لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا


حرف ا


ا.


[اَ] (پیشوند) همزهء مفتوحه در زبانهای باستانی ما علامت سلب و نفی بوده، چون: ابرنایو؛ نابرنا، نابالغ. اَمهرکَ؛ بی مرگ. (اوستائی). اکرانه؛ بی کنار، بی کرانه، نامتناهی. و این حرف برای چنین معنی در کلمهء اَسغدَه، به معنی ناسوخته، یا نیم سوز و نیز در کلمهء اپیشه، به معنی بیکار و عاطل در زبان فارسی فعلی مانده است :
در کوی تو اپیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم ببام و بر.
شهیدی قمی(1).
|| (حرف) در شواهد ذیل به تداول کنونی ظاهراً همزهء مفتوحه گاه زاید است، و گاه همزهء اصلی (پهلوی) است و بیشتر این کلمات را بی همزه استعمال کنند:
اَبا، بجای با :
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم.فردوسی.
هم امشب بند او چون برگشایم
چو خشم آرد ابا او چون برآیم؟
(ویس و رامین).
اباختر، بجای باختر.
ابَر، بجای بر :
ابر بیگناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون به هر کوهسار.فردوسی.
ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.فردوسی.
بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل.فردوسی.
ابرنجن، بجای برنجن.
ابی، بجای بی :
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.فردوسی.
ابی پرّ و پیکان یکی تیر کرد
بدشت اندر، آهنگ نخجیر کرد.فردوسی.
بدان خوشیّ و خوبی جایگاهی
ابی دلبر به چشمش بود چاهی.
(ویس و رامین).
نبینم کام دل تا زو جدایم
ابی کام چنین زنده چرایم؟(ویس و رامین).
ابی حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست.سعدی.
ابیداد، بجای بیداد :
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که تا با ابیداد او چون کنم چون.سوزنی.
اپرنداخ، بجای پرنداخ.
اپرویز، بجای پرویز.
اَخروش(2)، بجای خروش :
شادی و خوشی امروز به از دوش کنم
بچمم دست زنم ناله و اُخروش کنم.
منوچهری.
اَسپست(3)، بجای سپست :
نخوردی یک درم اسپست هرگز
چراگاهت بود صحرای پرخار.
بسحاق اطعمه.
استیر، بجای ستیر :
یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی بستیر بخشد و غم بقپان.صفار.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.فردوسی.
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار.
منوچهری.
اسگاوند، بجای سگاوند (سجاوند).
اسمندر، بجای سمندر :(4)
آتشی بر دست دشمن درگرفت
تا خلیلش طبع اسمندر گرفت.عطار.
اسوار، بجای سوار.
اشخار، بجای شخار :
آب آن دلخراش چون زنگار
خاک آن جانگزای چون اشخار.
فخر زرکوب.
خدایجوئی یکرنگ باش چون مردان
که زن به سرخ و سپید حنا و اشخار است.
امیرخسرو دهلوی.
اشگرف (نیکو و خوش آیند)، بجای شگرف :
زلف و روی و لبت به نام ایزد
همه از یکدگر شگرف ترند.
عمادی شهریاری.
قصهء آن آبگیر است ای عنود
که در آن سه ماهی اشگرف بود.مولوی.
افتالیدن، بجای فتالیدن :
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.عماره.
که با خشم چشم ار برآغالدت
به یک دم همه زود بفتالدت.اسدی.
دو نوبهار پدید آمدند از اول سال
ز فصل سال و ز وصل شه ستوده خصال
از این بهار شده دست جود درافشان
از آن بهار شده چشم ابر درافتال.قطران.
افراز، بجای فراز :
که آیم بر افراز کُهْ چون پلنگ
نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ.فردوسی.
کنون تا بجای قباد اردشیر
به شاهی نشست از فراز سریر.فردوسی.
کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زیر و ز افراز چرم پلنگ.اسدی.
رسیدند زی آبگیری فراز
زده کلهء زرّبفت از فراز.اسدی.
نشاندند آن خسته را خوار و زار
فراز یکی اشتر بی مهار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تلی بود بر گوشهء ره بلند
بر افراز تل برشد آن هوشمند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اَفروغ، بجای فروغ :
چو از پیری افتاد بر رویت انجوغ
نبینی دگر در دل خویش افروغ.ابوشکور.
برافروز آذری اکنون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
افریدون، بجای فریدون :
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.دقیقی.
سده جشن ملوک نامدار است
ز افریدون و از جم یادگار است.عنصری.
اَفژولیدن، بجای فژولیدن: وَهین؛ کارافژول. التحضیض؛ برافژولیدن. الحثّ؛ برافژولیدن بر کار. (تاج المصادر بیهقی).
انار، بجای نار :
وان نار بکردار یکی حقهء ساده
بیجاده همه رنگ در آن حُقه نهاده.
منوچهری.
سر خوارج خواهم شکفته همچو انار
دل روافض ملعون کفیده چون جوزق.
انوری.
اناهید، بجای ناهید.
انوشه، بجای نوشه :
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه بزی شاد و روشن روان.فردوسی.
بسی آفرین خواند بر شهریار
که نوشه بزی تا بود روزگار.فردوسی.
که نوشه بزی شاه تا جاودان
بهر کشوری دسترس بر بدان.فردوسی.
بدو گفت شاپور نوشه بدی
جهان را بدیدار توشه بدی.فردوسی.
انوشه خور طرب کن شادمان زی
درم ده دوست خوان دشمن پراکن.
منوچهری.
و در امثلهء زیرین ظاهراً همزه اصلیست:
برو، بجای ابرو :
همه دل پر از کین و پرچین برو
بجز جنگشان نیست چیز آرزو.فردوسی.
نبخشود دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.فردوسی.
شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست.
منوچهری.
بریشم، بجای ابریشم :
دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون زآهن و فولاد هاون.
منوچهری.
قدح مگیر چو حافظ مگر بنالهء چنگ
که بسته اند بر ابریشم طرب دل شاد.حافظ.
پیون، بجای اپیون یا هپیون :
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر با پیون.رودکی.
اینْت نسازد همی مگر همه شکّر
وآنْت نسازد همی مگر همه هپیون.
ناصرخسرو.
چه حالست این که مدهوشند یکسر
که پنداری که خوردستند هپیون.
ناصرخسرو.
ز، بجای از :
ز مار مهره تو آری ز ابر مروارید
ز گاو عنبر سارا ز پارگین زنبق.انوری.
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور.نظامی.
زیرا، بجای ازیرا :
سپیدار مانده ست بی هیچ چیزی
ازیرا که بگزیده مستکبری را.ناصرخسرو.
دنیا نستانم به رایگان من
زیرا که جهان رایگان گران است.
ناصرخسرو.
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری.ناصرخسرو.
ستا، بجای استا (اوستا) :
بزند و ستا اندرون زردهشت
که بنمود هر گونه نرم و درشت.
فردوسی (از انجمن آرا).
اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند
ازین خواب بیدارتان کردمی
همی زنده بر دارتان کردمی.فردوسی.
هر فاخته ای ساخته نائی دارد
هر بلبلکی زند و ستائی دارد.منوچهری.
بلبلکان زند و ستا خواستند
فاختگان هم بر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.منوچهری.
ستانه، بجای استانه :
گر از سوختن رست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه.ناصرخسرو.
مرگ ستانه ست در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه.
ناصرخسرو.
یارت ای بت صدر دارد زآن عزیز است و تو زآن
در لگدکوب همه خلقی که در استانه ای.
سنائی.
سترنگ، بجای استرنگ :
همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
همان از گیاهان با بوی و رنگ
شناسنده خواند ورا استرنگ
از آن هرکه کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم بجای.اسدی.
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ.
سنائی.
قهرش ار سوی چین کند آهنگ
اهل چین را ندانی از سترنگ.سنائی.
در استرنگ هیئت مردم نهاده حق
مردم گیاه اسم علم یافت استرنگ.سوزنی.
سترون، بجای استرون :
آنچه گرفته ست بیش از این پسرانش
عقمی آیند و دخترانْش سترون.فرخی.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون.منوچهری.
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چه کند نامیه عنین و طبیعت عزب است.
انوری.
فراختن، بجای افراختن :
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفْراخت یال.
فردوسی.
یکی را دم اژدها ساختی
یکی را بابر اندر افراختی.فردوسی.
فراسیاب، بجای افراسیاب :
تیغ فراسیاب چه خون سیاوشان کدام
در قدح گلین نگر عکس شراب گوهری.
خاقانی.
فراشتن، بجای افراشتن :
گهی ببازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج.
ابوشکور.
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها بابر اندر افراشتند.فردوسی.
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت.فردوسی.
فروختن، بجای افروختن :
شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت.سعدی.
فروزنده، بجای افروزنده :
ز تخم فریدون و از کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد.فردوسی.
فزایش، بجای افزایش :
جهان را فزایش ز جفت آفرید
که از یک فزونی نیاید پدید.فردوسی.
من این را که بی تاج و آرایش است
گزیدم که این اندر افزایش است.فردوسی.
فزودن، بجای افزودن :
بجوید مگر بازیابد ورا
بدل شادکامی فزاید ورا؟فردوسی.
ببینیم تا رای گردان سپهر
چه افزاید و بر که تابد بمهر.فردوسی.
فسار، بجای افسار :
بدو گفت رخشم بدین مرغزار
ز من دور شد بی لگام و فسار.فردوسی.
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری.
ناصرخسرو.
افسری کآن نه دین نهد بر سر
خواهَش افسر شمار و خواه افسار.سنائی.
فسان، بجای افسان :
طبع و دل خنجریّ و آینه ای است
رنج و غم صیقلیّ و افسانیست.مسعودسعد.
فقیه ار هست چون تیغی فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی.
سنائی.
بادام دومغز است که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را.انوری.
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید.خاقانی.
فسانه، بجای افسانه :
جهان سربسر چون فسانه ست و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس.فردوسی.
بکردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی.فردوسی.
وجود ما معمائی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه.حافظ.
فسردن، بجای افسردن :
فسرده به سرما و برگشته کار
بماند سه دختر بدو یادگار.فردوسی.
آن شنیدی که گفت دمسازی
با رفیقی ازآن خود رازی
گفت این راز را نگوئی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز
شرری بود و در هوا افسرد
در تو زاد آن زمان که در من مرد.سنائی.
فسوس، بجای افسوس :
دو دیگر دلاور سپهدار طوس
که در جنگ بر شیر دارد فسوس.فردوسی.
آخر افسوستان نیاید از آنک
ملک در دست مشتی افسوسیست!انوری.
فسون، بجای افسون :
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون و رای کیان.فردوسی.
اگر جادوئی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن.فردوسی.
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.حافظ.
فشاندن، بجای افشاندن :
بستان کشور جود و بفشان زرّ و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز.
منوچهری.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو دراندازیم.
حافظ.
فشردن، بجای افشردن :
بیفشرد ران رستم زورمند
بر او تنگ تر کرد خَمّ کمند.فردوسی.
بنازم بدستی که انگور چید
مریزاد پائی که در هم فشرد.
(منسوب به حافظ).
فکار، بجای افکار :
خانه ها بینم پرنوحه و پربانگ و خروش
نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فکار.
فرخی.
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی).
چو بیکار باشی مشو رامشی
فکار است بیکار اگر باهشی.حافظ.
فگانه، بجای افگانه :
به دولت تو قضا با فلک منادی کرد
عدویزاده بمرد و فگانه گشت جنین.
عنصری.
ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زآن پس که بد از علت و از عارضه حامل.
سنائی.
فغان، بجای افغان :(5)
فغان از این غراب و وای وای او(6)
که در نوی فکندمان نوای او.منوچهری.
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان.
ناصرخسرو.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
فکندن، بجای افکندن :
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره دَرّ و باره افکن.منوچهری.
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
حجاب چهرهء جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم.
حافظ.
کنون، بجای اکنون :
اگر در اعتقاد من بشکی تا بنظم آرم
علی رغم تو در توحید فصلی، گوش دار اکنون.
سنائی.
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر بلطف و خوشی.سعدی.
گر، بجای اگر :
گر از این منزل ویران بسوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم.حافظ.
مرود، بجای امرود :
فرخ و فروج است جوجه بیضه تخم مرغ و خود
چون عنب انگور و تین انجیر و کمثری مرود.
ابونصر فراهی.
شکل امرود تو گوئی که بشیرینی و لطف
کوزه ای چند نبات است معلق بر بار.
سعدی.
سیب و امرود بهم مشت زده
فندق از دلخوشی انگشت زده.؟
نوشیروان، بجای انوشیروان :
انوشیروان دیده بود این بخواب
کز این تخت بپراکند رنگ و تاب.فردوسی.
قارون بمرد آنکه چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت.سعدی.
زنده ست نام فرخ نوشیروان بعدل
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
سعدی.
ورنجن، بجای اورنجن.
هورمزد، بجای اهورمزد.
در کلمات ابتداشده به همزهء مفتوحه که از دیگر زبانها گرفته شده است نیز گاه همزه را حذف کنند:
با، در ابا: بایزید. بامره.
بابیل، در ابابیل :
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند.مولوی.
بو، در ابو: بوبکر. بوالحسن. بوسعید :
بوسعید مهنه در حمام بود
قایمیش افتاد و مرد خام بود.
عطار (منطق الطیر چ گوهرین ص259).
رسطاطالیس، در ارسطاطالیس.
سترلاب، در استرلاب :
منجم ببام آمد از نور می
گرفت ارتفاع از سترلابها.منوچهری.
رخم چو روی سترلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت استرلاب.
مسعودسعد.
بر سترلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت.مولوی.
آدم اسطرلاب گردون علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست.مولوی.
عنکبوت این سطرلاب رشاد
بی منجم در کف خلق اوفتاد.مولوی.
میر، در امیر :
ای شاه نبی سیرت ایمان بتو محکم
ای میر علی حکمت عالم بتو درغال.
رودکی.
و گاه در همین کلمات اجنبی همزهء مفتوحه افزایند، چون اسمندر در سمندر و افلاطون در فلاطون :
ترا پرسید من خواهم ز سرّ بیضهء مرغی
چه گفته ست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون.
سنائی.
جز فلاطون خم نشین شراب
سرّ حکمت بما که گوید باز؟حافظ.
و گاه همزهء مفتوحه و «ه » بجای یکدیگر آیند، چون: اپیون، هپیون. است، هست. استه، هسته. امار، همار. انباز، هنباز. انبان، هنبان. انجیدن، هنجیدن. و گاه همزهء مفتوحه با «ی» بدل شود، چون: ارمغان، یرمغان. ارنداق، یرنداق. اکدش، یکدش. النجوج، یلنجوج.
(1) - و اگر کلمهء امرد عربی در قدیم از زبانهای ایرانی گرفته شده باشد همزهء سلب در این کلمه نیز باقی مانده است .
(2) - این کلمه بمتابعت برهان با همزهء مفتوحه ضبط شد، لیکن ظاهراً و قیاساً اُخروش بضم همزه درست باشد.
(3) - بضبط برهان، ولی معروف بکسر است و تعریب آن نیز به فِصْفِصَة مؤید مکسور بودن حرف اول است.
(4) - از یونانی Salamandra.
(5) - فغان: ظ. جِ فَغ است به معنی خدا یا بت و کلمهء استغاثه است که بدان خدایان را بیاری می طلبیده اند.
(6) - بر طبق نسخه ای کهن؛ و «وای وای» به معنی دف طیر است یا پَرِش:
روز بزم او بماند جبرئیل از وای وای.
منوچهری.


ا.


[اَ] (ع حرف) همزهء مفتوحه در عربی ادات استفهام و در تداول ما تنها در کلمهء الست مستعمل است مقتبس از آیهء: و اِذ اَخذَ ربُکَ مِن بَنی آدَم مِن ظُهورِهم ذُرّیتهم وَ اَشهدَهُم علی اَنفسهم اَلستُ بربکُم قالوا بلی شَهِدنا اَن تَقولوا یومَ القیمة انّا کنا عن هذا غافلین. (قرآن 7/172) :
مگر بوئی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند.سعدی.
مطلب طاعت و پیمان صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست.
حافظ.


ا.


