لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی سعید نبسهء (؟) جلال الدین امیرانشاه بن تیمور. پس از آنکه بسال 873 ه . ق. اوزون حسن، ابوسعید را بکشت، احمد در سمرقند جانشین پدر شد و 27 سال در ماوراءالنهر حکم راند و در 899 ه . ق. درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی سلمه. کاتب عباس(1). بعربی شعر می گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).
(1) - ن ل: عیّاش.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی سهل الحلوانی. [ احمدبن محمد ] ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از او روایت کند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی شجاع بویه بن فناخسرو. رجوع به معزالدوله ابوالحسین احمد... و رجوع به احمدبن بویه... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی الضیاء محمد قرشی عدوی مالکی مکنی به ابوالبقاء. او راست: المستند فی مختصر المسند. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی طالب بن نعمه. متوفی به سال 730 ه . ق. بسن صدواندسالگی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی طاهر. افسانه ها از زبان حیوانات می کرده است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی طاهر. رجوع به ابن ابی طاهر شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی طاهر الاسفراینی مکنی به ابوحامد. امام اصحاب حدیث به بغداد. و ثعالبی در یتیمه ذکر او آورده و گوید: و هو صدر فقهاء البغداد. و انه بلغ من الفقه و التدریس مبلغاً تشیر الیه الانامل و تثنی علیه الخناصر... و من هو من افراد هذه المعمورة. شیخ ابوالسعادات مجدالدین مبارک بن اثیر در کتاب جامع الاصول فی احادیث الرسول گوید: مروج علم فقه و مجدد فن فروع بر سر مائهء چهارم از امامیه شریف نقیب علم الهدی است و از حنفیه ابوبکر محمد بن موسی خوارزمی و از مالکیه ابومحمد عبدالوهاب بن نصر و از حنابله ابوعبدالله حسین بن علی بن حامد و از شافعیه ابوحامد احمدبن ابی طاهر اسفراینی. ولادت وی در سال سیصدوچهل وچهار هجری بود و فقه از ابوالحسن بن مرزبان و ابوالقاسم دارکی فراگرفت و حدیث از عبدالله بن عدی و ابوبکر اسماعیل و ابراهیم بن محمد اسفراینی استماع کرد. ابوبکر خطیب در تاریخ بغداد آرد که ابوحامد به سال سیصدوشصت وسه به بغداد شد و بتعلم وتعلیم مشغول گشت تا ریاست آن سواد اعظم به او اختصاص یافت و در نزد سلاطین و امراء جاه و مکانت بگرفت و من مکرر در مدرس وی که مسجدی در صدر قطیعة الربیع بود حضور یافتم و از بعضی شنیدم که در مجلس درس او هفتصد فقیه حاضر آیند. دربارهء وی میگفتند: لوتَراه الشافِعی لَفَرحَ بِه. در تاریخ منتظم ابوالفرج بن جوزی آمده است که مقام قبول و مرتبت اعتبار ابوحامد بدانجا کشید که ابوغالب فخرالملک وزیر مجدالدولهء دیلمی و سایر ارکان خلافت و امراء دارالسلام بزیارت او میرفتند و از اقطار و اصقاع ممالک اسلام وجوهات و زکوات بحضرت او میفرستادند و او شاگردان خود را بر سبیل استمرار یکصدوشصت دینار مشاهره میداد در دیگر وجوه برّ و مصارف خیر نیز نقود موفور و اموال گزاف صرف می کرد چنانکه در یک سال چهارهزار دینار به حاج بخشید و در تاریخ مرآت الجنان آمده است که ابوالفتوح یحیی بن عیسی از پدر خویش حکایت کرده که در یکی از مراسم حج شیخ ابوحامد اسفراینی را در مکّهء معظمه دیدم با لباس و موکبی شایستهء سلاطین روزی او را در طواف دیدم که مردم در تعظیم و توقیر وی مبالغتی اکید میکردند در آن حال یکی بر حسب اتفاق این کریمه تلاوت کرد: تلک الدّارُ الاَخِرَة نَجعَلُها لِلّذینَ لایریدونَ عُلوّاً فی الارض و لا فساداً(1). ابوحامد را از استماع این آیه گریستن گرفت گریستن شدید و شنیدم که میگفت: اَمَّا العُلوّ یارَب فَقَد اَرَدناهُ و اَمّا الفساد فَلَم نُردهُ. شیخ ابواسحاق شیرازی مؤلف طبقات الفقهاء گوید: ابوالحسین احمد قدوری که رئیس حنفیان بود در تعظیم جانب ابوحامد اسفرائنی عظیم مبالغت می کرد و وزیر ابوالقاسم علی بن حسین مرا حکایت کرد که قدوری میگفت: انّ اَباحامِد عنِدی اَفقَهُ و انظَرُ مِنَ الشافِعی. گفتم: ایّها الوزیر قدوری را عصبیّت حنفیّت بر آن داشته که بر امام شافعیّه اینگونه تجری کرده است و از تابعین محمد بن ادریس یکی را بر وی ترجیح نهاده سخن قدوری در این باب التفات را شایسته نیست چه ابوحامد و کسانی که اعلم و اقدم ازو بوده اند بسی از درجهء شافعی بدورند مَثَل شافعی و مَثَل فقهائیکه پس از وی آمده اند چنانست که شاعر گفته:
نَزَلوا بِمَکَّة فی قَبائل نوفِلٍ
وَ نَزَلتُ بالبیداء اَبعَدَ مَنزلٍ
و ابوحامد میگفت: ماقُمتُ مِن مَجلِس النَّظر قَطُّ فَنَدمتُ عَلی معنی ینبَغی اَن یُذْکَر فَلَم اَذْکُرْه؛ یعنی هیچگاه نشد که از مجلس افادت برخیزم و تحقیقی که شایستهء بیان بوده ترک کرده باشم و بر ترک آن پشیمانی خورم. سلیمان بن اَیّوب رازی مؤلف کتاب اشاره و غریب الحدیث یکی از فقهاء شافعیه از شاگردان ابوحامد حکایت کند که: من در بدایت امر سمت شاگردی بوحامد نداشتم روزی بخانهء یکی از علماء دارالسلام میرفتم اتفاقاً عبورم بمدرس بوحامد افتاد دیدم این مسئله را عنوان کرده است که اِذا اولج ثم احَسَّ بالفجر فَنزَعَ لختی گوش فراداشتم و در طرز استدلال و احتجاج ابوحامد تأمّل کردم و با خود گفتم اینچنین محقّقی بارع، ابداع فوائد و حل معضلات کند و من خود را محروم می دارم و از آن سپس همه روزه در مجلس افادت وی حضور یافتم و تحقیقاتی را که در کتاب صیام املاء می کرد فراهم کردم و تعلیقه ای جداگانه ساختم و هم سلیمان گوید که رسم بوحامد آن بود که هرگز فارغ ننشستی تا در جمع افاضل حضور داشت بصحبت علمی میگذرانید و چون بجائی میرفت تلاوت قرآن می کرد حتّی وقتی که بتراشیدن قلم مشغول بود زبان او از قرائت بازنمی ایستاد. قاضی احمدبن خلکان آورده است که فقیهی را در مجلسی با ابوحامد مناظرت افتاد و بر وی پرخاش کرد و کلمات ناسزاوار گفت و چون شب شد نزد او رفته و از در اعتذار و اظهار ندامت درآمد ابوحامد در جواب این دو شعر انشاد کرد:
جَفاء جَری جهراً لَدی النّاس وانبَسط
وَ عُذرٌ اتی سِرَاً فأکَّد ما فَرط
وَ مَن ظَنَّ اَنْ یَمْحو جلیَّ جَفائه
خفیّ اعتذار فَهْوَ فی اَعْظَم الغلط.
وقتی ابوحامد بعیادت مریضی رفت آن مریض از مقدم وی زیاده خوشنود گشت و این دو بیت در مدح او گفت:
مَرضَت فاشتقت اِلی عائد
فَعادَنی العالَمُ فی الواحدِ
ذاکَ اِمام بن ابی طاهِرٍ
اَحْمَد ذوالْفضلِ ابی حامدِ.
و در کتب سیر مسطور است که سیصدونودوهشت به بغداد میان مریدان شیخ مفید که ریاست فرقهء امامیه داشت و تابعان ابوحامد اسفراینی که امام عامه بود نزاعی بزرگ افتاد بمثابه ای که آن دو رئیس بناچار چندی رخ در نقاب غیاب کشیدند و بر وظیفهء تدریس و حق ترویج قیام نتوانستند تفصیل این اجمال بدانسان که ابوالفرج بن جوزی در منتظم و عزالدین بن اثیر در کامل و دیگر علماء اخبار در دیگر کتب آثار آورده اند آن است که روزی یکی از هاشمیین که در بغداد بمحلهء باب البصره می نشست بمسجد شیخ مفید درآمد و از در عصبیت آغاز سفاهت کرده نسبت به آن عالم جلیل سخنان نالایق بر زبان راند شیخ از این معنی زیاده آزرده و دلتنگ شد و اصحاب او به حمایت برخاستند و از مردم کرخ که همگی شیعهء امامی بودند گروهی انبوه فراهم آمدند و به سرای قاضی ابومحمدبن الاکفانی رفتند و در کیفر پیشوای خویش زبان هتک دراز کردند و آنگاه در تفحص دیگر اکابر اهل سنت شدند و عامهء شهر بحمایت خواص خود برخاستند و از طرفین میدان تعصب گرم و غبار فتنه بالا گرفت قضا را در همان اوقات مصحفی بدست اهل سنت و جماعت افتاد و چنین مذکور شد که آن مصحف عبدالله بن مسعود است و آن را با سایر مصاحف اختلافی بسیار بود و در یوم جمعهء بیست وهشتم شهر رجب آن سال اشراف و فقهاء و قضاة مجمعی بزرگ ترتیب کردند و آن مصحف را حاضر ساخته و در آیاتش نظر کردند و مواضع اختلاف برأی العین مشاهدت نمودند ابوحامد و سایر فقها به تحریق آن حکم کرده و فتوی نوشتند و در همان محضر بسوختند چون ایامی چند بر این بگذشت به قادر خلیفه خبر بردند که در شب نیمهء شعبان در مسجد حایر مردی شیعی از اهل جسر نهروان بکسانیکه آن مصحف سوختند دشنام و ناسزا می گفته است خلیفه حکم داد تا آنمرد را دستگیر کرده بکشتند و چون مقتول بر آئین تشیع میرفت شیعیان کرخ دربارهء او سخنان گفتند و کار به پیکار کشید نائرهء قتال در میان مردم کرخ با عامهء باب البصره و باب الشعیر زبانه کشیده و در آن میانه جمعی از جوانان شیعه بخانهء ابوحامد اسفراینی ریختند ابوحامد از سرای خود بمحلهء دارقطن گریخت و کرخیان در آنحال آواز یا منصور یا منصور برداشتند چه خلیفهء فاطمی مصر در آن وقت منصور الحاکم بامرالله بود همین که این شعار در حضرت قادر عباسی مذکور شد سخت بهم برآمد و حکم داد تا لشکریان آنچه حاضر درگاهند با عامه پیوندند و در استیصال کرخیان ثبات ورزند چون مدد خلیفه بدان گروه رسید زیاده قوی دل شدند و بر مردم کرخ چیره گشتند و برخی از دیار و مساکن ایشان را که بر کنار شهر دجاج بود بسوختند پس جمعی از اشراف و تجار بنزد خلیفه رفتند و از آن جسارت اغماض طلبیدند و قادر از تجری کرخیان درگذشت و چون امیر ابوعلی عمیدالجیوش که سپهسالار دیالمه بود و از جانب سلطان بهاءالدّوله بویهی ولایت عراق و امارت عسکر داشت از این واقعه استحضار یافت به بغداد درآمد و نخست به جلاء شیخ مفید حکم داد و موکلان بر وی گماشت تا او را از دارالسلام بیرون فرستند شیخ در بیست وسیم رمضان آن سال از بغداد انتقال جست آنگاه از مردم غوغائی جمعی را بگرفت بعضی را به سیاست رسانید و برخی را محبوس داشت ابوحامد به مسجد خویش بازگشت و واعظان از منابر و قصه خوانان از معابر ممنوع گشتند چه عمدهء موجبات فتنه و آشوب سخنان ایشان بود پس علی بن مزید که از ارکان امراء بشمار میرفت در حق شیخ مفید توسط کرد و شفاعت او پذیرفته شد و مفید دیگر بار در صدر ریاست برقرار گشت و هکذا وعاظ و قصاصین دستور یافتند و بر سر کار خود رفتند با شرط که از در حمیت و عصبیت خبرهای فتنه آمیز نخوانند و داستان های شورانگیز نگویند. مورخین در حوادث سال چهارصد هجری آورده اند که در رمضان این سال قادر بالله را مرضی صعب افتاد بدان پایه که اراجیف در دارالخلافه بموت او شیوع یافت و خبر به قادر بردند در یکی از جمعات بُرد رسول بر دوش و قضیب آن حضرت در دست گرفته برابر مردم بنشست و شیخ ابوحامد اسفراینی بر حسب منزلتی که در بارگاه قادری داشت حاضر گشت و بر لسان ابوالعباس بن حاجب به خلیفه پیغام داد که آیتی چند از کلام مجید تلاوت کند تا مردم به صوت خلیفه آرام گیرند پس قادر به اشارت ابوحامد آواز به این آیات برداشت: لَئنْ لم یَنْتَهِ المُنافقُونَ وَ الّذینَ فِی قُلوبِهم مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفونَ فِی المَدینَةِ لَنُغْرِیَنَّکَ بِهِم ثُمَّ لا یُجاوِرونَکَ فیها اِلاّ قَلیْلاً. مَلْعونینَ اَیْنَما ثقِفوا اُخِذوا و قُتِّلوا تقتیلاً. (قرآن 33/60 و 61). چون لطف اختصاص این آیات بقرائت منوط بترجمت بود ظاهر کلمات مبارکات بپارسی ترجمت شد تا به ظهور رسد که قادر از کتاب مبین تا چه حد آیت مناسب مقام تلاوت کرده. فرماید: سوگند یاد می کنم که اگر کسانی که نفاق می ورزند و آنان که در دل مرضی دارند و مردمی که اراجیف اخبار انتشار دهند از شیوه و شعار خویش بازنایستند البته ترا بر ایشان مسلط سازم بدان پایه که از آنجمله جز قلیلی در جوار تو نمانند بر حالتی که همگان از رحمت خدای رانده باشند هر جا بدست آیند گرفتار گردند و با تیغ مسلمانان درگذرند. چون مردم بغداد صوت خلیفه اصغاء کردند آواز بگریه برآوردند و او را دعا گفته بازگشتند و هم در کتب سیر ثبت است که چون صبح دولت بنی فاطمه از افق مغرب زمین طالع گشت از شام پرچم آن سلسله روز خلافت آل عباس تار شد چه حکم آن طبقه از اقطار اسپانی و افریقا و برخی از قسمت آسیا رسید و جمع خراج مصر جزو دیوان ایشان گردید پس اولاد عباس از در التباس در نسب آن گروه قدح کردن گرفتند. قادربالله در سال چهارصدودو فرمان داد تا در بغداد مجلسی عظیم تشکیل نمودند وجوه اشراف و مشایخ فقهاء و صنادید قضاة و دیگر علما در آن محفل انبوه شدند شیخ ابوحامد که آنزمان در بحبوحهء ریاست بود نیز حاضر آمد و محضری عریض برداشتند و هر یک گواهی خویش در طعن نسب آن سلسله ثبت کردند و نژاد ایشان از جرائد بنی هاشم بیرون کردند ابوحامد اسفراینی بر حسب هواخواهی خلفا سجلی صریح در قدح آن طبقه مرقوم داشت آنچه ابن اثیر در ضبط اسامی حاضران مجلس نوشته که شریف ذوالحسبین رضی نیز مانند نقیب ذوالمجدین علم الهدی و شیخ اجل محمد بن النعمان المفید شهادت خویش بر طبق سایر سجلات درج کردند منافی گفتهء دیگر مورخین است و ابوحامد به شب شنبهء نوزدهم شهر شوال از سال چهارصدوشش هجری قمری در بغداد وفات یافت و عمر او شصت ویک سال و چندماه بود. ابوالفرج بن جوزی گوید نعش ابوحامد را بخارج بغداد حمل دادند تشییع جنازهء او را انبوهی عظیم و ازدحامی عام از مردم دارالسلام فراهم آمد و ابوعبدالله بن مهتدی که خطیب جامع منصور بود بر وی نماز گذارد و ثانیاً جنازهء او را به شهر آورده در سرای خود به خاک سپردند و در سال چهارصدوشانزده بار دیگر استخوانهای وی را به باب الحرب نقل دادند و از مصنّفات اوست: تعالیق مختصر مزنی و کتاب بستان. و تعالیق کبری - انتهی. رجوع به روضات الجنات ص46 س32 و ص47 همان کتاب س3 و یتیمة الدهر ثعالبی و نامهء دانشوران ج1 ص284 و رجوع به ابوحامد اسفراینی... شود.
(1) - قرآن 28/83.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی طاهر طیفور مروروذی مکنی به ابوالفضل. یاقوت گوید: او یکی از بلغاء شعراء و از روات صاحب فهم و مشارالیه در علم است. و اوست مؤلف تاریخ بغداد در اخبار خلفاء و وزراء و حوادث روزگار آنان که به سال 280 ه . ق. درگذشت و به بغداد در باب الشام تن وی بخاک سپردند و مولد او سنهء 204 ه . ق. یعنی سال دخول مأمون از خراسان به بغداد بود و این تاریخ ولادت را پسر او عبیدالله در ذیلی که بتاریخ بغداد پدر خود نوشته از قول پدر آورده است و احمد از عمر بن شبة و از احمد پسرش عبیدالله و محمد بن خلف المرزبان روایت کند. و جعفربن احمد(1) صاحب کاتب الباهر گوید: احمدبن ابی طاهر نخست مؤدب کتاب و عامی بود و سپس تخصص گرفت و در بازار وراقان بجانب شرقی بنشست و او را به تصحف و بلادت در علم و لحن نسبت کند و گوید احمد وقتی مرا شعری انشاد کرد دربارهء اسحاق بن ایوب و در ده واند موضع لحن آورد و باز گوید او اسرق ناس بود در سرقت بیت و ثلث بیت، و بحتری نیز در حق وی همین می گفت با اینهمه ابن ابی طیفور پیری شیرین سخن جمیل الاخلاق و ظریف المعاشرة بود. ابودهقان(2) حکایت کند که منزل من بجوار خانهء معلی بن ایوب صاحب عرض جیش مأمون خلیفه بود و ابوطاهر نیز در خانهء من منزل داشت. وقتی ما را دست تنگی و ضیق معیشت بشدیدترین حدی رسید و همه ابواب وجوه چاره بر ما بسته شد و من به ابوطاهر گفتم با من همداستانی کنی که نزد معلی بن ایوب روم و گویم که مرا یکی از دوستان بمرده است و از وی بهای کفنی ستانم و در کار نفقهء خود کنیم و تو آن دوست مرده باشی گفت چنان کن و من نزد وکیل معلی شدم و او با من بمنزل ما درآمد و در ابن ابی طاهر نگریست و سپس بینی وی خاریدن گرفت قضا را در اینوقت از ابن ابی طاهر بادی رها شد وکیل معلی مرا گفت این چیست گفتم این بقیهء روح اوست که چون گندا بوده از مخرج زیرین بیرون میشود و من و وکیل و مرده هرسه خود را نتوانستیم از خنده بازداشتن و وکیل بشد و ماجری بمعلی بگفت و او دیناری چند ما را فرستاد. و جهشیاری در کتاب الوزراء گوید احمدبن ابی طاهر، حسن بن مخلد وزیر معتمد را مدیحه ای گفت و ابن مخلد در صلت آن، او را صد دینار به ابورجاء خادم حوالت کرد و احمد نزد ابورجاء شد و او گفت وزیر مرا چیزی نفرموده است احمد این دوبیت در تقاضای صلت، حسن بن مخلد را فرستاد:
اما رجاء فأرجی ما امرت به
فکیف ان کنت لم تأمره یاتمر
بادر بجودک مهما کنت مقتدراً
فلیس فی کلّ حال انت مقتدر.
و ابن مخلد او را اضعاف آن مال امر داد. و پسر احمد در کتاب خود بیت ذیل را از پدر خود روایت کند:
و لوکان بالاحسان یرزق شاعر
لاجدی الذی یکدی و اکدی الذی یجدی.
و هم احمد راست:
قد کنت اصدق فی وعدی فصیرنی
کذابة لیس ذا فی جملة الادب
یا ذاکراً حلت عن عهدی و عهدکمُ
فنصرة الصدق افضت بی الی الکذب.
و مرزبانی در کتاب المقتبس از عبدالله بن محمد الحلیمی روایت کند که احمدبن ابی طاهر قطعهء ذیل را از گفته های خود در حق ابوالعباس المبرد برای من انشاد کرد:
کملت فی المبرّد الاَداب
واستقلت فی عقله الالباب
غیر انّ الفتی کما زعم النا -
س دعیّ مصحّف کذّاب.
و صولی از ابوعلی بن عینویه کاتب و او از احمدبن ابی طاهر روایت کند که گفت وقتی در ماه تموز به نیم روز از منزل ابوالصقر بیرون شدم و گفتم خانهء مبرّد بدین جا نزدیک است بدانجا شوم چه خانهء من بباب الشام بود و در گرمگاه نیم روز تموز مرا تا خانه شدن دشوار می آمد نزد او رفتم و او مرا به حظیرگک مانندی که در خانه داشت درآورد و مائده بگسترد و دو رنگ خورش لذیذ با هم بخوردیم و آبی سرد مرا بنوشانید و گفت من ترا حکایت گویم تا آنگاه که بخواب شوی و دلکش ترین قصه ها گفتن گرفت لکن از بداختری و ناسپاسی این دو بیت مرا فراز آمد و گفتم مرا دو بیت دست داد و اینک میخوانم او گمان کرد که وی را مدح گفته ام و من این دو بیت بخواندم:
و یوم کحرالشوق فی صدر عاشق
علی انه منه احر و اومد
ظللت به عند المبرد قائلاً
فمازلت فی الفاظه اتبرد.
گفت: اگر سپاس من نداشتی باری توانستی از ذم من بازایستادن و اینک جزاء تو جز این نباشد که درحال از این جا بیرون شوی و مرا از خانه براند و من راه محلت باب الشام که بدانجا خانه داشتم پیش گرفتم و خویشتن را ملامت می کردم و از گرمائی که مرا رسید چندین روز بیمار بیفتادم. خالدی از جحظه و او از احمدبن ابی طاهر روایت کند که گفت: وقتی بزیارت یکی از کتّاب که او را مدحی گفته بودم به سرمن رای شدم و او مرا بپذیرفت و خلعتی جزیل داد و غلامی رومی نیکوروی به آن مزید کرد و من راه بغداد گرفتم و از رود گذشتن بزورق نخواستم و براه خشکی میرفتم و چون فرسنگی بپیمودیم هوا سخت بیاشفت و بارانی سیل آسا فروریختن گرفت و در اینوقت ما نزدیک دیر سوسن بودیم غلام را گفتم فرزند عنان ما بدین دیر بازگردان تا ساعتی بیاسائیم و باران سبک شود و بدیر شدیم لکن باران هر ساعت شدیدتر بود تا شب درآمد راهب گفت شب همین جا بباش و مرا شرابی نیکو هست بیاشام و مستان شو و بخسب و ماندگی بیفکن و باران هم بازایستد و راهها خشک شود و بامداد شادان و سرخوش راه خود گیر. گفتم چنین کنم و راهب شرابی بیاورد که هرگز صافی تر و خوشبوتر از آن ندیده بودم و باربگشادیم و غلام مرا سقایت و راهب منادمت کردن گرفتند تا از مستی بی خویشتن شدم و مرا خواب درربود صبحگاهان براه افتادم و این ابیات بگفتم:
سقی سرمن را و سکانها
و دیراً لسوسنها الراهب
سحاب تدفق عن رعده الصْ-
ـصفوق و بارقه الواصب
فقد بتُّ فی دیره لیلة
و بدرٌ علی غصن صاحبی
غزال سقانیّ حتی الصبا -
ح صفراء کالذهب الذائب
علی الورد من حمرة الوجنتین
و فی الاَس من خضرة الشارب
سقانی المدامة مستیقظاً
و نمت و نام الی جانبی
فکانت هناة لک الویل ممن
جناها الذی خطه کاتبی
فیا ربّ تب و اعف عن مذنب
مقر بزلته تائب.
و احمدبن ابی طاهر را تآلیف بسیار است و از جمله آنچه را که محمد بن اسحاق الندیم نام می برد کتب ذیل است: کتاب المنثور والمنظوم، چهارده جزء، وآنچه در دست مردم است سیزده جزء است. کتاب سرقات الشعراء. کتاب بغداد. کتاب الجواهر. کتاب المؤلفین. کتاب الهدایا. کتاب المشتق المختلف من المؤتلف. کتاب اسماء الشعراء الاوائل. کتاب الموشی. کتاب القاب الشعراء و من عرف بالکنی و من عرف بالاسم. کتاب المعرقین(3) من الانبیاء. کتاب المعتذرین. کتاب اعتذار وهب من ضرطته. کتاب من انشد شعراً و اجیب بکلام. کتاب الحجّاب. کتاب مرتبة هرمزبن کسری بن انوشروان. کتاب خبر ملک العاتی(4) فی تدبیر المملکة و السیاسة. کتاب الملک المصلح و الوزیر المعین. کتاب الملک البابلی و الملک المصری الباغیین و الملک الحکیم الرومی. کتاب المزاح و المعاتبات. کتاب معاتبة النرد و النرجس. کتاب مقاتل الفرسان. کتاب مقاتل الشعراء. کتاب الخیل، کبیر. کتاب الطرد. کتاب سرقات البحتری من ابی تمام. کتاب جمهرة بنی هاشم. کتاب رسالته الی ابراهیم بن المدبر(5). کتاب رسالته فی النهی عن الشهوات. کتاب الرسالة الی علی بن یحیی. کتاب الجامع فی الشعراء و اخبارهم. کتاب فضل العرب علی العجم. کتاب لسان العیون. کتاب اخبار المتظرفات. کتاب اختیار اشعار الشعراء(6). کتاب اختیار شعر بکربن النطاح. کتاب المونس. کتاب اختیارات شعر دعبل و سمل. کتاب الغلة و الغلیل. کتاب اختیار شعر العتابی. کتاب اختیار شعر منصور النمری. کتاب اختیار شعر ابی العتاهیة. کتاب اخبار بشار و اختیار شعره. کتاب اخبار مروان و آل مروان و اختیار اشعارهم. کتاب اخبار ابن منادر(7). کتاب اخبار ابن حرمة و مختار شعره. کتاب اخبار و شعر ابن الدّمیمة. کتاب اخبار و شعر قیس بن عبیدالله الرقیات (8) و قفطی در ترجمهء ثابت بن سنان گوید: و اذا اردت التاریخ متّصلاً جمیلاً فعلیک بکتاب ابی جعفر الطبری رضی اللهعنه فأنه من اوّل العالم الی سنة تسع و ثلثمائة و متی شئت ان تقرن به کتاب احمدبن ابی طاهر و ولده عبیدالله فنعم تفعل لانّهما قدبالغا فی ذکر الدولة العباسیة و اتیا من شرح الاحوال بما لم یأت به الطبری بمفرده و هما فی الانتهاء قریبا المدّة و الطبری ازید منهما قلیلاً... رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج1 ص152 و ص59 س14 و ص369 س14 و تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص110 شود.
(1) - جعفربن حمدان. (ابن الندیم ص146).
(2) - ن ل: هفان.
(3) - المعروفین. (ابن الندیم).
(4) - العالی. (ابن الندیم).
(5) - الولید.
(6) - اختیارات. (ابن الندیم).
(7) - میاده. (ابن الندیم).
