28 صفر رحلت پيامبر گرامى اسلام (ص)
سيد محسن امين
شيخ
مفيد در ارشاد مينويسد: وقتى پيامبر ( صلي
الله عليه و آله و سلم) از نزديکى مرگش، که قبلا آن را
براى امت خود بيان کرده بود مطمئن شد، پيوسته در ميان
مسلمانان به سخنرانى ميايستاد و آنها را از فتنه و اختلاف پس
از رفتنش برحذر ميداشت و همواره به آنها تأکيد ميکرد که به
سنتهاى وى تمسک کنند و بر آنها با يکديگر وحدت داشته
باشند. مسلمانان را تشويق ميکرد که به عترتش اقتدا کنند و آنها را
اطاعت و يارى و پاسبانى نمايند و در امور
دينى بديشان چنگ آويزند و از اختلاف و ارتداد
پرهيزشان ميداد. از جمله مسايلى که پيغمبر (ص) به
مسلمانان تذکر داد روايتى است که همه بر صدور آن اتفاق دارند. در
اين روايت آمده است که پيغمبر (ص) فرمود: اى مردم! من شما
را ترک ميکنم و شما در حوض بر من وارد ميشويد بدانيد که
من درباره ثقلين از شما پرسش خواهم کرد. مواظب باشيد که پس از من با
آنها چگونه رفتار ميکنيد. زيرا خداوند لطيف و خبير
مرا آگهى داد که اين دو از هم جدا نميشوند تا مرا ملاقات کنند.
من از پروردگارم چنين تقاضا کردم و او هم خواستهام را روا کرد.
بدانيد که من اين دو چيز را در شما وانهادم: کتاب خدا و عترتم،
اهل بيتم را. از آنها پيشى نگيريد که دچار
پراکندگى شويد و از آنها کوتاهى نکنيد که به هلاکت
ميافتيد و به آنها نياموزيد که ايشان از شما داناترند.
اى مردم! نبينم پس از من به کفر بازگرديد و گردن
يکديگر را بزنيد و مرا در سپاهى همچون سيل گران
ديدار کنيد. هان بدانيد که على بن ابيطالب برادر و
وصى من است. او بعد از من بر تأويل قرآن ميجنگد چنان که من بر
تنزيل آن پيکار کردم.
آن
حضرت در هر مجلسى که مينشست اين سخن و يا نظاير آن
را بر زبان ميآورد سپس براى اسامة بن زيد بن حارثه لواي
فرماندهى را بست و به وى دستور داد که با جمهور مردم به همان محل از
بلاد روم رود که پدرش کشته شده بود. آن حضرت در صدد شد که عدهاى از
پيشگامان مهاجر و انصار را نيز به اين سپاه الحاق فرمايد
تا در مدينه به هنگام وفاتش کسى نباشد که در امر رياست اختلاف
نورزد و در پيشى گرفتن براى امارت بر مردم طمع نکند و کار
براى جانشين پس از او هموار گردد و ديگر کسى در گرفتن حق
او به منازعه نپردازد. پيغمبر (ص) لواى امارت را بست و در حرکت دادن
اصحاب و راه انداختن اسامه از مدينه به اردوگاهش در جرف، جديت نشان
داد و مردم را به حرکت و همراهى با او برانگيخت و از ملامتگرى و
کندى کردن در همراهى اسامه بر حذر داشت. در لحظاتى که
پيامبر (ص) به اين امور اشتغال داشت ناگهان مرضى که باعث وفات
وى گرديد، بر حضرتش عارض شد. چنان چه در علل و عوامل اين حوادث
خوب تأمل کنيم و تنها با انصاف و به دور از شايبههاي
عقيدتى به آنها بنگريم، ميتوان گفت که پيغمبر (ص)
با وجود اطمينان از نزديکى مرگش بواسطه وحى يا
غير آن و با وجود اشارتهاى علنى حضرتش به اين امر در
خطبهاى که در حجة الوداع ايراد کرد و ما نيز متذکر آن
شديم که در آن آمده بود: من نميدانم شايد سال آينده شما
را ديدار نکنم و نيز فرمايش آن حضرت در يکي
ديگر از خطبههايش که بعدا خواهد آمد فرمود: وقت آن رسيده که از
ميان شما بروم و نيز تأکيد وى بر وصيت به (نگاهداشت
حق) ثقلين و اين فرمايش او که گفت: جبرئيل هر سال
يک بار قرآن را بر من عرضه ميداشت و امسال دو بار آن را بر من عرضه
کرد و من اين کار را جز نشانهاى براى نزديکى مرگم
نميدانم و نيز اعتکاف بيست روزه آن حضرت در اين سال بر
خلاف قبل که اعتکافش ده روزه بود، اين قراين تصريحا يا
تلويحا نشان ميدهند که پيامبر (ص) به نزديک بودن اجلش
آگاه بوده و بيمارى وى و شدت يافتن آن نيز
مزيد بر علت شده است . با اين همه، پيغمبر (ص) در تجهيز
سپاه اسامه ميکوشد و مردم را به پيوستن بدان برميانگيزد
و اسامه جوان را بر سران و سرشناسان مهاجر و انصار، امارت ميدهد و شدت بيماري
و اطمينان از نزديک بودن مرگش وى را از تلاش در تجهيز
سپاه اسامه باز نميدارد.
ظاهر
حال و تدبير درست چنين اقتضا ميکرد که پيامبر (ص) در
چنين شرايطى که نگران مرگ خود بود، سپاهى متشکل از بزرگان
صحابه و جمهور مسلمين را روانه نسازد زيرا جبران حوادثى که به
هنگام وفات آن حضرت احتمال وقوع داشت و نيز تحکيم مسأله خلافت در طول
حياتش، بسيار مهمتر از روانه داشتن سپاه براى جنگ با
روميان بود. حتى در چنين حالتى روا نبود که پيامبر
(ص) سپاهيان را از مدينه بيرون بفرستد بلکه بايد آنها را
در مدينه نگاه ميداشت تا آن شهر در برابر فتنههايى که
مقارن با وفات وى رخ ميداد، آماده و مهيا باشد. اين در
حالى بود که خود پيامبر (ص) به وقوع اين فتنهها اشاره کرده و
فرموده بود: «فتنهها چونان پارههاى شب تاريک روى آوردهاند» ،
خصوصا آن که گروهى از اعراب در جاهاى مختلف همين که از
بيمارى آن حضرت مطلع شدند، به ارتداد رفتند و يکى از آنها
ادعاى نبوت کرد و بنابر تصريح طبرى خبر اين حوادث به گوش
پيغمبر (ص) رسيده بود. گذشته از اينها پيغمبر (ص)
مؤيد به وحى بود و به خوش تدبيرى از ديگر مردمان،
متمايز بود.
