ابراهیم ارتقی.
[اِ مِ اُ تُ] (اِخ) دومین پادشاه از سلسلهء ارتقیهء حصن کیفا (498 ه .ق .).
ابراهیم ارموی.
[اِ مِ اُ مَ] (اِخ) از مشایخ صوفیه در قرن هفتم هجری، فرزند شیخ عبدالله ارموی. مولد او در جبل قاسیون. به عربی شعر میسروده و در 692 ه .ق . درگذشته است.
ابراهیم استرابادی.
[اِ مِ اِ تَ] (اِخ) از علمای قرن دهم هجری. او کتاب حسنیهء ابوالفتوح را بفارسی ترجمه کرده و در 958 ه .ق . درگذشته است.
ابراهیم اطروش.
[اِ مِ اُ] (اِخ) نام یکی از بزرگان طریقت متصوفه، معاصر ابراهیم خَوّاص در قرن سوم هجری.
ابراهیم افلیلی.
[اِ مِ اَ] (اِخ) ابواسحاق ابراهیم بن محمد بن زکریابن مفرج قرشی زهری. اصل او از افلیلا یکی از قرای شام و متولد در قرطبهء اندلس است (352 ه .ق .). او ادیبی نحوی و لغوی بوده و چندی وزارت مکتفی بالله در اندلس داشته و بر دیوان متنبی شرحی نوشته است. وفات او در قرطبه به سال 441 اتفاق افتاد.
ابراهیم اکرمی.
[اِ مِ اَ رَ] (اِخ) یکی از شعرای اخیر عرب. مولد او دمشق و تولیت قبر محیی الدین با او بود. او را دیوانی است بنام مقام ابراهیم. در سال 1047 ه .ق . وفات کرده است.
ابراهیم الصغیر.
[اِ مُصْ صَ] (اِخ) یکی از مذهِّبین مشهور مصاحف. (ابن الندیم).
ابراهیم النمس.
[اِ ؟] (اِخ) رجوع به ابواسحاق ابراهیم النمس شود.
ابراهیم اینال.
[اِ مِ] (اِخ) یا ابراهیم یِنال. برادر مادری نخستین پادشاه سلجوقی، طغرل بیک. در ابتدای دولت سلجوقی با برادر خود همراه بود و به او خدمت میکرد، اما به سال 450 ه .ق . در همدان علم طغیان برافراشت و طغرل بر سر او تاخته سپاه او بپراکند و ابراهیم به ری گریخت و در آخر طغرل بر او دست یافته او را بکشت.
ابراهیم بابری.
[اِ مِ بِ] (اِخ) هجدهمین پادشاه از سلسلهء بابری مغول در هندوستان (1132 ه .ق .).
ابراهیم بریدشاهی.
[اِ مِ بَ] (اِخ)چهارمین شاه از بریدشاهیان در بیدار هندوستان (990-997 ه .ق .).
ابراهیم بزاز.
[اِ مِ بَزْ زا] (اِخ) از این شاعر بیتی در لغت نامهء اسدی برای کلمهء نوفه شاهد آمده است:
با نعرهء اسبان چه کنم لحن مغنی
با نوفهء گردان چه کنم مجلس گلشن؟(1)
(1) - این بیت را با اختلافی چند عوفی به منتصر اسماعیل بن نوح بن منصور سامانی نسبت میکند.
ابراهیم بن ابان.
[اِ مِ نِ اَ] (اِخ) از رجال حدیث. بواسطهء پدر خویش ابان از عمروبن عثمان روایت کند و اص از مردم بصره است. دارقطنی او را بضعف منسوب میدارد.
ابراهیم بن ابرش.
[اِ مِ نِ اَ رَ] (اِخ)ابراهیم بن ایوب ابرش طبیب مخصوص معتزّ بالله عباسی بوده (251 -255 ه .ق .). پدرش ایوب نیز طبیب بود. و او کتابی چند از یونانی به عربی ترجمه کرده است.
ابراهیم بن ابی الحسن.
[اِ مِ نِ اَ بِلْ حَ سَ] (اِخ) مکنی به ابوسالم. رجوع به ابوسالم مرینی شود.
ابراهیم بن ابی السنه.
[اِ مِ نِ اَ بِسْ سُنْ نَ] (اِخ) رجوع به ابن ابی السنه شود.
ابراهیم بن ابی الفتح اندلسی.
[اِ مِ نِ اَ بِلْ فَ حِ اَ دُ لُ] (اِخ) رجوع به ابن خفاجه شود.
ابراهیم بن ابی بکر اصفهانی.
[اِ مِ نِ اَ بی بَ رِ اِ فَ] (اِخ) از شاگردان امام فخر رازی. آنگاه که امام در هرات بیمار شد و مرگ خویش نزدیک دید او را وصی خود کرد.
ابراهیم بن ابی بکر دنانی.
[اِ مِ نِ اَ بی بَ رِ دَنْ نا] (اِخ) رجوع به ابراهیم دنانی شود.
ابراهیم بن ابی سفیان قیسرانی.
[اِ مِ نِ اَ سُفْ نِ قَ سَ] (اِخ) از محدثین و علمای فلسطین. وفات 278 ه .ق . حافظ ابوالقاسم سلیمان طبرانی از او اخذ و روایت کرده است.
ابراهیم بن ابی طالب.
[اِ مِ نِ اَ لِ] (اِخ)از حُفّاظ نشابور در قرن سوم هجری و در سال 295 ه .ق . درگذشته است.
ابراهیم بن ابی عون احمد.
[اِ مِ نِ اَ عَ نِ اَ مَ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق ابراهیم... شود.
ابراهیم بن ابی محمد.
[اِ مِ نِ اَ مُ حَمْ مَ] (اِخ) یحیی بن المبارک الیزیدی. از یزیدیین. لغوی و عالم به عربیت. در خدمت مأمون خلیفه بوده و به بغداد وفات کرده است. از اوست: کتاب النقط و الشکل. کتاب بناءالکعبه. کتاب المقصور و الممدود. کتاب المصادر فی القرآن. و او مصادر را تا سورهء حدید گرد کرد و سپس درگذشت. کتاب ما اتفقت الفاظه و اختلفت معانیه. (ابن الندیم). و رجوع به یزیدیین شود.
ابراهیم بن ابی یحیی.
[اِ مِ نِ اَ یَ یا](اِخ) رجوع به ابراهیم حفصی شود.
ابراهیم بن احمد.
[اِ مِ نِ اَ مَ] (اِخ)ابن الحسن. رجوع به رباعی ابراهیم شود.
ابراهیم بن احمد.
[اِ مِ نِ اَ مَ] (اِخ)هجدهمین سلطان عثمانی. در دوازدهم شوال 1024 ه .ق . متولد شد و پس از برادر خود سلطان مراد رابع بتخت سلطنت نشست. وزیر او قره مصطفی مردی باتدبیر بود و برای اصلاح امور مالی سعی بلیغ کرد لکن پس از چهار سال صدارت درباریان بر وی شوریده موجبات قتل او را فراهم کردند. سلطان ابراهیم مردی خوشگذران بود و از امور کشوری غفلت داشت. در زمان او ترکان چند بار در دالماسی شکست خوردند و سلطان از این رو خشمناک شده مصمم گشت تمام مسیحیان مملکت را بقتل رساند لکن شیخ الاسلام مانع آمد. از کارهای مهم که در زمان این سلطان واقع شد فتح جزیرهء «اقریطش» بوده. ینی چریها در سال 1058 ه .ق . او را دستگیر کرده در قلعهء چینی لی کوشک، محبوس کردند و پس از چند روز بدار آویختند.
ابراهیم بن احمد.
[اِ مِ نِ اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن اغلب بن ابراهیم بن اغلب. نهمین پادشاه اغلبی. میل بسیار به آبادی و عمران داشته لیکن قساوت بر طبع او غالب بوده و با بنی طولون که در مصر فرمانروائی داشتند جنگها داده و بر آنها غلبه کرده و به سال 289 ه .ق . به بیماری ذوسنطاریا درگذشته و به قیروان مدفون شده است.
ابراهیم بن احمد.
[اِ مِ نِ اَ مَ] (اِخ) ابن مروان. از رجال حدیث. قبل از سال 290 ه .ق . از دنیا رفته و از هدبه و جبارة بن مغلس روایت دارد.
ابراهیم بن احمد المروزی.
[اِ مِ نِ اَ مَ دِلْ مَ وَ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق ابراهیم بن احمدبن اسحاق المروزی شود.
ابراهیم بن احمد حرانی.
[اِ مِ نِ اَ مَ دِ حَرْ را] (اِخ) از رجال حدیث و گویند احادیث موضوعه روایت میکرده، وابراهیم بن ابی حمید نیز مشهور است و از عبدالعظیم بن حبیب روایت کرده است.
ابراهیم بن احمد رقی.
[اِ مِ نِ اَ مَ دِ رَقْ قی] (اِخ) از مشایخ صوفیه. او را با ابراهیم قصار صحبت بوده و به سال 347 ه .ق . درگذشته است. سخنان بسیار در پند و موعظت از او منقول است.
ابراهیم بن احمد طرخان.
[اِ مِ نِ اَ مَ دِ طَ] (اِخ) کتابی خطی در سیصد صفحه از او در اروپا موجود است به نام کتاب السمات فی اسماء النبات بترتیب حروف معجم و مترادفات نباتی را ذکر کرده و ظاهراً در قرن هشتم هجری میزیسته است. (تاریخ اطبای عرب لکلرک).
ابراهیم بن احمد عجلی.
[اِ مِ نِ اَ مَ دِ عِ] (اِخ) یکی از رجال حدیث. او از یحیی بن ابی طالب روایت کرده است و در روایات او احادیث موضوعه هست.
ابراهیم بن اسحاق.
[اِ مِ نِ اِ] (اِخ) نام شش تن از محدثین و هر شش بضعف روایت منسوبند.
ابراهیم بن اسحاق.
[اِ مِ نِ اِ] (اِخ) ابن ابراهیم ماهان بن بهمن بن نسک ارّجانی فارسی، معروف بموصلی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم موصلی شود.
ابراهیم بن اسحاق اباضی.
[اِ مِ نِ اِ قِ اِ] (اِخ) یکی از رؤسای اباضیه. کتاب الامامه از اوست. (ابن الندیم).
ابراهیم بن اسحاق شکستانی.
[اِ مِ نِ اِ قِ شِ کِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم شکستانی شود.
ابراهیم بن اسماعیل.
[اِ مِ نِ اِ] (اِخ) نام چند تن از رجال حدیث.
ابراهیم بن اسماعیل.
[اِ مِ نِ اِ] (اِخ)رجوع به ابن اجدابی شود.
ابراهیم بن اسماعیل.
[اِ مِ نِ اِ] (اِخ)مکنی به ابواسحاق. فقیهی از اصحاب حدیث. متوفی به سال 218 ه .ق . (ابن الندیم).
ابراهیم بن اسماعیل.
[اِ مِ نِ اِ] (اِخ) ابن احمد سامانی. وفات در بخارا به سال 295 ه .ق . و مولد او بفرغانه(1) به سال 234.
(1) - ابن خلکان، ذیل ترجمهء محمد بن زکریای رازی.
ابراهیم بن اسماعیل.
[اِ مِ نِ اِ] (اِخ)استاد محمد بن مکرم. یکی از بلغای زبان عرب. (ابن الندیم).
ابراهیم بن اسماعیل.
[اِ مِ نِ اِ] (اِخ) ابن داود کاتب. کاتبی بارع و بلیغ بوده و مجموعهء رسائلی داشته و نیز او را دیوان شعری بوده است در هفتاد ورقه. (ابن الندیم).
ابراهیم بن اشتر.
[اِ مِ نِ اَ تَ] (اِخ)ابراهیم بن مالک اشتر هنگام خروج مختاربن ابی عبیدهء ثقفی با او بود و در سال 67 ه .ق . بسرداری لشکری منصوب و به ضبط موصل مأمور شد و سپاه شام را که از طرف خلیفهء اموی آمده بودند بشکست و عبیدالله بن زیاد را بقتل آورد و پیوسته با مختار بود تا مصعب بن زبیر بر کوفه غلبه و مختار را دستگیر کرده بکشت. ابراهیم پس از قتل مختار به مصعب پیوست و به دولت ابن زبیر خدمت میکرد. چون عبدالملک مروان لشکر به عراق فرستاد ابراهیم در جنگی که بین سپاهیان مصعب و اهل شام اتفاق افتاد کشته شد.
ابراهیم بن اغلب.
[اِ مِ نِ اَ لَ] (اِخ) ابن سالم. سردودمان اغالبه از مردم مرورود. اغلب پدر ابراهیم در سال 148 ه .ق . بحکومت افریقیه منصوب و در 150 در شورشی که بدانجا اتفاق افتاد کشته شد. ابراهیم پسر اغلب به لیاقت و کفایت خود آن فتنه بنشاند و حکومت آنجا از طرف هرون الرشید بدو مفوض گشت (184). ابراهیم شهر عباسیه را در افریقیه بساخت و آنرا پایتخت قرار داد. کارلیس کبیر (شارلمانْی) پادشاه فرانسه سفیر نزد او فرستاد و اظهار دوستی کرد و به سال 196 به قیروان درگذشت.
ابراهیم بن الاستاد.
[اِ مِ نِلْ اُ] (اِخ)ملقب به تاج الدین. رجوع به ابن الاستاد شود.
ابراهیم بن الصلت.
[اِ مِ نِصْ صَ] (اِخ)یکی از نَقَله و مترجمین از زبانهای دیگر به عربی و سریانی و ظاهراً در ترجمه از پیروان سرجیوس رأس العینی است. او از اوساط مترجمین است. کتاب اول طبیعیات یا مقالهء اولی از سماع طبیعی ارسطو و کتاب الاورام جالینوس را به عربی و کتاب صفات لصبی یصرع او را به دو زبان سریانی و عربی و هم کتاب اربع مقالات یا کتاب الاربعة یا رابوعای بطلمیوس را به عربی ترجمه و مقالهء اولای بطلمیوس را تفسیر کرده است. (از ابن الندیم و غیره).
ابراهیم بن العربی.
[اِ مِ نِلْ عَ رَ] (اِخ)در زمان بنی امیه والی یمامه بوده و نسل او مدتها در دیار مذکور حکومت کردند و به آل ابراهیم بن العربی اشتهار دارند. ذکر ابراهیم در نوادر بسیار آمده است.
ابراهیم بن المحسن.
[اِ مِ نِلْ ؟] (اِخ)نام یکی از خوشنویسان معروف در خط عربی، و او شاگرد اسحاق بن حماد است. (ابن الندیم).
ابراهیم بن المهدی بن المنصور.
[اِ مِ نِلْ مَ دی یِ نِلْ مَ] (اِخ) مکنی به ابواسحاق عباسی، برادر هارون الرشید. مادرش شکله از اهل طبرستان، و گویند دختر پادشاه طبرستان بوده است (162-224 ه .ق .). مردی ادیب و شاعر و در غنا بر هر کس تقدم داشت. قبل از او از خلیفه زادگان کسی مانند وی در شعر و فصاحت دیده نشده و خنیاگران در صناعت خویش او را حَکَم میکردند. در سال 202 اهل بغداد و بنی عباس با او بیعت کردند و لقب مبارک بدو دادند. در آن وقت مأمون در خراسان بود و حضرت امام علی بن موسی الرضا را ولیعهد خویش کرده بود. حسن بن سهل مأمور تسکین فتنهء بغداد شده و سپاهیان بغداد را در واسط بشکست و چون مأمون وارد بغداد گردید (15 صفر 204) ابراهیم مخفی گشت. کسان مأمون عاقبت او را دستگیر کردند لیکن مأمون او را آزاد کرد و سرانجام به سرمن رأی در رمضان 224 درگذشت. (ابن خلکان و غیره). از کتب اوست: کتاب ادب ابراهیم. کتاب الطبیخ. کتاب الطب. کتاب الغنا. و ابن الندیم گوید او را صد ورقه شعر است.
ابراهیم بن بایسنقر.
[اِ مِ نِ سُ قُ] (اِخ)ابن شاهرخ. در خراسان با عمزادهء خود میرزاشاه محمود جنگ کرده بر او فائق آمد. استراباد و آذربایجان را نیز به ضبط خود آورد و در جنگی با جهان شاه پسر قره یوسف ترکمان شکست یافت و بگریخت و در 863 ه .ق . درگذشت.
ابراهیم بن بشر.
[اِ مِ نِ بِ] (اِخ) شاعر بزرگ عرب در قرن اول هجری، برادر نعمان بن بشر انصاری. وفات 60 ه .ق .
ابراهیم بن بکر شیبانی.
[اِ مِ نِ بَ رِ شَ] (اِخ) از رجال حدیث. اص کوفی یا واسطی و در بغداد اقامت داشته است.
ابراهیم بن بکس.
[اِ مِ نِ بَ کُ] (اِخ)رجوع به ابراهیم بن بکوس شود.
ابراهیم بن بکوس.
[اِ مِ نِ بَ] (اِخ)عشاری، معروف به ابن بکوس. مکنی به ابواسحاق. طبیبی ماهر و مترجمی زبردست بوده است و زبان سریانی و عربی نیکو میدانسته و او یکی از بیست وچهار طبیب است که عضدالدولهء دیلمی در سال 368 ه .ق . بخدمت بیمارستان عضدی گماشت و ابراهیم پس از ابتلاء بکوری نیز بطبابت اشتغال داشت. از تألیفات اوست کُنّاشی در طب و نیز قرابادینی و در آخر آن مبحثی راجع باینکه آب خالص ارطب از ماءالشعیر است. دیگر رساله ای در جدری. و او راست: کتاب فی الرؤیا. و کتاب الحس و المحسوس و کتاب اسباب النبات ثاوفرسطس را به عربی ترجمه و کتاب سوفسطیقای ارسطو را که ابن ناعمه بسریانی کرده به عربی آورده و نیز ترجمهء سریانی ابن ناعمه را اصلاح کرده است. و هم بقولی نقل کتاب الکون والفساد ارسطو به عربی از اوست. (از ابن الندیم و جز آن).
ابراهیم بن بنان.
[اِ مِ نِ بَ] (اِخ) طبیب خاص معتصم بالله عباسی، برادر سلمویة بن بنان. هر دو برادر عیسوی بودند و خلیفه به آنان اعتماد بسیار داشت، چنانکه خزینهء بیت المال را بابراهیم سپرد.
ابراهیم بن جابر.
[اِ مِ نِ بِ] (اِخ)رجوع به جابر شود.
ابراهیم بن جعمان.
[اِ مِ نِ جَ] (اِخ) از فقهای شافعی در قرن یازدهم هجری. به بسیاری از علوم زمان خود واقف بوده و شعر عربی نیکو میسروده. کتابی در عروض بنام آیة الحائر من احرف الدوائر منظوم ساخته است.
ابراهیم بن حبیب سقطی طبری.
[اِ مِ نِ حَ بی بِ سَ قَ یِ طَ بَ] (اِخ) مکنی به ابواسحاق. او را ذیلی است بر تاریخ طبری و در آن از ابوجعفر محمد بن جریر الطبری و اصحاب او اخبار بسیاری است. و او در فقه بمذهب محمد بن جریر طبری بوده و از اوست: کتاب الرساله. کتاب جامع الفقه. (ابن الندیم).
ابراهیم بن حبیب فزاری.
[اِ مِ نِ حَ بی بِ فَ] (اِخ) رجوع به فزاری ابواسحاق ابراهیم... شود.
ابراهیم بن حریری.
[اِ مِ نِ حَ] (اِخ)مورخ مشهور هندی بروزگار بابر شاه امپراطور مغول. او راست کتابی در تاریخ عام هند به نام تاریخ ابراهیمی که به سال 934 ه .ق . بپایان رسانیده است.
ابراهیم بن حسین.
[اِ مِ نِ حُ سَ] (اِخ)ملقب به ظهیرالدین همدانی. فیلسوفی ادیب و جامع فنون مختلف بوده است. وفات1026 ه .ق . در زمان شاه عباس صفوی میزیسته و محمدتقی مجلسی از او روایت کند. و با شیخ بهائی آمیزش داشته و حاشیه ای بر کتاب شفای ابوعلی نوشته است. (روضات).
ابراهیم بن حمادبن اسحاق
[اِ مِ نِ حَمْ ما دِ نِ اِ قِ نِ حَمْ ما](اِخ) از فقها و روات مالکی و مکنی به ابواسحاق است. از اوست کتاب الرد علی الشافعی. کتاب الجنائز. کتاب الجهاد. کتاب دلائل النبوة.
ابراهیم بن حمزه.
[اِ مِ نِ حَ زَ] (اِخ)تاج الدین. از مردم ادرنه. کتابی در تفسیر بنام جامع الانوار نگاشته است. وفات 970 ه .ق .
ابراهیم بن خالد.
[اِ مِ نِ لِ] (اِخ) ابن یمان الکلبی. رجوع به ابوثور ابراهیم... شود.
ابراهیم بن خالد صنعانی.
[اِ مِ نِ لِ دِ صَ] (اِخ) فقیه و محدث و راوی کتاب جامع الکبیر سفیان ثوری. (ابن الندیم).
ابراهیم بن داود قصار.
[اِ مِ نِ وو دِ قَصْ صا] (اِخ) یکی از بزرگان عرفا و مشایخ صوفیه مانند معروف کرخی و جنید. وفات 326 ه .ق .
ابراهیم بن دینار.
[اِ مِ نِ] (اِخ) ابوحکیم نهروانی بغدادی. از اکابر دانشمندان قرن ششم هجری (485-556 ه .ق .). مدرسه ای به باب الازج بنا کرده که به نام او مشهور شده است.
ابراهیم بن ذکوان.
[اِ مِ نِ ذَکْ] (اِخ)حرّانی. از موالی جعفربن منصور عباسی. چندی وزیر هادی بن مهدی خلیفه بوده است.
ابراهیم بن رائق.
[اِ مِ نِ ءِ] (اِخ) رجوع به ابن رائق شود.
ابراهیم بن زهرون.
[اِ مِ نِ ؟] (اِخ)مکنی به ابواسحاق حرانی. از مشاهیر اطبای اسلام. در سال 309 ه .ق . در بغداد وفات کرده و پسرش ابوالحسن ثابت نیز طبیبی مشهور بوده است.
ابراهیم بن زیاد.
[اِ مِ نِ] (اِخ) او راست: کتاب فی الادب للمهدی. (ابن الندیم).
ابراهیم بن سالم نیشابوری.
[اِ مِ نِ لِ مِ] (اِخ) از محدثین، و احمدبن حفص بن عبدالله از او روایت کند.
ابراهیم بن سعد.
[اِ مِ نِ سَ] (اِخ) از ثقات محدثین و صاحب ید طولی در فقه. او قاضی مدینهء رسول بوده است و گویند هفت هزار حدیث راجع باحکام بیاد داشته و به هفتادوپنج سالگی در سال 183 ه .ق . وفات کرده است. محدث دیگری نیز باین نام هست که بضعف روایت منسوب است.
ابراهیم بن سعد حموئی.
[اِ مِ نِ سَ دِ حَمْ مو] (اِخ) رجوع به ابن حمویه شود.
ابراهیم بن سعد زهری.
[اِ مِ نِ سَ دِ زُ] (اِخ) مکنی به ابواسحاق. از مشاهیر علماء و محدثین. وفات او به سال 180 ه .ق . است.
ابراهیم بن سعد علوی.
[اِ مِ نِ سَ دِ عَ لَ] (اِخ) از نسل حضرت حسن بن علی علیهماالسلام، مکنی به ابواسحاق. از مشایخ بغداد و او پیر ابوالحارس اولاسی است. از بغداد به شام رحلت کرده بدانجا اقامت گزید و کراماتی بدو نسبت کنند.
ابراهیم بن سعید.
[اِ مِ نِ سَ] (اِخ)ابواسحاق رفاعی. نحوی و ادیب. از کودکی کور بود و در جامع واسط بدرس عبدالغفار حصبی حاضر میشد. از واسط به بغداد رفت و نزد سیرافی نحوی معروف، بتکمیل نحو پرداخت آنگاه بواسط برگشت و بتدریس مشغول شد و چندی بزبید بود. شهرت داشت که شیعی مذهب است و بدان جهت آزار بسیار میدید. او در سال 411 ه .ق . درگذشت.
ابراهیم بن سعید جوهری.
[اِ مِ نِ سَ دِ جَ هَ] (اِخ) از کبار و ائمهء محدثین مائهء سوم هجری. در بغداد تدریس میکرده است و در 247 ه .ق . درگذشته. در حدیث او را تألیفاتی است.
ابراهیم بن سعید حبال.
[اِ مِ نِ سَ دِ حَبْ با] (اِخ) یکی از اکابر محدثین مصر است و در نودویک سالگی به سال 482 ه .ق . وفات کرده است.
ابراهیم بن سفیان.
[اِ مِ نِ سُفْ] (اِخ)از فقهای مائهء سوم و چهارم هجری، از اصحاب مسلم. وفات او به سال 308 ه .ق . است.
ابراهیم بن سفیان.
[اِ مِ نِ سُفْ] (اِخ)ابن سلیمان بن ابی بکربن عبدالرحمن بن زیادبن ابیه. رجوع به زیاد ابواسحاق ابراهیم... شود.
ابراهیم بن سکمان.
[اِ مِ نِ سُ] (اِخ)ملقب به ظهیرالدین. پادشاه ارمنستان (506-521 ه .ق .).
ابراهیم بن سلیمان.
[اِ مِ نِ سُ لَ] (اِخ)رجوع به ابراهیم قطیفی شود.
