دعبل بن على خزاعى - دعبل بن على خزاعى نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دعبل بن على خزاعى - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید











دعبل بن على خزاعى


دعبل بن على خزاعى اصحاب امام علي بن موسي الرضا (ع) و شاعر اهل بيت عليهم السلام


ابوعلى يا ابوجعفر دعبل خزاعى ، از خاندانى معروف به تقوا و ديندارى


و فضيلت و شجاعت است. بنا به نقل ابن نديم، در كتاب الفهرست، وى به سال 148 هجرىچشم
به جهان گشود، پدرش على بن رزين، و عمويش عبدالله بن رزين، و پسرعمويش


ابوجعفر محمد و برادرانش ابوالحسن على و رزين، همگي از سخنوران و شاعران اهل بيت
(ع) بودند ،گفته اند


كه اصلش از كوفه است و بعضى هم او را قريشى دانسته اند. بيشتر در بغداد مى زيست و


از ترس معتصم ملعون كه به هجوش پرداخته بود، مدتى از شهر بيرون رفت. به روزگار مطلب
بن


عبدالله بن مالك به مصر آمد و از طرف او به ولايت « اسوان » منصوب شد. ولى بعداً


چون دريافت كه شاعر هجوش كرده است، او را از آن مقام بركنار كرد.




علامه امينى ،


زندگى وى را چهار مرحله دانسته است:




1ـ فداكارى او در مهر خاندان عصمت.







نبوغ او در شعر و ادب و تاريخ و تأليفهايش.




3ـ روايت حديث و راويان حديث از سوى


او و كسانى كه دعبل از جانب آنان به نقل حديث پرداخته است.




4ـ رفتارش با خلفا و


پس از آن، شوخ طبعى ها و نوادر كارهايش و
....




خزاعه ، قبيله شاعر، بطنى است


از قبيله « اَزد » كه به دوستى آل محمّد(ص) چنان شهره بودند كه معاويه ملعون مى گفت:


قبيله خزاعه در دوستى على بن ابى طالب(ع)   به حدّى رسيده اند كه اگر براى زنانشان


ميسّر مى شد، با ما به نبرد برمى خاستند.




دعبل از شيعيان سرشناس كوفه، متكلم،


اديب، خردمند و آشنا به علم ايّام و طبقات  شاعران بود. گويند ار اهل قَريسا است.


ديوان اشعارش سيصد برگ بوده است كه به وسيله اديب معروف ابوبكر صولى گردآورى شده


است.


در زمان
هارون الرشيد ملعون به بغداد رفت و تا مرگ او در آن جا سكنى گزيد. بعد از مسافرت
امام
رضا(ع) به خراسان، دعبل نيز به نزد آن امام آمد و تا شهادتشان در خدمت ايشان ماند و
قصيده تائيه را انشاء كرد. امام رضا(ع) پيراهنى همراه با انگشترى عقيق و درهم هاى
مسكوك به
نام خود، به او بخشيد. دعبل پادشاهان را مدح نمى كرد. چون سبب را از او پرسيدند،
گفت: آنکه  پادشاهان را ستايش كند، طمع در پاداش آنان دارد و مرا چنين طمعى
نيست.




فرزندان پيامبران را سرزنش مى كنى ، در حالى كه خود


تبهكارى ناپاك هستى ؟!




به مأمون ملعون مى گفت:




من از تيره


اى هستم كه شمشيرهايشان برادرت را كشت و تو را بر تخت مراد نشاند!




احمد


بن مدبر گويد:




دعبل را ديدم و به او گفتم: تو در اين شعر كه خطاب به مأمون سروده


اى ، بسى بى باكى از خود نشان داده اى ! گفت:




اى ابواسحاق! من


چهل سال است كه چوبه دار خويش را بر دوش مى كشم و كسى را نمى بينم كه مرا بر آن دار


كشد!




در روزگارى كه از طرف مأمون مورد پيگرد بود، و نزد ابودُلَف عجلى مى


زيست،
معتصم ملعون كه مرد و واثق به جاى او


نشست، دعبل چنين سرود:




خليفه اى مرد و هيچ كس بر او نگريست، و


خليفه اى آمد و هيچ كس از آمدنش شادمان نشد.