[اِ] (حرف) همزهء مکسوره در بعض کلمات گاهی افزوده و گاه حذف شود، معروفتر وقت را اصلی و غیرمعروف را مخفف یا مثقل توان گفت:
براهیم و ابراهیم :
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
علی بِنْ براهیم از شهر موصل
بیامد به بغداد در شعرخوانی.منوچهری.
سپاناخ و اسپاناخ :
من سپاناخ توام هرچم پزی
یا ترش با یا که شیرین می سزی.مولوی.
سپرغم و اسپرغم :
میدانْت خوابگاه است خون عدو شراب
تیغ اسپرغم و شَنّهء اسبان سماع خوش.
دقیقی.
یکایک سپرغم ز بن برکنند
همان شاخ نار و بهی بفکنند.فردوسی.
ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال.
فرخی.
بیگمان شو زانکه روزی ابر دهر بیوفا
برف بربارد بر آن شاه سپرغم مرغزی.
ناصرخسرو.
در دست شه اینها سپرغمند گرامی
در پیش خر آنها چو گیاهند و غذااند.
ناصرخسرو.
دماغی گر ببوید آن سپرغمهای خوشبویت
پسِ گوش افکند حالی حدیث غم چو اسپرغم.
کمال اسماعیل.
چو بینم بروی تو آن زلف پرخم
ز گلزار فردوس چینم سپرغم.
زین الدین سنجر.
سپند و اسپند :
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود.
حافظ.
هر آنکه روی چو ماهت بچشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد.حافظ.
سپندان و اسپندان :
هرکجا شیریست خود را چون شکر بگداختن
هرکجا سرکه ست خود را چون سپندان داشتن.
سنائی.
ستادن و استادن به معنی قیام، و ستاد و استاد به معنی گرفتن :
ستاده جوانی بکردار سام
بدیدش که میگشت گرد کنام.فردوسی.
جان تو با این چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز بداد و باستاد.ناصرخسرو.
دگر گفتند هرگز کس بدین در
نه شاگردی نه استادی نه اِستاد...
ناصرخسرو.
ره نیکمردان آزاده گیر
چو استاده ای دست افتاده گیر.سعدی.
ما سر بغیر حضرت تو درنیاوریم
سلطان ز بندهء تو نیارد ستاد باج.
شاه داعی شیرازی.
ستبرق و استبرق :
صحرا گوئی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست.منوچهری.
ز دست باد تو بخشی ببوستان سندس
ز چشم ابر تو آری بدشت استبرق.انوری.
ستخر و استخر :
خرامان بیامد بسوی ستخر
که گردنکشان را بدان بود فخر.
فردوسی (از انجمن آرا).
مقامش در اول به استخر بود
که گردنکشان را بدان فخر بود.زجاجی.
ستدن و استدن :
سه دیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان.فردوسی.
ستد نیزه از دست آن نامدار
بغرید چون تندر از کوهسار.فردوسی.
همگان آفرین کردند که چنان حصار بدان مقدار مردم استده شده بود. (تاریخ بیهقی). و پسرش را فرمود تا درِ حصار استوار کند که آنرا ممکن نبود استدن. (مجمل التواریخ).
ستنبه و استنبه :
کشته دیو ستنبه را از تاب
گوهر چتر او بجای شهاب.سنائی.
صحبت عام آتش و پنبه ست
زشت نام و تباه و استنبه ست.سنائی.
ستیز و استیز. ستیزه و استیزه :
برآغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند.ابوشکور.
ستیزه بجائی رساند سخن
که ویران کند خانمان کهن.فردوسی.
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.منوچهری.
ستیزآوری کار اهریمن است
ستیزه بپرخاش آبستن است.اسدی.
هرکه او استیزه با سلطان کند
خانهء خود سربسر ویران کند.عطار.
ساحران با موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا.مولوی.
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود برمی کند.مولوی.
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نی نیاز.مولوی.
چو جنگ آوری با کسی درستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.سعدی.
ستیم و استیم :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.رودکی.
از دروغ تست جانم در ازیغ
از جفای تست ریشم پرستیم.ناصرخسرو.
بلفظ خویش کند زمهریر را تشبیه
جراحت دلشان را زند بلفظ ستیم.سوزنی.
سفندیار و اسفندیار :
کارش چو کار آصف و امرش چو امر جم
سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار.
فرخی.
اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و اسکندر و اسفندیار.سعدی.
سکندر و اسکندر :
چو اسکندر از پاک مادر بزاد
یکی شد بنزد نیا مژده داد.فردوسی.
سکندر که بر عالمی دست داشت
در آن دم که میرفت عالم گذاشت.سعدی.
شتالنگ و اشتالنگ :
سه گردون زرین شتالنگ بود
ز هر داروئی هفتصد تنگ بود.اسدی.
مازیار گفت در هر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست اسفهبد بفرمود تا اسب بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. (تاریخ ابن اسفندیار).
با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت
لیکن به نقیض غرضش اسب خر آمد.
سیف اسفرنگ.
ز چیست خوبی ایشان ز ترک لهو و لعب
ز چیست زشتی ایشان ز نرد و اشتالنگ.
شاه داعی شیرازی.
و در کلمات ذیل ظاهراً همزه زائد و غیراصیل مینماید:
اسپاس، بجای سپاس :
هم حق شناس باشد هم حق گذار باشد
هم در بدیّ و نیکی اسپاسدار باشد.
منوچهری.
اسپاه و اسپه، بجای سپاه و سپه :
سپه را چه باید ستاره شمر
بشمشیر جویند گردان هنر.فردوسی.
که با بارهء دز شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار.فردوسی.
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.فرخی.
سپاه است و ساز است و مردان مرد
دگر کار بخت است روز نبرد.اسدی.
جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمه یْ دل شتابان از ظما.مولوی.
اصفاهان و اسپاهان، بجای صفاهان و سپاهان :(1)
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت ماه اندر صفاهان.
(ویس و رامین).
اگرچه فخر ایران اصفهان است
فزون زان قدر آن فخر جهان است.
(ویس و رامین).
ز اصفاهان دو بت چون ماه و خورشید
خجسته آب نار و آب ناهید.
(ویس و رامین).
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود.سعدی.
اسپر، بجای سپر :
سپاهی که از کوه تا کوه مرد
سپر در سپر بافته سرخ و زرد.فردوسی.
بر و گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری.منوچهری.
اسپرود (اسفرود)، بجای سفرود :
قطاة؛ سفرود. (مقدمة الادب زمخشری). و گفت اسفرود میگوید: من سکت سلم. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
پیش عمان کی نماید آب رود
پیش شاهین چون ببازد اسفرود.؟
اسپنجی، بجای سپنجی. اسفنج، بجای سفنج :
چون زنده گیا زندهء مرده ست بصورت
با آنکه تنش مردهء زنده ست چو اسفنج.
سیف اسفرنگ.
اسپوختن، بجای سپوختن :
همان زخمگاهش فرودوختند
بدارو همه درد بسپوختند.فردوسی.
اسپهبد، بجای سپهبد :
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشاییم پیش تو در.فردوسی.
که پیل سپید سپهبد ز بند
رها گشت و آمد بمردم گزند.فردوسی.
اسپیجاب، بجای سپیجاب.
استاخ، بجای ستاخ.
استاره، بجای ستاره :
ستاره صنوبر همی خواندم او را
بدان چهر و بالای زیبا و درخور.فرخی.
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.منوچهری.
بیمار شود عاشق لیکن بنمی میرد
ماه ارچه شود لاغر استاره نخواهد شد.
مولوی.
دوش من پیغام دادم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را.
مولوی.
استاک، بجای ستاک :
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه ای است سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسائی.
من بساک از ستاک بید کنم
بی تو امروز جفت سبزه منم.عماره.
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.
منوچهری.
غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی
بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر.ازرقی.
استبر، بجای ستبر :
دو بازوش استبر و پشتش قوی
فروزان از او فرهء خسروی.دقیقی.
دو رانش چو ران هیونان ستبر
دل شیر و نیروی ببر و هزبر.فردوسی.
استم، بجای ستم :
آخر دیری نماند استم استمگران
زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم.
منوچهری.
بازگو کز ظلم آن استم نما
صدهزاران زخم دارد جان ما.مولوی.
استهیدن، بجای ستهیدن. استیهیدن، بجای ستیهیدن :
چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه
ستیهیدن مردم بی گناه.فردوسی.
همان طوس نوذر در آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید.فردوسی.
من روزه بدان سرخ ترین باده گشایم
زآن سرخ ترین باده رهی را ده و مَسْتِهْ.
منوچهری.
در سخاوت چنانکه خواهی ده
لیکن اندر معاملت بِستِهْ.سنائی.
مَسْتِهْ صنما چندین می خور بطرب با من
منت بسرم برنه ساغر بکفم نه هان.سنائی.
گر بدی صورتت بود مسته(2)
بد دانا ز نیک نادان به.سنائی.
هرکه باشد شیوه استیهیدنش
دیدهء خود را بپوش از دیدنش.مولوی.
اسریشم، بجای سریشم.
اسکیزه، بجای سکیزه :
چونکه مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند.مولوی.
اسگالش، بجای سگالش :
ز بربر همه لشکر آگه شدند
سگالش چنین بود و در ره شدند.فردوسی.
او نمی خندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت.مولوی.
اشتاب، بجای شتاب :
که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود شیر ز اشتاب او.فردوسی.
گذر کرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور بکشور برآمد شتاب.فردوسی.
اشتافتن، بجای شتافتن :
برگها چون شاخ را بشکافتند
تا ببالای درخت اشتافتند.مولوی.
اشکار، بجای شکار :
جز ملک محمود کتواند کرد
نره شیری بخدنگی اشکار.فرخی.
آلت اشکار جز سگ را مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زآنکه سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکاری خوش رود.
مولوی.
شیر دنیا جوید اشکاریّ و برگ
شیر مولی جوید آزادیّ و مرگ.مولوی.
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را.مولوی.
ببام یار ای عارف بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دلها را توئی شاهین اشکاری.
مولوی.
اشکافتن، بجای شکافتن :
که رستم بکینه بر او دست یافت
بدشنه جگرگاه او برشکافت.فردوسی.
بدشنه جگرگاه اشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.فردوسی.
اشکردن، بجای شکردن :
نبودی بگیتی چنین کهترم
که هزمان بدو پیل و دیو اشکرم.فردوسی.
جهانا چه بدمهر و بدگوهری
که پروردهء خویش را بشکری.فردوسی.
شیر غزال و غرم را نشکرد
چونانکه تو اعدات را بشکری.
دقیقی یا فرخی.
نگاه کن که بدین یک سفر که کرد چه کرد
خدایگان جهان شهریار شیرشکر.فرخی.
با من امروز که بوده ست بدین دشت اندر
تا ببیند که چه کرد آن ملک شیرشکر.
فرخی.
خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر
به در خانهء میر آن ملک شیرشکر.فرخی.
شاد بادی و توانا و قوی تا بمراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری.فرخی.
اشکره، بجای شکره :
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره.عنصری.
اشکره را در پی چرز و کلنگ
هست چو آویزش قصّاب چنگ.
امیرخسرو.
اشکستن، بجای شکستن :
فرودآمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور.فردوسی.
گوسفندان را به اشکسته کوهی راند، داود بر آن کوه شد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
خواجهء اشکسته بند آنجا رود
که در آنجا پای اشکسته بود.مولوی.
کای غلام بسته دست اشکسته پا
نیزه برگیر و بیا سوی وغا.مولوی.
اشکفه (اشکوفه)، بجای شکفه (شکوفه) :
بر شاخ نار اشکفهء سرخ گلِّ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر.
منوچهری.
گویی که گیا قابل جان شد که چنین شد
روی گل و چشم شکفه تازه و بینا.
مسعودسعد.
اشکفیدن و اشکفتن، بجای شکفیدن و شکفتن :
همچون شکوفه چشم سفیدم در انتظار
تا می ببندد آنچه نخست اشکفیده بود.
اثیر اخسیکتی.
اشکم، بجای شکم :
شکم سخت شد فربه و تن گران
شد آن ارغوانی رخش زعفران.فردوسی.
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان.
منوچهری.
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن فرق سری.منوچهری.
شیر بی دمّ و سر و اشکم که دید
اینچنین شیری خدا هم نافرید.مولوی.
شکم بند دست است و زنجیر پای
شکم بنده کمتر پرستد خدای.سعدی.
اشکوخیدن، بجای شکوخیدن.
اشگرف، بجای شگرف :
همه کارهای شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد.فردوسی.
قصهء آن آبگیر است ای عنود
که در آن سه ماهی اشگرف بود.(3)مولوی.
اِشناب و اِشناه، بجای شناب و شناه :
بدست چپ و پای کردی شناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه.فردوسی.
ای بدریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک اختران آگاه.انوری.
دو استاد سپاهانی به اشناب
برون بردند جان از دست غرقاب.عطار.
اشنودن و اشنیدن، بجای شنودن و شنیدن :
نه بنوشتنی بد نه بنمودنی
نه برخواندنی بد نه بشنودنی.دقیقی.
بر مستراح کوپله سازیده ست
بر مستراح کوپله کاشنیده ست؟منجیک.
اشنوشه، بجای شنوشه :
رفیقا چند گوئی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه.رودکی.
چون بنشیند ز می معنبر جوشه
گوید کایدون نماند جای شنوشه
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد جهان ز گوشه بگوشه
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
تا نخورم یاد شهریار عدومال.منوچهری.
افرنجه، بجای فرنجه :
ز مصر و ز افرنجه وز روم و روس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.نظامی.
نه مصر و نه افرنجه مانَد نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم.نظامی.
افرنگ، بجای فرنگ :
خواهی برو صدیق شو خواهی برو افرنگ شو.
مولوی (از انجمن آرا).
در کلمات مبدوء به همزهء مکسورهء غیرفارسی نیز گاهی همزه را حذف کنند:
ستغفار، بجای استغفار. ستبداد، بجای استبداد :
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم آنرا بستغفار.فرخی.
آیم و چون کخ بگوشه ای بنشینم
پوست بیکبار برکشم ز ستغفار.فرخی.
فحاش لله از این هر دو پاک دار ضمیر
بخواه از ایزد از این هر دو قول استغفار.
ناصرخسرو.
بلیس، بجای ابلیس(4) :
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی.مولوی.
پرهنر را نیز اگرچه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس.مولوی.
بن، بجای ابن :
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامدبن محمد المهتدی.فرخی.
و گاه همزهء مکسوره بجای «ی» اضافه آید: کسی را که پی هاء پای سست شود و برنتواند خاست. (نوروزنامه). و گاه بدل «ای» باشد، چون استادن بجای ایستادن. و گاه بدل «آ» بود، چون در آشناو و اشناو. همزهء مکسورهء عرب گاهی در فارسی بدل به «ی» شود: سائر، حائز، جائز که در فارسی سایر و حایز و جایز گویند. و گاه در فارسی همزهء مکسوره بدل «ه » آید، چون ایچ در هیچ و ازاره در هزاره، و گاه به ذال بدل شود، چون آئین، آذین. برای کسرهء اضافه که صوتش همزهء مکسوره است مانند: پدر من، پسر تو و خسرو قبادان رجوع به کسره شود.
(1) - در صورتی که اصل اسپاهان از اسب نباشد.
(2) - در صورتی که از ستهیدن به کسر سین باشد.
(3) - اگر اشگرف در این بیت به معنی بزرگ و ستبر باشد.
(4) - از یونانی Diabolos.


اً.


[ـَنْ] (ع پسوند) علامت نصب در زبان عرب. تا: ابداً؛ تا ابد. || از: اص؛ از اصل. || علی ال : غفلتاً؛ علی الغفله. || از روی: ارفاقاً؛ از روی ارفاق. لطفاً؛ از روی لطف. علماً؛ از روی علم. تفض؛ از روی تفضل. || بال : فرضاً؛ بالفرض. || ب: تدریجاً؛ بتدریج. || فی ال : فوراً؛ فی الفور. || برحسب: اتفاقاً؛ برحسب اتفاق. و این نصب را در همه جا در قافیه به «آ» تبدیل توان کرد. برای فتحه که در آخر اسماء دلالت بر عهد کند رجوع به «ه » شود.


ا.


[اُ] (حرف) همزهء مضمومه. در کلمات ذیل گاه همزهء مضمومه حذف شود:
ستخوان، بجای استخوان :
آنگه بیکی چرخشت اندر فکندْشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندْشان
رگها ببردْشان ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان.
منوچهری.
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش.
منوچهری.
تن را به رنج هجر سزاوار دان که هست
شایسته استخوان به سگ و سگ به استخوان.
عمادی شهریاری.
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد.سعدی.
ستره، بجای استره.
ستوار، بجای استوار :
یکی گشته چون بهار یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پرنگار یکی گشته استوار.
فرخی.
چه گویم از صفت او ز عشق او گویم
بیازمای بسوگند اگر نیم ستوار.سوزنی.
درازقامت و در هر وجب بقتل عدو
هم از میان کمری بسته بر میان ستوار.
اثیر اخسیکتی.
ستودان، بجای استودان :
ولیکن ستودان مرا از گریز
به آید چو گیرم بکاری ستیز.فردوسی.
سکره، بجای اسکره :
ز نقش بند ضمیر تو مایه میگیرد
خم و سُکرّهء رنگ مصوران بهار.
اثیر اخسیکتی.
بحر را پیمود هیچ اسکره ای
شیر را برداشت هرگز بره ای.مولوی.
فتادن، بجای افتادن.
ورا، بجای او را.
در کلمات ذیل همزهء مضمومه ظاهراً اضافه شده است بر اصل کلمه، چه استعمال آن بی همزه اکثریست:
استام، بجای ستام :
نکورنگ اسبان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.دقیقی.
بسیمین ستام آوریدند سی
از اسبان تازیّ و از پارسی.فردوسی.
از اسبان تازی بزرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام.فردوسی.
استردن، بجای ستردن :
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وز آب دو نرگس همی گل سترد.فردوسی.
عرض بسترد نام دیوان اوی
بپای اندر آرند ایوان اوی.فردوسی.
اُستون و اُستن، بجای سُتون و سُتُن :
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهء صدستون.فردوسی.
ستون خرد بردباری بود
چو تیزی کنی تن بخواری بود.فردوسی.
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است.مولوی.
استن حنانه از هجر رسول
ناله ها کردی چو ارباب عقول.مولوی.
استوه و استه، بجای ستوه و سته :
دمان اژدهائی است کز چنگ او
سته شد جهان پاک در جنگ او.فردوسی.
فراوان ز هرگونه جستند کین
نه این زان سته شد نه نیز آن ازین.
فردوسی.
چو از پیش برخاستند آن گروه
که او را همی داشتندی ستوه.فردوسی.
عرب چون شنیدند بسته شدند
برفتند از آن جایگه کآمدند.فردوسی.
غرابِ بَین نای زن شده ست و من
سته شدم از استماع نای او.منوچهری.
زین روی که دیدنش مرا بودی کیش
سیر و ستهم چو آمدم پیری پیش
در دیدن من که را بود رغبت بیش
من خود چو همی گریزم از دیدن خویش.
جوهری مستوفی.
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم.سنائی.
که آن خوبان چون استوه آمدندی
بتابستان بر آن کوه آمدندی.نظامی.
اسرب، بجای سرب.
اُسروش، بجای سروش.
اشتاب، بجای شتاب :(1)
گذر کرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور برآمد شتاب.فردوسی.
نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند آنچه که بود.فردوسی.
چه باید کرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند.مولوی.
اشتر، بجای شتر(2) :
اشتران بختییم اندر سبق
مست و بیخود زیر محملهای حق.مولوی.
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم.
سعدی.
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب.
سعدی.
شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است.سعدی.
اشکوفه، بجای شکوفه :
باش تا دوحهء اقبال تو اشکوفه کند
کز شمیمش همه آفاق معطر گردد.
ابوعلی چاچی یا اغاجی.
اشکوه، بجای شکوه و اشکوهیدن، بجای شکوهیدن :
نباید شکوهید از ایشان بجنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ.فردوسی.
پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلند که باشد.عنصری.
صدق موسی بر عصا و کوه زد
بلکه بر دریای پراشکوه زد.مولوی.
وارثانم را سلام من بگوی
وین وصیت را بیان کن موبموی
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بی گرانی پیش آن مهمان نهند.مولوی.
انمونه، بجای نمونه.
انوشه، بجای نوشه.(3)
و در کلمات بیگانه نیز گاه الف مضمومه را حذف کنند: مغیلان در ام غیلان. قلیدس در اقلیدس. سطقسات در اسطقسات. و همزهء مضمومه در اول کلمه گاه بدل گاف آید، چون در گستاخ و استاخ :
بدین زمان بکش استاخی مرا و بدان
مرا سخای تو کرده ست بیش از این استاخ.
سوزنی.
تیر از گشاد چشم تو استاخ میرود
شاید که در حریم دل خصم محرم است.
سیف اسفرنگ.
و گاه بجای «او» باشد، چون همزهء استا بجای اوستا و همزهء افتادن بجای اوفتادن :
گفت الحق سخت استا جادوئی
که درافکندی بمکر این جا، دوئی.
مولوی.
و بدل به «ه» شود: اورمزد، هورمزد. اوشهنگ، هوشنگ.
و نیز به شین بدل گردد چون شمار، امار. و به واو مبدل شود: اریب، وریب. و برای ضمهء عطف که صوتش چون همزهء مضمومه است مانند :
من و تو غافلیم و ماه و خورشید.
منوچهری.
رجوع به ضمه شود.
(1) - بضبط حسین خلف؛ و در پهلوی همزه اصلی است.
(2) - در اوستا، همزهء اشتر اصلی است.
(3) - بنا به بعض ضبطها.


اآرغیس.


[اَ] (اِ) رجوع به آرغیس شود.


اآطریلال.


