ایامبلیخس.
[اَ خُ] (اِخ) معرب جامبلیخس(1) فیلسوف نوافلاطونی قرن چهارم (وفات 330 یا 333 م.). وی معتقد بحصول علم از طریق کشف و شهود بوده است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Jamblichos.
ایامن.
[اَ مِ] (ع اِ) جِ یمین و ایمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مفرد این کلمه شود.
ایامی.
[اَ ما] (ع ص، اِ) جِ اَیِّم. (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص24) : و انکحوا الایامی منکم و الصالحین من عبادکم و امائکم. (قرآن 24/32). و زنان ایامی همه جامهء حداد در بر و به فجع و شیون اندر. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 ص454). رجوع به ایم شود.
ایامین.
[اَ] (ع اِ) جِ یمین. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایان.
[اَیْ یا نَ] (ع ق) کی و آن سؤال است از زمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) : یسئلونک عن الساعة ایان مرسیها. (قرآن 7/187).
ایانا.
[ای یا] (ع ضمیر) اسم مبهم یا ضمیر منصوب یعنی ما. (ناظم الاطباء).
ایانق.
[اَ نِ] (ع اِ) جِ ناقه. (ناظم الاطباء).
ایاویم.
[اَ] (ع اِ) ججِ یوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایاوین.
[اَ] (ع اِ) جِ ایوان. (ناظم الاطباء).
ایاه.
[ای یا هُ] (ع ضمیر) اسم مبهم یا ضمیر منصوب جهت مذکر به معنی او. (ناظم الاطباء).
ایاها.
[ای یا] (ع ضمیر) جهت مؤنث. (ناظم الاطباء).
ایاهم.
[ای یا هُ] (ع ضمیر)جهت غایب مذکر به معنی آنها. (ناظم الاطباء). و ایاهما جهت تثنیهء مذکر و مؤنث و ایاهن جمع مؤنث. (ناظم الاطباء).
ایای.
[ای یا یَ] (ع ضمیر)متکلم وحده بمعنی من. (ناظم الاطباء).
ایایل.
[اَ یِ] (ع اِ) جِ اِیَّل و اُیَّل و اَیَّل. (ناظم الاطباء).
ایئال.
(ع مص) (از «وأل») سرگین ناک شدن جای. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ایباء .
(ع مص) ائباء. بیماری ناک گردیدن زمین. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || به انگشت اشاره نمودن از پیش. (آنندراج) (منتهی الارب).مقابل ایماء که اشاره کردن از پس است تا پس ماند. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ناگوار شدن شیر بچه را، مأخوذ از وبا. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ائباء شود.
ایباب.
(ع مص) ائباب. به مهمان خواندن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ائباب شود.
ایباد.
(ع مص) جدا ساختن. مأخوذ از وبد است. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج).
ایباس.
(ع مص) به علف خشک رسیدن. || خشک گیاه گردیدن زمین. || خشک گردانیدن چیزی را. || پیاده رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
ایباش.
(ع مص) شتافتن. || گیاه رویانیدن زمین. || آمیخته علف گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج): اوبشت الارض؛ اختلط نباتها. (المنجد) (اقرب الموارد).
ایباص.
(ع مص) درخشیدن زمین به پیدا شدن نبات. || بسیارگیاه گردیدن زمین. || درخشیدن آتش و زبانه زدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ایباط.
(ع مص) سست کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || یقال: اوبطه اذا اثخنه. (منتهی الارب). جراحت وارد آوردن و خون ریختن. (از ناظم الاطباء).
ایباق.
(ع مص) بند کردن و بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). حبس کردن و در قرآن است : او یوبقهنّ بما کسبوا (قرآن 42/34). (از اقرب الموارد). || هلاک نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایبال.
(ع اِ) (از «اب ل») گروهی از پرندگان و اسبان و شتران. || پی در پی آینده از آنها (پرندگان، اسبان، شتران). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، ابابیل. و بزعم صاحب قاموس جمع است بدون واحد. (منتهی الارب). رجوع به ابابیل شود. || (مص) خداوند شتران بسیار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایبالة.
[لَ] (ع اِ) دستهء کاه. (منتهی الارب). دستهء کاه یا علف خشک. (ناظم الاطباء).
ایباه.
(ع مص) (از «وب ه») دانستن و دریافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایبد.
[اَ / اِ بَ] (اِ) شراره و سرشک آتش. (برهان) (از آنندراج) (هفت قلزم). شرارهء آتش. (ناظم الاطباء). ابیز. ابیر. آبیر. ابید. آبید. آیژ. آییژ. آیژک. رجوع به همین کلمات شود.
ایبر.
[بِ] (اِخ) قومی در قدیم ساکن اروپای غربی. این قوم در اسپانیا، گل جنوبی و سواحل ایتالیای شمالی (لیگوریا) سکونت گزیدند. (فرهنگ فارسی معین).
ایبری.
[بِ] (ص نسبی)منسوب به ایبر. اهالی ایبر. رجوع به مادهء قبل شود.
ایبری.
[بِ] (اِخ) عبارت از گرجستان امروزه بوده و قسمتی از سرحد شمالی ساتراپی ارمنستان را تشکیل میداده. کشوری قدیم در آسیای پیشین در جنوب قفقاز. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ایران باستان ج 1 ص98، 293، 875 و ج 2 صص 1456 - 1457 و ج 3 ص1971 و صص 2271 - 2401 و 2436 - 2478 و 2491 - 2492 و 2620 - 2640 و ایران در زمان ساسانیان شود.
ایبری.
[بِ] (اِخ) نام قدیم کشور اسپانیا. || شبه جزیرهء ایبری؛ مجموع دو کشور اسپانیا و پرتغال. (فرهنگ فارسی معین).
ایبس.
[اَ بَ] (ع ص، اِ) خشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || زمین خشک و بی زرع. (از اقرب الموارد). || ساق بی گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنجا که گوشت نبود بر وی از ساق. (بحر الجواهر). || استخوان و کرانهء پیشین ساق که بی گوشت است و چون بفشرند به درد آید. ج، ایابس. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایبک.
[بَ] (اِ) بت را گویند و بعربی صنم خوانند.(1) (برهان) (غیاث) (هفت قلزم). بت. صنم. || بمجاز به معنی معشوق. (غیاث) (آنندراج) :
در گوشهء نه گردون تو دوش قنق بودی
مه طوف همی کردت ای ایبک خرگاهی.
مولوی.
|| غلام و قاصد. (غیاث) (آنندراج) :
گفت ای ایبک بیاور آن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن.مولوی.
(1) - = آی بک. از آی (ترکی ماه) + بک. در فرهنگ فارسی معین ay - bakضبط شده.
ایبک.
[بَ] (اِخ) نام غلامی از غلامان سلطان شهاب الدین غوری که در دهلی پادشاهی کرده و کتاب تاج المآثر بنام اوست. آخر از اسب افتاد و درگذشت. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به قطب الدین آیبک و آی بیک قطب الدین شود.
ایبة.
[اَ بَ / ای بَ] (ع مص)بازگشتن. (تاج المصادر بیهقی). بازگشت. (آنندراج) (منتهی الارب). بازگشت و بازگشتن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اوب شود.
ایبیکوس.
(اِخ)(1) شاعر غزلسرای یونانی قرن ششم قبل از میلاد، مصنف سرودها. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Ibycos.
ئیت.
[ئی یَ] (پسوند) یّت. علامت مصدر جعلی است که در کلمات عربی برای ساختن اسم مصدر یا اسم معنی یا اسم کیفیت پساوند «یّت» باسم فاعل، اسم مفعول، صیغهء افعل التفضیل، صیغهء مبالغه، صفات، ضمایر، قیود، ادوات اسماء اعلام و اجناس و انواع و مصادری که صورت وصف پیدا کرده است ملحق کنند. چون: فاعلیت. مفعولیت. عربیت. رجولیت. طفولیت. مسؤولیت. رهبانیت. اولویت. صلاحیت. جمعیت. عبودیت. ربوبیت. رجوع به یت و نیز رجوع به اسم مصدر و حاصل مصدر چ معین ص150 و 151 شود.
ایتا.
(یونانی، حرف، اِ) نام حرف هفتم است از حروف یونانی و نمایندهء ستارهء قدر هفتم.
ایتاء .
(ع مص) ائتاء. دادن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص17). پاداش دادن. (ناظم الاطباء): آتی فلانا؛ پاداش داد فلان را. (ناظم الاطباء). || آوردن: آتی الیه الشی ء ایتاءً؛ آورد بسوی آن آن چیز را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سوق دادن. (از اقرب الموارد).
ایتاح.
(ع مص) کم کردن دهش را. || کم مال گردیدن مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || در رنج و مشقت انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایتاخ.
(ع مص) رسیدن چیزی بکسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ایتاد.
(ع مص) میخ کوفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایتار.
(ع مص) زه کردن کمان را و زه ساختن کمان را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). زه بر کمان کردن. (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || طاق گردانیدن جفت را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || نماز وتر گزاردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || طاق گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طاق کردن نماز را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایتاغ.
(ع مص) هلاک گردانیدن، یقال: اوتغه الله؛ ای اهلکه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بازداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || در فتنه و بدی افکندن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || دردناک ساختن. || به زبان آوردن دین خود را از بزه و گناه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایتالیا.
(اِخ)(1) جمهوری ایتالیا در حدود 47021000 تن جمعیت دارد. پایتختش شهر رم است. و قسمت شمالی آن بوسیلهء کوههای آلپ از فرانسه، سویس، اتریش، و یوگسلاوی مجزا شده. قسمت مرکزی و جنوبی شبه جزیره ایست چکمه مانند که میان دریاهای تیرنه و آدریاتیک در مدیترانه پیش رفته است. کشور جمهوری سان مارینو و کشور مستقل واتیکان در داخل خاک ایتالیا واقعند. ایتالیا به 19 ناحیه منقسم میشود که مشتمل بر 91 ایالت است. بر طبق قانون اساسی 1948 مقرر شده است که باین نواحی در امور داخلی حقوق خودمختاری اداری اعطا شود. ولی تا این تاریخ فقط نواحی مرزی وال، آئوستا، ترنتینو، آلتو، آویجه و فریولی و نتسیا جولیا و جزایر سیسیل، و ساردنی خودمختاری یافته اند. دیگر نواحی عبارتند از: آبروتتسی، مولیزه، آپولیا، امیلیا، رومانیا، اومبریا، بازیلیکاتا، پیمون، توسکان، کالابریا، کامپانیا، لاتیوم، لومباردی، لیگوریا، مارکه و ونسی. از رودهای ایتالیا باید رود پو که در دامنه های آلپ جاریست و همچنین رودهای آرنو، و تیبر را نام برد. ثروتمندترین منطقهء ایتالیا قسمت شمالی آن است که شامل میلان، جنوا و تورن میباشند. قسمت مرکزی دارای مراکز تاریخی و فرهنگی معتبری از قبیل بولونیا، پیز، راونا، رم و فلورانس میباشد. صادرات ایتالیا میوه، شراب، روغن زیتون و پنیر است. ایتالیا سرزمین باستانی است که شامل چند قسمت است: 1 - در موقعی که مورد هجوم قبایل وحشی قرار گرفته و در حدود قرن هشتم قبل از میلاد اتروسکها در ایتالیای شمالی و یونانیان در سواحل جنوبی مستقر شدند و در قرن 5 میلادی سلتها (یا گلها در اصطلاح مورخین رومی) به ایتالیا هجوم آوردند و اتروسکها را از درهء رود پو بطرف جنوب راندند. ولی پیشروی اتروسکها را سامنتیها متوقف ساختند. لاتینها با سابینها (همسایهء آنها) نیای رومیان بودند. تاریخ ایتالیا از قرن 5 قبل از میلاد تا قرن 5 بعد از همان تاریخ میباشد که امپراطوری روم است. 2 - تاریخ قرون وسطایی است که پس از تقسیم امپراطوری کارولنژیان در قرن نهم تشکیل و بتدریج ایتالیا از زیر فرمان امپراطوری خارج و دستخوش هرج و مرج گردید. سرانجام اوتوی (پادشاه آلمان) به دعوت پاپ به ایتالیا تاخت و بعنوان شاه ایتالیا حکومت کرد و در 962 م. بعنوان امپراطور بدست پاپ تاجگذاری نمود و این اتحاد آلمان و ایتالیا آغاز امپراطوری مقدس روم بود. اما امپراطوران این امپراطوری نتوانستند استیلای خود را بر ایتالیا حفظ کنند. 3 - در حال تجزیه و احیاناً با شروع جنگهای ایتالیا در 1494م. است. ایتالیا میدان جنگ کشورگشایی فرانسه و خاندان هابسبورگ گردید. جنگهای اروپایی انقلاب فرانسه سازمان ایتالیای قرن 18 میلادی را بر هم ریخت. ناپلئون چند بار نقشهء ایتالیا را تغییر داد جمهوریهای سیسپادان و ترانسپادان که در 1796م. تشکیل شده بود با هم به جمهوری سیزالپین تبدیل شد (1797م.) که پیمان کامپوفورمیو آنرا در 1802م. به رسمیت شناخت. جمهوری سیزالپین مشتمل بر لومباردی و امیلیا و رومانیا جمهوری ایتالیا نامیده شد و در 1805 م. نامش به مملکت ایتالیا (تحت سلطنت ناپلئون نیابت سلطنت اوژن دوبو آرنه) تبدیل گردید و ونسی بآن منضم شد. 4 - ایتالیای نوین از 1861م. تا ظهور دیکتاتوری فاشیستی موسولینی میباشد و بر طبق قانون اساسی که ساردنی در 1848م. اتخاذ کرده بود اداره شد. در سلطنت ویکتورامانوئل دوم (1861 - 1878م.) و پادشاهی اومبرتوی اول (1878 - 1900م.) و نیمهء اول سلطنت ویکتور امانوئل سوم (1900 - 1947م.) حکومت ایتالیا نسبتاً قرین آزادی بود. در این مدت ایتالیا مستعمراتی از قبیل (سومالی لند، اریتره، لیبی) بدست آورد و از جنبهء صنعتی توسعه یافت. جمعیت آن بیش از اندازه زیاد شد ولی مهاجرتهایی به آمریکا صورت گرفت. بالاخره میهن پرستان ایتالیا در 1921م. نهضتی تشکیل دادند که منجر به پیدایش فاشیسم گردید و رهبر آن بنیتو موسولینی گردید وی خدمات قابل ملاحظه به ایتالیا کرد. تا زمانیکه شاه موسولینی را عزل کرد و بادوگلیو را به نخست وزیری منصوب نمود و ایتالیا را تسلیم متفقین کرد. دولت بادوگلیو در اکتبر 1943م. به آلمان اعلان جنگ داد و متفقین ایتالیا را بعنوان «هم نبرد» بر ضد آلمان شناختند. در سال 1944م. دولت بادوگلیو استعفا داد و شاه اختیارات خود را به پسرش اومبرتوی دوم واگذار کرد و در نتیجه به آرای عمومی ایتالیا جمهوری شد (1946م.) و ایتالیا در سال 1955م. به عضویت سازمان ملل پذیرفته شد. رجوع به دائرة المعارف فارسی و فرهنگ فارسی معین شود.
(1) - Italia. Itali.
ایتام.
[اَ] (ع اِ) جِ یتیم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
آنگاه بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام.ناصرخسرو.
مال ایتام و عجایز چون شیر مادر حلال دانند. (گلستان سعدی).
الحق امنای مال ایتام
همچون تو حلال زاده یابند.سعدی.
ایتام.
(ع مص) یتیم دار شدن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یتیم قرار دادن کسی را. (از اقرب الموارد).
ایتان.
(ع مص) نخست برآمدن پای مولود وقت زادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). فرزند نگونسار زادن. (المصادر زوزنی).
ایت ئیل.
(ترکی، اِ مرکب) سال سگ. نام سال یازدهم از دورهء دوازده سالهء ترکان. (یادداشت مؤلف).
ایتبار.
[تِ] (ع مص) ائتبار. خواستن از کسی گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اصلاح درخت خرما و زراعت خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ائتبار شود.
ایتباط.
[تِ] (ع مص)(1) ائتباط. هموار و راست شدن. || گران و فاسد شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
(1) - منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء بصورت ائتباط ضبط کرده اند.
ایتبال.
[تِ] (ع مص) ائتبال. ثابت ماندن بر شتران در حالت سواری. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء). || خدمت نیکو بجا آوردن شتران را. (ناظم الاطباء). نیکو خدمتی استران را. (از یادداشت بخط مؤلف). || نگهبانی و چراندن شتران را. (ناظم الاطباء). رجوع به ائتبال شود.
ایتتاب.
[تِ] (ع مص) (از «ات ب») ائتتاب. پوشیدن اتب را. (از منتهی الارب). رجوع به ائتتاب و اتب شود.
ایتثار.
[تِ] (ع مص) ائتثار. رفتن بر اثر کسی و پذیرفتن چیزی را. (آنندراج) (ناظم الاطباء).(1) رجوع به ائتثار شود.
(1) - آنندراج و ناظم الاطباء بصورت «ائتثار» ضبط کرده اند.
ایتجاج.
[تِ] (ع مص) ائتجاج. افروخته گردیدن آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سخت گرم شدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد): ائتج النهار. رجوع به ائتجاج شود.
ایتجار.
[تِ] (ع مص) ائتجار. صدقه دادن بطلب اجر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اجرت گرفتن بر کاری به مبلغی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجیر شدن کسی را به مبلغی. (از اقرب الموارد).
ایتخاذ.
[تِ] (ع مص) ائتخاذ. گرفتن بعض ایشان بعض را در جنگ. (منتهی الارب). گرفتن در جنگ کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ایتدام.
[تِ] (ع مص) ائتدام. نان را با نانخورش آمیختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || طراوت گرفتن چوب. (منتهی الارب) (آنندراج): ایتدم العود؛ طراوت گرفت چوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایترار.
[تِ] (ع مص) ائترار. شتابانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایتراش.
[تِ] (ع مص) ائتراش. قبول ارش نمودن برای خماشه.(1) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
(1) - خماشه، آن خراش است که مر آنرا در شرع ارش معین نباشد. (منتهی الارب).
ایتراق.
[تِ] (ع مص) ائتراق. بیدار ماندن به شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ایتراک.
[تِ] (ع مص) ائتراک. استوار و کلان گردیدن درخت. (منتهی الارب). استوار و کلان گردیدن درخت اراک و یا جوان شدن. (ناظم الاطباء).
ایتزار.
[تِ] (ع مص) ائتزار. ازار پوشیدن و به ابدال همزه به تا و ادغام تا در تا نباید گفت و آنکه در بعض حدیث آمده از تحریفات رواة است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایتزاز.
[تِ] (ع مص) ائتزاز. سخت جوشیدن دیگ یا بجوش آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء): ائتزت القدر؛ غلیان آن شدید شد. (از اقرب الموارد). || شتابانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایتساء .
[تِ] (ع مص) ائتساء. به پیشوایی گرفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب): و لا تأتس بمن لیس لک باسوة؛ اقتدا مکن به کسی که پیشوای تو نیست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایتسار.
[تِ] (ع مص) ائتسار. بهره کردن گوشت جزور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || همدیگر را میان گرفتن. (منتهی الارب). || بسوی چپ گرفتن. خلاف تیامن. (منتهی الارب).
ایتشاء .
[تِ] (ع مص) ائتشاء. بهْ شدن شکستگی استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج). بهْ شدن استخوان. (تاج المصادر ).
ایتشاب.
[تِ] (ع مص) ائتشاب. بهم درآمیختن و مجتمع گشتن: ایتشب القوم؛ بهم درآمیختند و مجتمع گشتند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ایتشار.
[تِ] (ع مص) ائتشار. نیکو و خوب گردانیدن دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): ایتشرت المرأة؛ خواست آن زن که دندانها را خوب نیکو سازد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایتشاق.
[تِ] (ع مص) قدید کردن گوشت. (آنندراج)(1).
(1)باین معنی در منتهی الارب و اقرب الموارد اتشاق آمده است.
ایتصار.
[تِ] (ع مص) ائتصار. بسیار شدن عدد قوم. || دراز و بسیار برگردیدن گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || با هم متصل شدن روئیدگی زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایتصاص.
[تِ] (ع مص) ائتصاص. مجتمع گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایتضاض.
[تِ] (ع مص) ائتضاض. طلب کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || مضطر شدن بسوی کسی. (از اقرب الموارد) (از آنندراج): ائتض الیه؛ مضطر شد به سوی او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایتطام.
[تِ] (ع مص) ائتطام. به مرض اطام گرفتار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
ایتفاک.
[تِ] (ع مص) ائتفاک. دروغ گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || منقلب گردیدن: ایتفک البلدة باهلها. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). برگردیدن. (از اقرب الموارد). انقلاب. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص24).
ایتقاط.
[تِ] (ع مص) اقط ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اقط شود.
ایتکاک.
[تِ] (ع مص) ائتکاک. گرم شدن روز. (تاج المصادر بیهقی). گرم و بی باد شدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || انبوه ناک شدن. (منتهی الارب). انبوه ناک شدن گل. (ناظم الاطباء). || عظیم شدن کار. (منتهی الارب): ائتک من الامر؛ عظیم شد این کار بر وی و ننگ داشت از آن. (ناظم الاطباء). || بهم زدن و لرزیدن هر دو پای. (منتهی الارب). بهم زدن هر دو پای و لرزیدن. (ناظم الاطباء).
ایتکال.
[تِ] (ع مص) ائتکال. ایتکال عضو؛ خوردن بعضی مر بعضی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خشم گرفتن و برانگیخته شدن و برافروختن از خشم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
ایتگین.
(اِ) خانه دار و صاحب و خداوند خانه. (برهان) (از آنندراج). خانه دار و خداوند خانه. (ناظم الاطباء). خانه دار. (رشیدی) :
اول شب ایتگین و وشاق آمدیم لیک
الب ارسلان شدیم به پایان صبحگاه.خاقانی.
ایتگینی.
(حامص) خانه داری. (رشیدی). خانه داری و صاحبی و خداوندی خانه. (برهان) (آنندراج). در فرهنگ دساتیر (ص 234) ایتگینی بر وزن پیش بینی، خانه داری. (از حاشیهء برهان چ معین). || مالکیت و تصرف و تملک حقیقی. (ناظم الاطباء).
ایتل.
[تِ] (اِخ) آتِل. اِتِل. نام رودی است :
این چنین عمان که صد قلزم ز آبش قطره ایست
در محیط علم آصف کم ز رود ایتل است.
کاتبی.
مینماید زین حدیث تو خیالات لطیف
آنچنان کز آب ایتل جسم خوبان سرای.
کاتبی.
رجوع به آتل و اتل و ایتیل شود.
ایتلاء .
[تِ] (ع مص) ائتلاء. سوگند خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). || توانستن. || تکبر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تفسیر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب).
ایتلاخ.
[تِ] (ع مص) ائتلاخ. مشتبه و شوریده شدن کار. (منتهی الارب) (آنندراج). شوریده شدن کار. (تاج المصادر بیهقی). || بالیدن و دراز شدن گیاه. || جنبیدن آنچه در شکم بود. || ترش گردیدن شیر: ائتخ اللبن. (منتهی الارب) (آنندراج).
ایتلاف.
[تِ] (ع مص) ائتلاف. سازواری نمودن. (آنندراج). مجتمع گردیدن و سازواری نمودن. (منتهی الارب). با همدیگر آمیختگی گرفتن. (غیاث اللغات). مجتمع گردیدن. (از اقرب الموارد). با همدیگر الفت گرفتن و پیوسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) : چون مسافت میان هردو برادر نزدیک شد درباب اتفاق و ایتلاف و مجانبت جانب خلاف استیناف رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
دست و پا در خواب بینی ایتلاف
آن حقیقت دان مدانش از گزاف.مولوی.
این دواها ساخت بهر ایتلاف
نیست این درد و دواها از گزاف.مولوی.
ایتلاق.
[تِ] (ع مص) ائتلاق. درخشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درخشیدن و روشن شدن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). سپید نمودار شدن. (غیاث) (آنندراج).
ایتمار.
[تِ] (ع مص) ائتمار. فرمانبرداری نمودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || از رأی خود کاری کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به رأی خود کار کردن. (ناظم الاطباء). || کنکاش نمودن. از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با یکدیگر مشورت کردن. (از اقرب الموارد) (مجمل اللغة) (تاج المصادر بیهقی). مشورت کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 24) (ناظم الاطباء) :ان الملا یأتمرون بک لیقتلوک. (قرآن 28/20). || ایتمر القوم؛ امر کرد بعضی مر بعضی را. بعضی از آن قوم امر کردند مر بعضی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ایتمر به؛ قصد آن کرد. (منتهی الارب).
ایتمام.
[تِ] (ع مص) ائتمام. قصد کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اقتدا کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): ائتموا بالامام؛ اقتدا کرد به امام. (ناظم الاطباء).
ایتمان.
[تِ] (ع مص) ائتمان. اعتماد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). امین داشتن. (المصادر زوزنی). || به بیم و ترس گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || مشورت کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص24).
ایتناف.
[تِ] (ع مص) از سر گرفتن کار و آغاز کردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایتنان.
[تِ] (ع مص) ائتنان. از سر گرفتن کار و آغاز کردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
ایتواء .
[تِ] (ع مص) (از «اوی») بخشودن و ترحم نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پناه و جای گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایتوک.
(اِ) مژده یعنی خبر خوش. (آنندراج). مژده. (رشیدی) (جهانگیری). مژده و نوید. (هفت قلزم). مژده و نوید و خبر خوش. (ناظم الاطباء) :
از کلک تست نصرت دین محمدی
ایتوک ده بشاه که کلکم حسام تست.
سوزنی.
|| در ترکی به معنی چکمه است و ایتوکچی بمعنی سازندهء کفش از پوست بیدستر است. («جغتایی 98»، از حاشیهء برهان چ معین).
ایتیاب.
(ع مص) (از «ای ب») ائتیاب. بوقت شب آمدن. || بازگشتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
ایتیال.
(ع مص) ائتیال. اصلاح کردن. (از اقرب الموارد): ائتال المال ائتیالاً؛ اصلاح کرد مال را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || رام کردن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
ایتیام.
(ع مص) بزنی درآوردن زن ایم را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اَیِّم شود.
ایتیل.
(اِخ) نهری است که امروز آنرا ولگا نامند و به بحر خزر میریزد و یاقوت در معجم البلدان آنرا اِتِل می نامد : باتو در مخیم خویش که در حدود ایتیل داشت مقام فرمود و شهری بنا نهاد. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص222). اکثر مهرب و ملجأ او کنار ایتیل بود و او در میان بیشه های آن متواری و مختفی می شد. (جهانگشای جوینی). رجوع به آتل و اتل و ایتل شود.
ایتیوند.
[تی وَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش دلفان شهرستان خرم آباد. آب آن از رودخانه های بادآور و کیزه رود، قنوات و چشمه های مختلف دیگر تأمین میشود. مرتفع ترین قلل جبال در این دهستان عبارتند از: کوه گرون، کوه سرکش، کوه گله ناب، کوه واگیر و کوه دره زرد. این دهستان از 54 آبادی تشکیل گردیده. جمعیت آن در حدود 10000 تن است و قراء مهم آن عبارتند از: پیر دوتی، دولیکان، قمش، کاورسی، سادات. ساکنین این ده از طایفهء ایتیوند و اولاد قباد هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ایثاء .
(ع مص) خداوند مرکب شکسته شدن از ستور و کشتی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدین معنی ناقص یایی است. (ناظم الاطباء). || کفته یا دردناک گردانیدن دست را و معیوب ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به این معنی مهموز اللام است. (ناظم الاطباء).
ایثاب.
(ع مص) برجهانیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)(1) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - در نسخه ای برجستانیدن معنی شده است.
ایثار.
(ع مص) ائثار، برگزیدن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص24) (تاج المصادر بیهقی). غرض دیگران را بر غرض خویش مقدم داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگزیدن یعنی منفعت غیر را بر مصلحت خود مقدم داشتن و این کمال درجهء سخاوت است. (غیاث اللغات) (آنندراج). دیگری را در رساندن بمنفعت و دفع مضرت بر خود مقدم داشتن و آن نهایت برادری است. (تعریفات جرجانی). عطا کردن. عیش کردن. در پارسی برگزیدگی. ترجیح بخشش. عطا. افشاندگی. (ناظم الاطباء) :
لعلت دهد مگیر که این نعلست
نعل و خزف بود همه ایثارش.ناصرخسرو.
از گدایان ظریفتر ایثار.سنائی.
شیر در ایثار او افراط کرده است. (کلیله و دمنه). کارها بر سنن استقامت و وفق ایثار و اختیار منتظم گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). بر وفق مراد و حب ایثار و اختیار روزگار گذرانید. (ترجمهء تاریخ یمینی). آنچه صلاح وقت باشد بر وفق ایثار و اختیار پیش گیری. (ترجمهء تاریخ یمینی).
هر که جان دریافت با دیدار او
صدهزاران جان شود ایثار او.عطار.
صبر و ایثار و سخای نفس و جود
باز داده کان بود اکسیر سود.مولوی.
دست کی جنبد بایثار و عمل
تا نبیند داده را جایش بدل.مولوی.
واحدٌ کالالف در بزم کرم
صد چو ماتم کان ایثار نعم.مولوی.
طریق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت. (سعدی).
به ایثار مردان سبق برده اند
نه شب زنده داران دل مرده اند.سعدی.
- ایثار کردن؛ عطا کردن. بخشیدن :
نباشد بدو راه دیدارمان
بود جانها کرده ایثارمان.فردوسی.
از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید پس دیگران را ایثار کردن. (کلیله و دمنه).
از زکات سر قدح هر وقت
جرعه ای کن بخاکیان ایثار.خاقانی.
جمله نیکی ها که در اسلام یافت
بر سر جمع مغان ایثار کرد.عطار.
گفت من ایثار کردم هر چه داد
میرتقصیری نکرد از افتقاد.مولوی.
ای خدای بی نظیر ایثار کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخن.
مولوی.
ز آن تقاضا گر بیاید قهرها
تا کنی ایثار آن سرمایه را.مولوی.
تو از سرمن و از جان من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار.سعدی.
هر چه در ملک منست ایثار درویشان کنم.
سعدی.
- || ترجیح دادن. برگزیدن : نقل است که... با جماعتی در تنگنای راهی افتاد و سگی می آمد بایزید بازگشت و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت. (تذکرة الاولیاء).
|| کرامت کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گردانیدن چیزی را در پس چیزی: آثر کذا بکذا؛ گردانید این را در پس آن. (منتهی الارب).
ایثاربخش.
[بَ] (اِخ) نام هوشنگ پسر سیامک است. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). از القاب هوشنگ پسر سیامک. (ناظم الاطباء).
ایثاف.
(ع مص) دیگ پایه ساختن جهت دیگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). توثیف. (منتهی الارب).
ایثاق.
(ع مص) بند کردن، یقال: اوثقه فیه؛ ای شدّه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). استوار بستن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص24). بند کردن و بستن. (ناظم الاطباء).
ایثام.
(ع مص) ائثام. در بزه افکندن. (تاج المصادر بیهقی). گناهکار گردانیدن. (آنندراج). بزه مند گردانیدن. (المصادر زوزنی). در گناه افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایثان.
(ع مص) دهش سترگ دادن کسی را. || افزون گرفتن مال را: اوثن من المال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایثیوبیس.
(اِ)(1) ایثیوپیس. نام گیاهی است که برگهایش با وربسکوم(2) قلومس همانند و یکسان است و برگهای آن کرک دار و روی زمین پهن شده است. دارای ساق حصیری خشن، ضخیم، همانند اراقطیون(3) و دارای جوانه های متعدد است که از آن جوانه های متعدد میروید. (از ابن البیطار ص174). رجوع به لکلرک ج 1 ص174 شود. این لغت در عربی ایثولیس ضبط شده و دیسقوریدس معنی شده است. (ابن البیطار عربی ص70).
(1) - Aithiobis.
(2) - Verbascum.
(3) - Arction.
ایج.
(ق) هیچ. (اوبهی) (هفت قلزم). ایچ. رجوع به هیچ و ایچ شود.
ایج.
