لغت نامه دهخدا حرف آ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف آ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آبل.


[بِ] (اِخ) نام دیهی بدمشق. || دیهی بحمص. || موضعی نزدیک اردن.


آبل.


[بِ] (ع ص) استاد و دانا بچرانیدن شتر.


آبل الزیت.


[بِ لُزْ زَ] (اِخ) نام موضعی نزدیک اردن، و آن را آبل نیز گویند.


آب لحیم.


[بِ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جوهر نمک.


آب لنبه کردن.


[لَمْ بَ / بِ کَ دَ] (مص مرکب) فشردن میوهء چون نار و جدا کردن آب آن از دانه در پوست خود.


آبلوج.


(اِ) قند مکرر. (تحفه). قند سفید. و آن را اَبْلوج نیز گویند و اُبْلوج معرب آن است :
تا آبلوج همچو تبرزد نشد بطعم
تا چون نبات نیست بپیش نظر شکر
بادا نهاده در دهن دولتت مقیم
دست نشاط و عیش بفتح و ظفر شکر.
پوربهای جامی.


آبله.


[بِ لَ / لِ] (اِ) برآمدگی قسمتی از بشره بعلت سوختگی یا ضرب و زخم و گرد آمدن آب میان بشره و دمه یعنی جلد اصلی. تاوَل. مَجْل. مَجْله. نفط. جدر. بثره. دژک. خجوله. نفاطه :
یا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا (کذا)(1).
عسجدی (از فرهنگ اسدی، چاپی).
اگرچه پایت آبله کرده است... دل تنگ مکن که همین ساعت راه قطع شود. (کتاب المعارف).
هزار آبله بر دل از این یک آبله است
که گفت آنکه ز وحدت نخاست بسیاری.
رفیع الدین ابهری.
|| تبخال و تبخاله :
با زبانی پربخار و با لبی پرآبله
از چه سوزد گر تب محرق ندارد در بدن؟
سلمان ساوجی.
|| تکمهء پستان. سر پستان :
نیَم از پرورش مادر گیتی راضی
زآنکه خون خورده ام از آبلهء پستانش.؟
|| بیماریی است عفن، ساری و وبائی با تب و بثوری بر ظاهر اندام که منتهی بچرک و ریم شود و گاه مهلک باشد، از اینرو تلقیح اطفال و سالخوردگان نیز بهر چند سال یک بار برای دفع و جلوگیری آن لازم و ضروری است. جدری. نبخ. چیچک. (منتهی الارب). نفطه. نفاطه. ماهه :
نُه مه غذای فرزند از خون حیض باشد
پس آبله برآرد صورت کند مجدّر
نه ماهه خون حیضی چون آبله برآرد
سی ساله خون مردم آخر چه آورد بر؟
خاقانی.
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود؟نظامی.
|| تیر. تیرک. جوش. یعنی حبابی از بخار که از بن ظرف مایعی جوشان برخاسته و بروی آب آید. || حباب. کوپله. و آب سوار که گاه باران بر حوض و غدیر افتد. || برآمدگی خرد در جامه های ابریشمین و پشمین. || جوش که بر اندام افتد.
- آبلهء رخ فلک؛ مجازاً، ستاره. چشم شب.
- امثال: مبارک خوشگل بود آبله هم برآورد.
(1) - از بسِ غمهای تو تا تو مگر کی آییا. (فرهنگ اسدی، خطی).


آبله برآوردن.


[بِ لَ / لِ بَ وَ دَ] (مص مرکب) انتبار. تنفط.


آبلهء چشم.


[بِ لَ / لِ یِ چَ / چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دانهء سفید یا سرخی که بر ظاهر چشم پدید آید و در تداول عامه آن را تورک گویند.


آبله دار.


[بِ لَ / لِ] (نف مرکب) آنکه بر تن جدری دارد. || آنکه بر اندام تاول دارد.


آبله رو.


[بِ لَ / لِ] (ص مرکب)مجدر :سلطان ملکشاه... آبله رو بود، چهره بزردی مایل. (راحة الصدور راوندی).


آبله رویی.


[بِ لَ / لِ] (حامص مرکب)صفت و چگونگی آبله رو.


آبلهء فرنگ.


[بِ لَ / لِ یِ فَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نار افرنجیه. ارمنی دانه. کوفت. آتشک. (از مجمع الجوامع). سیفلیس.


آبله کردن.


[بِ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب) آبله برآوردن.


آبله کوب.


[بِ لَ / لِ] (نف مرکب) آنکه تلقیح مایهء آبله کند.


آبله کوبی.


[بِ لَ / لِ] (حامص مرکب)تلقیح مایهء آبله.


آبلهء گاوی.


[بِ لَ / لِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آبله ای است که بیشتر روی پستانهای گاو میزند که از ترشح دانه های آن مایهء آبله برای انسان تهیه می کنند. (از فرهنگ فارسی معین).


آبلهء گوسفند.


[بِ لَ / لِ یِ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اَمیهه. نَبَخ. نَبْخ.


آبله گون.


[بِ لَ / لِ] (ص مرکب) چون آبله، و در بیت ذیل :
دوش که این گِردگَرد گنبد مینا
آبله گون شد چو چهر من ز ثریا.قاآنی.
ظاهراً غلط آمده است، چه گون در آخر کلمه چنانکه گونه به معنی رنگ و لون و فام و نیز مانند و شبه و سان و روش می آید و بس و بمعنی دارا و دارنده در جایی دیده نشده است.


آبله مرغان.


[بِ لَ / لِ مُ] (اِ مرکب)بیماریی است عفن و ساری مخصوص اطفال و علامت آن بروز دانه های آبداری است در بشره و بیش از چند روز نپاید.


آبله ناک.


[بِ لَ / لِ] (ص مرکب)آبله دار.


آبله نشان.


[بِ لَ / لِ نِ] (ص مرکب) آنکه فرورفتگی ها از اثر آبله بر بشره دارد. آبله دار. مجدر: سلطان سنجر گندم گون آبله نشان بود. (راحة الصدور راوندی).


آبله نشان شدن.


[بِ لَ / لِ نِ شُ دَ](مص مرکب) نشان آبله و مانند آن بر بشره پیدا آمدن. مجدر شدن.


آبلیته.


[بِ تَ / تِ] (اِ) در مجمع الفرس بمعنی زراعت و فلاحت آمده است. (از فرهنگ شعوری). و در جای دیگر این کلمه دیده نشد.


آب لیمو.


[بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)آبی که از فشردن لیموی ترش حاصل کنند :
آرزویی که ترا هست به آب لیمو
شرح آن راست نیاید به هزاران طومار.
بسحاق اطعمه.


آبمال واره.


[رَ] (اِخ) نام قریه ای و آن مرکز بلوک پایین ولایت مشهد خراسان است.


آب مالی کردن.


[کَ دَ] (مص مرکب)شستن جامه بار اول به آب تا سپس با صابون شویند. || شستن جامهء آلوده بصابون در آب خارج حوض تا کف صابون آب حوض را آلوده نکند.


آب مانه.


[نَ] (اِخ) نام محلی از توابع کاشان دارای معدن زغال سنگ.


آب ماه.


(اِ مرکب) ماه آب سریانی، مرادف آغوسطس رومی. و رجوع به آب (مدخلِ دوم) شود.


آب ماهی نمکسود.


[بِ یِ نَ مَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماءالنون. (تحفه).


آب مرده.


[بِ مُ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آب راکد.


آب مردی.


[بِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نطفه. منی.


آب مرغان.


[بِ مُ] (اِخ) نام تفرج گاهی به نزدیکی شیراز که مردمان در ماه رجب هر سه شنبه بدانجا روند :
دیگر نروم به آب مرغان
دیگر نخورم کباب مرغان.؟ (از آنندراج).
|| نام چشمه ای است در قهستان و سمیرم فارس و گویند هر جای که ملخ فرود آید چون آب این چشمه بدانجا برند سار یعنی مرغ ملخ خوار از پی آب رود و ملخ فرود آمده را بخورد و تباه کند. و آن را آب سار نیز گویند.


آب مروارید.


[بِ مُرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام بیماریی در چشم که از کدورت زجاجیه یا پرده های آن حاصل شود و موجب عمای تام یا ناقص گردد. و آن را آب سپید و آب سفید نیز گویند. و در برهان «تمر» را بدین معنی آورده است.


آب مژگان.


[بِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اشک:
ببدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی.فردوسی.


آب مژه.


[بِ مُ ژَ / ژِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اشک :
من شسته(1) به نظاره و انگشت همی گز
وآب مژه بگشاده و غلطان شده چون گوز.
سوزنی.
(1) - شسته [ شِ / شَ تَ / تِ ]؛ مخفف نشسته.


آب مضاف.


[بِ مُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع بمضاف شود.


آب مطلق.


[بِ مُ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع بمطلق شود.


آب معدنی.


[بِ مَ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چشمه ای که بطبع آمیخته به پاره ای املاح است مانند گوگرد و زیبق و ید و آهن و شبّ و زاج و در بعض بیماریها بدان استحمام کنند و یا آشامند.


آب معلق.


[بِ مُ عَلْ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مجازاً، آسمان :
سنگ در این خاک مطبَّق نشان
خاک بر این آب معلق فشان.نظامی.


آب مقطر.


[بِ مُ قَطْ طَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آب حاصل کرده از بخار. آبی که با قرع و انبیق تصفیه شده باشد.


آبن.


[بِ] (ع ص) طعام خشک.


آب ناداده.


[دَ / دِ] (ن مف مرکب) مقابل آب داده.
-شمشیر آب ناداده، پیکان آب ناداده و -بی پر؛ شَرْخ.


آب نار.


[بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)رجوع به آب انار شود.


آب نارنج.


[بِ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبی که از فشردن نارنج حاصل کنند.


آبناک.


(ص مرکب) آب دار. آمیخته به آب: ضیاح، ضیح؛ شیری آبناک. و زمینی آبناک؛ زمین که چشمه های بسیار دارد. زمین که آب از آن تراود.


آبنایخ.


(1) [] (اِخ) لقب قطلغ بن پهلوان، از امرای دولت سلجوقیه. و او در زمان خوارزمشاه امیرالامراء و در حملهء مغول امیر بخارا بوده است، پس از استیلای مغول بر بخارا بخراسان و از آنجا به ری رفت و بپسر خوارزمشاه تیرشاه(2) التجا برد و تا پایان زندگی بدانجا بود.
(1) - این نام در تواریخ فارسی بشکلهای مختلف از قبیل ایتاخ، انیانج و جز آن نوشته شده است.
(2) - ن ل: پیرشاه.


آب نبات.


[بِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قسمی حلوا و شیرینی :
چه شیوه میکند آب نبات با دل ما
که بر طبقچهء شمشاد و کاسهء حلبی است.
بسحاق اطعمه.


آبندون.


[بَ] (اِخ) نام قریه ای بجرجان. مسقط الرأس ابوبکر احمدبن محمد بن علی جرجانی آبدونی.


آب ندیدگی.


[نَ دی دَ / دِ] (حامص مرکب) کیفیت و حالت چیز آب ندیده مانندهء کرباس و سفال.


آب ندیده.


[نَ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب)جامه یا سفال و مانند آن که هیچگاه شسته نشده و آب بدان نرسیده باشد: کوزهء آب ندیده. کرباس آب ندیده.


آب نشاط.


[بِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مذی. (زمخشری) (ربنجنی). || نطفه.


آب نکشیده.


[نَ کَ / کِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) تطهیرنشده. || مجازاً در تداول عوام، سخت درشت : فحش آب نکشیده.


آب نما.


[نُ / نِ / نَ] (اِ مرکب) مظهر چشمه و کاریز. || بنائی که در آنجا کنند. || سراب. کوراب. آل. کتیر. واله. کور. لعاب الشمس. یلمع. عسقل. عساقل. لوه.


آب نمک.


[بِ نَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آب آمیخته با نمک که در آن ماهی و پاره ای گوشتها و بعض حبوب و بُقول را از فساد و تباهی نگاه دارند، و آن را نمکاب نیز گویند.


آب نورد.


[نَ وَ] (نف مرکب) ملاح. دریانورد :
خلیل آتش کوبی کلیم آب نورد
چه باک داری در کارزار از آتش و آب.
مسعودسعد.


آبنوس.