ابراهیم بن سلیمان بلخی.
[اِ مِ نِ سُ لَ نِ بَ] (اِخ) یکی از روات حدیث و بضعف روایت منسوب است.
ابراهیم بن سلیمان شامی.
[اِ مِ نِ سُ لَ نِ] (اِخ) از موالی بنی امیه. در زمان حکم بن هشام اموی باندلس رفته و در دورهء عبدالرحمن بن هشام و محمد بن عبدالرحمن هشام، موظف بوده است. آنگاه که در مشرق بود از ابونواس و ابوالعتاهیه روایت شعر میکرده و خود نیز شاعر بوده است.
ابراهیم بن سنان.
[اِ مِ نِ سِ] (اِخ)ابواسحاق ابراهیم بن سنان بن ثابت بن قرهء حرانی صابی (296-336 یا 338 ه .ق .). مهندس و ریاضی دان و طبیب. در بغداد متولد شده و نزد پدر و معلمین خصوصی فنون و علوم آن زمان را آموخت. وقتی مستکفی بالله خلیفه او را مأمور کرد تا تمام اطبای بغداد را امتحان کند و آن کس که نالائق است از طبابت ممنوع گردد ابراهیم پس از امتحان از افشای راز آنان سر باززد و خلیفه این عمل به ابوسعید یمامی که هم از بزرگان اطبای آن عصر بود واگذار کرد. کتب بسیار تألیف کرده است از آنجمله کتاب حفظ الصحه هنگام شیوع امراض وبائیه. رساله در حبوب مسهله. زبدة الحکم در فلسفه. کتاب در رسم قطع سه گانهء مخروط بوسیلهء نقاط بسیار. کتاب در ظل. کتاب در علم هندسه در سیزده مقاله. کتاب در اینکه بطلمیوس در اختلاف زحل و مشتری و مریخ مساهله کرده و بچه طریق باید اختلاف آنها را تحقیقاً به دست آورد و غیرذلک. ابن الندیم کتب ذیل را نیز از او نام برده است: کتاب اغراض کتاب المجسطی. کتاب تفسیر مقالهء اولی از مخروطات.
ابراهیم بن سوید صیرفی.
[اِ مِ نِ سُ وَ دِ صَ رَ] (اِخ) از رجال حدیث و او بضعف روایت منسوب است.
ابراهیم بن سوید مدنی.
[اِ مِ نِ سُ وَ دِ مَ دَ] (اِخ) یکی از رجال ثقهء حدیث.
ابراهیم بن سهل.
[اِ مِ نِ سَ] (اِخ) از مشاهیر شعرا. او یهودی بوده و قطعهء رندانهء ذیل اشاره بمحمد و موسی نامی که یکی بعد از دیگری منظور او بوده اند از اوست:
ترکت هوی موسی لحبّ محمد
و لولا هدی الرحمن ماکنت أهتدی
و ما عن قلی منی ترکت وانما
شریعة موسی عُطّلت بمحمد.
ابراهیم بن سیابه.
[اِ مِ نِ سَ بَ] (اِخ) از شعرای عرب بوده. حکایات و نوادر بسیار در کتب ادب از او نقل کرده اند و با ابراهیم موصلی و پسرش اسحاق مصاحبت داشته است.
ابراهیم بن سیار.
[اِ مِ نِ سَیْ یا] (اِخ)النظّام البصری، مکنی به ابواسحاق. پیشوای فرقهء نظامیهء معتزله، از قدمای علماء بصره و یکی از ائمهء معتزلیان. اشتهار او به نظام از آنروست که مهره ها به رشته کشیده ببازار بصره می فروخت. در علم کلام و حکمت و طبیعیات و دیگر علوم عقلی و نقلی مُتبحر بوده و بالخاصه در فلسفه مطالعات بسیار داشته و چون در توفیق افکار فلاسفه و متکلمین می کوشید طریقهء معتزله را که بدین مقصود مساعدتر بود اختیار کرد. ابراهیم هم از اوانِ صِبا بکثرت ذکاء و فصاحت مشارالیه بود. علم کلام را از ابوالهذیل علاّف فراگرفت. گویند هارون خلیفه وقتی او را برای مباحثهء با حُسنیه کنیزک جعفر صادق علیه السلام به بغداد طلبیده و او در محضر خلیفه و خالدبن یحیی برمکی با حسنیه به بحث پرداخته است. اشتهار کامل نظام در خلافت معتصم عباسی است. اقوال خاص او را در کلامْ شهرستانی در ملل و نحل آورده. نظام را اشعار لطیف است و ابن الندیم گوید دیوان او پنجاه ورقه است.(1)ابوعثمان جاحظ عمروبن بحر از شاگردان ابراهیم بن سیار است. وفات او در سی وشش سالگی به سال 121 ه .ق . (از قاموس الاعلام) و تاریخ وفات ظاهراً صحیح نیست چه با معاصر بودن او با هارون و ابوالهذیل وفق نمیدهد.
(1) - در فهرست ابن الندیم چ مصر ابراهیم بن سیاره ضبط شده و ظاهراً مراد همین ابراهیم است.
ابراهیم بن سیما.
[اِ مِ نِ] (اِخ) یکی از امرای موسی بن بغا. در اثنای محاربهء زنج، والی اهواز بوده است و تا آنگاه که موسی آن نواحی را ترک گفت در آن مقام باقی بود و در جنگی که به سال 273 ه .ق . میان معتمد و موفق به زعفرانیه درگرفت کشته شد.
ابراهیم بن شاذ جبلی.
[اِ مِ نِ ذِ جَ بَ](اِخ) مکنی به ابواسحاق. از مردم جبل فضهء هرات. پس از تحصیل علم در هرات به بغداد رفت و در آنجا بتدریس پرداخت. او از محمد بن عبدالرحمن سامی هروی و دیگران روایت دارد.
ابراهیم بن شاهرخ.
[اِ مِ نِ رُ] (اِخ) ابن تیمور. شاهزاده ای دانش دوست و ادیب و خوشنویس بوده. از طرف شاهرخ مأمور جنوب ایران گشته. مدرسهء دارالشفاء شیراز را او بنا کرد. و شرف الدین علی یزدی کتاب ظفرنامهء تیموری را به نام ابراهیم کرده است. وی در 838 ه .ق . درگذشته است.
ابراهیم بن شرکب.
[اِ مِ نِ شُ کَ] (اِخ)پسر مسلم. در اواسط قرن سوم هجری بر نواحی مرو و نیشابور مسلط شد و دعوی استقلال کرد. او پسر ارشد مسلم است و به ابتدای امر در خدمت یعقوب بن لیث صفاری بوده، سپس احمد خجستانی بدو حسد برده و به حیله و تدبیر او، یعقوب، ابراهیم را نفی کرد.
ابراهیم بن شعیب.
[اِ مِ نِ شُ عَ] (اِخ)یکی از هفت محدث است که از سحنون روایت کرده اند. در اواسط قرن سوم هجری در البیره(1) یکی از شهرهای اندلس ظهور کرد. شش تن دیگر راویان سحنون: احمدبن سلیمان بن ابی الربیع. سلیمان بن نصر. ابراهیم بن خالد. ابراهیم بن خلاد. عمر بن موسی الکنانی. سعیدبن نمر غافی.
(1) - Elvira.
ابراهیم بن شعیب مدنی.
[اِ مِ نِ شُ عَ بِ مَ دَ] (اِخ) یکی از رجال حدیث است. ابن وهب از او روایت کرده و ابن معین او را بضعف روایت منسوب میکند.
ابراهیم بن شماس.
[اِ مِ نِ شَمْ ما] (اِخ)یکی از مشایخ و پیروان طریقت صوفیه در قرن چهارم هجری. اص از مردم سمرقند بوده، سپس به بغداد مسافرت کرد و چندی آنجا بسر برده و بسمرقند بازگشت و از او سخنانی در حِکَم و اخلاق نقل کرده اند.
ابراهیم بن شهید.
[اِ مِ نِ شَ] (اِخ) یکی از امرای دولت بنی حفص است. وی در اواسط قرن هشتم هجری مدتی بر تونس استیلا یافته و مستق حکومت راند. چون پدرش ابوبکربن ابی الخطاب را سلطان ابوالبقا بقتل رسانیده بود از اینرو به شهید ملقب گشته است.
ابراهیم بن شیبان قرمیسینی.
[اِ مِ نِ شَ نِ قَ] (اِخ) یکی از مشایخ طریقت در قرن چهارم هجری، معاصر ابراهیم خَوّاص و ابوعبدالله مغربی از مردم جبل. در ورع و تقوی معروف و سخنان بسیار راجع به تصوف از وی منقول است.
ابراهیم بن شیرکوه.
[اِ مِ نِ] (اِخ) ابن محمد بن شیرکوه بن شادی بن ایوب بن شادی بن مروان، صاحب حمص. در 636 ه .ق . پس از وفات پدر بمسند امارت نشست و در 638 با خوارزمیان که باطراف ولایت سوریه تجاوز کرده بودند بمحاربه پرداخت و عساکر حلب نیز با وی همدست شده خوارزمیان را مغلوب کرده و تا سوی دیگر فرات براند و اسرای حلب را که از جملهء آنان ملک معظم تورانشاه پسر ناصر صلاح الدین بود مستخلص کرده و بعسکر حلب بازفرستاد. در این جنگ عساکر حلب رقه و رها و سروج را تسخیر کردند و ابراهیم بن شیرکوه نیز خابور را بضبط خویش درآورد. بار دیگر در 640 خوارزمیان با صاحب میافارقین مظفر غازی متفق شده بحدود او تجاوز کردند، این بار نیز با همدستی سپاه حلب ابراهیم بر خوارزمیان فائق آمد و در جنگی که میان صالح ایوب صاحب مصر و صالح اسماعیل صاحب دمشق درگرفت صالح اسماعیل از ابراهیم استمداد کرد و در این جنگ عساکر مصر غالب شده سپاه اسماعیل و ابراهیم را محاصره کردند و عاقبت با شرائطی این جنگ بصلح خاتمه یافت. در 644 ابراهیم از حمص و صالح ایوب از مصر بر خوارزمیان تاخته و آنان را یکبارگی مغلوب و مضمحل کردند و صالح ایوب از این معنی سخت خرسند شده و ابراهیم را به مصر دعوت کرد، ابراهیم در این سفر در دمشق درگذشت. جنازهء او را بحمص عودت داده در آنجا بخاک سپردند و پسرش مظفرالدین موسی بجای پدر امارت حمص یافت.
ابراهیم بن صالح.
[اِ مِ نِ لِ] (اِخ) ابن علی بن عبدالله بن عباس. از خویشاوندان و ولات بنی العباس بوده و پس از سالم بن سواد از طرف مهدی خلیفه والی مصر گردیده و در سال 165 ه .ق . بدان شهر درآمد. در زمان ولایت او دحیة بن مصعب از نسل عبدالعزیزبن مروان در صعید مصر ظهور و ضعف ابراهیم بن صالح را مغتنم شمرده تمام صعید را بضبط خویش درآورد و دعوی خلافت کرد و از اینرو مهدی داودبن یزید را در سال 176 بولایت مصر نامزد فرمود. ابراهیم صاحب ترجمه در مصر بهمراهی والی جدید بپاره ای خدمات اشتغال ورزید و در سال 176 از طرف هارون الرشید دوباره ولایت مصر بدو واگذار شد. ابراهیم پس از سه ماه حکومت در شعبان سنهء مذکور وفات یافت.
ابراهیم بن صالح.
[اِ مِ نِ لِ] (اِخ) ابن منصور، پسر عم هارون الرشید و دومین شوهر عباسه خواهر او بوده است.
ابراهیم بن صالح آدمی.
[اِ مِ نِ لِ حِ دَ] (اِخ) از محدثین قرن سوم هجری بوده است.
ابراهیم بن صباح.
[اِ مِ نِ ؟] (اِخ) یکی از حُذّاق منجمین در علم هیئت و احکام. او با دو برادر خود محمد و حسن، کتبی در این علوم نوشته اند از جمله: کتاب عمل نصف النهار. کتاب العمل بذات الحلق. کتاب در صنعت رخامات. کتاب الکره. و ابن الندیم گوید او کتاب برادر خود محمد را موسوم به برهان صنعة الاسطرلاب بانجام رسانیده است.
ابراهیم بن صبیح.
[اِ مِ نِ صَ] (اِخ) از رجال حدیث و بضعف روایت منسوب است.
ابراهیم بن صرمه.
[اِ مِ نِ صِ مَ] (اِخ)یکی از روات و بضعف روایت منسوب است.
ابراهیم بن طهمان الهروی فقیه.
[اِ مِ نِ طَ نِلْ هَ رَ یِ فَ] (اِخ) کتاب السنن در فقه و کتاب المناقب و کتاب العیدین و کتاب التفسیر از اوست. (ابن الندیم). او از مردم قریهء باشان هرات و یکی از کبار محدثین است و صحبت بعض تابعین از جمله عمروبن دینار را دریافته و به سال 163 ه .ق . بمکهء مکرمه درگذشته است. ابن قبیصهء نیشابوری گوید مصنفات حدیث او را طاهربن یحیی مختصر کرده است.
ابراهیم بن عباد انصاری.
[اِ مِ نِ عَبْ با دِ اَ] (اِخ) از صحابهء رسول صلوات اللهعلیه، و او در غزوهء احد حاضر بوده است.
ابراهیم بن عباس.
[اِ مِ نِ عَبْ با] (اِخ)ابن محمد بن صول کاتب، مشهور به صولی. مترسل و شاعر مشهور. وفات 243 ه .ق . جد دوم او صول از مردم جرجان بوده. گویند فیروز و صول دو برادر بودند و قبل از آنکه جرجان را مسلمانان فتح کنند در این شهر امارت داشتند و به دین زردشتی بودند و پس از اسلام محمد بن صول از داعیان بنی عباس بود و ابراهیم صاحب ترجمه و برادرش عبدالله به ذوالریاستین فضل بن سهل پیوسته و متقلد کارهای مختلف دولتی شدند. ابراهیم دیوان املاک و نفقات را در سرمن رأی متصدی بوده و در همان جا درگذشت. اشعارش بغایت نیکو و دیوان او معروف است. (وفیات). و صول نام یکی از قراء جرجان است و اصل آن چول باشد. و از اوست: کتاب رسائل. کتاب الدولة العباسیه. کتاب العطر. کتاب الطبیخ. و ابن الندیم گوید دیوان او بیست ورقه است. و نیز ابن الندیم در جای دیگر آورده است که ابراهیم بن العباس یکی از بلغای سه گانه پس از بلغای عشرهء ناس است و ظاهراً مراد ابن الندیم صاحب همین ترجمه باشد.
ابراهیم بن عبدالرحمن.
[اِ مِ نِ عَ دِرْ رَ ما] (اِخ) رجوع به ابواسحاق قرشی شرف الدین شود.
ابراهیم بن عبدالرحمن تنسی.
[اِ مِ نِ عَ دِرْ رَ ما نِ تَ نَ] (اِخ) از علمای مغرب. در تنس(1) متولد شده و به شهر الزهراء در اندلس هجرت کرده، از ابووهب بن مسرهء حجازی و ابوعلی قالی و سایر علما استفاده کرد و در جامع شهر مزبور بفتوی و تدریس اشتغال داشت. در شوال 307 ه .ق . درگذشته است.(2) (از قاموس الاعلام).
(1) - تنس شهریست بافریقیه، بمغرب الجزایر.
(2) - چنانکه در شرح حال ابوعلی قالی آمده است مسافرت او به اندلس در سال 328 ه .ق. بوده و اگر وفات ابراهیم بن عبدالرحمن تنسی در 307 واقع شده باشد صحبت ابوعلی را درک نکرده و توفیق میان این دو دعوی ممکن نیست.
ابراهیم بن عبدالرحمن زهری.
[اِ مِ نِ عَ دِرْ رَ ما نِ زُ] (اِخ) پدرش عبدالرحمن بن عوف از عشرهء مبشره است. وی بواسطهء پدر خود از عمر بن خطاب روایت کرده. ابراهیم بن منذر گوید او در 76 سالگی به سال 75 ه .ق . درگذشته است، ولی این سخن با آنچه در ترجمه و تاریخ صحابه مرقوم است درست نمی آید چه ام کلثوم بنت عقبه مادر وی در سال هفت هجری از مکه به مدینه آمد و زیدبن حارثه او را بزنی گرفت و پس از زید با زبیربن عوام ازدواج کرد و از او دختری زینب نام آورد و سپس با عبدالرحمن بن عوف پدر صاحب ترجمه مزاوجت کرد. بنابر این ممکن نیست یکسال قبل از هجرت متولد شده باشد و اگر تولد او در زمان حضرت پیغمبر صلی اللهعلیه وآله نیز اتفاق افتاده باید در اواخر عمر رسول و نزدیک به رحلت آن حضرت باشد.
ابراهیم بن عبدالصمد.
[اِ مِ نِ عَ دِصْ صَ مَ] (اِخ) ابواسحاق، معروف به هاشمی و عباسی. او امیرالحج بوده و از ابومصعب روایت کرده. وفات او به سال 325 ه .ق . بوده است.
ابراهیم بن عبدالعزیز.
[اِ مِ نِ عَ دِلْ عَ] (اِخ) ابوعوانه. از محدثین موصل در قرن سوم هجری. از پدر خود عبدالعزیزبن حیان روایت کرده است.
ابراهیم بن عبدالله.
[اِ مِ نِ عَ دِلْ لاه](اِخ) رجوع به ابن خفاجه ابراهیم... شود.
ابراهیم بن عبدالله.
[اِ مِ نِ عَ دِلْ لاه](اِخ) ابن حسن بن علی علیهماالسلام. با برادر خود محمد معروف به نفس زکیه در ابتدای دولت بنی عباس دعوی خلافت داشتند و منصور عباسی پیش از آنکه خلافت در خاندان آلِعباس مستقر شود با محمد بیعت کرده بود. چون کار عباسیان سامان یافت و منصور خلیفه گشت لشکری بتعاقب آن دو فرستاد. محمد در مدینه و ابراهیم در بصره دعوت خویش را آشکار کردند و ابراهیم سپاهی فراهم کرده بر اهواز و فارس و واسط مسلط گردید. محمد در مدینه کشته شد (14 رمضان 145 ه .ق .) و ابراهیم در باخمرا نزدیک کوفه با لشکریان منصور روبرو شده و غلبهء او نزدیک مینمود لکن ناگاه تیری بر مقتل او رسیده کشته شد و لشکریانش بپراکندند (15 ذی القعدهء 145). (ابن اثیر از مقاتل الطالبین ابوالفرج).
ابراهیم بن عبدالله بن حرث.
[اِ مِ نِ عَ دِلْ لا هِ نِ حَ] (اِخ) از رجال حدیث و از نسل حرث بن معمر صحابی است. او در زمان حضرت پیغمبر به حبشه هجرت کرد. ابراهیم را علمای رجال موثق شمرده اند.
ابراهیم بن عبدالله بن حسن.
[اِ مِ نِ عَ دِلْ لا هِ نِ حَ سَ] (اِخ) شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).
ابراهیم بن عبدالله بن خالد.
[اِ مِ نِ عَ دِلْ لا هِ نِ لِ] (اِخ) از رجال حدیث بوده. با آنکه احادیث از رجال موثق نقل میکرده در روایت وی را کاذب شمرده اند.
ابراهیم بن عبدالله بن قیس.
[اِ مِ نِ عَ دِلْ لا هِ نِ قَ] (اِخ) پدرش عبدالله بکنیت ابوموسی اشعری مشهور است. ابراهیم در عهد پیغمبر صلی اللهعلیه وآله متولد شد و بر حسب روایتی ابوموسی او را بحضور آن حضرت برد و آن حضرت وی را ابراهیم نام گذاشت و بر او دعا کرد.
ابراهیم بن عبدالله رطبی.
[اِ مِ نِ عَ دِلْ لا هِ رُ طَ] (اِخ) او به نام ابن رطبی معروف و از علمای مائهء ششم هجری است. نائب قاضی القضاة روح بن احمد حدیثی و بعضی دیگر از فقها بوده و در 527 ه .ق . درگذشته است. و از اینرو که مولد او کرخ جدان است به نام ابراهیم کرخی نیز خوانده شده است.
ابراهیم بن عبدالله سعدی.
[اِ مِ نِ عَ دِلْ لا هِ سَ] (اِخ) از علما و محدثین نیشابور و در روایت موثق بوده است.
ابراهیم بن عبدالله غافقی.
[اِ مِ نِ عَ دِلْ لا هِ فِ] (اِخ) مکنی به ابواسحاق اندلسی. بمشرق آمده نزد علمای بغداد و شام و مصر و رمله و طرابلس علم آموخت و در شام اقامت گزید. بعض احادیث نقل و روایت کرده است.
ابراهیم بن عبدالله نصرانی.
[اِ مِ نِ عَ دِلْ لا هِ نَ] (اِخ) یکی از نَقَله و مترجمین از دیگر زبانها به عربی. ابوزکریا یحیی بن عدی گوید از ابراهیم فص سوفسطیقا و فص خطابه و فص الشعر را بنقل اسحاق به پنجاه دینار خریدن خواستم و او نفروخت و نزدیک مردن خود هر سه را بسوخت. (ابن الندیم). او راست: ترجمهء کتاب هشتم طوبیقا (جدل) و ریطوریقا (خطابه)یِ ارسطو.
ابراهیم بن عبید.
[اِ مِ نِ عُ بَ] (اِخ) ابن رفاعهء انصاری. از صحابهء رسول صلی اللهعلیه وآله.
ابراهیم بن عثمان.
[اِ مِ نِ عُ] (اِخ)رجوع به ابن وزان ابراهیم... شود.
ابراهیم بن عجیب زیادی.
[اِ مِ نِ عَ بِ] (اِخ) در وشقه(1) یکی از قصبات اندلس متولد شده و از این جهت بوشقی معروف است. قرائت را از یونس بن عبدالاعلی در وطن خویش فراگرفت. او کتاب المدونه(2) را اختصار کرده و در 275 ه .ق . درگذشته است.
(1) - Huesca. (2) - تألیف ابوعبدالله عبدالرحمن بن قاسم المالکی.
ابراهیم بن عرفه.
[اِ مِ نِ عَ رَ فَ] (اِخ)رجوع به نفطویه شود.
ابراهیم بن عطیه.
[اِ مِ نِ عَ طی یَ] (اِخ)ابواسحاق مقری. از علما و محدثین قرن ششم هجری و در بصره میزیسته است.
ابراهیم بن عقیل.
[اِ مِ نِ عَ] (اِخ) مکنی به ابواسحاق کبری و معروف به قرشی. از علمای نحو بوده و در 474 ه .ق . درگذشته است.
ابراهیم بن علی.
[اِ مِ نِ عَ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق شیرازی شود.
ابراهیم بن علی.
[اِ مِ نِ عَ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق قبائی شود.
ابراهیم بن علی.
[اِ مِ نِ عَ] (اِخ) ابن حسن بن محمد بن صالح عاملی کفعمی، ملقب به تقی الدین. عالم شیعی از مردم جبل عامل. در قرن نهم هجری میزیسته و از کتب او جنة الامان الواقیه و جنة الایمان الباقیه معروف به مصباح کفعمی که در سال 895 ه .ق . تألیف کرده مشهور است و دیگر نهایة الادب فی امثال العرب و کتاب فی فروق اللغة و قصاید کتاب نور حدقة البدیع در شرح بعض قصاید عربی و کتاب النحله و رساله ای در علم بدیع و رساله ای در تاریخ وفیات علما و چندین کتاب در ادعیه و اوراد مانند البلدالامین و المنتقی فی العوذ و الرقی و غیر آن. (از روضات).
ابراهیم بن علی بن تمیم
[اِ مِ نِ عَ لی یِ نِ تَ می مِ حُ](اِخ) ابواسحاق قیروانی. وفات 413 یا 453 ه .ق . شاعر عرب، صاحب کتاب زهر الاَداب و ثمر الالباب و کتاب المصون فی سر الهوی المکنون. کتاب الانموذج. (از کشف الظنون) (از وفیات).
ابراهیم بن علی میسی.
[اِ مِ نِ عَ لی یِ] (اِخ) رجوع به ابن مفلح شود.
ابراهیم بن علی نجار شروانی.
[اِ مِ نِ عَ یِ نَجْ جا رِ شَرْ] (اِخ) متخلص به خاقانی و مکنی به ابوبدیل. رجوع به خاقانی شود.
ابراهیم بن عمر الصنعانی.
[اِ مِ نِ عُ مَ رِصْ صَ] (اِخ) از مشایخ شیعه و راوی فقه از ائمه. (ابن الندیم).
ابراهیم بن عیسی.
[اِ مِ نِ سا] (اِخ) از مردم اصفهان. او از زُهّاد قرن سوم هجری بوده و با معروف کرخی آمیزش داشته و در سال 247 ه .ق . وفات کرده است.
ابراهیم بن عیسی.
[اِ مِ نِ سا] (اِخ) از اطبای مشهور قرن سوم هجری، شاگرد یوحنابن ماسویه و از اصحاب او بود و با احمدبن طولون پیوسته، همراه او به مصر رفته رئیس اطبای او گردید و در سال 260 ه .ق . به مصر وفات یافت.
ابراهیم بن عیسی المدائنی.
[اِ مِ نِ سَلْ مَ ءِ] (اِخ) کاتب. به عربی شعر می گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).
ابراهیم بن عیسی النصرانی.
[اِ مِ نِ سَنْ نَ] (اِخ) از ظرفاء کُتّاب و ادبای آنان. کتاب اخبارالخوارج و کتاب الرسائل از اوست. (ابن الندیم).
