لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد اول بن اسماعیل عبادی. از امرای اشبیلیه. رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمد علی الله... و رجوع به ابوالقاسم محمد بن اسماعیل بن عباد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد ثانی بن معتضدبن عباد ملقب به معتمد عبادی. سومین از امرای عبادی در اشبیلیه. رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمد علی الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد المرتضی. سیمین از ائمهء رسی صعده (از 298 تا 301 ه . ق.). رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد نزار و ملقب بقائم بن المهدی ابی محمد عبیدالله. پدر او مهدی او را در افریقیه ولیعهد خویش کرد و دو بار از جانب پدر خویش بگرفتن مصر رفت. و در زمان او ابویزید مخلدبن کنداد خارجی خروج کرد. ولادت قائم در شهر سلمیه به سال 277 ه . ق. و وفات او بمهدیه در 334 ه . ق. است و در این وقت قائم در محاصرهء ابویزید خارجی بود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد المعتمد علی اللهبن ابی عمرو عبّاد المعتضد باللهبن الظافر المؤید بالله ابی القاسم محمد قاضی اشبیلیه ابن ابی الولید اسماعیل بن قریش بن عبادبن عمروبن اسلم بن عمروبن عطاف بن نعیم اللخمی. از وُلد نعمان بن منذر لخمی. آخرین از ملوک حیره.
ابن خلکان گوید: المعتمد علی الله صاحب قرطبه و اشبیلیه و نواحی آن دو ایالت در جزیرهء اندلس بود و یکی از شعراء دربارهء او و پدر او معتضد قطعهء ذیل را سروده است:
من بنی المنذرین و هو انتساب
زاد فی فخرهم بنوعباد
فتیة لم تلد سواها المعالی
والمعالی قلیلة الاولاد.
و ابتدای کار ایشان در اندلس این بود که نعیم و پسر او عطاف از بلاد مشرق یعنی از العریش قریهء قدیمه ای میان شام و دیار مصریّه در اول ریگ جهت شام، باندلس شدند و در قریه ای نزدیک تومین از اقلیم طشانه از اراضی اشبیلیه اقامت گزیدند و الظافر محمد بن اسماعیل قاضی اول کس این دودمان است که مکانت و منزلتی در اسپانیا به دست کرد تا آنجا که بدرجهء قضاء اشبیلیه ارتقاء یافت. او با حسن سیاست با رعیت و ملاطفت با آنان دلهای مردم آورد و در این وقت یحیی بن علی بن حمود حسنی منعوت بمستعلی صاحب قرطبه بود و این مرد اخیر مذموم السیره و با مردم بدرفتار بود و برای محاصرهء اشبیلیه متوجه آن شهر شد. در این وقت رؤسای اشبیلیه و اعیان آن نزد قاضی محمد بن اسماعیل مذکور گرد آمدند و گفتند آیا ظلم و ستم این مرد و زیان و ضرر او را بمردمان نبینی، برخیز و با ما بمقابلهء او شو ما ترا سلطنت این ناحیت دهیم و کارها بتو گذاریم و او بپذیرفت و بمقابلهء یحیی شتافتند و او در حالت سکر و مستی برنشست و بمقاتلهء آنان شد و کشته گشت و مردم اشبیلیه باطاعت محمد بن اسماعیل قاضی درآمدند. سپس او قرطبه و بعض بلاد دیگر اسپانیا را تسخیر کرد و قصهء او با کسی که دعوی کرد که هشام بن الحکم آخر ملوک بنی امیه باندلس می باشد، مشهور است. منصوربن ابی عامر بر هشام مزبور مستولی شده بود و او را از انظار مخفی میداشت و خود واسطه ای مابین او و مردم گردیده و برتق و فتق امور پرداخته بود و هشام را جز نام سلطنت و خطبهء منابر چیزی نمانده بود و مدت بیست واند سال خبر او منقطع شده بود و در این مدت احوال گوناگون پیش آمد و آنگاه که قاضی محمد بن اسماعیل مذکور بر یحیی بن علی مستولی گشت شنید که هشام بن حکم به قلعهء ریاح در مسجدیست، کس فرستاد و او را بخواند و کار ملک بدو تسلیم کرد و خود چون وزیری مهام امور به دست گرفت و در این واقعه حافظ ابومحمدبن حزم ظاهری در کتاب نقط العروس گوید: دروغ و جعلی چونین بروزگار نبوده است چه مردی موسوم به خلف الحصری پس از بیست واند سال از مرگ هشام بن الحکم منعوت بالمؤید پیدا شد و ادعا کرد که من هشامم و مردم با او بیعت کردند و بر جمیع منابر اندلس خطبه بنام او خواندند و او خونها بریخت و برای استقرار او بر ملک جنگها پیش آمد و مدعی مزبور مدت بیست واند سال حکومت راند و قاضی محمد بن اسماعیل چون وزیری کارها به امر او میراند و حال بر این منوال بود تا هشام دروغین بمرد و قاضی محمد پس از او به استقلال حکومت بدست گرفت و وی اهل علم و ادب بود و معرفت تام بتدبیر دول داشت و تا پایان حیات به استقلال سلطنت کرد تا در شب یکشنبهء بیست و نهم جمادی الاولی سال 433 ه . ق. وفات کرد. و بعضی گفته اند که او تا حدود 450 بزیست و پس از مرگ در قصر اشبیلیه مدفون گشت و نیز در مبدأ استیلای وی اختلاف است بعضی به سال 414 و این قول عماد کاتب است در خریده و بعضی دیگر سال 424 ه . ق. گفته اند. والله اعلم بالصواب. چون محمد قاضی بمرد پسر او المعتضد بالله ابوعمرو عباد قائم مقام پدر گشت. ابوالحسن علی بن بسام صاحب کتاب ذخیره در حق او گوید: ثم افضی الامر الی عباد سنة ثلاث و ثلاثین و تسمی اولاً بفخرالدولة ثم بالمعتضد، قطب رحی الفتنة و منتهی غایة المحنة ناهیک من رجل لم یثبت له قائم ولاحصید ولاسلم منه قریب و لا بعید جبار ابرم الامر و هو متناقض و اسد فرس الطلا و هو رابض متهوّر تتحاماه الدّهاة و جبان لاتأمنه الکماة متعسف اهتدی و منبت قطع فماابقی ثاروالناس حرب و ضبط شأنه بین قائم و قاعد حتی طالت یده و اتسع بلده و کثر عدیده و عدده و کان قد اوتی ایضاً من جمال الصورة و تمام الخلقة و فخامة الهیئة و سباطة البنان و ثقوب الذهن و حضور الخاطر و صدق الحدس مافاق علی نظرائه و نظر قبل ذلک فی الادب قبل میل الهوی به الی طلب السلطان ادنی نظر بازکی طبع حصل منه لثقوب ذهنه علی قطعة وافرة علقها من غیر تعمّد لها و لا امعان النظر فی غمارها ولا اکثار فی مطالعتها و لامنافسة فی اقتناء صحایفها اعطته سجیته علی ذلک ماشاء من تحبیر الکلام و قرض قطع من الشعر ذات طلاوة فی معان امدته فیها الطبیعة و بلغ فیها الارادة و اکتتبها الادباء للبراعة جمع هذه الخلال الظاهرة الی جود کف بادی السحاب بها و اخبار المعتضد فی جمیع افعاله و ضروب انحائه غریبة بدیعة. و او بزنان میلی وافر و زنان بسیار داشت، ازینجهت نسل او بسیار شد چنانکه گفته اند قریب بیست فرزند ذکور و بهمین عده اناث داشت و در این باب خود او را قطعاتی است از جمله:
شربنا و جفن اللیل یغسل کحله
بماء صباح والنسیم رقیق
معتقة کالتبر اما نجارها
فضخم و اما جسمها فدقیق.
و ابن خلکان در ترجمهء ابی بکر محمد بن عمار اندلسی قسمتی از دو قصیدهء او را در مدح معتضد مذکور که یکی رائیه و دیگر میمیه است آورده است و معتمد پسر او را در حق پدر اشعاریست و از جمله:
سمیدع یهب الاَلاف مبتدئا
و یستقل عطایاه و یعتذر
له ید کلّ جبار یقبلها
لولا نداها لقلنا انها الحجر.
و او پیوسته بر مقر سلطنت استوار بود تا به بیماری ذبحه مبتلا گشت و گویند چون مرگ خود را نزدیک دید مغنی را بخواست و مرادش آن که از نخستین بیتی که او خواند تفأل کند و اولین بیتی که مغنی خواند این بود:
نطوی اللیالی علما ان ستطوینا
فشعشعیها بماء المزن و اسقینا.
پس از این بیت تَشامّ کرد و از آن پس فقط پنج روز بزیست و گفته اند که مغنی از آن قطعه پنج بیت خوانده بود و او به روز دوشنبهء غرهء جمادی الاَخرهء سال 461 ه . ق. درگذشت و روز بعد جسد او را در شهر اشبیلیه بخاک سپردند.
پس از او پسر وی معتمد علی الله ابوالقاسم صاحب ترجمه بسلطنت رسید. ابوالحسن علی بن القطاع سعدی(1) در کتاب لمح الملح در حق معتمد مذکور آورده است که او سخی ترین و بخشنده ترین پادشاهان اندلس بود و از این رو دربار وی محطّ رجال و مجمع شعراء و قبلهء آمال و مرکز فضلاء بود چنانکه گروه بسیار از اعیان شعرا و افاضل ادباء که در حضرتش گرد آمدند در دربار هیچیک از ملوک فراهم نیامدند و ابن بسام در ذخیره آورده که: کان للمعتمدبن عباد شعر کما انشق الکمام عن الزهر لو صار مثله ممن جعل الشعر صناعة و اتخذه بضاعة لکان رائقا معجبا و نادراً مستغربا. و از اوست:
اکثرت هجرک غیر انک ربما
عطفتک احیاناً علیّ امور
فکأنما زمن التهاجر بیننا
لیل و ساعات الوصال بدور.
و معتمد عزم کرد که زنان حرم را از قرطبه به اشبیلیه فرستد و خود آنان را مشایعت کرد و از آغاز شب تا صبح با ایشان همراه بود و در بامداد آنانرا وداع گفت و بازگشت و ابیاتی بگفت، از آنجمله:
سایرتهم واللیل اغفل ثوبه
حتی تبدی للنواظر معلما
فوقفت ثم مودّعا و تسلمت
منی ید الاصباح تلک الانجما.
و این معنی در غایت لطف است و نیز در وداع ایشان گفته است:
و لما وقفنا للوداع غدیة
و قد خفقت فی ساحة القصر رایات
بکینا دماً حتی کأن عیوننا
یجری الدموع الحمر منها جراحات.
و وقتی بندیمان خویش که با وی بصبوحی بوده اند چنین نوشت و ایشان را به اغتباق خواند:
حسدالقصر فیکم الزهراء
و لعمری و عمرکم مااساء
قد طلعتم بها شموساً نهاراً
فاطلعوا عندنا بدورا مساء.
ابوبکر محمد بن عیسی بن محمد اللخمی الدانی شاعر مشهور را دربارهء معتمد مدایح نیکوست و از آن جمله قصیده ای است که در آن چهار پسر او را نیز یاد میکند و آنان الرشید عبیدالله و الراضی یزید و المأمون والمؤتمن میباشند و از جمله ابیات آن قصیده است:
یغیثک فی محل یعینک فی ردی
یروعک فی درع یروقک فی برد
جمال و اجمال و سبق و صولة
کشمس الضحی کالمزن کالبرق کالرعد
بهمته شاد العلائم زادها
بناء بابناء جحا جحة لدّ
باربعة مثل الطباع ترکبوا
لتعدیل جسم المجد والشرف العدّ.
و بنی عبّاد با آنهمه مکارم و احسان عام از زبان بدگویان برکنار نمانده اند و ابوالحسن جعفربن ابراهیم بن حاج لورقی گفته:
تعزّ عن الدّنیا و معروف اهلها
اذا عدم المعروف فی آل عبّاد
حللت بهم ضیفا ثلاثة اشهر
بغیر قری ثمّ ارتحلت بلازاد.
و در این وقت آلفونس دآراگون(2) پادشاه مسیحی اندلس را قوت و قدرتی حاصل شده بود و ملوک طوائف مسلمین با او مصالحه کرده و خراج میدادند و وی طلیطله را در روز سه شنبهء مستهل صفر سال 478 ه .ق . پس از محاصرهء شدید از تصرف قادر باللهبن ذی النون بیرون کرد و معتمدبن عباد در این هنگام بزرگترین ملوک طوائف بود و حیطهء متصرفات وی بیش از دیگران بود او نیز خراج گزار آلفونس گردید و چون آلفونس طلیطله را تسخیر کرد بطمع تصرف بلاد معتمد دیگر خراج او نپذیرفت و بدو پیام فرستاد و تهدید کرد و گفت از قلاع خویش فرود آی و دشت ترا باشد و معتمد رسول او را بزد و بقتل همراهان وی فرمان داد و این خبر به آلفونس برداشتند و او متوجه محاصرهء قرطبه بود، بطلیطله بازگشت تا آلات محاصره برگیرد و چون مشایخ اسلام و فقهاء این خبر شنیدند گرد آمدند و گفتند این شهرهای اسلامی است که ترسایان بر آنها غلبه کرده اند و پادشاهان ما بمقاتلهء یکدیگر روزگار میگذرانند و اگر حال چنین بماند مسیحیان همهء شهرهای ما بگیرند، سپس نزد قاضی عبدالله بن محمد بن ادهم رفتند و با او در این خصوص مذاکره و مشاوره کردند و هریک از ایشان چیزی گفت و به آخر رأی بر آن قرارگرفت که نامه ای به ابی یعقوب یوسف بن تاشفین پادشاه ملثمین صاحب مراکش بنویسند و ازو یاری طلبند(3) و قاضی با معتمد انجمن کرد و ماجری بازگفت و او موافقت خویش اعلام داشت و بفرمود تا او خود بدین کار قیام کند لکن قاضی نپذیرفت و معتمد اصرار ورزید. قاضی گفت خدای خیر روزی کناد! و بیرون آمد و در حال نامه ای بیوسف بن تاشفین نوشت و صورت حال بازگفت و آنرا بیکی از بندگان خویش سپرد تا بیوسف رساند و چون یوسف نامه بخواند بشتاب بشهر سبته آمد و قاضی با جماعتی به سبته رفت تا او را دیدار کند و از حال مسلمانان خبر دهد. یوسف بسپاهیان دستور داد تا از جزیرهء خضراء (شهری از اندلس) عبور کنند و خود در سبته (در سرزمین مراکش مقابل جزیرهء خضراء) اقامت گزید و بمراکش پیام فرستاد تا باقیماندهء سپاهیان بدو پیوندند و چون شمارهء آنان کامل شد بفرمود تا از جزیره بگذرند و خود از پس همه بیامد و در این هنگام عدد سپاهیان وی ده هزار بود و یوسف و معتمد با یکدیگر دیدار کردند و معتمد نیز عساکر خویش گرد آورد و مسلمانان این خبر بشنیدند و از همهء شهرها برای جهاد جمع آمدند و خبر به آلفونس رسید و او آنگاه در طلیطله بود پس با چهل هزار سوار جز سپاهیانی که بدو پیوستند بیرون آمد. و بامیر یوسف نامهء مفصل نوشت و او را تهدید کرد. یوسف جواب او بر پشت نامه بنوشت و بازگردانید. آلفونس چون جواب بخواند بترسید و گفت این مردیست سخت و شدید. پس دو لشکر در محلی به نام زلاقه(4) از شهر بطلیوس(5) بهم پیوستند و در میان آنان جنگ درگرفت و مسلمانان پیروز شدند و آلفونس پس از استیصال سپاهیان خویش منهزم شد و با او جز گروهی اندک نماند و این واقعه در ماه رمضان سال 479(6) ه .ق . اتفاق افتاد. این قول بعض مورخین است و صحیح آن است که واقعهء مزبور در نیمهء رجب سال مذکور اتفاق افتاده است و آن از مشهورترین وقایع تاریخی است و در آنروز معتمد ثباتی عظیم از خود نشان داد و جراحات بسیار بروی و دست وی رسید و مسلمانان ستوران و سلاح دشمن بغنیمت بردند و امیر یوسف و معتمد بملک خویش بازگشتند و امیر یوسف سال بعد به اندلس آمد و معتمد نیز بدو پیوست و یوسف بعض قلاع مسیحیان را محاصره کرد ولی از عهدهء گشادن آنها برنیامد و از آنجا کوچ کرد و بغرناطه شد و صاحب آن ناحیه عبدالله بن بلکین بدو پیوست سپس بشهر درآمد تا او را تقدمه فرستد و امیر یوسف بدو خیانت کرده او نیز بشهر شد و عبدالله را از آنجا بیرون کرد و داخل قصر وی گشت و اموال و ذخایری بیحد و شمار یافت و سپس بمراکش بازگشت و حسن بلاد اندلس و بهجت آن و بساتین و مطاعم و سایر اصناف اموالی که در مراکش یافته نمیشد (چه مراکش از بلاد بربر و مردمش از اجلاف عرب باشند) دل او را ربوده بود و خواص امیر یوسف بلاد اندلس را در چشم وی بزرگ و او را بگرفتن اندلس اغراء و تحریض میکردند و او را بر معتمد با نقل اقوالی برمیآشفتند تا آنجا که ابویوسف بر معتمد خشم گرفت و بسوی او متوجه شد و چون به سبته رسید عساکر خویش را تعبیه کرد و سیربن ابی بکر اندلسی را بمقدمه گسیل داشت و او به اشبیلیه رسید و معتمد بدانجا بود و شهر را بشدیدترین صورتی محاصره کردند و در اینجا از شدت بأس و پایداری و نترسیدن از مرگ، معتمد آن کرد که نظیر آن شنیده نشده است و مردم شهر را فزع و ترس و بیم فراگرفته بود و بهر وسیله از شهر میگریختند حتی بشنا و افکندن خویش از کنگره های حصار و چون روز بیستم رجب سال 484 ه .ق . برآمد امیر یوسف بشهر هجوم کرد و دست غارت برد و برای هیچکس چیزی نگذاشت و مردم از خانه های خویش بیرون میشدند در حالیکه عورات خویش را با دست خویش می پوشیدند و یوسف معتمد و کسان او را بگرفت و دو فرزند معتمد در همین جنگ کشته شده بودند نام یکی از آن دو مأمون بود و از جانب پدر خویش نیابت قرطبه داشت او را نیز محصور کردند تا بگرفتند و بکشتند و دومی الرّاضی که از جانب معتمد در رنده نیابت داشت و رنده یکی از حصون منیعهء اسپانیاست، بدان قلعه نیز وارد شدند و الرّاضی را بگرفتند و بکشتند و معتمد را در مرگ این دو فرزند مرثیه های بسیار است و پس از آن در اشبیلیه بر معتمد آن رفت که سابقاً ذکر کردیم. چون معتمد را بگرفتند در ساعت او را بند کردند و با اهل بیت وی در کشتی نشانیدند. ابن خاقان در قلائدالعقیان در این باب گوید: ثم جمع هو و اهله و حملتهم جوارالمنشآت و ضمتهم کأنهم اموات بعد ما ضاق عنهم القصر و راق منهم العصر و الناس قد حشدوا بضفّتی الوادی یبکون بدموع کالغوادی فساروا والبوم یحدوهم والنوح باللوعة لایعدوهم. و ابن لبانه ابوبکر محمد بن عیسی اسماعیل دانی شاعر معروف در این وقت گفت:
تبکی السماء بدمع رائح غادی
علی البهالیل من ابناء عبّاد...
تا آنجا که گوید:
یا ضیف اقفر بیت المکرمات فخذ
فی ضمّ رحلک واجمع فضلة الزاد.
و ابومحمد عبدالجبار حمدیس صقلی شاعر مشهور در این معنی گفته است:
و لمّا رحلتم بالندی فی اکُفّکم
و قلقل رضوی منکم و ثبیر
رفعت لسانی بالقیامة قد دنت
فهذی الجبال الرّاسیات تسیر.
و معتمد را در محبس اشعاری است و از جمله:
تبدّلت من ظل عزّ البنود
بذلّ الحدید و ثقل القیود
و کان حدیدی سنانا ذلیقا
و عضبا رقیقا صقیل الحدید
وقد صار ذاک و ذا ادهما
یعضّ بساقیّ عضّ الاسود.
سپس معتمد و کسان او را نزد امیر یوسف بمراکش بردند و او بفرمود تا معتمد را بشهر «اغمات» برند و بند کنند و او تا پایان حیات بزندان بود. و هم ابن خاقان گوید: و لما اجلی عن بلاده و اعری من طارفه و تلاده و حمل فی السفین و احلّ فی العدوة محل الدفین تندبه منابره و اعواده و لایدنو منه زوّاره و لاعوّاده بقی آسفاً تتصعد زفراته و تطرد اطراد المذانب عبراته لایخلو بمؤانس ولایری الاّ غریبا بدلا عن تلک المکانس و لما لم یجد سلوّا و لم یؤمل دنوّا و لم یر وجه سرّه مجلوّا تذکر منازله فشاقته و تصور بهجتها فراقته و تخیل استیحاش اوطانه و اجهاش قصره الی قطانه و اظلام جوده من اقماره و خلوّه من حرّاسه و سماره.
و ابوبکر الدانی مذکور را در حبس او قصیدهء مشهوره ای است که اولش این است:
لکلّ شی ء من الاشیاء میقات
و للمنی من منایا هنّ غایات
والدّهر فی صبغة الحرباء منغمس
الوان حالاته فیها استحالات
و نحن من لعب الشطرنج فی یده
و ربما قمرت بالبیدق الشاة
انفض یدیک من الدّنیا و ساکنها
فالارض قد اقفرت والناس قد ماتوا
و قل لعالمها الارضیّ قد کتمت
سریرة العالم العلویّ اغمات.
و این قصیده شامل 50 بیت است.
و هم او را در حبس معتمد قصیده ای است که در اغمات به سال 486 ه . ق. سروده است:
تنشق ریاحین السلام فانما
افض بها مسکا علیک محتما
و قل لی مجازاً ان عدمت حقیقة
لعلّک فی نعمی و قد کنت منعما
افکّر فی عصر مضی لک مشرقاً
فیرجع ضوءالصبح عندی مظلما
و اعجب من رفق المجرّة اذ رأی
کسوفک شمساً کیف اطلع انجما
لقد عظمت فیک الرزیة اننا
وجدناک منها فی المزیة اعظما
قناة سعت للطعن حتی تقصدت
و سیف اطال الضرب حتی تثلما.
و از این قصیده است:
بکی آل عباد ولا کمحمد
و انبائه صوب الغمامة اذ همی
حبیب الی قلبی حبیب لقوله
عسی طلل یدنو بهم و لعلما
صیاحهم کنا بهم نحمدالسّری
فلما عدمناهم سرینا علی عمی
و کنا رعینا العزّ حول حماهم
فقد اجدب المرعی و قد اقفر الحمی
و قد البست ایدی اللیالی محلهم
مناسج سدّی الغیث فیها و اَلحما
قصور خلت من ساکنیها فما بها
سوی الادم تمشی حول واقعة الدّما
یجیب بها الهام الصدی ولطالما
اجاب القیان الطائر المترنما
کأن لم یکن فیها انیس و لاالتقی
بها الوفد جمعا و الخمیس عرمرما
حکیت وقد فارقت ملکک مالکا
و من ولهی احکی علیک متمما
مصاب هوی بالنیرات من العلا
و لم یبق فی ارض المکارم معلما
تضیق علی الارض حتی کأنّما
خلقت و ایّاها سواراً و معصما
بکیتک حتی لم یخلّ لی الاسی
دموعا بها ابکی علیک ولا دماً
و انی علی رسمی مقیم فان امت
ساجعل للباکین رسمی موسماً
بکاک الحیا و الرّیح شقت جیوبها
علیک و ناح الرّعد باسمک معلما
و مزّق ثوب البرق واکتسب الضحی
حدادا و قامت انجم الجوّ ماتما.
و هم از این قصیده است:
وحار ابنک الاصباح وجداً فما اهتدی
و غاض اخوک البحر غیضا فماطما
و ما حلّ بدرالتم بعدک داره
و لااظهرت شمس الظهیرة مبسما
قضی الله ان حطّوک عن ظهر اشقر
اشمّ و ان امطوک اشأم ادهما
قیودک ذابت فانطلقت لقدغدت
قیودک منهم بالمکارم ارحما
عجبت لان لان الحدید و قدقسوا
لقد کان منهم بالسریرة اعلما
سینجیک من نَجّی من الجُبّ یوسفاً
و یؤویک من آوی المسیح بن مریما.
و هم ابوبکر را در نوحه بروزگار ابن عبّاد قطعات و قصاید مطول است که قسمتی از آن را در کتاب نظم السلوک فی وعظ الملوک گرد کرده و گویند ابوبکر دانی روزی زیارت وی نزد او رفت و چون بازگشتن خواست معتمد بیست دینار باشقهء بغدادی بدو فرستاد و نوشت:
الیک الزّر من کفّ الاسیر
فان تقبل تکن عین الشکور
تقبّل مایکون له حیاء
وان عذرته احوال الفقیر.
ابوبکر گوید هدیهء او بازگردانیدم چه بحال او و تهی دستی وی آگاه بودم و در جواب وی نوشتم:
سقطت من الوفاء علی خبیر
فذرنی والّذی لک فی ضمیری
ترکت هواک وَ هْوَ شقیق نفسی
لئن شقت برودی عن عذور
ولاکنت الطلیق من الرّزایا
لئن اصبحت اجحف بالاسیر
جذیمة انت والزباء خانت
وما انا من یقصّر عن قصیر
اسیر ولااسیر الی اغتنام
معاذالله من سوءالمصیر
انا ادری بفضلک منک انّی
لبست الظل منه فی الحرور.
و از این قصیده است:
تصرف فی الندی خیل المعالی
فتسمح من قلیل بالکثیر
و اعجب منک انک فی ظلام
و ترفع للعفاة منار نور
رویدک سوف توسعنی سروراً
اذا عاد ارتقاؤک للسریر
و سوف تحلّنی رتب المعالی
غداة تحلّ فی تلک القصور
تزید علی ابن مروان عطاء
بها و ازید ثمّ علی جریر
تأهّب ان تعود الی طلوع
فلیس الخسف ملتزم البدور.
و بصباح روز عیدی دختران معتمد بزندان او درآمدند و آنان برای مردم اغمات نخ می رشتند و مُزد میگرفتند و یکی از ایشان در سرای صاحب شرطه که بروزگار سلطنت معتمد خدمت معتمد میکرد با نخ ریسی مشغول بود. معتمد چون دختران را که با جامه های کهنه و فرسوده بدید از دیدار آنان سخت اندوهگین شد و این ابیات بگفت:
فیما مضی کنت بالاعیاد مسروراً
فساءک العید فی اغمات مأسورا
تری بناتک فی الاطمار جائعة
یغزلن للناس لایملکن قطمیرا
برزن نحوک للتسلیم خاشعة
ابصارهنّ حسیرات مکاسیرا
یطأن فی الطّین والاقدام حافیة
کأنها لم تطأ مسکا و کافوراً
لاجدّ الا و یشکو الجدب ظاهره
و لیس الا مع الانفاس ممطورا
قدکان دهرک ان تأمره ممتثلا
فردّک الدّهر منهیّا و مأمورا
من بات بعدک فی ملک یسرّ به
فانما بات بالاحلام مغرورا.
و وقتی پسر وی ابوهاشم بر او درآمد و بند، ساق های معتمد را سخت درهم میفشرد و او طاقت گام زدن نداشت بگریست و گفت:
قیدی اما تعلمنی مسلما
ابیت ان تشفق او ترحما
دمی شراب لک و اللحم قد
اکلته لاتهشم الاعظما
یبصرنی فیک ابوهاشم
فینشنی والقلب قد هشما
ارحم طفیلا طائشا لبه
لم یخش ان یأتیک مسترحما
وارحم اخیات له مثله
جرعتهن السمّ والعلقما
منهنّ من یفهم شیئا فقد
خفنا علیه للبکاء العمی
والغیر لایفهم شیئا فما
یفتح الا لرضاع فما.
و اشعار معتمد و هم اشعار شعراء در حق او بسیار است. ولادت او در ماه ربیع الاول سال 431 ه . ق. در شهر باجه از بلاد اندلس بود و او پس از وفات پدر به تاریخ مذکور بپادشاهی رسید و در حبس اغمات به یازدهم شوال (و بروایتی ذی الحجة) سال 488 ه . ق. وفات کرد رحمه الله تعالی. و غریب آن است که در نماز بر جنازهء او الصلوة علی الغریب منادی کردند و گروهی از شعراء که او را مدائح گفته بوده اند و از او عطایا ستده بودند بر قبرش جمع آمدند و قصائد مطول در رثای او بگفتند و بر قبرش بخواندند و بر او بگریستند از آن جمله بود ابوبحر عبدالصمد شاعر مخصوص وی که مرثیهء طویلی بگفت که اولش این است:
ملک الملوک اسامع فأنادی
ام قدعدتک عن السّماع عوادی
لما نقلت عن القصور و لم تکن
فیها کما قد کنت فی الاعیاد
اقبلت فی هذا الثری لک خاضعاً
و جعلت قبرک موضع الانشاد.
و چون از انشاد قصیده فارغ شد زمین ببوسید و تن و روی بخاک مالید و حاضران بگریستند. و ابوبکر دانی حفید معتمد را بدید و او پسری نیکوروی بود و زرگری پیشه کرده بود و بروزگار دولت ابن عباد فخرالدوله لقب داشت و آن از القاب سلطنت است ابوبکر بدو نگریست و وی با دم بانگشت می دمید پس قصیده ای بسرود از آن جمله:
شکاتنا فیک یا فخرالعلا عظمت
والرّزء یعظم فی من قدره عظما
طوقت من نائبات الدهر مخنقة
ضاقت علیه و کم طوقتنا النسما
و عاد طوقک فی دکان قارعة
من بعد ماکنت فی قصر حکی اوما
صرفت فی آلة الصواغ انملة
لم تدر الا الندی و السیف والقلما
ید عهدتک للتقبیل تبسطها
فتستقل الثریّا ان تکون فما
یا صائغاً کانت العلیا تصاغ له
حلیا و کان علیه الحلی منتظما
للنفخ فی الصور هول ماحکاه سوی
انی رأیتک فیه تنفخ الفحما
وددت اذ نظرت عینی علیک به
لو انّ عینی تشکو قبل ذاک عمی
ماحطّک الدّهر لما حط من شرف
و لا تحیف من اخلاقک الکرما
لح فی العلا کوکبا ان لم تلح قمرا
و قم بها ربوة ان لم تقم علما
والله لو انصفتک الشهب لانکسفت
و لو وفی لک دمع العین لانسجما
ابکی حدیثک حتی الدهر حین غدا
یحکیک رهطا و الفاظا و مبتسما.
لورقی بضم لام و سکون واو و راء و پس از آن قاف منسوب به لورقه (7) است و آن شهریست به اندلس و نام این شاعر در خریده آمده است. (نقل باختصار از ابن خلکان ج 2 صص 132 - 141).
(1) - رجوع به ابن خلکان جزء اول ص 368 شود.
(2) - Alphonse Vl,fils de Ferdinand Ier (1065 - 1109).
(3) - رجوع به ابن خلکان حرف یاء شود.
(4) - Zelaqa.
(5) - Badajoz. (6) - مطابق 1087 م.
(7) - Lorca.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد نصرآبادی. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمد نویری مالکی. رجوع به محمد نویری مالکی مکنی به ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین. رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن ابی الحسن بن حسین نیشابوری. رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن احمد ابوالحسن فارابی ملقب به عمادالدین. رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن حسین رکن سنجاری. رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن حمزة بن نصر کرمانی. رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن زنگی بن آقسنقر. یکی از اتابکان شام. ملقب به نورالدین (از 541 تا 569 ه . ق.). رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن سبکتکین غزنوی:
ابوالقاسم آن شاه پیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت.فردوسی.
شاه ابوالقاسم بن ناصر دین
آن نبرده ملک نبرده سوار.فرخی.
رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن طغتکین ملقب به شهاب الدین. رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن عبیداللهبن صاعد حارثی. رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن عزیز عارضی خوارزمی، شمس المشرق. رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن عمادالدین زنگی بن آق سنقر ملقب به ملک العادل نورالدین. رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن عمر بن محمد بن عمر الخوارزمی. رجوع به زمخشری، و رجوع به محمود ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن محمد بن ملکشاه بن الب ارلاسلان سلجوقی. رجوع به محمود... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن ملکشاه سلجوقی. رجوع به محمود.... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) محمودبن المظفربن ابی توبه. ملقب به نصیرالدین. از مشاهیر وزراء سلطان سنجر و از فضلاء وزراء. او به سال 521 ه . ق. متقلد وزارت شد و در سنهء 526 معزول گشت. خوندمیر در دستورالوزراء آرد: او در فنون عقلی و نقلی خصوصاً فقه شافعی بغایت متبحر بود و بدانستن سایر اقسام فضیلت و فن استیفا و سیاقت باهی و مفتخر. پیوسته برعایت اهل فضل و کمال اقدام مینمود و قاضی عمر بن سهلان الساوجی بصائر نصیری در علم حکمت و منطق به نام او تصنیف فرموده. در جامع التواریخ مستور است که: نصیرالدین محمود در اوایل حال به امر اشراف مطبخ و اصطبل سلطان سنجر می پرداخت و چون از عهدهء آن مهم کما ینبغی بیرون آمد سلطان او را مشرف جمع و خرج ممالک ساخت. بعد از آن متقلد منصب جلیل القدر وزارت گشت. اما بواسطهء جبن و خشیت طالب علمانه که در طبیعتش مرکوز بود مهام وزارت را کماینبغی سرانجام نتوانست نمود و سلطان او را از تکفل آن امر معاف داشته و نوبت دیگر منصب اشراف ممالک را بدو رجوع فرمود و نصیرالدین تمشیت آن شغل را به پسر خود شمس الدین علی بازگذاشت. در این اثناء بعضی از امراء و ارکان دولت او را بر آن داشتند که قصد مقرب الدین جوهر خادم که در سلک اعاظم اعیان حضرت سنجری ملتزم بود نماید و او باغوای امراء مغرور گشته. آغاز تقریر کرد و بواسطهء بعضی از نواب بعرض سلطان رسانید که: جوهر بسیاری از اموال سلطانی و متوجهات دیوانی را بی سندی معتبر تصرف نموده و در مدت اختیار بر خیانت بیشمار اقدام فرموده. سلطان حکم فرمود که امرای عظام ارکان دولت بتمام مجمعی ساخته، بپرسش آن مهم قیام نمایند و چون آن مجلس منعقد شد و بعضی از تصرفات جوهر خادم را تقریر کرد ثقة الدین ابوجعفر که وزیر و نایب جوهر بود درصدد جواب آمده بر زبان راند که: دوهزار غلام در تابین مخدوم من بسر میبرند و او را بحسب ضرورت جهت مایحتاج آن جماعت از هرممر که میسر گردد چیزی می باید گرفت چه تأخیر و تعویق در سرانجام مهام غلامان موجب اختلال احوال مملکتست و تو که دوات زرین مرصع در پیش و پشت در مسند جلالت وزارت نهاده بودی بایستی که بر وجهی ضبط اموال ممالک کردی که کسی را مجال تصرف و تقصیر نماندی نصیرالدین گفت: مرا در وقت وزارت حکمی نافذ نبود و توقیع من وقعی نداشت. ثقة الدین جواب داد که: فوتی که در ایام وزارت کردی در اوقات اشراف تلافی نتوان کرد. القصه در آن روز بین الجانبین قیل و قال بسیار واقع شد و چون کیفیت جواب و سؤال بعرض سلطان رسید مسعوف استکشاف آن حال گشته فرمود که: منازعان در حضور من مناظره نمایند تا حقیقت سخن هریک ظاهر شود و حکم همایون از مکمن عدالت موافق مدعای او صدور یابد. جوهر خادم از استماع این سخن در بحر اضطراب افتاده و بامیرعلی خیری که منصب حجابت داشت و بواسطهء ظرافت و ندیمی بغایت گستاخ گشته بود التجا نمود و در اصلاح آن مهم استمداد کرد. علی خیری(1) گفت: مصلحت چنان است که بترتیب جشنی پادشاهانه قیام نمائی تا من سلطان را بلطایف الحیل بمنزل تو آورم آنگاه آنچه اعداء داعیه دارند که بزجر از تو بستانند از نقد و جنس بمجلس آورده پیشکش کنی و غالب ظن آن است که برین تقدیر زبان اعداء کوتاه گشته منصب و ناموس تو برقرار ماند جوهر این سخنان را بسمع قبول استماع نموده طوی عظیم ترتیب داد. و علی خیری در روز معهود بخدمت سلطان شتافته و بادای کلمات هزل آمیز و سخنان فرح انگیز سلطان را مبتهج و مسرور ساخته در آن اثناء بسمع اشرف اعلی رسانید که: دو غلام سیم اندام که «ولدان مخلدون» اگر از لطافت رخسار و حلاوت گفتار ایشان خبر یابند غرق خجالت گردند چنانکه: جهت پیشکش خداوند عالم خریده ام اگر منت برجان بنده نهاده ببنده خانه تشریف آورند نقد جان را نثار کنم مصرع:
که بنده بندهء تو بنده خانه خانهء تست.
سلطان رقم قبول بر ملتمس علی خیری کشیده بعزم وثاق او سوار شد و حال آنکه منزل جوهر خادم بر سر راه بود چون سلطان بدانجا نزدیک شد علی خیری نوبت دیگر زبان بمطایبه گشوده گفت: بندگان سلطان را باور آمد که من بعرض رسانیدم که دو غلام قمرپیکر جهت پیشکش خریده ام. مرا که فلسی به دست نیست و از مطبخ من غیر دود دل نوکران گرسنه دودی برنمیآید چگونه پادشاه ربع مسکون را طوی توانم کرد و پیشکش توانم نمود و مال بسیار و غلامان گل عذار و کنیزکان زهره جبین و نفایس روی زمین در خانهء این نیم سوختهء سیاه یعنی جوهر خادمست. اگر منزل ظلمانی او از فرّ سلطانی منور گردد جمیع اسباب عیش و عشرت و نقد و جنس بی نهایت در ساعت میسر شود و درین باب اطناب نموده سلطان بخانهء جوهر تشریف برد. جوهر آنچه توانست و مناسب دانست بنظر انور سلطانی رسانیده پیشکش کرد از آن جمله هشتاد کنیزک مشکله مغنیه بود و سلطان از جوهر خادم راضی گشته فرمود تا بعضی از نواب بسمع نصیرالدین رسانیدند که: ما را معلوم شد که آنچه تو دربارهء جوهر میگفتی از وفور اخلاص بود. اما سمت پادشاهانه اقتضا نمیکند که خدمتکاران قدیم را بسبب جزویات مخاطب و معاتب گردانند اکنون باید که با جوهر در مقام صلح و صفا بوده دیگر گرد منازعت و مخاصمت نگردی و نصیرالدین و جوهر با یک دیگر گرگ آشتی کرده بعد از انقضای اندک زمانی جوهر شمس الدین علی بن نصیرالدین را بتردد در نزد بعضی از حرم های امراء متهم گردانید و بدین واسطه پدر و پسر در قید بلا افتاده هردو محبوس گشتند. شمس الدین علی در محبس این رباعی در سلک نظم کشید:
رباعی
دی بُد پدرم صدر خداوند وزیر
و امروز من و پدر ذلیلیم و اسیر
من بنده جوانم و جوانی کم گیر
یارب تو ببخشای برین عاجز پیر.
و اوقات حیات پدر و پسر هم در آن زندان بنهایت انجامید.
(1) - حبری و حُری و جزی.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مرتضی (سید...). رجوع به علی بن حسین بن موسی بن ابراهیم سید مرتضی علم الهدی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مرتضی. محمد بن یحیی ملقب به مرتضی. رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مرجی بن کوثر. رجوع به مرجی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مرحیطی. صاحب قاموس الاعلام کنیه و نسبت مسلمة بن احمد را چنین آورده است و ظاهراً مرحیطی مصحف مجریطی است. رجوع به ابوالقاسم مجریطی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مستعلی. احمدبن المستنصربن الظاهربن الحاکم بن العزیزبن المعزبن القائم بن المهدی. رجوع به مستعلی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مستکفی. موسوم به عبدالله. بیست و دویمین خلیفهء عباسی. رجوع به مستکفی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مستکفی. عبیداللهبن المکتفی. رجوع به مستکفی ... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مستنصر. رجوع به مستنصر، ابوالقاسم احمدبن الظاهر بأمرالله شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مسلم بن محمود شیرازی. رجوع به مسلم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مسلمة بن احمد قرطبی مجریطی. رجوع به ابوالقاسم مجریطی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مسلمة بن قاسم اندلسی. رجوع به ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مطرز بغدادی. رجوع به عبدالواحد مطرز بغدادی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مطهربن عبدالله. او از نویسندگان حاذق و نیکوسیرت و پسندیده صورت و بلندهمت و بزرگ نفس بود و قوانین ریاست و اعمال نیک میدانست. او به عضدالدوله پیوست و بخدمت او موسوم شد. روزی عضدالدوله دید که او با یکی از عمال مناظره میکند بفراست بدانست که او شایستهء کارهای بزرگ است از آن روز باز او را کارهای بزرگ میفرمود و از او آثار کفایت میدید و کار بجائی رسید که وزارت به او داد و او را با ابومنصور نصربن هارون نصرانی که در کتابت و حساب ید بیضا داشت شریک گردانید و بعد از آن هر دو را استاد جلیل میخواندند و با عضدالدوله می بودند در سفر و اقامت و جنگ و صلح. تا آنگاه که عمر بن شاهین صاحب بطیحه بمرد عضدالدوله لشکری بدو داد و او را به بطایح فرستاد تا آنجا را از حسن بن عمران باز ستاند، وزیر ببطایح شد و چند ماه با حسن بن عمران جنگ کرد و آخر او را بشکست و سبب آن بود که چون ببطایح میرفت عضدالدوله سید ابوالحسن محمد بن عمر بن یحیی علوی و ابوالعلا صاعدبن ثابت را با او بفرستاد چون آنجا برسید محتاج شد تا بندهای آب را به بندد و در آن شروع کرد و اتفاقاً هربند که ببستی آب آن را خراب کردی. مدتی آنجا بماند و هیچ کاری پیش نرفت. با او گفتند عضدالدوله همه روزه میگوید وزیر دیر ماند و همانا در اجتهاد تقصیر میکند و سید ابوالحسن نیز در این باب مطالعه ای بعضدالدوله نوشته بود فی الجمله وزیر را بتقصیر منسوب کرد، و هم بر او غالب شد. روزی در خرگاه بخفت و فراش را گفت در خرگاه ببند و فصادی بطلب چون فصاد بیامد گفت تو بفصد محتاج نه ای وی بانگ براو زد و او را بیرون کرد و فراش را گفت هیچکس را بمن راه مده و قلم تراش برداشت و شریانهای هردو بازو را ببرید و دستها در جامه خواب کشید و لحاف درخود پوشید و بخفت. و چون بیداری او دیر کشید فراش در شک شد و درآمد و جامهء خواب را دید مالامال خون شده. بترسید و بیرون شد و مردم را خبر کرد. خواص او درآمدند و او را بر آن حال دیدند و هنوز رمقی باقی بود گفتند این با تو که کرد؟ گفت من خود کردم از آن که ترسیدم سید ابوالحسن در حق من بعضدالدوله چیزی نویسد و قصدی کند و او مرا مؤاخذه نماید در شماتت اعدا افتم. این سخن بگفت و بمرد در حال تجهیزش کردند و شخص او را بکازرون بردند که مولد او بود و ابومنصور هارون نصرانی شیرازی بانفراد وزیر شد. و یاقوت در معجم الادباء در کلمهء کران نام شهرکی از نواحی دارابجرد قریب سیراف فارس آرد که ابواسحاق کرانی یکی از کُتّابِ انشاء دیوان عضدالدوله که نائب ابی القاسم عبدالعزیزبن یوسف بود وقتی عضدالدوله را قصیده ای گفت و در آن وی را بستود و در آخر آن بشکایت از تأخیر جاریه و راتبهء خویش ابیات زیرین بیاورده بود:
امن الرعایة یا ابن کلّ مملّک
رفعت له فی المکرمات منار
ان تقطع الجاری الیسیر عن امری ء
ردفته کتابته لک الاشعار
یا صاحبیَّ دنی الرحیل فَذَلّلا
قلص الرکائب تحتها السفار
الارض واسعة الفضاء بسیطة
والرزق مکتفل به الجبّار.
و عضدالدوله چون این شنید بخشم شد و رو فرا وزیر ابی القاسم مطهربن عبدالله کرد و گفت این توئی که مرا معرض این گونه سخنان کنی راتبهء وی باز ده و فائت های او وفاکن. ابواسحاق گوید: چون وزیر از مجلس عضدالدوله بیرون شد بواسحاق را گفت گمان برم که از سر خویش سیر آمدستی. گفتم ای استاد سر بی زبان، سفچه به از آن.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مطیع. فضل بن مقتدر. رجوع به مطیع... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) معمربن حسین اهوازی. صاحب تجارب السلف در آن فصل که ذکر احوال وزراء در ایام دولت بویهی کند گوید: اصل او از اهواز است، خط نیکو نوشتی و راست سخن بود و در ادب متوسط و ایام وزارت او زود منقضی شد و در روزگار او حادثی قابل روایت واقع نگشت. عبدالله بن حسین گوید: ابوالقاسم معمر بشیراز آمد و من نائب ابوالقاسم علاءبن حسین بودم و ابوالقاسم را سفری اتفاق افتاد، رقعه ای بمن نوشت و از من استری زینی خواست و او را پیش من قدری نبود که اقتضاء مراعات کردی رقعهء او را بی جواب بازگردانیدم. غلام بازآمد و همان رقعه بیاورد و در کنار آن دو بیت نوشته:
و انک لاتدری اذا جاء سائل
و انت بما تعطیه ام هو اسعد
عصی سائل ذوحاجة ان منعته
من الیوم شبهاً أن یکون له غد.
عبدالله گفت این دو بیت را بخواندم و غلام را همچنانکه بار اول، بی جواب بازگردانیدم. بعد از آن روزگار بسیار نگذشت که ابوالقاسم معمر وزیر شد و بعظمتی هرچه تمامتر بشیراز آمد و من در بعض نواحی عامل بودم. مرا بشیراز خواند و من شک نداشتم که مرا از بهر عزل و مصادره میخواند. چون در سرای رفتم و سلام کردم مرا مرحبا گفت و اکرام فرمود و روزی چند پیش او تردد می کردم. روزی بخلوت مرا بخواند و آن رقعه که بمن آن روز نوشته بود بعینها بمن نمود و بیتها برخواند و گفت ای فلان هرگز هیچکس را خوار مدار. و بعد از آن با من احسان کرد و عمل بازداد.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مغربی. یکی از اعیان وزراء اسماعیلیه. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 409 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مغیث الدین. رجوع به محمودبن محمد بن ملکشاه بن الب ارسلان سلجوقی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مقتدی. خلیفهء عباسی. رجوع به مقتدی، عبدالله بن ذخیرة الدین ابی العباس احمد... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مقری. جعفربن احمدبن محمد بن احمد نیشابوری. یکی از شیوخ اهل طریقت. موطن و مدفن وی نیشابور است. و وفات او به 378 ه . ق. بود. رجوع به جعفر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مقسم. مولی بن عباس. تابعی است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ملک الافضل شاهنشاه. وزیر مستنصر فاطمی. رجوع به ملک الافضل... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) منصور. یکی از ائمهء زیدیه از نسل ائمهء رسیه از فرزندان یوسف داعی نبیرهء یحیی الهادی الی الحق که در حدود سال 1000 ه . ق. تا 1029 ه . ق. در من فرمان راند و او مؤسس سلسله ای است که هم اکنون بدآنجا حکومت دارند.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) منصوربن ابی الحسین محمد بن ابی منصور کثیربن احمد. مولد او هرات و جد وی احمد از مردم قاین است و ظاهراً ابی الحسین کثیر پدر ابوالقاسم وزیر سامانیان بود و اصمعی شاعر در مدح او گوید:
صدرالوزارة انت غیر کثیر
لابی الحسین محمد بن کثیر.
و ابوالعباس محمد بن ابراهیم باخرزی منشی ابوالقاسم منصوربن محمد را نیز در حق ابوالقاسم مدیحه ای است که در آن اشاره بوزارت جدّ او می کند:
قل للامیر السید النحریر
فقت الوری و فضلت کل امیر
ان شئت اَنْ یزداد ملکک بسطة
بوزیر ابن وزیر ابن وزیر
فعلیک بالشیخ العمید المرتضی
منصورابن محمد بن کثیر.
و در جنگی که میان سبکتکین و ابوعلی سیمجور روی داد و سبکتکین به بوعلی پیشنهاد صلح کرد بیهقی آرد که «بوعلی را این ناخوش نیامد که آثار ادبار میدید و این حدیث با مقدّمان خود بگفت همه گفتند این چه حدیث است جنگ باید کرد و بوالحسین پسر کثیر پدر خواجه ابوالقاسم سخت خواهان بود این صلح را و بسیار نصیحت کرد و سود نداشت باقضای آمده»(1) و پیداست که در این وقت ابوالحسین یکی از ارکان دولت ابوعلی سیمجور بوده است.(2)کثیربن احمد، جدّ ابوالقاسم نیز عمید نیشابور و سی واند سال بروزگار سامانیان متولی اعمال آن شهر بوده است و بدیهی شاعر در مدح او گوید:
و انّی علی طول النوی و تفرّدی
کثیر بتأمیلی کثیربن احمد
اذا ما انتضا لی الخطب سیف عزیمة
کفا صاحب الجیش انتضاءالمهند.
و ابوالقاسم در زمان محمودبن سبکتکین غزنوی وزیر و صاحب دیوان عرض بود(3) و در آن زمان ابومحمد قاین بفرمان محمود دبیری وی می کرد(4) و پس از مرگ محمود در نشانیدن محمد بن محمود و انتصاب مسعود بر اریکهء ملک با دیگر امرا همداستانی کرد(5) و بعهد مسعود نیز «خواجه ابوالقاسم کثیر بدیوان عرض می نشست و امیر مسعود در باب لشکر با وی سخن می گفت.»(6) و سپس صاحبدیوان خراسان گردید و آنگاه که احمد حسن بوزارت رسید و بانتقام دشمنان خویش پرداخت ابوالقاسم از آن مقام معزول شد(7) معهذا حرمتش سخت بزرگ بود و جاهی و جلالی عظیم داشت و در مجلسی که حسنک را برای مصادره آوردند حضور داشت(8) و هم در مجالس شراب مسعود برسم ندیمان می نشست(9) و ممدوح منوچهری در قصیدهء معروف همین ابوالقاسم است:
مرغان دعا کنند بگل هر سپیده دم
بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر(10).
و آنگاه که در نالانی مرگ ، احمد حسن به انتقام دشمنان قدیم برخاسته بود از جمله قصد مصادرهء ابوالقاسم کثیر کرد و بیهقی در تاریخ خویش شرح آن آورده است و گوید: دهم ماه محرم خواجه احمد حسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود. بدیوان وزارت نمی توانست آمد و بسرای خود می نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را می خائیدند و ابوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فراشمار کشید و قصدهای بزرگ کرد چنانکه بفرمود تا عقابین و تازیانه و جلاد آوردند و خواسته بود تا بزنند او دست باستادم زد و فریاد خواست استادم بامیر رقعتی نبشت و به زبان عبدوس پیغام داد که بنده نگوید که حساب صاحب دیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر او باز گردد از دیده و دندان او را نباید داد و امّا بندگان خداوند و چاکران بر کشیدگان سلطان پدر نباید که به قصد ناچیز گردند و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است میخواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد بوالقاسم کثیر حق خدمت قدیم دارد و وجیه شده اگر رأی عالی بیند وی را دریافته شود. امیر چون بر این واقف شود فرمود تو که بونصری ببهانهء عیادت نزدیک خواجهء بزرگ رو تا عبدوس را بر اثر تو فرستیم و عیادة ما برساند و آنچه باید کرد در این باب بکند بونصر برفت چون بسرای وزیر رسید ابوالقاسم کثیر را دید در صفّه با وی مناظرهء مال میرفت و مستخرج وعقابین و تازیانه و شکنجها آورده و جلاد آمده و پیغام درشت می آوردند از خواجهء بزرگ، بونصر مستخرجرا و دیگر قوم را گفت یکساعت این حدیث در توقف دارید چندانکه من خواجه را به بینم و نزدیک خواجه رفت او را دید در صدر گونه ای پشت باز نهاده و سخت اندیشمند و نالان بونصر گفت خداوند چگونه میباشد خواجه گفت امروز بهترم و لیکن هرساعت مرا تنگدل کند این نبسهء کثیر. این مردک مالی بدزدیده است و در دل کرده که ببرد و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید و میفرمایم تا بعقابینش کشند و میزنند تا آنچه برده است باز دهد بونصر گفت خداوند در تاب چرا میشود بوالقاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد و اگر بفرمائی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم گفت کرا نکند خود سزای خود بیند در این بودند که عبدوس در رسید و خدمت کرد و گفت خداوند سلطان می پرسد و میگوید که امروز خواجه چگونه است بالش بوسه داد و گفت اکنون بدولت خداوند بهتر است یکی در این دوسه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد عبدوس گفت خداوند میگوید میشنویم که خواجهء بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت برخویش مینهد و دل تنگ میشود و باعمال بوالقسم کثیر درپیچیده است از جهة مال و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند ببرد این رنج برخویشتن ننهد و دل تنگ نشود باعمال بوالقاسم آنچه از او می باید ستد مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد تا وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد گفت مستوفیان را ذکری نبشتند و به عبدوس دادند و گفت بوالقاسم را با وی بدرگاه باید فرستاد بونصر و عبدوس گفتند اگر رای خداوند بیند از پیش خداوند برود؟ گفت لا و لا کرامة گفتند پیر است و حق خدمت دارد از این نوع بسیار گفتند تا دستوری داد پس بوالقسم را پیش آوردند سخت نیکو خدمت کرد و بنشاندش خواجه گفت چرا مال سلطان نمیدهی گفت زندگانی خداوند دراز باد هرچه بحق فرود آید و خداوند با من سرگران ندارد بدهم گفت آنچه بدزدیده ای بازدهی و باد وزارت از سر بنهی کس را با تو کاری نیست گفت فرمان بردارم هرچه بحق باشد بدهم و در سر باد وزارت نیست و نبوده است اگر بودستی خواجهء بزرگ بدینجای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی گفت از تو بود یا از کسی دیگر بوالقسم دست بساق موزه فرو کرد و نامه ای برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آنرا برد و برداشت و بخواند و فرو می پیچید بدست خویش چون بپایان رسید باز بنوشت عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونه ای شد پس عبدوس را گفت باز گرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند تا آنچه رای خداوند بیند بفرماید. عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت چون بیکدیگر رسیدند بونصر راگفت عبدوس که عجب کاری دیدم در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده کاغذی به دست وی داد بخواند این نقش بنبشت بونصر بخندید گفت ای خواجه تو جوانی هم اکنون او را رها کند و بوالقاسم میاید بخانهء من تو نیز بیا و نماز شام بوالقسم بخانهء بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعاگفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت و درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و باز نمایند که از بیت المال بر او چیزی بازنگشت اما مشتی زواید فراهم نهاده اند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که وی و کسان وی خورده بودند در مدت صاحبدیوانی و مشاهره که استده اند آنرا جمع کردند و عظمی نهادند آنچه دارد برای فرمان خداوند دارد چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند. بونصر گفت اینهمه گفته شود و زیادت از این، اما بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد بدان درشتی نرم شد چون بخواند، تا فردا عبدوس با امیر بگوید گفت فرمان سلطان محمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید چه قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است واجب شده است. من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که کار من نیست تا مرد زنده بماند اگر مرا مراد بودی در ساعت وی را تباه کردندی چون نامه بخواند شرمنده گشت و پس از بازگشتن شما بسیار عذر خواست و عبدوس رفت و آنچه رفته بود بازگفت امیر گفت خواجه بر چه جمله است گفت ناتوانست از طبیب پرسیدم گفت بزاد برآمده است(11) و دو سه علت متضاد، دشوار است علاج آن اگر از این حادثه بجهد نادر باشد امیر گفت ابوالقاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید و ما در این هفته سوی نشابور بخواهیم رفت بوالقاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی وی چون شود و بدین امید بوالقاسم زنده شد.
و باز در تاریخ بیهقی آید: آنگاه که برای کدخدائی ری چند تن را نامزد کردند از جمله محتشمان نام ابوالقاسم کثیر برده شد و مسعود در جواب گفت: ابوالقاسم کثیر از عهدهء شغل بیرون نیامده است حساب او پیش باید گرفت و برگذارد که احمد حسن نرسید و چون حساب وی فصل شود آنچه رای واجب کند در باب وی فرموده آید(12) و هم پس از معزولی او را می بینم در ندیمی سلطان و طرف شور است(13) و آنگاه که ابونصر مشکان وفات کرد سلطان مسعود ابوسهل زوزنی و ابوالقاسم کثیر را بفرستاد تا بنشستند و حق تعزیت را [ تعزیت بونصر مشکان را ] بگذاردند.(14) و باز می بینیم وقتی که مسعود از سلجوقیان منهزم گشت و قصد رفتن هندوستان کرد ابوالقاسم کثیر مخالف این رای بود(15) و سال وفات وی در مآخذ دسترس ما به دست نیامد.
(1) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 شود. و باید دانست که در تاریخ بیهقی همه جا بجای ابوالحسین ابوالحسن آمده ولی با شعر اصمعی جای شک نمیماند که کنیت او ابوالحسین بوده است.
(2) - رجوع بتاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 شود.
(3) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 20 و 156 شود.
(4) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152 شود.
(5) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 20 شود.
(6) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87 شود.
(7) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155 شود.
(8) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب شود.
(9) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222 شود.
(10) - و البته این قصیده پس از مرگ احمدبن حسن میمندی گفته شده است.
(11) - در نسخهء چ ادیب و هم نسخهء چ غنی و فیاض این کلمه «زار برآمده است» ضبط شده لکن صحیح آن است که در متن آورده ام. بزاد برآمدن بمعنای پیر و سالخورد بودن است.
(12) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395 شود.
(13) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610 شود.
(14) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613 شود.
(15) - رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 674 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) منصوربن عمر کرخی. رجوع به منصور... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) منصور یا احمد یا حسن فردوسی. رجوع به فردوسی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) منصور قباری زاهد اسکندرانی. رجوع به منصور... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مؤتمن الدوله علی. وزیر مقتفی. رجوع به علی مؤتمن... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مؤدّب. بیت ذیل از این شاعر در لغت نامهء اسدی آمده است:
شرم بیک سو نه ای عاشقا
خیز و بدان گیسو اندر بشل.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) موسوی خونساری. جدّ مؤلف روضات الجنات. رجوع به ابوالقاسم جعفر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مولی ابی بکر الصدیق بن ابی قحافه. صحابیست و او فتح خیبر را دریافته است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) مهرانی. ظاهراً شاعری باستانی است. و از او در لغت نامهء اسدی بیت ذیل آمده است:
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربی میبری
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) میرزا بابر. رجوع به بابر (میرزا...) مکنی به ابی القاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ناصربن احمدبن بکر خوی. رجوع به ناصر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ناصربن علی درگزینی انس آبادی. رجوع به ناصر... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ناصرالدین (سید...). رجوع به ناصرالدین ابوالقاسم (سید...) شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ناصرالدین شاه قاجار. رضاقلیخان لله باشی هدایت در صفحهء آخر روضة الصفا بناصرالدین شاه این کنیت را داده است، و من وجه و مأخذ آن نیافتم.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ناصرالملک همدانی نایب السلطنهء سلطان احمدشاه قاجار. رجوع به ناصرالملک ابوالقاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) نصرآبادی. محمد. رجوع به محمد نصرآبادی... و تذکرهء نصرآبادیی ص 457 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) نصربن احمدبن نصربن مأمون بصری خبزارزی. رجوع به ابوالقاسم خبزارزی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) نصیرالدین. رجوع به محمودبن المظفربن ابی توبه... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) نظام الملک. رجوع به محمودبن المظفربن ابی توبه مکنی به ابی القاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) نوح بن منصوربن نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل سامانی. ملقب بامیر رضی ملک مشرق. رجوع به نوح... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) نورالدین محمودبن زنگی بن آق سنقر. رجوع به محمودبن زنگی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) نویری. رجوع به محمد نویری مالکی مکنی به ابی القاسم... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) نیشابوری. یکی از ادبای ایران. صاحب قاموس الاعلام گوید: او راست: کتاب کنج کنج [ شاید: گنج گنج یا کنج گنج ] در اخلاق.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) (امیر سید...) نیشابوری. ابن علی. از علماء معاصر با سلاطین آق قویونلو. صاحب حبیب السیر آورده است: امیر ابوالقاسم در ولایت نیشابور از قدوهء سادات نقبای ذوی المکارم است و ناظم امور مهمات اصاغر و اکابر. پدر بزرگوارش امیر سراج الدین علی نیز در زمان سلطنت خاقان منصور سالهای موفور در آن دیار در کمال اعتبار روزگار میگذرانید و بامر زراعت اشتغال نموده وجه معیشت از آن ممر بهم میرسانید. (حیبب السیر چ طهران ج 2 ص 393).


