ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن منصور شرف الملک خوارزمی. مستوفی دیوان الب ارسلان و ملکشاه سلجوقی. قبهء قبر امام اعظم ابی حنیفه او کرد و مدرسهء جنب آن قبه هم او ساخت و شریف ابوجعفر مسعود معروف به بیاض شاعر او را به برآوردن این بنا مدح گفت و آن قبه و هم مدرسه با موقوفات آن هنوز بر جای است و امروز نزدیک سیصد طلبه موظفاً بدین مدرسه از آن اوقاف تحصیل علوم دینی کنند. و خوارزمی را مدرسهء دیگر است به مرو فقهای حنفیّه را و بجاهای دیگر نیز کاروانسراها و خانات و دیگر بناهای خیر دارد. او مردی کثیرالخیر بود و در پایان عمر ترک خدمت گفت و ملتزم خانه گشت لکن باز در امور دولت با او مشاوره میرفت و او به سال 464 ه . ق. به اصفهان درگذشت.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن میسر یا احمدبن میسر. محدث است.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن نصربن منصور الهروی القاضی المحدّث. او را وقتی از بغداد برسالت بملوک اطراف فرستادند. و در چند شهر قضا راند و بجامع همدان بشعبان سال 518 ه . ق. کشته شد.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن یحیی بن ابی منصور نیشابوری. ملقب به محیی الدین. فقیه شافعی. مولد او به سال 476 ه . ق. بناحیهء طریثیث نیشابور بود. ابن خلکان در وصف او گوید: استاد متأخرین و یگانهء آنان در علم و زهد بود. فقه از حجة الاسلام ابی حامد غزالی و ابی المظفر احمدبن محمد خوافی فرا گرفت. و به سال 496 ه . ق. از ابی حامد احمدبن علی بن محمد بن عبدوس بقرائت امام ابی نصر عبدالرحیم بن ابی القاسم عبدالکریم القشیری او را مسموعات است. و در فقه براعت یافت و در آن علم و هم خلاف کتاب کرد و ریاست شافعیه به نیشابور بدو منتهی گشت و مردم از بلاد روی بدو آوردند و خلق بسیاری از او مستفید گشتند و بیشتر آنان بزرگان و صاحبان طریقه در خلاف گردیدند. و کتاب المحیط فی شرح الوسیط و کتاب الانتصاف فی مسائل الخلاف و دیگر کتب تألیف کرد. عبدالغافر فارسی در سیاق تاریخ نیشابور پس از آنکه ثنای او کند گوید ابوسعد را در تذکیر و استمداد از دیگر علوم بهره بود و به نظامیهء نشابور تدریس میکرد سپس بهرات باز بمدرسهء نظامیه درس گفت. و یکی از فضلای عصر آنگاه که بدرس او حضور یافت و فوائد سخن او بدانست و حسن القاء او بدید در مدح او گفت:
رفات الدین و الاسلام یحیا
بمحیی الدین مولانا ابن یحیا
کأنّ الله ربّالعرش یلقی
علیه حین یلقی الدرس وحیا.
و شهاب الدین ابوالفتح محمد بن محمودبن محمد طوسی فقیه نزیل مصر این قطعه از اشعار ابوسعد را از خود او روایت کند:
و قالوا یصیرالشعر فی الماء حیّةً
اذ الشمس لاقته فما خلته صدقا
فلمّا التوی صدغاه فی ماء وجهه
و قد لسعا قلبی تیقّنته حقّا.
و به رمضان سال 548 ه . ق. ترکان غز به آن وقت که بر نیشابور مستولی شدند او را بگرفتند و دهان او بخاک بینباشتند و بداشتند تا بخبه بدرود حیات گفت. و جماعتی از علماء و از جمله ابوالحسن علی بن ابی القاسم بیهقی او را رثا گفتند. و بیهقی راست در این معنی:
یا سافکاً دم عالم متبحرٍ
قد طار فی اقصی الممالک صیته
تالله قل لی یا ظلوم و لاتخف
من کان محیی الدین کیف تمیته.
و افضل الدین ابراهیم بن علی خاقانی را در مرثیهء او سه قصیدهء غرّا و دو قطعه است و بعض آن این است:
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سیل اشک بر سر طوفان حادثه
خوناب قبّه قبّه بشکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز بر خاک برگذشت
لا بل چهل قدم زبر ماهتاب شد
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدهء نظارگیان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد
ایّام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کندپای و قدر تیزناب شد
دفع قضا بآه شب کندرو کنید
هرچند بارگیر قضا تیزتاب شد
گر آتش درشت عذابیست بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود که جهان دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد که گیا زهر ناب شد
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان وبال جهان دان که بر خدنگ
پرّ عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را لباس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایهء ظلمت حجاب شد
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین بتعزیت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دو پیک کبوتر شتاب شد
در ترکتاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان بشکل هندوی اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طرهء شب شانه کرد چرخ
موی سپید دهر بعنبر خضاب شد
در دست ارغنون زن گردون برنگ و شکل
شب موی گشت و مه چو کمانچه رباب شد
دیدم صف ملائکهء چرخ نوحه گر
چندانکه آن خطیب سحر در خطاب شد
گفتم بگوش صبح که این چشم زخم چیست
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد
صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کارهای خراسان ز آب شد
گردون سر محمد یحیی بباد داد
محنت رقیب سنجر مالک رقاب شد
از حبس این خدیو خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام پیمبر مصاب شد
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
ای مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
در گردن محمد یحیی طناب شد
ای عندلیب گلشن جان زار نال زار
کز شاخ شرع طوطی حاضرجواب شد
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر زنگ
کان بوتراب علم بزیر تراب شد
آن کعبهء وفا که خراسانْش نام بود
اکنون بپای پیل حوادث خراب شد.
و نیز:
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بی بهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایهء ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی بماتم اند
از قبّهء ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بی کوه کی قرار پذیرد بنای خاک
از گنبد فلک ندی آمد بگوش او
کای گنبد تو کعبهء حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خبه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک میکنند
و آگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمهء حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
میگوید از دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک
با عطرهای روضهء پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم بخاک شریفش که خورده نیست
زو به نواله ای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضل تر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فرّ او که بود ضیابخش آفتاب
کو لطف این که بود کدورت زدای خاک
زان حلم و فرّ اثیر و زمین بی نصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح رانِ چرخ
قبض کفش معادن اجسادزای خاک
سنجر بسعی دولت او بود دولتی
باز از سیاستش شده مهرآزمای خاک
بی فرّ او چه سنجد تعظیم سنجری
بی پادشاه دین چه بود پادشای خاک.
و نیز:
هَر امان کان هرمان یافت بصد قرن کهن
زین قران صاحب اقران بخراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان بخراسان یابم
ور مرا آینه در شانهء دست آید من
نقش عنقای سخنران بخراسان یابم؟
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان بخراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم
هادی امّت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجّال صفاهان به خراسان یابم.
و نیز:
خاقانیا بسوک خراسان سیاه پوش
کاصحاب فتنه گرد سوادش سپاه برد
عیسی بحکم رنگ رزی بر مصیبتش
نزدیک آفتاب لباس سیاه برد
دهر از سر محمد یحیی ردا فکند
گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد.
و نیز:
های خاقانی ترا جای شکرریز است و شکر
گر دهانت را به آب زهرناک آکنده اند
محیی الدین کو دهان دین به ه دُر آکنده بود
کافران غز دهانش را به خاک آکنده اند.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) محیی الدین. رجوع به ابوسعد محمد بن یحیی بن ابی منصور... شود.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) مدرک بن سعد. محدث است. و محمد بن المبارک الصوری از او روایت کند.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) مرثدبن عاد. یکی از وفد عاد.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) مروزی. رجوع به ابوسعد عبدالکریم بن ابی بکر محمد... شود.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) مستوفی. رجوع به ابوسعد محمد بن منصور شرف الملک خوارزمی... شود.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) مسعدی وکیل در مسعودبن محمود غزنوی. رجوع به ص 84 و 85 تاریخ بیهقی چ ادیب شود.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) مظفرشاه چغانی. ممدوح دقیقی است:
ابوسعد آنکه از گیتی بر او پرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
رجوع به مظفرشاه شود.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) معتق بن عمرو. محدث است.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) معمّربن قیس العطار. محدث است.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) مفضل بن محمد شعبی. رجوع به مفضل... شود.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) نصربن یعقوب دینوری. رجوع به نصر... شود.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) نوفل بن مساحق. محدّث است.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) نیرمانی. علی بن محمد ادیب. کاتب آل بویه. وی به بغداد میزیست. او راست کتاب منثور بهائی بنام بهاءالدوله بویهی و این کتاب در نثر از لحاظ بلاغت بمنزلت حماسهء ابی تَمّام است در شعر. وفات علی به سال 414 ه . ق. بوده است.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) نیشابوری. محمد بن یحیی بن ابی منصور... رجوع به ابوسعد محمد... شود.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) وزیر. او راست: کتاب النتف و الظرف. صاحب کشف الظنون این نام را آورده و کتاب نتف را نیز بدو نسبت کرده است و گوید در ابن خلکان آمده است و من ندانستم کدام بوسعد و کدام وزیر است.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) هروی. او راست: اشراف علی غوامض الحکومات.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) هشیم بن کلیب. وفات او به سال 335 ه . ق. رجوع به حبط ج1 ص305 شود.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) هندوبن محمد بن هندو، اصفهانی ملقب به زین الملک. رجوع به هندو... شود.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) یحیی بن ابی سعید البصری، محدّث و زاهدی معروف و گویند بیست سال هرشب یک ختم قرآن کرد و چهل سال پیش از زوال به مسجد حضور یافت. وفات او به سال 198 ه . ق. بود. رجوع به حبط ج1 ص 286 شود.
ابوسعد.
[اَ سَ] (اِخ) یحیی بن علوی حلوانی. رجوع به یحیی... شود.
ابوسعدون.
[اَ سَ] (اِخ) او راست: تأسی اهل الایمان بماجری علی مدینة قیروان.
ابوسعده.
[اَ سَ دَ] (اِخ) موسی بن السائب. محدث است.
ابوسعر.
[اَ سَ] (اِخ) منظوربن حبّه. راجز و شاعری از عرب.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) نام جزیره ای به افریقیّه در اُبُک به خلیج تاجورا.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) صحابی است. و صاحب استیعاب گوید: فیه نظر.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) تابعی است. او از ابن عمر و از او ابراهیم بن محمد روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) تابعی است. و از ابن عباس روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) او از خالدبن یزید و از او سعیدبن ابی هلال روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حاکم خراسان از دست وشمگیر پس از عزل ابوعلی. رجوع به حبط ج 1 ص 326 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) (شیخ...) آنگاه که ابوعلی بن سینا شیخ الرئیس بهمدان بود چهل روز در خانهء او متواری گشت. رجوع به حبط ج 1 ص 356 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) (شیخ...) صاحب کشف الظنون این نام را بی شرحی آورده و کتابی بنام مناقب الامام الاعظم بفارسی بدو نسبت کرده است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) این نام را حاجی خلیفه بی معرّفی دیگر آورده و کتابی بنام منائح القرائح فی مختارالمراثی و المدائح به او منسوب داشته است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) کاتب چلبی این کنیت را بی قیدی آورده و رسالة فی زیارة القبور والدعاء را بدو منتسب ساخته است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) رجوع به حبط ج2 ص 127 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) رجوع به حبط ج2 ص 138 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محدّث است و حیوه از او روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) (امیر شیخ...) یکی از امرای بابریه. او در اول سلطنت شاه محمود به هرات آمد و بجور و تعدّی از اهالی دیناری نه دینار مطالبه و جمع کرد و امیر شیر حاجی بر دفع شیخ ابوسعید برخاست و شیخ ابوسعید با برادر خود حسینعلی بطرف آب مرغاب گریخت و میان کوه مختار و طقوز رباط جنگی بین آنان درپیوست و شیخ ابوسعید کشته شد. رجوع به حبط ج2 ص 227 و 228 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) آقسنقر برسقی ملقب به سیف الدین قسیم الدوله صاحب موصل و رحبه و دیگر نواحی. او پس از سپهسالار مودود از طرف سلطان محمد ملکشاه سلجوقی امارت این صقع یافت و مودود در سال 507 ه . ق. بدست جماعتی از باطنیان کشته شد و آق سنُقر در این وقت شحنهء بغداد بود و این منصب را سلطان محمد در سال 498 ه . ق. یعنی پس از مرگ برادر خود برکیارق آنگاه که بسلطنت رسید به آق سنقر داد و در سال 499 ه . ق. سلطان محمد آق سنقر را به محاربهء کیقبادبن هزاراسب دیلمی منسوب به باطنیّه به محاصرهء تکریت مأمور کرد و او در رجب این سال به تکریت شد و آن شهر را تا محرم سنهء 500 محصور داشت و آنگاه که تسخیر قلعهء تکریت نزدیک شد سیف الدوله صدقه بدانجا شد و او قلعه را تسلیم کرد و با اموال و ذخایر خویش بیرون شد و زمانی که به حلّه رسید بمرد و وقتی که خبر مرگ مودود اسپهسالار به سلطان محمّد رسید به آق سنقر امر کرد که تجهیز جیش کرده و به موصل برای قتال با مردم فرنگ به شام شود و آق سنقر به موصل شد و موصل را قبضه کرد و با مردم فرنگ جنگ و آنان را از حلب دفع کرد و سپس به موصل بازگشت و بدانجا بزیست تا در جمعهء نهم ذیقعدهء سال 520 ه . ق. به قول عماد جماعتی از باطنیان در زیّ صوفیه به جامعِ موصل درآمده و آنگاه که او از نماز بازمیگشت وی را به زخمها بکشتند و ابن جوزی گوید قتل او در مقصورهء جامع موصل در سال 519 ه . ق. بود و علّت کشتن او آن بود که او برای برکندن باطنیّه مساعی بسیار بکار برده بود و جمعی کثیر از آنان بکشته بود. و پس از او عزالدین مسعودبن آق سنقر به جای او نشست.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) آق سنقربن عبدالله ملقب به قسیم الدوله و معروف به حاجب جدّ خاندان اتابکان موصل پدر عمادالدین زنگی بن آق سنقر مملوک سلطان ملک شاه بن الب ارسلان سلجوقی. آنگاه که تتش تاج الدولة بن الب ارسلان سلجوقی بر شهر حلب مستولی گشت آق سنقر را که مملوک برادر او بود در حلب نائب خویش کرد. و او پس از زمانی بر تتش طاغی گشت و تاج الدوله که در این وقت صاحب دمشق بود به قصد تنکیل آق سنقر در 487 ه . ق. لشکر به حلب برد و آق سنقر در جمادی الاولی همین سال در این جنگ کشته شد و او را به مدرسهء زجاجیّهء حلب به خاک سپردند و ابن خلکان گوید نبیرهء او نورالدین محمود بر مقبرهء جدّ خویش اوقاف بسیار کرد.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابان بن ابی عیّاش فیروز. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابان بن تغلب بن ریاح جریری بکری. رجوع به ابان... در این لغت نامه شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابان بن عثمان بن عفّان. تابعی است. رجوع به ابان... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابان بن عمر. تابعی است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابراهیم بن طهمان هروی. محدّث است. رجوع به ابراهیم بن طهمان... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابراهیم بن عبدالرحمن بن عوف زهری. او راست: جزئی در حدیث.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن ابراهیم مغربی. او راست: مختصری در مفردات ادویه بنام فتح فی التّداوی من جمیع الامراض و الشکاوی.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن ابی الخیر. او راست: کتاب مقامات امیر کلال.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن ابی السرور اسرائیلی سامری عسقلانی طبیب. او راست: خلاصة القانون.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن ابی عصرون عبدالله بن محمد موصلی. رجوع به ابن ابی عصرون ابوسعید... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن ابی عمر[ و ]علی بن حمدون سیستانی. صاحب تاریخ سیستان آنجا که فضائل سیستان را برمیشمرد این ابوسعید را از مفاخر سیستان بشمار می آورد. رجوع به تاریخ سیستان چ طهران ص 20 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن ابی فضالة الحارثی. صحابی است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن ابی مسلم بن ابی الخیر. ملقب بغیاث الغیب. طبیب. او راست: کتاب الشامل فی الطب، و این کتاب را در 736 ه . ق. باتمام آورده است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن اعرابی. احمدبن محمد بصری. وی مقیم مکّه و در پایان مائهء سیم و اوائل مائهء چهارم میزیست و او را شیخ الحرم میخواندند. او از مشاهیر اهل طریقت است و علوم ظاهر و باطن با هم گرد کرده و به صحبت بسیاری از مشایخ صوفیه رسیده است از جمله: شیخ جنید و عمروبن عثمان مکّی و ابوالحسین نوری و شیخ حسن مسوحی و شیخ ابوالفتح حمّال و جز آنان. و او را سخنان بلند است و از آن جمله است: لایکون قربٌ الا وثمة مسافة؛ نزدیکی آنجا گویند که هنوز مسافتی فاصله باشد. و لایکون الشّوق الا علی الغایب؛ شوق جز غایب را نبود. و التصوف ترک الفضول و المعرفة کلّها الاعتراف؛ تصوف دست بازداشتن از نابایست و شناسائی و خستو شدن بنادانی باشد. و نیز او گوید: علم با آداب آن بکمال رسد و علم بی آداب را سودی نیست. وی به سال 340 ه . ق. به مکّه رحلت کرد. و از تألیفات اوست: کتاب الوصایا. کتاب الجمع و التفریق در آداب طریقت و کتاب الفوائد مشتمل بر کلمات این طائفه.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن اوس الجزری. او راست: کتاب الابل.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن اولجایتو خدابنده ملقب به علاءالدین. آخرین ایلخانان ایران و نهمین پادشاه مغول. مولد او شب چهارشنبهء هشتم ذی القعدهء سال 704 ه . ق. به آذربایجان بود. و در هفت سالگی امیر سونج به اتابیکی او منسوب شد و در سال 713 او را حکومت خراسان دادند و سه سال و کسری بدان مقام ببود. پدر ابوسعید اولجایتو در سلخ رمضان 716 ه . ق. درگذشت و در این وقت ابوسعید به مازندران بود چون خبر فوت پدر شنید امیر سونج را بخواست و او به ابوسعید پیوست و بجانب سلطانیّه عزیمت کرد و به چهارده سالگی در غرّهء صفر717 ه . ق. بر اریکهء سلطنت نشست و زمام امور به امیرچوپان سلدوز سپرد و وزارت به خواجه رشیدالدین و خواجه علیشاه داد و امیر ابرنجین را به امارت دیاربکر و تیمورتاش فرزند امیرچوپان را به امارت روم تعیین کرد. در آغاز امر گروهی از شاهزادگان اطراف در عراق و آذربایجان و خراسان فتنه ها انگیختند و امیر چوپان آن فتنه ها بنشاند و در این دوره جنگ با مصر خاتمه یافت و طوائف قفقاز و قسمت جنوبی روسیه سر به اطاعت درآوردند و تیمورتاش پسر امیرچوپان نفوذ این دولت را در آسیة الصّغری مستحکم ساخت. خواجه رشیدالدین مؤلف جامع التواریخ رشیدی که در فنون حکمت و طب و ادب ید طولی داشت و در زمان غازان و اولجایتو اوائل دولت سلطان بوسعید شغل وزارت میراند به سعایت خواجه علیشاه در رجب 717 معزول شد و به زمستان آن سال سلطان ابوسعید به بغداد رفت و باوّل بهار بازگشت و بار دیگر امیرچوپان خواجه رشیدالدین را به وزارت خواند. لکن خواجه علیشاه او را به قتل سلطان محمد خدابنده متهم داشت و گفت فرزند خواجه رشید شربت دار سلطان بود و او سلطان را مسموم ساخت و در این تهمت چندان لجاج ورزید تا خواجه رشیدالدین را به سال 718 ه . ق. به قتل رسانیدند و یکی از سلاطین مغول موسوم به میسور که به ماوراءالنهر اقامت داشت به خراسان حمله برد. سلطان ابوسعید، امیر حسین گورکان را به مقابلهء او به خراسان فرستاد و میسور بگریخت و باز پادشاه ازبک دشت قبچاق به دربند هجوم برد و سلطان و امیرچوپان خود به مدافعهء او رفتند و امیرچوپان از آب کُر بگذشت و بر ازبکان تاخت و گروهی از آنان را بکشت و بقیة السیف متواری شدند و سلطان ابوسعید به سلطانیه بازگشت. آنگاه امیرچوپان قصد گرجستان کرد. در آنجا امرائی که دشمن وی بودند بغتةً بر وی تاختند و مردم او را بپراکندند و با فرزند خود حسن بگریخت و بسلطان ملحق شده در 721 ه . ق. تیمورتاش فرزند امیرچوپان که ولایت روم با وی بود دعوی مهدویت و استقلال کرد و قصد حمله به آذربایجان نمود. امیرچوپان با نصایح پدرانه او را از این نیّت بازداشت و سلطان گناه او بخشید و ولایت روم همچنان بر وی مستقر کرد. در 724 ه . ق. خواجه علیشاه وزیر گذشته شد و منصب وزارت به رکن الدین صائن دادند. در 725 سلطان ابوسعید را بدختر امیرچوپان تعلق خاطری پیدا آمد و این دختر را از سال 723 امیر شیخ حسن بن امیرحسین بن آقبوقا بزنی داشت و این همان شیخ حسن ایلکانی معروف به امیر شیخ بزرگ است. سلطان ابوسعید از امیرچوپان درخواست تا دختر را از شوی بازگیرد و بسلطان تزویج کند و امیرچوپان بدین ذل و رسوائی تن درنداد و سامان مسافرت سلطان را به بغداد فراهم ساخت و بغدادخاتون را با شوهر به قراباغ فرستاد و در این وقت که سلطان از امیرچوپان دل خوشی نداشت وزیر صائن الدین فرصت غنیمت شمرده، بسعایت پرداخت. روزی امیرچوپان از سلطان علت حزن و اندوه وی پرسید سلطان از دمشق خواجه فرزند چوپان شکایت گونه ای کرد چوپان قصّه با پسر بازگفت. دمشق خواجه گفت صائن الدین وزیر به سعایت مشغول است و مزاج پادشاه بر تو بگردانیده است. امیرچوپان صلاح وقت در آن دید که چندی از دربار دور ماند و وزیر را از پادشاه جدا کند. ببهانهء تمشیت امور خراسان آهنگ آن ناحیت کرد و وزیر را با خود ببرد و دمشق خواجه در خدمت سلطان بازماند و ابوسعید به سلطانیه شد و دمشق خواجه در غیبت پدر در امور ملک مستقل بود و پادشاه را از آن خوش نمی آمد. در این وقت بعض از سعات بسلطان گفتند که دمشق خواجه با یکی از متعلقات تو مهر میورزد. اتفاقاً در آن اوقات چند سر از قطاع الطریق آورده بودند. سلطان آوازه انداخت که سر امیرچوپان و کسان او است. دمشق خواجه هراسان از قلعهء سلطانیه بگریخت و او را تعاقب کرده بکشتند و در 727 ه . ق. فرمان به قتل همهء چوپانیان صادر شد و ابوسعید بتن خویش از سلطانیه به قزوین رفت و بگرد کردن لشکر پرداخت و امیرچوپان ناگزیر دل بر حرب سلطان نهاد و وزیر صائن الدین را که منشأ این فتنه ها بود بکشت. آنگاه آهنگ عراق کرد و در سمنان بخدمت شیخ رکن الدین علاءالدولهء سمنانی رسید و او را به شفاعت نزد سلطان فرستاد سلطان شفاعت او نپذیرفت و علاءالدوله مأیوس بازگشت و جمعی از سپاهیان امیرچوپان به سلطان پیوستند. چوپان ناچار به خراسان بازگشت و در آخر بهرات نزد ملک غیاث الدین کرت پناهید و غیاث الدین در اول وی را به خوشی پذیرفت لکن او را با بعض فرزندان به امر ابوسعید بکشت در محرم 724 ه . ق. برحسب وصیّت چوپان سلطان جنازهء ویرا به مدینه فرستاد تا بخاک سپردند و بغدادخاتون را از شوهر او امیر شیخ حسن بطلاق جدا کرده بازدواج خویش درآورد و از آن پس ابوسعید زمام امور ملک در قبضهء اقتدار گرفت و تا ربیع الثانی 736 ه . ق. که تاریخ وفات اوست باستقلال فرمان راند. در عهد ابوسعید مذهب تشیع که بروزگار اولجایتو مذهب رسمی ملک بود بار دیگر به طریقت سنّت و جماعت بدل شد. پس از ابوسعید چون فرزند نداشت مملکت تجزیه شد و تا ظهور تیمور هرج و مرج در ملک و کشمکش میان امرای او دوام یافت. رجوع به حبط ج2 ص 65، 67، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 78، 89، 120، 124 و 421 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن داودبن متی بن ابوالمعین بن ابی فانه(1) طبیب نصرانی. او با پدر چندی طبیب الظافر بالله فاطمی بود و سپس با ملک ماری(2)بن ایوب پادشاه نصرانی از مصر به بیت المقدس شد و به طبابت خاص ملک نصاری اختصاص یافت و آنگاه که سلطان صلاح الدین ایّوبی بیت المقدس را تسخیر کرد ابوسعید با پدر و برادران بخدمت سلطان منصوب گشتند. رجوع بنامهء دانشوران ج 2 ص 445 شود.