(اِخ) در اصل ایگ بود بعد از تصرف اعراب او را ایج گفتند. درقدیم شهری معتبر بود و چندین صد سال پای تخت ملوک شبان کاره بود. میانهء مشرق و جنوب اصطهبانات به مسافت چهار فرسنگ است. هوائی در کمال اعتدال دارد که میوه های گرمسیری مانند نخل و نارنج، و سردسیری مانند شلیل و گیلاس را به نیکوئی می پروراند. انار ایج از تمام انارهای فارس بلکه از انارهای ممالک ایران بهتر است. آبش از چشمه و قنات است. (فارسنامهء ناصری). شهری از فارس. قاضی عضدالدین ایجی از آنجاست. ایگ بروزگار متقدم دیهی بود و حسویه آنرا بشهری کردست. هواء آن معتدل است. اما آب ناگوار دارد و میوه بسیار باشد، خاصه انگور و جامع منبر دارد. (فارسنامهء ابن البلخی ص131).
ایجاء .
(ع مص) (از «وج ی») بخشیدن. (منتهی الارب). عطا کردن. (از اقرب الموارد). || زفتی کردن. از اضداد است. (منتهی الارب). بخل. (از اقرب الموارد). || سوده گردانیدن سم ستور را. (منتهی الارب). || بی صید بازگشتن شکاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || وجاء فروختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عکوم (جامه دان) کوچک فروختن. (از اقرب الموارد). || در زمین درشت رسیدن چاه کن و آب برنیاوردن. || اعراض نمودن. || برکشیدن: اوجی عن کذا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بی خیر یافتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). || (از «وج ء») دور کردن و یکسو گردانیدن. || بی میل و مقصود بازگردیدن. || سپری شدن آب چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایجاب.
(ع مص) فرض کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || لازم گردانیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). یقال اوجب لک البیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لازم کردن. (غیاث اللغات). || طپانیدن دل کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: اوجب الله قلبه. (منتهی الارب). || کاری کردن که بسبب آن بهشت یا دوزخ واجب گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). || یک بار خوردن در شباروزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || واقع ساختن نسبت. (تعریفات). || ثابت و مقرر نمودن. (غیاث اللغات). || ضد سلب. مقابل سلب. تقابل. قبول کردن. پذیرفتن :
صوفی و عشق در حدیث هنوز
سلب و ایجاب و لایجوز و یجوز.سنائی.
خالق از وی بدو جهان خوشنود
دعوت خلق را در او ایجاب.سوزنی.
ملک صفات وزیرا ملک نشان صدرا
به تست قلب من ابریز و سلب من ایجاب.
خاقانی.
ملتمسات و مطالبات که از آن طرف رفتی دقایق ایجاب و انجاز محفوظ داشتی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ شعار ص 35). سلطان ملتمس او بایجاب مقرون داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). متوقعات ایشان از حضرت بایجاب مقرون گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- حروف ایجاب؛ حروفی هستند که در جواب آیند. چون: نعم. بلی. هان. آری و...
|| در علم حقوق اعلام تعهد و یا اعلام تملیک (در عقد تملیکی) را ایجاب گویند و اعلام پذیرفتن را قبول. این تعریف فقط در عقود معاملاتی است مثلا در نکاح ایجاب نه صرفاً اعلام تعهد است نه صرفاً اعلام تملیک. اظهار تعهد را ایجاب و پذیرفتن آنرا قبول نامند. مجموع دو رضای متوافق علت وجودی عقد است. جزء اخیر این علت را «قبول» و جزء دیگرش را «ایجاب» میگویند. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی). الفاظ و اشاراتی که بوسیلهء آن انشاء معامله میشود، گویند. چنانکه در قانون مدنی این دو کلمه معنی استعمال شده است و بموجب آن پس از توافق بایع و مشتری در بیع و قیمت آن عقد بایجاب و قبول واقع میشود. رجوع به حقوق مدنی منصورالسلطنهء عدل ص116 و قانون مدنی شود. || مستمری. وظیفت : سپاهیان راایجاب و انعام زیادت کنم و پیران را حرمت دارم. (فارسنامهء ابن البلخی ص76). منذر... ملک عرب به وی ارزانی داشت و زیادت انعام و ایجاب فرمود و بازگردانید. (فارسنامهء ابن البلخی ص 78).
تا من از خدمت تو گشتم دور
کم شد از محتسب مرا ایجاب.مسعودسعد.
خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان
فزونت بادا هر روز خلعت و ایجاب.
مسعودسعد.
ایجاباً.
[بَنْ] (ع ق) بطور ایجاب. اثباتاً. مقابل نفیاً. مقابل سلباً.
ایجابی.
(ص نسبی) ثبوتی. مقابل سلبی. منسوب به ایجاب.
ایجابیة.
[بی یَ] (ع ص نسبی)تأنیث ایجابی.
ایجاح.
(ع مص) پیدا و آشکار گردیدن راه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). پیدا و آشکار گردیدن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || به سنگ تابان رسیدن بکندن چاه، یقال: اوجح الیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تنگ گردیدن بول بر کسی. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پناه بردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پرده فروهشتن خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ایجاد.
(ع مص) (از «وج د») ائجاد. آفریدن و هست نمودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در وجود آوردن و پیدا کردن. (آنندراج) (غیاث). هست کردن. (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) :
این طلب در ما هم از ایجاد تست
رستن از بیداد یارب داد تست.مولوی.
-ایجاد کردن؛ آفریدن. از عدم بوجود آوردن. (ناظم الاطباء).
|| اختراع کردن. (ناظم الاطباء). || بمطلب رسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || توانگر و بی نیاز کردن. (منتهی الارب). یقال: الحمد لله الذی اوجدنی بعد فقر و آجدنی بعد ضعف؛ ای قوانی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || به ستم بر کاری داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال اوجدنی علی الامر. (ناظم الاطباء). || توانا گردانیدن بعد سستی، یقال: اوجده و آجده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قوی گردانیدن. (از اقرب الموارد) (المصادر زوزنی). || رنج دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایجاذ.
(ع مص) مضطر کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): اوجذه الله ایجاذاً؛ مضطر کرد خدا او را بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || به ستم داشتن کسی را بر کاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بستم داشتن کسی را بر چیزی. (ناظم الاطباء).
ایجار.
(ع مص) (از «وج ر») ائجار. دارو در دهان کسی ریختن. || نیزه زدن در دهان کسی و جز آن. (منتهی الارب)(1)(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (از «اج ر») پاداش عمل دادن. || بستن استخوان را بر کجی. || مباح کردن زن خود را بمزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || به مزد خواستن کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). || به کرایه دادن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
(1) - باین معنی هم از ریشهء «وج ر» و هم از ریشهء «ا ج ر» آمده است.
ایجاز.
(ع مص) کوتاه کردن سخن و اختصار نمودن. (غیاث اللغات). کوتاه کردن سخن و کوتاه گردیدن آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوتاه کردن سخن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص24) (تاج المصادر بیهقی) :هم در آن جانب ایجاز و اختصار بغایت رسانیده آمد. (کلیله و دمنه). در ایجاز سخن آثار اعجاز ظاهر گردانیده. (ترجمهء تاریخ یمینی). ایجاز سخن را مصلحت دیدم. (سعدی).
که ز اطناب بهْ بود ایجاز.قاآنی.
|| شتاب دادن دهش را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || از نظر علم بلاغت، آن است که لفظ اندک بود و معنی [ آن ] بسیار. چنانکه سنایی گفته است:
تا بحشر ای دل ار ثنا گفتی
همه گفتی چو مصطفی گفتی.
و چنانکه انوری گفته است:
بی تو رفتست ورنه در زنبور
در پی نوش کی فتادی نیش.
(المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص377). اداء المقصود باقل من العبارة المتعارفة. (تعریفات). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
ایجاس.
(ع مص) در دل افکندن ترس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیم در دل گذاشتن. (المصادر زوزنی). || نهان داشتن در دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) :فاوجس فی نفسه خیفة موسی. (قرآن 20/67). و اوجس منهم خیفة. (قرآن 11/70).
ایجاع.
(ع مص) (از «وج ع») دردناک ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بدرد آوردن. (تاج المصادر بیهقی).
ایجاف.
(ع مص) راندن شتر به رفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). پویانیدن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص24) : و ما افاء الله علی رسوله منهم فما اَوجفتم علیه من خیل و لا رکاب و لکن الله یسلط رسله علی من یشاء و الله علی کل شی ء قدیر. (قرآن 59/6).
ایجال.
(ع مص) (از «وج ل») ترسانیدن. (المنجد) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || (از «اج ل») دوا کردن درد گردن کسی را. || بند کردن و بازداشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایجام.
(ع مص) داخل شدن شیر در بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایجانه.
[نَ] (ع اِ) پنگان و پیاله. ج، اجاجین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آوندی که در آن جامه شویند. (ناظم الاطباء).
ایجاه.
(ع مص) بزرگ گردانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خداوند جاه کردن. (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). || باقدر یافتن. (منتهی الارب). خداوند جاه یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). || باقدر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایجه.
[جَ / جِ] (پسوند) ایچه. ایزه. ایژه. ایشه. در کلماتی مثل: بزیچه، منیجه، دریچه، لبیشه، لویشه علامت تصغیر است و گاه علامت تأنیث: نیزه. نیجه. پاکیزه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ایزه شود.
ایجی.
(ص نسبی) منسوب به ایج که محلی است. رجوع به ایج و ایگ شود.
ایجی.
(اِخ) (701 - 756 ه . ق.) رجوع به قاضی عضد و رجوع به عبدالرحمان بن احمد شود.
ایچ.
(ق) هیچ. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (غیاث اللغات) :
بانگ زله کرد خواهد کر گوش
و ایچ ناساید مگر ما از خروش.
رودکی (دیوان چ نفیسی ص1079).
یکی بهره را بر سه بهره است بخش
تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش.(1)
ابوشکور (از گنج بازیافته ص29).
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بی گناه ایچ بد نپشلد.
ابوشکور (از گنج بازیافته ص27).
بجای خشتچه گرشست نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت.
عمارهء مروزی.
من ز خداوند تو نندیشم ایچ
علم ترا بیش نگیرم بهار(2).
خسروی (از لغت فرس ص167).
میاز ایچ با آز و با کینه دست
بمنزل مکن جایگاه نشست.فردوسی.
ز رستم بترسید افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب.فردوسی.
نشانه نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.فردوسی.
ندانست ایچ دشمن راز ایشان
مگر در مرو زرین کیس خاقان.
(ویس و رامین).
بزابل نبد ایچ زورآزمای
که آن چرخ کردی به زه سرگرای.اسدی.
دروغ ایچ مسگال ازایرا دروغ
سوی عاقلان مر زبان را زناست.
ناصرخسرو.
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ برنج
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز عباب.
ناصرخسرو.
علم با تو نگوید ایچ سخن
زانکه داند تویی نه مرد و نه زن.سنایی.
نه از لب تو شده است ایچ عاشقی مأیوس
نه از مؤید دین هیچ سائلی محروم.سوزنی.
مشرکان را در دو چشم اهل بدر
کم نموده تا ندارند ایچ قدر.مولوی.
غیر این پیر ایچ خواهنده از او
نیم حبه زر ندید و یک تسو.مولوی.
ز فرقت تو نمی دانم ایچ لذت عمر
بچشمهای کش دلربای میداند.
(منسوب به سعدی دیوان چ فروغی ص787).
رجوع به ایج و هیچ شود.
(1) - ن ل: تو هم به سه بخش ایچ برتر مشخش.
(2) - ن ل: من ز خداوند تو نیدیشم هیچ (کذا)
علم ترا بیش بگیرم بنهاز.
ایچاایچ.
(ترکی، اِ مرکب)نوشانوش پیالهء شراب. (آنندراج) (بهار عجم). گردش مدام پیالهء شراب. (ناظم الاطباء) :
از فقیهان شد و مدی منع جام باده را
در صبوحی بانگ ایچاایچ میدانیم ما.
میرنجات (از بهار عجم).
ایچره.
[رَ / رِ] (ترکی، اِ) در ترکی به معنی در میان و اندرون. (غیاث) (آنندراج).
ایحاء .
(ع مص) فرستادن. (آنندراج): اوحی الله؛ فرستاد بسوی وی و الهام کرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وحی فرستادن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص23). الهام کردن. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 23) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || ترسناک گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || برانگیختن. || نوشتن. (از اقرب الموارد). || سخن پنهان گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 23). القاء المعنی فی النفس بخفاء و سرعة. (تعریفات). || اشارت کردن. (تاج المصادر بیهقی). || تفویض. واگذاردن. سپردن : که به وقت ایحاء شغل وزارت به صاحب صاحبقران و وزیر جهاندار جهانگیر از آسمان سعادت سلطنت از انحاء ممالک جهت شدت وزارت و شرکت بر امر امارت صحبت او را از مواهب الهی دید. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 42).
ایحاج.
(ع مص) (از «وح ج») مضطر کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ایحاد.
(ع مص) (از «وح د») تنها گذاشتن کسی را جهت دشمن. (منتهی الارب). تنها گذاشتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تنها باقی ماندن: اوحده الله؛ ای جانبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || یگانهء روزگار گردانیدن. || یک بچه زادن گوسفند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء).
ایحار.
(ع مص) مسموم ساختن وحره طعام را که به خوردنش قی آید یا شکم روان گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). مسموم ساختن وحره که جانورکی است زهردار طعام را. (ناظم الاطباء).
ایحاش.
(ع مص) (از «وح ش») بی نبات و بی مردم یافتن زمین و شهر را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || ویران و خراب گردیدن خانه و جای. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پژمان و اندوهگین کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || گرسنه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بی توشه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).
ایحاف.
(ع مص) شتافتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پویانیدن ستور. (تاج المصادر بیهقی). || ناموافق آمدن خوابگاه شتران را. (منتهی الارب).
ایحال.
(ع مص) در گل افکندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).در وحل افکندن. (تاج المصادر بیهقی). || ببدی سخت درافکندن کسی را. یقال: اوحله فلاناً سراً. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به بدی سخت افکندن کسی را. (آنندراج).
ایخاش.
(ع مص) کم کردن دهش کسی را: اوخش له بعطیة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || زشت گردانیدن ناموس کسی را و زیان رسانیدن در آن: اوخش فی عرضه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || درآمیختن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || برانگیختن. (منتهی الارب). || مرةً بعد اخری، بازگردانیدن تیر قمار بر بابة. و آن تیردان سهام قداح است چون کنانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ایخاص.
(ع مص) باری بلند و باری پست گردانیدن راکب سراب را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گاه بلند و گاه پست آمدن سراب در نظر راکب. (ناظم الاطباء). || کم کردن عطیه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ایخاف.
(ع مص) شتافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || زدن خطمی را چنانکه لعاب بیرون آرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ایخشت.
[اَ / اِ خُ] (اِ) فلزات را گویند چون طلا و نقره و مس و آهن و سرب و قلع و روی و امثال آن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم). زر و سیم باشد و مس و آهن و روی و جیوه و سرب و ارزیز و امثال آن و بتازی فلز خوانند. (جهانگیری). در اوستا ایوخشوسته(1) (فلز گداخته) مرکب از «ایه»(2) در پهلوی آسن و در فارسی آهن و جزو دوم که خشوست باشد به معنی مایع و روان است «خرده اوستا ص191 ج 4» بنابراین صحیح کلمه ایخشست با شین و سین هر دوست. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(1) - ayoxshusta.
(2) - ayah.
اید.
[اَ] (ع اِمص) قوت و نیرو. (منتهی الارب) (آنندراج). نیرو. (دهار).
اید.
[اَیْ یِ] (ع ص) قوی و توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد سخت قوت. (مهذب الاسماء). || (ع مص) توانا و قوی گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قوی شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
اید.
[اَ] (ع اِ) غول. (دزی ج 1 ص46).
ایدآل.
[دِ] (فرانسوی، اِ)(1)غایت تمنا. کمال مطلوب. بزرگ امید. منتهای آرزو. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Ideal.
ایداء .
(ع مص) (از «ادی») یاری دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی). || قوت گرفتن مرد بسلاح و قوت دادن: ادی الرجل. لازم و متعدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تمام سلاح شدن. (المصادر زوزنی). || بسیار شدن قوم در جایی بجهت حراجی و ارزانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آماده شدن برای سفر. || بسیار شدن شتران و مالهای دیگر و عاجز گردانیدن صاحب خود از محافظت و تیمار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
ایداء .
(ع مص) (از «ودی») هلاک گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). هلاک شدن. (منتهی الارب). || مرگ فرا رسیدن. (منتهی الارب). یقال: اودی به الموت؛ ای ذهب به. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فرا رسیدن مرگ کسی را. (ناظم الاطباء). || پوشیده شدن مرد از سلاح. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (از «ی دی») احسان و نیکوی دیدن از کسی. بدین معنی مثال یایی است. (ناظم الاطباء). || انعام شدن بر کسی. (از اقرب الموارد).
ایداب.
(ع مص) به مهمانی خواندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || پر کردن شهرها را بعدل. (ازاقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایداجی.
(مغولی، اِ) یکی از مناصب وابسته به سررشته داری قشون (در عهد ایلخانیان). (فرهنگ فارسی معین) :اختاجیان و قرچیان و ایداجیان و دیگر اصناف که بر شغلی منصوب بودند. (تاریخ غازان ص270). ولیکن چون بهنگام نمی رسید ایداجیان قرض میکردند بمرابحهء تمام. (تاریخ غازان ص327). به هروقت ایداجیان از شراب داران شراب قرض میکردند و گوسفند از قصابان. (تاریخ غازان ص328). پیش از این بواسطهء شراب خریدن ایداجیان از شرابداران نرخ آن بغایت گران بودی. (تاریخ غازان ص329).
ایداچیان.
(مغولی، اِ) رجوع به ایداجی شود.
ایداح.
(ع مص) گرویدن یا اقرار کردن به ناچیز و باطل یا بخواری و به فرمان برداری کسی که میکشد یا می برد آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج). اقرار کردن یا گرویدن بباطل یا بمذلت و فرمانبرداری برای کسی که او را میکشد. (از اقرب الموارد). || گردن دادن بفرمان. فروتنی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نیکو کردن حوض را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اصلاح کردن حوض. (ناظم الاطباء). || فربه و خوشحال گشتن شتران. || بازایستادن قچقار از گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ای داد و بیداد.
[اَ / اِ دُ] (ترکیب عطفی، صوت مرکب) شبه جمله، برای اظهار حسرت و پشیمانی.
ایداس.
(ع مص) رویانیدن زمین گیاه را چنانکه بپوشد روی آنرا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). پوشیده شدن زمین به نبات. (تاج المصادر بیهقی).
ایداع.
(ع مص) (از «ودع») ودیعت نهادن به کسی و پذیرفتن از کسی ودیعت را، هو من الاضداد. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). حفاظت مال خود را به دیگری سپردن. (تعریفات). || صلح کردن میان قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (از «ی دع») واجب کردن حج را بر خود به تطیب زعفران بجهت احرام، یقال: ایدع الحج علی نفسه اذا اوجبه. (منتهی الارب). واجب گردانیدن حج بر خود. (ناظم الاطباء). || واجب کردن. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ایداق.
(ع مص) (از «ودق») باریدن آسمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || آزمند گشن گردیدن ماده خر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به گشن آمدن ماده خر. (المصادر زوزنی). به گشن آمدن خداوند سم. (تاج المصادر بیهقی).
اید الله.
[اَیْ یَ دَلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) خدای مؤید دارد. خدای یاری دهد : گفت اید الله الوزیر امیرالمؤمنین وی را [ طاهر ] از فروددست تر اولیاء و حشم خویش بدست گرفته و سینهء او بشکافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص135).
ایدام.
(ع مص) (از «ادم») اصلاح کردن میان آنها و الفت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الفت و وفق دادن. (از اقرب الموارد). الفت افکندن. (تاج المصادر بیهقی). || نان را با نان خورش خوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آمیختن نان با نان خورش. (ناظم الاطباء). || ظاهر ساختن ادمهء خود را. (منتهی الارب). || ظاهر ساختن موافقت و دوستی خود را. (ناظم الاطباء).
ایدامة.
[مَ] (ع اِ) (از «ادم») زمین سخت بی سنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایدان.
(ع مص) (از «ودن») کوتاه گردانیدن چیزی. || فرزند لاغر زادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ایداه.
(ع مص) (از «وده») بانگ برزدن بر شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایدج.
[دَ] (اِخ) نامی است از شهرستانهای اهواز. اکنون به آن ایذه گویند. رجوع به نزهة القلوب ص51 و 70 و شدالازار صفحات 336 و 536 و رجوع به ایذج و ایذه شود.
ایدر.
[دَ] (اِ، ق) پهلوی «اتر»(1)به معنی اینجا. مقایسه شود با سانسکریت «اترهی»(2). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). اینجا. (برهان) (شرفنامهء منیری) (غیاث اللغات). اینجا. در اینجا. (ناظم الاطباء) :
کان تبنگو کاندر آن دینار بود
آن ستد ز ایدر که ناهشیار بود.رودکی.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک (از لغت فرس اسدی ص262).
ملک عجم بر من خشم گرفت و بترسیدم ایدر آمدم به شهر ملک تا ایمن باشم. (ترجمهء تاریخ طبری).
[ بهرام گور ] به نزدیک او [ یزدگرد سوم پدر بهرام ] آمدم نتوانستم صبر کردن با او از بر او برفتم و ایدر [ بزمین عرب ] آمدم. (ترجمهء تاریخ طبری).
بموبد چنین گفت کای نامجوی
چو رفتی از ایدر به هرمز بگوی.فردوسی.
خواجه بپرونده اندر آمد ایدر
اکنون معجب شده است از بر رهوار.
آغاجی.
ایدر است آنکه همی خوانند او را طوبی
ایدر است آنکه همی خوانند او را کوثر.
فرخی.
تهی کردی از پیل هندوستان را
ز بس تاختن بردی آنجا ز ایدر.فرخی.
من ایدر به پیکار و رزم آمدم
نه از بهر شادی و بزم آمدم.اسدی.
ستاره شمر گفت از آن سوی رود
مرو لشکر آور هم ایدر فرود.اسدی.
نیست چیزی هیچ از این گنبد برون
هر چه هست و نیست یکسر ایدر است.
ناصرخسرو.
گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز
ز ایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام.
ناصرخسرو.
گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن
گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر.
مسعودسعد.
گفت این مردمان فسوس کردند که مرا از بهر این مایه مردم ایدر آوردند. (مجمل التواریخ و القصص). موسی را گفتند تو برو با خدای خویش که ما ایدر همی باشیم. (مجمل التواریخ و القصص).
ناورده ای برون چومنی را هزار سال
اینک تو ایدری فلکا و من ایدرم.
سیدحسن غزنوی.
مرا پای بست است خاقانی ایدر
چرا عزم رفتن مصمم ندارم.خاقانی.
در تعجب که این چه نخجیر است
و ایدر آوردنم چه تدبیر است.نظامی.
گفت ایدر محکمه است و غلغله
من نتانم فهم کردن این گله.
مولوی (مثنوی چ خاور ص418).
گذشتند و بگذاشتند این جهان را
تو هم بگذری زود یا دیر از ایدر.
هندوشاه نخجوانی.
|| اکنون و اینک. (برهان) (آنندراج) (شرفنامهء منیری). اکنون. (غیاث). اکنون و حالا. در این وقت و اینک. (ناظم الاطباء) :
همه آبستن گشتند بیک شب که و مه
نیست یک تن بمیان همگان ایدر به.
منوچهری.
وگر دانی که این کار فلک نیست
فلک بانی ترا لازم شد ایدر.ناصرخسرو.
بیدار شو از خواب خوش ای خفته چهل سال
بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر.
ناصرخسرو.
حاصل آید یک زمان از آسمان
میرود می آید ایدر کافران.ناصرخسرو.
(1) - etar.
(2) - etarhi.
ایدرا.
[دَ] (ق) اینجا. (ناظم الاطباء) :
بپرسش که چون آمدی ایدرا
که آوردت ایدون بدین جا درا.فردوسی.
کنون گفتنی ها بگویم ترا
که من چند گه بوده ام ایدرا.فردوسی.
و رجوع به مادهء قبل شود.
ایدرژن.
[رُ ژِ] (فرانسوی، اِ)(1)ئیدرژن. هیدرژن. گازی است که با اکسیژن ترکیب شود و از ترکیب آن با اکسیژن آب بدست آید. رجوع به هیدرژن و ئیدرژن شود.
(1) - Hydrogene.
ئیدرژن.
[رُ ژِ] (فرانسوی، اِ)(1)گازی است سبک، بی رنگ، بی بو، بی مزه. در آب بسیار کم حل شود و سبکترین گازهاست. یک لیتر آن 09/0 گرم وزن دارد و 4/14 مرتبه سبکتر از هواست. وزن مخصوص آن 007/0 است و در 8/252 درجه بجوش می آید و در 259 ـ درجه منجمد میگردد. نشانهء اختصاری آن «H» است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به هیدرژن شود.
(1) - Hydrogene.
ایدری.
[دَ] (ص نسبی)اینجایی. (ناظم الاطباء) :
مرا گفت کاینجا غریبست جانت
بدو کن عنایت که تنت ایدریست.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص59).
جان من تا ز تست آنجایی
من کجا ایدری توانم شد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص748).
|| اینجهانی. دنیوی. (فرهنگ فارسی معین).
ایدع.
[اَ دَ] (اِ) بلغت رومی دوایی است که آنرا خون سیاوشان گویند و بعربی دم الاخوین خوانند. (برهان) (از الجماهر ص36) (آنندراج) (الفاظ الادویه) (مهذب الاسماء). خون سیاوشان. (منتهی الارب).
ایدع.
[دَ] (ع اِ) زعفران. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (ناظم الاطباء). || چوب بقم. || شلمی است سرخ که از سقطری آورند و در تداوی جراحات بکار برند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || درختی است که بدان جامه ها رنگ کنند یا نوعی از حنا. || نام مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایدک الله.
[اَیْ یَ دَ کَلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) خدایت توانا گرداند. خدا ترا یاری کند.
ایدمامید.
(اِ) بلغت سریانی درختی است که بدن آن مانند پشم است، و خاصیت وی آن است که شکم ببندد. (برهان) (فهرست مخزن الادویه) (آنندراج) (هفت قلزم). شجرة علی اغصانها مثل الصوف. (بحر الجواهر).
ایدمر جلدکی.
[] (اِخ) عزالدین علی بن ایدمربن علی بن ایدمر جلدکی. ابتدا در دمشق سپس در قاهره سکونت اختیار کرد و در درس کیمیا ولع زیاد داشت. صاحب کشف الظنون تصنیفات وی را در کیمیا بیش از بیست تصنیف دانسته است از جمله: 1 - کنز الاختصاص و درة الغواص فی معرفة اسرار علم الخواص. 2 - المصباح فی [ اسرار ] علم المفتاح. 3 - نتائج الفکری فی الفحص عن احوال الحجر. و کتابهای ذیل نیز از وی بنظر رسیده است: 1 - البرهان فی اسرار المیزان (الجزء الثالث). 2 - التقریب فی اسرار علم الترکیب. 3 - غایة السرور. وی به سال 762 ه . ق. در قاهره درگذشت. (از معجم المطبوعات ج 1 ص703 و 704). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص512 شود.
ایدند.
[دَ] (ص، ضمیر، اِ) به معنی اند است و آن عددی باشد مجهول که بده نرسد و آنرا بعربی بضع خوانند. (برهان) (آنندراج).اند است. (اوبهی). آن شماری مجهول باشد که نامش دیدار نکرده باشند که چند است. (ازحاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). عدد نامعینی از سه تا ده که به تازی بضع گویند. (ناظم الاطباء):
جهان این است چونین است تا بود
و هم چونین بود ایدند بارا(1).رودکی.
هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسد
تو رسیدستی و لشکر برده ای ایدند بار.
فرخی.
رجوع به اند شود.
(1) - ن ل: و هم چونین بود اینندبارا.
که در این صورت شاهد نیست.
ایدو.
(اِخ) دهی است از دهستان کاخک بخش جویمند شهرستان گناباد. دارای 135 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آن میوه جات، زعفران و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ایدومنه.
[مِ نِ] (اِخ)(1)ایدومنئوس(2). پادشاه جزیرهء کرتا بود که یونان را در محاصرهء شهر تروا یاری کرد و با آژاکس بجنگید و چون هنگام مراجعت بوطن بطوفان سخت دچار شد با نپتونوس عهد کرد که اگر از آن طوفان نجات یابد نخستین کسی را که در کرت ببیند در راه وی قربانی کند، قضا را چون بجزیرهء مزبور رسید نخست با پسر خویش برابر شد و ناگزیر او را قربانی کرد و به همین سبب رعایای وی از او کناره گرفتند و ناچار به ایتالیا گریخت. (ذیل تمدن قدیم). رجوع به دائرة المعارف فارسی شود.
(1) - Idomenee.
(2) - Idomeneus.
ایدون.
[ای / اَ / اِ] (ق) اینچنین. (برهان) (آنندراج). اینچنین و بدین طریق. (ناظم الاطباء). همچنین. (لغت فرس اسدی) (اوبهی) (غیاث اللغات)(1). پهلوی، اتون(2)بمعنی چنین، اینگونه، از ایرانی باستان «آیتونا»(3)، اوستایی، «اَئِتَوَنْت»(4). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
یشک(5) نهنگ دارد دل را همی شخاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی.
ایدون بطبع کیر خورد گویی
چون ماکیان بکون در کس دارد.منجیک.
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسایی.
بدانکه ابوجعفر محمد بن جریربن یزید الطبری رحمة الله علیه در اول این کتاب ایدون گویند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). واندر کتب تفسیر ایدون خواندم که پادشاه نجاشی بود. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
گر ایدون گویند که باقی نبات بیشتر از باقی حیوان بود... (کشف المحجوب سگزی).
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
که تا رزم لشکر نیاید پدید.فردوسی.
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم.فردوسی.
کجا ایدون زنان آیند نامی
هم از تخم بزرگان گرامی.فرخی.
مردی آموخته است و مرد فکندن
باز نیاید کسی به عالم ایدون.فرخی.
پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی
بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص89).
گوید کایدون نماند جای نیوشه
درفکند سرخ مل بر طل دو گوشه.
منوچهری.
ولیکن من تو را زآن برگزیدم
کجا از زیرکان ایدون شنیدم.
(ویس و رامین).
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم.
ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص652).
شعر نگویم چه گویم ایدون گویم
کرده مضمن همه به حکمت لقمان.
ابوحنیفه (تاریخ بیهقی چ ادیب ص636).
بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر
هر کجا باشد پدر چونان پسر ایدون بود.
قطران.
تا خاک را خدای بدین دستهای خویش
ایدون کند که خلق بر او رغبت آورند.
ناصرخسرو.
و آن چیز خوش بود بمزه کایدون
شیرین ازو شده است چنان خرما.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص30).
گر ایدونی و ایدون است حالت
شبت خوش باد و روزت نیک و میمون.
ناصرخسرو.
آنرا که جانور بود از قوتی
چاره نباشد ایدون پندارم.مسعودسعد.
گوی فلکم بر جهان که ایدون
هر آتش سوزان بمن گراید.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص103).
ایا آنکس که عالم را طبایع مایه پنداری
نهی علت هیولی را که آن ایدون و این ایدون.
سنایی.
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کایدر حسد از تازگیش تازه جوان را.
سنائی.
ور ایدون که دشوارت آمد سخن
دگر هر چه دشوارت آید مکن.سعدی.
دو صاحبدل نگه دارند مویی
هم ایدون سرکش و آزرمجویی.سعدی.
ایدون که مینماید در روزگار حسنت
بس فتنه ها برآید تو فتنه از که داری.
سعدی.
|| اکنون است که این زمان و الحال باشد... این زمان. این دم. این ساعت. (از برهان). اکنون. (انجمن آرا) (آنندراج). اکنون در این زمان. (غیاث اللغات). این زمان و این دم و این ساعت. (هفت قلزم) :
گر ایدون که رستم بود پیشرو
نماند بر این بوم و بر خار و خو.فردوسی.
خواستیم که... پیدا کنیم اندر این باب آنچه حق است. ایدون گوئیم که... (کشف المحجوب سگزی ص 57).
گویی همه زین پیش بخواب اندر بودند
ز آن خواب گران گشتند ایدون همه بیدار.
فرخی.
از بس که در این راه رز انگور کشانند
این راه رز ایدون چو ره کاهکشانست.
منوچهری.
