اورامان لهون.
[اَ لُ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای پاوهء شهرستان سنندج از طرف شمال و خاور به بخش زرآب شهرستان سنندج، از طرف جنوب بدهستان جوانرود بخش پاوه و از طرف باختر به کشور عراق محدود است. منطقه ایست کوهستانی دارای هوای سردسیری. رودخانهء سیروان از وسط این دهستان می گذرد. برای عبور از رودخانهء سیروان پل بتونی مهمی در دوهزارگزی خاور آبادی هروی بنا گردیده. آب اکثر قراء دهستان پاوه نوسود از چشمه های متعدد و مهم و زه آب رودخانه شمشیر بوده و عموماً شیرین و گواراست. سه رشته کوهستان مرتفع در این دهستان بطور مشخص مشاهده میشود: 1- کوهستان شاهو؛ شاهو یکی از کوهستانهای مرتفع کرمانشاهان بوده همه جا در خاور دهستانهای روانسر، جوانرود و پاوه کشیده شده دماغهء شمال باختری آن به رودخانهء سیروان منتهی و مجدداً در همان خط سیر بنام کوه تخت نامیده شده به بخش زراب منتهی میشود. ارتفاع بلندترین قلهء شاهو در خاور پاوه 3370 گز از سطح اقیانوس است و ارتفاع قلهء کوه تخت در شمال آباردزار 2985 گز است. 2- از باختر آبادی شمشیر شعبه ای از کوه شاهو منشعب شده در جهت شمال باختر ممتد بین رودخانهء سیروان و رودخانه مره خیل به رودخانهء سیروان منتهی و مجدداً در باختر رودخانه مرتفع میشود خط الرأس این رشته حد طبیعی بین پاوه و جوانرود است. قسمت اولیه بنام کوه آتشگاه یا آتشکده نامیده میشود. در جنوب باختر آبادی دشه و جنوب بله بزان کوه گزن نام دارد. ارتفاع قلهء آتشگاه 2462، قله گزن 2389 گز است. مهمترین رودخانهء دهستان رودخانهء سیروان است که بین پاوه و نوسود واقع شده و در انتهای دهستان مرز ایران و کشور عراق جز آب آشامیدن قراء مجاور آن استفاده از آن نمی برند. دوم رودخانهء شمشیر است که از سرآب شمشیر سرچشمه گرفته در جهت شمال باختر جاری و پس از مشروب نمودن قراء مجاور خود جنب پل بتونی سیروان به رودخانهء سیروان منتهی میشود. فاضل آب دره های پاوه نوریاب نجار به آن رودخانه ملحق میگردد. دهستان اورامان لهون در سازمان بخش پاوه از دو دهستان حومهء پاوه و نوسود تشکیل شده جمع قراء دهستان 35 آبادی بزرگ و کوچک و سکنهء آن 15 هزار نفر است. محصول عمدهء این دهستان در درجهء اول میوجات مخصوصاً گردو، انار، توت، لبنیات، کتیرا، سقز و سایر محصولات دامی است. شغل عمدهء مردان باغبانی، زراعت و گله داری و کسب بوده صنایع دستی زنان شال، کرباس، جاجیم، گلیم بافی و گیوه چینی است. گیوه و شال دهستان بخوبی و دوام معروف است و صادر میشود. راه دهستان جز راه روانسر بپاوه که اتومبیل رو است بقیهء مالرو و صعب العبور است. در این دهستان در آبادیهای پاوه و نوسود، خانقاه دایر و درقراء حجیج، نودوشه، دزآور و هانی کرمله دبستان دارد. از طرف بهداری در پاوه طبیب دولتی ساکن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
اورامن.
[مَ] (اِ) نوعی از خوانندگی و گویندگی باشد خاصهء پارسیان است و شعر آن بزبان پهلوی باشد. (برهان) :
سنان تهمتن در چشمشان مژگان تهمینه
غریو اهرمن در گوششان آهنگ اورامن.
فتحعلیخان.
اورامنان.
[مَ] (اِ) ملحونات فهلویات از بحر هزج مسدس محذوف یعنی هر مصراع به وزن مفاعیلٌ مفاعیلٌ فعولٌ است. (یادداشت بخط مؤلف).
اورامه.
[مَ] (اِ) به معنی اورامن است. رجوع به اورامن شود.
اورامین.
(اِ) اورامن. (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). رجوع به اورامن شود.
اورانژ.
[اُ] (اِخ) رودی بطول 2100 کیلومتر در افریقای جنوبی. در باسوتولند سرچشمه گرفته بجانب غرب روان میشود و مرز جنوبی کشور آزاد اورانژ را تشکیل دهد. مسیر سفلای آن مرز بین اتحادیهء افریقای جنوبی و آفریقای جنوب غربی را تشکیل میدهد. و سرانجام به اقیانوس اطلس میریزد. نزدیک مصب آن ذخایر سرشار الماس وجود دارد. (دایرة المعارف فارسی).
اورانژ.
[اُ] (اِخ)(1) شهری با جمعیت 10515 تن مر کز ولایت، وکلوز، جنوب شرقی فرانسه نزدیک آوینیون. ویرانه های تئاتر و طاق نصرتی از دورهء رومیان دارد. اورانژ پایتخت امیرنشینی بود و آن در سال 1544 م. به ویلیام خاموش از خاندان ناسو منتقل شد. (از دایرة المعارف فارسی).
(1) - Orange.
اورانژ.
[اُ] (اِخ) کشور آزاد، ایالت دارای 128590 کیلومتر مربع مساحت و 1016570 تن جمعیت، شمال قسمت مرکزی اتحادیهء آفریقای جنوبی. کرسی آن بلومفونتین، به رودهای اورانژ از جنوب و وال از شمال محدود است. قسمت عمدهء آن فلات است. گوسفندچرانی در آن رواج دارد. از محصولاتش غلات و گندم و منابع معدنی آن الماس و طلا و زغال سنگ است. در 1835 - 1848م. بتوسط بوئرها مسکون شد و آنان دولت جمهوری بنام کشور آزاد اورانژ در آنجا تأسیس کردند (1854) بعداً بریتانیا آنرا گرفت و بنام مستعمرهء رود اورانژ به دومینیونهای خود ملحق کرد (1900) و در 1910 به اتحادیهء آفریقای جنوبی پیوست. (از دایرة المعارف فارسی).
اورانگوتان.
[اُ] (اِ)(1) میمون آدم نمای سواحل باطلاقی جنگلهای برنئو و سوماترا از نوع پونگو یا سیمیا باهوش و قابل تربیت است. با چهار دست و پا راه میرود یا خود را بدرختان می آویزد. بدنش پوشیده از موهای زبر سرخ فام است و قد افراد بالغ آن به یک متر و نیم و وزنشان به صدوبیست کیلوگرم میرسد. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Orang-outan.
اورانوس.
(یونانی، اِ)(1) آسمان. (ناظم الاطباء) (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Uranus.
اورانوس.
(اِخ)3 در دین یونان خدای آسمان (رب النوع) و اول فرمانروای جهان، پسر گایا و پدر تیتانها و سیکلوپها. وی چون از دیدن هیکل کریه فرزندان خود بیزار بود آنها را در تارتاروس محبوس کرد. گایا کرونوس را برانگیخت تا او را معزول کرده و بجایش نشست. از خونش که بزمین ریخت عفریت ها و ارینوئس برخاستند و از آنچه بدریا ریخت آفرودیته بوجود آمد. (دایرة المعارف فارسی).
اورانوس.
(اِخ) در نجوم هفتمین سیاره (از لحاظ فاصله از خورشید) در منظومهء شمسی، پنج قمر دارد (پنجمین در 1948م. کشف شد). اورانوس را هرشل کشف کرد (در 1781). مطالعه در اختلالات حرکت آن منجر به کشف نپتون شد. (دایرة المعارف فارسی).
اورانیا.
(اِخ)(1) عنوان آفرودیته، بعنوان الههء آسمانها و حامی عشق آسمانی. (دایرة المعارف فارسی). بزعم اساطیر قدیمهء یونان یکی از پریهای موسوم به موسه است که حامیان علوم و معارف و صنایع مستظرفه میباشند، در صورت یک دختر ملبس به لباس آبی و مزین بستاره ها و کواکب تصویرش میکردند و یک کرهء سما در دست میگرفت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Urania.
اورانیان.
(اِخ) در تاریخ جهانگشای جوینی نام قبیله ای ذکر شده است از ترکان: از لشکر سلطان اورانیان که هم از قبیل اعجمیان بودندی. (جهانگشای جوینی). و اغلب لشکر او جماعتی ترکان بودند از خیل خویشان مادرش که ایشان را اورانیان خواندندی. (جهانگشای جوینی).
اورانینبورگ.
[اُ نیمْ] (اِخ)(1) شهری با جمعیت 18633 تن از ایالت براندنبورگ، شمال آلمان بر رود هافل. یکی از اولین اردوگاههای کار اجباری رژیم نازی آلمان بود. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Oranienburg.
اورانیوم.
[یُمْ] (فرانسوی، اِ)(1)عنصر فلزی رادیوآکتیو و نقره فام و بسیار سخت (علامت شیمیایی آن U). فعالیت شیمیایی آن زیاد است. کانه های عمدهء آن پچبلند و کارنوتیت میباشد که عظیمترین ذخایر آنها در کانادا و جمهوری کنگو (کنگوی سابق بلژیک) قرار دارد. ذخایر موجود در چکسلواکی از جنبهء تاریخی اهمیت دارد. اورانیوم سه همجای (= ایزوتوپ) طبیعی دارد و تاکنون چندین همجای مصنوعی آن ساخته شده است. همجاهای طبیعی اورانیوم دارای اعداد جرمی 238 و 235 و 234 هستند و آنها را بترتیب به 238U و 235U و 234 Uنمایش میدهند. اورانیوم طبیعی مشتمل بر این سه همجاست (بترتیب 27/99 و 72/0 و 006/0 درصد) اورانیوم را م. ه . کلاپروت در سال 1789م. کشف و به افتخار کشف 1781م. اورانوس بتوسط هرشل نامگذاری کرد. اگرچه این عنصر در بعضی از اکتشافات فیزیکی (مانند رادیو آکتیویته) نقش عمده ای داشت تا سال 1940 مورد استعمال صنعتی چندانی نداشت. کشف شکافت هستهء اورانیوم و آزاد شدن انرژی اتمی اهمیت فراوان این عنصر را آشکار ساخت و از سال 1945م. مساعی فراوان برای کشف و بهره برداری منابع اورانیوم بعمل آمده است. شکافتن هستهء اورانیوم بوسیلهء بمباران با نوترون ها بعمل می آید. هستهء 235U با گرفتن یک نوترون میشکافد و انرژی رها میکند. اورانیوم 238U با گرفتن یک نوترون نمی شکافد ولی میتوان از آن پلوتونیوم بدست آورد که عنصری شکافت پذیر است. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Uranium.
اورئومیسین.
[اُ رِ ءُ] (فرانسوی، اِ)(1)یکی از آنتی بیوتیکها که در 1948م. کشف شد. در بعضی بیماریهای ویروسی مؤثر است. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Aureomycine.
اوربانوس.
(اِخ) (حدود 1042 - 1099 م.) پاپ (1088 - 1099م.) فرانسوی و نامش اودو بود و در رم بخدمت قدیس گرگوریوس هفتم پیوست و از دستیاران لایق او در اصلاحات گردید و چون به پاپی رسید اصلاحات را ادامه داد. وی همان کس است که خطابه اش در کلرمون (1095) باعث جنگهای صلیبی شد. (از دایرة المعارف فارسی).
اوربانوس.
(اِخ) (1568 - 1644م.) پاپ (1623 - 1644 م.) متولد فلورانس. در دورهء او آلمان گرفتار جنگ سی ساله بود. در کارهای کلیسا فعال بود. بر شکوه و جلال رم بسیار افزود. همو بود که حکم تکفیر گالیله را تصویب کرد. (دایرة المعارف فارسی).
اوربرو.
[اُ رِ رُ] (اِخ)(1) شهری است با جمعیت 66548 تن مرکز ولایت اوربرو، سوئد مرکزی کنار دریاچهء یلمارن. کارخانه های کفش سازی و کلیسا و قلعه ای از قرن 13 م. دارد. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - orebro.
اوربینو.
[نُ] (اِخ)(1) شهری با جمعیت 8249 تن؛ مارکه، ایتالیای مرکزی زادگاه رافائل. مکتب نقاشی معروفی داشت (قرون 15 تا 17 م.). کاخی از دورهء رنسانس دارد که حاوی آثار گرانبهایی است. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Urbino.
اورتاق.
[اُ] (اِ) به محاوره و لغت خوارزم، تاجر و سوداگر. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اورته چشمه.
[اُ تَ چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر کهنهء بخش حومهء شهرستان قوچان دارای 410 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
اورجان.
(اِخ) ارجان. رجوع به ارجان شود.
اورخان.
(اِخ) (1288 - 1359م.؟/687 - 761؟ ه . ق.) سلطان (1326 - 1359م.؟) عثمانی، پسر و جانشین امیرعثمان اول. آندرونیکوس سوم امپراطور بیزانس را شکست داد و قسمتهای زیادی از آسیای صغیر از جمله نیقیه را گرفت و در 1345م. عثمانیها به یاری امپراطور یوحنای ششم به اروپا رفتند (اولین ورود آنان به اروپا) و اورخان دختر یوحنا را، نامش تئودورا، بزنی گرفت. اورخان دوبار دیگر برای یاری به یوحنا از داردانل عبور کرد. پس از مرگش مملکتی سازمان یافته برای پسرش مراد اول باقی گذاشت. (دایرة المعارف فارسی).
اورخون.
[اُرْ خُنْ] (اِخ) ارخون. رودی است بطول حدود 1100 کیلومتر که در کوههای خانگای شمال غربی جمهوری خلق مغولستان سرچشمه میگیرد. بجانب شمال شرقی روان شده کمی در جنوب مرز مغولستان و اتحاد جماهیر شوروی به رود سلنگا ملحق میشود. کتیبه های اورخون که از قرن هشتم میلادی است نزدیک مسیر سفلای آن بفاصلهء حدود 65 کیلومتری شمال شهر قراقورم بدست آمد. این کتیبه ها مشتمل بر قدیمترین آثار شناخته شده به یکی از زبانهای ترکی و نیز مشتمل بر بعضی متون چینی است. (دایرة المعارف فارسی).
اورد.
[اَ وَ] (اِ) حمله، کارزار و جنگ و مبارزه و کوشش. (هفت قلزم). آورد. رجوع به آورد شود.
اورد.
[اَ رَ] (ع اِ) از رنگهای اسب است. هرگاه اسب تمامی سرخ و یال و دم آن سیاه باشد اورد نامیده میشود و جمع آن وِراد است. (صبح الاعشی ج2 ص18).
اوردک.
[دَ] (ترکی، اِ) مرغابی. (از شرفنامهء منیری). اردک. رجوع به اردک شود.
اوردگاه.
[اَ وَ] (اِ مرکب) میدان کارزار. رجوع به آوردگاه شود.
اوردو.
(ترکی، اِ) رجوع به اردو شود.
اورده.
[اَ رِ دَ] (ع اِ) جِ ورید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رگهای گردن. (آنندراج). رجوع به ورید شود.
اوردیدن.
[اَ وَ دی دَ] (مص) حمله کردن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان).
اورس.
[اَ وِ] (اِ) درخت سرو کوهی. (ناظم الاطباء). بفتح اول و سکون واو و کسر رای مهمله سرو کوهی. (هفت قلزم). بفتح اول و کسر ثانی سرو کوهی. (از آنندراج) (برهان) (انجمن آرای ناصری). عرعر. (برهان)0
اورست.
[اِ وِ رِ] (اِخ) قله ای به ارتفاع 8882 متر بر مرز تبت و نپال در هیمالایا. کوششهای بسیاری برای صعود بقلهء اورست بعمل آمده و اشخاصی جان خود را بر سر این کار گذاشته اند. در 1951 ا.ا.شیپتن راهی از جنوب اورست کشف کرد که صعود به قله را ممکن ساخت. در 1952م. هیأتی از پویندگان سویسی عازم بالا رفتن از اورست شدند و تا ارتفاع 8600 متر از آن صعود کردند و این منتهای ارتفاعی بود که تا آن تاریخ بشر از کوه بالا رفته بود. بالاخره در 1953 هیأتی به ریاست ج. هانت عازم صعود بر فراز اورست شد و دو تن از اعضای این هیأت برای نخستین بار بقلهء اورست رسیدند. (دایرة المعارف فارسی). یکی از بلندترین قلل جبال هیمالایاست و در بین َ59 ْ27 عرض شمالی با َ37 ْ48 طول شرقی واقع شده و 8836 متر ارتفاع دارد این قله را بنام مهندس انگلیسی که ارتفاع آنرا اندازه گرفته است نامگذاری کرده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
اورست.
[اِ وِ رِ] (اِخ) سر جورج... (1790 - 1866م.) نقشه بردار بریتانیایی اهل ویلز بود و در کارهای نقشه برداری هند خدمت کرد (1806 - 1843). کوه اورست از او نام گرفته است. (دایرة المعارف فارسی).
اورستد.
[اُ تِ] (اِخ) هانس کریستیان. (1777 - 1851م.) فیزیکدان و شیمی دان دانمارکی. وی کشف کرد (1819) که هرگاه سیمی حامل جریان برق بموازات یک عقربهء مغناطیسی قرار گیرد عقربه حرکت میکند و در امتدادی تقریباً عمود بر سیم قرار میگیرد. به این طریق اورستد رابطهء برق و مغناطیس را کشف کرد و مبحث برقاطیس را بنیاد نهاد. وی اولین کسی بود که آلومینیوم را جدا کرد (1825). (دایرة المعارف فارسی).
اورسک.
[اُ] (اِخ)(1) شهری است در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بر رود اورال که جمعیت آن در سال 1956م. به 157000 تخمین زده شده است. کارخانه های تصفیهء فلزات و پالایشگاه نفت دارد. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Orsk.
اورسی.
(اِ) رجوع به ارسی شود.
اورشلیم.
[شَ] (اِخ)(1) رجوع به قدس شود.
.(املای فرانسوی)
(1) - Jerusalem
اورع.
[اَ رَ] (ع ن تف) باورع تر. پارساتر.
اورفه.
[اُ فَ] (اِخ) نام باستانی آن ادسا. شهری است با جمعیت 37456 تن در جنوب ترکیه. شهر ادسا در 1637م. بتصرف دولت عثمانی درآمد و عثمانیان نام اورفه بر آن نهادند و در قرن 19 م. بسیاری از ارمنیان مسیحی در آنجا قتل عام شدند. (دایرة المعارف فارسی).
اورق.
[اَ رَ] (ع اِ) خاکستر. || (ص) شتر خاکسترگون که از جهت گوشت خوشتر از سایر شتران است نه از جهت سیر و عمل. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). اشتر سیاه که اندک مایهء سپیدی با آن آمیخته بود. (مهذب الاسماء). || از رنگهای اسب است. اگر سیاهی رنگ اسب به اندک سپیدی بزند آنرا اورق گویند و مانند آن است اکهب. و اگر سیاهی آن کمتر باشد آن اسب را اربد نامند. (صبح الاعشی ج2 ص18). || شیر که یک ثلث شیر و دو ثلث آب باشد در وی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مخلوطی که یک ثلثش شیر و دو ثلث آن آب بود. (ناظم الاطباء). || سال بی باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اورقین.
[اَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حاجیلو بخش کبودراهنگ شهرستان همدان. محلی جلگه و سردسیر است با 510 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، انگور، حبوبات، لبنیات، صیفی و شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
اورک.
[اَ رَ] (ع ص)بزرگ سرین. (مهذب الاسماء). مرد بزرگ ران. (ناظم الاطباء). مرد بزرگ برسوی ران. مؤنث آن ورکاء. (منتهی الارب) (آنندراج).
اورک.
[اَ رَ] (اِ) آورک. ریسمانی که در شاخ درخت و مانند آن آویزند و کودکان در ایام عید نوروز در آن نشسته در هوا آیند و روند کنند. (از ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج) :
هرکه را عقل باشد و فرهنگ
نزد او اورک است به زاورنگ.
شمالی دهستانی (از آنندراج).
اورک.
[ ] (اِخ) تیره ای از طایفهء ممزائی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان).
اورک.
[] (اِخ) طایفه ای از طوایف دیناری هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان). این طایفه دارای شعب زیر است: خواجه، زنگی، قلعه سروی، غلام موزرموئی، کشی خالی، اولاد حاجی علی، غریبی، جلالی، ممسنی.
اورکار.
(اِ) این کلمه در تاریخ قم مرادف با تره بار از قبیل خیار و خربزه و غیره بکار رفته و در فرهنگهای موجود دیده نشد :به قم سبزه و اورکار از مثل پیاز و گندنا و خیار و خربزه و انواع تره ها زراعت نکرده اند. (تاریخ قم ص48). به قم باغات ساختند و انواع سبزه و اورکار زراعت کردند. (تاریخ قم ص 48).
اورکنج.
[کَ] (اِخ) رجوع به ارگنج و جرجانیه و گرگانج شود.
اورکنی.
[اُ] (اِخ)(1) ولایتی با 974 کیلومتر مربع مساحت و 21258 تن جمعیت در شمال شرقی اسکاتلند متشکل از جزایر اورکنی یا اورکنیز. مجمع الجزایری است بطول 80 کیلومتر مربع و مرکب از 90 جزیره که کمتر از ثلث آنها مسکون است. مرکز ولایت شهر کرکوال در بزرگترین جزایر موسوم به پمونا واقع است. در 865-1468م. متعلق به نروژ بود. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Orkney.
اورگنج.
[گَ] (اِخ) دارالملک خوارزم که گرگانج نیز گویند. (ناظم الاطباء) (تاریخ جهانگشای). رجوع به ارگنج و جرجانیه و گرگانج شود.
اورگنچ.
[گِ] (اِخ) شهری است با جمعیت بیش از 10000 تن در جمهوری ازبکستان در واحهء خیوه. از مراکز منسوجات نخی. تا 1937م. اورگنچ نو نام داشت. (از دایرة المعارف فارسی).
اورگن معلم خانی.
[گَ مُ عَلْ لِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین دارای 700 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج1 استان مرکزی شود.
اورل.
[اُ رِ] (اِخ) آریول. شهری است از روسیه. جمعیت آن به سال 1956م. تخمیناً 128000 تن بود. در قسمت مرکزی جمهوری متحد شوروی سوسیالیستی اروپایی بر رود آکا از مراکز تهیهء ماشینهای کشاورزی و نساجی در جنگ دوم جهانی تحت اشغال آلمانها بود (1941 - 1943م.) و میدان نبردهای سنگین. (دایرة المعارف فارسی).
اورلئان.
[اُرْ لِ] (اِخ)(1) ارلئان. نام خانوادگی چهار شاخه از خاندان سلطنتی فرانسه که شاهزادگان آن غالباً دوک نشین اورلئان را در تصرف داشتند و نام خود را نیز از آن گرفته اند. رجوع به دایرة المعارف فارسی شود.
(1) - Orleans.
اورلئان.
[اُرْ لِ] (اِخ) ارلئان. شهری است در فرانسه با جمعیت 71533 در مرکز ولایت لوار شمال فرانسهء مرکزی بر رود لوار، کارخانه های نساجی و آمودن مواد غذایی دارد. از دورهء رومیان وجود داشته در قرن ششم میلادی پایتخت یکی از ممالک فرانکها گردید و آن در قرن هفتم میلادی با نوستریا متحد شد. شهر و نواحی اطرافش قسمتی از قلمرو اصلی کاپسینها بود و گاهگاه بعنوان تیول به اعضای خاندان سلطنتی (دوکهای اورلئان) واگذار میگردید. طی محاصرهء 1419 - 1428م. اورلئان به وسیلهء انگلیسیها، خطر آن میرفت که تمام فرانسه تحت حکومت انگلستان درآید ولی ظهور ژاندارک وضع را تغییر داد و پس از آنکه وی چند دژ انگلیسها را تصرف کرد آنها بمحاصرهء اورلئان خاتمه دادند و ورق جنگ صدساله برگشت. (دایرة المعارف فارسی).