(اِ) (از یونانی ابنس(1) و یا عبری هابن و یا آرامی آب نوسا) چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام. و آن درخت شبیه بعناب است و ثمر آن مانند انگور زرد و باحلاوت، برگش چون برگ صنوبر و عریض تر از آن و خزان نمی کند و تخمش مانند تخم حنا. قسم هندی با خطوط سفید و قسم حبشی سیاه و صلب و املس. شیز. (ربنجنی). شیزی. شیزی، قسمی از آن تیره تر باشد و آن را آبنوس سیاه و ساسم خوانند. (زمخشری). و این قسم چون املس بود اجود اقسام آبنوس است. و قسمی روشن تر که آن را آبنوس سپید، آبنوس پیسه، ملمع و ملمعه گویند. چغ. ساج. (از زمخشری). رجوع به ساج شود :
ز آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن، سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید بلخی.
بینی آن زلفینکان چون چنبر بالابخم
گر بلخج اندرزنی اکنون شود چون آبنوس (کذا).
طیان (از فرهنگ اسدی، خطی).
-پردهء آبنوس؛ کنایه از شب است :
پدید آمد آن پردهء آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس.فردوسی.
-چون آبنوس؛ تیره. تار. اغبر. سیاه :
سپاهی که شد دشت چون آبنوس
بدرّید گوش پلنگان ز کوس.فردوسی.
تبیره برآمد ز درگاه طوس
زمین کوه تا کوه گشت آبنوس.فردوسی.
ز جوش سواران زرین کمر
ز بس تَرک زرین و زرین سپر
برآمد یکی ابر چون سندروس
زمین گشت از گرد چون آبنوس.فردوسی.
جهان پر شد از نالهء بوق و کوس
زمین آهنین شد سپهر آبنوس.فردوسی.
ز گردش هوا گشت چون سندروس
زمین سربسر تیره چون آبنوس.فردوسی.
چو زال آگهی یافت بربست کوس
ز لشکر زمین گشت چون آبنوس.فردوسی.
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس.
فردوسی.
دریده درفش و نگون گشته کوس
رخ نامداران شده آبنوس.فردوسی.
برآمد ز درگاه بهرام کوس
رخ شید از گرد شد آبنوس.فردوسی.
(1) - ebenos


آبنوسی.


(ص نسبی) از آبنوس. برنگ آبنوس. سیاه. تیره. اغبر. و آبنوسی شاخ را بمعنی سورنای و شهنای آورده اند :
آن آبنوسی شاخ بین مار شکم سوراخ بین
افسونگر گستاخ بین لب بر لب یار آمده.
خاقانی.


آب نوشادری.


[بِ دُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آب معدنی که در آن بطبع نوشادر باشد.


آب نی.


[نَ / نِ] (اِ مرکب) میلاب (در قلیان).


آب نی.


(اِخ) نام رودی میان تورک و شیراز. (از بهار عجم).


آب نی شکر.


[بِ نَ / نِ شَ / شِ کَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) عسل القصب. (تحفه).


آب نیک.


(اِخ) نام قریه ای از رودبار در ایالت طهران.


آبو.


(اِ) نیلوفر آبی. نیلوپر. لیلوپر :
صنعش بسر کوه برویانده شقایق
در باغ دمانده لَطَفش سوری و آبو.
خواجه عمید لوبکی.
ای گرد درت آب رخ خواجهء کاریز
وی خاک کف پای تو تاج سر آبو.
شیخ آذری.
|| خال. دایی. برادر مادر. خالو. مربرار.


آب و آش.


[بُ] (اِ مرکب، از اتباع)خوردنی های پخته.


آبوباسر.


[سِ] (اِخ) تصحیف نام ابوبکربن طفیل نزد اروپائیان. رجوع به ابن طفیل شود.


آب و جارو کردن.


[بُ کَ دَ] (مص مرکب) روفتن بجاروب با آب پاشیدن.


آب ورز.


[وَ] (نف مرکب) آب باز. شناگر. سباح. || ملاح.


آب ورزی.


[وَ] (حامص مرکب) کار آب ورز.


آب و رنگ.


[بُ رَ] (اِ مرکب، از اتباع)سپیدی و سرخی در چهره و رونق و جلا: خوش آب و رنگ. بد آب و رنگ :
حواصل چون بود در آب چون رنگ
همان رونق در او از آب و از رنگ.نظامی.
ز قد و روی تو شرمنده باغبان میگفت
که آب و رنگ ندارند سرو و لالهء ما.؟
|| رنگ و رو. رنگ و آب.


آب و رنگی.


[بُ رَ] (ص نسبی) در اصطلاح نقاشان، نقشی بالوان. مقابل سیاه قلم.


آب و گل.


[بُ گِ] (اِ مرکب، از اتباع)خانه. بنا. زمین.
- آب و گلی در جایی داشتن؛ خانه یا مزرعه ای را در آنجا دارا بودن.
- از آب و گل درآمدن یا درآوردن؛ بسن رشد و بلوغ یا نزدیک به آن رسیدن یا رسانیدن.
|| گاه آب و گل گویند و مراد آب و خاک است :
گر خود از اصل بنگریم او را
آب و گل مادر و پدر باشد.مسعودسعد.


آبوند.


[وَ] (اِ مرکب) ظرف آب، و ظاهراً آوند مخفف این کلمه است.


آبونمان.


(فرانسوی، اِ)(1) نقدی که در ازاء خریدن ماهیانه یا سالیانهء روزنامه و مانند آن پردازند.
(1) - Abonnement.


آبونه.


[نِ] (فرانسوی، ص، اِ)(1) آبونه شدن روزنامه و مانند آن؛ از خریداران ماهیانه یا سالیانهء آن گردیدن.
(1) - Abonne.


آب و هوا.


[بُ هَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کشور. اقلیم. || سقم یا صحت مربوط به آب و هوای ناحیتی.


آبه.


[بَ / بِ] (اِ) لیزابه و لعابی که با جنین توأم برآید از شکم مادر. سخد. شاهد. نخط.


آبه.


[بَ / بِ] (اِ) در نوشابه و شورآبه و دوآبه، آب.


آبه.


[آبْ بَ / بِ] (اِ) در زبان کودکان خُرد، آب.


آبه.


[بَ] (اِخ) نام قریه ای نزدیک ساوه و نسبت بدان آبی است و آن را آوه نیز گویند و نسبت بدان آوی باشد. || نام قریه ای به اصفهان. || نام شهری به افریقیه.


آبه صوفیان.


[بَ] (اِخ) نام محلی کنار راه بجنورد بگنبد قابوس به فاصلهء 548430 گز از مشهد.


آب هندوانه.


[بِ هِ دِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبی که از فشردن مغز هندوانه حاصل کنند.


آبهی.


[بِ] (اِخ) نام رود آمو یعنی جیحون :
همان گاه نزدیک دریا رسید
یکی ژرف دریای بن ناپدید
به وَستا درون نام او آبهی
که قعرش نبوده ست هرگز تهی.
زراتشت بهرام.


آبی.


(ص نسبی) برنگ آب. کبود. ازرق. نیلی. نیلگون. نیلوفری. کوود. آبیو. رنگ کبود روشن. و گاه آبی آسمانی گویند و از آن آبی سخت روشن خواهند و این همان آسمانجونی و آسمانگونه است. و آبی سیر گویند و از آن آبی پررنگ و گرفته اراده کنند و مقابل آن آبی روشن است. || منسوب به آب. مائی :
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجا جمع آمدند اندر بدن
آبی و خاکیّ و بادی وآتشی
عرشی و فرشیّ و رومیّ و کشی.مولوی.
|| آنچه از گیاه و حیوان که در آب باشد، مقابل خاکی: اسب آبی. مار آبی. نباتات آبی :
با غم مرگ کس نباشد خوش
آبیان را چه عیش در آتش؟مکتبی.
- زراعت آبی؛ زرع مسقوی و مسقاوی. مقابل دیم و دیمی یعنی مظمی.
-ساعت آبی؛ ظرفی بوده بدرجات بخش شده که پر آب می کرده اند و از چکیدن آب بحدی معلوم زمان را می پیموده اند.
- مثلثهء آبی و بروج آبی؛ در اصطلاح اهل تنجیم برجهای سرطان و عقرب و حوت باشد.
|| آنکه با چرخ و ارابه آب بخانه ها برد.


آبی.


(اِ) میوهء بزرگتر از سیب برنگ زرد پرزدار و از سوی دم و سر ترنجیده و برگ درخت آن با پرز و مخملی و رنگ و پوست چوب آن بسیاهی مایل. بهی. بِهْ. سفرجل :
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی (از فرهنگ اسدی، خطی).
نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر اثر سبلت سقلابی
یا چنان زرد یکی جامهء عتّابی
پرز برخاسته زو چون سر مرغابی.
منوچهری.
آبی چو یکی جوجگک از خایه بجسته
چون جوجگکان بر تن او موی برسته
مادرْش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و باندام جراحتْش ببسته
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را بدگر پای نگونسار.
منوچهری.
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در بیضه یکی کیسهء کافور کلان است
و اندر دل آن بیضهء کافور رباحی
ده نافه و ده شاخگک مشک نهان است.
منوچهری.
دو صف سروبن دید و آبی و نار
زده نغز دکانی از هر کنار.اسدی.
دفع مضرت شرابی که نه تیره بود و نه تنک، ممزوج کنند به آب و گلاب و نقل نار و آبی کنند تا زیان ندارد. (نوروزنامه).
چرا بر یک زمین چندین نبات مختلف روید
ز نخل و نار و سیب و بید و چون آبی و چون زیتون؟
سنائی.
چون دانهء نار اشک بدخواهت
وز غصه رخش چو چهرهء آبی.انوری.
چو یک کیسهء خزّ زرد است آبی
نه پیدا در او تار و نه ریسمانش.
؟ (از تاج المآثر).
در سیب عقیقی نگر و آبی زرین
هر یک بصف عاشق معشوقه نشانند.
؟ (از تاج المآثر).
خوش ترش، زردچهره آبی را
طبع مرطوب و لون محرور است.
؟ (از تاج المآثر).
بحقهء زرین ترنج و آبی از اوراق دیناری روی نمود. (تاج المآثر).
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماید، یک شود چون بفشری.مولوی.
دانهء آبی بدانه یْ سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز.مولوی.
آبی که بود بر او غباری
نوخط ذقنی بود ز یاری
کو در یرقان فتاده باشد
پس رو ببهی نهاده باشد.
امیدی (از جهانگیری).
|| و به معنی مرغابی و امرود نیز در بعض فرهنگها دیده شده است. || قسمی از انگور که دانه ها و حبهء آن مدور و پوست آن سخت باشد و از غورهء آن گله ترشی کنند. و غورهء آن را غورهء آبی گویند. || آبو. برادر مادر. دائی. خال. خالو. مربرار.


آبی.


(ص نسبی) منسوب به آبه یعنی آوه. از مردم آبه.


آبی.


(ع ص) سرکش. نافرمان. بی فرمان. بازایستنده. انکارکننده. ممتنع. اَبی. آنکه سر باززند از. مکروه دارنده. کارِهْ. || آن گشن که بول بوید. (مهذب الاسماء). || (اِخ) آبی اللحم الغفاری؛ نام صحابی که گوشت را ناخوش داشتی.


آبیار.


[آبْ] (ص مرکب، اِ مرکب) آنکه کشت را آب دهد. اویار. آب بخش. میرآب. قلاد. ساقی :
تا کشت تخم مهر تو، یکدم جدا نشد
از چشمه سار خون جگر آبیار چشم.
کمال اصفهانی.


آبیار.


[آبْ] (اِخ) نام محلی کنار راه سمنان و دامغان میان سمنان و تلیستان در 230 هزارگزی طهران.


آبیاری.


[آبْ] (حامص مرکب) کار آبیار. سقایت :
به آبیاری دولت بباغ نصرت شاه
بسال فتح گل خارمند شد بویا.
خوندمیر مورخ.
-آبیاری کردن؛ آب دادن. مشروب کردن. آب پاشی کردن. آب زدن. سیرآب کردن.


آب یخ.


[بِ یَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)آبی که در آن یخ افکنده و سرد کرده باشند.


آبید.