همين
که ميبينيم با وجود آن همه تشويقها، سپاه اسامه روانه
نميشود و همچنان در اردوگاه جرف ميماند تا پيامبر (ص) وفات
مييابد، درمييابيم که در اين مسأله
علتى بوده و روانه کردن اين سپاه يک مسأله معمولي
براى جنگ با روم و فتح آن کشور نبوده است. حتى با قطع نظر از تمام
اين مسايل، ميبينيم که ظاهر امر اقتضا
ميکند که پيغمبر (ص) در چنين شرايطى به خود و به
بيمارى شديدش مشغول گردد نه به روانه کردن سپاهي
براى جنگ که مثل حمله دشمنان يا بروز حادثهاى که تأخير
در برابر آن پسنديده نيست، از چنان فوريت و عجلهاي
برخوردار نميباشد.
ابن
سعد در طبقات به سند خود از ابومويهبه آزاد کرده رسول خدا (ص) از آن حضرت
نقل کرده است که آن حضرت در دل شب فرمودند: به من دستور داده شده که براي
اهل بقيع آمرزش بخواهم، با من روانه شو. با او به راه افتادم تا آن که به
بقيع رسيد مدت درازى به آمرزشخواهى براى آنان
پرداخت سپس فرمود: خوشا به حالتان به خاطر حالتى که داشتيد در
قياس با آن چه مردمان در آناند، فتنهها مثل پارههاى شب تاريک
هجوم آوردهاند پشت هم ميآيند، آخرين آنها از اولين آنها
پيروى ميکند و آخرين آنها از نخستين آنها بدتر
است. سپس فرمود : گنجينههاى دنيا و جاودانگى و سپس بهشت
را به من دادند مرا ميان آنها و ديدار پروردگارم و بهشت مخير
کردند. گفتم: پدر و مادرم فدايت گنجينههاى دنيا و
جاودانگى و سپس بهشت را بگير. فرمود: من ديدار پروردگارم و بهشت
را برگزيدم.
شيخ
مفيد گويد: چون پيامبر (ص) احساس بيمارى کرد، دست
على (ع) را گرفت و در حالى که جماعتى او را دنبال
ميکردند به طرف بقيع رفت و فرمود: مرا گفتهاند که براى اهل
بقيع آمرزش بخواهم. همگان با پيامبر (ص) روانه شدند تا اين که
آن حضرت در ميان قبرها ايستاد و فرمود: سلام بر شما اى اهل
قبور! خوشا به حال شما به خاطر زمانى که در آن بوديد در قياس با
آن چه مردمان در آناند. فتنهها چونان پارههاى شب تاريک روي
آوردهاند آخرين آنها تابع اولين آنهاست. سپس مدت درازي
براى اهل بقيع طلب مغفرت کرد و رو به على (ع) کرد و فرمود:
جبرئيل
هر سال يک بار قرآن را بر من عرضه ميداشت ولى امسال دو بار
عرضه کرد و من آن را فقط علامت حضور مرگم ميدانم. سپس فرمود: علي!
مرا ميان گزينش گنجينههاى دنيا و جاودانگي
در آن يا بهشت مخير کردند و من ديدار پروردگارم و بهشت را
برگزيدم. آن حضرت (ص) دهه آخر رمضان را به اعتکاف مينشست اما چون
سالى که در آن جان داد فرا رسيد بيست روز اعتکاف گرفت.
شيخ
مفيد گويد: سپس پيغمبر (ص) به خانهاش بازگشت و سه روز تب زده
در خانه ماند. آنگاه در حالى که سرش را پيچيده بود و دست راستش
را به اميرالمؤمنين (ع) و دست چپش را به فضل بن عباس تکيه داده
بود، راهى مسجد شد و بر فراز منبر نشست و سپس فرمود: مردم! وقت آن
رسيده که از ميان شما رخت بربندم، هر که را نزد من وعدهاى بود
بيايد تا برايش برآورده سازم، و هر که را بر من وامى بود
مرا بدان آگهى دهد. اى مردم! ميان خود و هر کسى جز عمل و
کردار چيز ديگرى وجود ندارد تا خداوند بدان خيرش دهد
يا شرى را از او بازدارد . اى مردم! هيچ مدعى ادعا
نکند و هيچ منت گذار منت ننهد به خدايى که مرا به حق به
پيامبرى فرستاد، جز عمل با رحمت چيز ديگرى نجات بخش
نيست، اگر (خدا را) عصيان کرده بودم هر آينه سقوط
ميکردم. خدايا! آيا پيامت را رساندم؟ آنگاه از منبر
پايين آمد و با مردم نمازى سبک (کوتاه) گذارد و آنگاه به
خانهاش رفت. در آن زمان آن حضرت در خانه ام سلمه بود . يک يا دو روز
در خانه امسلمه بود که عايشه پيش ام سلمه آمد و از او خواست که
پيامبر (ص) را به خانه وى انتقال دهد تا او از حضرتش پرستاري
کند. عايشه از زبان پيامبر (ص) در اين باره اجازه گرفت و آنها
به او اجازه دادند و در نتيجه پيغمبر (ص) را به اتاقى که متعلق
به عايشه بود، انتقال دادند.
