حبيب بن مظاهر - حبيب بن مظاهر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حبيب بن مظاهر - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید












حبيب بن مظاهر


اين قهرمان عابد و عارف ،حبيب بن مظاهراسدي رضوان الله تعالي عليه است که نامش آشناست و با کربلاي حسين و عاشوراي شهادت، پيوندي ناگسستني دارد.


برخي از عاشوراييان، جزء مسلمانان فداکاري بودند که حتي حضور رسول خدا(ص) را هم درک
کرده بودند، و بعضي‏شان از دليرمردان رکاب اميرالمؤمنين و ياران آن حضرت بودند که
در حضورش با دشمنان حق جنگيده و در شمار اصحاب امام مجتبي (ع) هم بوده‏اند و
سرانجام حسين‏بن علي(ع) را درکربلا ياري کرده و دراين راه به شهادت‏رسيده‏اند.




حبيب و ياران ديگر ابا عبدالله الحسين(ع) در روز عاشورا، از چنان عظمت و شکوه و
مقامي برخوردار بودند که مايه غبطه همگان است. تعبيراتي را که امام صادق(ع) درباره
آنان به کار برده است، بسيار ارزشمند است.




القابي همچون «اوليا و دوستان خدا»، «برگزيدگان پروردگار»، «ياران وفادار دين خدا»،
«انصار پيامبر و علي و فاطمه و حسن و حسين‏»، «پاکان رستگار و سعادتمند» و... از
زبان امام صادق(ع) درباره آنان صادر شده است (1) .




کدام مکتب و آيين و ملت و نژاد، به اندازه اسلام در داشتن سرمايه‏هاي انساني غني
است؟




در کدام مسلک و دين، اين همه شخصيتهاي برجسته و الهام بخش مي‏توان يافت؟




درود بر اسلام که اين همه ذخاير معنوي دارد، درود بر اين پاکمردان متعهد و شهيدان
جاويد که آبروي اسلام و قرآنند، و «اسوه‏»هايي براي الگوگيري و پيروي کردن.




اميداست که اين نمونه‏هاي متعالي براي همه ما و همه رزمندگان پرتوان جبهه نوراني
اسلام و براي همه آزادگان دنيا سرمشق کمال جويي و فضيلت‏يابي باشد.




باشد که راه کربلا باز شود، تا در جوار بارگاه حسيني و مرقد سالار شهيدان، اين
ياران وفادار سيدالشهدا را هم زيارت کنيم! آمين.




حبيب بن مظاهر اسدي (2)




سابقه در دين و خدمت‏به اسلام و درک محضر رسول خدا(ص) از افتخارات حبيب بن مظاهر
بود. حبيب بزرگمردي از طايفه افتخار آفرين «بني اسد» بود. او يک سال پيش از بعثت
پيامبر اسلام به دنيا آمد. کودکي‏اش همزمان با سالهايي بود که پيامبر در مکه مردم
را به توحيد دعوت مي‏کرد، و جواني‏اش، هم عصر با دوران حکومت الهي رسول‏خدا در
مدينه و آن سالهاي جهاد و حماسه و فداکاري در راه دين خدا بود.




فيض ديدار پيامبر، توفيقي بود که حبيب بن مظاهر را از همان آغاز با معارف دين و
حکمتهاي متعالي و سرچشمه زلال و جوشان تعاليم جاودان اسلام آشنا ساخت.




حبيب از اصحاب پيامبر به حساب مي‏آمد و از آن حضرت حديثهاي زيادي شنيده بود. صحابي
بودن اين چهره عظيم‏الشان تاريخ اسلام (3) مقام و موقعيت او را والاتر
ساخته بود و شرکت او در سن 75 سالگي درنهضت کربلا و دفاع مسلحانه‏اش از حسين بن
علي(ع) از صحنه‏هاي پر شکوه و سرشار از معنويتي است که فقط در جبهه‏هاي نوراني
مؤمنان حق پرست‏يافت مي‏شود.


در دوران اميرالمؤمنين علي (ع)




پس از وفات پيامبر، حبيب بن مظاهر در خط ولايت علي‏بن ابي‏طالب(ع) قرار گرفت و
محضرآن امام را مغتنم شمرد و آن حضرت را به سان چشمه‏سار زلال حقيقت و حجت‏بي‏نظير
الهي و وارث علوم پيامبر مي‏شناخت. از اين رو، به شمار ياران  مولاي متقيان پيوست
 و در رديف  اصحاب خاص  و شاگردان ويژه آن حضرت همچون ميثم تمار، رشيد هجري، عمروبن
حمق و... بود  قرار گرفت وعلوم  گرانبها يي رااز امام آموخت (4) . ، که
يکي از آنها  «علم بلايا و منايا» بود; يعني پيشگويي حوادث و خبر داشتن از وقايع
آينده و تاريخ و کيفيت‏شهادت خود و ديگران.