(8) - اختیار شعر عبیداللهبن قیس. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی طاهر. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کند. (الموشح چ مصر ص37، 40، 51، 73، 106، 108، 109، 111، 112، 176، 192، 259، 264، 275، 279، 282، 284، 286، 288، 303، 333، 336، 337، 339، 351).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی طاهربن محمد بن ابی طاهر. رجوع به ابوحامد اسفراینی و رجوع به احمدبن ابی طاهر الاسفراینی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی الطیب ابوسلیمان. تابعی است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی عاصم. رجوع به احمدبن عمرو شیبانی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی العافیة (شیخ الشیوخ...). از مردم ژنده قلعه ای از تاکرتی به اندلس.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی عبدالله مکنی به ابوجعفر. رجوع به احمد ابوجعفربن ابی عبدالله شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی عبدالله بن محمد بن خالدبن عبدالرحمان بن محمد بن علی قمی کوفی مکنی به ابوجعفر و معروف به برقی. از روات فقهاء شیعه. اصل او از کوفه است و یوسف بن عمر الثقفی والی عراق از دست هشام بن عبدالملک جد او محمد بن علی را پس از قتل زیدبن علی بند کرد و خالد در این وقت صغیر بود و با پدر خود عبدالرحمان به برقهء قم گریخت و از آنوقت این خاندان برقه را موطن گرفتند و نسبت ایشان ببرقی مراد همین برقه قریهء قم باشد. و احمد خود از ثقات است لیکن در نقل از ضعفا اکثار کند و هم اعتماد بمراسیل دارد و کتب بسیار تصنیف کرده است و از جملهء آن کتب است: کتاب الابلاغ. کتاب التراحم و التعاطف. کتاب ادب النفس. کتاب المنافع. کتاب ادب المعاشرة. کتاب المعیشة. کتاب المکاسب. کتاب الرفاهیة. کتاب المعاریض. کتاب السفر. کتاب الامثال. کتاب الشواهد من کتاب الله عز و جل. کتاب النجوم. کتاب المرافق. کتاب الدواجن. کتاب المشوم.(1) کتاب الزینة. کتاب الارکان. کتاب الزی. کتاب اختلاف الحدیث. کتاب المآکل. کتاب الفهم. کتاب الاخوان. کتاب الثواب. کتاب تفسیر الاحادیث و احکامه. کتاب العلل. کتاب العقل. کتاب التخویف. کتاب التحذیر. کتاب التهذیب. کتاب التسلیة. کتاب التاریخ. کتاب التبصره. کتاب الغریب. کتاب المحاسن. کتاب مذام الاخلاق. کتاب النساء. کتاب المآثر و الاحساب. کتاب انساب الامم. کتاب الزهد و الموعظة. کتاب الشعر و الشعرا. کتاب العجائب. کتاب الحقایق. کتاب المواهب و الحظوظ. کتاب الحیاة و هو کتاب النور و الرحمة. کتاب التعیین. کتاب التأویل. کتاب مذام الافعال. کتاب الفروق. کتاب المعانی و التحریف. کتاب العقاب. کتاب الامتحان. کتاب العقوبات. کتاب العین. کتاب الخصائص. کتاب النحو. کتاب العیافة و القیافة. کتاب الزجر و الفال. کتاب الطیرة. کتاب المراشد. کتاب الافانین. کتاب الغرائب. کتاب الخیل. کتاب الصیانة. کتاب الفراسة. کتاب العویض. کتاب النوادر. کتاب مکارم الاخلاق. کتاب ثواب القرآن. کتاب فضل القرآن. کتاب مصابیح الظلم. کتاب المنتخبات. کتاب الدعابة والمزاح. کتاب الترغیب. کتاب الصفوة. کتاب الرؤیا. کتاب المحبوبات والمکروهات. کتاب خلق السموات و الارض. کتاب بدء خلق ابلیس و الجن. کتاب الدواجن والرواض. کتاب مغازی النبی صلعم. کتاب بنات النبی و ازواجه. کتاب الاحناش والحیوان. کتاب التأویل. کتاب طبقات الرجال. کتاب الاوائل. کتاب الطب. کتاب التبیان. کتاب الجمل. کتاب ما خاطب الله به خلقه. کتاب جداول الحکمة. کتاب الاشکال و القرائن. کتاب الریاضة. کتاب ذکر الکعبة. کتاب التعازی. کتاب التهانی. (نقل به اختصار از معجم الادباء یاقوت)(2). و نیز او راست: کتاب الاحتجاج و کتاب البلدان. و صاحب روضات گوید: احمدبن ابی عبدالله[ بن ] محمد بن خالد البرقی مکنی به ابوجعفر. منسوب به برقه از اعمال قم. اصل وی از کوفه است. جد سوم او، محمد بن علی را یوسف بن عمر پس از شهادت زیدبن علی (ع) در حبس بکشت و خالد در این وقت صغیر بود و با پدر خود عبدالرحمان بن محمد به برقه گریخت و در آنجا توطن گزیدند. و او از اجلهء محدثین و فقهای شیعه و از رجال جواد و هادی علیهماالسلام و ماهر در علوم عربیت و ادب است و ابوالحسین احمدبن فارس لغوی مشهور و ابوالفضل عباس بن محمد نحوی ملقب بعرام دو شیخ اسماعیل بن عباد عربیت و ادب از وی فراگرفته اند و صفار صاحب بصائرالدرجات از وی روایت کند. و او از ضعفاء روایت میکرد و به احادیث مرسل اعتماد داشت و ازین رو احمدبن محمد بن عیسی الاشعری وی را از خود دور داشت لیکن سپس از او پوزش و عذر خواست و بازگردانید و حتی برای برائت خویش جنازهء او را با پای برهنه تشییع کرد. و احمد را تصانیف بسیار است و بزرگترین مصنفات وی کتاب المحاسن اوست که نزد علمای شیعه مشهور است و این کتاب را بیش از صد باب است از ابواب فقه و حکم و آداب و علل شرعیه و توحید و دیگر مراتب اصول و فروع. صدوق علیه الرحمة در غالب مؤلفات خود پیروی و تقلید او کرده است و نیز او را در آداب و تفسیر و تواریخ و خطب و علل و نوادر کتب بسیار است. وفات احمد بقول ابن الغضائری در تاریخ خود،دویست وهفتادوچهار و ببعض اقوال دیگر به دویست وهفتاد بوده است و پدر او محمد بن خالد نیز از کبراء روات و محدثین و عظماء اهل فضل و دین و از ثقات اصحاب رضا و کاظم علیهماالسلام بوده است. (روضات الجنات ص13).
(1) - لعله: مشموم.
(2) - مارگلیوث در چاپ خود میگوید: قد نسب صاحب الفهرست بعض الکتب المذکورة ههنا لحسن بن محبوب. و آنها را در متن با ستاره معلوم کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی عثمان کاتب. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی عمر المقری المعروف به احمد الزاهد مکنی به ابوعبدالله اندرابی. وفات او به بیستم ربیع الاَخر سال 470 ه . ق. بود. عبدالغافر ذکر او آورده و گوید او شیخی زاهد و عابد و عالم بقراآت بود و او را در علم قراآت تصانیف نیکوست و سماع حدیث کرده است و بیشتر سماع او با رفیق خود سید ابوالمعالی جعفربن حیدر علوی هروی صوفی بود و آندو صحیح مسلم و جز آن را با یکدیگر شنیده اند و از محمد بن یحیی بن حسن حافظ روایت کند و از او ابوالحسن حافظ روایت آرد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی الفضل اسعدبن حلوان مکنی به ابوالعباس و ملقب به نجم الدین بن النفاخ. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج2 ص265) آرد: نجم الدین بن المنفاخ، حکیم اجل عالم فاضل ابوالعباس احمدبن ابی الفضل اسعدبن حلوان معروف به ابن العالمة زیرا مادر وی در دمشق عالمه و به بنت دهین اللوز معروف بود و مولد نجم الدین به دمشق در سال 593 ه . ق. بود. وی اسمراللون و نحیف بدن و تندذهن و مفرط الذکاء و فصیح زبان و کثیرالبراعة بود و کسی در بحث و جدل با او یارای برابری نداشت. و نزد شیخ ما حکیم مهذب الدین عبدالرحیم بن علی بصناعت طب اشتغال ورزید تا آنکه در آن صناعت متقن شد و در علوم حکمیه متمیز و در علم منطق قوی و ملیح التصنیف و نیکوتألیف و در علوم ادبیه فاضل بود و در ترسل و شعر دست داشت و عود نواختن میدانست و خط نیکو مینوشت و ملک مسعود صاحب آمد را بصناعت طب خدمت کرد و از او بهره مند شد و مسعود او را بوزارت برگزید و سپس بر او خشم گرفت و همه اموال او بستد و احمد به دمشق شد و در آنجا اقامت کرد و جماعتی نزد او بصناعت طب اشتغال ورزیدند و او در دولت متمیز بود و صاحب جمال الدین بن مطروح در جواب نامه ای از او نوشته:
لله درّ انامل شرفت
و سمت فاهدت انجماً زهرا
و کتابة لو أنها نزلت علی ال
ـملکین ما ادعیا اذن سحرا
لم اقر سطراً من بلاغتها
الا رأیت الاَیة الکبری
فاعجب لنجم فی فضائله
انسی الانام الشمس والبدرا.
و نجم الدین رحمه الله بعلت حدت مزاج کم تحمل بود و باکسان مدارا نمیکرد و گروهی بجهت فضل وی باو حسد میورزیدند و قصد آزار او میکردند. وی روزی بر نهج تمثل این اشعار بر من بخواند:
و کنت سمعت ان الجن عند اس
ـتراق السمع ترجم بالنجوم
فلما ان علوت و صرت نجماً
رمیت بکل شیطان رجیم.
و در آخر عمر خویش خدمت ملک اشرف بن ملک منصور صاحب حمص در تل باشر کرد و مدتی دراز نزد او بماند و در سیزدهم ذی القعدهء سال 652 ه . ق. وفات کرد و برادر مادری او قاضی شهاب الدین بن العالمه مرا حکایت کرد که وی مسموم گشت و بمرد و از کتب نجم الدین راست: کتاب التدقیق فی الجمع و التفریق که در آن ذکر امراض و موارد تشابه و اختلاف هر یک از آنها با دیگری کرده است. و کتاب هتک الاستار فی تمویه الدخوار. تعالیق ماحصل له من التجارب و غیرها. شرح احادیث نبویة تتعلق بالطب. کتاب المهملات فی کتاب الکلیات. کتاب المدخل الی الطب. کتاب العلل و الاعراض. کتاب الاشارات المرشدة فی الادویة المفرده - انتهی. و صاحب کشف الظنون وفات او را در جائی 652 ه . ق. و در موضع دیگر 656 ه . ق. آورده است و کتاب تنبیهات العقول علی حل تشکیکات الفصول را نیز بدو نسبت دهد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی فنن. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح فی ماخذ العلماء علی الشعراء از او روایت کند. (الموشح چ مصر ص 347 - 348).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی القاسم مکنی به ابن خلوف. رجوع به ابن خلوف احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی القاسم دولت آبادی. او راست: کتاب اسباب الفقر والغنا.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی القاسم عبدالغنی. رجوع به قطری شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی قسر کاتب. شعر بعربی می گفته و دیوان او صد ورقه است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی کامل مکنی به ابوالعباس. خال یوسف بن یحیی المنجم. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر صص303، 378).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی المجد ابراهیم خالدی ابیوردی شبذی (حافظ رشیدالدین) مکنی به ابوبکر. از مردم شبذ ابیورد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی محمد الیزیدی مکنی به ابوجعفر. حافظ ابوالقاسم بن عساکر در تاریخ دمشق گوید: احمدبن محمد بن یحیی بن المبارک بن المغیرة ابوجعفر العدوی النحوی که پدر وی معروف به یزیدیست از ندماء مأمون بود و با وی به دمشق شد و از آنجا بغزای روم رفت. وی از جد خویش ابومحمد یحیی و از ابوزید انصاری سماع دارد و مقری بود و دو برادر او عبیداللهبن محمد و فضل بن محمد و برادرزادهء وی محمد بن العباس و محمد بن ابی محمد و عون بن محمد و کندی و محمد بن عبدالملک الزّیات از او روایت کنند. و او اندکی قبل از سال 260 ه . ق. وفات کرد. یاقوت گوید در کتاب ابوالفرج اصفهانی [ یعنی اغانی ]خواندم که گوید حدیث کرد ما را محمد بن العباس از پدر خویش و او از برادر خود ابوجعفر که روزی در قارا به خدمت مأمون شدم و او قصد غزو داشت و به خواندن این شعرها که در مدیح وی گفته بودم آغاز کردم:
یا قصر ذاالنخلات من بارا(1)
انی حننت الیک من قارا
ابصرت اشجاراً علی نهر
فذکرت انهاراً و اشجارا
لله ایّام نعمت بها
فی القفص(2) احیاناً و فی بارا
اذ لا ازال ازور غانیة
الهو بها و ازور خمّارا
لا استجیب لمن دعا لهدی
و اجیب شطّاراً و دعّارا
اعصی النصیح و کلّ عاذلة
و اطیع اوتاراً و مزمارا.
گوید در اینجا مأمون بخشم رفت و گفت من در برابر دشمن صف آراسته و مردمان را بغزو تشجیع کنم و تو نزهت بغداد را بیاد ایشان آری. گفتم ای امیرمؤمنان، الشی ء بتمامه. سپس خواندن گرفتم:
و صحوت بالمأمون من سکری
و رأیت خیر الامر ما اختارا
و رأیت طاعته مودّیة
للفرض اعلاناً و اسرارا
فخلعت ثوب الهزل من عنقی
و رضیت دارالجدّلی دارا
و ظللت معتصماً بطاعته
و جواره و کفی به جارا
ان حلّ ارضاً فَهْیَ لی وطن
و اسیر عنها حیثما سارا.
پس یحیی بن اکثم گفت یا امیرالمؤمنین او گوید در اول در مستی و خسار بودم و پس آنرا ترک گفتم و از آن بازآمدم و طاعت خلیفهء خود برگزیدم و دانستم که رشد در طاعت او باشد. و غضب مأمون فرونشست و خاموش گشت. و احمدبن یزیدی راست این بیت که در آن تمام حروف معجم را جمع کرده است:
و لقد شجتنی طفلة برزت صحی
کالشمس خثماءالعظام بذی الغضا.
و ابوبکر زبیدی ذکر یزیدی آورده است و گوید او در علم اشرف و امثل افراد خاندان خویش است.
(1) - باری؛ قریه ای از اعمال کلواذا بنواحی بغداد گردشگاه اهل بطالت. (تاج العروس).
(2) - قریة قریبة من مواکل اللهو. (مارگلیوث).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی مرعشی حنفی مکنی به ابوالعباس. متوفی به سال 872 ه . ق. او راست: کنوزالفقه. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی المؤید محمودی نسفی. او راست: نظم الجامع الکبیر محمد بن حسن شیبانی در چند قصیده که به سال 515 ه . ق. به اتمام رسانیده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی نافع الموصلی مکنی به ابوسلمة. تابعی است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابوالنجم مکنی به ابوالرمیل. شاعری است از آل ابوالنجم. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی نصر الحصیب الاقریطشی. رجوع بروضات الجنات ص66 س2 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی الولید. رجوع به احمدبن ابی دؤاد شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی یزید. رجوع به احمدبن رکن الدین ابی یزید شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی یعقوب اسحاق بن ایوب بن یزیدبن عبدالرحمان بن نوح صِبْغی نیشابوری مکنی به ابوبکر یکی از علماء و فقهاء بزرگ نیشابور. او راست: کتاب فضائل خلفاء الاربعه. ولادت وی به سال 258 ه . ق. و وفاتش در سال 342 ه . ق. بوده است. رجوع به ص199 ج2 کشف الظنون چ1 استانبول و ص19 ج6 تاج العروس و ورق 349 انساب سمعانی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی یعقوب اسحاق بن جعفربن واضح الاخباری العباسی. ابوعمر محمد بن یوسف بن یعقوب مصری کندی مورخ ذکر او در تاریخ خویش که از سال 280 ه . ق. آغاز کرده آورده است و گوید: احمدبن اسحاق بن واضح از موالی بنی هاشم است و وفات او به سال 284 ه . ق. بوده است و او را تصانیف بسیار است از جمله: کتاب تاریخ کبیر [ و مؤلف مجمل التواریخ و القصص ظاهراً از این کتاب مستفید بوده است. رجوع بمجمل ص229، 271 و 278 شود ] . کتاب اسماء البلدان در یک مجلد. کتاب فی اخبار الامم السالفة و این کتابی کوچک است. کتاب مشاکلة الناس لزمانهم.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ابی یعقوب مولی ولدالعباس که سعید ابوعبدالله محمد بن احمد تمیمی مصاحب او بود. رجوع به عیون الانباء ج2 ص87 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن اخی شافعی. یاقوت گوید او مردی از اهل ادب بود. و جماعتی از اعیان علما را دیدم که بنقل از خط وی مباهات میکردند و من خط او دیدم خوش دیدار نیست لکن متقن الضبط است و کسی را نیافتم که از او ذکری کرده باشد تنها خط او را در آخر کتابی دیدم که نوشته بود: کتبه احمدبن احمدالمعروف باخی(1) شافعی وراق ابن عبدوس الجهشیاری. و این جهشیاری همانست که دیوان بحتری و جز او را گرد کرده است.
(1) - لعله: بابن اخی. (مارگلیوث).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمد مکنی به ابن القاص طبری و ابوالعباس. رجوع به ابن قاص و رجوع به احمدبن ابی احمد طبری شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن ابی القاسم. رجوع به احمد ابوالمظفر شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن احمد دمامینی سیواسی. او راست: مجمع الاقوال فی الحکم والامثال بزبان فارسی. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن احمدبن عبداللطیف شرجی زبیدی حنفی ملقب به زین الدین(1) و مکنی به ابوالعباس. او راست: نزهة الاحباب و مختصر صحیح بخاری و کتاب الفوائد و الصلاة و العوائد و طبقات الخواص. وفات او به سال 898 ه . ق.(2) بوده است. (کشف الظنون).
(1) - در کشف الظنون ذیل نزهة الاحباب لقب او زین الدین و ذیل الفوائد شهاب الدین آمده.
(2) - در کشف الظنون ذیل نزهة الاحباب و الفوائد وفات او 898 ه . ق. و ذیل مختصر صحیح بخاری 893 ه . ق. آمده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن محمد بن عیسی برنسی معروف به زروق. متوفی 899 ه . ق. او راست: شرح الحزب الاعظم علی بن عبدالله بن عبدالحمید.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن محمد سودانی معروف به بابا از علمای مغرب. او بسال 1032 ه . ق. درگذشته است. و در مراکش و الجزائر شهرتی بسزا داشته است. او راست تصنیفات بسیار از آنجمله کتاب الدیباج او معروف است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن حمزة الرملی الانصاری ملقب به شهاب الدین. وی اجرومیهء ابن آجروم(1) را شرح کرده است.
(1) - قال صاحب المقتطف (مارس 1911م. ص 238): یظهر لنا انّ کلمة اجرومیة بالعربیة هی نفس کلمة اغراما الیونانیه او غراماریا اللاتنیة نعم انّ الزبیدی قال فی تاج العروس انّ مؤلف الاجرومیة هو ابن آجروم فنسبت الیه و لکن المأثور أن مؤلف هو الشیخ ابوعبدالله بن محمد بن الداود الصنهاجی. و لا ذکر لاجروم فی ترجمته.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن دمامینی سیواسی. رجوع به احمدبن احمدبن احمد دمامینی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن زنک. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن سلامه. ملقب بشهاب الدین. قلیونی شافعی عالم مصری. او در اکثر علوم از جمله طب مهارت داشت و در قاهره بتدریس می پرداخت. او راست: رسالة فی معرفة القبلة بغیر آلة. کتاب فی الطب و حواش علی شرح المنهاج و علی شرح التحریر و علی شرح ابی شجع لابن قاسم الغزی وعلی شرح الازهریه و علی شرح خالد علی الاجرومیه و علی شرح ایساغوجی لشیخ الاسلام و کتاب المعراج. و غیر آن. وفات او در سال 1069 ه . ق. است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن علی سمندی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن محمد بن حسن. تلمیذ مسلم. محدث و صاحب تصنیف. وفات او به سال 325 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن محمد عجمی شافعی مصری. در تاریخ و سیر و انساب و ایام عرب یگانهء عصر خود بود و کتب بسیار گرد کرد. او راست شرح ثلاثیات بخاری و رساله ای در آثار نبویه. (1014 - 1086 ه . ق.).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن مهدی مدلجی کنانی معروف به عزالدین نسائی. عالم شافعی. وی در مدرسهء فاضلیهء قاهره تدریس کرد و در مکه به سال 716 ه . ق. درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمد مکنی به ابوالعنایات. شاعر نابلسی نزیل دمشق از بلغای عهد خود. و وفات او به سال 1014 ه . ق. بسن هشتادسالگی بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمدبن هشام سلمی نحوی مکنی به ابوجعفر و بمناسبت شهرت جد خود به ابن هشام معروف است. وی معاصر استاد جمال الدین ابومحمد عبدالله بن یوسف بود و در سال 750 ه . ق. وفات یافت. رجوع به روضات الجنات ص456 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمد بندنیجی مکنی به ابوالعباس. محدث بغداد. متوفی به سال 615 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمد جیلانی. معاصر سلطان محمد فاتح. او راست: تاریخ ایاصوفیا که هنگام فتح آن را از یونانی بفارسی ترجمه و بمحمد اهداء کرده است و آن کتاب را نعمة اللهبن احمد از فارسی بترکی برده است. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمد زبیدی حنفی ملقب به زین الدین. رجوع به احمدبن احمدبن عبداللطیف شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمد سروجی ملقب به زین الدین. او راست: تحفة الاصحاب.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمد قربانی معروف به بیری رئیس. وی متن وقایهء صدرالشریعهء اول را بترکی نظم کرده. وفات وی به سال 972 ه . ق. بوده است. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن احمد گیلانی. رجوع به احمدبن احمد جیلانی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الاخشید. رجوع ابن الاخشید شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ادریس بن یحیی ماردینی حنفی. لقب وی شرف الدین است. وفات او به سال 728 ه . ق. بود و او را منظومه ای است به نام نظم الدرر فی معرفة منازل القمر در ده باب و آن را به دمشق کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ادریس صنهاجی قرافی مالکی. کنیت وی ابوالعباس و لقب او شهاب الدین است. وی از فقهاء مذهب مالکی بود و صاحب کشف الظنون که ظاهراً در هفت جای از کتاب خود از وی نام میبرد در شش جا او را مالکی و در یک جا (ج2 ص243 چ1 اسلامبول) شافعی گفته و تألیفی نیز به نام قواعد فی فروع الشافعیه به او نسبت میدهد. سال وفات او را نیز در شش مورد ذکر کرده است، در دو موضع یعنی در کتاب استبصار فیما یدرک بالابصار و انوار البروق فی انواع الفروق سنه 682 ه . ق. و چهار محل دیگر سنه 684 ه . ق. آورده است و او راست: 1 - الاجوبة الفاخره عن الاسئلة القاصره دارای چند باب در رد یهود و نصاری. 2 - الاحکام فی تمییز الفتوی عن الاحکام. و این ردّی است بر مخالفین خویش در امر فرق میان حکم و فتوی. 3 - استبصار فیما یدرک بالابصار و آن شامل 50 مسئله است. 4 - انوار البروق فی انواع الفروق و آن کتاب بزرگی است حاوی 540 مسئلهء فقهی. 5 - تنقیح الفصول فی الاصول و آن جمع کتاب محصول با کتاب افاده عبدالوهاب مالکی است بر بیست باب و صد فصل و گویند شرحی نیز بر آن دارد و مولی حلولو را نیز بر تنقیح شرحی است. 6 - ذخیرة فی فروع المالکیه. 7 - قواعد فی فروع الشافعیة. 8 - شرح بر محصل فخرالدین محمد بن عمر رازی. رجوع به ص50 و 57 و 91 و 162 و 341 و 529 ج1 و ص243 ج2 کشف الظنون چ1 اسلامبول و روضات الجنات ص 91 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ارسلان. ملقب به نورالدوله. رجوع به آل افراسیاب شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الاسبر تکسینی(1)مکنی به ابوالنصر و ملقب به سیف الدین. او راست ترجمهء اسباب النزول ابن مطرف بفارسی. (کشف الظنون).
