ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن جعفربن زکریابن خطاب بن شریک بن یریع (ظ: بزیع) النرشخی البخاری. او از ابی بکربن حریث و عبدالله بن جعفر و غیر این دو روایت کند. مولد او در سال 286 ه . ق. و وفات در 348 بوده است. (سمعانی). و او راست کتابی در ذکر بخارا به نام امیرحمید ابومحمدبن نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل سامانی در سال 332 و ابونصر احمدبن محمد بن نصر القباوی آنرا در سال 522 ه . ق. بفارسی تلخیص کرده است.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن الجحم. رجوع به محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن حسن بن دریدبن عتاهیه. رجوع به ابن درید... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن حسن الزبیدی الاشبیلی النحوی. رجوع به محمد بن حسن... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن حسن بن فورک... اصفهانی. رجوع به ابن فورک ابوبکر... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن حسن بن محمد بن زیاد موصلی معروف به نقاش. رجوع به محمد بن حسن... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن الحسن بن مقسم بن یعقوب. رجوع به ابن مقسم ابوبکر محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن داودبن علی بن خلف اصفهانی معروف به ظاهری. رجوع به ابن داود ظاهری ابوبکر محمد بن داودبن علی... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن زکریای رازی. رجوع به محمد بن زکریای رازی شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن سری بن سهل نحوی. رجوع به ابن سراج ابوبکر محمد شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن سیرین بصری معبر. رجوع به ابن سیرین شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن الصنوبری. رجوع به محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن عبدالباقی بن محمد. فقیه و قاضی حنبلی. مولد او بصره به سال 442 ه . ق. در جوانی به بغداد شد و در منطق و حساب و هیئت و دیگر شعب علوم اوائل و فقه براعت یافت و در کامل ابن اثیر وفات وی به بغداد در حوادث سنهء 535 ه . ق. آمده است و گور وی چنانکه ابن جوزی در منتظم گوید در جوار تربت بشر حافی است.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن عبدالرحمن بغدادی. رجوع به ابن قریعه شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن عبدالغنی بن شجاع ملقب به معین الدین. رجوع به ابن نقطه شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن عبدالله صیرفی. رجوع به ابن صیرفی ابوبکر محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن عبدالله بن محمد اندلسی معافری اشبیلی. رجوع به ابن العربی ابوبکر محمد... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن محمد بن صالح ابهری. مولد او ابهر از ارض جبل است، به سال 287 ه . ق. و وفات او در سال 375. او از فقهای مالکی است و از کتب اوست: کتاب شرح کتاب ابن عبدالحکم الصغیر. کتاب شرح کتاب ابن عبدالحکم الکبیر. کتاب الرد علی المزنی. کتاب فی اصول الفقه. کتاب فضل المدینة علی مکه.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن عبدالله بن محمد بن نصر. رجوع به ابن ورقا شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن عبدالملک التاریخی. کتاب اخبارالنحویین از اوست.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن عزیز معروف به العزیزی.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن علی بن محمد بن علی بن اسماعیل معروف به مبرمان نحوی. رجوع به مبرمان شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن عمر بن حفص بن الفرّخان الطبری. یکی از افاضل منجمین. و از اوست: کتاب المقیاس. کتاب الموالید. کتاب العمل بالاسطرلاب. کتاب المسائل. کتاب المدخل. کتاب الاختیارات. کتاب المسائل الصغیر. کتاب تحویل سنی الموالید. کتاب التسیرات. کتاب المیالات. کتاب تحویل سنی العالم. کتاب التسیرات فی الموالید. (ابن الندیم).
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن عمر بن عبدالعزیزبن ابراهیم بن عیسی اندلسی. رجوع به ابن قوطیه شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن عمر قبلیّ. محدّث است.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن قاسم ابی محمد بن بشار انباری. از مردم انبار. او عربیت از پدر خویش و از ابی جعفر احمدبن عبید و نحو را از ابی العباس ثعلب فراگرفت و اعلم از پدر بود در نهایت فطنت و ذکاء و جودت قریحه و در حضور بدیهه و سرعت جواب زبان زد است و آنچه املا میکرده از حفظ بی مراجعهء بکتاب بوده و با اینهمه وَرِع و از صالحین است که ارتکاب محرم و زلتی در عمل از او شنیده نشده است. در سال 318 ه . ق. در کمتر از سن پنجاه سالگی درگذشت. او راست: کتاب المشکل فی معانی القرآن و این کتاب ناتمام ماند. کتاب الاضداد در نحو. کتاب الزاهر. کتاب ادب الکاتب و این نیز بپایان نرسید. کتاب الکافی در نحو. کتاب المقصور و الممدود. کتاب الواضح در نحو و آن کتابی بزرگ است. کتاب الموضح در نحو. کتاب الالفات. کتاب بعض مسائل ابن شنبوذ. کتاب غریب الحدیث و آن بانجام نرسید. کتاب المفضلیات. کتاب ایضاح الوقف و الابتداء. کتاب الهاءات فی کتاب الله عز و جل. کتاب السبع الطوال. کتاب شعرالراعی. کتاب الرد علی من خالف مصحف عثمان. و او چندین دیوان از فحول شعرای عرب را گرد کرده است از جمله زهیر و نابغهء جعدی و اعشی. مجلس ها گفته در لغت و نحو و اخبار و از جملهء سامعین مجالس او ابوسعید دبیلی است. (ابن الندیم).
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن مسلم زهری. رجوع به ابن شهاب... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن مظفربن محتاج، رئیس خاندان آل محتاج. رجوع به آل محتاج شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن ولیدبن محمد بن خلف طرطوشی فهری قرشی اندلسی. رجوع به ابن ابی رندقه شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن هارون بن مخلدبن ابان. رجوع به محمد بن هارون... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) محمد بن هاشم خالدی. رجوع به خالدیان شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محمد بن یحیی. رجوع به صولی ابوبکر محمد بن یحیی شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) پدر محمود ارموی آذربایجانی صاحب کتاب مطالع معروف در منطق.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت محیی الدین محمد بن علی حاتمی طائی. رجوع به ابن عربی ابوبکر محیی الدین... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) ناصح الدین احمدبن محمد بن الحسین الارجانی. او قضاء شوشتر و عسکر مکرم داشت و شاعری صاحب دیوان است. مولد وی به سال 460 ه . ق. و وفاتش در سال 544 بوده است.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت هلال بن یحیی. رجوع به هلال... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) ابن یحیی بن ابراهیم یا ابوبکر ثانی. یازدهم از پادشاهان بنی حفص (718 تا 747 ه . ق.).
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت یحیی بن احمد طبیب. رجوع به ابن خیاط ابوبکر یحیی... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت یحیی بن سعدون بن تمام بن محمد قرطبی. رجوع به یحیی... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) ابن یحیی ملقب به شدید. هفتمین پادشاه از بنی حفص به تونس (709 ه . ق.).
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت یحیی بن عبدالرحمن. رجوع به یحیی بن عبدالرحمن شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت یحیی بن عبدالرحمن بن بقی اندلسی قرطبی شاعر. رجوع به یحیی... شود.
ابوبکر.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) کنیت یموت بن المزرع بن یموت بن عیسی. رجوع به یموت بن المزرع شود.
ابوبکر آجری.
[ اَ بو بَ رِ جُرْ ری ] (اِخ)محمدبن حسین بن عبدالله یا عبیدالله آجری. فقیه و محدث شافعی بغدادی. در اول به بغداد بود و حدیث می گفت، سپس بمکه شده تا آخر عمر (360 ه . ق.) بدانجا ببود، وی روایت از ابومسلم کجی و ابوشعیب حرانی و احمدبن یحیی حلوانی و مفضل بن محمد جندی و جماعت بسیار دیگر از اقران آنان کند و ابونعیم اصفهانی از شاگردان اوست. و ابوبکر راست: کتاب الاربعین. کتاب مختصرالفقه. کتاب احکام النساء. کتاب النصیحه.
ابوبکر احمدبن نصر.
[ اَ بو بَ اَ مَ دِ نِ نَ ] (اِخ) وراق بوده و کتابت مصحف نیز می کرده و در نیمهء اول قرن چهارم میزیسته است. (ابن الندیم).
ابوبکر اسماعیلی.
[ اَ بو بَ رِ اِ ] (اِخ)یکی از مشاهیر فقهاء شافعی. او راست ارجوزه ای در فقه. و او پدرزن ابوعبدالله محمد بن حسن استرآبادی معروف به خَتَن است.
ابوبکر اصم.
[ اَ بو بَ رِ اَ صَم م ] (اِخ) از متکلمین، و او را کتاب تفسیر است بر قرآن. (ابن الندیم).
ابوبکر النقاش.
[ اَ بو بَ رِنْ نَقْ قا ](اِخ) محمد بن حسن بن محمد بن زیادبن هارون بن جعفربن السند انصاری موصلی الاصل و البغدادی المولد و المنشأ. مقری معروف و عالم بعلوم قرآن و تفسیر. مولد او سال 265 یا 266 ه . ق. است. او در طلب حدیث بشرق و غرب اصقاع مسلمانی سفر کرد و در کوفه و بصره و مکه و مصر و شام و الجزیره و موصل و جبال و خراسان و ماوراءالنهر حدیث شنود. وی را تفسیریست به نام شفاءالصدور و الاشارة فی غریب القرآن و الموضح فی القرآن و معانیه و ضد العقل و المناسک و فهم المناسک و اخبارالقصاص و ذمّالحسد و دلائل النبوه و الابواب فی القرآن و ارم ذات العماد و المعجم الاوسط و المعجم الاصغر و المعجم الکبیر فی اسماء القراء و قراآتهم و کتاب السبعة بعللها الکبیر و کتاب السبعة الاوسط و کتاب السبعة الاصغر. وی را از جماعتی بزرگان علما روایت است و جماعتی نیز از او روایت آرند و صلحه و برقانی او را بضعف روایت نسبت کرده اند. وفات ابوبکر بسنهء 351 یا 352 یا 350 بوده است.
ابوبکر الوعلی.
[ اَ بو بَ رِلْ وَ ] (اِخ) نام فقیهی از مردم وعل، و وعل قریه ای است از اصفهان. رجوع به الاحتجاج الشافی... در کشف الظنون حاجی خلیفه شود.
ابوبکر بالسی.
[ اَ بو بَ رِ لِ ] (اِخ) ابن قوام بن علی بن قوام بن منصور. یکی از مشایخ صوفیه. مولد او به صفین در سال 854 ه . ق. و در قریهء بالس واقع میان حلب و رقه میزیست. ملک کامل ایوبی به وی ارادت می ورزید و وی ملک را بجهاد عیسویان تحریص می کرد. وفات او به بالس به سال 658 بود و در 670 جسد او را به دمشق نقل کردند. (از فوات الوفیات).
ابوبکر بردعی.
[ اَ بو بَ رِ بَ دَ ] (اِخ)محمدبن عبدالله. محمد بن اسحاق بن ندیم صاحب الفهرست به سال 340 ه . ق. او را دیده است. یکی از فقهاء خوارج شراة است و او مذهب خویش می نهفته و خود را معتزلی مینموده. او راست: کتاب الناکثین. کتاب الرّد علی من قال بالمتعه. کتاب نقض کتاب ابن الروندی فی الامامه. و برای دیگر کتب او رجوع به الفهرست ابن الندیم شود.
ابوبکربن ابی النجود.
[ اَ بو بَ رِ نِ اَ بِنْ نَ ] (اِخ) رجوع به عاصم بن بهدله شود.
ابوبکربن ابی شیبه.
[ اَ بو بَ رِ نِ اَ شَ بَ ] (اِخ) او را کتاب تفسیر است بر قرآن. (ابن الندیم).
ابوبکربن احمد.
[ اَ بو بَ رِ نِ اَ مَ ] (اِخ)ابن دعین یمنی. او راست: کتاب الکامل فی الانساب. وی در سال 752 ه . ق. درگذشت.
ابوبکربن اخشید.
[ اَ بو بَ رِ نِ اِ ] (اِخ)رجوع به ابن الاخشید ابوبکر... شود.
ابوبکربن اشته اصفهانی.
[ اَ بو بَ رِ نِ ؟ اِ فَ ] (اِخ) او راست: کتاب ریاضة الالسنه فی اعراب القرآن و معانیه. (ابن الندیم).
ابوبکربن العلانی.
[ اَ بو بَ رِ نِلْ عَ ](اِخ) به عربی شعر می گفته، دیوان او نزدیک چهارصد ورقه است. (ابن الندیم).
ابوبکربن المستکفی.
[ اَ بو بَ رِ نِلْ مُ تَ ] (اِخ) رجوع به معتضد بالله ابوالفتح ابوبکر... شود.
ابوبکربن بدر.
[ اَ بو بَ رِ نِ بَ ] (اِخ) از اطبای مأهء هفتم هجریست و در بیطره نیز مهارت داشت. او از پیوستگان ملک الناصر محمد بن قلاون است و در مصر میزیست. او راست کتابی در بیطاری موسوم بکامل الصناعتین شامل دو فصل و ده مقاله و در آن اقسام و اوصاف و ریاضت و بیماریها و علاج اسبان را آورده است. نسخه ای از این کتاب در کتابخانهء بودلئین موجود است.
ابوبکربن جحدر.
[ اَ بو بَ رِ نِ جَ دَ ](اِخ) جعفربن یونس خراسانی. رجوع به ابوبکر شبلی شود.
ابوبکربن جعابی.
[ اَ بو بَ رِ نِ جِ ] (اِخ)محدّث. رجوع به ابن الجعابی شود.
ابوبکربن حسن بن علی.
[ اَ بو بَ رِ نِ حَ سَ نِ نِ عَ ] (اِخ) ابن ابیطالب علیه السلام. او در کربلا در خدمت عمّ خویش حسین بن علی سلام اللهعلیه درجهء شهادت یافت.
ابوبکربن خویز منداد.
[ اَ بو بَ رِ نِ خُ وَ زِ مَ ] (اِخ) (امام...) فقیه مالکی اصولی. رجوع به ابوبکر محمد بن احمدبن خویز منداد... شود.
ابوبکربن سعدان.
[ اَ بو بَ رِ نِ سَ ](اِخ) احمدبن محمد. یکی از شیوخ صوفیه صاحب جنید. برای طلاقت و فصاحتی که در او بود کرتی خلیفه او را بدربار روم بسفارت فرستاد.
ابوبکربن سعدبن زنگی.
[ اَ بو بَ رِ نِ سَ دِ نِ زَ ] (اِخ) پنجمین اتابک سلغری فارس. بزمان پدر هفت سال محبوس بود و پس از مرگ سعد در 623 ه . ق. بجای پدر نشست و بعض جزایر خلیج و چند شهر از هندوستان را مسخر و ضمیمهء ملک فارس کرد. و با اوگتای قاآن ایلخان مغول از در اطاعت و انقیاد درآمد و خراجی بپذیرفت و فارس را از قتل و نهب مغلان صیانت کرد و اوگتای به وی لقب قُتْلُغ خان یعنی پادشاه سعید داد. او ممدوح شیخ اجل مصلح الدین سعدی شاعر مشهور است که بوستان را به نام او و گلستان را به نام پسرش سعد کرده است :
علی الخصوص که دیباچهء همایونش
بنام سعد ابی بکر سعد بِنْ زنگیست.
(گلستان).
که سعدی که گوی بلاغت ربود
در ایام بوبکرِ بِنْ سعد بود.(بوستان).
ابوبکربن سمخون.
[ اَ بو بَ رِ نِ سَ ](اِخ) ادیبی نحوی از مردم اندلس است.
ابوبکربن شائب.
[ اَ بو بَ رِ نِ ءِ ] (اِخ)محدثی است متأخر.
ابوبکربن عباس.
[ اَ بو بَ رِ نِ عَبْ با ](اِخ) او راست: کتاب اجزاء ثلاثین قرآن. (ابن الندیم).
ابوبکربن عراق.
[ اَ بو بَ رِ نِ عِ ] (اِخ)شاعری از مردم حلب. وفات او در حدود سنهء 1120 ه . ق. بوده است.
ابوبکربن عربی.
[ اَ بو بَ رِ نِ عَ رَ ](اِخ) رجوع به ابن العربی ابوبکر محمد و ابن عربی ابوبکر محیی الدین محمد شود.
ابوبکربن علی بن ابیطالب.
[ اَ بو بَ رِ نِ عَ لی یِ نِ اَ ] (اِخ) این پسر از لیلی بنت مسعود نهشلی است. (از مسعودی).
ابوبکربن عمر.
[ اَ بو بَ رِ نِ عُ مَ ] (اِخ)نخستین قائد و سلطان مرابطی از قبائل بربر. او از سال 448 تا 480 ه . ق. حکم راند.
ابوبکربن عمر.
[ اَ بو بَ رِ نِ عُ مَ ] (اِخ)ابن ابراهیم بن دعاس، و نام او کنیت اوست. ادیبی شاعر. او در اول نزد سلطان مظفر مقرب بود، سپس او را به زبید نفی کرد و وی به سال 676 ه . ق. در آنجا درگذشت(1).
(1) - در یادداشتهای من نام این مرد بشرح مزبور بود لکن فراموش کرده ام که از کجا نقل شده و ندانستم سلطان مظفر کیست. در تاج العروس گوید: ابوبکربن دعّاص کشداد احد الامراء بزبید و الیه نُسِبَت المدرسة بَها.
ابوبکربن عیاش.
[ اَ بو بَ رِ نِ عَیْ یا ](اِخ) موسوم به محمد یا شعبة بن سالم الاسدی. از موالی واصل بن حیان الاحدب. و او از روات قراءة عاصم بن بهدله است. وفات او بکوفه در سال 193 ه . ق. و حفص بن سلیمان ابوعمر و البزار از ابوبکر روایت کند و قراءة عاصم از قراءة علی بن ابیطالب است از روایت ابوعبدالرحمن السلمی و حفص پیش از سال طاعون وفات کرد. و سال طاعون سال 131 است. (ابن الندیم).
ابوبکربن گورانی.
[ اَ بو بَ رِ نِ ] (اِخ)ابن هدایة الله. یکی از دانشمندان ایرانی از طائفهء اکراد، ملقب به مصنف. او راست: شرح محرّر در فقه و چندین تألیف دیگر بفارسی.
ابوبکربن مجاهد.
[ اَ بو بَ رِ نِ مُ هِ ](اِخ) او با علی بن عیسی بن داودبن الجراح در نوشتن کتاب معانی القرآن و تفسیره و مشکله همدستی کرده است. (ابن الندیم).
ابوبکربن محمد بن خورشید.
[ اَ بو بَ رِ نِ مُ حَمْ مَ دِ نِ خوَرْ / خُرْ ] (اِخ) جد اعلای اتابکان لر کوچک. پسر او شجاع الدین خورشید اولین اتابک این سلسله است که در اواخر قرن ششم هجری استقلال یافت.
ابوبکربن مصطفی پاشا.
[ اَ بو بَ رِ نِ مُ طَ فا ] (اِخ) خوشنویسی ترک در خدمت بابعالی. در سال 1181 ه . ق. درگذشته است.
ابوبکر بیهقی.
[ اَ بو بَ رِ بَ هَ ] (اِخ)احمدبن حسین بن علی بن عبدالله بن موسی بیهقی خسروگردی، معروف به امام بیهقی. حافظ و محدث و فقیه شافعی، از کبار اصحاب حاکم ابی عبدالله بن بیع در حدیث و شاگرد ابوالفتح ناصربن محمد عمری مروزی در فقه. او در طلب حدیث بیشتر از اصقاع مسلمانی را بپیمود و در آخر بدعوت اهل نشابور در نیشابور متوطن گشت و هم بدانجا درگذشت. مولد او بخسروگرد384 ه . ق. و وفات به نیشابور در سنهء 458 ه . ق. او راست: کتاب سنن الکبیر. کتاب سنن الصغیر. کتاب دلائل النبوّة. کتاب السنن و الاَثار. کتاب شعب الایمان. کتاب مناقب الشافعی. کتاب مناقب احمدبن حنبل و کتاب اثبات عذاب القبر.
ابوبکر حصیری.
[ اَ بو بَ رِ حَ ] (اِخ)عبدالله بن یوسف سیستانی. ندیم سلطان محمود غزنوی. از فقهاء شافعی. و فرّخی او را مدح گفته است :
خواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیث
حجت شافعی و معجزهء پیغمبر
خواجهء سید بوبکر حصیری که بدو
هر زمان تازه شود سیرت بوبکر و عمر.
ابوبکر خبیصی.
[ اَ بو بَ رِ خَ ] (اِخ) او راست: شرح کافیهء حاجبیه موسوم به موشح.
ابوبکر خصاف.
[ اَ بو بَ رِ خَصْ صا ](اِخ) احمدبن عمر فقیه حنفی. او راست: کتاب ادب القاضی که نزد فقهای حنفی معروف و بر آن شروح بسیار نوشته اند. وفات وی به سال 261 ه . ق. بوده است.
ابوبکر خطیب.
[ اَ بو بَ رِ خَ ] (اِخ)احمدبن علی بن ثابت بن احمدبن مهدی بغدادی. فقیه و محدث و مورخ. او در فقه شاگرد ابوالحسن محاملی است. و نزدیک صد تألیف دارد و تاریخ او معروف به تاریخ خطیب مشهور، و به طبع رسیده است. مولد او به سال 391 یا 392 ه . ق. و وفات او به بغداد در سنهء 463 بوده است.
ابوبکر خفاف.
[ اَ بو بَ رِ خَفْ فا ] (اِخ)ابوبکربن یحیی بن عبدالله خفاف مالقی نحوی. شاگرد شلوبین. شارح کتاب سیبویه و ایضاح فارسی و لمع ابن جنی و غیر آن. او از مردم مالقه بود و در قاهره به سال 657 ه . ق. درگذشت.
ابوبکر خوارزمی.
[ اَ بو بَ رِ خوا / خا رَ ] (اِخ) محمد بن عباس شاعر و ادیب مشهور معروف به طبرخزی خواهرزادهء ابوجعفر محمد بن جریر طبری مورّخ جلیل. او مدتی به شام و سپس در حلب اقامت گزید. و آنگاه که صاحب بن عباد به ارجان بود قصد زیارت صاحب کرد. و گویند بیکی از دربانان صاحب گفت که به ابن عباد بگوید مردی از ادبا بر در است صاحب پیام داد که من بر تن خویش الزام کرده ام تا ادیبی بیست هزار بیت از بر نداشته باشد نپذیرم ابوبکر گفت از صاحب بپرسید بیست هزار بیت از مردان یا زنان. صاحب گفت این مرد ابوبکر است و او را بار داد و مقدمش را گرامی داشت. و ابوبکر را دیوان رسائل و دیوان شعر است و چون از شام بازگشت به نیشابور مقیم شد و در آنجا به سال 383 ه . ق. بمرد. و او را طبرخزی از آنروی میخواندند که مادر او طبری و پدر او خوارزمی بود. رسائل خوارزمی به طبع رسیده است.
ابوبکر داجونی.
[ اَ بو بَ رِ ] (اِخ) مقری است. و داجون نام قریه ای است برمله.
ابوبکر رازی.
[ اَ بو بَ رِ ] (اِخ) احمدبن علی جصاص. فقیه حنفی. مولد او شهر ری. به سال 325 ه . ق. به بغداد شد و سپس مدتی در اهواز و چندی در نیشابور اقامت گزید و در سنهء 344 کرت دیگر به بغداد رفت و تا آخر عمر در آنجا تدریس میکرد و در شصت وپنج سالگی بدانجا درگذشت و ابوبکر خوارزمی یکی از اصحاب او گاه وفات وی به بغداد بود. او راست: شرح ادب القاضی ابوبکر خصاف. شرح الجامع الصغیر. شرح الجامع الکبیر. شرح الاسماءالحسنی. کتاب فی اصول الفقه. کتاب احکام القرآن علی مذهب اهل العراق.
ابوبکر رازی.
[ اَ بو بَ رِ ] (اِخ) رجوع به محمد بن زکریای رازی شود.