اورم.
[اَ رَ] (ع اِ) مردم یا مردم بسیار. || معظم لشکر و لشکر ذوعظمت و شوکت و پراکنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). معظم الجیش و اشده انتفاشاً. (از تاج العروس).
اورمالی.
(یونانی، اِ) دهن العسل و آن روغنی است که از ساق درختی حاصل میشود و طعم آن شیرین است و آنرا عسل داود نیز خوانند. گرم و تر است در چهارم. (تذکرة ضریر انطاکی) (هفت قلزم) (از آنندراج) (برهان). یک قسم مادهء سقزی مایع و شیرین است که از تنهء بعضی اشجار تراوش میکند. (از ناظم الاطباء).
اورمان.
(اِ) اشکال و زحمت و رنج. || جنگل. (ناظم الاطباء).
اورمان.
[اَ رَ] (اِخ) بلوکی است از کردستان ایران واقع در جنوب غربی سنندج و متصل بکردستان عثمانی که به دو قسمت منقسم میشود: اورمان تخت و اورمان کهون. مردمان هر دو اورمان... صنعتشان آهنگری و قنداغ سازی و باروت کوبی و محصول آنجا انار و انجیر و گردو و توت و ذرت و بلوط است. (ناظم الاطباء). || نام سلسله جبالی است که قسمتی از خط سرحدی ایران و عراق را تشکیل می دهد.
اورمدل.
[] (اِخ) از بلوکات ولایت قراجه داغ آذربایجان و دارای 71 قریه و 50 فرسنگ مساحت است. مرکز آن قریهء ورزقان. محدود است از شمال به حسن آباد، مشرق، اهر. جنوب، مواضع خان، غرب، دیزمار.
اورمز.
[مَ] (اِخ) اورمزد. ستارهء مشتری. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). آنرا ازاوش نیز خوانند. (آنندراج). || (اِ) روز اول از هر ماه شمسی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نیک است در این روز نوپوشیدن و سفر کردن و مهر بر کاغذ نهادن و بد است قرض و وام دادن. (برهان). || (اِخ) فرشته ای که تدبیر امور مصالح این روز به او تعلق دارد. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به ارمزد و اورمزد و اهورمزدا شود.
اورمز.
[مُ] (اِخ) پسرزادهء اسفندیار که پسر بهمن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) :
کمین بندهء تو بود اورمز
که تو چون شبانی و ایشان چو بز.فردوسی.
اورمزد.
[مَ] (اِخ) ستاره مشتری. (غیاث اللغات). ستاره ایست در آسمان ششم که قاضی فلک است و خانه در برج قوس و حوت دارد و اقلیم دوم که آن بلاد چین است بدو منسوب است و منجمان سعد اکبرش خوانند و او را ارمزد و زاوش و هرمزد و هرمز نیز گویند و تازیش برجیس و مشتری نامند و هند برسپت خوانند و در لسان الشعراء به واو پارسی مصحح است. (مؤید الفضلا) (شرفنامهء منیری). ستارهء مشتری را گویند و به زئوس یونانی نیز اطلاق کرده اند. (فرهنگ شاهنامه) :
بهرامی آنگهی که بخشم افتی
بر گاه اورمزد در افشانی.دقیقی.
دوصد گونه گل بد میان فرزد
فروزان چو شب در، ز چرخ اورمزد.اسدی.
|| (اِ) اول روز پارسیان است از ماه. (شرفنامهء منیری). روز اول از هر ماه شمسی. (برهان). روز اول سال شمسی یعنی روز اول فروردین. (فرهنگ شاهنامه) :
امروز اورمزد است ای یار میگسار
برخیز و ناز کم کن و آن جام می بیار.
مسعودسعد.
رامش افزای باد و نیک اختر
بر ملک اورمزد شهریور.عنصری.
اورمزد.
[مَ] (اِخ) اهورمزده. اهورمزدا. تلفظ کوتاهش هرمز نام خدای تعالی بفارسی قدیم. (فرهنگ شاهنامه). رب الارباب و واجب الوجود. (از ناظم الاطباء). اورمزد و هرمز را ظاهراً در دورهء اشکانیان معنی مشتری داده اند یعنی خدای خدایان. عادت یونانیان بر این بود که بزرگترین خدای هر ملت را نام مشتری بدهند و این نام در آن وقت که اشکانیان به ادب و زبان یونانی مایل شدند داده شده است. (یادداشت بخط مؤلف). اهورمزد. هرمز. هرمزد. رجوع به این کلمات و کتاب مزدیسنا و فهرست آن شود. || نام فرشته ای که موکل است بروز اول هر ماه. (برهان).
اورمزد.
[مُ] (اِخ) نام اخنوخ مشهور به ادریس نبی که به هرمس معروف است. (انجمن آرا) (آنندراج).
اورمزد اردشیر.
[مَ اَ دَ] (اِخ)هرمزاردشیر. شهری بوده در خوزستان که گویا هرمز اول پسر شاپور بنا نهاد یا تعمیر و تجدید کرد. بعدها این کلمه کوتاه گشت و هرمسیر گفته شد. همین شهر بقول مارکوارت نام هوچستان واجار (خوزستان بازار) هم داشته که سوق الاهواز، عربی آن است. (فرهنگ شاهنامه) :
دگر شارسان اورمزداردشیر
که گردد ز یادش جوان مرد پیر.فردوسی.
رجوع به هر مسیر و هرمزد اردشیر شود.
اورمزدی.
[مَ] (اِخ) از قدمای شعرای فارسی و از اشعار او تنها قلیلی در لغت نامه ها و از جمله در لغت نامهء اسدی برجایست:
چند دهی وعدهء دروغ همی چند
چند فروشی بخیره با من سروا؟
یارب مرا بعشق شکیبا کن
یا عاشقی بمرد شکیبا ده.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از آن دهانت کبیست.
اگر خود بهشتی و گر دوزخی
گذارش سوی چینودپل بود.
حسودانْت را داده بهرام بخش
ترا بهره کرده سعادت زواش.
اسب باد و زین شفق در لشکر شاه بهار
ابر پیل و کوس تندر ابرجک زرین کچک.
اورمک.
[مَ] (ترکی، اِ) کلاه طاقی پشمین را گویند. بعضی این لغت را ترکی میدانند. (برهان) (از آنندراج). کلاه. || پارچهء پشمین. (ناظم الاطباء). اورماک. نوعی منسوج از پشم شتر. (حاشیهء برهان چ معین از فرهنگ جغتایی).
اورنبورگ.
[اُ رِمْ] (اِخ)(1) چکالوف. شهری از روسیه با جمعیت 260000 تن بر رود اورال. ناحیه ای است فلاحتی و دارای صنایع سبک و در 1735م. بعنوان قلعهء نظامی بنا شد و در مقابل محاصرهء پوگاچوف مقاومت کرد. در 1773 - 1774م. اص اورنبورگ نام داشت. در 1938 بنام چکالوف خلبان مشهور روسی نامیده شد. (از دایرة المعارف فارسی).
(1) - Orenbourg.
اورنج.
[اَ رَ] (اِ) گیاهی است از طایفهء سلانه و در داروها بکار برند و تاجریزی و سنگ انگور و روپاس و به تازی عنب الثعلب خوانند. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). سگ انگور و بعربی عنب الثعلب است، در داروها بکار برند. (برهان). || انگور. (ناظم الاطباء).
اورنج.
[رَ] (اِ) چوب خوشهء انگور که انگور آنرا خورده باشند. (از برهان) (ناظم الاطباء). اولنج. (برهان).
اورنجن.
[اَ رَ جَ] (اِ) میلی باشد از طلا و نقره و امثال آن که زنان بر دست و پای کنند. آنچه در دست کنند دست اورنجن و آنچه در پای کنند پای اورنجن خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اورنجین.
[اَ رَ] (اِ) اورنجن. میلی باشد از طلا و نقره که زنان بر دست و پای کنند. (برهان).
اورند.
[اَ رَ] (اِ) مکر و فریب و خدعه. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (برهان) (انجمن آرا) (شرفنامهء منیری). || شأن و شوکت و فر و شکوه و عظمت. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (برهان). فر و شکوه. (آنندراج) (انجمن آرا). || زیبایی و بها. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان). بها و زیبایی. (اسدی) (آنندراج) (برهان) :
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فر و با برز و اورند بود.فردوسی.
|| اورنگ و تخت و تاج و افسر. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) :
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود.فردوسی.
|| طالع و بخت. || زندگانی. || سیاهی در مقابل سفیدی. || هر رودخانهء عظیم و بزرگ. (ناظم الاطباء) (برهان) :
چو شاه فریدون کز اورندرود
گذشت و نیامد بکشتی فرود.فردوسی.
|| دریا. (ناظم الاطباء) (برهان).
اورند.
[اَ رَ] (اِخ) نام یکی از پسران کی پشین پسر کیقباد که پدر لهراسب باشد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شاهنامه) :
که لهراسب بد پور اورندشاه
که او را بدی آنزمان تاج و گاه.فردوسی.
اورندن.
[اَ رَ دَ] (مص)برانداختن. (ناظم الاطباء). افکندن. (آنندراج).
اورندیدن.
[اَ رَ دَ] (مص) فریبانیدن. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مکر و حیله کردن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). خدعه نمودن. (از ناظم الاطباء). فریب دادن. (برهان) :
ز روز واپسین آن کش خبر نیست
جز اورندیدنش کار دگر نیست.ابوشکور.
اورنقاش.
[ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دودانگه بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین. کوهستانی و معتدل است. آب آن از قنات و چشمه و در بهار از رود محلی و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت، قالی، گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
اورنگ.
[اَ رَ] (اِ) تخت پادشاهان. (انجمن آرا) (برهان). تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سریر و تخت. (آنندراج) :
نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل.
نظامی (شرفنامه ص474).
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان.فردوسی.
بر اورنگ زرینش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.فردوسی.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ.ناصرخسرو.
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ.نظامی.
زهی دارندهء اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی.نظامی.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی(1).
حافظ.
- اورنگ آرا؛ آرایندهء تخت شاهی. آرایش کنندهء تاج و تخت.
- اورنگ پیرای؛ پیرایندهء اورنگ یعنی تاج و تخت، کنایه از پادشاه. (آنندراج):
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش.
نظامی (شرفنامه ص59 چ دبیر سیاقی).
- اورنگ نشین؛ پادشاه صاحب تخت و تاج. (از ناظم الاطباء). تخت نشین و فرمانروا. (آنندراج) :
اورنگ نشین ملک بی نقل
فرمانده بی نقیصه چون عقل.نظامی.
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین بخت کوران.نظامی.
- هفت اورنگ؛ رجوع به هفت اورنگ شود.
|| فر و زیبایی. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان) :
فر و اورنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبهء تو آراید.دقیقی.
گر ایدون که آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش.فردوسی.
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه است و اورنگ.
ویس و رامین.
ای از رخ تو تافته زیبایی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.شهید.
|| شادی و خوشحالی. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (برهان) :
جهان آباد گشت و شاد و اورنگ
ز داد و دین و از خوبی هوشنگ.
(از آنندراج).
|| زندگانی. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). || آسمان. || آبی رنگ. || آب رنگ. (ناظم الاطباء). || جانورکی چوب خوار که بعربی آنرا ارضه خوانند. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). موریانه. || ریسمانی که بر آن چیزی آویزان کنند تا خشک گردد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا).
(1) - ن ل: خوش وقت... نیست روزی.
اورنگ.
[اَ رَ] (اِخ) نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) :
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم.
حافظ
اورنگ آباد.
[اَ رَ] (اِخ) نام شهری است در هندوستان. (ناظم الاطباء). نام شهری است در دکن که اورنگ زیب پسر شاه جهان آنرا بنام خود بنا کرد و به مرور خرابی یافته. در این سنوات قریب ده هزار خانه در آن باقی است. (آنندراج) (انجمن آرا). شهری است با جمعیت 165080 تن در بخش اورنگ آباد ایالت بمبئی هند در 305 کیلومتری شمال شرقی بمبئی. این شهر در حملهء مغول نابود شد (1612م.) ولی از نو ساخته و بنام اورنگ زیب نامگذاری شد. (دایرة المعارف فارسی).
اورنگ زیب.
[اَ رَ] (اِ مرکب) کنایه از پادشاه. (آنندراج).
- اورنگ زیبی؛ نام جامه ایست معروف. (از آنندراج). قسمی پارچه است. (ناظم الاطباء).
اورنگ زیب.
[اَ رَ] (اِخ) اورنگ زیب عالمگیر. عنوان و لقب شاهزاده محیی الدین محمد (15 ذی القعدهء 1027 - 28 ذی القعدهء 1118ه. ق.) ششمین امپراتور (1068 - 1118) هند از سلسلهء تیموریان هند، سومین پسر شاه جهان امپراتور دهلی. مادرش ارجمندبانو نام داشت که ملقب به ممتازمحل بود. در اوایل عمر سیرت اهل زهد میورزید اما در رمضان 1068 هنگامی که پدرش بیمار بود بکمک برادر خویش مرادبخش شهر آگره را گرفته پدر را بزندان افکند، پس از آن مرادبخش را فروگرفت و خود بدهلی رانده بسلطنت نشست. چندی پس از جلوس، مرادبخش و برادر دیگری از آن خود را کشت. اورنگ زیب در توسعهء قلمرو خویش اهتمام کرد. در مذهب سنت تعصب تمام داشت. از هندوان جزیه گرفت. درباری باشکوه ترتیب داد و بعد از قریب 50 سال سلطنت عاقبت در شهر احمدنگر از توابع دکن درگذشت. بعد از او دومین پسرش محمد معظم با لقب شاه عالم بهادرشاه بسلطنت نشست. (دایرة المعارف فارسی).
اورنگ شاهی.
[اَ رَ گِ] (اِ مرکب) نوعی ابریشم است. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اورنگ شیرازی.
[اَ رَ گِ] (اِخ) پسر فرهنگ شیرازی متوفی 1308 ه . ق. از شعرای اوائل قرن چهاردهم هجری است که در زمان تألیف آثار عجم که در 1313 ه . ق. خاتمه یافته در قید حیات بوده است. از اشعار اوست:
ای مه خجل ز ابروی همچون هلال تو
خورشید منفعل ز رخ بی مثال تو
خورشید را ز دیده بریزد بسی سرشک
بی پرده گر نظر فکند بر جمال تو.
(ریحانة الادب ج1 ص126).
اورنگی.
[اَ رَ] (ص نسبی)منسوب به اورنگ. || (اِ) نام پرده ای است از موسیقی. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا) (مؤید الفضلا). نام لحن سیم از سی لحن باربد. (آنندراج) (برهان) (مؤید الفضلا) :
چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز
شدی اورنگ چون ناقوسش آواز.
نظامی (از انجمن آرا)
اورنه.
[ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دودانگهء بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین با 840 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و فاضل آب رودخانهء قرجه قیه و محصول آنجا غلات، یونجه، انگور، گردو و شغل اهالی زراعت، قالیچه و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. معدن سنگ آسیا در حوالی ده واقع است. سنگهای استخراجی به اطراف حمل میگردد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
اورو.
[اِ] (اِخ)(1) شهری است با جمعیت 20441 تن. کرسی ولایت اور شمال فرانسه در نورماندی کنت های اورو در ضمن پادشاهان ناوار نیز بودند (1349 - 1425م.). کلیسای جامع (قرون 14 و 17م.) آن در جنگ دوم جهانی صدمه دید. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - evreux.
اوروا.
(اِ) آردی که بر کندهء خمیر پاشند تا بجایی نچسبد. (یادداشت مؤلف). آردی که بر سفره گسترند تا خمیر بدان نچسبد.
اوروبا.
(اِخ) اروپا. رجوع به اروپا شود.
اوروبنخی.
[بَ] (اِ یونانی)(1) گیاهی است. (ناظم الاطباء). خانق الکرسنه. اسدالعدس. جعفیل. دعفیلا. (یادداشت مؤلف). هالوک.
(1) - Orobanche.
اوروپا.
(اِخ) اروپا. رجوع به اروپا شود.
اوروختن.
[اَ تَ] (مص) بر وزن و معنی افروختن است که روشن کردن آتش و چراغ باشد. (برهان). افروختن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به افروختن شود.
اورورو.
[اُ رو رُ] (اِخ)(1) شهری است در مغرب بولیوی از آمریکای جنوبی و سومین شهر بزرگ آن با جمعیت بالغ بر 52600 تن. بنای استخراج منابع معدنی (1595م.) باعث رونق آن بوده است. (از دایرة المعارف فارسی).
(1) - Oruro.
اوروغ.
(ترکی - مغولی، اِ) اورق. خانواده. دودمان. خویشان. اعقاب: تا غایت همواره ایشان و فرزندان ایشان ملازم و مقرب حضرت هولاکوخان و اوروغ نامدار بودند. (جامع التواریخ رشیدی). و این ملک بر وی و اوروغ نامدار وی بر وجهی که هست مقرر و مسلم بود. (همان کتاب). رجوع به مادهء بعد شود.
اوروق.
(ترکی - مغولی، اِ)اوروغ : پیغام داد که خدای جاوید چنگیزخان و اوروق را برکشید. (جامع التواریخ رشیدی). و چون اوروق چنگیزخان را این دولت و سعادت دست داده... (جامع التواریخ). و چگونه شاید که اوروق و اعقاب بزرگان هر قوم بر مجاری احوال پدران... واقف و مطلع نباشند. (جامع التواریخ رشیدی). رجوع به مادهء قبل شود.
اوروگوای.
(اِخ) اروگه. اروگوئه. از جمهوریهای آمریکای لاتین میان برزیل و اقیانوس اطلس. پایتخت آن مونته ویدئو. این کشور در جنوب شرقی آمریکای جنوبی قرار دارد. مساحت آن بالغ بر 186870 کیلومتر مربع و جمعیت آن بالغ بر 2202936 تن میباشد. کوچکترین جمهوریهای آمریکای جنوبی است. ریو دلاپلاتا و رود اوروگه آن را از آرژانتین جدا میکنند. از شمال به برزیل و از شرق به اقیانوس اطلس محدود است. قسمت اعظم سکنهء آن در دشت آبرفتی پرنعمت باندا اورینتال زندگی میکنند. رود عمده اش ریونگرو است. اوروگوای عمدةً دنبالهء پامپاها است. پرورش گاو و گوسفند شغل عمدهء اهالی است. گوشت گاو و گوسفند آموده از صادرات آن میباشد. از جنبهء اداری به 19 ولایت تقسیم میشود. زبان رسمی اهالی، اسپانیولی و مذهب غالب کاتولیک است. قدیمترین شهر این کشور کونونیاست که در 1680م. بتوسط پرتقالیها بنا شد. اسپانیائیها مونته ویدئو را در 1726 م. تأسیس کردند و در قرون 17 و 18م. اسپانیا و پرتقال بر سر مالکیت آن کشمکش داشتند و سرانجام اسپانیا پیروز شد. اوروگوای و بوئنوس آیرس در 1811 - 1814م. از اسپانیا مستقل شدند. در 1814 در زمان آرتیگاس نهضت استقلال طلبی مردم آغاز شد. در 1821 اوروگوئه جزو برزیل گردید ولی در 1825 اوروگوائیها شورش کردند و در 1828 اوروگوئه کشوری مستقل شناخته شد. در قرن بیستم اوروگوئه از انقلابات داخلی فراغت یافت و اجرای برنامه های اصلاحات اجتماعی آغاز گردید و اوروگوئه یکی از مترقی ترین کشورهای آمریکای لاتین شد. در 1952 بموجب آراء عمومی مقام ریاست جمهور ملغی شد و یک شورای ملی نه نفری جانشین آن گردید و این شوری هر چهار سال یک بار از طرف مجمع عمومی (سنا و مجلس نمایندگان) انتخاب میشود. (از دایرة المعارف فارسی).
اورومیه.
[می یَ] (اِخ) رجوع به رضائیه و نیز رجوع به ارومیه شود.
اورونتس.
[اُ رُنْ تِ] (اِخ) نام کوه الوند در مآخذ یونانی. (دایرة المعارف فارسی).
اوره.
[اَ رَ / رِ] (اِ) ابره، قبا و ابره رضایی و غیره. (غیاث اللغات). رویهء قبا. (انجمن آرا). ابره است که روی قبا و کلاه و امثال آن باشد چه در فارسی با و واو بهم تبدیل می یابند. (هفت قلزم) (آنندراج) (برهان). ابره، قبا و کلاه و جز آن در مقابل آستر. (ناظم الاطباء) :
حال مقلوب شد که بر تن دهر
اوره کرباس و دیبه آستر است.خاقانی.
|| خوب ترین طرف جامه. || سطح از هر چیزی. (ناظم الاطباء).
- اورهء افلاک؛ فلک الافلاک و عرش. (ناظم الاطباء).
اوره.
[اَ رَهْ] (اِ مرکب) رهگذر آب. (اوبهی). آب راهه.
اوره.
[اَ رَهْ] (ع ص) گول و احمق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احمق. (تاج المصادر بیهقی). ابله.
اورة.
[اَ وِ رَ] (ع ص) ارض اورة؛ زمین سخت خشک. (منتهی الارب).
اوره.
[رِ] (فرانسوی، اِ)(1) به اصطلاح کیمیا، ماده ای است بی رنگ و بی بو و طعمش شبیه به طعم شوره که در بول تولید میگردد و چون با اکسیژن ترکیب یابد تولید اسید اوریک میشود و اورات ملحی است که از اسید اوریک با یک بزی حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). ترکیب آلی سفید متبلور با فرمول شیمیایی 2)2CO(NH در همهء پستانداران و بعضی ماهیها عمده ترین محصول نهایی ازت دار سوخت وساز مواد پروتئینی است در بدن (در پرندگان، حشرات و اغلب ماهیها، محصول نظیر آن اسید اوریک است). اوره نه فقط در ادرار پستانداران بلکه در خون و صفرا و شیر و عرق و سایر مایعات بدن آنها موجود است. ادرار انسان از 2 تا 5 درصد اوره دارد که در انسان بالغ در حدود روزی 30 گرم دفع میشود. اوره اولین مادهء آلی است که مصنوعاً (توسط ف. ولر) ساخته شد (1828م.)، و این امر دارای اهمیت تاریخی است زیرا تا آن زمان دانشمندان معتقد بودند که مواد آلی فقط در تحت تأثیر «نیروی حیاتی» که در بدن موجودات زنده در کار است ممکن است تشکیل یابد و کشف ولر اولین ضربه ای بود که بر این نظریه که به نظریهء نیروی حیاتی معروف است وارد شد. اوره برای تهیهء کودهای شیمیایی و بعضی داروها و نیز در طب بکار میرود و از موارد استعمال عمدهء آن تهیهء رزینهایی است که از اوره و فورمالدئید بدست می آیند و در ساختن دسته ای از مواد پلاستیک بکار میبرند. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Uree.
اوره.
[ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیر و دارای 450 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات، بنشن، سیب زمینی، قیسی و میوجات سردسیری و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
اوره.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش نطنز شهرستان کاشان. کوهستانی و سردسیر و خوش آب و هوا و دارای 950 تن سکنه است. آب آن از 14 رشته قنات و محصولات آن غلات، حبوبات، میوجات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی قالی بافی است. عده ای از مردان جهت تأمین معاش به تهران میروند. معصومزاده و قلعه خرابه ای مشهور به وشاق از ابنیهء باستانی آنجا است. مزرعهء فتوح آباد جزء این ده است. در کوههای آن معدن آهن وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
اوری.
[اَ را] (ع ن تف) نعت تفضیلی است از وری. آتش افروخته تر. و در این شاهد ترکیب کنایی است یعنی کسی که مهمان بیشتر بخانهء او فرود می آید :
اعز الوری جاراً و احماهم حمی
و اوراهم زنداً و ابسطهم یداً.
(از تاریخ بیهق).
اوری.