(1) - کذا فی کشف الظنون، و شاید اسبسکثی باشد. رجوع شود به معجم البلدان یاقوت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق بن ابراهیم ماهان بن بهمن بن نسک ارجانی فارسی معروف بموصلی. رجوع به الفهرست چ مصر ص201 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق بن ایوب مکنی به ابوبکر. رئیس شافعیهء نیشابور. وی در خراسان و عراق و حجاز و جبل حدیث شنید و پنجاه و چند سال متصدی افتاء بود و بعقل و رأی مَثَل بود و او را کتبی در فقه و حدیث است. و وفات وی به سال 342 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق معروف به ابن صبیح جُرجانی. او راست: کتاب التوبة.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق بن البهلول بن حسان بن سنان ابوجعفر التنوخی، انباری الاصل. او بیست سال متولی قضاء مدینة المنصور بود و یازده شب از ربیع الاَخر رفته سال 318 ه . ق. بهشتادوهشت سالگی درگذشت. مولد او انبار بسنهء 231 ه . ق. بود. ابوبکر خطیب گوید وی حدیث بسیار روایت کرد و از ابولهب محمد بن العلاء یک حدیث داشت و از وی دارقطنی و ابوحفص بن شاهین و مخلص و جماعتی دیگر روایت کرده اند. و احمد در روایات ثقه است. و طلحة بن محمد بن جعفر آنجا که از قضات بغداد نام برد، گوید: احمدبن اسحاق بن البهلول عظیم القدر واسع الادب تام المرؤة حسن المعرفة بمذهب اهل عراق است لیکن ادب وی غلبه دارد. و پدر وی اسحاق را مسندی کبیر و نیکوست و او ثقه است. و از این خاندان مردانی برخاسته اند از آنجمله بهلول بن حسان و پس پسر وی اسحاق و بعد از او اولاد اسحاق میباشند و احمدبن اسحاق از سال 296 ه . ق. تا ربیع الاَخر سنهء 316 ه . ق. قضاء مدینة المنصور داشت سپس منصب قضا ترک گفت. و او در آنچه حدیث کرده نیکوضبط و در علوم مختلف صاحب فتواست از جمله در فقه بمذهب ابوحنیفه و اصحاب او، مگر در مسائلی اندک که با ابوحنیفه و پیروان او مخالفت ورزیده است. و در لغت تام العلم و بنحو بر مذهب کوفیان تسلطی تمام داشت و در آن کتابی کرده است و شعر بسیار از قدیم و جدید و اخبار طوال از بر داشت و بعلم سیر و تفسیر دانا بود و هم شاعری بسیارشعر و خطیبی نیکوخطابه و زبان آور و نیکوبیان و در ترسل و مکاتب و مخاطب بلیغ و با این همه وَرِع و در حکم و قضا درشت و سخت گیر بود و خطی نیکو داشت. و از دست موفق بالله الناصر لدین الله در سال 276 ه . ق. مقلد قضاء انبار و هیت و طریق فرات شد و بار دیگر از قبل ناصر تصدی قضا کرد سپس از جانب معتضد هم این منصب کفالت کرد و باز در سال 292 ه . ق. مکتفی قضاء بعض شهرهای جبل بدو گذاشت و او امتناع ورزید و در سال 296 پس از فتنهء ابن المعتز، مقتدر بالله قضاء مدینة المنصور، مدینة السلام و دو طسوج قطربل و مسکن و انبار و هیت و طریق فرات را بدو محول کرد و پس از چند سال، قضاء مجموع اهواز و نواحی آن را بعد ازوفات قاضی آنجا محمد بن خلف معروف بوکیع بر قلمرو قضاء وی مزید کرد و هم بدان مقام ببود تا سال 317 ه . ق. که از شغل خویش کناره جست. ابونصر یوسف بن عمر بن القاضی ابی عمر محمد بن یوسف گوید: آنگاه که من جوانی نورس بودم با ابوالحسین که در آن وقت قاضی القضات بود در سواد بدربار المقتدربالله حاضر می آمدم و در بعض مواکب ابوجعفر را میدیدم که او نیز همینکه چشم پدرم بدو می افتاد بجانب او می شد و نزد او می نشست و از شعر و ادب و علم سخن راندن می گرفتند. تا عده ای کثیر از خدم چنانکه مردمان بر معرکه گیران و قصاصان گرد آیند گرد آندو حلقه میزدند و از بحث و مذاکرهء آندو لذت میبردند روزی ابوجعفر بیتی که اکنون از خاطر من بشده است بخواند و پدر من گفت ایهاالقاضی من این بیت بروایتی خلاف این شنیده ام و ابوجعفر فریادی سخت برآورد و گفت خاموش شو با چون منی این گوئی که پانزده هزار بیت از شعر خود و اضعاف و اضعاف و اضعاف آن از دیگران محفوظم و کلمهء اضعاف چند بار تکرار کرد و در روایت عبدالرحیم آمده است که گفت ایعجب! بمن این گوئی در حالیکه بیست واندهزار بیت از شعر خود علاوه بر شعر دیگران از بردارم و پدر مرا باحترام سن و مکانت وی شرم آمد و دم فروبست. و باز ابونصر یوسف بن عمر گوید که: قاضی ابوطالب محمد بن القاضی ابی جعفربن البهلول مرا گفت: روزی با پدر خویش به جنازهء یکی از وجوه اهل بغداد بودیم و ابوجعفر طبری در جنب پدر من جای گرفته بود و پدر من صاحب عزا را تعزیت میگفت و با انشاد اشعار و روایت اخبار پند و تسلیت میداد طبری نیز در آن زمینه دنبال سخن او گرفت و سپس دامنهء مذاکرات پدرم و ابن جریر وسعت یافت و در فنون بسیاری از ادب و علم ببحث درآمدند و حاضران مجلس را آن سخنان خوش می آمد و شگفتی مینمودند تا روز تنگ شد و بپراکندیم و من از پی پدر میرفتم پدرم بمن گفت پسرکم دانی این شیخ که امروز با او بمذاکره پرداختیم چه کس بود گفتم یا سیدی آیا او را نشناسی گفت نی گفتم این ابوجعفر محمد بن جریر طبریست گفت افسوس: تو نیک رفیقی نیستی گفتم چگونه مولای من گفت اگر بمن گفته بودی او کیست من از لونی دیگر با وی سخن میکردم این مرد بحفظ و احاطه بصنوف علوم مشهور است و من بناء بحث مذاکرهء خود با وی بر طراز و رتبت وی ننهادم. یوسف گوید: مدتی بر این بگذشت و در ماتم دیگری از بغدادیان بودیم و طبری از در درآمد. من آهسته بپدرم گفتم اینک ابوجعفر طبری است که از مقابل ما می آید پدرم به او اشاره کرد که در جانب وی جای گیرد و جای بازکردیم و او بنشست و پدرم با وی بمصاحبه پرداخت و مباحثی از ادب و جز آن در میان آمد و نام هر قصیده که برده میشد محمد بن جریر ابیاتی چند از آن میخواند و پدرم آنروز تا ظهر لحظه ای ساکت نماند و حضار را تقصیر طبری ظاهر آمد سپس برخاستیم و پدرم گفت اکنون داد خویش دادم. و این ابوجعفر تنوخی را کتابی است در نحو بمذهب کوفیین. ابوعلی تنوخی از ابوالحسین علی بن هشام بن عبدالله معروف به ابن ابی قیراط کاتب ابن فرات و از ابومحمد عبدالله بن علی ذکویه کاتب نصر قشوری و ابوطیب محمد بن احمد الکلواذانی کاتب ابن الفرات روایت کند که آنان گفتند با ابوالحسن بن فرات در دورهء وزارت دوم ابن الفرات بروز پنجشنبه بیست وپنجم جمادی الاَخره سال 311 ه . ق. در دربار مقتدر خلیفه بودیم و ابن قلیجه را که او را علی بن عیسی در وزارت اولی خویش نزد قرامطه فرستاده بود حاضر آورده بودند و در آن مجلس در حضور ما اعتراض آوردند بر علی بن عیسی که او مبتدئاً رسول بقرامطه فرستاه است سپس آنان با او مکاتبه کرده اند و از وی بیل و کلند و طلق و عده ای حوائج دیگر خواسته اند علی بن عیسی همهء خواهشهای آنان را بجای آورده و خواسته های ایشانرا بقرامطه فرستاده است و ابن الفرات علی بن عیسی را در آن مجلس حاضر آورده بود با نامه ای بخط ابن ثوابه در جواب قرامطه و ارسال حوائج ایشان و علی بن عیسی بخط خویش پاره ای اصلاحات در نامه کرده بود و در آن نامه اصلا اشاره به اینکه شما بعلت عصیانتان به امیرالمؤمنین و مخالفتتان با اجماع مسلمین و شق عصای مسلمانان از ملت اسلام خارج باشید نکرده بلکه تنها گفته بود که شما از اهل رشاد و سداد نیستید و در جملهء اهل عناد و فسادید و ابن فرات به علی بن عیسی اعتراض کرده گفت ویحک تو این عقیدت داری که قرامطه مسلمانانند در صورتیکه تمام مسلمین اجماع دارند بر اینکه ایشان اهل ردّه اند نماز نگذارند و روزه نگیرند و به آنان طلق فرستی (و طلق چیزیست که چون ببدن مالند آتش در آن تأثیر نکند). علی بن عیسی گفت من درین کار مصلحت میدیدم و میخواستم با رفق و مدارا و بی جنگ آنان را بطاعت بازگردانم. ابن فرات رو به ابی عمر قاضی کرده گفت ای اباعمر در این تو چه گوئی خط و اقراری بستان و مطلب را کوتاه کن و متوجه علیّبن عیسی شده گفت ای مرد بدان چیز اقرار کردی که اگر امامی مرتکب آن بشود مسلمین از ترک طاعت وی ناگزیر باشند و علی بن عیسی در این وقت نظری تیز در وی افکند چه میدانست که مقتدر در قرب آن مجلس است و بگفتار آنان گوش دارد لکن حاضرین مجلس او را نمی بینند و ابن فرات میکوشید که علی بن عیسی بخط خویش چیزی بنویسد و او ننوشت و قاضی گفت غلط و اشتباهی کرده است و من بیش از این نتوانم گفت و علی بن فرات گفت این خط و نامهء اوست که بر کردهء او گواه است سپس به ابوجعفر احمدبن اسحاق بن بهلول قاضی توجه کرد و گفت ای اباجعفر رأی تو در این باب چیست. ابوجعفر گفت اگر وزیر اجازت دهد آنچه را که من در این باب میدانم و بر من یقین است بشرح بازگویم گفت بگو گفت: آنچه که مرا درست شده است این است که این مرد و اشاره به علی بن عیسی کرد با دو نامه که بقرامطه در وزارت خویش نوشته است یکی مبتدئاً و دیگری در جواب نامهء آنان و خون 3000 مسلمان را خریده است در حالیکه آن سه هزار تن اموال و نعمت ها نیز با خود همراه داشتند و ایشان با نعم و اموال خویش سالم و تندرست به اوطان خویش بازگشته اند و هر کس از نظر طلب صلح و بغلط افکندن دشمن چنین نامه ای کند چیزی بر او واجب نیاید ابن فرات گفت در این چه گوئی که قرامطه را مسلمان خوانده است گفت اگر او خبر از کفر آنان نداشته و ایشان در نامهء خود به بسم الله و صلوات بر رسول او محمد آغاز کرده اند و خود را مسلمان خوانده اند و میگویند که فقط در امام سخن دارند اطلاق نام کفر بر آنان نشود. گفت در امر طلق چه گوئی که او بدشمنان امام می فرستد که اگربتن مالند هیچ آتشی به آنان اثر نکند و در این وقت بر ابی جعفر به انکار بانگ زد و گفت در این معنی چه گوئی ابن بهلول رو به علی بن عیسی کرد و گفت تو این طلق که اثرش این است بقرامطه فرستادی علی بن عیسی گفت نی. ابن فرات گفت این است رسول و ثقهء تو ابن قلیجه که بدان اقرار کرده است قاضی گفت این را اقرار نگویند این ادّعاست و بیّنه میخواهند ابن فرات گفت او ثقهء علی بن عیسی بوده است که به این کار وی را مأمور کرده است گفت تنها در امر حمل نامه او را ثقه شمرده است و در غیر این مورد ثقه شمردن وی ابن قلیجه را دلیل خواهد. ابن فرات گفت تو وکیل علی بن عیسی ای و از جانب وی احتجاج کنی در صورتیکه تو قاضی و حاکمی گفت لکن حق گویم چنانکه دربارهء وزیر ایّده الله تعالی آنوقت که حامدبن عباس در وزارت خود بر وزیر اعزّه الله حیلت برانگیخته بود بزرگتر از این، گفتم. اگر در آنوقت بحق نبوده ام اکنون نیز نیستم و ابن فرات خاموش شد و سپس رو به علی بن عیسی کرد و گفت ای قرمطی علی گفت ای وزیر آیا من قرمطی باشم؟ و در عقیب این راوی قصه ای طویل آرد که مربوط بترجمهء ابن بهلول نیست و یاقوت گوید از این رو آن قصه را حذف کرده ام. و ابوالحسن علی بن هشام بن ابی قیراط گوید با پدرم بر ابی جعفر احمدبن اسحاق داخل شدیم و پدر از او این قصه پرسید. ابوجعفر گفت من و ابوعمر و علی بن عیسی و حامدبن عباس در حضرت خلیفه با گروهی از خواص وی بودیم و همهء آنان از وزیر ایده الله منحرف و بدخواه او بودند در این هنگام حامد مردی سپاهی را حاضر آورد و ادعا کرد که وی او را در مراجعت از اردبیل بقزوین و اصفهان و بصره یافته است و او بدون پرسش اقرار کرده که رسول ابن فرات بسوی ابن ابی الساج است در باب عقد امامت برای مردی از خاندان طالبیین مقیم طبرستان و تقویت ابن ابی الساج او را و گسیل داشتن وی به بغداد و اعانت ابن فرات و هم این مرد گفته است که بارها در این باب رفت و آمد کرده است و ما در حضرت خلیفه از او می پرسیم که هرچه میداند بگوید. پس آن مرد، آنچه را که حامد گفته بود تأیید کرد و گفت که موسی بن خلف از ابن فرات خبر داده گفته است او از دعاتی است که به طالبیین دعوت میکند و وی وقتی بسوی ابن ابی الساج در باب امری مربوط بهمین منظور رفته است. پس چون خلیفه همهء داستان بشنود بسیار خشمگین شد و روی به ابن عمر گفت اگر چنین کاری کرده، امری فظیع را مرتکب شده و بر کاری اقدام کرده که همهء مسلمانان را زیان دارد و من کلمه ای یاد ندارم که سزاوار چنین کس باشد ابوجعفر گفت من به علی بن عیسی کراهیت ماجری را رساندم و انکار دعوی و طنزی را که گفته بودند از او خواستم. آنگاه خلیفه بمن روی آورد و گفت یا احمد رأی تو در باب کسی که چنین کاری از او سرزده چیست گفتم اگر امیرالمؤمنین مرا زنهار دهد جواب بگویم. گفت چرا؟ گفتم باشد که خلیفه بدان خشم گیرد و حال آنکه من برضای وی محتاجم یا مخالف میل وی باشد و این امر مرا زیان دارد خلیفه گفت جواب بازگوی گفتم: قال الله تعالی یا ایهاالذین آمنوا ان جاءکم فاسق بنبأ فتبینوا اَن تصیبوا قوماً بجهالةٍ فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین(1). و ای امیرالمؤمنین در مثل این موضوع خبر واحد پذیرفته نیست و تمیز از قبول مانند این ادعا در باب ابن الفرات منع کند آیا گمان میکنی که او راضی باشد که تبعیت ابن ابی الساج کند و ظاهراً او راضی نباشد چه مقام وزارت دارد و او را باید بحاجبی بگمارد. آنگاه من روی به آن مرد سپاهی کردم و گفتم شهر اردبیل را وصف کن و بگو آیا باره ای دارد یا نه تو مدعی هستی که وارد آن شهر شده ای و ناچار باید آن شهر بشناسی و ما را از صفت دروازهء دارالامارة آگاه کن و بگو آیا آن را از آهن ساخته اند یا از چوب پس مرد به تلجلج افتاد آنگاه بدو گفتم نام و کنیت کاتب ابن ابی الساج بن محمود چیست نمیدانست از او پرسیدم نامه هائی که با تو بودند کجاست گفت چون بدست آنان گرفتار شدم نامه ها را از ترس اینکه معاقب شوم دور انداختم. احمدبن اسحاق گوید که من بخلیفه روی آوردم و گفتم ای امیرالمؤمنین این مرد نادانی روزی طلب و مأموری است از جانب دشمن پس علی بن عیسی در تأیید گفتار من گفت من این امر را بوزیر گفتم و او نپذیرفت و اگر این مرد را تنبیه کنند موضوع را اقرار کند. خلیفه رو بنذیر الحرمی آورد تا او را تازیانه زند - و بنصر الحاجب این دستور نداد چه از رابطهء او و ابن الفرات آگاه بود - و هنوز صد تازیانه او را نزده بودند که اقرار کرد پس مرد را از حضرت خلافت بیرون بردند تا دورجائی بزنند خلیفه گفت هم اینجا بزنید پس در قرب حضرت خلیفه او را بزدند و هنوز ده تازیانه نزده بودند که فریاد برآورد که غدر کردم و دروغ گفتم و تاوان پذیرفتم سوگند بخدا که هرگز به اردبیل داخل نشده ام پس نزاربن محمد الطیبی ابومعد صاحب شرطه را احضار کرد و آنگاه خلیفه علی بن عیسی را گفت بگو این مرد را صد تازیانه زنند و وی را در زنجیر گران بند و در مطبق حبس کنند، احمدبن اسحاق گفت قسم بخدا که حامد را دیدم که از انخذال و انکسار و آشفتگی و اشفاق سر پائین آورده بود و ما از حضرت بیرون آمدیم و در سرای نصر حاجب جلوس کردیم و حامد بازگشت و علی بن عیسی در حوائج و پایان امر آن مرد نظر میکرد و حاجب وی ابن عبدوس او را گفت نذیر مضروب متکذب را تنبیه کرده است بدو گفتم اگر جاهل باشد من از ترس آنکه سبب آزار شده ام اندوهگینم اگر بتوانی مکروه از او بازداری یا بعض از آن بکاهی ترا پاداش باشد گفت در کار این ملعون اجری نیست ولی من به پنجاه مقرعه بسنده کنم و از تازیانه معاف دارم و نزار را چنین فرمود و ما بازگشتیم و حامد از دشمن ترین دشمنان من گردید. ابن عبدالرحیم گوید قاضی ابوالقاسم تنوخی مرا حدیث کرد - و وی را در امر صاحب ترجمه خبرت تامه بود - که ابوجعفر از بزرگان و دانشمندان بود و به سال 270 ه . ق. در ایام معتمد تقلد قضاء انبار و هیت و رحبه و طریق الفرات کرد و تا سال 316 ه . ق. بدان شغل بود و اهواز و کور هفتگانهء آن بنواحی قضاء وی افزوده گشت و جدّم ابوالقاسم علی بن محمد تنوخی را در سال 311 ه . ق. جانشین خود در آن مواضع کرد و ابوجعفر بر ماه کوفه و ماه بصره نیز علاوه بر آنچه گذشت تقلد یافت سپس مدینهء منصور و طسوج مسکن قطربل پس از فتنهء ابن معتز در سال 296 ه . ق. بدو دادند و پیوسته بر این ولایات تا سال 316 ه . ق. قضا میراند و چون پیر و ضعیف شد آنگاه ابوالحسین اشنانی قضاء مدینه یافت و او را احادیث قبیحه است و گویند مردم بر او به نام قباء - اشاره به بغاء - سلام میگفتند و در بغداد بر او حسبت رانده بودند پس در روز سوم مضروب شد و عمل را بار دیگر به ابوجعفر دادند ولی او از قبول آن امتناع کرد و از همهء کارهائی که تقلد داشت سر باززد و گفت دوست دارم که بین معزولی و قبر فرجه ای باشد و از قلنسوه بگور نشتابم و در این باب گفته است:
ترکت القضاء لاهل القضاء
و اقبلت اسمو الی الاَخرة
فان یک فخراً جلیل الثناء
فقد نلت منه یداً فاخرة
و ان کان وزراً فأبعد به
فلا خیر فی امرة وازرة.
بدو گفتند چیزی بذل کن تا عمل را بفرزندت ابوطالب دهند گفت من در حیات و ممات چنین امری بعهده نگیرم نکنم. پسرم سلطان را خدمت کرده است و سلطان او را عملها داده است پس اگر بخدمت او وثوق دارد وی را تقلد دهد و اگر از روش او ناراضی باشد وی را معزول کند و این فضیحت من است و این اشعار انشاد کرد:
یقولون همت بنت لقمان مرة
بسوء و قالت یا ابی ما الذی یخفی
فقال لها ما لایکون فأمسکت
علیه و لم تمدد لمنکرة کفّا
و ما کل مستور یغلّق دونه
مصاریع ابواب و لو بلغت الفا
بمستتر والصائن العرض سالم
و ربتما لم یعدم الذم و العرفا
علی ان اثواب البری ء نقیة
و لایلبث الزور المفکک ان یطفا.
گفت من نمیدانم که این شعر از خود اوست یا آنکه بدان تمثل جسته است. تنوخی گوید ابوجعفر تأدباً و تطرفاً شعر میگفت و من ندانم که کسی را بچیزی مدح گفته باشد و او را قصیدهء طریهء مزدوجهء مطولی است و مردم از علم او استفادت بسیار کردند و از اشعار اوست:
رأیت العیب یلصق بالمعالی
لصوق الحبر فی لفق الثیاب
و یخفی فی الدنی ء فلاتراه
کما یخفی السواد علی الاهاب.
و او راست در حق وزیر ابن الفرات:
قل لهذا الوزیر قول محق
بثه النصح ایما ابثاث
قد تقلدتها ثلاثاً ثلاثاً
و طلاق البتات عندالثلاث.
و همچنان شد که او گفت، چه ابن الفرات پس از وزارت سوم در محبس کشته شد. و هم او راست:
اَقبلت الدنیا و قد ولّی العمر
فما اذوق العیش الاکالصبر
لله ایام الصبی اذ تعتکر
لاقت لدیناً لوتؤوب ما تسر.
و نیز:
و یجزع من تسلیمنا فیردنا
مخافة ان تبغی یداه فیبخلا
و ما ضرّه ان یجیبنا(2) ببشره
فننفع بالبشر الجمیل و نرحلا.
و نیز:
و حرقة اورثتها فرقة دنفاً
حیران لایهتدی الاّ الی الحزن
فی جسمه شغل عن قلبه و له
فی قلبه شغل عن سائر البدن.
و نیز:
أبَعْدَ الثمانین افنیتها
و خمساً و سادسها قد نما
ترجی الحیاة و تسعی لها
لقد کاد دینک ان یکلما.
و نیز:
الی کم تخدم الدینا
و قد جزت الثمانینا
لئن لم تک مجنوناً
فقد فقت المجانینا.
ابوعبیداللهبن بشران در تاریخ خویش آورده که ابوالقاسم عمر بن شاذان جوهری بر قاضی احمدبن اسحاق بن بهلول داخل شد و گفت پیش آی ای ابوحفص. یکی از حاضران گفت او ابوالقاسم است پس ابن بهلول این ابیات انشاد کرد:
فان تنسنی الایام کنیة صاحب
کریم فلم انس الاخاء و لا الودا
ولکن رأیت الدهر ینسیک ما مضی
اذا انت لم تحدث اخاء و لا عهدا.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج1 ص82).
(1) - قرآن 49/6.
(2) - لعله: لو أن اجاب. (مارگلیوث).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق بن خربان. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق بن یعقوب. مولی الحضرمیین از حضارمهء کوفه برادر اسحاق بن یعقوب، محدث است. او از عکرمة بن عمار و همام و از او ابوخیثمه و عبد و صنعانی و دیگران روایت کنند. وفات211 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح فی مآخذ العلما علی الشعراء از او روایت کند. (الموشح چ مصر ص72).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق اسفراینی مکنی به ابوحامد. رجوع به ابوحامد احمدبن اسحاق شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق انباری نحوی مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب ادب القاضی بمذهب ابی حنیفه و ناسخ الحدیث و منسوخه و کتاب الدعاء. وفات وی به سال 317 ه . ق. و بقول حاجی خلیفه در کشف الظنون به سال 318 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق البرحی، اهزل. ابن ابی اصیبعه در ترجمهء ابن مندویه الاصفهانی، ذیل کتب وی نویسد: رسالة فی علة الاهزل احمدبن اسحاق بن اصطفن المتطبب. رجوع به عیون الانباء ج2 ص22 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق معروف بجفر، حمیری النسب مصری الدار. یاقوت گوید جز در کتاب زبیدی ذکری از او نیافتم و زبیدی او را در شمار نحات مصر آورده و گوید: وفات او به سال 301 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق الحرانی. یکی از صناع آلات فلکی برای ربیع بن فراس حرانی. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق الحضرمی. مکنی به ابواسحاق. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق الخارجی مملوک. و او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق المقتدر مکنی به ابوالعباس و ملقب به القادربالله. از خلفای آل عباس است (381 - 422 ه . ق.). و در تجارب السلف دربارهء او چنین آمده است: کنیهء او ابوالعباس است و نام و نسبش احمدبن اسحاق المقتدر، با او مبایعت کردند در سنهء احدی وثمانین وثلثمائه (381 ه . ق.). و او ببطیحه می نشست پیش مهذب الدوله ابوالحسن علی بن نصر صاحب بطیحه و از طائع گریخته بود چون طائع را بگرفتند بهاءالدوله پسر عضدالدوله بطلب قادر فرستاد و خلافت به او مقرر گردانید و سوگند خورد و بیعت کرد و او را بر خلافت نشاند و طایع را به او سپرد، قادر مردی متدین متعبد عاقل و دانا و فاضل و بسیارخیر بود، طایع را در حجره ای نیکو بنشاند و جمعی را بر او موکل کرد تا او را نگاه میداشتند و خدمتش مینمودند و با طایع احسان و اکرام می کرد و سکینه دختر بهاءالدولة بن عضدالدوله را بخواست و در روزگار او دولت عباسیان رونق گرفت و قادر در سنهء اثنتین وعشرین واربعمائة نماند و احوال وزراء او معلوم نیست. رجوع به ص252 و 253 تجارب السلف و قادربالله شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسحاق منقالی قیصری. او راست کتاب مظهر الاَثار فی علم الاسرار و آن کتابی است مختصر بزبان فارسی و مشتمل است بر مقدمه ای و دو مقاله. رجوع به ص457 ج 2 کشف الظنون چ1 اسلامبول شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسدبن سامان سامانی. وفات 250 ه . ق. بفرغانه. (ابن خلکان ذیل ترجمهء محمد بن زکریای رازی صاحب حاوی). و رجوع به احمدبن اسد سامانی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسد البجلی مکنی به ابوعاصم. رجوع به ابوعاصم احمدبن اسد شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسد سامانی. جد ملوک سامانیه. وی برادر نوح و پدر اسماعیل سامانی است، امیری عالم و پارسا. صاحب تاریخ بخارا گوید:... و چون خلافت بمأمون رسید غسان بن عباد امیر خراسان شد مأمون وی را فرمود تا فرزندان اسدبن سامان خدات را ولایت دهد از شهرهای خراسان هر یکی را شهری معتبر داد در حق آنچه کرده بود و غسان بن عباد نوح بن اسد را بسمرقند امیر کرد و احمدبن اسد را بمرو امیر کرد این در سال دویست ودو بود و چون غسان از خراسان معزول شد طاهربن الحسین امیر خراسان شد و این ولایتها بر ایشان مقرر داشت و نوح بن اسد را که بزرگتر بود خلعت داد و وی بسمرقند می بود تا از دنیا برفت برادر خویش احمدبن اسد را خلیفه کرد و این احمدبن اسد مردی بود عالم و پارسا و بسمرقند می بود تا از دنیا برفت پسر خویش را خلیفه کرد. و ابن الاثیر در حوادث سال 261 ه . ق. که سال حکمرانی نصربن احمد بر ماوراءالنهر است گوید: چون غسان بن عباد امیر خراسان شد احمدبن اسد را در سال 204 ه . ق. ولایت فرغانه داد... و سپس ترکان فرغانه را از احمد بگرفتند و هنگامی که احمدبن خالد، پس از مرگ طاهر، برای ضبط امور خراسان و تحقیق در کار طلحه،از طرف مأمون، مأمور خراسان شد، بسیار کوشید تا فرغانه را بازستد و دوباره به احمدبن اسد داد. ابن الاثیر گوید احمد را هفت پسر بود: نصر، ابویوسف یعقوب، ابوزکریا یحیی، ابوالاشعث اسد، اسماعیل، اسحاق و ابوغانم حمید. و نیز ابن الاثیر گوید احمد مردی عفیف و نیکوسیرت بود واز رشوه و ارتشاء پرهیز داشت و اصحاب وی نیز چنین بودند و این شعر دربارهء وی و یا پسرش نصر گفته شده است:
ثوی ثلاثین حولاً فی ولایته
فجاع یوم ثوی فی قبره حشمه.
و مؤلف حبیب السیر آرد: در زمان مأمون خلیفه ولد سامان، اسد با چهار پسر بمرو شتافته منظور نظر عنایت گشتند و اسد در مرو فوت شده و در وقتی که مأمون عزیمت دارالسلام بغداد نمود ایالت ممالک خراسان و ماوراءالنهر را بغسان بن عباد که عمزادهء فضل بن سهل ذوالریاستین بود تفویض کرد و او را گفت که اولاد اسد را والی سمرقند گردانیده و احمدبن اسد را بمناصب ارجمند سرافراز سازد و غسان بر طبق فرمان، نوح بن اسد را والی سمرقند گردانید و احمدبن اسد را به امارت فرغانه فرستاد... در زمان امارت طلحة بن طاهر ذوالیمینین، نوح بن اسد بچنگ گرگ اجل گرفتار شده زمام مهام سمرقند را طلحه در کف کفایت برادرانش یحیی و احمد و اسماعیل و اسحاق و حمید نهاد و این احمد مردی بود بغایت پرهیزکار عدالت شعار و هفت پسر داشت: نصر و یعقوب و یحیی و اسد و اسماعیل و اسحاق و حمید. و چون احمدبن اسد روزی چند در سمرقند بلوازم ایالت پرداخت بعد از آن طریق انزوا اختیار کرده آن شغل را بولد خود نصر بازگذاشت. و وفات احمد به سال 250 ه . ق. بوده است و در سمرقند روی داد. و ابن خلکان ذیل ترجمهء محمد بن زکریای رازی وفات او را در فرغانه گفته است. رجوع بتاریخ بخارا ص90 و 91 و کامل ابن الاثیر، حوادث سال 261 ه . ق. و حبیب السیر ج1 ص322 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسد الفرغانی الحنفی. ملقب به اشرف الدین. او راست: کتاب خبرة الفقهاء یا بستان الاسئله. وی در این کتاب آورده است که فخرالدین ارسلان بفقها توجهی کرد و بعضی از بزرگان خواستند کتابی را که فقیه ابویوسف یعقوب بن یوسف بن طلحه بروزگار ابراهیم بن ناصرالدین سبکتگین بپارسی کرده است به تازی بگردانم و من چنین کردم و آن را بستان الاسئله نامیدم و مشتمل است بر مسئله ای چند. (نقل به اختصار از کشف الظنون ج1 ص409).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسرائیل الانباری مکنی به ابوجعفر. او نخست کاتب منتصر بود، بقول صاحب حبیب السیر، احمدبن اسرائیل سمت کتابت منتصر را هنگام ولیعهدی وی داشته است و سپس در محرم سال 252 ه . ق. وزارت معتز یافت و به سال 255 ه . ق. صالح وصیف سردار معتز او را مصادره کرده و پانصد تازیانه بزد و بر اثر این شکنجه احمدبن اسرائیل بمرد. صاحب مجمل التواریخ والقصص در باب وزراء و کتاب معتز گوید: ابوموسی عیسی بن فرخانشاه پنج ماه وزیر معتز بود، پس ابوجعفر احمدبن اسرائیل الانباری را وزارت داد. در تجارب السلف آرد که: چون پسر فرخانشاه معزول شد معتز وزارت به ابوجعفر احمدبن اسرائیل داد و احمد کاتبی حاذق بود چنانکه تمامت دخل و خرج دیوان بر خاطر داشت تا حدی که گویند دفتری از محاسبات دیوان ضایع شد، او تمامت آن را از ذهن خویش ایراد کرد، بعد از آن دفتر بیافتند همچنان بود که املا کرده بود بی زیاده و نقصان و احمد اسرائیل را زمان وزارت اندک بود بسبب آنکه ترکان او را بگرفتند و پس از ضربی عنیف مال از او طلبیدند و معتز و مادرش نزد صالح پسر وصیف که مقدم ترکان بود در باب وزیر شفاعت کردند و صالح شفاعت ایشان قبول نکرد و احمدبن اسرائیل را دیگرباره چندان بزد که وفات کرد. رجوع به ص364 مجمل التواریخ و القصص و بحوادث سال 252 و 255 ه . ق. تاریخ ابن الاثیر و ص230 و 295 ج 1 حبیب السیر چ طهران و ص72 دستورالوزراء و ص186 تجارب السلف شود. و مؤلف قاموس الاعلام احمدبن اسرائیل را یکی از منجمین زمان واثق بالله (227 - 232 ه . ق.) گفته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسعدبن حلوان. رجوع به احمدبن ابی الفضل اسعد شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسکندر رومی. کاتب. نزیل دمشق. محبّی گوید: او در صنعت انشاء تفوق داشت زیرا که سه زبان عربی و فارسی و ترکی را کامل میدانست و انشاء مقبول بزبان ترکی آن است که از سه زبان مرصع باشد و در سایر علوم ماهر بود چنانکه از اعلام وقت شمرده میشد. وفات او اندکی پس از هزار در دمشق بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل. بن الحسبانی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح فی مآخذالعلماء علی الشعراء از او روایت کند. (الموشح چ مصر ص291 و 352 و 372).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل بن ابراهیم بن الخصیب. یاقوت گوید وی قهرمانی(1) در ادب از مردم انبار و کاتب عبیداللهبن عبدالله بن طاهر است. بلیغ، مترسل، شاعر، ادیب و متقدم در صناعت بلاغت و او را با دوستان خود مکاتباتیست و میان او و ابن المعتز مراسلات و جوابات عجیبه است. محمد بن اسحاق الندیم ذکر او آورده و گوید او راست از تصانیف: کتاب دیوان رسائل او در هزار ورقه محتوی انواع محاسن رسائل. کتاب الطبیخ. کتاب طبقات الکتاب. کتاب اسماء المجموع المنقول من الرقاع و آن مشتمل مسموعات وی از علماء و مشاهدات او از اخبار بزرگان است. کتاب صفة النفس. کتاب رسائل او بدوستان. یاقوت در معجم گوید: جد او خصیب بن عبدالحمید صاحب مصر است و اصل این خاندان از مذار است. و او راست:
خیر الکلام قلیل
علی کثیر دلیل
و العی معنی قصیر
یحویه لفظ طویل
و فی الکلام عیون
و فیه قال و قیل
و للبلیغ فصول
و للعّیی فضول.
و هم از اوست:
لاتجعلن بعد داری
مخسسا لنصیبی
فربّ شخص بعید
الی الفؤاد قریب
و ربّ شخص قریب
الیه غیر حبیب
ما القرب و البعد الاّ
ما کان بین القلوب.
وی راست در مدح کاتبی:
و اذا نَمْنَمَتْ بنانک خطّا
معرباً عن اصابةٍ و سدادِ
عجب الناس من بیاض معان
یجتنی من سواد ذاک المداد.
و هم او گوید:
ماذا اقول لمن ان زرته حجبا
و ان تخلفت عنه مکرهاً عتبا
و ان اردت خلاصاً من تعتبه
ظلماً فعاتبته فی فعله غضبا.
