لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن مقری از مردم شام. از روات قرائت کسائی و در پاره ای حروف با کسائی مخالف است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن میمندی مکنی به ابوالقاسم، و بنا بگفتهء بعضی ابوالحسن، و ملقب به شمس الکفاة وزیر معروف سلطان محمود و پسر وی مسعود است. پدر احمد، حسن، در زمان سبکتکین، عالم بُست بود و به اتهام اختلاس در خراج کشته شد. احمد برادر رضاعی محمود است و با او تربیت و پرورش یافته. و هنگامی که محمود، به سال 384 ه . ق. از طرف امیر نوح بن منصور، امارت خراسان یافت احمد را ریاست دیوان رسائل داد و روز بروز بر مقام و مرتبت او پیش محمود افزوده میشد و پیوسته کارهای بزرگ را عهده دار بود و بسمتهای مستوفی مملکت و صاحب دیوان عرض و عامل بست و رخج منصوب شد تا به سال 404 ه . ق. پس از ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی، از طرف محمود، بوزارت رسید کارهای مملکت را بخوبی اداره کرد. و چون مردی سخت بود و بر خلاف اصول معمولهء زمان کاری نمیکرد ارکان و اعیان دولت از او رنجیدند و از وی بدگوئی ها کردند تا به سال 415(1) از کار بر کنار و بحصار کالنجر در نواحی کشمیر محبوس گردید و تا زمان مسعود در حبس بسر برد و مسعود احمد را از زندان خلاص کرده و در سال 422 بوزارت گماشت. و چون سلطان محمود نسبت به ابوالعباس مأمون بن مأمون خوارزمشاه، که در ظاهر با وی دوستی داشت و عقد و عهد در میان بود، بدبین شد با خواجه احمد حسن در این باب رأی زد. خواجه در این امر تدبیرها کرد تا حقیقت کار روشن شد و عاقبت محمود خوارزم را فتح کرد، و ملک از خاندان مأمونیان منقطع و به آلتونتاش منتقل شد. بیهقی گوید: «حال ظاهر میان امیرمحمود و امیرابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشته و عقد و عهد افتاده پس امیرمحمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد وعقد باشد پس از جنگ اوزگند و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود به مشهد وی باشد، خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد و جواب نبشت و گفت ماجعل الله لرجل من قلبین فی جوفه و گفت پس از آنکه من از جملهء امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیرمحمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهتی بدل وی آمد چنانکه بدگمانی وی بودی و وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن بر این جمله میگوید. وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راستند یا نه و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سِرّ گفت که این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که می بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان سخن بر این جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که از این همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا به نام سلطان خطبه نکند تا از این همه بیاساید و حقاً که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت به او، و سلطان از اینکه من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است. بوریحان گفت چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید... و این حدیث بازگفت، خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود در این باب با من بگفت گفتم این حدیث را فراموش کن اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است این بتبرع میگوید و بر راه نصیحت و خداوندش از این خبر ندارد و این حدیث را پنهان دار و با کس مگو که سخت بد بود. گفت این چیست که میگوئی چنین سخن وی بی فرمان امیر نگفته باشد و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید. صواب آن است که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر در این باب سخن گفته آید هم بتعریض تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد که نباید که کار بقهر افتد، گفتم فرمان امیر راست. و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی و بروزگار سامانیان یک بار وی را برسولی به بخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بوسهل و دیگران گفتند سود نداشت که قضا آمده بود و حال این مرد پرحیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند چون بغزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد و لافها زد و منتها نهاد و حضرت محمودی و وزیر در این معانی ننهادند وی را وزنی، چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیرمحمود و آتش فتنه را بالا داده... و وزیر نامه ها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید که قلم، روان از شمشیر گردد و وی را پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی. خوارزمشاه چون بر این حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان را بشورانیده بود و وی را خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد با مقدمان رعیت و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن و اهل آن نواحی، همگان خروش کردند و گفتند بهیچ حال رضا ندهیم و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را می آزمودیم در این باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد... خوارزمشاه ناچار با خانان ترکستان از در صلح و مواصلت درآمد محمود از این خبر بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلک بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهدکرد از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد او تن درنداد و نفرستاد و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما در این عتاب کردن و خوبتر آن است که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود امیرمحمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد و خان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستاد نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفت جواب داد که صواب آن است که چند فوج سوار دواسبه به خراسان فرستیم با سه مقدم که نشناسند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراکنند و وی هرچند مردی مبارز و سبک رکابست بکدام گروه رسد و درماند که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود اما حجت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند... خان و ایلک تدبیر کردند درین باب ندیدند صواب بر این جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آن است که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیرمحمود عهد و عقد است نتوان آن را به هیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما به میان درآئیم و کار تباه شده را به صلاح بازآریم گفت صواب آمد و امیرمحمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و بازمینمودند و سخت بیقرار و بی آرام بود، چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلک در این باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شد رسولان را بازگردانیدند و پس از این امیرمحمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه خبرداد که مقرر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حق ما بر وی تا کدام جایگاه است و وی در این باب خطبه دل ما نگاه داشت که دانست که مآل آن حال وی را بر چه جمله باشد ولیکن نگذاشتند قومش و نگویم حاشیت و فرمان بردار، چه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن، که این عجز پادشاه را باشد و در ملک خود مسلط و مستقل نبودن و ما مدتی از اینجا ببلخ مقام کردیم تا صدهزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی میکنند و بر رأی خداوند خویش اعتراض می نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و از این دو سه کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیه ای تمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدردند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ائمه و فقها را از آن ولایت پیش ما به استغفار فرستد تا ما با چندان هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم. خوارزمشاه از این رسالت نیک بترسید و چون حجت وی قوی بود جز فرمانبرداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیرمحمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هشتادهزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضات و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. لشکری قوی از آن خوارزمشاه به هزاراسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتکین بخاری و همگان غدر و مکر در دل داشتند چون این حدیث بشنیدند بهانهء بزرگ بدست آمد بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست و از هزاراسب درکشیدند دست به خون شسته تا وزیر و پیروان دولت این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلای بزرگرا دفع کرده بجمله بکشتند... و خوارزمشاه بر کوشک گریخت. آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش این روز چهارشنبه بود نیمهء شوال سنهء سبع و اربعمائه (407 ه . ق.)... چون امیرمحمود رضی اللهعنه بر این حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم بدست آمده، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشندهء داماد را بکشیم بخون و ملک میراث بگیریم. وزیر گفت: همچنین است که خداوند میگوید اگر در این معنی تقصیر رود ایزد عزذکره نپسندد از خداوند و وی را بقیامت از این بپرسد که الحمدالله همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدت، و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده و این مراد سخت زود حاصل شود اما صواب آن است که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید بر این دلیری که کردند و گفته شود که اگر میباید که طلب این خون ننمائیم و این خاندان را بجای بداریم کشندگان را بدرگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد، که ایشان این را بغنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزی را فرازآرند و گویند اینها بریختند خون وی. و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که رواباشد، آنگاه از خویشتن گوید: صواب شما آن است که حرّه خواهر را باز فرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد. که از بیم گناهکاری خویش بکنند و ما در نهان کار خویش میسازیم چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت به آموی رسید پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوییم و آن سخن آن است که این فساد از مقدمان رفته است چون البتکین و دیگران اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشان را داده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت. و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان و قبادیان وترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتیها بساختند و به آموی علف گردکردند. و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطائف الحیل بکار آورد تا قوم را بجوال فروکرد...» و سلطان مسعود در نامه ای که به آلتونتاش خوارزمشاه، در باب دلجوئی وی پس از تضریبهای بوسهل زوزنی، نوشته، گوید: «... و ما چو کارها را نیکوتر باز جستیم و پس و پیش بنگریستیم و این مرد را(2) دانسته بودیم و آزموده صواب آن نمود که خواجه فاضل ابوالقاسم احمدبن الحسن را ادام اللهتأییده از هندوستان فرمودیم تا بیاورند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم - انتهی.» آن مدت از زندگی احمد بزمان مسعود قسمت بزرگی از تاریخ بیهقی را گرفته است. و در خواندن او از کشمیر بیهقی آرد که: «و بهرام نقیب را نامزد کرد بوسهل زوزنی با مثال توقیعی و سوی چنگی فرستاد بدر کشمیر تا خواجهء بزرگ احمد حسن را رضی اللهعنه در وقت بگشاید و عزیزاً مکرَّماً ببلخ فرستد که مهمات ملک را بکار است، و چنگی با وی بیاید تا حق وی را بگذارده آید بر آنکه این خواجه را امید نیکو کرد و خدمت نمود و چون سلطان ماضی گذشته شد او را از دشمنانش نگاه داشت و بهرام را ازیرا بَرِ ایشان فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته تنگ حال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کرده بود و از وی بسیار نیکوئیها دیده، خواست که در این حال مکافاتی کند. و دشمنان خواجه چون از این حال خبر یافتند نیک بترسیدند و بیارم این قصه که خواجه ببلخ بچه تاریخ و بچه جمله آمد و وزارت بدو داده شد.» و نیز بیهقی از قول مسعود، قبل از حرکت او ببلخ، گوید:... «و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز دررسد و کار وزارت قرارگیرد آنگاه سوی غزنین رفته آید.» و نیز در جائیکه بونصر مشکان نامه ای برای خلیفه و نامه ای برای خان ترکستان نوشته بود و دشمنان او حسد میورزیدند گوید: «و آن طائفه از حسد وی هریک نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت و پس از آن چون خواجهء بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آمد...» و نیز از قول مسعود پیش از رفتن او ببلخ گوید: «و ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوی و طاعت ما بیارمیده و نامهء توقیعی رفته است تا خواجهء فاضل بوالقاسم احمدبن الحسن را که بقلعت چنگی بازداشته بود ببلخ آید و با خوبی بسیار و نواخت، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما برای و تدبیر او آراسته گردد.» و نیز بیهقی، در ضمن وقایع سال 422 ه . ق. و آمدن احمد ببلخ و مذاکره مسعود با او در باب وزارت و خلعت پوشیدن وی و گماشتن احمد دبیران و پیشکاران خود را و تعیین بوسهل بعارضی بتفصیل گوید: «و از هراة نامهء توقیعی رفته بود با کسان خواجه بوسهل زوزنی تا خواجه احمدحسن بدرگاه آید و چنگی خداوند قلعه او را از بند بگشاده بود، و او اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که نامی زشت گونه بر تو نشسته است صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکوئی اینجا بازآئی، که اکنون کارها یک رویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیرمسعود بر تخت ملک نشست. و اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگوار بر وی کارکرد و با وی بیامد و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت. و از وی محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کس نبود. و خواجهء بزرگ عبدالرزاق را که پسر بزرگ خواجه احمد حسن بود بقلعت نندنه موقوف بود، سارغ شراب دار بفرمان وی برگشاد و نزدیک پدرش آورد و فرزندش پیش پدر از سارغ فراوان شکر کرد خواجه گفت من از تو شاکرترم، او را گفت تو به نندنه بازرو که آن ثغر را بنتوان گذاشت خالی. چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم، آنچه بزیادت جاه تو بازگردد بیابی. سارغ بازگشت و خواجهء بزرگ خوش خوش ببلخ آمد و در خدمت امیر آمد و خدمت کرد و تواضع و بندگی نمود. امیر او را گرم بپرسید وتربیت ارزانی داشت و بزبان نیکوئی گفت. او خدمت کرد و بازگشت و بخانه ای که راست کرده بودند فرودآمد و سه روز بیاسود و پس بدرگاه آمد.» و بیهقی گوید «چون این محتشم بیاسود در حدیث وزارت، به پیغام، سخن با وی رفت، البته تن درنداد. بوسهل زوزنی بود در آن میانه و کار و بار همه او داشت و مصادرات و مواضعات مردم و خریدن و فروختن همه او میکرد و خلوتهای امیر با وی و عبدوس بیشتر میبود، در میان این دو تن را خیاره کرده بودند و هر دو با یکدیگر بد بودند. پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودند که روزی بسلامت بر ایشان بگذرد و من هرگز بونصر استادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم از این روزگار که اکنون دیدم و از پیغامها که بخواجه احمد حسن میرفت، بوسهل را گفته بود: من پیر شدم و از من این کار بهیچ حال نیاید. بوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد میکنم. بوسهل گفت من بخداوند این چشم ندارم، من چه مرد آن کارم که جز نابکاری(3) را نشایم. خواجه گفت: یا سبحان الله از دامغان باز، که به امیر رسیدی نه همه کارها تو میگزاردی که کار مُلک هنوز یک رویه نشده بود؟ امروز خداوند بتخت ملک رسید و کارهای ملک یک رویه شد، اکنون بهتر و نیکوتر این کار بسر بری. بوسهل گفت: چندان بود که پیش ملک کسی نبود، چون تو خداوند آمدی مرا و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود؟ پیش آفتاب ذره کجا برآید؟ ما همه باطلیم و خداوندی بحقیقت آمد، همه دستها کوتاه گشت. گفت: نیک آمد تا اندر این بیندیشم. و بخانه بازرفت، و سوی وی دوسه روز قریب پنجاه و شصت پیغام رفت در این باب، و البته اجابت نکرد. یک روز بخدمت آمد، چون باز خواست گشت امیر وی را بنشاند و خالی کرد و گفت: خواجه چرا تن در این کار نمیدهد؟ و داند که ما را بجای پدر است، و مهمات بسیار پیش داریم، واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. خواجه گفت: من بنده و فرمان بردارم و جان بعد از قضاءالله تعالی از خداوند یافته ام، اما پیر شده ام و از کار بمانده و نیز نذر دارم و سوگندان گران که نیز هیچ شغل نکنم که بمن رنج بسیار رسیده است. امیر گفت: ما سوگندان ترا کفارت فرمائیم، ما را از این باز نباید زد. گفت: اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رأی عالی بیند تا بنده بطارم نشیند و پیغامی که دارد بر زبان معتمدی بمجلس عالی فرستد و جواب بشنود، آنگاه بر حسب فرمان علی کار کند. گفت: نیک آمد کدام معتمد را خواهی؟ گفت: بوسهل زوزنی در میان کار است، مگر صواب باشد که بونصر مشکان نیز اندر میان باشد که مردی راست است و بروزگار گذشته در میان پیغامهای من او بوده است امیر گفت: سخت صواب آمد. خواجه بازگشت و بدیوان رسالت آمد و خالی کردند. از خواجه بونصر مشکان شنودم گفت من آغاز کردم که بازگردم مرا بنشاند و گفت مرو تو بکاری که پیغامی است بمجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله ای بنشینم که مرا روزگار عذرخواستن است از خدای عزوجل نه وزارت کردن. گفتم زندگانی خداوند دراز باد امیر را بهتر افتد در این رأی که دیده است و بندگان را نیز نیک آید، اما خداوند در رنج افتد، و مهمات سخت بسیار است و آن را کفایت نتوان کرد جز بدیدار و رأی روشن خواجه. گفت چنین است که میگوید اما اینجا وزرا بسیار میبینم و دانم که بر تو پوشیده نیست. گفتم: هست از چنین بابتها، و لیکن نتوان کرد جز فرمان برداری. پس گفتم: من در این میانه بچه کارم؟ بوسهل بسنده است، و از وی بجان آمده ام، بحیله روزگار کرانه میکنم. گفت: از این میندیش مرا بر تو اعتماد است. خدمت کردم، بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که خداوند سلطان میگوید خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامت کشیده و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشته اند، و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است، باید که در این کار تن دردهد که حشمت تو می باید، شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کاری می کنند تا کارها بر نظام قرار گیرد. خواجه گفت من نذر دارم که هیچ شغل سلطان نکنم اما چون خداوند میفرماید و میگوید که سوگندان را کفارت کنم من نیز تن در دادم اما این شغل را شرایط است، اگر بنده این شرایط درخواهد تمام و خداوند بفرماید، یکسر همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن شوند و همان بازیها که در روزگار امیر ماضی میکردند کردن گیرند و من نیز در بلائی بزرگ افتم، و امروز که من دشمن ندارم فارغ دل می زیم، و اگر شرایطها درنخواهم و بجای نیارم خیانت کرده باشم و بعجز منسوب گردم و من نزدیک خدای عزوجل و نزدیک خداوند معذور نباشم. اگر احیاناً چارهء این شغل مرا بباید کرد من شرایط این شغل را درخواهم بتمامی، اگر اجابت باشد و تمکین یابم آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجا آرم. ما هر دو تن برفتیم تا با امیر گفته شود، بوسهل را گفتم چون تو در میانی من بچه کار می آیم؟ گفت: ترا خواجه درخواسته است، باشد که بر من اعتماد نیست. و سخت ناخوشش آمده بود آمدن من اندر این میانه. و چون پیش رفتیم من ادب نگاه داشتم خواستم که بوسهل سخن گوید، چون وی سخن آغاز کرد امیر روی بمن آورد و سخن از من خواست. بوسهل نیک از جای بشد و من پیغام بتمامی بگزاردم، امیر گفت من همه شغلها بدو خواهم سپرد مگر نشاط و شراب و چوگان و جنگ، و در دیگر چیزها همه کار وی را باید کرد، و بر رأی و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. بازگشتم و جواب بازبردم و بوسهل از جای بشده بود ومن همه با وی می افکندم اما چه کردمی که امیر از من بازنمیشد و نه خواجه. او جواب داد گفت فرمان بردارم، تا نگرم و مواضعه نویسم تا فردا بر رأی عالی زاده اللهعلوا عرضه کنند وجوابها باشد بخط خداوند سلطان و بتوقیع مؤکّد گردد و این کار چنان داشته شود که بروزگار امیر ماضی، و دانی که به آن روزگار چون راست شد و معلوم تست که بونصری. رفتیم و گفتیم. امیر گفت: نیک آمد فردا باید که از شغلها فارغ شده باشد تا پس فردا خلعت بپوشد، گفتیم بگوئیم، و برفتیم. و مرا که بونصرم آواز داد و گفت چون خواجه بازگردد تو بازآی که بر تو حدیثی دارم گفتم چنین کنم، و نزدیک خواجه شدم و با خواجه بازگفتم. بوسهل بازرفت و من و خواجه ماندیم، گفتم زندگانی خداوند دراز باد، در راه بوسهل را می گفتم، به اول دفعه که پیغام دادیم، که چون تو در میان کاری من بچه کارم؟ جواب داد که: خواجه ترا درخواست که مگر بر من اعتماد نداشت. گفت درخواستم تا مردی مسلمان باشد در میان کار من که دروغ نگوید و سخن تحریف نکند و داند که چه باید کرد. این کشخانک و دیگران چنان می پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیری پوشیده کردن برود. نخست گردن او را فکار کنم تا جان و جگر بکند و دست از وزارت بکشد و دیگران همچنین، و دانم که نشکیبد و از این کار به پیچد که این خداوند بسیار اذناب را بتخت خود راه داده است و گستاخ کرده، و من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم چه رود. بازگشت و من نزدیک امیر رفتم گفت خواجه چه خواهد نبشت؟ گفتم رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه ای نویسد، و شرایط شغل خویش بخواهد و آن را خداوند بخط خویش جواب نویسد، پس از جواب توقیع کند و به آخر آن ایزد عزذکره را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد. و سوگندنامه ای باشد با شرایط تمام که وزیر آن را بر زبان راند و خط خویش زیر آن نویسد و گواه گیرد که بر حکم آن کار کند. گفت پس نسخت آنچه ما را بباید نبشت در جواب مواضعه، بباید کرد و نسخت سوگندنامه، تا فردا این شغل تمام کرده آید و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است. گفتم چنین کنم و بازگشتم و این نسختها کرده آمد و نماز دیگر خالی کرد امیر و برهمه واقف گشت و خوشش آمد. و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست بطارم آمد و خالی کرد و بنشست، و بوسهل و بونصر مواضعه پیش او بردند. امیر دویت و کاغذ خواست ویک یک باب از مواضعه را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند بر پای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست. و بوسهل و بونصر آن سوگندنامه پیش داشتند، خواجه آن را بر زبان براند پس بر آن خط خویش نبشت و بونصر و بوسهل را گواه گرفت، و امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکوئی گفت و نویدهای خوب داد، و خواجه زمین بوسه داد. پس گفت باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است ومهمات بسیار داریم تا همه گزارده آید. خواجه گفت فرمان بردارم، و مواضعه با وی بردند، و سوگندنامه بدوات خانه بنهادند و نسخت سوگندنامه و آن مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام، کتاب مقامات، و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی.و مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت، و هزاهز در دلها افتاد که نه خرد مردی بر کار شد، و کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند، و بوسهل زوزنی بادی گرفت که از آن هول تر نباشد و بمردمان مینمود که این وزارت بدو میدادند نخواست و خواجه را وی آورده است، و کسانی که خرد داشتند دانستند که نه چنان است که او میگوید، و سلطان مسعود داهی تر و بزرگ تر و دریافته تر از آن بود که پایگاه و کفایت هر کسی دانست که تا کدام اندازه است و دلیل روشن بر این که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد بهرات، امیر این قوم را میدید و خواجه احمد عبدالصمد را یادمیکرد و میگفت که این شغل را هیچ کس شایسته تر از وی نیست و چون در تاریخ بدین جای رسم این حال بتمامی شرح دهم و این نه از آن میگویم که من از بوسهل جفاها دیدم، که بوسهل و این قوم همه رفته اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است، اما سخنی راست بازمی نمایم و چنان دانم که خردمندان و آنانکه روزگار دیده اند و امروز این را برخوانند بر من بدین چه نبشتم عیبی نکنند، که من آنچه نبشتم از این ابواب حلقه در گوش باشد و از عهدهء آن بیرون توانم آمد، و الله عزذکره یعصمنی و جمیع المسلمین من الخطاء و الزلل بمنه وفضله. و دیگر روز نهم صفر این سال خواجه بدرگاه آمد و پیش رفت، و اعیان و بزرگان و سرهنگان و اولیاء و حشم بر اثر وی درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند. و امیر روی بخواجه کرد و گفت خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم، وبباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هرچه مصلحت بازگردد، و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها، و بر آنچه بیند کس را اعتراض نیست. خواجه زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم. امیر اشارت کرد سوی حاجب بلکاتگین که مقدم حاجبان بود تا خواجه را بجامه خانه برد، وی پیشتر آمد و بازوی خواجه گرفت، و خواجه برخاست و بجامه خانه رفت وتا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود جاسوس فلک خلعت پوشیدن را، وهمه اولیا و حشم بازگشته چه نشسته و چه برپای، و خواجه خلعت بپوشید و بنظاره ایستاده بودم، آنچه گویم از معاینه گویم و از تعلیق که دارم و از تقویم - قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خردنقش پیدا و عمامهء قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک و زنجیره ای بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزها درنشانده، و حاجب بلکاتکین بدر جامه خانه بود نشسته، چون خواجه بیرون آمد بر پای خاست وتهنیت کرد و دیناری و دستارچه ای با دو پیروزهء نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده، بدست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سر سلطان که پهلوی من روی و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. بلکاتکین گفت خواجهء بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من میداند،و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت. و برفت در پیش خواجه، و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه داران. و غلامی را از آن خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند با قبای رنگین، که حاجب خواجگان را در سیاه رسم نباشد پیش وی برفتن، چون بمیان سرای برسید حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند و بنشاندند. امیر گفت خواجه را مبارک باد، خواجه برپای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیر داد. و گفتند ده هزار دینار قیمت آن بود. امیر مسعود انگشتری پیروزه، بر آن نگین نام امیر بر آنجا نبشته، بدست خواجه داد و گفت انگشتری ملک ماست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان ما مثالهای خواجه است. و خواجه بستد و دست امیر و زمین بوسه داد و بازگشت بسوی خانه، و با وی کوکبه ای بود که کس چنان یاد نداشت، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کس نماند و از در عبدالاعلی فرودآمد و بخانه رفت، و مهتران و اعیان آمدن گرفتند، چندان غلام ونثار و جامه آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند، بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم و نسخت آنچه آوردند میکردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشتهء تاری از جهة خود بازنگرفت، که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. و تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست، و روزی سخت بانام بگذشت. دیگر روز بدرگاه آمد و با خلعت نبود که برعادت روزگار گذشته قبایی ساخته کرد و دستاری نشابوری یا قاینی که این مهتر را رضی اللهعنه با این جامه ها دیدندی بروزگار. و از ثقات او شنیدم، چون بوابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران که بیست و سی قبا بود او را یک رنگ که یک سال میپوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی سبحان الله این قبا از حال بنگردد؟ اینت منکر و بجد مردی و مردیها وجدهای او را اندازه نبود وبیارم پس از این بجای خویش. و چون سال سپری شد بیست و سی قبای دیگر راست کرده بجامه خانه دادندی. این روز چون بخدمت آمد و بار بگسست سلطان مسعود رضی اللهعنه خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین بکشید، و گروهی از بیم خشک میشدند، و طبلی بود که زیر گلیم میزدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد، نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس، اما چون آثار ظاهرمیشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند و کارها پدیدآمد و خردمندان دانستند که آن همه نتیجهء آن یک خلوت است. و چون دهل درگاه بزدند نماز پیشین خواجه بیرون آمد و اسب وی بخواستند و خواجه بازگشت. و این روز تا شب کسانی که بترسیده بودند می آمدند و نثار میکردند. و بومحمد قاینی دبیر را که از دبیران خاص او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه ابوالقاسم کثیر میکرد بفرمان امیر محمود و پس از آن بدیوان حسنک بود، و ابراهیم بیهقی دبیر را که بدیوان ما میبود، خواجه این دو تن را بخواند و گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت، و اعتماد من بر شماست، فردا بدیوان باید آمد و بشغل کتابت مشغول شد و شاگردان و محرّران را بیاورد، گفتند فرمان برداریم. و بونصر بستی دبیر که امروز برجای است، مردی سدید و دبیری نیک و نیکوخط، بهندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و گرم عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد، وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرمود او را و بمستحثی رفت و بزرگ مالی یافت و بومحمد و ابراهیم گذشته شده اند، ایزدشان بیامرزاد، و بونصر بر جای است و بغزنی بمانده بخدمت آن خاندان و بروزگار وزارت خواجه عبدالرزاق دام تمکینه صاحب دیوان رسالت وی بود و بوعبدالله پارسی را بنواخت و همه در پیش خواجه او کار می کرد و این بوعبدالله بروزگار وزارت خواجه صاحب برید بلخ بود و کاری با حشمت داشت و بسیار بلا دید در محنتش، وامیرک بیهقی در عزل وی از غزنین بتعجیل برفت چنانکه بیاورم، و مالی بزرگ از وی بستدند. ودیگر روز سه شنبه خواجه بدرگاه آمد و امیر را بدید و پس بدیوان آمد، مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر وی از دیبای پیروزه، و دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر بنشست دوات خواست بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک، چنانکه وزیران را برند و نهند، و برداشت و آنجا نبشت که: «بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و الصلوة علی رسوله المصطفی محمد و آله اجمعین، و حسبی الله و نعم الوکیل، اللهم اعنی لماتحب و ترضی برحمتک یا ارحم الراحمین. لیطلق علی الفقراء و المساکین شکراً لله رب العالمین من الورق عشرة آلاف درهم و من الخبز عشرة آلاف و من اللحم خمسة آلاف و من الکرباس عشرة الاف ذراع.» و آن را بدویت دار انداخت و در ساعت امضاکرد، پس گفت متظلمان را و ارباب حوائج را بخوانید، چند تن پیش آوردند و سخن ایشان بشنید و داد بداد و بخشنودی بازگردانید و گفت مجلس دیوان و در سرا گشاده است و هیچ حجاب نیست، هر کس را که شغلی است می باید آمد، و مردمان بسیار دعا گفتند و امید گرفتند و مستوفیان و دبیران آمده بودند وسخت برسم نشسته بر این دست و بر آن دست، روی بدیشان کرد و گفت: فردا چنان آئید که هر چه از شما پرسم جواب توانید دادن وحوالت نکنید. تا اکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کسی بکار خود مشغول بوده و شغلهای سلطانی ضایع، و احمدحسن شمایان را نیک شناسد، بر آن جمله که تا اکنون بوده است فرانستاند، باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند. هیچ کس دم نزد و همگان بترسیدند و خشک فروماندند، خواجه برخاست و بخانه رفت، و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. نماز دیگر نسختها بخواست ومقابله کرد با آنچه خازنان سلطان و مشرفان درگاه نبشته بودند،و آن را صنف صنف پیش امیر آوردند بی اندازه مال از زرینه و سیمینه و جامه های نابرید و غلامان ترک گران مایه و اسبان و اشتران بیش بها و هر چیزی که از زینت وتجمل پادشاهی بود هرچه بزرگ تر، امیر را از آن سخت خوش آمد و گفت: خواجه مردی است تهی دست، چرا این بازنگرفت؟ و فرمود تا ده هزار دینار و پانصدهزار درم و ده غلام ترک قیمتی و پنج مرکب خاص و دو استر زینی و ده اشتر عبدوس بنزد او برد، و چون عبدوس با آن کرامت بنزدیک خواجه رسید، برخاست و زمین بوسه داد و بسیار دعا گفت و عبدوس بازگشت. و دیگر روز چهارشنبه هفتم صفر خواجه بدرگاه آمد، و امیر مظالم کرد، و روزی سخت بزرگ بود بانام و حشمت تمام، چون باربگسست خواجه بدیوان آمد و شغل پیش گرفت و کارمیراند چنانکه او دانستی راند. و وقت چاشتگاه بونصرمشکان را بخواند بدیوان آمد و پیغام داد پوشیده به امیر که شغل عرض با خلل است چنانکه بنده با خداوند گفته است، و بوسهل زوزنی حرمتی دارد و وجیه گشته است، اگر رای عالی بیند او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند که این فریضه تر کارهاست، بنده آنچه داند ازهدایت و معونت بکاردارد تا کار لشکر بر نظام رود. بونصر برفت و پیغام بداد، امیر اشارت کرد سوی بوسهل، او با ندیمان بود در مجلس نشسته، تا پیش رفت و یک دو سخن با وی بگفت، بوسهل زمین بوسه داد و برفت، او را دو حاجب، یکی سرائی درونی و یکی بیرونی، بجامه خانه بردند و خلعت سخت فاخر بپوشانیدند و کمر زر هفتصدگانی که در شب این همه راست کرده بودند، بیامد و خدمت کرد، امیر گفت مبارک باد، نزدیک خواجه باید رفت و بر اشارت وی کار کرد و در کار لشکر که مهم تر کارهاست اندیشه باید داشت، بوسهل گفت فرمان بردارم. زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه آمد، و خواجه او را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکوئی گفت، و بازگشت سوی خانه و همه بزرگان اولیا و حشم بخانهء وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند و بی اندازه مال بردند، وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند و بخزانه فرستاد. و دیگر روز بوسهل حمدوی را که از وزارت معزول گشته بود خلعتی سخت نیکو دادند جهت شغل اشراف مملکت چنانکه چهار تن که پیش از این شغل اشراف بدیشان داده بودند شاگردان وی باشند با همه مشرفان درگاه، و پیش امیر آمد و خدمت کرد، امیر گفت ترا حق خدمت قدیم است، و دوست داری و اثرها نموده ای در هوای دوستی ما، این شغل را بتمامی بجای باید آورد. گفت فرمان بردارم و بازگشت و بدیوان رفت، خواجه او را بر دست چپ خود بنشاند سخت برسم، و سخت بسیار نیکوئی گفت، و وی را نیز حق گزاردند، و آنچه آوردند بخزانه فرستاد و کار دیوانها قرار گرفت و حشمت دیوان وزارت بر آن جمله بود که کس مانند آن یادنداشت، و امیر تمکینی سخت تمام ارزانی داشت و خواجه آغازید هم از اول به انتقام مشغول شدن و ژکیدن، و از سر بیرون میداد حدیث خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی و بوبکرحصیری و بوالحسن عقیلی که از جملهء ندیمان بودند، وایشان را قصدی رفته بود که بیاورده ام پیش از این اندر تاریخ، حصیری خود جباری بود بروزگار امیر محمود، از بهر این پادشاه را اندر مجلس شراب عربده کرده بود و دوبار لت خورده، و بوالقاسم کثیر خود وزارت رانده بود، و بوالحسن غلام وی خریده، و بیارم پس از این که بر هر یکی از اینها چه رفت. روز یکشنبه یازدهم صفر خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق... و دیگر چیزها هم بر آن نسخت که حاجب علی قریب را داده بودند بدر گرگان. چون باربگسست امیر فرمود تا حاجب بلکاتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند و کوس بر اشتران و علامتها بر در سرای بداشته بودند، و پیش آمد با خلعت قبای سیاه و کلاه دو شاخ و کمر زر، و بخضرا رفت و رسم خدمت بجا آورد، امیر او را بنواخت، و بازگشت و بدیوان خواجه آمد، وخواجه وی را بسیار نیکوئی گفت، و بخانه بازرفت و بزرگان و اعیان مر او را سخت نیکو حق گذاردند...» و نیز ابوالفضل بیهقی در داستان بوبکرحصیری با این خواجه آرد: «و فقیه بوبکرحصیری را در این روزها نادره ای افتاد و خطائی بر دست وی رفت در مستی، که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید، و هر چند امیر پادشاهانه دریافت، در عاجل الحال آب این مرد ریخته شد، و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید، و لامردلقضاءالله عزوجل. چنان افتاد که حصیری با پسرش بوالقاسم بباغ رفته بودند، بباغ خواجه علی میکائیل که نزدیک است، و شراب بی اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و آنگاه صبوح کرده و صبوح ناپسندیده است و خردمندان کم کنند و تا میان دو نماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران بکوی عباد گذرکرده، چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان. از قضا را چاکری از خاص خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ از گذشتن مردم، حصیری را خیالی بسته چنانکه مستان را بندد، که این سوار چرا فرودنیامد و وی را خدمت نکرد، مر او را دشنام زشت داد، مرد گفت ای ندیم پادشاه مرا بچه معنی دشنام میدهی، مرا هم خداوندی است بزرگتر ازتو هم مانند تو و آن خداوند خواجهء بزرگ است، حصیری خواجه را دشنام داد و گفت: بگیرید این سگ را تا کرا زهرهء آن باشد که این را فریاد رسد و خواجه را قوی تر برزبان آورد، و غلامان حصیری در این مرد پریدند و وی را قفائی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد، و ابوالقاسم پسرش بانگ بر غلامان زد، که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمند و خرد تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تاحج کرده است دست از خدمت بکشیده و زاویه اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده، باقی باد این مهتر و دوست نیک، و از این مرد بسیار عذر خواست والتماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد، و اگر یک قبا پاره شده است سه بازدهد. و برفتند مرد که برایستاد نیافت در خود فروگذاشتی، چه چاکران بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و ازعاقبت نیندیشند - و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر - آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت بده پانزده زیادت، و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود، و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه میجست بر حصیری تا وی را بمالد، که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده امروز بحصیری بندهد و چون خاک یافت مراغه دانست کرد. و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران، و سرای پرده و همه آلت مطبخ و شرابخانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند. خواجه دیگر روز برننشست و رقعت نبشت بخط خویش بمهر و نزدیک بلکاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسد که احمد چرا نیامد، این رقعت بدست وی باید داد. و اگرنپرسد هم بباید داد که مهم است و تأخیر برندارد. بلکاتگین گفت فرمان بردارم، و میان ایشان سخت گرم بود، امیر بارنداد که برخواست نشست و علامت و چتر بیرون آورده بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده، و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند، بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند. و چون پیدا آمد خدمت کردند، بدر طارم رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید گفت خواجه نیامده است؟ بونصرمشکان گفت روز آدینه بوده است و دانسته بوده است که خداوند رای شکار کرده است مگر بدان سبب نیامده است. حاجب بلکاتگین رقعه پیش داشت که خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است رقعه بباید رسانید. امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند، نبشته بود که زندگانی خداوند دراز باد، بنده میگفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سرگرفته است، و بنده برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند و جهانی را دشمن خویش گرداند، اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت و بنده بعد فضل اللهتعالی جان از خداوند بازیافته بود، فرمان عالی را ناچار پیش رفت و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار پاک بریخت، و وی در مهد از باغ می آمد دردی آشامیده، و در بازار سعیدی معتمدی را از آن بنده، نه در خلا، بمشهد بسیارمردم، غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند، و چون گفت چاکر احمدم صدهزار دشنام احمد را درمیان جمع کرد. بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است، اگر رأی عالی بیند وی را عفو کرده آید تا برباطی نشیند یا بقلعتی که رأی عالی بیند و اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید چنانکه ضرر آن بسوزیان و بتن وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می جهاند، و بنده از جهت پدر و پسر سیصدهزاردینار بخزانه معمور رساند، و این رقعه بخط بنده با بنده حجت است، والسلام. امیر چون رقعه بخواند بنوشت و بغلامی خاصه داد که دویت دار بود گفت نگاه دار، و پیل براند، و هر کس میگفت چه شاید بود و از پرده چه
بیرون آید، بصحرا مثال داد تا سپاه سالار غازی و اریاق سالار هندوستان و دیگر حشم بازگشتند که ایشان را فرمان نبود بشکار رفتن، و با خاصگان میرفت، پس حاجب بزرگ بلکاتگین را بنزدیک پیل خواند و بترکی با وی فصلی چند سخن بگفت و حاجب بازگشت، و امیر بونصرمشکان را بخواند، و نقیبی بتاخت، و وی بدیوان بود، گفت خداوند می بخواند، و وی برنشست و بتاخت، به امیر رسید و لختی براند، فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید، و وی بدیوان بازنیامد وسوی خانهء خواجهء بزرگ احمد رفت و بومنصور دیوان بان را بازفرستاد و مثال داد که دبیران را باز باید گشت و بازگشتیم، من بر اثر استادم برفتم تا خانهء خواجهء بزرگ رضی اللهعنه، زحمتی دیدم و چندان مردم نظاره که آن را اندازه نبود، یکی مرد را گفتم که حال چیست؟ گفت بوبکرحصیری را و پسرش را خلیفه با جبه و موزه بخانهء خواجه آورد و بایستادانید و عقابین بردند، کس نمیداند که حال چیست، و چندین
محتشم بخدمت آمده اند و سوار ایستاده اند که روز آدینه است، و هیچکس را بار نداده اند مگر خواجه بونصرمشکان که آمد و فرو رفت. و من که بوالفضلم از جای بشدم چون بشنیدم، که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی بسیار بود، و فرودآمدم و درون میدان شدم تا نزدیک چاشتگاه فراخ، پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدار شنیدم که بوعبدالله پارسی برملا گفت که خواجهء بزرگ میگوید هر چند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هریکی هزار عقابین بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب بتو بخشیدم، و پانصدهزار دینار بباید داد و چوب بازخرید و اگرنه فرمان را بمسارعت پیش رفت، نباید که هم چوب خورید و هم مال بدهید. پدر و پسر گفتند فرمان برداریم بهرچه فرماید، اما مسامحتی ارزانی دارد، که داند ما را طاقت ده یک آن نباشد. بوعبدالله بازگشت و می آمد و میشد تا بر سیصدهزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند، و فرمان بیرون آمد که ایشان را بحرس باید برد، و خلیفت شهر هردو را
بحرس برد و بازداشت، و قوم بازگشت، و استادم بونصر آنجا ماند بشراب، و من بخانه خویش بازآمدم پس از یکساعت سنگوی وکیل در نزدیک من آمد و گفت خواجه بونصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو، تو که بوالفضلی، و عرضه دار که بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه چنانکه فرمان عالی بود آبی بر آتش زدم تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصدهزار دینار خطی بستدند و بحبس بازداشتند، و خواجهء بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت و خام بودی مساعدت ناکردن، و سبب نا آمدن بنده این بود و فرستادن بنده بوالفضل، تا بر بی ادبی و ناخویشتن شناسی نهاده نیاید. و من درساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرودآمده و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند، با خود گفتم این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم بخواند،و غرض
بحاصل شود پس رقعتی نبشتم سخت بشرح تمام و پیش شدم، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم بنده بونصر پیغامی داده، و رقعه بنمودم، دوات دار را گفت بستان، بستد و به امیر داد چون بخواند مرا پیش خواند و رقعت بمن بازداد و پوشیده گفت: نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است و احماد کردیم ترا بر این چه کردی، و پس فردا چون ما بیائیم آنچه دیگر باید فرمود بفرمائیم، و نیک آوردی که نیامدی و با خواجه بشراب مساعدت کردی. و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم و سنگوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که: «بنده رفت و آن خدمت تمام کرد.» و سنگوی آن را ببرد و به استادم داد و بر آن واقف گشت، و تا نماز خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت. دیگر روز شبگیر مرا بخواند، رفتم، خالی نشسته بود گفت چه کردی؟ آنچه رفته بود بتمامی با وی بازگفتم، گفت نیک رفته است، پس گفت این خواجه در کار آمد، بلیغ انتقام خواهد کشید و قوم را فروخورد، اما این پادشاه
بزرگ راعی حق شناس است وی چون رقعت وزیر بخواند ناچار دل او نگاه بایست داشت که راست نیامدی وزیری فرا کردن و در هفته ای بر وی چنین مذلتی رسد بر آن رضادادن، پادشاه سیاستی نمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد و خلیفت را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلاد و عقابین و هر یک را هزار عقابین بزنند تا پس از این هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکوئی، و چون فرمانی بدین هولی داده بود هر چند حصیری خطائی بزرگ کرده بود نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند چون بسلطان رسیدم برملا گفت: بر ما نخواستی که بتماشا آمدی؟ گفتم: سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوندباشد، ولیکن خداوند به وی چند نامهء مهم فرمود به ری و آن نواحی و گفت نباید آمد و دبیر نوبتی باید فرستاد. بخندید، و شکرستانی بود در همه حالها،گفت یاد دارم، و مزاح میکردم، و گفت نکته ای چند دیگر است که
در آن نامه ها می باید نبشت، بمشافهه خواستم که بر تو گفته آید نه به پیغام، و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرودآمد و شاگردش و غلام خاصی که با سلطان بود در مهد، خالی کرد و قوم دور شدند، من پیش مهد بایستادم نخست رقعهء خواجه با من بازراند و گفت حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم، که سیاست این واجب کرد از آن خطا که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود، اما حصیری را بنزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دست آن نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد به انتقام خویش. و اندازه بدست تو دادم، این چه گفتم با تو پوشیده دار و این حدیث اندریاب، خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش،چنانکه المی بدو نرسد و به پسرش که حاجب را بترکی گفته ایم که ایشان را میترساند و توقف میکند چنانکه تو دررسی و این آتش را فرونشانی، گفتم بنده بدانست و آنچه واجب
است در این باب کرده آید، و بتعجیل بازگشتم، حال آن بود که دیدی، و حاجب را گفتم توقف باید کرد در فرمان عالی بجای آوردن چندان که من خواجهء بزرگ را به بینم، حصیری را گفتم: شرمت باد، مردی پیری،هر چند بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی. جواب داد که نه وقت عتاب است، قضا کار کرده است، تدبیر تلافی باید کرد. پس مرا بارخواستند و در وقت باردادند، و چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم. خدمت کردم، سخت گرم بپرسید و گفت شنودم که با امیر برفتی،سبب بازگشتن چه بود؟ گفتم بازگردانید مرا بدان مهمات ری که بر خداوند پوشیده نیست، و آن نامه ها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست می نگردد، آمده ام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری. گفت: سخت نیکو کردی و منت آن بداشتم، ولیکن البته نخواهم که شفاعت کنی که به هیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. این
کشخانان احمدحسن را فراموش کرده اند بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بزرگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند، بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب، و روی به ابوعبدالله پارسی کرد و گفت: بر عقابین نکشیدند ایشان را؟ گفتم: برکشند و فرمان خداوند بزرگ است، من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقف باشد که من خداوند را ببینم. گفت: بدیدی، و شفاعت تو بنخواهم شنید، و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند. یا باعبدالله برو هر دو را بگوی تا برعقابین کشند. گفتم: اگر چاره نیست از زدن، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان، پس از آن فرمان خداوند را باشد. بوعبدالله را آواز داد تا بازگشت، و خالی کردند چنانکه دو بدو بودیم، گفتم زندگانی خداوند دراز باد، در کارها غلوکردن ناستوده است و بزرگان گفته اند العفوعندالقدرة، و بغنیمت داشته اند عفو چون توانستند که به انتقام مشغول شوند، و ایزد عزذکره قدرت بخداوند نموده
بود رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت، واجب چنان کند که براستای هر کس که بدو بدی کرده است نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد، و اخبار مأمون و ابراهیم پیش چشم و خاطر خداوند است، محال باشد مرا که از این معانی سخن گویم، که خرما ببصره برده باشم. و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جاه خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی فرمود، بباید دانست که بر دل او چه رنج آمد،که این مرد را دوست دارد بحکم آنکه در هوای او از پدرش چه خواریها دیده است، و مقرر وی بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند، وی را نیازارد، و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند به نام خزانهء معمور، آن گاه حدیث آن مال با سلطان افکنده آید تا خود چه فرماید، که اغلب ظن من آنستکه بدو بخشد، واگر خواجه شفاعت آن کند که بدو
بخشد خوشتر آید تا منت هم از جانب وی باشد و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح دو جانب نگاه داشتن، آنچه فراز آمد مرا، بمقدار دانش خود بازنمودم و فرمان تراست که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست.
