لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابوالفضل.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) نصربن احمد مولی امیرالمؤمنین. ملقب به تاج الدین. رجوع به نصربن احمد... شود.


ابوالفضل.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) نصربن مزاحم منقری کوفی عطار. یاقوت گوید: او عارف به تاریخ و اخبار و از غلات زبردست شیعه است. و ابوسعید اشج و نوح بن حبیب و جز آن دو از وی روایت کنند و او از شعبة بن الحجاج روایت آرد. و جماعتی وی را به کذب منسوب دارند دیگران او را تضعیف کنند. او راست: کتاب مقتل حجربن عدی. وفات وی به سال 212 ه . ق. بوده است. رجوع به ابن مزاحم... و رجوع به نصربن مزاحم... شود.


ابوالفضل.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) هروی. او راست: معجم الشیوخ.


ابوالفضل.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) هروی. منجم احکامی بزمان مؤیدالدولهء دیلمی. او در حدود 371 ه . ق. حیات داشته است. رجوع به ترجمهء تاریخ یمینی شود.


ابوالفضل.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) یحیی بن خالدبن برمک. رجوع به یحیی... شود.


ابوالفضل.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) یحیی بن سلامة بن حسین بن محمد. ملقب به معین الدّین. خطیب حفصکی میّافارقینی. رجوع به یحیی... و رجوع به خطیب حفصکی... شود.


ابوالفضل.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) یحیی بن عبدالله الحکاک. حافظ و محدث. وفات 495 ه . ق. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 309 شود.


ابوالفضل.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) یحیی بن نزاربن سعید منجی. رجوع به یحیی ... شود.


ابوالفضل.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) یزیدبن عبدربّه الحمصی الجرجسی. محدث است. و از بقیة بن الولید روایت کند.


ابوالفضل.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) یونس بن محمد بن منعهء اربلی. رجوع به یونس... شود.


ابوالفضل ختلی.


[اَ بُ فَ لِ خُ تْ تَ](اِخ) محمد بن حسن. یکی از مشایخ صوفیه. از مردم ختل ماوراءالنهر. او بقرن چهارم در خراسان معروف بود و آنگاه به شام هجرت کرد و در بیت الجبرین ساکن شد و گاهی بکوه لکام از نواحی جبل لبنان میرفت. در نفحات الانس شرح حالات او آمده است و تاریخ وفات او مذکور نیست.


ابوالفضة.


[اَ بُلْ فِضْ ضَ] (اِخ) بکیربن عبدالله سلمجة الاثاعل بن کعب بن عوف بن منیة بن عطیف. شاعری است از عرب. قاله الکلبی. (المرصّع).


ابوالفضیل.


[اَ بُلْ فُ ضَ] (ع اِ مرکب)نوعی از قواطع طیور چندِ گنجشکی. زرزور. ملوکی. صفراغون. عصفورالشوک. عصفورالسیاح. طرغلودیس. طروغلودقس(1).
(1) - Troglodytes.


ابوالفقعس لزاز.


[] (اِخ) نام یکی از فصحای عرب. (ابن الندیم).


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) ابن ابی منصور. او راست: رساله ای در اصطرلاب.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) ابن اعوج امیرحسن. رجوع به ابن اعوج... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) ابن بهاءالدوله بویهی. مشهور به قوام الدوله. سلطان الدوله ابوشجاع بن بهاءالدوله پس از پدر بجای او نشست و از جملهء برادران خود جلال الدوله را ببصره فرستاد و حکومت کرمان به ابوالفوارس داد و ابوالفوارس در کرمان مکنتی بیندوخت و روی بمخالفت سلطان الدوله آورد و بولایت فارس شد و بر شیراز مستولی گشت و سلطان الدوله بمحاربهء برادر توجه کرد و ابوالفوارس شکست یافت و بکرمان گریخت و از آنجا بجانب خراسان شتافت و بسلطان محمود غزنوی پیوست و سلطان ابوسعید طائی را با فوجی از سپاه مصحوب ابوالفوارس بجانب فارس و کرمان گسیل کرد و سلطان الدوله از این معنی خبر یافت و از بغداد بجانب شیراز شتافت و آن مملکت را مضبوط ساخت و ابوالفوارس بکرمان رفت و سلطان الدوله با لشکری گران متوجهء کرمان شد و ابوالفوارس از کرمان به بطائح گریخت و در سلک اصحاب مهذب الدوله انتظام یافت و بعد از آن رسل و رسائل آغاز آمد و شد کردند و میان سلطان الدوله و ابوالفوارس قاعدهء مصالحه تأکید پذیرفت بدین موجب که کرمان بدستور معهود به ابوالفوارس متعلق باشد و دیگر با سلطان الدوله مخالفت نکند. ابوکالیجار پس از مرگ سلطان الدوله بشیراز توجه کرد و میان او و عمش ابوالفوارس که حاکم کرمان بود آتش جنگ و نزاع مشتعل گشت و مدت مخالفت ایشان امتداد یافت گاهی غلبه بجانب ابوکالیجار بود و گاهی در طرف ابوالفوارس تا در سنهء خمس عشر و اربعمائه ابوالفوارس درگذشت و زمام ایالت فارس و کرمان من حیث الاستقلال در قبضهء اقتدار ابوکالیجار در آمد. (نقل باختصار از حبیب السیر). و قاضی نورالله وفات او را به سال تسع عشر و اربعمائه (419 ه . ق.) آورده است. و در نخبة الدهر دمشقی آمده است: و لما انهزم ابوالفوارس بن بهاءالدوله من اخیه سلطان الدولة بن بویه اباع جوهرین کانا علی جبهة فرسه لیمین الدوله بعشرین الف دینار فقال له من غلطک تجعل هذا علی جبهة فرسک و هذه قیمتها. و نیز رجوع به ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص 382، 383، 389، 390، 391 شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) ابن خازل کاتب. حسین بن علی بن حسین. وفات 502 ه . ق. رجوع به حسین بن علی ... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) ابن سیف الدوله حمدانی. صاحب حبیب السیر گوید: در سنهء تسع و خمسین و ثلثمائه (359 ه . ق.) حمدان بن ناصرالدولة به رحبه خروج کرده و برادر خود ابوالبرکات را که درآن دیار بود بکشت و ابوتغلب برادر دیگر ابوالفوارس را بجنگ حمدان نامزد کرد و چون ابوالفوارس به رحبه رسید با حمدان اتفاق کرده و شعار مخالفت ابوتغلب ظاهر گردانید و ابوتغلب بوعده و وعید او را فریب داده بازطلبید و ابوالفوارس بار دیگر نزد برادر مهتر رفت و او وی را بند کرد و بعد از آن برادران دیگر ابراهیم و حسین از ابوتغلب گریخته در دامن دولت حمدان آویختند. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 392 شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) ابن عضدالدوله. رجوع به ابوالفوارس شرف الدوله... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) احمدبن علی. پنجمین و آخرین آل اخشید. (از 357 تا 358 ه . ق.). رجوع به آل اخشید شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) بکتوزون الحاجب. رجوع به بکتوزون ابوالفوارس... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) حسن (امیر...) ابن محمد معروف به ابن اعوج. رجوع به ابن اعوج... و رجوع به حسن بن محمد ابوالفوارس ... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) حیص بیص رازی. رجوع به سعدبن محمد بن سعد... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) سعدبن محمد بن سعدبن صیفی تمیمی. ملقب بشهاب الدین و مشهور به حیص بیص. رجوع به سعد... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) شاه شجاع بن مبارزالدین محمد از آل مظفر:
خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد.حافظ.
رجوع به شاه شجاع... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ)شرف الدوله و زین الملة(1) شیرزیل(2) بن فناخسرو عضدالدوله. صاحب حبیب السیر گوید: او در وقت فوت پدر خود عضدالدوله ولایت کرمان داشت و چون خبر فوت پدر شنید بصوب شیراز توجه کرد و در شیراز وزیر عضد الدوله نصربن هرون نصرانی را که از این پیش از وی آزرده خاطر بود بکشت و پس از ضبط مملکت فارس در اوائل سال 375 ه . ق. لشکر باهواز کشید و برادر خود ابوالحسین احمد را که از قبل صمصام الدولة بن عضدالدوله حاکم اهواز بود منهزم کرد و سپس ببصره شد و در ماه رجب سنهء مذکوره آنجا را نیز تحت تصرف درآورد و در اوائل سال 376 متوجه بغداد گشت و برادرش صمصام الدوله که در بغداد امیرالامرا بود به امید مرحمت نزد او رفت شرف الدوله نخست برادر را تعظیم و تکریم کرد و چون از مجلس بیرون رفت به اخذ و قیدش حکم فرمود و به استقلال قرب دو سال دیگر بدولت و اقبال گذرانید و در سال 379 ه . ق. درگذشت. و در ترجمهء تاریخ یمینی آمده است که در رجب سنهء خمس و سبعین و ثلثمائه (375 ه . ق.) بصره را مستخلص کرد و روی به بغداد نهاد تا جای پدر بگیرد و چون خبر قدوم او برسید صمصام الدوله بحکم کبر سن بمدارات و مجانبت جانب ممارات و تفادی از وحشت و تجافی از کراهیت او پیش باز رفت و ندانست که نیامی گنجای دو تیغ ندارد و از کمانی دو تیر انداختن صورت نبندد. ابوالفوارس او را بنواخت و گستاخ گردانید پس او را بگرفت و چشمها داغ کرد و بقلعه گیوستان فرستاد بجانب عمان و ملک مستخلص کرد و امیرالمؤمنین الطائع لله او را شرف الدوله و زین الملة لقب داد و دو سال پادشاهی کرد و در جمادی الاَخرهء سنهء تسع و سبعین بمفاجات فروشد. و رجوع به مجمل التواریخ چ طهران ص 395 ببعد شود.
(1) - در آثارالباقیة «زمن الملة» آمده و ظاهراً نسخه غلط است.
(2) - در بسیاری از کتب تاریخ باذال اخت الدال و در تجارب الامم ابوعلی مسکویه و تاریخ یمینی بازاء آمده است و ابن خلکان در شرح حال احمدبن ابی شجاع بویه ابن فنا خسروبن تمام بن کوهی بن شیردل الاصغربن شیرکوه بن شیردل الاکبربن شیرانشاه بن شیرقنه بن شسستان شاه بن سسن فردبن شیردل بن سسنازبن بهرام جور همه جا شیردل با دال مهمله آورده است.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) شیرزیل. شیردل یا شیرذیل. رجوع به ابوالفوارس شرف الدوله... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ)طغانشاه بن الب ارسلان محمد بن چغری بیک بن میکائیل بن سلجوق:
ابوالفوارس خسرو طغانشه آن ملکی
که شاهی از اثر جاه او برد مقدار.ازرقی.
رجوع به طغانشاه... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ)عبدالملک بن نوح بن نصربن احمد سامانی. رجوع به عبدالملک... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) قناوزی (خواجه عمید...). او بفرمان امیر نوح بن منصوربن نوح بن نصربن احمد سامانی (366 - 387 ه . ق.) سندبادنامه را از پهلوی بفارسی آورده است.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ)قوام الدوله... رجوع به ابوالفوارس بن بهاءالدوله... شود.


ابوالفوارس.


[اَ بُلْ فَ رِ] (اِخ) ملک العزیز ظهیرالدین سیف الاسلام طغتکین بن ایوب بن شاذی بن مروان. صاحب برادر سلطان صلاح ایوبی فرمانروای یمن (577 - 593 ه . ق.).


ابوالفهد.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) بصری. نحوی. از شاگردان زجاج و او کتاب سیبویه را دوبار نزد زجاج خوانده و کتاب الایضاح در نحو از اوست. (ابن الندیم).


ابوالفیاض.


[اَ بُلْ فَیْ یا] (اِخ) محمد بن حسین بصری. رجوع به محمد... شود.


ابوالفیض.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) سالم. محدث است و ابن ادریس از او روایت کند.


ابوالفیض.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن سبحان قلی. هشتمین از امرای جانی یا هشترخانی بخارا (از 1117 تا 1167 ه . ق.). این امیر تنها بر ممالک آن سوی جیحون حکم میراند.


ابوالفیض.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ابن شیخ مبارک متخلص به فیضی (954 - 1011 ه . ق.). برادر ابوالفضل ناگری. او را به زبان فارسی اشعاری است بشیوهء هندیان و منظومهء افسانهء نل و دمن و تفسیر سواطع الالهام (1002) از اوست و در این تفسیر همهء آیات قرآنیه را با کلماتی مرکب از حروف مهمله ترجمه کرده است و نسخه ای از آن در کتابخانهء نگارنده هست. و وی در واقعهء برادر خود بقتل رسید. رجوع به ابوالفضل ناگری شود.


ابوالفیض.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ثوبان بن ابراهیم. رجوع به ذوالنون مصری... شود.


ابوالفیض.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) ذوالنون. ثوبان بن ابراهیم مصری. رجوع به ذوالنون مصری... شود.


ابوالفیض.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محرم بن پیر محمد بن مزید. رجوع به محرم... شود.


ابوالفیض.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) محمد بن علی بن عبدالله بن حلّی. رجوع به محمد... شود.


ابوالفیض.


[اَ بُلْ فَ] (اِخ) یوسف بن سَفْر. رجوع به یوسف... شود.


ابوالفیل.


[اَ بُلْ] (اِخ) صحابی است.


ابوالفیل.