(اِ) نوعی مازو را نامند. (گل گلاب). گونه ای از بلوط و نام اوری را در درفک و جواهردشت رامسر بدان دهند. گوری (رامسر)، اورو (شفارود)، پاچه مازو (لاهیجان)، ترش مازو (گرگان) و پالط (ارسباران). این درخت در ارتفاعات 1800گزی زرین گل تا 2400 گزی کلاردشت هست. رجوع به بلوط شود.
اوری.
(اِخ)(1) ایالت (= کانتون) با مساحت 1075 کیلومتر مربع و جمعیت 28556 تن از کشور سویس. کرسی آن آلتدورف. قسمت آلپی آن یخچالهای طبیعی و مراتع دارد. رود ویس در آن سرچشمه میگیرد و دره اش جنگلی و چمن زار است. وقایع افسانه تل در اینجا روی داده. در 1291م. اوری و شویتس و اونتروالدن اتحادیه ای تشکیل دادند که هستهء مرکزی کشور سویس شد. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Uri.
اوریاد.
[اُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خدابنده لو بخش قروه شهرستان سنندج. تپه ماهور و سردسیری است. سکنهء آن 200 تن. آب آن از چشمه ها و محصول آنجا غلات، حبوبات، جزئی انگور، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
اوریاد.
[رَ] (اِخ) طایفه ای از طوایف قشقایی. || از ایلات اطراف تهران. (جغرافیای سیاسی کیهان).
اوریب.
[اُ] (ص) اریب. محرف. (هفت قلزم) (برهان). هر چیز منحرف و معوج را گویند. مقابل مستقیم. (از ناظم الاطباء). قیقاج. (برهان). وریب. (آنندراج).
- خط اوریب؛ خط منحرف. (ناظم الاطباء).
اوریم.
(اِخ) دهی است از دهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی. کوهستانی و سردسیر است. 950 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانهء تالار و محصول آنجا برنج، غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. زمستان گله داران برای تعلیف احشام خود اطراف ساری میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
اورین.
[] (اِخ) دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران جلگه و معتدل است. 154 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، انگور و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
اورین.
(اِخ) دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران دارای 154 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج1 استان مرکزی شود.
اوریو.
[اُ] (ص) اوریب. اریب. بر وزن و معنی اوریب است که به ترکی قیقاج و بعربی محرف گویند. (برهان) (هفت قلزم). رجوع به اریب شود.
اوریوله.
[اُ لَ] (اِخ) شهری است به اسپانیا. (معجم المطبوعات). نام قصبه ایست در اسپانیول در جهت جنوبی بلنسیه و این همان خطه ای میباشد که در زمان اعراب تدمیر نامیده می شد. این قصبه در ساحل نهر شقوره و 20 کیلومتری از شمال شرقی مرسیه واقع گشته و جمعیت آن به 18000 تن بالغ می گردد باغ و باغچه های فراوان دارد و در زمان اعراب کثرت و لطافت و لذت میوه هایش مشهور و مسقط رأس پاره ای از مشاهیر علما نیز بوده است. (قاموس الاعلام).
اوریون.
[اُ] (فرانسوی، اِ)بناگوشی. بیماری عفونی مسری ناشی از ویروس. علائمش آماس و دردناکی غدهء بناگوشی و غدد دیگر بزاق و تب، و کمونش 12 تا 26 روز است. یک دفعه ابتلای به آن ایمنی همیشگی میدهد. ممکن است سبب ورم بیضه و عقم (قطع نسل) شود. (دایرة المعارف فارسی).
اوریه.
[اُ یَ] (اِخ) دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروه شهرستان سنندج کوهستانی و سردسیری است. سکنه آن 370 تن. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
اوز.
[اَ وَزز] (ع اِ) بط. (منتهی الارب). مرغابی. (متن اللغة). || مرد کوتاه سطبر. (منتهی الارب) (متن اللغة) (مهذب الاسماء). ج، اوزون. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
اوز.
[اِ وَزز] (ع اِ) مرغابی. (غیاث اللغات از منتخب و قاموس). نوعی از مرغابی. رجوع به صبح الاعشی ج2 ص68 و تحفهء حکیم مؤمن و تذکرهء ضریر انطاکی و رجوع به مادهء قبل شود.
اوز.
[اِ وَ] (اِخ) شهری با جمعیتی بالغ بر 7744 تن (در سرشماری 1345 ه. ش.) مرکز بخش اوز شهرستان لار استان هفتم فارس در 34 کیلومتری غرب لار. بخش اوز در آذرماه 1329 ه. ش. از دهات دهستان خلج (بخش حومهء شهرستان لار) و بعضی دهات بخشهای جویم تشکیل گردید و مرکزش قصبهء اوز تعیین شد. بخش اوز از شمال به بخش جویم و از شرق به بخش حومهء شهرستان محدود است. (دایرة المعارف فارسی).
اوز.
[اَوْ / اَ وَ] (ع اِ) حسابی از سیر قمر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). مانند ازز (یا یکی از آن دو تصحیف است). (منتهی الارب) (آنندراج).
اوز.
(اِخ) دهی است از دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل. کوهستانی و سردسیری است. 550 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء نسن و ناحیهء رود و محصول آنجا غلات، لبنیات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. در زمستان اکثر سکنه برای تأمین معاش حدود آمل و بابل میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
اوزار.
[اَ] (اِ) افزار و ابزار و آلت. (ناظم الاطباء). آلات و ادوات کارگران. (غیاث اللغات). دست افزار پیشه وران. (هفت قلزم) (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). || کفش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). پاپوش. (ناظم الاطباء). || بادبان کشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (برهان) (انجمن آرا). || دیگ افزار. توابل. (از ناظم الاطباء). داروی گرم مثل فلفل و دارچینی و زیره و غیره که در دیگ طعام ریزند. (برهان) (هفت قلزم).
اوزار.
[اَ] (ع اِ) جِ وِزْر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وزر شود. || جِ وزیر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وزیر شود.
اوزارجین.
[ ] (اِخ) (پناه آباد) دهی است جزء دهستان افشاریه بخش آوج شهرستان قزوین. جلگه و معتدل است. سکنه آن 228 تن است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، پنبه، انگور و شغل اهالی زراعت و قالیچه و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
اوزاردان.
[اَ] (اِ مرکب) افزاردان. || ادویه دان. (ناظم الاطباء). رجوع به اوزار شود.
اوزارک.
[اُ] (اِخ) فلاتی در حدود 155400 کیلومتر مربع در کشورهای متحد آمریکا که بیشتر آن در میسوری و قسمتهایی از آن نیز در ایالات آرکانساس، اوکلاهوما و کانزاس واقع است. ارتفاع متوسط آن 610 متر است. (دایرة المعارف فارسی).
اوزاع.
[اَ] (ع اِ) گروههای مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوزاع.
[اَ] (اِخ) بطنی است از حمدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوزاع.
[اَ] (اِخ) قریه ای است بدمشق و نسبت بدان اوزاعی است. (منتهی الارب) (انساب سمعانی).
اوزاعی.
[اَ] (ص نسبی) منسوب به اوزاع. (معجم البلدان) (انساب سمعانی) (از منتهی الارب).
اوزاعی.
[اَ] (اِخ) عبدالرحمن فقیه بن عمرو مکنی به ابوعمرو. متوفی به سال 157ه. ق. کتاب السنن در فقه و کتاب المسائل در فقه از اوست. (ابن الندیم). وی از مشاهیر فقها و زهاد عهد بنی امیه و امام شامیهاست. در بعلبک بدنیا آمد و در بیروت وفات یافت. در فقه صاحب فتوی و رأی بود. نسبت او به قبیله ای موسوم به اوزاع و به قولی به محله ای از دمشق است که اوزاع نام داشته است. (دایرة المعارف فارسی).
اوزاعی.
[اَ] (اِخ) رجوع به ابوالمصبح الاوزاعی... شود.
اوزاغ.
[اَ] (ع اِ) ضعیفان. (از منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جِ وَزَغَة. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی کربسه یا جانوری شبیه آن. (آنندراج).
اوزان.
[اَ] (ع اِ) جِ وزن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- اوزان و مقیاسها؛ اندازه گیری بدوی طول و ظرفیت و وزن احتما از ادوار ماقبل تاریخ معمول بوده. آحاد اولیه مبتنی بر بدن انسان و دانه های گیاهان بوده (مانند وجب و گندم). در امپراطوری روم آحاد اوزان و مقیاسها تا حد معتنابهی استاندارد شده ولی پس از سقوط امپراطوری دستخوش تشتت گردید. سلسله های آحاد عمدهء امروزی عبارتند از سلسلهء متری و سلسلهء اوزان و مقیاسهای رایج در بریتانیای کبیر و کشورهای متحدهء آمریکا. در ایران پیش از سال 1311 ه. ش. اوزان و مقیاسهای ایران متشتت و کمابیش دارای همان معایب اوزان و مقیاسهای رایج در فرانسه پیش از استعمال سلسله متری بود. بموجب مادهء اول قانون اوزان و مقیاسها مصوب 18 دیماه 1311 اوزان و مقیاسهای رسمی مملکت ایران مطابق اصول متری شد و واحد آنها برای طول متر، برای سطح متر مربع، برای حجم متر مکعب و برای وزن کیلوگرم است. اضعاف و اجزای مقیاسهای مذکور مطابق اصول متری خواهد بود بعلاوه در همان قانون بدولت اختیار داده شد که وزنه هایی با مقایسه با اصول متری از قبیل من (معادل سه کیلوگرم) و سیر (معادل 75 گرم) تهیه نماید. (دایرة المعارف فارسی).
اوزانام.
[اُ] (اِخ) آنتوان فردریک. (1813 - 1853م. ] محقق کاتولیک فرانسوی و از رهبران افکار اجتماعی کاتولیکی قرن 19 م. فلسفه و حقوق تحصیل کرد. در پاریس با رهبران فکری کاتولیک از جمله شاتوبریان و آمپر معاشرت داشت. از مؤسسین انجمن خیریهء معروف سن ونسان دو پول بود (1833). کتابهای معروفی دربارهء تاریخ اوایل قرون وسطی و ادبیات و افکار قرون وسطی نوشت. در آلمان و ایتالیا نفوذ بسیار داشت. (دایرة المعارف فارسی).
اوزایش.
[اَ یِ] (اِمص) افزایش. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (برهان). یعنی زیاده شدن. (برهان). رجوع به افزایش شود.
اوزبک.
[اُ بَ] (اِخ) عنوان شعبه ای از ایل و طایفهء جوجی خان مغول که بنام اوزبک خان (از اعقاب جوجی) به طوایف اوزبک مشهور شده است. این طوایف نخست در نواحی واقع بین انهار اورال و چو سکونت داشته اند و از امرای آنها اوزبک خان و پسرش جانی بیگ در تاریخ قبل از تیمور مشهورند. بعد از عهد تیمور این امرا در ماوراءالنهر قدرت یافته اند. در عهد صفویه اوزبک و اوزبکان عنوان سلسلهء امرای شیبانی است که بوسیلهء محمدشاه بخت مشهور به شاهی بک یا شیبک تأسیس شد (905 ه. ق.) و غالباً بسبب تعصب در تسنن و تجاوز به خراسان با سلاطین صفویه در زدوخورد بوده اند. مرکز امرای این سلسله سمرقند بوده است و امرای مزبور با خانان خیوه و خانان بخارا و خوقند و امرای هشترخان (معروف به خانان جانی) خویشاوند و منسوب بوده اند و دولت آنها نیز عاقبت بوسیلهء امرای هشترخان (حاجی طرخان) منقرض شده است. (دایرة المعارف فارسی).
اوزبک.
[اُ بَ] (اِخ) یکی از سلاطین قوم تاتار موسوم به قاپچاق است از تاریخ 705 هجری تا سال 743 حکمرانی کرد و اکثر اراضی روس را مسخر نمود و به نیت محو نصرانیت و نشر اسلام بلاد روسیه را بین امرای تاتار تقسیم نمود. (قاموس الاعلام ترکی).
اوزبک.
[اُ ب] (اِخ) نام یکی از امرای ملوک چراکسهء مصر است. در زمان سلطان بایزیدخان ثانی در جنگ مصر و عثمانی سردار لشکر مصر بود و در جهات سوریه و آتن بپاره ای از فتوحات نایل گشت. (قاموس الاعلام).
اوزبک.
[اُ بَ] (اِخ) مظفرالدین... از اتابکان آذربایجان (607-622 ه. ق.) وی که از حدود سال 600 بداعیهء سلطنت برخاسته بود، برادر اتابک ابوبکر و شوهر دختر طغرل سوم است. دورهء پانزده سالهء سلطنت او که مردی ضعیف النفس و شرابخوار و بوالهوس و لهوولعب دوست بود واقعهء مهمی ندارد جز تجاوزات دائمی گرجیان بحدود مشکین و اردبیل و استیلای مغول در سال 617 بر آذربایجان. اتابک اوزبک که تاب مقاومت ایشان را نداشت با دادن پول و جامه و چهارپای بسیار با مغول از در صلح درآمد و چون بار دیگر شنید که باز جمعی از این طایفه عازم تبریزند شهر را رها کرد و بنخجوان رفت. رؤسای تبریز بتدابیری پایتخت اتابکان را از قتل و غارت مغول نجات بخشیدند و اتابک به تبریز برگشت. گرجیان از این وضع پریشان استفاده کردند و چندبار به بلاد اران و آذربایجان دست اندازی نمودند و از اتابک حرکتی ندیدند و او به همین حال نکبت میزیست تا در 622 که شنید جلال الدین منکبرنی خوارزمشاه بقصد تبریز حرکت نموده است، زوجهء خود را در شهر گذاشت و خود بگنجه گریخت. جلال الدین در 17 رجب 622 تبریز را گرفت و ملکه را با احترام به خوی فرستاد و خود بجنگ با گرجستان روانه شد. در برگشتن از تفلیس چون رؤسای تبریز با جلال الدین راه نفاق رفته بودند ایشان را سیاست فرمود و ملکه زوجه اتابک اوزبک را تحت اختیار درآورد و اتابک از این غصه جان سپرد.
اوزبک.
[اُ بَ] (اِخ) هشتمین از خانان گوک اردو یا خانان دشت قبچاق غربی از خاندان باتو از 712 تا 714 ه . ق. (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام).
اوزجند.
[جَ] (اِخ) نام شهری است بماوراءالنهر از نواحی فرغانه. (مراصد الاطلاع) :
گریهء من خنده شد چون بسعادت رسید
گنج هنر سعد دین از سفر اوزجند.سوزنی.
به اوس و اوزجند از تو خبر شد
که ساده شکّریُّ و ناب قندی.سوزنی.
رجوع به اوزگند شود.
اوزک.
[اَ / اُو زَ] (اِ) مهر مخصوص. (ناظم الاطباء).
اوزگند.
[اَ گَ] (اِخ) اوزجند. نام شهری است بماوراءالنهر از نواحی فرغانه و بر کرانهء آن دو رود بگذرد یکی را تباغر خوانند و از تبت رود و دیگر را برسخان که از خلخ رود. (حدود العالم) :
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگند و چه فاراب.
عنصری.
خضر است و خان (جان) و خانه بعزلت کند بدل
هم خضرخان و مشغلهء اوزگند او.خاقانی.
و رجوع به اوزجند شود.
اوزم.
[اُ زُ] (ترکی، اِ) انگور. (غیاث اللغات). رجوع به اوزوم شود.
اوزن.
[اَ زَ] (ع ن تف)سنگین تر. باوزن تر. باسنگ. (منتهی الارب): هذا شعر اوزن من غیر؛ ای اقوی و امکن. الذهب اوزن من کل ذی وزن. || (اِ) رئیس و مهتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
اوزن.
[اَ / اُو زَ] (ص) قوی و توانا. (آنندراج). قوی و شدید و باقوت. (ناظم الاطباء). || (اِ) شیر که اسد باشد. (آنندراج). شیر بیشه. (ناظم الاطباء).
اوزنان.
[اُ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان. سردسیر و دارای 155 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
اوزند.
[اَ / اُو زَ] (اِ) تدارکات نظامی و لشکری. (ناظم الاطباء). سازمان حرب و جنگ. (آنندراج).
اوزن دره.
[زُ دَ رِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین و دارای 184 سکنه است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات دیمی و شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی است. ساکنین از طایفه چکینی هستند و تغییر مکان نمیکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
اوزن دره.
[زُ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان مهربان بخش کبودراهنگ شهرستان همدان. تپه ماهور و سردسیری است. سکنهء آن 636 تن و آب آن از قنات و محصول آنجا غلات دیم، لبنیات و مختصر انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
اوزوم.
[اُ زُمْ] (ترکی، اِ) انگور. (غیاث اللغات) :
وان یکی کز ترک بد گفت ای گزم
من نمی خواهم عنب خواهم اوزوم.مولوی.
رجوع به اوزم شود.
اوزون.
[اَ / اُو] (ص) افزون. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان).
اوزون.
[اِ وَزْ زو] (ع اِ) جِ اِوَزّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء). رجوع به اِوَزّ شود.
اوزون.
[اُ زُنْ] (فرانسوی، اِ)(1)شکل دگروار اکسیژن با فرمول شیمیایی 3O(هر مولکول آن سه اتم اکسیژن دارد). گازی است آبی رنگ، بی ثبات و با بوی نافذ. اثر آن از اکسیژن شدیدتر است. یک برابرونیم از اکسیژن سنگین تر است. در تخلیهء برق در اکسیژن تشکیل می شود. پس از رعد و برق در هوا موجود است. بعنوان رنگ زدا و برای تصفیهء آب و هوا بکار میرود. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Ozone.
اوزون برون.
[زُنْ بُ] (اِ) قسمی ماهی خاویار درازپوز. (یادداشت مؤلف).
اوزون حسن.
[حَ سَ] (اِخ) (حسن دراز) امیرحسین بیگ مکنی به ابوالنصر. متوفی بسال 882 ه. ق. پادشاه (857-882)، از امرای معروف به آق قوینلو پسر علی بیگ ترکمان. وی در 857 ه. ق. در قلعهء آمد بجای برادر خویش جهانگیر ترکمان به امارت نشست. در 861 ه . ق. در نزدیک فرات طغیان برادرش جهانگیر را که از جهانشاه قره قوینلو مدد گرفته بود بسختی فرونشاند و چندی بعد قلعهء معروف به حصن کیف (کیفا) را از سلاطین ایوبی انتزاع نمود (864 ه . ق.). پس از آن جهانشاه قره قوینلو را کشت و عراق و آذربایجان را ضمیمهء قلمرو خویش کرد (873). چند سال بعد با سلطان محمد فاتح پادشاه عثمانی مصاف داده مغلوب و منهزم شد (878). آنگاه پسر خود اغورلو محمد را که بسلطان عثمانی پناه برده بود بحیله بدست آورده هلاک نمود (879). دو سال بعد لشکر بگرجستان کشیده تفلیس را گشود (881) اما چندی بعد در تبریز وفات یافت و پسرش سلطان خلیل ترکمان بجایش نشست. اوزون حسن مقتدرترین و مشهورترین پادشاهان سلسلهء آق قوینلو بود. زنش دسپیناخاتون دختر کالویوآنس آخرین امپراطور مسیحی طرابوزان بود و اوزون حسن بسبب ارتباط با امپراطوران طرابوزان و مذاکرات با سلاطین مسیحی اروپا مورد نفرت و خصومت دربار عثمانی بود. وی بسبب کفایت و تدبیر نه فقط آذربایجان و عراق و فارس و کرمان و کردستان و ارمنستان را بحوزهء تصرف خویش درآورد بلکه توانست مدعی و معارض سلطان محمد فاتح پادشاه معروف عثمانی بشود و توجه جمهوری ونیز و سلاطین اروپا را در معارضهء با نیروی دولت عثمانی جلب کند. سیاحان ونیزی که بدربار او آمده اند، جلال و عظمت دربار او را ستوده و او را بسبب درازی بالا اوزون حسن خوانده اند. تاریخ حیات او را مولانا ابوبکر طهرانی، از معاصرینش، نوشته است. (دایرة المعارف فارسی). و رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام لین پول و قاموس الاعلام ترکی شود.
اوزة.
[اِ وَزْ زَ] (ع اِ) مؤنث اِوَزّ، مرد کوتاه ستبر و بط و غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اوز شود.
اوزی.
[اِوْ ز زی ی] (ص نسبی) منسوب به اوز. بط مانند. (ناظم الاطباء).
اوزی.
[اِ وَزْ زا] (ع اِ) رفتنی چون رفتن مرغابی. (منتهی الارب) (آنندراج).
اوزیریس.
[اُ] (اِخ)(1) اوسیریس. خدای جهان زیرین. برطبق اسطورهء معروفی وی پسر کب (زمین) و نوت (آسمان) شوهر ایسیس و پدر هوروس بود. نام بزرگترین معبود مصریان قدیم است و کنایه بود از آفتاب و رود نیل که بزعم آنها از خودی خود بوجود آمد و با خواهر خویش که همزاد بودند ازدواج کرد و هوروس از این زناشوئی تولد یافت، علاوه بر این با یک پری موسوم به نفته سروسرّی داشته و از این مناسبات عفریتی موسوم به آنوبیس متولد شد. اوزیریس بخیال احیا و اعمار دنیا و نشر صنایع و برکات و معارف سیاحتی بسوی مشرق نمود و بحر احمر و نقاط و اراضی ممتده تا هند را مسخر ساخت و در موقع معاودت بمصر یک عفریت موسوم به تیفون به لطایف الحیل وی را در صندوقی محبوس نمود گرچه زنش ایزیس وی را نجات داد اما باز تیفون او را به 14 پارچه منقسم ساخته بممالک مصر توزیع کرد. باز ایزیس 13 پارچه از آنها را یافته بخاک سپرد ولی یک قطعه اش پیدا نشد. به اعتقاد مصریان روح این معبود بتن یک گاو حلول نموده و از این رو یک گاو مسمی به آپیس را ستایش میکردند. رجوع به دایرة المعارف فارسی و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Osiris.
اوزین.
[اَ] (اِ) اوجین. اوژین. حلقه ای که بر سر تک بند آدمی و تنگ اسب میدوزند. (منتهی الارب).
اوزینه.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان گرگان با 580 تن سکنه. آب آن از رودخانهء خاصه رود و قنات تأمین میشود. محصول آن برنج، غلات، توتون سیگار و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و نخی و کرباس. راه فرعی به شوسه و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
اوژن.
[اَ ژَ] (نف مرخم) انداز. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). افکن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). اندازنده و افکننده. (برهان) (هفت قلزم). اما همیشه در صورت ترکیبی بکار رود.
- تن اوژن؛ تن افکن :
یکی آتش درافتاده ست ما را
جگرسوز و دل اوبار و تن اوژن.
عطا ادیب السلطنه.
- جنگ اوژن؛ جنگ افگن. جنگ انگیز :
زره پوش خسبند جنگ اوژنان.
که بستر بود خوابگاه زنان
سعدی (بوستان).
- خنجراوژن؛ خنجرافکن :
بدرگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه باز خنجراوژن.
منوچهری (از آنندراج).
- شیراوژن؛ شیرافکن. (آنندراج) :
چو رهام و بهرام گردن فراز
چو شیدوش شیراوژن رزمساز.فردوسی.
- مرداوژن؛ مردافکن. (ناظم الاطباء).
اوژنان.
[اَ ژَ] (ق) در حال زدن و افکندن. رجوع به اوژن شود.
اوژندیدن.
[اَ ژَ دی دَ] (مص)افکندن و انداختن. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). اوژنیدن.
اوژنگ.
[اَ ژَ] (اِ) اوژند. اوزند. تدارکات لشکری. (ناظم الاطباء).
اوژنیدن.
[اَ ژَ دَ] (مص) اوژندیدن. رجوع به اوژندیدن شود.
اوژنیک.
[اِ ژِ] (فرانسوی، اِ)(1) علم تحقیق در راههای اصلاح جسمی و روحی نژاد بشر بر اساس جلوگیری از توالد و تناسل افراد نامتناسب و تشویق افراد مناسب به این کار. در بعضی کشورها قوانین خاصی برای عقیم کردن افراد دارای عیب های روانی وضع شده ولی در اجرای این قوانین مشکلات زیادی پیش می آید، ظاهراً امیدبخش ترین راههای اصلاح نژاد، تربیت صحیح و اصلاح محیط است. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Eugenique.
