نشان امامت - نشان امامت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نشان امامت - نسخه متنی

شیخ صدوق؛ مترجم: منصور پهلوان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




نشان امامت







شيخ
صدوق(ره)







اشاره



شيعيان،
بر اساس يك سنت هميشگى به هنگام آغاز دوران امامت هر يك
از امامان(ع) در پى يافتن نشانه‌ها و دلايلى بر مي‌آمدند
كه با آنها امر امامت امام جديد برايشان مسلم شود. با آغاز امامت امام
عصر(ع) نيز اين اتفاق افتاد و گروههاى مختلفى از شيعيان
در صدد برآمدند كه با يافتن نشانه‌هايى نسبت به امامت امام مهدي(ع)
به يقين برسند.



آنچه
در پى خواهد آمد دو حكايت در اين زمينه است كه از كتاب
كمال الدين شيخ صدوق (ره) نقل شده است.





ابوالأديان
مي‌گويد:



من
خدمتكار امام حسن عسكري(ع) بودم و نامه‌هاى او را به شهرها مي‌بردم
و در آن بيمارى كه منجر به فوت او شد نامه‌هايى نوشت و
فرمود آنها را به مدائن برسان. چهارده روز اينجا نخواهى بود و روز
پانزدهم



وارد
سامرّاء خواهى شد و از سراى من صداى واويلا مي‌شنوى
و مرا در مغتسل مي‌يابي. ابوالأديان گويد: اى
آقاى من! چون اين امر واقع شود امام و جانشين شما كه خواهد بود؟
فرمود:



هر
كس پاسخ نامه‌هاى مرا از تو مطالبه كرد همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم:
ديگرچه؟ فرمود:



كسى
كه بر من نماز خواند همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: ديگرچه؟ فرمود: كسى
كه خبر دهد در آن هميان چيست همان قائم پس از من خواهد بود. و هيبت
او مانع شد كه از او بپرسم در آن هميان چيست؟





نامه‌ها
را به مدائن بردم و جواب آنها را گرفتم و همانگونه كه فرموده بود روز پانزدهم به
سامرّاء درآمدم و به ناگاه صداى واويلا از سراى او شنيدم
و او را بر مغتسل يافتم و برادرش جعفربن على را بر در سرا ديدم
و شيعيان را بر در خانه‌اش ديدم كه وى را به مرگ برادر
تسليت و بر امامت تبريك مي‌گويند. با خود گفتم: اگر اين
امام است كه امامت باطل خواهد بود؛ زيرا مي‌دانستم كه او شراب مي‌نوشد
و در كاخ قمار مي‌كند و تار مي‌زند، پيش رفتم و تبريك و
تسليت گفتم و از من چيزى نپرسيد، آنگاه عقيد بيرون
آمد و گفت: اى آقاى من! برادرت كفن شده است برخيز و بر وى
نمازگزار! جعفربن على داخل شد و بعضى از شيعيان كه



سمّان
و حسن بن على - كه معتصم او را كشت و به سلمه معروف بود - در اطراف وى
بودند.چون به سرا درآمديم حسن بن على را كفن شده بر تابوت ديدم
و جعفربن على پيش رفت تا بر برادرش نماز گزارد و چون خواست تكبير
گويد كودكى گندم‌گون با گيسوانى مجعد و دندانهايى
كه بين آنها فاصله بود، بيرون آمد و رداى جعفربن على را
گرفت و گفت: اى عمو! عقب برو كه من به نمازگزاردن بر پدرم سزاوارترم. و جعفر
با چهره‌اى رنگ پريده و زرد عقب رفت.آن كودك پيش آمد و بر او
نماز گزارد و آن حضرت كنار آرامگاه پدرش به خاك سپرده شد. سپس گفت: اى بصري!
جواب نامه‌هايى را كه همراه توست بياور، و آنها را به او دادم و
با خود گفتم اين دو نشانه، باقى مي‌ماند هميان. آنگاه نزد
جعفربن على رفتم در حالى كه او آه مي‌كشيد. حاجز وشّاء به
او گفت: اى آقاى من! آن كودك كيست تا بر او اقامة حجت كنيم.
گفت: به خدا سوگند هرگز او را نديده‌ام و او را نمي‌شناسم.