به نمونه مشهوري که در اين باره نقل شده است توجه کنيد:




ميثم تمار، سوار بر اسب از نزديک جايي که جمعي از طايفه «بني اسد» در آن نشسته
بودند عبور مي‏کرد. در اين حال، حبيب‏بن مظاهر را ديد که او نيز سوار بر اسب بود.
آن دو به يکديگر نزديک شدند، تا حدي که گردن اسبهايشان به هم مي‏خورد و گفتگويي
طولاني کردند. در آخر، حبيب بن مظاهر خطاب به ميثم گفت: گويا پيرمرد خربزه فروشي
(5) را مي‏بينم که در راه عشق و محبت دودمان پيامبر(ص)، او را به دار
آويخته‏اند و بر چوبه دار، شکم او را پاره مي‏کنند.




ميثم هم گفت: من هم خوب مي‏شناسم مرد سرخ رويي را که گيسواني دارد (منظورش خود حبيب
بن مظاهر بود) و به عنوان ياري فرزند رسول خدا، حسين بن علي، به ميدان مي‏رود و
کشته مي‏شود، و سربريده‏اش را در کوفه مي‏گردانند.




آنان پس از اين گفتگو، از هم جدا شدند. کساني که آنجا بودند و اين گفتگو را از آن
دو شنيده بودند، هنوز متفرق نشده بودند و به خيال خودشان درباره دروغهاي آن دو نفر
صحبت مي‏کردند که «رشيد هجري‏» از راه رسيد و ازآنان سراغ ميثم و حبيب را گرفت. به
او گفتند: همين‏جا بودند و چنين و چنان گفتند وسپس از هم جدا شده و رفتند. رشيد
گفت: خداوند، ميثم را رحمت کند; فراموش کرد که اين مطلب را هم اضافه کند که به
آورنده سر بريده حبيب در کوفه صد درهم بيشتر جايزه مي‏دهند و آنگاه آن سر را در شهر
مي‏گردانند!




حاضران به يکديگر گفتند: اين يکي، از آنان هم دروغگوتر است; ولي طولي نکشيد که ميثم
را بر در خانه «عمروبن حريث‏» بر فراز چوبه دار، آويخته ديدند و سر حبيب بن مظاهر
را هم به کوفه آوردند و آنچه را که آن روز گفته شده بود به چشم ديدند (6)
.




روزگار گذشت و خلافت‏به اميرالمؤمنين علي (ع) رسيد و آن حضرت مقر خلافت را از مدينه
به کوفه آورد. حبيب بن مظاهر هم به کوفه آمد و در اين شهر ساکن شد، تا هميشه بتواند
در حضور و در رکاب مولايش علي(ع) باشد.




حبيب در تمام جنگهاي آن حضرت شرکت کرد (7) . در آن زمان، حبيب بن مظاهر
يکي از شجاعان بزرگ کوفه به حساب مي‏آمد که در زمره ياران امام بود (8)
. او علاوه بر شجاعت و دلاوري، در اخلاق و رفتار کريمانه، در آشنايي و بصيرت به
مسائل دين و احکام خدا، در پاکي و تقوا و زهد، در عبادت و سخاوت و وفا و آزادگي و
در اخلاص نسبت‏به امام و اهل‏بيت پيامبر اسلام نمونه بود. او در جميع علوم و فنون،
همچون فقه، تفسير، قرائت، حديث، ادبيات، جدل و مناظره و اخبار غيبي، تبحري داشت که
- چه در زمان خلافت علي(ع) و چه پس از آن - مايه اعجاب و شگفتي ديگران بود (9)
. حبيب را در مورد وفا و اخلاصش نسبت‏به امام، جزء «شرطة الخميس‏» (10)
به حساب آورده‏اند. حبيب چهره‏اي زيبا داشت، جمال معنوي‏اش هم
به‏حدکمال بود، تمام قرآن را از حفظ داشت و شبها پس از نماز عشا تا سپيده فجر، ختم
قرآن مي‏کرد و به نيايش و عبادت خدا مي‏پرداخت (12) .




وقتي علي بن ابي طالب(ع) به شهادت رسيد، حبيب بن مظاهر تقريبا 54 سال داشت و بار يک
عمر تقوا و ايثار و تجربه و آگاهي و بصيرت را به دوش مي‏کشيد، تا در سالهاي آينده
هم، همچنان در صراط مستقيم حق و در دفاع از امام و ياري دين بکوشد.




يزيد در آغاز خلافتش، براي مسلط شدن بر اوضاع، سختگيريهاي زيادي مي‏کرد. نوشتن اين
نامه در آن شرايط، اقدام مهم و مخاطره آميزي بود که توسط حبيب و ديگر همفکرانش
انجام گرفت.


