اویس.
[اُ وَ] (اِخ) از خاندان بادوسپان (973 - 975 ه . ق.) که در نور مازندران حکومت داشت. (التدوین).
اویستا.
[اَ] (اِخ) اَوِستا. رجوع به اوستا شود.
اویستان.
[اُ] (اِ) محل و مسکن وجود شخص. (ناظم الاطباء).
اویس قرن.
[اُ وَ سِ قَ رَ] (اِخ) یکی از تابعیان است :
کجاست جابر انصار و کو اویس قرن
ابوعبیدهء جراح و مالک اژدر [ اشتر ].
ناصرخسرو.
رجوع به اویس قرنی شود.
اویس قرنی.
[اُ وَ سِ قَ رَ] (اِخ) ابن عامربن جزءبن مالک از طایفهء بنی مراد یکی از پارسایان و از تابعیان است. اصل وی از یمن است. او زندگانی حضرت رسول را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضرت موفق نگردید و بر عمر بن خطاب وارد شد و در جنگ صفین با حضرت علی بن ابیطالب بود و بیشتر برآنند که وی در همین واقعه کشته شد به سال 37 ه . ق. برابر 657 م. (الاعلام زرکلی). ابن بطوطه گوید قبر او را به دمشق زیارت کرده است. و باز او گوید: در کتاب المعلم فی شرح صحیح المسلم قرطبی خوانده ام که اویس با جماعتی از صحابه از مدینه بشام می رفت و در راه در بریه ای که در آنجا نه آب و نه آبادی بود وفات کرد. همراهان در کار او درماندند ناگاه حنوط و کفن و آب حاضر دیدند و در شگفتی شدند پس او را شسته و کفن پوشیده و بر او نماز کرده بخاک سپردند و سوار شدند. یکی از آنان گفت بازگردیم و نشانه ای برقبر او گذاریم چون بازگشتند از قبر اثری نیافتند و ابن جزی ملخص و منقح رحلهء ابن بطوطه گوید که: بعضی گویند او در جنگ صفین با امیرالمؤمنین علی علیه السلام بوده و بدانجا کشته شد و این اصح است. (از یادداشت مؤلف).
اویش.
[اُ یِ] (اِ) بضم اول و کسر ثالث وجود و هستی. (ناظم الاطباء). هویت که تشخص و تعین باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی هویت از مجعولات دساتیر است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
اویشک.
[اِ] (اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند دارای 306 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 شود.
اویشن.
[اَ شِ] (اِ) نگاه و نظر و دیدار. (ناظم الاطباء). بصارت و بینایی. (آنندراج).
اویشن.
[اَ شَ] (اِ) بر وزن کشیدن سعتر را گویند و بعضی گویند نوعی از سبزی خوردنی است که در میان پیاز و ترب کارندش. (مؤید الفضلاء).
اویغور.
[اُ] (اِخ) یکی از اقوام ترک وتاتار است و در قرن پنجم میلادی از آسیا بقطعهء اروپا تجاوز نمودند. در جهات شمال شرقی اروپا موجب خونریزی و ویرانی فراوانی گردیدند و تواریخ قرون وسطی شدت خونخواری اینان را بشکل موحشی روایت میکنند تا حدی که خوردن اطفال را به آنها منسوب میسازند و به احتمال مجارهای امروزی اولاد و یا شعبه ای از این قوم میباشند. اویغورها از زمانهای قدیم خط مخصوصی داشته و ادبیاتی بوجود آورده اند و پاره ای از آثار این ادبیات با این خط پیدا شده است. (قاموس الاعلام ترکی).
اویل.
[اُ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهپر بخش مرکزی شهرستان نوشهر. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. در زمستان عده ای از سکنه برای تأمین معاش به حدود قشلاق کجور و تهران به کارگری میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
اویل.
[اُ وَ] (ع اِ) مصغر آل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به آل شود.
اویماق.
[اُ] (ترکی، اِ) قوم و قبیله. (غیاث اللغات) ج، اویماقات. (غیاث اللغات) (آنندراج).
اویماقات.
[اُ] (ترکی، اِ) جِ اویماق. (غیاث اللغات) (آنندراج): سایر لشکریان و اویماقاتی که همراه داشت با اموال و جهات به تحت تصرف امراء محمدزمان میرزا درآمد. (حبیب السیر).
اویمة.
[اُ وَیْ یِ مَ] (ع اِ مصغر)مصغر ائمه، جِ امام. (ناظم الاطباء). همزه بدل به واو شده است. و بعضی اییمه بیاء گویند. (منتهی الارب). و رجوع به اییمه و ائمه شود.
اوین.
[اِ] (اِخ) دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران در 4000 گزی باختر تجریش دارای 836 تن سکنه. تابستان در حدود 50 خانوار اضافه میشود. آب آن از رودخانهء درکه و دوچشمه و محصول آن غلات، اسپرس و انواع میوه جات سردسیری و شغل اهالی زراعت است. و در حدود 20 باب دکان مختلفه دارد. راه شوسه به تجریش دارد. مزرعه باقر جزء این ده است. شش دانگ ده وقف آستانهء حضرت رضا علیه السلام و اعیانی متعلق به مردم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
اوینه.
[اُ یْ نَ] (اِ) ذرع اهالی نمسه (اتریش) را گویند و معادل است با دوازده گره. (ناظم الاطباء).
اویه.
[] (مغولی، اِ) کاشانه. (آنندراج از فرهنگ وصاف). اما محتمل است که اوبه (اُبه) باشد.
اویه.
[یَ / یِ] (اِ) وجود شخصی. (ناظم الاطباء).
اه.
[اَ] (صوت) به معنی آه باشد و آن کلمه ایست که در وقت افسوس و حسرت گویند. (برهان) (از انجمن آراء ناصری). کلمه ایست که در اظهار نفرت و کراهت گویند. صوتیست نمودن کراهت و نفرت را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
اه کز استیلای نفس شالهنگ
همچو شالنگیست واپس رفتنم.
غضائری رازی (از فرهنگ شعوری).
هر عارضه کاید ز خداوند سوی ما
در بندگی آنجا که اَهِ عامه خه ماست.
سنائی.
زهری که او چشاند چه جای اخ که بخ بخ
تیغی که او گذارد چه جای اَه که خه خه.
سنائی.
چون نیست قبولی بسوی درد شما را
در ماتم بی برگی باریک اَهی کو.سنائی.
گفت اَه ماهی ز پیران آگهست
شُه تنی را کو لعین درگه ست.مولوی.
- اه به بهای کاری ندادن؛ در آن مسامحه و مساهله روا داشتن. هیچ اهمیت بدان ندادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- اه کردن؛ آه گفتن. اظهار کراهت یا حسرت کردن :
زخم سنان او را اَه کردی ای سنائی
هرگز کدام عاشق دروقت خه کند اَه.سنائی.
گر ترا تیغ تن زند اَه کن
ور ترا زخم حق رسد اَخ کن.
سنائی (از ضیاء).
در غمت ار خون خورم اه نکنم در رخت
زانکه تو دانی کز اه آینه بیند زیان.
مجیربیلقانی.
بر من ز چشم مست تو انداخت ناوک شست تو
دل اَه نکرد از دست تو بگذاشت تا انداختی.
مجیر بیلقانی.
- اه کنان؛ افسوس کنان :
رو بتو گردند اکنون اَه کنان
ای که لطفت مجرمان را ره کنان.مولوی.
- اَه گفتن؛ اه کردن. افسوس کردن :
لال است عدوت گرچه اَه گفت
کز گفتن اَه زبان نجنبید.خاقانی.
|| چه بسیار بد. چه بسیار زشت. چه بسیار پلید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || رمز است از «الی آخر کلامه». || رمز است «الی آخر الاَیه» را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اه.
[اِ] (صوت)در تداول عامه برای استفهام انکاریست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اه.
[اُ] (صوت) کلمهء تعجب است. علامت تعجب. صوتی، نمودن تعجب را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || کلمهء تألم. علامت ترس. صوتی، نمودن اسف یا شفقت را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اه.
[اَ ه ه] (ع مص) اهة. ناله کردن. اه گفتن. (منتهی الارب). نالیدن و اه گفتن. (ناظم الاطباء). اندوه کردن و اَه گفتن. (آنندراج).
اهاب.
[اِ] (ع اِ) پوست یا پوست ناپیراسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پوست حیوان که آنرا دباغت نکرده باشند یا پوست مطلق. (منتخب از غیاث اللغات). نام است پوست دباغت ناشده را. (از تعریفات جرجانی). پوست ناپیراسته. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). پوست خام. پوست بی دباغت. پوست آش نکرده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج، آهِبَة. اُهُب. اَهَب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
چون سرش ببرید شد سوی قصاب
تا اهابش برکند در دم شتاب.مولوی.
|| چوب خوشهء خرما. (مهذب الاسماء نسخهء خطی).
اهابت.
[اِ بَ] (ع مص) اهابة. رجوع به اهابة شود.
اهابة.
[اِ بَ] (ع مص)خواندن بهیمه را. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). بانگ زدن بر شتر به لفظ هاب هاب یا خواندن و یا زجر کردن بدان لفظ. و بانگ زدن بر گوسفند تا بایستد یا بازگردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بانگ برزدن بر شتر بلفظ هاب هاب تا بایستد یا بازگردد و بانگ برزدن برغنم تا بایستد یا بازگردد. (آنندراج).
اهاجه.
[اِ جَ] (ع مص) خشک گردانیدن باد گیاه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشک گردانیدن نبات. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || خشک گیاه یا زردگیاه یافتن زمین را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشک یافتن زمین. (تاج المصادر بیهقی).
اهاجی.
[اَ ی ی] (ع اِ) جِ اُهجیّة. یعنی آنچه بدان هجو کنند از شعر و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : به استهزا و سخریت اغانی و اهاجی گفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
اهار.
[اَ] (اِ) پالوده که بر کاغذ و شوربائی که بر جامه مالند. (برهان) (هفت قلزم). آهار پالوده ای که بر کاغذ و جامه مالند. (ناظم الاطباء). آشی که بر کاغذ و جامه دهند که سبب قوت آنها شود. (آنندراج). و رجوع به آهار شود.
- اهار زدن؛ پالوده و شوربا به جامه و کاغذ مالیدن.
|| ظاهراً به معنی فضله و پیخال مرغان شکاری و بالخصوص باز. فضلهء مرغان شکاری را اهار گویند. (از بازنامهء نسوی) :وچون به وقت برخاستن اهار نکند نقصانی پدید آید. (نوروزنامه ص98).
اهاضیب.
[اَ] (ع اِ) جِ اُهضوبَة. به معنی یک دفعه از باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ججِ هضبه. و جِ هضاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به کلمات مزبور شود.
اهافة.
[اِ فَ] (ع مص) خداوند شتران تشنه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از هیف است. (آنندراج). || تشنه شدن اشتر از ورد. (تاج المصادر بیهقی). و در صراح است زود تشنه شدن ناقه. (مؤید الفضلاء). || سیراب شدن مردم تشنه. کذا فی الکنز.
اهال.
[اَ] (ع اِ) جِ اَهل. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهل شود.
اهالات.
[اِ] (ع اِ) جِ اِهالَه. به معنی پیه گداخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اهالة شود.
اهالة.
[اِ لَ] (ع اِ) پیه. پیه گداخته یا زیت یا هرنان خورش از قسم روغن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مأخوذ از هیل. ج، اهالات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاحب بحرالجواهر، در کلمهء آرد هانجه آرد: شوربائی غلیظ است مانند عصیده که از آرد و اهاله سازند و اهاله روغن بود که از کرهء گداخته گیرند. (بحر الجواهر). چربش گوشت و پیه گداخته. (مؤید الفضلاء). || (ع مص) فروریختن خاک و ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فروریختن. (تاج المصادر بیهقی).
اهالی.
[اَ] (ع اِ) جِ اهل بر خلاف قیاس است، اعیان و اشراف. (از شرح نصاب و کنز بنقل غیاث اللغات) (آنندراج). جِ اَهل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اهل شود. || مأخوذ از تازی، کسانی که در جایی مسکن دارند و متوطن درآنجا می باشند و مردمان و اشخاص و اعضاء و افراد قبیله و طایفه و خانواده و کسان خانه و عیال و اعیان و اشراف. (از ناظم الاطباء).
- اهالی موالی، اهالی و موالی؛ مردمان غنی و فقیر. رجال دولت. خدم و حشم. (ناظم الاطباء).
اهالیب.
[اَ] (ع اِ) جِ اُهلوب به معنی حال و گونه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهالیل.
[اَ] (ع اِ) بارانها. واحد ندارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جِ هِلال. بمعنی ماه نو یا ماه دوشبه و جز آن. (منتهی الارب). و رجوع به هلال شود.
اهان.
[اِ] (ع اِ) تنهء درخت شاخ بریده و بالای آن. (ناظم الاطباء). تنهء درخت بریده شاخها و بالای وی. (منتهی الارب). تنهء درخت بریده و شاخهای درخت. (آنندراج).
اهان.
[اَ] (اِ) سریشم و نشاسته. || کناره و حاشیه. (ناظم الاطباء). حاشیهء جامه. (آنندراج). || حریره. آهار. || فهرست. || ناپاکی. پلیدی. آلودگی. (ناظم الاطباء). لوث و آلودگی. || دهن. (آنندراج).
اهانت.
[اِ نَ] (ع مص) اهانة. سبک داشتن کسی را. (صراح از غیاث اللغات). خوار و ذلیل گردانیدن. (ناظم الاطباء). حقیر و سبک داشتن کسی را و خواری کردن و با لفظ کشیدن و کردن مستعمل است. (آنندراج). خوار کردن. حقیر داشتن. سبکداشت. حقیر شمردن. خوار داشتن. خوار گرفتن. توهین. تحقیر. استخفاف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به اهانة شود. || (حامص) حقارت. تحقیر. خواری. ذلت. (ناظم الاطباء). سبکداشت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهانت کردن.
[اِ نَ کَ دَ] (مص مرکب)تحقیر کردن. (ناظم الاطباء). خواری روا داشتن : باصحاب او اهانت کنیم. (جهانگشای جوینی).
هر چه بینی ز دوستان کرم است
گر اهانت کنند و گر اعزاز.سعدی.
اهاند.
[اَ نِ] (ع اِ) مردان هند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهانة.
[اِ نَ] (ع مص) خوار کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی). حقیر و سبک داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || در اصطلاح اهل شرع عبارت است از آنچه از خوارق عادات بدست کفار و بدکاران بر خلاف مدعای آنان بظهور رسد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
اه اه.
[هْ] (صوت) برای ابراز انزجار بر زبان رانند. (از یادداشت بخط مؤلف).
اه اه.
[اِهْ اِهْ] (اِ صوت) اسم صوت سرفه. || (صوت) کلمه ای که برای اظهار تعجب گفته شود. (از یادداشت بخط مؤلف).
اهب.
[اُ هَ] (ع اِ) جِ اُهبَة به معنی ساز و ساختگی کار. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به اهبه شود.
اهب.
[اُ هُ] (ع اِ) اِهَب. اُهبةَ. جِ اهاب پوست یا پوست ناپیراسته. (منتهی الارب). و رجوع به اهاب شود.
اهب.
[اَ هَ / اُ هُ] (ع اِ) جِ اِهاب به معنی پوست ناپیراسته. (از آنندراج). جِ اهاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهاب شود.
اهب.
[اَ هَ ب ب] (ع ن تف)اَهب من تیس؛ نیک تیزشده تر به گشنی از تکه یعنی از بز. (یادداشت بخط مؤلف).
اهباء .
[اِ] (ع مص) گرد برانگیختن اسب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گرد برانگیختن. (تاج المصادر بیهقی).
اهباء .
[اَ] (ع ص، اِ) جِ هَباء به معنی گرد و غبار و هوا که از روزن پیدا آید در آفتاب و بدود ماند و با غبار و ریزه های خاک بلند رفته و پراگنده بر زمین. || مردم کم عقل. (از آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به هباء شود.
اهباب.
[اَ] (ع ص، اِ) جامهء کهنه و پاره شده. (آنندراج): ثوب اهباب؛ جامهء پاره پاره شده. (منتهی الارب) (آنندراج).
اهباب.
[اِ] (ع مص) بیدار کردن از خواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیدار کردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
اهباذ.
[اِ] (ع مص) شتابی کردن در رفتن و در پریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهبار.
[اِ] (ع مص) نیکو فربه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهباط.
[اِ] (ع مص)فرودآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فروفرستادن و فرودآوردن. (آنندراج). فروآوردن. (تاج المصادر بیهقی). || کاسته کردن بهای آخریان. (تاج المصادر بیهقی).
اهباغ.
[اِ] (ع مص) اهجاع. (المصادر زوزنی). خوابانیدن. و رجوع به اهجاع شود.
اهبال.
[اِ] (ع مص) بی فرزند گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گران کردن گوشت کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). گران کردن گوشت را. (ناظم الاطباء). || شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهبت.
[اُ بَ] (ع اِ) اهبة. ساز و یراق. (از منتخب بنقل غیاث اللغات). عدت. عدة. ساز. سامان. ساختگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ساز و ساختگی کار. (ناظم الاطباء). اُهب. (ناظم الاطباء). تهیؤ : و امیر شهاب الدوله مسعود... با اهبتی و عدتی... (تاریخ بیهقی). با بسیار لشکر و زینتی و اهبتی تمام. (تاریخ بیهقی). و بحکم استعلای همت و استیلای نهمت و استیفای عدت و استکمال اهبت ازبرای روزگار کارزار پیلان بیشمار داشت. (سندبادنامه ص56). اکنون ترا بهیچ حال با قوت و شوکت و عدت و اهبت من امکان و قوت مقابله و مقاومت نباشد. (سندبادنامه ص170). ساز و اهبت کار بدو فرستاد و او از ری بیرون آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص44). مدبر را کثرت عدد و فرط اهبت از امساک موجود نافع نه. (جهانگشای جوینی). سلطان... با اهبتی و هیبتی که چشم کس مشاهده نکرده بود... در شهر آمد. (جهانگشای جوینی). مگر کار بغداد که از کثرت خلق و بسیاری سپاه و سلاح و اهبت آنجا و راههای باریک دشوار که در پیش است. (رشیدی). و رجوع به اهبة شود.
اهبتی.
[اُ بَ] (ع اِ) ساز و یراق و این لفظ در حقیقت اهبت است بدون یای تحتانی ساز و یراق. چون در انشاء به یاء واقع شده است لهذا در اینجا برعایت بعضی کسان بیاء نوشت. ظاهراً بودن بیاء غلط کاتبان است که بجای کسرهء موصوف، یاء نوشته است یا آنکه برای تعظیم باشد یعنی ساز و یراق بزرگ و بسیار. (غیاث اللغات) (آنندراج).
اهبر.
[اَ بَ] (ع ص) شتر گوشتناک. مؤنث. آن، هبراء. (آنندراج). بسیارگوشت. (مهذب الاسماء نسخهء خطی) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی): جمل اهبر؛ شتر گوشتناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهبرة.
[اَ بِ رَ] (ع اِ) جِ هبیر، به معنی زمین پست وهموار که گردش بلند باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهبنقاع.
[اِ بِ] (ع مص) بنشستِ هبنقعه نشستن و آن نشستن بر پی پاشنه پای باشد یا هر دو پای را واداشته و هر دو ران را بشکم چسبانیده بر سرین نشستن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). بر سر انگشت نشستن در وقت چیزی خواستن. (المصادر زوزنی).
اهبة.
[اُ بَ] (ع اِ) ساز و ساختگی کار. ج، اُهَب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اهبت. و رجوع به اهب و اهبت شود.
اهبیاخ.
[اِ بِ] (ع مص) رفتن به رفتار هبیخی. (منتهی الارب). رفتن برفتار هبیخی و آن رفتاری است خرامان مانند. (ناظم الاطباء).
اهتار.
[اَ] (ع اِ) جِ هِتْر. به معنی دروغ و سختی و غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به هتر شود.
اهتار.
[اِ] (ع مص) خرف شدن از پیری. مُهتَر نعت است از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مولع کردن به گفتن. بیهوده گوی گردانیدن. (المصادر زوزنی). مولع گردانیدن در سخن گفتن در چیزی. (ناظم الاطباء).
اهتام.
[اِ] (ع مص) شکستن دندان از بن یا مقدم دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهتأ.
[اَ تَ] (ع ص)کوژپشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتباب.
[اِ تِ] (ع مص) تیز شدن و بانگ کردن تکه وقت گشنی. مهتب نعت است از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || فاگشنی آمدن. (المصادر زوزنی). || بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطع. (اقرب الموارد).
اهتباد.
[اِ تِ] (ع مص) حنظل چیدن و شکستن آنرا و دانه برآوردن و تر نهادن آنرا تا تلخی از وی بیرون رود. (منتهی الارب) (آنندراج). حنظل چیدن و شکستن آن و دانه برآوردن از آن و خیسانیدن آنرا در آب تا تلخی وی بیرون رود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اهتباذ.
[اِ تِ] (ع مص) شتابی کردن در رفتن و در پریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتبار.
[اِ تِ] (ع مص) بی گوشت گردیدن شتر. || بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتباش.
[اِ تِ] (ع مص) فراهم آمدن. || رسیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به عطاء رسیدن. (از اقرب الموارد).
اهتباص.
[اِ تِ] (ع مص) شادمان شدن. || شتاب رفتن. || مبالغه نمودن در خندیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتبال.
[اِ تِ] (ع مص) حیلت کردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || دروغ بسیار گفتن. || شکار جستن. || گم کردن فرزند را. || ورزیدن. || غنیمت شمردن کلمهء حکمت را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اغتنام. (تاج المصادر بیهقی). بغنیمت گرفتن. (المصادر زوزنی). || لازم گرفتن درستگی حال خود را. یقال: اهتبِلْ هبلک علی الامر، ای علیک بشأنک؛ یعنی لازم بگیر درستگی حال خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || به یکدیگر تیر انداختن. (زوزنی).
اهتتاش.
[اِ تِ] (ع مص)برافژولیده شدن سگ، خاص بالکلب او بالسباع؛ بخصوص بر سگ دیگر یا یکی از سباع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتجاء .
[اِ تِ] (ع مص) هجو کردن. (از آنندراج).
اهتجاج.
[اِ تِ] (ع مص) ستیهیدن در چیزی و تمادی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتجار.
[اِ تِ] (ع مص) از هم جدا شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهتجاس.
[اِ تِ] (ع مص)برگردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
اهتجال.
[اِ تِ] (ع مص) نو بیرون آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتجام.
[اِ تِ] (ع مص) همهء شیر پستان دوشیدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
اهتجان.
[اِ تِ] (ع مص) دختر نارسیده را گائیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتداء .
[اِ تِ] (ع مص) راه راست یافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). راه راست باز یافتن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). راه راست گرفتن. مهتدی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اهتداء جستن؛ راه راست را جستجو کردن :
چون شمارندم امیر و مقتدا
سرنهندم جمله جویند اهتدا.مولوی.
|| راه برداری. ارشاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- علم الاهتداء بالبراری و الاقفار؛ علمی است که بوسیلهء آن در صحاری وبیابانها راه را یابند. یا علمی است که با آن بدون کمک از نشانه های ظاهری به احوال امکنه معرفت پیدا کنند. و این آشنایی با کمک وسائل مخفی حاصل شود و این علم جز برای کسانی که در شناختن بوی خاکها و موقع ستارگان تمرین دارند تحقیق نیابد. زیرا هر نقطه از زمین بویی خاص و هر ستاره ای را سمتی معین است که می توان با کمک آن راه را شناخت و جای را تشخیص داد. چنانکه در قرآن آمده است: «و هو الذی جعل لکم النجوم لتهتدوا بها فی ظلمات البر و البحر (قرآن 6/97)». و این علم را سودی بزرگ است. (از کشف الظنون).
|| بشوهر فرستادن عروس را. || پیشرو شدن و سبقت گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتداد.
[اِ تِ] (ع مص) کشیده و بلند بالا و افزون شدن آب جو و دریا. (زوزنی).
اهتذاذ.
[اِ تِ] (ع مص) سبک بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بریدن. (المصادر زوزنی). بشتاب بریدن یا همه چیزی را بریدن. (از اقرب الموارد). بریدن بزودی. (تاج المصادر بیهقی). || شتاب خواندن مکتوب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بشتاب خواندن قرآن را. (اقرب الموارد).
اهتراش.
[اِ تِ] (ع مص)برآغالیدن. (آنندراج). برآغالانیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهتراع.
[اِ تِ] (ع مص) شکستن چوب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتزاز.
[اِ تِ] (ع مص)درخشیدن ستاره به وقت فرو شدن. || جنبیدن. شتر به آواز حُدا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || جنبانیدن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). || جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاظباء) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). جنبش کردن. (از منتخب و کنز و صراح بنقل غیاث اللغات). || حرکت از جانبی به جانبی. لرزش. لرز. ارتجاج. لرزه. زلزال. تزلزل. || نشاط. ارتیاح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اندر اهتزاز آمدن؛ جنبیدن. بحرکت در آمدن :
اندکی چون بیشتر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز.مولوی.