طبري
به سند خود از عبيد الله بن عبد الله بن عتبه از عايشه نقل کرده است
که گفت: بيمارى رسول خدا (ص) شدت ميگرفت و پيوسته از
خانه اين همسرش به خانه آن يکى ميگرديد. آن حضرت
در خانه ميمونه بود که زنانش را طلبيد و از آنها اجازه خواست که در
خانه من مورد پرستارى قرار گيرد. زنانش به او اجازت دادند. رسول خدا
(ص) با دو مرد که يکى از آنها فضل بن عباس و ديگري
مردى بود، از خانه بيرون آمد. پاهايش روى زمين کشيده
ميشد. سرش را پيچيده بود تا اين که وارد خانهام شد.
عبيد الله گويد: اين حديث را به نقل از عايشه
براى عبدالله بن عباس نقل کردم، از من پرسيد: آيا
ميدانى آن مرد ديگر که بود؟ گفتم: نه. گفت: على بن
ابيطالب بود ولى عايشه نميتواند او را به نيکي
ياد کند.
حاکم
در مستدرک به سند خود از گروهى از اصحاب از جمله عبيد الله بن عبد
الله بن عتبه، از عايشه نقل کرده است که بيمارى رسول خدا (ص) که
به واسطه آن از دنيا رفت در خانه ميمونه آغاز شد. سپس آن حضرت در
حالى که سرش را پيچيده بود بر من وارد گشت. او را دو مرد در
ميان گرفته بودند و پاهايش روى زمين کشيده
ميشد طرف راستش عباس بود و طرف چپش مردى ديگر. عبيد الله
گويد: ابن عباس به من گفت: مردى که طرف چپ پيغمبر (ص) بود
على است. بيمارى چند روزى به طول انجاميد و آن حضرت
سنگين شد. بلال هنگام نماز صبح بيامد و رسول خدا (ص) غرق در بيمارياش
بود. بلال صدا زد: خدا بيامرزدتان نماز! آنگاه رسول خدا (ص) با شنيدن
صداى بلال، شروع به گفتن اذان کرد.
نگارنده:
در اينجا روايات مختلفى نقل کردهاند که آيا رسول خدا
(ص) کسى را مأمور کرد تا با مردم نماز گزارد يا نه؟ ابن هشام در
سيره مينويسد: وقتى بلال، آن حضرت را به نماز فرا خواند،
فرمود: کسى را بگوييد که با مردم نماز بگزارد. عبد الله بن زمعه
بيرون آمد و ناگهان چشمش به عمر افتاد و به او گفت: برخيز و با مردم
نماز بگزار. ابوبکر در آن هنگام غايب بود. چون عمر، تکبير گفت رسول
خدا (ص) صداى او را شنيد و به دنبال ابوبکر فرستاد. ابوبکر، پس از آن
که عمر نماز را به اتمام رسانده بود، آمد و با مردم نماز گزارد .
طبري
از عايشه نقل کرده است که پيغمبر (ص) فرمود: به ابوبکر
بگوييد که با مردم نماز بگزارد. عايشه گفت: او مردي
رقيق القلب است. پيغمبر (ص) مجددا سخن خود را تکرار کرد و عايشه
هم همان جواب را داد. لذا پيامبر (ص) خشمگين شد و فرمود: شما همان
زنان همدم يوسف هستيد. آنگاه آن حضرت در حالى که ميان دو
مرد ايستاده بود و پاهايش روى زمين کشيده
ميشد از خانه بيرون آمد. چون به ابوبکر نزديک شد، ابوبکر عقب
نشست اما پيامبر (ص) به او اشاره کرد که در جاى خود بايست و خود
در کنار ابوبکر نشست. عايشه نقل کرد که ابوبکر به نماز پيامبر (ص)
اقتدا کرده بود و مردم به نماز ابوبکر. ابن سعد و ديگر مورخان نيز
همين روايت را نقل کردهاند.
شيخ
مفيد گويد: پيامبر (ص) فرمود: يکى از مسلمانان با
مردم نماز بگزارد من مشغولم. عايشه گفت: به ابوبکر بگوييد برود
و حفصه هم گفت: به عمر بگوييد برود. رسول خدا (ص) به آنها فرمود:
کافى است. شما همان نديمکهاى يوسف هستيد و خود
برخاست در حالى که از شدت ضعف نميتوانست درست بايستد آنگاه دست
على بن ابيطالب و فضل بن عباس را گرفت و بر آنها تکيه کرد.
پاهايش از ضعف روى زمين کشيده ميشد. همين که
پيغمبر (ص) به مسجد رسيد، ابوبکر را ديد که به سوى محراب
پيشى گرفته است لذا با دستش به او اشاره کرد که عقبتر از وي
بايستد و خود آن حضرت در جايگاه ابوبکر ايستاد و تکبير
گفت و نمازى را که ابوبکر شروع کرده بود، از نو خواند و به نمازى که
ابوبکر خوانده بود، اعتنايى نکرد.
نگارنده:
ما را با نظر اين مورخان، که در عقيده و نقل (روايت) با
يکديگر اختلاف دارند، چکار؟ برخى از آنها روايت
ميکنند که آن حضرت شخص خاصى را مأمور اين کار نکرده است و
بعضى ديگر ميگويند: پيامبر (ص) در آغاز کسي
را معين نفرمود اما بعدا وقتى شنيد عمر تکبير نماز را سر
داده، ابوبکر را فرستاد و مردم دو بار نماز صبح خواندند. پارهاى ديگر
از مورخان مينويسند پيامبر (ص) از همان آغاز ابوبکر را مأمور
اين کار کرد.
ما
را با اين اخبار متناقض چکار؟ اما اين نکته را شايان ذکر
ميدانيم که تمام اين اخبار در اين مسأله متفقند که رسول
خدا (ص) در حالت سخت بيمارى و ضعف به سمت مسجد حرکت کرد . در
حالى که نميتوانست روى پاى خود بايستد يا
قدم از قدم بردارد و پاهايش روى زمين کشيده ميشد و
نشسته نماز گزارد. اگر پيامبر (ص) با اين اعمال ميخواست ابوبکر
را تأييد کند، او را براى نماز تعيين کرده و مردم
هم پشت او به نماز ايستاده بودند و اگر بيرون نميآمد او را
بيشتر تأييد کرده بود چون با آمدن آن حضرت به مسجد، اين
شبهه ايجاد ميشد که شايد پيامبر (ص) از پيشنمازي
ابوبکر راضى نيست.