[اَ طِ] (اِ)(1) آطریلال. اطریلال. طریلال. لغتی است بربری و به عربی آنرا رجل الطیر گویند و ما امروز آنرا قازایاغی نامیم و نام فارسی آن: پاکلاغی، چنگ کاک، پای کلاغ، زرقون، موچه، موجه، یملک، یملیک، مچی است، و نامهای دیگر آن به عربی: رجل الغراب، جزرالغراب، رجل العقارب، رجل العقاب، رجل الزرزور، رجل العقعق، رجل الراعی، رجل الطیر، حرالشیطان، حشیشة البرص باشد. شاخ گیاه او به چنگال مرغ ماند و گیاه او به شبت شبیه است و ساقش مربع است و تخم آن چون تخم کرفس است ببزرگی بشکل زیره و بلون کبود بغایت تلخ و با حرافت. گل آن سفید و برگش متفرق و تخم آنرا تخم خلال و تخم خلال خلیل و تخم جاروب و تخم خلیل نامند. و مستعمل در طب تخم آن است بطلا و شرب. و گویند آنچه سبز و تیره و شبیه به رازیانه است قسمی از دوقواست. و قسم کبود رنگ از تخم آنرا اآطریلال مصری گویند برخلاف سبز که اآطریلال عادی است.
.(لاتینی)
(1) - Ptychotis verticalata


اآلسن.


[اَ لُ سُ] (معرب، اِ)(1) مبرءالکلب. حشیشة اللجاة (گیاه غوک). ساقش بقدر زرعی مانند ساق رازیانه. و رجوع به آلسن شود.
(1) - Alyssum.


ا ا.


[اِ اِ] (اِ) در زبان کودکان شیرخواره عَذَرَه. اِاِنه. کِه کِه، تعبیری است مَثلی. و معنی آنکه هر دو صورت امر بد و مکروه است.


ائباء .


[اِءْ] (ع مص)(1) رجوع به ایباء شود.
(1) - در ائباء و نظایر آن که کلمه بدو همزهء متوالی، اول مکسور و ثانی ساکن ابتدا شود، قاعده تبدیل همزهء دویم به یا باشد. لکن چون در تلفظ فارسی نَبْرهء عرب در همزه محسوس نیاید بعض این کلمات مانند ائتلاف و جز آن در گفتار و هم در کتابت فارسی زبانان با دو همزه مستعمل است. از این رو برای مراجعه کنندگان ایرانی صورت ابقاء دو همزه در ردیف کلمات مبدوء به دو همزه ضبط و هر یک به مرجع اصلی خود احاله شده است .


ائباب.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایباب شود.


ائبان.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایبان شود.


ائتاء .


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایتاء شود.


ائتبار.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتبار شود.


ائتبال.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتبال شود.


ائتتاب.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتتاب شود.


ائتثار.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتثار شود.


ائتجاج.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتجاج شود.


ائتجار.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتجار شود.


ائتخاذ.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به اتخاذ شود.


ائتدام.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتدام شود.


ائتراق.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتراق شود.


ائتزار.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتزار شود.


ائتزاز.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتزاز شود.


ائتساء .


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتساء شود.


ائتشاء .


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتشاء شود.


ائتشاب.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتشاب شود.


ائتضاض.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتضاض شود.


ائتطام.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتطام شود.


ائتفاک.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتفاک شود.


ائتکاک.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتکاک شود.


ائتکال.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتکال شود.


ائتلاء .


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتلاء شود.


ائتلاخ.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتلاخ شود.


ائتلاف.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتلاف شود.


ائتلاق.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتلاق شود.


ائتمار.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتمار شود.


ائتمام.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتمام شود.


ائتمان.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتمان شود.


ائتناف.


[اِءْ تِ] (ع مص) رجوع به ایتناف شود.


ائتیاب.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایتیاب شود.


ائتیال.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایتیال شود.


ائثار.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایثار شود.


ائثام.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایثام شود.


ائثه.


[اَ ءِثْ ثَ] (ع اِ) جِ اثاث. اسباب خانه. (منتهی الارب). ابوعبید هروی در غریبین و صاحب مجمع البحرین اِثَّه ضبط کرده اند و در تاج العروس آثّه آمده است .


ائجاد.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایجاد شود.


ائجار.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایجار شود.


ائداء .


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایداء شود.


ائداب.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایداب شود.


ائدام.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایدام شود.


ائذاء .


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایذاء شود.


ائذان.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایذان شود.


ائراء .


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایراء شود.


ائراب.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایراب شود.


ائراض.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایراض شود.


ائراق.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایراق شود.


اارغیس.


[اَ اَ] (اِ) رجوع به آاَرخیس و آرغیس شود.


ائزاء .


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایزاء شود.


ائزار.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایزار شود.


ائساد.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایساد شود.


ائساف.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایساف شود.


ائصاد.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایصاد شود.


ائصال.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایصال شود.


ائکاد.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایکاد شود.


ائکاف.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایکاف شود.


ائکال.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایکال شود.


ائلاء .


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایلاء شود.


ائلاف.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایلاف شود.


ائلام.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایلام شود.


ائلی.


[اَءْ لی ی] (ع ص نسبی) رجوع به آلی شود.


ائمار.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایمار شود.


ااملیلس.


[اَ اَ لی لِ] (اِ) رجوع به آملیلس و عوسج شود.


ائمه.


[اَ ءِمْ مَ] (ع اِ) جِ امام. بزرگان. سران. پیشوایان : یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت. (گلستان باب هفتم).
- ائمهء جماعت؛ پیش نمازان.
- ائمهء راشدین، ائمهء هدی، ائمهء اثناعشر، -ائمهء اطهار؛ دوازده امام از نسل علی و فاطمه علیهماالسلام.
- ائمهء لغت، ائمهء نحو؛ قدوه ها و ارکان لغت و نحو.


ائمهء رسولی.


[اَ ءِمْ مَ یِ رَ] (اِخ)رسولیان. آل رسول. منسوب به رسول یعنی فرستادهء خلیفهء عباسی نزد مسعود آخرین سلطان سلسلهء ایوبی عربستان به سال 619 ه .ق . پسر این رسول را که به علی بن رسول معروف شد مسعود بحکومت مکه تعیین کرد و پسر این علی یعنی نورالدین عمر پس از مرگ مسعود به سال 625 در یمن علم استقلال افراشت و سلسلهء رسولیان از 626 تا 845 ه .ق . در آنجا اقامت و امارت داشتند. و این سلسله را بنی طاهر برانداختند.


ائمهء رسیه.


[اَ ءِمْ مَ یِ رَسْ سی یَ] (اِخ)منسوب به قاسم رسیّ مدعی امامت و او به زمان مأمون عباسی بود و خود را یحیی الهادی می نامید، و فرقهء زیدیهء رسی منسوب به او باشند و ائمهء رسی تا هم اکنون بامامت فرقهء خویش برجایند. وفات قاسم رسی ملقب به ترجمان الدین در 246 ه .ق . بود.


ائمهء صنعاء .


[اَ ءِمْ مَ یِ صَ] (اِخ) مرکز ائمهء رسی در شهر صعده بود و ایشان غالباً صنعا را نیز متصرف بودند معهذا تا سال 1043 ه .ق . یعنی سالی که ترکان عثمانی از صنعا اخراج شدند صنعا پایتخت یمن نبود و از آن پس این سمت گرفت. و ائمهء صنعا شعبه ای از ائمهء رسی هستند چه ابوالقاسم منصور مؤسس این دودمان از فرزندان یوسف داعی نبیرهء یحیی هادی (قاسم رسی) میباشد. ابتدای امامت این دوده در حدود سال 1000 ه .ق . بوده است .


ائناء .


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایناء شود.


ائناث.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایناث شود.


ائناس.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایناس شود.


ائناض.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایناض شود.


ائناف.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایناف شود.


ائناق.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایناق شود.


ائهال.


[اِءْ] (ع مص) رجوع به ایهال شود.


ائیلانی.


[ ] (اِخ) طائفه ای از چادرنشینان کرمان و بلوچستان مرکب از پنجاه خانوار که در سردسیر کوه هزار، چهارطاق حسین آباد، گرمسیر جیرفت و رودبار مسکن دارند. زبان آنها بلوچی و فارسی است.


اب.


[اَ] (ع اِ) پدر. باب. والد. بابا :
رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم
تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم
تا شکمْشان ندرم تا سرشان برنکنم
تا بخونْشان نشود مُعْصَفَری پیرهنم
تا فراوان نشود تجربت جان و تنم
کاین خشوکان را جز شمس و قمر نیست ابی.
منوچهری.
مناقب اب و جد تو خوانده روح از لوح
چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد
ایا بعلم و شرف وارث نبی و وصی
گرفته صدر سیادت به نسبت اب و جد.
سوزنی.
|| و شعرای ما برای ضرورت گاه باء اب را مشدّد آورده اند :
همتش ابّ و معالی امّ و بیداری ولد
حکمتش عمّ و جلالت خال و هشیاری ختن.
منوچهری.
خرسند به نیک و بد خود باید بود
اندازه شناس حد خود باید بود
اول سبق تو ابجد آمد یعنی
بر سیرت اَبّ و جدّ خود باید بود.؟
|| برادر پدر. عم. عمو: و اله آبائک ابراهیم و اسماعیل. (قرآن 2/133)؛ ای ابیک و عمک. (مخاطب یعقوب است). || خاله : و رفع ابویه علی العرش. (قرآن 12/100)؛ ای اباه و خالته اذ کانت اُمه قد ماتت. در آخر این کلمه، واو در حالت رفعی، الف در حالت نصبی و یا در حالت جری اضافه شود و ابو و ابا و ابی گویند. تثنیه: اَبَوان، اَبَوَیْن. ج، آباء، ابون، ابین. || (اِخ) اولین اقنوم از سه اقنوم اهل تثلیث. اقنوم اول از اقانیم ثلاث. خدای متعال :
در کلیسا بدلبر ترسا
گفتم ای دل بدام تو دربند
نام حق یگانه چون شاید
که اَب و ابن و روح قدس نهند
لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخنده ریخت از لب قند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.هاتف.


اب.


[اَ] (اِ) سنبل الطیب. (مخزن الادویه).


اب.


[اَب ب] (ع مص) ساز کردن. بسیج کردن. بسیجیدن (رفتن را). ساختن رفتن را و عزم کردن بر آن. (تاج المصادر بیهقی). ساز رفتن کردن و بازآمدن. || مشتاق وطن شدن. آرزومندی زادبوم. || بساختن کاری را. (زوزنی). || دست بردن (بشمشیر). دست بشمشیر زدن ازبهر کشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || جنبانیدن. اِبابت. اِباب.


اب.


[اَب ب] (ع اِ) گیاه. عشب. علف که چهاروا و بهائم خورد. آنچه از زمین روید. سبزه. || چراگاه. مَرعی. مرتع. گیاه زار. چمن.


اب.


[اَب ب] (اِخ) نام شهرکی به یمن.


اب.


[اِ ب ب] (اِخ) نام قریه ای از قراء ذوجبله به یمن.


ابآر.


[اَبْ] (ع اِ) جِ بئر.


ابآس.


[اِبْ] (ع مص) بسختی رسیدن.


ابا.


[اَ] (حرف اضافه) (مخفف اباک) با. وا. فا. مع. وَ. همراهِ. بمعیتِ :
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر، ابا دولت به پیکار است
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
برِ زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
دُمّ سگ بینی ابا بتفوز سگ
خشک گشته کش نجنبد ایچ رگ.رودکی.
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.رودکی.
ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد در کوهسار.رودکی.
سوی شاه هیطال شد ناگهان
ابا لشکر و گنج و چندی مهان.فردوسی.
هر آنکس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ پولاد بود.فردوسی.
نیای من آهنگر کاوه بود
که با فرّ و برز و ابا یاره بود.فردوسی.
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
ابا ده هزار آزموده گروه.فردوسی.
تهمتن سوی شاه بنهاد روی
ابا شادکامیّ و با رنگ و بوی
ابا زال سام نریمان بهم
بزرگان کابل همه بیش و کم.فردوسی.
جهاندار بنشست و کاوس کی
دو شاه سرافراز و دو نیک پی
ابا رستم گرد و دستان بهم
همی گفت کاوس هر بیش و کم.فردوسی.
بیامد کنون چون هزبر ژیان
بکین پدر تنگ بسته میان
ابا نامداران لشکر بهم
چو سام نریمان و گرشاسب جم.فردوسی.
ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لب برآورده کف
ابا نامداران گودرزیان
کز ایشان بدی راه سود و زیان.فردوسی.
برِ دختر آمد همی گژدهم
ابا نامداران و گردان بهم.فردوسی.
یکی تخت زرین بلورینْش پای
نشسته بر او بر، جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران بهم
همی رای زد شاه بر بیش و کم.فردوسی.
کمر بر میان بسته رستم چو باد
بیامد گرازان ابا کیقباد.فردوسی.
سوی زادفرخ شدند آن سه مرد
ابا گوهر و زرّ و با کارکرد.فردوسی.
بدانم که بهرام بسته میان
ابا او یکی گشته ایرانیان.فردوسی.
ابا جوشن و خود بسته میان
همه تازی اسبان ببرگستوان.فردوسی.
همی ماند خسرو بشاهنشهی
ابا گنج و دیهیم و تاج مهی.فردوسی.
هزار و صد و شصت استاد بود
که کردار آن تختشان یاد بود
ابا هر یکی مرد شاگرد سی
ز رومیّ و بغدادی و پارسی.فردوسی.
دوصد مرد برنا ز فرمانبران
ابا دستهء نرگس و زعفران
همی پیش بودند تا باد بوی
چو آید ز هر سو رساند، بدوی.فردوسی.
همی راند [ خسروپرویز ] با تاج و با گوشوار
بزر بافته جامهء شهریار
ابا یاره و طوق و زرین کمر
بهر مهره ای درنشانده گهر.فردوسی.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی
... ابا هدیه و باژ روم آمدیم
بدین نامبردار بوم آمدیم.فردوسی.
ابا هرکه پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم.فردوسی.
زمستان بدی جای او طیسفون
ابا لشکر و موبد رهنمون.فردوسی.
ابا کودکی چند و چوگان و گوی
به میدان شاه آمد آن نامجوی.فردوسی.
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم.فردوسی.
بگرد جهان چارسالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هر یکی زآن ده و دوهزار
از ایرانیانند جنگی سوار.فردوسی.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.فردوسی.
سپهبد بیامد بمیدان شاه
ابا جوشن و گرز و رومی کلاه.فردوسی.
روَم خیمه بر طرف هامون زنم
ابا دشمنان دست در خون زنم.فردوسی.
ابا نیزه و تیر و گرز و کمان
برفتند گردان همه شادمان.فردوسی.
به یک هفته بیمار بود و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد.فردوسی.
به پیش سپه قارن رزم زن
ابا رای زن سرو شاه یمن.فردوسی.
ابا رای او بنده را پای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست.فردوسی.
بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماهروئی ببالین سرا.فردوسی.
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی.فردوسی.
ابا هدیه و سیم و با تخت زر
ز دیبای رومیّ و رومی گهر.فردوسی.
بمردار و خونش همی پرورید
ابا بچگانش همی آرمید.فردوسی.
ز پیش پدر رفت اسفندیار
سوی راه توران ابا گرگسار.فردوسی.
فرستاده آمد بنزدیک زال
ابا بخت فیروز و فرخنده فال.فردوسی.
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس.فردوسی.
بشادی به شهر اندرون آمدند
ابا پهلوانی فزون آمدند.فردوسی.
ز پیش سپهبد برون شد براه
ابا چند تن مر ورا نیکخواه.فردوسی.
کمر بر میان بست رستم چو باد
بیامد گرازان ابا کیقباد.فردوسی.
بیاراست یک روز پس شهریار
شد از شهر بیرون ز بهر شکار
ابا او از ایرانیان لشکری
هر آنکس که کِه بود اگر مهتری.فردوسی.
فرستاده بازآمد از پیش سام
ابا شادمانیّ و فرخ پیام.فردوسی(1).
ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.عنصری.
بزرگان ابا اسرت سرفراز
درفش و سپه پیش بردند باز.اسدی.
|| برابرِ. مقابلِ. علی :
ابا لشکر نوذر افراسیاب
چو دریای جوشان بد و رود آب.فردوسی.
ببستم میان یلی بنده وار
ابا جاودان ساختم کارزار.فردوسی.
که او رسم های پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تند گشت.فردوسی.
کنون نیست ما را ابا وی درنگ
که کوشیم با وی هم از راه جنگ.فردوسی.
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم.فردوسی.
|| ب (به) :
مرا پویهء پور گم بوده خاست
بدلسوزگی جان همی رفت خواست
ابا داور پاک گفتم براز
که ای چارهء خلق و خود بی نیاز.فردوسی.
ابا کردیه گفت کز آرزوی
چه خواهی بگو ای زن نیکخوی.فردوسی.
ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست.فردوسی.
همی گفت آن دیو بدروزگار
بخشم و ستیزه ابا شهریار.فردوسی.
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت راز.فردوسی.
|| دَر :
کنون این گرامی دو گونه گهر
برآمیخت باید ابا یکدگر.فردوسی.
یکی لشکری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن [ گفتار ضحاک ] .
فردوسی.
|| در حالِ :
تهمتن سوی شاه بنهاد روی
ابا شادکامیّ و با رنگ و بوی.فردوسی.
فرستاده بازآمد از پیش سام
ابا شادمانیّ و فرخ پیام.فردوسی.
|| باضافهء. علاوه بر :
ابا نغزیّ و با خوبیّ رنگش
درآمد سیّوشش مثقال سنگش.
(ویس و رامین).
|| صاحبِ. دارای :
کنارنگ مرد است ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هرگونه چیز.فردوسی.
شمس قیس رازی صاحب المعجم گوید: «الف اَبَر و ابا و گوئیا و پنداریا و گفتا همه زیاداتِ بی معنی است و شعراء پاکیزه سخن باید از آن احتراز کنند». لکن الف ابا در پهلوی جزو کلمه بوده است چه اصل آن اباک است و فردوسی تا حافظ کلمهء ابا و اَبَر و گوئیا و گفتا و پنداریا را بسیار بکار برده اند و اگر این شعراء پاکیزه سخن نباشند شاعر پاکیزه سخن در پارسی نیست.
(1) - «ابا» در این بیت به معنی «در حالِ» نیز ظهور دارد.


ابا.


[اَ / اِ] (اِ) آش. (رشید وطواط). نانخورش. با. وا :
زآن طبخها که دیگ سلامت همی پزد
خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم.خاقانی.
ابای شعر مرا بین و چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ.
ظهیر فاریابی.
هر ابائی که درخورد به بساط
و آورد در خورنده رنگ نشاط.نظامی.
در مطبخ تو چوب خورد تا ابا پزد
آتش که در تکبر سرمایهء اباست.
کمال اسماعیل.
که این ابام بسی خوشگوار می آید.
کمال اسماعیل.
روزی که ازبرای غذای روان و عقل
از خوان خاطر تو ز هر گون ابا پزند.
کمال اسماعیل.
یا زبان همچون سر دیگ است راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست.مولوی.
روزه داران را بود آن نان و خوان
خرمگس را چه ابا چه دیگدان.مولوی.
علم دیگ و آتش ار نبود ترا
از شرر نی دیگ ماند نی ابا.مولوی.
ز حکم تو آنکس که آرد ابا
جوین نانْش بادا همان بی ابا.
ابراهیم فاروقی.
مبادا بنان حسودت ابا
وگر هست بادا ابایش وبا.ابراهیم فاروقی.
در مدح تو صد ابای خوش دارم
افسوس که معدهء قلم تنگ است.
شرف شفروه.
و چون این لفظ به کلمهء دیگر ضم شود همزهء آن ساقط گردد: زیربا. سکبا. شوربا.