(اِ) شراره و سرشک آتش را گویند. در مؤیدالفضلاء بجای حرف آخر رای قرشت و در جای دیگر زای فارسی نوشته اند و بجای حرف ثالث (ب) یاء حطی. (برهان). و در برهان، ابیز بهمزهء مفتوحه بر وزن تمیز و آییژ نیز به همین معنی ضبط شده است، و در بعض فرهنگهاسرشک، آب چشم، اشک و دمع نیز نوشته اند. و ظاهراً معنی اخیر اشتباه و خلطی است ناشی از کلمهء سرشک آتش معنی اولی آبید.


آبیدوس.


(اِخ) از شهرهای مصر علیاست و تخته سنگهای موسوم به آبیدوس که نامهای دو طبقه از فراعنهء قدیم مصر در آن نقش بود در حفر اراضی آن به دست آمد (بسال 1871 م.).


آبیذیمیا.


(معرب، اِ) رجوع به اِبیدیمیا شود.


آب یک.


[یَ] (اِخ) نام محلی از توابع قزوین، کنار جادهء طهران، میان ینگی امام و قشلاق بفاصلهء 65800 گز از طهران. این قریه دارای معادن ذغال سنگ است بدرهء کوچکی واقع در شمال غربی بفاصلهء 4000 گز. زغال سنگ آب یک دارای 7500 کالری حرارت است و بسهولت به کک تبدیل تواند شدن.


آبین.


(اِخ) نام قریه ای است از توابع شیراز و مغاره ای به نزدیک آن که مومیایی معدنی از آنجا خیزد. || نام مومیایی که از معدن آبین گیرند. موم آبین. و صاحب برهان در آیین نیز همین معنی را آورده است.


آبیو.


[وْ] (ص) اَبیو. آبی. کبود. ازرق. نیلگون.


آبی و خاکی.


[یُ] (ص نسبی) آنکه هم در آب و هم در خشکی زیستن دارد.


آپادانا.


(اِخ) بارگاه پادشاهان ایران. || نام یکی از قصور تخت جمشید.


آپارتمان.


[تِ] (فرانسوی، اِ)(1) خانه ای بچندین آشکوب.
(1) - Appartement.


آپاردی.


(ص) (شاید از ترکی آپارماق بمعنی بردن) سخت گربز. || سخت بی شرم.


آپاندیسیت.


(فرانسوی، اِ)(1) آماس که در ضمیمه یعنی زائدهء دودی پدید آید.
(1) - Appendicite.


آپستنگاه.


[پَ تَ] (اِ مرکب) در فرهنگ اسدی (خطی) کلمه ای بدین صورت هست بمعنی آبشتنگاه و شعر قریع الدهر را در اینجا نیز شاهد آورده است.


آپکانه.


[نَ / نِ] (ص، اِ) آبکانه. افکانه. آفکانه. (برهان).


آپلن.


[پُ لُ] (اِخ) رجوع به افولن و ابلن شود.


آپوق.


(اِ) پرباد کردن دهان و زدن دست در آن حال از بیرون سوی بر گونه، تا آوازی از میان دو لب برهم آورده برآید. لپق.


آپیخ.


(اِ) پیخال:
همواره بر آپیخ است آن چشم فژا کند
گویی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته ست.
عمارهء مروزی.(1)
(1) - در بعض نسخ فرهنگهای منسوب به اسدی کلمه ای به صورت مضبوطهء فوق آمده و بیت عماره را نیز مثل آورده اند و در بعض دیگر «پیخ» ضبط شده و همین بیت با تبدیل «پرآپیخ» به «پر از پیخ» شاهد آمده است.


آپیس.


(اِخ) هاپی. گاو مقدس مصریان قدیم و معبود مردم ممفیس.


آپیون.


[آپْ] (از یونانی، اِ) (از یونانیِ اُپیُن(1)) اَپیون. هَپیون. اَفیون. تریاک به استعمال امروز :
تلخی و شرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر به آپیون.رودکی.
(1) - Opion.


آتاب.


(ع اِ) جِ اِتب. رجوع به اتب شود.


آتابای.


(اِخ) نام تیره ای از ترکمانان. رجوع به اَتابای شود.


آتابیک.


[بَ / بِ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) اَتابیک. رجوع به اتابک شود.


آتاش.


(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) (گویا از ترکی جغتائی آد، نام + تاش، هم(1)) همنام. سَمیّ. و آن را آداش نیز گویند :
گر کار بنام استی از آتاشی عمّر
فرزند تو با عمّر بودستی هموار.
ناصرخسرو.
آتاش عبادلهء مغتفره. (راحة الصدور راوندی).
ای آنکه تراست ملک آتاش
با دیو و پری بزیر خاتم.
(راحة الصدور راوندی، در مدح سلیمان بن محمد بن ملکشاه).
پشت دین بوالمظفر آن شاهی
کآمد آتاش شاه پیغمبر.
(از راحة الصدور راوندی).
روانش از روضهء رضوان و فرضهء جنان تماشای آن میکند که آتاش او بشادکامی حکم می راند و... (راحة الصدور راوندی).
(1) - تاش، همان کلمه است که در خیل تاش و خواجه تاش هم آمده است. در تمرتاش و آلتون تاش به معنی سنگ است.


آتا و اوتا.


[وُ او] (اِ مرکب، از اتباع) در تداول عامه، همگی از بزرگ و کوچک، و گاه گویند آتا و اوتا بلند و کوتا؛ یعنی بلند و کوتاه.


آتبین.


(اِخ) نام پدر فریدون :
چو ضحاک بگرفت روی زمین
پدید آمد اندر جهان آتبین.فردوسی.
فریدون که بد آتبینش پدر
مر او را که بد پیش از آن تاجور.فردوسی.
باز دگرباره مهرگان بدر آمد
جشن فریدون آتبین ببر آمد.منوچهری.
دشت عرب را پسر ذوالیزن
خاک عجم را پسر آتبین.سنائی.
خاصهء سیمرغ کیست جز پدر روستم
قاتل ضحاک کیست جز پسر آتبین؟
خاقانی.
و مصحف آن آبتین است. و در برهان نفس کامل و نیکوکار و صاحب گفتار و کردار نیک و اسعدالسعداء آمده است.


آتربات.


[تُ] (ص مرکب، اِ مرکب) آذربد. آتش پناه.


آتربات مانسارسپندان.


[تُ سا رِ پَ](اِخ) (پسر قانون مقدس آتش پناه) نام موبدی وزیر شاپور دویم و شارح اَوِستا.


آترپاتن.


[رُ تِ] (اِخ) نام قدیم و اصلی آذربایجان.


آترپاتنه.


[رُ تِ نَ] (اِخ) آترپاتن.


آتسز.


[سِ] (اِخ) اَتْسِز. نام سومین فرمانروای سلسلهء خوارزم شاهی است که از حدود 470 تا حدود 628 ه . ق. امارت داشته اند. آتسز پسر محمد بن انوشتکین و نخستین کسی است که در فرمانروایی خوارزم علم استقلال برافراشت. انوشتکین و پسرش محمد از جانب سلجوقیان حکومت خوارزم داشتند. آتسز نیز در سال 521 آنگاه که پدرش محمد درگذشت بفرمان سنجر پسر ملکشاه جانشین پدر گردید. لیکن پس از چندی دعوی استقلال کرد و میان او و سنجر چند نوبت جنگ افتاد و در سال 533 مغلوب سنجر گردید. سه سال بعد (536) کار سنجر بسبب شکست عظیمی که از ترکان یافت روی بضعف نهاد و آتسز این فرصت را از دست نداده بار دیگر سر بطغیان برآورد و بحدود مرو و خراسان تاختن برد و عاقبت در سال 538 با سنجر آشتی کرد و فرمانروایی خوارزم او را مسلم گردید. آتسز پادشاهی دانش دوست و ادب پرور بود و در دربار او عده ای از علما و ادبا مجتمع بودند و ازجمله رشید وطواط است که سالها ندیم و مداح او بود و کتاب حدائق السحر را به نام او پرداخته است. آتسز مدت سی سال در ابتدا بنیابت و سپس به استقلال فرمانروایی کرد و در سال 551 درگذشت.


آتش.