و احمدبن یحیی(2) گوید که احمدبن اسماعیل بن ابراهیم کاتب شاعری علامه و صاحب معرفت نیکو بشعر و ظریف و مزاح بود وقتی از من پرسید بنات مخر چیست گفتم ابرهای سپید است که پیش از تابستان در آسمان پیدا آیند و زنان را در سپیدی و حسن بدان تشبیه کنند چه ابر تابستان آب ندارد و سیاه شود و بسوزد احمدبن اسماعیل مرا گفت دل تو عربیست. و وقتی از احمدبن اسماعیل کسی درخواست تا کتاب حدود فراء را بدو بخشد و او آن کتاب را بفرستاد و بر پشت آن نوشته بود:
خذه فقد سوغت منه مشبها
بالروض او بالبرد فی تفویفه
نُظمَت کما نظم السحاب سطوره
و تأنق الفرّاء فی تألیفه
و شکلته و نقطته فأمنت من
تصحیفه و نجوت من تحریفه
بستان خطٍّ غیر انّ ثماره
لاتجتنی الاّ بشکل حروفه.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج1 ص377).
(1) - این کلمه را ترجمهء نطاحة بمعنی سُروزن آورده ایم بر حسب ظاهر عبارت یاقوت که گوید نطاحة من اهل الانبار. ولی از سیاق تعبیر صاحب الفهرست که ترجمه را بکلمهء نطّاحه شروع می کند ظاهراً کلمه اسم باشد نه وصف و چون در جای دیگر شرح حال مترجم را نیافتیم تصحیح آن را بمطلعین و متتبعین وامیگذاریم.
(2) - هو ثعلب. (مارگلیوث).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل بن احمدبن اسدبن سامان سامانی. پس از مرگ پدر بجای او نشست و مدت امارت او پنج سال و چهار ماه بود (295 - 301 ه . ق.).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل بن الخصیب الانباری. رجوع به احمدبن اسماعیل بن ابراهیم شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل بن محمد کورانی مکنی به ابوالعباس (مولی...) قاهری رومی شافعی، ملقب بشهاب الدین. متوفی بسال 893 ه . ق. او راست: الدرر اللوامع فی شرح جمع الجوامع. و کشف الاسرار عن قرائة الائمة الاخیار. و غایة الامانی فی تفسیر الکلام الربانی. و الشافیه فی العروض، قصیده ای مشتمل بر ششصد بیت. و تخریج احادیث الشرح الکبیر للوجیز. (کشف الظنون).و هم حاجی خلیفه در ذکر «حرزالامانی و وجه التهانی» شیخ محمد القاسم بن فیرة الشاطبی، حاشیه ای بر شرح شیخ برهان الدین بر کتاب مزبور، بدو اسناد میدهد و در این جا لقب او را شمس الدین می آرد. و باز در ذیل «جامع الصحیح» بخاری نام او را احمدبن اسماعیل بن محمد الکروانی الحنفی می گوید و کتاب دیگری به نام الکوثر الجاری علی ریاض البخاری بدو منسوب میدارد و مینویسد که در 874 به ادرنه از آن فارغ شده است و نیز رسالة فی الولاء را بدو نسبت می دهد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل بن یوسف بن محمد بن العباس مکنی به ابوالخیر و ملقب برضی الدین القزوینی الطالقانی. در نامهء دانشوران آمده است که: در کتب تراجم حفّاظ و مشایخ محدّثین و مشاهیر مفسّرین این دانشور جلیل و هنرمند نبیل را هم ابوالخیر مینویسند و هم قزوینی و هم طالقانی و هیچیک از این عناوین را در شهرت بر دیگری مزید نیست، اللَّهم الاّ رضی الدین طالقانی که میتوان گفت وی بدین عنوان بیشتر و نیکتر مشخص میگردد لهذا ما ترجمهء او را در باب اسامی مبدوة باالراء المهمله مذکور ساختیم این رضی الدین که نام و نژادش عنقریب از عبارات محکیه و کلمات منقوله معلوم خواهد شد از عظماء علماء اسلام و اجلهء فقهاء شافعیه و اکابر مسندین و مشاهیر حفّاظ و وعّاظ است و از رجال نصف اخیر مائهء سادسهء هجریه معدود میگردد با شیخ جمال الدین ابوالفرج عبدالرّحمن بن علّی بن الجوزی الواعظ سمت معاصرت داشته و در بعض از اوقات در دارالسلام بغداد بنوبت مجلس وعظ منعقد میفرمودند یک روز رضی الدین طالقانی موعظه میکرد و روز دیگر جمال الدین بن الجوزی و خلیفهء عصر که از بنی العبّاس بود در مجلس ایشان حضور بهم رسانیدی ولی در پشت پرده می نشست و خلق بیشمار و ازدحامی بس بزرگ برای استماع سخن رضی الدّین و جمال الدّین هر روز انبوه میگردید و ابن الجوزی هفت سال بعد از رضی الدّین حیات داشت و زمانی معتد بتدریس مدرسهء نظامیّهء بغداد که اوّلین مدرسهء اسلام است با رضی الدّین طالقانی بوده و از مقام وی در علم تفسیر و قرائت و حدیث و سعهء اطّلاع و تبحرش در فنون شرعیّه و علوم اسلامیه اموری عجیب آورده و نوادری بدیع نگاشته اند و در کثرت عبادت و کمال مراقبت بر اذکار و اوراد نیز آیتی بزرگ بوده است ترجمهء احوال و شرح اخبار این عالم بزرگوار در کافّهء کتب معجمات و تواریخ مذکور گردیده مثل مرآت الجنان عبدالله بن اسعد یافعی و کتاب العبر فی خبر من غبر، تصنیف شمس الدّین ذهبی و هکذا عبدالکریم بن محمد مشهور به امام رافعی در کتاب تدوین فی تاریخ قزوین و جمال الدّین عبدالرَّحیم اسنوی در طبقات الشافعیّه و شیخ شمس الدّین محمد بن محمد جزری در طبقات القرّاء و احمدبن قاضی شهبه در طبقات الشافعیّه و عبدالوهاب بن علی سبکی در طبقات شافعیّه و محمّدبن علی مالکی که از مشاهیر تلامذة جلال الدین سیوطی است در طبقات المفسّرین همه او را در این کتب عنوان کرده و ترجمه نموده اند و کلمات غالب ایشان متقارب است و ما عبارت رافعی را که در ضمن کلام صاحب عبقات الانوار نقل شده چون مبسوطتر و جامعتر است بپارسی ترجمانی میکنیم و در مابقی فقط بنقل عین عبارات اکتفا مینمائیم مگر در کلام علاّمهء سبکی که بر اضافات و زوایدی مشتمل است میر معاصر علاّمة المحدّثین عمدة الحفّاظ افتخارالشیعه و استظهارالشریعة سیّد حامد حسین دام ظلّه الممدود در مجلّدی از کتاب عبقات الانوار که برای اثبات صحّت روایت حدیث تشبیه منعقد نموده است و زعم مولوی عبدالعزیزبن ولی الله نزیل دهلی صاحب تحفهء اثناعشریه و مولی نصراللهبن محمّد سمیع نقشبندی کابلی صاحب صواقع را در آن مجلد باطل و زاهق ساخته چنین فرموده است که وجه هفدهم از وجوه ردّ و ابطال نفی مخاطب با کمال حدیث تشبیه را آنکه ابوالخیر رضی الدین احمدبن اسماعیل بن یوسف الطالقانی القزوینی الحاکمی این حدیث شریف را روایت نموده چنانچه محبّالدین احمدبن عبدالله الطبری در ریاض النضره گفته. ذکر شبهه (ع) بخمسة من الانبیاء علیهم السّلام فی مناقب لهم علیهم السّلام عن ابی الحمراء قال قال رسول الله صلّی اللهعلیه وآله وسلم: من اراد ان ینظر الی آدم فی علمه و الی نوح فی فهمه و الی ابراهیم فی حلمه و الی یحیی بن زکریّا فی زهده و الی موسی بن عمران فی بطشه فلینظر الی علی بن ابی طالب (ع) اخرجه القزوینی الحاکمی. و نیز محبّ الدین طبری در ذخائر العقبی گفته عن ابی الحمراء قال قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلم من اراد ان ینظر الی آدم (ع) فی علمه و الی نوح فی فهمه و الی ابراهیم فی حلمه و الی یحیی بن زکریّا فی زهده و الی موسی فی بطشه فلینظر الی علی بن ابی طالب (ع)، اخرجه ابوالخیرالحاکمی فهذا احمدبن اسماعیل الحبر الجلیل و البحر النبیل قد هتک ستر الجحود و التّسویل وشقّ عصی الخدع و التزویر و التّهویل و ابان سبیل الحقّ الجمیل و اقام علیه احسن دلیل و ذرّی القذی فی عین کلّ منکر محیل. و مخفی نماند که ابوالخیر حاکمی طالقانی از نبلای محدثین و کملای مفسّرین و اعاظم معروفین معتمدین و افاخم مشهورین مستندین واجلَّهء مقبولین و اماثل ممدوحین است عبدالکریم بن محمّد رافعی در کتاب التدوین فی ذکر اهل العلم بقزوین که نسخهء عتیقهء آن بحمدالمنعم المعین پیش این عبد شجین حاضر است گفته: احمدبن اسماعیل بن یوسف بن محمّدبن العبّاس ابوالخیر رضی الدّین الطّالقانی القزوینی امام کثیرالخیر و البرکة نشأ فی طاعة الله تعالی و حفظ القرآن و هو ابن سبع علی ما بلغنی و حصل بالطّلب الحثیث العلوم الشرعیّه حتّی برع فیها روایةً و درایةً و تعلیماً و تذکیراً و تصنیفاً و عظمت برکته و فائدته و کان مدیماً للذکر و تلاوة القرآن فی مجیئه و ذهابه و قیامه و قعوده و عامة احواله و سمعت غیر واحد ممن حضر عنده بعدما قضی نحبه عند تعبیته للمغتسل و قبل ان ینقل الیه انّ شفتیه کانتا تتحرّکان کما کان یحرّکهما طول عمره بذکرالله تعالی و کان یقرء علیه العلم و هو یصلی او یقرء القرآن و یصغی مع ذلک الی القرائة و قدینبه القاری علی زلته و صنف الکثیر فی التفسیر و الحدیث و الفقه و غیرها مطولاً و مختصراً و انتفع بعلمه اهل العلم و عوام المسلمین و سمع الکثیر بقزوین فی سماعه متداول و تکلم بعض المجازفین فی سماعه من ابی عبدالله محمد الفراوی بظنّ فاسد وقع لهم و قد شاهدت سماعاته منه لکتب فمنها الوجیز للواحدی سمعه منه یحیی بقرائة الحافظ عبدالرزاق الطبسی فی ستة مجالس وقعت فی شعبان و رمضان سنة ثلثین وخمس مائة نقلت معناه من خط الامام ابی البرکات الفراوی و ذکر انه نقله من خط تاج الاسلام ابی سعد السمعانی و سمع منه الترغیب لحمیدبن زنجویه بقرائة تاج الاسلام ابی سعد فی ذی الحجة سنة تسع وعشرین وخمسمائة و سمع من الفراوی جزء من حدیث یحیی بن یحیی بروایته عن عبدالغافر الفارسی عن ابی سهل بن احمد الاسفراینی عن داودبن الحسین البیهقی عن یحیی بن یحیی بقرائة الحافظ ابی القاسم علیّبن الحسن بن هبة الله الدّمشقی سنة تسع وعشرین وخمسمائة و سمع منه الاربعین تخریج محمد بن ایزدیار الغزنوی من مسموعاته بقرائة السید ابی الفضل محمد بن علی بن محمد الحسینی فی رجب سنة تسع وعشرین نقلت السماعین من خط مذکوربن محمد الشیبانی البغدادی و رأیت بخط تاج الاسلام ابی سعد السمعانی انه رحمه الله سمع من الفراوی دلائل النبوة و کتاب البعث و النشور و کتاب الاسماء و الصفات و کتاب الاعتقاد کلها من تصانیف ابی بکر الحافظ البیهقی بروایته عن المصنف فی شهور سنة ثلثین وخمس مائة بقرائة تاج الاسلام و وجد مع علمه و عبادته الوافرین القبول التام عند الخواص و العوام و ارتفع قدره و انتشر صیته فی اقطار الارض و تولی تدریس النظامیة به بغداد قریباً من خمسة عشر سنة مکرماً فی حرم الخلافة مرجوعاً الیه فاضلاً مقبولا فتواه فی مواقع الاختلاف و هو رحمه الله خال والدتی و جدّی لامی من الرّضاع و لبست من یده الخرقة بکرة یوم الخمیس الثانی من شهرالله رجب سنة اثنتین وثمانین وخمسمائة بهمدان و شیخه فی الطریقة الامام ابوالاسعد هبة الرّحمن بن عبدالله الواحد القشیری لبس الخرقة بیده بنیسابور فی رباط جدّه الاستاذ ابی علیّ الدّقاق بمشهد الامام محمد بن یحیی رحمهم الله و سمعت منه الحدیث الکثیر و کان یعجبه قرائتی و یأمر الحاضرین بالاصغاء الیها کان رحمه الله ماهراً فی التفسیر حافظاً لاسباب النزول و اقوال المفسرین کامل النظر فی معانی القرآن و معانی الحدیث؛ یعنی رضی الدین طالقانی پیشوائی است پرخیر و بابرکات در عبادت و طاعت برآمد و بهفت سالگی از قراری که شنیده ام قرآن را از بر کرد و بجدّ تمام و سعی کامل علوم شرعیه را کسب تا در روایت اخبار و فهم احکام و تدریس علوم و وعظ خلایق و تصنیف کتب از همهء اقران خویش پیش افتاد و برکات وجود و فوائد ذاتش بزرگ شد و در جمیع احوال از حین راه رفتن و برخاستن و نشستن و غیرذلک همی مشغول ذکر حقّ و تلاوت قرآن بود من خود از جمعی از کسانی که حاضر تجهیز او بوده اند شنیدم که میگفتند لبهای آن بزرگوار در حالیکه کالبدش را برای تغسیل مهیا ساخته بودند و هنوز بشستنگاه نقل نکرده بودند همی میجنبید چنانکه در درازی عمرش بذکر خدا حرکت داشت و از خصایص آن دانشور بزرگوار آنکه کتب علمیه را بر حالیکه مشغول نماز بود و یا تلاوت قرآن میکرد بر وی میخواندند و او گوش فرامیداشت نه از شرایط عبادت غافل میشد و نه از وظائف قرائت ذاهل میگردید بیک قلب هر دو امر را توجه داشت و چون قاری را لغزش می افتاد ملتفت میساخت. تصنیف بسیار در علم تفسیر و فن حدیث و صناعت فقه و غیر آنها مابین تطویل و اختصار بپرداخت و از دانش وی هم اهل علم سود بردند و هم عوام مسلمین بهره گرفتند حدیث بسیار در قزوین و نیشابور و بغداد و غیرها از مشایخ بشنید و مجموعی که مسموعات خود و هرچه را از هرکه فراگرفته است در آنجا فهرست کرده مشهور و متداول است. برخی از گزافگویان را گمان فاسد پدید آمده سماع رضی الدین طالقانی را از شیخ اجل ابوعبدالله محمد فراوی انکار کرده است و من خود آنچه را آن محدث جلیل از آن استاد نبیل استماع کرده برأی العین مطالعه نموده ام از آن جمله است: کتاب وجیز امام واحدی و من بخط امام ابوالبرکات فراوی که از روی خط ابوسعد سمعانی حکایت کرده بود دیدم و بمعنی نقل نمودم نوشته بود که حافظ عبدالرزاق طبسی در شش مجلس واقع در ظرف شعبان و رمضان سال پانصدوسی از هجرت وجیز واحدی را بر ابوعبدالله محمد فراوی قرائت کرد و رضی الدین طالقانی قزوینی استماع نمود و دیگر کتاب ترغیب حمیدبن زنجویه است که در ذی الحجهء سال پانصدوبیست ونه از هجرت بوسعد سمعانی خود بر ابوعبدالله محمد فراوی قرائت کرده و رضی الدین طالقانی استماع نموده و دیگر من خود بخط مذکوربن محمد شیبانی بغدادی دیدم که نوشته بود در سال پانصدوبیست ونه از هجرت، حافظ ابوالقاسم علی بن حسن بن هبة الله دمشقی جزئی از حدیث یحیی بن یحیی نیشابوری را بر ابوعبدالله محمد فراوی قرائت کرد و رضی الدین قزوینی طالقانی بشنید و فراوی خود آن جزو را از عبدالغافر فارسی صاحب ذیل تاریخ نیشابور از ابوسهل اسفراینی از داود بیهقی از صاحب الجزء روایت داشت دیگر اربعین محمد بن ایزدیار غزنوی است که نیز بخط مذکوربن محمد شیبانی مذکور دیدم که نوشته بود در رجب سال پانصدوبیست ونه هجرت سید ابوالفضل محمد بن علی حسینی کتاب اربعینی را که ابن ایزدیار غزنوی از مسموعات خویشتن تخریج فرموده است بر ابوعبدالله فراوی مزبور قرائت همی کرد و رضی الدین طالقانی استماع همی نمود و دیگر کتب چند از تصانیف حافط ابوبکر بیهقی است هم من بخط بوسعد سمعانی دیدم که نوشته بود در سال پانصدوسی از هجرت کتاب دلائل النبوة و کتاب البعث والنشور و کتاب الاسماء والصفات و کتاب الاعتقاد را که جمله از تصنیفات حافظ ابوبکر بیهقی است و ابوعبدالله محمد فراوی آنها را خود از بیهقی علیه الرحمه بلاواسطه روایت داشت بر فراوی مذکور همی بخواندم و رضی الدین قزوینی طالقانی گوش فرامیداشت. الغرض استماع رضی الدین طالقانی از ابوعبدالله محمد فراوی محقق است و آن دانشمند بزرگ با مقامی عالی که در علم و عبادت داشت شهرت تامه و قبول خاصه و عامه را ضمیمه کرده بود چه خود در قلوب کافه موقعی یافت و بر تمام ممالک اسلام قدر رفیع و آوازهء طنانه اش منبسط گردید و نزدیک پانزده سال در مدرسهء نظامیهء بغداد مباشرت تدریس همی فرمود. او در چنان خطهء خطیر که حرم خلافت و مستقر امامت بود مکرماً بزیست و در مواقع اختلاف خود مرجع و فتوایش مقبول و مابین الحق و الباطل فاصل بود و رضی الدین که خدایش رحمت کناد مرا خال والده و نیای اُمّ رضاعی بود و من از دست آن بزرگوار خرقه پوشیدم و به این شرف در بامداد پنجشنبهء روز دوم شهر رجب سال پانصدوهشتادودو بخطهء همدان نایل گردیدم و پیر او در طریقت امام ابوسعد هبة الرحمان قشیری است و او خرقهء فقر بدست قشیری در نیشابور با حضور امام فقیه محمد بن یحیی شهید غزّ در رباط ابوعلی دقاق که جدّ قشیری مزبور است درپوشید و من در علم حدیث و تلقی سنت و اخذ خبر نیز از او مستفیض گردیده ام که حدیث بسیار از او شنیده ام او را قرائت من خوش می آمد و حاضران را به گوش فراداشتن بر قرائت من مأمور میساخت و آن عالم یگانه و فاضل فرزانه در فن تفسیر نیک ماهر و شأن نزول آیات و اقوال مفسران را بدرستی حافظ بود و هم در معانی کلام الله و احادیث رسول نظری کامل و بصری حدید داشت - انتهی. و شمس الدین محمد بن احمد الذهبی در عبر فی خبر من غبر در سنهء تسعین وخمس مائه گفته: و فیها توفی القزوینی العلامة رضی الدین ابوالخیر احمدبن اسماعیل بن یوسف الطالقانی الفقیه الشافعی الواعظ. ولد سنة اثنتی عشرة وخمسمائة و تفقه علی الفقیه ملکدادی العمرکی ثم بنیسابور علی محمد بن یحیی حتّی فاق الاقران و سمع من الفراوی و زاهر و خلق ثم قدم بغداد قبل السّتین و درس بها و وعظ ثم قدمها قبل السّبعین و درس بالنّظامیة و کان اماماً فی المذهب و الخلاف والاصول و التَّفسیر و الوعظ و روی کتباً کباراً و نفق کلامه علی النّاس بحسن سمته و حلاوة منطقه و کثرة محفوظاته و کان صاحب قدم راسخ فی العبادة عدیم النَّظیر کبیرالشّأن رجع الی قزوین سنة ثمانین و لزم العبادة الی ان مات فی المحرّم رحمه الله. و ابومحمد عبدالله بن اسعد الیافعی در مرآة الجنان در سنهء مذکوره گفته: فیها توفی الفقیه العلامة الشّافعی القزوینی الواعظ ابوالخیر احمدبن اسماعیل الطالقانی قدم بغداد و درس بالنّظامیة و کان اماماً فی المذهب و الخلاف و الاصول و الوعظ و روی کتباً کباراً و نفق کلامه بحسن سمته و حلاوة منطقه و کثرة محفوظاته و کان صاحب قدم راسخ فی العبادة کبیرالشأن عدیم النَّظیر رجع الی قزوین سنة ثمانین و لزم العبادة الی ان مات فی محرّم السنة المذکوره رحمة الله. و شیخ شمس الدین ابوالخیر محمّدبن محمّد الجزری در طبقات القراء گفته: احمدبن اسماعیل بن یوسف بن محمد بن العباس ابوالخیر الحاکمی الطالقانی الشافعی القزوینی مقرء متصدّر صالح خیر، له معرفة بعلوم کثیرة و له کتاب التبیان فی مسائل القرآن ردّاً علی الحلولیّة و الجهمیة اقرء الغایة لابی مهران عن زاهربن طاهر الشحامی و قرء بالرّوایات علی ابراهیم بن عبدالملک القزوینی صاحب بن معشر قرأ علیه ابوه محمّد و محمد بن مسعودبن ابی الفوارس القزوینی و الیاس بن جامع و عبدان بن سعید القصری توفی فی المحرم سنة تسعین وخمس مائة عن نحو تسعین سنة. و جمال الدین عبدالرحیم بن الحسن الاسنوی در طبقات شافعیه گفته: الشیخ ابوالخیر احمدبن اسماعیل بن القزوینی الطالقانی کان عالماً بعلوم متعدده قراء علی محمد بن یحیی ثم صار معیده علی ملکدادبن علی القزوینی السابق ذکره فی الاصل و سمع و حدّث. ولد بقزوین سنة اثنتی عشرة وخمس مائه او احدی عشرة. ذکره الرافعی فی الامالی فقال کان اماماً کثیرالخیر وافرالحظّ من علوم الشرع حفظاً و جمعاً و نشراً بالتعلیم والتذکیر و التصنیف و کان لسانه لایزال رطباً من ذکرالله تعالی و من تلاوة القرآن و کان یعقد مجلس الوعظ للعامة فی ثلثة ایام من الاسبوع، منها یوم الجمعة فتکلم یوماً فیها علی عادته و کان الیوم الثانی عشر من المحرم سنة تسعین وخمس مائة و استطرد الی قوله تعالی و اتقوا یوماً ترجعون فیه الی الله و ذکر انّ رسول الله صلی اللهعلیه وآله وسلم ماعاش بعد نزول هذه الاَیة الاّ سبعة ایام فلما نزل من المنبر حمّ و لم یعش بعدها الاّ سبعة ایام فانه مات یوم الجمعة و دفن یوم السبت و ذلک من عجیب الاتفاقات و کأنه اعلم بالحال فأنه حان وقت الارتحال قال و لقد خرجت من الدّار بکرة ذلک الیوم علی قصد التعزیة و انا فی شأنه متفکر و مما اصابه منکسر اذ وقع فی خاطری من غیر نیة و فکر و رویة بیت من شعر و هو:
بکت العلوم بویلها و عویلها
لوفاة احمدها ابن اسماعیلها
کأن قائلاً یکلّمنی بذلک ثم اضفت الیه ابیاتاً بالرّویة. - انتهی کلام الرافعی. و تقی الدین ابوبکربن احمدبن قاضی شهبه در طبقات شافعیه گفته: احمدبن اسماعیل بن یوسف بن محمد بن العیّاش رضی الدّین ابوالخیر القزوینی الطالقانی ولد سنة اثنتی عشرة او احدی عشرة وخمس مائة قرء علی محمد بن یحیی و صار معید درسه علی ملکداد القزوینی و قرء بالرّوایات علی ابراهیم بن عبدالملک القزوینی و صنّف کتاب التبیان فی مسائل القرآن ردّاً علی الحلولیّة والجهمیّة و صار رئیس الاصحاب و قدم بغداد فوعظ بها و حصل له قبول تام و کان یتکلّم یوماً و ابن الجوزی یوماً و یحضر الخلیفة وراء الاستار و یحضر الخلایق والامم و ولی تدریس النظامیّة به بغداد سنة تسع وستین الی سنة ثمانین ثمّ عاد الی بلده. ذکره الامام الرّافعی فی الامالی و قال کان اماماً کثیرالخیر وافرالحظّ من علوم الشّرع حفظاً و جمعاً و نشراً بالتعلیم و التذکیر و التصنیف و قال و الحافظ عبدالعظیم المنذری و حکی عنه غیر واحد انّه کان لسانه لایزال رطباً من ذکرالله تعالی و من تلاوة القرآن توفی فی المحرّم سنة تسعین وخمس مائة و قیل سنة تسع وثمانین. قال السّبکی فی شرح المنهاج و ذکر ابوالخیر فی کتابه حظائر القدس لرمضان اربعة وستّین اسماً. وعبدالوهّاب بن علی سبکی در طبقات شافعیّه گفته است که رضی الدین یکی از اعلام اسلام است. در سال پانصدودوازده بقولی یازده از هجرت بخطّهء قزوین ولادت یافت و نزد امام محمد بن یحیی قتیل الغزّ علم فقه آموخت و از پدرش و ابوعبدالله محمد بن یحیی فراوی و زاهر شحامی و عبدالمنعم بن قشیری و عبدالغافر فارسی و عبدالجّبار خواری و هبة الله بسری و وجیه بن طاهر و ابوالفتح بن بطی و غیرهم در نیشابور و بغداد و غیرهما حدیثی کثیر استماع کرد و اخذ نمود و گروهی از وی حدیث شنیده روایات اندوختند مثل ابن القرشی و محمد بن ابی نهد واسطی و موفق الدّین عبداللطیف و امام رافعی و غیرهم. آن دانشور کشور قزوین مدتی در آن خطه که مولد و موطنش بود تدریس نمود آنگاه به بغداد درآمده به افادت پرداخت و دیگرباره بقزوین بازگشت و باردیگر به بغداد آمد و منصب تدریس نظامیه یافت و کتابهای بزرگ روایت نمود و حدیث کرد مثل تاریخ نیشابور تألیف ابوعبدالله بن البیع و سنن ابوداود سلیمان بن داود و صحیح مسلم بن حجاج قشیری و مسند اسحاق بن راهویه و غیر آنها و چند مجلس املاء نمود. ابن نجار در ذیل تاریخ ابی بکر خطیب بغدادی گفته است که رضی الدین قزوینی طالقانی رئیس اصحاب مذهب شافعی بود و در طریقهء شافعیّه و علم خلاف آن طریقه و فن اصول و معرفت تفسیر و تذکیر و زهد مقام امامت داشت و امام رافعی صاحب تدوین تاریخ قزوین در کتاب امالی خود از رضی الدین نقل حدیث کرده و آن بزرگوار را ترجمه نموده است و گفته است که رضی الدین طالقانی پیشوائی پر خیر و فیض است و در حفظ و جمع و ترویج علوم شرعیه بهرهء وافر یافت و بذکر تلاوت همواره رطب اللسان بود در زمان واحد هم نماز میگذارد و هم حدیث می شنید و چون شاگردی که بر وی قرائت روایت میکرد می لغزید در همانجایش ملتفت میساخت. تا این جا از ابن نجار نقل نموده شد و او در شرح احوال رضی الدین طالقانی سخن را طولانی کرده و در مدح و ثناء او و دانش و دیانتش اطناب نموده و از جمله حکایتی مبسوط متعلق به رضی الدّین بسند خویش از عجمی بعربی نقل و روایت کرده است و گفته که رضی الدّین طالقانی خود چنین قصّه کرد که وی در اوان تحصیل بسی کندذهن و در حفظ زبون بود و در مدرسه نزد امام محمّد یحیی نیشابوری تلمذ میکرد و رسم محمد آن بود که بهر آدینه شاگردان را از محفوظات ایشان بازمیپرسید پس هر کس را که تقصیر کرده بود و از عهدهء جواب برنمی آمد از مدرسه بیرون میکرد و چون روز جمعه خود او را از آنچه می بایست حفظ کرده باشد سؤال نمود و مقصرش دانست از مدرسه اخراج فرمود و او شبانه بیرون رفت و بر حالی که بهیچ مکان راه نمی برد پس در گلخن حمامی بخفت و هم آن شب حضرت مقدس نبوی صلی اللهعلیه وآله وسلم را بواقعه دید که آن بزرگوار دو بار آب از دهان مبارک در دهان وی افکند آنگاه فرمود که بمدرسه بازگرد چون بمدرسه عود نمود شنیده های سابق همه را محفوظ و در خاطر مخزون یافت و ذهن حدید و انتقالش سریع و شدید دید. هم خود گفت که عادت امام محمد یحیی آن بود که روزهای آدینه با جمع طلبه و تلامذه بصلوة جمعه میرفت و در نزد شیخ عبدالرحمن زاهد کفشگر نماز آدینه میگذارد پس چون روز جمعه رسید من نیز در جمع طلاب محمد یحیی بنماز رفتم همینکه امام محمد بنشست شیخ عبدالرحمن در مسئله ای از خلافیات سخن درافکند امام با شیخ گفتگوی همی داشتند و طلبهء علوم محض رعایت ادب و احترام شیخ خاموش نشسته احدی دم نمیزد الا من که از صغر سنّ و تنگ ظرفی و حدّت ذهن و شدت ذکاء خویشتن داری نمیتوانستم و همی بر شیخ عبدالرّحمان اعتراض می آوردم و منازعه میکردم و از اطراف طلبهء فقه مرا بسکوت و امساک همی اشارت مینمودند و من بسخن ایشان التفات نمی آوردم پس شیخ عبدالرحمن آن جماعت را گفت که طالقانی را بگذارید که اینکه میگوید خود از وی نیست بلکه از کسی است که او را بیاموخته فقهاء ندانستند که او چه گفت ولی من خود دانستم که سخن وی از در مکاشفه است. هم ابن نجار در ذیل تاریخ بغداد آورده که بعضی گفته که رضی الدین طالقانی با کثرت مواظبت بدوام صیام هر شام بیک قرص افطار و اکتفا میکرد و حکایت شده است که چون آن دانشمند نیک نهاد بتدریس نظامیهء بغداد خوانده شد با جمع طلبه وارد گردید و علی العادة مدرّسان و صدور و بزرگان آنجا انجمن بودند پس همینکه بر کرسی تدریس قرار گرفت و دعای ختمه بخواند پیش از شروع در عنوان روی با حاضران داشت و گفت از کدام کتاب تفسیر میخواهید که آغاز مذاکرات نمایم ایشان کتابی را نام بردند گفت از کدام سوره میخواهید ایشان سوره ای را نام آوردند پس آغاز سخن کرد و از تفسیر آن سوره در آن کتاب معین آنقدر که اراده داشتند بیان کرد آنگاه در علم فقه و هکذا در فنّ خلاف هم نخست از حاضران تعیین کتاب و مقام بخواست و بعد از تعیین ایشان سخن درپیوست، مردم مجلس از مشاهدهء آنهمه استحضار و سعهء حفظ بسی حیرت کردند و عجبها آوردند و نیز ابن النجار از استادش ابوالقاسم صوفی که از شاگردان رضی الدین طالقانی بوده نقل نموده که گفت: شیخنا رضی الدین قزوینی در بعض اوقات اقامت دارالسلام شبهای شهر رمضان را با مردم نماز تراویح میکرد و در جماعت او ازدحامی پدید می آمد چون لیلهء ختم شد شیخنا بعد از نماز تراویح دعا بخواند و بتفسیر کلام الله از سورهء فاتحه افتتاح درپیوست پس همی سوره بسوره تفسیر میکرد و میگذشت تا مقارن طلوع فجر تفسیر تمام کلام به انجام رسانید و نماز صبح با وضوء عشاء بگذارد و بامداد از آنجا که نوبت وی بود در جلوس نظامیه ناچار بمدرسه رفت چون بر منبر آغاز نطق نمود امیر قطب الدین قیماز و اعیان دارالسلام حاضر مجلس بودند شنودند که شیخ دوش تمام قرآن را بیک مجلس تفسیر کرده است امیر مشارالیه گفت بر حضرت شیخ تاوان اینکار واجب افتاد شیخ ملتفت شد و در حال کار دوشینه را دیگر بار عزیمت بست و روی به آن جماعت داشت و گفت امیر بر ما تکلیفی وارد آورد اگر بر شما گران نیفتد ما حاضریم ایشان گفتند نه چنان است بلکه ما همگان طالب و راغبیم پس شیخ رضی الدین طالقانی شروع بتفسیر نمود و در همان مجلس تمام کلام سبحانی را تفسیر کرد بدون اینکه از آنچه دوش گفته بود کلمه ای اعادت دهد مردم بغداد چون آن تبحر و احاطه بدیدند از دارائی آنچنان قوت حفظ و غزارت علم یکباره نومید گردیدند. ابواحمدبن سکینه گفته است که چون ابن صاحب (؟) در دارالسّلام بغداد شعار رفض آشکار ساخت رضی الدّین ابوالخیر قزوینی شبانه نزد من آمده مرا بدرود نمود که عازم دیار خویش بود من گفتم تو که در بغداد خوش میباشی و مردم را سود میرسانی گفت پناه خدا را که من در شهری اقامت گزینم که در آنجا یاران پیغمبر خدای صلّی اللهعلیه وآله وسلم را آشکارا و فاش فحش گویند و سبّ نمایند پس از بغداد بسوی قزوین بیرون رفت و دیگر او را ندیدم و در قزوین با اعظام و احترام همی ببود تا همانجا رحلت نمود. امام رافعی در امالی خود گفته است که رضی الدّین ابوالخیر طالقانی در قزوین برای عامّهء مسلمین مجلس ارشاد و تذکیر منعقد میساخت و هفته ای سه نوبت به اینکار میپرداخت یکی از آن سه هنگام بامداد روز آدینه بود پس روز جمعه دوازدهم ماه محرم سال پانصدونود از هجرت علی العادة بمنبر برشد و در کریمهء فان تولّوا فقل حسبی الله لااله الاّ هو، سخن(1) درپیوست و گفت این کریمه از جمله آیاتی که در اواخر نازل گردیده آنگاه چند کریمهء دیگر از آیاتی که در اواخر فرودآمده بشمرد مانند آیهء الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی(2) و مثل سورهء اذا جآء نصرالله و الفتح و نحو و اتقوا یوماً ترجعون فیه الی الله(3) و بر این آیه چون تکلم گرفت درجمله گفت پیغمبر خدا صلی اللهعلیه وآله وسلم پس از نزول این کریمه زنده نبود مگر هفت روز. هم امام رافعی گفته است که اتفاقاً رضی الدین طالقانی خود نیز بعد از این سخن زنده نبود مگر هفت روز چه همینکه از منبر فرود آمد تب کرد و جمعهء دیگر درگذشت و این از عجایب اتفاقات است گوئیا آن عالم عامل و فقیه فاضل بحقیقت حال و نزدیکی زمان انتقال و ارتحال ملهم شده بود و روز شنبه بخاک سپرده شد. نیز رافعی گفته است که من بامداد روز رحیل آن دانشور جلیل بر نیّت تعزیه از خانه برآمدم و در حال آن بزرگوار متفکر و از فوتش متأثر بودم که ناگاه بدون هیچگونه فکر و روّیت این بیت در قلب من القاء گردید چنانکه گوئی کسی مرا بدان متکلم میساخت که:
بکت العلوم بویلها و عویلها
لوفاة احمدها ابن اسمعیلها.