بی زحمت قلاوز خار ایدون
کی دست میدهد گل گلزارش.ناصرخسرو.
|| اینجا. (برهان) (غیاث اللغات) (هفت قلزم)(6)(جهانگیری). این سوی :
خواسته چو نان دهد که گویی بستد
روی گه ایدون کند ز شرم گه اندون.فرخی.
خرما و میوه ها به بهشت اندر
دانی کزین به است که ایدون است.
ناصرخسرو.
زآن همی خواهی که باشی می خوری تا چون زنان
سر ز رعنایی گهی ایدون و گه اندون کنی.
ناصرخسرو.
راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است
خواهی ایدون گرای و خواهی اندون.
ناصرخسرو.
(1) - مؤلف غیاث اللغات و هفت قلزم اینچنین واینجا و این زمان را بکسر دانسته است.
(2) - eton.
(3) - aitavana.
(4) - aetavant. (5) - ن ل: شکل.
(6) - مؤلف غیاث اللغات و هفت قلزم آن را بمعنی اینچنین و اینجا و این زمان، بکسر دانسته اند.
ایده الله.
[اَیْ یَ دَ هُلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) خدای یاریش دهاد :اسماعیل بن عباد ایده الله از برای ابی العباس ... به بیرون آوردن آب بعضی از این کاریزها قیام نمود. (تاریخ قم ص42).
ایدی.
[اَ] (ع اِ) جِ ید. (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایدی.
[اَ] (حرف ربط) کلمهء رابطه نیز باشد که بعربی ایضاً خوانند و ظاهراً در این معنی با لغت اندی تصحیف خوانی شده باشد. والله اعلم. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری). کلمهء رابطه به معنی نیز. (ناظم الاطباء).
ایدی.
[اَ دا] (ع فعل تعجب) ما ایدی فلاناً؛ چه درستکار است او. (ناظم الاطباء).
ایذا.
(ع اِ) رنج و آزار و عذاب و زحمت و جور و ستم و جفا و تصدیع و آزردگی و محنت. (ناظم الاطباء). ایذاء :
زبان درنهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ.سعدی.
بسمع رضا مشنو ایذای کس.سعدی.
که مگریکی از غلامان او بدو ایذائی و زحمتی رسانیده است. (تاریخ قم ص249). رجوع به ایذاء شود.
ایذاء .
(ع مص) کسی را بیازردن. (زوزنی). آزردن و رنجانیدن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). رنجانیدن. (منتهی الارب). اذیت و آزار کردن : در ایذاء مردمان... پرهیز واجب دیدم. (کلیله و دمنه).
ایذام.
(ع مص) واجب گردانیدن حج را بر خویشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || وَذَم (دوال گوشهء دلو) بستن بر دلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ایذان.
(ع مص) اعلام کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آگاه کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص24). بیاگاهانیدن. (تاج المصادر بیهقی). (المصادر زوزنی). آگاه کردن به امری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اذان گفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به شگفت آوردن. || بازداشتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). || در گوش کسی زدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ایذج.
[ذَ] (اِخ) نام قدیمی سرزمینی در ناحیهء بختیاری که بعدها مال امیر (مالمیر) نامیده شد و در شهریور 1314 ه . ش.نام آن به ایذه تبدیل شد. و رجوع به ایذه شود :
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافهء مشک ختن.
حافظ.
ثم سافرنا من مدینة تستر... و وصلنا الی مدینة ایذج و تسمی ایضاً مال الامیر. (ابن بطوطه). رجوع به ایذه و معجم البلدان شود.
ایذجی.
[ذَ] (ص نسبی) منسوب است به ایذج که شهری است از کورهء اهواز از بلاد خوزستان. و جمعی از علما بدانجا منسوبند. رجوع به لباب الانساب شود.
ایذجی.
[ذَ] (ص نسبی) منسوب به ایذج که قریه ای است از سمرقند و ابوالحسین محمد بن ابوالحسین ایذجی از آنجا است. (از لباب الانساب).
ایذون.
(ق) ایدون. اینچنین. بدین طریق. (ناظم الاطباء). رجوع به ایدون شود.
ایذه.
[ذَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای 6گانهء بخش ایذه شهرستان اهواز است. این دهستان در قسمت خاوری دهدز و رود کارون در جلگه واقع شده است. آب اکثر قراء از قنوات و چاه است و محصول عمدهء آن غلات است. از 43 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت آن در حدود 5000 تن است. قراء مهم آن ازگیل، شکفت کاو، برچستان، گوردائی و ده نو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6). شهریست [ بخوزستان ] با سوادهای سخت خرم و آبادان و بانعمت و خواستهء بسیار بر لب رود نهاده و از وی دیباهای بسیار خیزد و دیبای پردهء مکه آنجا کنند. (حدود العالم). رجوع به تاریخ کرد و جغرافیای غرب ایران و ایذج شود.
ایر.
(اِ) جوششی باشد ریزه و با خارش و سوزش بسیار و آن را به عربی شری گویند. (برهان). جوششی باشد ریزه و با خارش و سوزش که بسبب خون به صفرا آمیخته شده بشره را سرخ گرداند و بعربی شری گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). دانه های خرد که بر اندام برآید و خارش و سوزش بسیار کند و به عربی شری گویند. (رشیدی). جوششی ریزه و با خارش که بر بدن آدمی برآید ونبات اللیل گویند. (ناظم الاطباء). || دمل. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج) (انجمن آرا).
ایر.
[اَ] (اِ) آلت تناسل. (برهان). رجوع به مادهء بعد شود.
ایر.
[اَ] (ع اِ) نره. ج، ایور، آیار، آیر. (آنندراج) (منتهی الارب). آلت تناسل. (برهان) (هفت قلزم). ذکر و قضیب. (غیاث). ذکر. (مهذب الاسماء). شرم مرد. قهبلس. زب. (یادداشت بخط مؤلف). || فرزند نرینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || من یطل ایر ابیه ینتطق به؛ ای کثر اخوته، اشتد ظهره. (منتهی الارب)؛ کسی که برادرانش بسیار بودند پشتش بدانها استوار باشد و ارجمند گردد. (ناظم الاطباء). || باد صبا. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایر.
(ع اِ) پنبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تراشهء سیم. (از منتهی الارب) (آنندراج). برادهء نقره. (ناظم الاطباء). || هر باد گرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایر.
[اَیْیَ] (ع اِ) سنگ سخت. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء).
ایر.
[اَیْیِ] (ع اِ) باد صبا و باد شمال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ایرا.
(حرف ربط) زیرا و از برای آن و از این جهت. (برهان) (آنندراج). زیرا. (جهانگیری). ازیرا و از این جهت. (رشیدی) :
آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد.(1)
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.منجیک.
چرا بگرید ایرا نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید چه شد جهان پدرام.
عنصری.
غلیواج از چه میشوم است از آن که گوشت برباید
همای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد.
عنصری.
بر شوره مریز آب خوش ایرا
نایدت بکار چون بیاغارد.ناصرخسرو.
میندیش و مینگار ای پسر جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز خیر ننگارد.
ناصرخسرو.
نیارم که یارم بود جاهل ایرا
که را جهل یار است یار است مارش.
ناصرخسرو.
متصدیان اندر شعر چنان مستقیم نبوده که متأخران، ایرا که ایشان ابتدا کردند و مقتدی کار آسان تر از آن بود که مقتدی. (رادویانی).
در طبع من نبود بدی ایرا
مداح شهریار جهاندارم.مسعودسعد.
هیچ مندیش از چنین عیاری ایرا بس بود
عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها.
سنایی.
نگردد گرد دین داران غرور دیو نفس ایرا
سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گرانجانی.
سنائی.
جهان را فخر باشد خدمت من عارفی ایرا
که من از گوهر و اصل و نژاد و فخر بی عارم.
سوزنی.
مانا که ابر نیسان داند طبیبی ایرا
سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر.
خاقانی.
سنگی کن و سنگی زن بر شیشهء عقل ایرا
می چون پری از شیشه دیدار نمود اینک.
خاقانی.
دانی ز چه سرخ رویم ایرا
بسیار دمید آتش غم.خاقانی.
عقل را بندهء شیطان مکن ایرا نه رواست
که ملک هیمه کش مطبخ شیطان گردد.
کمال الدین اسماعیل.
باز از بعد گنه لعنت کنی
بر بلیس ایرا از اویی منحنی.مولوی.
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم.حافظ.
(1) - ن ل: نغز کرد.
ایراء .
(ع مص) آتش برآوردن از آتش زنه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). || استخوان پرمغز گردانیدن فربهی شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پیه ناک گردانیدن فربهی شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج).
ایراث.
(ع مص) میراث دادن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص24). وارث گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). میراث رسانیدن و بقیه چیزی دادن. (غیاث اللغات).
ایراخ.
(ع مص) فروهشته گردانیدن خمیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نرم و فروهشته گردانیدن خمیر را. (ناظم الاطباء).
ایراد.
(ع مص) درآوردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص24). || حاضر آوردن بر مورد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حاضر کردن. (مؤید الفضلاء). || چیزی بر کسی وارد آوردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || فرود آوردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (مؤید الفضلا). || ذکر نمودن. بیان کردن : چه سخن نیکو و متین رانده اند و بر ایراد قصه اقتصار نموده. (کلیله و دمنه). || خرده گرفتن. بهانه گرفتن. خرده گیری. بهانه گیری. اعتراض.
-امثال: ایراد بنی اسرائیلی گرفتن؛ در موردی گویند که شخص بهانه جویی کند و خواهد کسی را بیازارد یا او را مقصر جلوه دهد.
- ایرادالمعطوفات؛ نزد بلغاء آن است که چند لفظ در یک مصراع یا یک بیت معطوفات دارند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آوردن چند لفظ معطوف در یک مصرع:
شکیب و صبر و دل و دین بباد رفت همه
چها نکرد هوایش هنوز تا چه کند.ظهوری.
آتش و اخگر و دود و شرر و شوق وحید
عشق مشهور جهان کرد به صد نام مرا.
وحید (از آنندراج).
جمال و کمال و جلال تو بادا
چو احسان و اکرام و جور تو دائم.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
- ایراد لوازم؛ بر دو قسم است: اول، ترکیب عبارت از الفاظی که مشترک باشد و در دو معنی و یا وصف تناسب لفظی هر دو معنی مراد باشد و این را لوازم معنوی گویند:
نکهت نغمهء او شام و سحر میخوانند
بعراق و عجم و هند و صفاهان و حجاز.
دوم، آوردن الفاظ موصوفه و مراد داشتن یک معنی که مفید غرض بود و از معنی ثانی غیر تناسب لفظی مقصود نباشد و این را لوازم ضمنی گویند. مثال:
نامهء معرب بکسر دشمن و فتح محب
کسر و فتحش کرد نام دشمنان زیر و زبر.
کمال الدین عبدالرزاق.
دیگری گفته:
ای آنکه ترا رفع تعدی کار است
آزار ز همسایه مرا بسیار است
بر من همه میرسد ز همسایه شکست
آری همه وقت، کسر فعل جار است.
محمدعلی ماهر گوید:
فتح در کسر نفس از من بود
خود شکستن شکست دشمن بود.
(آنندراج از مطلع السعدین).
ایراس.
(ع مص) (از «ورس») زرد شدن برگ درخت. (منتهی الارب) (آنندراج). زرد شدن برگ درخت پس از آنکه بجایی رسیده باشد. (تاج المصادر بیهقی): اورس الرمث؛ زرد شد برگهای رمث پس از رسیدگی. (ناظم الاطباء). || اورس المکان ایراساً؛ درخت ورس رویانید آنجای. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اورس الشجر؛ برگ برآورد آن درخت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایراص.
(ع مص) (از «ورص») بیضه نهادن ماکیان به یکبار. (منتهی الارب) (آنندراج). بیک مرتبه تخم نهادن ماکیان. || و چون ماکیان بر روی تخم باشد و بلند شده بیک مرتبه پیخال بسیار اندازد نیز میگویند اورصت الدجاجة. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
ایراض.
(ع مص) (از «ورض») به یکبار افکندن مرد غائط را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یک مرتبه رید و انداخت پلیدی خود را. (از ناظم الاطباء). || به یکبار افکندن ماکیان بر بیضه نشسته سرگین را. (منتهی الارب) (آنندراج): اورضت الدجاجة،اورصت الدجاجة. (از ناظم الاطباء). رجوع به مادهء قبل شود. || (از «ارض») آرَضَهُ الله ایراضاً؛ باز کام گرداند او را خدا. (منتهی الارب) (آنندراج).
ایراط.
(ع مص) (از «ورط») در چاه و در هلاکت انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج). در ورطه انداختن چنانکه در او خلاصی نباشد. (از اقرب الموارد). || رسن در حلقهء گردن شتر بسته کشیدن چندانکه گلو گرفته گردد. || نهفتن شتر را به دیگر شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ایراع.
(ع مص) (از «ورع») مانع آمدن میان کسان. (منتهی الارب). مانع آمدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ایراف.
(ع مص) (از «ورف») فراخ افتادن سایه و دراز گردیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ایراف.
(اِخ) نام پدر اردا است که او را ارداویراف خوانند و پارسیان زردشتی او را حکیم مرتاض کامل دانند. (برهان). رجوع به ارداویراف شود.
ایرافشان.
(اِخ) طایفه ای از طوایف ناحیهء سراوان کرمان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص98).
ایرافشان.
(اِخ) مرکز دهی است از دهستان بخش سیب و سوران شهرستان سراوان، استان بلوچستان و سیستان در مرز ایران و پاکستان، دارای 9 (؟) آبادی است و مرکزش ایرافشان و جمعیت آن 1544 تن است و در 65 کیلومتری جنوب سوران واقع شده است. (دائرة المعارف فارسی).
ایراق.
(ع مص) (از «ورق») برگ آوردن درخت. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). برگ بیاوردن درخت. (تاج المصادر بیهقی): ثم یجری الی ماخلق له بالایراق و الازهار و الاثمار. (الجماهر ص3). || بسیارمال و بسیاردرم شدن، یقال: اورق الرجل فهو مورق اذا کثر ماله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بسیارمال شدن. (تاج المصادر بیهقی). || بازگشتن غازی بی غنیمت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غنیمت نایافتن غازی. (تاج المصادر بیهقی). || بازگشتن شکاری بی صید. (آنندراج) (از اقرب الموارد). صید ناکردن صیاد. (تاج المصادر بیهقی). || بازگشتن جوینده بی نیل مقصود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خایب ماندن طالب. (تاج المصادر بیهقی).
ایراک.
(حرف ربط مرکب) زیرا که. (آنندراج). بدان سبب که. از این رو که :
دسترست نیست جز بخواب و خور ایراک
شهر جوانی پر از زر است و وشانه.
ناصرخسرو.
سخن باید که پیش آری خوش ایراک
سخن بهتر بسی از پیشیاره.ناصرخسرو.
پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک
جهلت مثل عورت و پرهیز ازار است.
ناصرخسرو.
حلاج دکان گذاشت ایراک
جز آتش در دکان ندیدست.خاقانی.
ترا بمهره و حقه فریفتند ایراک
چو حقه بیدل و مغزی چو مهره بی سروپا.
خاقانی.
نبازد بر جهان خاقانی ایراک
جهان امروز چون اویی ندارد.خاقانی.
ایرال.
(اِ) محیط و پیرامون و گرداگرد و دایره. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
ایرام.
(ع مص) (از «ورم») آماسیدن پستان ناقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ایران.
(اِخ) پهلوی، «اِران»(1). به کشور ایران در عهد ساسانی «اران شتر»(2)میگفتند. در عصر هخامنشی ایی ریا(3) نام قوم ایرانی بود و این کلمه را نام قوم اُسِّتِ قفقاز بصور «ایرون»،(4) «ایرو»(5) و «ایر»(6) بخود اطلاق کرده اند. (حاشیهء برهان چ معین). کلمات آریا، آریائیان(7) و ایران و امثال آن که در زبان باقی مانده از این کلمه گرفته شده است. فلات (نجد) وسیعی است در آسیای جنوب غربی که شامل قفقازیه و ترکستان و افغانستان و ایران کنونی میشود. مساحت این فلات را 2600000 کیلومتر مربع نوشته اند. پیش از مهاجرت آریاییان ایران به این سرزمین اقوامی از نژادهای متفاوت با تمدن های مشابه در آن می زیستند که اطلاع محدودی از آنان در دست است. از میان این اقوام، عیلامیان تمدنی قابل توجه داشته اند که از حدود چهار هزار سال پیش از میلاد مسیح شروع می شد. در اواسط هزارهء دوم پیش از میلاد مسیح، طوایفی از نژاد سفیدپوست از راه جیحون و کوههای قفقازیه به داخلهء نجد ایران روی آوردند، این قبایل شعبه ای از نژاد سپیدپوست هند و اروپایی بودند که نزدیک سه هزار سال پیش از میلاد مسیح از هم نژادان خود جدا شده بودند و به آسیای مرکزی مهاجرت کردند و دسته ای از آنها هم ظاهراً در ناحیه ای نزدیک دریای خوارزم که در اوستا ایرن واجه (ایران ویج) نامیده شده است بسر بردند، مجموع این اقوام بدو دستهء اصلی منقسم می شدند، دسته ای که خود از چند شعبهء زورمند تشکیل می شد «سَکَ» و دستهء دیگر که متمدن تر از دستهء نخستین بود «اَرِی» نامیده می شدند. دسته ای از این قبایل که خود را اَرِیَ یعنی شجاع و شریف می نامیدند کم کم بر درهء سند و قسمتی از اراضی هندوستان مسلط شدند و آنها را «اری ورت» خواندند، شعبهء دیگر که اُیری و اَیرین خوانده شده اند، در نجد ایران سکونت گرفتند :
که ایران بهشت است یا بوستان
همی بوی مشک آید از دوستان.فردوسی.
مزن زشت بیغاره ز ایران زمین
که یک شهر از آن به ز ماچین و چین.اسدی.
همه عالم تن است و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشد.نظامی.
و همین سرزمین است که بعدها در مآخذ تاریخی و جغرافیایی قدیم ایرانشهرمملکت ایران بکار رفته است. در مغرب زمین از قرون وسطی به نامهایی از قبیل پرس (به لهجهء فرانسوی) و پرشا (به لهجهء انگلیسی) مقتبس از لفظ پرسیس که نام یونانی قسمتی از ایران (کما بیش مطابق فارس) بوده برمیخوریم ولی در سال 1935 م. بر طبق تقاضای دولت ایران بجای پرس، پرشا و غیره کلمهء ایران پذیرفته شده است و نام این کشور به ایران تبدیل گردید. کشور ایران اکنون 1654000 کیلومتر مربع(8) وسعت دارد. از سمت شمال به ترکمنستان شوروی و بحر خزر و آذربایجان شوروی و ارمنستان شوروی و از طرف غرب به ترکیه و عراق و از سمت شرق به خاک شوروی و افغانستان و پاکستان و از طرف جنوب به دریای عمان و خلیج فارس محدود است. فاصلهء منتهای شمال غربی ایران تا منتهای جنوب شرقی آن در حدود 2250 کیلومتر است. نصف خاک ایران کوهستانی و یک ربع آن بیابان است. کشورهای مجاور این کشور از سمت شمال روسیهء شوروی، از مشرق افغانستان و پاکستان و از مغرب ترکیه و عراق عرب است. این کشور بین مدارات 25 درجه عرض شمالی و سی و نه درجه و 45 دقیقه عرض شمالی و نصف النهار 44 درجه طول شرقی و 63 درجه و 5 دقیقه طول شرقی واقع است، فاصلهء منتهای شمال غربی ایران تا منتهای شرقی جنوب آن حدود 2250 کیلومتر است. از جزایر ایران در خلیج فارس (تقریباً از غرب به شرق)، خارکو، خارک، مجمع الجزایر بحرین، شیخ شعیب، هندورابی، کیش، سیری، ابوموسی، تنب کوچک، تنب بزرگ، قشم، هنگام، لارک و هرمز را میتوان نام برد. مرزهای ایران در طی تاریخ دراز این کشور بارها تغییر یافته است. در اوج اقتدار از دوران هخامنشیان، امپراطوری ایران از رود سند تا دریای اژه و رود نیل و از سیحون و دریای خزر و جبال قفقاز و دریای سیاه تا خلیج فارس و بحر عمان ممتد بود. در طی قرون متمادی گاه بر وسعت این کشور افزوده شده و گاه اراضی آن بدست اجانب افتاده است و پس از استیلای عرب استقلال ایران از بین رفت و این سرزمین جزء امپراطوری وسیع اسلام گردید. تا آنکه در اوان قرن سوم هجری سلسله هایی مانند طاهریان، صفاریان، سامانیان، آل بویه، غزنویان، آل زیار در استقرار حکومت ایرانی در ایران کوشیدند و رفته رفته کشور ایران را از سلطهء حکام عرب بیرون آوردند و در حقیقت با تشکیل سلسلهء طاهریان که در سال 207 ه . ق. در خراسان استقرار یافت دوران تسلط عرب در ایران به سر رسید و ایران توانست استقلال قومی خود را بدست آورد و بار دیگر تاریخی خاص داشته باشد. ایران کنونی در عهد صفوی تشکیل شد و وحدت ملی و سیاسی یافت.
پایتخت ایران: پایتخت ایران در دوران مختلف تغییر کرده است چنانکه در دوران پادشاهی صفویه ابتدا قزوین و سپس اصفهان بود و در دوران پادشاهی زندیه شیراز و از زمان سلطنت قاجاریه تهران پایتخت کشور ایران گردید و هم اکنون نیز این شهر پایتخت کشور ایران است. جمعیت این کشور بر طبق سرشماری آبانماه سال 1345 بر اساس نشریهء مرکز آمار ایران 923،078،25 تن می باشد.(9) این کشور به 13 استان و هشت فرمانداری کل تقسیم شده و استانهای سیزده گانهء آن بر حسب آمار سال 45 وزارت کشور بقرار زیر است:
1 - استان مرکزی. 2 - استان گیلان. 3 - استان مازندران. 4 - استان آذربایجان شرقی. 5 - استان آذربایجان غربی. 6 - استان کرمانشاهان. 7 - استان خوزستان. 8 - استان فارس. 9 - استان کرمان. 10- استان خراسان. 11 - استان اصفهان. 12 - استان سیستان و بلوچستان. 13 - استان کردستان(10).
فرمانداری های کل عبارتند از: 1 - فرمانداری کل همدان. 2 - فرمانداری کل بختیاری و چهار محال. 3 - فرمانداری کل لرستان. 4 - فرمانداری کل ایلام. 5 - فرمانداری کل کهکیلویه و بویراحمدی. 6 - فرمانداری کل سمنان. 7 - فرمانداری کل بنادر و جزایر خلیج فارس. 8 - فرمانداری کل بنادر و جزایر بحر عمان. شهرهای مهم ایران که جمعیت آنها بالغ بر یکصد هزار تن است عبارتند از: آبادان، اصفهان، اهواز، تبریز، تجریش، تهران، رشت، ارومیه، ری، شیراز، قم، کرمانشاه، مشهد، همدان. از جملهء بنادر بحر خزر آستارا، بابلسر، بندر ترکمن، بندر انزلی، شهسوار، نوشهر و از جمله بنادر خلیج فارس (از غرب به شرق) خرمشهر، آبادان، بندر شاپور، بندر معشور، دیلم، گناوه، بندر ریگ، بوشهر، کنگان، عسلویه، نخیلو، چارک، بندر لنگه و بندر عباس و از بنادر بحر عمان (از غرب به شرق) جاسک، چاه بهار و گواتر است.
پستی و بلندی: بیش از نود درصد ایران کنونی در ناحیهء معروف به فلات ایران قرار دارد که از دره های فرات و دجله تا ارتفاعات پامیر ممتد است. سرزمین ایران عبارت است از یک فلات مرکزی پهناور و حاشیهء کوهستانی که خود به سه منطقه تقسیم می شود. کوههای زاگرس (کوههای غربی و جنوب غربی) و امتداد آنها تا مکران، کوههای شمالی و ارتفاعات زاگرس در آذربایجان و خارج از آن در توده ای معروف به (گره ارمنستان) که مرکزش کوههای آرارات است بهم متصل می شوند. و کوههای آسیای صغیر از قفقاز به همین گره متصل اند. از سه منطقهء مذکور، منطقهء اول مشتمل است بر کوههای کردستان، لرستان، بختیاری، فارس، مکران و بلوچستان. کوهها و قلل عمدهء آن کبیرکوه، پشتکوه، پیش کوه، اشتران کوه (در جنوب شرقی الوند)، زردکوه، علیجوق، کوه کیلویه، دینار و کوههای لارستان است. منطقهء شمالی منقسم میشود به کوههای آذربایجان (مشتمل بر قراداغ، جبال طالش، آق داغ، سهند، سبلان، قوشه داغ، قافلان کوه). جبال البرز (بلندترین قله اش دماوند به ارتفاع 5654 متر) و کوههای خراسانی (مشتمل بر هزارمسجد، قراداغ، آلاداغ و بینالود) مرتفعات شرقی یک رشته کوههای غیرمنظمی هستند که از شمال به جنوب امتداد دارند از جمله میتوان کوه تفتان را نام برد.
فلات مرکزی نیز هموار و بی عارضه نیست بلکه دو دسته کوه از آن میگذرند. دستهء غربی از میانه تا کرمان در امتداد جنوب شرقی ممتد است که در نزدیکی کرمان ارتفاعش از 4200 متر تجاوز می کند. بین این دسته و دستهء کوههای غربی و جنوبی حوضهء چندی (از جمله اصفهان) قرار دارد. رشتهء دیگر از نیشابور تا مرز بلوچستان کشیده شده و حوزهء سیستان را از کویرهای مرکزی جدا می کند. از کوههای فلات مرکزی میتوان کرکس (جنوب کاشان)، درویش (جنوب شرقی کرکس)، شیرکوه (جنوب یزد)، بنان (شمال غربی کرمان)، بارز (جنوب غربی کرمان)، هزار (جنوب کرمان) و توشادرو تزمان و بیرگ در (بلوچستان) را نام برد. فاصلهء میان این دو دسته کوه را بیابانهای معروف به کویر فرا گرفته که سطح آنها تا حدود 2000 متر پائین تر از مرتفعات مرزی آنهاست. از جمله می توان کویر لوت (بین قهستان و کوهستانات قهرود) و دشت کویر یا کویر نمک (از حدود قم و کاشان تا کویر لوت) را نام برد، در تمام این بیابانها مخصوصاً در کویر نمک و کویر لوت باطلاقهای متعدد واقع شده که آبهای گل آلود آنها در تابستان خشک شده نشتهای نمک بجا میگذارند. مهمترین آنها عبارتند از دریای نمک یا حوض سلطان (جنوب شرقی قم)، باطلاق نمک (شمال جندق)، شورگز هامون (شمال شرقی بم) و هامون جزموریان (غرب بمپور).
رودهای مهم ایران: 1 - رودهایی که وارد دریاچهء خزر می شوند عبارتند از: ارس، سفیدرود (قزل اوزن)، اترک، گرگان، هراز، چالوس، بابل، تالار، تجن و نکا. 2 - رودهایی که بطور مستقیم و غیر مستقیم به خلیج فارس وبحر عمان می ریزند عبارتند از: کرخه، دز، کارون (بزرگترین رود ایران و تنها رودی که قسمتی از آن قابل کشتیرانی است)، جراحی، تاب، دالکی، سند، نابند، مهران، شور، میناب. بعلاوه قسمت علیای اغلب واردات سمت چپ دجله مانند زاب و دیاله در خاک ایران است. 3 - رودهایی که در فلات مرکزی ایران جریان دارد. مهمترین آنها عبارتند از: زاینده رود که وارد مرداب گاوخونی میشود و زرینه رود که وارد کرج و جاجرود و حبله رود که وارد حوضهء دریاچهء قم یا حوض سلطان می شوند و رود کر یا کورش که وارد دریاچهء نیریز یا بختگان می گردد و بمپور و هلیل رود که در حوضهء جزموریان میریزند و هیرمند که وارد حوضهء هامون می گردد. دریاچه های ایران عبارتند از: دریاچهء خزر یا دریای مازندران (بزرگترین دریاچه های دنیا). دریاچهء ارومیه، دریاچهء نمک (دریاچهء قم یا دریاچهء حوض سلطان) دریاچهء بختگان (دریاچهء نیریز) و دریاچهء هامون.
زمین شناسی: کشور ایران که قسمتی از نجد ایران است از لحاظ زمین شناسی بطور کلی به ترتیب زیر است: در مرکز و مشرق و جنوب شرقی، زمینهای کویری که بیشتر ماسه و شن و گاهی تشکیلات کولابی و دریاچه دارد و بیشتر از بقایای دریاچهء عهد سوم است. جنوب ایران بیشتر تشکیلات دوران سوم را دارد و تشکیلات نفتی بیشتر در همین قسمتها است. در شمال شرقی ایران (اطراف مشهد) غالباً تشکیلات دوران دوم بانضمام تشکیلات آتشفشانی و نیز قسمتی از تشکیلات دوران سوم دیده می شود.
و در شمال ایران در قسمتهای سواحل بحر خزر بیشتر تشکیلات دوران سوم و در قسمتهای جنوبی تر (رشتهء البرز) تشکیلات دوران دوم و اول بانضمام تشکیلات آتشفشانی مشاهده می گردد. در آذربایجان شمالی غالباً زمین های دوران دوم و ابتدای دوران سوم و تشکیلات آتشفشانی وجود دارد. در آذربایجان غربی و سواحل دریاچهء اورمیه تشکیلات دوران اول و ابتدای دوران سوم و تشکیلات آتشفشانی محسوس است. در مغرب ایران (کرمانشاهان و کردستان) بیشتر تشکیلات مربوط به ابتدای دوران سوم و اواخر دوران دوم است. در جنوب شرقی ایران (بلوچستان) بیشتر تشکیلات دوران سوم دیده میشود.
وضع اقلیمی: در باب اقلیم ایران هنوز مطالعات کافی بعمل نیامده است. اقلیم کشور بطور کلی برّی است. ارتفاع کوههای شمالی و غربی و جنوبی بقدری زیاد است که از تأثیر کلی بادهای مربوط به بحر خزر و مدیترانه و خلیج فارس در نواحی داخلی ایران جلوگیری می کند و باین ترتیب دامنهء خارجی این کوهها مرطوب و دامنه های داخلی خشک است. بارندگی در ایران نتیجهء ابرهای مدیترانه ای و رطوبت بحر خزر است وجهت در شمال غربی و شمال زیادتر می باشد و بطور کلی بارندگی در جنوب شرق رفته رفته کم میشود. اقلیم سواحل شمالی و جنوبی بکلی متفاوت است. اقلیم سواحل دریای خزر بارانی و مرطوب و دارای تابستان های ملایم میباشد. در سواحل شمالی گیلان، مازندران و گرگان حرارت ممکن است به 40 درجه سانتیگراد برسد. از طرف دیگر هنگام وزش هوای سرد قطب شمال گرما در شب ممکن است به 12 درجه برسد. بارندگی سالیانه از 1500 میلیمتر ممکن است تجاوز کند و بیشتر آن نواحی ساحلی دارای رستنی های پرپشت است و دامنهء شمالی البرز مستور از جنگل میباشد. در ارسباران، دشت مغان و نواحی معتدل لرستان و فارس و بختیاری اقلیم مشابهی دارند. سواحل خلیج فارس بسیار گرم و از بندر لنگه تا بندر دیلم مرطوب است. گرمای متوسط سالیانه بیش از 18 درجه میباشد، بارش سالیانه در بوشهر که از سایر نقاط سواحل جنوبی بارش بیشتر دارد 8/263 میلیمتر است و بارش در چاه بهار فقط 5/118 میلیمتر می باشد. سراسر فلات مرکزی ایران و دشت خوزستان اقلیم خشک دارد و از این ناحیهء وسیع دشت کویر و کویر لوت و دشت سیستان کم آب است. و در این ناحیهء پهناور فقط سیستان و خوزستان و حواشی کویر و نواحی نسبةً مرتفع قابل سکونت است (مانند بم، ایرانشهر، طبس و شهداد) و بقیهء بیابانها خشک و بی آب وعلف و سنگلاخ و یا ریگزارند که در فرورفتگی آنها نمک زارها قرار گرفته است. اقلیمی که میتوان آنرا سردسیری نامید در منطقهء وسیعی ممتد از آذربایجان تا فارس و کرمان دیده میشود. قسمتی از خراسان شمالی (شامل مشهد) نیز همین اقلیم را دارد در این ناحیه متوسط حرارت سردترین ماه از 5/3 درجهء سانتی گراد کمتر میباشد. البته اقلیم بعضی نواحی در قسمت های مذکور با اقلیم عمومی آن قسمت تفاوت اساسی دارد و مثلاً ارتفاعات کوهستانهای آذربایجان و دامنه های مرتفع دماوند و سایر قلل البرز و قلل زاگرس اقلیم قطبی دارند و در آنجا دمای متوسط سالیانه کمتر از 5 درجه است.
