ابوالملیح.
[اَ بُلْ مَ] (اِخ) ابوساسان. یزیده(؟)بن الخصیب الاسلمی. من خط الدمیاطی. صاحب المرصع صورت فوق را با شرح مسطور در کتاب خود آورده است.
ابوالملیح.
[اَ بُلْ مَ] (اِخ) حسن بن عمر بن یحیی الفزاری الرّقی. محدث است و کنیت او ابوعبدالله و ابوالملیح لقب اوست.
ابوالملیح.
[اَ بُلْ مَ] (اِخ) عامربن اسامة بن عمیر الهذلی البصری. محدث است. او از ابی عبدالله و بقولی از ابی سهل روایت دارد.
ابوالملیح.
[اَ بُلْ مَ] (اِخ) محمد بن عثمان معروف به ابن اقرب. رجوع به محمد بن عثمان... شود.
ابوالمنازل.
[اَ بُلْ مَ / مُ زِ] (اِخ) ابومنازل. خالدبن مهران الحذّاء المصری. محدث است.
ابوالمناقب.
[اَ بُلْ مَ قِ] (اِخ) مبارک بن المستنصر. ملقب به امیر صغیر. سومین پسر مستنصر خلیفهء عباسی. رجوع به مبارک بن المستنصر شود.
ابوالمنبه.
[اَ بُلْ ؟] (اِخ) طهمان. محدث است. و از او وسیم ابی جمیل عمّ قتیبة بن سعید روایت کند.
ابوالمنبه.
[اَ بُلْ ؟] (اِخ) عمر بن منبه السدوسی البصری. محدث است و ابومعاویه و معتمر از او روایت کنند.
ابوالمنتشر.
[اَ بُلْ مُ تَ شِ] (ع اِ مرکب)روز. (زوزنی).
ابوالمنتصر.
[اَ بُلْ مُ تَ صِ] (اِخ)ارسلان بن علی. هفتمین از سلاطین ایلک خانیهء ترکستان (در اوائل قرن پنجم) پس از شرف الدین طغان بن علی و او معروف به ارسلان خان اول است. رجوع به ارسلان خان... و رجوع به آل افراسیاب شود.
ابوالمنتفق.
[اَ بُلْ مُ تَ فِ] (اِخ) صحابی است.
ابوالمنجی.
[اَ بُلْ مُ] (ع اِ مرکب) اسب. (المرصع).
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (ع اِ مرکب) خروه. (مهذب الاسماء). رنگین تاج. گال. دیک. خروس. ابوالنبهان. ابوالیقظان. ابوسلیمان. || مرغ خانگی. || سیاه گوش. فرانق. پروانه. قره قلاق(1). تُفّه. پروانک. عناق الارض. غُنجل. عناق. چاووش. وَبَر (؟) و آن شبیه بشغال است. و گویند او پیشاپیش شیر رود و هرجای که آنرا بینند دانند که شیر در آن نزدیکی است. و صاحب المرصع معنی تدرج نیز بر کلمه افزوده است.
(1) - این کلمه ترکی و ترجمهء سیاه گوش فارسی است و Caracal فرانسه مأخوذ از قره قلاق ترکی است.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) صحابی است.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) محدث است. او از ابی اسیّد و از او ابن ابی نمر روایت کرده است.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) ابیّبن کعب بن قیس بن عبید. صحابی است. رجوع به ابیّبن کعب... شود.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) اسماعیل بن منذر الواسطی. محدث است و زیدبن حباب از او روایت کند.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) انصاری. یزیدبن عامر بن حدیدة. صحابی است و غزوهء بدر را دریافته است.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) براد. تابعی است و از ابی امیه مردی از انصار، روایت کند.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) بشربن عمرو عبدی. صحابی است. ملقب به جارو.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) جارو. رجوع به ابوالمنذر بشر... شود.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) حسین. محدث است و از یزید رقاشی روایت کند.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) داودبن علیة الکندی. محدث است و شاذان از او روایت کند.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) راشدبن عمرو البجلی. محدث است.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) زُهیربن محمد خراسانی. محدث است.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) سلام بصری. او را قرائتی است. (ابن الندیم).
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) سیدالقرّاء خزرجی ّالانصاری. رجوع به سیدالقراء خزرجی انصاری شود.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) ظهیربن محمد. محدث است.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) علی بن حسین بن ظریف. رجوع به علی بن حسین... شود.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) عمروبن مجمع کوفی. محدث است.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) محمد بن عبدالرحمن الطفاوی. محدث است.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) مولی ابی ذر. صحابی است و اسحاق بن عبدالله از او روایت کرده است.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) نعمان بن عبدالسلام. فقیه عابد اصفهانی و عبدالرحمن بن مهدی از او روایت کرده است. مؤلف حبیب السیر گوید: نسب او بشش واسطه به تیم اللهبن ثعلبة [ بن عکابة ]می پیوست و وفات او به سال 182 ه . ق. بود و در تاریخ یافعی مسطور است که: و کان ابوالمنذر فقیهاً عابداً صاحبَ التصانیف. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج1 ص279 شود.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) هذیل بن حکم. محدث است و محمد بن مثنی از او روایت کند.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) هشام بن ابی النصر محمد بن السائب. نسابهء معروف به ابن کلبی. رجوع به هشام کلبی شود.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) هشام بن عروة. رجوع به هشام بن عروة بن الزبیربن العوام القرشی الاسدی شود.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) هشام بن محمد بن السائب بن بشر الکلبی. رجوع به هشام... شود.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) یحیی بن منذر الکندی. محدث است.
ابوالمنذر.
[اَ بُلْ مُ ذِ] (اِخ) یزیدبن عامر. رجوع به ابوالمنذر انصاری شود.
ابوالمنزل.
[اَ بُلْ مَ زِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خانه خدا. خداوند خانه. میزبان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ابوالمثوی. صاحب خانه (چون مرد بود).
ابوالمنصورخان.
[اَ بُلْ مَ] (اِخ)همشیره زاده و داماد سعادتخان از مردم نیشابور. چندی وزارت احمدشاه بن محمدشاه کرد. وفات وی در ذی حجهء 1167 ه . ق. بود. رجوع به مجمل التواریخ تألیف ابوالحسن گلستانه ص 78 و 79 و 95 شود.
ابوالمنعم.
[اَ بُلْ مُ عِ] (اِخ) او راست: کتاب طبقات الشعراء. (ابن الندیم).
ابوالمنفعة.
[اَ بُلْ مَ فَ عَ] (اِخ) نصربن حارث انماری. صحابی است.
ابوالمنن.
[اَ بُلْ مِ نَ] (ع اِ مرکب) مرق طبیخ. (المرصع).(1) (شاید: ابوالمُنَی).
(1) - المرصع کتابی است از ابن اثیر جزری در کنی و غیره. و معلوم نیست که کدام یکی از ابن اثیرها است و چون نسخهء منحصر بفرد و پر از اغلاط است و نیز کلماتی دارد که در مطولات لغت دیده نمیشود نمیتوان بدو اعتماد کامل کرد.
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (ع اِ مرکب) کرکس. (المرصّع).
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) صحابیست.
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) تابعی است. او از ابی هریره و از او سدی روایت کند.
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) ابراهیم بن میمون ثقفی. محدث است.
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) ابن نباتهء بصری. محدث است و حبیب بن ابی ثابت از او روایت کند.
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) العنزی. محدث است و ابوالتیاح از وی روایت کند.
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) خارجی. عتبان بن وصیلة. شاعر است.
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) سیاربن سلامة. محدث است و عوف از او روایت کند.
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) عبدالرحمن بن مطعم مکی. محدث است و عمروبن دینار از او روایت کند.
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) عوف بن محلم. رجوع به عوف شود.
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) عیینة بن عبدالرحمن المهبلی. رجوع به عیینة... شود.
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) عیینة بن المنهال. یکی از روات لغت. او راست: کتاب الشراء. کتاب الامثال السائرة و یا کتاب الابیات السائرة. کتاب معانی القرآن. (ابن الندیم).
ابوالمنهال.
[اَ بُلْ مِ] (اِخ) نصربن اوس طائی. محدث است و وکیع از او روایت کند.
ابوالمنی.
[اَ بُلْ مُ نا] (ع اِ مرکب) رسول دعوت. (مهذب الاسماء) (المرصع) (السامی فی الاسامی).
ابوالمنی.
[اَ بُلْ مُ نا] (اِخ) ابونصر حفاظ معروف به کوهین عطار اسرائیلی هارونی. او راست: منهاج الدکان فی الطب که658 ه . ق. در قاهره برای پسر خویش نوشته و آن را از دستور مارستانی و عده ای اقرباذانیات مختارة مانند ارشاد و مکی و اقرباذین ابن التلمیذ و غیره التقاط کرده است.
ابوالمنیع.
[اَ بُلْ مَ] (اِخ) قرواش العقیلی. رجوع به قرواش... شود.
ابوالموال.
[اَ بُلْ مَ] (اِخ) یا ابوالموالی. مولی علی بن ابیطالب الهاشمی. از مدینیان بشمار است و یحیی بن قیس از او روایت کند.
ابوالمواهب.
[اَ بُلْ مَ هِ] (اِخ) احمدبن ابی الروح عیسی بن خلف. رجوع به احمد... شود.
ابوالمواهب.
[اَ بُلْ مَ هِ] (اِخ) احمد علوی. رجوع به احمد... شود.
ابوالمواهب.
[اَ بُلْ مَ هِ] (اِخ) صدیقی بکری. او راست: دیوان شعری مرتب بر حروف موسوم به روضة العرفان و نزهة الانسان.
ابوالمواهب.
[اَ بُلْ مَ هِ] (اِخ) صفی الدین. رجوع به صفی الدین ابوالمواهب شود.
ابوالمواهب.
[اَ بُلْ مَ هِ] (اِخ) قوام الملک ابرقوهی. رجوع به قوام الملک... شود.
ابوالمؤمل.
[اَ بُلْ مُ ءَمْ مَ] (اِخ) از اهل شام است. او از زهری و شعیب از او روایت کند.
ابوالمؤمن.
[اَ بُلْ مُءْ مِ] (ع ص مرکب)پارسا.
ابوالمؤید.
[اَ بُلْ مُ ءَیْ یَ] (اِخ) اخطب. رجوع به ابوالمؤید موفق بن احمد شود.
ابوالمؤید.
[اَ بُلْ مُ ءَیْ یَ] (اِخ) بلخی. عوفی در ذکر شعراء عهد سامانی در لباب الالباب آرد: بناء معانی بدین مؤید مشید بود و باز و همای معنی در دام بیان او مقید. در صفت انگشت معشوقه میگوید:
انگشت را ز خون دل من زند خضاب
کفی کز او بلاء تن و جان هر کس است
عناب و سیم اگر نبودمان روا بود
عناب بر سبیکهء سیمین او بس است.
از او معدودی شعر در تذکره ها و لغت نامه ها باقی است:
ملول مردم کالوس و بی محل باشد
مکن نگارا این خوی و طبع را بگذار.
میغ مانندهء پنبه ست و ورا باد نداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ز آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن، سیمین همه بش و مسمار.
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا بباغ در صواف(1).
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیابد از ملکی.
نباشد بس عجب از بختم ار عود
شود در دست من مانند خنجک.
عید شد دیگر که آن دلدار شنگ
بهر کشتن جامه ها پوشد ز رنگ.
(مجمع الفرس سروری).
و در بحر متقارب، به نام المؤید مطلق:
دلیری که ترسد ز پیکار شیر
زن زاج خوانش مخوانش دلیر.
(از فرهنگ رشیدی).
وی معاصر نوح بن منصور سامانی بود و سه کتاب به او نسبت می کنند: کتاب عجائب بلدان یا عجائب بحر و بر یا عجائب الاشیاء یا عجائب الدنیا و آنرا به نام نوح بن منصور کرده است و نسخهء خطی آن نزد آقای ملک الشعراء بهار موجود است. دیگر داستان یوسف و زلیخا. سوم کتاب گرشاسپ یا گرشاسپ نامه.
شاهنامهء ابوالمؤید بلخی: آقای تقی زاده در مقالهء «شاهنامه و فردوسی» نوشته اند: شاهنامهء ابوالمؤید بلخی ظاهراً قدیمترین این نوع کتب است، قدیمترین مأخذی که در آن ذکر این کتاب آمده ترجمهء فارسی تاریخ طبری است که بلعمی آنرا در سنه 352 ه . ق. نوشته و در آن در ذکر عاقبت کار جمشید و اسامی اولاد و اعقاب او چنین گوید: «و پارسیان گویند بیرون از کتاب که بگریخت(2) بزاولستان شد بحدیثی دراز و گویند دختر پادشاه زاولستان بزن شد و پدر نداشت و پدرش امر به دست او کرده بود پس چون دست بدختر دراز کرد پسری آمد تور نام... و حدیثها و اخبار ایشان بسیار گوید ابوالمؤید بلخی بشاهنامهء بزرگ(3)». دیگر در کتاب قابوسنامهء تألیف عنصرالمعالی که در سنهء 475 ه . ق. تألیف شده ذکر این کتاب آمده بدین قرار که در مقدمهء آن کتاب در خطاب بپسرش گیلانشاه گوید: و چنان زندگی کن که سزای تخمهء پاک تو باشد که ترا ای پسر تخمه و اصل بزرگست و از هر دو اصل کریم الطرفین و پیوستهء ملوک جهانی جدّت ملک شمس المعالی قابوس بن وشمگیر که نبیرهء آغش وهادان است و آغش وهادان(4) ملک گیلان بوده بروزگار کیخسرو و ابوالمؤید بلخی ذکر او در شاهنامه آورده و ملک گیلان به اجداد تو از او یادگار مانده...(5) دیگر در کتاب مجمل التواریخ که در سنهء 520 ه . ق. تألیف شده ذکر کتاب ابوالمؤید آمده بدین قرار که در مقدمهء آن کتاب گوید:... ما خواستیم که تاریخ پادشاهان عجم و نسبت و رفتار و سیرت ایشان در این کتاب علی الولی جمع کنیم بر سبیل اختصار از آنچه خوانده ایم در شاهنامهء فردوسی که اصل است و کتابهای دیگر که شعبهای آن است و دیگر حکما نظم کرده اند چون گرشاسب نامه چون فرامرزنامه و اخبار بهمن و قصهء گوش پیل دندان و از نثر ابوالمؤید...(6) چون اخبار نریمان و سام و کیقباد و افراسیاب و اخبار لهراسف و آغش وهادان و کی شکن و آنچه در تاریخ جریر یافتیم(7) و سیرالملوک از گفتار و روایت ابن المقفع و...(8) دیگر در تاریخ طبرستان ابن اسفندیار که در حدود سنهء 613 تألیف شده و در ضمن شرح بیان ولایت رویان ذکری از «شاهنامهء مؤیدی» کرده بدین قرار که گوید: بنای این شهر در زمان فریدون بوده وقتی که پسران او تور و سلم برادر خودشان ایرج را کشتند از وی دختری ماند در ناحیهء کفور در ماوجه کوه. فریدون در آن وقت بسیار پیر بود و ابروهای او چنان افتاده بود که میبایستی آنها را ببندند. یگانه دعای او این بود که آن قدر زنده بماند تا انتقام قتل پسر عزیز خود را ببیند و او دختر ایرج را بیکی از برادرزاده های خود بزنی داد وقتی که دختر طفلی زائید بچه را به فریدون پیر نشان دادند وی گفت: ماند چهرش بچهر ایرج و لهذا وی منوچهر نامیده شد و چنانکه بنظم و نثر در شاهنامهای فردوسی و مؤیدی(9) شرح داده شده وی انتقام جدّ خود ایرج را گرفت پیش از آنکه فریدون از دنیا برود(10). در تاریخ سیستان (چ طهران ص 35) آمده «بوالمؤید اندر کتاب گرشاسب گوید که چون کیخسرو به آذربادگان رفت و رستم دستان با وی بود و آن تاریکی و پتیارهء دیوان بفر ایزد تعالی بدید که آذر گشسب پیدا گشت...» و نیز در چند جای دیگر کتاب مزبور نام این ابوالمؤید و کتاب گرشاسب و گرشاسب نامه آمده [ ص 1، 2، 5، 6، 35 و 186 ] و در یک جا هم صریحاً در آن کتاب او را ابوالمؤید بلخی خوانده. چنانکه دیده میشود در اینجا لفظ شاهنامه ذکر نشده ولی گویا چندان شبهه ای در این نباشد که اخبار گرشاسب نیز در جزو همان کتاب ابوالمؤید بوده که بلعمی و عنصرالمعالی و ابن اسفندیار آن را (ظاهراً نه بعنوان اسم کتاب) شاهنامه نامیده اند(11) و مجمل التواریخ آنرا «نثر ابوالمؤید» خوانده و تاریخ سیستان آنرا یک جلد و فصل مخصوص آنرا «کتاب گرشاسپ» مینامد اگر چه این هم ممکن است که ابوالمؤید علاوه بر کتاب شاهنامهء خود که وجود آن بثبوت پیوسته یک کتاب دیگری هم به این عنوان داشته باشد. از همهء این قراین و علامات چنان به دست می آید که ابوالمؤید بلخی شاعر معروف عهد سامانیان و اولین نظم کنندهء قصهء یوسف یک کتابی در تاریخ و داستان سلاطین و پهلوانان ایران بنثر فارسی داشته که آن کتاب پیش از سنهء 352 ه . ق. و شاید هم زمانی معتدّبه قبل از تاریخ مزبور تألیف شده بود چه مدتی برای انتشار کتاب در آن زمان لازم بوده تا مؤلف کتاب دیگر از آن نقل و ذکر بکند. و در آن کتاب بقدر متیقن احوالات ضحاک و جمشید و اولاد و اعقاب او و داستان آغش وهادان و اخبار سام و نریمان و کیقباد و افراسیاب و لهراسب و کی شکن و احوال فریدون و ایرج و سلم و تور و منوچهر و داستان گرشاسب مندرج بوده است -انتهی. علامهء قزوینی در مقاله ای (مقدمهء قدیم شاهنامه) مرقوم داشته اند: مقارن همان زمانها که بعضی ایرانیان متعرب در بغداد و عراق ترتیب این سیرالملوکهای متنوعهء متکثره را به زبان عربی برای مطالعهء عربی زبانان میداده اند در خود ایران بعضی ایرانیان بهمان نهج و طرز و ترتیب در صدد جمع آوری اخبار ملوک گذشتهء ایران برآمده مجموعه های مختلف به زبان فارسی برای مطالعهء خود ایرانیان فارسی زبان به اسم شاهنامه(12) که اغلب بنثر و گاهی نیز بنظم بوده جمع و تلفیق مینموده اند و اسامی بعضی ازین نوع شاهنامه ها در مؤلفات متقدمین بالصراحه و به اسم و رسم مذکور است، از قبیل شاهنامهء نثر ابوالمؤید البلخی که ذکر آن صریحاً بهمین عنوان «شاهنامهء ابوالمؤید بلخی» در مقدمهء قابوس نامه و مقدمهء ترجمهء تاریخ طبری آمده است.(13) عین عبارت قابوسنامه از این قرار است در خطاب بپسر خود گیلانشاه گوید: و چنان زندگانی کن که سزای تخمهء پاک تو باشد که ترا ای پسر تخمه و اصل بزرگست و از هر دو اصل کریم الطرفین و پیوستهء ملوک جهانی، جدت ملک شمس المعالی قابوس بن وشمگیر که نبیرة آغش وهادان(14) است و آغش وهادان ملک گیلان بوده بروزگار کیخسرو و ابوالمؤید بلخی ذکر او در شاهنامه آورده و ملک گیلان به اجداد تو از او یادگار مانده. و در ترجمهء تاریخ طبری بعد از ذکر حکایت ضحاک و جمشید گوید: «و حدیثها در اخبار ایشان بسیار گوید ابوالمؤید بلخی بشاهنامهء بزرگ اندر(15)». و در مقدمهء مجمل التواریخ گوید (به اختصار): «و ما خواستیم که تاریخ شاهان عجم و نسب و رفتار و سیرت ایشان در این کتاب علی الولا(16) جمع کنیم بر سبیل اختصار از آنچه خوانده ایم در شاهنامهء فردوسی و از نثر ابوالمؤید...(17) چون اخبار نریمان و سام و کیقباد و افراسیاب و اخبار لهراسف و آغش وهادان و کی شکن و هرچند محال است نظم حکیم فردوسی و اسدی و دیگران و نثر ابوالمؤید البلخی نقل کردن که سبیل آن چنان باشد که فردوسی گفت:
چو چشمه بر ژرف دریا بری
بدیوانگی ماند این داوری.
اما مقصود اخبار و تواریخ است از کتابها بدین سطور(18) جمع آوران و بعضی سخنها که بر سبیل رمز گفته اند شرح دادن(19) در تاریخ طبرستان لابن اسفندیار در فصل «ابتداء عمارت شهررویان» پس از شرح کشته شدن ایرج به دست سلم و تور گوید [ فریدون ] از خدای درخواست که خون ایرج هدر نشود دختر او را بیکی از برادر زاده های خویش داد ببرکات عدل و احسان او دعا به اجابت مقرون شد و از آن دختر پسری آمد پیش فریدون بردند گفت ماند چهرش بچهر ایرج و خواهد کینش چنانکه در شاهنامه های نظم و نثر فردوسی و مؤیدی شرح دادند کین ایرج بازخواست.(20)و بلاشک مقصود از شاهنامهء نثر مؤیدی شاهنامهء نثر ابوالمؤید بلخی است چه هیچکس دیگر به این نسبت (مؤیدی) که مؤلف شاهنامه نیز باشد معروف نیست و بلکه اصلاً شنیده نشده است.
(1) - در لغت فرس اسدی صراف و غلط است.
(2) - یعنی جمشید.
(3) - ترجمهء تاریخ طبری چ بمبئی، ص40. در مجمل التواریخ در باب اولاد جمشید و اسامی آنها شرح مفصلی است که احتمال میرود از ابوالمؤید بلخی اخذ شده باشد.
(4) - در نسخهء چاپی «ارغش فرهادوند» چاپ شده ولی چون غلط واضح است اصلاح شد.
(5) - قابوسنامه چ طهران ص 8 .
(6) - اینجا یک کلمه ناخواناست که قریب بیقین «بلخی» باید باشد.
(7) - مقصود محمد بن جریر طبری است.
(8) - مجمل التواریخ بنقل ژول موهل از آن در ضمن دیباچهء فرانسوی خود بشاهنامهء فردوسی که در سنهء 1838 م. با ترجمهء فرانسوی طبع و نشر کرده (ص 52).
(9) - در ترجمهء انگلیسی این کلمه باملای فرنگی مؤیدی بکسر یاء ضبط شده ولی نگارنده را شکی نیست که املای صحیح مؤیدی است بفتح یاء و مقصود شاهنامهء ابوالمؤید است.
(10) - ترجمهء تلخیص انگلیسی استاد برون صص 18 - 17 آنچه در متن درج شد ترجمه ای از انگلیسی است و قطعاً با اصل عبارت فارسی کتاب که در دسترس نیست مطابق نخواهد بود لکن معنی همان است.
(11) - الاَثار الباقیه ص 99.
(12) - که تعبیر دیگری از همان کلمهء خدای نامه است منتهی با تلطیف این اسم که بمسامع مسلمین بسیار زننده بوده است به اسم دیگری که از این محذور عاری بوده.
(13) - رجوع کنید به مجلهء کاوه سال اخیر شمارهء1 ص 15، 16.
(14) - کذا در یکی از دو نسخ قدیمی پاریس مورخهء 879 [ در موضع ثانی، و در موضع اول: اغش وهادن (بدون الف قبل النون) در نسخه دیگر جدید پاریس: ارغس [ یا ارغش؟ ] فرهاده و ارغش فرهادان ]. - و در مجمل التواریخ ورق 3: آغش وهادان، در تاریخ طبری 1: 608: اغص بن بهذان، در تاریخ ظهیرالدین مرعشی ص 171 ارغش وهادان. - قابوس نامه چ طهران و از روی آن در مقدمهء مرزبان نامه: ارغش فرهادوند، که بلاشبهه غلط فاحش باید باشد. رجوع کنید به مجلهء کاوه شماره 37 ص 7 و شماره 1 از سال اخیر ص 16.
(15) - ترجمهء تاریخ طبری، نسخهء کتابخانهء ملی پاریس 162 ورق 36.
(16) - و فی الاصل: علی الولی.
(17) - در اصل نسخه این جا یک کلمه محو شده است ولی بلاشک کلمهء «بلخی» باید باشد بقرینهء سطر بعد: «و نثر ابوالمؤید البلخی».
(18) - تصحیح قیاسی و فی الاصل: سطور است.
(19) - مجمل التواریخ نسخهء منحصر بفرد کتابخانهء پاریس، ورق 3 و 4 به اختصار.
(20) - دو نسخهء تاریخ طبرستان ملکی آقای میرزا عباسخان اقبال، یکی آ ص 39 و دیگر ب ص 48 در مجلهء کاوه سال اخیر شمارهء 1 ص 16 در این مورد قریب ده سطر از تاریخ مزبور نقل میکند که بقرینهء اینکه آن عبارت را مابین دوعلامت «» محصور نموده و بحروف ریزتری از حروف اصلی مجله چاپ کرده خواننده یقین میکند که عین عبارت ابن اسفندیار است و حال آنکه پس از مقابله معلوم شد نقل بمعنی است و اصل عبارت بکلی تغییر داده شده است، پس اگر خواننده اختلافی در نقل عبارت ابن اسفندیار مابین متن حاضر و مجلهء مزبور مشاهده نماید علتش را مسبوق باشد که این است.
ابوالمؤید.
[اَ بُلْ مُ ءَیْ یَ] (اِخ) جزری. رجوع به محمد بن محمد بن البجلی الصائغ الجزری شود.
ابوالمؤید.
[اَ بُلْ مُ ءَیْ یَ] (اِخ)خوارزمی. محمد. از مشاهیر نحات معاصر مستعصم خلیفهء عباسی. ترجمهء او در ذیل ترجمهء ابوالمؤید موفق بن احمد آمده است رجوع بدانجا شود.
ابوالمؤید.