ابوبکر ربابی.
[ اَ بو بَ رِ رَ ] (اِخ) نام یکی از مشایخ صوفیه است، صاحب جذبه و هفت سال سکوت داشته است :
شاه از اسرارشان واقف شده
همچو بوبکر ربابی تن زده.مولوی.
ابوبکر ربابی.
[ اَ بو بَ رِ رَ ] (اِخ) رئیس مغنیان محمود غزنوی و خود او نیز خنیاگر و خوش آواز بوده است :
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیائی بیار.فرخی.
ابوبکر ربابی.
[ اَ بو بَ رِ رَ ] (اِخ) مسخره و هزالی بوده ظاهراً بزمان سلطان محمود غزنوی و شاید همان بوبکر رئیس مغنیان آنف الذکر است :
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
گو بیائید و ببینید این شریف ایام را
تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری
روزگاری کان حکیمان و سخنگویان بدند
کرد هر یک را بشعر نغز گفتن اشتهی
اندرین ایام ما بازار هزل است و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز جحی.
منوچهری.
چو شعر نیک بیابی نظر نباید کرد
بهزلهای ربابی و طنزهای جحی.
ادیب صابر.
ابوبکر رقی.
[ اَ بو بَ رِ رَقْ قی ] (اِخ)ابن محمد بن خلیل از مردم رقه. طبیبی ماهر در علم و عمل و مربی شاگردان بسیار. و اولین کس است که مسائل حنین را تفسیر کرد. وفات او به سال 330 ه . ق. است.
ابوبکر زبیدی.
[ اَ بو بَ رِ زَ ] (اِخ)محمدبن حسن بن عبدالله یا مدحج زبیدی اندلسی اشبیلی. از علمای لغت و نحو. شاگرد ابی علی قالی. مستنصر خلیفهء اندلس تعلیم پسر خویش هشام مؤید بالله را بدو گذاشت و هشام از وی تربیت نیکو یافت. سپس قضای اشبیلیه بدو دادند. و او را اندوختهء فراوان بود. او راست: کتاب مختصرالعین و کتاب طبقات النحاة و کتب دیگری در فنون دیگر ادب. به سال 379 ه . ق. درگذشت.
ابوبکر سجستانی.
[ اَ بو بَ رِ سِ جِ ](اِخ) رجوع به ابن سیف احمد... شود.
ابوبکر شاشی.
[ اَ بو بَ رِ ] (اِخ) محمد بن علی بن اسماعیل قفال شاشی، فقیه شافعی و محدث و اصولی و لغوی. او امام عصر خویش بود. صاحب کتابی در اصول فقه. و پدر قاسم صاحب کتاب التقریب است. ولادت به سال 291 ه . ق. و وفات 366.
ابوبکرشاه.
[ اَ بو بَ ] (اِخ) پنجمین تن از سلاطین تغلقیهء هندوستان (791 - 792 ه . ق.).
ابوبکر شبلی.
[ اَ بو بَ رِ شِ ] (اِخ)جعفربن یونس خراسانی. و بعضی نام او را دلف بن جحدر متولد به سامرا گفته اند. او از زهاد و یکی از سران شیوخ متصوفه شاگرد ابوالقاسم جنید و در فقه بمذهب مالک و کتاب موطا را از بر داشت و در کامل بهائی آمده است که او از بزرگان دماوند (و بقولی والی آنجا) بود و از دست یکی از ملوک طبرستان بسفارت بغداد شد و بدانجا طریقت تصوف گزید. وفات او هم در بغداد به 87 سالگی در سنهء 334 یا 335 ه . ق. بود و مدفن او بمقبرهء خیزران است. کلمات قصار او در زهدیات و مواعظ مشهور است.
ابوبکر شدید.
[ اَ بو بَ رِ شَ ] (اِخ)هفتمین از امرای بنی حفص در تونس در 709 ه . ق.
ابوبکر شرف الدین.
[ اَ بو بَ شَ رَ فُدْ دی ] (اِخ) سومین از اتابکان لر کوچک. او پس از قتل سیف الدین رستم برادر خویش در حدود 625 ه . ق. امارت یافت.
ابوبکر شریشی.
[ اَ بو بَ رِ شَ ] (اِخ)جمال الدین محمد بن احمد. فقیه بمذهب مالک. مولد او شریش(1) قاعدهء شذونه(2) به اندلس به سال 601 ه . ق. وی در طلب علم از موطن خویش به عراق رحلت کرد و سپس به مصر شد و از آنجا به قدس و دمشق رفت. او راست کتابی چند در نحو و دیگر فنون ادب. در سنهء 685 درگذشت.
(1) - Xeres.
(2) - Sidonia.
ابوبکر شنوانی.
[ اَ بو بَ رِ شَنْ ] (اِخ)یکی از نحات متأخر مصر. او بقاهره درس ادب می گفت و تألیفی چند در نحو و دیگر فنون ادب کرد. در آخر عمر مبتلا به فالج گشت و در 1019 ه . ق. درگذشت.
ابوبکر شیرازی.
[ اَ بو بَ رِ ] (اِخ)احمدبن عبدالرحمن، محدث مشهور. وی چندی در همدان اقامت داشت و در سال 404 ه . ق. بشیراز بازگشت و تا آخر عمر بدانجا ببود. او را کتابی در القاب و اسماء رجال و کتابی در القاب رواة هست.411 درگذشت.
ابوبکر صدیق.
[ اَ بو بَ رِ صِدْ دی ](اِخ) رجوع به ابوبکربن ابی قحافه شود.
ابوبکر صولی شطرنجی.
[ اَ بو بَ رِ یِ شَ رَ ] (اِخ) جرجانی خراسانی، محمد بن یحیی بن عبدالله بن عباس بن محمد بن صول. یکی از ائمهء فضل و ادب. او از ابوداود سیستانی و ابوالعباس مبرد روایت دارد و ابوعبدالله مرزبانی و دارقطنی از وی روایت آرند. وی بنوبت معلم راضی بالله و ندیم مکتفی و مقتدر بالله بود. و در زمان خویش ببازی شطرنج از همهء اهل این فن حتی ماوردی دست برده است. وی را تصانیف مشهوره است که صاحب الفهرست اکثر آن را نام برده است از جمله: کتاب الوزراء. کتاب الاوراق. کتاب ادب الکاتب. کتاب الانواع. کتاب اخبار ابی تمام. کتاب اخبار قرامطه. کتاب الغرر. کتاب العباده. کتاب تفضیل السنان و آن را به نام ابوالحسن علی بن الفرات کرده است. کتاب رمضان. کتاب سؤال و جواب رمضان. کتاب الشامل فی علم القرآن. کتاب مناقب علی بن الفرات. کتاب اخبار الجبائی. کتاب العباس بن الاحنف و مختار شعره. کتاب اخبار ابی عمروبن العلاء. کتاب الشطرنج النسخة الاولی. کتاب الشطرنج النسخة الثانیه. و نیز اشعار محدثین را بترتیب حروف تصنیف کرده و از آن جمله است: ابن الرومی. ابوتمام. البحتری. ابونواس. عباس بن احنف. علی بن جهم. ابن طباطبا. ابراهیم بن العباس بن عیینة بن شراعة الصولی. وفات او به سال 330 ه . ق. در بصره بود و او را مستتراً بخاک سپردند و علت استتار او در آخر عمر خبری بود که از علی علیه السلام روایت کرد که عامه و خاصه در کشتن او همداستان شدند. برای دیگر کتب او رجوع به کتاب الفهرست ابن الندیم شود.
ابوبکر صیرفی.
[ اَ بو بَ رِ صَ رَ ] (اِخ)محمدبن عبدالله. فقیه شافعی. شاگرد ابن سریج. وی در علم اصول فقه مهارتی بکمال داشت و او را در این علم تألیفی است. وفات وی به سال 330 ه . ق. بوده است.
ابوبکر ظاهری.
[ اَ بو بَ رِ هِ ] (اِخ)رجوع به ابن داود ظاهری، ابوبکر محمد بن داودبن علی بن خلف اصفهانی شود.
ابوبکر عبدالله بن ابی قحافه.
[ اَ بو بَ عَ دُلْ لا هِ نِ اَ قُ فَ ] (اِخ) رجوع به ابوبکربن ابی قحافه شود.
ابوبکر عروضی.
[ اَ بو بَ رِ عَ ] (اِخ) او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابوبکر قومسی.
[ اَ بو بَ رِ مِ ] (اِخ)شاگرد یحیی بن عدی. او از خاندانی علمی است و علاوه بر فلسفه در شعر و ادب و ترسل و حسن خط معروف است.
ابوبکر قهستانی.
[ اَ بو بَ رِ قُ هِ ] (اِخ) از علمای قهستان بوده و گاهی نیز بشعر و شاعری رغبت مینموده است. قطعهء ذیل او راست:
اگر بتگر چنان صورت نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر
وگر آزر چنو دانست کردن
درود از جان من بر جان آزر.
ابوبکر کتابی.
[ اَ بو بَ رِ کِ ] (اِخ) یکی از دانشمندان مصر. وی در هیئت و نجوم بصیر بود و المنهج الحنیف تألیف اوست. به سال 1051 ه . ق. درگذشت.
ابوبکر کتانی.
[ اَ بو بَ رِ کَتْ تا ] (اِخ)وی شیخ مکه و یکی از کبار مشایخ حجاز است. ابوبکر درک صحبت جنید و بوسعید احراز کرد و تا گاه مرگ مجاورت حرم داشت و او را چراغ حرم می گفتند. از او آید که گفت: به تن در دنیا باش و بدل در آخرت. و نیز گفت: از خدای توفیق جوئی ابتدا بعمل کن.
ابوبکر متوکل.
[ اَ بو بَ رِ مُ تَ وَکْ کِ ](اِخ) رجوع به ابویحیی ابوبکر متوکل... شود.
ابوبکر محزومی.
[ اَ بو بَ رِ مَ ] (اِخ)شاعری اندلسی، هجّاء و بذی اللّسان در مائهء ششم هجری. و او بروزگار وزیر ابوبکربن سعید بغرناطه رفت. وی را دیوانیست.
ابوبکر محمد بن ابراهیم.
[ اَ بو بَ مُ حَمْ مَ دِ نِ اِ ] (اِخ) نحوی قاضی صدیقی. رجوع به عوامی ابوبکر محمد... شود.
ابوبکر محمد بن عبدالغنی.
[ اَ بو بَ مُ حَمْ مَ دِ نِ عَ دِلْ غَ ] (اِخ) وزیر و کاتب معروف و لقب جد او فندله است.
ابوبکر محمد بن علی مراغی.
[ اَ بو بَ مُ حَمْ مَ دِ نِ عَ یِ مَ ] (اِخ) رجوع به مراغی ابوبکر... شود.
ابوبکر محمد خبازی.
[ اَ بو بَ مُ حَمْ مَ دِ خَبْ با ] (اِخ) ابن حسین. مقری و خراسانی است.
ابوبکر مخزومی.
[ اَ بو بَ رِ مَ ] (اِخ)ابن عبدالرحمن بن حارث بن هشام بن مغیرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم القرشی. جد او حارث برادر ابوجهل معروف است. مولد او بروزگار خلافت عمر خلیفهء دویم و یکی از اجلهء تابعین و برای کمال زهدی که داشت معروف به راهب قریش بود. وی یکی از فقهای سبعه است که پس از عهد صحابه و پیش از مذاهب اربعه مرجع مسلمانان بودند. وفات او به سال 94 ه . ق. بود.
ابوبکر واسطی.
[ اَ بو بَ رِ سِ ] (اِخ)محمدبن موسی الواسطی، مکنی به ابوبکر. یکی از مشایخ صوفیه و از قدمای اصحاب جنید.آنگاه که بمرو شد، مردم مرو بحکم لطافت طبع وی را قبول کردند و سخن وی بشنودند و او عمر خویش بدانجا بگذاشت. (از هجویری).
ابوبکر وراق.
[ اَ بو بَ رِ وَرْ را ] (اِخ)محمدبن العمر ترمذی. از بزرگان مشایخ صوفیه و زهاد ایشان در مائهء سیم. او درک صحبت احمد خضرویه و محمد بن علی ترمدی کرده است. و در بلخ میزیست و هم به بلخ درگذشت و گور وی بدانجاست. و او گفت: الناس ثلاثة، العلماء و الامراء و الفقراء. فاذا فسد العلماء فسد الطاعة و الشریعة و اذا فسد الامراء فسد المعاش و اذا فسد الفقراء فسد الاخلاق. و او را کتب بسیار است اندر آداب و معاملات. (از هجویری). و ابن الندیم کتابی به نام کتاب غریب المصاحف به ابوبکر وراق نسبت میدهد و نمیدانم مؤلف آن همین ابوبکر یا دیگریست.
ابوبکره.
[ اَ بو بَ رَ ] (اِخ) نُفیع بن حارث بن کلده. پدر نفیع، حارث طبیب معروف عرب و مادرش سُمیّهء مشهوره کنیز حارث بود و سمیه دو فرزند یکی به نام نافع و دیگر نفیع آورد و حارث نفیع را از خود نفی کرد و پس از آن سمیه زیاد را بزاد. در دائرة المعارف اسلامی بغلط اصل سمیه را از ایران گفته اند و این درست نباشد چه بلادری بنقل ابن حجر در اصابه صریحاً گوید سمیه از اسیران روم بود. آنگاه که حارث نفیع را نفی کرد نفیع مولای یکی از بزرگان ثقیف بطائف شد و هنگامی که جیش مسلمانان طائف را محاصره کردند او به ابکره یعنی دولابی از بارهء شهر فروشد و بجند مسلمین پیوست و اسلام آشکار کرد و از این او را ابوبکره گفتند. وی از ذکر نام پدر و نسب خویش هیچ گاه سخنی نمیراند و گویند وقتی او گفته پدر من مسروح است. وی در جنگ جمل از هر دو فریق کناره کرد و بروزگار عمر بن الخطاب بعلت نسبت زشتی که به مُغیره داد و اثبات آن بشرع نتوانست عمر وی را حد زد. ابوعثمان نَهدی حسن بصری و احنف از وی روایت دارند. در سال 51 ه . ق. ببصره درگذشت.
ابوبلال.
[ اَ بو بِ ] (اِخ) مرداس بن ادیه حنظلی تمیمی. یکی از سران خوارج. وی بجنگ صفین در رکاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و بعد از امر حکمین با دیگر خوارج از خدمت آن حضرت کناره گرفت. برادر او عروة را عبیدالله زیاد بکشت و خود او بزندان عبیدالله بود شبی عبیدالله فرمان کرد تا فردا مجموع زندانیان را بقتل رسانند. قضا را مرداس بدانشب از سجّان اجازت گرفته و بخانه رفته بود، و چون بخانه این خبر بشنید شبگیر بازگشت تا زندان بان را بسبب غیبت او مؤاخذت و مجازاتی نباشد. سجّان دیگر روز ماجری بر عبیدالله قصه کرد و عبیدالله را این پایه از فتوت سخت شگفت آمد و وی را عفو کرد و از وی عفو طلبید و مرداس برای اینکه از شر عبیدالله دور ماند با چهل مرد از خوارج بکوهستان اهواز شد و عبیدالله بار دیگر دوهزار مرد بدستگیری او بفرستاد و او با فئهء قلیلهء خویش آن سپاه بشکست و کرّتِ دیگر عباد بحرب او مأمور گشت و آنگاه که ابوبلال و اصحاب او نماز جمعه میگذاشتند عباد مغافصةً آنان را فروگرفت و همگی را بکشت، و عبیدالله از این پیش زن مرداس مسماة بجثاء را بکشته بود.
ابوبلتعه.
[ اَ بو بَ تَ عَ ] (اِخ) نام پدر حاطب صحابیست.
ابوبلقیا.
[ اَ بو بِ ] (معرب، اِ) (از یونانی اَپُپِلِسَن(1)، شاید مصحف ابوبلسینا) فالج که جز اندامهای چهره هر دو شق تن را فراگیرد.
(1) - از apo(روی) و plessein(زدن).
ابوبنات غیر.
[ اَ بو بَ تِ غَ ] (ع ص مرکب) سخت دروغزن. کذّاب. (المزهر).
ابوبه.
[ اَ وِ بَ ] (ع اِ) جِ باب.
ابوبیهس.
[ اَ بو بَ هَ ] (اِخ) هیصم بن جابر، از بنی سعدبن ضبیعه. رئیس فرقه ای از خوارج که بانتساب وی به بیهسیه معروفند. او در عراق میزیست و بروزگار حجاج بن یوسف ثقفی بمدینه گریخت و به سال 94 ه . ق. عثمان بن حیان حاکم مدینه وی را محبوس ساخت و سپس بکشت. و نیز گفته اند حجاج بن یوسف به امر ولید وی را بقتل رسانید. و رجوع به بیهسیه شود.
ابوت.
[ اُ ] (ع مص) سخت گرم شدن روز. سخت گرم شدن هوا.
ابوت.
[ اُ بُوْ وَ ] (ع اِ) جِ اَب. (منتهی الارب).
ابوت.
[ اُ بُوْ وَ ] (ع مص) پدری. پدر شدن. || غذا دادن. پروردن.
ابوتاشفین اول.
[ اَ نِ اَوْ وَ ] (اِخ)عبدالرحمن پسر موسی اول. پنجمین پادشاه سلسلهء بنی زیان به تلمسان. در بیست وپنج سالگی به سال 718 ه . ق. پس از قتل پدر امارت یافت و در اول امر همهء کسان خویش را که ممکن بود در تاج و تخت طمع ورزند به اندلس نفی کرد و یکی از غلامان مسیحی خود را از مردم کاطلان بوزارت برگزید و این غلام که موسوم به هلال شد ازمّهء امور ملک به دست گرفت و ابوتاشفین موسی بن علی سردار مشهور خود را بسعایت این غلام بزندان درافکند و خود بیشتر بکامرانی و عشرت گرائید معهذا بعض ابنیه و آثار در تلمسان ازو برجای است از جمله: مدرسهء تاشفینیه و کاهریزی بزرگ. موسی بن علی سردار بار دیگر نزد او تقرب یافت و چندین کرّت با امرای حفصی و بنی مرین جنگ ها داد و در آخر ابوالحسن مرینی پس از دو سال محاصره شهر تلمسان را تسخیر کرد و ابوتاشفین با پسر و سردار وی موسی در آن جنگ کشته شدند در سنهء 749. و ابن بطوطه رحالهء معروف آنگاه که به سال 725 به تلمسان رفته ذکر او آورده است.
ابوتاشفین دوم.
[ اَ نِ دُوْ وُ ] (اِخ) نهمین از بنی زیان. عبدالرحمن ابوتاشفین بن ابی حمو موسی ثانی. مولد او به سال 772 ه . ق. در ندرومه. هنگام کودکی در کنف تربیت جد خود بود و در جوانی بدربار تلمسان بسر میبرد. پدر او ولایت عهد خویش بوی گذاشت لکن او با دسائسی چند پدر را محبوس و فرمان قتل وی داد و خود بدان وقت در جبال با برادران در جنگ بود وقتی شنید که پدرش از حبس رهائی یافته و به پایتخت برمی گردد جنگ را ترک گفت و متوجه تلمسان شد و ابوحمود در مسجد بزرگ تلمسان پنهان گشت لکن کسان ابوتاشفین او را بیافتند و نزد پسر بردند و او صورةً تاج و تخت را به پسر گذاشت به سال 788 و خواستار زیارت خانه شد و بکشتی بنشست، تا باسکندریه و از آنجا بمکه رود ولی در بجایه فرود آمد و در رجب سال 790 با سپاهی متوجه تلمسان شد و ابوتاشفین بپادشاه فاس ملتجی گشت و پس از یک سال با جیشی از مرینی ها به تلمسان آمد و در غرهء ذی حجهء 791 جنگ میان پدر و پسر درپیوست و ابوحمو در جنگ کشته شد و حکومت ابوتاشفین بیش از سه سال و نیم دوام نیافت و خود در 795 ه . ق. درگذشت. او تابع مرینیان بود.
ابوتحیی.
[ اَ تِ یا ] (اِخ) صحابیست. و حضرت رسول صلوات اللهعلیه چشم او را بچشم دجال تشبیه کرده. || نام دو تن تابعیست.
ابوتراب.
[ اَ تُ ] (اِخ) کنیت امیرالمؤمنین علی علیه السلام است. بوتراب. رجوع به علی بن ابی طالب بن عبدمناف شود.
ابوتراب.
[ اَ تُ ] (اِخ) از متأخرین شعرای ایران، معاصر شاه عباس اول صفوی. مولد او جوشقان و منشأ وی کاشان و در سال 1026 ه . ق. درگذشت.
ابوتراب.
[ اَ تُ ] (اِخ) لغوی نحوی. او راست: کتاب الاعتقاب در لغت و کتاب الاستدراک علی الخیل فی المهمل و المستعمل و جماعتی بر این کتاب نقض نوشته اند. (ابن الندیم). و رجوع به محمد بن جعفر همدانی... شود.
ابوتراب رملی.
[ اَ تُ بِ رَ ] (اِخ) از مشایخ عرفا و در مائهء سوم به شام میزیست. شرح حال او در نفحات جامی آمده است.
ابوتراب نخشبی.
[ اَ تُ بِ نَ شَ ] (اِخ)عسکربن حسین نخشبی (نسفی). از اجلهء مشایخ خراسان و سادات ایشان. او از فحول رحالین متصوفه بود و بوادی جمله بتجرید گذاشتی. وفات او اندر بادیهء بصره بود و از وی می آید که گفت الفقیر قوته ماوجد و لباسه ماستر و مسکنه حیث نزل. هجویری و بعضی نام او را عسکربن محمد بن حصین گفته اند، و او از مشایخ صوفیهء خراسان و در مائهء سوم بود و گویند در 245 ه . ق. در بادیهء بصره درگذشته و جسد او را ددگان در چندین سال که بدانجا ببود نخوردند.
ابوتغلب.
[ اَ تَ لِ ] (اِخ) عدة الدوله غضنفربن ناصرالدوله حسین، از بنوحمدان. او پس از خلع پدر در سال 348 ه . ق. امارت یافت و در سال 369 درگذشت. آل بویه در فاصلهء سنوات 367 و 369 دست او را از الجزیره کوتاه کردند و سمیاطی معروف نخست معلم و سپس ندیم او بوده است.
ابوتقاصف.
[ اَ تُ صِ ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) کنیتی از کنای عرب.
ابوتمام.
[ اَ تَمْ ما ] (اِخ) اَبوتَمّ. صحابی انصاریست و حرز ابی تمام بدو منسوب است.
ابوتمام.