در نهضت مسلم بن عقيل




دعوتها و اعلام حمايتهايي که از سوي کوفيان به امام حسين مي‏رسيد، حضرت را بر آن
داشت تا براي ارزيابي دقيق اوضاع و شرايط و ميزان آمادگي مردم، نماينده‏اي ويژه به
کوفه بفرستد و امام، مسلم بن عقيل را به کوفه فرستاد. مسلم پيام و نامه امام را به
مردم ابلاغ کرد و منتظر عکس‏العمل آنان بود.




حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، دو تن از فعالترين کساني بودند که بطور پنهاني و
دور از چشم جاسوسان حکومتي، براي مسلم بن عقيل از مردم بيعت مي‏گرفتند و خود را
تمام وقت، وقف نهضتي کرده بودند که بنا بود به رهبري امام حسين(ع) انجام گيرد.




ابن زياد، حاکم جديد کوفه وقتي به اين شهرآمد و اداره امور را به دست گرفت، کار
بيعت مخفيانه تر شد و شرايط سخت‏تري پيش آمد، ولي حبيب همچنان از عناصر اصلي نهضت
مسلم بود; تا اينکه اوضاع، دگرگون شدوقيام زودرس مسلم پيش آمد و مردم از اطراف مسلم
پراکنده شدند. در اين شرايط بود که قبيله و عشيره حبيب بن مظاهر و مسلم‏بن عوسجه،
آن دو را گرفته و پنهان کردند، تا از گزند خون آشامان ابن زياد درامان بمانند
(16)  زيرا ابن زياد چهره‏هاي مؤثر درنهضت کوفه را شناسايي، دستگير و زنداني
يا اعدام مي‏کرد (17) .


پيوستن به کاروان کربلا




امام حسين(ع) از مکه عازم کوفه بود. «کاروان شهادت‏»مي‏بايست مجمعي از زبده‏ترين
انسانهاي فداکار وخالص باشد که هيچ انگيزه‏اي جز خدا و نصرت دين او درسرنداشته
باشند. چنين کارواني از مکه به کربلا مي‏رفت وحيف بود که حبيب بن مظاهر در اين
قافله نور نباشد. هر چند همه کساني هم که از مکه همراه امام شدند، تا کربلا
نماندند، زيرا با انگيزه‏هاي ديگري آمده بودند، نه براي شهادت.




ابا عبدالله الحسين عليه السلام  هنگام حرکت‏به کوفه، طي نامه‏اي براي حبيب بن
مظاهر نوشت:




از حسين بن علي بن ابي طالب، به دانشمند فقيه، حبيب بن مظاهراسدي:




اما بعد،اي حبيب! تو خويشاوندي و نزديکي ما را به‏رسول خدا(ص) مي‏داني و ما را بهتر
از هرکس مي‏شناسي، تو که صاحب اخلاق نيکو و غيرت مي‏باشي، پس در فدا کردن جان در
راه ما دريغ مکن، تا جدم رسول الله (ص) پاداش آن را در قيامت‏به تو عطاکند.»
(18)




هماي سعادتي بود که بر سر حبيب نشست و پيک افتخاري‏بود که در خانه او را زد: مژده و
بشارتت‏باد اي حبيب بر بهشت‏خدا، که پاداش جهاد و شهادت در راه اوست.




حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، اين دو يار همراه ‏و دو شجاع همرزم، خبر نزديک شدن
کاروان امام‏حسين رابه ‏کوفه شنيدند. از سويي روحشان  ازبي‏فايي و سست‏عهدي مردم
کوفه آزرده و رنجور بود، ازسوي ديگرشوق ديدار حسين بن علي(ع)، آتشي در دل
شيفته‏آنان بر پا کرده بود، که تصميم گرفتند  خود را به امام برسانند.




امام حسين (ع) قبل از آنکه به کوفه برسد، در سرزمين کربلا محاصره‏شد. ماموران «ابن
زياد» هم براي جلوگيري از پيوستن کوفيان وفادار به حسين به کاروان او، شب و روز
راههاي ورود و خروج کوفه را در کنترل داشتند; ولي اين دو پيرمرد جواندل و آگاه و
وفادار، مصمم بودند که به هر قيمتي شده خود را به حسين بن علي(ع) برسانند و او را
ياري کنند. آنان‏شبها راه مي‏رفتند وروز استراحت مي‏کردند، تا اينکه سرانجام در
هفتم محرم، در کربلا به کاروان آن حضرت پيوستند (19) و چشم در چشم و
چهره امام انداختند و نگاهشان زبان دلشان بود و قلبشان در محبت‏حسين(ع) و به عشق
شهادت مي‏تپيد.




حبيب بن مظاهر وقتي به حضور امام رسيد، آنچه که ديد،عبارت بود از ياراني اندک و
دشمناني بسيار! به امام عرض کرد: در اين نزديکي قبيله‏اي از «بني اسد» هستند،اگر
اجازه مي‏دهيد پيش آنان بروم و آنان را به ياري شما فرا بخوانم، شايد خداوند
هدايتشان کند و مايه دفاع از شما گردند.




