حبيب بن مظاهر
اين قهرمان عابد و عارف ،حبيب بن مظاهراسدي رضوان الله تعالي عليه است که نامش آشناست و با کربلاي حسين و عاشوراي شهادت، پيوندي ناگسستني دارد.
برخي از عاشوراييان، جزء مسلمانان فداکاري بودند که حتي حضور رسول خدا(ص) را هم درک
کرده بودند، و بعضيشان از دليرمردان رکاب اميرالمؤمنين و ياران آن حضرت بودند که
در حضورش با دشمنان حق جنگيده و در شمار اصحاب امام مجتبي (ع) هم بودهاند و
سرانجام حسينبن علي(ع) را درکربلا ياري کرده و دراين راه به شهادترسيدهاند.
حبيب و ياران ديگر ابا عبدالله الحسين(ع) در روز عاشورا، از چنان عظمت و شکوه و
مقامي برخوردار بودند که مايه غبطه همگان است. تعبيراتي را که امام صادق(ع) درباره
آنان به کار برده است، بسيار ارزشمند است.
القابي همچون «اوليا و دوستان خدا»، «برگزيدگان پروردگار»، «ياران وفادار دين خدا»،
«انصار پيامبر و علي و فاطمه و حسن و حسين»، «پاکان رستگار و سعادتمند» و... از
زبان امام صادق(ع) درباره آنان صادر شده است (1) .
کدام مکتب و آيين و ملت و نژاد، به اندازه اسلام در داشتن سرمايههاي انساني غني
است؟
در کدام مسلک و دين، اين همه شخصيتهاي برجسته و الهام بخش ميتوان يافت؟
درود بر اسلام که اين همه ذخاير معنوي دارد، درود بر اين پاکمردان متعهد و شهيدان
جاويد که آبروي اسلام و قرآنند، و «اسوه»هايي براي الگوگيري و پيروي کردن.
اميداست که اين نمونههاي متعالي براي همه ما و همه رزمندگان پرتوان جبهه نوراني
اسلام و براي همه آزادگان دنيا سرمشق کمال جويي و فضيلتيابي باشد.
باشد که راه کربلا باز شود، تا در جوار بارگاه حسيني و مرقد سالار شهيدان، اين
ياران وفادار سيدالشهدا را هم زيارت کنيم! آمين.
حبيب بن مظاهر اسدي (2)
سابقه در دين و خدمتبه اسلام و درک محضر رسول خدا(ص) از افتخارات حبيب بن مظاهر
بود. حبيب بزرگمردي از طايفه افتخار آفرين «بني اسد» بود. او يک سال پيش از بعثت
پيامبر اسلام به دنيا آمد. کودکياش همزمان با سالهايي بود که پيامبر در مکه مردم
را به توحيد دعوت ميکرد، و جوانياش، هم عصر با دوران حکومت الهي رسولخدا در
مدينه و آن سالهاي جهاد و حماسه و فداکاري در راه دين خدا بود.
فيض ديدار پيامبر، توفيقي بود که حبيب بن مظاهر را از همان آغاز با معارف دين و
حکمتهاي متعالي و سرچشمه زلال و جوشان تعاليم جاودان اسلام آشنا ساخت.
حبيب از اصحاب پيامبر به حساب ميآمد و از آن حضرت حديثهاي زيادي شنيده بود. صحابي
بودن اين چهره عظيمالشان تاريخ اسلام (3) مقام و موقعيت او را والاتر
ساخته بود و شرکت او در سن 75 سالگي درنهضت کربلا و دفاع مسلحانهاش از حسين بن
علي(ع) از صحنههاي پر شکوه و سرشار از معنويتي است که فقط در جبهههاي نوراني
مؤمنان حق پرستيافت ميشود.
در دوران اميرالمؤمنين علي (ع)
پس از وفات پيامبر، حبيب بن مظاهر در خط ولايت عليبن ابيطالب(ع) قرار گرفت و
محضرآن امام را مغتنم شمرد و آن حضرت را به سان چشمهسار زلال حقيقت و حجتبينظير
الهي و وارث علوم پيامبر ميشناخت. از اين رو، به شمار ياران مولاي متقيان پيوست
و در رديف اصحاب خاص و شاگردان ويژه آن حضرت همچون ميثم تمار، رشيد هجري، عمروبن
حمق و... بود قرار گرفت وعلوم گرانبها يي رااز امام آموخت (4) . ، که
يکي از آنها «علم بلايا و منايا» بود; يعني پيشگويي حوادث و خبر داشتن از وقايع
آينده و تاريخ و کيفيتشهادت خود و ديگران.