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) نیشابوری. دبیر مسعودبن محمودبن سبکتکین. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) وزیر مغربی. رجوع به حسین بن علی بن حسن بن محمد بن یوسف وزیر مغربی شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ولید. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ویذوری. خداوند ویذور (در آذربایجان) بزمان سالار مرزبان که در سال 344 ه . ق. ابوالقاسم علی بن جعفر وزیر پنجاه هزار دینار و هدایای چندی بعنوان باج بر او مقرر داشت. ترجمهء حال او به دست نیست و ویذور نیز معلوم نیست کجا بوده. رجوع به شهریاران گمنام تألیف احمد کسروی ج 1 ص 101 و 105 و 136 شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هبة اللهبن جعفر معروف بقاضی السعید. رجوع به هبة الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هبة اللهبن حسن رازی. رجوع به هبة الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هبة اللهبن حسن طبری. رجوع به هبة الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هبة اللهبن حسین بن یوسف. معروف به بدیع اسطرلابی. رجوع به هبة الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هبة اللهبن سلامة بن نصربن علی مفسر و مقری. رجوع به هبة الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هبة اللهبن عبدالرحیم بن حموی شافعی. ملقب به شرف الدین. و مشهور به ابن البارزی. وفات او به سال 738 ه . ق. و کاتب چلبی بار دیگر وفات او را در 727 گفته است. او راست: اظهار الفتاوی. کتاب المجتبی. اساس معرفة اله الناس. مختصر جامع الاصول ابن اثیر. الامانی فی القراآت. توثیق عُری الایمان فی تفضیل حبیب الرحمن. ملخص شفاء (شاید از قاضی عیاض). تیسیر الفتاوی فی تحریر الحاوی. شرح نظم حاوی صغیر ملک مؤید اسماعیل بن علی ایوبی. و رجوع به هبة الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هبة اللهبن عبدالله قفطی. معروف به ابن سیدالکل. رجوع به ابن سیدالکل و رجوع به هبة الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هبة اللهبن علی. معروف به ابن ماکولا. رجوع به ابن ماکولا ابوالقاسم... و رجوع به هبة اللهبن علی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هبة اللهبن علی بن مسعودبن ثابت معروف به بوصیری. رجوع به هبة الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هبة اللهبن فضل بن قطان. شاعر. معروف به ابن قطّان بغدادی. یکی از شعرا و نیز در طب و کحالی صاحب ید طولی بوده است و با شاعری حیص بیص نام مهاجات و ماجراها دارد و نیز مهاجاتی با ابن تلمیذ طبیب مشهور. مولد و منشأ او بغداد است و قطعهء ذیل از اوست:
یا من هجرت فلاتبالی
هل ترجع دولة الوصال
ما اطمع یا عذاب قلبی
ان ینعم فی هواک بالی.
و رجوع به ابن قطان ابوالقاسم... و رجوع به هبة الله... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هبة اللهبن قاضی الرشید. معروف به ابن سناءالملک. رجوع به هبة الله و رجوع به ابن سناءالملک... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) هیتی. عثمان بن خمارتاش. ادیب و شاعر متوفی به سال 619 ه . ق. او مردی نیک نهاد و نیکومعاشرت بود لیکن در امور دینی بی مبالات مینمود و قطعهء ذیل او راست:
المال افضل ما ادخرت فلاتکن
فی مریة ماعشت من تفضیله
ما صنّف الناس العلوم بأسرها
الا لحیلتهم علی تحصیله.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) یحیی بن عبادة الواسطی. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) یحیی بن عقبه. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) یحیی بن علی حضرمی. ابن طحّان. رجوع به یحیی... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) یزیدبن عبدالصمد دمشقی. محدث است.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) ینال. رجوع به ینال... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) یوسف بن احمدبن یوسف بن گچ گچی دینوری. رجوع به ابن گچ و رجوع به یوسف... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) یوسف بن حسن بن زنجانی. رجوع به یوسف... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) یوسف بن عبدالله زجاجی. رجوع به یوسف... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) یوسف بن علی جباره بسکری. رجوع به یوسف... شود.