[اَ بُلْ] (اِخ) یا ابوالفید. مؤرج سدوسی. رجوع به ابوفید... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) قهرمان داستانی است تألیف ابواحمد محمد بن مطهر ازدی و مؤلف در این داستان بسیاری از معلومات وسیعهء خویش را در موضوع شعر و ادب و امثال آورده است. رجوع بدائرة المعارف اسلام شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) او راست: ریحانة العاشق. (کشف الظنون).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) آبندونی.(1)عبدالله بن ابراهیم بن یوسف آبندونی جرجانی. امام حافظ زاهد موثق مأمون ورع و کثیرالحدیت از اقران ابی بکر اسمعیلی و ابی احمدبن عددیّ حافظ. در جرجان از عمران بن موسی و در بغداد از ابی عبدالله احمدبن حسن بن عبدالجبار صوفی و در بصره از ابوخلیفه فضل بن حباب جمحی و در مصر از ابی عبدالرحمن احمدبن شعیب نسائی و در موصل از ابی یعلی احمدبن علی بن مثنی تمیمی و دیگران حدیث شنیده است. حاکم ابوعبدالله محمد بن عبدالله حافظ و ابونصر اسماعیلی و ابوبکر سالحی قاضی و ابوبکر برقانی خوارزمی از آبندونی روایت کنند. حاکم در تاریخ خود گوید: ابوالقاسم آبندونی در سن کهولت بارها به نشابور آمد و مدتی ببود و در آنجا با ابوعبدالله و ابونصر مصاحبت داشت و در این وقت پیر بود و سپس در سال 347 یا 348 ه . ق. نیز به نیشابور آمد و اقامت گزید و بروایت احادیث مشغول شد و پس به جرجان شد و در سنهء 350 ه . ق. به بغداد رفت و هم بدانجا ببود تا درگذشت. و آنگاه که من به سال 367 به بغداد رفتم او را دیدم ضعف پیری بر وی غالب آمده و عمرش بنود و چهارسالگی رسیده. این مرد بزرگ یکی از ارکان حدیث است و با ابواحمدبن عدی حافظ شام و مصر مصاحب بود. و کتب او سماع بود (یعنی به اجازات اکتفا نمیکرد) و در رجب 368 از وی مفارقت کردم و به سال 369 خبر مرگ او را در نامه های اصحاب خویش خواندیم و هم گفته اند که آبندونی در حربیه بغداد سکونت داشت و بجرجان و بغداد روایت حدیث می کرد از جمعی از محدثین عراق و شام و مصر. ابوبکر برقانی گوید: من با ابومنصور کرخی نزد ابی القاسم آبندونی بقصد استماع حدیث می رفتیم و او ما را در یک مجلس معاً نمی پذیرفت و یکی از ما دو تن را بر در مینشاند و دیگری را اجازهء دخول میداد و چون بیرون می آمد نوبت دیگری میرسید و میگفت سوگند یاد کرده است که برای دو کس دریکجا حدیث نکند.
(1) - آبندون قریه ایست بجرجان.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) آمدی. رجوع به حسن بن بشربن یحیی آمدی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابراهیم بن ابی بکر عبدالله حصیری. فقیه و ندیم از ندماء مسعودبن محمود سبکتکین. او از جانب مسعودبن محمود سبکتکین نوبتی به سال 422 ه . ق. برسولی نزد قدرخان شد تا جلوس مسعود و عزل محمد را بخان آگهی دهد و تجدید عهود کند و کرت دیگر بعقد نکاح دختر قدرخان برای مسعود که از پیش نامزد محمد بن محمود بود و دختر بغراتکین برای مودودبن مسعود بترکستان رفت و بعلت مرگ قدرخان این امر دیر کشید و قریب چهارسال حصیری بترکستان بماند تا در سلطنت بغراخان با مهدشاه خاتون دختر قدرخان و دختر بغراخان بغزنه بازگشت وحصیری تا زمان فرخ زادبن مسعود میزیست. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 77، 157، 168، 194، 208، 209، 210، 213، 216، 366 و 432 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابراهیم بن عثمان. رجوع به ابن وزّان... و رجوع به ابراهیم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابراهیم بن محمد بن زکریا معروف به ابن افلیلی و برخی کنیت او را ابواسحاق گفته اند. رجوع به ابراهیم افلیلی... و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 316 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن ابراهیم وراق عابی. او راست: شرح کتاب شهاب الاخیار محمد بن سلامة.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن ابی بکر لیثی سمرقندی. او راست: حاشیه ای بر مطوّل.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن ابی حرث زجاجی. او راست: اربعین.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن ابی صادق عبدالرحمن بن علی نیشابوری. رجوع به ابن ابی صادق و رجوع به نامهء دانشوران ج 1 ص 297 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن ابی العباس وزیر الاسفراینی. عوفی در ترجمهء ابوعبدالله محمد بن صالح ولوالجی آورده است که: در عهد سلطان یمین الدوله محمود جملگی فضلا خواستند که دو بیت فارسی او را بتازی ترجمه کنند کسی را میسر نشد تا آنگاه که خواجه ابوالقاسم پسر وزیر ابوالعباس اسفراینی آنرا به تازی ترجمه کرد و آن دو بیت محمد صالح این است:
سیم دندانک و بس دانک و خندانک و شوخ
که جهان آنک بر ما لب او زندان کرد
لب او بینی و گوئی که کسی زیر عقیق
بامیان دو گل اندر شکری پنهان کرد.
و ترجمهء خواجه ابوالقاسم این است که میگوید:
فِضّیّثغر لبیب ضاحک عَرِمٌ
من عشق مبسمه اصبحت مسجونا
بسکّرٍ قد رأیت الیوم مبسمه
تحت العقیق بذاک الورد مکنونا.
رجوع به ابوالحسن علی بن فضل بن احمد اسفراینی و رجوع به ابوالقاسم محمد بن ابی العباس فضل بن احمد شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن ابی العلاء کاتب. به عربی شعر هم می گفته است. دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن اخشید. اخشید به سال 334 ه . ق. درگذشت و دو پسر صغیر برجای ماند به نام ابوالقاسم و ابوالحسن. و ابوالمسک کافور غلام حبشی اخشید که سمت اتابکی ابوالقاسم داشت پس از اخشید او را بر اریکهء ملک نشاند و بنام او برتق و فتق امور ملک پرداخت و پس از پانزده سال (349 ه . ق.) ابوالقاسم درگذشت و کافور بعد از وی ابوالحسن بن اخشید را بپادشاهی برداشت. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 358 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن اعلم علی بن حسن علوی. رجوع به ابن اعلم و علی و ابوالقاسم علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن افلح، جابربن افلح اشبیلی. رجوع به جابر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن اماجور عبدالله. او راست: جوامع احکام الکسوف و القرانات. و رجوع به ابن اماجور ابوالقاسم عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن بابک. رجوع به عبدالصمدبن منصوربن حسن بن بابک و رجوع به ابن بابک... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن البارزی. رجوع به هبة اللهبن عبدالرحیم بن ابراهیم حموی شافعی... و رجوع به ابوالقاسم هبة اللهبن عبدالرحیم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن براج قاضی سعدالدین. رجوع به سعدالدین... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن برهان. رجوع به عبدالواحدبن علی معروف به ابن برهان... و رجوع به ابن برهان ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن البزری. عمر بن محمد بن عکرمهء جزری فقیه شافعی امام جزیرهء ابن عمر. رجوع به ابن بزری... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن بشران. او راست: جزئی در حدیث. (کشف الظنون).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن بشکوال. رجوع به خلف بن عبدالملک بن مسعود و رجوع به ابن بشکوال... و ابوالقاسم خلف... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن بُنّ. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن جهیر. رجوع به علی بن فخرالدوله و رجوع به ابن جهیر زعیم الرؤسا شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن حبیب. او راست: تفسیری و ثعلبی گوید: از او چندین بار این تفسیر استماع کرده ام.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن حسن درگزینی. ملقب بقوام الدین. در اول نیابت یکی از حُجّاب سلطان محمد بن ملکشاه داشت و بزمان محمودبن محمد وزارت عراق یافت. سلطان سنجر پس از عزل نصیرالدین وی را از عراق بطلبید و وزارت خویش داد. وی در شعر و ترسل وقوفی تمام داشت و شعراء عصر را در مدح او قصائد است و او با سخاوت و کفایتی که داشت در قتل اعاظم دلیر و بی محابا بود چنانکه عزالدین اصفهانی را که در ممالک سنجری سمت استیفا داشت بسابقهء کدورتی در زندان بکشت و عین القضات همدانی اعلم علمای زمان را بر در مدرسه ای که مدرس آن بود بیاویخت و سپس بشآمت خونهای ناحق معزول و به روزگار طغرل بن محمد بن ملکشاه به امر پادشاه مقتول گردید.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن حسین. بکری. ملقب برضی الدین (امام...). او راست: شرح قصیدهء «یقول العبد» سراج الدین.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن حنفیه محمد بن علی بن ابی طالب علیه السلام. رجوع به محمد... و رجوع به ابن حنفیه... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن حوقل. رجوع به ابن حوقل ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن خاقان. رجوع به ابن خاقان و رجوع به عبدالله بن محمد بن عبیدالله شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن خردادبه. رجوع به عبیداللهبن عبدالله و رجوع به ابن خردادبه... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن خِرَقی. عمر بن حسین فقیه حنبلی. رجوع به ابن خِرَقی و رجوع به عمر بن حسین... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن ذرّان. ابراهیم بن عثمان. رجوع به ابن ذرّان شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن راوند. رئیس صنف راوندیه از فرقهء عباسیه. (مفاتیح العلوم خوارزمی).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن سلام بغدادی. او راست: المسند.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن سمج یا سمح. اصبغ بن محمد. رجوع به ابن سمج یا سمح و رجوع به اصبغ بن محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن سناءالملک. سعید بن هبة الله. رجوع به ابن سناءالملک قاضی ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن سهلویه ملقب به قشور. از متکلمین معتزله از اصحاب ابوهاشم عبدالسلام بن محمر الجبّائی المعتزلی. و ابوالقاسم استاد ابوعبدالله حسین بن علی بن ابراهیم معروف به کاغذی بصری است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن سیدالکلّ هبة اللهبن عبدالله قفطی. رجوع به ابن سیدالکل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن سیمجور. او پس از مرگ فخرالدوله بجرجان بخدمت و طاعت مجدالدوله پسر فخرالدوله قیام کرد و خدم و حشم و عدت آل سیمجور از خراسان روی بوی نهادند و سپاهی تمام در پیش او فراهم آمد و فائق از سر تکدری که با بکتوزون قائد جیوش داشت ابوالقاسم را برقصد بکتوزون بیاغالید و می گفت امارت جیوش منصب قدیم آل سیمجور است و ابوالقاسم این دم او بخورد و عشوهء او بخرید و بمقاتلت و مخاصمت بکتوزون برخاست و روی بجرجان نهاد و ابوعلی بن ابی القاسم فقیه را به مقدمهء لشکر پیش فرستاد و ابوعلی چون به اسفراین رسید با فوجی از لشکر بکتوزون که بدانجا مقیم بود مصاف داد و ایشان را بشکست و برعقب ایشان تا نیشابور برفت و چون بنیشابور رسید بکتوزون بدو پیغام فرستاد که از مخاصمت که نتیجهء آن در تتق غیب مستور است دست بدارد و بقهستان که از اقطاع موروث آل سیمجوراست رود و او ولایت هرات و نواحی آنرا از مجدالدوله درخواهد تا ابوالقاسم را دهد. بلقاسم بدین سخن التفات نکرد و به صحرای بشنجه بر در نیشابور میان دو خصم جنگ سخت افتاد و آخربکتوزون ظفر یافت در ربیع الاخر سنهء 388 ه . ق. و فقیه ابوعلی بن ابوالقاسم و جمعی دیگر از وجوه قوم گرفتار آمدند و سیمجور به قهستان افتاد و از آنجا ببوشنج شد و بکتوزون روی بدو آورد و چون نزدیک بوشنج رسید ابوالقاسم درخواست مصالحت کرد و پسر خود ابوسهل سیمجور را بنوا نزد بکتوزون فرستاد و این مصالحه در رجب سال 388 ه . ق. بود وابوالقاسم بقهستان شد و فتنه بیارامید و آنگاه که بکتوزون از سیف الدوله محمودبن سبکتکین شکست یافت، محمود برای اینکه ابوالقاسم سیمجور به بکتوزون نپیوندد ارسلان جاذب را بتنکیل او بقهستان فرستاد، ارسلان با ابوالقاسم مصاف داده و او را بشکست و سیمجور بنواحی طبس گریخت و آنگاه که عبدالملک بن نوح به سال 389 ه . ق. اسیر ایلک خان گشت و ملک او سپری شد و ابو ابراهیم منتصر اسماعیل بن نوح سامانی باسترداد تاج و تخت قیام کرد و بقیهء اولیای دولت آل سامان بخدمت وی پیوستند و بمعاضدت شمس المعالی قابوس بری رفت، رسول بطلب ابوالقاسم فرستاد و ابوالقاسم بخدمت وی شتافت وقتی که منتصر بنشابور شد و نصربن ناصرالدین و امیر حاجب آلتونتاش از دست محمودبن سبکتکین بمدافعت او منصوب گشتند منتصر ارسلان یالو و ابوالقاسم سیمجور را بمحاربهء آنان مأمور کرد و میان دو جیش کوشش و کشش بسیار رفت و عاقبت منتصریان مغلوب گشتند و منتصر برراه ابیورد بیرون شد و ارسلان یالو سردار خویش را بکشت و لشکر از آن واقعه آشفته شدند. ابوالقاسم بمرمت آن حال و تسکین نائرهء شورش کوشید و بجانب سرخس شدند تا در بقعهء پسر فقیه که یکی از متعصبان منتصر بود مقام کرده و بترمیم عدّت و آلت پردازند در این وقت نصربن ناصرالدین بر سر ایشان تاخت و پس از جنگی سخت ابوالقاسم سیمجور دستگیر شد و او را در بند کمندی پیش امیر نصر بردند و از آنجا بغزنه فرستادند. و رجوع به سیمجوریان شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن صفار احمدبن عبدالله قرطبی. رجوع به احمدبن عبدالله بن عمر و ابن صفار شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن طاووس. رجوع به ابن طاووس سیدرضی الدین علی بن موسی بن جعفر شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن طباطبا. رجوع به احمدبن اسماعیل رسی مصری... و رجوع به ابن طباطبا... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن طراد. رجوع به علی بن طرادبن محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن طی. رجوع به علی بن علی بن جمال الدین محمد بن طی عاملی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن عبدالعلیم یمنی حنفی، ملقب به شرف الدین او راست: قلائد عقودالدر والعقیان فی مناقب ابی حنیفة النعمان. والروضة العالیة المنیفة فی فضائل الامام ابی حنیفة.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن عبدالنور البرزالی مالکی. او راست: حاوی در فروع.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن العراد. یکی از اصحاب و متفقهین بمذهب محمد بن جریر طبری. و از اوست: کتاب الاستقصاء در فقه. (ابن الندیم).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن العریف. ابوالقاسم.
[ اَ بُلْ سِ ] (اِخ) ابن العریف. رجوع به حسین بن ولیدبن نصربن العریف... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن عساکر. رجوع به ابن عساکر ابوالقاسم و رجوع به علی بن حسن بن هبة الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن عطار. اندلسی اشبیلی. رجوع به ابن عطار ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن علی بن جهیر. رجوع به ابن جهیر زعیم الرؤساء و رجوع به زعیم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن فارض. عمر بن ابی الحسن علی بن مرشدبن علی حموی و کنیت دیگر او ابوحفص است. رجوع به ابن فارض و رجوع به عمر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن قدامه. مجدالدین علی بن جعفربن حسین بن قدامهء موسوی. از بزرگان نشابور بود و او را رئیس خراسان میگفتند و سلطان سنجر او را برادر میخواند و ادیب صابر را در مدح وی قصائدیست:
سیدالسادات مجدالدین ابوالقاسم علی
کز علو چرخ است و از دل ماه وز دین آفتاب.
و در تذکرهء دولتشاه بنقل مجالس المؤمنین کنیت او ابوجعفر آمده است. رجوع به تذکرهء دولتشاه و مجمع الفصحاء و مجالس المؤمنین شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن قسی اندلسی. رجوع به ابن قسی احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن قطاع سعدی صقلی لغوی علی بن جعفربن علی بن محمد. رجوع به ابن قطاع... و رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن قطان. رجوع به ابن قطان و رجوع به هبة اللهبن فضل بن قطان... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن گچ. رجوع به ابن گچ... و رجوع به یوسف بن احمدبن یوسف بن گچ گچی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن ماکولا هبة اللهبن علی. رجوع به ابن ماکولا ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن محفوظ. لقب او جمال الدین و از مردم بغداد است از منجمین عصر مقتدر بالله خلیفهء عباسی. او راست: رساله ای در اسطرلاب و زیج الاستاد در مجلدی کبیر که از چند زیج گرد کرده و در آن ذکر تواریخ و مواسم و حتی خلفا را آورده است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن محمد الکعبی البلخی. یکی از دو رئیس فرقهء خیاطیه از معتزله. و آنان را کعبیه نیز گویند.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) (حاج میرزا...) ابن محمدعلی طهرانی. از جملهء فقها و از اجلهء علمای دارالخلافه است. حاج هادی جد وی در زمرهء تجار و از شمار ابرار بوده در اواسط عهد خاقان مغفور از بلدهء نور روی بدارالخلافه نهاد و هم در آنجا سکنی گزید. حاج محمدعلی که یکی از پسران وی بوده بر حلیهء امانت آراسته بود بصرافت طبع و میل خاطر در دایرهء اهل علم قدم نهاد بپاکدامنی بر همگنان مزیت یافته بنکاح زنی از خاندان قدس و دودمان اصحاب تقوی مبادرت جست خدایش این فرزند سعادتمند را موهبت فرمود در سیم ربیع الثانی هزار و دویست و سی و شش در دارالخلافهء تهران تولد یافت و چون رتبهء رشد دریافت بتحصیل علوم رغبت کرد یوماً فیوماً آیات قدس و آثار فضل از او ظاهر میشد چنانکه در ده سالگی مقدمات را نیکو فهم کردی و عبارات مشکله را آسان دانستی بدان جهت در صحبت یکی از اعمام خود که در سلک طلاب منظوم بود باصفهان رفت قریب سه سال در آن مکان تحصیل مقدمات کرد پس معاودت کرده دوسال در دارالخلافه بماند سپس بعتبات عالیات مشرف شده و قریب دو سال نیز درآنجا بماند چون اسبابی فراهم نداشت توقفش ممکن نگشت لاجرم بطهران آمد و در این هنگام از علوم ادبیه فارغ بود سپس در مدرسهء خان مروی در محضر آخوند ملاعبدالله زنوزی تحصیل معقول و در نزد علمای دیگر بخواندن فقه و اصول مشغول شد تا سنین عمرش به بیست رسید و ترقیات کامله از وی مشهود شد به ترغیب علماء و فقهای آن زمان اعتکاف عتبات عالیات را وجههء همت ساخته در آن مقام شریف رحل اقامت انداخته بشرف مجلس جناب آقا سید ابراهیم قزوینی رسید و یکچند درآن مدرس عالی از کلمات آن سید جلیل علوم شرعیه استفادت نموده در اواسط دولت شاهنشاه مبرور که در کربلای معلی فتنهء قتل و غارت واقع گردید زیست آن مکان مقدس را نتوانست ناچار به اصفهان رفت بعد از چندی که آشوب و فتنه آن سرزمین مرتفع گشت باز روی بدان مکان شریف نهاد در مدرس مرحوم شیخ مرتضی بتحصیل علوم شرعیه مشغول گشت و در اندک زمان معتمد استاد شده قریب بیست سال در نزد شیخ رَفع الله درجته باستفادت بگذرانید و کرة بعد اخری بر مراتب اجتهادش تصدیقات بلیغه فرمود. مقام فضل و رتبهء اجتهادش بر احدی پوشیده نبود و احدیرا مجال انکار نماند در سنه هزار و دویست وهفتاد و هفت هجری از نجف اشرف عزیمت دارالخلافهء طهران نموده و توقف را مصمم گردید مرجع خاص و عام شده همه روزه فقها و علما بمجلس تدریسش حاضر میشدند و از افادات و بیاناتش بهره ها میبردند چون جناب عمدة المجتهدین حاج ملاعلی تولیت مدرسه حاج محمد حسین خان فخرالدوله بیافت بتدریس مدرسه اش برگزید و هفت سال در آن مدرسه بتدریس علم فقه و اصول مشغول گردید در اواخر عمر رمدی شدید او را طاری گردید چندی بصرش از حلیهء دیدن عاری ماند و هم درآن ایام اجل موعود در رسید در روز سیم شهر ربیع الثانی هزارودویست و نود و دو که مطابق با روز میلادش بود داعی حق را لبیک گفت در حضرت عبدالعظیم در پشت بقعهء متبرکه حمزة بن موسی مدفون گردید در ایام توقف دارالخلافه اکثری از مسائل فقه و اصول را در دو کتاب که چندین رساله است و همانا بشرح میگذرد با تحقیقی وافی و اسلوبی نغز برشتهء تألیف و تصنیف آورده است رساله ای در صحیح و اعم. رساله ای در اجتماع امر و نهی. رساله ای در جزا. رساله ای در مقدمهء واجب و امر بشیّ. رساله ای در مسائل تخصیص و مجمل و مبین و مطلق و مقید. رساله ای در مفهوم و منطوق. رساله ای در استصحاب. رساله ای در اصل برائت. رساله ای در حجّیت ظنّ. رساله ای در حسن و قبح و ملازمه. رساله ای در مشتق. رساله ای در تعادل و تراجیح. طهارت. خلل صلوة. صلوة مسافر. غصب. وقف. لقطه. قضا و شهادات. رهن. احیاء موات و رساله ای در تقلید. زکوة و اجاره. و میرزا ابوالفضل فرزند کهتر وی را که در عداد فضلا و ادبا محسوب است در ماتم پدر قصیده ای است. (نقل به اختصار از نامهء دانشوران ج 1 ص 472).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) (سید...) ابن محمد محسن بن مرتضی اصفهانی. امام جمعه. مولد او اصفهان و برادرزادهء میر محمد مهدی اصفهانی امام جمعهء طهران بود. در 1237 ه . ق. که محمدعلی میرزا پسر فتحعلیشاه درگذشت علمای ولایات به تسلیت بطهران آمدند میرزا ابوالقاسم نیز از اصفهان بدین عزم بطهران آمد و منظور نظر فتحعلیشاه شد و بامر او در طهران اقامت گزید و نزد ملاعبدالله بتحصیل حکمت و کلام و پیش ملامحمد تقی استرآبادی بکسب فقه و اصول پرداخت سپس بعتبات عالیات رفت و نزد شیخ حسن بن شیخ جعفر نجفی به تکمیل فقه و غیره اشتغال جست و به سال دوازدهم سلطنت محمدشاه پس از مرگ عمش متقلد منصب امام جمعگی طهران گردید. میرزاتقی خان امیر نظام وقتی گفته بود: همهء علما هرچه بمن نوشتند برای جلب نفع یا دفع ضرّ خود بود و امام جمعه هرچه نوشت اغاثهء ملهوفی یا اعانت مظلومی بود. او راست: کتاب شرح بلدان مفتوحه العنوة، کتاب ذکر فتاوی و احوال خود، کتاب در تحقیق مطالب اصولیه، کتاب منتخب الفقه. وفات وی به سال 1271 ه . ق. است و گورستان جنوبی طهران که معروف به سرقبر آقاست منتسب بدوست.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن مخلد. سلیمان بن حسن. رجوع به سلیمان بن حسن... و رجوع به ابن مخلد ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن مرزبان، حسین بن علی بن حسن بن محمد بن یوسف بن بحربن بهرام بن مرزبان بن ماهان بن باذان بن ساسان بن حرون بن بلاش بن جاماسب بن فیروزبن یزدجردبن بهرام گور. معروف به وزیر مغربی. رجوع به حسین... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن مَندَه. رجوع به بنومنده... و رجوع به عبدالرحمن بن منده شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن نافع ابوبزه. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن ناقیا. رجوع به ابوالقاسم عبدالله یا عبدالباقی... و رجوع به ابن ناقیا... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن الوتّار. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 211 و 212 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن هانی. موسوم به محمد. و بعضی کنیت او را ابوالحسن گفته اند. رجوع به ابن هانی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابن یوسف سمرقندی حنفی مدنی حسینی (سید...). وفات 557 ه . ق. او راست: کتاب الاحقاق. کتاب المنافع. کتاب المنثور فی فروع الحنفیة. کتاب خلاصة المفتی فی الفروع. کتاب الاحقاف. و شاید این کتاب اخیر همان کتاب الاحقاق باشد بتصحیف یکی از دیگری.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابوالحکم. ظاهراً صاحب برید هندوستان بزمان محمود سبکتکین و بزمان مسعود. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270 و 271 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابوالزناد. تابعی است و احمدبن حنبل از او روایت کند.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ابوالعیزار الکوفی. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن ابی بکر. رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن الحسن المیمندی. شمس الکفات وزیر محمودبن سبکتکین. رجوع به احمد... شود:
خواجه بوالقاسم عمید سید آن کز نعت او
شعرهای عنصری پر لؤلؤ و مرجان شود.
عنصری.
صاحب سید تاج وزرا شمس کفات
خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان.
فرخی.
کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان.
فرخی.
صاحب سید ابوالقاسم خورشید کفات
آن امام همه احرار بفضل و بهنر.فرخی.
شمس الکفات صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمد حسن آن حرّ حق گذار.فرخی.
صاحب سید آفتاب کفات
خواجه بوالقاسم احمدبن حسن.فرخی.
دستور ملک صاحب ابوالقاسم احمد
آن حمد و ثنا را به دل و دیده خریدار.
فرخی.
صاحب سید احمد آنکه ملوک
نام او را همی برند نماز.فرخی.
سپهر هنر خواجهء نامور
وزیر جلیل احمدبن الحسن.فرخی.
گفتم که نام خواجه و نام پدرش چیست
گفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسن.
فرخی.
جلیل صاحب ابوالقاسم آنکه خامهء اوست
بهم کنندهء گنج امیر و پشت سپاه.فرخی.
خواجه یْ بزرگ شمس کفات احمد حسن
کاحسان او و نعمت او دستگیر ماست.
فرخی.
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروائی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و هم کنیت مصطفائی.فرخی.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن حسین بیهقی حنفی. رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن الظاهر بامرالله ابی نصر محمد بن الناصر لدین الله. مکنی به ابی القاسم و ملقب به مستنصربالله. رجوع به مستنصربالله ابوالقاسم احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن عبدالله بن عمر اندلسی. رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن عبدالله بن عمرو معروف به ابن صفار قرطبی. رجوع به احمد... و رجوع به ابن صفار شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن عبدالله بلخی حنفی. رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن عبدالله دلجی. رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن عبدالودود بن علی بن سمجون. رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن عبدالله بلخی. رجوع به احمد و رجوع به کعبی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن علی ابرقوهی وزیر بهاءالدولة بن عضدالدولة بویهی و در متن تاج العروس در مادهء «ب ر ق ه» نام او علی بن احمد آمده است.(1)