حسين بن علي هم اجازه داد. حبيب با شتاب خود را به آنان رساند و در جلسه و انجمن
آنان شرکت کرد و ضمن موعظه و ارشاد،در سخنانش گفت:




برايتان هديه نيکي آورده‏ام، بهترين چيزي که رهبر قومي براي آنان مي‏آورد. اينک اين
حسين بن علي، فرزند اميرالمؤمنين(ع) و فاطمه زهرا(س) است که درکنار و نزديک شمافرود
آمده است و همراهش جمعي از مؤمنانند . درحالي که دشمنانش او را محاصره کرده‏اند تا
به قتلش‏برسانند. آمده‏ام تا شما را به دفاع از او و حفظ حرمت پيامبر(ص) درباره وي
دعوت کنم ، به خداوندسوگند! اگر ياري‏اش کنيد، پروردگار، شرافت دنيا و آخرت را به
شما خواهد داد.من اين کرامت را از اين جهت مخصوص شما قرار دادم که شما قوم من هستيد
و از نزديکترين بستگان من به حساب مي‏آيد.




يکي از آنان به نام «عبدالله بن بشير» برخاست و گفت:




اي حبيب! خداوند تلاشت را پاداش دهد! براي ما افتخاري آوردي که يک انسان به
عزيزترين کسانش مي‏دهد؟ من اولين کسي هستم که دعوت تو را لبيک مي‏گويم... .




ديگران هم به پا خاستند و سخناني چون او بر زبان آوردندو براي پيوستن به حسين و
ياري او اعلام آمادگي نمودند. شمار اين افراد به هفتاد يا نود نفر مي‏رسيد
وتصميم‏گرفتند به سوي کربلا عزيمت کنند; اما جاسوس‏خيانتکاري از وابستگان عمرسعد در
ميانشان بود که‏به عمرسعد گزارش داد. عمرسعد هم عنصر خشن بيرحمي چون «ازرق‏» رابا
پانصد اسب سوار به سوي آنان‏گسيل کرد. ماموران، همان شب به آنان رسيدند و
مانع‏حرکتشان شدند. ازرق به اتفاق همراهانش با مردان‏اسدي درگير جنگ شد و فريادهاي
حبيب‏بن مظاهر هم که از آنان مي‏خواست از سر راهشان کنار روند، به جايي نرسيد.




وقتي آن گروه از بني اسد ديدند که با جمعيت اندکشان ياراي مقابله و ايستادگي در
برابر انبوه سواران دشمن را ندارند. ناگزير در تاريکي شبانه به خانه‏هاي خويش
برگشتند.




حبيب بن مظاهر، نزد حسين(ع) برگشت و ماجرا را به آن حضرت خبر داد. حضرت فرمود:
«وماتشاؤون الا ان يشاء الله، ولاحول ولاقوة الا بالله (20) .هر چه که
خدا خواهد، همان شود، و نيرويي جز قوت پروردگار نيست.»




گرچه در آن لحظه طايفه بني اسد نتوانستند به ياري امام بشتابند، ولي در اين نيت وبا
آن اخلاص و آمادگي، هوادار اهل بيت(ع) ‏بودند، و همانها بودند که پس از پايان
ماجراي عاشورا و به اسارت رفتن اهل بيت(ع) به سرزمين خونين کربلا آمدند، تا آن
جنازه‏هاي مطهر را به خاک بسپارند. امام سجاد(ع) هم به صورت يک نقابدار جوان، براي
راهنمايي آنان در شناسايي و دفن پيکر شهداي کربلا به آن محل آمد.


تبليغ در جبهه جنگ




ديديم که حبيب بن مظاهر براي سعادتمند کردن ديگران چقدر دلسوزانه تلاش مي‏کرد،حتي
با صحبتهايش براي جمعي از «بني اسد»، آنان را آماده فداکاري در راه امام کرده بود،
که ممانعت نيروهاي دشمن، امکان پيوستن آنان را به کاروان حق از بين برد. تبليغ روي
افراد، جهت جذب نمودن به حق و دور کردن آنان از آلودگي به ننگ همراهي با يزيديان و
جنگيدن با حسين، حتي در عرصه کارزار هم از ياد حبيب نمي‏رفت.




عمرسعد وقتي به کربلا رسيد، براي گفتگو با حسين، چند پيک در چند نوبت پيش آن حضرت
فرستاد. اولي که عنصر پليد و خائني به نام «کثير بن سعد» بود، از سوي ياران حسين رد
شد; زيرا موجود خطرناک و تروريستي بود و حاضر نشد براي رسيدن به حضور امام حتي
سلاحش را بر زمين بگذارد و بالاخره برگشت.