ابراهیم بن فزارون.
[اِ مِ نِ ؟] (اِخ)پدر او فزارون کاتب و خود او طبیب معروفی بوده است و با غسان بن عباد به سند رفته. (ابن قفطی).
ابراهیم بن قاسم بطلیوسی.
[اِ مِ نِ سِ مِ بَ طَ یَ] (اِخ) رجوع به اعلم بطلیوسی شود.
ابراهیم بن قریش عقیلی.
[اِ مِ نِ قُ رَ شِ عَ] (اِخ) ششمین از سلاطین بنی عقیل در موصل. بزمان سلطنت برادرش مسلم مدتی دراز محبوس بوده پس از وفات مسلم، بنی عقیل وی را از زندان مستخلص و بسلطنت برداشتند (477 ه .ق .). ابراهیم تا 482 حکومت کرد و در آن سال ملکشاه سلجوقی وی را دستگیر و در قلعه ای زندانی کرد و مملکت او بضبط فخرالدولة بن جهیر عامل ملکشاه درآمد. پس از وفات ملکشاه تَرکانخاتون زوجهء او، ابراهیم را آزاد کرده موصل را به او واگذاشت. تُتُش برادر ملکشاه که صاحب شام بود هوس تسخیر عراق و قصد بغداد کرد. ابراهیم از عبور وی از موصل مانع گردید. تتش با آقسنغر صاحب حلب بر او هجوم برده و سی هزار لشکر ابراهیم را شکست داده او را اسیر کرده بقتل رسانیدند (486).
ابراهیم بن کیغلغ.
[اِ مِ نِ ؟] (اِخ) نام یکی از شعرای عرب است.
ابراهیم بن لقمان.
[اِ مِ نِ لُ] (اِخ)ابواسحاق سوادی، از مردم سوادیزهء نخشب. از محدثین و در روایت موثق بوده و از اکثر محدثین روایت کرده است. وی از معتزلهء نجاریّه بود و در 374 ه .ق . وفات یافت.
ابراهیم بن لنگک.
[اِ مِ نِ لَ گَ] (اِخ)نام یکی از شعرای قدیم به زبان عرب.
ابراهیم بن مالک اشتر.
[اِ مِ نِ لِ کِ اَ تَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن اشتر شود.
ابراهیم بن ماهان.
[اِ مِ نِ] (اِخ) مکنی به ابواسحاق بن بهمن بن یسک ارّجانی، مشهور به ندیم موصلی. و کلمهء ماهان را سپس به میمون تبدیل کرده و ابراهیم بن میمون موصلی گفته اند. ماهان پدر ابراهیم از ارجان بکوفه هجرت کرد و ابراهیم125 ه .ق . در کوفه متولد شد. اصل این خاندان از دودهء بزرگی ایرانیست. و اسحاق معروف پسر ابراهیم گوید: ما ایرانی باشیم از مردم ارجان از موالی حنظلیین و آنان را نزد ما ضیاعی بود. پس از آن ابراهیم بموصل رفته مدتی به آنجا اقامت گزید و شهرت او بموصلی از اینجاست. ابراهیم موسیقی و غنا را از استادان ایرانی فراگرفت و در غنا و اختراع الحان بزمان خویش نظیر نداشته و در کلیهء این فنون استادی بی عدیل بوده است. او شوهرخواهر زلزل رازی است و گویند آنگاه که زلزل می نواخت و ابراهیم می سرود مجلس باهتزاز می آمد و نخستین خلیفه که غناء او شنوده مهدی بن المنصور است و بروزگار مهدی و هادی و بالخاصه هرون ابراهیم را در دربار مقامی عالی بوده است. وفات او در 64 سالگی به بغداد به سال 188 روی داد.
ابراهیم بن محاسن.
[اِ مِ نِ ؟] (اِخ)مکنی به ابواسحاق. از مردم قصرقضاعه. شاعر عرب. وفات به بغداد (515 ه .ق .).
ابراهیم بن محمد.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)پسر رسول صلی اللهعلیه وآله از ماریهء قبطیه. در ذی الحجهء سال هشتم هجرت متولد شد و پس از 16 ماه و هشت روز یا 18 ماه دهم هجرت رحلت کرد و در بقیع مدفون شد. روز وفات او آفتاب بگرفت و مردم گفتند سبب، فوت ابراهیم است، رسول علیه السلام فرمود ماه و خورشید دو آیت است از آیات خداوند و برای موت و حیات کسی منکسف نشود.
ابراهیم بن محمد.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)رجوع به ابواسحاق اسفراینی شود.
ابراهیم بن محمد.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)رجوع به ابراهیم افلیلی شود.
ابراهیم بن محمد.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)ابوعبدالله، معروف به نفطویه. رجوع به نفطویه شود.
ابراهیم بن محمد.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)زجاج، مکنی به ابواسحاق. وفات 310 یا 311 و یا 316 ه .ق . ادیب نحوی، شاگرد ثعلب و مبرد. رجوع به زجاج شود.
ابراهیم بن محمد اصیلی.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ اَ] (اِخ) ادیب و شاعر از مردم اصیلهء اَندُلس. و پسر او ابومحمد عبدالله از فقهای مشهور اندلس است.
ابراهیم بن محمد بن الحارث.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ نِلْ رِ] (اِخ) ابن اسماءبن خارجة الفزاری. رجوع به ابواسحاق ابراهیم بن محمد بن الحارث... شود.
ابراهیم بن محمد بن دانشمند.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ نِ نِ مَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم دانشمندی شود.
ابراهیم بن محمد بن سعدان بن
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ نِ سَ نِ نِلْ مُ رَ] (اِخ) رجوع به ابن سعدان ابراهیم... شود.
ابراهیم بن محمد بن شهاب.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ نِ شِ] (اِخ) رجوع به ابن شهاب ابوالطیب ابراهیم شود.
ابراهیم بن محمد بن صالح.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ نِ لِ] (اِخ) رجوع به ابن الاقلیدس ابواسحاق ابراهیم... شود.
ابراهیم بن محمد بن عربشاه.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ نِ عَ رَ] (اِخ) رجوع به ابن عربشاه شود.
ابراهیم بن محمد بن عرفة.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ نِ عَ رَ فَ] (اِخ) ابن سلیمان بن مغیرة بن حبیب بن المهلب العتکی الازدی. رجوع به نفطویه ابوعبدالله ابراهیم... شود.
ابراهیم بن محمد بن علی.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ نِ عَ] (اِخ) ابراهیم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس، معروف به امام، برادر عبدالله سفاح و منصور دوانقی. متولد به سال 82 ه .ق . پدرش محمد شروع بدعوت سرّی کرده و سپس حق امامت را به ابراهیم تفویض کرد. ابراهیم شخصی را موسوم به بکیربن ماهان برای دعوت به خراسان فرستاد و بکیر در 127 درگذشت و ابوسلمه خلال را بجای خود بدعوت گماشت و در سال 128 ابومسلم معروف رئیس دعات سرّی بنی عباس گشت و امر آنان در خراسان قوت گرفت. ابراهیم در این مدت در قصبهء حمیمه جنوب دریاچهء طبریه میزیست و چون بنی امیه از فتنهء خراسان خبر یافتند ابراهیم امام را دستگیر کردند (سال 129) و بحرّان برده بازداشتند تا از دنیا برفت و بقول بعض مورخین به امر مروان دوم آخرین خلیفهء اموی بصورتی فجیع کشته شد.
ابراهیم بن محمد بن عیاش.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ نِ عَیْ یا] (اِخ) رجوع به ابواسحاق ابراهیم... شود.
ابراهیم بن محمد بن قیسی.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ نِ قَ] (اِخ) مشهور به برهان الدین سفاقسی (697-742 ه .ق .).
ابراهیم بن محمد ثقفی.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ ثَ قَ] (اِخ) مکنی به ابواسحاق بن محمد بن سعیدبن هلال بن عاصم بن سعیدبن مسعود. مورخ و محدث شیعی در قرن سیم هجری. سعیدبن مسعود جد ابراهیم از دست امیرالمؤمنین علی علیه السلام والی مدائن بود. مولد و منشأ ابراهیم شهر کوفه است و از آنجا به اصفهان رفته اقامت گزیده است. مردم قم او را بشهر خویش خواندند و او امتناع کرد. وفاتش به سال 283 ه .ق . است. نزدیک پنجاه جلد تألیف در اخلاق و تاریخ داشته و کتاب الغارات او معروف و صاحب بحارالانوار از آن بسیار نقل کرده است.
ابراهیم بن محمد ساسی وراق.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ یِ وَرْ را] (اِخ) لغوی و نحوی. (از ابن الندیم).
ابراهیم بن محمد فزاری.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ فَ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق ابراهیم... شود.
ابراهیم بن محمد نیشابوری.
[اِ مِ نِ مُ حَمْ مَ دِ] (اِخ) ملقب به مرکن. رجوع به مرکن ابراهیم... شود.
ابراهیم بن مدبر.
[اِ مِ نِ ؟] (اِخ)ابواسحاق. از مشاهیر شعرا و مترسلین عراق در زمان متوکل خلیفهء عباسی. صاحب قدر و منزلتی بزرگ بود، و در آخر بسعایت بعض اکابر محبوس گردید. او با زنی شاعره و ادیبه عریب نام مشاعره و معاشقه داشته است. و ابن الندیم گوید او شاعری مقل است.
ابراهیم بن مرزبان سالاری.
[اِ مِ نِ مَ](اِخ) در اوائل قرن چهارم هجری به آذربایجان امارت داشت. وی فرزند سالار مرزبان از امرای دیلم است. پس از وفات پدر با برادر خویش ناصروجستان منازعه کرد عم او وهسودان فرصت غنیمت شمرد و آذربایجان را تصرف کرده ابراهیم را نزد خویش برد و به اعزاز و اکرام نگاه میداشت و میخواست میان ناصروجستان منازعه پایدار ماند لکن این دو برادر حیلهء او را دانسته با یکدیگر آشتی کردند. وهسودان بتدبیر آن دو را با مادرشان نزد خویش جلب و حبس کرد. ابراهیم صاحب ترجمه در این وقت به ارمنستان بود، چون دستگیری برادران و مادر شنید عصیان آغاز کرد و با لشکری بحرب وهسودان آمد (349 ه .ق .) لکن مغلوب گشته و به ارمنستان بازگشت و در این وقت اسماعیل پسر وهسودان حاکم اردبیل بود. هنگامی که او در اردبیل وفات کرد، ابراهیم با سپاهی از ارمنستان باین شهر آمد و آنجا را بگرفت و آهنگ طارم کرد. وهسودان بدیلمان گریخت و ابراهیم بطارم درآمد. وهسودان در دیلمان سپاهی گرد کرده و پس از بازگشت ابراهیم بطارم حمله برد و شرم زن پسر میشکی را با سپاهی به آذربایجان فرستاد. پس از چند جنگ سپاه ابراهیم شکست یافته پراکنده شدند و او تنها به ری نزد رکن الدوله رفت در 350. رکن الدوله مقدم او را گرامی داشت و هدایا و تحف بسیار بدو فرستاد و در جنگی که میان خراسانیان و رکن الدوله درگرفت ابراهیم شرکت جست و مجروح گردید و سپس رکن الدوله با سپاهی انبوه بمصاحبت وزیر خویش ابن عمید، ابراهیم را به آذربایجان فرستاد و او را بسریر فرمانروائی مستقر ساخت.
ابراهیم بن مسعود غزنوی.
[اِ مِ نِ مَ دِ غَ نَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم غزنوی شود.
ابراهیم بن مسلم شکانی.
[اِ مِ نِ مُ لِ مِ شِ] (اِخ) ابواسحاق. از مردم شکان، قریه ای نزدیک بخارا. فقیه و فاضل. در فقه شاگرد ابوبکربن فضل بود و از عبدالله رازی و ابومحمد مزنی و سایر محدثین روایت کرده است. در بخارا بتدریس حدیث اشتغال داشت و در سال 324 ه .ق . درگذشت.
ابراهیم بن معقل نسفی.
[اِ مِ نِ مَ قِ لِ نَ سَ] (اِخ) مکنی به ابواسحاق سانجنی. حافظ و قاضی نسف در قرن سوم هجری. وفات در 295 ه .ق .
ابراهیم بن منبه.
[اِ مِ نِ ؟] (اِخ) ابوامیه. فقیه و محدث اندلسی. در مریه متولد و در مرسیه و قرطبه استماع حدیث کرده بشرق رحلت کرد و سپس بوطن خود بازگشته در اواسط قرن ششم هجری درگذشت.
ابراهیم بن منذر خزامی.
[اِ مِ نِ مُ ذِ رِ ؟] (اِخ) از علما و محدثین نیشابور. از او روایت بسیار کرده اند. تولد او در سال 236 ه .ق . بوده. فرزند او ابوبکر محمد نیز از مشاهیر علماست و چندین کتاب تألیف کرده، از همه معروفتر کتاب الاشراف است. وفات او به سال 309 در مکهء معظمه روی داد.
ابراهیم بن موسی.
[اِ مِ نِ سا] (اِخ)طبیب مشهور. در مصر پرورش یافته و رئیس اطبای ملک کامل محمد بن ابی بکربن ایوب بود و در بیمارستان قاهره بتداوی مَرضی میپرداخت. وی پس از 632 ه .ق . وفات کرده است. ابن ابی اصیبعه وی را در بیمارستان قاهره دیده و او را به مهارت در صنعت خویش می ستاید.
ابراهیم بن موسی.
[اِ مِ نِ سا] (اِخ)عالم متفنن اندلسی از مردم قصبهء تدمیر واقع در ایالت جیان(1). او از موالی بنی امیه بود. و به عراق آمد و با ابن ابی خیثمه و بعض مشاهیر علما صحبت داشت. پس از آن به مصر رفت و تا آخر عمر بدانجای ببود. وفات او در سال 300 ه .ق . اتفاق افتاد.
(1) - Jaen.
ابراهیم بن مهزیار.
[اِ مِ نِ مَ] (اِخ)عالمی معروف از شیعه و اص ایرانی از مردم اهواز بوده و به قرن سوم هجری میزیسته است.
ابراهیم بن میاس.
[اِ مِ نِ مَیْ یا] (اِخ)مکنی به ابواسحاق قشیری، محدث مشهور. در 436 ه .ق . بمونسه متولد شد و پس از استفاده و افاده در بغداد و شام به سال 501 در دمشق وفات یافت.
ابراهیم بن نصر.
[اِ مِ نِ نَ] (اِخ)ابواسحاق سورینی، محدث مشهور. در روایت صادق بوده و برای استماع حدیث ببصره و شام و نواحی دیگر مسافرت کرده و در 210 ه .ق . کشته شده است.
ابراهیم بن نصر.
[اِ مِ نِ نَ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق سلامی شود.
ابراهیم بن نعیم.
[اِ مِ نِ نُ عَ] (اِخ) ابن نهام عدوی. او از صحابهء حضرت رسول صلی اللهعلیه وآله است و در وقعهء حره شهید شده. ابوبکربن ابی عاصم صاحب کتاب الاَحاد و المثانی گوید وی با رقیه بنت عمر بن الخطاب ازدواج کرده است.
ابراهیم بن واسطی.
[اِ مِ نِ سِ] (اِخ)از علمای مائهء هفتم هجریست. وفات او در 90 سالگی به سال 692 ه .ق . بوده است.
ابراهیم بن وثیق.
[اِ مِ نِ وَ] (اِخ)ابواسحاق اشبیلی. از مشاهیر علمای اندلس و شیخ قُرّاء عصر خویش است. وفات او به اسکندریه در سال 654 ه .ق . روی داد.
ابراهیم بن ولید.
[اِ مِ نِ وَ] (اِخ) ابن عبدالملک، سیزدهمین خلیفهء اموی. در سال 126 ه .ق . بخلافت رسید. در 132 هنگام هزیمت در جنگ با ابومسلم مروزی در نهرزاب نزدیک موصل غرق شد.
ابراهیم بن هارون.
[اِ مِ نِ] (اِخ)ابواسحاق اشبونی. محدث. مولد او اشبونه(1)پایتخت پرتقال. در نقل حدیث موثق بوده و بزاهد اشبونی نیز معروف است. وفات او به سال 360 ه .ق . بوده است.
.(املای فرانسوی)
(1) - Lisbonne
ابراهیم بن هارون حرانی.
[اِ مِ نِ نِ حَرْ را] (اِخ) از اطبای مشهور عرب.309 ه .ق . درگذشته است.
ابراهیم بن هانی.
[اِ مِ نِ ها] (اِخ)ابواسحاق محدث نیشابوری. با احمدبن حنبل و بعض مشاهیر صحبت داشته. وی را از گروه اَبدال شمرده اند (175-265 ه .ق .).
ابراهیم بن هلال.
[اِ مِ نِ هِ] (اِخ)ابواسحاق ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون(1)بن حبون حرانی، معروف به صابی. ادیب و شاعر، کاتب انشاء به دربار خلیفهء عباسی و عزالدوله بختیاربن معزالدولة بن بویهء دیلمی. در سال 349 ه .ق . دیوان رسائل با او بود. چون عضدالدولهء دیلمی بر بغداد دست یافت او را دستگیر کرد (367) و در سال 371 رها ساخت و فرمود تا کتابی در اخبار دیالمه بنویسد و او کتاب التاجی را تألیف کرد. صابی بسن هفتادسالگی در بغداد درگذشته (384). قصیدهء سید رضی در مرثیهء او معروف است. (ابن خلکان) (کشف الظنون).
(1) - در نسخهء چاپ مصر از الفهرست ابن الندیم این کلمه زهروز است، و گوید او مترسلی بلیغ و شاعر و عالم بهندسه بود. متولد در 320 و اند ه .ق. ، وفات پیش از 380. و کتاب دولت بنوبویه و اخبار دیلم معروف بتاجی از اوست، و او را رسائلی است.
ابراهیم بن یحیی.
[اِ مِ نِ یَ یا] (اِخ)رجوع به ابن زرقیال شود.
ابراهیم بن یحیی بن عثمان غزی.
[اِ مِ نِ یَ یَبْ نِ عُ نِ غَزْ زی] (اِخ)ابواسحاق کلبی اشهبی. شاعر عرب. در غزه از بلاد شام به سال 441 ه .ق . متولد و در سال 481 وارد دمشق شد و در آنجا فقه آموخت و سپس از دمشق به بغداد رفت و چندی در مدرسهء نظامیه بود، پس از آن بایران آمد و امرای کرمان و خراسان از جمله ناصرالدین مکرم بن علا وزیر کرمان را مدحت ها سرود. اشعار او در کتب معروف است و دیوانی دارد. ابراهیم به هفتادسالگی (در 524) میان بلخ و مرو درگذشت و جسد او را ببلخ برده بخاک سپردند. (ابن خلکان و غیره).
ابراهیم بن یزید.
[اِ مِ نِ یَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم نخعی شود.
ابراهیم بن یعقوب.
[اِ مِ نِ یَ] (اِخ)رجوع به ابواسحاق سعدی شود.
ابراهیم بن یوسف.
[اِ مِ نِ سُ] (اِخ)رجوع به ابن قرقول شود.
ابراهیم بن یوسف.
[اِ مِ نِ سُ] (اِخ)ابواسحاق ابراهیم بن یوسف بن محمد زجاجی نیشابوری. او در اواسط قرن سوم هجری میزیسته و مؤسس طریقهء ملامتیه است و آن طریقه چون طریقهء کلبی حکمای یونان است که سعادت را بترک لذات و تمام چیزهائی دانند که انسان را بدان علاقه یا از آن شأن و اعتباری باشد.
ابراهیم بیگ.
[اِ را بَ] (اِخ) نام کتابی و نیز نام قهرمان آن کتاب تألیف مرحوم حاج زین العابدین مراغه ای. و این یکی از چند کتاب بود که عامه را بانقلاب آزادیخواهی آشنا کرد.
ابراهیم بیگ.
[اِ را بَ] (اِخ) از ممالیک مصر، معاصر ناپلیون و محمدعلی پاشا. از سال 1189 ه .ق . پس از محمدبیگ حکمرانی قاهره داشت و چندی بعد بسبب حوادث مختلفه دست او از حکومت کوتاه شد و بار دیگر در سال 1206 وارد قاهره گردیده آنجا را متصرف گشت و در سال 1213 که ناپلیون به مصر آمد وی قاهره را ترک کرد و هنگامی که لشکر عثمانی وارد مصر شد ابراهیم بیگ با آنها بود و بار دیگر که فرانسویان بقاهره حمله بردند حکومت مصر علیا را به او تکلیف کردند و او نپذیرفت و پیشنهادهای گوناگون فرانسه را رد کرد. وقتی فرانسویان از قاهره خارج شدند دولت عثمانی حکومت مصر را به او واگذار کرد و پس از چندی دستگیر و زندانی شده و سپس مستخلص گردید و از قتل عام ممالیک که بامر محمدعلی پاشا در 1226 صورت گرفت مصون ماند و در آخر عمر در جنوب مصر به زراعت پرداخت و در سال 1231 در دنقلا درگذشت.
ابراهیم پاشا.
[اِ] (اِخ) ابن محمدعلی. پسر ارشد محمدعلی پاشا، خدیو مصر. مولد او به سال 1200 یا 1204 ه .ق . در آلبانی (ارناودستان). آنگاه که محمدعلی در مصر استقرار یافت او و برادرش طوسون را در 1219 به مصر خواست و در 1220 او را بگروگان به بابعالی فرستاد. ابراهیم در حیات پدر شجاعت و کفایتی عظیم ابراز کرد. در 1233 وهابیان را بشکست و درعیه را مسخر ساخته ابن سعود و فرزندان عبدالوهاب را دستگیر و به اسلامبول گسیل داشت و در 1239 در یونان مأمور جنگ موره گردیده فتنهء آن ناحیت بنشاند، لیکن مخالفت دولت فرانسه و روس و انگلیس و فشار آنان به بابعالی او را به ترک یونان و عودت به مصر ناگزیر کرد. در اختلافاتی که میان محمدعلی پاشا و دربار عثمانی پدید آمد ابراهیم از جانب پدر فلسطین و شام را تصرف کرده در چندین میدان سپاه ترک را مغلوب و در 1248 دامنهء فتوحات او تا شهر کوتاهیه کشید و در این وقت با شکستهای پیاپی عثمانیان انتقال سلطنت عثمانی بخاندان محمدعلی محقق می نمود اما چون دول اروپائی از تبدیل امپراطوری فرسوده و ضعیف عثمانی بدولتی قوی و جوان هراسناک بودند جمعاً بمخالفت برخاستند و او بواگذاری سوریه بعثمانی مجبور گشت و پس از آن برای معالجه سفری باروپا رفت و همه جا مورد احترام و تجلیل دول اروپا گردید. و در سال 1264 چند ماه پس از مرگ پدر درگذشت.
ابراهیم پاشا.
[اِ] (اِخ) وزیر اعظم عثمانی. اص مسیحی بود. در دورهء ولیعهدی سلیمان قانونی او را اسیر کرده به حضور سلطان بردند و منظور نظر سلیمان گردیده رفته رفته بمناصب عدیده نائل آمد تا در 929 ه .ق . بمقام صدارت رسید. او در جنگهای سلطان با مجار حاضر بود و در حمله ای که عثمانیان بزمان شاه طهماسب (940) بایران بردند شرکت کرد. و چون سلطان از قدرت و کفایت او هراسناک گشت بکشتن او فرمان داد و او را942 بقتل رسانیدند.
ابراهیم پاشا داماد.
[اِ] (اِخ) از مردم صقلیه، مولد او بجوار سرقسطه، از رجال دربار سلطان مراد ثالث. در دورهء سلطان محمد ثالث سه بار بمقام صدارت ارتقا یافته و دختر سلطان مراد ثالث مسماة بعایشه را تزویج کرده است. در جنگ با نمسه (اتریش) در مجارستان سپاه سالار بوده و به سال 1008 و 1009 ه .ق . سپاه نمسه را مغلوب کرده و در 1010 درگذشته است. مدفن او به اسلامبول جنب مسجد شاهزاده است.
ابراهیم تاج الدین.
[اِ جُدْ دی] (اِخ) از علمای قرن دهم هجری. در اسلامبول و غیر آن بتدریس می پرداخته. شرحی بر کتاب مراح در صرف نوشته و نیز حواشی بر تجرید و شرح مفتاح میر سید شریف نگاشته و در آن بر ابن کمال پاشا اعتراضاتی کرده. در سال 973 ه .ق . درگذشته است.
ابراهیم تکین.
[اِ تَ] (اِخ) یکی از ملوک ترکستان پسر بقراخان. پدر او فرزند ارشد خویش جعفر تکین برادر ابراهیم را ولیعهد خویش کرد، لکن مادر ابراهیم بقراخان را مسموم و برادر دیگر جعفر موسوم به ارسلان را نیز در زندان خفه کرد و پسر خویش ابراهیم را در سال 439 ه .ق . بر تخت نشاند. ابراهیم در جنگی که برای تسخیر برسخان میان او و ینال تکین درگرفت مغلوب و مقتول گردید. رجوع به ابراهیم طفغاج شود.
ابراهیم تیمی.
[اِ مِ تَ] (اِخ) نام یکی از زُهّاد. (ابن الندیم).
ابراهیم جونپوری.
