معارضه امام صادق (ع) با حاکمان عباسى
عباسيان
در آغاز کار، دعوى زنده کردن سنت رسول خدا (ص) را داشتند و مردم را به الرضا
من آل محمد مىخواندند و براى به دست آوردن دل دوستداران خاندان
پيغمبر ستمهايى را که سفيانيان و مروانيان بر
آنان روا داشتند ياد آور مىشدند. در مجلسى که در آغاز حکومت
ابو العباس سفاح برقرار گرديد، و سران بنى اميه در آن حاضر
بودند، شاعر عباسيان سديف شهادت سيد الشهدا و بنى هاشم را
ياد آورد و گفت:
و
اذکروا مصرع الحسين و زيد و قتيل بجانب المهراس
اما
چون جاى پاى خود را استوار ساختند، بيش از امويان بر
هاشميان و بر مردم ستم کردند. براى آگاهى از شمار فرزندان رسول
خدا که در حکومت عباسيان مخصوصا دوران حکومت منصور شهيد شدهاند
کافى است نگاهى به مقاتل الطالبيين ابو الفرج اصفهانى
بکنيم. سروده آن شاعر درست است که:
فليت
جور بنى مروان عاد لنا و ليت عدل بنى العباس فى النار (1)
اين
داستان که ابن عبد ربه آورده، نشان مىدهد هنوز سالى چند از حکومت
منصور نگذشته، جامعه اسلامى از او و ماموران او چه ستمى را تحمل
مىکردهاند:
شبى
منصور در طواف بود، شنيد کسى مىگويد: خدايا از
آشکارى ستم و تباهى در زمين و طمعى که ميان حق و
اهل حق در مىآيد به تو شکايت مىکنم.
منصور
از طواف برون رفت و در گوشهاى از مسجد نشست و آن مرد را خواست. وى دو
رکعت نماز گزارد و دستبر رکن کشيد و با فرستاده منصور نزد او آمد و به
خلافتبر وى سلام داد.
منصور
گفت: چه بود که از تو شنيدم؟ از آشکارى تباهى و ستم در
زمين ياد کردى. طمعى که ميان حق و اهل حق در آمده
چيست؟ به خدا گوشهايم را از سخنى پر کردى که مرا به درد
آورد.
مرد
گفت: اگر مرا ايمن مىدارى، تو را از اساس کارها آگاه
مىکنم، و گرنه از تو دور مىشوم و به کار خود مىپردازم که مرا
از ديگر کارها باز مىدارد.
منصور
گفت: در امانى.
مرد
گفت: اى امير مؤمنان آنکه طمع در او راه يافته و آشکار بودن
تباهى و ستم را از او پوشيده تويي!
-واى
بر تو! چگونه چنين مىشود، زر و سيم در اختيار من است.
شيرين
و ترش نزد من است، چگونه طمع در من راه مىيابد؟
-آيا
طمعى که در تو است در ديگرى هست؟ خدا کار و مال بندگان خود را
به دست تو داده و تو از کار آنان غافلى و به گرد آوردن مال سرگرمى.
ميان خود و آنان پردهاى از آجر و گچ کشيدهاى و
درهايى ازآهن گذاردهاي! نگهبانانى با سلاح
گماردهاى و خود را در زندانى نگاه داشتهاى و مامورانت را
براى گرفتن مال به اين سو و آن سو فرستادهاى و آنان را با
سپاهيان و سلاح و اسبها تقويت کردهاى و گفتهاى
کسى جز فلان و فلان-که نام آنان را بردهاي-بر تو در
نيايد و نگفتهاى ستم ديده و درمانده و گرسنه و برهنه و
ناتوان و مستمند را نزد تو آرند. در حالى که هيچ کس نيست جز
آنکه او را در اين مال حقى است.