به نمونه مشهوري که در اين باره نقل شده است توجه کنيد:
ميثم تمار، سوار بر اسب از نزديک جايي که جمعي از طايفه «بني اسد» در آن نشسته
بودند عبور ميکرد. در اين حال، حبيببن مظاهر را ديد که او نيز سوار بر اسب بود.
آن دو به يکديگر نزديک شدند، تا حدي که گردن اسبهايشان به هم ميخورد و گفتگويي
طولاني کردند. در آخر، حبيب بن مظاهر خطاب به ميثم گفت: گويا پيرمرد خربزه فروشي
(5) را ميبينم که در راه عشق و محبت دودمان پيامبر(ص)، او را به دار
آويختهاند و بر چوبه دار، شکم او را پاره ميکنند.
ميثم هم گفت: من هم خوب ميشناسم مرد سرخ رويي را که گيسواني دارد (منظورش خود حبيب
بن مظاهر بود) و به عنوان ياري فرزند رسول خدا، حسين بن علي، به ميدان ميرود و
کشته ميشود، و سربريدهاش را در کوفه ميگردانند.
آنان پس از اين گفتگو، از هم جدا شدند. کساني که آنجا بودند و اين گفتگو را از آن
دو شنيده بودند، هنوز متفرق نشده بودند و به خيال خودشان درباره دروغهاي آن دو نفر
صحبت ميکردند که «رشيد هجري» از راه رسيد و ازآنان سراغ ميثم و حبيب را گرفت. به
او گفتند: همينجا بودند و چنين و چنان گفتند وسپس از هم جدا شده و رفتند. رشيد
گفت: خداوند، ميثم را رحمت کند; فراموش کرد که اين مطلب را هم اضافه کند که به
آورنده سر بريده حبيب در کوفه صد درهم بيشتر جايزه ميدهند و آنگاه آن سر را در شهر
ميگردانند!
حاضران به يکديگر گفتند: اين يکي، از آنان هم دروغگوتر است; ولي طولي نکشيد که ميثم
را بر در خانه «عمروبن حريث» بر فراز چوبه دار، آويخته ديدند و سر حبيب بن مظاهر
را هم به کوفه آوردند و آنچه را که آن روز گفته شده بود به چشم ديدند (6)
.
روزگار گذشت و خلافتبه اميرالمؤمنين علي (ع) رسيد و آن حضرت مقر خلافت را از مدينه
به کوفه آورد. حبيب بن مظاهر هم به کوفه آمد و در اين شهر ساکن شد، تا هميشه بتواند
در حضور و در رکاب مولايش علي(ع) باشد.
حبيب در تمام جنگهاي آن حضرت شرکت کرد (7) . در آن زمان، حبيب بن مظاهر
يکي از شجاعان بزرگ کوفه به حساب ميآمد که در زمره ياران امام بود (8)
. او علاوه بر شجاعت و دلاوري، در اخلاق و رفتار کريمانه، در آشنايي و بصيرت به
مسائل دين و احکام خدا، در پاکي و تقوا و زهد، در عبادت و سخاوت و وفا و آزادگي و
در اخلاص نسبتبه امام و اهلبيت پيامبر اسلام نمونه بود. او در جميع علوم و فنون،
همچون فقه، تفسير، قرائت، حديث، ادبيات، جدل و مناظره و اخبار غيبي، تبحري داشت که
- چه در زمان خلافت علي(ع) و چه پس از آن - مايه اعجاب و شگفتي ديگران بود (9)
. حبيب را در مورد وفا و اخلاصش نسبتبه امام، جزء «شرطة الخميس» (10)
به حساب آوردهاند. حبيب چهرهاي زيبا داشت، جمال معنوياش هم
بهحدکمال بود، تمام قرآن را از حفظ داشت و شبها پس از نماز عشا تا سپيده فجر، ختم
قرآن ميکرد و به نيايش و عبادت خدا ميپرداخت (12) .
وقتي علي بن ابي طالب(ع) به شهادت رسيد، حبيب بن مظاهر تقريبا 54 سال داشت و بار يک
عمر تقوا و ايثار و تجربه و آگاهي و بصيرت را به دوش ميکشيد، تا در سالهاي آينده
هم، همچنان در صراط مستقيم حق و در دفاع از امام و ياري دين بکوشد.
يزيد در آغاز خلافتش، براي مسلط شدن بر اوضاع، سختگيريهاي زيادي ميکرد. نوشتن اين
نامه در آن شرايط، اقدام مهم و مخاطره آميزي بود که توسط حبيب و ديگر همفکرانش
انجام گرفت.