[اَ بُلْ مُ ءَیْ یَ] (اِخ) رونقی بخارائی. عوفی در لباب ضمن ذکر شعرای عهد سامانی گوید: روزبازار هنر او با رونق و گلستان شعر او رشک بستان خورنق بود. در مدح امیر خراسان میگوید:
جانی ست تیغ شاه که دید اینچنین شگفت
جانی کز او بود تن و جان همه خراب
لرزان بجای گوهر در جرم او پدید
جانهاء دشمنانش چو ذرّه در آفتاب.
در وصف شراب میگوید:
نبیدی که نشناسی از آفتاب
چو با آفتابش کنی مقترن
چنان تابد از جام گوئی که هست
عقیق یمن در سهیل یمن.
و مؤلف مجمع الفصحاء در ذکر «ابوالمؤید بلخی» گوید: همانا رونقی تخلص میکرده و اشعار فوق را به نام ابوالمؤید بلخی آورده است.
ابوالمؤید.
[اَ بُلْ مُ ءَیْ یَ] (اِخ) محمد بن محمد بن البجلی. الصائغ الجزری. رجوع به محمد... شود.
ابوالمؤید.
[اَ بُلْ مُ ءَیْ یَ] (اِخ) محمد بن محمود خوارزمی. رجوع به محمد... شود.
ابوالمؤید.
[اَ بُلْ مُ ءَیْ یَ] (اِخ) موفق بن احمدبن محمد مکّی خوارزمی. ملقب به اخطب، خطیب. در نامهء دانشوران آمده: اگرچه بعنوان خطیب خوارزمی و به کنیه ای که ابوالمؤید است هم اشتهار دارد و لکن به اخطب خوارزم پیش از آن دو عنوان و بیش از اسمش که موفق بن احمدبن محمد است شهرت دارد. لهذا شرح احوال او را در ذیل عنوان اخطب خوارزم بیاوردیم. این دانشور جلیل و استاد نبیل در فن فقه و علم حدیث و صناعت ادب مسلم زمان و مقدم اقران بوده است و جمعی کثیر از مشاهیر نحاریر در این فنون نزد وی تلمذ نموده و شیخ ابوالفتح ناصربن عبدالسید مطرزی از عظماء علمای حنفیه، حدیث بسیار از او گرفته. بر جارالله علامهء زمخشری صاحب الکشاف شاگردی کرده است و او را در انشاء خطب و نظم اشعار مهارت کامل حاصل بوده و مشهورترین کتب وی که بر صفحهء روزگار باقی مانده و مطاوی و مطالب آن در میان علما امت مورد تداول و تلقی افتاده کتاب مناقب است که از اخبار و احادیث مأثوره در حق حضرت امیرالمومنین سلام الله علیه یسیری از کثیر در آن کتاب بقلم آن محدث نحریر جاری گردیده و کتب و مصنفاتی که در موضع مناقب آل الله علیهم صلوات الله پرداخته شده مشحون است از نقل و روایت از کتاب مسطور مولی مصطفی بن عبدالله قسطنطینی. در زیر عنوان مناقب علی بن ابی طالب رضی الله تعالی عنه گفته: للامام احمدبن حنبل ذکر فی فضایل العشرة و لابی المؤید موفق بن احمد الخوارزمی. الخ.
و اخطب خوارزم را کتابی نیز در مناقب ابوحنیفه است. کاتب چلبی مذکور در زیر عنوان مناقب الامام الاعظم ابی حنیفة النعمان نوشته: و الامام موفق بن احمد المکی الخوارزمی اَلَّفَ کتاباً رتبه علی اربعین باباً و توفی سنة ثمان و ستین و خمسة مائة.
صاحب روضات الجنات در ترجمهء علامهء زمخشری گفته و نام ابوالمؤید ملقب به أخطب خوارزم موفق بن احمدبن ابی سعید است نه محمد چنانکه صاحب رجال زعم برده و این موفق بن احمد صاحب فقه و ادب و حدیث و خطب و اشعار و کتابی در مناقب اهل بیت اطهار است سلام الله علیهم و علامهء سیوطی در بغیة الوعاة فی طبقات النحاة گفته که وی در سال پانصد و شصت و هشت از سرای فانی درگذشت و مقصود از صاحب رجال در عبارت جامع روضات که گفته است در اسم اخطب خوارزم بخطا رفته و بجای موفق محمد نگاشته، محدث نیشابوری میرزا محمد اخباری متأخر است که در کتاب رجال خود اخطب خوارزم را در باب محمدین عنوان کرده و همانا از بابت اشتراک کنیت و نسبت و منصب خطابت نام اخطب خوارزم را به نام ابوالمؤید خوارزمی اشتباه کرده چه اسم ابوالمؤید خوارزمی که هم از مشاهیر نحاریر علمای عصر مستعصم خلیفهء عباسی است محمد بوده و به یک سال قبل از قتل خلیفه و استیلای تاتار بر بغداد وفات یافته و از مردم خوارزم بود و شغل خطیبی نیز مدتی داشته و در زمانی که غولان مغولستان سلطان محمد خوارزمشاه را از تخت پادشاهی ممالک اسلام ازعاج کردند و بر قلمرو او عموماً و بر خطهء خوارزم خصوصاً دست یافتند این ابوالمؤید محمد خطیب خوارزمی بقضاء خوارزم منصوب گردید و بعد از مدتی این منصب را از کراهت اختلاط تُرک ترک گفت چنانکه در جواهر مضیئة تألیف شیخ عبدالقادربن محمد حنفی و غیرها مذکور است سید اجل استادالاساتذه و نقادالجهابذه فخرالحفاظ الکابرین و ذخرالفحول المعاصرین امیر حامد حسین(1) الهندی صاحب عقبات الانوار فی امامة الائمة الاطهار در مجلد سادس از کتاب مستطاب عقبات که آن مجلد را در کلام بر حدیث شریف تشبیه تلفیق و تصنیف کرده است و بر منکرین ثبوت و صحت و روایت آن که بعضی از متأخرین محدثین اهل سنت و جماعت میباشند انکار شدید آورده و حدیث تشبیه را خود از طرق اهل سنت و جماعت به اعلی درجهء اثبات رسانیده و از جمعی کثیر و جَمّی غفیر از ثقات محدثین و مشایخ مسندین این خبر را نقل کرده از آن جمله است اخطب خوارزم صاحب این ترجمه که در کتاب مناقب امیرالمؤمنین علیه السلام روایت حدیث تشبیه کرده و از چند طریق این منقبت عظمی و مکرمت کبری را نقل کرده و رسم معتاد و سیرت مألوف و سنت جاریهء صاحب عقبات الانوار است که از جهت تشیید اساس احتجاج و اتقان بنیان استدلال هر حدیث که از هر طریق اثبات میکند نقله و روات و رجال آن طریق را ترجمه میفرماید و شرح احوال و مراتب وثاقت و عدالت ایشان را از کتب معتبرهء قوم ایراد می کند و غالباً بر سبیل استطراد و تصحیح اعتماد و استناد بر شهادت موثقین و معدلین ایشان تراجم موثقین و معدلین را نیز از مظانّ معتبر و مواطن معتمد اخراج کرده و در خلال سخن مندرج ساخته و هکذا بقدر مساس الحاجة در ذکر مراتب اعتبار نقلهء آن اخبار که محل تنازع و تشاجر است بکوشیده فبناء علی هذه السیرة المألوفة و السنة الجاریة و الرّسم المعتاد و الشرط المنعقد علیه الکتاب آنجناب شرح احوال و ترجمهء اخبار اخطب خوارزم را در ضمن وجه شانزدهم از وجوه اثبات حدیث تشبیه و ابطال انکارش عنوان کرده و از مواضع کثیر و مواقع معتبر بر حالات و اخبار وی دست یافته و نقل نموده است و بمقتضای سبک مشارالیه و اسلوب سابق الذکر بتراجم معدلین و موثقین وی نیز المام فرموده و بر احوال کسانی که از اخطب خوارزم روایت میکنند نیز اشارت آورده و عبارات آن جماعت را هم که مشتمل است بر نقل و روایت از اخطب خوارزم از کتب ایشان اخراج کرده و در ضمن سخن اندراج داده است و احیاناً تعرفهء آن کتب را هم از کشف الظنون بل و غیره بازنموده و گاهی علی عادته المتعارفة از فاتحهء تصانیف و تألیفاتی که از آنها نقل کلام میکند نیز لختی بعینها میاورد تا بر شرائط و التزامات و تعهدات مصنف آنها و یا بر جهات و مطالب دیگر که در مقام احتجاج و استدلال بکار است تنبیه فرموده باشد علی الجمله آن میر نحریر و حبر کبیر مئونهء تتبع و تجشم استقراء را در این ترجمه و بسیاری از تراجم علماء عظام و فحول فخام از ما کفایت فرموده است. شکر الله مساعیه و اَیَّده فی مستقبل عمره کما ایّده فی ماضیه. و ما در هر ترجمه و شرح احوالی که از عقبات الانوار نقل میکنیم تصرفی که ضرور داریم فقط ترجمان برخی از عبائر عربیه است که برای خروج از عهدهء شرطی که در ابتدای تألیف این نامهء نامی التزام شده است ناچار میباید جمیع تراجم این کتاب را بر یک نسق و اسلوب ساخت و گرنه ذکر احوال دیگر رجال بر سبیل اجمال در ضمن شرح اخبار کسی بمناسبات و تقریباتی که پیش می آید در حقیقت خود اکمال شرح احوال آنکس است علاوه آنکه در کتب رجالیه هرچه اسامی رجال و مصادیق موضوع تألیف بیشتر مذکور افتد و مکرر معرفی شوند مطلوب است اگرچند هریک از آنها عنوان مخصوص و ترجمهء علیحده نیز داشته باشند. باری صاحب عقبات الانوار میفرماید وجه شانزدهم از وجوه اثبات حدیث تشبیه و ابطال انکار مخاطب وجیه آنکه ابوالمؤید موفق بن احمد ابی سعید اسحاق المعروف باخطب خوارزم این حدیث شریف را بطرق متعدده روایت کرده چنانچه در کتاب المناقب بعد نقل حدیثی به این اسناد:
اخبرنا الشیخ الزاهد الحافظ ابوالحسن علی بن احمد العاصمی الخوارزمی قال اخبرنا شیخ القضاة اسماعیل بن احمد الواعظ قال اخبرنا ابوبکر احمدبن الحسین البیهقی الخ، گفته و بهذا الاسناد عن احمدبن الحسین هذا قال اخبرنا ابوعبدالله الحافظ فی التاریخ قال حدّثنا ابوجعفر محمد بن احمدبن سعید قال حدثنا محمد بن مسلم قال حدثنا عبدالله بن موسی العبسی قال حدثنا ابوعمر الازدی عن ابی راشد الجرانی عن ابی الحمراء قال: قال رسول الله (ص) من اراد ان ینظر الی آدم فی علمه و الی نوح فی فهمه و الی یحیی بن زکریا فی زهده و الی موسی بن عمران فی بطشه فلینظر الی علی بن ابی طالب قال احمدبن الحسین البیهقی لم اکتبه الا بهذا الاسناد. والله اعلم؛ یعنی ابوالحمراء گفت که رسول الله (ص) فرمود هر کس میخواهد نظر کند بسوی ابوالبشر آدم در دانشش و بسوی نوح نجی الله در دریافتش و بسوی حضرت یحیی بن زکریا در ترکش دنیا را و بسوی موسی کلیم الله در سخت گیریش پس باید نظر کند بسوی علی پسر ابوطالب. شیخ ابوبکر احمدبن حسین بیهقی که این حدیث از ابوعبدالله الحافظ بسند مذکور از ابوالحمراء روایت کرده است گفته من این حدیث همی به این سند نوشته ام و از طریق دیگر بمن نرسیده است. و نیز در کتاب المناقب بعد نقل حدیثی از شهردار دیلمی گفته: اخبرنی شهردار هذا اجازة اخبرنی ابی حدّثنا مکی بن دکین القاضی حدّثنا علی بن محمد بن یوسف حدّثنا الفضل الکندی حدّثنا عبدالله بن محمد بن الحسین مولی بنی هاشم بالکوفه حدّثنا علی بن الحسین حدّثنا احمدبن ابی هاشم النوفلی حدّثنا عبیداللهبن موسی حدّثنا کامل ابوالعلاء عن ابی اسحاق السّبیعی عن ابی داود عن نفیع عن ابی الحمراء مولی النبی (ص) قال: قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم من اراد ان ینظر الی آدم فی علمه و الی موسی فی شدته و الی عیسی فی زهده فلینظر الی هذا المقبل فاقبل علیّ؛ یعنی هرکس که میخواهد نظر کند به آدم صفی در دانشش و بسوی موسی کلیم در سختیش و بسوی عیسی مسیح در زهدش پس باید در این مرد که پیش می آید بنگرد پس علی علیه السلام از پیش برآمد و نیز اخطب خوارزم در کتاب المناقب گفته: اخبرنی شهردار هذا اجازة قال اخبرنا ابوالفتح عبدوس بن عبدالله بن عبدوس الهمدانی اجازة عن الشریف ابی طالب المفضل بن محمد بن طاهر الجعفری باصبهان عن الحافظ ابی بکر احمدبن موسی بن مردویه بن فورک الاصبهانی قال حدّثنا محمد بن احمدبن ابراهیم قال حدّثنا الحسین بن علی الحسین السلوی قال حدّثنی سویدبن مسعربن یحیی بن حجاج النهدی قال حدثنا ابی قال حدثنا شریک عن ابی اسحاق عن الحارث الاعور صاحب رایة علی قال بلغنا انّ النبی (ص) کان فی جمع من اصحابه فقال اریکم آدم فی علمه و نوحاً فی فهمه و ابراهیم فی حکمته فلم یکن بأسرع من ان طلع علیّ. فقال ابوبکر یا رسول الله اقِسْتَ رجلا بثلثة من الرسل بخّ بخّ لهذا الرجل من هو یا رسول الله قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم الاتعرفه یا ابابکر قال الله و رسوله اعلم قال ابوالحسن علی بن ابی طالب قال ابوبکر بخ بخ لک یا اباالحسن و این مثلک یا اباالحسن - انتهی؛ یعنی حارث اعور بیرقدار علی علیه السلام گفت بما رسید که پیغمبر صلی الله علیه و آله یک روز در میان جمعی از اصحاب رضوان الله علیهم بود پس فرمود بشما باز نمایم آدم را در دانشش و نوح را در دریافتش و ابراهیم را در حقیقت شناسیش پس در وقت علی بن ابی طالب طالع گردید ابوبکر عرض کرد که ای پیغمبر خدا آیا یک مرد را بسه کس از پیغمبران برانگیخته قیاس کردی زهی چنین مرد یا رسول الله کیست آن مرد پیغمبر فرمود آیا نمیشناسی او را ای ابابکر؟ ابوبکر گفت خدا و رسولش داناترند فرمود او ابوالحسن علی بن ابی طالب است ابوبکر گفت خهی ترا یا ابوالحسن و کجاست مانند تو!
فهذا ابوالمؤید موفق بن احمد ایدالحق تأییداً و وفق لنصرة الصدق و سدد لذلک تسدیداً حیث روی هذا الحدیث الشریف من ثلث طرائق عن خیرالخلایق علیه و آله الف سلام و تحیة ما درّ شارقٌ و عدّه من المناقب الفاخرة والفضائل الباهرة التی قال فی صدر کتابه فی حقها انها یسیر من کثیر فهتک ملاءة الکذب والمین و اقحم المنکرین فی سکرات الحین و ابان انّ جحودهم عین الشطط والشین و انّه ناش من تسلّط الهوی والرین؛ یعنی این ابوالمؤید موفق بن احمد اخطب خوارزم است که حق را تأیید کرده و توفیق نصرت یافته و تسدید و تصویب حقانیت کرده که این حدیث شریف تشبیه را از سه طریق از خواجهء کاینات و بهترین مخلوقات روایت فرموده است و آن خبر را از جمله مناقب فاخره و فضایل باهرهء امیرالمؤمنین علیه السلام شمرده که در بارهء آنها در فاتحهء کتاب اول تألیفش گفته است که اینها اندکی از بسیارند پس اخطب خوارزم بنقل و روایت این خبر از سه طریق پردهء دروغگویان بردریده است و منکرین ثبوت و صحت این حدیث را بحالت احتضار و سکرات موت افکنده و فاش ساخته که انکار این خبر عین تجاوز از حدود حق و حصول در ورطهء عیب است و این انکار و جحود از استیلاء هواپرستی بر نفس و زنگ گرفتگی بر دل میباشد. و اخطب خوارزم از عمائد فقهاء و اجلهء نبها و اعاظم فضلا و افاخم کملا و از ثقات مشاهیر و اثبات نحاریر و صدور اکابر و معروفین ذوی المفاخر و معتمدین ارباب المآثر است. و اساطین اعیان و مَهَرهء عالیشان مثل عمادالدین ابوعبدالله محمد بن محمد الکاتب الاصفهانی و ابوالفتح ناصربن ابی المکارم عبدالسیّدبن علی المطرزی و محمد بن محمودبن الحسن بن هبة الله المحاسن (؟) المعروف بابن النجار و الولید محمد بن محمودبن محمد الخوارزمی و ابوالصفاء صلاح الدین خلیل بن ایبک الصّفدی و ابوالوفاء عبدالقادربن محمد بن محمد بن نصراللهبن سالم القرشی و تقی الدین ابوالطّیب محمد بن ابی العباس احمدبن علی الفاسی المکّی و جلال الدّین عبدالرحمن بن کمال الدّین السیوطی و شهاب الدین احمد صاحب توضیح الدلائل علی ترجیح الفضائل و محمودبن سلیمان الکفوی او را بمجاهد عظیمه و مناقب فخیمه و فضائل باهره و مدائح فاخره ستوده اند و جمعی از اعلام احبار و افاضل عالی تبار از اخطب خوارزم در کتب خود نقلها آورده اند مثل محمد بن یوسف الکنجی و محمد بن یوسف بن محمودبن الحسن الزرندی و محمد بن ابراهیم بن علی المعروف بابن الوزیر الصنعانی و نورالدین علی بن محمد بن احمدبن عبدالله المعروف بابن الصباغ المالکی و ابوالحسن علی بن عبدالله السمهودی الحسنی و شهاب الدین احمدبن حجر الهیثمی المکی و کمال الدین فخرالدین الجهرمی و احمدبن الفضل بن محمد باکثیر و عبدالله بن محمد المطیری و مولوی ولی اللهبن حبیب الله الکهنوی و مولوی حیدر علی المعاصر. اما مدح و ثنای عمادالدین کاتب محمد بن محمد اصبهانی اخطب خوارزم را پس در کتاب خریدة القصر و جریدة اهل العصر علی ما نقل عنه گفته: خطیب خوارزم ابوالمؤید الموفق بن احمدبن محمد المکی الخوارزمی من الافاضل الاکابر فقهاً و ادباً والاماثل الاکارم حسباً و نسباً.
و فضل و فقاهت و نبالت و مهارت و حذاقت و وثوق و اشتهار و اعتماد و اعتبار عماد کاتب عالی فخار مستغنی از تبیین و اظهار است و بعضی از فضائل او بر ناظر وفیات الاعیان ابن خلکان و عبر و دول الاسلام ذهبی و مختصر فی اخبارالبشر ابوالفداء و تتمة المختصر ابن الوردی و مرآت الجنان یافعی و طبقات شافعیهء اسنوی و طبقات شافعیهء سبکی و طبقات شافعیهء اسدی و ابجدالعلوم مولوی صدیق حسن خان مخفی نیست. اما مدح و ثناء ابوالفتح ناصربن عبدالسیّد مطرزی حنفی اخطب خوارزم را پس بر متتبع ایضاح شرح مقامات حریری تصنیف مطرزی مخفی نیست که گاهی او را به امام اجل علامه وصف مینماید و گاهی بمولای الصدر السعید الشهید صدرالصّدور و گاهی بصدرالائمة و اخطب خطباء خوارزم ملقب می کند و گاهی مولای الصدر العلامة و گاهی مولای الصدر الکبیر در حق او اطلاق میکند و جابجا استناد و استدلال و احتجاج به روایات و افادات او مینماید در ایضاح گفته: فما یدل علی زهده [ای اویس القرنی]ما اخبرنی به الامام الاجل العلامة ابوالمؤید موفق بن احمد المکی.
و نیز در ایضاح گفته و اما قوله و اَحد جناحی الدنیا فقد اخبرنی مولای الصدر السّعید الشهید صدرالصّدور ابوالمؤید موفق بن احمد المکی. و نیز در ایضاح گفته: حدثنا صدرالامة اخطب خطباء خوارزم موفق بن احمدالمکی ثم الخوارزمی قال اخبرنی السّید الامام المرتضی ابوالفضل الحسینی فی کتابه. و نیز در ایضاح گفته: اخبرنی مولای الصدر عن فخر خوارزم انه قال. و نیز در ایضاح گفته: اخبرنی مولای الصدر العلامة قال: قال فخر خوارزم. و نیز در ایضاح گفته: سمعت مولای الصدر الکبیر العلامة یقول سمعت فخر خوارزم یقول. و نیز در ایضاح گفته: سمعت هذا الحکایة عن مولای الصدر فی مناقب ابی حنیفة باسناده الی ابی یوسف. اما مدح و ثنا و وصف اطّرای عالم جلیل الفخاربن النجار اخطب خوارزم را پس در تذییل خود بر تاریخ بغداد علی ما نقل عنه السیّد الجلیل علی بن طاوس طاب ثراه فی کتاب الیقین گفته: موفق بن احمد المکی کان خطیب خوارزم و کان فقیها فاضلاً ادیباً شاعراً بلیغاً من تلامذة الزمخشری و ابن النجار از اساطین کبار و ائمهء عالی نجار و جهابذهء والاتبار است و مناقب و محامد او سابقاً در مجلد رسالة الطیر مذکور است.
اما تبجیل و تعظیم و تکریم و تفخیم ابوالمؤید محمد بن محمود خوارزمی اخطب خوارزم را و احتجاج و استدلال و استناد به روایات و افادات او پس در جامع مسانید ابی حنیفة بعد ذکر قول منسوب بشافعی: الناس عیال ابی حنیفه فی الفقه گفته و قد نظم هذا المعنی اخطب الخطباء شرقاً و غرباً ابوالمؤید المکی الخوارزمی علی ما انشدنی الصدرالکبیر شرف الدّین احمدبن موفق المکی الخوارزمی قال انشدنی الصدر العلامة اخطب خطباء الشرق والغرب صدرالائمة ابوالمؤیّد موفق بن احمد المکّی الخوارزمی لنفسه فی عدّة ابیات له یمدح بها ابا حنیفة:
ائمة هذه الدّنیا جمیعاً
بلا ریبٍ عیال ابی حنیفه.
و نیز خوارزمی در جامع مسانید گفته: انشدنی الصدر الکبیر شرف الدین احمدبن مؤیدبن موفق المکی الخوارزمی قال انشدنی جدی البدد العلامة اخطب خطباء الشرق والغرب ابوالمؤید موفق بن احمد المکی الخوارزمی رحمه الله لنفسه:
ایا جبلی نعمان ان حصا کما
لتحصی و لاتحصی فضائل نعمان
جلائل کتب الفقه طالع تجد بها
دقائق نعمان شقائق نعمان.
و نیز ابوالمؤید در جامع مسانید گفته: و انشدنی الصدر الکبیر شرف الدین احمدبن المؤید المکی الخوارزمی قال انشدنی الصدر العلامة صدرالائمة ابوالمؤید الموفق بن احمد المکی لنفسه:
رسول الله قال سراج دینی
و امتی الهداة ابوحنیفة
قضا بعدالصحابة فی الفتاوی
لاحمد فی شریعته خلیفة
سدی دیباج فتیاه اجتهاد
و لحمته من الرّحمن خیفة.
و نیز خوارزمی گفته: انشدنی الصدر الکبیر شرف الدین احمدبن مؤید قال انشدنی الصدر العلامة صدرالائمة ابوالمؤید الموفق بن احمد المکی الخوارزمی لنفسه:
غدا مذهب النعمان خیرالمذاهب
کذا القمر الوضاح خیرالکواکب
تفقه فی خیرالقرون مع التقی
فمذهبه لاشک خیرالمذاهب.
و نیز در جامع مسانید گفته: و قد ذکر خطیب خطباء خوارزم صدرالائمة ابوالمؤید موفق بن احمد المکی فی مناقب ابی حنیفة رضی الله عنه سبعمائة و ثلاثین رجلاً من مشایخ المسلمین فی الاَفاق و اقطار الارضین ممن رووا عنه رضی الله عنه. و نیز ابوالمؤید در جامع مسانید گفته: و اما النوع السادس من مناقبه ای مناقب ابی حنیفة و فضائله التی تفرد بها التلمذ عند اربعة آلاف من شیوخ ائمة التابعین دون من بعده ای ابی حنیفة فالدلیل علیه ما اخبرنا جماعة من ثقات المشایخ عن صدرالعلامة اخطب خطباء خوارزم صدرالائمة ابی المؤید موفق بن احمد المکی عن ابی حفص عمر بن الامام ابی الحسن علی الزمخشری عن والده رحمه الله انه قال وقفت منازعة بین اصحاب الامام الاعظم ابی حنیفة و اصحاب الامام المعظم الشافعی. ففضل کل طائفة صاحبها. و نیز خوارزمی در جامع مسانید گفته: النوع السابع من مناقبه ای مناقب ابی حنیفة التی تفرد بها انه اتفقوا له من الاصحاب ما لم یتفق لاحد من بعده والدلیل علیه ما ذکره صدرالائمة ابوالمؤید موفق بن احمد المکّی قال اخبرنی الامام العلاّمه رکن الاسلام ابوالفضل عبدالرحمن بن امیرویه قال نا قاضی القضاة ابوبکر عتیق بن داود الیمانی فی ترجیح مذهب ابی حنیفة رضی الله عنه علی سائرالمذاهب فی کلام طویل فصیح بلیغ الی ان قال: هو امام الائمة سراج الامة ضخم الدسیعة السابق الی تدوین علم الشریعة ثم ایده الله تعالی بالتوفیق و العصمة فجمع له من الاصحاب و الائمة عصمة منه تعالی لهذه الاّمة ما لم یجتمع فی عصر من الاعصار فی الاطراف والاقطار.