[ اَ تَمْ ما ] (اِخ) حبیب بن اوس بن حارث بن قیس ابوالقاسم حسن بن بشربن یحیی آمدی. در کتاب الموازنة بین الطائیین آید که بیشتر مردم برآنند که پدر ابوتمام ترسائی از اهل جاسم بود و جاسم قریه ای است از قراء جیدور از اعمال دمشق. نام او تدوس عطار و سپس اوس گفته اند و نسبت او بطی مشکوک فیه است. ابوبکر خطیب در تاریخ بغداد نسب او را با اندک تغییری چنانکه سابقاً گفتیم می آورد و صولی میگوید بعضی برآنند که ابوتمام حبیب بن تدوس نصرانی است و نام تدوس را بگردانیده و اوس گفته اند. او در دیباچهء لفظ خویش و بضاعت شعر خود و حسن اسلوب یگانهء روزگار بود و کتاب حماسهء او دلیل غزارت فضل و اتقان معرفت و حسن اختیار اوست و مجموعهء دیگری دارد که آنرا کتاب الفحول نامیده است و در آن طائفه ای کثیره از شعرای جاهلیت و مخضرمین و اسلامیین را گرد کرده است او کتاب اختیارات از شعر شعرا و عدهء بیشماری از اشعار عرب از بر داشت و بلاد بسیاری را بدید و ابودلف عجلی را مدیحه ای بائیه بگفت و او پنجاه هزار درم صلت آن بداد و نیز ابن زیات را مدح گفت و گویند در این وقت در مجلس فیلسوفی بود و بعضی گفته اند او ابویوسف یعقوب بن صباح الکندی بود در مجلس احمدبن المعتصم و این فیلسوف چون شعر او بشنید گفت این شاعر بجوانی خواهد مرد گفتند از کجا دانی گفت از حدت و ذکاء و فطنت با لطافت حس و جودت خاطر او دانستم که نفس روحانی او جسم او بخورد چنانکه شمشیر هندی نیام را. و در روضات بعض اشعار در مدح اهل بیت سلام الله علیهم بدو نسبت داده شده است که مجعول و مصنوع می نماید. و باز در شرح حال او گفته اند که پدر ابوتمام در دمشق کار آب میکرد و خود ابوتمام در جامع مصر شغل سقائی میورزید. مولد او به سال 190 و یا 188 و یا 172 تا 192 ه . ق. در قریهء جاسم شهر جیدور از اعمال دمشق بود و در مصر تربیت یافت و به سال 231 یا 228 یا 232 در موصل درگذشت و ابونهشل بن حمید طوسی بر قبر او قبه ای کرد و ابن خلکان گوید من قبر او بموصل بدیدم. و ابن الندیم گوید از اوست: کتاب الحماسه. کتاب الاختیارات من الشعر و الشعرا. کتاب الاختیار من اشعار القبائل. کتاب الفحول. شعر او نزدیک دویست ورقه است و صولی آنرا بحروف و علی بن حمزهء اصفهانی بر انواع مرتب کرده اند:
پیش چنین تحفه کو تمیمهء عقل است
واحزن از جان بوتمام برآمد.خاقانی.
تا وصف او تمیمهء من شد بجنب من
تمتام ناتمام سخن بود بوتمام.خاقانی.
ابوتمام حرانی.
[ اَ ؟ ] (اِخ) نام یکی از فصحای عرب. (ابن الندیم).
ابوتمامه.
[ اَ تَ مَ ] (ع اِ مرکب) هدهد. پوپو. پوپوک. شانه سر. ابوالاخبار. ابوالربیع. پُوپَه. بُدَک. مرغ سلیمان. مرغ نامه بر. کوکله. بوبو. بوبک.
ابوتمرون.
[ ] (اِ) به رومی اسم نغر است و آن طائری است خرد. (مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).
ابوتمیم.
[ اَ تَ ] (اِخ) معدبن اسماعیل، ملقب به معزّ لدین الله. چهارمین از خلفای فاطمی بمغرب و مصر (از 341 تا 365 ه . ق.). او مصر را مسخر و مرکز خلافت فاطمیان را از مهدیه بدانجا نقل کرد.
ابوتمیم.
[ اَ تَ ] (اِخ) معدبن علی. هشتمین خلیفهء فاطمی مصر، ملقب به مستنصر بالله (از 427 تا 487 ه . ق.). ناصرخسرو علوی از جانب او حجت(1)جزیرهء خراسان بود:
ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد
دین امام حق معد، بر فضل تو مانا گوا.
روی خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم.
امام تمام جهان بوتمیم
که نیرو شد از دین بدو بازویم.
از که دادت حجت این پند تمام
از امام خلق عالم بوتمیم.
بار شاخ علم یزدان بوتمیم
آن بعلم و حلم و حکم و عدل تام.
مر عقلا را بخراسان منم
بر سفها حجت مستنصری.
طلعت مستنصر از خدای جهان را
ماه منیر است و این جهان شب تار است.
بشتاب سوی حضرت مستنصر
ره زی شجر جز از ثمره مسپر.
ای سرِ مایهء هر نصرت مستنصر
من اسیر غلبه یْ لشکر شیطانم.
ای معدن فتح و نصر مستنصر
شاهان همه روبه و تو ضرغامی.
از برج فلک پیکر مستنصر بالله
شد خلق بدین کشور مستنصر بالله.
مستنصر از خدای دهد نصرت
زین پس بر اولیای شیاطینم.
چون بندهء مستنصر بالله بگوید
پر مشتری و زهره شود بقعهء یمکان.
از حجت مستنصر بشنو سخن حق
روشن چو شباهنگ سحرگه متلالی.
مستنصر بالله که از فضل خدایست
موجود مجسم شده در عالم فانیش.
مستنصریَم ور از این بگردم
چون دشمن بی دینْش بدفعالم.
داغ مستنصر بالله نهادستم
بر بر و سینه و بر پهنهء پیشانی.
(1) - اصطلاح سبعیة.
ابوتمیمه.
[ اَ تَ می مَ ] (اِخ) طریف بن مجالد. تابعی ثقه و بقولی صحابیست.
ابوتوبه.
[اَ ؟] (اِخ) یکی از روات قرائت کسائی، و در پاره ای حروف با وی مخالف است. (ابن الندیم).
ابوتیج.
[ اَ ] (اِخ)(1) نام قصبه ای در اسیوط مصر، به جهت غربی نیل، نزدیک اخمیم در 350 هزارگزی جنوب قاهره.
(1) - Abou-tig.
ابوثابت.
[ اَ بو بِ ] (اِخ) سلیمان بن سعد مولی حسین. کاتب رسائل عبدالملک و هشام بن عبدالملک و ناقل دیوان شام از رومی بعربی.
ابوثابت.
[ اَ بو بِ ] (اِخ) عامربن عبدالله. هفتمین از ملوک بنی مرین مراکش (از 706 تا 708 ه . ق.).
ابوثابت الزائم.
[ اَ بو بِ تِزْ زا ءِ ] (اِخ)ابن عبدالرحمن بن یحیی بن یغمرسن. ششمین از حکام بنی زیان در الجزایر. او با شرکت برادر خویش ابوسعید عثمان ثانی از سال 749 تا 753 ه . ق. فرمانروائی داشت.
ابوثراد.
[ اَ ثُ ] (اِخ) عوذبن غالب مصری. یکی از صالحین معروف است.
ابوثروان.
[ اَ ثَرْ ] (اِخ) نام یکی از فصحای عرب معاصر یحیی بن خالد. (ابن الندیم). فیروزآبادی، ابوثروان نامی را ذکر می کند و میگوید از روات شعر است و شاید این دو همان ابوثروان العکلی مسمّی به وحشی باشند. رجوع به وحشی ابوثروان... شود.
ابوثریه.
[ اَ ثُ رَیْ یَ ] (اِخ) صحابیست.
ابوثعلبه.
[ اَ ثَ لَ بَ ] (اِخ) جرثوم خشنی بن ناشم یا ناشر. صحابیست.
ابوثقل.
[ اَ ثِ ] (ع اِ مرکب) ضَبُع. (المزهر). کفتار. قشاع. مرده خوار. گورکن. گورشکاف. و نرینهء آن را عرب عیلم و عیلام و عیلان گوید.
ابوثقیف.
[ اَ ثِقْ قی ] (ع اِ مرکب) سِرکه. سک. سِرکا. سِتَه. خَلّ. (المزهر). ادام البیت.
ابوثقیف.
[ اَ ثِقْ قی ] (اِخ) رجوع به ابورغال شود.
ابوثمامه.
[ اَ ثُ مَ ] (ع اِ مرکب) گرگ. ذئب. (المزهر). ابوسرحان. ابوجَعد. ابوجَعده. ابوجُعاده. اُوَیس. پِچکم. سرحان. سید.
ابوثوابهء اسدی.
[ اَ ثَ بَ یِ اَ سَ ] (اِخ)اعرابی فصیح، و اموی از وی روایت کند.
ابوثوبان المرجی.
[ اَ ثَ نِلْ مُ ] (اِخ)رئیس فرقهء ثوبانیه.
ابوثور.
[ اَ ثَ ] (اِخ) نام قلعه ای بصقلیه.
ابوثور.
[ اَ ثَ ] (اِخ) ابراهیم بن خالدبن ابی الیمان الکلبی. مولد او بغداد. وی نخست در فقه از اصحاب رأی بود و پس از آنکه در بغداد درک صحبت امام شافعی کرد از طریقهء عراقیان بگشت و مذهب شافعی گرفت و سپس خود عقایدی خاص در مذهب شافعی با دید کرد که میتوان آن را طریقهء دیگری از مذاهب عامه بشمار آورد. و فقهای ارمینیه و آذربایجان تا قرن چهارم بر مذهب او بودند. وفات وی به سال 240 یا 246 ه . ق. بود. او راست: کتاب احکام القرآن. کتاب الطهاره. کتاب الصلاة. کتاب الصیام. کتاب المناسک.
ابوثور.
[ اَ ثَ ] (اِخ) کنیت عمروبن معدیکرب. رجوع به عمرو... شود.
ابوجائره.
[ اَ ءِ رَ ] (ع اِ مرکب) کلاغ سیاه. زاغ سیاه. غراب قداف. (المزهر). غراب اسود. ابوجاعره.
ابوجابر.
[ اَ بِ ] (ع اِ مرکب) خُبز. (المزهر). نان. (مهذب الاسماء). پکند. جابربن حبّه.
ابوجاد.
[ اَ ] (ع اِ) ابجد. (مهذب الاسماء). || (ص) باطل. (منتهی الارب).
ابوجاعره.
[ اَ عِ رَ ] (ع اِ مرکب) غراب اسود. کلاغ سیاه. و رجوع به ابوجائره شود.
ابوجامع.
[ اَ مِ ] (ع اِ مرکب) خوان. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی).
ابوجبله.
[ اَ جَ بَ لَ ] (اِخ) رجوع به بوجبله شود.
ابوجبیر.
[ اَ جُ بَ ] (اِخ) صحابیست.
ابوجبیرة بن حصین.
[ اَ جُ بَ رَ تِ نِ حُ صَ ] (اِخ) صحابیست.
ابوجحیفه.
[ اَ جُ حَ فَ ] (اِخ) وهب بن عبدالله. یکی از صحابهء رسول صلوات اللهعلیه. او پس از وفات آن حضرت بخدمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام پیوست و در حروب آن حضرت حضور داشت. و امیرالمؤمنین علی او راوهب الخیر و گاهی وهب الله میخواند. و او بکوفه اقامت گزید و به سال 72 ه . ق. بدانجا درگذشت.
ابوجخاد.
[ اَ جُ ] (ع اِ مرکب) ملخ. (منتهی الارب). ابوجُخادِب. ابوجنادب.
ابوجخادب.
[ اَ جُ دِ ] (ع اِ مرکب) قسمی ملخ. (المزهر). ملخ. (تاج العروس). قسمی ملخ که رنگ سبز و پای دراز دارد. آخوندک. || حربا. || جانورکی چون حرباء. (المزهر). || دشنامی است.
ابوجخادبی.
[ اَ جُ دِ با ] (ع اِ مرکب)ابوجخادب. (منتهی الارب).
ابوجخادی.
[ اَ جُ ] (ع اِ مرکب) قسمی ملخ. (المزهر).
ابوجذامه.
[ اَ جُ مَ ] (ع اِ مرکب)(1) پلنگ. نمر. (مهذب الاسماء). ابوجهل.
(1) - Telis leopardus.
ابوجراب.
[ اَ جِ ] (اِخ) عبدالله بن محمد قرشی. محدثی است و از عطا روایت آرد.
ابوجراح.
[ اَ ؟ ] (ع اِ مرکب) غُراب. (المزهر). کلاغ. زاغ.
ابوجرجا.
[] (اِخ) نام قصبه ای به مصر وسطی در هفتادهزارگزی جنوب غربی شهر بنی سویف.
ابوجرو.
[ اَ جَرْوْ / جِرْوْ / جُرْوْ ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. (المزهر).
ابوجریج راهب.
[ اَ ؟ ] (اِخ) ابن ابی اُصیبعه او را از اطبای صدر اسلام می شمرد و رازی در حاوی و ابن بیطار در 25 موضع از کتاب مفردات در شرح دند(1) و اقسام وی نام او برده اند.
(1) - Croton tiglium.
ابوجریر.
[ اَ ؟ ] (اِخ) صحابیست.
ابوجسر.
[ اَ جِ ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)کنیتی است از کنای مردان عرب.
ابوجشر.
[ اَ جَ ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)کنیتی است از کنای مردان عرب.
ابوجعاده.
[ اَ جَ دَ ] (ع اِ مرکب) گرگ. ذئب. (منتهی الارب) (المزهر). ابوسرحان. سرحان. سید. اویس. پچکم. ابوجعد. ابوجعده.
ابوجعد.
[ اَ جَ ] (ع اِ مرکب) ابوجَعْده. گرگ. ذئب. (السامی فی الاسامی). ابوجعاده. (منتهی الارب). و رجوع به ابوجعاده شود.
ابوجعران.
[ اَ جَ ] (ع اِ مرکب)سرگین گردان. گوگال. گوغلطان. جعل.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (ع اِ مرکب) مگس. (مهذب الاسماء). ذباب. (المزهر). ابومنیه. (مهذب الاسماء).
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) این کنیت را چون مطلق آرند مراد امام محمد بن علی الباقر علیه السلام است و چون ابوجعفر ثانی گویند مقصود حضرت امام محمد تقی جواد سلام اللهعلیه است.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) آخرین از علویان طبرستان. او در 316 ه . ق. حکومت یافت و در همان سال سادات حسینی علوی طبرستان و دیلم را طائفهء آل زیار گیلان برانداختند. (التدوین).
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت ابن ابی الاشعث. رجوع به ابن ابی الاشعث ابوجعفر احمد... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) ابن احمد یا ابن ابی احمد. یکی از ادبای اندلس. او545 ه . ق. اسیر عبدالمؤمن نخستین سلطان موحدی و در بند او بود و آنگاه که عبدالمؤمن مرتبت وی در علم و ادب بدانست او را رها کرد و وزارت خویش بدو داد. وی اولین وزیر دولت موحدی و صاحب رسائل بلیغه است.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت ابن جزار احمدبن ابراهیم. رجوع به ابن جزار... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به ابن حبش... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به ابن حمزه عمادالدین ابوجعفر... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به ابن زیات محمد بن عبدالملک شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به ابن طقطقی محمد بن تاج الدین شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به ابن عائشه ابوجعفر محمد... شود. و او را ابن عباد محمد مغنی نیز نامند.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به ابن مناذر ابوجعفر محمد... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به احمدبن ابی عثمان کاتب... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به احمدبن الحارث الخزار... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به احمدبن عبدالله سرماری بلخی... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) احمدبن عبیدبن ناصح بن بلنجر نحوی، معروف به ابوعصیده. وفات او به سال 273 یا 278 ه . ق. بوده است.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت احمدبن علی بن احمد غرناطی. رجوع به ابن بادش... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به احمدبن محمد بن ابی محمد یحیی بن المبارک الیزیدی... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) احمدبن محمد بن اسماعیل بن یونس نحاس نحوی مصری. او را تصانیف کثیره است. وفات وی به سال 338 ه . ق. بوده است.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) احمدبن محمد بن خلف بن اللیث. ملقب به امیر شهید. مولد او به روز دوشنبه چهار روز باقی از شعبان سنهء ثلث و تسعین و مأتین (293 ه . ق.). و اندر وقت که از مادر بوجود آمد کف دست گشاده داشت هر دو، زنان اهل بیت او گفتند هر چه بماند او بباد کند و بخورد و بدهد. (از تاریخ سیستان). شب چهارشنبه سیزده روز باقی از محرم سنهء احدی عشر و ثلثمائه (311 ه . ق.) او را بیرون آوردند و بنشاندند و او اندک مایه بزرگ بود هنوز، اما با خرَدِ پیران بود، و علم بسیار حاصل کرده و فر شاهی و بزرگی اندر وی پیدا و شهر عیاران فروگرفتند و دست غارت و کشتن و سوختن. چون امیر بوجعفر آن بدید خویشتن را احتیاط کرد، کار مهمل فروگذاشت و خود نهان شد. روز پنجشنبه دوازده روز مانده از محرم. چون خبر نهان شدن او از [ شهر نزدیک ] عزیزبن عبدالله برسید، بهزیمت رفته بود بازآمد، چون بدر شهر آمد عیاران بانگ امیر بوجعفر کردند و گفتند هرگز بر ما هیچ کس سالار نگردد مگر او، چون عزیز آن بدید بازگشت و برباط ربیع فرودآمد و خبر امیربوجعفر به عبدالله بن احمد برسید، نخفت و نیارامید تا بسیستان آمد. روز دوشنبه یازده روز باقی از صفر احدی عشر و ثلثمائه. چون کار شهر متغیر دید و دلهاء مردمان و عیاران از خویشتن نفور، و هیچکس نزدیک او نشد و محبت امیر باجعفر اندر دل مردمان جای گیر دید، و شعار او آشکاره، متحیر ماند، بیرون شد از شهر، و عیاران بانگ باجعفر همی کردند و امیر باجعفر اندر خانه نشسته، بهرجای جاسوسان و پیکان و نامه ها همی فرستاد، و اندر سرّ نزدیک میهم بن رونک نبشته بود و او عامل رخد بود از دست عبدالله بن احمد، که باید که دل سرهنگان و موالی ما که آنجااند بدان دیار خوش گردانی و ایشان را از جهت من تهنیت کنی به خلعت ها و نیکو نواخت ها و عملهاء بزرگوار، و همچنان نزدیک حمک بن نوح نبشته بود و گفته که بیای تا رخد و هر چند توانی مردم جمع کن و بیعت ها بستان و همگنان او را اجابت کرده بودند و میهم چون خبر بیرون آمد امیر باجعفر بشنید عبدالله بن احمد را خلع کرد و خطبه بر امیر باجعفر کرد و حمک به رخد آمد، هم بفرمان او، و عبدالله بن احمد، محمد بن محمد بن ابی تمیم را بخلیفتیِ بُست فرستاد، مردمان او را اندرنگذاشتند و پیدا کردند شعار امیر باجعفر، و خطبه برو کردند چون خبر خطبهء بست به رخد سوی میهم برسید از رخد به بست آمد و به بست [ بیعت ] امیر باجعفر را بگرفت و مردمان را بگفت که او چندین روزگار است تا این کار فروگرفتست و همی راست کند اندر نهان. عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان که ندانست که چکند و کجا شود و بر هیچکس او را اعتماد نمانده بود که همه عالم میل با امیر باجعفر کرده بودند. پس امیر باجعفر نامه کرد سوی میهم که برخیز و بسیستان آی با سرهنگان و حشم که جمع شده است از اولیاء تا عهد تازه کرده آید، و میهم از بست برفت با سپاهی ساخته جان و مال فدا کرده، که مهتری یافتیم از یادگار پادشای خویش، و از خدمت بیگانگان و بندگان رستیم. چون میهم با این سپاه نزدیک سیستان برسید عبدالله بن احمد را [ خبر نبود ] چون خبر عیاران نزدیک عبدالله احمد برسید بازگشت، تا بازگشت آواز طبل و بوق ها شنید، و میهم با سپاه فرارسید، نه میهم را از او خبر بود و نه او را از میهم، حرب فروگرفتند ناساخته و حربی سخت بکردند، و یاران میهم چیره دستی کردند و دولت نو و سعد روزگار عبدالله بن احمد هزیمت شد و اندر وقت خبر سوی امیرباجعفر آمد، آشکاره شد و بقصر یعقوبی بقصر پادشاهی بنشست. و اندر وقت، یمان بن حذیف [ را ] بر اثر عبدالله بن احمد بفرستاد، یمان به بندان، اندر عبدالله احمد رسید و او را از آنجا اسیر گرفت و بشهر اندر آورد شب دوشنبه سیزده روز گذشته از رجب سنهء احدی عشر و ثلثمائه. و دیگر بیعت عام کردند امیر باجعفر را و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان سیستان همه یکدل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست، باز میهم بن رونک و حسین [ و ] محمد دو پسر بلال بن الازهر بیرون شدند که بخراسان شویم بفرمان امیر بوجعفر، چون بفراه رسیدند میهم و طرابیل خلاف کردند و به بست شدند و امیر بوجعفر بحرب میهم شد ببُست، و محمد بن بهمن را بر سیستان خلیفت کرد و حرب میهم بکرد و میهم بهزیمت برفت، باز ابوالفضل محمدابن اسحاق العربی بسیستان آمد بخلافت امیر بوجعفر اندر شوال، و بذی الحجه اندر امیر از بست بازآمد، باز خبر آمد که بوالفضل حارث و بوالفضل حصین بیعت کردند ببُست عزیزبن عبدالله [ را ] اندر رجب سنهء 313، امیر بیرون رفت سوی بست بحرب عزیز اندر ماه رمضان، چون نزدیکان بست رسید عزیز [ بر ] راه کش بحدود سیستان آمد اندر آخر رمضان و بدرمینا فرود آمد، و بوالفضل محمد ابن اسحاق العربی با او حرب کرد، سرهنگان عزیز بگشتند و نزدیک بوالفضل آمدند، عزیز بگریخت بخراسان شد اندر شوال، و امیر بوجعفر از بست بازآمد بسیستان اندر ربیع الاَخر سنهء اربع عشر و ثلثمأه، و باز اندر ذی الحجهء سنهء خمس عشر و ثلثمائه به بست و رُخَد شد، و اندر رجب سنهء ست عشر بازآمد، و اندرین میانه خلافت سیستان بوالفضل را بود، و به ذی الحجه اندر شهر آمد. و محمد بن موسی را اندر جمادی الاَخر سنهء 317 و اندر شعبان رزدانی [ را ] که نام وی محمد بن یعقوب بود بکرمان فرستاد با سپاه، و[ ی ]بکرمان شد و هزارهزار درم بدادند و بازآمد اندر ذی القعده؛ و هم اندرین سال احمدبن احمدبن اللیث را از قضا عزل کرد و بوالحسین انصاری را قاضی کرد و بوسعید شروطی را از خطبه عزل کرد و بوالحسین الماصلی را خطیب کرد، باز محمد بن یعقوب رزدانی را به بست فرستاد اندر رمضان؛ و بازار نو اندر ربیع الاول بسوختند باز امیر بوجعفر بنفس خویش برفت بحرب حمک بن نوح اندر شعبان سنهء 319 و آنجا شد و صلح کردند و بازگشت، و اندر جمادی الاَخر 320 ابواحمد الحسین بن بلال بن الازهر را بحرب بایزید ننکر فرستاد و بایزید بهزیمت برفت؛ و اندرین ماه انصار را از قضا عزل کرد و قضا خلیل بن احمد را داد اندر جمادی الاَخر سنهء عشرین و ثلثمائه. باز خبر آمد که بایزید بنکی و بازکریاء زیدوی و قراتکین و یارانشان براه نوزاد بیرون آمدند و به بُست که احمد یعقوب رزدانی را بگیرند، و رزدانی بماه رمضان گریخته از آنجا بازآمد، و امیر بوجعفر بیرون شد که آنجا رود بحرب ترکان به بست، و دو ماه بر در شهر بماند، برمضان بیرون شد و اندر ذی الحجه بشهر اندر آمد، و اندرین میانه نامه نبشته بود سوی ابوحفص عمروبن یعقوب و بوحفص متنکر به بغداد بود تا بازآید، و اندر محرم سنهء احدی و عشرین و ثلثمائه بشهر اندر آمد، و امیر ابوجعفر او را بزرگ داشت و اجلال و اکرام کرد و خلعتها داد و عملها عرضه کردند بر وی. و بایزید بنکی و بازکریاء زیدوی و قراتکین ببُست هر سه طاعت کردند و بفرمان اندر آمدند، چون رزدانی از آنجا بازگشت [ برو خشم گرفت ] و رزدانی را محبوس کرد و سالها بحبس اندر بماند و باز از زندان بگریخت و کارها بر دست پسران طاهر اصرم: بوالخیر و بوحفص و بوالقسم همی رفت. چون امیر با حفص بیامد عملها برو عرضه کرد، گفت من دو عمل را اندر سیستان پس از صدر که تو داری خریدار بودم، اکنون آب آن بشد [ و ]نخواهم، و صدر من داشتم بباد دادم و کفایت آن ندانستم که بداشتی تو [ و ] بجای آوردی، بدان تو مستحق تری از من، آنچه من کردی امیری شهر بودی کنون فلان گندمک را دادی، آب آن بشد و دیگر امیری آب بودی، فلان محمد بن عبدالرحمن را دادی، آب آن بشد کنون مرا هیچ عمل نماند و نخواهم و نکنم، آخر سیّده بانو مادر امیر بوجعفر گفت نه ترا شغلی باید؟ آخر او را صاحب مظالم کردند، هر روز مظالم سپاه بودی و بصدر مظالم بنشستی و کارها همی راندی. و امیر باجعفر مردی بود بیدار و سخی و عالم و اهل هنر و از هر علمی بهره داشت، روز و شب بشراب مشغول بودی و ببخشیدن و داد و دهش، و مردمان جهان اندر روزگار او آرام گرفتند و هیچ مهتری بشجاعت او نبود اندرین روزگارها، و ساعات و اوقات را بخشش کرده بود؛ زمانی بنماز و خواندن، زمانی نشاط و خوردن، زمانی کار پادشاهی بازنگریدن، زمانی آسایش و خلوت به آرامیدن؛ و ذکر او بزرگ شد در جهان نزدیک مهتران عالم، بدانک رسولی فرستاد سوی ماکان، بمیانهء زره رسول بدیرهء [ دیزهء؟ ] بوالحسین خارجی آمد، بوالحسین گفت کجا روی؟ گفت نزدیک ماکان همی فرستد ملک بنده را برسولی بوالحسین مزّاح بود گفت: شعر
فالی بکنم ریش ترا یا رسول
ریشت بکند ماکان پاک از اصول.
