ابل محوله.
[] (اِخ) (چمن رقص) جائی است در دشت اردن میانهء دریای طبریه و دریای لوط، در نزدیکی بلیسان بعقیدهء بعضی در شوره زار و بعقیدهء دیگران نزدیک عین حلوه واقع است. جدعون مدیانیان را در حوالی آن قرار داد و الیشاع در آنجا حکومت داشت.
ابل مصرایم.
[] (اِخ) (چمن مصر یا چمن نوحهء مصریان) جائی است در فلسطین میان یریحو و اردن. هنگامی که حضرت یوسف جسد پدر خود یعقوب را برای دفن به فلسطین میبرد هفت روز در آنجا رسم عزا برپای داشت.
ابلمه.
[اَ لَ مَ / اِ لِ مَ / اُ لُ مَ] (ع اِ) یک برگ مقل. || نهلک خرما، یعنی برگ خرما. (مهذب الاسماء). خوصه.
ابلن.
[اَ بُلْ لُ] (اِخ)(1) آپُلُن. اَفولُن. افولون. نام خدائی از یونانیان. || رأس التوأم الغربی(2).
(1) - Apollon.
(2) - Castor.
ابلنداء .
[اِ لِ] (ع مص) سخت و محکم شدن شتر.
ابلنداح.
[اِ لِ] (ع مص) پهن و دراز شدن. || فراخ شدن جای. || منهدم گشتن. ویران شدن حوض و عمارت و نبات.
ابلوج.
[اَ] (معرب، اِ) معرب از فارسی آبلوچ. قند سفید یا شکر سفید یا قند سوده یا قند نرم سفید یا قند مطلق و یا شکر مطلق. آبلوج :
گفت عطار ای جوان ابلوج من
هست نیکو بی تکلف بی سخن.مولوی.
آورده نظم و نثر تو کان هست قوت روح
ابلوج قند را بشمار مکرران.بسحاق اطعمه.
ای در ره مزعفر ابلوج قند گردی
با لحم چرب و سرخش بزغاله روی زردی.
بسحاق.
در بیت ذیلِ مولوی ابلوج وصف قند، شاید به معنی سفید آمده است :
امروز ز کندهای (قندهای) ابلوج
پهلوی جوالها دریده.مولوی.
|| نوعی میوه.
ابلوک.
[اَ] (ص) مردم منافق و دورنگ و فضول. (برهان) :
بود از آن جوق قلندر ابلهی
مرد ابلوکی رغیبی(1) بی رهی.
شاه داعی شیرازی.
رجوع به ابلک شود.
(1) - رغیب: شکمخواره.
ابلونیوس.
[اَ بُلْ لُ] (اِخ)(1) فیلسوفی از مردم تیان(2). تابع فلسفهء فیثاغورس. در قرن اول میلادی میزیسته است.
(1) - Apollonios.
(2) - Tyane.
ابلونیوس.
[اَ بُلْ لُ] (اِخ) دانشمندی از مردم اسکندریه در مائهء دویم میلادی.
ابلونیوس.
[اَ بُلْ لُ] (اِخ) از مردم رودس. معمار بوده و دو قرن پیش از میلاد میزیسته است.
ابلونیوس اسکندرانی.
[اَ بُلْ لُ سِ اِ کَ دَ] (اِخ)(1) مهندس و منجم یونانی از مردم برغه(2) در بامفیلیا(3)، ساکن اسکندریه (205 ق. م.)، معاصر بطلمیوس چهارم. او نخستین کس است که خواص قطع مخروطات را دریافته. و امروز رساله ای در هشت مقاله از او برجای است و کتب دیگری نیز داشته که بعض اجزاء آن در دست است. (معجم تاریخی و جغرافیائی دزبری و باشله). و ابن الندیم علاوه بر هشت مقالهء مزبوره، کتب ذیل را نیز که به عربی ترجمه شده از او نام برده: کتاب قطع الخطوط علی نسبة، در دو مقاله. کتاب فی النسبة المحدودة در دو مقاله. مقالهء اولای آنرا ثابت اصلاح کرده و دومی نیز به عربی نقل شده لکن مفهوم نیست. کتاب قطع السطوح علی نسبة در یک مقاله. کتاب الدوائرالمماسة. ثابت بن قره گوید از کتب او مقاله ای است به نام ان الخطین اذا خرجا علی اقل من زاویتین قائمتین یلتقیان. و بعض کتب او از جمله چهار مقالهء مخروطات را اوطوقیوس عسقلانی(4) (540 م.) اصلاح کرده و چهار مقالهء آنرا هلال بن ابی هلال حمصی با مراقبت احمدبن موسی به عربی نقل کرده و سه مقالهء دیگر را باضافهء چهار شکل مقالهء هشتم که به دست آمده است ثابت بن قره به عربی آورده است. (نقل به اختصار از ابن الندیم). و قفطی گوید اصل کتاب اصول هندسهء اقلیدس از اوست و اقلیدس تنها به امر یکی از ملوک اسکندرانی بنقل و تفسیر آن پرداخته و از این رو کتاب بدو منسوب شده است. و بعض اصحاب تراجم عرب باین حکیم لقب نجار میدهند.
(1) - Apollonios de Perga.
(2) - Perga.
(3) - Pamphylia. .
(فرانسوی)
(4) - Eutocius d'Ascalon
ابلونیوس رودسی.
[اَ بُلْ لُ سِ رُ دِ](اِخ)(1) از مردم اسکندریه، متولد به سال 276 ق. م. و متوفی به سال 186 ق. م. نام شاعر حماسی و اوصاف سرای معروف متتبع و بلیغ که دریانوردی ارغنت ها را بشعر کرد و ظاهراً استاد او کالیماک بر او رشک برد و درصدد ایذاء او برآمد و ابلونیوس به رودس هجرت کرد و از این رو به رودسی مشهور شد و پس از مرگ استاد به اسکندریه بازگشت و مدیر کتابخانهء مشهور این شهر گردید.
.
(فرانسوی)
(1) - Apollonios de Rhodes
ابله.
[اَ لَهْ] (ع ص) خویله. سرسبک. (مهذب الاسماء). کم خرد. گول. دند. کذَر. (فرهنگ اسدی). کانا. نادان. سلیم القلب. سلیم. غدنگ. کاک. فغاک. هزاک. سلیم دل. بی تمیز. ناآگاه. کم عقل. نابخرد. خر. گاو. لهنه. دنگل. ریش گاو. پپه. پخمه. چُلمن. گاوریش. کون خر. بی مغز. کمله. کالوس. کالیوه. دنگ. لاده. غت. غتفره. غدفره. غراچه :
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.رودکی.
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
رودکی.
که این مرد ابله بماند بجای
هر آنگه که بیند کسی در سرای.فردوسی.
هر آنکس که دل بندد اندر جهان
هشیوار خوانَدْش از ابلهان.فردوسی.
بدو گفت با دانشی پارسا
که گردد بر او ابلهی پادشا.فردوسی.
منوچهر خندید و گفت آنگهی
که چونین نگوید مگر ابلهی.فردوسی.
بشنو از هرکه بود پند و بدان بازمشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
همانا که چون تو فزاک آمدم
وگر چون تو ابله فغاک آمدم.اسدی.
ای دهن بازکرده ابله وار
سخنان گفته همچو وغوغ چغز.نجیبی.
هرکه جفا جوید بر خویشتن
چشم که دارد مگر ابله، وفاش.ناصرخسرو.
بشاه ار مرا دشمن اندرسپرد
نکو دید خود را و ابله نبود.مسعودسعد.
کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کت ببندد ابله چشم.سنائی.
گفتش ای ابلهِ کذی و کذی
ای ترا سال و ماه جهل غذی.سنائی.
هرکه ابله تر بود بخویشتن نیکوگمان تر باشد. (کلیله و دمنه).
بس کهترطبع و ابله اندیشه
کو کرد سفر حکیم و مهتر شد.
علی شطرنجی.
مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهر است و مهر اوست کین.مولوی.
چون قضا آید طبیب ابله شود
وآن دوا در نفع هم گمره شود.مولوی.
دوستی ابله بتر از دشمنیست
او بهر حیله که دانی راندنیست.مولوی.
ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای آن کو عاقبت اندیش نیست.مولوی.
هرکه بالاتر رود ابله تر است
کاستخوان او بتر خواهد شکست.مولوی.
پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون.مولوی.
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل.
مولوی.
ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان).
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج.سعدی.
ابلهی مروزی به شهر هری
سوی بازار برد لاشه خری.مجد خوافی.
و در عربی کلمات ذیل را مرادف ابله آرند: احمق. اخرق. ارعل. اعفک. انوک. اوره. اولق. باعک. خرقاء. ردیغ. رطوم. رطیط. سخیف العقل. ضفن. ضفیط. غمر. غبی. فقفاق. مجل. مفرّغ. هبنق. هُجع. هدان. هزیع. هیرع. یهفوف. مؤنث: بَلْهاء. ج، بُله.
- امثال: ابلهی گفت و ابلهی باور کرد.
جواب ابلهان خاموشی است.
ابله.
[اِ لَ] (ع اِ) دشمنی.
ابله.
[اُ لَ] (ع اِ) آفت.
ابله.
[اَ بِ لَ / لِ] (اِ) دمیدگی که از کثرت کار بر دست و از بسیاری مشی در پای افتد. (مؤید الفضلاء). و ظاهراً این لفظ صورتی از آبله باشد.
ابله.
[اَ بِ لَ] (ع اِ) حاجت. || (ص) برکت داده شده در فرزند. (منتهی الارب).
ابله.
[اَ بَ لَ / اَ لَ] (ع اِ) گرانی و ناگواری طعام. || گناه. وبال.
ابله.
[اُ بُلْ لَ] (ع اِ) پارهء خرما. || خرما که میان دو سنگ خرد کنند و بر آن شیر دوشند.
ابله.
[اُ بُلْ لَ] (اِخ) شهری است بر کنار دجله در زاویهء خلیج که به بصره داخل شود و پیش از بصره بنا شده و آنرا اُبلة البصره نیز گویند. یکی از جنات اربعه. زرادخانه ها و سرهنگی از جانب کسری بر آن گماشته بوده است. اصمعی گوید بهشت های دنیا سه است: غوطهء دمشق، ابلهء بصره و نهر بلخ. (مراصد). ابله شهری استوار است به عراق و آب از گرد وی برآید و بر مغرب دجله است و از وی دستار و عمامهء اُبُلّی خیزد. (حدودالعالم).
ابله.
[اُ بُلْ لَ / اِ بِلْ لَ] (ع اِ) خویش. قبیله.
ابله بغدادی.
[اَ لَ هِ بَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن بختیاربن عبدالله. شاعر در زبان عرب. وفات 580 یا 579 ه .ق . او در بغداد میزیست و اشعار رنگین و رقیق داشت و خنیاگران باشعار او تغنی می کردند.
ابله فریبی.
[اَ لَهْ فِ / فَ] (حامص مرکب) دغا و مکر نسبت به مردم ابله.
ابله گونه.
[اَ لَهْ نَ/ نِ] (ص مرکب)ساده لوح. خُلَک : این فرخ مردی بود صائن و عفیف ولیکن پاره ای ابله گونه. (تاریخ بخارا).
ابلهی.
[اَ لَ] (حامص) بلاهت. حماقت. رعونت. رعنائی. حمق. تناوک. غمری. خویلگی. سرسبکی. ساده لوحی. گولی. کم خردی. نادانی. سلیم دلی :
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی.فردوسی.
نبیره که جنگ آورد با نیا
هم از ابلهی است و کانائیا(1).فردوسی.
ندارم از این کار هیچ آگهی
سخن هر چه گویم بود ز ابلهی.فردوسی.
پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آئین بتوران زمین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه، این نباشد مگر ابلهی.فردوسی.
وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که برفق... تدارک پذیرد، برهان... غباوت خویش نموده باشد و حجت ابلهی... کرده. (کلیله و دمنه).
(1) - به تصحیح قیاسی، و نسخ «از کانیا»ست و لغویین نیز بدان استشهاد کنند کلمهء «کانیا» را.
ابلی.
[اُ لا] (اِخ) کوهساریست از بنی سلیم میان مکه و مدینه، و در آن آبهاست از جمله چاه معونه و چاه ذوساعده و ماهورها و تلها باشد پیوسته به یکدیگر.
ابلی.
[اَ بُ] (اِ) به لوترا، شرمِ مرد.
ابلی.
[اُ لی ی] (اِخ) نام کوهی معروف نزدیک اجا و سلمی، دو کوه قبیلهء طی و در آنجا مردابی است به پهنای هفت فرسنگ که آب باران در آن گرد آید، تلخ مزه.
ابلی.
[اُ بُلْ لی ی] (ص نسبی) منسوب به اُبُلّه : و از ابله دستار و عمامهء ابلی خیزد. (حدود العالم).
ابلی.
[اِ بِ لی ی] (ع ص نسبی) رجل ابلی؛ مردی اشتردار. (مهذب الاسماء).
ابلی.
[اَ لا] (ع ن تف) کهنه تر.
ابلیجاج.
[اِ] (ع مص) هویدا شدن. وضوح.
ابلیخن.
[اَ بِلْ لی خُ] (اِخ) اَبِلّیخون. رجوع به ابالیخن شود.
ابلیز.
[اِ] (ع اِ) خاک و لای مصر آنگاه که نیل فرونشیند. طین مصر(1).
.
(فرانسوی)
(1) - Limon du Nil
ابلیس.
[اِ] (اِخ) (ظ. از کلمهء یونانی دیابلس(1)) لغویون عرب آنرا از مادهء ابلاس به معنی نومید کردن یا کلمهء اجنبی شمرده اند، و آن نام مهتر دیوان است که پس از نفخ روح در جسد ابوالبشر، چون از سجدهء آدم سر باززد مطرود گشت. و او تا روز رستاخیز زنده باشد و جز بندگان مخلص را اغوا تواند کرد. نظیر اهریمن دین زردشت. شیطان. عزازیل. خناس. بوخلاف. ابومره. بومره. شیخ نجدی. ابولبینی. دیو. مهتر دیوان. (السامی فی الاسامی). پدر پریان. ج، ابالیس، ابالسة :
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکوئی دست کوتاه کرد.فردوسی.
سران جهاندار برخاستند
اَبَر پهلوان خواهش آراستند
که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست.فردوسی.
من در تو فکنده ظن نیکو
ابلیس تو را ز ره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.لبیبی.
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین.
منوچهری.
خود ابلیس کز آتش تیز بود
چه پاکی بدش یا چه آمدْش سود؟اسدی.
ابلیس قادر است ولیکن بخلق در
جز بر دروغ و حیله گری نیست قدرتش.
ناصرخسرو.
نه بدان لعنت است بر ابلیس
کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند، بعلم نکْند کار.سنائی.
آنکه مرد دها و تلبیس است
او نه خال و نه عم که ابلیس است.سنائی.
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نباید داد دست.مولوی.
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی.مولوی.
پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم او غیری بدی.مولوی.
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آنکس که دندان دهد نان دهد.سعدی.
|| و فردوسی گاهی ابلیس گفته و از آن اهرمن دین زردشتی اراده کرده است :
شنیدی همانا که کاوس شاه
بفرمان ابلیس گم کرد راه.فردوسی.
بترسیم کو [ کیخسرو ] همچو کاوس شاه
شود کژّ و دیوش بپیچد ز راه
بگفتند با زال و رستم که شاه
بگفتار ابلیس گم کرده راه.فردوسی.
|| در فارسی گاه همزهء مکسورهء ابلیس را در ضرورت سقط کرده اند و بلیس گفته اند :
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود.مولوی.
گفت اگر دیو است من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش.مولوی.
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویشتن افکند در صد ابتری.مولوی.
پرهنر را هم اگر چه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس.مولوی.
آن بلیس از جان از آن در پرده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود.مولوی.
آن امیر از حال بنده بی خبر
که نبودش جز بلیسانه نظر.مولوی.
- مثل ابلیس از لاحول گریختن؛ سخت از چیزی احتراز کردن.
-امثال: مکر زن ابلیس دید و بر زمین بینی کشید؛ فسون و نیرنگ زنان بسیار باشد.
(1) - Diabolos.
ابلیل.
[اِ] (اِخ) نام قریه ای به مصر و نیز نام خره ای که قریهء ابلیل بدانجا است.
ابلیلاج.
[اِ] (ع مص) نیک هویدا شدن.
ابلیم.
[اِ] (ع اِ) عنبر. || انگبین. عسل.
ابلین.
[] (اِخ) قبیله ای از سیاهان.
ابلینس النجار.
[اَ بُلْ لی نُ سِنْ نَجْ جا] (اِخ) رجوع به ابلونیوس اسکندرانی شود.
ابلیو.
[ ] (اِ) ابلیوا. رجوع به ایزون شود.
ابلیه.
[اَ بِ لی یَ] (اِخ) نام مملکتی بود در سوریه که به نام پایتختش ابیلا بدین اسم موسوم شده، و ناحیتی دیگر به نام ابلیه بیریه معروف بوده است و برای امتیاز، نخستین را ابلیهء لیسانیوس گفتندی.
ابمشک.
[ ] (اِخ) از توابع طهران و بدانجا معدن ذغال سنگ است.
ابم کماجی.
[] (ترکی، اِ مرکب) خبازی. پنیرک.
ابن.
[اَ] (ع ص، اِ) طعام خشک.
ابن.
[اَ] (ع مص) متهم کردن. تهمت نهادن. || سیاه شدن خون در زخم. مردن خون.
ابن.
[اَ بِ] (ع ص) غلیظ و سطبر از طعام و شراب.
ابن.
[اِ] (ع اِ) زادهء نرینه از آدمی. فرزند نرینه. پسر :
این کار وزارت که همی رانَد خواجه
نه کار فلان بن فلان بن فلانست.منوچهری.
ای بدل ذوالیزن بوالحسن بن الحسن
فاعل فعل حسن صاحب دو کفّ راد.
منوچهری.
از دولت آن خواجه علی بن محمد
امروز گلابست و رحیق است در انهار.
منوچهری.
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدای ناصر دین امم.
منوچهری.
علی بن عبیدالله عادل
رفیع البینات صادق الظن.منوچهری.
شنیدم که اعشی بشهر یمن شد
برِ هوذة بن علی الیمانی.منوچهری.
رعد پنداری، طبّال همی طبل زند
بر در بوالحسن بن علی بن موسی.منوچهری.
|| و بعضی از کنای عرب مبدو به ابن باشد، چنانکه اب :
دهاد ایزد مرا در نظم مدحت
دل بشار و طبع ابن مقبل.منوچهری.
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با صرف ابن جنی و با نحو سیبوی.
منوچهری.
چو ابن رومی شاعر چو ابن مقله دبیر
چو ابن معتز نحوی چو اصمعی لغوی.
منوچهری.
ابن هانی ابن رومی ابن معتز ابن فیض(1)
دعبل و بوشیص و آن شاعر که بود اندر قَرَن.
منوچهری.
و گاه در ضرورت بِنْ آرند بجای ابن بحذف همزهء مکسوره و به کسر «ب» :
ملک پیل تن پیل دل پیل نشین
بوسعیدبن ابوالقاسم بِنْ ناصر دین.
منوچهری.
ملک مسعود بِنْ محمود ابن ناصرالدین آن
که رضوان زینت طوبی برد از رای و اخلاقش.
منوچهری.
علی الخصوص که دیباچهء همایونش
به نام سعدِ ابوبکر سعدِ بِنْ زنگی است.
سعدی.
ج، ابناء، بنون، بنین. و در حال اضافت بنو و بنی. و نسبت به ابن بنوی و ابنی باشد. || (اِخ) یکی از اقانیم ثلاثهء نصاری. یکی از سه اقنوم اهل تثلیث. مهتر عیسی نزد ترسایان. ابن الله :
در کلیسا بدلبر ترسا
گفتم ای دل بدام تو در بند
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدْس نهند
لب شیرین گشاد و با من گفت
وز شکرخنده ریخت از لب قند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.هاتف.
(1) - شاید: ابن قیس، یعنی ابن قیس الرقیات.
ابن.
[اُ بَ] (ع اِ) جِ اُبنه.
ابن آجروم.
[اِ نُ جُرْ رو] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن محمد بن داود صنهاجی (672-723 ه .ق .). عالم نحوی و گویند در فقه و ریاضی نیز تبحر داشته و قرآن و تجوید را در فاس تدریس میکرده. تولد و وفات او در شهر فاس. در قاهره نزد ابوحیان علم نحو فراگرفته. کتاب اجرومیهء او در نحو بعلت ایجاز و اختصار در تمام ممالک عربی متداول است و متعلمین نحو آنرا از بر کنند و شرحهای بسیار بر آن نوشته شده است. آجروم گویند لغت بربری به معنی صوفی فقیر است و لقب داود جد او بوده است.(1)
(1) - یظهر لنا ان کلمة اجرومیه بالعربیة هی نفس کلمة اغراما الیونانیة او غراماریا اللاتینیة. قال فی تاج العروس ان مؤلف الاجرومیه هو ابن اجروم فنسبت الیه ولکن المأثور ان مؤلفها هو الشیخ ابوعبدالله بن محمد بن داود الصنهاجی و لا ذکر لاجروم فی ترجمته. (از معجم المطبوعات).
ابن آدم.
[اِ نُ دَ] (ع اِ مرکب) آدمی زاد. آدمی. آدمی زاده.
ابن آدمی.
[اِ نُ دَ] (اِخ) محمد بن حسین بن حمید منجم. در قرن سوم هجری میزیسته و بتألیف کتاب زیج بزرگی شروع کرده و موفق باتمام آن نگردیده است و شاگرد او قاسم بن محمد بن هاشم مدائنی در سال 308 ه .ق . آنرا بپایان برده و نظم العقد نام نهاده است. (قفطی).
ابن آصی.
[اِ نُ صا] (ع اِ مرکب) حِدَأَة، و آن مرغی است. غلیواژ. زغن. گوشت ربا.
ابن آلوسی.
[اِ نُ] (اِخ) خاندان آلوسی از خاندان های علمی بغداد است و آلوسی جد این خانواده را کتبی است مشهور از آنجمله تفسیری بزرگ بر قرآن کریم روح المعانی که مطبوع و منتشر است. و ابن آلوسی سید محمود شکری را کتابی است به نام بلوغ الارب فی معرفة احوال العرب که در سال 1314 ه .ق . در سه جلد به طبع رسیده است. و نعمان خیرالدین نیز یکی از افراد این خانواده است در قرن13 هجری و صاحب تألیفاتی است.(1)
(1) - رجوع به آلوسه شود.
ابن آوی.
[اِ نُ وا] (ع اِ مرکب) شغال. شگال. کلب برّی. شار. ابووائل. دَأَلان. تور. ذئب الارمن. توره. (مهذب الاسماء). گال. اهمر. چغال. چغّال : پس آن سال بزمین عجم شگال پدید آمد، آن کجاابن آوی خوانند و اندر زمین عجم هرگز آن نبوده بود، بزمین ترکستان بودی. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). ج، بنات آوی.
ابناء.
[اِ] (ع مص) بنا فرمودن. بنا کردن فرمودن کسی را. || بخشیدن کسی را بنا یا چیزی که بدان بنا کند.
ابناء .
[اَ] (ع اِ) جِ ابن.
ابناء .
[اَ] (اِخ) ابناء فارس یا ابناء یمن. نامی است احفاد و اخلاف سپاه ایران را که بروزگار کسری انوشروان براندن حبشة از ساحل جنوبی عربستان به یمن شدند و بامر کسری بدانجا اقامت گزیدند و شرح آن چنان است که از تاریخ محمد بن جریر طبری بترجمهء بلعمی ذی نقل میشود: و به یمن اندر، مردی بود از فرزندان ملوک حمیر از تبعان پیشین و نعمت از وی بشده بود و صبر می کرد بدان قدر چیز که داشت و خامش همی بود و نام وی عیاض(1)و کنیت او ابومره و لقب او ذویزن و از بهر آنکه از فرزندان ملوک پیشین بود او را حرمت داشتندی و تعظیم کردندی و او را زنی بود نام او ریحانه از فرزندان علقمة بن آکل المرار، آنکه ملک یمن سالهای بسیار او را بود. و در همهء یمن زنی از او خوبروی تر نبود و پارسا بود و سخت با رأی و تدبیر بود چنانکه ملک زادان باشند و او را از ذویزن پسری آمده بود و دوساله شده، نام وی معدیکرب و لقب سیف. مر ابرهه را خبر آن زن بگفتند، ذویزن را بخواند و گفت این زن را دست بازدار و اگر نه بکشمت. ذویزن آن زن را دست بازداشت و ابرهه او را بزنی کرد و بخانه برد، با آن پسر خرد و هردو را همی داشت با عیالان. و ابرهه را این دو پسر، یکسوم و مسروق هر دو از آن زن آمدند. و سیف را چون فرزند خویش داشتی. سیف بزرگ شد و پنداشت که پدر وی ابرهه است. و ذویزن چون زن از وی بشد و پسر، از شرم و ننگ به یمن نتوانست بودن. از آنجا برفت و هر چه داشت برگرفت و بزمین روم اندر شد، بِدَرِ قیصر و او را آگه کرد که مردمان یمن به چه سختی اندرند از حبشه. و نسب خویش بگفت که من از حمیرم از فرزندان فلان تبع که ملک یمن چندین سال او را بود و سپاه از قیصر یاری خواست تا ملک یمن بگیرد و قیصر را ساو و باژ دهد و کاردار او باشد آنجا و ملک روم و یمن هر دو قیصر را بود. پس قیصر او را گفت که این ملک بر دین ترسائی است و همدین ما و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم و اگر بر تو ستمی هست تا نامه دهیم ترا تا آن ستم از تو بردارد، ذویزن گفت آن ستم که بر من است بنامهء تو از من نیفتد و از نزدیک او بازگشت و روی بکسری نهاد، ملک عجم، انوشروان. چون بحیره رسید، نعمان بن منذر آنجا ملک بود بر عرب، از دست انوشروان، ذویزن بِبَرِ او اندر شد و نسبت خویش او را بگفت، نعمان پدرش را بشناخت. و ایشان هم از حمیر بودند از فرزندان ربیعة بن نضر اللخمی الحمیری. و گروهی گفتند این ملک عمروبن هند بود. او نیز هم از دست انوشروان بود. پس این ملک عرب مر ذویزن را بِرّ کرد و از حال او بپرسید. وی قصهء خویش او را بگفت که بسر من چه رسیده است و گفت بِدَرِ قیصر شدم و از وی مرا کاری برنیامد و اکنون بدر کسری خواهم شدن. نعمان گفت من بسالی یک بار بدر انوشروان روم و ماهی بباشم بخدمت او، و بازآیم. تو با من ایدر باش تا وقت شدن من بود، ترا با خویشتن پیش او برم. ذویزن بدر این ملک عرب بنشست، چون وقت شدن او ببود با وی بدر کسری رفت و چون آنجا رسید ملک عرب پیش شد و رسم خدمت بگزارد و روزی چند حدیث او نکرد تا کسری با او گستاخ گشت چنانکه بطعام و شراب و صید و چوگان با او بود. پس قصهء ذویزن با کسری بگفت و از محل و بزرگواری او اندر یمنِ اوّل آگه کرد و گفت ملک یمن پدران او را بود، از تبعان پیشین و بگفت با من ایدر آمده است. کسری بفرمود تا او را بار دادند، و انوشروان بر تخت زرین نشستی چهارپایهء او از یاقوت و فرش او دیبای زربفت و تاج او زرین بود و یاقوت و مروارید و زمرد بدو اندر نشانده و آن تاج بگرانی چنان بود که کس نتوانستی داشتن، با سلسلهء زرین از آسمانخانه آویخته بودی، سلسله باریک، چنانکه کس از فرود خانه ندیدی تا نزدیک آن نشدی. چنانکه پنداشتی آن تاج بر سر او بودی، اگر کسی از دور بنگریستی. و بر سر او از آنِ گرانی نبودی، چون کسری برخاستی آن تاج همچنان بودی آویخته و بجامه بپوشیدندی تا خاک و گرد نگرفتی، تا باز کسری بیامدی. و این رسم انوشروان آورد، جز او را و فرزندانش کس را نبود. پس چون ذویزن اندرآمد و آن تاج بدید و آن بزرگی و آن هیبت و تخت بدید متحیر شد و تابش بسر برآمد و بر وی اندرافتاد. ملک گفت برگیرند وی را. او را برگرفتند. چون نزدیک نوشروان شد آن ملک عرب پیش تخت انوشروان نشسته بود و بجز او کس دیگر ننشسته بود. ملک عرب ذویزن را برتر از خویش بنشاند. انوشروان دانست که او مردی بزرگ است. او را فراتر خواند و به زبان او را بنواخت و نیکوئی کرد و او را بپرسید که حال تو چیست و بچه حاجت آمدی ازین راه دور. ذویزن بهر دو زانو درآمد و بر ملک ثنا گفت و از عدل و داد او اندر جهان یاد کرد. پس گفت ای ملک من پسر فلان بن فلانم، تا تبع بزرگ نسبت خویش بگفت. ما مردمانی بودیم که ملک یمن اندر خاندان ما بود و حبشه بیامدند و آن پادشاهی از ما ببردند و خواسته های ما بگرفتند و ما را ذلیل کردند و بر رعیت ستم کردند بسیار و ما را بر آن خواری پنجاه سال شد که صبر همی کنیم و بِدَرِ ما رعیت ما همی صبر کنند تا کار ما آنجا رسید که نیز صبر نماند و چیزها رسید بما در خون و خواسته و حرمت که اندر مجلس ملک شرم دارم گفتن، و به زبان گردانیدن، و اگر ملک بحقیقت بدانستی که با ما چه رسیده است، از عدل و فضل آمدی که ما را فریاد رسیدی و از دست این بی ادبان برهانیدی هرچند ما بدر او نیامدمانی و از وی درنخواستیمی. و امروز من بامید بِدَرِ ملک آمدم بزینهار، و از وی فریاد خواهم و اگر ملک ببزرگی امید مرا راست کرد و مرا فریاد رسید بسپاهی که با من بفرستد تا من آن دشمن را از پادشاهی خود برانم و آن رعیت را از ایشان برهانم، ملک مَلِک با یمن پیوسته گردد و مملکت او تا حد مغرب برسد و آن خلق را از آن بندگی بخرد و بعدل خویش آزاد کند و باز جایگاه آورد و مرا و همهء آل حمیر را از جملهء بندگان خویش کند و نصرت خویش بر ما صدقه کند چنانکه از فضل خود سزد. انوشروان را سخن وی خوش آمد و بر او دلش بسوخت و آب بر چشم آورد و ذویزن پیر بود و ریشش سپید. انوشروان گفت ای پیر نیکو سخن گفتی و دل مرا سوزان کردی و چشم مرا پرآب کردی و دانم که تو ستم رسیده ای، و این از درد گفتی ولکن از حکم خدای و عدل و سیاست چنان آید که ملک نخست مملکت خویش نگاه دارد، پس دیگر ملک طلب کند(2) و این زمین تو از پادشاهی من سخت دور است و بمیان، بادیهء حجاز است و از دیگر سوی دریاست و سپاه ببادیه فرستادن و سوی دریا مخاطره بود و مرا اندرین تأمل باید کردن. و با این، پادشاهی من و خواستهء من پیش تست، اندرین جای بباش، و دل از پادشاهی بردار و هر چیز که ما راست از ملک و نعمت با ما همباز باش، و بفرمود او را فرود آرند جائی نیکو و ده هزار درم دهندش. چون درم بدو دادند و از در ملک بیرون شد آن درمها همی ریخت و مردمان همی چیدند، تا بخانه رسید هیچ درم نمانده بود و بانوشروان آن خبر برداشتند او گفت شاید بودن، که این ملک زاده است که همت بزرگ دارد، دیگر روز چون مردم را بار داد او را نیز بار داد و گفت با عطای ملوکان چنان نکنند که تو دی با درم کردی از خواری. گفت من آن را شکر خدای را کردم بدانکه روی ملک مرا بنمود و آواز او مرا بشنوانید و زبان او با من بسخن آورد و از آنجا که من آمده بودم خاک همه زر و سیم است و اندر آن زمین کم کوهست که اندر آن کان زر نیست یا کان سیم... انوشیروان او را گفت بازگرد و شکیبائی کن تا اندر حاجت تو بنگرم و ترا چنان بازگردانم که تو خواهی، و او را نیز عطا داد و بزرگ کرد و ذویزن بر در انوشروان ده سال بماند و او را خوش میداشت و هم آنجا بمرد. و پسرش بکنار ابرهه با پسران او بزرگ شد، و او را و پسران خویش را یکی داشتی بمرتبت و جاه و مملکت و سیف اندیشیدی که ابرهه پدر اوست. چون ابرهه هلاک شد، یکسوم بملک بنشست و یکسوم چهارده سال اندر ملک ببود، پس بمرد و مسروق بملک بنشست و سیف را خوار داشتی، پس یک روز با سیف جنگ کرد و او را گفت لعنت بر تو باد و بر آن پدر که از پشت او سیف آمد. پس سیف خشم آلود بخانه اندر شد و مادر را گفت پدر من کیست؟ گفت ابرهة الملک پدر یکسوم و مسروق و مرا جز وی شوی نبوده است. گفت نه بخدای که امروز مسروق مرا و پدر مرا لعنت کرد و کس پدر خویش لعنت نکند و اگر در نسبت من چیزی ندانستی چنین نگفتی و شمشیر بکشید و گفت مرا راست بگوی که پدر من که بوده است و یا خویشتن را بدین شمشیر فروهلم و خویشتن را بکشم، مادرش بگریست و دست او بگرفت و شمشیر از وی بستد و نام پدرش و ستدن او از پدرش و رفتن پدرش نزد کسری و مردنش هم آنجا، همه او را بگفت. سیف چون این بشنید شمشیر از مادر بستد و مادر را بدرود کرد و از یمن برفت و خواست که سوی کسری انوشروان شود مرگ پدرش یاد کرد بر دَر او. پس نرفت و سوی قیصر شد، و نسبت خویش یاد کرد و پیدا کرد سختی و جور که بر یمن است از حبشه و نصرت خواست و سپاه خواست. قیصر او را گفت، ایشان همدین منند و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم. و اگر خواهی تا ترا نامه دهم، تا اگر بر تو ستمی هست برگیرند و پدر تو یک بار آمده بود او را همچنان جواب داده بودم. سیف گفت اگر دانستمی که پدر من از تو نومید بازگشته من خود بدین ملک نیامدمی. و از آنجا برفت و روی بکسری نهاد و گفت اگر از وی نصرت یابم و سپاه یابم و اگر نه بر سر گور پدر نشینم تا هم آنجا بمیرم. و چون بدر کسری آمد یک سال بدر او بماند و هر روز بامداد بدر کسری بنشستی تا شب بعد از آن بگور پدر شدی و بگریستی و همانجا بخفتی تا دیگر روز باز بدر کسری آمدی تا با حاجبان و دربانان آشنا شد و بدانستند که او پسر پیر یمانیست که چند سال ایدر بود و بامید بمرد. و کس خبر او پیش ملک نیارست گفتن. چون سر سال ببود یک روز کسری انوشروان برنشست. چون بدر سرای بیرون آمد، سیف بر پای خاست و گفت درود بر ملک عزیز بزرگوار از ملک زاده ای ذلیل و خوار و بیچاره و بامید بر در او یک سال بازمانده، انوشروان در او ننگریست و اسب براند و کس نیارست حدیث او گفتن. پس چون بازآمد باز سیف برخاست و گفت ای ملک عادل و دادگر، داد تو بهمه جهان گسترده و مرا بسوی تو حق میراث است. بفضل خویش دادم بده، از خویشتن. کسری بسرای اندر شد و فرود آمد و او را اندرخواند و گفت ترا چه حق میراث است بر من؟ گفت من پسر پیر یمانیم که بدر تو آمد و از تو سپاه خواست و نصرت خواست بر دشمنان خویش، و او را وعده کردی و بامید آن ده سال بر در تو ببود، پس بمرد. بدان امید که ملک کرده بودش مرا میراث است نزدیک ملک، هم بفضل خویش آن وعده مرا راست کن. کسری را دل بدو بسوخت، گفت ای پسر راست گوئی، بنگرم بکار تو، تو نیز صبر کن و بفرمود که ده هزار درم دهیدش، بدادند. و از در او بیرون شد و بر ره همی ریخت و مردمان برمی چیدند، چون بخانه رسید هیچ نمانده بود. دیگر روز کسری او را گفت، چرا این درم بریختی؟ گفت ای ملک از آن شهر که من بیامدم خاک همه درم است. این درم ایدر بدان ریختم تا چون ملک مرا نصرت کند و ملک بازیابم، خاک این شهر همه درم گردد. کسری گفت، گواهی دهم که پسر آن پیری، که پدرت همچنین کرد و با او عتاب کردم و نیز جواب چنین داد. اکنون صبر کن، تا حاجت تو روا کنم. دیگر روز سرهنگان را گرد کرد و وزیران و موبدان را گفت چاره نیست مر این جوان را نصرت کنم و نتوانم سپاه خویش را خطر کردن. تدبیر کنید، کیست از این سپاه که خویشتن مرا بخشد و برود. همه خامش همی بودند. پس موبد موبدان گفت این را سوی من تدبیری هست اگر ملک فرماید بگویم. گفت بگو. گفت ملک را بزندان اندر، بسیار کس است که بر وی کشتن واجب است. ایشان را بفرست، اگر کشته شوند از ایشان برهی و اگر ظفر یابند پادشاهی ترا شود و ایشان را عفو کنی. انوشروان گفت نیکو گفتی و این سخن صواب است. و بجریدهء زندانیان نگاه کردند، هشتصد مرد یافتند که بر ایشان کشتن واجب شده بود. ایشان را بیرون کرد و بسوی دریا فرستاد تا آسانتر بود. و هشت کشتی بکرد، بهر کشتی صد مرد بنشاند. و مردی بود اندر آن جملهء سپاه، وی پیری هشتادساله، نام او را اوهزار خواندندی و بهمهء عجم اندر از او تیراندازتر نبود و انوشروان او را به هزار مرد داشتی بجوانی و هر کجا او را بفرستادی گفتی هزار مرد سوار را فرستادم.(3) و پیر و ضعیف شده بود و از کار مانده. و ابروان بر چشم افتاده. او را بخواند و بر آن لشکر سالار کرد و این هشتصد مرد همه تیراندازان بودند. ایشان را هر سلاح داد و بکشتی ها اندر بفرستاد و سیف را با ایشان، و برفتند. چون بمیان دریا برسیدند دو کشتی با دویست مرد غرق شد و آن شش کشتی با ششصد مرد بماند تا بعدن رسیدند و از دریا برآمدند(4). مسروق را خبر بردند، جاسوسان بفرستاد. چون اندکیِ سپاهیان بدانست، عجب آمدش و خوار داشتشان و گویند دشمن را خوار مدار. پس کس فرستاد بسوی اوهزر که من دانم که غلط کردی و این کودک ترا و ملک ترا بفریفت و تو مردی پیری با تجارب اگر مقدار سپاه من بدانستی تو با این مقدار سپاه این جا نیامدی و من ننگ دارم با این اندک مردم که تو داری حرب کردن. اگر خواهی که بازگردی ترا زاد دهم و بازگردانم به نیکوئی و اگر خواهی با من باشی، ترا و آنکه با تواَند نیکوتر دارم از آنکه ملک عجم. اوهزر او را پیغام فرستاد که مرا یک ماه زمان ده تا بنگرم و تدبیر آن کنم (و بدین آن خواست تا همه بیاسایند و ساخت تمام کند). و مسروق جواب داد که نیکو گفتی و او را زمان داد و نزل و علوفه فرستاد، اوهزر نپذیرفت و گفت اگر تو را رای جنگ آید، ما را چنان باید کردن، چون طعام تو خورده باشیم حرمتها افتد و حقها واجب شود که من با تو حرب نتوانم کردن. چون صلح کنم آنگاه علف و طعام تو بپذیرم. پس اوهزر سیف را گفت مرا چه نیرو توانی کردن؟ گفت هرکه از فرزندان حمیرند و ملک زادگانند همه یار منند، مردانی مرد و سوارانی تمام و اسبان تازی، همه گرد کنم و دامن با دامن تو ببندم، اگر ظفر یابی با تو باشم و اگر شکسته شوی با تو باشم. اوهزار گفت انصاف دادی. پس سیف هرکه از حمیران بودند همه را کس فرستاد تا سوی وی آمدند، مقدار پنج هزار مرد. چون زمانِ داده بگذشت، مسروق بدو کس فرستاد که چه تدبیر کردی، گفتا، تدبیر حرب. مسروق را پسری بود گفت ای پسر من ننگ دارم پیش این اندک مردم شدن، تو بیرون شو و با ایشان حرب کن و ده هزار مرد ببر و چون ظفر یابی هرچ آنجاست از حمیریان همه را پاک بکش و عجمیان را اسیر کن. اوهزر را نیز پسری بود(5) او را بفرستاد با این تیراندازان عجم و به یمن اندر کس پیش از آن تیر انداختن ندانست. پس هر دو لشکر برابر آمدند، لشکر عجم تیرباران کردند و سپاه حبشه بازگشتند از سهم آن تیرباران و بسیار کس کشته شدند و تیری بر پسر مسروق آمد و بکشت، و از سپاه اوهزر بس کشته نشد زیرا که سپاه حبشه بحربه و شمشیر جنگ کنند. و پسر وهزر از پس لشکر حبشه برفت و اسبش بکشید و او را اندر میان لشکر حبشه برد و ایشان همه بر وی گرد آمدند و او را بکشتند. مسروق از درد پسر غم آمدش و عزم حرب کرد. و وهزر نیز از درد پسر حرب کردن عزم کرد و آتش اندرزد و همه کشتی ها بسوخت و هرچه طعام بود بیرون یکروزه بدریا اندر افکند و آن ششصد مرد عجم را گرد کرد و گفت کشتی ها و جامه ها از بهر آن سوختم تا همه بدانید که شما را بازپس شدن راه نیست و دشمن نیز داند که اگر بر ما ظفر یابد از ما چیزی بایشان نرسد. و اگر حرب نکنید من خویشتن رادشمن اندر نیفکنم ولکن خویشتن را بشمشیر فروهلم تا خویشتن را به دست خویش کشته باشم. پس شما بنگرید تا کار شما از پس من چگونه بود. ایشان همه با وی بیعت کردند و سوگند خوردند که با او حرب کنند تا جان با ایشان است. چون دیگر روز ببود، ملک مسروق با سپاه گرد آمد و پیش آمد با صدهزار مرد از حبشه. وهزر یاران را بفرمود تا صف کشیدند و کمانها به زه کردند و کمان وی جز وی کسی نتوانستی کشیدن و به زه کردن و عِصابه بخواست و ابروان بر پیشانی بست و چشمش ضعیف شده بود، ایشان را گفت مسروق را بمن نمائید، گفتند آنکه بر پیل نشسته است و تاج زرین بر سر نهاده چون خودی و بر پیشانیِ تاج یاقوتیست سرخ، همی تابد چون آفتاب. اوهزر آن یاقوت را از دور بدید. گفتا صبر کنید که پیل مرکب ملوک است تا از وی فرود آید. زمانی ببود، گفتند از پیل فرود آمد و بر اسب نشست، گفت اسب نیز مرکب عزت است. پس گفتند بر استری نشست، گفت اکنون کمان مرا دهید که استر پسر خر است و خر مرکب ذُلّ است. کمان برگرفت و تیر برنهاد گفت قبضهء کمان من برابر آن یاقوت کنید که بر پیشانی اوست، بتاج اندر، چون من تیر بیندازم و سپاه از جای نجنبند دانید که تیر من خطا کرد و بتافت و تیری دیگر سبک مرا دهید، و اگر ایشان از جای بجنبند و گرد وی اندر آیند بدانید که تیر نتافت و ایشان بدو مشغول شدند، شما جمله تیرباران کنید پس حمله کنید. پس دست اوهزر بر یاقوت راست کردند و او کمان بکشید به نیروی خویش تمام، و تیر بینداخت و آن تیر راست بر آن یاقوت آمد و بدو نیم شد و بتاج اندر شد و پیشانی ملک اندریافت و بسرش بگذشت و مسروق بیفتاد و سپاه از جای بجنبید و گرد وی اندر آمدند و سپاه عجم تیرباران کردند و خلقی بزدند و سپاه حبشه هزیمت شد و عجم بر ایشان حمله کردند و همی کشتند. سیف وهزر را گفت بدین سپاه حبشه اندر، از حمیر خویشان من و ملک زادگان بسیارند و از عرب، که ایشان به ستم و بیچارگی با ایشان بودند بفرمای تا ایشان را نکشند و حبشه کشند. وهزر بفرمود که جز سیاهان را مکشید، آن روز همی کشتن کردند تا از سپاه حبشه بس کس نماند و چون جوی خون همی رفت و سرهای حبشیان می برد. دیگر روز وهزر لشکر برگرفت و سیف پیش بایستاد، وهزر هرکه را یافتی از حبشه همی کشتی. پس نامه کرد سوی انوشیروان بفتح. انوشروان نامه کرد که ملک یمن بسیف بسپار و خود بازآی. وهزر سیف را بملک بنشاند و تاج بر سر او نهاد و بملک بر وی سلام کرد و تدبیر رفتن کرد و سیف وهزر را چندان خواسته داد که وهزر اندران خیره بماند و بر دست او بسوی انوشروان خواسته ای بی اندازه فرستاد(6)، وهزر بکشتی اندر نشست. و سوی انوشروان بازگشت و سیف بملک بنشست. آنجا بصنعا کوشکی بود که آنرا غمدان خواندندی آن را ملوک حمیر و تبعان بنا کرده بودند و پدران سیف آنجا نشستندی و بر سر آن منظری بود. بنشست و ملک بر وی راست بایستاد و هر که را از حبشه بیافت از آن سپاه همه بکشت و سپاه عرب و حمیر و یمن بر وی گرد آمدند و گروهی از آنِ حبشه اندک زنده بماندند و ایشان را به پیش خویش به بندگی بپای کرد و بر در او بودندی، چون برنشستی پیش وی اندر برفتندی با حربه ها. چنانکه رسم حبشه بود و ایشان را جز دربانی و دویدن چیزی نفرمودی و بهر شهر از یمن کارداری و امیری بفرستاد تا زمین حجاز و بادیه سوی او آمدند بتهنیت و شادی و گروهی از عرب او را شعر گفتند بمدح و تهنیت و عبدالمطلب با مهتران قریش سوی او آمدند تهنیت را و او هر وفدی را بِرّ کردی و شاعری را عطا دادی و بازگردانیدی و شاعری بود بزمانهء او اندر، نام او ابوزمعه جد امیة بن ابی الصلت از بنی ثقیف و او را مدح کرد و قصیده ای دوازده بیت بگفت و مدحی سخت لطیف:
لایطلب الثار الا کابن ذی یزن
فی البحر خیم للاعداء احوالا
اتی هِرَقْل و قد شالت نعامته
فلم یجد عنده النصر الذی سالا
ثم انتحی نحو کسری بعد عاشرة
من السنین یهین النفس والمالا
حتی اتی ببنی الاحرار یقْدمهم
تخالهم فوق متن الارض اجبالا
من مثل کسری الذی دان الملوک له
و مثل اوهزر رب الحرب اذ صالا
لله دَرّهُمُ من فتیة صبروا
ما ان رأیت لهم فی الناس امثالا
بیض مرازبة غُلْب اساورة
اُسْدٌ تُربّتُ فی الغیضات اشبالا
یرمون عن عتل کأنها غبط
بزمخر یعجل المرمیّ اعجالا
ارسلت اسْداً علی سود الکلاب فقد
اضحی شریدهمُ فی الارض فلاّلا
فالقط من المسک اذ شالت نعامتهم
و اسبل الیوم فی بردیک اسبالا
و اشرب هنیئاً علیک التاج مرتفقا
فی رأس غمدان داراً منک محلالا
تلک المکارم لا قعبان من لبن
شیباً بماء فعادا بعد ابوالا(7).
چون سیف ذی یزن بملک بنشست از حبشه کس به یمن اندر نهِشت مگر پیران ضعیف و کودکان خرد که سلیح برنتوانستندی داشتن و زنان. و اگر نه دیگران را همه بشمشیر بگذاشت و سالی برآمد. سر سال رسولی فرستاد سوی انوشیروان با خواستهء بسیار. و از جوانان حبشه که بر در او بودندی چون سیف برنشستی، پیش او حربه بردندی و خدمت وی کردندی و ایشان را نیکو همی داشت تا ایمن شد بر ایشان. روزی برنشسته بود با سپاه و این حبشیان پیش او اندر همی دویدندی، او تنها از پس ایشان اسب بدوانید و پیادگان از او بازماندند، این حبشیان با اسب او همی دویدند، چون سپاه از وی دور شد، گرد وی اندر آمدند و او را بمیان اندر گرفتند و بکشتند، آن سپاه بپراکندند و حبشیان از هر جای سر برکردند و از حمیریان و اهل بیت مملکت و خویشان سیف خلقی بکشتند بسیار روزگاری برآمد و کس بملک ننشست و کس را طاعت نداشتند. خبر به نوشروان شد، سخت تافته شد و باز اوهزر به یمن فرستاد با چهارهزار مرد و بفرمود که هرکه به یمن اندر است از حبشه همه را بکش پیر و جوان و مرد و زن و بزرگ و خرد و هر زنی که از حبشه بار دارد شکمش بشکاف و فرزندان بیرون آور و بکش و هرکه اندر یمن موی بر سر او جعد است چنانکه آنِ حبشیان بود و ندانی که او از حبشیان یا از فرزندان ایشان است همه را بکش و هرکه دانی که اندر یمن هوای ایشان خواهد و بدیشان میل دارد همه را بکش تا به یمن اندر از حبشه کس نماند و نه از آن کسان که میل با ایشان کند، اوهزر به یمن آمد و همچنین کرد و نامه کرد به نوشروان که آنچه ملک بفرمود بکردم. یمن را پاک کردم از حبشه و از نسل ایشان و هواخواه ایشان. انوشروان بدو نامه کرد و ملک یمن بدو داد. اوهزر چهار سال به یمن اندر بود پس بمرد و پسری ماند او را، نام مرزبان. انوشروان ملک یمن بمرزبان دست بازداشت. وهزر هر سال خراج یمن به نوشروان فرستادی و این مرزبان همچنان، پس این مرزبان بمرد و پسری آمده بود اورا، نام بیحار(8). هرمزدبن انوشروان ملک یمن به بیجان دست بازداشت و چند سال ببود و بمرد او را پسری ماند نام او خورخسره و هرمز ملک بدو دست بازداشت. پس سالی چند ببود، هرمز بدین خورخسره خشم گرفت و کس فرستاد تا او را به بند کرد و از یمن بیاوردش. هرمز خواست که او را بکشد، مردی از مهتران پارس که به دست او جامه ای بود از آن انوشروان که وقتی او را بخلعت داده بود بیاورد و بر سر خورخسره برافکند. هرمز حرمت آن جامهء انوشروان او را نکشت و او را بزندان فرستاد و مردی بفرستاد به یمن، نام او باذان. و این باذان ملک یمن بود چون پیغمبر ما بیرون آمد بمکه. و باذان تا عهد او بزیست و با مردمان یمن مسلمان شدند و پیغمبر ما صلی اللهعلیه وسلم پس از باذان معاذ جبل را آنجا فرستاد تا ایشان را امیری کرد و مسلمانی و نُبی و احکام اسلام بیاموخت ایشان را و ایشان بیاموختند و بشنیدند و اینهمه حوادث که گفتیم از حدیث مسروق بن ابرهه اینهمه اندر ملک انوشروان بود و همهء ملک انوشروان چهل و هشت سال(9) بود، و عام الفیل آنگاه بود که از ملک انوشروان چهل ودو سال گذشته بود و پیغمبر صلی اللهعلیه وسلم، عام الفیل از مادر بزاد بملک انوشروان، و بوقت پسرش بیرون آمد به پیغامبری - انتهی.(10) و چنانکه در تواریخ آمده است باذان و ایرانیان مهاجر یمن مسلمانی گرفتند و از احفاد آنان در اسلام مردان نامی پیدا آمد و از آن جمله است وهب بن مُنَبِّه یکی از کبار تابعین و برادر او همام بن مُنَبِّه و طاوس بن کیسان یمانی و مغیرة بن حکیم صنعانی از صلحا و عباد تابعین و ابن کثیر یکی از قُرّاء سبعه و امام اعظم نعمان بن ثابت بن زوطی بن ماه مکنی به ابوحنیفه پیشوای مذهب حنفی از مذاهب اربعه.(11) و عبدالاعلی بن محمد بن حسن صنعاوی از محدثین و فرزندش ابوبکر محمد و حسین بن محمد بن عبدالاعلی و احمدبن محمد بن حسین بن محمد از احفاد او. و وزیر مغربی حسین بن علی بن الحسین بن علی بن محمد بن یوسف بن بحربن بهرام بن مرزبان بن ماهان بن باذان. و خلیل ابن احمد فراهیدی. || و گاه ابناء گویند و از آن ابناءالدوله یا ابناء خراسان خواهند و مراد نصرت دهندگان ابراهیم امام و سفاح از مردمان خراسان و فرزندان آنان باشد که بقیادت ابومسلم بنی امیه را برانداختند و عباسیان را بخلافت برداشتند.
(1) - ن ل: فیاض.
(2) - فوعده انوشروان بالنصرة علی السودان و شغل بحرب الروم و غیرها من الامم. (مروج الذهب).
(3) - نام این سردار ایرانی را غالباً وهرز بتقدیم راء مهمله بر زاء معجمه نوشته اند. و در اینجا چنین مینماید که بلعمی درصدد بیان وجه اشتقاق کلمه است و اصل آنرا اوهزار میداند که بتخفیف، اوهزر و سپس وهزر شده است و از بیان ذیل صاحب التنبیه و الاشراف نیز برمی آید که وهزر نام این سردار نیست بلکه رتبت و منصب اوست: فأسلما و اسلم الباذان. و الابناء بصنعاء و هم الذین ساروا الی الیمن مع خرزادبن نرسی بن جاماسب اخی قباذبن فیروزالملک و کان انوشروان سمی مرتبته وهرز حین انفذه مع سیف بن ذی یزن الحمیری منجداً له علی الحبشة حین غلبت علی الیمن ففلوا مسروق بن ابرهة الاشرم آخر ملوک الحبشة بالیمن و اقاموا بها و من الناس من یسمی وهرز الدیلمی لانه ولی مرزبة الدیلم والجیل، لا لانه کان دیلمیا. (التنبیه و الاشراف).
(4) - و ساروا حتی اتوا ساحل حضرموت بموضع یقال له مثوب و خرجوا من السفن. و فی ذلک یقول رجل من حضرموت: اصبح من مثوب الف من جنن من رهط ساسان و رهط مهرسن لیخرجوا السودان من ارض الیمن دلّهم قصد السبیل ذویزن. (مسعودی).
(5) - محمد جریر طبری نام این پسر را نوزاد گفته است.
(6) - و مسعودی در مروج الذهب گوید انوشروان با او پیمانی چند مقرر داشت و از جمله آنکه ایرانیان مهاجر یمن را حق زن کردن از مردم یمن بود لکن یمانیان را نرسد با زنان ایرانی ازدواج کردن (و از این شرط تکثیر عدد ایرانیان یمن خواست چه نسبت اولاد بپدران کنند نه مادر).
(7) - و یکی از ابناء بتفاخر گوید:
نحن خضنا البحار حتی فککنا
حمیراً من بلیّة السودان
بلیوث من آل ساسان شوس
یمنعون الحریم بالمرّان
و ببیض بواتر یتلالا
کسنا البرق فی ذری الابدان
فقتلنا مسروق اذ تاه لما
ان تداعت قبائل الحبشان
و فلقنا یاقوتة بین عَیْنَیْ
ـهِ بنشّابة الفتی الساسانی
وهزر الدیلمی لما رآه
رابط الجاش ثابت الارکان
و حوینا بلاد قحطان قسراً
ثم سرنا الی ذری غمدان
فنعمنا فیه بکل سرورٍ
و مننّا علی بنی قحطان.
و بحتری خطاب به ایرانیان در مدح ابناء گفته است:
فکم لکم من ید یزکوا الثناء بها
و نعمة ذکرها باق علی الزمن
ان تفعلوها فلیست بکر انعمکم
و لا ید کأیادیکم علی الیمن
ایام جلی انوشروان جدکم
غیابة الذل عن سیف بن ذی یزن
اذ لاتزال خیول الفرس دافعة
بالضرب والطعن عن صنعا و عن عدن
انتم بنوالمنعم المجدی و نحن بنو
من فاز منکم بفضل الطول و المنن.
(8) - در نسخهء چاپی عربی تاریخ محمد بن جریر طبری این نام بینجان و در مروج الذهب سیحان و در سیرهء ابن هشام تینجان و در نسخه ای از ترجمهء بلعمی بیحار و در نسخه ای دیگر بیجان یا پیچان آمده است.
(9) - این جنگ در 570 م. و به قول مسعودی به سال 45 پادشاهی انوشیروان روی داد.
(10) - فبعث [ رسول الله ] عبدالله بن حذاقة السهمی الی کسری ابرویزبن هرمز ملک فارس و هو یومئذ بالمدائن من ارض العراق فمزق کتاب رسول الله (ص) و کتب الی باذان عامله علی الیمن أن یشخصه الیه فبعث الیه اسوارین فی عدة و هما فیروزبن الدیلمی و خرخسره و قیل بابویه و قال تأتونی به فقدما المدینة علی النبی (ص) فاخبرهما انّ شیرویة بن ابرویز ملکهم قد قتل اباه فی تلک اللیلة فرجعا الی باذان فاخبراه فکان الامر کما ذکر... و فی السنة الحادیة عشرة من الهجرة قوی امر الاسود العنسی الکذاب المتنبی بالیمن و کان یدعی ذاالحمار لحمار کان معه قد راضه و علّمه یقول له اسجد فیسجد و یقول له اجثُ فیجثو و قتل باذان رئیس الابناء الذین شخصوا مع وهزر الی الیمن و کانوا اسلموا و تزوج امرأته فوثب علیه فیروزبن الدیلمی من الابناء عاضد فی ذلک داذویه و کان النبی (ص) کاتبهم فقتلوه. (از التنبیه والاشراف).
(11) - قال اسماعیل بن حمادبن ابی حنیفه: انا اسماعیل بن حمادبن نعمان بن ثابت بن نعمان بن مرزبان من ابناء فارس من الاحرار. والله ماوقع علینا رق قط. (ابن خلکان).
ابناءالدوله.
[اَ ئُدْ دَ لَ] (اِخ) رجوع به ابناء شود.
ابناءالدهالیز.
[اَ ئُدْ دَ] (ع اِ مرکب)سندانی که از کوی برگیرند. (مهذب الاسماء). کوی یافت ها. بچه های سرراهی. ابناءالسکک. || دزدان.
ابناءالسبیل.
[اَ ئُسْ سَ] (ع اِ مرکب) مردم راهگذری. مردم رهگذری. راهگذریان. مردم کاروانی که در زادبوم خویش توانگر و اکنون در سفر بی برگ و درویش مانده اند. جِ ابن السبیل :
روز دیگر بهر ابناءالسبیل
روز دیگر مر مکاتب را کفیل.مولوی.
گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناءالسبیل.مولوی.
و رجوع به ابن سبیل شود.
ابناءالسکک.
[اَ ئُسْ سِ کَ] (ع اِ مرکب)دزدان. (مهذب الاسماء). || سندانی که از کوی برگیرند. کوی یافت ها. ابناءالدهالیز. بچه های سرراهی.
ابناءالمهائر.
[اَ ئُلْ مَ ءِ] (ع اِ مرکب)کدبانوزادگان.
ابناء بشر.
[اَ ءِ بَ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آدمیزادگان.
ابناء جنس.
[اَ ءِ جِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) هم جنسان : ابناء جنس ما را بمرتبت ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند؟ (گلستان). ابناء جنس او بر منصب او حسد بردند. (گلستان).
یک نظر افکن که مستثنی شوم زابناء جنس
سگ که شد منظور نجم الدین سگان را سرور است.
امیرعلی شیر نوائی.
ابناء جهان.
[اَ ءِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خلق.
ابناء خراسان.
[اَ ءِ خُ] (اِخ) رجوع به ابناء شود.
ابناء درزه.
[اَ ءِ دَ زَ / زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فرومایگان. (مهذب الاسماء).
ابناء دهر.
[اَ ءِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) هم زادان. اهل روزگار. مردم روزگار.
ابناء روزگار.
[اَ ءِ زْ/ زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ابناء دهر.
ابناء زمان.
[اَ ءِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مردم روزگار. اهل روزگار. خلق :
این گُرْسنه گرگ بی ترحم
خود سیر نمیشود ز مردم
وین دور فلک چو آسیابست
ابناء زمان مثال گندم.سعدی.
ابناء سبیل.
[اَ ءِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جِ ابن سبیل. ابناءالسبیل.
ابناء سعد.
[اَ ءِ سَ] (اِخ) اولاد سعدبن زید منات.
ابناء عصر.
[اَ ءِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) هم زادان. هم عهدان. هم عصران. مردم روزگار.
ابناء فارس.
[اَ ءِ] (اِخ) رجوع به ابناء شود.
ابناء ملوک.
[اَ ءِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شاهزادگان.
ابناء نوع.
[اَ ءِ نَ/ نُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آحاد و افراد نوعی از انواع. || مردمان.
ابناء یمن.
[اَ ءِ یَ مَ] (اِخ) رجوع به ابناء شود.
ابناجمیر.
[اِ جَ] (ع اِ مرکب) شب و روز. (مهذب الاسماء).
ابناخون.
[اَ] (اِ) حصار. (فرهنگ اسدی). حصار و قلعه و جای محکم. (برهان) :
ز سوی هند گشادی هزار نر کستان [ کذا ]
ز سوی سند گرفتی هزار ابناخون.بهرامی.
بتقدیم نون بر باء نیز بنظر رسیده است. (برهان). و در نسخه ای از فرهنگ اسدی انباجون. و جز بیت فوق مثالی دیده نشده است.
ابنادخان.
[اِ دُ] (اِخ) غنی و باهله، دو قبیلهء عرب.
ابناس.
[اِ] (اِخ) نام قریه ای به مصر. ابنهس. (منتهی الارب).
ابناسبات.
[اِ سُ] (ع اِ مرکب) شب و روز. (المزهر).
ابناسمیر.
[اِ سَ] (ع اِ مرکب) شب و روز. (مهذب الاسماء) (المزهر).
ابناشمام.
[اِ شَ] (اِخ) نام دو قلهء کوه شمام.
ابناطمر.
[اِ طِ مِرر] (اِخ) نام دو کوه در بطن نخله.
ابناعوار.
[اِ عُ] (اِخ) رجوع به ابناعورا شود.
ابناعورا.
[اِ ؟] (اِخ) نام دو قلهء کوه. (مراصدالاطلاع). و در معجم البلدان و تاج العروس ابناعوار آمده است.
ابناعیان.
[اِ] (ع اِ مرکب) خطوطی که کشند فال و زجر را.
ابناملاط.
[اِ مِ] (ع اِ مرکب) دو پای شتر یا دو شانه جای آن دو. (منتهی الارب).
ابنان.
[اِ] (ع مص) ایستادن. مقیم شدن.
ابناوی.
[اَ] (ص نسبی) منسوب به ابناء، یعنی اخلاف ایرانیان که با وهزر دیلمی بزمان انوشروان به یمن شدند و بدانجا اقامت گزیدند. رجوع به ابناء شود.(1)
(1) - و در صحاح آمده است که ابناء فارس را در نسبتْ بنوی و ابناء سعد را ابناوی گویند.
ابن ابار.
[اِ نُ اَبْ با] (اِخ) ابوجعفر احمدبن محمد خولانی. رجوع به ابوجعفر احمدبن محمد شود.
ابن ابار.
[اِ نُ اَبْ با] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن ابی بکر قضاعی (595-658 ه .ق .). مورخ و شاعر و ادیب. تولد او در شهر بلنسیه. و نزد حکام بلنسیه صاحب سر بوده. وقتی مسیحیان این شهر را محاصره کردند به سفارت نزد امیر تونس رفت و از او درخواست که مسلمین اندلس را یاری دهد لیکن چون مسیحیان شهر بلنسیه را متصرف شدند ابن ابار با عائلهء خود از وطن خویش هجرت کرده بتونس رفت و رازدار یا صاحب السر سلطان تونس شد و نوشتن طغرا به او محول گشت. چندی نیز معزول و باز بکار سابق گماشته شد. در آخر بعلت بدرفتاری، درباریان را از خود ناراضی و سلطان را خشمگین ساخت تا روز چهارشنبه 20 محرم 658 کشته شد. و جسد او را با تمام مصنفات و اشعار وی که بدست آوردند بیک جا بسوختند. این مرد بعلت نامعلومی معروف به الفار (موش) بوده. از او کتب ذیل باقی مانده است: کتاب التکمله که متمم کتاب الصلهء ابن بشکوال است. المعجم فی اصحاب القاضی الامام ابی علی الصدفی. کتاب الحلة السیراء. و این سه در اروپا چاپ شده است. کتاب اعتاب الکتاب. کتاب تحفة القادم.
ابن ابی اصیبعه.
[اِ نُ اَ اُ صَ بِ عَ] (اِخ)موفق الدین ابوالعباس احمدبن قاسم بن خلیفه سعدی خزرجی طبیب (600-668 ه .ق .). جد او در سال 596 به دمشق آمده و موفق الدین در این شهر متولد شده است. قسمتی از شرح حال او از آنچه در ضمن تراجم معاصرین خود گفته استفاده میشود. خاندان او خاندانی طبی بوده و از آنروی بدین علم طبعاً رغبت داشته و بوسیلهء پدر و عم با اطبای بزرگ مراوده و آمیزش کرده و در آغاز نزد یعقوب بن صقلاب در دمشق به آموختن طب شروع و همراه او در عسکر معظم ببود و از دانش وی بهره ها برد آنگاه در دمشق متوطن گشت و از ابن دخوار تعلیم گرفت و بخدمت بیمارستان بزرگ دمشق منصوب و سپس معلم طب شد و در زمان غیرمعلومی از دمشق به مصر مهاجرت کرد و به سمت کحالی بیمارستان ناصری منتخب گشت. و پس از آن طبیب مخصوص امیر عزالدین ایدمر گردیده به شام رفت و بدانجا درگذشت. از اطبای معروف آن زمان عبداللطیف و ابن بیطار است که ابن ابی اصیبعه با آنها مصاحبت داشته و علم نباتات را از ابن بیطار فراگرفته است. ابن ابی اصیبعه را کتابی در تاریخ اطباست موسوم به عیون الانباء فی طبقات الاطباء و آن را به نام وزیر ابوالحسن بن غزال سامری تألیف کرده مشتمل بر پانزده فصل و علاوه بر اطبای یونان و ملل دیگر ترجمهء احوال چهارصد طبیب عربی یا آنان که علم طب به زبان عربی نوشته اند کرده است و این کتاب بهترینِ تراجم اطباست.
ابن ابی اصیبعه.
[اِ نُ اَ اُ صَ بِ عَ] (اِخ)رشیدالدین علی بن خلیفة بن یونس بن ابی القاسم خزرجی. او در سال 616 ه .ق . به سن 37 سالگی درگذشته است. بفارسی شعر میگفته و خرقهء تصوف از صدرالدین حویه پوشیده. در ادب و حکمت و طب و ریاضیات و موسیقی استاد بوده. (وافی بالوفیات از روضات).
ابن ابی الاحوص.
[اِ نُ اَ بِلْ اَ وَ] (اِخ)قاضی ابوعلی حسین بن عبدالعزیزبن محمد قرشی اندلسی (603- 700 ه .ق .). از دانشمندان بزرگ اسلام. در شهر بلنسیه متولد شد و در غرناطه میزیست و در همان شهر درگذشت. کتب ذیل او راست: کتاب برنامج. شرح مستصفی. شرح جمل. مسلسلات و غیرها.
ابن ابی الازهر.
[اِ نُ اَ بِلْ اَ هَ] (اِخ)ابوبکر محمد بن احمدبن مزیدبن محمود نحوی اخباری بوسنجی. اصل او از بوسنج است و عمری طویل یافته. و عبدالله بن علی بن محمد بن داودبن الجراح معروف به ابن العرمرم گوید در 313 ه .ق . از ابن الازهر پرسیدم که از عمر او چه گذشته است. گفت سی سال و سه ماه و پس از آن باز بزیست. و از کتب اوست: کتاب اخبار الهرج و المرج در اخبار مستعین و معتز عباسی. کتاب اخبار عقلاء المجانین. کتاب اخبار قدماء البلغاء. دارقطنی و ابوالفرج اصفهانی از ابن ابی الازهر بسیار نقل کرده اند. و بعض علمای رجال وفات او را به سال 325 گفته اند.
ابن ابی الاشعث.
[اِ نُ اَ بِلْ اَ عَ] (اِخ)ابوجعفر احمدبن محمد بن احمدبن ابی الاشعث. اص ایرانی است. بموصل هجرت کرده و پس از زندگانی دراز در سال 359 ه .ق . درگذشته است. معالجهء کودکی از فرزندان ناصرالدوله موجب شهرت و منشأ ترقی و ثروت او شد. هوشی سرشار و عقلی سلیم داشت. همّ واحد او علوم طبی و فلسفی بود و شاگردان بسیار تربیت کرد، یکی از پسران او محمد نام از مشاهیر اطبای عصر خویش است. تألیفات عدیده داشته و بهترینِ کتب او کتابی است در الهیات و کتب دیگری در طب دارد از قبیل کتاب الادویة المفرده. کتاب الحیوان. کتاب فی الجدری و الحصبه و الحمیقاء. کتاب فی السرسام و البرسام و مداواتهما. کتاب فی القولنج. کتاب فی البرص و البهق. کتاب فی الصرع. کتاب فی الاستسقا. کتاب فی المالنخولیا. کتاب فی ظهور الدم. کتاب الغاذی و المغتذی. کتاب امراض المعدة و مداواتها. شرح کتاب الحمیاث لجالینوس.
ابن ابی الاصبع.
[اِ نُ اَ بِلْ اَ بَ] (اِخ)ابومحمد زکی الدین عبدالعظیم. وفات 654 ه .ق . ادیب و شاعر مصر. از مهمترین کتب او تحریرالتحبیر در علم بدیع و کتاب الجواهر و کتاب بدیع القرآن است.
ابن ابی الاصبغ.
[اِ نُ اَ بِلْ اَ بَ] (اِخ)ابوالعباس احمدبن ابی الاصبغ. او راست: کتاب العلم و شرف الکتابه.
ابن ابی البغل.