ابا.


[اَبْ با] (اِخ) نام چاهی از بنی قریظه. و اُنا به تخفیف نون نیز آمده است . || نهر ابا، میان کوفه و قصر ابن هبیره منسوب به ابابن صامغان از ملوک نبط. || نهری بزرگ در بطیحه.


ابا.


[اَ] (اِ) سنبل الطیب. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به اَب شود.


ابا.


[اَ] (ع اِ) اَب در حالت نصبی.


اباء.


[اِ] (ع مص) اِبا. سر باززدن از. سر باززدن اندر کاری. (تاج المصادر بیهقی). فروگذاشتن طاعت. (مصادر زوزنی). سر پیچیدن از. سرکشی از. سرپیچی از. سر کشیدن از. بازایستادن از چیزی. سر زدن از. تن زدن از. تن درندادن به. نافرمانی. سرکشی. سرپیچی. امتناع :
اگر نباشد فرمان جزم تو مقبول
ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر.
مسعودسعد.
ز حکم تو آن کس که آرد ابا
جوین نانْش بادا همان بی ابا.
ابراهیم فاروقی.
|| ناخوش داشتن. مکروه داشتن. || نخوت :
در مطبخ تو چوب خورد تا ابا پزد
آتش که در تکبر سرمایهء اباست.
کمال اسماعیل.
|| وابریدن آب و جز آن. فعل آن ابا کردن و ابا داشتن است.


اباء .


[اُ] (ع اِمص) کراهت. ناخوش داشتن.


اباء .


[اَ] (ع اِ) نی. || نام گیاهی نرم که اکثر از دیار مصر خیزد و از آن کاغذ کنند و بیخ آن چون نیشکر خورند. پیزر. بردی. حفاء. تک. لوخ. و کاغذ معروف به قرطاس مصری یا طومار مصری از این گیاه باشد.(1) || انبوهی از درختان حلفاء و آن گیاهی است که از آن جوال و بوریا سازند. (منتهی الارب). || انبوه درختان.
(1) - Papyrus.


اباءه.


[اِ ءَ] (ع مص) قصاص کردن. || با مأوی بردن. || بازگردانیدن. || گریختن. || پوست را دباغت کردن. پیراستن پوست را.


اباءه.


[اِ ءَ] (ع مص) سر باززدن اندر کاری. فروگذاشتن طاعت.


اباءه.


[اَ] (ع اِ) یک نی.


اباب.


[اَ] (ع مص) آمادگی رفتن. ساز سفر. ساختن رفتن را و عزم کردن بر آن. (تاج المصادر بیهقی). آمادگی سفر کردن. آمادگی رفتن کردن. آمادهء سیر شدن. || مشتاق وطن گشتن.


اباب.


[اِ] (ع مص، اِ) اَباب.


اباب.


[اَ] (ع اِ) آب و آنچه نوشیده شود. || سراب.


اباب.


[اُ] (ع اِ) عُباب. هین بزرگ. سیل عظیم. || موج دریا.


ابابه.


[اَ / اِ بَ] (ع مص) آمادهء سیر شدن. || مشتاق وطن گشتن. || (اِ) طریقه.


ابابیت.


[اَ] (ع اِ) جِ بیت.


ابابیل.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ اِبال و اِباله و اَباله و ابّیل و ابّول و ایبال. و نیز گفته اند این کلمه جمعی است بی واحد. دسته های پراکنده. گروههای متفرق. دسته دسته. گروه گروه.
- طیر ابابیل؛ گله های مرغان. جفاله جفاله. ابوعبیده گوید واحد آن ابیل است و ابوجعفر رواسی بر آن است که واحد ابابیل ابول باشد. (المزهر).
|| در تداول فارسی، پرستو. پرستوک. خطاف. چلچله. پیلوایه. پلستک. پالوانه. حاجی حاجی. بادخورک. بالوایه. دالپوز :
اضعف مرغان ابابیل است و او
پیل را بدْرید و نپْذیرد رفو.مولوی.
- مثل ابابیل؛ سخت کم خور.


ابابین.


[اَ] (ع اِ) جِ اِبّان.


اباتت.


[اِ تَ] (ع مص) اِباته. شب گذرانیدن.


اباتر.


[اَ تِ / اُ تِ] (اِخ) نام دره ها و کوههائی در نجد به دیار قنی.


اباتر.


[اُ تِ] (ع ص) کوتاه قد. || بی نسل و فرزند. || قطع کنندهء رحم.


اباته.


[اِ تَ] (ع مص) رجوع به اباتت شود.


اباثت.


[اِ ثَ] (ع مص) اِباثه. شیار کردن (زمین را). || پاک کردن و رفتن (چاه را).


اباثه.


[اِ ثَ] (ع مص) رجوع به اباثت شود.


اباجر.


[اَ جِ] (ع اِ) جِ بُجْر. شرور. امور عظیمه.


اباجیر.


[اَ] (ع اِ) جِ بُجْر. رجوع به اباجر شود.


اباحت.


[اِ حَ] (ع مص) اباحه. مباح کردن. حلال کردن. جائز داشتن. روا شمردن. حلیت. جواز. روائی. دستوری. رخصت. مقابل حَظْر و تحریم و منع :
کاین اباحت زین جماعت فاش شد
رخصت هر مفلس قلاش شد.مولوی.
|| غارت کردن. || از بیخ برکندن. || ظاهر کردن راز.


اباحلسا.


[اَ حَ] (اِ) رجوع به ابوخلسا شود. (تاج العروس در مادهء شنجر).


اباحه.


[اِ حَ] (ع مص) رجوع به اباحت شود.


اباحی.


[اِ حی ی] (ع ص نسبی) ملحدی که همه چیز را مباح شمرد.


اباحیه.


[اِ حی یَ] (ع ص نسبی، اِ)جماعت ملحدان، که چیزی را حرام و ناروا ندانند.


اباخت.


[اِ خَ] (ع مص) فرونشاندن. خاموش کردن. کشتن (آتش را).


اباختر.


[اَ تَ] (اِ) باختر. مغرب. || شمال.


اباخس.


[اَ خِ] (ع اِ) انگشتان. || بن انگشتان. || پی.


اباد الله.


[اَ دَلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء نفرینی)خدا براندازد. خدا نیست کناد :
اشکمش گفتی جواب بی طنین
که اباد الله کیدالکافرین.مولوی.
- اباده الله؛ نیست کناد خدای او را.


ابادت.


[اِ دَ] (ع مص) هلاک کردن. || هلاک شدن.


اباده.


[اِ دَ] (ع مص) رجوع به ابادت شود.


ابادید.


[اَ] (ع ص) طیر ابادید؛ مرغان پریشان، متفرق، پراکنده.


اباذر.


[اَ ذَ] (اِخ) جندب بن جنادة بن سفیان بن عبیدبن صعیربن حرام بن غفار غفاری. نام یکی از صحابهء رسول. رجوع به ابوذر جندب... شود.(1)
(1) - اسماء و کنیه های مبدو به اب در این کتاب همه بصورت حالت رفعی ضبط شده ولی کلمهء اباذر و اباصلت و بایزید چون در میان عوام از فارسی زبانان بصورت نصبی متداول است در ابا نیز ضبط و به ابو ارجاع شده است .


ابار.


[اَبْ با] (ع ص، اِ) سوزنگر. سوزن فروش. || کیک. || چاه کن. کن کن. مقنی. || اشیاف ابار؛ دوائی است درد چشم را. || رصاص اسود. سرب سوخته.


ابار.


[اُ] (اِخ) نام جائی به یمن و گفته اند نام زمینی بدانسوی بلاد بنی سعد.


ابار.


[اِ] (ع مص) گشن دادن خرمابن. گرد دادن نخل. || نیش زدن کژدم. || سوزن دادن سگ را. || غیبت کردن کسی را. || هلاک گردانیدن. || اصلاح کشت.


ابار.


[اِ] (ع اِ) جِ اِبْره. سوزنها.


ابارت.


[اِ رَ] (ع مص) اِباره. گشن دادن خرمابن و اصلاح آن. || اصلاح زرع و کشت. || هلاک کردن.


ابارد.


[اَ رِ] (ع اِ) جِ ابرد. پلنگان.


ابارق.


[اَ رِ] (ع اِ) جِ اَبرَق. زمینهای درشتناک آمیخته از خاک و سنگ و ریگ. || (اِخ) نام جائی کنار راه کرمان بچاه ملک میان ته رود و دارزین در صد و پنجاه و یک هزارگزی کرمان. || برای ابارق ثنیه و ابارق بسبان و ابارق ثمدین و ابارق حقیل و ابارق طلخام و ابارق قنا و ابارق لکاک و ابارق نسر رجوع به جزء دویم کلمه یعنی مضاف الیه ابارق شود.


ابارون.


[اَ] (معرب، اِ) کلمه ای است یونانی. وُج. (از تحفهء حکیم مؤمن).


اباره.


[اَ رَ] (اِخ) آواران. مردم آوار. قومی از اورال و آلتائی که مدت سه قرن در اروپا قتل و غارت کردند.


اباره.


[اِ رَ] (ع مص) رجوع به اِبارت شود.


اباریز.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ ابریز.


اباریق.


[اَ] (ع اِ) جِ ابریق. ظروف سفالینه و جز آن با لوله و دسته. کوزه ها. و ابریق معرب آبریز است.


اباز.


[اَبْ با] (ع ص) آهوی جهنده در دویدن و آنکه در دویدن روی بطرفی نگرداند. ابوز.


ابازیر.


[اَ] (ع اِ) جِ عربیِ ابزار فارسی. آنچه در دیگ کنند از ادویه و بوی افزارهای خشک. دیگ افزارها. توابل. بوزار. افحاء.


ابازیم.


[اَ] (ع اِ) جِ اِبزیم، و آن زبانه ای باشد در یک سر کمربند که در حلقه ای که در سر دیگر آن است جای گیرد.


ابازین.


[اَ] (ع اِ) جِ منحوتِ آبزنِ فارسی.


اباس.


[اُ] (ع ص) بدخوی. زن بدخوی.


اباس.


[اِ] (ع اِ) خو.


اباسق.


[اَ سِ] (ع اِ) جمعی است بی مفرد به معنی قلائد. (المزهر).


اباسیس.


[اِ] (اِخ)(1) نام یکی از پیروان طریقت فیثاغورس و او مبدأ و مادهء اصلیهء عالم را آتش میشمرد. زمان و موطن او بدرستی معلوم نیست.
(1) - Hippasus.


اباش.


[اُ] (اِ) اُباشه. جماعتی آمیخته از هر جنس مردم. و فرهنگ نویسان قطعهء ذیل را از سعدی شاهد لفظ و معنی فوق می آورند :
اگر تو بر دل مسکین من نبخشائی
چه لازم است که جور و جفا کشم چندین
بصدر صاحب دیوان ایلخان نالم
که در اباشهء(1) او جور نیست بر مسکین.
و این شاهد برای معنی و لفظ فوق رسا نیست و چنین مینماید که این کلمه در قطعهء مزبوره غیر از اباشهء عرب و به معنی سیرت و روش و آئین و امثال آن است.
(1) - در کلیات سعدی چ فروغی ص 743 «ایاسه» آمده است . رجوع شود به ایاسه در همین لغت نامه.


اباصر.


[اَ صِ] (اِخ) نام جائی است. (یاقوت حموی).


اباصلت.


[اَ صَ] (اِخ) کنیت خادم امام علی بن موسی الرضا علیه السلام که در خراسان همراه آن حضرت بوده است .
(1)
(1) - رجوع به پاورقی کلمهء اباذر شود.


اباض.


[اِ] (ع اِ) رسنی که بدان خردهء دست شتر بر عضد بندند تا دست از زمین برداشته دارد. بند. || نام رگی در پای.


اباض.


[اُ] (اِخ) نام قریه ای بعرض یمامه و خرمابنانِ آنجا بلندتر از آن دیگر جایها است و جنگ خالدبن ولید با مسیلمه بدانجای بود.


اباض.


[اُ] (ع اِ)(1) بیخ انگدان. بیخ انجدان.
.(لاتینی)
(1) - Ferula asadulcis


اباض.


[اِ] (اِخ) نام پدر عبدالله تمیمی که خوارج اباضیه بدو منسوبند.


اباضی.


[اِ ضی ی] (ص نسبی، اِ) یک تن از اباضیه.


اباضیه.


[اِ ضی یَ] (اِخ) فرقه ای از خوارج منسوب به عبدالله بن اباض و آنان مخالفین خود را از اهل قبله کافر شمرند و گویند مرتکب کبیره موحد است لکن مؤمن نیست، و حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و بیشتر صحابه را کافر خوانند.


اباط.


[اِ] (ع اِ) آنچه زیر بغل گیرند.


اباطح.


[اَ طِ] (ع اِ) جِ ابطح.


اباطوریا.


[اَ] (اِخ)(1) عیدالخدعه. (قفطی). عیدی بوده است مردم اطینه را.
(1) - Apaturies.


اباطیل.


[اَ] (ع اِ) جِ باطل. ترهات. لاطائلات. بسابس. صحاصح. خزعبیلات. بیهده ها. ناچیزها. چیزهای باطل.


اباطینوریا.


[اَ] (اِخ) مصحف اباطوریا.


اباعت.


[اِ عَ] (ع مص) اِباعه. عرضه کردن چیزی را برای بیع.


اباعد.


[اَ عِ] (ع ص، اِ) جِ ابعد. دوران. دورترینان. بیگانگان. خلاف اقارب.


اباعر.


[اَ عِ] (ع اِ) جِ بعیر. شتران.


اباعه.


[اِ عَ] (ع مص) رجوع به اباعت شود.


اباعیر.


[اَ] (ع اِ) ججِ بعیر. شتران.


اباغ.


[اُ] (اِخ) عین اباغ نام وادی است بدانسوی انبار بر راه فرات. و بعضی گویند نام جائی است بشام. یوم عین اباغ نام جنگی است که منذربن ماءالسماء در آن کشته شد.


اباغروس.


[اَ] (اِخ) نام حکیمی است. (مؤیدالفضلا). و شاید صورتی از ابی قورس است.


اباغلس.


[اَ غُ لُ] (اِ) درختی است شکوفهء او آنچه بلون لاجوردی بیرون آید خروج مقعده را فائده دهد و آنرا بجایگاه او برد و آنچه بلون سرخ بود بیرون آمدن آنرا زیاده کند و او را باکرا نیز گویند. (مؤیدالفضلا از قنیه).


اباغورش.


[ ] (اِ) گزر دشتی. (مؤیدالفضلا).


اباق.


[اِ] (ع مص) گریختن بنده از مولی بی سببی. بگریختن. (تاج المصادر بیهقی). بگریختن بنده. (زوزنی). گریز. گریزپائی.


اباق.


[اُبْ با] (ع ص، اِ) اُبَّق. جِ آبِق و اَبوق. گریختگان. گریزندگان.


اباق.


[اَبْ با] (ع ص) گریزپا. گریزنده. (ربنجنی).


اباقا.


[اَ] (اِخ) اَبَقاآن. پسر هلاکو. پس از مرگ پدر در سال 663 ه .ق . در مراغه به تخت سلطنت نشست و پس از 17 سال و چند ماه فرمانروائی در همدان مسموم شد و درگذشت. شمس الدین جوینی وزیر او بود و نجم الدین قزوینی و مؤیدالدین عرضی و فخرالدین مراغی و قطب الدین شیرازی و محیی الدین مغربی و فخرالدین اخلاطی طبیب و تقی الدین حشایشی صاحب تریاق بزمان او میزیسته اند. و دختر عظیم روم را که هولاکو نزدیک وفات برای خود خواستاری کرده بود اباقا پس از فوت پدر تزویج کرد.


ابال.


[اَبْ با] (ع ص) راعی ابل. ساربان. اشتربان. شترچران.


ابال.


[اُبْ با] (ع ص، اِ) جِ آبِل، به معنی استاد و دانا بچرانیدن شتر. || اشتری که به گیاه تر کفایت کند از آب.


ابالب.


[] ( ) این صورت در مؤیدالفضلاء به نقل از قنیه آمده است به معنی اقطاع یافتن، و صاحب قنیه گوید ندانم از چه زبان است.


ابالخ.


[اَ لِ] (اِخ) جِ بلیخ برخلاف قیاس، و بلیخ نام نهریست به رقّهء بغداد.


ابالدو.


[اَ دَ] (اِخ) آوالون(1)، واقع در ایالت یُن از مملکت فرانسه. ابالو.
(1) - Avallon.


ابالسه.


[اَ لِ سَ] (ع اِ) جِ ابلیس.


ابالو.


[اَ] (اِخ) رجوع به ابالدو شود.


اباله.


[اِبْ با لَ / اِ لَ] (ع اِ) گروه و گله، از پرندگان و اسبان و شتران. || پی درپی آینده از آنان. || پشتهء هیمه. پشتوارهء کاه. دسته و بافهء گیاه. بند کلان. پشتارهء کلان: ضغث علی اباله؛ سختی بر سختی. بلیتی بر بلیتی. قوز بالا قوز. خصبی بر خصبی. فراخی و ارزانی بر فراخی و ارزانی دیگر. نور علی نور. ج، ابابیل. || سیاست. || زه چاه. || یاران و قبیلهء کسی.


اباله.


[اِ لَ] (ع مص) بر بول کردن داشتن. کمیزانیدن. سرپا گرفتن.


ابالیخن.


[اَ خُ] (اِخ)(1) یکی از فلاسفهء مشائین که در قرن یکم ق.م. میزیسته و گویند او کتب ارسطو را پس از یکصد و سی سال که در سردابی مدفون و مجهول و متروک مانده بود از بعض اخلاف ارسطو و تئوفرسطوس به دست آورده و با جهد و سعی انتشار داد و در کتب عرب این نام را ابلیخن و ابلیخون نیز آورده اند.
(1) - Apellicon.


ابالیس.


[اَ] (ع اِ) جِ ابلیس.


ابام.


[اَ] (اِ) وام. قرض.


ابام.


[اُ] (اِخ) اُبام و اُبَیِّم، نام دو راه کوهستانی است به نخلهء یمانیه و میان آن دو کوهی است که به یک ساکت پیمایند.


ابامحمد.


[اَ مُ حَمْ مَ] (اِخ) نام مهتر آدم علیه السلام بود آنگاه که در بهشت بود. (بنقل مؤیدالفضلا از رسالهء حسین شاهی). و بر اساسی نیست.


ابامرون.


[] (معرب، اِ) به یونانی، وج. (مخزن الادویه). رجوع به ابارون شود.


ابامه.


[اَ مَ] (ع اِ) نامی است از نامهای عرب.