یعنی علوم شرعیّه و فنون دینیّه با همه ویل و ناله برای احمد خویش پسر اسماعیل خویش بگریستند آنگاه ابیاتی چند نیز بعد از اِجالهء فکرت و اعمال رویت بر این بیت افزودم ولی آنها را گم کردم. تا اینجا از طبقات الشافعیهء شیخ عبدالرحمن بن علی سبکی در ترجمهء رضی الدین طالقانی نقل بمعنی گردید و عبارت وی عیناً چنین است که احمدبن اسماعیل بن یوسف بن محمد بن العباس الشیخ ابوالخیر القزوینی الطالقانی الشیخ الامام الصوفی الواعظ الملقب برضی الدّین احدالاعلام ولد فی سنة اثنتی عشرة وخمس مائة بقزوین و قیل سنة احدی عشرة و تفقه علی محمد بن یحیی و سمع الکثیر من ابیه و ابی عبدالله محمد بن الفضل الفراوی و زاهر الشّحامی و عبدالمنعم بن القشیری و عبدالغافر الفارسی و عبدالجبار الخواری و هبة اللهبن البسری و وجیه بن طاهر و ابی الفتح بن البطی و غیرهم بنیسابور و بغداد و غیرهما روی عنه ابن القرشی و محمد بن علی بن ابی النّهد الواسطی و الموافق عبداللّطیف بن یوسف والامام الرّافعی و غیرهم درس ببلده مدةً ثم به بغداد ثم عاد الی بلده ثم الی بغداد و درس بالنِّظامیّة و حدّث بکبارالکتب کتاریخ الحاکم و سنن ابی داود و صحیح مسلم و مسند اسحاق و غیرها و املی عدّة مجالس. قال ابن النّجار کان رئیس اصحاب الشّافعی و کان اماماً فی المذهب و الخلاف و الاصول و التفسیر و الوعظ و الزّهد و حدّث عنه الامام الرافعی فی امالیه و قال فیه امام کثیرالخیر موفرالحظّ من علوم الشّرع حفظاً و جمعاً و نشراً بالتّعلیم و التّذکیر و التصنیف و کان لسانه لایزال رطباً من ذکرالله و تلاوة القرآن و ربما قری ء علیه الحدیث و هو یصلی یصغی الی مایقول القاری و ینبهه اذا زلّ قلت و اطال ابن النّجار فی ترجمته و الثناء علی علمه و دینه و روی باسناده حکایةً مبسوطةً ذکر انّه عبَّر بها من العجمی الی العربیّة حاصلها ان الطّالقانی حکی عن نفسه انّه کان بلیدالذّهن فی الحفظ و انّه کان عند الامام محمد بن یحیی فی المدرسة و کان من عادة ابن یحیی ان یستعرض الفقهاء کل جمعة و یأخذ علیهم ماحفظوه فمن وجده مقصراً اخرجه الطّالقانی مقصّراً فاخرجه فخرج فی اللیل و هو لایدری این یذهب فنام فی اتون حمّام فرأی النّبی صلّی اللهعلیه وآله وسلم فتفل فی فمه مرّتین و امره بالعود الی المدرسة فعاد و وجد الماضی محفوظاً و احتدّ ذهنه جداً و قال فلمّا کان یوم الجمعة و کان من عادة الامام محمد بن یحیی ان یمضی الی صلوة الجمعة فی جمع من طلبته فیصلّی عند الشیخ عبدالرّحمن الاسکاف الزّاهد قال فمضیت معه فلما جلس مع الشیخ عبدالرّحمن تکلّم الشیخ عبدالرحمن فی شی ء من مسائل الخلاف والجماعة ساکتون تأدّباً معه و لصغر سنّی و حدّة دهنی أعترض علیه و انازعه و الفقهاء یشیرون الیّ بالامساک و انا لاالتفت فقال لهم الشیخ عبدالرحمن دعوه فانّ هذا الذَّی یقوله لیس هو منه انّما هو من الذی علّمه قال و لم یعلم الجماعة ما اراد و فهمتُ و علمت انّه مکاشفة قال ابن النجار و قیل انه کان مع کثرة اشتغاله بدوام الصیام یفطر کل لیلة علی قرص واحد و حکی انه لما دعی الی تدریس النظامیة جاء بالحلقة و حوله الفقهاء و هناک المدرسون و الصدور و الاعیان فلما استقر علی کرسی التدریس و دعا دُعاء الختمه التفت الی الجماعة قبل الشروع فی القاءالدرس و قال من ایّ کتب درس التفاسیر تحبون ان اذکر فعینوا کتاباً فقال من ایّ سورة تریدون فعینوا و ذکر لهم ما ارادوا و کذلک فعل فی الفقه والخلاف لم یذکر الا ماعین الجماعة له فعجبوا لکثرة استحضاره قال ابن النجار حدثنی شیخنا ابوالقاسم الصوفی قال صلی شیخنا القزوینی بالناس التراویح فی لیالی شهر رمضان و کان یحضر عنده خلق کثیر فلما کان لیلة الختم دعا و شرع فی تفسیرالقرآن من اوله و لم یزل یفسر سورة حتی طلع الفجر فصلی بالناس صلوة الفجر بوضوء العشاء و خرج من الغد الی المدرسة النظامیة و کان نوبته فی الجلوس بها فلما تکلم فی المنبر علی عادته و کان فی المجلس الامیر قطب الدین قیماز و الاعیان فذکر لهم ان الشیخ علی الشیخ لیلتئذٍ فسر القرآن کله فی مجلس واحد فقال قطب الدین الغرامة علی الشیخ واجبة فالتفت الشیخ و قال انّ الامیر اوجب علینا شیئاً فان کان لایشقّ علیکم و فینا به فقالوا لا بل نؤثر ذلک فشرع و فسّر القرآن من اوله الی آخره من غیر ان یعید کلمة مما ذکر لیلا فأبلس الناس من قوة حفظه و غزارة علمه قال ابواحمدبن سکینة لما اظهر ابن الصاحب الرفض به بغداد جائنی القزوینی لیلا فودعنی و ذکر انه متوجه الی بلاده فقلت انک هیهنا طیب و تنفع الناس فقال معاذالله ان اقیم ببلدة یجهر فیها بسب اصحاب رسول اللهصلی اللهعلیه وآله وسلم ثم خرج من بغداد الی قزوین و کان آخر العهد به قلت اقام بقزوین معظماً محترماً الی ان توفی بها قال الرافعی فی الامالی کان یعقد المجالس للعامة ثلاث مرّات فی الاسبوع احدیها صبیحة یوم الجمعة فتکلم علی عادته یوم الجمعة ثانی عشر المحرّم سنة تسعین وخمس مائه فی قوله تعالی فان تولوا فقل حسبی الله لااله الا هو و ذکر انها من اواخر مانزل و عدّ الاَیات المنزلة آخراً منها الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و منها سورة النصر و قوله تعالی و اتقوا یوماً ترجعون فیه الی الله و ذکر انّ رسول اللهصلی اللهعلیه وآله وسلم ماعاش بعد نزول هذه الاَیة الاّ سبعة ایام قال الرّافعی و لمّا نزل من المنبر حمّ و مات فی الجمعة الاخری و لم یعش بعد ذلک الاّ سبعة ایام قال و ذلک من عجیب الاتفاقات قال و کأنّه اعلم بالحال و انّه حان وقت الارتحال و دفن یوم السبت قال و لقد خرجتُ من الدّار بکرة ذلک الیوم علی قصد التعزیة و انا فی شأنه متفکر و مما اصابه منکسر اذ وقع فی خلدی من غیر نیة و فکر و رویة:
بکت العلوم بویلها و عویلها
لوفاة احمدها ابن اسمعیلها.
کأنَّ احداً یکلمنی بذلک ثمّ اضفت الیه ابیاتاً لرویة ذهبت عنی - انتهی. والله اعلم. و شمس الدّین محمد بن علی بن داود مالکی تلمیذ سیوطی در طبقات المفسرین گفته: احمدبن اسماعیل بن یوسف ابوالخیر الطالقانی القزوینی الشافعی رضی الدین احدالاعلام قال ابن النجار کان رئیس اصحاب الشافعی و کان اماماً فی المذهب و الخلاف و الاصول و التفسیر و الوعظ کثیرالمحفوظ املی الحدیث و وعظ و سمع الکثیر من ابی عبدالله الفراوی و زاهر الشحامی و هبة الله السندی و ابی الفتح بن البطی و تفقه علی ملکداد و محمد بن مکی و درس ببلده و ببغداد و حدث بالکتب الکبار و ولی التدریس و کان کثیرالعبادة و الصلوة دائم الذکر دائم الصوم له فی کلّ یوم ختمة و قال ابن المدینی کان له ید باسطة فی النظر و اطلاع علی العلوم و معرفة الحدیث و قال الموفق بن عبداللطیف البغدادی کان یعمل فی الیوم واللیل ما یعجز المجتهد عن عمله فی شهر. ولد سنة اثنتی عشرة وخمس مائة و مات فی المحرّم سنة تسعین. اگر بعد سماع این همه فضایل فاخره و مدایح زاهرهء طالقانی که محیر عقول و الباب و مورث عجب عجاب است نیز روایت او در فضیلت جناب امیرالمؤمنین علیه السلام مقبول طباع بدایع اولیای مخاطب مخدوم الفحول نشود بلکه برای تصدیق افاده متینه و تحقیق مقاله رزینهء طالقانی را از اهل سنت و جماعت و ارباب فضل و براعت خارج سازند و او را بزمرهء مبتدعین و هالکین اندازند کرا تاب و طاقت است که دست از اتباع و تقلید و اقتفای اثر حمیدشان بردارد یا دست رد بر سینهء حقایق گنجینه شان گذارد که حامی کامل علی الاطلاق اند و مؤید مقتدای آفاق هرچه از زبان گهرفشانشان برآمد لایق آفرین و تحسین است نه سزای توهین و تهجین - انتهی. ما فی کتاب العبقات من التراجم المنقولة فی هذا المقام عن المعجمات و الطبقات با ترزبانی تمام عبارات امام رافعی و علامهء سبکی. شهاب الدین یاقوت حموی در کتاب معجم البلدان میگوید: طالقان نام دو بلد است یکی بخراسان مابین مرورود و بلخ که بقول اصطخری بزرگتر شهری است بطخارستان و در جلگه ای افتاده و بمقدار ثلث بلخ است و دیگر بلده ای و بلوکی است مابین قزوین و ابهر و اسم طالقان بر جمیع آن بلده و سایر قراء اطلاق میشود و از این طالقان قزوین است صاحب اسماعیل بن عباد و پدرش عبادبن عباس بن عباد که هر دو از علماء عظام و ائمهء معتزله هستند و هم از طالقان قزوین است ابوالخیر احمدبن اسماعیل بن یوسف قزوینی طالقانی و آن دانشمند بزرگ حدیث را در نیشابور از ابوعبدالله فراوی و ابوطاهر شحامی و غیرهما استماع کرد و در مدرسهء نظامیّهء دارالسلام بغداد بمنصب تدریس رسید و در نظامیّهء بغداد مجالس وعظ نیز منعقد میساخت و او بسمت رسالت به بغداد مراجعت جست و مقیم آن خطّه شد و بعد از زمانی توقف بموطن اصلی خود قزوین متوجه گشت و در قزوین بتاریخ سیزدهم شهر محرّم الحرام سال پانصدونودهجری درگذشت - انتهی. زکریابن محمد قزوینی میگوید: ابوالخیر احمد ملقّب برضی الدین چون از بغداد مراجعت بقزوین میخواست اهالی دارالسلام راه ندادند لاجرم بقصد حج برآمد و از راه شام بموطن خویش بازگردید وی در قزوین قبولی عظیم و موقعی زایدالوصف در قلوب داشت. مردم پای منبرش جای از یکدیگر میخریدند وی بسیار متعرّض شیعه میگردید حتی باستدعای او در قزوین داغی مشتمل بر اسامی خلفای سه گانه بر پیشانی ایشان برنهادند شیخ عزّالدین محمد بن عبدالرحمن دارنی از مشایخ کبار قزوین گفت که رضی الدّین بموت خود بر سر منبر اشعار کرد و روز حمل جنازه اش انواری ساطع و اضوائی لامع شد که من خود با همه خلایق مشاهده میکردیم. (نامهء دانشوران ج5 ص69). و نیز او راست: تبیان فی مسائل القرآن. و خصائص السواک و مفاتیح العطیّات و مغالیق البلیّات مؤلّف به سال 552 ه . ق.
(1) - قرآن 9/129.
(2) - قرآن 5/3.
(3) - قرآن 2/281.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل ابی ثابت بن محمد آیدوغمش حنفی تمرتاشی. مفتی خوارزم ملقب بظهیرالدین و مکنی به ابومحمد. متوطن کارکنج(1). از اوست: فتاوی التمرتاش. (کشف الظنون). و کتاب التراویح و کتاب شرح الجامع الصغیر محمد بن حسن الشیبانی.
(1) - گرگانج؟


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل جزائری. فقیه شیعی. منشأ وی نجف و وفات او در حدود سال 1050 ه . ق. بوده است و از تصانیف او است: شرح تهذیب و آیات الاحکام و غیر آن.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل سامانی مکنی به ابونصر. دومین پادشاه از سلسلهء سامانیان (295 - 301 ه . ق.). خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص324) آرد: بعد از فوت پدر در بلدهء بخارا قدم بر مسند پادشاهی نهاده مکتفی خلیفه جهت او لوائی فرستاد و تمامی مملکت امیراسماعیل را به او داد خروج عمروبن یعقوب بن محمد بن عمروبن لیث در سیستان در ایام دولت احمد بوقوع انجامید و احمد چنانچه سابقاً مسطور شد حسین بن علی مروروذی را بدان جانب فرستاد تا خاطر از ممر عمرو فارغ گردانید آنگاه احمد سیمجور دیوانی [ ظ: دواتی ] را به ایالت آن مملکت نامزد کرد و در سنهء احدی وثلثمائه (301 ه . ق.). روی توجه بصید و شکار آورد و در منزلی فرودآمده بعد از رجعت از آنجا فرمود تا آتش در آن مرحله زدند و همان لحظه از جانب جرجان خبر آمد که حسین بن علی الاطروش العلوی بر طبرستان استیلا یافته صعلوک که در آن دیار نایب احمد بود فرار بر قرار اختیار کرده احمد از شنیدن این خبر آشفته گشت و گفت الهی اگر تقدیر چنان است که این مملکت از تصرف من بیرون رود مرا مرگ ده و آنگاه بازگشته در همان موضع که سوخته بود نزول نمود. احمد بحسب اتفاق در همان شب کشته گشت. تبیین این مقال آنکه احمدبن اسماعیل بصحبت ارباب فضل و کمال، شعف تمام داشت و اکثر اوقات با آن زمرهء واجب التبجیل مجالست نموده غلامان را پیرامون خود نمیگذاشت بنابراین غلامان از سلطنتش متنفر شده قصد قتل او کردند و هر شب بر درگاه پادشاه دو شیر می بستند تا هیچکس دلیر در آنجا نتواند رفت اتفاقاً در شب پنجشنبهء بیست وسیم جمادی الاَخر سنهء مذکوره آن قاعده مرعی نداشتند غلامان فرصت یافته در سحرگاه آن شب درآمدند و احمد را شربت فنا چشانیدند و بعد از آن او را امیر شهید خواندند و جسدش ببخارا برده دفن کردند و مدت دولت امیر شهید شش سال و چهار ماه و چند روز بود و بوزارتش ابوعبدالله بن احمد قیام نمود - انتهی. مؤلف مجمل التواریخ بنقل از حمزهء اصفهانی آرد (مجمل التواریخ والقصص ص387): بعد از او [ اسماعیل ] پسرش احمدبن اسماعیل بنشست اندر خلافت المکتفی و سخت عظیم بدخوی بود و تند و ناسازگار، و خاص و عام از او ستوه شدند، و غلامانش در جامهء خواب بکشتندش سال بر سیصد و یک. و همهء مدت فرمان دادن او شش سال بوده است، پس از آن پسر او را بنشاندند نصربن احمد - انتهی. و رجوع به لباب الالباب ج1 ص22 و مجمل التواریخ والقصص ص19 و 387 و حبط 1 ص315، 322، 324، 325 و 344 و ترجمهء تاریخ یمینی ص235 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل طالقانی. رجوع به احمدبن اسماعیل بن یوسف طالقانی قزوینی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اسماعیل نطاحه مکنی به ابوعلی کاتب. بعربی شعر هم می گفته دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم). و رجوع به احمدبن اسماعیل بن ابراهیم بن الخصیب... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اشتریّ. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اِشکاب. محدّث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اضرب حلبی. او راست: المغنی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اعثم کوفی. اخباری مورّخ. مکنی به ابومحمد. وی شیعی است و یاقوت گوید او نزد اصحاب حدیث ضعیف بشمار است. او راست: کتاب المألوف و کتاب الفتوح معروف. و در آن اخبار ایام تا زمان رشید خلیفه آورده و کتاب التاریخ که خبرهای زمان را از ابتداء خلافت مأمون تا آخر عهد مقتدر ذکر کرده است و محتمل است که این کتاب اخیر ذیل کتاب اول باشد و من هر دو را دیده ام و ابوعلی حسین بن احمد سلامی بیهقی قطعهء ذیل ابن اعثم را برای من انشاد کرد:
اذا اعتذر الصدیق الیک یوماً
من التقصیر عذر اخ مقر
فصنه عن جفائک و ارض عنه
فانّ الصفح شیمة کلّ حر.
و رجوع به ابن اعثم و حبط، ج2 ص416 و معجم الادباء یاقوت ج1 ص379 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اعرابی. رجوع به احمدبن محمد بن زیاد غزی... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اعوذ دانشمند آقشهری حنفی. او راست: الانتقاد فی شرح عمدة الاعتقاد. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن افضل امیرالجیوش مکنی به ابوعلی. خوندمیر در دستورالوزراء (ص223) آرد: ابوعلی احمدبن افضل در زمان خلافت المستعلی باللهبن المستنصربالله، افضل امیرالجیوش بود و از روی استقلال بسرانجام مهمات ملک و مال قیام و در ایام ایالت الاَمر باحکام الله امیرالجیوش بر دست فدائیان نزاریه کشته گشت و امیر بزخم تیغ آن جماعت بعالم آخرت شتافته، چون الحافظ لدین الله بر مسند سلطنت قرار گرفت ابوعلی احمد را منظور نظر تربیت ساخت و منصب وزارت را بوی تفویض فرمود و ابوعلی در غایت اعتبار و اختیار در آن منصب دخل نموده، بعد از اندک زمانی فدائیان او را نیز از عقب پدر فرستادند و شخصی دیگر قایم مقام شده، آن مستمند نیز پس از روزی چند بضرب خنجر فدائیان بداختر بعالم دیگر شتافت. آنگاه الحافظ لدین الله منصب وزارت را بپسر خویش حسن تفویض فرمود و حسن بنابر آنکه بغایت سفاک و دلیر بود و از نشانهء جنون بهره ای تمام داشت در یک شب چهل کس را از امرای پدر بقتل رسانید و حافظ از ولد اعز متوهم گشته، جمعی را خفیه بقصد او اغواء نمود و حسن برین معنی اطلاع یافته، آن جماعت را نیز بکشت و بعد از آن بقیهء امراء و متجنده نزد حافظ رفته، بعرض رسانیدند که: اگر حسن را بما می سپاری فهو المطلوب و الا ترا از میان برمیداریم و حافظ در تسکین آن جماعت کوشیده، طبیبی را فرمود تا حسن را زهر داده، بعالم عقبی فرستاد. مصرع: بداندیش را هم بد آید بپیش. و رجوع بحبط ج1 ص361 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الیاس. اصلاً ایرانی و از نژاد کرد و از مردم شهرزور بود. پدرش به دمشق هجرت گزید و احمد بدانجا بزاد و ابتدا در مدرسهء سمیساطیه طباخ بود و ضمناً بفرا گرفتن علوم ادب پرداخت در لغت عرب و شعر و ادب چنان مهارت یافت که او را ارجانی صغیر و قاموس ماشی می گفتند، پس از آن بقسطنطنیه رفت و چندی ندیم یکی از ارکان دولت بود، سپس بطرابلس و مصر و دمشق شد. و در حلب به سال 1169 ه . ق. درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الیاس القائد. رجوع به عیون الانباء فی طبقات الاطباء ابن ابی اصیبعه ج2 ص45 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن امیرالجیوش. رجوع به احمدبن افضل شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن امین الدین بسطامی فقیه فرضی، شافعی مفتی نابلس. او راست: شرح قصیدهء برده. شرح اربعین نووی. المناهج البسطامیه. و وفات وی در 1157 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن امیة بن ابی امیة الکاتب مکنی به ابوالعباس. مرزبانی ذکر او آورده است و گوید او از خاندان کتابت و غزل و ظرافت و ادب بود. و احمدبن ابوالقاسم نیشابوری گوید که او را پس از سال 250 ه . ق. یا حوالی آن دیدم و علم ادب بسیار از وی فراگرفتم. یاقوت گوید امیة پدر احمد از موالی هشام بن عبدالملک است و در دولت بنی عباس بربیع حاجب منصور پیوست و کاتب وی بود و او را شعر نیکوست و اولاد او همه از مردان علم و ادبند از جمله احمد صاحب ترجمه و برادر او محمد و در اخبار شعرا ذکر او آورده ام و مرزبانی قطعهء ذیل را از احمد روایت کند:
خبرت عن تغیری الاترابا
و مشیبی فقلن بالله شابا
نظرت نظرة الیّ فصدّت
کصدود المخمور شمّ شرابا
انّ ادهی مصیبة نزلت بی
ان تصدی و قد عدمت الشبابا.
و ابوهفان میگفت در دنیا هجائی اشرف و اظرف از این قول احمدبن امیة نیست:
اذ ابن شاهک قد ولیته عملاً
اضحی و حقک عنه وَ هْوَ مشغول
بسکّة احدثت لیست بشارعة
فی وسطها عرصة فی وسطها میل
نری فرانقها فی الرکض مندفعاً
تهوی خریطته و البغل مشکول.
و ابن الندیم گوید او را سی ورقه شعر است.


احمد.