چون خواجه از من این بشنود سر اندر پیش افکند زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جائی میگویم، که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده ماند. گفت چوب بتو بخشیدم اما آنچه دارند، پدر و پسر، سلطان را باید داد. خدمت کردم و وی بوعبدالله پارسی را می فرستاد تا کار قرار گرفت و سیصدهزار دینار خط از حصیری بستدند و ایشان را بحرس بردند و پس از آن نان خواست و شراب و مطربان، و دست بکار بردیم، و ای بوالفضل، بزرگ مهتری است این احمد اما آن را آمده است تا انتقام کشد، و من سخت کارِهم آن را که او پیش گرفته است، و بهیچ حال وی را این نرود با سلطان و نگذارد که وی چاکران وی را بخورد ندانم تا عواقب این کارها چه خواهد بود و این حدیث را پوشیده دار و بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک امیر روی. من بازگشتم و کار رفتن ساختم و بنزدیک وی بازگشتم، ملطفه ای بمن داد بمهر، بستدم و قصد شکارگاه کردم، نزدیک نماز شام آنجا رسیدم یافتم سلطان را همه روز شراب خورده و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده، ملطفه نزدیک آغاجی خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیک سرای پرده. وقت سحرگاه فراشی آمد و مرا بخواند برفتم آغاجی مرا پیش برد امیر بر تخت روان بود در خرگاه، خدمت کردم، گفت بونصر را بگوی آنچه در باب حصیری کرده ای سخت صواب است و ما اینک سوی شهر می آئیم و آنچه فرمودنی آید بفرمائیم، و آن ملطفه بمن انداخت، بستدم و بازگشتم امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من شتاب تر براندم ونزدیک شهر تا استادم را بدیدم و خواجهء بزرگ را ایستاده خدمت استقبال را با همه سالاران و اعیان درگاه، بونصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم وعلامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند، استادم بمن رسید اشارتی کرد سوی من، من پیش رفتم، پوشیده گفت چه کردی و چه رفت؟ حال باز گفتم، گفت بدانستم، و براندند، و امیر دررسید، و برنشستند، و خواجه بر راست امیر بود و بونصر پیش دست امیر و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر، تا زحمتی نباشد، و امیر با خواجه همی سخن میگفت تا نزدیک باغ رسیدند، امیر گفت در باب این ناخویشتن شناس چه کرده آمد؟ خواجه گفت خداوند بسعادت فرودآید تا آنچه رفت و می باید کرد بنده بر زبان بونصر پیغام دهد، گفت نیک آمد، و براندند و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست خالی، و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همت عالی وی سزید دل بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزید در باب این یک نواخت بشکر او نرسد، و حصیری هر چند مردی است گزافه کار و گزافه گوی، پیر است و حق خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدار یگانه بوده است خداوند را و بسبب این دوستداری بلاها دیده چنانکه بنده دیده است، و پسرش بخردتر و خویشتن دارتر از وی است و همه خدمتی را شاید، و چون ایشان دو تن دربایستی زود زود بدست نیایند، و امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند، پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را براندختن؟ غرضی که بنده را بود این بود که خاص و عام را مقرر گردد که رأی عالی در باب بنده به نیکوئی تا بکدام جایگاه است، بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حد خویش نگاه باید داشت، و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد و لکن ایشانرا بحرس فرستاده است تا لختی بیدارتر شوند، و خطی بداده اند بطوع و رغبت که بخزانهء معمور سیصدهزار دینار خدمت کنند، و این مال بتوانند داد اما درویش شوند، و چاکر بینوا نباید، اگر رأی عالی بیند شفاعت بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی بخانه فرستاده شود. بونصر رفت و این پیغام مهترانه بگزارد، و امیر را سخت خوش آمد و جواب داد که: شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم و کار ایشان را بباید فرستاد بازفرستد و خط مواضعه بدیشان بازدهد. و بونصر بازآمد و با خواجه بگفت، و امیر برخاست از رواق و در سرای شد، و خواجه نیز بخانه بازشد و فرمود تا دو مرکب خاصه بدر حرس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیک خواجه آوردند، چون پیش آمدند زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند، و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم کرد، و وی عذرها خواست و نیکوسخن پیری بود. تواضعها نمود، و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکوئی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت هم بر این زی، بخانه بازشو که من زشت دارم که زی شما بگردانم، و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید.
حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین، و پسرش همچنان، و بر اسبان خواجه سوار شده بخانه بازآمدند بکوی علاء با کرامت بسیار، و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت، پسر با پدر نشسته، و من که بوالفضلم همسایه بودم زودتر از زایران نزدیک ایشان رفتم پوشیده، حصیری مرا گفت تا مرا زندگانی است مکافات خواجه بونصر باز نتوانم کرد اما شکر و دعا میکنم، من البته هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود که روی نداشتی و دعا کردم و بازگشتم و با استادم بگفتم که چه رفت، استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم، حصیری با پسر تا دورجای پذیره آمدند و بنشستند و هر دو تن شکر کردن گرفتند، بونصر گفت پیداست که سعی من در آن چه بوده است، سلطان را شکر کنید و خواجه را، این بگفت و بازگشت و پس از آن بیک دو هفته از بونصر شنیدم که امیر در میان خلوتی اندر شراب هر چه رفته بود با حصیری بگفت. و حصیری آن روز در جبه ای بود زرد مزعفری و پسرش درجبهء بنداری سخت محتشم، و بر آن برده بودندشان. و دیگر روز پیش سلطان بردندشان و امیر ایشان را بنواخت، و خواجه درخواست تا هر دو را بجامه خانه بردند بفرمان سلطان و خلعت پوشانیدند، و پیش آمدند، و از آنجا نزدیک خواجه، و پس با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه باز بخانه بردند، و شهریان حق نیکو گزاردند...» و این خواجه احمد حسن میمندی، ابوالفتح بستی را(4) بازداشته بود، و هنگامی که بونصرمشکان در استخلاص حصیری و پسرش میکوشید و پیش خواجه احمد میشد این بستی را نیز شفاعت کرد، و خواجه از تقصیر بستی درگذشت. بیهقی در این باب آرد: «پس مرا بارخواستند و در وقت باردادند، در راه بوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشگکی در گردن و راه بر من بگرفت گفت قریب بیست روز است تا در ستورگاه آب میکشم، شفاعتی بکنی که دانم دل خواجهء بزرگ خوش شده باشد و جز بزبان تو راست نیاید، او را گفتم بشغلی مهم میروم چون آن راست شد در باب تو جهد کنم، امیدوارم که مراد حاصل شود و چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم، خدمت کردم، سخت گرم بپرسید و گفت شنودم که با امیر برفتی، سبب بازگشتن چه بوده؟... پس از آن نان خواست و شراب و مطربان، و دست بکار بردیم. چون قدحی چند شراب بخوردیم گفتم زندگانی خداوند درازباد، روزی مسعود است حاجتی دیگر دارم گفت بخواه که اجابت خوب یابی، گفتم بوالفتح بستی را با مشک دیدم و سخت نازیبا ستوربانی است، و اگر می بایست که مالشی یابد یافت، و حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار، و سلطان او را شناخته است و نیکو مینگرد بر قانون امیرمحمود، اگر بیند وی را نیز عفو کند گفت کردم، بخوانندش. بخواندند و با آن جامهء خلق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد. خواجه گفت از ژاژخائیدن توبه کردی؟ گفت ای خداوند مشک و ستورگاه مرا توبه آورد. خواجه بخندید و بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند، و پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندش و فرمود تا خوردنی آوردند، چیزی بخورد و پس از آن شرابی چند فرمودش، بخورد، پس بنواختش و بخانه بازفرستاد.» و در کار حسنک وزیر، که بوسهل زوزنی دربارهء او تضریب میکرد، با این خواجه نیز رأی زد و خواجه با کشتن حسنک موافق نبود بیهقی در این باب گوید:
«پس از این هم استادم حکایت کرد از عبدوس - که با بوسهل سخت بد بود - که چون بوسهل در این باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار بازمیگشت، امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس، خواجه بطارم رفت و امیر رضی اللهعنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم، و لیکن نرفتش، و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناه کاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم، اما در اعتقاد این مرد سخن میگویند بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه، و امیرالمؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست، و میگویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که حسنک قرمطی است وی را بر دار باید کرد. و ما این بنشابور شنیده بودیم ونیکو یادنیست، خواجه اندر این چه بیند و چه گوید؟ چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون ریختن او گرفته است؟ گفتم نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده ام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش پیاده و بدارعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته، گفت ای سبحان الله! این مقدار شقر را چه در دل باید داشت، پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالنجر بودم بازداشته و قصد جان من کردند و خدای عزوجل نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حق و ناحق، سخن نگویم. بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم، پس از بازگشتن بغزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت، بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی بازباید پرسید، و امیر خداوند پادشاه است آنچه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قرمطی درست گردد در خون وی سخن نگویم بدانکه وی را در این مالش که امروز منم مرادی بوده است، و پوست بازکرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم، و هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچ کس نریزد البته که خون ریختن کاری بازی نیست. چون این جواب بازبردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید. خواجه برخاست و سوی دیوان رفت، در راه مرا گفت که عبدوس تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولد گردد. گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و با سلطان بگفتم، قضا در کمین بود کار خویش میکرد.» پس از این مسعود با بونصرمشکان نیز در این باب رای زد، و هنگامی که حسنک را برای محاکمه بدیوان آوردند، احمد حسن میمندی او را تعظیم و تکریم کرد و برای او قیام کرد بیهقی گوید: «پس از این مجلس(5) نیز بوسهل البته فرو نه ایستاد از کار. روز سه شنبه بیست وهفتم صفر چون باربگسست، امیر خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجاخواهند آورد با قضاة و مزکّیان تا آنچه خریده آمده است جمله به نام ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت چنین کنم، و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم هر چند معزول بود و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آنجا آمدند و امیر دانشمند نبیه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آنجا فرستاد. و قضاة بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکّیان، کسانی که نامدار و فراروی بودند، هم آنجا حاضر بودند و نوشتند(6). چون این کوکبه راست شد، من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. یک ساعت ببود، حسنک پیدا آمد بی بند،... و والی حرس با وی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی، وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند، پس بیرون آوردند و بحرس بازبردند، و بر اثر وی قضاة و فقها بیرون آمدند، این مقدار شنودم که دو تن با یکدیگر میگفتند: خواجه بوسهل را بر این که آورد؟ که آب خویش ببرد. بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانهء خود بازشد و نصر خلف دوست من از وی پرسیدم که چه رفت، گفت که چون حسنک بیامد خواجه برپای خاست، چون او این مکرمت بکرد همه اگر خواستند یا نه برپای خاستند، بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می ژکید. خواجه احمد او را گفت در همه کارها ناتمامی، وی نیک از جای بشد و خواجه، امیر حسنک را هر چند خواست که پیش وی نشیند، نگذاشت و بر دست راست من نشست، و دست راست خواجه ابوالقاسم و بونصر مشکان را بنشاند هر چند ابوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه، از این نیز سخت تر بتابید. و خواجهء بزرگ روی بحسنک کرد و گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد؟ گفت جای شکر است. خواجه گفت دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمان برداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است امید صدهزار راحت است و فرج است. بوسهل را طاقت برسید گفت خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهندکرد بفرمان امیرالمؤمنین، چنین گفتن؟ خواجه بخشم در بوسهل نگریست، حسنک گفت سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند، جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است اگر امروز اجل رسیده است کس بازنتواندداشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم،... این خواجه که مرا این میگوید مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است... بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ بر او زد و گفت این مجلس سلطان را که اینجا نشسته ایم هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را گرد شده ایم، چون از این فارغ شویم این مرد پنج و شش ماه است تا در دست شماست هر چه خواهی بکن، بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت. و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله ازجهة سلطان، و یک یک ضیاع بر وی خواندند و وی اقرارکرد بفروختن آن بطوع و رغبت،... چون از این فارغ شدند حسنک را گفتند باز باید گشت،و وی روی بخواجه کرد و گفت زندگانی خواجهء بزرگ دراز باد، بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدم که همه خطا بود، از فرمان برداری چه چاره، بستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود، بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم. پس گفت من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لیکن خداوند کریم مرا فرونگذارد، و دل از جان برداشته ام، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت، و خواجه مرا بحل کند، و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت از من بحلی، و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد، و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای عزوجل اگر قضائی است بر سر وی، قوم او را تیمار دارم. پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیار ملامت کرد، و وی خواجه را بسیار عذر خواست وگفت بر صفرای خویش برنیامدم. و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه به امیر رسانیدند، و امیر بوسهل رابخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. بوسهل گفت از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هراة کرد در روزگار امیرمحمود یادکردم خویشتن را نگاه نتوانستم داشت... و آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشه مند بود چنانکه بهیچوقت او را چنان ندیده بودم، و می گفت چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم بر این حال بود و بدیوان ننشست.» در نکبت اریارق باز بیهقی گوید: «و دل سلطان درشت شد بر اریاق و در فروگرفتن وی خلوتی کرد با وزیر شکایت نمود از اریارق گفت حال بدانجا میرسد که غازی از این تباه میشود و ملک چنین چیزها احتمال نکند و روانیست که سالاران سپاه بی فرمانی کنند که فرزندان را این زهره نباشد. و فریضه شد او را فروگرفتن که چون او فروگرفته شد، غازی بصلاح آید. خواجهء اندر این چه گوید؟ خواجه بزرگ زمانی اندیشید پس گفت زندگانی خداوند عالم دراز باد، من سوگند دارم که در هیچ چیزی ازمصالح ملک خیانت نکنم و حدیث سالار و لشکر چیزی سخت نازک است و بپادشاه مفوض. اگر رأی عالی بیند بنده را در این یک کار عفو کند و آنچه خود صواب بیند می کند و می فرماید. اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید باشد که موافق رأی خداوند نیفتد و دل بر من گران کند. امیر گفت خواجه خلیفهء ماست و معتمدتر همهء خدمتکاران، و ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما میشنویم، آنگاه با خویشتن بازاندازیم و آنچه از رأی واجب کند میفرمائیم. خواجه گفت اکنون بنده سخن بتواند گفت. زندگانی خداوند دراز باد آنچه گفته آمد در باب آریارق، آن روز که پیش آمد، نصیحتی بود که بباب هندوستان کرده آمد، که از این مرد آنجا تعدی و تهوری رفت، و نیز وی را آنجا بزرگ نامی افتاد و آن را تباه گردانید بدانکه امیرماضی وی را بخواند و وی در رفتن کاهلی و سستی نمود و آن را تأویلها نهاد، و امیر محمد وی را بخواند وی نیز نرفت و جواب داد که: ولیعهد پدر امیرمسعود است، اگر وی رضا دهد بنشستن برادر و از عراق قصد غزنین نکند آنگاه وی بخدمت آید. و چون نام خداوند بشنود و بنده آنچه گفتنی بود بگفت با بنده بیامد و تا اینجاست نشنودم که از وی تهوری و بی طاعتی آمد که بدان دل مشغول باید داشت. و این تبسط و زیادتی آلت اظهار کردن و بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان، سخت سهل است و بیک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز در این ابواب سخن نباید گفت. خداوند را ولایت زیادت شده است و مردانِ کار بباید، و چون اریارق دیر بدست شود بنده را آنچه فرازآمد بازنمود، فرمان خداوند راست. امیر گفت بدانستم و همه همچنین است که گفتی. و این حدیث را پوشیده باید داشت تا بهتر بیندیشم.
خواجه گفت فرمان بردارم و بازگشت... روزی امیر بارداد و همه مردم جمع شدند و چون باربشکست امیر فرمود مروید که شراب خواهیم خورد و خواجهء بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند و خوانچه ها آوردن گرفتند، پس این بزرگان چون نان بخوردند برخاستند و بطارم دیوان بازآمدند و بنشستند و دست بشستند. و خواجهء بزرگ هر دو سالار را بستود و نیکوئی گفت. ایشان گفتند از خداوند همه دل گرمی و نواخت است، و ما جانها فدای خدمت داریم ولیکن دل ما را مشغول میدارند، و ندانیم تا چه باید کرد. خواجه گفت این سوداست و خیالی باطل، هم اکنون از دل شما بردارد، توقف کنید چندانکه من فارغ شوم و شمایان را بخوانند، و تنها پیش رفت و خلوتی خواست و این نکته بازگفت و درخواست تا ایشان را بتازگی دل گرمی باشد، آنگاه رأی خداوند راست در آنچه بیند و فرماید. امیر گفت بدانستم. و همه قوم را بازخواندند و مطربان بیامدند و دست بکار بردند و نشاط بالا گرفت و هر حدیثی میرفت. چون روز بنماز پیشین رسید، امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند، پس روی سوی وزیر کرد و گفت: تا این غایت حق این دو سپاه سالار چنانکه باید فرموده ایم شناختن؛ اگر غازی است آن خدمت کرد بنشابور و ما با سپاهان بودیم که هیچ بنده نکرد و از غزنین بیامد و چون اریارق شنید که(7) ما ببلخ رسیدیم، اریارق با خواجه بشتافت و به خدمت آمد. و می شنویم که تنی چند بباب ایشان حسد مینمایند و دل ایشان مشغول می دارند، از آن نباید اندیشید، براین جمله که ما گفتیم اعتماد باید کرد که ما سخن هیچ کس در باب ایشان نخواهیم شنید. خواجه گفت اینجا سخن نماند و نواخت بزرگ تر از این کدام باشد که بر لفظ عالی رفت... و خواجه فصلی چند در این باب سخن گفت چنانکه او دانستی گفت و نزدیک نماز دیگر بازگشت، و دیگران نیز بازگشتن گرفتند... ولی مسعود نسبت به این اریارق بدگمان بود و در گرفتن وی تدبیرها کرد، و روز بعد از آن روزیکه اریارق و غازی خلعت و تشریف یافتند، امیر بارداد، غازی بدرگاه آمد، و اریارق بخانهء خود بشراب مشغول بود، و روز بعد از آن را امیر بارنداد و ساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید،...» و عاقبت او را فروگرفت. بیهقی گوید: «این فروگرفتن وی در بلخ روز چهارشنبه نوزدهم ماه ربیع الاول سنهء اثنی وعشرین واربعمائه بود... و دیگر روز غازی بدرگاه آمد که اریارق را نشانده بودند، سخت آزار کشیده و ترسان گشته. چون باربگسست امیر با وزیر و غازی خالی کرد و گفت: حال این مرد دیگر است و حال خدمتکاران دیگر دیگر...، و خواجه بسیار افسون کرده است تا وی را بتوانست آوردن. چنین چاکر بکار نیاید و این بدان گفتم تا سپاه سالار دل خویش را مشغول نکند بدین سبب که رفت. و خواجه فصلی چند سخن نیکو گفت هم در این معنی اریارق و هم در باب دل گرمی غازی چنانکه او دانستی گفت. و پس بازگشتند هر دو، خواجه با وی بطارم بنشست و استادم بونصر را بخواند، تا آنچه از اریارق رفته بود از تهور و تعدیها، چنانکه دشمنان القا کنند و بازنمایند، وی همه باز نمود چنانکه غازی بتعجب بماند و گفت: بهیچ حال روا نبود آن را فروگذاشتن. و بونصر رفت و با امیر بگفت و جوابهای نیکو بیاورد، و این هر دو مهتر سخنان دلپذیر گفتند تا غازی خوش دل شد و باز گشت. من از خواجه بونصر شنیدم که خواجه احمد مرا گفت که این ترک بدگمان شد که گربز و داهی است و چنین چیزها بر سر او بنشود. و دریغ چون اریارق که اقلیمی ضبط توانستی کرد جز هندوستان، و من ضامن او بودمی. اما این خداوند بس سخن شنو آمد، و فرونگذارند او را و این همه کارها زیر و زبر کنند. و غازی نیز برافتاد و این از من یاد دار، و برخاست و بدیوان رفت و سخت اندیشه مند بود. و این گرگ پیر گفت: قومی ساخته اند، از محمودی و مسعودی، و به اغراض خویش مشغول. ایزد عزذکره عاقبت بخیر کناد. چنانکه خواجه حسن گفت حاسدان در باب غازی تضریبها کردند و غازی را بترساندند و بناچار راه فرار اختیار کرد، و لشکریان سلطان در پی او رفتند و امانی بدست عبدوس برای او فرستاده شد، و غازی بدرگاه مسعودی بازگشت، در این هنگام خواجه احمد و همهء اعیان بدرگاه آمده بودند تا آن وقت که امیر گفت بازگردید بازگشتند... و عبدوس آنچه از غازی دیده و شنیده بود بعرض رسانید، مسعود گفت:غازی مردی راست است و بکار آمده، و در این وقت وی را گناهی نبود که وی را بترسانیدند، و این کار را باز جسته آید و سزای آن کسی که این ساخت فرموده آید. خواجهء بزرگ و اعیان گفتند همچنین میباید... و چون امیر مسعود در غرهء جمادی الاولی سنهء 422 ه . ق. از بلخ قصد غزنین کرد خواجه احمد را فرمود روزی چند در بلخ بماند وکارهای مانده را انجام دهد و سپس در پی او شود چون قصد رفتن کرد خواجه احمد حسن را گفت یک هفته ببلخ بباید بود که از هر جنسی مردم ببلخ مانده است از عمال و قضاة و شحنهء شهرها و متظلمان، تا سخن ایشان بشنوی و همگنان(8)را بازگردانی پس ببغلان بما پیوندی که ما در راه در سمنگان چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد. گفت فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید نبشته آید، و خازنی که کسی را اگر خلعتی باید داد بدهد. امیر گفت نیک آمد، بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند مثال می دهد. و چنان سازد که در روزی ده از همهء شغلها فارغ شود و ببغلان بما رسد. استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد و خازنی نامزد شد به ابوالحسن قریش دبیرخزانه... و خواجه بوالعباس اسفراینی وزیر او را با خویشتن آورده، و امیرمحمود بر وی اعتمادی تمام داشت،... و خواجهء بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبدالاعلی باردادی و تا نماز پیشین بنشستی و کارمیراندی، من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی می نبشتمی و کار می براندمی، و خلعتها و صلتهای سلطانی می فرمودی، چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و بازگشتیمی. یک هفته تمام بر این جمله بود تا همهء کارها تمام گشت و من فراوان چیز یافتم. پس، از بلخ حرکت کرد و در راه هرچند با خواجه پیل با عماری و استر با مهد بود، وی بر تختی می نشست در صدر و داروزینها درگرفته و آن را مردی پنج می کشیدند، و از هندوستان ببلخ هم بر این جمله آمد که تن آسان تر و به آرام تر بود. وببغلان به امیر رسیدیم و امیر آنجا نشاط و شکار کرده بود و منتظر خواجه میبود، چون دررسید بازنمود آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد...» و بیهقی باز در وقایع پس از رسیدن سلطان مسعود ببلخ، و رفتن بباغ محمودی، در روز سه شنبه بیستم جمادی الاَخر و دل سرد شدن بزرگان و لشکریان نسبت بوی، و کارها و تدابیر خواجه گوید: «... و بزرگان و اعیان بنشستند و کارها بر قرار میرفت و مردم لشکری و رعیت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها بر این خداوند محتشم بسته، و وی نیز بر سیرت نیکو و پسندیده میرفت، اگر بر آن جمله بماندی هیچ خلل راه نیافتی اما بیرون از خواجهء بزرگ احمد حسن وزیران نهانی بودند که صلاح نگاه نتوانستند داشت... و نخست که همه دلها را سرد کردند بر این پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلتها که برادرت امیرمحمد داده است باز باید ستد که افسوس و غبن است کاری ناافتاده را افزون هفتاد و هشتاد بار هزارهزار درم بترکان و تازیکان واصناف لشکر بگذاشتن و این حدیث را در دل پادشاه شیرین کردند... امیر گفت نیک آمد، و با خواجهء بزرگ خالی کرد و در این باب سخن گفت، خواجه جواب داد که فرمان خداوند راست بهرچه فرماید، اما اندر این کار نیکو بیندیشیده است؟ گفت اندیشیده ام و صواب آن است و مالی بزرگ است. گفت تا بنده نیز بیندیشد آنگاه آنچه او را فراز آید بازنماید که بر بدیهت راست نیاید، آنگاه آنچه رأی عالی بیند بفرماید. امیر گفت نیک آمد. و بازگشت و آنروز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را، که نه از آن بزرگان و زیرکان و داهیان روزگاردیدگان بود که چنین چیزها برخاطر روشن وی پوشیده ماند. دیگر روز چون امیر بارداد قوم بازگشت امیر خواجه را گفت در آن حدیث دینه چه دیده است؟ گفت بطارم روم و پیغام دهم. گفت نیک آمد.
خواجه بطارم آمد و خواجه بونصر را بخواند و خالی کرد و گفت خبر داری که چه ساخته اند؟ گفت ندارم. گفت خداوند سلطان را بر این حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است بصلت، لشکر را و احرار و شعرا را تا بوقی و دبدبه زن را و مسخره را، باید ستد و خداوند با من در این باب سخن گفته است و سخت ناپسند آمده است مرا این حدیث، و در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم در بازستدن مال، گفتم بیندیشم و دی و دوش بر این بودم و هر چند نظر انداختم صواب نمی بینم این حدیث کردن که زشت نامی بزرگ حاصل آید و از این مال بسیار بشکند که ممکن نگردد که باز توان ستد. تو چه گوئی در این باب؟ بونصر گفت خواجهء بزرگ مهتر و استاد همهء بندگان است و آنچه وی دید صواب جز آن نباشد و من این گویم که وی گفته است کس نکرده است و نخوانده است ونشنوده است در هیچ روزگار که این کرده اند، از ملوک عجم که از ما دورتر است خبری نداریم باری در اسلام خوانده نیامده است که خلفا و امیران خراسان و عراق مال صلات و بیعتی بازخواستند. اما امروز چنین گفتارها بهیچ حال سود نخواهد داشت. من که بونصرم باری هر چه امیرمحمد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامهء نابریده و قباها و دستارها و جز آن همه معدّ دارم که حقا که از این روزگار بیندیشیده ام و هم امروز بخزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود که سخن گفتن در چنین ابواب فائده نخواهد داشت. و از آن من آسان است که بر جای دارم واگر ندارمی تاوان توانمی داد، و از آن یکسواره و خرده مردم بتر، که بسیار گفتار و دردسر باشد و ندانم تا کار کجا بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو بازنخواهندگذاشت چنانکه بروی کار دیده آمد و این همه قاعده ها بگردد و تا عاقبت چون باشد. خواجهء بزرگ گفت بباید رفت و از من در این باب پیغامی سخت گفت جزم و بی محابا بدرد، تا فردا روز که این زشتی بیفتد و باشد که پشیمان شود من از گردن خود بیرون کرده باشم و نتواند گفت که کسی نبود که زشتی این حال بگفتی. بونصر برفت و پیغام سخت محکم و جزم بداد و سود نداشت که وزراء السوء کار را استوار کرده بودند، و جواب امیر آن بود که خواجه نیکو میگوید تا اندیشه کنیم و آنچه رأی واجب کند بفرمائیم. بونصر بطارم بازآمد و آنچه گفته بود شرح کرد و گفت سود نخواهد داشت.
