جابر بن يزيد جعفى - جابر بن يزيد جعفى نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جابر بن يزيد جعفى - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید












جابر بن يزيد جعفى





جابر، يكى از تابعين
بزرگ و حافظين اسرار و علوم اهل بيت طاهرين(عليهم السلام) بوده و در طول عمر شريفش
موفق به زيارت و بهره‎مندى از محضر دو تن از آن بزرگواران يعنى امام محمد باقر
و امام جعفر صادق(عليه السلام) شده است.



جابر گاهى از اوقات
معجزات و كراماتى را از خود بروز مي‌داده، و همين امر سبب شده بود تا دشمنان
دستاويزى براى شماتت او پيدا كنند. از طرف ديگر به جهت خارج بودن آن كرامات از سطح
انديشه برخى مردم، به او نسبت ديوانگى دادند. و اين درحالى است كه روايات بسياري
در مدح و ستايش او وارد شده است.



به عنوان نمونه در
رجال كشي، بيان شده: علم ائمه(عليهم السلام) به چهار نفر منتهى شده است: اول،
سلمان فارسي. دوم، جابر [بن يزيد جعفي]. سوم، سيّد [حميري] و چهارم يونس بن
عبدالرحمن.



در جاى ديگر ابن
شهرآشوب و كفعمي، او را باب حضرت امام باقر(عليه السلام)‌شمرده‏اند. كه ظاهراً
مراد از باب، راه علوم و اسرار ايشان بوده است.



حسين بن حمدان از
امام صادق(عليه السلام) پيرامون يزيد بن جعفى روايت كرده:



جابر به اين اسم
ناميده شده، به جهت اين كه مؤمنين را با علم خود، نيكوحال و توانگر مي‏كند. او
دريايى است كه هرچه از او برداشته شود، تمام نمي‏شود.



آشنايى با امام باقر (عليه السلام)



در رجال كشى از قول
خود جابر آمده:



در ايام جوانى و در
شهر مدينه، توانستم خدمت حضرت امام محمد باقر(عليه السلام) مشرف شوم. زمانى كه
وارد مجلس آن حضرت شدم، ايشان از من پرسيدند: تو كيستي؟ گفتم:‌ مردى از كوفه.
پرسيدند: از كدام طائفه؟ گفتم: جعفي‏ام. سوال نمودند: براى چه كارى آمده‏اي؟ گفت:
براى طلب علم آمده‏ام. گفتند: از چه كسى طلب مي‏كني؟ گفتم: از شما. گفتند: پس از
اين به بعد هر كس از تو پرسيد اهل كجايي، بگو: از مدينه.



به آن حضرت عرض كردم:
پيش از پرسش از ديگر مسائل، از همين سخن كه فرموديد، سؤال مي‏كنم كه آيا دروغ گفتن
جايز است؟ آن حضرت فرمودند: گفتن چيزى كه به تو آموختم، دروغ نيست. زيرا هر كسى كه
در شهرى [ساكن] است، اهل همان شهر است تا از آن‌جا بيرون برود.



بعد از آن، حضرت به
من كتابى دادند و فرمودند: تا بنى اميه باقى هستند، اگر از اين كتاب حديثى را
روايت كني، لعنت من و پدران من بر تو تعلق خواهد يافت. و پس از آن، كتاب ديگرى به
من داد و فرمود: اين كتاب را بگير و مفاهيم آن را فرا گير و هرگز براى كسى روايت
نكن. و اگر روايت كني، لعنت من و پدران من بر تو باد.



همچنين روايت شده،
زمانى كه وليد پليد، كه از جباران بني‏اميه بود، كشته شد. جابر فرصت را مناسب ديد
و عمامه‏ى خز سرخى بر سر نهاده، به مسجد كوفه رفت و مردم دور او جمع شدند و جابر
شروع كرد به نقل احاديث از امام محمد باقر(عليه السلام). و در هر حديثى كه نقل
مي‏كرد، مي‏گفت: مرا روايت كرده، وصى اوصيا، و وارث علم انبياء، محمد بن علي
عليهما السلام.



پس از آن، جمعى از
مردم حاضر در مسجد، از آن رو كه چنين جرأتى را از او ‏ديدند، به يكديگر گفتند:
جابر ديوانه شده است.



باز هم از جابر نقل
شده كه گفت: هفتاد هزار حديث از حضرت امام محمد باقر(عليه السلام) بر من روايت
شده، كه هرگز براى كسى بيان نكرده‏ام و هرگز نخواهم كرد.



همچنين نقل شده كه
روزى جابر به آن حضرت گفت: بر دوش من بارى عظيم از اسرار و احاديث خود گذاشته‏ايد
و فرموده‏ايد كه هرگز براى كسى از آن روايت نكنم. گاهى مي‏بينم كه آن اسرار در
سينه‏ام به جوش مي‏آيد و حالتى مانند جنون به من دست مي‏دهد. آن حضرت فرمودند:
هرگاه كه اين حالت به تو دست داد، به صحرا برو و گودالى بكن و سر خود را در آن فرو
ببر و آن‏گاه بگو: محمد بن علي(عليه السلام) چنين و چنان به من روايت كرده است.