- به اهتزاز آوردن؛ به حرکت و جنبش و نشاط آوردن.
- در اهتزاز آوردن؛ بجنبش در آوردن. در حرکت در آوردن. به لرزه انداختن :
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز.مولوی.
تویی که گر بخرامی، درخت قامت تو
ز رشک سرو روان را در اهتزاز آرد.
سعدی.
- در اهتزاز افتادن؛ در جنبش افتادن. در حرکت آمدن :
شوی خود را دید قائم در نماز
در گمان افتاد و اندر اهتزاز.مولوی.
- در اهتزاز بودن؛ در جنبش و حرکت بودن :
آرام نیابی بهیچ وقتی
کز کوشش و بخشش در اهتزازی.
مسعودسعد.
|| بالیدن گیاه. || شادمانی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوشحالی کردن. (از منتخب و کنز و صراح بنقل غیاث اللغات). || (اِ مص) آواز و فریاد موکب. || جنبش شادمانی و خوشحالی : سیمرغ باهتزاز تمام قدم نشاط در کار نهاد. (؟) التماسات هر یک را بر آن جمله به اهتزاز و استبشار تلقی کردی. (کلیله و دمنه). مقدم ترا باهتزاز و استبشار تلقی و استقبال نمودم. (سندبادنامه، ص169). و خوشحالی و شادمانی کرد و اهتزازی تمام بمشاهدهء من اظهار نمود و مرا بتکلف بوثاق خویشتن کشید. (جهانگشای جوینی).
آن عطا کز ملوک یافته ام
نصف آن وقت اهتزاز فرست.خاقانی.
این بگفت و آن بگفت از اهتزاز
بحثشان شد اندر این معنی دراز.مولوی.
گر نبودی شب، همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی ز اهتزاز.مولوی.
- اهتزاز نمودن؛ شادی نمودن. خوشحالی کردن :
چون بگفتارش اهتزاز نمود
نیکویی گفت بس فراوانم.مسعودسعد.
شادمان گشت و اهتزاز نمود
روی او سرخ شد ز لهو و بطر.مسعودسعد.
در اتمام آنچه بر دوستان اقتراح کند ظفر یابد و بدان اهتزاز نماید. (کلیله و دمنه). هندو اهتزاز نمود و کتابها را بدو داد. (کلیله و دمنه). در فضای کوهسار پرواز میکردند و در عرصهء مراد اهتزاز مینمودند. (سندبادنامه ص121). چون امام ابوالطیب بدیار ترک رسید بمورد او اهتزاز و ارتیاح نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص238). همگنان بدین الطاف که از حضرت آفریدگار عز و جل علا در حق ما می فرماید شادی و اهتزاز نمایند. (جهانگشای جوینی). تا آن آن بدان اهتزاز و تبجح نمود و بفرمود تا جشنها ساختند. (جهانگشای جوینی).
اهتزاع.
[اِ تِ] (ع مص) شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || جنبیدن شمشیر و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جنبیدن شمشیر و درخت و جز آن. (آنندراج). || لرزیدن. (المصادر زوزنی).
اهتزام.
[اِ تِ] (ع مص) رفتن اسب چنانکه شنیده شود آواز تک آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شکافته و وا گردیدن ابر. || شنیده شدن آواز تک اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گلو بریدن و شتابی کردن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گلو بریدن گوسپند. (آنندراج). گوسپند کشتن. (تاج المصادر بیهقی). || شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبادرت و سرعت کردن در چیزی. (از اقرب الموارد). || بانگ کردن رعد و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن رعد و آنچه بدان ماند. (المصادر زوزنی). || شکسته شدن. هزیمت شدن. تهزم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهتس.
[اَ هَ تَ] (ع اِ) درخت تناور با برگهای نوک تیز خاردار که از سودان آرند. (دزی ج 1 ص42).
اهتشاش.
[اِ تِ] (ع مص) شادمان شدن و اشتها پیدا کردن. (از اقرب الموارد).
اهتشال.
[اِ تِ] (ع مص) سوار شدن بر ستور بی دستوری مالکش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتشام.
[اِ تِ] (ع مص) بجملهء کف دست دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). به همهء کف دست دوشیدن. (ناظم الاطباء). || همهء شیر پستان دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). دوشیدن همه شیر پستان را. (ناظم الاطباء). || خوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتصار.
[اِ تِ] (ع مص) پیچیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). || پیچیده و شکسته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خوشهء خرما بر شاخش نهادن و برابر و راست کردن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتصام.
[اِ تِ] (ع مص) رسم کردن و از حق کسی چیزی کم کردن. (مؤید الفضلا).
اهتضاب.
[اِ تِ] (ع مص) به سخن درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتضاض.
[اِ تِ] (ع مص) کوفتن و شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکستن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || مقصر شمردن نفس خود را جهت کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهتضام.
[اِ تِ] (ع مص) ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیداد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || خشم گرفتن بر کسی. || چیزی از کسی بازشکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). از حق کسی کم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
اهتفاف.
[اِ تِ] (ع مص)درخشیدن سراب. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) درخش سراب. || آواز نرم که در گوش خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتقاع.
[اِ تِ] (ع مص) بند کردن و بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خوابانیدن گشن ناقه را و سکیزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). خوابانیدن گشن ماده شتر را. (ناظم الاطباء). || بازآمدن تب بعد یک روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترک کردن تب کسی را روزی و سپس بازگشتن و داغ ساختن او را. (از اقرب الموارد). || بازگردیدن هر چیزی. || برگشتن رنگ. یستعمل مجهولا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتکاع.
[اِ تِ] (ع مص)ناشکیبایی نمودن. || فروتنی کردن. || بازداشتن. || بند کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
اهتلاس.
[اِ تِ] (ع مص) بیخرد شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی عقل شدن. (تاج المصادر بیهقی). || ربودن. (ناظم الاطباء).
اهتلاک.
[اِ تِ] (ع مص) در تهلکه افکندن خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خود را به مهلکه افکندن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهتلال.
[اِ تِ] (ع مص)درخشیدن ابرو و روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درخشیدن روی و ابرو و برق. (آنندراج). || دندان آشکار کردن بخنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آشکار کردن دندان بخنده. (ناظم الاطباء).
اهتلام.
[اِ تِ] (ع مص) بردن کسی را. (منتهی الارب). بردن چیزی را. (آنندراج). بردن. (ناظم الاطباء).
اهتم.
[اَ تَ] (ع ص) مرد دندان پیشین شکسته. (ناظم الاطباء). مرد شکسته دندان پیشین. مؤنث آن، هتماء. (منتهی الارب) (آنندراج). دندان پیشین شکسته. (المصادر زوزنی) (مهذب الاسماء نسخه خطی) (تاج المصادر بیهقی). || در اصطلاح علم عروض یکی از مفاعیل است که در آن زحاف شده و آن فعول بسکون لام است در آنجا که از مفاعیل منشعب باشد. و رجوع به المعجم فی معاییر اشعارالعجم شود.
اهتم.
[اَ تَ] (اِخ) لقب سنان بن خالد است. چه در نبرد یوم الکلاب دندان پیشین او شکست. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
اهتماج.
[اِ تِ] (ع مص) سست شدن از گرمی و جز آن. || پژمرده و خشک گردیدن روی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتمار.
[اِ تِ] (ع مص) به رفتار آمدن اسب و تیز رفتن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفتن اسب. (تاج المصادر بیهقی).
اهتماش.
[اِ تِ] (ع مص) بهم دررفتن مردمان و مانند آن. (المصادر زوزنی). آمیخته شدن. || آمدن و شدن. || پیش و پس رفتن مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زیر و زبر شدن ملخ. (منتهی الارب). || نرم رفتن ستور و ملخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آهسته رفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهتماص.
[اِ تِ] (ع مص)برنشستن بر کسی و کشتن آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
اهتماط.
[اِ تِ] (ع مص) آب ستدن بستم. || دشنام دادن و نقیصه گفتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عیب کردن و دشنام دادن. (تاج المصادر بیهقی). عرض و آبروی کسی بردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهتماع.
[اِ تِ] (ع مص) تغییر رنگ داده شدن. (ناظم الاطباء). تغییر کردن لون. فعل آن مجهول به کار رود. (از اقرب الموارد).
اهتمام.
[اِ تِ] (ع مص) اندوه مند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندوهگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). اندوه خوردن. (مقدمهء لغت میرسید شریف ص2). || غمخوارگی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). تیمار داشتن. (مجمل اللغة) (تاج المصادر بیهقی). || در کاری همت برگماشتن و توجه کردن. کوشش کردن. (از کشف و صراح و منتخب بنقل غیاث اللغات) (آنندراج). سعی در هر کاری. عنایت. اعتناء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کوشش. سعی. جهد. کوشش فراوان. تدبیر. (ناظم الاطباء) :
ارجو که بسعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم.مسعودسعد.
از دست جور دور فلک آن کسی امان
یابد که در رعایت و در اهتمام تست.
سوزنی.
ملک یوسف ای حاتم طی غلامت
ملوک جهان جمله در اهتمامت.انوری.
مرغ بقا دان و نامه بخت کزین دو
کار دو ملک از یک اهتمام برآمد.خاقانی.
عروس طبع بر او عقد بستم از بر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد.خاقانی.
تا از بسیاری مراعات و اهتمام الیف و حلیف وی شد. (سندبادنامه ص192).
ایشان بمقدم او مباهات نمودند و قصد او باهتمام ایشان شرفی تمام شناختند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 186). بر اهتمام بحال رعیت و اعتناء بمصالح زیر دست حریص. (ترجمهء تاریخ یمینی ص234).
گفت اگر جدت نبودی و اهتمام
در خریداری این اسود غلام.مولوی.
باهتمام محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بسعی و اهتمام حاج عبدالرحیم باسمه چی بطبع رسید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهتمامات.
[اِ تِ] (ع، اِ) جِ اهتمام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به اهتمام شود.
اهتمام بندی.
[اِ تِ بَ] (اِ) در محاورات مردم هند حسابی که تعیین میکنند اسامی زمین دارها را در ولایت. (ناظم الاطباء).
اهتمام داشتن.
[اِ تِ تَ] (مص مرکب)سعی داشتن. کوشش داشتن. همت برگماشتن. (ناظم الاطباء).
اهتمام کردن.
[اِ تِ کَ دَ] (مص مرکب)سعی کردن. کوشش نمودن. توجه کردن. سرکاری نمودن. تدبیرکردن. نگهبانی کردن. غمخوارگی کردن. (ناظم الاطباء). ایستادگی کردن. اعتناء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اهتمام کردن در کار کسی؛ تیمارگین شدن به کار او. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهتمام نمودن.
[اِ تِ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) اهتمام کردن. سعی کردن. کوشش بکار بردن :
بکوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من بخویش نمودم صد اهتمام و نشد.
حافظ.
اهتمام ورزیدن.
[اِ تِ وَ دَ] (مص مرکب)اهتمام کردن. کوشیدن. سعی نمودن.
اهتناء .
[اِ تِ] (ع مص) نیکو تیمار کردن شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتوار.
[اِ تِ] (ع مص) هلاک و نیست شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی). هلاک گشتن. نیست شدن. (ناظم الاطباء).
اهتیاب.
[اِ] (ع مص) ترسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتیاج.
[اِ] (ع مص) برانگیخته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انگیخته شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
اهتیاض.
[اِ] (ع مص) بازشکستن استخوان بعد گرفتگی. مهتاض نعت است از آن. (منتهی الارب) (آنندراج). باز شکستن استخوان بعد گرفتگی و جوش خوردن. (ناظم الاطباء). بازشکستن استخوان بعد از التیام. (از اقرب الموارد).
اهتیاف.
[اِ] (ع مص) تشنه شدن. مهتاف نعت است از آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی).
اهتیال.
[اِ] (ع مص) ترسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهتیام.
[اِ] (ع مص) فریب دادن و حیله کردن با نفس خود. (منتهی الارب). فریب دادن. حیله کردن. (از ناظم الاطباء). احتیال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهجاء .
[اِ] (ع مص) بازداشتن شتر را بچرا و فرونشاندن گرسنگی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرونشاندن گرسنگی را. (آنندراج). گرسنگی بنشاندن. (تاج المصادر بیهقی). || گزاردن حق کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). ادا کردن حق کسی را. (ناظم الاطباء). || خورانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || هجا یافتن شعر را. (منتهی الارب) (آنندراج).
اهجاد.
[اِ] (ع مص) شب خفتن. || خوابانیدن. || خفته یافتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بر زمین انداختن شتر پیش گردن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهجار.
[اِ] (ع مص) نیکو جوان گردیدن ناقه و فزون شدن در پیه و در رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). بانشاط شدن ماده شتر. (ناظم الاطباء). || فسوس کردن در منطق. (منتهی الارب) (آنندراج). فسوس کردن و استهزا نمودن. (ناظم الاطباء). بیهوده گفتن. (تاج المصادر بیهقی). یاوه درائیدن. (المصادر زوزنی). || فحش گفتن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). سخن زشت و بیهوده و فحش گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). زشت گفتن. (ناظم الاطباء). || گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). || در هجیر رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بگرمای روز درآمدن. (منتهی الارب). بگرمای نیمروز درآمدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرم گاه آمدن سوی کسی. (تاج المصادر بیهقی). || نیکو جوان گردیدن دختر. (ناظم الاطباء). || بزرگ و ستبر گردیدن خرمابن. (ناظم الاطباء).
اهجار.
[اَ] (ع اِ) جِ هجر. (ناظم الاطباء). جِ هَجر به معنی نیمروز و زوال و جز آن. (منتهی الارب). و رجوع به هجر شود.
اهجاع.
[اِ] (ع مص) تسکین دادن گرسنگی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بخوابانیدن. (تاج المصادر بیهقی). خوابانیدن. (ناظم الاطباء).
اهجال.
[اَ] (ع اِ) جِ هَجل. زمین همواریست میان کوه یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). هِجال. هَجَلات. هجول. (منتهی الارب). و رجوع به هجل شود.
اهجال.
[اِ] (ع مص) مهمل و بی شبان گذاشتن شتر را. || فراخ کردن بچیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). واسع کردن چیزی. (از اقرب الموارد). || ضایع نمودن مال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ضایع ساختن مال. (از اقرب الموارد).
اهجام.
[اَ] (ع اِ) جِ هَجم. کاسهء بزرگ. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به هجم شود.
اهجام.
[اِ] (ع مص) برآمدن بر کسی یا بر چیزی بناگاه. || بازگردانیدن شتر را به سوی مراح. || دور کردن و سست نمودن بیماری را. || درآوردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهجان.
[اِ] (ع مص) خداوند شتران گزیده شدن. || باردار کردن گشن ناقهء بنت لبون را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اهجر.
[اَ جَ] (ع مص) درازتر و سطبرتر و گرامی تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || (ن تف) نعت تفضیلی اطول و اضخم و اعظم. (از اقرب الموارد).
اهجورة.
[اُ رَ] (ع اِ) خوی و عادت و حال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دأب. شأن. (یاد داشت بخط مرحوم دهخدا).
اهجوة.
[اُ جُوْ وَ] (ع اِ) آنچه بدان هجو کنند از شعر و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اُهجِیّة. (منتهی الارب).
اهجیج.
[اِ] (ع اِ) وادی مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهجیراء .
[اِ] (ع اِ) خوی و عادت و حال. اِهجیری. هجیر. هِجّیرة. اُهجورة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهجیری.
[اِ را] (ع اِ) خوی. عادت. حال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهجیة.
[اُ جِیْ یَ] (ع اِ) آنچه بدان هجو کنند از شعر و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهد.
[اَ هَ د د] (ع ص) بددل ترسنده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهدا.
[اِ] (ع مص) اهداء. رجوع به اهداء شود.
اهدأ.
[اَ دَءْ] (ع ص)کوزپشت. (منتهی الارب). || کنج. (تاج المصادر بیهقی). || دوش که بالای آن آماسیده و فروهشته باشد. (منتهی الارب).
اهداء .
[اِ] (ع مص) هدیه فرستادن و دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هدیه و تحفه فرستادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). هدیه فرستادن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل). || فرستادن عروس را بخانهء شوی. (منتهی الارب) (آنندراج). فرستادن بیوک را بخانهء شوی. و به این دو معنی اخیر ناقص یایی است. (از ناظم الاطباء). || دست زدن کودک را تا بخواب شود. || آرام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گوژپشت گردانیدن پیری کسی را. || آماسیده دوش گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار آماسیدن. (تاج المصادر بیهقی). || قربانی بحرم فرستادن. (تاج المصادر بیهقی).
اهداب.
[اَ] (ع اِ) جِ هَدَب. || جِ هُدب و هُدُب. (ناظم الاطباء). رجوع به کلمات مذکور شود.
اهداب.
[اِ] (ع مص) دراز و فروهشته شاخ گردیدن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز گردیدن و فروهشته شاخ گردیدن. (ناظم الاطباء).
اهداد.
[اِ] (ع مص) قوی و توانا شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهدار.
[اِ] (ع مص) باطل کردن خون. (المصادر زوزنی). رایگان و مباح گردانیدن خون را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باطل و مباح کردن خون را. (آنندراج). خون باطل کردن. (تاج المصادر بیهقی). || باطل کردن حق. (آنندراج).
اهداف.
[اِ] (ع مص) به پنجاه نزدیک گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به پنجاه نزدیک رسیدن. (آنندراج) || برآمدن بر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بالای چیزی رفتن. (آنندراج). || پناه بردن به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پناه بردن. (آنندراج). || منتصب گردیدن چیزی جهت کسی. (منتهی الارب). عرضه شدن چیزی برای کسی. (از اقرب الموارد). منتصب گردیدن چیزی جهت کسی. (ناظم الاطباء). || نزدیک کسی رسیدن یا ایستادن یا استقبال نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر پای ایستادن. (آنندراج). || کلان گردیدن سرین چنانکه بهدف ماند. (منتهی الارب) (آنندراج). کلان سرین گردیدن چنانکه به هدف مانا باشد. (ناظم الاطباء).
اهداف.
[اَ] (ع اِ) جِ هَدَف به معنی نشانهء تیر و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به هدف شود.
اهدام.
[اَ] (ع اِ) جِ هِدم. جامهء کهنه و در پی کرده یا خاص است به گلیم پشمینه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جامه های کهنه. (مؤید). و رجوع به هدم شود.
اهدام.
[اِ] (ع مص) سخت آزمند گشن گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سخت آزمند گشن گشتن ناقة. مهدم، نعت است از آن . (آنندراج). || در عبارت زیر بمعنی خراب کردن و منهدم ساختن است :بحکم مصلحت سیاست و رعایت جانب مروت، افساد و اهدام ذات او واجب گردد. (سندبادنامه ص98).
اهدان.
[اِ] (ع مص) لاغر گردانیدن اسب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سوغانی کردن اسب. لاغر کردن اسب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || پنهان کردن اسب تک خود را و آشکار نکردن آنرا. (ناظم الاطباء).
اهدب.
[اَ دَ] (ع ص) مرد بسیارمژه و درازمژه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مؤنث آن، هدباء. (منتهی الارب). درازمژگان. (وطواط). درازمژگان. مؤنث آن، هدباء. ج، هدب. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). درازمژه. درازمژگان. (بحر الجواهر).
اهدر.
[اَ دَ] (ع ص) شکم آماسیده. (آنندراج): جوف اهدر؛ شکم آماسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهدل.
[اَ دَ] (ع ص) شتر آونگان لفج (لب گنده و سطبر و کلفت). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): مشفر اهدل؛ لفج آونگان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بزرگ لب. مؤنث آن، هدلاء. ج، هدل. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). آویخته لب. (المصادر زوزنی). رجوع به النورالسافر ص447 شود.
اهدل الیمنی.
[اَ دَ لُلْ یَ مَ] (اِخ)حاتم بن احمدبن موسی یمنی حسینی، از صوفیان بافضل اهل یمن بود. و رجوع به اعلام زرکلی شود.
اهدی.
[اَ دا] (ع ن تف) بهترین هادی و رهنما. (ناظم الاطباء). راهبرتر. راه دان تر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ـ امثال:
اهدی من النجم.
اهدی من الید الی الفم.
اهدی من جمل.
اهدی من حمامة.
اهدی من دعیمص الرمل؛ و مثل اخیر دربارهء مردی است که راهنمایی بسیاردان بود. و رجوع به مجمع الامثال میدانی ص738 شود.
اهدیدار.
[اِ] (ع مص) پیوسته ریخته شدن باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (نشوء اللغة ص 126).
اهذاء .
[اِ] (ع مص) نیک پختن گوشت را چنانکه سختگی نماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیک پختن گوشت را چون هریسه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهذاب.
[اِ] (ع مص) شتابی کردن در دویدن و پریدن و در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتافتن در سخن و تک و پریدن. (تاج المصادر بیهقی). || شتاب باریدن ابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهذار.
[اِ] (ع مص) بسیار بیهوده گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیار گفتن. (تاج المصادر بیهقی). بیهوده گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهر.
[اَ] (اِ) نام درختی است که ثمر آنرا زبان گنجشک و به عربی لسان العصافیر خوانند و شکوفه و بهار آنرا سنبل الکلب خوانند. (برهان) (هفت قلزم). نام درختی است او را زبان گنجشک گویند. (آنندراج) (انجمن آرا).
اهر.
[اَ هَ] (ع اِ) جِ اهرة. به معنی حال نیکو و هیئت و متاع خانه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اهرة شود.
اهر.
[اَ / اَ هَ] (اِخ) نام موضعی است از آذربایجان که رودخانهء عظیمی دارد. (برهان) (هفت قلزم). نام ولایتی است به آذربایجان در حوالی قراداغ که قتل خواجه شمس الدین جوینی در حوالی رودخانهء آن که به رودخانهء اهر مشهور است، واقع شد و در آنجا مزار چند نفر از مشایخ است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). شهری است پرنعمت و آبادان از نواحی آذربایجان که میان اردبیل و تبریز واقع شده است. (معجم البلدان). در بیشتر کتب جغرافیائی قدیم به سکون هاء و در کتابهای جغرافیائی کنونی بفتح آن ضبط شده و شهرت دارد. نام یکی از شهرستانهای هفتگانهء آذربایجان شرقی و جمعاً شامل پنج بخش و شهری به همین نام است. و بنابر آمار فرهنگ جغرافیائی ایران شهرستان اهر از 16 دهستان و 880 آبادی و قشلاق تشکیل شده و تمام آبادیها باضافهء شهر اهر دارای 252910 تن سکنه است. حدود جغرافیائی: از طرف شمال به رود ارس مرز ایران و شوروی و از جنوب به شهرستان تبریز و از خاور به شهرستانهای سراب و مشکین شهر و دشت مغان و از باختر به شهرستان مرند محدود است. آب و هوای آن در قسمت شمال گرمسیر و حاصل خیز و در قسمت جنوب سردسیر و در قسمت های داخلی و باختری معتدل است. رودخانه های متعدد از آن سرزمین میگذرد که از آن جمله رود ارس و رود اهر و رودخانهء دوزال و رودخانهء سلین و رودخانهء صوفی و رودخانهء القنا و رودخانه های کجرود و قوری چای است. دارای راههای شوسه و جنگل است. و مرکز آن شهرستان اهر است. از جهت تقسیمات کشوری از 1316 ه . ش. به بعد تغییراتی یافته بدین طریق که تا 1323 ه . ش. بخش شهرستان تبریز بود و بعد از این تبدیل بشهرستان شد و دهستانهای هریس و کلیبر تبدیل به بخشهای تابع آن گردید و چندی بعد بخشهای هوراند و ورزقان در آن تشکیل شد و در اردیبهشت 1333 ه . ش بخش هریس از آن منتزع و جزء شهرستان تبریز گردید. در آبان 1337 شهرستان استان سوم شد. در فهرست تقسیمات کشوری خرداد 1340 ه . ش. شهرستانی بنام ارسباران جزء آذربایجان شرقی یاد شده که مرکز آن شهر اهر و دارای سه بخش ورزقان، کلیبر و هوراند است، و بظاهر این ارسباران همان شهرستان اهر است که مرکز آن نیز بنام شهر اهر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) (از دائرة المعارف فارسی). و رجوع به جغرافیای غرب ایران و تاریخ غازان و تاریخ گزیده و مرآت البلدان ج 1 ص97 و تاریخ مغول ص233 و قاموس الاعلام ترکی و نزهة القلوب ج 3 و فهرست آن و تاریخ ادبیات برون ج 3 و حدودالعالم شود.
اهر.