[اِ مِ ؟] (اِخ)شمس الدین ابراهیم شاه شرقی بن(1)مبارکشاه، سومین پادشاه سلسلهء جونپوری بهندوستان. او حامی علم و ادب بوده و در توسعه و ترقی امر زراعت نیز کوشیده است (803 -844 ه .ق .). از ایران و افغانستان و نواحی مختلف هند علما و ارباب حرفت بدربار او گرد آمدند و در زمان او جونپور دارالعلم هندوستان بلکه تمام مشرق گشت. قاضی شهاب الدین بزرگترین عالم دربار او کتاب فتاوی ابراهیم شاهی را به نام او تألیف کرده است.
(1) - استانلی لین پول «ابن مبارکشاه» مینویسد و صاحب قاموس الاعلام برادر مبارکشاه.
ابراهیم جیلی.
[اِ مِ] (اِخ) یا ابراهیم گیلانی. نام یکی از عرفای قرن چهارم هجری.
ابراهیم حربی.
[اِ مِ حَ] (اِخ) ابن اسحاق بن ابراهیم بن بشیربن عبدالله، مکنی به ابواسحاق. از بزرگان محدثین و عارفین بحدیث. و او عالمی وَرِع و دانای به لغت بود. متوفی به سال 285 ه .ق . او راست: کتاب غریب الحدیث. کتاب الادب. کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. کتاب المغازی. کتاب التیمم. و مسندهای چند از ابوبکر، عمر، عثمان، علی، زبیر، طلحه، سعدبن ابی وقاص، عبدالرحمن بن عوف، عباس، شیبة بن عثمان، عبدالله بن جعفر، مسوربن محرمة الزهری، مطلب بن ربیعه، سائب مخزومی، خالدبن ولید، ابوعبیدهء جراح، معاویه، عمروبن العاص، عبدالله بن عباس، عبدالله بن عمر بن الخطاب، موالی. (از ابن الندیم).
ابراهیم حفصی.
[اِ مِ حَ] (اِخ) ابراهیم اول. چهارمین پادشاه از بنی حفص به تونس. رجوع به ابواسحاق حفصی شود.
ابراهیم حفصی.
[اِ مِ حَ] (اِخ) ابراهیم دویم، ملقب به مستنصر. چهاردهمین سلطان از بنی حفص در تونس. رجوع به ابواسحاق حفصی شود.
ابراهیم حقی.
[اِ حَقْ قی] (اِخ) یکی از شعرای ترک در قرن دوازدهم هجری. او کتاب موسوم به معرفتنامه را در علوم متفرقه تألیف کرد و دیوانش نیز در ترکیه متداول و معروف است. در 1186 ه .ق . وفات کرده.
ابراهیم حقی پاشا.
[اِ حَقْ قی] (اِخ)یکی از رجال سیاسی عثمانی. مولد او1279 ه .ق . چندین بار بسفارت باروپا رفته، مدّتی وزیر معارف و چندی وزیر داخله و بالاخره صدراعظم عثمانی شده و در سال 1328 ه .ق . هنگامی که ایتالیا بترکیه اعلان جنگ داد کابینهء او کناره گیری کرد. ابراهیم حقی پاشا چند کتاب در قانون و تاریخ تألیف کرده است.
ابراهیم حمدانی.
[اِ مِ حَ] (اِخ)ابوطاهر. از امرای حمدانی حلب (371-380 ه .ق .).
ابراهیم خاقانی.
[اِ مِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم دربندی شود.
ابراهیم خاقانی.
[اِ مِ] (اِخ) افضل الدین ابراهیم بن علی، شاعر فارسی. رجوع به خاقانی شود.
ابراهیم خان.
[اِ] (اِخ) سردودمان خاندان ابراهیم خان زاده. پسر شاهزاده خانم اسمی خان دختر سلطان سلیم ثانی و ابراهیم از شوهر اول اسمی خان محمد صوگوللی صدراعظم است. در زمان سلطان احمد اول بحکومت نواحی مختلفه مأمور گردیده است و اراضی و نیز قصر «آت میدان» اسلامبول را او بسلطان احمد تقدیم و سلطان مسجد بزرگ موسوم به مسجد سلطان احمد را در آن زمینها بنا کرده است. وفات در 1031 ه .ق .
ابراهیم خانی.
[اِ] (اِخ) رجوع به بهارلو شود.
ابراهیم خشاوری.
[اِ مِ خُ وَ] (اِخ) یا خشاوردی. رجوع به ابراهیمک شود.
ابراهیم خلیجی.
[اِ مِ خَ] (اِخ) قائدی از امراء بنی طولون در 292 ه .ق . او از دست خلفای عباسی والی مصر بود و در آنجا بمخالفت عیسی بن محمد نوشزی برخاست و نوشزی مغلوب شده به اسکندریه گریخت. خلیفه مکتفی بسپاهسالاری فاتک سپاهی بتدبیر او به مصر فرستاد. ابراهیم در سال 293 جیش فاتک را نیز در عریش بشکست و سپس در جنگی دیگر با عساکر خلیفه منهزم و اسیر گشت و او را به بغداد برده بند کردند و در زندان بمرد.
ابراهیم خلیل.
[اِ مِ خَ] (اِخ) نام پیغمبری از بنی سام ملقب بخلیل یا خلیل الله یا خلیل الرحمن جدّ اعلای بنی اسرائیل و عرب مستعربه و انبیاء یهود. ابن تارخ یا تارح یا ترح یا آزر بت تراش بوده است. مولد او بکلده در مشرق بابل بقریهء اور تقریباً دوهزار سال پیش از میلاد و معاصر نمرودبن کوش بوده است. ابراهیم قوم خویش را بخدای یگانه دعوت میکرد. نمرود فرمان داد آتشی بزرگ افروخته او را در آتش افکندند و آتش بر او بَرْد و سلام شد. برادرزادهء او لوط است. ابراهیم سفری به مصر و فلسطین کرده و در صدوبیست سالگی به خِتان خویش مأمور گشت و خانهء کعبه بناکردهء اوست. خدای تعالی به ابراهیم قربان کردن پسر خود اسماعیل را (بروایت مسلمین) و یا اسحاق (بروایت یهود) امر فرمود و آنگاه که به اجرای امر خدای میپرداخت بذبح گوسفندی بجای پسر مأمور گشت. او در صدوهفتادسالگی درگذشته است. و گفته اند که آزر (قرآن 6/74) مخفف العازر نام خادم او بوده است. و صاحب حدودالعالم گوید روضه اش به شام بشهر مسجد ابراهیم است. و دو پسر او یکی موسوم به اسحاق از ساره پدر بنی اسرائیل و دیگری اسماعیل از هاجر جد اعلای عرب عدنانی است و بطور تخفیف در شعر نام او را براهیم نیز آورده اند :
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
آن براهیم از تلف بگریخت ماند
وین براهیم از شرف بگریخت راند.مولوی.
ابراهیم خلیل خان.
[اِ خَ] (اِخ) رئیس ایل جوانشیر. در قره باغ و قلعهء شوشی حکومت داشت. در جنگهای بین ایران و روسیه که در قرن 13 هجری اتفاق افتاد با روس همراه بود و عاقبت از رفتار خویش پشیمان شده بسوی ایران گرائید و چون سپاهیان روس از این قضیه اطلاع یافتند ناگاه بر سر او تاخته ابراهیم و تمام کسانش را در قلعه بکشتند. ابراهیم خلیل خان نامبرده چهارمین ابراهیم از امرای این طائفه است و جز او سه تن دیگر بدین نام در ایل جوانشیر امیر بوده اند، نخستین آنها در زمان شاه عباس صفوی میزیسته است. نادر عشیرهء جوانشیر را بخراسان و افغانستان کوچ داد و پس از نادر باز به قفقاز برگشتند. رئیس آن طائفه پناه خان قلعهء شوشی را بنا کرده پناه آباد نام نهاد و سکهء نقره ای زد که بنام پناه آباد یا پناه آبادی معروف گشت و هنوز در ایران بخصوص آذربایجان و خراسان دهشاهی را پناه آبادی یا پناباد نامند.
ابراهیم خواص.
[اِ مِ خَوْ وا] (اِخ)ابواسحاق بغدادی. اص ایرانی و پدرش از مردم آمل بوده و چون تولد و پرورش ابراهیم در بغداد بود به بغدادی مشهور گشت. ابراهیم در آغاز عمر چندی بتحصیل پرداخت و پس از آن مایل بتصوف گشت و چنانکه لقب او دلالت دارد معاش خود را از بافتن بوریا و زنبیل و مانند آن میگذرانید (خوص برگ درخت خرماست که در عربستان برای بافتن بادبیزن و سفره و زنبیل بکار میرود) و پیوسته در سفر بوده و حکایاتی که از او نقل میکنند غالباً راجع بسیاحت یا حج است. او در بین عرفا شهرتی بسزا دارد و در سال 291 ه .ق . در طبریه درگذشته است.
ابراهیم دانشمندی.
[اِ مِ نِ مَ] (اِخ)ششمین و آخرین تن از سلسلهء دانشمندیه در آسیای صغیر که به سال 560 ه .ق . بدست سلاجقهء روم منقرض گردیده اند.
ابراهیم دربندی.
[اِ مِ دَ بَ] (اِخ) شیخ ابراهیم دربندی یا خاقانی، شاه شیروان. گویند از نسل انوشیروان بوده و در زمان امیرتیمور میزیسته و در قریه ای از قرای شیروان زراعت میکرده است سپس بر مردم آن نواحی بسببی غیرمعلوم امارت یافته و هنگامی که امیرتیمور بشیروان رفت وی اظهار انقیاد کرده آن نواحی را از قتل عام نجات بخشید و در سال 821 ه .ق . درگذشت.
ابراهیم دنانی.
[اِ مِ دَنْ نا] (اِخ) از احفاد عبدالرحمن بن عوف، یکی از عشرهء مبشره بوده و از آن روی به عوفی مشهور شده. اص از مردم شام و مولد او مصر است و در مصر نیز درگذشته است. او از فقهای متبحر حنبلی است و در حساب و فرایض ید طولی داشته. کتابی در چند مجلدمنتهی الارادات در شرح فقه حنبلی دارد و نیز او را کتابی است در دو جلد به اسم مناسک الحج و هم چند رساله در فرائض و حساب. (1030-1094 ه .ق .).
ابراهیم دهستانی.
[اِ مِ دِ هِ] (اِخ) از دانشمندان ایران در قرن چهارم هجری. در علم تصوف و هم در علوم ظاهری معروف بوده و ظاهراً در خراسان میزیسته است.
ابراهیم رباطی.
[اِ مِ رِ] (اِخ) از عرفای قرن سوم هجری، اص از مردم هرات. رباط موضعی است به نزدیک هرات و ابراهیم ستنبهء هروی شیخ او بوده است.
ابراهیم رود.
[اِ] (اِخ) رودخانهء ایران که از سرحد بلوچستان سرچشمه گرفته از کرمان گذشته در 53000 گزی جزیرهء هرمز به خلیج میریزد. طول آن 450000 گز است. (از معجم تاریخ و جغرافیائی فرانسه دزبری و باشله).
ابراهیم زیادی.
[اِ مِ] (اِخ) دومین سلطان بنی زیاد در زبید. (245-289 ه .ق .).
ابراهیم سالاری.
[اِ مِ] (اِخ) ابراهیم بن سالار مرزبان. از سلاطین آل مسافر به آذربایجان و اران و طارم. رجوع به ابراهیم بن مرزبان شود.
ابراهیم سامانی.
[اِ مِ] (اِخ) ابراهیم بن احمدبن اسماعیل. یکی از شاهزادگان سامانی. بواسطهء مخالفت با نصربن احمد مدتی محبوس و پس از رهائی باز بسبب داعیهء استقلال و محاربه و مغلوبیت به عراق عرب رفته و تا وقتی ابوعلی محتاجی از نوح بن نصر برادرزادهء ابراهیم رنجیده گشت و خواست از ری بمحاربت او رود ابراهیم را از موصل بخواست و با وی بیعت کرد و با او ببخارا رفته امیر نوح را شکست داد. پس از آنکه امیر نوح مملکت خویش را بچنگ آورد ابراهیم اظهار ندامت کرد و چندی مرفه بود ولیکن باز گرفتار شده مکحول گردید.
ابراهیم سامری.
[اِ مِ مِ] (اِخ) ملقب بشمس الحکما. از اطبا و رجال دولت صلاح الدین ایوبی. مهذب الدین یوسف بن ابی سعید سامری شاگرد او بوده است.
ابراهیم سامری.
[اِ مِ مِ] (اِخ) ابراهیم بن خلف سامری. از اطبای مشهور دورهء اسلام در قرن ششم هجری. مذهب عیسوی داشته و شاگرد رضی الدین رحبی بوده است. از میان شاگردان رضی الدین تنها ابراهیم صاحب ترجمه و عمران اسرائیلی غیرمسلم بوده اند.
ابراهیم ستنبه.
[اِ مِ سِ تَمْ / تُمْ بَ] (اِخ)ابواسحاق. از مشایخ صوفیه. با ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی و امثال آن دو صحبت داشته و به دلالت و ارشاد ابراهیم ادهم مزدوری میکرد و مزد خود به فقرا صدقه میداد، پس از آن هم برهنمائی او به ترک و تجرید گرائیده با پای برهنه ببادیه شد و بزیارت کعبه رفت. اصل او کرمانی است و چون مدتی در هرات اقامت داشت به هروی معروف گردید. قبر او در قزوین (ظ: غزنین) زیارتگاه است. (از قاموس الاعلام).
ابراهیم سعدی.
[اِ مِ سَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن عبدالله سعدی شود.
ابراهیم سوادی.
[اِ مِ سَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن لقمان شود.
ابراهیم سور.
[اِ] (اِخ) یا ابراهیم سیم. چهارمین از سلاطین افاغنه در هندوستان (961-962 ه .ق .). و این دودمان را بابریان برانداختند.
ابراهیم سوسی.
[اِ مِ] (اِخ) عالم متفنن مغربی در قرن یازدهم هجری، از مردم مراکش. در فقه و نجوم و ادب مهارت داشت و به سال 1077 ه .ق . در مکه وفات یافت.
ابراهیم سیمجور.
[اِ مِ سی] (اِخ) پدر ابوالحسن یا ابوالحسین محمد و جد ابوعلی و ابوالقاسم سیمجور دواتی. معاصر سامانیان. ابوعلی مسکویه در تجارب الامم در وقایع سال 324 ه .ق . گوید او از دست صاحب خراسان، محمد بن الیاس بن یسع صغدی را در این سال محاصره کرده چون خبر دیلم بدو رسید بخراسان بازگشت و از محاصرهء محمد بن الیاس دست بازداشت :
فعل نکو ز نسبت بهتر کز این قِبَل
به شد ز سیمجور براهیم سیمجور.
ناصرخسرو.
و رجوع به سیمجوریان شود.
ابراهیمشاه.
[اِ] (اِخ) خَلج. دومین از سلاطین خلج هندوستان (695 ه .ق .).
ابراهیمشاه.
[اِ] (اِخ) فرزند محمدشاه، فاتح کشمیر. به سال 931 ه .ق . ملک کاجی جک که سابقاً صاحب کشمیر بود از مغلوبیت ابراهیم لودی حامی محمدشاه استفاده کرده او را محبوس ساخته و پسر او ابراهیم را بر تخت نشانید و خود وزیر او شد. در آن وقت ابدالِ ماکری از نسل تیمور که ملک کاجی جک او را از کشمیر نفی کرده بود به بابرشاه پناه برد و از او لشکری خواست تا کشمیر را فتح کند و بابر درخواست او را پذیرفته لشکری کافی بدو داد و او بکشمیر رفت و از ملک کاجی جک خواست تا از ابراهیم جدا شود، او قبول نکرد و عسکر ابراهیم منهزم شده خود او بکوهستانها فرار کرد و ناپدید گشت. مدت سلطنت ابراهیم هشت ماه بوده و پس از وی پسرش نازک شاه و بعد از او محمدشاه پدرش بار چهارم بسلطنت رسید.
ابراهیمشاه.
[اِ] (اِخ) نوادهء ابراهیمشاه سابق الذکر و پسر نازک شاه بوده. در سال 993 ه .ق . در کشمیر بتخت نشسته و در تحت نفوذ خاندان جک بوده. پس از پنج ماه حکومت برادرش اسماعیل شاه مقام او را تصرف کرده است.
ابراهیم شرقی.
[اِ مِ شَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم جونپوری شود.
ابراهیم شروانی.
[اِ مِ شَرْ] (اِخ) رجوع به ابراهیم دربندی شود.
ابراهیم شکانی.
[اِ مِ شِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن مسلم شکانی شود.
ابراهیم شکستانی.
[اِ مِ شِ کِ] (اِخ) از قدمای محدثین، از مردم شکستان مجاور سمرقند بوده. خراسان و عراق را سیاحت و از بسیاری از رجال مانند ازهربن یونس عبدی و ابونعیم فضل بن دکین روایت کرده و مسعودبن کامل را از او حدیث و روایت است.
ابراهیم شیبانی.
[اِ مِ شَ] (اِخ) یکی از امرای بخارا از نسل چنگیز.
ابراهیم شیبانی.
[اِ مِ شَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن بکر شیبانی شود.
ابراهیم صیاد.
[اِ مِ صَیْ یا] (اِخ) از عرفای قرن سوم هجری و با معروف کرخی مصاحب بوده و در بغداد مسکن داشته.
ابراهیم طباخ.
[اِ مِ طَبْ با] (اِخ) طباخ قلج ارسلان سلجوقی بوده و پادشاه مزبور ایالت مرعش را به او و ارثاً به اولاد او واگذار کرد. صاحب ترجمه وقتی برای معالجه به حلب رفته بدانجا درگذشته است.
ابراهیم طبری.
[اِ مِ طَ بَ] (اِخ)رضی الدین ابراهیم بن محمد بن ابراهیم طبری. محدث و فقیه شافعی. از شعیب بن جمیزی روایت کرده و به سال 722 ه .ق . در سن 86 سالگی درگذشته است.
ابراهیم طفغاج خان ایلکی.
[اِ مِ طَ نِ لَ] (اِخ) یکی از سلاطین ایلک خانیهء ترکستان (440-460 ه .ق .)، مکنی به ابوالمظفر و ملقب به عمادالدوله، پسر نصر. (از استانلی لین پول). رجوع به ابراهیم تکین شود.
ابراهیم طنزی.
[اِ مِ طَ] (اِخ) ابن عبدالله. از مردم طنزه که شهرکی است در جزیرهء ابن عمر. او عالم و شاعر بوده و در حدود سال 560 ه .ق . حیات داشته.
ابراهیم عادلشاه.
[اِ مِ دِ] (اِخ) چهارمین پادشاه از سلسلهء عادلشاهی دکن در هندوستان، فرزند اسماعیل شاه، دومین از پادشاهان این دوده و نوادهء یوسف شاه مؤسس این سلسله است. به روایتی که در هندوستان شایع است یوسف شاه از سلالهء سلاطین عثمانی و برادر سلطان محمد خان فاتح بوده و در زمان جلوس سلطان محکوم بقتل گردیده بود. مادرش او را بتدبیر رهانیده و او بایران و از آنجا بهندوستان رفته و بسلطنت رسیده است. ابراهیم صاحب ترجمه پس از برادر خود ملو عادلشاه در سال 941 ه .ق . جلوس کرد و پس از 24 سال سلطنت به سال 965 وفات یافت. در مدت سلطنت با همسایگان محاربات کرده مذهب تشیع را از کشور خویش برانداخت و مذهب حنفی را ترویج و ایرانیان را از ملک خویش اخراج و زبان فارسی را ترک کرده زبان اردو را زبان رسمی قرار داد. پایتخت او شهر بیجاپور بوده است.
ابراهیم عادلشاه.
[اِ مِ دِ] (اِخ) ششمین از پادشاهان عادلشاهی بیجاپور، نوادهء ابراهیم عادلشاه سابق و فرزند طهماسب شاه. پس از عم خود علی عادلشاه بسلطنت نشست (988 ه .ق .). او مدتها با پادشاهان اطراف به محاربه پرداخت. عاقبت اکثر متصرفات او بضبط عساکر اکبرشاه تیموری درآمد. ابراهیم صاحب ترجمه 38 سال سلطنت کرده در سال 1036 درگذشت. وی جامعی بزرگ بنا کرد و مزار او در جوار مسجد است. محمد قاسم مورخ مشهور، تاریخ فرشته را به امر او نوشته است.
ابراهیم عدوی.
[اِ مِ عَ دَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن نعیم شود.
ابراهیم عراقی.
[اِ مِ عِ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق عراقی شود.
ابراهیم عقیلی.
[اِ مِ عَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن قریش عقیلی شود.
ابراهیم علوی.
[اِ مِ عَ لَ] (اِخ) ابن محمد بن یحیی بن عبدالله بن محمد بن عمر بن علی بن ابی طالب علیه السلام، ملقب به صوفی. به سال 251 ه .ق . در صعید مصر ظهور کرده شهر اسنا(1) را بتصرف آورد. ابن طولون برای دفع او لشکر فرستاد و ابراهیم پس از یکی دو محاربه مغلوب و منهزم گردید. در سال 259 باز به صعید بازگشت و اشمونین را مسخر ساخت. این بار نیز در مقابل عساکر ابن طولون تاب مقاومت نیاورد و از بحر احمر گذشته به مکهء مکرمه رفت. والی مکه او را گرفته نزد ابن طولون به مصر فرستاد. چندی بدانجا محبوس بود و از آن پس رها شده به مدینه هجرت کرد و بدانجا درگذشت.
(1) - Esneh.
ابراهیم علوی.
[اِ مِ عَ لَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن عبدالله بن حسن بن علی شود.
ابراهیم غافقی.
[اِ مِ فِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن عبدالله غافقی شود.
ابراهیم غرناطی.
[اِ مِ غَ] (اِخ) معروف به ساحلی، ابواسحاق ابراهیم بن محمد. یکی از علما و ادبای اَندُلس. در سال 724 ه .ق . به حج رفت و از آنجا به سودان شد و بخدمت والی آنجا پیوست و هم بدانجا مقام گزید و در 740 یا 747 وفات کرد.
ابراهیم غزنوی.
[اِ مِ غَ نَ] (اِخ)ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین، ملقب به ظهیرالدوله. پس از برادر خویش فرخزاد در 450 ه .ق . بر اریکهء سلطنت نشست. دختر ملکشاه سلجوقی را برای فرزند خویش مسعود گرفت و بدینوسیله از جانب سلاجقه مطمئن شده بهندوستان تاخت و قلاعی بسیار از آن مملکت که سلطان محمود تسخیر نکرده بود بگشود و در هند به نشر و تعمیم دین اسلام کوشید. وفات او به 481 یا 492 است. گویند او سه ماه از سال را روزه داشتی و هر سال مصحفی بخط خویش نوشتی، سالی بمکه و سالی بمدینه فرستادی و ظاهراً عده ای از این مصاحف هنوز در حرمین موجود است. او را هفتادوشش فرزند آمده است، سی وشش پسر و چهل دختر. ابراهیم دختران خویش را بسادات و علما تزویج میکرد. امام یوسف سجاوندی و ابوالفرج شاعر معاصر وی بوده و در دربار او میزیسته اند.
ابراهیم غزی.
[اِ مِ غَزْ زی] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن یحیی بن عثمان شود.
ابراهیم غزی.
[اِ مِ غَزْ زی] (اِخ) در زمان سلطنت طغرل بک سلجوقی به سال 446 ه .ق . خروج کرده بر دسکره و رشقبا(1)و پاره ای قصبات و قلعه ها مستولی گردید.
(1) - ظ: روستقباد.
ابراهیم غیشتی.
[اِ مِ] (اِخ) ابواسحاق. در قریهء غیشتی به جوار بخارا متولد شده. از محدثین است. او از ابویعقوب اسرائیل بن سمیدع و ابوسهیل سهل بن بشر از او روایت کرده ست. وفات او به سال 346 ه .ق . بوده.
ابراهیم فرسانی.
[اِ مِ فَ] (اِخ) ابن ایوب، مکنی به ابواسحاق. در قریهء فرسان نزدیک اصفهان متولد شده. او از محدثین و مردی صالح و متقی بوده. از ثوری و اعمش روایت حدیث کرده است.
ابراهیم فزاری.
[اِ مِ فَ] (اِخ) عالمی متفنن و شاعر بوده و پیوسته در مجلس قاضی ابوالعباس بن ابی طالب برای مناظره حاضر میشده و چون در اثنای بحث نسبت به مقام الوهیت و انبیای عظام سخنان دور از ادب میگفت عاقبت مقتول و مصلوب و جنازه اش سوخته شد. (دمیری در حیوة الحیوان).
ابراهیم فلخاری.
[اِ مِ فَ] (اِخ)ابواسحاق ابراهیم بن احمد عطائی مرورودی. از علما و محدثین مرو بوده. بسیاری محدثین از او روایت کرده اند.536 ه .ق . در وقعهء خوارزمشاه وفات یافت.
ابراهیم فیروزآبادی.
[اِ مِ] (اِخ)رجوع به ابواسحاق شیرازی شود.
ابراهیم قبائی.
[اِ مِ قُ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق قبائی شود.
ابراهیم قرشی.
[اِ مِ ؟] (اِخ) رجوع به ابواسحاق قرشی شود.
ابراهیم قرمیسینی.
[اِ مِ قَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن شیبان قرمیسینی شود.
ابراهیم قره مانی.