[اِ نُ اَ بِلْ بَ] (اِخ)محمدبن یحیی، مکنی به ابوالحسین اصفهانی. وزیر مقتدر. مترسلی بلیغ و شاعری نیکوقریحه. دیوان رسائل و رسائل فتح بصره از تألیفات اوست.
ابن ابی الثلج.
[اِ نُ اَ بِثْ ثَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن احمدبن محمد بن ابی الثلج الکاتب. متمایل به تشیع و صاحب روایت بسیار از عامه. او مردی دیّن و وَرِع و فاضل بوده و از کتب اوست: سنن الاَداب علی مذهب العامه. کتاب فضائل الصحابه. کتاب الاختیار من الاساتید. (از ابن الندیم). و او از اصحاب محمد بن جریر طبری و از پیروان مذهب او در فقه است.
ابن ابی الحبیر.
[اِ نُ اَ بِلْ حُ بَ] (اِخ)مُطرّف. نام محدثی است.
ابن ابی الحدید.
[اِ نُ اَ بِلْ حَ] (اِخ)عزالدین عبدالحمید بن محمد بن محمد بن حسین بن ابی الحدید مداینی. ادیب و مورخ (586-655 ه .ق .). از رجال دربار بنی عباس بوده. مهمترین کتب او شرح نهج البلاغه است که به نام وزیر ابن علقمی نوشته و مطالب تاریخی و ادبی بسیار در آن گنجانیده و ابن علقمی صدهزار دینار برای تألیف این کتاب به او صله داده. دیگر از تصنیفات او کتاب العبقری الحسان و الفلک الدائر و شرح محصل و شرح یاقوت ابن نوبخت است.
ابن ابی الحریش.
[اِ نُ اَ بِلْ ؟] (اِخ)مجلِّد معروف در خزانة الحکمهء مأمون. (ابن الندیم).
ابن ابی الحواری.
[اِ نُ اَ بِلْ حُ را] (اِخ)نام یکی از زهاد.
ابن ابی الخیر.
[اِ نُ اَ بِلْ خَ] (اِخ)رشیدالدوله فضل الله همدانی. طبیبی یهودی در زمان مغول بود و از راه طبابت مال فراوان به دست کرده و در دربار راه یافته است. هنگامی که خربنده از مرضی ضعیف شده بود مسهلی قوی بدو داد و او بدان بیماری درگذشت امیر چوپان فرزند او طبیب را به قصاص خون پدر، بکشت و اموال او را مصادره کرد (718 ه .ق .).
ابن ابی الخیر صوفی.
[اِ نُ اَ بِلْ خَ رِ](اِخ) طبیب و از شاگردان ابن سینا بوده است.
ابن ابی الدمینه.
[اِ نُ اَ بِدْ د ؟] (اِخ)همدانی. ظاهراً در تاریخ و جغرافیا کتابی داشته و یاقوت حموی از او نقل و به سخنان او استشهاد کرده است.
ابن ابی الدنیا.
[اِ نُ اَ بِدْ دُنْ] (اِخ)عبیداللهبن محمد بن عبید، مکنی به ابوبکر مؤدب و معلم المکتفی خلیفهء عباسی. زاهد و وَرِع و عالم به اخبار و روایات بود. متولد به سال 208 ه .ق . و در سال 288 یا 281 درگذشته است. از کتب اوست: کتاب مکایدالشیطان. کتاب الحلم. کتاب فقه النبی علیه السلام. کتاب ذم الملاهی. کتاب ذم الفحش. کتاب العفو. کتاب ذم المسکر. کتاب التوکید. کتاب فضل شهر رمضان. کتاب صدقة الفطر. کتاب الفرج بعد الشدة. کتاب الاشراف. کتاب مکارم الاخلاق. کتاب العظمة. کتاب من عاش بعد الموت. کتاب العقل و فضائله. کتاب قصرالامل. کتاب الیقین. کتاب الشکر. کتاب قری الضیف. کتاب ذم الدنیا. کتاب الجوع. کتاب الرقة و البکاء. کتاب الصمت. کتاب قضاءالحوائج و غیره. و ابن الندیم در الفهرست بیش از سی کتاب از او نام برده است. و او قریشی بود به ولاء. و اکثر کتب او در کتابخانه های اروپا موجود است.
ابن ابی الرجال.
[اِ نُ اَ بِرْ رِ] (اِخ)ابوالحسن علی منجم. اروپائیان او را البوهازن(1) و البوانس یا ابنراژل گویند. در قرطبه یا شمال افریقیه در مائهء پنجم هجری میزیسته و در دربار معزبن بادیس بن منصور بسر برده است. کتاب البارع فی احکام النجوم از اوست و ترجمهء لاتینی آن چند بار بچاپ رسیده است.
(1) - Albouhasens.
ابن ابی الرجال.
[اِ نُ اَ بِرْ رِ] (اِخ)احمدبن صالح. مورخ و فقیه و شاعر. از زیدی های یمن. در شعبان 1029 ه .ق . در شهر شیط متولد و به ربیع الاول 1092 درگذشته و در الروضه (جائی در شمال شهر صنعا) مدفون گشته است. در دربار امام یمن المتوکل علی الله اسماعیل بن منصور (متوفی 1087) منصب نوشتن اسناد و عهود رسمی به او مفوض گردید و نیز خطیب شهر صنعا بوده است. مهمترین کتب او مطلع البدور و مجمع البحور است که از 1300 تن رجال بزرگ فرقهء خود نام برده و اخبار مفید داده است.
ابن ابی الرکائب.
[اِ نُ اَ بِرْ رَ ءِ] (اِخ)شهاب الدین احمدبن ماجدبن محمد سعدی. در سال 895 ه .ق . کتابی به نام الفوائد فی اصول علم البحر و القواعد در علم بحرپیمائی و ارتباط آن با نجوم و روش کشتی رانی در خلیج فارس و بحر هند و سواحل عربستان و سمطره و سیلان و زنگبار و غیر آن نوشته، نسخهء خطی آن در پاریس است. کتابی دیگر موسوم به حاویة الاختصار فی اصول علم البحار، و قصائد و ارجوزه ای در همین موضوع داشته است.
ابن ابی الساج.
[اِ نُ اَ بِسْ سا] (اِخ)افشین محمد بن دیوداد. او یکی از عمال خلفای عباسی در ارمنستان و جبال بود. در 276 ه .ق . بحرب ابوالجیش خمارویه پسر ابن طولون حاکم مصر رفت و در جنگی که به شام میان آن دو درگرفت مغلوب شد و امان خواست و بار دیگر با اسحاق بن کنداج همدست شد و بجنگ خمارویه شتافت و در این وقت پسر خلیفه ابوالعباس احمد معتضد از بغداد به یاری او رفت و بر خمارویه فائق آمد، سپس آنگاه که ابن ابی الساج والی قنسرین و ابن کنداج والی جزیره و موصل بود میان آن دو جنگی درپیوست و ابن ابی الساج پسر خویش را به گروگان به مصر فرستاده و از خمارویه استمداد کرد و با سپاهی که خمارویه بمدد او فرستاد ابن کنداج را مغلوب و جزیره را مسخر کرد. سپس ابن کنداج به مصر رفت و با خمارویه متفق گشت و در محاربه ای که در حوالی دمشق روی داد ابن ابی الساج مغلوب گردید و بهزیمت تا تکریت برفت. و در آنجا بار دیگر محاربه ای میان او و سپاهیان ابن کنداج و خمارویه روی داد و ابن ابی الساج غالب آمد و تا دمشق خصم مغلوب را دنبال کرد و در آن وقت از خلیفه استمداد جست. و چون از ورود خمارویه با سپاهی بزرگ آگاهی یافت و در خود توان مقاومت ندید در 276 با سپاه خویش به بغداد رفته به خلیفه ملتجی شد و خلیفه او را ولایت آذربایجان داد. وفات او به سال 288 است.
ابن ابی السرح.
[اِ نُ اَ بِسْ سَ] (اِخ)ابوالعباس احمدبن ابی السرح الکاتب. او راست: کتاب العلم و ماجاء فیه و نیز رسائلی.
ابن ابی السرور.
[اِ نُ اَ بِسْ سُ] (اِخ)زین الدین محمد بن ابی السرور بکری صدیقی. مورخ مصری. در سال 1028 ه .ق . در قاهره وفات یافته. از اوست: المنح الرحمانیه فی الدولة العثمانیه. فیض المنان فی ذکر دولة آل عثمان. درة الاثمان نیز در نسب آل عثمان. نزهة الابصار و جهینة الاخبار در تاریخ غیر آل عثمان.
ابن ابی السنه.
[اِ نُ اَ بِسْ سُنْ نَ] (اِخ)ابوسعید ابراهیم. از مشاهیر شعرای عرب. او از پیوستگان بنی امیه است و تا زمان هارون حیات داشت. در حسن صوت و غناء مشهور بود و با اسحاق موصلی و ابراهیم بن مهدی آمیزش داشت و در مدینه میزیست و از طرف خلیفه مهدی چندی به بغداد جلب شد.
ابن ابی الشوک.
[اِ نُ اَ بِشْ شَ] (اِخ)ابوالفارس سرخاب بن بدر. از امرای طغرل بک و برکیارق بن ملکشاه سلجوقی، از نژاد کرد. در شهرزور و اطراف آن ولایت یافت و در سال 500 ه .ق . درگذشت. فرزندان او صدوسی سال در شهرزور و حوالی آن فرمانروائی داشتند.
ابن ابی الصقر.
[اِ نُ اَ بِصْ صَ] (اِخ)ابوالحسن محمد بن علی بن الحسن بن عمر واسطی. فقیه شافعی. شاگرد ابواسحاق شیرازی در فقه. لکن به ادب و شعر بیشتر گرائیده و بدان سمت مشهورتر است. ولادت 409 ه .ق . و وفات 498.
ابن ابی العافیه.
[اِ نُ اَ بِلْ یَ] (اِخ)موسی. مؤسس دولتی است که چندی در مکناسه(1) از نواحی مغرب اقصی تشکیل یافته از 325 تا 463 ه .ق . نخستین آنان موسی و پس از وی پسرش ابراهیم و بعد از او ابوعبدالرحمن بن ابراهیم و محمد بن ابی عبدالرحمن و قاسم بن محمد بترتیب فرمانروائی داشته اند. در سال 463 یوسف بن تاشفین از سلاطین مرابطی قاسم را بکشت و دولت آنان را برانداخت و مملکت ایشان را مالک شد.
(1) - Meknes.
ابن ابی العقب.
[اِ نُ اَ بِلْ عَ قِ] (اِخ)یحیی بن عبدالله. بگفتهء اغانی وجودی موهوم است و با وجود این نامش همه جا مشهور و اخبار ملاحم منسوب به او منتشر و مذکور. و اخبار ملاحم اخبار وقایع و جنگها و مصائب آیندهء عالم است.
ابن ابی العلاء .
[اِ نُ اَ بِلْ عَ] (اِخ) رجوع به جرمی ابوعبدالله احمد شود.
ابن ابی العواذل.
[اِ نُ اَ بِلْ عَ ذِ] (اِخ)ابن الندیم در الفهرست بی هیچ شرح دیگری نام او را آورده و از کتاب البراعة و اللسن او نام برده است.
ابن ابی العوجاء .
[اِ نُ اَ بِلْ عَ] (اِخ)عبدالکریم، خال معن بن زائدهء معروف است. او باطناً از پیروان کیش مانی بود و در سال 155 ه .ق . والی کوفه او را بی اجازت خلیفه بقتل رسانید، و بعض مورخین گویند والی بهمین جهت معزول گردید. هنگامی که او را برای کشتن میبردند گفت 4000 حدیث مخالف با اوامر و نواهی شریعت اسلامی جعل کرده و آنرا نسبت بامام جعفر صادق علیه السلام داده ام. و صاحب الفهرست در ضمن رؤسای مانویه که تظاهر باسلام کرده و در معنی مانوی بودند نام او را نعمان بن ابی العوجاء می آورد.
ابن ابی الوفا.
[اِ نُ اَ بِلْ وَ] (اِخ)شرف الدین ابوالطیب احمدبن محمد بن ابی الوفاء موصلی، شاعر. در خدمت بدرالدین لؤلؤ صاحب موصل میزیست و مداحی خلفا و ملوک میکرد، و او را قصائدی نیکوست.
ابن ابی الولید زندیق.
[اِ نُ اَ بِلْ وَ دِ زِ] (اِخ) او را سی ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابن ابی اویس.
[اِ نُ اَ اُ وَ] (اِخ) نام یکی از روات لغت. (از ابن الندیم).
ابن ابی بشر.
[اِ نُ اَ ؟] (اِخ) رجوع به ابوالحسن اشعری شود.
ابن ابی بکر.
[اِ نُ اَ بَ] (اِخ) ابوالفتح محمد یعمری (661-734 ه .ق .). در فقه و سایر علوم ید طولی داشته. عیون الاثر فی فنون المغازی والشمائل و السیر، سمراللبیب بذکر الحبیب و منح المدح از جملهء تصنیفات اوست.
ابن ابی ثابت الزهری.
[اِ نُ اَ ثا بِ ؟](اِخ) عبدالعزیزبن عمران. از اصحاب سیر و اخبار. و کتاب الاحلاف از اوست.
ابن ابی جمهور.
[اِ نُ اَ جُ] (اِخ)محمدبن زین الدین علی بن ابراهیم احسائی. از علمای شیعه در قرن نهم هجری. مولد او شهر احسا. او علوم مختلفه آموخت و به عراق و شام مسافرت کرد و سفری بحج رفت. عاقبت به ایران آمد و در شهر مشهد اقامت گزید. و در سال 878 ه .ق . در مشهد بوده است. غوالی اللئالی در حدیث و مجلی در عرفان و اخلاق از کتب او و بسیار متداول است.
ابن ابی حاتم.
[اِ نُ اَ تِ] (اِخ) از علما و محدثین نیشابور. وفات 320 ه .ق .
ابن ابی حجله.
[اِ نُ اَ حِ لَ] (اِخ) احمدبن یحیی شهاب الدین ابوالعباس تلمسانی حنبلی (725- 776 ه .ق .). ادیب و شاعر صاحب کتاب سکردان السلطان و دیوان الصبابه که مجموعه ای از غزلها و اخبار عشاق مشهور است.
ابن ابی حسان وراق.
[اِ نُ اَ حَسْ سا نِ وَرْ را] (اِخ) او کتابت مصحف نیز میکرده است در نیمهء اول قرن چهارم هجری. (ابن الندیم).
ابن ابی حفصه.
[اِ نُ اَ حَ صَ] (اِخ)ابوالهندام مروان بن سلیمان بن یحیی بن ابی حفصهء شاعر (105-182 یا 181 ه .ق .). اص ایرانی و جد او ابوحفصه از مردم اصطخر فارس بوده. در زمان عثمان به کودکی او را به مدینه بردند و بعضی گویند طبیبی یهودی بوده از موالی سموأل بن عادیا و در زمان عثمان اسلام آورده و قول اول صحیح است چه سموأل اق صد سال قبل از عثمان میزیسته ست. ابن ابی حفصه شاعری معروف بوده و او را از فصحای رتبهء اول شمرند. و معن بن زائده یک قصیدهء او را سیصدهزار درم صلت بخشیده است.
ابن ابی حیه.
[اِ نُ اَ حَیْ یَ] (اِخ) منجم. از مردم بغداد. شاگرد جعفربن مکتفی و از پیوستگان اوست و جعفربن مکتفی را در این علوم دست و تتبع بوده است. (از قفطی).
ابن ابی خالد.
[اِ نُ اَ لِ] (اِخ) طبیبی مشهور از مردم فارس صاحب کُنّاش و کتابی در شرح کشاورزی ایرانیان. (لُکلرک)(1).
(1) - کتاب سوم ص 343.
ابن ابی خزام.
[اِ نُ اَ خَزْ زا] (اِخ)محمدبن خطربن خزام. شاگرد امام بغویست. (منتهی الارب).
ابن ابی خزامه.
[اِ نُ اَ خُ مَ] (اِخ) یا ابوخزامة بن خزیمه. شیخ زهریست. (منتهی الارب).
ابن ابی خیثمه.
[اِ نُ اَ خَ ثَ مَ] (اِخ)ابوبکر احمدبن زهیربن حرب. فقیه و محدث و اخباری. متوفی به سال 279 ه .ق . از اوست: کتاب التاریخ. کتاب المنتمین. کتاب الاعراب. کتاب اخبارالشعراء. (ابن الندیم).
ابن ابی داود.
[اِ نُ اَ وو] (اِخ) ابوبکربن سلیمان ابی داود سجستانی. از بزرگان محدثین و فقهاء و ثقه است. وفات او به سال 316 ه .ق . و از او است: کتاب التفسیر و آنرا بدان وقت که ابوجعفر طبری تفسیر کبیر خویش می نوشت کرده است. کتاب حدیث. کتاب المصابیح فی الحدیث. کتاب المصاحف. کتاب نظم القرآن. کتاب فضائل القرآن. کتاب شریعة التفسیر. کتاب شریعة المقاری. کتاب الناسخ و المنسوخ یا کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. کتاب البعث و النشور. (ابن الندیم).
ابن ابی دبوس.
[اِ نُ اَ ؟] (اِخ) عثمان مراکشی. فرزند ابودبوس حکمران اخیر سلسلهء بنی عبدالمؤمن بوده. چون در 658 ه .ق . پدرش مقتول و دولت آنان منقرض شد عثمان به برشلونه(1) (بارسلون) رفت و کیش ترسا گرفت و از نصارای آنجا یاری طلبید و به طرابلس حمله برد لکن مغلوب و مقتول گشت.
(1) - Barcelone.
ابن ابی دواد.
[اِ نُ اَ دُ] (اِخ) قنسرینی احمدبن ابی دواد فرج بن جریر (160-240 ه .ق .). از دانشمندان عهد خود و قاضی القضاة بود. شعرا و اهل ادب را ترویج می کرد و خود شعر نیکو میسرود. در آخر عمر به مرض فالج مبتلا گردید و منصب او به پسرش تفویض شد و در سال 237 پدر و پسر مورد غضب متوکل خلیفه شدند و از آنان مال بسیار به مصادره گرفتند و هر دو را از سرمن رأی نفی کردند. (از ابن خلکان).
ابن ابی دینار.
[اِ نُ اَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن قاسم رعینی قیروانی. از علما و مورخین مغرب در قرن یازدهم هجری بوده. او راست: کتاب المونس فی اخبار افریقیه و تونس از آغاز فتح مسلمین تا دورهء حکومت عثمانیان. و آن را1092 ه .ق . ختم کرده و در 1286 در تونس به طبع رسیده است.
ابن ابی ذئب.
[اِ نُ اَ ذِءْبْ] (اِخ)ابوالحرث محمد بن عبدالرحمن بن المغیرة بن الحرث بن ابی ذئب قرشی عامری مدنی. یکی از مشاهیر ائمهء فقه و حدیث. صاحب امام مالک. مولد بمدینه به سال 81 ه .ق . وفات بکوفه در 159.
ابن ابی رافع.
[اِ نُ اَ فِ] (اِخ) ابوالحسن. منجّم، و کتاب الطلوع از اوست. (ابن الندیم). و در تاریخ الحکماء قفطی نام کتاب را کتاب الطوالع ضبط کرده است.
ابن ابی رافع.
[اِ نُ اَ فِ] (اِخ) علی بن ابی رافع. اص ایرانی و از صحابهء رسول و خزینه دار حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود. او و برادرش عبیدالله کاتب آن حضرت بودند و چنانکه در فهرست نجاشی مذکور است علی نیز مانند پدر خویش کتابی در فقه کرده و پیش از این دو تن، تا آنجا که میدانیم در اسلام کتاب نوشته نشده بود. در نام ابورافع خلاف است، بعضی گویند هرمز و بعضی گویند ابراهیم یا اسلم و یا نام او کنیهء او بوده است.
ابن ابی رباح.
[اِ نُ اَ رَ] (اِخ) ابومحمد عطاءبن ابی رباح. تابعی. وفات 115 ه .ق . از غیر نژاد عرب و در مکه بفقه مشهور گردیده و نام او در کتب حدیث و تفسیر بسیار آمده. او مردی سیاه چرده، پهن بینی و لنگ بود و در آخر عمر بعمی مبتلا گشت و هشتادوهشت و بقولی صد سال بزیست.
ابن ابی ربیع.
[اِ نُ اَ رَ] (اِخ) عبیداللهبن احمد قرشی اندلسی، مکنی به ابوالحسین (599-688 ه .ق .). نحوی و ادیب. متولد در اشبیلیه(1). نحو را نزد شلوبین قرائت کرده و آنگاه که نصاری بر اشبیلیه مستولی شدند وی به سبته(2) مهاجرت کرد. او راست شرحی بر الکتاب سیبویه و شرحی بر جمل.
(1) - Seville.
(2) - Seuta.
ابن ابی رصاصه.
[اِ نُ اَ رَ صَ] (اِخ)ابوعمرو عثمان بن ابی رصاصه. یکی از معزمه بطریقهء محموده. و او معاصر ابن الندیم صاحب الفهرست بوده است. (از ابن الندیم).
ابن ابی رمثه.
[اِ نُ اَ رِ ثَ] (اِخ) طبیب و جراحی به زمان رسول صلی اللهعلیه وآله و بشرف صحبت آن حضرت نائل گردیده و خواسته است سِلعهء دوش آن حضرت بیرون کند و رخصت نفرموده است. قفطی در اخبارالحکما ذکر او کرده و از شرح حال او جز این در دست نیست.
ابن ابی رندقه.
[اِ نُ اَ رِ دَ قَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن ولیدبن محمد بن خلف طرطوشی(1). فقیه و محدث (451 -520 یا 525 ه .ق .). پس از مسافرت به مشرق (بغداد و بصره و دمشق و بیت المقدس) و تکمیل دروس خود، در اسکندریه اقامت گزید و بتدریس اشتغال ورزید. ابن تومرت رئیس موحدین و قاضی عیاض و ابوبکربن عربی از شاگردان او بوده اند. از اوست: کتاب سراج الملوک. کتاب اختصار تفسیر ثعلبی.
(1) - منسوب به طرطوشه بر ساحل ابر در اسپانیا .Tortase
ابن ابی زرع.
[اِ نُ اَ زَ] (اِخ) ابوالحسن یا ابوعبدالله علی فاسی مراکشی. مورخ. تاریخ زندگانی او درست معلوم نیست. در اواخر قرن هفتم و اوائل قرن هشتم هجری میزیسته. دو کتاب در تاریخ نوشته است، یکی زهرة البستان که در دست نیست و دیگر «الانیس المطرب و روض القرطاس فی اخبار ملوک المغرب و تاریخ مدینة فاس» و این کتاب بزبانهای لاتینی و آلمانی و پرتقالی و فرانسه ترجمه و طبع شده است. و حاجی خلیفه در کشف الظنون نام او را علی بن محمد بن احمدبن عمر بن ابی زرع آورده و میگوید کتاب انیس المطرب را برای ابوسعید عثمان بن مظفر نوشته است پیش از سنهء 726 ه .ق .
ابن ابی زرعهء دمشقی.
[اِ نُ اَ زُ عَ یِ دِ مَ] (اِخ) مقتول به سال 300 ه .ق . شعر او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).
ابن ابی زید.
[اِ نُ اَ زَ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن ابی زید عبدالرحمن قیروانی (310-386 ه .ق .). فقیه مالکی، و او را از غایت تبحر در فقه مالکی، مالک صغیر لقب داده اند و آثاری به نظم و نثر دارد ازجمله: الرساله. مجموعهء احادیث. قصیده ای در مدح رسول صلوات اللهعلیه.
ابن ابی ساره.
[اِ نُ اَ رَ] (اِخ) محمد بن حسن بن ابی سارهء کوفی. از طبقهء اول نحویین و هم عصر خلیل، استاد کسائی و فَرّاء. او اول کس از کوفیین است که کتابی در نحو نوشته است. رجوع به رواسی شود.
ابن ابی شیخ.
[اِ نُ اَ شَ] (اِخ) شاعری مُقل است. (ابن الندیم). و باز در الفهرست نام ابن ابی الشیخ مکنی به ابوایوب، سلیمان بن ایوب، راویه و اخباری آمده است مؤلف کتاب الاخبارالمسموعه و ندانم که این دو، نام یک تن است یا نه.
ابن ابی صادق.
[اِ نُ اَ دِ] (اِخ) ابوالقاسم عبدالرحمن بن علی بن احمدبن ابی صادق نیشابوری. فیلسوف و طبیب مبرز. مولد نیشابور و به همان جا پرورش یافته. مردی فصیح بود. وقتی او را برای معالجهء عمید خراسان محمد بن منصور بردند بواسطهء پیری و رنج راه چون بازگشت بیمار شده در سن هشتادسالگی درگذشت. او را بقراط ثانی لقب می کردند. عمر خود را به تتبع و تفسیر کتب جالینوس صرف کرد. و وظائف الاعضاء او کتابی است کامل مشتمل بر وظائف الاعضاء جالینوس و مطالبی دیگر راجع به همین موضوع از کتب دیگر جالینوس و اطبای دیگر. و این کتاب را در 459 ه .ق . بپایان رسانیده است. و از تصنیفات اوست: شرح مسائل حنین. شرح فصول یا فصوص ابقراط. و نیز کتاب تقدمة المعرفة. و نسخهء سه کتاب اخیر در کتابخانهء ملی پاریس موجود است.
ابن ابی صبح.
[اِ نُ اَ صُ] (اِخ) عبدالله بن عمروبن ابی صبح المازنی اعرابی بدوی. او به بغداد آمد و بدانجا مقیم گشت و هم آنجا درگذشت. شاعری فصیح است و علما از او لغت و شعر فرامی گرفتند و او را با فقعسی، اخباری طریف است. (ابن الندیم).
ابن ابی صفره.
[اِ نُ اَ صُ رَ] (اِخ) رجوع به مهلب بن ابی صفره شود.
ابن ابی طاهر.
[اِ نُ اَ هِ] (اِخ) ابوالفضل احمدبن ابی طاهر، و نام ابوطاهر طیفور(1)است، از ابناء خراسان(2). ادیب و مورخ مشهور، اص ایرانی از مرورود خراسان و مولد او بغداد به سال 204 ه .ق . سالی که مأمون از خراسان به بغداد بازگشت. و وفات او در 280. از کتب اوست: کتاب المنثور و المنظوم. کتاب المؤلفین. کتاب مرتبة هرمزبن کسری انوشیروان. کتاب خبر الملک العالی فی تدبیر المملکة و السیاسة. کتاب ملک المصلح و الوزیر المعین. کتاب الملک البابلی و الملک النصری الباغیین و الملک الحکیم الرومی. کتاب مفاخرة الورد و النرجس. و او در اول مؤدب کتابی بوده و سپس بحرفت وراقت پرداخته است. و ابن الندیم بیش از سی کتاب دیگر از او نام می برد.
(1) - اصل این کلمه را اصحاب اشتقاق «تگ» بمعنی تاج و «پور» بمعنی پسر و مجموعاً یعنی ابن التاج حدس زده اند. و بعض قدما گفته اند طیفور بمعنی مرغکی جهنده است و در رحلهء ابن بطوطه این کلمه مکرر آمده و در آنجا معنی ظرف بزرگ بی دیواره است نظیر سینی و مجموعه یا لنگری امروز.
(2) - ابناء خراسان یا ابناءالدوله، نام قایمین به امر دولت بنی عباس بخراسان و فرزندان آنان.
ابن ابی طیفور.
[اِ نُ اَ طَ] (اِخ) محمد بن احمد. از مردم جرجان. و از اوست: کتاب ابواب الخلفاء.
ابن ابی عاصیة السلمی.
[اِ نُ اَ عا یَ تِسْ سُ لَ] (اِخ) او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابن ابی عباد.
[اِ نُ اَ ؟] (اِخ) مکنی به ابوالحسن منجم، محمد بن عیسی. و کتاب العمل بذات الشعبتین از اوست. (ابن الندیم).
ابن ابی عروبه.
[اِ نُ اَ عَ بَ] (اِخ) سعید، و اسم عروبه مهران است، مکنی به ابونصر. از فقهاء و اصحاب حدیث. کتاب السنن از اوست. وفات 157 ه .ق . (ابن الندیم).
ابن ابی عزاقر.
[اِ نُ اَ عَ قِ] (اِخ) ابوجعفر محمد بن علی شلمغانی. وفات 322 ه .ق . شلمغان قریه ای است در نواحی واسط. و سبب قتل وی این بود که در تشیع مذهبی مبتنی بر غلو و تناسخ و حلول الهیة در وی احداث کرد و در زمان مقتدر ابن مقلهء وزیر درصدد دستگیر کردن او و پیروان او برآمد و بر او دست نیافت و سپس در شوال 322 ابن مقله او را گرفته حبس کرد و دو نفر از پیروان او ابن ابی عون و ابن عبدوس نیز گرفتار شدند و در مجلسی که همه را حاضر آوردند این دو تن او را خدا خوانده و از خلیفه باک نکردند و از اینرو در ذی القعدهء همان سال همگی را بدار آویخته و اجسادشان بسوختند. (نقل باختصار از کامل ابن اثیر). و ابن الندیم گوید که او در صنعت کیمیا دست داشت و کتب ذیل را نیز از او نام می برد: کتاب الخمائر. کتاب الحجر. کتاب شرح کتاب الرحمهء جابر. کتاب البرانیات.
ابن ابی عصرون.
[اِ نُ اَ عَ] (اِخ)ابوسعید عبدالله بن محمد موصلی (492-585 ه .ق .). فقیه شافعی. مولد وی حدیثه از نواحی موصل، و در این شهر فقه آموخت. چندی در سنجار بود و از آنجا بحلب و دمشق رفته در جامع دمشق تدریس میکرد و نزد ملک عادل نورالدین مقامی ارجمند یافت و به نام او مدرسه ها در حلب و بعلبک و حماه و حمص و جز اینها کردند و مدتی قضای سنجار و نصیبین و حران و دمشق به او مفوض بود و کتبی در مذهب شافعیه تصنیف کرد، و آن کتب میان شافعی مذهبان متداول و معروف است.
ابن ابی عقیل.
[اِ نُ اَ عَ] (اِخ) ابومحمد حسن بن علی بن ابی عقیل عمانی. فقیه و متکلم معروف شیعی در اول قرن چهارم هجری. اقوال او در فقه معروف است. جدش ابوعقیل یحیی بن متوکل اص مدنی بوده و سمعانی در کتاب انساب او را نام برده گوید از مدینه بکوفه رفت و اهل عراق از او حدیث فراگرفتند و در سال 163 ه .ق . درگذشت.
ابن ابی عمارهء مکی.
[اِ نُ اَ عُ رَ یِ مَکْ کی] (اِخ) از قراء، و او را قرائتی است. و ابوعمروبن العلاء از او روایت کند. (ابن الندیم).
ابن ابی عمیر.
[اِ نُ اَ عُ مَ] (اِخ) محمد بن زیادبن عیسی. فقیه و محدث شیعی. اص از غیر عرب و میان فقهای شیعه مشهور و معتمد است. جاحظ در کتاب البیان و التبیین و هم در کتاب مفاخرت بین عدنانیه و قحطانیه از او روایت دارد. در زمان هرون خلیفه چهار سال مسجون بود و در بند، او را شکنجه کرده اند و بیش از صدهزار درم زیان مالی دیده و کتابخانهء او نیز از میان برفته و معهذا محفوظات او معوَّلٌعلیه خاصه است. مشهورترین مؤلَّفات او کتاب نوادر او میباشد.
ابن ابی عون.
[اِ نُ اَ عَ] (اِخ) ابراهیم بن احمدبن ابی عون. رجوع به ابواسحاق ابراهیم بن ابی عون احمدبن ابی النجم شود.
ابن ابی فاطمه.
[اِ نُ اَ طِ مَ] (اِخ) وراق، و کتابت مصحف نیز می کرده. در نیمهء اول قرن چهارم هجری. (ابن الندیم).
ابن ابی قره.
[اِ نُ اَ قُرْ رَ] (اِخ) ابوعلی منجم علوی بصری. او راست: کتاب العلة فی کسوف الشمس و القمر. (ابن الندیم).
ابن ابی لیلی.
[اِ نُ اَ لَ لا] (اِخ) دو تن بدین کنیت مذکورند: 1 - عبدالرحمن ابوعیسی بن یسار از مشاهیر تابعین متولد در سال 16 یا 17 ه .ق . و در جنگ جمل علم دار لشکر حضرت امیرالمؤمنین علی بود. در سال وفات او خلاف است (81 یا 83). 2 - کنیت محمد بن عبدالرحمن فرزند ابوعیسی نامبرده فقیهی از اصحاب رای. قاضی کوفه و در بین فقها شهرتی بسزا دارد. سی وسه سال از جانب بنی امیه و پس از آن از دست بنی عباس در کوفه والی قضا بوده و به زمان منصور در همین شغل درگذشته است. ولادت 74. وفات در کوفه 148. و کتاب الفرائض از تألیفات اوست. و ابن الندیم گوید او را قرائتی است.
ابن ابی مریم.
[اِ نُ اَ مَ یَ] (اِخ) ابوعبدالله سعیدبن الحکم بن ابی مریم. نسابهء اخباری. کتاب النسب و کتاب المآثر و کتاب نوافل العرب از تألیفات اوست. (ابن الندیم).
ابن ابی مریم.
[اِ نُ اَ مَ یَ] (اِخ) نصربن علی شیرازی. او راست: شرحی بر کتاب ایضاح ابوعلی و در سال 565 ه .ق . این کتاب بر او قرائت کرده اند.
ابن ابی منصور.
[اِ نُ اَ مَ] (اِخ) در حسن ادب مرتبتی عالی داشته و از اوست: کتاب اغانی بترتیب الفبائی. کتاب المعاریض. کتاب الطبیخ. کتاب العود و الملاهی. (از ابن الندیم).
ابن ابی نصر میورقی.
[اِ نُ اَ نَ رِ مَ رَ](اِخ) محمد بن ابی نصر، فتوح بن عبدالله ازدی. ولادت قبل از سال 420 ه .ق . در جزیرهء میورقه(1). وفات 488. از ابن حزم و ابن عبدالبر (رجوع به این دو نام شود) و جز آنان علوم فراگرفته و در سال 448 بحج و از آنجا به شام و بغداد شده و در شهر اخیر متوطن گشته. کتاب جذوة المقتبس در تاریخ اندلس از تألیفات اوست.
(1) - Majorque.
ابن ابی نعیم.
[اِ نُ اَ نُ عَ] (اِخ) فضل بن دکین. او راست کتاب تفسیر بر قرآن کریم. (ابن الندیم).
ابن ابی هریره.
[اِ نُ اَ هُ رَ رَ] (اِخ)ابوعلی. از علمای شافعی. او راست: کتاب المسائل. کتاب التعلیق فی الفقه و المسائل. (ابن الندیم).
ابن اثال.
[اِ نُ اُ] (اِخ) طبیبی نصرانی، معاصر معاویة بن ابی سفیان. ابن ابی اصیبعه گوید ابن اثال را در خواص ادویه و خاصه در سموم بصیرتی کافی بود و معاویه برای مسموم کردن بزرگان اسلام از او استعانت می جست و بگفتهء واقدی مالک اشتر و حضرت امام حسن علیه السلام و نیز عبدالرحمن بن خالدبن ولید که با ولایت عهد یزید مخالف می ورزید بتدبیر او مسموم و مقتول شده اند. عاقبت برادرزادهء عبدالرحمن، خالدبن مهاجر به قصد انتقام خون عم خویش به شام رفته ابن اثال را غیلةً بکشت.