رسول برفت نزدیک ماکان شد، و ماکان او را بنواخت و بِرّ و نیکوئی کرد، آخر شبی شراب خورد و تافته گشت فرمان داد تا ریش وی بستردند. دیگر بهشیاری زان پشیمانی خورد و رسول را خلعتها داد و مالهاء بسیار و عذرها خواست، و بداشت تا ریش وی برآمد و بر قضاء حاجت بازگردانید، و عذرها همی خواست، رسول گفت ترا ای امیر اندرین هیچ گناه نبوده ست الا این فالی بود که بکردند بسیستان، و فالِ کرده کار کرده بوَد، چون رسول بسیستان بازآمد، جاسوس، امیر باجعفر را آگاه کرده بود، از رسول بازپرسید قصه بازگفت، بوالحسین خارجی را بخواند وی انکار کرد: و [ امیر ] هزار سوار بساخت و نگفت که همی کجا روم و پانصد جمازه و پانصد مرد پیاده برنشاند، و بیابان کرمان برگرفت، مردمان گفتند مگر سوی کُفجان خواهد شد، هیچ کس را خبر نبود تا شبیخون کرد بری و ماکان را بگرفت و بسیستان آورد، و خزینه و مال او برگرفت و هزار اسب تازی و پانصد شتر آورد، و اینجا ازو هزارهزار درم [ بستد ] پس بنواخت و بگذاشت و مهمان کرد [ باز ] به مستی برو خویشتن متغیر گردانید [ و ] بفرمود تا ریشش بستردند، دیگر [ روز ] عذرها بسیار خواست و نیکو همی داشت تا باز ریشش برآمد، آنگاه خلعت داد [ و ] بازگردانید. این خبر بمجلس امیر خراسان بگفتند، او را عجب آمد از همت و مروت و شجاعت او، یک روز شراب همی خورد، گفت همه نعمتی ما را هست اما بایستی که امیر باجعفر را بدیدی اکنون که نیست باری یاد او گیریم، و همه مهتران خراسان حاضر بودند، یاد وی گرفت و بخورد و همه بزرگان خراسان نوش کردند، آنگاه که سِیکی بدور رسید جام سیکی سرمُهر کرد و ده پاره یاقوت سرخ و ده تخت جامهء بیش بها و ده غلام و ده کنیزک ترک همه با حلی و حلل و اسبان و کمرها، نزدیک وی فرستاد بسیستان، و رودکی این شعر اندرین معنی بگفته بود، بفرستاد. و آن روز بر زفان امیر خراسان برفت که اگر نه آن است که امیر باجعفر قانع است یا نه، آن دل و تدبیر و رأی و خرد که وی دارد، همه جهان گرفتستی. و شعر اینست:
مادر می را بکرد باید قربان
بچهء او را گرفت و کرد بزندان
جز که نباشد حلال دور بکردن
بچهء کوچک ز شیر مادر و پستان
بچهء او را از او گرفت ندانی(1)
تاش نکوبی نخست و زو نکشی جان
تا نخورد شیر هفت مه بتمامی
از سر اردیبهشت تا بن آبان
آنگه شاید ز روی دین و ره داد
بچه بزندان تنگ و مادر قربان
چون بسپاری بحبس بچهء او را
هفت شباروز خیره ماند و حیران
باز چو آید بهوش و حال ببیند
جوش برآرد بنالد از دل سوزان
گاه زبَر زیر گردد از غم و گه باز
زیر و زبر همچنان ز اندُه جوشان
زرّ بر آتش کجا بخواهی پالود
جوشد، لیکن ز غم نجوشد چندان
باز بکردار اشتری که بود مست
کَفْک برآرد ز خشم و راند سلطان
مرد حَرَس کَفْک هاش پاک بگیرد
تا بشود تیرگیش و گردد رخشان
آخر کآرام گیرد و نچخد نیز
دَرْش کند استوار مرد نگهبان
چون بنشیند تمام و صافی گردد
گونهء یاقوت سرخ گیرد و مرجان
چند از او سرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان
وَرْش ببوئی گمان بری که گل سرخ
بوی بدو داد و مشک عنبر با بان
هم بخم اندر همی گذارد چونین
تا بگه نوبهار و نیمهء نیسان
آنگه اگر نیمشب درش بگشائی
چشمهء خورشید را ببینی تابان
ور ببلور اندرون ببینی گوئی
گوهر سرخ است بکفّ موسی عمران
زفت شود راد و مرد سست دلاور
گر بچشد زوی و رویِ زرد گلستان
وانک بشادی یکی قدح بخورد زوی
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان
انده ده ساله را بطنجه رماند
شادی نو را ز ری بیارد و عمّان
با می چونین که سالخورده بود چند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان
مجلس باید بساختن ملکانه
از گل و وز یاسمین و خیری الوان
نعمت فردوس گستریده ز هر سو
ساخته کاری که کس نسازد چونان
جامهء زرّین و فرشهای نوآئین
شهره ریاحین و تختهای فراوان
بربط عتبی(2) و فرشهای فوادی
چنگ مدک نیر و نای چابک حابان
یک صفْ میران و بلعمی بنشسته
یک صفْ حرّان و پیر صالح دهقان
خسرو بر تخت پیشگاه نشسته
شاه ملوک جهان امیر خراسان
ترک هزاران بپای پیش صف اندر
هر یک چون ماه بر دو هفته درفشان
هر یک بر سر بساک مورْد نهاده
لَبْش می سرخ و زلف و جعدش ریحان
باده دهنده بتی بدیع ز خوبان
بچهء خاتون ترک و بچهء خاقان
چونْش بگردد نبیذ چند بشادی
شاه جهان شادمان و خرم و خندان
از کف ترکی سیاه چشم پریروی
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان
زان تن خوش بوی(3) ساغری بستاند
یاد کند روی شهریار سجستان
خود بخورد نوش و اولیاش همیدون
گوید هر یک چو می بگیرد شادان
شادی بوجعفر احمدبن محمد
آن مه آزادگان و مفخر ایران
آن ملک عدل و آفتاب زمانه
زنده بدو داد و روشنائی گیهان
آنک نبود از نژاد آدم چون او
نیز نباشد اگر نگوئی بهتان
حجت یکتا خدای و سایهء اویست
طاعت او کرده واجب آیت فرقان
خلق همَه از خاک و آب و آتش و بادند
وین ملک از آفتابِ گوهر ساسان(4)
فرّ بدو یافت ملک تیره و تاری
عدن بدو گشت نیز گیتی ویران
گر تو فصیحی همه مناقب او گوی
ور تو دبیری همه مدایح او خوان
ور تو حکیمی و راه حکمت جوئی
سیرت او گیر و خوب مذهب او دان
آنک بدو بنگری بحکمت گوئی
اینک سقراط و هم فلاطن یونان
ور تو فقیهی و سوی شرع گرائی
شافعی اینک [ و ] بوحنیفه و سفیان
گر بگشاید زفان بعلم و بحکمت
گوش کن اینک بعلم و حکمت لقمان
مرد ادب را خرد فزاید و حکمت
مرد خرد را ادب فزاید و ایمان
ور تو بخواهی فریشته که ببینی
اینک اویست آشکارا رضوان
خوب نگه کن بدان لطافت و آن روی
تات ببینی برین که گفتم برهان
پاکی اخلاق او و پاک نژادی
با نیَت پاک و با مکارم احسان
ور سخن او رسد بگوش تو یک راه
سعد شود مر ترا نحوست کیوان
وَرْش بصدر اندرون نشسته ببینی
جزم بگوئی که زنده گشت سلیمان
سام سواری که تا ستاره بتابد
اسب نبیند چنو سوار و نه میدان
باز بروز نبرد و کین و حمیت
گَرْش ببینی میان مغفر و خفتان
خوار نمایدْت زنده پیل بدانگاه
ورچه بود مست و تیزگشته [ و ] غران
وَرْش بدیدی سفندیار گه رزم
پیش سنانش جهان دویدی [ و ] لرزان
گرچه بهنگام حلم، کوه تن اوی
کوه سیامست که کس نبیند جنبان
دشمن اَر اژدهاست پیش سنانش
گردد چون موم پیش آتش سوزان
ور به نبرد آیدش ستارهء بهرام
توشهء شمشیر او شود بگروگان (؟)
باز بدانگه که می به دست بگیرد
ابر بهاری چنو نبارد باران
ابر بهاری جز آب تیره نبارد
او همه دیبا بتخت و زرّ بانبان
با دو کف او ز بس عطا که ببخشد
خوار نماید حدیث و قصهء طوفان
لاجرم از جود و از سخاوت اویست
نرخ گرفته مدیح و صامتی(5) ارزان
شاعر زی او رود فقیر و تهی دست
با زر بسیار بازگردد و حملان
مرد سخن را ز او نواختن و بر
مرد ادب را ز او وظیفهء دیوان
باز بهنگام داد و عدل اَبَر خلق
نیست بگیتی چنوی نیک مسلمان
داد بیابد ضعیف همچو قوی زوی
جور نبینی بنزد او و نه عدوان
نعمت او گستریده بر همه گیتی
آنچه(6) کس از نعمتش نبینی عریان
بستهء گیتی از او بیابد راحت
خستهء گیتی از او بیابد درمان
باز برِ عفو آن مبارک خسرو
حلقهء تنگ است هرچ دشت و بیابان
پوزش بپْذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند بعفو کو شد و غفران
آن ملک نیمروز و خسرو پیروز
دولت او یوز و دشمن آهوء نالان
عمروبن اللیث زنده گشت بدو باز
با حشم خویش و آن زمانهء ایشان
رستم را نام اگرچه سخت بزرگست
زنده بدویست نام رستم دستان
رودکیا برنورد مدح همه خلق
مدحت او گوی و مُهر دولت بستان
ورچ بکوشی بجهد خویش و بگویی
ورچ کنی تیز فهم خویش بسوهان
ورچه دوصد تابعه فریشته داری
نیز پری باز هرچ جنی و شیطان
گفت ندانی سزاش خیز و فراز آر
آنک بگفتی چنانک گفتن بتوان
اینک مدحی چنانکه طاقت من بود
لفظ همه خوب و هم به معنی آسان
جز بسزاوار میر گفت ندانم
ورچه جریرم بشعر و طائی و حسّان
مدح امیری که مدح زوست جهان را
زینت هم زوی و فرّ و نزهت و سامان
سخت شکوهم که عجز من بنماید
ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان
بر دختی مدح عرجه کرد زمانی (؟)
ورچه بود چیره بر مدایح شاهان
مدح همه خلق را کرانه پدیدست
مدحت او را کرانه نیّ و نه پایان
نیست شگفتی که رودکی بچنین جای
خیره شود بی روان و ماند حیران
ورنه مرا بوعمر دل آور کردی
و آنگه دستوری گزیدهء عدنان
زهره کجا بودمی بمدح امیری
کز پی او آفرید گیتی یزدان
وَرْم ضعیفیّ و بی یدیم(7) نبودی
و آنک نبود از امیر مشرق فرمان
خود بدویدی بسان پیک مرتب
خدمت او را گرفته چامه بدندان
مدح رسولست عذر من برساند
تا بشناسد درست میر سخندان
عذر رهی خویش ناتوانی و پیری
کو بتن خویش از آن نیامد مهمان
دولت میرم همیشه باد برافزون
دولت اعداء او همیشه بنقصان
سَرْش رسیده بماه بر ببلندی
و آنِ معادی بزیر ماهی پنهان
طلعت تابنده تر ز طلعت خورشید
نعمت پاینده تر ز جودی و ثهلان.
و ما این شعر بدان یاد کردیم تا هرکه این شعر بخواند امیر باجعفر را دیده باشد که همه چنین بود که وی گفتست، و این شعر اندر مجلس امیر خراسان و سادات، رودکی بخوانده ست، هیچکس یک بیت و یک معنی ازین که درو گفته بود منکر نشد، الا همه بیک زبان گفتند که اندرو هرچه مدیح گوئی مقصر باشی که مرد تمامست. چون شعر اینجا آوردند، ده هزار دینار فرستاد رودکی را، و شراب دار امیر خراسان را که آن یادگار آورده بود خلعت داد و عطا و بازگردانید، و قصّه دراز نمیکنم اندر حدیث او که کتاب دراز گردد که فضایل او را خاصه از میان بزرگان سیستان دو مجلّد چنین باید، و هم گفته نیاید. اما از آنِ هر مهتری بر اختصار فصلی یاد کرده همی آید، و صانع بلخی اندر رباعیات خویش این قصهء ماکان و میر شهید یاد کردست، چنانکه یاد کنیم: بیت
خان غم تو پست شده، ویران باد
خان طربت همیشه آبادان باد
همواره سری کار تو با نیکان باد
تو میر شهید و دشمنت ماکان باد.
و شعراء تازی اندرو شعر بسیار گفته اند، اما شرط ما اندرین کتاب پارسی است مگر جائی که اندرمانیم و پارسی یافته نشود. باز امیر بوجعفر پسران طاهر اصرم را محبوس کرد و محمد بن حمدون را و بوالعباس عمیر را بشکر فرستاد، باز محمد بن حمدون بخراسان شد بخدمت امیر خراسان. امیر بوجعفر، بوالفتح را سپهسالار کرد و کارها بر دست بوالفتح همی رفت، و بزرگ گشت و مردی جلد بود و با خر[ د ]؛ باز ابوالحسین طاهربن محمد بن محمد بن ابی تمیم دستوری خواست و بخراسان شد و آنجا بر دست وی کارها بسیار رفت و خدمتها کرد امیر خراسان را، و سببها بود او را که بجایگاه بازگفته آید ان شاءالله و بسیار چیز عطا داد و نام وی بمردی اندر خراسان بزرگ گشت، و بدرگاه امیر خراسان ببود و آنجا خلعت و ابعات(8) بسیار یافت و معروف گشت وز آنجا با بزرگی بسیستان بازآمد و امیر باجعفر پذیرهء او بازشد و او را مرتبهء بزرگ بشهر اندر آورد، و شش ماه اینجا ببود و روز و شب بمجلس او بود و خلعتها داد و نیکوئیها کرد با او، باز بُست او را داد و آنجا شد و آنجا اهل علم بسیار بود و طاهر علم دوست بود و روز و شب بدان مشغول گشت و علما و فقهاء بست را روز و شب نزدیک خویشتن داشتی و مناظره کردندی اندر پیش او و او اندر آن سخن گفتی. باز میان مردمان اوق تعصب شنگل و زاتورق افتاد اندر سنهء احدی و اربعین، و بوالفتح آنجا شد و ایشان را از آن زجر کرد، باز بوالفتح را خلاف افتاد بسبب تازی مندرک و عاصی شد و از شهر بیرون شد و بکرکوی شد و زانجا به قوقه شد، و امیر بوجعفر، رزدانی را و سپاه را بطلب او فرستاد، و بوالفتح بازگشت و بجروادکن آمد و آنجا مردم غوغا با او جمع شد، باز بوالعباس را پسر طاهربن محمد بن عمروبن اللیث آنجا بیعت کردند گفتند این پادشاهی نیمروز را سزاوارتر از امیر بوجعفر که پدر بر پدر پادشاه و پادشاه زاده ست و امیر بوجعفر پادشازاده از جهت مادرست، و [ مردمان ]بسکر هم اندر بیعت یکی شدند. و بوالفتح بسپاه سالاری او بایستاد، و سپاه جمع کرد و قصد قصبه کردند و بدر شهر آمدند، و حرب افتاد میان دو سپاه، و ترکان بُست فرارسیده بودند بیاری امیر بوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان، بهزیمت برفت، و جروادکن و بیشتری از پیش زره غارت کردند، و امیر ابوجعفر، رزدانی را بر اثر او به اوق فرستاد و او را اندرنیافت و به اوق استقامت کرد، و مردمان اوق سر از طاعت بکشید[ ند ] و به رونج جمع شدند و ماکان را دشمن داشتی امیر خراسان، و حرب کردند و بهزیمت شدند، سالاران ایشان را شانزده مرد آنروز بکشتند، باز امیر ابوجعفر احمدبن ابراهیم را به اوق فرستاد و مردم آرام گرفتند، او باز سلیمان بن عوف از خراسان بنامهء امیر بوجعفر بیامد بامان او با سه هزار مرد و باز ناحیت اوق فرا او داد؛ باز رزدانی که غلام وی بوده بود و چندان نیکوی امیر بوجعفر بر وی کرده بود، تدبیر کرد بر عبدالله بن محمد بن اسماعیل و بر بوالعباس بن طاهربن عمرو [ و ] بر ابراهیم سرخ و گروهی از چاکران خاصهء وی، و او را اندر مجلس شراب بکوشه حلفی(9) اندر بکشتند، و بیت المال غارت کردند و کشتن وی شب سه شنبه بود و دو شب گذشته از ربیع الاول سنهء اثنی و خمسین و ثلثمائه (352 ه . ق.). و امیر خلف آن شب رفته بود بدوشابکه آنجا اسبان بخوید کرده بود، او را جستند نیافتند. چون خبر کشتن پدر بوی رسید دواسبه زانجا ببُست شد بنزدیک مکجول که والی بست بود و مکجول او را بنواخت و دل گرم کرد، و گفتا خون پدرت بیاری ایزد تعالی بازآرم و ترا بدارالملک بنشانم، و بجای بزرگوار فرودآورد، و نُزْل بسیار فرستاد، و گروهی غلامان پدر او بر پی او آنجا شدند، و کارش محکم شد، دگر روز کشتن امیر بوجعفر، بوحفص محمد ابن عمرو را بامارت بنشاندند بقلعهء ارک باز مکجول سپاه جمع کرد و هزار سوار گزیده با امیر خلف بسیستان فرستاد، و هیچکسی را بسیستان خبر نبود تا امیر خلف بهارون فرود آمد؛ چون باحفص خبر شنید اندر وقت بهزیمت بخراسان شد، پنجاه روز بود زان روز که امیر بوجعفر کشته شد تا امیر خلف اندر شهر آمد و بامارت نشست، و او را خطبه کردند روز یکشنبه پنج روز گذشته از جمادی الاولی سنهء اثنی و خمسین و ثلثمائه، و بایوسف باسعید مدرکی را خلعت داد و سپاه سالار کرد و نام وی محمد بن یعقوب بود، روز یکشنبه دو شب گذشته از رجب اندرین سال، و تابوت بوالفتح از نیشابور بیاوردند اندر شهر، روز پنجشنبه شش روز گذشته از رجب هم بدین تاریخ، و امیر بوالحسن ابن طاهربن ابی علی التمیمی از بست بفراه آمد که آن ناحیت برسم او بود، و آنجا مردم بسیار با او جمع شد و بدر شهر آمد امیر خلف پذیرهء او بیرون شد و یکدیگر را در کنار گرفتند و امیر خلف گفت تو اندرین مملکت با من شریکی [ و ] او را بقصر یعقوبی فرود آورد. (از تاریخ سیستان). شهرزوری در نزهة الارواح در ترجمهء ابوجعفر بابویه ملک سجستان شرحی طویل در علم سیاست و فِراست و مروت و عفاف و طهارت ذیل او می آورد نیز از ابوسلیمان سجزی نقل میکند و از مجموع آن برمی آید که ابوجعفر فلسفهء یونان را از افلاطون و ارسطو و هم چنین ادب و شعر یونانیان را مانند فیلسوف و ادیبی خوانده و بعمق و غور آن پی برده است و هم آنها را در خلقیات و سیاست خود بکار بسته است و بسیاری از حِکَم و نوادر یونانی را در طی مذاکرات از زبان او نقل میکند و نیز بعض سخنان حکمت آمیز شخص او را می آورد و از جمله میگوید که ابوجعفر میگفت نفس را ناتوان کنید لکن گمراه مسازید چه ناتوانی نفس باب علم را بر شما مفتوح میسازد لکن گمراهی او شما را از کسب دانش بازمیدارد و میگفت موسیقی از جنبهء ظرافت و لطافتی که دارد وجد را در حواس انسانی بیدار میکند و میگفت شریعت مُنْطَویست در نفوس فاضله و خیر است برای نفوس قابله و تأدیب است برای نفوس جاهله. حاجی خلیفه کتابی را بنام صوان الحکمه به ابوجعفربن بویه ملک سجستان نسبت میدهد و آن را از تاریخ الحکمای شهرزوری نقل میکند و در تاریخ الحکما شرح حال ابوجعفر هست لیکن چنین کتابی برای او نام نبرده است ولی در شرح حال ابوسلیمان سجستانی مصنف صوان الحکمه شهرزوری میگوید او مصاحب با ابوجعفر بابویه ملک سجستان بود. - انتهی. و در تاریخ الحکما شهرزوری هم در ترجمهء ابوسلیمان سجستانی و هم در ترجمهء ابوجعفر احمدبن محمد بن خلف بن اللیث نسبت ابوجعفر را بابویه مینویسد و این تصحیفی است و بانویه صحیح است چه ابوجعفر پسر بانو یا بانویه بنت محمد بن عمروبن لیث بن معدل بن حاتم بن ماهان و پدر ابوجعفر محمد بن خلف بن لیث بن فرقدبن سلیم یا سلیمان بن ماهان است. یعنی ابوجعفر از سوی مادر بپادشاهان صفاری منسوب است و از جانب پدر به بنی اعمام این سلسله منتسب است که جز ابوجعفر و فرزند او خلف بپادشاهی نرسیده اند.
(1) - ن ل: نتوانی.
(2) - عتبی یا عیسی ظاهراً نام بربط نوازی یا سازندهء بربطی، و فرشهاء باید غوشهاء باشد به معنی زخمه های فوادی و همچنین کلماتی که در مصرع دوم خوانده میشود ظاهراً نام یک چنگ زن و نام یک نای زن است. والله اعلم.
(3) - شاید: زان بت خوشروی (؟)
(4) - هر چند در نسب ابوجعفر ساسان باشد ولی رودکی ظاهراً خلق خاکی و آبی و آتشی و بادی را مقابل آفتاب گوهر ساسان قرار نمیدهد خاصه که جملهء آفتاب گوهر ساسان معنی معقولی ندارد، گمان میکنم کلمهء آفتاب آخرش کسره ندارد و ساسان هم با چیزی چون تابان یا رخشان تصحیف شده و آنوقت گوهر تابان یا رخشان بدل آفتاب است و اگر در اساطیر ایرانی احیاناً (در صورتی که من بخاطر ندارم) اصل ساسانیان را به آفتاب نسبت کرده باشند باز در آن صورت آفتاب را بی کسرهء اضافی باید خواند. چه آفتاب گوهر ساسان افادهء هیچ معنی که در خور رودکی باشد نمی کند.