[اِ مِ قَ رَ] (اِخ) از امرای قره مان در آسیای صغیر، فرزند محمد بن علاءالدین قره مانی. با عم خود علی بیک اتحاد و با پدر مخالفت کرده قره مان را بضبط خویش آورد اما پدرش باز بر ملک خود استیلا یافت و ابراهیم صاحب ترجمه پس از وفات او بحکومت رسید و خواهر سلطان مراد عثمانی را ازدواج کرد. پس از آن بین او و سلطان محاربه اتفاق افتاده در سال 859 ه .ق . وفات یافت. شش فرزند از او بجای ماند. فرزند مهین او اسحاق بجای او نشست.
ابراهیم قزوینی.
[اِ مِ قَزْ] (اِخ) سید ابراهیم بن سید محمد باقر قزوینی. فقیه شیعی. پدرش از قزوین به کرمانشاه منتقل شده بعض شاهزادگان را تعلیم میداده. سید ابراهیم از کودکی به عراق رفت و فقه آموخت. خانوادهء او مشهور به بیت قزاونه از محترمین خاندانهای عراقند. سید ابراهیم بزودی در علم شهرت یافت و بواسطهء حسن اخلاق و خیرخواهی و بی طمعی مورد توجه واقع گردید و ریاست شیعه بدو منتهی شد. او رعایای ایران را که در عراق ساکن بودند حمایت میکرد و سور و قلعهء سامرا بناکردهء اوست، و انفاقات بسیار داشت. حکام عثمانی سید را احترام میکردند و سخنان او را می پذیرفتند. در سال 1264 ه .ق . به وبا درگذشت. از کتب اوست: نتایج الافکار. ضوابط در اصول. دلائل الاحکام در فقه.
ابراهیم قطب شاهی.
[اِ مِ قُ] (اِخ)چهارمین پادشاه از سلسلهء قطب شاهیان در غلکندهء هندوستان. وی شیعی مذهب بوده است (957-989 ه .ق .).
ابراهیم قطیفی.
[اِ مِ قَ] (اِخ)ابواسماعیل ابراهیم بن سلیمان قطیفی بحرانی. فقیه شیعی، معاصر با محقق ثانی. در قرن دهم هجری در نجف میزیسته. از کتب او رسالهء سراج الوهاج در رد خراجیهء محقق ثانی، معروف است و به طبع رسیده و دیگر الهادی الی سبیل الرشاد فی شرح الارشاد و نفحات الفوائد و رساله ای در احکام رضاع و شرح الفیهء شهید و تعلیقات بر شرایع و ارشاد و غیر آن. وی تا سال 944 ه .ق . حیات داشته.
ابراهیم قویری.
[اِ مِ قُ وَ] (اِخ) یکی از مترجمین و نَقَلهء کتب از زبانهای دیگر به عربی، مکنی به ابواسحاق. او از کسانی است که علم منطق را در اسلام ترویج و تدریس کرده و ابوبشر متی بن یونس شاگرد او بوده. کتاب تفسیر قاطیغوریاس مشجر (جواهر و اعراض)، کتاب باریمیناس (قضایا)، کتاب انالوطیقای ثانی از اشکال جمیله، مشجر (قیاس) تصنیف کرده لیکن بواسطهء ابهام و اغلاق عبارت، کتب او متروک ماند. (قفطی). و ابن الندیم کتاب انالوطیقای ثانی مشجر و تفسیر سوفسطیقای ارسطو را نیز از کتب او نام میبرد.
ابراهیم قیسرانی.
[اِ مِ قَ سَ] (اِخ)ابراهیم بن ابی سفیان، از مردم قیساریهء فلسطین. محدث. متوفی به سال 278 ه .ق . و ابوالقاسم حافظ سلیمان طبرانی از ائمهء محدثین از او اخذ و روایت کرده است.
ابراهیمک.
[اِ مَ] (اِخ) یا ابراهیم خشاوردی نیشابوری، از مردم خشاورده به نشابور. از کبار علماء و محدثین. وفات در 93 سالگی به سال 338 ه .ق .
ابراهیم کرباسی.
[اِ مِ کَ] (اِخ)ابراهیم بن محمدحسن خراسانی کاخی کرباسی. فقیه شیعی. پدرش از مردم کاخ یا کاخک از نواحی خراسان بوده و چون در هرات بمحلهء حوض کرباس ساکن گردیده از اینروی به کرباسی اشتهار یافت و پس از آن باصفهان رفته مقیم شد. ابراهیم در سال 1180 ه .ق . در این شهر متولد گردید و فقه را نزد بسیاری از علمای آن زمان آموخت، مانند میرزا ابوالقاسم قمی صاحب قوانین و مولی مهدی بن ابی درّ نراقی و بحرالعلوم و شیخ جعفر معروف به کاشف الغطا و سید علی صاحب ریاض المسائل و دیگران. او بیشتر بتألیف و تدریس می پرداخت و بمرافعات و دعاوی چنانکه عادت فقهای آن زمان بود دخالت نمیکرد و با قناعت معاش میگذرانید. از کتب اوست: اشارات در اصولْ معروف است و به طبع رسیده. نخبه در فقه فارسی. ایقاظات. شوارع الهدایه الی شرح الکفایه و منهاج الهدایه و رسائل مختلفهء دیگر. وفات او به سال 1262 ه .ق . بوده است.
ابراهیم کنگری.
[اِ مِ کَ گَ] (اِخ)ابراهیم سالاربن مرزبان بن اسماعیل بن وهسوذان بن محمد بن مسافر، معروف بسالار ابراهیم یا سالار طارم. پس از مرگ فخرالدولهء دیلمی ابراهیم بزنجان و ابهر و سهرورد و طارم دست یافت و در 420 ه .ق . میان مسعودبن محمود غزنوی و ابراهیم جنگهای چند روی داد و ابراهیم مغلوب و اسیر گشت.
ابراهیم گلشنی.
[اِ مِ گُ شَ] (اِخ) یکی از مشایخ و پیران طریقت صوفیه. از مردم آذربایجان. مولد او اواسط قرن نهم هجریست. در زمان شاه اسماعیل صفوی از تبریز به مصر هجرت کرده و بقاهره در قبة المصطفی اقامت گزیده است. آنگاه که سلطان سلیم مصر را تسخیر کرد ابراهیم را حرمت داشت و زمین مقابل مؤیدیه را به وی بخشید و ابراهیم تکیهء خویش را بدانجا بنا کرد. در مجالس وعظ و تذکیر او ازدحام عام فوق تصور بود. در 935 ه .ق . به استدعای سلطان سلیمان قانونی سفری به اسلامبول کرد و سلطان در مجلس خاص خود چیزی از اعزاز و اکرام وی فرونگذاشت. او پس از بازگشت به مصر در 940 درگذشت. مدفن ابراهیم بقاهره در جوار زاویهء خود اوست. در علوم عقلیه و نقلیه خاصه تفسیر و حدیث و تصوف ید طولی داشته و مردم مصر برای او مقامات و کرامات قائلند. گلشنی را منظومه ای در چهل هزار بیت بسبک مثنوی مولوی جلال الدین رومی هست و قصیدهء تائیهء مشهور ابن فارض را نظیره ای کرده است و نیز دیوانی از اشعار عارفانه دارد.
ابراهیم لودی.
[اِ مِ] (اِخ) آخرینِ پادشاهان سلسلهء لودی در اکره و دهلی. و این سلسله اص افغانی بوده اند. ابراهیم در سال 915 ه .ق . پس از وفات پدر خود اسکندر شاه لودی در اکره جلوس کرد و پس از 16 سال سلطنت با بابر شاه از سلالهء تیمور محاربه کرده در 7 رجب 932 مغلوب گردید و سلطنت سلسلهء لودی ختام یافت. ابراهیم پس از یک سال در دهلی به سال 933 درگذشت.
ابراهیم متفرقه.
[اِ مِ مُ تَ فَرْ رِ قَ] (اِخ)اص مجارستانی و در دولت عثمانی متصدی کارهای چندی بوده. شهرت او در عالم مطبوعات اسلامی برای چاپخانه ای است که نخستین بار در اسلامبول دائر کرده است و وقتی در فرانسه به دربار لوئی پانزدهم مأموریت سیاسی داشت و با شخصی موسوم به چلبی محمد آشنا شده و پسر محمد موسوم به سعید افندی ابراهیم را بتأسیس کارخانهء چاپ تشویق کرد و او در نیمهء ذی القعدهء 1139 ه .ق . از سلطان رخصت گرفت و حروف ریختند. نخستین کتابی که بچاپ رسید قاموس «وانقولی» ترجمهء صحاح جوهری بود (رجب 1141)، و جمعاً 17 کتاب از این چاپخانه بیرون آمد و در سال 1155 در آنجا لغت نامهء شعوری فارسی بترکی در دو جلد بطبع رسید و سپس تعطیل شد و دیگر مفتوح نگشت. ابراهیم متفرقه بعض کتابها ترجمه و تألیف کرده است مانند: افغان تاریخی. نظام الامم. فیوضات مغناطیسیه. به سال 1158 درگذشته است.
ابراهیم متقی.
[اِ مِ مُتْ تَ] (اِخ)بیست ویکمین خلیفهء عباسی. رجوع به متقی... شود.
ابراهیم متوکل.
[اِ مِ مُ تَ وَکْ کِ] (اِخ)نام عارفی مشهور در قرن سوم هجری.
ابراهیم مجذوب.
[اِ مِ مَ] (اِخ) بین عرفا معروف است و او را بسیار ستایش میکنند. در قرن ششم هجری میزیسته و از شاگردان شهاب الدین سهروردی بوده. و مجذوبش از آن جهت میگفتند که با مقام علمی شوریده گونه ای می نموده است.
ابراهیم مرابطی.
[اِ مِ مُ بِ] (اِخ)پنجمین از پادشاهان مرابطی اندلس و شمال افریقیه (541 ه .ق .).
ابراهیم مرادی.
[اِ مِ مُ] (اِخ) از علمای شام در قرن دوازدهم هجری. مردی فاضل و ادیب بوده. اجداد وی اص بخاری باشند. او در دمشق به سال 1118 ه .ق . متولد شده پس از آنکه از علمای شام اخذ علوم کرد باسلامبول رفت و در سال 1142 بسن بیست وچهارسالگی درگذشت. ابوالفضل سیدمحمد خلیل مرادی صاحب کتاب سلک الدرر فی اعیان القرن الثانی عشر و کتاب تاریخ مرادی، عم اوست.
ابراهیم مرحومی.
[اِ مِ مَرْ] (اِخ) از علمای مصر در قرن یازدهم هجری. مولد به سال 1000 ه .ق . به منوفیه و وفات در 1073. او را بر کتاب شرح الغایهء خطیب حاشیه ای است.
ابراهیم مروزی.
[اِ مِ مَ وَ] (اِخ)ابویحیی. رجوع به ابویحیی... شود.
ابراهیم مرینی.
[اِ مِ مَ] (اِخ) سیزدهمین سلطان مرینی از پادشاهان بربر در مراکش (760 ه .ق .). رجوع به ابوسالم مرینی شود.
ابراهیم منصور.
[اِ مِ مَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن شیرکوه شود.
ابراهیم منصور.
[اِ مِ مَ] (اِخ) اص یهودی از مردم الزاس یکی از ایالات فرانسه و در عسکر هوسار فرانسه خدمت میکرده و سپس به اسلامبول رفته و از طرف سلطان سلیم ثالث مأمور تنظیم عساکر گردیده و در سلک سپاهیان سلطان سلیم درآمده اسلام آورد و نام خود را ابراهیم منصور گذارد. پس از آن در 1810 م. به ارناودستان رفته بخدمت علی پاشا تپه دلنلی وارد شد و به ادارهء توپخانه و تربیت عسکر او بنظم جدید مأمور گردید اما از افعال و مظالم علی پاشا متنفر بود و برای رهانیدن خویش از چنگ او به فرانسه بازگشت و در عسرت و سختی درگذشت. کتابی به زبان فرانسه راجع به علی پاشا و حکومت وی بر ارناودستان و یونان نوشته و از آن کتاب معلوم میشود مسلمان شدن او صوری بوده و در خدمت به مسلمانان عثمانی و غیره اغراض سوء می پرورده است.
ابراهیم منصور.
[اِ مِ مَ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق عراقی شود.
ابراهیم منطقی.
[اِ مِ مَ طِ] (اِخ)رضی الدین ابراهیم بن سلیمان رومی. عالمی فاضل و متدین بود. هفت بار بحج رفت و در 732 ه .ق . به دمشق درگذشت.
ابراهیم مؤدب.
[اِ مِ مُ ءَدْ دِ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق ابراهیم مؤدب شود.
ابراهیم موصلی.
[اِ مِ مَ / مو صِ] (اِخ)رجوع به ابراهیم بن ماهان شود.
ابراهیم میرزا.
[اِ] (اِخ) برادرزادهء نادرشاه افشار. چون برادر او علیشاه (عادل شاه) در مشهد مقدس جانشین نادر گشت ابراهیم میرزا صاحب اختیار فارس شد و در سال 1162 ه .ق . بمخالفت علیشاه برخاسته بین آنان در سلطانیه محاربتی روی داد. علیشاه مغلوب و اسیر گشت و ابراهیم میرزا خود را شاه خواند اما امرای خراسان بدان امر تن ندادند و شاهرخ میرزا را بسلطنت برداشتند، و سپاهیان ابراهیم بپراکندند و او سرانجام دستگیر و مقتول شد. (از روضة الصفا).
ابراهیم میرزا.
[اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن شاهرخ شود.
ابراهیم میرزا.
[اِ] (اِخ) فرزند بهرام میرزابن شاه اسماعیل صفوی. او شاعر بوده و جاهی تخلص میکرده و به امر جد خود اسماعیل بقتل رسیده است.
ابراهیم میرزا.
[اِ] (اِخ) از امرای بدخشان، فرزند سلیمان میرزا. آنگاه که با پدر خویش به تسخیر بلخ رفت در جنگ اسیر شد و در 967 ه .ق . به امر محمدخان حاکم بلخ کشته گشت.
ابراهیم میرزا.
[اِ] (اِخ) اردوبادی. شاعر فارسی. در زمان سلطنت شاه جهان بهندوستان رفت و معلم فرزندان جعفرخان گردید و عاقبت در زمرهء درویشان درآمده ترک و تجرید گزید.
ابراهیم میسی.
[اِ مِ می] (اِخ) رجوع به ابن مفلح شود.
ابراهیم نازویه.
[اِ مِ یَ / وَیْهْ] (اِخ) از عرفای مائهء چهارم هجری، از مردم نیشابور و قبر او بدانجا معروف است. و او را از آن رو نازویه می گفتند که آوازی خوش و سیمائی دلکش داشت.
ابراهیم نخعی.
[اِ مِ نَ خَ] (اِخ)ابوعمران بن یزیدبن اسود تابعی فقیه. اص از مردم یمن بود و در کوفه میزیست. او محضر عایشه را درک کرده و به سال 96 ه .ق . درگذشته است. ابن الندیم زاهدی را به اسم ابراهیم نخعی نام برده و ظاهراً مراد صاحب همین ترجمه است.
ابراهیم نظام.
[اِ مِ نَظْ ظا] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن سیار شود.
ابراهیم نظامشاهی.
[اِ مِ نِ] (اِخ)هشتمین شاه از سلسلهء نظامشاهیان احمدنگر هندوستان. جلوس در 1003 ه .ق . و چهار ماه بعد از آن در محاربه ای که میان او و عادلشاه ثانی درگرفت کشته شد.
ابراهیم نیشابوری.
[اِ مِ] (اِخ) یکی از محدثین. وفات به سال 380 ه .ق .
ابراهیم همدانی.
[اِ مِ هَ مَ] (اِخ)ظهیرالدین میرزا ابراهیم بن میرزا حسین همدانی سیدحسینی و از علمای زمان شاه عباس ماضی. در حکمت ید طولایی داشت. حاشیه ای بر الهیات شفا نوشته و کتب دیگری در ادب و اشعار پرداخته، منشآتی نیز داشته است. در سال 1026 ه .ق . درگذشته است. رجوع به ابراهیم بن حسین شود.
ابراهیمی.
[اِ] (ص نسبی، اِ) قسمی خرمای سیاه.
ابراهیم یعفوری.
[اِ مِ یَ] (اِخ)چهارمین تن از سلاطین بنی یعفور در صنعاء یمن (279 ه .ق .).
ابراهیمیه.
[اِ می یَ] (اِخ) نام قریه ای به واسط. || نام قریه ای به جزیرهء ابن عمر. || نام قریه ای به نهر عیسی، و این قریه منسوب به ابراهیم الامام بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس است.
ابراهیمیه.
[اِ می یَ / یِ] (اِ) طعامی است چون زیره با، و بجای سرکهء زیره با در ابراهیمیه، آب غوره یا سرکهء مصعّد و یا مروّق به سَمید کنند و حَویجهای آن با عود و سنبل در کرباس بندند و در دیگ افکنند تا بوی خوش گیرد و قند و ادویهء حاره و بادام و گلاب نیز مزید کنند. و صاحب مؤیدالفضلا گوید این طعام را در فارس اسپست خوانند.
ابرت.
[اِ بِ] (اِخ)(1) فریدریش. (1871-1925 م.) سیاستمدار سوسیالیست آلمانی متولّد در هَیْدِلبرگ. وی نخستین رئیس جمهور آلمان (1919) بود.
(1) - Ebert, Friedrich.
ابرج.
[اَ رَ] (ع ص) نیکوچشم. (مهذب الاسماء). نیکو و فراخ چشم. بزرگ و خوش چشم. که چشم دارد سپیدی آن سخت سپید و سیاهی سخت سیاه. آنکه سپیدهء چشمش بزرگ بود و سیاهه نیکو. (مصادر زوزنی). مؤنث: بَرْجاء.
ابرج.
[اَ رُ] (ع اِ) جِ برج.
ابرج.
[اَ رَ] (اِخ) یکی از خره های آبادهء فارس بطول 15000 و عرض 12000 گز. حد شمالی آن چهاردانگه، جنوبی و غربی کامفیروز و شرقی مائین است. آب و هوایش معتدل، دارای 6000 تن سکنه و مرکز آن دشتک و عدهء قُری پنج است. و آن را ابرز نیز می گفته اند.
ابرجن.
[اَ رَ جَ] (اِ) ابرنجن.
ابرح.
[اَ رَ] (ع ن تف) دشوارتر. شدیدتر.
ابرح.
[اَ رَ] (اِخ) شهرکیست بانعمت میان پارس و اسپاهان. (حدودالعالم). محتمل است این صورت مصحف ابرج باشد.
ابرخ.
[اَ رَ] (ع ص) مردی که پشتش دررفته و سینه اش بیرون آمده باشد. مؤنث: بَرْخاء.
ابرخس.
[اِ بَ خُ] (اِخ)(1) نام فیلسوفی یونانی در مائهء چهارم ق.م. پیرو طریقهء فیثاغورس.
(1) - Hipparchus (Hipparque).
ابرخس.
(1) [اِ بَ خُ] (اِخ) نام بزرگترین هیئت شناس باستانی یونانی. مولد او به نیقیا(2) در نیمهء قرن دویم از میلاد. و گویند او مخترع اسطرلاب است. ابن الندیم گوید او استاد بطلمیوس صاحب مجسطی است و پیش از بطلمیوس رصد کواکب کرده است. و البته مراد ابن الندیم استادی بی واسطه و مستقیم نیست.
(1) - این نام را در کتب عرب گاهی ایبرخس آورده اند.
.(املای فرانسوی)
(2) - Nicee
ابرخس.
[اِ بَ خُ] (اِخ) نام یکی از پسران پیزیسترات.(1) 528 ق.م.
(1) - Pisistrate.
ابرخس.
[اِ بَ خُ] (اِخ) نام کتابی از افلاطون. (ابن الندیم).
ابرخس الزفنی.
[اِ بَ خُ ؟] (اِخ)
[ کذا ] او راست: کتاب صناعة الجبر معروف به حدود، و این کتاب را ابوالوفا محمد بن محمد الحاسب البوزجانی النیشابوری نقل و اصلاح کرده، و نیز محمد را شرحی بر این کتاب هست که با براهین هندسی معلل است. و نیز ابرخس راست: کتاب قسمة الاعداد. (ابن الندیم).(1)
(1) - ابرخسی را که ابن الندیم نام می برد در کتب دسترس خود نیافتم. ابوالحسن قفطی در تاریخ الحکماء این نام را ارسطیفس میگوید از اهل قورینا (Aristippe de Cyrene)که بعدها قورینا را رفنیّه می گفتند و دو کتاب متن را نیز بدو نسبت می کند و بی شبهه در فهرست ابن الندیم چاپی تصحیف و تغلیطی است. لکن نسبت کتاب صناعة الجبر به این مرد در نهایت غرابت است. رجوع به ذیوفنطس و ابوجعفر خازن و محمد بن موسی الخوارزمی شود.
ابرد.
[اَ رَ] (ع ن تف) سردتر.
- ابردُ مِن عَضْرَس؛ سردتر از تگرگ.
|| (ص) سحابٌ ابرد؛ ابر تگرگ بار. || یومٌ ابرد؛ روزی سرد.
ابرد.
[اَ رَ] (ع ص) سیاه و سفید.
- ثور ابرد؛ گاو سیاه و سفید.
ابرد.
[اَ رَ] (ع اِ) پلنگ نر. مؤنث: اَبْرَدة. ج، ابارد.
ابرد.
[اَ رُ] (ع اِ) جِ بُرد.
ابردان.
[اَ رَ] (ع اِ) تثنیهء ابرد. بامداد و شبانگاه. (مهذب الاسماء). صبح و شامگاه. صبح و شام و سایهء آن دو :
وزآن پس دو ماه ابردان برگذاشت
که یک روز بی پرده درگه نداشت.فردوسی.
ابردکث.
[] (اِخ) شهرکی است خرد و آبادان به ماوراءالنهر نزدیک بغویکث، فرنکث. (حدودالعالم).
ابرده.
[اِ رِ دَ] (ع اِ) سرمای صبحدم. (مهذب الاسماء). || سردی مزاج یا بیماری مضعف باه که پیران را افتد از غلبهء رطوبت و برودت.
ابرز.
[اَ رَ] (ع ن تف) ظاهرتر. آشکارتر.
ابرز.
[اَ رَ] (اِخ) ابرج آبادهء فارس.
ابرز.
[اَ رَ] (اِخ) نام کوهی به ناحیت همدان. (شعوری).
ابرزی.
[اِ رِ] (ص نسبی) زر ابرزی؛ زرّ ساو. ذهب خالص. || خالص.
ابرزی.
[اَ رَ] (اِخ) عمیدالدین اسعدبن نصر انصاری. وزیر سعدبن زنگی، اتابک فارس. وی پس از رکن الدین صلاح کرمانی به وزارت رسید و در زمان اتابکیِ سعدبن زنگی به سفارت نزد سلطان محمد خوارزمشاه رفت و پس از وفات سعدبن زنگی که سلطنت به پسر او ابوبکر رسید به تهمت مکاتبهء با محمد خوارزمشاه دستگیر و در قلعهء اشکنوان محبوس شد و پس از پنج یا شش ماه در جمادی الاولی یا جمادی الثانیهء سال 624 ه .ق . درگذشت. و بیشتر شهرت او بواسطهء قصیده ای است که در شکایت از روزگار در حبس سرود، مشتمل بر 111 بیت، و تاج الدین پسر او آن اشعار را بر دیوار قلعه نوشت. اول قصیده این است:
من یبلغنّ حمامات ببطحاء
ممتّعات بسلسال و خضراء.
و این رباعی فارسی نیز از اوست:
ای وارث تاج و ملکت و افسر سعد
بخشای خدای را بجان و سر سعد
بر من که چو نام خویشتن تا هستم
همچون الف ایستاده ام بر سر سعد.
ابرس.
[اِ بِ] (اِخ)(1) گئورگ مُریتس. مصرشناس و داستان نویس آلمانی (1837-1898 م.). وی در حدود بیست داستان بزرگ و کوچک نوشته است، از آن جمله است: گواردا(2) (1877)، دو خواهر (1880)، امپراطور (1881)، سِراپیس (1885)، ژُزوئه (1891)، نامزد نیل (1893).
(1) - Ebers, Georg Moritz.
(2) - Guarda.
ابرسام.
[اَ بَ] (اِخ) نام وزیر اردشیر بابکان. ابن رجفر، یا بزرجفرمدار. و بعضی گمان برده اند ابرسام، تن سر است.
ابرش.
[اَ رَ] (ع ص، اِ) زیوری از زیورهای اسب. رخش. چپار. (منتهی الارب). ملمع. اسب که نقطه های خرد دارد. (مهذب الاسماء). آنکه بر پوست نقطه های سفید دارد. (دستوراللغهء ادیب نطنزی). اسب که نقطه های سپید دارد مخالف باقی رنگ. اسبی که بر اعضای او نقطه ها باشد مخالف رنگ اعضا. (منتهی الارب). اسبی که نقطهء مخالف رنگ او بر او باشد. (برهان قاطع). اسب که موی سرخ و سیاه و سفید دارد. آنکه رنگ سرخ و سپید درهم آمیخته دارد. مؤنث: بَرْشاء. ج، بُرْش :
یکی تیر برداشت از ترکشش
بزد بر بر و سینهء ابرشش.فردوسی.(1)
سیه چشم و بور ابرش و گاودُم
سیه خایه و تند و پولادسم.فردوسی.(2)
بفرمود تازان فزون از هزار
ز آهن بکردند اسب و سوار...
از آن ابرش و بور و خنگ و سیاه
که دیده ست هرگز ز آهن سپاه؟فردوسی.
چو بر ابرش تند گشتی سوار
بلرزیدی از هیبتش روزگار.فردوسی.(3)
یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گوئی بجای.فردوسی.