و نیز خوارزمی در جامع مسانید گفته: فقد اخبرنی الصدر الکبیر شرف الدین احمدبن مؤیدبن موفق بن احمد المکی الی ان قال الخوارزمی بعد نقل عدة اخبار موضوعة و روایات مصنوعة و قد انبأنی الصدر الکبیر شرف الدین احمدبن مؤیدبن موفق بن احمد المکی الخوارزمی عن جدّه صدرالائمَة ابی المؤید الموفق بن احمد المکی. و محمودبن سلیمان کفوی در کتاب اعلام الاخیار گفته: الشیخ الامام ابوالمؤید محمد بن محمودبن محمد بن الحسن الخوارزمی الخطیب ولد سنة ثلاث و ستمائه و تفقه علی منشی ء النظر الاستاد نجم الملة والدین طاهربن محمد الحفصی سمع بخوارزم و قدم بغداد و سمع بها و حدث به دمشق و ولی قضاء خوارزم و خطابتها بعد اخذ التتار لها ثم ترکها و قدم بغداد حاجا ثم حج و جاور و رجع علی طریق دیار مصر و قدم دمشق ثم عاد الی بغداد و درس بها الی ان مات سنة خمس و خمسین و ستمائه. و عبدالقادربن محمد در جواهر مضیئة گفته: محمد بن محمودبن حسن الامام ابوالمؤید الخوارزمی الخطیب مولده سنة ثلاث و تسعین و خمسمائه تفقه علی الامام طاهربن محمد الحفصی سمع بخوارزم و قدم بغداد و سمع بها و حدث به دمشق و ولی قضاء خوارزم و خطابتها بعد اخذ التاتار لها ثم ترکها و قدم بغداد حاجا ثم حج و جاور و رجع علی طریق دیار مصر و قدم دمشق ثم عاد الی بغداد و درس بها و مات بها سنة خمس و خمسین و ستمائة. و مصطفی بن عبدالله بن عبدالله القسطنطینی در کشف الظنون گفته: مسندالامام ابی حنیفه نعمان بن ثابت الکوفی المتوفی سنة خمسین و مائه رواه حسن بن زیاد اللّولوی و رتب المسند الشیخ قاسم بن قطلوبغا الحنفی بروایة الحارثی علی ابواب الفقه و له علیه الامالی فی مجلدین و مختصر المسند المسمی بالمعتمد لجمال الدین محمودبن احمد القونوی الدمشقی المتوفی سنة سبعین و سبعمائة ثم شرحه و سماه المستند و جمع زوائده ابوالمؤید محمد بن محمود الخوارزمی المتوفّی سنة خمس و ستین و ستمائهء اوّله الحمدلله الذی سقانا بطوله من اصفی شرائع الشرایع. - الخ. و نیز در کشف الظنون بعد ذکر اختصار اسماعیل بن عیسی اوغاتی جامع مسانید خوارزمی را گفته: و اختصر ایضا الامام ابوالبقاء احمدبن ابی الضیا محمد القرشی العدوی المکی المتوفی سنة... اوله الحمد لله رب العالمین - الخ. فهذا مختصر مسندالامام الاعظم الذی جمعه الامام ابوالمؤید الخوارزمی حذفت الاسانید منه و ما کان مکرراً عنه و سمّته المستند فی مختصر المسند. و تاج الدین دهان در کفایة المتطلع گفته: کتاب جمع المسانید للامام الاعظم ابی حنیفه نعمان بن ثابت الکوفی رضی الله تعالی عنه تألیف العلامة الخطیب قاضی القضاة ابی المؤید محمد بن محمودبن محمد الخوارزمی رحمه الله تعالی یرویه عن الفقهاء الحنفیین. - الخ.
اما مدح و ثنای عبدالقادربن محمد حنفی اخطب خوارزم را پس در کتاب جواهر مضیئة فی طبقات الحنفیة میفرماید: الموفق بن احمدبن محمد بن المکی خطیب خوارزم استاد ناصربن عبدالسّید صاحب المغرب ابوالمؤید مولده فی حدود سنة اربع و ثمانین و اربعمائة ذکره القفطی فی اخبارالنحاة ادیب فاضل له معرفة فی الفقه والادب و روی مصنفات محمد بن الحسن عن عمر بن محمد بن احمد النسفی و مات رحمه الله تعالی سنة ثمان و ستین و خمسمائة و اخذ علم العربیّة عن الزمخشری. اما مدح و ثنای حافظ تقی الدین ابوالطیب محمد بن احمد الفاسی اخطب خوارزم را: کان ادیباً فصیحاً مفوهاً خطب بخوارزم دهراً و انشاء الخطب اقرءالنّاس و تخرج به جماعة و توفی بخوارزم فی صفر سنة ثمان و ستین و خمسمائه ذکره هکذا الذّهبی فی تاریخ الاسلام و ذکره الشیخ محیی الدین عبدالقادر الحنفی فی طبقات الحنفیة و قال ذکره القفطی فی اخبارالنحاة ادیب فاضل له معرفة بالفقه والادب و روی مصنّفات محمد بن الحسن عن عمر بن محمد بن احمد النسفی - انتهی. نقلا عن نسخة بخط العرب وقعت الی العبد العمید بلطف الرّب المجید بعد الفحص المدید و الطّلب الشدید.
تقی الدین فاسی گوید که اخطب خوارزم صاحب این شرح احوال را در کتاب عقد ثمینش بر وجه مزبور مذکور ساختهء علماء قرن نهم هجریست ولادتش در هفتصد و هفتاد و پنج بشهر مکه روی نمود و در مکه و مدینه نشو و نما کرد و در سال هفتصد و هشتاد و سه با مادرش بمدینه آمد و زمانی آنجا ماند تا آنجا که گفته است تقی الدین بعلم حدیث عنایتی هر چه تمامتر مبذول داشت و آثار بسیار گذاشت و افادات آورد و مردم از وجود او سودها بردند و از وی اخذ حدیث و علم کردند و آن دانشور بزرگوار هم تدریس کرد و هم فتوی داد و هم در حرمین شریفین مکه و مدینه و در قاهره و دمشق و بلاد یمن جمله مسموعات و مرویات و مؤلفاتش تحدیث نمود و روایت فرمود و ائمهء عصر از وی استماع آن احادیث و تصانیف کردند و اینک جمعی از آن مستمعین در مکه حیات دارند شیخ ما ابن حجر در معجم مشایخ خویش علامهء فاسی را ذکر کرده و گفته است که تقی الدین فاسی چند حدیث بزمان خود برای من روایت نمود و اولاد مرا اجازهء روایت و رخصت نقل حدیث داد و چون درگذشت در جای خود مانندی نگذاشت و شیخ ما ابن حجر غیر واحدی از تصنیفات تقی الدین را تقریض نوشته و تقی الدین خود بشاگردی استاد ما ابن حجر و تقدم او بر جمیع علماء وقت حتی استاد ایشان حضرت شیخ اجل زین الدین عراقی اعتراف میکرد و اذعان میاورد چنانکه این معنی در کتاب جواهر ثبت آمده است و جمال الدین بن موسی معجم مشایخ برای علامهء فاسی تخریج نموده و ترتیب داده ولی قبل از تبییض و اکمال وفات یافت و معجم مزبور ناتمام ماند تقی الدین را در علم حدیث و تاریخ و سیر دستی دراز و حافظه ای گشاده بود و به اخبار و آثار محل توطنش مکهء معظمه اعتناء و اهتمام نمود و معالم و معاهد آن شهر شریف را احیا کرد و مواضع و مطالب مجهولش معلوم ساخت و مآثر و مزایایش تجدید کرد و اعیان و رجالش را ترجمه کرد پس این عنایت و بذل اهتمام در جهات و عناوین مزبوره تاریخی شد جامع موسوم بکتاب شفاءالغرام باخبار البلدالحرام در دو مجلد و مشارالیه در این تاریخ جمیع مطاوی کتاب ابوالولید محمد بن عبدالله ارزقی را درج کرده و از مابعد عهد ازرقی بلکه متروکات و ساقطات او را نیز اضافه و استدراک کرده و این کتاب حافل را آن عالم فاضل خود بنفسه چند بار اختصار کرده و هم در موضوع مکهء مبارکه و عنوان مزبور کتاب العقدالثمین فی تاریخ البلدالامین را در چهار مجلد پرداخت و در این کتاب جماعتی را از حکام مکه و والیان و قاضیان و خطیبان و پیشوایان و مؤذّنان و گروهی از علماء و روات بومی و متوطنین و مدفونین از بیگانه و کسانی که در آن خطهء مقدسه و یا ملحقات و منضمات آن صاحب ذکر خیر و یا اثری جمیل هستند ترجمه کرده است و شرح احوال نوشته و اسامی را بحروف معجم مرتب ساخته آنگاه خود آن تاریخ مفصل را مختصر نموده و بر سیرالنبلاء تألیف شیخ شمس الدین محمد بن احمد ذهبی و بر کتاب تقیید ابن نقطه تذییل برنگاشت و کتابی دیگر در آخریات میپرداخت که بیشتر بسواد آمده است و در اذکار و دعوات و مناسک حج بمذهب امام محمد بن ادریس شافعی و امام مالک بن انس فراهم ساخت و حیات الحیوان کمال الدین دمیری را مختصر ساخت و مشایخ اجازهء اخبار اربعین متباینات و فهرست را که هر دو خود از تصانیف وی میباشد تخریج نمود و همچنین برای مشایخ و مجیزین جمعی از اساتیدش تراجم برنگاشت و اسامی ایشان به رسم تخریج برآورد. و اما مدح و ثنا و وصف و اطرای سید شهاب الدین احمد اخطب خوارزم را پس در کتاب توضیح الدلائل علی ترجیح الفضائل گفته: و لم یزل اصحاب العلم والعرفان لایبرحون عن ظل موالاته فی القرون والاعصار و ارباب الحق والایقان یبوحون بفضل مصافاته فی البلدان و الامصار و یجهرون بتخصیصه بالمدائح و المناقب نثراً و نظماً و یشیرون الی ما له من المدائح والمراتب ارغاما للاَناف و هضما کالامام الهمام والعالم القمقام و الحبر الفاضل الزکی الحافظ الخطیب و الناقد النجیب ضیاءالدین موفق بن احمد المکی فانّه اندرج فی سلک مادحیه بنظام نظمه واندمج فی فلک ناصحیه بعصام عزمه حیث قال فیه و نثر الدّرر من فیه:
اَسدالاله و سیفُهُ و قناتُهُ
کالظفر یوم صیاله و الناب
جاء النّداء من السّماء و سیفُهُ
بدم الکماة یلح فی التّسکاب
لاسیف الا ذوالفقار ولا فتی
الا علیّ هازِم الاحزاب.
از عبارتی که شهاب الدین احمد در توضیح الدلائل و ترجیح الفضائل آورده ظاهرست که [ اقوال ] اخطب خوارزم مثل حافظ بن مردویه که امام مطلق است از روی روایت و درایت میباشد که جمال علم بمأثور اسانید و مشهور مسانید او حاصل است و شهاب الدین ادامت این جمال از رب ذوالجلال طالب است. اما مدح و ثنای جلال الدین عبدالرحمن بن ابی بکر سیوطی اخطب خوارزم را پس در بغیة الوعاة فی طبقات اللغویین و النحاة گفته: الموفق بن احمدبن ابی سعید اسحاق ابوالمؤید المعروف باخطب خوارزم قال الصفدی کان متمکناً فی العربیة غزیرالعلم فقیها فاضلاً ادیبا شاعراً قَرأَ علی الزمخشری و له خطب و شعر. قال القفطی و قرأ علیه ناصر المطرزی ولد فی حدود سنة اربع و ثمانین و اربعمائة و مات سنة ثمان و ستین و خمسمائة.
اما مدح و ثنای محمودبن سلیمان کفوی اخطب خوارزم را پس در کتائب اعلام الاخیار من فقها مذهب النعمان المختار که در اول آن گفته: و بعد فان سنة الله الجلیلة الجاریة فی بریته و نعمته اللطیفة الجاریة علی خلیقته ان یحدث فی کل عصر من الاعصار طائفة من العلماء فی المدائن و الامصار یتجاولون تجاول فرسان الطراد فی مضمار النظار و یتصاولون تصاول آساد الجلاد فی معترک التنظار لله درّهم لازال کرّهم و فرّهم فجعل توفیقه رفیقهم و سهل الی اقتباس العلم طریقهم بحیث یجمع فی کل منهم العلم و العمل و یشاهد فیهم حلاوة الفهم والامل فیفوض الیهم خدمة القضاء والفتوی و یفاض علیهم نعمة الدنیا والعقبی اذ یتم بحکمهم و علمهم حکم الدین و مهام الاُمّة و ینتظم برأیهم و قلمهم مصلحة الخاصّة والعامة فان لله تعالی فی قضائه السابق و قدره اللاحق وقائع عجیبة ترد فی اوقاتها و قضایا غریبة تجری الی غایاتها و لولا وجود تلک الطائفة العلیة المتحلیة بالفضائل الجلیلة من یقوم بکشف قناع هذه الوقائع و من یلتزم بحلّ مشکلات هذه البدائع و هذا هدایة من الله تعالی والحمد لله الذی هدانا لهذا ثمّ الحمد لله علی ما اسبغ من نعمائه المتوافرة و آلائه المتکاثرة علی هذاالعبد الذلیل الفقیر الی رحمة الله الجلیل القدیر خادم دیوان الشرع المصطفوی محمودبن سلیمان الشهیر بالکفوی بَصَّرَه الله بعیوب نفسه و ختم له بالخیر آخر نفسه و جعل یومه خیراً من امسه حیث وفقه فی العقائد احقها و اتقنها و یسره من المذاهب اصوبها و اوزنها و اعطاه من العلوم اشرفها و اولاه و من الفنون الطفها و من لطائف تلک النعم الجلیلة و جلائل هاتیک الاَلاء الجزیلة ما ساقه الی جمع اخبار فقهاء الاعصار من ذوی الفتیا و قضاة الامصار من لدن نبینا محمد صلی الله علیه و آله و سلم الی مشایخنا فی تلک الاوان حسبما قضوا و افتوا و افادوا استفادوا فی دور من ادوارالزمان - الخ. کتائب الاعلام الاخیار من فقهاء مذهب النعمان المختار للمولی محمودبن سلیمان الکفوی المتوفی سنة تسعین و تسعمائه میفرماید: الموفق بن احمدبن محمدالمکی خطیب خوارزم استادالامام ناصربن عبدالسید صاحب المغرب ابوالمؤید مولده فی حدود سنة اربع و ثمانین و اربعمائه کان ادیبا فاضلاً [ مع ]معرفة تامة بالفقه والادب اخذ عن نجم الدین عمر النسفی عن صدرالاسلام ابی الیسر البزدوری عن یوسف السّیاری عن الحاکم النوقدی عن ابی جعفر الهندوانی عن ابی بکر الاعمش عن ابی بکر الاسکاف عن ابی سلیمان الجوزجانی عن محمد عن ابی حنیفة و اخذ علم العربیة عن الزمخشری و اخذ عنه الفقه و العربیة ناصربن عبدالسید صاحب المغرب مات سنة ثمان و تسعین وخمسمائة. از عبارت محمد یوسف کنجی در کتاب کفایة الطالب واضح است که کنجی اخطب را بوصف حافظ میستاید و جلالت و عظمت شأن حافظ بر ممارسین فن درایت و رجال مخفی نیست کما سبق. اما نقل محمد بن یوسف زرندی از اخطب خوارزم پس در کتاب نظم دررالسّمطین گفته: انشد الخطیب ضیاءالدین اخطب خوارزم الموفق بن احمد المکی رحمه الله:
اسدالاله و سیفه و قناته
کالظفر یوم صیاله و الناب
جاء النداء من السماء و سیفه
بدم الکماة یلج فی التسکاب
لاسیف الا ذوالفقار ولا فتی
الا علی هازم الاحزاب.
و لابی المؤید الموفق بن احمد (ره) اشعار:
لابی حنیفة ذی الفخار قرآة
مشهورة مسحولة غَسرآء
عرضت علی القراء فی ایامه
فتعجبت من حسنها القرّاء
لله در ابی حنیفة انّه
خضعت له القراء والفقهاء
خلف الصحابة کلّهم فی علمهم
فتضألت لجلاله الخلفاء
سلطان من فی الارض من فقهائها
و هم اذا افتوا له اصداء.
و انشد ابوالمؤید رحمه الله تعالی:
نعمان قد نشر العلوم باسرها
و علا به منها ذری الاطواد
ثم انتهی منها الی الفقه الذی
قد راح فی الاغوار و الانجاد
ثم انتهی من بعده یفتی الوری
حقا برغم معاطس الحساد
لقد ارتقی فی فقهه فی قلة
ذهبت مصاعدها قوی الحساد
فرق الضلال حدوا الیه مطیهم
فهداهم و لکل قوم هاد.
رجوع به نامهء دانشوران ج4 صص 1-38 شود.
(1) - نیشابوری است.
ابوالمهاجر.
[اَ بُلْ مُ جِ] (اِخ) محدث است. او از عطاء خراسانی و از وی جعفربن برقان روایت کرده است.
ابوالمهاجر.
[اَ بُلْ مُ جِ] (اِخ) مولی بنی کلاب. تابعی است و از ابن عباس روایت کرده است.
ابوالمهاجر.
[اَ بُلْ مُ جِ] (اِخ) مولی مسلمة بن مخلد انصاری. آنگاه که مسلمه از دست معاویه ولایت مصر و افریقیه داشت او ابوالمهاجر را مأمور افریقیه کرد. و بزمان یزیدبن معاویة بجای عقبة بن نافع خود به استقلال والی افریقیه گردید و فتوحات اسلام را توسعه بخشید و تلمسان را او تسخیر و ضبط کرد.
ابوالمهاصر.
[اَ بُلْ مُ صِ] (اِخ) ریاح بن عمرو القیسی. رجوع به ریاح... شود.
ابوالمهری.
[اَ بُلْ ؟] (اِخ) خالدبن مخلد. رجوع به خالد... شود.
ابوالمهزم.
[اَ بُلْ مِ زَ] (اِخ) عبدالرحمن بن سفیان. محدث است.
ابوالمهزم.
[اَ بُلْ مِ زَ] (اِخ) یزیدبن سفیان. محدث است و بعضی نام او را عبدالرحمن بن سفیان گفته اند.
ابوالمهلب.
[اَ بُلْ مُ هَلْ لَ] (اِخ) راشدبن داود صنعانی. محدث است.
ابوالمهلب.
[اَ بُلْ مُ هَلْ لَ] (اِخ) عمروبن معاویة الجرمی. محدث است و بعضی نام او را عبدالرحمن بن معاویه گفته اند و او عم ابی قلابه است.
ابوالمهلب.
[اَ بُلْ مُ هَلْ لَ] (اِخ) معاویة بن عمرو. محدث است.
ابوالمهلب.
[اَ بُلْ مُ هَلْ لَ] (اِخ) معاویة بن عمرو و یا عبدالرحمن بن عمرو و یا نضربن عمرو، عم ابی قلابه. محدث است. رجوع به ابوالمهلب عمروبن معاویة شود.
ابوالمهلب.
[اَ بُلْ مُ هَلْ لَ] (اِخ) مغیرة بن محمد. محدث است.
ابوالمهنا.
[اَ بُلْ مُ هَنْ نا] (ع اِ مرکب)شراب. خمر. (مهذب الاسماء) (دهار) (السامی فی الاسامی) (المرصع). ابومطرب. ابوالسمح.
ابوالمهنا.
[اَ بُلْ مُ هَنْ نا] (اِخ) خلف بن خالد بصری. محدث است و از بکربن مضر روایت کند.
ابوالمیامن.
[اَ بُلْ مَ مِ] (اِخ) مصطفی شیخ الاسلام (مولی...). رجوع به مصطفی شود.
ابوالمیلاد.
[اَ بُلْ] (ع اِ مرکب) خطاف. (المرصع).
ابوالمیمون.
[اَ بُلْ مَ مو] (اِخ) الحافظ لدین الله عبدالمجیدبن ابی القاسم محمد بن مستنصربن طاهربن حکام بن عزیزان بن معزبن منصوربن قائم بن المهدی عبیدالله. یازدهمین از خلفای فاطمی مصر. (524 - 544 ه . ق.). رجوع به حافظ لدین الله...شود.
ابوالنار.
[اَ بُنْ نا] (ع اِ مرکب) سنگ زبرین از دو سنگ آتش زنه و زیرین را ام النار گویند. ذوالرمه راست:
و سقط کعین الدیک بارعت صاحبی
اباها و میانا لموضعها وکرا
مشهرة لایمکن الفحل امها
اذا هی لم تمسک باطرافها قسرا.
و دیگری گوید:
و منتوجة من غیر حمل لو اننا
ترکنا اباها لم ترد امها بعلا.
رجوع به زند و پازند شود.
ابوالنایحة.
[اَ بُنْ نا یِ حَ] (ع اِ مرکب)ورشان. مرغ الهی. کبوتر صحرائی. قمری. طوقدار. کناد. نازو.
ابوالنبآن.
[اَ بُنْ نَبْ] (اِخ) نبأبن محمد بن محفوظ استاد نبابیین.
ابوالنباح.
[اَ بُنْ نَبْ با] (اِخ) محمد بن صالح. محدث است.
ابوالنبهان.
[اَ بُنْ نَ] (ع اِ مرکب) خروه. خرون. (مهذب الاسماء). خروس. دیک. || و صاحب المرصع معنی خرگوش را نیز به این کلمه داده است.
ابوالنجا.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) ابن خلف مصری لغوی. مولد او به سال 849 ه . ق. بوده است. او راست: حاشیه ای بر شرح علی بن اسماعیل قونوی بر الحاوی الصغیر عبدالغفار قزوینی و منظومه ای در عقاید و شرح منظومهء فوق و نیز شافیهء ابن حاجب را بشعر کرده است و هم مغنی ابن هشام را بنظم آورده و باز او راست شرحی بر این منظومه و نظم تلخیص المفتاح و مؤلف کشف الظنون در ذیل «تلخیص المفتاح» نام را «ابوالنجاد» آورده و ظاهراً نام اخیر صحیح است.
ابوالنجا.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) عبدالغفاربن ابراهیم بن اسماعیل بن عبدالله العلوی. رجوع به عبدالغفار... شود.
ابوالنجاح.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) احمدبن علی عدوی دمشقی. رجوع به احمد... شود.
ابوالنجاد.
[اَ بُنْ نِ] (اِخ) ابن خلف مصری لغوی. رجوع به ابوالنجا شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (ع اِ مرکب) روباه. (مهذب الاسماء) (المرصع).