معجزه‎اى از امام باقر(عليه السلام)



جابر بن يزيد در
روايتى مي‎گويد:
زمانى خدمت امام محمد باقر(عليه السلام) رسيدم و از نيازمندي‎هاى خود به ايشان شكايت كردم. حضرت فرمودند:
اى جابر! اكنون هيچ درهمى نزد ما نيست [تا به تو عطا كنيم].



از آن سخن اندكي
بيشتر نگذشته بود كه كميت شاعر، نزد حضرت مشرف شد و عرض كرد: فداى تو شوم! اگر
اجازه بفرمائيد، مي‎خواهم قصيده‏اى خدمت شما عرضه كنم. حضرت فرمودند: بخوان.
كميت نيز قصيده‎اى را خواند و زمانى كه به پايان رسيد، حضرت فرمود: اي
غلام! از آن اتاق يك بدره‎ (هر بدره برابر است با
هزار درهم است) بيرون بياور و به كميت بده. غلام نيز يك بدره آورد و به كميت داد.



پس از آن دوباره كميت
گفت: فداى تو شوم! اگر اجازه بفرمائيد، قصيده‎اى ديگر خدمت شما عرض نمايم. حضرت فرمود:
بخوان! و كميت قصيده‎اى ديگر را قرائت كرد. سپس باز هم حضرت به غلام فرمود كه
بدره‎اى ديگر از اتاق
بيرون بياورد و به او عطا كند.



كميت باز هم عرض كرد:
فداى تو گردم!‌ اگر اجازه دهيد، قصيده سوم را نيز براى شما بخوانم؟ حضرت باز هم
فرمود: بخوان! و كميت دوباره قصيده‎اى را نزد حضرت عرضه داشت. و آن حضرت مجدداً فرمود: اي
غلام! يك بدره از آن اتاق بيرون بياور و به كميت بده. و غلام بر حسب فرمان حضرت،
بدره‎اى ديگر از
اتاق بيرون آورد و به كميت داد.



در اين هنگام كميت
گفت: به خدا سوگند! من براى دريافت مال و فايده‎اى دنيوي، زبان به مدح شما نگشودم. و از اين
كار جز صله‎ى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و آن‎چه خداى متعال براى من واجب كرده، قصدي
ندارم. حضرت امام باقر(عليه السلام)‌ نيز در حق كميت دعاى خير كرد و پس از آن گفت:
اى غلام! اين بدره‎ها را به مكان خودش بازگردان.



جابر مي‎گوديد: هنگامى كه اين حالات را مشاهده كردم،
فكرى در سرم خطور كرد و با خودم گفتم: امام(عليه السلام) در ابتدا به من فرمود حتي
يك درهم نيز در دست من نيست. در حالى كه دستور داد به كميت سى هزار درهم عطا كنند.
از اين رو هنگامى كه كميت بيرون رفت، به امام(عليه السلام) عرض كردم: فدايت شوم!
شما در ابتدا به من فرموديد كه حتى درهمى نزد من نيست، اما دستور داديد كه به كميت
سى هزار درهم عنايت كنند.



امام باقر(عليه
السلام) فرمود: اى جابر! برخيز و به آن اتاق كه درهم‎ها را از آن خارج  و وارد كردند، برو. جابر
گفت: من برخواستم و به آن اتاق رفتم، ولى از آن درهم‎ها هيچ خبرى نبود. هنگامى كه خدمت حضرت
برگشتم، به من فرمودند: اى جابر! آن معجزات و كراماتى كه ما از شما پنهان كرده‎ايم [و به شما نشان نداده‎ايم] بسيار بيشتر از آن است كه بر شما ظاهر
مي‎كنيم.



آن‏گاه حضرت
برخواستند و دست مرا گرفتند به همان اتاق بردند، و پاى مباركشان را بر زمين زدند.
ناگهان چيزى مانند گردند شتر از طلاى سرخ، از زمين بيرون آمد. سپس فرمودند: اي
جابر! به اين معجزه آشكار نگاه كن، و آن راز را جز براى برادران دينى خود كه به
ايمان آنان يقين داري، بازگو نكن. همانا خداوند متعال به ما قدرتى داده كه بتوانيم
به وسيله آن، هر چه بخواهيم انجام دهيم. و اگر بخواهيم، مي‎توانيم همه زمين را با مهارت‏هاى خود، به
هرجا كه مي‎خواهيم بكشانيم.