بینداخت رستم کیانی کمند
سر ابرش آورد ناگه به بند.فردوسی.
چنان گشت ابرش که در شب سپند
همی سوختندش ز بهر گزند.فردوسی.
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده باز چون چرمه ابرش ز گرد.اسدی.
که آن کایدر استاده بد همچو شیر
بکف تیغ زرد ابرشی تند، زیر.اسدی.
هوا رزمگه، کوهش این ابرش است
درخشش کمان، آسمان ترکش است.
اسدی.
آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور.
مسعودسعد.
|| فیروزهء دورنگ. (جواهرنامه). || مکان ابرش؛ آنجای که گیاهان رنگارنگ و بسیار دارد.
- ابرش خورشید؛ کنایه از آسمانست.
|| (اِخ) لقب جذیمة بن مالک، پادشاهی از عرب، و او بیماری برص داشت و مردم از ابرص گفتن او ترسیدندی و ابرش گفتندی.
(1) - این بیت را فرهنگ نویسان بفردوسی نسبت کرده اند لکن در شاهنامه های خطی و چاپی حاضر و نیز در لغات شاهنامهء ولف یافت نشد.
(2) - این بیت را نیز فرهنگ نویسان بفردوسی نسبت کرده اند لکن در شاهنامه های خطی و چاپی حاضر و نیز در لغات شاهنامهء ولف یافت نشد.
(3) - این بیت را هم فرهنگ نویسان بفردوسی نسبت کرده اند لکن در شاهنامه های خطی و چاپی حاضر و نیز در لغات شاهنامهء ولف یافت نشد.
ابرش.
[اَ رَ] (اِخ) نام یکی از خوشنویسان خط عرب. (ابن الندیم).
ابرشاش.
[اِ رِ] (ع مص) رخش شدن اسب. (زوزنی). چپار شدن اسب.
ابرشتویم.
[اَ رَ تَ] (اِخ) نام کوهی است به بذ، در زمین برقان از نواحی آذربایجان، و بابک خرم دین بدانجا پناه جست. (مراصدالاطلاع).
ابرشم.
[اَ رِ شَ] (اِ) ابریشم :
دیوه هرچند کابرشم بکند
هرچه او بیشتر بخویش تَنَد...رودکی.
ابرشهر.
[اَ بَ شَ] (اِخ) نام باستانی نیشابور، و معدن فیروزه بدانجاست. صاحب مراصدالاطلاع گوید این کلمه را با سین مهمله نیز روایت کرده اند. و رجوع به ابهرشهر شود.
ابرشیه.
[اَ رَ شی یَ] (اِخ) نام موضعی منسوب به ابرش. (مراصدالاطلاع).
ابرص.
[اَ رَ] (ع ص، اِ) آنکه به برص مبتلا باشد. برص دار. پیس. (مهذب الاسماء). پیسه. پیس اندام. پیست. اَبقع. اَسلع. مؤنث: بَرْصاء. ج، بُرْص :
اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز.مولوی.
- سامّ ابرص؛ جنسی از کرباسو و وزغ باشد که آن را آفتاب پرست و حربا و پژمره و آفتاب گردش و آفتاب گردک و اسدالارض و خامالاون نیز گویند. ج، اَبارِص، بِرَصَة، سَوامّ، سَوامّ ابرص. و رجوع به سامّ ابرص شود.
|| ماه. قرص ماه. قمر.
ابرضاض.
[اِ رِ] (ع مص) رجوع به ابراض شود.
ابرع.
[اَ رَ] (ع ن تف) بارع تر. تمام تر. سرآمدتر در فضل. برتر از دیگران در دانش و مانند آن. نیکوتر. || سطبرتر. هنگفت تر. ضخیمتر. || شدیدتر. اشدّ. سخت تر.
ابرق.
[اَ رَ] (ع ص، اِ) سیاه و سفید. رسن دورنگ. پیسه رسن. رسن پیسه. || زمین بلند با ریگ و سنگ. خاک با سنگ و ریگ و گل درآمیخته. زمین درشت که با ریگ و سنگریزه باشد. || شفنین بحری. || طلق. || نام داروئی مقوی حافظه. ج، اَبارق.
ابرق.
[اَ رَ] (اِخ) نام منزلی از بنی عمروبن ربیعه.
ابرقان باد.
[اَ رَ] (اِخ) نام منزلی بر راه مکه از جانب بصره پس از رمیلة اللوی.
ابرق اعشاش.
[اَ رَ قِ اَ] (اِخ) نام جائی از بلاد بنی تمیم، بنی یربوع بن حنظله را. و بعضی گفته اند نام موضعی به بادیه نزدیک مکه.
ابرق البادی.
[اَ رَ قُلْ] (اِخ) نام موضعی است.
ابرق الحنان.
[اَ رَ قُلْ حَنْ نا] (اِخ) آبی بنی فزاره را.
ابرق الربذه.
[اَ رَ قُرْ رَ بَ ذَ] (اِخ) نام جائی است از منازل بنی ذبیان و در آنجا جنگی میان اهل ردّه و جیش ابوبکر روی داده است.
ابرق الروحان.
[اَ رَ قُرْ رَ] (اِخ) نام زمینی و وادیی بیمامه، یا دورترین بلاد بنی سعد.
ابرق الکبریت.
[اَ رَ قُلْ کِ] (اِخ) نام موضعی که بدانجا جنگی میان قبائل عرب روی داده است.
ابرق النعار.
[اَ رَ قُنْ نَعْ عا] (اِخ) آبی بنی طی و غسان را نزدیک راه حاج.
ابرقباد.
[اَ بَ قَ] (اِخ) نام ناحیتی از توابع ارّجان، میان اهواز و فارس. و بدانجا قلعه و شهری است که بناء آن را به قباد شهریار نسبت کنند. و صاحب مراصد با زاء معجمه ضبط کرده است. لکن ابرقباذ یا برقباذ نام یکی از نواحی بابل دجله است در حدود غربی اهواز در جنوب واسط و شمال بصره و این نام از قباد اول (کواد) پادشاه ساسانی آمده است و جزء اول این کلمه ابز یا اباذ چنانکه در بعض فرهنگها آمده نیست و ابر، در آغاز نامهای مقدس ایرانی بسیار است و اینکه بعض مورخین ابرقباد را نام ناحیهء «ارجان» بهبهان گفته اند ظاهراً درست نیست.
ابرق ذی الجموع.
[اَ رَ قِ ذِلْ جُ] (اِخ)موضعی نزدیک کلاب.
ابرقلیا.
[] (معرب، اِ) به رومی اسفاناخ است.
ابرقو.
[اَ بَ] (اِخ) اَبرقوه. اَبرقویه. اَبرکوه. نام خره ای از یزد، از شمال و مشرق محدود به شهر بابک و از جنوب به بَوانات و آباده و از مغرب به کویر و خاک شهرضا. مرکز آن نیز موسوم به ابرقوه در 203000 گزی یزد. قُرای آن 42 و مساحت 180 فرسنگ مربع و عدهء سکنه 16000 تن است. و این کلمه معرب برکوه و ابرکوه است یعنی ناحیهء کوه یا بالای کوه و اهل فارس این ناحیت را درکوه خوانند و از این جاست ابوالقاسم احمدبن علی (یا علی بن احمد) وزیر بهاءالدولة بن عضدالدولة بن بویه. صاحب حدودالعالم ابرقو را برقوه آورده است. و قدما گاهی ابرقو را از خرهء اصطخر فارس شمرده اند. || نام دهی بر شش منزلی نشابور.
ابرقوئی.
[اَ بَ] (ص نسبی، اِ) اَبرقویی. اَبرقوهی. منسوب به ابرقو و ابرقوه. || قسمی قفل پَره دار.
ابرقویه.
[اَ بَ یَ] (اِخ) نام قریه ای به شش منزلی نیشابور. رجوع به ابرقو شود.
ابرقویی.
[اَ بَ] (ص نسبی، اِ) ابرقوئی.
ابرک.
[اَ رَ] (هندی، اِ) به هندی طلق است.
ابرکار.
[اَ] (ص مرکب) بگفتهء بعض لغت نامه ها، متحیر و حیران و سرگردان. و ظاهراً این کلمه موضوع و مجعول است.
ابرکافان.
[] (اِخ) نام جزیره ای به خلیج فارس، هشت فرسنگ در سه فرسنگ. (نزهة القلوب حمدالله مستوفی). شاید نام باستانی یکی از جزایر کنونی خلیج بوده است.
ابرکاکیا.
[اَ بَ] (اِ) تنیدهء عنکبوت. نسج عنکبوت. کارتُنک. تنسته. دام عنکبوت. خانهء عنکبوت. بیت العنکبوت. تار عنکبوت. کره. کرتینه. و آنرا ابرکاکیاب و ابرکاکیان و ابرکاکیاه نیز گفته اند :
دلیل تو ابریست پوشای حق
به سستی ست همچون ابرکاکیا.
لطیفی (از شعوری).
و محتاج تأیید شواهد است. و در شعوری بنقل از مجمع، کاف اول را فارسی (گ) ضبط می کند.
ابرکش.
[اَ کَ / کِ] (نف مرکب) که ابر تولید کند. که جاذب و جالب ابر باشد. ابرگیر: دریا، جنگل و کوه ابرکش باشد.
ابرکوه.
[اَ بَ] (اِخ) ابرقو. ابرقوه.
ابر کهن.
[اَ رِ کُ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسفنج. اسفنجه. ابر مرده. رغوة الحجامین. نشکرد گازران.
ابرگیر.
[اَ] (نف مرکب) ابرکش.
ابرلغ.
[] (اِخ) شهرکی است به ماوراءالنهر بر حد فرغانه و ایلاق. (حدود العالم).
ابرم.
[اَ رَ] (ع اِ) علتی است. || نام گیاهی است. (منتهی الارب).
ابرم.
[اِ رَ] (اِخ) نام شهری یا قریه ای است به نواحی حلب.
ابرمادران.
[اَ بَ دَ] (اِ مرکب) نام حلوائی است که از قند یا عسل سازند.
ابر مرده.
[اَ رِ مُ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسفنج. اسفنجه. رغوة الحجامین. ابر کهن. نشکرد گازران. رجوع به ابر کهن شود.
ابرمه.
[اَ رِ مَ] (ع اِ) جِ بُرام. کنَه ها.
ابرناک.
[اَ] (ص مرکب) بااَبر: آسمانی، هوائی، روزی، شبی ابرناک.
- ابرناک شدن هوا؛ تَغیّم. تغییم. غیمومت. غیمومه. اغمام. اِغامه. تَرَبُّد. تدجیج. تخیل.
ابرنج.
[اَ رَ] (اِ) برنج کابلی.
ابرنجک.
[اَ رَ جَ] (اِ) برق :
صحرای بی نبات بر، از خشکی
گوئی که سوخته ست به ابرنجک.
دقیقی (از اسدی).
ابرنج کابلی.
[اَ رَ جِ بُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ابرنج. برنج کابلی.
ابرنجن.
[اَ رَ جَ] (اِ) حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان بر مچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند زینت را. و آنرا اورنجن و اورنجین نیز نامند. آنچه را بر دست کنند دست ابرنجن و دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند نامند، و عرب سِوار گوید. و آنچه را بر پای کنند پای ابرنجن و پای آبرنجن و پای ابرنجین و پای اورنجن و پای اورنجین گویند، و عرب خلخال نامد.
ابرنجین.
[اَ رَ] (اِ) اَبرنجن.
ابرنذاع.
[اِ رِ] (ع مص) آماده شدن کاری را.
ابرنشاق.
[اِ رِ] (ع مص) شاد شدن. || شکوفه آوردن درخت.
ابرنی.
[] (اِ) به رومی نام لوف الصغیر است. (تحفه). خبزالقرود. آذان الفیل. پیلغوش. پیلگوش. رجل العجل. و ظاهراً این کلمه مصحف آرم(1) لاتینیه است.
(1) - Arum.
ابرو.
[اَ] (اِ) مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسهء چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو :
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند فروتر است از او ابرو.ناصرخسرو.
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو.
حافظ.
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو.
حافظ.
ابرو بنما که جان دهم جان
بی بسمله بسملم مگردان.واله هروی.
- ابرو بهم درکشیدن.؛ چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشهء ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن؛ عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانهء ناخرسندی یا خشم را :
او کرده ترش گوشهء ابرو ز سر خشم
من منتظر آنکه چه دشنام برآید.ابوشکور.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی مروزی.
سپاهش نشستند بر پشت زین
سرِ پر ز کین ابروانْ پر ز چین.فردوسی.
رزبان را بدو ابروی برافتاده گره
گفت لاحول و لاقوة الا بالله.منوچهری.
کار ستور است خور و خفت و خیز
شو تو بخور چون کنی ابرو بچین.
ناصرخسرو.
در آن نیمه زاهد سر پرغرور
ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور.سعدی.
حرامش بود نان آنکس چشید
که چون سفره ابرو بهم درکشید.سعدی.
چو فرخنده خوی این حکایت شنید
ز گوینده ابرو بهم درکشید.سعدی.
طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره بر ابرو نزند.
تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم).
همیشه بنرمی تو تن درمده
بموقع برافکن بر ابرو گره
بنرمی چو حاصل نگردد مراد
درشتی ز نرمی در آن حال به.؟
- ابرو تابیدن بر.؛ ابرو کج کردن بر؛ در تداول عامه، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن :
ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم.؟
- ابرو خم نکردن؛ گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن.
- ابرو زدن؛ ابرو انداختن. ابرو جنباندن. اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو :
کان با کف زربخش تو پهلو نزند
با خلق تو لاف، ناف آهو نزند
طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره به ابرو نزند.
مبارکشاه سیستانی.
- چین از ابرو بردن؛ خشم فرونشاندن. کین زائل کردن :
خوبگوئی ای پسر بیرون برد
از میان ابروی دشمنْت چین.ناصرخسرو.
- ابرو کشیدن؛ با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن.
- تیغ ابرو.؛ چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو. کمانخانهء ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو؛ قوس آن :
طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی
برهان قاطع است که آن خط سرور است.
ظهیر فاریابی.
بطاق آن دو ابروی خمیده
مثالی را دو طغرا برکشیده.نظامی.
با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید.سعدی.
به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و بزنار برفت.سعدی.
هزار صید دلت بیش در کمند آید
بدین صفت که تو داری کمان ابرو را.
سعدی.
سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش.سعدی.
تیر مژگان و کمان ابروَش
عاشقان را عید، قربان میکند.سعدی.
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری.
سعدی.
بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن.حافظ.
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکنند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود.
حافظ.
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای(1) ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟
حافظ.
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.حافظ.
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
برمی شکند گوشهء محراب امامت.حافظ.
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آنکس که کمانی دارد.
حافظ.
در گوشهء امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم.حافظ.
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم.حافظ.
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
زابرو و غمزهء او تیر و کمانی بمن آر.حافظ.
شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید.حافظ.
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمان خانهء ابروی تو بود.حافظ.
گفتا برون شدی بتماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو.حافظ.
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت.حافظ.
ابروی دوست گوشهء محراب دولت است
آنجا بمال چهره و حاجت بخواه از او.
حافظ.
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور از نماز من.حافظ.
و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند :
شدم فسانه بسرگشتگیّ و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم.
حافظ.
خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم) تشبیه کرده است :
عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر
ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده.
خاقانی.
ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب
خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته.
خاقانی (از بهار عجم).
- خط ابرو(2)؛ علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است: }
- امثال: راستی ابرو در کجی آنست.
رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد.
کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور.
سعدی.
(1) - طغری بالضم مقصوراً، کلمة اعجمیة استعملتها العرب و یعنون بها العلامة التی تکتب بالقلم الغلیظ فی طرة الاوامر السلطانیة تقوم مقام السلطان کما نقله شیخنا عن الصلاح الصفدی و اطال بسطه فی شرح لامیة العجم لما ترجم ناظمها الطغرائی. قلت و اصلها طورغای و هی کلمة تتریة استعملها الروم و الفرس. (تاج العروس).
(2) - Accolade.
ابرواز.
[اَ بَ] (اِخ) معرب کلمهء پرویز، مانند ابرویز.
ابروئی.
[اَ] (ص نسبی) منسوب به ابرو. || (اِ) خط ابرو }
ابروبند.
[اَ رو بَ] (اِ مرکب) سراندازی پاک نگاه داشتن موی سر را.
ابروپیوسته.
[اَ پَ / پِ وَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) اقرن.
ابرود.
[اَ] (اِ) سنبل، و بعضی گویند نیلوفر است. (مؤیدالفضلاء).
ابروصنم.
[اَ صَ نَ] (اِ مرکب) بیخ گیاهی است بر شکل آدمی نر و ماده و در ملک طبرستان بسیار میباشد. (نزهة القلوب). استرنگ. سترنگ. مردم گیاه. مهرگیاه. لعبت مطلقه. لعبت معلقه. مندعوره. تفاح الجن. سابیزج. شجرهء سلیمان. شجرة الصنم. یبروح.
ابروفراخی.
[اَ فَ] (حامص مرکب)گشاده روئی. بشاشی. بشاشت. خوشروئی. خوش منشی. خوشخوئی. تازه روئی. خوش خلقی. شکفته روئی :
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابروفراخی درآمد بکار.نظامی.
ابروق.
[اَ] (اِخ) جائی است در بلاد روم و اجسادی از مردگان بدانجا یافته اند پوست بر آنان ترنجیده و ناپوسیده. مردم بزیارت بدانجای روند. (از مراصدالاطلاع).
ابروقا.
[] (اِخ) قریهء بزرگی از ناحیهء رومقان بوده در حوالی کوفه.
ابروکمان.
[اَ کَ] (ص مرکب) که ابرویی چون کمان دارد :
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد.حافظ.
ابروکن.
[اَ کَ] (اِ مرکب) موچینه. منقاش.
ابروگشاده.
[اَ گُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)بشاش. خوشرو. خوشخو. خوش منش. تازه رو. شکفته روی. خوش خُلق :
ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست.؟
ابرون.
[اَ] (یونانی، اِ) مصحف کلمهء ایزون(1)یونانی است. رجوع به ایزون شود.
(1) - Aeizoon.
ابرونتن.
[اَ نِ تَ] (هزوارش، مص) به زبان زند و پازند به معنی مردن باشد که در مقابل زیستن است. (برهان).
ابرویز.
[اَ بَرْ] (اِخ) معرب پرویز. نام پادشاه ساسانی.
ابرویون.
[ ] (از یونانی، اِ)(1) ابریون. اشنه. شیبة العجوز. دواله.
(1) - از یونانی:
Bruon Mousse odoriferante (Brion).
Lichen prunastre.
ابره.
[اِ رَ] (ع اِ) نیش کژدم. نیش مار. نیش تیغ. هر نیش که باشد. || سوزن. || تیزنای رونکک (یعنی کونهء آرنج). (مهذب الاسماء). تیزهء آرنج. || استخوان پی پاشنه. تندی پاشنه. || نهال مقل. || سخن چینی. || درختی است مانند درخت انجیر. ج، اِبَر، اِبار، اِبرات.
ابره.
[اِ رَ] (اِخ)(1) نام رودی به اسپانیا که از سرقسطه گذرد و به دریای متوسط افتد.
(1) - Ebr.
ابره.
[اِ رَ] (اِخ) شهری به مرسیه.
ابره.
[اَ رَ / رِ] (اِ) توی زبرین قبا و کلاه و مانند آن. تای رویین از جامه. رویه. ظهاره. اَفره. رو. رووَه. آوره. خلاف آستر و بطانه :
عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئیّ و فر
جامه کآنرا ابره از مشک است و زآتش آستر
طرفه باشد مشک پیوسته به آتش سال و ماه
آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر.
عنصری.
نار ماند بیکی سفرگک دیبا
آستر دیبه زرد ابرهء آن حمرا
سفره پرمرجان تو بر تو تا بر تا
دل هر مرجان چون لؤلؤک لالا
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
سر ماسورگکی در سر او پیدا.منوچهری.
پیراهن است گوئی، دیبا ز شوشتر
کز نیل ابره استش و از عاج آستر.
منوچهری.
باطنت را دین بصحرا آورید از بهر صلح
چون نگه کرد اندر او از ابره به دید آستر.
سنائی.
قدر تو کسوتیست که خیاط قدرتش
بردوخته ست زابرهء افلاک آستر.انوری.
کنند ابره پاکیزه تر زآستر
که این در حجاب است و آن در نظر.
سعدی.
فکند آن گرد بالش زیر پا، شه
که بودش ابره خورشید آستر مه.هاتفی.
هم بدستوری که باشد ابره فوق آستر
اطلس قدرت بود بالا پرند چرخ زیر.
طالب آملی.
ابره.
[اِ رَ / رِ] (اِ) نوبر(1). نوباوه.
(1) - در بعض فرهنگها این معنی برای ابره آمده است و گمان میکنم نوبر مصحف هوبره در معنی اُبره بضم همزه باشد.
ابره.
[اَ رَ / رِ] (اِ) ابر مُرده. اَبر. اسفنج. رغوة الحجامین. نشکرد گازران.
ابره.
[اُ رَ / رِ] (اِ) هوبره. حُباری. آهوبره. چرز. چال. توغدری :
روزی که بازِ قهر تو پرواز می کند
در چنگ او عقاب فلک کم ز ابره است.
ظهیر فاریابی.
ابرهام.
[اَ بَ] (اِ) به معنی طبیعت، و گویند نام فرشته ای است که تدبیرکنندهء عالم است. || (اِخ) و نام پیغمبری هم هست. (برهان).
ابرة الراعی.
[اِ رَ تُرْ را] (ع اِ مرکب)(1)جهلیق، و آن گیاهیست طبی.
(1) - Koukalis.
ابرة الراهب.
[اِ رَ تُرْ را هِ] (ع اِ مرکب)(1)خار مهک. شکاعی. شوکة العربیه. چرخه. چرخله. کافیلو.
.(لاتینی)
(1) - Spina arabica
ابرهه.
[اَ رَ هَ] (اِخ) ابن صباح، مکنی به ابویکسوم و ملقب به اشرم و صاحب الفیل. ملک حبشی متغلب بر یمن که ذکرش در قرآن بیامده است. و به روایات مسلمین او بقصد هدم خانه با پیل به مکه شد و خدای تعالی او و سپاهش را با حجارهء سجیل که طیر ابابیل فروباریدند هلاک فرمود :
ابرهه با پیل بهر ذل بیت
آمده تا افکند حی را به میت.مولوی.
و گویند او معبدی در صنعا به نام افلیس [ ظ: اقلیس، از یونانی «اکلزیا(1)» ] بساخت و مردم یمن را از حج بیت منع و به عبادت در افلیس خواند، لکن اهل یمن کراهت مینمودند و از زیارت خانه بازنمی ایستادند. پس به قصد هدم کعبه لشکر به مکه کشید. ناگاه گروه گروه مرغان، سنگریزه ها که از مرد و مَرکب درمی گذشت بر این قوم باریده جمله را بکشتند. اَبرهَه در زبان حبشی همان ابراهیم است. پروکپوس مورخ رومی گوید: «ابرهه غلام مردی رومی بوده و آنگاه که غوغا بر اصحمه ملک حبشه بشورید او ریاست غوغا داشت. و سمیفع(2) فرماندار یمن را بند کرد و چند بار سپاه حبشه را بشکست. پس از مرگ پادشاه حبشه، جانشین او، ابرهه را بسمت فرمانروائی یمن بشناخت و ابرهه ادای خراجی را به حبشه بعهده گرفت (531 م.). و قبل از سال 570 م. در جءگی بزرگ که میان ایران و روم درگرفت ابرهه را، عظیم روم بجنگ با ایران دعوت کرد او در اول امر ابا داشت و سپس بپذیرفت لکن بزودی [ ظاهراً مغلوب ایرانیان شده ] دست از جنگ بازداشت. و چون در جنگ این سال او در سپاه خویش چند فیل داشت خود او نزد عرب به صاحب الفیل و آن سال بعام الفیل مشهور شده است. و در همین سال رسول اکرم صلوات اللهعلیه از آمنه بزاد. و رجوع به اصحاب فیل شود. || (اِ) بعض فرهنگهای فارسی بکلمهء ابرهه معنی مرغ حقیر داده و این بیت ظهیر را مثال آورده اند :
روزی که بازِ قهر تو پرواز می کند
در چنگ او عقاب فلک کم ز ابرهه ست.
ولی چنانکه در کلمهء اُبرَه گفته شد این لفظ در این بیت اُبرَه و به معنی هوبره (حُباری) میباشد.
(1) - Ekklesia.
(2) - Esimiphaeus.
ابرهه.
[اَ رَ هَ] (اِخ) ابن حارث رائش، ملقب به ذوالمنار. از ملوک یمن و او دومین تُبَّع باشد.
ابری.
[اَ] (ص نسبی) با نقشی چون موج آب یا ابرهای بریده از یکدیگر: کاغذ ابری.
- ستارهء ابری؛ کوکب سحابی. منزل پنجم [ از منازل قمر ] هقعه و او سه ستارهء خرد است : وز قبل خردیشان و یک بدیگر اندر آمدگی بطلمیوس هر سه را یکی ستارهء ابری بنگاشت. (التفهیم).
ابری.
[اِ ری ی] (ع ص نسبی) سوزنگر.
ابری.
[اَ بَ را] (اِخ) نام جائی یا کوهی است در شام.
ابریاء .
[اَ] (ع ص، اِ) جِ بَری ء.
ابریج.