(1) - در حاشیهء تاج العروس آمده است: تولد علی بن احمد کذا بخطّ الشارح موافقا لما فی یاقوت والذی فی المتن المطبوع احمدبن علی.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن محمد بن احمد عدوی. رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن محمد بن اسماعیل رسی مصری معروف به ابن طباطبا. رجوع به احمد.. و رجوع به ابن طباطبا... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن محمد بن خلف الاشبیلی. الحوفی الفرضی. او راست: فرائض الحوفی. وفات 580 ه . ق.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن محمد بن عماربن مهدی بن ابراهیم مهدوی. رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن محمد بن عمر العتابی. رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن محمد بن عمر بن ورد تمیمی. رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن المستنصربن الظاهربن الحاکم بن العزیزبن المعزبن القائم بن المهدی. رجوع به مستعلی احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) احمدبن منصور سمعانی. رجوع به سمعانی و رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ارلات. پدر محمد قاسم میرزا. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 2 ص 298 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ازدی. عبدالله بن محمد بصری نحوی. رجوع به عبدالله.... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسحاق بن محمد بن اسماعیل. از شیوخ ارباب طریقت.معروف به ابی القاسم سمرقندی. رجوع به اسحاق... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسعدبن علی بن احمد الزوزنی. رجوع به اسعد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسکافی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 702 و 703 شود. و این غیر اسکافی معروف است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسکافی. رجوع به علی بن محمد اسکافی نیشابوری... و رجوع به اسکافی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسکافی. صاحب چهارمقاله گوید: اسکافی دبیری بود از جملهء دبیران آل سامان رحمهم الله. و آن صناعت نیکو آموخته بود و بر شواهق نیکو رفتی و از مضایق نیکو بیرون آمدی و در دیوان رسالت نوح بن منصور محرری کردی. مگر قدر او نشناختند و بقدر فضل ننواختند. از بخارا بهرات رفت بنزدیک البتکین. و البتکین ترکی خردمند بود و ممیز او را عزیز کرد و دیوان رسالت بدو تفویض فرمود و کار او گردان شد و بسبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدید آمده بودند برقدیمان استخفاف همی کردند و البتکین تحمل همی کرد و آخر کار او بعصیان کشید باستخفاقی که در حق او رفته بود باغراء جماعتی که نوخاسته بودند و امیر نوح از بخارا بزاولستان بنوشت تا سبکتکین با آن لشکر بیایند و سیمجوریان از نشابور بیایند و با البتکین مقابله و مقاتله کنند و آن حرب سخت معروف است و آن واقعهء صعب مشهور پس از آنکه آن لشکرها بهرات رسیدند، امیرنوح علی بن محتاج الکشانی را که حاجب الباب بود با البتکین با نامه ای چون آب و آتش. مضمون او همه وعید و مقرون او همه تهدید صلح را مجال ناگذاشته و آشتی را سبیل رها ناکرده، چنانکه در چنین واقعه ای و چنین داهیه ای خداوند ضجر قاصی ببندگان عاصی نویسد همه نامه پر از آنکه بیایم و بگیرم و بکشم. چون حاجب ابوالحسن علی بن محتاج الشکانی نامه عرضه کرد و پیغام بگفت و هیچ بازنگرفت البتکین آزرده بود آزرده تر شد برآشفت و گفت من بندهء پدر اویم امّا در آن وقت که خواجهء من از دار فنا بدار بقا تحویل کرد او را بمن سپرد نه مرا بدو و اگر چه از روی ظاهر مرا در فرمان او همی باید بود اما چون این قضیت را تحقیق کنی نتیجه برخلاف این آید که من در مراحل شیبم و او در منازل شباب و آنها که او را بر این بعث همی کنند ناقض این دولتند نه ناصح و هادم این خاندانند نه خادم و از غایت زعارت به اسکافی اشارت کرد که چون نامه جواب کنی از استخفاف هیچ باز مگیر و برپشت نامه خواهم که جواب کنی. پس اسکافی بر بدیهه جواب کرد و اول بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا فائتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین(1). چون نامه به امیر خراسان نوح بن منصور رسید آن نامه بخواند و تعجبها کرد و خواجگان دولت حیران فروماندند و دبیران انگشت بدندان گزیدند چون کار البتکین یکسو شد، اسکافی متواری گشت و ترسان و هراسان همی بود تا یک نوبت که نوح کس فرستاد و او را طلب کرد و دبیری بدو داد و کار او بالا گرفت و در میان اهل قلم منظور و مشهور گشت. و باز نظامی عروضی گوید: چون اسکافی را کار بالا گرفت و در خدمت امیر نوح بن منصور متمکّن گشت و ماکان کاکوی به ری و کوهستان عصیان آغاز کرد و سر از ربقهء اطاعت بکشید و عمّال بخوار و سمنک فرستاد و چند شهر از کومش فروگرفت و نیز از سامانیان یاد نکرد نوح بن منصور بترسید از آنکه مردی سهمگین و کافی بود و به تدارک حال او مشغول گشت و تاش اسپهسالار را با هفت هزار سوار به حرب او نامزد کرد که برود و آن فتنه را فرونشاند و آن شغل گران از پیش برگیرد بر آن وجه که مصلحت بیند، که تاش عظیم خردمند بود و روشن رای و در مضایق چست درآمدی و چاپک بیرون رفتی و پیروز جنگ بودی و از کارها هیچ بی مراد بازنگشته بود و از حربها هیچ شکسته نیامده بود و تا او زنده بود ملک بنی سامان رونقی تمام و کار ایشان طراوتی قوی داشت پس در این واقعه امیر عظیم مشغول دل بود و پریشان خاطر کس فرستاد و اسکافی را بخواند و با او بخلوت بنشست و گفت من از این شغل عظیم هراسانم که ماکان مردی دلیر است و با دلیری و مردی کفایت دارد و جود هم و از دیالمه چون او کم افتاده است باید که با تاش موافقت کنی و هرچه در این واقعه از لشکر کشی بر وی فرو شود تو با یاد او فرو دهی و من بنشابور مقام خواهم کرد تا پشت لشکر بمن گرم گردد و خصم شکسته دل شود باید که هر روز مسرعی با ملطّفه ای از آن تو بمن رسد وهرچه رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و درآن ملطفه ثبت کرده چنانکه تسّلی خاطر آید. اسکافی خدمت کرد و گفت فرمانبردارم. پس دیگر روز تاش رایات بگشاد و کوس بزد و بر مقدّمه از بخارا برفت و از جیحون عبره کرد با هفت هزار سوار و امیر با باقی لشکر در پی او بنشابور بیامد. پس امیر تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش درکشید و به بیهق درآمد و بکومش بیرون شد و روی به ری نهاد با عزمی درست و حزمی تمام و ماکان با ده هزارمرد حربی زره پوشیده بر در ریّ نشسته بود و بری استناد کرده تا تاش برسید و از شهر برگذشت و در مقابل او فرود آمد و رسولان آمد و شد گرفتند، بر هیچ قرار نگرفت که ما کان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هرجای فراهم آورده بود. پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود و از آن نوع بسیار دیده، چنان ترتیب کرد که چون دو لشکر در مقابل یکدیگر آمدند و ابطال و شداد لشکر ماوراءالنهر و خراسان از قلب حرکت کردند نیمی از لشکر ماکان بجنگ دستی گشادند و باقی حرب نکردند و ماکان کشته گشت. تاش بعد از آن که از گرفتن و بستن و کشتن فارغ شد روی به اسکافی کرد و گفت کبوتر بباید فرستاد بر مقدمه تا از پی او مسرع فرستاده شود امّا جملهء وقایع را بیک نکته باز باید آورد چنانکه برهمگی احوال دلیل بود و کبوتر بتواند کشید و مقصود بحاصل آید پس اسکافی دو انگشت کاغذ برگرفت و بنوشت؛ امّا ما کان فصار کاسمه والسلام. از این ما مای نفی خواست و از کان فعل ماضی تا پارسی چنان بود که ما کان چون نام خویش شد یعنی نیست شد. چون این کبوتر به امیرنوح بن منصور رسید از این فتح چندان تعجب نکرد که از این لفظ و اسباب ترفیه اسکافی تازه فرمود و گفت چنین کس فارغ دل باید تا بچنین نکته ها برسد. -انتهی. و علامهء قزوینی در حواشی چهارمقاله آورده اند: اسکافی. هوابوالقاسم علی بن محمد اسکافی النیسابوری الکاتب المشهور. فنون ادب را در نیشابور تحصیل نمود و در عنفوان شباب بملازمت امیر ابوعلی بن محتاج چغانی از امراء معروف سامانیه پیوست امیرابوعلی او را برگزیده و مقرب گردانید و دیوان رسائل خود را بدو محول فرمود و وی به نیکوترین وجهی از عهدهء این خدمت برآمد و صیت فضلش در آفاق منتشر گردید و نامه های او که درنهایت حسن و کمال بلاغت بود ببخارا میرسید و مردم در آن منافست نموده دست می بردند امناء دولت تعجب مینمودند و همواره به ابوعلی مینوشتند که اسکافی را ببخارا فرستد تا در عداد نویسندگان حضرت باشد ابوعلی بتعلل می گذرانید تا آنکه در سنهء 334 ه . ق. ابوعلی بر امیر حمید نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل سامانی عصیان ورزید و بر بسیاری از بلاد خراسان مستولی گردید و مابین او و امیرنوح محارباتی دست داد از جمله جنگی بود که در جرجیل (یا جرجیک)(2) از محال بخارا مابین ایشان واقع شد و شکست بر ابوعلی افتاد و بچغانیان گریخت و اکثر همرهان او اسیر گشتند از جملهء اسرا ابوالقاسم اسکافی بود و او را با آنکه طرف میل و عنایت مخصوص امیرنوح بود در قلعهء قهندز من اعمال بخارا محبوس نمودند امیرنوح خواست تا مکنون ضمیر او را معلوم نماید فرمان داد تا نامه ای مجعول از زبان یکی از بزرگان دولت بوی نوشتند که ابوالعباس چغانی (برادر ابوعلی چغانی) بامیر نوح نوشته است و در حق تو شفاعت نموده و ترا به شاش (چاچ) می طلبد تا کتابت رسائل سلطانی را با تو مفوض دارد رأی تو خود درین باب چیست اسکافی در جواب در ذیل رقعه نوشت «ربِ السِجْنُ اَحَبُ اِلَیّ ممّا یَدْعونَنی الیه(3)» چون این جواب را بر امیرنوح عرضه کردند بغایت با وی خوشدل گشت و فرمان داد تا او را از حبس بیرون آورده خلعت پوشانیدند و او را در دیوان رسائل به نیابت ابی عبدالله معروف به کله (؟) بنشانید و دیوان رسائل اسماً با ابوعبدالله کله بود و رسماً با اسکافی و چون ابوعبدالله وفات نمود اسکافی بالااستقلال متولی دیوان رسائل گشت و صیتش منتشر گردید و شهرتش بغایت رسید و بعد از آنکه امیرنوح وفات نمود و امیر رشید عبدالملک بن نوح در سنه 343 ه . ق. بجای او بنشست اسکافی را در همان منصب برقرار داشت و برمرتبتش بیفزود ولی دیری نکشید که اسکافی مریض شده این جهان را بدورد گفت بنابرین وفات اسکافی در اوایل سلطنت عبدالملک بن نوح (سنهء 343 - 350 ه . ق.) واقع شده است و چون اسکافی وفات نمود شعراء مراثی بسیار در حق وی گفتند از جمله هزیمی ابیوردی گفت و این ابیات مشهور است:
الم تر دیوانَ الرّسائل عُطِّلَتْ
لفقدانه اقلامه و دفاتره
کثغر مضی حامیه لیس یَسُدّه
سواه و کالکسر الذی عز جابره
لیبک علیه خطّه و بیانه
فذا مات واشیه و ذا مات ساحره.
ثعالبی گوید: از عجائب امر اسکافی آن بود که وی در رسائل سلطانیات (یعنی مکاتبات رسمی دولتی) دارای اولین درجه بود و هیچ کس بپای او نمی رسید ولی در اخوانیات (یعنی مکاتبات دوستانه) از عهده برنمی آمد و عجز و قصور او بمنتهی درجه بود. و نیز ثعالبی گوید : اسکافی در علوّ رتبه در نثر و انحطاط درجه در نظم مانند جاحظ بود (یتیمة الدّهر للثعالبی ج 4 صص 29 - 33 بتصرف یسیر). و نیز آقای قزوینی راست در ص 103 حواشی چهارمقاله: «در دیوان رسالت نوح بن منصور محرری کردی»(4) این سهو واضح است زیرا که بتصریح ثعالبی چنانکه گفتیم وفات اسکافی در اوایل سلطنت عبدالملک بن نوح بن نصر (سنهء 343 - 350 ه . ق.) واقع شد و حال آنکه جلوس نوح بن منصوربن نوح بن نصر در سنهء 366 ه . ق. است پس محال است که اسکافی زمان او را دریافته باشد، و توهّم اینکه شاید لفظ «نوح بن منصور» سهو نساخ باشد باطل است چه لطف این حکایت مبتنی برلفظ «نوح» است برای آنکه مخاطبه به آیهء «یا نُوح قد جادَلتَنا فَاَکثَرت جدالنا» راست آید. «الپتگین تحمل همی کرد و آخر کار او به عصیان کشید».(5) این نیز سهوی واضح است چه جلوس نوح بن منصور چنانکه گفتیم در سنهء 366 ه . ق. است و حال آنکه وفات الپتکین علی اختلاف الاقوال در سنهء 351 یا 352 یا 354 ه . ق. واقع شد یعنی به اقلّ تقدیرات دوازده سال قبل از جلوس منصوربن نوح، پس محال است که الپتکین با نوح بن منصور عصیان ورزیده باشد و گویا مصنف نوح بن منصور را (سنهء 366 - 387) با پدرش منصوربن نوح (سنهء 350-366) اشتباه نموده چه با این اخیر بود که الپتکین عصیان ورزید و بغزنه(6) رفته برآنجا مستولی گشت و احتمال میرود که مصنف الپتکین را با بوعلی سیمجور اشتباه نموده باشد زیرا که ابوعلی سیمجور بود که با نوح بن منصور مخالفت نمود و باعث بسی وهن و ضعف در دولت سامانیه گردید و این احتمال ثانی ارجح است. و در ص 104 آورده اند «امیرنوح از بخارا بزوالستان بنوشت تا سبکتکین با آن لشکر بیایند و سیمجوریان از نیشابور بیایند و با الپتکین مقابله و مقاتله کنند»(7) این صحیح است که امیرنوح بزابلستان نوشت تا سبکتکین آن لشکر بیارد ولی کی و برای محاربه با که؟ درسنهء 383 ه . ق. یعنی سی واند سال بعد از وفات الپتکین و برای محاربهء با ابوعلی سیمجور که مدتی دراز بود با امیرنوح مخالفت نموده و اطراف مملکت را پر از فتنه و آشوب نموده بود و امیرنوح چون خود از دفع این فتنه عاجز گشت بسبکتکین و پسرش محمود متوسل شده ایشان از غزنه بخراسان آمدند و آن فتنه را فرو نشانیدند و سیمجوریان را مقهور نمودند، پس مصنف را درهمین یک فقره چند سهو بزرگ روی داده، یکی آنکه الپتکین را با نوح بن منصور معاصر دانسته، استحالهء این امر را بیان نمودیم، دیگر آنکه لشکر کشیدن سبکتکین را بخراسان به اتفاق سیمجوریان وجنگ با الپتکین دانسته و حال آنکه اولا سبکتکین باتفاق سیمجوریان لشکر نکشید بلکه خود بقصد جنگ با ایشان بود که لشکر غزنه را بخراسان آورد ثانیاً الپتکین سی واند سال قبل از لشکر کشیدن سبکتکین بخراسان وفات نموده است. «امیرنوح علی بن محتاج الشکانی راکه حاجب الباب بود با الپتکین فرستاد با نامه ای چون آب و آتش... چون حاجب ابوالحسن علی بن محتاج الکشانی نامه عرضه کرد الخ»(8) قریب بیقین است که مقصود امیر ابوعلی [ احمد ]بن محتاج الصغانی میباشد که از امراء معروف سامانیه و والی خراسان و سپه سالار کل عساکر آن مملکت بود و قطع نظر از تخلیطی که مصنف در اسم و کنیه و نسبت بلد و منصب این شخص کرده است(9) گوئیم امیر ابوعلی در سنه 344 ه . ق. وفات نمود (رجوع کنید به ابن الاثیر ج 8 ص 384) یعنی بیست ودو سال قبل از جلوس امیرنوح در سنهء 366 ه . ق. و سی ونه سال قبل از لشکرکشی سبکتکین بخراسان (در سنهء 383 ه . ق.) پس رسالت ابوعلی بن محتاج از جانب امیرنوح بسوی الپتکین از مستحیلات است. و در ص 105 آورده اند: ابوریحان بیرونی در کتاب الاَثارالباقیه ص 332 حکایت نوشتن این آیه را(10) بخلف بن احمد امیر سیستان نسبت میدهد. بعد از ذکر یکی از اجوبهء مسکته گوید «و ما اوجز هذاالجواب و اسکته و اشبهه بجواب ولی الدوله ابی احمد خلف بن احمد صاحب سجستان حین کتب الیه نوح بن منصور صاحب خراسان بالوعید و صنوف التهدید فاجابه یا نوح قدجادلتنا فاکثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین» و درین حکایت(11) مصنف را دو سهو تاریخ دست داده است، اولا واقعهء عصیان ماکان بن کاکی را در عهد نوح بن منصور فرض میکند و حال آنکه ماکان در عهد نصربن احمدبن اسماعیل (سنهء 301 - 331 ه . ق.) پادشاه سوم سامانی و جد پدر این نوح بن منصور طغیان کرد و برجرجان مسلط شد و در سنهء 329 ه . ق. یعنی 39 سال قبل از جلوس نوح بن منصور کشته شد، ثانیاً سردار لشکری را که با ما کان بن کاکی محاربه نمود و او را بکشت سپه سالارتاش مینویسد و حال آنکه باتفاق مورخین سردار آن جنگ امیر ابوعلی احمدبن محتاج چغانی بوده است و اوست که ماکان کاکی را بکشت والسلام. -انتهی. و رجوع به حاشیهء ادیب بر تاریخ بیهقی ص 611 شود.
(1) - قرآن 11/32.
(2) - این کلمه ظاهراً خرجیک است و آن بیابانی است براه خوارزم:
ای بر سر خوبان جهان بر، سرجیک
پیش دهنت ذره نباید خرجیک.
عنصری.
(3) - قرآن 12/33.
(4) - قول نظامی عروضی در چهارمقاله.
(5) - قول نظامی عروضی در چهارمقاله.
(6) - نه بهرات چنانکه مصنف سهواً گفته است.
(7) - قول نظامی عروضی در چهارمقاله.
(8) - قول نظامی عروضی در چهار مقاله.
(9) - زیرا که اسم او احمد است نه علی و کنیهء او ابوعلی نه ابوالحسن و چغانی است نه کشانی و والی خراسان بود از جانب نصربن احمد و نوح بن نصربن احمد نه حاجب الباب نوح بن منصور، و کشانی منسوب است بکشانیه بفتح کاف و تخفیف یاء شهری از صغد سمرقند و چغانی (صغانی) منسوب است بچغانیان که معرب آن صغانیان است و آن ولایتی است عظیم در ماوراءالنهر و پای تخت آن را نیز بهمین اسم نامند. (یاقوت).
(10) - مراد آیهء یا نوح قدجادلتنا... است.
(11) - مراد حکایت چهارمقاله است که سابقاً نقل شد.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسماعیل بن اسحاق بن ابراهیم. او یکی از خوشنویسان و عارفین بفن خط بود و پدرش اسحاق معلم مقتدر خلیفه است که او نیز در خط بعهد خویش بی نظیر است. (ابن الندیم).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسماعیل بن احمد سمرقندی. رجوع به اسماعیل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسماعیل بن حسن بن عبدالله بیهقی. رجوع به اسماعیل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسماعیل بن حسن بن علی غازی بیهقی. شمس الائمه. رجوع به اسماعیل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسماعیل بن حسین بیهقی حنفی. رجوع به اسماعیل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسماعیل بن عباد معروف بصاحب. رجوع به صاحب بن عباد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسماعیل بن محمد. رجوع به اسماعیل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسماعیل بن محمد بن فضل بن علی اصفهانی. رجوع به اسماعیل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اسماعیل بن محمد طلحی اصفهانی. رجوع به اسماعیل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اشقر. رجوع به اشقر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اصبغ بن محمد بن سمج غرناطی. مهندس. رجوع به اصبغ... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) اصبغ نباتة الحنظلی الکوفی. تابعی است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) امام الدین رافعی بن ابوسعید رافعی قزوینی مشهور به بابویه. او در 633 ه . ق. بقزوین درگذشته است و مولف شرح صغیر و کبیر اوست. و قطعهء ذیل به پدر و پسر هر دو نسبت شده است:
طلب کردن علم از آن است فرض
که بی علم کس را بحق راه نیست
کسی ننگ دارد ز آموختن
که از ننگ نادانی آگاه نیست.
رجوع به مجمع الفصحاء و ریاض العارفین شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) انصاری. او راست: شرح ارشاد نووی.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) انطاکی. او راست: تفسیر تمام اصول هندسهء اقلیدس. (تاریخ الحکماء قفطی ص 64 س 18).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) انماطی. رجوع به عثمان بن سعید بشار احول فقیه شافعی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) انوجوربن اخشید. دومین از سلاطین بنی اخشید به مصر. رجوع به انوجور... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بابربن بایسنقر. رجوع به بابر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) (امیر...) بخشی(1). مؤلف حبیب السیر گوید: یکی از سران و قواد جیوش الغ بیک بن شاهرخ. او نوبتی از دست الغ بیک با لشکر بادغیس و مروالروذ بضبط و استحکام سرپل تابان و کنار آب مرغاب برای منع تجاوز سپاه ازبک مأمور شد. و در حوادث سال 919 ه . ق. می آورد که: ابوالقاسم در زمان سلطان حسین میرزا در سلک امراء نجشی منتظم بود و شیبک خان نیز وقتی که خراسان را بتصرف داشت با وی در مقام عنایت سلوک میکرد، پس از فرار محمد تیمورسلطان از خراسان ابوالقاسم مقیم هرات بود سپس آنگاه که اشراف و اعیان هرات بدولتخواهی شاه اسماعیل اول صفوی قیام کردند ابوالقاسم که نوکری چند بهم رسانیده بود بکرخ(2) و حدود بادغیس شتافت و از مردم مغل فانجی و بعض طوائف دیگر نزدیک دو هزار سوار و پیاده گرد کرد و عنان بصوب هرات تافت کلانتران هرات دروازه ها و باروها را مضبوط کرده خاطر بمدافعت و ممانعت وی قرار دادند و ابوالقاسم بباغ سرافراز نیم فرسنگی هرات نزول کرده و خواجه شهاب الدین غوری از شهر گریخته بوی ملحق شد و امیر نظام الدین عبدالقادر مشهدی نیز در داخل شهر هرات با جمعی فتنه جویان خانهء خود را مستحکم کرده و بانگ هواداری ابوالقاسم درانداخت و ابوالقاسم روزی از جانب دروازهء خوش جنگ پیش آورد و جمعی از پیادگان وی از خندق گذشتند و ملامیر سمرقندی و خواجه محمدی و میرزا قاسم با معدودی تیراندازان ببارهء دروازهء خوش رفتند و بضرب تیر ابوالقاسم و اتباع او را خائب و خاسر باز گردانیدند و امیر نظام الدین عبدالقادر متوهم گشته از دروازهء فیروزآباد بیرون رفت و به ابوالقاسم پیوست و ابوالقاسم هشت روز دیگر در ظاهر هرات بنشست و آنگاه که خبر قرب وصول امراء منقلای شاه اسماعیل متواتر شد پری سلطان که داروغگی فوشنج داشت با سیصدتن، صباحی بنواحی هرات رسیده و بی توقف متوجه ابوالقاسم و کسان او گردید و خواجه عطاءالله و خواجه محمدی و میرزا قاسم و خواجه ملامیر و دیگران از دروازه ملک بیرون رفته در باغ سرفراز پس از جنگی سخت سلک جمعیت ابوالقاسم و اتباع او را از هم بگسیختند امیرعبدالقادر بطرف آرب گریخت و ابوالقاسم بحدود غرجستان پناه برد و هرویان شهاب الدین غوری و قاسم کرخی را با سیصدتن از متابعین ابوالقاسم بکشتند. و ابوالقاسم در حدود غرجستان باحشام قپچاق پیوست و هم بدان حدود می بود تا بزمان خروج امیر اردوانشاه به قتل رسید. رجوع بحبیب السیر ج 2 ص 293، 364 و 365 شود.
(1) - یا نخشبی یا نجشی و جز آن.
(2) - ظ: کروخ.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بدیع اسطرلابی. رجوع به هبة اللهبن حسین بن یوسف... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) برمکی. از آن پس که ابوالمظفر برغشی بسعی فائق از وزارت کناره گرفت منصوربن نوح ابوالقاسم را بوزارت خود گزید و او مردی فاضل و داهی بود لیکن بخل بر طبع وی استیلا داشت و عاقبت بر دست دوسه تن غلام کشته شد. رجوع بترجمهء یمینی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بستی. از کتب اوست: کتاب الاشجار والنبات. کتاب وصف هوا جرجان. کتاب جوابه فی قدم العالم. کتاب فی علة الوزیر الموجه بوجهین. کتاب صون العلم و سیاسة النفس. کتاب رسالته فی سیر العضو الرئیس من بدن الانسان.(1)
(1) - در یادداشتهای من این کنیت با انتساب به بست و نام کتب بی هیچ قید دیگری از نام و زمان دیده شد و مأخذ هم ذکر نشده است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بشربن شعیب بن ابی حمزه. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بشر یاسین (شیخ...). یکی از اکابر شیوخ متصوفه. وی بمهنه میزیست و ابوسعید ابوالخیر درک صحبت وی کرد و به سال 385 ه . ق. درگذشت. و مدفن وی هم به مهنه است. رجوع به نفحات الانس جامی و رجوع به بشر یاسین شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بغدادی. او راست: کتاب مقتل الحسین بن علی علیهما السلام.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بغوی. عبدالله بن محمد بن عبدالعزیز. رجوع به عبدالله... و رجوع به بغوی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بکربن شاذان. رجوع به بکر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بلخی. او راست: کتاب مقالات و آنرا به سال 276 ه . ق. تألیف کرده است. و امام محمد زکریای رازی را بر دو کتاب او ردیست. رجوع به ص 274 تاریخ الحکماء قفطی ص 274 س 13 و 14 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بلخی. رجوع به عبدالله بن احمدبن محمود معروف به کعبی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بلخی. او راست: کتاب محاسن خراسان.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بلخی. او راست: کتاب تفسیر قرآن. (ابن الندیم).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بلیزه یا تلیزه. رجوع به عبدالله بن احمد اصفهانی ملقب به بلیزه شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) بیهقی. او راست: المواهب الشریفة فی مناقب ابی حنیفة.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) تجیبی. او راست: رحلة.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) تلیزه یا بلیزه. رجوع به عبدالله بن احمد اصفهانی ملقب به بلیزه... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) تنوخی. علی بن محمد بن داودبن ابراهیم القاضی المعروف بابی القاسم التنوخی البغدادی. صاحب روضات الجنات از صلاح الدین صفدی آرد که ابوالقاسم به بغداد شد و بمذهب ابی حنیفه فقه آموخت و او حافظ شعر و ذکی بود و عروضی بدیع داشت و در چندین شهر قضا راند و به سال 342 ه . ق. درگذشت. و او جدّ قاضی تنوخی علی بن محسن و او والد ابی علی محسن تنوخی صاحب نشوارالمحاضره و غیر آن است و ابوالقاسم در علم نجوم بصیر بود و این علم از کسائی منجم فراگرفته بود و گفته اند که ابوالقاسم را در ده علم ید طولی بود و هفتصد قصیده و مقطوعه از طائبین از برداشت سوای آنچه که از دیگر شعرا و محدثین میدانست و در فقه و فرائض و شروط منتهی بود و بکلام و منطق و هندسه اشتهار داشت و در علم هیأت قدوه و امام بود و او راست:
من این استر جسمی وَ هْوَ منهتک
ما للمتیم فی فتک الهوی درک
قالوا عشقت عظیم الجسم قلت لهم
الشمس اعظم جرم حازه الفلک.
و نیز او راست:
تخیر اذاما کنت فی الامر مرسلا
فمبلغ آراء الرجال رسولها
و ردّد و فکر فی الکتاب فانّما
باطراف اقلام الرجال عقولها.