(1) - epiphane.
(2) - Amaury, fils de Baudoin.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن رافع. عم عبادبن ابی صالح. از روات است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) (شیخ) ابن شمس الدین برادرزادهء قطب الدین عبدالله یکی از فقهای دورهء شاهرخ. وفات بطاعون 848 ه . ق.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن عبدالعزیز کوفی. رجوع به ابوسعیدبن فخرالدین عبدالعزیز... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن عوف بزاز. محدث است و ابونعیم از او روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن فخرالدین عبدالعزیز کوفی. ملقّب به برهان الدین یکی از کبار علمای خراسان. او از دست سلطان شاه در 581 ه . ق. قضا و شیخ الاسلامی شادیاخ داشت و منگلی بیک آن عالم ربّانی را بکشت و چون سلطان شاه بار دیگر شادیاخ را مسخر کرد منگلی بیک را به فخرالدین پسر ابوسعید سپرد تا او وی را بقصاص پدر بقتل رسانید. رجوع به حبط ج1 ص 422 و 423 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن قره یوسف (؟) او از دست میرزا شاهرخ بهادر در 833 ه . ق. حکومت آذربایجان یافت. رجوع به حبط ج2 ص 202 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن کثیر قاری. یکی از قرّاء سبعه. رجوع به ابن کثیر عبدالله... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن کوچکونچی بن ابی الخیر. یکی از سلاطین شیبانی. (937 - 940 ه . ق.).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن لب فرج بن قاسم غرناطی. رجوع به ابن لب ابوسعید... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن المبارک. رجوع به ابن المبارک در این لغت نامه شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن محمد بن جلال الدین میرانشاه بن تیمور گورکانی. از تیموریان حکمران ماوراءالنهر و هرات و بلخ و دیگر نواحی خراسان. (855 - 872 ه . ق.) وفات او به سال 873 ه . ق. بود. و رجوع به ابوسعیدمیرزا شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) (سلطان ...) ابن محمد درویش. پدر او بزمان میرزا بایسنقر داروغهء هرات بود و چون در 835 ه . ق. درگذشت میرزا بایسنقر منصب پدر بدو داد سپس حاکم هرات گشت و آنگاه که جنگ میان میرزا علاءالدوله و بایسنقر درگرفت او عزم فرار کرد و دستگیر شد و او را بند کرده بقلعهء نیره تو فرستادند و او از قلعه بگریخت و در 853 ه . ق. میرزا ابوالقاسم بابر ویرا بمقابله و مقاتلهء هندوکه فرستاد و او در جنگ با هندوکه در حدود خبوشان کشته شد.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن محمودبن طاهر خزینه دار. رجوع بتاریخ بیهقی چ ادیب ص 529 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن مسلم بن ابی الخیر. معروف به غیاث طبیب. او راست: کتاب المحیط در طب، بفارسی.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن المعلی. تابعی است. او از علی و از او سلمة بن وردان روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن المعلی بن لوذان الزرقی الانصاری. صاحبی است. و نام او رافع یا حارث یا اوس است. وی دو حدیث از پیامبر صلوات الله علیه آورده است. وفات او در سال 74 ه . ق. بود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن منصوربن علی بندار دامغانی منجّم. او در نیمهء اول قرن ششم و اواخر قرن پنجم میزیست. او راست کتاب احکام و آنرا در 507 ه . ق. تألیف کرده است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن مهدی بن ابی سعید سمنانی. او راست: کتاب شمس الادب.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن ولیدبن کثیر. محدّث است و از ضحاک بن عثمان روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابن یعقوب قدسی مسیحی. ملقب به رشیدالدین. او طبیب بود و تعالیقی بر حاوی محمد بن زکریّای رازی کرده و به سال 464 ه . ق. درگذشته است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ابی الخیر. رجوع به ابوسعید فضل الله... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن ابراهیم خوارزمی. رجوع به احمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن ابراهیم مصری. رجوع به ابوسعید مهرانی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن حسن طوسی معروف به خویشاوند. رجوع به احمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن حمدون مروزی. محدّث است و از عبدالله بن عثمان بن جبله روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن خالد الضریر بغدادی. رجوع به احمد...شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن خالد الوهبی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن داود حداد. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن علی ساوکانی خوارزمی. امام مشهور. او از شیوخ ابن السمعانی است.
ابوسعید.
[اِ سَ] (اِخ) احمدبن محمد بن زیاد غزی معروف به ابن اعرابی. رجوع به احمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن محمد بن عراقی. رجوع به احمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن محمد سمرقندی. شاعر. متخلص به منشوری. او مداح آل ناصر و خاصه مادح سلطان محمود غزنوی است. و نظامی عروضی سمرقندی نام او را در چهارمقاله آورده است و در تذکره ها قصیده ای و چند قطعه از قصائد وی مضبوط است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن محمد سجزی. رجوع به احمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن محمّدبن عبدالجلیل سجزی مهندس. از علمای ریاضی، معاصر ابوریحان بیرونی. ابوریحان در آثارالباقیه (چ زاخائو ص 42) نام شهور سجستان را از گفتهء او آورده است. رجوع به ابوسعید سجزی اسطرلابی شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن محمد. فخرالدین. رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوسعید و ملقب به فخرالدین شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن محمد مالینی. رجوع به ابوسعید مالینی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن محمد منشوری سمرقندی. رجوع به احمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ادریسی. او راست: تاریخ استرآباد.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) اَدَمی. سهل بن زیاد. رجوع به سهل ... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) اسدبن موسی. معروف به اسدالسّنه. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) اسرائیل بن موسی النصرانی. رجوع به اسرائیل... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) اسلم المنقری. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) اسماعیل بن علی بن زنجویه رازی سمان. رجوع به اسماعیل... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) اَشَجّ. او راست: کتاب تفسیر بر قرآن. (ابن الندیم).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) اشجع. عبدالله بن سعید. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) اصطخری. رجوع به اصطخری ابوسعید... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) (شیخ...) اصفهانی. یکی از فقهای عصر شاه اسماعیل صفوی بود و در 926 ه . ق. از جانب شاه خلعت و فرمان برای امیر غیاث الدین محمد و حکم عزل نظام الدین احمد را بهرات نزد امیرخان بن امیرکلابی ترکمان، والی خراسان و للهء طهماسب پسر شاه اسماعیل به هرات برد. رجوع به حبط ج2 ص 379 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) اصمعی. رجوع به اصمعی عبدالملک بن قریب مکنی به ابوسعید... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) اعسم اسدی. حجاج بن ارطاة از او روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) الملک المظفر تقی الدین عمر. رجوع به الملک... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) الملک المعظم مظفرالدین گوگبوری بن ابی الحسن علی بن بکتکین بن محمد صاحب اربل و شهرزور. رجوع به الملک... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) امین الدوله. رجوع به ابن موصلایا... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) انصاری یا ابوسعد انصاری. صحابی است و از پیغمبر آرد که: برّ و صلت و حسن جوار مایهء آبادی دیار و سبب زیادتی عمر است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ایلخانی. رجوع به ابوسعیدبن اولجایتو... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) برغش شیرازی. از اصحاب شیخ شهاب الدین سهروردی و یکی از مشایخ سلسلهء برغشیّه است. او راست:
ای دوست ز جمله نیک و بد بگذشتم
کافر بودم کنون مسلمان گشتم
هرچیز که آن خلاف رأی تو بود
ور خود همه دین است از آن برگشتم.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) برقوق. رجوع به برقوق... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) (امیر سلطان...) برلاس. رجوع به حبط ج1 ص 243 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) بغلانی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) البکری. ابان بن تغلب بن رباح الجریری الکوفی. مولی بنی جریر.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) البندهی. رجوع به ابوسعید محمد بن ابی السعادات عبدالرحمن بن محمد بن مسعودبن احمدبن الحسین... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) بوبرانی یا بورانی یا نوبرانی شیخ جلال الدین. از علمای هرات بود بزمان سلطان بدیع الزمان میرزا. رجوع به ص 277، 296 حبط ج2 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) بوری بن ایّوب بن شادی بن مروان. ملقب بمجدالدین تاج الملوک. برادر سلطان صلاح الدین ایّوبی. رجوع به بوری... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) بوری بن طغتکین. ملقب به مجدالدین. دوّمین از اتابکان شام. رجوع به بوری... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) بوزجانی. برادر ابوعمرو مغازلی و عم ابی الوفا محمد بن محمد بن یحیی بن اسماعیل بن عباس بوزجانی نیشابوری. او راست: کتاب مطلع العلوم للمتعلمین در ششصد ورقه. (ابن الندیم).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) بهادرخان بن اولجایتو. رجوع به ابوسعیدبن اولجایتو... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) بهادرخان بن میرزا الغ بیگ. رجوع به بهادرخان... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) بیان بن حبیب الرقاشی. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) پنجدهی. محمد بن عبدالرحمن بن محمد بن مسعود. رجوع به ابوسعید محمد بن ابی السعادات... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) تتش بن الب ارسلان بن داودبن میکائیل. یکی از سلجوقیان شام. رجوع به تتش... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) تمار و به بعض اقوال مازنی. زیدبن اسلم از او روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) تمیم بن مسلم. او از شعبی و از او سهل بن حماد روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ثمالی. او راست: شرح ثمرهء بطلمیوس قلوذی در احکام نجوم.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) جان درمیان. او از سالاران ابوالغازی حسین بن غیاث الدین منصوربن بایقرابن عمر شیخ بن تیمور بود. در جنگ خیوه و چناران و در تسخیر هرات جلادتها کرد و وقتی از جانب ابوالغازی حسین داروغگی هرات داشت. رجوع به حبط ج 1 ص 248، 249، 251، 255، 257 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) جُبَیلی. از مردم جُبیل بساحل شام. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) جرجانی. خلف مسعودبن سعد جرجانیست. و از ترجمهء حیات او در تذکره ها بیش از این نیامده و فقط مختصری از اشعار او نقل شده است و از آن جمله قطعهء ذیل:
آن قوم که ایشان ره احرار سپردند
احوال جهان باطل و بازیچه شمردند
محنت زدگان را بکرم دست گرفتند
چون دست گرفتند بر آن پای فشردند
ایشان همه رفتند و جهان جمله بمشتی
زین ناکس و نامردم و نامرد سپردند....
هنگام طمع شوخ تر از گربه و گرگند
در وقت کرم شوم تر از غرچه و کردند
قومی همه نوکیسه و نوکاسه که از بخل
نام کرم از نامهء هستی بستردند
زان قوم که ما دیدیم امروز کسی نیست
گوئی که بیکبار همه پاک بمردند
وین نیز عجب تر که هم از بخت بد ما
با خود همه خیری چو برفتند ببردند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) جرشی. او را مهدی خلیفهء عباسی به تنکیل حکیم بن عطاء مقنع به ماوراءالنهر فرستاد و ابوسعید وی را در قلعه ای به نواحی کش محصور کرد و مقنع خود و کسان خود را بکشت و سپس قلعه مسخر گشت. رجوع به حکیم بن عطاء... و رجوع به حبط ج1 ص 275 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) جعفربن سلمة الورّاق البصری. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) جغری. رجوع به حسن بن ابی جعفر... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) جنابی. حسن دقّاق ملقب به سید از مردم گنافه قریه ای بر ساحل فارس و جنابه معرب آن است. در سال 281 ه . ق. یحیی بن ذکرویه یکی از پیشوایان قرامطه به قطیف رفت و مدعی شد که او را امام محمد مهدی به رسالت فرستاده و جمعی کثیر از مردم قطیف و بحرین بدو بگرویدند از آن جمله بود ابوسعید جنابی. حاکم بحرین چون از دعاوی آنان خبر یافت یحیی را بگرفت و تأدیب بلیغ کرد. در این وقت ابوسعید و یحیی از بحرین هجرت کردند. یحیی بمیان بنی کلاب شد و ابوسعید جمعی کثیر از قرامطه را با خود یار کرده و لشکر به قطیف کشید و آن دیار را بگرفت و بسیاری از مسلمانان را بکشت و در اوایل ربیع الاول 287 ه . ق. به نواحی بحرین تاخت و آن ناحیت را غارت کرد. سپس عزیمت بصره کرد. در این وقت معتضد خلیفه عباس بن عمرو الغنوی را با فوجی از سپاه بدفع او فرستاد. ابوسعید بر عباس ظفر یافت و عباس را با هفتصد تن اسیر کرد و جمله اسیران را جز عباس بکشت و بواسطهء عباس به معتضد پیغام کرد که زیستن من در بیابانهاست و به اندک چیزی قناعت ورزم و من از تو شهری نگرفته ام و در ملک تو نقصی پیدا نکرده ام و تو اگر جمیع سپاه خویش بحرب من فرستی بر همه غالب آیم چون لشکریان من به رنج و قناعت به کفاف خو دارند و سپاه تو در تنعّم زیسته اند و چون آنان را به جنگ من فرستی پس از قطع صحراها و بیابانها در نهایت ماندگی به من رسند و زود منهزم شوند و اکثر از من جان بدر نبرند و بر تقدیر منهزم نگشتن من از پیش ایشان بگریزم و فرصتها نگاه دارم و با شبیخون سلب استراحت آنان کنم تا آنگاه که از پای درآیند پس در منازعت من ترا سودی نباشد و زیان آن حتم و مقرّر است. عباس این پیغام به خلیفه برسانید. تا سال 289 ه . ق. که بخلیفه آگاهی آمد که عده ای کثیر از قرمطیان در سواد کوفه به گمراه کردن مردم میکوشند خلیفه سرهنگی را به حرب آنان فرستاد و او قرمطیان را بشکست و منهزم کرد و دو سال بعد از آن در سنهء 301 ه . ق. غلام صقلبی ابوسعید ویرا در حمام بکشت و از حمّام بیرون شده یک یک تا چهارتن از اکابر اصحاب او را بدروغ از جانب ابوسعید بحمّام خواند و هر چهار را به ابوسعید ملحق ساخت سپس قرمطیان از قتل ابوسعید آگاه شدند و غلام را گرفته بکشتند. و صاحب حدودالعالم گوید: ابوسعید دقّاق حسن از مردم گنافهء فارس، او دعوت کرد و بحرین بگرفت و سلمان بن حسن قرمطی پسر این بوسعید بود- انتهی. و برادرزادهء ابوسعید به سال 360 ه . ق. دمشق را مسخر کرد.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) چقمق سلطان نصر. در کشف الظنون آمده است که محمودبن اسماعیل جیزری، کتاب الدرّة الغرّاء فی نصایح الملوک و الوزراء را به نام او کرد.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حرملة بن عبدالعزیزبن الربیع بن سیره. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن ابی جعفر. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن ابی الحسن. یسارمیسانی بصری تابعی. رجوع به حسن بصری... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن احمدبن یزیدبن عیسی بن فضل فارسی اصطخری. یکی از ائمهء فقهای مذهب شافعی. مولد او به سال 244 ه . ق. او قضاء قم داشت و سپس حسبهء بغداد بوی مفوّض گشت و مقتدر خلیفه او را قضاوت سجستان داد و او بیشتر مناکحات مردم سیستان بی دستوری و اجازت اولیاء یافت و از این رو به ابطال تمامت آنها حکم کرد. اصطخری مردی متّقی و ورع و صاحب تألیفات است و از جملهء مؤلفات اوست: کتاب الاقضیه. وفات وی به سال 328 ه . ق. بوده است. و رجوع به حسن بن ابی الحسن... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن اسحاق معری حنفی. رجوع به حسن... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن حبیب بن ندبه. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن حسین سبزواری معروف به شیعی. یکی از علما و محدّثین اهل تشیّع و صاحب تألیفات بسیار، از جمله: کتاب مصابیح القلوب و کتاب بهجة المناهج ملخص کتاب مناهج قطب الدین کیدری شارح نهج البلاغه. و کتاب راحة الارواح و مونس الاشباح فی طرائف احوال النبی (ص) و اهل بیته الطاهرین و این کتاب را بنام سلطان نظام الدین یحیی بن الصاحب الاعظم شمس الدین الخواجه کرانی کرده است و کتاب غایة المرام فی فضائل علی و اولاده الکرام و کتاب ترجمهء کشف الغمه للاربلی.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن حسین بن عبیدالله عتکی سکری نحوی. رجوع به حسن... و رجوع به سکری... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن عبدالله بن مرزبان سیرافی نحوی. رجوع به حسن... و رجوع به سیرافی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن عبید نهربانی، فقیه داودی. رجوع به نهربانی... و رجوع به حسن بن عبید... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن علی بن قتاده. او پس از عم خویش تا 652 ه .ق. حکومت مکّه داشت.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن علی واعظ. رجوع به حسن... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بن واصل تمیمی. محدّث است و دولابی در کتاب الکنی گوید: و هو الحسن بن دینار و دینار ربیبه.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسن بصری. رجوع به حسن... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حسین بن علی مطوعی... رجوع به حسین... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حکم. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حمادبن مسعده. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) حیان التیمی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) خالدبن عمر القرشی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) خُدری. سعدبن مالک بن سنان بن ثعلبهء انصاری خزرجی. صحابی است. و نسبت او به خُدره حیّ از انصار است. او از حفّاظ مکثرین و بجنگ احد سیزده ساله بود. وی را برسول صلوات الله علیه عرض کردند و رسول برای صغر سن او را از ملازمت جیش منع فرمود و پدر او گفت یا رسول الله وی سطبر استخوانست و پیامبر نظر در او افکند و به رد او امر کرد. لکن وی بپانزده سالگی در غزای بنی المصطلق در رکاب رسول جهاد کرد و در دیگر مشاهد نیز حضور یافت و به سال 74 ه .ق. درگذشت. و مشهور است که گور او باسلامبول در محلّهء ایوانسرای بحوالی جامع قعریه است لکن در تواریخ این شهرت بثبوت نپیوسته است. رجوع به حبط ج1 ص 250 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) خرّاز. احمدبن عیسی بغدادی یکی از قدمای مشایخ صوفیه. عطار گوید او را لسان التصوف گفتند و این لقب از بهر آن دادند که در این امّت کس را زبان حقیقت چنان نبود که او را. در این علم او را چهارصد کتاب تصنیف است. و در تجرید و انقطاع بی همتا بود و اصل او از بغداد بود و ذوالنون مصری را دیده بود و با بشر و سری سقطی صحبت داشته بود- انتهی. و او پیر سلسلهء خرازیه است و وفات وی به سال 285 ه .ق. بود. صاحب حبیب السیر گوید: او نوبتی موزه میدوخت و باز میگشاد گفتند چرا این چنین می کنی؟ جواب داد که نفس خویش را مشغول می کنم پیش از آنکه مرا مشغول گرداند. و چون خرز در لغت درز مشک و موزه است به خرّاز ملقب گشت. برای بقیهء شرح حال و گفته های او رجوع به تذکرة الاولیاء و کشف المحجوب هجویری و ج 1 حبیب السّیر ص 298 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) خرگوشی. رجوع به عبدالملک بن ابی عثمان... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) خلف بن حبیب. تابعی است. او از انس بن مالک و از او یحیی بن سعید القطان روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) خلیل بن کیکلدی دمشقی شافعی. رجوع به خلیل... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) الخیر انماری عامربن سعد یا عمروبن سعد. صحابی است و بعضی کنیت او را ابوسعد گفته اند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) داود. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) داودبن هیثم بن اسحاق بن بهلول انباری تنوخی لغوی نحوی. رجوع به داود... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) دبیر. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50 و 817 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) دبیلی. نحوی لغوی. او علوم ادب از ابی بکربن محمد بن قاسم الانباری فرا گرفت. (ابن الندیم ).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) دَقّاق حسن. از مردم گنافهء پارس. رجوع به ابوسعید جنابی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) دِهِستانی. او راست: تفسیر فاتحة الکتاب.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) رباح المکّی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ربیع البصری. محدّث است و محمد بن سابق از او روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) رحا. پیشوای فرقه ای از مانویّه و او مانویان را در وصالات به رأی و طریقهء مهریّه بازگردانید. (ابن الندیم).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) رستمی. شاعر مشهور اصفهانی معاصر صاحب بن عبّاد و او بعربی شعر می گفته است و قطعهء ذیل در توصیف پادشاهان ایران از اوست:
بها لیل غر من ذوابة فارس
اذا انتسبوا لامن عرینة او عکل
هم راضة الدنیا و ساسة اهلها
اذا افتخروا لاراضة الشاة والابل
محلهم عال علی السبعة العلی
و عالمهم موف علی العالم الکلی
اذا انت رتبت الملوک وجدتهم
هم الاسم و الباقون من حیّزالفعل
مسامیح عندالعسر والیسر لاتنی
مراجلهم فی کل احوالهم تغلی
و لم یغلقوا ابوابهم دون ضیفهم
و لاشتموا خدّامهم ساعة الاکل
و لاشدّدوا دون العفاة حجابهم
و قالوا لباغی الخیر نحن علی شغل.