[اَ هَ] (اِخ) شهر کوچک اهر مرکز شهرستان اهر از قدیمترین شهرهای آذربایجان خاوری است و در 95 هزارگزی شهرستان تبریز واقع گردیده است. این شهر مرکز ارسباران و جزء استان سوم (آذربایجان شرقی) است و جمعیت آن طبق آمار 1335 ه . ش. 19816 تن است و از جمله بناهای جالب آن بقعهء شیخ عمادالدین و مسجد جامع و مسجد شیخ عماد که در آن مرقد شیخ عماد قرار دارد، می باشد. دارای خیابان و بازار سرپوشیده و هم دوایر دولتی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) (از دائرة المعارف فارسی).
اهر.
[اَ هَ] (اِ) آهار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به آهار شود.
اهر.
[اُ هَ] (ع اِ) جِ اَهَرَة. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اهرة شود.
اهراء .
[اِ] (ع مص) سخت گردیدن سرما بر کسی چندانکه به قتل نزدیک گرداند یا کشتن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت گردیدن سرما بر کسی چندانکه بهلاکت نزدیک گرداند یا بکشد آنرا. (ناظم الاطباء). در سختی سرما افتادن. بکشتن سرما کسی را. (تاج المصادر بیهقی). || نیک پختن گوشت را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نیک پختن گوشت تا از هم بریزد. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی): مهرا کردن؛ یعنی نیک پختن گوشت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هریسه کردن گوشت را. || کشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سرد گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || سخن بسیار بیهوده گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || داخل شدن در سردی. این کلام را در شب گویند یا در وزیدن باد در گرمای تابستان. (ناظم الاطباء).
اهراء .
[اَ] (ع اِ) جِ هُری. به معنی خانهء کلان که در آن طعام سلطان گرد آرند. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به هری شود.
اهراب.
[اِ] (ع مص) سخت درافتادن در کاری و مستغرق شدن در آن. || بکوشش رفتن ترسان و گریزان. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتافتن در تک. (المصادر زوزنی) || بردن باد خاک را. || بسوی گریز مضطر کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهرات.
[اَ هَ] (ع اِ) جِ اَهرَة. به معنی حال نیکو و هیئت و متاع خانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به اهرة شود.
اهراج.
[اِ] (ع مص) بسیار راندن شتر را در نیمروز چندانکه سرگشته گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهرار.
[اِ] (ع مص) بانگ کنانیدن سگ را سردی و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). به بانگ در آوردن سرما سگ و جز آن را. فی المثل: شر اهر ذاناب؛ و این مثل را در وقت پیدا شدن علامات و مخائل شر و فساد گویند. (از ناظم الاطباء). || بر آب خواندن یا آوردن گوسپند را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهراط.
[اَ] (ع اِ) جِ هِرط. شتر مادهء کلان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به هرط شود.
اهراع.
[اِ] (ع مص) لرزیدن از خشم یا از ضعف یا از ترس و تب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). لرزانیدن. (المصادر زوزنی). || ترسانیدن. (آنندراج) (المصادر زوزنی). || شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شتابانیدن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). شتاب رفتن. (المصادر زوزنی). بشتافتن. (تاج المصادر بیهقی): و جاءه قومه یهرعون الیه. (قرآن 11/78). || راست کردن نیزه بسوی کسی و گذاشتن بدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || در باز کردن. || راه را پاک نمودن. (آنندراج).
اهراف.
[اِ] (ع مص) خداوند مال بالیده شدن. || زود رسانیدن خرمابن برِ خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زود رسیده شدن میوهء خرما. (از اقرب الموارد). || غلوّ کردن در مدح. || افزون شدن مال. (تاج المصادر بیهقی).
اهراق.
[اِ] (ع مص) ریختن آب و خون و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریختن آب. (آنندراج). صب. اراقه. ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اهراق دم؛ ریختن خون. اراقة دم.
اهرام.
[اِ] (ع مص) پیر و کلان سال گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سخت پیر کردن. (تاج المصادر بیهقی). پیر کردن. || ضعیف گردانیدن. (از اقرب الموارد). || سخت پیر شدن. (مؤید).
اهرام.
[اَ] (ع اِ) جِ هَرَم که تثنیهء آن هرمان باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به هرم شود. || ساختمانهای عظیمی به شکل هرم مربع القاعده که اقوام قدیم آنها را به عنوان مقبره و معبد می ساختند و معروفترین اهرام قدیم، اهرام مصر است. (از دائرة المعارف فارسی).
- اهرام مصر؛ بناهای عظیمی که فراعنهء مصر بعنوان خوابگاه ابدی خود میساختند. هر یک از فراعنه هرمی برای خود می ساخت تا پس از مرگ جسد مومیایی شدهء او در آن محفوظ بماند. احتمال میدهند که در اغلب اهرام ابتدا اطاق جای جنازه را در دل سنگ می تراشیدند و ساختن هرم هر فرعون در زندگیش ادامه می یافت. از اهرام مصر قدیم 40 هرم باقی است که همه در مصر وسطی قرار دارد و معروفترین آنها سه هرم است که در «جیزه» نزدیک قاهره قرار دارد. مشهورترین فراعنهء مصر سه پادشاه از سلسلهء چهارم اند موسوم به کِئوپس و کِفرن و می کرینوس که در حدود 28 قرن قبل از میلاد می زیسته اند. از روی ابنیهء عظیم قائم و دائمی که سلاطین سه گانهء مزبور بعنوان خوابگاه ابدی خود ساخته اند امروز می توان قیاس کرد که قدرتشان تا چه حد بوده است. این سه بنا بنام اهرام یا اهرام ثلاثه معروف است و به فاصلهء 000/10 ذرع از شمال منفیس نزدیک قریهء جیزه برپای ایستاده. از این سه آنکه بلندتر است هرم کئوپس است که 146 ذرع ارتفاع داشته (ولی امروز بیش از 137 ذرع ندارد) و طول ضلع مورب آن به 227 ذرع می رسیده. این هرم عظیم ترین بنای سنگی است که در ربع مسکون وجود دارد. هرم کفرن، کمی از آن کوچکتر است و 136 ذرع بلندی دارد. هرم می کرینوس بسیار کوچکتر است و ارتفاع آن به 66 ذرع می رسد. سطح خارجی اهرام، پوششی از سنگ آهک داشته که بخوبی بر یکدیگر سوار شده و صیقلی نیز بوده ولی امروز تقریباً بکلی ریخته است. هرمان و هرمین به دو هرم بزرگتر از سه هرم مذکور اطلاق میشده است. (از دائرة المعارف فارسی) (از فرهنگ فارسی معین). و نیز رجوع به برهان قاطع حاشیهء ذیل هرم. و معجم البلدان و النقودالعربیه ص56 - 55 و حبیب السیر و فهرست آن شود.
اهرام.
[اَ] (اِخ) نام محلی کنار راه شیراز به بوشهر میان کلیه و بوشهر در 233 هزارگزی شیراز واقع شده است. (یادداشت بخط مؤلف).
اهرام مصر.
[اَ مِ مِ] (اِخ) رجوع به اهرام و دائرة المعارف فارسی و فرهنگ فارسی معین شود.
اهرامن.
[اَ مَ] (اِخ) راهنمای بدیها را گویند. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). این کلمه در پهلوی اهریمن و در فارسی بصور اهرمن، اهرامن، آهرمن، اهرن، آهرن، آهریمن، آهرامن، آهریمه و هریمن آمده است. (از حاشیهء برهان چ معین). || شیطان. (برهان) (فرهنگ ضیاء). شیطان و دیوان. (هفت قلزم). شیطان و دیو. (ناظم الاطباء) :
دلی که مهر و هوای تو اندر آن دل نیست
در او چه دین خدا و چه کیش اهرامن.
عماد (از فرهنگ ضیاء).
|| (ص) دیوانه. (برهان). و رجوع به آهرمن و اهریمن و هریمن شود.
اهرامی.
[اَ] (ص نسبی)(عددهای...) وضع خاص اعداد است بطوری که بصورت هرم درآید. بیرونی گوید: عددهای اهرامی کدامند؟ این آن است که مربعهای متوالی یک بر دیگری نهی تا همچون آن هرمین گردند که برابر مصرند. (از التفهیم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهران.
[اَ] (اِ) تیشهء درودگری و تبر. (ناظم الاطباء). تیشهء درودگری. (برهان) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (آنندراج) :
بکاه ار کوه کندن دست دادی
نه اهران بایدی نه اوستادی.
نزاری قهستانی (از انجمن آرا).
اهرت.
[اَ رَ] (ع ص) شیر فراخ دهان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فراخ گوشهءدهن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء نسخهء خطی). || (اِ) شیر. (مهذب الاسماء).
اهرچای.
[اَ هَ] (اِخ) نام محلی کنار راه تبریز به اهر میان بارمیز و اهر و در 117200 گزی تبریز واقع شده است.
اهرد.
[اَ رَ] (ع ص)فراخ کنج دهان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
اهردروازه.
[اَ هَ دَ زَ] (اِخ) یکی از دروازه های قدیم شهر تبریز است. رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص 76 شود.
اهررود.
[اَ هَ] (اِخ) رودخانه ای از رودخانه های اهر در نواحی غربی بحر خزر. رجوع به اهر شود.
اهرستان.
[اَ هَ رِ] (اِخ) سرزمین اهر. رجوع به اهر شود.
اهرستان.
[اَ رِ] (اِخ) نام الکه ایست در نواحی یزد. (آنندراج). نام ولایتی نزدیک یزد. (ناظم الاطباء) :
تا به یزد افکند امر نافذ سلطانی ام
گشته نزهتگاه اهرستان بهشت ثانی ام.
تأثیر (آنندراج).
نسیم گلشنش بر سنبل شیراز تیزیده
بلاگردان اهرستان شده باغات کرمانش.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
اهرشفاف.
[اِ رِ] (ع مص)اندک اندک آشامیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهرم.
[اَ رَ] (اِ) چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند. (برهان) (هفت قلزم). چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند و دیگ هریسه را بآن بر هم زنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (رشیدی) (انجمن آرا) :
ای یار هریسه پز نداری غم خود
اندیشه نمیکنی ز بیش و کم خود
خواهم که تو شب خواب کنی من تا روز
بر دیگ هریسه ات زنم اهرم خود.لسانی.
|| کنایه از نره و آلت مردیست و شعر شاهد معنی قبل به این معنی هم ایهام دارد.
اهرم.
[اَ رُ] (اِ) میلهء آهنی محکمی است چون محوری بنام محور اتکاء. با یک نقطهء اتکاء و بوسیلهء اهرم با قوهء کمتری میتوان اجسام سنگینی را بحرکت در آورد.
اهرم.
[اَ رَ] (اِخ) مخفف اهریمن. شیطان. (غیاث اللغات) (از آنندراج). اهریمن. اهرامن. (جهانگیری) :
زیباتر از پری است ببزم اندرون ولیک
در رزمگاه باز ندانی ز اهرمش.(1)
سوزنی (از جهانگیری).
نای را حق بیهده خوش دم نکرد
بهر انس آمد پی اهرم نکرد.مولوی.
|| کفچهء سطبر. || کلان مار. (غیاث اللغات) (آنندراج). || دستهء هاون. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: اهرن.
اهرم.
[اَ رَ] (ع ن تف) پیرتر. کهن سال تر: اهرم من قشعم. اهرم من لبد. (مجمع الامثال میدانی).
اهرم.
[اَ رَ] (اِخ) ناحیه ایست از دشتستان در شرق بندر بوشهر. مؤلف فارسنامه آرد: شرقی بندر بوشهرست، درازی آن از کش خاویز تا محمودآباد نزدیک بشش فرسنگ و پهنای آن بفرسنگی نرسد. محدود است از مشرق بنواحی دشتی و از شمال به محال برازجان و از غرب به تنگستان و از جنوب به خورموج. محصول آن گندم و جو دیمی و فاریابی و پنبه و کنجد و نخلستانش نیز فاریابی است. آب آن از چشمه و قنات است و قصبهء این ناحیه را اهرم گویند. نزدیک بچهل و دو فرسنگ از شیراز و هشت فرسنگ از بوشهر دور افتاده و قریب صد درب خانه دارد و دارای پنج ده آباد است. (از فارسنامه). و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 شود.
اهرم.
[اَ رَ] (اِخ) نام دهستان حومهء بخش اهرم شهرستان بوشهر که تقریبا در مرکز بخش واقع است. رودخانهء کوچک اهرم از وسط آن میگذرد و آب مشروب و زراعتی آن از رودخانهء مزبور و چاه و باران و هوایش گرم است. این دهستان از چهار آبادی اهرم، دم روباه دان، محمود احمدی و چاه پیر تشکیل شده و 4400 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و رجوع به جغرافیای غرب ایران ص123 و 223 و دائرة المعارف فارسی شود.
اهرم.
[اَ رَ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش اهرم از شهرستان بوشهر که کنار راه فرعی بوشهر به کنگان واقع است. این قصبه در 54 هزارگزی خاور بوشهر واقع شده و در حدود 65 گز از سطح دریا ارتفاع دارد. آب مشروب از چاه و باران تأمین میشود و 2052 تن جمعیت دارد و شغل اهالی زراعت و عبابافی است. دارای دکانهای متعدد، بخشداری و ادارات دولتی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 (از دائرة المعارف فارسی).
اهرماع.
[اِ رِمْ ما] (ع مص) شتابی کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || سبک شدن. || ستیهیدن در سخن. || بسیار گفتن. || بدروغ گریستن بر کسی. || روان شدن آب و اشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهرمن.
[اَ رِ مَ] (اِخ) آهرمن. (شرفنامهء منیری) (صحاح الفرس). اهریمن. (اوبهی). راهنمای بدیها باشد چنانکه یزدان راهنمای نیکیهاست و شیطان و دیو را نیز گویند و به کسر ثالث هم آمده است. (برهان) (هفت قلزم). شیطان و رهنمای بدیها و به اعتقاد مجوس فاعل شر چنانکه یزدان فاعل خیرست. (غیاث اللغات) (آنندراج). اهریمه. (آنندراج). اهریمن. آهریمن. (فرهنگ شعوری). آهرمن و راهنمای بدیها و شیطان و دیو در مقابل اورمزد. (ناظم الاطباء). دیو. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). خالق شر بزعم مجوس. (مفاتیح العلوم). روح خبیث. روح شریر. (حاشیهء برهان چ معین). اهرامن. اهریمن. اهریمه. آهرمن. آهریمن. آهرامن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان :
جهان گشت چون چهرهء اهرمن
گشاده سیه مار گردون دهن.فردوسی.
نه من با پدر بیوفائی کنم
نه با اهرمن آشنائی کنم.فردوسی.
که این مرترا اهرمن یاد داد
در دیو هرگز نباید گشاد.فردوسی.
گریزنده گشته است بخل از کفش
کفش قل اعوذست و بخل اهرمن.فرخی.
از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن
از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا.منوچهری.
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته سهیلش چو گلوی اهرمن.
منوچهری.
چون ایران بن رستم او را بر آن حال بدید و صدر او از کشتگان بازنگرید یاران را گفت، میگویند اهرمن بروز فرا دید نیاید اینک اهرمن فرا دید آمد که اندر این هیچ شک نیست. (تاریخ سیستان).
چون درآمد جبرئیل آنگه برون شد اهرمن.
سنائی.
ز تیر و نیزهء او دشمنان هراسانند
چو اهرمن ز شهاب و چو ماهی از نشبیل.
عبدالواسع جبلی.
نشرهء من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان.خاقانی.
سلیمان چو شد کشتهء اهرمن
مدد بایدی کاهرمن کشتمی.خاقانی.
آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی
بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی.
خاقانی.
از آن تیزتر خسرو پیلتن
بتندی درآمد بآن اهرمن.نظامی.
بانگ بر وی زدند کاین چه فنست
در خصال تو این چه اهرمنست.نظامی.
دیو میگفتی که حق بر شکل من
صورتی کرده ست خوش بر اهرمن.مولوی.
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان ز اهرمن تا سروش.سعدی.
رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما
فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد.سعدی.
اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت
غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب.
قاآنی (از فرهنگ ضیاء).
- اهرمن بند؛ بندکنندهء اهرمن. اسیرکنندهء شیطان :
ای روح صفات اهرمن بند
وی نوک سنانت آسمان رند.خاقانی.
اهرمن بندی سلیمان دست کارواح القدس
از ملائک چون صف مورانش لشکر ساختند.
خاقانی.
- اهرمن چهر؛ شیطان صورت. اهرمن روی. اهرمن چهره :
گر این مارکتف اهرمن چهر مرد
بداند، برآرد ز من وز تو گرد.
(گرشاسب نامه).
- اهرمن چهره؛ شیطان صورت :
از این مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان.فردوسی.
- اهرمن خوی؛ کسی که دارای خوی شیطان باشد. (ناظم الاطباء).
- اهرمن روی؛ شیطان صورت. اهریمن چهره :
همان اهرمن روی دژخیم رنگ
درآمد چو پیلان جنگی به جنگ.نظامی.
به ایلاتی اهرمن روی گفت
که آمد برون آفتاب از نهفت.نظامی.
- اهرمن زلف؛ دارای زلف سیاه و تیره :
اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ
دین یزدان را بیاراید بکفر اهرمن.سوزنی.
- اهرمن سیر؛ کج رفتار. کج رو. که مانند دیو کاری را وارونه انجام دهد. کج سیرت. دارای سیرت اهریمن :
چون نفس میزنم کژم نگرد
چرخ کژسیر کاهرمن سیر است.خاقانی.
- اهرمن کردار؛ شیطان کردار. اهرمن خوی :
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آئی.شهید.
- اهرمن کیش؛ زشت دین. بدمذهب. اهرمن عقیده :
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
از این اهرمن کیش دوش اژدها.فردوسی.
-اهرمن منظر؛ اهرمن چهر. شیطان صورت. اهرمن چهره.
|| جلاد. میرغضب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
سرت را بریده بخوار اهرمن
تنت را شده کام شیران کفن.
فردوسی (از شاهنامه چ بروخیم ص93).
اهرن.
[اَ رَ] (اِ) به معنی اهریمن باشد که رهنمای بدیها و شیطان است و جن را نیز گویند. (برهان) (هفت قلزم). اهرمن و شیطان و جن و دیو. (ناظم الاطباء) :
زیباتر از پری است ببزم اندرون ولیک
در رزمگاه بازندانی ز اهرنش.(1)سوزنی.
|| در زبان هندی سندان زرگری و آهنگری را گویند. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ شعوری).(2)
(1) - ن ل: اهرم.
(2) - در جهانگیری این معنی برای اهرم آمده.
اهرن.
[اَ رَ] (اِخ) نام داماد قیصر. (لغت فرس) (شعوری). نام داماد قیصر روم. هم ملوک گشتاسب شاه. (شرفنامهء منیری). نام داماد قیصر روم است و او با گشتاسب هم سلف بوده یعنی هر کدام یک دختر قیصر را داشته اند. (برهان) (هفت قلزم) :
گو پرمنش نام او اهرنا
ز تخم بزرگان و رویین تنا
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که ای نامور مهتر نیکنام
به من ده کنون دختر کهترت
به من تازه کن کشور و افسرت...
به اهرن سپردند پس دخترش
بدستوری مهربان مادرش.فردوسی.
(از شاهنامه چ بروخیم ج 6 صص1470 - 1477).
اهرن القس.
[اَ رُ نُلْ قِ] (اِخ) نام طبیبی است. ابن البیطار در مفردات خود از او روایت آرد، من جمله در کلمه بیش و رمان و برزقطونا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). او راست کتاب: کناش بزبان سریانی و ماسرجیس آنرا از سریانی بعربی ترجمه کرد. اصل کتاب سی مقاله است و مترجم دو مقاله برآن افزود. (تاریخ الحکماء قفطی ص80). ابن ابی اصیبعه گوید: از جمله اطباء نامبردار نصاری یا غیر نصاری که معاصر یا قریب العصر با اطباء اسکندرانیین بودند، اهرن القس صاحب کناش است. ابوالفرج گوید: ملکت العرب... و در این زمان اهرن القس اسکندرانی معروف بوده است و کناش او در طب پیش ما هست و بزبان سریانی است. طبق گفتهء ابوالفرج: او در 933 اسکندری در ایران بوده که این سنه با ابتدای هجرت مطابق است. بنابراین در زمان خسروپرویز در ایران بوده است. (از حواشی ناصرخسرو چ طهران ص636 به بعد). و رجوع به عیون الانباء و الفهرست ابن الندیم و حواشی فلوگل بر آن و تاریخ مختصرالدول ابوالفرج بن العبری و کتاب التعریف بطبقات الامم قاضی ساعد اندلسی و قاموس الاعلام ترکی و کلمهء اهرون شود.
اهرون.
[اَ] (اِخ) نام حکیمی بوده است یهودی که در جمیع علوم خصوصاً در علم طب مهارتی تمام داشته. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (انجمن آراء) (شعوری). همان اهرن القس است که گاهی «راء» آن با اشباع ضمه خوانده شده و ناصرخسرو او را بمنزلهء مثال اعلای علم و دانش یاد کرده است :
از ره دانش بکوش اهرون شو
زیرا کاهرون بدانش اهرون شد.
ناصرخسرو.
اهرون از علم شد سمر بجهان در
گر تو بیاموزی ای پسر توئی اهرون.
ناصرخسرو.
و رجوع به اهرن القس و حواشی مینوی بر دیوان ناصرخسرو ص636 و تاریخ الحکماء و عیون الانباء شود.
اهرة.
[اَ رَ] (ع اِ) حال نیکو. || هیئت. || متاع خانه. (آنندراج) (منتهی الارب). ج، اَهر، اَهرات. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به این کلمات شود.
اهری.
[اَ هَ] (اِخ) شیخ شهاب الدین محمود از مشایخ کبار آذربایجان و از ارادت کیشان رکن الدین سجاسی است. در مدرسهء سرخاب تبریز سه چله ریاضات کشید و سپس در سجاس خدمت شیخ رکن الدین رسید و منظور نظر او قرار گرفت و او را به دامادی خود برگزید. بعد از آن به اهر بازگشت و به ارشاد مشغول شد و به درجهء قطبی رسید و در همانجا درگذشت. مرقد وی زیارتگاه است. (از حاشیهء شدالازار ص312). و رجوع به صفوة الصفا ص 51 و 314 شود.
اهریاق.
[اِ رِ] (ع مص) به معنی اهراق است که ریختن خون و آب و جز آن باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اهراق شود.
اهریت.
[اِ] (اِخ) نام دو قریه است به مصر یکی به هناء و دیگری در فیوم. (از معجم البلدان).
اهریمن.
[اَ مَ] (اِخ) به معنی اهرمن است که راهنمای بدیها باشد، چنانکه یزدان راهنمای نیکی است و شیطان و دیو و جن را هم گفته اند. (برهان). دیو و ابلیس. (اوبهی). اهرمن. اهرامن. اهرن. اهریمه. آهرن. آهریمن. آهرامن. آهرمن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان. (فرهنگ فارسی معین) :
بروز معرکه بانگشت اگر پدید آمد
ز چشم برکند از دور کیک اهریمن.
منجیک.
بدو گفت از این شوم ده پرگزند
کدامست اهریمن زورمند.فردوسی.
از اهریمنست آنکه زو شاد نیست
دل و مغزش از دانش آباد نیست.فردوسی.
همان کرم کز مغز اهریمنست
جهان آفریننده را دشمنست.فردوسی.
بس نباشد(1) تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند.
عنصری.
بر بد مشتاب ازیرا شتاب
بر بدی از سیرت اهریمن است.ناصرخسرو.
خاصه امروز نبینی که همی ایدون
بر سر خلق خدائی کند اهریمن.
ناصرخسرو.
سپیدروی برانگیخته شود چو به نزع
ندیده چهرهء اهریمن سیاه گلیم.سوزنی.
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم
در عدم نِهْ روی کآنجا بینی انصاف و رضا.
خاقانی.
تیرش جبریل رنگ با دو پر از فتح و نصر
خانهء اهریمنان زیر و زبر درشکست.
خاقانی.
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با اهریمنی.مولوی.
ما همه نفسی و نفسی میزنیم
گر نخواهی ما همه اهریمنیم.مولوی.
روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم.
سعدی.
- اهریمن نژاد؛ از نژاد دیو و شیطان.
|| مجازاً، به معنی توپ آهنین است که از آلات معظمهء جنگ است. (از انجمن آرا) :
اهریمن رویینه تن تنین آهن پیرهن
آتش فشانان از دهن چون کام اژدرها شده.
؟ (از انجمن آرا).
(1) - ن ل: پس نپاید.
اهریمنی.
[اَ مَ] (ص نسبی) نسبت است به اهریمن. از اهریمن. شیطانی. منسوب به شیطان :
جهان را همی داشت با ایمنی
نهان گشت کردار اهریمنی.فردوسی.
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی.فردوسی.
به پیمان نباشد بر او ایمنی
بپوید همی راه اهریمنی.فردوسی.
چون که نشویی بخرد روی جهل
برنکشی از سرت اهریمنی.عنصری.