خواجه بدیوان رفت و استادم بونصر چون بخانه بازرفت معتمدی را بنزدیک خازنان فرستاد پوشیده و درخواست تا آنچه بروزگار ملک و ولایت امیرمحمد او را داده بودند از زر و سیم و جامه و قباها و اصناف نعمت نسختی کنند و بفرستند، و بکردند و بفرستادند، و وی جملهء آن را بداد و در حال بخزانه فرستادند و خط خازنان بازستد بر آن نسخت حجت را. و این خبر به امیر بردند پسندیده آمد، که بوسهل زوزنی و دیگران گفته بودند که از آن همگان همچنین باشد. و در آن دو سه روز بومنصورمستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند و نسخت صلات و خلعتها که در نوبت پادشاهی برادرش امیرمحمد بداده بودند اعیان و ارکان دولت و حشم و هرگونه مردم را، بکردند. مالی سخت بی منتها و عظیم بود و امیر آن را بدید و به بوسهل زوزنی داد و گفت ما بشکار ژه(9) خواهیم رفت و روزی بیست کارگیرد، چون ما حرکت کردیم بگو تا براتها بنویسند این گروه را... گفت چنین کنم... و خواجهء بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت بغزنین ماندند، وپس از رفتن وی براتها روان شد و گفت وگوی بخاست از حد گذشته و چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان کرد. و هرکس که پیش خواجهء بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است مرا در این باب سخنی نیست، و هر کس از ندما و حشم و جز ایشان که با امیر سخنی گفتی جواب دادی که «کار خواجه و عارض است» و چنان نمودی که البته خود نداند که این حال چیست.» امیرمسعود پس از برگشتن از شکار ژه(10)، و بازآمدن بباغ صد هزار و باغ محمودی، با خواجه احمد و ارکان دولت خلوت کرد و در باب ری رأی زد. «... امیر رضی اللهعنه خالی کرد با خواجهء بزرگ احمد حسن و اعیان و ارکان دولت، خداوندان شمشیر و قلم، و در این باب رأی زدند. امیرگفت آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و بهیچ حال نتوان گذاشت پس آنکه گرفته آمده است بشمشیر، و نیستند آن خصمان چنانکه از ایشان باکی است،... و ما را به ری سالاری باید سخت هشیار و بیدار و کدخدائی، کدام کس شاید این دو شغل را؟ همگنان خاموش میبودند تا خواجه احمد چه گوید، خواجه روی بقوم کرد و گفت جواب خداوند بدهید گفتند نیکو آن باشد که خواجهء بزرگ ابتدا کند و آنچه باید گفت بگوید تا آنگاه ما نیز بمقدار دانش خویش چیزی بگوئیم.
خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد، ری و جبال ولایتی بزرگ است و با دخل فراوان، و بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند و کدخدایان چون صاحب اسماعیل عباد و جز وی چنانکه خوانده آمده است که خزائن آل سامان مستغرق شد در کار ری که بوعلی چغانی و پدرش مدتی دراز آنجا میرفتند و ری و جبال را می گرفتند و باز آل بویه ساخته می آمدند و ایشان را می تاختند تا آنگاه که چغانی و پسرش در سر این کار شدند و برافتادند و سالاری خراسان به بوالحسن سیمجور رسید، و او مردی داهی و گربز بود نه شجاع و بادل، درایستاد و میان سامانیان و آل بویه و فناخسرو مواضعتی نهاد که هر سالی چهاربار هزارهزار درم از ری بنشابور آوردندی تا بلشکر دادی و صلحی استوار قرارگرفت و شمشیرها در نیام شد، و سی سال آن مواضعت بماند تا آنگاه که بوالحسن گذشته شد و هم کار سامانیان و هم کار آل بویه تباه گشت و امیرمحمود خراسان بگرفت و پس از آن امیرماضی در خلوات با من حدیث ری بسیار گفتی که آنجا قصد باید کرد و من گفتمی رأی رأی خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است، بخندیدی و گفتی آن زن اگر مرد بودی ما را لشکر بسیار بایستی داشت بنشابور. و تا آن زن برنیفتاد وی قصد ری نکرد و چون کرد و آسان بدست آمد خداوند را آنجا بنشاند. و آن ولایت از ما سخت دور است و سایهء خداوند دیگر بود وامروز دیگر باشد، و بنده را خوش تر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید که مرد هرچند نیم دشمنی است از وی انصاف توان ستد و بلشکری گران و سالاری آنجا ایستانیدن حاجت نیاید، و با وی مواضعتی نهاده شود مال را که هر سالی می دهد و قضاة و صاحب بریدان درگاه عالی با وی و نائبان وی باشند در آن نواحی. امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است اما یک عیب بزرگ دارد و آن عیب آن است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دائم از وی برنج و دردسر بودند، امروز که ری و قم و قاشان و جملهء آن نواحی بدست وی افتاد یک دو سال از وی راستی آید پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند ومردم فرازآورده باشد و ناچار حاجت آید که سالاری محتشم باید فرستاد با لشکر گران تا وی را برکنده آید و آن سپاهان وی را بسنده باشد بخلیفتی ما، و سالار و کدخدائی که امروز فرستیم بر سر و دل وی باشد و ری و جبال ما را باشد و پسر کاکو ازبن دندان سر بزیر میدارد. خواجه گفت اندر این رأی حق بدست خداوند است، در حق گرگانیان و باکالیجار بد نیست ولیکن شغل گرگان و طبرستان به پیچد که آن کودک پسر منوچهر نیامده است چنانکه بباید و در سرش همت ملک نیست، و اگر وی از آن ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود چنانکه حاجت آید که آنجا سالاری باید فرستاد. خواجه گفت پس فریضه گشت سالاری محتشم را نامزد کردن و همگان پیش دل و رأی خداوندند، چه آنکه بر کار و خدمت اند و چه آنکه موقوف تا رحمت و عاطفت خداوند ایشان را دریابد. امیر گفت: بهیچ حال اعتماد نتوان کرد بر بازداشتگان که هر کسی بگناهی بزرگ موقوف است و اعتماد تازه را نشاید، و این اعیان که بر درگاه اند هر کسی که شغلی دارد چون حاجب بزرگی و سالاریِ غلامانِ سرائی و جز آن از شغل خویش دور نتوانند شد که خلل افتد، از دیگران باید. خواجه گفت در علی دایه چه گوید که مردی محتشم و کاری است و در غیبت خداوند چنان خدمتی کرد که پوشیده نیست، یا ایاز که سالاری نیک است و در همهء کارها با امیرماضی بوده. امیر گفت علی سخت شایسته و بکارآمده است وی را شغلی بزرگ خواهیم فرمود چنانکه با خواجه گفته آید. ایاز بس بناز و عزیز آمده است، هر چند عطسهء پدر ماست از سرا دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده است... خواجه گفت بنده آنچه دانست بازنمود و شک نیست که خداوند بیندیشیده باشد و پرداخته، که رأی عالی برتر است از همه. امیر گفت دلم قرار بر تاش فراش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجا او را حشمتی نهاده بودیم و بر آن بمانده است، اکنون وی برود بعاجل الحال و بنشابور ماهی دو سه بماند که مهمی است چنانکه با خواجه گفته آید تا آن را تمام کند و پس بسوی ری کشد، تا چون ما این زمستان ببلخ رویم کدخدای و صاحب برید و کسان دیگر را که نامزد باید کرد نامزد کنیم تا بروند. خواجه گفت خداوند سخت نیکو اندیشیده است و اختیار کرده، اما قومی مستظهر باید که رود بمردم و آلت و عدت. امیرگفت چنین باید، آنچه فرمودنی باشد فرموده آید. و قوم بازپراکندند. پس از خلعت پوشیدن تاش بسپاه سالاری عراق، بیک هفته، امیر با وی و خواجه احمد و بونصر مشکان و بوسهل زوزنی خالی کرد، و او را مثالها بداد بمعنی ری و جبال. و پس بیک هفته امیر با تاش خالی کرد و خواجهء بزرگ احمد حسن و خواجه بونصر مشکان و بوسهل زوزنی این همه در آن خلوت بودند، امیر تاش را مثالها بداد بمعنی ری و جبال و گفت: بنیشابور سه ماه بباید بود چندان که لشکرها که نامزد است آنجا رسند و صاحب دیوان سوری بیستگانیها بدهد پس ساخته بباید رفت و یغمر و بوقه و کوکتاش و قزل را فرموده ایم با جملهء ترکمانان بنشابور نزدیک تو آیند و خمارتاش حاجب سالار ایشان باشد، جهد باید کرد تا این مقدمان را فرو گرفته آید - که در سر فساد دارند و ما را مقرر گشته است - و ترکمانان را دل گرم کرد و بخمارتاش سپرد و آنگاه سوی ری برفت، گفت فرمان بردارم و بازگشت. خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد، به ابتدا خطا بود این ترکمانان را آوردن و بمیان خانهء خویش نشاندن، و بسیار گفتیم آن روز آلتونتاش و ارسلان جاذب و دیگران، سود نداشت که امیرماضی مردی بود مستبد به رأی خویش و آن خطا بکرد و چندان عقیله(11) پیدا آمد تا ایشان را قفا بدریدند و از خراسان بیرون کردند، و خداوند ایشان را بازآورد و اکنون امروز که آرامیده اند این قوم و بخدمت پیوسته، رواست ایشان را بحاجبی سپردن اما مقدمان ایشان را برانداختن ناصواب است که بدگمان شوند و نیز راست نباشند. امیر گفت این هم چند تن از مقدمان ایشان درخواسته اند و کردنی است و ایشان بیارامند. خواجه گفت من سالی چند در میان این کارها نبوده ام، ناچار خداوند را معلوم تر باشد، آنچه رأی عالی بیند بندگان نتوانند دید و صلاح در آن باشد. و برخاست و در راه که میرفت سوی دیوان بونصر مشکان و بوسهل زوزنی را گفت این رأی سخت نادرست است ومن از گردن خویش بیرون کردم اما شما دو تن گواه منید و برفت.» و در تعیین احمد ینالتگین بسپاه سالاری هندوستان ابوالفضل بیهقی گوید: «و پس از این به روزی چند امیر خواجه را گفت هندوستان بی سالاری راست نیاید، کدام کس را باید فرستاد؟ گفت خداوند بندگان را شناسد، و اندیشیده باشد بنده ای که این شغل را بشاید. و شغل سخت بزرگ و بانام است، چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده، کسی باید در پایهء او هرچند کارها بحشمت خداوند پیش رود، آخر سالاری کاردان باید، مردی شاگردی کرده. امیر گفت دلم بر احمد ینالتگین قرارگرفته است... خواجه زمانی اندیشید - و بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد و نیز کالای وی میخرید به ارزان تر بها و خواجه را بازداشتند و بمکافاتی نرسید تا در این روزگار فرمود تا شمار احمد ینالتگین بکردند و شطط جست ومناقشتها رفت تا مالی از وی بستدند خواست تا جراحت دلش را مرهمی کند چون امیر او را پسندید، و دیگر که خواجه با قاضی شیراز بوالحسن علی سخت بد بود بحکم آنکه چندبار امیرمحمود گفته بود، چنانکه عادت وی بود، که تا کی این ناز احمد؟ نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما بکنند، اینک یکی قاضی شیراز است - و این قاضی ده یک این محتشم بزرگ نبود اما ملوک هر چه خواهند گویند و با ایشان حُجّت گفتن روی ندارد بهیچ حال - در این مجلس خواجه روا داشت که چون احمد ینالتگین گردنی بزرگ را در قاضی شیراز انداخته آید تا آبش ببرد، گفت زندگانی خداوند دراز باد، سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید ولکن با احمد احکامها باید بسوگند و پسر را باید که بگروگان اینجا یله کند. امیر گفت همچنین است تا خواجه وی را بخواند و آنچه واجب است در این باب بگوید و بکند، خواجه بدیوان وزارت آمد و احمد را بخواندند، سخت بترسید از تبعتی دیگر که بدو بازخورد، و بیامد و خواجه وی را بنشاند و گفت دانسته ای که با تو حساب چندین ساله بود و مرا در این سوگند گران است که در کارهای سلطانی استقصا کنم و نباید ترا که صورت بندد که از تو آزاری دارم و یا قصدی میکنم، تا دل بد نداری، که آنجا که یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ باقی نماند از نصیحت و شفقت. احمد زمین را بوسه داد و گفت بنده را بهیچ حال صورتهای چنین محال نبندد، که نه خداوند را امروز می بیند و سالها بدیده است، صلاح بندگان در آن است که خداوند سلطان می فرماید و خداوند خواجهء بزرگ صواب بیند. وزیر گفت سلطان امروز خلوتی کرد و در هر بابی سخن رفت و مهمتر از آن حدیث هندوستان که گفت آنجا مردی دراعه پوش است چون قاضی شیراز و از وی سالاری نیاید، سالاری باید با نام وحشمت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود بغزو می رود و خراج و پیل میستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند و چون پرسیدم که خداوند همه بندگان را شناسد کرا میفرماید؟ گفت دلم بر احمد ینالتگین قرار میگیرد. و در باب تو سخت نیکورأی دیدم خداوند را، و من نیز آنچه دانستم از شهامت و بکارآمدگی تو بازنمودم و فرمود مرا تا ترا بخوانم و از مجلس عالی دل ترا گرم کنم و کار تو بسازم تا بروی، چه گوئی؟ احمد زمین بوسه داد و برپای خاست و گفت من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق این درجه نشناسم و بنده و فرمان بردارم خدمتی که فرموده آید آنچه جهد است بجای آرم چنانکه مقرر گردد که از شفقت و نصیحت چیزی باقی نماند. خواجه وی را دل گرم کرد و نیکوئی گفت و بازگردانید و مظفرحاکم ندیم را بخواند و آنچه رفته بود با وی بازراند و گفت امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی راست کنند... و روز یکشنبه دوم شعبان این سال امیر فرمود تا احمد ینالتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند خلعتی سخت فاخر و پیش آمد... و رسم خدمت بجاآورد و امیر بنواختش و بازگشت... و دیگر روز بدرگاه آمد و امیر با خواجهء بزرگ و خواجه بونصر صاحب دیوان رسالت خالی کرد و احمد را بخواندند و مثالها از لفظ عالی بشنود و از آنجا بطارم آمدند و این سه تن خالی بنشستند... و خواجه وی را گفت آن مردک شیرازی بناگوش آکنده چنان خواهد که سالاران بر فرمان او باشند و با عاجزی چون عبدالله قراتگین سر و کار داشت چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی بادندان آمد بجست(12) تا آنجا عامل و مشرف فرستد بوالفتح دامغانی را بفرستاد و بوالفرج کرمانی را و هم با اریارق بر نیامد. و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برای خود کار می راند، ترا که سالاری باید که بحکم مواضعه و جواب کار میکنی و البته در اعمال و اموال سخن نگوئی تا بر تو سخن کس نشنوند اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد و ترا زبون نگیرد. و بوالقاسم بوالحکم که صاحب برید و معتمد است آنچه رود خود بوقت خویش انها میکند ومثالهای سلطانی و دیوانی میرسد و نباید که شما دو تن مجلس عالی را هیچ دردسر آرید آنچه نبشتنی است سوی من فراخ تر میباید نبشت تا جوابهای جزم می رسد و رأی عالی چنان اقتضا میکند که چندتن را از اعیان دیلمان چون بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه اند و چند تن را نیز که از ایشان تعصب می باشد بناحیت شان، چون بونصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسر عم رئیس و تنی چند از گردنکشان غلامان سرائی که از ایشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده، آزاد خواهند کرد و صلت داد و چنان نمود که خیل تواند، ایشان را با خود باید برد و سخت عزیز و نیکو داشت اما البته نباید که یک تن از ایشان بی فرمان سلطان از آب چند راهه بگذرد بی علم و جواز تو. و چون بغزوی روید این قوم را با خویشتن باید برد و نیک احتیاط باید کرد تا میان لشکر لاهور آمیختگی نشود و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر برندارد، و بوالقاسم بوالحکم در این باب آیتی است سوی او نبشته آید تا دست با تو یکی کند و آنچه واجب است در این تمامی آن بجای آرد. و در بابهای دیگر آنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است. و این چه شنیدی پوشیده تر از فرمان خداوند است و پوشیده باید داشت. و چون بسر کار رسیدی حالهای دیگر که تازه میشود می بازنمائید هر کسی را آنچه دربارهء وی باشد تا فرمانها که رسد بر آن کار میکند. احمدینالتگین گفت همه بنده را مقرر گشت و جهد کرده آید تا خلل نیفتد، و بازگشت. خواجه بر اثر وی پیغام فرستاد بر زبان حسن حاجب خود که فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا ماند و شک نیست که تو عیال و فرزندان سرپوشیده را با خویشتن بری، کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی بسرای تو باشد که خویشتن را آنجا فراخ تر تواند داشت، که خداوند نگاهداشت دل ترا نخواست که آن پسر بسرای غلامان خاص باشد و مرا شرم آمد این با تو گفتن و نه از تو رهینه می باید و هر چند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم درنتوان گذشت و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار وهم در مصالح تو و مانندهء تو. احمد جواب داد که فرمان بردارم و صلاح من امروز و فردا در آن است که خواجهء بزرگ بیند و فرماید. و حاجب را حقی نیکو گزارد و باز گردانید و کار پسر بواجبی بساخت». «احمدینالتگین بهندوستان رفت، و پس از مدتی سر بطغیان برداشت. و باز در این هنگام خواجه احمد کارها کرد. بیهقی در این معنی آرد: «و هم در این تابستان حالی دیگر رفت از حدیث احمدینالتگین سالار هندوستان و بستم مردی را عاصی کردند... خواجهء بزرگ احمد حسن بد بود با این احمد بدان سبب که پیش از این باب بازنموده ام که وی قصدها کرد در معنی کالای وی بدان وقت که آن مرافعه افتاد با وی، و با قاضی شیراز هم بد بود از آنچه باری چند امیر محمود گفته بود که قاضی وزارت را شاید. احمد حسن به وقت گسیل کردن احمدینالتگین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید که تو سالار هندوستانی بفرمان سلطان و وی را بر تو فرمانی نیست، تا چنان نباشد که افسونی بر تو خواند و ترا بر فرمان خویش آرد.» و چون میان احمدینالتگین و قاضی شیراز اختلاف روی داد: «و قاضی بشکایت از وی قاصدان فرستاد و قاصدان به بُست رسیدند و ما بسوی هرات و نشابور خواستیم رفت امیرمسعود خواجهء بزرگ احمد حسن میمندی را گفت صواب چیست در این باب؟ گفت احمدینالتگین سالاری را از همگان به شاید، جواب قاضی باز باید نبشت که تو کدخدای مالی ترا با سالاری و لشکر چه کار است... امیر را این خوش آمد و جواب بر این جمله نبشتند و احمدینالتگین سخت قوی دل شد که خواجه بدو نامه فرموده بود که قاضی شیراز چنین و چنین نبشت و جواب چنین و چنین رفت» و نیز بیهقی، در شرح حال تلک، که کشته شدن احمدینالتگین را سبب او بود، آرد: «این تلک پسر حجامی بود ولیکن لقائی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت و خطی نیکو بهندوی و فارسی، و مدتی دراز بکشمیر رفته بود... و از آنجا نزدیک قاضی شیراز بوالحسن آمد و بدو گروید که هر مهتر که او را بدید ناچار شیفتهء او شد و از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد و قاضی فرمود تا او را از هر جانبی بازداشتند و تلک حیله ساخت تا حال او با خواجهء بزرگ احمد حسن رضی اللهعنه رسانیدند و گفتند شرارت قاضی دفع تواند کرد و میان خواجه و قاضی بد بود، خواجه توقیعی سلطانی فرستاد با سه خیلتاش تا علی رغم قاضی تلک را بدرگاه آوردند و خواجه احمد حسن سخن او بشنود و راه بدیه برد و درایستاد تا رقعت او را بحیلت به امیرمحمود رضی اللهعنه رسانیدند چنانکه بجای نیاورد که خواجه ساخته است وامیر خواجه را مثال داد تا سخن تلک بشنود و قاضی دربزرگ بلایی افتاد. چون این دارات بگذشت تلک از خواص معتمدان خواجه شد و او را دبیری و مترجمی کردی با هندوان همچنان که بیربال بدیوان ما و کارش بالا گرفت و بدیوان خواجه من که بوالفضلم وی را بر پای ایستاده دیدمی که بیرون دبیری و مترجمی پیغامها بردی و آوردی و کارها سخت نیکو برگزاردی. چون خواجه را آن محنت افتاد که بیاورده ام و امیر محمود چاکرانش را و دبیرانش را بخواست تا شایستگان را خدمت درگاه فرمایند تلک را بپسندید. و هنگامیکه در این سال، تاش مأمور خراسان شد، و بدان سمت خواست رفتن، بخدمت امیر رسید، و شراب دادندش، و آنچه که باید سلطان وی را بگفت. سپس مسعود بکوشک دولت بازآمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود و روز سیم بارداد.» و پس از گفت وگوها در باب حرکت خود بار بگسست بیهقی گوید: «... و بار بگسست خواجهء بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصرمشکان و حاجبان بلکاتگین و بکتغدی، و خالی کردند امیر گفت بر کدام جانب رویم؟ خواجه گفت خداوند را رای چیست و چه اندیشیده است؟ گفت بردلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دوردست تر تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده ونیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ایشانرا نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند، خواجه گفت خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رای عالی بیند، اما جای مسئلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمده بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه آنگاه آنچه خوشتر آید می باید کرد. خداوند سالاری با نام و ساخته بهندوستان فرستاد و آنجا لشکری است ساخته، و مردم ماوراءالنهر نیز آمدن گرفتند و با سعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد. و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری، تا کار قرار گیرد بر وی روزگار باید، و استواری قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند، و علی تگین مار دم کنده است برادر برافتاده و وی بی غوث مانده، و با قدرخان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفته اند و در مناظره اند و قرار نگرفته است چنانکه نامه های رسولان رسیده است. و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که بپیچد، و علی تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد که سلجوقیان با وی یکی شده اند و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد. بنده را صواب تر آن مینماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار، و کدخدائی نامزد کرده آید که از بلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدائی نرسد کارها همه موقوف باشد، و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیرمحمد برادر بر جای بود وامیر مرد فرستاد که ختلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است. و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادربالله نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقائم پسرش سپرده، اگر خبر وفات او رسد نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت می باید نهاد و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است. و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رای غزو دوردست تر افتد توان کرد سال دیگر با فراغت دل. شما که حاضرانید اندر این که گفتم چه گوئید؟ همگان گفتند آنچه خواجهء بزرگ بیند و داند، چون توانیم دید و دانست و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را. امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید و وی ما را پدر است، بر این قرار داده آمد، باز گردید و بسازید که در این هفته حرکت خواهد بود. قوم آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند که چنو در آن روزگار نبود. و امیر از غزنی حرکت کرد روز پنجشنبه نیمهء شوال و بکابل آمد و آنجا سه روز ببود و پیلان را عرضه کردند... و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بونصر... امیر بونصر را بنواخت و بسیار بستودش و گفت این آزاد مرد در هوای ما بسیار بلاها دیده است... وقت آمد که حق او نگاه داشته آید.... خواجهء بزرگ گفت: بونصر را این حق هست و چنین مرد در پیش تخت خداوند بباید پیغامها را... و هنگامی که خبر مرگ القادربالله بخراسان رسید و رسولان القائم بامرالله برسیدند: و روز سه شنبه ده روز مانده از این ماه(13)، خبر رسید که امیرالمؤمنین القادربالله اناراللهبرهانه گذشته شد و امیرالمؤمنین ابوجعفر الامام القائم بامرالله ادام اللهسلطانه را - که امروز سنهء احدی و خمسین و اربعمائه (451 ه . ق.) بجای است و بجای باد و ولی عهد بود - بر تخت خلافت نشاندند و بیعت کردند و اعیان هر دو بطن از بنی هاشم علویان و عباسیان برطاعت و متابعت وی بیارامیدند و کافّهء مردم بغداد وقاف تا قاف جهان نامه ها نبشتند، و رسولان رفتند تا از اعیان ولات بیعت می ستانند و فقیه ابوبکر محمد بن محمد السلیمانی الطوسی نامزد حضرت سلطان بخراسان آمد مر این مهم را. امیرمسعود رضی اللهعنه بدین خبر سخت اندیشمند شد و با خواجه احمد و استادم بونصر خالی کرد و گفت در این باب چه باید کرد؟ خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد در دولت و بزرگی تا وارث اعمال(14)باشد هرچند این خبر حقیقت است مگر صواب چنان باشد که این خبر را پنهان داشته شود و خطبه هم به نام قادر میکنند که رسول چنین که نبشته اند بر اثر خبر است و باشد که زود دررسد و آنگاه که چون وی رسید و بیاسود پیش خداوند آرندش بسزا تا نامهء تعزیت و تهنیت برساند و باز گردد و دیگر روز خداوند بنشیند و رسم تعزیت بجای آورد سه روز، پس از آن روز آدینه بمسجد آدینه رود تا رسم تهنیت نیز گزارده شود بخطبه کردن بر قائم و نثارها کنند. امیر گفت صواب همین است.» و هنگامیکه رسول خلیفه رسید تاریخ بیهقی گوید: «... و چون رسول بیاسود و سه روز سخت نیکو بداشتندش امیر خواجه را گفت رسول بیاسود، پیش باید آورد. خواجه گفت وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ امیر گفت چنان صواب دیده ام که روزی چند بکوشک عبدالاعلی بازرویم که آنجا فراهم تر و ساخته تر است چنین کارها را و دو سرای است، غلامان و مرتبه داران را برسم بتوان ایستادن، و نیز رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کرد، آنگاه چون از این فارغ شویم بباغ بازآئیم. خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید. و خالی کردند و حاجب بزرگ و سالار غلامان و عارض صاحب دیوان رسالت را بخواندند، و حاضر آمدند و امیر آنچه فرمودنی بود در باب رسول و نامه و لشکر و مرتبه داران و غلامان سرائی، همگان را مثال داد و بازگشتند و امیر نماز دیگر برنشست و بکوشک در عبدالاعلی بازآمد و بنه ها بجمله آنجا بازآوردند و همچنان بدیوانها قرارگرفتند، و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد رسول را پیش آرند و استادم خواجه بونصر مشکان مثالی که رسم بود رسول دار بوعلی را بداد، و نامه بیاوردند و بر آن واقف شدند،... رسول دار برفت با جنیبتان و قومی انبوه و رسول را برنشاندند و آوردند... و امیر رضی اللهعنه بر تخت بود پیش صفه، سلام کرد رسول خلیفه و با سیاه بود و خواجهء بزرگ احمد حسن جواب داد، و جز وی کسی نشسته نبود پیش امیر، دیگران جمله بر پای بودند، و رسول را حاجب بونصر بازو گرفت و بنشاند،... خواجهء بزرگ فصلی سخن بگفت بتازی سخت نیکو در این معنی و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه را برساند.» و هنگامی که در جمعه 8 محرم سال 423 ه . ق. مسعود، برای خواندن خطبه به نام القائم بامرالله بمسجد آدینه رفت بیهقی گوید: «امیر چاشتگاه فراخ برنشست و چهارهزار غلام بر آن زینت که پیش از این یاد کردم - روز پیش آمدن رسول - پیاده در پیش رفت و سالار بکتغدی در قفای ایشان و غلامان خاص بر اثر و علامت سلطان و مرتبه داران و حاجبان در پیش و حاجب بزرگ بلکاتگین در قفای ایشان و بر اثر سلطان خواجهء بزرگ با خواجگان واعیان درگاه... امیر بر این ترتیب بمسجد جامع آمد سخت آهسته... چون بمسجد فرودآمد در زیر منبر بنشست، و منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند، خواجهء بزرگ و اعیان درگاه بنشستند و رسم خطبه را و نماز را خطیب بجای آورد چون فارغ شد و بیارمیدند خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را و بر اثر آن نثارها آوردن گرفتند از آن خداوندزادگان امیران فرزندان و خواجهء بزرگ، و حاجب بزرگ پس از آن دیگران، چون سپری شد امیر برخاست و برنشست... و خواجهء بزرگ با وی برفت... روز دیگر امیر مثال داد خواجه بونصرمشکان را تا نزدیک خواجهء بزرگ رود تا تدبیر عهدبستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش خلیفه گرفته آید. بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهدبندد بر آن شرط که چون به بغداد بازرسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جمله هند و سند و چغانیان... در آن باشد و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطهء این خداوند چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفهء گذشته القادربالله رضی اللهعنه نهاده بود با سلطان ماضی تغمده اللهبرحمته و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رای امیرالمؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان، و قرامطه را برانداخته شود و لشکری بی اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد، اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت امروز بمصر یا شام بودیمی، و ما را فرزندان کاری دررسیدند و دیگر میرسند و ایشانرا کار می باید فرمود... رسول گفت این همه حق است، تذکره ای باید نبشت تا مرا حُجّت باشد، گفتند نیک آمد، و وی را بازگردانیدند و هر چه رفته بود بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد، و روز پنجشنبهء نیمهء محرم قضات و اعیان بلخ و سادات را بخواندند و چون باربگسست ایشان را پیش آوردند وعلی میکائیل نیز بیامد و رسول دار رسول را بیاورد و خواجهء بزرگ بلکاتگین و حاجب بکتغدی حاضر بودند، نخست بیعت و سوگندنامه را استاد من بپارسی کرده بود ترجمه ای راست چون دیبا و در وی همه شرایط را نگاهداشته برسول عرضه کرده، وتازی بدو داد تا مینگریست و به آوازی بلند بخواند چنانکه حاضران بشنودند،... بونصر نخست تازی بتمامی بخواند امیر گفت شنودم و جملهء آن مرا مقرر گشت، نسخت پارسی مرا ده، بونصر بدو بازداد و امیرمسعود خواندن گرفت و از پادشاهان این خاندان رضی اللهعنهم ندیدم که کسی پارسی چنان خواندی و نبشتی که وی، نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند چنانکه هیچ قطع نکرد و پس دوات خاصه پیش آوردند در زیر آن بخط خویش تازی و فارسی عهد، آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود نبشت و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجهء بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بکتغدی را خط نبود بونصر از جهت وی نبشت، و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند و حاجبان نیز بازگشتند و امیر ماند و این سه تن، خواجه را گفت امیر که رسول را باز گردانید، گفت ناچار، بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت و صلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود. امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد؟ احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و بخزانهء معمور است، و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر، و رسول را معلوم است که چه دهند و در اخبار عمرولیث خوانده ام که چون برادرش یعقوب به اهواز گذشته شد - و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود و بزدندش - احمدبن ابی الاصبغ برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و عمرو را وعده کردند که بازگردد وبنشابور بباشد تا منشور و عهد و لوا آنجا بدو رسد، عمرو رسول را صدهزار درم داد درحال و بازگردانید اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات و لوا و عهد آوردند هفتصدهزار درم در کار ایشان بشد، و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است خلعتی بسزا باید او را و صدهزار درم صلت، آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته ایم بیارد آنچه رای عالی بیند دهد. امیر گفت سخت صواب آمد و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت... چون نبشته آمد امیر گفت این همه راست باید کرد، خواجه گفت نیک آمد و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند... و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هردو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان هردو بخواند و سخت پسند آمد. و روز شنبه بیستم محرم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر چنانکه فقها را دهند... و خواجهء بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصددینار و ده پاره جامه،... و رسول از بلخ برفت روز پنجشنبه بیست ودوم محرم و پنج قاصد با وی فرستادند.» و هنگامی که بوسهل در باب آلتونتاش خوارزمشاه پیشِ مسعود تضریب کرد، و فتنه ها برپا شد، بیهقی آرد: «خواجه بونصر استادم گفت چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سر بگفت، عبدوس در مجلس شراب به ابوالفتح حاتمی که صاحب سر وی بود بگفت - و میان عبدوس و بوسهل دشمنانگی جانی بود - و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد، بوالفتح حاتمی دیگر روز به ابومحمد مسعدی وکیل خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی در وقت بمعمائی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح بازنمود، و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامه ها میگرفتند و احتیاط بجامی آوردند، معمای مسعدی بازآوردند، سلطان بخواجهء بزرگ پیغام داد که وکیل در خوارزمشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت باید که احتیاط کنی و بپرسی، مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معما پرسیدند. او گفت من وکیل در محتشمی ام... و خداوند داند که از من فسادی نیاید و خواجه بونصر را حال من معلوم است و چون مهمی بود این معما نبشتم. گفتند این مهم چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم گفتند این ناچار بباید گفت... گفت چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان، بازنمودند و امان ستدند از سلطان، آن حال بازگفت که از ابوالفتح حاتمی شنودم و او از عبدوس. خواجه چون بر آن حال واقف گشت فرا شد و روی بمن کرد و گفت بینی چه میکنند؟ پس مسعدی راگفت پیش از این چیزی نبشته ای؟ گفت نوشته ام و این استظهار آن را فرستادم. خواجه گفت ناچار چون وکیلِ در محتشمی است و اجری و مشاهره و صلت دارد و سوگندان مغلظه خورده او را چاره نبوده است اما بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است، و پوشیده مرا گفت سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تا چه شود، و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اسکدار که آنچه پیش از این نوشته شده بود باطل بوده است، که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند و چه بینیم، و سلطان از این حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند هرچند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم چون بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت و من نشستم پس روی بمن کرد و گفت هر چه در این باب صلاح است بیاید گفت که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و از این گونه تلبیس ساخته، باز آمدم و آنچه رفته بود باز راندم باخواجه، و مسعدی را خواجه دل گرم کرد و چنانکه من نسخت کردم در این باب دو نامهء معما نبشت یکی بدست قاصد ویکی بر دست سوار سلطان که آنچه نبشته بوده است آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند وبدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرده. و مسعدی را بازگردانیدند و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اشراف بلخ که بدو داده بودند بازستدند. چون مسعدی برفت خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند، و آن آلتونتاش است نه دیو سبا(15) و چون احمد عبدالصمدی با وی، این خبر کی رواشود، آلتونتاش رفت از دست، آن است که ترک خردمند است و پیر شده نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلاانگیزدی برما، طرفه تر آنستکه من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه درگردن من کند، نزدیک امیر رو و بگوی که بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود. برفتم و بگفتم امیر سخت تافته بود، گفت: نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرونخواهد ایستاد، حاتمی از آن بازاری ساخته است تا سزای خویش بدید و مالش یافت. گفتم این سلیم است زندگانی خداوند دراز باد این باب درتوان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است. و بیامدم و با خواجه بازگفتم، گفت: یا بونصر رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند و ببینی که از این زیر چه بیرون آید. و بازگشتم. بیشتر کارهای دربار مسعود بدست خواجه احمد میرفت و در انجام وحل وعقد آنها تأثیری بسزا داشت و بی مشورت او، سلطان کمتر بکاری دست میزد چنانکه وقتی ملطفه ای از خوارزم در باب کشته شدن قائد منجوق سالار کجاتان، بدربار رسید و مسعود از این راه دل مشغول گردید، با خواجه بونصر در آن کار رای زد، بونصر گفت خواجه احمد این کارها داند و بی او راست نیاید و مسعود هم چنین کرد».
و بیهقی باز در امر معمای مسعدی گوید: «امیر گفت: ... تدبیر این چیست؟ گفتم خواجهء بزرگ تواند دانست درمان این، بی حاضری وی راست نیاید. گفت امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من باز گشتم سخت غمناک و متحیر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد، و همه شب با اندیشه بودم. دیگر روز چون باربگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه ها بخواست پیش بردم و بخواجه داد چون فارغ گشت گفت قائد بیچاره را بد آمد و این را درتوان یافت. امیر گفت اینجا حالی دیگر است که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفته ام، بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقائد ملطفه ای بخط ما رفته است و اندیشه اکنون از آن است که نباید ملطفه بدست آلتونتاش افتد. خواجه گفت افتاده باشد، که آن ملطفه بدست آن دبیر باشد وخط بر خوارزمشاه باید کشید، و کاشکی فسادی دیگر تولد نکندی اما چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است، و باشد که خداوند را بر این داشته باشند، و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار و بهمه حال این چه رفت از من داند، و بوسهل نیکونکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت بدین تدبیر خطا که کرد و بنده نداند تا نهان داشتن آنچه کرده آمد از بنده چرا بوده است که خطا و صواب این کار بازنمودمی. امیر گفت بودنی بود، اکنون تدبیر چیست؟ گفت: بعاجل الحال جواب نامهء صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی نباید نهاد و البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود اما این مقدار یاد باید کرد که قائد ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت و حق وی را رعایت باید کرد و فرزندانش و خیلش را بپسردادن - تا دهند یا نه - و به همه حالها در این روزها نامهء صاحب برید برسد، پوشیده اگر تواند فرستاد و راهها فرونگرفته باشند - و حالها را بشرح باز نموده باشد آنگاه برحسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم، و برادر این بوالفتح حاتمی است آنجا نایب برید، بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت همچنین است، که بوالفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود و هرچه در کار پدر ما رفتی بما می نبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود... و امیر پس از این سخت مشغول دل می بود و آنچه گفتنی بود درهر بابی با خواجهء بزرگ و با من میگفت و باد این قوم بنشست که مقرر گشت که هر چه میگویند و میشنوند خطاست.» و هنگامیکه نامه و پیغام نایب برید از خوارزم، در باب حقیقت کار قائد و کشته شدن او، بدیوان رسید بیهقی آرد: «من(16) این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید.