[تَ] (اِ) (از زندی آترس، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش، خورندهء قربانی؛ از: هوت، قربانی + آش، خورنده) یکی از عناصر اربعهء قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن. آذر. آدر. ورزم. تش. آدیش. وَداغ(1). بلک. کاغ. مخ. هیر. نار. سعیر. عجوز. ام القری. و در زبان شعری از آن بقبلهء جمشید، قبلهء دهقان، قبلهء زردشت، قبلهء مجوس، بستر سمندر، تختهء زرنیخ و غیر آن تعبیر کرده اند :
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
آتش هجرانْت را هیزم منم
و آتش دیگرْت را هیزم پده.رودکی.
شب زمستان بود کپّی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپّیان آتش همی پنداشتند
پشتهء هیزم بدو برداشتند.
رودکی (از کلیله و دمنهء منظوم).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم.منجیک.
وزو مایهء گوهر آمد چهار...
یکی آتشی برشده تابناک
میانْ باد و ابر از بر تیره خاک.
فردوسی.
بکوه سپند آتش اندرفکند
که دودش برآمد بچرخ بلند.فردوسی.
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفت سیاه
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان.فردوسی.
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند.فردوسی.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.فردوسی.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.فردوسی.
همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب.فردوسی.
بدانگه بدی آتش خوبرنگ
چو مر تازیان راست محراب سنگ
بسنگ اندر آتش ازو شد پدید
کزو روشنی در جهان گسترید.فردوسی.
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از فرهنگ اسدی، خطی).
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.عنصری.
به آتش مان چه سوزد نه خدای است
که آتش کار بادافره نمای است.
(ویس و رامین).
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی؟
(ویس و رامین).
خردمند کوشد کز آتش رهد
نه خود را بسوزنده آتش دهد.اسدی.
خرد زآتش طبعی آتش تراست
که مر مردم خام را او پزد.ناصرخسرو.
آتش دوزخ از آن آتش بسی عالی تر است
گر غذا درخورد یابد در سوی علیا شود.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر جهان زآتش نسوزد زر همی
زرّ جانت را نسوزد زآتش سوزان سقر.
ناصرخسرو.
شیخ ما گفت سری سقطی که خال جنید بود قدس الله روحهما بیمار شد جنید بعیادت او درشد و مروحة برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید).
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.مولوی.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
بباد آتش تیز برتر شود.سعدی.
آتش از خانهء همسایهء درویش مخواه
کآنچه بر روزن او میگذرد دود دل است.
سعدی.
|| در امثلهء ذیل مفتوح بودن تاء در آتش ظاهر است :
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست
دشت مانندهء دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری.
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش.
(ویس و رامین).
کی شود دهر با تو یکدم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش.
سنائی.
تا درنزنی بهرچه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش.بخاری.
با غم مرگ کس نباشد خوش
آبیان را چه عیش در آتش؟مکتبی.
|| پاره ای از زغال یا هیمهء افروخته. اخگر. جذوه. سکار. بجال. جمره. قبس. || گوگرد احمر در اصطلاح کیمیاگران. || مجازاً، جهنم. دوزخ :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایهء تو
نه از آتش دهی بحشر جواز
زِستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی.
آزها را بسوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش.
سنائی (حدیقه).
|| تندی. تیزی :
بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.فردوسی.
|| ایذاء. اضرار. ظلم فاحش :
بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالید بد روزگار
یکی بی زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم.فردوسی.
|| غم. اندوه سخت :
دلش [ ضحاک ] زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است.فردوسی.
روان با چشم گریان و دل ریش
به آب اشک میکُشت آتش خویش.
امیرخسرو دهلوی.
|| شراب :
خاک را از باد بوی مهربانی آمده ست
درده آن آتش که آب زندگانی آمده ست.
سنائی.
|| بلا و مصیبت :
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک.
کاتبی ترشیزی.
|| حرارت. عشق سوزان :
همه کسی صنما [ مر ] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی (از فرهنگ اسدی، خطی).
|| بمعنی نور و رواج و رونق و غضب و سبکروحی و قدر و مرتبه و گرانی نرخ هم گفته اند و کنایه از شیطان است و کنایه از مرد شجاع و دلیر هم هست و قوت هاضمه و اشتها را نیز گویند. (برهان قاطع).
- آبی بر (بر روی) آتش کسی زدن؛تسکین غضب او کردن : من بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه ... و آبی بروی آتش زدم. (تاریخ بیهقی).
- آتش از آب (دریای آب) برآمدن، یا -آتش از آب افروختن؛ کاری عظیم سخت پیش آمدن :
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب...
از ایران نهنگی [ رستم ] برآمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ.
فردوسی.
من چو خواهم کرد فریاد آب زآتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آتش افروزد ز آب.
معزی.
- آتش از آب ندانستن؛ عظیم متهور و بی باک بودن :
یکی شهریار است افراسیاب
که آتش همانا نداند ز آب.فردوسی.
- آتش از جایی برانگیختن (برآوردن)؛ویران کردن آن جای :
بکین سیاوش بریدم سرش
برانگیختم آتش از کشورش.فردوسی.
سپاهی بر، از جنگجویان بروم
که آتش برآرند از آن مرزوبوم.فردوسی.
- آتش از خیار برآمدن یا جستن؛ امری ممتنع و محال صورت بستن :
چون بعشق از خیارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست.سنائی.
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از خیار جسته.انوری.
بی آبروی دست تو هر کس که آب یافت
از دست دهر، بود چنان کآتش از خیار.
انوری.
یارب آن آتش از خیار جهد
که دلم زآتش غمش برهد.انوری.
لطیفهء کرم تست این که نرگس را
بسعی باد بهار آتشی جهد ز خیار.
کمال اسماعیل.
- آتش به دست خویش بر ریش خویش -زدن (از نفایس الفنون)، آتش به دست خویش -در خرمن خویش زدن؛ خود باعث زیان و رنج خویش گشتن :
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش؟؟
- آتش بی زبانه؛ بکنایه، لعل. یاقوت.
- || شراب :
بسفالی ز خانهء خمار
آتش بی زبانه بستانیم.خاقانی.
- آتش کارزار برانگیختن؛ پیوستن حربی را. بر شدّت و حدّت جنگ فزودن :
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار.فردوسی.
-مثل آبی که روی آتش ریزند؛ دوائی سریع التأثیر. گفتاری که زود اثر بخشد در شنونده.
- مثل آتش؛ سخت بشتاب :
بکردار آتش همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.فردوسی.
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
بکردار آتش از آنجا براند.فردوسی.
بسیار گرم. نیک سرخ.
-مثل آتش خواه؛ آنکه درنگ نیارد و بمحض آمدن بازگشتن خواهد :
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی
چون میدانی که در دل آتش دارم
ناآمده بگذری، چو آتش خواهی.عطار.
-مثل آتش سرخ؛ بثره یا دملی سخت باحرارت. تنی از سوزش تب سرخ شده. طعام یا دوائی سخت حارّ و حادّ.
-مثل آتش و اسپند، مثل آتش و پنبه؛سخت ناسازوار.
- امثال: آب و آتش بهم نیاید راست؛ دو ضد فراهم نیایند.
آتش از آتش گل کند؛ یاری بیکدیگر مایهء سعادت یاری دهندگان است.
آتش از باد تیزتر گردد؛ ملامتْ عاشق را بر عشق او افزاید.
آتش از چنار پوده برآید؛ دود از کنده برخیزد.
آتش از خیار نجهد (برنیاید)؛ توقع و انتظاری نه بجای خویش است :
نکرد و هم نکند حاسد تو کار صواب.
نجست و هم نجهد هرگز از خیار آتش.
ادیب صابر.
کی شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش؟سنائی.
آبی از روزگار اگر ببرم
آتشی دان که از خیار آید.انوری.
آتش اگر اندک است حقیر نباید داشت.(گلستان)؛ دشمن حقیر و بلای خرد را کوچک شمردن صواب نباشد.
آتش بجان شمع فتد کین بنا نهاد؛ نفرینی است کسی را که بدعتی زشت نهاده باشد.
آتش بزمستان ز گل سوری به؛ آتش در زمستان سخت مطلوب است.
آتش بگرمی عرق انفعال نیست؛ شرم و خجلت گناه و خطایی سر زده سخت ناگوار باشد.
آتش جای خود باز کند؛ مرد زیرک و ماهر و استاد زود شناخته شود. خوبان و صاحب جمالان در هر دل راه یابند.
آتش چنار از چنار است؛ آنچه از بدی که بما میرسد نتیجهء کارهای ما یا کسان ماست :
کفن بر تن تَنَد هر کرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری.عطار.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک؛کیفر و بادافراه گناهکاران گاه بی گناهان را نیز فرا گیرد.
آتش دوست و دشمن نداند؛ آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
آتش را به آتش نتوان کشت؛ عداوت را با محبت تسکین توان داد نه با عداوت.
آتش را به آتش ننشانند؛ آتش را به آتش نتوان کشت.
آتش را به روغن نتوان نشاند؛ آتش را به آتش نتوان کشت.
اگر آتش شود خود را سوزد؛ حدت و شدت غضب یا کار او بر خصم و حریف زیان نبخشد و خود او را زیانبخش تر باشد :
آتش سوزان بود حیات سمندر.قاآنی.
آتش کند هرآینه صافی عیار زر.معزی.
آتش سوزان نکند با سپند آنچه کند دود دل مستمند.سعدی.
آتش کند پدید که عود است یا حطب.
ابن یمین.
عندالامتحان یکرم الرجل او یهان.
رجوع بمثل پیشین شود.
آتش که به بیشه افتد تر و خشک نداند، یا نه خشک گذارد و نه تر.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
بکش آتش خرد پیش از گزند که گیتی بسوزد چو گردد بلند.فردوسی.
دشمن را پیش از آنکه نیرو یابد دفع کردن باید.
تو خاکی چو آتش مشو تند و تیز.فردوسی.
فروتن باش و از خشم و تندی بپرهیز.
آتش که بشعله برکشد سر چه هیزم خشک و چه گل تر.ناصرخسرو.
تو آتش به نی درزن و درگذر که در بیشه نه خشک ماند نه تر.سعدی.
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی ترشیزی.
در آتش بودن به از بیرون آتش است؛شریک بودن در بلا و رنج کسان خود بهتر از دور بودن از بلا و شنیدن اخبار مبالغه آمیز آن است.
هر کس آتش گوید دهانش نسوزد. (از قرة العیون)؛ گفتار محض را اثری نیست.
گویی مویش را آتش زدند؛ با عدم آگاهی درست به وقت رسید.
(1) - «وَراغ» صحیح است.


آتش.


[تَ] (اِخ) تخلص شاعری فارسی از متأخرین که اصل وی از حِلّه و مسکنش فریدن اصفهان بوده و در تذکره ها به نام آتش اصفهانی یاد شده است. و نام اصلی او را ذکر نکرده اند. تخلص خواجه علی حیدر شاعر هندوستانی که به فارسی و اردو شعر میگفته و بهر دو زبان دیوان اشعار داشته و در سال 1263 ه . ق. وفات یافته است.


آتش آسمان.


[تَ شِ سْ / سِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آتش آسمانی. برق. صاعقه.


آتش افرازه.


[تَ اَ زَ / زِ] (اِ مرکب)قسمی از آتشبازی. تیر هوایی. فشفشه.


آتش افروختن.


[تَ اَ تَ] (مص مرکب)تسعیر. تأریث. توقید. ایقاد. تسجیر. استیقاد. اشعال. اثقاب. تثقیب. تأریش. ایراء. توریه. تشعیل. الهاب. اضرام. تلهیب. تأجیج. روشن کردن. و رجوع به افروختن شود. || مجازاً، فتنه انگیختن و سبب جنگ و دشمنی شدن :
میان دو تن آتش افروختن
نه عقل است و خود در میان سوختن.
سعدی.


آتش افروز.


[تَ اَ] (نف مرکب، اِ مرکب)موقد و گیراننده و روشن کنندهء آتش :
ظرافت آتش افروز جدایی است
ادب آب حیات آشنایی است.؟
|| ظرفی سفالین بهیأت جمجمهء آدمی که گویند از مخترعات جالینوس است و سوراخی تنگ دارد. و چون آن را درون آب فروبرند آب بخود کشد و سپس چون بکنار آتش نیم افروخته گذارند و گرم شود بخاری از سوراخ به آتش دمد و آتش را برافروزد. و آن را به فارسی دمه و آتش فروز و آذرافروز و آذرفروز و آذرافزا و آذرفزا نیز گویند و به عربی جُرّهء مثقبه خوانند. || وَقود. آتش افروزنه. آتش افروزه. آتش افروزینه. آتش گیره. یعنی هر چیزی که بدان آتش افروزند از پنبه و خار و خاشاک و رکوی نیم سوخته. || مطبخی :
کآفتاب سپهر با همه قدر
آتش افروز دیگدان من است.سنائی.
|| هر یک از افراد هیأتی که از چند روز بنوروز مانده تا سیزدهم فروردین برای تفریح و شادمانی مردمان باشکال مضحک درمی آمدند و با ساز و آواز در کوچه ها میگشتند و از مردم چیزی می ستدند. و آن را کوسه گلین نیز می گفتند. و بی شبهه این رسم باقیماندهء رکوب کوسج و میر نوروزی است.
- مثل آتش افروز؛ جامه های نامتناسب و کوتاه و بلند دربرکرده.
|| نام مرغی که آن را ققنس(1) گویند. || محضب. مسعر. مسعار. محراک. محرث. محراث. آتش کاو. اسطام. سطام. تنورآشور. چیزی که بدان آتش آشورند. || سوختهء هر چیز که بدان آتش افروزند. (برهان). || نام ماه یازدهم از سالهای ملکی یزدجردی. (برهان).
(1) - اصل این کلمه بیونانی فُای نیکس (Phoinix) است و آن مرغی است که مطابق افسانه های قدیم یونانی قرنها میزیسته و در پایان حیات تودهء هیمه گرد کرده و خود را در آتش میسوخته و از خاکسترش ققنس دیگری بوجود می آمده است. و نیز نام سازی بوده است از اختراعات مردم فینیقیه. و رجوع به ققنس شود.


آتش افروزنه.


[تَ اَ زَ نَ / نِ] (اِ مرکب)خرده ها از خار و خاشاک که بدان آتش افروزند. فروزینه. آتش افروز. آتش افروزه. آتش افروزینه. آتش گیره. وَقود. گیره. || چخماق. (برهان).


آتش افروزه.


[تَ اَ زَ / زِ] (اِ مرکب)رجوع به آتش افروزنه شود.


آتش افروزی.


[تَ اَ] (حامص مرکب)فعل آتش افروز.


آتش افروزینه.


[تَ اَ نَ / نِ] (اِ مرکب)رجوع به آتش افروزنه شود.


آتش انداز.


[تَ اَ] (نف مرکب) آنکه در جنگها آتش یا نفط بصف دشمن افکند :
بهر سو که دو گرد کین ساز بود
میانْشان یکی آتش انداز بود.اسدی.
|| کسی که افروختن تنور نانوایی با اوست.


آتش انگیز.


[تَ اَ] (اِ مرکب) فروزینه. ذکوة. ذکیه. (حبیش تفلیسی). || رکو و پنبه و قاو که از چخماق آتش بدان افتد. || (نف مرکب) مجازاً، گویندهء سخنان تند و خشمناک :
آن دل شده زآن فسانه شد تیز
بگشاد دهان آتش انگیز.؟


آتش باد.


[تَ] (اِ مرکب) سَموم. باد گرم.


آتش بار.


[تَ] (نف مرکب) آنکه آتش فروریزد :
هیزم خشک و برق آتش بار
مرد خفته ست و دشمن بیدار.اوحدی.
|| (اِ مرکب) باتری. دسته ای از توپها.


آتش باره.


[تَ رَ / رِ] (اِ مرکب) چخماق. (فرهنگ نعمة الله).


آتشبازی.


[تَ] (اِ مرکب) ترکیباتی از باروت و اجزاء دیگر که در جشنها و شادیها بصور و اشکال گوناگون افروزند و افکنند.


آتشبان.


[تَ] (ص مرکب، اِ مرکب) سادن آتشکده. || شیطان و دیو. || مالک دوزخ. زبنیة (مفرد زبانیة).


آتش بجان.


[تَ بِ] (اِ مرکب) غم و سوزش و شوق محبت. (برهان). و آتش بجان گرفته، نفرینی است.


آتش برزین.


[تَ شِ بَ] (اِخ) آذر برزین :
کسی که آتش برزین ندیده بود بدید
رخش چو آتش و زلفش دمیده ریحانش.
سلمان ساوجی.