نجاشى در فهرست خود از برادرش چنين آورده است كه دعبل به ديدار موسى


بن جعفر(ع) و ابوالحسن رضا(ع) نايل آمده و محضر امام جواد را نيز درك كرده و به


ديدار او توفيق داشته است.




دعبل گويد:




به محضر امام على بن موسى الرضا (ع)
وارد
شدم، امام فرمود: چيزى از سروده هايت را بخوان. من قصيده تائيه را خواندم، تا


به اين بيت رسيدم كه:




آن گاه كه بر ايشان ستم شود...




امام آن قدر گريست تا


بيهوش شد. خادم امام كه بر بالين حضرت بود، به من اشاره كرد كه ساكت شوم. من لحظه


اى سكوت كردم. سپس امام به من فرمود: دوباره بخوان، از آغاز! و من شعر را بازخواندم


تا به همان بيت رسيدم. امام اين بار نيز از شدن گريه و ناراحتى بيهوش شد. خادم باز


هم اشاره كرد كه ساكت شوم و من چنين كردم. بار ديگر امام فرمان داد كه قصيده را از


ابتدا بازخوانم و تا آخر خواندم. حضرت سه بار به من آفرين گفت و ده هزار درهم


از سكه هايى كه به نام ايشان زده بودند، به من بخشيد؛ كارى كه با ديگران نكرد. چون


به عراق بازگشتم، شيعيان هر درهم از آن را به ده درهم خريدند و من صاحب صدهزار درهم


شدم.




ابوخالد خزاعى گويد:




َََبه دعبل گفتم: واى بر تو! همه خلفا و وزرا و


فرماندهان را هجو كردى ، در همه عمر فرارى و آواره و ترسان زيستى ، اگر دست از اين


كار بردارى ، خودت را از اين گونه مصائب در امان داشته اى ...




دعبل گفت: واى برتو!


من در آن چه گفتى انديشيده ام، و بيشتر مردم را آزموده ام. آنها تنها بيم مى دهند.


بر شاعرى كه خوب شعر بگويد، حتى اگر از شرّ اشعارش ايمن نباشند، هيچ باكى نيست؛


زيرا كسانى كه به ملاحظه حفظ آبروى خويش از تو پروا دارند، بسى بيشتر از كسانى است


كه به ملاحظه احترام و بزرگداشت خود از جانب تو، رو به سوى تو مى آورند ... چون،


عيب مردم بيش از خوبى هاى آنهاست
مأمون
ملعون
از اشعار او در شگفت بود و مى گفت:


قصيده عينيه دعبل، در سفر و حضر، پيش روى من است.




دعبل در مسائل شيعى اشعار


فراوانى دارد و در فضايل آل على و در رثاى امام حسين(ع) سروده هاى بسيارى از خود به


يادگار گذاشته است. دوستى اهل بيت(ع) او را به نشاط مى آورد و هنگامى كه از آنان
سخن


مى گفت، چنان با گريه و سوز و خلوص لب مى گشود كه چنين عاطفه اى در هيچ شاعرى ديده


نشده است.




هنگامى كه امام رضا(ع) لباس خويش را به عنوان خلعت به او بخشيد و او


همراه آن لباس وارد قم شد، مردم قم از او خواستند تا پيراهن امام را به سيصدهزار


درهم به آنان بفروشد. او راضى نشد، مردم پيراهن را از او گرفتند و به او گفتند: يا


پول را بگير و يا پيراهن را به تو باز نخواهيم داد. دعبل گفت: من آن را از روى ميل


به شما نداده ام، لباس غصبى هم شما را سودى ندارد. سرانجام با توافق، يكى از دو


آستين جامه را با سيصد هزار درهم به او دادند.




دعبل در سال 246 هجرى به دست


مأمورى از سوى مالك بن طوق در قريه شوش در خوزستان به شهادت رسيد و در همان ده و به


قولى در شهر شوش به خاك سپرده شد. گويند: وصيت كرد قصيده تائيه را در قبرش
نهند.



اينک ترجمه چند سطري از قصيده تائيه دعبل خزاعى که در


ستايش خاندان پيامبر(ص(
است .


...مويه گران، با آه سوزان و ناله


دردناك، در همهمه اى گنگ و نامفهوم با يكديگر سخن گفتند.