همچنان کردم. دیگر روز چون باربگسست خالی کرد با خواجهء بزرگ و با من، چون خواجه نامهء برید و نسخت پیغام بخواند گفت زندگانی خداوند دراز باد، کار نااندیشیده را عاقبت چنین باشد، دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی نکندی بدانکه با علی تگین یکی شود که بیکدیگر نزدیک اند و شری بزرگ بپای کند. من(17) گفتم نه همانا که وی این کند و حق خداوندماضی را نگاه دارد و بداند که این خداوند را بدآموزی بر راه کژ نهاد. امیر گفت خط خویش چکنم که بحجت بدست گرفتند، و اگر حجت کنند از آن چون باز توانم ایستاد؟ خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان داد و این چیز را عوض است هر چند بر دل خداوند رنج گونه ای باشد اما آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست. امیر گفت آن چیست؟ اگر فرزندی عزیز را بذل باید کرد بکنم که این کار برآید و دراز نگردد و دریغ ندارم. گفت: بنده را صلاح کار خداوند باید، نباید که صورت بندد که بنده بتعصب میگوید و بنده ای را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید، امیر گفت بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد، گفت اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است، هر چند ملطفه بخط خداوند رفته است او را مقرر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد، او را فدای این کار باید کرد بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا آن را درتوان یافت وز هردو خداوند پشیمان است یکی آنکه صلات امیرمحمد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را بدگمان کرد، که چون وی را نشانده آید این گناه حسب در گردن وی کرده شود، از خداوند در این باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زائل شود هرچند بدرگاه نیاید اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد، و من بنده نیز نامه بتوانم نبشت و آینه فراروی او بتوانم داشت و بداند که مرا در این کار ناقه و جملی نبوده است سخن من بشنود و کاری افتد. گفت سخت صواب آمد، هم فردا فرمایم تا او را بنشانند، خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. گفت چنین کنم، و ما بازگشتیم، خواجه در راه مرا گفت این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید اما هم نیک است تا بیش چنین نرود. و دیگر روز چون باربگسست خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض، و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. چون این نامه ها برفت فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابوالحسن کودیانی ندیم که نامه ها در آن باب که وی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه به اطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند، خواجه کار آن مرد تمام کند. خواجهء بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض وشمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانهء بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و درپیوستگان(18) او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند و خواجه را بازنمودند آنچه کردند، خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد، در راه دو خادم و شصت غلام او را می آوردند و بوسهل را بقهندز بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید و امیر را آنچه رفته بود بازنمودند. دیگر روز چون بار بگسست امیر خالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت: حدیث بوسهل تمام شد و خیریت بود که مرد نمیگذاشت که صلاحی پیدا آید. گفت: اکنون چه باید کرد؟ گفت: صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه نویسد هم اکنون بخوارزمشاه، چنانکه رسم است که وکیل در نویسد، و باز نماید که چون مقرر گشت مجلس عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و میکند در ملک تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد به اول که بدرگاه آمد تا او را متربدگونه باز بایست گشت و پس از آن فرونایستاد و هم در باب وی و دیگران اغرا میکرد، رأی عالی چنان دید که دست او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود.
و آنگاه بنده پوشیده او را بگوید تا به معما نویسد که خداوند سلطان این همه ازبهر آن کرد که: بوسهل فرصت نگاه داشته است و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود بر آن نسخت بخط عالی ملطفه ای شد و دروقت بخوارزم فرستاده و دیگر روز چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطفه بازخواست وی گفته و بجان و سر خداوند سوگند خورده که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آن را پاره کرد و چون مقررگشت که دروغ گفته است سزای او بفرمود. تا امروز این نامه برود و پس از آن بیک هفته بونصر نامه ای نویسد و این حال را شرح کند و دل وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود و نامه ها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد. و هر چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان بنشود و دانند که افروشهء نان است باری مجاملتی در میانه بماند که ترک آرام گیرد، و این پسر او را، ستی، هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صلت فرمود تا دل آن پیر قرار گیرد. امیر گفت این همه صواب است تمام باید کرد، و خواجه را بباید دانست که پس از این هرچه کرده آید در ملک و مال و تدبیرها به اشارت او رود و مشاورت با وی خواهد بود. خواجه زمین بوسه داد و بگریست و گفت: خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا مانده اند از هزار جوان بهتراند خدای عزوجل ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند را مانده است، ایشان را زود بباد نباید داد. امیر او را بخویشتن خواند و در آگوش گرفت و بسیار نیکوئی گفت و مرا همچنان بنواخت و بازگشتیم و مسعدی را بخواند و خالی کرد و من نسخت کردم تا آنچه نبشتنی بود بظاهر و معما نبشت و گسیل کرده آمد. و پس از آن بیک هفته بوالقاسم دامغانی را خواجه نامزد کرد تا به خوارزم رود. و نیز مسعود در نامه ای که به آلتونتاش خوارزمشاه، در باب دلجوئی او نوشته درباره خواجه احمد حسن گوید: و خواجهء فاضل بفرمان معتمدی را فرستاد و در این معانی گشاده تر نبشت و پیغامها داد چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی تر از آن دارد که پیش از آن داشت.» پس از بازداشتن بوسهل زوزنی، سلطان مسعود با این خواجه احمد حسن خلوت کرد، و در باب ریاست دیوان عرض رای زد وپس از گفت وگوها ابوالفتح رازی باین کار گماشته شد و بیهقی در این باب آرد: «چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شدند، امیر مسعود رضی اللهعنه با خواجه احمد حسن وزیر خلوت کرد بحدیث دیوان عرض که کدام کس را فرموده آید تا این شغل را اندیشه دارد؟ خواجه گفت از این قوم بوسهل حمدوی شایسته تر است امیر گفت: وی را اشراف مملکت فرموده ایم و آن مهمتر است و چنو دیگری نداری، کسی دیگر باید. خواجه گفت: این دیگران را خداوند میداند کرا فرماید؟ امیر گفت: بوالفتح رازی را می پسندم، چندین سال پیش خواجه کار کرده است. خواجه گفت: مردی دیداری و نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته کار است و این کار را گشاده کاری باید. امیر گفت: شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند، و بباید خواندن و بدین شغل امیدوار کردن. وزیر گفت: چنین کنم. چون بازگشت بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است و روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام تو درخواسته باشی بی فرمان و اشارت من و توفیری نموده، و بر من که احمدم چنین چیزها پوشیده نشود، و در همه احوال من ترا این تربیت خواستمی، نیکوتر بودی که با من بگفتی، اکنون رواست و درگذشتم و دل قوی باید داشت و کار بر وجه براند، و بهیچ حال توفیر فرانستانم که لشکر کم کنی که در ملک رخنه افتد و فساد در عاقبت آن بزرگ است اما اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کرده اند دریابی و به بیت المال بازآری پسندیده خدمتی کرده باشی. گفت از بیست سال باز، من بنده مستوفی خداوند بوده ام و مرا آزموده است و راست یافته، و میدیدم که خیانتها میرود و میخواستم که در روزگار وزارت خداوندگار اثری بماند این توفیر بنمودم و بمجلس عالی مقرر کردم، اگر رأی سامی بیند از بنده درگذرد که بر رأی خداوند باز ننموده ام، بیش چنین سهو نیفتد. گفت درگذشتم، بازگرد این شغل بر تو قرار گرفتست. و روز دیگر شنبه بوالفتح را بجامه خانه بردند و خلعت عارضی پوشید... و کار ضبط کرد و مردی شهم و کافی بود و تا خواجه احمد حسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد و چون او گذشته شد میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد و در آن بسیار خللها افتاد. «و پس از گذشته شدن نوشیروان پسر منوچهر بگرگان، احمد حسن در کار امارت با کالیجار دست داشت بیهقی گوید:» و هم در این روز خبر رسید که نوشیروان پسر منوچهر بگرگان گذشته شد... و نامه ها رسیده بود بغزنین که از تبار مردآویز و وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد اگر خداوند سلطان در این ولایت باکالیجار را بدارد که بروزگار منوچهر کار همه او میراند تربیتی بجایگاه باشد، جواب رفت که صواب آمد، رایت عالی، مهرگان قصد بلخ دارد و رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با ایشان نهاده آید. و چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس گرگان و طبرستان آنجا رسید و قاضی گرگان بومحمد بسطامی... و ایشان را پیش آوردند و پس از آن خواجهء بزرگ نشست و کارها راست کردند».
«هژدهم این ماه(19) نامه رسید بگذشته شدن والدهء بونصر مشکان و زنی عاقله بود... و بونصر بماتم بنشست و نیکو حق گذاردند و خواجهء بزرگ در این تعزیت بیامد و چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاری یاسمین چنین شکفته و دیگر ریاحین و مورد(20) و نرگس و سرو آزاد، بونصر را گفت نبایستی که ما بمصیبت آمده بودیمی تا حق این باغچه گزارده آمدی چنانکه در روزگار سلطان محمود حق باغچه غزنین گزاردیم و اسبش بکرانه رواق که بماتم آنجا نشسته بودند آوردند و برنشست و بونصر در رکابش بوسه داد و گفت خداوند باقی باد، آن فخر که بر سر من نهاد بدین رنجه شدن که هرگز مدروس نشود، و عجب نباشد که این باغ آن سعادت که باغ غزنین یافت بیابد... قصهء باغ غزنین و آمدن خواجه بگویم یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیر(21) با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی آمد. از استادم شنودم که امیرماضی بغزنین روزی نشاط شراب کرد و بسیار گل آورده بودند و آنچه ازباغ من از گل صدبرگ بخندید شبگیر آن را بخدمت امیر فرستادم و بر اثر بخدمت رفتم خواجهء بزرگ و اولیا و حشم برسیدند امیر در شراب بود خواجه را و مرا بازگرفت و بسیار نشاط رفت و در
چاشتگاه خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که وقتِ گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصه چنین گل که از این رنگین تر و خوشبوی تر نتواند بود، امیر گفت بونصر فرستاده است از باغ خویش، خواجه گفت بایستی که این باغ را دیده شدی، امیر گفت میزبانی میجوئی؟ گفت ناچار امیر روی بمن کرد گفت چه گوئی؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشم آلود که صید بیوزان(22) نمایند که این در سخت ببسته است امیر گفت اگر شیر دستوری دهد؟ گفتم بلی بتوان نمود، گفت دستوری دادم بباید نمود، هر دو خواجه خدمت کردند و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت و آن شراب بپایان آمد، پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت و خواجه احمد بباغ آمد و کاری شگرف و بزرگ پرداخته بودند، نماز دیگر امیر ابوالحسن عقیلی را آنجا فرستاد به پیغام و گفت بوالحسن را نگاه باید داشت و دستوری دادیم فردا صبوح باید کرد که
بامداد باغ خوشتر باشد، و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند ودیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند.»
چنانکه از تضاعیف تاریخ بیهقی برمی آید، این خواجه را مقامی بس بلند بوده است، و نام وی در این تاریخ همه جا با نهایت احترام برده میشود و بیهقی بر خواجه احمد عبدالصمد، که نام این وزیر را سبک بر زبان رانده، خرده میگیرد و از کارهای بد چنان وزیری بانام میشمارد چنانکه گوید: «و با این کفایت دلیر و شجاع و بازهره بود که درروزگار این پادشاه لشکرها کشید و کارهای بانام کرد، و در همه روزگار وزارت یک دو چیز گرفتند بر وی و آدمی معصوم نتواند بود یکی آنکه در ابتدای وزارت یکروز برملا، خواجگان علی و عبدالرزاق، پسران خواجه احمد حسن، را سخنی چند سرد گفت و اندر آن پدر ایشانرا چنان محتشم سبک بر زبان آورد، مردمان شریف و وضیع ناپسند شدند...» و هنگامی در سال 428 ه . ق. امیرمسعود برای تماشا و شکار سوی یمن آباد و میمند رفت و خواجه عبدالرزاق حسن میزبانی او کرد در بناهای شاهانه ای که این وزیر ساخته بود. بیهقی در این باب آرد: «و امیر رضی اللهعنه روز دوشنبه 25 ماه ربیع الاخر سوی یمن آباد و میمند رفت بتماشا و شکار و خواجه عبدالرزاق حسن بمیمند میزبانی کرد چنانکه او دانستی کرد که در همه کارها زیبا و یگانهء روزگار بود و دندان مزد بسزا داد و وکیلانش بسیار نزل دادند قومی را که با سلطان بودند و امیر بدان بناهای پادشاهانه که خواجه احمد حسن ساخته است رحمة اللهعلیه بمیمند بماند و روز چهارشنبه چهارم جمادی الاولی بکوشک دشت لنگان بازآمد. این خواجهء بزرگ یعنی احمد حسن، در سال 428 بیمار شد، و درهنگام این بیماری، وی را با ابوالقاسم کثیر داستانی است، و او هم در این بیماری بمرد.» بیهقی در باب بیماری خواجه احمد حسن و داستان ابوالقاسم کثیر و فوت خواجه آرد: «دهم ماه محرم(23) خواجه احمد حسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ
آمده بود. بدیوان وزارت نمیتوانست آمد وبسرای خود می نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخائیدند و ابوالقاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد چنانکه بفرمود تا عقابین و تازیانه و جلاد آوردند و خواسته بود تا بزنند او دست به استادم زد و فریاد خواست، استادم به امیر رقعتی نبشت و بر زبان عبدوس پیغام داد که بنده نگوید که حساب دیوان مملکت نباید گرفت، و مالی که بر او بازگردد از دیده و دندان او را بباید داد، فاما چاکران و بندگان خداوند برکشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیزگردند، و این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته میخواهد که پیش از گذشته شدن انتقامی بکشد، بوالقاسم کثیر حق خدمت قدیم دارد و وجیه گشته است اگر رای عالی بیند وی را دریافته شود. امیر چون بر این واقف شد فرمود که تو که بونصری ببهانهء عیادت خواجهء بزرگ رو تا عبدوس بر اثر تو بیاید و عیادت برساند از
ما و آنچه باید کرد در این باب بکند. بونصر برفت چون بسرای وزیر رسید بوالقاسم کثیر را دید در صفه با وی مناظرهء مال میرفت و مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجه ها آورده و جلاد آمده و پیغام درشت می آوردند از خواجهء بزرگ. بونصر مستخرج را و دیگر قوم را گفت یکساعت این حدیث در توقف دارید چندانکه من خواجه را ببینم، و نزدیک خواجه رفت او را دید در صدری خلوت گونه پشت بازنهاده و سخت اندیشمند و نالان. بونصر گفت خداوند چگونه میباشد؟ خواجه گفت امروز بهترم و لکن هر ساعت مرا تنگدل کند این نبسهء کثیر، این مردک مالی بدزدیده است و در دل کرده که ببرد و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده و دندان وی برخواهم کشید و میفرمایم تا برعقابینش کشند و میزنند تا آنچه برده است بازدهد. بونصر گفت خداوند در تاب چرا میشود؟ ابوالقاسم بهیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد، و اگر فرمائی نزدیک وی روم و پنبه از گوش وی بیرون کنم. گفت کرا نکند، خود سزای خود بیند. در این بودند که عبدوس دررسید و خدمت کرد و گفت خداوند سلطان میپرسد و میگوید که امروز خواجه چگونه است؟ بالش بوسه داد و گفت اکنون بدولت خداوند بهتر است، یکی در این دو سه روز چنان شوم که بخدمت توانم آمد. عبدوس گفت خداوند میگوید میشنویم خواجهء بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد و دلتنگ میشود و به اعمال بوالقاسم کثیر درپیچیده است از جهت مال، و کس زهره ندارد که مال بیت المال را بتواند برد، این رنج بر خویشتن ننهد، آنچه از ابوالقاسم میباید ستد مبلغ آن بنویسد و بعبدوس دهد تا او را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند تا آنگاه که مال بدهد. گفت مستوفیان را ذکری نبشتند و به عبدوس دادند و گفت ابوالقاسم را با وی به درگاه باید فرستاد. بونصر و عبدوس گفتند اگر رای خداوند بیند از پیش خداوند برود. گفت لاولا کرامةً. گفتند پیر است و حق خدمت دارد، از این نوع بسیار گفتند تا دستوری داد پس ابوالقاسم را پیش آوردند سخت نیکو خدمت کرد و بنشاندش خواجه گفت چرا مال سلطان ندهی؟ گفت زندگانی خداوند دراز باد هر چه به حق فرود آید و خداوند با من سرگران ندارد بدهم. گفت آنچه بدزیده ای بازدهی و باد وزارت از سر بنهی کس را بتو کاری نیست. گفت فرمانبردارم هر چه بحق باشد بدهم و در سر باد وزارت نیست و نبوده است، اگر بودستی خواجهء بزرگ بدین جای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کردند در باب وی. گفت از تو بود یا از کسی دیگر؟ بوالقاسم دست بساق موزه فروکرد و نامه ای برآورد و بغلامی داد تا پیش خواجه آن را برد، برداشت و بخواند و فرومیپیچید بدست خویش چون بپایان رسید بازنوشت و عنوان پوشیده کرد و پیش خود بنهاد، زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونه ای شد پس عبدوس را گفت بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی پیدا آرند و فردا با وی بدرگاه آرند تا آنچه رأی خداوند بیند بفرماید. عبدوس خدمت کرد و بازگشت و بیرون سرای بایستاد تا بونصر بازگشت چون بیکدیگر رسیدند بونصر را گفت عبدوس که عجب کاری دیدم، در مردی پیچیده و عقابین حاضر آورده و کار بجان رسیده و پیغام سلطان بر آن جمله رسیده کاغذی بدست وی داد بخواند این نقش بنشست. بونصر بخندید گفت ای خواجه تو جوانی، هم اکنون او را رها کند و بوالقاسم می آید بخانهء من. تو نیز در خانهء من آی. نماز شام بوالقاسم بخانهء بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند و سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند و بازنمایند که از بیت المال بر وی چیزی بازنگشت اما مشتی زوائد فراهم نهاده اند و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که او و کسان او خورده بودند در مدت صاحبدیوانی و مشاهره ای که استده اندجمع کردند و عظمی [ نهادند ]، آنچه دارد برای فرمان خداوند دارد چون گذاشته نیامد که به بنده قصدی کردند. بونصر گفت این همه گفته شود و زیادت از این، اما بازگوی حدیث نامه که چه بود که مرد نرم شد چون بخواند تا فردا عبدوس با امیر بگوید. گفت فرمان امیرمحمود بود بتوقیع وی تا خواجه احمد را ناچیز کرده آید چه قصاص خونها که بفرمان وی ریخته آمده است واجب شده است، من پادشاهی چون محمود را مخالفت کردم و جواب دادم که «کار من نیست» تا مرد زنده بماند، و اگر مرا مراد بودی درساعت وی را تباه کردندی، چون نامه بخواند شرمنده شد و پس از بازگشتن شما بسیار عذرخواست. و عبدوس رفت و آنچه رفته بود بازگفت. امیر گفت خواجه بر چه جمله است؟ گفت ناتوان است و از طبیب پرسیدم گفت بزاد برآمده است(24) و دو سه علت متضاد، دشوار است علاج آن اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. امیر گفت: ابوالقاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و سخت سری نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید، و ما در این هفته سوی نشابور بخواهیم رفت، بوالقاسم را با خواجه اینجا بباید بود تا حال نالانی چون شود. و بدین امید بوالقاسم زنده شد. هژدهم محرم سلطان از هرات بر جانب نشابور رفت و خواجه بهرات بماند با جمله عمال. و امیر غرهء صفر بشادیاخ فرودآمد و آن روز سرمائی سخت بود و برفی قوی، و مثالها داده بود تا وثاق غلامان و سرایچه ها ساخته بودند بنشابور نزدیک بدو و دورتر قوم را فرودآوردند. شنبه اسکدار هرات رسید که خواجه احمدبن حسن پس از حرکت رایت عالی به یک هفته گذشته شد پس از آنکه بسیار عمال را بیازرد. و استادم چون نامه بخواند پیش امیر شد و نامه عرضه کرد گفت خداوند عالم را بقاباد خواجهء بزرگ احمد جان بمجلس عالی داد. امیرگفت: دریغ احمد یگانهء روزگار، چنو کم یافته میشود. و بسیار تأسف خورد و توجع نمود و گفت اگر بازفروختندی ما را هیچ ذخیره از وی دریغ نبودی. بونصر گفت این بنده را این سعادت بسنده است که در خشنودی خداوند گذشته شد و بدیوان آمد و یک دو ساعت اندیشمند بود و در مرثیهء او قطعه ای گفت و در میان دیگر نسختها بشد مرا این یک بیت بیاد بود، شعر:
یا ناعیاً بکسوف الشمس و القمر
بشرت بالنقص و التسوید و الکمد.
بمرگ این محتشم شهامت و دیانت و کفایت و بزرگی بمرد. و این جهان گذرنده را خلود نیست و همه بر کاروان گاهیم...»
مؤلف دستورالوزراء آرد: «احمدبن حسن میمندی رضیع سلطان محمود و در مکتب نیز با او هم سبقی می نمود پدرش حسن میمندی در زمان حیات امیرناصرالدین سبکتگین در قصبهء بست بضبط اموال دیوانی مشغولی می کرد و بسبب سعایت مفسدان امیرناصرالدین نسبت بدو بدگمان شده، حسن روی بعالم آخرت آورد و آنکه بعضی از مردم حسن میمندی را در سلک وزرای سلطان محمود شمرده اند عین غلط و محض خطاست و نزد علمای فن تاریخ خبر بی اصل و نامعتبر. القصه چون احمدبن حسن بحسن خط و وفور فضل و کمال فصاحت و کثرت کیاست سرآمد افاضل روزگار و مقبول قلوب اکابر بزرگوار گشت، سلطان محمود او را منظور نظر عنایت ساخته صاحب دیوان انشاء و رسالت گردانید و جذبات التفات سلطانی ساعت بساعت آن خواجهء صاحب فضیلت را از درجه ای بدرجه ای ترقی می داد، تا منصب استیفای ممالک و شغل عرض عساکر ضمیمهء مهم مذکور گشت و بعد از چندگاه ضبط اموال بلاد خراسان به اشغال سابقه انضمام یافت و آنجناب از عهدهء تمامی مهمات بر وجهی تفصی نمود که مزیدی بر آن مقصور نبود و چون مشرب عذب سلطان نسبت به ابوالعباس اسفراینی سمت تکدر پذیرفت زمان مهام وزارت و عنان حل و عقد و قبض و بسط امور مملکت در کف کفایت و قبضهء درایت احمدبن حسن قرار گرفت و مدت هژده سال آن وزیر ستوده خصال در کمال اختیار و استقلال بضبط امور ملک و مال قیام می نمود و بعد از انقضای مدت مذکور جماعتی از امرای بزرگ مثل آلتونتاش حاجب و امیرعلی خویشاوند در مجلس رفیع سلطان زبان بغیبت و بهتان آن آصف سلیمان نشان بگشادند و بحکم کلمهء «من یسمع یخل» آن سخنان پریشان در دل سلطان عالی مکان اثر کرده، رقم عزل بر ناصیهء حال جناب وزارت مآب کشید و او را در قلعه ای از قلاع بلاد هند محبوس گردانید و چون سلطان محمود سبکتگین به اعلی علیین خرامید و پسرش سلطان مسعود بر مسند سلطنت غزنین متمکن گردید احمدبن حسن را از آن قلعه بیرون آورد و کرّة ثانیه شغل وزارت را من حیث الاستقلال بوی تفویض کرد. بعد از آنکه مدت دیگر آن وزیر خجسته سیر بتنظیم امور جمهور پرداخت در سنهء اربع وعشرین واربعمائة علم عزیمت بصوب آخرت برافراخت.» رجوع بدستورالوزراء صص139 - 140 شود. احمدبن حسن پس از تصرف غرشستان بمراعات جانب شار ابونصر قیام نمود و او را در کنف رعایت و حیاطت خویش میداشت تابجوار رحمت الهی شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص347). و هم در آن کتاب آمده است (ص356): «اگرچه مثل شیخ جلیل شمس الکفاة ابوالقاسم احمدبن الحسن میمندی در خدمت درگاه او [ سلطان محمود ] قایم بود و کفایت او در کتابت و حسابت و کمال قدر او در اصالت و اصابت و علو شأن او در هدایت و درایت می شناخت و میدانست که با طراوت جوانی و مقتبل شباب در اقران و اتراب خویش بی نظیر است و از کفات ایام و دهات روزگار کس در گرد او نرسد اما بحکم آنکه امیرناصرالدین بر پدر او در وزارت بست اعتماد کرده بود و به نمایم اضداد و مکاید حساد بدان رسید که در دست ناصرالدین شهید شد و چون کشف حال بفرمود پشیمان گشت و فائدت نداشت از سر نفرتی که داشت دلش بر صفای جانب او قرار نگرفتی و چنانکه گفته اند المسیی ء نفور، در حق او بدگمان بودی و سلطان بر خلاف رضای پدر در تفویض شغل دیوان، استبدادی نمیتوانست نمود و بر اختیار او مزیدی نمیتوانست جست و تقدیر آسمانی و قضایای ربانی کسوت آن منصب عظیم و خلعت آن شغل جسیم در خزانهء غیب مصون و محفوظ میداشت تا بوقت خویش از در و دیوار خراسان آواز بیرون می آمد که این خلعت جز برای قد معالی او نبافته اند...» و در ذکر وزارت شیخ جلیل ابوالقاسم احمدبن الحسن المیمندی (ص326) آورده است: شیخ جلیل ابوالقاسم در ایام امارت سلطان بخراسان منشی حضرت بود و دیوان رسائل که مخزونهء مخزن اسرار است بدو مفوض و کرم نسب و شرف حسب و کمال تجربت و متانت رای و رویت او در اطراف خراسان چون شعلهء آفتاب روشن و ذکر فصاحت قلم و سجاحت شیم و نفاست همم و قلت التفات او بدینار و درم، در جهان شایع. و در خدمت حضرت سلطنت در مراتب و مناصب ترقی میکرد تا دیوان بدو مفوض شد و عمل نواحی بست و رخج و تحصیل ارتفاعات و معاملات آن نواحی علاوهء شغل و اضافت عمل او فرمودند و هرگاه که زمام آن بدست اهتمام او دادندی در آن آثار کفایت و درایت و ابواب امانت و صیانت تقدیم کردی و از عهدهء آن بوجهی جمیل بیرون آمدی و صیت سخا و مروت و احسان و فتوت او در افواه افتاد و از اقطار جهان روی بدان آوردند و ساحت شرف او قبلهء آمال و کعبهء سؤال شد و او چون ابر برعایت همه و بکفایت جمله فرارسیدی و معجزهء مروت و برهان فتوت او جز بشهادت مشاهده و بیّنه عیان مقرر نگردد. وزیر ابوالعباس در مهمات ملک از انوار کفایت او اقتباس کردی و از کفائت حضرت او را در عقد گرفتی هم بسبب ذکاء و کیاست او، هم از جهت قربت حضرت سلطان. و چون آفتاب وزارت او در عقدهء عزلت منکسف شد و سلطان را اتفاق غزوهء ناردین افتاد و مهمات دیوان خویش بشیخ جلیل سپرد و بمدد اصحاب دواوین و مستخرجان معاملات وصیت کرد بترتیب حمول و مواصلت اموال بحضرت مثال داد و اگر اسم وزارت هنوز نبود اما جملگی امور ملک برای او بقطع میرسیدی و وزارتی در پردهء عزلت میراندی تا سلطان مثال فرستاد و عمال خراسانرا بحضرت خواند و محاسبات بازخواست رئیس و مرؤس و شریف و مشروف روی بدرگاه آوردند و بوقت وصول ایشان سلطانرا عزم غزو ناحیتی افتاد اذناب حشم و اتباع خدم را به تسبیب بر سر عمال کرد تا به ارهاق هرچه تمامتر و شنیع تر مالهای بسیار از ایشان حاصل کردند و در اثنای اینحال سلطان او را در مسند حکم بنشاند و بخلعت وزارت مشرف گردانید و دست او در حل و عقد و حبس و اطلاق روان کرد و رو سوی غزو کرد و شیخ جلیل بتهذیب اعمال و توظیف اموال و اصلاح امور و نظم منثور دست حزم و کفایت بیرون کشید و مناصب اعمال در نصاب استحقاق و استیهال مقرر گردانید و حواشی ممالک از سوابق خلل و طوارق زلل پاک کرد و ابواسحاق صاحب دیوانرا بسر معاملات خراسان فرستاد و در دست صدر وزارت چون بدر منیر بتدبیر مصالح سریر ملک مشغول شد و چون رایات سلطان بدارالملک غزنه بازرسید و امور دولت بحسن کفایت و یمن ایالت وزیر در سلک انتظام منسق و مجتمع بود و احوال مضبوط و اموال محفوظ و او را بر صوب خراسان روان کرد تا وهنی که بتمادی ایام بحال رعایای آنجا راه یافته بود و معاملتی که از قصور و تقصیر عمال قاصر گشته تدارک کند و کار خراسانرا نسقی خوب و آئینی محبوب نهد و شیخ جلیل بهرات رسید و روعت و هیبت امر او ظلم را دست بربست و رایت ظلمه نگونسار کرد هر آنچه در ایام هرج ومرج اندوخته بودند و به اختزال و استنکال فراهم آورده از ایشان بستد بلطف و عنف و از زر و سیم و اسباب و تجمل و نقد و جنس حملی گران بحضرت روان کرد که در هیچ عهد از خراسان مثل آن بخزانهء هیچ پادشاهی نرسیده بود و رعایای خراسان قصها بدرگاه سلطان روان دادند و سلطان بتصحیح آن حال مثال فرمود و بتحصیل و ترویج آن مال مسببان فرستاد و ازو مالی بسیار حاصل شد و آنچه داشت از نقود و اجناس و مواشی و اسباب بداد و باقی املاک بفروخت و از عهدهء بقایا که بر او متوجه بود بیرون آمد. وزیر ابوالعباس در صناعت دبیری بضاعتی نداشت و به ممارست قلم و مدارات ادب ارتیاض نیافته بود و در عهد او مکتوبات دیوانی بپارسی نقل میکردند و بازار فضل کاسد شده بود و ارباب بلاغت و براعت را رونق رفته و عالم و جاهل و فاضل و مفضول در مرتبت متساوی گشته و چون مسند وزارت بفضل و فضایل شیخ جلیل آراسته شد کوکب کتابت از مهاوی هبوط به اوج شرف رسید و گل فضایل و مآثر بباد قبول شکفته شد و رخسارهء فضل و ادب بمکان تربیت او برافروخت و بفرمود تا کتاب دولت از پارسی اجتناب نمایند و برقاعدهء معهود مناشیر و امثله ومخاطبات به تازی نویسند مگر جائیکه مخاطب از معرفت عربیت و فهم آن قاصر و عاجز باشد و امثله و توقیعات او در اقطار جهان چون نوادر امثال و شوارد اشعار منتشر شد و زبانها بتحسین عبارات و تزیین اشارات او روان گشت و افاضل عالم بنظم و نثر در اطراء مدح و شکر عوارف و مواهب او دیباچهء صحایف بنگاشتند و چون عندلیب در روضهء ایادی او بنوا درآمدند و او خاص و عام را در کنف رأفت و حفاوت و رحمت گرفت و ببرکت عدل و انصاف او کافهء خلق در پناه عصمت و حجر امن و کنف امان بیاسودند و جهان آبادان شد و دلهائیکه نکایت رسیدهء ایام فتوت و محنت بود از عواطف و عوارف او مرهمی شافی و علاجی کافی یافت و او به ابواب نصایح و انواع مواعظ سلطانرا بتأسیس قواعد معدلت و اکتساب ثواب آخرت تحریص و تحریک میکرد تا کار عالم بنظام رسید و امور ملک مستقیم شد و هر قاعده ای که بر قضیت علم و منهاج بصیرت ممهد گردد بر استمرار ایام مؤکدتر شود و معالم آن بر تمادی ایام عالی تر باشد و مبانی آن بر تقضی ازمان ثابت و راسخ تر گردد. شعر:
ایّ امرء اُسّسَ بُنیانهُ
علی التّقی دامت مَبانیه
و من تعدی طوره لم یکن
الا اِلی الحتف تناهیه.- انتهی.
و هم به امر او چنانکه گذشت تحریرات دولتی را که بدانگاه بفارسی بود بعربی کردند. نظامی عروضی در چهارمقاله در ترجمهء فردوسی آرد (چ لیدن ص50): در سنهء اربع عشرة وخمسمائة (514 ه . ق.). بنشابور شنیدم از امیرمعزی که او گفت از امیرعبدالرزاق شنیدم بطوس که او گفت وقتی محمود بهندوستان بود و از آنجا بازگشته بود و روی بغزنین نهاده مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آئی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و بازگردی دیگر روز محمود برنشست و خواجهء بزرگ(25) بر دست راست او همی راند که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد. سلطان با خواجه گفت چه جواب داده باشد خواجه این بیت فردوسی بخواند:
اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان و افراسیاب.
محمود گفت این بیت کراست که مردی ازو همی زاید. گفت بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست وپنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید. محمود گفت سره کردی که مرا از آن یاد آوردی که من از آن پشیمان شده ام آن آزادمرد از من محروم ماند، بغزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم خواجه چون بغزنین آمد بر محمود یاد کرد. سلطان گفت شصت هزاردینار بطوس برند و ازو عذر خواهند. خواجه سالها بود تا در این بند بود آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید از دروازهء رودبار اشتر درمیشد و جنازهء فردوسی بدروازهء رزان بیرون همی بردند - انتهی. عوفی در لباب الالباب (ج1 ص63) آرد: وزیری ستوده خصال و صاحبی بااقبال بود در کمال [ رتبت ] بزرگی مشارالیه و در جلال قدر قطبی مدارعلیه، در اوایل ایام دولت سلطان یمین الدوله محمود بخراسان صاحب دیوان رسایل بود و بفصاحت قلم و سماحت شیم از اقران و اکفا درگذشته و بدست همت بساط رفعت فلک اثیر درنوشته در فضل بمثابتی که صاحب عباد را با او امکان عناد نبودی و صابی در خدمت او صبی نمودی و چون دولت سلطان بالا گرفت و کار ملک قرار یافت او را عارض ملک خود کرد و وقتی که عارض بود کف او معارض عارض بود یعنی ابر... و چون ابوالعباس فضل احمد که وزیر سلطان بود در بند و زندان و رنج و احزان، این دنیای فانی را وداع کرد و نداء اجل را سماع، نوبت وزارت به ابوالقاسم رسید طراوتی بروی ملک بازآورد و بدست کفایت حلقه در گوش فلک کرد، و او راو پارسی ابیات است و اشعار تازی او در یتیمة الدهر مسطور است و ابوالنصر عتبی ذکر او مستوفی در یمینی مقرر کرده و از شعر تازی او این [ سه ] بیت آورده شد، قطعه:
وَ مهفهف لَدْن المعاطِفِ نصبه
فی حُسْنِ طاوُسٍ یدورُ بکاسِ
عانقتهُ متمنطقاً بوداعنا
لحسن (؟) به من زینه و لَباس
فتمایلت اعطافه متبختراً(26)
فوقعتُ بالوسواس فی الوسواس.
و از نظم پارسی او از بهر زینت کتاب و انتظام کلام و تزیین دفتر این قطعه ثبت افتاد که در معنی پیری و موسم بی تدبیری گفته است و گنج معنی در وی نهفته. قطعه:
این جوانی مرا نگر که چه گفت
گفت ای پیر من چه فرمائی
گفتم ای دوست ساعتی بنشین
گفت من رفتم و تو زود آئی
بشراب و کباب و رنگ خضاب
بازناید گذشته برنائی.
و فرخی را دربارهء او مدایحی است:
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و هم کنیت مصطفائی.
خواجهء سید ابوسهل رئیس الرؤسا
احمدبن حسن آن بارخدای هنری.
صاحب سید آفتاب کفات
خواجه بوالقاسم احمدبن حسن.
کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان.
صاحب سید احمد آنکه ملوک
نام او را همی برند نماز.
گفتم که نام صاحب و نام پدرْش چیست
گفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسن.
جلیل خواجهء آفاق احمد آنکه بود
بزرگوار بفضل و بدانش و بهنر.
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمان روائی.
خواجه بزرگ شمس کفات احمد حسن
کاحسان او و نعمت او دستگیر ماست.
سپهر هنر خواجهء نامور
وزیر جلیل احمدبن الحسن.
شمس الکفاة صاحب سید وزیر شاه
بوالقاسم احمد حسن آن حرّ حق گذار.
و هم فرخی را قصیده ای است بمدح او و وزارت یافتن وی پس از عزل شش ساله:
ای ترک همی بازشود دل بسر کار
آن خو یله کرده ست که ورزید همی پار
صد بار فزون گفت که تا کی خورم این غم
من زین دل بیچاره خجل گشتم هربار
شش سال دمادم غم و تیمار تو خورده ست
وقت است که او را برهانیم ز تیمار...