(5) - صامت صحیح است و صامتی متن غلط است: الصامت من المال؛ الذهب و الفضة و الناطق منه، الابل [و الغنم]. (قاموس).
(6) - ظ: ایچ یا هیچ.
(7) - دل بتو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی یدی. فرخی.
(8) - اسباب ؟
(9) - ظ: به کوشک خَلَفی.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) احمدبن رستم بن یزدبان طبری. او راست: کتاب غریب القرآن. کتاب المقصور و الممدود. کتاب المذکر والمؤنث. کتاب صورة الهمز. کتاب التصریف. کتاب النحو. (ابن الندیم).
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) احمدبن محمد بن سلامة بن عبدالملک طحاوی فقیه حنفی، خواهرزادهء مزنی. ولادت او229 ه . ق. و وفات به مصر در سنهء 321 بوده است. او راست: کتاب تاریخ کبیر. کتاب احکام القرآن و غیره.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت احمدبن محمد العیالی. رجوع به عیالی ابوجعفر... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) احمدبن محمد بن عیسی القمی. یکی از فقهای شیعه. او راست: کتاب المکاسب. کتاب طب الکبیر. کتاب طب الصغیر. (ابن الندیم).
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت احمدبن محمد قیسی قرطبی. رجوع به ابن حجه احمد... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت احمدبن محمد کنانی شاعر. رجوع به ابن عیاش... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت احمدبن یحیی بن جابر بلاذری. رجوع به بلاذری... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) احمدبن یوسف بن علی فهری لبلی نحوی. مولد او به سال 623 ه . ق. و وفات در 691 بوده است.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) حسین بن عبیداللهبن ابراهیم معروف به غضایری. پدر ابوالحسین احمد. او از فقهای شیعی است و در 411 ه . ق. درگذشته است.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت حمدان درقی.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رزازبن بحتری. محدث است.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) الرّوآسی محمد بن الحسن. رجوع به روآسی... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت شرف الدین احمدبن محمد. رجوع به ابن البلدی... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت عبدالله قائم عباسی. رجوع به قائم عبدالله... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت علاءالدوله محمد بن دشمن زیاربن کاکویه. رجوع به ابن کاکویه شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) ابن علی بن نوبخت. برادر ابوسهل نوبختی. از متکلمین مذهب شیعه است. (ابن الندیم).
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) عمادالدین محمد بن ابی القاسم بن محمد بن علی طبری آملی الکحی. فقیه شیعی، شاگرد ابوعلی بن ابی جعفر طوسی. وی در اواخر مائهء پنجم یا اوائل مائهء ششم هجری می زیست. او راست: کتاب مشهور بشارة المصطفی. کتاب الفرج فی الاوقات و المخرج بالبینات.کتاب شرح مسائل الذریعه.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت عمر بن علی بن البدوح. رجوع به ابن البدوح... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) قطب الدین محمود یا محمد بن محمد رازی ورامینی بویهی. نسب او به آل بویه می پیوندد. حکیم و فاضلی معروف، و در فقه شاگرد علامهء حلی و در معقول تلمیذ قاضی عضد ایجی است و چون مدتی در دمشق بمدرسهء ظاهریه در یکی از حجرات تحتانی منزل کرد به قطب تحتانی مشهور است. او راست: شرح شمسیه و شرح مطالع و محاکمات (حاشیه بر شرح اشارات) و حاشیهء کشاف و شرح قواعد و شرح مفتاح و رساله ای در تحقیق کلیات و رساله ای در تصور و تصدیق و شرح حاوی. وفات او به سال 677 ه . ق. بوده است.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد بن احمدبن نصر ترمذی بلخی. فقیه شافعی. رجوع به محمد بن احمد... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن احمدبن یحیی بن عمران الاشعری. رجوع به ابن عمران ابوجعفر محمد... و رجوع به اشعری، محمد بن احمد و نیز رجوع به اشعری ابوجعفر محمد بن احمد... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن جریربن یزیدبن خالد طبری، آملی. رجوع به محمد بن جریر... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به محمد بن جعفر کاتب... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به محمد بن حبیب بن امیّه... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد بن حسن بن ابی ساره. رجوع به ابن ابی ساره و رجوع به رواسی شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن حسن بن احمد ولید قمی. از فقهای شیعه. کتاب الجامع فی الفقه و کتاب تفسیرالقرآن از اوست. (ابن الندیم).
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن حسن بن زین الدین، نبیرهء شهید ثانی. او نزد پدر خود و هم میرزا محمد استرآبادی صاحب رجال تحصیل علوم وقت خویش کرد. وی را شروح و حواشی بسیار بر کتب فقه و اصول و حدیث است و حاشیه ای بر مطول تفتازانی دارد، وفات وی بمکه به 50 سالگی در سنهء 1030 ه . ق. بوده است.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد بن الحسین برجلانی. رجوع به برجلانی... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن الحسین الصائغ. یکی از علمای شیعهء امامیه. او راست: کتاب التباشیر. (ابن الندیم).
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد بن دشمن زیار. رجوع به ابن کاکویه شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد بن سعدان الضریر. رجوع به ابن سعدان ابوجعفر محمد... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد بن شعبهء جرجانی کاتب. رجوع به محمد بن شعبه... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن عبدالرحمن بن قِبه. رجوع به ابن قِبه ابوجعفر... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله الابهری. غلام ابوبکر محمد بن عبدالله بن محمد بن صالح الابهری. از فقهای مالکی. او راست: کتاب مسائل الخلاف. کتاب الرد علی ابن عُلیّه. کتاب الرّد علی مسائل المزنی. (از ابن الندیم).
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن سلیمان حضرمی. از ثقات محدثین. وفات به سال 298 ه . ق. او راست: کتاب السنن فی الفقه. کتاب التفسیر. کتاب المسند. کتاب تفسیرالمسند. کتاب الادب. (ابن الندیم).
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد بن عبدالملک بن ابان بن حمزه. رجوع به ابن زیات... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن علی. یکی از فقهای شیعه. او راست: کتاب الهدایه. (ابن الندیم). ظاهراً این ابوجعفر الفهرست ابن بابویه ابوجعفر محمد بن علی بن الحسین القمی است.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد بن علی بن ابی منصور الملقب بجمال الدین و المعروف به الجواد الاصفهانی. رجوع به جواد الاصفهانی شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن علی بن اسحاق بن ابی سهل نوبختی. وی مشاغل دولتی داشته و ادیب و شاعر بوده است.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد بن علی بن الحسین بن موسی القمی. رجوع به ابن بابویه ابوجعفر محمد... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد بن علی شلمغانی. رجوع به ابن ابی عزاقر... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به محمد بن قادم... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد منتصر عباسی. رجوع به منتصر... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن موسی. او را در ریاضیات و نجوم تألیفاتی بوده و چون شروحی بر مخروطات ابلونیوس دارد یحتمل که زبانی جز عربی نیز میدانسته است. (نقل به اختصار از لُکلرک). بعید نیست این محمد بن موسی مکنی به ابوجعفر، محمد بن موسی مکنی به ابوعبدالله از خاندان بنوموسی باشد. والله اعلم.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت محمد بن النعمان ملقب بمؤمن الطاق و شیطان الطاق احول. رجوع بمؤمن الطاق... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن یسیر. شاعری از عرب.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) محمد بن یعقوب بن اسحاق کَلینی، رازی. فقیه و محدث شیعی، ملقب به ثقة الاسلام. وفات او در بغداد به سال 329 ه . ق. او راست: کتاب کافی، یکی از کتب اربعهء حدیث شیعه. کتاب رد بر قرامطه. کتاب تعبیرالرؤیا. کتاب الرجال. کتاب رسائل الائمه و ماقیل فیهم من الشعر. و کلین بفتح کاف تازی قریه ای است بری بر ساحل کرَج. و رجوع به کلینی شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت مسعودبن عبدالعزیزبن المحسن بن الحسن، شریف بباضی شاعر.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت منصوربن فضل المسترشد عباسی. رجوع به راشد... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) رجوع به منصوربن ابی جعفر محمد بن علی بن عبدالله بن عباس (دومین خلیفهء عباسی) شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) منصوربن محمد، ملقب به مستنصر عباسی. رجوع به مستنصر... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت نصربن محمد بن جهان موصلی. رجوع به نصر... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت واثق هرون بن معتصم. رجوع به واثق... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت هارون الرشید عباسی محمد بن عبدالله. رجوع به هارون... شود.
ابوجعفر.
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) کنیت یزیدبن القعقاع القاری. رجوع به یزید... شود.
ابوجعفر البیری.
[ اَ جَ فَ رِلْ ] (اِخ)الطلیطلی. یکی از شعرا و ادبای مشهور اندلس معاصر ابن جابر و از دوستان وی و شرحی بر کتاب بدیعیهء او دارد به نام طراز الحلة و شفاء الغلة. و چون نابینا بود او را اعمی الطلیطلی نیز می نامیدند.
ابوجعفر اموی.
[ اَ جَ فَ رِ اُ مَ ] (اِخ) ابن وحشیهء کلدانی را کتابی است به نام کتاب مفاوضاته مع ابی جعفر الاموی و سلامة بن سلیمان الاخمیمی فی الصنعة و السحر. (ابن الندیم).
ابوجعفربن ابار.
[ اَ جَ فَ رِ نِ اَبْ با ](اِخ) احمدبن محمد خولانی اندلسی اشبیلی، معروف به ابن ابار. از شعرای دربار معتضد عبادبن محمد اللخمی. صاحب اشبیله است و وفات او به سال 433 ه . ق. بوده است.
ابوجعفربن المغیرة.
[ اَ جَ فَ رِ نِلْ مُ رَ ] (اِخ) او راست: کتاب ما خالف الکسائی فیه. (ابن الندیم).
ابوجعفربن رستم الطبری.
[ اَ جَ فَ رِ نِ رُ تَ مِطْ طَ بَ ] (اِخ) او راست: کتاب غریب القرآن. (ابن الندیم).
ابوجعفربن شیرزاد.
[ اَ جَ فَ رِ نِ ](اِخ) محمد بن محمد بن یحیی. در زمان خلفای عباسی به بغداد بر امور حکومت مستولی گشت. در ابتداء او از پیوستگان ابن رائق بود سپس به بجکم و بعد از آن به توزون میر عساکر بغداد پیوست و در 332 ه . ق. از دست توزون با 3000 سپاهی به بغداد شد و در زمان خلیفه متقی فعال مایشاء بود و در زمان مستکفی آنگاه که ابوالفرج وزیر شد امور وزارت را ابوجعفربن شیرزاد میراند و در 334 پس از مرگ توزون ابوجعفر مقام امیرالامرائی یافت و برای رفاه سپاهیان خود بر خراج تجار و اصناف دیگر بیفزود و مردم ناخرسندی نمودند و عاقبت بکمک معزالدوله بویهی و ناصرالدوله از آل حمدان مطیع را بجای مستکفی بخلافت نشاند و در این وقت ابوجعفر گاه با معزالدوله و گاه با ناصرالدوله دستیار شده و در امور سیاسی و ملکی مداخلات عظیمه داشت بالاخره سپاهیان بر او شوریده و او بوزیر معزالدوله تسلیم شد و از مرگ خلاص یافت و ابن الندیم در ترجمهء ابوسعید وهب بن ابراهیم بن طاراذ گوید بنوابی الحسن طاراذبن عیسی از صنایع و برآوردگان ابی جعفر شیرزاد باشند.
ابوجعفربن قدامه.
[ اَ جَ فَ رِ نِ قُ مَ ](اِخ) او راست تفسیر بعض مقالهء اولی از سماع طبیعی ارسطو.
ابوجعفربن هارون.
[ اَ جَ فَ رِ نِ ](اِخ) ترجالی یکی از بزرگان شهر اشبیلیه. در فلسفهء ارسطو استاد و در طب عملی معروف بود و بخدمت المنصور پیوست. در فن کحالت نیز قوی بوده است. حکایت کنند که آنگاه که قاضی ابوعبدالله برادر قاضی ابومروان باجی در جوانی یکی از دو چشمش بمصادمهء با فرسبی نابینا شده بود ابوجعفر چشم او علاج کرد و سیصد دینار حق العمل که بدو دادند بازگردانید و در پیری نیز در خانهء خویش بمعالجت مَرضی میپرداخت و او معلم ابن رشد حکیم معروف اندلس است و در اشبیلیه درگذشته است.
ابوجعفر حفصی.
[ اَ جَ فَ رِ حَ ] (اِخ)محمدبن ادریس یمامی. یکی از ادبا و علمای جغرافیا. او راست کتابی مناهل العرب و آن جغرافیای یمامه و بعض نواحی جزیرة العرب است و یاقوت در معجم خود از او بسیار روایت کند. ابوجعفر را قطعات اشعاری نیز هست.
ابوجعفر خازن.
[ اَ جَ فَ رِ زِ ] (اِخ)محمدبن الحسین الصغانی الخراسانی المعروف بالخازن المکنی به ابی جعفر. یکی از بزرگترین رجال نجوم و ریاضی در نیمهء اول مائهء چهارم هجری. او را تألیفات عدیده در شعب مختلفهء علوم مزبوره است. شرح حال او در هیچیک از کتب رجال و تواریخ دسترس نگارنده یافته نشد. تنها اشاراتی در بعض مآخذ که ذی اسامی آنها مذکور خواهد شد هست که از کمال براعت او در علم و مقام بلند او در سیاست حکایت میکند. در سال 342 ه . ق. آنگاه که میان امیرابوعلی بن محتاج چغانی سپاهدار نوح بن نصر سامانی و رکن الدولهء دیلمی نزاع درگرفت ابوجعفر خازن از جانب امیر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی که در آن وقت والی طوس و نیشابور بود برای عقد صلح مأمور شد و بمساعی وی حَسْم خلاف را عهدی منعقد گشت و از شرائط اینکه رکن الدوله سالیانه دویست هزار دینار بپادشاه سامانی بپردازد.(1) ابن الندیم گوید او از فضلای ریاضیون و علمای هندسه است و او راست: کتاب زیج الصفائح و کتاب المسائل العددیه و قفطی در تاریخ الحکما آورده است که او خبیر به حساب و هندسه و تسییر و عالم به ارصاد و عمل بدان و بزمان خویش مشهور فن خود بود و او را تصانیفی است از جمله کتاب زیج الصفائح و آن بزرگوارترین کتاب و زیباترین تصنیف در این نوع باشد و در مورد دیگر ابن الندیم از کتب او شرح کتاب اصول هندسهء اقلیدس را نام برده است و در جای دیگر میگوید ابوزید بلخی شرح صدر کتاب السماء و العالم ارسطو را به نام او کرده است و حاجی خلیفه در کشف الظنون تفسیر مقالهء عاشرهء اقلیدس را نیز به ابوجعفر خازن منتسب میکند و نیز در باب علم الجبر و المقابله می آورد: قال الفاضل عمر بن ابراهیم الخیامی انّ احد المعانی التعلیمیه من الریاضی هو الجبر و المقابله و فیه مایحتاج الی اصناف من المقدّمات مُعتاصةً جدّاً متعذّر حَلها. امّا المتقدمون فلم یصل الینا منهم کلام فیها، لعلهم لم یتفطنوا لها بعد الطلب و النظر او لم یَضطر البحث الی النظر فیها او لم ینقل الی لساننا کلامهم و امّا المتأخّرون فقد عنّ لهم تحلیل المقدمة الّتی استعملها ارشمیدس فی الرابع منَ الثانیة فی الکرة و الاسطوانة بالجبر. فتأدّی الی کتاب (کذا)(2) و اموال و اعداد متعادلة فلم یتفق له حلها بعدَ ان انکر(3)فیها ملیا. فجزم بأنه ممتنع حتی تَبعهُ ابوجعفر الخازن و حلها بالقطوع المخروطیه. ثمّ افتقر بعده جماعة من المهندسین الی عدة اصناف منها فبعضهم حل البعض - انتهی. ابوحیان توحیدی در مقابسات شرح ذیل را نقل میکند: حدثنا (ابوسلیمان السجستانی) یوماً قال اجتزت بالری متوجهاً الی سجستان سنة من السنین و کان بها ابوجعفر الخازن فزرته قاضیاً لحقه و سنّه و لمّا انصرفت اتبعنی برقعه یصبحها (کذا) یروی فی الرقعة: بسم الله الرحمن الرحیم من استحقر فی قضاء حقوق الاخوان مایبلغه عاجل الاستطاعة فقد عرضها للتقصیر و الاضاعه لانّ الایّام لاتکاد تسعف بکل المراد و لاتزول من عادتها فی الفساد. از آنچه گفتیم عظمت قدر ابوجعفر در علوم ریاضی آشکار میشود و نیز چنین بنظر می آید که صاحب ثروت و مقامی نیز بوده است و عمری طویل یافته و در آخر عمر یا تمام آن در ری میزیسته و ظاهراً مولد او در اواخر قرن سوم هجری و وفات او در نیمهء اول مائهء چهارم بوده است.(4)
(1) - ابن الاثیر در حوادث سنهء 342 ه . ق.
(2) - ظ: کعاب.
(3) - ظ: افکر.
(4) - رجوع به دِکارت شود.
ابوجعفر دامغانی.
[ اَ جَ فَ رِ ] (اِخ)ادیب و مورخی از مردم دامغان. او راست: کتاب الدولة الدیلمیه. (ابن الندیم).
ابوجعفر درقی.
[ اَ جَ فَ رِ دَ ] (اِخ) از مردم درق، قریه ای بمرو. او شیخ سمعانیست.
ابوجعفر رمادی.
[ اَ جَ فَ رِ رِ ] (اِخ)کنیت مقدمی بزمان سامانیان که خود را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی و چند بار بفرمان سلاطین سامانی قصد غور کرد لکن او را کاری برنیامد. (از تاریخ بیهقی).
ابوجعفر زیات.
[ اَ جَ فَ رِ زَیْ یا ] (اِخ)محدثی است و لقب او زرقان است.
ابوجعفر سبنی.
[ اَ جَ فَ رِ سَ بَ ] (اِخ)محدث است.
ابوجعفر طحاوی.
[ اَ جَ فَ رِ طَ ] (اِخ)رجوع به طحاوی... شود.
ابوجعفر طوسی.
[ اَ جَ فَ رِ ] (اِخ)محمدبن الحسن بن علی الطوسی، ملقب به شیخ الطائفه. رئیس فقهای شیعه و چنانکه علامهء حلّی گوید: رئیس الطائفه، جلیل القدر، عظیم المنزله، عین، صدوق، عارف باخبار و رجال و فقه و اصول و کلام و ادب است و جمیع فضائل بدو بازگردد و او مصنف در همهء علوم اسلام و پیرایشگر عقاید در اصول و فروع و جامع کمالات در علم و عمل است. مولد وی به سال 385 ه . ق. و از شاگردان شیخ مفید محمد بن محمد بن نعمان است، ابوجعفر در سال 408 به عراق شد و در بغداد میزیست و در محرم 460 به هفتادوپنج سالگی در نجف اشرف درگذشت. او در اول طریقهء وعیدیه داشت و عفو از کبائر را بی توبه روا نمی شمرد سپس از این عقیدت بازگشت و از خوف فتنه ها که در سال 448 میان شیعه و اهل سنت به بغداد برخاست و در این فتن خانهء او ببات کرخ و کتب خانه و منبری که بر آن مجلس می گفت بسوختند، بمشهد امیرالمؤمنین علی علیه السلام هجرت کرد. و چنانکه صاحب لؤلؤة البحرین گوید وی ابتدا نزد مفید و پس از مرگ او پیش سید مرتضی به تحصیل علوم وقت پرداخت و مشایخ دیگر نیز او را بوده است مانند ابن الغضائری و جز او. شیخ را در کتب مختلفهء او مسلکهای مختلف است چنانکه در کتاب نهایه بطریقهء اخباری صرف و در مبسوط مجتهد بحث مینماید. او راست: کتاب تفسیر کبیر موسوم به تبیان در بیست مجلد. کتاب المبسوط. کتاب الخلاف. کتاب النهایه. کتاب الجمل و العقود. کتاب التهذیب. کتاب الاستبصار. کتاب الفهرست در رجال. کتاب الایجاز در میراث و کتاب یوم و لیلة در عبادات یومیه. کتاب العدة در علم اصول. کتاب الابواب المرتب علی الطبقات من اصحاب رسول الله الی العلماء الذین لم یدرکوا احداً من الائمة علیهم السلام. کتاب الاختیار و آن تهذیب معرفة الرجال کشی است. کتاب تلخیص الشافی در امامت. کتاب المفصح در امامت. کتاب ما لایسع المکلف الاخلال به. کتاب مایعلل و مایعلل. شرح جمل العلم و العمل و ما یتعلق منه بالاصول. کتاب فی اصول العقاید کبیر. هدایة المسترشد و بصیرة المتعبد. کتاب مصباح المتهجد. کتاب مختصرالمصباح و مناسک الحج مجرد العمل و الادعیه. کتاب المجالس و الاخبار. کتاب مقتل الحسین علیه السلام. کتاب اخبارالمختار. کتاب النقض علی ابن شاذان فی مسئلة الغار و مسئلة فی العمل بخبر الواحد و مسئلة فی تحریم الفقاع. مسائل الرحبیة فی آی القرآن. المسئلة الرازیه فی الوعید. المسائل الجیلانیه. المسائل الدمشقیه. المسائل الالیاسیه. المسائل الحائریه. المسائل الحلبیة. مسائل فی الفرق بین النبی و الامام. مسائل ابن براج. کتاب انس الوحید. کتاب الغیبه. کتاب شرح الشرح فی الاصول و این کتاب ناتمام مانده است. قبر او معروف و مزار است و مسجد و آثار او در نجف اشرف تا امروز برجای است.
ابوجعفر مدنی.
[ اَ جَ فَ رِ مَ دَ ] (اِخ)یزیدبن القعقاع، مولی عبدالله بن عیاش بن ابی ربیعه. روایت از ابوهریره و ابن عمر و غیر آن دو آرد و او را قرائتی است. بروزگار خلافت هارون الرشید درگذشت. (ابن الندیم).
ابوجعفر مرادی.
[ اَ جَ فَ رِ مُ ] (اِخ)محمدبن منصور. یکی از متکلمین زیدیه است.
ابوجعفر واشی.
[ اَ جَ فَ رِ ] (اِخ)جعفربن (اِخ) اسحاق واشی قاینی لاهوری. شاعری ایرانی از مردم قاین. عوفی گوید که: شرف الدین احمد ادیب دماوندی گفت که نجیب الملک شرف الخواص ابوطاهر المطهر امتحاناً او را بقصیده ای که در هر بیت عناصر اربعه را جمع کند مأمور کرد و وی در نهایت فصاحت از عهده برآمد.
ابوجعفر هندوانی.
[ اَ جَ فَ رِ هَ دُ ](اِخ) فقیهی از مردم بلخ و نسبت او به در هندوان، محلتی از بلخ است.
ابوجلاح.
[ اَ جُ ] (ع اِ مرکب) دُب. (المزهر). خرس.
ابوجلسا.
[ ] (معرب، اِ) مُصحف انخسا و انخوسا.
ابوجمیل.
[ اَ جَ ] (ع اِ مرکب) تَرّه. (مهذب الاسماء) (دهار) (السامی فی الاسامی). سبزی. ابوالخضره. (مهذب الاسماء). || شرم زن.
ابوجمیله.
[ اَ جَ لَ ] (اِخ) سُنین بن فرقد. صحابیست.
ابوجنادب.
[ اَ جَ دِ ] (ع اِ مرکب) مَلخ. ابوجُخاد. ابوجُخادِب.
ابوجنه.
[ اَ جَنْ نَ ] (اِخ) اسدی. شاعری از عرب، خال ذوالرمه.
ابوجهل.
[ اَ جَ ] (ع اِ مرکب) نمر. (المزهر). پلنگ. ابوالابرَد. ابوجذامه. ابوالحریش.
ابوجهل.