[اَ مَ] ((اِخ) سلطان...) ابن اوغورلی محمودبن اوزون حسن. آنگاه که پدر وی محمود بقتل رسید وی بسلطان بایزید عثمانی التجا جست و سلطان بحسن قبول او را بپذیرفت و بشرف مصاهرت بایزید نائل گشت لکن سپس بی اطلاع سلطان به ایران گریخت و در ساحل ارس رستم بیگ عم زادهء خویش را بکشت و تبریز را متصرف گردید و بر آن شد که تنظیمات و قوانین عثمانی را در تبریز اجرا کند این امر بر کسان او ناگوار آمد و بر او بشوریدند و پس از یکسال سلطنت در سال 901 ه . ق. پسرعم دیگر او موسوم به مرادبک او را بکشت و تبریز را بحیطهء ضبط خویش درآورد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اویس بن حسن ایلخانی. چهارمین از امرای آل جلایر (784 - 813 ه . ق.). بعد از قتل سلطان حسن برادر دیگر او ابویزید از ترس از تبریز گریخته بسلطانیه پیش عادل آقا رفت و عادل آقا او را بپادشاهی نصب کرده برای سرکوبی سلطان احمد بسمت تبریز در حرکت آمد. سلطان احمد ابتدا جماعتی از امرای همراه عادل آقا را بطرف خود کشاند و همین قضیه پای جنگجوئی عادل آقا را سست کرده او را به مراجعت بسلطانیه وادار نمود و او در ضمن شیخ علی حاکم بغداد و خواجه علی بادک امیر او را بمخالفت با سلطان احمد واداشت و ایشان به آذربایجان لشکر کشیدند. لشکریان بغداد سلطان احمد را شکست دادند و سلطان احمد از طریق خوی بنخجوان گریخت و در آن حدود بملاقات قرامحمد ترکمان رفته از او استمداد جست. قرامحمد با تحمیل دو شرط حاضر شد سلطان احمد را یاری کند اول آنکه سلطان در کارهای جنگ دخالت ننماید، دیگر آنکه پس از فتح در غنایم طمع نکند. سلطان احمد این دو شرط را پذیرفت و قرامحمد 5000 سوار بکمک او فرستاد و ترکمانان شیخ علی و خواجه علی هر دو را در جنگ کشتند و غنایم بسیار گرفتند و سلطان احمد بتبریز برگشت و اندکی بعد با عادل آقا از در صلح خواهی درآمد ولی عادل آقا اعتنا نکرده بتبریز نزدیک شد و امرای بغداد هم در خدمت او داخل گردیدند سلطان احمد ناچار بموقان و ارّان فرار نمود. عاقبت امیر ابخاز بین اثنین واسطهء صلح شد و مقرر گردید که آذربایجان بالاستقلال در تصرف سلطان احمد قرار گیرد و عراق عجم بسلطان بایزید تحت الحمایهء عادل آقا، عراق عرب را هم سلطان احمد و عادل آقا بشرکت هم اداره کنند. عادل آقا بسلطانیه برگشت و یکی از سرداران خود را به همراهی امرای بغداد روانهء آن شهر نمود تا از جانب او در ادارهء امور عراق عرب ناظر باشد. مأمور عادل آقا بمحض ورود به بغداد قاتلین امیراسماعیل رشیدی و مخالفین دیگر را بقتل آورد و فتنه در بغداد بالا گرفته شورشیان خزانه ای را که برای ارسال بخدمت عادل آقا فراهم آمده بود غارت کردند. چون این اخبار بتبریز رسید سلطان احمد عازم بغداد شد و عامل عادل آقا را که گریخته بود بچنگ آورده کشت و شاه منصور مظفری را که از حبس عادل آقا فرار نموده بود از جانب خود بحکومت شوشتر برقرار کرد و در سال 785 به تبریز برگشت عادل آقا که از استبداد و سفاکی سلطان احمد راضی نبود با سپاهیان خود به آذربایجان آمد و در نزدیکی مراغه با اردوی سلطان احمد روبرو گردید. سلطان غالب شد و عادل آقا بسلطانیه برگشته از بیم احمد بهمدان رفت و از آنجا به شاه شجاع پیغام فرستاد او را به فتح آذربایجان برانگیخت. شجاع بقصد تبریز حرکت کرد و عادل آقا و سلطان بایزید به استقبال او رفته در گلپایگان بملاقات او نایل آمدند و بهمراهی هم بهمدان رسیدند. سلطان احمد بشاه شجاع پیغامی محترمانه داد و عادل آقا را بندهء عاصی خود قلمداد نمود. شاه شجاع هم بهمین نظر سلطانیه را ببعضی از امرای خویش سپرده سلطان بایزید را اسماً بر آنجا پادشاه قرار داد و دست عادل آقا را از کارها کوتاه نموده بخوزستان رفت. امرای ابویزیدی امرای شاه شجاع را بسلطانیه راه ندادند و خود بر آنجا استیلا یافته اما چون قدرتی نداشتند سلطان احمد بزودی بسلطانیه آمده آنجا را بتصرف خود گرفت و ابویزید را بتبریز برد و قلعهء سلطانیه را به اسم پسر دوسالهء خود بشیخ محمود جاندار سپرد. در همین ایام بود که خبر وصول لشکریان امیرتیمور گورگانی از ماوراءالنهر بخراسان و از آنجا بقومس و ری رسید و عده ای از ایلچیان آن امیر نیز برای ملاقات سلطان احمد بتبریز آمدند. سلطان احمد ایلچیان امیرتیمور را به بغداد فرستاد و خود نیز در عقب ایشان روانه شد تا در آن شهر با فرستادگان تیموری ملاقات و مذاکرات کند. عادل آقا از غیاب سلطان احمد استفاده کرده بار دیگر خود را بسلطانیه رساند و آنجا را از کف عمال سلطان احمد بیرون آورده بمخالفت با احمد قیام نمود و او تا ورود امیر تیمور بسلطانیه شهر و قلعهء آن را در ید تملک خود داشت. از سال 788 تا تاریخ 813 ه . ق. که تاریخ قتل سلطان احمد است بدست قرایوسف ترکمان، سلطان احمد تمام مدت را در سرگردانی و زدوخورد با مخالفین و یأس و نومیدی سرمیکرد. امیرتیمور در 788 آذربایجان را مسخر ساخت و آن قطعه از تصرف آل جلایر بکلی بیرون رفت و ملک سلطان احمد منحصر بعراق عرب گردید. هفت سال بعد از این واقعه بغداد نیز مسخر امیر گورکانی شد و احمد بمصر گریخت و تا امیر تیمور زنده بود جرأت اقدامی نداشت، همینکه خبر فوت آن امیر قهار رسید سلطان احمد بممالک سابق خود برگشته عراق عرب را متصرف شد و پنج سال دیگر در بغداد سلطنت کرد ولی بین او و قرایوسف ترکمان دشمنی بروز کرد و میان ایشان در تبریز جنگ اتفاق افتاد و سلطان احمد در 813 بقتل رسید و او در حقیقت آخرین امیر سلسلهء ایلکانی است. و سلطان احمد مردی سفاک و خونریز و سخت کش بود و بهمین علت غالباً امرا از او متوهم بودند و در استیصالش میکوشیدند چنانکه مخالفین او را بتسخیر آذربایجان تحریک میکردند و همین کیفیات نگذاشت که او را از دورهء بالنسبه طولانی سلطنت بهره ای کافی حاصل شود با این حال مردی بود شعردوست و خود نیز شعر میگفت و موسیقی میدانست و خواجه حافظ شیرازی در دو غزل او را مدح گفته است(1) به آبادانی نیز بی علاقه نبود چنانکه پس از مرگ تیمور مراجعت به بغداد قسمتی از خرابیهای آن شهر را مرمت نمود از آنجمله باروی شهر را مجدداً ساخت. رجوع بتاریخ مغول صص 461 - 464 و رجوع بحبط ج2 صص82 - 83 و ص84 و 98 و مرآت البلدان ج1 ص399 شود.
(1) - یکی در این غزل:
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دوصد بنده که آزاد کند.
که در آن گویا خواجه بسفاکی سلطان اشاره کرده او را نصیحت میدهد و میگوید:
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یک ساعته عمری که در او داد کند.
دیگر در این غزل:
احمدالله علی معدلة السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلکانی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ایوب ارجانی. از مردم ارجان فارس. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بایزید ثانی. او پس از وفات شهنشاه بن بایزید که هم در حیات پدر درگذشت اکبر اولاد بایزید بود و بایزید وی را ولایت عهد داد و از غایت عشق و علاقه ای که بدو داشت هم در حیات خود تخت و تاج را به او واگذاشتن خواست لیکن ینی چریها پس از وفات بایزید برادر کوچک احمد را موسوم به سلیم بسلطنت برداشتند. احمد که سی سال از دست پدر حکمرانی و ولایت آماسیه داشت از این کردهء ینی چریان ناخشنود و در آناطولی علم طغیان برافراشت و پسر خود علاءالدین را به ضبط بروسه مأمور کرد و آنگاه که سلیم بدانجا لشکر کشید احمد آماسیه را ترک گفته بجبال مجاور پناهید و سلطان سلیم داودپاشا را بحکومت آماسیه تعیین کرد و بازگشت. پس از زمستان سلطان احمد بآماسیه عودت کرد و آن ناحیه را متصرف گردید و بار دیگر بایزید با لشکری گران به آماسیه متوجه شده و پس از جنگی صعب سلطان احمد مغلوب و اسیر شد و او را بفرمان سلیم در 939 ه . ق. بکشتند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بخار. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بختیاربن علی بن محمد الماندائی الواسطی مکنی به أبوالعباس. یاقوت گوید: او راست معرفة جیّده به ادب و نحو و لغت و در جمادی الاَخرهء سال 552 ه . ق. به بغداد درگذشته است و مولد او در ذی الحجة سنهء 476 در اعمال واسط بود. او فقیهی فاضل با معرفتی تام به ادب و لغت و یدی باسط در کتب سجلات و کتب حکمیّه است. و او تولیت قضاء واسط داشت و از ابوالقاسم بن بیان و ابوعلی بن نبهان و جز آندو سماع دارد و ابوالفرج بن الجوزی گوید او با ما برای سماع نزد علی بن فضل بن ناصر حاضر میشد. و او را تصانیفی است. از جمله: کتاب القضاة(1) و کتاب تاریخ البطائح. یاقوت گوید بخط حجة الاسلام ابومحمد عبدالله بن احمدبن احمدبن الخشاب دیدم که نوشته بود: دوست ما شیخ ابوالعباس احمدبن بختیاربن علی بن محمد ماندائی این شعر خویش مرا بخواند:
قد نلت بالجهل اسباباً لها خطر
یضیق فیها علی العقل المعاذیر
مصیبةً عمت الاسلام قاطبةً
لایقتضی مثلها حزم و تدبیر
اذا تجازی ذووالالباب جملتها
قالوا جهول اعانته المقادیر.
(1) - حاجی خلیفه نام کتاب را تاریخ القضاة و الحکام آورده و سال وفات را 556 ه . ق. گفته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بدر الواسطی. رجوع بعیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج1 ص256 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بُدَیل ایامی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن البرخشی. رجوع به احمدبن محمد بن العباس... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بُرهان. رجوع به ابن بُرهان ابوالفتح و احمدبن علی بن بُرهان... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن برهان الدین. رجوع به احمدبن عبدالعزیز... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بسنوی. متوفی983 ه . ق. او راست: رسالة فی مناظرة السیف والقلم.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بشربن عامر مروزی مکنی به ابوحامد. او راست: شرح کبیر بر مختصر المزنی. وفات او به سال 362 ه . ق. بوده است. و رجوع به ابوحامد احمدبن بشر... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بشربن علی التجیبی معروف به ابن الاغبس. حمیدی ذکر او آورده و گوید وفات وی به سال 326 ه . ق. بود. او فقیهی بمذهب شافعیست مائل بحدیث و عالم بکتب قرآن و در همه علومی که وی داشت از عربیت و تفسیر و لغت و قرائت متقن و استوار بود و لغت عربیّه را از برداشت و کثیرالرّوایة و در کتابت کتب نیکو خط و ضبط بود و از عجلی و خشنی و ابن الغازی اخذ ادب کرده بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بشر قنبری. محدثی از اولاد قنبر مولی علی علیه السلام است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بشر المرثدی. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص118، 121، 129، 192، 215).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بشرویه. از قدماء ادباء اصفهان است. رجوع به ص31 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بشیر کوفی مکنی به ابوبکر. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بغرا (امیر...). بدست محمودبن محمد بن ملکشاه سلجوقی کشته شد. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص414 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بَقَقیّ. مکنی به ابوالفتح هم نسب با مظفربن عبدالقاهر بَقَقیّ محدث. او بزندقه کشته شد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بَقَنَّه. وزیر علویان در اندلس از بنی حَمّود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بکار بصری مکنی به ابوهانی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بکران بن الحسین الزجاج. یاقوت گوید: کتب عنه علی بن محمد الازدی فی سنة 355 ه . ق. رجوع بمعجم الادباء ج1 ص381 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بکر بالسی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بکر سبعی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بکرالعبدی مکنی به ابوطالب. صاحب کتاب شرح ایضاح ابوعلی فارسی. او عالمی نحوی و لغوی و قیم بقیاس و افتنان در علوم عربیت است. و از قاضی ابوسعید سیرافی و ابوالحسن الرّمانی و ابوعلی الفارسی اخذ ادب و علم کرد و406 ه . ق. در خلافت القادربالله درگذشت. یاقوت گوید من از او در جائی خبری نیافتم تا حکایت کنم مگر آنچه را که او خود در شرح ایضاح راجع بخویش میگوید و آن این است که: انّه تلکم مع ابی محمد بن یوسف بن ابی سعید الحسن السیرافی (قال العبدی و کان(1)ابن السیرافی مکیناً فی هذا الشأن علی شهرته عندالناس فی اللغة) فی تاء تفعلین، فقال هی علامة للتأنیث و الفاعل مضمر. فقلت له و لو کانت بمنزلة التاء فی ضربت علامة للتأنیث فقط لثبتت مع ضمیر الاثنین و علم انّ فیها مع دلالتها علی التأنیث معنی الفاعل فلما صار الاثنین بطل ضمیر الواحد الذی هو الیاء و جاءت الالف وحدها. فقال هذا اذاً زبیل الحوالج(2) کذا و کذا و انقطع الوقت بالضحک من ابن شیخنا و فی قلة تصرفه. و در فوائدی که از ابوالقاسم مغربی وزیر نقل شده است خواندم که عبدی را در آخر عمر اختلالی در عقل راه یافت. و او راست از تصانیف: کتاب شرح الایضاح و کتاب شرح الجرمی.
(1) - لعله: ماکان. (مارگلیوث).
(2) - ظ: حوائج.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بکر مغربی. او راست ارجوزه ای در حدیث به نام معلم الطلاّب بما للاحادیث من الالقاب. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بَکروُن. از مردم دَسکره، دهی به نهرالملک و او شیخ خطیب بغدادی است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بکیر الاسدی. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص195).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بُنّ. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن البنّاء. رجوع به ابن البنّاء، و احمدبن عثمان بن بناء ازدی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بندار الاَذری. رجوع به ص11 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بندار سفار. محدّث و فقیهی اصفهانی است. متوفی به سال 354 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن بویه ابوشجاع بن فناخسرو مکنی به ابوالحسین(1). و ملقب به معزالدوله و منبوز به اقطع برادر عمادالدوله علی و رکن الدوله حسن از آل بویه. خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص349) آرد: در سنهء اثنی وعشرین وثلثمائه (322 ه . ق.) معزالدوله بموجب اشارهء برادر بزرگتر (علی بن بویه) بکرمان شتافت و پسر الیاس که بروایت روضة الصفا محمد و بعقیدهء صاحب گزیده علی نام داشت در آن بلده متحصن شده معزالدوله آغاز محاصره کرد. حمدالله المستوفی گوید که در اوقات محاصره امیرعلی بن الیاس نه روز لباس جنگ پوشیده بقدر امکان در مدافعهء ایشان رسم اجتهاد بجای می آورد و هر شب نزلی مناسب ترتیب کرده بمعسکر معزالدوله میفرستاد دیلمیان ازین دو صورت متناقض متعجب شده پرسیدند که با وجود مخالفت و محاربت سبب ارسال نزل و ساوری چیست امیرعلی جواب داد که روز محاربه مینمایم و شر شما را که در مقام عداوت آمده اید از خود دور میکنم و چون شما درین ملک مهمانید مروت چنان اقتضا میکند که شب نزل میفرستم معزالدوله از استماع این سخن منفعل گشته بین الجانبین قواعد مصالحه استحکام یافت و چون امیرعلی فوت شد پسرش بجایش بنشست و میان او و معزالدوله به کرات محاربات دست داد. عاقبت معزالدوله آن مملکت را مسخر ساخت. آنگاه رایت عزیمت بصوب اهواز برافراخت و آن حدود را نیز از گماشتگان خلیفهء بغداد انتزاع نموده در سنهء ثلاث وثلثین وثلثمائه بواسط رفت و از بغداد توزون که امیرالامراء خلیفه بود بجنگ او شتافته دوازده روز متعاقب غبار معرکهء هیجا در هیجان بود عاقبت توزون منهزم گشته معزالدوله به اهواز بازگشت و در سنهء اربع وثلثین وثلثمائه که توزون فوت شد بار دیگر معزالدوله بر سمند جهانگیری نشسته عنان بازنکشید و ابن شیرزاد که بعد از توزون امیرالامراء شده بود از وی گریخته معزالدوله در جمادی الاول سنهء مذکوره بباب الشماسیه نزول اجلال فرمود و روز دیگر بمجلس مستکفی رفته با وی بیعت نمود و در آن روز خلیفه او را معزالدوله لقب داد و معزالدوله از روی استقلال در سرانجام امور ملک و مال دخل کرده مبلغ پنج هزار درم هر روز جهت اخراجات خلیفه مقرر ساخت و بعد از روزی چند مستکفی را از خلافت خلع کرد و المطیع بالله را قایم مقام گردانید. بعد از آن میان ناصرالدولة بن حمدان که به اغواء ابن شیرزاد لشکر بدارالسلام بغداد کشید و میان او و معزالدوله محاربات روی نمود در محرم سنهء 335 ه . ق. مهم بمصالحه انجامید و ناصرالدوله بطرف موصل روانه گردید و در سنهء 336 معزالدوله بصره را ساخته و در سنهء 337 بموصل رفته و بالاخره ناصرالدوله به این معنی راضی شده عنان مراجعت انعطاف داد و در سنهء خمس واربعین وثلثمائه (345 ه . ق.). نوبت دیگر بین الجانبین آتش نزاع ارتفاع یافته و معزالدوله عازم موصل شده و ناصرالدوله بار دیگر به نصیبین رفت و معزالدوله آن مقدار او را تعاقب نمود که ببلاد شام درآمد آنگاه بنابر عرض مرض به بغداد معاودت کرد و فرمود تا بر درهای مساجد کندند که لعن الله معاویة بن ابی سفیان و لعن من غصب فاطمة فدکا و لعن من منع ان یدفن الحسن (ع) عند قبر جدّه (ص) و من نفی اباذر الغفاری و من اخرج العباس عن شوری و بدین واسطه شورشی در میان سنیان پیدا شده. شب بعضی از این منقورات را حک کردند و معزالدوله روز دیگر فرمود که باز بعمل آوردند و معزالدوله حسن بن محمد المهلبی مصلحت چنان دید که در لعن غیر معاویه دیگری را نام نبرند و بجای سایر کلمات مذکوره بنویسند لعن الله الظالمین لاَل رسول الله (ص) و به این تدبیر آن غوغا تسلّی یافت. وفات معزالدوله در سنهء ست وثلثین وثلثمائه است عمرش بعقیدهء صاحب گزیده پنجاه وچهارسال بود و زمان سلطنتش بیست ویکسال و سه ماه. معاصر عمادالدوله و هفده سال در عهد رکن الدوله و ابوجعفر محمد النصیری و حسن بن محمد المهلبی در سلک وزراء معزالدوله انتظام داشتند و حسن بن محمد که به صفت جود و سخاوت موصوف بود در سنهء 336 از عالم انتقال نمود - انتهی. و رجوع به حبیب السیر ج1 ص304 و تاریخ الحکمای قفطی ص109 س11 و مجمل التواریخ و القصص ص390 و آثارالباقیهء بیرونی ص133 و رجوع به معزالدوله احمد... شود.
(1) - در آثار الباقیه ص133 کنیهء او ابوالحسن آمده.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن البهائم. رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن البهائم... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن تقی الدین عمر بن الملک المظفر الاول نورالدین شاهنشاه ایوبی. برادر محمد الملک المنصور اول و شاهنشاه است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن تمربغا ملقب به شمس الدین شهاب. او راست: البرق الساطع فی تلخیص البارع (تألیف علی بن ابی الرجا در نجوم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن توفیق. اصلاً از مردم گیلان پدرش منلا توفیق در ایران حکمت و ریاضیات آموخت پس از آن بمملکت عثمانی منتقل شد و بعد از تقلبات چند بقسطنطنیه رفت و با ارکان دولت آشنا گردید تا سال 1010 ه . ق. درگذشت و فرزندش احمد صاحب ترجمه، معروف بتوفیقی زاده یکی از فضلای روم است و در بسیاری از مدارس آنجا تدریس کرد تا بقضاء سلانیک منصوب شد و آنگاه در سال 1040 بقضای شام و پس از چندی بقضای مصر و سپس ادرنه مأمور گردید و بدانجا به سال 1051 درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن تیمیة. رجوع به ابن تیمیة... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الثلاج. رجوع به احمدبن محمد بن یحیی البلدی... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جابر مکنی به ابی بکر. وی شیخی فاضل در طب و مردی حلیم و عفیف و طبیب مستنصربالله بود و همهء اولاد ناصر بدو اعتماد داشتند و بتعظیم و تبجیل و معرفت حقش میکوشیدند و نیز نزد رؤسا مؤتمن بود و او ادیبی فهیم بود و بخط خویش کتب بسیار در طبّ و مجامع و فلسفه بنوشت و زمانی دراز بزیست. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج2 ص46).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جابر بِتانی. منجم است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جابر بلادری مکنی به ابوالعباس است. او راست: استقصاء فی الانساب و الاخبار. و آن را در چهل مجلّد تسوید کرد و بتکمیل آن توفیق نیافت. (کشف الظنون).(1)
(1) - محتمل است صاحب این ترجمه همان احمدبن یحیی بن جابر باشد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جابر الشاطبیه، استاد زین الدین بن علی بن احمد معروف به شهید ثانی. رجوع به روضات الجنات ص289 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جباره. رجوع به احمدبن محمد بن عبدالوالی مقدسی... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جبیربن محمد کوفی نزیل انطاکیه. او راست: کتابی در قراآت خمس و از هر شهر یک تن را ذکر میکند. وفات او به سال 258 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جحدر الخراسانی الغریبی. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص355).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جحی بن موسی الحسبانی دمشقی ملقب به تقی الدین. وی ذیلی بر وفیات شیخ تقی الدین بن رافع دارد. وفات او به سال 816 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جرج الذهبی مکنی به ابوجعفر. معاصر ابوالولیدبن رشد. او فاضل و عالم بصناعت طب و در اعمال آن صاحب حسن تأتّی بود و منصور را در طب خدمت میکرد و پس از او بخدمت پسر وی ناصر پیوست و در مجلس مذاکرهء ادب حاضر میشد و او در زمرهء علمائی است که بجهت اشتغال بحکمت و علوم اوائل مغضوب منصور و سپس مورد توجه او گردید و منصور او را تمجید میکرد و شکر میگفت و در حق او میگفت: ان اباجعفر الذهبی کالذهب الابریز الذی لم یزدد فی السّبک الا جودة. وفات او به تلمسان هنگام غزوهء ناصر در افریقیه600 ه . ق. بود. رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج2 ص76 و 77 و 81 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جزار. رجوع به ابن جزار(1) و رجوع به احمدبن ابراهیم افریقی و رجوع به عیون الانباء ج2 صص37 - 39 و ص45 و 46 شود.
(1) - در عیون الانباء نام و نسب او ابوجعفر احمدبن ابراهیم بن ابی خالد آمده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفر. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج1 ص209) گوید: شیخ ابواحمد حسن بن عبدالله بن سعید عسکری لغوی در کتاب الحکم و الامثال گوید که احمدبن جعفر بنقل از احمدبن طیب سرخسی بنقل از یعقوب بن اسحاق کندی شعری از یعقوب بمطلع ذیل انشاد کرد و آن این بیت است:
أناف الذنابی علی الارؤس
فغمض جفونک أو نکس.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفربن حمدان بن مالک القطیعی البغدادی مکنی به ابوبکر قطیعی. در نامهء دانشوران (ج3 ص121) آمده است که: وی از فضلای عرفای مائهء چهارم هجریه است. درزمان مطیع و طایع بوده نسبش بدین گونه است: ابوبکر احمدبن جعفربن حمدان بن مالک القطیعی. نشو و نمایش در بغداد بوده در نزد جمهور این دو طبقه از فقها و عرفا مشهور و معروف است. در حدیث شاگرد عبدالله بن احمدبن حنبل است و از آن فقیه کامل روایت کند و در عرفان نسبتش بشیخ اجل جنید بغدادی است. یاقوت حموی در ضمن تعیین قطیع در معجم البلدان مینویسد: ابوبکر احمد القطیعی روی عن عبدالله بن احمدبن حنبل و ابراهیم الحربی و غیرهما روی عنه الحاکم ابوعبدالله و ابونعیم الحافظ و غیرهما. بهر حال وی در بغداد روزگار خود را بتدریس و ارشاد میگذرانید و جماعتی همواره درک صحبت وی را مینمودند یکی از بزرگان این طبقه حکایت کرده است که وقتی بنزد وی رفتم که از فیض صحبت وی استفاده کرده باشم چون بمجلس وی حاضر گشتم دیدم جماعتی بنزدش نشسته و او مسائل همیگفت تا آنگاه که مجلس خلوت شد نگاهی بمن کرد و گفت چه خواهی و چگوئی. گفتم وصیتی خواهم. گفت از طلب منشین و با طلب تقوی را پیشه کن و از نافرمانی حق اندیشه تا بمقصود برسی و عاقبت نیکو دریابی. از آن عارف کامل نقل شده است که گفته از شیخ خود جنید شنیدم که همواره میگفت: یا من هو کل یوم فی شأن اجعل لی من بعض شأنک؛ ای آنکسی که هر روزه در کار دیگری چه بودی که روزی آن کار در کار من کنی. از کلمات اوست که گفته: محرومی در بی توکلی است و نرسیدن بمقصود در زیاده طلبی. آن عارف و کامل روزگار زندگانی خود را در بغداد میگذرانید تا موافق روایت یاقوت حموی در سال سیصدوشصت وهشت هجری در زمان الطایع للّه روزگار زندگانیرا در بغداد بدرود نمود و در همان شهر مدفون گردید. - انتهی. و او گردآورندهء مسند العشرة است. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفربن غلام بن زریق. نام معزّمی بطریقهء مذمومه و او معاصر ابن الندیم بوده و از زیر طشت آواز آدمی برمی آورده است. (ابن الندیم چ مصر ص432).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفربن لبان مقری مکنی به ابوالعباس. او راست: تنبیه ذوی الاغترار علی مسالک الابرار.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفربن محمد بن عبدالله بن ابی داود بغدادی. رجوع به ابن المنادی احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک معروف به جحظه و مکنی به ابوالحسن. ابن خلکان آرد: ابوالحسن احمدبن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک معروف به جحظهء برمکی ندیم فاضل و صاحب فنون و اخبار و نجوم و نوادر بود و ابونصربن المرزبانی اخبار و اشعار او را گرد کرده است و وی از ظرفای عصر خویش و از ذریهء برامکه بود و او را اشعار رائقه است از جمله:
انا ابنُ اناس موّل النّاس جودُهم
فاضحوا حدیثاً للنّوال المشهّر
فلم یخلُ من اِحسانهم لفظ مُخبر
و لم یخل من تقریضهم بطن دفتر.
و نیز او راست:
فقلت لها بخلت علیّ یقظی
فجودی فی المنام لمستهام
فقالت لی و سرت تنام ایضاً
و تطمع ان ازورک فی المنام.
و نیز:
اصبحتُ بین معاشر هجروا النّدی
و تقبلوا الاخلاق من اسلافهم
قومٌ احاولُ نیلَهُم فکأنّما
حاولت نتف الشعر من آنافِهم
هات اسقنیها بالکبیر و غنّنی
ذَهَب الذین یعاش فی اکنافهم.
و نیز:
یا ایها الرّکب الذین فراقهم احدی البلیّة
یوصیکم الصّب المقیم بقلبه خیرالوصیّة.
و همچنین:
و قائلةٍ لی کیف حالک بعدنا
ا فی ثوب مثر انت ام ثوب مقتر
فقلت لها لاتسألینی فانّنی
اروحُ و اغدو فی حرام مقتّر.
و او را دیوان شعریست که اکثر آن نیکو و قضایای وی مشهور است، و از ابیات سائرهء اوست:
وَ رَقّ الجوّ حتّی قیل هذا
عتاب بین جحظة والزّمان.
و ابن الرّومی در حق او گوید او مشوة الخلق بود:
نبّئت جحظة یستعیرُ جحوظه
من فیل شطرنج و من سرطان
واوحمتا لمنادمیه تحمّلوا
اَلم العیون للذّة الاَذان.
وی در سال 326 و بقولی به سال 324 ه . ق. به واسط وفات یافت وگفته اند تابوت او را از واسط به بغداد حمل کردند. (ابن خلکان چ طهران ج1 ص43). و یاقوت در معجم الادباء آرد که او: ملقب به جحظه ومکنی به ابوالحسن است ابوعبدالله حسن بن علی بن مقله گوید جحظه را پرسیدم که این لقب که ترا داد گفت ابن المعتز و چنین بود که روزی مرا گفت کدام حیوان است که چون قلب شود یکی از آلات دریانوردی گردد؟ گفتم علق که چون قلب شود قلع(1) گردد گفت احسنت ای جحظه و جحظه کسی را گویند که چشمش سخت بر آمده باشد واین جحظه مردی زشت رو بود و لقب دیگرش خنیاگر(2) است که معتمد وی را بدین لقب میخواند. این مرد، در ادب مهارت تمام داشت. با روایات بسیار در فنون عدیده چون نحو و لغت و نجوم متصرف و حاضر النادره بود. شعر او ملیح و الفاظ وی پسندیده است. وی در نواختن طنبور نیز حاذق و سرآمد اقران بود مولد او به سال 224 و وفات در سنهء 324 بوده است. ابن الندیم گوید: از تصانیف جحظه کتاب الطبیخ و کتاب الطنبوریین و کتاب فضائل السکباج و کتاب الترنم و کتاب المشاهدات و کتاب ماشاهده من امرالمعتمد علی الله و کتاب ما جمعه مماجر به المنجمون فصح من الاحکام، و دیوان شعر او. و نیز گوید که جحظه مردی شوخگن و دنی النفس و لاابالی به امور دینی بود و او راست:
اذا ما ظمئت الی ریقه
جعلت المدامة منه بدیلا
و أین المدامة من ریقه
ولکن اعلل قلباً غلیلا.