دستور ملک صاحب ابوالقاسم احمد
آن حمد و ثنا را بدل و دیده خریدار
تا سایهء او دور شد از دولت محمود
دیدی که جهان بر چه نمط بود و چه کردار
بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که وی ران شود آن را در و دیوار
لشکر بخروش آمده و ملک بجنبش
وز روی دگر گشته خزانه همه آوار
بی آنکه درآید بخزانه درمی سیم
اندر همه گیتی نه درم ماند و نه دینار
مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز
دشمن بفضول آمد و بدگوی بگفتار
اکنون که بدین دولت بازآمد بنگر
تا چون شود این ملک فروریخته از بار
هرچند که وی رانست امروز خراسان
هرچند نمانده ست در او مردم بسیار
سال دگر از دولت و از برکت خواجه
چون باغ پر از گل شود اندر مه آزار
رأی و نظر خواجه چو باران بهار است
این هر دو چو پیوست بخندد گل و گلزار
عدل آمد و امن آمد و رستند رعیت
از پنجهء گرگان ربایندهء غدّار
دندان همه کند شد و چنگ همه سست
گشتند چو کفتار کنون از پی مردار
شش سال بکام دل و آسانی خوردند
باید زدن امروز چو اشتر همه نشخوار
بسیار بخوردند و نبردند گمانی
کز خوردن بسیار شود مردم بیمار
آمد گه بیماری و لاغر شدن آن
آنرا که بلرزاند چون برگ سپیدار...
ای صدر وزارت بتو بازآمد صاحب
رستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عار.
عوفی در لباب الالباب(27) در ترجمهء ابوالفضل مسروربن محمد الطالقانی آورده است: در مدح وزیری که وزر فضلا بود این قصیدهء غرّا پرداخته و این جریدهء عذرا جلوه داد:
چو ناپدید شد از چشم چشمهء روشن
دراز گشت شب دیریاز را دامن...
بطبع و طوع همی سوی او روم که ندید
چنو جواد جهان و چنو کریم زمن
شهاب دولت شمس الکفاة ابوالقاسم
حمید حمدهنر خواجه احمدبن حسن.
و منوچهری نیز قصیده ای در مدح او دارد و در آن گوید:
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فر کیخسرودل رستم براز...
هست با خط تو خط چینیان چون خط بر آب
هست با شمشیر تو اقدام شیران خر گواز.
و نیز مجدالدین ابوالبرکات را قصیده ای در مدح اوست:(28)
خیز ای غلام شانه کن آن ادهم این حدیث
دارد شجون و هیچ نزاید بجز شجن
زین هیکلی لطیف نه چونانک لامعی
می راند سوی بارگه احمد حسن.
و او راست: کم من وضیع رفعه خلقه و رفیع وضعه خرقه. رجوع به ابوالقاسم احمد در همین لغت نامه و رجوع بتاریخ بیهقی چ فیاض ص65 و 77 و 78 و 83 و 90 و 149 و 150 و 154 و 158 و صص162 - 164 و ص167 و 169 و 181 و 184 و 188 و 197 و 220 و 221 و 224 و 226 و 228 و صص230 - 232 ص 234 و 235 و صص245 - 247 و صص257 - 259 و صص262 - 265 و ص270 و صص282 - 294 و صص317 - 322 و ص324 و 328 و 330 و 331 و صص336 - 338 و ص340 و 341 و 362 و صص364 - 367 و ص375 و 389 و 391 و 400 و 401 و 406 و 430 و 519 و صص670 - 677 و رجوع شود به حبط ج1 ص331 و 333 و صص335 - 338 و به شرح تاریخ یمینی چ قاهره صص166 - 172 و به تاریخ ابن الاثیر ج9 صص283 و 294 و آثارالوزراء سیف الدین عقیلی.
(1) - ابن الاثیر مغضوب شدن میمندی را در سال 412 ه . ق. ذکر کرده است.
(2) - مقصود بوسهل زوزنی است.
(3) - ن ل: پایکاری. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص183).
(4) - این ابوالفتح بستی غیر از ابوالفتح بستی است که کاتب بای توز حاکم سیستان بود و بعد از غلبهء سبکتکین بر وی زعامت کتابت دیوان او داشت و چندی هم محمود را خدمت کرد، و او بتصریح یاقوت و ابن خلکان در سنهء 400 ه . ق. و بقول سمعانی در سنهء 401 ه . ق. گذشته شد و خواجه احمد حسن میمندی در سال 422 ببلخ آمد، پس ناچار این بستی غیر از آن بستی معروف است. رجوع به ابوالفتح بستی، در همین لغت نامه شود.
(5) - مقصود مجلسی است که مسعود با بونصر مشکان کرد و در باب حسنک رأی زدند.
(6) - بنشسته (چ فیاض). و در چ ادیب: نبشتند.
(7) - و چون بشنید که... الخ. (چ فیاض).
(8) - در نسخهء ادیب: همگان.
(9) - ن ل: پره. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص339).
(10) - ن ل: پره. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص339).
(11) - شاید: عقبله یا عقبوله بمعنی عواقب و بقایای بیماری و یا عضله بمعنی دشواری.
(12) - در نسخهء ادیب: بخواست.
(13) - مقصود ماه شوال سال 422 ه . ق. است.
(14) - شاید: عمار.
(15) - در نسخهء ادیب: سیاه. شاید: دلوآسیا. (فیاض).
(16) - یعنی: بونصر مشکان.
(17) - یعنی: بونصر مشکان.
(18) - در نسخهء ادیب: پیوستگان.
(19) - ربیع الاول سال 423 ه . ق.
(20) - در نسخهء ادیب: ورد.
(21) - شاید: وزیری. (فیاض).
(22) - در نسخهء ادیب: گوزنان.
(23) - مقصود محرم سال 424 ه . ق. است.
(24) - هر دو نسخهء ادیب و فیاض: بزار برآمده است. و بزاد برآمدن بمعنی پیر و سالخورده بودن است.
(25) - لقب شیخ اجل شمس الکفاة احمدبن الحسن المیمندی است. (تعلیقات قزوینی بر چهارمقاله ص191).
(26) - متن: متبخّراً.
(27) - ج2 ص 42.
(28) - لباب الالباب ج2 ص 318. احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن نیشابوری مکنی به ابوحامد زهری. وفات او به سال 463 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسن یزیدی؟(1). رجوع به الجماهر بیرونی ص 64 شود.
(1) - ن ل: البردی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین. رئیس حنفیهء بغداد. فقیهی معتزلی و باری با داود ظاهری مناظره کرده او را در حجت مقطوع کرد و در مکه به سال 317 ه . ق. کشته شد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین. رجوع به ابن برهان فارسی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین. رجوع به ابن قنقوذ شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن ابی عوف فقیه معروف بقاضی مکنی به ابوالعباس. او راست: شرح مختصر القدوری.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن احمد قاضی مکنی به ابونصر. از شیوخ سمعانی است. رجوع به انساب سمعانی ص3 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن احمدبن زنبیل نهاوندی. او راوی تاریخ بخاری است از ابوالقاسم اشقر از بخاری.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن احمدبن عبید ابی نصر ضبی نیشابوری ناصبی. نام او در اسانید عیون الاخبار آمده است و از صدوق نقل کنند که می گفت ناصبی تر از او ندیده ام و کار او در نصب بدانجا کشیده بود که می گفت اللهم صلّ علی محمد فرداً.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن احمدبن معالی بن منصوربن علی خباز اربلی موصلی ضریر مکنی به ابوالعباس نحوی و ملقب بشمس الدین. مشهور به ابن خباز. وفات او بسال 637 یا 639 ه . ق. در موصل بود. وی استادی بارع در نحو، و در لغت و عروض و فرائض علامهء زمان خویش بود و او را مصنفات سودمند است. و از جمله: کتاب النهایة در نحو. کتاب شرح الفیهء ابن معطی و آن موسوم است به الغرة المخفیة فی شرح الدرة الالفیة. و شرح مقدمهء جزولیهء جزولی. شرح میزان ابن انباری. و النظم الفرید فی نثرالنقید. و شرح اللمع. رجوع به ص143 ج 1 و ص622 ج 2 کشف الظنون چ1 استانبول و ص85 روضات الجنات شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن احمد نیشابوری رازی. جدّ اعلای ابوالفتوح حسین بن علی بن محمد رازی صاحب تفسیر. او شاگرد سید مرتضی و ابوجعفر طوسی و اولین تن ازین خاندان است که از نیشابور به ری هجرت کرده و اقامت گزید. او راست: کتاب امالی.کتاب عیون الاحادیث و روضه و سنن و جز آن.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحسین بن احمد الواعظ مکنی به ابوالحسین و مشهور به ابن سماک. در عصر القادربالله و القائم بامرالله عباسی از اجلهء وعاظ و محدثین معدود بود و از معاصرین ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن بیضاوی شافعی است. ولادتش سیصدوسی. فن حدیث از جعفر خالدی و گروهی از مشایخ فرا گرفته و مرویات خود بدان جماعت اسناددهد. و پس از تشیید مبانی و تمهید مقدمات حدیث تمامت همت خویش در تحصیل نکات وعظ و دقایق خطابت مصروف ساخته مجالس شیوخ وعاظ را ملازم گشت تا آنکه در فن موعظت خلاصهء ایام و مقبول خاص و عام گردیده روزها در جامع منصور و جامع مهدی بسریر وعظ ارتقا جسته مردمان را موعظت مینمود جمعی کثیر و جمّی غفیر از عموم ناس در مجلسش حاضرمیشدند، و در وعظ طریقهء اهل تصوف مسلوک میداشت. ابوالفرج بن جوزی در تاریخ منتظم از ابومحمد تمیمی حکایت کند که گفت با جمعی از اهل دانش و فضل در مجمعی نشسته از هرگونه سخن میراندیم تا آنکه در لفظ ابابیل سخن در میان آمد که آیا همزهء آن همزهء قطع یا همزهء وصل است هر یک از اهل ادب و ارباب دانش که در آن جمع حضور داشتند در آن باب کلامی گفتند در خلال آن احوال ابن سمّاک در آن مجلس درآمد از مناظرت و مباحثت ما پرسش نمود صورت حال بر وی مکشوف داشتیم گفت همزهء ابابیل نه همزهء وصل و نه همزهء قطع است بلکه همزهء خشم و غضب است آیا در کتب اخبار و سیر ندیده ای که آن طیر چگونه زندگانی اصحاب فیل را تباه و ایشان را هلاک نمود و بعضی از اصحاب حدیث در روایات او را بکذب متهم دانند چنانکه از ابوالفتح محمد بن مصری حکایت شده که گفت از متهمین بکذب هیچگاه روایتی ضبط و اخذ ننمودم جز چهارتن که از جملهء ایشان ابن سمّاک است. مع الجمله درماه ذیحجهء ازسال چهارصدوبیست وچهار هجری طریق سفر آخرت پیش گرفت و مدت عمر وی نودوپنج سال بود و در مقبرهء باب حرب مدفون گردید.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن حسن بن رسلان رملی قدسی شافعی ملقب به شیخ شهاب الدین. وفات او را حاجی خلیفه در همه جا 844 و در یک موضع 824 ه . ق. آورده است. او ادیب و فقیه و محدث است و او راست: شرح بهجة الوردیة ابن الوردی. شرح ملحة الاعراب ابومحمد حریری. شرح مختصر ابن الحاجب. شرح جمع الجوامع در اصول فقه. تعلیقه ای بر کتاب الشفا فی تعریف حقوق المصطفی تألیف عیاض بن موسی قاضی یحصبی. نظم القراآت الثلاث الزائدة علی السبعة. شرح سنن ابی داود. صفوة الزبد، در فقه شافعی. کتاب اعراب الفیة. اختصار اذکار نووی. کتاب تصحیح الحاوی تألیف عبدالغفار قزوینی. شرح منهاج قاضی بیضاوی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن حسن بن عبدالصمد الجعفی الکندی الکوفی المعروف بالمتنبی. رجوع به ابوالطیب متنبی و ص82 و 111 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن خیرون حافظ. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن زیدبن فضالة البلدی. ابن ابی اصیبعه گوید که احمدبن ابی الاشعث، مقالة فی النوم و الیقظة را بدرخواست وی بزبان عزوربن طبیب یهودی بلدی، نوشته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن سهل فارسی مکنی به ابوبکر. او راست: عیون المسائل در نصوص شافعی. وفات به سال 702 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحسین بن العباس بن الفرج النحوی مکنی به ابوبکر و معروف به ابن شقیر. او بروایت کتب واقدی بواسطه احمدبن عبید مشهور است و وفات او در صفر سال 317 ه . ق. بروزگار المقتدر بود. وی در طبقهء ابوبکر سراج است و تصانیفی دارد، از جمله: کتاب مختصر فی النحو. کتاب المقصور و الممدود. کتاب المذکر و المؤنث. یاقوت گوید در کتاب ابن مسعده خواندم که کتاب موسوم بجمل را که بخلیل نسبت کنند از ابن شقیر است و در آن کتاب گوید که نصب بر چهل وجه است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحسین بن عبیداللهبن ابراهیم بن عبدالله الاسدی الغضاری. ادیبی ذکی و فاضل و او را خطی شبیه بخط ابن مقله بود که تمیز میان آن و خط ابن مقله صعب بود. (معجم الادباء یاقوت ج1 ص118).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحسین بن عبیدالله الغضائری مکنی به ابوالحسین معروف به ابن الغضائری. رجوع به ابن عضائری ابوالحسین احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن علی. رجوع به ابوبکر بیهقی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحسین بن علی بن احمدبن محمد بن عبدالملک الزیات. رجوع به ابوطالب احمد...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن علی بن بابویه حنّائی دمشقی. محدث است. رجوع به تاج العروس مادهء ب و ب شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن علی بن عبدالله بن موسی بیهقی خسروجردی مکنی به ابوبکر. او راست: جماع ابواب وجوه قرائة القرآن. و مناقب الامام احمدبن محمد بن حنبل. و فصوص الشافعی در ده جلد. و کتاب الاسماء والصفات. و انتقاد علی الشافعی. و بیان خطأ من اخطا الشافعی. و الجامع المصنف فی شعب الایمان. و ینابیع فی الاصول. و کتاب ماورد فی حیاة. الانبیاء بعد وفاتهم. والمبسوط فی فروع الشافعیه، که اعظم کتب این فن است در بیست جلد. و کتاب الاعتقاد والهدایة الی سبیل الرشاد. و رساله ای راجع به انتقاد (محیط) تألیف عبدالله بن یوسف جوینی. اثبات عذاب القبر. و مؤلف تاج العروس در مادّهء بهق آرد: ابوبکر احمدبن حسین بن علی بن موسی بن عبدالله الفقیه الشافعی عالم فی الحدیث و الفقه و شیخه فی الحدیث الحاکم ابوعبدالله و فی الفقه ابوالفتح ناصربن محمد العمری المروزی. و مصنفاته تدلّ علی کثرة فضله منها السنن الکبیر و الصغیر. و الاَثار و دلائل النّبوة. و شعب الایمان ولد سنة 384 و مات سنة 458 ه . ق. و ولده اسماعیل سمع عن ابیه و اخوته ابوسعید و ابوعبدالله سمعا ایضاً من ابیهما کما رأیته علی نسخة السنن الکبیر المقروءة علی ابیهم الحافظ. و رجوع به حبط ج1 ص308 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن قاسم بن حسن بن علی مکنی به ابوبکر و ملقب به فلکی. و او جدّ ابوالفضل الفلکی الحافظ الهمذانیست. شیرویه گوید: احمد فلکی از حسن بن حسین تمیمی و ابوالحسن علی بن حسن بن سعد بزاز و ابوبکر عمر بن سهل الحافظ روایت کند و از او دو پسر وی ابوعبدالله الحسین و ابوالصقر الحسن روایت کنند و گوید او امامی جامع در هر فن و عالم به ادب و نحو و عروض و سائر علوم و خصوصاً حساب بود و از اینرو او را احمد حاسب و احمد فلکی لقب میدادند و مردی باهیبت و نزد مردمان صاحب حشمت و منزلت بود و در ذی القعدهء سال 384 ه . ق. در 85 سالگی درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن محمد جریری. رجوع به ابومحمد جریری شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن مهران مکنی به ابوبکر مقری. از مردم اصفهان. نزیل نیشابور. مصنف کتاب الغایه و الشامل فی القراآت و کتاب سجودالقرآن. وفات او بسال 381 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بن یحیی بن سعید ملقب به بدیع الزمان همدانی و مکنی به ابوالفضل. یاقوت در معجم الادباء (چ مارگلیوث ج1 ص94 ببعد) آرد: ابوشجاع شیرویه بن شهردار در تاریخ همدان آورده است که احمدبن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر ابوالفضل ملقب به بدیع الزمان ساکن هرات بود و از ابوالحسین احمدبن فارس بن زکریا و عیسی بن هشام اخباری روایت دارد. وی یکی از فضلا و فصحا و دربارهء اهل حدیث و سنت متعصب بود. از همدان پس از او نظیرش برنخاسته است. وی از مفاخر شهر ماست و برادر او ابوسعدبن الصفار و قاضی ابومحمد عبدالله بن حسین نیشابوری از وی روایت کنند و هم او گفته است که بدیع الزمان در سال 398 ه . ق. درگذشت و نیز شیرویه گوید که محمد بن حسین بن یحیی بن سعیدبن بشر الصفار فقیه، ابوسعد برادر ابی و امی بدیع الزمان ابوالفضل احمدبن حسین بن یحیی است و او مفتی بلد بود و از ابن لال و ابن ترکان و عبدالرحمان امام و ابوبکر محمد بن حسین فراء و ابن جائحان و جماعت بسیاری دیگر روایت دارد و گوید که من او را درک کردم ولی از او سماع ندارم. وی در حدیث ثقه بود و بمذهب اشعری متهم گردید و گفته اند که در پایان عمر دیوانه شد و بدان حال ببود تا بمرد و از بعض اصحاب شنودم که میگفت بدیع الزمان برجال و متون معرفت داشت و در سیزدهم جمادی الاَخره سنهء 358 تولد یافت ولی تاریخ وفات او را به سال 398 یاد کرده است و ابونصر عبدالرحمان بن عبدالجبار فامی در تاریخ هرات نیز همین آورده است. مؤلف گوید من ذکر بدیع الزمان را در عده ای از تصانیف علماء دیدم هیچکس بهتر از ثعالبی استقصای خبر او نکرده و ثعالبی او را دیده و اقوال او را نوشته است و من اخبار وی را از کتاب ثعالبی نقل و تلخیص کردم. ثعالبی گوید: بدیع الزمان و معجزة همذان و نادرة الفلک و بکر عطارد و فردالدهر و غرة العصر و ما نظیر او را در ذکا و سرعت خاطر و شرف طبع و صفای ذهن و قوّت نفس ندیده و مانند وی را در طُرف نثر و مُلح آن و غرر نظم و نُکت آن نیافته ایم. وی صاحب عجائب و بدایع است از جمله اینکه او شعری متجاوز از پنجاه بیت را که هرگز نشنیده بود، چون یکبار می شنید همه را از بر میکرد و از اول تا آخر برمیخواند و حرفی از آن سقط نمیکرد و چون به چهارپنج ورق از کتابی که ندیده و نشناخته بود نظری خفیف می افکند بروانی آن را از بر میخواند و این بود حال وی در کتبی که برای او میفرستادند و غیر آنها و چون او را در انشاء قصیده یا رساله ای در معنی بدیع و موضوعی غریب اقتراح میکردند درساعت بپایان میرسانید و بسا اتفاق می افتاد که نامهء مقترح علیه را از پایان آن آغاز و به اولش ختم میکرد و آن را بصورت احسن و املح جلوه میداد و قصیدهء فریدهء خویش را با رسالهء شریفه ای از انشاء خود موشح میساخت و از نظم و نثر میخواند و در ضمن نثر نظم با قوافی بسیار بکار میبرد و ابیات رشیقه بنثر می پیوست و چون هر نوع مشکلی از نظم و نثر بر او اقتراح میکردند، بطرفة العینی مرتجلاً میساخت و هم ثعالبی گوید: و کلامه کله عفوالساعة و فیض الید و مسارقة القلم و مسابقة الید للفم، و او ابیات فارسی مشتمل بر معانی غریب را به ابیات عربی ترجمه میکرد و ابداع و اسراع هر دو را در آن جمع می آورد و او را عجائب بسیار و لطائف فراوان است و با اینهمه مقبول صورت و نیکومعاشرت بود و بسال 380 همدان را در غرّه و عنفوان شباب ترک گفت و نزد ابوالحسن بن فارس(1) تلمذ کرد و از او همهء معلومات وی را بیاموخت و بحضرت صاحب بن عباد درآمد و از ثمار و حسن آثار حضرت او توشه ها یافت پس بجرجان شد و با مداخلهء اسماعیلیه مدتی در آنجا اقامت کرد و در کنف حمایت ایشان بزیست و به دهخدا ابوسعید محمد بن منصور اختصاص یافت و از عادت معروف وی در نیکوداشت افاضل بهرهء بسیار گرفت و چون خواست به نیشابور شود ابوسعید او را اعانت کرد و بدیع الزمان به سال 392 وارد آنشهر شد و در آنجا بضاعت خود بنمود و طرز خویش آشکار ساخت و چهارصد مقامه که در کدیه و جز آن به ابوالفتح اسکندری انتساب دهد، املاء کرد و آن مقامات را متضمن معانیی کرد که دل و دیده را راحت و لذت بخشد و آنگاه بین او و استاد ابوبکر خوارزمی مشاجرات درگرفت و همین امر سبب شهرت و بالاگرفتن کار بدیع الزمان شد چه تا آنگاه کسی از دانشمندان وقت بعلت گمنامی او بمساجله و مفاخرهء وی برنخاسته بود. او آغاز کرد و چون همدانی بمناظره و مبارات او شتافت و بعضی این یک و برخی آن دیگر را ترجیح نهادند، نام همدانی در اقطار شایع و ابواب رزق و عز بر او گشوده شد و چون خوارزمی بمرد میدان برای او خالی ماند و او را پیش آمدهای نیکو و سفرهای بسیار دست داد و از بلاد خراسان و سیستان و غزنه شهری نماند که او ندید و از ثمرات آن بهره مند نگردید و پادشاه و امیر و وزیری نماند که از فیض او متمتع نشد و او را نعمت بسیار و ثروتی جمیل حاصل گشت و بهرات شد و آنجا را مقر خویش گزید و هم بدانجا بمصاهرت ابوعلی حسین بن محمد خشنامی که فاضلی کریم و اصیل بود نائل آمد و احوال وی بمصاهرت او منتظم گشت و بمعونت او ضیاع فاخره فراهم آورد و چون بچهل سالگی رسید به سال 398 دعوت حق را لبیک اجابت گفت. اینک نمونه ای از رسائل بدیع الزمان از رقعه ای که بخوارزمی فرستاده و این نخستین نامهء او بخوارزمی باشد: انا لقرب الاستاذ کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و البارد العذب و من الابتهاج بمرآة کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب. و در رقعه ای خطاب بدیگری: یعز علیّ ان ینوب ایدالله الشیخ فی خدمته قلمی عن قدمی و یسعد برؤیته رسولی دون وصولی و یرد مشرع الانس به کتابی قبل رکابی و لکن ما الحیلة والعوائق جمة و علیَّ ان اسعی ولیس علیَّ ادراک النجاح و قد حضرت داره وقبلت جداره و ما بی حب الحیطان و لکن شغف بالقطان و لاعشق الجدران و لکن شوق الی السکان. و قال البدیع واراد التحمیض کما یقول أهل بغداد و معناه عندهم غیر ذلک کقوله:
و لقد دخلت دیار فارس مرة
ابتاع ما فیها من الاعراض
فاذا فسا فیها رجال سادة
لهفی علی ذاک الزمان الماضی.
فالسامع یری انه ارادا فسا مدینة بفارس التی منها ابوعلی الفسوی النحوی و انما اراد فسا من الفسو و الضمیر فی فیها یرید به اللحیة و ذکره ابواسحاق الحصری فی کتاب زهرآلاداب وقد ذکر اباالفضل الهمذانی بدیع الزمان فقال و هذا اسم وافق مسماه و لفظ طابق معناه کلامه غض المکاسر انیق الجواهر یکاد الهواء یسرقه لطفاً و الهوی یعشقه ظرفاً و لما رأی ابابکر محمد بن الحسن بن درید الازدی اغرب باربعین حدیثاً و ذکر انه استنبطها من ینابیع صدره و انتخبها من معادن فکره وابداها للابصار والبصائر و اهداها الی الافکار و الضمائر فی معارض حوشیة و الفاظ عنجهیة(2) فجاء اکثرها تنبوعن قبوله الطباع ولا ترفع له حجب الاسماع و توسع فیها اِذ صرف الفاظها و معانیها فی وجوه مختلفة و ضروب منصرفة عارضه باربعمائة مقامة فی الکدیة تذوب ظرفا و تقطر حسناً لامناسبة بین المقامتین لفظاً ولامعنیً عطف مساجلتها و وقف مناقلتها بین رجلین سمی احدهما عیسی بن هشام و الاَخر اباالفتح الاسکندری و جعلهما یتهادیان الدر و یتنافثان السحر فی معان تضحک الحزین و تحرک الرصین و تطالع منها کل طریفة و توقف منها علی کل لطیفة و ربما افرد بعضهما بالحکایة و خص احدهما بالروایة.
هنا بیاض بالاصل:
ابونصر عبدالرحمن بن عبدالجبار الفامی فی تاریخ هراة من تألیفه و انشد للبدیع:
خرج الامیر و من وراء رکابه
غیری و عز علیَّ [ اَن ] لم أخرج
اصبحت لا أدری اأدعو طغمشی
أم بکتکینی(3) أم اصیح بنرعجی
و بقیت لاأدری أأرکب ابرشی
أم ادهمی أم اشهبی أم دیزجی
یا سید الامراء ما لی خیمة
الاالسماء الی ذراها التجی
کتفی بعیری ان ظعنت و مفرشی
کمی و جنح اللیل مطرح هودجی.
و کتب بدیع الزمان الی مستمیح عاوده مراراً و قال له لم لاتدیم الجود بالذهب کماتدیمه بالادب فکتب البدیع: عافاک الله مثل الانسان فی الاحسان مثل الاشجار فی الاثمار و سبیل من ابتدأ بالحسنة ان یرفه الی السنة وأنا کما ذکرت لا املک عضوین من جسدی و هما فؤادی و یدی، اما الید فتولع بالجود و اما الفؤاد فیتعلق بالوفود(4) ولکن هذا الخلق النفیس لایساعده الاالکیس و هذا الخلق الکریم لایحتمله الا الغریم ولاقرابة بین الادب و الذهب قلما جمعت بینهما و الادب لایمکن ثرده فی قصعة ولاصرفه فی ثمن سلعة قدجهدت جهدی بالطباخ ان یطبخ لی من جیمیة الشماخ لوناً فلم یفعل و بالقصاب ان یذبح ادب الکتاب فلم یقبل و انشدت فی الحمام دیوان ابی تمام فلم ینجع و دفعت الی الحجام مقاطعات اللجام فلم یأخذ و احتیج فی البیت الی شی ء من الزیت فأنشدت النار و مابقی بیت من شعر الکمیت فلم یغن و دفعت ارجوزة العجاج فی توابل السکباج فلم ینفع وانت لم تقنع فما أصنع فان کنت تحسب اختلافک الیّ افضالا منک علیّ فراحتی اَلا تطرق ساحتی و فرجی الا تجی و السلام. و حدث ابوالحسن بن ابی القاسم البیهقی صاحب کتاب وشاح الدمیة و قد ذکر ابابکر الخوارزمی و قد رمی بحجر البدیع الهمذانی فی سنة 383 و أعان البدیع الهمذانی قوم من وجوه نیسابور کانوا مستوحشین من ابی بکر فجمع السید نقیب السیادة بنیسابور ابوعلی بینهما و اراده علی الزیارة و داره باعلی ملقباذ فترفع فبعث الیه السید مرکوبه فحضر ابوبکر مع جماعة من تلامذته فقال له البدیع انما دعوناک لتملا المجلس فوائد و تذکر الابیات الشوارد و الامثال الفوارد و نناجیک فنسعد بما عندک و تسألنا فتسر بما عندنا و نبدأ بالفن الذی ملکت زمامه و طار به صیتک و هوالحفظ ان شئت و النظم ان اردت و النثر ان اخطرت و البدیهة ان نشطت فهذه دعواک التی تملا منها فاک فاحجم الخوارزمی عن الحفظ لکبر سنه و لم یجل فی النثر قداحا و قال ابادهک فقال البدیع الامر امرک یا استاذ فقال له الخوارزمی اقول لک ما قال موسی للسحرة: قال بَلْ الْقُوا. فقال البدیع:
الشعر أصعب مذهباً ومصاعداً
من أن یکون مطیعه فی فکه
و النظم بحر والخواطر معبر
فانظر الی بحر القریض وفلکه
فمتی ترانی فالقریض مقصراً
عرضت اذن الامتحان لعرکه.
قال و هذه ابیات کثیرة فیها مدح الشریف ابی علی و المفاخرة و تهجین الخوارزمی فقال الخوارزمی أیضاً ابیاتاً و لکن ما أبرزها من الغلاف فقال له البدیع اما تستحی أن یکون السنور أعقل منک لانه یجعر فیغطیه بالتراب فقال لهما الشریف انسجا علی منوال المتنبی: ارق علی ارق و مثلی یأرق. فابتدأ ابوبکر و کان الی الغایات سباقا و قال:
فاذا ابتدهت بدیهة یا سیدی
فأراک عند بدیهتی تتقلق
ما لی أراک و لست مثلی فی الوری
متموهاً بالترهات تمخرق.
و نظم ابیاتاً ثم اعتذر فقال هذا کما یجی ء لا کما یجب فقال البدیع قبل الله عذرک لکن رفقت بین قافات خشنة کل قاف کجبل قاف فخذ الاَن جزاءَ عن قرضک و اداء لفرضک
مهلاً ابابکر فزندک اضیق
و اخرس فان أخاک حی یرزق
یا احمقا و کفاک تلک فضیحة
جربت نار معرتی هل تحرق.
فقال له ابوبکر یا احمقا لایجوز فانه لاینصرف فقال البدیع لانزال نصفعک حتی ینصرف و تنصرف معه و للشاعران یرد ما لاینصرف و ان شئت قلت یا کودنا ثم قولک فی البیت یا سیدی ثم قلت تتقلق مدحت أم قدحت فان اللفظین لایرکضان فی حلبة فقال لهما الشریف قولاً علی منوال المتنبی:
أهلاً بدار سباک اغیدها.
قال البدیع:
یا نعمة لاتزال تجحدها
و منةً لاتزال تکندها.
فقال ابوبکر الکنود قلة الخیر لاالکفران فکذبه الجمع و قالوا ماقرأت قوله تعالی: انّالانسان لرّبه لکنود أی لکفور فقال له ابوبکر أنا اکتسبت بفضلی دیة أهل همذان فما الذی اکتسبت انت بفضلک فقال له البدیع انت فی حرفة الکدیه احذق و بالاستماحة احری و اخلق فقطعه الکلام ثم انشد القوال:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا اللطم فی الخدالرقیق.
فقال الخوارزمی أنا احفظ هذه القصیدة فقال البدیع اخطأت فان البیت علی غیر هذه الصیغة و هی:
و شبهنا بنفسج عارضیه
بقایا الوشم فی الوجه الصفیق.
فقال له ابوبکر و الله لاصفعنک ولو بعد حین فقال البدیع أنا اصفعک الیوم و تضربنی غدا. الیوم خمر و غدا أمر و انشد قول [ ابن ]الرومی:
رأیت شیخاً سفیهاًیفوق کل سفیه
و قد أصاب شبیهاًله و فوق الشبیه.
ثم انشد البدیع:
و انزلنی طول النوی دارغربة
اذا شئت لاقیت امرءاً لا اشا کله
اخامقة حتی یقال سجیة
ولو کان ذاعقل لکنت اعاقله.
فأمال النعاس الرؤس وسکنت الالحان و النفوس و سلب الرقاد الجلوس فنام القوم کعادتهم فی ضیافات نیسابور و أصبحوا فتفرقوا و بعض القوم یحکم بغلبة البدیع و بعضهم یحکم بغلبة الخوازمی و سعی الفضلاء بینهما بالصلح و دخل علیه البدیع و اعتذر و تاب و استغفر مما تقدم من ذنبه و ما تأخر و قال له البدیع بعد الکدر صفو و بعدالغیم صحو فعرض علیه الخوارزمی الاقامة عنده سحابة یومه فأجابه البدیع و أضافه الخوارزمی. و کان بعض الرؤساء مستوحشاً من الخوارزمی و هیأ مجمعاً فی دارالشیخ السید ابی القاسم الوزیر و کان ابوالقاسم فاضلاً مل ء اهابه و حضرابوالطیب سهل الصعلوکی و السید ابوالحسین العالم فاستمال البدیع قلب السید ابی الحسین بقصیدة قالها فی مدائح اهل البیت. اولها:
یا معشر اضرب الزمان علی معرسهم خیامه.
ثم حضر المجلس القاضی ابوعمر البسطامی و ابوالقاسم بن حبیب و القاضی ابوالهیثم والشیخ ابونصربن المرزبان و مع الامام ابی الطیب الفقهاء و المتصوفة و حضر ابونصر الماسرجسی مع اصحابه و الشیخ ابوسعد الهمذانی و دخل مع الخوارزمی جمع غفیر من اصحابه فقیل لهما انشدا علی منوال قول ابی الشیص:
أبقی الزمان به ندوب عضاض
و رمی سواد قرونه ببیاض.
فابتدر الخوارزمی، فقال:
یا قاضیا ما مثله من قاض
أنا بالذی تقضی علینا راض....
و لقد بلیت بشاعر متهتک
لابل بلیت بناب ذئب غاض.
فقال البدیع ما معنی قولک ذئب غاض
فقال ابوبکر ما قلته فشهد علیه الحاضرون انه قاله فقال ابوبکر الذئب الغاضی الذی یأکل الغضا فقال البدیع استنوق الذئب صارالذئب جملا یأکل الغضا ثم دخل الرئیس ابوجعفر و القاضی ابوبکر الحیری و الشیخ ابوزکریا و الشیخ ابوالرشید المتکلم فقال الرئیس قولا علی هذا النمط:
برز الربیع لنا برونق مائه
و انظر لمنظر أرضه و سمائه
والترب بین ممسک و معنبر
من نوره بل مائه و روائه.
ثم انشد الخوارزمی علی هذا النمط فلما فرغ من انشاده قال البدیع للوزیر و الرئیس لوان رجلاً حلف بالطلاق انی لاأقول شعراً. ثم نظم تلک الابیات التی قالها الخوارزمی(5) لایقال نظرت لکذا و یقال نظرت الی کذا و أنت قلت فانظر لمنظر و شبهت الطیر بالمحصنات و هذا تشبیه فاسد ثم شبهتها بالمغنیات حین قلت والطیر مثل المحصنات صوادح. مثل المغنی شادیاً بغنائه. المحصنات کیف توصف بالغناء [ ثم ] قلت کالبحر فی تزخاره و الغیث فی امطاره و الغیث هوالمطر فقال البدیع الغیث المطر والسحاب و صدقه الحاضرون وأنکروا علی الخوارزمی فقال الامام ابوالطیب علمنا أی الرجلین أفضل و اشعر فقام البدیع و قبل رأس الخوارزمی ویده و قال اشهدوا ان الغلبة له قال ذلک علی سبیل الاستهزاء و تفرق الناس و اشتغلوا بتناول الطعام و ابوبکر ینطق عن کبد حری و الوزیر یقول للبدیع ملکت فاسجح فلما قام ابوبکر اشار الی البدیع و قال لاترکنک بین المیمات فقال ما معنی المیمات فقال بین مهدوم مهزوم مغموم محموم مرجوم محروم فقال البدیع لاترکنک بین الهیام و السقام والسام و البرسام و الجذام والسرسام و بین السینات بین منحوس و منخوس و منکوس و معکوس و بین الخاآت من مطبوخ و مسلوخ و مشدوخ و مفسوخ و ممسوخ و بین الباآت بین مغلوب و مسلوب و مصلوب و منکوب فخرج البدیع و اصحاب الشافعی یعظمونه بالتقبیل والاستقبال والاکرام و الاجلال وما خرج الخوارزمی حتی غابت الشمس و عاد الی بیته وانخذل انخذالاً شدیداً و انکسف باله و انخفض طرفه و لم یحل علیه الحول حتی خانه عمره و ذلک فی شوال سنة 383. قال ابوالحسن البیهقی: و بدیع الزمان ابوالفضل احمدبن الحسین الحافظ کان یحفظ خمسین بیتاً بسماع واحد و یؤدیها من أولها الی آخرها. و ینظر فی کتاب نظراً خفیفا و بحفظ اوراقاً و یؤدیها من اولها الی آخرها فارق همذان فی سنة 380 و کان قد اختلف الی احمدبن فارس صاحب المجمل و ورد حضرة الصاحب و تزود من ثمارهما و اختص بالدهخداه ابی سعد محمد بن منصور و نفقت بضاعته لدیه و وافی نیسابور فی سنة 382 و بعد موت الخوارزمی خلاله الجو و جرت بینه و بین ابی علی الحسین بن محمد الخشنامی مصاهرة و القی عصا المقام بهراة ثم فارق دنیاه فی سنة 398 و حدث الثعالبی فی اخبار ابی فراس قال حکی ابوالفضل الهمذانی قال قال الصاحب ابوالقاسم یوماً لجلسائه و انا فیهم و قدجری ذکر ابی فراس الحارث بن سعیدبن حمدان لایقدر أحدان یزور علی ابی فراس شعراً فقلت من یقدر علی ذلک و هوالذی یقول:
رویدک لاتصل یدها بباعک
و لاتعز السباع الی رباعک
و لاتعز العدو علی انی
یمین ان قطعت فمن ذراعک.