عمرسعد، شخص ديگري به نام «قرة بن قيس‏» فرستاد. وقتي پيش مي‏آمد، حسين بن علي
پرسيد: آيا او را خوب مي‏شناسيد؟




حبيب بن مظاهر پاسخ داد: آري، نامش قره است و مادرش از قبيله ماست، او پسر خواهر ما
محسوب مي‏شود، من او را قبلا به حسن عقيده مي‏شناختم. او کسي نبود که با يزيديان
همگام باشد، اهل ايمان و تقوا بود و گمان نمي‏کردم که سرانجام کارش به همکاري با
سپاه کوفه منجر گردد!




قره به حضور حسين بن علي(ع) رسيد و گفتگوهايي انجام دادند و پيام عمر سعد را به
امام رسانيد. وقتي که مي‏خواست‏برگردد حبيب به او گفت: اي قره! خدا رحمتت کند! کجا؟
به سوي ظالمان مي‏روي؟ بيا حسين را ياري کن، عزت ما به برکت پدران اوست.




قره گفت: پاسخ حسين را مي‏رسانم، آن گاه فکر خواهم کرد (21) .




ولي قره رفت و باز نيامد (22) .




مورد ديگر، سخنراني براي سپاه دشمن در عصر روز نهم محرم بود. وقتي عصر آن روز،
انبوهي از سپاه عمرسعد به اردوگاه امام هجوم آوردند، حسين بن علي(ع) برادرش عباس را
مامورکرد، تا از نيت و برنامه اين مهاجمان براي او خبر آورد. عباس همراه بيست نفر
از سواران که حبيب و زهير هم جزء آنان بودند - تا پيش روي گروه مهاجم تاختند.




عباس پرسيد: چه شده و چه مي‏خواهيد؟ گفتند: فرمان امير، عبيدالله زياد رسيده است که
يا جنگ، يا تسليم بي قيدو شرط. عباس فرمود: شتاب نکنيد، تا از ابا عبدالله
الحسين(ع) کسب نظر و تکليف کنيم. ديگران ايستادند و عباس بن علي(ع) با شتاب به سوي
حسين برگشت. در اين فاصله ياران حسين با آنان گفتگوهايي داشتند. حبيب بن مظاهر به
زهير گفت: اگر مي‏خواهي با آنان صحبت کن، يا من صحبت کنم. زهير گفت: چون تو پيشنهاد
کردي، خودت سخن آغاز کن. حبيب، رو به آن گروه کرده و گفت:




«به خدا سوگند! فرداي قيامت، چه بد مردماني هستند، آنان که با خداوند در حالي رو به
رو خواهند شد که فرزندان و ذريه پيامبرش را کشته‏اند و بندگان عابد و شب زنده داران
سحرخيز و ذاکران خدا را به قتل رسانده‏اند... (23) .»




اين سخنان - که شايد موجب بيداري و جدانهايي مي‏شد و آگاهي بخش بود بر مذاق مخاطبان
خوش نيامد، و يکي از آنان سخن حبيب را قطع کرد و گفت: بس کن حبيب! تو تا مي‏تواني
خود ستايي مي‏کني.




البته زهير هم پاسخ ياوه‏هاي او را همان‏جا داد و سرانجام قرار بر اين شد که آن
لحظه نجنگند و آن شب تا فردا صبح مهلتي داده شود (24) . حبيب و ديگر
ياران حسين درآن آخرين شب نوراني به نيايش و عبادت پرداختند.


شب عاشورا



آن شب، هر کس آخرين توشه معنوي خويش را از زندگي بر مي‏گرفت. حسين بن علي(ع) به
تنهايي از خيمه خويش خارج شد، تا از خندقها ووضعيت پشت‏خيمه‏ها بازديد کند.متوجه شد
که «نافع‏» (يکي از يارانش) هم در پي او مي‏آيد.


پرسيد: کيست؟ نافع است؟


نافع بن هلال پاسخ داد: آري، منم فدايت‏شوم، اي فرزند پيامبر!


امام پرسيد: چه چيزي باعث‏شد در اين هنگام از شب بيرون آيي؟


نافع: سرور من! بيرون آمدن شما در اين شب به سوي اين فاسد تبهکار (ابن سعد) مرا
نگران ساخت.




امام: بيرون آمدم تا پستي و بلنديهاي اينجا را بررسي کنم، که مبادا کمين گاهي براي
حمله دشمن از پشت‏باشد.




آنگاه در حالي که امام دست چپ نافع راگرفته بود و باز مي‏گشت، فرمود: «همان است،
همان است، به خدا سوگند که وعده‏اي است که تخلف ندارد!» (اشاره به شهادت خويش در آن
سرزمين).



و
به نافع گفت: اي نافع! از ميان اين کوه راهي پيدا کن و خودت را نجات بده.




