محمد بن ابى حذيفه - محمد بن ابى حذيفه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

محمد بن ابى حذيفه - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید












محمد بن ابى حذيفه



از ياران راستين
علي(عليه السلام) و كسى كه حقيقتاً نسبت به او معرفت و آگاهى داشت. با اين كه
پسردايى معاويه بود، و از خويشان او به حساب مي‌آمد، همچون سايه از
اميرالمؤمنين(عليه السلام) جدا نمي‌شد و در زمره ياران با اخلاص و وفادار ايشان به
شمار مي‌رفت.



 پدر محمد،‌
ابوحذيفه, فرزند عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود. مسلمانى بزرگوار و شجاع و مهاجري
كه در همه غزوات در كنار رسول خدا(صلي‌الله عليه‌ وآله) جنگيد و در جنگ با مسيلمه
كذاب به شهادت رسيد. در همان هنگام كه ابو حذيفه و همسرش به عنوان مهاجر در حبشه
به سر مي‌بردند، محمد در حبشه چشم به دنيا گشود. بعدها كه محمد در زمره خواص
علي(عليه السلام) قرار گرفته بود، به مبارزه با عثمان پرداخت. او از اين كه عثمان
به امويان موقعيت‌هاى حساسى كه سزاوار آن‌ها نبود عطا مي‌كرد و اموال مسلمانان را
بي‌رويه بين آن‌ها تقسيم مي‌نمود، سخت برآشفت و در اين راستا در شوراندن مردم عليه
عثمان نقش به سزايى را ايفا نمود.



در دوره خلافت
علي(عليه السلام)، محمد بن ابى حنيفه اولين كسى بود كه از جانب امام به حكومت مصر
رسيد. و تا زمانى كه محمد بن ابي‌بكر از طرف اميرالمؤمنين(عليه السلام) براى حكومت
مصر معين شد، همچنان در آن‌جا باقى ماند.



تا اين كه معاويه
لشكرى انبوه را به رهبرى عمرو عاص به سوى مصر روانه كرد، و بين او و محمدبن ابي‌بكر
مقابله‌اى سخت و ناجوانمردانه درگرفت، كه در نهايت منجر به شكست و دستگيرى و شهادت
محمد شد، و باقي‌مانده يارانش از جمله محمدبن ابي‌حذيفه از هرسو پراكنده و مخفى شدند.



اين بزرگمرد مجاهد
بيم داشت كه در مصر بماند، زيرا مي‌دانست كه جاسوسان معاويه در پى او هستند و مي‌خواهند
او را دستگير كرده، مانند هديه‌اى گران‌بها  به معاويه تقديم نمايند. از اين رو
پنهانى و به وسيله تغييراتى كه در چهر‌ه‌اش ايجاد كرده بود، وارد شام شد. اما جاسوسان
معاويه كه همه جا گوش ‌به زنگ بودند، سرانجام پى به محل اختفاى محمد بن ابى حنيفه
بردند و اين خبر را به سرعت به معاويه رساندند. معاويه با شنيدن اين خبر بي‌نهايت
خوش‌حال شد و به خبر‌دهندگان آن، جوايزى قابل توجه بخشيد. سپس دستور داد محمد را
دستگير كرده به سوى دربارش بياورند.



معاويه با ديدن محمد،
پسر دايى خود، خنده‌ى بلندى سرداد و شمشيرش را به صورت تهديد به گونه‌ او زد و به
او گفت: آيا زمان آن نرسيده كه از گمراهى خود دست بردارى و به سوى رشد و صلاح
بازگردى و از محبت علي(عليه السلام) دست برداري؟ من به پاس خويشاوندي، دوست ندارم
كه تو را به قتل رسانم.



پس از سخنان معاويه،
محمد در ازاى جواب او، صورتش را از معاويه برگرداند و با تحقير و سكوت با او
برخورد كرد. معاويه هم كه از دلجويى و فريب محمد ناتوان شده بود، دستور داد كه او
را به زندان برند و زندان‌بانان سخت‌گيرى را مسئول نگهبانى از او كرد. پس از آن
محمد مدت‌ها در زندانى تاريك و نمور به سر برد، زندانى كه در آن تشخيص شب از روز
ممكن نبود، و هرچه مدت‌ زندان بيشتر طول مي‌كشيد، شكنجه و عذاب او هم بيشتر و
طولاني‌تر مي‌شد.



پس از شهادت
اميرالمؤمنين(عليه السلام)، فشار دستگاه خلافت اموى براى سركوبى هرچه بيشتر و عميق‌تر
ياران و پيروان حضرت علي(عليه السلام) رو به فزونى نهاد. تا آن‌جا كه معاويه به
كارگزاران خود در تمام نقاط حكومتى دستور داده بود، كه گواهى و شهادت خاندان و
شيعيان علي(عليه السلام)‌ را نپذيرند و هر كس كه ثابت شد دوستدار علي(عليه السلام)
است، نامش را از ديوان حذف كرده، سهميه او را قطع كنند. متهمان به يارى و طرفداري
علي(عليه السلام) را ـ ولو اين كه اتهامشان به اثبات نرسيده باشد ـ‌ مجازات كرده،
خانه‌ايشان را ويران كنند.