در نهضت مسلم بن عقيل
دعوتها و اعلام حمايتهايي که از سوي کوفيان به امام حسين ميرسيد، حضرت را بر آن
داشت تا براي ارزيابي دقيق اوضاع و شرايط و ميزان آمادگي مردم، نمايندهاي ويژه به
کوفه بفرستد و امام، مسلم بن عقيل را به کوفه فرستاد. مسلم پيام و نامه امام را به
مردم ابلاغ کرد و منتظر عکسالعمل آنان بود.
حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، دو تن از فعالترين کساني بودند که بطور پنهاني و
دور از چشم جاسوسان حکومتي، براي مسلم بن عقيل از مردم بيعت ميگرفتند و خود را
تمام وقت، وقف نهضتي کرده بودند که بنا بود به رهبري امام حسين(ع) انجام گيرد.
ابن زياد، حاکم جديد کوفه وقتي به اين شهرآمد و اداره امور را به دست گرفت، کار
بيعت مخفيانه تر شد و شرايط سختتري پيش آمد، ولي حبيب همچنان از عناصر اصلي نهضت
مسلم بود; تا اينکه اوضاع، دگرگون شدوقيام زودرس مسلم پيش آمد و مردم از اطراف مسلم
پراکنده شدند. در اين شرايط بود که قبيله و عشيره حبيب بن مظاهر و مسلمبن عوسجه،
آن دو را گرفته و پنهان کردند، تا از گزند خون آشامان ابن زياد درامان بمانند
(16) زيرا ابن زياد چهرههاي مؤثر درنهضت کوفه را شناسايي، دستگير و زنداني
يا اعدام ميکرد (17) .
پيوستن به کاروان کربلا
امام حسين(ع) از مکه عازم کوفه بود. «کاروان شهادت»ميبايست مجمعي از زبدهترين
انسانهاي فداکار وخالص باشد که هيچ انگيزهاي جز خدا و نصرت دين او درسرنداشته
باشند. چنين کارواني از مکه به کربلا ميرفت وحيف بود که حبيب بن مظاهر در اين
قافله نور نباشد. هر چند همه کساني هم که از مکه همراه امام شدند، تا کربلا
نماندند، زيرا با انگيزههاي ديگري آمده بودند، نه براي شهادت.
ابا عبدالله الحسين عليه السلام هنگام حرکتبه کوفه، طي نامهاي براي حبيب بن
مظاهر نوشت:
از حسين بن علي بن ابي طالب، به دانشمند فقيه، حبيب بن مظاهراسدي:
اما بعد،اي حبيب! تو خويشاوندي و نزديکي ما را بهرسول خدا(ص) ميداني و ما را بهتر
از هرکس ميشناسي، تو که صاحب اخلاق نيکو و غيرت ميباشي، پس در فدا کردن جان در
راه ما دريغ مکن، تا جدم رسول الله (ص) پاداش آن را در قيامتبه تو عطاکند.»
(18)
هماي سعادتي بود که بر سر حبيب نشست و پيک افتخاريبود که در خانه او را زد: مژده و
بشارتتباد اي حبيب بر بهشتخدا، که پاداش جهاد و شهادت در راه اوست.
حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه، اين دو يار همراه و دو شجاع همرزم، خبر نزديک شدن
کاروان امامحسين رابه کوفه شنيدند. از سويي روحشان ازبيفايي و سستعهدي مردم
کوفه آزرده و رنجور بود، ازسوي ديگرشوق ديدار حسين بن علي(ع)، آتشي در دل
شيفتهآنان بر پا کرده بود، که تصميم گرفتند خود را به امام برسانند.
امام حسين (ع) قبل از آنکه به کوفه برسد، در سرزمين کربلا محاصرهشد. ماموران «ابن
زياد» هم براي جلوگيري از پيوستن کوفيان وفادار به حسين به کاروان او، شب و روز
راههاي ورود و خروج کوفه را در کنترل داشتند; ولي اين دو پيرمرد جواندل و آگاه و
وفادار، مصمم بودند که به هر قيمتي شده خود را به حسين بن علي(ع) برسانند و او را
ياري کنند. آنانشبها راه ميرفتند وروز استراحت ميکردند، تا اينکه سرانجام در
هفتم محرم، در کربلا به کاروان آن حضرت پيوستند (19) و چشم در چشم و
چهره امام انداختند و نگاهشان زبان دلشان بود و قلبشان در محبتحسين(ع) و به عشق
شهادت ميتپيد.
حبيب بن مظاهر وقتي به حضور امام رسيد، آنچه که ديد،عبارت بود از ياراني اندک و
دشمناني بسيار! به امام عرض کرد: در اين نزديکي قبيلهاي از «بني اسد» هستند،اگر
اجازه ميدهيد پيش آنان بروم و آنان را به ياري شما فرا بخوانم، شايد خداوند
هدايتشان کند و مايه دفاع از شما گردند.