[ اَ جَ ] (اِخ) کنیت اسلامی عمروبن هشام بن مغیرهء مخزومی. و بزمان جاهلیت کنیت او ابوالحکم و معروف به ابن الحنظلیه بود. او با رسول اکرم و دین مسلمانی دشمنی سخت میورزید و مسلمانان را می آزرد. و آنگاه که رسول صلوات اللهعلیه بمدینه هجرت فرمود مردم مکه را بجنگ اهل مدینه برمی آغالید. در غزوهء احد معاذبن عمروبن جموح و معاویة بن عفرا بر وی دست یافته او را بکشتند. او میان مسلمین مثل اعلای عناد و ستیزه است :
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد.مولوی.
ابوجهمة العدوی.
[ اَ ؟ ] (اِخ) سکری اشعار قاسم بن قاسم را از او روایت کند.
ابوجهینه.
[ اَ جُ هَ نَ ] (ع اِ مرکب) خرس. دُب. (المزهر). کهنی.
ابوحاتم.
[ اَ تِ ] (ع اِ مرکب) کلب. (المزهر). سگ. || غراب. (المزهر). زاغ.
ابوحاتم.
[ اَ تِ ] (اِخ) روح بن حاتم بن قُصیبة بن مهلب بن ابی صفره. والی سند از دست مهدی بن ابی جعفر المنصور و والی افریقیه. وفات 174 ه . ق.
ابوحاتم رازی.
[ اَ تِ مِ ] (اِخ) یکی از دعات اسمعیلیه. او راست: کتاب الزینه در چهارصد ورقه. کتاب الجامع در فقه و جز آن. (ابن الندیم).
ابوحاتم سجستانی.
[ اَ تِ مِ سِ جِ ](اِخ) سهل بن محمد بن عثمان بن یزید جشمی سیستانی، نحوی، لغوی، مقری. به بصره میزیست و از علوم قرآن بهرهء کافی داشت. علم عروض نیکو میدانست و الکتاب سیبویه را دو بار از اخفش فراگرفت و از اصمعی و ابی زید انصاری و ابی عبیده معمربن مثنی روایات بسیار در لغت و سایر اقسام ادب دارد. ابن درید و مبرد از شاگردان اویند. او را در انواع عربیت و جز آن کتب بسیار است و از جمله: کتاب الشمس و القمر. کتاب فی النحو. کتاب الشوق الی الوطن. کتاب الوصایا. کتاب المعمرین(1).کتاب القراءات. کتاب فی النقط و الشکل للقرآن. کتاب مایلحن فیه العامه. کتاب الطیر. کتاب المذکر و المؤنث. کتاب الشجر و النبات. کتاب المقصور والممدود. کتاب المقاطع و المبادی. کتاب الفرق. کتاب الفصاحه. کتاب النخله. کتاب الاضداد. کتاب القسی و النبال و السهام. کتاب السیوف و الرماح. کتاب الوحوش. کتاب الحشرات. کتاب الهجاء. کتاب الزرع. کتاب خلق الانسان. کتاب الادغام. کتاب اللباء و اللبن الحلیب. کتاب الکرم. کتاب الشتاء و الصیف. کتاب النحل و العسل. کتاب الابل. کتاب العشب و البقل. کتاب الاتباع. کتاب الخصب و القحط. کتاب اختلاف المصاحف. کتاب الجراد. کتاب الحر و البرد. کتاب اللیل و النهار. کتاب الفرق بین الاَدمیین و بین کل ذی روح. حاجی خلیفه کتابی را به نام المزال و المفسد به ابوحاتم نسبت می کند و نمیدانم مراد او سجستانی یا ابوحاتم دیگر است. وفات ابوحاتم255 ه . ق. بوده است.
(1) - این کتاب در سال 1889 م. در لیدن چاپ شده است.
ابوحاتم عطار.
[ اَ تِ مِ عَطْ طا ] (اِخ)یکی از مشایخ متصوفه در مائهء دویم هجری. از اقران ابوتراب و ابوسعید خراز. او در بغداد میزیست. در نفحات الانس بعض اقوال او آمده است.
ابوحاتم مظفر اسفزاری.
[ اَ تِ مُ ظَفْ فَ رِ اَ / اِ فَ / فِ ] (اِخ) یا اسفراینی. یکی از علمای ریاضی و مَهَرهء فنون فلسفه. معاصر حکیم عمر خیام نیشابوری و معارض و مناظر اوست. او را در هیئت و جر اثقال ید طولی بود و در انواع علوم ریاضی و آثار علوی و حرکات کواکب تألیفات کثیره داشت. گویند او ترازوی ارشمیدس را که معروف بمیزان غِسّ است بساخت و بخازن سلطان داد و او از بیم خیانتهای کرده آنرا بشکست و اجزاء در خاک نهان کرد و ابوحاتم چون بر این معنی واقف گشت در اندوه تباهی حاصل رنج چندساله بیمار گشت و هم بدان بیماری درگذشت.
ابوحاجب.
[ اَ جِ ] (ع اِ مرکب) آتش. (تاج العروس). گمان میکنم مصحف ابوحباحب باشد.
ابوحازم سلمان.
[ اَ زِ سَ ] (اِخ) مولای اشجعیه. از تابعین است.
ابوحازم قاضی.
[ اَ زِ مِ ] (اِخ)عبدالحمید بن عبدالعزیز فقیه حنفی. او فقه از شیوخ بصره فراگرفت و قضاء شام و کوفه و کَرْخ داشت. طحاوی و دباس از شاگردان اویند و ابوالحسن کرخی درک صحبت وی کرده است. او راست: کتاب المحاضر و السجلات. کتاب الفرائض. کتاب ادب القاضی.
ابوحازم مدنی.
[ اَ زِ مِ مَ دَ ] (اِخ) از قدمای مشایخ متصوفه. عمروبن عثمان مکی گوید وی را پرسیدند، ما مالک، مال تو چیست. گفت الرضاء عن الله و الغنی عن الناس. گفت خرسندی از خدای و بی نیازی از خلق. یکی از مشایخ آرد که وقتی عزم زیارت خانه کردم و بنزدیک وی اندر آمدم، وی را یافتم خفته. زمانی ببودم تا بیدار گشت گفت اندرین ساعت پیغمبر را صلی اللهعلیه وسلم بخواب دیدم که مرا بسوی تو پیغام کرد و گفت حق مادر نگاه داشتن بهتر از حج کردن است بازگرد و دل وی را بجوی. من از آنجا بازگشتم و بمکه نرفتم. (از هجویری). و عطار او را ابوحازم مکی نامیده و معاصر هشام بن عبدالملک گفته است.
ابوحاضر.
[ اَ ضِ ] (اِخ) نام یکی از صحابه است.
ابوحاضر.
[ اَ ضِ ] (اِخ) کنیت اُسَیدی. او بجمال و حسن صورت مشهور بود.
ابوحاضر.
[ اَ ضِ ] (اِخ) کنیت بشربن ابی حازم. رجوع به بشر... شود.
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) ناحیتی بشمال شرقی سودان بر ساحل دریای احمر.
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) نام سوقی از عرب به نوبه میان دنقله و بربر.
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) احمدبن اسحاق اسفراینی. شهرزوری گوید او حکیمی زاهد و صاحب تصنیفات نیکو در حکمت طبیعی و الهی است، و پاره ای از سخنان او را نیز آورده لیکن از تاریخ و نیز کتب او ذکری نکرده است.
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) احمدبن بشربن عامر العامری. یکی از علمای شافعی و او سمت قضا داشت. او راست: کتاب الجامع الکبیر. کتاب الجامع الصغیر. کتاب الاشراف علی اصول الفقه. (از ابن الندیم).
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) کنیت احمدبن بشربن حامد مروروذی. رجوع به احمد... شود.
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) کنیت احمدبن محمد انطاکی، منبوز به ابورقعمق شاعر. رجوع به احمد... شود.
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) کنیت اوحدالدین کرمانی. رجوع به اوحدالدین کرمانی شود.
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) ابن حسن شرقی نیشابوری. شاگرد مسلم است و ابن عدی و ابواحمد حاکم و برادر او عبدالله محمد و دیگران از وی روایت کنند. و شرقی نسبت به شرقیه محلتی از نیشابور است و صاحب تاج العروس گوید صواب احمدبن محمد بن الحسن است.
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) کنیت رکن الدین عمیدی سمرقندی. رجوع به محمد بن محمد بن محمد عمیدی شود.
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) کنیت عمادالدین محمد بن یونس. رجوع به محمد بن یونس بن محمد بن منعه شود.
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) کنیت محیی الدین محمد بن القاضی کمال الدین شهرزوری. رجوع به محمد بن القاضی کمال الدین... شود.
ابوحامد.
[ اَ مِ ] (اِخ) کنیت معین الدین.
ابوحامد اسفراینی.
[ اَ مِ دِ اِ فَ یِ ](اِخ) احمدبن ابی طاهربن محمد بن ابی طاهر اسفراینی. فقیه شافعی که ریاست دین و دنیا در بغداد بدو منتهی گشت. بیش از سیصد فقیه بدرس او حاضر می آمدند. او فقه از ابوالحسن بن مرزبان و سپس ابوالقاسم دارکی فراگرفت. مردم روزگار او بر تقدم وی در جودت نظر همداستان بودند. خطیب در تاریخ بغداد آرد که ابوحامد روایت قلیلی از عبدالله بن عدی و ابوبکر اسماعیلی و ابراهیم بن محمد بن عبدل اسفراینی و غیر آنان دارد و در روایت ثقه است و من او را بارها دیدم و در تدریس او بمسجد عبدالله بن مبارک که در صدر قطیعة الربیع واقع است حاضر آمدم و شنیدم که می گفتند نهصد تن با هم در درس او حاضر آیند و مردم می گفتند که اگر شافعی این پیرو مذهب خویش بدیدی بسی بر خود بالیدی. و شیخ ابواسحاق در طبقات گوید که ابی الحسین قدوری حنیفی وی را بزرگ داشتی و بر هر کس تفضیل نهادی و وزیر ابوالقاسم مرا گفت که قدوری گوید که ابوحامد در اعتقاد من افقه از خود شافعی است. ولادت ابوحامد به سال 344 ه . ق. بود و در سال 363 یا بقول خطیب در سال 364 به بغداد شد. و از سال هفتاد تا گاه مرگ بدانجا تدریس کرد. او راست تعلیقاتی بر مختصر مزنی. و در مذهب او راست: کتاب التعلیقة الکبری، و نیز کتاب البستان از تآلیف اوست و آن کتابی خرد است. گویند فقیهی در مجلس مناظره نسبت به ابوحامد اطالهء لسان کرد و شبانگاه بتمهید عذر بحجرهء وی شد و پوزش طلبید. ابوحامد گفت:
جفاء جری جهراً لدی الناس و انبسط
و عذرٌ اتی سراً فاکّد ما فرط
و من ظن ان یمحو جلیّ جفائه
خفی اعتذار فَهْوَ فی اعظم الغلط.
وفات او در شوال 406 به بغداد بود و تن او در خانهء او بخاک سپردند و امام ابوعبدالله بن المهتدی خطیب جامع منصور بر وی نماز کرد و روز وفات او در عظمت حزن و کثرت نوحه و گریه از روزهای مشهور بغداد است. در سال 410 جسد او را بباب حرب نقل کردند.
ابوحامد دوستان.
[ اَ مِ دِ ] (اِخ) یکی از مشایخ متصوفه بمائهء چهارم هجری، معاصر با خواجه عبدالله انصاری. او در مرو میزیست و علت شهرت او بدوستان آن بود که وی پیوسته در طی سخن گفتی دوستان چنین و چنان کنند.
ابوحامد غزالی.
[ اَ مِ دِ غَزْ زا ] (اِخ)زین الدین محمد بن محمد بن طاوس طوسی، ملقب به حجة الاسلام. مولد او بطوس450 ه . ق. ابتدا در نیشابور نزد امام الحرمین ابوالمعالی جوینی بتحصیل علوم اشتغال ورزید و در سال 480 به بغداد رفت و مدرسی نظامیه بدو تفویض شد و ده سال در آنجا ببود، آنگاه از عراق به موطن خود بازگشت و چندی نیز در نظامیهء نشابور تدریس کرد و سپس بطوس رفت و در آنجا خانقاه و مدرسه ای بکرد و بعبادت و تدریس پرداخت تا در چهاردهم جمادی الاَخرهء سال 505 درگذشت. از کتب مشهورهء اوست: کتاب احیاءالعلوم در اخلاق. لب الاحیاء. کتاب منهاج العابدین. کتاب منهاج المسترشدین. قواعدالعقاید. زادالاَخرة. کتاب کیمیای سعادت بفارسی. کتاب الذریعه. کتاب اخلاق الابرار. کتاب یواقیت العلوم. کتاب نصیحة الملوک و آن را مبارک بن ابی الکرم جزری از فارسی به عربی ترجمه کرده. کتاب آفات اللسان. کتاب کسرالشهوتین. کتاب ریاضة النفس. کتاب الانیس فی الوحدة. کتاب القربه. و در فقه: کتاب بسیط. وسیط. وجیز. خلاصه. و در اصول: مستصفی. منحول. کتاب المأخذ. کتاب المقتصر. کتاب المقاصد. کتاب شفاء العلیل فی القیاس و التعلیل. و در تفسیر: فتوح القرآن. خواص القرآن. جواهرالقرآن. تفسیر سورهء یوسف. یاقوت التأویل فی تفسیر التنزیل. و در اخبار: نوادرالاخبار. شرح اسماء الله الحسنی. القسطاس المستقیم. الدرة الفاخرة فی کشف علوم الاَخرة.الرسالة القدسیة امالی. میزان العمل. اسرار علوم الدین. و در کلام: الجام العوام. بدایة الهدایه. الاقتصاد. الانتصار. کتاب التفرقة بین الاسلام و الزندقة. الاربعین. کتاب المظنون علی امله و المضنون علی غیر اهله. و در علوم متفرقه: کتاب المنتهل فی علم الجدل. کتاب اثبات النظر. کتاب المبادی و الغایات. کتاب الرد علی من غیر الانجیل. کتاب مشکوة الانوار. معیارالعلم. تهافت الفلاسفه. المنقذ من الضلال. کتابی دیگر موسوم به سرّالعالمین به او نسبت داده اند و منتحل است.
ابوحامد مروزی.
[ اَ مِ دِ مَ وَ ] (اِخ)رجوع به احمدبن عامر... شود.
ابوحباحب.
[ اَ حُ حِ ] (ع اِ مرکب) آتش که از سم ستور جهد یا آتش که از اصطکاک دو سنگ برآید. (المزهر) (السامی فی الاسامی). آتش که از سم ستور جهد چون بر سنگ رود. (مهذب الاسماء). || گی ستاره. مگس شب تاب، و آن شبیه است بزنبور طلائی، بسیار خرد و باریک برنگ قهوه ای بسیار روشن و در چهارمحال اصفهان بسیار است و آنرا در بن اندام دو کانون روشنائی است. || آتشی که از آن نفعی نباشد، چون آتشی که از سم ستور جهد. || دشنامی است. (المزهر).
ابوحباحب.
[ اَ حُ حِ ] (اِخ) نام بخیلی مشهور که آتش بخاکستر پوشیدی تا مهمان بخیمهء او راه نبرد.
ابوحبران.
[ اَ حِ ] (اِخ) حمانی. نام مردی مشهور بزیبائی و جمال.
ابوحبره.
[ اَ حَ رَ ] (اِخ) نام یکی از تابعین.
ابوحبله.
[ اَ حَ لَ ] (اِخ) نام رودی به کردُفان و منبع آن جبل نوبه است.
ابوحبه.
[ اَ ؟ ] (اِخ) ناحیتی از عراق بجنوب غربی بغداد در ساحل شرقی فرات. و شهر سی پار قدیم بدانجا بود و آن یکی از قدیمترین شهرهای بابل و سه هزار سال قبل از میلاد آباد بوده است. در کاوشهای اخیر آثار و خطوطی از آنجا به دست آمده است.
ابوحبه.
[ اَ حَبْ بَ ] (اِخ) کنیت جماعتی از محدثین.
ابوحبیب.
[ اَ حَ ] (ع اِ مرکب) ماهی شور. (مهذب الاسماء). || بزغاله. بزیچه. || جدی بریان کرده شده. (منتهی الارب).
ابوحثمه.
[ اَ حَ مَ ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)کنیتی از کنای عرب.
ابوحجار.
[ اَ ؟ ] (اِخ) عبدالرحمن بن منصور الکلابی. یکی از فصحای عرب. (ابن الندیم).
ابوحجیه.
[ اَ حُ جَیْ یَ ] (اِخ) اجلح بن عبدالله بن حجیه. محدث است.
ابوحدره.
[ اَ حُ رَ ] (ع اِ مرکب) نام مرغیست بحجاز. (المزهر).
ابوحدیج.
[ اَ حُ دَ ] (ع اِ مرکب) مرغی است که بفارسی لکلک گویند. (منتهی الارب). لکلک. (زوزنی). لقلق. بلارج. فالرغس. فالرغوس.
ابوحدیر.
[ اَ حُ دَ ] (اِخ) هرماس بن زیاد. صحابیست.
ابوحدی کوفی.
[ اَ ؟ ] (اِخ) نام یکی از کاتبین مصاحف، معاصر معتصم عباسی. (ابن الندیم).
ابوحذر.
[ اَ حَ ذَ ] (ع اِ مرکب)آفتاب پرست. حربا. (منتهی الارب). آفتاب گردک. پژمره. خور. مارپلاس. اسدالارض. حربایه. بوقلمون. ابوقلمون. خامالاون. افطح. || غراب. (المزهر). زاغ.
ابوحرام العکلی.
[ اَ ؟ ] (اِخ) او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابوحرب.
[ اَ حَ ] (اِخ) یا ابوحارث. طبیب مسعودبن یمین الدوله محمودبن سبکتکین غزنوی. قفطی گوید او در این علم ماهر بود و در حضرت سلطان تقرب داشت. و چون در امر عبدالرشید بن محمود مداخلهء نابجای کرده بود آنگاه که فرخ زادبن مسعود بسریر ملک نشست در سال 444 ه . ق. او را بکشت.
ابوحرب بختیار.
[ اَ حَ بِ بَ ] (اِخ) در یکی از مسمط های منسوب به منوچهری دامغانی و نیز در قصیده ای منتسب بوی که ذوق سلیم مانند چند مسمط و قصیدهء دیگر از انتساب آن به منوچهری ابا دارد ابوحرب بختیار محمد نامی ممدوح شاعر است و این شاعر و هم ممدوح بر نگارنده مجهول است. و شاید ممدوح محمد بختیار خلج باشد:
بوحرب بختیار محمد که رای او
ارکانهای ملک مشیَّد کند همی
طوبی بر آن قلم که بعنوان نامه بر
بوحرب بختیار محمد کند همی.
وینهمه هر روز نثاری کنم
پیش امیرالامرا بختیار.
تا پدرش کنیتْ ابوحرب کرد
بسکه شد و با ملکان حرب کرد.
ای بختیار راستین صدر [ ن ل: عز ] امیرالمؤمنین
چون تو نه اندر خانقین چون تو نه در انطاکیه.
ابوحرب بن علاءالدوله.
[ اَ حَ بِ نِ عَ ئِدْ دَ لَ ] (اِخ) محمد بن دشمن زیار ابن کاکویه. یکی از دیالمهء آل کاکویه در نطنز.
ابوحردبه.
[ اَ حَ دَ بَ ] (اِخ) یکی از دزدان مشهور عرب.
ابوحره.
[ اَ حُرْ رَ ] (اِخ) واصل بن عبدالرحمن بصری. محدث است و مسلم از او روایت کند.
ابوحرهء رقاشی.
[ اَ حُرْ رَ یِ رَ ] (اِخ)اسم او حکیم یا حنیفه. محدثی ثقه است از مردم بصره و ابوداود از وی روایت کند.
ابوحریز.
[ اَ حَ ] (اِخ) صحابیست.
ابوحزابه.
[ اَ حُ بَ ] (اِخ) کنیت ولیدبن نهیک.
ابوحزره.
[ اَ حَ رَ ] (اِخ) کنیت جریربن عطیه، شاعر عرب متوفی به سال 111 ه . ق.
ابوحزیمه.
[ اَ حُ زَ مَ ] (اِخ) جد سعدبن عباده است.
ابوحسام.
[ اَ حُ ] (اِخ) کنیت حسان بن ثابت انصاری، شاعر رسول صلوات اللهعلیه، و بعضی کنیت او را ابوالولید و برخی ابوعبدالرحمن گفته اند. رجوع به حسان بن ثابت انصاری شود.
ابوحسان.
[ اَ حَسْ سا ] (ع اِ مرکب)عقاب. (المزهر). ابوالحجاج. آله. دال من. ججا. شغواء. شهباز. شاهباز. کامیر. لخواء. || روغن. (مهذب الاسماء).
ابوحسان.
[ اَ ؟ ] (اِخ) او با سلم به امر یحیی بن خالدبن برمک کتاب مجسطی را ترجمه و اصلاح کرده است. (ابن الندیم).
ابوحسان.
[ اَ ؟ ] (اِخ) مقلدبن مسیب بن رافع. از امرای بنی عقیل ملقب به حسام الدوله صاحب موصل. رجوع به مقلدبن مسیب شود.
ابوحسان زیادی.
[ اَ حَسْ سا نِ ] (اِخ)حسن بن عثمان قاضی. فقیه و ادیب و از علمای انساب. او بزمان مأمون خلیفهء عباسی قاضی قسمت شرقی بغداد بود. و چون بخلق قرآن معتقد نبود چندی بطرسوس نفی شد و سپس او را بازگردانیدند و او در هشتادوهفت سالگی در 243 ه . ق. فرمان یافت. او راست: کتاب الاَباء و الاُمهات. کتاب معانی عروة ابن الزبیر. کتاب القاب الشعراء. کتاب طبقات الشعراء. (از ابن الندیم و جز او).
ابوحسان نملی.
[ اَ ؟ ] (اِخ) محمد بن حسان. یکی از طیبت گران و ادباست و او معاصر متوکل خلیفه بوده و با متوکل حکایاتی دارد. او راست: کتاب برجان و حباحب فی اخبار النساء و الباه. کتاب صغیر، هم در آن معنی. کتاب البغاء. کتاب السحق. کتاب خطاب المکاری لسجادیة البقال. (ابن الندیم).
ابوحسبه.
[ اَ حِ بَ ] (اِخ) مسلم شامی. تابعیست.
ابوحسن.
[ اَ حَ سَ ] (اِخ) مازنی انصاری، ابن عبد عمرو، و نام او کنیت اوست، و بعضی گفته اند نام وی تمیم بن عمرو است. او صحابیست و عقبه و بدر را دریافته است و ذهبی گوید تا خلافت علی علیه السلام بزیست و او جد یحیی بن عماره است و صاحب استیعاب و هم ذهبی و ابن حجر هر سه این نام را بی الف و لام زینت ضبط کرده اند.
ابوحسنه.
[ اَ حَ سَ نَ ] (اِخ) مسلم بن اکیس بن عمرو العقیلی. محدث است و صفوان بن عمرو از او روایت کند.
ابوحسیل.
[ اَ حُ سَ ] (ع اِ مرکب)سوسمار. (المزهر). رجوع به ابوحسل شود.
ابوحشیشه.
[ اَ حُ شَ شَ ] (اِخ) محمد بن علی بن امیه، از اولاد ابی امیهء کاتب. و او طنبوری و در صنعت خویش حاذق بود و کتاب المغنی المجید و کتاب اخبارالطنبوریین از اوست. (از ابن الندیم). و در جای دیگر گوید: و لاشعر له یعول علیه.
ابوحصین.
[ اَ ؟ ] (اِخ) عثمان بن عاصم الاسدی. محدث است.
ابوحصین.