آزاده سرافراز



در ميان مجلس جشن و
شادي‌ كاخ بني‌اميه در زمان شهادت حضرت علي(عليه السلام)، معاويه ناگهان به ياد
محمد افتاد و فرصت را براى شماتت و سرزنش او مناسب ديد. از اين رو دستور داد كه او
را در دربار حاضر كنند. محمد از فرط ناتوانى و بيمارى به نگهبانان تكيه داده بود و
به سختى چشمش جايى را مي‌ديد. در اثر ماندن در چنان زندان مخوفي، دندان‌هايش بر هم
محكم شده بود، موهايش ژوليده و بلند و لباسش كثيف و پاره به نظر مي‌رسيد.



در آن هنگام معاويه
روبه محمد كرد و گفت: اى محمد، به خود و خانواده‌ات رحم نمي‌كني؟ آيا زمان آن فرا
نرسيده كه چشمت را بگشائى و دوستى علي(عليه السلام) را رها كني؟ او كشته شد و ما
از او راحت شديم.



پس از آن محمد با
سيمايى برافروخته از خشم و اندوه، روبه معاويه كرد و گفت:



 مي‌دانى كه
خويشاوندى من از همه مردم به تو نزديك‌تر است و بهتر از همه تو را مي‌شناسم. تو
خود را خون‌خواه عثمان قلمداد مي‌كني،‌ اما به خداوندى كه جز او معبودى نيست، كه
من كسى را جز تو نمي‌شناسم كه در خون عثمان شريك بوده و مردم را بر او شورانيده
باشد! زمانى كه عثمان ولايت شام را به تو داد و مهاجران و انصار به خاطر اعمال زشت
و غيراسلامى تو، از او خواستند كه تو را بركنار سازد، خوددارى كرد و مقاومت نمود و
در نتيجه به فرجامى كه مي‌دانى گرفتار آمد. تو از من مي‌خواهى كه از علي(عليه
السلام) كه به ادعاى تو مردم را در قتل عثمان يارى كرده است بيزارى جويم؟ اگر اين
است، چرا از تويى كه مسبب واقعى اين قتل بودى بيزارى نجويم؟ خداوندا! گواه باش كه
من از معاويه بيزارم و شهادت مي‌دهم كه باور و اعتقاد او از آن زمان كه او را مي‌شناسم
در جاهليت و اسلام يكسان بوده و تفاوتى نكرده است! .



معاويه پس از شنيدن
اين سخنان، براى فريفتن و گمراه كردن محمد به او گفت: محمد، من از تو حاجتى دارم،
اگر خشنودى خدا و رسولش در آن باشد، آن‌را برآورده مي‌سازي؟ تو خويشاوند من، و از
تمامى مردم نزدم گرانقدرتر! مي‌بينم كه زندان تو را تا به اين حد آزار داده است، مي‌خواهم
جبرانى كنم تا آن‌چه از ما ديده‌اى فراموش كني. هر سرزمينى كه دوست دارى والى آن
شوي، برگزين. با فرمان حكومتى به آن‌جا برو و ما نيز آن‌چه از طلا و هرچيز ديگر كه
بدان نيازمند باشى برايت مي‌فرستيم.



پس از آن محمد در
برابر اين درخواست معاويه پاسخ داد:



 بس است! بس است اي
معاويه، من دينم را به دنيا نمي‌فروشم، خداوند ولايت تو را از من دور نگه دارد و
مرا از مال و دارائى تو بي‌نياز كند و به جاى جاه و مقامى كه تو مي‌خواهى به من
ببخشي، مرا به آن‌چه مشتاق آن هستم برساند .



در اين زمان يكى از
مأموران معاويه رو به محمد كرد و گفت: اى مرد، معاويه آن‌چه را كه سزاوارش نبودي
به تو بخشيد و اگر نصف آن‌چه در راه تو مي‌خواهد صرف تو كند به من مي‌بخشيد، بيش
از اين فرمانبرش مي‌شدم و لحظه‌اى از اطاعتش سر نمي‌پيچيدم!.



محمد پاسخ داد:



 دور شو اى مرد!
مؤمنان پاكباز چنين معامله‌اى نمي‌كنند، عبوديت حق براى من از اظهار بندگى در
برابر انسان، برتر و والاتر است .



معاويه كه از استفاده
هر فريب و نيرنگى براى گمراه كردن و دور كردن محمدبن ابي‌حذيفه از محبت حضرت
علي(عليه السلام) مأيوس شده بود، رو به او كرد و گفت: من تو را در گمراهى مي‌بينم،
به زندانت بازگرد كه مرگ در انتظار تو است. و روبه نگهبانان كرد و گفت: نگهبانان!
او را به مخوف‌ترين زندان‌هاى ما بكشانيد و لحظه‌اى از شكنجه و آزارش دست
برنداريد.



كمى بعد، زندانبانان
در مجلس معاويه اعلام كردند كه محمدبن ابي‌حذيفه در زندان جان سپرده است. اما به
روشى كه معاويه براى هميشه آن‌را پنهان داشت، و نگذاشت كه ديگران متوجه آن شوند،
اما مگر تاريخ اين گونه جنايت‌ها را مي‌پوشاند.







/ 1