آتش برگ.


[تَ بَ] (اِ مرکب) چخماق. آتش زنه :
شد آنچنان برطوبت هوا که آتش برگ
ز سنگ قطره برون آورد بجای شرار.
حسین ثنائی.


آتش بند.


[تَ بَ] (نف مرکب) افسون که بدان آتش فرونشیند :
نسخه ای کز خط تست اندر دل سوزان من
سحر آتش بند یا تعویذ تب میخوانمش.
امیرخسرو دهلوی.


آتش بید.


[تَ] (اِخ) مرکز بلوک هشترود و قوریچای.


آتش بی دود.


[تَ شِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شواظ. || کنایه از آفتاب و قهر و غضب و شراب لعلی. (برهان). || در بعض فرهنگها مجازاً به معنی لعل و عقیق و یاقوت نیز ضبط شده است.


آتش پا.


[تَ] (ص مرکب) مجازاً تندرو. دوان :
باز در بستندش و آن درپرست
بر همان امید آتش پا شده ست.مولوی.
جنیبت بس که آتش پای گشته
هلال نعل پروین سای گشته.
امیرخسرو دهلوی.


آتش پارسی.


[تَ شِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تبخال و تبخاله :
دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب
نطق من آب تازیان برده بنکتهء دری.
خاقانی.
|| نام مرضی که آن را نار پارسی گویند و این مرض همان جمره است یا مرض دیگر نزدیک بدان، و آن بثرهء چند است بسیار سوزان و با درد شدید و در اوایل چرکی و زردابی با او همراه و جوشش و شور و پخته شدن آن بدیگر بثور شبیه نیست و لون آن بزردی مایل است و خداوند این مرض غالباً با حرارت و تب میباشد و علاج آن بدفع صفرا و ضمادهای خنک و غذاهای مرطوب باید کردن و این غیر از آتشک است که بنار فرنگ و آتشک فرنگ معروف است. (نقل به اختصار از فرهنگ سروری). جمره. نار فارسیه :
نترسم ز خصمان اگر برطپند
کزین آتش پارسی در تبند.سعدی.
از آتش پارسی روان سوزتر است
این عشق که از خاک خراسان آورد.
؟ (از سروری).


آتش پاره.


[تَ رَ / رِ] (اِ مرکب) اخگر. سکار. بجال. جمره. جذوه. قبس. || کرم شب تاب. || (ص مرکب) مجازاً، سخت جافی و ستمکار :
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره ای
باددستی خاکیی بی آبی آتش پاره ای.سنائی.
|| داهی.
- مثل آتش پاره؛ کودکی سخت بی آرام و شریر و شوخ.
|| چابک و چربدست.


آتش پرست.


[تَ پَ رَ] (نف مرکب) آنکه آتش را چون قبله ای نیایش کند :
همه کسی صنما [ مر ] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی (از فرهنگ اسدی، خطی).
بیک هفته بر پیش یزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند
که آتش بدانگاه محراب بود
پرستنده را دیده پرآب بود.فردوسی.
(آنگاه که کیکاوس و کیخسرو برای دعا به آتشکدهء آذرگشنسب رفته بودند)(1).
بهر برزنی بر دبستان بدی
همان جای آتش پرستان بدی.فردوسی.
بکردار نیکان ستایش کنیم
چو آتش پرستان نیایش کنیم.فردوسی.
یکی دین دهقان آتش پرست
که بی باژ بَرْسَم نگیرد بدست.فردوسی.
بدو داد مهتر بفرمان اوی
برآیین آتش پرستان اوی.فردوسی.
هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون ترکان مستند.نظامی.
و سعدی آتش پرست را با بت پرست خلط فرموده و گفته است:
مغی در بروی از جهان بسته بود
بتی را بخدمت میان بسته بود...
که سرگشتهء دون آتش پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مست.
و مرادف آن آذرپرست است، و شعرا گبر، مغ، موغ و مجوسی را نیز به معنی آتش پرست استعمال کرده اند. || بمعنی سادن و پرستار آتش نیز آمده است :
چنان دید در خواب کآتش پرست
سه آتش فروزان ببردی بدست.فردوسی.
(1) - فردوسی در جای دیگر نیز این معنی را به صورت ذیل بیان میکند :
بدانگه بدی آتش خوبرنگ
چو مر تازیان راست محراب سنگ
بسنگ اندر آتش از آن شد پدید
کزو روشنی در جهان گسترید.


آتش پرستی.


[تَ پَ رَ] (حامص مرکب)فعل آتش پرست. || دین آتش پرست :
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت...عنصری.


آتش پیکر.


[تَ پَ / پِ کَ] (اِ مرکب)مجازاً، شیطان و جن.


آتشت.


[تِ] (اِخ) نام محلی میان قلعهء مندیش و کوهتیز به نزدیک ی کوژ.


آتش تاب.


[تَ] (نف مرکب) گلخنی. تون تاب.


آتش تاو.


[تَ] (نف مرکب) آتش تاب.


آتش چرخان.


[تَ چَ] (اِ مرکب) جواله. آتشگردان. آتش سرخ کن.


آتش خان.


[تَ] (اِخ) نام یکی از بزرگان باستانی نصیریان یعنی علی اللهیان. و او را خان آتش نیز گویند.


آتش خانه.


[تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) معبد آتش پرستان. آتشکده. آتشگاه. بیت النار. بیت النیران : و این آتشخانه را که داریم و خورشید را که داریم نه بدان داریم که گوئیم این را پرستیم اما بجایگاه آن داریم که شما محراب دارید. (تاریخ سیستان). || مجموع سلاح آتشین از توپ و تفنگ و نظائر آن در فوجی از سپاهی. || آتشخانهء سماور و کشتی و راه آهن؛ قسمتی که آتش در آن است. و آتشخانهء تفنگ، درون لولهء آن است.


آتش خو.


[تَ] (ص مرکب) آتش خوی. تندخوی.


آتش خوار.


[تَ خوا / خا] (اِ مرکب)آتش خواره. شترمرغ. نعامه.(1) ظلیم. اشترمرغ. || (نف مرکب) مجازاً، سخت ستمکار :
ببَرَد آب عالم ابرار
مدحت پادشاه آتش خوار.سنائی.
در بعض فرهنگها معنی سمندر نیز به این کلمه داده و دو بیت ذیل را شاهد آورده اند :
خسرو است و سوز دل وز ذوق عالم بیخبر
مرغ آتش خواره کی لذت شناسد دانه را.
امیرخسرو دهلوی.
مرغ آتش خواره جز اخگر نخواهد دانه را.
عرفی.
و این سهوی است، چه سمندر مرغ نیست و مراد این دو شاعر از مرغ آتش خوار و آتش خواره همان نعامه و ظلیم است.
(1) - در امثلهء ذیل اشاراتی به نام و آتشخواری این مرغ شده است :
هرکه او را بستاید بنسوزد دهنش
ور دهان پر کند از آتش مانند ظلیم. فرخی.
کامران باش و می لعل خور و دشمن را
گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم.
فرخی.
انتقام تو نه آن اخگر اخترسوز است
که در امعای شترمرغ پذیرد تحلیل. انوری.
غم گرچه ناخوش است دل من بدان خوش است
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتش است.
کمال اسماعیل.


آتش خواره.


[تَ خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب، اِ مرکب) رجوع به آتش خوار شود.


آتش خواه.


[تَ خوا / خا] (نف مرکب)آنکه از خانهء همسایه و مانند آن قبس و جذوه ای طلبد گیراندن هیمه یا ذغال و یا چراغ خویش را. قابس :
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی
چون میدانی که در دل آتش دارم
ناآمده بگذری چو آتش خواهی.عطار.


آتش خواهی.


[تَ خوا / خا] (حامص مرکب) کار و فعل آتش خواه.


آتش دادن.


[تَ دَ] (مص مرکب) گشاد دادن و افکندن توپ و امثال آن. || مجازاً، تحریک غضب کسی کردن.


آتش داغ.


[تَ] (اِ مرکب) اثر آتش بر بشره.


آتشدان.


[تَ] (اِ مرکب) کانون. کانونه. اجاق. منقل: فرمودند من از قصر عارفان روان شدم شما دیگ بر آتشدان نهادید. (انیس الطالبین بخاری).
دو گوهر است در این وقت شرط مجلس ما
قنینه معدن این و تنور مسکن آن
یکی چو آب زر اندر میان جام و قدح
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان.معزی.
دیگپایه. دیگدان. تنور. تنوره. کور. کوره. تنور آهنگر. کلانهء آهنگر. (مقدمة الادب): سطام؛ کفچهء آتشدان. (السامی فی الاسامی). || (اِخ) محراب. ببغاء. مجمره.(1) (از ابوریحان بیرونی).
(1) - یکی از صور فلکی زبر دنبالهء عقرب.


آتش دست.


[تَ دَ] (ص مرکب) جلد و چست در کار.


آتش دستی.


[تَ دَ] (حامص مرکب)صفت آتش دست.


آتش دهقان.


[تَ شِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آتشی است که دهقانان پس از حصاد بر بازماندهء کشت زنند تا زمین قوت گیرد :
فلک چون آتش دهقان زبان کین کشد بر من
که بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانی.
خاقانی.


آتش رنگ.


[تَ رَ] (ص مرکب) سخت سرخ :
هست یکدانه لعل آتش رنگ
بهتر از صدهزار خرمن سنگ.
مکتبی.
-آب آتش رنگ؛ مجازاً، شراب :
برحذر باش زآب آتش رنگ
که تفش اژدها است، تاب نهنگ.اوحدی.


آتش روشن کردن.


[تَ رَ / رُو شَ کَ دَ] (مص مرکب) افروختن آتش. || مجازاً، انگیختن فتنه و فساد.


آتش زا.


[تَ] (نف مرکب) که آتش تولید کند.


آتش زاد.


[تَ] (ن مف مرکب / ص مرکب)که از آتش زاده است.


آتش زبان.


[تَ زَ] (ص مرکب) تیز و تند زبان :
سعدی آتش زبانم وز غمت سوزان چو شمع
با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست.
سعدی.


آتش زدن.


[تَ زَ دَ] (مص مرکب) آتش اندرزدن. سوزانیدن :
بفرمود تا آتش اندرزدند
همه شهر توران بهم برزدند.فردوسی.
- آتش زدن در مالی؛ بگزاف صرف کردن آن، و یا فروختن آن بثمن بخس.
- آتش زدن کسی را؛ او را خشمگین کردن.
- موی کسی را آتش زده بودن؛ درست بوقت رسیدن او.


آتش زنه.


[تَ زَ نَ / نِ] (اِ مرکب) چیزی که با آن بسودن و اصطکاک آتش پدید آرند، خواه از دو چوب باشد که زبرین را زند و زیرین را زنده گویند، و خواه از آهن و سنگ بود که آن را سنگ و چخماق خوانند. زند و زنده. قداحه. مقدحه. چخماق :
ای خداوندی که روز خشم تو از بیم تو
درجهد آتش بسنگ آتش و آتش زنه.
منوچهری.
گوییش پنهان زنم آتش زنه
نی بقلب از قلب باشد روزنه.مولوی.
آتش زنه و سوخته و سنگ بهم
کی درگیرد چو سوخته دارد نم
نزدیکی و دوریت بلائی است عظیم
دوری ز تو کافری و نزدیکی هم.
افضل الدین کاشانی.
|| آتش گیره. فروزینه. شبوب.


آتش سرخ کن.


[تَ سُ کُ] (اِ مرکب)جوّاله. آتش گردان.


آتش سری.


[تَ سَ] (حامص مرکب)غضب بسیار. خشم سخت. نابردباری :
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر لشکری.فردوسی.
بگودرز فرمود پس شهریار [ کیخسرو ]
که رفتی کمربستهء کارزار
چو لشکر سوی مرز توران بری
مکن تیز دل را به آتش سری.فردوسی.


آتش سگ.


[تَ شِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام گیاهی است دوائی و آن را بتازی بنفسج الکلاب خوانند. (برهان). برنوف. ظاهراً این کلمه مصحف تس سگ است. رجوع به تس سگ شود.


آتش سوز.


[تَ] (اِ مرکب) آتش سوزان. حریق. (دهار) :
بر آتش سوز گردآید همه کس
تو بر فریاد آتش سوز من رس.
(ویس و رامین).