[ اَ ؟ ] (اِخ) عیسی، موسوم به لقمان. صحابی است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. لیث. غضنفر. ضرغام. ضیغم. حارث. هزبر. قسوره. حیدر. حیدره. هرثم. هرثمه. ابوفراس.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) ابن شاهین. رجوع به ابوحفص عمر بن شاهین شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) کنیت ابن عدیم عمر بن عبدالعزیزبن احمد. رجوع به ابن عدیم شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) احمدبن محمد بن احمدبن برد کاتب اندلسی. رجوع به احمد... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) احمدبن یحیی بن ابی حجله. رجوع به احمد... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) اغلب بن تمیم. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) حارث خراسانی. او راست: شرح اقلیدس.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) حداد عمروبن سلم یا سلمهء نیشابوری. یکی از مشایخ صوفیه بقرن سوم. ابوالفرج بن جوزی در صفة الصفوه گوید: ابوحفص نیشابوری نام او عمروبن سلم و یا عمروبن سلمه است از مردم دهی بر دروازهء نیشابور به نام کردی آباد. خلدی آرد که از جنید شنیدم (آنگاه که نام ابوحفص در میان آمد) که گفت: «او مردی از اهل حقایق بود و اگر من درک صحبت وی کردمی بی نیاز بودمی». ابوعثمان سعیدبن اسماعیل گوید: با ابی حفص بپرسش بیماری شدیم چون بر وی درآمدیم بیمار گفت آه! ابوحفص گفت از که؟ بیمار خاموش گشت... پس از آن ابوحفص گفت ناله نه چون گله و شکوی کن و خاموشی نه از راه گستاخی و جلدی و در میانهء این دو رو. محمش گوید: هر وقت که ابوحفص را خشم درمی یافت بذکر اخلاق حسنه می پرداخت تا آنگاه که خشم او فرومی نشست. و سپس با سرِ سخن پیشین می شد. محفوظ بن احمد از او روایت کند که: بیست سال نگاهبان دل بودم و باز بیست سال دل نگاهبانی من کرد و امروز هر دو محروس و محفوظ میگذرانیم و میگفت زینهار که عبادت تو بدانگونه نباشد که از آن معبود شدن خواهی. و می گفت آنکه هر لحظه افعال و احوال خود با کتاب و سنت نسنجد و به شک در خاطرات دل نبیند او را از حلقهء مردان مشمار. ابواحمدبن عیسی از او نقل کند که گفت: نیکوئی ادب بیرونی بر نیکی ادب درونی دلیل کند چه پیامبر صلی اللهعلیه وسلم فرمود اگر دل خاشع و فروتن باشد تن نیز بخشوع گراید. وفات ابوحفص به سال 270 یا 267 یا 264 یا 265 ه . ق. بوده است.
شیخ فریدالدین عطار در تذکرة الاولیاء گوید: او از محتشمان این طایفه بود و کسی به بزرگی او نبود در وقت وی. و در ریاضت و کرامت و مروت و فتوت بی نظیر بود و در کشف و بیان یگانه معلم و ملقن او بی واسطه خدای بود عز و جل و پیر بوعثمان حیری بود و شاه شجاع از کرمان بزیارت او آمد و در صحبت او به بغداد شد بزیارت مشایخ و ابتداء آن بود که بر کنیزکی عاشق بود چنانکه قرار نداشت. او را گفتند که در شارستان نشابور جهودی جادوست، تدبیر کار تو او کند. ابوحفص پیش او رفت و حال بگفت، او گفت ترا چهل روز نماز نباید کرد و هیچ طاعت و عمل نیکو نباید کرد و نام خدای بر زبان نشاید راند و نیت نیکو نباید کرد تا من حیلت کنم و ترا بسحر بمقصود رسانم. بوحفص چنان کرد. بعد از آن جهود آن طلسم بکرد و مراد حاصل نشد، جهود گفت بی شک از تو خیری در وجود آمده است و اگر نه مرا یقین است که این مقصود حاصل شدی. ابوحفص گفت من هیچ خیری نکردم الا در راه که می آمدم سنگی از راه باز کناره افکندم تا کس بر او نیفتد جهود گفت میازار خداوندی را که تو چهل روز فرمان او ضایع کنی و او از کرم این مقدار رنج تو ضایع نکرد. آتشی از این سخن در دل بوحفص پدید آمد و چندان قوت کرد که بوحفص به دست جهود توبه کرد. و همان آهنگری می کرد و واقعهء خود نهان میداشت و هر روز یک دینار کسب می کرد و شب بدرویشان دادی و در کلیدان بیوه زنان انداختی چنانکه ندانستندی و نماز خفتن دریوزه کردی و روزه بدان گشادی. وقت بودی که در حوضی که تره شستندی بقایای آن برچیدی و نان خورش ساختی. مدتی بدین روزگار گذاشتی. یک روز نابینائی در بازار میگذشت این آیت میخواند: و بدا لهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون(1). دلش بدین آیت مشغول شد و چیزی بر وی درآمد و بیخود گشت، بجای انبر دست در کوره کرد و آهن تفسیده بیرون کرد و بر سندان نهاد شاگردان پتک بزدند. نگاه کردند آهن در دست او دیدند که می گردانید گفتند ای استاد این چه حال است او بانگ بر شاگردان زد که بزنید گفتند ای استاد بر کجا زنیم چون آهن پاک شد! پس بوحفص بخود بازآمد آهن تافته در دست خود دید و این سخن بشنید که: چون پاک شد بر کجا زنیم. نعره ای بزد و آهن از دست بیفکند و دکان را بغارت داد... پس روی بریاضت سخت نهاد و عزلت و مراقبت پیش گرفت، چنانکه نقل است که در همسایگی او احادیث استماع می کردند گفتند آخر چرا نیائی تا سماع احادیث کنی. گفت من سی سال است تا میخواهم داد یک حدیث بدهم نمیتوانم داد، سماع دیگر حدیث چون کنم. گفتند آن حدیث کدام است؟ گفت آنکه میفرماید رسول صلی اللهعلیه وآله وسلم، من حسن اسلام المرء ترکه ما لایعنیه. از نیکوئی اسلام مرد آن است که ترک کند چیزی که بکارش نباشد. نقل است که هر وقت در خشم شدی سخن در خلق نیکو گفتی تا خشم او ساکن شدی آنگه بسخن دیگر شدی. ابوعثمان [ حیری ] گوید که با ابوحفص بخانهء ابوبکر حنیفه بودم و جمعی اصحاب آنجا بودند از درویشی یاد می کردند گفتم کاشکی حاضر بودی. شیخ گفت اگر کاغذی بودی رقعه ای نوشتمی تا بیامدی. گفتم این جا کاغذ هست گفت خداوند خانه ببازار رفته است اگر مرده باشد و کاغذ وارث را شده باشد نشاید بر این کاغذ چیزی نوشتن. بوعثمان گفت بوحفص را گفتم که مرا چنان روشن شده است که مجلس علم گویم گفت ترا چه بدین آورده گفتم شفقت بر خلق. گفت شفقت تو بر خلق تا چه حد است گفتم تا بدان حد که اگر حق تعالی مرا بعوض همه عاصیان در دوزخ کند و عذاب کند روا دارم گفت اگر چنین است بسم الله اما چون مجلس گوئی اول دل خود را پند ده و تن خود را و دیگر که جمع آمدن مردم ترا غره نکند که ایشان ظاهر ترا مراقبت کنند و حق تعالی باطن تو را پس من بر تخت برآمدم بوحفص پنهان در گوشه ای بنشست چون مجلس به آخر آمد سائلی برخاست و پیراهنی خواست در حال پیراهن خود بیرون کردم و بوی دادم بوحفص گفت یا کذاب انزل من المنبر؛ فرودآی ای دروغ زن از منبر. گفتم چه دروغ گفتم؟ گفت دعوی کردی که شفقت من بر خلق بیش از آن است که بر خود و به صدقه دادن سبقت کردی تا فضل سابقان ترا باشد خود را بهتر خواستی اگر دعوی تو راست بودی زمانی درنگ کردی تا فضل سابقان دیگری را باشد پس تو کذابی و نه منبر جای کذابان است. نقل است که یک روز در بازار میرفت جهودی پیش آمد در حال بیفتاد و بیهوش شد از او سؤال کردند گفت مردی را دیدم لباس عزل پوشیده و خود را دیدم لباس فضل پوشیده ترسیدم که نباید که لباس فضل از سر من برکشند و در آن جهود پوشند و لباس عزل از وی برکشند و در من پوشند. نقل است که ابوحفص را عزم حج افتاد و او عامی بود و تازی نمیدانست... و جماعتی از اکابر پیش او جمع آمدند و از فتوت سؤال کردند بوحفص گفت عبارت شما راست شما گوئید جنید گفت فتوت نزدیک من آن است که فتوت از خود نبینی و آنچه کرده باشی آنرا به خود نسبت ندهی که این من کرده ام بوحفص گفت نیکوست آنچه گفتی اما فتوت نزدیک من انصاف دادن و انصاف ناطلبیدن است... جنید چون این بشنید گفت برخیزید ای اصحابنا که زیادت آورد بوحفص بر آدم و ذریت او در جوانمردی یعنی خطی گرد اولاد آدم بکشید در جوانمردی اگر جوانمردی این است که او میگوید. و بوحفص اصحاب خویش را عظیم به هیبت و ادب داشتی و هیچ مرید را زهره نبودی که در پیش او بنشستی و چشم بر روی او نیارستی انداخت و پیش او همه برپای بودندی و بی امر او ننشستندی بوحفص سلطان وار نشسته بودی جنید گفت اصحاب را ادب سلاطین آموخته ای گفت تو عنوان نامه بیش نمی بینی اما از عنوان دلیل توان ساخت که در نامه چیست. چون حج بگذارد و به بغداد آمد اصحاب جنید استقبال کردند جنید گفت ای شیخ راه آورد ما چه آورده ای؟ ابوحفص گفت مگر یکی از اصحاب ما چنانکه میبایست نمی توانست کرد، اینم فتوح بود که گفتم اگر از برادری ترک ادبی بینید آنرا عذری از خود برانگیزید و بی او آن عذر را از خود بخواهید اگر بدان عذر غبار برنخیزد و حق بدست تو بود عذر بهتر برانگیز و بی او عذری دیگر از خود بخواه اگر بدین هم غبار برنخیزد عذری دیگر انگیز تا چهل بار اگر بعد از آن غبار برنخیزد و حق بجانب تو باشد و آن چهل عذر در مقابلهء آن جرم نیفتد بنشین و با خود بگوی که زهی گاونفس زهی گران و تاریک زهی خودرأی بی ادب زهی ناجوانمرد جافی که توئی برادری برای جرمی چهل عذر از تو خواست و تو یکی قبول نکردی و همچنان بر سر کار خودی من دست از تو شستم تو دانی چنانکه خواهی میکن. جنید چون این بشنید تعجب کرد یعنی این قوت کرا تواند بود. نقل است که شبلی چهار ماه بوحفص را مهمان کرد و هر روز چند لون طعام و چند گونه حلوا آوردی آخر چون بوداع او رفت گفت میزبانی و جوانمردی بتو آموزم گفت یا اباحفص چه کردم گفت تکلف کردی و متکلف جوانمرد نبود مهمان را چنان باید داشت که خود را، تا به آمدن مهمانی گرانی نیایدت و برفتن شادی نبودت و چون تکلف کنی آمدن او بر تو گران بود و رفتن آسان و هر که را با مهمان حال این بود ناجوانمردی بود. بوعلی ثقفی گوید که بوحفص گفت هر که افعال و احوال خود بهر وقتی نسنجد بمیزان کتاب و سنت و خواطر خود را متهم ندارد او را از جملهء مردان مشمر. پرسیدند که ولی را خاموشی بِهْ یا سخن؟ گفت اگر سخن گوی آفت سخن داند هر چند تواند خاموش باشد اگرچه بعمر نوح بود و خاموش اگر راحت خاموشی بداند از خدای درخواهد تا دو چند عمر نوح دهدش تا سخن نگوید. گفتند درویشی چیست گفت بحضرت خدای شکستگی عرضه کردن. و گفت ایثار آن است که مقدم داری نصیب برادران بر نصیب خود در کارهاء دنیا و آخرت. و گفت هر که خود را متهم ندارد در همه وقت ها و همه حالت ها و مخالفت خود نکند مغرور بود و هر که بعین رضا به خود نگریست هلاک شد و گفت خوف چراغ دل بود و آنچه در دل بود از خیر و شر بدان چراغ توان دید. و گفت چه نیکوست استغناء بخدای و چه زشت است استغناء به اَنام. و گفت که کس بفعل خود شاد نشود مگر مغروری. و گفت معاصی برید کفر است چنانکه زهر برید مرگ است و گفت روشنی تن ها به خدمت است و روشنی جانها به استقامت. و گفت تصوف همه ادب است. و گفت نابینا آن است که خدای را به اشیا بیند و نبیند اشیاء را بخدا. نقل است که یکی از او وصیت خواست گفت یا اخی لازم یک در باش تا همه درها بتو بگشایند و لازم یک سید باش تا همهء سادات ترا گردن نهند. از او پرسیدند که بر چه روی به خدا آورده ای گفت فقیر که روی بغنی آرد به چه آرد الا به فقر و فروماندگی؟ و وصیت عبدالله سلمی آن بود که چون وفات کنم سر من بر پای ابوحفص نهید رحمة الله علیه - انتهی.
و هجویری نام او را عمر بن سالم الحدادی آورده است و گوید: شیخ المشایخ متصوفهء خراسان صاحب ابی عبدالله ابیوردی و رفیق احمد خضرویه است. شاه شجاع از کرمان بزیارت او رفت و خود ابوحفص سفری به بغداد شد. صاحب حبیب السیر گوید: و در سنهء ست و ستین و مأتین (266 ه . ق.) شیخ ابوحفص عمر بن ابومسلم (مصحف عمر بن سلم) نیشابوری بعالم آخرت شتافت و قبرش در آن ولایت بسیار مشهور است.
(1) - قرآن 39/47.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) حرملة بن عمران مصری. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) حرملة بن یحیی. رجوع به حرمله... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) حکیم بن احوص سغدی. از سغد سمرقند. او در قرن سوم هجری میزیست و گویند نخست شعر پارسی را [ در اوزان عرب ] او گفته است:
آهوی کوهی در دشت چگونه دودا
او ندارد یار بی یار چگونه رودا.
ابوحفص در صناعت موسیقی دستی تمام داشت و ابونصر فارابی در کتاب خویش ذکر او آورده است با صورت آلت موسیقاری به نام شهرود که بعد از بوحفص هیچکس آنرا در عمل نتوانست آورد. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم). لکن باید دانست که اول شاعر فارسی گوی به اوزان عرب او نبوده چنانکه پیش از او محمد وصیف سجزی نیز شعر می سروده است. رجوع به محمد وصیف شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) خالدبن جابر. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) الزکرمی العروضی. ادیبی شاعر. یاقوت از معجم الشعراء حافظ ابوطاهر سلفی و او از ابوالقاسم ذربان بن عتیق و او از ابوحفص ابیات ذیل را روایت کند. و این قطعه آنگاه گفته که محصل خراجی یهودی مأمور استخراج باقی زکرمی گردیده است:
یا اهل دانیة لقد خالفتم
حکم الشریعة و المروءة فینا
ما لی اراکم تأمرون بضد ما
امرت تروا نسخ الاله الدینا
کنا نطالب للیهود بجزیة
و اری الیهود بجزیة طلبونا
ما ان سمعنا مالکاً افتی بذا
کلا ولا من بعده سحنونا
لا هؤلاء و لا الائمة کلهم
حاشاهمُ بالمکس قد امرونا
ایجوز مثلی ان یمکس عدله
لو کان یعدل وزنه قاعونا
و لقد رجونا ان ننال بعدلکم
رفداً یکون علی الزمان معینا
فالاَن نقنع بالسلامة منکم
لاتأخذوا منا و لاتعطونا.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) سعیدبن جمهان. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) سفکردی کوفی. او راست: فوائد ابی حفص. اختصار غریب الروایة محمد بن ابی شجاع علوی.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) شطرنجی عمر بن عبدالعزیز. شاعر دربار خلفای عباسی. او زمان مهدی و هارون الرشید و مأمون را دریافت و بروزگار معتصم درگذشت. وی از غیر نژاد عرب و پدرش مولی ابوجعفر منصور بود و ابوحفص با خلیفه زادگان تربیت یافت و چون در بازی شطرنج مهارت داشت به شطرنجی معروف گشت و ندیم اولاد هارون الرشید بود. نام او در حکایات و نوادر آنان مکرر آمده است. ابن الندیم گوید او را پنجاه ورقه شعر است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عامربن سعید خراسانی. محدث است و عثمان بن خُرّزاد از وی روایت کند.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عبدالرحمن بن اسودبن یزید. تابعی است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عثمان بن ابی العاتکه. تابعی است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عثمان بن عفان، خلیفهء سیم. (مهذب الاسماء).(1) و رجوع به عثمان بن عفان... شود.
(1) - کنیت عثمان در جاهلیت ابوعمرو و پس از قبول اسلام ابوعبدالله بود، و جز محمودبن عمر ربنجنی صاحب مهذب الاسماء ظاهراً کسی کنیت ابوحفص برای عثمان نیاورده است. و صاحب استیعاب گوید: و قد قیل انه کان یکنی ابالیلی.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن ابی بکر یا عمر ثانی. دوازدهمین پادشاه بنوحفص تونس. او کوچکترین فرزند ابوبکر است و از رجب 747 تا جمادی الاولی 748 ه . ق. در تونس فرمان رانده است. با آنکه پدر او ابوالعباس احمد پسر بزرگ خود را ولایت عهد داده بود بسعی بن تافراگین وزیر مردم با عمر بیعت کردند، ابوالعباس احمد بمخالفت برادر کوچک قیام کرد و ابن تافراگین بگریخت و احمد بر تونس تسلط یافت و ابوحفص عمر بار دیگر لشکر بتونس کشید و ولایت از برادر بازگرفت و او را بکشت و در این وقت ابن تافراگین با ابوالحسن مرینی سپاهی بتونس برد و ابوحفص را دستگیر کرده بقتل رسانیدند و امارت بنوحفص منقرض گشت و بنومرین بر تونس استیلا یافتند.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن ابی بکربن محمد بن معمر، معروف به ابن طبرزد و ملقب به موفق الدین و مشهور بدارقزی. رجوع به ابن طبرزد موفق الدین... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن ابی الحسن علی بن احمد انصاری شافعی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن ابی الحسن علی بن مرشدبن علی، معروف به ابن فارض، و کنیت دیگر او ابوالقاسم است. رجوع به ابن فارض...، و رجوع به نامهء دانشوران ج2 ص449 شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن ابی خلیفة العبدی. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن ابی سلمه. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن احمد. او راست: کتاب مسند. کتاب ترغیب. کتاب تفسیر و جز آن. وفات 385 ه . ق.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن احمد، معروف به ابن سریح. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن احمدبن عثمان. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن احمدبن هبة الله. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن احمد شماع. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن اسحاق بن احمد شبلی هندی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن اسحاق بن یوسف بن عبدالمؤمن، ملقب به مرتضی. دوازدهمین سلطان موحدی در مغرب (از 646 تا 665 ه . ق.).
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن اسحاق غزنوی هندی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن اسحاق یمنی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن اسماعیل بن مسعود. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن ایوب موصلی. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن جمیع. از مردم جبل نفوسه عالم فرقهء اباضیه. وی در اواخر مائهء هشتم یا اوائل مائهء نهم هجری میزیست و کتاب موسوم به العقیدهء او معروف است و خوارج مزاب و جربه بدان عمل کنند و شماخی را بر آن کتاب شرحی است و این شرح از همه شروح کثیرهء این کتاب مشهورتر است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن حجاج. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن حسن بن عمر اشبیلی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن حفص بن عتاب. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن حفص عبدی. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن حکم بن رافع الانصاری. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن خضربن اللمش. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن خطاب، خلیفهء دویم. رجوع به عمر بن خطاب... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن ریاح. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن سلمة الحداد. رجوع به ابوحفص حداد شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن سلیط. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن سلیمان. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن سهل. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن شاهین بغدادی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن شاهین سمرقندی. محدث است و محمد بن فضل ذرمازی از او روایت کند.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عامر تمار. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عبدالرحمن الابار. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عبدالعزیزبن مروان بن حکم، خلیفهء اموی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عبدالله بن محیص. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عبدالله سمرقندی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عبدالمجیدبن عمر القرشی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عبدالواحد الدمشقی السلمی. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عبدالوهاب. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عثمان بن حسین بن شعیب. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عثمان بن خطاب. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عثمان بن شاهین واعظ. او راست جزئی در حدیث.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عثمان تمیمی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن علی بن سالم لخمی اسکندری. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن علی بن عادل حنفی دمشقی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن علی بن فارض. رجوع به ابن فارض... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن علی بن مقدم. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن عمرو احموسی. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن فرخان طبری. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن قاسم انصاری. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن قیس سندل. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن محمد. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن محمد بن احمدبن اسماعیل بن علی بن نعمان النسفی، ملقب به نجم الدین. ولادت او به سال 471 ه . ق. بود و در 537 درگذشت. او راست: کتاب منظومه در خلاف. و رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن محمد بن احمد قضاعی بلنسی لغوی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن محمد بن عبدالحکم. رجوع به یمانی... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن محمد بن عبدالله بن محمد بن عمویه، ملقب به شهاب الدین سهروردی. رجوع به عمر...، و رجوع به سهروردی... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن محمد بن علی شیرازی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن محمد بن نضربن قاسم سهروردی، ملقب به شهاب الدین سهروردی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن محمد نسفی حافظ. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن محمد یمنی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن نبیل. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن هرمز. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بن یحیی اول یا عمر اول. پنجمین سلطان حفصی در تونس. در سال 681 ه . ق. مردی موسوم به احمدبن مرزوق بن ابی عمارة ادعای انتساب بخاندان حفصی کرد و بدین بهانه بر تونس مستولی گشت و ابوحفص سلطان تونس بگریخت و تا سنهء 683 ابن ابی عماره در آنجا فرمان راند. مورخین او را دعی نامند و عاقبت بعلت کمال ظلم و بیدادی او در این سال مردم بر وی بشوریدند و به طلب ابوحفص صاحب ترجمه برخاستند و او با مدد مردمان تونس بر ابن ابی عماره غالب آمد و مملکت خویش را بار دیگر بتصرف آورد و ملقب به مستنصر گردید و پس از یازده سال و هشت ماه امارت در سال 694 بدانجا درگذشت.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بلبیسی. رجوع به عمر... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر بلوطی بطروجی اقریطشی. وی اصلاً از مردم بطروج یا بطروش واقع در فحص البلوط بشمال قرطبه است. حکم اول ربضی پیشوای ربضیان در سال 199 ه . ق. از نواحی ربض واقع در جنوب غربی غرناطه رانده شد و او و کسانش به مصر و اسکندریه مقام گزیدند آنگاه که عباسیان ربضی ها را از اسکندریه طرد کردند این خاندان به جزیرهء اقریطش(1) رفتند و آن جزیره را در سال 210 مسخر کردند و ابوحفص عمر در آنجا حکومتی تأسیس کرد و این حکومت تا سال 350 با دولت روم شرقی (بیزنطیه) مقاومت کرد.
.(املای فرانسوی)
(1) - Crete
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر حمصی. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر، خال ابن ابی یحیی مدنی. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر خیاط. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر غزنوی. ملقب به سراج الدین، فقیه حنفی. او راست: زبدة الاحکام. وفات 773 ه . ق.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر مرتضی. دوازدهمینِ موحدین (از 646 تا 665 ه . ق.).
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر النسفی. رجوع به عمر بن محمد بن احمد نسفی شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمروبن الربیع بن طارق الهلالی. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمروبن محمد بن الغاز. تابعی است و ولیدبن مسلم از او روایت کند.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمروبن یعقوب بن محمد عمرو لیث. رجوع به عمرو... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمر هنتانی. جد سلاطین بنوحفص در تونس. او در سال 515 ه . ق. با مهدی بن تومرت بیعت کرد و فرزندان او از دست موحدین در تونس حکومت یافتند. پس از ضعف موحدین مستقل شده نزدیک سیصد سال در تونس فرمانروائی داشتند و در سال 941 ه . ق. عثمانیان بنوحفص را برانداختند و تونس منضم به ممالک ترکان عثمانی شد.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عمری. خالدبن کثیر از او روایت کند.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) عون بن ابی جحیفه. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) قاسم بن مالک مزنی. و بعضی کنیت او را ابوجعفر گفته اند. از روات است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) کبیر، ابوعبدالله. او راست: کتاب الرّد علی اهل الاهواء. کتاب فوائد ابی حفص. (کشف الظنون).