ما
نشسته بوديم كه گروهى از اهل قم آمدند و از حسن بن علي(ع) پرسش
كردند و فهميدند كه او در گذشته است و گفتند: به چه كسى تسليت
بگوييم؟ و مردم به جعفر بن على اشاره كردند، آنها بر او سلام
كردند و به او تبريك و تسليت گفتند و گفتند: همراه ما نامه‌ها و اموالى
است، بگو نامه‌ها از كيست؟ و اموال چقدر است؟ جعفر در حالى كه جامه‌هاى
خود را تكان مي‌داد برخاست و گفت: آيا از ما علم غيب مي‌خواهيد.





راوى
گويد: خادم از خانه بيرون آمد و گفت: نامه‌هاى فلانى و
فلانى همراه شماست و هميانى كه درون آن هزار دينار است كه
نقش ده دينار آن محو شده است. آنها نامه‌ها و اموال را به او دادند و گفتند:
آنكه تو را براى گرفتن اينها فرستاده همو امام است. جعفربن على
نزد معتمد عباسى رفت و ماجراى آن كودك را گزارش داد. معتمد كارگزاران
خود را فرستاد و صقيل جاريه را گرفتند و از وى مطالبة آن كودك
كردند، صقيل منكر او شد و مدعى شد كه باردار است تا به اين وسيله
كودك را از نظر آنها مخفى سازد و وى را به ابن الشوارب قاضى
سپردند و مرگ ناگهانى عبيدالله بن يحيى بن خاقان و
شورش صاحب زنج در بصره پيش آمد و از اين رو از آن كنيز غافل
شدند و او از دست آنها گريخت و الحمدلله رب العالمين.





على
بن سنان موصلى گويد:





چون
آقاى ما ابومحمد حسن بن علي(ع) درگذشت، از قم و بلاد كوهستان نمايندگانى
كه معمولا وجوه و اموال را مي‌آوردند درآمدند و خبر از درگذشت امام حسن(ع)
نداشتند و چون به سامرّاء رسيدند از امام حسن(ع) پرسش كردند، به آنها گفتند
كه وفات كرده است، گفتند: وارث او كيست؟ گفتند: برادرش جعفربن على،
آنگاه از او پرسش كردند، گفتند كه او براى تفريح بيرون رفته و
سوار زورقى شده است شراب مي‌نوشد و همراه او خوانندگانى هم
هستند، آنها با يكديگر مشورت كردند و گفتند: اينها از اوصاف
امام نيست، و بعضى از آنها مي‌گفتند: بازگرديم و اين
اموال را به صاحبانش برگردانيم.



ابوالعباس
محمد بن جعفر حميرى قمى گفت: بمانيد تا اين مرد
بازگردد و او را به درستى بيازماييم. راوى مي‌گويد:
چون بازگشت به حضور وى رفتند و بر او سلام كردند و گفتند: اى آقاى
ما! ما از اهل قم هستيم و گروهى از شيعيان و ديگران
همراه ما هستند و ما نزد آقاى خود ابومحمد حسن بن على اموالى را
مي‌آورديم، گفت: آن اموال كجاست؟ گفتند: همراه ماست، گفت: آنها را به
نزد من آوريد، گفتند: اين اموال داستان جالبى دارد، گفت: آن
داستان چيست؟ گفتند: اين اموال از عموم شيعه يك دينار
و دو دينار گردآورى مي‌شود. سپس همه را در كيسه‌اى
مي‌ريزند و بر آن مهر مي‌كنند و چون اين اموال نزد آقاى
خود ابومحمد مي‌آورديم مي‌فرمود:



همة
آن چند دينار است و چند دينار از آن كه و چند دينار آن از آن چه
كسى است و نام همة آنها را مي‌گفت و نقش مهرها را هم مي‌فرمود،
جعفر گفت: دروغ مي‌گوييد. شما به برادرم چيزى



را
نسبت مي‌دهيد كه انجام نمي‌داد، اين علم غيب است و
كسى جز خدا آن را نمي‌داند.