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) ابن ابی غالب بن فهدبن منصوربن وهب بن مالک نصرانی. طبیبی فاضل و جامع علم و عمل بود در طبقهء اطبای شامیین بحسن علاج و جودت معرفت در صناعات طبیّه معروف و مشهور است چنانکه در ترجمهء آن طبیب یگانه متقدمین اهل سیر بدینسان مسطور نموده اند: کان طبیباً مشهوراً فی زمانه جیّدالمعرفة بصناعة الطب محمود الطریقة فیها مشکور المعالجة. ابن ابی اصیبعه خزرجی در تاریخ خویش از ابوالفتح نصرانی که در زمرهء اطبّای عامل است حکایت کرده که پدر وی ابوغالب از اهالی حوران از قریهء شفا که از اعمال دمشق است بوده و او را عیّار گفتندی و روزگار خود را بفلاحت و زراعت میگذرانید و ابوالنجم در آن قریه تولد یافت. چون بسنّ رشد و تمیز رسید آثار ذکاوت و آیات فطانت از وی ظاهر گردید به رهنمونی بعضی از اهل فضل به دمشق رفته تا در نزد فضلای آن بلد به اخذ علوم ادبیّه اشتغال ورزد بعد از تکمیل آن علوم بتحصیل صنایع طبیه راغب گشت، در نزد اطبّای دمشق جزء نظری و عملی آن علم را تکمیل کرد سپس متعهّد علاج بیماران گشته هر روزه در محضر وی جمعی که به امراض مختلفه مبتلا بودند حاضر گشته از حسن تدابیر و معالجات آن طبیب حاذق صحّت مییافتند. آورده اند در آن زمان که وی بمعالجت عامه مشغول بود ملک ناصر صلاح الدین یوسف که اوّل ملوک آل ایوب است در رجل یمنایش سوادی پدید گشت که اطباء موت عضو تشخیص دادند از اضمده و اطلیه و اصلاح مزاج آن فساد بصلاح تبدیل نیافت بالاخره اطبّا حکم بر قطع دادند سلطان و اقربای او را زیاده اندوه و وحشت روی داد و کار به اضطرار کشید از آنروی در هر مکان از طبیبی نشان میجستند به جهت معالجت حاضر می ساختند در آن اثنا ملازمان آستان پایهء حذاقت وی را بعرض سلطان رسانیدند او را بحضور خویش خوانده استعلاج فرمود طبیب چون علامات بدید و بنیه و سحنه را نیک نظر کرد معروض داشت که آنچه را من بعلامات طبیه در مزاج ملک مشاهدت مینمایم برخلاف آن است که اطبا تشخیص داده اند و علاج این عارضه بدون قطع زیاده سهل و آسان است ملک را از آن تقریر زیاده مسرت روی داد و مقرر داشت که در علاج بدستور وی رفتار کنند ابوالنجم بمعالجت همت برگماشت و به ادویهء موضعیه و مصلحات مزاجیه پرداخت یک چند گذشت که سلطان صلاح الدین را فساد پای بمعالجت وی به اصلاح آمد و اثری از آن عارضه باقی نماند بشکرانهء این موهبت مالی زیاده بر مساکین و فقرا تصدق کرد و آن طبیب حادق را به انعام جزیل و تشریفات فاخره بنواخت و بطبابت خویش اختصاص داد و هم راتبهء کافی وی را معین داشت چون از آن طبیب ماهر چنان حذاقت فوق العاده که خود مانند سحری بود بظهور رسید اطبّای آن مملکت از وی سؤال کردند چگونه بعد از دیدن ملک بی تأمل استنباط کردی که آن مرض بدون قطع علاج پذیر است ابوالنجم گفت چون به حضور ملک درآمدم از طرز تکلم و آن حالات که متعلق بقوای نفسانی است تشخیص دادم که مبدأ را آفتی نیست چنانکه در سبب آن علّت نوشته اند ورمی است در جوهر دماغ و اختلال حالات دماغیه لازمهء اوست و هم در موضع ردائتی از ماده آن نیافتم از آن روی بحسن خاتمت این مرض حکم کردم اطباء بر حدس صائب و حذاقت وی آفرین و تحسین کردند. بالجمله آن طبیب یگانه همواره بملازمت آن پادشاه عادل بسر میبرد و عمری براحت و آسایش میگذرانید. نقل است که روزی در دمشق از بازار عطاران عبور میکرد شخصی را دید که بر زمین افتاده و جمعی بر گرد وی گرد آمده اند و افسوس می خورند ابوالنجم چون آن حالت بدید سبب ازدحام و افتادن آن مرد راهگذر پرسید گفتند: لحظه ای بیش نیست که این شخص ببازار درآمد و چنانچه می بینید چنین حالت از وی ظاهر گشت طبیب به بالین آن شخص برآمد از علامات طبیه معلوم کرد که روح حیوانی در بدن باقی است بعضی از کسان آن شخص حاضر بودند از شغل و عمل وی جویا گشت معلوم شد که حرفت دباغی داشته بدون تأمل گفت او را بر دوش گرفته در کوی دباغانش بر زمین نهادند چون ساعتی برگذشت اندک اندک به حرکت آمده نبض بحالت اصلی عود کرده و به تکلم درآمد و بدان تدبیر که آن طبیب نمود از موت خلاص یافت مردمان بر اصابت رأی آن طبیب آفرین کردند. جمعی از فضلا سبب بیهوشی آن مرد و معالجت وی را بدان قسم جویا شدند گفت ترک عادت و اختلاف حالت موجب مرض است چون دماغ آن مرد سالهای دراز به استشمام روایح منتنه و امکنهء کثیفه عادت داشت بدان مقام که هیچگاه او را مجال عبور نیفتاده بود رسید از سرعت نفوذ ادویه معطّره و بوهای خوش بیهوشی بر وی روی داد و چون به مقام اصلی خویشش بردند به عادتی که داشت مزاج به حالت اول عود کرد و از آن حالت که بس نزدیک به موت شده بود خلاصی یافت و اگر معالجت بدین طریق که دیدید نمی شد لحظه ای نمی گذشت که روح حیوانی از بدن وی مفارقت می کرد، فضلا و اطبا که این بیان از وی می شنیدند و با قواعد طبیه آنرا مطابق یافتند اذعان بر علم و عمل وی کردند مع القصه آن طبیب یگانه چنانکه مسطور گردید روزگار خود را به معالجت مرضی و تألیف کتب می گذرانید تا در سنهء پانصد و نه در شهر دمشق رخت به سرای آخرت کشید و هم در آنجا مدفون گردید او را در طب دو کتاب است یکی مسمّی بموجز در دو جزء علمی و عملی و دیگر کتابی است مبسوط در مجرّبات خویش در سه مجلّد. رجوع به نامهء دانشوران ج 1 ص 249 و عیون الانباء ج 2 ص183 شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) احمدبن قوص دامغانی شاعر. متخلص به منوچهری. رجوع به منوچهری احمد... شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) ازهرالحمانی. محدث است او از ابی رجاء عطاردی و از او زیدبن الحباب روایت کند.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) ایاز اویماق غلام محبوب سلطان محمود غزنوی و او از هواخواهان مسعودبن محمود بود و در نیشابور بخدمت او پیوست و اظهار اطاعت کرد. رجوع به آیاز و ایاز اویماق شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) بدربن حسنویه. دومین از امرای کردستان پسر حسنویه (369 - 405 ه . ق.). رجوع به بدربن حسنویه شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) بدر الصغیر. رجوع به بدر شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) حبیب بن النجم. رجوع به حبیب... شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) خطیب مغربی. رجوع به خطیب مغربی شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) رازی. فقیه. از اصحاب هشام بن عبیدالله. محدث است و از حارث مسلم روایت کند.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) رکن الدین خطیب مغربی. رجوع به خطیب مغربی... شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) عجلی. فضل بن قدامه. نام شاعری از عرب معاصر هشام بن عبدالملک اموی و او را با این خلیفه ماجراها و نوادر مشهور است و ابوعمرو شیبانی شعر او روایت کند از محمد بن شیبان بن ابی النجم و از ابی الازهر خواهرزادهء ابی النجم. و ابوسعید سکری دیوان او را گرد کرده است. ابوالنجم را در اخبار و اشعار عرب وقوف بسیار است و در اواخر دولت امویان وفات کرده است و از اوست:
انا ابوالنجم و شعری شعری
لله درّی مایجنّ صدری.
رجوع به فهرست ابن الندیم و الجماهر چ حیدرآباد ص 100 و 249 شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) عماربن اسماعیل. رجوع به عمار شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) منوچهری دامغانی شاعر. رجوع به منوچهری... شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) ناصرالدوله. رجوع به بدرالدین حسنویه... شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) نصرانی طبیب. رجوع به ابوالنجم بن ابی غالب بن فهد شود.
ابوالنجم.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) هلال انباری کاتب. از موالی بنی سلیم. او را پسری است به نام احمد و او شاعر بوده و برادرزاده ای نیز داشته به اسم ابوعون احمد و او متکلم و مترسل و شاعر بوده است و ابوعون را نیز پسری به نام ابواسحق ابراهیم هست. (ابن الندیم). و رجوع به ابواسحاق ابراهیم بن ابی عون شود.
ابوالنجود.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) ابن بهدلة. نام قارئی است کوفی و او یکی از قرّاء سبعه است و بهدله نام مادر اوست.
ابوالنجیب.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) جزری. شدادبن ابراهیم بن حسن ملقب به طاهر. شاعر مادح مهلبی وزیر معزالدولة و نیز مداح عضدالدولهء دیلمی و وفات او در حدود چهارصد هجری بود. از اوست:
قلت للقلب مادهاک ابن لی
قال لی یاتع(1) الفرانی فرانی
ناظراه فیما جنت ناظراه
او دعانی امت بما اودعانی.
و نیز از اوست:
افسدتم نظری علی فما اری
مذ غبتم حسناً الی ان تقدموا
فدعوا غرامی لیس یمکن ان تری
عین الرضا و السخط احسن منکم.
و هم از اوست:
اری(2) جیل التصوف شرَّ جیل
فقل لهم و اهون بالحلول(3)
أقال الله حین عشقتموه(4)
کلوا اکل البهائم و ارقصوا لی.
و نیز:
اذا المرء لم یرض ما امکنه
و لم یأت من امره احسنه
فدعه فقد ساء تدبیره
سیضحک یوماً و یبکی سنه.
و نیز:
بلادالله واسعة فضاها
و رزق الله فی الدنیا فسیح
فقل للقاعدین علی هوان
اذا ضاقت بکم ارض فسیحوا.
رجوع به فوات الوفیات ج1 ص167 و معجم الادبا ج4 ص 261 و 262 شود.
(1) - بائع. (معجم الادباء).
(2) - کذا فی فوات الوفیات، و در معجم الادباء: اَیا جیل...
(3) - لقد جئتم بامر مستحیل.
(4) - ا فی القرآن قال لکم الهی. (معجم).
ابوالنجیب.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) سهروردی عبدالقاهربن عبدالله بن محمد بن عمویه. و اسم عمویه عبدالله بن سعدبن حسن بن قاسم بن علقمة بن النضربن معاذبن عبدالرحمن بن القاسم بن محمد بن ابی بکر صدیق است. ملقب به ضیاءالدین سهروردی. محب الدین بن النجار در تاریخ بغداد گوید: نسب شیخ ابوالنجیب را بخط خود او دیدم بدین صورت: عبدالقاهربن عبدالله بن محمد بن عمویه و اسم او عبدالله بن سعدبن الحسین بن قاسم بن النضربن القاسم بن سعدبن النضربن عبدالرحمن بن قاسم بن محمد بن ابی بکر الصدیق است و چون این نسب بخط خود اوست البته اصح است. او در عراق شیخ زمان خویش بود و مولد او تقریباً در سال 490 ه . ق. بسهرورد بوده است و از آنجا به بغداد شد و در مدرسهء نظامیه نزد علی اسعد میهنی و غیر او فقه آموخت سپس طریقت صوفیه گزید و میل به انقطاع و عزلت کرد و مدتی مدید از مردم ببرید و بر اشتغال بعمل برای خدای تعالی و بذل جهد در این معنی اقبال کرد سپس بازگشت و جماعتی را بخدای تعالی خواند و وعظ و تذکیر داشت و بسبب او مردمی بسیار بخدای تعالی بازگشتند و رباطی بر شط از جانب غربی بغداد بساخت و جمعی از صالحین اصحاب وی در آن سکونت گزیدند سپس او را بتدریس مدرسهء نظامیه خواندند و او بپذیرفت و مدتی بدانجا درس گفت و برکت او در شاگردان وی پیدا آمد و ولایت تدریس او بمدرسهء نظامیه از 27 محرم سال 545 ه . ق. تا رجب سال 547 ه . ق. بود. و حافظ ابوسعد سمعانی از او روایت کند و در کتاب خویش ذکر او آرد. سپس آنگاه که به قصد زیارت بیت المقدس به شام میشد در سال 557 بموصل رسید و در جامع عتیق آن شهر عقد مجلس وعظ کرد، سپس از آنجا به شام شد و به دمشق رسید چون در این وقت صلح میان مسلمین و فرنگ منفسخ شد بزیارت بیت المقدس توفیق نیافت لکن نورالدین محمود ملک العادل صاحب شام مورد وی را اکرام کرد و مدتی کوتاه به دمشق میزیست و آنجا نیز از وی وعظ و تذکیر خواستند او مجالس منعقد داشت و باز به بغداد شد و در عصر جمعهء 17 جمادی الاَخرة سال 563 ه . ق. درگذشت و فردای آن روز او را در رباط وی بخاک سپردند و او عم شیخ شهاب الدین ابی حفص عمرالسهرودی است و مولد تقریبی او به سال 490 ه . ق. را برادرزادهء او شهاب الدین ذکر کرده است - انتهی. رجوع به تاریخ ابن خلکان ج1 ص324 شود.
ابوالنجیب.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) شداد. رجوع به ابوالنجم جزری شود.
ابوالنجیب.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) شمس الدین درگزینی. خوندمیر در دستورالوزراء گوید: او خواهر زادهء ابوالقاسم درجزینی بود و بغیر آن فضیلتی نداشت و از کمالات نفسانی بغایت عاری و عاطل بود و در اوائل حال بنیابت امیر ایاز که بمزید تقرب از سایر ارکان دولت سمت امتیاز داشت قیام مینمود و بسعی امیر مشارالیه به رتبهء بلند وزارت رسید و چون بصفت وفور جود و سخاوت و فرط کرم و مروت موصوف و معروف بود با وجود عدم فضیلت و قابلیت مدتی مدید در زمان سلطان مسعود بشغل وزارت مشغولی فرمود و پس از فوت سلطان مسعود برادرش سلطان محمد بن محمود نیز آن منصب را به وی مسلم داشت. در جامع التواریخ مذکور است که شمس الدین ابوالنجیب از فضایل نفسانی بدان مرتبه عاری بود که نوبتی کمال الدین ابوشجاع زنجانی را که از بغداد به عراق عجم آمده بود گفت که: ظاهراً از راه جعده آمده اید کمال الدین گفت خداوند جاده باید گفت نه جعده شمس الدین باز زبان گوهرافشان گشاده فرمود که: هم چنین است غلط گفتم جعده آن است که کمان در او نهند کمال الدین گفت آن جعبه است و تیر در آن نهند. وفات سلطان محمد بن محمود و شمس الدین ابوالنجیب در همدان در عرض یک هفته بوقوع انجامید - انتهی. رجوع به دستورالوزراء ص214 و حبیب السیر 1 ص385 و 386 شود.
ابوالنجیب.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) طاهر. رجوع به ابوالنجم جزری شود.
ابوالنجیب.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) مولی عبدالله بن سعید. محدث است. او از ابی سعید الخدری و از او بکربن سواره روایت کند.
ابوالنحاس.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) خلف مصری. متولد به سال 847 ه . ق. او راست دیوانی در سلوک.
ابوالنحاس.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) لیثی. او راست: مشیخة ابی النحاس.
ابوالنحس.
[اَ بُنْ نَ] (ع اِ مرکب) اسد. (المزهر). شیر. (المرصع). || رُمح. (المرصع).
ابوالندی.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) ابن صیقل. رجوع به سعدبن ابی الفتح... شود.
ابوالندی.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) حسان بن نمیر. رجوع به حسان بن نمیر شود.
ابوالندی.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) محمد بن احمد الغندجانی اللغوی. رجوع به محمد... شود.
ابوالندی.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) معدبن ابی الفتح نصراللهبن رجب معروف به ابن صیقل. رجوع به معد... شود.
ابوالنذیر.
[اَ بُنْ نَ] (ع اِ مرکب) خروس (؟). (المرصع).
ابوالنزهة.
[اَ بُنْ نُ هَ] (ع اِ مرکب) بوستان. (المرصع).
ابوالنشاط.
[اَ بُنْ نَ] (ع اِ مرکب) در نسخهء منحصربفرد المرصع ابن اثیر جزری آمده است: هو الفاتحة (شاید: هو الفاخته).
ابوالنشناش.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) شاعریست.
ابوالنصر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) احمدبن ابی الحارث محمد فریغونی. رجوع به احمد... شود.
ابوالنصر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) احمدبن الاسبرتکسینی. رجوع به احمد... شود.
ابوالنصر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) احمدبن محمد مؤید. رجوع به احمد... شود.
ابوالنصر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) محمد بن اسحاق. رجوع به ابونصر... شود.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (ع اِ مرکب) سپرم. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). سپرغم. (دهار). ریحان.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) رجوع به ابوسلامه خداش شود.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) ابراهیم بن ذان. محدث است.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) ابن ابی عروبة سعید. رجوع به سعیدبن ابی عروبه... شود.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم الدمشقی. محدث است.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) اسحاق بن سیار. محدث است.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) بهاءالدولة بن عضدالدولة بن بویهء دیلمی. رجوع به بهاءالدوله... شود.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) جریربن حازم الابار. محدث است.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) جمیل بن عبیدالطائی. محدث است.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) حارث بن النعمان. محدث است و از شیبان بن ابی معاویة روایت کند.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) حارث بن نعمان الاکفانی. محدث است.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) حیان. محدث است و از هشام بن الغاز روایت کند.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) زیادالجعفی. محدث است.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) سالم بن ابی امیة مولی عمر بن عبیدالله. محدث است و از او مالک و ثوری و ابن عیینة روایت کنند.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) سعیدبن ابی عروبة. محدث است. رجوع به ابن ابی عروبة سعید و رجوع به حبیب السیر چ طهران ج1 ص275 شود و در حبیب السیر سال وفات او سنهء خمس و خمسین و مائه (155 ه . ق.). آمده است.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) عاصم بن هلال. محدث است و عمروبن علی از او روایت کند.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) عبدالاعلی بن هلال. محدث است.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) کثیربن ابی کثیر. محدث است و اسحاق بن سلیمان رازی از او روایت کند.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) محمد بن اسحاق بن اسباط. رجوع به محمد... شود.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) محمد بن ثابت بن عمروبن اخطب. محدث است.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) محمد بن السائب الکلبی. محدث است. و رجوع به محمد... شود.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) محمد بن میمون الزعفرانی. محدث است.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) مسلم بن عبدالله. محدث است و شعبة از او روایت کند.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) مطربن الضحاک بن جناح السکری البصری. محدث است. و از ابی عاصم الضحاک بن مخلد روایت کند.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) هاشم بن القاسم. محدث است و از شیبان نحوی روایت کند.
ابوالنضر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) یحیی بن کثیر صاحب البصری. محدث است و ابوموسی از او روایت کند.
ابوالنضیر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) ابن تیهان بن مالک. صحابی است و بغزوهء احد حاضر بوده است.
ابوالنضیر.
[اَ بُنْ نَ] (اِخ) عمروبن عبدالملک بصری. از مشاهیر شعرای زمان خویش و معاصر برامکه. و او را از برمکیان انعام و احسان فراوان بوده است. و وی را با فضل بن یحیی برمکی بعض ماجراهای مشهوره است. و بیت ذیل از جملهء قصیدهء او در مدح برمکیان است:
اذا کنت من بغداد منقطع الثری
وجدت نسیم الجود من آل برمک.
ابوالنظام.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) فلکی شروانی. رجوع به فلکی... شود.
ابوالنظیف.
[اَ بُنْ نَ] (ع اِ مرکب) حمّام. گرمابه. (المرصع). || مندیل. دستمال. (المرصع).
ابوالنعمان.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) صحابی است.
ابوالنعمان.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) محدث است. او از ابی وقاص و از او علی بن عبدالاعلی روایت کند.
ابوالنعمان.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) محدث است. او از ابی المغیرة روایت کند.
ابوالنعمان.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) اعرابی. یکی از فصحای عرب و محمد بن حبیب از او روایت کند. (ابن الندیم).
ابوالنعیم.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) کردوس بن عباس الثعلبی. محدث است.
ابوالنفیس.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) در ترجمهء تاریخ الحکماء شهرزوری آمده است که او یکی از حکماء و شعراء سلف است و در محفوظ داشتن نوادر فلاسفه مانند ابوجعفربن بانویهء سجستانی است. نقل است که از وی پرسیدند که روزگار را چون یافتی گفت مانند کودکان است میبخشد آنچه را که بازستده و می ستاند آنچه را که بخشیده است. (از کتاب کنزالحکمة ترجمهء نزهة الارواح و روضة الافراح، شهرزوری ج2 ص99).
ابوالنفیعی.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) او را ده ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابوالنقی.
[اَ بُنْ نَ قی ی] (ع اِ مرکب)اشنان. (المرصع).
ابوالنمرس.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) صاحب المرصع این صورت را آورده و گوید جایگاهی است در بلاد مصر نزدیکی حیره (شاید: جیزه). در مظان دیگر یافت نشد.
ابوالنوسی.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) او راست: تذکرة الغافل.
ابوالنوم.
[اَ بُنْ نَ] (ع اِ مرکب) خشخاش. و صاحب المرصع به این کلمه معنی قدح داده است (؟).
ابوالنیر.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) محدث است و مسلمة از او روایت کند.
ابوالنیرس.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) او راست: کتاب قضاءالحوائج.
ابوالنیل.
[اَ بُنْ ن ؟] (اِخ) شامی. محدث است.
ابوالوازع.
[اَ بُلْ زِ] (اِخ) او از ابن عمر و از او ثوری و ابن عیینه روایت کنند. (الکنی للبخاری).
ابوالوازع.
[اَ بُلْ زِ] (اِخ) او از عبدالله بن بُسر و از او معاویة بن صالح روایت کند. (الکنی للبخاری).
ابوالوازع.
[اَ بُلْ زِ] (اِخ) جابربن عمرو الراسبی البصری. محدث است و از ابی برزة روایت کند.
ابوالوازع.
[اَ بُلْ زِ] (اِخ) زهیربن مالک النهدی. محدث است و اسرائیل از او روایت کند.
ابوالوازع.
[اَ بُلْ زِ] (اِخ) عمرو. تابعی است و از ابی الدرداء روایت کند.
ابوالوازع.
[اَ بُلْ زِ] (اِخ) عمیر. محدث است.
ابوالوازع.
[اَ بُلْ زِ] (اِخ) مجمع الارحبی.
ابوالوازع.
[اَ بُلْ زِ] (اِخ) نهدی. محدث است.
ابوالوثاب.
[اَ بُلْ وَثْ ثا] (ع اِ مرکب)کیک. برغوث. || مار. || سوسماره. || آهو. || روباه. || شغال. || ابن عرس. راسو.
ابوالوحا.
[اَ بُلْ وَ] (ع اِ مرکب) شمشیر. || کلهء بریان گوسفند و جز آن. (المرصع).
ابوالوداک.
[اَ بُلْ وَدْ دا] (اِخ) جبربن نوف. محدث است.
ابوالودعان.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) او راست: خطب اربعین معروف به وَدْعانیّه.
ابوالورد.
[اَ بُلْ وَ] (ع اِ مرکب) نرَه. شرم مرد.
ابوالورد.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) نام شاعریست از عرب.
ابوالورد.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) نام کاتب مغیرة.
ابوالورد.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) در تاریخ الحکماء قفطی در شرح حال علوی الدیری المنجم المصری آمده است که او مدعی بود که کوکبی را رصد و تسخیر کرده است و آن کوکب روحانیی را به نام ابوالورد بخدمت او گماشته است و بتوسط آن روحانی معتوهین را صحت می بخشیده است.
ابوالورد.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن ثمانة القشیری. محدث است.
ابوالورد.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) بصری. یکی از امراء جیش حجاج و او در جنگ با شبیب بن یزیدبن نعیم الشیبانی به سال 77 ه . ق. کشته شد. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج1 ص251 شود.
ابوالورد.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) حرب. رجوع به ابوالورد مازنی شود.
ابوالورد.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) مازنی. صحابیست. بعضی نام او را حرب و صاحب استیعاب ابوالوردبن قیس بن قهر انصاری گفته است. او در حرب صفین در رکاب علی علیه السلام بود.
ابوالوردان.
[اَ بُلْ وَ] (ع اِ مرکب) شرم زن. (المرصع).
ابوالورقاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) سفیان بن زیاد العصفری. محدث است.
ابوالورقاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) فائدبن عبدالرحمن. محدث است.
ابوالوری.
[اَ بُلْ وَ را] (اِخ) کنیت آدم ابوالبشر صفی است.
ابوالوری.
[اَ بُلْ وَ را] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به ابوالقاسم ابوالوری شود.
ابوالوزیر.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) متوکل خلیفه پس از عزل عبدالملک بن زیات وزارت و کتابت خویش ابوالوزیر را داد و او مدتی در این مقام ببود سپس وی را عزل و مصادره کرد و آنگاه وزارت بجرجرائی داد. رجوع به دستورالوزراء چ طهران ص 71 و حبیب السیر ج1 ص292 و تجارب السلف ص180 شود.
ابوالوزیر.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عمر بن المطرف بن محمد العبدی الکاتب. او از مردم مرو و از موالی عبدالقیس بود و از این رو او را عبدی گفتندی. وی متقلد دیوان مشرق مهدی و هادی و رشید و کاتب منصور و مهدی خلیفه بود و بروزگار رشید درگذشت و خلیفه بر مرگ او محزون گشت. ابوالوزیر یکی از بلغای مشهور زبان عربست و از کتب اوست: کتاب منازل العرب و حدودها [ و این کانت محلة کل قوم والی این انتقل منها ] و کتاب رسائل او و کتاب مفاخرة العرب و منافرة القبائل فی النسب. (ابن الندیم). و یاقوت در معجم الادباء گوید: آنگاه که وی درگذشت رشید خلیفه محزون شد و بتن خویش بر او نماز گزارد و گفت خدا ترا بیامرزاد هیچگاه دو امر بر تو عرضه نشد که یکی از آن دو برای خدا و دیگری بسود تو بود که تو امر خدایرا بر هوای خویش اختیار نکردی و محمد بن عبدوس گوید: رشید در سال 170 ه . ق. امر به ابطال دواوین اَزِمَّةِ کرد و دو ماه بر آن بگذشت و سپس دواوین اَزِمَّةِ را اعادت داد و ابوالوزیر عمر بن المطرف را متولی آن کرد. او یکی از کتاب مهدی بود و تقلد دیوان خراج آنگاه که مهدی به ری بود بدو سپرد و بقولی وفات وی به سال 144 بوده است و روایات دیگر نیز در سنهء وفات او هست و او پرهیزکار و خویشتن دار بود و ببخل نیز متصف بود و بعضی شعرا دربارهء او گفته اند:
لبس الرئاء و راح فی اثوابه
نحو الخلیفة کاسراً لم یطرف
یبدی خلاف ضمیره لیعزه
لله در رئائک ابن مطرف.
و وفات او در سال حج رشید بود و رشید دوبار بزیارت خانه شده است کرتی در سال 186 ه . ق. و کرت دیگر به سال 188 و ندانم وفات ابوالوزیر در کدامیک از این دو حج بوده است. رجوع به معجم الادباء ج6 ص54 و رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص190 و الفهرست ابن الندیم شود.
ابوالوزیر.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) محمد بن اعین. محدث است. او از ابن المبارک و نضربن محمد روایت کند.
ابوالوسمی.
[اَ بُلْ ؟] (اِخ) محدث است.
ابوالوسمی.
[اَ بُلْ ؟] (اِخ) محدث است. او از زیادبن ملقط و از او ابن عیینه روایت کند.
ابوالوسیم.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) صبیح. محدث است.
ابوالوسیم.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبیدالجمال. محدث است.
ابوالوشی.
[اَ بُلْ وَشْیْ] (ع اِ مرکب)طاوس. (مهذب الاسماء) (المرصع). ابوالحسن. || پلنگ. (المرصع).
ابوالوصل.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) صحابیست.
ابوالوضاء .
[اَ بُلْ وَضْ ضا] (ع اِ مرکب)چراغ. سراج. (دَهّار) (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی) (المرصع).
ابوالوضاح.
[اَ بُلْ وَضْ ضا] (اِخ) بهدل الشیبانی. محدث است.
ابوالوضی.
[اَ بُلْ وَ ضی ی] (ع اِ مرکب)ماه. قمر. (مهذب الاسماء). || چراغ. سراج. (المرصع).
ابوالوضی.
[اَ بُلْ وَ ضی ی] (اِخ) عبادبن نسیب. محدث است.
ابوالوضی ء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) محدث است. او از شعبی و از او شریک روایت کند.
ابوالوضین.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبدالملک. محدث است.
ابوالوضین.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) نعمان. محدث است و علی بن صالح از او روایت کند.
ابوالوطاء .
[اَ بُلْ وَ] (ع اِ مرکب) خُفّ. (المرصع). موزه.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (ع اِ مرکب) سپر. (مهذب الاسماء).