اقتداي
مردم به ابوبکر و اقتداى او به پيامبر (ص)، موجب آن است که شخصي
در آن واحد هم امام باشد و هم مأموم و اين امر در شرع جايز
نيست. وانگهى چرا پيامبر (ص) نگذاشت که امامت نماز تا به آخر با
ابوبکر باشد؟ !
شيخ
مفيد گويد: چون پيامبر (ص) سلام نماز را داد به سوي
خانهاش رفت و ابوبکر و عمرو و گروهى از مسلمانان حاضر در مسجد را فرا خواند
و سپس فرمود: مگر به شما نگفته بودم که سپاه اسامه را روانه کنيد؟ گفتند:
چرا، رسول خدا فرمود: پس چطور اجراى فرمان مرا به تأخير
انداختيد؟ ابوبکر گفت: من رفته بودم اما بازگشتم تا با شما تجديد
ديدار کنم . عمر هم گفت: رسول خدا! من نرفته بودم چون دوست نداشتم از شما
تقاضاى مرکوب بکنم. پيامبر (ص) فرمود: سپاه اسامه را روانه
کنيد. او اين عبارت را سه بار بر زبان آورد و آنگاه از شدت دردي
که بر حضرتش عارض شده بود و همچنين از شدت اندوه، بيهوش شد.
مدتى در اين حالت گذشت. مسلمانان گريه سردادند و فغان از همسران
و فرزندان و زنان مسلمين و تمام کسانى که حضور داشتند، برخاست. رسول
خدا (ص) به هوش آمد و به آنها نگريست و سپس فرمود : دوات و کتف (استخوان
شانه شتر) تا مکتوبى براى شما بنويسم که بعد از آن هرگز گمراه
نشويد. سپس بيهوش شد. يکى از حاضران دوات و کتف
طلبيد اما عمر گفت: برگرد، او هذيان ميگويد! مرد بازگشت
و حاضران از اين جهت که در حاضر کردن دوات و کتف سهل انگارى کرده
بودند، احساس پشيمانى کردند و به ملامت يکديگر پرداختند و
گفتند: انا لله و انا اليه راجعون. از مخالفت با رسول خدا (ص) بيمناک
و نگران شديم. چون رسول خدا (ص) به هوش آمد يکى از حاضران از آن
حضرت پرسيد: آيا برايتان دوات و کتف نياوريم؟
فرمود: آيا بعد از آن حرفى که زديد؟ هرگز! اما شما را سفارش
ميکنم که با اهل بيتم به نيکى رفتار کنيد . آنگاه
صورتش را از آنها برگرداند و حاضران برخاستند.
بخاري
در جزء چهارم از صحيح در باب سخن بيمار که ميگويد «از
کنار من برخيزيد» از کتاب بيماران و طب به سند خود از
عبيد الله بن عبد الله بن عباس نقل کرده است که گفت: چون رسول خدا (ص) به
حال احتضار افتاد، در خانه عدهاى از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند .
پيغمبر (ص) فرمود: بياييد برايتان مکتوبي
بنويسم که بعد از آن گمراه نشويد. عمر گفت : بيمارى بر
پيامبر چيره گشته حال آن که شما قرآن داريد. کتاب خدا ما را بس
است. حاضران به اختلاف افتادند. برخى مشاجره ميکردند که
بگذاريد پيامبر برايتان مکتوبى بنويسد تا پس از آن
گمراه نشويد و برخى همان سخنى را ميگفتند که عمر گفته
بود. چون بيهوده گويى و اختلاف در محضر پيامبر (ص)
بسيار شد، آن حضرت فرمود: برخيزيد. عبيدالله گويد:
ابن عباس همواره ميگفت: فاجعه بزرگ آن بود که با اختلاف و بيهودهگويي
خود بين رسول خدا (ص) و نوشتن آن نامه، مانع شدند!
ابن
سعد در طبقات به سند خود از عبيد الله بن عبد الله بن عتبة بن عباس
همين روايت را نقل کرده جز اين که در الفاظ حديث
برخى اختلافات وجود دارد. وى روايت ميکند: رسول خدا (ص)
در حال احتضار بود و در خانه عدهاى از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند.
پيغمبر (ص) فرمود: بياييد مکتوبى برايتان
بنويسم که بعد از آن هرگز گمراه نشويد. عمر گفت: بيماري
بر رسول خدا غلبه کرده حال آن که قرآن پيش شماست و کتاب خدا ما را بس است.
حاضران با يکديگر به اختلاف پرداختند. برخى ميگفتند اجازه
دهيد رسول خدا برايتان مکتوبى بنويسد و برخي
نيز همان گفته عمر را بر زبان ميآوردند. چون بيهوده
گويى و مشاجره زياد شد و رسول خدا (ص) را غمگين کردند،
فرمود: از کنار من برخيزيد آنگاه عبيد الله بن عبد الله گفت:
ابن عباس همواره ميگفت: تمام فاجعه آن بود که با بيهوده
گويى و مشاجره خود مانع نوشتن آن نامه توسط رسول خدا (ص) شدند.
بخاري
در جزء سوم صحيح در باب مرض النبى (ص) به سند خود از سعيد بن
جبير نقل کرده است که گفت: ابن عباس ميگفت: روز پنجشنبه؛ و چه
پنجشنبهاي؟ ! بيمارى رسول خدا (ص) بر آن حضرت
چيرگى آورد آنگاه فرمود: بياييد مکتوبي
برايتان بنويسم تا بعد از آن هرگز گمراه نشويد. آنها با هم در
اين باره به تنازع پرداختند حال آن که پيش هيچ
پيامبرى تنازع زيبنده نيست. آنها گفتند: چه
ميگويد آيا هذيان ميگويد؟ از او دوباره
پرسيدند خواستند به آن حضرت جواب دهند که فرمود: مرا واگذاريد!