حسين بن علي هم اجازه داد. حبيب با شتاب خود را به آنان رساند و در جلسه و انجمن
آنان شرکت کرد و ضمن موعظه و ارشاد،در سخنانش گفت:
برايتان هديه نيکي آوردهام، بهترين چيزي که رهبر قومي براي آنان ميآورد. اينک اين
حسين بن علي، فرزند اميرالمؤمنين(ع) و فاطمه زهرا(س) است که درکنار و نزديک شمافرود
آمده است و همراهش جمعي از مؤمنانند . درحالي که دشمنانش او را محاصره کردهاند تا
به قتلشبرسانند. آمدهام تا شما را به دفاع از او و حفظ حرمت پيامبر(ص) درباره وي
دعوت کنم ، به خداوندسوگند! اگر يارياش کنيد، پروردگار، شرافت دنيا و آخرت را به
شما خواهد داد.من اين کرامت را از اين جهت مخصوص شما قرار دادم که شما قوم من هستيد
و از نزديکترين بستگان من به حساب ميآيد.
يکي از آنان به نام «عبدالله بن بشير» برخاست و گفت:
اي حبيب! خداوند تلاشت را پاداش دهد! براي ما افتخاري آوردي که يک انسان به
عزيزترين کسانش ميدهد؟ من اولين کسي هستم که دعوت تو را لبيک ميگويم... .
ديگران هم به پا خاستند و سخناني چون او بر زبان آوردندو براي پيوستن به حسين و
ياري او اعلام آمادگي نمودند. شمار اين افراد به هفتاد يا نود نفر ميرسيد
وتصميمگرفتند به سوي کربلا عزيمت کنند; اما جاسوسخيانتکاري از وابستگان عمرسعد در
ميانشان بود کهبه عمرسعد گزارش داد. عمرسعد هم عنصر خشن بيرحمي چون «ازرق» رابا
پانصد اسب سوار به سوي آنانگسيل کرد. ماموران، همان شب به آنان رسيدند و
مانعحرکتشان شدند. ازرق به اتفاق همراهانش با مرداناسدي درگير جنگ شد و فريادهاي
حبيببن مظاهر هم که از آنان ميخواست از سر راهشان کنار روند، به جايي نرسيد.
وقتي آن گروه از بني اسد ديدند که با جمعيت اندکشان ياراي مقابله و ايستادگي در
برابر انبوه سواران دشمن را ندارند. ناگزير در تاريکي شبانه به خانههاي خويش
برگشتند.
حبيب بن مظاهر، نزد حسين(ع) برگشت و ماجرا را به آن حضرت خبر داد. حضرت فرمود:
«وماتشاؤون الا ان يشاء الله، ولاحول ولاقوة الا بالله (20) .هر چه که
خدا خواهد، همان شود، و نيرويي جز قوت پروردگار نيست.»
گرچه در آن لحظه طايفه بني اسد نتوانستند به ياري امام بشتابند، ولي در اين نيت وبا
آن اخلاص و آمادگي، هوادار اهل بيت(ع) بودند، و همانها بودند که پس از پايان
ماجراي عاشورا و به اسارت رفتن اهل بيت(ع) به سرزمين خونين کربلا آمدند، تا آن
جنازههاي مطهر را به خاک بسپارند. امام سجاد(ع) هم به صورت يک نقابدار جوان، براي
راهنمايي آنان در شناسايي و دفن پيکر شهداي کربلا به آن محل آمد.
تبليغ در جبهه جنگ
ديديم که حبيب بن مظاهر براي سعادتمند کردن ديگران چقدر دلسوزانه تلاش ميکرد،حتي
با صحبتهايش براي جمعي از «بني اسد»، آنان را آماده فداکاري در راه امام کرده بود،
که ممانعت نيروهاي دشمن، امکان پيوستن آنان را به کاروان حق از بين برد. تبليغ روي
افراد، جهت جذب نمودن به حق و دور کردن آنان از آلودگي به ننگ همراهي با يزيديان و
جنگيدن با حسين، حتي در عرصه کارزار هم از ياد حبيب نميرفت.
عمرسعد وقتي به کربلا رسيد، براي گفتگو با حسين، چند پيک در چند نوبت پيش آن حضرت
فرستاد. اولي که عنصر پليد و خائني به نام «کثير بن سعد» بود، از سوي ياران حسين رد
شد; زيرا موجود خطرناک و تروريستي بود و حاضر نشد براي رسيدن به حضور امام حتي
سلاحش را بر زمين بگذارد و بالاخره برگشت.