اوژول.
[اَ] (اِ) انگیز و تقاضا. || شتاب و تعجیل. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان).
اوژولنده.
[اَ لَ دَ / دِ] (نف)برانگیزنده. || تقاضاکننده. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (برهان).
اوژولیدن.
[اَ دَ] (مص)برانگیزانیدن و تحریک و تحریض کردن. تشجیع کردن. (ناظم الاطباء). برانگیختن بجنگ و غیره. || تقاضا نمودن. || تعجیل کردن و شتاب نمودن. || پریشان کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). || بزور گرفتن. (ناظم الاطباء).
اوژه.
[اُ ژِ] (اِخ)(1)(1854-1924م.) کلود. ادیب و نویسندهء فرانسوی مؤلف کتب بسیارِ تعلیماتی است که در جمع آوری کتاب لاروس مصور و لاروس کوچک و لاروس عمومی و مجلهء لاروس ماهیانه زحمت بسیار کشیده و مدیریت آنها را عهده دار بوده است.
(1) - Auge, Claude.
اوس.
[اَ] (ع مص) عطا دادن. || عوض دادن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) گرگ درنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). گرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || عطا. (منتهی الارب). || غنیمت. || فرصت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوس.
[اَ] (اِ) امید. || (حامص) امیدواری. رجا. || (مص) خرامیدن. || سبقت گرفتن. (برهان) (ناظم الاطباء).
اوس.
(رومی، اِ) امیر و بزرگ. (برهان) (ناظم الاطباء).
اوس.
(اِخ) نام یکی از شهرهای فرغانه. (یادداشت مؤلف) :
به اوس و اوزجند از تو خبر شد
که ساده شکّریّ و ناب قندی.سوزنی.
اوس.
[اَ] (اِخ) ابن ثابت بن المنذربن حرام انصاری یکی از صحابیان است که در عقبهء ثانی و بدر حضور داشت و در وقعهء احدسوم هجری برابر 625 م. بقتل رسید. حسان دربارهء او گفته است: و منا قتیل الشعب اوس بن ثابت. (الاعلام زرکلی ج1 والاصابة ج1 ص80).
اوس.
[اَ] (اِخ) ابن حارثة بن ثعلبة بن عمرو مزیقیاءبن عامر ماءالسماءبن حارثة الغطریف بن امرؤ القیس البطریق بن ثعلبة بن مازن بن ازد. نام قبیله ای است بزرگ از قبایل قحطانی. اوسی ها خود را بنی حارثه نمی گفتند بلکه خود را به قیله که مادر آنهاست منسوب میکردند و بنی قیله مینامیدند. در تاریخ اسلام غالباً نام این قبیله و قبیلهء خزرج که با یکدیگر مناسبات و معارضاتی داشته اند با هم می آید و گاهی هر دو قبیله را بنام خزرج ذکر کرده اند. موطن اصلی این قبیله یمن بوده است و سپس بمدینه هجرت کرده و مدتها با قبایل یهود مدینه و قبیلهء خزرج در این شهر زندگی کرده اند و میان آنها و قبیلهء خزرج جنگهایی روی داده است که بیش از ده سال دوام داشت. از جنگهای معروف آنها یوم بعاث و یوم الربیع و غیره است. قبیلهء اوس در جاهلیت منات را می پرستیدند و چون پیغمبر اسلام بمدینه هجرت کرد اوس و خزرج بیاری او برخاستند و در پیشرفت اسلام کوشش کردند و بنام انصار معروف شدند. (دایرة المعارف فارسی) :
دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت
یک ز دیگر جان خون آشام داشت.مولوی.
و رجوع به صبح الاعشی ج1 ص419 و کامل ابن اثیر و الاعلام زرکلی ج1 و سبائک الذهب ص67 شود.
اوس.
[اَ] (اِخ) ابن حجربن مالک تمیمی شاعری است از تمیمیان در دورهء جاهلیت که عمری طولانی داشت ولی اسلام را ادراک نکرد. در اشعار وی حکمت و لطفی است. وی صاحب اشعار معروفی است که با این مطلع آغاز میگردد:
ایتهاالنفس اجملی جزعاً.
وی در حدود دو سال قبل از هجرت وفات کرد. (الاعلام زرکلی). زندگی نامهء وی روشن نیست. آنچه مسلم است اینکه وی معاصر عمروبن هند امیر حیره و ملازم دربار او بوده. دیوان او را ابن السکیت شرح کرده است و این شرح تا اوایل قرن 13 م. موجود بوده است. امتیاز اشعار اوس بواسطهء تغزل و وصف شکار و جنگ و سلاح و بخصوص کمان و غیره است. مجموعه ای از اشعار او با ترجمهء آلمانی در 1892م. در وین و مجموعهء مفصل تر بعنوان دیوان اوس بن حجر در بیروت طبع شده است. (1960):
آنگاه که شعر تازی آغازی
همتای لبید و اوس بن حجری.منوچهری.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و طبقات الشعراء ابن قتیبه و دایرة المعارف فارسی شود.
اوس.
[اَ] (اِخ) ابن قلام از بقایای عمالقه در جاهلیت است. شاپور دوم شاهنشاه ایران او را بر حیره و منضمات آن پس از وفات عمرو لخمی دوم فرمانروایی داد. اوس مدت درازی در حدود پنجاه سال فرمانروایی کرد. بنی لخم بر وی شورش کردند و او را بقتل رسانیدند (در حدود سنهء 233 قبل از هجرت برابر 382 م.). (الاعلام زرکلی). ششمین از ملوک معد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اوساخ.
[اَ] (ع اِ) جِ وَسَخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چرکها و ریم ها. (غیاث اللغات):
بعد یک ساعت درآورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور.مولوی.
اوساط.
[اَ] (ع اِ) جِ وَسَط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- اوساط ناس؛ مردمان عادی، نه بزرگ نه خرد. طبقهء متوسط: چنانکه ملوک را از آن فواید تواند بود اوساط مردمان را هم منافع حاصل تواند شد. (کلیله و دمنه).
اوسان.
[اَ] (ع اِ) جِ وَسَن به معنی حاجت و نیاز: و کذا قضت الابل اوسانها من الماء؛ ای اوطارها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وسن شود.
اوسان.
[اَ] (اِ) فسان. (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). افسان و آن سنگی که شمشیر و خنجر و کارد بدان تیز کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (آنندراج).
اوس اوس.
[اَ اَ] (اِ صوت) کلمه ای که بدان گاو و گوسفند را برانند و زجر کنند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
اوسبید.
[سَ / اَ سِ] (اِ) دوایی است که آنرا نیلوفر هندی گویند گرم و خشک و محلل بادها و نفخ ها و بفتح اول و کسر ثالث هم بنظرآمده است. (آنندراج) (برهان). نیلوفر هندی که قسمی از نیلوفر آبی باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی شود.
اوست.
[ ] (اِخ) در بیت زیر به معنی اوستا آمده است :
نشسته بیک دست چون زردهشت
که با زند و اوست آمده از بهشت.فردوسی.
اوستا.
(اِ) اوستاد. استاد :
هرکه گیرد پیشهء بی اوستا
ریشخندی شد بشهر و روستا.مولوی.
|| (اِخ) اوستا. کتاب دینی زردشت :
علم معنی از کتاب اوستا
حاصلت ناید مکش چندین عنا.
اسیری لاهیجی.
اوستا.
[اَ وِ] (اِخ) (بمعنی اساس، بنیاد، متن اصلی، پناه و یاوری) در پهلوی اوستاک در متون تاریخی عربی بستاه، البستاه ابستا، الابستا و الابستاق آمده است. کتاب مذهبی ایرانیان قدیم و زردشتیان و یکی از آثار قدیمی و شاید قدیم ترین اثر مکتوب مردم ایران است. تعیین زمان و قدمت آن بسته به تعیین زمان زردشت میباشد. این کتاب در قدیم ظاهراً بسیار بزرگ بوده است و در روایات اسلامی آمده است که بر روی دوازده هزار پوست گاو نوشته شده بوده است که اسکندر آنرا سوزاند. در زمان بلاش (اول) اشکانی و سپس در دورهء ساسانیان (در زمان اردشیر بابکان بوسیلهء تنسر و پسرش شاپور بوسیلهء آذربد مهر سپندان) بجمع آوری و ترتیب و تدوین اوستا پرداختند. و گویند اوستای کنونی یک پنجم آن است. در زمان ساسانیان تفسیری بزبان پهلوی بر اوستا نوشتند که آنرا زند گویند و غالباً اوستا را با کلمهء زند با هم می آورند و سپس شرحی بر زند نوشتند و آنرا پازند نامیدند که زبانش پاکتر و روان تر از زبان زند میباشد. یعنی هزوارش در آن وجود ندارد اوستا دارای 21 نسک و در پنج قسمت است. یسنا (دارای 72 فصل که 17 فصل آن گاتها را تشکیل می دهد)، ویسپرد، وندیداد، یشتها، خرده اوستا. قسمتهای مختلف اوستا در زمانهای مختلف و بوسیلهء اشخاص نوشته شده است و گویند فقط گاتها از خود زردشت است. اوستا مشتمل است بر نیایش اهورمزدا و امشاسپندان و ایزدان و موضوع های اخلاقی و دینی و داستانهای ملی و غیره. اوستا ظاهراً اول بار در قرن 18 م. بوسیلهء آنکتیل دوپرون بزبان فرانسوی ترجمه و در 1771م. در سه جلد در پاریس منتشر شد و سپس مستشرقین بزرگ و بخصوص آلمانها به این کتاب توجه خاص کردند و همهء کتاب و یا قسمتی از آنرا ترجمه کردند مانند اشپیگل (ترجمهء آلمانی، سه جلد 1852-1863م. لایپزیک)، دو هارله (ترجمهء فرانسوی 1881م. پاریس) و دارمستتر (ترجمهء فرانسوی سه جلد 1892-1893 پاریس) فریتس ولف (ترجمهء آلمانی 1910 استراسبورگ) بارتولومه، گلدنر و غیره. یشتها (در دو مجلد) و یسنا (در دو مجلد) و گاتها و وندیداد بفارسی ترجمه شده و در بمبئی و ایران بطبع رسیده است. (از دایرة المعارف فارسی). بگفتهء دین کرت در عهد هخامنشیان دو نسخه از اوستا در ایران بوده است که اسکندر یکی را در آتش سوزی استخر سوخته و نسخت دیگر را اسکندر با خود برده و آنچه راجع بطب و نجوم و فلسفه و جغرافیا و جز آن بوده بیونانی نقل داده و بخشهای دیگر از میان رفته است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اوستا در یک عصر و بیک زبان نوشته نشده. قسمتی که بزردشت منسوب است و قدیم ترین جزء اوستاست موسوم به گات ها میباشد و آن هفده سرود است. (یادداشت ایضاً). بر حسب روایات در سال سی امین سلطنت گشتاسب، زردشت این کتاب را بر 12 هزار پوست گاو بخط زرین به گشتاسب عرضه میکند و او دین زردشت می پذیرد. اوستا دارای هشتادوسه هزار کلمه است و تفسیر پهلوی اوستا که در دورهء ساسانیان شده است امروزه متجاوز از یکصدوچهل هزار کلمه است. در زمان شاهان ساسانی بگرد کردن پراکنده های اوستا پرداخته اند و تنها 348 فصل بدست آمده است از محفوظات موبدان و آنرا به بیست ویک نسک بخشیده اند و از اوستای ساسانی نیز امروز ظاهراً بیش از یک ربع آن در دست نیست.
اوستا.
[اَ وِ] (اِخ) (زبان...) رجوع به اوستائی شود.
اوستائی.
[اَ وِ] (اِخ) منسوب به اوستا (زبان...). از زبانهای هندواروپائی ایران که اوستا کتاب مقدس زرتشتیان به آن نوشته شده. اوستایی به احتمال قوی از زبانهای نواحی شرقی ایران بوده و در آن دو لهجهء قدیم (گاثی) و جدید میتوان تشخیص داد. تاریخ متروک شدن زبان اوستایی بدرستی دانسته نیست. کهن ترین قسمت اوستا (سرودهای زردشت) محتم میان قرون 10 و 6 ق. م. تنظیم شده ولی قسمت عمدهء آن که جدیدتر است متعلق بدورهء هخامنشی است. اوستا که تنها اثر این زبان است بخطی که در اواخر دورهء ساسانی برای نوشتن اوستا از روی خط پهلوی تنظیم شده، نوشته شده. تحقیق زبان اوستایی با توسعهء زبان شناسی تطبیقی پیشرفت بسیار کرده اما هنوز فهم همهء نکات اوستا به آسانی ممکن نیست. (دایرة المعارف فارسی).
اوستاخ.
(ص) گستاخ. (آنندراج). || (حامص) شوخی و بی شرمی و بی ادبی و گستاخی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). جسارت. (برهان) :
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامی است کم ران اوستاخ.مولوی.
|| دلیر شدن و دلیری نمودن. (برهان).
اوستاخی.
[اُ] (از فرانسوی، ص نسبی) در اصطلاح تشریح، شیپور اوستاخی یا مجرای اوستاخی مجرایی در گوش آدمی که بحلق راه دارد. (ناظم الاطباء). اُستاش.(1)
(1) - Eustache.
اوستاد.
(اِ) استاد. رجوع به استاد شود.
اوستادی.
(حامص) استادی. رجوع به استادی شود.
اوستاک.
[اَ وِ] (اِخ) رجوع به اوستا شود.
اوستام.
(اِ) استام. یراق زین و لگام اسب. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) :
چون برآهختی ز تن شرم ای پسر
یافتی دیبا و اسب و اوستام.ناصرخسرو.
|| ستون و عمود. || پشتی و حامی. (ناظم الاطباء). || امین و مردم معتمد و معتبر. || اعتماد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). || آستانهء در خانه. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اوستان. (انجمن آرا). آستانهء خانه. (برهان) :
اندر جهان تهی تر از آن نیست خانه ای
کز وام کرد مرد ورا فرش و اوستام.
ناصرخسرو.
اوستان.
(اِ) آستانهء در خانه. (ناظم الاطباء). آستانه. (هفت قلزم). || ساخت و یراق زین. یراق زین. || لگام اسب. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). لجام اسب. (برهان). || مردم معتبر. (ناظم الاطباء). مردم امین و معتمد. (هفت قلزم) (برهان). رجوع به اوستام شود.
اوسترالیا.
[اُسْ] (اِخ) استرالیا. رجوع به استرالیا شود.
اوستروگوت.
[اُسْ رُ گُتْ] (اِخ)(1)گوتهای شرقی. شعبه ای است از گوتها که در قرون وسطی بقسمتهای شرقی اروپا استیلا یافته بودند و آنهائی که بقسمتهای غربی قطعهء نامبرده مستولی شده بودند ویزیگوت یعنی گوتهای غربی نامیده شدند. اینان بارها تغییر مکان داده سرانجام پس از فوت سردارشان آتیلا، بشرط جلوگیری از هجوم ژرمن ها بدانوب، از طرف امپراطوران شرق به جا گرفتن در جهات صربستان و مجارستان مأذون شدند. (قاموس الاعلام). یکی از قبایل ژرمنی، خراجگذار امپراطوری روم که ایتالیا را تسخیر کردند و در دورهء تئودوریک یعنی در اواخر قرن پنجم میلادی حکومتی تشکیل دادند که در 552 م. بدست ژوستی نین منقرض گردید. رجوع به دایرة المعارف و فرهنگ فارسی معین و قاموس الاعلام شود.
(1) - Ostrogoths.
اوستره.
[تُ رَ] (اِ) استره :
اوستره گرچه دمی تیز یافت
مو سترد مو نتواند شکافت.سعدی.
رجوع به استره شود.
اوستیا.
[اُ] (اِخ)(1) شهری است قدیمی در ایتالیا بر مصب تیبره. در قرن 4 ق. م. برای حفاظت رم ساخته شد و بندرگاه رم گردید. پس از قرن سوم م. رو به انحطاط گذاشت. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Ostia.
اوستیم.
(اِ) آستین جامه. (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). آستین. || چرکی که از زخم می پالاید و خون. (ناظم الاطباء). خون و ریمی باشد که از جراحت میرود. (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج).
اوستین.
[اُسْ] (اِخ)(1) شهری است با جمعیت 132459 تن در تگزاس مرکزی کشورهای متحدهء آمریکا، کرسی ایالت تگزاس و واقع بر رود کولورادو. از مراکز تجاری و سیاسی و فرهنگی است. صنایع فلزی و ماشین سازی و تهیهء مواد غذایی دارد. دانشگاه تگزاس در آنجاست. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Austin.
اوسخ.
[اَ سَ] (ع ن تف) کثیف تر و چرکین تر. (ناظم الاطباء).
اوسط.
[اَ سَ] (ع ص) میانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میانگی. (ترجمان علامهء جرجانی، ترتیب عادل) (مهذب الاسماء).
- اوسط الشی ء؛ مابین دو کرانهء آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- حد اوسط؛ حد وسط. (مهذب الاسماء).
- علم اوسط؛ ریاضی (هندسه، هیأت، ارثماطیقی (یا خواص اعداد)، موسیقی یا علم الحان). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| (ن تف) میانه تر. وسط تر. (آنندراج): خیرالامور اوسطها. || برگزیده. (ترجمان علامهء جرجانی، ترتیب عادل بن علی). پسندیده تر و برازنده تر و بهتر و برگزیده تر. (مهذب الاسماء). نیکوتر و فاضل تر. (آنندراج). ج، اواسط.
- اوسط القوم؛ گزیدهء آن قوم. (از ناظم الاطباء).
اوسع.
[اَ سَ] (ع ن تف) وسیعتر و فراخ تر. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اوسق.
[اَ سُ] (ع اِ) جِ وسق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وسق شود.
اوسنابروک.
[اُسْ] (اِخ)(1) شهری است با جمعیت 128564 تن در ساکس سفلی در شمال غربی آلمان بر رود هازه که توسط ترعه ای بکانال امس - وزر مرتبط است. بندر درونبومی و مرکز صنعتی (آهن، فولاد، ماشین آلات، منسوجات و کاغذ) است. در قرن هشتم میلادی اسقف نشین شد. بعداً به اتحادیهء هانسائی پیوست. در 1543 م. اصلاح دینی را پذیرفت. در 1815م. ضمیمهء هانوور شد و از آن ببعد تاریخ آن با تاریخ هانوور یکی است. بیشتر بناهای گوتیک آن طی جنگ دوم جهانی ویران گردید. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Osnabruck.
اوسند.
[ ] (اِ) اوسید. اوسبید. قسمی از نیلوفر هندی. (یادداشت مؤلف). رجوع به اوسبید شود.
اوسو.
(اِ) به معنی ربودن و رباینده و آنرا اوسه بر وزن بوسه و اوسوم هم گویند. (آنندراج).
اوسوخال.
(اِخ) دومین از خانان مغولستان از نسل چنگیزخان مغول (780 - 790 ه. ق.).
اوسوم.
(اِ) اوسو. (انجمن آرا). رجوع به اوسو شود.
اوسون.
[اَ / اُو] (اِ) افسون و آن خواندن کلماتی باشد مر عزائم خوانان و ساحران را بجهت حصول مقاصد خود و رام کردن جانوران. (ناظم الاطباء) (برهان) (هفت قلزم). جادو و سحر. (از ناظم الاطباء). حیله و تزویر. (برهان) (هفت قلزم).
اوسه.
[اَ / اُو / او سَ / سِ] (اِ)ربودن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). || ربایش و ربایندگی. (آنندراج) (برهان). || دزدی و راهزنی. || (ص) ربوده شده. گرفته شده. (ناظم الاطباء).
اوسی.
(ص نسبی) منسوب به اوس، و آن شهری است بفرغانه :
بشکر چیدن لفظ تو آن بود
که هم اوسی رسد هم اوزجندی.سوزنی.
اوسیمون.
[اَ] (از یونانی، اِ) تودری. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). دوایی است که آنرا تودری گویند اگر به آب بیامیزند و بر ورمهای بن گوش ضماد کنند نافع باشد. (برهان) (آنندراج).
اوش.
(اِخ) شهری است به ماوراءالنهر. (لغت نامهء اوبهی). ولایتی است بفرغانه مابین سمرقند و چین. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گروهی از محدثان بدین شهر منسوب و به اوشی معروفند. جایی آبادان است و بسیارنعمت و مردمانی جنگی، به براه کوه نهاده است و بر این کوه پاسبان است و دیده بان است کی کافر ترک را نگاه دارد. (حدود العالم ص113). اوش شهری است با جمعیت 33315 تن در جمهوری قرقیزستان در درهء فرغانه و یکی از قدیمترین شهرهای آسیای مرکزی است و در هزار سال اخیر از مراکز عمدهء تهیهء ابریشم بوده است. بخشهای شرقی و روسی دارد. پاره ای سنگ معروف به تخت سلیمان در مغرب شهر است. (دایرة المعارف فارسی) :
ز سمرقند بسی کس بدعای تو شدند
بزیارتگه کاسان و عبادتگه اوش.سوزنی.
معلوم من نشد که کجا رفت پیر اوش
با او چه کرد گردش ایام دی و دوش.
حمید بلخی.
اوشاب.
[اَ] (ع اِ) جِ وِشْب، گروه مردم از هر جنس مقلوب اوباش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). اوشاب از کلمهء آشوب فارسی گرفته شده. (المعرب جوالیقی). رجوع به اوباش شود.
اوشاز.
[اَ] (ع اِ) جِ وَشْز. رجوع به وشز شود.
اوشاظ.
[اَ] (ع اِ) جِ وشیظ. رجوع به وشیظ شود.
اوشاق.
(ترکی، اِ) طفل و امرد. (غیاث اللغات) (آنندراج). غلام و پسر جوان. (از کازیمیرسکی) :
گرفتم عشق آن جادو سپردم دل به آن آهو
کنون آهو وشاقی گشت و جادو کرد اوشاقش.
منوچهری.
رجوع به وشاق شود.
اوشاق قلعه.
[قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر که 419 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
اوشال.
[اَ] (اِ) تالاب و برکه و آب انبار و خزانه های آب در کوهها. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). برکه و آب گیر. (انجمن آرا) (آنندراج).
اوشال.
[اَ] (ع اِ) جِ وَشَل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وشل شود.
اوشان.
[اَ / اُو] (نف مرخم)افشان، که پاشیدن و افشاندن باشد. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا).
اوشان.
(اِ) به معنی آنهاست که جمع غایب باشد. (برهان). او. آنها :
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مرنیکبختیم را بر روی او نشان است.
رودکی.
اوشان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان رودبار قصران بخش افجه شهرستان تهران. آب آن از چشمه سار و رودخانهء جاجرود و آهار و محصول آنجا غلات، میوجات مختلف، قلمستان، سیب زمینی و عسل است. ساختمان دبستان آن از بناهای سلطنتی است. تابستان حدود 50 خانوار از شهر برای هواخوری در این ده ساکن میشوند. دو مهمانخانه و چندین دکان مختلف دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
اوشاندن.
[اَ دَ] (مص) افشاندن و پراکندن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به افشاندن شود.
اوشانده.
[اَ دَ / دِ] (ن مف)افشانده. رجوع به افشانده شود. || (اِ) دکمه. (ناظم الاطباء). تکمه.
اوشانیدن.
[اَ دَ] (مص) افشانیدن و افشان کنانیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به اوشاندن شود.
اوشتانیان.
[ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان که 195 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، دیمی، انگور، میوجات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی است. ساکنین از طایفهء شاهسون افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
اوشحة.
[اَ شِ حَ] (ع اِ) جِ وُشاح یا وِشاح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار).دو رشتهء منظوم از مروارید یا جواهر مختلف الالوان که بر یکدیگر پیچیده زنان از گردن تا زیر بغل آویزند یا آن دوالی است پهن مرصع بجواهر رنگارنگ. (آنندراج). و رجوع به وشاح شود.
اوشر.
[اَ شَ] (اِ) قسمی گیاه کائوچوک دار. (یادداشت مؤلف).
اوشرده.