ابن اثری.
[اِ نُ اَ] (اِخ) رجوع به ماشاءاللهبن اثری شود.
ابن اثیر.
[اِ نُ اَ] (اِخ) کنیت سه برادر از دانشمندان ادب و تاریخ و حدیث و جز آن: 1 - برادر مِهین، مجدالدین مبارک بن ابی الکرم محمد بن محمد جزری، از مردم جزیرهء ابن عمر. مولد 544 ه .ق . در جزیرهء مزبور. وفات 606 بموصل. چندی کاتب امیر مجاهدالدین قایمازبن عبدالله الخادم الزینی و پس از آن در خدمت عزالدین مسعودبن مودود صاحب موصل و نیز نورالدین ارسلانشاه بود و بعد از آن بر اثر بیماری، دست و پای او از حرکت بازماند و معتکف خانه گشت و بکار تصنیف پرداخت. اکابر و علما پیوسته بدیدار او میشدند. او رباطی در یکی از قراء موصل بساخت و املاک خویش بر آن وقف کرد و جزری محرکه نسبت است به جزیرهء ابن عمر. او راست: کتاب جامع الاصول. کتاب النهایه فی غریب الحدیث. کتاب الانصاف. کتاب المصطفی و المختار. کتاب فی صنعة الکتابه. کتاب البدیع در نحو. و غیره. 2 - عزالدین ابوالحسن علی بن ابی الکرم محمد بن محمد بن عبدالکریم بن عبدالواحد شیبانی جزری. مورخ معروف (555-630 ه .ق .). بموصل و شام و بغداد از اساتید مختلف علم فراگرفت و سپس در موصل اقامت گزید. او راست: کتاب کامل در تاریخ و آن بوقایع سال 628 پایان می پذیرد. کتاب اسد الغابه فی معرفة الصحابه. کتاب اللباب در تلخیص الانساب سمعانی. 3 - ضیاءالدین ابوالفتح نصرالله (558- 637 ه .ق .). پس از فراگرفتن شعر و ادب در موصل، بخدمت صلاح الدین ایوبی پیوست و ملک افضل نورالدین پسر صلاح الدین او را از پدر بخواست و وزارت خویش داد. آنگاه که دمشق از ملک افضل منتزع گشت پس از مقاسات رنجهای بسیار بخدمت انشاء ملک القاهر ناصرالدین محمودبن مسعود منصوب گشت. او را مؤلَّفات بسیار است از جمله: کتاب الوشی المرقوم و کتاب المثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر و غیره.
ابن اجدابی.
[اِ نُ اَ] (اِخ) ابواسحاق ابراهیم بن اسماعیل. از مردم اجدابیه، میان بن غازی و طرابلس. او ادیبی فاضل بوده و کتاب کفایة المتحفظ در لغت و کتاب الانواء و جز آن از اوست.
ابن احذار.
[اِ نُ اَ] (ع ص مرکب) حَذِر. زیرک.
ابن احقب.
[اِ نُ اَ قَ] (ع اِ مرکب) حمار وحشی. گور. گورخر.
ابن احمد سجستانی.
[اِ نُ اَ مَ دِ سِ جِ] (اِخ) دعلج بن احمدبن دعلج بن عبدالرحمن. معدل و محدث، صاحب کتاب مسند. وفات او در بغداد به سال 351 ه .ق .
ابن احمد عجمی.
[اِ نُ اَ مَ دِ عَ جَ] (اِخ)حافظ الدین محمد بن احمد. وفات 957 ه .ق . از فضلای عثمانی. او راست: ترجمهء ظفرنامهء تیموری، بترکی. حاشیه بر شرح وقایة الروایهء برهان الشریعهء حنفی. سبع السیاره. نقطة العلم. محاکمات تجرید و در آن کتاب میان شروح تجرید خواجه نصیرالدین طوسی بذوق و عقیدهء خود محاکمه کرده است.
ابن احمر.
[اِ نُ اَ مَ] (اِخ) نام بطال و مغفلی مشهور، و از اخبار او کتابی به نام نوادر ابن احمر کرده اند. (ابن الندیم).
ابن احمر.
[اِ نُ اَ مَ] (اِخ) رجوع به محمد بن یوسف شود.
ابن احنف.
[اِ نُ اَ نَ] (اِخ) ابوالفضل عباس. از شعرای دربار هرون خلیفه. او اصلاً عرب است لیکن چون نیاکان او از دیرزمانی بخراسان هجرت کردند ابوالفضل تربیه و ادب ایرانی فراگرفت. ابراهیم بن عباس صولی خواهرزادهء اوست. وفات او بقولی به سال 192 ه .ق . بوده است.
ابن اخی العزیز.
[اِ نُ اَ خِلْ عَ] (اِخ)کنیت ابوعبدالله محمد بن صفی الدین، معروف بعماد کاتب اصفهانی. رجوع به عماد کاتب... شود.
ابن اخی حزام.
[اِ نُ اَ حِ] (اِخ) او راست کتابی در بیطره که برای متوکل عباسی کرده است. (ابن الندیم).
ابن اخی شاکر.
[اِ نُ اَ کِ] (اِخ) یکی از رؤسای متکلمین زندقه (مانویه) که به اسلام تظاهر می کرده است. (ابن الندیم).
ابن ادریس.
[اِ نُ اِ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن احمدبن ادریس عجلی. ولادت در حدود 544 ه .ق . وفات 578 یا 598. فقیه شیعی. از طرف مادر بشیخ ابوجعفر طوسی می پیوندد. تولد او در حِلّه بوده و شاگردانی مانند ابن نما و غیره داشته است. و او را کتابی است در فقه موسوم بسرائر که بین فقهای شیعه معروف و به طبع رسیده است. ابن ادریس بخبر واحد عمل نمیکرده مگر با یقین صدور از معصوم.
ابن ادریس.
[اِ نُ اِ] (اِخ) کنیت امام شافعی. رجوع به شافعی محمد بن ادریس ... شود.
ابن ادیم.
[اِ نُ اَ] (ع اِ مرکب) ابن اَدیمَیْن. سِقاء. مَشک.
ابن اذنوبی.
[اِ نُ ؟] (اِخ) نام یکی از فقها بمذهب محمد بن جریر طبری. (ابن الندیم).
ابن اذین.
[اِ نُ اَ] (اِخ) ندیم ابونواس. (منتهی الارب).
ابن اروی.
[اِ نُ اَ وا] (اِخ) کنیت عثمان بن عفان، خلیفهء سیم. و اروی نام مادر اوست.
ابن اسحاق.
[اِ نُ اِ] (اِخ) ابوبکر یا ابوعبدالله محمد، نوادهء یسار. و یسار را در سال 12 ه .ق . ببردگی بمدینه برده اند، و آغاز زندگانی ابن اسحاق بمدینه بود و بعلت قصص و اشعاری مخالف عفاف که از او مشهور شد مورد غضب مالک بن انس امام معروف گردیده و نتوانست در مدینه بماند ناچار به مصر و پس از آن به عراق رفته و در بغداد بخدمت منصور دوانقی پیوست و به سال 150 یا 151 ه .ق . درگذشت. کتاب المغازی در شرح غزوات حضرت پیغمبر صلی اللهعلیه وآله مهمترین تألیفات اوست که دیگر مورخان اسلام مانند طبری و ابن هشام از آن نقل کرده اند و گویا این تاریخ از هجرت شروع و بزمان مؤلف ختم می شده است. کتاب دیگری به نام المبتدا داشته مشتمل بر تاریخ رسول از آغاز زندگانی آن حضرت تا زمان هجرت.
ابن اسفندیار.
[اِ نُ اِ فَ] (اِخ) محمد بن حسن. مورخ ایرانی، صاحب تاریخ طبرستان. از شرح زندگانی او چیزی در دست نیست جز همانکه خود در مقدمهء تاریخ ذکر کرده است. او در سال 606 ه .ق . هنگام کشته شدن رستم بن اردشیر فرمانفرمای طبرستان در بغداد بود. و چون خبر قتل رستم شنید از بغداد به عراق عجم بازگشت و دو ماه برای جمع آوری موادّ کتاب تاریخ خویش در ری بسر برد و پس از آن بخوارزم رفت و مدارکی در دکان کتابفروشی به دست کرد که نامهء تنسر وزیر اردشیر بابکان به گشنسب شاه فرمانفرمای طبرستان در میان آنها بود و تاریخ خود را با این نامه آغاز و به دومین سلسلهء باوندیه ختم کرده است. این تاریخ را ادوارد برون بانگلیسی ترجمه کرده و به سال 1905 م. نشر داده است.
ابن اسماء .
[اِ نُ اَ] (اِخ) کنیت ابوالقاسم عبدالله بن علی بن محمد بن داودبن جراح. رجوع به ابوالقاسم عبدالله... شود.
ابن اشرف.
[اِ نُ اَ رَ] (اِخ) شمس الدین محمد سمرقندی حسنی. صاحب کتاب قسطاس المیزان در منطق و آداب البحث و صحائف در کلام. در حدود 600 ه .ق . وفات کرده است. بر کتاب آداب البحث او شروح و حواشی بسیار نوشته اند و آن مشتمل بر سه فصل است و یک فصل آن در مقترحات خود اوست. (از کشف الظنون).
ابن اشنانی.
[اِ نُ اُ] (اِخ) از فقهای حنفی است و کتاب الشروط از اوست. (ابن الندیم).
ابن اصم.
[اِ نُ اَ صَم م] (اِخ) طبیبی از مردم اسپانیا. در اشبیلیه بمعالجهء مَرْضی اشتغال می ورزیده و تا اوایل مائهء ششم هجری میزیسته است. لکن تاریخ وفات او معلوم نیست. وی بقاروره تشخیص بیماریها میکرد و در این امر مهارت و شهرتی بسزا داشت. کتابی بزرگ مشتمل بر هشت مقاله و هر مقاله حاوی فصول عدیده (از دوازده تا سی فصل) تنها در تمیز اقسام بول و کیفیت شناختن مرض از رسوب و بوی و رنگ و مقدار و قوام و دیگر خصوصیات بول کرده است. او در صُداعی صعب که یکی از امرای مصر را افتاد و اطبا از علاج آن عاجز آمدند طریقهء انصراف ماده را بکار برد. یعنی با میلی تفته پس گردن بیمار را داغ و ریش کرد و گفت مواد فاسد و ردی در تجاویف دماغ گرد شده و آنگاه که طبیعت برای دفع جراحت میل تفته، مهیا گردد مواد ردیهء دماغ دفع شود. و همچنان شد که او گفت.
ابن اطنابه.
[اِ نُ اِ بَ] (اِخ) نام شاعری از عرب، و اطنابه نام مادر اوست. و نام این شاعر عمروبن عامربن زید منات بن مالک است.
ابن اعثم.
[اِ نُ اَ ثَ] (اِخ) محمد بن علی بن اعثم کوفی. مورخ عرب. وفات 214 ه .ق . کتابی در تاریخ خلفا نوشته و بفارسی ترجمه شده است. اصل عربی آن ظاهراً از میان رفته. و ترجمه ای از احمد یا محمد بن محمد منوفی هرویست.
ابن اعرابی.
[اِ نُ اَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن زیاد الاعرابی. اصلاً از مردم سند بوده. و چنانکه خود میگفت بشب وفات ابوحنیفه متولد شده. او ربیب مفضل بن محمد است. ابن اعرابی یکی از بزرگان ائمهء لغت عرب است و علمای لغت بقول او استشهاد کنند. او در اصمعی و ابوعبیده بنظر تحقیر میدیده. و ابوالعباس ثعلب گوید در مجلس درس ابن اعرابی نزدیک صد تن حاضر می آمدند و هر یک سؤالی میکردند و او جواب همه بی مراجعهء بکتابی می گفت. و باز ثعلب گوید ده سال و اندی ملازمت مجلس او کردم و هیچگاه کتابی در دست او ندیدم. ابن اعرابی از قاسم بن معن و مفضل بن محمد نحو و لغت فراگرفته است. او راست: کتاب النوادر. کتاب الانواء. کتاب صفة النخل. کتاب مدح القبائل و نزدیک ده کتاب دیگر که ابن الندیم نامهای آن یاد کرده است. ابن اعرابی از جماعتی از فصحای عرب نیز ازجمله صموتی کلابی و ابوالمجیب الربعی لغت و شعر شنوده و بسرمن رأی در 81 سالگی به سال 231 ه .ق . درگذشته است. ابن الندیم صاحب الفهرست در بابی او را از روات اشعار قبائل شمرده و در مورد دیگر او را مؤلف کتاب غریب الحدیث گفته است.
ابن اعلم.
[اِ نُ اَ لَ] (اِخ) ابوالقاسم علی بن حسن علوی. منجم و عالم ریاضی مشهور. گویند او از احفاد جعفر طیار است. در بغداد علم آموخت و سپس بخدمت عضدالدوله پیوست و نزد او حرمت و مکانتی بسزا یافت و عضدالدوله کارهای ملک با شور و مصلحت اندیشی ابن اعلم میراند. پس از عضدالدوله جانشین او صمصام الدوله چنانکه شایستی، رعایت مقام ابوالقاسم نکرد و او عزلت گزید و بتصنیف زیج و دیگر کتب خویش پرداخت. قفطی گوید زیج او تا زمان ما (568-646 ه .ق .) معوّل علیه است و شهرزوری تقویم کوکب مریخ زیج ابن اعلم را اصح تقاویم میشمرد و نزدیکتر بتحقیق میداند. گویند وقتی از کثرت مطالعات و عمل، اختلالی در او راه یافته و در آن حال زیج خویش بدجله افکند و ارباب فن زیج متداول او را از مسوده ها و نسخ سقیم نقل کردند. و در سال 374 ه .ق . هنگام بازگشت از حج در منزل عسیله روز یکشنبه هشت محرم درگذشت.
ابن اعوج.
[اِ نُ اَ وَ] (اِخ) ابوالفوارس امیرحسن بن محمد حموی. از اعیان و اکابر شام. خاندان او از طرف سلاطین آل عثمان متولی مناصب سیاسی بوده اند. مولد ابن اعوج حماة. و او معروفترینِ شعرای عصر خویش است. چند بار از دست سلاطین عثمانی بحکومت معره و حماة و نواحی دیگر منصوب شده و در همه جا ادبا و شعرای محلی گرد وی جمع آمده و او آنان را تشویق و ترویج می کرده است. و خود او را اشعاری رقیق و سلیس است و از قصائد گزیدهء او قصیده ای در رثای امیریحیی یکی از خویشاوندان اوست. وفات او به نیمهء شعبان سال 1019 ه .ق . بوده است. و از این دوده چند تن دیگر مکنی به ابن اعوج مشهورند.
ابن افلح.
[اِ نُ اَ لَ] (اِخ) اندلسی. رجوع به جابربن افلح اشبیلی شود.
ابن اقلیدس.
[اِ نُ اُ دِ] (اِخ) ابواسحاق ابراهیم بن محمد بن صالح. او از استادان شطرنج بوده و کتاب مجموع فی منصوبات شطرنج از اوست. (ابن الندیم).
ابن اقوال.
[اِ نُ اَقْ] (ع ص مرکب)کثیرالکلام. پرگوی.
ابن الاخشید.
[اِ نُلْ اِ] (اِخ) ابوبکر احمدبن علی بن معجور الاحشاد. از افاضل معتزله و صلحاء و زُهّاد آنان. وفات او به سال 326 ه .ق . بود. او راست: کتاب المعونه. کتاب المبتدی. کتاب نقل القرآن. کتاب الاجماع. کتاب النقض علی الخالدی فی الارجاء. کتاب اختصار. کتاب ابی علی فی النفی و الاثبات. کتاب اختصار تاریخ طبری. کتاب نظم القرآن. کتاب اختصار تفسیر ابوجعفر طبری. (از ابن الندیم).
ابن الارض.
[اِ نُلْ اَ] (ع اِ مرکب) غریب. مسافر. || آن گیاه که زود دررسد و زود وابرسد. (مهذب الاسماء). || گیاهی است مانند مو و آنرا میخورند. (منتهی الارب). نوعی از تره ها. || غدیر. (تاج العروس). و ظاهراً مصحف غریب یا غراب باشد. || ذئب. گرگ. (المزهر). || غراب. کلاغ. (المزهر).
ابن الارمله.
[اِ نُلْ اَ مَ لَ] (اِخ) نامی است که مانی به مهتر عیسی بن مریم میدهد.
ابن الازهر.
[اِ نُلْ اَ هَ] (اِخ) جعفربن ابی محمد بن ازهربن عیسی الاخباری (200-277 ه .ق .). از تألیفات اوست: کتاب التاریخ و آن از بهترین کتب فن است.
ابن الاستاد.
[اِ نُلْ اُ] (اِخ) تاج الدین ابراهیم. از علمای عصر سلطان محمدخان ثانی و سلطان بایزید و او به اکثر علوم وقت واقف بوده و در اسلامبول و اماسیه تدریس میکرده است.
ابن الاشیب.
[اِ نُلْ اَ یَ] (اِخ) ابوعمران موسی بن الاشیب. فقیه شافعی متکلم. (ابن الندیم).
ابن الاصغر.
[اِ نُلْ اَ غَ] (اِخ) او راست کتاب تاریخ تلمسان. (کشف الظنون).
ابن الاعدی الحریزی.
[اِ نُلْ ؟] (اِخ)یکی از رؤسای متکلمین زنادقه (مانویین) که به اسلام تظاهر میکرده است. (ابن الندیم).
ابن الاعرابی.
[اِ نُلْ اَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن الاعرابی الکوفی الشیبانی. منجم. او راست: کتاب المسائل و الاختیارات.
ابن الاکفانی.
[اِ نُلْ اَ] (اِخ) عبدالله بن صالح. از فقهای شافعی و کتاب المختصرالصغیر مزنی را او روایت کرده است. (ابن الندیم).
ابن الامام.
[اِ نُلْ اِ] (اِخ) نام معزمی که بزمان معتضد خلیفه میزیسته و بطریقهء محموده با اسماء خدای جل اسمه عزائم می کرده. (ابن الندیم).
ابن الامام مصری.
[اِ نُلْ اِ ما مِ مِ] (اِخ)او راست کتاب تفسیر بر قرآن. (ابن الندیم).
ابن الانس.
[اِ نُلْ اُ] (ع اِ مرکب) دوست گزیده.
ابن الاهه.
[اِ نُ اِ هَ] (ع اِ مرکب) روشنائی آفتاب. ضحی الشمس. (تاج العروس).
ابن الایام.
[اِ نُلْ اَیْ یا] (ع اِ مرکب) اهل زمانه. (مهذب الاسماء).
ابن البدوح.
[اِ نُلْ بُ] (اِخ) ابوجعفر عمر بن علی بن البدوح قلعی. او در یکی از قلعه های مغرب متولد شد. در ادویهء بسیطه و مرکبه و امراض و علاج آن بصیرت کامل داشت و حواشی چند بر کتاب ابوعلی بن سینا نوشت و از مغرب بمشرق آمده چندی در دمشق بزیست و علاوه بر طب در شعر و حدیث نیز عالم بود. و در سال 579 ه .ق . درگذشت. (از تاریخ اطبای لکلرک).
ابن البراء .
[اِ نُلْ بُ] (ع اِ مرکب) روز اول ماه. غُرّه. (تاج العروس). سر ماه.
ابن البطریق.
[اِ نُلْ بِ] (اِخ) ابوزکریا یحیی بن بطریق. یکی از نَقَله و مترجمین از لغات دیگر به زبان عربی. پدر او بطریق نیز از مترجمین بوده و منصور خلیفه او را بنقل اجزائی از کتب قدیمه گماشته است. و ابن الندیم گوید ابن بطریق را مأمون خلیفه با حجاج بن مطر و سلم برای اختیار و حمل کتب حکمت به روم فرستاد و او راست: ترجمهء کتاب الحیوان ارسطو و نقل کتاب النفس ارسطو. نقل کتاب التریاق الی بیسن تألیف جالینوس. ترجمهء کتاب البرسام اسکندروس بطرالینوس برای قحطبی. ترجمهء کتاب طیماوس افلاطون. و از تألیفات اوست: کتاب السمومات و کتاب اجناس الحشرات. ابن الندیم در ترجمهء عمر بن الفرخان از مردی به نام بطریق ابویحیی بن البطریق نام می برد. و کتاب ترجمهء الاربعهء بطلمیوس را برای عمر بن الفرّخان بدو نسبت میکند و میگوید عمر بن الفرخان بر این ترجمه تفسیر نوشته است.
ابن البلدی.
[اِ نُلْ بَ لَ] (اِخ) شرف الدین ابوجعفر احمدبن محمد بن سعید. او563 ه .ق . بوزارت المستنجد ارتقا یافت و در دورهء خلافت مستضی ء کشته شد.
ابن البناء .
[اِ نُلْ بَنْ نا] (اِخ) ابوالعباس احمدبن محمد بن عثمان ازدی مراکشی. در علوم گوناگون بخصوص ریاضیات و هیئت و نجوم و علوم غریبه و طب دست داشت. در سال 639 یا 649 یا 656 ه .ق . در مراکش متولد شد و دارای اخلاق ستوده بود و در سال 721 درگذشت. 74 کتاب به او نسبت کرده اند. مهمترین آنها تلخیص اعمال الحساب است که علمای عرب را بر آن شروح کثیره است. و اول کس است که ارقام هندی را بنحوی که در مغرب متداول و بارقام غبار معروف است بکار برده.
ابن البوح.
[اِ نُلْ] (ع اِ مرکب) فرزند راستین. فرزند حقیقی.
ابن الترکمانی.
[اِ نُتْ تُ] (اِخ) حاکم از دست ملک الظاهر بیبرس. و او قطیه را بگشود.
ابن التستری.
[اِ نُتْ تُ تَ] (اِخ) سعیدبن ابراهیم، مکنی به ابوالحسین. او نصرانی و از برآوردگان بنی الفرات بود و در اول قرن چهارم هجری میزیست. ابن التستری و پدرش در مکاتبات خویش سجع بکار می بردند. و کتاب المقصور و الممدود بترتیب الفبائی و کتاب المذکر و المؤنث بهمان ترتیب و کتاب الرسل فی الفتوح نیز بترتیب حروف از اوست، و هم او را مجموعهء رسائلی است از هر فنی.
ابن التیهان.
[اِ نُتْ تَیْ یَ] (اِخ) یکی از اهل کتاب که اسلام آورده و عالم باخبار سلف بوده. (از ابن الندیم).
ابن الثلجی خراسانی.
[اِ نُثْ ثَ یِ خُ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن شجاع الثلجی، ملقب به فقیه العراقین. مبرز اقران زمان خویش، فقیه وَرِع و مفسر و مدافع فقه ابوحنیفه، از پیروان مذهب عدل و توحید. و اسحاق بن ابراهیم مصعبی گوید که خلیفه مرا بخواست و گفت فقیهی خواهم که گذشته از دانستن حدیث و فقه حنفی خوش صورت و بلندبالا و خراسانی الاصل باشد تا شغل قضا بدو محول کنم و من در پاسخ گفتم بدین صفات که امیرالمؤمنین گوید جز محمد بن شجاع را نشناسم. ابن الثلجی به سال 256 ه .ق . درگذشت. از کتب اوست: کتاب تصحیح الاَثار الکبیر. کتاب النوادر. کتاب المضاربه و غیره.
ابن الجعابی.
[اِ نُلْ جِ] (اِخ) ابوبکر عمروبن محمد بن سلام بن براء قاضی. از افاضل شیعه. او نزد سیف الدوله اختصاص و تقربی داشت. از کتب اوست: کتاب ذکر من یتدین بمحبة امیرالمؤمنین علی کرم اللهوجهه من اهل العلم و الفضل والدلالة علی ذلک و ذکر شی ء من اخباره. (ابن الندیم).
ابن الجنید.
[اِ نُلْ جُ نَ] (اِخ) یکی از بزرگان اصحاب شافعی. (ابن الندیم).
ابن الجنید.
[اِ نُلْ جُ نَ] (اِخ) رجوع به اهوازی ابن الجنید ابوالحسن القاضی شود.
ابن الجنید.
[اِ نُلْ جُ نَ] (اِخ) او راست کتاب الامثال، راجع بقرآن. (ابن الندیم).
ابن الجوالیقی.
[اِ نُلْ جَ] (اِخ) رجوع به ابومنصور الجوالیقی شود.
ابن الحاج.
[اِ نُلْ] (اِخ) چند تن بدین کنیت مذکورند و مشهورتر ابوالعباس احمدبن محمد بن احمد ازدی اشبیلی، شاگرد شلوبین ابوعلی عمر بن محمد اشبیلی، ادیب و محدث. کتبی در فن خویش تألیف کرده مشهورتر از همه نقد و ایراداتی است بر مقرب. وفات به سال 501 ه .ق . و محمد بن عبدالله بن محمد نحوی قرطبی. رجوع به ابوالحسن محمد بن عبدالله بن محمد... شود.
ابن الحباری.
[اِ نُلْ حُ را] (ع اِ مرکب)روز. نهار.
ابن الحداد.
[اِ نُلْ حَدْ دا] (اِخ) ابوبکر محمد بن احمدبن محمد بن جعفر الکنانی. فقیه شافعی مصری. صاحب کتاب الفروع. شاگرد ابواسحاق مروزی. متولی قضاء و تدریس به مصر. وفات در 79 سالگی344 ه .ق .
ابن الحداد.
[اِ نُلْ حَدْ دا] (اِخ) فقیهی از پیروان مذهب محمدِ جریر طبری. (ابن الندیم).
ابن الحرب.
[اِ نُلْ حَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) مرد کارزاری. مرد جنگی. (مهذب الاسماء).
ابن الحرون.
[اِ نُلْ حَ] (اِخ) محمد بن احمدبن الحسین بن الاصبغ بن الحرون. یکی از ادبای بغداد. او راست: کتاب المطابق و المجانس. کتاب الحقایق. کتاب الشعر و الشعراء. کتاب الاَداب. کتاب الریاض. کتاب الکُتّاب. کتاب المحاسن. کتاب مجالسة الرؤساء. (ابن الندیم). و ابن الندیم در دو باب دیگر نام ابن حرون را برده و یک جا کتاب البراعة و اللسن و در موضع دیگر کتاب فضل القرآن و کتاب الرسائل را بدو نسبت کرده است و ظاهراً در هر سه جا مراد همین محمد بن احمد است. والله اعلم.
ابن الحسن.
[اِ نُلْ حَ سَ] (اِخ) کنیت اسدی محمد بن عبدالله بن صالح.
ابن الحضرمی.
[اِ نُلْ ؟] (اِخ) او وراق بوده و هم کتابت مصحف میکرده است در نیمهء اول مائهء چهارم. (ابن الندیم).
ابن الحنایی.
[اِ نُلْ حَنْ نا] (اِخ) حسن بن علی بن امرالله یا اسرافیل قسطنطینی (953-1012 ه .ق .). پدرش مدرس مدرسهء حمزه بیک در بروسه بوده و مولد حسن قسطنطنیه است. او در آنجا بتحصیل ادب و فقه و غیر آن پرداخت و چندی مدرس مدرسهء سلمانیه بود. در سال 999 بقضای حلب منصوب شد و در 1003 قاضی قاهره گردید و در ذی الحجهء 1004 بمباشرت امور شرعیهء شهر ادرنه و در جمادی الاَخر 1006 بار دوم بقضای مصر بازگشت و سپس شش سال در بروسا و بعض بلاد دیگر قضا راند. عاقبت آنگاه که حکومت رشید را به مصر بدو تفویض کردند بدانجا درگذشت. ابن حنائی تذکره ای مشتمل بر احوال و اشعار شعرای مملکت عثمانی از زمان ظهور آن دولت تا عصر خود نوشته است.
ابن الخطیب.
[اِ نُلْ خَ] (اِخ) ملقب به ذوالوزارتین (ای السیف و القلم)، لسان الدین ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن سعیدبن عبدالله بن سعیدبن علی بن احمد سلمانی. اصلاً از مردم شام. یکی از اجداد او از شام به قرطبه و غرناطه هجرت کرده. مولد او در 713 ه .ق . بغرناطه است. این خاندان پس از ابن الخطیب مذکور به بنی الخطیب معروف شده و مردانی مبرز در سیاست و ادب و سپاهیگری داشته اند. ابن الخطیب در غرناطه فلسفه و طب و ریاضی و فقه و علوم مختلف دیگر فراگرفت و از سال 749 تا 754 وزیر و رازدار ابوالحجاج یوسف اول گردید و از 754 تا 760 وزارت پسر او محمد پنجم داشت و پس از خلع محمد، ابن الخطیب را با محمد بمراکش نفی کردند و آنگاه که در 793 محمد مذکور از دست بنی مرین دیگربار بسلطنت غرناطه رسید ابن خطیب بمقام وزارت خویش بازگشت و در این منصب دیری نپائید چه او را بزندقه متهم کردند و او از غرناطه به سبته و جبل طارق رفت و عاقبت سلیمان بن داودچند تن مزدور، شبانه او را غیلةً بکشت. ابن خطیب را نزدیک شصت کتاب در شعر و ادب و فلسفه و تصوف و طب و جغرافیا بوده است، از جمله: الاحاطه فی تاریخ غرناطه. کتاب الحلل المرقومه. کتاب اللمحة البدریه فی الدولة النصریه. کتاب خطرة الطیف فی رحلة الشتاء و الصیف. مقنعة السائل عن المرض الهائل. معیارالاختیار فی ذکر المعاهد والدیار. ریحانة الکتاب و نجعة المنتاب. روضة التعریف بالحب الشریف. کتاب الحلل الموشیه فی ذکر الاخبار المراکشیه. و لکلرک در تاریخ اطبای عرب کتب ذیل را بدو نسبت میدهد: مشاهیرالعلم. عمل الطب لمن احب و آنرا در سال 760 به نام یکی از سلاطین بنی مرین تألیف کرده است. کتاب یوسفی در طب. کتاب فی الحبوب. کتاب در بیطره. کتاب در تکون جنین. منظومه ای در طب. منظومه ای در اغذیه.
ابن الخل.
[اِ نُلْ خَل ل] (اِخ) ابوالحسن محمد بن مبارک بغدادی فقیه. در مدرسهء نظامیه علم آموخت و در مسجد رحبه بتدریس پرداخت. گویند خطی نیکو داشت و دوستداران خط برای به دست آوردن آن بسیار از او استفتا میکردند تا کار بر او تنگ شد، آنگاه با قلم شکسته فتاوی نوشت و بدین تدبیر از زحمت آنان بیاسود. برادر او احمدبن مبارک ابوالحسین، فقیه و شاعر بود. (475-553 یا 552 ه .ق .).
ابن الخلال.
[اِ نُلْ خَلْ لا] (اِخ) مکنی به ابوالطیب. از فقهاء داودیین. کتاب ابطال القیاس و کتاب النکت و کتاب نعت الحکمة فی اصول الفقه از اوست. (ابن الندیم).
ابن الخلال.
[اِ نُلْ خَلْ لا] (اِخ)ابوالحجاج یوسف بن محمد. وفات 566 ه .ق . دیوان انشاء مصر در ایام عبدالمجید عبیدی و پس از او با ابن خلال بود. او در بلاغت معروف بود و شعر نیکو میگفت و تا زمان کهولت در کار انشا بود و در آخر عمر انزوا گزید.
ابن الخله.
[اِ نُلْ خَلْ لَ] (ع اِ مرکب)ابن مخاض.
ابن الخنساء .
[اِ نُلْ خَ] (اِخ) رجوع به محمد بن عمر معروف به ابن الخنساء شود.
ابن الدهکی.
[اِ نُدْ دِ هَ] (اِخ) علی بن ابراهیم الدهکی. نام حکیم و مترجمی معاصر ابن الندیم صاحب الفهرست. و او ترجمه های مرلاحی را از سریانی به عربی اصلاح میکرده است. (ابن الندیم).
ابن الرشید غزنوی.
[اِ نُرْ رَ دِ غَ نَ] (اِخ)از شعرای خراسان در خدمت علاءالملک وزیر بوده و به اسفزار اقامت داشته، بعضی او را اص از مردم اسفزار و متخلص به عزیزی گفته اند.
ابن الزبیر.
[اِ نُزْ زُ بَ] (اِخ) رجوع به فضیل بن رسان شود.
ابن الزجاجی.
[اِ نُزْ زُ] (اِخ) اسماعیل بن احمد وراق. عالمی لغوی و نحوی. (از ابن الندیم).
ابن الزمکون.
[اِ نُزْ ز ؟] (اِخ) شاعری از مردم موصل و او را سیصد ورقه شعر است. (از ابن الندیم).
ابن السقطی.
[اِ نُسْ س ؟] (اِخ) یکی از مذهِّبین مشهور مصاحف. (ابن الندیم).
ابن السکیت.
[اِ نُسْ سِکْ کی] (اِخ)ابویوسف یعقوب بن اسحاق سکیت ایرانی خوزی اهوازی، از مردم قریهء دورق. او در نحو بر پدر مقدم بود چنانکه سکیت در شعر بر او تقدم داشت. مولد او بغداد است، و یعقوب پس از صحبت بزرگان و ائمهء لغت عصر و استفادات از آنان بجمع و تصحیح لغات ببادیه میان قبائل عرب شد سپس چندی در بغداد و سامره بتدریس پرداخت. او از اصحاب کسائی و در انواع علم متصرف و یکی از امامان نحو بمذهب کوفیین بود و متوکل خلیفه تعلیم و تربیهء دو فرزند خود معتز و مؤید به او محول داشت و او را پسری بوده به نام یوسف که ندیمی معتضد خلیفه میکرد. یعقوب دوستدار اهل بیت بود و مذهب شیعه داشت. وقتی خلیفه از او پرسید حسنین را دوست تر داری یا دو فرزند مرا؟ گفت من تو و فرزندان تو را با قنبر غلام علی برابر ندارم، متوکل برآشفت و فرمان کرد تا زبان او از کام بیرون کردند و غلامان خلیفه او را به بدترین صورت بکشتند. او راست: کتاب اصلاح المنطق. کتاب الالفاظ. کتاب الامثال. کتاب الاضداد. کتاب النبات و الشجر. کتاب القلب والابدال. کتاب الزبرج. کتاب البحث. کتاب المقصور والمدود. کتاب المذکر و المؤنث. کتاب الاجناس و آن مجلدی ضخم است. کتاب الفرق. کتاب السرح و اللجام. کتاب فعل و افعل. کتاب الابل. کتاب النوادر. کتاب معانی الشعرالکبیر و کتاب معانی الشعرالصغیر. کتاب الایام و اللیالی. کتاب سرقات الشعراء و ما اتفقوا علیه و غیرها. و نیز شروحی بر بعض دواوین عرب داشته و دیوان امرءالقیس بن حجر گرد کرده است. قتل او به سال 246 ه .ق . بود.
ابن السلم.
[اِ نُسْ س ؟] (اِخ)(1) (مدینة...) نام شهری به اسپانیا. (دمشقی).
(1) - Grazalema.
ابن السید.
[اِ نُسْ سی] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن محمد بن السید البطلیوسی البلنسی. فقیه مالکی لغوی. مولد او به بطلیوس(1) از بلاد اندلس در 444 ه .ق . و وفات به بلنسیه به سال 521. و سید بر وزن عید است به معنی گرگ و در نام ابومحمد همیشه معرَّف باشد. از اوست: شرح ادب الکاتب. شرح الموطأ. شرح سقط الزند. شرح دیوان المتنبی. اصلاح الخلل الواقع فی الجمل الحلل فی شرح ابیات الجمل. المثلث. المسائل المنثوره فی النحو و غیرذلک. او را برادری بوده است ابوالحسن علی بن السید معروف بحیطال، نیز از ائمهء ادب و لغت، و او به سال 488 در قلعهء رماح محبوساً وفات یافته است.