و او منادمت وزیر مهلبی میکرد و باری به سفارت نزد سیف الدوله شد و سیف الدوله او را گرامی داشت.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) تنوخی. علی بن محسن بن علی قاضی نحوی. نوادهء ابوالقاسم تنوخی سابق الذکر. (تولد 370 - وفات 447 ه . ق.). وی صاحب کتاب فرج بعدالشدة است و مجلسی از این کتاب مکرّر در بحار نقل کرده است. و او از اصحاب سید مرتضی است و صفدی او را از علمای شیعه دانسته است. ابوالقاسم نزد ابوالحسن علی بن احمدبن کیسان نحوی و اسحاق بن سعد نسوی استماع کرد و در چندین شهر مانند مدائن و اعمال آن و زنجان و بردان و کرمانشاه (قرمیسین) منصب قضا داشت. و رجوع به ابوالقاسم علی بن محسن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ثمانینی. عمر بن ثابت ضریر نحوی. رجوع به عمر بن ثابت... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جابربن افلح اشبیلی. مشهور به ابن افلح. رجوع به جابر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جارالله. رجوع به زمخشری... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جریش یا حریش. نام دبیری شاعر در دربار مسعودبن محمودبن سبکتکین. و جریش یا حریش نام جد اعلای ابوالقاسم است. رجوع شود به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 71.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جعفربن احمدبن محمد مقری. رجوع به جعفر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جعفربن حسن بن یحیی بن سعید حلی، مکنی به ابی القاسم و معروف به محقق حلی. رجوع به جعفر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جعفربن حسین بن قاسم بن محب اللهبن قاسم بن مهدی موسوی (سید...). یکی از علمای عهد صفوی. مولد او به سال 1090 ه . ق. در اصفهان. پس از تحصیل علوم وقت در فتنهء افغان بخونسار پناهید و هم بدانجا اقامت گزید و به سال 1158 ه . ق. در آن شهر درگذشت. او راست: مناهج المعارف در کلام. تعلیقاتی بر ذخیرهء سبزواری در فقه. تتمیم الایضاح در ترتیب کتاب ایضاح علامه، و کتب و رسائل دیگر در ابواب مختلفهء فقه. و او را در ادب مقامی شامخ بوده است و رسائل و منشآت و اشعار داشته. سیدمحمدباقر صاحب روضات الجنات از احفاد اوست.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جعفربن قدامة بن زیاد الکاتب. رجوع به جعفر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جعفربن محمد رازی. از شیوخ صوفیه بمائهء چهارم. اصل او از ری و منشأ وی نیشابور است و هم بدان شهر به سال 378 ه . ق. درگذشت. رجوع به نفحات الانس جامی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جعفربن محمد بن موسی بن قولویه. رجوع به جعفر... و رجوع به ابن قولویه... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جعفربن محمد بن حدار کاتب طولونیه. رجوع به جعفر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جعفربن محمد حکیم رازی. رجوع به جعفر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جعفربن محمد بن حمدان موصلی. رجوع به جعفر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جعفربن ناصر کبیر. او داماد ماکان بن کاکی بود. و آنگاه که ابوالحسین احمد صاحب الجیش برادر جعفر پس از مرگ ناصر کبیر به سال 304 ه . ق. سید حسن بن قاسم را که سپس بداعی صغیر ملقب گشت از آمل بگیلان طلب کرد و زمام ملک بقبضهء اختیار او نهاد و خود عزلت گزید، این معنی بر برادر ابوالحسین که ابوالقاسم جعفر نام داشت گران آمد و از اینرو در اول به ری و پس بگیلان شد و سپاهی از گیل و دیلم فراهم ساخت و متوجه آمل گردید و در جنگی که میان او و داعی صغیر درپیوست مغلوب و منهزم بگیلان رفت و در آن وقت که فیمابین ابوالحسین احمد و سید حسن داعی صغیر مخالفت افتاد و ابوالحسین بگیلان رفته ببرادر خود ابوالقاسم جعفربن ناصر کبیر ملحق گشت، هر دو برادر قصد آمل کردند و در این زمان از جانب خراسان نیز سپاهی عازم طبرستان گردید و چون داعی صغیر قوت مقاومت در خود ندید از آمل برستمدار گریخت و برخلاف انتظار و ترصد وی شهریاربن جمشیدبن دیوبند که پادشاهی رویان داشت او را گرفته و مغلولاً نزد علی بن وهسودان که بدان زمان نائب مقتدر خلیفهء عباسی در طبرستان بود فرستاد و علی بن وهسودان داعی صغیر را بقلعهء الموت محبوس ساخت لکن مقارن آن حال علی بن وهسودان کشته شد و داعی صغیر پس از مرگ وی خلاص یافته بار دیگر بگیلان شتافت و او و برادرش مملکت را به سید حسن داعی صغیر رها کرده و با اسپهبد هروسندان بجرجان رفتند و داعی صغیر آنان را تعاقب کرد و چون بساری رسید از آنجا ایلغار کرده شبیخونی به جیش ابوالحسین و ابوالقاسم زد و بسیاری از اتباع آنان را بکشت و اسپهبد هروسندان در این جنگ کشته شد و پس از این وقعه ابوالقاسم جعفر بگیلان رفت و ابوالحسین احمد در حدود جرجان متوقف ماند و داعی صغیر بدو پیغام کرد تو مرا بجای پدر و مخدوم باشی و دختر تو بخانهء من است و از اینرو مرا با تو خصومتی نتواند بود لیکن این برادر تو بلقاسم مرا تشویش میدهد تا ضرورت را بدفع او قیام میکنم اکنون صلاح من و تو در مرافقت و موافقت یکدیگر است و ابوالحسین بدین معنی رضا داده بداعی صغیر پیوست و داعی او را بجرجان مانده خود به آمل شد و برتق و فتق امور ملک پرداخت لیکن چندی پس از این بار دیگر ابوالحسین و ابوالقاسم پسران ناصر کبیر با هم یکی شده ابوالقاسم جعفر از صوب گیلان و ابوالحسین احمد از ناحیت جرجان متوجه آمل شدند و در آمل میان آنان با داعی جنگی سخت روی داد و داعی منهزماً به رویان شتافت و پسران داعی کبیر ابوالحسین و ابوالقاسم به آمل درآمده و با استمالت قلوب لشکری و کشوری زمام ملک به دست گرفتند و ابوالحسین به آمل مقر ساخت و ابوالقاسم بگیلان مستقر گشت و در اواخر رجب سال 311 ه . ق. ابوالحسین درگذشت و سال دیگر (312) ابوالقاسم وفات یافت.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جلال الدین بن ابوالقاسم قوام الدین درگزینی. خوندمیر در دستورالوزراء آرد: او بسمت علو همت و کثرت فصاحت و لطف گفتار و حسن کردار و شکل خوب و شمائل مرغوب موصوف و معروف بود و در امر جود و سخا و بذل و عطا نسبت بعلماء و فضلا بل کافهء برایا اسراف می نمود. لاجرم در ایام وزارت آن وزیر بحر مکرمت را قرض بسیار شد و پیوسته در سر دیوان جماعت قرض خواهان جمع آمده مزاحم اوقات شریفش می گشتند. القصه جلال الدین در اوائل ایام سلطنت سلطان محمد بن محمود امر وزارت را تکفل نمود و چون چند گاهی به تمشیت مهمات مملکتی پرداخت شمس الدین ابوالنجیب امراء و ارکان دولت را بخدمات لائقه ممنون گردانید تا جلال الدین را معزول ساخته و او را نوبت دیگر بدان درجه بلند رسانیدند. نقل است که در آن ایام که شمس الدین ابوالنجیب خاطر اکابر و اصاغر را ببذل درم و دینار بجانب خود مائل و راغب کرد جلال الدین این قطعه گفته بسلطان فرستاد که:
خصمم زبهر تربیت خویش و عزل من
بفریفت خلق را بزر و سیم بی کران
خصمم اگر بسیم و زر خویش واثق است
من بنده واثقم بخدای و خدایگان.
اما هیچ فائده بر آن مترتب نگشت و جلال الدین معزول شده این قطعهء دیگر بخاطرش گذشت:
عشوه دادی مرا و بخریدم
لاجرم باد دارم اندر دست
در تو بستم دل و ندانستم
که دل اندر خدای باید بست.
و قاضی شروان بعد از عزل جلال الدین این ابیات در مدح و تسلی او انشا کرد:
در خواب دوش مسند صدر جهانیان
با بنده گفت خواجه مرا یاد می کند
گفتم که شاد باش که فردا بکام دل
پشت مبارکش دل تو شاد می کند.
بالجمله جلال الدین در کنج انزوا و نامرادی منزل گزید تا آن زمان که متوجه عالم باقی گردید. -انتهی.
پدر جلال الدین، قوام الدین مکنی به ابی القاسم بود و صاحب حبیب السیر کنیهء پسر را نیز ابوالقاسم آورده است. رجوع به دستورالوزراء ص 215 ببعد و حبیب السیر ج 1 ص 386 و نیز رجوع به ابوالقاسم قوام الدین و رجوع به جلال الدین... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جنید سیدالاقطاب سعیدبن عبید و برخی نسب او را جنیدبن محمد بن جنید الخراز القواریری النهاوندی البغدادی سلطان الطائفه گفته اند. رجوع به جنید... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جویبر [ جوی بُر؟ ] صاحب الضحّاک. محدث است. (الکنی للدولابی چ حیدرآباد دکن ج 2 ص 86 س 15).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جوینی. او راست: کتاب الطهارات. (کشف الظنون). و ظاهراً ابوالقاسم جوینی رازی آتی الذکر همین ابوالقاسم است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) جوینی رازی، فقیه. او راست: کتاب الضحایا. (کشف الظنون).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) چغانی. رجوع به ابوالقاسم داماد والی چغانیان شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حاتمک. او پس از امیرک بیهقی به صاحب بریدی خراسان منصوب گشت. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362 و 501 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حدیثی. از فقهاء شراة و ابن الندیم او را دیده است و وی مذهب خویش پوشیده میداشته. و از اوست: کتاب جامع در فقه. کتاب احکام الله عزوجل. کتاب الامامة. کتاب الوعد و الوعید. کتاب التحریم و التحلیل و کتاب التحکیم فی الله جل اسمه. (ابن الندیم).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حریری. فضل بن سهل بن الفضل. رجوع به حریری ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسن بن احمد عنصری. رجوع به عنصری شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسن یا احمد یا منصور فردوسی طابرانی طوسی بن اسحاق یا علی یا احمدبن شرف شاه محمد بن منصوربن فخرالدین احمدبن حکیم فرخ. رجوع به فردوسی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسن بن بشربن یحیی آمدی نحوی کاتب. رجوع به حسن...شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسن بن عبدالله مستوفی. رجوع به حسن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسن بن محمد طوسی. رجوع به حسن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسن بن محمد واعظ نیشابوری. رجوع به حسن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسین بن حارث جدلی. محدث است و او از نعمان بن بشیر الانصاری حدیث شنیده است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسین بن حسن بن واسان. رجوع به حسین... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسین بن روح نوبختی. رجوع به حسین... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسین بن علی بن حسن بن محمد بن یوسف. وزیر مغربی معروف به ابن المرزبان. رجوع به حسین... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسین بن محمد بن فضل. رجوع به حسین... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسین بن محمد بن مفضل معروف به راغب اصفهانی. رجوع به حسین ابوالقاسم بن محمد... و رجوع به راغب... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حسین بن ولیدبن نصربن العریف. رجوع به حسین... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حصیری. رجوع به حصیری... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) الحلاج الزاهد. از اوست کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. (ابن الندیم).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حماد راویة بن ابی لیلی شاپوربن مبارک بن عبیدالله دیلمی. رجوع به حماد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حمزة بن یوسف سهمی. رجوع به حمزه... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) حوفی. رجوع به احمدبن محمد بن خلف الاشبیلی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خاص. یکی از ارکان دولت سلطان ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خاقانی. عبدالله بن محمد الخاقانی. رجوع به عبدالله بن محمد خاقانی... و رجوع به خاقانی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خالدبن خلی الکلاعی. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خبزارزی. نصربن احمدبن نصربن مأمون. این شاعر بصری امی بود و خواندن و نوشتن نمیدانست لکن شعر او در غایت جودت و لطافت بود و شغل خبازی نان برنجین داشت و از این رو بخبزارزی معروف گشت. او در حین اشتغال به کار خود اشعار خویش میخواند. و جوانان بصره که وی نیز بصحبت آنان بی رغبتی نبود بر وی گرد می آمدند و از مردی چون او با چنان حرفت شگفتی مینمودند و شعر او را برای آسانی و روانی از بر می کردند. و ابن لنگک شاعر بصره با علوّ مکانتی که داشت بر دکان او می نشست و دیوان او گرد می کرد و خطیب در تاریخ بغداد آرد که: ابومحمد عبدالله بن محمد الاکفانی گفت با عم خود ابوعبدالله اکفانی شاعر و ابوالحسین بن لنگک و ابوعبدالله مفجع و ابوالحسن سمّاک در تعطیل عید بیرون رفتیم و من در آن وقت طفل بودم تا بدکان نصر رسیدیم و او بر تابه نان می پخت و نزد وی نشستیم و تهنیت عید گفتند و او شاخ و برگ خرما زیر تابه می افروخت تا آتش بالا گرفت و دود درپیچید و ما بعزم رفتن برخاستیم و نصر به ابن لنگک گفت یا اباحسین کی یکدیگر را دیدار کنیم گفت آنگاه که جامهء من چرکین گردد (و قصد اینکه جامهء عید من نو و تازه است و دود تابه رنگ آن بگردانید). سپس بکوچهء بنی سمره شدیم و بسرای ابواحمربن المثنی درآمدیم و ابن لنگک بنشست و گفت بی شک نصر دربارهء این دیدار و این مجلس شعری خواهد گفت بهتر آن است که ما بر او پیشی گیریم پس دواتی خواست و قطعهء ذیل انشاء کرد:
لنصر فی فؤادی فرط حبّ
انیف به علی کل الصحاب
اتیناه فبخّرنا بخوراً
من السعف المدخن بالتهاب(1)
فقمت مبادراً و حسبت نصراً(2)
اراد بذاک طردی او ذهابی
فقال متی اراک اباحسین
فقلت له اذا اتسخت ثیابی.
و قطعه بنصر فرستاد و او در جواب قطعهء ذیل املا کرد و بر پشت نامه بنوشتند و به ابی حسین ارسال داشت:
منحت اباالحسین صمیم ودّی
فداعبنی بالفاظ عذاب
اتی و ثیابه کالشیب بیض(3)
فعدن له کریعان الشباب
و بغضی للمشیب اعدّ عندی
سواداً لونه لون الخضاب
ظننت جلوسه عندی لعرس
فجدت له بتمسیک الثیاب
و قلت متی اراک اباحسینٍ
فجاوبنی اذا اتسخت ثیابی
و لو کان التقزز فیه خیر
لما کنی(4) الوصیّ اباتراب.
و نیز او راست:
رأیت الهلال و وجه الحبیب
فکانا هلالین عندالنظر
فلم ادر من حیرتی فیهما
هلال السما(5) من0هلال البشر
ولولا التورد فی الوجنتین
و ما راعنی من سوادالشعر
لکنت اظن الهلال الحبیب
و کنت اظن الحبیب القمر.(6)
و باز:
شاقنی الاهل لم یشقنی الدیار
والهوی صائر الی حیث صاروا
جیرة فرقتهم غربة البی
ن و بین القلوب ذاک الجوار
کم اناس رعوا(7) لنا حین غابوا
و اناس خانوا(8) و هم حضّار
عرضوا ثم اعرضوا و استمالوا
ثم مالوا وانصفوا(9) ثم جاروا
لاتلمهم علی التجنی فلولم
یتجنوا لم یحسن الاعتذار.
و هم او راست:
فلاتمُنّ بتنمیق تکلفه
لصورة حسنها الاصلی یکفیها
ان الدنانیر لاتجلی وان عثقت
ولاتزاد علی الحسن الذی فیها.
و نیز:
اذا ما لسان المرء اکثر هذره
فذاک لسان بالبلاء موکل
اذا شئت ان تحیا عزیزاً مسلما
فدَبّرْ و میز ما تقول و تفعل.
و وفات نصربن احمد خبزارزی به سال 327 ه . ق. بود. (نقل باختصار از معجم الادباء یاقوت). و ابن خلکان وفات وی را 317 ه . ق. آرد و گوید در آن نیز نظر است چه خطیب در تاریخ بغداد گوید که احمدبن منصور نوشری مذکور، به سال 325 ه . ق. از نصر خبزارزی استماع شعر کرده است. و او راست:
و کان الصدیق یزور الصدیق
لشرب المدام و عرف القیان
فصار الصّدیق یزور الصدیق
لبث الهموم و شکوی الزّمان.
و احمدبن منصوربن محمد بن حاتم نوشری اشعار ذیل را از قول خود نصر روایت میکند:
بات الحبیب منادمی
والسکر یصبغ وجنتیه
ثم اغتدی و قد ابتدا
صنع(10) الخمار بمقلتیه
وهبت له عین الکری
و تعوضَت نظرا الیه
شکراً لاحسان الزما-
نِ کما یساعدنی علیه.
و نیز:
کم اقاسی لدیک قالا و قیلا
وعدات تتری و مطلا طویلا
جمعة تنقضی و شهر یولی
و امانیک بکرة و اصیلا
این یفتنی منک الجمیل من الفع
ل تعاطیت عنک صبراً جمیلا
والهوی یستزید حالا فحالا
و کذا ینسلی قلیلاً قلیلا
ویک لاتأمنن صروف اللیالی
انّها تترک العزیز ذلیلا
فکأنی بحسن وجهک قدصا-
حت به اللحیة الرحیل الرحیلا
فتبدلت حین بدّلت بالنّو-
ر ظلاماً و ساء ذاک بدیلا
فکأن لم تکن قضیبا رطیبا
و کأن لم تکن کثیبا مهیلا
عندها یشمت الذی لم تصله
و یکون الذی وصلت خلیلا.
رجوع بمعجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 7 ص 206 تا 208 و ابن خلکان ج2 ص282 تا 285 شود. و منوچهری نام او را بتخفیف خبزرزی آورده است و آن نیز یکی از وجوه ششگانهء ارز به معنی برنج باشد(11):
بشعر خبزرزی بر بخور قدح سه چهار
که دوست داری تو شعرهای خبزارزی(12).
(1) - للثیاب. (ابن خلکان).
(2) - ظننت. (ابن خلکان).
(3) - کقتیر شیب. (ابن خلکان).
(4) - فلم یکنی. (ابن خلکان).
(5) - الدجی. (ابن خلکان).
(6) - ابن خلکان این بیت را اضافه دارد:
و ذاک یغیب و ذا حاضر
و ما من یغیب کما من حضر.
(7) - وفوا. (ابن خلکان).
(8) - جفوا. (ابن خلکان).
(9) - جاوروا. (ابن خلکان).
(10) - ن ل: صبغ.
(11) - این کلمه در نسخ چاپی و هم نسخ خطی دیوان منوچهری بغلط «چتررزی» آمده است.
(12) - ابن خلکان گوید: فیها ست لغات: الواحدة بضم الهمزة والراء و تشدید الزّای والاخری بفتح الهمزة والباقی مثل الاولی والثالثة ارز بضم الهمزة و سکون الراء و تخفیف الزای والرابعة مثل الثالثة لکن الراء مضمومة و الخامسة رز بضم الراء و تشدید الزای و السادسة رنز بضم الراء و سکون النون و تخفیف الزای.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خرقی. عمر بن حسین بن عبدالله بن احمد خرقی شیخ حنبلیان بغداد و صاحب المختصر فی فقه الامام احمدبن حنبل است. او فقیهی سدید و ورع بود و قاضی ابویعلی گوید: وی را مصنفات و تخریجاتی در مذهب هست (یعنی مذهب حنبلی) که به دست مردم نرسید و سبب آنکه او از بغداد برفت و کتابهای خویش در درب سلیمان بودیعت گذاشت و آن کتب بسوخت. وفات خرقی به دمشق در سال 334 ه . ق. بود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خراز یا خزاز قواریری. رجوع به جنیدبن محمد بن جنید... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خزانی. باغ ابوالقاسم خزانی نام باغی بوده است به غزنین و رسول القائم بالله خلیفهء عباسی ابوبکر سلیمانی را که حامل عهد و لوا برای ابوسعید مسعودبن محمودبن سبکتکین بود بدان باغ فرود آوردند. رجوع به تاریخ بیهقی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خلف بن عباس زهراوی اندلسی. رجوع به ابوالقاسم زهراوی خلف... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خلف بن عبدالملک بن مسعود. معروف به ابن بشکوال. رجوع به ابن بشکوال... و رجوع به خلف شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خلف بن یوسف اندلسی. رجوع به خلف... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خلیل. ندیم امیر یوسف بن سبکتکین. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خوارزمی فدائی. او به سال 535 ه . ق. محمود، دانشمندی را که از مقربان بارگاه مقرب الدین جوهر خادم بود بزخم کارد بکشت. رجوع به ج 1 حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 365 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) الخیری سیستانی. رجوع به تاریخ سیستان ص 20 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) خیزانی. رجوع به شهریاران گمنام سیداحمد کسروی ص 101 و 105 و 136 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) دراکی اصفهانی. رجوع به عبدالعزیزبن عبدالله بن محمد بن العزیز فقیه شافعی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) داماد. والی چغانیان. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47 و 501 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) دامغانی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 332 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) دبیر. صاحب برید بلخ از دست مسعودبن محمودبن سبکتکین. وفات 430 ه . ق. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 576 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) دقاق. رجوع به علی بن عبیدالله یا عبدالله بن عبدالغفار الدقاق... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) دلجی. رجوع به احمدبن عبدالله دلجی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) رازی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) رازی. رجوع به جعفربن محمد رازی معروف به ابی القاسم رازی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) راغب اصفهانی. رجوع به حسین ابوالقاسم بن محمد بن مفضل... و راغب... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) رافعی. رجوع به عبدالکریم بن محمد رافعی قزوینی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) رحّال. رسول مسعودبن محمودبن سبکتکین نزد علی تکین. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 62 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) رقّی. منسوب به رقّه. (شیخ...) منجم. در نامهء دانشوران شرح حال این منجم بدین گونه آمده است:(1)منجمی بیعدیل و فاضلی بی نظیر بوده در احکام نجوم و حوادث یدی طولی و در علم زیج و هیأت ربطی کامل داشته. جمال الدین بن قفطی در تاریخ الحکما چنین نگاشته که آن دانشمند یگانه در خدمت ملک فاضل دانشمند امیرسیف الدولة بن حمدان بسر میبرد و محل وثوق و مورد اطمینان آن پادشاه بود و همواره در مجالس انس و محافل مناظرات آن امیر حاضر گشتی و در مجمع فضلاء در مسائل علمیه که گفتگو مینمودند مخاطب آن امیر بزرگ بود و از خدمت وی منفک نبود تا آن پادشاه روزگار زندگانی و امارت را بدرود نمود ابونصر که یکی از کتاب زمان سیف الدولة بن حمدان بود و کتابی دارد موسوم بمفاوضه که در آن کتاب شرح حالات چند نفر از فضلای بزرگ را که خود درک صحبتشان را نموده بود نگاشته، گوید که شیخ ابوالقاسم رقی منجم خود از برای من حکایت کرد که پس از وفات امیرسیف الدولة بن حمدان مرا اندوه زیاد روی داد و ترک نجامت کرده بتجارت مشغولی داشتم و هم بجهة آن کار وقتی به بغداد رفتم در زمانی که عضدالدولهء دیلمی در بغداد بود و مشغول خرید و فروش بعضی از مایحتاج بودم روزی از بازار وراقین میگذشتم شیخ ابوالقاسم قصری را دیدم در دکانی نشسته و تقویم مینوشت متوجه او شدم تا ببینم چگونه مینویسد چون نزدیک بدو شدم سر برآورد و گفت به راه خود رو که اینگونه مطالب نه چیزیست که تو توانی فهمید گفتم آری چنین است اما اگر لحظه ای اذن دهی که در اینجا رفع خستگی کنم کمال محبت است گفت بنشین. من نزدیک وی نشستم آنگاه قلم برداشت و مشغول بنوشتن شد در عمل او نیک تأمل کردم دیدم که تقویم مشتری میکرد و چون نزدیک شد که فارغ گردد گفتمش چرا خود را بزحمت انداختی و محتاج بدو عمل ضرب نمودی و حال آنکه حاجتی به آن نداشتی گفت چگونه توانستمی کرد اگر چنان نکردمی گفتم اگر چنین و چنان میکردی مطلوب حاصل میشد این بگفتم و بزودی برخاسته و روانه شدم او نیز از جای خود برخاست و از عقب من دوان آمده در من آویخت و دستم را ببوسید و عذر خواست و بسوءفعل خود و ترک ادب اقرار آورد از نام من جویا شد گفتمش بشناخت چون صیت نجامت من شنیده بود و مؤلفات مرا دیده بعد از آن مطالب بسیار از من اخذ نمود و از اصدقا و اخلاء من گردید از جمله مطالبی چند در نجوم از من سؤال کرد در پنجاه فصل بجهة وی نوشتم و مشکلات هریک از آن قواعد را توضیح و تبیین نموده زیاده از من امتنان حاصل نمود عنوان مسائل بدین شرح است که مسطور میگردد: مسئلهء اول در بیان استخراج تقاویم سبعهء سیاره و رأس و تقاویم هشتاد و چهار ستارهء ثابته و طول و عرض، مسئلهء دویم در طریق بستن نظرات کواکب و اتصالات کلی، مسئلهء سیم در خسوف و کسوف ماه و آفتاب و طریق عمل هر دو، مسئلهء چهارم در بیان طالع سال و طریق عمل آن، مسئلهء پنجم در بیان آنچه ضروریات تقویم است و زوایدی که در تقویم نامه بکار برند، مسئلهء ششم در بیان بعضی از اعمال نجومی از جیب، قوس و سهم و میل منکوس و ظل سلمی و مستوی و بعد کوکب از معدل النهار، مسئلهء هفتم در طالع مولود و وقت ولادت بتخمین و نمودارات و تعیین هیلاج، مسئلهء هشتم در معرفت انتهاآت و طالع تسییرات. پوشیده نماند که چون شرح مسائل شیخ ابوالقاسم رقی در دست نبود و توضیح و تصحیح آن مطالب مطالعه کنندگان را فایدتی بزرگ داشت در این مقام عنوان آن مسائل را به اندک بسطی مینگاریم و شرح تمام آن کلمات را هرکس خواهد مفصلاً بداند بکتب مبسوط هیأت رجوع نماید چون ایراد تمام مطالب آن مسائل در این مورد خارج از غرض ما بود بتحریر آن مبادرت نجست.
توضیح مسائل شیخ ابوالقاسم رقی در استخراج تقویم آفتاب و سایر کواکب