از
يک سو اين مردم را بر خود مخصوص کردهاى و آنان را بر
رعيتخويش مقدم داشتهاى و گفتهاى هيچ کس مانع
درآمدن آنان بر تو نشود و از سوى ديگر مالها را
مىگيرى و گرد مىآورى. آنان که تو را چنين
مىبينند گويند: او در مال خدا خيانت مىکند، چرا
ما نکنيم؟ پس با هم يک سخن شدهاند که کسى تو را از حال مردم
خبرى ندهد، جز آنچه آنان بخواهند، و هيچ مامورى خلاف آنان نکند
جز که او را نزد تو خائن به حساب آرند، و او را از تو دور گردانند، تا آنجا که
وى را مقامى نماند. چون مردم از رفتار آنان و تو آگاه شوند، بزرگشان
شمارند و از ايشان بترسند و به آنان رشوت دهند، و نخستين کسان که به
آنان رشوت دهند عاملان تو باشند که هديه و پول دهند تا در ستم کردن به
رعيت تو قوى شوند. پس از آنان، قدرتمندان و مالداران رعيت که تا
بتوانند به زيردستان ستم کنند. بدين سان طمع شهرها را پر از ستم،
تعدى و تباهى کرده و اين مردم در قدرت تو شريکاند و تو
از آنان غافل. و اگر داد خواهى بيايد او را نگذارند نزد تو
آيد. و هنگامى که برون مىآيى اگر کسى بخواهد
شکايت نامه خود را به تو دهد مىبيند از اين کار نهى
کردهاى و کسى را گماردهاى تا او در شکايت نامه آنان
بنگرد و اگر داد خواهى نزد تو آيد و خبر آمدن او به نزديکان تو
رسد، از آنکه براى رسيدگى گماردهاىبخواهند تا
شکايت نامه او را به تو نرساند. پس آن ستمديده پيوسته نزد او
رود و بدو پناه برد و شکايت کند و فرياد خواهد و او بازش گرداند، و او
ناچار شود هنگامى که تو را بيند فرياد شکايتبرآرد، اما
چنانش بزنند که عبرت ديگران گردد و تو بينى و مانع نشوى.
پس اى امير مؤمنان اسلام بدين سان چگونه پايدار ماند؟
من
به چين مىروم. يک بار هنگامى رفتم که پادشاه آنان کر شده
بود. او گريهاى سخت مىکرد. همنشينان او وى را به
شکيبايى خواندند. گفت: من از اين بلا که رسيده
نمىگريم. گريهام براى ستمديدهاى است که بر
درگاه من فرياد برآرد و بانگ او را نشنوم. پس گفت: اگر گوشم آفت ديده،
چشمم به جاست، بگوييد دادخواه بايد جامه سرخ پوشد و کسى
جز دادخواه جامه سرخ نپوشد. آنگاه بامداد و پسين بر فيل سوار
مىشد و مىنگريست که آيا ستمديدهاى را
مىبينيد.
اى
امير مؤمنان اين کردار مشرکى است. دلسوزى او به مشرکان تا
بدين اندازه رسيده است.
تو
به خدا ايمان دارى. از خاندان پيغمبر او هستى، ليکن
رافت تو به مسلمانان بر حرص تو غالب نمىشود. اگر مال را براى
فرزندانت گرد مىآوردى خدا ديده عبرت تو را گشوده تا
ببينى کودک از شکم مادر برون مىآيد و او را در روى
زمين مالى نيست و هر مالى را دستبخيلى از او
باز مىدارد با اين همه خدا بر اين طفل مهربانى
مىکند و رغبت مردم را بدو فراوان مىسازد.
اين
تو نيستى که مىبخشي! خداست که به هر کس آنچه خواهد
مىبخشد. اگر مىگويى مال را فراهم مىآورى
تا سلطنتخود را قوى سازى، خدا بنى اميه را براى تو
مايه عبرت ساخت. مالها که فراهمآوردند و مردان و سلاح و اسبان که گرد کردند
آنان را سودى نبخشيد.
و
اگر گويى مال را براى به دست آوردن مرتبتى بالاتر از آنچه
در آن هستى فراهم مىکنى، به خدا سوگند مرتبتى از آنچه در
آن هستى برتر نيست. مگر مرتبتى که آن را به خلاف اين
حالتخواهى به دست آورد (آخرت) . آيا آن را که نافرمانيت کند به
سختتر از کشتن کيفر خواهى داد؟
-نه.
-پس
با آنکه دنيا را در اختيارت نهاده چه خواهى کرد؟ کيفر او
کشتن نيست، جاودانگى در عذاب سخت است. او آنچه را در دل تو
مىگذرد و اندامت مىکند و ديده تو بدان مىنگرد و دستانت
مىورزد و پاهايتبه سوى او مىرود مىبيند.