عمرسعد، شخص ديگري به نام «قرة بن قيس» فرستاد. وقتي پيش ميآمد، حسين بن علي
پرسيد: آيا او را خوب ميشناسيد؟
حبيب بن مظاهر پاسخ داد: آري، نامش قره است و مادرش از قبيله ماست، او پسر خواهر ما
محسوب ميشود، من او را قبلا به حسن عقيده ميشناختم. او کسي نبود که با يزيديان
همگام باشد، اهل ايمان و تقوا بود و گمان نميکردم که سرانجام کارش به همکاري با
سپاه کوفه منجر گردد!
قره به حضور حسين بن علي(ع) رسيد و گفتگوهايي انجام دادند و پيام عمر سعد را به
امام رسانيد. وقتي که ميخواستبرگردد حبيب به او گفت: اي قره! خدا رحمتت کند! کجا؟
به سوي ظالمان ميروي؟ بيا حسين را ياري کن، عزت ما به برکت پدران اوست.
قره گفت: پاسخ حسين را ميرسانم، آن گاه فکر خواهم کرد (21) .
ولي قره رفت و باز نيامد (22) .
مورد ديگر، سخنراني براي سپاه دشمن در عصر روز نهم محرم بود. وقتي عصر آن روز،
انبوهي از سپاه عمرسعد به اردوگاه امام هجوم آوردند، حسين بن علي(ع) برادرش عباس را
مامورکرد، تا از نيت و برنامه اين مهاجمان براي او خبر آورد. عباس همراه بيست نفر
از سواران که حبيب و زهير هم جزء آنان بودند - تا پيش روي گروه مهاجم تاختند.
عباس پرسيد: چه شده و چه ميخواهيد؟ گفتند: فرمان امير، عبيدالله زياد رسيده است که
يا جنگ، يا تسليم بي قيدو شرط. عباس فرمود: شتاب نکنيد، تا از ابا عبدالله
الحسين(ع) کسب نظر و تکليف کنيم. ديگران ايستادند و عباس بن علي(ع) با شتاب به سوي
حسين برگشت. در اين فاصله ياران حسين با آنان گفتگوهايي داشتند. حبيب بن مظاهر به
زهير گفت: اگر ميخواهي با آنان صحبت کن، يا من صحبت کنم. زهير گفت: چون تو پيشنهاد
کردي، خودت سخن آغاز کن. حبيب، رو به آن گروه کرده و گفت:
«به خدا سوگند! فرداي قيامت، چه بد مردماني هستند، آنان که با خداوند در حالي رو به
رو خواهند شد که فرزندان و ذريه پيامبرش را کشتهاند و بندگان عابد و شب زنده داران
سحرخيز و ذاکران خدا را به قتل رساندهاند... (23) .»
اين سخنان - که شايد موجب بيداري و جدانهايي ميشد و آگاهي بخش بود بر مذاق مخاطبان
خوش نيامد، و يکي از آنان سخن حبيب را قطع کرد و گفت: بس کن حبيب! تو تا ميتواني
خود ستايي ميکني.
البته زهير هم پاسخ ياوههاي او را همانجا داد و سرانجام قرار بر اين شد که آن
لحظه نجنگند و آن شب تا فردا صبح مهلتي داده شود (24) . حبيب و ديگر
ياران حسين درآن آخرين شب نوراني به نيايش و عبادت پرداختند.
شب عاشورا
آن شب، هر کس آخرين توشه معنوي خويش را از زندگي بر ميگرفت. حسين بن علي(ع) به
تنهايي از خيمه خويش خارج شد، تا از خندقها ووضعيت پشتخيمهها بازديد کند.متوجه شد
که «نافع» (يکي از يارانش) هم در پي او ميآيد.
پرسيد: کيست؟ نافع است؟
نافع بن هلال پاسخ داد: آري، منم فدايتشوم، اي فرزند پيامبر!
امام پرسيد: چه چيزي باعثشد در اين هنگام از شب بيرون آيي؟
نافع: سرور من! بيرون آمدن شما در اين شب به سوي اين فاسد تبهکار (ابن سعد) مرا
نگران ساخت.
امام: بيرون آمدم تا پستي و بلنديهاي اينجا را بررسي کنم، که مبادا کمين گاهي براي
حمله دشمن از پشتباشد.
آنگاه در حالي که امام دست چپ نافع راگرفته بود و باز ميگشت، فرمود: «همان است،
همان است، به خدا سوگند که وعدهاي است که تخلف ندارد!» (اشاره به شهادت خويش در آن
سرزمين).
و
به نافع گفت: اي نافع! از ميان اين کوه راهي پيدا کن و خودت را نجات بده.
