بشنو و باور نكن
در
زمانهاي دور، مرد خسيسى زندگى مى كرد. او تعدادى
شيشه براى پنجره هاى خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ،
شيشه ها را درون صندوقى گذاشت و به مرد گفت باربرى را صداكن تا
اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براى نصب شيشه ها مى
آيم .
از
آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولى سر قيمت با
آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جوانى افتاد ، به او گفت اگر اين
صندوق را برايم به خانه ببرى ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در
زندگى بدردت خواهد خورد.
باربر
جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را
بر روى دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
كمى
كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكى يكى
سخنانت را بگوئي.
مرد
خسيس كمى فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلى گرسنه
بود . به باربر گفت: اول آنكه سيرى بهتر از گرسنگى است و اگر كسى
به تو گفت گرسنگى بهتر از سيرى است ، بشنو و باور مكن.
باربر
از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اى اين
مطلب را مى دانست. ولى فكر كرد شايد بقيه نصيحتها
بهتر از اين باشد.
همينطور
به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپرى كردند .
باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟
مرد
كه چيزى به ذهنش نمى رسيد پيش خود فكر كرد كاش
چهارپايى داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مى بردم . يكباره
چيزى به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين
است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر
خيلى ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولى
باز هم چيزى نگفت.
ديگر
نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو،
اميدوارم اين يكى بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه
بارهايش را مجانى به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر
كسى گفت باربرى بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد
باربر خيلى عصبانى شد و فكر كرد بايد اين مرد را
ادب كند بنابراين هنگامى كه مى خواست صندوق را روى زمين
بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس
و گفت اگر كسى گفت كه شيشه هاى اين صندوق سالم است ،
بشنو و باور مكن
از
آن پس، وقتي كسي حرف بيهوده مى زند تا ديگران را
فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته ميشود كه:
بشنو و باور مكن.
منبع : سايت کودکان