اگر آنچه از مال دنيا بر آن حريص هستى از تو بگيرد و تو
را به حساب خواند آن مال به کارت خواهد خورد؟ منصور گريست و گفت: کاش
آفريده نشده بودم، چه کنم؟
-مردم
را پيشوايانى است که در دين خود بدانها حاجت
مىبرند و در دنياى خويش به آنان راضى هستند. آنان
را به خود نزديک ساز تا راهنماى تو باشند و در کارها با آنان مشورت کن
تا تو را بر راه راستبدارند.
-من
پى آنان فرستادم، اما آنان از من گريختند.
-ترسيدند
که تو از آنان بخواهى به راه تو بروند. در خانهات را باز بگذار و
دربانهاى ملايم بگمار. ستمديده را يارى کن،
ريشه ستمکار را بکن. ماليات و صدقات را به حق بگير و به حق و
عدالتبر مستحقان آن بخش کن. من از سوى آنان ضامنم که بيايند و
تو را در آنچه به صلاح امت استيارى کنند.
اذان
گويان بانگ نماز برداشتند. منصور نماز خواند و به جاى خود برگشت و در
پى آن مرد فرستاد، اما او يافت نشد. (2)
منصور
پيوسته نگران بود مبادا ستمديدگان گرد امام صادق (ع) فراهم شوند. او
قيام زيد و يحيى را در دوره امويان و خروج
محمد بن عبد الله را در عصر خود ديده بود. و چون از محبت مردم به امام صادق
آگاهى داشت، توجه خود را بيشتر بدو معطوف مىکرد و از هر جهت
مراقب او بود. گه گاه ماموران خود را ناشناس نزد او مىفرستاد. چنان که
اشارت شد، بعض شيعيان از امام همان درخواست را مىکردند که از
زيد و فرزند او کرده بودند. اما امام صادق که از ناپايدارى مردم
در رويارويى با اين حاکمان آگاه بود، مصلحت در آن
مىديد که با آنان درنيفتند و مىکوشيد
شاگردانى بپروراند که علم اهل بيت را فرا گيرند و به مردم
برسانند. بدين رو از پيروان خود مىخواستبا اين حاکمان
مدارا کنند.
مجلسى
از امالى ابن شيخ طوسى به اسناد خود از ابو بصير
چنين روايت کرده است: از ابو عبد الله شنيدم که مىگفت:
از خدا بترسيد و از حاکمان خود فرمان ببريد و آنچه گويند
بگوييد و آنجا که خاموشاند خاموش باشيد، چه شما در حوزه قدرت
کسى هستيد که خدا در بارهشان فرموده: و ان کان مکرهم لتزول منه
الجبال (3) و از مضمون اين آيه عباسيان را در نظر داشت. ) پس از
خدا بترسيد که در آرامش به سر مىبريد. در جمع آنان نماز
بخوانيد و بر جنازههاشان حاضر شويد و در خبرى که بدانها
مىبريد امانت را رعايت کنيد. امام اين سخنان را
براى حفظ آرامش مىفرمود، اما چنين نبود که در هر کار و هر سخن
پذيراى گفتار آنان يامامورانشان باشد. اگر بدو يا به
خاندان او از جانب ماموران دولت عباسى سخنى ناروا گفته مىشد
يا اهانتى از آنان مىديد اعتراض مىکرد و مردم را
از حقيقت آگاه مىفرمود.
مجلسى
نويسد: چون محمد و ابراهيم فرزندان عبد الله بن حسن شهيد شدند،
مردى به نام شيبة بن غفال از جانب منصور به مدينه آمد. وى
روز جمعهاى به منبر شد و در باره امير مؤمنان سخنان نادرست گفت، از
جمله اينکه او ميان مسلمانان تفرقه افکند و با مؤمنان جنگيد و
حکومت را براى خود خواست. اکنون فرزندان او نيز چنين
مىخواهند، ولى کشته مىشوند و به خون مىغلتند.
اين سخنان بر مردم گران افتاد، اما جرئت پاسخ گفتن در خود نديدند.