ابوالقاسم.


[اَ بُلْ سِ] (اِخ) یوسف بن علی زنجانی. رجوع به یوسف... شود.


ابوالقاضی.


[اَ بُ ل] (ع اِ مرکب) مار. حیّه. لاَنها تقضی علی لدیغها. (المرصع).


ابوالقریض.


[اَ بُلْ قَ] (ع اِ مرکب)گاومیش. (مهذب الاسماء). جاموس. و رجوع به ابوالعرمض شود.


ابوالقشعم.


[اَ بُلْ قَ عَ] (ع اِ مرکب)کرکس. (مهذب الاسماء). نسر. || عنکبوت.


ابوالقطا.


[اَ بُلْ قَ] (ع اِ مرکب) کرکی. || کدری. (المرصع).


ابوالقعقاع.


[اَ بُلْ قَ] (ع اِ مرکب) کلاغ. (مهذب الاسماء). زاغ. (دهار). غراب.


ابوالقعقاع.


[اَ بُلْ قَ] (اِخ) الحرامی. سلمة بن تمام از او روایت کرده است.


ابوالقعقاع.


[اَ بُلْ قَ] (اِخ) عبدالرحمن خالد الجرمی. او از ابن مسعود و از او بشیربن ابراهیم روایت کند.


ابوالقماص.


[اَ بُلْ قِ] (اِخ) محدث است و جریر از وی روایت کند.


ابوالقمراء.


[اَ بُلْ قَ] (اِخ) صحابیست.


ابوالقموس.


[اَ بُلْ قَ] (اِخ) زیدبن علی الجرمی یا العبدی. محدث است و عوف از او روایت کند.


ابوالقندین.


[اَ بُلْ قُ دَ] (اِخ) اصمعی. رجوع به اصمعی... شود.


ابوالقوام.


[اَ بُلْ قِ] (ع اِ مرکب) ناطف. شکرینه.


ابوالقیظان.


[اَ بُلْ قَ] (اِخ) از اوست کتاب النوادر. (ابن الندیم).


ابوالقین.


[اَ بُلْ قَ] (اِخ) صحابیست.


ابوالقین.


[اَ بُلْ قَ] (اِخ) حضرمی. صحابیست.


ابوالکازیس.


[اَ بُلْ] (اِخ)(1) مصحف نام ابوالقاسم خلف بن عباس زهراوی نزد مردم اروپ.
(1) - Abulcasis.


ابوالکدری.


[اَ بُلْ کُ] (ع اِ مرکب)کبوتر. (مهذب الاسماء).


ابوالکرم.


[اَ بُلْ کَ رَ] (اِخ) بوصیری. رجوع به هبة اللهبن علی بن مسعود بوصیری شود.


ابوالکرم.


[اَ بُلْ کَ رَ] (اِخ) خمیس بن علی بن احمد جوزی فقیه. رجوع به خمیس... شود.


ابوالکرم.


[اَ بُلْ کَ رَ] (اِخ) مبارک بن حسن بن احمد بغدادی. رجوع به مبارک... شود.


ابوالکرم.


[اَ بُلْ کَ رَ] (اِخ) نصرالدین وزیر ملک افضل. ابوالکرم لقب اوست و کنیت او ابوالفتح است. رجوع بنصرالدین ابوالفتح ملقب به ابوالکرم... شود.


ابوالکرم.


[اَ بُلْ کَ رَ] (اِخ) هبة اللهبن مسعود بوصیری. رجوع به هبة الله... و رجوع به بوصیری... شود.


ابوالکلاب.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) ابن ابوکلثم
لسان الحمره. خطیبی است از عرب، بلیغ و نساب و نام وی عبدالله بن حصین یا ورقاءبن اشعر.


ابوالکلاب.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) عبدالله بن حصین. رجوع به ابوالکلاب بن لسان الحمره شود.


ابوالکلاب.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) ورقاءبن اشعر. رجوع به ابوالکلاب بن لسان الحمره شود.


ابوالکلب.


[اَ بُلْ کَ] (اِخ) حسن بن النجاح. شاعری عرب و او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).


ابوالکلس.


[اَ بُلْ کِ] (اِخ) الباهلی. یکی از فصحای عرب است. (ابن الندیم).


ابوالکلس.


[اَ بُلْ کِ] (اِخ) النمری. یکی از فصحای عرب. (ابن الندیم).


ابوالکمال.


[اَ بُلْ کَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ندیم. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء).


ابوالکمیت.