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ممدوح قصیده ای از اسدی در مناظرهء آسمان و زمین. رجوع به مجمع الفصحاء ترجمهء اسدی شود.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن عمر فرضی حلبی. او راست: معادن الذهب فی الاعیان، الذین تشرفت بهم حلب و نظیره ای بر لامیة العجم طغرائی کرده است و اشعار بسیار دیگر دارد و صاحب قاموس الاعلام نام او را ابوالوفاء عُرضی بن عمر آورده است.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن معروف حموی. او از مشایخ خلوتیّه و از فقهاء شافعیه است و در ادب و شعر نیز او را دستی است و در وعظ و خطابه مشهور بود. وفات وی در 1016 ه . ق. در حماه روی داد.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن منده. رجوع به بنومنده... شود.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن یونس. امیر صدرالدین الحسینی شیخ الاسلام بلخ. پسر و پدر هر دو به أمر دیو سلطان حاکم بلخ بسعایت سعات کشته شدند. ظاهراً در اوائل مائهء نهم. رجوع به حبیب السیر ج2 ص305 شود.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) اخسیکتی. او راست: کتاب تاریخ.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) بوزجانی. رجوع به ابوالوفاء محمد بن محمد... شود.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) حنبلی. رجوع به ابوالوفاء علی بن عقیل شود.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) خوارزمی. (خواجه...) صاحب حبیب السیر گوید: وی بتکمیل علوم ظاهری و باطنی موفق گشته از مبادی ایام جوانی تا اواخر هنگام زندگانی به آئین دقایق صوفیه سلوک مینمود و از نتایج طبع شریفش در علم تصوف چند رساله مشهورست و بعضی از رباعیات بلاغت آیاتش بر صفحات السنه و افواه مذکور. این رباعی از آن جمله است:
من از تو جدا نبوده ام تا بودم
این است دلیل طالع مسعودم
در ذات تو ناپدیدم ار معدومم
در نور تو ظاهرم اگر موجودم.
و خواجه ابوالوفا در خوارزم فی شهور سنهء خمس و ثلثین و ثمانمائه (835 ه . ق.). درگذشت و هم در آنجا مدفون است - انتهی. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج2 ص211 و 212 شود. و در پشت نسخهء خطی از لسان الغیب عطار این رباعی از او دیده شد و ظاهراً بخط خود اوست:
از صورت نقش بگذر اسرار بجو
میراث رسول و نقد اخیار بجو
در قصه و معرکه چه معجون گیری
رو داروی درد را ز عطار بجو.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) علی بن محمد بن عقیل حنبلی. عالمی بغدادی. او را در فقه و اصول و حدیث و کلام و تصوف و ادبیات و سائر علوم و فنون ید طولی بود و در وعظ و خطابه بطلاقت و حسن بیان مشهور بود. مولد او به بغداد در 431 ه . ق. و وفات وی هم بدان شهر در 513 بوده است. او را تصنیفات بسیار است و مشهورترین آنها کتاب الفنون که بروایتی 70 و بروایت دیگر 100 مجلد بوده است و تا زمان وی کس کتابی بدین بزرگی نکرده بود و نیز او راست کتابی در اصول فقه به نام الواضح در سه مجلد و تألیف دیگر به نام الارشاد و غیره.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) علی. سبط بن الفارض. رجوع به علی... شود.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) کمال الدین. سید ابوالوفاء شیرازی. (خواجه...) فرصت شیرازی در آثارالعجم آرد که: از احوالش چیزی معلوم نشد جز اینکه سیدیست جلیل القدر از اولیاءالله و با شاه داعی الی الله معاصر بوده و ارادت داشته. زمانی که شاه نعمة الله ولی قدس سره بشیراز آمده شرف خدمت آن جناب را دریافته. بقعهء سید ابوالوفاء در سمت شمال غربی شیراز است خارج از شهر بمسافت یک میدان اسب. بقعهء کوچکی دارد اطرافش قبرستان است - انتهی. و ظاهراً مراد جامی در اشعة اللمعات از قدوة العرفاء خواجه ابوالوفاء که این قطعهء منظوم را به نام او ثبت میکند و خود بجواب آن می پردازد صاحب ترجمه است:
قدوهء اهل دانش و تقوی
بنویسد جواب این فتوی
که چه باشد مراد شیخ جنید
رحمة الله ز رمز لون الما
از چه فرمود صاحب لمعات(1)
عکس آنرا که شیخ کرد ادا
عکس آن چیست آنکه رنگ محب
هست رنگ حبیب بی همتا.
خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی را به او علاقهء تام بود و ابوالوفا را دربارهء او وفا:
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد.
(نقل به اختصار از حافظ شیرین سخن تألیف محمد معین). و رجوع به ابوالوفای خوارزمی شود.
(1) - فخرالدین عراقی.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) مبشربن فاتک. (الامیر...) او یکی از ادباء مصر و از عارفین به اخبار و تواریخی که در اخبار کرده اند بود و در ایام دولت مصریة بروزگار الظاهر و المستنصر میزیست و از تصانیف اوست: کتاب سیرة المستنصر در سه مجلد و هم او را در علوم اوائل تألیفاتی است و گویند کتب کتابخانهء او بشمار نمی آمد. نامش مبشر است و کنیتش ابوالوفاء و محمودالدوله لقب داشته است از افاضل ادباء و افاخم حکماست و از متمیزین اطبا بشمار آید از ارکان امراء خلفای علویین مصر بود و چنانکه از ترجمهء جمال الدین بن قفطی مستفاد میشود مولد او دمشق بوده در بدایت زندگانی مقدمات علوم تکمیل کرد و از شام به مصر رفته در نزد حکما و فضلا و اطبای آن ملک به اکتساب علوم حکمیه و طبیه پرداخت و آن هنگام زمان خلافت الظاهر به امرالله علوی بود و در آن روزگار ابن هیثم در قاهره مصر به امر تدریس و تألیف اشتغال داشت او در نزد وی به استفادت علوم حکمیّه زمانی دراز مصروف داشت تا در آن فن مقامی بلند ادراک کرد و یک چند نیز در نزد شیخ بن الحسین اشتغال ورزید و استاد وی در فن طب ابوالحسن علی بن رضوان است و چنانکه خزرجی نگاشته سالها ملازم آن طبیب اجل بود تا بر تمام جزء علمی و عملی طب فائق آمد و خزرجی گوید: هو من اعیان امراء مصر و افاضل علمائها دائم الاشتغال محبّ للفضایل والاجتماع باهلها و اشتغل ایضا بصناعة الطب و لازم اباالحسن علی بن رضوان الطبیب و له تصانیف جلیلة فی المنطق و غیره من الحکمة والطب و هی مشهورة فیمابین الحکماء والاطباء و کان کثیرالکتابة و قد وجدت بخطّه کتبا کثیرة من تصانیف المتقدمین. مترجم تاریخ الحکمای ابن قفطی گوید که ابن فاتک ابوالوفا اصلش از دمشق و در مصر متوطن بوده از حکمای نامدار است در علوم اوائل فضلی بارع و خاطری جمع فضائل را جامع داشته فضلاء آن روزگار از برکات افادات وی در علم برتبهء سروری رسیده بودند و از جمله تلامیذ وی در طب ابوالخیر سلامة بن رحمون است بهرحال وی از حکما و اطبائی است که در اواخر مائهء پنجم هجریه بر مدارج فضل و کمال ارتقا جست و بحکمت و طب مشهور گردید و طلاب این علوم از هر سوی بمدرس وی روی نهادند و ابوالصلت امیة بن عبدالعزیز گوید: وقتی به قصد دیدار او بمجلس تدریسش رفتم جمعی کثیر از فضلای اطبا در خدمت وی استفادت مینمودند و در اعضاء سخن میگفت و این کلمات را عنوان کرد و گفت الاعضاء اجسام متولدة من اول مزاج الاخلاط کما انّ الاخلاط اجسام متولدة من اول مزاج الارکان و در آن مطلب بدان مثابه تحقیقات خوب کرد که مرا از آن حسن بیان و دقت نظر و تحقیق زیاده تعجب حاصل آمد پس از انقضای مجلس تدریس از من معذرت زیاده خواست که جای آن نداشت که در نزد چون تو دانشمندی به جهت تلامیذ مطالب علمیه افادت شود بدو گفتم چه جای عذر است، مرا سالها تمنای آن بود که از بیانات آن دانشمند بهره ور گردم و زیاده از حد بتحسین لب گشودم روز دیگر علی الصباح بنزد وی رفتم تا بقیهء مطلب روز سابق را استماع کنم چون تلامیذ بر عادت مقرر حاضر گشتند خواست به حرمت حضور من آن روز تدریس نکند و به اصرار من بقانون روز سابق مطالب را بیان کرده و هر روزه میرفتم تا مبحث اعضا تمام گشت و از افادات وی زیاده بهره حاصل کردم - انتهی. و او را کتابی بوده است در احوالات حکماء و اطبای قبل از اسلام موسوم بمختارالحکم و محاسن الکلم و آن کتاب از اجل تصانیف وی بوده و احوالات حکما و اطبای قبل از اسلام را برشتهء تحریر درآورده چنانکه صاحب طبقات الاطبأ بیشتر آنچه از احوالات حکماء و اطبای قبل از اسلام را نقل میکند از آن کتابست وهمچنین بیشتر از آن کسان که در احوال این طبقه چیزی نگاشته اند از آن کتاب نقل کرده اند و از جمله مطالبی که صاحب خلاصة الحیوان محمود تتوی که بیشتر آن کتاب ترجمه طبقات الاطبا است نگاشته اینست: که شیوع علم حکمت و طب و تعلم و تعلیم آن ابتدا در مملکت فارس بود چون اسکندر ذوالقرنین بر ممالک ایران و فارس استیلا یافت حکم فرمود تا تمامت کتب حکمت را از هر قبیل از فارسی بیونانی نقل کردند سپس آن را به زبان یونانی بردند و در آن ملک شیوع یافت و همچنین آنچه از کتب نجوم و غیره نیز به دست افتاد بفرمود تا بیونان برده و به زبان یونانی نقل کردند و سایر کتب که بر آئین کیش مجوس بود بفرمود بسوختند بعضی از حکما بر مطلب ابن فاتک ردود و اعتراض نموده گویند که این قول خالی از صحت است چه قبل از اسکندر علم حکمت در یونان بوده جماعتی دیگر گویند استبعادی در این قول نیست که این امر اتفاق افتاده باشد چه اسکندر را در محبت علوم حکمی و شوق بر اطلاع آن مقتضی آن است که در هر مملکت کتب حکمت به دست می آورد محض اطلاع بر حقایق آن میفرمود تا به زبان یونانی که زبان خود او بود برند و غرض ابن فاتک در این کلام نه آن است که علم حکمت در یونان نبوده بلکه غرض او این است که[ آنچه از ] علوم حکمیّه و کتب آن [ که ] در فارس بود به زبان یونانی نقل شد - انتهی. و آن حکیم دانا در شهر قاهره روزگارش بتدریس و تألیف بسر میرفت و هم در شهر قاهره درگذشت و مدفن وی نیز همان شهر است. سال وفاتش به دست نیامد و ظاهراً وفات وی در اوائل مائهء ششم هجری باشد و از وی دختری ماند که احادیث نبویه صلی الله علیه و آله روایت می کرد. صاحب طبقات الاطبا در ذیل شرح حال وی از سدیدالدین منطقی نقل کرده است که گفت از آنکه ابن فاتک محبت علوم و تحصیل آنرا داشت و از اعیان و اهل ثروت آن مملکت بود کتابی بسیار فراهم داشت که در مخزن کتب هیچیک از اهالی ثروت آن قدر از کتب فراهم نمیگردید و هرگاه از مشاغل دنیوی فراغت جستی بدون تأمل بکتابخانهء خود رفته بتألیف و مطالعت مشغول گشتی و او را در آن حالت از اهل و عیال خود در نزد وی بار نبود و او را زوجه ای بود از خانوادهء بزرگان مصر که بصفت حسن و جمال آراسته و به ثروت و مکنت زیاد اتصاف داشت پس از وفات آن دانشمند کامل آن زن بمخزن کتب وی رفته از آنکه در ایام حیات از مطالعت آن کتب بصحبت وی نمیپرداخت بگمان خود تلافی خواست کند تمام آن کتب نفیس را که هریک از آن بزحمتهای زیاد فراهم گشته بود به برکهء آبی ریخت و همچنین تاَلیف و تصانیفی که وی کرده و از سواد به بیاض نرفته و مجلدات دیگر از تصانیف وی که مدون و مجلد گشته بود ببرکهء آب ریخت در آن حال منسوبان و تلامیذش بر آن کار اطلاع پیدا کرده خود را ببرکه رسانیدند و کتابها بیرون آوردند بیشتر از آن کتب از حیز انتفاع افتاده بعضی از آنها که سلامت مانده بود اکثر از اوراق آن فاسد و محو گشته بود سپس جماعتی از وراقین را خواسته بمرمت آن کتب از اصلاح خطوط و جلد و شیرازه پرداختند. صاحب طبقات الاطبا نگاشته که بسیاری از مؤلفات و سایر کتب وی تا بحال موجود است ولی اکثر فاسد و محو شده و هر کجا که کتبی را بدین نشان ببینند دانند که از کتب ابن فاتک است که زوجهء وی به آب ریخته. مؤلفات و مصنفات آن دانشمند کامل از این قرار است: کتاب مختارالحکم و محاسن الکلم که در ضمن ترجمت بدان اشارت رفت. کتاب الوصایا والاسال والموجز من محکم الاقوال. کتاب در تمام دوره طب مشتمل بر ده جزو و هر جزوی منقسم به ده قسم است و آن کتاب از اجل تصانیف وی بوده و اطبای بعد از وی از هر جزئی از اجزای آن زیاده نقل کرده اند، ایضاً کتاب دیگر در معالجات، کتاب البدایة در منطق. رساله ای در ستّه ضروریه. رساله ای در عقل و جهل. رساله ای در آداب رجوع بطبیب. شرح کتاب ادویه مرکبهء جالینوس. شرح بعضی از کلمات ابوسهل مسیحی. شرح عنوان کتاب ادویهء مفرده از جالینوس. کتاب در حکمت الهی. نهایه در حکمت. کتاب اسرارالطب. کتاب بدائع. کتاب اصطلاحات طّبیه. کتاب در حساب. شرح مفردات دیسقوریدوس. شرح کتاب تمیمی. شرح کتاب منطق ارسطو. کتاب در مفردات ادویه. رساله ای در منافع ادویهء تریاق اربعه. رساله ای در منافع احجر و طریق استعمال آن. رساله ای در ادویهء مفتتهء حصاة. رساله ای در طریقهء فصد و اوقات آن. رساله در ادویهء حمل و فرزجات - انتهی. رجوع به معجم الادباء یاقوت ج6 ص241 و عیون الانباء ج1 ص9 و ج2 ص98 ببعد و نامهء دانشوران ج2 ص358 شود.
ابوالوفاء .
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) محمد بن محمد بن یحیی بن اسماعیل بن عباس بوزجانی از مردم بوزجان شهرکی بخراسان میان هرات و نیشابور. حاسب مشهور. یکی از ائمهء مشاهیر در علم هندسه و او را درین علم استخراجات غریبه است که کس پیش از او بر آنها دست نیافته است و او بزرگترین علمای ریاضی اسلام است. و ابن خلکان گوید: شیخ ما علاّمه کمال الدین ابوالفتح موسی بن یونس تغمده الله برحمته که در علوم هندسه و حساب قدح اعلی و ید طولی داشت در وصف کتب ابوالوفاء مبالغه داشت و در اکثر مطالعات خویش بر آنها اعتماد میکرد و قول ابوالوفاء را در اثبات مقاصد خود حجت می آورد و چند کتاب از تألیفات ابوالوفاء نزد وی بود و ابوالوفاء را در استخراج اوتار تصنیفی نیکو و سودمند است. ولادت وی به روز چهارشنبهء مستهل شهر رمضان سال 328 ه . ق. به شهر بوزجان بود و وفات او به سال 376 روی داد و به سال 348 او به عراق رفت و من تاریخ ولادت وی را در کتاب الفهرست ابی الفرج ابن الندیم یافتم لکن در آنجا تاریخ وفات نبود و بیست سال پس از آن تاریخ وفات ابوالوفاء را در تاریخ شیخ ما ابن الاثیر دیدم و بکتاب ملحق کردم - انتهی. علاوه بر آنچه که ابن خلکان گفته است او راست: شرح کتب ریاضیهء اقلیدس و نیز شرح کتاب الحدود ارسطیقوس(1)یونانی با تصحیح آن و افزودن براهین از خویش بر آن کتاب و نیز او راست: کتابی مکمّل در هندسه. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ مارگلیوث ص64 س17 و رجوع به تاریخ الحکماء شهرزوری و ابن خلکان ج2 ص197 شود. و ابن الندیم در شرح حال او گوید: وی نزد عم خویش معروف به ابی عمرو المغازلی و خال خود موسوم به أبی عبدالله محمد بن عنبسه علوم اعداد و حساب آموخت و ابوعمرو هندسه را از ابی یحیی الماوردی و ابوالعلاءبن کرنیب فرا گرفت و به سال 348 ه . ق. به عراق شد. او راست: کتاب ما یحتاج الیه العمال والکتاب من صناعة الحساب. و هو سبعة منازل و کل منزلة سبعة ابواب المنزلة الاولی فی النسبة. المنزلة الثانیه فی الضرب والقسمة المنزلة الثالثة فی اعمال المساحات. المنزلة الرابعة فی اعمال الخراج. المنزلة الخامسة فی اعمال المقاسمات. المنزلة السادسة فی الصروف. المنزلة السابعه فی معاملات التجار. کتاب تفسیر کتاب الخوارزمی فی الجبر و المقابلة، کتاب تفسیر کتاب ذیوفنطس فی الجبر، کتاب تفسیر کتاب ابرخس(2) فی الجبر. و در جای دیگر گوید: شرح این کتاب بعلل براهین هندسیه. کتاب المدخل الی الارثماطیقی مقالة، کتاب فیما ینبغی آن یحفظ قبل کتاب ارثماطیقی، کتاب البراهین علی القضایا التی تستعمل دیوفنطس(3)فی کتابه و علی ما استعمله هو فی التفسیر، کتاب استخراج ضلع المکعب بمال مال و ما یترکب منهما مقالة. کتاب معرفة الدائرة من الفلک مقالة، کتاب الکامل وهوثلاث مقالات: المقالة الاولی فی الامور الّتی ینبغی ان تعلم قبل حرکات الکواکب. المقالة الثانیة فی حرکات الکواکب. المقالة الثالثة فی الامور التّی تعرض لحرکات الکواکب. کتاب زیج الواضح. ثلاث مقالات: الاولی فی الاشیاء التی ینبغی ان تعلم قبل حرکات الکواکب. الثانیة فی حرکات الکواکب. الثالثة فی الاشیاء التی تعرض لحرکات الکواکب. و ترجمهء کتاب جرم الشمس و القمر. (ابن الندیم). یا حدّ الشمس والقمر (ابن قفطی) را بدو نسبت کرده اند و نقل و اصلاح مبحث جبر معروف بالحدود ارسطیفس نیز از او است و معلوم نیست که ترجمه از فارسی است یا از سریانی. و باز ابن الندیم گوید. عم ابوالوفاء ابوسعید راست: کتاب مطالع العلوم للمتعلمین در حدود 600 ورقه.
ابوالوفاء در تکمیل حساب مثلثات سهمی بزرگ دارد و قاعدهء مقادیر اربعه که امروز مبنای حل مثلثات کروی است از اوست و نیز شکلی که قدما شکل ظلی مینامند از ابتکارات اوست و رمز و شکل مستخرجهء او بدین صورت است: در مثلث قائم الزاویهء کروی بفرض اینکه Aزاویهء قائمه باشد.
ا رخژچ رخژ
ح رخژا خ چس
ح ژرح × cos a= cos b
و شاید او اول کسی باشد که در مثلثات کروی غیر قائم الزاویه نظریهء جیب را آورد و نیز حساب جیب زاویهء 30 درجه از اوست و طریق عمل او در هندسه که تا حدی بر طرق هندی است اهمیت بسیار دارد و بعض متأخرین گویند او ظل و ظل تمام و قاطع و قاطع تمام را در حساب مثلثات وارد کرده است لکن این ادعا درست نباشد چه احمدبن عبدالله معروف بحبش حاسب پیش از او به انجام این عمل پرداخته است. و ابوالوفاء از شهود رصد ابوسهل ویجن بن رستم گوهی بود. و رجوع به آثارالباقیه چ زاخائو ص25 س16 شود.
(1) - ظ. این کلمه تصحیف ارسطرخس شامسی است که در تاریخ الحکماء قفطی ذکر او آمده است Aristarque de Samos و نام کتاب را قفطی کتاب حد الشمس والقمر و ابن الندیم کتاب جرم الشمس و القمر آورده است:
Les grandeurs des distances du soleil et de la lune.
(2) - این حکیم ریاضی را قفطی به نام ایبرخس نیز آورده است. (Hipparque).
(3) - Diophante.
ابوالوقاص.
[اَ بُلْ وَقْ قا] (اِخ) محدث است. او از ابوالنعمان و از او زیدبن ارقم روایت کند.
ابوالوقت.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبدالاوّل عیسی بن شعیب بن ابراهیم بن اسحاق سیستانی بن ابی عبدالله. محدثی عالی الاسناد و آخرین کس که از داودی روایت کرده است. پدر او از سیستان بهرات شد و ابوالوقت در ذی قعدهء سال 458 ه . ق. بهرات متولد گشت و به شب یکشنبهء ششم ذی قعدهء سنهء 553 به به بغداد برباط فیروز درگذشت و شیخ عبدالقادر گیلانی بر او نماز کرد و جسد وی بشونیزیه بمقبرهء رویم زاهد بخاک سپردند.
ابوالوقت.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبدالملک بن علی مکی. رجوع به عبدالملک... شود.
ابوالولی.
[اَ بُلْ وَ لی ی] (اِخ) ابن الشاه محمود الانجو الحسینی الشیرازی. ظاهراً در اواخر مائهء دهم و اوایل مائهء یازدهم حیات داشته است و از شیوخ شیخ بهائی است. رجوع به روضات الجنات ص154 و 532 شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. (المزهر) (المرصع).