نافع گفت: آقاي من! مادرم به عزايم بنشيند، اگر چنين کنم! به خدا هرگز از شما جدا
نخواهم شد تا رگهاي گردنم قطع گردد....
امام از نافع جدا شد و درون خيمه خواهرش زينب(س) رفت. نافع ايستاده بود و انتظار
حسين را ميکشيد.
زينب به برادرش گفت: آيا از باطن يارانت اطمينان خاطرداري که هنگام سختي و کشاکش
نيزهها تو را رها نکنند؟
امام فرمود: آري خواهرم! اينان را آزمودهام. همه اينان دليرمرداني هستند که شيفته
شهادتند، آن گونه که کودک به شير مادرش مشتاق است.
نافع که سخنان اين خواهر و برادر را شنيده بود، بسرعت نزد حبيب بن مظاهر آمد و آن
گفتگو و همچنين تعبير امام را درباره اصحابش براي او نقل کرد.
حبيب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند! اگر خلاف انتظار امام نبود، هم اکنون ميرفتم و
تا شمشير در کف دارم با آنان ميجنگيدم.
نافع گفت: برادرم! دختران رسول خدا را در حال اضطراب خاطر واگذاشتم، بيا به اتفاق
ديگر اصحاب، حضورشان برسيم و دلهايشان را آرام کرده و ترس را از آنان زايل کنيم.
حبيب بن مظاهر، همرزمان را در آن شب مقدس، چنين صدا زد:
«انصار خدا و پيامبر(ص) کجايند؟ انصار فاطمه(س) و ياران اسلام و اصحاب حسين(ع)
کجايند؟»اصحاب همچون شيران خشمگين، با شتاب از خيمهها بيرون آمدند، عباس بن علي(ع)
هم در ميانشان بود، که به خواسته حبيب، عباس و ديگر افراد از بني هاشم به خيمههاي
خود بازگشتند. حبيب ماند و بقيه اصحاب.
آنگاه حبيب بن مظاهر رو به آن قهرمانان غيور و با حميت، آنچه را که از نافع شنيده
بود بيان کرد، تا ميزان آمادگي آنان را ببيند.
اصحاب، شمشيرها را از نيام کشيدند و گفتند: حبيب! به خدا قسم! اگر دشمن به سوي ما
سرازير شود، سرهايشان را شکار کرده و آنان را به بزرگانشان ملحق خواهيم نمود و
نگهبان عترت و ذريه پيامبر(ص) خواهيم بود.
حبيب گفت: پس با هم به سوي حرم رسول الله (ص) برويم و ترسشان را زايل کنيم.
همگي رفتند و بين طنابهاي خيمهها ايستادند.
حبيب گفت: سلام بر شما اي سروران ما! سلام برشما اي خاندان رسالت! اين شمشيرهاي
جوانانتان است که سوگند خوردهاند آن را غلاف نکنند، تا اينکه به گردن بدخواهان شما
برسانند، و اين هم نيزه غلامان شماست که سوگند خوردهاند آن را کنار ننهند، مگر
اينکه در سينه آنان که ندا دهنده شما را پراکنده ساختند، بنشانند. (25)
در اين لحظه، حسين بن علي(ع) بيرون آمد، و در مقام قدرداني و تشکر از اين همه ايثار
و فداکاري، به آنان فرمود:«اصحاب من! خداوند از سوي اهل بيت پيامبرتان، بهترين
پاداش را به شما بدهد!» (6 2 )
ياران امام ميدانستند که اين لحظههاي پربها در اين آخرين شب، ارزشمندترين
سرمايههاي آنان است که به ملکوت اعلي و به جاودانگي شهادتشان ميرساند.
يک شب، و اين همه سرشار از ارزش، يک شب، و اين همه گرانبها و قدر گونه، دريغ بر کسي
که ارزش شبهاي قدر زندگي خويش را نشناسد! و ياران حسين، چه خوب از بهاي «شب عاشورا»
آگاه بودند.
شوق شهادت
وقتي کسي ميان خود و ديدار خدا و بهشت جاودان و رسيدن به حضور پيامبر و ائمه و
صديقان و شهيدان بزرگ، فقط يک شب فاصله ميبيند،و خود را در آستانه اين فيض بزرگ
مشاهده ميکند، اگر براستي از راه و هدف ومقصد خويش، در اين «سير الي الله» آگاه
باشد و شادي نکند، پس چه کند؟ خوشحالي از شهادت، ويژه کساني است که به اين آگاهي
ارزشمند و به علم اليقين رسيده باشند، و حبيب بن مظاهر، از اين جماعتبود.
