دوستى خاله خرسه
يكى
بود يكى نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردى
در دهى دور در باغ بزرگى زندگى مى كرد . اين پيرمرد
از مال دنيا همه چيز داشت ولى خيلى تنها بود ، چون
در كودكى پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادرى نداشت
. او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير
بود كسى با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبى پيدا كرد
حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مى دانست كه دوستى آنها براى
پولش است.
يك
روز كه دل پيرمرد از تنهائى گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان
راه يك خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد
. خرس جواب داد :
” ديگر
پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلى
تنها هستم . “
وقتى
پيرمرد داستان زندگيش را براى خرس گفت ، آنها تصميم
گرفتند كه با هم دوست شوند .
مدتها
گذشت و بخاطر محبتهاى پيرمرد ، خرس او را خيلى دوست داشت
. وقتى پيرمرد مى خوابيد خرس با يك دستمال مگسهاى
او را مى پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس
سمج از روى صورت پيرمرد دور نمى شدند و موجب آزار پيرمرد
شدند .
عاقبت
خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائى سرتان بياورم
كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “
و
بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روى صورت پيرمرد نشسته
بودند بشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد .
و بدين
ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستى با خرس از دست داد .و از
اون موقع در مورد دوستى با فرد نادانى كه از روى محبت موجب آزار
دوست خود مى شود اين مثل معروف شده كه مى گويند که :
دوستى
فلانى مثل دوستى خاله خرسه است .
منبع : سايت کودکان