رجوع به یتیمهء ثعالبی شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) الرعینی. جُعثُل بن عاهان قاضی افریقیّه. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) رقّی. فقیه داودی. رجوع به رقّی ابوسعید... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) زرقی انصاری. صحابی است. و نام او سعدبن عمّاره یا عمّارة بن سعد است و بعضی کنیت او را ابوسعد گفته اند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) زیدبن ثابت بن الضحّاک. یکی از صحابهء کبار است و برخی کنیت او را ابوخارجه گفته اند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سابق البربری. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سالم بن نوح. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سحنون. عبدالسلام بن سعیدبن حبیب تنوخی. فقیه مالکی. رجوع به عبدالسلام.... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سعدبن شعبه. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سعدبن مالک خدری. رجوع به ابوسعید خدری... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سعیدبن اوس خزرجی. و باز کنیت او را ابوزید گفته اند. رجوع به ابوزید سعید... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سعیدبن عبدالملک بن واقد الحرّانی. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سفیان بن دینار. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سُکّری حسن بن حسین بن عبیداللهبن عبدالرحمن بن العلاء عتکی السکّری. رجوع به حسن... و رجوع به سکّری شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سلیمان بن مغیرهء بصری. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سمعانی. عبدالکریم بن محمد. رجوع به سمعانی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سنان بن ثابت بن قرهء حرّانی. رجوع به سنان و رجوع به ابوسعید... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سهل بن زیاد ادمی. رجوع به سهل ... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سهل بن محمد بن محمد الاهوازی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) سیرافی. حسن بن عبدالله بن مرزبان المجوسی الفارسی النحوی. رجوع به حسن... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) شرف الملک کاتب. او بروزگار ملکشاه بن الب ارسلان و دورهء صدارت خواجه نظام الملک منصب کتابت داشت و آنگاه که ملکشاه خواجه را از وزارت معزول ساخت شرف الملک ابوسعید را نیز با جمعی دیگر از بزرگان ملک از خدمت منفصل داشت و شغل شرف الملک بمجدالملک ابوالفضل قمی محوّل کرد.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) شرف خوارزمی ملقب بمجدالدین. رجوع به مجدالدین بغدادی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) شعبان بن محمد بن داود آثاری قرشی شافعی. رجوع به شعبان... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) شَنتَم یا ابوعاصم. صحابی است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) شهاب الدوله مسعودبن محمود غزنوی. رجوع به مسعود.. شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) شهربن حوشب اشعری بصری. محدث و ثقه است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) شیبانی. سیّمین امرای ازبک شیبانی بماوراءالنهر (937 - 940 ه .ق.).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) صاحب الفساطیط. مولی سهیل بن ذریح. او از سمرة بن جندب و از او وهب بن اسماعیل روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) صَدَفی. عبدالرحمن بن احمدبن یونس بن عبدالاعلی بن موسی بن میسرة بن حفص بن حبان صدفی مصری نبیرهء یونس بن عبدالاعلی صاحب امام شافعی. محدّث و مورّخ. وی را در تاریخ مصر دو کتاب است: یکی اکبر و آن مخصوص مصریان است و دیگری اصغر و آن در ذکر غرباء واردین به مصر باشد. و ابوالقاسم یحیی بن علی الحضرمی را بر این دو تاریخ ذیلی است. و ابوالحسن علی پسر ابوسعید گوید: مولد پدرم به سال 281 ه .ق. بود. و وفات ابی سعید بروز یکشنبهء بیست وپنجمین شب جمادی الآخر سنه 347 ه .ق. روی داد و ابوالقاسم بن حجّاج بر او نماز کرد و ابوعیسی عبدالرحمن بن اسماعیل بن عبدالله بن سلیمان الخولانی الخشاب النحوی العروضی وی را رثا گفت. و صَدَفی منسوب به صَدف بن سهل قبیله ای از حِمْیَر است که به مصر رحلت کرده و اقامت گزیده اند. رجوع به ابن یونس ابوالحسن علی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) صنع الله کوزه کنانی. او راست: کتاب طبقات المفسّرین. وفات او به سال 908 ه .ق. بوده است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ضریر. احمدبن خالد. رجوع به احمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) طائی. یکی از سرکردگان سپاه یمین الدوله محمودبن سبکتکین غزنویست. آنگاه که ابوالفوارس بر برادر خود سلطان الدّوله ابوشجاع بن بهاءالدوله قیام کرد و در جنگ با سلطان الدوله مغلوب شد در غزنه بیمین الدوله محمود پناهید. سلطان محمود سپاهی بقیادت ابوسعید طائی مصحوب ابوالفوارس بجانب فارس و کرمان فرستاد. رجوع به حبط ج1 ص 353 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالجلیل بن ابی الفتح مسعودبن عیسی رازی. رجوع به عبدالجلیل... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالحیّبن ضحّاک بن محمود گردیزی. وی در نیمهء اول قرن پنجم میزیسته است. او راست: کتاب زین الاخبار و آنرا به سال 440 ه .ق. نوشته است و این کتاب یکی از شاهکارهای نثر فارسی است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالرحمن بن احمد الاصفهانی. او راست: کتاب رسائل الابهری الاصفهانی (کذا)(1). کتاب تهذیب الفصاحة. کتاب ادب الکاتب. کتاب الندیم. (ابن الندیم). و رجوع به عبدالرحمن... شود.
(1) - الفهرست چ مصر ص 203.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالرحمن بن حسّان الفلسطینی. محدث است و محمد بن شعیب از او روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالرحمن بن سمرة بن جندب. صحابی است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالله. مولی بنی هاشم. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالرحمن بن المأمون. معروف به متولی نیشابوری. رجوع به ابوسعید متولی عبدالرحمن... و رجوع به عبدالرحمن بن المأمون... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد خراسانی. معروف به ابن دوست. رجوع به ابن دوست ابوسعید... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد ادریسی. رجوع به عبدالرحمن... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالرحمن بن مهدی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالسّلام بن حبیب تنوخی ، فقیه مالکی، معروف به سحنون. رجوع به عبدالسلام... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالغفار، فاخربن شریف ملقب به حمید امیرالمؤمنین. او از چهارده سالگی بخدمت یمین الدوله محمودبن سبکتکین پیوست و به سال 421 ه .ق. بدیوان رسالت درآمد. و بروزگار شهاب الدوله مودودبن مسعود برسولی این پادشاه به بغداد شد. و بزمان عزالدوله امیر عبدالرشید بشغلی بخراسان رفت و عقد عهدی کرد. و بعهد جمال الدوله فرخ زاد ریاست بُست بدو مفوض گشت. ابوالفضل بیهقی آرد که ابوسعید در سنهء 450 ه .ق. یادداشتهای گرانبها برای تکمیل تاریخ بمن داد و او را بدین احسان میستاید.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالقاهربن طاهر تمیمی. او راست: کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. وفاتش به سال 429 ه .ق. بود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالقدّوس بن حبیب الدمشقی. محدّث و متروک الحدیث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالکریم بن مالک الجزری. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالکریم بن محمد سمعانی. رجوع به سمعانی و رجوع به ابوسعد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالله بن السری. محمد بن هبة الله موصلی. فقیه شافعی. معروف به ابن ابی عصرون. رجوع به ابن ابی عصرون... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالله بن سعید اشجع. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالله بن سعید کندی. رجوع به عبدالله... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالله بن شبیب ربعی بصری. رجوع به بن شبیب... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالله بن عبدالرحمن الجمحی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالله بن عمر بیضاوی. رجوع به بیضاوی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالله بن قیس رقاشی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالله بن کثیر، مقری. از ابناء فارس یمن. یکی از قرّاء سبعه. رجوع به ابن کثیر عبدالله... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالله بن محمد. رجوع به عبدالله... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالله بن المغفّل. محدث است و بعضی کنیت او را ابوزیاد گفته اند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالله بن مغفّل بن عبد نهم المزنی. صحابی است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالملک بن ابی عثمان واعظ. رجوع به عبدالملک... و رجوع به خرگوشی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالملک بن قریب باهلی. معروف به اصمعی لغوی. رجوع به اصمعی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبدالمنعم بن نعیم. محدث است و حسان بن ابراهیم الکرمانی از او روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبیدبن حناد الحلبی القاضی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عبیداللهبن عبدالرحمن الجمحی. او از زهری روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عثمان. ششمین از بنوزیّان در الجزایر و او با مشارکت برادر خویش ابوثابت الزایم از سال 749 تا 753 ه .ق. امارت داشت. و او را عثمان ثانی گویند، چه قبل از او عثمان نام دیگری در این خاندان هست که دومین امیر این سلسله است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عثمان اول مرینی. او از سال 614 تا 637 ه .ق. امارت داشت. رجوع به عثمان... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عثمان ثانی مرینی. او از سال 710 تا 731 ه .ق. حکم رانده است. رجوع به عثمان... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عراقی (امیر شیخ) بلخی یکی از علمای معاصر میرزا بدیع الزمان و محمدخان شیبانی. رجوع به حبط ج 2 ص 292 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عطاف بن محمد بن علی بن ابی سعید شاعر. رجوع به مؤیدبن محمد بن علی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عقیصی تمیمی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) علاءبن حسین. رجوع به ابن موصلایا امین الدوله... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) علی بن محمد کاتب. رجوع به علی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عم ابی الوفاء البوزجانی. او راست: کتاب مطالع العلوم فی علوم الاوائل و الحساب، در ششصد ورقه.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عمرو. تابعی است. او از جابربن عبدالله و از او سعیدبن ابی هلال روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عمروبن ابی حکیم الواسطی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عمروبن حریث المخزومی. صحابی است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عنبری. رجوع به عبدالرحمن مهدی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) العنقزی الاصم. عمروبن محمد. او از زمعة بن سالم روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) عیسی بن سالم. محدّث است و از ابی الملیح الرقّی روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) غرناطی. محمد. دهمین از ملوک بنی نصر غرناطه. رجوع به محمد سادس مکنی به ابی سعید... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) الغفاری. صحابی است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) فضل اللهبن ابی الخیر. یکی از اعاظم مشایخ صوفیه از مردم میهنه یا مهنه قریه ای بزرگ به خراسان از ناحیت خابران. مولد او غرّهء محرّم سال 357 ه .ق. در مهنه و وفات وی در چهارم شعبان 440 ه .ق. بود. پدر او بغزنه حرفت صیدنه داشت و شیخ فریدالدین عطار در تذکره گوید که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود چنانکه سرائی ساخته بود و جمله دیوار آن را صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته، شیخ طفل بود گفت یا بابا از برای من خانه ای بازگیر، ابوسعید همهء آن خانه را الله بنوشت پدرش گفت این چرا نویسی گفت تو نام سلطان خویش مینویسی و من نام سلطان خویش، پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقش ها محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد. و باز گوید ابوسعید ابوالخیر قدس الله سرّه پادشاه عهد بود بر جملهء اکابر و مشایخ و از هیچکس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که از او. و چنین گویند که در ابتدا سی هزار بیت عربی خوانده بود و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظی وافر داشت و در عیوب نفس دیدن و مخالفت هوا کردن بأقصی الغایة بود و در فقر و فنا و ذل و تحمل شأنی عظیم داشت و در لطف و سازگاری آیتی بود خاصه در فقر از این جهت بود که گفته اند: هرجا که سخن ابوسعید رود همه دلها را وقت خوش شود. زیرا که از ابوسعید با وجود ابوسعید هیچ نمانده است. و او هرگز من و ما نگفت همیشه ایشان گفت. نقل است که شیخ گفت آن وقت که قرآن می آموختم پدر مرا به نماز آدینه برد در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که از مشایخ کبار بود پیش آمد پدرم را گفت که ما از دنیا نمی توانستیم رفت که ولایت خالی میدیدیم و درویشان ضایع می ماندند، اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود... و یکبار دیگر شیخ مرا گفت که ای پسر خواهی که سخن خدا گوئی؟ گفتم خواهم. گفت در خلوت این میگوی. شعر:
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر موئی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد.
و گفت شش سال در مرو پیش عبدالله حصیری تحصیل کردم چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفال تحصیل کردم و گفت یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسی را دیدم بر تلّ خاکستر نشسته و پاره ای پوستین کهنه می دوخت و چوبی و ابریشم چند بر او بسته که این رباب است و او از عقلای مجانین بود. چون چشم او بر من افتاد پاره ای نجاست بشورید و بر من انداخت من سینه پیش او داشتم و آنرا به خوشی قبول کرد. گفتم پاره ای رباب زن، پس گفت ای پسر بر این پوستینت دوزم گفتم حکم تراست بخیه ای چند بزد و گفت این جات دوختم پس برخاست و دست من بگرفت و می برد. در راه پیر ابوالفضل حسن که یگانهء عهد بود پیش آمد و گفت یا ابوسعید راه تو نه این است که میروی براه خویش رو پس شیخ لقمان دست من بدست او داد و گفت بگیر که از شماست پس بدو تعلّق کردم و باز گوید پیر ابوالفضل بمن گفت برخیز و خلوت طلب کن و به مهنه آمدم و سی سال در کنجی بنشستم و پنبه در گوش نهادم و میگفتم الله الله تا همه ذره های من بانگ درگرفت که الله الله. نقل است که پیر ابوالفضل ابوسعید را پیش عبدالرحمن سلمی فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابوالفضل بازآمد پیر گفت اکنون حال تمام شد با میهنه باید شد تا خلق را به خدای خوانی. نقل است که ابوسعید هفت سال دیگر در بیابان گشت و کلکن(1) میخورد و با سباع میبود و در این مدت چنان بیخود بود که گرما و سرما در او اثر نمیکرد... چون شیخ به میهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند تا کار بجائی رسید که گفت پوست خربزه ای که از ما بیفتادی به بیست دینار می خریدند. پس از آن ما را بماندند که آن نه ما بودیم... تا هرکه ما را قبول کرده بود دیگرباره به انکار پدید آمد تا کار بدانجا رسید که بقاضی رفتند و بکافری بر ما گواهی دادند و به هر زمین که ما درشدمانی گفتند به شومی این ، در این زمین گیاه نروید تا چنان شد که هرکه در همه شهر بود و یک کف خاکروبه داشتی صبر کردی تا ما آنجا رسیدیم بر سر ما ریختی و باز گویند که او درک صحبت شیخ ابوالحسن خرقانی و شیخ ابوالعباس قصّاب کرده است. نقل است که استاد ابوالقاسم سماع را معتقد نبود یک روز به در خانقاه شیخ میگذشت و در خانقاه سماعی بود بر خاطر استاد بگذشت که قوم چنین در شرع عدالت ایشان باطل بود و گواهی ایشان نشنوند. شیخ در حال کسی از پس استاد فرستاد که بگو ما را در صف گواهان کی دیدی که گواهی بشنوند یا نه. و گفت بعدد هر ذرّه راهی است بحق. نقل است که درویشی گفت او را کجا جوئیم گفت کجاش جستی که نیافتی. و او را پسری خواجه ابوطاهر نام بوده است معاصر با نظام الملک و او را با نظام الملک قصه ای که در کتب قوم مشهور است و یکی از اَحفاد او موسوم به محمد بن ابی المنوّر در شرح مقامات جدّ خویش ابوسعید کتابی کرده است بنام اسرارالتوحید فی مقامات شیخنا ابوسعید. و صاحب حبیب السیر وفات ابوسعید را در شب جمعهء چهارم شعبان 445 ه .ق. گفته است. و این رباعی را بدو نسبت کرده:
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با چشم مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده چو دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست بجای دیده یا دیده خود اوست.(2)
و یکی از احفاد او خواجه مؤید دیوانه است که بزمان سلطان ابوسعید میرزابن سلطان محمد بن میرزا میرانشاه بن امیر تیمور گورکان مسند ارشاد و داعیهء سلطنت داشت و ابوسعید میرزا او را بنهانی بکشت. و رباعیات ذیل را به ابوسعید نسبت کنند:
راه تو بهر قدم که پویند خوش است
وصل تو بهر سبب که جویند خوش است
روی تو به هر دیده که بینند نکوست
نام تو بهر زبان که گویند خوش است.
***
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جز محنت و درد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز.
***
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم همی باید زیست
از من اثری نمانده این عشق از چیست
چو من همه معشوق شدم عاشق کیست.
***
ای روی تو مهر عالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همه
گر با دگران به از منی وای بمن
ور با همه کس همچو منی وای همه.
***
بردارم دل گر از جهان فرمائی
برهم زنم ار سود زیان [ کذا ] فرمائی
بنشینم اگر بر سر آتش گوئی
برخیزم اگر از سر جان فرمائی.
***
غازی به ره شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست
در روز قیامت این بدان کی ماند
کاین کشتهء دشمن است و آن کشتهء دوست.
***
پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی سریشمین به دریابار است
بز در کمر است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است.
***
سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست.
***
لکن صاحب اسرارالتوحید گوید شیخ ما در مدت عمر جز این یک بیت نگفت:
اندر همه شهر خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست.
و جمع بین شهرت نسبت رباعیات به ابی سعید با گفتهء حفید او بدین کرده اند که رباعیات منسوب به ابی سعید از شیخ ابوالقاسم بشر یاسین یکی از شیوخ ابوسعید است و شیخ به رباعیات او تمثل می جسته است.