فقال الصاحب صدقت فقلت أیدالله مولانا فقد فعلت و یقال ان السبب فی مفارقة البدیع الهمذانی حضرة الصاحب انه کان فی مجلسه فخرجت منه ریح فقال البدیع هذا صریر التخت فقال الصاحب أخشی ان یکون صریر التحت فاورثه ذلک خجلا کان سبب مفارقته ایاه و وروده الی خراسان و کانت أول رقعة کتبها البدیع الی الخوارزمی عند وروده نیسابور: انالقرب الاستاذ أطال الله بقاءه کما طرب النشوان مالت به الخمر و من الارتیاح للقائه کما انتفض العصفور بلله القطر و من الامتزاج بولائه کما التقت الصهباء و البارد العذب و من الابتهاج بمزاره کما اهتز تحت البارح الغصن الرطب فکیف ارتیاح الاستاذ لصدیق طوی الیه ما بین قصبتی العراق و خراسان بل عتبتی الجبل و نیسابور وکیف اهتزازه لضیف فی بردة حمال و جلدة جمال.
رق الشمائل منهج الاثواب
بکرت علیه مغیرة الاعراب
کمهلهل و ربیعة بن مکدّم
و عیینة بن الحارث بن شهاب.
و هو ولی انعامه بانفاذ غلامه الی مستقری لافضی علیه بماعندی ان شاءاللهتعالی وحده ثم اجتمع الیه فلم یحمد لقیه فانصرف عنه و کتب الیه الاستاذ: والله یطیل بقاءه ویدیم تأییده و نعماءه ازری بضیفه ان وجده یضرب آباط القلة فی اطمار الغربة فاعمل فی ترتیبه انواع المصارفة و فی الاهتزاز له اصناف المضایقة من ایماء بنصف الطرف و اشارة بشطر الکف و دفع فی صدر القیام عن التمام و مضغ الکلام و تکلفه لرد السلام و قد قبلت هذا الترتیب صعرا و احتملته وزرا و احتضنته نکرا و تأبطته شرا و لم آله عذرا فان المرء بالمال و ثیاب الجمال و أنا مع هذه الحال و فی هذه الاسمال اتقزز صف النعال ولو حاملته العتاب و ناقشته الحساب و صدقته المساع لقلت ان بوادینا ثاغیة صباح و راغیة رواح و قوم یجرون المطارف و لا یمنعون المعارف.
وفیهم مقامات حسان وجوههم
وأندیة ینتابها القول و الفعل
علی مکثریهم حق من یعتریهم
وعند المقلین السماحة والبذل.
ولو طوحت بالاستاذ ایدی الغربة الیهم لوجد منال البشر قریباً و محط الرحل رحیبا و وجه المضیف خصیبا و رأیه ایده الله فی ان یملاء من هذا الضیف اجفان عینه و یوسع اعطاف ظنه و یجیبه بموفع هذا العتاب الذی معناه ود و المر الذی یتلوه شهد. موفق ان شاءاللهتعالی.
الجواب من الخوارزمی:
انک ان کلفتنی مالم أطق
ساءک ماسرک منی من خلق.
فهمت ما تناوله سیدی من حسن خطابه و مؤلم عتبه و عتابه و صرفت ذلک منه الی الضجر الذی لایخلومنه(6) من نبابه دهر و مسه من الایام ضر والحمدالله الذی جعلنی موضع انسه و مظنة مشتکی مافی نفسه اما ماشکاه سیدی من مضایقتی ایاه زعم فی القیام و تکلفی لردالسلام فقد وفیته حقه کلاماً و سلاماً و قیاماً علی قدر ما قدرت علیه و وصلت الیه و لم ارفع علیه غیرالسید ابی القاسم و ماکنت لارفع احدا علی من ابوه الرسول وامه البتول و شاهداه التوراة والانجیل و ناصراه التاویل والتنزیل و البشیر به جبرائیل و میکائیل و اما عدم الجمال و رثاثة الحال فمایضعان عندی قدراًولایضران نجرا و انما اللباس جلدة والزی حلیة بل قشرة و انما یشتغل بالجل من لایعرف قیمة الخیل و نحن بحمدالله نعرف الخیل عاریةً من جلالها و نعرف الرجال باقوالها و افعالها لابآلاتها و احوالها واما القوم الذین صدر سیدی عنهم وانتمی الیهم ففیهم لعمری فوق ما وصف حسن عشرة وسداد طریقة و جمال تفصیل و جملة و لقد جاورتهم فنلت المراد و احمدت المراد.
فان اک قد فارقت نجدا و اهله
فما عهد نجد عندنا بذمیم.
والله یعلم نیتی للاحرار عامة و لسیدی من بینهم خاصة فان أعاننی علی مرادی له و نیتی فیه بحسن العشرة بلغت له بعض ما فی المنیة و جاوزت مسافة القدرة و ان قطع علی طریق عزمی بالمعارضة و سوءالمؤاخذة صرفت عنانی عن طریق الاختیار بیدالاضطرار.
فما النفس الا نطفة بقرارة
اذا لم تکدر کان صفوا غدیرها.
و علی هذا فحبذا عتاب سیدی اذا صادف ذنباً واستوجب عتبا فاما ان یسلفنا العربدة و یستکثر المعتبة والموجدة فتلک حالة نصونه عنها و نصون انفسنا عن احتمال مثلها فلیرجع بنا الی ماهو اشبه به واجمل له و لست اسومه ان یقول استغفرلنا ذنوبنا اناکناخاطئین و لکن اسأله ان یقول لاتثریب علیکم الیوم یغفرالله لکم و هو ارحم الراحمین.
رقعة البدیع الثالثة الی الخوارزمی: أنا ارد من الاستاذ سیدی شرعة وده وان لم تصف و البس خلعة بره و ان لم تضف وقصا رای ان اکیله صاعا بصاع مداعن مد وان کنت فی الادب دعی النسب ضعیف السبب ضیق المضطرب سیی المنقلب امت الی اهله بعشرة رشیقة و انزع الی خدمة اصحابه بطریقة ولکن بقی ان یکون الخلیط منصفا فی الاخاء عادلا فی الوداد اذا زرت زار و ان عدت عاد والاستاذ سیدی أیده الله ضایقنی فی القبول اولاً و ناقشنی فی الاقبال ثانیاً فأما حدیث الاستقبال و أمر الانزال و الانزال فنطاق الطمع ضیق عنه غیر متسع لتوقعه منه و بعد فکلفة الفضل هینة و فروض الود متعینة و طرق المکارم بینة وأرض العشرة لینة فلم اختار قعودالتعالی مرکبا و صعود التفالی مذهبا و هلا ذاد الطیر عن شجر العشرة اذا کان ذاق الحلو من ثمرها و قد علم الله ان شوقی الیه قد کد الفؤاد برحا علی برح و نکاه قرحا علی قرح فهو شوق داعیة محاسن الفضل و جاذبة بواعث العلم و لکنها مِرة مرة و نفس حرة و لم تقد الا بالاعظام و لم تلق الا بالاکرام واذا استعفانی سیدی الاستاذ من معاتبته و استعادته و مؤاخذته اذا جفا و استزادته و اعفی نفسه من کلف الفضل یتجشمها فلیس الاغصص الشوق اتجرعها و حلل الصبر اتدرعها فلم اعره من نفسی و انا لواعرت جناحی طائر لما رنقت الاالیه ولا حلقت الاعلیه.
احبک یا شمس النهار و بدره
وان لامنی فیک السها و الفراقد
وذاک الان الفضل عندک باهر
ولیس لان العیش عندک بارد.
جواب الخوارزمی عنها:
شریعة ودی لسیدی أدام اللهعزه اذا وردها صافیه و ثیاب بری اذا قبلها ضافیة هذا مالم یکدر الشریعة بتعنته وتعصبه و لم تخترق الثیاب بتجنیه و تسحبه فاماالانصاف فی الاخاء فهو ضالتی عندالاصدق ولا أقول:
وانی لمشتاق الی ظل صاحب
یرق و یصفو ان کدرت علیه.
فان قائل هذا البیت قاله و الزمان زمان و الاخوان اخوان و حسن العشرة سلطان و لکنی أقول و انی لمشتاق الی ظل.
رجل یوازنک المودة جاهداً
یعطی و یأخذ منک بالمیزان.
فأذا رأی رجحان حبة خردل مالت مودته مع الرجحان و قد کان الناس یقترحون الفضل فأصبحنا نقترح العدل و الی الله المشتکی لا منه ذکر الشیخ سیدی أیده الله حدیث الاستقبال و کیف یستقبل من انقض علینا انقضاض العقاب الکاسر و وقع بیننا وقوع السهم العائر و تکلیف المرء مالایطیق یجوز علی مذهب الاشعری و قدزاد سیدی علی استاذه الاشعری فان استاذه کلف العاجز مالایطیق مع عجزه عنه و سیدی کلف الجاهل علم الغیب مع الاستحالة منه و المنزل بمافیه قد عرضته علیه و لوأطقت حمله لحملته الیه و الشوق الذی ذکره سیدی فعندی منه الکثیر الکبیر و عنده منه الصغیر الیسیر و اکثرنا شوقاً اقلنا عتاباً و الیننا خطاباً ولو أراد سیدی ان اصدق دعواه فی شوقه الی لیغض من حجم عتبه علی فانما اللفظ زائد و اللحظ وارد فاذا رق اللفظ دق اللحظ و رقّ و اذا صدق الحب ضاق العتاب و العتب
فبالخیرلا بالشر فارج مودتی
و ای امرء یقتال منه الترهب.
عتاب سیدی قبیح و لکنه حسن و کلامه لین و لکنه خشن أما قبحه فلانه عاتب بریئاً و نسب الی الاساءة من لم یکن مسیئاً و أما حسنه فلالفاظه الغرر ومعانیه التی هی کالدرر فهی کالدنیا ظاهرها یغر و باطنها یضر و کالمرعی علی دمن الثری منظره بهی و مخبره وبی ولوشاء سیدی نظم الحسن والاحسان و جمع بین صواب الفعل و اللسان.
یا بدیع القول حاشالک من هجو بدیع
و بحسن القول عوذتک من سوءالصنیع
لایعب بعضک بعضاًکن ملیحاً فی الجمیع.
رقعة أخری للبدیع الی الخوارزمی:
أنا و ان کنت مقصراً فی موجبات الفضل من حضور مجلس الاستاذ سیدی فما أفری الاجلدی ولا أبری الاقدحی ولا أبخس الا حظی و ان یکن ذاک جرماً فلقی هذا عقاباً و مع ذاک فما اعمر أوقاتی الابمدحه ولا اطرز ساعاتی الا بذکره و لا أرکض الا فی حلبة وصفه حرس الله فضله نعم و قد رددت کتاب الاوراق للصولی و تطاولت لکتاب البیان والتبیین للجاحظ وللاستاذ سیدی فی الفضل و التفضل به رأیه.
و قال البدیع یمدح الصحابة و یهجو الخوارزمی و یجیبه عن قصیدة رویت له فی الطعن علیهم:
و کلنی بالهم و الکآبة
طعّانه لعّانة سبابة
للسلف الصالح و الصحابه
«اساء سمعاً فأساء جابة»
تأملوا یا کبراء الشیعة
لعشرة الاسلام و الشریعة
اتستحل هذه الوقیعة
فی تبع الکفر واهل البیعة
فکیف من صدق بالرسالة
و قام للدین بکل آلة
واحرز الله ید العقبی له
ذلکم الصدیق لامحالة
امام من أجمع فی السقیفة
قطعاً علیه انه الخلیفة
ناهیک من آثاره الشریفة
فی رده کید بنی حنیفة
سل الجبال الشم و البحارا
وسائل المنبر والمنارا
و استعلم الاَفاق و الاقطارا
من أظهر الدین بها شعارا
ثم سل الفرس و بیت النار
من الذی فل شبا الکفار
هل هذه البیض من الاَثار
الا لثانی المصطفی فی الغار
وسائل الاسلام من قواه
وقال اذ لم تقل الافواه
و استنجز الوعد فأومی الله
من قام لمّا قعدوا الاهو
ثانی النبی فی السنی الولادة
ثانیه فی الغارة بعد العادة
ثانیه فی الدعوة و الشهادة
ثانیه فی القبر بلا وسادة
ثانیه فی منزلة الزعامة
نبوة افضت الی الامامة
أتامل الجنة یا شتامة
لیست بمأواک ولا کرامة
ان امرأ اثنی علیه المصطفی
ثمت و الاه الوصی المرتضی
و اجتمعت علی معالیه الوری
و اختاره خلیفة رب العلی
و اتبعته أمة الامی
وبایعته راحة الوصی
وباسمه استسقی حیا الوسمیّ
ماضره هجو الخوارزمی
سبحان من لم یلقم الصخرفمه
و لم یعده حجراً ما أحلمه
یا نذل یا مأبون أفطرت فمه
لشد ما اشتاقت الیک الحطمه
ان امیرالمؤمنین المرتضی
و جعفر الصادق او موسی الرضا
لوسمعوک بالخنا معرضا
ما ادخروا عنک الحسام المنتضی
ویلک لم تنبح یا کلب القمر
مالک یا مأبون تغتاب عمر
سید من صام و حج و اعتمر
صرح بالحادک لاتمش الخمر
یا من هجا الصدیق والفاروقا
کیما یقیم عند قوم سوقا
نفخت یا طبل علینا بوقا
فما لک الیوم کذا موهوقا
انک فی الطعن علی الشیخین
والقدح فی السید ذی النورین
لواهن الظهر سخین العین
معترض للحین بعد الحین
هلاشغلت بأستک المغلومه
وهامة تحملها مشؤومة
هلانهتک الوجنة الموشومة
عن مشتری الخلد ببئر رومة
کفی من الغیبة أدنی شمة
من استجاز القدح فی الائمة
و لم یعظم امناء الامة
فلا تلوموه ولوموا أمه
مالک یا نذل و للزکیة
عائشة الراضیة المرضیة
یا ساقط الغیرة و الحمیة
ألم تکن للمصطفی حظیة
من مبلغ عنی الخوارزمیا
یخبره ان ابنه علیّا
قد اشترینا منه لحمانیا
بشرط ان یفهمنا المعنیا
یا أسد الخلوة خنزیر الملا
مالک فی الحری تقود الجملا
یا ذالذی یثلبنی اذا خلا
و فی الخلا اطعمه مافی الخلا
و قلت لما احتفل المضمار
و احتفت الاسماع و الابصار
سوف تری اذا انجلی الغبار
أ فرس تحتی أم حمار.
و کتب البدیع الی معلمه جواباً: الشیخ الامام یقول فسدالزمان أفلا یقول متی کان صالحاًأفی دولة العباسیة و قدرأینا آخرها و سمعنا باولها أم فی المدة المروانیة و فی اخبارها ما لاتکسع الشول باغبارها، انک لاتدری من الناتج ام السنین الحربیة،
والسیف یغمد فی الطلی
والرمح یرکز فغی الکلی
و مبیت حجر بالفلا
والحدثان بکربلا.
ام الایام العدویة فنقول هل بعد البزول الاالنزول ام الایام التیمیة و نقول طوبی لمن مات فی نأنأة الاسلام أم علی عهد الرسالة و قیل اسکنی یا رحالة فقد ذهبت الامانة(7) ام فی الجاهلیة و لبید یقول:
ذهب الذین یعاش فی اکنافهم
و بقیت فی خلف کجلد الاجرب.
أم قبل ذلک واخوعاد یقول:
بلاد بها کنا و کنا نحبها
اذا الاهل أهل و البلاد بلاد.
ام قبل ذلک و قدقال آدم علیه السلام:
تغیرت البلاد و من علیها
فوجه الارض مغبر قبیح.
أم قبل ذلک و الملائکة تقول: أتجعل فیها مَنْ یفسد فیها ویَسفکُ الدِماءَ. و انی علی توبیخه لی لَفقیرٌ الی لقائه شفیق علی بقائه، مانسیته ولا أنساه و ان له بکل کلمة علمنا مناراً و لکل حرف أخذته منه ناراً ولو عرفت لکلامی موقعاً من قلبه لاغتنمت خدمته به ولکنی خشیت ان تقول هذه بضاعتنا رُدّت اِلینا، و اثنان قلَّما یجتمعان الخراسانیة و الانسانیة وانی و ان لم أکن خراسانی الطینة فانی خراسانی المدینة و المرء من حیث یوجد لامن حیث یولد و الانسان من حیث یثبت لامن حیث نبت فاذا انضاف الی تربة خراسان ولادة همذان ارتفع القلم و سقط التکلیف والجرح جبار والجانی حمار فلیحملنی علی هناتی الیس صاحبنا یقول:
لا تلمنی علی رکاکة عقلی
ان تصورت اننی همذانی.
و رجوع به بدیع الزمان احمد...شود.
(1) - در یتیمه: ابوالحسین بن فارس. (مارگلیوث).
(2) - معارض عجمیّة و الفاظ حوشیّة. (حصری) (مارگلیوث).
(3) - بکتگین؛ نامی از نامهای غلامان ترکی چنانکه طغمش و آخری هم گمان میکنم تُزغُج باشد. والله اعلم.
(4) - لعله: بالرفود. (مارگلیوث).
(5) - هل کنتم تطلقون امرأتة علیه فقالت الجماعة لایقع بهذا طلاق. ثم قلت انقد علی فیما نظمت فأخذ الابیات و قال لایقال... الخ. (رسائل) (مارگلیوث).
(6) - ن ل: فیها.
(7) - و یوم الفتح قیل: اسکتی یا فلانة. (رسائل).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین ابوالحسین بن عبیدالله غضائری. رجوع به ابن غضائری شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین اهوازی. او راست: شوارد الشاهد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین برازی فتاکی شافعی مکنی به ابوالحسین. او راست: کتاب المناقضات. وفات به سال 448 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحسین البردعی. رجوع به بردعی احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بغدادی معروف به شبان. محدث و شیخ مخلّد باقرجی است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین بلخی و لقب حسین شیخ المشایخ بن شیخ حسین بلخی است. رجوع به احمد لنگر دریا...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین تُوَیی. از مردم توی، موضعی از اعمال همدان. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین جاربردی(1)ملقب به فخرالدین. او راست: مغنی فی النحو.
(1) - دوست ارجمند من آقای نوبخت حدس میزنند که اصل این کلمه جورورد است و جور همان گور فیروزآباد فارس است که بقول یاقوت در بیست فرسنگی شیراز واقع است و ظاهراً این حدس صائب مینماید، چه جور یا گور بجودت ورد یعنی گل یا سروی از قدیم موصوف بوده است چنانکه یاقوت در معجم البلدان آرد: و الیها ینسب الورد الجوری و هو اجود اصناف الورد و هو احمر الصافی. قال السری الرفاء:
اطیب ریحاً من نسیم الصبا
جاءت بریا الورد من جور.- انتهی.
و مجدالدین فیروزآبادی گوید: جور مدینة فیروزآباد ینسب الیها الورد، و مؤلف تاج العروس بر آن مزید کند: الجوری الفائق علی ورد نصیبین و یعمل فیها ماءالورد. و شاید شهر را جورورد از آن میگفته اند تا از جور اصفهان یا محلهء نیسابور شناخته شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین خسروجردی ملقب به حافظ ومعروف به امام بیهقی. او راست: کتاب الدعوات کبیر. و کتاب الدعوات صغیر. و شعب الایمان. و جامع المصنف. متوفی به سال 458 ه . ق. و رجوع به احمدبن حسین بن علی... بیهقی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین رازی. مکنی به ابوزرعهء صغیر. محدث است. و وفات او بسال 375 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین طوسی ملقب به شیخ ابوسعید. یکی از جمع کنندگان اربعین حدیث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین عاقولی ملقب به بطی ء. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین علیف، شاعر بطحا. او راست: الدّرالمنظوم فی مناقب بایزید ملک الروم.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین متنبّی و پدر او ملقب به عیدان السّقاء بود. رجوع به ابوالطیب متنبّی ...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین مروزی. مکنی به ابوغانم محدث خراسان. وفات444 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحسین المستوفی الکشائی ملقب به امیر حمیدالدین. عوفی در لباب الالباب (ج1 صص108 - 109) آرد: حمید مستوفی که هر فاضلی که سخن او مستوفی بشنیدی مست وفاء او شدی، عارض نیسانی چون بعقود منظوم آن مستوفی ناظر گشتی از حیاء حیاء خود در عرق غرق شدی. در آن وقت که روضهء جلال شمس الملک امیرناصر بشکفتن گل فرزندی ناضر شد حمیدالدین بر سبیل تهنیت این ابیات بخدمت او آورد:
ز شاخ طوبی رفعت گلی ببار آمد
خزان دولت اسلام را بهار آمد
یگانه دری از بحر ذات شمس الملک
بفضل باری در سلک اختیار آمد
جمال طلعت خورشید زندگانی شد
طراز جامهء اقبال روزگار آمد
همه خلف را تاج سر جلالت شد
همه سلف را فهرست افتخار آمد
گل پیاده مدانش که از کمال شرف
کمیت سرکش اقبال را سوار آمد
سرش بقدر اگر بر فلک رسد شاید
که رفع قاعدهء عمرش استوار آمد
چو بخت چهرهء خوبش بدید گفت مگر
جمال یوسف مصری بتخت بار آمد
خجسته باد و مبارک قدوم میمونش
بدانکه بهجت او ملک را مدار آمد
سپهر دولت و دین، شمس مملکت ناصر
که نور رأیش خورشید را شعار آمد
بچشم همت اگر در سحاب کرد نظر
قطار فیضش چون در شاهوار آمد
برزم تیغش برق شهاب صولت شد
ببزم کفّش ابر ستاره بار آمد
خیال رمحش یک روز در مصاف بدید
سپهر سرکش توسن بزینهار آمد
دماع فتنهء بیدار را مهابت او
بخاصیت عوض تخم کوکنار آمد
حسام فتحش در ضربت اعادی ملک
بمرتبت بدل بأس ذوالفقار آمد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحسین المهدی. پانزدهمین از ائمهء رسی سعدای یمن از 623 تا 656 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حسین همدانی مکنی به ابوالفضل بدیع الزمان. رجوع به احمدبن حسین بن یحیی بن السعید...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حفص مکنی به ابوعمرو. صحابی است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حفص بن عبدالله محدث است. و از ابراهیم بن سالم نیشابوری روایت کند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حکم حفصون. عالمی مدقق و در منطق بصیر و از علوم فلسفی مطلع و طبیبی معروف است. او نزد حاجب جعفر صقلی میزیست و بر خواص او مسلط بود جعفر او را طبیب خاص مستنصربالله کرد. پس از وفات جعفر او از حلقهء اطبای درباری کناره کرد و تا گاه وفات شغلی نورزید. (عیون الانباء ج2 ص46).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حلال. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمدان بن احمد ملقب به شهاب الدین معروف به اذرعی. او راست: قوت المحتاج فی الشرح المنهاج در فروع. و التوسط و الفتح بین الروضة. و شرح و تعلیقاتی بر مهمّات اسنوی و مختصر حاوی صغیر تألیف عبدالغفار قزوینی. و الغنیة. وفات وی به سال 783 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمدان بن سنان نیشابوری مکنی به ابوجعفر. او از مشاهیر عرفای اواخر مائهء سیم و اوایل مائهء چهارم هجریه است مولد و منشأ وی نیشابور و هم در آن ملک ساکن و در عداد بزرگان این قوم معدود بود و بصحبت ابوعثمان حیری و ابوحفص حداد رسیده و زمان سلطنت امیراسماعیل سامانی و بعض دیگر را دریافته بود در زهد و ورع یگانه دوران و در خوف و طاعت سرآمد اهل زمان بود جماعتی از بزرگان این طبقه بخدمت او رسیدند و بطریق هدایت ارشاد شده و او در میان این طبقه بفضل و علم معروف و بجودت بیان و تصنیف و تألیف موصوف است و ازجمله مؤلفات او که یافعی در مرآت الجنان نام می برد کتاب صحیح است که تألیف آن بر همان شرط و روشی که بخاری ملتزم شده میباشد و آن کتاب در آن زمان مشهور و معروف بوده است و دیگر کتاب اسرارالعرفا که در آن احادیث نبوی و بعض دیگر از احادیث را جمع کرده است و دیگر کتاب رسایلی در میان این طبقه بوده که نسبت بدو میدادند. وی سالهای دراز در نیشابور زندگانی کرد تا در سال سیصدویازده در زمان خلافت المقتدربالله درگذشت و در همان شهر مدفون گردید. از کلمات اوست که گفته: تکبر المطیعین علی العصاة بطاعتهم شرّ من معاصیهم و اضرّ علیهم؛ یعنی تکبر فرمان برداران بر گناهکاران بر بازنگریستن بطاعات بدتر است از گناه گناهکاران و اضرّ است آن جماعت را از معصیت عاصیان و نیز از کلمات اوست که گفته: جمال الرّجل فی حسن مقاله و کماله فی صدق فعاله؛ یعنی حسن صوری مرد در نیک گفتاری است و حسن معنوی وی در خوب کرداری و چون کسی جامع این دو حسن باشد حکیم است که حکیم راست گفتار و راست کردار بود. و هم از بیانات اوست که: من انقطع الی الله علی الحقیقة ان لایرد علیه ما یشغله عنه؛ یعنی علامت آنکسی که از غیر حق منقطع گشته و بحق پیوسته آن است که وارد نشود بر وی امری که شاغل و مانع وی گردد از حق سبحانه و تعالی مراد ازین بیان آن است که هیچ چیز از امور دنیوی و دیگر کارها نتواند او را از توجه حق بازداشت و از این کلمات مقام یقین واضح و لایح میگردد. وقتی ازو پرسیدند یا شیخ در بدایت امر علامت توفیق چیست گفت در آنکس واضحست که در مقام اطاعت باشد یعنی آنکس که فرمانبردار باشد کلام بزرگان و اهل تقوی [ را ] در او تأثیری دیگر است و چون این حالت در بدایت امر در مریدی ظهور و بروز کرد سبب ترقیات دنیا و آخرت او گردد و نیز گفته چون در مرید تکبر دیدی ازو روی بگردان که او را ترقی پدید نخواهد گردید و بطریق مستقیم هدایت نخواهد افتاد. واللهاعلم بحقایق الامور. رجوع بنامهء دانشوران ج3 ص79 شود. وفات احمد311 ه . ق. بود و او راست: تخریج بر صحیح مسلم [ الصحیح علی شرط مسلم ] .


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمدون بن شبیب. رجوع به ابن شبیب شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمدان جَبّلی. از مردم جَبّل دهی بکنار دجله. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمدان. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص292).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمدون بن اسماعیل بن داود. از خاندان آل حمدون. راویهء اخباری است و روایت از عدوی کند و کتاب الندماء و الجلساء از اوست. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمدون المروزی مکنی به ابوسعید. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمزهء عریضی مکنی به ابومنصور. رجوع بروضات الجنات ص580 س7 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمزهء فناری معروف بعرب چلبی و ملقب بشمس الدین. او راست حاشیه ای بزبان ترکی بر شرح وقایهء صدرالشریعة الثانی و فصول البدائع لاصول الشرائع. وفات وی به سال 834 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمودبن دلیل. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمید مکنی به ابوالحسن. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حمیس بن عامربن منیح مکنی به ابوجعفر و معروف به ابن منیح. از علماء طلیطله. او از بزرگان هندسه و نجوم و طب است و در ادبیات و شعر نیز ماهر بود و در طلیطله علم آموخت و در حساب و هندسه و هیئت افلاک و نجوم بارع گردید و مردمان از وی استفادات علمیه میکردند و هم در آن شهر بشب چهارشنبه سه شب به آخر رجب مانده سال 454 ه . ق. وفات یافت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن حنبل. رجوع به احمدبن محمد بن حنبل... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خاتون. رجوع به احمدبن محمد بن علی بن محمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خالد اندلسی. محدّث و امام مالکیان در اندلس. او به سال 322 ه . ق. درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خالد ملقب به جبّاب. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خالد الریاشی کاتب. او بعربی شعر نیز می گفته و مقل است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خالد(1) ضریر بغدادی مکنی به ابوسعید. یاقوت گوید: رأیت فی فوائد ابی الحسین احمدبن فارس بن زکریا اللغوی صاحب کتاب المجمل ما صورته: وجدت فی تفسیر ابی موسی محمد بن المثنی العنزی و لم اسمعه، حدثنی ابومعاویة الضریر محمد بن حازم حدثنا اسماعیل روی عن ابی صالح. هکذا اسماه و قد سماه السلامی کما ذکرناه فی الترجمة والذی ترجمناه اصح لانی رأیته فی الترجمة و الذی موافقاً له. واللهاعلم. ازهری گوید طاهربن عبدالله بن طاهر وی را از بغداد بخراسان خواند و ابن خالد در نیشابور اقامت گزید و به املاء معانی و نوادر پرداخت. وی درک صحبت ابوعمرو شیبانی و ابن الاعرابی کرد و هم با آن دسته فصحاء اعراب که ابن طاهر آنانرا بخراسان کوچ داد مصاحبت داشت و از آنان فوائدی اخذ کرد. و شمر و ابوالهیثم، احمد را توثیق کنند. و یاقوت از کتاب نتف الطرف تألیف ابوعلی الحسین بن احمد السلامی البیهقی صاحب کتاب ولاة خراسان نقل کند که او از ابوجعفر محمد بن سلیمان شرمقانی شنیده است که او می گفت از ابوسعید ضریر شنیدم که گفت: اگر خواهی بخطاء استاد خود واقف آئی با استادان دیگر مجالست کن. و احمد را کتبی است و از جمله: کتاب الرد علی ابی عبید فی غریب الحدیث. کتاب الابیات. سلامی از ابوالعباس محمد بن احمد غضاری و وی از عم خود محمد بن فضل آنگاه که محمد بن فضل بسن صدوبیست سالگی رسیده بود روایت کند که چون عبدالله بن طاهر به نیشابور آمد و جماعتی از دلیران طرسوس و ملطیه و گروهی از ادباء اعراب ازقبیل عرام و ابوالعمیثل و ابوالعیسجور و ابوالعنجس(2)و عوسجة و ابوالغدافر و غیرها را با خود بخراسان آورد، فرزندان امراء و قواد و جز آنان را برای فراگرفتن آداب حرب و آموختن عربیت بدیشان سپرد و یکی از آن کسان که از ادباء نامبرده اخذ آداب و عربیت کرد احمدبن خالد بود که بدست این استادان امام و پیشوای ادب گردید. و احمد را عبدالله بن طاهر با خود بخراسان برده بود و او از پیش بعراق مصاحبت ابوعبدالله محمد بن زیاد اعرابی کرده و از وی عربیت و ادب اخذ کرده بود. گویند وقتی به محمد بن زیاد برداشتند که احمد در خراسان بسیار روایت کند او گفت ابوسعید احمد اشعار عجاح و رؤبه را بر من عرضه نزد من تصحیح کرده است آنچه را از این دو دیوان از من روایت کند درست باشد و اگر چیزی دیگر بمن نسبت کرد نباید از وی پذیرفتن و غضاری از عم خود روایت کند که وقتی میان اعراب سابق الذکر یعنی آن اعراب که همراه عبدالله بن طاهر بخراسان آمده بودند خصومتی برخاست و دعوی بصاحب شرطهء نیشابور رفع کردند و او از ایشان به ادعاء خویش گواهان خواست و آنان را گواه گذرانیدن میسر نیامد و ابوالعیسجور گفت:
ان یبغ منا شهوداً یشهدون لنا
فلا شهود لنا غیر الاعاریب
و کیف نبغی بنیسابور معرفة
من داره بین ارض الحزن و اللوب.
یاقوت گوید: در کتاب محمد بن ابی الازهر بخط عبدالسلام بصری خواندم که: حدیث کرد مرا وهب بن ابراهیم خال عبیداللهبن سلیمان بن وهب، که روزی به نیشابور در مجلس ابوسعید احمدبن خالد مکفوف حضور داشتیم و این احمد جداً عالم لغت بود ناگاه دیوانه ای از مردم قم بر ما هجوم آورد و بر جماعتی از اهل مجلس فروافتاد و اهل مجلس از سقوط وی مضطرب گشتند و ابوسعید از جای بجست و چون نابینا بود گمان کرد که ما را آفتی رسیده از قبیل فروافتادن دیواری یا رمیدن ستوری و مانند آن، و چون دیوانه بوسعید را بدینحال بدید گفت زهی سکینه و وقار! ای شیخ مترس این کودکان مرا می آزردند و مرا از جای ببردند و بکاری که از دیگران نمی پسندم داشتند. ابوسعید گفت کودکان را از وی بازدارید، و ما در کودکان افتادیم و آنانرا که هنوز آزار او میخواستند براندیم و بازگشتیم و لحظه ای چند مجلس را خاموشی فرا گرفت و سپس بموضوع بحث بازگشتیم و یکی از ما بخواندن قصیده ای از نهشل بن حری تمیمی آغازید تا بدین بیت رسید:
غلامان خاضا الموت من کلِّ جانب
فآبا و لم تعقد وراءهما ید
متی یلقیا قرناً فلابدّ انّه
سیلقاه مکروب من الموت اسود.
و هنوز بیت آخر نرسیده بود که دیوانه گفت ای خواننده هم اینجا بایست، عبارت را میخوانی و معنی آن نمی پرسی مراد شاعر از «و لم تعقد وراءهما ید» چیست و ما همگی سکوت کردیم و او روی به ابوسعید کرد و گفت ای شیخ پیشوا و منظورالیه از تو می پرسم. ابوسعید گفت: شاعر می گوید که آندو تنهای خویش در بحبوحه و شدت حرب افکندند و بازگشتند شادان و آنانرا برده نگرفتند تا دستهایشان را بر دوشها بندند. دیوانه گفت: آیا به این جواب دل تو خرسند است. و ما شاگردان از این جسارت دیوانه بهم برآمدیم و بیکدیگر نگاه کردیم. بوسعید گفت: من این دانم و اگر تو را نظری دیگر است بنمای. دیوانه گفت: ای شیخ معنی «و لم تعقد وراءهما ید» این است که بازگشتند هیچ دستی در پی آنان چون دست آنان بسته نیامد یعنی هیچکس بعد از ایشان این کار نتوانست کردن چنانکه شاعر دیگر گوید:
قوم اذا عدت تمیم معا
ساداتها عدّوه بالخنصر
البسه الله ثیاب الندی
فلم تطل عنه و لم تقصر.
و نزدیک بدین است قول این شاعر:
قومی بنومذحج من خیرالامم
لایصعدون قدماً علی قدم.