رستنی های ایران: در ایران رستنی های بسیار میروید که غالب آنها بومی این سرزمین میباشند. بطور کلی بعلت تنوع اقلیم، توزیع گیاهان در ایران بسیار متنوع است. کویرها و بیابانهای مرکزی از جهت گیاهان از تمام نقاط دیگر آسیا فقیرتر است و از طرف دیگر کرانهء دریای خزر که باران فراوان و هوای ملایم دارد سرشار از گیاهان است. در دامنه های شمالی البرز تا ارتفاع 1800 متر درختان گردو، بلوط، افرا، روش، زبان گنجشک، نارون، سرو، لالکی، شمشاد، و کرت وجود دارد و بهترین مناطق جنگلی ایران در این ناحیه می باشد. در خراسان و آذربایجان، لرستان، کردستان، کرمانشاهان، اصفهان، کهکیلویهء فارس، کوههای بختیاری و کرمان نیز مناطق جنگلی وجود دارد. از گیاهان دانه دار (پنبه، بزرک، کنجد، کرچک) روغن استخراج میشود. از گیاهان و بوته های وحشی صمغ های گوناگون (کتیرا، سقز، سریش، انقوزه) بدست می آید. از گیاهان رنگی، نیل، روناس، مازو، حنا، زعفران و غیره حاصل میگردد. بسیاری از گلها بومی ایران هستند: لاله، گل سرخ، علف مشک، جنتیانا، گل استکانی، شقایق، شمعدانی، عطری، بنفشه، پامچال، زنبق، ختمی درختی، شمشادپیچ و یاسمن و...
حیوانات ایران: در جنگلهای البرز، ببر، پلنگ، خرس، گراز و جوجه تیغی یافت میشود. روباه، یوزپلنگ، گرگ، شغال، سنجاب و خرگوش نیز در این جنگلها فراوان است. در کویرها و نمک زارها گورخر و در دشت ها آهو، در کوهها میش، قوچ و بز و در نواحی باطلاقی خرس یافت میشود. حشرات و خزندگان در ایران فراوان است. اطلاعاتی که از پرندگان ایران داریم، بسیار ناقص است . از جمله پرندگان اهلی، مرغ، خروس، اردک، غاز، کبوتر و بوقلمون، و از جمله پرندگان وحشی اردک وحشی، درنا، بلدرچین، خروس کولی، کبوتر چاهی، توکا، سار، تیهو، باقرقره، قرقاول، کبک، قمری، چکاوک، عقاب، باز، لک لک، قوش، قره قوش، قرقی، کرکس، سبزقبا، هدهد، حورصید و اقسام گنجشک و جغد است. در رودهای کنار دریای خزر اقسام فراوانی از ماهی ها یافت می شود. مانند: ماهی آزاد، ماهی سفید، کولی، سوف و ماهی خاویار. صید ماهی های گوناگون خلیج فارس در این اواخر اهمیت پیدا کرده است.
معادن ایران: عمده ترین منابع معدنی ایران معادن نفت و گاز است که قسمت اعظم آن از مسجدسلیمان، لالی، هفتگل، نفت سفید، آغاجاری، گچساران، اهواز، بندرعباس، بینک، منه، پازنان، نفت شاه، سراجه و قم استخراج میشود.(11) معادن زغال سنگ، بیشتر در نواحی گاجره، شمشک، نسا، لولان، گرمابدره، الیکا، گلندرود، زیراب، سمنان، شاهرود، تربت جام، کاشان، طرق، شمس آباد و کرمان قرار دارد. معادن آهن در اراک، ملایر، کرمان، یزد، اصفهان، کاشان، دامغان، سمنان، خراسان، اطراف تهران، آذربایجان، گیلان، زنجان، خراسان و جزایر خلیج فارس میباشد. معادن مس در انارک، آذربایجان، اردستان، شاهرود، زنجان، کرمان.(12) و معادن منگنز در رباط کریم، نائین، اردستان، اشتهارد، و کرومیت در عباس آباد، شاهرود، سبزوار، فریمان، رباط سفید، کرمان و فارس. و طلا در موته. و گوگرد در سمنان و نواحی خلیج فارس. و فیروزه در خراسان که فیروزهء نیشابور از قدیم مشهور بوده است. و همچنین معادن سنگ مرمر در یزد، و گائولن در حوالی دماوند، نطنز، مرفه، ساوه، آباده، علی آباد قم، و خاک سرخ در جزیرهء هرمز، گناباد، بجستان، رطون، نهاوند. و سنگ های ساختمانی، گرانیت، بازالت و گچ و آهک در غالب نقاط ایران وجود دارد.
مردم ایران: نژاد آریایی که در حدود اواسط هزارهء دوم قبل از میلاد در ایران جایگزین شد در طی تاریخ با اقوام مختلف عرب و ترک و غیره درآمیخت و نژاد ایرانی به معنی اخص از اعقاب این آریائی ها محسوب میشود. بیش از 99 درصد سکنهء ایران مسلمانند و از این عده قریب 80 درصد شیعهء دوازده امامی (مذهب رسمی کشور) و بقیه سنی (عمدةً کردها، بلوچها و ترکمن ها) و شیعهء اسماعیلی می باشند. یک صدم دیگر اقلیت زردشتی است که عدهء آنان 10000 تا 15000 نفرند و غالباً در یزد و کرمان و تهران و اطراف سکنی دارند. اقلیت یهودی، در حدود 40000 نفرند و اقلیت ارمنی در حدود 120000 نفرند که غالب آنها در ارومیه، تبریز، تهران، فریدن، و جلفای اصفهان سکونت دارند. اقلیت آسوری بیشتر در ارومیه سکونت دارند. در ایران گروهی از پیروان مذهب پرتستان و کاتولیک رومی نیز وجود دارند که غالباً در تهران و معدودی در سایر نقاط ایران پراکنده اند. زبان رسمی ایران فارسی است که نه فقط در ایران بلکه از کوههای زاگرس تا پامیر و سیردریا گسترش دارد. رجوع به ایرانی شود.
کشاورزی ایران: محصولات کشاورزی عمدهء این کشور گندم و جو و برنج است و بسیاری از رستنی ها و میوه ها در ایران بعمل می آید و بسیاری از آنها بومی این سرزمین میباشد. خشکبار از صادرات مهم کشور است. مرکبات در کرانه های بحر خزر و فارس و کرمان، خرما در خوزستان و سایر نواحی ساحلی گرم خلیج فارس و دریای عمان و نیشکر در خوزستان و چغندر قند در اغلب نواحی بعمل می آید. پنبه در گرگان و مازندران و دیگر نقاط ایران زراعت میشود. محصول چائی گیلان مهم است. توتون و تنباکو در کردستان، گیلان، آذربایجان، اصفهان و شیراز بعمل می آید و در انحصار دولت است و تجارت تریاک تا مهر ماه 1334 ه . ش. که کشت خشخاش و استعمال تریاک ممنوع شد، نیز در انحصار دولت بود و اخیراً براساس ضوابط خاصی کشت تریاک و برداشت محصول آن زیر نظر دولت انجام میشود و منحصراً به مصرف دارویی میرسد. آبیاری از مشکلات کشاورزی ایران است و در اغلب نواحی متوسل به حفر قنات میشوند و این روش که در فلات ایران منحصر به کشور ایران است از ادوار پیش از تاریخ سابقه دارد. در سنوات اخیر طرح های سدسازی و حفر چاههای عمیق بموقع اجرا گذاشته شده است. تا قبل از بهمن ماه 1341 ه . ش. اصول و طرق کشاورزی ایران ابتدایی و بر اساس ارباب - رعیتی بود و از آن به بعد اقدامات اصلاحی بر مبنای تقسیم اراضی میان کشاورزان و دیگر طرحهای مخصوص در حمایت کشاورزان و استفاده از وسایل مکانیکی بمورد اجرا گذاشته شد که وضع کشاورزی ایران را بکلی دگرگون ساخته است. دامپروری (گوسفند، بز، گاو، الاغ، شتر، استر و اسب) در نزد قبایل رایج است و در نواحی خراسان و آذربایجان نیز اهمیت دارد.
صنایع ایران: از صنعت نفت که بگذریم مقدمات صنعتی کردن کشور از دورهء رضاشاه آغاز شد و در سالهای اخیر قدمهای مهم و مؤثری در این باره برداشته شد. صنایع عمده بعد از صنعت نفت صنعت نساجی مخصوصاً در تهران و اصفهان و مازندران پیشرفت کرد و صنعت تهیهء مواد غذائی از قبیل خاویار و کنسرو ماهی و همچنین تهیهء ادوات الکتریکی، مونتاژ و ساخت رادیو و تلویزیون و یخچال و کارخانه های تصفیهء قند و کارخانجات روغن نباتی توسعهء قابل ملاحظه ای یافته است. همچنین صنعت تهیهء توتون و صنایع ماشین سازی و لاستیک سازی پیشرفت فراوان کرده است. از صنایع کبریت سازی و سیمان و سایر مصالح ساختمانی، تسلیحات و کالاهای کائوچوئی و پلاستیکی و همچنین از صنعت قالیبافی که در شمار صنایع ایران و از مهمترین صنایع ملی و صادراتی کشور است باید یاد کرد. تشکیلات کارگری قبلاً بر طبق اصول اصناف بود. بعد از جنگ جهانی دوم اتحادیه های کارگری تشکیل یافت و قانون کار مقرر شد و با سهیم شدن کارگران در منافع کارخانه ها و کارگاهها مهمترین تحول کارگری ایران بوقوع پیوست.
راههای ایران: راههای داخلی ایران عبارت است از راه آهن و جاده های آسفالت شده و شنی و خاکی. خطوط آهن در دست بهره برداری جمعاً 3505 کیلومتر است و خطوط مهم آن عبارتند از خط تهران - بندر ترکمن (464 کیلومتر). تهران - بندر شاهپور (928 کیلومتر). تهران - تبریز (742 کیلومتر). گرمسار- مشهد (811 کیلومتر). اهواز - خرمشهر (123 کیلومتر). قم - کاشان (98 کیلومتر). تبریز - جلفا (146 کیلومتر). صوفیان - شرفخانه (53 کیلومتر). میرجاوه - زاهدان (92 کیلومتر). سربندر - بندر معشور (12 کیلومتر). بندر ترکمن - گرگان (36 کیلومتر). کاشان - یزد (377 کیلومتر) که در دست ساختمان است. طول راههای آسفالت شده 2514 کیلومتر، راههای شنی 14343 کیلومتر و راههای خاکی 11314 کیلومتر است. بعلاوه حدود 1790 کیلومتر در دست اقدام برای آسفالت میباشد(13). از لحاظ ارتباط هوائی فرودگاههائی در ایران ساخته شده است که مهمترین آنها فرودگاه مهرآباد تهران و فرودگاه آبادان میباشد. بنادر صادراتی ایران در جنوب، آبادان (نفت) و بندر خرمشهر و شاهپور است. تجارت با کشور شوروی از طریق بنادر دریای خزر (بندر انزلی و بندر ترکمن) انجام می گیرد.
هنر و معماری: ریشه های هنر ایران را باید در ادوار پیش از تاریخ این کشور جستجو کرد. از اواسط قرن 19 م. دانشوران و هنرشناسانی در باز یافتن و طبقه بندی این ریشه ها پرداخته اند و هنوز دانشوران و هنرشناسانی به این کار سرگرمند. از آغاز تاریخ ایران بر اثر مهاجرت اقوام متعدد و فتوحات جهانگشایان ایرانی و فرمانروائی متناوب بیگانگان شیوه های گوناگون هنری وارد این سرزمین شده است. این شیوه ها همواره با سنت های دیرین بومی درآمیخته اما تا پایان عهد صفویه (1135 ه . ق.) هیچگاه از اصالت آنها نکاسته است. بعکس هنرهای حاضر ایران از این پیوندها نیرو گرفته و بی آنکه خصیصهء خود را ببازد گسترش و تکامل پذیرفته است. در عصر شاهان هخامنشی (550 - 330 ق. م.) بابلیان، لیدیائیان، مصریان و اقوام دیگری که مقهور کوروش بزرگ و جانشینان وی شده بودند در ایجاد فرهنگ هنری که بر پایهء بزرگداشت شاهان استوار بود ایرانیان را یاری کردند. با آنکه تأثیر سبک های معماری یونان و مصر و آشور در آثار تخت جمشید آسان به چشم می خورد اما شیوهء خاص معماری ایرانی نیز دراین آثار بارز می باشد.
ستونهای تخت جمشید از ستونهای یونانی نازکترند و شیارهای روی آنها باریکتر و بهم نزدیکتر، پایه های بلند و اغلب ناقوسی شکل دارند. سرستونها هر یک بشکل نیمتنهء دو نره گاو است که پشت به پشت هم داده اند و گلهای دوازده پر ساده ای حاشیه وار آنها را زینت بخشیده است. پیکره های سنگی کاخها گویا و ساده اند و در تراشیدن آنها واقع پردازی و اندیشه های حماسی با ظرافت و نظمی شگفت بهم تلفیق شده اند. از این قبیل اند نقشهای برجستهء خراج گزاران و سربازان و بردگان و جانوران و گیاهان که در کنار پلکان های تالار بزرگ کاخ خشایارشاه بر دیوار حجاری شده اند.
اشیاء و پیکره های کوچک فلزی بویژه زیورهای طلا و نقره که از خاک برون آمده نشانهء رونق هنر فلزکاری در اعصار قدیم است. پس از حملهء اسکندر تا پنج قرن آثاری پدید آمد که معدودی از آنها بجا مانده و تأثیر شدید هنرهای ولایتی یونان و مایه های رومی در آنها نمودار است. در عهد ساسانیان (226 - 640 م.) هنرهای بومی دوباره جان گرفت. بقایای کاخ های تیسفون و فیروز آباد نمودار بناهای عظیمی است که از آجر و سنگ ساخته شده بوده و گچ بری های سنگین تالارهای آنها را زینت میداده است. ساختن گنبدهای عظیم بر اطاق های مربع تا آن زمان ممکن نبود. معماران عهد ساسانی با ابداع طرق جدید (از قبیل طاق های ضربی) این مشکل را حل کردند و تحول مهمی در کار معماری پدید آوردند. در نقش های برجسته ای که پیکرتراشان این عهد بر صخره های نقش رستم و طاق بستان بجا گذاشته اند شیوهء مستقل بچشم میخورد. در این عهد برجسته کاری بر ظروف طلا و نقره رواج یافت، صحنه های شکار، تصاویر جانوران و نیز نقش سیمرغ بر ظروف عهد ساسانی فراوان بود. نقش هائی از این قبیل بر پارچه های لطیف ابریشمین نیز می نهادند. پس از حملهء اعراب هنر و فرهنگ ایران بتدریج با هنر و فرهنگ دیگر کشورهای اسلامی در آمیخت و به شکل تازه ای جلوه گر شد. از نخستین هنرهای اسلامی در ایران نمونه های معدودی بجا مانده است. مهمترین این آثار سفال های ظریفی است که با نقوش جانوران و تصاویر دور از طبیعت آدمیان گاه به شکل برجسته زینت یافته است. هنر کتابسازی و خط نویسی در کشورهای اسلامی پیش از عهد عباسیان آغاز شده بود و خوشنویسان ایرانی در این کار سهمی بزرگ داشتند. در قرن یازدهم و دوازدهم میلادی تماس با کشور چین هنرهای ایران را شکفته تر ساخت. ظرافت طرح و کار سفال های معروف ری و پارچه های ایرانی افزایش یافت. معماران با استفاده از سنت های قدیم شاهکارهای عظیم پدید آوردند. مقرنس کاری، گچبری و کتیبه سازی رو به تکامل نهاد. مسجد جامع اصفهان که بیشتر آن در این دوره ساخته شده از شاهکارهای معماری جهان بشمار میرود. هجوم مغول و ویرانی شهرهای ایران آسیبی به هنرهای ایران وارد نساخت و به طور کلی روابط ایران و چین بسط یافت. برخی از صنعتگران چینی به ایران آمدند و سنت های هنری آن را با خود آوردند. بکار بردن مایه های هنر چینی مانند ققنس، نیلوفر، کلید و طرح های پیچ درپیچ هندسی در سفالگری و تزیین بناها رواج یافت. هلاکو و جانشینانش در ترویج هنر مصور ساختن کتاب کوشش بسیار کردند و نقاشان ایرانی را با نقاشی خود که درآن زمان تکامل یافته بود آشنا ساختند. در دوران ایلخانان مغول هنر مینیاتور کلاسیک ایران پدید آمد و بیشتر برای مصور کردن کتابهائی مانند شاهنامه و خسرووشیرین و جز اینها بکار رفت. در عهد صفوی بخصوص در دوران سلطنت شاه عباس اول هنر معماری ایران بیش از پیش توسعه یافت، اصفهان مرکز اصلی هنرهای ایران شد. معماری بعد از اسلام باوج خود رسیده بود. مسجد شیخ لطف الله و عمارت عالی قاپو و بناهای مهم دیگر بوجود آمد. میرعماد و علیرضا عباسی در کار خوشنویسی پیشرفتهای تازه کردند، رضا عباسی در کار مینیاتورسازی شیوه ای تازه پدید آورد، اما پس از این دوره انحطاط هنر ایران تقریباً در همهء رشته ها آغاز شد. در زمان ناصرالدین شاه کمال الملک که بیاری امیرکبیر در فرانسه و ایتالیا نقاشی آموخته بود طبیعت سازی با رنگ و روغن را با اسلوب صحیح در ایران پایه گذاری کرد و پس از چندی مدرسهء صنایع مستظرفه را بوجود آورد. وی شاگردانی تربیت کرده که برخی از آنان کاری را که او پایه گذاشت هنوز دنبال می کنند. در اوایل سلطنت رضاشاه برای احیای هنرهای ملی ایران کوششهائی شد.
مؤسسهء قالی ایران بوجود آمد، مسابقه های هنری برپا شد، به برخی از استادان مینیاتورسازی، خاتم سازی، قلمزنی، منبت کاری و زری بافی که هر یک در شهری سرگرم ساختن کارهای بازاری بودند تأمین مالی داده شد تا توانائی خود را برای احیای هنرهای اصیل ملی بکار بندند، چند تن از این استادان در این راه کوشش های صادقانه کرده اند و ضمن پیروی از شیوه های عهد صفویه آثاری بوجود آورده اند که برخی از آنها در نمایشگاههای بین المللی به تماشا گذاشته شد. رجوع به دایرة المعارف فارسی و فرهنگ فارسی معین و مجلهء ایرانشهر و تاریخ ایران باستان و مزدیسنا ومقالهء چرزیگاوسکی در شمارهء چهارم و شمارهء پنجم سال چهارم مجلهء یغما و ایران در زمان ساسانیان و فرهنگ ایران باستان و تاریخ ادبیات براون و امثال و حکم دهخدا ج 3 صص1536 - 1706 و تاریخ مغول عباس اقبال و طبقات سلاطین اسلام صص 228 - 232 و حاشیهء برهان چ معین در ذیل کلمهء ایران شود.
ایران پیش از اسلام: در ادوار تاریخی قسمت اعظم ایران را آریائیها یا آریاها اشغال کرده بودند و چنانکه گفته شد نام ایران از همین قوم گرفته شده است. علاوه بر آریائیها، قبایل متعدد غیرآریائی نیز در ایران سکنی داشته اند. مث جغرافیدانان یونانی از مردمی بنام آناریاکای (غیر آریائی) نام برده اند که ساکن سرزمین ماد بودند، و احتمالا تاپورها، آماردها، کاسپینها، و مخصوصاً کادوسیها یا گلاها (ساکن گیلان) از این مردم غیرآریائی بودند. در سلسله کوههای زاگرس نیز گروههای غیرآریائی مانند گوتیها، لولوبیائیها، کوسائیها، و عیلامیها (در عیلام) سکونت داشتند و این طوائف سرانجام مقیم هند و اروپا شدند. از جمله ی آریائیها مادها در شمال غربی ایران (سرزمین ماد)، پارسیها در قسمت جنوبی (کما بیش مطابق فارس)، و پارتیها در خراسان سکنی داشتند. نام مادها اول بار در 836 ق. م. در تاریخ می آید، و این قوم در اوائل قرن هفتم ق. م. اولین دولت ایرانی را تأسیس نمودند. از پادشاهان بزرگ این سلسله هوخشتره (کواکسارس) بود و او با دولت بابل متحداً دولت آشور را مقهور و مملکت آشور را بین خود تقسیم کردند و قدرت دولت ماد نه فقط بر ایران بلکه بر ارمنستان غربی و کیدوکیه بسط یافت. دولت ماد در 550 ق . م. بدست کورش بزرگ منقرض شد و سلطنت ایران به پارسیان منتقل گردید. در زمان داریوش بزرگ امپراطوری هخامنشی بمنتهای خود رسید، و از هند و پامیر تا دریای آدریاتیک و از دریای عمان تا کوههای قفقاز و دریای خزر و ماوراء سیحون منبسط بود. جنگهای ایران و یونان در زمان او آغاز گردید. دولت هخامنشی سرانجام در 330 ق . م. بدست اسکندر مقدونی منقرض شد، تخت جمشید به آتش بسوخت، داریوش سوم بقتل رسید و ایران جزئی از امپراطوری مقدونی گردید. پس از مرگ اسکندر (323 ق. م)، ممالک مفتوحهء او بین جانشینانش تقسیم شد و بیشتر متصرفات آسیائی او که ایران هستهء آن بود، به سلوکوس اول رسید و ایران تحت حکومت سلوکیان درآمد و این سلسله از سال 312 تا 64 ق. م. در ایران سلطنت کردند، و در این دوره تمدن یونانی در ایران نفوذ نمود. سلطنت سلسلهء سلوکی را در ایران قوم آریائی پارت منقرض کرد، و از 250 ق. م. تا 226 م. سلسلهء اشکانیان در قسمتهائی از ایران و سرزمینهای مجاور آن سلطنت کردند و امپراطوری اشکانی در دورهء عظمت آن از رود فرات تا هندوکش و حدود پنجاب و از دریای عمان و خلیج فارس تا رود جیحون و دریای خزر و کوههای قفقاز انبساط یافت. در عهد اشکانی جنگهای ایران و روم آغاز گردید. سلسلهء اشکانی در اثر اختلافات داخلی ضعیف شد و سرانجام بدست اردشیر اول ساسانی منقرض گردید، و وی سلسلهء پارسی ساسانیان را تأسیس نمود که تا 652 م. در ایران سلطنت کردند. ساسانیان حکومتی ملی و متکی به دین و تمدن ایرانی تأسیس کردند. جنگهای روم و ایران در دورهء ساسانی ادامه یافت. امپراطوری پهناور ساسانی که زمانی از رود سند تا دریای سرخ ممتد بود، سرانجام بر اثر مشکلات خارجی و گرفتاریهای داخلی ضعیف شد، و آخرین پادشاه این سلسله یزدگرد سوم مواجه با حملهء اعراب گردید. در جنگهای قادسیه (13 ه . ق.)، مداین، جلولاء و نهاوند (21 ه . ق.) ایرانیان مغلوب شدند و دولت ساسانی منقرض شد.
تمدن ایران پیش از اسلام: فرهنگ عصر حجر قدیم ایران بوسیلهء کاوشهای سال 1318 ه . ش. (1939 م.) هیئت اعزامی دانشگاه پنسیلوانیا در نزدیکی کرمانشاه و کنار دریای خزر شناخته شد. آثار انتقال به زندگی ده نشینی همراه با ساختن ظروف سفالی و کشاورزی در باکون و در غاری در مشرق شوش بدست آمده. رفته رفته با پیشرفت کشاورزی و اهلی کردن حیوانات، دهکده های فراوان پیدا شد، و در منطقهء فرهنگی مشخصی در این سرزمین ظاهر گردید، یکی در شمال شرقی (سیلک، ری، حصار، آنو) و دیگری در مغرب و جنوب غربی (گیان شوش، باکون). مشخص فرهنگ شمال شرقی سفالهای سرخ رنگ و مشخص فرهنگ غربی و جنوب غربی سفالهای زردرنگ است، که هر دو هنرمندانه با اشکال هندسی نقاشی شده است. این دو فرهنگ در الواح خود، از لوازم زندگی شهر نشینی برخوردار بوده اند (چرخ و کورهء کوزه گری، آلات و ظروف ریختگی یا مسی چکشی) و تشریفات خاصی برای مردگان داشتند، و مجسمه های سفالی انسان و حیوان از آن زمان بدست آمده است. در اوایل هزارهء چهارم ق . م. فرهنگهای جدیدی جانشین فرهنگ کهن شد. دو فرهنگ متوالی همراه با ظرف های سفالی بی نقش در شمال غربی روی کار آمده که در حدود 2000 سال ق. م. از میان رفت. در خوزستان نیز آثاری بدست آمده که با فرهنگ باستانی عراق ارتباط دارد. نوع تازه ای از سفال منقش نمایندهء فرهنگ غربی از آن ببعد ایران است (گیان شوش و تل شغال نزدیک تخت جمشید). از آن زمان تا آغاز تسلط سلسلهء هخامنشی، عیلام (شوش) ایالت متمدن و خط و نوشته دار ایران است و از لحاظ فرهنگ شبیه سومر و بابل بود و در هزارهء دوم ق. م. دو فرهنگ بر مغرب ایران، میان کرمانشاه و شوش، سایه گسترد، که مشخص اولی تابوتهای سنگی دردار و ظرفهای منقش شده و مشخص دومی کوزه های دو دسته ای تصویردار بود. باستثنای قبرستانی از عصر آهن در سیلک و ظروف خوش نقش آن، که حاکی از ارتباط آنها با قفقاز و فریگیا است، آثار باستانی شناخته شدهء اوائل هزارهء اول ق . م. همه منحصراً از مغرب است. آخرین مهاجرنشین در گیان تا پس از 1000 ق . م. دایر بود. در این زمان هنر ریخته گری جالب توجهی (مجسمهء حیوانات) در لرستان و آذربایجان جنوبی ترقی فراوان کرد.
ایران بعد از اسلام: تاریخ ایران بعد از اسلام از واقعهء نهاوند در حدود سنهء 21 یا 22 ه . ق. آغاز میشود. در این نبرد که دنبالهء جنگ قادسیه و جنگ مداین و جنگ جلولاء بود، یزدگرد پادشاه سلسلهء ساسانی از هرگونه مقاومت و مدافعهء منظم مأیوس گردید و ناچار بداخل کشور عقب نشینی کرد و سرانجام به مرو رفت و در آنجا کشته شد. از آن پس اعراب به فتح بلاد ایران و بسط اسلام در اطراف اهتمام کردند و تقریباً بیست سال طول کشید تا تمام بلاد ایران به استثنای کابل و مکران بدست مسلمانان افتاد. خصوصاً در خراسان و سیستان که از مراکز و ساخلوهای دستگاه خلافت دور بود. تجدید لشکرکشی همواره لازم میشد چنانکه در عهد معاویه که عبدالله بن عامر بار دیگر والی بصره شده بود عبدالرحمان بن سمره را به امارت سیستان فرستاد و نیز نایب خود قیس بن هیثم را به فتح خراسان و تسخیر هرات و بلخ روانه نمود و چون امارت بصره به زیادبن ابیه رسید مرو پایگاه لشکر عرب گشت و نزدیک 5000 خانوار از مسلمین در خراسان سکونت جستند و این کوچ کردن وضع عرب را در خراسان مستحکم نمود. از آن پس حجاج بن یوسف به خراسان لشکرکشی های متعدد و خونین کرد. نکته ای که باید بدان اشاره کرد آن است که گرویدن عامهء اهل یک ولایت بدین اسلام نظیرآنچه در باب قزوین روایت کرده اند، بندرت اتفاق افتاده است. و با آنکه در بلاد جنوبی و غربی ایران از همان آغاز فتوح بعضی عناصر بومی اسلام آوردند لیکن بعضی بلاد خاصه بلاد فارس و جبال و گیلان و دیلم تا یک چند همچنان از قبول استیلای عرب خودداری نمودند و در بعضی دیگر نیز که عرب بفتح آنها نائل شدند خاصه در آذربایجان و فارس قسمتی از مردم آیین اسلام را نپذیرفته با قبول جزیه و خراج اهل ذمه شدند و بر آیین سابق خویش همچنان باقی ماندند. معذلک بسبب فشار و تحقیر و آزار، عده ای از مجوس فارس به سیستان و مکران رفته از آنجا به مهاجرت راه هند را پیش گرفتند. بلادی که مفتوح میشد اراضی آنها بتملک مسلمین درمی آمد و مهاجرت و سکونت اعراب در این بلاد سبب تأمین استیلای عرب و موجب نشر و توسعه و ترویج اسلام در آن بلاد میشد. البته مزایایی که در دارالسلام مسلمین نسبت به سایر اهل کتاب میداشتند باضافهء اهتمام و مجاهده ای که آنها در نشر و تبلیغ اسلام می ورزیدند سبب شده که اندک اندک آن عده ای هم از اهل ولایات و قرای ایران که اسلام نیاورده بودند به دیانت اسلام درآیند و بعد از مدتی تقریباً اکثریت عمدهء مردم ایران به دیانت اسلام درآمدند و میراث تمدن و فرهنگ ایران که از عهد ساسانیان باقی مانده بود رنگ اسلامی گرفت هر چند جوهر مستقل آن همچنان ایرانی باقی ماند.