و نیز او راست:
لی صدیق مغری بقربی و شدوی
و له عند ذاک وجه صفیق
قوله ان شدوت احسنت زدنی
و بأحسنت لایباع الدقیق.
خطیب روایت کند که جحظه گفت: عبیداللهبن عبدالله بن طاهر را این شعر خود خواندم:
قدنادت الدنیا علی نفسها
لو کان فی العالم من یسمع
کم واثق بالعمر واثقته
و جامع بددت مایجمع.
و او مرا گفت گناه تو کمال تست. و از شعر اوست:
اقول لها و الصبح قد لاح ضوءه
کما لاح ضوء البارق المتألق
شبیهک قد وافی و لاح افتراقنا
فهل لک فی صوت و کاس مروق
فقالت شفائی فی الذی قد ذکرته
و ان کنت قد نغّصته بالتفرق.
جحظه گفت یکی از ملوک مرا حواله ای بداد و کهبد دفع الوقت می کرد تا ملول شدم و بملک نوشتم:
اذا کانت صلاتکم رقاعا
تخطط بالانامل و الاکفّ
و لم تکن الرقاع تجرّنفعاً
فها خطی خذوه بألف الف.
و باز جحظه در امالی خویش از اشعار خود آورده است:
طرقنا بزوغی حین اینع زهرها
و فیها لعمر الله للعین منظر
و کم من بهار یبهر العین حسنه
و من جدول بالبارد العذب یزخر
و من مستحث بالمدام کأنه
و ان کان ذمّیّاً امیر مؤمر
و فی کفه الیمنی شراب مورَّد
و فی کفه الیسری بنان معصفر
شقائق تندی بالندی فکأنها
خدود علیهن المدامع تقطر
و کم ساقط سکراً یلوک لسانه
و کم قائل هجراً و ماکان یهجر
و کم منشد بیتاً و فیه بقیة
من العقل الاّ انه متحیر
فکان مجنی دون من کنت اتقی
ثلاث شخوص کاعبان و معصر
و کم من حسان جس اوتار عوده
فألهب ناراً فی الحشا تتسعر
یغنی و اسباب الصواب تمدّه
بصوت جلیل ذکره حین یذکر
أحنّ حنین الواله الطرب الذی
ثنی شجوه بعد الغداء التذکر
اجحظة ان تجزع علی فقد معشر
فقدت بهم من کان للکسر یجبر
و اصبحت فی قوم کأن عظامهم
اذا جئتهم فی حاجة تتکسر
فصبراً جمیلاً ان فی الصبر مقنعا
علی ما جناه الدهر و الله اکبر.
و نیز آرد:
یا من بعدت من الکری ببعاده
الصبر مذ غیبت عنی غائب
اصبحت اجحد اننی لک عاشق
والعین مخبرة بأنی کاذب.
و نیز از اشعار خود آورده است:
قد قلل الادمان اکلی فما
اطعم زاداقیس ابهام
فالحمدلله و شکراً له
قدصرت من بابة اقوام
قوم تری اولادهم بینهم
للجوع فی حلیة ایتام.
و نیز:
اری الایام تضمن لی بخیر
ولکن بعد ایام طوال
فمن ذا ضامن لدوام عمری
الی دهر یغیر سوء حالی
هی التسعون قد عطفت قناتی
و نفرت الغوانی عن وصالی
و فیها لوعرفت الحق شغل
عن الامر الذی اضحی اشتغالی
کأنی بالنوادب قائلات
و جسمی فوق اعناق الرجال
الا سقیاً لجسمک کیف یبلی
و ذکرک فی المجالس غیر بالی.
و نیز از خود آرد:
انفق و لا تخش اقلالاً فقد قسمت
بین العباد مع الاَجال ارزاق
لاینفع البخل مَعْ دنیا مولیة
ولایضر مع الاقبال انفاق.
و نیز آورده است:
تعجبت اذ رأتنی فوق مکسور
من الحمیر عقیر الظهر مضرور
من بعد کل امین الرسغ معترض
فی السیر تحسبه احدی التصاویر
فقلت لاتعجبی منی و من زمن
انخی(3) علیَّ بتضییق و تقتیر
بل فاعجبی من کلاب قد خدمتهمُ
تسعین عاماً باشعاری و طنبوری
و لم یکن فی تناهی حالهم بهمُ
حر یعود علی حالی بتغییر.
وقتی از او پرسیدند: کیف حالک، گفت چنان که شاعر گوید:
ایّ شی ء رأیت اعجب من ذا
ان تفکرت ساعة فی الزمان
کل شی ء من السرور بوزن
و البلایا تکال بالقفزان.
و نیز از اشعار اوست:
الحمدلله لیس لی کاتب
و لا علی باب منزلی حاجب
و لا حمار اذا عزمت علی
رکوبه قیل جحظة راکب
و لا قمیص یکون لی بدلاً
مخافة من قمیصی الذاهب
و اجرة البیت فیه مقرحة
اجفان عینی بالوابل الساکب
اِن زارنی صاحب عزمت علی
بیع کتاب لشعبة(4) الصاحب
اصبحت فی معشر تشمتهم
فرض من الله لازب واجب
فیهم صدیق فی عرسه عجب
اذا تأملت امرها عاجب
تحسبها حرة و حافرها
ارق من شعر خالد الکاتب.
و نیز:
الحمد(5) لله لم اقل قط یا بد-
ر و یا منصفاً و یا کافور
لا و لا قلت این ابن الشواهی
ـن و وزاننا و این البدور
لا و لا قیل قد اتاک من الضی
ـعة برّ موفر و شعیر
و اتاک العطاء بالندلما
قیل(6) فی الخزائنین بخور
انا خلو من الممالیک والام
ـلاک جلد علی البلا و صبور
لیس الاّ کسیرة و قدیح
و خلیق اتت علیه الدهور.
و نیز او راست:
و لی صاحب زرته للسلام
فقابلنی بالحجاب الصراح
و قالوا تغیّب عن داره
لخوف غریم ملح وقاح
و لو کان عن داره غائباً
لادخلنی اهله للنکاح.
و در طلب دیدار دوستی گوید:
لنا یا اخی زلة وافرة
و قدر معجّلة حاضرة
و راح تزیل اذا صفقت
سنا البرق فی اللیلة الماطرة
و مسمه(7) لم یخنها الصواب
و زامرة ایّما زامرة
و ما شئت من خبر نادر
و نادرة بعدها نادرة
فأیت و لو کنت یا ابن الکرام
و حاشاک من ذاک فی الاَخرة.
و نیز:
ما زارنی فی الحبس من نادمته
کاسین کاس مودة و مدام
بخلوا علیَّ و قد طلبت سلامهم
فکأننی طالبتهم بطعام.
و نیز:
و ذی جدة طلبت الیه برّأ
من الجلساء مذموم الخلائق
فاقسم انه رجل فقیر
ارانیه المهیمن وَ هْوَ صادق
کأنی بالمنازل عن قلیل
خلون من المطرزة النمارق
و قد ظفر النساء بما ترکتم
فصار لماهر بالنیک حاذق.
و نیز:
و قائل قال لی من انت قلت له
مقال ذی حکمة و انت له الحکم
لست الذی تعرف البطحاء وطأته
والبیت یعرفه والحل و الحرم
انا الذی دینه اسعاف سائله
والضر یعرفه والبؤس و العدم
انا الذی حب اهل البیت افقره
فالعدل مستعبر والجور مبتسم.
و نیز او راست:
و لی کبد لایصلح الطب سقمها
من الوجد لاتنفکّ دامیة حری
فیا لیت شعری والظنون کثیرة
ایشعر بی من بتّ ارعی له الشعری.
و نیز او راست:
شکری لاحسانک شکر امری ءٍ
یستوهب الاحسان من واهبه
و کیف لااشکر من لااری
فی منزلی الا الذی جاد به.
و نیز:
حسبی ضجرت من الادب
و رأیته سبب العطب
و هجرت اعراب الکلام
و ما حفظت من الخطب
و رهنت دیوان النقا -
ئض واسترحت من التعب.
و نیز او راست:
لا تعجبی یا هند من
حالی فما فیها عجب
ان الزمان بمن تقد-
م فی النباهة منقلب
فالجهل یضطهد الحجی
والرأس یعلوه الذنب.
خطیب از ابوالفرج اصفهانی آرد که جحظه گفت: وقتی مرا تنگدستی روی داد و آنچه داشتم از دست بدادم و در خانه جز بوریائی چند نماند و روزی، صبح کردم نمونهء مثل: افلس من طنبور بلاوَتَر و با خود اندیشیدم که نامه ای به محبرة بن ابی عباد، که همسایهء من بود نویسم [ وی از دوسال باز از کارها کناره کرده و بیماری نقرس او را زمین گیر ساخته بود که او را بر دست یا تخت می بردند و با این حال مردی ظریف و بزرگ منش و بلندهمت بود و بشراب و نشاط می نشست ] تا شاید مرا نزد خود خواند و چیزی دهد و مدتی بدان معاش گذارم و بدو نوشتم:
ماذا تری فی جدیو فی غضار بوارد
و قهوة ذات لونیحکی خدود الخرائد
و مسمع یتغنیمن آل یحیی بن خالد
ان المضیع لهذانزر المروءة بارد.
دیری نگذشت که محفهء محبره را دیدم غلامانش بخانهء من می آرند، و من بر در نشسته بودم. بدو گفتم چرا آمدی و کدام کس ترا بدینجا خواند؟ گفت تو. او را گفتم: منظور من خانهء تو بود نه خانهء من. و سوگند با خدا که خانهء من مصداق آیهء: افرغ من فؤاد ام موسی است. وی گفت حالی نخواهم بازگشت، بخانهء تو درآیم، و آنچه باید گویم تا از خانه بیارند. چون بخانه درآمد و جز بوریائی ندید گفت: یا اباالحسن، راستی که ترا بفقری سخت و رنجی صعب دچار می بینم گفتم چنان است که بینی و وی کس بخانهء خود فرستاد و فرش و آلات و قماش و غلامان خواست فراشان بیامدند بساطها بگستردند و ظروف و شمع و دیگر مایحتاج بیاوردند. و آنچه در مطبخ از آلات و ابزار بکار بود، طباخ وی بیاورد. و ساقی او جامها و ظروف و مخروط(8) و میوه و بخور و بخوردان، و انواع شرابها حاضر کرد. و محبره، آن روز و آن شب پیش من ببود و به آواز من، و آواز مغنیه ای که با او مأنوس بودم، شراب خورد. چون دیگر روز شد، غلام او کیسه ای بهزار درم و پشتواره ای از جامه های گرانبها، بریده و نابرید مرا داد. و محبره محفه بازخواست و بنشست و من وی را مشایعت کردم چون به آخر صحن رسیدم گفت: یا اباالحسن بجای خود باش و خانهء خویش نگاهدار، آنچه در آن است از آن تو است و مگذار کس چیزی از آن بیرون برد و غلامان را گفت بیرون شوید، و آنان خارج شدند. و در ببستم و آن اموال بسیار بملک من درآمد. و سلامی قطعهء ذیل را از او در حق سعد حاجب انشاد کرد:
یا سعد انک قد خدمت ثلاثة
کل علیه منک وسم لائح
و اراک تختم رابعاً لتمیته
رفقاً به فالشیخ شیخ صالح
یا خادم الوزراء انک عندهم
سعد ولکن انت سعد الذابح.
و از اوست:
و لی صاحب لاقدس الله روحه
و کان من الخیرات غیر قریب
اکلت عصیداً عنده فی مضیرة
فیا لک من یوم علیَّ عصیب.
و نیز:
دعانی صدیق لی لاکل القطائف
فأمعنت فیها آمنا غیر خائف
فقال و قد اوجعت بالا کل قلبه
رویدک مهلاً فَهْیَ احدی المتالف
فقلت له ما ان سمعنا بهالک
ینادی علیه یا قتیل القطائف.
و از شعر جحظه است:
و لیل فی جوانبه حران
فلیس لطول مدته انقضاء
عدمت مطالع الاصباح فیه
کأن الصبح جود او وفاء.
و نیز او راست:
رحلتم فکم من انه بعد زفرة
مبینة للناس شوقی الیکم
و قد کنت اعتقت الجفون من البکا
فقد ردها فی الرق حزنی علیکم.
و هم از اوست:
ما لی و للشار و اولاده
لاقدس الوالد و الوالده
قد حفظوا القرأن و استعملوا
ما فیه الا سورة المائدة.
و نیز:
یطول علیَّ اللیل حتی املَّه
فأجلس و النوّام فی غفلة عنی
فلا انا بالراضی من الدهر فعله
و لا الدهر یرضی بالذی ناله منی.
ابوعلی گوید ابوالقاسم حسین بن علی بغدادی، که پدر او نخست ندیم ابن الحواری بود و سپس بریدیین را ببصره ندیمی کرد و سالها در آنجا ببود مرا روایت کرد که جحظه، سست عقیدت بودی و برمضان روزه نداشتی و بنهانی صرف طعام کردی. روزی برمضان، بسلام پدر من آمد و او را بنشاندیم و چون نیمروز شد گرده نانی بدزدید و به آب خانه شد اتفاق را پدرم بدانجا رفت و وی را بدید و گفت یا اباالحسن این چیست؟ گفت: برای بنات وردان(9) نان ریزه کنم. و از شعر اوست:
ان کنت ترغب فی الزیا-
رة عند اوقات الزیارة
فدع الشتیمة للغلا-
م اذا دنوت من الغضارة.
و نیز از شعر مطبوع اوست:
و اذا جفانی صاحب
لم استجزماعشت قطعه
و ترکته مثل القبو-
ر ازورهافی کل جمعه.
و در امالی از شعر خود آرد:
دعینی من العذل ابن الکبیر
بحرمة معبودک الاکبر
فلست بباک علی ظاعن
و لا طلل محول مقفر
و لکن بکائی علی ماجد
اراد نوالاً فلم یقدر.
و نیز:
مرضت فلم یعدنی فی شکاتی
من الاخوان ذوکرم و خیر
فان مرضوا و للایام حکم
سینفذ فی الکبیر و فی الصغیر
غدوت علی المدامة و الملاهی
و ان ماتوا حزنت علی القبور.
و نیز:
یا راقداً و نسیم الورد منتبه
فی رقة القفص و الاطیار تنتحب
الورد ضیف فلاتجهل کرامته
و هاتها قهوة فی الکاس تلتهب
سیقاله زائراً تحیی النفوس به
یجود بالوصل حیناً ثم یجتنب
تبا لحر رآه وَهْوَ ذوجدة
لم یقض من حقه بالشرب ما یجب.
و نیز او راست:
نادیت عمراً و قد مالت بجانبه
مدامة اخذت بالرأس والقدم
قد لاح فی الدیر نارالراهبین و قد
ناداک بالصبح ناقوساً هما فقم
فقام یعثر فی اثواب نعسته
لبزل صافیة کالنجم فی الظلم
فاستلها و شدا و الکاس فی یده
سلم علی الربع من سلمی بذی سلم
لو دام لی فی الوری خل و عاتقة
لما حفلت بذی قربی و لارحم
و لابکرت الی حلو لنائلة
و لا التفت الی شی ء من النعم.
ابوعلی محسن بن علی بن محمد روایت کند که حسن بن مخلد در بذل مال بخشنده ترین مردم و در اطعام بخیل ترین آنان بود و ندیمان او بر سر سفره حاضر میشدند ولی کس را جرأت آن نبود که دست بچیزی برد و تا بنمایند هیچ نخورده اند دستها بریش خود پاک میکردند و او را حکایتهای عجیب است جحظه گوید: روزی که ابن مخلد مرا بمهمانی خوانده بود، از وی پانصد دینار و پانصد درهم و پنج جامهء گرانبها و یک طبله مشک خالص مرا بهره آمد گفتند آن چگونه بود. گفت: حسن بن مخلد در مال بخشنده و در طعام بخیل بود و ندیمان خود را بغتة بخانه می برد و با آنان طعام میخورد و شراب میداد و هر کس را که طعام خوردی(10) او را دشمن داشتی و هر کس بی نقل و مزه شراب آشامیدی نزد او جاه و منزلت یافتی. روزی بخانهء او بودم گفت یا اباالحسن گفته ام برای صبوح فردا جا شری کنند، شب را پیش ما بباش. گفتم این نتواند بود، امشب بروم و فردا پگاه نزد تو آیم. صبوحی چه خواهد بودن؟ گفت چنان و چنین، و آنچه را که بطباخ فرموده بود برشمرد و بر این قرار که پگاه نزد او روم از هم جدا شدیم و من بخانه آمدم و طباخ را بخواندم و هرآنچه را که ابن مخلد بطباخ خویش دستور داده بود گفتم تا او نیز مهیّا سازد و پاسی از شب گذشته آماده باشد، و وی چنان کرد بخفتم و نیمی از شب گذشته برخاستم و از آنچه ساخته بود بخوردم و مرکب زین کردند تا برنشینم حالی فرستادگان او دررسیدند و نزد وی شدم گفت: ترا بجان من سوگند، چیزی خوردی؟ گفتم پناه بخدا، قبل از غروب از پیش تو برفتم و اکنون نیمی از شب گذشته است چه وقت چیزی خورده باشم غلامان خود را پرس مرا بر چه حال یافتند. غلامان گفتند ما او را لباس پوشیده و منتظر زین کردن استر خود یافتیم، ابن مخلد سخت شاد شد و طعام بیاوردند و مرا گرسنه نبود ناچار از خورد خودداری کردم و او استدعاء خوردن میکرد، و عادت وی چنان بود که در این حال اگر کسی چیزی میخورد، روزگارش تباه بود، و من میگفتم ای خواجه، دست بکار خوردن هستم، مگر در دنیا کس بیش از این خورد؟! و چون کار طعام بپایان رسید دست در شراب بردیم، و رطلهای گران، خوردن گرفتم، و او از این کار شاد بود و چنین میپنداشت که ناشتا شراب مینوشم و یا اینکه به آن مختصر طعامی که با او خوردم، اکتفا کرده ام و مرا فرمان خواندن داد و من فرمان بردم و او طرب کرد و رطلها بنوشید. چون شراب در او کار کرد، گفتم: خواجه بر آواز من طرب میکند، مرا بر چه طرب باید کردن؟ ابن مخلد دوات خواست و غلام دوات بیاورد و رقعه ای بنوشت و بسوی من افکند بصیرفی معامل خود، مرا پانصد دینار نوشته بود برگرفتم و سپاس گزاردم طرب و مستی زیادت کرد، در این حال از او جامه خواستم، مرا پنج جامه خلعت داد و فرمود آنچه بخور در آنجا بود بکار برند و طبله ای نیکو که عطرهای بسیار در آن بود بیاوردند و غلامان از آن طبله بخور کردن گرفتند و چون فارغ آمدند گفتم ای خواجه من نیز بخور دوست دارم. گفت چه خواهی؟ گفتم: نصیب خود از این طبله خواهم. گفت: همهء آن بتو بخشیدم وبگرفتم. سپس نیز رطلی بنوشید و بر تکیه گاه پشت داد، و این نشان ختم شدن مجلس او بود در مستی، حاضران برخاستند و من نیز سپیده دم، چون دزدی، با جامه ها و طبلهء مشک بر پشت غلام بارکرده، بیرون شدم و به خانه رفتم و بخفتم و سپس آهنگ صیرفی کردم به درب عون و رقعه بدو دادم، گفت ای خواجه تو آن کس باشی که نامت در این دستخط بیامده است؟ گفتم آری. گفت خواجه داند که امثال ما معامله برای سود کنند؟ گفتم دانم. گفت در این مواقع هر دینار را درهمی کسر کنیم، و این رسم است. و از تو زیاده نخواستم. گفتم چنان کن. گفت وصف و نام تو بسیار شنیده ام، و آرزوی دیدار تو داشتم، اکنون ارزان بدست آمدی. اگر خواهی تا نیمروز در این جای بمان تا از کار فارغ شوم و با من برنشینی و بخانه رویم و امروز و امشب را نزد من باشی و زر را تمام و بی نقصان بتو پردازم گفتم چنان کنم او رقعه در آستین گذاشت و بکار خود مشغول شد هنگام ظهر استری چابک بیاوردند، و برنشست و من نیز برنشستم و بخانه شدیم خانه ای فراخ و نیکو، و بفرش و آلات گرانبها مزین، و کنیزکان رومی خدمت را آماده مرا در مجلس بگذاشت و به اندرون خانه شد و پس از آن با لباس اولاد خلفا از گرمابه بدرآمد و خود را معطر ساخت و با من هم چنان کرد و با او بهترین و پاکیزه ترین طعامها بخوردیم و بمجلس شراب که در آن میوه و آلات فراوان بود، شدیم و همه شب می گساری کردیم، و این شب را خوش تر از دوشین که بخانهء ابن مخلد بودم، گذراندم. چون صبح شد دو کیسه دینار و درهم بکشید و گفت ای خواجه این زری است که بدان فرمان یافته ام و این پانصد درهم، ترا از من، هدیه باشد. زر و سیم بستدم و بخانهء خود بازگشتم و آن صیرفی از آن روز یکی از دوستان من شد. و خطاب به ابواسحاق ابراهیم بن عبدالله مسمعی گوید:
الیک ابااسحاق منی رسالة
تزین الفتی ان کان یعشق زینه
لقد کنت غضباناً علی الدهر زاریاً
علیه فقد اصلحت بینی و بینه.
و این ابواسحاق ادیب و شاعر نیز بود و از شعر اوست:
الا طفّ من اجله اهله
و کل الیَّ حبیب قریب
و اسأل عن غیره قبله
لابطل ظن الذی یستریب.
و نیز از شعر جحظه است:
قد نلتم صحة ما نالها بشر
و حزتم نعمة ما نالها ملک
فلیت شعری امقدار تعمدکم
بما اتاکم به ام وسوس الفلک.
و نیز از شعر اوست:
یا من دعانی و فر منی
اخلفت الله حسن ظنی
قد کنت ارضی بخبز رزّ
و مالح او قلیل بنِّ
و سکرة من نبیذ دبس
اقام یوماً بقعر دنِّ
فکیف یغلو بما ذکرنا
مساعد شاعر مغنی.
و نیز از شعر خود در امالی آرد:
یقول لی مالکی والدمع منحدر
لاخفف الله رب العرش بلواکا
و ان دعوت الیه(11) عند معتبة
یقول قلبی له فی السر حاشاکا.
رجوع به معجم الادبا ج 1 صص 383 - 405 شود.
(1) - قلع؛ بادبان کشتی.
(2) - بهمین صورت فارسی.
(3) - لعله: اخنی. (مارگلیوث).
(4) - لعله: لشبعة. (مارگلیوث).
(5) - لعله: احمدالله. (مارگلیوث).
(6) - لعله: سقط «ان». (مارگلیوث).
(7) - لعله: مومسة. (مارگلیوث).
(8) - معنی مخروط را نیافتیم.
(9) - «بنات وردان» خبزدو و خزدوک است که در تداول مردم قزوین «تسینه گوگال» گویند.
(10) - متن این است: و یؤاکلهم فمن اَکل قَتله قتلاً. و ظاهراً قتل در اینجا معنی دیگر شبیه بدشمن داشتن و امثال آن دهد.
(11) - لعله: علیه. (مارگلیوث).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفر حنفی ملقب بامام. او راست: قصائد الطحاوی (بیان السنة و الجماعة). وفات وی به سال 321 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفر خُتَّلی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفر خولانی. رجوع به ابن ابار شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفر دینوری. داماد، یعنی شوهر دختر ثعلب مکنی به ابوعلی. یکی از مبرزین نحات. او اصلا از مردم دینور است و در سال 289 ه . ق. بمصر درگذشت. و این دینوری محبره برمیگرفت و از منزل پدر زن خویش در حالیکه ثعلب بر در خانه نشسته بود بیرون می شد و از میان اصحاب ثعلب میگذشت و بخواندن الکتاب نزد ابوالعباس مبرد میرفت و ثعلب به او میگفت چون مردم ترا بینند که مرا گذاری و بدرس این مرد شوی چه گویند و او بگفتهء وی اعتنا نمیکرد. یاقوت گوید احمدبن جعفر نیکومعرفت بود و مصعبی گوید از او پرسیدم از چه روی مبرد بکتاب سیبویه داناتر از ثعلب بود گفت از اینکه مبرد الکتاب را از علماء فن فرا گرفت و ثعلب آن را از پیش خویش بخواند. زبیدی گوید اصل او از دینور است و ببصره تلمذ مازنی کرد و کتاب سیبویه را نزد او قرائت کرد. سپس به بغداد شد و به اصحاب مبرد پیوست و بعد از آن بمصر رفت و کتاب المهذب را در نحو بنوشت و در اول آن اختلافات بین بصریین و کوفیین را آورد و هر مسئله را بصاحب آن نسبت کرد و علل آن ذکر نکرد و حجتی برای مقالهء خویش نگفت و در مراجعهء ثانوی بکتاب المهذب اختلافات را بریخت و تنها بنقل مذهب بصریین قناعت ورزید و در این معنی اعتماد بر کتاب اخفش سعیدبن مسعدة کرد. و نیز احمد را کتاب مختصریست در ضمائر قرآن که آن را از کتاب المعانی فرّاء استخراج کرده است و آنگاه که علی بن سلیمان اخفش بمصر شد وی از مصر بیرون آمد و چون اخفش به بغداد مراجعت کرد او بمصر بازگشت و هم بدانجا ببود تا در سنهء مقدم الذکر درگذشت. و او راست: کتاب اصلاح المنطق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفر راضی بالله مکنی به ابوالعباس. خلیفهء عباسی. مؤلف مجمل التواریخ در (ص378) آرد: مدت خلافت راضی [ بالله ] هفت سال بود و بدیگر روایت شش سال و دو ماه و نه روز درین روزگار فرمان زیادت نبود (؟) علی بوئی با برادران خود شیراز و آن نواحی فراز گرفتند و اصفهان و ری و آن نواحی تا حلوان مرداویج گیل داشت و برادرش وشمگیر و خراسان از آن روی جمله بدست سامانیان بود و بمغرب و مصر بسیاری متغلبان بیرون آمده بودند، و بدست خلیفه جز عراق نبود بر فتنه و تعصب سپاهان [ و ] رعیت و حشمت و شکوه پادشاه خود برآشفته بودند و مستولی شده، پس رسول علی بویه بدرگاه خلافت آمد و راضی او را منشور شیراز فرستاد و خلعت داد، و راضی بمرد به بغداد در ماه ربیع الاول روز آدینه سال سیصدوبیست وهشت و بیست ونه نیز گویند. نسب او: ابوالعباس احمدبن جعفر المقتدر مادرش ام ولد نام او ظلوم، و راضی مردی نیکوروی بود و اسمر. وزیر و کتّاب او ابن مقله بود تا بکتبت(1) افتاد [ و ] دستش بفرمود بریدن. پس ابوجعفر محمد بن القاسم الکرخی و ابوالفتی بن الخیر، و ابوالفضل بن جعفربن الفرات، و ابوایوب سلیمان بن حسن بن مخلد. نقش خاتم او: یا عدتی عند شدتی.
(1) - ظ: نکبت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفر الفقیه. از متقدمین علماء اصفهان است. رجوع به ص29 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جعفر المتوکل. رجوع به معتمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الجغد.(1) جامی در نفحات الانس (چ هند ص376) آرد: امام یافعی گوید رحمه الله تعالی که در بلاد یمن دو شیخ بودند یکی شیخ کبیر عارف بالله شیخ احمدبن الجغد و دیگری شیخ کبیر سعید، هر یک را اصحاب و تلامذه بودند. روزی شیخ احمد با اصحاب خود عزیمت زیارت بعض گذشتگان کرده بود بشیخ سعید رسید. شیخ سعید نیز موافقت کرد. چون مقداری راه برفتند شیخ سعید پشیمان شد از موافقت ایشان بازگشت و شیخ احمد بر عزیمت برفت و زیارت کرد و بازآمد و بعد از آن چند روز دیگر شیخ سعید بیرون آمد با اصحاب خود و عزیمت همان زیارت کرد. شیخ احمد شیخ سعید را گفت فقرا را بر تو حقی متوجه شده است که آن روز از موافقت ایشان بازگشتی. شیخ سعید گفت بر من هیچ حقی متوجه نشده است. شیخ احمد گفت شیخ برخیز و انصاف ده. شیخ سعید گفت هرکه ما را برخیزاند وی را بنشانیم. شیخ احمد گفت هرکه مارا بنشاند وی را مبتلا گردانیم. پس بهر یک از آن دو بزرگ آنچه در حق یکدیگر گفته بودند رسید. شیخ احمد مقعد شد و بر جای بماند تا آنکه بحق تعالی پیوست و شیخ سعید مبتلا شد به آنکه تن خود را میکند و می برید تا آنکه بجوار حق تعالی پیوست. امام یافعی می گوید رحمة الله تعالی که احوال فقرا از شمشیرهای برنده تیزتر است. چون احوال اصحاب با یکدیگر برابر باشد احوال ایشان در یکدیگر سرایت میکند و گاه باشد که حال سابق تأثیر میکند دون المسبوق.