[اِ] (ع اِ) شیرزنه. نهره. آلت دوغ و روغن کردن و مسکه برگرفتن که به زبان دیلم تیره گویند. گول شیرزنه. (مهذب الاسماء).
ابریز.
[اِ] (معرب، ص، اِ) (از یونانی اُبریزُن(1)) زر خالص. (مهذب الاسماء). زر ساو. زر خلاص. زر خشک. ذهب خالص. زر ویژه. زر بی غش. زر خالص بی عیب : از سیستان زر ابریز خیزد. (تاریخ سیستان). || خالص از زر و نقره. || پیرایهء صافی از زر.
- ابریز کردن؛ به طعن، کره ها را روغن کردن. هنگامه کردن. معرکه کردن :
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره که ابریز کردی و اکسیر.
غضایری رازی (در هجای عنصری).
(1) - Obrizon.
ابریزی.
[اِ] (ص نسبی) ابریز.
- ذهب ابریزی؛ زر بی غش. زر ساو. ذهب خالص. زر طلا.
ابریسک.
[اَ سَ] (اِ) نوعی جامه است :
و ارمک سزای حقی و سقرلاط
از ابریسک و کمخای خطائی.نظام قاری.
دامن ابریسکیّ شیرکی
هست چون این لاجوردی دایره.نظام قاری.
ابریسم.
[اِ سَ] (معرب، اِ) معرب ابریشم. بریسم. بریشم.
ابریسمی.
[اِ سَ] (ص نسبی)ابریشم فروش. علاقه بند. قزّاز.
ابریشم.
[اَ شَ] (اِ) خیط و رشته که از تارهای پیله کنند دوختن و بافتن را. ابریسم. بریشم. حریر. قز. افریشم : و از نشابور جامه های گوناگون خیزد و ابریشم و پنبه. (حدود العالم).
کمندی ز ابریشم و چرم شیر
یکی تیغ درخورد گرد دلیر.فردوسی.
همچنان باشم ترا من که تو باشی مر مرا
گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن.
ناصرخسرو.
|| تار سازها که بزخمه یا بناخن نوازند: وَتَر؛ ابریشم رباب و چنگ. (مقدمة الادب زمخشری). || مطلق سازهای زه دار :
سمن عارضان پیش خسرو بپای
به آواز ابریشم و بانگ نای...فردوسی؟
من غلام مطربم کابریشم خوش میزند.
حافظ؟
- ابریشم خام؛ خامه. دمقس.
|| دستانِ ساز. پردهء ساز :
سر فریاد نداریم پگاه است هنوز
یک دو ابریشم شاید که فروتر گیرند.
سیدحسن غزنوی.
- ابریشم زدن؛ نواختن، زدن یکی از رود جامگان را.
- کرم ابریشم؛ کرم قز. کرم پیله. دودالقز.
و نیز گفته اند ابریشم نوعی از سازهای نواختنی است و بدین شعر تمثل کرده اند :
بَابریشم و عود و چنگ و طنبور
در بزم تو باد زهره مزدور.
و ظاهراً بر اساسی نیست.
- ابریشم مقرض؛ ابریشم که با مقراض سخت ریزه کرده و در معاجین آمیختندی فربهی و قوت و نیز رفع خفقان را.
- ابریشم هفت رنگ؛ تارهای ابریشم است به هفت لون که بر سر عروس آویزند و آنرا بشگون نیک دارند.
- مثل ابریشم؛ سخت باریک، چنانکه رشتهء طعام و رشتهء پالوده و مانند آن.
ابریشم تاب.
[اَ شَ] (نف مرکب) آنکه تارهای پیله بهم کند و خیط و رشته سازد.
ابریشم تابی.
[اَ شَ] (حامص مرکب)عمل ابریشم تاب. || (اِ مرکب) دکان یا کارگاه ابریشم تاب.
ابریشم زن.
[اَ شَ زَ] (نف مرکب) نوازندهء یکی از ذوات الاوتار. بریشم زن. بریشم نواز.
ابریشم طرب.
[اَ شَ مِ طَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زه. وتر. تار. تاره. از ذوات الاوتار و توسعاً هر ساز زه دار. هر ذات الاوتار :
قدح مگیر چو حافظ مگر بنالهء چنگ
که بسته اند بر ابریشم طرب دل شاد.حافظ.
ابریشم فروش.
[اَ شَ فُ] (نف مرکب)علاقه بند. ابریسمی. رنگفروش. رنگروش.
ابریشم فروشی.
[اَ شَ فُ] (حامص مرکب) کار ابریشم فروش. || (اِ مرکب) دکان ابریشم فروش.
ابریشم کشی.
[اَ شَ کَ / کِ] (حامص مرکب) (چرخ...) چرخی که بدان تار از پیله برآرند.
ابریشم گر.
[اَ شَ گَ] (ص مرکب)ابریشم تاب.
ابریشمی.
[اَ شَ] (ص نسبی)ابریشم فروش. ابریشم تاب. ابریسمی. || از ابریشم: دستمال ابریشمی. || منسوب به ابریشم.
ابریشمین.
[اَ شَ] (ص نسبی) از ابریشم: جامهء ابریشمین.
ابریشمینه.
[اَ شَ نَ / نِ] (ص نسبی، اِ مرکب) جامه های ابریشمین : سه روز متواتر می غارتیدند، اول روز زرینه و سیمینه و ابریشمینه، دوم روز برنجینه و رویینه و آهنینه، سوم روز افکندنی و حشو بالشها و نهالیها و خم و خمره و در و چوب. (راحة الصدور راوندی).
ابریق.
[اِ] (معرب، اِ) معرب آبری (تاج العروس) یا آبریز. ظرف سفالین برای شراب :
ابریق می مرا شکستی ربّی
بر من در عیش من ببستی ربّی.
(منسوب به خیام).
|| آبدستان. (خلاص نطنزی) (مهذب الاسماء). تاموره. || کوزهء آب. کوزه :
پس فروشد ابله ایمان را شتاب
اندر آن تنگی بیک ابریق آب.مولوی.
|| آوند چرمین لوله دار که بدان وضو سازند. مطْهَره. || ظرف سفالین با گوشه و دسته و لوله که بدان طهارت کنند. لولهین. || آفتابه. مطْهَرهء فلزّین : روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه پای حصاری خفته که دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که به طهارت میرود بغارت رفت(1). (گلستان). || مشربه. || گردنِ عود. || وزنی معادل دو من. (مفاتیح العلوم خوارزمی). || شمشیر نیک تابان. شمشیر روشن تابنده. (مهذب الاسماء). شمشیر بسیار درخشنده. || کمان درخشان. || زن صاحب جمال تابان بدن. ج، اباریق.
(1) - ن ل: می رفت.
ابریقش بن ابرهه.
[؟ شِ نِ اَ رَ هَ] (اِخ)نام پادشاهی از حمیر.
ابریمون.
[] (اِ) به رومی اسم ایرسا است. (تحفه).
ابرین.
[اَ] (اِخ) قریه ای است برابر احساء، از بنی سعد به بحرین دارای نخل و چشمه های بسیار. (از مراصد).
ابرینق.
[اَ نَ] (اِخ) معرب ابرینه. رجوع به ابرینه شود.
ابرینه.
[اَ نَ] (اِخ) یکی از قرای مرو، و معرب آن ابرینق است.
ابریه.
[اِ یَ] (ع اِ) سبوسهء سر. حزاز. هبریه. شوره. || پنبه کستک [ کذا ]. (مهذب الاسماء).
ابز.
[اَ] (ع مص) برجستن آهوبره.
ابزاء.
[اِ] (ع مص) شیر دادن. || بیاسودن.
ابزار.
[اَ] (اِ) افزار. اوزار. ادات. آلت. وسیله. مایه. || آنچه در دیگ کنند پختن را. دیگ افزار. || آنچه بدان طعام خوشبو کنند. و فرق ابزار با توابل آن است که ابزار از ترینه باشد و توابل از ادویهء یابسه. و بجای یکدیگر نیز استعمال شوند. بهارات. و اینکه لغویین عرب این کلمه را جمع بزر گویند غلط است، چه این کلمه فارسی است و اسم جنس است نه جمع، چنانکه افزار و اوزار صورت دیگر آنست. جِ عربی آن ابازیر است. || در اصطلاح بنایان، کشو که زیر سقف از گچ بر گیلوئی کنند. || در کلمات مرکبه همیشه به معنی آلت و وسیلت و مایه باشد، چون دست افزار و پاافزار و دیگ افزار و بوی افزار و جز آن.
ابزار.
[اَ] (اِخ) نام قریه ای به دوفرسنگی نیشابور، و جماعتی از اهل علم منسوب بدین قریه اند.
ابزار.
[اُ] (اِ) گیاهی است ساقش نازک و شکننده و در انتهای ساق برگ ها بهم پیچیده به جای گل و در بهار در بلاد بارده و جاهای سایه و مکانی که نمناک باشد و مواضعی که آب مدتی در او ایستاده باشد روید و در بغداد و موصل او را در شیر پخته میخورند. با اندک تلخی و تندی است و در صورت شبیه بهلیون. در دوم گرم و مشهی و دیرهضم و عصاره اش جهت اورام رخوه و مرکبه نافع و چون در آب نمک بخیسانند تا تلخی و تندی او زائل شود بغایت محرک باه و مصلحش به جهت رفع ثقل او نعناع و شونیز و کرویا است. (تحفه). و صاحب تحفه این کلمه را بار دیگر ضبط کرده و گوید بلغت شام گیاه سورنجان است.
ابزاردان.
[اَ] (اِ مرکب) خورجین یا توبره ای که آلات کار بنا یا نجار و مانند آن در آنست. || ظرفی که بهارات و دیگ افزارها در آن نگاه دارند.
ابزازالقط.
[اَ زُلْ قِط ط] (ع اِ مرکب)صورتی از ابزازالقطه.
ابزازالقطه.
[اَ زُلْ قِطْ طَ] (ع اِ مرکب)این کلمه را بغلط ابرازالقطه ضبط میکنند و لکلرک مترجم ابن بیطار گوید صحیح آن ابزازالقطّه است و ابزاز در زبان مردم تونس و قسطنطین به معنی پستان ها است (برای شباهت این گیاه بدان) و تأیید می کند این ضبط را مرادف این کلمه در زبان بربری: «تی بوشَنت توم شیشت» که آن نیز تحت لفظ، به معنی تکمه های پستان است و نام همین گیاه - انتهی. ایزون صغیر. حی العالم صغیر. بیش بهار. همیشک جوان. اذن القاضی. اذن القسیس. و داود ضریر انطاکی نیز در تذکره ابزازالقط آورده است با دو زاء معجمه.
ابزام.
[اِ] (معرب، اِ) ابزیم.
ابزخ.
[اَ زَ] (ع ص) پشت درشده و سینه برآمده. مردی که پشتش دررفته باشد و سینه اش بیرون آمده باشد. اقعس. || آن است که کونستهء وی فرونشسته بود. ابزی.
ابزر.
[اَ زَ] (اِخ) دهی به فارس. (منتهی الارب).
ابزقباذ.
[اَ بَ قَ] (اِخ) از طسوج مدار میان بصره و واسط و گویند نام خرهء ارّجان است از اهواز و فارس. (معجم البلدان). و ظاهراً ابرقباد صحیح است.
ابزن.
[] (اِخ) نام شهری بسودان. (دمشقی).
ابزن.
[اَ زَ] (معرب، اِ) معرب آبزن.
ابزون.
[] (اِخ) نام شاعری از مردم عمان.
ابزی.
[اَ بَ زا] (ع مص) جستن آهو در دویدن.
ابزی.
[اَ زا] (ع ص) ابزخ. || آن خصم که مقهور کند دیگر خصم را. (مهذب الاسماء).
ابزیم.
[اِ] (معرب، اِ) زبانهء پیش بند یعنی کمرسار. (دستورالاخوان قاضی محمد دهار). زبان مانندی که در یک سر کمربند باشد و در حلقهء سر دیگر گردد. (منتهی الارب). زبانهء بربند. حلقهء سینه بند. زبانهء کمربند و کمرسار. (مهذب الاسماء). ابزام. ابزین. ج، ابازیم.
ابزین.
[اِ] (معرب، اِ) ابزیم. ج، ابازین.
ابس.
[اَ] (ع مص) سرزنش کردن. خوار کردن. شکستن کسی را. خوار شمردن. خرد و حقیر پنداشتن. || درشتی کردن. (زوزنی). || ترساندن. || بند کردن. || پیش آمدن کسی را بمکروه. غلبه کردن. قهر کردن. (تاج المصادر بیهقی).
ابس.
[اَ] (ع اِ) قحط. || جای درشت. || سنگ پشت نر.
ابس.
[اِ] (ع اِ) اصل بد. || جای درشت.
ابساء .
[اِ] (ع مص) انس دادن.
ابسار.
[اِ] (ع مص) خراشیدن ریش (زخم) را پیش از نضج آن. ناسور کردن ریش. || گشن دادن خرمابن پیش از وقت آن. || خواستن حاجت پیش از وقت. || غوره آوردن خرمابن. || غورهء خرما آمیختن در نبید خرما. || کشتی در دریا بازایستادن. || کندن زمین به ستم گرفته.
ابساس.
[اِ] (ع مص) راندن اشتر. زجر کردن شتر را به لفظ بس بس. || رها کردن ستور به آب. || بس بس گفتن ناقه را به وقت دوشیدن.
ابساط.
[اِ] (ع مص) گذاشتن بچهء ناقه را با وی و بازنداشتن. || واگذاشته شدن ناقه با بچهء خود.
ابساط.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ بِسط و بُسط. شتران ماده که با بچه رها کرده باشند.
ابساق.
[اِ] (ع مص) شیر درآمدن در پستان ناقه قبل از زائیدن.
ابسال.
[اِ] (ع مص) گرو کردن. به گرو دادن. || به هلاک سپردن. || حرام کردن چیزی. || دل نهادن بر. || پختن و خشک کردن غورهء خرما. || به معرض نهادن. عرضه کردن. || در خذلان گذاشتن. (زوزنی). بخواری گذاشتن.
ابسان.
[اَ] (اِ) فسان. افسان.
ابسان.
[اِ] (ع مص) خوشخوی شدن. (قاموس). تازه روی گشتن.
ابست.
[اَ بِ / اِ بَ] (اِ) گوشت ترنج است و به عربی شحم الاترج گویند. (برهان). بلغت مغربی گوشت بالنگ است. (تحفه). پیه بالنگ.
ابستا.
[اَ بِ] (اِخ) اَوِستا. اَستا. اَبستاق. وِستا. ستا. اوستاک. آبستا. اَبستاغ :
همچو معماست فخر و همت او شرح
همچو ابستاست فضل و سیرت او زند.
رودکی.
چو گلبن از بر آتش نهاد(1) عکس افکند
بشاخ او بر، دُرّاج شد ابستا(2)خوان.
خسروانی.
و [ زردشت ] کتاب بستاق که ایشان ابستا و وستا خوانند بر گشتاسب عرضه کرد. (مجمل التواریخ).
فرهنگ نویسان و بعض مورخین که ابراهیم را زردشت گمان برده اند اوستا را نیز صحف ابراهیم دانسته اند و این غلطی فاحش و خطائی روشن است. رجوع به اوستا شود.
(1) - ن ل: از گل آتش بهار. از تن آتش نهاد.
(2) - ن ل: اوستا.
ابستاق.
[اَ بِ] (اِخ) اوستا.
ابسته.
[اَ بِ تَ / تِ] (ص) جاسوس و چاپلوس(1). مُنهی. کارآگاه. این کلمه را در فرهنگها انیشه و ایشه و در فرهنگ اسدی ابیشه نیز بهمین معنی ضبط کرده اند و شاهدی برای هیچیک نیاورده اند. تنها در فرهنگ اسدی آمده است: ابیشه، جاسوس بود. شهید گوید :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.
و ظاهراً صور دیگر، مصحف این صورت اخیر یعنی ابیشه است، رسم الخط قدیم اپیشه. رجوع به اپیشه شود.
(1) - در برهان و بعض فرهنگهای دیگر هر جا کلمهء جاسوس می آید چاپلوس را نیز چون عطف بیان و تفسیری در دنبال آن می آورند، ازجمله در معنی کلمهء ابسته. لکن جاسوس مرادف چاپلوس نیست و هر یک را معنی دیگر است، چنانکه در جای خود بیاید. در این بیت معنی جاسوس و هم چاپلوس برای کلمه مناسب نمی نماید و ظاهراً اصل اپیشه بوده است کلمهء مرکب از «اَ» علامت سلب و نفی، و «پیشه» به معنی حرفت و شغل و مجموع مرکب به معنی عاطل و بیکار.
ابسس.
[اَ سُ] (اِخ) نام شهری نزدیک اَبُلستین از نواحی روم، و گویند اصحاب کهف و رقیم بدانجا باشند. (یاقوت حموی). و آثار غریبی به ویرانه های این شهر است. (تاج العروس). و ظاهراً مراد شهر اِفزوس(1)در آسیة الصغری باشد که معبد دیان ربة النوع جنگلها یکی از عجایب سبعهء جهان در آن بود و اِزُسترات آنرا بسوخت و اطلال و شکسته های آن برجایست.
(1) - Ephese. Ephesus.
ابسط.
[اَ سَ] (ع ن تف) گسترده تر. گشاده تر. || ساده تر. بی آمیغ تر.
ابسقلاوس.
[اِ بِ قِ] (اِخ)(1) از حکمای مهندسین و منجمین. کتاب المطالع (ای الطلوع و الغروب) از اوست و از کتاب اقلیدس نیز مقالهء چهارم و پنجم را اصلاح کرده است. (ابن الندیم).
.(فلوگل)
(1) - Hypsicles.
ابسکون.
[اَ بَ] (اِخ) رجوع به آبسکون شود.
ابسنتین.
[اَ سَ] (معرب، اِ) افسنطین. رجوع به افسنطین شود.
ابسوج.
[اَ] (اِخ) نام قریه ای به سعید مصر به غربی نیل.
ابسوق.
[اَ] (از عبری، اِ) هر فراسه از تورات به چندین ابسوق منقسم شود، و معنی ابسوق آیه است. (ابن الندیم).
ابسوقات.
[اَ] (اِ) جِ اَبسوق.
ابسیطون.
[اَ] (معرب، اِ) افسنطین.
ابسیق.
[اُ] (اِخ)(1) یکی از نواحی آسیای صغیر. اما آن یازده ناحیت که بر مشرق خلیج است (ظاهراً بحر مرمره) نام وی این است: برقسیس. ابسیق. انطماط (ظ: ابطیماط). سلوقیه. ناطلیق. بقلار. افلاخونیه. فیادق (ظ: قبادق). خرشته (شاید: خرسنه). ارمیناق. خالدیه (شالدی). (حدودالعالم). و دیگر رودی است از عمل ابسیق رود از روم بر شهر بنداقلس و بدیدون (بذندون) بگذرد و به دریای تنتیه (نیقیه) افتد اندر روم. (حدودالعالم).
(1) - Obsequium.
ابش.
[اَ] (ع مص) فراهم کردن. فراهم آوردن. جمع کردن. گرد کردن.
ابش.
[اَ بَش ش] (ع ص) تازه روی. خندان. || آنکه زینت دهد گرداگرد سرا و در خانهء کسی را بطعام و شراب.
ابش.
[اَ بِ] (اِخ) نهمین از اتابکان سلغری فارس (662- 668 ه .ق .).
ابشار.
[اَ] (ع اِ) جِ بَشَر و بَشَره.
ابشار.
[اِ] (ع مص) مژده دادن. || شاد شدن.
ابشاغ.
[اِ] (ع مص) باران نرم و ضعیف رسانیدن زمین را.
ابشاق.
[اَ] (اِخ) نام قریه ای به صعید مصر.
ابشالوم.
[اَ] (اِخ) (از اَب، پدر + شالوم، به عبری، سلامت) پسر داود از معکه دختر تلما پادشاه جشور. او بر پدر خویش قیام کرد و پس از جنگی مغلوب گردید و بگریخت و گیسوان بلند او بدرختی پیچیده بدان بیاویخت. در آن حال یوآب یکی از سرداران داود وی را بدید و با چند زخم هلاک کرد. داود بر مرگ او اندوهگین شده و نوحه ها در مرگ پسر انشا کرد. و بعید نمی نماید که دو نام سلامان و ابسال قصهء معروف، تقلیدی از نامهای ابشالوم و سلیمان باشد. والله اعلم بالصواب.
ابشام.
[اِ] (ع مص) ناگوار شدن طعام.
ابشایه.
[اَ یَ] (اِخ) از قراء غربیهء مصر.
ابشتن.
[اَ بِ تَ] (مص) رجوع به آبشتن شود.
ابشق.
[اَ شَ] (اِخ) اَبْشَک. نام دهی است بجرجان.
ابشیش.
[اَ] (اِخ) یکی از قرای مصر در ناحیهء سمنودیه.
ابشیه.
[] (اِخ) به ابشیة الرمان هم معروف و یکی از قرای فیوم است در مصر.
ابشیهی.
[] (اِخ) ابوالفتح بهاءالدین محمد بن احمد محلی شافعی، از مردم ابشیهء فیوم مصر. ادیب و فقیه و واعظ و خطیب ابشیه. او راست: کتاب المستطرف فی کل فن مستظرف. اطواق الازهار علی صدور الانهار. و ابن فهد و بقاعی از او اخذ فوائد کرده اند. مولد او به سال 790 ه .ق . و وفات پس از سال 850 بوده است.
ابشیهی.
[] (اِخ) بهاءالدین محمد بن شهاب المعزاوی القاهری المالکی. مولد 834 ه .ق .، وفات 898.
ابشیهی.
[] (اِخ) شهاب الدین احمدبن محمد بن علی، فقیه شافعی. متوفی892 ه .ق . در قاهره.
ابشیهی.
[] (اِخ) شهاب الدین احمد مقری.
ابص.
[اَ] (ع مص) شاد شدن و نشاط نمودن.
ابصار.
[اِ] (ع مص) دیدن. دیدن بچشم و به دل. رؤیت. || اعلام. دیده ور گردانیدن. || روشن و پیدا شدن.
ابصار.
[اَ] (ع اِ) جِ بصر. چشمها. بینائیها. دیده ها.
ابصان.
[اِ] (اِخ)(1) نام یکی از داوران بنی اسرائیل، و او هفت سال داوری رانده است.
(1) - Abezan.
ابصر.
[اَ صَ] (ع ن تف) بیننده تر. بیناتر. بصیرتر: ابصر از عقاب. ابصر از زرقاء یمامه.
ابصع.
[اَ صَ] (ع ص) گول. احمق. ج، بُصع. || (ص، ق) کلمهء تأکید کثرت. ج، ابصعون.
ابصعون.
[اَ صَ] (ع ص، ق) جِ ابصع.
ابصنه.
[اَ صِ نَ] (ع اِ) جِ بُصان.
ابض.
[اَ] (ع مص) رها کردن. || بستن ساق دست شتر را به برسوی آن تا گریختن نتواند. شتر را به اباض بستن. (تاج المصادر بیهقی). || آرمیدن. || جنبیدن. || زدن رگ اباض کسی را. درهم کشیده شدن رگ نَسا. با هم آمدن. (تاج المصادر بیهقی).
ابض.
[اُ] (ع اِ) زمانه. روزگار. || باطن زانوی مردم. چفتهء زانو. || باطن آرنج شتر. ج، آباض.
ابض.
[اُ بُ] (ع اِ) جِ اِباض.
ابضاض.
[اِ] (ع مص) اندک عطا کردن.
ابضاع.
[اَ] (ع اِ) جِ بُضع.
ابضاع.
[اِ] (ع مص) بستوه آمدن. || بشوهر دادن زن را. || بضاعت ساختن. چیزی را سرمایه کردن. || سیراب کردن. || رسول را جواب شافی گفتن. || بیان شافی کردن. هویدا کردن کلام. || بضاعت دادن. آخریان فرادادن. (تاج المصادر بیهقی). چیزی به سرمایه دادن. و در فقه، دادن مالی است به دیگری تا بدان متاعی خرد و نصیب و حصه از سود آن او را نباشد، بخلاف مضاربه که هر دو در ربح سهیمند.
ابضع.
[اَ ضَ] (ع ص) لاغر.
ابضع و ضبیع.
[اَ ضَ وَ ضُ بَ] (اِخ) دو آب است بنی ابی بکر را.
ابضعه.
[اَ ضَ عَ] (اِخ) نام پادشاهی از کندَه، برادر مخوس.
ابضه.
[اُ ضَ] (اِخ) آبی است بنی عنبر یا طی را بر ده میلی مدینه و بدانجا نخلستان است.
ابط.
[اِ] (ع اِ) بَغل. بن بغل. زیر بَغل. باطن منکب. کش. خش. || باقی ریگ که بماند بر زمین چون راهها. (مهذب الاسماء). تودهء ریگ که باریک شده باشد. ج، آباط.
ابط.
[اِ] (اِخ) نام دهی به یمامه.
ابط.
[اَ] (ع مص) فروانداختن.
ابط.
[اِ بِ] (ع اِ) اِبط.
ابطاء .
[اِ] (ع مص) درنگ کردن. درنگی شدن. آهستگی کردن. پس انداختن کاری را. درنگ آوردن. دیر کردن. دیر آمدن. || کاهل شدن. کاهل ساختن. کاهل چاروا شدن. کاهل شدن چاروا کسی را.
ابطاخ.
[اِ] (ع مص) بسیار خربزه کِشتن. (زوزنی). بسیار شدن خربزه در زمین.
ابطار.