جنون مصلحت‏آميز يا
شور سرگشتگى



جابر بن يزيد، بواسطه
رابطه و دلباختگى ويژه‎اى كه نسبت به خاندان اهل بيت(عليهم السلام) داشت، مانند
بسيارى از شيعيان حقيقى آن بزرگواران، مورد خشم وغضب دستگاه جور حاكم قرار گرفت.
تا آن‏جا كه نقشه قتل و شهادت او را نيز در دستوركار خويش قرار داده بودند. اما به
واسطه ارشاد و اخطار حضرت امام محمد باقر(عليه السلام) در اين زمينه به جابر، او
تصميم گرفت براى حفظ جانش، خود را براى مدتى به جنونى مصلحت‎آميز بزند. و اين گونه وانمود كند كه عقل
خويش را از دست داده. اين ادعا با مراجعه به احوالات او و تأييدات مطالب تاريخي
كاملا آشكار است. حال داستان اين جنون را از زبان يكى از دوستان و نزديكان جابر
بيان مي‏كنيم:



نعمان بن بشر
مي‏گويد: زمانى [در سفر حج] من هم‏ محمل جابر بن يزيد جعفى بودم. پس هنگامى كه در
مدينه بوديم، جابر به خدمت حضرت امام محمد باقر(عليه السلام) مشرف شد. [پس از
زيارت و ديدار با ايشان] با آن حضرت وداع كرد و در حالى كه شادمان بود از نزد
ايشان خارج شد.



پس از آن، از مدينه
حركت كرديم و در روز جمعه به مكانى به نام «اخرجه» رسيديم. جايى كه اولين منزل بين
كوفه و مدينه است. همين كه شتر ما براى حركت از جا برخواست، ناگهان مردى قدبلند و
گندمگون را ديدم كه همراهش نامه‏اى بود و آن‏را به جابر داد. جابر نيز نامه را
گرفت و بوسيد، و روى چشمان خود قرار داد. و من ديدم كه روى نامه نوشته بود: اين
نامه‏اى است از محمد بن علي(عليه السلام) به سوى جابر بن يزيد. در حالى كه گِلي
سياه و تازه (به عنوان مهر و موم) بر روى نامه بود. جابر به آن مرد گفت: چه زماني
از خدمت آقاى من خارج شدي؟ گفت: در همين ساعت. گفت: پيش از نماز، يا بعد از نماز؟
گفت: بعد از نماز.



جابر پس از آن مهر
نامه را باز كرد و به خواندن آن پرداخت و با خواندن آن، مقدارى چهره‏اش درهم شد.
تا به پايان نامه رسيد و نامه را همراه خود نگه داشت. از آن به بعد ديگر او را
مسرور و خندان نديدم تا اين كه به كوفه رسيديم.



چون شبانگاه به كوفه
رسيديم، آن شب را بيتوته كرديم. و با فرا رسيدن بامداد، جهت تكريم و احترام به
جابر، نزد او رفتم. اما بسيار نگران شدم، هنگامى كه ديدم جابر به ديدن من آمده در
حالى كه چند تكه استخوان مهره بر گردنش انداخته، و روى يك تكه نى سوار شده و مدام
مي‏گويد: «منصور بن جمهور، امير غير مأمور». و پيوسته مانند اين اشعار و كلمات بر
زبانش جارى بود.



سپس در حالى كه
نگرانى در چهره هر دوى ما موج مي‌زد به صورت يكديگر نگاه كرديم. ولى او به من چيزي
نگفت و من نيز به او چيزى نگفتم، و براى احوال او شروع به گريستن كردم. در اين حال
كودكان از همه طرف گرد من و او را گرفتند و مردم نيز جمع شدند. جابر همچنان مي‏رفت
تا وارد «رحبه» كوفه شد و در آنجا مشغول چرخيدن به شد دنبال كودكان و مردم
مي‏گفتند: جابر بن يزيد ديوانه شده است است.



نعمان بن بشر ادامه
مي‌دهد كه: به خدا سوگند! مدت زمان زيادى نگذشت كه از جانب هشام بن عبدالملك براي
والى كوفه دستورى رسيد و در آن آمده بود: مردى را كه جابر بن يزيد جعفى نام دارد،
دستگير كن و سرش را از بدن جدا نما و براى من بفرست.



والى كوفه به
همنشينانش در آن مجلس رو كرد و گفت: جابر بن يزيد جعفى كيست؟ گفتند: مردى عالم،
فاضل و محدث است. او از حج آمده و در اين روزها به بيمارى جنون مبتلا شده.
هم‏اكنون بر روى يك نى سوار شده و در «رحبه» كوفه با كودكان هم‏بازى شده است. والي
هنگامى كه اين سخنان را شنيد، به آن‏جا رفت و جابر را با همان احوالات مشاهده كرد
و گفت: خداوند را سپاس، كه دست مرا به خون او آلوده نكرد.



از آن ماجرا، مدتي
بيش نگذشته بود كه منصور بن جمهور به كوفه آمد. و آن‏چه جابر پيرامون ولايت او در
كوفه خبر داده بود، به وقوع پيوست.










/ 1