[اَ بُلْ کُ مَ] (اِخ) راشد. تابعی است. وی صحبت ابن عمر دریافته و یک حدیث روایت کرده است.


ابوالکمیت.


[اَ بُلْ کُ مَ] (اِخ) الصقیل العقیلی. یکی از فصحای عرب است. (ابن الندیم).


ابوالکنجک.


[اَ بُلْ کَ جَ] (ص، اِ) رجوع به بوالکنجک و بلکنجک شود.


ابوالکنود.


[اَ بُلْ کَ] (اِخ) ثعلبه. تابعی است و از عائشه رضی الله عنها روایت کند.


ابوالکنود.


[اَ بُلْ کَ] (اِخ) سعدبن مالک. محدث است و مصریان از او روایت کنند.


ابوالکنود.


[اَ بُلْ کَ] (اِخ) عبدالله بن عمران. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالکنود.


[اَ بُلْ کَ] (اِخ) عبدالله بن عوف یا عبدالله بن عویمر. محدث است.


ابوالکنود.


[اَ بُلْ کَ] (اِخ) عبدالله بن عویمر یا عبدالله بن عوف. محدث است.


ابوالکنود.


[اَ بُلْ کَ] (اِخ) عبدالله بن الکنود. رجوع به ابوالکنود الهمدانی شود.


ابوالکنود.


[اَ بُلْ کَ] (اِخ) الهمدانی. عبدالله بن الکنود. تابعی است و درک صحبت عمر کرده بود و هم از اصحاب امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب بود و در فتنهء ابن الزبیر کشته شد.


ابوالکنوز.


[اَ بُلْ کُ] (اِخ) ثعلبهء حمراوی. صحابیست.


ابوالکواء.


[اَ بُلْ کَوْ وا] (ع ص مرکب، اِ مرکب) کنیتی است مردان عرب را.


ابواللحام.


[اَ بُلْ لَ] (اِخ) ثعلبی. شاعری از عرب.


ابواللذة.


[اَ بُلْ لَذْ ذَ] (ع اِ مرکب) کباب. (المرصع).


ابواللطیف.


[اَ بُلْ لَ] (ع اِ مرکب) ببغاء. طوطی. (المرصع).


ابواللهو.


[اَ بُلْ لَهْوْ] (ع اِ مرکب) طنبور. (المرصع) (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء).


ابواللیث.


[اَ بُلْ لَ] (اِخ) (شیخ...) سمرقندی. آنگاه که زنده چشم و ابواسحاق بن خضر میسوری و ابوموسی و خان زاده ابوالمعالی ترمذی و ابواللیث سمرقندی به قصد جان امیر تیمور گورکان عهد کرده و سوگند خوردند و امیر تیمور آنان را دستگیر کرد ابواللیث را بمکهء مکرمه نفی کرد.


ابواللیث.


[اَ بُلْ لَ] (اِخ) فقیه سمرقندی. صاحب حبیب السیر گوید: چون محمدخان شیبانی در ملک سمرقند بر سریر جهانبانی قرار گرفت... و بگوش هوش او رسید که اولاد عظام فقیه ابواللیث همواره خود را از دخل در امور و مهمّات حکام معاف میداشته اند آن طائفه را منظور نظر اعتبار ساخته منصب شیخ الاسلامی سمرقند را بخواجه خاوند مفوض گردانید -انتهی. نام این فقیه جای دیگر از مصادر دسترس یافته نشد و گمان نمیرود که طائفه ای را که نام می برد از احفاد ابولیث نصربن محمد فقیه حنفی که در نیمهء قرن چهارم وفات کرده، باشند. والله اعلم.


ابواللیث.


[اَ بُلْ لَ] (اِخ) فوشنجی. از مشاهیر مشایخ صوفیه. مولد او فوشنج و در هرات اقامت داشت و معاصر خواجه عبدالله انصاری بوده است. رجوع به نامهء دانشوران ج 2 ص 388 شود.


ابواللیثی.


[اَ بُلْ لَ] (اِخ) خواجه فضل الله. رجوع به فضل الله (خواجه...) ابواللیثی شود.


ابوالمبارک.


[اَ بُلْ مُ رَ] (ع اِ مرکب) زیت. روغن زیتون. (المرصّع).


ابوالمبارک.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) محدث است. او از عطاء و از او یزیدبن سنان روایت کرده است.


ابوالمتجمل.


[اَ بُلْ مُ تَ جَمْ مِ] (ع اِ مرکب) سلحفاة. سنگ پشت. (المرصّع). کاسه پشت. لاک پشت. کشف. لاک. خشک پشت. کشتوک. کشو. چلچله. شیلونه. باخه.


ابوالمتلطخ.


[اَ بُلْ مُ تَ لَطْ طِ] (ع اِ مرکب) جُعَل. خُنْفساء. سرگین غلطان. (المرصّع).


ابوالمتوکل.


[اَ بُلْ مُ تَ وَکْ کِ] (اِخ)علی بن داود یا داودبن داود ملقب به ناجی. محدث است.


ابوالمتوکل.


[اَ بُلْ مُ تَ وَکْ کِ] (اِخ)داود. رجوع به ابوالمتوکل علی... شود.


ابوالمتوکل.


[اَ بُلْ مُ تَ وَکْ کِ] (اِخ)ناجی. رجوع به ابوالمتوکل علی... شود.


ابوالمتید.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) نعیم. محدّث است.


ابوالمثل.


[اَ بُلْ مَ ثَ] (اِخ) بوالمَثَل. بخاری. یکی از شعرای نامی روزگار سامانی است. وفات او پیش از وفات ابوطاهر خسروانی بوده است:
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
بمرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاّب.
ابوطاهر خسروانی.
از بیت فوق و نیز از بیت ذیل منوچهری مفتوح بودن میم و ثاء در نام او محقق میگردد:
بوالعلا و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل
و آنکه آمد از نوایح و آنکه آمد از هری.
منوچهری.
در تذکره ها از شرح حال این شاعر چیزی بدست نمی آید و تنها یک قطعه در لباب الالباب عوفی و یک فرد در مجمع الفصحاء و عدهء معدود در لغت نامه ها از شعر وی شاهد آمده است:
برافکند پیری ضیا بر سرت
بچشم بتان ظلمت است آن ضیا
نبینی که باز سپیدی کنون
اگر کبک بگریزد از تو سزا
نبینی سمن برگ نسرین شده
ز کافور پوشیده برگ گیا.(از لباب الالباب).
چو خواجه گردد آگه ز کارنامهء ما
بشهریار رساند سبک چکامهء ما.
(از مجمع الفصحاء).
بکماز گل بکردی و ما را بداد(1) نقل
امرود کشته دادی زین ریودانیا!
بت من جانور آمد شمنش بی دل و جان
منم او را شمن و خانهء من فرخار است.
چنان چون خو که درپیچد به گلبن
بپیچم من بر آن سیمین صنوبر.
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر.
نقل ما خوشهء انگور بود ساغر سفج
بلبل و صلصل رامشگر و بردست عصیر.
بیکی زخم تپانچه که بدان روی کریه
بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ ژغار.
هوش من آن لبان نوش تو بود
تا شد او دور من شدم مدهوش.
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دید نخواهدش کنده بادش کاک.
سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن
خسته ست جان عاشق وز غمزگانش بلکن.
رای ملک خویش کن شاها که نیست
ملک را بی تو نکوئی و براه.
و دو بیت ذیل مینماید که او را دو مثنوی بزرگ یا خرد نیز بوده است:
گفت من پاسخ تو بازدهم
آنچه بایست تست ساز دهم.
رفت در دریا به یکی آب خوست
راه دور از نزد مردم دوردست(2).
نظامی عروضی در چهارمقاله ص 27 و 28 چ لیدن گوید: و اسامی ملوک عصر و سادات زمان بنظم رائع و شعر شائع این جماعت باقی است چنانکه اسامی آل سامان به استاد ابوعبدالله جعفربن محمد الرودکی و ابوالعباس الرّبنجنی و ابوالمثل البخاری و ابواسحاق جویباری و ابوالحسن اغجی و طحاوی و خبازی نشابوری و ابوالحسن الکسائی.
(1) - ظ: بجای.
(2) - این بیت در بعض فرهنگها بشاعر دیگر نیز منسوب است.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (ع اِ مرکب)بادام. لوز. (المرصع).


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) تابعی است و سفیان ثوری از او روایت کند.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) تابعی است. و از ابی ذر و از او درّاج روایت کند.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) ابن هبیرة، عمر فزاری. رجوع به ابن هبیرة ابوالمثنی... شود.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) الجهنی. تابعی است. او از ابی سعید الخدری و سعدبن ابی وقاص و از او ایوب بن حبیب و محمد بن ابی یحیی روایت کنند و او در شمار مدنیان است.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) حمیدبن ثوربن عبدالله. رجوع بحمید... شود.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) دریج النخعی. محدث است و حارث بن حصیره از او روایت کند.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ)سلیمان بن یزید. محدث است و عبدالله بن نافع الصائغ از او روایت کند.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) شرقی بن القطامی. ولیدبن حصین. رجوع به شرقی بن القطامی... شود.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) ضمضم الاملوکی. صفوان بن عمرو از او روایت کند.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) عبدالله بن مثنی الانصاری. محدث است.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) عمر بن هبیرة الفزاری. رجوع به ابن هبیرة ابوالمثنی... شود.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) غیاث بن المثنی القشیری. محدث است و از بهزبن حکیم روایت کند.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) مسلم، مؤذن مسجد الجامع. تابعی است و از ابن عمر روایت کند.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) معاذبن معاذبن نصربن حسّان. محدث است.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) مؤثربن عفاره. محدث است.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) مهران. محدث است.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) الوصابی. محدث است و صفوان بن عمرو از او روایت کند.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) ولیدبن حصین. رجوع به شرقی بن القطامی... شود.


ابوالمثنی.


[اَ بُلْ مُ ثَنْ نا] (اِخ) هیثم بن الربیع. محدث است و خطاب زیادبن یحیی از او روایت کند.


ابوالمثوی.


[اَ بُلْ مَ وا] (ع ص مرکب، اِ مرکب) مرد خداوند خانه. (المزهر) (دهار). مرد میزبان. (مهذب الاسماء). ابوالمنزل. صاحبخانه. خانه خدا. مهماندار. || مهمان. (منتهی الارب). || مرد بسیارضیافت. مهماندوست. (المرصّع). و چون خداوند خانه زن بود او را امّالمثوی خوانند.


ابوالمجد.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) صاحب آنندراج از شمس اللغات نقل می کند: ابوالمجد نام پیغمبر ما صلوات الله علیه -انتهی. البته هر کنیت و لقب خوب را به رسول اکرم (ص) توان داد، لیکن در جای دیگر این لقب برای آن حضرت مخصوص بذکر نیست.


ابوالمجد.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) اسماعیل بن باطیش. رجوع به اسماعیل... شود.


ابوالمجد.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) اسماعیل بن هبة الله موصلی. رجوع به اسماعیل... شود.


ابوالمجد.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) افضل الدوله. رجوع به محمد بن ابی الحکم عبدالله... شود.


ابوالمجد.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) سنائی. مجدودبن آدم. رجوع به سنائی... شود.


ابوالمجد.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) مجدودبن آدم. رجوع به سنائی... شود.


ابوالمجد.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) محمد بن ابی الحکم بن مظفربن عبدالله الباهلی الاندلسی. رجوع به محمد... شود.


ابوالمجد.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) محمد بن مسعود. رجوع به محمد... شود.


ابوالمجد.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) یاقوت. رجوع به یاقوت مستعصمی... شود.


ابوالمجیب.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) الربعی. مرثدبن محبا. یکی از فصحای عرب. استاد ابن اعرابی محمد بن زیاد بوده است.


ابوالمجیبة.


[اَ بُلْ مُ بَ] (اِخ) الباهلی. صحابیست.


ابوالمحاریب.


[اَ بُلْ مَ] (ع اِ مرکب)شیر. اسد. (المرصّع).


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) رئیس گرگان و طبرستان بزمان محمود و مسعودبن محمود سبکتکین. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345 شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) ابن حجة. رجوع به ابوبکربن علی مکنی به ابوالمحاسن و معروف به ابن حجة و رجوع به ابن حجة ابوالمحاسن تقی الدین... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) ابن سلامهء حرّانی. او راست: ذیل تاریخ حران حماد حرّانی.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) ابن شداد. رجوع به یوسف بن رافع... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) ابن ظهیره. رجوع به محمد بن ابی السعود... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) ابن عنین. رجوع به محمد بن نصرالدین بن نصر انصاری و رجوع به ابن عنین شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) ابن المظفر البرمکی. محدث است و از او مبارک بن احمدبن حسین بن سکینه روایت کند.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) ابوبکربن علی. معروف به ابن حجة. و ملقب به تقی الدین. رجوع به ابن حجة ابوالمحاسن... و رجوع به ابوبکربن علی... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ)اسماعیل بن علی شواء حلبی. رجوع به اسماعیل... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) تقی الدین. رجوع به ابن حجة ابوالمحاسن... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ)جمال الدین. یوسف بن تغریبردی. رجوع به یوسف... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ)جمال الدین یوسف بن نصر... رجوع به یوسف بن نصر... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ)حسام الدین رهاوی. رجوع به حسام الدین ابوالمحاسن رهاوی شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) دهستانی. یکی از وزرای آل سلجوق. رجوع به تجارب السلف چ طهران ص 282 س 14 شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) رویانی. رجوع به عبدالواحدبن اسماعیل بن احمدبن محمد طبری رویانی شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ)سیدالرؤساء. رجوع به محمد بن فضل اللهبن محمد ابوالمحاسن سیدالرؤسا شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) شواء. رجوع به اسماعیل بن علی شواء حلبی... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ)شهاب الدین کوفی. رجوع به یوسف بن اسماعیل بن علی بن احمدبن الحسین بن ابراهیم... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ)عبدالواحدبن اسماعیل بن احمدبن محمد. ملقب به فخرالاسلام رویانی. رجوع به عبدالواحد... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ)فخرالاسلام رویانی. رجوع به عبدالواحدبن اسماعیل بن احمدبن ابوالمحاسن محمد... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ)فخرالزمان. رجوع به مسعودبن علی بیهقی... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) محمد بن ابی السعود. ابن ظهیرهء مکی. رجوع به محمد... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) محمد بن علی دمشقی. رجوع به محمد... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) محمد بن فضل اللهبن محمد. سیدالرؤساء. رجوع به محمد... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) محمد بن محمد بن عبد مصری. رجوع به محمد... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) محمد بن نصرالدین بن نصر انصاری. رجوع به محمد... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) محمودبن احمدبن مسعود قونوی. رجوع به محمود... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) مسعودبن علی بیهقی. ملقب به فخرالزمان. رجوع به مسعود... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) مفضل بن محمد بن مسعربن محمد تنوخی. رجوع به مفضل... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) مفضل بن مسعودبن محمد تنوخی حنفی. رجوع به مفضل... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) یوسف بن اسماعیل بن علی بن احمدبن الحسین بن ابراهیم. معروف به شواء و ملقب به شهاب الدین کوفی. رجوع به یوسف... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) یوسف بن تغریبردی. رجوع به یوسف... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) یوسف بن رافع بن تمیم بن عتبة. قاضی حلب معروف به ابی شداد. رجوع به یوسف... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) یوسف بن رمضان مراغی دمشقی. رجوع به یوسف... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) یوسف بن نصر. رجوع به یوسف... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) یوسف تدرومی. رجوع به یوسف... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) یوسف جمال الدین. رجوع به یوسف... شود.


ابوالمحاسن.


[اَ بُلْ مَ سِ] (اِخ) یوسف طفیلی. رجوع به یوسف... شود.


ابوالمحامد.


[اَ بُلْ مَ مِ] (اِخ) احمدبن محمودبن ابی بکر صابونی. رجوع به احمد... شود.


ابوالمحامد.


[اَ بُلْ مَ مِ] (اِخ) سیدالعلماء. رجوع به محمد بن مسعودبن الزکی شود.


ابوالمحامد.


[اَ بُلْ مَ مِ] (اِخ) صائغ الهروی. رجوع به محمودبن عمر الجوهری... شود.


ابوالمحامد.


[اَ بُلْ مَ مِ] (اِخ) محمد بن عمر برنابازی. رجوع به محمد... شود.


ابوالمحامد.


[اَ بُلْ مَ مِ] (اِخ) محمد بن مسعودبن محمد بن الزکی غزنوی. ملقب به سیدالعلماء. رجوع به محمد... شود.


ابوالمحامد.


[اَ بُلْ مَ مِ] (اِخ) محمودبن احمدبن مسعود قونوی. رجوع به محمود... شود.


ابوالمحامد.


[اَ بُلْ مَ مِ] (اِخ) محمودبن عمر الجوهری الصائغ الهروی. رجوع به محمود... شود.


ابوالمحامد.


[اَ بُلْ مَ مِ] (اِخ) محمودبن محمد بن داود بخاری مولوی. رجوع به محمود... شود.


ابوالمحسن.


[اَ بُلْ مُ ؟] (اِخ)عبدالواحدبن اسماعیل شافعی. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالمحسن.


[اَ بُلْ مُ سِ] (اِخ) نصربن علی. یکی از سلاطین ایلک خانیهء ترکستان در حدود 400 ه . ق. رجوع به نصربن علی... و رجوع به آل افراسیاب... شود.


ابوالمحسن میرزا.


[اَ بُلْ مُ سِ] (اِخ) ابن سلطان حسین میرزابن سلطان ابوسعید گورکان. او از جانب پدر بجنگ محمد ایلچی بوغا مأمور و او را هزیمت کرد و هر کرّتی در رکاب پدر بدفع سلطان مسعودمیرزا و کرّت دیگر بقتال برادر دیگر خویش سلطان بدیع میرزا فرمان یافت. و آنگاه که محمدحسین میرزا به سال 904 ه . ق. عزم تسخیر استرآباد کرد و مظفرحسین گورکان را بشکست و سلطان حسین میرزا با امیر محمد برندق برلاس و امیر کمال الدین حسینعلی جلائر بقصد تنبیه و تنکیل محمدحسین میرزا باسترآباد رفتن خواست، ابوالمحسن میرزا با پدر مخالفت کرد و آن عزیمت بتأخیر افتاد و سلطان به مرو شاه جهان رفت و سپس ابوالمحسن میرزا از دست پدر بحکومت مرو شاه جهان منصوب گشت و با برادر اعیانی خود محمدمحسن میرزا که حاکم ابیورد بود یکی شده و بمخالفت پدر برخاست و سلطان بتن خویش بدفع غائلهء پسران بمرو شد و شهر را محاصره کرد و مدت محاصره دیر کشید عاقبت میان پدر و پسر صلح گونه ای افتاد. و بار دیگر ابوالمحسن میرزا با برادر خود کپک میرزا (محمدحسن) متحد شده با شش هزار سپاهی قصد هرات کرد و سلطان حسین میرزا محمدولی بیگ را حکومت هرات داد و خود بمقابلهء دو پسر بجانب ابیورد کشید و جنگی صعب میان پدر و پسران روی داد و در آخر کپک و ابوالمحسن بهزیمت شدند و در حدود سنهء 906 ابوالمحسن میرزا به قصد اعتذار و انابه بهرات نزد پدر شد و او رقم عفو بر عصیان وی کشید و بار دیگر حکومت مرو داد. پس از مرگ سلطان حسین میرزا و تشتت کلمهء برادران آنگاه که محمدخان شیبانی913 ه . ق. بخراسان درآمد ابوالمحسن میرزا با برادر خود محمدمحسن میرزا در جنگی با سپاه اوزبک بنواحی طرق خراسان اسیر و سپس بقتل رسیدند. و از ابوالمحسن میرزا پسری به نام سلطان محمد بایقرا برجای ماند سه ساله و امراء وی را از میدان جدال بگریزانیدند و در زمان شاه اسماعیل بهادرخان صفوی مردم نسا و باورد او را بسلطنت برداشتند و از جانب پادشاه صفوی امیر نظام الدین عبدالباقی و محمدبیک استاجلو بدفع آن فتنه مأمور شدند و حمات او هزیمت یافته و سلطان محمد نیز بگریخت و ظاهراً چند سال پس از این وقعه بمرگ طبیعی درگذشت. رجوع به حبیب السیر: ج 2 ص 266، 269، 271، 278، 279، 280، 284، 300، 308، 310، 313، 314، 315، 317و 366 شود.


ابوالمحشی.


[اَ بُلْ ؟] (ع اِ مرکب)خرگوش. (المرصع).


ابوالمحمدی.


[اَ بُلْ مُ حَمْ مَ] (اِخ)تیره ای از شعبهء عرب جباره از ایلات خمسهء فارس.


ابوالمخارق.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) از شمار کوفیین است و اعمش از او روایت کند.


ابوالمختار.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) محدث است و از عبدالله بن ابی اوفی روایت کند.


ابوالمختار.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) دو پسر او یوسف و کثیر از وی روایت کنند.


ابوالمختار.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) اسدی. محدث است. او از ابن ابی اوفی و از او شعبه روایت کند.


ابوالمختار.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) ایمن بن عبدالله المحاربی. محدث است.


ابوالمختار.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) موسی بن باذام. محدث است.


ابوالمختلف.


[اَ بُلْ مُ تَ ؟] (ع اِ مرکب)طعام مأتم. (المرصع).


ابوالمدبر.


[اَ بُلْ مُ بِ] (اِخ) کنیتی که اصحاب عدل به سلام قاری ابوالمنذر میدادند.


ابوالمدد.


[اَ بُلْ مَ دَ] (اِخ) علی بن محمد بن احمد. رجوع به علی... شود.


ابوالمرار.


[ اَ بُلْ ؟] (اِخ) بشیر الرّحال. محدث است.


ابوالمرازم.


[اَ بُلْ ؟ زِ] (اِخ) یعلی بن مرة الثقفی. صحابیست.


ابوالمرأة.


[اَ بُلْ مَ ءَ] (ع اِ مرکب) شوی زن. زوج. شوهر. || حیض. بی نمازی.


ابوالمرجی.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) سالم بن احمدبن سالم بن ابی الصقر تمیمی معروف به منتجب حاجب نحوی عروضی بغدادی. او استاد یاقوت صاحب معجم البلدان است و وفات وی به سال 611 ه . ق. بود.


ابوالمرقال.


[اَ بُلْ مِ] (ع اِ مرکب) غراب. (المزهر). زاغ.


ابوالمرقال.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) عطیة بن اسیّد. نام راجزی از عرب است.


ابوالمرهف.


[اَ بُلْ مُ هَ] (اِخ) نصربن منصوربن الحسن بن جوشن بن منصوربن حمیدبن اثال عیلانی نمیری. رجوع به نمیری نصر... شود.


ابوالمرهف.


[اَ بُلْ مُ هَ] (اِخ) نمیری. رجوع به نمیری نصربن منصوربن الحسن... شود.


ابوالمزین.


[اَ بُلْ مُ زَیْ یِ] (ع اِ مرکب)ریحان.


ابوالمسافر.


[اَ بُلْ مُ فِ] (ع اِ مرکب) پنیر. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). جبن.


ابوالمسافر.


[اَ بُلْ مُ فِ] (اِخ) فتح بن محمد. چهارمین از بنی الساج به آذربایجان و ارمینیه و ری (از 315 تا حدود 318 ه . ق.).


ابوالمسافر.


[اَ بُلْ مُ فِ] (اِخ) نهاوندی. محدث است و ابواسحاق از وی روایت کند.


ابوالمسافع.


[اَ بُلْ ؟ فِ] (اِخ) از روات است.