[اَ شُ دَ / دِ] (ن مف)افشرده. رجوع به افشرده شود.
- اوشرده شدن؛ افشرده شدن، الانتفاض. اوشرده شدن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به افشرده و افشرده شدن شود.
اوشع.
[اَ شَ] (ع اِ) جانوری است که عجم آنرا سموره گویند. (یادداشت مؤلف).
اوشلوک.
[اَ شُلْ لو] (اِ) آب شلوک. میوهء پرآب و هرچیز آبکی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
اوشن.
[اَ شَ] (ع اِ) آنکه با دیگری بیامیزد و بنشیند با وی و بخورد طعام وی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بنزد کس آید و بر سفرهء او نشیند و با وی طعام خورد. (از اقرب الموارد).
اوشن.
[اِ شِ] (اِ) کاکوتی و آن گیاهی است که بعربی سعتر بری خوانند. (هفت قلزم). آویشن.
اوشندنه.
[اَ شَ دَ نَ / نِ] (اِ) دکمه. || دکمهء مادگی. (از ناظم الاطباء).
اوشنگ.
[اَ شَ] (اِ) معلاق یعنی ریسمانی که در خانه ها بندند و جامه و ازار و رومال (روپاک) و لنگی و قطیفه و جز آن بر آن اندازند. || ریسمانی که خوشه های انگور از آن آویزند. (از ناظم الاطباء) (برهان). آونگ. (انجمن آرا) (آنندراج).
اوش و بوش.
[اَ شُ بَ] (اِ مرکب، از اتباع) تبختر و خودنمایی و خودآرایی و کر و فر، و بوش در این لغت از اتباع است. (آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
اوشه.
[اَ شَ / شِ] (اِ) شبنم و آن رطوبتی است که شبها بر سبزه نشیند. (برهان) (ناظم الاطباء).
اوشه.
[شَ / شِ] (اِ) دارویی رستنی که بر دو گونه است باغی و صحرایی، باغی را مرزه و صحرایی را سعتر گویند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (هفت قلزم).
اوشهنج.
[هَ] (اِخ) معرب هوشنگ نام پادشاهی پیشدادی. رجوع به هوشنگ شود.
اوشهنگ.
[هَ] (اِخ) نام اصلی هوشنگ. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (هفت قلزم). رجوع به هوشنگ شود.
اوشی.
[اَ] (ص نسبی) منسوب است به اوش که از بلاد معروف فرغانه است. (از انساب سمعانی). رجوع به اوش شود.
اوشیان.
[ ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش رودسر شهرستان لاهیجان است. از 12 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2700 تن و قراء مهم آن عبارتند از چابکسر، میان ده، شیخ زاهد محله، سرولات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
اوشین.
[اَ] (اِ) مرزنجوش صحرایی. || آلتی از چوب و مانند پنجه و دسته دار به بزرگی پارو که خرمن کوبیده را بدان باد دهند و کاه را از دان سوا نمایند. (ناظم الاطباء).
اوصاب.
[اَ] (ع اِ) جِ وَصَب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیماریها و امراض: ما نیز در اقسام اسقام و نوائب اوصاب و شوائب اعلال بر امید اقامت و ایلال مغرور و مسرور میباشیم. (ترجمهء تاریخ یمینی). رجوع به وصب شود.
اوصاف.
[اَ] (ع اِ) جِ وصف. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به وصف شود.
اوصال.
[اَ] (ع اِ) جِ وَصْل. || جِ وِصْل. || جِ وُصْل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
اوصر.
[اَ صَ] (ع اِ) زمین بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اوصل.
[اَ صَ] (ع ن تف) رساتر. || صلهءرحم کننده تر. حدیث: جاء رجل الی النبی (ص) و هو علی المنبر فقال من خیر الناس یا رسول الله قال آمرهم بالمعروف و انهاهم عن المنکر و اتقاهم لله و اوصلهم.
اوصو.
[اَ] (اِ) اوسو. (ناظم الاطباء). رجوع به اوسو شود.
اوصیا.
[اَ] (ع اِ) جِ وصی. || ائمهء هدی. جانشینان پیغمبر :
سر بر زمین سجده نهاده ست بی رکوع
آن کو نه زاوصیا بسوی انبیا شده ست
از علم بی نصیب نمانده ست لاجرم
هر کو به انبیا ز ره اوصیا شده ست.
ناصرخسرو.
رجوع به ماده بعد شود.
اوصیاء .
[اَ] (ع ص) جِ وصی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (شرح قاموس). رجوع به وصی شود.
اوضاح.
[اَ] (ع اِ) جِ وَضَح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وضح شود.
اوضار.
[اَ] (ع اِ) جِ وَضَر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وضر شود.
اوضاع.
[اَ] (ع اِ) جِ وضع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حالها. (آنندراج). احوال. رجوع به وضع شود.
- اوضاع زندگی؛ اسباب زندگی و برگ و ساز. (ناظم الاطباء).
اوضام.
[اَ] (ع اِ) جِ وَضَم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمعنی تخته و بوریا و مانند آن که بر وی گوشت نهند تا خاک آلود نگردد. رجوع به وضم شود.
اوضح.
[اَ ضَ] (ع ن تف)واضح تر. آشکارتر. (ناظم الاطباء). پیداتر. روشن تر. (آنندراج). هویداتر.
اوضع.
[اَ ضَ] (ع ن تف)فرومایه تر و پست تر. (ناظم الاطباء). وضیع تر.
-امثال: اوضع من ابن قرضع، و ابن قرضع مردی از اهل یمن بوده که در لئامت و پستی بوی مثل زنند. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
اوضمة.
[اَ ضِ مَ] (ع اِ) جِ وَضَم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به وضم شود.
اوضیاء .
[اَ] (ع اِ) جِ وضی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وضی شود.
اوطاب.
[اَ] (ع اِ) جِ وطب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).رجوع به وطب شود.
اوطار.
[اَ] (ع اِ) جِ وَطَر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). حاجات. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به وطر شود.
اوطاق.
[اُ] (ترکی، اِ) خیمه و حجره. اطاق. (ناظم الاطباء). خیمه و مکان و حجره. (آنندراج). اتاق. اطاق. رجوع به هریک از این کلمات شود.
اوطان.
[اَ] (ع اِ) جِ وطن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (دهار). رجوع به وطن شود.
اوطأ.
[اَ طَءْ] (ع ن تف) نعت تفضیلی است. در عبارت زیر: گسترده تر، نرم تر، پاسپرده تر: فالارض باکنافها اوطأ مهاد لطاعته و اتبع شی ء لمشیته. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث 1634).
اوطب.
[اَ طُ] (ع اِ) جِ وَطْب. مشک شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اوطراق.
(ترکی، اِ) توقف و اقامت. سکونت. || قلعه و حصار. (از ناظم الاطباء).
اوطسة.
[اَ طِ سَ] (ع اِ) جِ وطیس. تنور آهنین یا عام است. (المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به وطیس شود.
اوطف.
[اَ طَ] (ع ص) مرد بسیارموی مژگان و ابرو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). درازمژگان و گویند درازابرو. (مهذب الاسماء). انبوه موی ابرو و مژه. (تاج المصادر بیهقی). || تاریکی برهم نشسته. || زیست خوش و فراخ با ناز و نعمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوطوقیوس.
[اُ طُ] (اِخ) عسقلانی (حدود 540 م.). کتابهای زیرین از اوست: تفاسیری بر کتب ابلنیوس حکیم، شرح مقالهء اولی از کتاب ارشمیدس در کره و اسطوانه، کتاب تفسیر مقالهء اولی از کتاب بطلمیوس در قضاء بر نجوم. (از ابن الندیم). و باز ابن الندیم در جای دیگر آورده که او مقالهء اولی مجسطی را تفسیر کرده است. رجوع به الفهرست ابن الندیم و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی شود.
اوطوقیوس.
[اُ طُ] (اِخ) رجوع به ابن بطریق سعید فسطاطی شود.
اوطولوقس.
[اُ طُ قُ] (اِخ)(1)آوتولوکوس (حدود 310 ق. م.) دانشمند و ریاضی دان و منجم یونانی و معاصر اقلیدس است. او راست: 1- کتاب الکرة المتحرکة، اصلاح کندی 2- کتاب الطلوع و الغروب، سه مقاله. (الفهرست ابن الندیم). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی و تاریخ علوم عقلی و دایرة المعارف فارسی شود.
.(گوستاو فلوگل)
(1) - Autolycus.
اوظفة.
[اَ ظِ فَ] (ع اِ) جِ وظیف. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وظیف شود.
اوعاء .
[اَ] (ع اِ) جِ وِعاء و وُعاء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وعاء شود.
اوعار.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ وَعِر. (المنجد) (منتهی الارب). || جِ وَعْر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشوار، خلاف سهل. (از آنندراج). || جِ وعیر. (المنجد). رجوع به وعر و وعیر شود.
اوعاس.
[اَ] (ع اِ) جِ وَعْس. (المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به وعس شود.
اوعال.
[اَ] (ع اِ) جِ وَعْل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (دهار). || جِ وَعِل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وعل شود.
اوعب.
[اَ عَ] (ع ن تف) سزاوارتر بتمام گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوعر.
[اَ عَ] (ع ص) دشوار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
اوعر.
[اَ عُ] (ع ص، اِ) جِ وعر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وعر شود.
اوعس.
[اَ عَ] (ع ص) جای نرم ریگناک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین نرم ریگناک. (از منتهی الارب). ریگ نرم. (مهذب الاسماء). ج، وُعْس، اَواعِس. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). جج، اواعس است. (المنجد).
اوعظ.
[اَ عَ] (ع ن تف) واعظ تر. اندرزدهنده تر :
و کانت فی حیاتک لی عظات
و انت الیوم اوعظ منک حیاً.ابوالعتاهیه.
اوعی.
[اَ عا] (ع ن تف)جای دارتر. گنجایش دارتر. || دریابنده تر. احفظ. افهم.
اوعیة.
[اَ یَ] (ع اِ) جِ وِعاء و وُعاء. (ترجمان القرآن) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (دهار). ظروف و آوندها. (آنندراج) (غیاث اللغات) : و حروفش در اوعیه و ظروف تصحیح قرار گرفته. (تاریخ بیهق). رجوع به وعاء شود.
اوغا.
[اَ] (اِ) باد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریح. (برهان) (آنندراج).
اوغاب.
[اَ] (ع اِ) جِ وَغْب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی جوال و رخت روی. || گول سست اندام و ناکس و فرومایه. || شتر سطبر توانا. (آنندراج). || اوغاب البیت؛ خنورهای خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وغب شود.
اوغاث.
[اَ] (اِخ) (یوم...). یوم ارماس. از روزهای تاریخی در اسلام. رجوع بمجمع الامثال میدانی شود.
اوغاد.
[اَ] (ع ص) جِ وَغْد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (از اقرب الموارد). جِ وَغْد، به معنی ناکس و فرومایه :
فمتی تقر العین من ولدالزنا
و متی تطیب شمائل الاوغاد.
(جهانگشای جوینی).
رجوع به وغد شود.
اوغاز.
[اُ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای چهارگانهء بخش باجگیران شهرستان قوچان. این ده از 22 ده بزرگ و کوچک تشکیل شده است و 8777 تن جمعیت دارد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج9 شود.
اوغاز.
[اُ] (اِخ) مرکز دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان دارای 798 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج9 شود.
اوغام.
[اَ] (ع اِ) جِ وَغْم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی نفس و گرانجان که ناخوش دارند آنرا و کولی و جنگ و کینه یا کینهء جای گرفته در سینه و قهر. (آنندراج). رجوع به وغم شود.
اوغان.
[اَ] (اِ) افغان و ناله و زاری. (ناظم الاطباء). رجوع به افغان شود.
اوغانده.
[دَ / دِ] (اِخ) اوگاندا و آن کشوری است آفریقائی. رجوع به اوگاندا شود.
اوغر.
[اَ غَ] (اِ) مجمع پادشاهان و حکام و اشراف. مجمع و محفل سلاطین و اشراف و حکام و اکابر. || جایی که باد بسیار میوزد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان).
اوغراب.
[اَ غُ] (اِ) مرغابی سیاه ماهی خوار که گوشت آن نخورند. (یادداشت مؤلف).
اوغروق.
(مغولی، اِ) اغرغ. (ناظم الاطباء). آغروق. بنه. سازوبرگ. (سبک شناسی ج3): و هولاکو در مرغزار زکی از حدود همدان آغروقها را رها کرد. (جامع التواریخ رشیدی).
اوغسطس.
[اُ غُ طُ] (اِ)(1) اوت. اوگوست. یکی از ماههای فرنگیان، از دهم مرداد تا دهم شهریور. ایار. (التفهیم). رجوع به اوگوست شود.
.(لاتینی)
(1) - Augustus
اوغسطوس.
[اُ غُ] (معرب، اِ) ضبط عربی نام لاتینی اوگستوس. (دایرة المعارف فارسی). رجوع به اوگوست و رجوع به مادهء قبل شود.
اوغل.
[اُ غُ] (ترکی، اِ) پسر. اوغول. (شرفنامهء منیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به اوغلی شود.
اوغلان میراحمد.
[اُغْ اَ مَ] (اِخ) دهی از دهستانهای سیلتان شهرستان بیجار که کوهستانی و سردسیری است. سکنهء آن 240 تن و آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
اوغلی.
[اُ غُ] (ص نسبی)منسوب به اوغلان که قومی است ازبک. الف و نون در حال نسبت حذف شده، و در لغات ترکی نوشته که اوغلی به معنی پسر او، چه «اوغل» بمعنی پسر و بچه و یای معروف به معنی او زیرا که ضمیر غایب است. (غیاث اللغات) (آنندراج).
اوغن.
[غُ] (اِ) مجرای آب و قنات. (ناظم الاطباء).
اوغور.
[اُ غُرْ] (ترکی، اِ) شگون و فال نیک.
- اوغور بخیر؛ مسافر را گویند، یعنی سفر خجسته و نیک عاقبت باد. (ناظم الاطباء).
اوغوزخان.
[اُ غُزْ] (اِخ) نام قدیمیترینِ پادشاهان ترک است. گویند پدرش قره خان را بقتل رسانید. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
اوغول.
[اُ غُلْ] (ترکی، اِ) کودک و پسر. || و مجازاً گاهی به معنی معشوق آرند. (آنندراج) (غیاث اللغات).
اوف.
(اِ صوت) علامت اظهار درد است خاصه در سوختگی و خلیدن خار یا سوزن و امثال آن بر تن. (یادداشت مؤلف). اُخ. اُف.
اوف.
[اَ] (ع مص) آفت رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). زحمت و آفت رسیدن. (آنندراج).
اوفاد.
[اَ] (ع اِ) جِ وافد، یا ججِ وافد. (از منتهی الارب). || جِ وَفْد. (المنجد) (آنندراج). || هم علی اوفاد؛ ای علی سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
اوفاد.
[اَ] (اِخ) قومی است از عرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوفاز.
[اَ] (ع اِ) جِ وَفْز، به معنی شتاب و شتابی: نحن علی اوفاز و وفز؛ یعنی در شتابیم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به وفز شود.
اوفاض.
[اَ] (ع اِ) جِ وَفْض. || جِ وَفَض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی شتاب و شتابی، یقال لقیته علی اوفاض. (منتهی الارب). || گروه مردم یا گروه مردم از هر جنس یا از هر قبایل درآمیخته همچو اصحاب صفه که در پیشگاه مسجد نبی (ص) میبودند یا گروه مردم که با هریکی خریطه ای باشد جهت طعام، و در حدیث است: انه امر بصدقة ان توضع فی الاوفاض؛ ای اهل الصفة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوفاط.
[اَ] (ع اِ) شتاب و شتابی. (ناظم الاطباء): لقیته علی اوفاط؛ دیدار کردم با وی بشتاب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوفانتو.
[تُ] (اِخ) نام نهری است در جهت جنوبی ایتالیا. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
اوفتادگی.
[دَ / دِ] (حامص)افتادگی. رجوع به افتادگی و افتادن شود.
اوفتادن.
[دَ] (مص) افتادن و از پا درآمدن.
|| دور شدن. (ناظم الاطباء) (برهان). || ساقط شدن. (ناظم الاطباء). سقوط کردن :
یکی بدید بکوی اوفتاده مسواکش
ربود تا بردش باز جای و باز کده.عماره.
- از دیده اوفتادن؛ بی ارزش و منفور شدن :
آن در دو رسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم.سعدی.
- بیوفتادن از مقام یا منصبی؛ از آن معزول گشتن :
گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد
گنجید در دهان تو کفری چنین قوی.
سوزنی.
- قی اوفتادن کسی را؛ قی آمدن او را، شکوفه افتادن او را :
قی اوفتد آنرا که سر و ریش تو بیند
زان خلم و وزان بفج چکان بر بر و بر روی.
شهید.
|| واقع شدن. پیش آمدن :
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجر اینچنین مهیایی.سوزنی.
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاد که دست جفا برآوردی.خاقانی.
|| روی دادن. حادث شدن :
ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری.
منوچهری.
|| رسیدن :
شنیدم که موسی عمران به آخر
به پیغمبری اوفتاد از شبانی.؟
- تیغ از گردن کسی اوفتادن؛ از قتل نجات یافتن : تا آنکه بگویند خدای عزوجل یکی است... چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمهء تفسیر طبری).
|| شدن. گشتن :
از چه سعید اوفتاد وز چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی.ناصرخسرو.
|| خضوع و تواضع کردن. افتاده. متواضع. || اوفتادن به. آغازیدن به. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افتادن شود.
اوفتاده.
[دَ / دِ] (ن مف / نف)زمین خورده. سقوط کرده :
صاحب هنری حلال زاده
هم خاسته و هم اوفتاده.نظامی.
|| متواضع. فروتن. || کشته. به خاک سیاه نشسته :
کو آنکه بباددادهء تست
بر خاک ره اوفتادهء تست.نظامی.
و رجوع به افتاده شود.
اوفتان.
(نف، ق) در حال اوفتادن. (شرفنامهء منیری) :
خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شده ست
زان دولت تو آمده خیزان و اوفتان.
کمال سپاهانی (شرفنامه).
- اوفتان خیزان، اوفتان و خیزان؛ در حالت افتادن و برخاستن :
بیامد اوفتان خیزان برمن
چنان مرغی که باشد نیم بسمل.منوچهری.
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان.نظامی.
بر سر خاک اوفتان خیزان ز جور آسمان
از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص597).
پروانه ام اوفتان و خیزان
یک بار بسوز و وارهانم.سعدی.
اوفتانیدن.
[دَ] (مص) ساقط کنانیدن. || از پای درآوردن. || دور گردانیدن. (ناظم الاطباء).
اوفتنده.
[تَ دَ / دِ] (نف) آنکه بیفتد. ساقط شونده.
اوفتیدن.
[دَ] (مص) صورتی از اوفتادن :
گر سعیدی از مناره اوفتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید.مولوی.
از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدیم.مولوی.
اوفد.
[اَ فَ] (ع ص)بسیاروفد.
- امثال:اوفد من مجبرین؛ گویند مجبرین چهار تن از قریش از اولاد عبدمناف بودند که چون اکثرالوفاده بر ملوک بودند بدین نام موسوم شدند. (مجمع الامثال میدانی).
اوفر.
[اَ فَ] (ع ص) (سقاء...) مشک تمام پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (ن تف) نعت تفضیلی است از وافر. وافرتر : نصیب اوفر از ثنا و ثواب او را حاصل کرده. (عتبة الکتبة).
مهمان عزیز دارند اهل عرب به سنت
زآنم عزیز کردی دادی کمال اوفر.
خاقانی.
اوفسانه.
[نَ / نِ] (اِ) افسانه و سرگذشت. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) :
حیدرش گفت من ندارم زر
اوفسانه مخوان و رنج مبر.
پوربها.
اوفش.
[فِ] (اِ صوت) آوازی است که در خوشی یا درد کم برآرند. صوتی است نمودن درد یا التذاذ را. (یادداشت مؤلف).
اوفق.
[اَ فَ] (ع ن تف) وافق تر. (از آنندراج) (غیاث). مناسب تر و شایسته تر. (ناظم الاطباء). سازنده تر و سازگارتر. سازوارتر.
اوفکندن.
[کَ دَ] (مص) افکندن :
سهم تو اوفکند به پیکان بید برگ
بر پیکر معاند تو لرزه چون پده.نزاری.
اوفنبا.
[اُ فِ] (اِخ) نام شهری است در خطهء هس وارمشتاد از کشور آلمان و در 12 کیلومتری از شمال غربی شهر وارمشتاد، و در 5کیلومتری از جنوب شرقی فرانکفورت. کاخی قدیمی، کارخانجات کرباس بافی، منسوجات ابریشمی، درشکه سازی، تهیهء ادوات موسیقی، حروف ریزی، رنگ سازی و غیره دارد. (از قاموس الاعلام). افنباخ.
اوفنباک.
[اُ فِمْ] (اِخ) ژاک. (1819-1880م.) مصنف فرانسوی متولد در کالونی. موجد اپرت در فرانسه است و بیش از صد اپرت نوشته. یگانه اپرای جدی وی بنام افسانه های هوفمان از شاهکارهای اوست. (دایرة المعارف فارسی). افنباخ.
اوفورب.
[اُ فُ رُ] (اِخ) نام یکی از قهرمانان باستانی تروای قدیم. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
اؤفوفه.
[اُءْ فَ فَ] (ع اِ) آنکه بسیار اف گوید. (منتهی الارب). بسیار اف گوینده. (ناظم الاطباء).
اوفه.
[اَ فَ / فِ] (اِ) بیماریی در دست و پای ستور که وخش نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به کلمهء وخش در برهان قاطع شود.
اوفی.
[اَ فا] (ع ن تف) وافی تر: حظی اوفی و ذوقی اوفر از زندگانی برداشته. (ترجمهء محاسن اصفهان). حق کسی را بتمام گزارنده تر. || باوفاتر. (ناظم الاطباء).
اوفیاء .
[اَ] (ع ص) جِ وفی. (اقرب الموارد).
اوفیر.
(اِخ) در کتاب مقدس دریابندر یا ناحیه ای که از آنجا کشتی های سلیمان طلا و جواهر و عاج و بوزینه و طاوس می آوردند. آن را بتفاوت با هندوستان، سیلان، آفریقا و عربستان تطبیق کرده اند. (دایرة المعارف فارسی). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
اوفیلوس.
[ ] (اِ) (از داروهای طبی) غرب، پیش از سر باز کردن. (یادداشت مؤلف).
اوفیوسقردین.
[اُ ق رُ] (یونانی، اِ)(1)ثوم الحیة. سیرمار. (یادداشت مؤلف).
(1) - Ophioscorodon.
اوق.
[اَ] (ع مص) گران شدن بوزن. (آنندراج). || مشرف شدن بر چیزی. || مایل گردیدن به... || شآمت آوردن به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِمص) گرانی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء). || شآمت. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || (اِ) جِ اوقة. (ناظم الاطباء).
اوقاب.
[اَ] (ع اِ) جِ وَقْب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رخنه های خانه. || مردمان احمق. (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء). رجوع به وقب شود.
اوقات.
[اَ] (ع اِ) جِ وقت. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (دهار) (ناظم الاطباء). ازمنه و فصول و ساعات و هنگام. (ناظم الاطباء) :
چو دی رفت فردا نیامد به پیش
مده خیره بر باد اوقات خویش.فردوسی.
گوش هش دارید این اوقات را
درربایید این چنین نفْحات را.مولوی.
|| حالات و احوال. (ناظم الاطباء).
- اوقات سیاه کردن و پوچ کردن و پوچ -شدن؛ کنایه از اوقات ضایع کردن و شدن. (آنندراج) :
اوقات خود زمشق پریشان سیاه کرد
خطی که نسخه ز ان خط شبرنگ برنداشت.
صائب (از آنندراج).
اوقات خود بفکر عصا پوچ میکنی
در وادیی که رو بقفا میتوان شدن.صائب.
- اوقات کسی تلخ شدن؛ اندوهناک گشتن. گرفتگی پیدا کردن.
|| معاش و گذران. (ناظم الاطباء).
