آن چشمهاى زيبا - آن چشم هاى زيبا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آن چشم هاى زيبا - نسخه متنی

سيد عبدالجواد عسکرى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


















آن چشمهاى زيبا






ماه مبارک رمضان بود
که طى تماس تلفنى به من گفتند : به همراه سيصد بچه
يتيم سادات بايستى در ضيافت افطارى به خدمت آيت
الله خامنه اى به تهران بروى، مات و مبهوت و متعجب ، اولين
چيزى که به ذهنم رسيد اين بود که چرا من؟!



منى که در
يکى از شهرهاى کوچک و گمنام کشور در شغلى گمنام تر از
شهرم مشغول به کار بودم انتخاب شدم! به هر حال اين را وظيفه اى
دانستم  و توفيقى در زندگيم، با اين انديشه
مهياى سفر شدم . ساکم را بستم براى و خداحافظى نزد آقا
جان (پدرم) و مادرم رفتم تا بعد از ظهر راهى تهران شوم. در لحظه وداع آقا
جان نگاهى به من کرد و گفت: خوش بحالت پسرم، اگر آقا را ديدى و
توانستى نزديکش بروى، بگو پدرم گفته براى دو شهيدم
سيد جمال و سيد جلال دعا کن و مادرم در حالى که زير لب
دعا ميخواند و کاسه آب دستش بود گفت به آقا بگو من ديگر پير شده
ام و زانوانم قدرت ندارند تا خدمتشان برسم اما هميشه دعايشان
ميکنم. خواسته هاى ساده و بى غل و غش پدر و مادرم که دو گل پسر
تقديم انقلاب و رهبرشان کرده بودند، اشکم را در آورد و پدرم دوان دوان در
حالى که به دنبالم مى آمد گفت : سيد جواد وصيت برادرت
جمال يادت نرود، هيچ تقاضايى از آقا نکنى ها فقط
سلامتى آقا را بخواه، گفتم چشم حالا اگر آقا را ديدم ... تا خدا چه
بخواهد.





در اتوبوس مسافت
شهرمان فريدونکنار تا تهران را با خيالاتى گوناگون و
تصوير سازى از لحظه ديدار طى کردم ،ان روز برايم
طعمى بياد ماندنى داشت احساس کردم تمام کره ارضى و مردمش
در امان هستند ، تلفنى از مرحوم حاج حسين بحيرانى آدرس محل
تجمع بچه سيدها را پرسيدم ،بچه ها در حسينيه
اذربايجانيها اقامت داشتند شب را با انها سپرى و روز بعد را
چند  سرود با انها کار کردم ،عصر روز 19 ماه مبارک رمضان با اتوبوس به بيت
مقام معظم رهبرى رسيديم.


يادم ميايد کت و
شلوارى کرم رنگ پوشيده بودم و سرو صورتى صفا داده بودم تا نزد آقا
ژوليده نباشم، صداى ضربان قلبم تنها مونس من در ان روزها بود و
وقتى بلندتر مى شد که از بلندگوى حسينيه بيت
رهبرى اعلام کردند؛ براى سلامتى مقام عظماى ولايت
صلوات، من و چند نفر از مسئولين کشورى در صف ديدار با آقا
بوديم يادم مى آيد رئيس بهزيستى هم در
جمعمان بود تا آقا قدم به داخل حسينيه گذاشتند همه بافته هاى من
رشته شد و تمام آن سرودها و حرکات  نمايشى که با بچه ها تمرين
کرده بودم بى اثر ماند، من ديدم که بچه هاى کوچک 7 تا 10 ساله
بطرف آقا دويدند و بى اختيار دورش کردند و به عبايش
چسبيدند و گريه مى کردند مثل مادرهاى جوان مرده، و آقا هم
روى زمين نشست دو تا از بچه ها را روى پاهايشان نشاند و
با گوشه عبا اشک يکى از آنها را پاک کرد و دست به سرشان کشيد،
اقدامات ما براى ساکت کردن گريه يچه ها اثرى نداشت و آقا
به من که نزديک ايشان بودم فرمود بگذار بچه ها راحت باشند گروه سرود
بچه هاى يتيم آباده با گريه سرود زيبايشان را
در وصف مولاى متقيان علي(ع)  در مقابل آقا اجرا کردند و  اشک
تنها سفير و شيره دلِ ميهمان جمعمان شد، سپس آقا با تک تک ما
دست دادند وقتى من دستشان را گرفتم از شوق ديدار مختصرى دستشان
را فشردم و با لبخند گفتم آقا جان خوشحالم که شما را زيارت ميکنم
پيامى برايتان دارم، فرمود: سر سفره افطار بيا پيش
من !





نماز را با آقا اقامه
کرديم دعاى بعد از نماز را هم من خواندم و بعد بطرف سفره هاى
افطارى که منظم چيده شده بود ميرفتم که متوجه شدم محافظين
بيت همه مسئولين را به طبقه بالاى حسينيه
راهنمايى مى کنند. از من هم خواستند که بروم قلبم داشت از جا
کنده ميشد گفتم :کجا بروم؟ من که مسئول نيستم ! من با آقا قرار دارم.
نگهبان ها با لبخندى معنى دار داشتند مرا مشايعت ميکردند
و من هم نگاهم ملتمسانه به سمت آقا بود و به بچه ها يى که بى
خيال دور آقا و سفره افطار حلقه زده بودند، غبطه ميخوردم که ناگهان آقا
از دور با اشاره بنده را  امر به حضور نمودند، با ان اشاره آقا رهايم کردند
انگار دنيا را به من داده بودند سبکبال و با چشمانى اشک آلود رفتم و
دوزانو کنارشان نشستم .