ابوالمساکین.


[اَ بُلْ مَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنکه غم مسکینان خورد. آنکه بمساکین اعانت کند.


ابوالمساکین.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) لقبی که رسول صلی الله علیه و آله، ابوعبدالله جعفربن ابیطالب را داد، از بسیاری رأفت وی بمسکینان.


ابوالمساور.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) فضل بن مساور داماد ابی عوانه. از روات است و محمد بن مثنی از او روایت کند.


ابوالمسبع.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) مدنی. شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).


ابوالمسک.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) کافوربن عبدالله خادمی از آل اخشید که سمت امارت مصر یافت (از 355 تا 357 ه . ق.). و او ممدوح متنبی است. رجوع به کافوربن عبدالله اخشیدی شود.


ابوالمسهل.


[اَ بُلْ ؟] کمیت بن زیدبن اَخنس. شاعری از عرب.


ابوالمسیح.


[اَ بُلْ مَ] (ع اِ مرکب) ماهی تازه. (مهذب الاسماء). || و صاحب المُرصع به این کلمه معنی غوک داده است.


ابوالمشا.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) لقیط. محدث است.


ابوالمشاهد.


[اَ بُلْ ؟ هِ] (اِخ) جمال الدین بخارائی. رجوع به خسروی جمال الدین شود.


ابوالمشاهد.


[اَ بُلْ ؟ هِ] (اِخ) خسروی بخارائی. رجوع به خسروی جمال الدین... شود.


ابوالمشرفی.


[اَ بُلْ مَ رَ] (اِخ) عمروبن جابر. اولین مولود بواسط.


ابوالمشرفی.


[اَ بُلْ مَ رَ] (اِخ) لیث. رجوع به لیث... شود.


ابوالمشرفی.


[اَ بُلْ مَ رَ] (اِخ) لیث. شیخ ثوری است و از ابومشعر روایت کند.


ابوالمشرفی.


[اَ بُلْ مَ رَ] (اِخ) لیث واسطی. او از شریک روایت کند.


ابوالمصبح.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) اعشی همدان. مسمّی به عبدالرحمن، رجوع به اعشی... شود.


ابوالمصبح.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) الاوزاعی الحمصی. تابعی است. او از جابر و مالک بن عبدالله و از او ابن جابر و حصین بن حرملة و امیة بن یزید روایت کنند.


ابوالمصبح.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) عبدالرحمن. رجوع به اعشی همدان. شود.


ابوالمصبع.


[اَ بُلْ مَ بَ] (ع اِ مرکب)پلنگ. (اَلمرصّع).


ابوالمضاء .


[اَ بُلْ مَ] (ع اِ مرکب) اسب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). ابوطالب. ابومنقذ. ابوالمضمار. || صاحب المرصع معنی رطب را نیز بکلمه افزوده است.


ابوالمضرب.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) عمروبن موسی بن مضرب. محدث است و ابن جابر از او روایت کند.


ابوالمضرب.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) کعب بن زهیر. رجوع به کعب... شود.


ابوالمضرحی.


[اَ بُلْ مَ رَ] (ع اِ مرکب)صقر. شاهین. (المرصّع).


ابوالمضرحی.


[اَ بُلْ مَ رَ] (اِخ) شاعری مقل است. (ابن الندیم).


ابوالمضرحی.


[اَ بُلْ مَ رَ] (اِخ) یکی از فصحای عرب و کتاب النوادر از اوست و ابن الندیم آن را بخط ابن ابی سعد دیده است. (ابن الندیم).


ابوالمضمار.


[اَ بُلْ مِ] (ع اِ مرکب) اسب. (المرصّع).


ابوالمطاحل.


[اَ بُ مَ حِ] (اِخ) معقل بن خویلدبن مطحل. شاعری هذلی.


ابوالمطاع.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) ذوالقرنین بن ابی المظفر حمدان بن ناصرالدوله ابومحمد الحسن بن عبدالله تغلبی. ملقب به وجیه الدولة. رجوع به ذوالقرنین... شود.


ابوالمطاع.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) وجیه الدوله. رجوع به ذوالقرنین بن ابی المظفرحمدان بن ناصرالدوله... شود.


ابوالمطراق.


[اَ بُلْ مِ] (ع اِ مرکب) شرم مرد.


ابوالمطرب.


[اَ بُلْ مُ رِ] (اِخ) احمدبن عبدالله مخزومی. رجوع به احمد... شود.


ابوالمطرف.


[اَ بُلْ مُ طَرْ رَ] (اِخ) ابن دباغ اندلسی سرقسطی. ادیب. او در خدمت معتمدبن عباد و متوکل علی الله از ملوک اندلس بود. و او را رسایل بلیغه است.


ابوالمطرف.


[اَ بُلْ مُ طَرْ رَ] (اِخ) ابن وافد. رجوع به قاموس الاعلام ج1 ص761 و رجوع به سلیمان بن صرد و رجوع به عبدالرحمن بن محمد مکنی به ابوالمطرف و معروف به ابن وافد شود.


ابوالمطیب.


[اَ بُلْ مُ طَیْ یِ] (ع اِ مرکب)نمک. ملح. (المرصّع).


ابوالمظالم.


[اَ بُ مَ لِ] (اِخ) خیفقان. موسوم به سیار. او را بظلم مثل زنند. (المرصّع). رجوع به مادّهء خفق در لغت نامه های عرب شود.


ابوالمظر.


[اَ بُلْ ؟] محمد بن احمد ابیوردی. رجوع به محمد... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)ابراهیم بن احمدبن اللیث الازدی اللغوی الکاتب. یاقوت در معجم الادباء آرد: چیزی از احوال او نمیدانم جز آنچه که سلفی گفته است وی از ابوالقاسم محمد بن الفتح الهمدانی و او از ابوالمظفر ابراهیم بن احمدبن اللیث الازدی اللغوی الکاتب شعر شنیده و در محضر او بهمدان ادباء و نحاة بسبب مکانت وی در ادب گرد می آمدند:
و قد اغدو و صاحبتی محوص
علی عذراء قاء بها الرهیص
کأن بنی النحوص علی ذراها
حوائم ما لها عنه محیص.
رجوع شود به معجم الادباء چ مارگلیوث ج1 ص37.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)ابراهیم بن مسعودبن محمود غزنوی ملقب برضیّالدّوله. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آرد: خدای عز و جل... سلطان معظم ولی النعم ابوالمظفر ابراهیم بن ناصردین الله را در سعادت و فرّخی و همایونی بدارالملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست پیران قدیم آثار مدروس شدهء محمودی و مسعودی بدیدند همیشه این پادشاه کام روا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد و روز دوشنبه نوزدهم صفر سنهء احدی و خمسین و اربعمائه (451 ه . ق.) که من تاریخ اینجا رسانیده بودم سلطان معظم ابوالمظفر ابراهیم بن ناصر دین الله مملکت این اقلیم بزرگ را بوجود خویشتن بیاراست زمانه به زبان هرچه فصیح تر بگفت. نظم:
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم
هرکه گم کرد شاه فرخزاد.
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی بدان تاری آفتابی بدان روشنائی که بنوزده درجهء سعادت رسیده بود جهانرا روشن گردانید دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافهء مردمرا بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت چنانکه حال سیاست و درجهء ملک آن اقتضا کرد و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید. اوّل اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بسته گشت و لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده بتحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد و سخن متظلمان و ممتحنان شنید و داد داد. چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است و اگر کسی گوید بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگرپادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد و از عهدهء آن چنان بیرون آید که دین و دنیا وی را به دست آید و اگرعاجزی آید او بر خود درماند و خلق بر وی و معاذالله که خریدهء نعمتهای شان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید ناهموار اما پیران جهان دیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلانرا خطائی بر آن داشت و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است و در خبر است انّ رجلا جاء الی النبیّ صلّی الله علیه و آله و سلم قال بئس الشی ء الامارة فقال علیه السلام نعم الشی ء الامارة ان اخذها بحقّها و حلّها و این حقّها و حلّها. و سلطان معظم بحق و حل گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند و دیگر حدیث چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر(ص) رسید گفت من استخلفوا قالوا ابنته بوراندخت قال (ع) لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة. این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را که چون بر این جمله نباشد مرد و زن یکیست و کعب الاحبار گفته است مثل سلطان و مردمان چون خیمهء محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن باز کشیده بمیخهای محکم نگاه داشته و خیمه ملکست و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیّت پس چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. انوشیروان گفته است در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر و قادر و بارانی دایم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت، یدور هذه الامور بالامیر کدوران الکرة علی القطب و القطب هوالملک. و پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهی محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر روی گری بود و ابوشجاع عضدالدولة والدین پسر بوالحسن بویه بود که سر برکشید و پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همت و تقدیر ایزدی جلّت عظمته ملک یافت آنگه پسرش عضد بهمت و نفس قوی تر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحاق صابی برانده است و اخبار ابومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذوالیمینین و نصر احمد سامانی بسیار خوانده اند و ایزد جلّ و علا گفته است و هو اصدق القائلین در شأن طالوت «و زاده بسطة فی العلم والجسم» (قرآن 2/247) و هر کجا عنایت آفریدگار جلّ جلاله آمد همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد از خاکستر آتشی فروزان کرد و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفهء اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت به جهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیرمحمد بر تخت و مملکت گرفتن امیر مسعود و بغایت نیکو گفت و فالی زده بودم که چون که بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند اگر پادشاهی بوی اقبال کند بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند الفال حقّ آنچه بدل گذشته بود بر آن قلم رفته بود چون تخت بخداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید و بخط فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خط و لفظ او را پسندیده و فال خلاص گرفته چون بتخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست و قصیده گفت و صلت یافت و بر اثر آن قصیده ای دیگر درخواست و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت و قصیده های غرا گوید یکی از آن این است، قصیده:
صدهزار آفرین ربّ علیم
باد بر ابر رحمت ابراهیم
آفتاب ملوک هفت اقلیم
که بر او بر شد این جلال قدیم
از پی خرمی جهان ثنای
باز باران جود گشت مقیم
عندلیب هنر ببانگ آمد
و آمد از بوستان فخر نسیم
گرچه از گشت روزگار و جهان
در صدف دیر ماند درّ یتیم
شکر و منّت خدایرا کآخر
آنهمه حال صعب گشت سلیم
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم
چه کند کار جادو فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم
هرکه دانست مر سلیمانرا
تخت بلقیس را نخواند عظیم
داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم
ره نیابد بدو پشیمانی
زانکه باشد بوقت خشم حلیم
دارد از رای خوب خویش وزیر
دارد از خوی نیک خویش ندیم
ملکا خسروا خداوندا
یک سخن گویمت چو دُرّ نظیم
پادشا را فتوح کم ناید
چون زند لهو را میان بدو نیم
کار خواهی بکام دل بادت
صبر کن بر هوای دل تقدیم
هرکه را وقت آن بود که کند
مادر مملکت ز شیر فطیم
خویشتن دارد او دو هفته نگاه
هم بر آن سان که از غنیم غنیم
تا نکردند در بن چه سخت
پاک نامد ز آب هیچ ادیم
باز شطرنج ملک با دو سه تن
با دو چشم و دو رنگ بی تعلیم
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم
نه فلان جرم کرد و نه بهمان
نه بکس بود امید و بر کس بیم
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آورد چو ماهی شیم
مارماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود در خیم
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گرچه دارند هرکسش تعظیم
عادة و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری بظلیم
نه کسش یاور و نه ایزد یار
هرکرا نفس زد بنار جحیم
قصه کوته به است از تطویل
کان نیاورد درّ و دریا سیم
تا بود قدّ نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم
سر تو سبز باد و روی تو سرخ
آنکه بد خواست در عذاب الیم
باد میدان تو ز محتشمان
چون بهنگام حج رکن حطیم
همچو جدّ خود و چو جدّ پدر
باش بر خاص و عام خویش رحیم.
تغزل:
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفین سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سراپای توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبی تو گویم یک هفته مقیم
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت برسیم(؟)
دوستدار تو ندارد بکف از وصل تو هیچ
مرد باهمت را فقر عذابیست الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده ست کسی نرم تر از ماهی شیم
به یتیمی و دوروئیت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه در است آنکه یتیم
گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک
برجهاندش همه آن درّ بناگوش چو سیم
مبر از من خرد آن بس نبود کز پی آن
بسته و خستهء زلف تو بود مرد حکیم
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم
زلف تو کیست که او بیم کند چشم تو را
یا کئی تو که کنی بیم کسی را تعلیم
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم
قصه موجز، شه و سلطان جهان ابراهیم
آنکه چون جدّ و پدر در همهء حال مدام
ذاکر و شاکر باشد به بر ربّ علیم
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همت مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سِرّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم
همّت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم
بی از آن کامد از او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم
سیزده سال اگر ماند در خلد کسی
بر سبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه زنیم
چو دهد ملک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مَثَل، الملک عقیم
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا
پس از این طبل چرا باید زد زیر گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم
خرد از بیخردان آموز ای شاه خرد
که بتحریف قلم گشت خط مرد قویم
رسم محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم
قدرتی بنمای از اوّل و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نبود نبود مرد حلیم
کیست از تازک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوستری از زر و سیم
با چنین پیران لابل که جوانان چنین
زود باشد که شود عقد خراسان تنظیم
آنچه از سیرت نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیان است اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای بباید برکند
وقت باشد که نکو باشد نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متواری گشته ست و خموش
دی همی باز ندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد نه نیز هنر
حیلت اوست خموشی چو تهی دست غنیم
شکر کن شکر خداوند جهانرا که بداشت
بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سرسال بدو نه تقویم
بلکه از حکم خداوند جهان بود همه
از خداوند جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطان شهید افزون تر
بود از هرچه ملک بود به نیکوئی خیم
شاد و خرّم زی و می میخور از دست بتی
که بود جایگه بوسهء او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند
گشته دل خسته و زان خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دل شاد ولایت آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم.
این دو قصیده با چندین تنبیه و پند نبشته آمد و پادشاهان محتشم و بزرگ باجدّ را چنین سخن باز باید گفت درست و درشت و پند تا نبشته آید (؟) و پادشاهان محتشم را حثّ باید کرد بر برافراشتن بناء معالی هر چند که اندر طبع ایشان سرشته است و امیران گردن کش با همّت بلند همه از آن بوده اند که سخن را خزینه داری کرده اند و بما نزدیک تر، سیف الدوله ابوالحسن علی است نگاه باید کرد که چون مرد شهم و کافی بود و همهء جدّ محض و متنبی در مدح وی بر چه جمله ای سخن گفته است که تا در جهان سخن تازیست آن مدروس نگردد و هر روز تازه تر است و نام سیف الدوله بدان زنده مانده است... و عزت این خاندان بزرگ سلطان محمود را رضی الله عنه نگاه باید کرد که عنصری در مدح وی چه گفته است چنانکه چند قصیدهء غراء وی در این تاریخ بیاورده ام و دلیل روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید تا سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند و جولانهای غریب نمایند چنانکه پیشینگان را دست در خاک ماند - انتهی. رجوع به ابراهیم غزنوی شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن احمدبن ابی الهیثم(1) الهاشمی الملقب بالعلوی (شریف...). ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آرد: این بزرگ زاده مردیست با شرف و نسب و فاضل و نیک شعر و قریب صد هزار بیت شعر است او را در این دولت (غزنویه) و پادشاهان گذشته (رضی الله عنهم). و بیهقی معاصر او بوده و در شوال سال 450 ه . ق. از او حکایتی شنیده است. رجوع شود به تاریخ بیهقی چ ادیب ص197.
(1) - ن ل: ابی القاسم.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن خواجه علی میکائیل. از خاندان میکائیلی وی مردی شهم و کافی و کاری بود و بزمان مسعود جانشین پدر بود و به سال 451 ه . ق. درگذشت. رجوع شود به تاریخ ابوالفضل بیهقی چ ادیب ص506.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن طاوس. غیاث الدین عبدالکریم بن احمدبن موسی. رجوع به ابن طاوس غیاث الدین و عبدالکریم بن احمدبن موسی... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن علی (خواجه...). رجوع به ابوالمظفر رئیس غزنین شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن عیسی. وزیر ابوالحارث منصوربن نوح بن منصور. رجوع به حبیب السیر 1 ص329 شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن محمد بن ثابت الخجندی. از خاندان خجندیان اصفهان. وی در سنهء 469 ه . ق. در ری حین وعظ بر دست مردی علوی کشته شد. رجوع به تعلیقات علامهء قزوینی بر لباب الالباب ج1 ص354 شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن منقذ. رجوع به اسامة بن مرشدبن علی... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن هبیره عون الدین. رجوع به یحیی... و رجوع به ابن هبیره عون الدین... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ابن یونس. عبدالله. رجوع به ابوالمظفر عبدالله... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)ابیوردی. محمد بن احمدبن محمد بن احمدبن محمد بن اسحاق معروف به ابیوردی شاعر لغوی شاگرد عبدالقاهر جرجانی، منصب اشراف در دولت سلاجقه بدو مفوض بود. وفاتش در اصفهان507 ه . ق. رجوع به محمد بن احمد... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) اتسز خوارزمشاه. رجوع به اتسز... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) احمدبن محمد بن المظفر خوافی. رجوع به ابوالمظفر خوافی... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) احمدبن محمد چغانی. رجوع به ابوالمظفر چغانی احمد بن محمد... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)ارسلان بن طغرل. رجوع به ارسلان بن طغرل... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)اسامة بن مرشدبن علی بن منقذبن نصر شیزری ملقب به مؤیدالدوله مجدالدین. رجوع به اسامه... و رجوع به ابن منقذ... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) اسعدبن محمد کرابیسی نیشابوری. رجوع به اسعد... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) برغشی. رجوع به ابوالمظفر محمد بن ابراهیم شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)برکیارق. ملقب به رکن الدین بن السلطان ملکشاه بن الب ارسلان بن داودبن میکائیل بن سلجوق ملقب به شهاب الدوله مجدالملک (487 - 498 ه . ق.). رجوع به برکیارق شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) بزغشی. رجوع به ابوالمظفر محمد بن ابراهیم... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)بهرامشاه بن مسعود غزنوی. رجوع به بهرامشاه شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ترمذی. رجوع به ابوالمظفر حبال بن احمد... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) جخج. رجوع به ابوالمظفر جمح شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)جلال الدین اخستان بن منوچهر. ممدوح خاقانی:
بوالمظفر خدایگان ملوک
ملک بخش و ظفرستان ملوک.
چون همه جان شوند چون می و صبح
جان بشه بوالمظفر اندازند.خاقانی.
بازوی زهره را به نیل فلک
بوالمظفر نشان کنید امروز.
بحر جود اخستان گوهربخش
شاه گیتی ستان گوهربخش.خاقانی.
رجوع به اخستان جلال الدین... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)جلال الدین وزیر الناصرلدین الله عباسی. خوندمیر در دستورالوزراء گوید: از احوال او زیاده ازین چیزی معلوم نشد