آتش سیر.


[تَ سَ / سِ] (ص مرکب)تندرو.


آتش شناسی.


[تَشْ، شِ] (حامص مرکب) مبحث آتش و خواص آن.


آتش طبع.


[تَ طَ] (ص مرکب) تند. تندخو.


آتش طور.


[تَ شِ] (اِخ) آتشی که بر موسی تجلی کرد بطور.


آتش عنان.


[تَ عِ] (ص مرکب) تند (سوار).


آتش فارسی.


[تَ شِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به آتش پارسی شود.


آتش فام.


[تَ] (ص مرکب) برنگ آتش.


آتش فرازه.


[تَ فَ زَ / زِ] (اِ مرکب)آتش افرازه.


آتش فروز.


[تَ فُ] (نف مرکب)آتش افروز :
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفت سیاه
بیامد دوصد مرد آتش فروز
دمیدند و گفتی شب آمد بروز.فردوسی.


آتش فروزنه.


[تَ فُ زَ نَ / نِ] (اِ مرکب)چیزی که بدان آتش افروزند. سوخته. شَبوب.


آتش فشان.


[تَ فَ / فِ] (نف مرکب) آن چیز یا آن کس که آتش افشاند.
- طیارهء آتش فشان؛ کشتی که با آن نفت و آتش بدشمن می افکندند :
مرکبی دریاکش و طیاره ای آتش فشان
گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای.
منوچهری.
-کوه آتش فشان و آتش افشان؛ کوهی که از دهانهء آن آب سیه و آتش و خاکستر سوزان بیرون جهد. بُرْکان.


آتش فشانی.


[تَ فَ / فِ] (حامص مرکب) فعل آتش فشان.


آتشک.


[تَ شَ] (اِ مرکب) کرمکی خرد که بشب چون چراغ تابد و آن را شب چراغ و شب چراغک و شب تاب و چراغله نیز گویند و به عربی یراعه و ولدالزنا خوانند. || برق. آدرخش. || آبلهء فرنگ. نار افرنجیه. ارمنی دانه. کوفت. سیفیلیس. آتشک فرنگ.


آتش کار.


[تَ] (ص مرکب) آنکه در شغل و پیشهء خویش مباشرت با آتش دارد همچون گلخنی و مطبخی و آهنگر و مانند آن. || مجازاً، خشمگین و شتاب زده و بدکار. (برهان).


آتش کاری.


[تَ] (حامص مرکب) فعل و عمل آتش کار.


آتش کاو.


[تَ] (اِ مرکب) آلتی از آهن و جز آن که آتش را بدان آشورند. محراث. مسعار. سطام. اسطام. محراک. انبر.


آتشکده.


[تَ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب)پرستشگاه مغان و جای آتش افروختن. بیت النار. بیت النیران. آتشگاه :
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
بگه رفتن کآن ترک من اندر زین شد
دل من زآن زین آتشکدهء برزین شد.
ابوشکور.
اندر خره [ بناحیت پارس ] یکی آتشکده است که آن را بزرگ دارند و زیارت کنند و بنیاد او را دارا نهاده است. (حدودالعالم). و اندر کاریان بناحیت پارس آتشکده ای است که آن را بزرگ دارند. (حدودالعالم). اندر بشاورد بناحیت پارس دو آتشکده است که آن را زیارت کنند. (حدودالعالم). و اندر وی [ کازرون پارس ] دو آتشکده است که آن را بزرگ دارند. (حدودالعالم).
بیامد خروشان به آتشکده
غمی شد از آن روزهای شده.فردوسی.
چو شد ساخته کار آتشکده
همان جای نوروز و جشن سده.فردوسی.(1)
گویند پارسیان هفت آتشکدهء معتبر بعدد هفت کوکب سیار داشته اند و نامهای آنها بدین قرار بوده است: آذرمهر. آذرنوش. آذر بهرام. آذرآیین. آذرخرین. آذر برزین. آذر زردشت.
-مثل آتشکده؛ پرخشم. غضبناک :
سر و مغز کاوس آتشکده ست
همان نامه و جنگ او بیهده ست.فردوسی.
(1) - جهان آفرین را ستایش گرفت
به آتشکده بر، نیایش گرفت. فردوسی.
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
بهر برزنی جای جشن سده
همه گرد بر گرد آتشکده. فردوسی.
چو چشمش برآمد به آذرگشسب
پیاده شد از دور و بگذاشت اسب...
نوان اندرآمد به آتشکده
نهادند گاهی بزر آزده. فردوسی.
نهان اندر آن مرز آتشکده
همان مهر و نوروز و جشن سده. فردوسی.
بگیتی صد آتشکده نو کنند
جهان از ستمکاره بی خَو کنند. فردوسی.
ببخشید چیزی به آتشکده
چو بر جشن نوروز و مهر و سده. فردوسی.
نهادند سر سوی آتشکده
بر آن کاخ و ایوان زرآزده. فردوسی.
از آن شهرها بت پرستان بکش
پس آتشکده کن بهر جا به هُش. فردوسی.
بکرد اندر آن کوه آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده. فردوسی.
برفتند یکسر به آتشکده
بایوان نوروز و جشن سده. فردوسی.
بدیبا بیاراست آتشکده
هم ایوان نوروز و کاخ سده. فردوسی.
برآورد زآن چشمه آتشکده
برو تازه شد مهرگان و سده. فردوسی.
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت گر شاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم...
نخواهیم بر گاه ضحاک را. فردوسی.
سه یک زآن نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
دودیگر سه یک پیش آتشکده
همان مهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند
که تا پیش آتشکده در نهند. فردوسی.
از جور ستیزه ات بهر بیهده ای
در هر نفسی برآرم آتشکده ای. ازرقی.
سینه گو شعلهء آتشکدهء فارس بکش
دیده گو آب رخ دجلهء بغداد ببر. حافظ.


آتشکدهء بهرام.


[تَ کَ دَ یِ بَ] (اِخ) نام بنائی باستانی بهمدان. || بکنایه، برج حمل، چه حمل خانهء مریخ است. (برهان).


آتش کردن.


[تَ کَ دَ] (مص مرکب)افروختن آتش. تأجیج.


آتش کش.


[تَ کَ / کِ] (اِ مرکب) افزاری که بدان آتش در تنور آشورند.


آتش کشیدن.


[تَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) به آتش کشیدن. آتش کشیدن جائی را؛ سخت ببیدادی ویران کردن آن.


آتشکی.


[تَ شَ] (ص نسبی) مبتلی به آتشک. || دشنامی است در تداول زنان.


آتشگاه.


[تَ] (اِ مرکب) بیت النار. (السامی فی الاسامی). آتشکده. معبد آتش پرستان :کیخسرو آنجا شد [ به آتشگاه کرکو ] و پلاس پوشید و دعا کرد ایزد تعالی آنجا روشنائی فرا دید آورد که اکنون آتشگاه است. (تاریخ سیستان). و آنجایگه که اکنون آتشگاه کرکوی است معبدجای گرشاسب بود. (تاریخ سیستان). جهودان را نیز کنشت است و ترسایان را کلیسا و گبرکان را آتشگاه. (تاریخ سیستان).
از فراوان طپش غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه.فرخی.
و اسفندیار بفرمان پدر آن را از بتان خالی کرد و آتشگاه کرد. (مجمل التواریخ).
نفسم سرد و سینه آتشگاه
دهنم خشک و دیده طوفان بار.انوری.
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی
چون میدانی که در دل آتش دارم
ناآمده بگذری چو آتش خواهی.عطار.


آتشگاه.


[تَ] (اِخ) نام قلعه ای بوده است محکم به ترشیز. (نزهة القلوب). || نام محلی در مغرب باکو بفاصلهء پانزده هزار گز، و ایرانیان را در قدیم چندین آتشکدهء معروف در آنجا بوده است. در این محل چاه نفتی است با دهانهء بیضی بطول چهل گز که پیوسته در حال احتراق است و شعله های آتش از آن بیرون آید و گاه تا شش گز بالا رود. در اطراف این محل هر کجا زمین را گود کنند نفت در آن جمع شود، و چون کبریتی نزدیک زمین آتش زنند درحال زمین مشتعل گردد. || نام محلی کنار راه اصفهان بنجف آباد میان کلادان و امیریه به 7300 گزی اصفهان.


آتش گر.


[تَ گَ] (ص مرکب) خالق آتش :
خورشید صانع است مر آتش را
بشناس زآتش ای پسر آتش گر.ناصرخسرو.


آتش گردان.


[تَ گَ] (اِ مرکب) جوّاله. آتش سرخ کن.


آتش گون.


[تَ] (ص مرکب) ارغوانی. ارجوانی. احمر. قانی :
ساقیا یک جرعه ای زآن آب آتش گون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز.
حافظ.


آتشگه.


[تَ گَهْ] (اِ مرکب) آتشگاه. آتشکده :
چنین بود رسم اندر آن روزگار
که باشد در آتشگه آموزگار.نظامی.


آتش گیر.


[تَ] (نف مرکب) آتش انداز (در نانوائی).


آتش گیرانه.


[تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) در تداول عامه، فروزینه.


آتش گیره.


[تَ رَ / رِ] (اِ مرکب)آتش افروزنه :
شه آتشدان و آتش گیره این مشت عوان خس
که بهر خانمانها سوختن باشند اعوانش.
جامی.
|| چخماق.


آتش مزاج.


[تَ مِ] (ص مرکب) تندخو.


آتش موسی.


[تَ شِ سا] (اِخ) آتشی که بر موسی علیه السلام تجلی کرد. آتش طور :
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکتهء توحید بشنوی.حافظ.


آتش ناک.


[تَ] (ص مرکب) آتشین :
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینهء شبگیر ما؟حافظ.
- آتشناک کردن آتش زنه؛ بیرون کردن آتش از وی: اوری الزند؛ آتش ناک کرد آتش زنه را. (زمخشری).


آتش نشان.


[تَ نِ] (نف مرکب) کارگری که مأمور اطفاء و فرونشاندن آتش است.


آتش نشاندن.


[تَ نِ دَ] (مص مرکب)کشتن آتش و اطفاء آن : آتش نشاندن و اخگر گذاشتن کار خردمندان نیست. (گلستان).


آتش نشانی.


[تَ نِ] (حامص مرکب) فعل آتش نشان. || (اِ مرکب) مجموع دستگاه و مأمورین فرونشاندن آتش در شهر یا قریه ای.


آتش نعل.


[تَ نَ] (ص مرکب) تندرو (اسب).


آتش نفس.


[تَ نَ فَ] (ص مرکب)پُرشور :
آتش نفسان قیمت میخانه شناسند
افسرده دلان را به خرابات چه کار است؟
عمعق.


آتش نمرود.


[تَ شِ نَ] (اِخ) آتشی بزرگ که نمرود فرمانروای بابل برافروخت و حضرت ابراهیم خلیل الله را در آن افکند و آتش بر آن حضرت بَرْد و سلام شد. رجوع به نمرود شود.


آتش نهاد.


[تَ نِ / نَ] (ص مرکب) آنکه طبع آتش دارد. آنکه برنگ آتش است :
چو گلبن از تن آتش نهاد عکس افکند
بشاخ او بر دُرّاج شد ابستاخوان.خسروانی.


آتش وار.


[تَ] (ص مرکب) مانند آتش. زود بالاگیرنده و زود فرونشیننده : اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی).


آتشه.


[تَ شَ / شِ] (اِ) برق. آدرخش.


آتش هماردبیره.


[تَ هَ دَ رَ / رِ] (اِ مرکب) دبیری آتش شماری. کتابت حسبانات آتشکده ها. (مفاتیح).


آتشی.


[تَ] (اِ) نام قسمی گل و شاید سوری :
بر گلبنان گنبد اخضر نهاد او
گلهای گونه گونه ز خیری و آتشی.
؟ (از مقامات حمیدی).
|| (ص نسبی) برنگ آتش. منسوب به آتش. و مثلثه یا بروج آتشی حمل و اسد و قوس است. || مجازاً، سخت خشمگین و غضبناک. سخت بهیجان آمده. سخت تیز و تند شده. و فعل آن آتشی شدن و آتشی کردن است.


آتشیزه.


[تَ زَ / زِ] (اِ مرکب) (از: آتش + ـیزه، پسوند تصغیر) آتشک. کرم شبتاب.