مسئلهء اولی: در وقت مطلوب و افق مطلوب از جداول زیج وسط و اوج آفتاب برگیریم و وسط را بتعدیل الایام معدل کنیم و بنقصان اوج از وسط معدل مرکز حاصل نمائیم و از این مرکز در جدول تعدیل شمس درآئیم و بعمل تعدیل مابین السطرین تعدیل الشمس حاصل کنیم پس اگر مرکز از شش برج جنوبی باشد تعدیل الشمس را بر وسط معدل بتعدیل الایام بیفزائیم و اگر شش برج شمالی بود این تعدیل الشمس را از وسط مذکور بکاهیم تقویم آفتاب حاصل نمائیم. در استخراج تقویم قمر در وقت مطلوب و بافق مطلوب وسط و اوج و رأس از جداول اوساط قمر در زیج برمیگیریم و وسط را بتعدیل الایام معدل میسازیم و اوج را از وسط معدل نقصان میکنیم تا مرکز معدل باقی ماند پس بمرکز از جدول تعدیل اول قمر تعدیل برداریم و ملاحظه نمائیم اضافی است یا نقصانی پس به این تعدیل وسط معدل بتعدیل الایام را معدل بتعدیل اول کنیم و مرکز را نیز معدل بتعدیل اول سازیم بعد از آن تقویم شمس را که دروقت مطلوب حاصل کرده باشیم از وسط معدل بتعدیل اول نقصان کنیم و این باقی را بقیة الشمس و بقیة التقویمی گوئیم، باز اوج شمس را از وسط مذکور نقصان سازیم و این بقیه را بقیة الاوجی گوئیم پس به این دو بقیه که بقیة الشمس و بقیة الاوجی باشد در جدول تعدیل دوم قمر درآئیم تعدیل دوم برگیریم و از روی جدول معلوم کنیم که این تعدیل اضافی است یا نقصانی پس وسط معدل بتعدیل اول و مرکز معدل بتعدیل اول را به این تعدیل دوم یا نقصانی هرچه مقتضای حال باشد معدل سازیم پس از وسط معدل بتعدیل دوم تقویم آفتاب را بکاهیم و باقی را وسط منقوس گوئیم پس به این وسط منقوس و مرکز ثانی معدل بتعدیلین بجدول تعدیل سوم درآئیم تعدیل ثالث برگیریم و معلوم کنیم اضافی است یا نقصانی آنگاه وسط ثانیرا باین تعدیل سوم معدل سازیم تا تقویم قمر بمسائل حاصل شود پس برای عرض قمر و تحصیل قمر به ممثل قمر بمائل را اعاده کنیم و از آن تقویم رأس را نقصان کنیم آنچه ماند حصة العرض باشد. از حصة العرض بجدول تعدیل چهارم قمر درآئیم تعدیل رابع برگیریم پس تقویم قمر بمائل را به آن معدل سازیم تا تقویم قمر حاصل شود و از حصة العرض بجدول عرض قمر درآئیم عرض حاصل کنیم وحصة العرض اگر شش برج اول بود عرض شمالی باشد و الا عرض جنوبی بود. در استخراج تقویم علویه در وقت مطلوب و موضع مطلوب از روی جداول زیج وسط و اوج برگیریم و وسط را بتعدیل الایام معدل ساخته اوج را از آن نقصان کنیم تا مرکز حاصل شود پس از مرکز تعدیل اول کوکب اگر مرکز از شش برج کمتر باشد این تعدیل را از وسط و مرکز بکاهند و اگر از شش برج زیاده بود بیفزایند تا وسط معدل بتعدیل اول حاصل گردد پس رأس را از وسط معدل بتعدیل اول نقصان کنیم تا حصة العرض حاصل شود پس از حصة العرض تعدیل دوم و زاویة العرض کوکب برگیرند آنگاه بتعدیل دوم وسط و مرکز معدل بتعدیل اول را بزیاده یا نقصان برطبق نوشتهء جدول معدل سازیم تا وسط معدل بتعدیل دوم حاصل شود و باز تقویم آفتاب آورده شش برج زیاده یا کم کنند تا نظیرالشمس حاصل شود پس نظیرالشمس را از وسط معدل بتعدیل دوم نقصان کنند باقی را زاویة الشمس نام کنند پس این زاویة الشمس را نصف کنند و از آن نصف قوس منقح به دست آرند پس تمام این قوس منقح الی الربع گیرند و ضبط کنند و بعد از تقویم آفتاب اوج آفتاب کاسته مرکز مقوم حاصل سازند و از مرکز مقوم بعد آفتاب از مرکز زمین از جدول بعدالشمس حاصل نمایند پس تمام زاویة الارض هم تا ربع دور بگیرند و جیب آنرا حاصل کنند و از جدول بعدالکواکب بمرکز ثانی کوکب بعد کوکب حاصل کنند پس جیب و بعد مذکور را با هم ضرب کنند پس این حاصل ضرب را بر بعد آفتاب قسمت کنند آنچه خارج شود آنرا در جدول ظل مقوس کنند ازین قوس چهل وپنج درجه را نقصان کنند ظل این باقی گیرند و ظل تمام قوس منقح نصف زاویة الشمس الی الربع را بگیریم و این هردو ظل را باهم ضرب کنیم و حاصل را برشصت یعنی جیب اعظم قسمت کنیم یعنی یکمرتبه منحط سازیم و خارج را در جدول ظل مقوس کنیم و آنرا قوس مضروب نام نهیم پس اینقوس را بر تمام قوس منقح نصف زاویة الشمس الی الربع که ضبط نموده بودیم بیفزائیم تا زاویة الارض حاصل شود پس از درجات قدر این زاویه بروج سازیم و بنگریم اگر زاویة الشمس از شش برج کمتر بود زاویة الارض را از تقویم آفتاب کم کنیم و اگر در نصف دوم باشد بیفزائیم تا حاصل تقویم علویه باشد پس برای تحصیل عرض جیب زاویة الارض را در ظل زاویة الارض ضرب کنیم و حاصل را بر جیب زاویة الشمس قسمت کنیم و خارج را در جدول ظل مقوس سازیم عرض کوکب بدست آید پس اگر حصة العرض کم از شش برج باشد عرض شمالیست و الا جنوبی. در استخراج تقویم سفلین یعنی عطارد و زهره وعرض آنها از جداول زیج در وقت مطلوب و موضع مطلوب اوساط سفلیین و اوج و رأس برمیگیریم و وسط را بتعدیل الایام معدل سازیم و اوج را از آن نقصان کنیم تا مرکز حاصل شود پس از مرکز تعدیل اول کوکب بگیریم اگر کوکب از شش برج کم باشد این تعدیل را از وسط و مرکز بکاهیم و الا زیاده کنیم تا وسط معدل بتعدیل اول حاصل آید پس رأس را بیاوریم و از وسط معدل بتعدیل اول نقصان کنیم تا حصة الارض حاصل شود پس از حصة الارض تعدیل دوم و زاویة الارض کوکب برگیریم آنگاه بتعدیل دوم وسط و مرکز معدل بتعدیل دوم حاصل شود باز تقویم آفتاب را آورده شش برج برآن بیفزائیم یا کم سازیم تا در هر صورت نظیرالشمس حاصل شود پس نظیرالشمس را از وسط معدل بتعدیل دویم نقصان کنیم زاویة الشمس نام کنیم پس این زاویة الشمس را تنصیف کنیم و از آن نصف قوس منقح به دست آوریم پس تمام این قوس منقح را تا نود بگیریم و ضبط نمائیم پس از تقویم آفتاب اوج آفتابرا نقصان کنیم تا مرکز مقوم حاصل شود واز این مرکز مقوم آفتاب بعد آفتاب از جدول بعد حاصل کنیم پس تمام زاویة الارض تا ربع دور بگیریم و جیب این تمام را حاصل کنیم و بمرکز معدل بتعدیل دوم در جدول بعد کوکب درآمده بعدالکوکب برگیریم پس جیب و بعد مذکور را با هم ضرب کنیم و حاصل ضرب را بر شصت یعنی جیب اعظم قسمت کنیم و خارج را نگاه داریم باز بعد مرکز آفتاب از مرکز زمین را در شصت ضرب کنیم و حاصل را بر آن خارج که نگاه داشته ایم قسمت کنیم و خارج را در جدول ظل مقوس کنیم و چهل و پنج درجه ازین قوس نقصان کنیم و ظل این باقی بگیریم و ظل تمام قوس منقح الی الربع را نیز بگیریم و این هر دو ظل را با هم ضرب کنیم و حاصل را بر شصت قسمت کنیم و خارج را در جدول مقوس کنیم و این قوس را که قوس مضروب باشد از تمام قوس منقح که ضبط نموده بودیم کم سازیم باقی زاویة الارض باشد پس درجات این زاویه اگر زیاده 29 باشند بروج سازیم و ببینیم اگر زاویة الشمس در نصف اول باشد بروج و درجات این زاویة الارض را از تقویم آفتاب نقصان کنیم و الا افزائیم تا تقویم سفلین حاصل شود و برای عرض کوکب جیب زاویة الارض را در ظل زاویة الارض ضرب کنیم و حاصل را برجیب زاویة الشمس قسمت کنیم و خارج را در جدول مقوس کنیم عرض کوکب حاصل شود اگر حصه کم از شش برج است شمالی باشد و الا جنوبی.
مسئلهء دویم: در طریق بستن نظرات کواکب و اتصالات کلی. اتصال قمر را باکواکب مزاجات گویند و آن مقارنه است و تسدیس و تربیع وتثلیث و مقابله. درمقارنه هیچ بعد مابین دو کوکب نیست و در تسدیس دو برج است و در تربیع سه برج و در تثلیث چهار برج و در مقابله شش برج و چون خواهیم معلوم کنیم که اتصال بچند ساعت روز یا شب خواهد شد تقویم آفتاب با هرکدام از کواکب دیگر که نزدیک باشد تقویم قمر مینویسیم پس اگر تقویم آفتاب یا کوکبی که قمر با و متصل میشود زیاده از تقویم قمر است تفاوت را گرفته بعد ماضی گوئیم و اگر تقویم قمر زیاده باشد تفاوت را بعد مستقبل گوئیم پس بهت معدل میگیریم و آن تفاوت مابین بهت کوکب است و بهت قمر اگر مستقیم باشد و اگر راجع باشد بقدر مجموعست پس بهت به معدل و بعد در جدول مزاجات ساعات بعد برمیداریم پس دربعد ماضی اگر ساعات بعد کمتر از ساعات نصف النهار باشد مجموع هردوساعات گذشته از اول روز است تا وقت اتصال و اگر برابر باشند وقت اتصال اول شب آینده خواهد بود و اگر زیاده باشد از ساعات نصف النهار تفاضل ساعات اتصالست از اول شب آینده و در بعد مستقبل اگر ساعات بعد کمتر از نصف النهار باشد تفاضل ساعات اتصال است از اول روز و اگر برابر باشند اتصال اول روز باشد و اگر زیاده باشد مجموع را از بیست و چهار ساعت نقصان میکنیم باقی ساعات اتصال باشد از اول شب گذشته و اما اتصالات کلی و آن پیوستن کوکب است غیر قمر بکوکبی دیگر بنظر یا تناظر پس بعد ماضی یا مستقبل معلوم کنیم و به بعد و بهت در جدول اتصالات ساعات بعد بردارند و چنانچه در مزاجات ذکر شد عمل کنند و این را نظرات و اتصالات کلی گویند و اگر هردو کوکب مستقیم اند یا راجع تفاضل بهت معدل باشد و اگر یکی راجع باشد و دیگر مستقیم مجموع دوبهت بهت معدل است و اما تناظر زمانی و مطلعی زمانی آن بود که هردو در دو موضعی باشند که ساعات روز متساوی باشد مثل بیست درجهء ثور و دو درجهء اسد و طریق عمل همانطور است که در فوق ذکر شد اما تناظر مطلعی آن است که مواضع دو کوکب در مطالع متساوی باشند مثلا یکی در بیست درجه حمل و دیگر در ده درجه حوت باشند و طریق عمل همان است که ذکر شد.
مسئلهء سیم: در خسوف و کسوف ماه و آفتاب و طریق استخراج اوقات آنها. خسوف قمر بسبب حائل شدن زمین است مابین ماه و آفتاب و کسوف شمس بسبب حایل شدن ماه است مابین زمین و آفتاب و خسوف قمر همیشه در اواسط ماه واقع شود و کسوف آفتاب همیشه در اواخر ماه ولی لازم نیست که در هرماه خسوف و کسوفی واقع شود و طریق استخراج اوقات هر کدام بدو وجه ممکن است یکی بحساب و دیگر بجدول. طریق حساب خیلی مفصل است و اینجا از قاعدهء جدول مختصر اشاره میکنیم در معرفت خسوف هر استقبال حقیقی که شب باشد یا در دو طرف روز کمتر از دو ساعت و چهار دقیقه گذشته از اول روز یا مانده تا آخر روز و بعد جزو از عقده کمتر از دوازده درجه باشد خسوف ممکن شود و معرفت خسوف بجدول طریقش این است که عرض ماه در وقت استقبال در طول جدول خسوف که در زیج ثبت است از جانب راست بهت ماه در عرض جدول بر بالا طلب باید کرد و از تلقاء هر دو ساعات سقوط باید گرفت اگر آنجا کلمه کُلّهُ نوشته باشد همهء جرم ماه منخسف شود ساعات مکث آنچه نوشته باشد از جدول بر باید گرفت و اگر ُکلُّةُ نباشد اصابع قطر و اصابع جرم آنچه باشد از جدول بر باید گرفت پس ساعات استقبال در پنج موضع نهیم و ساعات سقوط از اول بکاهیم و بر پنجم بیفزائیم و ساعات مکث از دوم بکاهیم و برچهارم افزائیم و سیم همچنان بگذاریم اول ساعات بدو خسوف و دوم ساعات بدو مکث و سیم ساعات وسط خسوف و چهارم ساعات بدو انجلا و پنجم ساعات تمام انجلا باشد و اگر ساعات مکث نباشد ساعات استقبال بسه موضع نهیم و ساعات سقوط از اول بکاهیم و بر سیم افزائیم تا اول ساعات بدو خسوف باشد و دوم ساعات وسط خسوف و سیم تمامی انجلا و در باب کسوف هر اجتماع که به روز باشد یا در دو طرف شب کمتر از یکساعت و ده دقیقه گذشته از اول شب یا مانده تا آخر شب و بعد جزو اجتماع از عقدهء بعد از ذنب و پیش از رأس کمتر از هشت درجه و سی ونه دقیقه باشد در معظم عمارت کسوف ممکن بود و برای معرفت کسوف بجدول، طریقش این است که بازاء جزو اجتماع و ساعات بعد اجتماع حقیقی پیش از زوال یا پس از زوال یا بوقت زوال هریک از اختلاف منظر طول و اختلاف منظر عرض برگیریم پس اختلاف طول را بر سبق قمر قسمت کنیم خارج قسمت را از ساعات اجتماع حقیقی از اول روز یا شب نقصان کنیم اگر جزو اجتماع بطالع اجتماع نزدیکتر باشد و اگر سابع نزدیکتر باشد بر آن افزائیم تا ساعات اجتماع مرئی حاصل آید و آن را زمان وسط کسوف خوانیم پس عرض حقیقی در زمان وسط کسوف بیرون آوریم و اختلاف منظر عرض بر آن افزائیم اگر جهة عرض حقیقی موافق جهة عاشر باشد از سمت الرأس و الا تفاضل میان آن هردو بگیریم تا عرض مرئی حاصل شود پس به عرض مرئی و بهت قمر ساعات سقوط و اصابع قطر و اصابع جرم از جدول کسوف برگیرم و چنانچه پیشتر گفته ایم ساعات به دو کسوف و ساعات تمام انجلا حاصل کنیم.
مسئلهء چهارم: در بیان طالع سال و طریق عمل آن. طالع سال جزوی بود از منطقة البروج که بر خط افق بلد مفروض باشد وقتی که آفتاب بنقطهء اول برج حمل رسد و آن جزو متعلق بهر برج باشد آن برج را طالع گویند و دانستن آن جزو را طریقها بسیار است و ما یک وجه را اینجا ذکر می کنیم اول بنگرند در روز مفروض که آفتاب به حمل درآمده یا خواهد درآمد یا در عین نصف النهار درآید پس اگر در نصف النهار تحویل کند تقویم آفتاب هاهاها بود و روز نوروز همان روز بود پس شش ساعت نصف النهار بود و آن ساعات را در اجزای ساعات یعنی در پانزده ضرب کنند و حاصل ضرب دائر باشد و آن نیز مطالع طالع باشد در جدول مطالع البروج عرض بلد مفروض مقوس کنند طالع حاصل آید و اگر قبل از نصف النهار تحویل خواهد شد همان روز نیز نوروز باشد و اگر بعد از نصف النهار تحویل شود روز دیگر که بعد ازتحویل است نوروز خواهد شد پس عدد ساعات در اجزای ساعات ضرب کنیم تا دائر معلوم شود و بعد از آن دائر را بر مطالع بلدی جزو آفتاب به وقت طلوع افزائیم اگر ساعات از اول شب باشد تا مطالع طالع حاصل شود و چون مطالع طالع را در عرض بلد مفروض مقوس کنیم طالع معلوم شود.
مسئلهء پنجم: از زوایدی که در تقویم تام بکار دارند و ضروریات تقویم است یکی روش خمسهء متحیره است و آن را حرکت بطی است که منجمین در ضمن استخراج تقویم به دست آورند و دیگر مواضع سبعهء منحوسه است و در این زمان جز تقویم استخراج نشود و در جداول تقویم مجاهدات آن را با کواکب درج نمایند و دیگر ساعات بست است و آن معوّج باشد و مستوی و در تقویم نسبت ساعات مستویه استخراج شود و دیگر مراکز البحران است و تأسیسات که در فوق صفحات تقویم ضبط میشود و دیگر ایام مشهوره است از هر تاریخ و این زمان شش نوع تاریخ معمول است عربی و جلالی و فرسی و روسی و رومی و فرانسه و تاریخ ترکی اگر چه معمول نیست نیز نوشته میشود و دیگر سهام مستعمله است در سال مثل سهم الغیب و سهم السعادة و امثال آن.
مسئلهء ششم: در بعضی اعمال نجومی از جیب و قوس و سهم. جیب، عمودی باشد که از یک طرف قوس برقطری افتد که بدیگر طرف آن قوس گذشته باشد پس لازم آید که نصف دور را جیب نباشد و نیز لازم آید که هرچهار قوس را یک جیب باشد دو کم از نصف دور که تمام یکدیگر باشند تا نصف دور و دو زیاده از نصف دور که هریک تمام یکی از آن دو قوس کم از نصف دور باشد تا دور و از این جهت در جدول جیب بر اجزای ربع دور اقتصار کنند و چون مربع جیب قوسی از مربع نصف قطر نقصان کنند جذر باقی جیب تمام آنقوس باشد از ربع و عمودی که از منتصف قوسی بر منتصف وتر آید سهم نصف آن قوس باشد و هر قوسی که کمتر از ربع باشد جیب تمام او را تا ربع از نصف قطر نقصان کنند باقی سهم آن قوس باشد و اگر زیاده از ربع باشد جیب فضل او را بر ربع و بر نصف قطر افزایند حاصل سهم آن قوس باشد و اگر سهم معلوم باشد و خواهند که قوس آن معلوم کنند تفاضل میان او نصف قطر بگیرند در جدول جیب مقوس کنند پس آن قوس را از ربع بکاهند اگر فضل نصف قطر را باشد و بیفزایند اگر فضل سهم را باشد آنچه ماند برآید قوس آن سهم باشد.
مسئلهء هفتم: در طالع مولود و وقت ولادت بتخمین و نمودارات هرگاه وقت ولادت را بحقیقت ندانند اما بتخمین معلوم باشد استخراج طالع جز نمودار میسر نشود و اهل صناعت را نمودار بسیار است اما مشهورتر نمودار بطلمیوس است. و به قیاس نزدیکتر نمودار هرمس حکیم است که بعضی گفته اند او ادریس پیغمبر است و بصواب نزدیکتر به زعم احکامیان نمودار زردشت حکیم است و ما بذکر نمودار بطلمیوس اکتفا کنیم و آن چنان است که طالع بتقریبی که ممکن باشد استخراج کنند و اوتاد معلوم کنند و جزو اجتماع یا استقبال که مقدم باشد بر ولادت معلوم کنند پس نگاه کنند که کدام کوکب از کوکب اصحاب حظوظ در جزو مقدم درجهء او به درجه وتری از اوتاد نزدیکتر است و حظ او در آن قوی تر تقویم آن کوکب را در وقت ولادت استخراج کنند و درجهء آن وتر مثل تقویم آن کوکب گیرند و باقی اوتاد را از آن وتر معلوم کنند.
مسئلهء هشتم: در معرفت انتهاآت وطالع تسییرات. اما تسییرات دو نوع است یکی تسییر دلایل طالع اصل و دیگر تسییر دلایل طالع تحویل و اما انتها آت موالید و آن نیز دو نوع است یکی انتهاء معنوی که دلایل طالع اصل را به هر سال شمسی برجی و در شهور و ایّام بحصّهء آن بتقاویم و سعود و نحوس و سهام و غیر ذلک طالع اصلی را باشد و صاحب برجی که انتها بدو رسیده باشد سال خدا خوانند یعنی صاحب السنه و در احکام نجومی آنرا اعتباری تمام کنند زیاد از طالع تحویل. والله ولی التوفیق. و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 429 و 430 و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 5 ص 375 شود.
(1) - در نامهء دانشوران «برقی» بجای «رقی» و این غلط است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) زاهی شاعر. رجوع به علی بن اسحاق بن خلف بغدادی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) زَجّاجی. رجوع به ابوالقاسم بن ابی حرث... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) زَجّاجی. عبدالرحمن بن اسحاق بغدادی. وی در نحو و دیگر علوم ادب شهرتی بسزا دارد. پس از تحصیل مقدمات ادب به دمشق شد و بدانجا مقام گزید و در 337 ه . ق. در دمشق یا طبریه درگذشت. او راست: کتابی به نام الجمل الکبری در نحو.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) زعیم الرؤساء ابن علی بن جهیر. رجوع به ابن جهیر زعیم... و رجوع به زعیم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) زمخشری. رجوع به محمود ابوالقاسم بن عمر بن محمد بن عمر الخوارزمی... و رجوع به زمخشری... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) زوزنی. شجاع الدین. رجوع به ابوالقاسم شجاع الدین زوزنی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) زهراوی خلف بن عباس القرطبی.(1) وی در تاریخ طب بزرگترین نماینده و معرف جرّاحی عرب است و کتب او از مراجعی است که جرّاحان قرون وسطی به آن استناد می جستند. با شهرت تام وی اطلاعات کمی در باب او بما رسیده و اینکه بعضی او را ساکن شرق گفته اند بی اساس است و مولد او قطعاً زهرا محلی در جوار قرطبه است که بدستور عبدالرحمن سوم، به نام زهرا محبوبهء وی به سال 936 م. بناشد، و وجه انتساب زهراوی همین است. زمان حیات ابوالقاسم مورد اختلاف است بعضی گفته اند وی در عصرلئون افریقائی(2) میزیست و لئون در تراجم خویش چند جمله بدو اختصاص داده و وی را بعنوان طبیب سردار بزرگ منصور معرفی کرده و تاریخ قتل او را در جنگ قرطبه به سال 404 ه . ق. مطابق 1013 م. گفته است و عنقریب خواهیم دید که این تاریخ از حقیقت دور نیست. کازیری(3) عصر ابوالقاسم را بمائهء دهم و یازدهم میلادی میرساند. وی نخست در مجلد اول فهرست خود ص 173 میگوید که همهء مورخین اسپانیائی سال مرگ او را 500 ه . ق. میدانند و سپس در مجلد دوم ص 136 عبارتی از ضبّی اقتباس و همان تاریخ را نقل میکند. این عبارت همان است که در اول نسخهء چاپی تألیف ابوالقاسم، در نامه ای که کازیری به شانینگ(4) ناشر کتاب مینویسد، دیده میشود. کازیری نقل میکند که پس از ضبّی، ابومحمد علی (معلوم نشد کیست) ابوالقاسم را بعنوان مورخ اطبای اسپانیا ستوده است. ما خواسته ایم قول ضبی را اساساً در نسخهء شمارهء 1676 (کتابخانهء اسکوریال) مورد تحقیق قرار دهیم. ضبی پس از تمجید معلومات و کتاب ابوالقاسم موسوم به «التصریف» گوید که وی به سال 400 ه . ق. درگذشت و کازیری این تاریخ را به 500 ه . ق. مبدل ساخته است. کسی که نوشته های کازیری را مورد تحقیق قرار نداده بنظر او این امر شگفت است ولی ما که غالباً در مقایسهء فهرست وی با نسخ خطی کتابخانهء اسکوریال اشتباهات بسیار او را دیده ایم، تعجب نمیکنیم. از این جهت وی در اطلاعاتی که به شانینگ میدهد، کتاب جرّاحی او را در نسخ شماره های 871-6 که شامل نصف مجلدات تصریف با تصاویر جالب توجه آلات جرّاحی است نشناخته و فقط بذکر رسالهء مجهولة المؤلف اکتفا کرده است. حاجی خلیفه، تصریف ابوالقاسم را ذیل شمارهء 3034 آورده و برحسب عادت خود تاریخ وفات مؤلف را ذکر کرده است. او نیز مانند ضبّی سال وفات وی را 400 ه . ق. میداند. در بعض رسایل ابن ابی اصیبعه نام ابوالقاسم آمده ولی نمیدانیم آیا تاریخی هم ذکر شده است یا نه. ووستنفلد(5) سال 500 ه . ق. را (شاید بتقلید کازیری) پذیرفته است. تاریخی که ضبی و حاجی خلیفه نقل کرده اند، اگرچه مشکوک است لکن بحقیقت نزدیکتر است. سابقاً این مسئله دقت ناشرین کتب موزهء بریطانیه را جلب کرده بود و آنان به پیروی ماکاری(6) تذکر داده اند که ابن حزم متولد در 994 م. خود را معاصر ابوالقاسم معرفی کرده. دزی لطفاً عبارت ماکاری را برای ما فرستاد و نوشت که ابن حزم436 ه . ق. مطابق 1063 م. وفات کرده است. از تعبیرات مختصری که در این عبارت بکار رفته و من خوانده و فهمیده ام چنین استنباط میشود که ابن حزم با آنکه معاصر ابوالقاسم است ازو جوانتر بوده است. عقیدهء کند(7) با آنکه مأخذش مجهول است لکن ذکر آن مفید است: «در سرای وزیر، عیسی بن اسحاق و خلف بن عباس الزهراوی، دو طبیب که بعلم و مخصوصاً بواسطهء تألیفات محققانهء خود مشهور بودند، مجالس درس برای کسانی که بعلوم طبیعی، نجومی و ریاضی علاقمند بودند داشتند و هر دو طبیب را نام عبدالرحمن بود و از جانب دیگر آنان چندان متقی و نیکوکار بودند که درب سرایشان شبانروز باز و صحن خانهء آنان از فقرائی که برای معالجه می آمدند، پر بوده است.» عبدالرحمن در سال 961 م. وفات یافت، و ابوالقاسم یکی از اطبای او بود با مقایسهء عبارت فوق با قول ابن حزم میتوان تاریخ لئون افریقائی را مبنی بر اینکه زاهراوی به سال 1013 م. بسن 101 سالگی درگذشته مقرون بحقیقت دانست. طریقهء دیگری نیز برای کشف تقریبی عصر یک مؤلف هست و آن بالا بردن منقولات نویسندگان متأخر است و ما هم همین طریقه را تعقیب میکنیم: برخلاف عقیدهء فریند(8) که میگوید نام ابوالقاسم در هیچیک از کتب مؤلفین عرب نیامده، عدهء بسیاری از اطبای شرق و غرب از او نام برده اند. از اولین کسانی که یاد او کرده اند میتوانیم نام دوهم وطن او: رافقی، مؤلف رسالهء کحالی (که در کتابخانهء اسکوریال موجود است) و در اواخر مائهء یازدهم میزیسته، و ابن عوام مؤلف کتاب الفلاحة را، که در مائهء دوازدهم م. زندگی میکرده، نام بریم. و عدهء طبقه دوم بسیار است. چنانکه ذکر زهراوی را در کتب ذیل می بینیم: «نهایة الادراک» مجموعهء مؤلف در مأئهء دوازدهم (شمارهء 1036 از کتب عربی) در باب ادویهء مفرده و «مغنی» تألیف ابن بیطار (شمارهء 1036 از کتب عربی) و «منهاج الدکان» تألیف کهن العطار (شماره 1086 از کتب عربی)، و «تذکرة الهادیه» تألیف ابن سویدی(9) که در همان تاریخ نوشته شده (شمارهء 1024-34 از کتب عربی) و در «رسایل کحالی» صلاح الدین بن یوسف (شمارهء 1042 از ضمیمه و 1043) و «رسایل ابوالمحاسن» و کتاب «جرّاحی» ابن قف (شمارهء 1023 از ضمیمه) و بالاخره در «مفردات سرابیون». بعضی از این تذکره ها شایان اهمیت اند و ما از آنها بحث خواهیم کرد. ظاهراً ابوالقاسم در مشرق و مغرب شهرت بسیار یافته است و علل آن بسیار است ابوالقاسم مخصوصاً در جراحی شهرتی تام دارد. چه میدانیم که اعمال جراحی در اسپانیا مورد توجه نبوده و ابوالقاسم خود آنرا بما تذکر میدهد و از جهت دیگر میدانیم که ابن زهر عمل جراحی را بچیزی نمی شمرد(10) و نیز اطلاع داریم که اسپانیا تا مائهء دوازدهم میلادی از خود اطبای بزرگی نداشته است.
مؤلفات ابوالقاسم مانند شخصیت خود او مورد مناقشات بسیار شده است، معهذا نباید تصور کرد که وسائل حل مسئله موجود نیست. آثار وی به اشکال مختلف وجود داشته و در قرون وسطی رواجی تام یافته است ولی بعدها روایت آنها موقوف مانده و حتی مورخین بزرگ دیگر دسترسی بدانها پیدا نکرده اند. پانزده سال پیش(11) که ما ترجمهء جراحی ابوالقاسم را منتشر کردیم و یادداشت مختصری در بارهء او نوشتیم در آن موقع گمان می کردیم که پس از کازیری و شانینگ، دیگر برای ما مورد بحثی باقی نمانده، ولی ما در اشتباهی بزرگ بودیم چه پس از تتبعات بسیار و مطالعه ای که بخصوص در نسخ خطی عبری بعمل آوردیم توانستیم بوجهی مقنع تألیف کامل ابوالقاسم را احیاء کنیم. اگر بخواهیم همهء اشتباهات مورخین سلف را ذکر کنیم امری طویل و کم فایده خواهد بود. در اینجا مجموعهء اسنادی که برخی بکر و بدیع و بعضی دیگر تکرار اقوال پیشینیان است یاد میکنیم و بوسیلهء مقایسهء آنها معلوم خواهد شد یادداشتهائی که تاکنون در باب این مؤلف نگاشته شده برپایه ای استوار نیست. جای تعجب است که چگونه قدما بشخصیت حقیقی ابوالقاسم پی نبرده اند در صورتی که منابع و اسناد مربوطه مدتهای دراز در دسترس عامه بوده ولی در استخراج آنها اهمال شده است. ابوالقاسم همهء آثار خود را در مجموعه ای شامل سی کتاب منتشر کرد و آنرا به تصریف موسوم ساخت و عنوان کامل تألیف وی این است: «التصریف لمن عجز عن التألیف»، که آنرا بطرق مختلفه معنی کرده اند و بخصوص در مورد کلمهء تصریف اختلاف بسیار است و از آن بالانفراد نتوانسته اند مقصود مؤلف را دریابند. معنی این کلمه را بدون کلمات متعاقبه نمیتوان فهمید. از طرف دیگر عنوان کامل این مجموعه نیز قابل فهم نیست مگر آنکه به محتویات کتاب معرفت کامل داشته باشیم و این توفیق هم تاکنون احدی را میسر نشده است، چه میدانیم کلمهء تصریف و ریشهء آن مفاهیم بسیار و گوناگون دارد. بنظر میرسد که یکی از مترجمین عبری موسوم به مشولم(12) دچار اشکال شده باشد، زیرا وی عنوان عبری «کتاب التصریف» را که شم طوب(13) بکلمهء عبرانیهء «شیموش»(14) که مرادف کلمهء لاطینیهء «سروی تر»(15) باشد تعبیر کرده بود تقلید کرد. مجموعهء تعابیر مختلفهء عنوان کتاب مزبور که ما تدوین کرده ایم از اینقرار است:
آ) پتی دلاکروا(16) التصریف لمن عجز عن التألیف را: دستور عملی جهت کسانی که نمیدانند چگونه ادویه را تألیف کنند ترجمه کرده است.
ب) شانینگ(17): مجموعه ای جهت استفادهء کسانی که در تألیف ادویه راه خطا پیمایند.
ج) ووستنفلد(18) و فلوگل(19): التزام کسانی که نتوانند ادویه را تألیف کنند.
