قطعه اى از بهشت
- نام تو بايد حسن باشد.
- درست است ؛ اما شما مرا از كجا شناختيد؟
- ارباب ما، سيد ابوالحسن از صبح زود منتظر شماست . گفته شما را پيش او
ببريم . بفرماييد.
حسن بن مثله ، حاج و واج مانده بود. نمى دانست چه كند؛ ولى چون ماءمور بود
و معذور، با آنان به خانه سيد ابوالحسن رفت . سيد ابوالحسن تا او را ديد، به
احترامش برخاست و پيشانى او را بوسيد و از او پرسيد: حسن بن مثله تويى ؟
- آرى .
- اهل جمكران هستى ؟
- بله . اما چطور مرا مى شناسى ؟ من كه قبلا سعادت نداشتم خدمت شما برسم ؟
- بنشين تا برايت بگويم .
سيد ابوالحسن دستور داد تا از او پذيرايى كنند و به حسن گفت :
ديشب شخصى را در خواب ديدم كه صورتش را پوشانده بود. او به من گفت فردا
كسى به نام حسن بن مثله جمكرانى پيش تو خواهد آمد. حرف هاى او را تاءييد و به او
اعتماد كن . از خواب پريدم . فهميدم خوابم ، يك رؤ ياى معمولى نيست . حال تو بگو
ببينم ، ماجرا چيست ؟
- ديشب خوابيده بودم كه صداى در شنيدم . در را كه باز كردم ، چند نفر را
ديدم . ابتدا ترسيدم . از خود پرسيدم اين وقت شب با من چكار دارند؟ آنها را نمى
شناختم . گفتند صاحب الزمان تو را خواسته . بايد خودت را زود برسانى . خواستم
لباسهايم را عوض كنم و با سر و وضع مناسبى بروم كه فرصت ندادند و مرا با خود
بردند. به زمين وسيعى رسيدم كه تخت زيبايى در آن قرار داشت . روى تخت فرش نفيس و
زيبايى انداخته بودند. تا حال چنين فرشى نديده بودم . جوان برومندى - حدودا سى
ساله - بر بالش تكيه داده بود. پير مردى نيز روى تخت نشسته بود و براى جوان كتاب
مى خواند. از همراهان پرسيدم كه آنان كيستند؟ گفتند آن جوان حضرت بقية الله (عليه
السلام) است و آن پيرمرد، حضرت خضر (عليه السلام).
هنگامى نزديكتر رفتيم ، خضر (عليه السلام) كتاب را بست و آن حضرت مرا به
نام خواند و فرمود برو به حسن مسلم بگو، پنج سال است در اين زمين كشاورزى مى كنند؛
ولى محصولى به دست نمى آورد. به او بگو اجازه ندارد در اين زمين زراعت كند و تا به
حال هر چه از اين زمين بهره برده ، بايد همه را باز گرداند. پرسيدم چرا؟ او در
پاسخ گفت : اين زمين ، زمين شريفى است كه خداوند آن را بر ساير زمين ها برترى
بخشيده ؛ اما او اين زمين را به املاك خود افزوده است خداوند دو پسرش را از او
گرفت ؛ ولى او عبرت نگرفت . به او بگو اگر به اين كار ادامه دهد، منتظر خشم
پروردگار باشد.
در اين هنگام خدمتكاران سيد ابوالحسن ، با ميوه هاى رسيده از حسن جمكرانى
پذيرايى كردند و ظرف ميوه را وسط اتاق گذاشته و رفتند. حسن چند لحظه اى سكوت كرد.
سيد ابوالحسن كه با اشتياق سخنان او را گوش مى كرد، گفت : ادامه بده .
- آرى ، به آن حضرت گفتم اى بزرگوار اين زمين با اين وسعت را چگونه در
ميان ديگر زمينها بشناسد؟ علامتى ، نشانه اى . حضرت فرمود تو نگران نباش ، علامتى
اين جا خواهيم گذاشت تا حرف تو ثابت شود. سيد ابوالحسن برو و بگو حسن مسلم را حاظر
كند و همه سودى را كه تا به حال از اين زمين برده ، از او پس بگيرد و با آن ،
مسجدى در اين جا بسازد. به مردم نيز پيغام بده كه اين مكان را مقدس شمرده ، آن را
عزيز داشته و براى نماز به اين مسجد رو كنند. پرسيدم : چگونه نماز بخوانند؟ فرمود:
دو ركعت نماز تحيت بخوانند، با يك حمد و هفت قل هو الله احد. در هر ركعت ، ذكر
ركوع و سجده ها را هفت مرتبه بگويند. پس از آن نيز دو ركعت نماز به نيت من
بخوانند. بدين ترتيب كه در هر ركعت حمد را بخوانند و هنگامى كه به جمله اياك نعبد
و اياك نستعين رسيدند، آن را صد مرتبه تكرار نماييد. سپس نماز را ادامه داده و با
خواندن يك بار قل هو الله احد، ذكرهاى ركوع و سجده را هفت بار بخوانند هنگامى از
نماز كه فارغ شدند، پس از گفتن لااله الا الله ، تسبيحات مادرم ، زهرا (عليها السلام
) را بخوانند و سر بر سجده گذاشته ، صد مرتبه به جدم محمد (صلى الله عليه و آله و
سلم ) و آل او درود فرستند. پرسيدم : اين نماز خاصيتش چيست ؟ او فرمود بدان هر كه
اين نماز را با خشوع و خضوع و حضور قلب بجاى آورد، گويى در كنار خانه خدا نماز
گزارده است .(1)
1- اثبات الهداة ، ص
294.