[اِ] (ع مص) به دَنه آوردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سخت شاد شدن. فیریدن. سخت شاد کردن مال کسی را. گمراه و ناسپاس کردن مال کسی را. سرگشته و حیران کردن. || تکلیف زیاده از طاقت دادن. || معیشت او موقوف گردانیدن. || لاغر ساختن. || مدهوش کردن. (تاج المصادر بیهقی).
ابطاش.
[اِ] (ع مص) حمله کردن و سخت گرفتن چیزی.
ابطال.
[اَ] (ع اِ) جِ بَطَل. دلیران. شجاعان. دلاوران :
ابطال صف آرای درآیند به ابطال
اعلام جهانگیر درآرند به اعلام.مسعودسعد.
ابطال در ظلمات معرکه به نور شموع رماح و عکس مشاعل سلاح استضائه نمودند. (تاریخ معجم).
ابطال.
[اِ] (ع مص) باطل کردن. نقض. رد. نسخ. الغاء. عزل کردن. شکستن. لغو کردن. اِقاله. نادرست کردن. تباه کردن. ناچیز کردن : بمجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن و در ابطال ایشان سعی نمودن... تیشه بر پای خود زدن بود. (کلیله و دمنه). || دروغ و باطل و هزل گفتن. باطل آوردن.
ابطاله.
[اِ لَ] (ع اِ) ابطوله. باطل.
ابطان.
[اِ] (ع مص) جامه را آستر کردن. جامه را بطانه کردن. زیره دادن جامه ای را. || تنگ برکشیدن ستور را. || شمشیر زیر کش گرفتن. || از خواص خود کردن. صاحب سرّ خود گردانیدن. درونی و خاصه کردن. محرم کردن کسی را. بخاصه کردن کسی را.
ابطأ.
[اَ طَءْ] (ع ن تف) کندتر. درنگی تر. دیرآینده تر. دیرنده تر :
ابطأ من غراب نوح. ابطأ من فِنْد.
ابطأ من مهدی الشیعة.
ابط الجوزاء .
[اِ طُلْ جَ] (اِخ)(1) نام ستاره ای از قدر اول بر منکب راست صورت جبار. منکب الجوزاء.
(1) - Aisselle de l'Orion. Betelgeuse.
Betelgeuse.
ابطح.
[اَ طَ] (ع اِ) رود فراخ که در او سنگریزه ها باشد. رود فراخ که در او سنگریزه بود. (مهذب الاسماء). رود فراخ. رودخانهء فراخ. جوی در سنگلاخ. رفتنگاه آب و سیل که در آن سنگریزهء بسیار باشد. || زمین فراخ هموار. هامون. زمین هامون. و مرادف آن بطیحه و بطحاء است. ابوزید گوید ابطح سیلگاه است تنگ باشد یا وسیع. ج، بطاح، اباطح، بطائح. و گفته اند که اباطح جِ ابطح، و بطائح جِ بطیحه، و بطاح و بطحاوات جِ بطحاء باشد.
ابطح.
[اَ طَ] (اِخ) جائی است بین مکه و منی و مسافت آن از هر دو بیک اندازه و شاید به منی نزدیکتر است و ازین جهت به مکه و منی هر دو نسبت داده میشود. و بعضی گویند ابطح، ذوطوی است و این سخن درست نباشد.
ابطحی.
[اَ طَ] (ص نسبی) منسوب به ابطح. از قریش ابطح و بطاح. مقابل قریش ظاهری و قریش ظواهر.
-سید ابطحی؛ از القاب رسول (ص) است.
ابطرار.
[اِ طِ] (ع مص) پهن واشدن. (زوزنی).
ابطریطاوس.
[ ] (اِ)(1) تب شطرالغب.
(1) - شاید از لاطینی: .Febris tertius
ابطش.
[اَ طَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از بَطْش.
- امثال: ابطش من دَوسَر. (مجمع الامثال میدانی).
ابطل.
[اَ طَ] (ع ن تف) باطل تر. بیهوده تر.
ابطماط.
[اُ طِ] (اِخ)(1) یکی از نواحی آسیای صغیر: اما آن یازده ناحیت [ از روم ]که بر مشرق خلیج است نام وی این است: برقسیس. اُبسیق. ابطماط... (حدودالعالم).
(1) - Optimates.
ابطن.
[اَ طُ] (ع اِ) جِ بطن. شکمها.
ابطن.
[اَ طَ] (ع اِ) رگ بازوی اسب.
ابطنان.
[اَ طَ] (ع اِ) دو رگ است در اندرون دست اسب. (مهذب الاسماء).
ابطنه.
[اَ طِ نَ] (ع اِ) جِ باطن و بطان.
ابطوله.
[اُ لَ] (ع اِ) باطل. ابطاله.
ابطی.
[اِ] (ص نسبی، اِ) رگی است در ذراع منسوب به ابط، بغل.
ابظر.
[اَ ظَ] (ع ص) اقلف. نابریده. نامختون. ختنه ناکرده. || کش لب بالا بزرگ بود. لب زبرینْبزرگ. آنکه میان لب زَوَرینش بیرون آمده بود. (تاج المصادر بیهقی). آنکه لب بالائین او پیش آمده باشد. که در میان لب بالائین تندی و پیش آمدگی و برآمدگی بود. لب زَوَرینْبزرگ. (مهذب الاسماء).
مؤنث: بَظْراء. ج، بُظر.
ابعاء .
[اِ] (ع مص) بر گناه انگیختن. || به آبستنی دادن.
ابعاد.
[اِ] (ع مص) دور کردن. دور گردانیدن. || راندن. || دور رفتن.
ابعاد.
[اَ] (ع اِ) جِ بُعد. دوریها.
- ابعاد ثلاثه؛ سه دوری. دوریهای سه گانهء جسم و آن درازا (طول) و پهنا (عرض) و ژرفا یا ستبرا (عمق، ثِخَن) باشد.
ابعار.
[اَ] (ع اِ) جِ بَعر. پشکهای شتر و گوسفند. پشگل ها.
ابعارین.
[] (اِخ) کرج ابودلف در عراق عجم. (دمشقی).
ابعاض.
[اَ] (ع اِ) جِ بعض. پاره ها. طایفه ها. جزءها. افراد.
ابعاض.
[اِ] (ع مص) پَشه ناک شدن زمین یا هوا.
ابعاط.
[اِ] (ع مص) گریختن. || از حد درگذشتن و غلو کردن در نادانی و کار زشت. || لایعنی گفتن. || مکلف شدن کسی بدانچه بالای طاقت اوست. || دور رفتن ستور بچرا.
ابعد.
[اَ عَ] (ع ن تف، ص) دورتر. بعیدتر: ابعد من النجم؛ اقصی. || خویش دور. || بیگانه. || خائن. خیانت گر. || (اِ) خیر و فایده. ج، اباعد.
ابعره.
[اَ عِ رَ] (ع اِ) جِ بعیر. شتران.
ابغاء.
[اِ] (ع مص) بر طلب چیزی داشتن کسی را. یاری دادن بر جُستن چیزی. (زوزنی). || سرکش و نافرمان و طاغی کردنِ چیزی مانند مال و جاه کسی را.
ابغاش.
[اِ] (ع مص) باران ضعیف رسانیدن زمین را.
ابغاض.
[اِ] (ع مص) دشمن داشتن. بدشمن داشتن کسی را.
ابغاض.
[اَ] (ع اِ) جِ بغض.
ابغث.
[اَ غَ] (ع ص، اِ) گوسفند نر پیسه. || شیر. اسد. || مرغی است تیره رنگ. || گردرنگ. گردگون. گردگونه. مؤنث: بَغْثاء. ج، بُغث. || (اِخ) جائی است ریگناک.
ابغثاث.
[اِ غِ] (ع مص) خاک رنگ شدن. (تاج المصادر بیهقی).
ابغر.
[اَ غَ] (اِخ) یکی از دههای سمرقند، و گفته اند خره ای است دارای قُرای بهم پیوسته.
ابغض.
[اَ غَ] (ع ن تف) دشمن تر. مکروه تر :
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق.مولوی.
ابق.
[اَ] (ع مص) گریختن.
ابق.
[اَ بَ] (ع اِ) کنب. قنب. کنف. نوعی از کتان یا پوست قنب. || رسن که از پوست کنف بود. (مهذب الاسماء). || (مص) گریختن بنده بی خوف و رنجی، پنهان شدن او سپس بجائی رفتن.
ابق.
[اُبْ بَ] (ع ص، اِ) جِ اَبوق و آبق.
ابقاء.
[اِ] (ع مص) اِبقا. باقی داشتن. بجای ماندن چیزی را. باقی ماندن. زنده داشتن. باقی گذاشتن :
باقی بادی که از بداندیشان
تیغت نکند بهیچوقت ابقا.مسعودسعد.
|| رعایت، مرحمت کردن. بخشودن. مهربانی کردن. بر کسی شفقت کردن. || اصلاح میان قومی : آنکس که... هیچ سوی ابقا و رحمت نگراید وی بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی).
ابقاق.
[اِ] (ع مص) فرزند بسیار آوردن. || بدر رفتن خس و خاشاک از زمین. || بسیار گفتن. || بسیار بق بق کردن. || فراخ گردانیدن چیزی. || بچه زادن گوسفندان لاغر.
ابقال.
[اِ] (ع مص) باگیاه شدن زمین. باگیاه و تر شدن زمین. گیاه برآوردن و سبز شدن زمین. || سبز شدن شورگیاه. || ریش برآوردن. || چریدن ماشیه سبزه را.
ابقر.
[اَ قَ] (اِ) شوره. ربع درهم آن تا دو درهم با شکر جهت احتباس بول نافع و از خواص آن سرد کردن آب است بعمل مخصوص که آب را در ظرفی از روی توتیا کرده در آب شوره بجنبانند و ابقر جزء اعظم بارود است.
ابقراط.
[اِ بُ] (اِخ) رجوع به بقراط شود.
ابقع.
[اَ قَ] (ع ص، اِ) پیسه. ابرص. سیاه و سپید. کلاغ پیسه. کلاغ سیاه و سپید. زاغ پیسه. (زمخشری). زاغ دورنگ. || اسب پیسه را نیز گویند. (مهذب الاسماء). || هر مرغ که سیاه و سپید باشد. || جانور سیاه و سپید. || و ابقع از مرغان و سگان بمنزلهء ابلق باشد از خیل: غراب ابقع؛ کلاغ پیسه. ج، بُقع.
ابقی.
[اَ قا] (ع ن تف) باقی تر. پاینده تر.
ابک.
[اَ بَک ک] (ع ص) سال قحط. || کسی که فراهم و مزدحم سازد خران و مواشی و مانند آن را. (منتهی الارب). || مزدوری که سعی کند در امور اهل خود. || بریده دست. ج، بُکّان.
ابک.
[اَ بَک ک] (اِخ) نام جائی است.
ابکاء .
[اِ] (ع مص) بگریانیدن. گریانیدن. گریاندن.
ابکار.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ بکر. دوشیزگان. دختران دوشیزه. (وطواط). بکر بالکسر؛ دوشیزه، یقع علی الرجل و المرئة. (منتهی الارب). رجوع به کلمهء دوشیزه و بکر شود.
ابکار.
[اَ] (اِ) اَبکاره. کشت و زرع. کشاورزی. حَرْث :
چو ورزه به ابکار بیرون شود
یکی نان بگیرد بزیر بغل.ناصرخسرو.
توسعاً، مزرع :
دزدیست آشکاره [ روزگار ] که نستاند
جز باغ و حائط و رز و ابکاره.ناصرخسرو.
ابکار.
[اِ] (ع مص) بشبگیر رفتن. (زوزنی). بامداد کردن و کسی را بر آن داشتن. (تاج المصادر). پگاه برخاستن. (زوزنی). پگاه خیزانیدن. وارد شدن بر آب صبحگاهان. || شتاب نمودن. || (اِ) بامداد. (مهذب الاسماء). اول روز. مقابل عَشیّ.
ابکام.
[اِ] (ع مص) گنگ گردانیدن. || گنگ شدن. (از کنزاللغات). || بازایستادن از نکاح.
ابکر.
[اَ کُ] (اِخ) نام بیابانهائی به بادیه و آنرا بکرات نیز نامند.
ابکر.
[اَ کُ] (ع اِ) جِ بَکر. شتربچگان یا شتران جوانه یا شتران پنج ساله تا شش ساله یا شتربچگان به سال دوم درآمده یا شتربچگانی که دندان نیش نه برآورده باشند.
ابکر.
[اَ کَ] (ع ن تف) شب خیزتر. سحرخیزتر: ابکر من غرابٍ.
ابکم.
[اَ کَ] (ع ص) گنگ. گنگ لاج. مؤنث: بَکْماء. ج، بُکم :
زیرا که جهان ز آزمایش
بس نادره ناطقی است ابکم.ناصرخسرو.
کرد عقلم نصیحتی محکم
که نکوگوی باش یا ابکم.سنائی.
همه گویندهء فسق و فجوریم
ز هزل و ژاژ گفتن ابکمی کو.سنائی.
گر فی المثل باکمه و ابکم نظر کنی
بی آنکه در تو معجز عیسی مریم است
بینا شود بهمت تو آنکه اکمه است
گویا شود بمدحت تو آنکه ابکم است.
سوزنی.
ابکمی.
[اَ کَ] (حامص) صفت و چگونگی ابکم. گنگی. گنگ لاجی.
ابکن.
[اَ کَ] (اِخ) نام جائی به بصره.
ابکی.
[اَ کا] (ع ن تف) گرینده تر.
ابکین.
[اَ بَکْ کَ] (اِخ) نام دو کوه بر جانب هدّار یمامه.
ابگ.
[اَ بَ] (اِخ) نام شهری یا قصبه ای بوده است نزدیک شیراز.
ابگون.
[اَ] (اِ مرکب) صورتی از آبگون به معنی نشاسته و نشا.
ابل.
[اَ بِ] (اِ) قاقلهء صغار. هیل که در طعام کنند. هال. هل. قردامومن(1).
(1) - Carda momum (Kardamomon) .
(یونانی)
ابل.
[اَ بِ] (ع ص) فربه. || دانا بکار شتر. آنکه استاد باشد در شترداری.
ابل.
[اَ بَ] (ع اِمص) گرانی و ناگواری طعام.
ابل.
[اُ بُ] (ع اِ) گیاهی است که بار دیگر از گیاهِ بریده یا چریده رسته باشد. || جِ ابیل. || (اِخ) نام موضعی است.
ابل.
[اُبْ بَ] (ع ص) ابل ابل؛ شتران رهاشده که کسی به آنها دست نرساند و متعرض احوال آنها نبود.
ابل.
[اِ بُ] (از لاتینی، اِ)(1) غلیون. اقطی صغیر.
(فرانسوی)
(1) - Hieble (لاتینی) Sambucu sebulus
ابل.
[اَ بُ] (اِ) دوائی است که به شیرازی بل شیرین گویند و طراثیث و طرثوث همان است. (برهان).
ابل.
[] (اِخ) شهریست به سند از ناحیت بدهه، آبادان و با نعمت سخت بسیار و اندر وی مسلمانانند. (حدودالعالم).
ابل.
[] (عبری، اِ) اسمی است به معنی چمن که در تورات بر نام قریه ای چند درآمده، چون ابل بیت معکه، ابل شظیم، ابل محوله، ابل مصرایم.
ابل.
[اِ بِ / اِ] (ع اِ) نامی است جمله اشتران را. (مهذب الاسماء). اشتران بیش از دو. (جمع بی مفرد یا اسم جنس باعتبار وضع نه استعمال). ج، آبال :
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل.سعدی.
گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرومانَد بگل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود.
سعدی.
|| ابر حامل باران.
ابل.
[اَ / اُ] (ع ص) تر یا خشک.
ابل.
[اَ] (ع مص) خداوند شتران بسیار شدن. || بی نیاز شدن شتران و غیر آن از آب بسبب گیاه تر خوردن. || اباله، یعنی زه و طوقه ساختن برای چاه. || غالب و قوی گردیدن. || شتران چرنده برای کسی بادید کردن. || دانا و ماهر شدن بکار شتر و گوسپند. استاد شدن در چرانیدن شتر. (زوزنی).
ابل.
[اَ بَل ل] (ع ص) سخت بی شرم. (مهذب الاسماء). بی شرم. بی حیا. شوخ. || سوگندخواره. (مهذب الاسماء). || ستمکار. بغایت ظالم. || فاسق. فاجر. || مرد سخت خصومت. جنگجو. مرد ستهنده. || بازایستاده از خیر. || دیردارندهء وام. بَدبِده. مؤنث: بَلاّء. ج، بُلّ.
ابلا.
[ اَ ] (اِخ) نام چاهی است. نام چاهگاهیست. (مهذب الاسماء).
ابلاء.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ بِلْی و بِلْو.
ابلاء.
[اِ] (ع مص) نیکوداشت کردن. || نعمت دادن. احسان. انعام. منت. || دل کسی خوش کردن بسوگند. سوگند خوردن برای کسی. || سوگند دادن کسی را. || کفایت فرانمودن. || کهنه کردن. کهن کردن. فرسوده کردن. پوسانیدن. || اشتر بر سر گور بستن تا بمیرد. || خبر دادن. آگاهانیدن. || آزمودن. || آشکار کردن. || ظاهر کردن بر کسی عذر خود را و قبول کردن او آنرا.
ابلئجاج.
[اِ لِءْ] (ع مص) گشاده و هویدا گردیدن.
ابلاح.
[اِ] (ع مص) بمانیدن. مانده گردانیدن. || غوره بیاوردن خرما.
ابلاد.
[اِ] (ع مص) چسباندن. دوسانیدن. ملازم گردانیدن کسی را بجائی. || خداوند ستور سست و کند شدن. (منتهی الارب).
ابلاد.
[اَ] (ع اِ) جِ بَلَد.
ابلاس.
[اِ] (ع مص) مأیوس کردن. ناامید کردن. || ناامید شدن. نومید شدن. مأیوس گشتن. || آواز نکردن ناقه از غایت خواهش گشن. || متحیر و اندوهگین و شکسته خاطر گردیدن. شکسته و اندوهگین شدن. غمگین شدن. || خاموش ماندن از اندوه. || بریده حجت شدن.
ابلاط.
[اِ] (ع مص) درویش شدن. محتاج و بی مال گشتن. || درویش گردانیدن. || بلاط گستردن. || مبالغه در چیز خواستن. الحاح کردن بر کسی در سؤال. (منتهی الارب).
ابلاع.
[اِ] (ع مص) بگلو فروبرانیدن. چیزی را در حلق کسی فروبردن.
ابلاغ.
[اِ] (ع مص) رسانیدن. گذاردن (پیام). ایصال. انهاء. || انذار. (تاج المصادر بیهقی).
ابلاق.
[اِ] (ع مص) پیسه شدن. || سپید دست و پا شدن تا ران. || تمام گشادن دروازه را. فاگشادن در. || بند کردن. بستن. (از اضداد است). || بچهء ابلق برآوردن فحل.
ابلال.
[اِ] (ع مص) بِهْ کردن از بیماری. || از بیماری بِهْ شدن. || نجات یافتن. رستگار شدن. || سیر کردن در زمین. || بابار شدن و میوه آوردن درخت. || عاجز شدن از فساد و بدی و بازایستادن. || گریختن و گم شدن. || غالب شدن. || أَبَلَّ العود؛ تر شد چوب و تراوید. (منتهی الارب).
ابلام.
[اِ] (ع مص) خاموش شدن. || آماسیدن. || زشت نمودن کار بر کسی.
ابلان.
[اِ بِ] (ع اِ) دو گله شتر.
ابل بیت معکه.
[] (اِخ) قریهء سبط نفتالی است در شمال دریای میروم و فع به ابل الکروب موسوم و در اردن علیا مقابل صور واقع است. در هنگام قیام شبع محاصره گشته هشتاد سال بعد بن هدد آنرا مسخر کرد.
ابلج.
[اَ لَ] (ع ص) هویدا. روشن. آشکار. واضح. درخشان. || تازه رو. گشاده رو. نیکوروی. || مرد گشاده ابرو. (تاج المصادر بیهقی). خلاف اَقرن. مؤنث: بَلْجاء. ج، بُلج.
ابلخ.
[اَ لَ] (ع ص) بزرگ منش. (تاج المصادر بیهقی). متکبر. گردن کش. مؤنث: بَلْخاء.
ابلد.
[اَ لَ] (ع ص) گشاده ابرو. (تاج المصادر بیهقی). || کندخاطر. || مرد بزرگ جثه. مرد بزرگ خلقت. || (ن تف) کندتر. بلیدتر.
- امثال: ابلد من ثور.
ابلد من سلحفاة.
ابلس.
[اَ بُلْ لُ] (اِخ) مردی که پولس در انجیل بدو سلام میفرستد و مصفای در مسیح میخواند و بر حسب روایات عیسوی اسقف ازمیر یا هرقله (ارقلیه، دمشقی) بوده است. || نام مردی از یهود اهل اسکندریه که کیش عیسوی گرفت و در سال 54 م. به افسس آمده اظهار ایمان کرد.
ابلستین.
[اَ بُ لُ تَ] (اِخ) نام شهری مشهور به بلاد روم نزدیک ابسس. (مراصد).
ابل شظیم.
[] (اِخ) (چمن سبط) در دشت موآب در طرف شرقی اردن نزدیک کوه فغور و آن آخرین جائی است مخیم بنی اسرائیل را قبل از وفات موسی.
ابلغ.
[اَ لَ] (ع ن تف) بلیغ تر. رساتر: ابلغ از قس بن ساعدهء ایادی. کنایه ابلغ از تصریح است.
ابلق.
[اَ لَ] (ع ص، اِ) بعض لغت نامه نویسان فارسی این کلمه را معرب ابلک فارسی گفته اند لکن لغویون عرب اشاره ای بدان نکرده اند. دورنگ :
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
|| رنگی سفید که با آن رنگ دیگر باشد. (زوزنی). || چپار. خلنگ. خلنج. پیس. پیسه. نر پیسه(1). (منتهی الارب). || سیاه و سفید. || از خیل بمنزلهء ابقع است از مرغان و سگان. اسب که دو رنگ دارد یکی سپید و دیگر هر رنگ که باشد. (تاج از مؤید). خنگ زیور. مؤنث: بَلْقاء. ج، بُلق :
نشست از بر ابلق مشک دم
جهنده سرافراز و روئینه سم.فردوسی.
بدو گفت کردوی کای شهریار
نگه کن بدان گرد ابلق سوار.فردوسی.
چنین گفت گستهم کای شهریار
برآنم که آن مرد ابلق سوار
برادرْم بندوی جنگ آور است
همان یارش از لشکری دیگر است.
فردوسی.
|| مجازاً، روزگار. زمانه. تصاریف دهر. صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند، بمناسبت سفیدی روز و سیاهی شب :
ای تاخته شصت سال زیرت
این مرکب بی قرار ابلق.ناصرخسرو.
یکی بی جان و بی تن ابلق اسبی کو نفرساید
بکوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید.
ناصرخسرو.
دهر ابلق است و عرصهء خاکی مصافگاه
منشین بر او گرت نه سر زخم خوردن است.
مجیرالدین بیلقانی.
اگر ابلق دهر در زین کشی
وگر خنگ چرخت جنیبت کشد...
شرف الدین علی یزدی.
- ابلق، سنجاب ابلق؛ سنجاب دورنگ :
نمود پوشن و جوشن ز پشت شیر و پلنگ
شده بتوسن ابلق سوار هر صفدر.
نظام قاری.
در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر.
نظام قاری.
امیران ارمک سلاطین اطلس
گزیده ز سنجاب ابلق مراکب.نظام قاری.
- طلب ابلق عقوق؛ طلب محال، چه عقوق به معنی باردار است و ابلق نر باشد :
ور زو نزاد بچهء راحت عجب مدار
کابلق اگر یکی ست وگر صد، سترون است.
مجیر بیلقانی.
|| در تداول فارسی، پر دورنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ بر طرف کلاه زدندی زینت را.
- با زنگ و اَبلق؛ تعبیری است مثلی، بتعریض و سخریه، با لباس و سلاح و دیگر چیزها.
(1) - مراد این است که پیسهء ماده بَلْقاء باشد.
ابلق.
[اَ لَ] (اِخ) نام قلعهء سموأل بن عادیای یهودی و آنرا ابلق فرد نیز خوانند. و مشرف باشد بر تیما، میان حجاز و شام و آثار ابنیه ای از خشت خام بدان جا برجایست و از آنرو آن قلعه را ابلق خوانند که از دور بسیاهی و سپیدی زند.
ابلقاق.
[اِ لِ] (ع مص) ابلق شدن. (زوزنی). دورنگ و پیسه شدن.
ابلک.
[اَ لَ] (ص، اِ) بگفتهء لغت نامه نویسان فارسی، اصل کلمهء ابلق عرب و بهمان معنی است و شاهد ذیل را نیز از سیف اسفرنگ می آورند :
تا سوی او نکشد دولت تو بیش کمان
خصم شاد است بدلجوئی تیر ناوک
گر بداند که بدور تو دورنگی عیب است
صبح صادق نکند ادهم شب را ابلک.
ابلوک را نیز مرادف آن شمرده اند. والله اعلم.
ابلگ.
[اَ بِ / اَ بَ لَ] (اِ) شرارهء آتش. (برهان).
ابلم.
[اَ لَ] (ع ص) مرد سطبرلب. || (اِ) تره ای است که شاخها دارد چون باقلی. || برگ مقل.
ابلم.
[اِ لِ / اُ لُ] (ع اِ) برگ مقل.