(1) - Badajoz.
ابن الشاه الظاهری.
[اِ نُشْ شا هِظْ ظا هِ] (اِخ) ابوالقاسم علی بن محمد بن الشاه الظاهری، نوادهء شاه بن میکال. ادیبی بذله گوی بوده در نهایت ظرافت. و از کتب اوست: کتاب اخبارالغلمان. کتاب اخبارالنساء. کتاب دعوة التجار. کتاب فخر المشط علی المرآة. کتاب الخبز و الزیتون. کتاب حرب اللحم و السمک. کتاب عجائب البحره [ کذا ] . کتاب البغاء و لذاته. کتاب قصیدة جیاد یا مکانس [ کذا ] . کتاب الخضخضه. کتاب البدال(1). (ابن الندیم).
(1) - رجوع به امثال و حکم ج3 ص1630 شود.
ابن الشلمغانی.
[اِ نُشْ شَ مَ] (اِخ) رجوع به ابن ابی عزاقر شود.
ابن الصباغ.
[اِ نُصْ صَبْ با] (اِخ) ابونصر عبدالسیدبن محمد بن عبدالواحدبن احمدبن جعفر. فقیه شافعی. بروزگار خود فقیه عراقین بود و او را عدیل شیخ ابواسحاق شیرازی میشمردند و در معرفت مذاهب بر ابواسحاق مقدم بود. از بلاد بعیده طالبین علم بخدمتش می شتافتند، وی مردی ثقه و صالح و حجت بود آنگاه که نظام الملک مدرسهء نظامیه بساخت تدریس آن بدو تفویض کرد و بیست روز در این مقام ببود سپس این شغل بشیخ ابواسحاق شیرازی محول گشت و پس از مرگ ابواسحاق بار دیگر سمت مدرسی بدو واگذار شد، و ابوالحسن محمد بن هلال بن صابی در کتاب خود گوید بنای مدرسهء نظامیه را نظام الملک در ذیحجهء سال 457 ه .ق . آغاز و در شنبهء دهم ذی القعده از سال 459 افتتاح کرد. و بتدریس شیخ ابواسحاق امرداد و در روز مقرر ابواسحاق غیبت کرد و هرچند او را جستند نیافتند و از اینرو این سمت به ابن صباغ ارجاع شد و شاگردان شیخ ابواسحاق بدو نوشتند که اگر از تدریس نظامیه امتناع ورزد به حوزهء ابن صباغ خواهند پیوست وی بار دیگر این سمت بپذیرفت و ابن صباغ کناره گرفت و مدت تدریس ابن صباغ بیست روز بیش نکشید، و ابن نجار در تاریخ بغداد گوید چون ابواسحاق وفات کرد مدرّسی به ابوسعید منوفی دادند و پس از چندی وی کناره کرد و تدریس به ابن صباغ مفوض گردید و باز ابوسعید را بدان سمت تعیین کردند و او تا آخر عمر در آن مقام ببود. ولادت ابن صباغ در سال 400 به بغداد بوده و در آخر عمر نابینا شده و در 477 هم بدارالخلافه درگذشته است. و از کتب اوست: کتاب الشامل در فقه. تذکرة العالم و طریق السالم در همان علم. کتاب العده.
ابن الطود.
[اِ نُطْ طَ] (ع اِ مرکب) حجر. سنگ.
ابن الطیفان.
[اِ نُطْ طَ] (اِخ) کنیت خالدبن علقمهء شاعر. و طیفان نام مادر اوست.
ابن الطیفانیه.
[اِ نُطْ طَ نی یَ] (اِخ)عمروبن قبیصه، از بنی دارِم. نام شاعری از عرب، و طیفانیه نام مادر اوست. (صاغانی).
ابن الطین.
[اِ نُطْ طی] (اِخ) مهتر آدم علیه السلام.
ابن العدیم.
[اِ نُلْ ؟] (اِخ) ابوحفص کمال الدین عمر حلبی (586 -660 ه .ق .). فقیه و محدث. مولد او به حلب، برای استماع حدیث به شام و عراق و حجاز سفر کرد، و چندی قاضی حلب بود. وی عمدهء عمر خود بتدریس و تصنیف گذرانیده و کتبی بجای گذاشته است، ازجمله: تاریخ حلب. کتاب الدراری فی ذکر الذراری. کتاب الاخبار المستفاده فی ذکر بنی جراده. کتابی در خط و قواعد و اقسام آن. رفع الظلم و التجری عن ابی العلاء المعری. تدبیر حرارة الاکباد فی الصبر علی فقد الاولاد. پسر او نجم الدین ابوالقاسم نیز از قضاة و ادیب و شاعر بوده و خط نیکو داشته و به سال 734 ه .ق . درگذشته است.
ابن العربی.
[اِ نُلْ عَ رَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن عبدالله اندلسی معافری اشبیلی مالکی. فقیه و محدث. او سفری بمشرق کرده و از طرطوشی و غزالی و غیر آنان حدیث و جز آن فراگرفته و سپس باشبیلیه بمنصب قاضی القضاتی رسیده است. او را کتب چند بوده که ظاهراً از میان رفته است. مولد وی به سال 468 ه .ق . و وفات در سنهء 543 است. فیروزآبادی گوید: «و ابن العربی القاضی ابوبکر المالکی و ابن عربی محمد بن عبدالله الحاتمی». و سید مرتضی زبیدی در شرح قاموس بدینجا گوید: «و قد وهم المصنف فی ایراده هکذا و الصواب ان القاضی ابابکر محمد بن عبدالله و الحاتمی هو محمد بن علی».
ابن العرمرم.
[اِ نُلْ عَ رَ رَ] (اِخ) عبدالله، مکنی به ابوالقاسم. وفات او به بطایح. او راست: کتاب الخراج. (از ابن الندیم).
ابن العطار.
[اِ نُلْ عَطْ طا] (اِخ)افسانه نویسی از مسلمانان. (ابن الندیم).
ابن العماد.
[اِ نُلْ عِ] (اِخ) شهاب الدین ابوالعباس احمدبن عمادبن محمد بن یوسف اقفهسی شافعی. او راست: کتابی التعقبات علی المهمات و آن تخطئه گونه ای است بر کتاب المهمات عبدالرحیم بن حسن اسنوی و ابن عماد گوید من این کتاب نزد مصنف او بخواندم. کتاب القول التام فی احکام المأموم والامام. کتاب کشف الاسرار عما خفی عن فهم الافکار، و غیره. حاجی خلیفه وفات او را به سال 808 ه .ق . گفته است.
ابن العماد.
[اِ نُلْ عِ] (اِخ) ابوالفلاح عبدالحی بن عمادالدین احمد صالحی. مولد او به سال 1032 ه .ق . و وفات در سنهء 1089 در مکهء مکرمه بوده است. او راست: کتاب شذرات الذهب فی اخبار من ذهب و آن یکی از بهترین کتب اخبار رجال طبقات اسلام است که از آغاز هجرت شروع و به سال 1000 ختم میشود.
ابن العنب.
[اِ نُلْ عِ نَ] (ع اِ مرکب) می. باده. شراب. بنت العنب. دختر رَز.
ابن الغرابیلی.
[اِ نُلْ غَ] (اِخ) رجوع به ابن قاسم الغزی شود.
ابن الغریره.
[اِ نُلْ غَ ری رَ] (اِخ) کثیر. شاعری مخضرمی از بنی نهشل. پس از تشرف به اسلام آنگاه که عمر، اقرع بن حابس و برادرش را بجنگ طالقان و جوزجان فرستاد مرثیه ای مفصل دربارهء شهدای مسلمین سروده است.
ابن الغریق.
[اِ نُلْ ؟] (اِخ) ابوالحسین محمد بن علی بن عبدالله بن عبدالصمدبن المهتدی بالله. امام محدثین بغداد بزمان خویش، از خاندان خلفای عباسی. متصف بزهد و تقوی، چنانکه او را راهب بنی العباس گفتندی. او به نودوپنج سالگی در 465 ه .ق . درگذشته است.
ابن الغمام.
[اِ نُلْ غَ] (ع اِ مرکب) سرما.
ابن الغمد.
[اِ نُلْ غِ] (ع اِ مرکب) شمشیر. (مهذب الاسماء).
ابن الفخار.
[اِ نُلْ فَخْ خا] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن علی البیری(1) اندلسی. از اعاظم ادبا و نحات. او استاد قرائت و ادب شاطبی و ابن زمرک وزیر و لسان الدین بن خطیب و دیگر مشاهیر ادب اندلس است. وفات او به سال 754 ه .ق . بوده است.
(1) - Elvira.
ابن الفخار.
[اِ نُلْ فَخْ خا] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن عمر بن الفخار، از مردم قرطبه. او به اشعار و نوادر عرب واقف و گویند مستجاب الدعوه بوده است. و در 419 ه .ق . وفات کرده است.
ابن الفخار.
[اِ نُلْ فَخْ خا] (اِخ)ابوعبدالله بن الفخار. شاعری از مردم مالَقه و در قلائدالعقیان قطعه ای از اشعار او آمده است.
ابن الفقیه.
[اِ نُلْ فَ] (اِخ) ابومنصور عبدالواحدبن ابراهیم. از مشاهیر ادبا و محدثین. مولد او در 561 ه .ق . بموصل و وفات 636. او را اشعار رائقه است.
ابن الفقیه همدانی.
[اِ نُلْ فَ هِ هَ مَ](اِخ) ابوبکر شهاب الدین احمدبن محمد بن اسحاق. ابن الندیم گوید کتاب البلدان او نزدیک هزار ورقه است و بیشتر آنرا از جیهانی گرفته است - انتهی. کتاب مزبور در 290 ه .ق . نوشته شده و یاقوت در معجم البلدان و مقدسی در کتاب خود از آن نقل کرده اند. و ابن الندیم کتاب دیگری به اسم ذکر الشعراءالمحدثین و البلغاء منهم والمفهمین از او نام برده است. و ظاهراً علی بن حسن شیرازی در 413 ه .ق . آنرا خلاصه کرده است.
ابن الفلات.
[اِ نُلْ فَ] (ع اِ مرکب) حربا. آفتاب پرست. خور. فطح. اسدالارض. خامالاون. بوقلمون. ابوقلمون. مارپلاس. آفتاب گردک. پژمره.
ابن القاریه.
[اِ نُلْ یَ] (ع اِ مرکب) جوجه. فَرْخ. فروج. (المزهر). و رجوع به ابن القاویه شود.
ابن القاضی.
[اِ نُلْ] (اِخ) ابوالعباس احمدبن محمد بن احمدبن علی مکناسی زناتی. مولد به سال 960 ه .ق . او فقیه و ادیب و مورخ و شاعر ریاضی است. نزد پدر خویش و ابوالعباس منجور و قصار و ابوزکریا یحیی السراج و ابن مجیر مساری و ابوعبدالله محمد بن جلال و ابومحمد عبدالوهاب سجلماسی و احمدبابا فقه و فنون ادب فراگرفته و به ابوالمحاسن صوفی فاسی ارادت میورزیده و بمجلس درس او نیز حاضر می آمده است و دو بار سفر مشرق کرده، بار اول توفیق زیارت خانه یافته و در مجالس درس ابراهیم علقمی و سالم سنهوری و یوسف بن فجله و یحیی خطاب و بدرالدین قرافی به استفادت پرداخته است و در سفر دوم دزدان دریائی مسیحی او را اسیر کرده اند (994 ه .ق .) و پس از یازده ماه اسارت و تحمل مَشاقّ بسیار سلطان ابومنصور سعدی بفدیه او را بازخرید و از آن پس چندی قضاء شهر سَلا داشت و سپس کناره گرفت و از آنجا بفاس شد و اقامت گزید و بتدریس در جامع الابارین تا آخر عمر اشتغال ورزید. ابوالعباس احمدبن یوسف فاسی و ابوالعباس احمد مقری صاحب نفح الطیب از شاگردان اویند و احمد مقری بر جنازهء او نماز گذارده است. سیزده تألیف از او نام برده اند، آنچه در دست است کتب ذیل میباشد: کتاب جذوة الاقتباس فی من حل من الاعلام مدینة فاس. کتاب درة الحجال فی اسماءالرجال و آن ذیل وفیات ابن خلکان است. لقط الفرائد و آن مکمل طبقات ابن قنفذ است. المنتقی المقصور علی مآثرالخلیفه ابی العباس المنصور. وفات او به سال 1025 ه .ق . در فاس روی داده است.
ابن القاضی شهبه.
[اِ نُلْ یِ شُ بَ] (اِخ)رجوع به ابن شهبه شود.
ابن القاضی شهبه.
[اِ نُلْ یِ شُ بَ] (اِخ)ابوالفضل محمد بن تقی الدین ابوبکر احمدبن محمد اسدی دمشقی. او راست ترجمه و شرح حیات پدر خویش و بعض کتب دیگر. و در 874 ه .ق . درگذشته است.
ابن القاویه.
[اِ نُلْ یَ] (ع اِ مرکب) جوجهء کبوتر. فَرْخ حمام. (تاج العروس). و رجوع به ابن القاریه شود.
ابن القرصع.
[اِ نُلْ قَ صَ] (اِخ) نام مردی لئیم از مردم یمن که بدو مثل زنند: اَلام من ابن القرصع.
ابن القصاب.
[اِ نُلْ قَصْ صا] (اِخ)ابوعبدالله مؤیدالدین محمد بن علی. از وزرای دولت عباسی. او از دست ناصر لدین الله بسفارت نزد تکش خان خوارزمشاه بهمدان شد و خوارزمشاه در او آثار دسیسه و فساد مشاهده کرد و امر به دستگیری او و کسان وی داد، ابن قصاب بگریخت و به بغداد شد و با تطمیع خلیفه بتسلط مستقیم و استخلاص ایران با لشکری گران بازگشت و بسیاری از آن نواحی را باطاعت خلیفه درآورد و در 592 ه .ق . بهمدان درگذشت، و خوارزمشاه 15 روز پس از مرگ او همدان را تسخیر و جسد او را از قبر بیرون کرده سر او بخوارزم فرستاد. ابن القصاب مردی داهی و سائس بود.
ابن القفطی.
[اِ نُلْ قِ] (اِخ) جمال الدین ابوالحسن علی بن یوسف بن ابراهیم بن عبدالواحد الشیبانی. مولد او به شهر کوچک قفط از اعمال صعید مصر به سال 568 ه .ق . در بدایت عمر بقاهره رفت و مقدمات علوم را بدانجا فراگرفت و آنگاه که پدر او یوسف بتصدی منصبی در سنهء 583 به بیت المقدس شد با پدر بدانجا هجرت کرد و بتکمیل دانش پرداخت و پس از 15 سال سفری بحلب کرد و مدت ده سال در آنجا ببود و به سال 610 عامل خراج گشت و تا سال 628 با فترتی در میان (613-616) بدان مقام باقی ماند و در 633 ملک العزیز او را وزارت خویش داد و تا هنگام مرگ (646) این مقام داشت. در زمان وزارت بتألیف پاره ای کتب خویش توفیق یافت و از مساعدت بعض دانشمندان عصر ازجمله یاقوت دریغ نورزید چنانکه خود یاقوت در کتاب خویش از ایادی و مکارم او امتنان نموده است. او راست: تاریخ الیمن. تاریخ المغرب. تاریخ القاهرة. تاریخ السلاجقه و غیرها. لکن از جملهء کتب او امروز جز مختصر زوزنی مسمّی به منتخبات از تاریخ الحکماء او که در لیپزیک و نیز قاهره به طبع رسیده چیزی در دست نیست و این کتاب مشتمل بر شرح حال چهارصد و چهارده تن طبیب و منجم و حکیم است و در تتبعی که نگارنده در فهرست ابن الندیم و تاریخ الحکما در ضمن همین تألیف کرده چنین میداند که تاریخ الحکما جز انشاء دیگر ابن الندیم نیست، بدین معنی که آنچه را صاحب الفهرست گفته عیناً ابن القفطی با اطالهء بیان بی افزودن مطلبی نو تجدید کرده است و تنها تراجم اشخاصی که پس از 377 ه .ق . میزیسته اند شاید از خود ابن القفطی یا اقتباس از کتب دیگر باشد مانند عیون الاَنباء ابن ابی اصیبعه و جز آن.
ابن القلیوبی.
[اِ نُلْ قَلْ] (اِخ) علی بن محمد. شاعر اندلسی. بلطافت اشعار و مهارت در تشبیهات مشهور است. او مادح درباریان عزیز عبیدی بوده و در اوائل سلطنت ظاهر درگذشته است. و سه بیت ذیل او راست:
ولا ضوء الاّ من هلال کاَنّما
تفرّق منه الغیم عن نصف دملج
و قد حال دون المشتری من شعاعه
ومیض کمثل الزئبق المترجرج
کأن الثریا فی اواخر لیلها
تحیة وردٍ فوق زهر بنفسج.
ابن القلیوبی.
[اِ نُلْ قَلْ] (اِخ) کمال الدین احمدبن عیسی العسقلانی. فقیهی شافعی. او راست: شرح التنبیه ابواسحاق شیرازی در فروع و نیز نهج الوصول فی علم الاُصول هم در آن مبحث.
ابن القنی.
[اِ نُلْ قُنْ نی] (اِخ) محدثی است.
ابن القوالی.
[اِ نُلْ قَ] (ع اِ مرکب) مار. حَیّه.
ابن القیسرانی.
[اِ نُلْ قَ سَ] (اِخ)ابوالفضل محمد بن طاهربن علی المقدسی. محدث و لغوی. مولد او به سال 448 ه .ق . به بیت المقدس. او برای استماع حدیث بحجاز و شام و مصر و فارس و خوزستان و خراسان و بعض دیگر اصقاع مسلمانی رفت و سپس در همدان اقامت گزید و بتدریس و تصنیف پرداخت و در بازگشت از زیارت خانه بربیع الاول 507 در بغداد درگذشت. او راست: کتاب اطراف الکتب السته. کتاب اطراف الغرائب لدارقطنی. کتاب الانساب. کتاب جمع بین کتابی ابی نصر الکلاباذی و ابی بکر الاصفهانی و آن در حیدرآباد به طبع رسیده. و نیز آثاری دیگر در تصوف و اشعاری نیکو.
ابن القیسرانی.
[اِ نُلْ قَ سَ] (اِخ)ابوزرعه طاهر، فرزند ابوالفضل محمد بن طاهربن علی المقدسی. او نیز چون پدر از محدثین است و پس از وفات ابوالفضل بهمدان درس می گفت. وفات او به سال 566 ه .ق . بوده است.
ابن القیسرانی.
[اِ نُلْ قَ سَ] (اِخ)اشرف الدین ابوعبدالله محمد بن نصربن صغیر. شاعری از نسل خالدبن ولید. مولد او به عَکّا در 478 ه .ق . او را در ادب ید طولی و از هیئت و نجوم نیز بابهره بوده و با ابن منیر شاعر شیعی مشاعراتی داشته. اشعار او نهایت ظریف و بدیع است. او راست در حق یکی از مغنیان معاصر خود:
والله لو انصف العشاق انفسهم
فدوک منها بما عزوا و ما صانوا
ما انت حین تغنّی فی مجالسهم
الا نسیم الصبا و القوم اغصان.
وفات ابوعبدالله به سال 548 به دمشق بوده است. قیسرانی منسوب است به قیسریه یا قیساریه بندری کوچک از بنادر شام که در حروب صلیبیه ویران شده است.
ابن الکبیر.
[اِ نُلْ کَ] (اِخ) یوسف بن اسماعیل الخوئی الشافعی، معروف به ابن الکبیر. طبیب و حشایشی، از مردم خوی آذربایجان. او راست: کتاب ما لایسع الطبیب جهله و آن اختصاری است از کتاب جامع ابن بیطار و اسامی بعض ادویه نیز بر کتاب ابن بیطار افزوده است و آنرا بر دو قسمت کرده، یکی مشتمل بر مفردات ادویه و اغذیه و دیگری بر مرکبات و هر یک از این دو جزء مقدمه ای دارد متعلق بقوانین و احکامی که معرفت بدان را پیش از دخول در فن لابدّمنه میشمارد، و در 711 ه .ق . کتاب را بپایان رسانیده است. این کتاب از جهتی مختصر جامع ابن بیطار و از نظری چون شرح آن کتاب و از لحاظی کتابی مستقل است و حسن بن عبدالرحمن کاتب آنرا بترکی ترجمه کرده است. لُکلرک در بحث طویل راجع به این کتاب گوید دعوی افزایش یا تکمیل جامع ابن بیطار با این کتاب بر اساسی نیست. و او را کنیت ابن الکتبی میدهد.
ابن الکرم.
[اِ نُل کَ] (ع اِ مرکب) قطف. (تاج العروس). خوشهء انگور.
ابن الکروان.
[اِ نُلْ کَ رَ] (ع اِ مرکب)شب. لیل. (تاج العروس).
ابن الکسیب.
[اِ نُلْ کُ سَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) فرزند زنا. ولدالزنا. حرام زاده.
ابن الکلاس.
[اِ نُلْ ؟] (اِخ) علی بن محمد. از ادبا و شعرای مائهء هفتم هجری. پاره ای تعلیقات و مجموعه ای چند و قطعاتی از اشعار داشته. وفات او به 703 ه .ق . بوده است.
ابن الکلبی.
[اِ نُلْ کَ] (اِخ) فقیه و محدث. او راست: کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. کتاب احکام القرآن و آنرا از ابن عباس روایت کرده است. (ابن الندیم).
ابن الکلبی.
[اِ نُلْ کَ] (اِخ) رجوع به هشام الکلبی شود.
ابن الکناسه.
[اِ نُلْ کُ سَ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن یحیی. ابن الکوفی گوید کنیت او ابویحیی و نامش محمد بن عبدالله بن عبدالاعلی الاسدی الکوفی است. از کوفه به بغداد هجرت کرد و در آنجا مقیم شد و از بزرگان کوفیین ادب و از روات شعر و فصحاء بنی اسد چون جزی و ابوالموصول و ابوصدقه اشعار کمیت را فراگرفت. ابن کناسه خواهرزادهء ابراهیم بن ادهم زاهد است. مولد او به سال 123 ه .ق . و وفات بکوفه در سال 207 است و شعر نیکو میگفته و کتاب الانواء و کتاب معانی الشعر و کتاب سرقات الکمیت من القرآن و غیره از اوست.
ابن اللبودی.
[اِ نُلْ لَبْ بو] (اِخ)شمس الدین ابوعبدالله محمد بن عبدان. یکی از مشاهیر اطبای اسلام. او در طب ماهر و در علوم حکمت فرید عصر خویش بود. مولد او به شام و از آنجا برای کسب دانش به بلاد ایران آمد و در همدان و شهرهای دیگر از دانشمندان آنجا علم فراگرفت و در مدتی کوتاه در بیشتر از علوم و فنون ممتاز و در طب مشهور گشت و بخدمت ملک ظاهر غیاث الدین بن صلاح الدین ایوبی پیوست و بمنصب ریاست اطبای او ارتقا یافت و تا مرگ ملک ظاهر در حلب اقامت گزید و سپس به سال 613 ه .ق . به دمشق شد و در بیمارستان معروف آنجا مسمّی به نوری بتدریس مشغول گردید و در 621 به پنجاه ویک سالگی وفات کرد. او راست: شرح کتاب المخلص لابن الخطیب. رسالة فی وجع المفاصل. شرح کتاب المسائل لحنین بن اسحاق و غیرها.
ابن اللبودی.
[اِ نُلْ لَبْ بو] (اِخ) صاحب نجم الدین ابوزکریا یحیی بن شمس الدین، فرزند ابوعبدالله محمد بن اللبودی آنف الذکر. او در طب و حکمت و سایر فنون و علوم از پدر درگذشت. در شعر و ادب نیز مهارتی بسزا داشت. مولد او حلب است. در عهد صِبا با پدر به دمشق شد و در آنجا به کسب دانش پرداخت و در فن طبابت بکمال رسید و بخدمت ملک منصور ابراهیم بن شیرکوه پیوست و بقول ابوالفرج بریاست دیوان و پس از آن بمقام وزارت رسید و شاید لقب صاحب حاکی از این منصب اوست. و643 ه .ق . پس از وفات ملک منصور به مصر شد و ملک صالح نجم الدین ایوبی وی را بنظارت دیوان اسکندریه گماشت و سپس همین منصب در شام بدو مفوض گشت. وی را منشآتی بلیغ در نهایت فصاحت و اشعار لطیفهء رائقه است. او راست: مختصر الکلیات من کتاب القانون لابن سینا(1). مختصر کتاب المسائل لحنین بن اسحاق و فصول ابقراط. مختصر کتاب الاشارات و التنبیهات لابن سینا. مختصر کتاب عیون الحکمه لابن سینا. مختصر کتاب الملخص للرازی. مختصر کتاب المعالمین فی الاصولین. مختصر کتاب اقلیدس. مختصر مصادرات اقلیدس. کتاب اللمعات فی الحکمه. آفاق الاشراق فی الحکمة. المناهج القدسیه فی العلوم الحکمیه. کافیة الحساب فی علم الحساب. غایة الغایات فی المحتاج الیه من اقلیدس و المتوسطات. تدقیق المباحث الطبیة فی تحقیق المسائل الخلافیه.(2) مقالة فی البرشعثا. ایضاح الرأی السخیف من کلام الموفق عبداللطیف. غایة الاحکام فی صناعة الاحکام. الرسالة السنیة فی شرح المقدمة المطرزیة. الانوارالساطعات فی شرح الاَیات البینات. نزهة الناظر فی المثل السائر. الرسالة المنصوریه فی الاعدادالوفقیه. الزاهی فی اختیار زیج الشاهی. الزیج المقرب المبنی علی الرصد المجرب. و ابن لبودی در 665 حیات داشته است.
(1) - کتابخانهء پاریس.
(2) - اسکوریال.
ابن اللبون.
[اِ نُلْ لَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) اشتر نرینهء دوساله یا به سیُم درآمده. || دوساله. (مهذب الاسماء) :
صبر شیر اندر میان فَرث و خون
کرد او را ناعش ابن اللبون.مولوی.
و مادهء او را بنت اللبون گویند.
ابن اللجلاج.
[اِ نُلْ لَ] (اِخ)(1) طبیبی معاصر منصور خلیفه. او در سفر مکه با خلیفه همراه بوده است و صاحب کُنّاشی است، و در حاوی محمد بن زکریای رازی خاصه در مبحث امراض صدریه مکرر نام آن آمده است.
(1) - لُکلرک لَحلاج آورده و ظاهراً غلط است. قفطی لجلاج ضبط کرده.
ابن الله.
[اِ نُلْ لاه] (اِخ) لقب عیسی مسیح نزد ترسایان. || لقب عُزَیر نزد یهود.
ابن اللیالی.
[اِ نُلْ لَ لی] (ع اِ مرکب) ماه. (مهذب الاسماء). قمر.
ابن اللیل.
[اِ نُلْ لَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) دُزد. (مهذب الاسماء). شبرو. شبگرد.
ابن الماء .
[اِ نُلْ] (ع اِ مرکب) مرغابی. (مهذب الاسماء). بط. اِوَزّ. اُردک. بَت. ج، بنات الماء.
ابن المارستانیه.
[اِ نُلْ رِ نی یَ] (اِخ)ابوبکر عبدالله بن ابی الفرج علی بن ناصربن حمزه. طبیب بمائهء ششم هجری. او گذشته از طب در حدیث و ادب نیز صاحب ید طولی بود و ریاست اطبای بیمارستان عضدی بغداد داشت و دو سال از این مقام عزل و محبوس و بار دیگر آزاد و بشغل سابق منصوب شد. در سال 599 ه .ق . بسفارت به تفلیس رفت و در بازگشت براه درگذشت. او راست عده ای خطب بلیغه و کتابی در تاریخ بغداد به نام دیوان الاسلام الاعظم و نیز تاریخ بیمارستان عضدی.
ابن المارستانیه.
[اِ نُلْ رِ نی یَ] (اِخ)عبیدالله التیمی البکری. قفطی در شرح حال عبدالسلام بن عبدالقادر... جنگی دوست گوید آنگاه که عبدالقادر متهم به مذهب تعطیل و تبعیت فلاسفه گشت از طرف خلیفه کتب او توقیف و امر شد همه را در رحبه در محضر عام بسوزند و در این وقت عبیدالله تیمی بکری معروف به ابن مارستانیه بر منبری که بدانجا نهادند صعود کرد و خطبه ای بخواند و در آن فلاسفه و پیروان آنان را لعن گفت و عبدالسلام را ببدی یاد کرد و کتب او را یک یک میگرفت و پس از مبالغه ای در قَدْح هر یک و ذم مصنف آن به کسی که مأمور سوختن کتب بود میداد و او به آتش می افکند. و هم ابن قفطی گوید حکیم یوسف سبتی اسرائیلی مرا حکایت کرد در آن وقت که او در بغداد شغل بازرگانی داشته بدین محفل حاضر آمده است و کلام ابن مارستانیه را بشنوده و ازجمله دیده است که او کتاب هیئت ابن هیثم را بدست گرفته و دائره ای که در آن فلک را تمثیل کرده بود نشان میداد و بر صاحب آن لعن و نفرین میکرد و پس از بیانی طویل در همین زمینه آنرا بدرید و به آتش انداخت، و ابن اسرائیلی گوید که من در آن وقت درجهء تعصب و جهل او را دریافتم چه در علم هیئت کفری نیست بلکه آن علم راه به ایمان و معرفت قدرت خدای تعالی و حکمت اوست - انتهی. با اینکه زماناً ابن المارستانیهء آنف الذکر با این ابن المارستانیه معاصر مینماید لکن اختلاف عبدالله با عبیدالله و تیمی و بکری بودن یکی از آن دو و مسکوت عنه ماندن این انتساب در دیگری و نیز لعن و تکفیر طبیب که خود نیمه فیلسوف است آن هم از جانب خلیفه قرینهء این است که برخلاف عقیدهء لکلرک این دو یکی نیستند. والله اعلم.
ابن الماشطه.
[اِ نُلْ شِ طَ] (اِخ)ابوالحسن علی بن الحسن. او در نیمهء اول قرن چهارم هجری میزیست و در صناعت حساب و خراج بر اقران پیشی داشت و کتاب جواب المعنت و کتاب الخراج و کتاب تعلیم بعض المؤامرات از اوست.
ابن المجوس.
[اِ نُلْ مَ] (اِخ) علی بن عباس مجوسی یا ابن المجوس. طبیب معروف ایرانی نژاد، از مردم اهواز. شاگرد ابوماهر فارسی(1)، و پس از ابوماهر او خود بمطالعهء کتب متقدمین پرداخت وی از بزرگترین اطبای دولت آل بویه بود و با این حال در بیمارستان عضدی که بسیاری از اطبا در آنجا منصب داشتند او را منصبی نبود. کتاب موسوم به کامل الصناعه یا کُنّاش ملکی و یا بطور اختصار ملکی رافنّاخسرو عضدالدولهء دیلمی نگاشت و موجب شهرت او گردید. در مقدمهء آن گوید کتب طبی متقدمین و متأخرین را از زمان بقراط تا این وقت آنچه دیدم ناقص بود و کتابی کامل و جامع تمام فنون و اقسام طب تا این عصر تألیف نشده است. کتاب ملکی جامع تمام فنون طب است و این کتاب قبل از قانون ابن سینا کتاب درسی اطبا بود و قفطی گوید پس از تصنیف قانون مردم کُنّاش ملکی را ترک گفته بقانون روی کردند، هرچند کتاب ملکی در عمل از قانون بهتر است لکن قانون از جهت علمی بر آن برتری دارد. از تاریخ وفات ابن المجوس و شرح حال وی تفصیلی در دست نیست همین قدر میدانیم که تا سال 383 ه .ق . زنده بوده است. لکلرک در تاریخ اطبای عرب گوید ملکی در سال 529 بلاطینی ترجمه شده و چند بار به طبع رسیده است.
(1) - صاحب کشف الظنون گوید مجوسی از شاگردان ابوطاهر ویسی بن سنان بوده. و ظاهراً این عبارت تصحیف ابوماهر موسی بن سیار است. رجوع به ابن سیار شود.
ابن المدینه.
[اِ نُلْ مَ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) دانای حقیقت کار و کنه آن. (منتهی الارب): انا ابن مدینتها. || دلیل. هادی. (منتهی الارب). رهنما. بَلد. || کنیززاده.
ابن المذلق.
[اِ نُلْ مُ ذَلْ لَ] (اِخ) نام مردی که در مفلسی بوی مثل زنند.
ابن المراغی.
[اِ نُلْ ؟] (اِخ) ابوالفتح محمد بن جعفر همدانی مراغی. حافظ و نحوی و اخباری بلیغ. معلم اولاد(1)ابومنصور (قاهر خلیفه). و او راست: کتاب البهجة نظیر کتاب کامل. کتاب الاستدراک لما اغفله الخلیل. (از ابن الندیم). وفات 371 ه .ق .
(1) - عبارت نسخهء چ قاهره این است: «و کان معلم عن دولة ابی منصور»، ظ: و کان معلم اولاد ابی...
ابن المرتحل.
[اِ نُلْ ؟] (اِخ) او راست: کتاب القرعة الکبیر و کتاب القرعة الصغیر.
ابن المرزبان.
[اِ نُلْ مَ] (اِخ) قاضی ابوسعیدبن عبدالله بن المرزبان، از مردم سیراف فارس. یکی از بزرگان نُحات. او راست: شرح الکتاب سیبویه.
ابن المرضی.
[اِ نُلْ ؟] (اِخ) ظاهراً یکی از روات ذوالرمهء شاعر است، و لیث بن ضمام اشعار ذوالرمه را از او روایت کرده است. رجوع بفهرست ابن الندیم چ قاهره ص 225 شود.
ابن المزرع.
[اِ نُلْ ؟] (اِخ) ابوبکر یموت بن عیسی. از مشاهیر قدمای ادباست. اصلاً از مردم بصره و به سال 301 ه .ق . به پیری به بغداد شد و بتدریس علوم ادبی اشتغال ورزید و چند بار بسیاحت مصر شد و در 304 به دمشق درگذشت. او را اشعاری نیکوست. پسر او مهلهل بن المزرع نیز از شعراست و او را با پدر مخاطبات و مشاعراتیست.
ابن المسافحه.
[اِ نُلْ مُ فَ حَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ولدالزنا. ابن البغی.
ابن المسره.
[اِ نُلْ مَ سَرْ رَ] (ع اِ مرکب)شاخ ریحان.
ابن المسلمة.