ابان.


[اَ] (اِ) آبان. آبانماه. ماه هشتم سال شمسی فارسی مطابق عقرب عربی و تشرین اول سریانی. و آن ماه دوم خزانست. اقطمبریوس رومی از دهم مهر تا دهم آبان باشد :
پس از شهریور و مهر و ابان و آذر و دی دان
که بر بهمن جز اسفندارمذ ماهی نیفزاید.
ابونصر فراهی.


ابان.


[اَ] (اِخ) نام دو کوه است؛ ابان ابیض در مشرق حاجز و ابان اسود از بنی فزاره باشد و آن دو را ابانان گویند.


ابان.


[اَ] (اِخ) نام شهری بوده است به کرمان از ناحیهء روذان.


ابان.


[اِبْ با] (ع اِ) هنگام. گاه. وقت. حین. اوان. || اول هر چیز. ج، ابابین.


ابانان.


[اَ] (اِخ) رجوع به ابان (نام دو کوه) شود.


ابان بن ابی عیاش.


[اَ نِ نِ اَ عَیْ یا](اِخ) آنگاه که حجاج قصد قتل سلیم بن قیس هلالی کرد او به ابان پناه برد و هنگام مرگ کتاب مشهور به کتاب سلیم بن قیس را بدو سپرد و ابان از سلیم آن کتاب را روایت کرد. و این اولین کتاب اهل تشیع است. (از ابن الندیم).


ابان بن اللاحق.


[اَ نِ نِلْ لا حِ] (اِخ) یا اللاحقی. رجوع به ابان بن عبدالحمید بن لاحق بن عفیر و ابوعبدالحمید و حمدان بن ابان بن عبدالحمید و لاحق بن عبدالحمید و عبدالحمید انظر (کذا) و عبدالحمید بن عبدالحمید شود. (از ابن الندیم).


ابان بن تغلب.


[اَ نِ نِ تَ لِ] (اِخ) از فقها و رجال حدیث و او شیعی و صدوق بوده و نسبت به شیخین اطالهء لسان نکرده تنها برجحان امیرالمؤمنین علیه السلام بر آن دو قائل بوده. او راست: کتاب معانی القرآن و کتاب القراءات.


ابان بن حاتم.


[اَ نِ نِ تِ] (اِخ) نام یکی از روات است.


ابان بن حسین.


[اَ نِ نِ حُ سَ] (اِخ) ابن وریدبن کادبن مهابنداد حساس بن فروخ دادبن استادبن مهر حسین بن یزدجرد. رجوع به ابومنصور ابان... شود.


ابان بن سعید.


[اَ نِ نِ سَ] (اِخ) ابن عاص بن امیه. جد پنجم او عبدمناف است و از اینرو با رسول صلی اللهعلیه وآله هم نسبت باشد. مادرش هند یا صفیه بنت مغیره است. در غزوهء حدیبیه اسلام آورد و در جنگهای شام کشته شد.


ابان بن عبدالحمید.


[اَ نِ نِ عَ دِلْ حَ](اِخ) ابن لاحق بن عفیر الرقاشی. از شعرای عرب و مداح آل برمک بوده. شاعری بسیارشعر و بیشتر اشعار او مزدوج و مسمط است و وی کتب بسیاری از فارسی و غیر آن بشعر کرده است از جمله کتاب کلیله و دمنه به امر برامکه. کتاب الزهر و برداسف (شاید: بلوهر و بوداسف). کتاب سندباد. کتاب مزدک. کتاب سیرت اردشیر. کتاب سیرت انوشیروان. کتاب بلوهر و بردانیه (شاید: بلوهر و بوداسف). کتاب رسائل. کتاب حلم الهند. کتاب الصیام و الاعتکاف. (از ابن الندیم).


ابان بن عثمان.


[اَ نِ نِ عُ] (اِخ) ابن عفان. کنیت او ابوسعید است. از ام عمر و دختر جندب بن عمر الدوسی. و در جنگ جمل با عایشه بوده است و بزمان عبدالملک هفت سال حکومت مدینه داشته و در 86 ه .ق . درگذشته است. و او از طبقهء اولی از تابعین و صاحب قرائتی است.


ابان بن عثمان.


[اَ نِ نِ عُ] (اِخ) ابن یحیی بن زکریای لؤلؤی بجلی، معروف به ابان احمر. صاحب کتاب مغازی در سیرت رسول اکرم. وفات او در حدود 200 ه .ق . بوده است.


ابانت.


[اِ نَ] (ع مص) اِبانه. پیدا کردن. آشکار کردن. روشن کردن. هویدا کردن. || آشکار گفتن. || پیدا شدن. آشکار شدن. هویدا شدن. || پیدائی. ظهور. روشنی. هویدائی. آشکاری. بداهت. || جدا کردن. || بشوی دادن دختر را.


ابانت.


[اِ نَ] (ع اِ) ابانه. دارودسته. ایل و اُبَه.


ابانک.


[] (اِ) در حدودالعالم این کلمه آمده است و آنرا در فرهنگها نیافتم و ظاهراً نوعی از چرم و پوست پیراسته باشد : و از این ناحیت [ سند ] پوست و چرم و ابانکها سرخ و نعلین و خرما و پانید خیزد.


ابان لاحق.


[اَ نِ حِ] (اِخ) یا اَبانِ لاحقی. رجوع به ابان بن عبدالحمید، و رجوع به ابان بن اللاحق شود.


ابانه.


[اِ نَ] (ع مص) رجوع به ابانت شود.


ابانه.


[] (اِخ) صاحب قاموس کتاب مقدس حدس میزند که رود بردی باشد و یونانیان آنرا کریسوراوس مینامیده اند و در نزدیکی دمشق واقع است و منبعش طرف مشرق، کوهی است در بیست وچهارمیلی این شهر.


اباوة.


[اَ وَ] (ع مص) پدر گردیدن. پدری کردن. پروردن. (تاج المصادر بیهقی). تربیت کردن.


اباة.


[اُ] (ع ص، اِ) جِ آبی.


اباهر.


[اَ هِ] (ع اِ) جِ ابهر و آن پرها باشد مرغ را میان کلی و خوافی.


اباهم.


[اَ هِ] (ع اِ) جِ ابهام. نرانگشتان.


اباهیم.


[اَ] (ع اِ) جِ ابهام.


ابای.


[اَ] (اِ) کفل پوش چهارپای.


ابایزید بسطامی.


[اَ یَ زی دِ بَ / بِ](اِخ) رجوع به ابویزید بسطامی شود.


ابایض.


[اَ یِ] (اِخ) نام تلهائی است مقابل شهر هرشی.


اباً عن جدٍ.


[اَ بَنْ عَ جَدْ دِنْ] (ع ق مرکب) پدر بر پدر. پشت در پشت.


ابت.


[اَ بِ / اَ] (ع ص) روز سخت گرم. || گرمای سخت.


ابت.


[اَ] (ع مص) سخت گرم شدن.


ابتات.


[اِ] (ع مص) بریدن (کار و حکم). || عزم قطعی و جزمی کردن. || عقد نکاح دائم. || عاجز گردانیدن کسی را از رسیدن به قافله. درمانده کردن. || طلاق بائن دادن.


ابتار.


[اِ] (ع مص) ابتر گردانیدن. دم بریده کردن. دنبال بریده کردن. || بی فرزند کردن. || ذخیره کردن. یخنی نهادن. پس انداز کردن. || عطا کردن. || منع کردن. || نماز چاشت خواندن آن وقت که شعاع آفتاب بر زمین منبسط گردد. || بی فرزند و بی خلیفه گردانیدن خدای تعالی کسی را.


ابتئاس.


[اِ تِ] (ع مص) نالیدن و اندوهگن شدن. (تاج المصادر بیهقی). || سخت شدن جنگ.


ابتئاش.


[اِ تِ] (ع مص) واپس شدن.


ابتحاث.


[اِ تِ] (ع مص) بحث. جستن. کاویدن. فحص و تفحص. || بازیچه بازیدن.


ابتحاح.


[اِ تِ] (ع مص) وسعت و فراخی عیش.


ابتداء .


[اِ تِ] (ع مص، اِ) ابتدا. آغاز. آغاز کار. اول. برداشت. درآمد. بدو. بدء. بدایت. فاتحه. شروع. سر. مبدأ. منشأ. مقابل انتها: آن فاضل که تاریخ امیر عادل سبکتکین را... براند از ابتدای کودکی... من نیز تا آخر عمرش نبشتم. (تاریخ بیهقی). مگر عاقبت کار خوب شود که اکنون به ابتداء باری تاریک مینماید. (تاریخ بیهقی). ابتدا کنم بدانکه بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست. (تاریخ بیهقی). فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بر دار کردن این مرد و پس بشرح قصه تمام کنم. (تاریخ بیهقی). به ابتدای روزگار به افراط بخشیدن. (تاریخ بیهقی). ابتداء کلیله و دمنه و هو من کلام بزرجمهر بختکان. (کلیله و دمنه). اختلاف میان ایشان در معرفت خالق و ابتداء خلق... هرچه ظاهرتر بود. (کلیله و دمنه). || (ق) نخست : ابتدا بباید دانست که امیر ماضی رحمة اللهعلیه شکوفهء نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). || (مص، اِ) آغاز کردن. شروع کردن. سر گرفتن. گرفتن. آغازیدن. برداشت کردن. || انشاء. بدء. تبدؤ. ابداء. نوآفریدن چیزی را نه بر مثالی. فطر. (تاج المصادر بیهقی).
- ابتداء مرض؛ سه روز اول آن.
- ابتدا کردن؛ پیش دستی کردن. سبقت گرفتن. تبادر. مبادرت : ما در جنگ ابتدا نخواهیم کرد. (کلیله و دمنه).
- ابتداء نامه؛ سر آن.
|| (اصطلاح عروض) جزو اول مصراع دوم بیت، و صاحب المعجم گوید میشاید که آغاز مصرع اول و دوم هر دو را ابتدا خوانند. || ابتداء عرفی چیزی است که قبل از مقصود آورده شود مانند الحمدلله که قبل از مقصود در کتابها ایراد کرده میشود هرچند ابتدای حقیقی نباشد، چه ابتداء حقیقی ببسم الله است. || (اصطلاح نحو) عاری کردن لفظ است از عوامل لفظی برای اسناد، چون «زید منطلق» که زید مبتدا و مسندالیه است و محدث عنه و منطلق خبر و حدیث و مسند است و عامل در هر دو معنی ابتدا است. (از تعریفات جرجانی). || و منوچهری این کلمه را مماله آورده است در بیت ذیل :
در همه وقتی صبوح خوش بودی ابتدی
بهتر و خوشتر بود وقت گل بسَّدی.
منوچهری.


ابتداءً.


[اِ تِ ئَنْ] (ع ق) به آغاز. او. نخست.


ابتدائی.


[اِ تِ] (ص نسبی) اولی. آغازی. شروعی.
- محکمهء ابتدائی یا بدایت؛ محکمهء دون استیناف.
- مدرسهء ابتدائی؛ مدرسهء دون متوسطه که کودک بار اول در آن درس فرا گیرد و مدت آن در ایران فع پنج سال باشد.


ابتداد.


[اِ تِ] (ع مص) گرفتن کسی را از دو جانب وی. دو چیز از دو جانب یک چیز درآمدن.


ابتدار.


[اِ تِ] (ع مص) سوی چیزی شتافتن. تاخت بردن به. تعجیل در کار. پیشی گرفتن.


ابتداع.


[اِ تِ] (ع مص) چیزی نو آوردن. نو پیدا کردن. (زوزنی). نو آوردن. چیزی نو نهادن. || اهل بدعت شدن.


ابتذاذ.


[اِ تِ] (ع مص) ابتذاذ حق؛ گرفتن آن.


ابتذال.


[اِ تِ] (ع مص) صرف چیزی را بسیار. بادروزه داشتن جامه یعنی جامه برای کار پوشیدن. دائم بکار داشتن جامه و جز آن. ناپاک و زبون داشتن جامه. || درباختن و نگاه نداشتن چیزی. ضد صیانت. || دویدن اسب.


ابتر.


[اَ تَ] (ع ص، اِ) بریده دم. بریده دنب. بریده ذنب. بریده دنبال. دم بریده. دنبال بریده. کله. کلته. بکنگ. بی دنبال. بی دنباله. کوتاه دم. کوتاه دنبال. || ناقص. ناتمام :
نخست روز که دریا ترا بدید بدید
که پیش قدر تو چون ناقص است و چون ابتر.
فرخی.
ور از مروت گویند از مروت او
همه مروت آل برامکه ست ابتر.فرخی.
گر چیز نیستند برون از مزاج تن
امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند.
ناصرخسرو.
گر این قصیده نیامد چنانکه درخور بود
از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر.
مسعودسعد.
عمل بی نام او جاهل امل بی بزم او واله
سخا بی فعل او ناقص سخن بی قول او ابتر.
مسعودسعد.
باندیشه اندر نگنجد مدیحت
که مدحت تمام است و اندیشه ابتر.ازرقی.
تو پیش از عالمی گر چه در اوئی
چو رمز معنوی در لفظ ابتر.انوری.
زین نکته های بکرند آبستنان حسرت
مشتی عقیم خاطر جوقی مقیم ابتر.خاقانی.
ظاهرش مرگ و بباطن زندگی
ظاهرش ابتر نهان پایندگی.مولوی.
قیمت همیان و کیسه از زر است
بی زری، همیان و کیسه ابتر است.مولوی.
خاصه خرقه یْ ملک دنیا کابتر است
پنجدانگ هستیش دردسر است.مولوی.
که کدامین خاک همسایه زر است
یا کدامین خاک صفر و ابتر است.مولوی.
مرکب چوبین بخشکی ابتر است
خاص مر دریائیان را رهبر است.مولوی.
باد تند است و چراغ ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری.مولوی.
تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند، نیم نی، چون ابتری.مولوی.
|| بریده. مقطوع. || مرد بی فرزند. بی عقب. بلاعقب. بی فرزندشده. کسی که فرزند و خلیفه ندارد. || مردم بی خیر. کار بی خیر. || زیانکار. || مار کوته دم. مار دم کوتاه. ماری کشنده. ماری خبیث و کوتاه دم. مؤنث: بَتْراء. || (اصطلاح عروض) فَعْ که از فَعولُن خیزد در عروض. (المعجم). ضرب چهارم از مثمن متقارب و دوم از مسدس مدید که مشتمل بر حذف و قطع باشد. || توشه دان بی دستگیره. || دلو بی گوشه. دلو بی دسته. || (اِخ) لقب مغیرة بن سعید و ابتریه فرقه ای از زیدیه که بدو منتسبند. || نام جائی به شام.


ابتراد.


[اِ تِ] (ع مص) خویشتن به آب سرد شستن. (زوزنی). || آب سرد آشامیدن.


ابتراک.


[اِ تِ] (ع مص) کوشیدن. || بشتافتن. شتابیدن. || انداختن کسی را. || فروخفتن شتر. || بسیار باریدن. || عیب کردن ناموس و دشنام دادن. || بزیر سینه گرفتن. || ابتراک در قتال؛ بزانو نشستن در کارزار.


ابتران.


[اَ تَ] (ع اِ) بنده و خر، یا بنده و گورخر.


ابتره.


[اَ تِ رَ] (اِخ) نام آبی بنی قشیر را.


ابتریه.


[اَ تَ ری یَ] (اِخ) صنفی از فرقهء زیدیه منسوب به کثیر نوبی، و اسم او مغیرة بن سعید و لقبش ابتر بوده است. (مفاتیح العلوم).


ابتزاز.


[اِ تِ] (ع مص) گرفتن و ربودن چیزی به ستم. نزع. انتزاع. سلب. غصب. غلبه. || کثرت حظوظ کوکبی در برجی و در این صورت این کوکب را مبتزّعلیه گویند.


ابتزاغ.


[اِ تِ] (ع مص) ابتزاغ ربیع؛ درآمدن بهار.


ابتزال.


[اِ تِ] (ع مص) شکافتن. شق شدن. شکافته شدن. || شکفتن (در غنچه). || سوراخ شدن.


ابتسار.


[اِ تِ] (ع مص) گشنی کردن شتر با ماده ای که هنوز به گشنی نیامده باشد. (زوزنی). ایغری کردن اشتر نر وقت اشتها. || گشن دادن خرمابن پیش از وقت آن. || حاجت خواستن پیش از وقت. || آغاز کردن بچیزی. گرفتن تازه چیزی را. || خفتن پای کسی. || متغیر گردیدن رنگ.


ابتسام.


[اِ تِ] (ع مص) نرم خندیدن. دندان سپید کردن. لبخند. لب خنده زدن. تبسم. لب خنده. شکرخند. شکرخنده.


ابتشار.


[اِ تِ] (از ع، مص) خوشحال شدن. خشنود شدن. || بشارت یافتن :
صد کراهت در درون تو چو خار
کی بود انده، نشان ابتشار.مولوی.
ای بسا در گور خفته خاک وار
به ز صد زنده بنفع و ابتشار.مولوی.


ابتشاک.


[اِ تِ] (ع مص) دروغ گفتن. || بریده شدن. || عرضهء هتک حرمت کردن.


ابتع.


[اَ تَ] (ع ص) قوی سخت مفاصل. مؤنث: بَتْعاء. ج، بُتع.


ابتع.


[اَ تَ] (ع ص، ق) ج، ابتعون. همگان.


ابتعاث.


[اِ تِ] (ع مص) بعث. (زوزنی). نَشر. برانگیختن. فرستادن. (حبیش تفلیسی). گسیل کردن. ارسال.


ابتعاج.


[اِ تِ] (ع مص) شکافته شدن. شکافتن. دریدن. انفراج. منشق گشتن.


ابتعاق.


[اِ تِ] (ع مص) ناگاه بسخن درآمدن. || سخت فروریختن ابر باران را.


ابتعون.


[اَ تَ] (ع ص، ق) جِ ابتع. همگان.


ابتغاء .


[اِ تِ] (ع مص) اِبتغا. جُستن. (زوزنی) (حبیش تفلیسی). طلب کردن. خواستن. || خواسته شدن. (رشید وطواط). || سزاوار شدن. (رشید وطواط).


ابتقال.


[اِ تِ] (ع مص) تره و گیاه خوردن.


ابتکار.


[اِ تِ] (ع مص) بامداد کردن. (زوزنی). بامداد از جای شدن. (تاج المصادر بیهقی). پگاه برخاستن. بامداد از جای رفتن. || اول چیزی دریافتن. بنوبر و اول چیزی دست یافتن. نوباوهء چیزی واگرفتن. (زوزنی). نوباوهء چیزی فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). به اول چیزی رسیدن. خوردن میوهء اول رسیده را. || نو آوردن چیزی. (صراح). اختراع. || دوشیزگی ببردن. (تاج المصادر بیهقی). || پسر زادن در نخستین بار. || شنودن اول خطبه. دررسیدن آغاز خطبه را.
- قوهء ابتکار؛ قوهء اختراع.


ابتکاراً.


[اِ تِ رَنْ] (ع ق) ابتداءً. از فیال.


ابتگن.


[اَ تِ گَ] (اِ) در بعض لغت نامه ها این کلمه به معنی صاحبخانه و ترک آمده و مجعول می نماید.