مقدمات جدائی از عرب: پیدایش اختلافات داخلی در بین مسلمین پس از قتل عثمان و مخصوصاً انتشار عقاید خوارج و شیعه در بین بعضی از موالی، ایرانیان را نیز وارد معرکهء اختلافات سایر مسلمین کرد و غالباً جهت اظهار نفرت و بغض خویش در مقابل مظالم اعراب و بنی امیه مذهب تشیع که قویترین جریان منظم بر ضد بنی امیه بوده با احساسات ایرانیان مناسبت و موافقت تمام داشت و آنان این مذهب را تکیه گاه خویش کردند. نهضت توابین و قیام مختار و خروج زیدبن علی و یحیی بن زید را رنگی خاص بخشیدند چنانکه در بعضی از منازعات خوارج نیز که در آن اوقات هدف مبارزه با بنی امیه و سیاست آنها بود، ایرانیها دست اندرکار بودند و چون سیاست بنی امیه مبتنی بر سیادت عرب و تحقیر موالی بود از دوام حکومت آنها ناراحت شده همواره مترصد اقدام به مخالفت با آنها بودند، چنانکه نه فقط با مختار و ابراهیم بن مالک بر ضد عبدالملک بن مروان قیام کردند بلکه به اتفاق عبدالرحمان بن اشعث نیز بر خلاف حجاج همداستان شدند علی الخصوص که خلفای بنی امیه (تقریباً باستثنای عمر بن عبدالعزیز) در امر جزیه و خراج خشونت و شدتی تمام بخرج میدادند و حتی نظارت در این امر دیوان خراج را نیز که تا عهد حجاج بدست کاتبان ایرانی و بزبان و بخط ایرانی بود بعربی تحویل نمودند. و بدین گونه سخت گیری در امر خراج و خشونت و تحقیر در معامله با موالی و شدت تبلیغات خوارج و شیعه در اواخر عهد بنی امیه سبب شد که عرب های مقیم خراسان مورد نفرت و عداوت ایرانیان واقع شوند و با وجود پایگاه و مرکزی بالنسبه قوی که در مرو میداشتند بسبب ظهور و بروز تعصب دیرین قبیلهء یمانی و مضری در بین خودشان نتوانستند در مقابل اقدامات راوندیه و هاشمیه و دعاة بنی عباس مقاومت بنمایند. و چون بسبب احتیاط و نظارت و مراقبت مستمر و دقیق خلفا در مورد عراق که از قدیم مرکز مخالفین بنی امیه میبود برای نشر دعوت جدید عباسیان هیچ محلی از خراسان که از مرکز خلافت دور و نظارت در آن مشکل می بود بهتر و مناسب تر نمی نمود، نهضت جدید ضد بنی امیه به کمک سیاه جامگان در آن ولایت به ثمر رسید. و بدین گونه ایرانی ها شکست قادسیه را در زاب جبران نموده و خلافت بنی امیه را ساقط کردند. و خلافت عباسی را در عراق بر روی ویرانه های خلافت امویان و تقریباً در جای امپراطوری ساسانی بنا نمودند. کمترین تأثیر این واقعه آن شد که وضع ایرانیان را در عهد اسلام یکباره بکلی عوض کرد. قومی را که تا چندی قبل تابع و خراج گزار و معرض نفرت و اهانت عرب بود جانشین عالی ترین مقامات کرد. غلبهء مأمون عباسی بر برادرش امین موجب مزید مداخلهء ایرانیان در دستگاه خلافت و سبب نشر و نفوذ ذوق و ادب و تمدن ایرانی در بین عرب گشت. البته خاندان هایی مانند کیان و آل سهل در آن تأثیر و مداخلهء تمام داشته اند. روی هم رفته ظهور و تأسیس دولت عباسیان را که ایرانیان و خاصه خراسانیان در ایجاد آن سهم فراوانی داشته اند، مبدأ تجدید استقلال واقعی ایران میتوان شمرد. و از شور و علاقه ای که خراسانیان در این مورد از خود نشان داده اند پیداست که آن هدف ها و غایت ها که در دعوت عباسیان تبلیغ و تعیین میشده است با آرزوهای مردم ایران مناسبت و موافقت تمام داشته است. میتوان یقین داشت که عناصر مختلف هم در پیش بردن این دعوت آگاهانه و از روی عمد و قصد با یکدیگر همکاری کرده اند و از نهضت هائی که بلافاصله متعاقب قتل ابومسلم خراسانی و بعنوان خونخواهی او در بلاد مشرق برخاست پیداست که نگرانی خلفای عباسی از ابومسلم و یاران او بی مورد نبوده و در این نهضت که سیاه جامگان بر خلاف امویان کرده بودند احتمالاً هدف هائی برتر و دورتر نیز وجود داشته است. در هر حال استیلا و اعتلای ایرانیان در دستگاه خلافت عباسیان بجائی رسید که خلفای عرب جشن های باستانی ایران را احیا کردند و حتی در پوشیدن لباس نیز از ایرانی ها تقلید نمودند و خلافت چنان رنگ ایرانی گرفت که محققی مانند ابوریحان بیرونی عباسیان را خراسانی و دولت آنها را خلافت شرقی خوانده، مع هذا مقارن همین احوال مخصوصاً بعد از واقعهء ابومسلم و شروع نفوذ ترکان در دستگاه خلافت از معتصم ببعد نهضت هائی غالباً ببهانهء خونخواهی که گاه بعنوان تجدید خاطرهء ابومسلم در اطراف خراسان روی داد که قیام سنباد و مقنع و استادسیس و یوسف البرم و اسحاق ترک از آن جمله مشهور است. و همچنین شدت وحدت تبلیغات شعوبیه و فعالیت زنادقه و ظهور بابک خرم دین و مازیار و افشین همه موجب و نیز حاصل انتباه حس ملی و یا لااقل بهانهء نهضت هائی شد که تا حدی پایهء استقلال جوئی ایرانی داشت و در واقع ایرانی ها خاصه شعوبیه از همان اوایل امر مسئلهء عرب و اسلام را از هم جدا کرده قبول اسلام را مستلزم قبول حکومت و سیادت عرب نشمردند. با توسعه و قدرت طاهریان در خراسان و سپس با قیام یعقوب لیث و مرداویج زیاری بر ضد خلفای عباسی سلسله های بالنسبه مستقل مانند صفاریان و آل زیار در اطراف ایران، شروع به نمو کردند و سامانیان که خود در آغاز حال عمال و اتباع طاهریان بودند در ماوراءالنهر و خراسان قدرتی بدست آوردند و وارث حکومت طاهریان و صفاریان نیز شدند و با آنکه در ظاهر نسبت به خلیفه اظهار طاعت و انقیاد نیز میکردند در واقع استقلالی تمام یافته و بترویج و احیاء ادب و فرهنگ ایرانی اهتمام نمودند و بدین ترتیب تجدید حیات ملی قوم ایرانی که قدمت و سابقهء تمدن و هوش و درایت او بالاتر و افزون تر از آن بود که بتواند در تاریخ اسلام و تاریخ عالم مدت زیادی فقط دارای نقش و نوبت درجه دومی باشد، بعد از آنکه بوسیلهء جنبش و آزمایشهای دینی و شعوبی بحصول نرسید، از طریق قبول اسلام و نفوذ در جامعهء مسلمین تا حدی تحقق یافت.
دولت سامانیان بکردار خان یغما بین ترکان آل افراسیاب یا ایلک خانیان و عده ای از غلامان ترک خودشان تقسیم شد و این غلامان ترک که با عنوان غزنویان مشهورند در غزنین تشکیل دولتی قوی دادند و قلمرو خود را در مغرب تا حدود ری و عراق و در مشرق تا لاهور و هند رسانیدند. غزنویان مانند سامانیان در ترویج ادب و شعر و ظاهراً جهة نشر محامد خویش بوسیلهء زبان مدیحه سرایان اهتمام ورزیدند و حشمت و جلال سلاطین گذشته را احیا و تقلید نمودند. از سلاطین این سلسله محمود غزنوی و پسرش مسعود (اول) غزنوی قدرت و شهرت بسیار گرفته اند. غزنویان مانند سامانیان نسبت به خلیفهء بغداد لااقل در ظاهر اظهار اعتقاد و انقیاد میکردند و برای جلب رضای او در دفع باطنیان و قرامطه سخت گیریهایی کردند، مع هذا خلیفه در آن روزگاران دستخوش رقبای دیلمی آنها موسوم به آل بویه بود که خود مذهب تشیع داشتند و نزد غزنویان بعنوان باطنی و قرمطی یاد میشدند نه فقط در بعضی بلاد ایران شاخه هائی از آنها بنام دیالمهء فارس و دیالمهء بغداد و دیالمهء کرمان و اهواز حکومت میکردند بلکه در بغداد نیز با عنوان شاهنشاه بر خلیفه های ضعیف و بی ارادهء عباسی حکومت واقعی می نمودند. با ظهور ترکمانان سلاجقه که خراسان را از غزنویان گرفتند و بغداد و بلاد ایران را از دست دیالمهء آل بویه خارج کردند و در نتیجهء افزایش قدرت آنان طبقهء اشرافی ایرانی بالنسبه کهنه ای که در جامعهء اسلامی روی کار آمده و طاهریان و سامانیان و آل بویه مظاهرآن بودند جای خود را بطبقهء اشرافی ترک دادند و بدین گونه سلاجقه دولتی مقتدر تشکیل دادند و مخصوصاً در عهد ملکشاه سلجوقی دولت آنها تا به حدود مرزهای عهد ساسانی رسید ولیکن تجزیه و تقسیم آنها و ظهور خاندان های به نسبت مستقل از قبیل سلاجقهء روم، سلاجقهء شام، سلاجقهء عراق، سلاجقهء کرمان و سلاجقهء بزرگ، دولت آنها بضعف و انحطاط کشیده شد و عاقبت آن دولت بین خوارزمشاهیان و اتابکان تقسیم شد و این سلسله ها نیز با ظهور قراختائیان و مغول از بین رفتند. خاندان های محلی و سلسله های کوچکی نیز تقریباً از همان حدود عهد سامانیان در بعضی بلاد ایران قدرت بهم رسانیده بودند، از قبیل: ساجیان یا آل مسافر، آل محتاج، آل عراق، آل فریغون، آل باوند و علویان طبرستان که در کشاکش حوادث قدرت و استقلال خود را از دست دادند مع ذلک بعضی از همین گونه ملوک الطوایف از قبیل شروانشاهان، اتابکان فارس، اتابکان لرستان و خداوندان الموت حتی با ظهور مغول نیز یک چند قدرت محلی خود را حفظ نمودند.
سانحهء مغول که با وجود تردید بعضی محققان، ناصر خلیفهء عباسی تا حدی مسئول آن بود، در بلاد ایران همه جا با کشتار و ویرانی و غارت توأم گردید و وحدت ایران را که بعد از زوال عهد ملکشاه سلجوقی یکبار دیگر باهتمام سلطان محمد خوارزمشاه نزدیک بحصول بود از میان برد و لطمهء کلی به آبادی و تمدن و فرهنگ ایران زد و حتی خلافت عباسیان و دولت اخلاف نیز از آن مصون نماند و با سقوط بغداد واستیلای هلاکو بر آنجا مستعصم خلیفهء عباسی طعمهء مرگی پرشکنجه و مخوف گشت. بازماندگان هولاکو که بنام ایلخانیان در ایران حکومت کردند به سبب تأثیر و نفوذ وزراء و مشاورینی چون خواجه نصیرالدین طوسی و شمس الدین محمد جوینی و رشیدالدین فضل الله همدانی و مخصوصاً بعد از آنکه از اقامهء رسوم و ترویج اصول اداری مغولی و چینی از قبیل آزمایش اجرای یاسا و ترویج چاو در ایران مأیوس شدند و با وجود مراوده با پاپ و ارتباط با سلاطین مسیحی اروپای غربی برای برانداختن بقایای سلاطین اسلام نیز کاری از پیش نبردند، عاقبت باختیار دیانت تازه که نوعاً بر آن قوم کاری دشوار تلقی نمیشد پرداخته و به دین اسلام گرویدند. رفته رفته مقهور تمدن و تربیت اسلامی و ایرانی گشتند و خاتمهء کار دولت آنها مستغرق در فساد و اختلاف شد و منتهی به استیلای امرای مغول و ملوک طوایف گشت و سلاله هائی مانند چوپانیان، آل جلایر، اینجویان، آل مظفر، آل کرت و سربداران در اطراف مملکت سر برآوردند که هم سرحدات و هم تخت و تاج آنها غالباً مورد منازعهء مدعیان می بود. و این تشتت و ملوک طوایفی را ظهور خونخوار دیگری بنام تیمور خاتمه داد. تیمور که سایهء او از چین تا مصر و از دهلی تا مسکو را به وحشت افکند در طی یورش های خونین مکرر خویش بسیاری از بلاد ایران و حتی بلاد جنوبی و غربی را که تا حدی از آسیب چنگیز و هولاکو مصون مانده بود معرض غارت و کشتار کرده و با خشونت بسیار ملوک طوایفی پایان عهد ایلخانیان را در ایران خاتمه داد. از سرهای بی گناه منارها ساخت. با این همه، دستگاه سلطنت او بنیادش بر آب بلکه بر باد بود و پس از مرگ او با وجود کفایتی که پسرش شاهرخ در مملکت داری نشان داد قلمرو وسیع حکومت او گرفتار همان سرنوشتی شد که دولت چنگیز و حکومت سلاجقه و آل بویه بدان دچار گشته بود و با ظهور دولت آق قوینلو و قراقوینلو جز سیستان و خراسان در دست اعقاب تیمور نماند و دولت طایفهء آق قوینلو نیز با وجود لیاقت و کفایت اوزون حسن و با آن همه امید بیهوده ای که به دولت جمهوری و نیز در آن زمان جهة مقابله با خطر ترکان عثمانی بدان می بست بسبب اختلافات داخلی و مزید غلبهء عثمانی ها بضعف گرائید و عاقبت ظهور شاه اسماعیل صفوی و تأسیس دولت مقتدر صفویه به این تشتت و تجزیه پایان داد و ایران را یکبار دیگر تحت رایتی واحد درآورد و به مرحلهء دولت ملی ارتقا و اعتلا داد. صفویه که نسبت خود را به شیخ صفی الدین اردبیلی عارف معروف قرن هفتم هجری میرسانیدند با اتخاذ شعار تشیع، بلاد شیعه نشین ایران، از قبیل گیلان، لاهیجان، دیلمان، طالقان، قم، کاشان، سبزوار، مشهد، آمل، ساری، رستمدار، ساوه، آوه، حویزه، شوشتر و جز آنها را متصرف شدند و این معنی خطر تجزیه و تشتتی را که در آن عهد با توسعهء روزافزون قلمرو آل عثمان در مغرب ایران و با تجاوز و تعدی مستمر ازبکان به خراسان ممکن بود بلاد ایران را بین آن دولت نوخاسته تقسیم کند از بین برده استقلال و موجودیت ایران را حفظ نمود.
هجوم افغانان غلجائی و جنگ گلناباد در پایان عهد صفویه یکبار دیگر داستان هجوم عرب و جنگ قادسیه را در فرجام کار ساسانیان تجدید و تکرار کرد، و آن ضعف و انحطاط واقعی و معنوی سلاطین صفوی، که در زیر پردهء جبروت و جلال ظاهری مستور بود، بخدعهء میرویس و حملهء محمود افغان برملا گشت، و شگفت آن بود که در این حادثه اقلیت زرتشتی کرمان، ظاهراً بسبب خشونتی که بعضی نسبت به آنان روا می داشتند برخلاف ایرانیان با دشمنان افغانی آنها همدست شدند، و حکومت خون آلود محمود و اشرف افغان را بر فرمانروائی خواجه سرایان و ملاباشیهای دربار صفویه ترجیح مینهاده اند. مقارن این جریان، پطر کبیر روسیه، تا حدی ببهانهء معاونت و شاید بدعوت شاهزاده طهماسب دوم صفوی، لشکر بساحل خزر فرستاده، دربند و باکو و ولایات داغستان و حتی قسمتی از گیلان و مازندران و استرآباد را تصرف نمود. و اشرف نیز خود میخواست قسمتی از ولایات مغرب را به ترکان عثمانی واگذارد و بدین گونه گوئی بین روسیه و عثمانی در سر تقسیم ایران قراری نهانی در میان بود، و سلطنت اشرف ایران را بورطهء تجزیه و انقسام کشانیده بود، ولیکن ظهور نادرقلی افشار، که بعدها عنوان نادرشاه یافت، تحقق این خیال را مانع آمد، و وی بعد از غلبه بر اشرف و اخراج افاغنه، طهماسب دوم صفوی را نیز بعنوان سستی و حتی خیانت خلع کرده، چندی بعد خود با معامله ای شبیه بمعاملهء ژولیوس قیصر روم تخت و تاج ایران را بدست آورد.
نادرشاه با وجود سعی در رفع مایهء عداوت بین اهل ایران و همسایگان سنی آنها در دفع تجاوز ترکان عثمانی کوشید و در طی چند جنگ بلاد مفتوحه ی ایران را از آنها مسترد کرد و روسیه را با تهدید و پیام از ایران براند، و در صدد تشکیل بحریه نیز برمی آمد که مجال نیافت. کریم خان که با عنوان سادهء وکیل الرعایا در شیراز بسلطنت پرداخت صلحجوی بود، و با اینهمه بصره را از عثمانیها بجنگ گرفت، و با شفقت و نجابتی کم نظیر که با عاطفه و محبتی پدرانه توأم بود درباری ساده و کم خرج تشکیل داد که میتوانست سرمشق معدلت و اخلاق برای اخلاف بشمار آید؛ ولیکن با وفات او، دولت زندیه نیز در میان اختلافها و ستیزهای خون آلود خانوادگی ضعیف شد، و آقامحمدخان قاجار با اراده و تصمیم و لجاج کم مانندی که داشت، مجال یافت سلطنت و قدرت را از لطفعلی خان زند آخرین شاهزادهء دلاور این خاندان انتزاع کند، و دولت قاجاریه را بر روی ویرانه های خاندان زند بنا نهد.
دولت قاجاریه، از همان بدو ولادت با انقلاب کبیر فرانسه و توسعهء شرکت هند شرقی مصادف گردید و جایگاهی برای اعمال رقابت های سیاسی و بازرگانی بین انگلیس و فرانسه و سپس انگلیس و روس شد؛ چنانکه دربار فتحعلی شاه قاجار میدان تحریکات و رقابتهای بین ناپلئون و انگلیس بود، و دربار محمدشاه قاجار عرصهء اختلافات و رقابت بین روس و انگلیس بود و از جمله در زمان فتحعلی شاه جنگهای ایران و روس و در زمان محمدشاه جنگهای هرات است و تنها حاصلی که این جنگها بار آوردند آن بود که قوای ایران را تحلیل بردند و ضعف و فقر مادی و معنوی ایران را افزودند و آشکار کردند. در حالی که در طمعکاری و بیخبری رجال و وزارت دولت خزانهء مملکت را تهی کرده بود، مقدمات اشتباه عمومی و پیدایش اعطاء تجددطلبی و ترقیخواهی را در ایران سبب گشت و ناصرالدین شاه خود قربانی همین حس اشتباه عمومی شد، و پسرش مظفرالدین شاه قاجار در آخرین روزهای عمر خویش فرمان تأسیس مجلس شورای ملی را صادر نمود، و بدین گونه، انتباه عمومی که منجر به انقلاب مشروطیت شده بود، تا حدی بثمر رسید، و هر چند جانشین او محمدعلی شاه قاجار بمخالفت مشروطیت برخاست و مجلس را بتوپ بسته دورهء استبداد صغیر را پیش آورد، اما انقلاب آذربایجان و قیام مجاهدین بختیاری و مجاهدین گیلان و مازندران به رهبری سپهدار تنکابنی با فتح تهران و خلع محمدعلی شاه مشروطیت را اعاده نمود و احمدشاه قاجار، آخرین پادشاه این سلسله را در تحت مراقبت و ارشاد مجلس بتخت نشانید. سلطنت احمدشاه که با طغیانهای سالارالدوله و تحریکات محمدعلی شاه مواجه شد، ضعف خزانه را، که از اسرافهای بیجا و قروض خارجی کارش به افلاس کشیده بود، اقدامات محلی از قبیل اقدام شوشتر و غیره نتوانست چاره کند و امنیت راهها نیز با وجود تحریکات بیگانگان از عهدهء صاحبمنصبان و مستشاران سوئدی برنیامد. و با آنکه در جنگ بین الملل اول ایران اعلام بیطرفی کرد، لیک میدان تجاوز و تعارض روس و عثمانی واقع گشت. حرکت قوای روس به جانب تهران منتهی بقضیهء مهاجرت شد، که در مغرب ایران کشمکش بین عثمانی و روسیه را رنگی خاص داد. تزلزل و بی ثباتی و ناامنی در تهران منجر به تشکیل مجامعی از قبیل کمیتهء مجازات و در فارس و کرمان بهانهء تشکیل نیروی انگلیسی بنام پلیس جنوب گشت، و مزید توقع و تجاوز روس و انگلیس (قرار داد 1916 م.) علی الخصوص با غیبت و فترت مجلس مشکلات بسیار به بار آورد، و حتی در پایان جنگ بین الملل اول قراردادی با انگلیسها منعقد شد (1919 م.) که تقریباً اختیار مالیه و نظام و طرق ایران را به انگلیسها وامیگذاشت و این امر باضافهء ظهور انقلاب کبیر روسیه و رفتن قوای روس از ایران، در آذربایجان منتهی به اعتراض خیابانی و در گیلان منجر به قیام کوچک خان جنگلی گشت و این احوال تا کودتای سوم حوت 1299 ه . ش. (سوم اسفند) دوام داشت. پس از کودتا رضاخان سردار سپه به ریاست وزراء و فرماندهی کل قوا رسید، و با مزید قدرت او دولت قاجاریه روی به افول آورد و با خلع احمدشاه از طرف مجلس، سلطنت قاجاریه انقراض یافت، و سردار سپه بنام رضاشاه زمام مملکت را در دست گرفت. و رجوع به دایرة المعارف فارسی و مجلهء ایرانشهر و ایرانی شود.
سلسله ها و پادشاهانی که بعد از اسلام حکومت یا سلطنت کردند بترتیب اولین و آخرین و مدت حکومت آنها بدین قرار است: 1 - طاهریان که با طاهربن حسین مصعب سال 206 ه . ق. شروع و با محمد بن طاهر بسال 259 ه . ق. خاتمه یافته است. 2- علویان که با حسن بن زید حسنی داعی کبیر سال 250 شروع و با حسن بن قاسم حسنی، داعی صغیر به سال 316 ه . ق. خاتمه یافته است. 3 - دیالمه یا آل زیار که با ابوالحجاج مرداویج بن زیار به سال 316 ه . ق. شروع و با جستان بن نوشیروان به سال 435 ه . ق. خاتمه یافته است. 4 - دیالمهء آل بویه، دیالمهء فارس با عمادالدوله ابوالحسن علی بن بویه بسال 320 ه . ق. شروع و با ملک رحیم ابونصر خسرو فیروز پسر ابوکالیجار مرزبان بسال 447 ه . ق. خاتمه یافته است. و دیالمهء عراق و خوزستان و کرمان و ری و اصفهان و همدان نیز مدتی در این نواحی حکومت کرده اند. 5 - صفاریان که با ابویوسف یعقوب بن لیث به سال 247 ه . ق. شروع و با ابواحمد خلف بن احمد به سال 303 ه . ق. خاتمه یافته است. 6 - سامانیان، که با امیرعادل، امیر ماضی ابوابراهیم اسماعیل بن احمد به سال 179 ه . ق. شروع شده و به امیر ابوالفوارس عبدالملک بن نوح به سال 389 ه . ق. خاتمه یافته است. 7 - غزنویان که با ابواسحاق الپتکین به سال 351 ه . ق. شروع و با سراج الدوله ابوالملوک خسرو ملک بن خسروشاه به سال 582 ه . ق. خاتمه پیدا کرده است. 8 - غوریان (یا ملوک غور) که با امارت سیف الدوله سوری بن ملک عزالدین حسین به سال 534 ه . ق. شروع شده و با امارت علاءالدین محمد بن شجاع الدوله علی بن عزالدین حسین به سال 612 ه . ق. خاتمه یافته است. 9 - سلطنت سلاجقهء بزرگ. با رکن الدین ابوطالب طغرل بن میکائیل بن سلجوق به سال 429 ه . ق. شروع و با معزالدین ابوالحارث سنجر احمدبن ملکشاه به سال 552 ه . ق. خاتمه یافته است. و حکومت سلاجقهء عراق به سال 511 ه . ق. با مغیث الدین ابوالقاسم بن محمد ارسلان شاه خاتمه یافته است. 10 - خوارزمشاهیان، با قطب الدین محمد بن انوشتکین به سال 490 ه . ق. شروع و با جلال الدین منکبرنی بن علاءالدین محمد به سال 628 ه . ق. خاتمه یافته است. 11 - ایلخانان که مدت حکومت آنها با هولاکوخان بن تولوی بن چنگیز از سال 651 ه . ق. شروع میشود و با سلطنت و حکومت انوشیروان عادل به سال 756 ه . ق. خاتمه مییابد. 12 - در دورهء فترت ایلخانان مغول و دورهء تیموری، ملوک و خاندان هائی در نواحی ایران حکومت کرده اند منجمله: الف - ملوک آل کرت که با حکومت شمس الدین ابی بکر به سال 643 ه . ق. شروع میشود و با حکومت ملک غیاث الدین بن معزالدین به سال 783 ه . ق. خاتمه می یابد. ب - اتابکان فارس که با سنقربن مودود543 ه . ق. شروع شده و با حکومت ابش خاتون دختر سعدبن ابی بکر به سال 684 ه . ق. خاتمه یافته است. پ - قراختائیان کرمان که با براق حاجب بن کلدوز به سال 619 ه . ق. شروع شد و با حکومت قطب الدین شاه جهان پسر سیورغمش به سال 703 ه . ق. خاتمه یافته است. ت - خاندان اینجو یا آل مظفر که با حکومت امیر مبارزالدین محمد بن مظفر از سال 723 ه . ق. شروع شده و با حکومت شاه منصوربن شاه مظفربن امیر مبارزالدین محمد بسال 795 ه . ق. خاتمه یافته است. ث - اتابکان بزرگ که با ابوطاهر به سال حدود 550 ه . ق. شروع و با غیاث الدین کاوس بن هوشنگ خاتمه یافته است. ج - چوپانیان که با سلطنت شیخ حسن کوچک بن تیمورتاش بسال 738 ه . ق. شروع شده و با حکومت ملک اشرف برادر شیخ حسن به سال 758 ه . ق. خاتمه یافته است. چ امرای ایلکانی یا آل جلایر که با امارت امیرشیخ حسن بزرگ بن امیر حسین از سال 740 ه . ق. شروع و با حکومت سلطان حسین علاءالدوله بن سلطان احمد به سال 838 ه . ق. خاتمه یافته است. ح - سربداران با خواجه عبدالرزاق باشتینی بسال 736 ه . ق. شروع و با خواجه نجم الدین علی مؤید به سال 788 ه . ق. خاتمه یافته است. خ - امرای طغاتیمور که با حکومت طغاتیمورخان بن جوجی به سال 737 ه . ق. شروع شده و با حکومت سلطان علی بن پیرک پادشاه به سال 812 ه . ق. خاتمه یافته است. پس از این، خاندان تیموری روی کار آمدند و دورهء فترت خاتمه یافته است. 13 - امرای تیموری، با ظهور صاحبقران تیمور بسال 771 ه . ق. شروع و با سلطان حسین بن بایقرا سال 921ه . ق. خاتمه یافته است. 14 - ترکمانان قراقوینلو با قرایوسف بن قرامحمد بسال 810 ه . ق. شروع و با حسنعلی میرزابن جهانشاه به سال 873 ه . ق. خاتمه یافته است. 15 - امرای آق قوینلو با آمدن امیر حسن بیک به سال 882 ه . ق. شروع و با رفتن سلطان مرادبن یعقوب بن حسن بیک908 ه . ق. خاتمه یافته است. 16 - حکومت پادشاهان صفوی، با آمدن شاه اسماعیل اول به سال 905 ه . ق. شروع و با رفتن شاه عباس سوم پسر شاه طهماسب دوم به سال 1148 ه . ق. خاتمه یافته است. 17 - سلاطین افشاریه با آمدن نادرشاه به سال 1148 ه . ق. شروع و با نادرمیرزا به سال 1218 ه . ق. خاتمه یافته است. 18 - پادشاهان زند با ظهور کریمخان به سال 1163 ه . ق. شروع و با رفتن لطفعلیخان بن جعفرخان به سال 1209 ه . ق. خاتمه یافته است. 19 - سلاطین قاجاریه، با آمدن آغامحمدخان بسال 1200 ه . ق. شروع و با رفتن احمدشاه بسال 1343 ه .ق. برابر با سوم حوت 1302 ه .ش. خاتمه یافته است. (از تاریخ ایران عباس اقبال). 20 - خاندان پهلوی، مؤسس این خاندان رضاشاه است که از آذرماه 1304 ه .ش. تا شهریور 1320 ه .ش. و سپس محمدرضاشاه از شهریور 1320 تا بهمن ماه 1357 ه .ش. سلطنت کردند. رجوع به پهلوی و محمدرضاشاه شود.
(1) - eran.
(2) - eran - shatr.
(3) - Airya.
(4) - Iron.
(5) - Iroe.
(6) - Ir. (7) - آریایی + آن (پساوند مکان)، مکان آریاییان.
(8) - در فرهنگ فارسی معین چنین آمده ولی در دائرة المعارف فارسی 1648000 کیلومتر مربع آمده است.
(9) - طبق نتایج حاصله از اجرای طرح آمارگیری جاری جمعیت سال 1370، جمعیت کل کشور، 55837163 نفر می باشد.
(10) - برحسب آمار موجود در نشریه مرکز آمار ایران، سرشماری عمومی نفوس و مسکن مهرماه 1365، نتایج نهایی شهرهای کشور - 9، ایران دارای 24 استان است به قرار زیر:
1 - آذربایجان شرقی 2 - آذربایجان غربی 3 - اصفهان 4 - ایلام 5 - بوشهر 6 - تهران 7 - چهارمحال و بختیاری 8 - خراسان 9 - خوزستان 10 - زنجان 11 - سمنان 12 - سیستان و بلوچستان 13 - فارس 14 - کردستان 15 - کرمان 16 - کرمانشاهان 17 - کهگیلویه و بویراحمد 18 - گیلان 19 - لرستان 20 - مرکزی 21 - مازندران 22 - هرمزگان 23 - همدان 24 - یزد. (طبق آخرین مصوبه مجلس شورای اسلامی در سال 1371 اردبیل نیز به این تعداد افزوده شد).
(11) - رجوع به «شرکت ملی نفت» در همین لغت نامه شود.
(12) - معدن عظیمی است که اخیراً در نواحی زرند و سیرجان کشف شده و این غیر از معدن «بحر آسمان» است که از معادن کهن مس ایران بوده است.
(13) - برحسب آمار موجود در سالنامهء آماری کشور، سال 1370 (ص 391) راههای آسفالته کشور 62472 کیلومتر است.
ایران پرست.
[رامْ پَ رَ] (نف مرکب)پرستندهء ایران. آنکه ایران را تا حد پرستش دوست داشته باشد. کسی که ایران را بستاید و بپرستد. آنکه ایران را از جان و دل دوست دارد. ایران دوست. (فرهنگ فارسی معین).
ایران پرستی.
[رامْ پَ رَ] (حامص مرکب) عمل ایران پرست. رجوع به مادهء قبل شود.
ایران خدای.
[خُ] (اِ مرکب) پادشاه ایران. (فرهنگ فارسی معین) :
سران را که بد هوش و فرهنگ و رای
مر او را چه خواندند ایران خدای.فردوسی.
ایران دوست.
(ص مرکب) آنکه ایران را دوست دارد. آنکه به ایران علاقه مند است. (فرهنگ فارسی معین). دوست دارندهء ایران.
ایران زمی.
[زَ] (اِخ) ایران زمین. سرزمین ایران :
دخل ایران زمی از بخشش او فایده بیش
ملک ایران زمی از همت او فایده کم.فرخی.
رجوع به ایران زمین شود.
ایران زمین.
[زَ] (اِخ) سرزمین ایران. کشور ایران :
تو بشناس کز مرز ایران زمین
یکی فرد بد نام او آبتین.فردوسی.
شگفتی بر او آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند.فردوسی.
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین.فردوسی.
به ایران زمین از چنین پشتیی
نماند آتش هیچ زردشتیی.فردوسی.
درآمد یکی سیل از ایران زمین
که نه چین گذارد نه خاقان چین.فردوسی.
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه شاد است او و دور است از همه رنج و کفا.
قصار امی.
ایران سپاهبد.
[سِ بَ] (اِ مرکب)(1)رئیس طبقهء جنگیان ایران در زمان ساسانیان. (از دائرة المعارف فارسی). ایران سپاهبذ. و رجوع به ایران در زمان ساسانیان شود.
(1) - Eran - Spahbad.
ایرانشاه.
(اِخ) دهی است مرکز دهستان تیکلوه بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، دارای 450 تن سکنه، آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، توتون و حبوبات است و نام قدیم آن میرزا ایرانشاه بود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ایرانشاه.
(اِخ) نام آتشی که ایرانیان پس از مهاجرت از ایران به هند در سنجان (گجرات) برافروختند. طبق روایت این آتش از ایران برده شده. (فرهنگ فارسی معین).
ایران شاه.
(اِخ) دهی است از دهستان خاوری بخش دلفان شهرستان خرم آباد، دارای 660 تن سکنه. آب آن از چشمه های خان و غول مرز و محصول آن غلات است. ساکنین از طایفهء کرمعلی خاوه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ایرانشاه.
(اِخ) ابن ابی الخیر از شاعران اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری (اواخر قرن یازدهم و اوایل قرن دوازدهم میلادی) است که با سلطان محمد بن ملکشاه سلجوقی معاصر بود و گویا پس از سال 511 ه . ق. نزیسته باشد. وی داستان بهمن بن اسفندیار را ببحر متقارب در حدود سال 500 ه . ق. یا اندکی پس از آن بنظم درآورده. (فرهنگ فارسی معین).
ایرانشاه.
(اِخ) ابن تورانشاه پنجمین پادشاه از سلسلهء سلاجقهء کرمان. پسر تورانشاه بعد از پدر در سال 490 ه . ق. به سلطنت نشست. اما بسبب اشتغال به مناهی و تمایل به الحاد و زندقه علما او را تکفیر نمودند و فتوی به قتلش دادند، و عوام بردسیر بر او شوریده یکی از خاصان او را که کابلیمان نام داشت و موجب تشویق او بکفر و الحاد بود بکشتند، و او خود از بردسیر به بم گریخت، اما مردم بم به پیشواز او رفته ابتدا همراهانش و سپس خود او را هلاک کردند. مدت سلطنت او 5 سال بود و بعد از او پسرعمش ارسلانشاه بسلطنت نشست. (از دائرة المعارف فارسی).
ایرانشاه.
(اِخ) محمد بن یزید که خود را از اعقاب ساسانیان میدانست. در اوایل قرن چهارم هجری سرزمین شروان را بتصرف درآورد و عنوان شروانشاه یافت و بدین ترتیب مؤسس سلسلهء شروانشاهان گردید. (فرهنگ فارسی معین) :
بفرخی و شادی و شاهی ایرانشاه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه.فرخی.