حالتى که در آنم براى من بسيار بهتر از آن چيزى است
که شما مرا بدان ميخوانيد و آنها را به سه چيز وصيت کرد،
فرمود: مشرکان را از جزيرة العرب بيرون برانيد و از وفد همچنان
که من پذيرايى ميکردم، پذيرايي
کنيد و در مورد وصيت سوم سکوت کرد يا گفت: آن را فراموش کردم.
طبري
در تاريخ همين روايت را به سند خود از سعيد بن جبير
از ابن عباس نقل کرده جز آن که آورده است: پيامبر (ص) فرمود: پس از من گمراه
نشويد. و گفته است: رفتند تا براى وى (دوات و کتف)
بياورند و گفت: عمدا از ذکر وصيت سوم خوددارى ورزيد
يا گفت: فراموش کردهام .
ابن سعد
در طبقات به سند خود از سعيد بن جبير از ابن عباس همانند اين
روايت را نقل کرده جز اين که گفته است و دوات و صحيفهاي
بياوريد و گفت: ميخواستند آن چه را خواسته بود برايش
بياورند و گفت: در مورد وصيت سوم سکوت کرد نفهميدم گفت: آن را
فراموش کردم يا عمدا درباره آن چيزى نگفت.
کسي
که در اين روايات تأمل ميکند در اين شکى ندارد که
محدثان عمدا در مورد وصيت سوم سکوت اختيار کردهاند نه از روي
فراموشى و علت اين سکوت هم سياست بوده است که موجب شد عمدا آن
را نگويند يا خود را به فراموشى بزنند. و اصلا پيغمبر (ص)
به خاطر همين وصيت بوده که خواستار دوات و کتف شده است.
بخاري
در صحيح در اين قسمت به سند خود از عبيد الله بن عبد الله بن
عتبة از ابن عباس نقل کرده که رسول خدا (ص) در حال احتضار بود و عدهاى در
خانه حضور داشتند. پيامبر (ص) فرمود: بياييد
برايتان مکتوبى بنويسم که بعد از آن گمراه نشويد.
يکى از حاضران گفت : بيمارى بر پيامبر (ص)
چيره شده، قرآن پيش شماست و ما را کتاب خدا کافى است. حاضران با
يکديگر به اختلاف افتادند و به مشاجره پرداختند برخي
ميگفتند: برايش دوات و کتف ببريد تا مکتوبي
برايتان بنويسد که بعد از آن گمراه نشويد و عدهاي
ديگر، سخنى جز اين ميگفتند. چون بسيار اختلاف
ورزيدند و سخنان بيهوده گفتند: رسول خدا (ص) فرمود:
برخيزيد . عبيد الله گفت: ابن عباس ميگفت: فاجعه بزرگ آن
بود که به خاطر اختلاف و بيهودهگويى بسيار خود نگذاشتند
رسول خدا (ص) آن مکتوب را بنويسد.
قسطلاني
در کتاب ارشاد السارى نوشته است مقصود از «يکى از حاضران» در
اين روايت همان عمر بن خطاب است.
ابن
سعد در طبقات به سند خود از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل کرده است
که گفت: پيامبر (ص) روز پنج شنبه بيمارياش شدت يافت.
آنگاه ابن عباس شروع به گريستن کرد و گفت: روز پنج شنبه و چه روز پنج
شنبهاي! ! بيمارى پيامبر (ص) شدت گرفت. آنگاه فرمود:
دوات و صحيفهاى برايم بياوريد تا برايتان
مکتوبى بنويسم که بعد از آن هرگز گمراه نشويد. يکي
از حاضران گفت: پيامبر خدا هذيان ميگويد. به آن حضرت عرض
شد: آيا آن چه را خواستى برايت نياوريم؟ فرمود:
آيا بعد از اين حرفى که گفتيد؟ لذا ديگر خواستار
دوات و صحيفه نشد.
ابن
سعد همچنين در طبقات به سند خود از جابر بن عبد الله انصارى نقل کرده
است که گفت : رسول خدا (ص) در آن بيمارياش که منجر به وفاتش شد دوات
و صحيفه خواست تا براى امتش چيزى بنويسد که نه خود
گمراه شوند و نه به گمراهى اندازند در خانه بحث و مشاجره درگرفت و عمر بن
خطاب سخنانى گفت و پيغمبر (ص) خواستهاش را رد کرد.
ابن
سعد در همان کتاب به سند خود از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل کرده
است که ميگفت : روز پنج شنبه، عجب پنج شنبهاي! ابن عباس اين
سخن را ميگفت و من به اشکهايش که مثل دانههاى مرواريد
بر گونهاش جارى بود، مينگريستم. او گفت: رسول خدا (ص) فرمود:
کتف و دوات بياوريد تا برايتان مکتوبى بنويسم که پس
از آن هرگز گمراه نميشويد. (حاضران) گفتند: رسول خدا هذيان
ميگويد!
طبري
همين روايت را در تاريخ خود به نقل از سعيد بن جبير
از ابن عباس، با اندک تفاوتي، نقل کرده است. در اين روايت آمده
است که ابن عباس گفت: پنچ شنبه، عجب پنج شنبهاي! سپس به اشکهايش نگاه
کردم که مثل دانههاى مرواريد بر گونههايش ميريخت
آنگاه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: برايم لوح و دوات يا کتف و دوات
بياوريد تا برايتان مکتوبى بنويسم که پس از آن
گمراه نميشويد. (حاضران) گفتند: رسول خدا هذيان
ميگويد.
ابن
سعد در طبقات به سند خود از عمر بن خطاب نقل کرده است که گفت: در محضر
پيامبر (ص) بوديم و ميان ما و زنان پردهاى بود. رسول خدا
(ص) فرمود: مرا با آب، هفت مشک بشوييد و صحيفه و دواتي
برايم بياوريد تا مکتوبى برايتان بنويسم که
پس از آن هرگز گمراه نشويد . زنان گفتند: حاجت رسول خدا را برآورده
سازيد. عمر گفت: به زنها گفتم خاموش! شما زنان اوييد هرگاه که
بيمار گردد براى او گريه ميکنيد. و چون بهبود
يابد، گردنش را ميگيريد . رسول خدا (ص) فرمود: اين
زنها از شما بهترند.