(1) - شاید: کرکن
(2) - جامی این رباعی را برشید وطواط منسوب می دارد.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) قاینی. در حبیب السّیر آمده است که در ذیحجهء 528 ه .ق. بسعی ابوسعید قاینی و ابوالحسن قره مانی ، شمس تبریزی شهید شد.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) قبیصة بن ذویب. محدث است و بعضی کنیت او را ابواسحاق گفته اند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) قراقوش بن عبدالله الاسدی. ملقّب به بهاءالدین. رجوع به قراقوش بن عبدالله... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) قرشی. سلیم بن مسلم. او از جابربن زید روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) القرشی. عطاف بن غزوان. او از ابی بکربن عیّاش روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) قرمطی. رجوع به ابوسعید جنابی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) قسیم الدّوله. رجوع به ابوسعید آق سنقربن عبدالله... و آق سنقر برسقی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) قیس بن عبدالله الرقاشی، مولی ابی اسید. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) کثیر. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) کیسان مَقْبُری مولی بنی لیث. صحابی است و پدر سعیدبن ابی سعید المقبری است. او در خلافت ولیدبن عبدالملک درگذشت.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) گوگبوری بن علی بن بکتکین. رجوع به گوگبوری... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مالینی. احمدبن محمد بن احمد. متوفی به سال 412 ه .ق. او راست: کتاب اربعین.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) متولّی. عبدالرّحمن بن ابومحمد. و اسم ابومحمد مأمون بن علی و بروایتی ابراهیم. فقیهی شافعی از مردم نیشابور است. او علم و دین و حسن سیرت را با هم جمع داشت و در اصول و فقه و خلاف، صاحب ید طولی بود. پس از مرگ شیخ ابواسحاق شیرازی تدریس مدرسهء نظامیّهء بغداد بدو محوّل گشت و در اواخر سال 476 ه .ق. معزول شد و ابونصربن صبّاغ صاحب شامل بمنصب خود بازگشت و باز ابن الصبّاغ را به سال 477 ه .ق. عزل کردند و ابوسعید بمقام خویش عودت کرد و تا گاه مرگ بدان شغل ببود. ابوعبدالله محمد بن عبدالملک بن ابراهیم همدانی در ذیل خود بر طبقات شیخ ابی اسحاق شیرازی از احمدبن سلامهء محتسب روایت کند: بدان زمان که ابوسعید عبدالرحمن پس از مرگ ابواسحاق شیرازی، متولّی تدریس نظامیه شد در همانجای که عادتاً ابواسحاق می نشست، جای گرفت و در دل فُقهای شاگردان او از این کار انکاری راه یافت چه حسن ادب تقاضا میکرد که عبدالرحمن کمی زیرتر از مجلس ابواسحاق نشیند. ابوسعید این معنی را بفراست دریافت و بفقهای مزبور گفت جز دوبار در همه عمر مرا فرح دست نداد، بار اوّل آن بود که چون من از ماوراءالنهر بسرخس درآمدم جامه های خَلَق که بلباس اهل علم شباهت نداشت در بر داشتم و بمجلس ابی الحارث بن ابی الفضل سرخسی حاضر شدم و در صفّ نعال بنشستم. مسئله ای در میان بود من نیز در آن بحث درآمدم و سخنانی بگفتم و اعتراضاتی بکردم، ابوحارث فرمود تا نزدیکتر نشینم و بار دیگر امر کرد تا من در پهلوی او جا گرفتم و چون بمجلس داخل میشدم برای من قیام میکرد. این یکبار بود که سرور و فرح بر دل من مستولی گشت و بار دوّم در این بزرگترین نعمتهاست که اهلیّت آن یافته ام که بر جای شیخ ما ابواسحاق بنشینم و این بزرگترین نعمتها و وافی ترین قسمتهاست. ابوسعید به مرو از ابی القاسم عبدالرحمن فورانی و به مروالروذ از حسین بن محمد و ببخارا از ابی سهل احمدبن علی ابیوردی اخذ فقه و حدیث کرد و در فقه کتاب تتمّهء ابانه تصنیف عبدالرحمن فورانی را بنوشت لکن پیش از اکمال آن مرگ او را دریافت و این تکمله تاکتاب حدود رسیده بود و جماعتی از ائمّهء فقه از جمله ابوالفتوح اسعد العجلی و غیر او بتکمیل آن کتاب پرداختند لکن هیچیک بپایه و قدر او نرسید چه او در تکمله غرائبی از مسائل و وجوه عربیّت جمع کرده بود که در هیچ کتاب دیگر یافت نمیشد. و نیز او را مختصری است در فرائض و تصنیفی در اصول دین و کتابی در طریقهء خلاف و صاحب کشف الظنون نام این کتاب را طریقة فی الخلاف و الجَدَل گفته است و همهء تصانیف او سودمند است. ولادت او به سال 426 یا 427 ه .ق. به نیشابور بود و در شب جمعهء هیجدهم شوال سال 478 ه .ق. به بغداد درگذشت و در گورستان باب اَبْرَز ویرا بخاک سپردند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) کرت. اسکندر کرت برادر او ویرا بکشت.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مثنّی القصیر. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مجدالدین شرف خوارزمی. رجوع به مجدالدین بغدادی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مجیرالدین ابق یا انز یا ارتق. ششمین و آخرین اتابکان دمشق (آل بوری) از سال 534 تا 549 ه .ق. رجوع به ترجمهء محمودبن عمادالدین و تتش بن ارسلان در ابن خلکان شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن ابراهیم بن احمد بیهقی. رجوع به محمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن ابراهیم بن عبدالله. رجوع به محمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن ابی السعادات عبدالرحمن بن محمد بن مسعودبن احمدبن حسین بن محمد مسعودی. ملقب بتاج الدین خراسانی مروالروذی بندهی (پنجدهی). فقیه شافعی صوفی و ادیب فاضل و محدث لغوی. معلّم ملک الافضل ابوالحسن علی بن السلطان صلاح الدین. مولد او پنجده از اعمال مروالروذ به سال 522 ه .ق. بود. او بخراسان از ابی شجاع بسطامی و جز او و هم به بغداد استماع حدیث کرد و خود بشام و دیاربکر حدیث گفت و املا کرد. و در اول به بغداد شد و از آنجا بشام رفت و نزد صلاح الدین ایّوبی مکانتی بسزا یافت و تعلیم و تربیهء ملک الافضل علی پسر سلطان بدو مفوّض گشت و کتب بسیاری گرد کرد و چون در دمشق مقیم خانقاه سمیساطیّه بود آن کتب بدان خانقاه وقف کرد و بر مقامات حریری در پنج مجلد ضخم، شرحی بی نظیر نگاشت و این شرح را حافظ ابوالحسن مقدسی از او روایت کند. و ابوالبرکات هاشمی حلبی گوید: آنگاه که صلاح الدین بحلب آمد او با سلطان بود و من جماعتی از اصحاب او را دیدم و بمن اجازهء روایت داد. وفات او بدمشق در ربیع الآخر سنهء 584 ه .ق. است. و بعضی گفته اند کنیت او ابوعبدالله است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن احمدبن حسین. رجوع به محمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن اسعد تغلبی. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن اسماعیل یا محمد سادس، دهمین از ملوک بنی نصر غرناطه. رجوع به محمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن جبیربن مطعم. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن جعفربن محمد غوری. رجوع به محمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن الحارث البصری. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن حسین بن عبدالرحیم. رجوع به محمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن داود شاذلی مصری. رجوع به محمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن سعیدبن حسّان. محدّث است. و علی بن عیاش از او روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن عبدالرحمن بن محمد بن مسعودبن احمدبن حسین بن محمد مسعودی بندهی. رجوع به ابوسعید محمد بن ابی السعادات عبدالرحمن... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن عبدالعزیز تیمی. محدث است و عثمان بن زفر از او روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن عبدالله قاضی. رجوع به محمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن عبدالمؤمن یکی از شاهزادگان سلاطین موحّدی. پدر او عبدالمؤمن ویرا ولایت عهد خویش داد و حکومت بسیاری از بلاد مغرب افریقیه و هم اندلس را بدو مفوّض کرد لکن چون محمد به اِدمانِ خمر مولع بود عبدالمؤمن ویرا عزل و برادر او ابویعقوب را ولیعهد کرد. و بروزگار ابویعقوب محمد را حکومت غرناطه دادند. محمد چه در عهد پدر و چه بزمان سلطنت برادر همیشه نسبت بخاندان خویش وفیّ و صدیق ماند و به برآمدن مآرب پدر و برادر مساعدت های بسیار کرد چنانکه با دشمنان مسیحی خاندان خویش از جمله ادفونش سلطان قشتاله و ابن مردنیش بمحاربات سخت پرداخت و بسیاری از بلاد را از تصرف ترسایان بیرون کرد. وفات او به سال 571 ه .ق. بود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن علی بن عبدالله بن احمد العراقی الحلّی الاربلی. رجوع به محمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن علی بن عمرالنقّاش. رجوع به محمد... و رجوع به حبط ج 1 ص 307 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن علی جاوی. رجوع به محمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن علی عراقی. رجوع به محمد ... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن مسلم بن ابی الوضّاح. محدث است و از سعیدبن جبیر روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن هبیرهء اسدی، ملقب به صعودا یا صعورا یکی از علماء نحو و لغت بمذهب کوفییّن. از جملهء کتب اوست: رسالة الی عبدالله بن المعتزّ فیما انکرته العرب علی ابی عبید القاسم بن سلام و وافقته فیه. و کتاب مختصر ما یستعمله الکاتب. و رسالة فی الخطّ و ما یستعمل فی البری و القط. (ابن الندیم).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن یحیی بن منصور نیشابوری. رجوع به محمد.. شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) محمد بن یزید الواسطی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مخارق بن عبدالله. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مخزومی. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مدنی. تابعی است او از ابن عمر، و از او بشیربن سلیمان روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مرینی. بیست وششمین از ملوک بنی مرین مراکش (811 - 819 ه . ق.).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مسعودبن محمودبن سبکتکین غزنوی:
شاه جهان بوسعیدبن یمین دول
حافظ خلق خدای ناصر دین امم.
منوچهری.
ملک پیل دل پیل تن پیل نشین
بوسعیدبن ابوالقاسم بِنْ ناصر دین.
منوچهری.
ملک بوسعید آفتاب سعادت
جهاندار دین پرور دادگستر
ملک زاده مسعود محمود غازی
که بختش جوان باد و یزدانْش یاور
به نیزه گذارندهء کوه آهن
به حمله ربایندهء باد صرصر. فرخی.
بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامکار
به دیدار شاه جهان بوسعید
عجب نیست گر گل بخندد ز خار.فرخی.
شاهنشه زمانه ملکزاده بوسعید
مسعود باسعادت و سلطان راستین.فرخی.
برای شرح حال رجوع به مسعود... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مسلم. تابعی است و از ابن مسعود روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مسیّب بن شریک. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) المصیصی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مطهربن حسن یزدی. رجوع به مطهر... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مظفرالدین. رجوع به گوگبوری بن علی بن بکتکین شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) معلم. یکی از بزرگان اهل طریقت، وی بصحبت شیخ ابراهیم گیلی رسیده و شیخ الاسلام صحبت او را دریافته است و در مائهء چهارم میزیسته است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) معمّر. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) معمّربن ابی عمامه. رجوع به معمّر ... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) معمری گرگانی. رجوع به معمری... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مغربی. او راست: طبقات الامم.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مقبری. رجوع به ابوسعید کیسان... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مقدادبن عمروبن ثعلبة بن مالک بن ربیعهء صحابی بدری. رجوع به مقداد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ملک. رجوع به ص 190 حبط ج 2 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) منصوربن حسین ایّوبی وزیر. رجوع به منصور... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) موسی بن اعین الحرّانی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مولی بنی امیه. تابعی است. او از ابی الدّرداء و از او عبدالله بن بحیر روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مولی بنی تیم. ابن المبارک از او روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مولی عبدالله بن عامربن کریز. تابعی است. او از ابی هریره و از او داودبن قیس و علاء روایت کنند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مولی عبدالله بن مسعود. تابعی است. او از عبدالله و از او ابویعقوب روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مؤمّل بن فضل بن عمیر حرّانی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مؤیّدبن عطاف بن محمد بن علی بن محمد آلوسی. رجوع به مؤیّد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مؤیّدبن محمد بن علی بن محمد آلوسی شاعر. رجوع به مؤیّد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مهرانی. احمدبن ابراهیم مصری. او راست: کتاب اربعین.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) المهری. او از عبدالله بن عمرو(؟) و از او پسر وی روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) مهلب بن ابی صفره ظالم بن سراق. رجوع به مهلب... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) (سلطان...) میرزا بن محمد بن میرانشاه بن تیمور گورکانی آخرین پادشاه خاندان تیمور در ماوراءالنهر و هرات و بلخ و خراسان. او از 854 تا 873 ه .ق. امارت داشته است. مولد وی به سال 830 ه . ق. بود. پدر او در مرض موت این پسر را به میرزا الغ بک شاهرخ که بعیادت او آمده بود سپرد و این امیر هیئت شناس معروف، بنا بر وصیّت محمد، بوسعید را در تحت رعایت و سرپرستی خویش تربیت کرد و بوسعید در کنف حمایت او بصفات حسنه و اخلاق پسندیده متّصف شد و طرفی کافی از علوم وقت بربست و شیخ ابوالفضل مورّخ صاحب آیین اکبری گوید: ابوسعید در قول و عمل، صدق و صراحت لهجه داشت و تقوی و پرهیزکاری قائد او بود و با ملامحی زیبا و ریشی پُر و انبوه از سایر مغلان تمایز داشت. در 25 سالگی به سال 853 ه . ق. جنگی میان الغ بک و پسر او عبداللطیف درپیوست. ابوسعید فوت فرصت نکرده با قبیلهء ارغون ترکمان بصدد گرفتن سمرقند از عبدالعزیز برادرزادهء الغ بک افتاد و چون عبدالعزیز از پدر خویش استمداد کرد، ابوسعید ناگزیر به عقب نشینی شد. در سال بعد یعنی سنهء 854 ه .ق. عبداللطیف کشته شد و ابوسعید در بخارا بدعوی سلطنت برخاست و پس از جنگی با عبدالله یکی از بنی اعمام او که در فارس فرمانروائی داشت و بشکست ابوسعید منتهی گشت بجانب شمال هزیمت کرد و شهر بسی (ترکستان) را مستقر خویش ساخت و عبدالله آن شهر را محاصره کرد و تسخیر آن نتوانست. در سال 855 ه .ق. ابوسعید با استمداد از ابوالخیر پادشاه ازبک بماوراءالنهر حمله برد و از سال 861 تا 863 ه .ق. بتدریج بر خراسان مستولی شد و شهر هرات را عاصمهء ملک ساخت و آنگاه بقصد تسخیر عراق برآمد لکن جنگهای ییسون بغاخان جغتائی مغلی با وی مانع از پیشرفت و انجام این قصد گشت و برای تسکین نائرهء حملات ییسون بغا، یونس برادر بزرگ او را که در شیراز ناشناخت میزیست بخواست و پیمانی با وی ببست و ریاست او را با شرط تابعیت ابوسعید بشناخت و روابط میان دو خاندان تیموری و چنگیزی با مساعی یونس بصلح و خویشاوندی مبدّل گشت و سه دختر خان را ابوسعید برای سه پسر خویش خطبه کرد. معهذا با مال و وسائل دیگر برای استخلاص از ییسون بغا یونس برادر او را تقویت کرد. ابوسعید از سنهء 855 ه . ق. سال استیلای او بسمرقند بتوسعهء متصرّفات خویش کوشید و بتدریج ماوراءالنهر و خراسان و بدخشان و کابل و قندهار تا حدود هندوستان بتصرف وی درآمد و بر بنی اعمام خویش یعنی احفاد شاهرخ غلبه و استیلا یافت و یکی از پادشاهان تیموری موسوم به حسین میرزا بایقرا با او به مقام ستیزه و جدال برآمد و عاقبت آنگاه که ابوسعید در کشمکش های تر کمانان مداخله میکرد کشته شد و تفصیل آن این است که: در سال 871 ه .ق. جهانشاه رئیس ترکمانان قره قویونلو کشته شد و پسر جهانشاه از ابوسعید بمطالبهء خون پدر استمداد کرد و ابوسعید بدو وعدهء مساعدت داد و در سال872 ه .ق. به ایفای وعده به جانب قره باغ مقر تابستانی اوزون حسن متوجه گشت و اوزون حسن در این اثناء چندین بار خواهش صلح و مسالمت کرد ابوسعید نپذیرفت و به پیشرفت خویش ادامه داد تا در یکی از منازل که اوزون حسن اوضاع آن میدانست راه آذوقه بر ابوسعید و سپاه او ببست تا حدّی که سپاهیان ابوسعید از شدّت تنگی و عسرت مجبور بگریختن گشتند و ابوسعید را نیز مجال توقّف نماند و با عده ای از درباریان و ملتزمین خاصهء خویش بازگشت و پسران اوزون حسن از پی او برفتند و ویرا دستگیر کرده باردوی ترکمانان بردند و باصرار سرداران، اوزون حسن در بیست وپنجم رجب 873 ه .ق. به کشتن او فرمان داد و در این وقت سن بوسعید چهل سال بود. مولد او به سال 831 و مدّت سلطنت او بیست سال است. و عُمَر شیخ پسر او پدر بابرشاه و الغ بک است و بابرشاه مؤسس سلسلهء بابری هندی میباشد. رجوع به مطلع السّعدین عبدالرزاق سمرقندی و تاریخ رشیدی میرزا حیدربن محمد تغلات و اکبرنامهء میرزا ابوالفضل و همایون نامهء گلبدن بیگم و حبیب السّیر ج 2 ص 25، 111، 112، 113، 223، 224، 226، 227، 229، 230، 231، 232، 233، 234، 235، 236، 237، 238، 239، 240، 241، 242، 243، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 255، 257، 258، 260، 261، 263، 268، 279، 285، 301، 302، 303، 312، 329، 330، 361، 390، 422 شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) نافع بن سرجس. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) نحوی. او راست: کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. (ابن الندیم).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) نشوان بن سعیدبن نشوان. رجوع به نشوان.... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) نصیرالدین جقربن یعقوب همدانی. رجوع به جقربن یعقوب... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) نقاش. او راست: کتاب طبقات صوفیّه. و رجوع به محمد بن علی بن عمر و رجوع به نقاش ابوسعید محمد... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) نیشابوری. او راست: کتابی راجع به اسب.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) واسطی ثقفی. موسوم به مستسلم یا مستلم. یکی از معاریف زهّاد است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) واعظ. او راست: کتاب التعبیر.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) ولیدبن کثیر. او از ضحاک بن عثمان روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) وهب بن ابراهیم بن طاراذ کاتب. ادیبی مترسّل و فاضل و خیراندیش و شیفتهء گرد کردن کتب نفیسه بود. و او راست: کتاب الزّیادات فی الکتاب الذی الّفه ابراهیم. کتاب جمع فیه اخبار خالد. و کتاب رسائل من بلاغته. (ابن الندیم).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) هبة اللهبن حسن ماوردی. رجوع به هبة الله شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) هارونی در حوادث سال 536 ه .ق. صاحب حبیب السیر گوید: و در همین سال قاضی شرق و غرب ابوسعید هارونی در همدان به دست محمد ورواری و عمر دامغانی به قتل رسید. (حبط ج 1 ص 365).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) هزاراسپی. دوازدهمین از اتابکان هزاراسپی لرستان (815 - 820 ه .ق.).
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) الهمدانی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) هیثم. محدّث است. و از ابن حکیم روایت کند.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) یحیی بن زکریابن ابی زائده. محدّث است. و رجوع به یحیی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) یحیی بن سعید الانصاری. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) یحیی بن سعید القطان. محدث است. و رجوع به یحیی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) یحیی بن سلیمان الجعفی. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) یحیی بن یعمر العدوانی الوشقی النحوی البصری. رجوع به یحیی... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) یزیدبن ابراهیم التُستری. محدث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) یعقوب نصرانی قدسی. رجوع به یعقوب... شود.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) یعلی بن شبیب. محدّث است.
ابوسعید.
[اَ سَ] (اِخ) یمنی یمامی. از اطبای فاضل و منجمین بارع روزگار بویهیان است و نزد آنان او را مکانتی سزاوار بود. منشأ او بصره و معاصر شیخ الرئیس ابوعلی سیناست. بزمان مستکفی یا مطیع خلیفه آنگاه که از بسیاری طبیبان بی علم و تجربت، حیات مردمان بغداد معرض خطرهای عظیمه بود، مقرّر گشت تا صنف عالم را از جاهل به آزمایش پیدا کنند و ابراهیم بن سنان را به امتحان اطبّا مأمور کردند و او از کثرت مدّعیان نادان بهراسید و با بهانه های لطیف و دلپذیر از میان بجست. برای انجام این امر مردی بکار بود که گذشته از تقدم در علم و عمل به مزیّت تقوی و شجاعت نیز آراسته باشد. در اصقاع ملک به تفحّص برخاستند و این قبا جز به قامت ابوسعید راست نمی آمد. عاقبت خلیفه او را از بصره بخواند و بیامد و دامن بر کمر زد و شش ماه رنج برد تا برخی از مدّعیان کاذب را به تهدید و جمعی را به نصح و اندرز از تصرف در دماء و جانهای مردمان منصرف یا منع کرد و از میانه هشتصدتن برگزید و بر هر صدتن یکی را که اعلم و افضل بود رئیس خواند و بر هر ده تن ناظر و دیده بانی گماشت و در بیماریهای صعب و ردیّ آنانرا بمشورت با رؤسا ملزم ساخت. و چون خدمت محول به پایان برد خلیفه او را هزار دینار به مشاهره مقرر فرمود و او از قبول آن امتناع کرد و تنها رخصت رجوع به بصره تمنی کرد و خلیفه اجازت انصراف داد و فرمود تا او در شرائط طبابت و آزمایش و بازشناختن مرد صناعت از مدّعی کاذب کتابی کند و او آن کتاب به ابلغ و افصح عبارات بنوشت و به خلیفه فرستاد و آن کتاب مشهور و مقبول قوم است. و جز این کتاب او را تصانیف دیگر است از جمله: شرح فصول ابقراط در دو مجلّد. شرح مسائل حنین. رساله ای در پیدایش طب. کتاب در معالجهء امراض خاصه و غیرخاصه موافق هر بلد و هر مزاج و هر سن. وفات وی به قول ابن قفطی به بصره میان 421 تا 436 ه .ق. بوده است و گفته اند وفات او هفت سال پیش از مرگ ابوعلی حسین بن سینا است. و ابوالفرج یمامی طبیب پسر ابوسعید است.
ابوسعیر.
[اَ سَ] (اِخ) نام محلی بشمال افریقیّه نزدیک سلوم.
ابوسفانه.
[اَ سَفْ فا نَ] (اِخ) حاتم طائی. رجوع به حاتم... شود.
ابوسفانه.
[اَ سَفْ فا نَ] (اِخ) النخعی. تابعی است و از عائشه روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) بنا بر افسانهء متداول عوام به زمان جاهلیت به شهر الباره در جبل الزاویه واقع به شمال ابامه و مغرب معرّة النعمان شام، ملکی موسوم به ابوسفیان از قوم یهود بود. و به زمان او عبدالرحمن بن ابی بکربن ابی قحافه چندی در این شهر میزیست و با لهیعه دختر ابوسفیان عشق می ورزید. آنگاه که عبدالرحمن بدعوت پدر اسلام آورد لهیعه نیز به متابعت او دین مسلمانی گرفت و هر دو از الباره بگریختند و چون ابوسفیان از فرار آن دو آگاه گشت با لشکری به تعاقب ایشان شتافت و جنگ میان آنان درپیوست و عمر بدین معنی از غیب ملهم گشت و با خالد بیاری عبدالرحمن شد و عمر عبدالرحمن را بکشت و خطهء حکمرانی او در حیطهء تصرف مسلمانان درآمد. و چنانکه گفتیم این حکایت افسانه ای بیش نیست و بر هیچ اصلی تاریخی متکی نمی باشد. و امروز در شمال این شهر قلعه ای به نام قلعهء ابی سفیان هست و خرابه ها و آثار باستانی که از عظمت قدیم شهر حکایت می کند باقی است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) تابعی است. او از علی علیه السلام و از او عمران بن سلیمان روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) والد عبدالله بن ابی سفیان. بعضی او را صحابی گفته اند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) او راست: کتاب المعرفة و التاریخ. (ابن الندیم).