- اوقات گذاری؛ وظیفه و مدد معاش و وجه گذران. (ناظم الاطباء).
رجوع به وقت شود. || جِ اوقة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اوقة شود.
اوقار.
[اَ] (ع اِ) جِ وِقْر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بارگران یا عام است. (آنندراج). رجوع به وقر شود.
اوقاس.
[اَ] (ع اِ) گروه از مردم یا فرومایگان قوم و بندگان یا گروه قلیل پراکنده و متفرق گویند: اتانا اوقاس من بنی فلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واحد ندارد. (آنندراج) (منتهی الارب). اوقاص. (منتهی الارب).
اوقاش.
[اَ] (ع اِ) گروه آمیخته از هر جنس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اوقاص.
[اَ] (ع ص، اِ) پراکندگان و پریشان شدگان، یقال: صاروا اوقاصا ای متبددین. || اوقاص من بنی فلان؛ ناکسان و فرومایگان ایشان. رجوع به اوقاس شود. || جِ وَقَص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چوب ریزه های شکسته که از آن آتش افروزند و مال افزون بر نصاب که از آن مال زکوة واجب دارند. (آنندراج). آنچه میان دو نصاب باشد و از آن چیزی ندهند و او را اوقاص گویند. (تاریخ قم). رجوع به وقص شود.
اوقاف.
[اَ] (ع اِ) جِ وقف. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). رجوع به وقف شود. || موقوفات و چیزهایی که در راه خدا وقف کرده باشند. (منتهی الارب). مالهائی که بر فقرا و مزارات وقف کرده باشند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- سازمان اوقاف؛ ادارهء کلی که زیر نظر نخست وزیری بر موقوفات نظارت مینماید و ادارهء امور وقف قانوناً بعهدهء آنست.
اوقال.
[اَ] (ع اِ) جِ وَقْل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درخت مقل یا بار آن یا بارِ خشک آن، و بار تر آنرا بهش نامند. (آنندراج). رجوع به وقل شود.
اوقان.
(اِخ) دهی است از بخش مینودشت شهرستان گرگان با 280 تن سکنه. آب آن از رودخانهء اوغان و محصول آن برنج، غلات، ابریشم، توتون سیگار و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچهء ابریشمی و چادرشب است. و از دو محل بالا و پائین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
اوقب.
[اَ قَ] (ع ن تف) سخت درشونده: ذکر اوقب؛ نرهء بسیار درآینده در شرم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
اوقطاریون.
[اَ قَ] (یونانی، اِ) غافث. (ناظم الاطباء) (برهان). و آن گلی است که دراز و کبود و لاجوردی باشد و شاخ و برگ و گل آن تمام تلخ است. داءالثعلب را نافع بود. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج).
اوقع.
[اَ قَ] (ع ن تف) مؤثرتر. دلنشین تر. جای گیرنده تر؛ اوقع در نفوس.
اوقل.
[اَ قَ] (ع ن تف) برکوه برآینده تر: هو اوقل من غفر؛ او از بزغالهء کوهی بر کوه بهتر بالا میرود. (ناظم الاطباء): اوقل من وغل. (از مجمع الامثال میدانی).
اوقلانه.
[اُ نَ] (اِخ) اوکلانه؛ یکرشته جزائری است در اقیانوس کبیر، در جانب جنوب غربی از زلاند جدید. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
اوقمای.
[اُ قَ] (اِخ) پسر هشتم هولاکوخان. اجای مادر اوقمای بود. (جامع التواریخ رشیدی).
اوقة.
[اَ قَ] (ع اِ) جماعت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوقة.
[قَ] (ع اِ) مغاک و چاهی که در آن آب باران گرد آید. || جای بیضه نهادن مرغ در سر کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اوقیانوس.
(از یونانی، اِ) اقیانوس. دریای اعظم. بحر محیط :
چو پایان آن وادی آمد پدید
سکندر به دریای اعظم رسید
در آن ژرف دریا شگفتی بماند
که یونانَیش اوقیانوس خواند.نظامی.
اعظم بحارالدنیا ثلاثة: الاول اوقیانوس المحیط. (نخبة الدهر دمشقی). رجوع به اقیانوس شود.
اوقیانوسیه.
[سی یَ] (اِخ) اقیانوسیه. رجوع به اقیانوسیه شود.
اوقیانیا.
(اِخ) استرالیا. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به استرالیا شود.
اوقیمن.
[اَ قَ مَ] (اِ) نوعی از ریحان کوهی که آنرا بادروج خوانند. (آنندراج) (برهان). و بکسر قاف هم بنظر آمده که بر وزن لرزیدن باشد. (برهان).
اوقیموایدس.
[ ] (اِ)(1) لسیقه. فیلاطریون. اخیون. (یادداشت مؤلف).
(1) - Ocymoeides.
اوقیمون.
[اَ] (اِ) اوقیمن. بادروج. حوک. رجوع به اوقیمن شود.
اوقیة.
[اَ قی یَ] (اِ) وزنه ای معادل هفت مثقال. جوهری گوید در گذشته چنین بود ولی امروز متعارف در میان مردم و اطبا وزن ده درهم و 5استار و دو بخش از سه بخش استار بود(1). (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). چهل درم وزن. (آنندراج). ج، اواقی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). اوقیه نزد طبیبان ده درم سنگ است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بوزن مکه بسنگ زر هفت مثقال و نیم باشد و بسنگ سیم قریب ده درم و چهار دانگ باشد و گروهی گفته اند اوقیه دوازده درم سنگ باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). عوام اوقیه را بتصحیف حقه گویند. (یادداشت مؤلف).
(1) - هر استار چهار مثقال و نیم است و هر مثقال شصت وهشت جو میانه و چهار حصه یک جو است.
اوک.
(اِخ) نام قلعه ایست میان فراه و سیستان. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا).
اوکار.
[اَ] (اِ) بر وزن و معنی افکار است که جراحت پشت چاروا باشد. (برهان) (آنندراج). || زمین گیر و بجامانده. (برهان).
اوکار.
[اَ] (ع اِ) جِ وَکر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آشیانهء مرغ. رجوع به وکر شود.
اوکاف.
[اَ] (ع اِ) جِ وَکْف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وکف شود.
اوکتای قاآن.
(اِخ) پسر سوم چنگیزخان و جانشین او. رجوع به تاریخ غازان ص311 و تاریخ گزیده و تاریخ جهانگشای جوینی ج2 و رجوع به اوگتای قاآن شود.
اوکح.
[اَ کَ] (ع اِ) خاک. (منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (آنندراج). || جای سخت. (منتهی الارب) (المنجد).
اوکد.
[اَ کَ] (ع ن تف)استوارتر. (ناظم الاطباء) (المنجد). استوارتر. مستحکم تر. (آنندراج).
اوکدای.
[اُ] (اِخ) رجوع به اوگتای قاآن شود.
اوکر.
[اَ کُ] (اِ) گوی که جولاهگان وقت بافتن جامه هردو پا را در آن گذارند. (آنندراج). مترس نساج و جولاهان. (ناظم الاطباء).
اوکر.
[اَ کُ] (ع اِ) جِ وکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وکر شود.
اوکرائین.
(اِخ)(1) اوکراین. نام رسمی آن جمهوری شوروی سوسیالیستی اوکرائین(2) (روسی اوکرائینا) و دارای 602600 کیلومتر مربع مساحت و تخمیناً 40600000 تن جمعیت (در سال 1956م.) و جزء اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی است و کرسی آن کیِف است. این ناحیه روسیهء صغیر نیز نامیده میشود. رودهای بوگ جنوبی، دنیپر و دومنتس آنرا مشروب میکنند. بیشتر اراضی آن استپ های حاصلخیز است که یکی از مناطق عمدهء گندم خیز اروپاست. بنادر عمدهء آن بر دریای سیاه اودسا، خرسون و ژدانوف است. صنایع عظیم اوکرائین در قسمتهای مرکزی و شرقی آن متمرکز و بر پایهء معادن آهن کریووی روگ و زغال سنگ حوضهء دونتس استوار است. مراکز صنعتی عمدهء آن خارکف، دنیپروپتروفسک است. اوکرائین غربی معادن نفت دارد. رجوع به دایرة المعارف فارسی شود.
(1) - Ukraine. (2) - اکنون استقلال یافته است.
اوکرن.
[رِ] (اِخ) اوکرائین. رجوع به اوکرائین شود.
اوکس.
[اَ کَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی است از وکس. مرد بسیار پست و خسیس. مرد فرومایه. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به وکس شود.
اوکسامالی.
[ ] (از یونانی، اِ)اوکسوملی. سرکه است که با آب نمک درآمیخته شده باشد. (قانون بوعلی سینا، ادویهء مفرده ص247). و رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی شود.
اوکسوملی.
[ ] (اِ) اوکسامالی. رجوع به اوکسامالی شود.
اوکع.
[اَ کَ] (ع ص) مردی که انگشت ابهام پایش بر سبابه برنشسته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه انگشت سترگ پای وی بر دیگر افتاده باشد. (تاج المصادر بیهقی). || مرد دراز و مرد فرومایهء گول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مرد دراز و احمق و گاه میگویند: عبد اوکع؛ یعنی لئیم. (اقرب الموارد).
اوکک تو.
[ ] (اِخ) یازدهمین از خانان مغولستان از نسل چنگیز (از 857 تا 868 ه . ق.) رجوع به ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول شود.
اوکلوس.
[اُ کِ] (اِخ) یکی از حکمای یونان قدیم است و از شاگردان فیثاغورث بود. در حدود سنهء 500 ق. م. در لوقانیای قدیم واقع در جنوب ایتالیا متولد شد و اثری موسوم به «طبیعت کائنات» دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
اوکن.
[اَ کُ] (ع اِ) جِ وَکن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وکن شود.
اوکندن.
[اَ / اُو کَ] (مص)اوگندن. افکندن. (انجمن آرا) (برهان). انداختن. (برهان): بیوکن از ما گناهان. (ترجمهء تفسیر طبری). رجوع به افکندن شود.
اوکنیدن.
[اَ / اُو کَ دَ] (مص)اوکندن. افکندن :
حاجت آوردش به غفلت سوی من
اوکنیدش موکشان در کوی من.(1)مولوی.
(1) - در مثنوی چاپ نیکلسون (دفتر 6، بیت 4223):
حاجت آوردش ز غَفْلت سوی من
آن کشیدش مُوکشان در کویِ من.
اوکو.
(اِ) بوم را گویند و آن پرنده ای است که بنحوست اشتهار دارد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). بوم و جغد. (ناظم الاطباء). || هر مرغ بدشگون. (ناظم الاطباء).
اوکة.
[اَ کَ] (ع اِ) خشم. || بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || رنج و اندوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوکیه.
[اَ یَ] (ع اِ) جِ وکاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وکاء شود.
اوگ.
[اَ] (اِ) اوج. (برهان) (ناظم الاطباء). قله. سمت الرأس. (ناظم الاطباء).
اوگار.
[اَ / اُو] (اِ) جراحت پشت چاروا. (ناظم الاطباء) (برهان) (هفت قلزم). || (ص) لنگ شده. || گرانبار و سست. (ناظم الاطباء). زمین گیر و بجامانده و آزرده. (هفت قلزم) (آنندراج).
اوگاندا.
(اِخ)(1) کشور تحت الحمایهء بریتانیا. مساحت آن 243400 کیلومتر مربع و جمعیت آن 5679000 واقع در شمال قسمت مرکزی آفریقا و جنوب سودان و کرسی آن انتبه و بیشتر آن فلاتی حاصلخیز و دارای تپه های جنگلی است ولی اراضی پست باطلاقی و یک بیابان دارد. سکنهء آن بانتو هستند و به کشت محصولات صادراتی پنبه و قهوه و شکر و غیره اشتغال دارند. در قرن 19 م. اعراب زنگبار درصدد تصرف این ناحیه بر آمدند. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Uganda.
اوگتای قاآن.
(اِ خ) خان بزرگ و قاآن (626 - 639 ه . ق.) مغول، پسر سوم و جانشین چنگیزخان. وی در زمان پدر در بسیاری از مهاجمات مغول شرکت داشت و علاوه بر سرداری قسمتی از سپاه مغول غالباً تمشیت امور و تدبیر مصالح مملکت چنگیزخان بعهدهء او بود و به همین جهت چنگیزخان او را با آنکه مهتر فرزندانش نبود جهت قاآنی و جانشینی برگزید. وی دو سال بعد از وفات پدر بحکم مجلس مشاورت عالی (قوریلتای) بمقام قاآنی انتخاب شد و چند سال بعد لشکر به ختای کشید و آنجا را مسخرنمود (629 ه . ق) پس از آن گیوک خان پسر خود را با جمعی از برادرزادگان بفتح بلاد روس و چرکس و بلغار فرستاد (633 ه . ق.). پسرش گیوک خان جانشین او گشت. (دایرة المعارف فارسی).
اوگج.
[اَ / اُو گَ] (اِ) گوسفند دوساله. (یادداشت مؤلف).
اوگرم.
[اَ / اُو گَ] (اِ مرکب) آب گرم. (یادداشت مؤلف).
اوگنج.
[اَ / اُو گَ] (اِ) ندامت و پشیمانی. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اوگندن.
[اَ / اُو گَ دَ] (مص)افگندن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و انوشیروان بیک زخم سر مزدک در کنارش اوگند. (ابن البلخی). شرار آتش کینه در دلش شعله اوگندن گرفت. (سند بادنامه).
اوگوست.
[اُ] (اِخ)(1) ماه قیصری. اول آن مطابق است تقریباً با اول ماه آب رومی و 13 اوت فرانسوی و بیست و ششم مرداد ماه جلالی. (یادداشت مؤلف).
(1) - August.
اوگوستوس.
[اُ] (اِخ)(1) اولین امپراطور روم و به اسم اوکتاو مشهور بود. نوهء کوچک ژول سزار و جانشین مشارالیه. متولد رم در 63 ق. م. و وفات در سال 14 م. رجوع به دایرة المعارف فارسی شود.
(1) - Augustus.
اول.
[اَ] (ع مص) بازگشتن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). برگشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سطبر شدن روغن و انگبین و جز آن. (منتهی الارب) (تاج المصادر ). ماسیدن و بستن روغن و جز آن. || اصلاح آوردن و سیاست کردن. (اقرب الموارد) (تاج المصادر ) (آنندراج). سیاست راندن. || اولی شدن. (ناظم الاطباء).
اول.
[اَ و وَ] (ع اِ ص، ق)نخستین. (کشاف اصطلاحات الفنون). نخست نقیض آخر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). آغاز. (کشاف اصطلاحات الفنون). یکم. آغاز کار. (زمخشری). اصل آن اوأل بر وزن افعل مهموزالاوسط بود همزه بواو قلب شد و درهم ادغام گردید و گویند اصل آن «ووأل» و «وول» بتشدید واو بر وزن فوعل بوده واو اول به همزه مبدل شد. ج، اوائل، اوالی و اولون، و بر اواول جمع بسته نشده است زیرا اجتماع دو واو را که در میان آن دو، الف باشد ثقیل میدانند. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون). هرگاه اول صفت باشد غیرمنصرف است و الا منصرف. گوئی. لقیته عاماً اول و عاماً اولاً و نمیگویی عام الاول یا آنکه کم استعمال میشود و میگویی. ما رأیته مذعام اول و اول را بعنوان صفت رفع میدهی مثل اینکه گفته ای: اول من عامنا. و بعنوان ظرف نصب میدهی مثل اینکه گفته ای: مذعام قبل عامنا. (منتهی الارب). اول صیغهء اسم تفضیل است به معنی پیشتر و منصرف آمدن لفظ اول اسم تفضیل و عدم استعمال آن بیکی از استعمالات ثلاثهء اسم تفضیل که من و اضافت و الف و لام است از جهت کثرت استعمال است لهذا بعض صرفیان وزن آن فوعل مثل جوهر قرار داده اند. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
میوه ها در فکر دل اول بود
در عمل ظاهر بآخر میشود.مولوی.
پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این درد خاست.مولوی.
گر تیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم.سعدی.
بنیاد ظلم اول در جهان اندک بود هر کس آمد بر آن مزیدی کرد. (گلستان).
- اول آغاز؛ ازلی :
نام تو کابتدای هر نامست
اول آغاز و آخرانجام است.نظامی.
- امثال: اول الفکر آخرالعمل؛ کلمهء جامعهء اوایل فیلسوفان و قاعدهء مقررهء بزرگان حکماست که گویند هر صانع و عاملی نخست نتیجه و غایت عمل را منظور کند و اندیشهء خود را در آن بکار برد و آنگاه بدان کار پردازد و همان اول فکر اوست که در آخر بکار آید چنانکه درودگر نخست جلوس بر سر میز را بیندیشد آنگاه شروع بساختن سریر کند :
اول فکر آخر آمد در عمل
بنیت عالم چنان دان در ازل.مولوی.
اول بها، مشک بها؛ این مثل در محاورهء سوداگران است باین معنی که فروختن متاع به عوض قیمتی که خریدار اولین میدهد بهتر است. (آنندراج) (غیاث اللغات).
اول طعام پس کلام؛ یعنی پس از چاشت و طعام خوردن باید صحبت داشت. (ناظم الاطباء).
- اول استعداد؛ کنایه از لطیفهء ربانی است که مراد روح انسانی بود. (انجمن آرا).
- اول الاولین؛ مراد خداوند است :
اول الاولین بروز شمار
و آخرالاَخرین بآخر کار.نظامی.
- اول البشر؛ حضرت آدم علیه السلام. (آنندراج).
- اول بین؛ مقابل آخربین. آنکه عاقبت اندیش نباشد.
- اول تجلی؛ کنایه از عقل اول است. (آنندراج) (انجمن آرا).
- اول خط وجود؛ کنایه از عقل نخست. (انجمن آرا).
- اول به اول؛ متوالیاً و پی درپی. (ناظم الاطباء).
- اول دشت؛ سودای اولین که در عرف هند بوهنی گویند و این را اهل حرفه شگون نیک شمارند و این مرادف دست فال است که دست لاف قلب آن است :
اول دشت بسودای جنون برخیزد
خودفروشی چو کند جلوهء او در بازار.
ثابت (از آنندراج).
نوروز شد ای اهل وفا اول دشت است
یعنی ز پی آب و هوا اول دشت است.
میرنجات.
- اول رسیده؛ پیش رس. چین اول.
- || کنایه از گران قیمت :
دست گدا به سیب زنخدان این گروه
مشکل رسد که میوهء اول رسیده اند.سعدی.
- اول شب؛ در اصل ترکیب اضافی است لیکن بکثرت استعمال کسرهء اضافی محذوف شده چنانکه نیم شب و جز آن که مقطوع الاضافه است ابداً. (آنندراج) :
چو اول شب آهنگ خواب آورم
به تسبیح نامت شتاب آورم.
نظامی (از آنندراج).
-اول فروردگان؛ ده روز مانده باول فروردین ماه را گویند که در این روز زیارت دخمها را نیک شمارند مانند روز جمعهء مسلمانان و موبدان جهت روان مردگان ژند خوانند. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج).
- اول قنوت؛ کنایه از صبح کاذب است. (ناظم الاطباء) (برهان). کنایه از وقت فجر چرا که شافعی در آن قنوت میخوانند. (آنندراج) (غیاث).
- اول ماه؛ غرهء آن. مستهل آن. سرماه.
- اول من امس؛ پریروز.
- درجهء اول؛ از اصطلاحات طب. رجوع به درجه شود.
- عام اول؛ پارسال. سال گذشته. پار.
- عدد اول؛ نزد محاسبان عددی که جز بر خود و بر یک بر عدد دیگری قابل قسمت نباشد. مانند سه، پنج، هفت، یازده و برابر آن مرکب است و چنین اعدادی را اعداد اولیه نامند و بعضی گفته اند عدد اول یا زوجست مانند دو یا فرد است مانند سه. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- فجر اول؛ رجوع به فجر شود.
|| همیشه. (کشاف اصطلاحات الفنون) (تعریفات). || روز یکشنبه در دورهء جاهلیت، اول نامیده میشد. (یادداشت مؤلف).
اول.
[اُ وَ] (ع ص، اِ) جِ اولی که مؤنث اول است. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج).
اول.
[اُوْ وَ] (ع ص، اِ) جِ اولی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ اولی مؤنث اول. (ناظم الاطباء).
اول.
[اَوْ وَ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی و آنکه همیشه بود. و در شرح مشارق گفته اول پیداکنندهء وجود و آخر فناکنندهء موجود. (کشاف اصطلاحات الفنون). فردی که از جنس آن نه سابق بر آن و نه مقارن با آن غیری نباشد. (از تعریفات).
اولا.
[اَ] (ع ن تف) سزاوارتر. (ناظم الاطباء). رجوع به اولی شود.
اولاً.
[اَوْ وَ لَنْ] (ع ق)نخستین. (ناظم الاطباء). در اول، پیش از همه :
گرت باید که سست گردد زه
اولاً پوستین بگازر ده.سنایی.
نغمه های اندرون اولیا
او گوید که ای اجزای لا.مولوی.
بسیار کسان که جان شیرین
در پای تو ریزد او من.سعدی.
اولاء .
[اُءِ] (ع ضمیر) جِ ذا و ذه یعنی جمع اسم اشارهء مذکر که ذا باشد و اسم اشارهء مؤنث که ذه بود و معنی آن این مردها و این زنها. (ناظم الاطباء). هولاءِ.
اولائک.
[اُ ءِ کَ] (ع ضمیر) جِ ذاک. (ناظم الاطباء). این گروه.
اولات.
[اُ] (ع ضمیر) جِ ذات. (ناظم الاطباء). خداوندان و این صیغه برای مؤنث است چنانکه اولو بضم و بواو غیرملفوظ برای مذکر. (آنندراج).
اولات الجیش.
[اُ تُلْ جَ] (اِخ) وادیی است نزدیک مدینه و آنرا ذات الجیش نیز نامند. (معجم البلدان).
اولاج.
[اَ] (ع اِ) جِ وَلَجَة به معنی سمج کوه که در باران و جز آن، رونده در آن آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باران گریز. (آنندراج). رجوع به ولجه شود.
اولاد.
[اَ] (ع اِ) جِ ولد به معنی فرزند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) :
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی.ناصرخسرو.
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.ناصرخسرو.
- اولاد الزنا؛ زادهء زنا. سند :
گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند زانک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا.
خاقانی.
- اولاد دَرزَة؛ فرومایگان و مردم درزی (دوزنده و جولاهه).
- اولاددوست؛ کسی که فرزند دوست میدارد.
- اولاد ضباع؛ چهار ستاره که بر دست چپ بقار است. رجوع به نفایس الفنون شود.
- اولاد ظبا؛ کواکبی از دب اکبر... رجوع به دب اکبر از صور کواکب نفایس الفنون شود.
- اولاد عَلاّت؛ فرزندان زنان پدر.
- اولاد فاطمه؛ فرزندان فاطمهء زهرا دختر پیغمبر اکرم :
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا.سعدی.
رجوع به ولد شود.
اولاد.
(اِخ) بروزن پولاد بقول شاهنامه نام پسر گاندی [ غندی ] پهلوان تورانی فرماندار قطعه ای از مازندران (به حدس یوستی آلمانی از کلمهء وردات به معنی پیش بردن یا ادعا آمده است). (فرهنگ لغات شاهنامه). نام راه دار مازندران. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دیوی از مازندران. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (برهان). نام دیوی که رستم براه هفتخوانش بسته بود و او رستم را رهبری کرد و به جاییکه کیکاوس بسته بود برد و مقام دیو سفید بنمود و بعد کشته شدن دیو سفید و پادشاه مازندران، رستم او را پادشاهی مازندران داد. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء) :
بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامدار دلیر و جوان.فردوسی.
گرفت او کمرگاه دیو سفید
چو ارژنگ و غندی و اولاد و بید.فردوسی.
همی گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار.فردوسی.
اولاد حاجیعلی.
[اَ عَ] (اِخ) تیره ای از طایفهء اورک هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان).
اولاد علی بیک.