ایرانشناس.
[شِ] (نف مرکب)دانشمندی غیرایرانی که در باب ایران و ایرانیان تحقیق و تتبع کند. (فرهنگ فارسی معین).
ایرانشناسی.
[شِ] (حامص مرکب)دانش معرفت به احوال ایران و ایرانیان. (فرهنگ فارسی معین). رشتهء تحقیقات فنی و علمی مربوط به ایران. (ایران باستان ص24).
ایرانشهر.
[شَ] (اِخ) پهلوی: «ارانشتر»(1) (کشور ایران). در عهد ساسانیان بکشور ایران اطلاق میشد. (فرهنگ فارسی معین). کشور ایران. سرزمین ایران : چون ملک ایرانشهر بگرفت [اسکندر] جملهء ابناء ملوک بحضرت او جمع شدند. (نامهء تنسر). اگر یزدان فرهء ایرانشهر بیاری ما رسد. (کارنامهء اردشیر بابکان ص12). فریدون را سه پسر بود سلم و تور و ایرج چون او بمرد مملکت به سه قسم کرد و بدان سه پسر سپرد و آن جای که خود نشستی از زمین عراق و ایرانشهر ایرج را داد و او پسرش کهتر بود. (ترجمهء تاریخ طبری).
ز ایرانی چگونه شاد شاید بود تورانی
پس از چندین بلا کامد ز ایرانشهر بر توران.
فرخی.
تا باز که افراسیاب بیرون آمده دوازده سال شهر ایران گرفته بود و نریمان و پسرش سام بر او تاختنها همی کردند تا ایرانشهر یله کرد و برفت. (تاریخ سیستان). و از پیش هر دو قوم [ یونانیان و مسلمانان ] فضیلت در ایرانشهر بود. (کشف المحجوب).
قال الاصمعی و کانت العراق تسمی ایرانشهر فعربتها العرب فقالوا العراق. (المعرب جوالیقی ص231). در مسالک و الممالک آمده که عراق عرب را دل ایرانشهر خوانده اند. (نزهة القلوب ص28). و رجوع به ایراه شود.
(1) - eran Shatr.
ایرانشهر.
[شَ] (اِخ) نام قدیم نیشابور. (هفت قلزم). نام اول نیشابور. (برهان). قال البلاذری: خراسان اربعة ارباع فالربع الاول ایرانشهر و هی نیشابور و قهستان و الطبسان و هراة و بوشنج و بادغیس و طوس اسمها طابران. (معجم البلدان ذیل کلمهء خراسان). شهر نیشابور. (جهانگیری). قسمت اول از چهار قسمت خراسان که شامل نیشابور و قهستان و غیره شود.
ایرانشهر.
[شَ] (اِخ) بمپور. در شهریور 1314 ه . ش. بموجب تصویبنامهء هیئت وزیران نام «بمپور» به ایرانشهر بدل گردید. شهرستان ایرانشهر شامل بخشهای سرباز، راسک و فیروزآباد می باشد و در مرکز بلوچستان واقع است. جمعیت حوزهء ایرانشهر 93557 تن و مرکز آن شهر ایرانشهر است که 3618 تن جمعیت دارد. (فرهنگ فارسی معین).
ایرانشهر.
[شَ] (اِخ) (1262 - 1340 ه . ش) حسین کاظم زاده. نویسنده و دانشمند ایرانی که چهاردوره مجلهء ایرانشهر را در سالهای 1340 ه . ق. در برلن منتشر کرد و کتب فارسی سودمندی بهمت او در آن شهر بطبع رسید و انتشار یافت. اواخر عمر خود را در دگر سهایم (سویس) گذرانید و در آن شهر مجله ای آلمانی بنام هماهنگی جهان در باب افکار تئوسوفی - که خود از پیشوایان آن بود - منتشر میکرد. از تألیفات اوست: اصول اساسی روانشناسی، اصول اساسی فن تربیت، راه نو (4 جلد) و رهبر نژاد نو. (فرهنگ فارسی معین).
ایران ویج.
(اِخ) (سرزمین آریایی) پس از متفرق شدن آریاییان (هند و ایرانی) در بخشهای مختلف نجد ایران گروهی از آنان در محلی اقامت گزیدند که در اوستا بنام ائیرینم وئجه یعنی سرزمین و کشور تخمه آریایی نامیده شده. محققان محل آنرا خوارزم و خیوهء حالیه دانسته اند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فرهنگ ایران باستان صص 185 - 285 و یسنا صص 33 - 52 و 54 و سبک شناسی ج 1 ص 3، 58، 304 شود.
ایرانه.
[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان سامنهء شهرستان ملایر، دارای 219 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، دیم و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ایرانی.
(ص نسبی، اِ) هر چیز که وابسته به ایران باشد. اهل ایران. تابع ایران. (فرهنگ فارسی معین) :
از ایرانیان بد تهم کینه خواه
دلیر و ستنبه بهر کینه گاه.فردوسی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.فردوسی.
همه نامداران ایرانیان
برفتند گریان کمر بر میان.فردوسی.
-زبان ایرانی؛ شعبه ای از زبانهای هند و ایرانی از ریشهء هند و اروپائی که شامل همهء زبانهای آریایی رایج در ایران، ترکستان (یغنابی)، قفقاز (آسی)، عراق (کردی) و ترکیه و قسمت عمدهء زبانهای آریایی افغانستان میشود. این زبانها همه باصل واحدی میرسد که ایرانی کهن خوانده میشود. از این زبانها زبانهای اوستائی، پارسی باستان، مادی و سایر زبانهای قدیم ایرانی جدا شده اند. ایرانی میانه شامل زبانهای فارسی میانه (پهلوی)، پارتی، سغدی، خوارزمی و ختنی است که از زبانهای قدیمتر ایرانی حاصل شده اند. ایرانی کنونی شامل فارسی و سایر لهجه های آریایی امروزی ایران و کشورهای مجاور (مانند زبانهای لری، بلوچی، پشتو، تاتی و آسی) است. زبانهای ایرانی را معمولاً، بر حسب شباهت یا جدایی صوتی و دستوری و لغوی آنها، بدو دستهء عمدهء غربی و شرقی تقسیم میکنند. (از دائرة المعارف فارسی)
زبانهای ایرانی شامل چند دسته هستند: الف - زبانهای ایران کهن، این زبانها به صورت زیر تقسیم بندی شده است: 1 - مادی. زبان شاهان سلسلهء مادی و مردم مغرب و مرکز ایران بوده است، و کلماتی از این زبان نیز در زبان یونانی باقی مانده است. ولی مأخذ عمدهء اطلاع ما از زبان مادی کلمات و عباراتی است که در کتیبه های شاهنشاهان هخامنشی که جانشین شاهان مادی بودند بجای مانده است. 2 - پارسی باستان. این زبان که فرس قدیم و فرس هخامنشی نیز خوانده شده، زبان مردم پارس و زبان رسمی ایران در دورهء هخامنشیان بود و آن با سنسکریت و اوستایی خویشاوندی نزدیک دارد. مهمترین مدارکی که از زبان پارسی باستان در دست است کتیبه های شاهنشاهان هخامنشی است که قدیمترین آنها متعلق به اریارمنه(1) پدر جد داریوش بزرگ (حدود 610 - 580 ق. م) و تازه ترین آنها از اردشیر سوم (358 - 338 ق . م) است. مهمترین و بزرگترین اثر از زبان مورد بحث کتیبهء بغستان (بیستون) است که به امر داریوش بر صخرهء بیستون (سر راه همدان به کرمانشاه) کنده شده. این کتیبه ها بخط میخی است و از مجموع آنها قریب 500 لغت بزبان پارسی باستان استخراج میشود. صرف و نحو پارسی باستان و اوستا هر چند نظر بکافی نبودن متون موجود کاملاً شناخته نیست ولی میتوان آنرا در همان درجهء وسعت قدیمترین زبان هندی که شناخته شده دانست. در پارسی باستان هشت حالت برای اسم وجود دارد و روش صرف افعال چنان پیچیده و مفصل است که نه تنها مطالب راجع بماضی، حال و استقبال را میتوان نقل کرد بلکه حالات مختلف اراده، قصد، تمنی، و احتمال را نیز با تغییر آخر افعال میتوان تعبیر کرد... 3 - اوستایی. زبان اوستایی زبان مردم قسمتی از نواحی مشرق و شمال شرقی ایران بود. کتب مقدس دینی (اوستا) در ادوار مختلف بدین زبان تألیف شده. سرودهای زردشت (قسمتی از گاتها) که قدیمترین بخش اوستا محسوب میشود از لهجهء کهنتری از زبان مورد بحث حکایت میکند. اوستا بخطی نوشته شده که بنام «خط اوستایی» یا «دین دبیری» معروف است و آن در اواخر دورهء ساسانی (احتما در حدود قرن ششم میلادی) از خط پهلوی استخراج و تکمیل گردیده است.
ب - زبانهای ایرانی میانه، این زبانها فاصل بین زبانهای کهن و زبانهای کنونی ایران اند. دشوار می توان گفت که زبانهای میانه از چه تاریخی آغاز شده اند ولی از کتیبهء شاهنشاهان متأخر هخامنشی میتوان دریافت که زبان پارسی از همان ایام رو بسادگی میرفته و اشتباهات دستوری این کتیبه ها ظاهراً حاکی از این است که رعایت قواعد دستوری از رواج افتاده بوده است. بنابراین مقدمهء ظهور پارسی میانه (پهلوی) را به اواخر دورهء هخامنشی (حدود قرن چهارم ق. م) میتوان منسوب داشت. I - پارتی (پهلوی اشکانی) زبان قوم پارت از اقوام شمال شرقی ایران است و زبانی است که در عهد اشکانیان رواج داشته. از این زبان دو دسته آثار موجود است نخست آثاری که بخط پارتی که مقتبس از آرامی است نوشته شده دیگر آثار مانوی است که بخط مانوی - مقتبس از خط سریانی - ضبط گردیده است: 1 - پارتی - قسمت عمدهء نوع اول کتیبه های شاهان متقدم ساسانی است که علاوه بر زبان پارسی میانه بزبان پارتی هم نوشته شده (و گاه نیز بیونانی). قدیمترین نوع این آثار اسنادی است که در اورامان کردستان بدست آمده (کتیبهء «کال جنگال» نزدیک بیرجند باحتمال قوی متعلق بدورهء ساسانی است). از مهمترین این آثار روایت پارتی کتیبهء شاپور اول بر دیوار کعبهء «زردشت» (نقش رستم) و کتیبهء نرسی در «پایکولی» و کتیبهء شاپور اول در حاجی آباد فارس است. 2 - مانوی - آثار مانوی از جملهء آثاری است که در اکتشافات اخیر آسیای مرکزی (تورفان) به دست آمده. این آثار همه به خطی که معمول مانویان بوده و مقتبس از خط سریانی است نوشته شده و بخلاف خط پارتی هزوارش ندارد و نیز بخلاف خط کتیبه های پارتی که صورت تاریخی دارد، یعنی تلفظ قدیمتری از تلفظ زمان تحریر را می نمایاند، حاکی از تلفظ زبان تحریر است. این آثار را میتوان بدو قسمت تقسیم کرد. یکی آنهایی که در قرنهای سوم و چهارم میلادی نوشته شده و زبان پارتی اصیل است، دیگر آثاری که از قرن ششم ببعد نوشته شده و محتم پس از متروک شدن زبان پارتی برای رعایت سنت مذهبی بوجود آمده. II - پارسی میانه - از این زبان که صورت میانهء پارسی باستان و پارسی کنونی است و زبان رسمی ایران در دورهء ساسانی بوده آثار مختلف بجا مانده است که آنها را میتوان بچند دسته تقسیم کرد. 1 - کتیبه های دورهء ساسانی که بخطی مقتبس از خط آرامی ولی جدا از خط پارتی نوشته شده.2 - «کتابهای پهلوی» که بیشتر آنها آثار زردشتی است. خط این آثار دنبالهء خط کتیبه های پهلوی و صورت تحریری آن است. از کتابهای پهلوی که خاص ادبیات زردشتی است دینکرد (دینکرت)، بندهش (بندهشن)، دادستان دینی (داتستان دینیک)، مادیگان (ماتیکان)، هزار دادستان (داتستان)، ارداویراف نامه، مینوگ خرد، نامه های منوچهر، پندنامهء آذرباد مار سپندان، و همچنین تفسیر پهلوی بعض اجزای اوستا یعنی زند را نام باید برد. III - سغدی - این زبان در کشور سغد که سمرقند و بخارا از مراکز آن بودند رایج بوده است. زمانی سغدی زبان بین المللی آسیای مرکزی بشمار میرفت و تا چین نفوذ یافت. آثار سغدی هم از اکتشافات اخیر آسیای مرکزی و چین است. این آثار را میتوان از چهار نوع شمرد: آثار بودایی، آثار مانوی، آثار مسیحی و آثار غیردینی، از این میان آثار بودایی بیشتر است. زبان سغدی در برابر نفوذ زبان فارسی و ترکی به تدریج از میان رفت. ظاهراً این زبان تا قرن ششم هجری نیز باقی بوده است. زبان سغدی در سه لهجه بجای مانده و حتی امروزه در درهء یغناب تکلم می شود. برای تلفظ سغدی قدیم زبان سغدی امروز که در درهء مزبور بکار میرود راهنمای خوبی است. این زبان برای کشف زبان قدیم سغدی درست مانند زبان فارسی معاصر نسبت بفارسی قدیم است. IV - ختنی - یکی از زبانهای پارسی میانه که منابع بسیار از آن در دسترس ما میباشد زبانی است که سابقاً در سرزمین قدیم ختن در جنوب شرقی کاشغر بدان تکلم میشد. لهجه ای نزدیک به ختنی ولی با اختصاصاتی جداگانه در منطقهء «تمشق» در شمال شرقی کاشغر متداول بوده. ولی از این زبان آثار بسیار کمی یافته شده و آنچه هم که موجود است کاملا تفسیر و ترجمه نشده است. زبان ختنی دو شکل کاملاً متفاوت دارد: قدیم و متأخر. زبان ختنی قدیم دارای صرف و نحو بسیار پیچیده و دارای هفت حالت اسمی و حالات فعلی مفصل است. در زبان ختنی متأخر صرف افعال ساده تر گردیده و تغییرات عمده ای در اصوات حاصل شده است. V - خوارزمی - زبان خوارزمی معمول خوارزم قدیم و واحه های مسیر سفلای رود جیحون بوده و ظاهراً تا حدود قرن هشتم هجری رواج داشته است و پس از آن جای خود را بزبان فارسی و زبان ترکی سپرده. زبان خوارزمی با زبان نواحی اطراف یعنی زبان سغدی و سکایی (ختنی) و آسی نزدیک است. در زبان خوارزمی چنانکه از مقدمة الادب و نسخ فقهی مذکور برمی آید عده ای لغات فارسی و عربی وارد شده که حاکی از تأثیر این دو زبان در خوارزمی است.
ج - زبانهای ایرانی کنونی. I - فارسی نو (دری) این زبان مهمترین زبانها و لهجه های ایرانی است، و آن دنبالهء فارسی میانه (پهلوی) و پارسی باستان است که از زبان قوم پارس سرچشمه می گیرد و نمایندهء مهم دستهء زبانهای جنوب غربی است. از قرن سوم و چهارم ببعد این زبان را که پس از تشکیل دربارهای مشرق در عهد اسلامی بصورت رسمی درآمد باسامی مختلف مانند دری، پارسی دری، پارسی و فارسی خوانده اند. این زبان چون جنبهء درباری و اداری یافت زبان شعر و نثر آن نواحی شد و اندک اندک شاعران و نویسندگان بدین زبان شروع بشاعری و نویسندگی کردند و چندی نگذشت که استادان آثار گرانبهایی بوجود آوردند. زبان فارسی جدید خود از زبانی که صرف و نحو کاملا معقّد داشته بزبانی بسیار ساده و تحلیلی تبدیل شده و از قیود سنگین تصریف ایرانی باستان رهایی یافته است. با این حال بسبب استعمال دستگاه جدیدی در افعال و استفادهء بسیار از حروف اضافه توانسته است همان مقاصدی را که در ادوار گذشته بوسایل مختلف بیان می کردند تعبیر کند. زبان پارسی اواخر دورهء ساسانی در قرن هفتم مسیحی بیش از زبان پشتوی عصر حاضر که در افغانستان متداول است توسعه یافته بود. زبان فارسی در قواعد دستوری دنبالهء پارسی میانه است و با آن تفاوت چندانی ندارد (از جمله تفاوتهای معدودی که دارد این است که در فارسی کنونی ماضی افعال متعدی نیز مانند افعال لازم صرف می شود مثلاً: نوشتم، نوشتی، نوشت... مانند. آمدم، آمدی، آمد... و حال آنکه در پارسی میانه اولی بوسیلهء ضمایر ملکی و دومی با مضارع فعل بودن (ها)(2)صرف می گردد. II - آسی (استی) زبانی است که در قسمتی از نواحی کوهستانی قفقاز مرکزی رایج است و در آن دو لهجهء مهم را یکی «ایرون»(3) و دیگری «دیگورون»(4)میتوان تشخیص داد. آسهایا آلانها که بنام آنان در تاریخ مکرر برمیخوریم اص از مشرق دریای خزر باین نواحی کوچ کرده اند و از این رو زبان آنان با زبان سغدی و خوارزمی ارتباط نزدیک دارد. آسی در میان زبانهای ایرانی کنونی مقامی خاص دارد. این زبان یکی از زبانهای بسیار معدودی است که زبان فارسی در آن تقریباً نفوذی نیافته، و بسیاری از خواص زبان های کهن ایران را تا کنون محفوظ داشته. III - پشتو (پختو) این زبان، زبان محلی مشرق افغانستان و قسمتی از ساکنان مرزهای شمال غربی پاکستان است. هر چند زبانهای فارسی و عربی در این زبان نفوذ یافته، پشتو بسیاری از خصوصیات اصیل زبانهای ایرانی را حفظ کرده و خود لهجه های مختلف دارد مانند وزیری، آفریدی، پیشاوری، قندهاری، غلزه ای، بنوچی و غیره. زبان پشتو پس از طی یک دورهء طولانی که نزد تحصیل کردگان در محاق بود در سالهای اخیر بیشتر در میان ملت افغان متداول و رایج شده و ادبیاتی پدید آورده است. IV - بلوچی، این زبان در قسمتی از بلوچستان و همچنین در بعض نواحی ترکمنستان شوروی رایج است. در بلوچستان علاوه بر بلوچی زبان دیگری نیز بنام «براهویی» متداول است که از جمله زبانهای «دراوید» یعنی زبان بومیان هندوستان (قبل از نفوذ اقوام آریایی) است. بلوچی اص از گروه شمالی زبانهای غربی است و بلوچها ظاهراً از شمال به جنوب کوچ کرده اند ولی بلوچی بعلت مجاورت با زبانهای شرقی ایرانی بعضی از عوامل آنها را اقتباس کرده است. زبان بلوچی لهجه های مختلف دارد که مهمترین آنها بلوچی غربی و بلوچی شرقی است که هر یک نیز تقسیمات فرعی دارد. اما رویهم رفته بعلت ارتباط قبایل بلوچ با یکدیگر تفاوت میان این لهجات زیاد نیست.
V - کردی، نام عمومی یک دسته از زبانها و لهجه هایی است که در نواحی کردنشین ترکیه و ایران و عراق رایج است. بعضی از این زبانها را باید مستقل شمرد چه تفاوت آنها با کردی (کرمانجی) بیش از آن است که بتوان آنها را با کردی پیوسته دانست. دو زبان مستقل از این نوع یکی «زازا» یا «دملی» است که بنواحی کردنشین غربی متعلق است و خود لهجه های مختلف دارد. دیگری «گورانی» که در نواحی کردنشین جنوبی رایج است و خود لهجه های مختلف دارد. گورانی لهجه ایست که آثار مذهب «اهل حق» بدان نوشته شده و مانند زازا بشاخهء شمالی دستهء غربی تعلق دارد. زبان کردی اخص را «کرمانجی» می نامند که خود لهجه های متعدد دارد، مانند: مکری، سلیمانیه یی، سنندجی، کرمانشاهی، بایزیدی، عبدویی و زندی. (از مقدمهء فرهنگ فارسی معین).
(1) - Ariyaramna.
(2) - Ha.
(3) - Iron.
(4) - Digoron.
ایراه.
(اِخ) عراق معرب آنست، به معنی ساحل و کنار دریا. (فرهنگ فارسی معین). هر ساحل را بفارسی ایراه گویند. و عراق را هم بهمان اسم خوانند زیرا نزدیک بدریا است. این لفظ را عربها معرب کرده همزه اش را به عین و ها را بقاف عوض نموده عراق گفتند. (مراصدالاطلاع). رجوع به معجم البلدان ذیل کلمه ایراهستان و ایرانشهر شود.
ایراهستان.
[هِ] (اِخ) اراهستان.ساحل و ناحیه ایست مجاور خلیج فارس در ایالت فارس. (فرهنگ فارسی معین) : قلاع ایراهستان بیش از آن است که برتوان شمردن که بهر دیهی حصاری است که اگر بر سنگ و اگر سرتل و اگر بر زمین و همه گرمسیر بغایت. (فارسنامهء ابن البلخی ص160). ایراهستان در بیابانی است و گرمسیر بغایت چنانکه تابستان آنجا جز معدودی چند نباشند و آب روان و کاریز ندارد و غلهء آنجا همه دیمی بوده. و از میوه جز خرما ندارد. و همه در کوهها نشانند تا در زمستان از آب پر آب شود و بتابستان درخت را تازه دارد، و مردم غریب جز سه ماه سرما درآن ولایت نتوانند بود و بدین سبب آن گروه عصیان بسیار نمایند. (نزهة القلوب ص119). ولایت ایراهستان از کورهء اردشیرخوره است. (نزهة القلوب ص125). رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص104 و معجم البلدان شود.
ایرج.
[رَ] (اِ) نفس فلک آفتاب بمناسبت خوبرویی و خوش پیکری این نام بر او نهادند که هر کس او را دیدی مهر او ورزیدی. (از آنندراج) (از انجمن آرا). نفس فلک آفتاب. (برهان). از برساخته های فرقهء آذرکیوان بنظر میرسد ولی در فرهنگ دساتیر نیامده. (حاشیهء برهان چ معین).
ایرج.
[رَ] (اِخ) نام پسر فریدون است که به دست برادران خود سلم و تور کشته شد. ایران را باو منسوب داشته ایران خواندند و توران را که از تور بود توران نامیدند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). نام پسر فریدون والی ایران زمین. (مؤیدالفضلا). در داستانهای ملی ایران پسر کوچکتر فریدون. چون فریدون ممالک خود را بین او (ایرج) و سلم و تور تقسیم کرد ایران را به ایرج داد. سلم و تور حسد برده ایرج را کشتند. منوچهر انتقام خون او بگرفت. (دائرة المعارف فارسی) :
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه
که او بد سزاوار تخت و کلاه.فردوسی.
یاد دارم که فریدون بر ملک ایرج را
پادشا کرد و بدو داد سراسر کیهان.
جوهری هروی (از لباب الالباب ج 2 ص115).
ایرج.
[رَ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان بابل. (برهان) (اشتینگاس). نام پادشاه شهر بابل که یکی از سران لشکر کیخسروشاه بن سیاوش بوده. (مؤید الفضلا) (شرفنامه).
ایرج.
[رَ] (اِخ) (... میرزا) جلال الممالک، فرزند غلامحسین میرزا پسر ملک ایرج بن فتحعلی شاه در اوایل رمضان 1291 ه. ق. در تبریز متولد شد. غلامحسین میرزا اسم او را ایرج نهاد ولی بپاس احترام اسم جد خود تا چندی امیرخان نامیده میشد. وی پس از تحصیل بدستور امیرنظام گروسی بسمت معاونت و مدیری مدرسهء مظفری در تبریز مشغول شد؛ و در سال 1309 ه . ق. از طرف مظفرالدین شاه به لقب امیرالشعرایی ملقب گردید. در سال 1314 ه . ق. با امین الدوله به تهران آمد. در سال 1314 پس از چندی با دبیر حضور (قوام السلطنه) عازم اروپا شد. پس از بازگشت از اروپا از طرف پیشکار آذربایجان، ریاست اطاق تجارت به او سپرده شد و در دارالانشاء مقام ارجمندی باو داده شد. و در سال 1319 ه . ق. باتفاق نظام السلطنه بتهران آمده و درسال 1319 به خمسه رفت. سپس در ادارهء گمرک استخدام گردید چندی در گمرک کرمانشاه و مدتی در ریاست صندوق پست و گمرک کردستان مشغول خدمت بود. سرانجام از گمرک کناره گیری کرد و به تهران آمد. در زمان وزارت مرحوم رفیع الدوله داخل خدمت معارف شد و کابینهء آن وزارتخانه را تأسیس کرد و در سال 1326 ه . ق. باتفاق مخبرالسلطنه که فرمانفرمای آذربایجان بود با حفظ مقام خود در معارف به تبریز رفته و کابینهء ایالتی را که تا آن وقت سابقه نداشت تأسیس نمود، سپس از راه قفقاز بتهران آمد و در وزارت معارف ادارهء موزه را بنیاد نهاد. در سال بعد بسمت معاونت حکومت به اصفهان رفت و بعد به حکومت آباده مأمور شد. دوباره به گمرک داخل گشته بانزلی (بندر پهلوی) رفت و در مراجعت از آنجا از کار گمرک کناره گرفته داخل مالیه شد و ریاست دفتر محاکمات را عهده دار گردید. بعلت انتحار فرزند ارشدش جعفرقلی میرزا تهران را ترک گفت و بسمت معاونت مالیه به خراسان رفت.از تاریخ ورود مستشاران آمریکائی ببعد گاهی تفتیش و زمانی شغل معاونت را داشت تا رفته رفته از کار کناره گرفت و منتظر خدمت شد. یکسال و نیم بعد روز دوشنبه 28 شعبان 1343 ه . ق. مطابق با 22 اسفند ماه 1304 ه. ش. در اثر سکتهء قلبی درگذشت. ایرج همانطوری که از مجموعهء اشعارش پیداست سبکی خاص دارد. با زبانی ساده و بدون تصنع سخن میگوید. دیوان او مکرر به چاپ رسیده است. این قسمت از مثنوی شاه و جام وی است:
پادشهی رفت بعزم شکار
با حرم و خیل بدریا کنار
خیمهء شه بر لب رودی زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند
بود در آن رود یکی گردآب
کز سخطش داشت نهنگ اجتناب
ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دل آن ورطه غرق
بسکه از آن لجه بخود داشت بیم
از طرف آن نوزیدی نسیم
..........................................
عشق کند جام صبوری تهی
آه من العشق و حالاته.
(از دیوان ایرج میرزا چ تهران سال 1307 ه . ش.).
ایرج.
[رَ] (اِخ) شهرکیست بناحیت پارس از داراگرد آبادان و بانعمت. (حدود العالم).
ایرج.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد، دارای 135 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ایرس.
[رِ] (اِ) ایرسا. ایریس. رجوع به دزی ج 1 ص 46 و ایرسا شود.
ایرسا.
(اِ)(1) نام بیخ سوسن آسمانگون، چون گل آن زرد و سفید و کبود میباشد بنابرآن ایرسا نامیده اند چه شبیه بقوس قزح است. (برهان). سوسن آسمانگون و به حقیقت نام قوس قزح است و به مجاز سوسن را گویند بعلاقهء الوان مختلفه. (از رشیدی). رجوع به ذخیرهء خوارزمشاهی و اختیارات بدیعی و تحفهء حکیم مؤمن و الفاظ الادویه و تذکرهء ضریر انطاکی شود. || بیونانی قوس و قزح را گویند. (برهان). قوس قزح. (غیاث اللغات). بیونانی «ایریس»(2) («اشتینگاس»، «لکلرک 1 ص177»، از حاشیهء برهان چ معین). ایرس. (دزی) (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - Iris.
(2) - Iris.
ایرسون.
(اِ) به یونانی طلق و زرورق و بشیرازی برقک خوانند. (آنندراج) (برهان) (هفت قلزم). طلق باشد و آنرا در شیراز برفک گویند و بهندی بهترک(1) گویند. (جهانگیری). بیونانی ائریکسون(2) گویند (اشتینگاس) (حاشیه برهان قاطع چ معین). رجوع به الفاظ الادویه شود.
(1) - ن ل: ابهرک.
(2) - aerixon.
ایرسیا.
(اِ) رجوع به ایرسا شود.
ایرقان.
(اِ) بلغت رومی حنا را گویند و آن برگ درختی باشد که بکوبند و خمیر کنند و بر دست و پا بندند. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). حنا. (الفاظ الادویه). رجوع به حنا شود. || کتیرا. (الفاظ الادویه). || لعاب بزرقطونا. (الفاظ الادویه). || روغن مرزنجوش. (الفاظ الادویه).
ایرقی.
(ترکی، اِ) شیرخشت. (فرهنگ فارسی معین) (جنگل شناسی ج 2 ص278).
ایرکوتسک.
(اِخ)(1) شهری در اتحاد جماهیر شوروی، در سیبریهء شرقی در ساحل انگارا(2) نزدیک بایکال، 314000 تن سکنه دارد. ناحیهء معدنی (زغال سنگ، نمک) و مرکز صنعتی فلزسازی، صنایع مکانیکی با تجارت آرد و چوب. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Irkoutsk.
(2) - Angara.
ایرگ.
(اِ) بلغت زند و پازند به معنی مردم باشد چه ایرگان مردمان را گویند. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (انجمن آرا). در پهلوی ائریگان(1)، مردمان(2). (حاشیهء برهان چ معین).
(1) - aerygan. (2) - ایر + ایگ = ی نسبت. (حاشیهء برهان چ معین).
ایرگان.
(اِ) رجوع به ایرگ شود.
ایرلاند.
(اِخ) رجوع به ایرلند شود.
ایرلند.
[لَ] (اِخ)(1) جزیره ایست در شمال غربی اروپا و مغرب جزیرهء بریتانیای کبیر که بدو قسمت میشود. 1 - قسمت شمال شرقی جزو کشور انگلستان و شهر مهم آن «بلفاست»(2) است. 2 - قسمت جنوبی، بنام کشور «ایر» دارای حکومت جمهوری و مستقل است و پایتختش «دوبلین»(3) است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به دائرة المعارف فارسی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Irlande .(انگلیسی) Ireland
(2) - Belfast.
(3) - Dublin.
ایرلندی.
[لَ] (ص نسبی) از اهل ایرلند. مردم ایرلند. زبان ایرلندی، یکی از زبانهای هند و اروپایی از گروه سلتی است.
ایرلوی افشار.
[اَ] (اِخ) نام طایفه ای است که جمعی از آنها در خمسهء عراق سکنی دارند. (مجمل التواریخ گلستانه ص388).
ایرمان.
(اِ) در اوستا «ایریامن»(1) که بطبقهء پیشوایان دینی و روحانیان اطلاق میشد. این کلمه در ادبیات پهلوی «ائرمان»(2)، در شاهنامه سه بار ایرمان به معنی مهمان آمده. بدیهی است که این واژه در فارسی معنی اصلی خود را از دست داده و تحول بسیار پیدا کرده است. در سانسکریت و اوستا «اری یامن»(3)بمعنی یار و دوست و نیز نام یکی از خدایان وداست. (از حاشیهء برهان چ معین). پیشوا. موبد :
چو مؤبد بدید اندر آمد بدر
ابا او یکی ایرمان دگر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص2147).
زنان کدخدایان و کودک همان
پرستار و مزدور با ایرمان.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص2140).
|| میهمان، اما میهمان طفیلی که برفاقت یاران و دوستان بجایی برند یا خود بی آنکه او را طلبیده باشند برود. (برهان) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم). طفیلی که همراه میهمان آید. (غیاث اللغات) :
اگر کشته گردد بدست تو گرگ
تو باشی بروم ایرمانی بزرگ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص1463).
دل دستگاه تست بدست جهان مده
کاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمان.
خاقانی.
بس وحش خانه ایست کاندروی
همدمی ایرمان نمی یابم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص292).
زین شهر دورنگ نشکنم دل
کو را دل ایرمان ببینم.خاقانی.
بدخواه تو ز خانهء هستی چو رفت گفت
جاوید زی تو خانه خدا کایرمان برفت.