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) ابن جابربن عتیک انصاری. او از پدرخویش و از او ابن یزید روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) ابن جبیر. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) ابن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف. صحابی است. او پسر عم رسول و برادر رضاعی آن حضرت بود صلوات الله و سلامه علیه از حلیمه و پیش از بعثت از اصدقاء پیغامبر صلی الله علیه و آله بود و پس از آن در جرگهء دشمنان آن حضرت درآمد و به روز فتح مکّه ایمان آورد و به سال پانزدهم یا بیستم از هجرت درگذشت و در آن وقت که مشرک بود هجای رسول (ص) میگفت و حسّان او را به شعر پاسخ کرد و بعضی گفته اند که کنیت او نام او است و برخی نام او را مغیره گفته اند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) ابن حارث بن قیس بن زید انصاری. صحابی است و روز احد یا خیبر به شهادت رسید.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) ابن حرب. رجوع به ابوسفیان صخر شود.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) ابن حویطب بن عبدالعزّی قرشی عامری. صحابی است. بروز فتح مسلمانی آورد و به جنگ جمل کشته شد.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن مطلب بن ابی وداعه سهمی. او از پدر و جدّ خویش و از او عبدربّه بن عطاء روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) ابن العلاء. یحیی القطان از او روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) ابن وکیع. او از اعمش روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) اسماعیل بن عبیدالله. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) حبیب بن حسن بن شعبه. محدّث است و از او انس بن سیرین روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) حرب بن سریج. محدّث است و زیدبن حباب از او روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) حکیم بن منصور واسطی خزاعی. محدّث است و از یونس بن عبیده روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) رازی. او راست: کتاب الاستحسان.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) الرعینی. تابعی است و از ابی امامه روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) الرملی. سهیل بن میسره. او از عطاء خراسانی روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) رواسی. رجوع به ابوسفیان وکیع بن جراح شود.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) زیاد المدنی. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) سراقة بن مالک بن جعشم. صحابی است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) سعیدبن یحیی الحمیری الواسطی. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) شامی. او از بحیربن ریسان و از او بقیه روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) صالح بن مهران. محدّث است و از او عمروبن علی روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) صخربن حرب بن امیّة بن عبد شمس بن عبدمناف قرشی اموی پدر معاویه و یزید و عتبه و برادران دیگر. مولد وی ده سال پیش از عام الفیل بود. او یکی از اشراف قریش در جاهلیت است و عمال داشت که با مال خویش و اموال قریش بشام و دیگر اراضی عجم به تجارت میفرستاد و گاه بود که نیز خود به تجارت سفر میکرد و لوای رؤسا معروف به رایت عقاب، سپرده بدو بود. گویند به جاهلیت افضل قریش در تدبیر و رای سه تن بودند: عتبه و ابوجهل و ابوسفیان. در جاهلیت صدیق عباس عم رسول (ص) و ندیم او بود و بیوم الفتح یعنی فتح مکه، مسلمانی پذیرفت و رسول صلی الله علیه و آله در جنگ حُنین صد اشتر و چهل اوقیه سیم از غنایم بدو عطا فرمود و در صدق نیت او در مسلمانی اختلاف است بعضی گویند او از دل مسلمانی گرفت چنانکه سعیدبن مسیب از پدر خود روایت کند که به روز یرموک ابوسفیان را دیدم که در زیر لوای پسر خود یزید جنگ میکرد و میگفت یا نصرالله اقترب؛ یعنی ای پیروزی خدا ما را دریاب و باز در روز یرموک بر هر طائفه از جیش مسلمین که می گذشت می ایستاد و می گفت: اللهالله فانکم دارة العرب و انصارالاسلام و انّهم دارة الروم و انصارالمشرکین اللهم هذا یوم من ایامک اللهّم انزل نصرک علی عبادک؛ میگفت خدای را بکوشید، چه شما حصار عرب و یاران اسلامید و اینان از دودهء روم و انصار مشرکین اند خدایا امروز روزی از روزهای تست نصرت خویش بر بندگان خود فروفرست. و برخی دیگر گویند که او بزمان جاهلیّت مانوی و پس از قبول مسلمانی ملجأ و کهف همهء منافقین بود. چنانکه در حدیث است که به یوم الفتح عباس عم رسول او را بر ترک خویش نشانید و نزد پیامبر صلی الله علیه و آله شد و از حضرت او برای ابوسفیان امان طلبید. رسول صلّی الله علیه و آله فرمود ای شگفت آیا گاه آن نیامد که تو دانی که خدائی جز خدا نیست ابوسفیان گفت پدر و مادرم فدای تو زهی بردبار و کریم و دوستار رحم که توئی چرا ندانم که اگر با الله غیری بودی مرا درمی یافتی و باز فرمود ای عجب آیا وقت آن نشد که بدانی من فرستادهء اویم گفت پدر و مادرم فدای تو باد امّا هذه ففی النّفس منها شی ء؛ یعنی در این باب چندان بر یقین نیستم. عباس به او گفت وای بر تو شهادتین بگوی پیش از آنکه گردنت بزنند پس او تشهّد گفت و اسلام آورد پس از او عباس به پیامبر گفت ابوسفیان مردی جاه دوست است اجازت فرمای که هرکس بخانهء او درآید ایمن ماند و رسول بپذیرفت و فرمود هر که به خانهء ابوسفیان درآید ایمن است و هرکه داخل کعبه باشد ایمن است و هر که سلاح بیفکند ایمن است و هرکه در خانهء خویش ببندد ایمن است. و ابن زبیر گوید: او را در غزوهء یرموک دیدم هر نوبت که سپاه روم چیره می شدند ابوسفیان میگفت: ایه بنی الاصفر(1). و در هر کرّت که مسلمین بر آنها فائق میشدند، ابوسفیان می گفت:
و بنوالاصفر الملوک ملوکُ الرْ-
روم لم یبق منهم مذکور.
و چون لشکر مسلمانان فاتح شد ابن زبیر قصّهء ابوسفیان با پدر حکایت کرد زبیر گفت خدا او را بکشد ابوسفیان از نفاق دست برنمیدارد آیا ما از رومیان برای او بهتر نیستیم و ابن مبارک از ابن ابجر روایت کند: آنگاه که مسلمانان با ابی بکر صدّیق بیعت کردند ابوسفیان نزد علی علیه السلام شد و گفت آیا پست ترین خاندان قریش بر شما غالب شد اگر اجازت کنی مدینه را از سواره و پیاده بینبارم. امیرالمؤمنین علی فرمود تو همیشه دشمن اسلام و مسلمانان بودی و از این دشمنانگی تو باسلام و اهل اسلام هیچ زیان نیامد ما ابابکر را اهل و صالح خلافت دیدیم و بگزیدیم. و از حسن روایت آمده است که ابوسفیان آنگاه که خلافت بر عثمان قرار گرفت نزد خلیفه شد گفت پس از تیم و عدی کار ترا شد (مراد از تیم ابوبکر و از عدی عمر بن الخطاب است) آنرا چون گوئی بگردان و میخ های آن از بنی امیه کن، این کار سلطنت است و بهشت و دوزخ را ندانم چیست. عثمان بانگ بر وی زد و گفت بیرون شو خدای سزای تو در کنار تو نهد. و صاحب استیعاب گوید: از این گونه اخبار بسیار است و من همه را ذکر نکردم و در بعض آن اخبار اموری است که دلالت میکند بر آنکه اسلام ابوسفیان سالم نبوده است. و او را بمناسبت پسر او حنظله که در سپاه مشرکین در روز بدر کشته شد ابوحنظله نیز مینامیدند و ابوسفیان خود در غزوهء حُنین در سپاه مسلمین بود و یک چشم او در جنگ طائف بشد و تا جنگ یرموک اعور بماند و بدان جنگ سنگی بچشم دیگر او رسید و از آن چشم نیز نابینا گشت و در خلافت عثمان به سال 33 درگذشت و بعضی سال 31 و 32 و 34 ه .ق. نیز گفته اند و پسر او معاویه و ببعض روایات عثمان بر وی نماز گذاشت و در بقیع جسد او بخاک سپردند و عمر او 88 سال و بعضی نودواند گفته اند و او کوتاه بالا و بزرگ سر بود. آنچه تا اینجا نقل کردیم خلاصه ای از کتاب استیعاب حافظ ابی عمر یوسِف بن عبدالله معروف به ابن عبدالبر نمری قرطبی است. ابوسفیان دختری بنام امّحبیبه داشت که در مکّه با شوی خود مسلمانی پذیرفتند و با شوهر خویش به حبشه مهاجرت کرد و پیغمبر امّحبیبه را بعد از وفات شوهر تزویج کرد و آنگاه که ابوسفیان پس از نقض صلح برای اصلاح کار بمدینه شد، معروف است که امّالمؤمنین امّحبیبه او را بخوشی نپذیرفت و از مطاوی و فحاوی اخبار و قصص میتوان گمان برد که قراری نهانی در این سفر میان او و رسول صلوات الله علیه در تسلیم مکّه و عدم مقاومت ابوسفیان رفته است چه در یوم الفتح پیامبر خانهء او را مأمن مشرکین کرد.
در جنگ بدر پسر دیگر ابوسفیان اسیر مسلمانان شد و سپس مسلمین او را بدل مردی انصاری آزاد کردند و جنگ احد را ابوسفیان سبب بود و غزوهء احزاب را نیز به سال پنجم هجرت علّت او بود و از این جنگ دانست که ستیز با مسلمانان سودی ندارد و آنگاه که صلح حدیبیّه نقض شد و آگاهی یافت که رسول صلّی الله علیه و آله عزیمت جنگ مکّه فرموده است برای اصلاح بتن خویش بمدینه رفت و در جنگ فتح مکّه بنهانی از شهر بیرون شد و به سپاه مسلمین پیوست و مسلمانی آورد و سپس از دست پیامبر صلوات الله علیه حکومت نجران و عاملی صدقات طائف یافت و بزمان خلافت ابوبکر نیز حکومت پاره ای از حجاز و نجران داشت. و رجوع به حبط ج1 ص 119، 126، 128، 129، 130، 133، 134، 135، 136، 152، 171، 187، 238، 239، 298 شود.
(1) - بنوالاصفر در زبان عرب رومیان را گویند و در کلمهء «ایه» معنی تحسین و ترحیبی نهفته است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) طریف بن شهاب السعدی. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) طلحة بن نافع. تابعی است و از جابر روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) طلحة بن یحیی. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالله النسوی. قاضی نیشابور. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) عبدالرحیم بن مطرف السروجی. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) عبدالله بن سفیان بن عبیداللهبن رفاعة الفزاری. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) قطبة بن العلاءبن المنهال. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) محمد بن حمید المعمری. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) محمد بن زیاد الالهانی. محدّث است و از او اسماعیل بن عیاش و بقیه روایت کرده اند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) محمد بن سفیان عنزی. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) محمّدبن عیسی بن القاسم بن سمیع. از اعمش و اوزاعی روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) مدلوک. صحابی است و از آنروی بمدلوک ملقب است که رسول دست بر پیش سر او سود و به او دعا گفت و گویند پیش سر او سیاه ماند در حالتی که بقیّت موی سر او سپید گشت.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) مغیرة بن حارث بن عبدالمطلب. رجوع به ابوسفیان بن حارث شود.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) مقرنی یا مدنی یا مزنی. او از ابی هریره و از او واصل بن سیف روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) مولی ابی احمدبن ابی احمد. تابعی است او از ابی هریرة و ابی سعید و از او داود روایت کند.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) نصربن موسی المروزی. محدّث است.
ابوسفیان.
[اَ سُفْ] (اِخ) وکیع بن جراح بن ملیح الرواسی. عباس دوری گوید که: احمدبن حنبل بمن گفت اگر وکیع را دیده بودی میدانستی که مثل او را ندیده ای و باز احمدبن حنبل گفت چشمان من مانند وی هرگز ندید، حدیث را نیکو به یاد میسپرد و گفتار او در فقه بسی خوب بود با ورع و اجتهاد. و غیبت کس نمی کرد و باز احمد حنبل گفت در علم و حفظ و حلم توأم با ورع و خشوع کسی را چون ابوسفیان نیافتم. یحیی بن اکثم گوید: در سفر و حضر با وی بودم او صائم الدهر بود و به هر شب یکبار ختم قرآن میکرد. گویند مردی بدو درشت و دشنام میگفت وکیع به خانه شد و روی در خاک مالید و بیرون آمد و گفت زیاده کن چه اگر وکیع گناه کار نبودی ترا بر وی نگماشتندی. وکیع از ائمهء اعلام مانند اسماعیل بن ابی خالد و هشام بن عروه و اعمش و ابن عون و ابن جریح و اوزاعی و شعبه و سفیان روایت کند و او در 33 سالگی املاء حدیث کرد و پس از مرگ ثوری به جای وی نشست و تصانیف بسیار کرد. مولد او به سال 129 و یا 128 ه .ق. بوده است و به سال 196 زیارت خانه کرد و چون به فید بازگشت در محرم 197 ه .ق. به شصت وشش سالگی درگذشت و قبر او در خارج فید مشهور است. رجوع به صفة الصفوه ج 3 و حبط ج 1 ص 286 شود.
ابوسکنه.
[اَ سَ نَ] (اِخ) محمد بن راشد. تابعی است و از پدر خود و از معاویه و ابی الدّرداء روایت کند.
ابوسکه.
[اَ سِکْ کَ] (اِخ) نام یکی از بطّالین معروف است و از اخبار او کتابی کرده اند. (ابن الندیم).
ابوسکین.
[اَ سُ کَ] (اِخ) زکریابن یحیی بن حصن الطائی. محدّث است.
ابوسکین.
[اَ سُ کَ] (اِخ) عبدالعزیز. محدث است.
ابوسکینه.
[اَ سُ کَ نَ] (اِخ) محدّث است.
ابوسکینه.
[اَ سُ کَ نَ] (اِخ) زیادبن مالک. غریب و فرد است.
ابوسکینه.
[اَ سَ نَ] (اِخ) شامی. صحابی است. و بعضی گفته اند صحابی نیست و حدیث بواسطه نقل کند.
ابوسکینه.
[اَ سُ کَ نَ] (اِخ) مجاشع بن قطبه. محدّث است.
ابوسلاله.
[اَ سُ ؟] (اِخ) اسلمی. صحابی است.
ابوسلام.
[اَ سَ ؟] (اِخ) عبدالملک بن مسلم بن سلام الحنفی المداینی. محدث و ثقه و زیدبن هارون از او روایت کند.
ابوسلام.
[اَ سَ ؟] (اِخ) ممطور الحبشی. محدث است و او جدّ زیدبن سلام است.
ابوسلام.
[ اَ سَ ؟] (اِخ) هاشمی. صحابی و خادم رسول صلوات الله علیه است.
ابوسلامه.
[اَ سَ مَ] (ع اِ مرکب)(1) گاو دریائی. اَطوم. بقرة الماء. زالخه. مَلِصَه.
.
(فرانسوی)
(1) - Dugong. Vache Marine
ابوسلامه.
[اَ سَ مَ] (اِخ) تابعی است و از عمر بن الخطاب روایت کند.
ابوسلامه.
[اَ سَ مَ] (اِخ) ثقفی. صحابی است و نام او عروه است.
ابوسلامه.
[اَ سَ مَ] (اِخ) حبیبی. صاحب استیعاب گوید: او ابوسلامهء سلامی است. رجوع به ابوسلامهء سلامی شود.
ابوسلامه.
[اَ سَ مَ] (اِخ) خداش. رجوع به ابوسلامهء سلامی شود.
ابوسلامه.
[اَ سَ مَ] (اِخ) زیادبن یونس الحضرمی. محدّث است.
ابوسلامه.
[اَ سَ مَ] (اِخ) سلامی. نام او خداش. صحابی است و صاحب استیعاب گوید ابوسلامهء حبیبی همین ابوسلامه است. و بعضی کنیت خداش را ابوالنضر گفته اند. و او را حدیثی است از رسول صلوات الله علیه که مردی را دربارهء پدر یکبار نصیحت فرمود و در حق مادر سه بار.
ابوسلامه.
[اَ سَ مَ] (اِخ) سلمی. صحابی است.
ابوسلطان.
[اَ سُ] (اِخ) عبدالعزیزبن علی. یکی از شعرا و کتاب از مردم اندلس. مولد و منشأ او غرناطه است.
ابوسلعامه.
[اَ سِ مَ] (ع اِ مرکب) گرگ. ذئب.
ابوسلمان.
[اَ سَ] (ع اِ مرکب) خروس. خُروه. ابوالیقظان. ابوبرائل. ابوسلیمان. دیک. || قسمی جُعل. (المزهر).
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) صحابی است و نسب او را ذکر نکرده اند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) محدّث است و پدر او معاصر عمر بن عبدالعزیز بود.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) ابن دینار. مولی ربیعة بن مالک. او راست: جزئی در حدیث.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) ابن سفیان. او از ابی امیة بن الاخنس و عبدالله بن السائب و از او محمّدبن عباد و عبدالملک بن عبدالله و یحیی بن صیفی و عبدالعزیزبن عبدالله و عمر بن عبدالعزیز روایت کنند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) ابن عبدالاسد. مسمّی به عبدالله. صحابی است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن عوف. تابعی و یکی از فقهای سبعه است که پیش از ظهور ائمهء اربعهء اهل سنّت مرجع فتاوی مسلمانان بودند. و بعضی بجای او ابوبکربن عبدالرحمن را نام برده اند. وفات ابوسلمه در هفتادودوسالگی بسنهء 94 ه . ق. بود.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن عبیداللهبن عمر بن الخطاب. او از قاسم حدیث شنوده است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) احمدبن ابی نافع الموصلی. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) باوردی. یکی از مشایخ طریقت صوفیّه در مائهء چهارم ه . ق. خواجه عبدالله انصاری صحبت او دریافته و گوید: ابوسلمهء خطیب صوفی سیّاح از پیران من است و او پیری بود مشایخ بسیار دیده و به صحبت ایشان رسیده مانند ابوعبدالله رودباری و عبّاس شاعر و ابوعمر و نُجید و ابویعقوب نهرجوری. حکایت کنند که کسی از ابوسلمه وصیّتی خواست. او گفت ترک نفاق کن و اتّفاق از دست مده آنگاه توفیق، رهنمونی تو خواهد کرد. و او همواره می گفت : دریغ از آنکه زندگانی در دنیا کاری است آسان و ما بر خود مشکل می کنیم و فراموش کرده ایم که دنیا مزرعهء آخرت است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) البری. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) بشیربن کریب. محدث است. او از ابی الزاهریّه و از او اسماعیل بن عیّاش روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) بصری. یکی از مشایخ شیعه و راوی فقه از ائمهء اطهار سلام الله علیهم. (ابن الندیم).
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) تمیم. مولی فاطمه. تابعی است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) ثابت بن شرح الدوسی. تابعی است و ولیدبن مسلم از او روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) جریربن یزید. محدث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) جعفر. محدث است. و از او حکم بن بلال روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) جعفربن سلیمان الخلال. رجوع به ابوسلمه حفص بن سلیمان شود.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) جهنی. او از قاسم بن عبدالرحمن و از او فضیل بن مرزوق روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) حفص بن سلیمان الخلال الهمدانی مولی السبیع یا بنی الحرث بن کعب از مردم ایران وزیر ابوالعباس سفّاح اول خلفاء عباسی و بعضی نام ابوسلمه را جعفر گفته اند و درست نیست. او نخستین کس است در مسلمانی که لقب وزیر یافت و پیش از او در دولت بنی امیّه و جز آن کس را این لقب نبود و برای خوش طبعی و نیکوسخنی و ادب و علم او به سیاست و تدبیر سفاح را با وی انسی بکمال بود. وی به کوفه میزیست و توانگر بود و اموال بسیار در کار دعوت بنی عبّاس و اقامه و تأسیس دولت آنان کرد. و بدین منظور به خراسان شد و ابومسلم خراسانی صاحب الدعوه در این قصد تابع او بود. مردم را به بیعت ابراهیم امام برادر سفّاح میخواند. آنگاه که مروان بن محمد آخر خلفاء اموی، ابراهیم را به حرّان بکشت و خراسانیان به نام سفّاح برادر ابراهیم دعوت آغاز کردند مشهور شد که ابوسلمه نهانی به خلافت اولاد علی علیه السلام گرائیده است و چون سفّاح بر مسند خلافت متمکّن گشت و ابوسلمه را وزارت داد در دل سفاح شک یا کینه ای از آن شهرت مانده بود از اینرو به ابومسلم که در آن زمان به خراسان بود پیکی فرستاد و از فساد نیت او ابومسلم را آگاه ساخت و او را به کشتن وی تحریض کرد و باز گفته اند که چون ابومسلم از مقصود ابوسلمه خبر یافت به سفّاح بنوشت و او را بقصد پیشین ابوسلمه دربارهء علویّین اخبار کرد و کشتن او در چشم خلیفه بیاراست لکن خلیفه بدین امر تن درنداد و گفت این مرد مال خویش در خدمت و صداقت ما نهاد و اگر بر او زلّت و لغزشی رفت ما بر او بخشیدیم. و چون ابومسلم امتناع خلیفه را از قتل ابوسلمه بدید جمعی را در کمین او بنشاند و به شبی که ابوسلمه از شب نشینی معتاد خویش از خدمت خلیفه، بازمی گشت آن جمع از مکمن ها بیرون جستند و با شمشیرهای آخته در وی افتادند و کار او بساختند. و این واقعه به شهر انبار چهارماه از خلافت سفّاح گذشته بود لکن این روایت دویم درست نمی نماید چه وقتی خبر هلاک بوسلمه را به خلیفه برداشتند او گفت:
الی النّار فلیذهب و من کان مثله
علی ایّ شی ء فاتنا منهُ نأسف.
و سلیمان بن مهاجر بجلی شاعر نیز خوش آمد خلیفه را قطعهء ذیل انشاد کرد:
انّ المسائة قد تسرّ و ربّما
کان السرور بما کرهت جدیرا
انّ الوزیر وزیر آل محمّدٍ
اودی فمن یشناک کان وزیراً.