ناگاه مردى برخاست و گفت: خدا را سپاس مىگوييم و بر محمد
(ص) خاتم پيغمبران و همه پيمبران او درود مىفرستيم. آنچه
ستودى ما سزاوار آنيم و آنچه ناستوده گفتى تو و آنکه تو را فرستاده
بدان سزاوارترى. سپس روى به مردم کرد و گفت: آنکه دين خود را به
دنياى ديگرى بفروشد، روز رستاخيز از همه سبک
ميزانتر است و او اين فاسق است. پرسيدم اين مرد که بود
گفتند: جعفر بن محمد. (4)
کلينى
به اسناد خود از جعفر بن محمد بن اشعث روايت کند: موجب شيعه شدن ما
چنين بود که منصور پدرم را خواست و گفت: مردى خردمند را براى
انجام کارى مىخواهم. پدرم گفت: دايى من شايسته
است. گفت: او را نزد من بياور. چون او را نزد وى بردم، منصور بدو گفت:
اين مال را بگير و به مدينه نزد عبد الله بن حسن بن حسن
وخويشاوندان او که جعفر بن محمد در جمله آنهاستببر و بگو من مردى
غريب و خراسانيم و شيعيان شما در آنجا اين مال را
براى شما فرستادهاند و به هر يک از آنان فلان مقدار بده و چون مال را
گرفتند بگو من رسيد اين مال را مىخواهم چرا که فرستاده آنانم.
او مال را از منصور گرفت و به مدينه رفت و بازگشت و نزد منصور آمده و محمد
بن اشعث نزد او بود. منصور گفت: چه شد؟ گفت: پول را به آنان دادم و اين
رسيد آنهاست. همه آن را گرفتند مگر جعفر بن محمد. در مسجد نزد او رفتم، نماز
مىخواند. پشتسر او نشستم و با خود گفتم چون از نماز فارغ شود آنچه به
خويشان او گفتهام به او مىگويم. او نماز خود را پايان
داد و شتابان به راه افتاد. پس بازگشت و رو به من کرد و گفت: اى مرد از خدا
بترس و اهل بيت محمد (ص) را مفريب! چه آنان به تازگى از
بنى مروان آسوده شدهاند و همه نيازمندند. گفتم: خدا خيرت دهد
چه مىگويي؟ سرش را نزديک من آورد و آنچه ميان من و
تو رفته بود گفت. چنان که گويى سومى ما بوده است. منصور گفت:
پسر مهاجر در هر زمان در خاندان نبوت محدثى است و جعفر بن محمد امروز محدث
ماست. (5)
ابن
شهر آشوب از مفضل بن عمر حديث کند: منصور چند بار بر آن شد که ابو عبد الله
را بکشد و هر گاه او را براى کشتن مىخواند، چون نگاهش بدو
مىافتاد، مىترسيد. وى مردم را از رفتن نزد او باز داشت
و سخت مراقب او بود تا چنان شد که براى يکى از
شيعيان امام پرسشى در باره نکاح يا طلاق يا جز آن
پيش مىآمد و حکم آن را نمىدانست و دسترسى به امام
براى او ممکن نبود ناچار از خانواده خود جدا مىشد واين
براى شيعيان دشوار بود تا آنکه خدا بر دل منصور افکند که از
امام صادق بخواهد او را هديهاى دهد که کسى را مانند آن نباشد.
امام براى او عصاى رسول خدا (ص) را که يک ذرع درازى داشت
فرستاد. منصور سختشادمان شد و گفت آن را چهار پاره کنند و هر پارهاى را در
جايى گذاشت و به امام صادق پاسخ داد پاداش اين هديه
اين است که تو را آزاد گذارم تا علم خود را به
شيعيانتبرسانى. اکنون بدون بيم بنشين و فتوى
بده و در شهرى مباش که من در آن به سر مىبرم. (6)
اگر
اين داستان چنان باشد که مفضل گفته است، منصور مىخواسته استبه
شيعيان امام بگويد پايه قدرت من تا آنجاست که امام شما
براى من هديه مىفرستد و او را با من منازعتى نيست.