رفیع الدین لنبانی.
|| شخصی که بی رضا در خانه یا ملک کسی فرود آید. (برهان) (مؤید الفضلا) (جهانگیری). آن بود که شخصی را بی رضا و رغبت او جایی برند یا کسی را بی رضای کسی در خانهء خداوند فرود آرند. (صحاح الفرس). || ندامت و پشیمانی. (برهان) (هفت قلزم) (مؤیدالفضلا). حسرت و ندامت. (غیاث اللغات). || عاریت. (برهان) (هفت قلزم) (غیاث اللغات). || کنایه از دنیا. (انجمن آرا) :
همی بایدت رفتن آخر گرفتم
که بس دیر مانی در این ایرمان.
سلمان ساوجی.
(1) - airyaman.
(2) - aerman.
(3) - ariyaman.
ایرمانخانه.
[خا نَ / نِ] (اِ مرکب) خانهء عاریتی این جهان. (شرفنامه) (مؤید الفضلا). ایرمان سرای. (ناظم الاطباء).
ایرمان خور.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)حسرت خورنده. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). حسرت خوار. (شرفنامه) (مؤید الفضلا).
ایرمان سرا.
[سَ] (اِ مرکب) ایرمان سرای. خانه و سرای عاریتی. (برهان). خانهء کرایه ای و عاریتی. (ناظم الاطباء). ایرمان سرای مهمان سرای مستعمل است :
یارب(1) چه ناخلف پسری کز وجود تو
دارالخلافهء پدر است ایرمانسرای.خاقانی.
در ایرمانسرای جهان نیست جای دل
دیر از کجا و خلقت بیت الله از کجا.خاقانی.
|| سر کوی مطلوب. (برهان). سر کوی محبوب. (از ناظم الاطباء). || حسرت خانه. || مجازاً، دنیا. (برهان) (ناظم الاطباء). || مأوای معشوق. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: بنگر.
ایرمانی.
(حامص) خانهء عاریتی :
چو داری در خراسان مرزبانی
چرا جویی دگر جا ایرمانی.(ویس و رامین).
تو خود گیر کاندر جهان دیر مانی
چو بنیاد بر خانهء ایرمانی.(از تاریخ گزیده).
ایرمی.
[اَ رَ] (ع اِ) سنگی که در بیابان جهت نشان راه و هدایت مسافر برپای کنند. (ناظم الاطباء).
ایرن.
[رَ] (اِ) مایهء شیر. (آنندراج).
ایرنجین.
[رَ] (اِخ) امیر و سردار مغول و حاکم دیاربکر. پدرزن سلطان الجایتو بود. باتفاق بعضی امرای دیگر در سنهء 719 ه . ق. با سلطان ابوسعید بهادرخان از در مخالفت درآمدند و در جنگی که بین فریقین در نزدیکی شهر میانج (میانه) روی داد، امیر چوپان سردار سلطان ابوسعید بر آنها غلبه کرده آنها را بقتل رسانید. کلمهء ایرنجین بر حسب تحقیق بلوشه در چینی بصورت ای - لین - چین و در تبتی بصورت رین - چن بوده است. (از دائرة المعارف فارسی). رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 309 - 323 - 333 - 332 و جامع التواریخ بلوشه ص 33 شود.
ایروان.
(اِخ) ارمنی یروان، جمعیت آن در حدود 385000 تن است. کرسی جمهوری شوروی سوسیالیستی ارمنستان، بر رود زانگا، واقع در میان باغهای میوه و کوهها، بسبب صنایع ماشین سازی و نساجی و شیمیایی از سال 1926م. ببعد جمعیت آن چهار برابر شده است. این شهر در حدود 661 م. بنا شده و قرنها بین ایران و عثمانی دست بدست میشده است. شاه عباس اول آنرا از عثمانیها گرفت (1013 ه . ق.). در جنگهای ایران و روس در زمان فتحعلی شاه به دست روسها افتاد. در 1218 ه . ق. بموجب عهدنامهء ترکمنچای به روسیه واگذار شد. در آنجا مسجدی زیبا و چند کاخ از آثار ایرانیان وجود دارد. (از دایرة المعارف فارسی).
ایرون.
(اِ) گوگرد که جزو اعظم باروت است و آن از کوه مانند اناردانه برمی آید. (برهان) (هفت فلزم) (آنندراج). گوگرد زرد. (الفاظ الادویه). || روغن سداب. (الفاظ الادویه). || مغز گردکان. (الفاظ الادویه).
ایروه.
[وِ] (اِخ) دهی است از دهستان کاوه بخش پاپی شهرستان خرم آباد و دارای 160 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سارها تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنین از طایفهء فولادوند و عموماً چادرنشین می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
ایری.
(ص نسبی، اِ) مردم و مردمی. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). رجوع به ایرگ و ایرگان شود.
ایریجین.
(اِخ) رجوع به ایرنجین شود.
ایریداد.
(ع مص) (از «ورد») ورد گردیدن اسب و گلگون شدن اسب. اصل آن اوریداد است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گلگون گردیدن اسب یعنی مابین کمیت و اشقر بودن. (ناظم الاطباء).
ایریغارون.
(اِ) گیاهی از تیرهء مرکبان که جزو گیاهان علفی نواحی معتدل اروپا و آمریکا می باشد. در حدود هفتاد گونه از این گیاه شناخته شده که همگی آنها دارای گلهایی مجتمع بشکل خوشه در انتهای ساقه میباشند و هر گل دارای طبقی نسبةً پهن که گلبرگها در اطرافش قرار گرفته اند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اریغارون شود.
ایریقاق.
[ ] (ع مص) (از «ورق») رنگ گرفتن انگور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ایز.
(ترکی، اِ) نشان قدم. اثر پا. (فرهنگ فارسی معین).
- ایز کسی را گرفتن؛ رد پای کسی را گرفتن. او را پنهان تعقیب کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- ایزگم کردن؛ رد پا را از میان بردن. گم کردن اثر و نشانهء خود.
- || مردم را به اشتباه انداختن. (فرهنگ فارسی معین).
ایزاء .
(ع مص) (از «وزی») گل اندودن گرداگرد دیوار خانه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گل اندود کردن گرداگرد خانه. (ناظم الاطباء). || تکیه کردن بر پشت خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || (از «ازی») افزونی آوردن برضیعت کسی. || مقابل و برابر شدن. (ناظم الاطباء). || در مشقت انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ترسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ساختن حوض برای کسی. (ناظم الاطباء).
ایزاب.
(ع مص) (از «وزب») رفتن در زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتن در زمین همانطوری که آب. (از اقرب الموارد). رفتن در زمین و سفر کردن. (ناظم الاطباء).
ایزابل.
[بِ] (اِخ)(1) زوجهء آحاب پادشاه اسرائیل و دختر یکی از ملوک صیدونیان بود. از جمله ظلمهای ایزابل یکی این است که نابوت یزرعیلی را متهم ساخته باطلاع مشایخ و اشراف شهر به قتل رسانید. (اول پادشاهان 21:1 - 16) و بعد از چندی نبوت ایلیای نبی که در حق ایزابل فرموده بوده در جای خود کامل گردید. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به دائرة المعارف فارسی شود.
(1) - Jezebel.
ایزار.
(ع مص) نیرومند گردانیدن. (ترجمان القرآن). || در پناه آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || استوار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || بردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || پشتواره گردانیدن جهت کسی. || گران نمودن پشتواره را. || نهفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
ایزار.
(اِ) شلوار. زیرجامه. پوشش. پای ازار :
آهن کن و ز جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ایزار.
حقیقی صوفی.
دست بدستار برد و سیم بتو داد
پشت بدو آر تا گشایدت ایزار.سوزنی.
او پیر و ضعیف بود بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که قرآن را مخلوق گوی و نگفت و در آن میانه بند ایزارش گشاده شد و دستهای او بسته بودند. (تذکرة الاولیاء عطار). نقلست که روزی در گرمابه بود یکی را دید بی ایزار بعضی گفتند او فاسقی است و بعضی گفتند او دهری است. (تذکرة الاولیاء عطار). تا پنج گز به پیراهن کنم و پنج گز بجهت ایزارپای. (تذکرة الاولیاء عطار).
ور آنانکه ایزار در پا ندارند
نظر کن چو خواهی که بینی عجایب.
نظام قاری.
|| دستمال. رومال. بقچه. سفره. مئزر. فلزر یا رکویی بود که خوردنی در آن بندند. (حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال ص171) :
تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری
روشن کن ازایرا که من ایزار ندارم.سنائی.
آخر سوراخی بر کنار دریا کردم و همه روز می نشستم تا روزی کشتی دیدم ایزار بر سر چوبی کردم و بجنبانیدم تا کشتی آنجا آمد. (مجمل التواریخ و القصص). شیخ او را گفت ایزاری بر زبر این قرص ها انداز و چندان که میخواهی بیرون ایزار برمگیر. (تذکرة الاولیاء عطار).
پیشک آفتاب و بارانیست
بقچه دانست و جامه و ایزار.
نظام قاری (دیوان چ استانبول ص34).
|| هر چیز که بر کمر بسته و ساقها را بدان بپوشانند مانند لنگ و لنگی. چادر :
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای بسلطان کمر ساده و ایزار.
حقیقی صوفی.
ایزاری در میان بسته بود و گوشهء ایزار از پشت فروزده بود. (تفسیر ابوالفتوح). رجوع به ازار شود. || ایزار. ایزاره. ازاره. هزاره. قسمی از دیوار که با آجر یا سنگ یا جز آن برآرند از زمین تا کف طاقچهء زیرین. (یادداشت بخط مؤلف). مخفف ایزاره و ازارهء خانه را گویند و آن دیوار مقداری باشد از زمین خانه تا کنار طاقچهء مرتبهء پائین که هنگام نشستن پشت بر آن گذارند. (حاشیهء چهار مقالهء نظامی چ معین چ زوار ص34). چون مأمون به بیت العروس آمد خانه ای دید مجصص و منقش ایزار چینی زده خرم تر از مشرق در وقت دمیدن صبح. (چهار مقاله ایضاً). رجوع به ازار و ایزاره شود.
ایزاره.
[رَ] (اِ) ازارهء خانه را گویند و آن از دیوار مقداری باشد از زمین خانه تا بکنار طاقچهء مرتبهء پائین که در هنگام نشستن پشت بر آن گذارند. (برهان) (آنندراج). هزارهء دیوار و جزء تحتانی دیوار و هر چیز که در نشستن بدان پشت دهند. (از ناظم الاطباء).
ایزاری.
(ص نسبی، اِ) دستمال و رومال. (ناظم الاطباء).
ایزاع.
(ع مص) (از «وزع») در دل افکندن. (ترجمان القرآن). الهام دادن. || برآغالانیدن بچیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پراکندن. || پاره پاره بول انداختن ناقه.(1) (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به ایزاغ شود. || تقسیم کردن. (ناظم الاطباء).
(1) - باین معنی با «غین» نیز آمده است.
ایزاغ.
(ع مص) (از «وزغ») پاره پاره کمیز انداختن ناقه و آن حوامل را باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اخراج البول دفعةً دفعةً. (تاج المصادر بیهقی).
ایزاف.
(ع مص) (از «وزف») شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (از «ازف») شتابانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ایزان.
(ع مص) (از «وزن») دل نهادن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایزان.
(اِ) روز سی ام هر ماه را گویند. (آنندراج). نام روز سی ام از هر ماه که روز آخر ماه باشد و انیران نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
شبانگاه ایزان خردادماه
سوی آسیا رفت نزدیک شاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص3002).
رجوع به فهرست ولف و رجوع به انیران شود.
ایزایوس.
(اِخ) از خطبای معروف یونان است که در محل کالسیس واقع در ابویا تولد یافت و در کودکی به آتن آمد و چندی نزد لیزیاس و ایزو کراتس به تحصیل پرداخت. لکن چون از افراد مدینهء آتن محسوب میشد، خود در محاکم حاضر نمیتوانست شد و فن بلاغت و فصاحت را بر دیگران می آموخت. از آثار او یازده خطابه در دست است لکن چنانکه از کتب قدیم استنباط میشود 64 خطابهء مشهور داشته و دمستنس خطیب آتن شاگرد وی بوده است. (ذیل تمدن قدیم ترجمهء نصرالله فلسفی).
ایز برداشتن.
[بَ تَ] (مص مرکب) از اثر پاها بر زمین دنبال کسی بقصد یافتن او رفتن. (یادداشت بخط مؤلف).
ایزد.
[زَ] (اِ) در اوستا «یزته»،(1) در سانسکریت، «یجته»(2) صفت از ریشه «یز»(3)بمعنی پرستیدن و ستودن پس «یزته» لغةً بمعنی درخور ستایش و بفرشتگانی اطلاق میشده که از جهت رتبه و منزلت دون امشاسپندان هستند. این واژه در پهلوی «یزد»(4) و در فارسی ایزد شده اما در فارسی ایزد به معنی فرشته نیست بلکه فقط خدا و آفریدگار کل است و در حقیقت اطلاق خاص بعام شده. (مزدیسنا ص 159). در استی «ایزئد»(5). (از حاشیهء برهان چ معین). خدا. آفریدگار. الله. (فرهنگ فارسی معین). نامی است از نامهای باریتعالی جل جلاله. (برهان). رجوع به آنندراج، غیاث اللغات و انجمن آرا شود :
کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد دادار(6) مرا.رودکی.
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.بوشکور.
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.دقیقی.
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مر ترا داده است فرمان.دقیقی.
کز آن بوم خیزد سپهبد چو تو
فزون آفریناد ایزد چو تو.فردوسی.
ایا کرده در بینی ات حرص و رس
از ایزد نیایدت یک ذره ترس.لبیبی.
شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی.فرخی.
مصر ایزد دادار بفرعون امین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار.فرخی.
ایزد همه آفاق بدو داد و بحق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدایی.منوچهری.
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد، نز پی کین و نقم.
منوچهری.
و توفیق صلح خواهیم از ایزد عز ذکره در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص82). نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد عز ذکره تقدیر کرده باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص341).
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی.ناصرخسرو.
آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن.مسعودسعد.
ایزد تعالی خیرات... بر این عزیمت همایون مقرون گرداناد. (کلیله و دمنه). ایزد تبارک و تعالی بکمال قدرت و حکمت عالم را بیافرید. (کلیله و دمنه).
ایزد ارتیغش پی مالک جحیمی نو کند
کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص338).
ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان درآمد و خرم شد.خاقانی.
ایزد تعالی در وی نظر نکند بازش بخواند و باز اعراض کند. (گلستان).
اول دفتر بنام ایزد دانا
قادر روزی رسان و حی توانا(7).سعدی.
(1) - yazata.
(2) - yajata.
(3) - yaz.
(4) - yazd.
(5) - izaed. (6) - ن ل: جبار.
(7) - ن ل: صانع پروردگار حیّ توانا
ایزدپناه.
[زَ پَ] (نف مرکب) آنکه پناه ایزدی داشته باشد از عالم گردون بارگاه یا آنکه پناهنده به ایزد، از عالم خیرخواه که خواهندهء خیر است. (آنندراج) (بهار عجم) :
پناهد به ایزد به بیگاه و گاه
نیفتد ببد مرد ایزدپناه.نظامی.
ایزدخواست.
[زَ خوا / خا] (اِخ) دهی است از دهات آبادهء اقلید و یازده فرسخ میانهء جنوب و مغرب آباده است. (فارسنامهء ناصری). شهرکیست در میانهء عراق و فارس و اول خاک فارس از آنجا میباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). نام یکی از دهستانهای دوازده گانهء بخش مرکزی شهرستان آباده و تقریباً در شمال باختری بخش واقع گردیده است. حد شمالی آن کوه نیدک و لاتور، حد باختری ارتفاعات سمیرم، حد جنوبی کوه عریان و حد خاوری دشت شورجستان. رودخانهء ایزدخواست از وسط دهستان میگذرد. آب مشروب و زراعتی آن از رودخانهء ایزدخواست است. محصولات آنجا عبارتند از غلات، بادام، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و گیوه بافی است. این دهستان از یک آبادی بنام ایزد خواست تشکیل شده و جمعیت آن 3470 تن است و چون در کنار راه اصفهان شیراز واقع شده اهمیت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
ایزدخواست.
[زَ خا] (اِخ) صحرای وسیعی است مغرب مزایجان بمسافت سه فرسخ و نشیمن گاه ایل بهارلو است. (فارسنامهء ناصری). به این ده اولاد عالی نیز گویند که جمعیت آن طبق فرهنگ جغرافیایی (ج 7) 148 تن است.
ایزدگشسب.
[زَ گُ شَ] (اِ مرکب)خداپرست. (برهان). || لغةً مرکب است از ایزد (فرشته) + گشن (نر، فحل) + اسب، جمعاً یعنی دارندهء اسب نر ایزدی. (حاشیهء برهان چ معین).
ایزدگشسب.
[زَ گُ شَ] (اِخ) نام یکی از امرای بهرام چوبین. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) :
به یک دست بربود ایزدگشسب
که بگذاشتی آب دریا به اسب.فردوسی.
ایزدی.
[زَ] (ص نسبی) منسوب به ایزد. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). خدایی. الهی. (فرهنگ فارسی معین) :
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود.فردوسی.
که این روز بادافره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست.فردوسی.
از این پس تو ایمن بخسب از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی.فردوسی.
سلام بر تو باد و رحمت و برکتهای ایزدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص314). بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص393).
وز مصطفی بامر و بتأیید ایزدی
مختار از امتش علی المرتضی شده است.
ناصرخسرو.
پس قضاء ایزدی چنان بود که بهرام روزی در نخجیرگاه از دنبال خرگوری میدوانید. (فارسنامهءابن البلخی ص82).
هیچ نیاسودی از تعبد و ذکر ایزدی. (مجمل التواریخ و القصص). فرض ایزدی می گذارند. (کلیله و دمنه).
چو هرمز سخن گفتن آغاز کرد
در دانش ایزدی باز کرد.نظامی.
|| (اِ) انعام و بخششی که در راه خدا داده میشود. (ناظم الاطباء).
ایزدیار.
[زَدْ] (اِخ) احمدبن محمد ایزدیار. رجوع به همین کلمه شود.
ایزغنج.
[زُ غُ / غُ] (اِ) جوال. (برهان) (آنندراج) :
آن بادریسه هفتهء دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی ایزغنج گشت.
؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
ایزکراتس.
[زُ / تِ] (اِخ)(1) از خطبای آتن است که به سال 436 ق . م. در این شهر تولد یافت و 98 سال بزیست. ایزایوس و لیکورگوس از جملهء شاگردان وی بوده اند. ایزکراتس با غالب سلاطین زمان خویش رابطه داشت و به همین سبب آتنیان از راه حسد او را متهم به خیانت کردند و گفتند که طرفدار فیلیپس پادشاه مقدونیه است. لکن چون فیلیپس در جنگ «شرنا» بر آتن غلبه کرد، ایزکراتس از خوردن خودداری کرد تا بمرد، چه وطن خویش را اسیر بیگانه نمیتوانست دید. از ایزکراتس یک مکتوب و 21 خطابه باقیمانده است. (تعلیقات تمدن قدیم ترجمهء نصرالله فلسفی). رجوع به ایسوقراطس و ایسوکراتس شود.
(1) - Isocrate.
ایزگم کردن.
[گُ کَ دَ] (مص مرکب) پی گم کردن. اضلال. اغوا. رجوع به ایز شود.
ایزم.
[زُ] (اِ) هیزم :
باغ خود را نچیده گل میوه
برد سرهنگش ایزم و میوه.اوحدی.
رجوع به هیزم شود.
ایزوتروپ.
[زُتْ رُپْ] (فرانسوی، اِ)(1)وصف ماده ای که خواص فیزیکی آن در همهء امتدادها یکسان است. مواد بی شکل ایزوترپ هستند. از مواد متبلور فقط آنهایی که در دستگاه مکعبی متبلور میشوند ایزوترپ هستند. ناایزوترپی سایر بلورها بالاخص در انکسار مضاعف آشکار می گردد. (دایرة المعارف فارسی).
(1) - Isotropic.
ایزون.
(اِخ) جزیره ایست یک فرسنگ در یک فرسنگ و درو زرع و نخل است و در فارسنامه آن را از کورهء اردشیرخوره گرفته اند. (نزهة القلوب).
ایزون.
(اِ) معرب یونانی «ائیزون».(1)همیشک. (فرهنگ فارسی معین). لغت یونانی و به معنی دائم الحیاة و به عربی حی العالم و بفارسی همیشه بهار نامند. از جملهء ریاحین و همیشه سبز است. (فهرست مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی). رجوع به حی العالم و گل همیشه بهار شود.
(1) - Aeizoon.
ایزه.
[زِ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش ایزه از شهرستان اهواز است، دارای 765 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات، تریاک و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ایزه.
[زِ] (اِخ) نام یکی از بخشهای شهرستان اهواز می باشد که در شمال خاوری اهواز واقع و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال بکوه چوه و سلسله جبال ورزرد، از جنوب بکوه شاویش، از خاور بکوه آب بندان و از باختر به کوه پیرقدی. موقعیت کوهستانی معتدل و سالم دارد. این بخش دارای 69 آبادی کوچک و بزرگ و جمع نفوس آن در حدود 7900 تن است. آب مشروبی این بخش از چاه و قنات است. محصول عمدهء این بخش غلات، حبوبات و صیفی می باشد. از ادارات دولتی، بخشداری، شهرداری، پست، پاسگاه نظامی، بی سیم، 4 دبستان 4 کلاسه و نیز 15 باب دکاکین مختلف دارد. کوه های مهم این بخش عبارتند از کوه چوه که در شمال بخش واقع و چندین آبادی در دامنه و اطراف آن واقع است. از آثار قدیمی قلعه خرابه ای است که در زمان ساسانیان ساخته شده و در پایه های سنگی آن اشکال حجاری و آثار تمدن آن باقی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به ایذج و ایذه شود.
ایزی.
[] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان سبزوار. دارای 1850 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ایزیس.
(اِخ)(1) مصری سیت(2)، تسیت(3). ربة النوع مصری خواهر و زن ازیریس، مادر هوروس(4). وی مظهر تمدن قدیم مصر و خدای طب و زناشوئی و کشت گندم به شمار می رفت. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ایران باستان ص84 شود.
(1) - Izis.
(2) - Sit.
(3) - Tsit.
(4) - Horus.
ایژغنج.
[غُ] (اِ) جوال. رجوع به ایزغنج شود.
ایژک.
[ژَ] (اِ) شرارهء آتش. (برهان) (صحاح الفرس) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چو زر ساو چکان ایژک ازو لیکن چوبنشستی (کذا)
شدی چوزر ساو چون سیمین پشیزه غیبه و جوشن (کذا).(1)
شهید (از لغت فرس اسدی ص298).
رجوع به ایبد، ابیژ و آیژک شود.
(1) - چوزرسوچکان ایژک چو بنشستی
شدی پشیزهء سیمین غیبهء جوشن.
(از صحاح الفرس).
ایس.
[اَ] (ع مص) ناامید شدن. (منتهی الارب). نومید شدن و آن مقلوب یأس است. (آنندراج). ناامید و مأیوس شدن. (ناظم الاطباء). || نرم گردیدن. (از منتهی الارب). || (اِ) بودن و وجود، خلاف لیس. (آنندراج). وجود. مقابل لیس؛ عدم. (فرهنگ فارسی معین). || قهر و غلبه. (آنندراج) (منتهی الارب).
ایسا.
(ق) این زمان و این دم و الحال. (برهان). اکنون. این روز و این ساعت. و این لغت دری است اهل طبرستان و الوار جبال بسیار استعمال کنند. (آنندراج) (انجمن آرا). اکنون و این روزمرهء اهل کاشان است. (رشیدی). گیلکی: «هاسا»(1) (اکنون). (حاشیهء برهان چ معین). در لغت محلی شوشتر ایسون بمعنی حالا و این زمان باشد. (لغات محلی شوشتر). در گلپایگان نیز به معنی حال و اکنون استعمال شود.
(1) - hasa.
ایسا.
(اِخ) نام پیغمبریست از پیغمبران بنی اسرائیل. (برهان). ظاهراً مراد الیسع، الیشع (عبری، خداوند نجات میدهد یا می بیند) و او شاگرد و جانشین ایلیای نبی بود. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.
ایساء .
(ع مص) (از «وس ی») موی سر تراشیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ستردن موی سر کسی. (ناظم الاطباء). || بریدن. قطع کردن. (ناظم الاطباء).
ایساب.
(ع مص) (از «وس ب») گیاهناک شدن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). بسیارگیاه شدن زمین. (ناظم الاطباء).
ایساج.
(ع مص) (از «وس ج») برفتار وسیج راندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دوانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
ایساخ.
(ع مص) (از «وس خ») چرک و ریمناک گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). شوخگن گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).
ایساد.
(ع مص) شتابی کردن در رفتار: اوسد فی السیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتابی کردن شتر در رفتار. (آنندراج). || برانگیختن سگ را بر شکار: اوسد الکلب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برانگیختن سگ را بشکار. (آنندراج). برآغالیدن. (تاج المصادر بیهقی).
ایسار.
(ع مص) (از «ی س ر») توانگر گردیدن و بی نیاز گشتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). || بآسانی زادن زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
ایساطس.
[] (اِ) به یونانی نیلج است. (فهرست مخزن الادویه).
ایساطیس.
[] (اِ) نیل. (یادداشت مؤلف).
ایساع.
(ع مص) (از «و س ع») توانگر شدن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (آنندراج) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص24). || تمام فرارسانیدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || فراخ گردانیدن نعمت را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ایساغوجی.
(معرب، اِ مرکب) این کلمه مرکب است و از سه جزء ترکیب یافته است: نخست «ایس»، دوم «اغو»، سوم «اجی». معنای جزء اول «تو» و معنای جزء دوم «من» و معنای جزء سوم «آنجا» میباشد و بعد از معنای اصلی خود نقل شده و بمعنای کلیات خمس آمده است. بعضی می گویند ایساغوجی یک کلمه است و معنای آن گل پنج برگ است و از این رو برکلیات خمس اطلاق شده است و در هر حال کلمهء ایساغوجی به یونانی بمعنای گل پنج برگ است و اکنون مراد کلیات خمس است. رجوع به کلیات خمس شود. (دستور العلماء ج 1 ص227، از فرهنگ علوم عقلی دکتر سجادی ص114). و رجوع به اساس الاقتباس ص 6 ببعد و رجوع به کلمهء مقدمه و مدخل و رسائل اخوان الصفا ص204 و کشف الظنون و مقدمهء فرفوریوس بر منطق شود.
ایساف.
(ع مص) اندوهگین گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندوهگین کردن. (تاج المصادر بیهقی). || در خشم آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). به خشم آوردن. (از ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 24) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).
ایساق.
(ع مص) بار کردن شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بسیاربار گردیدن خرما بر درخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بسیاربار شدن خرما. (تاج المصادر بیهقی).
ایسان.
(ع مص) (از «وس ن») بیهوش کردن بوی چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (اِ) مردم. ج، ایاسین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی).
ایسان.
[اَ] (اِ) گوشهء عالم مابین مشرق و شمال و ظاهراً این لفظ هندی است. (غیاث اللغات).
ای سبحان الله.
[اَ سُ نَلْ لاه] (ع صوت مرکب) برای تعجب و استغاثه در اصل منزه است خدا. و در تداول فارسی پناه بر خدای :گفت [ خواجه احمد حسن ]ای سبحان الله این مقدار را چه در دل باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). گفت ای سبحان الله این چیست که میگویی. (کیمیای سعادت). گفت چه دلیری است بر خدای. ای سبحان الله من از سعید جبیر شنیدم که... (تفسیر ابوالفتوح).
ایست.
(اِمص) توقف. سکون. وقفه. مکث :
نیستشان از جست وجو یک لحظه ایست
از پی همْشان یکی دم ایست نیست.مولوی.
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست.سعدی.
ایستاداندن.
[دَ] (مص) متوقف کردن. نگاه داشتن. برپا داشتن : صواب آن است که خداوند ندیمان خردمند را ایستاداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101).
ایستادانیدن.
[دَ] (مص) توقیف. بازداشتن. || بپای کردن. برپای کردن. برپای داشتن. ایستاداندن : گفت ابوبکر حصیری راو پسرش را خلیفه با جبه و موزه بخانهء خواجه [ خواجهء بزرگ ] آورده و بایستادانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص160). و آخرش آن بوده که چون روز به نماز پیشین رسید سه مقدم از هندوان آنجا بایستادانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص252). امیرک را با خود در بالایی بایستادانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص352). پیکان را بایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص183).
ایستادگان مجلس.
[دَ / دِ نِ مَ لِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) از مناصب دربار صفوی که جزء جمع ایشک آقاسی باشی دیوان بوده اند : و امور و نسق مجلس از جماعت مجلس نشین و ترتیب نشینان و ایستادگان مجلس از اعلی تا ادنی متعلق به ایشک آقاسی باشی دیوان. (تذکرة الملوک چ دوم ص8).
ایستادگی.
[دَ / دِ] (حامص) پایداری. استواری. ثبات. برقراری. سکون. آرامش. (ناظم الاطباء). استقامت. مقاومت در برابر امری : و گفت از نماز جز ایستادگی تن ندیدم. (تذکرة الاولیاء عطار). می باید که به رعایت و تیمار حیوانات ایستادگی نمایی و بر قدم نیاز باشی که اینها نیز خلق خدای تعالی اند. (انیس الطالبین).
ایستادگی کردن.
[دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب) مقاومت کردن. پایداری کردن : امام ایشان ایستادگی کند بحقوق خدا که در ایشان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص311). مردمان شهر ایستادگی کردند و پیوستگان سلطان هر کسی یاری دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص313).
ایستادن.
[دَ] (مص) پهلوی «استاتن»(1)، ایرانی باستان، «اوی - شتا»(2) جزو اول پیشوند و جزو دوم مشتق از «ست»(3) (شت(4)لهجهء جنوب غربی) در اوستا «ستا»(5)(ایستادن). (از حاشیهء برهان چ معین). اقامت کردن و درنگی کردن و منتظر شدن. (ناظم الاطباء). حوصله کردن. صبر کردن. شکیبایی نمودن. توقف و درنگ کردن :
بدو گفت بیژن مرا خواب نیست
مخسب ای برادر زمانی مایست.فردوسی.
نخستین قدم سوی مغرب نهاد
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد.نظامی.
گرفتم کز افتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا ایستی.سعدی.
اگر تو هزاری و دشمن دویست
چو شب شد در اقلیم دشمن مایست.
سعدی.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.سعدی.
- به جنگ ایستادن؛ در جنگ شدن :
درآمد برابر به جنگ ایستاد
بر آن دشمنان چشم خود برگشاد.فردوسی.
- به حرب ایستادن؛ در جنگ شدن :
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یازند.ناصرخسرو.
|| قرار گرفتن. جایگزین شدن : چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص351). تا آنکه حق بایستد بر جای خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص312). آخر شب به لشکرگاه خاقان رسیدند و بر همان ترتیب ایستادند و بهرام با آن دویست مرد آهسته راند. (فارسنامهء ابن البلخی ص81). و هفت سال رستم به ترکستان بایستاد و همه کشور خراب کرد پس به ایران بازآمد. (مجمل التواریخ و القصص).
- بازایستادن؛ توقف کردن. واماندن. (ناظم الاطباء). متوقف شدن : راه رشد خود رابندید و آن بار که در او شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط بازایستاد. (تاریخ بیهقی). امروز که مسهل خورد زیادت شد دیگر روز بازایستاد. (چهارمقاله). و رجوع به همین کلمه شود.
- || منتهی شدن. کشیدن. ختم شدن : که بسیار گفتار و دردسر باشد ندانم که کار کجا بازایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
|| بکار رفتن. مورد استفاده قرار گرفتن :صفت روغنی که بجای خضاب بایستد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تدبیر لطیف یعنی کم خوردن بجای فصد بایستد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تبی را که به استفراغ بلغم حاجت باشد، روزه و گرسنگی و کم غذایی بجای این استفراغ بایستد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || شدن. گشتن. گردیدن :امیر گفت الحمدلله، و سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص71). چون این قاعده کارها بر این جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص362). هر چند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد. (تاریخ بیهقی). ملک این بشنود تازه ایستاد و در حال سجدهء شکر گزارد. (کلیله و دمنه). || برپا شدن و قایم شدن. (آنندراج). برپا شدن و قیام کردن و برخاستن، ضد نشستن. (ناظم الاطباء). برخاستن. سرپا بودن. مقابل نشستن. (فرهنگ فارسی معین). اصلخمام. اصلخداد. (منتهی الارب). نهوض. انتهاض :
به پیش صف دشمنان ایستاد
همی برکشید از جگر سردباد.فردوسی.