د) فهرست عبری: کتاب مزاوَله و معالجه، برای کسی که ترکیب دستور و نسخه نداند. و کلمهء تصریف بالانفراد را، کتابخانهء بودلیین(20) به معنی حرکت و کارمولی(21)به معنی خدمت و عمل و رسی(22) به معنی طریقه آورده اند. اگر کتاب تصریف فقط بمنزلهء مجموعهء ادویه بود، میتوانستیم عناوین مذکورهء شماره های «آ» و «د» را بپذیریم ولی مبحث ادویه فقط قسمتی از این کتاب است. تصریف یک دائرة المعارف طبی حقیقی است. و دانستن این موضوع برای درک معنی عنوان آن ضروری است. و ما خود آنرا چنین تعبیر میکنیم: دستور عملی (یا تحفه و هدیه) بکسی که نتواند از یک مجموعهء کامل طبی استفاده کند. مجموعهء کامل کتاب مزبور بلاطینی ترجمه شده ولی نمیدانیم در چه وقت و توسط کدام شخص. در طی مائهء دوازدهم میلادی ژرار از اهالی قریمون ایطالیا(23) قسمت جراحی را ترجمه کرد ولی دلیلی در دست نیست که بگوئیم وی کلیهء نوشته های ابوالقاسم را ترجمه کرده است. در فهرست طویل ترجمه های آثار وی که در نسخهء خطی شماره 14390 کتب لاطینیهء پاریس موجود است، و همان است که قبلاً بن کمپانی(24) ترتیب داده بود، فقط این جمله ذکر شده: «کتاب جرّاحی الزهراوی. مبحث سوم». از مجموعهء سی کتاب، کتابهای اول و دوم را مجزی کرده بعنوان کتاب نظری و عملی الزهراوی و کتاب بیست و هشتم را بعنوان کتاب العمل منتشر کرده اند. و ما در باب هریک از این سه که بدفعات جداگانه طبع شده و تنها کتبی هستند که قبول عامه یافته و مظهر آثار ابوالقاسم دانسته شده اند، (وضمنا" اولین محبث این کتاب را غالباً بخطا همهء تصریف گمان برده اند)، بحث خواهیم کرد. در اینجا فقط میگوئیم که نقد تاریخی تاکنون محدود به این بود که هویت کتاب را بوسیلهء مقایسه جراحی با قسمت نظری و عملی درک کنند بدون آنکه بخود مجموعه که اینها جزئی از آن هستند، نظری افکنند. ترجمهء کامل آثار ابوالقاسم اندکی پس از تألیف، بلاطینی بعنوان «الزهراویوس»(25) یا «اسارویوس»(26) ترجمه و منتشر شد. و شاید آنرا مجزی و کتب مختصهء بتداوی را جداگانه نقل کرده باشند؛ چنانکه در مورد قسمت جراحی همین عمل را کرده اند. بالنتیجه در باب تداوی ملاحظه میکنیم که مؤلفین قرون وسطی در موقع ذکر تألیف ابوالقاسم نمیگویند کتاب الزهراوی، بلکه میگویند کتاب الادویة یا کتاب الادویة الکبیرة. بهرحال بدون شک آثار کامل ابوالقاسم جمعاً و صحیحاً تحت عنوان «الزهراویوس» و منقسم بسی جزء منتشر شده و دلایل آن بسیار است و در اینجا اسنادی را که مؤید این مطلب است مورد دقت قرار میدهیم: نسخهء شمارهء 7016 از کتب لاطینیهء پاریس شامل رساله ای است بعنوان «کتاب مؤلف از مآخذ مختلفه» که در آن این عبارت خوانده میشود: «در کتاب زهراوی آمده: غذای کسانی که بحصاة مبتلا هستند نان و پنیر ساده و بی آمیغ است.» کتاب بیست و ششم تصریف، بخصوص از اغذیهء مرضای مختلف بحث میکند. دلیل اینکه رسالهء مذکور از تصریف استخراج شده آن است که همان عبارت را در مغنی(27)ابن بیطار هم می بینیم که در باب غذای مبتلایان بحصاة آمده: «مستخرج از زهراوی و دیگران: نانی که از گندم درشت تخمیر شده متخلخل، سبک، مصفی از اجرام خاکی و دانه های غریبه باشد» شمارهء 1029 ضمیمهء کتب عربیه، ورقه 291 در مائهء چهاردهم میلادی، در نوشته های گی دشلیاک(28) تقریباً دویست بار نام ابوالقاسم را می بینیم. و ظاهراً قطعه ای که در فوق ثبت کردیم در عصر او نیز وجود داشته. و بالنتیجه مشاهده میکنیم که وی هویت ابوالقاسم و زهراوی را مورد بحث قرار داده و بکتاب الادویة (کتاب الادویة الکبیرة)، که آنرا صریحاً بیست و یکمین و بیست و سومین کتاب مینامد، ارجاع کرده است. معهذا مجموعهء کامل تصریف یا «ازهراویوس»(29)، بدون تقسیمات جزء هم وجود داشته و ما از آن بحث خواهیم کرد. در مائهء پانزدهم میلادی یک طبیب ایطالیائی به نام فراری(30) مشهور به ماتیودو گرادیبوس(31) تقریبا ده بار نام تألیف ابوالقاسم را برده است. وی اساساً فقط بیک کتاب، یعنی کتاب بیست و ششم که از طرز تغذیه سخن میراند رجوع و آنرا باین دو شکل یاد میکند: الزهراوی در جزء بیست و ششم، ابوالقاسم در جزء بیست و ششم الزهراوی. مقارن همان زمان طبیب دیگر ایطالیائی به نام سانتس دآردنیس دپسارو(32)رساله ای در باب سموم به نام کتاب السموم به سال 1492 م. منتشر کرد که در هرصفحهء آن نام ابوالقاسم آمده مجموعاً از 120 بار کمتر نیست. در اینجا بنظر میرسد که در باب مفهوم کلمهء «زهراوی»(33) اشتباهی رخ داده باشد چه همیشه چنین ذکرشده: ابوالقاسم در جزء دوم زهراوی(34) ابوالقاسم در جزء هفتم زهراوی(35) و غیره. بنظر میرسد که سانتس کلمهء «زهراوی» را عنوان کتاب یا لقب مؤلف میدانسته. کتاب سموم برای حل مسئلهء مورد بحث ما دارای اهمیت است. این کتاب دو اطلاع بما میدهد: اولا" ثابت میکند که مؤلف آن ترجمهء کامل تصریف را در دست داشته و ثانیا" اطلاعاتی در باب مندرجات نصف سی کتاب ابوالقاسم نقل میکند. امری که ثابت میکند سانتس نسخهء کامل تصریف را در دست داشته آن است که بارها مضامینی از این کتاب که تا آن موقع مجزی شده بودند، مانند کتاب سی ام، بیست و هشتم و دوم نقل کرده است و از کتاب دوم یعنی کتاب العمل بیش از 62 بار یاد شده است. منقولاتی از 15 کتاب که عدد آنها بقرار ذیل است: 2، 3، 4، 5، 7، 9، 13، 15، 17، 18، 23، 24، 25، 28، 30. بعمل آمده است. بنابراین با این اطلاعات میتوان تقریبا" ترتیب تألیف ابوالقاسم را به دست آورد. بنظر ما بیهوده است که در اینجا موضوع هریک از این اقتباسات را نقل کنیم چه بزودی در باب تقسیمات کتاب تصریف سخن خواهیم راند ولی لازم است بگوئیم که کتابهای سوم تا بیست و پنجم فقط از ادویهء مرکبه بحث کرده اند، و بهمین علت است که تصریف را بنام کتاب الادویه نامیده اند و نظر حاجی خلیفه نیز که میگوید «اکثرها فی الادویة المرکبة»(36) نیز بدینوجه توجیه میشود. در سال 1609 م. شنک(37)کتاب الطب(38) را منتشر و از شرحی که راجع به ابوالقاسم نگاشته چنین برمی آید که دراوایل مائهء هفدهم میلادی، هنوز دو نسخهء کمابیش کامل از ترجمهء لاطینیهء تصریف وجود داشته است نویسندهء مذکور ضمناً نقل کرده است که نسخهء خطی وی از کتاب ابوالقاسم شامل 23 جزء بوده. این اجزاء شامل چه قسمتهائی از تصریف بوده اند؟ آیا اینها 23 کتاب اخیر تصریف بوده، چنانکه در نسخهء شمارهء 415 کتب عبرانیهء کتابخانهء بودلئین هم چنین است؟ یا اینکه مراد 23 کتابی است که در آنها از ادویهء مرکبه بحث شده. چه عدد مباحث ادویهء مرکبه نیز درست بیست و سه است، و چنانکه پیشتر گفتیم میتوانستند آنها را جدا کنند. شنک سه کتاب دیگر را هم متذکر شده که اولین آنها مربوط است بکتاب بیست و ششم تصریف، و سومین بکتاب بیست و نهم و دومین بنظر ما یا اشتباهاً ذکر شده و یا تکرار نخستین است. و شنک در تعریف هویت ابوالقاسم و زهراوی، قول فریند را نقل کرده است.
امری که بیشتر مورد تعجب است آن است که ظاهراً نسخه ای از کتاب زهراوی در انگلستان موجود بوده است. ابوالقاسم در مبحث جرّاحی خود بارها بمبحثی که خود آنرا «تقسیم الامراض» مینامد رجوع میکند، و آن جز کتاب نظری و کتاب عملی تصریف نمیتواند بود و صحت این مراجع را فریند و شانینگ و خود ما مورد تحقیق قرار داه ایم و همچنین مؤلف مزبور بکتابهائی که قبلا"نوشته ارجاع میکند از آنجمله یکبار در کتاب هیجدهم که از کحالی بحث میکند. شانینگ اوراقی را که در آنها بکتاب الادویه ارجاع شده استخراج و یادداشت کرده است. تفحصات ما در فهرست کتابخانهء بودلئین ما را بکشف کتاب الادویه هدایت نکرد و از اسنادی که ذکر آنها گذشت چنین استنتاج میشود که تصریف مورد استفادهء بسیاری از اطبای قرون وسطی بوده است و در زمان شنک هم هنوز دو نسخهء معروف وجود داشته که شاید هم اکنون در انگلستان موجود باشد با این مدارک میتوان ترتیب کمی بیش از نصف کتاب مزبور راآورد. مؤلفین عربی که از ابوالقاسم یاد کرده اند و ذکر آن گذشت از تصریف نام میبرند ولی هیچگونه اطلاعی از آن بما نمیدهند ایشان فقط از سی اُمین کتاب که از جراحی بحث میکند، اسم میبرند و نیز بعض مؤلفین مزبور در این مورد اختلاف دارند و برخی از ترجمه های لاطینیه نیز مبحث جراحی را دهمین یا یازدهمین کتاب محسوب میدارند. پرون(39) نسخه ای را در دسترس ما گذاشته که فقط خلاصه ای است از اصل کتاب و مبحث جراحی در آن نیز، دهمین کتاب بشمار آمده است. شاید بتوان گفت که در ملخصات، شمارهء کتب بیک ثلث تقلیل یافته باشد. ابن بیطار در مغنی، بارها از رسالهء طریقهء تغذیه در امراض مختلفه، کتاب بیست و ششم اقتباس کرده ولی شمارهء کتاب را تعیین نکرده است هنگامی که این اسناد به دست ما افتاد، بمطالعهء کتب عبری پرداختیم، و امید داشتیم اطلاعات تازه ای در نسخ خطی کتابخانهء ملی پاریس آوریم و امید ما بی جا نبود: اطلاع مختصری که از منابع عبری به دست آورده ایم کافی است که مستنبطات قبلی را تأیید و اطلاعات جدیدی هم بما بدهد. متأسفانه همهء این نسخ اجزائی از تصریف میباشند و چون تمام آنها را گرد آوریم باز نصف سی جلد خواهد بود. کتابهای سوم تا هفدهم کلاً محذوف و ساقطند. مندرجات هریک از این نسخ بر نهج مذکور است. شماره های 951 و 1162 و 1168 شامل دو کتاب اول و بعبارت دیگر کتاب نظری و عملی میباشند. شمارهء 1163 شامل کتابهای هیجدهم تا سی ام است. شمارهء 1164 شامل کتابهای بیست ویکم تا بیست و ششم است. ترجمهء لاطینیهء مندرجات آنها هم توضیح داده شده و آن توسط کارملی(40) نوشته یا استنساخ شده است. شمارهء 1165 شامل کتاب بیست و پنجم است شمارهء 1166 شامل کتاب سی ام یا جراحی است. شمارهء 1162، بعلاوه حاوی فهرست سی کتاب و مندرجات آنهاست، اما با حروف بسیار ریز و صعب القرائة که ما بزحمت چیزی از آن استنباط می کنیم. کتابخانهء ملی، علاوه بر این دارای ترجمهء عبرانیهء کتابهای 1 و 2 و کتابهای 18 و 30 میباشد. کتابخانهء بودلئین از این لحاظ مهمتر است چه مجلد کامل کتاب تصریف را تحت شماره های 414 و 415 داراست. مندرجات سی کتاب کاملا قول حاجی خلیفه را مبنی بر اینکه در تصریف بخصوص از ادویهء مرکبه بحث شده است، تأیید میکند بعبارة اخری 23 کتاب از سی جلد به این مبحث اختصاص داده شده است. چون تقسیم ادویهء مرکبه در هریک از این 23 جلد برطبق روشی منظم بعمل نیامده، بنظر ما ذکر فهرست آنها بیفایده است. در باب کتب دیگر، مندرجات آنها را ذکر خواهیم کرد ولی فعلا" کتبی که به طبع رسیده کنار گذاشته، بعداً بدانها خواهیم پرداخت. کتاب بیست و ششم از طرز تغذیه در حالات مختلفهء مرض و صحت بحث میکند و ما قبلا" گفته ایم که ماتیود گرادی بوس و ابن بیطار ازین مبحث اقتباس بسیار کرده اند.
کتاب بیست و هفتم از مفردات و اغذیه ای که به ترتیب الفبائی منظم شده اند، سخن میراند. این کتاب از چند لحاظ قابل استفاده است، اول آنکه طریقهء تحریر حقیقی بعض کلمات عربیه را (بزبانهای اروپائی) که از جهت علائم و نقط مشکوکند، آشکار میسازد. دوم آنکه در تحدید حدود ادویهء مفرده موجب تسهیل است. سوم مترادفات عامیانهء لاطینیه که درآن ذکر شده اهمیت مخصوصی دارد مااین امر را از مترجم میدانیم چه آثاری در آنها موجود است که نمیتوان آنها را به ابوالقاسم انتساب کرد، با آنکه وی زمانی بعد، کتاب دیوسقوریدس(41)را تجدیدنظر و تدوین کرد شتین شنیدر(42) هم در فهرست موزهء بریطانیه، نمرهء 7125 این موضوع را تأیید کرده است. حتی مترادفات عامیانه ای که ابن بیطار نقل کرده، دلالت بر تازگی و جدید بودن آن نمی کند. ترجمهء عبرانیهء کتاب در مارسی بتوسط شم طوب در نیمهء مائهء سیزدهم میلادی صورت گرفته است. اکنون چند نمونه از آن ذکر میکنیم:
اسماء عربیه اسماء عامیانه اسماء جدیده
اظفارالطیب Blattes de Blaqti bisanti
Bysance
بندق Avellana Aouillanous
حلبه Fenugrec Finougrik
حلزون Limace Limassa
خلّ Vinaigre Ouinagri
خربق اسود Elleborenoir Alibourus Nigra
دارفلفل Poivre-long Fifari Loung
رازیانج Fenouil Finouli
زیبق vif argent Bibardjemth
زاج Vitriol Ouitrioul
طباشیر Spodium Asfoudioum
کزبرة البئر Capillus veneris ouinirisKafilous
کراث بستانی Poireau Cultivedomestikus Fourous
کُرکم(43) Curcuma Tirra marita
صدف Coquillage Coquila
ضفدع Grenouille Garnoulia
عناب Jujubes. Djoudjoubes
عنب الثعلب Morelle Mourilla
عصفر Safran Safran ourtoulan
عصی الراعی Virga pastoris Ouirdja
fachtoura
قنفذ Herisson Arissoun
سوس Reglisse Riglissa
صلت Seigle Sigl
شاه ترج Fumeterre Foumous tirra
کتاب بیست ونهم از مترادفات، اَبدال الادویه و اوزان و مقادیر بحث میکند. در باب مترادفات عقیدهء ما همان است که درخصوص مفردات گفته شد. در اینجا نیز مترادفاتی که ظاهرآنها لاطینی است، و بنظر نمیرسد که در عصر ابوالقاسم مورد استعمال بوده باشند، مشاهده میشوند از آنجمله:
بصل الفار Scille Cepa marina
بهمن ابیض Behen blanc Ben Album
طین مختوم Terre- sigille Tira sigillata
اکلیل الجبل Romarin Rous Marinous
ترتیب الفبائی که در این کتاب اتخاذ شده ترتیب الفبای عبری است.
در باب ابدال الادویه، همین قسم تعبیرات دیده میشود. مثلا: بزرالبنج (Laouisticum),(Djouskiamoun) بستناج(44) (Fastinadja)خیارشنبر (فلوس) (Cassia Fistoula)و جز آن. بنظر ما در این قسمت اطلاعات مفیدی از لحاظ فقه اللغة موجود است. اکنون در باب قسمت های طبع شدهء کتاب تصریف بحث میکنیم:
1 - کتاب نظری و عملی(45) قبلا گفته ایم که کتاب نظری و عملی دو کتاب از کتب تصریف است و نیز گفته ایم که اسم مترجم آنها شناخته شده و اشتباهاً آنرا به ریکسیوس(46) که ناشر کتب بوده، نسبت داده اند. این طبع به سال 1519 م. منتشر شده و ظاهراً پیش تر هم چاپ دیگری از آن انتشار یافته بود، زیرا در کتاب هالر(47)چنین میخوانیم: «ظاهراً طبع دیگری از آن به سال 1490 م. شده.» عنوان کتاب مندرجات آنرا بیان میکند: قسمت اول، یعنی اولین کتاب تصریف، شامل مبحث نظری یا کلیات علم طب است و آن تقریباً مانند کتاب منصوری تألیف رازی و کتاب اول قانون تألیف ابوعلی سینا و کلیات(48)تألیف ابن رشد است. مؤلف در صفحات اول تذکر میدهد که وی در این موضوع اسلافی داشته است: «در موضوع این کتاب مدخلهای بسیار موجود است از آنجمله مدخل رازی، مدخل ابن جزّار، مدخل جالینوس و مدخل اسحاق بن عمران که موسوم است به الاضحی. (بلاشک منظور کتاب نزهة الانفس میباشد)» بنابر این، کتاب مزبور عبارت بود از مدخلی که ابوالقاسم میخواست برطب بنویسد و از همین لحاظ باید در باب تألیف وی قضاوت کرد. این کتاب شامل 13 مبحث است. قسمت دوم یعنی مبحث عملی، که دومین کتاب تصریف است از امراض سرتا پا، بحث میکند و فقط آخرین فصول آن از این امر مستثنی است و موضوع آنها بقرار ذیل است:
مبحث 26- طریقهء تغذیهء اطفال
مبحث 27- طریقهء تغذیهء پیران
مبحث 28- نقرس و ریاح طیاری(49)
مبحث 29- دملها و جراحات
مبحث 30- سموم
مبحث 31- اوجاع خارجیه
مبحث 32- حمیات
قول بسیاری از نویسندگان که مکرر گفته اند هریک از دو قسمت شامل 16 فصل و مجموعاً حاوی 32 فصل است حاکی از عدم دقت و توجه است. مجموع کتاب شامل 48 فصل بوده است. ابوالقاسم، در مبحث جرّاحی خود، اغلب بکتاب العمل ارجاع و آنرا چنین یاد میکند: کتاب تقاسیم الامراض. در کتاب عمل، بهمین وجه آنجا که مرض مستلزم عمل جرّاحی است و معالجه بوسیلهء ادویه منتج به نتیجه نشده باشد، بکتاب جرّاحی ارجاع میکند. ما در بیست ویکمین مبحث عبارتی میخوانیم که قابل دقت است و تاکنون از نظر ما محو شده بود و آن در باب حصاة است و عنوان آن چنین است حصاة. و مضمون عبارت از اینقرار است: اگر با این طریقه سنگ خارج نشود باید آلت جرّاحی مخصوص را در مثانه داخل کرده و طبق دستور به تفتیت آن پرداخت. و چنانکه ملاحظه میشود این عبارت در خصوص عمل سنگ مثانه است. متأسفانه، ما نتوانستیم اسم حقیقی و شکل دو آلت جرّاحی را که ذکر شده بشناسیم و بعدها نیز این امر در مبحث جرّاحی مسکوت مانده است. قبلا در فصل چهلم کتاب جرّاحی تفتیت حصاة را خوانده بودیم ولی در اینجا کاملا" از خود مثانه بحث میشود. فریند با آنکه کاملاً قبول میکند که این کتاب با نظم و ترتیب تام نوشته شده، تذکر میدهد که بسیاری از عبارات کتاب اخیر: (مخصوصاً آنچه در باب آبله آمده) مقتبس از کتاب رازی است. دزیمریس Dezeimerisپس از آنکه نظر فریند را متذکر شده، میگوید که اقوال ابوالقاسم درین موارد از حدّ تقلید تجاوز میکند و نکاتی را که واجد جنبهء ابتکاری است ذکر میکند. هالر Hallerنیز میگوید: ظاهراً این کتاب شایستهء آن است که به ابوالقاسم اسناد داده شود. در خاتمه گوئیم که ترجمهء لاطینیه بسیار ناپسند است و مقداری بسیار از کلمات فنّی را فقط از عربی بحروف لاطینی نقل کرده بدون آنکه معادل آن را در زبان لاطینی ذکر کند. ما نسخ خطی عبری پاریس را که شامل دو کتاب اول تصریف میباشد، یاد کرده ایم. ترجمهء آنها مشابه هم نیست، چه یکی توسط شم طوب Chem Tob و دیگری توسط مشولم Mechoulamترجمه شده است و ما در این خصوص نظر خود را ایراد میکنیم: در ترجمهء مشولم (که ما فقط دو کتاب اول آنرا دارا هستیم) چنین خوانده میشود: من آنرا کتاب التصریف نام دادم (عنوان از عربی بحروف لاطینی نقل شده است). این عبارت در ترجمهء شم طوب دیده نمیشود ولی در کتاب سی ام، نسخهء خطی شمارهء 1163 صریحاً چنین میخوانیم: خاتمه جرّاحی که انجام کتاب موسوم به سفرالعَمَل Sefer hechemouch است، و آن برابر عنوان Liber servitorisاست. چنانکه پیشتر گفته ایم، این اختلاف ترجمه از جهت تعبیر کلمهء تصریف قابل اهمیت است.
اختلاف دیگر: در ابتدای دو نسخهء مشولم، کلمات عبری حفتظ هه شلم hafets.he cheiemدیده میشود، و آن در فهرست کتابخانهء پاریس به جواهر کامله تعبیر شده و ما تصور میکنیم که ترجمهء آن باب حفظ صحت یا سلامت است.
IIکتاب بیست وهشتم یا کتاب العَمَل Liber servitorisراجع به تهیهء مفردات است. این کتاب را در اواخر مائهء سیزدهم ابراهیم و سیمون یهودی از اهالی جنوه بلاطینی ترجمه کرده اند. این ترجمه ها در اسپانیا بسیار رائج بود. یهودی و مسلمان متن عربی را به زبان عامیانه ترجمه و محققین آنرا بلاطین نقل میکردند.
طبق عبارتی که در ابتدای کتاب مزبور آمده اولا" معلوم میشود که منظور آن چیست، ثانیاً میرساند که بیهوده آنرا کتاب العمل Liber Servitorisنام داده اند. و نیز، استنباط میشود که مؤلف میخواسته است این کتاب را بطرز تهیهء ادویهء مفرده و مورد استعمال آنها اختصاص دهد ولی عنوان کتاب العمل Liber Servitorisمناسب این کتاب نیست، بلکه آن مناسب کتب مقدم است که از ادویهء مرکبه که آنها را در قرون وسطی تریاقات Antid otaireمینامیدند بحث میکند. اگر متن عربی در دست بود بسیار مفید میافتاد. تصور میکنیم که در آن کلمهء تصریف می آمد در ترجمهء عبری شم طوب کلمهء شموش Chemouch ذکر شده و ما پیشتر دیده ایم که آن با کلمهء تصریف که مشولم نقل کرده، مربوط است. (Liber Servitoris)بارها طبع شده است. عنوان چاپ سال 1471 م. که در پاریس موجود است از این قرار است:
Liber Servitoris Liber XXVIII Buchasi
Benaber aserin, translatus a simoe,
januese interprete Abraa judeo
tortuosiesis.
در این عنوان تحریف راه یافته است، ولی نام ابوالقاسم در نسخهء شمارهء 10236 کتب لاطینیّه بصورت اصحّ ذیل ثبت شده است:
Bulcasin ben Chelef ben abes azarui.
مؤلف، ادویهء مفرده را مطابق اصل آن ها بسه قسمت تقسیم میکند: معدنی، نباتی و حیوانی. از این کتاب علائم ابتکار بخوبی آشکار است، واطلاعات دقیقی هم درخصوص تاریخ موادّ طبی و هم در باب تاریخ کیمیا و بعض فنون صنعتی از آن استخراج میشود. ابن العوام در مبحث فلاحت خود میگوید: ارجح آن است که طرز تهیهء گلاب را کاملا" از کتاب الزهراوی استخراج کنند.
Liber Servitorisرا با طبع عربی و اسپانیائی کتاب فلاحت (30, ll)Banqueri یا با ترجمهء فرانسه کلمان موله Clement (392,380,ll) Mulletمی توان مقایسه کرد و دید که مشابهت کامل بین آنها هست. عبارت مفصلی از کتاب بیست وهشتم تصریف توسط ابن بیطار در کتاب المفردات در خصوص تهیهء روغن سفال نقل شده است. همچنین در اینجا عبارتی را که از درفش کحالان بحث می کند نقل می کنیم، مؤلف دقیقا" طرز تهیهء درفش را از آبنوس یا شمشاد و یا عاج که روی آن معکوساً نام الواح را حک می کردند مینویسد نسخهء خطی نمرهء 10236 شکل درفش را نیز که در نسخ چاپی موجود نیست نقش کرده است همچنین در این نسخه اشکال مصفاة هائی که در نسخ چاپی دیده نمی شود منقوش است. بنابر این می بینیم که ابوالقاسم علاوه بر مبحث جرّاحی (که با تصاویر بسیار توام است) در اقسام دیگر طب نیز صفحهء جدیدی در تاریخ افتتاح کرده است.
ابوالقاسم بذکر طرز استعمال مفردات اکتفا نمیکند، بلکه بخصوص در مورد حفظ آنها و مادهء ظروفی که مناسب هر یک میباشد، دستورهائی میدهد.
کتاب العمل از جهت ابتکار مهمترین کتاب ابوالقاسم است و شایسته است که همواره مورد استفاده قرار گیرد.(50) ما تصور میکنیم که یک نسخهء عربی از این کتاب در موزهء بریطانیه موجود باشد. بالاخره در نسخهء شمارهء 985، عنوان یکی از مؤلفات منسوبهء به الزهراوی را، درخصوص تهیه و استعمال ادویه می بینیم که مانند کتاب العمل چنین شروع میشود: «بدانکه ادویه برسه قسمند: معدنیه، حیوانیه و نباتیه». این جملهء ابتدائیه درنسخهء عربی و عبرانی پاریس، شمارهء 1213 هم دیده میشود ولی اینجا مورد هیچ گونه شک و تردید نیست. ما بدین نسخه به کمال، معرفت پیدا کرده ایم و آن به زبان عربی و بخط عبری نوشته شده و از مفردات ادویة شروع میشود و منظور کلی بحث در مرکبّات و مداوای امراض است. میتوان گفت که مؤلف که نامش مذکور نیست- از کتاب تصریف ملهَم است.
III کتاب سی ام یا جرّاحی. از بین همهء آثار ابوالقاسم، مبحث جراحی کتابی است که نام او را مشهور جهان کرده و با آن کتاب در تاریخ طب مقامی شامخ یافته است.
قبلاً گفته ایم که در کتاب تصریف این مبحث سی اُمین و آخرین مجلد کتاب است ولی بعض اسناد و منابع درین مورد اختلاف دارند از آنجمله از دو نسخهء عربی کتابخانهء بودلئین، یکی آنرا شمارهء 10 و دیگری شمارهء 11 محسوب میدارد. نسخهء پرّون Perron، که فقط تلخیصی است از این کتاب، آنرا مجلد دهم میخواند. در نورالعیون، شمارهء 1042 از ملحقات کتب عربیهء پاریس همه جا آنرا کتاب سی ام شمرده به استثنای یک مورد که آنرا کتاب دهم محسوب داشته است. نسخهء عربی پاریس آنرا شمارهء سی ام شناخته است. در ترجمه های لاطینی اعم از چاپی و خطی عموماً تحت همین شماره یاد شده. مضمون جملهء ختامیّهء نسخهء شمارهء 7127 کتب لاطینیهء پاریس چنین است: سی امین جزء کتاب الزهراوی تألیف ابوالقاسم. و نیز در نسخهء چاپ ستراسبورگ به سال 1532 م. و نسخهء چاپ ونیز به سال 1520 م. همین جمله خوانده میشود.. هالر نسخه ای را ذکر میکند که عنوان Liber jecimus(کتاب دهم) را دارا بوده.
عنوان نسخ چاپی مختلف است از آن جمله: کتاب جرّاحی
Liber chirurgicoe albulcasoe de chirugi
libritres
کتاب جراحی ابوالقاسم
Methodus medecini Proecipue quo
adchirurgiam requiruntur libris III
exponens.
طریقهء تسریع اعمال جرّاحی. کتاب سوم در حدود مائهء دوازدهم میلادی، در شهر طلیطله، ژیرار از اهالی قریمون Cremone(ایطالیا) کتاب جرّاحی ابوالقاسم را بلاطینی ترجمه کرد. پس از یک مائه شم طوب آنرا بعبرانی درآورد و حتی آنرا بلهجهء پروانسی (جنوب فرانسه) نیز ترجمه کرده اند و یک نسخهء آن در کتابخانهء من پلیه Montpellierموجود است. این تراجم ترقی بسیار فنّ جّراحی را در قرون وسطی اثبات میکند. مابین نویسندگان این عصر، بعضی صراحةً بدین خود نسبت بجرّاح عرب الزهراوی اعتراف کرده اند و برخی دیگر این امر را مسکوت گذاشته اند بهتر آن است که عبارتی را از تاریخ ادبیات فرانسه در اینجا نقل کنیم: «واقعهء قابل توجه در تاریخ جرّاحی فرانسه در نیمهء دوم مائهء هشتم (میلادی) اتفاق افتاده و آن از اینقرار است. در نتیجه اغتشاشاتی که توسط گلف ها Guelfes و ژی بلن ها Giblins روی داد، بسیاری از اطبای ایطالیائی وطن خود را ترک گفتند و بخاک فرانسه آمدند و عقاید و نظریات و آثار ابوالقاسم طبیب مشهور اسپانیائی و مجدّد علم طب را با خود بدانجا بردند و این امر ظاهراً مقارن ورود یکی از اطبای فرقهء سالرن Salerne که موسوم به رژه Roger از اهالی پارم بود، صورت گرفته است. پس از او برونو Bruno از مردم کالابر ولانفرانک Lanfranc و تاده Taddeeو لوئی از مردم رکژیو، و هوگ Huges از مردم لوک و نیکولا Nicolas از مردم فلورانس و والس کوس از مردم تارانت و لوئی از مردم بیزان و اگوست Augusteاز مردم ورُن و سیلوستر Silvestre از مردم پیستواتو او ارمان Armand از مردم قریمون و بسیاری دیگر بفرانسه آمدند. گی دشلیاک Guy de Chauliac پس از یونانیان تا زمان گیوم Guillaume از اهالی سالیست Salicet نامی راقابل ذکر نمیداند لانفرانک Lanfranc، که درحدود 1290 م. بفرانسه آمده حقاً میگوید: «جرّاحان فرانسه تقریباً همه سفهائی هستند که زبان خود را باشکال می فهمند وهمهء آنان عامی و ظاهرفریبند و در میان ایشان به زحمت یک جراح معقول میتوان یافت.» (در این صورت جای تعجب نیست که در مدارس فرانسه، ابوالقاسم را در ردیف ابقراط و جالینوس قرار داده و با ایشان یک تثلیث علمی ساخته اند). کتاب جرّاحی بسه قسمت تقسیم میشود: قسمت اوّل از کیّ (داغ) و قسمت دوم از طبّ عملی بوسیلهء آلات جارحه و قسمت سوم از خلع مفاصل و کسر عظام بحث میکند. ابداع این تألیف و قسمتی از اهمیت آن (که بشهرت مؤلف اسناد داده شده) در مدخل کتابست که با تصاویر آلات مختلفه منضم بمتن، مزین شده است. تعداد این تصاویر در حدود 150 است ولی اگر اشکال مختلفهء بعضی را هم محسوب کنیم از 200 هم تجاوز خواهد کرد.
باید گفت که اساس جراحی ابوالقاسم کتاب ششم بولس (پول) از اهالی اغنیا Egineاست و ممکن است بعضی تعجب کنند که چرا ابوالقاسم از او نام نبرده، ولی این امر معتاد مؤلفین عربست که مقتبسات را با مصنفات خود درهم می آمیزند، بخصوص در مواردی که از بزرگان ثقه مانند ابقراط و جالینوس نقل نکرده باشند. این طریقه علاوه بر علوم در ادبیات نیز مجری و معمول بوده است. رژه از اهالی پارم و گیوم از اهالی سالیست همین کار را نسبت به ابوالقاسم کرده اند.
کتاب جرّاحی از لحاظ عملی نیز ارجمند و مهم است. اغلب در طی قاعدهء کلی، ابوالقاسم نتایج مشاهدات خود را درتجارب شخصی ذکر میکند و بخصوص در فصل استخراج سهام (تیرها) این امر بکمال دیده میشود. مؤلف در آغاز کتاب، معرفت تشریح را بنیان جرّاحی محسوب میدارد و از این جهت محتاط است و توصیه میکند که در اعمال مشکل نباید بی باک بود. برای تأیید این مطالب حالات مختلفی را ذکر میکند که عدم اطلاع جرّاح از تشریح بنتایج سوءمنجر شده است. هرچند امروز کتاب ابوالقاسم ناقص بنظر میرسد ولی مورخین در شناختن اهمیت نسبی و تأثیر عظیم آن در پیشرفت فنّ جرّاحی متفق القولند. گی دشلیاک متجاوز از دویست دفعه این امر را متذکر شده است. فابریس از اهالی اکاپندنت Fabrice dcAcapendente ابوالقاسم را یکی از معاریف علم محسوب میدارد. هالر Hallerتصدیق میکند که ابوالقاسم طریقهء بستن و فشردن رگها را پیش از آمبروازپاره Ambroise Pare پیدا کرده بود. پرتال portalاو را اوّلین شخصی میداند که قلاب را برای قلع باسوربینی بکاربرده است. فریند Freind در بارهء او مفصلا" بحث کرده و وی را مجدّد و محیی جرّاحی میداند و میگوید از اموری که مختص به ابوالقاسم است آن است که وی هرجا که خطری در عمل ممکن است پیش آید، خواننده را متوجه میسازد و این احتیاط بسیار سودمند است و همچنین تشریح تفاصیل دیگر مربوط بطرز عمل در هر حالت مخصوص از خصایص اوست. شپرنگل Sprengelمیگوید: وی تا آنجا که من میدانم نخستین کسی است که طریقهء عمل اخراج حصاة زنان را تعلیم داده است. معهذا در آن عصر اعمال جرّاحی زنان فقط بوسیلهء قابله ها تحت نظر طبیبی اجرا میشده، همچنین فصول مربوط بوضع حمل در نظر محققان مورد اختلاف است: بعضی آنها را دستورهای بسیار مفید تشخیص داده و برخی میگویند شامل اعمال وحشیانه است.
ما قبلاً در موضوع طریقهء اخراج حصاة، که تاکنون هم تقریباً نامشهود مانده است، بحث کرده ایم. بقول مالگنی Malgaigne، ابوالقاسم اولین کسی است که به استعمال نوار در شکستگی استخوان و قطع آن بمقیاس لازم پی برده است. و نیز وی اولین طبیبی است که بعلاج خلع مفاصل پرداخته است.
تألیف ابوالقاسم در تاریخ طب بمنزلهء اوّلین کتاب جرّاحی که بر مبانی مشخص علمی و معرفت تشریح تألیف یافته، تلقی شده است. تصاویری که کتاب مزبور بدانها مزین است ابتکار مفید و مهمی است که نام او را جاوید میسازد. این ابتکار بزودی مثمرثمر شد. تصاویر ابوالقاسم در مبحث تشریح الامراض یک طبیب اسپانیائی دیگر، الرافقی (اسکوریال، 835) دیده میشود؛ در مشرق نیز آنها را در مقالات صلاح الدین بن یوسف و خلیفة بن ابی المحاسن مشاهده میکنیم. در نوشته های شخص اخیر، تصاویر مزبور دو صفحه را اشغال کرده و به خوبی طرح شده است (نمرهء 1043 ضمیمهء کتب عربی) و همچنین در کتاب جرّاحی ابن قف نیز دیده میشود. متن عربی کتاب جراحی طبع شده. متجاوز از یک مائهء پیش شانینگ متن عربی و لاطینی آنرا چاپ کرده است. ما ترجمهء فرانسهء این کتاب را در پانزده سال پیش(51) قسمتی از روی همین نسخهء چاپی و قسمتی از روی نسخهء خطی کتابخانهء ملی پاریس تدوین کرده ایم لیکن چون این کار در الجزیره صورت گرفت، کامل نیست. از آن پس پیوسته بتألیفات ابوالقاسم پرداختیم و مقابلهء دقیقتری با نسخهء پاریس بعمل آوردیم و همچنین از نسخهء اسکوریال که از نظر کازیری محو شده بود، استفاده کردیم و متأسفیم که تاکنون نتوانسته ایم از ترجمه های عبرانی این کتاب بهره بریم و گمان میکنم که این تذکره شاهد مساعی ما برای طبع جدیدی از تألیف صاحب ترجمه باشد.(52)