آتشین.


[تَ] (ص نسبی) آتشی. از آتش. منسوب به آتش.


آتل.


[تِ] (اِخ) نام رودیست بس بزرگ که از کوههای آس و بلغار خیزد و بدریای خزر ریزد. گویند که از آن رود بزرگتر در جهان نیست چنانکه بیش از هفتاد نهر از آن جدا شود، اسب از هیچیک به آسانی گذر نیابد :
گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک
ره قندز سوی آتل بخزر بگشایید.
خاقانی.
فرهنگهای فارسی آنچه دربارهء آتل نوشته اند خلاصه اش این است که ذکر شد. و صاحب حدودالعالم در چند جا اسم از این رود میبرد و نیز آن را نام شهری بر ساحل همین رود میداند : آتل رودی است بر شمال غوز. (حدودالعالم). نام رودی است که در ناحیت خزران بر میان شهری که نیز آتل نامیده می شود گذرد. (حدودالعالم). آتل رودی است در جنوب کیماک. (حدود العالم). آتل نام شهری است از ناحیت خزران که رودی موسوم به همین نام از میان وی گذرد و قصبهء خزران است و مستقر پادشاه است و او را طرخان خاقان خوانند و از فرزندان انسانست (کذا) و اندر نیمهء مغربی نشیند از این شهر، و این نیمه باره ای دارد. و اندر این نیمهء دیگر مسلمانان و بت پرستانند و این پادشاه را هفت حاکم است اندر این شهر از هفت دین مختلف بهر ساعتی. چون داوری بزرگتر افتد از پادشاه دستوری خواهند یا آگه کنند بحکم آن داوری. (حدودالعالم). و دیگر رود ارتشت هم از این کوه [ از آن کوه که اندر حد میان کیماک است و خرخیز ] گشاید آبی است بزرگ و سیاه لیکن خوردنی است و شیرین است و اندر میانهء غوز و کیماک برود تا به ده جوبین رسد از کیماک آنگه اندر رود آتل افتد. و دیگر رود آتل که هم از این کوه گشاید از شمال اَرْتَش رودی است عظیم و فراخ و اندر میانهء کیماکیان همی رود تا به ده جوبین رسد آنگه اندر حد میان غوز و کیماک همی رود روی بمغرب کرده تا بر بلغار بگذرد آنگه عطف کند و سوی جنوب اندر بجناک ترک و برطاس بگذرد و اندر میانهء شهر آتل از حد خزران برود آنگه بدریای خزران افتد. (حدودالعالم). و دیگر بیابانی است مشرق وی بر حدود مرو بگذرد تا بجیحون رسد جنوب وی بر حدود باورد و نسا و فراو و دهستان و دریای خزران بگذرد تا بحدود آتل و مغرب وی رود آتل است و شمال او رود جیحون است و دریای خوارزم و حدود غوز تا بحد بلغار و این بیابان را بیابان خوارزم و غوز خوانند. (حدودالعالم). ناحیت غوز ناحیتی است مشرق وی بیابان غوز و شهرهای ماوراءالنهر و جنوب بعضی هم از این بیابان و دیگر دریای خزران است و مغرب و شمال او رود آتل است (حدودالعالم). یغسویام سو، ناحیتی دیگر است از کیماک میان رود آتل و میان رود ارتش و مردمانی بیشتر با نعمت و کاری ساخته تر دارند. (حدودالعالم). ناحیت خزران ناحیتی است مشرق وی دیواری است میان کوه و دریا و دیگر دریاست و بعضی از رود آتل و جنوب وی سریر است و مغربش کوه است و شمالش یراذاس است و نندز. (حدودالعالم). بعض از جغرافیانویسان معاصر آتل را رود ولگا دانند و نیز محتمل است اورال باشد، والله اعلم.


آتلانتید.


(اِخ)(1) در اساطیر قدما نام برّی واقع در محلی که اکنون دریای آتلانتیک واقع است.
(1) - Atlantide.


آتلانتیک.


(اِخ)(1) دریایی وسیع میان اروپا و افریقا و امریکا.
(1) - Atlantique.


آتم.


[تُ] (فرانسوی، اِ)(1) اَتُم. رجوع به جزء لایتجزی شود.
(1) - Atome.


آتن.


[تُ] (ع اِ) جِ اَتان.


آتن.


[تِ] (اِخ)(1) کرسی آتیک و شهر بزرگ یونان قدیم. در 480 ق.م. خشایارشا پادشاه ایران این شهر را تسخیر کرد. رجال سیاسی و فیلسوفان و نویسندگان و هنرمندان نامی و بزرگ از آن برخاسته اند و امروز نیز پایتخت یونان است. آطنه. اثینه. آتنه. مدینة الحکماء.
(1) - Athenes.


آتو.


(فرانسوی، اِ)(1) (از: آ، به + تو، همه) رنگی یا صورتی معلوم از اوراق گنجفه و آس و مانند آن که با قراردادی از رنگهای دیگر برد.
(1) - Atout.


آتور.


(اِخ) آثور. بعقیدهء مصریان قدیم نام رب النوع دریا و زوجه یا خواهر «فتا» رب النوع آتش.


آتون.


(اِ) کدبانویی که دخترکان را تعلیم خواندن و دوختن دهد. معلمه. || مشیمه. زهدان. بچه دان.


آتی.


(ع ص) آینده. مستقبل: آتی الذکر.


آتیشان.


(اِ) دیوان. (از شمس اللغات). برای این کلمه شاهدی یافته نشد و شاید جمع آتیش صورتی از آتش باشد که مجازاً بمعنی دیو آمده است.


آتیل.


(اِخ) نام دیهی از اکراد بناحیهء زوزان.


آتیلا.


(اِخ)(1) پادشاه قبیلهء هون که در 434 م. امپراطوری روم شرقی و غربی را مغلوب و بپرداخت خراج ملزم ساخت. وفات او در 453 م. بوده است.
(1) - Attila.


آتین.


(ص) بلغت زند و پازندموجودشده و پیداگردیده و بهم رسیده باشد. (از برهان قاطع).


آتیه.


[یَ] (ع ص) تأنیث آتی.


آثار.


(ع اِ) جِ اَثَر و اِثْر. نشانه ها. علامات. چیزها که از کسی بر جای ماند. آسال :
ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر
ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر.
دقیقی.
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
چنین نماید شمشیر خسروان آثار.عنصری.
آن رسوم و آثار ستوده هیچ جای نیست. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را چون نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی).
آنکه آثار همتش بسته ست
گردن دین و ملک را زیور.مسعودسعد.
و تو اگرچه مراد خویش مستور میداشتی من آثار آن میدیدم. (کلیله و دمنه). و یکی از آثار باقی آن پادشاه حضرت بغداد است. (کلیله و دمنه). آنچنان آثار مرضیه و مساعی حمیده که در تقدیم ابواب عدل و سیاست سلطان ماضی... ابوالقاسم محمود است. (کلیله و دمنه). آثار و دلائل آن حیرت می بینم. (کلیله و دمنه). آنگاه در آثار و نتائج علم طب تأملی کردم. (کلیله و دمنه). || احادیث و اخبار مأثوره. سنن. و اهل حدیث آنچه را که از پیغمبر مأثور است خبر و آنچه را از صحابه منقول است اثر گویند. || لوازمی که معلل بیک چیز باشند یعنی علت آنها یک چیز باشد. (تعریفات میرسید شریف). || جِ ثأر، به معنی خونخواهی، کینه جوئی.
-آثار سفلی؛ آثار طبایع و عناصر چهارگانه.
-آثار علوی؛ اثرهای افلاک و کواکب.


آثام.


(ع اِ) جِ اِثم. بزه ها. گناهان.


آثاناسیا.


(یونانی، اِ) اَثاناسیا. معجونی است نافع در اوجاع کبد و جز آن و معنای کلمه مُنْقِذ یا آیم و بهتر کنم و یا دواء گرگ و بز باشد. (بحرالجواهر).


آثف.


[ثِ] (ع ص) پس رو. (مهذب الاسماء). تابع.


آثل.


[ثِ] (ع ص) اصیل.


آثم.


[ثِ] (ع ص) بزهمند. بزهکار. (مهذب الاسماء). گناهکار. مجرم. مذنب. عاصی. ج، آثمین، آثمون.


آثور.


(اِخ) رجوع به آشور شود.


آثورا.


(اِخ) مطابق کتیبه های داریوش، نام دیگر آشور است.


آثوری.


(ص نسبی، اِ) رجوع به آشوری شود.


آثوریه.


[ری یَ] (اِخ) رجوع به آشوریه شود.


آثی.


(ع ص) سخن چین. نمام. عیب گوی.


آثینس.


[نِ] (اِخ) آتن. آطن. آطنه. مدینة الحکماء. آثینا. منرفا. بزرگترین شهر آتیکا و کرسی آن در یونان بر خلیج سالونیک، و امروز نیز پای تخت یونان است.


آثینه.


[نَ] (اِخ) آطن.


آج.


(اِ) آز. خواهش. تمنا. طمع.


آج آقایان.


(اِخ) (نهر...) رجوع به سومبار شود.


آجار.


(ع اِ) جِ اجر، به معنی مزد.


آجاریدن.


[دَ] (مص) در فرهنگها چنین کلمه ای ضبط نشده، ولی در این بیت ناصرخسرو اگر تحریفی در آن راه نیافته باشد ظاهراً به معنی درگذشتن و تخطی و تجاوز باشد :
نشانه یْ بندگی شکر است و هرگز مردم دانا
ز نسپاسی ز حد بندگی اندر، نیاجارد.
ناصرخسرو.


آجال.


(ع اِ) جِ اَجَل، به معنی وقت و مدت معین و محدود و مرگ : تعاقب هر دو [شب و روز] بر... تقریب آجال مصروف است. || جِ اِجْل، به معنی گلهء گاو وحشی.


آجام.


(ع اِ) ججِ اَجَمه، به معنی نیستان و نیزار و بیشه :
با پیل پیلی کند بمیدان
با شیر شیری کند در آجام.فرخی.
چون دگران پادشاه نز عملی تو
شیر بمنشور نیست والی آجام.
اثیر اخسیکتی.
آب آجام و بطایح بدتر است
کآن ببیشه وین بسنگ اخضر است.
حکیم شیرازی.
|| جِ اُجْم و اُجُم، به معنی حصار و حصن و دژ و دز.


آجامی.


(ص نسبی) منسوب به آجام: تبهای آجامی.


آجداد.


(اِخ) نام محلی کنار راه آباده به شیراز میان دِهْبید و دیدگان، در 725700 گزی طهران.


آجدن.


[جْ / جِ دَ] (مص) رجوع به آژدن شود.


آج دوجمش.


[مِ] (اِخ) شعبه ای از رود قزل اوزن.


آجده.


[جْ / جِ دَ / دِ] (ن مف) آجیده. آزده. آژده :
از ملاقات صبا روی غدیر
راست چون آجدهء سوهان است.؟
|| رنگ شده.


آجر.


[جُ] (معرب، اِ) معرب آگور، از فارسی یا بگفتهء منتهی الارب یونانی. خشت پخته. آجور. آگور :
خم رها کن، که بود چاهی ژرف
سر به آجر برآوریده شگرف.نظامی.
- آجر بزرگ؛ به فارسی تاوه گویند که معرب آن طابق است و نیز بتازی آن را اِردِبه خوانند.
ـ آجر تراش؛ آجری است که برونسوی او ساییده و هموار شده باشد زینت را و قسمی از آن را امروز قزاقی گویند.
ـ آجر جوش؛ آجر بسیار پخته و از صورت و رنگ بگشته که در بنیاد ابنیه و پیرامن تپه های گلکاری بکار برند.
- آجر ختایی؛ نوعی از آجر، بزرگتر از آجر عادی و کوچک تر از آجر نظامی.
-امثال: نان کسی را آجر کردن؛ امید نفع و نعمت او را بدل بنومیدی کردن.


آجر.


[جُ] (از فرانسوی، ص، اِ) (از فرانسویِ آژور) مشبک. بسوراخ، و آن را شبکه و سه پایه نیز گویند.
- آجر زدن؛ سه پایه دوختن و شبکه زدن.


آجر.


[جَ] (اِخ) صورتی از هاجر، نام مادر اسماعیل علیه السلام.


آجر.