پيرمردى برايشان چاى آورد، همه
منتظر بوديم تا آقا روزه شان را باز کنند. آقاى درى نجف آبادى
هم رسيد و با کسب اجازه از آقا چند لحظه اى با ايشان گفته گو
کرد و رفت، اما من کنار آقا نشسته بودم و متوجه حضور مسئولين عالى
مقام که در بالاى حسينيه با حسرت تمام به من نگاه ميکردند
شدم ، آقا سر صحبت را باز کردند؛ خوب فرموديد با من امرى داشتيد:
عرض کردم آقا راستش عرضى داشتم ولى نميدانم چرا فراموش کردم،
فرمود روزه ات را باز کن انشاالله يادت ميايد. همينطور هم
شد اولين استکان چاى و خرما که پايين رفت ياد سفارش
پدر و مادرم افتادم.


آقا تبسمى فرمودند:مازندرانى هستي؟ من خود
ميدانستم که از لهجه و شکل بينى ام فهميدند گفتم : آقا از
کجا متوجه شديد؟ با لبخند گفت: مازندرانى ها ولايت مدار هستند
من آنها را دوست دارم گفتم: آقا جان من برادر دو شهيدم قبل از امدن پدر و
مادرم به من سفارش کردند که اگر شما را ديدم سلامشان را برسانم نام پدرم
سيد ابراهيم و پدر دو شهيد است، مادرم هم مکتب دار است اما
پير و فرتوت شده و عمل قلب انجام داده اگر ميشود اين شال سبز
گردنتان را بدهيد تا بواسطه ان پدر و مادرم متبرک شوند و دلشان شاد شود .آقا
نگاه عميقى به من کردند و گفتند: يعنى من خامنه اى
پدر و مادر دو شهيد آن هم سادات را متبرک کنم ، من اين شال را
ميدهم به پدرت بده تا من به واسطه ايشان متبرک شوم و سلام مرا برسان و
بگو : روز قيامت دستم به دامن شماست، مرا فراموش نکند، به مادرت هم دو بار
سلام برسان و بگو براى ايشان دعا ميکنم.



آن وقت شال گردن را به
چشمهاى خود چسباند و چند دقيقه دعا کرد و وقتى مى خواست
ان را به من بدهد قطرات اشک از چشمهاى ايشان جارى بود
طورى که شال سبز مرطوب شده بود و من نگاه کردم به چشمهايى به
زلالى حقيقت و اين نگاه آرامبخش چه آتشى به جانم زد،
حلاوت نگاه اين مرد روحانى که در آن لحظه به چشم هاى من دوخته
شده بود را هيچ وقت فراموش نميکنم. نگاه آقا تکانى در من
ايجاد کرد شوکه شده بودم و با دستهاى لرزان شال گردن را از دست مجروحش
گرفتم و از آن همه تواضع و فرو تنى آقا تشکر کردم.



بعد ايشان صحبت
را عوض کردند و از شغلم پرسيدند، از شهرم فريدونکنار و دو برادرشهيدم
حدود 10 دقيقه در حين صرف افطار با هم صحيت کرديم در
حالى که گرماى وجودشان را با پوستم احساس ميکردم در پايان
از من پرسيدند مشکلى نداري؟ بياد حرف پدر و وصيت
داداش جمال افتادم (ما بدهکار به رهبر و مردميم) با کوله بارى از
مشکلاتى که داشتم با بغض گفتم: چرا آرزو دارم هميشه سلامت باشيد
و بى شک اين ارزوى همه خانواده هاى شهداست.



در همين
حين آقايان عسکر اولادى و نيرى هم رسيدند چون
جا کم بود من بين آنها قرار گرفتم خواستم عرض ادب کنم و جا را خالى
کنم که آقا خطاب به آقاى عسکر اولادى فرمودند حاج آقا حبيب الله
اين برادران شهدا در اداره شما چراغ راهند، مواظبشان باشيد. و حاج آقا
هم ضمن تاييد فرمايش آقا گفتند: باعث افتخار ما هستند، من با
کسب اجازه از آقا بلند شدم و يک صف عقب تر نشستم و به اين صحنه بکر و
عاشقانه مراد و مريدى فکر ميکردم.



امروز حدود 10 سال از آن
ماجرا مى گذرد اما شيرينى اين خاطره تا گور به
همراهم خواهد بود. پدرم شال گردن را به من داد و گفت اين هديه
بايستى نسل به نسل در خانواده ما بگردد . تا زمانى که
مولايمان امام زمان(عج) ظهور کنند و ما اين علامت را جهت
شناسايى خدمت آقا ببريم . ياد آن روزهاى آفتابى
بخير باد.




به قلم ؛ سيد عبدالجواد
عسکرى



/ 1