(1) - Abulcasis.
(2) - Leon Africain.
(3) - Casiri.
(4) - Channing.
(5) - Wustenfeld.
(6) - Makkary.
(7) - Conde.
(8) - Freind. (9) - لکلرک در تاریخ طب خود تذکرة المهدیه تألیف سویدی را ذکر کرده (ج1 ص 439).
(10) - رجوع به ابن زهر در همین لغت نامه شود.
(11) - منظور 15 سال پیش از تاریخ تألیف کتاب لکلرک است که سال 1876 م. باشد.
(12) - Mechoulam.
(13) - Chem Tob.
(14) - Chimouch.
(15) - Servitor.
(16) - Petis de la Croix.
(17) - Channing.
(18) - Wustenfeld.
(19) - Fluegel.
(20) - B. Bodleienne.
(21) - Carmoly.
(22) - Rossi.
(23) - Gerard de Cremone.
(24) - Boncompagni.
(25) - Alsahravius.
(26) - Acaravius.
(27) - Morny.
(28) - Guy de Chauliac.
(29) - Asahravius.
(30) - Ferrari.
(31) - Mathieu de - Gradibus.
(32) - Santes de Ardoynis de Pesaro.
(33) - Alsahravius.
(34) - Azaravius.
(35) - Azaravii (36) - ریکسیوس Riccius در مقدمهء اتحاف چاپ کتاب نظری و عملی با طمطراقی اظهار تعجب میکند که چه سرنوشت تاریک و چه تأثیر شومی نام مردی را که با بقراط و جالینوس همسانست، در حفرهء مظلم گمنامی نگهداشته و فقط ماتیو دگرادی بوس او را شناخته است. ولی وی گی دشلیاک و سانتس را فراموش کرده است. فریند هم نظیر ریکسیوس چنین عباراتی نوشته است.
(37) - Schenck.
(38) - Bibliaiatrica.
(39) - Perron.
(40) - Carmoly.
(41) - Dioscorides.
(42) - Steinschneider. (43) - Terra meritaیکی از اسمائی است که در قدیم به کرکم Curcuma اطلاق میشده.
(44) - تذکرهء ضریر انطاکی.
(45) - Liber Theoricae necnon Practicae.
(46) - Riccius.
(47) - Haller.
(48) - Colliget.
(49) - Rhunatisme. (50) - مورد تعجب است که ووستنفلد انتساب L. Servitorisرا به ابوالقاسم مورد تردید میداند (Geschichte.no,147) و همین اشتباه در ترجمهء حال دیدو Didot نیز تکرار شده است.
(51) - کتاب لکلرک در 1876 م. بچاپ رسیده است.
(52) - شرح حال فوق از تاریخ طب عرب تألیف دکتر لوسین لکلرک مجلد اول ترجمهء دوست فاضل و جوان ما آقای دکتر محمد معین است که با تصرفی قلیل در عبارت آن، از نظر خوانندگان گذشت.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) زیادبن عمر الجرجانی متخلص به قمر یا قَمَری. شاعر مداح امیر قابوس بن وشمگیر. رجوع به قَمَری... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) زیدبن علی فسوی. رجوع به زید... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) زینبی. رجوع به علی بن طراز زینبی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سالار بوزکان. این مرد که بگفتهء بیهقی از کفات و دهات الرجال و زده و کوفتهء سوری بود بزمان غزنویان پنهانی با ترکمانان سلجوقی مکاتبت داشته است و آنگاه که ینال و طغرل به نیشابور آمدند او سه چهارهزار سوار آورده بود با سلاح و کار ترکمانان را جان بر میان بسته و طغرل در راه که می آمد سخن همه با او و موفق میگفت. و عاقبت کار او در تاریخ بیهقی به دست نمی آید. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564 و 565 و 566 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) (سید...) سرخسی. یکی از ممدوحین ازرقی است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سعدبن علی بن محمد الزنجانی. شیخ الحرم. رجوع به سعد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سعیدبن سعد الفارقی. رجوع به سعید... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سعیدبن هبة الله (قاضی...). رجوع به ابن سناءالملک و رجوع به سعید... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سلطان العلماء اسفراینی. او به سال 493 ه . ق.ملاحده کشته شد. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 364 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سلیمان بن احمدبن ایوب بن مطیّر لخمی طبرانی حافظ و مدرس. رجوع به سلیمان... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سلیمان بن حسن. معروف به ابن مخلد. رجوع به ابن مخلد ابوالقاسم و رجوع به سلیمان... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سلیمان بن ناصر انصاری. رجوع به سلیمان... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سلیم بن ایوب بن سلیم رازی. رجوع بسلیم ابوالقاسم بن احمد ایوب... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سمرقندی. رجوع به ابوالقاسم لیثی سمرقندی و نیز رجوع به ابوالقاسم اسحاق بن محمد بن اسماعیل سمرقندی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سمعانی. احمدبن منصور سمعانی. رجوع به سمعانی و رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سمنون حمزهء بصری. رجوع به سمنون... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سهیلی. عبدالرحمن بن عبدالله بن احمد خثعمی. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سهیلی مالقی اندلسی. رجوع به عبدالرحمن بن عبدالله بن احمدبن اصبغ اندلسی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سیدبن طاوس. و بعضی کنیت او را ابوالحسن و پاره ای ابوموسی گفته اند. رجوع به علی بن موسی بن جعفر مشهور به سیدبن طاوس... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) سید مرتضی. رجوع به علی بن حسین بن موسی بن محمد بن موسی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) شاهنشاه ملک الافضل امیرالجیوش. وزیر مستنصر فاطمی. رجوع به ملک الافضل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) شجاع الدین زوزنی. او بزمان سلطان محمد خوارزمشاه به نیابت سلطان غیاث الدین پسر سلطان محمد خوارزمشاه حاکم کرمان بود. پس از وفات سلطان محمد، سلطان غیاث متوجه کرمان شد ابوالقاسم زوزنی شاهزاده را بشهر نگذاشت و غیاث الدین نومید بازگشت و در بعض حدود عراق اقامت گزید. در سال 617 ه . ق. براق حاجب که از دست سلطان محمد شحنگی اصفهان داشت از راه کرمان قصد هندوستان کرد و در این وقت ابوالقاسم شجاع الدین زوزنی والی عراق بطمع اموال سر راه براق حاجب بگرفت. و بین الجانبین محاربه اتفاق افتاد و براق غالب آمد و زوزنی بگریخت و براق حاجب، کرمان را قبضه کرد و نزدیک پانزده سال بدانجا حکومت راند تا به سال 632 ه . ق. درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 429 و ج 2 ص 87 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) شریف مرتضی. رجوع به علی بن حسین بن موسی بن ابراهیم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) شمس الکفات. رجوع به احمدبن حسن میمندی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) شمس المشرق. رجوع به محمودبن عزیز عارضی خوارزمی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) شهاب الدین محمودبن طغتکین. رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) شیخ الحرم. رجوع به سعدبن علی بن محمد الزنجانی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) صاحب بن عباد اسماعیل. رجوع به صاحب بن عباد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) صاعدبن احمدبن صاعد اندلسی. رجوع به صاعد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) صفار حنفی بلخی. او راست: کتاب الملتقط فی فتاوی الحنفیه. و کتاب اصول التوحید. و رجوع به صفار... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ضحاک بن مزاحم. مفسّر و محدّث نحوی بلخی. وی مؤدّب اطفال بود و گویند سه هزار کودک بمکتب داشت (؟). او درک صحبت ابن عباس و ابوهریره کرده و از سعیدبن جبیر تفسیر فرا گرفته است. و عبدالملک بن میسره گوید: ضحاک بن عباس را ندیده لکن سعیدبن جبیر را بری دیدار کرده و تفسیر از او فراگرفته است و شعبه گوید: از مشاش پرسیدم که آیا ضحاک از ابن عباس سماع دارد گفت او هرگز درک صحبت ابن عباس نکرده است. احمدبن حنبل و ابن معین و ابوزرعه وی را توثیق و یحیی بن سعید تضعیف کند. وفات ضحاک به سال 105 یا 106 ه . ق. بوده است. (نقل به اختصار از معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 4 ص 272).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ضحاک بن مزاحم الهلالی البلخی. رجوع به ضحاک... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) طاهربن یحیی بن حسن بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. جدّ شرفای مدینهء طیبه است. نَبسَهء او ابواحمد قاسم بن عبیداللهبن طاهر اولین کس از نقباء مدینه به سال 144 ه . ق. به نقابت مدینه منصوب گشت. رجوع به حبیب السیر چ طهران ص 410 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) طبرانی. رجوع به سلیمان بن احمدبن ایوب بن مطیّر لخمی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالباقی. او راست: ملح الممالح. (کشف الظنون). رجوع به عبدالله یا عبدالباقی بن محمد بن حسن، و رجوع به ابن ناقیا... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالحمید بن ابی البرکات اسدی. رجوع به عبدالحمید... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن. تابعی است. او از انس بن مالک و عبدالواحدبن زیاد از او روایت کند.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن ابی بکربن فحام. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن ابی عبدالله اصفهانی. معروف به ابن منده. رجوع به بنومنده و رجوع به عبدالرحمن بن ابی عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن اسحاق صیمری زجاجی نحوی. از اوست: کتاب القوافی. (ابن الندیم). رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن اسماعیل دمشقی. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن خطیب ابی محمد عبدالله بن خطیب ابی عمر. رجوع به عبدالرحمن... شود. و بعضی کنیت عبدالرحمن را ابوزید گفته اند.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالله بن احمدبن اصبغ خثعمی اندلسی مالقی. مشهور به سهیلی. نحوی لغوی. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالله بن احمد مالکی. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالله بن عبدالحکم. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالله بن عبدالحکیم. رجوع به عبدالرحمن بن عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالله اندلسی. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالمجید. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن علی بن صادق. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن علی نیشابوری. معروف به ابن ابی صادق. رجوع به ابن ابی صادق و رجوع به نامهء دانشوران ج 1 ص 297 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد بن احمدبن فوران فورانی مروزی. مکنی به ابوالقاسم. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد بن عبدالله اندلسی مرسی. مکنی به ابوالقاسم و معروف به ابن حبش نحوی. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد موصلی. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن منده. رجوع به بنومنده و رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالرحمن بن یوسف اصفهانی. رجوع به عبدالرحمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالصمدبن عمر بن محمد بن اسحاق واعظ. رجوع به عبدالصمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالصمدبن منصوربن حسن بن بابک. رجوع به ابن بابک و رجوع به عبدالصمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالعزیزبن بحر یا جریر یا نحریربن عبدالعزیز. مشهور به ابن براج و ملقب به قاضی سعدالدین. رجوع به ابن براج عبدالعزیز... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالعزیزبن بندار شیرازی. رجوع به عبدالعزیز... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالعزیزبن عبدالله الاویسی. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالعزیزبن عبدالله بن محمد بن عبدالعزیز فقیه شافعی. مکنی به ابوالقاسم. رجوع به عبدالعزیز... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالعزیزبن یوسف. کاتب دیوان عضدالدوله. رجوع به عبدالعزیز... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالعظیم بن عبدالله بن علی بن حسین بن زیدبن حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام. رجوع به عبدالعظیم ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالکریم بن محمد رافعی قزوینی. رجوع به عبدالکریم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالکریم بن هوازن عبدالملک بن طلحة بن محمد بن ابی القاسم فقیه شافعی نیشابوری معروف به قشیری. و مکنی به ابوالقاسم. رجوع به عبدالکریم... و رجوع به قشیری شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن احمدبن عامربن سلیمان طائی. از فقهای شیعه. کتاب القضایا و الاحکام از اوست. (ابن الندیم).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن احمدبن القائم. رجوع به مقتدی، عبدالله بن ذخیرة الدین ابی العباس احمدبن القائم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن احمدبن محمود کعبی بلخی. پیشوای فرقهء کعبیّه از معتزله. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن احمد اصفهانی. ملقب به بلیزه. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن احمد بلخی. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن اماجور. رجوع به ابن اماجور ابوالقاسم و رجوع به ابوالقاسم بن اماجور شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن الحسن. رجوع به غلام زحل ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن حسن ابو عبدالملک. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن ذخیرة الدین ابوالعباس احمدبن القائم. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن سعیدبن ابراهیم بن سعیدبن عبدالرحمن بن عوف. برادر عبیداللهبن سعید. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن عبدالجبار الخبائری. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن عبدالغفار. رجوع به علی بن عبیدالله یا عبدالله بن عبدالغفار الدقاق... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله یا عبدالباقی بن محمد. معروف به ابن ناقیا. رجوع به ابن ناقیا و رجوع به عبدالله بن محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن علی بن محمد بن داودبن الجراح معروف به ابن اسماء و اسماء نام خواهر علی بن عیسی بن داود الجراح است. او فاضلی مترسّل بوده است و از اوست: کتاب الاستفادة فی التاریخ و کتاب البیان و تقویم اللسان. (ابن الندیم).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن محمد بن احمد سعدی. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن محمد بن عبدالعزیزبن المرزبان بن شاهنشاه بن بنت احمدبن منیع بغوی. اصل او از بغشور شهرکی میان هرات و مروالروذ و مولد او بغداد به سال 213 ه . ق. و وفات در سنهء 317 ه . ق. بوده است. وی از علی بن الجعد و خلف بن هشام البزاز و عبیداللهبن محمد بن عائشه و احمدبن حنبل و علی بن المدینی و جز آنان حدیث شنید و از او یحیی بن محمد بن صاعد و عبدالباقی بن قانع و محمد بن عمر الجعابی و دارقطنی و ابن شاهین و ابن حیویه و بسیاری دیگر روایت کنند و او ثقه و ثبت و مکثر و فهم و عارف است و او را بغوی از آن روی نامند که جد وی احمدبن منیع از مردم بغشور بود لیکن خود او از بغداد است. رجوع به معجم البلدان یاقوت بکلمهء بغشور شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن محمد بن عبیدالله. معروف به ابن الخاقان. رجوع به ابن الخاقان و رجوع به عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن محمد بصری ازدی نحوی. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن محمد الخاقانی وزیر. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن محمد عکبری. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله بن وهسودان. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله مستکفی. خلیفهء عباسی. رجوع به مستکفی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالله مقتدی. خلیفهء عباسی. رجوع به مقتدی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالملک بن درباس بن فیر الهدیانی المارانی، قاضی دیار مصریه از دست سلطان صلاح الدین ایوبی. مولد او در اواخر سال 516 یا اوائل سال 517 ه . ق. و وفات وی شب چهارشنبهء پنجم رجب سنهء 605 ه . ق. رجوع به ابوعمرو مارانی عثمان شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالواحدبن حسین صیمری. رجوع به عبدالواحد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالواحدبن علی معروف به ابن برهان. رجوع به ابن برهان ابوالقاسم... و رجوع به عبدالواحد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالواحد مطرز بغدادی شاعر. رجوع به عبدالواحد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدالوهاب بن محمد بن عبدالوهاب بن عبدالقدوس قرطبی. رجوع به عبدالوهاب... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبدة بن ابی لبابه مولی قریش. محدث است. و رجوع به عبدة... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبیداللهبن احمدبن محمد بن عبدالله بن الحسین بن الحسن بن خسروفیروز کلوذانی. رجوع به عبیدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبیداللهبن الحسن. معروف به غلام زحل. رجوع به عبیدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبیداللهبن سلیمان بن وهب وزیر معتضد بالله عباسی. رجوع به عبیدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبیداللهبن عبدالله. معروف به ابن خردادبه. رجوع به ابن خردادبه و رجوع به عبیداللهبن عبدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبیداللهبن محمد بن اسحاق بن حبابه. رجوع به عبیدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبیداللهبن محمد بن جرو الاسدی. رجوع به عبیدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبیداللهبن محمد الکلوذانی. پس از عزل سلیمان بن حسن بن مخلد، به سال 319 ه . ق. خلیفه مقتدر او را وزارت داد. و صاحب تجارب السلف گوید: ایام او در وزارت امتدادی نیافت و در کاری متمکن نشد زیرا که در عهد او مصادرات بسیار بود و لشکر از او ارزاق خواستند و دشنامش دادند و سفاهت کردند. کلوذانی سوگند خورد که بعد از آن در وزارت شروع نکند و در خانه بر خود ببست و وزارت دو ماه بیش نکرد. رجوع به حبیب السیر چ طهران و ص 302 تجارب السلف چ طهران ص 213 و دستورالوزراء ص 80 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عبیدالله المستکفی بن المکتفی. رجوع به مستکفی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عثمان بن سعید بشار احول فقیه شافعی. رجوع به عثمان... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عراقی. او راست: الدرر المختومة بالصور.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عروة بن رویم. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن ابی محمد الحسن بن هبة الله فقیه و محدث. معروف به ابن عساکر. رجوع به ابن عساکر ابوالقاسم.. و رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن احمدبن موسی بن الامام محمد تقی علیه السلام. محدث فقیه از غلات شیعه. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن احمد انطاکی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن احمد بلخی منجم. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن احمد جرجانی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن احمد کوفی از افاضل امامیه و کتاب الاوصیاء از اوست. (ابن الندیم).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن اسحاق بن خلف شاعر بغدادی. معروف به زاهی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن اسماعیل، فائز. خلیفهء فاطمی مصر. رجوع به فائز... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن افلح ملقب بجمال الدین عیسی شاعر. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن بندار رازی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن جعفر وزیر ابوکالیجار. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن جعفربن حسین قدامهء موسوی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن جعفربن علی بن محمد. معروف به ابن قطاع سعدی صقلی. رجوع به علی... و رجوع به ابن قطاع... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن جعفربن علی اغلبی صقلی، مشهور به ابن قطاع. متوفی 515 ه . ق. رجوع به علی... و رجوع به ابن قطاع... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن جعفر سعدی صقلی. رجوع به علی... و رجوع به ابن قطاع... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن حسن ابی طیب باخرزی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن حسن مورخ معروف به ابن عساکر. رجوع به علی بن حسن و رجوع به ابن عساکر ابوالقاسم.... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن حسن بن حسول. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن حسن بن علی بن ابی الطیب الباخرزی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن حسن علوی. مشهور به ابن اعلم. رجوع به ابن اعلم شود. و علاوه بر کتبی که برای او قبلاً آورده ایم، او راست: کتابی در استخراج مطالب نجومیه. کتابی در علم احکام عضدالدوله. رساله ای در عمل اسطرلاب. رساله ای در احوال منجمین دورهء اسلام. رساله ای در شرح حال خویش و بستن رصد. رساله ای در تصحیح زیج یحیی بن ابی منصور. رساله ای در خصوص بقاع ارض. رساله ای در قبله. رساله ای در تصحیح کلمات بطلمیوس.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن الحسین. مکنی بابی الفرج اصفهانی. صاحب کتاب اغانی. رجوع به علی بن الحسین... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن حسین بن موسی بن محمد بن موسی بن ابراهیم بن موسی بن جعفر علیهما السلام... معروف به سید مرتضی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن الحسین داودی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن الطاهر. ذی المناقب. علم الهدی سید شریف برادر سید رضی. رجوع به علی بن الطاهر مرتضی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن طراد زینبی. وزیر مسترشد و مقتضی عباسی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن طلحة بن کردان واسطی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن عبدالله بن دقاق. مشهور به دقیقی نحوی. شاگرد فارسی و رمانی و سیرافی. رجوع به ابوالقاسم علی بن عبیدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن عبدالله بن علی بن الحسین بن زید علوی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن عبیدالله الدقاق. یا عبدالله بن عبدالغفار الدقاق. مشهور به دقیقی نحوی. یاقوت گوید: او یکی از ائمهء علماء نحو است و از ابی علی فارسی و ابی سعید سیرافی و ابی الحسن رمانی نحو فرا گرفته است و برای حسن خلق و سجاحت سیرت شاگردان بسیار بر او گرد آمده و تکمیل علوم خویش کردند و او را تصانیفی است از جمله: کتاب شرح الجرمی، کتاب العروض، کتاب المقدمات، کتاب شرح ایضاح. و گمان میکنم این کتاب از علی بن عبیدالله السمسمی باشد چه این کتاب پر است از «قال السمسمانی قال السمسمانی» و گمان نمیکنم دقاق که سن او از سمسمانی بیشتر است نزد سمسمانی تلمذ کرده باشد لکن چون مشایخ آن دو یکی و وفاتشان بیک زمان بوده است بغلط کتاب شرح الایضاح بعلی بن عبیداللهبن دقاق منتسب شده است وقاضی ابوالمحاسن بن مسعر گوید: ابوالقاسم علی بن عبیدالله الدقیقی شاگرد ابی الحسن علی بن عیسی الرمانی است و کتاب سیبویه را نزد او قرائت کرده است قرائت بفهم. و بخط استاد خویش اجازهء روایت گرفته و من از او فراگرفته ام و بروایت او اعتماد کرده ام - انتهی. مولد او به سال 345 و وفات به 415 ه . ق. بوده است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن علی بن جمال الدین محمد بن طی عاملی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن فخرالدوله. ملقب به مجیرالدوله. رجوع به علی بن فخرالدوله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن فخرالدوله. معروف به ابن جهیر. رجوع به ابن جهیر زعیم الرؤسا... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن المحسن بن علی بن محمد بن ابی الفهم داودبن ابراهیم بن تمیم تنوخی بصری. شاعر و ادیب و مصاحب ابوالعلای معرّی. وی از ابوالحسن علی بن احمدبن کیسان نحوی و اسحاق بن سعدبن حسین سفیان نسوی سماع داشت. و از وی خطیب روایت بسیار دارد و قضاة وقت بجوانی شهادت وی می پذیرفتند. وفات وی بقول عبدالله بن علی بن الاَبنوسی بمحرم سال 447 ه . ق. بود. خطیب گوید: از وی مولد او پرسیدم. گفت: در بصره به نیمهء شعبان سال 370 ه . ق. متولد شدم. و باز خطیب گوید که او مذهب اعتزال داشت و کتاب القدر تألیف جعفر فریابی نزد وی بود و اصحاب حدیث از مطالبه و اخراج آن کتاب از وی تحاشی داشتند لکن من از وی مطالبهء کتاب کردم و وی بمن داد و نزد وی بخواندم و اصحاب حدیث نیز بشنیدند و خود در بارهء احادیث این کتاب ساکت بود و بر چیزی از آن اعتراض نکرد و او را از قضا و دارالضرب ماهی شصت دینار دخل بود و در آخر ماه هیچ نداشت و همهء آن مال به اصحاب حدیث انفاق میکرد. در حدیث ثقه و در شهادت متحفظ و در حدیث محتاط و صدوق بود و قضاء چندین ولایت راند از جمله مدائن و اعمال آن و در زیجان و بردان و کرمانشاهان و او مردی ظریف و خوش طبع و گاهی تندخو بود و از او نوادر بسیار در معجم الادباء یاقوت بنقل از خطیب و غیر او آمده است. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 صص 301 - 309 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن محمد بن ابی الفهم داودبن ابراهیم بن تمیم بن جابربن هانی بن زیدبن عبیدبن مالک، قاضی تنوخی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن محمد بن بسری بندار. محدث است و از ابی طاهر المخلص حدیث شنوده. و وفات وی به سال 474 ه . ق. است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن محمد بن الشاه الظاهری. رجوع به ابن الشاه الظاهری شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن محمد اسکافی نیشابوری. رجوع به علی... و رجوع به اسکافی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن محمد خزاز رازی قمی. رجوع به علی خزاز ... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن محمد نسوی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن محمود کعبی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن منجب بن سلیمان الصیرفی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی بن موسی بن جعفر مشهور به سیدبن طاوس علوی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی کرکانی (شیخ...). رجوع به علی کرکانی مکنّی به ابوالقاسم شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی، مؤتمن الدوله، وزیر مقتفی. رجوع به علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) علی نوکی دبیر. او صاحب بریدی لشکر بروزگار مسعودبن محمودبن سبکتکین داشت و بزمان ابوشجاع فرخ زادبن ناصر دین الله بدیوان رسالت بنشست و در اواخر شعبان 426 بغزنه درگذشت. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255، 273، 274، 496 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عمر بن ابی الحسن. معروف به ابن فارض مصری. رجوع به ابن فارض و رجوع به عمر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عمر بن ابی علی حسین بن عبدالله بن احمد الخرقی. معروف به ابن خرقی. فقیه حنبلی. رجوع به ابن خرقی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عمر بن احمدبن ابی جرادة بن العدیم. رجوع به عمر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عمر بن ثابت، ضریر نحوی. معروف به ثمانینی. رجوع به عمر بن ثابت و رجوع به ثمانینی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عمر بن جعفربن محمد زعفرانی. رجوع به عمر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عمر بن حسین حنبلی. رجوع به عمر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عمر بن حسین دمشقی خرقی. رجوع به عمر... و رجوع به ابن الخِرَقی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عمر بن علی معروف به دیلمی. رجوع به عمر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عمر بن محمد بن احمد. معروف به ابن بزری. رجوع به ابن بزری... و رجوع به عمر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عمر بن محمد بن هیثم. رجوع به عمر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عنصری حسن بن احمد:
