شيعه شدن پسر نصرانى
مرحوم قطب الدّين راوندى به نقل از هبة اللّه بن ابى منصور موصلى رضوان
اللّه عليهما حكايت كند:
شخصى نصرانى به نام يوسف بن يعقوب با وى معاشرت و هم نشينى داشت ، روزى از
روزها اظهار نمود: متوكّل - عبّاسى - مرا احضار كرده و نمى دانم از من چه مى
خواهد، براى نجات از شرّ او با خود عهد كردم كه مبلغ صد دينار نذر علىّ بن محمّد
هادى عليه السلام كنم .
هبة اللّه موصلى گويد: سپس آن مرد نصرانى به سمت سامراء حركت كرد و رفت ؛
و بعد از گذشت چند روزى ، با خوشحالى و سرور به موصل مراجعت كرد، بعضى از دوستان
به او گفتند: جريانت به كجا انجاميد و چه گذشت ؟
پاسخ داد: هنگامى كه به شهر سامراء رفتم ، وارد مسافرخانه اى شدم و مرتّب
در اين فكر بودم كه چگونه مبلغ صد دينار را به حضرت علىّ بن محمّد هادى عليه
السلام برسانم كه كسى مرا نشناسد و با چه حالتى نزد متوكّل بروم .
فرصتى كه داشتم ، با بعضى از مردم پيرامون اوضاع متوكّل و نيز امام هادى
عليه السلام صحبتى انجام دادم ؛ و متوجّه شدم كه حضرت تحت نظر مأ مورين حكومتى است
و از منزل بيرون نمى رود، لذا متحيّر بودم كه چگونه به منزل حضرت بروم تا مامورين
و ديگر افراد مرا نشناسند.
ناگهان به فكرم رسيد كه سوار الاغ خود بشوم و آن را آزاد بگذارم تا هر كجا
خواست برود، شايد از اين طريق منزل حضرت پيدا شود.
لذا پول ها را در دستمالى گذاشته و آن ها را برداشتم و سوار الاغ شدم ،
الاغ از خيابان ها و كوچه ها عبور كرد تا آن كه جلوى خانه اى ايستاد و هر چه كردم
تا حركت كند، قدم از قدم برنداشت ، از شخصى سؤال كردم اين خانه مال كيست ؟
در جواب گفت : اين جا خانه علىّ بن محمّد بن علىّ الرّضا عليه السلام مى
باشد.
با خود گفتم : براى حقانيّت آن حضرت ، چه علامت و نشانه اى بهتر از اين
خواهد بود.
در همين اثناء، غلام سياهى از منزل خارج شد و گفت : آيا تو يوسف بن يعقوب
هستى ؟
اظهار داشتم : بلى .
گفت : پياده شو! وقتى از الاغ پياده شدم ، مرا به طرف سكّوئى كه داخل
دالان منزل بود هدايت نمود و گفت : اينجا بنشين تا بازگردم ؛ و خود به درون خانه
رفت .
با خود گفتم : اين دوّمين نشانه براى حقانيّت حضرت كه چگونه نام من و نام
پدرم را مى داند، با اين كه من در اين شهر غريب هستم و كسى هم مرا نمى شناسد كه از
چه خانواده اى مى باشم ؛ و نيز تاكنون بر او وارد نشده و ارتباطى نداشته ام .
پس از آن كه لحظاتى گذشت ، همان غلام آمد و اظهار داشت : صد دينارى را كه
در دستمال پنهان كرده اى تحويل من بده ، من نيز آن ها را تحويل غلام حضرت دادم و
با خود گفتم : اين هم دليل و علامت سوّم براى حقانيّت آن حضرت .
هنگامى كه غلام پول ها را تحويل گرفت و به درون منزل رفت ، پس از گذشت
لحظه اى دو مرتبه آمد و اظهار داشت : حضرت اجازه فرمود كه وارد بشوى .
هنگامى كه وارد اتاق حضرت هادى عليه السلام شدم ، او را تنها يافتم كه در
گوشه اى نشسته و مشغول دعا بود.
همين كه چشمش به من افتاد فرمود: اى يوسف ! عدّه اى از افراد فكر مى
كنند كه ولايت و محبّت ما خانواده - اهل بيت عصمت و طهارت - براى امثال شما كه
مسلمان نيستيد، سودمند نمى باشد؛ ولى آن ها حقيقت را درك نكرده اند كه ولايت و
محبّت ما براى همگان ، حتّى براى شماها مفيد است .
بعد از نصايح و تذكّرات سازنده خود، مجدّدا مرا مخاطب قرار داد و فرمود:
اى يوسف ! آنجائى كه تو را احضار كرده اند و مى خواهى بروى برو و ترسى نداشته باش
.
و سپس افزود: به همين زودى ها داراى فرزند پسرى خواهى شد كه مايه رحمت و
بركت خواهد بود.
بعد از آن ، از حضور مبارك امام هادى عليه السلام خداحافظى كرده و خارج
شدم .
و چون از منزل حضرت بيرون آمدم ، راهى دربار خليفه گشته و نزد متوكّل
عبّاسى رفتم و هنگامى كه ملاقات و ديدار با خليفه تمام شد مراجعت كردم .
وانى شيعه و متديّن و علاقه مند به ولايت و امامت گشته بود، خود را معرّفى
كرد كه من پسر يوسف بن يعقوب نصرانى هستم ؛ و پدرم مرده است و اظهار داشت : من پس
از مرگ پدرم مسلمان شده ام ؛ من همان كسى هستم كه حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه
السلام بشارت مرا داده است .(1)
1- الثّاقب فى المناقب : ص 553، ح 13، إ ثبات الهداة : ج 3، ص 373، ح 39، مدينة المعاجز: ج 7، ص 469، ح 2472.