و نسبت او بخلاّل از آن است که وی بکوفه در حارهء سرکه فروشان خانه داشت.(1) و بنا بر بعض روایات در محرّم سال 133 ه . ق. آنگاه که حسن بن قحطبه پس از مرگ پدر خویش قحطبه سالار جیش ابومسلم در عراق با سی هزار مرد جنگی به کوفه رسید حامل نامه ای از ابومسلم به ابوسلمه بود و ابومسلم او را بدان نامه وزیر آل محمد خوانده بود. ابوسلمه مردم را به جامع کوفه بخواند و مکتوب ابومسلم را بر آنان قرائت کرد و عمّالی برگزید و به اطراف ولایات فرستاد. و چون ابراهیم امام را خلیفهء اموی بکشت سفّاح و ابوجعفر منصور بنا بر وصیت امام از حمیمه ناشناس بکوفه شدند و ابوسلمه هردو را در گوشه ای پنهان نگاه میداشت و آمدن آنانرا به امراء خراسان افشا نمی کرد چه میخواست یکی از اولاد علی علیه السلام را به خلافت بردارد ازینرو مکتوبی بخدمت جعفر صادق سلام الله علیه و دو مکتوب دیگر یکی به عبدالله بن حسن بن علی و دیگری به عمر بن علی بن حسین بن علی کرد و آنانرا بقبول خلافت خواند و پیش از رسیدن جواب مکاتیب سران خراسانی پی بمنزل سفّاح بردند و او را از آنجا بیرون کرده با وی بخلافت بیعت کردند و ابوسلمه نیز طوعاً ام کرهاً متابعت آنان کرد. و بنا بروایتی چون سفّاح بر مسند خلافت نشست از میلان خاطر ابوسلمه بخاندان علی علیه السلام و تعویقی را که در بیعت با سفّاح کرده بود رنجشی در خاطر بود و به قتل او مصمّم بود لکن این امر بی رضای ابومسلم میسر نبود از اینرو سفّاح ابوجعفر منصور را به خراسان فرستاد و چون ابوجعفر به حدود مرو رسید، ابومسلم به استقبال او شتافت و ابوجعفر پس از چند روز در خلوتی پیام خلیفه بگذاشت. ابومسلم جواب گفت من و بوسلمه دو غلام امیرالمؤمنین باشیم و هریک که پای از حدّ خویش بیرون نهیم قتل ما واجب شود و ابوجعفر بکوفه بازگشت و رسیدن او به کوفه همان و کشته شدن ابوسلمه همان بود و بعضی گفته اند که سفّاح پیش از مراجعت ابوجعفر ابوسلمه را بکشت در سال 133 ه . ق. و خوارزمی در مفاتیح العلوم گوید: ابوسلمهء خَلّال پیشوای صنف خلالیه از فرقهء عباسیه است. صاحب تجارب السّلف گوید: ابوسلمهء خَلّال اولین وزیر است از اولین خلیفهء عباسی نام و نسب او حفص بن سلیمان الکوفی است مولای بنی الحرث بن کعب و در تلقیب او به خَلّال سه وجه گفته اند: یکی آنکه سرای او در کوفه در محلهء سرکه فروشان بود و او با ایشان بسیار نشستی از اینرو او را خَلّال گفتندی همچنانکه امام غزالی را به جهت مجالست با غزالان غزالی گفتند، وجه دوم آنکه او را دکانها بود که در آن سرکه ساختندی از این جهت او را خَلّال گفتندی، وجه سوم آنکه او را نسبت کردند با خلل شمشیرها یعنی با نیامهای آن و ابوسلمه از توانگران کوفه بود و مال خویش بر دولت عبّاسیان صرف میکرد و در سبب اتصال ابوسلمه گویند که او داماد بکیربن ماهان بود. بکیر کتابت ابراهیم کردی و دعوت نامه ها نوشتی. چون وفات او نزدیک رسید به ابراهیم امام گفت مرا به کوفه دامادی است که او را ابوسلمهء خلال خوانند که عوض من در کار دعوت خلافت شما او باشد. ابراهیم قبول کرد و بکیر وفات یافت. ابراهیم به ابوسلمه نوشت و او را از این حال اعلام داد و بفرمود تا به دعوت مشغول باشد ابوسلمه در آن مصلحت مساعی مشکور نمود اما خاطر او بفاطمیان میلی عظیم داشت و در اثناء دعوت نامه ها نوشت به اولاد علی: جعفربن محمد الصادق و عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب و عمر الاشرف بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب و بر دست یکی از یاران خویش این نامه ها بفرستاد و گفت اول بخدمت جعفر صادق شو اگر او قبول کند دو نامهء دیگر باطل کن و اگر قبول نکند عبدالله بن حسن را ملاقات کن اگر او قبول کند نامهء عمر را باطل کن و اگر نپذیرد آنگاه نزد عمر رو و نامه بوی ده. این رسول بموجب فرموده، نخست بخدمت جعفر صادق رفت و نامه بداد. جعفر گفت ابوسلمه از شیعهء کسان دیگر است ما را به او چه کار رسول گفت مطالعه فرمای نامه را، جعفر همچنان برابر رسول نامه را سربمهر در آتش انداخت تا تمام بسوخت و گفت جواب این است. رسول از او نومید شد و پیش عبدالله حسن رفت و نامه بداد او نامه را بخواند و مضمون آن قبول کرد و در حال سوار شد و پیش جعفر آمد و حال بنمود و گفت بعضی از شیعهء ما از خراسان این نامه آورده اند جعفر گفت اهل خراسان در کدام زمان شیعهء تو بوده اند آیا ابوسلمه را تو به خراسان فرستاده ای یا تو او را می شناسی و او ترا می شناسد؟ عبدالله گفت سخن تو مبنی بر غرضی است. جعفر گفت خدای تعالی میداند که من همهء مسلمانان را نصیحت کنم خاصه ترا از اینها درگذر و این اباطیل در نفس خود جای مده که این کار بتو نرسد و از عبّاسیان درنگذرد و مرا نیز مثل این نامه آمد اما نگشودم و هم مهرکرده بسوختم. عبدالله از پیش جعفر اندوهناک بیرون آمد و عمر اشرف پسر زین العابدین نامه را رد کرد و گفت من صاحب این نامه را نشناسم جواب چگونه نویسم. رسول بازگشت و حال با ابوسلمه بگفت و ابوسلمه از اولاد علی نومید شد و چون با سفّاح بیعت کردند ابوسلمه به خدمت او رفت و به خلافت بر او سلام کرد سفّاح از این حالت آگاه شده بود گفت مسلمانان به رغم انف تو با من بیعت کردند و او را دشنام گفت و با اینهمه وزارت او را داد و ابوسلمه را وزیر آل محمد نام نهادند تا آنگاه که سفاح عزم کشتن ابوسلمه کرد و می اندیشید از آن که این سخن به ابومسلم رسد و بدگمان شود به اونوشت و حال ابوسلمه و عزم او را بر نقل خلافت به اولاد علی تقریر کرد و گفت جرم ابوسلمه به تو بخشودم. امّا از مضمون نامه برمیخاست که مراد سفّاح کشتن ابوسلمه است و نامه را بدست برادرش ابوجعفر منصور به ابومسلم فرستاد. ابومسلم چون نامه را بخواند غرض سفّاح معلوم کرد و چند کس از اتباع خود بفرستاد تا ابوسلمه را بکشتند و یکی از شعرا گفت:
انّ الوزیر وزیر آل محمّد
اودی فمن یشناک کان وزیرا.
و صورت کشتن او چنان بود که ابوسلمه هرشب پیش سفّاح بنشستی تا زمانی نیک طویل و به مسامرت مشغول شدندی. آن شب که کشته خواست شد او را بسیار بازداشت و چون از شب زمانی نیک بگذشت، ابوسلمه بیرون آمد و قتلهء او کمین کرده بودند چون ابوسلمه بکمین گاه برسید ایشان بیرون جستند و شمشیر در او نهادند و به آواز بلند گفتند لاحکم الا لله تا مردم را گمان افتد که کشندگان ابوسلمه خارجیان اند. بامداد در زبانها افتاد که خارجیان دوش ابوسلمه را بکشتند و ابواللّطایف شاعر در این معنی میگوید:
حیلة الهاشمی اسرع لاشک
ک نفوذاً من حیلة الخلال
خاب من قد سعی ثلثین عاماً
ینبغی(2) حتف اَنفه غیرآل
لم یزل ذاک دأب کفّیه حتی
عضّه حدّ صارم فی القذال.
و ابوسلمه چهارماه بیش وزارت نکرد و هارون بن سعید عجلی او را به این ابیات مرثیه گفت:
الا قل لرهط الملک من آل هاشم
مقالة من اضحی بماکان عالما
اما فی الذی اسداه حفص الیکم
ثواب فیعفی عنه ان کان ظالما
و لو غیرکم أبلاه حفص بلائکم
لجازوه خیراً او لادّوه سالما
فما هکذا فعل الاخایر منکم
اذا ما کرام الناس عدّوا المکارما.
و گویند که ابوسلمه سخی و مفضال و فصیح و شاعر و مفسّر و مباحث بود و بر امثله و بروات «آمنت بالله وحده» نوشتی. وقتی از دیوان خلافت براتی جهت ابواللطایف شاعر نوشته بودند به ده هزار درم و به توقیع ابوسلمه احتیاج بود و او به تأخیر میانداخت ابواللطائف این اشعار به او نوشت:
قل للوزیر اراه ال
فی الامر رشده
الباذل النّصح طولا
لاَل احمد جهده
اطلت حبس کتابی
و حمله ثم ردّه
یا اوحدالناس وقّع
آمنت بالله وحده.
گویند ابوسلمه با سفّاح عتابی میکرد به سبب چیزی که از سفّاح دیده بود نه بر مراد خویش گفت: یا امیرالمؤمنین امیّة بن الاشکر از پسر عمّ خویش کاری مستکره داشت این ابیات بگفت:
نشدتک بالبیت الّذی طاف حوله
رجال بنوه من لوی بن غالبی
فانّک قد جرّبتنی هل وجدتنی
اعینک فی الجلی و اکفیک جانبی
و ان معشر دَبَّتْ الیک عداوة
عقاربهم دَبَّت الیهم عقاربی.
پسرعمّش گفت همچنین است و همیشه از تو حرکات نیکو دیده ام امیّه گفت پس موجب چیست که همیشه نالهء تو پنهان میشنوم پسرعمّش گفت بعد از این هیچ منکر نبینی. سفّاح با ابوسلمه گفت من نیز با تو هم چنینم و هرگز اندیشه نکرده ام که مکافات نیکوئیهای تو چگونه کنم الاّکه در این اندیشه مقصّر بوده ام. ابوسلمه گفت یا امیرالمؤمنین گمان من در تو همچنین است و به لطف تو امیدوارم و دست سفّاح ببوسید. گویند ابوسلمه بعد از این سخن بچند روز کشته شد تا محقق شود که لا وفاء للملوک. و بعد از ابوسلمه وزیر سفّاح بعضی گویند ابوالجهم بن عطیّه و بعضی گویند عبدالجبّاربن عبدالرحمن و بر قول صولی خالدبن برمک بود. و رجوع به حبط ج1 ص268، 269، 270، و دستورالوزراء ص25 و تجارب السّلف صص 97 - 100 شود.
(1) - تا اینجا خلاصه ای با اندک تصرف از ابن خلکان نقل شد.
(2) - ظ: یبتغی.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) حکم بن عبدالله بن سعد خطّاف. محدث و ضعیف است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) حمّادبن سلمهء فقیه و ادیب تابعی. رجوع به حّمادبن سلمه... شود.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) حمّادبن معقل. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) حمصی. سلیمان بن سلیم. محدّث است و اسماعیل بن عیاش و بقیه از او روایت کنند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) خَلّال. رجوع به ابوسلمه حفص بن سلیمان... شود.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) خیّاط. محدّث است و از عمر بن قصیر روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) راشد الفزاری. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) ربیع بن حبیب حنفی. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) زبیربن عربی. محدّث است و بعضی نام او را زبید گفته اند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) سعیدبن بشر. محدث است و از قتاده روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) سیاربن حاتم العنزی البصری. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) شامی. حریز از وی روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) صاحب الطّعام. محدّث است و از جابربن یزید روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) عبادبن منصور الباجی البصری. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) عبدالعزیزبن ابی سلمة الماجشون. تابعی است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) عبدالله بن عبدالاسدبن عبدیالیل هلال بن عبدالله المخزومی، عمه زادهء رسول صلوات الله علیه و نخستین شوی امّالمؤمنین امّ سلمه است. او در اوائل بعثت ایمان آورد و از مهاجرین به حبشه است و پیش از رسول بمدینه هجرت کرد و در غزوهء عشیره در غیبت رسول از مدینه بجای آن حضرت منصوب گشت و غزوهء بدر را دریافت و به غزوهء اُحدُ مجروح گشت و در جمادی سال سوّم هجرت در مدینه بدان خستگی درگذشت. و رسول صلوات الله علیه به سال چهارم هجرت امّسلمه را تزویج فرمود.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) عبدالله بن عبدالرحمن بن عوف. تابعی است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) عبدالله بن مرافع الخضرمی البصری. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) عبیداللهبن عبدالرحمن بن عبید الحنفی. محدث است و از او عمروبن علی روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) عثمان بن مسلّم الشحّام. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) عثمان بن مقسم البری الکندی البصری. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) فضل بن میمون بصری. محدّث است و از او جبان بن هلال روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) کلاعی. او از ثوبان و از او احوص بن حکیم روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) محمد بن محمد سمرقندی. رجوع به محمد... شود.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) محمد بن میسره داودبن ابی حفصه. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) المدنی. شاعری مُقِلّ است. (ابن الندیم).
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) مسعربن کدام بن ظهیر. رجوع به مسعر... شود.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) مغیرة بن مسلم الخراسانی القسمی. محدّث است و ابوداود طیالسی از او روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) منصوربن سلمة الخزاعی. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) منهال بن بحر. محدّث است و عمروبن علی از او روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) موسی بن اسماعیل المنقری. محدّث است.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) مولی آل ربیعه. او از ابوهریره دوسی روایت کند: لو کان الدّین عندالثریّا لتناوله رجالٌ من فارس.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) واسطی. از شعبی روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) یحیی بن المغیرة بن عبدالرحمن المخزومی. او از ابی فدیک و ابن رافع روایت کند.
ابوسلمه.
[اَ سَ لَ مَ] (اِخ) یوسف بن یعقوب بن ابی سلمة الماجشون. تابعی است. رجوع به ماجشون یوسف و رجوع به یوسف... شود.
ابوسلمی.
[اَ سَ ما] (ع اِ مرکب) حربا. آفتاب پرست. (منتهی الارب). ابوقلمون. خور. وَزَغَه. خامالاون. اسدالارض. حربایه. پژمره. ابوحذر. مارپلاس.
ابوسلمی.
[اَ سُ ما] (اِخ) کنیت پدر زهیر شاعر است.
ابوسلمی.
[اَ ؟ ما] (اِخ) صحابی است و او یک حدیث از رسول صلوات الله علیه روایت کند.
ابوسلمی.
[اَ سُ ما] (اِخ) راعی و مولی رسول صلوات الله علیه. صحابی است و بعضی گفته اند نام او حریث است.
ابوسلمی.
[اَ سُ ما] (اِخ) قتبانی. محدّث است.
ابوسلیط.
[اَ سَ] (اِخ) انصاری بدری. صحابی است از بنی نجّار و نام او سبره یا اسیره و یا اسید و پدر او عمرو است.
ابوسلیک.
[اَ سُ لَ] (اِ مرکب) (اصطلاح موسیقی) رجوع به بوسلیک شود.
ابوسلیک.
[اَ سُ لَ] (اِخ) گرگانی. نام شاعری مادح ملوک صفّاری. از اشعار او تنها پاره ای در لغت نامه ها بر جای است و از آن جمله:
خون خود را گر بریزی بر زمین
به که آب روی ریزی بر کنار
بت پرستیدن به از مردم پرست
پند گیر و کار بند و گوش دار.
***
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد
مزد خواهی که دل ز من بردی
ای شگفتا که دید دزد بمزد.
***
از فرط عطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن.
***
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله(1).
***
در جنب عُلُوّ همتت چرخ
مانندهء وشم پیش چرخ است.
***
در این زمانه بتی نیست از تو نیکوتر
نه بر تو بر شمنی از رهیت خستوتر.
***
ای میر بوحمد که همه محمدت همی
از کنیت تو خیزد و از خاندان تو(2).
و منوچهری در بیت ذیل ذکر بوسلیک آورده است:
بوالعلا و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل
آنکه آمد از لوالج وآنکه آمد از هری.
و شاید یکی از دو گرگانی در این شعر منوچهری نیز همین ابوسلیک باشد:
آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی
سه سرخسی و سه کاندر سغد بودی معتکن.
رجوع به ج 2 لباب الالباب چ برون ص 2 شود.
(1) - در لغت نامه ها بیت ذیل بنام شاکر بخاری آمده است و بعید نیست که چون قافیه و وزن و مطلب یکی است هردو بیت از یک شاعر باشد:
مجلس پراشیده همه
میوه خراشیده همه
زر بپاشیده همه
بر چاکران کرده یله.
(2) - در عیوب شعر این بیت را مثال آورده و گفته اند که از بوحمد مراد ابومحمد است و این برخلاف فصاحت است.
ابوسلیم.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ابراهیم. سیزدهمین از امرای بنی مرین مراکش (760 - 762 ه .ق.).
ابوسلیم.
[اَ سُ لَ] (اِخ) اسماعیل بن الفضل بن بحرالسّقاء. محدّث است.
ابوسلیم.
[اَ سُ لَ] (اِخ) بکربن سلیم المدینی. محدّث است.
ابوسلیم.
[اَ سُ لَ] (اِخ) عبدبن یحیی. محدّث است. او از زهیر و شریک و از او هلال بن علاء الرّقی روایت کند.
ابوسلیم.
[اَ سُ لَ] (اِخ) علی بن سلیم. تابعی است. او از انس بن مالک و از او اسرائیل بن یونس روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (ع اِ مرکب) خروه. (مهذب الاسماء). خروس. دیک. ابوالیقظان. ابوبرائل. ابوسلمان. گال.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) تابعی است و از ابی هریره روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) او از زیدبن صوحان و از او سلام بن مسکین روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) او از کعب و از او قتاده روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ابن جبیربن مطعم قریشی. یحیی بن قریش از او روایت کرده است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ابن قریه. ایّوب بن زیدبن قیس. رجوع به ابن قریه ابوسلیمان... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) احمدبن ابی الطیب. محدّث است و از مسکین بن میمون روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) احمد یا حمدبن محمد بن ابراهیم بن خطاب البستی الخطابی. (امام...). او از مردم بست و از فقها و محدّثین و ادبای بارع زمان خویش بود و ببلخ میزیست. وفات وی به سال 388 ه .ق. روی داد. او راست: کتاب غریب الحدیث. کتاب معالم السّنن. کتاب اعلام السنن. کتاب الشّجاج. کتاب اصلاح غلط المحدّثین. کتاب العزله. کتاب شأن الدعاء. و رجوع به حمدبن سلیمان خطابی و حمدبن محمد بستی و احمدبن محمد بن ابراهیم بن خطاب شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ادریس بن سلیمان بن ابی حفصه. یکی از افراد خاندان بنی مروان بن ابی حفصه. شاعری است از عرب و دیوان او صد ورقه است. (ابن الندیم).
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ازدی. وی از ابی یحیی حدیث شنیده است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) اسحاق بن عبدالله بن ابی فروه. محدّث است و ثقه نیست.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) اسماعیل الکحّال. محدّث است و ابوعبیده از او روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ایوب بن ابی الهند الحرانی. محدّث است و از او عبدالرحیم بن مطرف السروجی روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ایوب بن بشیر المعاوی. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ایوب بن تمیم القاری. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ایوب بن جمال. رجوع به ایوب... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) بناکتی. رجوع به ابوسلیمان داودبن ابی الفضل شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) تیمی. از تیم الله. محاربی از او روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) جرجانی. او راست: کتاب الحیل.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) جعفربن سلیمان الضبعی. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) جوزجانی. فقیه و محدّث.ابن البلخی از شاگردان اوست و بآخر عمر در بغداد میزیسته و کتب محمد بن الحسن را او روایت کرده است. (ابن الندیم).
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) چغری بیک. رجوع به چغری بیک داودبن میکائیل شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) حرّانی. از انس حدیث شنیده است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) حکم بن عمر الرعینی شامی. او از عمر بن عبدالعزیز روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) حمدبن محمد بن ابراهیم البستی الخطابی. رجوع به ابوسلیمان احمد یا محمد... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) خالدبن عبدالرحمن بن خالدبن هشام المخزومی. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) خالدبن ولیدبن المغیرة بن عبدالله بن عمروبن مخزوم صحابی. رجوع به خالد... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) خطّابی (امام...). رجوع به ابوسلیمان احمدبن محمد بن ابراهیم... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) خلیدبن جعفر بصری. محدّث و ثقه است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) خلید العصری. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) خواص مغربی. یکی از پیشوایان تصوّف از مردم مغرب از اقران ابوالخیر است. او میگفت لذت عیش در برآوردن حاجات دوستان است و آسایش، در سختی شدن برای راحت ایشان. رجوع به نامهء دانشوران ج 2 ص 394 و نفحات الانس جامی شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) دارائی. عبدالرحمن بن احمدبن عطیّة العنسی الدارائی از مشاهیر مشایخ شام از طبقهء اولی. وی از اهل دَرِیّا (1)بود. شیخ فریدالدین عطّار در تذکرة الاولیا گوید: او یگانهء وقت بود و از غایة لطف او را ریحان القلوب گفته اند و در ریاضت صعب و جوع مفرط شانی نیکو داشت چنانکه او را بندارالجائعین گفتندی که هیچکس از این امّت بر جوع آن صبر نتوانست کرد که وی. و در معرفت و حالات غیوب قلب و آفات عیوب نفس حظّی عظیم وافر داشت و احمد حواری دارائی از مریدان او بود. ابوسلیمان میگفت هرچیزی را زنگاری است و زنگار نور دل سیر خوردن است. و گفت هرکه سیر خورد شش چیز به وی درآید: عبادت را حلاوت نیابد و حفظ وی در یادداشت حکمت کم شود و از شفقت بر خلق محروم ماند که پندارد که همه جهانیان سیرند و عبادت بر وی گران شود و شهوات بر وی زیادت گردند و همه مؤمنان گرد مساجد گردند و او گرد مزابل گردد. و گفت چون آدمی سیر خورد جملهء اعضای او به شهوات گرسنه شود و چون گرسنه باشد جمله اعضاء از شهوات سیر گردد و گفت صدق با زبان صادقان بهم برفت و باقی ماند بر زبان کاذبان. و گفت حصن حصین نگاهداشت زبان است و مغز عبادت گرسنگی است و دوستی دنیا سر همهء خطاهاست و گفت بنده اگر به هیچ نگرید مگر بر آنکه ضایع کرده است از روزگار خویش تا این غایت، او را این اندوه تمام است تا به وقت مرگ. و گفت هرکه پند دهنده میخواهد، گو در اختلاف روز و شب نگرد. و گفت هرکه به صدق از شهوت بازایستد حق تعالی از آن کریم تر است که او را عذاب کند و آن شهوت را از دل او نبرد. و گفت بهترین سخاوت آن است که موافق حاجت بود و گفت اگر معرفت را صورت کنند بر جائی، هیچکس ننگرد بر وی الاّ که بمیرد از زیبائی و جمال او و از نیکوئی و از لطف او و تیره گردد همه روشنیها در جذب نور او. شیخ جنید رحمة اللهعلیه گوید که احتیاط وی چنان بود که گفت بسیار بود که چیزی بر دلم آید از نکتهء این قوم، بچند روز، که آنرا نپذیرم الاّ بدو گواه عدل از کتاب و سنّت. نقل است که وی صاحب معاذ جبل بود و علم از وی گرفته بود چون وفاتش نزدیک آمد گفتند ما را بشارت ده که بحضرتی میروی که خداوند غفور و رحمن است، گفت چرا نمی گوئید که به حضرت خداوندی میروی که او به صغیره حساب کند و به کبیره عذاب سخت کند پس جان بداد. و ابوالفرج بن جوزی از احمدبن ابی الحواری آرد که نیمه شبی ابوسلیمان آمادگی نماز را برخاست و چون دست در آبدان کرد هم بدان حال بماند تا فجر طالع شد وقت اقامه برسید و من ترسیدم که نماز او فوت شود گفتم الصلوة یرحمک الله. او گفت لاحول و لاقوّة الا بالله العلی العظیم. پس گفت ای احمد دست در آبدان کردم و از سرّ خویش آوازی شنیدم که گفت گرفتم که ظاهر خویش به آب پاکیزه کردی دل را به چه پاک کنی، از شنودن آواز متفکر بماندم تا آن وقت که گفتم دل را پاک کنم با اندهان و غمان. و باز احمدبن ابی الحواری گوید که ابوسلیمان گفت اگر جملهء خلائق گرد آیند تا مرا خوار کنند چنانکه خود پیش نفس خویش خوارم در آن درمانند. وقتی پیش او صفت مردی را یاد میکردند گفت بدینگونه که گوئید بدمردی نیست لکن از گذشتهء او مرا خبر دهید. گفتند او در پشمینه پرورش یافته و قرآن بیاموخته و علم دین به کمال رسانیده است گفت من دوست تر داشتم که او از پیش مزهء دنیا یافته بودی و سپس دنیا را ترک گفته بودی چه در این صورت دنیا نتوانستی ویرا فریفت لکن چنانکه گوئید او هنوز طعم دنیا نچشیده و من ایمن نیستم که پس از چشیدن لذت آن بر این حال بپاید. وفات ابوسلیمان به سال 205 ه .ق. و بروایت ابوعبدالرحمن 215 ه .ق. بود. و ابوالفرج جوزی گوید روایت اول اصحّ است. و یاقوت در معجم وفات ویرا در 203 ه .ق. گفته است. رجوع به صفة الصفوة ج 4 ص 197 و نامهء دانشوران ج 2 ص 346 و تذکرة الاولیاء ج 1 ص 192 شود. دَریّا و داریا قریه ای از اعمال دمشق است و نسبت بدان دارائی و دارانی می آید بغیر قیاس.