اصحاب امام حسين وقتي دانستند که در پيش روي يادگار پيامبر و امام بزرگوار خويش، در
راه خدا کشته خواهند شد، از خوشحالي در پوست نميگنجيدند و به شوخي و مزاح
ميپرداختند. حبيب بن مظاهر در حالي که ميخنديد و شادي وجودش را فرا گرفته بود،
پيش اصحاب رفت. يکي از آنان به نام «يزيد بن حصين تميمي» از روي نارضايتي و اعتراض
گفت:
«الآن که وقتشوخي و خنده نيست!»
حبيب بن مظاهر جوابي داد که ازعمق ايمان او خبر ميداد; گفت: «براي خوشحالي چه
موقعيتي بهتر از حالا؟! به خدا سوگند! چيزي نمانده که اين طغيانگران با شمشيرهايشان
بر ما بتازند و ما به حورالعين بهشتبرسيم.» (27)
يکي ديگر هم از اصحاب که شادي و شوخي ميکرد، وقتي از روي تعجب به او گفتند: اکنون
که زمان انجام دادن کار بيهوده نيست! گفت: بستگان من ميدانند که من در جواني و
پيري، اهل بيهودگي ولغو نبودهام، اما شادم از آنچه که ملاقاتش خواهيم کرد. فاصله
ما تا بهشت، حمله اين قوم با شمشيرهايشان است. (28)
عاشورا، روز حماسه
صبح عاشورا، پس از نماز صبح، در اردوگاه امام حسين(ع) آمادگي زيادي براي جانبازي و
ايثار جان به چشم ميخورد. حسين بن علي(ع) نيروهاي خود را آرايش نظامي داد، حبيب بن
مظاهر را فرمانده جناح چپ نيروهاي خويش ساخت و زهير را به جناح راست گماشت.
حبيب بن مظاهر از برجستهترين اصحاب امام بود. در حملههاي انفرادي، هر کس در ميدان
او را صدا ميزد، بسرعت درخواست او را اجابت ميکرد و روياروي حريف ميايستاد. از
جمله يک بار، «سالم» غلام زياد، و «يسار» غلام عبيدالله براي جنگ به ميدان آمدند و
مبارز طلبيدند.
يسار با غرور و تکبر پا به ميدان نهاد و اعلام کرد که تنها بايد يکي از چند نفر:
حبيب، زهير و يا برير (از سرداران سپاهامام) به مبارزه با من بيايند. حبيب و برير
بسرعت ازجابرخاستند، ولي امام حسين به آنان اجازه نفرمود و «عبدالله بن عمير» را که
داوطلب بعدي بود، به جنگ آن دو فرستاد. عبدالله هم هر دو عنصر ناپاک را به هلاکت
رساند. (29)
در همان صبح عاشورا که امام حسين(ع) براي ارشاد دشمنواتمام حجتبر آنان، آن خطابه
پرشور و بيدارگرش رابيانفرمود: «نسب مرا در نظر بگيريد و بنگريد که آيا کشتنمنبه
صلاح شماست؟ آيا من پسر فاطمه(س) دختر پيامبرتان نيستم؟...»
شمر ملعون سخن آن حضرت را قطع کرد و گفت: «او (امام) خدا را بر يک حرف (بطور سطحي و
ظاهري) پرستش ميکند (30) ، اگر بدانم که او چه ميگويد»غيرت ديني حبيب
بن مظاهر نگذاشت که او تماشا گرهتاکي و اهانتشمر باشد در پاسخ او گفت:
«به خدا قسم! ميبينم که تو خدا را بر هفتادحرف ميپرستي (کنايه از انحراف شديد شمر
و ساختگي بودن تدين او) من هم شاهدم که در گفتهات (که حرف حسين را نميفهمي) راست
ميگويي... خداوند بر قلب تو مهر زده و از درک حقيقت محرومي...» (31)
بدين ترتيب شمرملعون منکوب شد و امام همچنان به سخنان خود ادامه داد.
جنگ تن به تن شروع شده بود; ياران فداکار امام(ع)، در آن مقطع تاريخي، يکايک به
جهاد ميپرداختند و پس از مبارزاتي به شهادت ميرسيدند.
مسلم بن عوسجه (از دوستان ديرين حبيب) وقتي به ميدان رفت و در آخرين لحظهها بر
زمين افتاد، در خون خود ميغلطيد که هم حسين بن علي و هم حبيب بن مظاهر بر بالين او
حاضر شده بودند. هنوز رمقي در تن مسلم بود که حبيب به او گفت:
مسلم! برايم مرگ تو سخت وناگوار است! تو را به بهشت مژده ميدهم.
مسلم با صداي ضعيفي گفت: خداوند تو را مژده بهشت دهد!