ابتل.


[] (هندی، اِ) بهندی فرنجمشک است. (تحفه).


ابتلاء .


[اِ تِ] (ع مص) ابتلا. آزمودن. بیازمودن. آزمایش. امتحان. آزمایش کردن. خبر پرسیدن. اختبار. (از آنندراج). || در بلا و رنج افکندن. مبتلا کردن. گرفتار و دچار رنجی کردن. || در بلا افتادن. گرفتاری. (از آنندراج) :
گفت رنج احمقی قهر خداست
رنج کوری نیست قهر، آن ابتلاست
ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد.مولوی.
ابتلایم می کنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلایت چون اناث.مولوی.
آفتابی نام تو مشهور و فاش
چه زیان است ار بکردم ابتلاش.مولوی.
مِرْوَحه یْ تقدیر ربانی چرا
پر نباشد ز امتحان و ابتلا.مولوی.
فضلها دزدیده اند این خاکها
ما مقر آریمشان در ابتلا.مولوی.
از جمادی بی خبر سوی نما
وز نما سوی حیات و ابتلا.مولوی.
چونکه صانع خواست ایجاد بشر
ازبرای ابتلای خیر و شر
جبرئیل صدق را فرمود رو
مشت خاکی از زمین بستان گرو.مولوی.
|| آب بدهان گرفتن. || آب به بینی گرفتن. || مسواک کردن. || موی شارب باز کردن. || تقصیر کردن. || موی زهار ستردن. || استنجا کردن. || ناخن گرفتن. || موی بن بغل تراشیدن. || اختیار کردن. || سوگند خوردن. || دانستن و حقیقت چیزی دریافتن. || شناخته گردیدن. || تکلیف به امر شاق. || ختنه کردن.


ابتلاج.


[اِ تِ] (ع مص) صبح برآمدن. صبح دمیدن. روشن گردیدن صبح. روز دمیدن. بامداد شدن. روز برآمدن.


ابتلاز.


[اِ تِ] (ع مص) با هم چیزی اخذ کردن.


ابتلاع.


[اِ تِ] (ع مص) فروبردن با حلق و گلو. بلع. (زوزنی). بگلو فروبردن. بلعیدن. فروبردن. فرودادن. تو دادن. قورت دادن (در تداول عامه).


ابتلاق.


[اِ تِ] (ع مص) درخشیدن. (زوزنی). متلالی گشتن. درفشیدن.


ابتلال.


[اِ تِ] (ع مص) تر شدن. (زوزنی). || از بیماری به شدن. نیکو شدن حال پس از بدی و سختی. || آب بزیر پوستش دویدن پس از نزاری.


ابتناء .


[اِ تِ] (ع مص) اِبتنا. بناء. (زوزنی). نهادن. پی افکندن. ساختن. بنا کردن. بنا گذاشتن. برآوردن خانه را. || آوردن زن را بخانهء خود.


ابته.


[اَ بِ تَ/ اَ تَ] (ع ص) لیلة اَبِته و اَبْته؛ شبی گرم.


ابته.


[اَ بِتْ تَ] (ع اِ) جِ بَتات. توشه ها. رخت عروس و مسافر و مرده و امتعهء خانه.


ابتهاج.


[اِ تِ] (ع مص) شادی. شادمانی. (نطنزی). فرَح. مسرت. سرور. ابتهاش. اجتذال. شاد شدن. (زوزنی). شادی نمودن. شادمان شدن : و مرا از دوستی تو چندان مسرت و ابتهاج حاصل است که هیچ چیز در موازنهء آن نیاید. (کلیله و دمنه).


ابتهار.


[اِ تِ] (ع مص) حیلت کردن. || دعوی بدروغ کردن. || زنی را بیگناه بخویشتن آلوده کردن. (تاج المصادر بیهقی). || دونیم کردن شمشیر را. || تاسه برافتادن کسی را از ماندگی. || کوتاهی نکردن در نفع یا ضرر کسی. || زاری و الحاح کردن در دعا، یا دعا کردن هر ساعت و خاموش نشدن. || خفتن بر خیال خود. || دشنام دادن کسی را بچیزی که در او بود.


ابتهاش.


[اِ تِ] (ع مص) ابتهاج. فرح.


ابتهال.


[اِ تِ] (ع مص) زاری. بزاری دعا کردن. (زوزنی). دعا و زاری. زاری کردن. اخلاص ورزیدن در دعا. تضرع. ضراعت. ضرع. استکانت :
کم نمیکرد از دعا و ابتهال
کرد اجابت مستعان ذوالجلال.مولوی.
چون چنین شد ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن.مولوی.
|| لعنت کردن. لعنت کردن بر یکدیگر. لعنت کردن یکدیگر را. مباهله کردن.


ابتیاج.


[اِ] (ع مص) تبویج. نیک درخشیدن برق.


ابتیار.


[اِ] (ع مص) آرمیدن با. درآمیختن با. خفتن با. || آزمودن. آزمایش. || بوئیدن شتر نر ماده را تا باردار است یا نه. بور.


ابتیاس.


[اِ] (ع مص) درویش شدن. || اندوهگین گشتن.


ابتیاض.


[اِ] (ع مص) خود درپوشیدن. (زوزنی). خود بر سر گرفتن. کلاه خود بر سر نهادن.


ابتیاع.


[اِ] (ع مص) خریدن. خریداری. خرید. بازخریدن. || فروش. فروخت.


ابث.


[اَ بَ] (ع مص) شیر شتر خوردن تا برآمدن شکم و مست شدن. مست شدن از بسیار خوردن شیر اشتر. || بطر کردن. بطر گرفتن. فیریدن.


ابث.


[اَ بِ] (ع ص) فیرنده. خرامنده بنشاط. شادان.


ابثاث.


[اِ] (ع مص) با کسی راز خویش در میان نهادن. بر کسی راز خویش آشکارا کردن. شایع و فاش کردن خبر را. حال و اندوه خود با کسی گفتن.


ابثع.


[اَ ثَ] (ع ص) آماسیده لب از بسیاری خون. مؤنث: بَثْعاء.


ابثیث.


[اِ] (اِخ) نام کوهی. (مراصد).


ابج.


[اَ بَ] (ع اِ) ابد.


ابج.


[اَ بَج ج] (ع ص) فراخ چشم.


ابجاح.


[اِ] (ع مص) شاد کردن. تبجیح.


ابجال.


[اِ] (ع مص) بسنده کردن به. اکتفا کردن به. بس کردن از.


ابجد.


[اَ جَ] (اِ) نام اولین صورت از صور هشت گانهء حروف جُمَّل. || نام مجموع صور هشت گانهء مزبور. و این ترتیب حروف الفبای مردم فنیقیه بوده، بدین نهج: ابجد. هوز. حطی. کلمن. سعفص. قرشت. ثخذ. ضظغ... و در حساب جُمَّل، الف تا طاء بترتیب، نمایندهء یک تا نه و یاء تا صاد بترتیب، نمایندهء ده تا نود و قاف تا غین بترتیب، نمایندهء صد تا هزار باشد. و عرب که در افسانه های خرافی ساختن و اشعار متناسب با دعاوی باطلهء لغوی و تاریخی خویش جعل کردن معروف میباشند گاه بهر یک از این هشت صورت معنای خاص داده(1) و گاه اباجاد را مثقل ابجد پسر پادشاهی یا پادشاه مدین گفته و گاه این هشت لفظ را نام فرزندان مرامر نامی واضع خط خوانده اند.(2) و البته هیچیک بر اساسی نیست :
چنانچون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن.منوچهری.
مناقب اَب و جد تو خوانده اند از لوح
چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد.
سوزنی.
چون حرف آخر است ز ابجد گه سخن
وز راستی چو حرف نخستین ابجد است.
انوری.
خرسند به نیک و بد خود باید بود
اندازه شناس حد خود باید بود
اول سبق تو اَبجَد آمد یعنی
بر سیرت اَبّ و جدّ خود باید بود.؟
- ضظغ و ابجد امری بودن؛(3) اول و آخر آن بودن. تمام آن بودن :
رادی را تو اول و آخری
حری را تو ضظغ و ابجدی.فرخی.
(1) - ابجد، یعنی آغاز کرد. هوز، درپیوست. حطی، واقف شد. کلمن، سخن گو شد. سعفص، از او آموخت. قرشت، تربیت کرد. ثخذ، نگاه داشت. ضظغ، تمام کرد. یا: ابجد، ای وجد آدم فی المعصیة. هوز، اتبع هواه. حطی، حطه ذنبه بالتوبه. کلمن، تکلم بکلمة فتاب علیه بالقبول. سعفص، ضاق علیه الدنیا فافیض علیه و غیره و غیره.
(2) - و ابجد الی قرشت ملوک مدین و کلمن رئیسهم و هم وضعوا الکتابة العربیة علی عدد حروف اسمائهم هلکوا یوم الظلة فقالت ابنة کلمن: کلمن هدّم رکنی هلکه وسط المحلة سیدالقوم اتاه الحتف ناراً وسط ظله جعلت ناراً علیهم دارهم کالمضمحلة و قال رجل من اهل مدین یرثیهم:
الا یا شعیب قد نطقت مقالة
سبقت بها عمر و اوحی بنی عمرو
ملوک بنی حطی و هواز منهم
و سعفص اهل فی المکارم و الفخر
هم صبحوا اهل الحجاز بغارة
کمثل شعاع الشمس او مطلع الفجر.
ثم وجدوا بعدهم ثخذ ضظغ فسموها الروادف. و قیل بل انها اسماء شیاطین و قیل اولاد سابور و غیره و غیره.
.
(فرانسوی)
(3) - L'alpha et l'omega


ابجدخوان.


[اَ جَ خوا/خا] (نف مرکب)یا طفل ابجدخوان؛ نوآموز در خواندن و نوشتن. سبق خوان. توسعاً، نوآموز یا جاهل در هر چیز که باشد.


ابجر.


[اَ جَ] (ع ص) آویخته ناف. مرد برآمده ناف. ناف بیامده. (دستوراللغة). درازناف. آنکه مبتلا به بجره است. مرد برآمده ناف و کلان شکم. مؤنث: بَجْراء. ج، بُجْر، بُجْران. || (اِ) رسن کشتی. || (اِخ) نام مردی.


ابجل.


[اَ جَ] (ع اِ) رگ ساق. نام عِرقی در باطن ذراع. || در اسب و اشتر رگی که بمنزلهء اکحل است در آدمی.


ابجیح.


[اَ] (اِخ) یکی از قرای مصر در سمنودیه.


ابح.


[اَ بَح ح] (ع ص، اِ) آنکه در آواز بح بح کند. مرد گلوگرفتهء گران آواز. || دینار. || فربه. || چوب سطبر. || تیر قمار.


ابح.


[اَ بَح ح] (اِخ) حسن بن ابراهیم، معاصر مأمون خلیفه. او کتاب الاختیارات را در احکام نجوم برای مأمون نوشته و نیز کتاب المطر و کتاب الموالید از اوست.


ابح.


[اَ بَح ح] (اِخ) نام شاعری هذلی.


ابحاء .


[اِ] (ع مص) منقطع گردیدن. || منقطع گردانیدن.


ابحاث.


[اَ] (ع اِ) جِ بحث.


ابحاح.


[اِ] (ع مص) گران آواز شدن. || گران آواز گردانیدن. (زوزنی). گران آواز و ستبرآواز گردانیدن.


ابحار.


[اِ] (ع مص) شور شدن آب. || در دریا نشستن. (تاج المصادر بیهقی). سفر دریا کردن.


ابحار.


[اَ] (ع اِ) جِ بحر.


ابحر.


[اَ حُ] (ع اِ) جِ بحر. دریاها. نهرهای بزرگ. آبهای شور.


ابحل.


[] (اِخ) نام پادشاه جابلسا، شهری خرافی.


ابخار.


[اِ] (ع مص) بدبوی گردانیدن چیزی چیزی را.


ابخاز.


[اَ] (اِخ) نام قومی(1) و نیز ناحیتی(2)بجبال قبق (قفقاز) مسکن همان قوم. عدهء آنان نزدیک صدوبیست هزار تن و مساحت ناحیت 1900 هزار گز مربع است. این ناحیت در جنوب کوبان در مرتفعات اولی قفقاز از سوی دریای سیاه واقع شده و به دو بخش ابخاز بزرگ و ابخاز کوچک منقسم میشود. در کوههای آن معادن آهن و سرب و مس است و دره های آن حاصل خیز و هوایش معتدل باشد و گله های مواشی بسیار دارند. صاحب مؤیدالفضلا گوید در قدیم پادشاه و مردم آنجا مغان و آتش پرستان بوده اند. صاحب برهان قاطع گوید بدانجا دیریست عظیم. این مملکت سابقاً جزو ایران بوده و سپس عثمانیان آنجا را متصرف شدند و اینک ناحیتی بظاهر مستقل است :
برخاست از ابخاز سفر کرد بمشرق
باد آمد و باران زد و جایش بپراکند
مرد از پس سی سال گذر کرد بر ابخاز
برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
حال تن خاقانی و اندیشهء ابخاز
این است و چنین بِهْ مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانْش بموئی شده مانند.
خاقانی.
در ابخازیان اینک گشاده
حریم رومیان اینک مهیا.خاقانی.
وگر حرمت ندارندم به ابخاز
کنم زانجا براه روم مبدا.خاقانی.
کجا گریزم سوی عراق یا اران
کجا روم سوی ابخاز یا بباب الباب.خاقانی.
کردند همه حکم که در پانصد و هشتاد
ابخاز به دست آوری و روم گشائی.خاقانی.
ابخاز که هست ششدر کفر
گرزش بیکی زمان گشاید.خاقانی.
صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم
چون دو ورق کرد راست یک بدگر برشکست.
خاقانی.
از عشق صلیب موی رومی روئی
ابخازنشین گشتم و گرجی گوئی.خاقانی.
در ابخاز گردیست عالی نژاد
که از رزم رستم نیارد بیاد.نظامی.
نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را.مولوی.
(1) - Abazie (Abkhaz).
(2) - Abkhazistan.


ابخازی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به ابخاز. از مردم ابخاز :
در ابخازیان اینک گشاده
حریم رومیان اینک مهیا.خاقانی.


ابخال.


[اِ] (ع مص) بخیل یافتن کسی را. زفت دیدن کسی را. || به بخل، به بخیلی، به زفتی نسبت کردن. || بخیلی کردن. || بخیل شدن.


ابخر.


[اَ خَ] (ع ص) گنده دهان. گنده دهن. آنکه دهان بدبوی دارد. مؤنث: بَخْراء :
پیر سگانی که چو شیر ابخرند
گرگ صفت ناف غزالان خورند.نظامی.
چو شیران ابخر و شیرویه نامش.نظامی.


ابخره.


[اَ خِ رَ] (ع اِ) جِ بخار. بخارها: ابخرهء ردیه، ابخرهء وبائیه.


ابخص.


[اَ خَ] (ع ص) سطبرپلک. ستبر پلک چشم. (مهذب الاسماء). مردی که در چشمخانهء وی گوشت پاره ای رسته باشد. مؤنث: بَخْصاء. ج، بُخْص.


ابخق.


[اَ خَ] (ع ص) مرد یک چشم. اَعوَر. مؤنث: بَخْقاء. ج، بُخْق.


ابخل.


[اَ خَ] (ع ن تف) زفت تر. بخیل تر: ابخل من مادر.


ابخوسا.


[اَ] (اِ) مصحف کلمهء اَنْخُسا است. رجوع به انخوسا و انخسا شود.


ابد.


[اَ بَ] (ع ص، اِ)(1) استمرار وجود در زمانهای مقدرهء غیرمتناهیه در مستقبل، چنانکه ازل استمرار وجود است در زمان ماضی غیرمتناهی. (تعریفات جرجانی). استمرار وجود در ظرف آینده. زمانه ای که نهایت ندارد. زمانی که آنرا نهایت نباشد. همیشه. دائم. جاودان. جاویدان. همیشگی. آخر آخر. || چیزی که نهایت و آخر ندارد. (تعریفات جرجانی). || روزگار. دهر. زمانه.
- ابدالاَباد.؛ ابدالابید. ابدالدهر؛ همیشه.
- || هرگز. (مهذب الاسماء). هگرز. هیچگاه.
- الی الابد؛ تا جاودان.
- تا ابد.؛ تا به ابد؛ ابداً. جاودان :
ای در کمال اقصای حد
همچون هزار اندر عدد
وز نسل تو مانده ولد
فضل خدائی تا ابد.ناصرخسرو.
تو شاه عادل و رادی و در جهان مانَد
همیشه تا به ابد ملک شاه عادل و راد.
مسعودسعد.
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز و لااُقسم بخوان تا فی کبد.مولوی.
- حیات ابد.؛ عمر ابد؛ زندگی جاوید. زندگانی جاودان : و نیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا به تبعیت بیابد و حیات ابد او را به دست آید. (کلیله و دمنه). و بسمت علم حیات ابد یابند. (کلیله و دمنه).
مر او را نه عمر ابد خواستم
بتوفیق خیرش مدد خواستم.سعدی.
|| قدیم. ازلی. || فرزند یکساله. ج، آباد، اُبود، اَبدین، اَبید.
.
(فرانسوی)
(1) - eternite a parte poste


ابد.


[اَ بَدد] (ع ص) مرد بزرگ جثه. مردی که دو ران از هم گشاده نهد در رفتن از فربهی. || اسبی که دو دست او از هم دور و گشاده سینه بود. || جولاهه. مؤنث: بَدّاء.


ابد.


[اَ بَ] (ع مص) خشم گرفتن. || رمیدن.


ابد.


[اِ بِ] (ع ص) آنچه زاید بسالی پرستار یا ماچه خر. داه، کنیزک، ماده خر بسیارزاینده. || خر مادهء رمنده.


ابد.


[اَ بِ] (ع ص) رمنده. وحشی. متوحش. تور.


ابد.


[اُبْ بَ] (ع ص، اِ) جِ آبِدَه. مثل اوابد.


ابداً.


[اَ بَ دَنْ / اَ بَ دا] (ع ق) ظرف زمان است برای تأکید در مستقبل نفیاً و اثباتاً. همیشه. جاویدان :
ابداً یسترد ما وهب الده
ر فیالیت جوده کان بخلا.
|| هرگز. (مهذب الاسماء). هگرز. هیچ. هیچوقت. بهیچ روی. بهیچوجه. معاذالله. پرگس. پرگست :
آز نگردد ابداً گرد آنک
در شکم مادر گردد غنی.ناصرخسرو.


ابداء .


[اَ] (ع اِ) جِ بَدء.


ابداء .


[اِ] (ع مص) آغاز کردن. آغازیدن. ابتدا کردن. شروع کردن. سر کردن. سر گرفتن. ابتداء. کار نو و نخستین آوردن. نو آفریدن. || آشکار کردن. پیدا کردن چیزی را.


ابداد.


[اِ] (ع مص) دست و چشم سوی چیزی یازیدن. دراز کردن دست خود را به سوی زمین. (منتهی الارب). || پراکنده کردن. پراکندن. بخش کردن. || نصیب هر یک را از عطا دادن. دادن هر یک را بهره و بخش.