- تیغ اهریمنی؛ شمشیر بسیار بران :
به دست چپش نامدار ارمنی
ابا جوشن و تیغ اهریمنی.فردوسی.
- دام اهریمنی؛ دام شیطانی :
به بهرام گفت از چه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام اهریمنی.فردوسی.
- دست اهریمنی؛ نیروی شیطانی :
ابا شادمانی و با ایمنی
ز بد دور وز دست اهریمنی.
فردوسی (شاهنامه چ مسکو ج 7 ص 199).
- کردار اهریمنی؛ رفتار و عمل شیطانی :
چه دیدی ز من تا تو یار منی
ز گفتار و کردار اهریمنی.فردوسی.
اهریمه.
[اَ مَ] (اِخ) راهنمای بدیها باشد و شیطان را نیز گویند. (برهان). اهریمن. (فرهنگ جهانگیری). اهرمن. آهرمن. آهریمن. رجوع به مترادفات کلمه و مزدیسنا ص157 شود.
اهزاء .
[اِ] (ع مص) به سرما کشتن شتر را. || درآمدن در شدت سرما. || شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهزاج.
[اِ] (ع مص) در بحر هزج شعر گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اهزاق.
[اِ] (ع مص) بسیار خندیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی).
اهزال.
[اِ] (ع مص) بیهوده کار یافتن کسی را. || خداوند شتران لاغر گردیدن. || بند کردن مال خود را از سختی و تنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اهزع.
[اَ زَ] (ع ص، اِ) پسین تیر که در کیش ماند، ردی باشد یا جید. یا آن بهترین تیرها باشد که جهت شداید و پیکار سخت نگاه دارند، یا ردی تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آخر تیر که در جعبه بماند. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). || بمعنی کسی: یقال ما فی الدار اهزع (ممنوعاً من الصرف)؛ یعنی کسی در سرای نیست. || شی ء. چیز: یقال ماله اهزع؛ ای شی ء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اهزن.
[اَ زَ] (اِ) روغن نفط. (فرهنگ شعوری).
اهزون.
[اَ] (ق) این زمان. همین ساعت. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). این ساعت. اکنون. (ناظم الاطباء) (جهانگیری بنقل شعوری).
اهزون.
[اُ] (ص) نازاینده. سترون و به عربی عقیمه. (برهان) (هفت قلزم). عقیم. نازاینده. (تحفه بنقل مجمع الفرس).
اهشاء .
[اَ] (ع ص، اِ) مردمان سرگشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهشال.
[اِ] (ع مص) هشیله دادن کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اهصاء .
[اَ] (ع ص، اِ) مردم استواراندام قوی و توانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهضاء .
[اَ] (ع اِ) گروههای مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اهضاب.
[اِ] (ع مص) بسخن درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بسخن درآمدن و تکلم کردن. (ناظم الاطباء).
اهضاب.
[اَ] (ع اِ) جِ هَضب و ججِ هَضبَة. (از ناظم الاطباء). و رجوع به هضب و هضبة شود.
اهضال.
[اِ] (ع مص) ریزان شدن ابر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جملهء آب چاه برگرفتن دلو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهضام.
[اِ] (ع مص) دندان شیر افکندن شتر و آمدن به سال پنجم یا ششم و برآوردن غیر آن || دندان شیر افکندن گوسپند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اهضام.
[اَ] (ع اِ) جِ هَضَم و هِضم وزمین پست و هموار. || شکم دریا و رودبار. || جِ هَضَم، نوعی از خوشبو. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به مفردهای کلمه شود.
اهضم.
[اَ ضَ] (ع ص) آنکه سر و پهلویش بهم درشده باشد. (المصادر زوزنی). باریک شکم و تهیگاه و بهم درآمده پهلو و شکم باریک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). باریک میان. مؤنث آن، هضماء. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). ضد احزم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || آنکه دندان پیشین وی سطبر و گنده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهضوبة.
[اُ بَ] (ع اِ) یکدفعه از باران بزرگ قطره. ج، اهاضیب. (منتهی الارب). باران سخت و بزرگ قطره و باران پیوسته و دائم. ج، اهاضیب. (ناظم الاطباء).
اهط.
[اَ هَ ط ط] (ع ص) شتر نر نیک رونده و شکیبا. مؤنث آن، هطاء. (از منتهی الارب) (آنندراج).
اهطاس.
[اَ] (اِ) زری که شحنه از مردم بازار بپاداش پاسبانی و نگاهبانی می خواهد. || شحنهء بازار. احداث. (ناظم الاطباء). و رجوع به احداث شود.
اهطاع.
[اِ] (ع مص) گردن راست دراز کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج). راست دراز کردن گردن. (ناظم الاطباء). || سر فرودآوردن. || تیز دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بشتافتن. (المصادر زوزنی). شتافتن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی).
اهفاء .
[اَ] (ع ص، اِ) مردم گول بی خرد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهقاء .
[اِ] (ع مص) تباه گردانیدن دل کسی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). افسرده کردن دل کسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهک.
[اَ هَ] (اِ) آهک را گویند و به عربی کلس و نوره خوانند. (برهان) (آنندراج) (شعوری). با الف ممدوده :
کس چو ز دنیا نبرد سیم و زر
پس چه زر و سیم و چه سنگ و اهک.
سوزنی.
گند دود چراغ و گند اهک
هر دو هستند علت سرسام.
(یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
و رجوع به آهک شود.
اهکاء .
[اَ] (ع ص، اِ)سرگشتگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهکاک.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ هَکّ، یعنی مرد تباه خرد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به هک شود.
اه کردن.
[اَهْ کَ دَ] (مص مرکب)مخفف آه کردن. حسرت و افسوس گفتن. || نفرت و ناخوشایندی نمودن با گفتن لفظ اه :
زخم سنان او را اه کردی ای سنائی
هرگز کدام عاشق در وقت خه کند اَه.
سنایی.
و رجوع به اَه و آه شود.
اهکومة.
[اُ مَ] (ع اِ) فسوس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهل.
[اَ] (ع ص، اِ) شایسته و سزاوار. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند: هو اهل لکذا. واحد و جمع در آن یکسان است. ج، اهلون و اهالی و آهال و اَهلات و اَهَلات. (منتهی الارب). لایق. مستحق. صالح. ازدر. درخور. سزاوار. بایا. بایسته :
سوی تو نیامده ست پیغمبر
یا تو نه سزا و اهل پیغامی.ناصرخسرو.
گر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم.ناصرخسرو.
ای از گل دوستی سرشته تن تو
شد خربزه اهل تیغ چون دشمن تو
خون ریختن خربزه در گردن من
لیکن دیت خربزه بر گردن تو.سوزنی.
- اهل بودن؛ شایسته بودن.
- || موافق بودن.
|| باشنده. مقیم. ساکن. ساکن محلی. مقیم جایی. مردم سرزمین. کسان جایی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اهالی : اهل جمله آن ولایات گردن بر...تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی).
ز شاه بینم دلهای اهل حضرت شاد
هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد.
مسعودسعد.
نازم به خرابات که اهلش اهل است
گر نیک نظر کنی بدش هم سهل است.
(منسوب به خیام).
چون ظن افتاد که اهل خانه را خواب ربود مقدم دزدان بگفت شولم شولم. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمامی اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه).
آفتاب شرف و حشمت و سلطان شرف
نور گسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف.
سوزنی.
سخنش معجز دهر آمد، از این به سخنان
بخدا گر شنوند اهل عجم یا یابند.خاقانی.
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کرده ام بجای صفاهان.خاقانی.
گوهر بمیان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل مکه میریخت.نظامی.
چو بدعهد را نیک خواهی به دهر
بدی خواستی بر همه اهل شهر.سعدی.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.سعدی.
چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند
که زیر بال همای بلندپروازند.سعدی.
کسی کو بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی.سعدی.
دعای صالح و صادق رفیق جان تو باد
که اهل فارس بصدق و صلاح ممتازند.
سعدی.
- اهل بهشت؛ ساکنان بهشت.
- اهل جنت؛ ساکنین بهشت. (ناظم الاطباء).
- اهل جهنم؛ دوزخی. (از ناظم الاطباء).
- اهل حصار؛ مردم قلعه : در همین ایام فتنه و اضطرار اهل حصار... (انیس الطالبین ص118).
- اهل روزگار؛ مردم این جهان. (ناظم الاطباء).
- اهل قبور؛ مردگان. (ناظم الاطباء).
- اهل قریه؛ دهاتیان. (ناظم الاطباء). مردم ده و سکنهء آن.
- اهل گیتی؛ مردم جهان. اهل دنیا :
تا کی گویی که اهل گیتی
در هستی و نیستی لئیمند.؟
- اهل محشر؛ مردم روز رستخیز. (ناظم الاطباء).
- اهل مدر؛ تازیان شهرنشین. (ناظم الاطباء).
- اهل مدر و حضر؛ ساکنان خانه ها. شهرنشینان. (از اقرب الموارد).
- اهل وبر؛ تازیان چادرنشین. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
|| کسان. (غیاث اللغات) (از آنندراج). خویشاوند. (ناظم الاطباء). کسان و خویشان مرد. اهل الرجل. (منتهی الارب). قوم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اصحاب. پیروان و یاران :
تو ای جاهل برو با اهل هامان
مرا بگذار با اولاد هارون.ناصرخسرو.
زیرا که براندند مصطفی را
ذریهء شیطان از اهل و اوطان.ناصرخسرو.
- اهل النبی (ص)؛ ازواج و دختران و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب است یا زنان آن حضرت و اولیای وی از مردان. (منتهی الارب). ازواج و فاطمه و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب (ع) باشد.
- اهل بیت کسی؛ زن و فرزند وی :
من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المآب دیدستند.خاقانی.
|| مردمان خانه. (از آنندراج). اهل البیت. کسان خانه و ساکنان آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسان سرای. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اَهلون، اَهال، آهال، اَهلات، اَهَلات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باشندگان خانه. (مؤید الفضلا) :
در این اهل منزل وفایی نیابی
مجوی اهل کامروز جایی نیابی.خاقانی.
گریان همه اهل خانهء او
از گم شدن نشانهء او.نظامی.
|| زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون). عیال. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زن (زوجه). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): اهل الرجل؛ زوجته عرفاً و لغةً. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : و نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان... بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه). و فرزندان و اهل و نزدیکان را بدرود باید کرد. (کلیله و دمنه).
هر که با اهل کسان شد فسق جو
اهل خود را دان که قوادست او.
(از فیه مافیه).
|| صاحبان. مفرد و جمع هر دو آید. (آنندراج) (غیاث اللغات). صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). صاحب. دارای... دارندهء... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل تنعم که از دارو گریزان باشند... (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بی یاد حق مباش که بی ذکر و یاد حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است، ساختن توشهء آخرت... (کلیله و دمنه). هندو گفت هیچ چیز نزدیک اهل خرد در منزلت دوستی نرسد. (کلیله و دمنه). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم می کوشیدند... (کلیله و دمنه).
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.(گلستان).
یکی گفت از آن حلقهء اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای.سعدی.
در سخن بدو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی.
حافظ.
و اهل کرم از اهل لئام و محامد از مذام و فاضل از مفضول جدا نشدی. (تاریخ قم ص11).
- اهل الامر؛ والیان امر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- اهل المذهب؛ صاحب دین و ملت. (ناظم الاطباء).
- اهل ایمان؛ مردم باایمان. مؤمنان. صاحبان ایمان : ناصر اهل ایمان. (گلستان).
- اهل بصر؛ بابصیرت. بامعرفت. زیرک. بافراست و دوراندیش. (ناظم الاطباء). صاحب بصر.
- اهل بیان؛ صاحب بیان :
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.
ناصرخسرو.
- اهل پرهیز؛ پرهیزگار و زاهد. (ناظم الاطباء). صاحب پرهیز و زهد.
- اهل تحقیق؛ حکیم. دانا.
- اهل تقوی؛ پارسا و خداترس. (ناظم الاطباء).
- اهل تمیز؛ اهل خرد. باتمیز. ممیز. صاحب تمیز :
دگر بر تکلف زید مالدار
که زینت بر اهل تمیز است عار.سعدی.
- اهل تواضع؛ فروتن. (ناظم الاطباء).
- اهل حال؛ واقف بر چگونگی چیزها. (ناظم الاطباء).
- || موافق. (ناظم الاطباء).
- اهل حجاب؛ پرده دار. (ناظم الاطباء).
- || باحیا. (ناظم الاطباء).
- اهل حرفت؛ پیشه ور. اهل صنعت. (ناظم الاطباء).
- اهل حکمت؛ حکیم. دانای حکمت. (ناظم الاطباء).
- اهل خبرت؛ واقف بر کار. آگاه. نکته دان. (ناظم الاطباء). کارشناس.
-اهل خرد؛ خردمند. باعقل. دانا :
اهل خرد گرچه در این ره بسند
در همه چیزی نه به تنها رسند.خواجو.
- اهل دانش؛ دانشمند. (ناظم الاطباء).
- اهل درد؛ دردمند. صاحب درد :
سخنی کان ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.اوحدی.
بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسیار.حافظ.
- اهل دکان؛ دکان دار. (ناظم الاطباء).
- اهل دل؛ دلاور. بهادر. (ناظم الاطباء).
- || زنده دل. جوانمرد. موافق. (ناظم الاطباء) :
برآور دمی چون دمت داده اند
که بس اهل دل کز دم افتاده اند.فردوسی؟
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببستم.خاقانی.
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا خطا اینجاست.
حافظ.
- اهل دنیا؛ دنیاپرست. (ناظم الاطباء).
- اهل دولت؛ مقبل. نیکبخت. صاحب بخت و اقبال :
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست.سعدی.
- اهل رای؛ صاحب رای. بخرد. دوراندیش :
دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای.سعدی.
- || اهل قیاس. که در احکام به قیاس عمل کند. صاحب رأی.
- اهل رزم؛ جنگجو. سلحشور. جنگ آور :
دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای.سعدی.
- اهل زهد و ورع؛ پارسا و خداپرست. (ناظم الاطباء).
- اهل سخاوت؛ جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء).
- اهل سخن؛ سخنور. سخندان. سخنگو :
گروهی برآنند ز اهل سخن
که حاتم اصم بود باور مکن.سعدی.
- اهل سیاحت؛ مسافر. (ناظم الاطباء). جهانگرد. سیاح.
- اهل شقاق؛ فتنه انگیز. مخالف. (ناظم الاطباء). آشوبگر. آنکه اختلاف بر پا کند.
- اهل شناخت؛ شناسنده. اهل خبرت. آگاه. کاردان :
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت.سعدی.
- اهل شوکت؛ خداوندان قوت و قدرت. (ناظم الاطباء).
- اهل صفا؛ صاف دل. عیاش. (ناظم الاطباء). باصفا. صمیمی.
- اهل صنعت؛ پیشه ور. صنعت کار. (ناظم الاطباء).
- اهل طاعت؛ متدین. مطیع اوامر خداوند. (ناظم الاطباء).
- اهل علم؛ علماء. (ناظم الاطباء). باعلم. دانشمند.
- || در تداول مردم، عالم دینی. روحانی.
- اهل عیال؛ پدر و خداوند خانه. (ناظم الاطباء).
- اهل غدر؛ غدار. مکار. (ناظم الاطباء). غدرپیشه. فریب کار.
- اهل فساد؛ مفسد. (ناظم الاطباء).
- اهل فضل؛ دانشمند. بافضل. حکیم. عالم :
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
دیباج سله سله بر از طاقت و یسار.(1)
عسجدی.
دینوران شهرکی است کی از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند... و اهل فضل از آنجا [غندجان] بسیار خیزد. (فارسنامهء ابن البلخی ص143).
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانش
شبه فروش چه داند بهای دُرّ ثمین را.
سعدی.
ندانید که اهل فضل همیشه محروم باشند.(گلستان).
- اهل قلم؛ کاتب. منشی. (ناظم الاطباء). نویسنده. اهل نگارش.
- اهل کام؛ کام طلب. جویندهء کام :
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو جوید مرهمی.
حافظ.
- اهل کرم؛ جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). باکرم :
جوینی که از سعی بازو خوری
به از میده بر خوان اهل کرم.سعدی.
کرم کن بجای من ای محترم
که مولای من بود زاهل کرم.سعدی.
- اهل کلام؛ فصیح. سخن ران. (ناظم الاطباء).
- اهل کین؛ دشمن. (ناظم الاطباء). کینه کش. انتقامجو.
- اهل معرفت؛ صاحبان بینش. بامعرفت :
گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی
نه در خرابهء دنیا که محنت آباد است.سعدی.
جهان و هرچه در او هست سهل و مختصرست
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار.
حافظ.
- اهل نعیم؛ بهشتیان. (ناظم الاطباء). ارباب نعمت.
- اهل نفاق؛ منافق. (ناظم الاطباء). دوروی. آنکه برخلاف آنچه معتقد است نماید.
- اهل نیاز؛ حاجتمند. محتاج. فقیر :
آنکه تا شد بر سریر بی نیازی متکی
شد سریر جود او تکیه گه اهل نیاز.سوزنی.
- اهل وفا؛ وفاداران. آنانکه پیمان بسر برند. که بعهد خود وفا کند :
ز اهل وفا هر که بجایی رسید
بیشتر از راه عنایی رسید.نظامی.
- اهل وقوف؛ کارآزموده. باوقوف. (ناظم الاطباء). آگاه. اهل خبرت.
- اهل هنر؛ باهنر. هنردار. باقوت. (ناظم الاطباء). هنرمند. هنرپیشه.
- اهل یقین؛ خردمند و پارسا. (ناظم الاطباء).
- || مؤمنان. آنانکه به علم یقین رسیده اند :
اهل یقین طایفهء دیگرند
ما همه پاییم گر ایشان سرند.نظامی.
|| سربزیر. مقابل سرکش. || خودی. مقابل نااهل. (یادداشت مؤلف). محرم. همراز. انیس. موافق. سازگار :
من می خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن او نزد خدا سهل بود.خیام.
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم.خاقانی.
نیست در ایام چیزی از وفا نایاب تر
کیمیا شد اهل، بل کز کیمیا نایاب تر.
خاقانی.
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل بجان خریده خواهم.خاقانی.
اهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان انس مپوی.خاقانی.
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم.
خاقانی.
خواجه زان بی خبر که یار اهل است
یار او اهل و کار او سهل است.نظامی.
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که میشد دست سودند.نظامی.
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد.مولوی.
بگویند ازین حرف گیران هزار
که سعدی نه اهلست و آموزگار.سعدی.
اگر یار اهل است، کار سهل است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || اهل هر نبی؛ امت وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امت هر پیغمبر. پیرو کیشی یا عقیده یا نظر یا طریقهء خاصی مانند: اهل اسلام. اهل کفر و جز اینها :
موج دریا چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت.مولوی.
- اهل اسلام؛ مسلمانان و مردمان پارسا. (ناظم الاطباء) :
همه آن باد که در بند رضای تو روند
اهل اسلام و تو در بند رضای معبود.
سعدی.
اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. (انیس الطالبین ص118).
- اهل الاهواء؛ آن کسان از اهل قبله که اعتقاد آنان موافق با معتقدات اهل سنت نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کلمه شود.
- اهل الردة؛ کسانی که بعد از وفات پیغمبر (ص) از دین برگشتند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
- اهل القرآن؛ حافظ قرآن و عامل به آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- اهل الکتاب؛ جهودان و ترسایان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- اهل الله؛ اهل مکهء معظمه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- || مردان خدا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بندگان خوب خدا و متدین و پارسا. (ناظم الاطباء).
- اهل باطل؛ گمراه. مقابل اهل حق :
چون بخت ملک تیغ سپارد به شاه حق
جانهای اهل باطل زیبد نثار تیغ.
مسعودسعد.
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت.
سعدی.
- اهل باطن؛ مردم مقدس و روحانی. (ناظم الاطباء).
- اهل تعدی؛ بیدادگر و ستمگر. (ناظم الاطباء).
- اهل تفسیر؛ مجتهد در علم الهی و مفسر کتب مقدسه. (ناظم الاطباء) :
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست در این باب ریو و رنگ.
سوزنی.
- اهل جماعت؛ جزء و داخل در جمهور. (ناظم الاطباء).
- اهل چیزی بودن و یا نبودن؛ معتاد بدان بودن و معتاد نبودن: فلان اهل دود هست، یعنی معتاد بدان است؛ فلان اهل قمار نیست، عادت بقمار ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اهل حق؛ خردمند پارسا. (ناظم الاطباء).
- || فرقهء علی اللهی.
- اهل دیوان؛ نوکرهای دولت. وزرای دولت. (ناظم الاطباء). کارمندان دستگاههای دولتی.
- اهل ذکر؛ واقف و آگاه بر اذکار و اوراد. (ناظم الاطباء).
- اهل ذمه؛ مردمان ذمی از یهود و نصاری و مجوس. (ناظم الاطباء).
- اهل رده؛ مردمان مرتد و ملحد. (ناظم الاطباء).
- اهل سنت؛ گروه سنی. مقابل شیعه. (ناظم الاطباء).
- اهل صورت؛ کسانی که صورت ظاهر هر چیزی را مینگرند و غوررسی نمیکنند. (ناظم الاطباء). ظاهربین. مقابل اهل باطن :
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.سعدی.
- اهل ضلال؛ ملحد و کافر. (ناظم الاطباء). گمراه. آنکه در ضلالت باشد.
- اهل ظاهر؛ کسانی که نیکویی ظاهری دارا می باشند. ریاکار. (ناظم الاطباء).
- || ظاهربین. آنکه ظاهر کار را میبیند و غوررسی نمیکند.
- اهل فراش؛ در بستر افتاده. (ناظم الاطباء).
- اهل قیاس؛ ارباب منطق. پیروان عقل و استدلال منطقی :
توان گفتن این با حقیقت شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس.سعدی.
- || کسی که در فروع به قیاس عمل کند.
- اهل کتاب؛ یهود و نصاری. (ناظم الاطباء). کتابی.
- اهل کفر؛ کافران. آنانکه پیرو اسلام نیستند :
پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر
چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند.
خاقانی.
- اهل مذهب؛ دین دار. (ناظم الاطباء). صاحب دین و ملت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- اهل نشست؛ گوشه نشینان. درویشان تارک دنیا. (ناظم الاطباء) :
چو کالیده دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هرچه هست.سعدی.
- اهل نفس؛ نفس پرست. (ناظم الاطباء).
|| بمعنی اهلی یا شهری. مقابل وحشی و روستائی: عن عوف :... کان رسول الله (ص) اذا اتاه الفی ء قسمه من یومه فیعطی الاهل حظین و یعطی العرب حظاً. (تاریخ ابن عساکر ج 1 ص95 س 15، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در اصطلاح حقوقی، به معنی اهلیت یعنی آنکه آدمی حق تصرف در اموال خود را دارا باشد گویند و آن در صورتی است که بسن بلوغ رسیده و عاقل و رشید باشد. و رجوع به اهلیت شود.
(1) - در دیوان (ص 43):
چونانکه سلّه سلّه برد طاقت ستار (؟).
اهل.
[اُ] (اِ) در جنوب ایران سرو ناز را نامند. زُربین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهل.
[اَ] (ع مص) کتخدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (غیاث اللغات). زن خواستن و با اهل شدن. (منتهی الارب). تزویج کردن. زن گرفتن. (از اقرب الموارد). || بزوجیت و زنی دادن زن را. (از اقرب الموارد). || سزاواری. || انس گرفتن.(1)(آنندراج) (غیاث اللغات). انس گرفتن به چیزی. (منتهی الارب) (غیاث اللغات).
(1) - در اقرب الموارد این معنی در ذیل مصدر اَهَل آمده است.
اهل.
[اَ هِ] (ع اِ) اهلی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || منزل اهل؛ جای باش کسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهل.
[اَ هَ] (ع مص) انس گرفتن به کسی یا چیزی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
اهلاً.
[اَ لَن] (صوت) در عربی مفعول مطلق است اهلاً و سهلاً. اهلاً و مرحباً، مأخوذ از تازی؛ خوش آمدید. (ناظم الاطباء). اهلاًبک، مرحباًبک؛ خوش آمدی است که به وارد و مهمان گویند. چنانکه لا اهلاً بک و لا مرحباً را در موقع نفرین و ذم گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اهلا بک و سهلا؛ آبادانی و آسانی باد ترا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اهلاً و سهلاً و مرحباً؛ دستور عرب است که چون کسی از راه دور بیاید این هر سه کلمات گویند، اهلاً؛ یعنی آمدی تو اهل و اقربای خود را، سهلاً؛ یعنی سیر کردی تو زمین نرم را، مرحباً؛ یعنی جای تو فراخ است. (غیاث اللغات) (از آنندراج). به اهل و جای فراخ رسیدی پس الفت پذیر و وحشت مگیر و مأنوس شو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بر خوانم را حلون اگر نیست
امید به مرحبا و اهلا.انوری.