یعنی آنان پیشوای مردم شدند و پیروی کسی نکردند و این دو نیز کاری کردند که دیگران نکردند. وهب بن ابراهیم گوید در اینوقت چهرهء ابوسعید از شرم اصحاب خویش سرخ شد و دیوانه سر خویش بمندیلی بپوشید و برخاست و گفت: بر صدر نشینند و مردمان را با نادانی خویش بیراه کنند. پس از رفتن وی ابوسعید گفت او را بازجوئید چه من گمان برم که وی شیطان باشد و ما از پی او بشدیم وی را نیافتیم. شافعی گوید از ابوجعفر شرمقانی شنیدم که بوسعید توانگر و ممسک بود چنانکه کس نان او نشکست و چاشت و شام در خانهء آشنایان خوردی لکن ادیب النفس و عاقل بود و روزی بمجلس عبدالله بن طاهر بود قصب السّکر که بقطعات خرد بریده شده بود درآوردند. عبدالله طاهر، بوسعید را بخوردن آن خواند او گفت اینرا ثفلی است که از دهان بیرون کردن باید و من در مجلس امیر این بی ادبی روا ندارم، عبدالله گفت بخور میان من و تو رسم ادب نگاهداشتن نباید و امّا خرد تو اگر بصد تن بخش کنند هریک مردی خردمند و فرزانه آیند و بعضی گویند این سخن میان بوسعید وابودلف رفته است. غضاری گوید فرزندان قواد جیش عبدالله طاهر را، ابوسعید مؤدبین برمی گزید و مقدار ارزاق هر یک معلوم میکرد و بکار تدریس آنان رسیدگی و سرکشی میکرد روزی در میدانی بیک تن از آن مؤدّبان راست آمد و گفت ای فلان اجری تو از کجاست گفت: من شادیاخ. بوسعید گفت: بر آن الف لام بیفزای مؤدّب گفت: من شادیاخال. بوسعید گفت: سبحان الله الف لام را برسر کلمه نِه. گفت: الف لام شادیاخ. بوسعید گفت: خدات مرگ دهاد ماهیانهء تو چند است گفت هفتاد درهم و او امر کرد تا آن مؤدب را برداشتند و دیگری را تعیین کرد حاکم در کتاب نیسابور آرد از ابوزکریا یحیی بن محمد العنبری و او از پدر خویش: آنگاه که به سال 217 ه . ق. مأمون، عبدالله طاهر را بولایت خراسان منصوب داشت و بدست خویش عهد بوی داد عبدالله گفت ای امیر مؤمنان مرا استدعائیست گفت خواهش تو برآورده است بازگوی. گفت امیرالمؤمنین استصحاب سه تن از علماء را با من اجابت فرماید گفت آن سه تن کیانند گفت حسین(3)بن فضل بجلی و ابوسعید ضریر و ابواسحاق قرشی. خلیفه بپذیرفت. سپس گفت امیرالمؤمنین طبیبی را نیز اجازت کند که با من بدانصوب آید چه در خراسان طبیب استاد نباشد گفت که را خواهی. گفت ایوب رهاوی را. خلیفه گفت این حاجت تو نیز اسعاف کردیم لکن تو عراق را از مردان برجسته تهی ساختی. و باز حاکم گوید حسین بن فضل با عبدالله طاهر بنشابور آمد و بدروازهء عزره آن خانهء مشهور بخرید و بدانخانه تا گاه مرگ بتعلیم کسان و جواب فتاوی پرداخت و در صدوچهارسالگی به 282 درگذشت و جسد وی درمقبرهء حسین معاذ بخاک سپردند. و گوید اگر این مرد در بنی اسرائیل بودی یکی از عجائب آن قوم بشمار آمدی. و بخط ازهری در کتاب نظم الجمان منذری خواندم که او از ابوعبدالله المعقلی المزنی و او از ابوسعید ضریر روایت کند که من [ ابوسعید ] اصول شعر را جدا جدا(4) بر ابن اعرابی عرضه میداشتم و دیوان کمیت را نیز در مجالسی که من حاضر بودم دیگری به ابن الاعرابی عرضه می کرد و من نکت آن فرامیگرفتم و حفظ می کردم. روزی ابن اعرابی مرا گفت آیا شعر کمیت را بر من عرضه نخواهی کردن؟ گفتم فلان دیوان کمیت بتو عرضه داشت و من هم بر معانی و نکت که او را گفتی گوش فرامیداشتم و اینک همه آنها از بر دارم و از آنچه فراگرفته بودم لختی به ابن اعرابی انشاد کردم و او را شگفت آمد. و باز ابوسعید ضریر گوید ابودلف مرا از این بیت امرؤالقیس که گوید:
کبکرالمقاناة البیاض بصفرة.
بپرسید و گفت آیا بکر همان مقانات است یا چیز دیگر است، گفتم هم آن است. گفت آیا ذات را بر صفت او اضافه توان کرد، گفتم آری. گفت: کجا دیده ای، گفتم: در قول خدای تعالی که فرماید: «و لدارالاَخرة». و در این جا دار بصفت خود که آخرت است اضافه شده است و دلیل بر اینکه آخرة مضاف الیه دار است، این است که در سورهء دیگر آمده است: «والدار الاَخرة.» گفت دلیلی شافی تر از این باید. این شعر جریر را بر وی خواندم:
یا صب انَّ هوی القیون اضلکم
کضلال شیعة اعور الدجال.
او راست ردّی بر غریب الحدیث ابوعبیده. و ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی نام و نسب او را احمدبن خالد المبارکی مکنی به ابوسعید الضریر آورده است. (الموشح چ مصر ص45 و 325) (روضات ص55).
(1) - ن ل: احمدبن ابی خالد.
(2) - ن ل: عیسجس.
(3) - ن ل: حسن.
(4) - یعنی دیوان هر شاعری را تنها نزد او درست می کردم.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خالد کاتب مکنی به ابوالوزیر. یاقوت در معجم البلدان ذیل سامراء در سبب احداث سرمن رای گوید: ابن عبدوس آورده است که درسال 219 ه . ق. معتصم خلیفه به ابوالوزیر احمدبن خالدالکاتب امر کرد تا بصدهزار دینار در ناحیهء سرّمن رای زمینی خرد و در آنجا شهری کند و گفت من ترسم که این سپاهیان وقتی طغیان کنند و غلامان من بکشند لکن اگر تو این زمین بخری و در آنجا شهری بنا کنی چون آنجا سرکوب و بلند است من بر آنان مسلط خواهم بود و اگر کسی عصیان کند من از راه آب و خشکی او را دریابم. (معجم البلدان چ مصر، ج5، ص14).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خالد المادرائی مکنی به ابوالحسین. بعربی شعر می گفت. دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خالد المبارکی مکنی به ابوسعید الضریر. رجوع به احمدبن خالد ضریر بغدادی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خالد الوهبی مکنی به ابوسعید. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خصیب بن عبدالحمید بن ضحاک القاسمی الجرجانی. خوندمیر در دستورالوزرا (صص71 - 72) آرد که: چون منتصر بر سریر خلافت نشست منصب وزارت را به احمدبن الخصیب که از جملهء اکابر زمان بود تفویض فرمود و احمد در غایت اعتبار و اختیار چندگاهی بتمشیت این امر اقدام نمود. و در جامع التواریخ مذکورست که: احمدبن الخصیب که از جملهء اکابر زمان بود و بصفت فضل و سخاوت و جود و شجاعت اتصاف داشت، اما حدت و سرعت و غضب بر مزاجش مستولی بود، چنانکه روزی در مضیقی سائلی سر راه برو گرفته، چیزی طلبید و شرط الحاح بجای آورد، احمد در خشم شده ازغایت اضطراب پای از رکاب بیرون کرد و بر سینهء آن بیچاره زد و این حرکت در میان مردم شهرت یافت و یکی از شعراء این قطعه در سلک نظم کشید:
قل للخلیفة یابن عم محمد
اشکل وزیرک انه رکال
قدنال من اعراضنا بلسانه
ولرجله عندالصدور مجال.
و بدین سبب احمد از منصب وزارت معزول شد. و رجوع به ابوالعباس احمدبن ابی نصر شود. و هندوشاه بن سنجر در تجارب السلف (ص182) آرد: وزیر او [ یعنی وزیر محمد المنتصربن المتوکل جعفر ] : احمدبن الخصیب. و احمد در صناعت خویش مقصر بود و در عقل مطعون و طیشی تمام داشت اما مردی بامروت بود، هر که طیش و حدّت او را تحمل کردی مراد خود از او بیافتی. گویند مردی در مضیقتی پیش او آمد و حاجتی خواست و الحاح کرد احمد در خشم شد و پای از رکاب بدر آورد و لگدی بر سینهء آن مرد زد و آن خبر فاش شد و این چنین حالات وزرا را عیبی عظیم باشد، و یکی از شعرا در این معنی گفت: «قل للخلیفة...» منتصر بجز احمد دیگر وزیری نداشت و نیز ضمن ذکر خلافت المتسعین بن المعتصم آرد (ص 184): [ المستعین ] احمدبن خصیب را دو ماه وزارت داد و بعد از آن او را معزول کرد و وزارت به ابوصالح عبدالله بن محمد بن یزداد تفویض کرد. رجوع به حبط، ص294 و 301 و 302 و الموشح چ مصر ص336 و 337 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الخضر معروف به خضرویهء بلخی. یکی از بزرگان صوفیه و او را کتابی است به نام الرعایة بحقوق الله. (کشف المحجوب هجویری). و در صفة الصفوة (ج4 ص337) آمده است که: کنیهء وی ابوحامد و مصاحِب ابوتراب نخشبی و حاتم اصم بود و نزد [ با ]یزید و ابوحفص نیشابوری شد و ابوحفص او را گفت: ما رأیت احداً اکبر همة و لااصدق حالاً من احمدبن خضرویه. محمد بن الفضل گوید: قال احمدبن خضرویه القلوب جوّالة اما ان تحول حول العرش و اما ان تحول حول الحش. محمد بن حامد الترمذی گوید: قال احمدبن خضرویه الصبر زاد المضطرین و الرضاء درجة العارفین. و هم او گفت که مردی احمد را گفت: مرا وصیتی کن گفت: امت نفسک حتی تحییها - و هم گفت: قال احمد لانوم اثقل من الغفلة و لارق املک من الشهوة ولولا ثقل الغفلة لم تظفر بک الشهوة. و گفت از احمد پرسیدند: ای الاعمال افضل؟ فقال: رعایة السرّعن الالتفات الی شی ء غیرالله. و نیز گفته است که من نزد احمدبن خضرویه نشسته بودم و او در حال نزع بود و سن وی به نودوپنج سال رسیده بود از او مسئله ای پرسیدند اشک بر چهره اش روان شد و گفت: یابنی باب کنت ادقه خمساً و تسعین سنة هو ذایقتح لی الساعة لا ادری أیفتح لی بالسعادة او بالشقاوة انّ لی اوان الجواب. و اورا هفتصد دینار وام بود و طلبکاران حاضر بودند وی بدیشان نظر کرد گفت: اللهم انک جعلت الرهون وثیقة لارباب الاموال و انت تأخذ عنهم و ثیقتهم فأدّعنی. آنگاه در بکوفتند و یکی گفت: اینجا سرای احمدبن خضرویه است؟ گفتند آری گفت: طلبکاران او کجایند؟ آنان بیرون رفتند و وام بستدند. پس احمد جان تسلیم کرد. و احمدبن خضرویه باسناد از محمد بن عبدة المروزی روایت کند و وفات او بسال 240 ه . ق. بود. و مولوی در مجلد ثانی مثنوی بعنوان «حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه بجهت غریمان به الهام حق تعالی» فرماید:
بود شیخی دائماً او وامدار
از جوانمردی که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردی از مهان
خرج کردی بر فقیران جهان
هم بوام او خانقاهی ساخته
خان و مان و خانقه درباخته
احمد خضرویه بودی نام او
خدمت عشاق بودی کام او
وام او را حق ز هر جا میگذارد
کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته میکند دائم ندا
کای خدا تو منفقانرا ده خلف
وای خدا تو ممسکانرا ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانی خلاق کرد
حلق پیش آورد اسماعیل وار
کارد بر حلقش نیارد کرد کار
پس شهیدان زنده زانرویند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان لقا
جان ایمن از غم و رنج و شقا
شیخ وامی سالها این کار کرد
می ستد میداد همچون پایمرد
تخمها میکاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل میر اجل
چونکه عمر شیخ در آخر رسید
در وجود خود نشان مرگ دید
وام داران گرد او بنشسته جمع
شیخ در خود خوش گدازان همچو شمع
وام داران گشته نومید و ترش
درد دلها یار شد با درد شش
شیخ گفت این بدگمانانرا نگر
نیست حق را چارصد دینار زر؟
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لاف حلوا بر امید دانگ زد
شیخ اشارت کرد خادم را بسر
که برو آنجمله حلوا را بخر
تا غریمان چونکه آن حلوا خورند
یک زمانی تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد ز در
تا خرد آن جمله حلوا را بزر
گفت او را کاین همه حلوا بچند
گفت کودک نیم دینار است و اند
گفت نی از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم دیگر مگو
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ
تو ببین اسرار سراندیش شیخ
کرد اشارت با غریمان کاین نوال
نک تبرک خوش خورید این را حلال
بهر فرمان جملگی حلقه زدند
خوش همی خوردند حلوا همچو قند
چون طبق خالی شد آن کودک ستد
گفت دینارم بده ای پرخرد
شیخ گفتا از کجا آرم درم
وام دارم میروم سوی عدم
کودک از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه برآورد و حنین
ناله میکرد و فغان و های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای
کاشکی من گرد گلخن گشتمی
بر در این خانقه نگذشتمی
صوفیان طبل خوار لقمه جو
سگدلانِ همچو گربه روی شو
از غریو کودک آنجا خیر و شر
گردآمد گشت بر کودک حشر
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت
گر برِ استا روم دست تهی
او مرا بکشد اجازت میدهی
وان غریمان هم به انکار و جحود
رو بشیخ آورده کاین بازی چه بود
مال ما خوردی مظالم میبری
از چه بود این ظلم دیگر بر سری
تا نماز دیگر آن کودک گریست
شیخ دیده بست و بر وی ننگریست
شیخ فارغ از جفا و از خلاف
درکشیده روی چون مه در لحاف
با اجل خوش با ازل خوش شادکام
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آنکه جان در روی او خندد چو قند
از ترش روئی خلقش چه گزند
آنکه جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او
در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و عوعو ایشان چه باک
سگ وظیفهء خود بجا می آورد
مه وظیفهء خود برخ می گسترد
کارک خود میگذارد هر کسی
آب نگذارد صفا بهر خسی
خس خسانه میرود بر روی آب
آب صافی میرود بی اضطراب
مصطفی مه میشکافد نیم شب
ژاژ میخاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده میکند
وان جهود از خشم سبلت میکند
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه
خاصه ماهی کو بود خاص اله
می خورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع از بانگ چغزان بیخبر
هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند
تا کسی ندهد بکودک هیچ چیز
قوت پیران ازان بیش است نیز
شد نماز دیگر آمد خادمی
یک طبق بر سر زپیش حاتمی
صاحب مالی و حالی پیش پیر
هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر
چارصد دینار در گوشهء طبق
نیم دینار دگر اندر ورق
خادم آمد شیخ را اکرام کرد
و آن طبق بنهاد پیش شیخ فرد
چون طبق پوش از طبق برداشت رو
خلق دیدند آن کرامت را از او
آه و افغان از همه برخاست زود
کای سر شیخان و شاهان این چه بود
این چه سر است این چه سلطانی است باز
ای خداوند خداوندان راز
ما ندانستیم ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن
ما که کورانه عصاها میزنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم
ما چو کران ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب
ما ز موسی پند نگرفتیم کو
گشت از انکار خضر او زردرو
با چنان چشمی که بالا می شتافت
نور چشمش آسمان را می شکافت
کرده با چشمت تعصب موسیا
از حماقت چشم موش آسیا
شیخ فرمود آن همه گفتار و قال
من بحل کردم شما را آن جدال
سر این آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم
گفت این دینار گرچه اندکست
لیک موقوف غریو کودکست
تا نگرید کودک حلوافروش
بحر بخشایش نمی آید بجوش
ای برادر طفل طفل چشم تست
کام خود موقوف زاری دان نخست
کام تو موقوف زاری دلست
بی تضرع کامیابی مشکلست
گر همی خواهی که مشکل حل شود
خار محرومی بگل مبدل شود
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
زاهدی را گفت یاری در عمل
کم گری تا چشم را ناید خلل
گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
چشم بیند یا نبیند آن جمال
گر ببیند نور حق خود چه غم است
در وصال حق دو دیده چه کم است
ور نخواهد دید حق را گو برو
این چنین چشم شقی گو کور شو
غم مخور از دیده کان عیسی تراست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عیسی روح تو با تو حاضر است
نصرت از وی جوی کاو خوش ناظر است
لیک بیگار تن پراستخوان
بر دل عیسی منه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کردیم بهر راستان
زندگی تن مجو از عیسیت
کام فرعونی مجو از موسیت
بر دل خود کم نه اندیشهء معاش
عیش کم ناید تو بر درگاه باش
این بدن خرگاه آمد روح را
یا مثال کشتیی مر نوح را
ترک چون باشد بیابد خرگهی
خاصه چون باشد عزیز درگهی.
و عطار در تذکره آرد که: آن جوان مرد راه آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت آن متوکل بحقیقت آن صاحب فتوت شیخی احمد خضرویه بلخی رحمة اللهعلیه از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود و هزار مرید داشت که هر هزار بر آب میرفتند و بر هوا می پریدند و در ابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابوتراب صحبت داشته بود و بوحفص را دیده بود. بوحفص را پرسیدند که از این طایفه کرا دیدی گفت هیچ کس را ندیدم بلندهمت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه و هم ابوحفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخی بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پدر بخواه احمد اجابت نکرد دیگربار کس فرستاد که مرا از پدر بخواه احمد اجابت نکرد دیگربار کس فرستاد که احمد من ترا مردانه تر از این دانستم راه بَر باش نه راه بُر احمد کس فرستاد و از پدر بخواست پدر بحکم تبرک او را به احمد داد فاطمه بترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد فاطمه با وی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابویزید سخن میگفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی فاطمه گفت از آنکه تو محرم طبیعت منی و بایزید محرم طریقت من. از تو بهوی برسم و از وی بخدا می رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخی می بودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود گفت یا فاطمه از برای چه حنا بستی گفت یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش از این گفته ام. بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند. پس احمد و فاطمه از آنجا به نیشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذ رازی رحمة اللهعلیه به نیشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند و حوائج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید. احمد گفت باری کشتن خر چرا گفت چون کریمی بمهمان آید باید سگان محلت را از آن نصیبی بود. این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هر که خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاطمه نگر. نقل است که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم روزی جماعتی بغزا میرفتند رغبتی عظیم در من پدید آمد و نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش می آورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آن است که او را پیوسته در روزه میدارم از گرسنگی طاقتش نمانده است میخواهد تا روزه گشاید گفتم بسفر روزه نگشایم گفت روادارم عجب داشتم گفتم مگر از بهر آن میگوید که من او را بنماز شب فرمایم خواهد که بسفر رود تا بشب بخسبد و بیاساید گفتم تا روز بیدار دارمت گفت روا دارم عجب داشتم و تفکر کردم که مگر از آن میگوید تا با خلق بیامیزد که ملول گشته است در تنهائی تا بخلق انسی یابد گفتم هر کجا ترا برم ترا بکرانه فرودآرم و با خلق ننشینم گفت روادارم عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم تا از مکر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهاء مراد هر روزی صدبار همی کشی و خلق آگاه نی. آنجا باری در غزو بیک بار کشته شوم و بازرهم. و همهء جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفتم سبحان آن خدائی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق، نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان. پنداشتم که طاعت می جوئی ندانستم که زنّار می بندی و خلاف او که میکردم زیادت کردم. نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم پاره ای برفتم خار مغیلان در پایم شکست بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگ لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جملهء راه از وی چیزی بیرون می آمد و من برنجی تمام میرفتم مردمان بدیدند و آن خار از پایم بیرون کردند پایم مجروح شد روی ببسطام نهادم نزدیک بایزید درآمدم. بایزید را چشم بر من افتاد تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی گفتم اختیار خویش به اختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من میگوئی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود؟ نقل است که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار. پس گفت: درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانهء وی بجز نانی خشک نبود توانگر بازگشت صره ای زر بدو فرستاد. درویش آن زر را بازفرستاد و گفت این سزای آنکس است که سرّ خویش با چون توئی آشکارا کند ما این درویشی بهر دو جهان نفروشیم. نقل است که دزدی در خانهء او درآمد بسیاری بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و بنماز مشغول شو تا چون چیزی برسد بتو دهم تا تهی دست از خانهء ما بازنگردی برنا همچنین کرد چون روز شد خواجه ای صددینار بیاورد و بشیخ داد شیخ گفت بگیر این جزای یک شبه نماز تست دزد را حالتی پدیدآمد لرزه بر اندام او افتاد گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدا کارکردم مرا چنین اکرام کرد توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد. نقل است که یکی از بزرگان گفت احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته بزنجیرهای زرین آن گردون را فرشتگان می کشیدند در هوا، گفتم شیخا بدین منزلت بکجا می پری گفت بزیارت دوستی گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی می باید رفت. گفت: اگر من نروم او بیاید و درجهء زایران او را بود نه مرا. نقلست که یک بار در خانقاهی می آمد با جامهء خلق و از رسم صوفیان فارغ بوظایف حقیقت مشغول شد. اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود میگفتند که او اهل خانقاه نیست. تا روزی احمد بسر چاه آمد دلوش در چاه افتاد او را برنجانیدند احمد بر شیخ آمد و گفت فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه بر آید. شیخ متوقف شد که این چه التماس است. احمد گفت اگر تو برنمی خوانی اجازه ده تا من برخوانم شیخ اجازت داد احمد فاتحه برخواند دلو بسر چاه آمد. شیخ چون آن بدید کلاه بنهاد و گفت ای جوان تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانهء تو کاه شد. گفت یارانرا بگوی تا بچشم کمی درمسافران نگاه نکنند که من خود رفتم. نقل است که مردی بنزدیک او آمد گفت رنجورم و درویش مرا طریقی بیاموز تا ازین محنت برهم شیخ گفت نام هر پیشه ای که هست بر کاغذ بنویس و در توبره ای کن و نزدیک من آر آن مرد جمله پیشه ها بنوشت و بیاورد شیخ دست برتوبره کرد. یکی کاغذ بیرون کشید. نام دزدی بر آنجا نوشته بود گفت ترا دزدی باید کرد. مرد در تعجب بماند پس برخاست بنزدیک جماعتی رفت که بر سر راهی دزدی میکردند ایشان گفتند این کار را یک شرطست که هرچه ما بتو فرمائیم بکنی گفت چنین کنم که شما میگوئید چند روز با ایشان می بود تا روزی کاروانی برسیدند آن کاروانرا بزدند یکی را از این کاروانیان که مال بسیار بود او را بیاوردند این نوپیشه را گفتند که این را گردن بزن. این مرد توقفی کرد با خود گفت این میر دزدان چندین خلق کشته باشد من او را بکشم بهتر که این مرد بازرگانرا آن مرد او را گفت اگر بکاری آمده ای باید کرد که ما فرمائیم و اگر نی پس کاری دیگر رو گفت چون فرمان می باید برد فرمان حق برم نه فرمان دزد شمشیر بگرفت و آن بازرگانرا بگذاشت و آن میر دزدانرا سر از تن جدا کرد دزدان چون آن بدیدند بگریختند و آن بارها بسلامت بماند و آن بازرگان خلاصی یافت و او را زر و سیم بسیار داد چنانکه مستغنی شد. نقل است که وقتی درویشی مهمان احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت. درویش گفت مرا این هیچ خوش نمی آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد. احمد گفت برو و هر چه نه از بهر خدای برافروخته ام تو آن را بازنشان آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک میریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت این همه تعجب چیست برخیز تا عجایب بینی می رفتند تا بدر کلیسائی موکلان ترسایان نشسته بودند چون احمد را بدیدند و اصحاب او را مهتر گفت درآئید. ایشان دررفتند خوانی بنهاد پس احمد را گفت بخور گفت دوستان با دشمنان نخورند گفت اسلام عرضه کن پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آورند آن شب بخفت بخواب دید که حق تعالی گفت ای احمد از برای ما هفتاد شمع برافروختی. ما از برای تو هفتاد دل بنور شعاع ایمان برافروختیم. نقل است که احمد گفت جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف میخوردند یکی گفت خواجه پس تو کجا بودی گفت من نیز با ایشان بودم اما فرق آن بود که ایشان میخوردند و میخندیدند و بر هم می جستند و می ندانستند و من میخوردم و می گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می دانستم. و گفت هر که خدمت درویشان کند به سه چیز مکرم شود: تواضع و حسن و ادب و سخاوت. و گفت هر که خواهد که خدای تعالی با او بود گو صدق را ملازم باش که میفرماید انّاللهمع الصّادقین. و گفت هر که صبرکند بر صبر خویش، او صابر بود نه آنکه صبرکند وشکایت کند. و گفت صبر زاد مضطرانست و رضا درجهء عارفانست. و گفت حقیقت معرفت آن است که دوست داری او را بدل و یاد کنی او را بزبان و همت بریده گردانی از هرچه غیر اوست. و گفت نزدیکترین کسی بخدای آن است که خلق او بیشتر است(1). و گفت نیست کسی که حق او را مطالبت کند به آلاء خویش جز کسی که او را مطالبت کند بنعماء خویش و ازو سؤال کردند که علامت محبت چیست گفت آنکه عظیم نبود هیچ چیز از دو کون در دل او از بهر آنکه دل او پر بود از ذکر خدای و آنکه هیچ آرزوئی نبود او را مگر خدمت او از جهت آنکه نبیند عز دنیا و آخرت مگر در خدمت او و آنک نفس خویش را غریب بیند و اگر چه در میان اهل خویش بود از جهت آنکه هیچ کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت دوست او. و گفت دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکی.(2) و گفت دلها جایگاه هاست هرگاه از حق پر شود پدیدآورد زیادتی انوار آن بر جوارح. و هرگاه از باطل پر شود پدیدآورد زیادتی ظلمات آن بر جوارح. و گفت هیچ خواب نیست گران تر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست بقوت تر از شهوت و اگر گرانی غفلت نبود هرگز شهوت ظفر نیابد. و گفت تمامی بندگی در آزادی است و در تحقیق بندگی آزادی تمام شود. و گفت شما را در دنیا و دین در میان دو متضاد زندگانی می باید کرد. و گفت طریق هویداست و حق روشن است و داعی شنونده است پس بعد ازین تحیری نیست الا از کوری. پرسیدند که کدام عمل فاضلتر گفت نگاه داشتن سرّ است از التفات کردن بچیزی غیرالله و یک روز در پیش او برخواندند ففرّواالی الله. گفت تعلیم میدهد بدانکه بهترین مفری درگاه خدای است. و کسی گفت مرا وصیتی بکن گفت بمیران نفس را تا زنده گردانندش چون او را وفات نزدیک آمد هفتصد دینار وام داشت همه بمساکین و بمسافران داده بود و نزع افتاد غریمانش بیکبار بر بالین او آمدند احمد در آن حال در مناجات آمد گفت الهی مرا می بری و گرو ایشان جان منست و من بگروم بنزدیک ایشان چون وثیقت ایشان می ستانی کسی را برگمار تا بحق قیام نماید آنگاه جان من بستان درین سخن بود که کسی در بکوفت که غریمان شیخ بیرون آیند همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد رحمة اللهعلیه - انتهی. جامی در نفحات الانس (چ هند ص37) آرد که: حضرت احمدبن خضرویه البلخی قدس سرّه از طبقهء اولیست کنیت او ابوحامد است. از بزرگان مشایخ خراسان است، از بلخ بود. با ابوتراب نخشبی و حاتم اصم صحبت داشته بود وابراهیم ادهم را دیده بود وی گوید که ابراهیم ادهم گفت: التوبة هی الرجوع الی الله [ و ] الصفاءالسر. از نظیران بایزید وابوحفص حداد است در سفر حج ابوحفص را زیارت کرد و در نیشابور (؟) و بایزید را در بسطام. ابوحفص را گفتند که از این طایفه کرا بزرگتر دیدی گفت از احمدبن خضرویه بزرگتر ندیدم بهمت و صدق احوال. شخصی از احمد طلب وصیت کرد و گفت: امت نفسک حتی تحییها. و هم وی گفت الطریق واضح و الحق لایح و الداعی قداسمع(؟) فماالتحیر بعد هذا الامن العمی. توفی رحمه الله فی سنة اربعین ومأتین و قبره ببلخ مشهور یزار و یتبرک به - انتهی.
(1) - شاید: بهتر است.
(2) - در صفة الصفوة: القلوب جوّالة امّا ان تجول حول العرش و امّا ان تجول حول الحش.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خضر اسکوبی علوی شاعر. او راست: ترتیب کتاب دقائق الحقائق تألیف کمال پاشازاده بر حروف تهجی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خضرویه. رجوع به احمدبن الخضر...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خطیب گنجه ای. خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص383) آرد: در جامع التواریخ جلالی مسطور است که امیراحمد پسر خطیب گنجه ای و مهستی که بغایت مشهور است، و در آن باب رساله ای علیحده مسطور است، معاصر سلطان محمود بودند و به ندیمی او اشتغال مینمودند و صاحب تاریخ گزیده جماعت مذکوره را از جملهء ندیمان سلطان محمود غزنوی شمرده اند ظاهراً سهو کرده یا غلط نوشته باشند و مناظرات میر احمد و مهستی مشهور است. حمدالله مستوفی گوید که قبل از آنکه مهستی بحبالهء نکاح امیراحمد درآید کسی نزد او فرستاده اظهار تعشق نمود والتماس ملاقات کرد و مهستی این رباعی نوشته فرستاد:
تن با تو بخواری ای صنم درندهم
با آنکه زبونیست هم درندهم
یک تار سر زلف بخم درندهم
بر آب بخسبم خوش و نم درندهم.
و احمد در جواب او رباعی گفت و بفرستاد و آن رباعی درخور نقل نیست.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) خلاد. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص119، 248، 286، 333، 335).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خلف بن احمد سجستانی مکنی به ابوالعباس. او راست: تحفة الملوک فی التعبیر.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خلف المروالروذی استاد علی بن عیسی و یکی از صناع آلات فلکی است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خلکان. رجوع به ابن خلکان و رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن خلکان شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خلیل. از امرای عصر معتصم عباسی که در زمرهء برخی دیگر از امرا از افشین و اسباش برنجیده و دل بر خلافت عباس بن مأمون قرار داد و همگی مقید و مقتول گشتند. رجوع بحبط ج1 ص291 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خلیل بن سعادة ملقب بقاضی شمس الدین. او راست: ینابیع العلوم.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خلیل خوئی شافعی. از مردم خوی آذربایجان و قاضی دمشق. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج2 ص171) آرد: شمس الدین الخوئی هوالصدر الامام العالم الکامل قاضی القضاة شمس الدین حجة الاسلام سیدالعلماء و الحکام ابوالعباس احمدبن خلیل بن سعادة بن جعفربن عیسی از شهر خوی. وی در علوم حکمیه یگانهء روزگار و در امور شرعیه علامهء وقت خویش و باصول طب و غیر آن از اجزاء حکمت عارف بود و خرمند و بسیارشرم و نیکوچهره و کریم النفس و دوستدار کار نیک و ملازم نماز و روزه و قرائت قرآن بود و چون به زمان ملک معظم عیسی بن ملک عادل بشام شد، ملک او را احضار کرد و کلامش بشنود و او را افضل اهل زمان یافت و ملک معظم به امور شرعیه و فقه عالم بود پس او را نیکو بداشت و اکرام کرد و جامگی و اجری داد و بصحبت او پرداخت و سپس وی را در دمشق اقامت فرمود و جماعتی از مشتغلین نزد او قرائت کردند و ازو بهره بردند و من نیز پیش او تردد میکردم و تبصرهء ابن سهلان را نزد او قرائت کردم. وی نیکو عبارت و قوی براعت و فصیح لسان و بلیغ بیان، بسیارمروت و پرفتوت بود وشیخ او امام فخرالدین بن خطیب ری، بدو پیوست و نزد او قرائت کرد آنگاه ملک معظم تولیت قضاء بدو داد و او را قاضی القضاة دمشق کرد و با اینهمه بسیارتواضع و لطیف سخن بود و برای گذاردن نماز پیاده بمسجد جامع میشد و او را تصانیف بسیار است که از جهت جودت مزیدی بر آن متصور نیست. وی ساکن مدرسهء عادلیه بود و هم بدانجا تدریس فقه میکرد و پیوسته بر این احوال ببود تا برحمت ایزدی پیوست و در آنگاه هنوز جوان بود و وفات او در حمی الدق دمشق اتفاق افتاد در هفتم شعبان سال 637 ه . ق. و او راست از کتب: تتمهء تفسیر القرآن ابن خطیب الری. کتاب فی النحو. کتاب فی علم الاصول. کتاب یشتمل علی رموز حکمیة علی القاب السلطان الملک الاعظم که آنرا برای ملک معظم عیسی بن ابی بکربن ایوب تصنیف کرده است - انتهی. و نیز او راست شرحی بر طریقة فی الخلاف والجدل تألیف محمد بن محمد غمدی و نیز عرائس النفائس.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خلیل سبکی شافعی متوفی به سال 1037. او راست: فتح المقیت فی شرح التثبیت و فتح الغفور بشرح منظومة القبور که هر دو شرح ارجوزهء سیوطی موسوم به التثبیت است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خلیل صالحی. او راست: کتاب اخبار الاخیار.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خلیل اللبودی. او راست: الروض البسام فیمن ولی قضاءالشام.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خمیس بن عامربن دمیح مکنی به ابوجعفر از اهل طلیطلة. یکی از علمای هندسه و نجوم و طب و در علوم لسان نیز ماهر و از شعر هم بهرهء کافی داشت و وی از اقران قاضی ابوالولید هشام بن احمدبن هشام است. (عیون الانباء ج2 ص41).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خنبش مکنی به ابورحی. محدث است. رجوع به ابورحی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خواجه مودود (خواجه). متولد به سال 507 ه . ق. او پس از وصول بسن رشد و مرتبهء تمیز در قصبهء چشت قائم مقام پدر بزرگوار خود گشت و مدتی بترتیب مریدان و مستعدان قیام کرد و شبی حضرت رسالت پناه صلی اللهعلیه وآله را در خواب دید که فرمود ای احمد تو مشتاق ما نیستی ما مشتاق توایم بنابر آن احمد یار موافق پیدا کرده روی بمدینهء طیبه آورد و بعد از طواف روضهء مقدسهء حضرت خیرالانام (ص) و گذاردن حج الاسلام مراجعت فرموده به بغداد شتافت و در خانقاه شیخ شهاب الدین سهروردی فرودآمد شیخ او را تعظیم بسیار نمود و ناصر خلیفه بنابر خوابی که دیده بود خواجه احمد را طلبیده وظایف اکرام و احترام بتقدیم رسانید و مبلغی برسم تحفه بنظر خواجه احمد درآورد و آنجناب جهت خاطر خلیفه اندکی از آن برداشته چون از مجلس بیرون آمد همه را بفقرا قسمت کرده بخراسان توجه فرمود وفات او در اوایل اوقات ناصر فی سبع وستین وخمسمائه بود. رجوع بحبط 1 ص314 و رجوع به ترجمهء احمد چشتی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خون. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خیرالدین آیدینی گوزل حصاری معروف بخواجه اسحاق افندی. وی شمائل النبی تألیف ابوعیسی و مقدمة الادب زمخشری را به نام اقصی الارب فی ترجمة مقدمة الادب را بترکی ترجمه کرده است. وفات او به سال 1120 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خیرون مصری. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن دارهء خراسانی. ملقب به نانک. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن داود ملقب به نظام الدین (خواجه). از وزرای میرزا شاهرخ. مؤلف حبیب السیر آرد: در شهور سنهء تسع عشروثمانمائه میرزا بایسنقر بعضی از اطوار ناپسندیدهء او [ سید فخرالدین وزیر ] را معلوم نمود وخواجه نظام الدین احمدبن داود را شریکش ساخته بمنصب وزارت نصب فرمود و چون خواجه احمدبن داود بحدّت طبع و لطافت ذهن اتصاف داشت باندک زمانی بر کماهی مهمات و معاملات سید فخرالدین وقوف یافت گاهی بجدّ و احیانا بهزل سخنان غریب و کلمات عجیب در سید میپرداخت و دست سید از وفور تغلب کوتاه گشته از غصهء این قصه بی آرام شد و نیز خوندمیر گوید: در اوایل ایام سلطنت خاقان سعید [ شاهرخ ] خواجه غیاث الدین سالار سمنانی و سید فخرالدین احمدبن داود گاهی به استقلال و گاهی بشرکت بمنصب وزارت سرافراز بودند... و چون خواجه احمد داود به عالم آخرت انتقال فرمود خواجه غیاث الدین پیراحمد در آن امر استقلال یافت. رجوع بحبط 2 صص179 - 194 و ص208 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن داودبن ونند مکنی به ابوحنیفهء دینوری. رجوع به ابوحنیفهء دینوری احمدبن داودبن ونند و روضات ص448 س5 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن داودبن یوسف الجذامی. وی یکی از شرّاح مقامات حریری است و نیز او راست شرح ادب القاضی ابن قتیبه. وفات او به سال 598 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن داود الحدّاد مکنی به ابوسعید. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن داود دینوری. رجوع به ابوحنیفهء دینوری شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن داود قِربی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن دراج. رجوع به احمدبن محمد بن دراج شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن درویش خلیفهء آقشهری. او راست: تحفة المشتاقین الی مناقب الصحابة والتابعین.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رازی. وی مناسک محمد بن حسن شیبانی را شرح کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن راوندی. رجوع به ابن راوندی، و روضات ص54 و ابن خلکان شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رجب بن طیبغا المجدی الفرضی المیقاتی الشافعی ملقب به شیخ شهاب الدین. علاّمهء بارع در فقه و نحو و فنونی از ریاضی. او علوم مذکوره را درس گفت و هم کتابها نوشت و مردم از وی فائدتها حاصل کردند و در بعض علوم منفرد بود و بسال 850 ه . ق. درگذشت. او راست: کتاب زادالمسافر فی معرفة فضل الزائر. و رجوع به روضات ص85 س5 تا آخر شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رداد. رجوع به احمدبن ابی بکربن محمد شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رزق الله الانصاری الحنفی. او راست مختصری در غریب جامع الاصول ابن اثیر.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رسلان مقدسی رملی ملقب بشهاب الدین. متوفی به سال 844 ه . ق. او راست شرح صحیح بخاری.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رشیدالدین فضل الله. رجوع به احمد (امیر...)بن خواجه رشیدالدین... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رشید الکاتب مولی سلام الابرش. رجوع بعیون الانباء ج2 صص34 - 35 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رشیق اندلسی کاتب مکنی به ابوالعباس. حمیدی ذکر او آورده و گوید پدر او از موالی بنی شهید بود و منشأ احمد به مرسیه(1) است و سپس بطلب ادب بقرطبه رفت و در فنون اَدب علم گشت و در صناعت رسائل باحسن خط بنهایت رسید و در سائر علوم نیز انبازی کرد وبیشتر بدانش فقه و حدیث گرائید و در ریاست دنیوی ببالاترین منزلتها ارتقا یافت و امیر المؤفق ابوالجیش مجاهدبن عبدالله العامری او را در همه کارهای دولت خویش تقدم داد و او از جهت عدل و سیاست در کلیهء امور ملک نظر داشت و هم بفقه و حدیث اشتغال میورزید و علماء و صالحین را جمع می آورد و در اصلاح شئون مملکت غایت جهد مبذول می کرد. و ما از اهل ریاست کسی را بهیبت و تواضع و حلم توأم بقدرت مانند او ندیدیم و عمری طویل یافت و پس از سال 440 ه . ق. درگذشت. و او را کتاب رسائل است و از جمله رسالهء اوست در اصلاح میان ابوعمران موسی بن عیسی بن ابی حاج نجح الفاسی و ابوبکربن عبدالرحمان فقیهی القیروانی. و کتابی بر تراجم کتاب صحیح بخاری و معانی مشکلات آن. و بارها دیدم که در مجلس قضا آنگاه که او را خشم درمی یافت خاموش میشد و سر بزیر می افکند و سپس برمیخاست و من گمان می کردم که این بر طبق حدیث مروی ابی بکره از رسول صلوات اللهعلیه کند که فرمود: لایحکم حاکم بین اثنین و هو غضبان و چنان می پنداشتم که کس پیش از احمدبن رشیق این سنت معمول نداشته است لکن سپس در بعض کتب قدما یافتم که یزیدبن ابی حبیب می گفت که خشم من هماره بر نعلین من فرودآید چه آنگاه که چیزی شنوم که غضب بر من مستولی کند در حال نعلین خود برگیرم و بشوم. رجوع به معجم الادباء یاقوت ج1 ص127 شود.