[جُرر] (اِخ) قریه یا محله ای از بغداد که چند تن از مشاهیر بنسبت بدان آجری لقب یافته اند، و آن را درب الاَجر هم می گفته اند.


آجرپز.


[جُ پَ] (نف مرکب) فخاری. که آجر سازد.


آجرپزی.


[جُ پَ] (حامص مرکب) پیشهء فخاری. شغل آجرپز. || (اِ مرکب) کوره و دستگاه آجرپزی.


آجرتراش.


[جُ تَ] (نف مرکب) آنکه آجر را سوده و املس و هموار کند.


آجرتراشی.


[جُ تَ] (حامص مرکب)پیشه و عمل آجرتراش.


آجرفرش.


[جُ فَ] (ص مرکب، اِ مرکب)سطحی به آجر پوشیده.


آجرفرش کردن.


[جُ فَ کَ دَ] (مص مرکب) پوشیدن کف زمین به آجر.


آجرک الله.


[جَ رَ کَلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) خدات مزد دهاد.


آجرکم الله.


[جَ رَ کُ مُلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) خدایتان مزد دهاد.


آجرلو و چاردولی.


[جُ وَ دَ] (اِخ) از خرّهء ولایت مراغه به آذربایجان که سی فرسنگ مساحت آن است و دارای 119 قریه و نزدیک 16297 تن سکنه می باشد. مرکز این خرّه دهکدهء کشاور، حد شمالی آن هشترود و گاودول و سراجو و حد شرقی افشار و جنوبی کردستان و غربی مرحمت آباد و گاودول است.


آجرنما.


[جُ نُ / نِ / نَ] (ص مرکب، اِ مرکب) دیواری که بگچ و نوع آن اندوده و با خطوطی منتظم شکل دیوار آجرین بدان داده باشند.


آجره.


[جُرْ رَ] (معرب، اِ) خشت پخته و جمع آن را به عربی آجر گویند.


آجری.


[جُرْ ری] (ص نسبی) منسوب به آجر یا درب الاَجر و آن محله ای از بغداد بوده و برخی مشاهیر بدان منسوبند. || (اِخ) نام و تخلص چند تن از مشایخ بزرگ.


آجستن.


[جَ تَ] (مص) نشاندن درخت. (فرهنگ شعوری). رجوع به نواجسته و نواخسته شود.


آجل.


[جِ] (ع ص، اِ) بامهلت. دیرنده. تأخیرکننده. ضد عاجل :
عاجل نبود مگر شتابنده
هرگز نرود ز جای خویش آجل.
ناصرخسرو.
|| دیر، مقابل زود :
بدین زودی ندانستم که ما را
سفر باشد بعاجل یا به آجل.منوچهری.
|| آخرت. مقابل عاجل به معنی دنیا : باری عاجل و آجل بهم نپیوندد. (کلیله و دمنه).
چون برای حق و روز آجل است
گر خطائی شد دیت بر عاقل(1) است.مولوی.
|| جانی و برانگیزندهء بر جنایت.
(1) - عاقل و عاقله هر دو بیک معنی آمده است و ضبط بیت مولوی نیز در نسخ به صورت متن می باشد.


آجل.


[جَ / جُ] (اِ) بادی که با آواز از گلو برآید. آروغ. فوز. باد گلو. رجک. جشا. رغ :
ناخوشی های دهر را بالکل
بایدت خورد و نازدن آجل.روزبهان.
بسته دایم دهان خویش از بخل
کز گلو برنیایدت آجل.؟


آجلاً.


[جِ لَنْ] (ع ق) زود. فوراً.


آجله.


[جِ لَ] (ع ص، اِ) تأنیث آجل. || آن جهان. (مهذب الاسماء). آخرت. || هرچه بامهلت باشد.


آجم.


[جِ] (ع ص) زده شدهء از طعامی.


آجن.


[جِ] (ع ص) ماء آجن؛ آب رنگ و طعم بگردانیده. آب بگشته. اَجِن.


آجنقان.


[جَ / جِ] (اِخ) معرب آجنگان.


آجنگان.


[جَ / جِ] (اِخ) نام قریه ای بسرخس و معرب آن آجنقان است.


آجودان.


(فرانسوی، ص، اِ)(1) اَجودان. صاحب منصبی معلوم در نظام. نایب.
(1) - Adjudant.


آجودان باشی.


[دامْ] (ص مرکب، اِ مرکب) اَجودان باشی. رئیس آجودانان.


آجور.


(معرب، اِ) آجر. خشت پخته. معرب آگور.


آجورا.


(اِ) کورهء خشت پزی. چار. (مهذب الاسماء).


آجوری.


[ری ی] (ع ص نسبی) آگورگر. (مهذب الاسماء).
آجی.
(اِخ) یا آجی چای. نام امروزی آن تلخه رود. (فرهنگستان). رودیست از کوههای سبلان سرچشمه گرفته، با شعب عدیده که از قوشه داغ و بزغوش و سهند جاری شود از شمال تبریز گذرد و نزدیک قصبهء گوگان بدریاچه ریزد، و از آب راهه های مهم آن یکی گومان رود است که در قصبهء گومان به آن ملحق شود و شعبه ای از آجی چای از تبریز گذرد.


آجیدن.


[دَ] (مص) آجدن. آزدن. آژدن. نگندن. || منقور و مضرس کردن سطح سنگ آسیا با آسیازنه بهتر خرد کردن دانه را. رجوع به آژدن شود.


آجیده.


[دَ / دِ] (ن مف، اِ) آجده. آژده. نگنده. و گیوهء آجیده آن است که کف آن را از برون سوی با ریسمان محکم، خانه خانه بافته باشند. || نوعی از بخیه کوتاهتر از کوک و شلال.
-آجیدهء سوهان؛ درشتیها و ناهمواریهای روی سوهان.


آجیل.


(اِ) خشک میوه. مجموع پسته، بادام، نخود، فندق، تخمهء کدو و تخمهء هندوانهء تف داده و نمک زده یا آچارده. || نقل، مزه و توسعاً هر نعمت و فائده که از کسی بدیگری رسد از خوراک و پوشاک و نقدینه.
-آجیل مشکل گشا؛ خشک میوه ها باشد که زنان بنذر بخشند برآمدن حاجتی را.


آجیل خوری.


[خوَ / خُ] (اِ مرکب)ظرفی که در آن آجیل کنند.


آجیل فروش.


[فُ] (نف مرکب) بایع و فروشندهء آجیل.


آجیل فروشی.


[فُ] (حامص مرکب)شغل آجیل فروش. || (اِ مرکب) دکان آجیل فروش.


آجین.


(ن مف) آجیده. آژده. آزده :
ز شاخ گوزنان رمه در رمه
زمین بیشه ای گشت آجین همه.فردوسی.
-تیرآجین؛ بتیر بسیار زده شده.
-شمع آجین کردن؛ عقوبتی که تن را جای جای سوراخ کرده، شمع در آن فروکرده افروختندی.


آچار.


(اِ) پرورده ها و ترشی ها در آب لیمو و سرکه و امثال آن. ترشی. چاشنی : این مرد... آچارها و کامه ها نیکو ساختی... امیر وی را بنواخت و گفت از گوسفندان خاص پدرم وی بسیار داشت... یله کردم بدو. (تاریخ بیهقی).
آچار خدای است مزه وْ بوی خوش و رنگ
با سیب و ترنج آمد و جوز و بهی و نار.
ناصرخسرو.
آچار سخن چیست معانی و عبارت
نونو سخن آری چو فراز آمدت آچار.
ناصرخسرو.
نمی بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند
ترا ای خاک خور، آن خاک بی آچار نگْوارد.
ناصرخسرو.
چو آچار است لفظ فارس درخورد
که بی آچار چیزی کم توان خورد.
امیرخسرو دهلوی.
|| مطلق میوه ها و ترشی ها و مربَّیات و ریچار و ریصار و خوشاب که برای تیز کردن اشتها خورند :
ز آچارها هرچه باشد عزیز
ترنج و به و نار و نارنج نیز.نظامی.
|| در فرهنگها این کلمه را به معنی زمین سراشیب و پست و بلند ضبط کرده و این بیت را شاهد آورده اند :
زمینی نیست در عالم سراسر
از این پژمرده تر زین بس عجب تر
دو گونه جای باشد صعب و دشوار
یکی دریا دگر آچار و کهسار.
(ویس و رامین).
|| (ص) درهم آمیخته و ضم کرده. (برهان).
-آجیل آچار؛ آجیل که بدان زعفران و آب لیمو و گلپر زنند.


آچار.


(ترکی، اِ) (ظ. از آچمق ترکی گشودن) کلید. دست افزار فلزین که بدان چوب پنبهء شیشه و پیچ و مهره های آهنین را باز کنند.


آچاردان.


(اِ مرکب) ظرفی که در آن ظروف نمک و فلفل و خردل و سرکه و روغن زیتون و جز آن نهند.


آچاردن.


[دَ] (مص) آچاریدن. چاشنی و آچار بطعام زدن :
عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
ناصرخسرو.
دیو است جهان که زهر قاتل را
در نوش بمکر می بیاچارد.ناصرخسرو.
فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه
زبهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد.
ناصرخسرو.
|| در بعض فرهنگها به این کلمه معنی درآمیختن و آمیختن مطلق داده و ظاهراً در معنی شواهد فوق و امثال آن بخطا رفته اند(1).
(1) - عجیب تر از آن خطائی است که لغت نویسان فرانسه در این کلمه کرده اند: در کلمهء آچار خواننده را بلفظ آشار رجوع داده و در آشار نام رحالهء مجعولی را اصل لغت آچار به معنی چاشنی دانسته اند و البته این خلط و التباسی است حاکی از کمیِ تتبع در السنهء شرقی، و نظایر آن بسیار است.


آچاک.


(اِ) خاک. شاهدی برای این کلمه یافته نشد و دور نیست که تصحیفی از آخال بمعنی خاشاک باشد.


آچمز.


[مَ] (ترکی، ص) (ظ. از ترکیِ آچلمز به معنی باز نمی شود) مهره ای که اگر آن را برگیرند شاه شطرنج زده شود.


آچین.


(اِ) درختی عظیم با برگی کم عرض و طویل و گلی پنج برگ و سفید و خوشبوی، و این درخت در اول گل آرد و سپس برگ کند و پوست بیخ آن مسهلی قوی است.


آح.


(ع اِ) سپیدهء خایه. بیاض البیض. سپیدهء تخم مرغ.


آحاب.


(اِخ) اَحاب. رجوع به اَخاب شود.


آحاد.


(ع اِ) جِ اَحَد. یکان. (التفهیم). یک یک افراد و اشخاص : و قاضی فتوی داد که خون یکی از آحاد رعیت ریختن سلامت نفس پادشاه را، روا باشد. (گلستان). || مرتبهء اول از طبقات عدد.


آحاز.


(اِخ) نام یازدهمین پادشاه یهود، پسر یوثام و پدر حزقیا. و این کلمه را آخار هم نوشته اند.


آخ.


(صوت) صوتی است مرادف وای و اُف، حاکی از درد و رنج و تعب :
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند اینچنین آخ تنم.صفار.
|| آفرین. بخ. بارک الله.


آخا.


(صوت) آخ. آفرین.


آخاء .


(ع اِ) جِ اَخ. اخوان. اِخوه.


آخال.


(اِ) سقط. افکندنی. نابکار. حشو. فضول. بدترین چیزی. (فرهنگ اسدی، خطی). و این کلمه صورتی از آشغال متداول امروز است :
از عمر نمانده ست برِ من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بمن بر مگر آخال.
کسائی مروزی.
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی.
ای مشکفشان زلفین ای غالیه گون خال
با هر دو بود غالیه و مشک چو آخال.
قطران.
جاهی و جلالی که بصندوق درون است
جاهی و جلالی است گران سنگ و پرآخال.
ناصرخسرو.
|| تراشهء چوب و قلم و خس و خاشاک و رُفتهء جاروب :
دامن تردامنان عقل در آخال کش
ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن.
سنائی.
|| جُفاء. جفال. آب آورد :
دُرِّ معنی در بن دریای عزلت جای ساخت
وز پی دعوی بروی آبها آخال ماند.
سنائی.
و رجوع به آشغال شود.


آخال.


(اِخ) نام شهری. و رجوع به آخال تزیخه و آخال تکه شود.

/ 15