[اَ عَ بَ] (اِخ) تیره ای از عرب هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان).
اولاد قباد.
[اُ قُ] (اِخ) دهی از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد است با 180 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادر بافی است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفهء زرده و موارد چادرنشین می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
اولاد میرزاعلی.
[اَ عَ] (اِخ) تیره ای از ایل بویراحمدی کوه گیلویهء فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان).
اولار.
[اِوْ] (اِخ) دهی از دهستان یخکش بخش بهشهر شهرستان ساری است با 950 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، ارزن و مختصر برنج در کنار رود نکا و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن عبا است که بخوبی معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
اولاس.
(اِخ) آخرین شهری است از اسلام [ به شام ] که بر کران دریای روم است و اندر وی دو جایست که رومیان آنرا بزرگ دارند و به زیارت آیند. (حدود العالم). قلعه ای است در سواحل بحر شام از نواحی طرطوس. (مراصد).
اولاغ.
(ترکی، اِ) خر. (غیاث اللغات) (آنندراج). الاغ : فرمود او را چرا می آرند و اولاغ به هرزه خسته می کنند. (جامع التواریخ رشیدی). تا ممر ایلچیان بسبب نشستن اولاغ دور نیفتد. (جهانگشای جوینی). || مطلق مرکوب: در بختیاری خان گفت: اولاغی ایاهه؛ (الاغی می آید) و دوربینی بدست داشت دوربین را گرفتم و دیدم گفتم الاغ بنظرم نباشد گفت اولاغ پیش ما مطلق مرکوب است از خر و استر و اسب و گاو و اشتر. || پیک، قاصد.
-اولاغ گرفتن؛ سخره گرفتن چهارپا. (یادداشت مؤلف) : هیچ آفریده ای به هیچ نوع پیرامون غلات ایشان نگردد و چهارپای ایشان به اولاغ نگیرد. (فرمان سلطان احمد جلایر در حق صدرالدین موسی جد صفویه محفوظ در کتابخانهء ملی پاریس، از یادداشت مؤلف).
اولاغ خان.
(اِخ) از اتراک سلطانی در سمرقند. رجوع به تاریخ جهانگشای ج 1 ص95 شود.
اولاق.
(ترکی، اِ) الاغ. (شرفنامهء منیری). چهارپا. مرکوب : والبرید ببلاد الهند صنفان فأما برید الخیل فیسمونه اولاق (باقاف) و هو خیل تکون للسلطان فی کل مسافة اربعة امیال. (ابن بطوطه). و ایشان را لشکر و مرد داد و از چهار پای و اولاق چندانک در حد و حصر نیاید. (جهانگشای جوینی). رجوع به اولاغ و الاغ شود.
اولاک.
[اُ کَ] (ع ضمیر)اولالِکَ. جِ اسم اشارهء تاکَ. (ناظم الاطباء).
اولئک.
[اُ لا ءِ کَ] (ع ضمیر) جِ ذلک. آن گروه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اولاکو.
(اِ) لاک پشت. در تداول دیلمان و گیلان. (یادداشت مؤلف).
اولالک.
[اَ لِ کَ] (ع ضمیر)رجوع به اولاک شود.
اولان.
[اُ] (اِخ) نام کوه مرتفعی است در طرف جنوب شرقی از کشور فرانسه در بین دو ایالت ایزره و آلپ علیا، و ارتفاع آن به 4102 متر بالغ گردد. (از قاموس الاعلام ترکی).
اولاند.
[اُ] (اِخ) نام جزیره ای متعلق بسویس که بوسیلهء باب قالمار از ساحل جدا می گردد. طولش به 150 و عرضش به 13 کیلومتر بالغ میشود و 30000 تن سکنه و جنگل ها و چراگاههای بسیار عالی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
اولب.
[اَ لَ] (اِخ) نام شهری است در اندلس. (آنندراج) (منتهی الارب) (مراصد).
اولپین.
[یِ] (اِخ) (1) عالم حقوق در رم مشاور اسکندر سِوِر امپراطور رم. (170 - 228م.).
(1) - Ulpien.
اولتیماتوم.
[تُ] (فرانسوی، اِ)(1)اتمام حجت. کلام آخر. شرایط حتمی و قطعی تغییرناپذیر. در حقوق بین المللی شرایط قطعی و نهایی که دولتی برای قبول یا رد فوری بدولت دیگر تسلیم میکند چون امتناع از قبول شرایط ممکن است منجر به جنگ یا اقدامات خصمانه شود. اولتیماتوم را میتوان اعلان مشروط جنگ تلقی کرد. اولتیماتوم همیشه کتبی است. دولتهای شرکت کننده در دومین کنفرانس لاهه (1907 م.) توافق کردند که بدون اخطار قبلی دست به عملیات خصمانه نزنند و باین ترتیب امروزه تسلیم اولتیماتوم از مراسمی است که قبل از آغاز جنگ باید به عمل آید. از معروفترین اولتیماتومها که علت مستقیم جنگ جهانی اول بود، اولتیماتوم 23 ژوئیه 1914م. اطریش به صربستان بود. هیتلر نیز در سالهای پیش از جنگ دوم جهانی چند اولتیماتوم به چکوسلواکی و لهستان تسلیم کرد. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Ultimatum.
اولج.
[اَ لَ / اَ لِ] (اِ) خوشهء کوچک از انگور. (ناظم الاطباء). || عنب الثعلب. (ناظم الاطباء). اما ضبط صحیح کلمه در هر دو معنی اولنج است. رجوع به اولنج شود.
اولج.
[اَ لَ] (ع ن تف)درشونده تر: اولج من ریح. اولج من زُجّ.
اولجا.
[اُ] (ترکی، اِ) اولجه. اسیر و بندی. (ناظم الاطباء). || غارت و غنیمت. (ناظم الاطباء) (جهانگیری) : و آخرالامر قلعه نیز مستخلص شد و محترفهء بسیار را اسیر کردند و اولجای بی اندازه گرفتند. (جامع التواریخ رشیدی).
اولجامشی.
[اُ مِ] (ترکی، اِ)اولجامیشی. قسمی از کرنش و تعظیم که زانو را خم کنند زمین را بوسند. (ناظم الاطباء).
اولجامیشی.
[اُ] (ترکی، اِ) اولجامشی.
- اولجامیشی کردن؛ تعظیم و کرنش کردن :در آن منزل امیر ارغون با عموم اکابر و اعیان و صدور خراسان برسید و اولجامیشی کردند. (رشیدی).
اولجایتو.
[اُ] (اِخ) معروف به سلطان محمد خدابنده ابن ارغون خان، متوفی 716 ه . ق. پادشاه هشتم از هولاکوئیان از سلسلهء ایلخانیان که دین تشیع را قبول کرد و خود را سلطان محمد خدابنده نام نهاد. مدت سلطنتش از 703 تا 716 ه . ق. بود. وی برادر و جانشین غازان خان بود. رجوع به دایرة المعارف فارسی شود.
اولجایتو.
[اُ] (اِخ) دومین از سلسلهء یوئن در چین از 693 تا 706 ه . ق. (یادداشت مؤلف).
اولجای تیمور.
[اُ تَ] (اِخ) ششمین از خانان مغولستان از نسل چنگیز (805 تا 814 ه . ق.). رجوع به ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول شود.
اولجه کردن.
[اُ جَ کَ دَ] (مص مرکب)غنیمت گرفتن. (یادداشت مؤلف) : امراء... کنار آب فرات را تاخته اسب و شتر و گوسفند بی نهایت اولجه کردند. (حبیب السیر در شرح حال تیمور). رجوع به اولجا شود.
اولر.
[لِ] (اِخ) (1707 - 1783 م.) لئونارد اولر(1) ریاضی دان مشهور سویسی صاحب کشفیات باارزش در تجزیهء ریاضیات ساده و مکانیک عقلی و در نجوم نیز فرضیه ای دارد معروف و در فیزیک و شیمی و متافیزیک نیز مطالعاتی دارد. وی در شصت سالگی نابینا گردید ولی تا آخر عمر از تتبع و تحقیق باز نایستاد.
(1) - Euler (Leonhard).
اولس.
[لَ] (اِ) اولاس. چهار گونه از این درخت در جنگلهای ایران دیده شده که نام دو گونهء آن یکی مِمرز و دیگری لِوراست. (یادداشت مؤلف). و رجوع به جنگل شناسی ساعی ج2 شود.
اولسطیون.
[اُ لُ] (یونانی، اِ)(1) نام گیاهی است. (ناظم الاطباء). جبره. اوبه باجه. (یادداشت مؤلف).
(1) - Holostum.
اولع.
[اَ لَ] (ع اِ) دیوانگی. جنون. (ناظم الاطباء). شبه جنون. (اقرب الموارد). یقال: به الاولع؛ او جنون دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اولغ.
[اَ لَ] (ع ن تف) ولوغ کننده تر: اولغ من کلب؛ بیش از سگ ولوغ کننده. (مجمع الامثال).
اولغ بیگ.
[اُ لُ بَ] (اِخ) ملقب به علاءالدوله متوفی در سال 853 ه ق. پادشاه سلسلهء تیموریان (850 - 853 ه . ق.). وی پسر شاهرخ تیموری بود و در زمان حیات پدر حکمران ترکستان و ماوراءالنهر بود. در لشکرکشی هند و کابل و غیره با جد خود تیمور همراه بود. در 824 ه . ق. رصدخانهء معروف سمرقند را آغاز نهاد و زیج اولغ بیگی را بکمک علمای مشهوری مانند غیاث الدین جمشید و معین الدین کاشانی و قاضی زادهء رومی در 841 ه . ق. بپایان آورد. بعد از وفات پدر بسلطنت نشست. (دائرة المعارف فارسی).
اولق.
[اَ لَ] (ع اِ) دیوانگی و یا نوعی از دیوانگی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). منه قوله: لعمرک بی من حب اسماء اولق. (منتهی الارب). رجوع به اولع شود. || (ص) مرد گول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اولکا.
[اُ] (ترکی، اِ) الکا. مرز و بوم. (ناظم الاطباء). || زمین. (ناظم الاطباء). و رجوع به الکا شود.
اولکه.
[اُ کَ] (ترکی، اِ) کشور. (آنندراج) (غیاث اللغات). الکا. رجوع به اولکا شود.
اولم.
[اَ لَ] (ع ن تف)ولیمه ده تر: اولم من الاشعث. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
اولم.
[لَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش. سکنهء آن 198 تن و آب آن از چشمه و محصول آن برنج و مختصر ابریشم و گندم است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. اکثر سکنه در تابستان به ییلاق دره چاف رود میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
اولمپوس.
[اُ لَ] (اِخ)(1) (کوه...) اولومپوس. اولمپس. اولمپ. المپ. رشته جبالی بطول 40 کیلومتر در شمال یونان بین تسالی و مقدونیه و نزدیک ساحل دریای اژه، قله اش 2917 متر و بلندترین نقاط یونان است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Olympe.
اولمپی.
[اُ لَ] (اِخ) خدایان. اولمپیان. در دین یونان خدایان عمدهء دوازده گانه که بر کوه اولمپ مأوی داشتند. رجوع به دایرة المعارف فارسی شود.
اولمپی.
[اُ لَ] (اِخ) مسابقات یا بازیهای اولمپی. اولمپیک. بازیهای قهرمانی یونان قدیم که هر چهار سال یک مرتبه در تابستان بافتخار زئوس، در دشت اولمپیا برگزار میشد. برطبق روایات این مسابقات از 776 ق. م. آغاز شد و تئودوسیوس اول امپراطور روم در اواخر قرن چهارم میلادی آنها را موقوف کرد. بازیهای مذکور ابتدا منحصر به انواع دو بود بعدها مسابقه های بوکس، ارابه رانی و بعضی ورزشهای دیگر داخل شد. تجدید حیات مسابقه های اولمپی در 1896 م. در آتن آغاز گردید و برای زنان اول بار در 1912 م. شروع شد. (دائرة المعارف فارسی).
اولمپیا.
[اُ لَ] (اِخ) اولومپیا. دشت کوچکی در الیس، یونان قدیم، نزدیک رود آلفیوس. از ازمنهء قدیم مرکز عبادت زئوس و محل بازیهای المپیک بود. در حفریات معبد بزرگ زئوس و مجسمهء او کشف شد. (دائرة المعارف فارسی).
اولمپیاد.
[اُ لَ] (اِ) واحد گاه شماری چهارساله در یونان قدیم که هر یک با مسابقات اولمپیک آغاز میشد. اولین المپیاد را از 776 ق . م. شمرده اند. (دائرة المعارف).
اولنج.
[اَ لَ] (اِ) اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (آنندراج). || عقل. || دانش. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). || فر و زیبایی. || شادی و خوشحالی. (هفت قلزم). || زندگانی. (برهان) (ناظم الاطباء). || مکروفریب و حیله. (برهان) (ناظم الاطباء). || سگ انگور. (برهان) (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیری) (آنندراج). عنب الثعلب. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به اورنگ شود.
اولنج.
[لَ] (اِ) چوب خوشهء انگور که دانه های آنرا چیده باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). و به عربی آنرا عمشوش خوانند. (برهان) (السامی فی الاسامی).
اولنفش.
[لَ فِ] (اِخ) المپ: کان اصل ارسطوطالیس من المدینة التی تسمی اسطاغیرا... بالقرب من اولنفش. (عیون الانباء ج 1 ص54). و رجوع به المپ شود.
اولنگ.
[لَ] (ترکی، اِ) سبزه زار و مرغزار. (غیاث اللغات) (آنندراج).
اولو.
[اُ] (ع اِ) جمع است به معنی ذو و واحد ندارد و گویند اسم جمع است و واحد آن ذو است به معنی صاحب. (اقرب الموارد). ذو بمعنی صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). خداوندان و مالکان. (آنندراج).
- اولوالابصار؛ خداوندان بصیرت یعنی عاقل و دانا. (آنندراج) :
یکی قدیر بر از قدرت مقدر خویش
یکی بصیر بر از دانش اولوالابصار.
ناصرخسرو.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولوالابصار.هاتف.
- اولوالارحام؛ اقربا و خویشان و صاحبان اصل قرابت. (آنندراج) : و اولواالارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله. (قرآن 8/75).
- اولوالالباب؛ اولوالنُهی، خردمندان. صاحبان عقل و بینش. (آنندراج). کسانی هستند که از هر قشر مغز آن را و از هر ظاهر حدیث سر آن را جویند. (تعریفات) :
تو هر زمان ملکا نوبهاری آرایی
که عاجز آید از او خاطر اولوالالباب.
مسعودسعد.
لبش از هجو در لباچه کشم
تا بخندند از او اولوالالباب.سوزنی.
بومسیلم را لقب کذاب ماند
مر محمد را اولوالالباب ماند.مولوی.
- اولوالامر؛ اصحاب رسول صلی الله علیه و سلم و پیروان آنها از علمای امت و از اهل دول و امارت که علم و دین داشته باشند. (منتهی الارب). اصحاب فرمان. (ترجمان القرآن). فرمانروایان. (فرهنگ رازی). پادشاهان و حاکمان و امیران. (غیاث اللغات) (آنندراج) : اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم. (قرآن 4/59). و چنانک انقیاد اولواالعزم از فرائض عقلست امتثال اولوالامر از لوازم شرعست. (سندبادنامه).
- اولوالضرر؛ بیماران. (ترجمان القرآن).
- || نابینایان. (ترجمان القرآن).
- اولوالطریق؛ رهبانان و قسیسان و پیشوایان مذهب. (آنندراج).
- اولوالعزم؛ صاحبان عزم. خداوندان صبر. (ترجمان القرآن جرجانی) :
در آنروز کز فضل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلرزد ز هول.سعدی.
- || اولوالعزم از پیغمبران آنانکه بر امور عهدکردهء خود و سپردهء خدای تعالی آهنگ و کوشش کردند. بعضی گفته اند پیغمبران اولوالعزم، نوح و ابراهیم و موسی و محمد صلوات الله علیهم اند و برخی نوح و ابراهیم و اسحاق و یعقوب و یوسف و ایوب و موسی و داود و عیسی را گفته اند و نیز در زمخشری اولوالعزم به معنی صاحبان کوشش وثبات و عزم آمده است. (منتهی الارب) (آنندراج).
- اولوالقربی؛ خویشان نزدیک. (ترجمان علامهء جرجانی، ترتیب عادل بن علی).
- اولوالنهی؛ اولوالالباب. صاحبان خرد. خردمندان. ذوی العقول. رجوع به اولوالالباب شود.
اولوس.
[اُ لُ] (مغولی، اِ) قبیله و طایفه و جماعت. (آنندراج). خاندان. دوده. ایل. (یادداشت مؤلف). رجوع به تاریخ غازان شود.
اولوش.
[] (اِ) نصیب و بخش و حصه و قسمت. (آنندراج از فرهنگ وصاف).
اولولو.
(اِ) لولو.
- اولولوی سرخرمن؛ مترس سرخرمن. (یادداشت مؤلف). رجوع به لولو شود.
اولومالی.
[] (اِ) نام داروئی نوشیدنی: و اذا شربت [ امارنطن ] بالشراب الذی یقال له اولومالی اذا بت الدم الجامد. (ابن البیطار).
اولون.
[اَ و وَ] (ع ص، اِ) جِ اول. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || حکماء متقدمین. (یادداشت مؤلف).
اولون.
[اَ لَ] (ع اِ) جِ اولی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اولی شود.
اولون انکه.
[] (اِخ) زوجهء بیسوکا بهادر مادر چنگیزخان مغول. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص16 شود.
اولویت.
[اَ لَ وِیْ یَ] (ع مص جعلی) تفوق و رجحان. (ناظم الاطباء). برتری و رجحان و تفوق و افضلیت و سبقت و تقدم. (ناظم الاطباء).
- اولویت ذاتیه؛ نزد حکماء بدو معنی اطلاق میشود اول اینکه یکی از دو طرف ممکن نسبت به ذات آن سزاوارتر بوده باشد. و دوم آنکه ذات ممکن یکی از دو طرف را اقتضاء کند بر سبیل اولویت بقیاس آنچه حکماء و متکلمان در واجب بالذات میگویند. و هر یک بر دو وجه متصور است یکی آنکه اولویت نسبت بذات ممکن ضروری باشد. دوم اینکه ذات ممکن اولویت یکی از دو طرف را بر سبیل اولویت اقتضاء کند و همچنین است اولویت اولویت. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- بطریق اولویت؛ بطریق برتری. (ناظم الاطباء).
- حق اولویت؛ حق تقدم و برتری.
اوله.
[اَ لَ] (اِ) شاهین و باز. اله. (آنندراج). عقاب و باز شکاری. (ناظم الاطباء). || بهیمه. (ناظم الاطباء). جانور و دواب. (آنندراج).
اولی.
[اَ لا] (ع ن تف) بهتر. سزاوارتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). احری. (منتهی الارب). اجدر. احق. احجی. صواب تر و سزاوارتر. (آنندراج) (غیاث اللغات) ج، اوالی. اولون. (منتهی الارب) :
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی.
حافظ.
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو
رندی و هوس بازی در عهد شباب اولی.
حافظ.
با آنکه در کلمهء اولی معنی تفضیل است در فارسی گاهی کلمهء «تر» نیز بدان الحاق کرده اند. (یادداشت مؤلف). صاحب المعجم گوید: اولی تر گفتن در فارسی جایز است اگر نسق کلام تازی نباشد و آن مبالغتی باشد بر مبالغت چنانکه در به و بهتر :
این سخن مختصر اولی تر از آنک
در سخن غث و سمین میگویم.
مجیربیلقانی.
خون، شهیدان را ز آب اولی تر است
این گناه از صد صواب اولی تر است.مولوی.
اولی.
[اُ] (ع اِ) خداوندان، جمع ذو و این جمع خلاف مادهء مفرد است. (آنندراج) (غیاث اللغات). در حالت نصبی و جری.
- اولی اجنحه؛ صاحبان بازوها و بالها و این کنایه است از ملائک چرا که منقول است فرشتگان پر و بال دارند. (از غیاث اللغات) (آنندراج).
اولی.
[لا] (ع ص، اِ) مؤنث اول. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (اقرب الموارد) (المنجد). نخستین. (مهذب الاسماء). || این جهان. مقابل اخری. آخرت. (مهذب الاسماء).
- صلوة اولی؛ نماز ظهر. رجوع به اول شود.
اولی.
[اَ] (اِ) ممال اَولی. (یادداشت مؤلف).
اولی.
[اَوْ وَ ی] (ص نسبی)منسوب به اول. || بدیهی و آن چیزی است که پس از توجه عقل بدان ثبوت آن به چیز دیگری از تجربه و غیره نیاز ندارد چون الواحد نصف الاثنین و یکی نصف دوتاست و کل بزرگتر از جزو است. زیرا این دو حکم فقط با تصور طرفین حاصل گردند و این [ اولی ] اخص از ضروری است بطور مطلق. (از تعریفات سید جرجانی) (دستور العلماء).
اولیا.
[اَ لِ] (اِ) اولیاء. دوستان خدا و مردمان مقدس و پارسا. (ناظم الاطباء). دوستان و نزدیکان قرابت و نزدیکان خدا. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
آنجا که رزم جویی دیماه دشمنانی
وانجا که بزم سازی نوروز اولیایی.فرخی.
خواجهء بزرگ و اولیا و حشم برسیدند. (تاریخ بیهقی). و مردم شهر آمدن گرفت فوج فوج... و اولیا و حشم و لشکریان و شهریان که بحقیقت بر تخت ملک این روز بود. (تاریخ بیهقی). خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند. (تاریخ بیهقی).
هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا.خاقانی.
حق تعالی از غم و خشم خصام
کی گذارد اولیا را در غرام.مولوی.
اولیا اطفال حقند ای پسر
در حضور و غیبت ایشان باخبر.مولوی.
- اولیای امور؛ کسانیکه مصدر کارها هستند.
- اولیای دولت؛ وزرا و کارگزاران دولت. (ناظم الاطباء). امرا و ارکان دولت. (آنندراج).
- اولیا شدن؛ مرشد شدن. (ناظم الاطباء).
اولیا.
[اَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان یوسف آباد پائین ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد دارای 345 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود.
اولیاء .
[اَ لِ] (ع اِ) وَلیّ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :والذین کفروا اولیاؤهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات. (قرآن 2/257). رجوع به ولی شود.
- اولیاء عهود؛ جِ ولی عهد : آنچه رسم است که اولیاء عهود را دهند از غلام و تجمل و... هر چه تمامتر ما را فرمود. (تاریخ بیهقی).
اولیاء .
[اَ لِ] (اِخ) نامی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام به یکی از چهار طبقهء شیعهء خویش داد. (از ابن الندیم).
اولیاء .
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
اولیائی.
[اَ لِ] (ص نسبی)منسوب به اولیاء.
اولیائیة.
[اَ لِی یَ] (اِخ) گروهی از صوفیهء مبطله باشند. گویند چون بنده به مرتبهء ولایت رسد از تحت خطاب امرو نهی برآید و گویند تا انسان بمرتبهء خطابست بمرتبهء ولایت نمی رسد و ولی را افضل بر نبی گویند و ظاهر این عقیده کفر محض است و ضلالت بحت. (کشاف اصطلاحات الفنون از توضیح المذاهب).
اولیات.
[اَوْ وَ لِیْ یا] (ع ص، اِ)جِ اولیة. قضایایی که مجرد تصور طرفین آنها کافی است برای جزم عقل به ثبوت نسبت یا سلب آن. اولیات که بدیهیات نیز نامیده میشود بر بخشی از مقدمات یقینی ضروری اطلاق میگردد و آن چنانست که حکم در آن پس از حصول تصور طرفین بچیز دیگری نیاز ندارد بشرط آنکه غریزه ای که بوسیلهء آن حکم به ثبوت یا سلب میشود سالم باشد. پس کودکان و دیوانگان و اشخاص کودن از این حکم مستثنی هستند. مثلاً کل بزرگتر از جزء است و واحد نصف اثنین است جزو اولیات شمرده میشوند و گاهی اولیات بر ضروریات اطلاق میگردد به اعتبار اینکه ضروریات از اوائل علوم شمرده میشوند در این صورت اولیات بر معنی لغوی آن حمل گردیده است. (کشاف اصطلاحات الفنون از شرح مطالع) (دستور العلماء).