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن ابی حزم. رجوع به محمد بن جهور... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن اکیمه.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن جریح. و کنیت دیگر او ابوخالد است. رجوع به عبدالملک بن عبدالعزیز... و رجوع به ابن جریح ابوخالد... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن جنّان شاطبی. ادیبی متصوف بود. (قاموس). و صاحب تاج العروس گوید بعد از سال 770 ه . ق. به دمشق آمد.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن جهور. رجوع به محمد بن جهور... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن رشد. رجوع به ابن رشد ابوالولید... و رجوع به محمد بن احمدبن رشد... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن زیدون. وزیر معتضد عبادی به اسپانیا. (نفح الطیب ص 136). رجوع به احمدبن عبدالله مخزومی اندلسی و رجوع به ابن زیدون... و رجوع به احمد... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن شحنه، محمد بن محمد بن محمود حلبی. مؤلف روضة المناظر فی اخبار الاوائل والاواخر، در تاریخ. رجوع به محمد بن محمد بن محمود حلبی و رجوع به ابن شحنه ابوالولید... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن عبدالملک بن عبدالعزیزبن جریح القرشی الملکی. یکی از مشاهیر علماء زمان خویش بوده و بگفتهء بعض مورخین او اول کس است در اسلام که تصنیف کتاب کرده است و وفات وی در سال 150 ه . ق. است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ابن فرضی. رجوع به عبدالله بن یوسف بن نصر قرطبی و رجوع به ابن فرضی... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) احمدبن ابی الرجا. یکی از روات حدیث. او از مردم آزادان قریه ای متصل بهرات است و صاحب نفحات گوید: عالم بعلوم ظاهری و باطنی بود و از شاگردان امام احمد حنبل است و بخاری در صحیح از وی روایت آورده است. او در اول مال بسیار داشت که همه در طلب حدیث و حج و غزا صرف کرد و طلحة بن طاهر را با وی انس و الفتی بود و او پیوسته از هرات سفر میکرد و چون مال وی به آخر میرسید بازمیگشت و ضیعتی میفروخت و دیگر باره بسفر و حج میشد. وقتی یکی از دوستان او به چهار هزار درم نیازمند بود و نزد وی شکایت کرد، چون بخانه شد کس از جانب ابوالولید آن وجه بدو آورده بود سپس آن مرد بعد از مدتی وام خویش بدو فرستاد و او نپذیرفت آن دوست بخانهء او آمد و سلام کرد احمد گفت اگر نه جواب سلام واجب بودی پاسخ تو نکردمی آخر چهارهزار درم را چه قدر باشد که آنرا بازمیفرستی. و هم گویند که وقتی در رهگذر مردی را دید که بصاحب شرطه میبردند علت پرسید گفتند چهار هزار درم وام دارد گفت او را رها کنید وام او بر من است و چنین کردند و او در سال 232 ه . ق. بزمان عبدالله از ملوک طاهریه هم بمولد خویش قریهء آزاذان درگذشت و بدانجا تن وی بخاک سپردند و مردم بزیارت گور او شوند و بدان تبرک جویند. نقل است که او گفت: عالم که علم خود نه بجایگاه بکار برد بدتر از جاهلی است که در جهل خود فرومانده باشد و باز گفت: علم را چون با آداب آن آموزی از آن علم سود بری و مردمان نیز از تو منتفع شوند و اگر با آداب نیاموختی زیان آن بسیار است ترا و دیگران را. وقتی کسی بسفر میشد و از وی وصیتی خواست گفت با همسفران اگر بباطن نتوانی دوستی ظاهر از دست مده چه بی اتحاد و انس سفرهای ظاهر و باطن میسر نباشد. از او پرسیدند دوستی میان دو تن چگونه پیدا آید گفت چون از یکدیگر طمع دنیاوی ببرند دوستی پیدا آید و دوام پذیرد و اگر جز آن باشد بر جای نماند. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص212 و نامهء دانشوران ج2 ص275 شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) احمدبن عبدالله مخزومی اندلسی. معروف به ابن زیدون. رجوع به احمد... و رجوع به ابن زیدون... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) احمدبن غالب. مشهور به ابن زیدون. رجوع به احمد... و رجوع به ابن زیدون... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) ازهر. محدث است و جریربن عثمان از او روایت کند.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) اسماعیل اوّل، ابن فرج بن اسماعیل بن نصر. پنجمین پادشاهان بنی نصر غرناطه. (713 - 725 ه . ق.). و رجوع به اسماعیل... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) اسماعیل بن محمد معروف به اسماعیل ثانی نهمین از ملوک بنی نصر غرناطه (755 - 760 ه . ق.). و رجوع به اسماعیل... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) اسماعیل بن محمد بن محمد بن علی بن هانی اللخمی الغرناطی. صاحب روضات از بغیة و صاحب بغیة از درر نقل کند که مولد او به سال 708 ه . ق. بغرناطه بود و هم بدانجا از جماعتی از همشهریان خویش از جمله ابوالقاسم بن جزی اخذ ادب کرد و سپس بقاهره رفت و با ابوحیان او را در آنجا درس و مذاکره بود و از آنجا به شام شد و در حماه اقامت گزید و مهارت او در علوم عربیه شهرت یافت و در آنجا متولی قضاء مالکیّه گردید و او اول کس از مالکیان است که در حماه قضا رانده است و سپس امر قضاء شام به وی محول گشت و باز بحماه رجعت کرد و از آن پس به مصر رفت و مدتی قلیل بدانجا ببود. و شرح تلقین ابی البقاء [ العکبری ] و قطعه ای از تسهیل را بدانجا نوشت. و او شواهد کثیره از بر داشت و در مالکیهء شام در سعهء علوم مانند وی نبود و ابن کثیر در ثناء وی مبالغه کند و گوید: او مردی کثیرالعبادة بود و در بعض حروف بر زبان لکنتی داشت و بر او هیچ خرده نتوان گرفت جز آنکه پسر خویش را که سخت بدسیرت بود نیابت خویش داد. و اسماعیل ابوالولید موطّأ را محفوظ داشت و آنرا از ابن جزی روایت می کرد و از او ابن عساکر و جمال خطیب منصوریة و جماعتی دیگر روایت کنند. و بربیع الاَخر سال 771 ه . ق. درگذشت.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) باجی. رجوع به سلیمان بن خلف بن سعدبن ایوب بن وارث اندلسی... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) برکة. تابعی است. او از ابن عباس و از او خالد حذّاء روایت کند.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) بشربن الولید الکَندی. صاحب ابی یوسف. محدث است. و رجوع به بشر... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) حسان بن ثابت انصاری. شاعر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و بعضی کنیت او را ابوحسام و ابوعبدالرحمن گفته اند. و رجوع بحسان... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) حسان بن محمد قرشی. رجوع به حسان... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) حسان بن محمد نیشابوری. رجوع به حسان... و رجوع به ابوالولید نیشابوری... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) خالدبن یزید. محدث است و از او محمد بن عوف الحمصی روایت کند. و او در 290 ه . ق. زنده بوده است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) خالد النبلی. محدث است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) خلف بن ایوب الجوهری. محدث است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) رویح بن عطیّة المقدسی. محدث است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) سلیمان بن خلف بن سعدبن ایوب بن وارث تجیبی مالکی باجی اندلسی. از علماء و حفاظ اندلس. متوفی به سال 474 ه . ق.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) سویدبن عمرو الکلبی. محدث است و از زهیر روایت کند.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) شامی. رجوع به عمیربن هانی... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبادة بن الصامت. صحابیست.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عباس الرقام البصری. محدث است و از عبدالاعلی بن عبدالاعلی روایت کند.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبدالله بن حارث انصاری بصری. محدث است و از عبدالله بن معقل بن مقرن المزنی روایت کند.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبدالله بن شداد. محدث است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبدالله بن محمد بن یوسف بن نصر قرطبی. فقیه و ادیب. معروف به ابن فرضی. رجوع به عبدالله... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبدالملک بن الازرق. محدث است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبدالملک بن عبدالعزیزبن جریح از موالی آل اسیدبن ابی العیص. رجوع به عبدالملک... و رجوع به ابوخالد عبدالملک... و ابن جریح ابوخالد شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبدالملک بن قطر هروی. رجوع به عبدالملک... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبدالملک بن مروان. رجوع به عبدالملک... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبدة بن حزن. صحابیست.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عبید سنوطا. محدث است و سعید المقبری از او روایت کند.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عتبة بن عبد السلمی. صحابی است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عقبة بن ضمرة الحمصی. محدث است و از ابی الزّاهریة روایت کند.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) علی بن غراب. محدث است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عمادبن اکیمة. محدث است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عمیربن هانی شامی. رجوع به عمیر... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) عیسی بن یزیدبن بکربن داب اللیثی. رجوع بعیسی بن یزیدبن بکربن دأب ابوالولید عیسی... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) غرناطی. رجوع به ابوالولید اسماعیل بن محمد بن محمد بن علی بن هانی اللخمی الغرناطی شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) فرضی قرطبی. رجوع به ابن فرضی عبدالله شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) فرعون. در قصص الانبیاء آمده است که فرعون موسی کنیت ابوالولید داشت. والله اعلم.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) قرطبی. محمد بن عبدالله. رجوع به ابوالولید محمد بن عبدالله قرطبی شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) مجزاة بن ثور. محدث است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) محمد بن احمدبن ابی داود. او در علم وارث پدر بود لیکن از حسن سلوک بهره ای نداشت. در سال 233 ه . ق. پدرش را مرض فالج عارض شد و منصب قاضی القضاتی بفرمان متوکل به ابوالولید محمد دادند و هم دیوان مظالم عسکر به وی مفوض گشت و تا 237 در آن دو منصب مستقر بود لیکن بعلت خشونت طبع و سوء سلوک، مردم نزد خلیفه از او شکایت کردند و ابراهیم بن عباس الصولی در هجاء او گفت:
عقت مساو تبدّت منک واضحة
علی محاسن ابقاها ابوک لکا
فقد تقدّمت ابناءالکرام به
کما تقدّم آباءاللئام بکا.
و خلیفه بر وی خشم گرفت و در اول منصب دیوان مظالم از وی بستد و سپس از قاضی القضاتی نیز معزول شد و آن منصب به یحیی بن اکثم مفوض کردند و بجرم پسر بر پدر نیز سخت گرفت و همهء املاک و مستغلات آنانرا مصادره کرد و از سرمن رأی اخراج کرد و گویند متوکل مجلسی از عدول منعقد ساخت تا ابوالولید بصلح املاک و ضیاع خود بخلیفه اعتراف کند و عدول بر آن شهادت نویسند مردی که از پیش با ابوالولید کینه ای داشت برخاست و صورت اموال و صلح آنرا بخلیفه بخواند و گفت آیا آنچه در این ورقه نوشته اند درست باشد و ما را بدان گواه گیری گفت لالالست هناک. گفت نی چون تو حقیری شایستهء این سؤال نیستی و رو با دیگر عدول کرد و گفت شمایان همه در صحت اعتراف من گواه باشید و آن مرد شرمسار و مخذول بجای خویش نشست و حاضران از این قوت قلب و دلیری او در عجب شدند و در ازاء آن همه اموال هزار دینار بصیغهء صلح بدو دادند و ابوالولید بیست روز پیش از مرگ پدر در سال 240 ه . ق. درگذشت.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) محمد بن احمدبن رشد معروف به ابن رشد و حفید. رجوع به ابن رشد ابوالولید... و رجوع به محمد بن احمدبن رشد.. و ترجمهء تاریخ الحکماء شهرزوری ج2 ص166 و نامهء دانشوران ج2 ص339 شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) محمد بن جهور. دومین از امرای بنی جهور قرطبه (435 - 450 ه . ق.). و رجوع به محمد... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) محمد بن عبدالرحمن بن عرق الیحصبی. محدث است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) محمد بن عبدالکریم ازرقی. رجوع به محمد بن عبدالکریم... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) محمد بن عبدالله ازرقی. رجوع به محمد بن عبدالله... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) محمد بن عبدالله قرطبی. از مشاهیر فقهای مالکیّهء اندلس. او در فقه شاگرد حکیم معروف بن رشد بود و در وطن خویش درس فقه می گفت و بعللی سیاسی از ترک قرطبه ناگزیر گشت و ابتدا به اسکندریه سپس به مصر و از آنجا به یمن و هند شد و به سال 551 ه . ق. در هندوستان درگذشت.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) محمد بن محمد بن محمود حلبی معروف به ابن شحنه. رجوع به محمد... و رجوع به ابن شحنه ابوالولید... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) معن بن زائده. رجوع به معن... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) مولی رواحه. محدث است و از او ابن جریح روایت کند.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) مولی عمر و ابن خراش یا خداش. تابعی است و از ابی هریرة روایت کند.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) مولی لقریش. محدث است. او از بلال بن ابی برده و از او سهل بن عطیة روایت کند.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) نحلی ادیب. ابن بسّام ذکر او در ذخیره آورده است و او را حکایتی است با المعتمدبن عباد. قاله الذهبی. (تاج العروس).
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) نیشابوری. حسان بن محمد قرشی. وی از نسل بنی امیّه و از مشاهیر فقهاء شافعیة بود و در خراسان امام فقه و حدیث بود و در نودودوسالگی به سال 349 ه . ق. درگذشت.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) وَقشی، قاضی دانیهء اندلس. ابوالصلت امیّهء مغربی شاگرد اوست و بمائهء پنجم از هجرت بوده است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) هشام بن احمدبن هشام بن خالد الکنانی الطلیطلی. رجوع به ابن وقشی... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) هشام بن عبدالملک. رجوع به هشام... شود.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) هشام بن عبدالملک الطیالسی. محدث است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) هشام بن عبیدالله الدمشقی. محدث است.
ابوالولید.
[اَ بُلْ وَ] (اِخ) یوسف بن عبدالله بن حارث الانصاری. محدث است.
ابوالوهبان.
[اَ بُلْ وَ / وُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) این صورت را ابن اثیر در المرصع آورده و گوید: هو البیضانی من الطیور.
ابوالهداج.
[اَ بُلْ هَدْ دا] (اِخ) محدث است. او از ابن المسیب و از او حرملة روایت کرده است.
ابوالهدار.
[اَ بُلْ هَ دْ دا] (اِخ) شاعری است از عرب.
ابوالهدیل.
[اَ بُلْ هَ] (ع اِ مرکب) کبوتر. (مهذب الاسماء). ابوعکرمه. ابوسهل. کبتر. کفتر. حمام. حمامة. کالوج. نامه بر. سماروک.
ابوالهذیل.
[اَ بُلْ هُ ذَ] (اِخ) حصین بن عبدالرحمن السلمی. محدث است.
ابوالهذیل.
[اَ بُلْ هُ ذَ] (اِخ) زُفربن الهذیل بن قیس بن سلیم، اصفهانی. عالم و عابد و محدث. و او معاصر سفیان ثوری و ابوحنیفه و شریک بن عبدالله بود. وفات او در 158 ه . ق. به بصره بوده است و او بیشتر به مذهب ابوحنیفه مایل بود.
ابوالهذیل.
[اَ بُلْ هُ ذَ] (اِخ) سعیدبن عبید الطائی. محدث است و یزیدبن هارون و عبیداللهبن موسی از او روایت کنند.
ابوالهذیل.
[اَ بُلْ هُ ذَ] (اِخ) علاءبن فضل بن عبدالملک. صاحب حدیث عکراش. محدث است.
ابوالهذیل.
[اَ بُلْ هُ ذَ] (اِخ) عمران بن عبدالرحمن الصنعانی. محدث است و عبدالرزاق از وی روایت کند.
ابوالهذیل.
[اَ بُلْ هُ ذَ] (اِخ) غالب. تابعی است. او از انس بن مالک و ابراهیم و از او منصور و علی بن صالح و اسرائیل روایت کنند.
ابوالهذیل.
[اَ بُلْ هُ ذَ] (اِخ) محمد بن هذیل بن عبدالله بن مکحول العبدی المعروف بالعلاّف المتکلم. ابن خلکان گوید: شیخ معتزلهء بصریین و از اکابر علماء اعتزال است و او را مقالاتی است در مذهب معتزله و نیز مجالس و مناظراتی و او مولی عبدالقیس است نیکومجادله و قوی الحجه با ادله و الزامات بسیار، او خود گوید که صالح بن عبدالقدوس را دیدم که فرزندی از وی وفات کرده بود و او سخت بر مرگ وی جزع میکرد گفت من بدو گفتم که من وجهی برای جزع تو نمی بینم چه انسان بعقیدهء تو کشت و زرعی است گفت ای اباهذیل جزع من بر آن است که او کتاب شکوک مرا نخواند گفتم کتاب شکوک چیست گفت کتابی است که من کرده ام و هر که آن بخواند در همه چیز شک کند حتی در وجود خود و نبوده را بوده و بوده را نبوده توهم کند بدو گفتم پس در مرگ فرزند خویش شک آر و چنان انگار که او نمرده است و اگر مرده است شک کن که کتاب شکوک را خوانده است هرچند نخوانده باشد. و ابوالهذیل را کتابی است به نام میلاس و میلاس اسم مردی مجوس بود که اسلام آورد و سبب اسلام او این بود که او ابوالهذیل را با جماعتی از ثنویه گرد کرد و آنانرا بمباحثه داشت و ابوالهذیل آنانرا مجاب و مفحم ساخت و در این وقت میلاس به اسلام گرائید و هم نزد یحیی بن خالد البرمکی جماعتی از متکلمین گرد آمدند و یحیی از حقیقت عشق پرسید و هر یک از حضار چیزی گفتند و ابوالهذیل از جمله حاضرین بود گفت ایهاالوزیر، العشق یختم علی النواظر و یطبع علی الافئدة مرتعه فی الاجسام و مشرعه فی الاکباد و صاحبه متصرف الظنون متفنن الاوهام لایصفو له مرجو و لایسلم له مدعو تسرع الیه النوائب و هو جرعةُ من نقیع الموت و نقعة من حیاض النکل غیر انه من اریحیة تکون فی الطبع و طلاوة توجد فی الشمائل و صاحبه جواد لایصغی الی داعیة المنع و لایصیخ لنازع العدل. و متکلمین در این وقت سیزده تن بودند و ابوالهذیل سومین کس بود که در آن مجلس بسخن درآمد و اگر خوف اطاله نبود همهء آن سخنان می آوردم و ابن خلکان گوید: در بعض مجامیع دیدم که اعرابیه ای صفت عشق را بدینگونه کرده است: خفی عن ان یری و جل عن ان یخفی فهو کامن ککمون النار فی الحجر ان قدحته اوری و ان ترکته تواری و ان لم یکن شعبه من الجنون فهو عصارة السحر.
ولادت ابوالهذیل در سال 131 ه . ق. و بعضی 135 گفته اند و وفات وی به سال 235 به سرمن رأی بود و خطیب بغدادی گوید: در سال 226 درگذشت و مسعودی در کتاب مروج الذهب آرد که وفات او227 بوده است و در آخر عمر چشم وی بشد و خرف بر او غلبه کرد لکن چیزی از اصول از وی فراموش نشده بود ولی در مناظره و مناهضه و محاجهء با مخالفین در او ضعف و سستی پدید آمد. رجوع به ابن خلکان ج2 ص54 و 55 شود. و ابوالهذیل اعتزال را از عثمان بن خالد الطویل اخذ کرده و خود بمسائلی چند از معتزلیان متفرد است و او راست کتاب متشابه القرآن. (ابن الندیم). ابوالهذیل اصلاً ایرانی است و مولد او ببصره بود و پیروان او را «هذیلیه» گویند. وی از بصره به بغداد شد و نزد یکی از شاگردان واصل بن عطا علم کلام آموخت و مسعودی در مروج الذهب گوید چون در سال 204 به بغداد بازگشت مأمون او را مانند نظام برای مناظره با مخالفان و موافقان مسلک خویش نزد خود خواند. شهرستانی مباحثهء او را در الهیات با هشام بن الحکم در کتاب خویش ذکر کرده است. از شاگردان ابوالهذیل ابراهیم بن سیار نظام بصری بوده است. ابومحمد علی بن احمدبن حزم در کتاب الفصل فی الملل و الاهواء والنحل گوید: عجب است که دو شیخ معتزله نظام و علاّف متفقند بر اینکه ایزد تعالی هر چه کرده از خیر در حد کمال است و بخیر اصلح از آن قادر نیست و بنابراین اتفاق کرده اند که قدرت حق تعالی بر خیر متناهی میباشد. سپس نظام گوید که حضرت حق جملةً قادر به شرّ نیست و از فعل آن عاجز است و علاّف برخلاف این گوید: بلکه ایزد تعالی جملةً قادر به شر است و از این رو پروردگار خود را در خیر متناهی القدرة و در شر غیرمتناهی القدرة میداند، آیا اخبث از این صفت که علاف پروردگار خود را با آن موصوف میسازد، صفتی شنیده شده است؟ برای اطلاع از اختلاف او با اصحاب حسن بن ابوالحسن بصری در مسائل عشره رجوع بملل و نحل شهرستانی و ترجمهء آن شود.
ابوالهزهاز.
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) نصربن زیاد. محدث است و از عباد عجلی روایت کند.
ابوالهنجل.
[اَ بُلْ هَ جَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) کنیتی است از کنای عرب.
ابوالهندی.
[اَ بُلْ هِ دی ی] (اِخ) محدث است. او از ابی طالوت و از او معتمر روایت کند.
ابوالهندی.
[اَ بُلْ هِ دی ی] (اِخ) غالب بن عبدالقدوس بن شیث بن ربعی. شاعری مطبوع است. او دولت امویّه و عباسیّه هردو را دریافت. منشأ او سیستان است. و به اِدمانِ خمر معروف است و اول کس از شعرای اسلام که در وصف شراب شعر سرود او بود و از جمله قطعهء ذیل است:
نبهت ندمانی و قلت له اصطبح
یابن الکرام من الشراب الاصهب
صفراء تبرق فی الزجاج کأنها
حدق الجرادة او لعاب الجندب.
و هم او راست:
مقدمه مزی کأن رضابها
رقاب بنات الماء تفزع للرعد
جلتها الجوالی حین طاب مزاجها
و طینتها بالمسک والعنبر الورد
تمج سلافا فی الاباریق خالصا
و فی کل کاس فی یدی حسن القد
تضمنها زق ازب کأنّه
صریع من السودان ذوشعر جعد.
گویند روزی بصبوحی به میکده ای برفت و دیناری به می فروش داد و بنوشیدن بنشست و بخورد تا مستی مست شد و بخفت و گروهی بدیدن او آمدند و از وی بپرسیدند خمار گفت خفته است گفتند ما را نیز بدو پیوند و می فروش شراب آورد و بخوردند و مستان شدند و بخفتند چون غالب هشیار شد و پرسید خفتگان چه کسانند خمار گفت دوستان تواند و از تو پرسیدند گفتم مست است و خفته است گفتند ما را به او ملحق ساز و شراب خوردند و بخفتند گفت اینک مرا نیز بدیشان ملحق کن و بخورد و بخفت و کرت دیگر دوستان او را افاقه آمد و بونواس را خفته یافتند و هم بشراب نشستند و بخفتند این حال سه روز دوام یافت و ابوالهندی در این معنی گوید:
ندامی بعد ثالثة تلاقوا
یضمهم بسکر دنان راح
و قد باکرتها فترکت منها
قتیلا ماأصابتنی جراح
فقالوا أیها الخمار من ذا
فقال أخ تخونه اصطباح
فقالوا هات الحقنا براح
به و تعللوا ثم استراحوا
فلم یتمهلوا حتی رمتهم
بحد سلاحها و لها سلاح
و حان تنبهی فسألت عنهم
فقال أتاحهم قدر متاح
رأوک مجندلا و استخبرونی
فحرکهم الی الشرب ارتیاح
فقلت بهم فالحقنی فهبوا
فقالوا هل تنبه حین راحوا
فقال نعم فقالوا ألحقنا
به قدلاح للرائی صباح
فما ان زال ذاک الداب منا
ثلاثا نستهب و نستباح
نبیت معا و لیس لنا التقاء
ببیت ما لنا منه براح.
گویند بر قبر او این بیت نبشته است:
اجعلوا ان مت یوماً کفنی
ورق الکرم و قبری المعصره
اننی ارجو من الله غدا
بعد شرب الراح حسن المغفره.
و گویند جوانان بر قبر او بزیارت میشدند و شراب می نوشیدند و جرعه بر خاک می افشاندند. وفات وی در حدود سال 180 ه . ق. بود. رجوع به فوات الوفیات ج2 صص121- 122 شود.
ابوالهول.
[اَ بُلْ هَ] (اِخ)(1) پیکری از سنگ برآورده بشکل شیری خفته و سینه و روی آن بصورت آدمی، نزدیک هرم کئوپس بفاصلهء کمی از منف در مصر سخت مهیب و بالای آن هفده گز و درازا سی و نه گز است و چون بدانجا دائماً ریگ این پیکر را می پوشاند تاکنون چندین بار ناگزیر شده اند که آنرا از زیر ریگ بیرون آرند.
فیروزآبادی گوید: آن پیکریست بشکل سر مردم نزدیک هرمان به مصر و گویند آن طلسم رمل است و ابن جبیر در رحلهء خود نام آنرا ابوالاهوال آورده است و دمشقی در نخبة الدهر گوید آن صورت زهره است و صابیان گمان برند که طرب و فرح مرد و زن و جوان و کودک از اوست - انتهی. و این ابوالهول از زمان فراعنه مانده است و نام ابوالهول از نام قبطی آن «بلهیت» یا «بلهیب» مشتق است و بزمان فاطمیان همان نام قبطی او معروف بوده است و مقریزی او را «بوالهوبه» نامیده است. «با» در لغت قبطی حرف تعریف است عرب آنرا با همزه ترکیب کرده ابا و ابو ساخته است. و جهال عرب گمان میکردند که آن طلسمی است و پیکری دیگر که در ساحل مقابل نیل بصورت زنی است معشوقهء اوست و گاه گمان میبردند که آن طلسمی است که برای نگاه داشتن فسطاط از طغیان نیل کرده اند. و رجوع به ابوالاهوال شود.
(1) - Sphinx d'Egypte. (S. de Memphis).
ابوالهول.
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) الحمیری. شاعری از عرب معاصر مهدی و رشید عباسی و فضل بن یحیی بن خالدبن برمک. و ابن الندیم گوید او را پنجاه ورقه شعر است. رجوع به کتاب الحیوان جاحظ ج5 ص30 و رجوع به کتاب الجماهر بیرونی ص252 شود.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (ع اِ مرکب) عقاب. (دهار) (المرصع) (مهذب الاسماء). آله. و صاحب المرصع اضافه می کند: و الهیثم فرخه؛ ای فرخ العقاب و قیلَ هو السنّور.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) محدث است. او از حسن و از او ابومعاویة روایت کند.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) ابن التیهان. رجوع به ابوالهیثم مالک بن التیهان... شود.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) ابن نصربن دهر الاسلمی. محدث است و از پدر خود نصربن دهر روایت کند.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) الاعرابی. یکی از فصحای اعراب است. (ابن الندیم).
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) بزیع اللحّام. محدث است و علی بن ثابت از او روایت کند.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) بشربن وضاح بصری. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) بکربن سلام. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) خالدبن ایاس المدنی. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) خالدبن خداش بن عجلان. رجوع به خالد... شود.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) خالدبن صبیح. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) خالدبن عبدالرحمن العبدی. محدث است. او از سماک و از او اسحاق بن فرات مصری روایت کند.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) خالدبن عبدالله واسطی الطّحان. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) خالدبن قاسم المداینی. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) خالدبن قاسم بن یزید کوفی. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) خالدبن مخلد البحلی القطوانی. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) خالدبن یزیدبن صفوان شامی القرشی. محدث است و از ضمره روایت کند.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) خالدبن یزید کاتب خراسانی. اصل او از خراسان و منشأ وی بغداد است. او در اول کاتب جیش بود سپس محمد بن عبدالملک زیات وزیرعمل بعض ثغور داد. و او را با ابوتمام طائی مهاجات و مشاعرات است. و گویند وقتی در راهی آواز مغنیه ای بشنید که می سرود:
من کان ذاشجن بالشام یطلبه
ففی سوی الشام امسی الاهل والشجن.
او را از شنیدن این نغمه گریه افتاد و چندان گریست تا از خویش بشد و چون بخود بازآمد عته و اختلاطی در وی پدید آمده بود و دیوانگی او را اسباب دیگر نیز گفته اند. و از گفته های اوست:
قضیب بان جناه ورد
تحمله وجنة و خد
لم اثن طرفی الیه الاّ
مات عزاء و عاش وجد
ملّک طوع النفوس حتی
علمه الزهو حین یبدو
واجتمع الصد فیه حتی
لیس لخلق سواه صدّ.
و ابوتمام او را هجائی کرده که از آن جمله است:
شعرک هذا کله مفرط
فی برده یا خالد البارد.
و او در هجاء ابوتمام گوید:
یا معشرالمرد انّی ناصح لکم
و المرء فی القول بین الصدق و الکذب
لاینکحنّ حبیباً منکم احد
فانّ عجانه(1) اعدی من الجرب
لاتأمنوا ان تعودوا بعد ثالثة
فترکبوا عمداً لیست من الخشب.
و هم خالد راست:
کبد شقها غلیل التصابی
بین عتب و جفوة و عذاب
کل یوم تدمی بجرح من الشو -
ق و نوع مجدّدٍ من عتاب
یا سقیم الجفون اسقمت جسمی
فاشفنی کیف شئت لا بک ما بی
ان اکن مذنباً فکن حسن العف
ـو او اجعل سوی الصدود عتابی.
و باز او راست:
یا تارک الجسم بلاقلب
ان کنت اهواک فما ذنبی
یا مفردا بالحسن افردتنی
منک بطول الشوق و الحبّ
ان تک عینی ابصرت فتنة
فهل علی قلبی من عتب
فحسبک الله لما بی کما
انک فی فعلک بی حسبی.