[اِ نُلْ مُ لِ مَ] (اِخ) کنیت احمدبن عمر است و او پدر خاندانی است معروف به آل الرّفیل، و رفیل از عجم بوده و بروزگار عمر بن الخطاب به دست عمر مسلمانی گرفت. رجوع به تجارب السلف ص 317 شود. یکی از افراد این خاندان ابوالقاسم علی بن حسن ملقب به رئیس الرؤسا است. او از سال 437 تا 450 ه .ق . وزارت القائم بامرالله داشت و برای عقیم کردن مقاصد فاطمیان خلیفهء عباسی را وادار به دوستی و پیمان با طغرل بگ کرد و طغرل در 447 وارد بغداد شد و در سال 450 که طغرل بموصل حمله برد بساسیری معروف اغتنام فرصت کرد و در بغدادخلیفهء فاطمی خطبه خواند و رئیس الرؤسا را در همین وقت دستگیر کرد و به فجیعترین صورتی بکشت. ابوالفتح مظفر پسر ابوالقاسم علی در سال 476 زمانی کوتاه وزارت داشت و عضدالدین محمد بن عبدالله بن هبة اللهبن مظفر نیز از این خاندان در خلافت مستضی ء (566 - 573 ه .ق .) وزارت یافت و عاقبت قیماز ترک خلیفه را به حبس وی اجبار کرد و او تا 570 که قیماز بغداد را ترک گفت در بند بماند و پس از قیماز بار دیگر بمقام وزارت رسید. و چند سال پس از آن در سفر زیارت خانه، باطنیان او را بکشتند. اعضاء این خاندان بیشتر مردمی دانشمند و ادیب بودند.
ابن المسیب.
[اِ نُلْ مُ سَیْ یَ] (اِخ)رجوع به سعیدبن المسیب شود.
ابن المشاط.
[اِ نُلْ ؟] (اِخ) محمد بن سعید سرقسطی اصطرلابی اندلسی. از دانشمندان هیئت و نجوم و جمال الدین ابوالحسن علی بن یوسف القفطی در تاریخ الحکماء ذیل ترجمهء جابربن حیان صوفی از او یاد کند.
ابن المصنف.
[اِ نُلْ مُ صَنْ نِ] (اِخ)رجوع به ابن الناظم شود.
ابن المعارضه.
[اِ نُلْ مُ رَ ضَ] (ع اِ مرکب) تیر بی نصیب از تیرهای قمار.
ابن المعتز.
[اِ نُلْ مُ تَزز] (اِخ) ابوالعباس عبدالله بن المعتزبن المتوکل بن المعتصم بن الرشیدبن المهدی. او در ادب و شعر یگانهء روزگار خویش بود و درک صحبت بسیاری از علماء نحو و اخباریین کرد و از فصحای اعراب شعر و لغت فراگرفت. و در علوم ادبیه تلمیذ مبرّد و ثعلب بود. و نزد پسر عم خویش معتضد خلیفه جاه و حرمتی بسزا داشت و نخست او در علم بدیع کتاب کرد. پس از مرگ مُقتفی درباریان خلیفه مقتدر را خلع کردند و او را در 20 ربیع الاوّل 296 ه .ق . به نام مرتضی بالله یا المنصف یا الغالب بخلافت برداشتند و وی تنها یک روز دست خلافت داشت و فردا حمات مقتدر فائق آمدند و ابن المعتز در خانهء ابن الجصاص گوهری پنهان گشت و به دوم ربیع الثانی دستگیر و به امر مقتدر کشته شد. مادر او غیر عربیه بود. از جملهء کتب اوست: کتاب الزهر و الریاض. کتاب البدیع. کتاب مکاتبات الاخوان بالشعر. کتاب الجوارح و الصید. کتاب السرقات. کتاب اشعارالملوک. کتاب الاَداب. کتاب حلی الاخیار. کتاب طبقات الشعراء. کتاب الجامع در غناء. ارجوزه ای در ذمّ صبوح. (ابن الندیم) :
کو جریر و کو فرزدق کو لبید و کو زهیر
رؤبهء عجاج و دیک الجن و سیف ذوالیزن
ابن هانی ابن رومی ابن معتز ابن قیس
دعبل و بوشیص و آن شاعر که بود اندر یمن.
منوچهری.
ابن المعتمر.
[اِ نُلْ مُ تَ مِ] (اِخ) یا ابوالمعتمر. زیدبن احمدبن زید الکاتب. یکی از اهل ادب. از اوست: کتاب الشجاعة و تلقیح البلاغه و در آن مدح احمدبن عیسی بن شیخ کند. (ابن الندیم).
ابن المعذل.
[اِ نُلْ مُ عَذْ ذَ] (اِخ) از روات مالک بن انس، و او از عبدالعزیز ماجشون روایت کند و اسماعیل بن اسحاق قاضی از ابن المعذل روایت آرد.
ابن المعلم.
[اِ نُلْ مُ عَلْ لِ] (اِخ) محمد بن محمد بن نعمان، معروف به مفید. رجوع به مفید (شیخ...) شود.
ابن المغلس.
[اِ نُلْ مُ غَلْ لِ] (اِخ)ابوالحسن عبدالله بن احمدبن محمد بن المغلس، فقیه داودی. وفات او به سال 324 ه .ق . و از کتب اوست: کتاب الموضح. کتاب المزنی. کتاب المنجح. کتاب المفصح. کتاب احکام القرآن. کتاب الطلاق. کتاب الولاء. (از ابن الندیم). و علی بن عبدالعزیزبن محمد دولابی را کتابی است بنام الرد علی ابن المغلس. (از ابن الندیم).
ابن المقفع.
[اِ نُلْ مُ قَفْ فَ] (اِخ) عبدالله. اسم او بفارسی روزبه است و پیش از اسلام آوردن کنیت او ابوعمرو و پس از قبول مسلمانی مکنی به ابومحمد گردید و مقفع پدر او پسر مبارک است و اصل او از جوز(1)شهری از کوره های فارس است. ابن مقفع در اول کاتب داودبن عمر بن هبیره و سپس کاتب عیسی بن علی بود. او یکی از نقلهء از فارسی به عربی است و از کتب اوست: کتاب التاج در سیرت انوشیروان و کتاب خداینامه(2) در سیر و کتاب آیین نامه در اصر و کتاب کلیله و دمنه و کتاب مزدک(3) و کتاب الادب الکبیر معروف به ماقرء حسیس(4) و کتاب الادب الصغیر(5) و کتاب الیتیمة در رسائل.(6) (ابن الندیم). و در جای دیگر صاحب الفهرست گوید در قدیم ایرانیان عده ای از کتب منطق و طب از یونانی و رومی بفارسی نقل کرده بودند و عبدالله بن المقفع و دیگران آنرا به عربی تحویل کردند. و نیز ابن الندیم آنجا که بلغای عشرهء ناس را نام میبرد عبدالله بن مقفع را نخستین آنان میشمارد و نه تن دیگر عمارة بن حمزة و حجربن محمد و محمد بن حجر و انس بن ابی شیخ و سالم و مسعدة و الهریر و عبدالجباربن عدی و احمدبن یوسف باشند. و باز در باب شعرا گوید: ابن المقفع به عربی شعر میگفته و مقل است. و در مقاله ای راجع به حکما گوید: او یکی از مترجمین و نقلهء حکمت و سایر علوم از فارسی به عربی است. و او راست: اختصار قاطیغوریاس ارسطو و اختصار باری ارمیناس ارسطو. و قفطی در اخبارالحکما آورده است که ابن المقفع فاضلی کامل بود و او نخستین کس است که میان مسلمانان بترجمهء کتب منطقی پرداخت برای ابوجعفر منصور، و از نژاد فارس است، الفاظ وی حکمت آمیز و مقاصد او خالی از خلل است و سه کتاب منطقی ارسطو، قاطیغوریاس، باری ارمینیاس و انالوطیقا را او به عربی برد. و گفته اند که ایساغوجی تألیف فرفوریوس صوری و جز آن را نیز او به زبان عرب نقل کرد و این ترجمه با عباراتی سهل و آسان باشد و نیز ترجمهء کلیله و دمنه از اوست و او را تألیفات نیکو هست از جمله رسالهء او در ادب و سیاست و رسالهء معروف به یتیمه در طاعت سلطان. در کتب لغت عرب آرند که نام او پیش از مسلمانی گرفتن دادبه یا روزبه بن داذ جشنش و کنیت او ابوعمرو است و پدر او را از آنروی مقفع گفتند که حجاج او را بزد و دست وی را گرفت(7) و ترنجیده گشت. و ابن خلکان در ذیل ترجمهء حسین بن منصور حلاج گوید: او عبدالله بن المقفع کاتب مشهور ببلاغت است صاحب رسائل بدیعه. عبدالله از اهل فارس و در اوّل مجوسی بود سپس بدست عیسی بن علی عم سفاح و منصور دو نخستین خلیفهء عباسی مسلمانی گرفت. و در خواص عیسی درآمد و کاتبی او کرد. و از او آمده است: «شربت من الخطب ریّا وَ لَم اضبط لَها رویّا فَغاضت ثُمّ فاضت فَلا هی هیَ نِظاماً و لَیست غَیرها کلاما». و هیثم بن عدی گوید: ابن المقفع نزد عیسی بن علی شد و گفت مسلمانی در دل من راه کرد و خواهم به دست تو مسلمانی گرفتن. عیسی گفت اسلام آوردن تو فردا بمحضر قوّاد و وجوه مردمان سزاوارتر و چون عشا بگستردند ابن المقفع بر خوان، هم برسم مجوسان زمزمه گرفت و عیسی بدو گفت با نیّت مسلمانی نیز زمزمه آری! گفت آری نخواهم شبی را بی دین بروز کردن. و بامداد بدست عیسی مسلمان شد. و ابن مقفع با همهء فضل مطعون به زندقه بود و جاحظ گوید ابن المقفع و مطیع بن ایاس و یحیی بن زیاد در دین خویش متهمند و ظریفی گفتهء جاحظ بشنود و گفت یا للعجب چگونه جاحظ خویشتن را فراموش کرد و از شمار بیفکند. و اصمعی گوید ابن المقفع را مصنفات دلپذیر است و از جمله: الدرة الیتیمه که در فن خود عدیل ندارد و باز اصمعی گفت ابن المقفع را پرسیدند ادب از که فراگرفتی گفت از خویشتن چه نیکوئی های مردمان برداشتم و بدی ها فروگذاشتم. برخی برآنند که ابن المقفع خود کتاب کلیله و دمنه بکرده است و پاره ای گویند که آن به زبان پارسی بود و او بلغت عرب تحویل کرد و تنها دیباچهء کتاب ابن المقفع راست. ابن المقفع سفیان بن معاویة بن یزیدبن المهلب بن ابی صفره را سبک داشتی و استهزا کردی و او را جزابن المغتلمة نخواندی و در آن راه گزاف و اغراق رفتی. آنگاه که سلیمان و عیسی پسران علی، دو عم منصور، ببصره شدند تا برادر خود عبدالله بن علی را از دست منصور خط امانی نویسند و این عبدالله بر برادرزادهء خویش منصور خروج کرده و دعوی خلافت کرده بود و منصور جیشی بسرداری ابومسلم خراسانی به مقابلی او فرستاده بود و بومسلم او را بشکسته و عبدالله بن علی بهزیمت شده و ببرادران خود سلیمان و عیسی پناهیده و نزد آنان مخفی گشته بود و ایشان نزد منصور بخواهشگری برخاستند تا او از عبدالله خشنود گردد و گناه رفته بر او نگیرد و منصور شفاعت آنان بپذیرفت و بر آن نهادند که از جانب منصور او را امان نامه ای نویسند تا بصحه و امضای خلیفه موشح گردد و چون ببصره آمدند ابن المقفع را بانشاء آن امان داشتند و گفتند در نوشته سخت تأکید کن تا منصور دیگر بار او را نیارد آزردن و یا کشتن و از این پیش بیاوردیم که ابن المقفع کاتب عیسی بن علی بود، ابن المقفع خط امان بکرد و در آن طریق مبالغه و افراط پیمود و حتی در بعض فصول آن نوشت که اگر امیرالمؤمنین به عم خود عبدالله عذر آرد زنان او را بی طلاق بیزاری و ستور او وقف و بندگان او آزاد و مسلمانان از بیعت او یله باشند چون نامه بمنصور بردند توشیح را، مضمون آن بر او سخت گران آمد و گفت این زنهارنامه که کرد گفتند مردی به نام ابن المقفع کاتب عمّان تو عیسی و سلیمان. منصور نامه ای به سفیان والی بصره که پیش از این از او یاد کردیم نوشت و به کشتن ابن المقفع فرمان کرد سفیان خود به اسبابی که گفته آمد کینهء او بدل داشت، پس روزی که ابن المقفع دیدار سفیان خواسته بود او را بداشت تا دیگر زائران رخصت انصراف یافتند و سپس او را تنها بپذیرفت و با وی به حجرهء دیگر شد و در آن جا ابن المقفع را بکشت. و ابن المداینی گوید چون ابن مقفع به حجرهء سفیان درآمد سفیان او را گفت آنچه مادر مرا بدان برمیشمردی بیاد داری؟ ابن المقفع بهراسید و بجان خویش زنهار طلبید و او گفت مادر من چنان که تو گفتی مغتلمه باد اگر ترا نکشم بکشتنی نو و بیمانند. پس فرمان کرد تا تنوری را برتافتند و اندامهای او یک یک باز میکرد و در پیش چشم او به تنور می افکند تا جمله اعضای او بشد پس سر تنور استوار کرد و گفت بر مثلهء تو مرا مؤاخذتی نرود چه تو زندیقی بودی و دین بر مردمان تباه می کردی. چون سلیمان و عیسی از ابن مقفع بپژوهیدند و دانستند که او تندرست بخانهء سفیان اندر شد و باز بیرون نیامد داوری بمنصور برداشتند و سفیان را در بند به خلیفه بردند و گواهان حاضر آمدند و گواهی خویش بگذاردند، منصور گفت تا درنگرم و از آن پس گفت اگر من سفیان را بکشتم و ابن المقفع از این در درآمد (و اشاره بدر پشت سر خویش کرد) و با شمایان سخن گفت گمان برید که من شماها را نکشم! چون شهود این بشنیدند از شهادت بازایستادند و سلیمان و عیسی دم درکشیدند و دانستند قتل ابن المقفع برضای منصور ببود، و در این وقت از عمر ابن المقفع سی و شش سال میگذشت. و هیثم بن عدی گوید: ابن المقفع بر سفیان بسیار استخفاف کردی و از جمله چون سفیان را بینی سخت کلان بود هر گاه به وی درآمدی گفتی سلام علیکما، درود بر شمایان یعنی بر تو و بر بینی تو. و روزی سفیان میگفت من هیچگاه بر خاموشی پشیمانی نخوردم (ماندمت علی سکوت قط). ابن المقفع گفت گنگلاجی زیب و آذین تو است چگونه بر آن پشیمانی خوری. و یک روز در سر جمع از وی پرسید چه گوئی در حکم ارث مرده ای که از او زنی و شوئی بازمانده است. و سفیان میگفت سوگند با خدای که تن او ریزه ریزه از هم باز کنم. و او را بقتل غیله کشتن میخواست تا نامهء خلیفه در امر قتل ابن المقفع برسید و او وی را بکشت و بلادری گوید چون عیسی بن علی در امر برادر خویش عبدالله بن علی، ببصره شد ابن مقفع را گفت نزد سفیان رو و چنان و چنین کن ابن المقفع گفت جز مرا بدین امر گمار چه من از او بر جان خویش بیم دارم و او گفت دل بد مکن من جان ترا پذرفتاری کنم و ابن المقفع برفت و سفیان با وی آن کرد که بیاوردیم. و برخی گویند که او را بچاه آبخانه درافکند و چاه به سنگ بینباشت و نیز گفته اند که او را بگرمابه کرد و در بر وی استوار کرد و او با دمهء حمام بتاسه و خبه بمرد و باز ابن خلکان گوید صاحب ما شمس الدین ابوالمظفر یوسف واعظ نواسهء شیخ جمال الدین ابوالفرج بن الجوزی واعظ مشهور در تاریخ کبیر خود موسوم به مرآت الزمان اخبار ابن المقفع و قتل او را در سال 145 ه . ق. می آورد و این مؤلف را عادت بر آن است که هر واقعه را در سال وقوع آن یاد کند و این دلیل کند که قتل ابن المقفع در سال مذکور بوده است. و از کتاب اخبار بصرهء عمروبن شیبه برمی آید که قتل او به سال 142 یا 143 بوده است و شعر او در حماسه آمده است و نیز گفته اند او را مرثیه ای است در مرگ ابی عمروبن العلاء المقری و ظاهراً این مرثیه پسر ابن المقفع محمد بن عبدالله بن المقفع راست.
(1) - ظ: جور (فیروزآباد).
(2) - نام او به عربی سیرة ملوک العجم و ابن قتیبه در عیون الاخبار بسیاری از فقرات این کتاب آورده است.
(3) - مروک(؟).
(4) - جشنس (؟).
(5) - و آن به آلمانی ترجمه شده است.
(6) - این کتاب با رسائل کوچک دیگری از ابن المقفع در مصر به طبع رسیده است.
(7) - یابس الاعضاء و منقبضها.
ابن المقفع.
[اِ نُلْ مُ قَفْ فَ] (اِخ)ابوالبشر ساویرس(1) اسقف شهر اشمونین در صعید مصر. او پیرو طریقهء قائلین به طبیعت و جوهر واحد عیسی علیه السلام است. و بزمان خلیفه معز بالله فاطمی میزیست و با بطریق قبطی فیلوثئوس(2) معاصر بود. و گویند به اجازهء معز خلیفه با علمای اسلام مناظره کرده است. او راست: تاریخی در رجال معروف کلیسا که بمقام بطریقی اسکندریه رسیده اند. و نیز تألیفی راجع به مجامع چهارگانهء دینی به عربی دارد. و مؤلفات دیگری نیز از او در پاریس و واتیکان موجود است.
(1) - Severe.
(2) - Philotheos.
ابن المقفع.
[اِ نُلْ مُ قَفْ فَ] (اِخ) مروان. تابعی است.
ابن المنادی.
[اِ نُلْ مُ] (اِخ) ابوالحسن احمدبن جعفربن محمد بن عبدالله بن ابی داود البغدادی. وفات او به سال 334 ه . ق. ابن الندیم گوید او عالم بقراآت و غیر آن بود و صد و اند کتاب در علوم متفرقه کرده است و براعت او در علوم قرآن است. و از جملهء کتب اوست کتاب اختلاف العدد.
ابن المنکدر.
[اِ نُلْ مُ کَ دِ] (اِخ) نام یکی از زهاد. (ابن الندیم).
ابن الناطور.
[اِ نُنْ نا] (اِخ) یا ابن الناظور. والی ابلیاء و صاحب هرقل، منجم و پیشوای نصارای شام بوده است.
ابن الندیم.
[اِ نُنْ نَ] (اِخ) ابوالفرج یا ابوالفتح محمد بن ابی یعقوب اسحاق الندیم. مولد او بگفتهء ابن ابی اصیبعه در کتاب طبقات الاطباء بغداد است و وفاتش بقول ابن نجار در ذیل تاریخ بغداد چهارشنبهء بیستم شعبان 385 ه . ق. باشد. از سوء حظ از حیات او چیزی در دست نیست. یاقوت در معجم الادبا گوید: بعید نیست که ابن الندیم نیز مانند بسی بزرگان عصر خویش وراق و کتابفروش بوده است و نیز گوید او مذهب شیعی معتزلی داشت و از تصنیفات او الفهرست و کتاب تشبیهات است - انتهی. از چند جای الفهرست من جمله در ترجمهء مرزبانی برمی آید که کتاب الفهرست را در 377 بپایان رسانیده است ولیکن محتمل است که مدتی پس از این تاریخ نیز ابن الندیم حیات داشته و منقصت های کتاب را بمرور رفع میکرده است چه در ترجمهء ابن جنّی تاریخ 392 و در ترجمهء مرزبانی تاریخ 388 و در ترجمهء ابن نباتهء تمیمی تاریخ 400 دیده میشود. لکن هیچیک از این ها زنده بودن او را در این سنوات اثبات نمی کند چه خود او در کتاب خویش از اهل خبر تمنا میکند و اجازه میدهد که نقیصه های کتاب او را مرتفع کنند (و زعم بعض الیزیدیّه انّ لهُ للحسن بن علی نحوا من مائة کتاب و لَم نرها فَان رأی ناظر فی کتابنا شیئاً مِنها الحقها بموضعا). از تاریخ ولادت او نیز در هیچ جا جز طبقات الاطبا سندی به دست نیست فقط در الفهرست در ترجمهء صفوانی گوید در 346 او را دیدم و در ترجمهء بردعی می آورد که در 340 بصحبت او رسیدم و با او مؤانست داشتم و کتاب الفهرست ابن الندیم گنجینه ای است شامل تمام کتب مؤلفه و منقولهء عالم اسلامی تا اواخر قرن چهارم هجری در هر علم و در هر فن و شرح حال مؤلفین و نقله و بسی فوائد دیگر چون تفصیل ادیان و مذاهب سالفین و ملل و نحل گذشته. و اصحاب رجال بعد از ابن الندیم مانند ابن ابی اصیبعه در طبقات الاطبا و قفطی در تاریخ الحکماء همگی روشنی از این نور و قبس از این طور برده اند تا آنجا که میتوان گفت تاریخ الحکماء قفطی جز تطویلی مملّ از جزئی از این کتاب نیست. و بزرگترین فائدهء این کتاب در زنده ماندن نام آن کتب است که طوارق حدثان و صروف ملوان و بالاخص نهب و هدم و خرق و حرق ملاعین مغول شیرازه های آن بگسسته و صحائف آنرا با غسلین دوزخ توحش از صفحهء روزگار بشسته است.
ابن النطاح.
[اِ نُنْ نَطْ طا] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن صالح بن النطاح. او از حسن میمون و نیز از ابراهیم بن زاذان بن سنان بصری روایت کند. و ابن النطاح اخباری ناسب و راویهء سنن است و کتب ذیل از اوست: کتاب افخاذالعرب. کتاب البیوتات. کتاب الرد علی ابی عبیده فی کتاب الدیباح. کتاب انساب اَزُد عمان. کتاب مقتل زیدبن علی علیهماالسلام. (ابن الندیم).
ابن النعامه.
[اِ نُنْ نَ مَ] (ع اِ مرکب)شاهراه. محجة الطریق. || استخوان ساق. || اسب فربه. || الساقی یکون علی رأس البئر. || رگی در پای. (المزهر). || (اِخ) نام اسبی. (المزهر).
ابن النفیس.
[اِ نُنْ نَ] (اِخ) ابوعبدالله. از بزرگان دعات اسمعیلیه، بخلافت از ابویعقوب در بغداد. و ابویعقوب او را برای خطا که از او سر زد از خویش براند و قومی از اعاجم را برانگیخت تا او را بناآگاهان بکشتند. (ابن الندیم).
ابن النقیب.
[اِ نُنْ نَ] (اِخ) احمدبن محمد حسنی حلبی. عالم متفنن. مولد او1003 ه . ق. در حلب بود. و نزد ابن منلا و جمعی دیگر از دانشمندان وقت ادب و فقه فراگرفت و چندی نیابت قضاء حلب داشت. او راست: حاشیهء غرر و درر در فقه و نیز اشعاری نیکو دارد. وفات او به سال 1056 بوده است.
ابن الواثق.
[اِ نُلْ ثِ] (اِخ) ابومحمد عبدالعزیزبن واثق. از قراء. و او قرائت حمزه را از ضبّی فراگرفته. و رسالهء او به ثعلب و کتاب قراءة حمزه و کتاب السنن. و کتاب التفسیر از تألیفات اوست. (از ابن الندیم).
ابن الواسطی.
[اِ نُلْ سِ] (اِخ) رجوع به ابوالحسن علی بن احمدبن علی بن محمد... شود.
ابن الوردی.
[اِ نُلْ وَ] (اِخ) زین الدین ابوحفص عمر بن مظفربن عمر بن ابی الفوارس محمد وردی قرشی بکری شافعی معری. ادیب و فقیه و لغوی. مولد او به سال 689 ه . ق. در معرة النعمان و وفات او بحلب بطاعون سال 749 بود. در معره و حلب و دمشق علم آموخت و در جوانی بجای محمد بن نقیب متوفی به سال 745 بقضای حلب منصوب گشت و باختیار خویش از آن کار کناره کرد و بقیت عمر به امور علمی پرداخت. او راست: دیوان منشآت و رسائل و اشعار و مقاماتی بطرز حریری و ذیلی بر تاریخ ابوالفدا تا سال 749 یعنی سال وفات او و التحفة الوردیه و آن ارجوزه ای است در 153 بیت. و البهجة الوردیه در فقه. و المسائل المذهبة ارجوزه ای در 71 بیت. الشهاب الثاقب در تصوف. الالفیة الوردیه ارجوزه ای در تعبیر رؤیا. لامیه ای به نام وصیة الاخوان و مرشدالخلان و تحریرالخصاصه و کتاب خریدة العجائب و فریدة الغرائب و آن در ذکر اقالیم و بلدان و شرح معادن و نبات و حیوان است.
ابن الوقت.
[اِ نُلْ وَ] (ع ص مرکب)ابن وقت. آنکه بمقتضای وقت کار کند و سابقه و لاحقه را اعتبار نکند. زمانه ساز. || آنکه از حاضر تمتع جوید بی نظری بگذشته و آینده. ابن وقت :
لیک صافی فارغ است از وقت حال
صوفی ابن الوقت باشد در مثال.مولوی.
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق.مولوی.
هست صوفیّ صفا چون ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت.مولوی.
|| بی وفا.
ابن الوقتی.
[اِ نُلْ وَ] (حامص مرکب)صفت و حالت و چگونگی ابن الوقت. زمانه سازی. || بی وفائی.
ابن الیوم.
[اِ نُلْ یَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) کسی که در اندیشهء فردا نباشد و امروز را غنیمت داند.
ابن اماجور.
[اِ نُ ؟] (اِخ) ابوالقاسم عبدالله بن اماجور، از اولاد فراغنه. و او منجمی فاضل بوده است. او راست: کتاب القن. کتاب الزیج المعروف بالخالص. کتاب زادالمسافر. کتاب الزیج المعروف بالمزنر. کتاب الزیج المعروف بالبدیع. کتاب زیج السندهند. کتاب الزیج الممرات. (ابن الندیم). و ابن قفطی گوید او هرویست.
ابن اماجور.
[اِ نُ ؟] (اِخ) علی ابوالحسن بن اماجور. او بحرکات کواکب و امر رصد بصیر و اهل فن را به ارصاد او اعتماد بوده است. (قفطی).
ابن ام شیبان.
[اِ نُ اُمْ مِ شَ] (اِخ) یکی از کاتبین مصاحف در حدود نیمهء اول قرن چهارم هجری. (ابن الندیم).
ابن ام عبد.
[اِ نُ اُمْ مِ عَ] (اِخ) کنیت دیگر ابن مسعود صحابی.
ابن انباری.
[اِ نُ اَمْ] (اِخ) ابوبکر محمد بن ابی محمد قاسم بن بشاربن حسن. او راست: کتاب الوقف و الابتداء. کتاب اللامات (در قرآن). کتاب معانی القرآن. کتاب غریب الحدیث. کتاب النقط و الشکل. (ابن الندیم). و ابن خلکان دو کتاب دیگر از او نام می برد، یکی کتاب الرد علی من خالف مصحف العامه و دیگر کتاب الزاهر. (271-327 ه .ق .).
ابن انباری.
[اِ نُ اَمْ] (اِخ) کمال الدین ابوالبرکات عبدالرحمن بن محمد بن ابی الوفا (513-577 ه .ق .). مولد او به انبار و از اوان صِبا، به بغداد رفت و پس از تکمیل ادب وقتی در نظامیه بسمت معید منصوب گشت. او از شاگردان ابومنصور جوالیقی و ابن شجری و عبدالوهاب انماطی بوده و کتب بسیار داشته است از آن جمله: اسرارالعربیه. میزان. نزهة الالباء فی طبقات الادباء. تاریخ انبار. لمع الادله. تفسیر غریب المقامات الحریریة. شرح الحماسه. شرح مقصورهء ابن درید. شرح دیوان متنبی و غیر آن.
ابن اوبر.
[اِ نُ اَ بَ] (ع اِ مرکب) کماه. قارچ، یا قسمی از آن. ج، بنات اوبر.
ابن ایاس.
[اِ نُ اِ] (اِخ) ابوالبرکات محمد بن احمدبن ایاس زین الدین الناصری. در سال 852 ه .ق . متولد شده و تا 928 زنده بوده است. خانوادهء او اصلاً چرکسی و ایاس فخری جد پدر او مملوک بود و ببرقوق یکی از سلاطین مملوک مصر فروخته شد. ابن ایاس در دربار ممالیک با بسیاری از ارباب مناصب و درباریان خویشاوندی یا خلطه داشت و از اینرو انقراض حکومت ممالیک را بتفصیل و دقت نوشته است و در کتاب موسوم به بدایع الزهور فی وقایع الدهور تاریخ مصر را تا پایان پادشاهان ایوبی باختصار و از سلطنت قایتبای با شرح و تفصیل جزئیات ذکر کرده است. و باز او راست: نشق الازهار فی عجایب الاقطار. نزهة الامم فی العجایب و الحکم.
ابن بابشاذ.
[اِ نُ] (اِخ) ابوالحسن طاهربن احمدبن بابشاذ. وفات 469 ه .ق . از علمای نحو. اصلاً ایرانی از مردم دیلم. او در نحو امام عصر خویش بود. در مصر شهرت یافته و در دیوان انشای مصر رتبه و راتبه داشت و غلط های نامه ها را اصلاح میکرد. در آخر عمر از کار کناره کرد و در جامع عمرو عاص عزلت گزید. شبی ببام مسجد برآمد و از بادهنجی که برای روشنی و هوا دادن گذارند لغزیده بمسجد درافتاد و بامداد او را مرده یافتند. او راست مقدمهء نحو و شرح آن. کتاب شرح جمل زجاجی. کتاب شرح کتاب الاصول ابن سرّاج.
ابن بابک.
[اِ نُ بَ] (اِخ) عبدالصمدبن منصوربن حسن بن بابک. وفات 410 ه .ق . شاعر معروف به زبان عربی. او اصلاً ایرانی بوده و بسیاری از رؤسا را مدح گفته و چون نزد صاحب بن عباد آمد صاحب از او پرسید توئی؟ ابن بابک در جواب گفت انا ابن بابِک، یعنی منم خانه زاد تو و صاحب را این جواب او خوش آمد. وفات او در بغداد بوده. (از ابن خلکان).
ابن بابویه.
[اِ نُ یَ / بِ وَیْهْ] (اِخ)ابوالحسن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی. فقیه معروف شیعی. در مدینهء قم فقه آموخت و هم بدانجا تجارت می ورزید. در سال 328 ه .ق . صحبت حسین بن روح را به بغداد دریافت. او را تصنیفات چند و بقول ابن الندیم دویست کتاب در فقه و حدیث بوده است. از آن جمله است کتاب شرایع و کتاب الرساله. صاحب مجمع البحرین در مادهء قرمط گوید علی بن بابویه را در مکه قرامطه شهید کردند و در بعض نسخ نجاشی آمده است که او در بغداد وفات کرد لکن هر دو قول درست نمینماید چه روضهء او بقم و از دیرباز مزار شیعیان بوده است و او را سه فرزند آمد از کنیزکی دیلمی. وفات او329 بوده است.
ابن بابویه.
[اِ نُ یَ / بِ وَیْهْ] (اِخ)ابوالحسن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی را از کنیزکی دیلمی سه پسر آمد: 1 - ابوجعفرمحمدبن علی بن حسین، فرزند مهتر ابوالحسن مذکور، محدث و فقیه شیعی. وفات 381 ه .ق . در قم. او از اساتید بسیار و از جمله پدر خود و محمد بن حسن بن الولید ادب و فقه فراگرفت و مشایخ دیگر وی نزدیک دویست تن بوده اند. صدوق با سلاطین و اعاظم شیعهء زمان خود آمیزش داشت و سفری برای ملاقات ابوعبدالله نعمت نقیب ببلخ رفت و کتاب من لایحضره الفقیه را به نام او نوشت. وقتی در بغداد تدریس میکرد. در اواخر عمر در ری متوطن بود و در دربار آل بویه محترم میزیست، رکن الدوله و وزیر او صاحب بن عباد او را گرامی میداشتند. ابن بابویه عیون اخبارالرضا را به نام صاحب بن عباد نوشته و در بعض مواضع کتب خود ذکری از مباحثات خویش در مجلس رکن الدوله بمیان آورده است. ابن بابویه در ری درگذشت و بدانجا مدفون شد، قبر وی تاکنون باقی و مزار است. کتب او در فهرست نجاشی مذکور و معروفتر از همه: کتاب من لایحضره الفقیه. اکمال الدین. امالی. عیون اخبارالرضا. معانی الاخبار. کتاب التوحید. ثواب الاعمال. علل الشرایع. کتاب الخصال. کتاب الاعتقادات است که همه به طبع رسیده است. 2 - حسن بن علی، فرزند اوسط ابوالحسن، او زاهد و متعبد بوده است. 3 - ابوعبدالله حسین بن علی بن حسین بن بابویه که او نیز مانند برادر مهتر، فقیه و محدث بود و سیدمرتضی و غضائری از شاگردان اویند، کتبی تألیف کرده که فعلاً در دست نیست. و نسب منتجب الدین صاحب فهرست معروف بدین طریق بوی می پیوندد: منتجب الدین علی بن عبدالله بن الحسن (معروف به حسکا) (ظ: حسنکا) بن حسین.
ابن باجه.
[اِ نُ جَ] (اِخ)(1) ابوبکرمحمدبن باجهء تجیبی، و او را ابن الصائغ نیز نامند. حافظ و فیلسوف و طبیب و ادیب و عالم ریاضی و موسیقی است. مولدش سرقسطه و موطن به اشبیلیه بوده است. بیست سال وزارت ابوبکربن ابراهیم کرد و سپس بفاس رفت و بسعایت ابن زهر طبیب در 525 یا 533 ه .ق . بجوانی مسموم و مقتول شد. دشمنان او و ازجمله فتح بن خاقان او را بکفر و الحاد نسبت میکردند. غالب کتب او ناتمام مانده و آنچه بانجام رسیده مباحث کوچکی است که با عجله و شتاب نوشته شده و متون آن نیز از میان رفته و تنها ترجمه های آن بعبریة و لاطینیة موجود است. ابن ابی اصیبعه او را هم رتبهء فارابی و افضل از ابن سینا و دیگر حکمای اسلام شمرده است. یکی از شاگردان ابن باجه موسوم به ابوالحسن علی غرناطی منتخباتی از مصنفات او کرده و مقدمه ای بر مجموع نگاشته است. ابن باجه اولین کس است که فلسفه را در غرب اسپانیا نشر داد. او را رسائلی متعدد در منطق و شروح بر چند کتاب ارسطو، از جمله کتاب کائنات الجو و طبیعیات است. ابن طفیل از کتب ناتمام او رساله ای در منطق نام میبرد و این رساله هم اکنون در کتابخانهء اسکوریال موجود است. و از کتب اوست: شرح کتاب السماع الطبیعی لارسطوطالیس. قول علی بعض کتاب الاَثارالعلویة لارسطوطالیس. قول علی بعض کتاب الکون و الفساد لارسطوطالیس. قول علی بعض المقالات الاخیرة من کتاب الحیوان لارسطوطالیس. کلام علی بعض کتاب النبات لارسطوطالیس. قول ذکر فیه التشویق و ماهیته. رسالة الوداع. کتاب اتصال العقل بالانسان. قول علی القوة النزوعیه. فصول تتضمن القول علی اتصال العقل بالانسان. کتاب تدبیرالمتوحد. کتاب النفس. تعلیق علی کتاب ابی نصر فی الصناعة الذهبیه. فصول قلیلة فی سیاسة المدنیة و کیفیة المدن و حال المتوحد فیها. نبذ یسیرة علی الهندسة و الهیئة. تعالیق حکمیه. جواب لما سئل عن هندسة ابن سید المهندس و طرقه. کلام علی شی ء من کتاب الادویة المفردة لجالینوس. کتاب التجربتین علی ادویة ابن واقد که با ابوالحسن سفیان بالاشتراک نوشته اند. کتاب اختصارالحاوی للرازی. کلام فی الغایة الانسانیه. کلام فی البرهان. کلام فی الاسطقسات. کلام فی الفحص عن النفس النزوعیه و کیف هی و لِمَ تنزع و بماذا تنزع. کلام فی المزاج بما هو طبی. مونک گوید مهمترینِ کتب ابن باجه تدبیرالمتوحد است که اصل آن موجود نیست ولیکن در فهرست کتابخانهء بودلئین (ج 1 قسمت اول ص 257) ترجمهء عبری آن موجود است. کتاب دیگر او موسوم به رسالة الوداع بلاتینی ترجمه شده و به طبع رسیده است.