راوى
گويد: چون آنها كلام جعفر را شنيدند و به يكديگر نگريستند
و جعفر گفت: آن مال را نزد من بياوريد، گفتند: ما مردمى اجير
و وكيل صاحبان اين مال هستيم و آن را تسليم نمي‌كنيم
مگر به همان علامتى كه از آقاى خود حسن بن على مي‌دانيم.
اگر تو امامى بر ما روشن كن و الا آن را به صاحبانش بر مي‌گردانيم
تا هر كارى كه صلاح مي‌دانند بكنند.



راوى
مي‌گويد: جعفر به نزد خليفه - كه در آن روز در سامراء بود - رفت
و عليه آنها دشمنى كرد و خليفه آنها را احضار كرد و گفت: آن مال
را به جعفر تسليم كنيد، گفتند: خدا اميرالمؤمنين را به
صلاح آورد، ما گروهى اجير و وكيل اين اموال هستيم و
آنها سپرده مردمانى است و به ما گفته‌اند كه آن را جز با علامت و دلالت به
كسى ندهيم و با ابومحمد حسن بن علي(ع) نيز همين
عادت جارى بود.



خليفه
گفت: چه علامتى با ابومحمد داشتيد؟ گفتند: دينارها و صاحبانش و
مقدار آن را گزارش مي‌كرد، و چون چنين مي‌كرد آنها را تسليم
وى مي‌كرديم، ما مكرر به نزد او مي‌آمديم و اين
علامت و دلالت ما بود و



اكنون
او درگذشته است، اگر اين مرد صاحب‌الامر است بايستى همان كارى
را كه برادرش انجام مي‌داد انجام دهد و الا آن اموال را به صاحبانش بر مي‌گردانيم.



و
جعفر گفت: اى اميرالمؤمنين! اينان مردمى دروغگو
هستند و بر برادرم دروغ مي‌بندند و اين علم غيب است. خليفه
گفت: اينها فرستاده و مأمورند و ما على الرسول إلّا البلاغ. جعفر
مبهوت شد و نتوانست پاسخى دهد و آنها گفتند: اميرالمؤمنين بر ما
منت نهد و كسى را به بدرقه ما بفرستد تا از اين شهر به در رويم.
چون از شهر بيرون آمدند، غلامى نيكومنظر كه گويا خادمى
بود به طرف آنها آمد و ندا مي‌كرد اى فلان بن فلان! اى فلان بن
فلان! مولاى خود را اجابت كنيد، گويد: گفتند كه آيا تو
مولاى ما هستي؟ گفت: معاذالله! من بندة مولاى شما هستم، نزد او
بياييد، گويند: ما به همراه او رفتيم تا آنكه بر
سراى مولايمان حسن بن علي(ع) وارد شديم و به ناگاهى
فرزندش، آقاى ما، قائم(ع) را ديدم كه بر تختى نشسته بود و مانند
پارة ماه مي‌درخشيد و جامه‌اى سبز در بر داشت.بر او سلام كرديم
و پاسخ ما را داد، سپس فرمود:



همه
مال چند دينار است و چند دينار از فلانى و چند دينار از
فلانى و بدين سياق همه اموال را توصيف كرد. سپس به وصف
لباسها و اثاثيه و چهارپايان ما پرداخت و ما براى خداى
تعالى به سجده افتاديم كه امام ما را به ما معرفى فرمود و بر
آستانة وى بوسه زديم و هر سؤالى كه خواستيم از او پرسيديم
و او جواب داد، آنگاه اموال را نزد او نهاديم و قائم (ع) فرمود كه بعد از اين



مالى
را به سامراء نبريم و فردى را در بغداد نصب مي‌كند كه اموال را
دريافت كند و توقيعات از نزد او خارج شود، گويد: از نزد او بيرون
آمديم و به ابوالعباس محمد بن جعفر قمى حميرى مقدارى
حنوط و كفن داد و به او فرمود: خداوند تو را در مصيبت خودت اجر دهد. راوى
مي‌گويد: ابوالعباس به گردنه همدان نرسيده درگذشت و بعد از آن
اموال را به بغداد و به نزد وكلاء منصوب او مي‌برديم و توقيعات
نيز از نزد آنها خارج مي‌گرديد.





منبع:



برگرفته
از کتاب كمال الدين و تمام النعمه، ترجمه منصور پهلوان، ج2، ص223 - 230.











/ 1