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)جلال الدین هبة الله (در حبیب سیر 1 ص 314: هیبت الله) البخاری از وزرای الناصر خلیفهء عباسی.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) جمح یا جخج. از شعرای باستانی. یک بیت از این شاعر برای کلمهء آباد در لغت نامهء اسدی آمده است:
ویران شده دلها بمی آبادان گردد
آباد بر آن دست که پرورد رز آباد.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)جمحی(1). صاحب برید بروزگار سلطان مسعودبن سلطان محمود غزنوی در آخر عهد سوری به نیشابور. و ابوالفضل بیهقی گوید: حال این فاضل در این تاریخ چند جای بیامده است و خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد او را سخت نیکو داشتی و گرامی و مثال داده بود وی را پوشیده تا انهی کند بی محابا آنچه از سوری رود و میکردی و سوری در خون او شد و نبشته های او آخر اثر کرد در دل امیر. و فراختر سوی این وزیر نوشتی وقتی بیتی چند شعر فرستاده بود سوی وزیر آن را دیدم و این دو سه بیت که از آن یاد داشتم نبشتم و خواجه حیلت ها کرد تا امیر این را بشنید که سوی امیر نبشته بود و سخن کارگر آمد:
امیرا به سوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد
هر آن گاو(2) را کو بسوری دهی
چو چوپان بد داغ بازآورد.
رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض ص545، 550، 554، 605، 611.
(1) - در تاریخ بیهقی (چ ادیب ص 449) حبشی آمده است که صحیح نیست.
(2) - در تاریخ بیهق (ص 178): مملکت، در تاریخ بیهقی (چ فیاض ص 533): کار. متن تصحیح مرحوم دهخداست.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) چغانی. احمدبن محمد ملقب بفخر الدوله از آل محتاج و والی چغانیان. او ممدوح دقیقی و فرخی است و فرخی در مدح او سه قصیده دارد که از جمله قصیدهء معروف داغگاه است:
فخر دولت بوالمظفرشاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامکار.
فرخی.
تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشورگیر جهان ستان.فرخی.
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال.فرخی.
ظن غالب آن است که ابوالمظفر صاحب ترجمه پسر یا نوادهء ابوعلی احمدبن محمد بن مظفربن محتاج چغانی باشد(1). نظامی عروضی در چهار مقاله، در ترجمهء فرخی آرد: خبر کردند او [فرخی] را از امیر ابوالمظفر چغانی بچغانیان که این نوع (شعرا) را تربیت میکند و این جماعت را صله و جایزهء فاخر همی دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت درین باب او را یار نیست، قصیده ای بگفت و عزیمت آن جانب کرد:
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده ز دل بافته ز جان
الحق نیکو قصیده ای است و در او وصف شعر کرده است در غایت نیکوئی و مدح خود بی نظیر است. پس برگی بساخت و روی بچغانیان نهاد و چون بحضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی کرّه ای در دنبال و هرسال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد که کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد، فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر برو عرضه کرد خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست، شعر فرخی را شعری دید تر و عذب، خوش و استادانه، فرخی را سگزی وار دید بی اندام، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر و پای و کفشی بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم، هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود، برسبیل امتحان گفت امیر بداغگاه است و من می روم پیش او و ترا با خود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جائی است، جهانی در جهانی سبزه بینی، پرخیمه و چراغ چون ستاره از هریکی آواز رود می آید و حریفان درهم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب می بخشد، قصیده ای گوی لائق وقت و صفت داغگاه کن تا ترا پیش امیر برم، فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار...
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش او فرونشده بود، جملهء کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت ای خداوند ترا شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است و حکایت کرد آنچه رفته بود پس امیر فرخی را بار داد چون درآمد خدمت کرد، امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و بعاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخواند که:
با کاروان حله برفتم ز سیستان...
چون تمام برخواند امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی. ازین قصیده بسیار شگفتی ها نمود عمید اسعد گفت ای خداوند باش تا بهتر بینی. پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر: پس برخاست و آن قصیدهء داغگاه برخواند. امیر حیرت آورد پس در آن حیرت روی بفرخی آورد و گفت هزار سر کرّه آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید ختلی: راه تراست تو مردی سگزی و عیّاری چندانکه بتوانی گرفت بگیر ترا باشد. فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت خویشتن را در میان مسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت بیرون برد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت آخرالامر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد کرگان در آن رباط شدند فرخی بغایت مانده شده بود در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد از غایت مستی و ماندگی، کرگان را بشمردند چهل و دو سر بودند، رفتند و احوال با امیر بگفتند. امیر بسیار بخندید و شگفتی ها نمود و گفت مردی مقبل است کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید. مثال پادشاه را امتثال کردند، دیگر روز بطلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده، بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرّگان را بکسان او سپردند و فرخی را اسب با ساخته خاصه فرمود دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهء پوشیدنی و گستردنی و کار فرخی در خدمت او عالی شد و تجملی تمام ساخت... - انتهی. و قصیدهء لبیبی (که بخطا در دیوان منوچهری وارد شده) بمطلع:
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی بدل بر...
که عوفی در لباب الالباب آنرا در مدح امیر ابوالمظفر یوسف بن ناصرالدین آورده است ظاهراً در مدح همین ابوالمظفر صاحب ترجمه است. رجوع به مجلهء آینده ج3 شمارهء سوم (قصیدهء لبیبی) بقلم آقای ملک الشعراء بهار شود.
(1) - رجوع به حواشی علامهء قزوینی در چهارمقاله چ لیدن ص 165 شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) چغانی. طاهربن فضل بن محمد بن مظفربن محتاج چغانی. عوفی در لباب الالباب آرد: امراء چغانیان در آن عهد نامدار بودند و این امیر ابوالمظفر نادرهء عهد و یگانهء عصر خود بودست و در دولت و مکنت پای بر فرق فرقد نهاده و در رفعت و قوّت کمر از میان جوزا گشاده و جدّ او ابوبکر محمّد مظفّر محتاج بود که در امارت خود اگر بفلک اشارت کردی از دور خود بازایستادی و اگر بر آتش و آب حکم کردی از اغراق و احراق ممتنع شدندی و عمّ او امیر عالم بود ابوعلی احمد مظفر رحمه الله که جهان علم و مکان حلم بود، کان محامد و اختر آسمان، مناقب و ذکر این خاندان معظم در تاریخ ناصری مسطور است و در سایر تواریخ مذکور، امیرطاهر بافضلی ظاهر... بود هم بر ممالک چغانیان ملک و هم در ولایت هنر و بیان سلطان بود وفات او در سنهء سبع و سبعین و ثلثمائه (377 ه . ق.). اتفاق افتاد... او را اشعار لطیف آبدار است امّا آنچه این مجموعه احتمال کند آن است که در فقاع لغزی میگوید در غایت سلاست و لطافت و دقت معنی و رقّت فحوی، شعر:
لعبتی سبزچهر و تنگ دهان
بفزاید نشاط پیر و جوان
معجر سر چو زان برهنه کنی
خشم گیرد کف افکند ز دهان
ور بخواهی ورا که بوسه زنی
او بخندد ترا کند گریان.
و امیر سیف الدوله ابوالحسن علی بن عبدالله احمد رحمه الله این قطعهء تازی انشا کرده است در صفت قوس قزح:
و ساقٍ صبیحٍ للصبوح دعوته
فقام و فی اجفانه سنة الغمض
یطوف بکاسات العُقار کخمرها
فمن بین مستعص علینا و منقض
وقد نَشرَت اَیدی الجنوب مطارفاً
فاحمر فی ایدٍ و اخضر مبیض
یُطَرّزها قوسُالسحاب باصفر
علی الجوّ دکناءالحواشی علی الارض
کأذیال خودٍ اقبلت فی عذائرٍ
مصبّغةٍ والبعضُ اقصرُ من بعض.
این ابیات به امیر طاهربن الفضل رسید هر بیتی را بنظم ترجمه کرد به پارسی و آن اینست:
آن ساقی مه روی صبوحی بر من خورد
وز خواب دو چشمش چو دوتا نرگس خورم
و آن جام می اندر کف او همچو ستاره
ناخورده یکی جام و دگر داده دمادم
و آن میغ [ جنو ]بی چو یکی مطرف خور بود
دامن بزمین برزده همچون شب ادهم
بربسته هوا چون کمری قوس قزح را
از اصفر و از احمر و از ابیض معلم
گوئی که دو سه پیرهن است از دو سه گونه
وز دامن هریک ز دگر پارَگکی کم.
و هم او راست در غزل میگوید:
دلم تنگ دارد بدان چشم تنگ
خداوند دیبای فیروزه رنگ
به چشم گوزن است و رفتار کبک
بکَشّی چو گور است و کبر پلنگ
سخن گفتنش تلخ و شیرین دو لب
چنانک از میان دو شکر شرنگ
کمان دو ابروش و آن غمزها
یکایک بدل بر چو تیر خدنگ
بدان ماند آن بت که خون مرا
کشیده ست بر بور تازیش تنگ
یکی فال گیریم و شاید بدان
که گیتی بیک سان ندارد درنگ.
و گویند او را اسپی بود سیاه تازی که با باد بازی کردی:
چو شب بود و هر گه که بشتافتی
بتک روز بگذشته دریافتی.
این دو بیت در صفت نرگس خود گفته:
چرا باده نیاری ماه رویا
که بی می صبر نتوان بر قلق بر
بنرگس ننگری تا چون شکفته ست
چو رومی جام بر سیمین طبق بر.
و همو در صفت نرگس گوید:
آن گلی کش ساق از میناء سبز
بر سرش بر سیم و زر آمیخته
ناخن حور است گویی گرد گرد
دیدهء باز از میانش انگیخته.
و این دو رباعی همو گفته:
یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند
تا بر من و بر تو رستخیز انگیزند
با ما بحدیث عشق ما چه سْتیزند
هر مرغی را بپای خویش آویزند.
دلدار منا ترا صدف خواهم کرد
آخر بمدارات بکف خواهم کرد
........................
........................(1)
رجوع شود به لباب الالباب عوفی چ گیب ج1 صص 27 - 29. و هم عوفی در لباب الالباب (ج2 ص13) ابوالحسن علی محمد ترمذی معروف به منجیک را مداح همین ابوالمظفر دانسته است (منتهی سهواً بجای محمد بن المظفر، محمد بن محمد بن المظفر نوشته شده است).(2) این بیت در لغت نامهء اسدی از منجیک در مدح ابوالمظفر آمده:
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
بتیز دشنهء آزادگی گلوی سؤال.
(1) - بیت دوم این رباعی از نسخهء چاپی ساقط است.
(2) - رجوع به تعلیقات علامهء قزوینی بر ج2 لباب ص295 شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) چغانی. عبدالله بن احمدبن محمد بن مظفربن محتاج در سنهء 337 ه . ق. که فیمابین ابوعلی چغانی و امیر نوح صلح افتاد ابوعلی او را بعنوان رهینهء صلح ببخارا فرستاد و وی معزّز و مکرّم در خدمت امیر نوح بسر می برد تا در سنهء 340 از اسب بر زمین افتاد و وفات یافت و جسدش را بچغانیان نزد پدرش بردند. رجوع شود به حواشی چهار مقاله چ لیدن ص165.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) حبال بن احمد ترمذی. جامی در نفحات الانس آرد: ابوالمظفر ترمذی رحمه الله تعالی از طبقهء سادسه است نام وی حبال بن احمد است امام بوده و زاهد و حنبلی مذهب، بترمذ مذکّری کردی. شیخ وقت خویش بود... شاگرد محمد حامد و اشکردی است و شاگرد ابوبکر وراق و پیر پیر شیخ الاسلام و وی را سخن بسیار است و حکایت نیکو در معاملات زهد و ورع و تقوی. شیخ الاسلام گفت که ابوالمظفر ترمذی و استاد وی محمد بن حامد و استاد وی ابوبکر وراق ترمذی مگس از خود باز نمی کردند. رجوع شود به نفحات الانس چ نولکشور ص175 و 176. در نامهء دانشوران ج2 ص267 و 268 پس از نقل عبارات جامی آمده: در بعض از کتب این قوم نام وی دیده شده و لسان وعظ او را توصیف کرده اند. از جملهء بیانات اوست که بلسان وعظ و نصیحت گفته: چون مرد را دامن تقوی آلوده بگناهان نباشد و در خدمت تقصیر نکند مرد است والا چه فرق او را به آنان که از نظر حق دور و در حجاب سرگردانی مستورند و هم از اوست بلسان وعظ که گفته: بالاترین درجات و بهترین حالات مرد را گذشتن از حقوق غیر است و چشم نداشتن بشئونات خلایق و نیز گفته است آن کس که قناعت را بر ذلت سؤال برگزید هرچه خواهد از شئونات دنیا و آخرت او را میسر ساخت. او را گفتند یا شیخ ما را وصیتی کن گفت: پرهیزکاری را شعار خود نمائید گفتند آن چیست گفت هرچه هست در این است و اول درجه آن است که هرچه را مال غیردانی و نهی الهی است از آن اجتناب نمائی - انتهی.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) خوافی. احمدبن محمد بن المظفر الخوافی الفقیه الشافعی. او فقه از امام الحرمین جوینی فرا گرفت و قضاء طوس و نواحی آن داشت. وفات وی بطوس به سال 500 ه . ق. اتفاق افتاد.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)رضی الدوله. رجوع به ابراهیم بن مسعود... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) رئیس غزنین. وی بروزگار مسعود غزنوی نایب پدرش خواجه علی بود. رجوع شود به تاریخ بیهقی چ ادیب ص247. و ظاهراً ممدوح فرخی در قصیده ای بمطلع ذیل:
دلم در جنبش آمد بار دیگر
ندانم تا چه دارد باز در سر.
همین ابوالمظفر است که گوید:
گناه دل بدان بخشم از این پس
که کرده ست آفرین خواجه از بر
کدامین خواجه آن خواجه که امروز
بدو نازد همی شاه مظفر
چراغ گوهر قاضی محمد
نسیج وحد عالم بوالمظفر
نکونامی گرفته لیکن از فضل
بزرگی یافته لیکن ز گوهر
رئیس بن رئیس از گاه آدم
وزین پس همچنین تا روز محشر
سخندانی که بشکافد مثل موی
سخنگوئی که بچکاند مثل زر....
همیشه شاد و خندان باد و دلشاد
ملک محمود شاه هفت کشور.
و در این صورت ابوالمظفر و پدرش خواجه از احفاد قاضی محمد بوده اند.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)سرخاب بن وهسودان. رجوع به سرخاب... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)سهروردی. مؤلف الجامع الاوفی فی الفرائض. رجوع به سهروردی ابوالمظفر... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)شهفوربن طاهر شافعی اسفراینی. رجوع به اسفراینی شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) صالح نجم الدین ایوب بن ملک عادل. از سلاطین ایوبی دمشق (635 - 637 ه . ق.). رجوع به صالح نجم الدین... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)صلاح الدین (سلطان...) یوسف بن ایوب بن شادی. از نژاد کرد که خاندان او در مصر و شام و عربستان سالها سلطنت راندند (564 - 589 ه . ق.). رجوع به صلاح الدین (سلطان...) یوسف بن ایوب بن شادی... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) طاهربن حسن معروف به ابن حبیب. رجوع به طاهربن حسن... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) طاهربن فضل چغانی. رجوع به ابوالمظفر چغانی. طاهربن فضل... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) طاهربن محمد اسفراینی. رجوع به طاهربن محمد اسفراینی... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)عبدالرحیم بن عبدالکریم بن محمد. رجوع به عبدالرحیم... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)عبدالکریم بن احمدبن موسی. معروف به ابن طاوس. رجوع به ابن طاوس غیاث الدین... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)عبدالکریم بن منصور سمعانی. رجوع به عبدالکریم... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)عبدالله بن احمد چغانی. رجوع به ابوالمظفر چغانی عبدالله... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)عبدالله بن یونس ملقب به جلال الدین. هندوشاه در تجارالسلف در ذکر وزرای ناصر خلیفهء عباسی آرد: مولد و مدفن او بغداد است، در مبدأ کار خواست که از عدول مجلس قضاة باشد. بمجدالدین پسر استادالدّار پیوست و ملازمت نمود و غرض خویش بگفت، او با قاضی القضاة ابوالحسن علی بن دامغانی شفاعت کرد تا ابن یونس را تعدیل کند؛ قاضی در قبول آن شفاعت توقف می نمود زیرا که او را استیهال نمیدید. مجدالدین دیگر باره شفاعت کرد و قاضی القضاة شرم داشت که رد کند، ابن یونس را تعدیل کرد و او مدتی بعدالت مشغول بود و ثروتی تمام داشت بعد از آن بخدمت رفت و از مرتبه ای بمرتبه ای تنقل میکرد تا بوزارت ناصر رسید و در سنهء ثلاث و ثمانین و خمسمائه (583 ه . ق.). خلیفه بفرمود تا خلعت وزارتش بپوشانیدند و همهء ارکان دولت و اکابر ملک پیاده با او بدیوان رفتند و قاضی القضاة دامغانی که بعدالت او راضی نبود، با جماعتی پیاده میرفت و او مردی مسنّ بود و باصره ضعیف شده بود در راه می افتاد و بسر درمی آمد و می گفت لعنت بر درازی عمر باد یعنی آن روز بعدالت او راضی نبودم امروز وزیرش می بینم و من پیاده در پیش اسب او میروم. و چون مدتی در وزارت متمکن شد ناصر او را لشکری جرّار بداد و بجنگ سلطان طغرل فرستاد بجانب همدان در سنهء اربع و ثمانین و خمس مائه (584 ه . ق.). و طغرل در همدان بود. چون از آمدن لشکر خبر یافت حیلتی کرد ناگاه لشکر خود را بر سر لشکر بغداد فرود آورد و جنگ درپیوست و در حال لشکر خلیفه شکسته شدند و خزاین و اسلحه تمامت بغارت بردند، وزیر بر استری ایستاده بماند و مصحفی در دست گرفته، جماعتی از لشکر او را بر در بارگاه سلطان بردند و ساعتی بداشتند آنگاه اجازهء دخول حاصل شد. وزیر در پیش سلطان طغرل شد بی خوفی و رعبی. سلطان گفت شما بچه دلیری روی بمملکت ما نهاده اید و لشکرها کشیده؟ وزیر بی دهشت گفت: امیرالمؤمنین ناصر خلیفه چون خبر یافت از بیدادی که شما بر رعایا میکنید و مسلمانان را بناحق می رنجانید لشکر را فرمود تا با شما جهاد کنند. طغرل هیچ جواب درشت نگفت و بفرمود تا او را بخیمه ای نزدیک ببارگاه فرود آوردند و چند ماه پیش او بماند و با او از شهر بشهر نقل می کرد و شب و روز بتلاوت قرآن و مداومت نماز و روزه می گذرانید و عاقبت حیلتی کرد و خود را بسلطان بست و به اجازت او بموصل رفت و از آنجا به بغداد آمد و در خانهء خویش بباب الازج پنهان شد و حنبلی مذهب بود و بقیهء احوال او گفته شود و مردم انهزام لشکر خلیفه را با سوء تدبیر او نسبت میکردند زیرا که امراء لشکر میخواستند که در موضعی ایمن فرود آیند بنزدیکی همدان تا لشکر اتابک شهید قزل ارسلان بن ایلدگز که ممدوح ظهیرالدین فاریابی و افضل الدین خاقانی و اثیرالدین اخسیکتی واحمدبن منوچهر همدانی و بسیاری از افاضل شعرا بود، برسند چه اتابک با خلیفه مقرر کرده بود که چون لشکر بجنگ سلطان طغرل فرستد او بلشکر خویش مدد دهد. وزیر توقف نکرد و بهمدان رفت و کان امره ماکان. ابن اثیر مورخ گفت که من با صلاح الدین یوسف بن ایوب بودم که مصر و شام داشت و خبر رفتن وزیر بجنگ سلطان طغرل بیاوردند او گفت لشکر وزیر اگر چه بسیار و تمام آلات اند زود شکسته شوند و ناگاه خبر بما رسد. گفتند ملک این حالت را چگونه تقریر می فرماید؟ گفت وزیر از اهل قلم است و شک نیست که احوال اهل شمشیر نداند و از قوانین محاربت و مداخل و مخارج آن بی وقوف است و خبرت و ممارست ندارد و معهذا او را غرور وزارت و حسن کفایت در اعمال و اموال چنان راسخ شده باشد که نخواهد برأی دیگری کار کند و البته دم استقلال زند و نیز لشکر چنانکه باید مطاوعت او ننمایند و این امور مستلزم انهزام و تفرق است. ابن اثیر میگوید بعد از اندک مدتی خبر شکسته شدن لشکر و اسیر شدن وزیر برسید. صلاح الدین گفت: هذا تأویل رؤیای من قبل(1). و پیش از این گفتیم که چون بخلیفه خبر شکسته شدن لشکر رسید چه کرد باعادهء آن احتیاج نیفتد(2). و اما وزیربن یونس چون به بغداد آمد ناصر خلیفه پسر بخاری را نیابت وزارت داده بود و باز معزول کرده در آن حال ابن حدیده وزیر بود ابن یونس را باز طلبید و مخزن به او بسپرد و کار دواوین بأسرها به او حواله فرمود و او با این کارها بهم نیابت وزارت نیز می کرد و دیگر بار معزول گشت و مدتی در عزل بماند و باز استادالدّار شد و دواوین به او سپردند تا آنگاه که ابن قصاب در سنهء تسعین و خمسمائه (590 ه . ق.). وزارت یافت ابن یونس را معزول کرد و بگرفت و بحبس فرستاد و کار بر او تنگ شد و در حبس بمرد - انتهی. رجوع شود به تجارب السلف چ طهران صص 327 - 329.
(1) - قرآن 12/100.
(2) - تجارب السلف ص319 ببعد.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)عزالدین مسعودبن مودود. از اتابکان موصل (576 - 589 ه . ق.). رجوع بعزالدین مسعود... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) علوی (شریف...) رجوع به ابوالمظفربن احمد... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)عمادالدّوله جغراتکین طفقاج بن نصر از حدود 440 تا 460 ه . ق. رجوع به ابراهیم طفقاج خان و رجوع به آل افراسیاب شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) عمر بن محمد بن احمد نسفی. رجوع به عمر بن محمد... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)عون الدین. رجوع به یحیی بن محمد بن هبیرة بن سعد... و رجوع به ابن هبیرة عون الدین... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)غیاث الدین. رجوع به عبدالکریم بن موسی معروف به ابن طاوس شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)فخرالدولهء چغانی. رجوع به ابوالمظفر چغانی احمدبن محمد... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) فضلون. رجوع به فضلون... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) قاینی دبیر. ابوالفضل بیهقی پس از شرح مرگ استاد خود ابونصر مشکان آرد: و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ بامعنی وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که بوالمظفرقاینی دبیر گفته است در مرثیت متنبی رحمة الله علیه و آن این است، شعر:
لارعی الله سرب(1) هذا الزمان
اذ دهانا فی مثل ذاک اللسان
مارأی الناس ثانی المتنبی
ایُّ ثان یُری لبکرالزمان
کان فی نفسه العلیة فی عز(2)
و فی کبریاء ذی سلطان
کان فی لفظه نبیا و لکن
ظهرت معجزاته فی المعانی.
ثعالبی در یتیمة الدهر نام او را ابوالقاسم المظفربن علی الطبسی الکاتب آورده و همین قطعه را از او نقل کرده است. رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض ص598 و یتیمة الدهر ج1 ص164.
(1) - ن ل: صرف.
(2) - در یتیمه: فی جیش.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)مجدالدین. رجوع به اسامة بن مرشدبن علی بن منقذبن نصر شیزری... و رجوع به ابن منقذ... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)محمدبن ابراهیم. خوندمیر در دستورالوزراء آرد: بصفای طبع سلیم و نقای ذهن مستقیم موصوف و معروف بود و بعد از شهادت ابونصر به استصواب امیر ناصرالدین سبکتکین در امر وزارت شروع کرد. و چون امیر نوح سامانی از عالم فانی بجهان جاودانی انتقال کرد و امیر ابوالحارث منصوربن نوح روی به تنظیم امور جهانبانی آورد محمد بن ابراهیم از شغل وزارت استعفا جسته بجوزجانان رفت و چند گاهی آنجا مقیم شده بعد از آن به نیشابور شتافت و در آن دیار تا آخر عمر رحل اقامت انداخت. مدت سی سال به مطالعهء علوم و تصنیف رسائل پرداخت - انتهی. و در ترجمهء تاریخ یمینی آمده میان فائق و وزیر ابوالمظفر فاتحهء وحشتی ظاهر شد و ابوالمظفر از خوف فایق در سرای امارت گریخت و به ذّمت امیر ابوالحارث معتصم شد و فایق کس فرستاد و از سر تَحَکّم و تغلب او را مطالبت کرد و امیر ابوالحرث جواب سخت بازداد و فایق به کراهیّت از سرای امارت بیرون آمد و عزم دیار ترک پیش گرفت و مشایخ بخارا به اصلاح ذات البین برخاستند و امیر ابوالحرث را با سر رضا آوردند و فایق را از سر وحشت برانگیختند و ابوالمظفر را از بهر مصلحت وقت بناحیت جوزجانان فرستادند و وزارت به ابوالقاسم برمکی دادند.
ابوالفضل بیهقی آرد که: خواجه ای که او را بوالمظفر برغشی گفتندی و وزیر سامانیان بود چون وی در آخر کار دید که آن دولت به آخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد طبیبی از سامانیان را صلت نیکو داد پنجهزار دینار و مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب بر یخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفه او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد، بی اندازه. آن وقت پیغام آوردند و به پرسش امیر آمد و او را به اشارت خدمت کرد و طبیبک چوب بند و طلی آورد و گفت این پای بشکست و هر روز طبیب را می پرسید امیر و او میگفت عارضه ای قوی افتاد و هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود می بماند تا جوانی را که معتمد بود پیش کار امیر کرد بخلافت خود و آن جوان باد وزارت در سر کرد امیر را بر وی طمع آمد هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد چون امیر دل از وی برداشت و او آنچه مخف بود بگوزگانان به وقت و فرصت می فرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا، بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و این چه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت به دست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعاء دولت گویم و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان به وی ارزانی داشت و مثال نبشت به امیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهد کردندی. آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پای درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت. من که بوالفضلم این بوالمظفر را بنشابور دیدم در سنهء اربعمائه (400 ه . ق.) پیری سخت بشکوه درازبالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور دراعه ای سپید پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم مرغزی و اسبی بلند برنشستی بناگوش و بربند و پاردم و ساخت آهن سیم کوفت سخت پاکیزه و جناغی ادیم سپید و غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و باکس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمان وی همزاد او با او نشستندی و کس بجای نیاوردی و باغی داشت در محمدآباد کرانهء شهر آنجا بودی بیشتر و اگر محتشمی گذشته شدی وی بماتم آمدی و دیدم او را که بماتم اسماعیل دیوانی آمده بود و من پانزده ساله بودم، خواجه امام ابوسهل صعلوکی و قاضی امام الهیثم و قاضی صاعد و صاحب دیوان نشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بکتکین حاجب امیر سپاهسالار حاضر بودند. صدر به وی دادند وحرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت اسپ خواجهء بزرگ خواستند. و هم بر این خویشتن داری و عزّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم بر این جمله نبشتی و چند بار قصد کرد که او را وزارت دهد تن درنداد. و مردی بود بنشابور که وی را بوالقاسم رازی گفتند و این مرد بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی و چند کنیزک آورده بود وقتی امیر نصر بوالقاسم را دستاری داد و در باب وی عنایت نامه ای نبشت نشابوریان او را تهنیت کردند و نامه بیاورد، بمظالم برخواندند. از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت و وی مردی فراخ مزاح بود ای بوالقاسم یاد دار [ که ] قوّادی به از قاضی گری و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمدآباد می آمد بوالقاسم رازی را دید اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده، زراندود و غاشیه ای فراخ پرنقش و نگار، چون بوالمظفر برغشی را بدید پیاده شد و زمین را بوسه داد بوالمظفر گفت مبارک باد خلعت سپاهسالاری! دیگرباره خدمت کرد، بوالمظفر براند چون دورتر شد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن، بیفکند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفته ای درگذشت، بوالمظفر خواست که برنشیند رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرماید، ندیم بیامد و بگفت، گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد. چون من از اسپ فرود آیم بر صفه ای زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش و ندمای قدیم در میان مجلس این حدیث بازافکندند بوالمظفر گفت چون بوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن. این حدیث بنشابور فاش شد و خبر به امیر محمود رسید، طیره شد و برادر را ملامت کرده و از درگاه امیران محمد و مسعود را در باب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هرکه پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش او غاشیه می کشند - انتهی. و در نسبت او در عتبی و در متن و حاشیهء مرحوم ادیب با تمثّل به شعر مضراب فوشنجی بجای برغشی بزغشی آمده است و شعر این است:
فاخرنا الدهر حتی انتهت
من البلعمی الی البزغشی
و سوف تأول علی ما اراه
من البزغشی الی البرمکی.
لکن نه در معجم البلدان یاقوت و نه در انساب سمعانی بزغش و بزغشی با زاء معجمه یافته نشد.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)محمدبن آدم بن کمال هروی مقدسی. رجوع به محمد بن آدم... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)محمدبن احمد ابیوردی. رجوع به محمد بن احمد... و رجوع به ابوالمظفر ابیوردی شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)محمدبن احمد القصاب ملقب بمؤیدالدین. رجوع به مؤیدالدین ابوالمظفر... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)محمدبن اسعد. رجوع به ابن حکیم شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)محمدبن ملک ظاهربن صلاح الدین ایوبی. رجوع به ملک العزیز محمد... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)مستنجد یوسف بن المقتفی خلیفهء عباسی. رجوع به مستنجدبالله یوسف بن مقتفی شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)مسعودبن قطب الدین مودودبن عمادالدین زنگی صاحب موصل. رجوع به مسعودبن قطب الدین مودود... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) ملک العزیر محمد بن ملک ظاهربن صلاح الدین ایوبی. رجوع به ملک العزیز محمد... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) مکّی بن ابراهیم بن علی الپنجهری. عوفی در لباب الالباب (چ لیدن ج2 ص46) آرد:یکی از اماثل و اعیان جهان بوده است و در نوبت دولت محمودیان بکمال و ضروب شمایل متحلّی و عالم فضل و هنر را متولی و ذکر او در تواریخ مسطور است و بر زبان افاضل مذکور و او را اشعار عذب است. میگوید:
لبش خسته ز وهم بوس هر کس
تو لب دیدی ز وهم بوس خسته؟
هم او راست:
باشم تا نیز چه آید دگر
مادر تقدیر چه زاید دگر
بار دگر نیز بگردد فلک
موعظه ای نیز نماید دگر
شاد بدانم که چو بندد دری
ایزدمان باز گشاید دگر.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)(ملک...) رجوع به احمد صفاری... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)منصوربن سلیم اسکندری. رجوع بمنصوربن سلیم... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)منصوربن محمد بن عبدالجبار مروزی سمعانی شافعی. رجوع به منصور... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)مؤیدالدولة اسامة بن مرشدبن علی بن مقلدبن نصر شیزری معروف به مجدالدین. رجوع به اسامه... و رجوع به ابن منقذ... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)ناصرالدین شاه قاجار و کنیت او از پیش ابوالقاسم بود. رجوع به ناصرالدین شاه شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) نصر ابویعقوب عضدالدوله یوسف (امیر...)بن ناصرالدین سبکتکین برادر کهتر سلطان محمود غزنوی. او سپهسالار و حکمران خراسان بود. وفات وی به سال 412 ه . ق. است. وی ممدوح شعرای محمودی و مسعودی است و ایشان را در باب او مدایح بسیار است:
جهاندار و سالار او [ محمود ] میر نصر
کزو شادمان است گردنده عصر
سپهدار چون بوالمظفر بود
سر لشکر از ماه برتر بود.فردوسی.
نخستین برادرْش کهتر بسال
که در مردمی کس ندارد همال
ز گیتی پرستندهء فرّ، نصر
زید شاد در سایهء شاه عصر
کسی کش پدر ناصرالدین بود
سرتخت او تاج پروین بود
خداوند مردی و رای و هنر
بدو شادمان مهتران سربسر.فردوسی.
سپاهدار خراسان ابوالمظفر نصر
امیر عالم عادل برادر سلطان.فرخی.
نامور میر نصر ناصر دین
بوالمظفر که عزم اوست ظفر.عنصری.
یکی از نصرت او نام خسرو
یکی از کنیت او بوالمظفر.عنصری.
هست اندر جهان ظفر لیکن
جز بر میر ابوالمظفر نیست.عنصری.
رجوع به نصربن ناصرالدین... و نیز رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص130 و 216 و 359 و 510 و 642 و 678 و ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص296 و 440 به بعد شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) نصربن محمد نیشابوری متخلص به استغنائی. عوفی در لباب الالباب (چ لیدن ج2 ص23) آورده: [ وی ] از معارف و فضلاء نیشابور، بفضل و دانش مذکور و در میان طبقات شعراء آن عصر (سامانی) مشهور و از گفته های او دو بیت بیش استماع نیفتاده بود آورده شد:
بماه ماندی اگر هستئیش زلف سیاه
بزهره ماندی اگر باشدیش مشکین خال
رخانْش را بیقین گفتمی که خورشید است
اگر نبودی خورشید را کسوف و زوال.
و هدایت در مجمع الفصحاء با ذکر عبارات فوق او را از فحول فصحای زمان آل سامان و آل بویه دانسته است.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)نصرة الدین لیالواشیر اسپهبد اعظم. رجوع به نصرة الدین لیالواشیر... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) هبة الله جلال الدین. رجوع به ابوالمظفر جلال الدین... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) هروی مقدسی. رجوع به محمد بن آدم... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) یحیی بن محمد بن هبیرة بن اسعد. ملقب به عون الدین. رجوع به یحیی... و رجوع به ابن هبیرة عون الدین... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)یوسف بن ایوب بن شادی الملقب به الملک الناصر صلاح الدین صاحب بلاد مصریه و شامیه و عراقیه و یمنیه. رجوع به یوسف... و رجوع به صلاح الدین... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)یوسف بن عبدالله سبط بن الجوزی. رجوع به یوسف بن عبدالله شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)یوسف بن علی بن بکتکین. از اتابکان اربل در حدود 563 ه . ق. رجوع به یوسف بن علی... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)یوسف بن قزاوغلی. رجوع به سبط بن جوزی شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)یوسف بن محمد بن حمویه. رجوع به یوسف بن محمد... شود.