ابداد.


[اَ] (ع اِ) جِ بُدّ.


ابدار.


[اِ] (ع مص) تافتن ماه شب چهارده. طلوع کردن بدر بر. (تاج المصادر بیهقی).


ابداع.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ بِدع.


ابداع.


[اِ] (ع مص) چیز نو آوردن. نو آوردن. نو نهادن. نو پدید آوردن. ایجاد. اختراع. خلقت. خلق. آفریدن. آفرینش. نوباوه پیدا کردن. نو بیرون آوردن نه بر مثالی. ابتداع. پیدا کردن چیزی که مسبوق بمادت و مدت نبود، مقابل تکوین که مسبوق بمادت و احداث که مسبوق بمدت است. (تعریفات جرجانی). ایجاد چیزی از نه چیز یعنی لاشی ء، مقابل خلق که ایجاد چیزیست از چیزی :
چون نشناسی که از نخست بابداع
فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون.
ناصرخسرو.
مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری
بجز ابداع یک مبدع کلمح العین او ادنی.
ناصرخسرو.
و بدایع ابداع را در عالم کون و فساد پیدا کرد. (کلیله و دمنه).
بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع.
حافظ.
گفتم که امر ایزد ابداع مبدع است
گفتا بزرگ اوست خرد عاجز از هجر [ کذا ].
؟
|| شعر نو گفتن. بطرز نوین شعر سرودن. || کند شدن مَرکب در رفتار. مانده شدن شتر در سواری. درماندن. کلال.


ابدال.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ بِدل و بَدل. و نیز ابدال جمع بدیل آمده است چون بُدلاء.
- ابدال اسماء؛ اسماء مبهمه. اسماء مضمره. خوالف.


ابدال.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ بدَل یا بدیل. عده ای معلوم از صلحا و خاصان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان بدیشان برپایست و آنگاه که یکی از آنان بمیرد خدای تعالی دیگری را بجای او برانگیزد تا آن شمار که بقولی هفت و بقولی هفتاد است همواره کامل ماند. این قوم بدانچه خدای از رازها در حرکات و منازل کواکب نهاده عارفند و از اسماء، اسماء صفات دارند. و از علامات آنان یکی این است که فرزند یا فرزند نرینه نیارند چنانکه یکی از ایشان موسوم به حمادبن سلمة بن دینار هفتاد زن کرد و او را از هیچیک فرزندی نیامد. کسانی که عدد ابدال را هفتاد دانند بر آنند که چهل تن در شام و سی دیگر در سایر بقاع ارض باشند. و آنان که ابدال را هفت تن شمارند گویند دو قطب و یک فرد نیز با این هفت است و هر اقلیم از اقالیم سبعه به یکی از آن هفت قائم است و هر یک بدل پیغامبری از پیغامبران باشند. چنانکه اولی بدل خلیل و حافظ اقلیم اول است و دومی بدل موسی و نگاهبان اقلیم دوم و سومی بدل هارون و پاسبان اقلیم سیم و چهارمی بدل ادریس و نگاهدار اقلیم چهارم و پنجمی را بدل یوسف بن یعقوب و حارس اقلیم پنجم و ششمین را بدل عیسی بن مریم و حامی اقلیم ششم و هفتمین را بدل آدم بوالبشر و موکل اقلیم هفتم گمان برند. هفت مرد. هفت مردان. اخیار. مردان نیک. (دستوراللغه). نیک مردان. مردان خدا. هفت تنان. سرهنگان درگاه حق و غیره :
تیر بلا بدیدهء ابدال درنشاند
بار گران بسینهء احرار برنهاد.
حمیدالدین بلخی.
یک مه از سال چنان بودم کابدال نبود
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر.فرخی.
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد دل ابدال.فرخی.
هم ز جیم سر زلف تو خروش عشاق
هم ز دال سر زلف تو فغان ابدال.فرخی.
همچو ابدالان در صومعه ها
کند از هر چه حرام است حذر.فرخی.
بینی آن ترکی که چون او برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد بصد فرسنگ سنگ.
منوچهری.
برِ بت بسجده درون بد سرش
چو ابدال پیش جهان داورش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ابدال را بدعوت نیک تو دستها
برداشته چو پنجهء سرو و چنار باد.
مسعودسعد.
عنانگیر تو گر روزی جمال درد دین باشد
عجب نبود که با ابدال خود را هم عنان بینی.
سنائی.
عقل ابدالان چو پرّ جبرئیل
می پرد تا ظل سدره میل میل.مولوی.
دیو بنموده ورا هم نقش خویش
او همی گوید ز ابدالیم پیش.مولوی.
شنیدم که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست ابدال سیم.سعدی.
|| نجیب. شریف. کریم. بخشنده. جِ بِدل :
زرد گل بیمار گردد فاخته بیمارپرس
یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود.
منوچهری.
زین سخن پادشاه صاحب مال
خنده ای کرد و گفت ای ابدال.مکتبی.
و چنانکه از بعض شواهد فوق مشهود است در تداول فارسی از کلمهء ابدال گاه جمع و گاه مفرد اراده کنند. عزبن عبدالسلام رساله ای در رد قائلین بوجود ابدال کرده و دلیلها بر عدم صحت این اعتقاد آورده است و البته حق هم با اوست.
- کوچک ابدال؛ مرید. مرید خردسال. مرید جوان. و رجوع به همین ماده در لغت نامه شود.


ابدال.


[اِ] (ع مص) بدل کردن. تاخت زدن. دگش کردن. بجای چیزی گرفتن یا دادن یا گذاشتن. || قرار دادن حرفی بجای حرف دیگر برای دفع ثقل و سنگینی. || یکی از اقسام نه گانهء وقف مستعمل چون تبدیل تاء به هاء در رحمت و رحمه.


ابدال.


[اَ] (اِخ) یکی از شعرای فارسی از مردم اصفهان. تاریخ حیات وی معلوم نیست. ابتدا دکان عطاری داشت و بواسطهء عشق دیوانه شده سه سال در اصفهان سر و پا برهنه میگردیده، پس از آن به تبریز رفته پنج سال با ارامنه معاشرت داشته و در میکده ها بسر برده و عاقبت بعبادت و طاعت رغبت کرده و دوازده سال سجاده نشین شده است.


ابدالاَباد.


[اَ بَ دُلْ] (ع اِ مرکب، ق مرکب)همیشه. || هرگز.


ابدالاَباد.


[اَ بَ دُلْ] (از ع، اِ مرکب) در تداول فارسی نوعی جامه است از پنبه.


ابدالابد.


[اَ بَ دُلْ اَ بَ] (ع اِ مرکب، ق مرکب) همیشه.


ابدالاَبدین.


[اَ بَ دُلْ بِ] (ع اِ مرکب، ق مرکب) همیشه. || هرگز.


ابدالابدیه.


[اَ بَ دُلْ اَ بَ دی یَ] (ع اِ مرکب، ق مرکب) همیشه.


ابدالاَخر.


[اَ بَ دُلْ خِ] (ع اِ مرکب، ق مرکب) تا جاودان.


ابدالدهر.


[اَ بَ دُدْ دَ] (ع اِ مرکب، ق مرکب) همیشه :
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند.؟


ابدالی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به ابدال. || (حامص) سمت و صفت ابدال. فقر. ترک. وارستگی.


ابدالی.


[اَ] (حامص) در بعض لغت نامه های فارسی از قبیل بهار عجم این صورت را آورده و با استشهاد بغزالی مشهدی و شفائی تخلصی بدان معنی ظرافت و تمسخر داده اند.


ابدالی.


[اَ] (اِخ) از طوائف افغانستان. در زمان نادرشاه در حوالی هرات منزل داشتند و نادرشاه آنان را از سرحد ایران کوچ داده نزدیک قندهار مسکن گرفتند و در سال 1160 ه .ق . یکی از بزرگان این طائفه موسوم به احمدخان به پادشاهی تمام افغانستان و قسمتی از هندوستان نائل آمد و او به دُرِّ دوران معروف گردیده تمام طائفهء ابدالی به دُرّانی موسوم شدند. امرای افغانستان از زمان قتل نادرشاه که استقلال یافتند تا سال 1257 ه .ق . از این طائفه بودند و وزیر از طائفهء بارکزائی که رقیب ابدالی بود تعیین میشد تا بدین سال دوست محمدخان از طائفهء بارکزائی بر تخت سلطنت دست یافت و حکومت سلسلهء ابدالی یا دُرّانی را منقرض کرد.


ابدام.


[اَ] (اِ) در برهان و مؤیدالفضلاجسم آمده. شاهدی برای آن دیده نشد. محتمل است مصحف اندام باشد و در جمله ای اندام را که به معنی عضو است ابدام خوانده و بغلط بدو معنی جسم داده اند، والله اعلم.


ابدامانی.


[] (اِخ) یکی از طوائف کرد پشت کوه.


ابدان.


[اَ بَ] (ص مرکب) مخفف آبادان. معمور. || (اِ مرکب) مخفف آبدان. گوی که آب باران در آن گرد آید. غدیر.


ابدان.


[اَ] (اِ) دودمان. تبار. خاندان. || (ص) سزاوار. مستحق. و بعض فرهنگها این کلمه را با ذال معجمه ضبط کرده اند. و هر دو صورت به تأیید شواهد محتاج است.


ابدان.


[اَ] (ع اِ) جِ بَدن. تن ها.


ابدان.


[اِ بِ] (ع اِ) کنیز و اسب.


ابدانی.


[اَ بَ] (حامص مرکب) آبادانی.


ابدح.


[اَ دَ] (ع ص، اِ) فضای فراخ. || مرد درازبالا. || ستور فراخ پهلو. || ابدح و دبیدح؛ لاش ماش. حکی الاصمعی ان الحجاج قال لجبلة قل لفلان اکلت مال الله بأبدح و دبیدح فقال له جبلة خواستهء ایزد بخوردی بلاش ماش. (میدانی).


ابدرم.


[اِ دَ رَ] (اِخ)(1) نام کتاب بودا شاکمونی(2) است، و معنی ابدرم اول و آخر کتابهاست.
(1) - Abhidharma.
(2) - cakya-Mouni.


ابدشهر.


[] (اِخ) در مؤیدالفضلا گوید نام رودی و نام شهری است و ظاهراً تصحیف ابرشهر باشد.


ابدع.


[اَ دَ] (ع ن تف) تازه تر. نوآئین تر. شگفت تر.


ابدم.


[اَ دُ] (اِ) در مؤیدالفضلا به معنی عدل و انصاف و نگاه و خشم و گناه و نرمی آمده و بنظر مجعول می آید.


ابدن.


[اَ دُ] (ع اِ) جِ بدن.


ابدوج.


[اُ] (ع اِ) ابدوج السرج؛ نمد آکنده که زیر زین گذارند تا پشت ستور ریش نگردد. (منتهی الارب).


ابدون.


[] (اِخ) (مُخرّب) کلمهء عبری ملک الموت و ملک ویرانی، و گاهی به معنی عالم اموات آمده است. (از قاموس کتاب مقدس).


ابده.


[اِ بِ دَ] (ع ص) ماده شتر بسیارزاینده.


ابده.


[اَ بِدْ دَ] (ع اِ) جِ بدید و بداد.


ابده.


[اُبْ بَ دَ] (اِخ)(1) شهری است در اندلس از ناحیهء جیان و معروف است به ابدة العرب.
.(املای فرانسوی)
(1) - Ubeda en Jaen


ابدی.


[اَ بَ] (ص نسبی) جاوید. جاویدان. باقی. همیشه در مستقبل. جاودان. جاودانه. جاودانی. که آخر ندارد از حیث زمان. بی کرانه. که معدوم نشود. (تعریفات جرجانی). پاینده. پایا. که همیشه باشد. هرگزی. همیشه. مقابل ازلی. || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.


ابدی.


[اَ دا] (ع ن تف) آشکارا. آشکارتر.


ابدیت.


[اَ بَ دی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) جاودانی. پایندگی. لایزالی. دیرندگی. بی کرانگی در زمان.


ابذ.


[اَ بَذذ] (ع ص) فرد. مقابل زوج.


ابذاء .


[اِ] (ع مص) ناسزا گفتن. فحش گفتن. (زوزنی). هرزه گفتن. بد گفتن. سقط و ناشایست گفتن.


ابذار.


[اِ] (ع مص) اِسراف.


ابذان.


[اَ] (ص، اِ) خاندان و دودمان و سزاوار و مستحق و خبر دادن. (مؤیدالفضلا). چنانکه در کلمهء ابدان گفته شد این کلمه مجعول بنظر می آید و محتمل است کلمهء ابذان در معنی خبر دادن مصحف ایذان عرب باشد.


ابذعرار.


[اِ ذِ] (ع مص) پراکنده شدن.


ابذغ.


[اَ ذَ] (اِخ) به گمان ابوبکربن درید نام جائی است. (مراصد).


ابذل.


[اَ ذَ] (ع ن تف) بخشنده تر.


ابر.


[اَ] (اِ) مه دروا در جو که بیشتر به باران بدل شود. سحاب. سحابه. میغ. غیم. غمام. غمامه. عنان. (دهار). بارقه. مزن. غین. توان. عارض. اسهم :
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.ابوشکور.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.رودکی.
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه با بخنو.(1)رودکی.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز بوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.دقیقی.
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب
نترسد از انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد بر او سرفشان.فردوسی.
سرشک سر ابر چون ژاله گشت
همه کوه و هامون پر از لاله گشت.فردوسی.
ز ابر اندر آمد بهنگام نم
جهان شد بکردار باغ ارم.فردوسی.
ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.فردوسی.
به ابر رحمت ماند همیشه دست امیر
چگونه ابری کو توتَکیش بارانست.عماره.
ز جوی خورابه چه کمتر بگوی
چو بسیار گردد بیکباره اوی
بیابان از آن آب، دریا شود
که ابر از بخارش ببالا شود.عنصری.
برخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
اسدی (از فرهنگ).
پر مائده و نعمت چون ابر بنوروز
کز کوه فرودآید چون مشک مقطر.
ناصرخسرو.
گهی درّ بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافوربارش.ناصرخسرو.
ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست.
ناصرخسرو.
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب.نظامی.
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی نوشد لبن؟مولوی.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید برنخوری.سعدی.
ابر میخواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش آب خود ای ابر مبر پیش لئام
با وجود کفش از ابر عطا می طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم ز کرام.
سلمان ساوجی.
- آواز (نعره) از ابر بگذاشتن؛ قوی آواز یا نعره برکشیدن :
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.فردوسی.
- ابر بلا؛ سخت جنگجو :
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
دَم آهنج و در کینه ابر بلاست.فردوسی.
- به ابر اندر آمدن گفتگوی؛ قوی برخاستن و بلند شدن و بالا گرفتن صوت و آوای گفتاری :
از آن نامداران پرخاش جوی
به ابر اندر آمد همی گفتگوی.فردوسی.
- به ابر اندر آوردن سر کسی را؛ او را عظیم مفتخر و سرافراز کردن :
ورا کرد سالار بر لشکرش
به ابر اندر آورد جنگی سرش.فردوسی.
- بی ابر باران کردن؛ بی محرک و باعثی ورزیدن کاری. نزده رقصیدن.
- خروش به ابر برآمدن؛ بسی بلند شدن آوای خروش :
چو خورشید بنمود تابان درفش
معصفر شد آن پرنیانی بنفش
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به ابر اندر آمد خروش سپاه.فردوسی.
- سر به ابر کشیده داشتن؛ بسیار بلند و رفیع بودن :
هزاران قبهء عالی کشیده سر به ابر اندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.
عمعق.
- سنان (نیزه) به ابر اندر افراشتن؛ ستیخ و راست کردن و به برسوی بردن آن :
سراسر سپه نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.فردوسی.
- کلاه به ابر برآوردن؛ سخت بالیدن بر :
چو نامه بیامد بنزدیک شاه
به ابر اندر آورد فرخ کلاه.فردوسی.
- مثل ابر بهار؛ هولِ غران :
بغرّید بر سان ابر بهار
زمین کرد پر آتش کارزار.فردوسی.
- مثل ابر بهار گریستن؛ سخت فروباریدن اشک.
- مثل ابر سیاه؛ حائل و حاجزی صعب.
-مثل ابرْ گریان.؛
- امثال: ابر را بانگ سگ زیان نکند؛ نظیر سگ لاید و کاروان گذرد.
ابر کن و مبار؛ کودکان و فرودستان را بیم کن و همیشه مزن، چه زدن و شکنجه چون پیاپی باشد عظمش بشود.
همه ابری باران ندارد؛ هر تهدید و توعیدی متعاقب ایذاء نباشد.
در زبان عرب برای انواع ابر نامهای خاص است:
ابر باباران یا ابر بارنده؛ خال. صیب.
ابر تُنک؛ هِفّ. وقع. طحاف.
ابر بادرخش؛ بارقه. مبرقه.
ابر بارعد؛ راعده.
ابر تگرگ بار؛ بَرِد.
ابر بزرگ قطره؛ روی.
ابر بزرگ قطره یا ابرپاره های کوچک؛ رمی.
ابر برهم افتاده؛ رکام. مرتکم.
ابر تنک بی باران؛ جُلب. عماء. صراد.
ابر تنک با اندک سرخی؛ زبرج.
ابر بی باران؛ اعزل. جهام. جفل.
ابر باران آورنده؛ سجوم.
ابر بسیارباران؛ ثَرّ. لجی. (دهار).
ابر که آسمان را بپوشد؛ غیم. غین.
ابر که از سوی قبله آید؛ عین.
ابر که آفاق بپوشد؛ غمام. سُدّ.
ابر که اول پدید آید؛ نُشاء.
ابر سایه افکن؛ عارض.
ابر بلند؛ سماء.
ابر گرانبار؛ مستحیره.
ابر دور از زمین؛ نشاص. طخاء. طهاء.
ابر نزدیک بزمین؛ هیدب.
ابر که چون کوه پدید آید قبل از پراکنده شدن؛ حبی.
ابر با پاره های کوچک؛ طخرور. قزع.
ابر سفید؛ صبیر. مزن.
ابرپارهء کوچک در قطعهء دیگر آویخته؛ رباب.
ابر نزدیک بباریدن؛ معصر.
ابر پلنگ رنگ؛ نَمر.
ابری که امید باران در آن باشد؛ مخیله.
پاره های بزرگ میغ؛ قلع. کسف.
میغهای بامدادین؛ غوادی. بواکر.
ابری که شبانگاه آید؛ روائح. سواری.
ابری که با رعد و برق باشد؛ عراص. عزاف. ابر ریزان؛ مدرار. (دهار).
ابر سپید؛ مُزن. (دهار). مُزنه.
ابر ستبر؛ عارض.
ابر سیاه؛ ثر.
ابر سیاه کثیف؛ اَلمی.
ابر سیار یا ابر بسیارآب؛ حمل.
ابر ستبر توبرتو؛ طریم.
میغ نرم یا ابر تنک همچون دخانی یا غباری؛ ضباب.
ابر تنک؛ زعبج.
ابر بارعد؛ مجلجل.
ابر بارنده؛ سجام.
ابر پراکنده؛ خروج.
ابرها که باران دارند؛ معصرات.
ابرهای آب ریز؛ بجس.
ابرهای بزرگ یا ابرهای باباران؛ اسقیه.
ابرهای بزرگ؛ ارمیه.
ابرهای پرآب؛ حاملات.
ابرهای سپید؛ یعالیل. حناتم. اصباره.
ابرهای کشیده؛ سحایب.
ابری که بهم جمع آید؛ شرنبث.
ابری که بشب آید؛ ساریه. (دهار).
ابری که نیک بارد؛ مدرار.
|| اسفنج. اسفنجه. سفنج. سفنجه. ابر مرده. رغوة الحجامین. نشکرد گازران. ابر کهن. || در بعض فرهنگها مستند بشعری از نظامی که معنی آنرا درک نکرده اند باین کلمه معنی مرد داده اند، و نیز به معنی آلت مردی آورده اند و هر دو مجعول بنظر می آید، و شاید مصحف کلمهء دیگریست.
(1) - این بیت بصورت ذیل نیز نقل شده است:
عاجز شود ز اشک و غریو من
ابر بهارگاهی بابختو. رودکی.