ابوسلالهء شاعر گوید: آنگاه که خالد دیوانه بود وی را در راهگذری به بغداد دیدم سوار بر نی، مبطنه ای(2) در بر و قلنسوهء سیاه بر سر و انبوهی کودکان بر دنبال که او را می آزردند و چون آزارشان فزونی میگرفت او با آن قصبه که مرکب و برنشست خود می پنداشت بدیشان حمله میکرد و کودکان می پراکندند. من اطفال را از او براندم وبه بستانی نزدیک بردم و بنشاندم و خرما خریدم. بنشست و نفس تازه کرد و لختی خرما بخورد. سپس او را گفتم خواهی بیتی چند از گفته های خود مرا انشاد کردن؟ او سر بجنبانید و قطعهء زیرین خواندن گرفت:
قدحاز قلبی فصار یملکه
فکیف اسلو و کیف اترکه
رطیب جسم کالماء تحسبه
یخطر فی القلب منه مسلکه
یکاد یجری من القمیص من النْ
نعمة لولا القمیصُ یمسکه.
وفات خالد به بغداد در سال 269 ه . ق. بود.
(1) - در اغانی: وجعاءه.
(2) - مبطنة؛ نوعی جامه یا جامهء بآستر.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) داود. محدث است و معتمر از او روایت کند.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) دخین. کاتب عقبة بن عامر. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) رازی. سکری از او حکایت کند. و از کتب اوست: کتاب الانوار. کتاب مجرّداللغة. (ابن الندیم).
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) سری بن یحیی. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) سلام. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) سلیمان بن عمرو العتواری. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) صاحب القصب. محدث است. او از ابن المسیب و ابن جبیر و از ثوری کوفی روایت کند.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) الضمری. محدث است. او از سعیدبن ابی عمره و از او حکم بن محمد روایت کند.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) عباس بن مرداس. صحابیست. و رجوع به عباس... شود.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) عطار. عمار. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) عمار. عطار. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) علاءبن سلمة. محدث است.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) (قاضی...) رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص195 و 365 شود.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) قرة بن موسی. محدث است و قرة بن خالد از او روایت کند.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) قطن. محدث است و از ابی یزید روایت کند.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) مالک بن تیهان الانصاری. صحابی بدری انصاریست و از نقباء لیلة العقبة بوده است و در حرب صفین در رکاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام درجهء شهادت یافته است. رجوع به حبیب السیر ج1 ص177 و 187 شود.
ابوالهیثم.
[اَ بُلْ هَ ثَ] (اِخ) المعلی بن اسد. محدث است.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) ابن حمدان. رجوع به عبدالله بن حمدان... شود.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) ابن موسک. امیر اربل و یکی از رؤسای کرد. او در یکی از جنگهای صلیبی (504 - 505 ه . ق.) اشتراک داشت.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) حسین بن محمد رواد از خاندان رواد و او عاقبت خاندان سالاریان را برانداخته در سراسر آذربایجان پادشاهی یافت و ظاهراً نام او حسین بوده. ابوعلی مسکویه ابوالهیجاء را خداوند اهر و ورزقان می شمارد. و ابوالقاسم علی بن جعفر وزیر یوسف بن ابی الساج که سپس وزارت سالار مرزبان بن محمد بن مسافر داشت در ضمن ترتیبی که جهت خراج و باج ایالات آذربایجان و غیره مقرر داشت با ابوالمیجا از بابت نواحی که در اهر و ورزقان داشت پنجاه هزار دینار و برخی هدیه ها قرار داد. وهسودان آنگاه که با ابراهیم بن مرزبان بجنگ پرداخت نامه ای به حسین بن محمد رواد نوشت و او را بجنگ و دشمنی با ابراهیم برانگیخت و عاقبت ابوالهیجا بر ابراهیم غالب شد و او را اسیر و بند کرد و آذربایجان وی را مستخلص گشت. به شهریاران گمنام ج1 ص68، 101، 105، 114، 120، 121، 123، 136 رجوع شود.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) حمدانی. رجوع به عبدالله بن حمدان پدر سیف الدوله... شود.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) شمین. امیر حسام الدین کردی. یکی از رجال دربار صلاح الدین ایوبی. او از دست صلاح الدین حکمرانی نصیبین داشت و سپس بسرداری جیش مصر منصوب گشت و ناصر خلیفه نیز وی را بهمدان مأمور کرد. او قائدی شجاع و مقتدر بود لیکن جور و اعتساف بر وی غالب بود.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) شهفیروزبن شعیب عبدالسیدبن منصور اصفهانی. یاقوت گوید: او ادیبی فاضل و شاعر و در نظم و نثر مجید بود. وی ادب از ابی جعفر محمد بن احمدبن مسلمه و استادان دیگر فراگرفت. و او را مقاماتی است که به سال 490 ه . ق. انشا کرده است و وفات وی به سال 530 ه . ق. بود و از شعر اوست:
لااستلذ العیش لم أدأب له
طلباً و سعیاً فی الهواجر و الغلس
و أری حراماً ان یواتینی الغنی
حتی یحاول بالعناء و یلتمس
فاحبس نوالک عن اخیک مُوَفّرا
فاللیث لیس یسیغ الا ما افترس.
و نیز او راست:
و ساق بت اشرب من یدیه
مشعشعة بلونٍ کالنجیع
فحمرتها و حمرة وجنتیه
و نورالکاس فی نورالشموع
ضیاء حارث الابصار فیه
بدیع فی بدیع فی بدیع.
و رجوع به فوات الوفیات ج1 ص188 شود.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) عبدالله بن حمدان پدر سیف الدوله و ناصرالدوله که به سال 292 ه . ق. از دست خلیفه مکتفی بالله حکومت موصل یافت و در 317 به بغداد کشته شد. رجوع به عبدالله بن حمدان و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص374 و 375 شود.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) علی بن ابیطالب علیه السلام. بوالهیجاء. رجوع به علی... شود.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) محمد بن عمران بن شاهین. رجوع به محمد... شود.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) مقاتل بن عطیة بن مقاتل بکری حجازی ملقب به شبل الدوله. رجوع به مقاتل بن عطیه... شود.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) منوچهربن فریدون شروانشاه پدر اخستان ممدوح خاقانی و فلکی شروانی است. رجوع به منوچهر... شود.
ابوالهیجاء .
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) نبسهء سالار. آخرین فرمانروای سالاریان آذربایجان. او پس از ابراهیم بن سالار مرزبان بحکومت رسید. نام این ابوالهیجاء تنها در برخی تاریخهای ارمنی برده شده است. آسوغیک دارونیچی مورخ ارمنی که کتاب خود را نزدیک بزمان صاحب ترجمه نوشته است مینویسد موشیغ پادشاه ارمنستان ابوالهیجاء را بیاری خود خواست و شرحی دربارهء لشکرکشی ابوالهیجاء بیاری موشیغ و سرگذشت و پایان کار او مینگارد. رجوع به شهریاران گمنام ج1 ص117، 121، 124، 129 شود.
ابوالهیذام.
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) ابن ابی حفصه و گفته اند کنیت او ابوالسمط است. رجوع به مروان ابی حفصه شود.
ابوالهیذام.
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) ابوالسمط. رجوع به مروان بن ابی حفصه شود.
ابوالهیذام.
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) کلاب بن حمزة العقیلی. حرّانی نحوی لغوی. وی از اهل حرّان بود و مدتی در بادیة اقامت گزید و گویند او معلم کتاب بود و به ایام قاسم بن عبیداللهبن سلیمان به بغداد شد و قاسم را مدح گفت. و او عالم بشعر بود و خط او معروف است و خلط مذهب کوفیین و بصریین میکرد و ابوالحسین محمد بن محمد بن لنگک شاعر بصری وی را هجاء بسیار میگفت و از آن جمله است:
نفسی تقیک اباالهیذام کل اذی
انی بکل الذی ترضاه لی راضی...
و بخط ابی احمد عبدالسلام بن حسین بصری لغوی این بیت را دیدم و آن از ابی الهیذام است که همهء حروف را در این بیت آورده حروف مهمله را در مصراع اول و حروف معجمه را در مصراع ثانی:
مسطح اصدر عکلا و له
ضغث تشجذ قیظ بن فخز.
و مرزبانی در کتاب المعجم گوید: ابوالهیذام کلاب بن حمزهء عقیلی محدث است و اوست که در رثاء یحیی بن علی منجم که به سال 300 ه . ق. درگذشت گوید:
لقد عاش یحیی و هو محمود عیشة
و مات فقیداً واحدالعلم والجود
فان کان صرف الدهر خلی کنوزه
و افقدنا منه بأنفس مفقود
فمازال حکم البیض والسود نافذاً
بحکم الردی فی انفس البیض والسود
فللثکل یرجی حملها کل حامل
و للموت یغذو والد کل مولود.
و محمد بن اسحاق الندیم گوید از کتب اوست: کتاب جامع النحو. کتاب الاراکه. کتاب ما تلحن فیه العامة. و خالدی در کتاب الدیره قطعهء ذیل را از ابوالهیذام آورده است:
سقیاً لحرّان انه بلد
اصبح للهو و هو مضمار
بقیعة سجسج تخرقها
و من حواشی الریاض انهار
یشرع فیه من الصنوبر و العرعر والزورفین(1)اسحار
فی یوم باعوثهم و قد نشروا الصْصلبان والمسلمون نظار
فمن مهاة هناک هبلة
و من غزال علیه زنار
ازحم هذا و تلک تزحمنی
و فی الحشا والفؤاد اسعار
فعارضتنی هناک شاطرة
منهم بها فی الذراع اسوار
تقول لی و الدلال یصرعها
انحن یا مسلمون کفار
فقلت یا غایتی و یا املی
بل انتم المؤمنون اخیار
اطلب منها بذاک تقربة
والشعراء الخباث فجار
فرقَّ لی قلبها و ملت بها
فی دیر زکی و نعمت الدار
تقول لی عند وقت منصرفی
انک من بعدها لغدار
حللت عقد الامان منک لنا
فما لعقد لدیک امرار
لاأنس یومی من الفتاه لدی الددیرین و المشرکون حضار
فقلت قد کان ذاک عن خطأ
لاقود عندنا و لاثار
استغفر الله ثم اسأله التتوب فلی بالذنوب اقرار.
و در ورق پاره ای کهن این نوشته یافتم:
ابوالهیذام گوید این ابیات را بتمویه مدح به ابی الحسن محمد بن عبدالوهاب الزینبی الهاشمی ببصره فرستادم:
اسلم علی الدهر یا اباحسن
و عش علی ماتود الف سنه
فأنت عندی حلیف ضد سوی
غیر حلیف الشمائل الحسنه
و أنت سلم لحرب سلم عدی
حرب عداة اللئام و الخونه
یعجب منک الکرام اعجب ما
یدعو به الله عاقل فتنه
فهو یری فرقة الفراق لما
یخشی من الخیر غایة الامنه
اذا بنورالهدی توسم اع
راض معاریض دهره الدرنه
کم سائل عنک یا محمد لا
یأذن خلق لجابتی اذنه
ألقیت فی روعه جواب فتی
لو غبن الدهر عاقلا غبنه
ان قلت شروی بن حسن(2)
للعرض بالمال اصون الصونه
سنته غرة و ناصیة
للزینبیین فاجتنب سننه
لاسیما و هو قلقل ذهن
یهرب من رجم ذهنه الشطنه
قد کان بالامس قال لی و جری
ذکر شقی حرمته و سنه
بعداً و سحقاً لمن شریف بالمد-
ح و لم یعط شاعراً ثمنه
وَ کیف تحتال فیه ان خزن الننذل و اعطاک خازناً رسنه
فقلت ابدی بکل سیئة
من مدحه فی هجائه حسنه
لعل رب العباد یغفر بالعفو اباطیل مدحه اللحنه
کقاتل الصید وهو فی حرم اللله یجازی الحمار بالبدنه
والثور بالثور و الغزالة بالششاة و جفراً بالارنب الارنه
ألیس هذا الجزاء اثقل اذ
احضر للوزن و الحساب زنه
ولاتطع فی السماح متهماً
اخلاقه بالسفال ممتحنه
فأنت من اسرة مفضلة
علی کرام الاخلاق مؤتمنه
والزینبیون معشر زهر
لاسرّ یلقی و هم له خزنه
غیر سوی ضد غیر غیرهم
ایدیهم بالسماح مرتهنه
فلاتضع یابن خیرهم املی
فیک فعقبی الفعال مختزنه.
رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج6 ص208 شود.(3)
(1) - ظ: الزیرفون.
(2) - المصراع ناقص.
(3) - کنیت صاحب ترجمه و دیگر هم کنیتهای او در الفهرست ابن الندیم چ مصر ابوالهندام آمده است و ظاهراً غلط است.
ابوالهیذام.
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) المدنی. شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).
ابوالهیذام.
[اَ بُلْ هَ] (اِخ) مروان بن ابی حفصه. رجوع به مروان... شود.
ابوالهیصم.
[اَ بُلْ هَ صَ] (ع اِ مرکب)کلنگ. (مهذب الاسماء). کرکی. (المرصع). || اسد. (المزهر) (المرصع). شیر.
ابوالیأس.
[اَ بُلْ یَءْسْ] (ع اِ مرکب)خلال. (السامی فی الاسامی) (دهار) (مهذب الاسماء). دندان کاو. دندان فریز. دندان افریش.
ابوالیتامی.
[اَ بُلْ یَ ما] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنکه تفقد و تعهد حال و کار یتیمان کند.
ابوالید الکلابی.
[اَ بُلْ ؟] (اِخ) نام یکی از فصحای اعراب. (ابن الندیم).
ابوالیسر.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) (امیر...) سپاهسالار امیرابوالحسن علی لشکری فرمانروای گنجه از پادشاهان شدّادی که قطران شاعر در آغاز پس از مسافرت بگنجه بتوسط وی بدربار امیر مزبور راه یافت. قطران در نامه ای که به ابوالیسر فرستاده گوید:
بشهر اندرون با تو نامی شدم
بنزدیک خسرو گرامی شدم
یکی نزد خسرو نشاندی مرا
به گردون هفتم رساندی مرا.
و در قابوسنامه آمده است: چنانکه امیر فضلون ابوالسوار، ابوالیسر حاجب را به اسفهسالاری به بردع میفرستاد ابوالیسر گفت تا زمستان درنیاید نروم از بهر آنکه آب و هوای بردع سخت بد است خاصه به تابستان و در این معنی سخن دراز گشت امیر فضلون گفت چرا چنین اعتقاد باید داشت که بی اجل هرگز کسی نمرده است و نمیرد ابوالیسر گفت چنان است که خداوند میفرماید که هیچکس بی اجل نمیرد و لیک تا کسی را اجل نیامده باشد به تابستان ببردع نرود. رجوع به سخن و سخنوران ج2 ص140 و 141 شود.
ابوالیسر.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) ابن درهم المدینی مولی آل جبیربن مطعم. محدث است.
ابوالیسر.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) انصاری. رجوع به ابوالیسر سلمی انصاری شود.
ابوالیسر.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) ریاضی. در قاموس الاعلام این نام آمده و بکلمهء ریاضی بغدادی ارجاع کرده است لیکن ذیل این کلمه نیز ترجمهء وی نیامده است.
ابوالیسر.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) سلمی انصاری. کعب بن عمروبن عبادبن عمروبن عثمان ابوسواد الغنم الانصاری. صحابی است و مشهد بدر و عقبه را دریافته است و55 ه . ق. بمدینه درگذشته و او آخرین اهل بدر بود.
ابوالیسر.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) کعب بن عمرو. رجوع به ابوالیسر سلمی... شود.
ابوالیسر.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) محمد بن محمد یزدی. رجوع به محمد... شود.
ابوالیسر.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) محمودبن محمد عنانی. رجوع به محمود... شود.
ابوالیسع.
[اَ بُلْ یَ سَ] (ع اِ مرکب) پشه. (مهذب الاسماء).
ابوالیسع.
[اَ بُلْ یَ سَ] (اِخ) اسماعیل بن حمادبن ابی المغیرة مولی ابوموسی الاشعری. تابعی است.
ابوالیسع.
[اَ بُلْ یَ سَ] (اِخ) مسعدة بن یسع. محدث است.
ابوالیسع.
[اَ بُلْ یَ سَ] (اِخ) المکفوف. محدث است و ابواُسامة از وی روایت کند.
ابوالیسع.
[اَ بُلْ یَ سَ] (اِخ) موسی بن نباته. محدث است.
ابوالیسع.
[اَ بُلْ یَ سَ] (اِخ) هیثم بن حیان بعلبکی. محدث است.
ابوالیسیر.
[اَ بُلْ یَ ] (اِخ) علوان بن حسین. محدث است.
ابوالیسیر.
[اَ بُلْ یَ ] (اِخ) محمد بن عبدالله. محدث است.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (ع اِ مرکب)ابویقظان. خروه. (مهذب الاسماء). خروس. (دهار). دیک. ابوبرائل. ابوحمّاد. گال. رنگین تاج : و ابوالیقظان ندای حی علی الصباح دردهد. (سندبادنامه ص93). || حمار. خر. || افعی. (المرصع).
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) لقب یکی از صحابهء کرام است.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) لقب یکی از تابعین است.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) ابن حفص. رجوع به ابوالیقظان سحیم بن حفص شود.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) ابواسحاق. رجوع به ابوالیقظان سحیم بن حفص شود.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) سحیم بن الاسود. رجوع به ابوالیقظان سحیم بن حفص... شود.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) سحیم بن حفص. ابن الندیم گوید که حسین بن فهم از دمشقی و او از زبیر و او از مدائنی روایت کند که سحیم لقب ابوالیقظان است و اسم او عامربن حفص باشد و حفص را پسری بود بنام محمد و محمد اکبر اولاد حفص است و حفص به بشره سیاهی شدیدالسواد بود و از این رو مشهور به اسود بود. و ابوالیقظان گوید: مادر من پانزده روز مرا نام عبیدالله داد. و باز مدائنی گوید: آنگاه که گویند حدیث کرد مرا ابوالیقظان [ بی قیدی دیگر ]مراد همین ابوالیقظان پسر سحیم است و چون سحیم بن حفص و عامربن حفص و عامربن ابی محمد و عامربن الاسود و عبیداللهبن حفص و ابواسحاق گویند هم او مراد باشد. ابوالیقظان عالم به اخبار و انساب و مآثر و مثالب و در روایت ثقة بود و وفات وی به سال یکصدونود (190 ه . ق.) روی داد و او راست از کتب: کتاب حلق [ شاید: حلف ] تمیم بعضها بعضاً. کتاب اخبار تمیم. کتاب نسب خندف و اخبارها. کتاب النسب الکبیر و این کتاب مشتمل است بر نسب ایاد و کنانة و اسدبن خزیمة الهون بن خزیمة و هذیل بن مدرکه و قریش و بنی طانجه و قیس عیلان و ربیعة بن نزار و تیم بن مرة. و کتاب النوادر و ابن الندیم گوید: این کتاب را به خط ابن سعدان دیدم. و نیز کتب دیگر در نسب. (ابن الندیم).
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) عامربن ابی محمد. رجوع به ابوالیقظان سحیم بن حفص... شود.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) عامربن الاسود. رجوع به ابوالیفظان سحیم بن حفص... شود.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) عامربن حفص. رجوع به ابوالیقظان سحیم بن حفص شود.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) عبیدالله. رجوع به ابوالیقظان سحیم بن حفص شود.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) عبیداللهبن حفص. رجوع به ابوالیقظان سحیم بن حفص شود.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) عثمان بن عمیر کوفی. محدث است.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) عثمان بن قیس. محدث است.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) عماربن محمد. محدث است.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) عماربن یاسر. صحابیست. و رجوع به عمار... شود.
ابوالیقظان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) النسّابة. رجوع به ابوالیقظان سحیم بن حفص شود.
ابوالیمان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) بشیربن عقربة. صحابیست.
ابوالیمان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) حذیفة. محدث است و شعبه از او روایت کند.
ابوالیمان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) حکم بن نافع. محدث است.
ابوالیمان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) خلیفة بن غالب. محدث است.
ابوالیمان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) داود الخشک. محدث است و مروان فزاری از او روایت کند.
ابوالیمان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) عامربن عبدالله بن عامربن لحی الشامی. رجوع به عامر شود.
ابوالیمان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) عامربن عبدالله بن یحیی الهوزنی. محدث است و صفوان بن عمرو السکونی از او روایت کند.
ابوالیمان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) کثیربن الیمان الرّحال. محدث است.
ابوالیمان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) معلی بن راشد. محدث است و سهل بن بکار از او روایت کند.
ابوالیمان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) المقری. محدث است. او از ابی المنیب حرشی و از او یحیی بن حمزه روایت کند.
ابوالیمان.
[اَ بُلْ یَ] (اِخ) الهوزنی. عامربن عبدالله بن عامربن عبدالله بن عامربن لحی الشامی. رجوع به عامر... شود.
ابوالیمن.
[اَ بُلْ یُ] (اِخ) او راست: اتحاف الزائر و اطراف المقیم و المسافر.
ابوالیمن.
[اَ بُلْ یُ] (اِخ) ابن عساکر دمشقی. احمدبن هبة الله و بعضی کنیت او را ابوالفضل گفته اند. رجوع به ابن عساکر ابوالیمن... شود.
ابوالیمن.
[اَ بُلْ یُ] (اِخ) تاج الدین. رجوع به زیدبن حسن بن زیدبن حسن بن سعید کندی لغوی... شود.
ابوالیمن.
[اَ بُلْ یُ] (اِخ) زیدبن حسن بن زیدبن حسن بن سعید کندی لغوی بغدادی ملقب به تاج الدین. رجوع به زید... شود.
ابوالیمن.
[اَ بُلْ یُ] (اِخ) سعد یمانی. رجوع به سعد... شود.
ابوالیمن.
[اَ بُلْ یُ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد قوسی. رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوالیمن.
[اَ بُلْ یُ] (اِخ) عبدالرحمن علیمی حنبلی. رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوالیمن.
[اَ بُلْ یُ] (اِخ) محمد بن ابن محب. رجوع به محمد... شود.
ابوالیمن.
[اَ بُلْ یُ] (اِخ) مسعودبن محمد بخاری. رجوع به مسعود... شود.
ابوامامه.
[ اَ اُ مَ ] (اِخ) کنیت ابن ثعلبه. صحابی انصاری.
ابوامامه.
[ اَ اُ مَ ] (اِخ) کنیت ابن سعد. صحابی انصاری.
ابوامامه.
[ اَ اُ مَ ] (اِخ) کنیت ابن عجلان. صحابی انصاری.
ابوامامه.
[ اَ اُ مَ ] (اِخ) کنیت سهل بن حنیف. صحابی انصاری.
ابوامامه.
[ اَ اُ مَ ] (اِخ) کنیت نابغهء بنی ذبیان. رجوع به نابغهء ذبیانی شود.
ابوامیمه.
[ اَ اُ مَ مَ ] (اِخ) جعدی یا جشمی. صحابی است.
ابوامین.
[ اَ اُ مَ ] (اِخ) نام محدثی. صاحب ابی هریره. و ابوالوازع از او روایت کند.
ابوامین بهرانی.
[ اَ ؟ ] (اِخ) نام محدثی. و او از قاسم بن عبدالرحمن شامی روایت کند. صاحب منتهی الارب بر خلاف تاج العروس بجای بهرانی، نهرانی آورده است.
ابوامیه.
[ اَ اُ مَیْ یَ ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن منبه شود.
ابوامیه.
[ اَ اُ مَیْ یَ ] (اِخ) رجوع به امیة بن ابی امیه و محمد بن ابی امیه و علی بن ابی امیه و عبدالله بن ابی امیة بن ابی امیه و احمدبن امیة بن ابی امیه شود.
ابوامیه.
[ اَ اُ مَیْ یَ ] (اِخ) کنیت شریح قاضی. رجوع به شریح بن حارث بن قیس بن الجهم شود.
ابوامیه.
[ اَ اُ مَیْ یَ ] (اِخ) ابن مغیرة بن عبدالله بن عمروبن مخزوم والد ام المؤمنین ام سلمه. و این ابوامیه را با مسافربن ابی عمرو و زمعة بن اسود ازوادالرکب گفتندی، از اینرو که در هر کاروان که یکی از آنان بودندی دیگر مردم قافله را زاد نبایستی و بر خوان او گرد آمدندی.
ابوان.
[اَ بَ] (ع اِ) تثنیهء اب (در حال رفعی). ابوین. والدین. پدر و مادر.
ابوان.
[اَبْ] (اِخ) نام قریه ای به صعید ادنی در غربی نیل و آنرا ابوان عطیه گویند. || شهری بنزدیک دمیاط، نسبت بدان بؤنی باشد: حمز بؤنی. || قریه ای از خرهء بهنسی، هم به صعید.
ابواناس.
[ اَ اُ ] (اِخ) عبدالملک بن جوّیه. اخباری است.
ابواهاب.
[ اَ اِ ] (اِخ) ابن عزیز. صحابیست.
ابوایاس.
[ اَ بو ] (ع اِ مرکب) غسول، یعنی آنچه بدان دست شویند از خطمی و غیر آن. (منتهی الارب). دست شویه. || خلال. (لغت نامهء مقامات حریری).
ابوایوب.
[ اَ اَیْ یو ] (ع اِ مرکب) شتر نر. (السامی فی الاسامی). جمل. (المزهر). اشتر نر. ابوصفوان. (السامی فی الاسامی). اشتر. (مهذب الاسماء). || صاحب مؤید الفضلا دو معنی دیگر بدین کلمه داده است یکی سبزه و دیگری تری باران که در شب بارد. لیکن این دو معنی را در جای دیگر نیافتم.
ابوایوب.
[ اَ اَیْ یو ] (اِخ) سلیمان بن ابی داودبن بشربن زیاد شاذکونی. مقری بصری حافظ. از حمادبن زید روایت کند و ابومسلم کجی از او روایت آرد. وفات او به سال 234 ه . ق. بوده است.
ابوایوب.
[ اَ اَیْ یو ] (اِخ) کنیت سلیمان بن ابی شیخ. رجوع به ابن ابی شیخ شود.
ابوایوب.
[ اَ اَیْ یو ] (اِخ) کنیت سلیمان بن عبدالملک. رجوع به سلیمان... شود.
ابوایوب.
[ اَ اَیْ یو ] (اِخ) کنیت سلیمان بن وهب بن سعیدبن عمروبن حصین کاتب. رجوع به سلیمان... شود.
ابوایوب.
[ اَ اَیْ یو ] (اِخ) سلیمان بن یحیی الضبی. او راست: کتاب الوقف والابتداء. (ابن الندیم).
ابوایوب.