(1) - Daraya.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن ابراهیم. محدّث است و از او اسحاق بن سلیمان روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن ابی الفضل بناکتی. ملقب به فخرالدین. شاعر و مورّخ. او راست: کتاب روضة اولی الالباب فی تواریخ الاکابر و الانساب، و آن کتابی است در احوال ملوک خطا که به سال 707 ه .ق. به نام سلطان ابوسعید کرده. وفات او در سنهء 731 ه .ق. بوده است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن احمدبن یحیی بن خضر الداودی الضریر الملهمی بغدادی. رجوع به داود... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن بوزید نیشابوری. از روات شیعه، مشهور به صدق لهجه، از اصحاب علی بن محمد بن علی رضی الله عنهم و کتاب الهدی از اوست. (ابن الندیم).
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن حصین مولی عثمان بن عفّان. تابعی است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن خالد. او از سعید المقبری روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن سلیمان الصائغ البصری. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن شبیب. او از همام بن یحیی صاحب البصری روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن صلاح الدین یوسف بن ایّوب. ملقب به ملک الزاهر مجیرالدین صاحب قلعهء بیرهء شاطی فرات. وی مردی دوستار علما و فضلا بود و دانشمندان بلاد از هر سو قصد او میکردند و او دوازدهمین از اولاد صلاح الدین است. آنگاه که صلاح الدین در شام بود وی در قاهره در 23 ذی الحجة و به بعضی روایات ذی قعدهء سال 573 ه .ق. از مادر بزاد و او با الملک الظّاهر از یک مادر باشند. و قاضی فاضل نامه ای کرد صلاح الدین را و بشارت ولادت داود بداد و از جملهء آن نامه این است: این دوازدهمین پسر یا دوازدهمین ستارهء روشن است که خدای بر ستاره های یوسف علیه السلام بیفزود(1) و سلطان ما یوسف آنانرا به بیداری بیند و یوسف علیه السلام بخواب دید، یوسف یازده ستاره را ساجد خود دید و مردمان ساجد این دوازده ستاره باشند و خدای تعالی توانا است که بر حظوظ و جدود مولای ما بیفزاید تا او این دوازده پسر را آباء و جدود بیند. و این اشاره به شعر بحتری است در مدح خلیفه متوکل آنگاه که معتز از مادر بزاد:
و بقیت حتّی تستضی ء برأیه
و تری الکهول الشیب من اولاده.
و گویند که داود میگفت هرکه صلاح الدین را دیدن خواهد در من نگرد چه من ماننده ترین فرزندان او بدو باشم. وفات او در شب نهم صفر سال 632 ه .ق. در بیره بود و ابن خلّکان گوید من در این وقت در حلب بودم و خبر مرگ وی بدانجا شنیدم و الملک العزیز پسر ملک الظّاهر برادرزادهء او پس از وی به بیره شد و آنجا را تصرف کرد. رجوع به حبط ج1 ص 408 شود.
(1) - اشاره بآیهء شریفهء انّی رأیت احدعشر کوکباً و الشّمسَ و القمر رأیتهم لی ساجدین. (قرآن 12/4).
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن عبدالرحمن العطّار. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن عطاء المدینی. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن علی بن خلف اصفهانی امام مشهور، معروف بظاهری. مردی زاهد متقلّل و کثیرالورع بود و علم از اسحاق بن راهویه و ابی ثور فراگرفت و نسبت به امام شافعی تعصّبی تمام داشت و در فضائل و ثناء شافعی دو کتاب کرد و خود صاحب مذهبی مستقل است معروف به ظاهریّه و پیروان بسیار دارد و این مذهب عبارت است از اخذ به کتاب و سنّت و الغاء هرچه جز این دو باشد از رأی و قیاس و مانند آن. و پسر او ابوبکر محمّد بر مذهب پدر میرفت و ریاست علم به بغداد بدو منتهی شد. احمدبن حسین گوید از ابی عبدالله محاملی شنیدم. که گفت بروز فطر در جامع مدینه نماز عید بگذاشتم و چون بازگشتم گفتم به داودبن علی شوم و تهنیت عید گویم و او در قطیعة الربیع منزل داشت. بدانجا شدم در بکوفتم و رخصت ورود یافتم او را دیدم در طبقی برگ کاسنی و در سفالینه ای مقداری سبوس داشت و میخورد او را تهنیت گفتم و از حال او در شگفتی شدم و دیدم که همه دنیا در پیش او به چیزی نیست و از نزد او بیرون آمدم و پیش یکی از جوانمردان آن محلّت شدم معروف به جرجانی و او چون آمدن من بشنید سر و پای برهنه بیرون شد و گفت قاضی ایّده الله تعالی را چه میباید؟ گفتم مهمّی مرا نزد تو آورد. گفت آن چیست؟ گفتم در همسایگی تو داودبن علی منزل دارد و تو مکانت او را در علم دانی و با کثرت برّ و رغبت خیری که تراست از وی غافل مانده ای و مشهود خویش بوی بگفتم گفت من غفلت نکرده ام لکن او خُلقی درشت دارد همین شب گذشته او را هزار درهم با دو غلام که خدمت وی کنند فرستادم و او رد کرد و بغلام گفت بمن بگوید که با کدام چشم مرا دیدی و که ترا به احتیاج و دست تنگی من آگاه کرد تا مرا مال فرستادی چون این بشنیدم متعجب شدم گفتم دراهم را بیار من بدو برم و او دراهم را حاضر آورد و بمن داد و بغلام خویش گفت کیسه ای دیگر هست آن نیز بیار و او بیاورد و هزار دیگر بسنجید. گفت آن هزار نخستین مرا و هزار دیگر احترام قدوم قاضی را. محاملی گوید: هر دو کیسه بگرفتم و بخانهء ابوسلیمان شدم و در بزدم از پشت در گفت قاضی را چه امری ببازگشتن داشت؟ گفتم حاجتی. در بگشود درآمدم و ساعتی بنشستم سپس هر دو کیسه پیش وی نهادم او در من تیز نگریست و گفت این سزای آنکس است که سرّ خویش با چون توئی در میان نهد من به امانت علم، ترا بخویش راه دادم بازگرد مرا بدانچه آورده ای نیاز نیست. محاملی گوید بیرون شدم و دنیا در چشم من حقیر گشت و نزد جرجانی رفتم و قصّه بازگفتم او گفت من این دراهم از مال خود بیرون کردم خدایرا و دیگر بار آن را بمال خود نیامیزم اگر قاضی بیند صرف آن را در اهل ستر و صیانت بر من منت نهد. گویند در مجلس او هر روز چهارصد ازرق پوش گرد می آمدند. داود گوید: ابویعقوب شریطی بصری روزی به مجلس من آمد و دو خرقه در بر داشت و بی آنکه او را بخوانند در صدر جای گرفت و بجانب من نشست و گفت هرچه خواهی بپرس و از رفتار و گفتهء او مرا خشم گونه ای دست داده بود. بسخره گفتم مرا از حجامت گوی، او بر کندهء زانو نشست و طریق حدیث افطر الحجّام و المحجوم و آنکه این حدیث را مرسل و آنکه آنرا مسند و آنکه آنرا موقوف روایت کرده بگفت و فقهائی که بر آن رفته اند نام برد و اختلاف طریق احتجام رسول صلوات الله علیه و مزد دادن او به حجّام و اینکه اگر مزد حجامت حرام بود رسول (ص) عطاء نمی فرمود بیان کرد. سپس طرقی را در باب احتجام رسول (ص) بشاخ بگفت و احادیث صحیحه را در امر حجامت ذکر کرد سپس احادیث متوسّطه بیاورد مانند مامررت بملا من الملائکة، و مثل شفاء امّتی فی ثلاث و امثال آنرا ذکر کرد سپس احادیث ضعیفه را نقل کرد مانند قول او علیه السّلام لاتحتجموا یوم کذا و لاساعة کذا و باز مذاهب اهل طب را در هر زمان و آنچه را که در این باب گفته اند بشمرد و کلام خود بدینجا ختم کرد که گفت اوّل جائی که رسم حجّامی گرفتند مردم اصبهان بودند (و این توهینی بوده است ابوسلیمان داود را که از اهل اصفهان بود) من بدو گفتم قسم بخدای که نیز کسی را تحقیر نکنم. و ابوسلیمان میگفت بهترین گفتارها آن باشد که بی دستوری بگوش درآید. مولد او به کوفه در سال 202 یا 201 یا 200 ه .ق. بوده است و منشأ او بغداد است و هم بدانجا در ذی قعده یا رمضان 270 ه .ق. درگذشته و به شونیزیّه یا منزل خویش جسد او به خاک سپردند و اصل او از اصفهان است. (نقل به اختصار از ابن خلّکان). و از جملهء کتب اوست: کتاب الایضاح. کتاب الافصاح. کتاب الدعوی و البیّنات کبیر. کتاب الاصول. کتاب الحیض. محمد بن اسحاق گوید: در یک نوشتهء قدیمی که شاید در زمان داودبن علی نوشته شده بود نام نامه های ابوسلیمان داودبن علی را باین ترتیب خواندم که عیناً ذکر میکنم: کتاب الطهارة. کتاب الحیض. کتاب الاذان. کتاب الصلاة. کتاب القبله. کتاب المواقیت. کتاب السّهو (چهارصد ورقه). کتاب الاستسقاء. کتاب افتتاح الصلاة. کتاب ما یفسد به الصلاة. کتاب الجمعه. کتاب صلاة الخوف. کتاب صلاة الخسوف. کتاب صلاة العیدین. کتاب الامامة. کتاب الحکم علی تارک الصلاة. کتاب الجنائز. کتاب غسل المیّت. کتاب الزکاة (سیصد ورقه). کتاب صدقة الفطر. کتاب صیام التطوع. کتاب صیام الفرض (ششصد ورق). کتاب الاعتکاف. کتاب المناسک. کتاب مختصرالحجّ. کتاب النکاح (هزار ورق). کتاب الصداق. کتاب الرّضاع. کتاب النّشوز. کتاب الخلع. کتاب البینة علی من یستحق البینة علیه. کتاب الاستبراء. کتاب الرجعة. مسئلة فی ء. کتاب الایلاء. کتاب الظهار. کتاب اللعان. کتاب المفقود. کتاب الطّلاق. کتاب طلاق السنّة. کتاب الایمان فی کتاب الطلاق قبل الملک. کتاب طلاق السکران والناشی. کتاب العدد. کتاب البیوع. کتاب الصرف. کتاب المأذون له فی التجاره. کتاب الشرکة. کتاب القراض. کتاب الودیعه. کتاب العاریة. کتاب الحوالة والضّمان. کتاب الرّهن. کتاب الاجارات. کتاب المزارعة. کتاب المساقاة. کتاب المحافرة و المعاقل. کتاب الشرب. کتاب الشفعة. کتاب الکفالة بالنفس. کتاب الوکالة. کتاب احکام الاباق. کتاب الحدود. کتاب السرقة. کتاب تحریم المسکر. کتاب الاشربه. کتاب الساحر. کتاب قتل الخطأ. کتاب قتل العمد. کتاب القسامة. کتاب الجنین. کتاب الایمان و الکفارات. کتاب النذور. کتاب العتاق. کتاب المکاتب. کتاب المدبر. کتاب ایجاب القرعة. کتاب الصید. کتاب ذبائح المسلمین. کتاب الاضاحی. کتاب العقیقه. کتاب الاطعمة. کتاب اللباس. کتاب الطبّ. کتاب الجهاد. کتاب السیر. کتاب قسم الفی ء. کتاب سهم ذوی لقربی. کتاب قسم الصدقات. کتاب الخراج. کتاب المعدن. کتاب الجزیة. کتاب القسمة. کتاب المحاربة. کتاب سیرالعادله. کتاب المرید. کتاب اللقطة والضوال. کتاب اللقیط. کتاب الفرائض. کتاب ذوی الارحام. کتاب الوصایا. کتاب الوصایا فی الحساب. کتاب الدّور. کتاب الولاء والخلف کتاب الخناث. کتاب الاوقات. کتاب الهبة و الصّدقة. کتاب القضاء. کتاب ادب القاضی. کتاب القضاء علی الغائب. کتاب المحاضر. کتاب الوثائق (سه هزار ورق). کتاب السّجلات. کتاب الحکم بین اهل الذّمة. کتاب الدعوی و البیّنات (هزار ورق). کتاب الاقرار. کتاب الرّجوع عن الشهادات. کتاب الحجر. کتاب التفلیس. کتاب الغصب. کتاب الصلح. کتاب النضال. کتاب مایجب من الاکتساب. کتاب الذب عن السنن و الاحکام و الاخبار (هزار ورق). کتاب الرّد علی اهل الافک. کتاب المشکل. کتاب الواضح و الفاضح للسّاعی. کتاب صفة اخلاق النبی صلی الله علیه و سلم. کتاب اعلام النبی صلی الله علیه و سلم. کتاب المعرفة. کتاب الدعاء. کتاب المستقبل و المستدبر. کتاب الاجماع. کتاب ابطال التقلید. کتاب ابطال القیاس. کتاب خبر الواحد. کتاب الخبر الموجب للعلم. کتاب الحّجة. کتاب الخصوص والعموم. کتاب المفسّر والمجمل. کتاب ترک الافکار. کتاب رسالة الربیع بن سلیمان. کتاب رسالة ابی الولید. کتاب رسالة القطان. کتاب رسالة هارون الشاری. کتاب نصاح (پانصد ورق). کتاب الایضاح (چهارهزار ورق). کتاب المتعه. محمد بن اسحاق گوید: این نامه ها را از روی یک جزء قدیمی استنساخ کرده ام. کاتب آن محمود مروزی نام داشته و چنین مینماید که پیرو مذهب داود بوده. گرچه مشهور نیست. و داود را رسائلی نیز هست در جواب اسئله ای که از اصقاع و نواحی از وی کرده اند و از جمله: کتاب المسائل البصریّات. کتاب المسائل الاصفهانیات. کتاب المسائل الخوارزمیات. کتاب الکافی فی مقالة المطلبی یعنی الشافعی. کتاب مسئلتین و در هر دو مسئله مخالفت شافعی کرده است. و کتاب السّیر.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن عمر شاذلی. رجوع به داود... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن عمرو. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن عیسی. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن قیس الفراء. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن کوره. رجوع به ابن کوره... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن متی بن ابوالمعین بن ابی فانه. از طبیبان مائهء پنجم معاصر خلفای علوی مصر. او بکیش نصاری و در علم نجوم و احکام نیز بارع بود. مولد وی بیت المقدس است و به تقاضای خلفای علوی به مصر رفت و به دربار علویان صاحب مکانت رفیع و جاه عریض گشت و او را پسران چند بود همگی در صناعت طب فائق و از آن جمله حکیم مهذب ابوسعید و ابوالخیر و ابونصر و ابوالفضل و ابوشاکر. و پس از انقراض دولت علویان اولاد و احفاد وی نزد آل ایّوب به طبابت خاص مخصوص گشته اند و بعضی مسلمانی گرفته اند. و آنگاه که ملک ماری(1)بن ایّوب پادشاه نصاری به مصر شد و حذاقت ابوسلیمان در صناعت طب آگاهی یافت از خلیفهء علوی الظافر بالله درخواست تا برای معالجت و بهداشت خود بدو رجوع کند و سپس به اذن خلیفه با پنج فرزند خویش با ملک ماری به بیت المقدس رفت و در آنجا برای پادشاه نصاری تریاق فاروق ساخت و در کتب طب آمده است که وی چند دارو بر داروهای تریاق بیفزود و بدلی قرص افعی را کرد و آن بدل معمول به اطبای پس از او گردید. گویند ابوسلیمان در وقتی که به بیت المقدس بود بقواعد احکامی فتح بیت المقدس را بدست سلطان صلاح الدین ایّوبی با تعیین سال و ماه و روز و دخول لشکر سلطان از دروازه ای موسوم به باب الرحمه بدین شهر از پیش استخراج کرده و در رساله ای بنوشته بود و آنگاه که سلطان صلاح الدّین بمحاصرهء بیت المقدس پرداخت ابوسلیمان آن رساله بدست فرزند کهین خویش ابوالخیر بسلطان فرستاد و چون آثار حکم او همگی بصحت پیوست سلطان پس از تسخیر بیت المقدس او را بنواخت و او از صلاح الدّین درخواست تا فرزندان وی در سلک اطبای خاص سلطان درآیند و او بپذیرفت و بعض آنانرا بخدمت خویش و بعضی را به طبابت ملک العادل گماشت. وفات ابوسلیمان به روایت خزرجی به سال 584 ه .ق. بود. رجوع به ج 2 ص 444 نامهء دانشوران شود.
(1) - Amaury.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن المحبر. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن محمد بن موسی بن هارون اودنی بخاری. رجوع به داود... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن معاذ. ابن اخت مخلّدبن حسین. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن مهران بغدادی. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داودبن نصر طائی. رجوع به داود... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داود ظاهری. رجوع به ابوسلیمان داودبن علی بن خلف اصفهانی شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داود العطار. محدّث است و از او محمد بن عبید روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) داود القرشی. محدّث است و از او ابوالحیوة روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) رباح الرقاء البصری. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ربیع بن سلیمان. محدّث است و عمروبن عاصم الکلابی از او روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ربیع بن سلیمان مرادی مصری. رجوع به ربیع... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) ربیع بن مسلم. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) زیدبن وهب الجهنی الکوفی. رجوع به زید... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) سجزی. رجوع به ابوسلیمان محمد بن طاهربن بهرام... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) سیف بن سلیمان المکی. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) شهاب الدّین احمدبن رمیسه. از شرفاء مکّه است و صاحب حبیب السیر از تحفه الملکّیه نقل کند که در ایام سلطان ابوسعید خدابنده. ابوسلیمان نزد سلطان ابوسعید آمد و منظور نظر عنایت گشته امارت قافلهء حاج بدو تفویض شد و محمل سلطان را پیش از محمل پادشاه مصر به عرفات برد و چون از آن سفر بازگشت سلطان زمام ایالت عرب را بوی عنایت کرد و آن سید عالی شان در اوقات حیات سلطان کماینبغی بدان امر اشتغال داشت و بعد از فوت ابوسعید به حلّه رفته و آن بلده را محکم گردانید و امیر شیخ حسن ایلکانی در زمانی که در بغداد بر مسند جهانبانی نشست به حیله ای که دانست. آنجناب را گرفته به عزّ شهادت رسانید و از او دو پسر ماند احمد و محمود و احمد عقب نداشت و محمود ولدی داشت محمد نام و محمد در سنهء 808 ه .ق. وفات یافت.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) عاصم بن ثابت بن قیس. صحابی است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) عبدالرحمن بن سلیمان بن الغسیل. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) عبدالله بن سویدبن حیّان. محدّث است و از او ابن ابی مریم و از سوید پدر او عمر بن الحارث روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) عصری، کعب بن شبیب. محدّث است. او از عقبة بن صهبان و سعیدبن زید از او روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) علی بن حوشب فزاری. محدّث است و ولیدبن مسلم از او روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) عمران بن نمران. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) فخرالدین داود بناکتی. رجوع به ابوسلیمان داودبن ابی الفضل شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) فرات بن سائب الجزری. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) قرة بن سلیمان البصری. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) کیسان بن معرف نحوی هجیمی. رجوع به کیسان... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) لیثی. تابعی است. عبدالله بن ولید از او و او از ابی سعید و او از پیامبر روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) مالک بن حارث اللیثی. صحابی است و بعضی مالک بن الحویرث گفته اند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) مالک بن الحویرث الانصاری. صحابی است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) محمد بن سلیمان بن ابی الدرداء. تابعی است و از سعیدبن عبدالعزیز روایت کند.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) محمد بن طاهربن بهرام سجستانی منطقی نزیل بغداد. او شاگرد متّی بن یونس و امثال او بود و سپس خود بتدریس علوم آموخته پرداخت و رؤسا و بزرگان از هر سوی قصد او کردند و خانهء او پناهگاه اهل علوم قدیمه بود و محمد بن عبدون جیلی و ابوحیّان توحیدی شاگردان اویند و او را اخبار و حکایات و سؤالات و اجوبه ای است در این معنی یعنی در علوم عقلیّه و عضدالدوله فناخسرو شهنشاه او را بزرگ داشتی و اکرام کردی. گویند ابوسلیمان اعور بود با اثری از برص بر تن، و از این روی از مردم منقطع میزیست و ملتزم خانه بود و جز آنان که مستفید و طالب علم بودند نزد او نمیرفتند. و باز آورده اند که او به اطلاع از اخبار دولت سخت حریص بود و از اینرو کسانی که به دربار راه داشتند از دوستان او خبرها بوی میبردند و از جمله ابوحیّان توحیدی بود که بخانهء رؤسا راه داشت و چون به وقایع و حوادث مطلع میشد به ابوسلیمان آگاهی میبرد و ابوحیّان کتاب الامتاع و المؤانسة را که محتوی وقایع مجلس ابی الفضل عبدالله بن عارض شیرازی وزیر صمصام الدولة بن عضدالدولة است بهمین قصد بنوشت. گویند از ابوسلیمان از نحو عربی و نحو یونانی پرسیدند گفت نحو عرب فطرت و نحو ما فطنت است و از این گفته چنین برمی آید که اطّلاع و بستگی او به زبان و علوم یونانی بیشتر از عربی بوده است و از ترجمهء ابوجعفر ملک سجستان پیداست که او چندی در خدمت ابوجعفر بوده و بنابراین مدتی از اوائل عمر خویش را به سیستان میزیسته است. او راست: رسالة فی مراتب قوی الانسان. رسائل الی عضدالدوله. شرح کتب ارسطوطالیس. شهرزوری ، کتابی بنام صوان الحکمة و کتابی به نام محرک اوّل، و صاحب الفهرست، کتابی دیگر به نام کتاب فی الانذارات النومیه، به ابوسلیمان منطقی منسوب کرده اند. و ظاهراً ابوسلیمان تا 379 ه .ق. حیات داشته و به بغداد میزیسته است. و شهرزوری گوید: روزی ابوسلیمان با گروهی از اصحاب از بغداد بتفرّج بیرون شدند، بدانجا کودکی به آواز خوش تغنی می کرد یکی از همراهان ابوسلیمان معروف به ابی زکریای صیمری گفت دریغا که این کودک استاد ندیده و الحان نیاموخته و گرنه در غنا آیتی شدی، ابوسلیمان گفت بگوئید که طبیعت را به صناعت چه احتیاج باشد ، اهل صناعت کوشند تا صنعت را مانندهء طبیعت کنند و هرچه صنعت به طبیعت ماننده تر عامل استادتر بود پس غایت صنعت تشبّه به طبیعت باشد و در این جا مشهود است که طبیعت که مخدوم صنعت است خادم صنعت و پست تر از وی شده است و نیاز بصنعت دارد. ابوزکریا گفت علت آن ندانم جز آنکه تو در بیان آن بر ما منت نهی. ابوسلیمان گفت علت آن است که صناعت مأخوذ از عقل و نفس باشد و این دو را بر طبیعت رفعت و برتریست و چون طبیعت قابل بود ابداعات عقل را بپذیرد و به مخترعات و ابداعات نفس ناطقه کمال و زینت گیرد. پس صنعت خادم طبیعت، لیکن مخدوم عقل و نفس است. (نقل بمعنی از نزهة الارواح). و ابوسلیمان سجزی نزدیک هشت قرن پیش از نیوتون قانون جاذبهء خورشید را کشف و اعلام کرده است، حیث قال: منزلة الکواکب من الشمس منزلة الحدید من حجر المغناطیس، اما تراهنّ اذا بعدن تجذبهنّ الیها. قول بعض الحاضرین و هذا القول فیه نظر فقال ابوسلیمان کل من لایعرف مایجب علیه فلایعرف. (مقابسات ابوحیان توحیدی).