ولى با اينکه منصور مىدانست، امام صادق در صدد قيام
عليه حکومت او نيست از آزردن او دريغ نمىکرد. چنان که به
حسن بن زيد والى خود در مکه و مدينه نوشتخانه جعفر بن محمد را
آتش بزن و او چنين کرد. چون آتش در و دالان خانه را فرا گرفت، امام صادق
برون آمد و از آتشها گذشت و مىگفت: من پسر ابراهيم خليلم. (7)
از
فضل بن ربيع روايتشده است: منصور در سال يکصد و چهل و هفتحج
کرد و به مدينه آمد و مرا گفت: جعفر بن محمد را نزد من بياور، خدا مرا
بکشد اگر او را نکشم. ربيع گويد من درنگ کردم شايد فراموش کند،
ولى تا سه بار اين تهديد را تکرار کرد. ناچار نزد جعفر رفتم و
گفتم: خدا را بخوان که منصور تو را براى چيزى خواسته است که جز
خدا دفع آن نتواند. گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله» پس او را به نزد منصوربردم.
چون بر او در آمد او را تهديد کرد و سخنان درشت گفت که اى دشمن خدا!
مردم عراق تو را امام خود شمردهاند و زکات مالشان را نزد تو مىفرستند و تو
حکومت مرا نمىپذيرى و فتنه مىانگيزى. خدا
مرا بکشد اگر تو را نکشم.
ابو
عبد الله گفت: به خدا که چنين نکردهام و چنين قصدى نداشتهام،
اگر چيزى به تو گفتهاند دروغ است. و اگر کردهام، بر يوسف ستم
کردند و ببخشيد، و ايوب به بلا مبتلا شد و شکيبايى
ورزيد، و سليمان را (حکومت) داده شد، و سپاس گفت. اينان
پيمبران خدايند و نسب تو به آنان مىرسد.
منصور
گفت: آنچه در باره تو گفتم، فلان به من خبر داده است. امام فرمود: او را حاضر کن
تا آنچه گفته باز گويد. منصور گفت: آن مرد را حاضر کنيد. چون حاضر شد
پرسيد: آنچه از جعفر به من گفتى خودت شنيدهاي؟
-بلي! امام گفت: او را سوگند ده. منصور از او پرسيد: بر آنچه گفتى
سوگند مىخوري؟ گفت: آرى و سوگند خوردن آغاز کرد. امام منصور را
گفت: بگذار من او را سوگند دهم و بدو گفت: بگو از حول و قوت خدا بيزار شدم و
به حول و قوت خود پناه مىبرم، جعفر چنين و چنان گفته است.
مرد
اندکى باز ماند سپس سوگند خورد و زمانى نگذشت که بمرد. (8)
دربرخى مصادر آمده است که منصور امام را اکرام کرد و جايزهاى
به ربيع داد که بدو برساند.
زبير
بکار اين ماجرا را با مقدمهاى آورده است که فضل بن ربيع
گويد: منصور به مدينه آمد. مردمى سخن چين نزد او آمدند و
گفتند جعفر بن محمد نماز خواندن به امامت تو را جايز نمىداند و بر تو
عيب مىنهد و گويد نبايد بر تو (به امارت مؤمنان) سلام
گفت. منصور پرسيد: چگونه بدانم شما راست مىگوييد؟ گفتند:
سه روز است تو در مدينهاى و او به ديدن تو نيامده است.
منصور گفت: اين تواند دليلى باشد و چون روز چهارم شد ربيع
را گفت: جعفر بن محمد را نزد من بياور. خدا مرا بکشد اگر او را نکشم... (9)
1. ابو عطاء سندى. الاغانى ج 17 ص 333.
2. عقد الفريد، ج 3، ص 93.
3. ابراهيم: 46.
4. بحار، ج 47، ص 165.
5. اصول کافى، ج 1، ص 475.
6. مناقب، ج 4، ص 238.
7. اصول کافى، ج 1، ص 473.
8. ارشاد، ج 2، ص 177، صفة الصفوة، ج 2، ص 173-171،
امالى، ج 2، ص 76، روضة الواعظين، ج 1، ص 209-208، اعلام الورى،
ص 278، الصواعق المحرقه، ص 202، اثبات الوصيه، ص 157، العقد الفريد، ج
3، ص 159.
9. الاخبار الموفقيات، ص 150-149.
منبع: زندگانى امام صادق (ع)،سيد جعفر
شهيدى صفحه 1