(1) - Aven-Pace. Avempace.
ابن باذش.
[اِ نُ ذِ] (اِخ) ابوجعفر احمدبن علی بن احمدبن خلف غرناطی (491-540 ه .ق .). ادیب نحوی اندلسی. در کشور خویش شهرتی داشته و کتاب اقناع در قراآت از اوست. و پدرش علی بن احمد امام جامع غرناطه نیز از علما و ادبای آن ناحیت بوده و بر بسیاری کتب ادب شرح نوشته از آن جمله الکتاب سیبویه و ایضاح و جمل. و در 528 وفات کرده است.
ابن باری.
[اِ نُ] (اِخ) نام شاعری از عرب. (منتهی الارب).
ابن بازیار.
[اِ نُ] (اِخ) ابوعلی احمدبن نصربن الحسین البازیار الخراسانی. ندیم سیف الدوله. جد او نصربن الحسین از ناقلهء سرّمن رأی است. در خدمت معتضد خلیفه میزیست و در پرورش مرغان شکاری استاد بود. ابوعلی یکی از دانشمندان ادب است و به سال 353 ه .ق . درگذشته است. او راست: کتاب تهذیب البلاغه. کتاب اللسان. (از فهرست ابن الندیم).
ابن بازیار.
[اِ نُ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن عمر بن بازیار منجم. شاگرد حبش بن عبدالله. او را در فن خود تألیفات چند است، ازجمله: کتاب الاهویه. کتاب الزیج. کتاب القرانات و تحویل سنی العالم. کتاب الموالید و تحویل سنیها. و حبش بن عبدالله استاد محمد بن عبدالله بازیار در نیمهء اول قرن سیم هجری میزیست و معاصر با مأمون و معتصم خلیفه است.
ابن باطیش.
[اِ نُ] (اِخ) عمادالدین اسماعیل بن هبة اللهبن باطیش. کتابی در طبقات شافعیه کرده و آنرا در سال 644 ه .ق . بانجام رسانیده و به سال 655 درگذشته است. (کشف الظنون).
ابن باغان.
[اِ نُ] (اِخ) عباس بن باغان بن الربیع، مکنی به ابوالربیع. از اصحاب علوم هیئت. او راست: کتاب قسمة المعمور من الارض و هیئة الدنیا. (ابن الندیم).
ابن باقلانی.
[اِ نُ قِ] (اِخ) محمد بن طیب بن محمد بصری. وفات 403 ه .ق . متکلم اشعری. پدر یا جدش چنانکه شهرت او دلالت دارد باقلافروش بوده و خود او در علم کلام فائق آمده و در سایر علوم ادبی ید طولی داشته. او در بغداد متوطن بود و کرّتی از طرف عضدالدوله بسفارت روم رفت. از کتب او کتاب اعجازالقرآن معروف است. و با اینکه شهرت او را ابن باقلانی نوشته اند ولیکن معروف به باقلانی بدون «ابن» است.
ابن باقی.
[اِ نُ] (اِخ) علی بن حسین بن حسان بن باقی. عالم شیعی در قرن هفتم هجری، معاصر با محقق اول. تاریخ وفات او در دست نیست. خود در آخر کتاب اختیارالمصباح گوید که در سال 653 ه .ق . از تألیف آن پرداخته است. (روضات).
ابن بانه.
[اِ نُ نَ] (اِخ) عمروبن محمد بن سلیمان بن راشد، از غیر نژاد عرب، از موالی یوسف بن عمر ثقفی. وفات 278 ه .ق . خنیاگر معروف. شاگرد اسحاق بن ابراهیم موصلی. موطن او بغداد بوده و کتاب مجردالاغانی از اوست و شعر نیز میگفته و از ندمای متوکل بوده است. پدرش محمد بن سلیمان از کُتّاب مشهور است. بانه نام مادر اوست. (ابن خلکان).
ابن بجدان.
[اِ نُ بُ] (اِخ) نام یکی از تابعین. (منتهی الارب).
ابن بجده.
[اِ نُ بَ دَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) دانای حقیقت کار و کنه آن، و نظیر آن در زبان عرب هو ابن بعثطها و ابن ثامورها و ابن سرسورها و ابن ثراها و ابن مدینتها و ابن زوملتهاست: هو ابن بجدتها؛ او دانای بحقیقت آن امر است. || دلیل. هادی. || کسی که از گفتهء خود نگردد.
ابن بجره.
[اِ نُ بُ رَ] (اِخ) کنیت عبدالله بن عمر بن بجرهء قرشی عدوی. یکی از اصحاب رسول صلوات اللهعلیه. || نام خماری بطائف.
ابن بجره.
[اِ نُ بَ جَ رَ] (اِخ) کنیت شبیب بن بجره که با ابن ملجم مرادی در قتل امیرالمؤمنین علی علیه السلام همدست بوده است.
ابن بحنه.
[اِ نُ بَ نَ] (ع اِ مرکب) سوط. تازیانه. چمچرغه. تازانه. قمچی. شلاق. ج، بنات بحنه.
ابن بخت.
[اِ نُ بُ] (اِخ) میمون بن البخت. اصلاً از واسط بود. در خوزستان متولد شد و در هرات اقامت داشت و ظاهراً معاصر ابوعلی بن سیناست. او طبیبی فیلسوف است و منطق و طبیعیات و الهیات شفا را از حفظ داشت و با اهل جاه و مال کمتر آمیزش میکرد. چنانکه ظهیرالملک بیهقی حاکم هرات او را به اجبار و با تدابیری بعیادت مَرْضای خویش می برد. (شهرزوری) (روضات).
ابن بختویه.
[اِ نُ بُ یَ] (اِخ) ابوالحسین عبدالله بن عیسی بن بختویه، از مردم واسط. تألیفاتی چند دارد و همه تجدید قواعد سابقین است ازجمله کتاب مقدمات که کنزالاطباء نیز نامیده میشود و در سال 420 ه .ق . تألیف کرده است و دیگر کتاب الزهد فی الطب.
ابن بدرون.
[اِ نُ بَ] (اِخ) رجوع به ابن عبدون شود.
ابن براج.
[اِ نُ بَرْ را] (اِخ) قاضی سعدالدین ابوالقاسم عبدالعزیزبن نحریر. فقیه شیعی. ولادت او در مصر بود. وفات 481 ه .ق . به بغداد نزد سیدمرتضی و شیخ طوسی فقه آموخت. از سید هشت دینار مشاهره داشت و در سال 438 به طرابلس شام رفت. گویند بیست سال و بقول دیگر سی سال قاضی آنجا بود و همانجا درگذشت و از هشتاد سال متجاوز داشت. کتب بسیاری در فقه تصنیف کرده، از آنجمله است: کامل. موجز. المهذب. جواهر. معالم. منهاج. روضة النفس. شرح جمل العلم. مُقرب. معتمد. عمادالمحتاج فی مناسک الحاج و کتابی در کلام. (روضات).
ابن برح.
[اِ نُ بَ] (ع اِ مرکب) بلا. سختی. (منتهی الارب). ج، بنوبرح.
ابن بروی.
[اِ نُ بَ رَ] (اِخ) ابومنصور محمد بن محمد بن محمد بن سعدبن عبدالله (517-567 ه .ق .). فقیه شافعی. اصلاً از مردم خراسان. مولد او طوس. در اواخر عمر به بغداد رفته است و علم فقه را در نیشابور یا هرات نزد محمد بن یحیی نیشابوری آموخته، چندی در مدرسهء بهائیهء بغداد نزدیک نظامیه تدریس میکرد و در جامع القصر حلقهء مناظره ای داشت که علما و اعیان علم بدانجا گرد می آمدند. و روز پنجشنبهء 16 رمضان در بغداد درگذشت و خلیفه مستضی ء خود بنماز او حاضر شد. کتاب موسوم به المقترح فی المصطلح در علم خلاف از اوست. (ابن خلکان).
ابن بره.
[اِ نُ بُرْ رَ] (ع اِ مرکب) نان. خبز. (المزهر).
ابن برهان.
[اِ نُ بَ] (اِخ) ابوالفتح احمدبن علی. وفات 520 ه .ق . فقیه. شاگرد غزالی و ابوبکر چاچی و غیرهما. کتاب وجیزه در اصول فقه و نیز کتاب وصول الی الاصول تألیف اوست. چند روزی نیز در نظامیه تدریس کرده است.
ابن برهان.
[اِ نُ بَ] (اِخ) ابوالقاسم عبدالواحدبن علی بن عمران اسدی عکبری. وفات 456 ه .ق . در تاریخ و ادب و لغت ماهر و در نجوم نیز دست داشت. پیوسته سربرهنه بود و با زهد و تقشف روزگار میگذرانید. در طبقات النحات از او حکایاتی نقل شده است.
ابن برهان.
[اِ نُ بَ] (اِخ) احمد. فقیه حنفی. متوفی 738 ه .ق .
ابن بری.
[اِ نُ بَرْ ری] (اِخ) ابوالحسن علی بن محمد بن حسین رباطی. در حدود 660 ه .ق . در شهر رباط تازه متولد شده و در سال 730 یا 731 یا 733 در همان شهر درگذشته است. کتاب او موسوم به الدرراللوامع در قراآت مانند اجرومیهء نحو ابن آجروم بین مسلمین شمال افریقیه متداول است.
ابن بری.
[اِ نُ بَرْ ری] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن بری بن عبدالجبار مقدسی مصری. از علمای نحو و لغت (499 -582 ه .ق .). ابن منظور از او بسیار نقل کند. او راست: التنبیه و الایضاح عما وقع من الوهم فی کتاب الصحاح، و غیره.
ابن بریح.
[اِ نُ بَ / اِ نُ بُ رَ] (ع اِ مرکب)کلاغ. غراب. زاغ.
ابن بزاز.
[اِ نُ بَزْ زا] (اِخ) درویش توکلی بن اسماعیل. صاحب حبیب السیر از او نام می برد. کتاب صفوة الصفا در مناقب و احوال و گفته های شیخ صفی الدین اردبیلی، تألیف اوست و معاصر با خود شیخ بوده و در قرن هشتم هجری میزیسته است.
ابن بزری.
[اِ نُ بَ] (اِخ) زین الدین جمال الاسلام ابوالقاسم عمر بن محمد بن احمد (471-560 ه .ق .). فقیه شافعی. شاگرد امام غزالی و برادرش احمد و کیای هراسی. تولد او در جزیرهء ابن عمر. در بغداد علم آموخت و بجزیره رفته و طلاب علم از اطراف بر او گرد آمدند و بتدریس اشتغال جست. شرحی بر کتاب مهذب ابواسحاق شیرازی نوشته به نام الاسامی و العلل.
ابن بزیزه.
[اِ نُ بَ زی زَ] (اِخ)عبدالعزیزبن ابراهیم مالکی المغربی فقیه، در مائهء هفتم هجری میزیسته و او راست کتاب شرح الاحکام و غیره.
ابن بسام.
[اِ نُ بَسْ سا] (اِخ) ابوالحسن علی بن محمد بن نصربن منصوربن بسام. وفات 303 ه .ق . شاعر عرب. او بیشتر بهجا میگرائید و هیچکس از معاصرین و حتی کسان او از زبان او ایمن نبودند. ابن الندیم از کتب او کتاب اخبار عمر بن ابی ربیعه و کتاب الزنجیین و کتاب مناقضات الشعراء و کتاب اخبارالاحوص و دیوان شعر خود او را نام می برد.
ابن بسام شنترینی.
[اِ نُ بَسْ سا مِ شَ تَ] (اِخ) او راست: کتاب الذخیره فی محاسن اهل الجزیره. تاریخ اندلس در قرن ششم هجری. وفات 542 ه .ق . و ابن خلکان از این کتاب بسیار روایت کند با عنوان بسامی، و گاه ابن بسام.
ابن بسیل.
[اِ نُ بَ] (اِخ) نام قریه ای بشام. (المزهر).
ابن بشار.
[اِ نُ بَشْ شا] (اِخ) احمدبن محمد بن سلیمان بن بشار کاتب. یکی از افاضل کتاب در بلاغت و صناعت. او استاد ابوعبدالله کوفی وزیر بود و کتاب الخراج الکبیر در هزار ورقه و کتاب البیوتات و المنادمه از اوست.
ابن بشکوال.(1)
[اِ نُ بَ کَ] (اِخ)ابوالقاسم خلف بن عبدالملک بن مسعود قرطبی (494-578 ه .ق .). در حدیث و علم تاریخ مشهور و کتاب الصله در تاریخ ائمهء اندلس از اوست. (از ابن خلکان).
(1) - از لاطینیهء Paschalis از Pascha به معنی عید فصح (پاک). و Pascal یکی از نامهای فرانسوی صورت دیگر آن است.
ابن بطحا.
[اِ نُ ؟] (اِخ) ابن الندیم صاحب الفهرست گوید مردی مصری کتاب اجناس الرقیق و الکلام علیه را در صد ورقه به نام او نوشته است.
ابن بطریق.
[اِ نُ بِ] (اِخ) ابوالحسن یا ابوالحسین بن حسن بن حسین بن علی بن محمد بن یحیی بطریق الحلی. محدث و عالم شیعی بمائهء ششم هجری. او راست: کتاب خصایص در مناقب امیرالمؤمنین علی علیه السلام و به طبع رسیده. کتاب العمدة فی عیون صحاح الاخیار فی مناقب الامام علی بن ابی طالب. کتاب اتفاق صحاح الاثر فی امامة الائمة الاثنَیْعشر. کتاب الرد علی اهل النظر فی تصفح ادلة القضاء و القدر. کتاب نهج العلوم الی نفی المعدوم معروف بسؤال اهل حلب. کتاب تصفح الصحیحین فی تحلیل المتعتین.
ابن بطریق.
[اِ نُ بِ] (اِخ) اوطوقیوس(1) یا افتیخوس سعیدبن بطریق فسطاطی مسیحی (263-328 ه .ق .). از اطبای مشهور زمان خویش و بطریق اسکندریه. او راست کتبی چند در طب و نیز تاریخی به نام نظم الجوهر در تاریخ سلاطین و خلفا و نصرانیت و بطارقه و اعیاد نصاری، یحیی بن بطریق یکی از خویشاوندان او را بر این کتاب ذیلی است. ابن بطریق را برادری بوده موسوم بعیسی و او به مصر طبیب بوده است.
(1) - Eutychius.
ابن بطلان.
[اِ نُ بُ] (اِخ) ابوالحسن مختاربن حسن بن عبدون بن سعدون بن بطلان. طبیب مسیحی بغدادی در قرن پنجم هجری. سال ولادت او معلوم نیست. ابن بطلان سفری به حلب و از آنجا بانطاکیه و مصر کرده و در فسطاط مصر با علی بن رضوان طبیب بمناظره پرداخته. و در سال 446 ه .ق . سالی که وبا در قسطنطنیه بود به آنجا رفته است. مهمترینِ کتب او تقویم الصحه است که به زبان لاتینی و آلمانی منتشر گردیده. ابوالفرج صاحب کتاب مختصر تاریخ الدول، گوید که در سال 444 از اتعاب سفرها فرسوده گردید و در صومعهء انطاکیه منزوی شد و بدانجا درگذشت.
ابن بطوطه.
[اِ نُ بَ طو طَ] (اِخ)ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن محمد بن ابراهیم طنجی (703-779 ه .ق .). رحّاله و عالم جغرافیائی مشهور. مولد او شهر طنجه، از سال 725 بسفرهای خویش آغاز کرده است. سفر اول او از شمال افریقیه و مصر علیا و شام و فلسطین و از آنجا بمکه و عراق عرب و ایران بوده و در سفر دوم بزیارت خانه رفته و در آنجا دو سال مجاور مانده است (729 و 730) و بسفر سیم بجنوب عربستان و مشرق افریقیه و خلیج فارس و تنگهء هرمز و مکه و سوریه و آسیة الصغری و شبه جزیرهء قرم (کریمه) و قسطنطنیه و اتل (ولگا) و خوارزم و بخارا و افغانستان و دهلی و جزایر ذیبة المهل(1)، و از راه سرندیب به بنگاله و هندوچین و چین تا شهر کانتن و از جزیرهء سمطره (سوماترا) بعربستان بازگشته و در محرم 748 در ظفار از کشتی فرود آمده. و در این سفر دو سال در دهلی و یک سال و نیم در جزایر ذیبة المهل شغل قضا رانده است. و در سفر چهارم از مصر بمکه و از مکه باز بشمال افریقیه و به سال 750 بشهر فاس شده و دیری اقامت گزیده آنگاه رهسپار اندلس گشته و شهر غرناطه را دیدار کرده و در سنهء 753-754 بسیاحت سودان پرداخته و تا شهر تُنبکتو و ماله رسیده و از آنجا بمراکش بازگشته است و سیاحت نامهء خود را که مشهور برحلهء ابن بطوطه و مسمی به تحفة النظار و غرایب الامصار است، به محمد بن محمد بن جزی داده و او آن کتاب را در 757 تنقیح و تلخیص کرده است. و ابن خلدون مورخ و حکیم معروف در مقدمهء کتاب تاریخ خویش مینویسد که ابن بطوطه را بیست سال پس از سیاحتهای او بمغرب دیده است.
(1) - Maldives.
ابن بطه.
[اِ نُ بَطْ طَ] (اِخ) ابوعبدالله عبیداللهبن محمد بن محمد بن حمدان عُکبری (304-387 ه .ق .). از محدثین مشهور عامه. او در قریهء عُکبرای نزدیک بغداد میزیسته است.
ابن بعثط.
[اِ نُ بُ ثُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ماهر و دانندهء چیزی. رجوع به ابن بجده شود.
ابن بغونش.
[ اِ نُ ؟] (اِخ) ابوعثمان سعیدبن محمد (369-444 ه .ق .). فیلسوف و طبیب اندلسی. او از مردم طلیطله است. در قرطبه نزد مسلمهء مجریطی و ابن عبدون و ابن جلجل علم آموخت و بطلیطله بازگشت و از مختصین امیر ظافر اسماعیل بن مطرف(1) امیر آنجا گردید و کتب بسیار در علوم عقلیه گرد کرد و بمطالعه پرداخت و نیز علم طب آموخت ولکن در عمل طبیب خوبی نبود. در آخر عمر از کار کناره کرد و بعبادت و قرائت قرآن مشغول گشت.
(1) - امیر الظافر اسماعیل بن عبدالرحمن بن ذی النون. (استانلی لین پول).
ابن بغیه.
[اِ نُ بَ غی یَ] (ع ص مرکب)حَذِر. زیرک.
ابن بقی.
[اِ نُ بَ قی ی] (اِخ) ابوبکر یحیی بن عبدالرحمن اندلسی، شاعر. وفات به سال 540 ه .ق .
ابن بقیع.
[اِ نُ بُ قَ] (ع اِ مرکب) سگ. (المزهر).
ابن بقیه.
[اِ نُ بَ قی یَ] (اِخ) نصیرالدوله ابوطاهر محمد بن بقیه. وفات 367 ه .ق . وزیر عزالدوله بختیار. بفضل و کرم معروف و در عهد پدر عزالدوله خوانسالار بود و پس از فوت او در سال 362 بوزارت عزالدوله رسید، لیکن چون عزالدوله را بجنگ عضدالدوله فنّاخسرو ترغیب کرد و در اهواز از عضدالدوله شکست خوردند عزالدوله از او رنجیده و آنرا حمل بر سوء تدبیر وزیر کرد و در سال 366 او را گرفته کور کرد و چون ابن بقیه نسبت بعضدالدوله اطالهء لسان میکرد آنگاه که عضدالدوله بغداد بگرفت و عزالدوله کشته شد ابن بقیه را زیر پای فیلان افکنده و جسد او بیاویخت و تا وفات عضدالدوله جسد او بر دار بود.
ابن بقیه.
[اِ نُ بَ قی یَ] (اِخ) ابوطالب احمدبن بکربن بقیهء عبدی نحوی. شارح کتاب ایضاح ابوعلی فارسی. او در نحو شاگرد ابوسعد سیرافی و ابوالحسن رمانی و ابوعلی فارسی است. وفات 406 ه .ق .
ابن بکر شیرازی.
[اِ نُ بَ رِ] (اِخ) کاتب مطیع خلیفه، شاعر و ادیبی نیکومحاضره بوده است. او راست: کتاب الشجون و الفنون. کتاب انشاء الرسائل و الکتب. (از ابن الندیم).
ابن بکلارش.
[اِ نُ بِ / بُ رِ] (اِخ) طبیب یهودی اندلسی. او را نزد بنی هود منزلتی بوده و در مائهء پنجم میزیسته. و جدولی در ادویهء مفرده داشته است.
ابن بکوس.
[اِ نُ بَ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن بکوس شود.
ابن بلال.
[اِ نُ بَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن بلال بن معاویة بن احمد المهلبی. از فقهاء شیعه. او راست: کتاب الرشد و البیان. (ابن الندیم).
ابن بلخی.
[اِ نُ بَ] (اِخ) کنیت مورخی ایرانی، معاصر محمد بن ملکشاه سلجوقی. و او بزمان سلطان محمد مستوفی فارس بود. کتاب فارسنامه از اوست.
ابن بلصی.
[اِ نُ بَ لَ صا] (ع اِ مرکب)نوعی مرغ است.
ابنبم.
[اَ بَمْ بَ] (اِخ) نام موضعی است.
ابن بنان.
[اِ نُ بَ] (اِخ) رجوع به سلمویة بن بنان شود.
ابن بنت منیع.
[اِ نُ بِ تِ مَ] (اِخ)رجوع به بغوی عبدالله بن محمد بن عبدالعزیز مکنّی به ابوالقاسم شود.
ابن بواب.
[اِ نُ بَوْ وا] (اِخ) ابوالحسن علاءالدین علی بن هلال. خوشنویس عرب. وفات 413 یا 423 ه .ق . و چون پدر او دربان قاضی بغداد بود او را ابن البواب و ابن الستری نیز گویند. خط ریحانی و خط محقق اختراع اوست. 64 قرآن بخط خویش نوشته و یکی از آنها را که بخط ریحانی است سلطان سلیم عثمانی بمسجد لاله لی (لعل علی) قسطنطنیه هدیه کرده و هم اکنون موجود است.
ابن بوذویه.
[اِ نُ بَ ذَ وَیْهْ] (اِخ) نام یکی از روات حدیث است.
ابن بویطی.
[اِ نُ بُ وَ] (اِخ) رجوع به یوسف بن یحیی المصری صاحب الامام الشافعی شود.
ابن بهریز.
[اِ نُ بِ] (اِخ) حبیب بن بهریز. مطران موصل. از مترجمین و نَقَله. کتابی چند برای مأمون خلیفه تفسیر کرده. اختصار قاطیغوریاس ارسطو و نیز اختصار باری ارمینیاس از اوست.
ابن بهلل.
[اِ نُ بُ لُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) باطل. (المزهر).
ابن بهلول.
[اِ نُ بُ] (اِخ) حسن بن بهلول. رسالهء جغرافی سرافیون را ترجمه کرده و ابن ابی اصیبعه گوید مترجم کُنّاش هم اوست.
ابن بی.
[اِ نُ بَی ی] (ع ص مرکب) ناکس. خسیس. فرومایه از مردم.
ابن بیان.
[اِ نُ بَیْ یا] (ع ص مرکب)ناکس. خسیس. فرومایه از مردم.
ابن بی بی.
[اِ نُ] (اِخ) ناصرالدین یحیی بن مجدالدین محمد ترجمان. نویسنده و مورخ ایرانی در قرن هفتم هجری. مادرش بی بی کار زجر و فال می ورزیده، پدر او در دربار سلاجقهء آسیای صغیر دبیر و مترجم بوده و چندین بار بسفارت بدربار پادشاهان رفته است. از احوال ابن بی بی چیزی در دست نیست جز اینکه کتاب خود الاوامرالعلائیه فی الامورالعلائیه را در تاریخ سلاجقهء آسیای صغیر به زبان فارسی نوشته و سلطنت علاءالدین کیقباد را بتفصیل شرح داده و کتاب را به علاءالدین عطاء جوینی اهدا کرده است.
ابن بیض.
[اِ نُ] (اِخ) نام دزدی معروف به عرب. (مهذب الاسماء).
ابن بیطار.
[اِ نُ بَ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن احمد، ضیاءالدین بن بیطار. از مردم مالَقهء(1) اندلس. حشاش و گیاه شناس معروف. نزد چند تن حشایشی و نباتی مشهور و بالخاصه ابوالعباس اشبیلی مقدمات این علم فراگرفت و به بیست سالگی در تجسس ادویهء مفرده بشمال افریقیه و ازجمله مصر سفر کرد. و ملک کامل ایوبی او را بخدمت خویش گزید و پس از او بخدمت فرزند ملک کامل، ملک صالح ایوبی پیوست و آسیة الصغری و شامات را برای فحص انواع مفردات بپای طلب بپیمود و به سال 644 ه .ق . به دمشق درگذشت. او را در این فن دو کتاب است، یکی کتاب المغنی و دیگری کتاب الجامع. و کتاب الجامع در سعهء فوائد و دقت بی نظیر است و بر کتاب دوم قانون بوعلی و ادویهء مفردهء سرافیون رجحان دارد. از این کتاب ترجمهء ناقصی بلاطینیه و ترجمه ای به آلمانی هست و لُکلرک نیز آن را بفرانسه نقل کرده است، و او گوید این کتاب در دورهء احیاء علم و تجدد(2) بسیاری از اختلافات علمای اروپا را در تطبیق لغات یونانی و عربی حل کرده است.
(1) - Malaga.
(2) - Renaissance.
ابن بیع.
[اِ نُ بَیْ یِ] (اِخ) حاکم، ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن محمد بن حمدویه نیشابوری (321 - 405 یا 406 ه .ق .). محدث معروف. ابن خلکان گوید نزدیک دوهزار تن از روات را دیده و از آنان حدیث شنوده و دو مرتبه به عراق و شام مسافرت کرده و در سال 359 قضای شهر نشابور از طرف سامانیان بوی مفوض گردیده و چندی وزارت ابونصر عتبی داشته، پس از آن قاضی گرگان شده و چند بار بسفارت نزد ملوک آل بویه رفته و تألیفات بسیار دارد از آن جمله تاریخ علمای نشابور و المدخل الی علم الصحیح و امالی. وفات او در نیشابور روز سه شنبه سوم صفر بوده است.
ابن تاشفین.
[اِ نُ] (اِخ) رجوع به یوسف بن تاشفین شود.
ابن تافراگین.
[اِ نُ ؟] (اِخ) وزیر ابراهیم بن احمد، چهاردهمین سلطان بنی حفص در تونس. آنگاه که ابراهیم بسلطنت رسید هنوز صغیر بود از اینرو اختیار مملکت به دست ابن تافراگین افتاد و در زمان او دولت بنی حفص بنهایت ضعیف گشت و ابن تافراگین پس از شانزده سال وزارت در سال 766 ه .ق . درگذشت.
ابنتر.
[] (اِخ) مصحف ابن سراج نزد اروپائیان. رجوع به ابن سراج شود.
ابن ترک جیلی.
[اِ نُ تُ کِ] (اِخ)ابوالفضل عبدالحمید بن واسع حاسب. او را تألیفات چند است در علم حساب از جمله کتاب الجامع فی الحساب. کتاب نوادر الحساب و خواص الاعداد. کنیت دیگر او ابومحمد است. (قفطی).
ابن ترنی.
[اِ نُ تُ نا] (ع ص مرکب) حَذِر. زیرک. || مادربخطا.
ابن تعاویذی.
[اِ نُ تَ] (اِخ) ابوالفتح محمد بن عبیداللهبن عبدالله (519-583 ه .ق .). پدرش از موالی ابوالفرج بن مظفر استادالدار، یکی از اعیان دربار بنی عباس است. ابوالفتح نامش نوشتکین و تعاویذی نیای مادری اوست. او شاعر و کاتب و بدربار عباسیان متصدی دیوان مقاطعات بود و در آخر عمر بکوری مبتلا گشت. کتاب الحجبة و الحجاب از اوست. و قطعات اشعاری نیز از او نقل کرده اند.
ابن تعاویذی.
[اِ نُ تَ] (اِخ) ابومحمد مبارک بن مبارک بن سراج زاهد بغدادی. او جد مادری ابوالفتح محمد بن عبیدالله ابن تعاویذی است. و تعاویذ جمع تعویذحرزهاست و ظاهراً یکی از پدران این خاندان تعویذنویس بوده است.
ابن تغری بردی.
[اِ نُ تَ بِ] (اِخ)رجوع به ابوالمحاسن... شود.
ابن تلمیذ.
[اِ نُ تِ] (اِخ) معتمدالملک ابوالفرج یحیی بن تلمیذ نصرانی. طبیب معروف عصر عباسیان. او بر شعر و ادب نیز مسلط بوده و تا آخر عمر عهد مستظهر خلیفه بزیسته و مال بسیار گرد کرده و512 ه .ق . درگذشته است. (اخبارالحکماء قفطی).
ابن تلمیذ.
[اِ نُ تِ] (اِخ) موفق الدین امین الدوله ابوالحسن هبة اللهبن صاعدبن هبة اللهبن ابراهیم بغدادی نصرانی، معروف به ابن تلمیذ. او دخترزادهء معتمدالملک ابن تلمیذ است و گذشته از طبابت مقام قسیسی داشته. پدرش نیز کار طب می ورزیده و ابن تلمیذ امین الدوله از اطبای بیمارستان عضدی، و مقتفی و مستنجد بدو راتبه و اقطاع داده اند و او میان مردم بغداد و سایر کشورهای مسلمانان مشهور و به علو طبع و شعر و ادب و حسن اخلاق و نیکومحضری معروف بوده است. و عمری طویل یافته و در پایان عمر مسلمانی گرفته. پیش از اقامت به بغداد سفری به ایران کرده و بدانجا فارسی و سریانی آموخته است. وفات او به سال 560 ه .ق . به بغداد روی داده. پسر او را که دین اسلام داشت در خانهء او بکشتند و کتب پدرش را بغارت بردند. استاد ابن تلمیذ در طب ابوالحسن هبة اللهبن سعید صاحب تصانیف مشهور است. امین الدوله را تألیفات بسیاریست و از آن جمله است: المقالة الامینیه فی الادویة البیمارستانیه. اختیار کتاب الحاوی للرازی. اختصار شرح جالینوس. کتاب تقدمة المعرفه لابقراط. اختیار کتاب مسکویه فی الاشربه. شرح مسائل حنین بن اسحاق. حواشی بر کتاب قانون ابن سینا. حواشی بر کتاب المائه للمسیحی. التعالیق علی کتاب المنهاج. مقالة فی الفصد. کتاب توقیعات و مراسلات. و اقرابادین امین الدوله، اقرابادین سهل بن شاپور را که قبل از او مرجع اطبا بوده از رواج و رونق بینداخت.
ابن تمام الدهقان الکوفی.
[اِ نُ تَمْ ما مِدْ دِ نِلْ] (اِخ) ابوالحسن محمد بن علی بن الفضل بن تمام الدهقان. اصلاً ایرانی و کتاب فضائل الکوفه از اوست.
ابن تمره.
[اِ نُ تَ رَ] (ع اِ مرکب) مرغی است.
ابن تومرت.
[اِ نُ مَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن تومرت، منعوت به مهدی هرغی. ابن خلدون او را امغار مینامد که در زبان بربری بمعنای رئیس است. مولد او بین 470 و 480 ه .ق . در قریه ای از کوه سوس الاقصی از بلاد مغرب است. در جوانی بمشرق مسافرت کرد و بدانجا علوم دینی فراگرفت و ابن خلکان گوید صحبت ابوحامد غزالی را نیز درک کرد. و پس از آن بمغرب بازگشت. در آن وقت مذهب تجسم بمغرب رواج داشت و اهل آن مردمی متعصب و خشک بودند چنانکه کتابهای غزالی را یکبار بسوختند. ابن تومرت در آنجا ادعای مهدویت کرد و بامر بمعروف و نهی از منکر پرداخت و نسب خود به علی بن ابیطالب پیوست. مردی موسوم به عبدالمؤمن بن علی که پس از وی به نشر دعوت او پرداخت پیروی او گزید و دعوت آنان قوت گرفت. در سال 517 ابن تومرت عبدالمؤمن را بجنگ مرابطین فرستاد و سپاه او هزیمت یافت لیکن بعلت ضعف مرابطین دوباره قوت گرفتند تا در سال 522 یا 524 ابن تومرت وفات کرد (قبر او در شهر تینُملّل است) و عبدالمؤمن بوصیت او جانشین ابن تومرت شده و سرسلسلهء موحدین او باشد.
ابن تیانی.
[اِ نُ تَیْ یا] (اِخ) امام ابوغالب تمام بن غالب بن عمرو تیانی قرطبی. وفات 436 ه .ق . از علمای لغت. او از وطن بمرسیه آمده در آنجا ساکن شد و کتابی جامع در لغت موسوم به تلقیح العین تصنیف کرد. و فیروزآبادی گوید او صاحب کتاب موعب بوده و در قاموس و هم در تاریخ ابن خلکان تیانی بدون «ابن» و در طبقات النحات و کشف الظنون با «ابن» ضبط شده، ابن خلکان گوید گمان میکنم منسوب به تین یعنی انجیر و فروشندهء آن باشد، حاجی خلیفه در کشف الظنون ذیل کتاب العین خلیل بن احمد تلقیح العین را فتح العین نامیده آنگاه در حرف تاء تلقیح العین و در حرف فاء فتح العین را از همان مصنف نام برده و معلوم نیست او دو کتاب مختلف به دو نام تألیف کرده است یا یکی تصحیف دیگری است.
ابن تیمیه.