[ اَ اَیْ یو ] (اِخ) کنیت سلیمان بن یسار. یکی از فقهای سبعهء مدینه. رجوع به سلیمان بن یسار... شود.
ابوایوب.
[ اَ اَیْ یو ] (اِخ) مطرف بن مازن کنانی بالولاء یا قیسی بالولاء صنعانی. قاضی صنعاء یمن. او از عبدالملک بن عبدالعزیزبن جریح و جماعت بسیار دیگری حدیث کند و از او امام شافعی و خلق کثیری روایت آرند. وفات او در اواخر خلافت هارون الرشید به سال 191 ه . ق. بوده است.
ابوایوب انصاری.
[ اَ اَیْ یو بِ اَ ] (اِخ)خالدبن یزید انصاری. صحابی. رسول اکرم صلوات اللهعلیه هنگام هجرت بمدینه بخانهء او نزول فرمود و تا خانهء آن حضرت بساختند بدانجا توقف داشت. او در همهء غزوات حضرت رسول حاضر بود و پس از وفات آن حضرت ملازمت خدمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام میکرد و در جنگ جمل و صفین و نهروان در رکاب او بود و در خلافت معاویه به سال 52 ه . ق. با مسلمین بمحاصرهء قسطنطنیه شد و بدانجا درگذشت و در نواحی شهر او را بخاک سپردند. آنگاه که سلطان محمد ثانی اسلامبول را تسخیر کرد شیخ آق شمس الدین یکی از اولیاءالله گفت بمکاشفه محل قبر او را دیده ام و در سال 863 ه . ق. مسجدی در همانجا به استناد به کشف او بساختند و به سال 1000 احمد پاشا اتمکچی زاده آنرا توسعه داد و سلطان محمود مواریث رسول صلوات اللهعلیه را که تا آنگاه در خزانهء سرای بود بدانجا نقل داد و تبرکاً رسم تاج گذاری سلاطین عثمانی در این مشهد بعمل می آمد.
ابوایوب مدینی.
[ اَ اَیْ یو بِ مَ ] (اِخ)سلیمان بن ایوب بن محمد از اهل مدینه. او عارف بغناء و اخبار مغنیان و ادیبی ظریف بود و کتاب عزة المیلاء و کتاب ابن مسجح و کتاب قیان الحجاز و کتاب قیان مکه و کتاب الاتفاق و کتاب طبقات المغنیین و کتاب النغم و الایقاع و کتاب المنادمین و کتاب اخبار ظرفاء المدینه و کتاب ابن ابی عتیق و کتاب اخبار ابن عائشه و کتاب اخبار حنین الحری و کتاب ابن سریج و کتاب الغریض از اوست. (از ابن الندیم).
ابوایوب موریانی.
[ اَ اَیْ یو بِ ] (اِخ)سلیمان بن ابی سلیمان مخلد یا داود موریانی خوزی. وی پس از جد برامکه خالدبن برمک وزیر ابی جعفر منصور بود و نزد او مکانتی عظیم داشت گویند آنگاه که ابوجعفر از دست سلیمان بن حبیب بن المهلب در بعض نواحی فارس نیابت میکرد ابوایوب شغل کاتبی سلیمان داشت و سلیمان بتهمت احتجان مالی ابوجعفر را بگرفت و بسیار تازیانه بزد و آن مال بر وی تاوان کرد و بصدد هلاک او برآمد و این ابوایوب بوجعفر را از وی برهانید چون بوجعفر بخلافت رسید سلیمان بن حبیب را دستگیر کرد و بدان کین بکشت و ابوایوب را بحق گذاری آن نیکی وزارت خویش بخشید لکن پس از آن نیت خلیفه بر وی تباه شد و او را باختلاس اموال نسبت کرد و به سال 153 ه . ق. وی را بازداشت و شکنجه کرد و مال او بستد. خالدبن یزید ارقط گوید روزی ابوایوب سرگرم امور محوله بود و فرستادهء خلیفه بطلب او آمد و او بهراسید و گونه اش بگشت و چون بازگشت ما را این مثل گفت: بازی خروسی را گفت بیوفا مرغا که توئی؛ گفت از چه روی؟ گفت از آنکه آدمی خایه ای برگیرد و زیر ماکیان نهد و چندین روز تیمار مادر تو دارد تا از بیضه برآئی و بر دست خویش بپرورد و از کف او دانه چینی و آنگاه که یال برکشیدی و قوی گشتی چون بتو نزدیک شود از وی بگریزی و بانگهای منکر کنی و بدین سوی و آنسوی پریدن گیری لکن ما را فرزند آدم از کوهپایه ها بمضراب بگیرد، بزاد برآمده، و چشمان، بدوزد و دیری در کریزگاه چون مسجونی بدارد و طعمه، بیرون کفاف از ما بازگیرد و رشته بر پای شکار کردن آموزد و چون بیاموختیم بند از ما بردارد و بصید افکند و ما صید گرفته بدو آریم و به مسته ای از وی بسنده کنیم. خروس گفت تو نیز اگر چون من هر روز ابناء نوع خویش بر گردنا کشیده و بر آتش مشتعل بریان بدیدی چنانکه من خروسان را بینم بی گمان بیشتر از من از آدمی برمیدی. وفات ابوایوب به سال 154 بود. و گویند او خلیفه را بخراب کردن سرای کسری بمدائن داشت.
ابوب.
[ اُ ] (ع مص) وزیدن باد. هبوب. وَزش.
ابوباسر.
[ اَ سِ ] (اِخ) محرف نام ابوبکربن طفیل نزد مردم مغرب. رجوع به ابن طفیل شود.
ابوبثینه.
[ اَ بو بُ ثَ نَ ] (اِخ) نام شاعری هذلی.
ابوبجیر.
[ اَ بو بُ جَ ] (اِخ) کنیت زهیربن ابی سلمی. رجوع به زهیر... شود.
ابوبحر.
[ اَ بو بَ ] (ع اِ مرکب) خرچنگ. سرطان. (المزهر). پنج پا. پنچ پایک.
ابوبحر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت احنف ضحاک بن قیس بن معویة بن حصین بن عباده، مشهور بحلم. از اکابر تابعین. او زمان رسول صلوات اللهعلیه را دریافت لکن بشرف صحبت نرسید و سید صلوات اللهعلیه او را دعا کرده است و او متصف بعلم و حلم و عقل و دها بود و بالخاصه حلم او زبانزد و مثل است :
بحلم ار چند مذکور است احنف هرکه حلمت را
بداند زو غریب آید که وهم اندر خبر بندد.
عبدالواسع جبلی.
آن مهتر عالی محل رایش چو شمس اندر حمل
در حلم چون احنف مثل در جود از حاتم بدل.
عبدالواسع جبلی.
ابوبحیر.
[ اَ بو بُ حَ ] (ع اِ مرکب) تیس. (المزهر). بز نر.
ابوبدر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت شجاع بن ولید کوفی. محدث و عابدی مشهور.
ابوبدیل.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت افضل الدین ابراهیم بن علی النجار شاعر متخلص به خاقانی. رجوع به خاقانی... شود.
ابوبراء .
[ اَ بو بَ ] (ع اِ مرکب) کنیت مرغی و نام آن سموئل است.
ابوبرائل.
[ اَ بو بَ ءِ ] (ع اِ مرکب) خروه. خروس. دیک. ابوحماد. (المزهر). ابویقظان.
ابوبراقش.
[ اَ بو بَ قِ ] (ع اِ مرکب) مرغی است دشتی، کوچک مانند خارپشت، پر بالائین آن سپید و میانگی سرخ و زیرین سیاه و هرگاه برانگیزند برافراشته موی و متلون بالوان شتی گردد. (منتهی الارب). مرغی است رنگارنگ. (مهذب الاسماء). مرغی است که رنگ گرداند. مرغی است که هر زمان برنگ دیگر نماید. مرغی است که به روز پر آن بچند رنگ نماید. (المزهر). نُهَس.
ابوبردعه.
[ اَ بو بَ دَ عَ ] (اِخ) کنیت مغیره(1).
(1) - در یادداشتهای من بود بی وصف و مابه الامتیاز دیگر و اکنون نمیدانم مراد کدام مغیره است.
ابوبرده.
[ اَ بو بُ دَ ] (اِخ) کنیت جد عبدالله بن هلال.
ابوبرده.
[ اَ بو بُ دَ ] (اِخ) عامربن ابی موسی الاشعری، عبدالله بن قیس اشعری. تابعی است. و او پس از شریح، قاضی کوفه بود. وفات وی به سال 103 ه . ق. است.
ابوبرده.
[ اَ بو بُ دَ ] (اِخ) کنیت هانی بن نیار. صحابی است.
ابوبرزام.
[ اَ بو ؟ ] (اِخ) نام جدّ مانی (؟). (ابن الندیم).
ابوبرزه.
[ اَ بو بَ زَ ] (اِخ) نصلة بن عیینه یا نضلة بن عائذ یا فضلة بن عبیدالله اسلمی صحابی. وفات او بسنهء 60 ه . ق. است.
ابوبرزهء اسلمی.
[ اَ بو بَ زَ یِ اَ لَ ] (اِخ)فضل بن محمد. از اصحاب حضرت رسول صلی اللهعلیه وآله. او در زمان خلافت معاویه یا یزید در خراسان وفات کرد.
ابوبرزهء حاسب.
[ اَ بو بَ زَ یِ سِ ](اِخ) فضل بن محمد بن عبدالحمید بن ترک بن واسع الختلی. از حُسّاب و اصحاب عدد. وفات وی به بغداد به سال 298 ه . ق. او راست: کتاب المعاملات. کتاب المساحه. (ابن الندیم).
ابوبشر.
[ اَ بو بِ ] (ع اِ مرکب) نُقْل. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی).
ابوبشر.
[ اَ بو بِ ] (اِخ) کنیت عمروبن عثمان بن قُنبر، سیبویه امام النحاة فارسی. رجوع به سیبویه... شود.
ابوبشر.
[ اَ بو ؟ ] (اِخ) احمدبن ابراهیم بن احمد العمی. او بعد از 350 ه . ق. وفات کرد و از شاگردان جلودی و یکی از علمای شیعه است و کتاب محن الانبیاء و الاوصیاء و الاولیاء از اوست. (ابن الندیم).
ابوبشر.
[ اَ بو بِ ] (اِخ) کنیت اسماعیل بن علبهء فقیه.
ابوبشر.
[ اَ بو بِ ] (اِخ) متّی بن یونس نصرانی نسطوری دیرُقنّی.(1) از پیروان طریقهء مرماری. او شاگرد قویری و ابی احمدبن کرنیب و روفیل و بنیامین است. معاصر الراضی بالله عباسی و از اجلهء نَقله است و ریاست منطقیین زمان او بدو منتهی شود. ابوبشر مدتی در بغداد میزیست و از سریانی به عربی ترجمه میکرد. و در نقل و شروج و تألیفات خود معتمدعلیه است. وفات وی به سال 329 ه . ق. بود. او راست: تفسیر ثلاث مقالات اواخر از تفسیر ثامسطیوس.(2) شرح کتاب العبارهء ارسطو. شرح مبحث برهان ارسطو. شرح مقالهء اولی طوبیقا (جدَل). ترجمهء کتاب سوفسطیقا بسریانی. ترجمهء بوطیقا (مبحث الشعر) از سریانی بعربی. ترجمهء قسمی از السماء و العالم. ترجمهء مقالهء لام از شروح اسکندر افرودیسی و ثامسطیوس بر کتاب الحروف، یعنی الهیّات ارسطو. ترجمهء بعض مقالهء اولی از السماء والعالم ارسطو. ترجمهء کون و فساد ارسطو بتفسیر اسکندر. ترجمهء کون و فساد مقیدورس(3). ترجمهء مبحثی از هندسهء افلاطون. ترجمهء شروح مقیدورس بر کتاب آثارالعلویه. ترجمهء کناش یحیی بن سرافیون. ترجمهء کتاب العنایة(4) تصنیف اسکندر افرودیسی در ردّ بر ابیقورس و ذیمقراطیس. تفسیر تفسیر ثامسطیوس بر سماع طبیعی ارسطو بسریانی. کتاب المقاییس الشرطیه. و رجوع به متّی بن یونس در فهرست ابن الندیم شود.
(1) - Dorkana.
(2) - Themistios.
(3) - Maciodore.
(4) - La providence.
ابوبشر.
[ اَ بو بِ ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم خِدامی. محدث رحّال از مردم ری و ظاهراً حنفی مذهب و او برادر ابواسحاق ابراهیم فقیه حنفی است. وی از عمر بن سنان منجبی و احمدبن نصر لبّاد روایت کند و محمد بن احمدبن شعیب سغدی از او روایت آرد.
ابوبشر دولابی.
[ اَ بو بِ رِ ] (اِخ)محمدبن احمد انصاری. یکی از محدثین مشهور. او از مردم دولاب محلتی بطهران بود و در طلب حدیث عراق و شام و حجاز را بگشت و در عرج میان مکه و مدینه به سال 320 ه . ق. درگذشت. او راست تألیفاتی در تراجم علما و کتاب الکنی و الالقاب.
ابوبصره.
[ اَ بو بَ رَ ] (اِخ) جمیل غفاری بن بصره. صحابی است.
ابوبصیر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت اعشی بن قیس شاعر. رجوع به اعشی... شود.
ابوبصیر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) عتبة بن اسید ثقفی. صحابیست.
ابوبصیره.
[ اَ بو بَ رَ ] (اِخ) صحابی انصاریست.
ابوبغله.
[ اَ بو بَ لَ ] (اِخ) نام رئیس غیور و وطن دوست از عرب الجزائر (جزائر بنی مرغانه) که این مملکت را بر فرانسویان غاصب از 1268 تا 1271 ه . ق. بشورانید. و در 1271 کشته شد. و نام او بتخفیف، بوبغله مشهور است.
ابوبکار.
[ اَ بو بَکْ کا ] (اِخ) زریق. محدث است.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن ابی داود سجستانی. رجوع به ابن ابی داود ابوبکربن سلیمان... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن ابی الدنیا. رجوع به ابن ابی الدنیا عبیداللهبن محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن ابی رندقه. رجوع به ابن ابی رندقه شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) ابن ابی قحافه عثمان بن عامربن عمروبن کعب بن سعدبن تیم بن مرة بن کعب قرشی، مسمی به عبدالله و ملقب به عتیق و صدیق و ذوالخلال و شیخ الخلفاء و یار غار نبی. مادر او ام الخیر سلمی است، دختر صخربن عمرو و بنت عم ابی قحافه. نسب ابی بکر به پشت هفتم از سوی پدر و نیز مادر به نسب رسول صلوات اللهعلیه پیوندد. نام او بجاهلیت عبدالعزی یا عبداللات بود و پس از قبول اسلام به عبدالله موسوم گشت. او از قدمای مؤمنین به پیغامبر صلی اللهعلیه وآله و بروایتی چهارمین آنان و پدر ام المؤمنین عایشه و نخستین از خلفای اربعهء راشدین است، شبی که نبی اکرم بمدینه هجرت فرمود او همراه پیامبر بود و در غار ثور با حضرت او پنهان گشت و از اینرو به یار غار خوانده شد و چون همهء مال خویش جز کسائی را که آنرا با خلالی درپیوسته بود در راه خدا انفاق کرد به ذوالخلال مشهور گشت. و او یکی از عشرهء مبشره است، و در جنگ بدر و اُحد و خندق و دیگر غزوات در رکاب رسول بود. مسلمانان به روز وفات رسول علیه السلام او را بخلافت برگزیدند و او دو سال و سه ماه و سیزده روز خلافت راند. و آنگاه که مردم جزیرة العرب پس از رحلت پیغامبر ردّه آوردند و نیز پیامبران دروغزن در هر سوی بدعوت برخاستند، در زمانی کوتاه همهء آنان را مقهور و مطیع ساخت و سپس متوجه فتح عراق و شام گشت. در عراق بسرداری ابوعبیده حیره و انبار را بگشود و سردار دیگر او خالدبن ولید در اجنادین، ناحیتی از فلسطین لشکر روم را شکست داد و هم او زیدبن ثابت را به گرد کردن قرآن کریم داشت و در تقسیم غنایم بسیرت رسول رفت و بهمه سهم مساوی داد. و به بیست ودویم جمادی الاَخره از سال سیزدهم هجرت در شصت وسه سالگی بدرود زندگی گفت. و او را جنب تربت رسول بخاک سپردند. وی را سه پسر بود یکی عبدالله و دیگری محمد که هنگام مرگ ابوبکر سه ساله بود و سومی عبدالرحمن و سه دختر: عایشه و ام کلثوم و اسماء.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن باجه محمد. رجوع به ابن باجه... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن باقلانی محمد بن طیب بن محمد بصری. رجوع به ابن باقلانی... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن جعابی عمروبن محمد بن سلام.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن جمالی. رجوع به ابن جمالی ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن خیاط یحیی بن احمد. رجوع به ابن خیاط ابوبکر یحیی... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن درید محمد بن الحسن. رجوع به ابن درید... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن دهان مبارک بن ابیطالب. رجوع به ابن الدهان... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن رائق محمد امیرالامرا. رجوع به ابن رائق... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن زهر محمد بن مروان. رجوع به ابن زهر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن زهر محمد بن عبدالملک. رجوع به ابن زهر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن سراج محمد بن سری سهل نحوی. رجوع به ابن سراج محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن سیف احمدبن عبدالله بن سیف بن سعید. رجوع به ابن سیف... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن شاهویه محمد بن احمدبن علی. رجوع به ابن شاهویه... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن شهبه تقی الدین. رجوع به ابن شهبه قاضی تقی الدین... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن طفیل محمد بن عبدالملک اندلسی. رجوع به ابن طفیل... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن عاصم محمد بن محمد بن عاصم. رجوع به ابن عاصم قاضی الجماعه ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن العربی محمد بن عبدالله اندلسی. رجوع به ابن العربی ابوبکر محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) ابن عربی محیی الدین محمد بن علی حاتمی طائی. رجوع به ابن عربی محیی الدین... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن عطیهء اندلسی. رجوع به ابن عطیه ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن عمار محمد، شاعر اندلسی. رجوع به ابن عمار ابوبکر محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن فقیه احمدبن محمد. رجوع به ابن فقیه همدانی... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن قریعه محمد بن عبدالرحمن. رجوع به ابن قریعه... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) رجوع به ابن قزمان... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن قوطیه محمد بن عمر اندلسی. رجوع به ابن قوطیه... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن کامل احمدبن کامل بن خلف بن شجره. رجوع به ابن کامل احمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن کثیر عبدالله، یکی از قراء سبعه. رجوع به ابن کثیر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن لال احمدبن علی. رجوع به ابن لال... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن لبانه محمد بن عیسی. رجوع به ابن لبانه ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن المارستانیه عبدالله بن ابی الفرج. رجوع به ابن المارستانیه ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن مردویه احمدبن موسی الاصفهانی. رجوع به ابن مردویه شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن مقسم محمد بن حسن. رجوع به ابن مقسم ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن منذر. رجوع به ابن منذر ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن نباته محمد بن محمد بن محمد. رجوع به ابن نباته قاضی جمال الدین... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن نقطه محمد بن عبدالغنی. رجوع به ابن نقطه ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن وحشیه احمد یا محمد بن علی. رجوع به ابن وحشیه... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت ابن ورقا محمد بن عبدالله. رجوع به ابن ورقا... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) ابویحیی. چهارمین از سلسلهء مرینی بمراکش. فرزند عبدالحق مؤسس سلسلهء مزبوره. او پس از برادران خویش ابوسعید عثمان و ابومعروف بامارت رسید و با موحدین و دیگر امرا چندین حرب پیوست و در بیشتر حروب فاتح آمد و پس از چهارده سال ملک راندن656 ه . ق. درگذشت و برادر وی یعقوب جانشین او گردید.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت اثرم احمدبن محمد بن هانی. رجوع به اثرم احمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] احمدبن حسین بیهقی. رجوع به احمدبن حسین... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت احمدبن زهیربن حرب. رجوع به ابن ابی خیثمه احمدبن زهیر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت احمدبن عبدالله بن حسن، معروف به مالقی نحوی. رجوع به مالقی... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت احمدبن علی بن ثابت معروف بخطیب، صاحب تاریخ بغداد. رجوع به خطیب احمدبن علی شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت احمدبن علی رازی. رجوع به رازی ابوبکر احمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت احمدبن علی بن معجور الاحشاد. رجوع به ابن الاخشید ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت احمدبن عمر بن مهیر. رجوع به خصاف احمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت احمدبن محمد طالقانی. رجوع به احمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت اخشید صاحب مصر و شام و حجاز، محمد بن ابی محمد طغج فرغانی. رجوع به اخشید محمد بن ابی محمد شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) ازرقی هروی حکیم زین الدین. رجوع به ازرقی مکنی به ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) اِشْبیلی بن الخیر. محدث است.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) ایوب بن ابی تمیمه کیسان سِختیانی. راوی است که از انس و حسن روایت کند و ثوری و شعبه از وی روایت آرند. وفات به سال 131 ه . ق. بوده است.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) بکاربن قتیبة بن ابی برزعة بن عبیداللهبن بشربن ابی بکرة بصری. قاضی مصر از دست متوکل عباسی. مولد او به سال 182 ه . ق. و وفات 270 بوده است.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت تجیبی شاعر. رجوع به تجیبی شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت جعد محمد بن عثمان.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت حسن بن علی بن احمدبن بشاربن زیاد شاعر ضریر نهروانی. رجوع به ابن علاف شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت حسن بن ولیدبن نصر قرطبی معروف به ابن عریف. فقیه نحوی. رجوع به حسن بن الولید... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) خباز بلدی موسوم به محمد. رجوع به خباز بلدی... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت رباح بن عبدالرحمن. رجوع به رباح... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) رکن الدین ابوبکربن عثمان جد آل کرت در هرات.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) نام روحانی سمرقندی، ابن محمد علی شاعر. رجوع به روحانی سمرقندی شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت زبیربن بکار. رجوع به زبیر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) سالم بن عیاش بن سالم خیاط اسدی. محدث است.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) سمان باهلی، ازهربن سعد بصری محدث. وفات او203 ه . ق. بوده است.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) رجوع به سیف الدین ابوبکر منصور شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) نام سیف الدین، عادل اول برادر سلطان صلاح الدین ایوبی. رجوع به سیف الدین ابوبکر عادل شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت شادی.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت عاصم بن ابی النجود یا ابن بهدلة کوفی از قراء سبعه. رجوع به عاصم... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت عبدالرزاق صنعانی بن همام بن نافع. رجوع به عبدالرزاق بن همام... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت عبدالکریم طائع از خلفای عباسی. رجوع به طائع شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت عبدالله بن محمد بن شقیر نحوی. رجوع به ابن شقیر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) ابن عبدالملک. سومین از امرای بنی عامر در بلنسیه (از 468 تا 478 ه . ق.).
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت عبیداللهبن محمد بن عبید معروف به ابن ابی الدنیا. رجوع به ابن ابی الدنیا شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) علی بن حسن قهستانی. او عارض سپاه یمین الدوله محمودبن سبکتکین غزنویست.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) علی بن محمد الخراسانی الصوفی. رجوع به سایح علوی ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) فخرالاسلام المستظهری محمد بن احمدبن الحسین الشاشی الاصل الفارقی المولد. فقیه شافعی. رجوع به محمد بن احمدبن الحسین الشاشی شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت فیریابی صغیر جعفربن محمد بن حسن. رجوع به فیریابی صغیر ابوبکر جعفربن محمد بن الحسن الفیریابی شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت قفال مروزی عبدالله بن احمدبن عبدالله. فقیه شافعی. رجوع به قفال... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت مبرمان محمد بن علی بن اسماعیل وراق. رجوع به مبرمان... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن ابراهیم المنذر النیشابوری، یکی از فقهای مذهب شافعی. از اوست: کتاب المسائل فی الفقه. کتاب اثبات القیاس. (ابن الندیم).
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن ابی الشکر ایوب بن شادی بن مروان ملقب به الملک العادل. رجوع به ملک العادل محمد شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن ابی عثمان موسی بن عثمان بن موسی بن عثمان بن حازم ملقب به زین الدین. رجوع به محمد بن ابی عثمان شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن ابی محمد قاسم بن بشاربن حسن. رجوع به ابن انباری ابوبکر محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن احمدبن محمد بن ابی الثلج الکاتب. رجوع به ابن ابی الثلج... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن زهر فقیه. رجوع به ابن زهر ابوبکر محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن احمد خویز مندادبن عبدالله مالکی اصولی (امام...)، و بعضی گویند کنیت او ابوعبدالله است. ابوبکر شاگرد ابهری و از اهل بصره بود و در حدود سال 400 ه . ق. درگذشت.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن احمدبن علی بن شاهویه. رجوع به ابن شاهویه... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن احمدبن محمد بن جعفر. رجوع به ابن الحداد محمد بن احمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن احمدبن مزید نحوی اخباری بوسنجی. رجوع به ابن ابی الازهر شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن احمدبن منصور خیاط. رجوع به ابن خیاط ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن اسحاق اهواری. رجوع به اهواری محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن اسحاق قاشانی. رجوع به قاشانی محمد بن اسحاق مکنی به ابوبکر شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن اسحاق بن یسار. رجوع به ابن اسحاق ابوعبدالله محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) ابن محمد بن ایلدگز ملقب به نصرة الدین. چهارمین از اتابکان آذربایجان. وی پس از وفات عم خود قزل ارسلان در 587 ه . ق. بجای او امارت یافت، و چون در اول امر در لذات عیش منهمک گشت گرجستانیان پاره ای از نواحی مملکت او را غارت و قسمتی را ضبط کردند. و عاقبت او دختر حاکم گرجستان را بزنی کرد و از مزاحمت آنان تا حدی بیاسود. در سال 620 حکام مراغه و اربل بکشور او تاختند و او بدستیاری آی تغمش فرمانروای همدان دشمنان را براند و بسنهء 604 مراغه را تسخیر کرد و در سال 607 درگذشت و تخت و تاج ببرادر خویش مظفرالدین ازبک گذاشت.