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) محمد بن عبدالله الحافظ. رجوع به محمد... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) محمّدبن مسعود بستی معروف به مقدسی. رجوع به محمّد... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) محمد بن نصر بستی مقدسی. رجوع به محمد... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) مقدسی. گفته اند او یکی از مؤلفین رسائل اخوان الصّفاست.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) منطقی. رجوع به ابوسلیمان محمّدبن طاهربن بهرام سجستانی شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) نیلی. او در مائهء چهارم میزیست و از مریدان ابوالحسین قرافی بود و سخت تنگدست و فقیر بود چنانکه خشت بالین میکرد. وقتی نزد ابوالحسین شد و جامهء خَلَق در بر داشت و سر ابوالحسین ببوسید ابوالحسین گفت یا اباسلیمان جامه سخت خَلَق داری، لکن من میان دو ابروی تو امارهء امارت بینم. سپس ابوسلیمان بمغرب رفت و نزد یکی از امرای مغرب جاه و منزلتی بزرگ و حکومت بعض بلاد یافت.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) وافربن سلیمان کوفی. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) همام المؤذن. محدّث است.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) یحیی بن یعمر الوشقی النحوی البصری العدوانی. رجوع به یحیی... شود.
ابوسلیمان.
[اَ سُ لَ] (اِخ) یزید شیبانی. محدّث است.
ابوسماع.
[اَ سَ] (اِخ) نام یکی از اصحاب ابی حنیفه نعمان بن ثابت است.
ابوسماعه.
[اَ ؟ عَ] (اِخ) عمیرة بن عبدالمؤمن الرهاوی الازدی. محدّث است.
ابوسمبل.
[اَ سَ بُ] (اِخ)(1) قریه ای است بساحل چپ نیل بنوبهء مصر میان شلالهء یکم و دویم و بدانجا تلی است رفیع و اطلال باابهت دو معبد کوچک و بزرگ در آن است که بزمان مئیامون رامْسِس دوم حجّاری شده است و علاوه بر عدّهء کثیری مجسمه های عظیم رامسس، یک رشته خطوط «خفته رستهء»(2) مهم تاریخی بدانجاست و بومیان آنجا باختلاف لهجه این کلمه را ابوسِنْبُل و اَبوسُنْبُول و غیر آن ادا میکنند.
(1) - Ibsamboul.
(2) - Bas - relief.
ابوسمیة.
[اَ سُ مَیْ یَ] (اِخ) تابعی است و از جابر روایت کند.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) اسدی. نام او وهب بن عبدالله یا عبدالله بن وهب یا وهب بن محصن صحابی بدری است و او اول کس است که بیعت رضوان یعنی بیعت تحت شجره کرد و به سال 5 ه . ق. درگذشت.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) اسدی سلمه. صحابی است.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) اشجعی. صحابی است.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) البکری. تابعی است و از عمر روایت کند.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) الدئلی یزیدبن امیه. محدّث است.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) سعدبن سنان رازی. راوی و ثقه است.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) سعیدبن سنان القزوینی. محدّث است.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) شامی عیسی بن سنان. کوفیین از وی روایت کنند.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) الصغیر القسملی. از روات است و مهران رازی از او روایت کند.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) ضراربن مرة الشیبانی. رجوع به ابوسنان الکبیر شود.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) عبدالله بن سنان الاسدی الکوفی. محدّث است.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) عیسی بن سلیمان. محدّث است.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) عیسی بن سنان الحنفی. محدّث است.
ابوسنان.
[اَ سِ] (اِخ) الکبیر ضراربن مرة الشیبانی. تابعی است و اعمش از او حدیث شنیده است.
ابوسندرینوس.
[ ] (اِخ) ابن قفطی گوید: حکیمی ریاضی از مردم روم بود بعد از اقلیدس و ملوک وقت در احداث عمارات از او اعانت می جسته اند.
ابوسواج.
[اَ سُ] (اِخ) ضبی. برادر بنی عبد مناة بن بکر است. (قاموس).
ابوسوادة.
[اَ سَ دَ] (اِخ) موسی بن محراق. محدّث است.
ابوسود.
[اَ] (اِخ) ابن وکیع تمیمی جدّ وکیع بن حسان. صحابی است و گویند او در اول مجوسی بود.
ابوسود.
[اَ] (اِخ) الادانی. صحابی است.
ابوسودة.
[اَ دَ] (اِخ) برادرزادهء ابوایّوب انصاری است و از عم خویش روایت کند.
ابوسولع.
[اَ سَ لَ] (ع اِ مرکب)(1) وُضَیْحا. بقرالوحش.
(1) - Oryx Beatix.
ابوسوم.
[اَ] (معرب، اِ) (معرب از اُپُس سوم)(1) جانوری به آمریکا و مادهء او را کیسه گونه ای به زیر شکم است که بچگان خویش در خردی گاه حمل و نقل و حفظ از جانوران دیگر در آن جای دهد.
(1) - Opossum. Sarigue.
ابوسوید.
[اَ سُ وَ] (اِخ) صحابی است.
ابوسوید.
[اَ سُ وَ] ابن غَفَلَه. محدّث است و شاید ابو در نسخهء منقولة عنها زائد و این همان سویدبن غفلهء معروف باشد.
ابوسوید.
[اَ سُ وَ] (اِخ) قضاعی. از تبیع حدیث شنیده است.
ابوسوید.
[اَ سُ وَ] (اِخ) المنقری. صحابی است.
ابوسویره.
[اَ سُ وَ رَ] (اِخ) جبلة بن سُجَیم. تابعی و شیخ ثوری است.
ابوسویف.
[اَ سُ وَ] (ع اِ مرکب)(1) یا شعیر ابوسویف. قسمی جو.
(1) - Hordeum Bulbosum.
ابوسویه.
[اَ سَ وی یَ] (اِخ) محدّث است و از سبیعه روایت کند.
ابوسویه.
[اَ سَ وی یَ] (اِخ) صحابی است.
ابوسویه.
[اَ سَ وی یَ] (اِخ) یا ابوسوید انصاری یا جهنی. صحابی است.
ابوسویه.
[اَ سَ وی یَ] (اِخ) سهل الفقیمی. محدّث است.
ابوسهل.
[اَ سَ] (ع اِ مرکب) کبوتر. ابوالهدیل. ابوعکرمه. (مهذب الاسماء). حمام. حمامه. ورقاء. کالوج. سماروک. || آفروشه. خبیص. خبیصه. حلوای سفید. حلوای خانگی. ابوطیب. ابوصالح.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) صحابی است و صاحب استیعاب گوید: او را نشناختم.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) ابراهیم بن عبدالرحمن مولی موسی بن طلحه. محدّث است.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) ابن عبدالله بن بریدة الاسلمی. (قاضی...) وفات او به سال 115 ه . ق. بود.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) ابن نوبخت. منجّم خبیر حاذق. فارسی الاصل پدر او نوبخت نیز منجمی فاضل و در خدمت منصور بود و چون پیری ویرا دریافت خلیفه گفت کار خویش به پسر واگذار و او پسر را نزد خلیفه برد. ابن قفطی آورده است که ابوسهل گفت چون با پدر به پیشگاه منصور بایستادیم پدرم گفت نام خویش بامیرالمؤمنین عرضه کن گفتم نام من خرشاذماه طیماذاه مابازاردباد خسروانهشاه منصور گفت این همه که گفتی نام تو است گفتم آری خلیفه متبسّم شد پس گفت پدر تو در این تسمیه کاری نه بوجه کرده است اینک یکی از دو امر از من بپذیر یا از همهء آنچه که گفتی به کلمهء طیماذ بسنده کن و یا من تو را کنیتی دهم که بجای نام تو باشد گفتم امر امیرالمؤمنین راست. گفت من ترا کنیت بوسهل دادم و از آن پس نام او باطل و کنیت وی جای نام او گرفت و ابن الندیم گوید: او فارسی است و در خدمت خزانة الحکمهء هارون الرشید بود و این مرد را نقلها است از فارسی بعربی و مستند او در علوم کتب فرس است. او راست: کتاب النهمطان. [شاید: یهبطان]. کتاب الفال النجومی. کتاب الموالید مفرد. کتاب سنی الموالید. کتاب المدخل. کتاب التشبیه و التمثیل. کتاب المنتحل فی اقاویل المنجمین فی الاخبار و المسائل و الموالید و کتاب تحویل و غیرها. و ابن القفطی در شرح کتب ثابت بن قرهء صابی حرّانی یکی از کتابهای ثابت را بنام جواباته عن مسائل سئله عنها ابوسهل النوبختی، نام برده است و در ترجمهء ابن اللجلاج آورده است: بدانسال که منصور بحجّ شد و به راه وفات کرد از متطببین ابن لجلاج و از منجمین ابوسهل بن نوبخت با وی بودند. و در نامهء دانشوران عبارت عجیب ذیل هست: اگرچه سال وفاتش به دست نیامد ولی آنچه از ترجمهء وی مستفاد میگردد مقارن میگردد سال وفاتش با 185 ه . ق. ابن الندیم از کتاب النهمطان و ظاهراً از دیباچهء آن کتاب قسمتی را در الفهرست نقل کرده است که ترجمهء آن این است: صنوف علم و انواع کتب و اقسام مسائل و مآخذی که علم نجوم و مدلولات آن نیز قسمی از آن است بسیار شده است و علم نجوم دلالت میکند بر وقایع و حوادث امور، پیش از ظهور اسباب آن و قبل از معرفت مردمان بدانها، مطابق آنچه اهل بابل در کتب خود به وصف آن پرداخته و مصریان از آنان فرا گرفته و مردم هند پایهء عمل خویش بر آن نهاده اند بر مثال آنچه که مردم در اوائل خلقت پیش از ارتکاب معاصی و ورزیدن مساوی و افتادن در لجج جهالت بر او بودند. لکن بعلل مذکوره تخلیط در خرد آنان راه یافت و عقول، گمراهی گرفت و چنانکه کتب از امور و اعمال آنان حکایت میکند کارشان بدانجا کشید که خردها واله و عقول و حلوم حیاری و دین تباه گشت و مردمان سرگشتگان و حیرت زدگانی شدند که هیچ نمی شناختند و روزگاری دراز بر این حال بماندند تا آنگاه که اعقاب و ذراری آنان به روزگار جم بن اونجهان بتذکر امور پیشین و تفطن و معرفت بدان مؤیّد گشتند و بگذشتهء دنیا و سیاست اوّلیهء آن و تدبیرهای نوین اواسط و اواخر و حال سکّان جهان و جایگاه افلاک و درجات و دقائق و منازل آن از علوی و سفلی و مجاری و جهات آن آگاه شدند و چون دانشمندان این امور بیافتند در کتابت آوردند و مشتبهات آن روشن کردند و بوصف دنیا و جلالت آن و اسباب اوّلیه و تأسیس و اصول گیتی و حال عقاقیر و ادویه و رقی و آنچه بکار مردم آید بر طبق اهواء آنان از خیر و شر، پرداختند تا آنگاه که ضحاک بن قی بن قی در نوبت تسلّط و تأثیر و ولایت مشتری و سنین تدبیر او، در ارض سواد، شهری کرد و نام آن شهر از نام مشتری گرفت و علم و علما را بدانجا فراهم آورد و در آن شهر دوازده قصر کرد، بر عدد بروج آسمان و هر قصر را نام برجی از بروج داد و خزائن کتب گرد آورد و علما را بدان قصور جای داد و مردم بعلم آنان گردن نهادند و تدبیر امور خویش تفویض آن دانشمندان کردند چه فضل آنانرا در انواع علم و شناختن طرق سود و زیان بر خویشتن میدانستند تا آنکه پیامبری بر آنان مبعوث شد و مردم هنگام ظهور این پیامبر و آشنائی به مقاصد او علم را پس پشت افکندند و بسیاری از آراء آنان اختلاط و آشفتگی گرفت و کار بر ایشان پریشان شد و اهواء و جماعاتشان مختلف گشت و هر دانشمندی به شهری رفته اقامت گزید و پیشوای مردم آنجا شد و از جملهء آنان عالمی بود بنام هرمس که در عقل و علم و نظر بر دیگر علما برتری داشت و او به ملک مصر افتاد و به پادشاهی رسید و به عمران اراضی و اصلاح احوال بومیان و اظهار علم خویش پرداخت. و عمده و اکثر این علوم تا زمان اسکندر مقدونی بر جای ماند و چون اسکندر از خراج مستمر که تا بدان روز رومیان به بابل و مملکت فارس میپرداختند تن زد و جنگ میان ایران و روم درگرفت و دارا پسر دارا کشته شد اسکندر بر ملک او مستولی گشت و شهرها را منهدم و آن کوشکها را که دیوان و جبابرة برآورده بودند خراب کرد و انواع علومی که بر این ابنیه در سنگ و چوب نقش بود با هدم و آتش سوزی و پراکندن گردآمده ها تباه ساخت و از آنچه از این دواوین و خزائن به شهر استخر بود، نسخت برگرفت و به زبان رومی و قبطی درآورد و پس از فراغ از استنساخ، نخل اصل که به زبان فارسی و خط گشتج، بود پاک بسوخت(1) و آنچه مورد احتیاج او بود از علم نجوم و طب و طبیعیات بگرفت و کتب مزبوره را با دیگر چیزها که بدان دسترس یافت از اموال و خزائن و علوم و علما به بلاد مصر فرستاد لکن مقداری از آن علوم و کتب در ناحیهء هندوچین بر جای ماند یعنی آنچه که ملوک فرس بزمان پیغمبر خود زرادشت و جاماسب عالم نسخه کرده و بدان مملکت ها محفوظ داشته بودند و این از آن کرده بودند که پیغمبر آنان زردشت و جاماسب حکیم از پیش غلبهء اسکندر را بر بلاد فرس و هم اعمال زشت او و تباه کردن کتب و علم و نقل آن ببلاد روم خبر داده بودند. از این پس علم در عراق مندرس گشت و متفرق و پریشان شد و دانشمندان کمی گرفتند و آن عدهء قلیل نیز مختلف العقیده گشتند و در نتیجه مردمان به دسته ها و عصبه ها منقسم گردیدند و هر دسته را پادشاهی پیدا آمد که مجموع آنان را ملوک الطّوائف نامند و لیکن برخلاف، ملوک روم که تا پیش از اسکندر متفرق و مختلط و همیشه با یکدیگر در جنگ بودند در زیر لوای یک پادشاه بهم پیوستند و سلطنت واحده در روم تاسیس شد و ملک بابل پراکنده و ضعیف و مقهور و مغلوب و عاجز از منع حریم خویش و دفع ظلم بود تا آنگاه که از نسل ساسان شاهنشاه اردشیربن بابک پدید آمد و اختلاف ملک را به ایتلاف و تفرقه را به جمعیت بدل کرد و دشمنان را مقهور ساخته و بر بلاد آنان مستولی گشت و عصبیت ها از میان بشد و وحدت جای عصبه های مختلف بگرفت و ملک استقامت یافت آنگاه کتبی را که به هندوچین محفوظ مانده بود بازآورد و از آنچه بدست روم افتاده بود نسخت کرد و از بقایای کمی که در عراق بر جای بود پژوهش کرد و پراکنده ها را گرد کرد و جداافتاده ها را بهم پیوست و پسر او شاپور نیز دنبال کار پدر گرفت تا جمله کتب را به فارسی نسخت کردند بر همان اساس که هرمس بابلی پادشاه مصر و دورسوس سریانی و قیدروس یونانی، از اهل اثینه (مدینة الحکما) و بطلمیوس اسکندرانی پایهء علوم بر آن نهاده بودند و آن علوم را شرح کردند و بر طبق آن اصول که از بابل گرفته بودند بمردم آموختند تا بروزگار کسری انوشروان پادشاه دانش دوست که بجمع و تألیف و عمل بدان علوم پرداخت. و مردم هر عصر را تجربه های نوین و علوم مجددی است بر قدر کواکب و بروجی که بامر خدای تعالی ولایت تدبیر زمان دارند. و باز ابن الندیم گوید: از ابوسهل ده پسر بر جای ماند و نام آنان در کتب و اخبار و اشعار آمده است. و ابن القفطی ابوسهل را مردی و فضل را مردی دیگر گمان برده و در فضل جدا و در ابوسهل جدا شرح حال نوشته است و کتب را به فضل نسبت کرده است. رجوع به ابن قفطی و طبقات قاضی صاعد و نامهء دانشوران ج 2 ص 607 شود.
(1) - عبارت الفهرست این است: ماکان مکتوباً بالفارسیة و کتاب یقال له الکشتج. و بی شبهه در آن تحریفی است و شاید اصل عبارت: ماکان مکتوباً بالفارسیة بکتابة یقال لها الگشتج بوده است.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) ابن یزدجردبن مهمندار کسروی. او راست کتابی در وصف بغداد، از کویها و برزنها و حمّامات و مساجد و جز آن.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن علی عارض لشکر بزمان مسعودبن محمود سبکتکین. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 507 شود. و شاید ممدوح فرّخی در دو قصیدهء ذیل، همین بوسهل باشد؟
عارض جیش و امیر لشکر میر آنکه او
کرده گیتی را ز روی خویش چون خرّم بهار.
فرخی.
خواجه عمید عارض لشکر عمید ملک
بوسهل سیّد همه سادات روزگار.فرّخی.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن محمّدبن عاصم حلوانی. رجوع به احمد... شود.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) احمدبن محمّد زوزنی.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) ارجانی طبیب. مولد او ارجان فارس. وی به شیراز مقیم بود و در خدمت ابوکالیجار عمادالدوله مرزبان بسر میبرد و جاه و مقامی رفیع داشت سپس زن ابوکالیجار که دختر عم وی بود او را به قصد مسموم کردن یکی از پردگیان پادشاه متهم کرد و سلطان، امر به حبس او داد و وی در سال 416 ه . ق. در زندان وفات یافت.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) اسماعیل. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 468، 469، 470 و 639 شود.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) اسماعیل بن علی بن اسحاق بن ابی سهل بن نوبخت. یکی از کبار علما و متکلّمین شیعه. او عالمی فاضل و متکلّمی بارع است و ناشی میگفت که ابوسهل استاد وی بود. و آنگاه که مجلس گفتی جماعتی از متکلّمین در محضر او اجتماع داشتند و بزمان خویش متقدّم نوبختیان و صاحب جلالتی در دین و دنیا و در قدر و منزلت چون وزیری بود. او را در قائم آل محمّد رأیی خاص است که پیش از او کسی را این رأی نبوده است. ابوسهل گوید امام محمد بن الحسن است لکن او در زمان غیبت وفات کرد و هم در غیبت او را فرزندانی است یکی پس از دیگری تا آنروز که خدای تعالی امر به ظهور فرماید و آنگاه که ابوجعفر محمّدبن علی شلمغانی معروف به ابن ابی العزاقر او را بخویش خواند و گفت من صاحب معجزات و کراماتم ابوسهل به رسول گفت من معجزات و کرامات ندانم به صاحب خویش بگوی موی پیش پیشانی من بریخته او امر دهد تا چند تار بدانجا روید و رسول برفت و بازنگشت. او راست: کتاب الاستیفاء فی الامامة. کتاب التنبیه فی الامامة. کتاب الردّ علی الغلاة. کتاب الردّ علی الطاطری فی الامامة. کتاب الردّ علی عیسی بن ابان فی اللباس. کتاب نقض رسالة الشافعی. کتاب الخواطر. کتاب المجالس. کتاب تثبیت الرسالة. کتاب حدث العالم. کتاب الردّ علی اصحاب الصّفات. کتاب الردّعلی من قال بالمخلوق. کتاب الکلام فی الانسان. کتاب ابطال القیاس. کتاب نقض کتاب عبث الحکمه علی الروندی. کتاب نقض التاج علی الروندی و آن به کتاب السّبک مشهور است. کتاب نقض اجتهاد الرأی علی بن الروندی. کتاب الصّفات.
و صاحب روضات گوید: او را کتبی است در امامت و ردّ بر ملاحده و غلات و سایر مبطلین و تواریخ ائمه و غیر آن و کتب او بیش از سی مجلد است و در کتاب علی بن یونس عاملی در امامت آمده است که شیخ طوسی از سید اجل علم الهدی ابوالقاسم علی بن الحسین اخذ علوم کرد و او از شیخ ابی عبدالله المفید فرا گرفت و مفید از ابی الجیش مظفربن محمد بلخی آموخت و او از شیخ متکلّمین ابی سهل اسماعیل بن نوبختی خال حسن بن موسی تعلیم یافت و وی درک خدمت بحر زاخر ابومحمد حسن عسکری علیه السلام کرده بود و او را با حسین بن منصور حلاّج معارضه است. وفات ابوسهل در هفتادوچهارسالگی به سنهء 311 ه . ق. بوده است.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) ایّوب بن محمد یمامی. محدّث است و لقب وی ابوالجمل است.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) بریدة بن الحُصیب اسلمی. صحابی است.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) بیژن... رجوع به ابوسهل ویجن... شود.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) پرده دار. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 552 شود.
ابوسهل.
[اَ سَ] (اِخ) تمام بن بزیع. محدّث است و معلی بن اسد از او روایت کند.