نجات از غُل و زنجير - نجات از غل و زنجير نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نجات از غل و زنجير - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید












نجات از غُل و زنجير



ابن شهاب زُهَرى - كه يكى از ياران و دوستان حضرت سجّاد امام زين العابدين
صلوات اللّه و سلامه عليه است - حكايت كند:


در آن روزى كه عبدالملك بن مروان امام سجّاد عليه السّلام را دست گير كرد،
حضرت را به شهر شام فرستاد، و ماءمورين بسيارى را نيز براى كنترل آن حضرت گماشت ،
آن چنان كه حضرت در سخت ترين وضعيّت قرار گرفت .


زُهَرى گويد: من با يكى از فرماندهان صحبتى كردم و اجازه خواستم تا با
امام عليه السّلام خداحافظى كنم ؛ پس به من اجازه دادند، همين كه به محضر مبارك
حضرت وارد شدم ، او را در اتاقى بسيار كوچك ديدم ، در حالى كه پاهاى حضرت را با
زنجير به گردنش بسته و دست هايش را نيز دست بند زده بودند.


من با ديدن چنين صحنه اى دلخراش ، گريان شدم و عرضه داشتم : اى كاش ‍ من
به جاى شما بودم و شما را با اين حالت نمى ديدم .


امام عليه السّلام فرمود: اى زهرى ! گمان مى كنى اين حركات و شكنجه ها مرا
آزرده خاطر مى گرداند؟!


چنانچه بخواهم و اراده نمايم ، همه آن ها هيچ است .


سپس حضرت تكانى به پاها و دست هاى مباركش داد و خود را از غُل و زنجير و
دست بند رها ساخت ؛ و آن گاه من از حضور پُر فيض حضرت خداحافظى كرده و بيرون آمدم
.


بعد از آن شنيدم كه ماءمورين در جستجوى حضرت بسيج شده بودند و مى گفتند:
نمى دانيم در زمين فرو رفته و يا آن كه به آسمان بالا رفته است ، ما چندين ماءمور
مواظب او بوديم ؛ ولى شبانگاه او را از دست داديم و چون به كجاوه او رفتيم ، غل و
زنجير را در حالى كه كف كجاوه افتاد بود، خالى ديديم .


زهرى گويد: من سريع نزد عبدالملك رفتم تا بيشتر در جريان امر قرار گيرم ،
و هنگامى كه بر عبدالملك وارد شدم ، پس از صحبت هائى ، به من گفت : در آن چند روزى
كه علىّ بن الحسين عليهماالسّلام مفقود شده بود، ناگهان نزد من آمد و اظهار نمود:
اى عبدالملك ! تو را با من چه كار است ؟ و از من چه مى خواهى ؟


گفتم : دوست دارم نزد من و در كنار من باشى .


فرمود: وليكن من دوست ندارم ؛ و سپس از نزد من خارج شد و رفت ، و مرا از
آن پس ترس و وحشتى عجيب فرا گرفته است .(1)




1- إ ثبات الهداة : ج 3، ص 19، ح 38.





/ 1