صفيه - صفيه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

صفيه - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید











صفيه



چون صفيه , خواهر حضرت حمزه سيدالشهدا, از شهادت برادرش در جنگ احد باخبر شد, با جمعى از زنان , شيون كنان به سوى احد شتافتند.


پـيـامـبـر گـرامـى اسـلام (ص )بـا مـشـاهده آنان به زبير(فرزند صفيه ) دستور دادند تا مادرش
رابازگرداند و مانع از ديده شدن پيكر پاك حضرت حمزه در آن وضعيت شود.


زبير خود را به صفيه رساند و گفت :مادر!.


بهتر است كه برگردى , پيامبر(ص )مايلند كه به قتلگاه نيايى !.


صفيه گفت :فرزندم !.


چرا نمى گذاريد برادرم را ببينم ؟.


اگر براى آن است كه تن او را مثله كرده اند و سينه اش را شكافته اند, آن را شنيده ام و مى دانم .


اين مصيبت , در راه خدا اندك است .


ما به آن خشنوديم و صبر مى كنيم و آن را نزد خداوند به حساب مى آوريم !.


زبير, خدمت پيامبر گرامى اسلام (ص ) رسيد و سخنان مادرش را براى آن حضرت بازگو كرد.


آن گاه پيغمبر(ص ) به صفيه اجازه حضور دادند و قبل از آن كه وى پيكر پاك حمزه را در آن حالت
مشاهده كند, رداى مبارك خويش را بربدن حضرت حمزه كشيدند, ولى چون آن شهيد بزرگوار
قامتى رسا داشت , ردا, تن او را نپوشاند و پاهاى مباركش نمايان بود.


پيامبر اكرم (ص )با گياه و علف آن را پوشاندند.


در ايـن هـنـگـام , صفيه بر بالين برادر شهيدش حاضر و با ديدن پيكر خونين حمزه , منقلب شده ,
اشـك از چـشمانش سرازير گشت و با چشمانى پر ازاشك , از خداوند براى برادرش حمزه آمرزش
طلبيد,سپس بر او نماز گذارد و بازگشت .


در جـنگ خندق , اين بانوى مقاوم , به همراه شاعر معروف , حسان بن ثابت , و عده اى ديگر در قلعه
فارع كه يكى از جايگاه هاى امن مدينه بود, به سرمى بردند تا دشمن , آسيبى به آنان نرساند.


صـفـيـه در اين باره مى گويد:ناگهان ديدم يك نفر يهودى در اطراف قلعه ما مشغول شناسايى
است .


ترسيدم كه مبادا مشركان را از محل مخفى ما مطلع كند.


به حسان ـكه شخصى ترسو بودـگفتم : به سوى اين يهودى برو و او را به هلاكت برسان .


حسان پاسخ داد:اى دختر عبدالمطلب !.


مى دانى كه من اهل اين كار نيستم !.


صـفـيـه مـى گـويد:خودم كمر همت بستم و از قلعه بيرون آمدم , ستون چوبى خيمه را به دست
گرفتم , به سوى آن يهودى رفتم و او را كشتم !.







/ 1