شادم بتو مرحبا و اهلا
ای بخت سعید مقبل من.سعدی.
اهلاب.
[اِ] (ع مص) پی درپی آوردن اسب رفتار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهلات.
[اَ] (ع اِ) اَهَلات. جِ اَهل. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهل شود.
اهلاج.
[اِ] (ع مص) پنهان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهلاس.
[اِ] (ع مص) سست خندیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پنهان خندیدن. (تاج المصادر بیهقی). || پنهان کردن سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || نهان راز گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راز کردن. (آنندراج). پنهان راز گفتن. (تاج المصادر بیهقی).
اهلاک.
[اِ] (ع مص) هلاک کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). میرانیدن و هلاک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیست کردن. تباه کردن. تدمیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بدین اعتداد و اعتضاد در اهلاک و اعدام من کوشد. (سندبادنامه ص198). جماعت غلامان و حشم که بتازگی بخدمت پیوسته بودند بر اهلاک سلطان مغافصةً یک کلمه گشته بودند. (جهانگشای جوینی). تا صیدی شگرف چون نظام الملک به اول وهلت در دام اهلاک آورد. (جهانگشای جوینی). || فروختن مال و رخت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهلال.
[اِ] (ع مص) آواز برداشتن. (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). برداشتن تلبیه گوی و جز آن آواز را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلند گفتن حاج لبیک را و بلند گفتن نام خدا در وقت ذبح کردن. (آنندراج). و منه قوله تعالی :و ما اهل لغیرالله به. (قرآن 5/3)؛ ای نودی علیه بغیر اسم الله. (ناظم الاطباء). || برآمدن ماه نو. || به آواز گریستن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کشتن بشمشیر کسی را. || بریدن بشمشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بسوی کام برداشتن تشنه زبان را تا ریق گرد آید. (منتهی الارب) (آنندراج). || هلال ماه دیدن. ماه نو دیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسوی هلال نگاه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماه نو دیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید).
اهل الله.
[اَ لُلْ لاه] (ع اِ مرکب)مردان متقی و پارسا : مردی از اهل الله رسید و وقوف بمددی را به ایشان تلقین کرد. (انیس الطالبین ص114). و رجوع به اهل و ترکیبات آن شود.
اهلام.
[اِ] (ع مص) هلم گفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
اهل اهواء .
[اَ لِ اَهْ] (اِخ) اهل قبله را گویند که در عقیده با اهل سنت مخالف باشند. و آنان عبارتند از: جبریه، قدریه، روافض، خوارج، معطله، مشبهه. و هر یک از گروه مزبور بر دوازده گروه تقسیم شده اند که مجموع آنها هفتاد و دو گروه شوند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (تعریفات جرجانی).
اهلب.
[اَ لَ] (ع ص) مرد بسیارموی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیارموی. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). آنکه همهء تن او موی دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || اسب انبوه دم. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب انبوه دم و یال. (ناظم الاطباء). اسب بسیارموی دنباله. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). مؤنث آن، هلباء. (آنندراج). || سال. (منتهی الارب) (آنندراج). || دنب بریده یا دنب بی موی. || دنب بسیارموی. از اضدادست. || سال بسیارباران با فراخی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهل باطن.
[اَ لِ طِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صاحب دل. (آنندراج). مقابل اهل ظاهر و صورت. آنانکه بتأویل قرآن استناد کنند. اهل تأویل. و رجوع به جامع الحکمتین ص297 و فهرست آن شود.
اهل بخیه.
[اَ لِ بَ یَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کسی که حرفهء دوزندگی دارد. بخیه کار. || کنایه از سازشکار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || رند خراباتی. هم مشرب. رازدار. (آنندراج): پادشاهی امر کرد که خیمه ای بسرعت مهیا سازند عملهء فراش خانه خیمه دوزان بسیاری فراهم آوردند، پالان دوزی هم در آن مجمع حاضر شد. پرسیدندش کیستی، گفت من از اهل بخیه ام یعنی از شماام. (آنندراج). || رند :
ای که وصف لذت از شمشیر جانان میکنی
تیغ هم از اهل بخیه است از که پنهان میکنی.
حکیم سعید عطایی (از آنندراج).
میرزا جلال طباطبا در مکتوب که در طلب حکیم نوشته: «یاران همه اهل بخیه اند کچه گل نمیکند و بخیه از روی کار نمی افتد». (آنندراج).
اهل بر.
[اَ لِ بَرر] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مردم بیابان. رجوع به بر شود.
اهل بصیرت.
[اَ لِ بَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دانا. صاحب نظر. (آنندراج). و رجوع به اهل شود.
اهل بغی.
[اَ لِ بَغْیْ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شریر. مفسد. ظالم. (آنندراج). و رجوع به اهل شود.
اهل بلد.
[اَ لِ بَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مردم شهر. سکنهء بلد. و رجوع به اهل شود.
اهلبوب.
[اَ لَ] (اِ) بلغت زند و پازند بهشتی را گویند که در مقابل دوزخی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بهشت موعود. (فرهنگ ضیاء). بهشت و آسمان. (ناظم الاطباء). هزوارش اهلنوب، اهلوب و صور دیگر. پهلوی: اَشَوَک به معنی پاک و مقدس پس اهلبوب تصحیفی است از اهلنوب و معنی آن هم اعم است. (حاشیهء دکتر معین بر برهان).
اهل بیت.
[اَ لِ بَ / بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کسان خانه و ساکنان آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کسان خانه. مردم خانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : یک نفس را فدای اهل بیتی باید کرد. (کلیله و دمنه). و کدام خدمت در موازنهء آن کرامت آید که در غیبت من بنده، اهل بیت را ارزانی فرموده است. (کلیله و دمنه). اهل بیت شیخ شادی آن شام تضرع بسیار کردند. (انیس الطالبین ص105). من و اهل بیت من سر بر زمین نهادیم و تضرع و زاری کردیم. (انیس الطالبین ص104). || خاندان رسول (ص). خاندان محمد (ص)، پیغمبر مسلمانان :
منم بندهء اهل بیت نبی
ستایندهء خاک پای وصی.فردوسی.
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی.فردوسی.
بحق اهل بیت او که پاکانند... (تاریخ بیهقی ص316).
گنجور علم امام زمان است ز اهل بیت
کاین شهره منزلت سوی او از نیا شده ست.
ناصرخسرو.
اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی
از اهل بیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان.
ناصرخسرو.
درود و سلام و تحیات و صلوات ایزدی بر ذات معظم و روح مقدس مصطفی و اهل بیت... او باد. (کلیله و دمنه). || قریب یا خویشان از اقارب باشند یا از اباعد. (منتهی الارب) : دختران را جز با کسانی کی از اهل بیت ایشان بودند مواصلت نکردندی. (فارسنامهء ابن البلخی ص98). اما چون از اهل بیت ملک دیگری نبود او را بنشاندند به طیسبون. (فارسنامهء ابن البلخی ص158).
اهل بیوتات.
[اَ لِ بُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صاحبان خانواده. این کلمه ترجمهء «ویسپوهر» پهلوی است که به آرامی «بریتا» گفتندی یعنی فرزند خانواده. در ایران قدیم هفت خانوادهء بزرگ بود که آنان را «ویسپو هرگان» میگفتند و در صدر اسلام بقایای آن خانواده ها را «اهل البیوتات» نامیدند و رفته رفته اعیان مملکت را عموماً اهل البیوتات گفتند و امروز هم در ایران میگوئیم، فلان کس از خانواده است. (تعلیقات بهار بر تاریخ سیستان ص187). || اهل بیوتات در حکومت عباسی اشراف و بزرگانی را میگفتند که از خاندان هاشم نباشند و بنی هاشم را اهل الخلیفه می گفتند و اعیان و اشرافی که بطریقی غیر از نسب بقریش نسبت می یافتند و از بنی هاشم نبودند اهل بیوتات خوانده میشدند، که آنان را از جانب خلیفه عطایا و رواتب بود لیکن نه بسان بنوهاشم. (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص21) : جواب این فصل آن است که معلوم است در شهر قم که همه شیعه اند آثار اسلام و شعار دین و قوت اعتقاد چگونه باشد از جوامع...و مدرسه های معروف معمور... و نمازکنندگان به شب و اهل بیوتات از علوی و رضوی و تازی و دیالم و غیرهم. (نقض الفضائح ص164).
اهل تأویل.
[اَ لِ تَءْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل باطن. مقابل اهل ظاهر و صورت. آنانکه بظاهر قرآن التفات نکرده وتأویلی تکیه نمایند. رجوع به جامع الحکمتین و فهرست آن شود.
اهل تأیید.
[اَ لِ تَءْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل تأویل. اهل باطن. رجوع به جامع الحکمتین و فهرست آن شود.
اهل تسنن.
[اَ لِ تَ سَنْ نُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیرو سنت. آنکه مذهب تسنن دارد. مقابل شیعه.
اهل تعطیل.
[اَ لِ تَ] (اِخ) دهریان. آن مردم که گویند عالم قدیم است و او را صانع نیست بل صانع موالید افلاک و انجم است که همیشه بوده است و همیشه باشد. مقابل خداپرستان. و رجوع به جامع الحکمتین ص31 شود.
اهل تفریط.
[اَ لِ تَ] (اِخ) فرقی از شیعه که خداوند را به یک تن از مخلوق تشبیه میکنند و آنانرا مشبهه و اهل تقصیر نیز گویند. (خاندان نوبختی ص 250).
اهل تمیز.
[اَ لِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مُمَیِّز. باهوش. باخرد. هوشمند :تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت دشمنان ظاهرست و پوشانیدن آن بر اهل تمیز متعذر. (کلیله و دمنه).
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز.سعدی.
و رجوع به اهل و ترکیبات آن شود.
اهل حال.
[اَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل ذوق. خوش مشرب. انیس. مؤالف.
اهل حرفه.
[اَ لِ حِ فَ / فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیشه ور. صاحب حرفه. و رجوع به تذکرة الملوک چ 2 ص 49 شود.
اهل حق.
[اَ لِ حَق ق] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آن که پیرو حق است. || قومی که با حجت و برهان خود را بدانچه در پیش خدایشان حق است نسبت کنند. و آن اهل سنت و جماعت اند. (از تعریفات جرجانی).
اهل حق.
[اَ لِ حَق ق] (اِخ) نامی است که نُصَیریان یعنی علی اللهیان بخود دهند. نصیری. علی اللهی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهل حل و عقد.
[اَ لِ حَلْ لُ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) معتمد مردمان. کسانی که سررشتهء کاری را در دست دارند. کسانی که زمام کار بدست آنهاست: فلان کس اهل حل و عقد است.
اهل خانه.
[اَ لِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ساکنان خانه. اهل بیت :پیش از آنکه با اهل خانه سخنی گوید اهل او به مصلحتی در گنجینه درآمد. (انیس الطالبین ص 147). || به کنایه، زن. زوجه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به اهل بیت شود.
اهل خبره.
[اَ لِ خُ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کارشناس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهل خرد.
[اَ لِ خِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خردمند. باخرد. عاقل :
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیی دهد.سعدی.
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.(گلستان).
اهل خلوت.
[اَ لِ خَلْ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گوشه نشین. ریاضت کش :
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تأثیر دولت از کدامین کوکب است.
حافظ.
اهل درد.
[اَ لِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دردمند. || آنکه بحال دیگران دلسوز باشد. واقف بر سوز و ریش دیگران.
اهل درون.
[اَ لِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از اولیاء و مقرب و خواص و محرم اسرار است. (هفت قلزم). مقرب و خواص و محرم اسرار. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهل و ترکیبات آن شود.
اهل دل.
[اَ لِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صاحب دل. (آنندراج). اهل ذوق و مکاشفه. سالک طریق دل. مقابل اصحاب عقل :
دل اهل دل است آن کعبهء داد
مکن ویران مر او را دار آباد.ناصرخسرو.
جهالت ظلمت جان و جهان است
بر اهل دل این معنی عیان است.
ناصرخسرو.
از مدرسه برنخاست یک اهل دلی
ویران شود این خرابه دارالجهل است.
(منسوب به خیام).
یا اگر گویی اهل دل کس هست
گویدت دل، خطاست این گفتار.خاقانی.
تو ای عطار گرچه دل نداری
ولیکن اهل دل را ذوفنونی.عطار.
از آن اهل دل در پی هر کسند
که باشد که روزی به منزل رسند.سعدی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی.سعدی.
توان گفت با اهل دل کو بماند.سعدی.
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی.حافظ.
کلید قفل سعادت قبول اهل دل است
مباد آنکه درین نکته شک و ریب کند.
حافظ.
درین خمار کسم جرعه ای نمی بخشد
ببین که اهل دلی در جهان نمی بینم.حافظ.
اهل دیده.
[اَ لِ دی دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل بصیرت :
گر دیده یک اهل دیده بودی
دل مژده پذیر دیده بودی.خاقانی.
اهل دیوان.
[اَ لِ دی] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مشیر دولت و وزیر سلطنت. (آنندراج). دیوانی. مستخدم دیوان. کسی که در دستگاه دولت وظیفه ای دارد.
اهل ذمه.
[اَ لِ ذِمْ مَ / مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کافران مطیع پادشاه اسلام، و گاهی عبارت از رعیت باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). کافری که در پناه اسلام باشد. ذمی. زنهاری. پناه آور. رجوع به البیان و التبیین ج 2 ص 35 و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 4 ص101 و 121 و برای احکام فقهی آن رجوع به کتاب شرایع الاسلام شود.
اهل ذوق.
[اَ لِ ذَ / ذُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کسی که تجلیات وی از مقام روح و قلب به مقام نفس و قوای آن نازل شود چنان که آنها را بحس دریابد و با ذوق درک کند بلکه چنان از سیمای آنان هویدا گردد. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به حکمت الاشراق ص 152 و 217 و رجوع به اهل و ترکیبات آن شود.
اهل راز.
[اَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل سر. اهل باطن. کسی که بر رازها واقف است. کسی که از اسرار آگاهست :
رباب و چنگ ببانگ بلند میگویند
که گوش و هوش به پیغام اهل راز کنید.
حافظ.
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد.حافظ.
خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوتهء هجران کنند.حافظ.
رجوع به راز و اسرار شود.
اهل رده.
[اَ لِ رِدْ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کسانی که از دین برگشتند بعد وفات رسول (ص). (مهذب الاسماء نسخهء خطی) (آنندراج). کسانی که پس از مرگ رسول از مسلمانی بیرون شدند و ابوبکر با آنان جنگید تا دوباره به اسلام گرویدند. رجوع به ابن اثیر حوادث سال رحلت رسول (ص) شود. || مرتد. از دین برگشته. آن مسلمان که منکر یکی از ضروریات دین شود و آن را دو قسم بود: مرتد فطری و مرتد ملی. برای تفصیل احکام فقهی آن رجوع به کتاب شرایع الاسلام و به البیان و التبیین ج 2 ص100 و 121 شود.
اهل رؤیت.
[اَ لِ رُ ءْ یَ] (اِخ) عموم فرقی که بدیدار حق تعالی در دنیا یا آخرت معتقد بوده اند. (خاندان نوبختی ص251).
اهل زبان.
[اَ لِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مردمی که به زبانی سخن گویند. گروهی که به لغت معین سخن می گویند، اهل آن زبان هستند.
اهل زنخ.
[اَ لِ زَ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پرچانه. پرگو. صاحب [ سخن ] بیهوده و لاف. || زن. (شرح قران السعدین از آنندراج) :
کرده زنخ شان ز محاسن کنار
اهل زنخ را ز محاسن چه کار.
امیرخسرو (از آنندراج).
اهل سمعه.
[اَ لِ سُ عَ / عِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل ریا. ریاکار.
اهل سنت.
[اَ لِ سُنْ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سنیان. اهل تسنن. رجوع به تاریخ سیستان صص191 - 193 و مزدیسنا ص289 و ضحی الاسلام و فهرست آن و رجوع به سنی شود.
اهل سواد.
[اَ لِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) روستائیها. بادیه نشینان. و رجوع به المعرب جوالیقی ص335 شود.
اهل شرق.
[اَ لِ شَ] (اِخ) حکماء فرس که به دو اصل نور و ظلمت قائل بودند. رجوع به حکمت الاشراق ص301 شود.
اهل شریعت.
[اَ لِ شَ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) متشرعین. پیروان شریعت. مقابل اهل حکمت: اندرین روزگار غالب خلق روی از دین حق گردانیده اند و بازار حکمت کاسد است و مزاج اهل شریعت فاسد است. (جامع الحکمتین ص18).
اهل شمشیر.
[اَ لِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صاحب شمشیر. شمشیرزن. رزمجو. سپاهی. مقابل اهل قلم.
اهل شناخت.
[اَ لِ شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل خبرت. آگاه. کاردان :
نه هر سخن که بداند بگوید اهل شناخت
بسر شاه سر خویشتن نباید باخت.
(گلستان).
اهل شهود.
[اَ لِ شُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اهل کشف. مقابل اهل عیان.
اهل صفا.
[اَ لِ صَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از صوفیان. (انجمن آرا). صاف دل. (ناظم الاطباء) : مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا. (گلستان). || عیاش. (ناظم الاطباء).
اهل صفه.
[اَ لِ صُفْ فَ] (اِخ)اصحاب صفه. (انجمن آرا). رجوع به اصحاب صفه شود.
اهل طریق.
[اَ لِ طَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مطیع و منقاد حکم رسول (ص). (از آنندراج). || اهل طریقت. مقابل اهل شریعت. صوفیان صومعه :
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد و صحبت اهل طریق را.
(گلستان).
اهل طمع.
[اَ لِ طَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حریص. طامع. آزمند :
دیدهء اهل طمع به نعمت دنیا
پر نشود همچنانکه چاه به شبنم.(گلستان).
اهل طیلسان.
[اَ لِ طَ / طِ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طیلسان پوش. عالم دین :
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم.
ناصرخسرو.
اهل ظاهر.
[اَ لِ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنکه بر ظاهر کتاب خدا عمل کند. مقابل اهل تأویل. رجوع به جامع الحکمتین و فهرست آن و فیه ما فیه ص146 و 165 شود. || ریاکاران. (آنندراج).
اهل عهد و ذمه.
[اَ لِ عَ دُ ذِ م مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باج گزار. خراج گزار. (آنندراج). که جزیه دهد و در پناه اسلام باشد. رجوع به ذمی شود.
اهل فترت.
[اَ لِ فَ رَ] (اِخ) فرقه ای از شیعهء امامیه که پس از رحلت امام یازدهم بفترت یعنی خالی ماندن زمان از وجود امام عقیده داشتند. (خاندان نوبختی ص250).
اهل فراش.
[اَ لِ فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مریض و ذی فراش. (آنندراج). در بسترافتاده. (ناظم الاطباء).
اهل قبله.
[اَ لِ قِ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنانکه رو به قبله نماز کنند. (آنندراج). مسلمان. مسلم.
اهل قبور.
[اَ لِ قُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مردگان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصحاب قبور.
اهل قدر.
[اَ لِ قَ دَ] (اِخ) رجوع به قدریه شود.
اهل قلم.
[اَ لِ قَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کاتب. نویسنده. محرران دفتر. (آنندراج). کاتب و منشی. (ناظم الاطباء) :
شود سعادت و دولت نصیب اهل قلم
هما ز کوچهء این استخوان بدر نرود.
صائب (از آنندراج).
اهلک.
[اَ لَ] (ع ن تف)هلاکت بارتر. هلاک کننده تر: اهلک من ترهات البسابس. (مجمع الامثال میدانی).
اهل کتاب.
[اَ لِ کِ] (اِخ) جهودان و ترسایان. (آنندراج) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مهذب الاسماء نسخهء خطی). یهود و نصاری. (ناظم الاطباء) :
تا مر اهل کتاب را مهمان
کند آن خرترین اهل کتاب.سوزنی.
و رجوع به حکمت الاشراق ص304 و المعرب جوالیقی و فهرست آن شود.
اهل کرم.
[اَ لِ کَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سخی. کریم. (آنندراج). جوانمرد. سخی. (ناظم الاطباء).
اهل کساء .
[اَ لِ کِ] (اِخ) رجوع به اصحاب کسا شود.
اهل کلام.
[اَ لِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فصیح و سخن دان. (ناظم الاطباء). || متکلم. عالم به علم کلام. رجوع به کلام و علم کلام شود.
اهل کهف.
[اَ لِ کَ] (اِخ) اصحاب کهف :
گفت نی گفتمش چو میرفتی
در حرم همچو اهل کهف و رقیم.
ناصرخسرو.
و رجوع به اصحاب کهف شود.
اهل لغت.
[اَ لِ لُ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) لغت دان. لغوی.
اهلم.
[اَ لُ] (اِخ) شهری است به طبرستان. (از منتهی الارب). شهرکی است درساحل دریای آبسکون از نواحی طبرستان. و ابراهیم بن احمد اهلمی که از روات است منسوب بدانجاست. (معجم البلدان). و رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو و فهرست آن شود.
اهل مروت.
[اَ لِ مُ رُوْ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جوانمرد. باگذشت. بامروت : آنکه به خمول راضی گردد... نزدیک اهل مروت وزنی نیارد. (کلیله و دمنه).
اهل معنی.
[اَ لِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مقابل اهل صورت و ظاهر. اهل حقیقت. آنکه به معنی و باطن توجه دارد: اهل معنی همه یکجا جمعند.
اهل نشست.
[اَ لِ نِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از درویشان و گوشه نشینان و تارک دنیا باشد. (هفت قلزم) (برهان). گوشه نشین و تارک دنیا. (آنندراج) :
خط تو گفت در آغاز خاستن کاینک
منم که فتنهء اهل نشست خواهم شد.
امیرخسرو (از آنندراج).
در آتش محبت شمعی نشسته ام
کز روی گرم فتنهء اهل نشست شد.
لسانی (از فرهنگ ضیاء).
خرم دل شریف که با یاد چشم یار
بنشست گوشه ای و ز اهل نشست شد.
؟ (از آنندراج).
اهل نظر.
[اَ لِ نَ ظَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از اهل دل است و آنکه پیوسته نظر بخوبان دارد. (انجمن آرا). آنان که با توجه و نظر در دیگران اثر گذارند و مردم را بدان نظر آنچه خواهند تلقین کنند. صاحب نظر :
چنان خورد و بخشید کاهل نظر
ندیدند از آن غبن با او اثر.سعدی.
هر چه بدان نور بصر یافتند
در نظر اهل نظر یافتند.خواجو.
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمی کنم.حافظ.
نرگس ار لاف زد از شیوهء چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی.حافظ.
بحسن خلق توان کرد صید اهل نظر
بدام و دانه نگیرند مرغ دانا را.حافظ.
|| متکلم. که علم نظری داند. رجوع به صاحب نظر شود.
اهل نعیم.
[اَ لِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ساکنان بهشت. (آنندراج).
اهل نفاق.
[اَ لِ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ریاکار. منافق. دوروی. مرائی.
اهلوب.
[اُ] (ع اِ) حال. گونه. ج، اهالیب. (منتهی الارب).
اهلوب.
[اِ لَ] (اِ) بلغت ژند و پاژند بهشتی را گویند که در مقابل دوزخی است. اهلبوب. (هفت قلزم). هزوارش و مصحف اهلنوب. و رجوع به اهلبوب شود.
اهلول.
[اُ] (ع اِ) ناچیز. باطل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) شود.
اهلون.
[اَ] (ع اِ) جِ اَهل. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهل شود.
اهلة.
[اَ هِلْ لَ] (ع اِ) جِ هِلال یعنی ماه نو. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی).
اهلة.
[اَ لَ] (ع اِ) کسان. || کسان سرای. || زوجه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || جای. (منتهی الارب) (آنندراج).
اهلة.
[اَ هِ لَ] (ع اِ) مال. (ناظم الاطباء). گویند: انهم لاهل اهلة. (منتهی الارب).
اهل هنر.
[اَ لِ هُ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) هنرمند. باهنر. دارای هنر :اگر بی هنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابد و اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه).
اهلی.
[اَ] (ص نسبی) نسبت است به اهل. رام شده. رام. مأنوس. مستأنس. آموخته. مقابل وحشی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر دابه که بخانه و آدمیان الفت گیرد. مقابل وحشی. (از ناظم الاطباء). || هر درختی که در بستانها و خانه ها نشانند. (از ناظم الاطباء). مقابل بری.
اهلی.