سرانجام برگشت پیروز و شاد
به پیش پدر باز شد ایستاد.فردوسی.
سپاه ایستاده چنین بر دو میل
جهانی پر از اسب و مردست و پیل.
فردوسی.
|| بازماندن. (آنندراج). توقف. (المصادر زوزنی). متوقف شدن و ماندن. (ناظم الاطباء). سکون در مقابل حرکت نکردن. جمد. جمود :
ایستادن بخشم بر در او
این بنفرین سیاه روخ چکاد.حکاک.
ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما پیش از این که گفتی برداری و فرو نهی، ناچار بایستادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص262).
نه زودتر بتوانستم آمدن بوجود
نه کامگار من از ایستادن و رفتار.
ناصرخسرو.
فرعون آوازی شنید که این رود نیل را در فرمان تو کردم اگر گویی بایستد. (قصص الانبیاء ص89). او را بگوی که این زمستان نخواهد آسیای تو ایستادن و این زمستان یخ نخواهد کرد. (انیس الطالبین). || توکل کردن : و گفت مؤمن آن است که ایستاده است با نفس خویش و عارف آنست که ایستاده است با خداوند خویش. (تذکرة الاولیاء عطار). || ثبات ورزیدن. پافشاری کردن. ثبوت. ثبات. (دهار). (فرهنگ فارسی معین). مقاومت کردن. جد کردن. پایداری کردن. ثابت ماندن. استوار گردیدن :
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.شهید.
از لشکر طاهر بسیار کشته شدند و عبدالرحمان بایستاد تا کشته شد و طاهر سرش برگرفت. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). مردمان سواد را دل با عجم بود هرکسی بایستادند و آن کس که در سرای او بود بکشتند و بچاه فروافکندند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). پس در تمام کردن بنا فرمان دادی و بجد بایستادی تا آن شهر یا بنا تمام گشتی. (نوروزنامه).
هر که با جان نایستاد برزم
وانکه در پیشگه بحق ننشست.مسعودسعد.
|| دوام یافتن. بر جای ماندن : و قوت سقمونیا سی چهل سال بایستد. (الابنیه عن حقایق الادویه). || اقدام در کاری کردن. مبادرت ورزیدن. شروع کردن. مشغول شدن. سرگرم گردیدن : به امر خدای عزوجل از میان وی شتری بیرون آمد ماده سرخ موی و بچه از عقب وی دوان بود چون بچه بیامد بانگی کرد و به علف خوردن ایستاد. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). ساسان بمرد و بابک بکار پدر ایستاد بمهتری آن روستاها و نگاه داشتن آتش خانه و همهء اصطخر. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص334).
چون گوروار دایم بر خوردن ایستادی
ای زشت دیومردم در خورد تیر و خشتی.
ناصرخسرو.
بنی اسرائیل همه اندر معاصی کردن ایستادند و بتی را همی پرستیدند. (مجمل التواریخ و القصص). هر پنج برادر با هم برفتند بکوه برهمنان و آنجا بتعبد بایستادند تا آخر عمر. (مجمل التواریخ و القصص). پس چون در کار ایستادند (در کار بناء کعبه) ابراهیم بسریانی گفت هب لی کبیا؛ یعنی سنگ مرده، اسماعیل گفت هاک الحجر. (مجمل التواریخ و القصص). چون نزدیک او رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود بخوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکرة الاولیاء عطار).... غوغا دو گروه شدند و با لشکریان در کارزار ایستادند. (سندبادنامه ص202).
در چارهء کارش ایستادند
وز کار وی آن گره گشادند.نظامی.
در جستن گوهر ایستادم
کان گندم و کیمیا گشادم.نظامی.
- درایستادن؛ شروع کردن :
امیر پرسید از حدیث حسنک... من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج تا آنگاه که از مدینه به وادی القری بازگشت بر راه شام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص182).رجوع به همین کلمه شود.
- || توجه کردن. عنایت نمودن. مشغول شدن :
این نشان ظاهر است این هیچ نیست
باطنی جوی و بظاهر درمایست.مولوی.
|| فرجه دادن. امان دادن :
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان برکن کشان جز پوست نیست.
مولوی.
|| قطع شدن. بند آمدن.
- ایستادن آب یا باران؛ بازماندن آب و باران از حرکت و ریزش.
- ایستادن باد؛ از حرکت بازماندن هوا. آرام شدن و خوابیدن جریان هوا.
- ایستادن خون یا اشک؛ بند آمدن آن. رَق.
|| اقدام کردن. گرد آمدن. تجمع کردن :
ناستاد کس پیش او در به جنگ
نجستند با او یکی نام و ننگ.فردوسی
بدین ایستادند و گشتند باز
فرستاده و شاه گردن فراز.فردوسی.
- اندر زیادت ایستادن؛ رو به ازدیاد نهادن :چون بخانه رسیدم گوسپند و آنچه داشتم اندر زیادت ایستاد از نتایج و از شیر و از فربهی تا مال من بسیار شد از برکات او. (تاریخ سیستان).
- ایستادن بتدبیر چیزی یا کاری؛ در صدد آن برآمدن. در چاره ای کوشیدن : عباسه اندر تدبیر آن ایستاد که چون کند تا بخلوت با جعفر بتواند بود. (تاریخ بخارا).
- ایستادن بجای کسی؛ قرار گرفتن در جای او. نیابت کسی کردن. بجای کسی قرار گرفتن.
- ایستادن براه؛ روانه شدن. راهی شدن. حرکت کردن :
گسی کردش و خود براه ایستاد
سپاه و سپهبد از آن کار شاد.فردوسی.
-ایستادن بر چیزی یا امری؛ قرار گرفتن. همداستان شدن. توافق کردن : و با یکدیگر میکوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادم. (تاریخ بخارا). مردمان گرد آمدند و گفتند... پس بر آن بایستادند که ملک بهرام را ندهند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
- ایستادن بر کاری؛ مواظبت. (تاج المصادر بیهقی).
- با کسی ایستادن؛ جانبداری کردن. طرفداری کردن : چون بنزد او [ ابوالعباس ]اندرآمدند سلام کردند و بنشستند. ابوالعباس گفت ای مردمان شام شما چرا با بنی امیه ایستادید و سوی بنی هاشم نیامدید. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
- برایستادن؛ برنشستن. سوار شدن : «وثب عمر الی أتان فنکحها»؛ معنی آن است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضایح ص274). رجوع به این کلمه شود.
- در میان ایستادن؛ واسطه قرار گرفتن :رسولان اندر میان ایستادند و صلح کردند. (تاریخ سیستان).
- راست ایستادن؛ درست شدن. اصلاح شدن. جذول. (منتهی الارب) : چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد و کشت و کار جهان راست بایستاد و خلق جهان بفراخی افتادند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
- فروایستادن؛ بازایستادن. ترک کردن. اکتفا کردن : محمودیان فرونایستادند از تضریب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص222). تا بدانجایگاه که در باب پیری محتشم... چنین تخلیطها کرد... و پس از آن فروبایستاد و هم در باب وی و دیگران اعزاز می کرد. (تاریخ بیهقی).
- کس بر کس نایستادن؛ هر کس سر خود گرفتن. در اندیشهء کار خود بودن : گفتند چنین کنیم و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل چنانکه کس بر کس نایستاد. (تاریخ بیهقی). هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند کس مر کس را نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص436). حمله کردند به نیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی به گریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص638).
|| دست کشیدن. ترک کردن.
- از جنگ ایستادن؛ دست کشیدن از آن. خودداری کردن از آن : عبدالله چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص186).
- از گناه بازایستادن؛ ترک گناه کردن. گناه نورزیدن. خودداری کردن از ارتکاب گناه :و گفت استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبهء دروغزنان بود. (تذکرة الاولیاء عطار). و رجوع به بازایستادن شود.
(1) - estatan.
(2) - avi - shta.
(3) - st.
(4) - sht.
(5) - sta.
ایستادنگاه.
[دَ] (اِ مرکب) مقام. وقف. جای توقف و ایستادن: صوط؛ آواز آب که ایستادنگاه او تنگ و دراز باشد. منهوه؛ ایستادنگاه آب. (منتهی الارب).
ایستادنی.
[دَ] (ص لیاقت) لایق ایستادن. شایستهء قیام. مقابل نشستنی. (فرهنگ فارسی معین). آنچه لایق ایستادن باشد.
ایستاده.
[دَ / دِ] (ن مف / نف) برپا. سرپا. قایم. (فرهنگ فارسی معین). متوقف :
ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.معروفی.
شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته. (گلستان).
- نگونسار ایستاده؛ معلق :
نگونسار ایستاده مر درختان را همی بینی
دهانهاشان روان بر خاک بر کردار ثعبانها.
ناصرخسرو.
|| ثابت. بدون حرکت.
- ستارگان ایستاده؛ نجوم ثابته. (فرهنگ فارسی معین) : مسئلهء ششم گفتند [جهودان]بپرسیدش [از پیغمبر (ص)] تا بر این آسمان ستاره چند است ایستاده و چند رونده و از آن ستارگان ایستاده بکدام فلک اندر است. (ترجمهء تاریخ طبری). ستارگان ایستاده آنند که بر همه آسمانها پراکنده اند. (التفهیم).
|| راکد. غیرجاری: نباتی است [ دوخ ]بسیارشاخ بی برگ که در آب ایستاده روید. (منتهی الارب). || حالت قیام برای تیراندازی. مقابل به زانو نشسته. (فرهنگ فارسی معین).
- ایستاده بودن؛ قائم بودن. (دانشنامهء علایی ص 72).
ایستار.
(اِخ) بعقیدهء بابلیها ربة النوع جنگ و عشق بود. بخت النصر دروازهء باشکوهی برای وی ساخت. (ایران باستان ص193).
ایستاندن.
[دَ] (مص) ایستانیدن. برخیزاندن. مقابل نشاندن : یحیی و پسرش و دیگر بندگانرا بنشانند و بایستانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص424). || نشاندن و نصب کردن. (ناظم الاطباء). گماردن : بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند و از خازنان کسی بایستاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245). || افراخته کردن و بلند نمودن. || برانگیختن و افراشتن. || مقرر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ایستانیدن شود.
ایستانیدن.
[دَ] (مص) استانیدن. به ایستادن واداشتن. وادار کردن به قیام. (فرهنگ فارسی معین). ایستادن کنانیدن و بر پا کردن و قایم کردن. (ناظم الاطباء) : در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص525) || متوقف کردن. (فرهنگ فارسی معین) : پیاده هزار باسلاح چنانکه غلامان ندانستند بایستانیدند از چپ و راست سرای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). || نصب کردن. (فرهنگ فارسی معین). گماردن : حسین بن الحسن الیاس را بایستانید به عمل سیستان. (تاریخ سیستان).
- ایستانیده بودن؛ گماردن.
- || متوقف ساختن. نگاه داشتن : سواری رسید از سوارانی که بر راه غور بایستانیده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 553). خبر زود به بندگان رسید که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس. (تاریخ بیهقی). هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود. (تاریخ بیهقی).
ایستر.
[تِ] (اِخ)(1) نام قدیمی رود دانوب است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ایران باستان ج 1 ص559، 446، 600 - 603، 1407، 1366، 2458 و 1238 شود.
(1) - Ister.
ایست کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) توقف کردن.
ایستکول.
(اِخ) نام دریایی نزدیک پرسنخان. (التفهیم ص170). اسکول. ایسکول. ایسکوک. این اختلافات عیناً در همهء کتب جغرافیایی قدیم مانند حدود العالم و مسالک و الممالک ابن خرداذبه و امثال آنها دیده میشود. ظاهراً حرف آخر لام است نه کاف و کلمه ترکی است و مرکب از دو لفظ کول (گل، گول) به معنی دریاچه و (ایسی) یا (ایسیت) و یا (ایست) باختلاف لهجه های ترکی به معنی گرم و تشنه، پس ایسیگول یا اتسیگول به معنی دریاچهء گرم یا کم آب است. کوک که «گوی» بواو مجهول تلفظ میشود هم در ترکی رنگ کبود آمده اما اینجا مناسبتر همان «گول» به معنی دریاچه است. (از حاشیهء التفهیم ص 170).
ایستکی.
[] (اِخ) تیره ای از طایفهء کیومرسی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76).
ایستگاه.
(اِ مرکب) جای ایستادن. (فرهنگ فارسی معین). || محل توقف وسایل نقلیه (اتومبیل، اتوبوس، قطار). (فرهنگ فارسی معین).
ایستگی.
[تِ] (اِخ) دهی است از دهستان عقیلی شهرستان شوشتر، دارای 300 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کارون و محصول آن غلات، پنبه و شلتوک است. ساکنین از طایفهء چهارلنگ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ایستم.
(اِخ)(1) محل اجتماع نمایندگان دول یونانی بود. (ایران باستان ص767). || بمعنی برزخ است و برزخ (کرنت) را چنین می نامیدند. (حاشیهء ایران باستان ص767). رجوع به صص 768 - 786، 888، 801- 805 و 809 شود.
(1) - Isthme.
ایستمیا.
(اِ)(1) اعیادی بود که یونانیان هر سه یا چهار یا پنج سال یکبار در تنگهء کرنتوس بافتخار نپتونوس اقامه میکردند. (تعلیقات تمدن قدیم تألیف نصرالله فلسفی).
(1) - Istmiques.
ایستنده.
[تَ دَ] (نف) توقف کننده.
ایست واستر.
[سَ] (اِخ) رجوع به ایسدواستر شود.
ایستی بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان گاوبازه شهرستان بیجار، دارای 430 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ایستیدن.
[دَ] (مص) ایستادن و آغاز نمودن. (آنندراج). ایستادن و آغاز کردن. (ناظم الاطباء). ایستادن. (فرهنگ فارسی معین): المواکبه؛ برکاری ایستیدن. (تاج المصادر بیهقی). المواقفه؛ با کسی در جنگ بایستیدن و با کسی در چیزی فروایستیدن در معاملتی. (تاج المصادر بیهقی).
ایسخولس.
[لُ] (اِخ)(1) از شعرای بزرگ یونان است که در شهر الوزیس(2) در 555(3) ق. م. متولد شد و در 456 ق. م. درگذشت. شاعر مزبور علاوه بر شاعری جنگجوی و شجاع بود. چنانکه در جنگهای ماراتن و سالامیس و پلاتا شجاعت بسیار نمود. پیش از ایسخولس نمایش های غم انگیز در یونان رونقی نداشت. ولی ایسخولس این فن را کامل کرد. معروف است که در اواخر عمر با سوفوکلس مجادلهء شاعرانه کرد و در حضور بزرگان و سرداران آتن از او شکست یافت و ناچار به جزیرهء سی سیلیا رفت و در آنجا راجع بمرگ وی نیز نوشته اند که عقابی سنگ پشتی را در هوا می برد ناگاه سنگ پشت از چنگال عقاب رها شد و راست برسر ایسخولس افتاد و از آن ضربت جان داد. آثار مهم وی عبارت است از: داستانهای «ایرانیان» و «گرفتاری پرمته» و «جنگ سلاطین هفتگانه» و «اگاممنن» و «کله ئوپاتر» و غیره که جملگی از شاهکارهای ادبیات یونان قدیم است. (تعلیقات تمدن قدیم تألیف نصرالله فلسفی). رجوع به اشیل شود.
(1) - Eschyle.
(2) - Eleusis. (3) - در لاروس سال 525 - 456 قبل از میلاد مسیح ضبط کرده است.
ایسدواستر.
[سَ] (اِخ) در روایات زردشتی نام پسر بزرگ زردشت است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به خرده اوستا ص31 ویشتها ج2 ص83 شود.
ایسر.
[اَ سَ] (ع ن تف) آسان تر. || (اِ) جانب چپ. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). ج، ایاسر. (مهذب الاسماء). و یسار و ایسر عالم سفلی را خواهد. (حکمت اشراق ص280). || خجسته تر. (ناظم الاطباء).
ایسلند.
[لَ] (اِخ)(1) غربی ترین کشور اروپایی و دارای 162700 تن جمعیت است که شامل جزیرهء ایسلند و چند جزیرهء دیگر میشود. پایتختش ریکیاویک است. ایسلند فلاتی است مرتفع و مرتفع ترین نقاطش در یخ پهنه هایی است که بزرگترین آنها واتنا یوکول میباشد. کوههای آتشفشان دارد و هوایش بسبب جریان آتلانتیک شمالی ملایم و مرطوب است. فقط 25% ایسلند قابل سکنی است. جنگل ندارد ولی دارای مراتع فراوان است. زبان جدید ایسلندی تقریباً همان زبان نورس قدیم است. حکومت ایسلند جمهوری مستقل است و در سال 1946م. بعضویت سازمان ملل متحد پذیرفته شد و به برنامهء احیای اقتصاد اروپا و سازمان پیمان آتلانتیک شمالی ملحق گردید. (از دائرة المعارف فارسی). آیسلند. رجوع به فرهنگ فارسی معین شود.
(1) - Iceland.
ایسمامن.
[اَ مُ] (معرب، اِ) معرب از بربری. نام گیاهی است. سنبل الطیب. (فرهنگ فارسی معین).
ایسو.
(اِخ) یکی از هفت ولایت روس قدیم است که در داستانهای نظامی آمده است :
از ایسو کمربسته گردنکشی
برون زد جنیبت چو تندآتشی.نظامی.
ز ایسو زمین تا بخفچاق دشت
زمین را بتیغ و زره درنوشت.نظامی.
ایسوس.
(اِخ) شهر قدیم انتهای جنوب شرقی کیلیکیا در آسیای صغیر. در آنجا اسکندر مقدونی داریوش سوم را شکست داد (333 ق.م.) و هراکلیوس سپاهی از ایرانیان را مغلوب کرد. (دایرة المعارف فارسی). رجوع به ایران باستان ج 1 ص 163 و ج 2 صص 1001 - 1026 و 1301 - 1466 و ج 3 ص 2111 و 2172 و رجوع به فرهنگ فارسی معین شود.
ایسوقراطس.
[طِ] (اِخ)(1) رجوع به ایزکراتس و ایسوکراتس و فرهنگ فارسی معین شود.
(1) - Isocrates.
ایسوکراتس.
[تِ] (اِخ)(1) خطیب آتنی (436 - 338 ق . م). از شاگردان سقراط و از شاگردان سوفسطائیان و احتمالاً بزرگترین معلم تاریخ یونان بود. مشهورترین خطبهء او مدایح است که در آن یونانیان را باتحاد برضد ایرانیان میخواند. وی در باب اتحاد همهء یونانیان برضد ایرانیان خطابه هایی ایراد میکرد ولی در اتحاد با مقدونیه خطری نمی دید. ایسوقراطس. رجوع به فرهنگ فارسی معین و دائرة المعارف فارسی و کلمهء قبل شود.
(1) - Isocrates.
ایس و لیس.
[اَ سُ لَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) جزء اول «ایس» به معنی بودن است و لیس همان کلمه است باضافهء لای نفی عربی. (از یادداشت بخط مؤلف). هست و نیست : و معنی آن است که من جمیع الجهات، من ایس و لیس. (تفسیر ابوالفتوح رازی ص189).
ایسیا.
(اِخ)(1) قسمت شرقی مصر را ایسیا خوانند. (از نزهة القلوب). حکمای ماتقدم ربع مسکون را از مصر بر به دو نیم توهم کرده اند شرقی آنرا ایسیا خوانند. (نزهة القلوب ص19). آنچه سوی مشرق بود به اطلاق ایسیا نام کردند. (التفهیم ص195).
(1) - ظ، منظور آسیا است.
ایش.
(اِ) جاسوس. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم).
ایش.
[اَ] (ع اِ) مخفف ای شی ء؛ به معنی چه چیز است. و ایش حالکم؛ چگونه است حال شما. (ناظم الاطباء). ایش شاءالله؛ هرچه و هرچیز خدا خواهد :
قول بنده ایش شاءالله کان
بهر آن نبود که منبل شو روان.مولوی.
چون بگویند ایش شاءالله کان
حکم حکم اوست مطلق جاودان.مولوی.
چونکه خواه نفس آمد مستعان
تسخر آمد ایش شاءالله کان.مولوی.
رجوع به دزی شود.
ایشا.
(ضمیر) مخفف ایشان. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ایشاء .
(ع مص) (از «وش ی») گیاه نخستین برآوردن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نمایان شدن رطب نخست خرمادرخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || معنی کلام و شعر برآوردن. || اندک زر یافته شدن در کان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به نرمی بیرون آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || به مهمیز برانگیختن اسب را و نهایت دوانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || گرفتن چیزی از درم و دینار، یقال: اوشی فی الدراهم؛ ای اخذ منها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بهْ گردانیدن دارو بیمار را. (منتهی الارب). || بهْ گردانیدن دارو استخوان شکسته را. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایشاع.
(ع مص) (از «وش ع») گل کردن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با شکوفه شدن درخت. (تاج المصادر بیهقی). || دارو در دهان ستور ریختن. (منتهی الارب) (آنندراج).
ایشاغ.
(ع مص) (از «وش غ») کمیز انداختن. || دارو در دهان ریختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || کم کردن دهش. (منتهی الارب) (آنندراج). کم کردن عطیه و دهش را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اندک کردن عطا. (تاج المصادر بیهقی).
ایشاق.
(ع مص) (از «وش ق») درآویختن به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایشاک.
(ع مص) (از «وش ک» شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || (فعل) از افعال مقاربه است یعنی نزدیک است آن کار بشود. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایشال.
(ع مص) (از «وش ل») کم کردن بهرهء کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || زهنده یافتن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || داخل کردن سر پستان ناقه را در دهان بچه تا شیر مکیدن آموزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ایشام.
(ع مص) (از «وش م») رنگین شدن گرفتن انگور بعد رسیدن یا نرم و نیکو گردیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پستان کردن دختر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). پستان کردن و برآمدن پستان زن. (از ناظم الاطباء). || گیاه برآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || افزون شدن سپیدی موی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). افزون شدن پیری. (از ناظم الاطباء). || عیبناک گردانیدن ناموس کسی را و دشنام دادن. || چراگاه گیاه ناک یافتن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اندک درخشیدن برق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نگریستن در چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). نگاه کردن در چیزی از برق و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شروع کردن، و یقال: اوشم فلان یفعل کذا؛ یعنی کردن گرفت چنان. (منتهی الارب).
ایشان.
(ضمیر) پهلوی، «اوشان»(1) جمع «او»(2) (او، اوی). (از حاشیهء برهان چ معین). ضمیری است نسبت به ذوی العقول به طریق تعظیم و جمع نیز استعمال کنند. (برهان) (از انجمن آراء). ضمیر شخصی منفصل (جمع ذوی العقول) که برای تعظیم مفرد نیز استعمال شود. گاه «ایشان» را به «ایشانان» جمع بسته اند. (فرهنگ فارسی معین). ضمیر جمع غائب و گاهی بجهت تعظیم بر ضمیر واحد غائب نیز آرند لیکن همین لفظ فقط و اینان در موضعی استعمال می یابد که تعدد و در مرجع محقق بود نه فرضاً که یک کس را من حیث التعظیم قایم مقام جماعت گردانیده باشند و بعضی از محققین میفرمایند که لفظ ایشان در محل تعظیم و اینان در محل تحقیر مستعمل میشود و این محل نظر است. (از آنندراج) (بهار عجم) :
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هِشت زنده نه رمه.رودکی.
من شاعری سلیمم با کودکان صمیمم
زیراکه جُعل ایشان دوغ است یالکانه.طیان.
ایشان بدان شارستان اندر رفتند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
دقیقی.
چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.دقیقی.
بپرسید رستم از ایشان سخن
که دستان سام این نراند ز بن.فردوسی.
از ایشان دو گرد گزیده سوار
زریر سپهدار و اسفندیار.فردوسی.
تو گویی از اسرار ایشان همی
فرستد بدو آفتاب اسکدار.عنصری.
به زخم پای ایشان کوه دشت است
به زخم یشک ایشان دشت شد یار.
عنصری.
وی قوم غزنین را نصیحت های راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته. (تاریخ بیهقی).
سپس بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ.
ناصرخسرو.
ایشان خلاف دل نکنند. (از اسرارالتوحید).
اولیاء اطفال حقند ای پسر
در حضور و غیب ایشان باخبر.مولوی.
|| گاه برای حیوان نیز به کار رفته. (فرهنگ فارسی معین). برای غیر ذوی العقول (حیوان و جز آن) نیز استعمال شده است :
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.رودکی.
شتورکث، سبکث، بحاکث... شهرکهایی اند از چاچ و از ایشان کمانهای چاچی خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه تهران ص117). و بیشتر از این ناحیت بربریان پلنگ خیزد که بربریان شکار ایشان کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم). پس ساعات مستوی راست آنند که عدد ایشان مخالف تواند بودن مر عدد ایشان را بشب. (التفهیم).
پس پشتش بسی مهد و عماری
در ایشان ماه رویان حصاری.
(ویس و رامین).
بایتکین... صد و سی تن طاوس... آورده بود و امیر مسعود ایشان را دوست داشتی و بطلب ایشان بر بامها آمدی. (تاریخ بیهقی). چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیرند ولیکن از ایشان چیزها پدیدار آید عزیز و باقیمتست. (نوروزنامه).
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار.مولوی.
(1) - aveshan.
(2) - ave.
ایش توویگو.
(اِخ) آژی دهاک، در بابلی «ایش توویگو»(1)، ایخ توویگو. یونانی «آستیاجس»(2). فرانسه «آستیاژ».(3) مادی و در پارسی باستان «آرشتی وایگا»(4)(نیزه انداز). آخرین پادشاه ماد (584 - 550 ق . م). وی در برابر دولتهای بابل و لیدی (لودیا) قدرت سلطنت بر مملکت وسیع ماد را از دست داد و دولت ماد بسبب قیام کوروش فرمانروای پارس منقرض گردید، و در حقیقت سلطنت از خانواده ای آریایی بخانوادهء دیگر منتقل گردید. کبوجیهء اول پادشاه پارسوماش با دختر ایش توویگو پادشاه ماد و سلطان متبوع خود ازدواج کرد و این ازدواج اهمیت شعبهء خاندان هخامنشی و فروغ دو دولت متحد را در تحت لوای یک تاج و تخت نشان میدهد. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Ishtovygu.
(2) - Astyages.
(3) - Astyage.
(4) - Arshtivaiga.
ایشک.
[شَ] (ترکی، اِ) خر. الاغ. اِشک:
نزد خر خرمهره و گوهر یکیست
آن ایشک را دَر دُر و دریا شکیست.
مولوی (مثنوی چ خاور ص367).
زر نابش فتد بکف ایشک
بخرد توبره برای ایشک.دهخدا.
ایشک آقاسی.
[شَ] (ترکی، اِ مرکب)رجوع به ایشیک آقاسی شود.
ایشکچی.
[شَ] (ترکی، اِ مرکب)دروازه بان. (فرهنگ فارسی معین).
ایش گشاش.
[ ] (اِخ) تیره ای از طایفهء کیومرسی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 67).
ای شگفت.
[اَ / اِ شِ گِ] (صوت مرکب)ای شگفتا. برای اظهار تعجب بکار رود :
آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت
همچنان چون شوشهء سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
ای شگفت آنکه همی کینهء خوارزم کشید
تا که حاصل شودش نام و برآید از ننگ.
فرخی.
ایشوع.
(اِخ) پس خدای تعالی صورت عیسی را به ایشوع افکند. مهتر جهودان او را بگرفتند و هر چند که گفت من ایشوعم سود نداشت، و بر دارش کردند و نزدیک جهودان و بعضی ترسایان چنانست که او عیسی بود، قوله تعالی: و ماقتلوه و ماصلبوه و لکن شبه لهم(1) : و ایشوع هفت روز بر دار بماند. (مجمل التواریخ و القصص ص218).
یافته از ره اصول و فروع
بخت ایشوع و رای بختیشوع.نظامی.
(1) - (قرآن 4 / 157).
ایشه.
[شَ / شِ] (اِ) بیشه و جنگل. (برهان) (شرفنامهء منیری) (آنندراج). || جاسوس. (برهان) (آنندراج) (شرفنامهء منیری) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء). جاسوس کردار :
در کوی تو چو ایشه همی کردمی نگاه
دزدیده تا مگرت ببینم به بام در.شهید.
و رجوع به ابیشه شود.
|| چاپلوس. (برهان) (آنندراج) (شرفنامهء منیری) (جهانگیری) (مؤید الفضلا). رجوع به آیشه شود.
ای شهریار.
[اَ / اِ شَ] (اِ مرکب) نام روز سی ام است از ماههای ملکی. || (منادا) خطاب به کلانتر و شهریار. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم).
ایشی.
(اِ) وصف زنان است همچو بی بی و به ترکی بیگم. (برهان) (هفت قلزم) (غیاث اللغات) (جهانگیری). بانو. (اوبهی) :
بنده ایشی دعا همی گوید
بدعای شبت همی جوید.انوری.
ایشیک آقاسی.
(ترکی، اِ مرکب)ایشک آقاسی. رئیس بیرون. || حاجب دربار. رئیس دربار صفویان. || داروغهء دیوانخانه. (فرهنگ فارسی معین). داروغهء دیوانخانه چه ایشیک به معنی فضای دروازه و آقاسی بمعنی سردار. (غیاث اللغات) (از آنندراج) :فی الحال با علی بیک ایشیک آقاسی بازگشته. (مزارات کرمان).
ایشیک آقاسی باشی.
(ترکی، اِ مرکب)رئیس رؤسای بیرون. || رئیس تشریفات صفویان. || رئیس ایشیک خانهء قاجاریان. (فرهنگ فارسی معین).
ایشیک آقاسی باشی گری.
[گَ](حامص مرکب) ایشیک آقاسی باشی بودن. شغل ایشیک آقاسی باشی. (فرهنگ فارسی معین).
ایشیک آقاسی گری.
[گَ] (حامص مرکب) ایشیک آقاسی بودن. شغل ایشیک آقاسی. (فرهنگ فارسی معین).
ایشیک خانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) ادارهء تشریفات سلطنتی قاجاریان. (فرهنگ فارسی معین).
ایشیم.
(اِ) ازار و شلوار و تنبان. (آنندراج). شلوار چرمین که پهلوانان می پوشند. (ناظم الاطباء).
ایصاء .
(ع مص) (از «وص ی») اندرز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص23). || فرض نمودن. (منتهی الارب). فرض کردن. (ناظم الاطباء). || وصی گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ایصاب.
(ع مص) (از «وص ب») بیمار شدن. || بیمار گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دردمند کردن. (تاج المصادر بیهقی). || پیوسته بودن بر چیزی و نیکو قیام نمودن برآن. (منتهی الارب) (آنندراج). || مواظب شدن بر چیزی. (از ناظم الاطباء). پائیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || فرزندان بسیار زادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). فرزندان بسیار آوردن. (از ناظم الاطباء). || پیه پیدا شدن در شتر و ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). برقرار ماندن پیه ماده شتر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ایصاد.
(ع مص) (از «وص د») ثابت ساختن. (منتهی الارب). حظیره ساختن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || برآغالانیدن سگ و جز آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بند کردن در و قفل کردن، یقال اوصد الباب و اوصد (مجهولا) فهو موصد و قوله تعالی: انها علیهم موصدة(1)، قالوا مطبقه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). در بستن. (تاج المصادر بیهقی). بستن در. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 24).
(1) - (قرآن 104 / 8).
ایصاف.
(ع مص) (از «وص ف») خدمتکاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || به حد خدمت رسیدن غلام و کنیزک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فرا خدمت آمدن غلام. (تاج المصادر بیهقی).
ایصال.
(ع مص) (از «وص ل») رسانیدن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج). رساندن. رسانیدن. (صراح اللغة). رسانیدن نامه و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) : منصور عذر او مقبول داشت و به ارسال و ایصال او بحضرت مثال داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص36). || پیوند دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). پیوندانیدن. (صراح اللغة). || شبانگاه رفتن. (مؤید الفضلا). در شبانگاه شدن. (تاج المصادر بیهقی).
ایصر.
[اَ صَ] (ع اِ) (از «اص ر») رسن کوتاه که دامن خیمه بدان به میخ بربندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آن رسن که دامن خیمه بدان بازبندند. (مهذب الاسماء). || گیاه و گلیمی که در آن گیاه پر کرده اند. ج، ایاصر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).