اولیات.
[لَ] (ع ص، اِ) جِ اولی. (منتهی الارب). رجوع به اولی شود.
اولیان.
[اَ لَ] (ع ص، اِ) تثنیهء اَولی. (منتهی الارب). رجوع به اولی شود.
اولی بیگ.
[اُ بَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان. سکنهء آن 459 تن وآب آن از چشمه و محصول آن غلات دیمی و شغل زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
اولیت.
[اَوْ وَ لی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) سبقت و تقدم. (ناظم الاطباء). اولویت. برتری. پیشی. || سروری و ریاست. (ناظم الاطباء).
اولیتر.
[اَ لا تَ] (ص تفضیلی)(اولی + تر) سزاوارتر و بهتر. (ناظم الاطباء) :
ایزد او را از پی سالاری ملک آفرید
زو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگین.
فرخی.
و رگ زدن اندر این فصل [ بهار ] اولیتر از آن بود که اندر فصلهای دیگر. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بدین سبب اولیترین روزگاری بدارو خوردن روزگار خزان است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
گفت او را نیست الا درد لوت
پس جواب احمق اولیتر سکوت.مولوی.
ترک احسان خواجه اولیتر
کاحتمال جفای بوابان
بتمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان.سعدی.
ایام شباب است شراب اولیتر
با سبزخطان بادهء ناب اولیتر
عالم همه سربسر رباطیست خراب
در جای خراب هم خراب اولیتر.حافظ.
رجوع به اولی شود.
اولیرا.
[اُ] (یونانی، اِ)(1) کنیب. (ابن البیطار، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گندم که از آن نشاسته میگیرند. (ناظم الاطباء).
(1) - Olyra.
اولیس.
(اِخ)(1) از پهلوانان معروف جنگ تروآ (تریا) است که در حیله و تدبیر سرآمد اقران بوده است. اولیس پادشاه سرزمین ایتاکا(2) از جزایر دریای ایونیا بود و کتاب اُدیسهء هُمِر شرح بازگشت او از تروآ بجزیرهء مزبور است. اسب چوبینی که یونانیان در جنگ تروآ ساختند و بدان وسیله بر مردم ترژا غالب شدند بدستور اولیس بود. این پهلوان سرانجام بدست پسر خود تله گونوس به هلاکت رسید.
(1) - Ulysse.
(2) - Ithaca.
اولین.
[اَوْ وَ] (ع ص، اِ) جِ اول در حالت نصبی و جری: ثلة من الاولین. (قرآن 56/13). || قدماء.
اولین.
[اَوْ وَ] (ص نسبی) در تداول فارسی بزیادت یاء و نون مزیدٌ علیه اول است مثل نخست و نخستین و مه و مهین و کمتر و کمترین. (غیاث اللغات). نخستین. صفت تعیینی عددی به معنی نخستین. (ناظم الاطباء) :
اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تو دشمنکام.
نظامی (هفت پیکر).
چندانکه نگه میکنم ای رشک پری
بار دومین ز اولین خوبتری.سعدی.
اولین نقطه گرچه چست بود
آخرین بهتر از نخست بود.
امیرخسرو دهلوی.
- اولین حرف؛ به معنی علم لدنی. (هفت قلزم).
- اولین رایتی؛ کنایه از حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله و سلم. (آنندراج) (هفت قلزم).
- اولین نقش؛ کنایه از نصیب و مقدر و قضا باشد. (آنندراج). اولین نقش و نقش معلوم، بمعنی قضای ازلی است. (هفت قلزم).
- اولین و آخرین؛ متقدمین و متأخرین. (آنندراج).
اولینان.
[اَوْ وَ] (اِ) جِ اولین :خدای تعالی او را خبر داد از خبر اولینان و آخرینان. (ابوالفتوح ج 3 ص 319). او را بر مقام تمنا کنند اولینان و آخرینان. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص379).
اولیة.
[اَ لِ یَ] (ع اِ) جِ ولی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بارانهای دوم بهاری. باران تند و رگبار پی درپی. (ناظم الاطباء). رجوع به ولی شود.
اولیة.
[اَوْ وَ لی یَ] (ع ص نسبی) مؤنث اَوّلیّ. (منتهی الارب). رجوع به اولی شود.
اوم.
[اَ] (ع مص) بانگ و فریاد کردن تشنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سخت شدن تشنگی کسی. || رنج دادن کسی را. || دود کردن زنبورخانه را تا انگبین چینند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوم.
[اُ وَ] (ع ص) (لیالی...) شبهای زشت و منکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوم.
[اَ وَم م] (ع ن تف) نعت تفضیلی است از امامت، نیکوتربه امامت. (ناظم الاطباء).
اوماج.
(ترکی، اِ) اماج. (شرفنامهء منیری). خمیرهای خرد به اندازهء ماشی یا عدسی که از آن آش اماج کنند. (یادداشت مؤلف). آرد هاله. (صراح). سخینه. (صراح). نوعی از آش آرد باشد و باسقاط ثانی (اماج) هم آمده است. (ناظم الاطباء) (برهان). و آنرا در بعضی بلاد سلطان سنجری گویند غالباً مخترعهء سلطان سنجر است. (آنندراج) :
گاه در کاچی شدم گه در اوماج
ساعتی در کاک روزی در کماج.
بسحاق اطعمه.
|| آماج. (آنندراج).
اومادا.
[اَ] (یونانی، اِ) عصارهء قثاءالحمار است که خیار زه سپند باشد و آن رستنیی است مانند کبر لیکن خار ندارد و آنرا میگیرند و میفشارند و در ظرفی کرده خشک میکنند و بعد از آن قرصها میسازند و گرم و خشک است در سیم. (برهان) (آنندراج).
اوماریقا.
[] (یونانی، اِ) رازیانهء رومی است. (فهرست مخزن الادویه).
اوماطاریخن.
[خُ] (اِ) تن (1). تنة. و آن قسمی از ماهی است. (یادداشت مؤلف).
(1) - Thon.
اومال.
(اِخ) دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنهء آن 580 تن و آب آن از رودخانهء نکا و محصول آن برنج، پنبه، غلات، حبوبات، صیفی و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان پارچه های نخی بافی است. راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
اومال.
(اِخ) دهی است از دهستان رودپی بخش مرکزی شهرستان ساری. سکنهء آن 100 تن و آب آن از رودخانهء تجن و محصول آن برنج، غلات، پنبه، کنف، صیفی، و شغل اهالی زراعت است. در حدود 30 باب دکان و روزهای سه شنبه هر هفته بازار عمومی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
اومالی.
[اَ] (یونانی، اِ) اورمالی. روغنی است جداً گرم و سفت چون عسل که از ساق درختی گیرند. (مفردات قانون ابوعلی ص160). دهن العسل و آنرا عسل داود هم گویند گرم و تر است در چهارم. (برهان) (هفت قلزم). رجوع به اورمالی شود.
اومان.
[اَ] (اِخ) قریه ای است در همدان. این قریه زادگاه اثیرالدین شاعر است. (حبیب السیر) (از ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
اومرس.
[مِ رُ] (اِخ) اومیروس. هومر.(1) شاعر باستانی یونان. و رجوع به هومرشود.
(1) - Homere.
اومسجدان.
[مَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان اندیکا بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. سکنهء آن 150 تن و آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
اومی.
(اِخ) دهی از دهستان پائین ولایت بخش شهرستان تربت حیدریه دارای 552 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود.
اومید.
[اُ / او] (اِ) امید و رجا. (ناظم الاطباء) :
جز این بودم اومید جز این داشتم الجخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت.کسایی.
نومید مشو اگر چه اومید نماند
کس در غم روزگار جاوید نماند.
(از سندبادنامه).
به اومید رفتم بدرگاه اوی
اومید مرا جمله بیواز کرد.بهرامی.
اومیروس.
(اِخ) اومرس. هومر(1). بزرگترین شاعر یونان. رجوع به هومر شود.
(1) - Homere.
اون.
[اَ] (ع اِ مص) تن آسایی. || نرمی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || (ص، اِ) آرام و نرم. (ناظم الاطباء). || آهسته. || رفتار. || یک گوشهء خرجین. || (مص) آهسته و نرم و آرام رفتن. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء). آهستگی و چربی کردن. (تاج المصادر بیهقی). نرم رفتن. (تاج المصادر بیهقی).
اون.
[اَ وَ] (ع اِ) هنگام. (منتهی الارب). ج، آونة. (منتهی الارب).
اون.
[اِ وَ] (ع اِ) هنگام. (منتهی الارب).
اون.
(ع اِ) جِ اِوان. صفهء بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ایوان.
اون.
[] (ترکی، اِ) آواز. (شرفنامهء منیری).
اونادیا.
[] (اِ) خیار دشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). قثاء الحمار. (ناظم الاطباء).
اونار.
[اَ] (اِ) آتش. (ناظم الاطباء). || بوی خوش. || (حامص) غنودگی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواب آلودگی. (ناظم الاطباء). || آتش زدگی. (آنندراج).
اونافیس.
[اُ] (اِخ)(1) نام پدر اوریباسیوس طبیب یونانی و اوریباسیوس را کتابی است در طب بنام پدر خویش در چهارمقاله و آنرا حنین نقل کرده است. (ابن الندیم).
(1) - Eunapius.
اونانیدن.
[اَ دَ] (مص) غنودن و چرت زدن. (ناظم الاطباء). غنودن و استراحت نمودن. (آنندراج). || امید داشتن. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اونانیس.
[اَ] (اِ) غنچه انار. (ناظم الاطباء). شکوفهء انار.
اونج.
[اُ وَ] (اِ) الفت و مؤانست. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان).
اونجهان.
[] (اِخ) نامی است که در ابن الندیم بنقل از جهشیاری به پدر جمشید یعنی ویونگهان میدهد. معرب ویونگهان پدر جمشید. (ابن الندیم، از جهشیاری). رجوع به ویونجهان و ویونگهان شود.
اوند.
[اَ وَ] (اِ) ظرف و آوند. (ناظم الاطباء). ظرف و اناء. (برهان) (آنندراج). رجوع به آوند شود.
اوند.
[اَ وِ] (اِ) فریب و خدعه و مکر. (ناظم الاطباء). خدعه و فریب. (برهان) (آنندراج).
اوندر.
[اَ وَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر دارای 520 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 شود.
اونس.
[اُ] (اِ)(1) وزنه ای معمول دانشمندان انگلیس و آمریکا و اونس انگلیسی معادل 34/28 گرم و اونس آمریکایی معادل 103/31 گرم. (ناظم الاطباء). در روم قدیم1قدیم 1
(1) - Once, Ounce.
اونق.
[اَ نُ] (ع اِ) جِ ناقه. (المنجد). رجوع به ناقه شود.
اونک خان.
[] (اِخ) ششمین از خانان اوزبک خیوه پس از بوجوغه. (یادداشت مؤلف). پادشاه قبایل کرایت و ساقیز که بدست چنگیزخان مغلوب و مقتول شد. رجوع به تاریخ جهانگشای ج 1 صص 26 - 28 و ص 46، 84، 220 شود.
اونکه.
[اَ وِ کِ] (اِ) اجهره و خار دامنگیر. (ناظم الاطباء).
اونگان.
[اُ] (اِ) باصطلاح دواسازی هر مادهء دسم و سفت و غلیظی که بروی جزء معلول تمریخ کنند مانند اونگان خاکستری. (ناظم الاطباء).
اوننگ.
[اَ نَ] (اِ) به معنی اوشنگ است و آن ریسمانی باشد که قبا و لنگی و قطیفه و امثال آن بر آن اندازند و گاهی خوشه های انگور نیز از آن بیاویزند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اونو.
[اَ] (یونانی، اِ) شراب را گویند که خمر باشد و باین معنی بضم اول هم آمده است چه اونومالی لفظی است یونانی مرکب از شراب و عسل و مالی عسل را گویند. (برهان) (آنندراج). می و خمر. (ناظم الاطباء).
اونوسما.
[اُ نُ] (اِ)(1) گیاهی از تیرهء گاوزبانیان که گلهایش در انتهای ساقه مجتمع شده اند. گیاهی است پایا و دارای گلهای زرد که در کوهستانهای آلپ و پیرنه و قفقاز فراوان است و بویی نامطبوع دارد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Onosma.
اونومالی.
[اَ نُو] (یونانی، اِ)(1) خمر عسلی. (ناظم الاطباء) (ابن بیطار).
.
(یونانی)
(1) - oinomeli.
اونی.
[اُ] (اِ) دانه ایست مانند جو سیاه. (ناظم الاطباء). غله ای است مانند جو. (آنندراج).
اونیا.
(سریانی، اِ) زعرور باشد و آن را در خراسان علف شیران و به عربی تفاح البری خوانند. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). || بفتح اول به معنی ازگیل. (ناظم الاطباء).
اونیا.
[اَ] (اِ) عصیر. (ناظم الاطباء).
اونیدن.
[اَ وَ دَ] (مص) آونیدن. (ناظم الاطباء). استراحت نمودن و خفتن و غنودن. (آنندراج). || امید داشتن. (آنندراج).
اونیطس.
[اُ طِ] (اِ) (1) نوعی صعتر. قسمی آویشن. (یادداشت مؤلف).
(1) - Onithis.
اونیفرم.
[فُ] (فرانسوی، اِ)(1)لباسی که همه به یکسان پوشند. متحدالشکل. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Uniforme.
اونیک.
(اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، دارای 261 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود.
اونیورسیته.
[وِ تِ] (فرانسوی، اِ)یونیورسیته.(1) دانشگاه. رجوع به دانشگاه شود.
(1) - Universite.
اوو.
[اُ وَ وْ] (ع اِ) جِ اُوَّة. به معنی داهیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اووب.
[اَ] (ع ص) (ناقة...) ماده شتر که دست و پا اندازد گاه رفتن. (منتهی الارب).
اووج.
[] (اِخ) اووجه، خووج. مطابق کتیبه های داریوش آنرا خووج نیز می نامیدند و آن عبارت است از ساتراپی سوزیانا در شمال خلیج فارس است که شاهی خوزستان و لرستان بوده و یک ساتراپی را تشکیل میداده است. (یادداشت مؤلف).
اوور.
[اَ] (ع اِ) باد صبا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اووک.
[اُ وَ] (اِ) صمغی است که آنرا بعربی صمغ الدامیثا گویند و از حدود شبانکارهء شیراز آورند. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (آنندراج).
اووی.
[اَ وَ ی ی] (ص نسبی)نسبت است به آیت. (منتهی الارب). مادی و فوق العاده و خارق عادت. (ناظم الاطباء).
اووید.
[اُ] (اِخ)(1) اوویدیوس (43 ق. م - 18 م.) شاعر رومی و یکی از نویسندگان بزرگ عصر آوگوستوس. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و رجوع به اویدیوس شود.
(1) - Ovide.
اوه.
[اَ وَهْ / اَ وِهْ / اَوْهْ / اَوْ وِهْ / اَوْ وَهْ / اَوْ هُ / اوه] (ع صوت) آه. آهٍ. آهٌ. آووه. اوتاه. اویاه. بمعنی آه کلماتی است که در وقت بیماری و درد و رنج و شکایت گویند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
اوه.
[اَ و وَ] (ع مص) آوه کردن. (تاج المصادر بیهقی). آه گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ناله نمودن و شکوه کردن. (آنندراج).
اوهاط.
[اَ] (ع اِ) جِ وهط. خصومتها. (منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
اوهاق.
[اَ] (ع اِ) جِ وَهَق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). کمندها. (آنندراج). رجوع به وهق شود.
اوهام.
[اَ] (ع اِ) جِ وهم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد) (غیاث اللغات). آنچه در دل گذرد یا گمان و اعتقاد مرجوح. (آنندراج).
- در اوهام آمدن؛ بوهم درآمدن. وصف چیزی به وهم آمدن :
تو در کنار من آیی من این طمع نکنم
که می نیایدت از حسن وصف در اوهام.
سعدی.
شمایلی که نیاید بوصف در اوهام
خصائصی که نگنجد بذکر در افواه.سعدی.
- اوهام پرست؛ خرافاقی. پیرو اوهام.
- اوهام پرستی؛ پیروی خرافات. خرافه پرستی.
اوهد.
[اَ هَ] (ع اِ) روز دوشنبه. ج، اواهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اوهد.
[اَ هُ] (ع اِ) جِ وهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین پست و هموار. (آنندراج). رجوع به وهد شود.
اوهر.
[اَ هَ] (اِخ) ظاهراً صورت کهن اهر است. صاحب حدودالعالم پس از شرح زنگان گوید: اوهر شهرکی است به بر کوه نهاده و با آبهای بسیار جایی بسیارکشت. (حدود العالم).
اوهز.
[اَ هَ] (ع ص) نیکورفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوهزار.
[هَ] (اِ) رجوع به وهرز شود.
اوهن.
[اَ هَ] (ع ن تف) سست تر. (مهذب الاسماء).
- اوهن البیوت؛ سست ترین خانه ها. (غیاث اللغات) (آنندراج) : ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت. (قرآن 29/41).
اوهوه.
[اُ هُ وْ وَ / وِ] (صوت)صوتی است که در مقام تعجب بکار رود: قرار است پروفسور راک راه تازه ای بدنیا پیشنهاد کند. اوهوه! راه تازه! (سایه روشن صادق هدایت ص17).
اوهیو.
[اُ] (اِخ)(1) نام نهر بزرگی است در ایالات متحده آمریکای شمالی و از بهم پیوستن دو رود آلغانی(2) و مونونگالا(3) به وجود آمده و در ابتدا بسوی مغرب و بعد بسمت جنوب و آنگاه باز بطرف مغرب وبالاخره بجانب جنوب غربی متمایل و روان میگردد و از بین دو شهر سین سیناتی، و لوئی سویل میگذرد و بعد از جریان و طی مسافت قریب به 1600 کیلومتر در نزدیکی شهر جفرسون به شط میسی سیپی وارد می گردد. (قاموس الاعلام).
(1) - Ohio.
(2) - Allegheny.
(3) - Monongagela.
اوهیو.
[اُ] (اِخ) یکی از جماهیری است که ایالات متحده را در آمریکای شمالی بوجود آورده اند این قطعه بنام رودی که در حدود شرقی آن روان است، نامیده شده است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
اوهیة.
[هِیْ یَ] (ع اِ) هوا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || هوای میان اعلای کوه تا فرازگاه وادی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اوهیة.
[اَ هِ یَ] (ع اِ) جِ وَهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).شکاف چیزی و دریدگی آن. (آنندراج). رجوع به وهی شود.
اوی.
(ضمیر) کلمهء اشاره و ضمیر مفرد غایب است به معنی او (با زیادت یا). (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم از این پیش همچنان سپریغ.
شهید.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.طیان.
ارتاب... از وی تیغ و شمشیر خیزد سخت با قیمت که اوی را دو تاه توان کردن. (حدود العالم).
برفتند پیران بنزدیک اوی
چو دیدند آن رای تاریک اوی.فردوسی.
گفت در خانهء اویم همه عمر
شمع کاشانهء اویم همه عمر.جامی.
اوی.
[اُ ی ی] (ع مص) اِواء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای گرفتن. (منتهی الارب). بامأوی شدن و بامأوی بودن. (تاج المصادر بیهقی). مأوی گرفتن. (المصادر زوزنی). رجوع به اواء شود. || جِ آوٍ (آوی). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): طیر اوی؛ مرغان فراهم آمده از هر جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوی.
[اِ وی ی] (ع مص) اواء. (ناظم الاطباء). جای گرفتن. (منتهی الارب). رجوع به اواء شود.
اوی.
[اَ وا] (ع اِ) شغال. صاحب نصاب این لفظ را بضرورت نظم مخفف ابن آوی آورده است. (غیاث اللغات).
اوی.
[] (اِخ) ابن ایوب. رجوع به ابونصر اوی... شود.
اویا.
(ص، اِ) بر وزن گویا تنبل و شخص تنبل و کاهل. (از ناظم الاطباء).
اویان.
[اَ] (اِ) کوه و جبل. (ناظم الاطباء). ماه وسط پاییز. (ناظم الاطباء). ابان.
اویان.
(اِ) جِ اویَه. (ناظم الاطباء).
اویان.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر نوبالا ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد دارای 295 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود.
اویاه.
[اَ وَیْ یا] (ع صوت) اَوهَ. (ناظم الاطباء). و رجوع به اوه شود.
اویت.
[اَ یَ] (ع مص) بخشودن و ترحم نمودن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اویجه.
[اُ وَ جِهْ] (ع اِ مصغر)مصغر اَوجُه. گویند: نظروا الی باویجه سوء؛ ای بکراهة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اوید.
[اَ] (ع اِ) ازدحام مردم. (منتهی الارب).آواز ازدحام مردم. (ناظم الاطباء) (آنندراج). انبوهی کردن مردم.
اویدیوس.
[اُ] (اِخ)(1) از شاعران بزرگ روم است که در سال 43 ق. م. در شهر سولمن تولد یافت و در سال 18 م. درگذشت. وی در آغاز جوانی بتحصیل حقوق پرداخت لکن پس از چندی دل بر شاعری نهاد و با شعرای بزرگ زمان مانند ویرژیلیوس و هراسیوس و تی بولوس بنای دوستی گذاشت. اگوستوس امپراطور روم را در آغاز امر بدو توجه حاصل بود ولی در سال نهم پس از میلاد اویدیوس به علتی نامعلوم به شهر تمس نزدیک مصب رود دانوب تبعید شد و در همانجا بمرد. برخی معتقدند که تبعید وی بواسطهء معاشقهء او با ژولیا دختر اگوستوس بوده است. بسیاری از کتب اویدیوس اکنون مفقود است لیکن باز آثار گرانبهایی از او باقی است. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Ovidius.
اویرات.
[] (اِخ) نام یکی از قبایل مغول بعد چنگیز. رجوع به تاریخ غازان و تاریخ جهانگشای ج 1 ص 28 و ج 2 ص242 و حبیب السیر شود.
اویرش.
[اَ رَ] (اِ) بر وزن پریوش بلغت ژند و پاژند مقداری از گناهان. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (آنندراج).
اویرک.
[اِ رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین. آب آن از نهر زرآباد و محصول آن غلات و گردو است. میگویند نزدیک آبادی معدن مس وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
اویزر.
[] (اِخ) دهی است جزء دهستان ارنگه بخش کرج شهرستان تهران. سکنهء آن 172 تن و آب آن از رودخانهء کلوان و کلها و محصول آن غلات، ارزن، گردو، لبنیات و عسل است و معدن زغال سنگ دارد که استخراج میشود. شغل اهالی زراعت و گله داری است. عده ای در معدن زغال سنگ کارگرند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
اویزه.
[اَ زَ / زِ] (اِ) شراب انگور و می. (ناظم الاطباء) (برهان).
اویژه.
[اَ ژَ / ژِ] (ص، اِ) خالص و خاصه و پاک و پاکیزه. (برهان). پاک و پاکیزه و خالص. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ویژه. (انجمن آرا). || اویزه که شراب انگوری باشد. (ناظم الاطباء) (برهان).
اویس.
[اُ وَ] (ع اِ) گرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیری). یکی از نامهای گرگ است که به عربی ذئب گویند. (برهان).
اویس.
[اُ وَ] (اِخ) نام ولیی که از قرن بوده. (شرفنامهء منیری) (برهان). رجوع به اویس قرنی شود.
اویس.
[اُ وَ] (اِخ) (شیخ...) ابن شیخ حسن دومین از آل جلایر (757 ه . ق. تا 777 ه . ق.) :
من از جان چاکر سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.حافظ.
در هر یک از دو خانوادهء آل مظفر، ملوک فارس و جلایریان، ملوک بغداد سلطان اویس نامی بوده است که هر دو معاصر خواجه و هر دو ممکن است ممدوح خواجه در این غزل باشند و قرینه ای بر تعیین هیچکدام در این غزل موجود نیست. (قزوینی). و رجوع به ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول شود.