همچنين
ابن سعد به سند خود از جابر نقل کرده است که گفت: پيغمبر (ص) به هنگام مرگ
خواستار صحيفهاى شد تا براى امت خود چيزي
بنويسد که نه گمراه کنند و نه گمراه شوند. در محضر آن حضرت به مشاجره
پرداختند تا اين که وى خواستهاش را پس گرفت.
وي
همچنين به سند خود از عکرمة بن ابن عباس نقل کرده است که پيامبر (ص)
در بيمارياش که منجر به مرگ او شد. فرمود: دوات و
صحيفهاى برايم بياوريد تا برايتان
مکتوبى بنويسم که پس از آن تا ابد گمراه نشويد. عمر بن خطاب
گفت: فلانى و فلانى را با شهرهاى روم چه کار؟ رسول خدا مرده
نيست تا آنها را فتح کنيم و چنانچه مرده باشد، مثل بني
اسرائيل که منتظر موسى شدند، در انتظار او ميمانيم.
زينب همسر پيامبر (ص) گفت: آيا نميشنويد
پيامبر از شما چه خواست؟ حاضران به مشاجره پرداختند و پيامبر (ص)
فرمود: برخيزيد...
طبري
در قسمتى از حديثى که از ابن عباس روايت کرده، آورده است:
رسول خدا (ص) فرمود: على را پيش من فرستيد، او را
بخوانيد. عايشه گفت: کاش پى ابوبکر ميفرستادي.
حفصه نيز گفت: کاش پى عمر ميفرستادي. همه پيش آن
حضرت جمع شدند. رسول خدا (ص) فرمود: بازگرديد اگر مرا به شما
نيازى بود به دنبالتان ميفرستم. آنها هم برگشتند. در آخر
اين حديث نکتهاى آمده که با آغاز آن تناسب ندارد.
روايتي
که نقل کردهاند مبنى بر اين که پيامبر بمرد در حالى که
سرش در دامن عايشه بود امکان ندارد که درست باشد. چون معمولا در چنين
شرايطى زنان به خاطر ضعف و بيتابييى که در
خود دارند نميتوانند عهدهدار چنين امورى شوند و ممکن
نيست که على (ع) در چنين حالتى از پيامبر دور شده
باشد و (رسيدگى به) آن حضرت را به عهده زنان گذاشته باشد. علت طرح
اين نکته، معروف و معلوم است.
ابن
سعد تعدادى روايت نقل کرده مبنى بر اين که آن حضرت در
دامان على بن ابيطالب (ع) جان داد. آخرين آنها
روايتى است که به سند خود از ابوغطفان، از ابن عباس نقل کرده است که
گفت: رسول خدا (ص) در حالى که به سينه على تکيه داده بود،
از دنيا رفت. گفتم: عروه از قول عايشه به من گفت که عايشه گفته
است رسول خدا (ص) در حالى که ميان سينه و گردن من بود جان داد.
ابن عباس گفت: آيا معقول است؟ ! به خدا سوگند رسول خدا (ص) در حالى که
به سينه على تکيه داده بود جان داد و على و برادرم فضل او
را غسل دادند و پدرم هم از حضور در مراسم غسل وي، خودداري
ورزيد.
حاکم
در مستدرک روايتى آورده و آن را صحيح دانسته است. وي
اين روايت را به سند خود از احمد بن حنبل، به سندش از ام سلمه نقل
کرده که گفت: به خدايى که بدو سوگند ميخورم على از نظر
ديدار نزديکترين مردم به رسول خدا (ص) بود.
صبحگاهان
پيش رسول خدا (ص) بازگشتيم، آن حضرت پيوسته ميفرمود:
على آمد؟ على آمد؟ فاطمه گفت: گويا شما او را به دنبال
کارى فرستاديد. لحظاتى بعد على آمد. ام سلمه گفت:
خيال کردم پيامبر با على کارى دارد. از اتاق بيرون
آمدم و کنار در نشستم و نزديکترين کسان به در بودم. رسول خدا (ص) خود
را روى على انداخت و با وى شروع به نجوا کرد. سپس در همان روز
رسول خدا (ص) قبض روح شد. بنابراين على از نظر ديدار،
نزديکترين کس به پيامبر (ص) بود.
وفات
آن حضرت چنان که در ميان علماى اماميه مشهور است، به هنگام زوال
آفتاب روز دوشنبه بيست و هشتم صفر اتفاق افتاد. کلينى از
علماى شيعه ميگويد: وفات پيامبر (ص) در دوازدهم
ربيع الاول سال يازده هجرى به وقوع پيوست. شيخ
مفيد در ارشاد و طبرسى در اعلام الورى سال وفات آن حضرت را سال
دهم هجرى ذکر کردهاند.
طبري
در تاريخ مينويسد: ميان علما خلافى نيست که
آن حضرت روز دوشنبه در ماه ربيع الاول از دنيا رفت. اما اين که
در چه ساعتى از آن روز بدرود حيات گفته اختلاف شده است. از
فقهاى اهل حجاز نقل است که آن حضرت در نيمروز دوشنبه دوم ماه
ربيع جان داده است و واقدى گويد: روز دوشنبه دوازدهم ماه
ربيع الاول از دنيا رفته است.
ابن
سعد در طبقات گويد: آن حضرت در روز چهارشنبه دهم صفر سال يازدهم
هجرى بيمار شد و سيزده شب در بستر بيمارى بود و روز
دوشنبه دوم ماه ربيع الاول سال يازدهم هجرى بدرود حيات
گفت. سپس وى روايت کرده است که آن حضرت روز چهارشنبه بيست و نهم
صفر سال يازدهم هجرى به بستر بيمارى افتاد و روز دوشنبه،
دوازدهم ربيع الاول از دنيا رفت.
عمر
آن حضرت شصت و سه سال بود. در چهل سالگى به پيغمبرى مبعوث شد و
پس از بعثت سيزده سال در مکه زيست و بعد از هجرت ده سال در
مدينه زندگى کرد.