نافع گفت: آقاي من! مادرم به عزايم بنشيند، اگر چنين کنم! به خدا هرگز از شما جدا
نخواهم شد تا رگهاي گردنم قطع گردد....




امام از نافع جدا شد و درون خيمه خواهرش زينب(س) رفت. نافع ايستاده بود و انتظار
حسين را مي‏کشيد.




زينب به برادرش گفت: آيا از باطن يارانت اطمينان خاطرداري که هنگام سختي و کشاکش
نيزه‏ها تو را رها نکنند؟




امام فرمود: آري خواهرم! اينان را آزموده‏ام. همه اينان دليرمرداني هستند که شيفته
شهادتند، آن گونه که کودک به شير مادرش مشتاق است.




نافع که سخنان اين خواهر و برادر را شنيده بود، بسرعت نزد حبيب بن مظاهر آمد و آن
گفتگو و همچنين تعبير امام را درباره اصحابش براي او نقل کرد.




حبيب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند! اگر خلاف انتظار امام نبود، هم اکنون مي‏رفتم و
تا شمشير در کف دارم با آنان مي‏جنگيدم.




نافع گفت: برادرم! دختران رسول خدا را در حال اضطراب خاطر واگذاشتم، بيا به اتفاق
ديگر اصحاب، حضورشان برسيم و دلهايشان را آرام کرده و ترس را از آنان زايل کنيم.




حبيب بن مظاهر، همرزمان را در آن شب مقدس، چنين صدا زد:




«انصار خدا و پيامبر(ص) کجايند؟  انصار فاطمه(س) و ياران اسلام و اصحاب حسين(ع)
کجايند؟»اصحاب همچون شيران خشمگين، با شتاب از خيمه‏ها بيرون آمدند، عباس بن علي(ع)
هم در ميانشان بود، که به خواسته حبيب، عباس و ديگر افراد از بني هاشم به خيمه‏هاي
خود بازگشتند. حبيب ماند و بقيه اصحاب.




آنگاه حبيب بن مظاهر رو به آن قهرمانان غيور و با حميت، آنچه را که از نافع شنيده
بود بيان کرد، تا ميزان آمادگي آنان را ببيند.




اصحاب، شمشيرها را از نيام کشيدند و گفتند: حبيب! به خدا قسم! اگر دشمن به سوي ما
سرازير شود، سرهايشان را شکار کرده و آنان را به بزرگانشان ملحق خواهيم نمود و
نگهبان عترت و ذريه پيامبر(ص) خواهيم بود.




حبيب گفت: پس با هم به سوي حرم رسول الله (ص) برويم و ترسشان را زايل کنيم.




همگي رفتند و بين طنابهاي خيمه‏ها ايستادند.




حبيب گفت: سلام بر شما اي سروران ما! سلام برشما اي خاندان رسالت! اين شمشيرهاي
جوانانتان است که سوگند خورده‏اند آن را غلاف نکنند، تا اينکه به گردن بدخواهان شما
برسانند، و اين هم نيزه غلامان شماست که سوگند خورده‏اند آن را کنار ننهند، مگر
اينکه در سينه آنان که ندا دهنده شما را پراکنده ساختند، بنشانند. (25)




در اين لحظه، حسين بن علي(ع) بيرون آمد، و در مقام قدرداني و تشکر از اين همه ايثار
و فداکاري، به آنان فرمود:«اصحاب من! خداوند از سوي اهل بيت پيامبرتان، بهترين
پاداش را به شما بدهد!» (6 2 )




ياران امام مي‏دانستند که اين لحظه‏هاي پربها در اين آخرين شب، ارزشمندترين
سرمايه‏هاي آنان است که به ملکوت اعلي و به جاودانگي شهادتشان مي‏رساند.




يک شب، و اين همه سرشار از ارزش، يک شب، و اين همه گرانبها و قدر گونه، دريغ بر کسي
که ارزش شبهاي قدر زندگي خويش را نشناسد! و ياران حسين، چه خوب از بهاي «شب عاشورا»
آگاه بودند.




شوق شهادت




وقتي کسي ميان خود و ديدار خدا و بهشت جاودان و رسيدن به حضور پيامبر و ائمه و
صديقان و شهيدان بزرگ، فقط يک شب فاصله مي‏بيند،و خود را در آستانه اين فيض بزرگ
مشاهده مي‏کند، اگر براستي از راه و هدف ومقصد خويش، در اين «سير الي الله‏» آگاه
باشد و شادي نکند، پس چه کند؟ خوشحالي از شهادت، ويژه کساني است که به اين آگاهي
ارزشمند و به علم اليقين رسيده باشند، و حبيب بن مظاهر، از اين جماعت‏بود.