[اِ نُ تَ می یَ] (اِخ) منسوب به تَیماء، شهرکی بشام. تقی الدین ابوالعباس احمدبن عبدالحلیم بن عبدالسلام بن عبدالله بن محمد بن تیمیهء حرّانی (661 -728 ه .ق .). تولد او در حران نزدیکی دمشق. پدرش مانند خود او از علمای دینی بوده و از جور مغول گریخته و به دمشق پناه برده است. ابن تیمیه ابتدا نزد پدر خود و بعض دانشمندان دیگر، علوم اسلامی فراگرفت. در فقه پیرو مذهب حنبلی و در کلام طریقت سلفیان داشت و تجاوز از قرآن و حدیث را روا نمی شمرد، اما چون در مجادله بی باک بود علمای مذاهب دیگر بخصومت او برخاستند. ابن تیمیه فتوی بجهاد با مغول داده و خود در جنگ شقحب حاضر بوده و چندین مرتبه بواسطهء مخالفت با سلاطین وقت در مسائل سیاسی یا دینی گرفتار حبس و توقیف گردیده. وقتی او را از دادن فتوی منع کردند. در آخر عمر نیز مدتی از مراودهء مردم ممنوع بوده و فقط برادرش او را خدمت میکرده. در حبس بنوشتن تفسیر و رسائل دیگر اشتغال داشت. دشمنان او وسیله انگیختند تا از کتاب و نوشتن رسائل نیز محروم گردید با وجود این عامه را به او اعتقاد کامل بود چنانکه در تشییع او قریب 200 هزار مرد و 15 هزار زن حاضر آمدند. ابن تیمیه با اشاعره و حکما و صوفیه و کلیهء فِرَق اسلام جز سلفیان معارضه کرده و همه را باطل شمرده و بتجسم معتقد بوده و از ظاهر لفظ قرآن و حدیث تجاوز روا نمیداشته. و زیارت قبور اولیا را بدعت میشمرده چنانکه در این امر او را پیشرو وهّابیان میتوان گفت. کتب بسیاری نزدیک پانصد جلد به او نسبت داده اند که عدّه ای از آنها در دست است. و از آن جمله است منهاج السنه. از این خاندان چند تن دیگر به نام ابن تیمیه مشهورند ازجمله فخرالدین ابوعبدالله محمد بن ابی القاسم خطیب و واعظ حرّانی (542-621 ه .ق .). و او راست کتاب تفسیرالقرآن و بعض کتب در فقه و نیز دیوانی جامع خطب او، و قطعات اشعاری نیز داشته است. او در بغداد کمال تحصیلات کرده و بیشتر بتدریس تفسیر اشتغال می ورزیده است.
ابن ثامور.
[اِ نُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)رجوع به ابن بجده شود.
ابن ثأداء .
[اِ نُ ثَءْ] (ع ص مرکب)عاجز. (منتهی الارب). || پسر اَمَه. کنیززاده. (المزهر).
ابن ثأطاء .
[اِ نُ ثَءْ] (ع ص مرکب)سُست.
ابن ثری.
[اِ نُ ثَ را] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به ابن بجده شود.
ابن ثعلب.
[اِ نُ ثَ لَ] (اِخ) او راست کتاب تفسیرالقرآن. (ابن الندیم).
ابن ثمنه.
[اِ نُ ثُ نَ] (اِخ) از امرای مسلمین در جزیرهء صقلیه در اواسط قرن پنجم هجری. او از قُوّاد جیش بوده و فرزند ابن اکحل امیر سابق آن جزیره را بقتل آورده و خود مستقل گشت و خویشتن را قادر بالله نامید و با مساعدت بعض ملوک نصاری چندی حکومت راند.
ابن ثوابه.
[اِ نُ ثَ بَ] (اِخ) رجوع به ابوالعباس بن ثوابهء کاتب، و رجوع به ابوالحسین بن ثوابه شود.
ابن جابر.
[اِ نُ بِ] (اِخ) ابواسحاق ابراهیم. از خاندان داودبن علی بن داودبن خلف اصفهانی. فقیه بمذهب جد خویش داود. و از کتب اوست: کتاب الاختلاف. (ابن الندیم).
ابن جبرول.
[اِ نُ جِ] (اِخ)(1) عالم اندلسی یهودی. از مردم مالَقه. در قرن یازدهم میلادی میزیسته. دو کتاب ینبوع الحیوة و ینبوع الحکمهء او از عربی بلاتینی ترجمه شده و مدتها در اروپا مرجع فلاسفه بوده ولی نزد علمای اسلام شهرتی پیدا نکرده است. و نام او سلیمان بن جبرول است از یهود اسپانیا. مولد او به سال 411 ه .ق . و در حدود 436 در سرقسطه میزیسته و462 وفات کرده است. بر تورات تفسیری مؤوّل نوشته و اساس فلسفهء او نوعی از وحدت وجود است مقتبس از شروح ارسطو. کتاب ینبوع الحیوة حاوی طریقهء اوست.
(1) - Avicebron.
ابن جبیر.
[اِ نُ جُ بَ] (اِخ) ابوالحسن محمد بن احمد کنانی. رحالهء عرب. مولد 540 ه .ق . در بلنسیه(1). او در شاطبه(2) فقه آموخت و سه بار بمشرق مسافرت کرد. و علاوه بر زیارت خانه و بلادی که در راه مکه است مدینه و کوفه و بغداد و موصل و حلب و دمشق را بدید و از عکا به صقلیه (سیسیل)(3) و قرطاجنه(4) رفت و در سفر اخیر باسکندریه به سال 614 درگذشت. شرح مسافرتهای او خاصه آنچه راجع به صقلیه است از اهم و انفع مؤلَّفات عرب است در جغرافیای این جزیره.
(1) - Valencia. Valence.
(2) - Xativa.
(3) - Sicile.
(4) - Carthagene.
ابن جراح.
[اِ نُ جَرْ را] (اِخ) کنیت دو برادر از رجال دولت عباسی: 1 - علی بن عیسی بن داود. (رجوع به ابوالحسن علی بن عیسی بن داود شود). او از سال 300 ه .ق . تا چهار سال وزارت خلیفه داشت و در آن مدت بجرح و تعدیل خراج و ارتفاعات پرداخت لکن بعلت تقلیل صلات و مشاهرات، سپاهیان بدشمنی او برخاستند و از اینرو در سال 304 معزول و محبوس گشت. در 308 خلیفه باز او را بقبول منصب وزارت خواند و او نپذیرفت. و در 311 و 312 گرفتار حبس و نفی گردید. و کرت دیگر به سال 314 بمقام وزارت ارتقا یافت و دو سال وزارت راند و در 316 مستعفی شد. پس از آن دو بار الراضی بالله منصب پیشین او را بدو دادن خواست و او امتناع ورزید. 2 - عبدالرحمن بن عیسی. او در خلافت راضی به سال 324 ه .ق . سه ماه وزیر بود و آنگاه که برادر او علی را بازداشتند او را نیز محبوس و مصادره کردند. باز در عهد متقی بی نام وزارت متصدی همهء اعمال دیوانی بود.
ابن جرده.
[اِ نُ جَ دَ] (اِخ) نام توانگری معروف به بغداد.
ابن جرموز.
[اِ نُ جُ] (اِخ) عمروبن جرموز تمیمی. او قاتل زبیربن عوام است.
ابن جریج.
[اِ نُ جُ رَ] (اِخ) ابوخالد عبدالملک بن عبدالعزیزبن جریج (80-149 یا 150 یا 151 ه .ق .). از علمای مشهور صدر اول، اصلاً از غیرعرب. از موالی بنی امیه. مولد او مکهء مکرمه و همانجا نیز پرورش یافته و سفری به عراق کرده و بخدمت منصور خلیفه رسیده است. گویند او اول کس است از مسلمانان که تصنیف کتاب کرد و سپس دیگران بدو اقتدا کردند، و بقول دیگر اول مصنف اسلام ابورافع هرمز کاتب امیرالمؤمنین علی علیه السلام است. (نجاشی) (ابن خلکان).
ابن جریر.
[اِ نُ جَ] (اِخ) ابوجعفر محمد بن جریر طبری آملی. رجوع به محمد بن جریر شود.
ابن جزار.
[اِ نُ جَزْ زا] (اِخ) ابوجعفر احمدبن ابراهیم بن علی بن ابی خالد قیروانی. از اطبای بزرگ مغرب در قرن چهارم هجری. پدر و عمش نیز طبیب بوده اند. او از شاگردان اسحاق بن سلیمان اسرائیلی است و بیش از هشتاد سال بقناعت و گوشه گیری بزیسته است و برخلاف دیگر اطبای مغرب از قرب سلاطین محترز بوده و بقول حاجی خلیفه در حدود 400 ه .ق . وفات کرده است. گویند کتب طبی او پس از مرگ در حدود بیست و پنج قنطار برآمد. مشهورترین کتاب او در طب زادالمسافر است که بلاتینی و یونانی ترجمه شده(1)، و کتابی از او در اختصار قانون ابوعلی در کتابخانهء پاریس به نمرهء 1056 موجود است. و از کتب اوست: الاعتماد (در ادویهء مفرده). بغیه (در قرابادین یا ادویهء مرکبه). کتاب العدة فی طول المدة. کتاب التعریف بصحیح التاریخ (در تراجم علمای عصر). رسالة فی النفس و فی ذکر اختلاف الاوائل فیها. کتاب فی المعدة و امراضها و مداواتها. طب الفقراء. رسالة فی ابدال الادویه. کتاب فی الفرق بین العلل التی تشتبه اسبابها و تختلف اعراضها. رسالة فی التحذر من اخراج الدم من غیر حاجة. رسالة فی النوم و الیقظة. مقالة فی الجذام و اسبابه و علاجه. کتاب الخواص. نصایح الابرار. کتاب المختبرات. کتاب فی نعت الاسباب المولدة للوباء فی مصر و طریق الحیلة الدفع ذلک و علاج ما یتخوف منه. رساله ای در زکام و علاج آن. رسالة فی الاستهانة بالموت. مجربات فی الطب. رسالة فی المقعده و اوجاعها. کتاب المکلل فی الادب. کتاب البلغه فی حفظ الصحة. مقالة فی الحُمَّیات. کتاب اخبارالدوله در ظهور مهدی بمغرب. برحسب قول تمیمی و تیفاشی او صاحب کتابی در احجار بوده. و ابن جزار را گاهی بعنوان احمد و گاهی بعنوان ابن الجزار نام برده اند. و ابن بیطار در کتاب خویش تقریباً سی بار از کتاب دیگر ابن جزار به نام کتاب السموم نقل دارد.
(1) - Viaticum. Viatique.
ابن جزری.
[اِ نُ جَ زَ] (اِخ) شمس الدین ابوالخیر محمد بن محمد. متکلم و عالم بقراآت (751 -833 ه .ق .). مولد او دمشق. برای فراگرفتن و تکمیل علوم خود دو بار بقاهره سفر کرده و در سال 798 قاضی دمشق گردیده است. تیمور لنگ او را بسمرقند فرستاد و در آنجا صحبت میرسید شریف را دریافت. و پس از فوت امیرتیمور بخراسان و هرات و یزد و اصفهان و شیراز سفر کرد، مدتی قاضی شیراز بود و سپس ببصره و از آنجا بمکه و مدینه رفت و مدتها در این دو شهر ببود و باز بشیراز شد و بهمین شهر درگذشت. کتب و رسائل بسیار بنظم و نثر دارد، بیشتر در تجوید و قرائت و منظومه ای در هیئت.
ابن جزله.
[اِ نُ جِ لَ] (اِخ) ابوعلی یحیی بن عیسی، یا ابوالحسن علی بن عیسی بن جزلة الکاتب البغدادی. طبیبی نصرانی که سپس مسلمانی گرفته. موطن او بغداد، محلهء کرخ. و ظاهراً نام خویش را پس از اسلام بگردانیده است. او بیماران فقیر را برایگان معالجت میکرده و دوا و طعام از خود میداده است. پس از قبول اسلام چندی کاتب قاضی القضاة ابوعبدالله دامغانی و سپس بخدمت دارالانشاء مقتدی خلیفه پیوسته است. به سال 466 ه .ق . کتابی در رد مسیحیان نوشته. و دو کتاب دیگر در طب از او به دست آمده است، یکی موسوم به تقویم الابدان فی تدبیر الانسان و دیگری منهج البیان فیما یستعمله الانسان(1). در کتاب اولی مانند کتب زیج اسامی بیماریها را بجداول درآورده و در کتاب دوم عقاقیر و نباتات طبی را بترتیب حروف ذکر کرده است. کتاب منهج البیان او بلاتینیه ترجمه و طبع شده است، لکلرک در ترجمهء تاریخ اطبای عرب گوید کتاب الحکما تاریخ فوت ابن جزله را در 473 شمرده و ابوالفرج بمتابعت او همان تاریخ را نقل کرده است ولیکن تاریخ 493 که حاجی خلیفه گفته رجحان دارد چه ابن جزله بسیاری از کتب خود را به نام مقتدی نوشته و مقتدی در 468 بخلافت رسیده است (؟).
(1) - ابن خلکان نام این کتاب را منهاج آورده است.
ابن جفنه.
[اِ نُ جَ نَ] (ع اِ مرکب) انگور. عنب. (المزهر).
ابن جکینا.
[اِ نُ ؟] (اِخ) نام دو تن از شعرای بغداد: 1 - حسن بن احمد، متوفی به سال 528 ه .ق . 2 - محمد بن جکینا، معاصر با ابن التلمیذ.
ابن جلا.
[اِ نُ جَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب)شناختهء هر کس. (مهذب الاسماء). شناخته. || سید. رئیس. سر. سرور.
ابن جلا.
[اِ نُ جَ] (اِخ) ابن جلای مرسی. نام طبیبی مشهور در خدمت منصور. (لکلرک).
ابن جلاب.
[اِ نُ ؟] (اِخ) نام فقیهی شافعی، مؤلف کتاب تقریع. وفات 214 ه .ق .
ابن جلباب.
[اِ نُ جَ] (اِخ) به عربی شعر می گفته است. (ابن الندیم).
ابن جلجل.
[اِ نُ جِ جِ] (اِخ) ابوداود سلیمان بن حسان اندلسی. طبیب درباری خلفای اموی اندلس. رومانوس(1) عظیم بیزنطیه به سال 336 ه .ق . هدایای چند برای خلیفه ناصر عبدالرحمن فرستاد ازجمله نسخه ای مُصوّر از دیسقوریدوس(2). و در قرطبه کسی که آنرا تواند خواند یافت نشد. ناصر به رومانوس نوشت کسی را که قادر بخواندن و فهم کتاب باشد نزد او فرستد. در 339 رومانوس نیقلاوس(3) را بخدمت خلیفه گسیل داشت. نیقلاوس با چند تن از اطبای قرطبه که باصطلاحات فنی آشنا بودند بترجمه و یافتن معادلات عربی کتاب پرداختند و چنانکه مشهور است بنقل آن توفیق یافتند. و تنها ده کلمه مشکوک فیه ماند. ابن جلجل که معاشر و همکار نیقلاوس بود خود تصنیفی مستقل در مفردات کرد و نیز شرحی بر ادویهء مفردهء دیسقوریدوس نوشت، لکن نسخه ای خطی از اصل کتاب دیسقوریدوس در کتابخانهء اسکوریال هست که تخمیناً ثلثی از اسامی مفردات آن معادل عربی ندارد. و معلوم میشود که شهرت ترجمهء کتاب به استثنای ده کلمه بر اساسی نیست. ابن جلجل پس از ترجمهء کتاب مزبور کتابی در سقطات دیسقوریدوس نوشت و در آن مفرداتی را که دیسقوریدوس از وجود آن بی خبر بوده شرح داد. ابن جلجل را کتابی دیگر هست در تریاق و اغلاط سابقین از اطبا و نیز کتابی در تاریخ اطبا.
(1) - Romanus. Romain.
(2) - Dioscoride.
(3) - Nicolas.
ابن جلجل.
[اِ نُ جِ جِ] (اِخ) کنیت ابوبکر محمد بن زکریای رازی، طبیب متوفی311 ه .ق . (تاج العروس). و این کنیت برای محمد زکریا در جای دیگر دیده نشد.
ابن جلیس.
[اِ نُ جَ] (اِخ) به سال 213 ه .ق . به همدستی عبدالسلام بمخالفت مأمون خلیفه قیام کرد و بزمان معتصم والی مصر را بکشت و در 214 معتصم به مصر رفت و عبدالسلام و ابن جلیس را مقتول کرد و فتنهء مصر بنشاند.
ابن جماعه.
[اِ نُ جَ عَ] (اِخ) چند تن از دانشمندان عرب از یک خاندان بدین نام معروفند: 1 - بدرالدین ابوعبدالله محمد بن ابراهیم کنانی فقیه (639-733 ه .ق .). او مدتی قاضی القضاة بیت المقدس و چندی قاضی القضاة قاهره و وقتی قاضی القضاة دمشق بوده است. مهمترین کتب او تحریرالاحکام است. 2 - ابوعمر عبدالعزیز عزالدین فرزند ابن جماعهء مذکور (649 -767 ه .ق .). او نیز مانند پدر قاضی مصر یا شام بوده است. 3 - ابراهیم بن عبدالرحیم نوادهء بدرالدین مذکور (725-790 ه .ق .). او در سال 773 قاضی مصر و مدرس صالحیه بوده و در سنهء 774 به بیت المقدس رفته و باز در 781 قاضی مصر و در 785 بقضای دمشق منصوب گردیده است. 4 - ابوعبدالله محمد بن ابی بکر نوادهء عزالدین طبیب. او در قاهره طبیب و مدرس فلسفه بود و بدانجا بمرض وبا درگذشت. شرحی بر منظومهء موسوم به بدءالامالی نوشته است (759-819 ه .ق .). و از این دوده است عمادبن جماعه که بسعایت او شهید اول محمد بن مکی در حظیرة القدس به سال 786 مقتول و مصلوب شد.
ابن جمالی.
[اِ نُ جَ] (اِخ) ابوبکر. کتابی در تاریخ طبیعی طبی از او در کتابخانهء پاریس موجود است موسوم به خواص الاشیاء یا فرحنامهء جمالی. (لُکلرک).
ابن جمهور العمی.
[اِ نُ جُ رِلْ عَمْ می](اِخ) محمد بن حسین بن جمهور العمی البصری. او از خواص اصحاب رضا علیه السلام است. و از اوست: کتاب الواحدة فی الاخبار و المناقب و المثالب. (ابن الندیم).
ابن جمیر.
[اِ نُ جَ] (ع اِ مرکب) شب تاریک. تاریک ماه. شب که هلال دیده نشود.
ابن جمیع.
[اِ نُ جَ] (اِخ) موفق ابوالعشائر هبة اللهبن زین الدین، ملقب به شمس الریاسهء اسرائیلی. از اطبای مصر بزمان سلطان صلاح الدین ایوبی. مولد او بفسطاط. استاد او در طب ابن عین زربی بوده و ابن جمیع نزد سلطان تقربی بسزا داشته و به تتبع لغت عرب میلی وافر می نموده چنانکه هیچگاه صحاح جوهری را از خود دور نمی کرده است. نوعی تریاق فاروق از اختراعات اوست. و تصانیف بسیار در طب دارد از جمله: کتاب الارشاد لمصالح الانفس والاجساد. کتاب التصریح بالمکنون فی تنقیح القانون. مقالة فی اللیمون و شرابه و منافعه. مقالة فی علاج القولنج. مقالة فی الراوند و منافعه. کتاب فی الادویة السلطانیه. کتاب فی الحدبه (کوژی). و مقالة فی اللیمون او را بلاطینه ترجمه کرده اند و اشتباهاً به ابن بیطار نسبت داده اند. و نسخهء کتاب الارشاد او در پاریس و هم در اکسفورد موجود است و آن مشتمل است بر: 1 - مدخل و آن عبارت است از کلیات تشریح، وظائف الاعضاء. 2 - ادویه و اغذیه. 3 - علاج امراض. 4 - اقرابادین. و نیز او راست کتابی در آب و هوای اسکندریه و اوضاع صحی آن و نیز کتابی خطاب به قاضی ابوالقاسم علی بن الحسین فیما یعتمده حیث لایجد طبیبا.
ابن جمیع.
[اِ نُ جَ] (اِخ) ابوالحسن محمد بن احمد (305 -402 ه .ق .). از محدثین و علمای صیدا.
ابن جمیع.
[اِ نُ جَ] (اِخ) ابوالمعالی مجلی. وفات 550 ه .ق . فقیه شافعی مصری. صاحب کتاب الذخائر. چندی در مصر قاضی بوده است.
ابن جناح.
[اِ نُ جُ] (اِخ) صالح. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابن جنی.
[اِ نُ جِنْ نی] (اِخ) ابوالفتح عثمان. ادیب و نحوی موصلی. شمنی در حاشیهء مغنی گوید پدر او جنی رومی و مملوک سیلمان بن فهد ازدی بود. و گویند جنی معرب گنی کلمهء رومی است. مولد ابن جنی شهر موصل پیش از سال 300 ه .ق . است و او چهل سال ملازم صحبت ابوعلی فارسی بوده و از او نحو و تصریف آموخته و پس از وی خلیفهء او گشته و در بغداد بجای ابوعلی بتدریس پرداخته است. وفات او به بغداد به سال 392 روی داده است. و سید رضی در علوم ادبیه شاگرد او بوده. ابن جنی وقتی در حلب بدربار سیف الدوله و زمانی بفارس به خدمت عضدالدولهء دیلمی پیوسته است. او را در فن خویش تصانیف بسیار است، از جمله: کتاب لمع که متعارف و متداول بوده و بر آن شروح بسیار نوشته اند. کتاب خصائص. کتاب سرالصناعة. کتاب المنصف. کتاب التلقین. کتاب التعاقب. کتاب الکافی فی شرح القوافی. کتاب التذکرة الاصبهانیة. کتاب المقتضب. کتاب التصریف الملوکی. و ابن الندیم کتب ذیل را نیز بدو نسبت می کند و از کتب فوق جز از لمع و تلقین و تعاقب نام نمی برد: کتاب التعاقب فی العربیه. کتاب المعرب. کتاب التلقین. کتاب اللمع. کتاب الفسر لشرح دیوان ابی الطیب. کتاب الفصل بین الکلام الخاص و العام. کتاب العروض والقوافی. کتاب جمل اصول التصریف. کتاب الوقف و الابتداء. کتاب الالفاظ من المهموز. کتاب المذکر و المؤنث. کتاب تفسیر المراثی الثلاثه و القصیدة الرائیة للشریف الرضی. کتاب معانی ابیات المتنبی. کتاب الفرق بین کلام الخاص و العام.
ابن جنید.
[اِ نُ جُ نَ] (اِخ) نام یکی از زُهّاد. و از کتب اوست: کتاب المحبه. کتاب الخوف. کتاب الورع. کتاب الرهبان. (ابن الندیم).
ابن جنید.
[اِ نُ جُ نَ] (اِخ) ابوعلی محمد بن احمدبن جنید اسکافی. فقیهی شیعی، استاد مفید علیه الرحمه. بسیاری از فقهای معاصر از او روایت دارند و او به عراق عرب و ظاهراً در بغداد میزیسته و با معزالدولهء دیلمی مکاتبات داشته و در فهرست کتب او جوابهای معزالدوله و هم پاسخهای مسائل سبکتکین دیده میشود. و او راست: کتاب الالفة. کتاب التراقی الی علی المراقی. کتاب نثر طوبی. کتاب ازالة الران عن قلوب الاخوان. کتاب احمدی. و ابن الندیم در کتاب الفهرست خویش که به سال 377 ه .ق . باتمام رسیده ابن جنید را قریب العهد خویش میخواند و نام دوازده کتاب از مصنفات او را می برد.
ابن جوزی.
[اِ نُ جَ] (اِخ) ابوالفرج عبدالرحمن بن علی ابوالفضائل جمال الدین بغدادی، منسوب به فرضة الجوز، محلی به بغداد. از علمای فقه و حدیث و متفنن در علوم دیگر مانند اخلاق و فلسفه و طب و تاریخ و جز آن. مولد او بغداد به سال 508 ه .ق . و نیز در همان شهر در 597 وفات کرده است. او را در فنون مختلفه بیش از صد کتاب است از جمله: کتاب اخبارالبرامکه. تلقیح فهوم الاثر فی التاریخ و السیر. تنویر الغبش فی فضل السودان و الحبش. حسن السلوک الی مواعظ الملوک. الذهب المسبوک فی سیر الملوک. سیرة العمرین. عجائب النساء. کتاب الالقاب. اللباب فی قصص الانبیاء. کتاب ما یلحن فیه العامة. المدهش. مناقب معروف الکرخی. مناقب الامام احمدبن حنبل. المنتظم فی تاریخ الامم. کتاب الفروسیة. صفة الصفوة و غیره. و ذهبی کتاب دیگری از او نام برده در زاج و صبغ و نیز کتابی منافع الطب داشته که نسخه ای از آن در کتابخانهء بودلئین موجود است.
ابن جوزی.
[اِ نُ جَ] (اِخ) شمس الدین ابوالمظفر یوسف بن قزاوغلو. نوادهء دختری ابوالفرج بن جوزی (582-644 ه .ق .). ابتدا در کفالت جد خویش در بغداد به تحصیل علم پرداخت و در سال 600 بسیاحت آغازید و پس از آن در دمشق اقامت گزیده بتدریس و تألیف پرداخت. او راست: کتاب تذکرة خواص الامة و این کتاب در ایران به طبع رسیده. و کتاب مرآت الزمان فی تاریخ الاعیان که ظاهراً چاپ نشده است.
ابن جهم.
[اِ نُ جَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن جهم سامی. وفات 249 ه .ق . شاعری از عرب در دربار متوکل عباسی و گویند او خلیفه را هجا گفت و متوکل او را بخراسان نفی کرد و نامه ای به طاهربن عبدالله نوشته امر داد او را مدت یک روز بیاویزد. ابن جهم چون بشادیاخ نشابور رسید طاهر او را دستگیر کرده و یک روز بر جائی بمنظرهء عام بیاویخت و شبانگاه بزیر آورد، و ابن جهم از آن پس به عراق بازگشت و از آنجا به شام شد و سپس وقتی که از حلب متوجه عراق بود گروهی از بنی کلب بر او تاخته و در جدال با آنان کشته گشت.
ابن جهیر.
[اِ نُ جَ] (اِخ) فخرالدوله ابونصر محمد بن محمد بن جهیر (398-483 ه .ق .). مولد او شهر موصل و وفات هم بدان شهر بوده است. ابتدا وزیر بنی عقیل و بنی مرداس بوده و سپس وزارت خلیفهء قائم و خلیفه مقتدی کرده است (از 453 تا 471). و درین میان مدتی کوتاه معزول و باز بشغل خویش منصوب شده است. فخرالدوله به ملکشاه سلجوقی نیز خدمت کرده و دیاربکر را از بنی مروان برای ملکشاه منتزع ساخته و چندی نیز از دست سلطان سلجوقی در موصل حکم رانده است.
ابن جهیر.
[اِ نُ جَ] (اِخ) عمیدالدوله محمد بن فخرالدوله (435-493 ه .ق .). مانند پدر به دربار شاهان سلجوقی پیوسته و دختر نظام الملک وزیر ملکشاه را بزنی کرده و با نفوذ پدرزن خویش بوزارت مقتدی خلیفه رسیده است. و در 476 از وزارت منفصل و در 484 بار دیگر حائز این مقام گردیده و سرانجام بسعایت برکیارق سلطان سلجوقی در 493 بتهمت تفریط اموال موصل خلیفه او را دستگیر و بند کرده و بهمان سال در زندان درگذشته است.
ابن جهیر.
[اِ نُ جَ] (اِخ) زعیم الرؤساء قوام الدین ابوالقاسم علی بن فخرالدوله، برادر عمیدالدوله. مانند پدر و برادر در خدمت سلاجقهء ایران بود و از دست ملکشاه شهر آمِد را فتح کرد و با غنائم میافارقین باصفهان بحضور ملکشاه شد و از سال 496 تا 500 ه .ق . وزارت خلیفه داشت.
ابن جهیر.
[اِ نُ جَ] (اِخ) نظام الدین ابونصر مظفربن علی بن محمد بن جهیر. به آغاز خوانسالار خلیفه بود و سپس در سال 535 ه .ق . بوزارت خلیفه مقتفی منصوب گشت.
ابن جهیم.
[اِ نُ جُ هَ] (اِخ) مفیدبن جهیم اسدی حلی. از فقهای شیعه در قرن هفتم ه .ق . شاگرد محقق حلی. و علامه از او روایت کرده است.
ابن چهاربخت.
[اِ نُ چَ بُ] (اِخ) رجوع به ابن صهاربخت شود.
ابن حائک.
[اِ نُ ءِ] (اِخ) ابومحمد حسین بن احمدبن یعقوب همدانی. عالم جغرافیائی نحوی لغوی. وفات 334 ه .ق . صاحب تصنیفات در جغرافیا مانند کتاب المسالک و الممالک. عجائب الیمن. جزیرة العرب و اسماء بلادها و اودیتها و غیر آن.
ابن حائل.
[اِ نُ ءِ] (اِخ) هارون. اصل او از یهود، از مردم حیره. شاگرد ابوالعباس مبرد. و کتابی چند در نحو دارد. (ابن الندیم).
ابن حاجب.
[اِ نُ جِ] (اِخ) جمال الدین ابوعمرو عثمان بن عمر بن ابی بکر، نحوی معروف (570 -646 ه .ق .). اصلاً ایرانی از نژاد کرد و پدرش حاجب امیرعزالدین موسک بوده. مولد او مصر. در قاهره علوم ادبی و فقه آموخت و چندی در دمشق تدریس کرده. کتب او با اسلوبی واضح و روشن نوشته شده است. از تألیفات اوست کتاب کافیه در نحو. شافیه در صرف و آن کتاب در همه اقطار ممالک اسلامی متداول و معروف است. و مختصرالمنتهی که خلاصه ای از کتاب دیگر او موسوم به منتهی السؤال والامل است و این مختصر نیز مهمترینِ کتب اصول شمرده میشود و بر آن شرحهای بسیار نوشته اند. و المقصدالجلیل فی علم الخلیل. الامالی. القصیدة الموشحة بالاسماء المؤنثه. مختصرالفروع یا جوامع الامهات در فقه مالکی. و مفصل در نحو.
ابن حاجب النعمان.
[اِ نُ جِ بِنْ نُ](اِخ) ابوالحسین عبدالعزیزبن ابراهیم کاتب. او در زمان خویش در فضل و نبالت و معرفة کتابت دواوین یگانه و در ایام معزالدوله دیوان سواد با او بود و گویند کتابخانه ای نیکوتر از کتابخانهء او تا آنگاه نبوده است. و از کتب اوست: کتاب نشوة النهار فی اخبار الجوار. کتاب الصبوة. کتاب اشعارالکتاب. کتاب اخبارالنساء معروف بکتاب ابن الدکانی. کتاب الغرر و کتاب انس ذوی الفضل. و پدر او حاجب النعمان ابی عبدالله کاتب است و ابن الندیم اسماء شعراء کتاب را از ابن حاجب النعمان روایت کرده است.
ابن حازم.
[اِ نُ زِ] (اِخ) رجوع به لحیانی غلام کسائی... شود.
ابن حبان.
[اِ نُ حِبْ با] (اِخ) محمد بن احمد بستی. وفات 354 ه .ق . در سن 80 سالگی. تولد او به سیستان بوده و پس از مسافرتهای بسیار قاضی سمرقند شد، و سپس بتهمت زندقه معزول گشت و علتْ آنکه گفته بود نبوت چیزی جز علم و عمل نیست. و کتب چندی در حدیث از او در دست است.
ابن حبش.
[اِ نُ حَ بَ] (اِخ) ابوجعفربن احمدبن عبدالله بن حبش. و کتاب الاسطرلاب المسطح از اوست. (ابن الندیم). و شاید ابن حبش از خاندان حبش بن عبدالله مروزی است.
ابن حبه.
[اِ نُ حَبْ بَ] (ع اِ مرکب) نان. (مهذب الاسماء) (المزهر).
ابن حبیب.
[اِ نُ حَ] (اِخ) محمد لغوی، شاگرد قطرب. وفات 245 ه .ق . رجوع به محمد بن حبیب شود.
ابن حبیب.
[اِ نُ حَ] (اِخ) ابومروان عبدالملک سلمی. فقیه اندلسی. مولد او بجوار غرناطه. او برای اخذ علوم بقرطبه رفت و از آنجا سفری بمکه و مدینه شد و سپس بموطن خویش بازگشت و در اندلس بتألیف و ترویج فقه مالکی پرداخت. وفات او به سال 238 ه .ق . است. نزدیک هزار کتاب بدو نسبت کرده اند لکن هیچیک بدست نیامده است.
ابن حبیب.
[اِ نُ حَ] (اِخ) بدرالدین یا شهاب الدین ابومحمد حسن بن عمر بن حبیب دمشقی حلبی. مولد او به دمشق به سال 710 ه .ق . وفات بحلب در 779. پدر او محتسب حلب بوده. پس از مرگ پدر به اکمال دروس خویش پرداخت و سفری به حج کرد و در 736 به مصر رفت و باسکندریه اقامت گزید و از آنجا بقدس شد و باز بموطن خود مراجعت کرد و در طرابلس شام بخدمت امیر سیف الدین منجک پیوست و در حلب به سال 779 درگذشت. مجموعه ای از نظم و نثر به نام نسیم الصبا دارد، و نیز کتاب درة الاسلاک فی ملک الاتراک در تاریخ ممالیک مصر از 648 تا 777 از اوست.
ابن حجاج.
[اِ نُ حَجْ جا] (اِخ)ابوالحسین مسلم بن حجاج بن مسلم قشیری نیشابوری. صاحب صحیح معروف بصحیح مسلم. او بحجاز و شام و مصر رحلت کرده و از یحیی بن یحیی نیشابوری و احمدبن حنبل و اسحاق بن راهویه و جز آنان حدیث شنود و چندین کرت به بغداد رفت و روات بغداد و ترمدی از او روایت دارند. و ابوعلی نیشابوری گوید در عالم کتابی در حدیث بصحت صحیح مسلم نیست. وفات او261 ه .ق . در نیشابور بود و مدفن او در نصرآباد بیرون نیشابور است.
ابن حجاج.
[اِ نُ حَجْ جا] (اِخ) ابوعبدالله حسین بن احمدبن محمد بن جعفر. شاعری شیعی و مدیحه سرا. او پادشاهان و وزراء از آل بویه را مدح گفته و از دست عزالدوله بختیار چندی محتسب بغداد بوده است. طبع او در شعر بهزل می گرائیده، دیوان کامل او از میان رفته لکن شریف رضی قسمت جِدّ آنرا به نام النظیف من السخیف گرد کرده است. وفات 391 ه .ق .
ابن حجاج.
[اِ نُ حَجْ جا] (اِخ) ابوعمر احمدبن محمد بن حجاج خطیب. در حدود اواخر مائهء چهارم و نیمهء اول مائهء پنجم هجری میزیسته. کتاب مغنی در فن فلاحت مؤلَّف به سال 446 ه .ق . از اوست. و از این کتاب ابن بیطار و ابن عوام نام برده اند.
ابن حجر.
[اِ نُ حَ جَ] (اِخ) شهاب الدین ابوالعباس احمدبن محمد بن علی بن حجر هیثمی سعدی (909 -974 ه .ق .). در جامع ازهر قاهره فقه و اصول آموخت و قبل از بیست سالگی اجازهء فتوی و تدریس گرفت. سه مرتبه بزیارت خانه رفت و آخرین بار در 940 در آنجا متوطن گشت، از اینرو وی را ابن حجر مکی نیز گویند. کتب بسیاری دارد ازجمله: الصواعق المحرقة فی الرد علی اهل البدع و الزندقة و این کتاب چون در رد شیعه نگاشته شده در ایران معروف است. و دیگر الزواجر عن اقتراف الکبائر. و الفتاوی الکبری الفقهیه و جز آن.
ابن حجر.
[اِ نُ حَ جَ] (اِخ) ابوالفضل شهاب الدین احمدبن علی عسقلانی (773-852 ه .ق .). محدث و فقیه و مورخ مصری شافعی. پدرش از علما و دانشمندان عهد خود بود. ابن حجر در سال 827 منصب قاضی القضاتی یافت، با این صفت پیوسته بتدریس و وعظ اشتغال داشت. بیش از یکصد و پنجاه تألیف داشته و از آن جمله است: الاصابة فی تمییز الصحابه. فتح الباری فی شرح البخاری.