وقتي
رسول خدا (ص) بدرود حيات گفت، ابوبکر در خانهاش در سنج، محلي
بيرون از مدينه، بود. طبرى و ابن سعد و مورخان ديگر
نوشتهاند: عمر گفت که رسول خدا نمرده بلکه به سوى پروردگارش رفته چنان که
موسى بن عمران رفت و چهل شب از ميان آنها غايب گرديد و
بعد از آن که گفتند که مرده است، بازگشت. به خدا قسم رسول خدا (ص) باز
ميگردد و دست و پاى کسانى را که ادعا ميکنند مرده است،
قطع ميکند.
در
روايت ابن سعد آمده است که خود عمر و مغيرة بن شعبه، بر پيامبر
(ص) وارد گشتند و جامه از روى آن حضرت برگرفتند. عمر گفت: غش و
بيهوشى رسول خدا چه سخت است. مغيره گفت : به خدا رسول خدا مرده
است. عمر گفت: دروغ ميگويى او نمرده...
ابوبکر
وقتى خبر رحلت آن حضرت را شنيد به مدينه آمد و داخل خانه
پيامبر شد و پيکر آن حضرت را ديد و سپس از خانه بيرون آمد
و گفت: مردم! هر که محمد را ميپرستيد، محمد مرده است و آن که خدا را
ميپرستيد، خداوند زنده است و نمرده. سپس اين آيه را
برخواند: «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل...» (1)
عمر
گفت: وقتى ابوبکر اين آيه را خواند، بر زمين افتادم و
دانستم که رسول خدا (ص) از دنيا رفته است. نظير همين گفتار به
هنگام بيمارى رسول خدا (ص)، زمانى که آن حضرت خواستار دوات و
صحيفه شد، در حديثى که قبلا از ابن سعد نقل کرديم بر زبان
عمر جارى شده بود.
مظنون
اين است که مرگ پيامبر (ص) بر عمر پوشيده نبود اما
انگيزهاى که موجب شد عمر در هر دو مورد چنين جملهاى به
زبان آورد، مقصودى سياسى بود. وى در نخستين جا
(بيمارى پيامبر (ص) ميخواست توجه مردم را از صحيفه
و نوشتن مکتوب منصرف سازد و در دومين جا (پس از رحلت پيامبر (ص))
ميخواست مردم را از گفتوگو درباره مسأله خلافت باز دارد و آنها را به
چيزى سرگرم سازد تا ابوبکر برسد. (و الله اعلم) .
ابن
سعد در طبقات روايت کرده است که على بن ابيطالب و فضل بن عباس و
اسامة بن زيد، پيامبر (ص) را غسل دادند. در روايت
ديگرى آمده است: علي، آن حضرت را غسل ميداد و فضل و
اسامه پيکر مبارکش را ميپوشاندند.
در
روايت ديگرى گفته شده است: على او را ميشست و فضل
در آغوشش گرفته بود و اسامه آن حضرت را بر ميگرداند. در روايت
ديگرى آمده است: على گفت: پيغمبر (ص) مرا وصيت
فرمود که جز من کسى ديگرى او را غسل ندهد. بنابراين فضل و
اسامه از پشت پرده و در حالى که چشمانشان را با پارچهاى بسته بودند،
آب به دست من ميدادند.
در
روايتى است که على آن حضرت را غسل داد. او دستش را زير
پيراهن پيامبر (ص) ميبرد و فضل جامه را بر پيکر آن حضرت
نگاه ميداشت و بر دست على خرقهاى بود. ابن سعد روايات
ديگرى جز اينها در اين مورد نقل کرده است.
شيخ
مفيد گويد: چون اميرالمؤمنين (ع) خواست پيغمبر (ص)
را غسل دهد، فضل بن عباس را طلبيد و بدو فرمود که نخست چشمانش را ببندد و
سپس به وى آب رساند تا آن حضرت را غسل دهد. آنگاه پيراهن پيامبر
(ص) را از يقه تا ناف پاره کرد و خود عهدهدار غسل و حنوط و تکفين
وى شد. فضل به او آب ميداد و وى را در غسل دادن پيامبر
(ص) يارى ميکرد. همين که آن حضرت از کار غسل و
تجهيز جنازه پيامبر (ص) فارغ شد، جلو ايستاد و به
تنهايى و بى آن که کسى با وى باشد، بر پيکر
آن حضرت نماز گزارد. در اين هنگام مسلمانان در مسجد بودند و با هم بحث
ميکردند که چه کسى براى نماز خواندن بر او جلو بايستد و
کجا وى را به خاک بسپارند؟ اميرالمؤمنين (ع) نزد آنها رفت و
گفت: رسول خدا، مرده و زنده، امام و پيشواى ماست. آنگاه مردم دسته
دسته بر وى وارد ميشدند و بدون امام (پيشنماز) بر پيکرش
نماز ميگزاردند و برميگشتند. و خداوند جان پيامبرى را
در جايى نستاند جز آن که همانجا را براى دفنش پسنديد و من
او را در همان حجرهاى که بدرود حيات گفت به خاک ميسپارم.
مسلمانان اين سخن را پذيرفتند و بدان رضايت دادند.
ابن
هشام مينويسد: نخست مردان، سپس زنان و آنگاه کودکان بر جنازهاش نماز
گزاردند. ابن عبد البر در استيعاب مينويسد: على و عباس و
بنى هاشم (در آغاز) بر وى نماز گزاردند . سپس آنها بيرون آمده،
مهاجران و آنگاه انصار و سپس مردم پاره پاره و بى آن که کسى به عنوان
پيشنماز داشته باشند، بر آن حضرت نماز گزاردند و پس از مردم، زنان و کودکان
بر آن حضرت نماز خواندند. چون مسلمانان همه بر جنازه حضرتش نماز گزاردند، عباس بن
عبدالمطلب کسى را به سوى ابو عبيدة بن جراح، که براي
مکيان قبر ميکند و بنابر عادت مکيان (2) ضريح
ميساخت، فرستاد و يک نفر را هم به سوى زيد بن سهيل
که براى اهل مدينه قبر ميکند و لحد (3) ميساخت، فرستاد
و آن دو را به نزد خود طلبيد و گفت: خدايا! خودت براي
پيغامبرت انتخاب کن. پس ابوطلحه زيد بن سهل را ديد. به او گفته
شد: براى رسول خدا قبرى مهيا کن. زيد، لحدي
براى او حفر کرد. اميرالمؤمنين و عباس بن عبد المطلب و فضل بن
عباس و اسامة بن زيد داخل شدند تا کار دفن رسول خدا (ص) را به انجام رسانند.