[اَ] (اِخ) از شعرای شیراز است. مؤلف آتشکده آرد: مولانا اهلی سرآمد فضلای زمان و سردفتر فصحای سخندانان و در فنون شعر در کمال مهارت است. قصاید مصنوع در مقابل سید ذوالفقار شیروانی و خواجه سلمان ساوجی در مدح امیر علیشیر نوائی گفته و بهْ از هر دو گفته است. صاحب دیوان است و مثنوی و تجنیس ذوالبحرین و ذوقافیتین گفته و بالجملة شاعر خوبیست. دیوانش حدود ده دوازده هزار بیت بنظر رسید. گویند اکثر اوقات منزوی زاویهء فقر و مسکنت بود و در سن شیخوخت در شیراز وفات یافته و در مقبرهء خواجه حافظ شیراز مدفون است:
تا دگران مست ناز قصد که دارد که باز
بند قبا سست کرد طرف کله برشکست
من بجفای توام شاد که لیلی بلطف
گر همه را داد دل دلشده را دل شکست
(آتشکدهء آذر چ زوار ص270).
مثنوی «سحر حلال» و «شمع و پروانه» از اوست. وی قصائد متعدد در مناقب رسول اکرم (ص) و رثاء شهدای کربلا دارد. رباعیات او بسیار است و از آن میان مجموعه ای از رباعیات خود را ساقی نامه موسوم کرده است. وی معاصر با شاه اسماعیل و شاه طهماسب صفوی بوده و درسال 942 ه . ق. درگذشت. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به حبیب السیر و فهرست آن و از سعدی تا جامی و مجالس النفایس شود.
اهلیت.
[اَ لی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) سزاوار بودن. لیاقت. شرافت. (غیاث اللغات) (آنندراج). شایستگی. لیاقت. قابلیت. سزاواری. استحقاق. (ناظم الاطباء). صالحیت. صلاحیت. درخوری. اهلیة. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهلیت این امانت و محرمیت او این اسرار را محقق گشت. (کلیله و دمنه). و اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست. (کلیله و دمنه).
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحبقرانی بود و هست.
سوزنی.
چون بگیتی نه وفا ماند و نه اهل
دم اهلیت اخوان چکنم.خاقانی.
نیست در حلقهء جهان یک اهل
پای اهلیت از میان برگیر.خاقانی.
گفت من خویشتن را اهلیت آن نمی بینم که بر شیخ روم... (تذکرة الاولیاء).
پس تفحص کرد کاین سعی که بود
شاه را اهلیت من که نمود.مولوی.
گفت این طایفهء خرقه پوشان امثال حیوانند اهلیت و آدمیت ندارند. (گلستان). نزدیک صاحبدیوان رفتم بسابقهء معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم اهلیت و استحقاقش بگفتم. (گلستان). و از جملهء مقربان بار گیتی مدار و باریافتگان... و مواجب محرران و منشیان دارالانشاء و اهلیت و قابلیت ایشان بمقرب الخاقان مزبور متعلق است. (تذکرة الملوک چ 2 ص25). || در اصطلاح حقوقی عبارت است از توانائی قانونی برای انجام امری. یا به عبارت دیگر اهلیت قابلیت شخص است برای آنکه بتواند حق خود را استیفاء و اعمال نماید چنانکه بتواند اموال و حقوق خود را تصرف نماید و معاملات و عقود منعقد سازد. و طبق مادهء 211 قانون مدنی شخص وقتی میتواند توانائی قانونی (اهلیت) را برای معامله کردن واجد باشد که بالغ و عاقل و رشید باشد. این توانائی را قدرت اعمال حق نیز گویند و آن دو قسم است: اهلیت تمتع، اهلیت استیفاء. (از حقوق مدنی منصورالسلطنهء عدل و حقوق مدنی دکتر امامی و قانون مدنی). و رجوع به ترکیبهای زیر شود.
- اهلیت استیفاء؛ توانائی قانونی شخص است بر اعمال حقوق و تصرف در اموال و انجام معاملات و عقود. توضیح آنکه تنها دارا بودن اهلیت تمتع برای آنکه انسان بتواند حق خود را اعمال نماید کافی نیست و باید دارای اهلیت استیفا نیز باشد چنانکه قانون مدنی مقرر میدارد «هیچکس نمیتواند حق خود را اجرا کند مگر این که برای این امر اهلیت قانونی داشته باشد». (مادهء 958). و مطابق همان قانون شخص وقتی اهلیت برای معامله دارد که بالغ و رشید و عاقل باشد. (مادهء 211). و همین قانون علاوه میکند: «اشخاص ذیل محجور و از تصرف در اموال و حقوق مالی خود ممنوع هستند: صغار، اشخاص غیر رشید، مجانین...». (از قانون مدنی و حقوق مدنی دکتر امامی).
- اهلیت تصرف؛ توانائی قانونی مالک است بر تصرف ملک و انتقال آن، یا بعبارت دیگر ممنوع نبودن مالک است از تصرف در مال و انتقال آن، مثل این که بر اثر حجر یا بازداشت قانون مال، مالک از تصرف در آن ممنوع باشد. قانون مدنی مقرر میدارد: «هر یک از بایع و مشتری باید علاوه بر اهلیت قانونی برای معامله، اهلیت برای تصرف در مبیع یا ثمن را نیز داشته باشد». (قانون مدنی، مادهء 345).
- اهلیت تمتع؛ قابلیت شخص است برآنکه بتواند دارای حقوق مدنی گردد، یعنی دارای حق و تکلیف شود. و بموجب قانون مدنی: «هر انسان، متمتع از حقوق مدنی خواهد بود ...». (مادهء 958). مطابق همان قانون: «اهلیت برای دارا بودن حقوق با زنده متولد شدن انسان شروع و با مرگ او تمام می شود». و باز طبق همان قانون، حمل نیز از حقوق مدنی متمتع است به شرط آنکه زنده متولد شود. (مواد 956 - 957). بنابراین تنها شرط اهلیت تمتع زنده بودن انسان است. (از حقوق مدنی دکتر امامی).
- اهلیت قانونی؛ توانایی قانونی شخص بر انجام امریست.
اهلی ترشیزی.
[اَ یِ تُ] (اِخ) از شعرای قرن دهم و هم نام و معاصر با اهلی شیرازی. وی از ترشیز خراسان است و به سال 934 ه .ق. درگذشته و از جمله شعرائیست که در دربار سلطان حسین و امیر علیشیر نوائی در هرات گرد آمده بودند و از حیث فکر و ذوق مقلد شعرای مزبور است. سبک این شاعران هیچگاه در ایران مورد قبول نبوده و بعکس در هندوستان مورد احترام بوده است. نثر او مصنوع و مطنطن است و به همین جهت در هند شهرت یافته است. (تاریخ ادبیات برون ترجمهء رشید یاسمی). و رجوع به دانشوران خراسان ص280 شود.
اهلی شیرازی.
[اَ یِ شی] (اِخ) رجوع به اهلی شود.
اهلی کردن.
[اَ کَ دَ] (مص مرکب)رام ساختن. خانگی کردن. رجوع به اهلی شود.
اهلیلج.
[اِ لی لِ / لَ] (معرب، اِ)مأخوذ از هلیلهء فارسی و به معنی آن. (ناظم الاطباء). معرب هلیله. (غیاث اللغات). هلیله. (از منتهی الارب). رجوع به هلیله شود.
اهلیلجة.
[اِ لی لِ جَ] (معرب، اِ)هلیله. (مهذب الاسماء). یکی از اهلیلج. (منتهی الارب).
اهلیلجی.
[اِ لی لِ] (ص نسبی)بشکل اهلیلج. هر چیز که مانند هلیله باشد. (ناظم الاطباء). بشکل هلیله. بصورت اهلیلج. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || منسوب است به هلیله. ساخته شده از هلیله. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در اصطلاح علم مساحت شکلی خاص است و آنچنان باشد که اگر دو قوس متساوی بسطحی محیط شوند که هر قوس کمتر از نصف دائره باشد شکل اهلیلجی حاصل گردد. (از نفایس الفنون در علم مساحت).
اهم.
[اَ هَم م] (ع ن تف) مهمتر. ضرورتر. (ناظم الاطباء). کنایه از مشکل تر و ضرورتر. (از آنندراج) (غیاث اللغات). نعت تفضیلی از مهم: الاهم فالاهم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || سخت در اندوه دراندازنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). اَهَم. (ناظم الاطباء).
اهم.
[اُ] (اِ) (1) واحد مقاومت(2)الکتریکی مدار است و آن مقاومت ستونی از جیوه است در برابر جریان الکتریسیته با این مشخصات: درجهء حرارت: صفر، ارتفاع: 3/106 سانتی متر، قاعده: یک میلیمتر مربع.
(1) - Ohm.
(2) - Resistance.
اهماء .
[اِ] (ع مص) جامه دریدن و کهنه گردانیدن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
اهماء .
[اَ] (ع اِ) جِ هِم ء، به معنی جامهء کهنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهمات.
[اِ] (ع مص) پنهان داشتن سخن و خنده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اهماج.
[اِ] (ع مص) پنهان داشتن. || کوشیدن اسب در رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اهماد.
[اِ] (ع مص) جایی مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). اقامت نمودن در جایی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). || شتافتن در رفتن. از اضداد است. (تاج المصادر بیهقی). شتاب کردن در رفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). || رانده شدن قوم برای طعام. (ناظم الاطباء). بطعام برده شدن قوم. (از اقرب الموارد). || ایستادن باد. (ناظم الاطباء). ساکن شدن باد. (اقرب الموارد). || فرونشاندن خشم کسی را. (ناظم الاطباء). فرونشاندن هدیه، خشم کسی را. (از اقرب الموارد). || ساکت شدن شخص بر چیزی که کراهت دارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اهمار.
[اِ] (ع مص) سخت بر زمین زدن اسب سم را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
اهمال.
[اِ] (ع مص) بخود فروگذاشتن چیزی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). فروگذاشتن چیزی را بخود. (از صراح و منتخب بنقل غیاث اللغات) (آنندراج). فروگذاشتن. (مؤید) (تاج المصادر بیهقی) (تفلیسی) (مجمل اللغة) (مصادر زوزنی). بخود واگذاشتن یا رها کردن چیزی را و بکار نبردن آن را بعمد یا نسیان. (از اقرب الموارد). گذاشتن چیزی را و باستعمال ناداشتن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || استوار نداشتن کار کسی را. (از اقرب الموارد). || ضد اعجام. (از اقرب الموارد). بی نقطه کردن حرف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (اِ) غفلت. تهاون. تغافل. بی پروایی. فروگذار. فروگذاشت. سستی. تکاهل. درنگی. (ناظم الاطباء) : هر جانوری که در این کار اهمال نماید از استقامت معیشت محروم آید. اهمال...را مذهب جمعیت رخصت نمی بینم. (کلیله و دمنه). و در پای اهمال و امهال افتد. (سندبادنامه ص216). این اهمال و امهال را چه حجت آرد. (سندبادنامه ص217). منوچهر در سر کس بپدر فرستاد و از معرض حقوق و اهمال حقوق تفادی نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص265). در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است... و بطریق اهمال از سر آن درگذشتن هم نشاید. (گلستان).
اهمالانه.
[اِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) غفلتانه. بطور اهمال. (ناظم الاطباء). به اهمال.
اهمال کار.
[اِ] (ص مرکب) کسی که در کارها درنگی کند و تکاهل ورزد و از پی کار نرود. (ناظم الاطباء). خوارکار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بی مبالات در کار. مسامحه کار. آنکه کار را رها کند.
اهمال کاری.
[اِ] (حامص مرکب)خوارکاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عمل اهمال کار. درنگی کردن در کار و از پی آن نرفتن. رجوع به اهمال کار شود.
اهمال کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب)فروگذار کردن. ندیده گرفتن. تکاهل کردن. درنگ کردن. واگذاردن : من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد. (تاریخ بیهقی ص683).
اهمال ورزیدن.
[اِ وَ دَ] (مص مرکب)غفلت و تهاون و سستی کردن و فروگذار کردن : یکی میگفت گناه تست که از پاس آن اهمال ورزیدی. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص163).
اهمام.
[اِ] (ع مص) غمناک کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (المصادر زوزنی) (از آنندراج). اندوه گین گردانیدن. || بی آرام کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بی آرام کردن کار کسی را. (آنندراج). || سخت پیر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهمام.
[اَ] (ع اِ) جِ هِمّ، به معنی پیر فانی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهمر.
[اَ مَ] (اِ) شغال را گویند و آن جانوریست مانند سگ لیکن از سگ کوچکتر است. (برهان) (هفت قلزم). و رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود.
اهمکاک.
[اِ مِ] (ع مص) پرخشم شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
اهمه.
[اَ هَ مَ / مِ] (ص) پاره شده و ناقص. (برهان) (هفت قلزم) (مؤید الفضلا). لغت دساتیری است که از ترکیب «ا» و «همه» ساخته اند. (حاشیهء برهان چ معین).
اهمیت.
[اَ هَمْ می یَ] (ع مص جعلی، اِمص) لزوم. وجوب. احتیاج. (ناظم الاطباء).
اهناء .
[اِ] (ع مص) طعام خوشگوار خورانیدن و دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهناد.
[اَ] (ع اِ) جِ هند، به معنی گلهء شتر و جز آن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
اهناف.
[اِ] (ع مص) نرم خندیدن فوق تبسم مانند خندهء فسوس کننده و خاص زنان را. || شتابی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آماده شدن کودک بگریستن. (ناظم الاطباء). بگریستن آماده شدن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج).
اهناق.
[اِ] (ع مص) تفته و بی آرام کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهنامه.
[اَ مَ / مِ] (اِ) کر و فر و خودآرایی و خودنمایی. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). خویش آرایی و خودآرایی و هوش و بوش. (فرهنگ شعوری) (مؤید الفضلاء). || هر چیز که زود از دست برود و از انتفاع بازماند و شکسته شود. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). || دولت. (ناظم الاطباء) (برهان). || عشق و رسوائی. (هفت قلزم) (برهان) (از ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). رسوایی. (فرهنگ شعوری). رسوایی و فضیحت. (آنندراج) (انجمن آرا). شعوری برای معنی رسوایی این دو بیت را از باباطاهر شاهد آورده است :
زخم اهنامه مستوران چه دانند
اوج دیدار او دونان چه دانند.باباطاهر.
شاخ اهنامه بی ما برنگیری
ز هر باران صدف گوهر نگیری.باباطاهر.
(شعوری ج 1 ورق 131)
لیکن در مجموعهء ابیات باباطاهر دیده نشد.
اهنان.
[اِ] (ع مص) گریانیدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهنأ.
[اَ نَءْ] (ع ن تف) گواراتر. هنی ءتر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اهنأ المعروف اوحاه؛ ای اعجله. و اهنأ من کنز النطف. (مجمع الامثال میدانی). قال رسول الله (ص): کلوا العنب حبة حبة فانه اهنأ و امرأ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهند.
[اَ نُ] (ع اِ) جِ هِنْد، به معنی گلهء شتر صدرأسی و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اَهناد. هُنود. هندات. (از منتهی الارب). و رجوع به اهناد شود.
اهنع.
[اَ نَ] (ع ص، اِ)پست گردن و خمیده قامت کوتاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه گردن وی فرونشسته بود. (از تاج المصادر بیهقی). هامون گردن. (خلاص). || آنکه بر زین درست نتواند نشست و بچپ و راست مایل باشد. || پسر زن گرامی نژاد که از بندهء آزاد زاده باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب).
اهنگ.
[اُ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 398 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، ارزن و زیره است. شغل اهالی زراعت. راه ماشین رو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
اهن و تلپ.
[اِ هِ نْ نُ تُ لُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) (درتداول عامه) دم و دستگاه. شور و ولوله. تبختر و تکبر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- با اهن و تلپ؛ با تبختر هر چه تمامتر.
- با اهن و تلپ تمام، با کبری بسیار.؛
- || با ساز و آلات بسیار. با کبر و عجبی نامطبوع. با اسباب و اشیائی زائد و فضول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- پراهن و تلپ؛ پرتکبر. پرتبختر.
- || بسیارساز و برگ.
اهنوخوشی.
[اَ خَ] (اِ) اهل حرفت. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ شعوری). یکی از چهارقسم است از اقسام مردم که جمشید قرار داده بود و آن چنان است که جمشید طوایف انام را بر چهار قسم کرد: اول را کاتوزی نامید و فرمود که در کوهها و غارها مکان کنند و بعبادت خدا و کسب علوم مشغول باشند، و دوم را نیساری خواند و گفت سپاهیگری بیاموزند و سیم را نسودی نام کرد و حکم فرمود که کشت و زراعت کنند و چهارم را اهنوخوشی لقب داد و گفت به انواع حرفتها بپردازند. (از برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). نام صنف چهارم از چهار صنف که جمشید طوایف انام را قرار داده بود که به انواع حرفتها بپردازند. (آنندراج). اما این کلمه محرف هوتوخش(1) پهلوی است و آن مرکب است ازدو جزء، جزء اول هو به معنی خوب و جزء دوم از مصدر توخشیتن (تخشیدن) بمعنی کوشیدن و ورزیدن است. هرتخش یعنی خوب ورزنده و نیکوکوشنده و مراد از آن طبقهء صنعتگر است. بنابراین صورت صحیح کلمه یکی از صور ذیل است: اهتوخشی، اهتوخوشی، هوتوخشی، هوتوخوشی. (حاشیهء برهان چ معین) :
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی.
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.فردوسی.
و رجوع به کاتوزی و نیساری و نسودی و مزدیسنا ص 401 به بعد شود.
(1) - Hutoxsh.
اهنود.
[اَ نَ وَ] (اِ) نام روز اول خمسهء مسترقهء قدیم است. (برهان) (آنندراج) (شعوری) (از مجمع الفرس) (هفت قلزم) (انجمن آرا). نام روز اول از فوردیان. (شرفنامهء منیری). اول روز از فروردیان. (مؤید). در اوستا اهونه وئیتی(1) نام نخستین بخش از بخشهای پنجگانهء گاتها است و آن دارای هفت ها (فصل) و رویهم صد بند است. و معنی خود این کلمه سرور و مولای باشد. و روز اول پنجهء دزدیده را بنام این گاتها خوانده اند. (از مزدیسنا و حاشیهء برهان چ معین). رجوع به اشتود و اسفندارمز و مزدیسنا ص300 و 302 و 128 شود.
(1) - ahunavaiti.
اهو.
[اُ هَ / هُو] (صوت)آوازی که تعجب را بدان بیان کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهواء .
[اِهْ] (ع مص) انداختن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مصادر زوزنی) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || آهنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). قصد کردن. (آنندراج) (المصادر زوزنی). || افتادن چیزی. || فرود آوردن دم شمشیر را بر کسی. || دراز و بلند شدن دست بسوی چیزی. || اشاره کردن بدست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اشارت کردن. (آنندراج). || دوست داشتن. (آنندراج).
اهواء .
[اَهْ] (ع اِ) جِ هوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغة). کامها. (مهذب الاسماء). آرزوهای نفس. (از آنندراج). خواهشها و آرزوهای نفس. (منتخب از غیاث اللغات): میول و اهواء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هیبت و شوکت ایشان به آبادانی جهان و تألیف اهواء متعلق باشد. (کلیله و دمنه). همه از خلوص اهواء و صدق ولاء خدمت و طاعت او پیش گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص397). اختلاف اهواء در میان ایشان ظاهر شد. (رشیدی).
اهوار.
[اَهْ] (ص) حیران و واله و شیفته. (برهان) (هفت قلزم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حیران و شیفته. (انجمن آرا). واله و حیران. (شعوری) :
در راه خدا مگو که رهوار بماند
بگذشت و ازو بس در شهوار بماند
حق جو حق دید خلق حیران ماندند
شط رفت ببحر خویش و اهوار(1) بماند.
(از شعوری).
(1) - اهوار در این شعر به معنی مادهء بعدی نیز می تواند ایهام داشته باشد.
اهوار.
[اَهْ] (ع اِ) جِ هَور، دریای خرد که بریزش آب بیشه ها و مانند آن فراخ گردد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
اهواز.
[اَهْ] (اِخ) در قدیم شهری بوده است سخت خرم. صاحب حدودالعالم آرد: و اندر خوزستان شهری نیست از این خرمتر با نعمتهای بسیار و نهادی نیکو و مردمانی زردروی و گویند... همه طیبی که آنجا بری از هوای وی بوی او برود و اندر کوههای وی مار شکنجست. (حدود العالم). نه ده است میان بصره و فارس و هریک را نامی است جداگانه و مجموع آن را اهواز خوانند و یکی از آن رامهرمز است و عسکر مکرم و تستر و جندیشابور و سوس و شرق و نهر تیری و ایذج و مناذر. (منتهی الارب). اهواز جمع عربی کلمهء مفرد هوز (خوز)(1)است. این تسمیه در آغاز فقط بیک قبیلهء ساکن این ناحیه اطلاق میشده و ایرانیان تحت نام سوزیان(2) آنرا بعنوان ایالتی برای تعیین ناحیهء قدیم عیلام بکار بردند «از دائرة المعارف اسلام ذیل اهواز» و اکنون به کرسی ایالت خوزستان گفته می شود. (از حاشیهء برهان چ معین). نام قدیم آن هرمزد اردشیر و پس از آن به سوق الاهواز و در اواخر به ناصری موسوم بود. مرکز استان ششم یعنی خوزستان و مرکز شهرستان اهواز است. بر دو طرف رود کارون و سر راه آهن سرتاسری قرار دارد. شهری است جدید که بر خرابه های شهر قدیمی بنا شده و هوایش بسیار گرم است. طبق سرشماری 1345 ه . ش. 206375 تن جمعیت دارد. اهواز را بعضی با شهر اگینیس که استرابون از آن نام برده منطبق دانسته اند، لیکن احتمال راجح آنست که اهواز در محل شهر قدیم تاریانا که نئارخوس در مسافرت خود به خلیج فارس در کنار آن لنگر انداخت قرار گرفته و اردشیر اول ساسانی تاریانا را از نو بنا نهاد و آنرا هرمزداردشیر نام کرد. در عصر ساسانیان این شهر علاوه بر نام مذکور به نامهای «رام شهر» و «شهررام» نامیده میشد. اردشیر سد بزرگی بر کارون بنا نهاد و در عصر وی و جانشینانش این شهر رونق و اعتبار فراوان داشت و بجای شوش پایتخت سوزیانا یا خوزستان گردید. پس از تصرف این شهر بدست مسلمانان عرب آنرا اهواز یا سوق الاهواز نام کردند یعنی بازار یا سرزمین خوزیها. این هوزیها یا خوزیها در آغاز نام یک قبیلهء جنگجو بود که در این ناحیت سکونت داشت. که بعدها همین سرزمین را به نام آنان خواندند. در دوران امویان و عباسیان نیز این شهر اعتبار و رونق فراوان داشت و مرکز زراعت نیشکر بود تا زمان فتنهء صاحب الزنج یعنی اواخر قرن سوم. ه . ق. که رو به انحطاط گذاشت بعدها در آبادی آن کوششها شد ولی بر اثر خراب شدن سد بزرگ آن دیگر معمور نشد و به معنی واقعی خراب گردید. در عهد قاجاریه (از زمان ناصرالدین شاه ببعد) آنرا ناصری و ناصریه نامیدند ولی از شهریور 1314 ه . ش. بتصویب هیأت وزیران اهواز نامیده شد. معادن نفت در آن ناحیه در اوایل قرن بیستم دوباره بدانجا آبادی و رونق داد چنانکه هم اکنون یکی از شهرهای درجه اول ایران و مرکز استان ششم یعنی خوزستان است. راه آهن سرتاسری ایران در این ناحیه از روی پل مستحکم و ظریفی عبور میکند که پایه های آن بر آثار سد بزرگ قدیم استوار شده است. این شهر در 937 هزارگزی جنوب باختری تهران واقع و مرکز خوزستان بوده و مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول 48 درجه 41 دقیقه و عرض 31 درجه و 19 دقیقه و ارتفاع 76 متر نسبت به سطح دریا. اختلاف ساعت اهواز با تهران 9 دقیقه و 20 ثانیه است. ظهر اهواز مطابق ساعت 12 و 9 دقیقه و 20 ثانیه شهر تهران است. شهر اهواز در زمین مسطحی و در طرفین رودخانهء کارون بنا شده و قسمت عمدهء ساختمان ها و جمعیت در ساحل خاوری رود کارون می باشد. هوای شهر در تابستان بسیار گرم است چنانکه درجهء حرارت به 55 درجه سانتی گراد و در زمستان حداقل درجهء حرارت نزدیک به صفر درجه میرسد. آب آشامیدنی اهالی از رودخانهء کارون که بوسیلهء شرکت آبیاری لوله کشی شده تأمین می گردد و آب مزبور شیرین و گواراست. ساختمان شهر بر طبق اصول فنی بوده بطوریکه کوچه ها و خیابانها بموازات هم و یا عمود بر یکدیگرند. شهر اهواز دارای خیابانهای متعددی است. آب و هوای شهرستان اهواز مانند سایر نقاط خوزستان گرم و حداکثر حرارت در تابستان بعضی سالها به 58 درجه و حداقل حرارت در بعضی از زمستانها به صفر درجهء سانتیگراد میرسد. شدت گرما از اواسط اردی بهشت الی اواخر شهریورماه میباشد. هوای اهواز نسبت به هوای شهرستانهای ساحلی مانند آبادان و خرمشهر خشکتر است. باد شمال باختری هوا را خشک و سرد می نماید. باد جنوب خاوری که اهالی آن را باد شرجی می گویند از جنوب می وزد و حامل بخار آب بوده هوا را در تابستان گرم و خفه کننده می نماید.