(1) - ظ: الجعد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جلال الدین محمد معروف بسلطان ولد و ملقب به بهاءالدین. وی نافع (محمدبن یوسف حسینی) را نظم کرده. وفات او به سال 712 بود. رجوع به بهاءالدین... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جمال حنفی سرائی مکنی به ابومحمد ضیاء. او راست تذکرة الطالبین.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جمال عبدالله. رجوع به احمد شهاب بن جمال... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جمیل بن الحسن بن جمیل مکنی به ابومنصور. یاقوت گوید: او ادیبی اریب و فاضلی کامل و صاحب بسط ید در نظم و نثر بود و از مردم بغداد است و در باب الازج خانه داشت. ابوالفرج بن الجوزی در ذیل ترجمهء صدقة بن الحسن ذکر او آورده است و گوید او صاحب فضل و عارف به ادب بود و او را کتاب مقاماتی است مقابل مقامات حریری. و در ربیع الاَخر سال 577 ه . ق. درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جمیل المروزی مکنی به ابویوسف. محدّث است و از ابن المبارک روایت کند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الجنید. رجوع به کتاب الوزراء جهشیاری ص123 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن جوشن مکنی به ابوجعفر. صاحب طبقات الامم گوید او و علی بن احمر عیدلانی [ شاید: صیدلانی ]متبحرترین مهندسان زمان خود باشند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حاتم ابونصر باهلی، صاحب اصمعی. او از اصمعی کتب وی را روایت کرده است و ابوالعباس محمد بن احمد القمری الاسکافی النّحوی گوید که ابونصر باهلی خواهرزادهء اصمعی است. و ابوالطیب در کتاب مراتب النحویین آرد که بعضی گمان برند که احمد خواهرزادهء اصمعی باشد و این ثابت نیست چه من ابوجعفربن باسوه را دیدم که بر این معنی انکار داشت. و احمد شاگردی اصمعی و ابوعبیده و ابوزید می کرد و در بغداد اقامت داشت. و روایت کثیر از ابوعمرو شیبانی داشت و چنانکه ابوالطیب و ابوعبدالله بن الاعرابی و عمروبن عمرو الشیبانی گفته اند وفات او در هفتادوچندسالگی بسنهء 231 ه . ق. بود(1) و مرزبانی از ابوعمر الزاهد روایت کند که ثعلب گفت وقتی نزد یعقوب بن السکّیت شدم و او در آنوقت مشغول تألیف اصلاح المنطق بود و به من گفت: در رستهء ما دکان گرفتی. گفتم کتاب تو بزرگ است و من کتاب الفصیح را برای کودکان نوشته ام سپس مرا گفت خواهی تا با هم نزد ابونصر صاحب اصمعی رویم. گفتم نیک آمد و برفتیم در راه گفت من از ابونصر در شعری سؤالی کردم و او جوابی گفت که مرا قانع نکرد چه بینی که سؤال بر او اعاده کنم. گفتم این مکن چه او را در هر مسئلتی جوابهاست و او یکی را بتو گفته است و چون بمجلس ابونصر درآمدیم او آن سؤال از نو بپرسید و ابونصر در غضب شد و کلمتی زشت بر زبان راند و گفت مرا بر این سؤال بیست جواب است و ابن السکّیت خجل گشت و باز گشتیم و من بیعقوب گفتم دیگر این شهر جای ماندن تو نیست از سرمن رای بیرون شو و هر پرسش که از او خواهی بمن نویس تا من خود سؤال کنم و پاسخ گیرم و ترا آگاهی دهم. و از اصمعی حکایت کنند که می گفت هیچکس براستی و درستی بونصر از من روایت نکند و ابونصر ثقه و مأمون بود و از جمله کتب اوست: کتاب الشجر و النبات. کتاب اللباء و اللبن. کتاب الابل. کتاب ابیات المعانی. کتاب اشتقاق الاسماء. کتاب الزرع و النخل. کتاب الخیل. کتاب الطیر. کتاب مایلحن فیه العامة. کتاب الجراد. و حمزه در کتاب الاصفهان ذکر او آورده است و گوید آنگاه که خصیب بن اسلم ابومحمد باهلی صاحب اصمعی را به اصفهان طلبید او همهء مصنفات اصمعی و اشعار شعراء جاهلیت و شعراء اسلام را که نزد اصمعی خوانده بود با خود بدانجا برد و قدوم وی به اصفهان بعد از سال 220 ه . ق. بود و چند ماهی بدین شهر بزیست سپس عزم زیارت خانه کرد و بدین وقت نزد عبدالله بن الحسن شد و از او درخواست که او را به امینی دلالت کند تا وی کتب خویش به دو سپارد و او گفت محمد بن عباس این امر را شایسته است و محمد بن عباس مؤدب اولاد عبدالله بن الحسن و مقبول القول بود و باهلی کتب و دفاتر خویش تسلیم او کرد و به اصفهان شد و محمد بن عبدالله در غیبت بونصر تمام کتب او را برای مردم بنویسانید و چون باهلی از مکه بازگشت دنیا در چشم او تیره گشت و نزد عبدالله بن الحسن رفت و گفت من امید داشتم که بدین دفاتر کسب رزق کنم و آن امید من باطل شد و عبدالله بن الحسن از مردم شهر ده هزار درهم گرد کرد و خود نیز ده هزار درم بر آن بیفزود و او مجموع بیست هزار درهم بستد و ببصره بازگشت. رجوع به ص83 فهرست ابن الندیم چ مصر و ص405 و 406 معجم الادبا چ مارگلیوث و الموشح چ مصر ص239 و ص108 کشف الظنون چ1 استانبول شود.
(1) - مؤلف کشف الظنون وفات او را به سال 220 ه . ق. ذکر کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحاج. رجوع به احمدبن محمد... و رجوع به ابن الحاج... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حاجب ملقب به مهذب الدین. ابن ابی اصیبعه آرد (ج2 ص181 ببعد): وی طبیبی مشهور و در صناعت خویش فاضل و در علوم ریاضی متقن و در ادب و علم نحو متعین بود. مولد او به دمشق است و او در آنجا نشو و نما یافت و به صناعت طب نزد مهذب الدین بن نقاش اشتغال ورزید و مدتی ملازمت او کرد و آنگاه که شرف الدین طوسی که در حکمت و علوم ریاضی و غیر آن یگانهء زمان بود بشهر موصل شد، ابن حاجب و حکیم موفق الدین عبدالعزیز نزد او رفتند تا بآموختن علم مشغول شوند و هنگامی بدو رسیدند که وی قصد شهر طوس داشت و در موصل مدتی اقامت کردند. سپس ابن حاجب به اربل سفر کرد و فخرالدین بن دهان منجم، آنجا بود پس بدو پیوست و ملازمت وی اختیار کرد و با او زیجی را که ابن دهان کرده بود حل کرد و قرائت آن را نزد وی متقن و بخط خویش نقل کرد و آنگاه به دمشق بازگشت و این ابن دهان منجم معروف به ابوشجاع و ملقب به ثعیلب و بغدادی بود و بیست سال در موصل بزیست و به دمشق رفت و صلاح الدین و فاضل و جماعت رؤساء مقدم او را گرامی داشتند و سی دینار ماهیانهء او را اجرا برقرار کردند و او متدین و باورع و نسک و کثیرالصیام بود و در جامع دمشق چهار ماه معتکف شد و برای او مقصوره ای را که در کلاسه است بساختند و او را تصانیف بسیار است از آن جمله زیج مشهور و آن نیکو و صحیح است و نیز المنبر فی الفرائض و آن مشهور است و کتاب فی غریب الحدیث که چند مجلد است و کتاب فی الخلاف مجدول علی وضع تقویم الصحة و وی دائم الاشتغال بود و او را شعر بسیار است. احمدبن حاجب قصد حج کرد و به بغداد بازگشت (پس از متجاوز از چهل سال) و در آ نجا بمرد و در جوار قبر پدر و مادر مدفون شد و مهذب الدین بن الحاجب کثیرالاشتغال و محب العلم و پیش از شهرت به طب آنگاه که بجامع دمشق میزیست در صناعت هندسه قوی النظر بود و سپس در صناعت طب متمیز گردید و از جملهء بزرگان این فن بشمار آمد و در بیمارستان کبیر که ملک العادل نورالدین بن زنگی بساخت بطبابت پرداخت و سپس خدمت تقی الدین عمر صاحب حماة برگزید و پیوسته در خدمت او بحماة بود تا تقی الدین وفات یافت. پس ابن حاجب به دمشق شد و از آنجا بدیار مصریه روی آورد و خدمت ملک الناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب کرد و باز بطب اشتغال ورزید و تا پایان عمر صلاح الدین نزد او ببود آنگاه بملک المنصور صاحب حماة پسر تقی الدین پیوست و دو سال نزد او بماند و در حماة بعلت استسقاء درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحارث بن المبارک الخراز مکنی به ابوجعفر. راویهء ابوالحسن المدائنی و العتابی. و او راویه ای مکثر و متصف بثقة و شاعر و از موالی المنصور بود. و چنانکه مرزبانی از قانع آرد وفات وی بذی الحجهء سال 257 ه . ق. بوده است او بباب الکوفة منزل داشت و هم بمقابر باب الکوفة جسد وی بخاک سپردند و بعضی مرگ او را در سنهء 259 ه . ق. گفته اند. مرزبانی در المقتبس گوید: حدیث کرد مرا علی بن هارون از عبیداللهبن احمدبن ابی طاهر و او از پدر خویش و او از محمد بن صالح بن النّطاح و مولی بنی هاشم و او از والد خود که گفت منصور خلیفه گروهی را برای دربانی میخواست بدو گفتند اینکار را مردمی لئیم الاصل و ناکس و بی شرم باید و بدین صفت جز غلامان یمامی نباشند و او را دویست غلام از یمامه بخریدند و خلیفه بعض آنانرا به بوّابی گماشت و بقیه عاطل ماندند. و عاطلان یکی خلاّل جد ابوالعیناء محمد بن القاسم بن خلال و حسّان جدّ ابراهیم بن عطار جد [ کذا ] احمدبن الحارس الخراز بود. مرزبانی گوید محمد یحیی خبر داد مرا از حسین بن اسحاق که گفت وقتی شعرکی از بحتری به احمدبن الحارث خواندم و او بر آن شعر خرده گرفت و این بسمع بحتری رسید و این قطعه بگفت:
الحمدلله علی ما اری
من قدر الله الذی یجری
ما کان ذا العالم من عالمی
یوماً و لا ذا الدهر من دهری
یعترض الحرمان(1) فی مطلبی
و یحکم الخراز فی شعری.
محمدبن داود این ابیات احمد را دربارهء ابراهیم بن المدبر و حاجب او بشر روایت کرده است:
وجه جمیل و صاحب صلف
کذاک امر الملوک یختلف
فأنت تلقی بالبشر و اللطف
و بشر یلقاهم به جنف
یا حَسَنَ الوجه و الفعال و یا
اکرم وجه سما به شرف
و یا قبیح الفعال بالحاجب ال
غث الّذی کل امره نطف
فأنت تبنی و بشر یهدمه
والمدح و الذّم لیس یأتلف.
و ابوبکر خطیب ذکر احمد آورده است و گوید او صاحب فهم و معرفت و صدوق بود و همهء کتب مدائنی را از او سماع داشت و وی بغدادی است. و سکری و ابن ابی الدنیا و غیر آندو از او روایت کرده اند. احمد بزرگ سر و بلمه و نیکوروی و فراخ دهان و شکسته زبانک بود. و یکسال پیش از مرگ محاسن خویش بسرخی سرخ خضاب کرد و از وی سبب آن پرسیدند گفت شنیده ام آنگاه که نکیرین بگور درآیند اگر مرد بخضاب باشد منکر به نکیر گوید از او درگذریم. و هم از اوست:
انی امرؤ لا أری بالباب اقرعه
اذا تنمع دونی حاجب الباب
و لا الوم امرؤ فی ودّ ذی شرف
و لا اطالب ودّ الکاره الاَبی.
و آنگاه که بغاء ترکی باغر ترکی را بکشت و ترکان بر مستعین بشوریدند و وی از ایشان بترسید و از سرمن رأی به بغداد رفت در محرم سال 251 ه . ق. احمدبن الحارث این شعر بگفت:
لعمری لئن قتلوا باغرا
لقد هاج باغر حرباً طحونا
و فر الخلیفة و القائدا-
ن باللیل یلتمسون السفینا
و حلّ به بغداد قبل الشّروق
فحلّ بهم منه ما یکرهونا
فلیت السفینة لم تأتنا
و غرَّقها الله و الراکبینا.
و این قصیده ای است که در آن حرب و صفت آن گفته است. و باز احمد دربارهء بشر حاجب و ابراهیم بن المدبر گوید:
قدترکناک لبشرو ترکنا لک بشرا.
و محمد بن اسحاق الندیم در کتاب خویش ذکر او آورده و گوید او راست از کتب: کتاب المسالک و الممالک. کتاب اسماء الخلفاء و کناهم والصحابة. کتاب مغازی البحر فی دولة بنی هاشم و ذکر ابی حفص صاحب اقریطش. کتاب القبائل. کتاب الاشراف. کتاب ما نهی النّبی صلی اللهعلیه وسلّم عنه. کتاب ابناءالسراری. کتاب نوادر الشعر. کتاب مختصر. کتاب البطون. کتاب مغازی النبی صلی اللهعلیه وسلم و سرایاه و ذکر ازواجه. کتاب اخبار ابی العباس. کتاب الاخبار و النوادر. کتاب شحنة البرید. کتاب النسیب. کتاب الحلائب و الرهان. کتاب جمهرة ولدالحرب بن کعب و اخبارهم فی الجاهلیه و ابن الندیم گوید: صاحب مداینی کنیت او ابوجعفر و نامش احمدبن الحارث بن المبارک مولی المنصور از مردم بغداد. متوفی258 و یا 256 و از کتب اوست: کتاب المسالک و الممالک. کتاب اسماء الخلفاء و کتابهم و الصحابة. کتاب القبائل. کتاب الاشراف. کتاب مغازی البحر فی دولة بنی هاشم و ذکر ابی حفص صاحب اقریطش. کتاب ما نهی النّبی صلی اللهعلیه وسلم عنه. کتاب ابناءالسراری. کتاب نوادرالشعر کتاب مختصر. کتاب البطون. کتاب مغازی النبی و سرایاه و ذکر ازواجه. کتاب اخبار ابی العباس. کتاب الاخبار والنوادر. کتاب شحنة البرید. کتاب النسیب. کتاب الحلائب والرهان. (از ابن الندیم). و صاحب عیون الانباء گوید: احمدبن الطیب و عمّ ابوالفرج صاحب اغانی از او روایت کنند. (عیون الانباء ج1 ص117 و 214).
(1) - شاید: خربان. و محتمل است که نظر شاعر در این کلمه تهمت در دین احمد بوده است چه خربانیّه صنفی از صابئین باشند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حازم. معروف به ابن ابی غَرزَه. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حامدبن محمد بن عبدالله بن علی بن محمودبن هبة الله آلُه(1) ملقب بعزیزالدین و مکنی به ابونصر مستوفی عم عماد کاتب اصفهانی از رجال دولت سلجوقی. تولد او در اصفهان به سال 427 ه . ق. او در آخر عمر خزانه دار سلطان محمودبن محمد بن ملکشاه بود و چون دختر سنجربن ملکشاه در حبالهء سلطان محمود بود و نزد او وفات یافت سنجر خواهر و نفایسی که همراه دختر فرستاده بود از محمود مطالبه میکرد و محمود منکر بود در این هنگام از ترس اینکه احمدبن حامد صاحب ترجمه برخلاف او شهادت دهد او را دستگیر کرده از بغداد بتکریت فرستاد و در آنجا او را بقتل رسانید (525 ه . ق.). رجوع به ابن خلکان ج1 ص64 شود. و قفطی در تاریخ الحکماء گوید: حکیم ابوالحکم عبدالله بن مظفر مغربی صحبت او [ یعنی صاحب ترجمه را ] اختیار کرد و وی او را بطبابت بیمارستانی که در عسکر سلطانی بر چهل شتر حمل میشد، منصوب کرد. رجوع به تاریخ الحکماء ص405 و رجوع به ابونصر احمدبن حامد... شود.
(1) - آلُه بمعنی عقاب است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حامد راذکانی. از مردم راذکان دهی بطوس. یکی از علمای فقه است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حَبْرون. شاعری است از عرب.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحجاج. شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحجازی الفشنی. رجوع به فشنی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حجر عسقلانی ملقب بشهاب الدین. او راست: فضائل رجب و القصاری و زهرالمطول فی بیان حدیث المعدل و زهرالمطول فی معرفة المعلول و السبعة السیارة النیرات. و رجوع به ابن حجر ابوالفضل... و احمدبن علی بن حجر... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حجر مکّی هیثمی شافعی ملقب به شهاب الدین و شیخ الاسلام. مفتی حجاز. او راست: کف الدماغ (؟) من محرمات اللهو و السماع. المنح المکیة فی شرح ام القری (افضل القری) و قرة العین فی بیان ان التبرع لایبطله الدین. الصواعق المحرقة علی اهل الرفض و الزندقة. وفات وی به سال 973 ه . ق. بود. (کشف الظنون). و رجوع به ابن حجر شهاب الدین... و احمدبن علی بن حجر... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حجی بن موسی الحسبانی الدمشقی ملقب به تقی الدین. او راست: ذیل بر وفیات شیخ تقی الدین بن رافع. وفات 816 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حرب زاهد نیشابوری مکنی به ابوعبدالله. او راست: کتاب الدعاء و کتاب الکسب. وفات او به سال 234 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسام الدین. او راست: مرآة الملوک ترکی در اخلاق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسان مکنی به ابوجعفر. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج2 ص79) آرد: وی الحاج ابوجعفر احمدبن حسان الغرناطی است. مولد و منشأ او غرناطه بود و بصناعت طب اشتغال داشت و در علم و عمل طب صاحب جودت بود و بطبابت منصور منصوب بود. و او با ابوالحسین بن جبیر غرناطی ادیب کاتب صاحب کتاب الرحلة حج گذارد و ابن جبیر ذکر وی در رحلة آورده است و ابوجعفربن حسان در مدینهء فاس درگذشت. و از کتب اوست: کتاب تدبیر الصحة که به نام منصور کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن. رجوع به احمد رانی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن. صاحب مجمل التواریخ و القصص در ص 523 در ذکر عجائب همدان آرد که یکی از آن عجائب حکایت درخت بلوط است که از عهد دارا در سرای احمد و هرون ابناء الحسن بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن. رجوع به بدیع الزمان همدانی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن اسماعیل السکونی الکندی النسابة مکنی به ابوعبدالله. او از خواص مکتفی و مقتدر بود و ابوالحسن محمد بن جعفربن النجار الکوفی در تاریخ کوفه ذکر او آورده است و گوید او در ادب از شاگردان ثعلب و ملیح المجلس و حسن الترسل و ممکّن از نفس خویش بود. و این عین لفظ ابن النجار است. و ابن النجار از ابوعبدالله و او از عبدة النساب نقل کند که گفت هیچ نسابی بحقیقت از انساب عرب آگاهی نداشت تا آنگاه که او نزاریات را بگفت و با آن علمی بسیار را پیدا و آشکار کرد و من در شعر او نظر کردم و دیدم هیچکس بعرب و ایام عرب اعلم از وی نیست. ابوعبدالله گوید چون این سخن از ابن عبدة شنیدم شعر کمیت را گرد کردم و آن اشعار مرا بتصنیف ایام عرب یاری داد. و یاقوت گوید من کتابی از ابوعبدالله در نام آبهای عرب دیدم و آن را نقل کردم لیکن آن نقل ناتمام ماند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن بابویه الحنائی پدر ابوالعباس محمد. محدث است. رجوع به تاج العروس (مادهء ح ن ا شود).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن خِراش. شیخِ مسلم است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن خیرون بغدادی مکنی به ابوالفضل. محدث است و از علی بن شاذان و برقانی روایت دارد. وفات بسال 488 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن معروف به ابن زرکشی. وی هدایهء مرغینانی را شرح کرد و وفات او به سال 738 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن زریق. محدث است. (تاج العروس).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن سهل السجزی. ابن السبکی و عبادی در طبقات الکبری نام او آورده اند. (تاج العروس در مادهء سجز).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن سید الجراوی المالقی مکنی به ابوالعباس. یکی از بزرگان نحویین اندلس از مردم مالقه. وی درس ادب و نحو می کرد و شاعر و کاتب و بلیغ بود. او از ابوالطراوة و محمد بن سلیمان خواهرزادهء غانم و از وی ابوعبدالله بن الفخار و جز او روایت کنند. و میان وی و قاضی ابومحمد وحیدی وحشت و کدورتی پدید آمد و از اینرو احمد ترک موطن خویش گفت سپس قاضی ابومحمد با وی از در صفا و صلح درآمد و احمد را مُکرّماً بمالقه بازگردانید تا آنگاه که منصب قضاء مالقه ابوالحکم بن الحسون را دادند و احمد یکی از خصیصین قاضی جدید گردید و سپس بمراکش شد و در آنجا وی را بتأدیب اولاد بنوعبدالمؤمن گماشتند و قدر و منزلت وی بلند گشت و صاحب شهرت و صیتی بزرگ شد. و اندکی پس از سال 560 ه . ق. هم به مراکش درگذشت و او غیر احمدبن علی بن محمد بن عبدالملک بن سلیمان بن سیدة الکنانی الاشبیلی معروف به لص است. رجوع به احمدبن علی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن ظهیر موصلی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن عبدالله عسکری. او راست: المختلف و المؤتلف فی مشتبه اسماء الرجال. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن علی علوی علیهماالسلام. از فرزندان حسن بن علی بن ابیطالب است. (مجمل التواریخ و القصص ص455).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن علی الکلاعی البلشی المالقی مکنی به ابوجعفر زیات. او را در نحو ید طولی بود و علم از ابوعلی بن ابی الاحوص و ابوجعفربن البطاع و ابن الصایغ و ابن ابی الربیع فراگرفت. او راست: کتاب وصف نفائس اللاَلی و وصف عرائس المعالی در نحو. کتاب قاعدة البیان و ضابطة اللسان در عربیت. کتاب لذّة السمع فی القراآت السبع. کتاب شرف المهارق فی اختصار المشارق و جز آن. مولد وی به بلش بسال 650 ه . ق. و وفات هم بدانجا در شوال سال 728 بود. و قطعهء ذیل از اوست:
یقال خصال اهل العلم الف
و من جمع الخصال الالف سادا
و یجمعها الصلاح فمن تعدّی
مذاهبه فقد جمع الفسادا.
و رجوع به احمدبن حسن مالَقی...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن قاسم بن محمد بن علی بن رشیدبن احمدبن حسین بن علی بن علی بن یحیی بن یوسف الملقب بالاشل بن قاسم بن الامام یوسف الداعی بن الامام منصور یحیی بن امام ناصر احمدبن امام هادی یحیی بن حسین بن قاسم بن ابراهیم طباطبا. امام یمن. او پس از عم خود اسماعیل متوکل مقام امامت یمن یافت (1079 ه . ق.) و خویش را لقب مهدی داد و با اشتغال به امور رعایا بعلم و ادب توجه داشت و شعر نیکو میگفت. در آغاز امر عم زادهء وی قاسم بن امام محمد المؤید با او خلاف کرد و دعوی امامت کرد لیکن مردم یمن پس از وقایع بسیار بر امامت احمد صاحب ترجمه اتفاق کردند. وفات او بغراس در 1092 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن قاضی الجبل حنبلی مکنی به ابوالعباس و ملقب بقاضی القضاة شرف الدین. قطعه ای از اول منتفی مجدالدین را به نام قطرالغمام فی شرح احادیث الاحکام شرح کرده است و نیز الفائق فی فروع الحنبلیة و تنقیح الابحاث فی رفع التیمم للاحداث از اوست. وفات وی771 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن محبوب السراده. از اصحاب محمد باقر علیه السلام و صاحب کتبی در فقه شیعه است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحسن بن محمد بن الیمان بن الفتح الدیناری مکنی به ابوعبدالله. او مردی ادیب بود لیکن حسن خط در او غلبه داشت. یاقوت گوید اینکه ذکر او در معجم الادباء آورده ام نظر بنیکوئی خط وی است که آنرا بغایت رسانید و ابوالوزیر ابوسعدبن عبدالرحیم در اخبار پسر احمد، عبدالجبار گوید که پدر عبدالجبار، ابوعبدالله دیناری مقدمی مکرم بود و از بسیاری تسلط او بفن خط، خط ابوعبدالله بن مقله را میساخت و این تزویر بدانگونه بود که کس تمیز اصل از مزور نمی کرد - انتهی. و باز یاقوت گوید او را پسری است ادیب مکنی به ابویعلی و موسوم به عبدالجبار که ذکر او در باب خود بیاورده ام.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن محمودبن منصور سجزی مکنی به ابویعلی واعظ. از مردم سیستان است. (تاج العروس در مادهء سجز).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن مکنی به ابوشقیر. او راست مختصر فی النحو. و وفات او به سال 317 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحسن. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص326).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن مکنی به ابوالمکارم و ملقب به فخرالدین. نزیل تبریز. رجوع به احمدبن الحسن الجاربردی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بن احمد الاصبهانی الخوزی از مردم خوز محله ای از اصفهان. او از ابونعیم حدیث شنیده و به سال 517 ه . ق. درگذشته است. (تاج العروس).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن بلقینی شافعی. او راست: کشف الاسرار فی معرفة السادة الاخیار.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن الجاربردی یا چارپردی شافعی ملقب به ابوالمکارم فخرالدین. و پدر او الامام السعید حسن الجاربردی نزیل تبریز است. احمد از علمای رأس مائهء ثامنهء هجریهء قمریه و معاصر محمد بن تاج الدین علی ساوی وزیر است، چنانکه شرح شافیهء ابن حاجب را به نام این وزیر کرده است. وی شاگرد قاضی بیضاویست و او را بر کتاب منهاج قاضی استاد خود شرحی است. و مصنفات بسیار دارد از جمله شرح شافیهء ابن حاجب و شرح منهاج و حاشیه ای بر ایضاح ابن حاجب و حاشیه ای بر کشاف زمخشری(1) و شرح هدایهء مرغینانی و شرحی ناتمام بر حاوی در فقه و رساله ای موسوم به مغنی که آن را تلمیذ او مولی محمد بن عبدالرحیم بن محمد القمری المیلانی شرح کرده است و در آن شرح نام استاد را بدین گونه آورده است: استادی العلامة فرید دهره و وحید عصره العالم بالاصول و الفروع و الجامع بین المعقول و المشروع عمان المعانی لقمان الثانی قدوة السالکین فخرالملة والدین احمدبن الحسین الجاربردی تغمده اللهتعالی بغفرانه و اسکنه بحبوحة جنانه. و صاحب روضات از عبارت قدوة السالکین که در عناوین وی آمده گمان می برد که یکی از بزرگان اهل طریقت و عظمای طلاب حقیقت نیز بوده است و باز میگوید در بعض کتب در عناوین فوق نام پدر او حسین آمده است بجای حسن و نیز نام خود او را محمد گفته اند بجای احمد ولی مشهور حسن و احمد است. و میان احمد و قاضی عضد ایجی مشاجرات شدیده در مراتب شتی علوم بوده است و هر یک را بر ردّ صاحب خود تألیفاتی است و از جمله ردود احمد بر قاضی ایجی کتابیست در حلّ بعض معضلات کشاف به نام السیف الصارم علی عنق العضد الظالم و صاحب روضات این نام را سخت پسندیده است. و سبکی در طبقات الشافعیة در وصف احمد جاربردی گوید: هذا الرجل نزیل تبریز کان اماماً فاضلاً دیّناً خیراً وقوراً مواظباً علی العلم و افادة الطلبة و اخذ عن القاضی ناصرالدین البیضاوی و صنف شرح منهاجه و مات فی رمضان سنة اثنتین واربعین وسبعمائة بتبریز (742 ه . ق.). و صاحب کشف الظنون وفات وی را746 ه . ق. گفته است و از جملهء کتب او شرح تصریف را نام برده است. و او از مشایخ ابن رافع نحوی و سید عبدالله العجمی جمال الدین الشهیر به نقره کار و محقق رضی استرآبادی میرزا کمال الدین محمد الفسائی الفارسی و آقا هادی مازندرانی و جماعتی دیگر از فضلاء امامیه است.
(1) - در ده مجلد. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن جوغانی مکنی به ابوجعفر. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن حمدوی مکنی به ابوسهل. رجوع به ابوسهل حمدوی... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن الخطیب. او راویهء ثعلب نحویست. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج2 ص6 س17). و محتمل است که این احمد، احمدبن حسن بن اسماعیل ابوعبدالله سکونی شاگرد ثعلب باشد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن خطیب قسطنطینی. او راست: ارجوزه ای در طب که بسال 712 ه . ق. نظم کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن خیاط. رجوع به مجیرالدین احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن ارَّجانی از مردم ارَّجان فارس. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن صوفی. رجوع به ابوعبدالله احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن ضریر سقری بُرسُفی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن الطلاوی الشافعی. او راست: الاغاثة فی حکم الطلاق بالثلاثة و این کتاب در 1329 ه . ق. در مطبعة الحسینیه بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن طوسی مکنی به ابوسعید. رجوع به خویشاوند شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن عاقولی مکنی به ابوالعباس مقری. محدث است. متوفی بسال 608 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن غالی شافعی ملقب به قطب الدین متوفی به سال 779 ه . ق. او راست: شرح الحاوی الصغیر موسوم به «توضیح الحاوی».


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن فارسی نحوی. او راست: کتاب المقصور و الممدود. متوفی بسال 377 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن فیج (پیگ). محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن الکندی. از اوست کتاب غریب الحدیث. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن مالقی مکنی به ابوجعفر. وفات 728 ه . ق. او راست: شرف البهار فی اختیار مشارق الانوار. و قاعدة البیان و ضابطة اللسان فی لسان العرب. (از کشف الظنون). و رجوع به احمدبن حسن بن علی... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن المستضی ء بنوراللهبن المستنجد. رجوع به ناصرلدین الله ابوالعباس احمد... شود.

/ 105