ابر.


[اَ] (اِخ) قریه ای از قراء بسطام دارای چمنی باطراوت که آنرا چمن ابر گویند و از ابر به فندرسک استراباد راهی است هشت فرسنگ مسافت آن.


ابر.


[اَ] (ع مص) نیش زدن کژدم. || سوزن و نیش خورانیدن سگ را در نان و جز آن. || گشن دادن خرمابن را.


ابر.


[اُ بُ] (اِخ) نام دهی به سجستان و از آنجاست محمد بن حسین حافظ.


ابر.


[اُ بُ] (اِخ) نام آبهائی بنی تمیم را و آن به اُبُر حجاج معروف است.


ابر.


[اِ بَ] (ع اِ) جِ اِبْره. اِبار. اِبَرات. سوزنها. نیشها.


ابر.


[اَ بَرر] (ع ن تف) نیکوکارتر. نیکمردتر: اَبَرُّ من العملس (عملس نام مردی که مادر خویش بر دوش به حج بردی). || (ص) ساکن دشتهای دوردست.


ابر.


[اَ بَ] (حرف اضافه) بَر. بِ :
پس این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصد و سیّ و سه بود سال.ابوشکور.
همیدون جهان بر تو سازم سیاه
ابر خاک آرم ترا این کلاه.فردوسی.
ابر بی گناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون، بهر کوهسار.فردوسی.
ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.فردوسی.
بسوزد دلم بر جوانیّ تو
دریغا ابر پهلوانیّ تو.فردوسی.
چو موبد ابر شهریار اردشیر
نبشته همی خواند از چوب تیر.فردوسی.
ابر میمنه رفت گودرز گیو
ابر میسره شد فریبرز نیو.فردوسی.
چو شد کار از آنسان ابر شاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار.فردوسی.
مقاتوره چون گشت کشته بزار
ابر دست بهرام آن روزگار.فردوسی.
بر او زرّ و گوهر برافشاندند
ابر کردگار آفرین خواندند.فردوسی.
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین.فردوسی.
بدرّید روی زمین را بچنگ
ابر گونهء شیر جنگی پلنگ.فردوسی.
نهاد آن روی خون آلود بر خاک
ابر شاه آفرینگر با دل پاک.(ویس و رامین).
|| با :
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
ابر شاه بر داستانها زدند.فردوسی.
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
همی زد زننده بعنابها.منوچهری.
|| بالایِ. زبرِ. رویِ. سرِ :
همیشه به نیکی بود رای اوی
ابر گاه شاهان بود جای اوی.فردوسی.
کنون تا نشستیم ابر گاه اوی
بمینو کشد بیگمان راه اوی.فردوسی.
خروشید و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست.فردوسی.
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد زایران دمار.فردوسی.
بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل.فردوسی.
نیایش کنان پیش یزدان پاک
دو رخ برنهاده ابر تیره خاک.فردوسی.
یکی شاه دیدند با تاج و فر
چو خورشید گردون ابر تخت زر.فردوسی.
ابر پشت پیلانْش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شیران نر.فردوسی.
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامهء نابسوده بدست.فردوسی.
ز دیوان اگر نام او کرده پاک
خورش خار و خفتش ابر تیره خاک.
فردوسی.
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار.فردوسی.
ببینید فردا یکی شاه نو
نشسته ابرگاه چون ماه نو.فردوسی.
هزاران سواران افغان گروه
ز لاچین دلیران ابر گرد کوه.فردوسی.
بشادی ابر تخت زرین نشست
همه جور و بیداد را در ببست.فردوسی.
چنین گفت پیران بلشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین.فردوسی.
بدیدم نشسته ابر بام کوشک
به پیشش یکی کاسهء پر فروشک.
(از لغت فرس اسدی).
|| به زبانِ :
ابر پهلوانی بر او مویه کرد
دو رخساره زرد و دلی پر ز درد.فردوسی.
|| بر سَرِ :
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند.فردوسی.
|| در :
زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله.
رودکی.
ابر کین آن شاهزاده سوار
بکشت از سواران دشمن هزار.فردوسی.
|| نسبت به :
فژاکن نیَم سالخورده نیم
ابر جفت بیداد کرده نیم.ابوشکور.
برِ اردوان همچو دستور بود
ابر خواسته نیز گنجور بود.فردوسی.
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دو بر کرده باشد ستم.فردوسی.
بدانست کان اژدها جادو است
ابر آدمی دشمنی بدخو است.فردوسی.


ابراء .


[اِ] (ع مص) اِبرا. بیزار کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || به کردن از بیماری. (تاج المصادر بیهقی). از بیماری رهانیدن. بیمار را به کردن. درست کردن. شفا بخشودن. خوب کردن. آسانی بخشیدن :چون عیسی علیه السلام ابراء اکمه و ابرص کرد... (تفسیر ابوالفتوح رازی). || رها کردن مطلقاً. || از بیماری به شدن. از بیماری خوش شدن.
- ابراء از دَین؛ بیزار کردن از وام. (زمخشری). بیزار کردن از عیب و وام و مانند آن. بری کردن از...


ابراء .


[اِ] (ع مص) بُره در بینی اشتر کردن. (تاج المصادر بیهقی). بُره (حلقه) ساختن شتر را. (زوزنی).


ابرءاء .


[اَ رِ] (ع ص، اِ) جِ بری ء.


ابرات.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ بُرت. مردان راهبر.


ابرات.


[اِ بَ] (ع اِ) جِ اِبْره. سوزنها.


ابرات.


[اِ] (ع مص) ماهر شدن بکاری.


ابراث.


[اَ] (ع اِ) جِ بَرْث.


ابراج.


[اَ] (ع اِ) جِ بُرج :
رایهای تو در آفاق مصالح بدُرُست
سعدهائی است که در انجم و در ابراج است.
مسعودسعد.
چون بیک شب مه بُرد ابراج را
از چه منکر میشوی معراج را.مولوی.


ابراج.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ بَرَج. خوبرویان.


ابراج.


[اِ] (ع مص) برج ساختن.


ابراح.


[اِ] (ع مص) بزرگ گردانیدن. || بر کسی سختی نهادن. || بشگفتی افکندن.


ابراد.


[اِ] (ع مص) آب سرد دادن. آب خنک و شربت خنک دادن. || بخنکی هوا کاری کردن. در خنکی کاری ساختن. || در شبانگاه درآمدن. || برید فرستادن. بشتاب رسول فرستادن. برید ساختن. || از حد گذشتن در سختی. || ضعیف و سست گردانیدن.


ابراد.


[اَ] (ع اِ) جِ بُرد. جامه های مُخطط. || (اِخ) نام کوههائی به بلاد ابوبکربن کلاب میان ظبیه و حوب.


ابرار.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ بَرّ. نیکان. نیکوکاران. طائعان :
ای عادت تو خوبتر از صورت مردم
ای خاطر تو پاکتر از طاعت ابرار.فرخی.
و لباس شرم میپوشند که لباس ابرار است. (تاریخ بیهقی). گفتم خاموش که اشارت سید علیه السلام بفقر طایفه ای است که مرد میدان رضااند و تسلیم تیر قضا نه اینان که خرقهء ابرار پوشند و لقمهء ادرار نوشند(1) . (گلستان).
(1) - ن ل: فروشند.


ابرار.


[اِ] (ع مص) غلبه کردن. (زوزنی). غلبه کردن بر کسی. || سوگند راست کردن. || قبول کردن خدای تعالی حج کسی را. || در بیابان سیر کردن. در بیابان نشستن. || بسیارفرزند گردیدن. || بسیار شدن قوم. || بازگردانیدن گوسفند را.


ابراز.


[اِ] (ع مص) نمودن. پیدا کردن. بیرون آوردن. (زوزنی). بیرون کردن چیزی را. آشکار کردن. اظهار. ظاهر کردن. عرض کردن. || گشادن نامه. || زر خالص گرفتن. || عزم سفر کردن.


ابرازالقط.


[اَ زُلْ قِط ط] (از ع، اِ مرکب)مصحف ابزازالقطه. رجوع به ابزازالقطه شود.


ابراص.


[اِ] (ع مص) مبتلا شدن بعلت برص. || فرزند پیس اندام زادن.


ابراص.


[اَ] (اِخ) نام جائی است بین هرشی و غمر.


ابراض.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ بَرض.


ابراض.


[اِ] (ع مص) گیاه گوناگون برآوردن زمین آنگاه که گیاهان را برای خردی و حقیری از یکدیگر باز نتوان شناخت.


ابراق.


[اَ] (اِخ) نام کوهی بمشرق جرجان(1). (مراصد الاطلاع). || نام کوهی به نجد.
(1) - گمان میکنم این کلمه مصحف رحرحان باشد: قال الشریف علی بن عیسی الحسنی: ابراق جبل فی شرقی رحرحان.


ابراق.


[اَ] (ع اِ) جِ بَرَق (معرب بَرَه). برَه ها.


ابراق.


[اِ] (ع مص) برق افتادن بر کسی. رسیدن برق کسی را. زدن برق کسی را. || برداشتن ناقه دم خود را در اثر آبستنی. || ترسانیدن مردم. بیم کردن. توعید کردن. تهدید کردن. (زوزنی). || ریختن آب بر روغن زیت. || تندر و درخش آوردن آسمان. || برق افتادن. برق زدن. رعد و برق نمودن هوا. || گشادن زن روی خویش را. || درفشانیدن شمشیر را. || برانگیختن شکار را. || برآراستن زن خویشتن را. || برگ آوردن درخت. || ترک کردن کاری را. || قربان کردن گوسفند سیاه و سفید. || آبستنی نمودن ناقه بی آبستنی.


ابراقات.


[اَ] (اِخ) نام آبی جعفربن کلاب را. (مراصد الاطلاع). و در منتهی الارب ابرقان آمده است و ظاهراً غلط است چه یاقوت ضبط آنرا «بالفتح ثم السکون و را و الف و قاف و الف و تاء مثناة» تصریح کرده است.


ابراک.


[اَ] (ع اِ) جِ بُرکه، به معنی مزد آسیابان. || مرغی آبی خرد برنگ سپید.


ابراک.


[اِ] (ع مص) فروخوابانیدن شتر را. (زوزنی). || در پی هم باریدن ابر.


ابرالحجاج.


[اُ بُ رُلْ حَجْ جا] (اِخ) نام آبهائی است بنی نمیر را.


ابرام.


[اَ] (اِخ) (به معنی پدر عالی) برحسب روایات یهود نام اوّلی حضرت ابراهیم بوده و سپس به ابراهام موسوم شد یعنی پدر جماعت بسیار.


ابرام.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ بَرَم. کمزنان. آنان که از بخل قمار نکنند.


ابرام.


[اِ] (ع مص) سخت بتافتن. (زوزنی). رَسن دوتا تافتن. جامه به ریسمان دوتا بافتن. || استوار کردن. کار محکم کردن. || بستوه آوردن. سُته کردن. تنگ آوردن. بجان آوردن. || گران کردن. || سختی. || ملول کردن. گرانی کردن. دردسر دادن :
ای بتو دل گشته خرم قوی
سخت قوی پشتی دارم بتو
تا بضرورت نرسد کار من
والله کابرام نیارم بتو.مسعودسعد.
|| شکوفه برآوردن. || مقابل نقض.
- ابرام کردن حکمی؛ مقابل نقض کردن آن.
- محکمهء نقض و ابرام؛ محکمهء تمیز.
و در فارسی با آوردن و کردن صرف شود.


ابرانه.


[اَ نَ / نِ] (ص مرکب، اِ مرکب)صورتی از آبرانه. میرآب. آبیار. اویار.


ابراهام.


[اَ] (اِخ) صورتی از نام حضرت ابراهیم پیغمبر علیه السلام.


ابراهیم.


[اِ] (اِخ) یکی از دریاچه های افریقا در منبع نیل که در سال 1291 ه .ق . کشف و به نام ابراهیم پاشای خدیو نامیده شده است.


ابراهیم.


[اِ] (اِخ)(1) ناحیه ای است در کانادا که سپاه انگلیس و فرانسه بدانجا جنگ کردند.
(1) - Abraham.


ابراهیم.


[اِ] (اِخ) کوهی است در کرمان زمین که آنرا کوه ابراهیم نامند. (مؤیدالفضلا).


ابراهیم.


[اِ] (اِخ) نام سورهء چهاردهمین از قرآن کریم، پس از رعد و پیش از حجر و آن مکیه است، دارای پنجاه ودو آیت.


ابراهیم.


[اِ] (اِخ) نام یکی از مجلِّدین مشهور. (ابن الندیم).


ابراهیم.


[اِ] (اِخ) (نهر...) نام رودی به شام در جنوب غربی طرابلس الشام و مصب آن بحر ابیض است و بطول 25 هزارگز.


ابراهیم.


[اِ] (اِخ) ابواسحاق بن لنگک. او نیز مانند پدر به عربی شعر می گفته است.


ابراهیم.


[اِ] (اِخ) ابورافع. از صحابهء رسول صلوات اللهعلیه. رجوع به ابورافع شود.


ابراهیم.


[اِ] (اِخ) (مولی السید...) پدر او یکی از بزرگان اولیاء و اص ایرانی بود و بقریه ای نزدیک اماسیه انتقال کرده بود. سلطان بایزید دوم در جوانی خویش بصحبت او نائل شد و از او کرامات دید. ابراهیم ابتدا در زاویه و خانقاه پدر خویش پرورش یافت و سپس برای تحصیل علم به بروسه رفت و از شیخ سنان الدین و حسن سامیسونی و خواجه زاده علم آموخت و از آن پس محمدپاشای قره مانی وزیر، او را بتربیت فرزندان خویش گماشت و بعد از آن سلطان محمدخان او را بتعلیم پسر سلطان بایزید مأمور کرد، و در مرزیفون و قره حصار و بعض بلاد دیگر و نیز در مدرسهء اماسیهء سلطان بایزید بتدریس مشغول شد و در آخر متولی قضای آماسیه گشت و به پیری از تدریس و قضا دست کشید و سلطان سلیم در جوار ابوایوب انصاری خانه ای خریده به او اهدا کرد و در 935 ه .ق . در حالی که متجاوز از نود سال داشت برحمت حق پیوست. او مردی عالم و زاهد و بحلم و حسن اخلاق متصف بوده است. گویند هیچکس او را خفته نیافت. دائم بر دو زانو می نشست و در همان حال بخواب می شد و هیچگاه کار به کسی نفرمود و بتن خویش کار خود میکرد و تا آخر زن اختیار نکرد و همهء عمر را بعلم و عبادت گذرانید.


ابراهیم آباد.


[اِ] (اِخ) نام عده ای کثیر از قراء ایران و از جمله نام قریه ای معروف به بلوک مشک آباد و لاخور. || نام محلی کنار راه قم و سلطان آباد عراق، میان گردنهء چشمه و شهسواران در 246900 گزی تهران، دارای شعبهء پست. || نام محلی کنار راه شاهرود و نیشابور میان میامی و زیدر در 485000 گزی تهران. || نام محلی کنار جادهء سیرجان و بندرعباس، میان احمدآباد و حسین آباد در 1191600 گزی تهران. || نام محلی کنار راه شاهرود و نیشابور میان همت آباد و بزقوچان در 776100 گزی تهران. || نام محلی کنار راه شیراز به بوشهر میان باباحاجی و فیروزآباد در 72000 گزی شیراز. || نام مرکز خرهء قهاب رستاق از ولایت سمنان و دامغان و آن به ابراهیم آباد هفت تنان مشهور است.


ابراهیم آباد.


[اِ] (اِخ) نام قصبه ای در شمال غربی هندوستان در ناحیهء اوده از ولایت برانیکی بر ساحل رود کومتی یکی از آبراهه های گنگ. مردم آن 3095 تن و بازاری بزرگ برای حبوبات دارد.


ابراهیم آجری.


[اِ مِ جُرْ ری] (اِخ) دو تن از عرفای قرن سوم هجری بدین نام بوده اند، یکی به نام آجری صغیر و دیگری آجری کبیر، و آجری صغیر کنیتش ابواسحاق است.


ابراهیم احسائی.


[اِ مِ اَ] (اِخ) از فقها و نحویین قرن یازدهم هجری، از مردم احساء. در طریقت از مریدان شیخ تاج الدین هندی بوده. شرحی بر نظم الاجرومیهء عمریطی دارد و دفع الاسی فی اذکار الصبح و المسا تألیف دیگر اوست. به عربی نیز شعر میگفته و در 1048 ه .ق . درگذشته است.


ابراهیم ادهم.


[اِ مِ اَ هَ] (اِخ) ابواسحاق ابراهیم بن ادهم بن منصوربن زید بلخی. نام یکی از اکابر زُهّاد نیمهء اول قرن دوم هجری است که به سال 160 یا 166 ه .ق . در غزای بیزنطیه بشهادت رسیده است و پسر خواهر او محمد بن کناسه شاعر کرخی متوفی به 207 ه .ق . را در رثاء او قصیده ای است و در آن اشارتی بر اینکه قبر ابراهیم در شهر غربی است و صاحب اغانی مدفن او را جدث الغربی میگوید. بنابر روایات دیگر روضهء او در سوقین یکی از دژهای روم است و گویند او شاهزادهء بلخ بود. روزی بشکارگاه هاتفی در گوش سر او ندا داد که ای ابراهیم آیا تو بدین کار آمدی! از شنیدن آواز شوری در درون او افتاده از اسب بزیر آمد و جامهء خویش بشبانی از شبانان پدر داده و پشمینهء او درپوشیده روی بصحرا نهاد. دیرزمانی شوریده و پریشان در جبال و مفاوز بسر برد سپس بمکه شد و مجاورت خانه گزید و در آنجا بصحبت چند تن از اولیا از جمله فضیل عیاض و سفیان ثوری و بقولی حضرت امام محمد باقر علیه السلام رسید و سرانجام به شام رفت و تا پایان عمر بدانجا بزیست. کرامت های بسیار بدو نسبت کنند و نام او چون مثل اعلای ترک و تجرید زبانزد اهل طریقت و شعرای صوفی مشرب است.

/ 105