اصحاب امام حسين وقتي دانستند که در پيش روي يادگار پيامبر و امام بزرگوار خويش، در
راه خدا کشته خواهند شد، از خوشحالي در پوست نمي‏گنجيدند و به شوخي و مزاح
مي‏پرداختند. حبيب بن مظاهر در حالي که مي‏خنديد و شادي وجودش را فرا گرفته بود،
پيش اصحاب رفت. يکي از آنان به نام «يزيد بن حصين تميمي‏» از روي نارضايتي و اعتراض
گفت:




«الآن که وقت‏شوخي و خنده نيست!»




حبيب بن مظاهر جوابي داد که ازعمق ايمان او خبر مي‏داد; گفت: «براي خوشحالي چه
موقعيتي بهتر از حالا؟! به خدا سوگند! چيزي نمانده که اين طغيانگران با شمشيرهايشان
بر ما بتازند و ما به حورالعين بهشت‏برسيم.» (27)




يکي ديگر هم از اصحاب که شادي و شوخي مي‏کرد، وقتي از روي تعجب به او گفتند: اکنون
که زمان انجام دادن کار بيهوده نيست! گفت: بستگان من مي‏دانند که من در جواني و
پيري، اهل بيهودگي ولغو نبوده‏ام، اما شادم از آنچه که ملاقاتش خواهيم کرد. فاصله
ما تا بهشت، حمله اين قوم با شمشيرهايشان است. (28)


عاشورا، روز حماسه




صبح عاشورا، پس از نماز صبح، در اردوگاه امام حسين(ع) آمادگي زيادي براي جانبازي و
ايثار جان به چشم مي‏خورد. حسين بن علي(ع) نيروهاي خود را آرايش نظامي داد، حبيب بن
مظاهر را فرمانده جناح چپ نيروهاي خويش ساخت و زهير را به جناح راست گماشت.




حبيب بن مظاهر از برجسته‏ترين اصحاب امام بود. در حمله‏هاي انفرادي، هر کس در ميدان
او را صدا مي‏زد، بسرعت درخواست او را اجابت مي‏کرد و روياروي حريف مي‏ايستاد. از
جمله يک بار، «سالم‏» غلام زياد، و «يسار» غلام عبيدالله براي جنگ به ميدان آمدند و
مبارز طلبيدند.


يسار با غرور و تکبر پا به ميدان نهاد و اعلام کرد که تنها بايد يکي از چند نفر:
حبيب، زهير و يا برير (از سرداران سپاه‏امام) به مبارزه با من بيايند. حبيب و برير
بسرعت ازجابرخاستند، ولي امام حسين به آنان اجازه نفرمود و «عبدالله بن عمير» را که
داوطلب بعدي بود، به جنگ آن دو فرستاد. عبدالله هم هر دو عنصر ناپاک را به هلاکت
رساند. (29)


در همان صبح عاشورا که امام حسين(ع) براي ارشاد دشمن‏واتمام حجت‏بر آنان، آن خطابه
پرشور و بيدارگرش رابيان‏فرمود: «نسب مرا در نظر بگيريد و بنگريد که آيا کشتن‏من‏به
صلاح شماست؟ آيا من پسر فاطمه(س)  دختر پيامبرتان نيستم؟...»


شمر ملعون سخن آن حضرت را قطع کرد و گفت: «او (امام) خدا را بر يک حرف (بطور سطحي و
ظاهري) پرستش مي‏کند (30) ، اگر بدانم که او چه مي‏گويد»غيرت ديني حبيب
بن مظاهر نگذاشت که او تماشا گرهتاکي و اهانت‏شمر باشد در پاسخ او گفت:


«به خدا قسم! مي‏بينم که تو خدا را بر هفتادحرف مي‏پرستي (کنايه از انحراف شديد شمر
و ساختگي بودن تدين او) من هم شاهدم که در گفته‏ات (که حرف حسين را نمي‏فهمي) راست
مي‏گويي... خداوند بر قلب تو مهر زده و از درک حقيقت محرومي...» (31)


بدين ترتيب شمرملعون منکوب شد و امام همچنان به سخنان خود ادامه داد.


جنگ تن به تن شروع شده بود; ياران فداکار امام(ع)، در آن مقطع تاريخي، يکايک به
جهاد مي‏پرداختند و پس از مبارزاتي به شهادت مي‏رسيدند.


مسلم بن عوسجه (از دوستان ديرين حبيب) وقتي به ميدان رفت و در آخرين لحظه‏ها بر
زمين افتاد، در خون خود مي‏غلطيد که هم حسين بن علي و هم حبيب بن مظاهر بر بالين او
حاضر شده بودند. هنوز رمقي در تن مسلم بود که حبيب به او گفت:


مسلم! برايم مرگ تو سخت وناگوار است! تو را به بهشت مژده مي‏دهم.


مسلم با صداي ضعيفي گفت: خداوند تو را مژده بهشت دهد!