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) کمال الدین عمر حلبی. رجوع به ابن العدیم ابوحفص... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) محمد بن احمد اندلسی. رجوع به محمد... شود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) موصلی. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) میسره. محدث است.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) یحیی بن معین. یکی از روات حدیث و قاضی دمشق بود.
ابوحفص.
[ اَ حَ ] (اِخ) یعمربن مسلم. رجوع به یعمر... شود.
ابوحفص ادیبی.
[ اَ حَ صِ ؟ ] (اِخ) او راست: کتاب الادعیه.
ابوحفص اعین.
[ اَ حَ صِ اَ یَ ] (اِخ)محدث است و ابن مهدی از او روایت آرد.
ابوحفص بخاری.
[ اَ حَ صِ بُ ] (اِخ)او راست: مقدمهء ابی حفص.
ابوحفص برمکی.
[ اَ حَ صِ بَ مَ ] (اِخ)او راست: کتاب حکم الوالدین فی مال ولدهما. و کتاب الصیام. (کشف الظنون).
ابوحفص خوزی.
[ اَ حَ صِ ] (اِخ)خلف شیخ عبدالله یقظان معاصر شیخ ابوسعید ابی الخیر. گویند او دویست بنده آزاد کرد و در هفتادسالگی به سال 472 ه . ق. درگذشت. رباعی ذیل از اوست:
از بسکه بدیدم ز وصال تو فراق
جویای فراق گشتم اندر آفاق
اکنون که بمن فراق تو کرد وفاق
خواهی تو به شام باش و خواهی به عراق.
ابوحفص صائغ.
[ اَ حَ صِ ءِ ] (اِخ)محدث است.
ابوحفص مدنی.
[ اَ حَ صِ مَ دَ ] (اِخ)تابعی است. او از ابن عباس و قیس بن حاجب از وی روایت کند.
ابوحفصه.
[ اَ حَ صَ ] (اِخ) الحبشی. محدث است. او از عبادة بن صامت و از او علی بن ابی حمله روایت کند.
ابوحفصه.
[ اَ حَ صَ ] (اِخ) جد سلیمان بن یحیی است.
ابوحفصه.
[ اَ حَ صَ ] (اِخ) مولی عائشه. او از عائشه و از او یحیی بن ابی کثیر روایت کند.
ابوحکب.
[ اَ حُ کَ ] (ع اِ مرکب)شباهنگ. شب آویز. دشت ماله. مرغ حق. بیلی. باقلی. چوک. چوکک. حق گوی. ضوع. و آن مرغی است که بشب در بهاران بیک پای از درخت آویزد و ساعتها آوازی پیاپی چون «هو» برآرد.
ابوحکیم.
[ اَ حَ ] (ع اِ مرکب) مگس. ذباب. (المزهر).
ابوحکیم.
[ اَ حَ ] (اِخ) تابعی است و از علی علیه السلام روایت کند.
ابوحکیم.
[ اَ حَ ] (اِخ) ابراهیم دینار نهروانی. رجوع به ابراهیم... شود.
ابوحکیم.
[ اَ حَ ] (اِخ) ابن مقرن مزنی. نام او عقیل و صحابی است.
ابوحکیم.
[ اَ حَ ] (اِخ) انصاری عمروبن ثعلبة بن وهب بن عدی. صحابی است و غزوهء بدر را دریافته است. و بعضی کنیت او را ابوحکیمه گفته اند.
ابوحکیم.
[ اَ حَ ] (اِخ) حسن بن حکیم. محدث است و از او وکیع روایت کند.
ابوحکیم.
[ اَ حَ ] (اِخ) شدادبن سعید شرغی، از مردم شرغ، قریه ای به بخارا. رجوع به شداد... شود.
ابوحکیم.
[ اَ حَ ] (اِخ) عبدالله بن ابراهیم بن عبدالله بن حکیم خبری. ادیب و فقیه و حاسب. شاگرد ابواسحاق شیرازی. او دیوان بحتری و حماسه را شرح کرده و خط نیکو می نوشته است. به سال 476 ه . ق. درگذشته است. و رجوع به معجم الادباء ج4 ص285 شود.
ابوحکیم.
[ اَ حَ ] (اِخ) کنانی. جد قعقاع بن حکیم. صحابی است.
ابوحکیم.
[ اَ حَ ] (اِخ) یزید. صحابی است.
ابوحکیم.
[ اَ حَ ] (اِخ) یوسف بن ابی حکیم. محدث است.
ابوحکیم قشیری.
[ اَ حَ مِ قُ شَ ] (اِخ)جد بهزبن حکیم، نام او معاویة بن حیده است.
ابوحکیم نهروانی.
[ اَ حَ مِ نَ رَ ] (اِخ)ابراهیم بن دینار. رجوع به ابراهیم... شود.
ابوحکیمه.
[ اَ حَ مَ ] (اِخ) تابعی است و از امیرالمؤمنین علی علیه السلام روایت کند.
ابوحکیمه.
[ اَ حَ مَ ] (اِخ) جمال. او از سعیدبن مسیب حدیث شنید و قرة از او روایت کند.
ابوحکیمه.
[ اَ حَ مَ ] (اِخ) راشدبن اسحاق کاتب. به عربی شعر نیز می گفت و دیوان او هفتاد ورقه است. (ابن الندیم).
ابوحکیمه.
[ اَ حَ مَ ] (اِخ) عصمه. از ابوعثمان حدیث شنیده است.
ابوحلاس.
[ اَ حُ ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) از کنای عرب است.
ابوحلبس.
[ اَ حَ بَ ] (اِخ) خلیدبن دعلج. محدث است.
ابوحلبس.
[ اَ حَ بَ ] (اِخ) یزیدبن میسره. محدث است.
ابوحلسا.
[ ] (معرب، اِ) مصحف انخسا و انخوسا. رجوع به انخسا شود.
ابوحلسیقه.
[ اَ حَ قَ ] (اِخ) رجوع به ابوحلیقه رشیدالدین شود.
ابوحلوه.
[ اَ حُ وَ ] (اِخ) مولی عباس بن عبدالمطلب. صحابی است و کنیت جاهلی او ابومره بود و رسول صلوات اللهعلیه آن کنیت بگردانید.
ابوحلیقه.
[ اَ حُ لَ قَ ] (اِخ) رشیدالدین یعقوب طیبی، از احفاد داودبن متی معاصر ابن ابی اصیبعه. وفات 645 ه . ق. رجوع به نامهء دانشوران ج 2 ص 445 شود.
ابوحلیم.
[ اَ حَ ] (اِخ) حبیب بن اسلم راعی. رجوع به حبیب... شود.
ابوحلیمه.
[ اَ حَ مَ ] (اِخ) معاذبن الحارث. راوی است.
ابوحلیمه.
[ اَ حَ مَ ] (اِخ) راشدبن اسحاق بن اشد. رجوع به راشد... شود.
ابوحماد.
[ اَ حَمْ ما ] (ع اِ مرکب) دیک. (المزهر). خروه. خروس. ابوبرائل. ابویقظان.
ابوحماد.
[ اَ حَمْ ما ] (اِخ) نام قریه ای از قراء مصر بر راه بنها و سویش.
ابوحماد.
[ اَ حَمْ ما ] (اِخ) حنفی. محدث است.
ابوحماد.
[ اَ حَمْ ما ] (اِخ) سالم. محدث است. عبیداللهبن موسی از او و او از سدی روایت کند.
ابوحماد.
[ اَ حَمْ ما ] (اِخ) عقبة بن عامر الجهنی. صحابی است.
ابوحماد.
[ اَ حَمْ ما ] (اِخ) کوفی. یحیی بن آدم و جز او از وی روایت کنند. و لیس بشی ء. (الکنی و الاسماء، للدولابی).
ابوحماد.
[ اَ حَمْ ما ] (اِخ) مفضل بن صدقه. محدث است.
ابوحمامه.
[ اَ حَ مَ ] (اِخ) صحابی است.
ابوحمدان.
[ اَ حَ ] (اِخ) بصری. محدث است.
ابوحمدان.
[ اَ حَ ] (اِخ) حکم بن عبدالله. محدث است.
ابوحمدان.
[ اَ حَ ] (اِخ) دلال. رجوع به طیب بن اسماعیل بن ابراهیم الذهلی شود.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) محدث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) اخضربن سحیط. محدث است و صدقة بن یزید از او روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) اسحاق بن ربیع. تابعی است و از حسن بصری روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) انس بن سیرین. تابعی است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) انس بن مالک. خادم رسول الله. صحابی است و این لقب رسول صلوات اللهعلیه بدو داد آنگاه که او ترهء حمزه چید. و رجوع به انس... شود.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) انصاری بن نصره. وی بکنیت ابن مالک نیز خوانده میشد و صحابی است و به سال 91 ه . ق. پس از دیگر صحابه در صدوسه سالگی به بصره درگذشت.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) بزاز بغدادی. از بزرگان طریقت متصوفه. مرید حارث محاسبی است و با سری صحبت داشته و از اقران نوری و خیر نساج است. اندر مسجد رصافهء بغداد وعظ کردی و عالم تفسیر و قرائت بود. وی در واقعهء نوری و بلای وی با او بود. او راست: اذا سلمت منک نفسک فقد ادیت حقها و اذا سلم منک الخلق قضیت حقوقهم. (از هجویری). و رجوع به تذکرة الاولیاء عطار شود.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) ثابت بن ابی صفیه. محدث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) خالدبن یزید الهدادی. تابعی است و از قتاده روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) داودبن سوار. رجوع به ابوحمزه سواربن داود شود.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) سعدبن عبیده. تابعی است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) سوار. تابعی است و از طارق بن شهاب روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) سوار. تابعی است و از عبدالرحمن بن ابی بکره روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) سواربن داودبن سوار. تابعی است و وکیع از او روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) سیار. محدث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) صاحب ابراهیم. محدث و متروک الحدیث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) صبیح الثعلبی. محدث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) صوفی خراسانی محمد بن ابراهیم. یکی از مشایخ صوفیه. اصل او از نیشابور و از اصحاب جنید است و صحبت جمعی دیگر از اکابر متصوفه نیز از قبیل ابوتراب نخشبی و ابوسعید خراز دریافته است. او راست: کتاب المنتمین [ کذا ] امن السیاح و العباد والمتصوفین. وفات او به سال 309 ه . ق. در نیشابور و مدفن وی بجوار گور ابوحفص حداد است. رجوع به ابوحمزهء خراسانی در تذکرة الاولیاء و هجویری و نامهء دانشوران ج3 ص19 شود.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) طلحة بن یزید کوفی. محدث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) عبدالرحمن بن ابی عبدالله. تابعی است و شعبه و ابوالحکم سیاربن ابی سیار از وی روایت کنند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) عبدالرحمن بن کیسان. محدث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) عبدالعزیز الحبطی. محدث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) عبدالله بن جابر. تابعی است و حکام بن سلم از او روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) عبدالله بن سلیمان. محدث است و فضل بن فضاله از او روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) عبدالواحدبن میمون. تابعی است و از عروة بن زبیر روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) عمران بن ابی عطاء القصاب الواسطی. تابعی است و از او سعیدبن هشیم روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) محمد بن کعب القرظی. محدث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) محمد بن میمون السکری. محدث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) مختاربن عوف. رجوع به ابوحمزهء خارجی شود.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) مولی ابی مریم الغسانی. محدث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) میمون. تابعی است. او از ابوصالح مولی سلمه و از او عبدالوارث روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) واسطی عمران بن ابی عطاء. تابعی است و از ابن عباس روایت کند.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) هارون بن مغیرة الرازی. محدث است.
ابوحمزه.
[ اَ حَ زَ ] (اِخ) یزید التمار. محدث است.
ابوحمزة السکری.
[ اَ حَ زَ تِسْ سُکْ کَ ] (اِخ) محمد بن میمون. محدث است.
ابوحمزة القرشی.
[ اَ حَ زَ تِلْ قُ رَ ](اِخ) محدث است.
ابوحمزهء تیمی.
[ اَ حَ زَ یِ ؟ ] (اِخ)رجوع به مجمع بن یسار شود.
ابوحمزهء ثمالی.
[ اَ حَ زَ یِ ثُ ] (اِخ)ثابت بن دینار محدث. از تابعین است و خدمت علی بن الحسین و ابوجعفر و ابوعبدالله و ابوالحسن موسی الکاظم علیهم السلام را دریافته است و از هر چهار امام روایت دارد. پدر او دینار از اصحاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام بوده است. ابوحمزه راست: کتاب تفسیرالقرآن. و دعای ابوحمزه از ادعیهء ماثورهء مشهوره است. وی به سال 150 ه . ق. وفات یافت. و رجوع به نامهء دانشوران ج1 ص27 شود.
ابوحمزهء خارجی.
[ اَ حَ زَ یِ رِ ](اِخ)مختاربن عوف ازدی بصری. از خوارج اباضیه. وی در هر سال بموسم حج بمکه می شد و مردمان را بر مروان بن محمد آخرینِ خلفای اموی برمی آغالید، تا در سال 128 ه . ق. با عبدالله بن یحیی معروف به طالب الحق همدست شد و به سال 129 گروهی از اهالی حضرموت مکه را مسخر ساختند و والی اموی مکه بمدینه پناهید و در سال دیگر مدینه را نیز بحیطهء تصرف گرفت و حاکم آنجا به شام گریخت. در این وقت ابوحمزه قصد تسخیر شام کرد و لشکر مروان را بشکست و سردار آن لشکر عبدالملک بن محمد را بکشت و بحضرموت بازگشت و طالب الحق را نیز بقتل رسانید و خود به استقلال به فرمانروائی پرداخت. وی مردی عادل و نیکوکار و فصیح بود. خطب بلیغهء او گاه فتح مکه و مدینه مشهور است. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص267 و 268 شود.
ابوحمزهء خراسانی.
[ اَ حَ زَ یِ خُ ](اِخ) رجوع به ابوحمزهء صوفی خراسانی شود.
ابوحمزهء خولانی.
[ اَ حَ زَ یِ خَ ] (اِخ)تابعی است. او از جابر و بکربن سواده از او روایت کند.
ابوحمزهء سکونی.
[ اَ حَ زَ یِ سَ ](اِخ)محمدبن میمون مروزی. از روات است.
ابوحمزهء عطار.
[ اَ حَ زَ یِ عَطْ طا ] (اِخ)محدث است.
ابوحمزهء قصاب.
[ اَ حَ زَ یِ قَصْ صا ](اِخ) اعور التمار، مسمی به میمون. او از ابراهیم و ثوری از او روایت کند.
ابوحمو.
[ اَ حَمْ مو ] (اِخ) موسی بن ابی سعید عثمان بن یغمراسن، چهارمین تن از سلسلهء بنوزیان. او پس از برادر خویش ابوزیان فرمانروائی تلمسان و مغرب وسطی یافت و در 707 ه . ق. خرابیهای محاصرهء طولانی مرینی ها را (698 تا 706) مرمت کرد و حصار شهر را برآورد و خندقی حفر کرد و انبارهای تلمسان را بغله بینباشت و منظور از همهء این اعمال مدافعهء کرسی حکومت در مقابل مرینی ها بود و قبائل اطراف را به اطاعت خویش درآورد و از سمت مشرق تا بجایه و قسنطینه را مسخر ساخت و از جهت غرب مرینی ها را در وجده متوقف ساخت و میتوان گفت تنها نظر ابوحمو اصلاح امور لشکری و ایجاد مقاومت در مقابل حملات دشمنان بود و برای سوء ظنی که نسبت به ابوتاشفین پسر خویش داشت و گفته های سُعات را راجع به او می پذیرفت عاقبت ابوتاشفین بستوه شد و بدستیاری دوستان و جمعی از سپاهیان در سال 718 پدر خویش ابوحمو را بکشت و بجای او به امارت نشست.
ابوحمو.
[ اَ حَمْ مو ] (اِخ) موسی بن ابی یعقوب یوسف بن عبدالرحمن بن یحیی بن یغمراسن، از سلسلهء بنوزیان تلمسان. مولد او به سال 723 ه . ق. به اندلس. وی برادرزادهء سلطان ابوسعید و سلطان ابوثابت است. ابوتاشفین اول پدر ابوحمو را با تمام کسان به اندلس نفی کرد و او در اندلس بعلم ادب و فنون شعر آشنا شد. پدر ابوحمو بروزگار حکومت سلطان ابوسعید و سلطان ابوثابت در ندرومه بزهد و عبادت میگذرانید و ابوحمو در دربار دو عم خویش بسر میبرد و آنگاه که سپاهیان ابوعنان مرینی بر دو عم او فائق آمدند و سلطان ابوسعید در جنگ کشته شد ابوثابت با بردارزادهء خود ابوحمو به اندلس گریخت لکن در ناحیهء بجایه هر دو دستگیر و به ابوعنان مرینی تسلیم شدند. ابوثابت را بکشتند و ابوحمو آزاد شد و بدربار حفصیان تونس پناه برد. ملوک بنی حفص از او حسن استقبال کردند و وقتی که روابط ابوعنان مرینی با بنوحفص بگسست یکی از بزرگان عرب تلمسان درخواست که ابوحمو را بریاست آنان برقرار کنند و ابوحمو با نیروی خویش به قصد تلسمان بدان صوب شد و در همان وقت ابوعنان مرینی وفات کرد و ازینرو ابوحمو شهر تلمسان را بسهولت مسخر ساخت و بار دیگر مرینی ها شهر تلمسان را از او بازستدند لکن مدت تصرف آنان کوتاه بود و دوباره ابوحمو تلمسان را تسخیر کرد و در سال 772 شهر تلمسان و تمام کشور بنی زیان بتصرف بنوحفص درآمد و ابوحمو بصحرا گریخت. پس از فوت عبدالعزیز مرینی پادشاه فارس در 774 سپاه بنی مرین تلمسان را رها کردند و مردم تلمسان ابوحمو را مجدد طلب کردند و در مقر خویش مستقر گشت و در این وقت دچار شورشی در قسمتی از کشور گردید و ابن خلدون مورخ مشهور تفاصیل این وقایع را داده است. گذشته از طغیان مزبور پسر بزرگ و ولیعهد ابوحمو موسوم به ابوتاشفین مایهء اختلال کار پدر گردید تا آنجا که وسایل قتل یحیی بن خلدون رازدار پدر را فراهم کرد و در اواخر سال 788 پدر و برادران خویش را دستگیر کرد و ابوحمو را در وهران محبوس ساخت لیکن ابوحمو از حبس فرار کرد و بر پسر فائق آمده و تاج و تخت خویش از نو بدست کرد. ابوتاشفین بدربار فاس پناهید و با جیشی از بنومرین بازگشت و در غرهء ذی حجهء 791 در جنگی که میان پدر و پسر روی داد ابوحمو کشته شد. ابوحمو مردی دانشمند و مطلع بود و در میان مردم وجیه و محبوب بود. او را رساله ای است در سیاست مدن به نام واسطة السلوک فی سیاسة الملوک و این رساله در 1279 ه . ق. در تونس به طبع رسیده و به زبان اسپانیائی نیز ترجمه شده است. ابوحمو در روز میلاد رسول صلوات اللهوسلامه علیه همه ساله جشنی ادبی برپا میداشت و شعرای عصر قصائد غرا در مدح پیغمبر صلی اللهعلیه وآله و پادشاه تلمسان انشاد کرده بر او میخواندند و در آن روز ساعت کاخ شاهانه که تنیسی بتفصیل شرح آن کرده بکار میافتاد. ابوحمو بواسطهء رغبتی وافر که بعلم داشت مدرسهء یعقوبیه را به نام پدر خود بنا کرد و شریف ابی عبدالله را بتدریس آنجا گماشت. و چون ابوحمو درگذشت او را در همان مدرسه بخاک سپردند.
ابوحمه.
[ اَ حَمْ مَ ] (اِخ) محمد عبیدی زبیدی، ابن یوسف. رجوع به محمد... شود.
ابوحمید.
[ اَ حَ ] (ع اِ مرکب) خرس. (مهذب الاسماء). دُب. (المزهر).
ابوحمید.
[ اَ حَ ] (اِخ) عصام بن عمرو بغدادی. محدث است.
ابوحمید.
[ اَ حَ ] (اِخ) قتادة بن فضیل و احمدبن سلیمان الرهاوی از او روایت کنند.
ابوحمید.
[ اَ حَ ] (اِخ) مولی مسافع تابعی است. او از ابوهریره و ابن شهاب از او روایت کند.
ابوحمید رعینی.
[ اَ حَ دِ رُ عَ ](1) (اِخ) از محدثین شام است. او از یزید و ثوربن یزید از او روایت کند.
(1) - حَمید بفتح و حُمَیْد بتصغیر هر دو از اعلام و تمیز آن در کنای فوق بر ما مشکل است.
ابوحمید ساعدی.
[ اَ حَ دِ عِ ] (اِخ) نام او منذر یا عبدالرحمن بن سعدبن منذر انصاری. از صحابهء رسول صلی اللهعلیه وآله است. او در اواخر خلافت معاویه درگذشت.
ابوحمیر.
[ اَ حِ یَ ] (اِخ) سبا المنصور. سومین و آخرین از امرای بنی صلیح در صنعا (از 484 تا 492 ه . ق.).
ابوحمیرهء کوفی.
[ اَ ؟ رَ یِ ] (اِخ) نام کاتب مصحفی در نیمهء اول مائهء چهارم هجری. (ابن الندیم).
ابوحمیضة.
[ اَ حَ ضَ ] (اِخ) معبدبن عباد سالمی. صحابی بدری انصاری است.
ابوحمیه.
[ اَ حَ می یَ ] (اِخ) محمد بن احمد. محدث است.
ابوحناک.
[ اَ حِ ] (اِخ) شاعری عرب موسوم به براءبن ربعی.
ابوحنس.
[ اَ حَنْ نِ ] (ع اِ مرکب) نام دیگر ایبیس(1). (از لاروس).
(1) - Ibis.
ابوحنش نمیری.
[ اَ ؟ ] (اِخ) او را سی ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابوحنظله.
[ اَ حَ ظَ لَ ] (اِخ) از شعبی و از او ابن ابی خالد ازدی روایت آرد.
ابوحنکه.
[ اَ حَنْ نَ کَ ] (اِخ) او را عثمان بن عفان برای دیدن نیرنجات بدماوند فرستاد. رجوع به مادهء «د ن ی ن د» در لغت نامه های عرب شود.
ابوحنیفه.
[ اَ حَ فَ ] (ع اِ مرکب) نخودآب. (مهذب الاسماء).
ابوحنیفه.
[ اَ حَ فَ ] (اِخ) کنیت بیست فقیه است و از جمله، اشهر آنان نعمان بن ثابت.
ابوحنیفه.
[ اَ حَ فَ ] (اِخ) از رهط زیادبن کلیب. تابعی است. او از ابن عمر و از او مغیره روایت کند.
ابوحنیفه.
[ اَ حَ فَ ] (اِخ) امیرکاتب بن امیرعمر قوام الدین قانی. او راست: رسالة فی رفع الید فی الصلوة و عدم جوازه عند الحنیفه، و آنرا به سال 745 ه . ق. تألیف کرده است. (کشف الظنون).
ابوحنیفه.
[ اَ حَ فَ ] (اِخ) سعیدبن بیان سابق الحاج. محدث است.
ابوحنیفه.
[ اَ حَ فَ ] (اِخ) العدوی سلیمان بن حیان. محدث است.
ابوحنیفه.
[ اَ حَ فَ ] (اِخ) محمد بن ماهان الواسطی. محدث است.