تو همی تابی و من بر تو همی خوانم بمهر
هر شبی تا روز دیوان ابوالقاسم حسن
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن.
منوچهری.
رجوع به عنصری... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عیسی بن جرّاح وزیر. رجوع به عیسی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عیسی بن عبدالعزیز لخمی اسکندری. رجوع به عیسی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عیسی بن علی. رجوع به عیسی بن علی ابوالقاسم شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عیسی بن علی بن عیسی بن داود الجراح. یگانهء روزگار خویش در منطق و علوم قدیمه. و او را کتابی بوده در لغت فارسی. (ابن الندیم). این کتاب یکی از قدیم ترین کتب لغت ماست چه ابوالقاسم مزبور ظاهراً در اواخر مائهء سیم و اوائل قرن چهارم میزیسته است. رجوع به علی بن حسین بن داود الجراح شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عیسی بن ناجی. رجوع به عیسی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) عیسی الفائز بنصراللهبن الظافر بالله. رجوع به فائز بنصرالله عیسی بن الظافر بالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) غلام زحل منجم. رجوع به غلام زحَل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فائز. عیسی بن اسماعیل ملقب بظافر خلیفهء فاطمی مصر. رجوع به فائز... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فردوسی. رجوع به فردوسی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فروة بن ابی المغراء الکندی. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فضل بن جعفر تمیمی. رجوع به فضل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فضل بن سهل بن فضل حریری. رجوع به حریری ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فضل بن محمد بن علی بن فضل قضبانی نحوی بصری. رجوع به فضل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فضل بن محمد بصری. رجوع به فضل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فضل بن مقتدر. ملقب به مطیع و مکنی به ابی القاسم. رجوع به مطیع... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فضل، خلیفهء عباسی. رجوع به مطیع... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فقیه. وی از خواص ابوعلی بن سیمجور بود و کرتی از جانب وی برسالت نزد فائق و امیرک طوسی شد و در جنگی که میان ابوالقاسم بن سیمجور و بکتوزن روی داد ابوالقاسم فقیه عمدهء لشکر و عماد کار و بر مقدمهء سپاه ابوالقاسم بود و هم وقتی از دست ابوعلی سیمجور بمحاصرهء ابونصربن محمد بن اسد و پسر او شار غرشستان پرداخت و آن ولایت بگرفت و پس از آنکه پسر سیمجور منهزم گشت ابوالقاسم فقیه با جمعی دیگر از وجوه قوم به اسارت بکتوزن گرفتار آمدند. رجوع به ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص 337 و بعد آن شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) (میر...) فندرسکی(1). از حکماء و عرفای عصر شاه عباس کبیر صفوی است و کنیت او نام اوست و جامع معقول و منقول و فروع و اصول بود و با وجود فضل و کمال اغلب اوقات مجالس و مؤانس فقراء و اهل حال بود و از مصاحبت و معاشرت صاحبان جاه و جلال احتراز میفرمود و بیشتر لباس فرومایه و پشمینه می پوشید و همه گونه مردم با وی معاشرت و مصاحبت داشتند و این معنی بسمع شاه عباس صفوی رسید و در اثناء صحبت روزی شاه به میر گفت شنیده ام بعض طلبهء علوم در سلک اوباش حاضر و بمزخرفات ایشان ناظر میشوند، میر مقصود شاه را دریافته و گفت من همه روزه در کنار معرکه ها حاضرم و کسی از طلاب را در آنجا نمی بینم و شاه شرمسار شده دم درکشید. میر مدتی بسفر هندوستان رفت و در آن بلاد به اندک چیزی روزگار میگذرانید و در هر شهر همین که او را می شناختند راه بلد دیگر میگرفت. گویند وقتی بدو گفتند چرا بزیارت خانه نشوی گفت در آنجا باید به دست خویش گوسفند کشتن و مرا دشوار است که جانداری را بیجان کنم. حسین بن جمال الدین معروف بمحقق خونساری از شاگردان اوست و میرفندرسکی از کتاب جوک که نظام الدین پانی پاتی بفارسی ترجمه کرده، انتخابی دارد و بر آن اضافاتی و نسخه ای از آن بشمارهء 640 فهرست خطی ج 2 در کتابخانهء مجلس شورای ملی موجود است. و قصیدهء ذیل ازوست:
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بررود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی و گر بوعلی سیناستی
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد آنرا جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
میتوانی گر ز خورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه، هم بی همه مجموع و هم یکتاستی
جان عالم خوانمش گر ربط جان دانی بتن (؟)
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
هرکه فانی شد به او یابد حیات جاودان
ور بخود افتاد کارش بیشک از موتاستی
این گهر در رمز، دانایان پیشین سفته اند
پی برد در رمزها هرکس که او داناستی
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم است
راستی پیداکن و این راه رو گر راستی
هرچه بیرون است از ذاتش نیاید سودمند
خویش را او ساز اگر امروز و گر فرداستی
نیست حدی و نشانی کردگار پاک را
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی
قول زیبا نیست بی کردار نیکو سودمند
قول با کردار زیبا دلکش و زیباستی
گفتن نیکو به نیکوئی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
این جهان و آنجهان و بیجهان و باجهان
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی (؟)
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل
چون به پی بندی رسی بند دگر برجاستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکلست
نفس بنده یْ عاشق و معشوق آن مولاستی
گفت دانا نفس ها را بعد ما حشر است و نشر
هرعمل کامروز کرد او را جزا فرداستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جز او در عمل آزاد و بی همتاستی
گفت دانا نفس هم باجا و هم بیجا بود
گفت دانا نفس نی بیجا و نی باجاستی
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ
نه بشرط شی ء باشد نه بشرط لاستی
این سخن ها گفت دانا و کسی از وهم خویش
درنیابد این سخنها کاین سخن معماستی
هریکی بر دیگری دارد دلیل از گفته ای
در میان بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
بیتکی از بومعین(2) آرم در استشهاد این
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی
«هرکسی چیزی همی گوید به تیره رأی خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی»
کاش دانایان پیشین می بگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی.(3)
و ملا محمد خلخالی را بر این قصیده شرحی است.
و نیز او راست:
ندانم کز کجا آمد شد خلق است میدانم
که هر دم از سرای این جهان این رفت و آن آمد.
و هم از اوست:
کافر شده ام به دست پیغمبر عشق
جنت چه کنم جان من و آذر عشق
شرمندهء عشق روزگارم که شدم
درد دل روزگار و درد سر عشق.
(1) - فِنْدِرِسْک، قریه ای است از اعمال استراباد.
(2) - مراد، حکیم ابومعین حمیدالدین ناصربن خسرو قبادیانی علوی (رجوع به کلمهء عَلَوی در این لغت نامه شود) حجت خراسان است.
(3) - «ستی» در قوافی این قصیده برخلاف قیاس است، لیکن از مردی حکیم که فن شاعری ندارد معفو است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فُوَّر. رجوع به قاسم بن فیرة بن خلف بن احمد الرّعینی الشاطبی الضریر شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) فورانی. رجوع به عبدالرحمن بن محمد بن احمدبن فوران فورانی مروزی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) قائم. محمد بن عبدالله. خلیفهء فاطمی مصر. رجوع به قائم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) قاسم بن فیرة بن ابی القاسم خلف بن احمد الرعینی الشاطبی الضریر. ابن خلکان کنیت او را ابومحمد آورده است و در آخر ترجمهء او گوید: برخی گویند نام او ابوالقاسم و کنیت او نام اوست. رجوع به قاسم بن فیرة... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) قثم بن طلحة بن علی. رجوع به قثم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) قشیری. بن خُرْشید. عبدالکریم بن هوازن بن عبدالملک بن طلحة بن محمد بن ابی القاسم فقیه شافعی نیشابوری. ابن خلکان آرد که او علامه در فقه و تفسیر و حدیث و اصول و ادب و شعر و کتابت و علم تصوف است و میان شریعت و حقیقت جمع کرده است و اصل او از ناحیهء استواست آنگاه که وی صغیر بود پدر او درگذشت و او را قریه ای بود به نواحی استوا که خراجی سنگین داشت. ابوالقاسم به نیشابور شد و خواست چیزی از حساب بیاموزد تا متولی استیفا شود و از خراج ده خویش بکاهد و در نیشابور بمجلس شیخ ابی علی حسن بن علی نیشابوری معروف بدقّاق که امام وقت خویش بود درآمد و سخنان او وی را شگفت آمد و در دل وی اثر کرد و از قصد خویش بازگشت و در حلقهء مریدان شیخ جا گرفت و شیخ در او تفرس نجابت فرمود و بنظر همت وی را جذب کرد و او را بتحصیل علم اشارت کرد و او بامر شیخ بدرس ابی بکر محمد بن ابی بکر طوسی حاضر شد و شروع بفقه کرد تا از تعلیق آن فراغت یافت سپس بمحضر استاد ابی بکربن فورک رفت و تلمذ او گرفت تا در علم اصول متقن شد سپس بحوزهء استاد ابواسحاق اسفراینی تردد کرد و چندروزی درس وی بشنید یکروز استاد بدو گفت آموختن این علم با سماع تنها راست نیاید و باید آنرا بکتاب ضبط کرد، قشیری درسهای چند روزه را به استاد تکرار کرد واستاد ابی اسحاق از حافظهء او عجب ماند و محل او بدانست و او را اکرام کرد و گفت ترا درس نباید و مطالعهء مصنفات من ترا بسنده باشد و او دامن همت بر کمر زد و بجمع بین طریقهء ابی اسحاق و طریقهء ابن فورک پرداخت پس در کتب قاضی ابوبکربن الطیب الباقلانی به تتبع و تفحص پرداخت. با اینهمه همواره در مجالس درس ابوعلی دقاق حاضر می آمد و ابوعلی با اینکه کسان و اقرباء بسیار داشت دختر خود بوی تزویج کرد وابوالقاسم پس از وفات ابی علی مسلک مجاهدت و تجرید پیش گرفت و در همان حال به تصانیف خویش پرداخت و پیش از سال 410 ه . ق. تفسیر کبیر خویش را تصنیف کرد و آن را «التیسیر فی علم التفسیر» نامید و آن از اجود تفاسیر است سپس به تصنیف «الرسالة فی رجال الطریقة» آغاز کرد و این همان رسالهء قشیریهء معروف است. سپس با جمعی از همراهان به حج شد و از جملهء هم سفران او ابومحمد جوینی والد امام الحرمین و احمدبن حسین بیهقی و جماعتی از مشاهیر دیگر بودند و در راه به بغداد و حجاز از آنان حدیث شنید و او را در سواری و استعمال سلاح ید بیضا بود و اما در مجلس گفتن و وعظ و تذکیر او امام این فن بود و مجلس املائی منعقد کرد در حدیث به سال 437 ه . ق. و ابوالحسن علی الباخرزی در کتاب دمیة القصر در ثنای وی حقوق وی ادا کرده و گوید: اگر صخره آواز تخذیر وی شنود آب شود و اگر ابلیس به مجلس وی حاضر آید از گناهان رفته توبه کند. و خطیب در تاریخ خویش ذکر او آورده و گوید: او به سال 448 ه . ق. به بغداد آمد و به املاء حدیث پرداخت و ما از وی احادیث نوشتیم و او ثقه و نیکووعظ و ملیح اشاره بود و اصول را بر مذهب اشعری و فروع را بر مذهب شافعی نیکو میدانست و عبدالغافر فارسی در تاریخ خویش ذکر ابوالقاسم آورده است و ابوعبدالله محمد بن فضل فراوی قطعهء ذیل را از عبدالکریم روایت کند و این قطعه خود قشیری راست:
سقی الله وقتا کنت اخلو بوجهکم
و ثغرالهوی فی روضة الانس ضاحک
اقمت زمانا و العیون قریرة
و اصبحت یوماً والجفون سوافک.
و ابوالفتح محمد بن محمد بن علی واعظ فراوی گوید که ابوالقاسم قشیری قطعهء ذیل را بیشتر اوقات میخواند:
لو کنت ساعة بیننا مابیننا
و شهدت کیف نکرّر التودیعا
ایقنت ان من الدموع محدّثا
و علمت ان من الحدیث دموعا.
و این دو بیت از ذوالقرنین بن حمدان است. مولد قشیری در ربیع الاول سال 376 ه . ق. و وفات وی در صبیحهء یکشنبه پیش از طلوع شانزدهم ربیع الاَخر سال 465 ه . ق. به نشابور بود و جسد وی را بمدرسه زیر پای شیخ خویش ابی علی دقاق بخاک سپردند و رحمهماالله تعالی. و نیز قشیری راست: کتاب التخبیر فی علم التذکیر و پسر او ابونصر عبدالرحیم است. رجوع به ابونصر عبدالرحیم و رجوع به ابن خلکان ج 1 صص 324- 326 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) قصری. منجمی از مردم بغداد. وفات بهمان شهر به سال 375 ه . ق. رجوع به ابوالقاسم رقّی شود. در آنجا ذکر ابوالقاسم قصری آمده است. و نیز رجوع بنامهء دانشوران ج 2 ص 55 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) قصری. یکی از شیوخ متصوفه و از کبار اصحاب جنید و معاصر با ابوعبدالله بن خفیف است و بعضی گفته اند وی همان ابوبکر قصری است و بشیراز اقامت داشته است و در اوائل مائهء چهارم هجری میزیسته است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) قمی. ابن محمد حسن. معروف به میرزای قمی. فقیه شیعی. وی اصلاً گیلانی و مولد او به سال 1152 ه . ق. بجاپلق بود و در عراق تلمذ آقا باقر بهبهانی و دیگران کرد و سپس در قم اقامت گزید. او را تألیفات کثیره است از جمله: کتاب قوانین در اصول و کتاب جامع الشتات در فقه به زبان فارسی و کتاب غنائم در فقه استدلالی و مناهج در فقه. معین الخواص در فقه. مرشدالعوام در فقه بفارسی و رسائل بسیار دیگر در فقه و اصول و کلام و حکمت که پاره ای از آنها را ضمیمهء جامع الشتات کرده اند و رسائل ذیل نیز از اوست: رساله ای در قاعدهء تسامح در ادلهء سنن و کراهت. رساله ای در جواز قضا و تحلیف به اجازهء مجتهد. رساله ای بفارسی در اصول پنجگانهء دین و عقائد حقهء اسلامیه. و دیوان شعری نیز در حدود پنج هزار بیت و منظومه ای در علم معانی و بیان و کتاب جواب مسائل فرعیه مشهور به سؤال و جواب میرزای قمی یا جامع الشتات و آن از کتب مشهور اوست و این کتاب به سال 1277 ه . ق. در طهران چاپ شده است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) قوام الدین بن حسن درگزینی. میرخوند در دستورالوزراء آورده است: قوام الدین ابوالقاسم بن حسن الدرجزینی، بعلو همت و تهور و وفور سخاوت و تبحر موصوف و معروف بود. از اقسام بعضی از فضایل مثل شعر و انشاء شعور و وقوف تمام داشت. در مبادی احوال بنیابت یکی از اصحاب سلطان محمد بن ملکشاه قیام مینمود. و در زمان سلطان محمودبن محمد وزارت مملکت عراق بر وی مقرر گشت و بسبب فرط جود و سخاء و کثرت بذل و عطا جاه و جلال او از وزرای سابق درگذشت و بعد ازعزل نصیرالدین سلطان سنجر ابوالقاسم را از عراق طلبیده منصب وزارت خود برای صواب نمایش مفوض گردانید و فرمان قوام الدین در شرق و غرب عالم مانند حکم قضا نفاذ یافت و فضلا و شعراء در مدح او اشعار غرا گفته پرتو احسان بر وجنات احوال آن طایفه تافت. در جامع التواریخ مذکور است که: قوام الدین ابوالقاسم برقتل اکابر و اعاظم بغایت دلیر بود و باندک زلتی و جزئی خطیئتی در کشتن مردم سعی و اهتمام می نمود. چنانکه روزی در سر دیوان میان او وعزالدین اصفهانی که در ممالک سلطان منصب استیفاء تعلق بدو میداشت جزوی گفت و شنیدی واقع شد قوام الدین در حال بحبس و قید عزالدین مثال داد و آن بیچاره بمحبس شتافته بر سبیل اعتذار این رباعی در سلک نظم کشید و پیش وزیر فرستاد:
رباعی.
گر تو ز گناه من خبر داشتئی
چون گرگ عزیز مصر پنداشتئی
من گرگ عزیز مصرم، ای صدر بکن
با گرگ عزیز مصر گرگ آشتئی.
قوام الدین این رباعی در جواب نوشت که:
گر زانکه تو تخم کینه ام کاشتئی
در جنگ نصیب صلح نگذاشتئی
اکنون که زمانه پایدار است مرا
بی بهره بمانده ای ز گرگ آشتئی.
و عزالدین اصفهانی هم در آن حبس از جهان فانی انتقال نمود و همچنین وزیر قوام الدین عین القضاة همدانی را که اعلم علمای عهد خویش بود بسبب اندک سخنی که در باب فساد مذهب، جمعی از حساد بوی نسبت کردند فرمود تا بر در مدرسه که در آنجا درس میگفت از حلق آویختند. بالاخره شآمت خونهای ناحق شامل روزگار قوام الدین گشته، سلطان سنجر او را معزول گردانید و سلطان طغرل بن محمد بن ملکشاه وی را بزمان سلطنت خود بقتل رسانید.
بخون خلایق میالای دست
که بالای دست تو هم دست هست.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) کثیر. رجوع به ابوالقاسم منصوربن ابی الحسین محمد بن ابی منصور کثیربن احمد شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) کحال. طبیب، جرّاحی بدربار مسعودبن محمودبن سبکتکین. رجوع به تاریخ بیهقی ص 234 چ ادیب ص 234 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) کرخی. ظاهراً از علمای عصر ملکشاه و صاحب حبیب السیر گوید: در یازدهم محرم سال چهارصد و نود و دو او بسعی حسن دماوندی [ فدائی ] راه عالم ابدی پیش گرفت. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 364 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) کرکانی. موسوم به علی (شیخ...). رجوع به علی کرکانی مکنی به ابوالقاسم شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) کرمانی. حکیمی معاصر ابوعلی بن سینا. شهرزوری گوید: میان او و شیخ مناظراتی رفته و شیخ او را بعدم بضاعت در منطق نسبت کرده و او شیخ را مغالط خوانده است. رجوع به نزهة الارواح شهرزوری ج 2 ص 49 و تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 424 و حبیب السیر چ طهران ص 357 و شرح حال ابوعلی بن سینا در این لغت نامه شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) کعبی. رجوع به عبدالله بن احمدبن محمود شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) کلاباذی. او راست: امالی در حدیث.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) کلوذانی. عبیداللهبن احمدبن محمد بن عبدالله بن الحسین بن الحسن بن خسروفیروز. رجوع به ابوالقاسم عبیدالله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) کوه بُر. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 287 و 289 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) لیثی سمرقندی. او راست: رسالهء ترشیحیّه در اقسام استعاره و این رساله را عصام الدین شرح کرده است. و حاشیه ای بر شرح مفتاح و رسالهء عضدالدین در وضع و فرائدالفوائد.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مجریطی(1). مسلمة بن احمد مجریطی قرطبی اندلسی. وی در عصر الحاکم خلیفهء اموی بقرطبه میزیست و بریاضی و نجوم بیش از طب می پرداخت و معهذا شاگردانی در طب داشت و گویند که وی از منجمین سلف در اسپانیا بعلم درگذشت و این امر میرساند که علم نجوم در اسپانیا بسیار توسعه و بسط یافته بود ولی مورخین از ذکر آن غفلت ورزیده اند. ابوالقاسم بمطالعهء المجسطی تألیف بطلمیوس پرداخت و رساله ای مختصر، شامل جداول البتانی و شرح زیج محمد بن موسی را تألیف و سنوات ایرانی این کتاب را بسنوات عربی تبدیل کرد و نیز رساله ای در اسطرلاب. در کتابخانه های پاریس و اسکوریال رساله ای از مؤلفات او در کیمیا هست و در کتابخانهء بودلئین نیز رساله ای در خصوص احجار کریمه از او باقی است. و هم در اسکوریال رساله ای در خصوص توالد حیوانات موجود است. وی تا سال 1007 م. حیات داشت. وی نخستین دانشمند بزرگ اسپانیاست و شاگردانی چون ابن سمج، ابن صفار، الزهراوی، الکرمانی و ابن خلدون داشته است. و کتاب المعاملات در حساب نیز از مجریطی است. رجوع به لکلرک ج 1 ص 422 و 423 شود.
(1) - De Madrid.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مجیرالدوله علی بن فخرالدوله. رجوع به علی بن فخرالدوله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محسن بن حسین بن علی کوچک. رجوع به محسن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محسن بن محمد بن محسن سَسَنویه. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محقق حلّی. رجوع به جعفربن حسن بن یحیی بن سعید حلّی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن ابراهیم نصیرالدوله. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن ابی بکربن ابی قحافه. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن ابی العباس فضل بن احمد. پدر او خواجه ابوالعباس فضل بن احمد وزیر محمودبن سبکتکین و برادر وی ادیب و شاعر معروف علی بن فضل معروف بحجاج است و چنانکه عتبی گوید: او در بلاغت و براعت یگانهء روزگار خویش و در میان اکفاء و اقران سرآمد عصر و ذکر او در اقطار خراسان منتشر و نظم و نثر او شایع و مستفیض بود. لیکن حرفت ادب نابهنگام در وی رسید و در نضرت جوانی و خضرت امانی در حیات پدر فروشد و شاعری معاصر در رثاء او گفته است:
یا عین جودی بدم ساجم
علی الفتی الحرّ ابی القاسم
قدکاد ان یهدمنی فقده
لولا التسلّی بابی القاسم.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن احمد عراقی. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن اسماعیل بن عباد لخمی از نسل نعمان بن منذربن ماءالسماء. او اولین ملوک عبّادی اندلس است. و پیش از امارت در اشبیلیه شغل قضا داشت. به سال 414 ه . ق. که بنی حمّود بر قرطبه استیلا یافتند و خلافت بنی امیه منقرض شد ابوالقاسم در اشبیلیه مستقل گشت و در سنهء 429 ه . ق. بدعوت مردی اموی از اولاد خلفا به نام هشام و ملقب به مؤید برخاست و بسیاری از بلاد را بنام او مسخر کرد و به 433 ه . ق. درگذشت. او مردی نیکو سیاست و تدبیر و کریم و ادیب و شاعر بود و از شعر اوست:
یا ناظرین لذا النیلوفر البهج
و طیب مخبره فی الفوح والارج
کأنه جامُ درّ فی تألّفه
قداحکموا وسطه فصاً من السبج.
و پس از او فرزند او معتضد ابوعمرو عبادبن محمد بجای پدر نشست. رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمد علی الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن اشعث بن قیس. تابعی است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن حبیب نیشابوری. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن الحسن العسکری. امام دوازدهم اثناعشریه ملقب به مهدی و حجّت و امام المنتظر و عامّه او را صاحب السرداب گویند. رجوع به محمد بن حسن... و رجوع به مهدی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن الحنفیه. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن حوقل. رجوع به ابن حوقل شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم. رسول الله صلوات الله علیه. از آنرو این کنیت بحضرت او داده اند که فرزند او صلی الله علیه و آله قاسم نام داشت که بکودکی درگذشت.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن عبدالله ملقب به قائم. خلیفهء فاطمی مصر. رجوع به قائم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن عبدالواحدبن ابراهیم غافقی. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن عثمان لؤلؤی دمشقی. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن علی بن ابیطالب. علیهم السلام. مشهور به محمدالحنفیه و ابن الحنفیة. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن علی کعبی. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن فضل بن احمد. رجوع به ابوالقاسم محمد بن ابی العباس فضل بن احمد شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن مالک بن انس. تابعی است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن محمد بن احمدبن محمد. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن محمود نیشابوری. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن مهدی فاطمی. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن هانی. ازدی اندلسی. و بعضی کنیت او را ابوالحسن گفته اند. رجوع به محمد... و رجوع به ابن هانی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن یحیی ملقب به مرتضی. یکی از ائمهء رسیهء زیدیه در صعدهء یمن. رجوع به محمد شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد بن یوسف حسینی سمرقندی. رجوع به محمد... شود.

/ 105