آنگاه حبيب افزود:
مسلم! اگر بعد از تو کشته نميشدم، دوست داشتم که تمام وصيتهايت را به من بگويي،
چرا که تو هم در قرابت و هم در دين بر گردن من حق داري.
مسلم بن عوسجه که با زحمتسعي مي کرد سخن بگويد، گفت: تو را وصيت ميکنم به اين مرد
(امام حسين)، تا دم مرگ با او باش و در رکابش بمير!
حبيب گفت:به خداي کعبه سوگند که چنين خواهم کرد (32) ، و چشمان مسلم بن
عوسجه براي هميشه بسته شد.
اين وفاداري خالصانه اين دو دوست نسبتبه امام بود که آنان را در زمره برترين شهداي
کربلا قرار داد; ياد هر دو گرامي باد.
ظهر عاشورا، امام حسين(ع) براي بر پاداشتن آخرين نماز، مهلتي خواست. «حصين بن
تميم» - که از نيروهاي خبيث دشمن بود فرياد زد: حسين! نماز تو که قبول نيست!
حبيب بن مظاهر از اين اهانت لئيمانه خشمگين شد و درپاسخ آن مرد گفت: خيال کردهاي
که نماز خاندان پيامبر قبول نيست، ولي نماز تو قبول است، اي الاغ! سپس به يکديگر
حمله کردند; حبيب بن مظاهر با شمشير بر سر اسب حصين بنتميم زد، اسب بر زمين افتاد
و سوارش را هم بر زمين کوبيد. بلافاصله دوستانش شتافتند و اور ا از چنگ حبيب بن
مظاهر خلاص کردند، و حبيب خطاب به آنان چنين گفت:
اي بدترين قوم از نظر نام و نيرو، سوگند ميخورم که اگر ما به اندازه شما يا جزئي
از شما بوديم، از بيم شمشيرهاي ما فرار ميکرديد و دشت را رها ميساختيد. (33)
آخرين لحظههاي فداکاري حبيب بن مظاهر فرا رسيد. آن مجاهد پير و سالخورده که خون در
رگهايش هنوز جوان بود، با شمشيري آخته به آنان حمله کرد و با چنان شور و حماسهاي
پيش تاخت که عرصه کارزار را به تلاطم در آورد. او در حالي که به ميان سپاه دشمن
نفوذ کرده بود و آنان را از دم تيغ ميگذراند، اين گونه رجز ميخواند:
«من، حبيب، پسر مظاهرم و زماني که آتش جنگ برافروخته شود، يکه سوار ميدان جنگم. شما
گرچه ازنظر نيرو و نفر از ما بيشتريد، ليکن ما از شما مقاومترو وفادارتريم; حجت و
دليل ما برتر، ومنطق ماآشکارتر است و ازشما پرهيزکارتر و استوارتريم.» (34)
حبيب بن مظاهر با آن کهنسالي، شمشير ميزد و دشمنان را ميکشت. حدود 62 نفر از
يزيديان را به خاک افکند و همچنان دلاورانه ميجنگيد، تا اينکه شمشيري بر فرق او
اصابت کرد و يکي هم با سرنيزه به او حمله کرد و حبيب بر زمين افتاد. حصين بن تميم
که چند لحظه قبل با خفت و خواري از چنگ حبيب گريخته بود، به تلافي آن شکست و
بيآبرويي به حبيب حمله کرد و حبيب بن مظاهر را که ميخواست دوباره براي جنگ
برخيزد، با ضربهاي بر سرش، دوباره به زمين افکند.
موهاي سفيد صورتش از خون رنگين شد. دستها را بالا آورد که خون را از برابر ديدگانش
پاک کند و بهتر بتواند صحنه نبرد را و دوست و دشمن را باز شناسد، که نيزهاي او را
از پاي افکند و بر خاک افتاد.
رمقي در تن داشت و خرسند بود که «جان» خويش را در راه حق ميدهد و «خون» خود را
در پاي نهال حقيقت و دين نثار ميکند.
«بديل بن صريم» که اولين ضربه کاري را بر حبيب وارد کرده بود، پياده شد و خود را
به حبيب رساند و با عجله، سر مطهر اين شهيد بزرگ را از تن جدا کرد (35) .
داغ اين شهيد، بر ياران حسين(ع) بسيار گران بود; حسين بن علي خود را به بالين او
رساند، تا شهادتش را - که معراج جان به آستان جانان بود - تبريک گويد.
شهادت حبيب بن مظاهر، چنان در حسين بن علي(ع) اثر گذاشته بود که در شهادتش
فرمود:«پاداش خود و ياران حامي خود را از خداي تعالي انتظار ميبرم.» (36)
درود خدا و رسول الله (ص) بر حبيب بن مظاهر اسدي.