آب آشامیدنی شهرستان از رودخانه و چشمه و چاه تأمین می شود و اغلب شیرین و گواراست. آب بعضی از نقاط شهرستان لوله کشی شده و بعضی هم تصفیه شده می باشد. اغلب از نقاط شهرستان دشت است و در بعضی از بخشهای شمالی مانند مسجدسلیمان، قلعه زرس، جانگی و هفت گل ارتفاعاتی دیده میشود. مهم ترین و معروفترین رودهای کشور که در این شهرستان جریان دارد به شرح زیر است:
1 - رودخانهء کارون که سرچشمهء آن از کوه زرد بختیاری شروع و از جنوب شهرستان شوشتر وارد این شهرستان می شود این رودخانه در شمال شوشتر بدو قسمت می شود که یک شعبهء آن از خاور شوشتر می گذرد و به گرگر یا کارون معروفست و دیگری از باختر شوشتر می گذرد و شطیط نامیده می شود. رود شطیط در دوهزارگزی باختر بندقیر به رود دز می پیوندد و در جنوب بندقیر به شعبهء اولی (کارون) ملحق و به طرف جنوب سرازیر و پس از عبور از شهرستان اهواز وارد این شهرستان می شود و چنانکه شرح داده شد، به رود شطیط و کارون ملحق میشود. 2 - رود کرخه که 75 هزارگزی شمال اهواز وارد شهرستان می شود و در 25 هزارگزی باختری بطرف باختر منحرف و وارد شهرستان دشت میشان می گردد. 3 - رود شاهور، این رود به صورت چشمه های متعدد از زمین می جوشد و در حدود شوش چشمه های مزبور بیکدیگر می پیوندد و اراضی بین رود دز و کرخه را مشروب می نماید. 4 - رود کوپال، سرچشمهء آن از کوه های هفت گل و آب آن تلخ و شور است که پس از عبور از خورشاخه و بند به خورشادگان وارد می شود. حداقل مقدار آب رودها طی صورت ادارهء کشاورزی بشرح زیر است:
رودخانهء کارون، 140 متر مکعب در ثانیه.
« کرخه، 40 - 140 متر مکعب در ثانیه.
« شاهور، 8 - 140 متر مکعب در ثانیه.
شهرستان اهواز دارای 9 بخش بشرح زیر است: 1 - حومه. 2 - بخش مسجدسلیمان. 3 - بخش هفت گل. 4 - بخش جانگی گرم سیر. 5 - بخش بندر شاهپور. 6 - بخش ایزه. 7 - بخش قلعه زرس. 8 - بخش دهدز. 9 - بخش رامهرمز. جمع قراء شهرستان 830 و جمعیت آن با نفوس شهر اهواز 276 هزار نفر می باشد. محصول عمدهء شهرستان غلات آبی و دیمی، برنج، صیفی، لبنیات پشم و پوست و غیره است. راه آهن سرتاسری ایران در ناحیهء ایستگاه میان آب وارد این شهرستان و در شهر اهواز بدو شعبه می شود یک شعبهء آن به خرمشهر و شعبهء دیگرآن به بندر شاهپور(3)متصل می گردد. راههای شوسهء عمده این شهرستان بشرح زیر است: 1 - راه شوسهء اهواز خرم آباد که تقریباً به موازات راه آهن است و پس از عبور از شهرستان به طرف شوش و اندیمشک و خرم آباد متصل می گردد. 2 - راه شوسه شوشتر - مسجدسلیمان که از اهواز تا مسجدسلیمان و از مسجدسلیمان تا هفت گل و رامهرمز امتداد داشته و راه مزبور در محاذات برج گاوسوار بدو رشته تقسیم شده که یک راه به مسجدسلیمان و راه دیگر به شوشتر امتداد پیدا نموده است. نظر به نفتی که برای جلوگیری از گرد و خاک در این راه از طرف شرکت نفت ریخته می شود، باسفالت روغنی معروف است. 3 - راه شوسهء اهواز کوت عبدالله و آبادان که از اهواز تاکوت عبدالله، آسفالت و از آنجا تا آبادان شوسه است. 4 - راه شوسهء اهوازسوسنگرد این راه که فعلاً نمیتوان شوسه نامید طوری ساخته شده که در مواقع بارندگی عبور به سختی انجام می گیرد. چون اغلب نقاط این شهرستان دشت همواری می باشد لذا در مواقع غیر بارندگی و تابستان (بجز در نقاط کوهستانی) میتوان اتومبیل برد. معدن عمدهء این شهرستان نفت است که حائز اهمیت زیادی بوده و در دنیای امروزه ارزش حیاتی دارد و بیشتر چاههای نفت فعلاً در بخش مسجدسلیمان و هفت گل و رامهرمز و نفت سفید و آغاجاری موجود است که در محل خود شرح داده شده است. استعداد خاک شهرستان برای زراعت بسیار خوب است ولی متأسفانه از آب رودخانهء موجود بواسطهء مسلط نبودن به اراضی زراعتی مورد استفاده واقع نمی گردد چنانکه توجهی از لحاظ سدسازی و غیره بشود، محصول زیادی علاوه بر احتیاجات مصرفی شهرستان بدست خواهد آمد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6). و رجوع به معجم البلدان و تاریخ گزیده و مزدیسنا و فهرست آن و جغرافی غرب ایران و الاوراق و النقود العربیه و سفرنامهء ناصرخسرو و تاریخ صنایع ایران و تاریخ کرد و مرآت البلدان و دائرة المعارف فارسی و خوزستان شود :
که باشد که پیوند سام سوار
نخواهد از اهواز تا قندهار.فردوسی.
بدادیمش اهواز و ده پاره شهر
همی زین فزون تر ز ما یافت بهر.
(گرشاسب نامه).
نه دیر ماند که تا نزد تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز.
سوزنی (از شرفنامهء منیری).
(1) - Xuz.
(2) - Susiane. (3) - بندر خمینی
اهواز.
[اَهْ] (اِخ) (یوم ال...) از ایام عرب است که عبدالرحمان بن اشعث در آن بر اهل عراق حمله برد. و رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
اهوازی.
[اَهْ] (ص نسبی) نسبت است به اهواز. از مردم اهواز. اهل اهواز. (فرهنگ فارسی معین). || نسبت است به اهواز که آنرا سوق الاهواز گویند و شهری آبادان بوده و در عصر سمعانی قسمت بیشتر آن مخروبه بوده است. (از لباب الانساب) :
نازت بطریق علم دین باید
نازش چکنی بشعر اهوازی.ناصرخسرو.
خزینهء علم فرمان است اگر نه بر هوایی تو
که بردت پس هوازی جز هوازی شعر اهوازی.
ناصرخسرو.
|| نواییست در موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین).
- اهوازی نهرتیری؛ آهنگی عروضی یا موسیقی. نام نوایی یا وزنی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بزن ای ترک آهوچشم، اهوازی نهرتیری
که باغ و راغ وکوه و دشت پر ماهست و پر شعری.
منوچهری.
اهوازی.
[اَهْ] (اِخ) حکیم هبة اللهبن حسین مکنی به ابوالقاسم که او را اصفهانی نیز گویند از پزشکان ایرانی و صاحب تألیفاتی در طب و ادویه است. وی به سال پانصدوپنجاه واند درگذشته است. (دایرة المعارف فارسی).
اهوال.
[اَهْ] (ع اِ) جِ هَول، به معنی ترس و کار بیمناک که راه آن دریافته نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جِ هول که بمعنی دهشت و ترس است. (از کنز و منتخب از غیاث اللغات) :
من لم یرکب الاهوال لم ینل الرغائب.
ابن المقفع (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرد گفتا که باز گویم حال
کز چه افتاد بر من این اهوال.سنائی.
جماعت خصوم از اقدام اعلام و اقبال رایات او اهوال قیامت بمعاینه بدیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 171).
اهوئنان.
[اِهْ وِ ءْ] (ع مص) پست و هموار و گشاده گردیدن دست. (از منتهی الارب).
اهواند.
[اَهْ] (اِ) اهوانه. نام نخستین روز از خمسهء مسترقه. (اشتینگاس) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). صورت محرف کلمه اهنود است. رجوع به اهنود شود.
اهوج.
[اَهْ وَ] (ع ص) نعت است از هَوج بمعنی درازی با اندکی گولی و سبکی و شتاب زدگی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احمق و شتاب کار و مرد بزرگ جثهء درازبالا. (منتخب از غیاث اللغات) (آنندراج).
اهود.
[اَهْ وَ] (ع اِ) روز دوشنبه. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب).
اهور.
[اَهْ وَ] (اِ) معشوق و مطلوب. (برهان) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). معشوق و محبوب. (جهانگیری از شعوری) :
دو گوشت همیشه سوی گنجگاو
دو چشمت همیشه سوی اهوران(1).
منوچهری.
(1) - ن ل: دلبران. (دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ص69).
اهورا.
[اَ] (اِ) بلغت اوستا وجود مطلق و هستی بخش و اهورامزدا. هستی بخش بی همتا و خلاق عالم را گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به مزدیسنا و فهرست لغات اوستایی آن شود.
اهورامزد.
[اَ مَ] (اِخ) رجوع به اهورامزدا شود.
اهورامزدا.
[اَ مَ] (اِخ) در فارسی به صورتهای اهورامزد، هُرمَزد، هُرمُزد، اورمزد، هورمزد و هرمز به معنی خدا آمده است. در اوستا اهورمزده(1) نامیده میشود و در سنگ نبشته های پادشاهان هخامنشی ائورمزده(2) خوانده شده. این واژه در فرهنگهای فارسی علاوه بر این که به معنی خدا ضبط شده به معنی زاوش و برجیس بمعنی ستارهء مشتری آورده اند و وجه تسمیهء ستارهء مشتری به هرمزد درست معلوم نیست، چه بین اهورمزدای ایرانیان که خدای ماوراء طبیعی است و زؤس یونانیان و ژوپیتر رومیان که خداوندان طبیعت هستند، رابطه ای موجود نیست. معنی اصلی کلمه سرور داناست و نام خدای بزرگ ایرانیان باستان و زردشتیان که خالق زمین و آسمان و آفریدگان است. امشاسپندان و ایزدان نیز آفریدهء اویند. (از حاشیهء برهان قاطع و مزدیسنا و فرهنگ فارسی). و رجوع به مزدیسنا و فهرست آن شود.
(1) - Ahura - mazda.
(2) - Aurmazdah.
اهورایی.
[اَ] (ص نسبی) نسبت به اهورا: دین اهورایی. و رجوع به اهورامزدا شود.
اهوز.
[اَ هْ وَ] (اِخ) نام تیراندازی بوده بغایت قادرانداز در زمان انوشیروان، گویند با سیف ذویزن همراه شده بود، پادشاه حبشه را به تیر نخست کشت و ملکش را گرفت. (برهان) (هفت قلزم). کلمه محرف «وهرز» و «اوهزر» است.
اهوس.
[اَ هْ وَ] (ع ص)نیک خورنده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || خورنده تر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): الناس هوسی و الزمان اهوس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهوعه.
[اَ هْ وِ عَ] (ع اِ) جِ هُواع. به معنی قی. || ماه ذیقعده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به هواع شود.
اهول.
[اُ] (ع مص) زن خواستن. با اهل شدن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). تأهل. زن خواستن. با اهل شدن. || آرام یافتن و بی پژمان شدن به کسی. (ناظم الاطباء). || اهل بالمکان (مجهولا)؛ به اهل خویش آبادان گردید آن جای. (ناظم الاطباء).
اهول.
[اَهْ وَ] (ع ن تف)باهول تر. ترسناک. یقال: ما اهول؛ چه هولناک است. (ناظم الاطباء). هول تر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گویند: اهول من الحریق. اهول من السیل. و رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
اهوم.
[اَهْ وَ] (ع ص)بزرگ سر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
اهون.
[اَهْ وَ] (ع ص) آسان و نرم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). آسان. هین. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). || (اِ) روز دوشنبه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در جاهلیت روز دوشنبه را گفتند. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). || (ن تف) آسان تر. (غیاث اللغات) (مؤید الفضلا). اسهل. سبک تر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || خوارتر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): اهون من النباح علی السحاب. اهون من شعر الساقط. و رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
اهون.
[اَ] (اِ) رجوع به آهون شود.
اهوناء .
[اَ هْ وِ] (ع اِ) جِ هَیّن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به هین شود.
اهون بر.
[اَ بَ] (ص مرکب)آهون بر. نقب زننده و چاه جوی را گویند و بعربی نقاب خوانند و بضم بای ابجد هم آمده است. (برهان) (آنندراج). نقاب و معدنچی و چاهخوی. (ناظم الاطباء). رجوع به آهون شود.
اهوی.
[اَ هْ وا] (ع ن تف)دوست تر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
اهویة.
[اَ هْ وِ یَ] (ع اِ) جِ هوا. چنانکه اغذیه و ادویه جمع غذا و دوا. (آنندراج) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (از ناظم الاطباء) : بر یکدیگر حسد بردند و اهویهءمختلفه در میان ایشان پیدا شد. (تاریخ قم ص241). رجوع به هوا شود.
اهویة.
[اُ وی یَ] (ع اِ) میان آسمان و زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء نسخهء خطی). || مغاکی. گودی. (منتهی الارب).
اهة.
[اَ ه هَ] (ع اِ) اندوه و ناله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و در دعای بر انسان گویند: اهة لک. (از ناظم الاطباء). || (مص) ناله کردن. آه گفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آه کشیدن از اندوه. (مؤید). اِهَّة. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
اهی.
[اُ هُ] (صوت، حرف)حرفی است ندا را. حرف ندا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اهی.
[اَ] (اِخ)(1) در افسانه های ایران قدیم نام اهریمنی است بصورت مار یا اژدها که در کوه مسکن دارد و دیوان را بیاری خود می طلبد. و این همان رعد سیاه و طوفان است که با هزاران حلقه و پیچ و تاب بر فراز قلهء کوه می پیچد و دیوارمانند بسوی آسمان بالا می رود. ایندرهء پرقدرت با این مار مصاف می دهد و او را میکشد. رجوع به مزدیسنا ص 35 ببعد شود.
(1) - Ahi.
اهیاج.
[اِ] (ع مص) خشک گیاه و یا زردگیاه یافتن زمین را.(1) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - مصدر اعلال شدهء آن اهاجة است و در منتهی الارب نیز بصورت مذکور آمده و در اقرب الموارد بهر دو صورت ضبط شده است.
اهیانه.
[اَهْ نَ / نِ] (اِ) مخفف آهیانه است که شقیقه و کاسهء سر و دماغ و حلقوم باشد. (برهان) (انجمن آراء ناصری) (آنندراج). بمعنی آهیانه یعنی کاسهء سر است و در فرهنگ جهانگیری به معنی شقیقه است و در بعضی فرهنگها به معنی نای حلقوم مذکور است. (شعوری). کاسهء سر و قیل نزدیک حلقوم که آنرا حلقوم نیز گویند به تازیش حنک خوانند. (شرفنامهء منیری). و رجوع به آهیانه شود.
اهیب.
[اَهْ یَ] (ع ن تف)مهیب تر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بهیبت تر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): فما رأی لناس محتسباً اهیب منه. (معالم القربة ص13).
اهیجنة.
[اُ هَ جِ نَ] (ع ص) غلمة اهیجنة؛ کودکان نابالغ که دختران نارسیده دهند ایشان را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پسران نابالغ که بزناشویی دختران صغیر دهند. (از اقرب الموارد).
اهیس.
[اَهْ یَ] (ع ص) مرد دلیر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی باک. (مهذب الاسماء نسخهء خطی). || شتر دلیر که بچیزی نترسد و منقبض نگردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
اهیغ.
[اَهْ یَ] (ع ص) نیک فراخ عیش و نیکوحال. || آب بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سال فراخی از علوفه و علف. (از منتهی الارب) (آنندراج). سال فراخ از علوفه. (ناظم الاطباء).
اهیغان.
[اَهْ یَ] (ع اِ) ارزانی و خوبی حال، یا اکل و نکاح یا اکل و شرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یقال: انهم لفی الاهیغین؛ ای فی الخصب و حسن الحال. (منتهی الارب). اهیقان.
اهیف.
[اَهْ یَ] (ع ص) مرد لاغرمیان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باریک میان. (المصادر زوزنی) (مهذب الاسماء نسخهء خطی). ج، هیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء).
اهیق.
[اَهْ یَ] (ع ص)درازگردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اهیقان.
[اَ یَ] (ع اِ) ارزانی و خوبی حال، یا اکل و نکاح، یا اکل و شرب: انهم لفی الاهیقین؛ ای فی الخصب و حسن الحال. اهیغان.
اهیل.
[اَ هْ یَ] (ع اِ) ریگ فروریخته. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
اهیل.
[اُ هَ] (ع اِ) مصغر اَهل. (ناظم الاطباء). رجوع به اهل شود.
اهیم.
[اَ هْ یَ] (ع اِ) شب بی ستارگان. (منتهی الارب) (آنندراج). شب بی ستاره. (ناظم الاطباء). || هوشاز زده. (خلاصه، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
اهیم.
[اَ هْ یَ] (ع ص) اشتر تشنک زده. ج، هیم. (مهذب الاسماء نسخهء خطی).
ای.
[اَ / اِ](1) (حرف ندا) کلمهء ندا مانند: ای برادر، ای خدا، ای آقا. (ناظم الاطباء). حرف نداست نحو: ای ربی. (منتهی الارب). کلمه ای که بدان کسی را خوانند :
ای طرفهء خوبان من ای شهرهء ری
گپ را به سر درک بکن پاک از می.رودکی.
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
رودکی.
گفت خیزا کنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.رودکی.
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
بقرص شمس و بورتاج سخت میماند.
آغاجی.
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با تغنغکی چند ترا من انبازم.ابوالعباس.
گفت ای محمد من برفتم و ابوجهل را بدین کمال سه جای سر بشکستم. (ترجمهء تاریخ طبری).
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش برسته.
کسایی.
از کوهسار دوش برنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین.دقیقی.
ای خسروی که نزد همه خسروان دهر
بر نام و نامهء تو نوا و فرسته شد.دقیقی.
بیا ای که سال از چهل بر گذشت
ز سر برگذشته بسی سرگذشت.فردوسی.
که ای بخردان رای این کار چیست
پراندیشه و خسته ز آزار کیست؟فردوسی.
بدان ای برادر که تن مرگ راست
سر و یال من سودن ترگ راست.فردوسی.
ای میر نوازنده و بخشندهء چالاک
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک.عنصری.
نه من خوی سگ دارم ای شیرمردا
که خشنود گردم به خشک استخوانی.
فرخی.
ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین و یغما که تویی.
سوزنی.
ای دفتر شعر پدرت آنکه به هر بیت
راوی ز فروخواندن آن چون دف تر ماند.
سوزنی.
یک نفس ای خواجهء دامنکشان
آستئی بر همه عالم فشان.نظامی.
ای خدا نگذار کار من بمن
ور گذاری وای بر کردار من.مولوی.
ای دل بکوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی.حافظ.
ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست بجامی داری.
حافظ.
|| (صوت) وه. زها. حبذا :
ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست.رودکی.
ای از آن آواکه گر گوباره زآنجا بگذرد
بفکند نازاده بچه بازگیرد زاده شیر.
منجیک.
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دل بردگی.مولوی.
|| بمعنی الف تعجب آید: ای شگفت؛ عجبا. شگفتا :
آب گلفهشنگ گشته است از فسردن ای شگفت
همچنان چون شوشهء سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف.
کسایی.
ببوسید رستمش تخت ای شگفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.فردوسی.
فروبرد چنگال و خون برگرفت
بخورد و بیالود روی ای شگفت.فردوسی.
ای کجا سرو بکار آید با قد چو سرو
ای کجا ماه بکار آید با روی چو ماه.
فرخی.
چشم حاسدان و بدگویان بدین نیکویی و دردناک، ای سبحان الله العظیم تو و من امروز برادرانیم و از آن خاندان بزرگ تو مانده ای. (تاریخ سیستان). || با کلمهء بسا و بس آید و افادت بیشتر کند :
ای بسا شورا کز آن زلفینکان انگیختی
گر نترسیدی ز بومنصور عادل کدخدای.
منوچهری.
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود.خیام.
دشمن طاوس آمد پرّ او
ای بسا شه را بکشته فرّ او.مولوی.
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد.مولوی.
ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان بمنزل برد.سعدی.
|| افسوس. دریغ :
ای از این جور بد زمانهء شوم
همه شادی آن غمان آمیغ.رودکی.
(1) - Ey,ay.
ای.
[اَ] (ع حرف تفسیر)برای تفسیر آید مانند: عندی عسجد؛ ای ذهب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : اما گونهء دیگر است از ساعتها او را معوج خوانند، ای کژ. (التفهیم). و یونانیان گفتند که کلب الجبار، ای شعرای یمانی برآید بدان روزها. (التفهیم). و منجمان آنرا سالها تربیت نام کنند، ای پروردن. (التفهیم).
ابر هژبرگون و تماثیل پیل خوار
با دست اوست یعنی و شمشیر اوست ای.
منوچهری.
آه شوقاً الی رؤیتهم؛ ای یاسه بدیدار ایشان. (تفسیر ابوالفتوح).
ای.
(پسوند) ی. نشانهء نکره و وحدت در آخر کلمه ای که به «ه» غیرملفوظ ختم شود: خانه ای، کاشانه ای. (فرهنگ فارسی معین).
ای.
(ع ق) حرف ایجاب به معنی نعم و یا سوگند آید مانند: ای والله. ای نعم والله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ای.
[اَیْ یُ] (ع اِ) اسم معرب و بعضی آنرا مبنی دانسته اند و برای استفهام آید در عاقل و غیر عاقل و به معنی کدام میباشد مانند: ایهم اخوک. و فبای حدیث بعده یؤمنون. و باین معنی گاه مخفف آید و برای شرط و جز آن نحو: ایاماً تدعو فله الاسماء الحسنی. والذی مانند: ایهم فی الدار اخوک. و گاه دال بر معنی کمال باشد در این صورت صفت نکره واقع میشود نحو: مررت برجل ای رجل؛ ای کامل فی صفات الرجل. و اگر در معرفه باشد همیشه منصوب آید بنا بر حالیت مانند: مررت بعبدالله ای رجل؛ ای کاملا. و گویی: ای مرأةٍ جاءک. گاهی بطریق حکایت و سؤال از نکره آید و در این صورت در اعراب و تذکیر و تأنیث و افراد و تثنیه و جمع تابع محکی عنه خود خواهد بود. نحو: اذا قیل لک مربی رجل قلت ای یا فتی. و همچنین در حالت نصب ایّاً و در حالت جر ای و در تأنیث اَیّة و در تثنیه ایّان و اِیَّتان و اییّن و اَیّتین و در جمع اَیّون و ایّین و اَیّاتِ و اَیّاتٌ. و گاهی برای حرف ندا و میان منادی معرف باللام آید نحو: یا ایها الرجل برفع الرجل لانه صفة ای و هو مبنی علی الضم و یجوز النصب ایضا، چنانکه گویند یا ایها الرجل اقبل. و گاه بر آن کاف داخل شود پس بمعنی کم خبریه باشد به معنی بسا و تنوین آن را بر صورت نون نویسند و در آن لغاتست کَاَیّن و کیئین و کَاَئن و کایٍ و کاء، چنانکه گویند: کاین رَجلا و من رجل؛ یعنی بسا مرد. و به معنی کم استفهام نیز آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). این کلمه بمعانی ذیل آید: 1 - شرطیه. مانند: ایاً ماتفعل افعل. 2 - استفهامیه. مانند: ایکم زادته هذه ایماناً. و در این صورت گاه بتخفیف یاء آید. 3 - موصوله. مانند:
اذا ما لقیت بنی مالک
فسام علی ایهم افضل.
و در این مورد به عقیدهء کوفیان و جمعی از بصریان معرب است چنانکه در شرطیه و استفهامیه. 4 - آنکه دلالت بر کمال دارد و در این صورت صفت نکره واقع شود. 5 - صله یعنی آنکه میان حرف نداء و منادی مصحوب ال درآید و هاء تنبیه به آخر ملحق شود: یا ایها الرجل. یا ایتها المراة. و دائم الاضافه است و منفک از اضافه استعمال نشود. (از اقرب الموارد).
ایا.
[اَ] (حرف ندا) به معنی ای است که به عربی «یا» گویند که حرف ندا باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) :
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه.رودکی.
ایا سرو نو در تک و پوی آنم
که فرغندواری بپیچم به تو بر.رودکی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
لبیبی.