انصار از پشت خانه فرياد زدند: تو را به خدا و حق امروزمان در مورد رسول خدا
سوگند ميدهيم که يکى از ما را وارد قبر رسول خدا
کنى و ما را از حظ به خاک سپارى حضرتش بهرهمند سازد. على گفت:
اوس بن خولي، وارد شود. اين اوس از جنگجويان بدر، و مردي
فاضل از بنى عوف از خزرج بود. چون داخل شد، على به او فرمود در قبر
فرو شو. اوس وارد قبر شد و اميرمؤمنان (ع)، رسول خدا (ص) را بر دستان او
گذارد و وارد قبرش کرد. چون اوس، رسول خدا (ص) را بر زمين نهاد، بدو فرمود:
بيرون شو. اوس بيرون آمد و على (ع) در قبر شد و روى رسول
خدا (ص) را کنار زد و گونهاش را بر زمين به طرف قبله در سمت راستش، نهاد.
سپس بر وى آجر گذاشت و روى او خاک ريخت و قبرش را مربع ساخت و
بر آن خشتى نهاد و به اندازه يک وجب از زمين بلندترش ساخت. »
روايت
کردهاند که قبر آن حضرت يک وجب و چهار انگشت از زمين بالاتر بود.
ظاهر عبارت شيخ مفيد اين است که دفن پيامبر (ص) در همان
روزى بود که وفات يافته بود. ابن هشام روايت کرده است که آن
حضرت (ص) روز دوشنبه درگذشت و روز سه شنبه غسل داده شد و روز چهارشنبه، شبانه، به
خاک سپرده شد. ابن سعد نيز مثل همين روايت را نقل کرده جز قسمت
غسل در روز سه شنبه. همچنين روايت کردهاند که آن حضرت در روز دوشنبه
هنگام غروب جان داد و در تاريکى به خاک سپرده شد و جز نزديکانش
عهدهدار کار او نشدند و در روايتى است که پيغمبر (ص) در سحرگاه
شب چهار شنبه به خاک سپرده شد و در روايت ديگرى است که آن حضرت
روز دوشنبه هنگام غروب خورشيد از دنيا رفت و روز سه شنبه هنگام غروب
به خاک سپرده شد. شايد اين روايت با آن چه نقل کردهاند
مبنى بر اين که آن حضرت را يک شبانه روز پس از وفاتش رها کردند
موافق باشد. روايت ابن هشام هم که گفته است آن حضرت روز دوشنبه مرد و روز سه
شنبه به خاک سپرده شد، محمول بر آن است. نيز روايت شده است که آن حضرت
روز دوشنبه هنگام غروب بدرود حيات گفت و روز چهارشنبه به خاک سپرده شد.
اين سخن با دفن آن حضرت در شب چهارشنبه منافات ندارد زيرا کلمه
«يوم» بر «ليله» و يا «ليله» بر «يوم» اطلاق
ميشود.
شيخ
مفيد گويد: اکثر مردم به خاطر مشاجراتى که در مورد خلافت
ميان مهاجران و انصار صورت گرفت در مراسم به خاک سپارى آن حضرت شرکت
نداشتند و به همين خاطر اغلب آنها نتوانستند بر جنازه آن حضرت نماز بگزارند.
ابن
سعد در طبقات گويد: على (ع) بر قبر پيامبر (ص) آب پاشيد.
ابن عبد البر در استيعاب نويسد: على (ع)، قبر پيامبر (ص)
را صاف کرد و بر آن آب پاشيد.
تني
چند روايت کردهاند که چون رسول خدا (ص) به خاک سپرده شد، فاطمه (س) گفت:
آيا دلهاتان اجازه داد که بر پيکر رسول خدا (ص) خاک
بريزيد. آنگاه از خاک قبر مبارک آن حضرت، مشتى برداشت و بر
ديدگانش نهاد و اين دو بيت را خواند:
ماذا على من
شم تربة احمد
ان لا يشم
مدى الزمان غواليا
صبت علي
مصائب لوانها
صبت علي
الايام عدن لياليا
مرا
چه شود از بوييدن تربت احمد (ص) که در طول روزگاران غاليهها
بوييده نشوند؟
بر
من مصايبى فرو ريخت که اگر بر سر روزهاى (تابناک)
ميباريد، شب ميشدند.
ابن
سعد گويد: هند دختر اثاثة بن عباد بن عبد المطلب بن عبد مناف، خواهر مسطح بن
اثاثه در سوگ آن حضرت اشعارى سرود. (4)
.1
آل عمران/144؛ و محمد نيست مگر پيامبرى که پيش از
وى رسولان در گذشتهاند...
.2
ضريح آن است که در زمين کنده ميشود و ميت را در
ميان آن به خاک ميسپارند.
.3
لحد، در زمينى که قبر در آن است حفرهاى ميکنند تا
جايى که به آخر قبر ميرسد، سپس در سمت قبله به اندازهاي
که ميت در آن جاى بگيرد، قسمتى را گود ميکنند و
ميت را در آن مينهند و با آجر و يا غير آن روى او
را ميپوشانند و سپس بر آن خاک ميريزند. لحد بهتر از شکافتن
است.
.4
در اين جا مؤلف محترم اشعارى از صفيه دختر عبد المطلب و حسان بن
ثابت و ابوسفيان بن حارث بن عبد المطلب را در رثاى پيامبر (ص)
ذکر کرده که جهت اختصار از آوردن آنها خوددارى شد. (مترجم)
منبع:
برگرفته از کتاب سيره معصومان ؛ ج 1