ابوالمظفر.


[اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ] (اِخ)یوسف بن مقتفی بن مستظهر (555-566 ه . ق.). رجوع به مستنجد یوسف بن مقتفی بن مستظهر... شود.


ابوالمعافاء .


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) بصری. او راست: کتاب العدد (در آیه های قرآن). (ابن الندیم).


ابوالمعافی.


[اَ بُلْ ؟] (اِخ) المدنی. او را بیست ورقه شعر است. (ابن الندیم).


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) از شعرای زمان شاه عباس بزرگ صفوی است.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) از مردم شوشتر برادر علاءالملک مرعشی ششتری. ادیب و عالم بود و اشعار فارسی میگفت و دیوان مرتب دارد. در سال 1046 ه . ق. در بنگاله از بلاد هندوستان وفات یافت. کتابی انموذج العلم و دیگر به نام رسالهء عدالت تألیف کرده است.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) از رجال هندوستان در زمان اکبرشاه بابری بوده در کابل عصیان و دو سال به استقلال حکومت کرد و در سال 971 ه . ق. حاکم بدخشان میرزا سلیمان او را مغلوب کرده بکشت.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) ابراهیم بن عبدالوهاب بن علی.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) ابن ابراهیم بن اسماعیل غزنوی حنفی. او راست: المنازع فی شرح المشارع. وفات به سال 581 ه . ق.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) بنابی جعفر الواعظ. رجوع به فوات الوفیات ج1 ص197 شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) ابن تمام بن هبة الله. از حذاق اطباست و او در خدمت صلاح الدین ایوبی بوده است و مذهب یهود داشت و وی را در فن طب تعالیق و مجرباتی است. بعض اولاد و احفاد ابوالمعالی دین اسلام پذیرفته اند.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) ابن جمیع مجلی. رجوع به ابن جمیع ابوالمعالی... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) ابن حمدون محمد بن حسن. رجوع به ابن حمدون شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) ابن الدوالیبی. علی بن عبدالمحسن. رجوع به علی... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) ابن فضل الله یحیی بن جمال الدین. رجوع به ابن فضل الله ابوالمعالی شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) احمدبن عثمان بن عمر یقچی. رجوع به احمد... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) احمدبن علی بن قدامه. رجوع به احمد... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) احمدبن ناصربن طاهر حسینی. رجوع به احمد... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) احمدبن هبة الله المدائنی. رجوع به احمد... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) البقال. عثمان بن علی بن المعمربن ابی عمامه. برادر ابی سعد معمربن علی واعظ. او ادب از عبدالواحدبن برهان و ابومحمد حسن بن دهان و غیر آن دو فراگرفته است و گویند سیرتی غیر مرضی داشته و تارک الصلوة بوده است و ارتکاب محظورات میکرده. وفات او به سال 517 ه . ق. است و از شعر اوست:
اری شعرة بیضاء فی الخد نابته
لها لوعة فی صفحة الصدر ثابته
و من شؤمها انی اذا رمت نتفها
نتفت سواها وهی تضحک شامته.
رجوع به فوات الوفیات ج2 ص31 شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) الصالح. ساکن باب الطاق یکی از مشایخ تصوف. رجوع ج2 صفة الصفوة ص280 شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (شیخ...) اله آبادی از مشایخ صوفیهء قادریه. او در لاهور میزیست و در سال 1024 ه . ق. وفات یافت. منظومه ای بفارسی به نام تحفة القادریه دارد.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) امام الحرمین عبدالملک بن الشیخ ابی محمد جوینی ملقب به ضیاءالدین. رجوع به امام الحرمین... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) بهاءالدین. او راست: زادالفقهاء.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) جبرئیل بن احمد. رجوع به قدرخان... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) جوینی. عبدالملک بن عبدالله بن یوسف بن عبدالله بن محمد بن حیویّه. فقیه شافعی از مردم نیشابور. مولد او به سال 419 ه . ق. بنیشابور و وفات وی به سال 478 ه . ق. به همان شهر بود. او یکی از بزرگان مذهب شافعیه است. وی را اعلم متأخرین شمرده اند پدر ابوالمعالی از دانشمندان معروف عصر خویش است و ابوالمعالی نخست بنیشابور نزد پدر علوم متداوله آموخت و پس از پدر مجلس درس او داشت و آنگاه به بغداد شد و درک خدمت عده ای از علماء کرد و از آنجا بحجاز رفت و چهارسال بمکه مجاور بود و چندی نیز در مدینه اقامت گزید و در اوایل دولت الب ارسلان بنشابور بازگشت و نظام الملک وزیر مدرسهء نظامیهء نشابور را برای او ساخت و اوقاف آن مدرسه به وی واگذاشت و او سی سال در نشابور بتصنیف و تدریس گذرانید و در یکی از قراء نشابور درگذشت و جسد او را در خانهء وی بشهر بخاک سپردند و پس از چند سال دیگر بکربلا نقل کردند. و رجوع به امام الحرمین شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) حسن تکین بن علی بن عبدالمؤمن قلج طمغاج. نهمین از امرای ایلک خانیهء ترکستان غربی. پس از محمود ارسلان خان بن سلیمان (524 - 526 ه . ق.). از جانب سلطان سنجر حکمران سمرقند و نواحی آن بوده است. و رجوع به آل افراسیاب شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) خان زادهء ترمذی. رجوع به حبیب السیر2 ص133 و 134 شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) خطیری وراق. سعدبن علی بن قاسم بغدادی ملقب به دلال الکتب شاعر و ادیب. متوفی به سال 568 ه . ق. رجوع به خطیری... و رجوع به ابوالمعالی سعد... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) رازی. معروف به دهخدای رازی شاعر و دانشمندی معاصر سنائی و مختاری غزنوی بوده و مداحی غیاث الدین مسعودبن محمد بن ملکشاه بن الب ارسلان سلجوقی میکرده. وفات او در 541 ه . ق. است. رجوع به دهخدا... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) سدیدالدولة. رجوع به سدیدالدوله... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) سعدبن علی بن القاسم الانصاری الخطیری ثم البغدادی معروف بورّاق. دلال الکتب. ادیب و فاضل و شاعری رقیق الشعر است و او را مصنفاتی است از جمله: زینة الدهر و عصرة اهل العصر فی ذکر لطائف شعراءالعصر و این ذیل دمیة القصر باخرزی است و دمیة ذیل یتیمة الدهر ثعالبی است و کتاب لمح الملح و دیوان شعر. وفات او به بغداد به روز دوشنبه 15 صفر سال 568 ه . ق. بود. و از اشعار اوست:
اشرب علی طرب من کف ذی طرب
قدقام فی طرب یسعی الی طرب
من خندریس کعین الدیک صافیة
مما تخیرها کسری من العنب
فالراح من ذهب والکاس من ذهب
یا من رأی ذهباً یسقی علی ذهب.
و نیز:
و معذّر فی خده
ورد و فی فمه مدام
مالان لی حتی تفشْ
ـشی صبح طلعته ظلام
کالمهر یجمع تحت را -
کبه و یعطفه اللجام.
و نیز:
وددت من الشوق المبرّح اننی
اعارُ جناحی طائر فاطیر
فما لنعیم لستَ فیه لذاذة
ولا لسرور لست فیه سرور.
و نیز:
قل لمن عاب شامة لحبیبی
دون فیه دع الملامة فیه
انما الشامة التی قلت عنها
فص فیروزج بخاتم فیه.
رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج4 ص232 و 233 و رجوع به سعد... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) سعدالدوله. رجوع به سعدالدوله ابوالمعالی شریف... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) (شیخ...) سیف الدین مظهر باخرزی. ملقب به شیخ العالم و در سلک خلفاء شیخ نجم الدین کبری منتظم است. با منکوقاآن معاصر بود و سورقبی بیکی والدهء منکوقاآن با آنکه متابعت ملت مسیحا علیه السلام میکرد در ایام دولت پسر هزار بالش نقره ببخارا که مسکن شیخ سیف الدین بود فرستاد تا مدرسه ای ساخته مستغلات خریدند و برآن بقعه وقف کردند و تولیت آن مدرسه و موقوفات آنرا بشیخ تفویض فرمود و در نفحات مسطور است که روزی شیخ سیف الدین بسر جنازهء درویشی حاضر گشت گفتند شیخنا تلقین فرمائید، در پیش روی میت بایستاد و زبان به ادا این رباعی برگشاد:
گر من گنه جمله جهان کردستم
لطف تو امید است که گیرد دستم
گفتی که بوقت عجز دستت گیرم
عاجزتر از این مخواه کاکنون هستم.
وفات شیخ سیف الدین بعد از فوت منکوقاآن بسه سال فی شهور سنة ثمان و خمسین و ستمائه (658 ه . ق.) بوقوع پیوسته و مرقد منورش در بخارا مشهور است. رجوع به حبیب السیر 2 ص21 و 22 شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) (شاه...) یکی از رجال دربار اکبرشاه پادشاه هندوستان و او دو سال در کابل عصیان ورزید و بدانجا حکومت راند و در سال 971 ه . ق. مغلوب میرزا سلیمان حاکم بدخشان شد و بقتل رسید.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) شاهینی. آخرین از امرای بنوشاهین بطیحه بن حسن بن عمران. وی به سال 373 ه . ق. بهمراهی مظفربن علی بن الحارب پس از قتل ابوالفرج بن عمران، عم خویش در صغر سن به امارت رسید و زمام اختیارمظفر بود و او از هرکس که اندیشه داشت چشمهء حیاتش را بخاک ممات بینباشت و عاقبت از ابوالمعالی نیز متوهم گشت و او را با مادر خویش بواسط فرستاد و بیواسطه قدم بر تخت ایالت نهاد و خود در سنهء 376 ه . ق. وفات کرد. رجوع به حبیب السیر 1 ص391 شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) شریف بن سعید الدولة بن سعدالدولة بن سیف الدوله. پنجمین از ملوک حمدانیان حلب (392 - 394 ه . ق.). رجوع به شریف بن سعیدالدوله... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) شریف سعدالدوله بن سیف الدوله از ملوک آل حمدان در حلب (356 - 381 ه . ق.). رجوع به سعدالدوله شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) شمس الدین رستم. رجوع به رستم... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) شیذلهء فقیه و واعظ جیلی عزیزی بن عبدالملک بن منصور. رجوع به شیذله... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) صدرالدین قونوی. رجوع به صدرالدین... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) عالم الدین قریش بن برکة از سلاطین بنی عقیل در موصل (443 - 453 ه . ق.). رجوع به عالم الدین قریش... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) عبدالربّبن منصور غزنوی. رجوع به عبدالرب... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) عبدالعزیزبن عبدالملک. رجوع به عبدالعزیز... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) عبدالله بن احمد حلوانی. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) عبدالله بن محمد. معروف به عین القضاة همدانی. رجوع به عین القضاة... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) علی بن عمر بن علی کاشی. رجوع به علی... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) فضل بن صالح العلوی الحسنی النحوی الیمانی در چهارصد و هشتاد و اند وفات کرده است. عبدالغافر گوید: او بنشابور شد و از مشایخ ما حدیث شنید. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج6 ص140 شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) فضل بن طاهر. رجوع به فضل بن طاهر شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) فقیه مالکی. او راست: کتابی در مناقب علی بن ابیطالب علیه السلام.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) قطب الدین مسعود محمد بن مسعود نیشابوری طرثیثی. فقیه شافعی. در نزد ائمهء نیشابور و مرو فقه فرا گرفت و از چندین محدث حدیث شنید و خدمت استاد ابانصر قشیری را دریافت و بنیابت ابن جوینی بمدرسهء نظامیهء نشابور تدریس کرد و در بغداد و دمشق چندی مجلس گفت و در جامع دمشق بمدرسهء مجاهدیه پس از مرگ ابوالفتح مصیصی بتعلیم فقه پرداخت و از آن پس بحلب شد و تدریس دو مدرسه را که نورالدین محمود و اسدالدین شیرکوه بنا کرده بودند بعهده گرفت و سپس بهمدان رفت و در آنجا نیز بدرس و تعلیم مشغول گشت و عاقبت به دمشق بازگشت و بمقام ریاست اصحاب شافعی رسید و کتاب هادی در فقه از تألیفات اوست. ولادت وی در سال 505 ه . ق. و وفات به دمشق در 578 بود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) قلج طمغاج. رجوع به ابوالمعالی حسن تکین شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) کاتب یهودی. رجوع به تاریخ الحکمای قفطی چ لیپزیک ص318 شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) مجدالدین. ممدوح انوری. رجوع به مجدالدین... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) مجلی بن جمیع. رجوع به ابن جمیع ابوالمعالی شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) محمد بن ابی سعد حسن بن محمد بن علی بن حمدون. رجوع به ابن حمدون شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) محمد بن زید علوی حسینی. ملقب به مرتضی. متوفی 479 ه . ق. رجوع به محمد.. شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) محمد بن عبیداللهبن علی بن الحسن بن الحسین بن الجعفربن عبیدالله بن حسین بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. او راست: کتاب بیان الادیان که در سال 485 ه . ق. تألیف شده است و اولین بار شفر آنرا طبع و منتشر کرده است و بار دیگر نیز اخیراً در طهران به طبع رسیده است.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) محمد بن علی بن عبدالواحد. رجوع به محمد... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) محمد بن محمد بن ایوب ملقب بملک کامل برادرزادهء صلاح الدین ایوبی که از 596 تا 615 ه . ق. در مصر سلطنت کرد. رجوع به الملک الکامل شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) مرتفع بن حسن الساعاتی. رجوع به محیی الدین ابوالمعالی شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) مشرف المرجابن ابراهیم مقدسی. رجوع به مشرف... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) مظفربن سعدالدین محمد بن امام زین العابدین. رجوع به مظفر... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) نحاس اصفهانی. از شعرای عهد سلجوقیان است و در خدمت الب الارسلان سلجوقی (پس از محمد بن غیلان) و سلطان ملکشاه و سلطان برکیارق و سلطان محمد. و منصب عارض سپاه داشته است و نزد مستنصر خلیفه بار یافته و این خلیفه او را صلات و مواهب داده است. وفات او در 512 ه . ق. است و صاحب حبیب السیر وفات وی را به سال 507 نوشته است و میگوید: جمال حال ابوالمعالی به انواع فضل و ادب محلی بود و در فن استیفاء سیاق ید بیضا مینمود و در اوایل حال ملازمت سلطان ملکشاه سلجوقی کرده بمنصب عرض سپاه اشتغال داشت و بعد از آن بدرگاه صاحب حله سیف الدین صدقه رفته بنابر امداد او وزیر مستظهر خلیفه شد اما پس از انقضاء یکماه از دخل در آن منصب بواسطهء کمال امساک و خسّت که در جبلّتش مرکوز بود ارکان دولت خلیفه با ابوالمعالی در مقام خلاف برآمدند و او را بفرمان مستظهر مقید گردانیده مؤاخذه کردند و ابوالمعالی از محبس گریخته بهمدان شتافت و در آن دیار پریشان حال میگذرانید تا در سنه مذکوره وفات یافت. و در جای دیگر مینویسد: سلطان ملکشاه در اواخر ایام حیات خواجه [ نظام الملک ] را که ابوعلی کنیت داشت عزل کرده منصب وزارت را بتاج الملک ابوالغنائم عنایت فرمود و [ منصب ] شرف الملک ابوسعید کاتب را بمجدالملک ابوالفضل قمی بذل نموده و منصب کمال الدوله ابورضاء عارض را بسدیدالدوله ابوالمعالی داد و این تغییر و تبدیل بر وی مبارک نیامد ابوالمعالی نحاس این قطعه در سلک انشاء کشید:
ز بوعلی بد و از بورضا و از بوسعد
شها که شیر به پیش تو همچو میش آمد
ابوالغنائم و بوالفضل و بوالمعالی باز
رئیس مملکتت را ثبات پیش آمد
گر از نظام و کمال و شرف تو سیر شدی
ز تاج و مجد و سدیدت نگر چه پیش آمد.(1)
رجوع به حبیب السیر1 ص310 و 373 و دستورالوزراء ص 90 شود.
(1) - در این قطعه تصحیح قیاسی شده است.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) نصراللهبن عبدالحمید. رجوع به نصرالله... شود.