ناله زنان ، با دم زدن


هاى آرام خويش، دلباختگانى را ياد كردند كه پيشتر دربند عشق بوده اند يا زين پس


گرفتار آن مى شوند.




مرغان نوحه گر، بالا و پايين پريدند ، تا آن دم كه سپاه شب


با يورش لشكر نور، در هم شكست و گريخت.




سلام بر عرصه هاى بى معشوق! آن سان كه


اندوهناكى شيفته و غمزده بر عرصه هاى تهى ، سلام دهد.




ياد باد روزگاران سرسبزى ِ


سرزمين عشق، كه ما را با شميم دلربايان و شرم سپيدسيمايان الفتى بود.




ياد باد


شبهايى كه دلدادگان، وصال يار را بر هجران و نزديكى محبوب را بر دورى او برترى مى


دادند.




ياد باد آن گاهى كه دلبران با سيمايى گشاده، دزدانه مى نگريستند و دست


خويش را شرمگنانه، حجاب رويشان مى كردند.




ياد باد زمانه اى كه هر روز، ديدار


يارانِ دلربا مرا شادابى مى داد و هر شب شادمانى بى اندازه اى بر من خيمه مى


زد.




آن هنگام كه همه در دشت عرفات گرد آمده بودند، ايستادن من در صحراى محسّر چه


اندوه برانگيز و حسرت زا بود!




مگر نديدى كه روزگار بر مردم چه ستمها كرد: از


كاستن شمار ايشان و پراكنده ساختنشان...


...


تا برآمدن فرمانروايانى سخره پرداز،


و گمراهانى كه در سياهى شب، در پى ايشان افتادند و كوردلانه، نور را در ميان تاريكى


ايشان جست و جو كردند!




از نماز و روزه كه بگذريم، چگونه و از كجا مى توان نزديكى


خدا را دريافت؟




جز از راه دوستى فرزندان و خاندان پيامبر و خشم گرفتن بر بدكاره


زادگان و نسل امويان؟




جز از راه دشمنى با فرزندان هند و تبار سميّه ناپاك كه همه


كافرپيشه و گنه كردار بودند؟




همانان كه با گفته هاى نادرست خويش و شبهه پردازى ،


پيمانهاى قرآن و احكام استوار آن را بشكستند.




كارى كه آنان كردند، چيزى نبود جز


آزمونى كه پرده از گمراهى و دورويى و كينه هاى ديرينه اين و آن برداشت.




ميراثى


بود كه بدون پيوندهاى خويشاوندى بدان دست يازيدند، خلافتى كه بدون شايستگى رهبرى


بدان رسيدند و حكومتى كه بدون تكيه بر شورا و گمراهانه بدان آويختند.




اين است


دردهايى كه سرسبزى افق را در ديدگان ما به سرخى مى كشاند و شيرينى آبهاى گوارا را


در كام ما تلخ مى سازد.




آنچه اين شيوه هاى نادرست را در ميان مردم گستراند، تنها


آن بيعتِ شكننده اى بود كه بى انديشه فردا ميان خويش بستند.




و فريادهاى آشكار و


بيهوده سقيفه نشينان كه گمراهانه به ادعاى خلافت بلند شد!




اگر خلافت را به آن


كسى مى سپردند كه سفارش شده بود، از هر لغزشى ايمن مى ماندند.




همان برادر خاتم


پيامبران، همان پيراسته از هر ناپاكى ، همان شير ميدانهاى نبرد.




اگر وصايت


پيامبر را از ياد برده اند، غدير را به شهادت بگيرند ... بدر را و احد را با آن قله


هاى سربه فلك كشيده اش!




و آيات قرآن را كه به برترى او گواهى مى دهد و فداكارى


هاى او را به گاه تنگدستى
!




و بزرگى ِ شكوهى را كه پيشتر از هر كس ديگرى ، تنها


او بدان دست يافته بود،




ويژگى هايى كه با نيرنگ و پول به دست نمى آيد و تنها از


دمِ تيز شمشيرهاى آخته مى گذرد.




همان همراز جبريل امين، آن گاه كه شما دل در گرو


پرستش عزّى و مناة داشتيد.





/ 1