ایا کرده در بینی ات حرص و رس
از ایزد نیایدت یک ذره ترس.لبیبی.
ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند
همیشه اختر تو پست و طالع تو بلند.
آغاجی.
فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبهء گوسفند در شبغازه.
عمارهء مروزی.
ایا شاهی که ملک تو قدیم است
نیاکت برد پاک از اژدهاکا.(1)دقیقی.
ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی ز من بر به شاه گزین.فردوسی.
ایا شاه محمود کشورگشای
ز کس گر نترسی بترس از خدای.فردوسی.
ایا خواجه همداستانی مکن
که بر من تحمل کند ابتری.منوچهری.
ایا بدولت دنیا فریفته دل خویش
بشادکامی تاز و بکام و لهو و خطر.
ناصرخسرو.
امروز ارمز است ایا یار غمگسار
برخیز و ناز کم کن و آن جام می بیار.
مسعودسعد.
ایا ستارهء خوبان خلخ و یغما
به دلبری دل ما را همی زنی یغما.معزی.
ایا که عشق نداری ترا رواست بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب.
مولوی.
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل.
سعدی.
|| گاهی در مقام حسرت و افسوس استعمال میشود. (برهان). || برای استفهام است. آیا :
اگر خبر نرود سوی او بآه درون
ایا چگونه شود حال عاشق مغبون.عنصری.
(1) - ن ل: نیایت برده تخت از اژدهاکا. و نیاکت برد باک از اژدهاکا.
ایا.
[ای یا] (ع اِ) اسم مبهم است و همهء ضمائر منصوب بدان متصل گردد: ایاک، ایاکما، ایاکم، ایاک، ایا کما، ایاکن. ایاه، ایاها، ایاهما، ایاهم، ایاهن، ایای، ایانا؛ و همهء این کلمات دارای همان معنای ضمیر می باشد. (ناظم الاطباء).
ایا.
[اِ / اَ] (ع اِ) روشنی و درخشندگی آفتاب و حسن آن. (آنندراج). روشنی آفتاب و حسن آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رونق نبات و حسن آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به ایاء و ایاة شود.
ایاء .
[اِ / اَ] (ع اِ) به معنی ایا. رجوع به مادهء قبل شود.
ایاب.
(ع مص) بازگشتن بوطن. (آنندراج). بازگشتن. (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص23) (منتهی الارب) : ره سپرش را نه از ذهاب خبر است و نه از ایاب. (ترجمهء تاریخ یمینی). || فروشدن آفتاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرو شدن. غروب. افول. (از متن اللغة). || (اِ مص) بازگشت و رجوع. (غیاث اللغات). بازگشت. (ناظم الاطباء) :
هستم یقین بر آنکه اگر صاحب اجل
خواهد بر تو زود بود مر مرا ایاب.
مسعودسعد.
نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز به صدر خواجه ایاب.
خاقانی.
چونکه گوهر نیست نامش چون بود
چونکه نبود ذکر ایابش چون بود.مثنوی.
در همش آرد چو سایه در ایاب
طول سایه چیست پیش آفتاب.مولوی.
ملازمان رکاب سعادت ایاب بازگشته. (حبیب السیر).
ایاب.
[اَیْ یا] (ع ص) سقاء. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از متن اللغة). و منه حدیث عکرمة: و کان طالوت ایاباً. (منتهی الارب).
ایابس.
[اَ بِ] (ع اِ) جِ اَیبَس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || چیزی درشت و سخت که بر آن شمشیر آزمایند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ایاد.
[اِ] (ع اِ) پشتیبان و آنچه بدان قوت باشد. || پناه جای. || پناه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حفظ و حمایت، یقال: هو فی ایادالله؛ ای فی حرزه و ستره. || هوا. || کوه محکم. || خاک گرداگرد حوض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خرگاه. || پشتهء ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || میمنه و میسرهء لشکر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کثرت شتران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
ایادی.
[اَ] (ع اِ) ججِ ید، به معنی دست. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نعمتها و نکوئیها و دستها و این جمع ایدی است و ایدی جمع ید است. (غیاث) :
بچشم هر کس او را بزرگی و حشمت
بجای هر کس او را ایادی و کردار.فرخی.
آن مهترزاده را بجای من ایادی بسیار است. (تاریخ بیهقی).
نه دیده معالی ترا گردون غایت
نه کرده ایادی ترا گردون احصا.مسعودسعد.
صواب آن است که جمله... شکر ایادی او را بازرانم. (کلیله و دمنه).
در باغ ایادیش بر اشجار مروت
پخته است و رسیده رطب و خار شکسته.
سوزنی.
نیست آیات کرامات ترا
بجز احسان و ایادی تفسیر.سوزنی.
از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته
اطفال در آن عهد که ابهام مکیده.
ظهیرالدین فاریابی.
گر من عواطف تو فراموش میکنم
بادا غمان من چو ایادیت بی شمار.
سید حسن غزنوی.
چون از حضرت ایشان بازگشت این قطعه در شکر ایادی ایشان انشاء کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). آثار و ایادی و عواطف و عوارف و مکارم آل سامان. (ترجمهء تاریخ یمینی). که ایادی نعمای او چگونه فایض بوده است. (جوینی، از یادداشت مؤلف). سوابق نعمت بر این بنده داری و ایادی منت. (گلستان سعدی). بعضی از ایادی ونعم مولانا الجلیل کافی الکفاة که در... (تاریخ قم ص4).
- سبق الایادی؛ سابقه نعمت. حق نعمت :
همه نامداران و گردن فرازان
بزنجیر سبق الایادی مقید.
سعدی (از کلیات چ مصفا ص692).
رجوع به سبق شود.
ایار.
[اَ] (اِ) نام ماه سیم بهار است از ماه رومیان. (از آنندراج) (هفت قلزم). یکی از ماههای رومیان که آفتاب در ثور باشد. (غیاث). جوزا. (بحر الجواهر) :
جهان را دهم روز بود از ایار
نود نه گذشته ز پانصد شمار.نظامی.
این هنوز اول آذار جهان افروز است
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار.
سعدی.
دو کانون و دوتشرین و پس آنگه
شباط و آذر و نیسان ایار است.
حزیران و تموز و آب و ایلول
نگهدارش که از من یادگار است.
(از نصاب الصبیان).
|| بودن آفتاب در برج جوزا. (آنندراج). || ترجمهء حساب هم میباشد چه ایارگیر محاسب و حساب گیرنده را گویند. (آنندراج) (هفت قلزم).
ایارج.
[اَ رِ] (ع اِ) دوایی است مرکب، مسهل و منقی دماغ، معرب ایاره. (آنندراج) (غیاث). اهل یونان ایارج داروی مسهل را گفته اند. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (بحر الجواهر). رجوع به ایاره شود.
ایارجات.
[اَ رِ] (ع اِ) جِ ایارج. رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی ص 66 و 67 و تحفهء حکیم مؤمن شود.
ایارجة.
[اَ رِ جَ] (ع اِ) معرب ایاره. رجوع به ایارج و ایاره شود.
ایارده.
[اَ رْ / رِ دَ / دِ] (اِ)چگونگی پازند است (صحاح الفرس). به معنی پازند است و پازند تفسیر زند که شرح و تفسیر اوستاست. (لغت نامهء اسدی ص 477) اکارده. (یادداشت مرحوم دهخدا). اکرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). برخی از مجوسان اگرده اش نیز خوانند. (التنبیه و الاشراف مسعودی). و صورت هر دو (اگرده و ایارده) هر دو به خط پهلوی یکسان است. (یادداشت مرحوم دهخدا). ثم عمل زرادشت تفسیراً عند عجزهم عن فهمه [ عن فهم اوستا ] و سمّوا التفسیر زیداً [ زنداً ] ثم عمل للتفسیر تفسیراً و سَمّاه بازید [ پازند ] ثم عمل علمائهم بعد وفات زرادشت تفسیر التفسیر و سمّوا هذا التفسیر بارده(1) (از مروج الذهب مسعودی) :
ببینم آخر روزی به کام دل خود را
گهی ایارده خوانم شها گهی خرده(2).
دقیقی (از لغت نامهء اسدی ص 486).
ایارده گوی.
[ اَ رْ / رِ دَ / دِ ] (نف مرکب) گویندهء ایارده. خوانندهء ایارده. ایارده خوان. رجوع به ایارده شود :
چه مایه زاهد و پرهیزکار صومعگی
که نسک خوان شده بر عشقش و ایارده گوی.
خسروانی.
(1) - ظ: به ایارده.
(2) - از «خرده» مراد خرده اوستاست.
ایارگیر.
[اَ] (نف مرکب)محاسب. (آنندراج). آمارگیر. محاسب. (اشتینگاس). رجوع به ایار و اوارجه و ایاره گیر شود.
ایاره.
[اَ رَ] (اِ) معجون معروف، ایارج معرب آن است. (رشیدی). ملینی است که ایارج معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). مرکبی است از ادویهء ملینه که اطباء بجهت مسهل سازند و آن سالمتر از حبوبات و مطبوخات است و معرب آن ایارج است. (برهان) (جهانگیری). ایارجه :هر هفته ایارج فیقرا خورد و ایاره های بزرگ چون لوغاذیا و ایارج روفس و ایارج جالینوس. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آنرا که مدت دراز گردد ایاره های بزرگ باید داد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و معده را و امعا را به ایارهء فیقرا از آن خلط پاک کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به ایارج و ایارجة شود. || یاره. (رشیدی). یاره که آنرا دست برنجن گویند. (آنندراج). یاره باشد که دست برنجن است و آن حلقه ای بود از طلا و نقره که زنان در دست وپای کنند. (برهان) (جهانگیری) :
چه آرد زینت خود در شماره
هلالش زیبد از بهر ایاره.
رشیدی (بدون ذکرنام شاعر).
|| اوارجه و آن دفتر حسابی باشد. (آنندراج) (جهانگیری). دفتر و حسابی که زرهای پراکندهء دیوانی را در آن نویسند و معرب آن اوارجه است. (برهان). رجوع به اوارجه شود. || قدر و اندازه و مقدار. (برهان). به دو معنی فوق مصحف «اماره» است. رجوع به اماره و آماره شود. (از حاشیهء برهان چ معین).
ایاره گیر.
[اَ رَ] (نف مرکب)محاسب. نویسنده. (آنندراج) (برهان) (اشتینگاس). || (اِ مرکب) دستبند. النگو. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ایارگیر شود.
ایاری.
[اُ یْ یا] (ع اِ) بزرگ نره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
ایاز.
[اَ] (اِخ) نام غلام سلطان محمود :
رفته ایاز بر در محمود زاولی
طالب معاش غزنی و زاولستان شده.
خاقانی.
یافته در نغمهء داودساز
قصهء محمود و حدیث ایاز.نظامی.
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت.سعدی.
دست مجنون و دامن لیلی
سر محمود و خاک پای ایاز.سعدی.
بار دل مجنون و خم طرهء لیلی
رخسارهء محمود و کف پای ایاز است.
حافظ.
رجوع به آیاز و ایاس شود.
ایازی.
[اَ] (اِ) برقع سیاهی که زنان بر پشت چشم بندند. (آنندراج) (برهان). نوعی از برقع باشد که اکثر سیاه رنگ شده و زنان بر روی کشند و آنرا چشم آویز نیز گویند. (جهانگیری) :
شفق غلالهء خورشید ارغوانی دوخت
چو زهره بست ایازی عنبرین بر چشم.
رفیع الدین لنبانی.
رجوع به ایاسی شود.
ایاس.
[اَ] (اِخ) همان ایاز است که نام غلام سلطان محمود باشد. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (شرفنامه) :
گر تو مرد طالبی و حق شناس
بندگی کردن بیاموز از ایاس.عطار.
خویشتن را تو رها کن چون ایاس
تا ز شه بینی تو لطف بی قیاس.مولوی.
رجوع به آیاز و ایاز شود.
ایاس.
(ع مص) ناامید شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایاس.
[اِ] (اِخ) ابن قبیصهء طایی از اشراف طی و فصحاء و شجاعان جاهلیت بود وی به خدمت کسری اپرویز رسید و ولایت حیره به او داده شد. واقعهء «ذی قار» در این ایام بوقوع پیوست. وی به سال چهارم هجرت درگذشت. رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 134 و عقدالفرید ج 2 ص125، ج 3 ص349 و ج 6 ص 110، 111، 113، 114 و فارسنامهء ابن البلخی ص 105 و امتاع الاسماع ص13 و تاریخ اسلام ص 28 و مجمل التواریخ والقصص صص153 - 267 شود.
ایاس.
[اِ] (اِخ) ابن معاویة بن قرة مزنی. رجوع به ابوواثله شود.
ایاسجان.
[اَ سِ] (اِخ) قریه ای است سه فرسنگی میانهء شمال و مغرب تل بیضاء. (از فارسنامهء ناصری).
ایاسرم.
[اِ سَ رَ] (اِ) گاه چهارم از شش گاه خلق عالم که در این گاه که مدت آن سی روز است، اشجار خلق شده اند. (از ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
ایاسه.
[اَ سَ] (اِ) آرزو و اشتیاق. (برهان) (هفت قلزم) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). || حلقه و قلابی را گویند که بعد از بارکردن، آن نوار را بر بالای بار اندازند و قلاب را بر آن محکم کرده بکشند. (انجمن آرا). حلقه و قلابی که حلقه را بر نوار پهن نصب کرده باشند و بعد از بارکردن آن نوار را بر بالای بار اندازند و قلاب را بر آن حلقه انداخته محکم بکشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || یاسا. آئین :
بصدر صاحب دیوان ایلخان نالم
که در ایاسهء او جور نیست بر مسکین.
سعدی.
ایاسی.
[اَ] (اِ) ایازی که نوعی برقع سیاه است که زنان بر روی کشند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج) (جهانگیری). رجوع به ایازی شود.
ایاصوفیا.
[اَ فِ] (اِخ) رجوع به ایاصوفیه. شود.
ایاصوفیه.
[اَ فی یَ] (اِخ) ایاصوفیا، اجیاصوفیا. مسجد معروفی است در استانبول و آن در قدیم کلیسایی بود که بنام صوفیهء قدیسه(1) از سال 532 تا 537 م. توسط آنتیموس ترالی(2) و ایزیدور ملیطی(3) بدستور یوستینیانوس ساخته شد، در سال 857 ه . ق. این معبد توسط سلطان محمدخان ثانی به هنگام فتح استانبول به مسجد جامع تبدیل شد. و آن پادشاه یک مناره و یک مدرسه بدان افزود، و سلطان بایزید منارهء دیگری را ساخت و مدرسه را وسعت داد. این کلمه را معمو بتخفیف یای اول و تشدید یای دوم تلفظ کنند ولی در اصل بتشدید یای اول و تخفیف دوم است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Sainte Sophie.
(2) - Anthemius de Tralles.
(3) - Isidore de Milet.
ایاطل.
[اَ طِ] (ع اِ) جِ اَیطَل. رجوع به ایطل شود. (منتهی الارب) (آنندراج).
ایاغ.
[اَ] (اِ) کاسه و پیالهء شرابخوری. (برهان) (هفت قلزم) (غیاث). پیالهء شرابخوری و با لفظ ریختن و کشیدن و زدن و بر لب نهادن و بر کف داشتن مستعمل است. (آنندراج). پیاله و کاسه ای که با آن شراب بخورند. (ناظم الاطباء) :
چنان روشن از می بلورین ایاغ
کزو کوردیدی بشب چون چراغ.
(گرشاسب نامه چ یغمایی ص346).
می زرد بد در بلورین ایاغ
چو در آب پاک از نمایش چراغ.اسدی.
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ.
حافظ.
نگر بی پرده روی گل برافکن برقع ساقی
ایاغ لاله بین بر کف صلا زن باده خواران را.
یغمای جندقی.
|| در بیت ذیل به معنی مطلق ظرف یا ظرف روغن آمده :
ز هر کشور که برخیزد چراغی
دهندش روغنی از هر ایاغی.نظامی.
ایاغخانه.
[اَ نَ / نِ] (اِ مرکب)ظاهراً میخانه. (آنندراج). شرابخانه :صاحب جمع ایاغخانه. (تذکرة الملوک چ 2 ص70). فقره ای که داخل عمله و فعلهء ایاغخانه شد. (نصرآبادی، از آنندراج).
ایاق.
[اَ] (اِ) لفظ ترکی است به معنی پیالهء شرابخوری. || پای. (غیاث) (آنندراج). رجوع به ایاغ شود.
ایاقچی.
[اَ] (ترکی-مغولی، ص مرکب، اِ مرکب) به مغولی آبدار و شرابدار. (آنندراج).
ایاک.
[ای یا کَ] (ع ضمیر)ضمیر منفصل منصوب مفرد مذکر مخاطب به معنی ترا. اسم مبهم یا ضمیر منصوب مذکر ترا. (ناظم الاطباء) : ایاک نعبد و ایاک نستعین. (قرآن 1/4). و رجوع به ایا شود.
ایاک.
[ای یا کِ] (ع ضمیر)اسم مبهم یا ضمیر منصوب برای خطاب به مؤنث. (ناظم الاطباء). رجوع به ایا شود.
ایال.
(ع مص) بازگشتن. (آنندراج). || سطبر گردیدن. (منتهی الارب). || سطبر گرداندن. بدین معنی بصیغهء مجهول بکار رود. (منتهی الارب). || سیاست راندن. (منتهی الارب). سیاست کردن. (از آنندراج). || ایالت. رجوع به این کلمه شود. || (اِ) آوند شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایالات.
(ع اِ) جِ ایالت. رجوع به ایالت شود.
ایالات متحده.
[تِ مُتْ تَ حِ دَ / دِ](اِخ) رجوع به آمریکا و اتازونی شود.
ایالت.
[لَ] (ع مص) ایالة. سیاست نگاه داشتن. (غیاث) (آنندراج). سیاست راندن به. والی شدن بر قومی. (منتهی الارب). حکومت کردن بر مکانی : که هر یک ازایشان در ایالت و سیاست و عدل و رأفت علی حده امتی بوده اند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص13). برادر او سلیمان به سیرجان مقیم بوده و ایالت آن طرف بدو مفوض. (ترجمهء تاریخ یمینی). در ایالت آن حدود بی منازعی و مدافعی متمکن بود. (ترجمهء تاریخ یمینی). دشمن دولت و ایالت و حسن کفایت او مشرف. (ترجمهء تاریخ یمینی). رجوع به ایالة شود.
- ایالت کردن؛ حکومت کردن. (ناظم الاطباء).
- حسن ایالت؛ حسن حکومت. (ناظم الاطباء).
ایالت.
[لَ] (ع اِ) جایی که دارای چندین حاکم نشین و ولایت باشد مانند ایالت آذربایجان که دارای چندین ولایت و حاکم نشین است از قبیل خوی و ارومیه و سلماس و اردبیل و جز آن و همچنین ایالت خراسان و فارس و عمومیت این لفظ بیشتر از ولایت است. چه این کلمه شامل جایی میشود که دارای یک حاکم نشین و شهر بیشتر نباشد مانند ولایت یزد و کاشان. (ناظم الاطباء). در سازمان اداری و سیاسی سابق در آن قسمتی از مملکت که دارای حکومت مرکزی باشد و ولایت حاکم نشین جزء بوده بر طبق قانون تشکیل ایالات و ولایت (مصوب 14 ذیقعدهء 1325 ه . ق.) ایالات ایران منحصر به چهار ایالت بوده: آذربایجان، کرمان و بلوچستان، فارس و خراسان. (دائرة المعارف فارسی).
ایالة.
[لَ] (ع مص) سیاست راندن ملک رعیت خود را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سیاست راندن پادشاه رعیت خود را. (ناظم الاطباء). || (اِمص) سیاست. (از اقرب الموارد). رجوع به ایالت شود.
ایام.
(ع مص) دود کردن زنبورخانه را تا عسل چینند. (منتهی الارب) (آنندراج). دود کردن زنبورخانه را تا انگبین چینند. (ناظم الاطباء). اَوَم. (منتهی الارب). || (اِ) دود. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) || جِ اُیُم. || بیماریی است شتران را. (منتهی الارب). رجوع به مادهء بعد شود.
ایام.
[اُ] (ع اِ) بیماریی مر شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دود. (منتهی الارب). رجوع به مادهء قبل شود.
ایام.
[اَیْ یا] (ع اِ) جِ یوم. (دهار) (منتهی الارب). اصل آن ایوم، واو به یاء بدل شده و در یاء ادغام شده است. (منتهی الارب). || فارسیان به معنی مطلق وقت و هنگام نیز آرند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از تازی. روزگار. روزها. موسمها. فصلها. مدتی از زمان. اوقات. (ناظم الاطباء). عصر. مدت سلطنت یا حیات کسی. روزگاران :
ز ایام کیخسرو نامدار
مرا نامدستی زمانی بکار.فردوسی.
و آنجا که تو بودستی ایام گذشته
آنجاست همه ربع و طلول و دمن من.
منوچهری.
پرویز گر ایدونکه در ایام تو بودی
بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه.
منوچهری.
اقبال ترا شادمان نشاند
ایام ترا کامگار دارد.مسعودسعد.
بشناختم که آدمی...قدر ایام عمر خویش به واجبی نمیداند. (کلیله و دمنه). تا آخر ایام یزدجردبن شهریار که آخر ملوک عجم بوده بدین قرار بماند. (کلیله و دمنه).
هر شهسوار فضل که شد با تو هم عنان
یابد بگرد گردن از ایام پالهنگ.سوزنی.
تا بچشم شه نماید خوب روی روزگار
از لیالی بر رخ ایام زلف و خال باد.سوزنی.
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودم و شب خیز. (گلستان). این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون. (گلستان).
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست.سعدی.
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دائرهء گردش ایام افتاد.حافظ.
- ایام الانذار؛ روزهای خبردهنده : اندر شناختن روزهای خبردهنده و این روزها را به تازی ایام الانذار گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). روزها باشد که خبر دهد به آمدن بحران در روز دیگر مث روز چهارم خبر میدهد به آمدن بحران در روز هفتم و... (بحر الجواهر).
- ایام الاولی؛ هی ثلاثة ایام من الاول المرض. (بحر الجواهر).
- ایام البیض؛ سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم ماه قمری باشد. (مهذب الاسماء) :جبرئیل آمد و گفت امروز طعام مخور و روزه دار باش چون آن روز طعام نخورد یک برخ از تن آن سفید شد بقدرت خدا. اکنون آن سه روز را ایام البیض گویند. (قصص الانبیاء).
- ایام التشریق؛ و آن پنج روز است پیش از اضحی و روز اضحی و سه روز پس از اضحی. (آنندراج).
- ایام الحِصاد؛ روزهای درودن. (مهذب الاسماء).
- ایام الرهان؛ آن روزها که مردم عرب در آن اسپان بگرو میدوانند. هر که اسب خود پیش برد گرو از حریف میگیرد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- ایام العالم؛ این روزهایی است تمام که اندرو هر یکی از کواکب و اوجها و جوزهرهای ایشان را دورها تمام گردد بی کسر. (از التفهیم ص146).
- ایام العجوز؛ سه روز آخر ماه شباط و چهار روز اول ماه آذار. (آنندراج). هفت روز است که سپس زمهریر آید. (منتهی الارب).
- ایام العرب؛ علمی است که در آن از جنگها که در قبایل عرب روی داده بحث نموده و آن از فروع علم تاریخ است و ابوعبیده و معمربن مثنی بصری متوفای 210 ه . ق. در کتاب کبیر صغیر ایام عرب را تألیف کرده که در کتاب کبیر هزار و دویست و در صغیر هفتصد و پنج واقعه از ایام عرب را ذکر کرده است. و ابوالفرج علی بن حسین اصفهانی متوفای 356 ه . ق. ملحقاتی برآن افزوده و هزاروهفتصدونه ذکر کرده است. (از کشف الظنون).
- ایام باحوریه؛ روزها باشد که در آن بحران واقع شود. (بحرالجواهر).
- ایام خسوم؛ روزهای نحس. (شرفنامه).
- ایام فترت؛ ایام تعطیلی کاری، همچون: ایام فترت مجالس.
- || ایام مابین حضرت عیسی علیه السلام و حضرت رسول (ص)؛ ایامی که در آن پیغمبری نیامده است.
- ایام معدودات؛ ایام التشریق. آن سه روز است پس از عید قربان. (دهار) (مهذب الاسماء).
- ایام معدوده؛ کنایه از دههء آخر ذی حجه. (انجمن آرا).
- || کنایه از مدت عمر آدمی و دنیاست. (انجمن آرا).
- ایام معلومات؛ ده روز اول ذوالحجه. (آنندراج) (مهذب الاسماء).
|| بمجاز عمر :
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جز این باشد آرام تو.فردوسی.
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.سعدی.
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن.
حافظ.
|| زمانه. دنیا :
خیز و وداعی بکن ایام را
از پس دامن فکن این دام را.نظامی.