ابوالمعالی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) هبة اللهبن محمد بن مطلب، ولی الدین. هندوشاه در تجارب السلف آرد: او ابوالمعالی هبة اللهبن محمد بن مطلب بغدادی است. در سنهء ثلث و اربعین و اربعمائه (443 ه . ق.). از مادر در وجود آمد و نشو و نما با اهل ادب و ارباب قلم مینمود و خط خوب نوشتی و حساب نیکو دانستی. ذکا و فطنت بغایت داشت از عهد مقتدی در خدمات منتقل میشد تا بوزارت رسید. وقتی از دارالخلافه پیش از آنکه وزیر شدی به اصفهان رفت برسالت پیش سلطان ابوشجاع محمد و چون نزدیک به اصفهان رسید سعدالملک ابوالمحاسن سعدبن علی آبی که وزیر سلطان بود به استقبال آمد ابوالمعالی خواست که بمردم نماید که وزیر سلطان پیش او پیاده شده در حال چشمش بر آبی وزیر افتاد: گفت امیرالمؤمنین سلام میرساند، وزیر چون از جانب خلیفه اهداء سلام شنید در حال پیاده شد و زمین ببوسید و چون در اصفهان رفتند سعدالملک آبی بشراب مشغول شد و از ابوالمعالی غافل گشت ابوالمعالی این دو بیت به او نوشت:
من کان حارس دنیا أنّه قمن
أن لاینام و کل الناس نوّام
و کیف یرقد عیناً من تضیفه
همان من امره حلّ و ابرام.
چون آبی این ابیات بخواند پیش ابوالمعالی آمد و عذر خواست و او را بخدمت سلطان برد و مصلحتی که داشت بساخت و چون ابوالمعالی به بغداد بازگشت مستظهر زعیم الرؤسابن جهیر را معزول کرد و وزارت به ابوالمعالی داد و ولی الدین لقب فرمود و گویند این لقبش وقتی داد که صاحب دیوان بود و هنوز بوزارت نرسیده بود و پیش از او هیچ صاحب دیوان را این لقب نداده بودند. شخصی که هر وقت پیش ابوالمعالی تردد کردی گفت روزی نزد ابوالمعالی رفتم در آن ایام که صاحب دیوان بود او را دیدم بغایت غمگین و متفکر نشسته، سبب آن پرسیدم گفت در سال گذشته مطالعهء خط به امیرالمؤمنین نوشتم مشتمل بر اینکه امسال سعی عظیم نمودم و ارتفاعات را ضبط کردم دوازده هزار حاصل شد و امیدوارم که در سال آینده بیست هزار حاصل شود. آن مطالعه را جوابی فرمود مشتمل بر نوازش و خلعتی به آن هم از جامه های خاص خویش ضمّ کرد و بمن فرستاد. من شاد شدم و گفتم این ثمرهء اجتهاد من است. در سال آینده اتفاق افتاد که امیرالمؤمنین امراء و خواص را اقطاعات بسیار داد و سدّی چند که بسته بودیم شکافته شد و بسیار مواضع مزروع خراب گشت و ارتفاعات از سال گذشته کمتر آمد. مطالعهء دیگر به امیرالمؤمنین نوشتم و مقدار حاصل بنمودم و تعیین نکردم که امسال نسبت به سال گذشته ارتفاع چه مقدار نقصان کرده است و با خود گفتم که اگر امیرالمؤمنین سبب نقصان پرسد عرضه دارم، جواب مطالعه فرمود مشتمل بر استمالت و استعطاف من با خلعتی از ملبوسات خاص، اکنون چون در حال زیاده و نقصان ارتفاع و در صورت تقصیر و اجتهاد حال بر یک نوع است و می دانم که امیرالمؤمنین بر سبب ارتفاع و نقصان وقوف ندارد ایمن نیستم از آن که اگر دشمنان تقبیح صورت حال من کنند و حسنات مرا بسیئات مبدل کنند آنگاه حال من چگونه باشد. راوی گفت با او گفتم خدا ترا از شرّ بدخواهان در پناه گیرد و تسلیهء بسیار کردم تا ساکن شد. شخصی از وزیر حکایت کرد که گفت میان من و ابوالسعودبن قضاعة که بر من مشرف بود مضایقتی رفت و او در حق من دائم سعایت کردی و بدروغ چیزها بر من بستی و بخدمت امیرالمؤمنین مطالعات نوشتی مشتمل بر قصد من و هرچند گرد دل او برآمدم مفید نبود. من نیز آغاز کردم و هرچه از مثالب و معایب او می دانستم عرضه می داشتم تا کار بجائی رسید که امیرالمؤمنین فرمود او را بتو دادم هرچه خواهی با او بکن، آن شب همه در اندیشهء تعذیب و تنکیل او گذرانیدم و چون بخفتم شخصی را در خواب دیدم این دو بیت را بر من خواند:
اذا کان هذا منتهینا و کلنا
نصیر الی لحدٍ فَفیمَ التنافس.
چون بیدار شدم او را بخواندم و توقیع امیرالمؤمنین در این معنی به او نمودم تا محقق کرد که بر او قادر شده ام آنگاه عفو کردم و با او دوستی نهادم - انتهی. رجوع به تجارب السلف صص291 - 293 شود.


ابوالمعانی.


[اَ بُلْ مَ] (اِخ) محمد بن تمیم برمکی. رجوع به محمد... شود.


ابوالمعبد.


[اَ بُلْ مُ عَبْ بَ] (ع اِ مرکب)میخ. || دلیل و رهبر. (المرصع).


ابوالمعتصم.


[اَ بُلْ مُ تَ صِ] (اِخ)الانطاکی. شعر او سیصد ورقه است. (ابن الندیم).


ابوالمعتمر.


[اَ بُلْ مُ تَ مِ] (اِخ) یا ابن المعتمر. رجوع به ابن المعتمر زیدبن احمدبن زید شود.


ابوالمعتمر.


[اَ بُلْ مُ تَ مِ] (اِخ) محدث است و از ابن الکواء روایت کند.


ابوالمعتمر.


[اَ بُلْ مُ تَ مِ] (اِخ) لیث از او روایت کرده است.


ابوالمعتمر.


[اَ بُلْ مُ تَ مِ] (اِخ) ابن عمروبن رافع محدث است. او از ابن خلده و عبیداللهبن علی بن ابی رافع و از او ابن ابی ذئب روایت کند.


ابوالمعتمر.


[اَ بُلْ مُ تَ مِ] (اِخ) سلیمان بن طرخان التیمی. از زهاد و علماء بصره. وفات وی در ذی قعدهء 143 ه . ق. اتفاق افتاد.


ابوالمعتمر.


[اَ بُلْ مُ تَ مِ] (اِخ) مورق. رجوع به مورق بن المشمرخ العجلی شود.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) صحابی است.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) ابن رؤبة. از روات است.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) ابن لوذان انصاری صحابی است.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) زیدبن ابی لیلی السعدی. محدث است.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) زیدبن مرة. تابعی است.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) زیدبن مرة. صحابی است.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) سعیدبن ثابت. محدث است و ابوبکربن ابی مریم از او روایت کند.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) سلیمان بن مسلم العجلی. محدث است و عمروبن علی از او روایت کند.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) صخربن جندلة. از او عبدالله بن مبارک و ولیدبن یزید بیروتی روایت کنند.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) فرات بن سائب الجزری. محدث است.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) هلال بن سوید الاحمری. محدث است و مروان بن معاویة الفزاری از او روایت کند.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) یحیی بن میمون بصری عطار. محدث است و شعبه و حمادبن زید و ابن علیّه از او روایت کنند.


ابوالمعلی.


[اَ بُلْ مُ عَلْ لا] (اِخ) یزیدبن ابی مسلم دینار ثقفی بالولاء. رجوع به یزید... شود.


ابوالمعمر.


[اَ بُلْ مُ عَمْ مَ / مَ مَ] (اِخ)بدرالدین اسماعیل تبریزی. رجوع به بدرالدین شود.


ابوالمعین.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) میمون بن محمد نسفی. رجوع به میمون... شود.


ابوالمغلس.


[اَ بُلْ مُ غَلْ لِ] (اِخ) عِمیر. محدث است و ابن جریح از او روایت کند.


ابوالمغلس.


[اَ بُلْ مُ غَلْ لِ] (اِخ) عنترة العبسی. رجوع به عنترة... شود.


ابوالمغلس.


[اَ بُلْ مُ غَلْ لِ] (اِخ) میمون. محدث است و ابن ابی نجیح از او روایت کند.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) از سلیمان بن موسی روایت کند.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) او از عبدالله بن عمرو و عوف از او روایت کند.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) او صحبت عمر را دریافته و دختر او ام جعفر از او روایت کند. (الکنی للبخاری). ابن ابی حاتم نام دختر او را ام حفص آورده است.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) یا ابوعبدالرحمن. رجوع به زیادبن حدیر الاسدی شود.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) بوشجان. تابعی است و از ابن عباس روایت کند.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) حبیب بن المغیرة الخفاف. محدث است.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) الخفاف یا الخصاف. او از ابن عباس و از او عاصم احول روایت کند.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) رافع بن حسین. تابعی است و از ابن عمر روایت کند.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) زیادبن جدیر. محدث است.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) عبدالقدوس بن حجاج الحمصی. محدث است.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) عبدالله بن ابی الهذیل. محدث است و از ابن عیاش روایت کند.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) عبدالله بن ابی الهذیل. تابعی است او به اسناد از ابی بکر و عمر و علی و عبدالله بن مسعود روایت دارد و حدیثهای او مرسل است و از عمّار و خباب بن ارت و عبدالله بن عمروبن العاص و ابی هریره و جریر و ابن عباس و عبدالرحمن ابزی حدیث شنیده است و صاحب صفة الصفوة آرد که ابوفروة میگفت ما با عبدالله بن ابی الهذیل مجالست داشتیم و چون کسی حدیثی از احادیث مردم بمیان می آورد عبدالله می گفت ما برای این ننشسته ایم و خالدبن ابی سنان گوید: وقتی ابوالمغیرة از ذنوب خویش شکایت میکرد، مردی او را گفت آیا تو تقی نقی نیستی عبدالله گفت خدایا این مرد میخواهد بواسطهء من بتو تقرب جوید و من ترا شاهد میگیرم بر دشمنی و عداوت او. رجوع به صفة الصفوه ج3 ص17 شود.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) عبیداللهبن المغیرة الثقفی. تابعی است و از ابن عباس روایت کند.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) محمد بن مالک خادم براءبن عازب. محدث است.


ابوالمغیرة.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) مؤذّن بخارا. از حسن و ابن سیرین و قتادة روایت کند.


ابوالمغیره.


[اَ بُلْ مُ رَ] (اِخ) عوف قوّاس. تابعی است. او از عبدالله بن عمر و از او عوف روایت کند.


ابوالمفاخر.


[اَ بُلْ مَ خِ] (اِخ) حسین بن ابی القاسم جعفربن حسین حسینی خونساری. عالم شیعی. استاد میرزا ابوالقاسم قمی. صاحب قوانین و غیر آن. وفاتش به سال 1191 ه . ق. در قصبهء خونسار بود.


ابوالمفاخر.


[اَ بُلْ مَ خِ] (اِخ) رازی. از شعرای عهد سلجوقی بود و دولتشاه سمرقندی دربارهء او آورده است که: او بروزگار دولت سلطان غیاث الدین محمد بن ملکشاه میزیست و دانشمندی کامل و شاعر و ادیبی فاضل بود و در فنون علم بهره ای تمام داشت و او را یکی از استادان میدانند، ورای شعر و شاعری او را انواع فضایل است. و اشعار او بیشتر بر طریق لغز واقع شده و این صنعت او را مسلم است و در مناقب سلطان الجنّ والانس ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیه التحیة والدعاء چند قصیده دارد جمله مصنوع و متین امّا آنچه شهرتی عظیم یافته و اکثر شعرا در تتبّع و جواب آن اقدام نموده اند مطلعش این است:
بال مرصّع بسوخت مرغ ملمع بدن
اشک زلیخا بریخت یوسف گل پیرهن.
و اکابر مطلعها درین باب گفته اند غالباً در صفت طلوع نیر اعظم بدین سیاق نگفته باشند و بعضی در صفت غروب آفتاب نیز گفته اند و جواب اکابر مر این قصیده را در ذیل ذکر فضلا خواهد آمد و شیخ ابوالمفاخر رازی نزد سلاطین و حکّام جاه و قبول تمام یافته، ابوطاهر خاتونی صاحب تاریخ آل سلجوق میگوید که سلطان مسعودبن محمد بن ملکشاه در ولایت ری به وقت عزیمت مازندران نزول کرد و لشکریان او در مزارع اهالی ری چهارپایان گذاشتند و بی رسمی و بی ضبطی میکردند، ابوالمفاخر این قطعه بسلطان فرستاد و سلطان لشکریان را از خرابی منع و زجر کلّی فرمود و آن قطعه اینست:
ای خسروی که سایس حکم تو بر فلک
برتر ز طاق و طارم کیوان نشسته است
لطفت به آستین کرم پاک میکند
گردی که بر صحیفهء دوران نشسته است
بر تخت ری تو ساکن و از حکم نافذت
در ملک چین بمرتبه خاقان نشسته است
شاها سپاه تو که چو مورند و چون ملخ
بر گرد دخل و دانهء دهقان نشسته است
باران عدل بار که این خاک سالهاست
تا بر امید وعدهء باران نشسته است.
و جلال الدین فضل الله الخواری از معاصرین سلطان تکش در آن هنگام که تکش بر در ری معسکر ساخت بخدمت او شد و بر بدیهه قطعه ای بدین مطلع انشاء کرد:
داعی که پیش تخت بفرمان نشسته است
آنجا بُد ایستاده که دربان نشسته است.
(لباب الالباب ج1 ص277). و چنانکه آقای میرزا محمدخان قزوینی در حواشی مجلد اول از لباب الالباب (ص361) تذکار داده اند بیت هشتم و یازدهم از این قصیده با اندک تصرّفی از ابوالمفاخر رازی است و اگر سرقت نباشد توارد غریبی است.


ابوالمفاخر.


[اَ بُلْ مَ خِ] (اِخ) محمد بن محمود سدیدی. رجوع به محمد بن محمود... شود.


ابوالمفاخر.


[اَ بُلْ مَ خِ] (اِخ) نعیمی. محیی الدین شافعی. او راست: تنبیه الطالب و ارشاد الدارس فیما به دمشق من الجوامع و المدارس.


ابوالمفرج.


[اَ بُلْ مُ رِ ؟] (اِخ) ابن عطی بن مجدی الضمری. او از پدر خود و از جد خویش و از او مسمولی روایت کند.


ابوالمفزع.


[اَ بُلْ مُ فَزْ زَ] (اِخ) یزیدبن مفزع حمیری. شاعر است.


ابوالمفضل.


[اَ بُلْ مُ فَضْ ضَ] (ع اِ مرکب) فهد. (المرصع).


ابوالمفضل.


[اَ بُلْ مُ فَضْ ضَ] (اِخ) ابن مزاحم نصر. رجوع به ابن مزاحم شود.


ابوالمفضل.


[اَ بُلْ مُ فَضْ ضَ] (اِخ)اسماءبن عبید. محدث است.


ابوالمفضل.


[اَ بُلْ مُ فَضْ ضَ] (اِخ)شبل بن العلاءبن عبدالرحمن. محدث است.


ابوالمفضل.


[اَ بُلْ مُ فَضْ ضَ] (اِخ)نعمان بن عمر. محدث است و ابن میسره از او روایت کند.


ابوالمقدام.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) ثابت بن هرمز الحداد الکوفی. محدث است و سفیان و اعمش از او روایت آرند.


ابوالمقدام.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) رجاءبن ابی سلمه فلسطینی. محدث است.


ابوالمقدام.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) رجاءبن حیوة بن جرول کندی. فقیهی معاصر و مجالس عمر بن عبدالعزیز. وفات 112 ه . ق. و صاحب حبیب السیر اضافه می کند از نقباء و اتقیاء شام و ابن خلکان گوید: او از علماست و مجالس عمر بن عبدالعزیز بود و شبی نزد عمر بن عبدالعزیز بسر برد چراغ رو بخاموشی گذاشت ابوالمقدام گوید برخاستم تا چراغ برکنم و عمر بن عبدالعزیز مرا قسم داد که بنشین و خود برخاسته و پلیته بالا کرد. گفتم ای امیر مؤمنان آیا تو برمی خیزی گفت برخاستم و نام من عمر بود و بازگشتم باز همان نام دارم و هم او آرد که روزی عمر بن عبدالعزیز مرا گفت او را جامه ای خرم بشش درهم و من بخریدم و بیاوردم و او جامه به دست بسود و گفت این آن جامه است که من خواهم جز اینکه کمی نرم است و مرا گریه افتاد. عمر گفت از چه گریستی گفتم از اینکه جامه ای بشش درهم برای امیری خریده ام و او آنرا بپسود و گوید نرم است گفت مرا نفسی بوالهوس است چنانکه آرزوی فاطمه دختر عبدالملک کرد و من او را بزنی کردم و خواهش امارت کرد و او را بدان جایگاه رسانیدم و از من خلافت خواست و خلافت بدو ارزانی داشتم حالا از من بهشت میطلبد و امیدوارم که آنرا برای او آماده کنم. و گوید روزی عمر بن عبدالعزیز خطبه میگفت و من همهء جامه ای را که بر تن داشت نزد خود بها کردم دوازده درهم بود و آن عمامه ای و قمیصی و سراویلی و ردائی و قلنسوه ای و جفتی موزه بود و نقلست که رجاء روزی نزد عبدالملک بن مروان بود و شخصی را ببدی نزد وی یاد کردند عبدالملک گفت قسم بخدای اگر من بر او دست یابم با وی چنین و چنان کنم و آنگاه که به وی دست یافت خواست به ایعاد خویش وفا کند، رجاءبن حیوة برخاست و گفت ای امیر مؤمنان تو آنچه را که از خدای خواستی او تعالی بتو ارزانی فرمود اکنون تو نیز آنچه خدای خواهد بجای آر گفت آن چه باشد گفت عفو عندالقدرة و عبدالملک از گناه آن مرد درگذشت. رجوع به ابن خلکان چ طهران ج1 ص 206 و نامهء دانشوران ج 6 ص 70 شود.


ابوالمقدام.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) زریق بن حیان. محدث است.


ابوالمقدام.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) شریح بن هانی. صحابی است.


ابوالمقدام.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) غسّان بن برزین. محدث است و از یساربن سلامه حدیث شنوده است.


ابوالمقدام.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) کندی. رجوع به ابوالمقدام رجاءبن حیوة شود.


ابوالمقدام.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) معارک. تابعی است. و او از ابن عمر و از او رزّام بن سعید روایت کند.


ابوالمقدام.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) مقدام بن ثابت. محدث است و یحیی بن یونس از او روایت کند.


ابوالمقدام.


[اَ بُلْ مِ] (اِخ) هشام بن زیاد. مولی آل عثمان. محدث است و وکیع از او روایت کند.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) ابراهیم بن علی طبری رویانی.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) ابن حبیب. نام او محمد بن مصطفی است. از مردم ارز روم و از علماء مائهء دوازدهم هجری. در زمان مشیخت فیض الله افندی او به اسلامبول شد و مدتی قضای اسلامبول میراند و آنگاه که شیخ الاسلام بقتل رسید او مأمور اقامت بروسه گردید و سی سال بدانجا بماند و در سال 1146 ه . ق. در همانجا وفات کرد. او راست: کتاب السیاسة والاحکام.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) ابن زهره حمزه بن علی بن ابی المحاسن زهرة بن حسن بن زهره حلبی. فقیه شیعی. صاحب کتاب غنیة النزوع الی علمی الاصول و الفروع و قبس الانوار فی نصرة العترة الاطهار و رسائل و کتب دیگر. مولد او به سال 510 ه . ق. و وفات در 585 ه . ق. بود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) ابن محمد ملقب به علاء الدولهء سمنانی. رجوع به علاءالدوله... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) ابن مماتی. رجوع به ابن مماتی... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) احمدبن حسن جاربردی. رجوع به جاربردی شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) اسحاق بن ابی بکر حنفی رجوع به اسحاق... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) (قاضی...) اسعدبن الخطیر ممّاتی ابی سعید مهذب بن مینای نصرانی. کاتب و شاعر و ناظر دواوین در مصر و او سیرت صلاح الدین ایوبی و نیز کلیله و دمنه را نظم کرده است. وفات بسن شصت وشش سالگی به سال 606 ه . ق.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) تنوخی. رجوع به ابوالمکارم محمد بن عبدالمنعم... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) حسین. رجوع به حسین ابوالمکارم شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) حسین بن ابی بکر الاشعری. رجوع به حسین... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) (خواجه...) رجوع به حبیب السیر چ طهران ج2 ص290 و 295 شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) رکن الدین. رجوع به رکن الدین... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) رویانی. ابراهیم بن علی طبری.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) شرف الدوله مسلم بن قریش. از سلاطین بنی عقیل در موصل (453 - 478 ه . ق.). رجوع به شرف الدوله ابوالمکارم... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) صفی الملک. پدر مجدالملک یزدی. رجوع به حبیب السیر 2 ص 37 شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) عبدالله بن محمد. رجوع به عبدالله... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) علاءالدوله احمد. رجوع به علاءالدوله... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) علی بن محمد بن هبة الله. رجوع به علی... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) علی بن محمد نحوی وزیر. رجوع به علی... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) فخرالدین. رجوع به فخرالدین... شود.


ابوالمکارم.


[اَ بُلْ مَ رِ] (اِخ) محمد بن عبدالمنعم بن نصراللهبن جعفربن احمدبن حواری الشیخ تاج الدین ابوالمکارم التنوخی المعرّی الاصل الدمشقی الحنفی معروف به ابن شقیر و ملقب به هدهد ادیب و شاعر. مولد او بسال606 ه . ق. و وی برادر ادیب نصرالله محدث است و وفات ابوالمکارم به سال 669 ه . ق. بود. ملک الناصر او را بر ساحل نهر ثور ضیعتی بخشید و جماعتی بر وی حسد بردند و کوشیدند که ضیعت را از دست وی بیرون کنند و او بملک الناصر نوشت:
ما قدر داری فی البناء فسعیهم
فی هدمها قد زاد فی مقدارها
هب انها ایوان کسری رفعة
او ما بجودک کان اصل قرارها.
و برای دیگر اشعار وی رجوع به فوات الوفیات ج2 ص229 به بعد شود.


ابوالملتم.


[اَ بُلْ ؟] یا ابوالملثم. او راست: دیوان شعر.


ابوالملوک.


[اَ بُلْ مُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) پدر شاهان.


ابوالملوک.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) ارسلان بن مسعودبن ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین. رجوع به ارسلان... شود:
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود.
مسعودسعد.
شاهی که پیر گشته جهان را جوان کند
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان کند.
مسعودسعد.


ابوالملوک.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) تاج الدین. رجوع به خسرو ملک ابوالملوک شود.


ابوالملوک.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) خسرو ملک. تاج الدین سراج الدوله. رجوع به خسرو ملک... شود.


ابوالملوک.


[اَ بُلْ مُ] (اِخ) سراج الدوله. رجوع به خسرو ملک... شود.


ابوالملیح.


[اَ بُلْ مَ] (ع اِ مرکب)(1) چکاو. چکاوَک. (دهار). کوبنکک. (مهذب الاسماء). قُبَّره. قنبره. کونیکک. (نسخه ای از مهذب الاسماء). کاکلی. خول. بوالملیح. کوکینه. کونیکه. کبّوک. چغو. چغوک.چکوک. صفرد. مرغکیست خرد شبیه به گنجشک، کاکلی بر سر و صاحب المرصع معنی عندلیب را بر معنی ابوالملیح افزوده است.
.
(فرانسوی)
(1) - Alouette

/ 105