آنگاه حبيب افزود:


مسلم! اگر بعد از تو کشته نمي‏شدم، دوست داشتم که تمام وصيتهايت را به من بگويي،
چرا که تو هم در قرابت و هم در دين بر گردن من حق داري.


مسلم بن عوسجه که با زحمت‏سعي مي کرد سخن بگويد، گفت: تو را وصيت مي‏کنم به اين مرد
(امام حسين)، تا دم مرگ با او باش و در رکابش بمير!


حبيب گفت:به خداي کعبه سوگند که چنين خواهم کرد (32) ، و چشمان مسلم بن
عوسجه براي هميشه بسته شد.


اين وفاداري خالصانه اين دو دوست نسبت‏به امام بود که آنان را در زمره برترين شهداي
کربلا قرار داد; ياد هر دو گرامي باد.


ظهر عاشورا، امام حسين(ع) براي بر پاداشتن آخرين نماز، مهلتي خواست. «حصين بن
تميم‏» - که از نيروهاي خبيث دشمن بود فرياد زد: حسين! نماز تو که قبول نيست!


حبيب بن مظاهر از اين اهانت لئيمانه خشمگين شد و درپاسخ آن مرد گفت: خيال کرده‏اي
که نماز خاندان پيامبر قبول نيست، ولي نماز تو قبول است، اي الاغ! سپس به يکديگر
حمله کردند; حبيب بن مظاهر با شمشير بر سر اسب حصين بن‏تميم زد، اسب بر زمين افتاد
و سوارش را هم بر زمين کوبيد. بلافاصله دوستانش شتافتند و اور ا از چنگ حبيب بن
مظاهر خلاص کردند، و حبيب خطاب به آنان چنين گفت:


اي بدترين قوم از نظر نام و نيرو، سوگند مي‏خورم که اگر ما به اندازه شما يا جزئي
از شما بوديم، از بيم شمشيرهاي ما فرار مي‏کرديد و دشت را رها مي‏ساختيد. (33)


آخرين لحظه‏هاي فداکاري حبيب بن مظاهر فرا رسيد. آن مجاهد پير و سالخورده که خون در
رگهايش هنوز جوان بود، با شمشيري آخته به آنان حمله کرد و با چنان شور و حماسه‏اي
پيش تاخت که عرصه کارزار را به تلاطم در آورد. او در حالي که به ميان سپاه دشمن
نفوذ کرده بود و آنان را از دم تيغ مي‏گذراند، اين گونه رجز مي‏خواند:


«من، حبيب، پسر مظاهرم و زماني که آتش جنگ برافروخته شود، يکه سوار ميدان جنگم. شما
گرچه ازنظر نيرو و نفر از ما بيشتريد، ليکن ما از شما مقاومترو وفادارتريم; حجت و
دليل ما برتر، ومنطق ماآشکارتر است و ازشما پرهيزکارتر و استوارتريم.» (34)


حبيب بن مظاهر با آن کهنسالي، شمشير مي‏زد و دشمنان را مي‏کشت. حدود 62 نفر از
يزيديان را به خاک افکند و همچنان دلاورانه مي‏جنگيد، تا اينکه شمشيري بر فرق او
اصابت کرد و يکي هم با سرنيزه به او حمله کرد و حبيب بر زمين افتاد. حصين بن تميم
که چند لحظه قبل با خفت و خواري از چنگ حبيب گريخته بود، به تلافي آن شکست و
بي‏آبرويي به حبيب حمله کرد و حبيب بن مظاهر را که مي‏خواست دوباره براي جنگ
برخيزد، با ضربه‏اي بر سرش، دوباره به زمين افکند.


موهاي سفيد صورتش از خون رنگين شد. دستها را بالا آورد که خون را از برابر ديدگانش
پاک کند و بهتر بتواند صحنه نبرد را و دوست و دشمن را باز شناسد، که نيزه‏اي او را
از پاي افکند و بر خاک افتاد.


رمقي در تن داشت و خرسند بود که «جان‏» خويش را در راه حق مي‏دهد و «خون‏» خود را
در پاي نهال حقيقت و دين نثار مي‏کند.


«بديل بن صريم‏» که اولين ضربه کاري را بر حبيب وارد کرده بود، پياده شد و خود را
به حبيب رساند و با عجله، سر مطهر اين شهيد بزرگ را از تن جدا کرد (35) .


داغ اين شهيد، بر ياران حسين(ع) بسيار گران بود; حسين بن علي خود را به بالين او
رساند، تا شهادتش را - که معراج جان به آستان جانان بود - تبريک گويد.


شهادت حبيب بن مظاهر، چنان در حسين بن علي(ع) اثر گذاشته بود که در شهادتش
فرمود:«پاداش خود و ياران حامي خود را از خداي تعالي انتظار مي‏برم.» (36)


درود خدا و رسول الله (ص) بر حبيب بن مظاهر اسدي.



/ 1