(1) - Murcie.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رضوان مکنی به ابوالحسن. یاقوت گوید گمان میکنم که او یکی از شاگران نحو اصحاب ابی علی فارسی است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رفاالسرمی الموصلی شاعر مکنی به ابوالحسن. او راست: المحب و المحبوب و المشموم و المشروب که در آن محاسن اشعار محدثین از غزل و خمریات و زهریات گرد آورده است. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رفاعة. رجوع به احمدبن محمد بن عبدالله بن علی... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الرفعه. رجوع به احمدبن محمد ملقب به نجم الدین...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رکن الدین ابی یزیدبن محمد سرابی حنفی ملقب بشیخ شهاب الدین و مشهور به مولانازاده. متولد در عاشورای سال 754 ه . ق. وی پیش از بیست سالگی در بسیاری از علوم اتقان و در تدریس و افادت تقدم یافت و از شهر خویش رحلت کرد و بهیچ شهر درنمیآمد مگر آنکه اهل شهر او را بجهت تقدم وی در فنون بخصوص فقه حنفیه و دقایق عربیت و معانی تعظیم میکردند و او را یدی طولی در نظم و نثر بود. وی در طریق تصوف قدم نهاد و در آن طریقه براعت یافت و حج بگذارد و مجاور شد و سپس بازگشت و در برقوقیه آنگاه که تأسیس شد درس حدیث گفت و متولی تدریس صرغتمشیه شد. سپس بعض حاسدان او را مسموم کردند و بیماری او دیر کشید تا در محرم سال 791 ه . ق. وفات یافت. رجوع بروضات الجنات ص99 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رمضان متخلص بوفقی. از شعرای ترک. منشأ او اسلامبول و در جامع وزیر علی پاشاچورللی منصب خطابت داشت و در 1151 ه . ق. درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رمیسه. رجوع به ابوسلیمان شهاب الدین احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رَوّاع مصری. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن رَوّاغ مصری. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن روح بن ابی بحر. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص288).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن روح اللهبن ناصرالدین انصاری عالم متفنن اصلا از مردم آذربایجان. مولد و منشأ او گنجه یا بردعه و نواحی آن بود. وی پیاده و تنها از موطن خویش به مملکت عثمانی شد و با یکی از ارکان دولت موسوم به فریدون آشنا گردید وی در بسیاری از مدارس تدریس کرده است از جمله مدرسهء محمدپاشا بین قسطنطنیه و ادرنه و او اول مدرس آنجا بوده است پس از آن در ایاصوفیا و مدرسه والدهء سلطان مراد در شهر اسکدار. و رسمی نو در تدریس نهاد که هرکس تواند در مجلس درس درآید و روزی مادر سلطان انبوهی طلاب و مستمعین مجلس او بدید سه خلعت با هزار دینار برای او بفرستاد. احمد چندی بقضای شام و چندی بقضای مصر و ادرنه و قسطنطنیه و قضای عسکرین در روم ایلی منصوب بود. وفات او در قسطنطنیه بسال 1008 ه . ق. بوده است. او راست: تفسیر سورهء قدر و تفسیر سورهء یوسف و تعلیقه بر تفسیر بیضاوی. و حاجی خلیفه وفات او را در دو مورد در حدود 1000 و در یک جا در 1009 ه . ق. آورده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ریاح. قاضی بصره بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زبیر. رجوع به ابن زبیر ابوالحسین احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زردی. رجوع به احمدبن محمد بن عبداللهالزردی... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زرکوب. رجوع به احمدبن ابی الخیر زرکوب... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زهیر ابوخیثمة بن حرب بن شداد نسائی الاصل مکنی به ابوبکر. او از ابونعیم فضل بن دکین و یحیی بن معین و احمدبن حنبل سماع دارد و علم نسب از مصعب بن عبدالله الزبیری فرا گرفت و تاریخ و ایام ناس را از ابوالحسن مدائنی دریافت و ادب از محمد بن سلام الجمحی آموخت. و بروزگار المعتمدعلی الله به نودوچهارسالگی در شوال سال 279 ه . ق. درگذشت. و خطیب پس از این شرح گوید او راست: کتاب التاریخ و این کتاب نیکو تصنیفی است و فوائد بسیار از آن به اهل فن رسید و در تاریخ کتابی مفیدتر از تاریخ احمدبن ابی خیثمة ندانم. و کان لایرویه الاّعلی الوجه فسمعه منه الشیوخ الاکابر کابی القاسم البغوی ونحوه. قال و استعار ابوالعباس محمد بن اسحاق السرّاج من ابی بکربن ابی خیثمة شیئاً من التاریخ فقال یا اباالعباس علی یمین أن لااخذت بهذا الکتاب الاّ علی الوجه فقال ابوالعباس و علی عزیمة الاّ اکتب الاّ ما اشتهیه فرده و لم یحدث فی تاریخه عنه بحرف. و خطیب ابیات ذیل را از گفته های احمدبن زهیر انشاد کرده است:
قالوا اهتجارک من تهواه تسلاه
فقد هجرت فما لی لست اسلاه
من کان لم یرفی هذا الهوی اثراً
فلیلقنی لیری آثار بلواه
من یلقنی یلق مرهوناً بصبوته
متیما لایفک الدهر قیداه
متیم شفه بالحب مالکه
و لو یشاء الذی ادواه داواه.
و خطیب گوید: ابن ابی خیثمة بزرگ کُتّاب است و جماعتی کثیر از وی سماع دارند. و فرغانی گوید وفات ابن ابی خیثمه در آخر شوال به نودوهفت سالگی بسکته بود و مردم او را بقول قدر متهم میداشتند و وی از خصیصین علی بن عیسی بود. و حاجی خلیفه نام او را ابی خیثمة احمدبن زهیربن حرب الحافظ المتوفی سنة 279 آورده و گوید او راست: تاریخ روات الحدیث و هو کتاب کتاریخ ابی عبدالله البخاری لکنه کبیر.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زیدبن سددبن حمیر الاصغر ملقب بذومقار. یکی از ملوک حمیر.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زیدبن محسن بن حسن بن حسن بن انی نمی. شریف مکه. وی در آغاز با برادر خود سعد در تدبیر حجاز دخل میکرد ولیکن او و برادرش معزول و متواری گردیدند و مدتها در اسلامبول بسربردند تا در سال 1095 ه . ق. سلطان عثمانی وی را بار دیگر تولیت همین منصب داد و بمکه بازفرستاد و وی تا 1099 که وفات یافت در آن منصب باقی بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زید الحلوانی. از ابوعمروبن العلاء موسوم بزبان و قرائت او روایت دارد و کتاب قراءة ابی عمرو تصنیف اوست. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زید شروطی حنفی مکنی به ابوزید. وی در علم الشروط و السجلات سه کتاب نوشته: کبیر، صغیر و متوسط. و نیز او راست: وثائق. و رجوع به ابوزید احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زین الحبشی. رجوع به علوی حبشی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زین الدین. رجوع به احمد احسائی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زین الدین عجمی. اصلاً از نخجوان و مولد او در 1003 ه . ق. به دمشق بوده است. او بجوانی در دمشق تدریس میکرد و گروهی از ایرانیان و اکراد بحلقهء درس او گرد میامدند پس تدریس مدرسهء سالمیه بدو مفوض گردید. وی مردی ادیب و شاعر است و منطقی تخلص میکرده و بهر سه زبان عربی و فارسی و ترکی شعر میسروده است و در 1028 به اسلامبول شد و در چندین مدرسه تدریس کرد و شهرت بسیار یافت و بندیمی سلطان مراد نایل گردید. با مذاقی و نفعی از شعرای عثمانی معاصر بوده است و با نفعی مهاجات داشته است باری نفعی در مجلس سلطان مراد وی را متهم داشت که در مکالمه و ملبس محاکات فرنگیان میکند وی با سوگندهای اکید و گریه و ندبه این تهمت که عاقبت آن قتل بود از خویش دفع کرد. احمد پس از آن قاضی حلب، آنگاه قاضی دمشق گردید تا سال 1045 به امر سلطان او را به اموری چند متهم داشته بود یکی آنکه قبهء سیدی عبدالرحمان حفید ابوبکر صدیق را ببهانهء آنکه مجمع فساق است خراب کرده دیگر آنکه چون خبر فتح قلعه روان (؟) به او رسید هنگامی که از شاه عباس گرفته شد در آمدن بدیوان تعجیل نکرد و در سال 1025 بحلب رفت و با محمدپاشا سردار که از طرف سلطان احمد بحرب شاه عباس میرفت ملاقات کرد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زین الدین عراقی. رجوع به احمد ابوزرعة... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن زین العابدین بکری. ادیب و شاعر صاحب کتاب روضة المشتاق و بهجة العشاق مولد و منشأ او مصر بود و وفات او به سال 1048 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سابق قرطبی، طبیب. شاگرد ابن رشد. عالمی فاضل و نیکوعلاج بود و بخدمت ناصر و مستنصر پیوسته و بزمان مستنصر درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الساعاتی بغدادی. رجوع به ابن ساعاتی احمد و رجوع به احمدبن علی بن ثعلب شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سالم. مصری نحوی زاهد مترحل. نزیل دمشق. متوفی به سال 665 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سباء المروزی مکنی به ابوالحسن. او راست: تاریخ مرو و وفات وی به سال 268 ه . ق. بود. رجوع بحبط 1 ص297 و رجوع به احمد ابوالحسن بن سباء... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سرخسی مکنی به ابوالعباس. او راست: کتاب الطبیخ. و الفرق بین النحو و المنطق. و ابوعلی محمد بن حسین بن حسن بن سهل بن هیثم حکیم را حواشی است بر کتاب او.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سرّق مروزی. اخباری است از مردم مرو.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سروجی قاضی مصر مکنی به ابوالعباس. او راست: الغایة و آن شرح ناتمام هدایهء مرغینانی است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعد ابوالحسین کاتب. یاقوت در معجم الادباء (چ مارگلیوث ج1 ص129 ببعد) آرد: حمزه در زمرهء اهل اصفهان ذکر او آورده و گوید که ابوالحسین احمدبن سعد در ایام القاهربالله بعمل خراج منصوب گردید و در غرهء جمادی الاولی سال 321 ه . ق. به اصفهان وارد شد و ابوعلی بن رستم در جمادی الاخر همین سال از آن شغل معزول گشت. آنگاه ابوالحسین بن سعد از فارس به اصفهان آمد و از قبل امیر عمادالدوله علی بن بویه در جمادی الاولی سال 323 متقلد تدبیر آنشهر و عمل خراج گردید و در سال 324 جبایت خراج را به ابوالقاسم سعدبن احمدبن سعد سپردند و در شوال آنسال معزول گردید و دیگر شرحی از او نمیدهد و بذکر فضلاء اصفهان از اصحاب الرسائل می پردازد و سپس میگوید: اما ابومسلم محمدبن... و ابوالحسین احمدبن سعد، ما بجهت شهرت و صیت آن دو در اقطار شرق و غرب و نزد کتاب حضرت و اجماع اهل زمان بر... وصف ایشان مستغنی هستیم و سپس نام وی را در زمرهء مصنفین یادکند و گوید او راست: کتاب الاختیار من الرسائل که کسی در این موضوع بر او سبقت نجسته است. و کتابی دیگر در رسائل به نام فقرالبلغاء. و کتاب الحلی و الشیات. و کتاب المنطق. و کتاب الهجاء. و در کتابی کهن چنین خواندم: سرح دسر (شیخ کبیر؟) مرا حدیث کرد که تنبأ گفت در شهر اصفهان در زمان ابوالحسین بن سعد مردی بود که او را نزد خود خواند و علماء و عظماء و کبراء را احضار کرد بدو گفتند کیستی گفت من پیامبری مرسلم گفتند ویلک هر پیامبری را آیت و نشانه ای است آیت و حجت تو چیست. گفت حجت های مرا کسی از انبیاء و رسل پیش از من نداشته. گفتندش حجت ها بنما. گفت هر یک از شما را که زنی یا دختری یا خواهری جمیله باشد، نزد من حاضر آرد تا در ساعت به پسری آبستن کنم ابوالحسین بن سعد گفت اما من شهادت میدهم که تو رسولی و مرا معاف کن. آنگاه مردی او را گفت ما را زنان نباشد ولی ماده بزی حسنا داریم او را آبستن کن و مرد برخاست از او پرسیدند کجا روی گفت نزد جبرئیل روم تا بدو گویم که این گروه بزغاله خواهند نه پیامبر. پس از گفتار وی بخندیدند و وی را رها کردند و از ابوالحسین اصفهانی اشعاری روایت شده از آن جمله در جواب معمی:
رمانی أخ یصفی له الود جاهداً
و من یتطوع بالمودة یحمد
بداهیة تعی علی کل عالم
بوجه المعمی بالصواب مؤید
و حمل سرالوحش و الطیر سره
و ارسلها نکرا ببیداء قردد
فانهضت قلبی و هوی نفس جارح
و من یغد یوما بالجوارح یصطد
فحاش لی الصنفین من بین ارنب
یقود الوحوش طائعات و هدهد
یسوق لنا اسراب طیر تتابعت
علی نسق مثل الجمان المنضد
و مرقتها بالزجر حتی تحاولت
و عادت عبادیدا بشمل مبدد
و رواضتها بالفکر حتی تذللت
فمن مسمح طوعا و من متجلد
فاخرجت السرالخفی وانشدت
قریض رهین بالصبابة ذی دد
و انی و ایاها لکالخمر والفتی
متی یستطع منها الزیادة یزدد
و خطاب به ابن العمید:
البین افردنی بالهم والکمد
والبین جدد حرالثکل فی کبدی
فارقت من صار لی من واحدی عوضاً
یارب لاتجعلنها فرقة الابد
امسک حشاشة نفسی ان یطیف بها
کید من الدهر بعد الفقد للولد
لا فی الحیاة فانی غیر مغتبط
بالعیش بعد انقصاف الظهر و العضد
بل ابق لی الخلف المأمول حیطته
علی عیال و اطفال ذوی عدد
من ان یرو ضیعة فی عرصة البلد
و ان یرو نهزة لللف مضطهد
الله(1) رجائی وحسب المرء معتمداً
نجل العمید و صنع الواحد الصمد.
و نیز به ابوالحسین بن لرة [ کذا ] در باب مملوکی اسود:
حذر فدیتک بشری من تبرزه
انی اخاف علیه لقعة العین
اذا بدت لک منه طرة سبلت
علی الجبین و تحذیف کنونین
حسبت بدراً بداتما فاکلفه
غمامة نشرت فی الارض ثوبین
کانما خط فی اصداغه قلم
بالحبر خطین جاآلغو(2) قوسین
لکن ذلک منه غیر دافعه
عن القبول و عن بعد من الشین.
و این قطعه شعر از ابوالحسین بن سعد بر چهار قافیه است که هر قافیه بتنهائی شعری مستقل است:
و بلدة قطعتها. بضامر.
خفیدد. عیرانة رکوب
ولیلة وسهرتها. لزائر.
و مسعد. مواصل حبیب
وقینة وصلتها. بطاهر
مسود. ترب العلی نجیب.
اذا غوت ارشدتها. بخاطر.
مسدد. و هاجس مصیب.
و قهوة باکرتها. لتاجر.
ذی عند(3) فی دینه وجوب.
سورتها کسرتها. بماطر.
مبرد. من جمه القلیب
و حرب خصم بختها. بکاثر.
ذی عدد. فی قومه مهیب
معوداً(4) بل سفتها. بباتر.
مهند. یفری الطلی رسوب
و کم حظوظ نلتها. من قادر
ممجد. بصنعة القریب
کافیه اذ شکرتها، فی سامر.
و مشهد. للملک الرقیب.
- انتهی. و وفات وی به سال 350 ه . ق. بود. رجوع به ابوالحسین احمد و روضات ص58 شود.
(1) - لعله: ربی.
(2) - لعله: نحو.
(3) - صحیح: عدد، و فی روضات الجنات: لفاجر.
(4) - صحیح: مفرداً.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعد اندرشی صوفی ملقب بشهاب الدّین. او راست: عمدة فی مختصر تهذیب الکمال و الاطراف. وفات بسال 750 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعد عثمانی دیباجی، شهاب. او راست: انیس الفرید و جلیس الوحید.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعد عسکری مکنی به ابوالعباس نحوی. او راست: شرح تسهیل ابن مالک و نیز اختصار تهذیب الکمال جمال الدین یوسف وفات او را حاجی خلیفه 750 ه . ق. ذکر کرده است. و رجوع به احمدبن سعد اندرشی (؟) شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعید. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص60، 105، 182، 215، 322).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعیدبن حزم الصدفی الاندلسی المنتجیلی(1) مکنی به ابوعمر. حمیدی ذکر او آورده گوید او به اندلس از جماعتی سماع دارد از جمله محمد بن احمد الزّراد و غیر حمیدی نیز نام او برده اند. او از اندلس ارتحال کرد و از اسحاق بن ابراهیم بن النعمان و احمدبن عیسی المصری المعروف به ابن ابی عجینه و غیر آن دو حدیث شنید و کتاب کبیر تاریخ رجال تألیف کرد و در این کتاب جمیع اقوال مردمان را در اهل عدالت و تجریح تا آنجا که برای او میسر بود گردکرد. و آن کتاب را خلف بن احمد معروف به ابن ابی جعفر و احمدبن محمد اشبیلی معروف به ابن الحراز از وی استماع کردند و گویند تمام این کتاب را کسی دیگر جز این دو بتمامی از وی نشنیده اند و وفات وی به سال 350 ه . ق. بود. [ تا این جا نقل حمیدی است ]. و بعضی دیگر گفته اند که او از اولاد جعفر است و به آثار و سنن توجه داشت و تاریخ و حدیث جمع آورد و در اندلس از جماعتی روایت کرد که از آنجمله است احمدبن ثوابة و اسلم بن عبدالعزیز و طبقهء آندو و به سال 311 با احمدبن عبادة الرعینی(2) بمشرق شد و بمکه از ابوجعفر العقیلی و ابوبکربن المنذر صاحب الاشراق و دیبلی(3) ابوجعفر محمد بن ابراهیم و ابی سعیدبن الاعرابی و غیر آنان و بمصر از ابوعبدالله محمد بن الربیع بن سلیمان و بقیروان از احمدبن نصر و محمد بن محمد بن اللباد سماع دارد. سپس به اندلس بازگشت و بنوشتن تاریخ محدثین پرداخت و بغایت این منظور دست یافت و تا آخر عمر حدیث گفت و در شب پنجشنبه 9 روز از جمادی الاَخر مانده به سال 350 درگذشت و مولد او بروز جمعه پنجم شهر ربیع الاَخر سنهء 284 بود.
(1) - De Montijo. (2) - الرعتنی، و بکتاب ضبی ص450 رجوع شود.
(3) - ن ل: دنیلی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعیدبن حسن شیحی از مردم شیحه دهی بحلب. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعیدبن شاهین بن علی بن ربیعة البصری مکنی به ابوالعباس. محمد بن اسحاق الندیم در فهرست ذکر او آورده است و گوید: او از اهل ادب است و او راست: کتاب ما قالته العرب و کثر فی افواه العامة. رجوع به فهرست ابن الندیم و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج1 ص134 و روضات الجنات ص84 س22 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعیدبن عبدالله مشقی مکنی به ابوالحسن. او مؤدب پسر المعزبالله و از خواص عبدالله بن معتز بود و در بغداد کتب ابن الزبیر را روایت کرد و اسماعیل صفار و جز او از وی روایت کردند. او مردی صدوق است و مرزبانی مرگ وی را در سال 306 ه . ق. گفته است. ابوبکربن محمد بن القاسم الانباری گوید: احمدبن سعید مرا روایت کرد: آنگاه، که مؤدب اولاد معتز بودم، احمدبن یحیی بن جابر بلاذری قومی را واداشت تا از قبیحه، مادر معتز، درخواستند، که احمدبن یحیی پاسی از روز را نزد ابن معتز رود و قبیحه بپذیرفت، و یا نزدیک بود که بپذیرد، و من هنگامی که این خبر شنودم سخت خشمگین شدم و بخانهء خود اعتزال جستم. ابوالعباس عبدالله بن المعتز که در این هنگام سیزده ساله بود بمن، نوشت:
اصبحت یابن سعید حزت مکرمة
عنها یقصر من یحفی و ینتعل
سر بلتنی حکمة قد هذبت شیمی
و اَججت عزب ذهنی فهو مشتعل
اکون اِن شئت قسا(1) فی خطابته
او حارثا(2) وهو یوم الفخر مرتجل
و ان اشأ فکزید(3) فی فرائضه
أو مثل نعمان(4) ماضاقت به الحیل
او الخلیل عروضیا اخا فطن
او الکسائی نحویا له علل
تغلی بداهة ذهنی فی مرکبها
کمثل ماعرفت آبائی الاول
و فی فمی صارم ماسله احد
من غمده فدری ما العیش و الجذل
عقباک شکر طویل لانفاذ له
تبقی معالمه ما اطت الابل.
و نیز ابن انباری، روایت کند که ابن المعتز در پاسخ نامه ای که احمدبن سعید دمشقی بدو فرستاده و در آن طلب زیادتی در مشاهره و روزی خود کرده بود نوشت: قید نعمتی عندک بمثل ما کنت استدعیتها به و ذب عنها اسباب الظن استدم ماتحب منی بما احب منک. و نیز ابن المعتز در پاسخ نامه ای که دمشقی در آن از نسبت ها که بدو کرده بودند اعتذار جسته بود، نوشت: والله لاقابل(5)احسانک منی کفر ولاتبع(6) احسانی الیک منّ فلک منی ید لااقبضها عن نفعک و اخری لاابسطها الی ظلمک ما یسخطنی فانی اصون وَجهَک عن ذل الاعتذار. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 133 و 134 شود.
(1) - قس بن ساعده ایادی است.
(2) - حارث بن حلزة یشکری است، صاحب قصیدهء معلقه با مطلع «آذنتنا ببینها اسماء...»
(3) - زیدبن ثابت انصاری است.
(4) - ابوحنیفه نعمان بن ثابت (80 - 150 ه . ق.)، فقیه صاحب رأی.
(5) - ظ: لااقابل.
(6) - ظ: لااتبع.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعیدبن علی قناطری. از مردم قناطر، شهری به اندلس.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعید اخمیمی مکنی به ابوبکر. او راست: منتخب.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعید الاندلسی ملقب به امام بهاءالدین. و او علوم الحدیث ابن صلاح را مختصر کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعید تبعی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعید داودی مکنی به ابوجعفر. او راست: شرح صحیح بخاری.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعید سرخسی مکنی به ابوجعفر دارمی. فقیه و از ائمهء حدیث و اثر. وفات به سال 253 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سعید مالکی مکنی به ابوالحسین. یکی از مشاهیر طبقهء عرفا در مائهء سیم هجریه بوده و با شیخ جنید و ابوالحسین نوری صحبت داشته و در ایام زندگانی در طرطوس میزیسته و هم در آن مائه زندگانیرا بدرود کرده و در طرطوس مدفون گردیده. از کلمات اوست که میگفته بدا بحال آنکس که آسودگی خود را در آزار مردمان جوید و با بندگان خدای حیلت کند و با آنکه داند که او الله تعالی خیرالماکرین است. وقتی از او وصیتی خواستند گفت ترک آزار بهر طریق که دانی و بهر قسم که باشد. خواجه علیه الرحمه مضمون این بیانست که بنظم آورده:
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن
که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست.(1)
(1) - از نامهء دانشوران ج3.


احمد .


[اَ مَ] ابن سعید هروی مکنی به ابوالفضل. او راست: اصلاح اُکر مانالاوس.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سقمان. سیّمین از شاهان ارمنیه از 521 تا 522 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلام رطبی. یکی از اکابر شافعیه است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلامه ملقب به فخرالدین قضاعی. عالمی محتشم و نیکوسیرت و قاضی مالکیه در دمشق و718 ه . ق. وفات یافت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلطان صلاح الدین ملک المحسن. وی استماع حدیث کرد و بسیار نوشت و مردی متواضع و متزهّد بود بر محدثین افضال بسیار میکرد و مایل بتشیع بود و به سال 634 ه . ق. درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلم. رجوع به ص11 کتاب محاسن اصفهان مافروخی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلمان بن حسن بن اسرائیل بغدادی مکنی به ابوبکر. او راست جزئی در ردّ منکرین عرش.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلمان الرهاوی. ابوالحسن احمد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلمان نجاد مکنی به ابوبکر. او راست: مسند عمر بن الخطاب رضی الله عنه.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان. فقیه و محدث حنبلی. صاحب تصانیف. وفات وی بسال 348 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان. رجوع به کمال پاشازاده شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان. خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص378) آرد: در سنهء 524 ه . ق. حاکم سمرقند احمدبن سلیمان نسبت بسلطان در مقام خصومت درآمده رایت فیروزی شعار سنجری از آب آمویه عبور نموده سایهء وصول بر حدود سمرقند انداخته احمد در شهر متحصن شد بعد از امتداد ایام محاصره و وقوع قحط و غلا، امان طلبیده از شهر بیرون آمد و سلطان یکی از غلامان خاصه را مصحوب خود گردانیده رایت مراجعت برافراخت و پس از چندگاه از احمد عفو کرده بار دیگر او را بسمرقند فرستاد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان بن ابی الربیع محدث. او از سحنون روایت کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان بن حسن بن جهم بن بکیربن اعین سنسن الشیبانی مکنی به ابوغالب. نقاوهء خاندان آل اعین و از کبار محدثین آن جماعت بشمار رود و بدین کنیت مابین علماء و محدثین امامیه معروفست و از آل اعین همواره در عصر هر یک از ائمهء اثناعشر محدثین بسیار بوده که جامع و ضابط اخبار ائمه و محرم اسرار ایشان بوده اند من جمله جدّ ابوغالب ابوطاهر محمد بن سلیمان است که فیض زمان جناب ابومحمد عسکری سلام اللهعلیه را درک نموده و مابین او و جناب ابومحمد علیه السلام مسائل و جواباتی است چنانکه شرح حال وی و سایر محدثین از آن طایفه را در محل خود خواهیم نگاشت مع الجمله ابوجعفر طوسی در فهرست گوید ابوغالب الزراری و هم البکیریون و بذلک کان یعرف الی ان خرج توقیع من ابی محمد علیه السلام فیه ذکر ابی طاهرالزراری فاماالزراری رعاه الله فذکروا انفسهم بذلک و کان شیخ اصحابنا فی عصره واستادهم و فقیههم و صنف کتبا منها کتاب التاریخ ولم یتمه و قدخرج منه نحو الف ورقة. کتاب ادعیة السفر. یعنی ابوغالب زراری و قبیلهء او به بکیر منسوب و بدین نسبت معروف بودند تا آنکه توقیعی از جناب ابومحمد العسکری سلام اللهعلیه بیرون آمد و در آن توقیع ابوطاهر زراری را ذکر فرموده و او را بر زرارة بن اعین نسبت داده بود پس از آن توقیع در انتساب، خود را بزراره منتسب میساختند و ابوغالب شیخ اصحاب امامیه و استاد و فقیه آنطایفه بود و او را مصنفات بسیار است. از آنجمله است کتاب تاریخ و آنرا به اتمام نرسانیده و تنها هزار ورق از آن بیرون آمده و کتاب ادعیهء سفر تا آنجا که گوید خبرداد مرا بکتب و روایات ابوغالب، ابوعبدالله محمد بن محمد بن النعمان و ابوعبدالله حسین بن عبدالله و احمدبن عبدون و غیرهم و ابوطاهر که در توقیع بزراره منسوب شده محمد بن سلیمان جدّ ابوغالب است چنانکه این مطلب از ملاحظه ترجمت محمد بن سلیمان و ترجمهء محمد بن عبیدالله مکشوف گردد چون سبط ابوغالب محمد بن عبیداللهبن ابی غالب نیز مکنّی به ابوطاهر است محدث نیسابوری وبعضی در فهم لفظ توقیع توهم و خطا نموده اند و چنین دانسته اند که ابوطاهر مذکور در توقیع سبط ابوغالب است نه جدش محمد بن سلیمان لاجرم عبارت توقیع را که فرماید فاما الزراری رعاه الله در ترجمت ابوطاهر محمد بن عبیداللهبن ابی غالب ایراد نموده اند. نجاشی در رجال خود آورده ابوغالب الزراری و قد جمع اخبار بنی سنسن و کان ابوغالب شیخ العصابه فی زمنه و وجههم له کتب منها کتاب التاریخ و لم یتمه. کتاب دعاء السفر. کتاب الافضال. کتاب مناسک الحج کبیر. کتاب مناسک الحج صغیر. کتاب الرسالة الی ابن ابنه ابی طاهر فی ذکر آل اعین. حدثنا شیخنا ابوعبدالله عنه بکتبه و مات ابوغالب رحمه الله سنة ثمان وستین و ثلثمائه (368) انقرض ولده الاّ من ابن ابنه و کان مولده سنة خمس وثمانین ومأتین (285 ه . ق.)؛ یعنی ابوغالب منسوب به زرارة بن اعین است و او اخبار بنی سنسن را در مجموعه ای فراهم نموده در عصر خویش شیخ و مقتدای فرقهء امامیه بود واو را مصنفات عدیده است منجمله رساله ای است در ذکر آل اعین که برای سبط خود ابوطاهر محمد بن عبیداللهبن احمد زراری نوشته، شیخ ما ابوعبدالله از ابوغالب مصنفات وی بما روایت نموده و ابوغالب در سال سیصدوشصت وهشت وفات یافت ولادتش سال دویست وهشتادوپنج اتفاق افتاده بود و او را عقب، جز از سبطش ابیطاهر، باقی نمانده. محدث نیسابوری پس از ذکر سلسله نسب وی گوید و هم البکیریون نسبوا الی عمهم زراره لتوقیعات وردت فیهم بهذاالوصف من ابی محمد علیه السلام فی ابی طاهر الزراری جدّ احمد المعنون و من ابی الحسن الثالث علیه السلام فی سلیمان بن الحسن - انتهی؛ یعنی طایفهء ابوغالب ببکیریون اشتهار داشتند پس بعم ایشان زرارة بن اعین منسوب شدند بعلت توقیعاتی که در باب ایشان بدین نسب بیرون آمد و آن توقیعات بعضی از جناب ابی محمد العسکری بود در حق ابی طاهر زراری جد ابوغالب و برخی از جناب ابوالحسن ثالث علیّبن محمد بود دربارهء سلیمان بن حسن جدّ اعلی ابوغالب محدث. مجلسی در مقدمات کتاب بحارالانوار در حق وی فرموده کان من افاضل الثقاة و المحدثین و کان استاذ الافاضل الاعلام کالشیخ و ابن الغضائری. و احمدبن عبدون خود در وجه انتساب بزراره در رساله ای به ابوطاهر ذکر نموده با بعضی از عبائر علماء رجال مخالف است چه در رسالهء مذکوره گوید: انه کانت ام الحسن بن الجهم ابنة عبیدبن زرارة و من هذه الجهة نسبنا الی زراره و نحن من ولد بکیر و کنانعرف قبل ذلک بولدالجهم؛ یعنی مادر حسن بن جهم دختر عبیدبن زراره بود بدین سبب ما نسبت داده شدیم بزراره و حال آنکه ما از اولاد بکیر معدود میباشیم و سابق بر این بولد جهم معروف بودیم، تا آنجا که گوید: و اول من نسب منا الی زرارة جدنا سلیمان نسبه الیه ابوالحسن علی بن محمد صاحب العسکر توریة عنه و سترا له ثم اتسع ذلک و سمینا به و کان یکاتبه فی امور له بالکوفة و بغداد، الخ؛ یعنی نخستین کس که از ما به زراره منسوب گشت جد ما سلیمان بود او را مولای ما ابوالحسن علی بن محمد صاحب عسکر بعلت توریة و ستر حال وی بدین نسبت منسوب داشت پس مردمان در آن وسعت داده هر یک از اولاد بکیر را بزراره منسوب داشتند و ما بزراره منسوب شدیم و جناب ابوالحسن علیه السلام در باب امورات خویش در کوفه و بغداد بجد ما سلیمان مکاتیب میفرمود الی آخر. شیخ یوسف صاحب لؤلؤه پس از نقل این عبارات از رساله گوید این کلام چنانکه مشاهدت کنی بظاهرش مخالف است با آنچه علامه در رجال خویش و شیخ طوسی در فهرست در وجه تسمیهء بزراره ذکر نموده اند چه ایشان ذکر نموده اند که مبدأ تسمیه بزراری، از جناب ابومحمد عسکری علیه السلام بوده دربارهء جد ابی غالب ابوطاهر و آنچه از این کلام مکشوف شود آن است که انتساب بزراره از جناب ابوالحسن هادی بوده در حق جد ابوغالب سلیمان چنانکه دانستی و ظاهر آن است که علامه و شیخ بر رساله واقف نشده اند و گرنه در وجه انتساب بزراره کلامی مطابق با آنچه در این باب در رساله نوشته ذکرمینمودند و چون در رسالهء مذکوره خود بیان شرح احوال و مولد خود و برخی از فقرات که بیان آن در ترجمت وی لازم است شرح نموده لاجرم در این مقام بذکر بعضی از فقرات آن رساله پردازیم. در رساله پس از بیان شرح احوال آباء و اجداد خویش از آل اعین گوید: و مات ابومحمدبن محمد بن سلیمان سنة نیف وعشرون سنه سنی اذ ذلک خمس سنین و اشهر و کان مولدی لیلة الاثنین لثلث بقین من ربیع الاخر سنة خمس وثمانین ومأتین (285 ه . ق.) و مات جدّی محمد ابی سلیمان رضی اللهعنه فی غرة المحرم سنة ثلثمائة (300) فرویت عنه بعض حدیثه و سمعت عن عبدالله بن جعفر الحمیری و کان دخل الکوفه فی سنة سبع و تسعین و مأتین (297) و وجدت هذا التاریخ بخط عبدالله بن جعفر فی کتاب الصوم للحسین بن سعید و لم اکن حفظت الوقت للحداثة و وسنی اذ ذاک اثناعشر سنة و شهور و سمعت انا بعد ذلک من عمّ ابی علی بن سلیمان و من خال ابی محمد بن جعفر الزراری من احمدبن ادریس القمی و احمدبن محمد بن العاصمی و جعفربن محمد بن مالک الفزاری البزاز و سمعت من ابی جعفر محمد بن الحسن بن علی بن مهزیار الاهوازی و غیرهم رحمهم اللهتعالی و سمعت من حمیدبن زیاد و ابی عبدالله بن ثابت و احمدبن محمد بن رباح و هؤلاء من رجال الواقفة الا انهم کانوا فقهاء تقاتا فی حدیثهم و سمعت بعد ذلک من جماعة غیر من سمیت فعندی بعض ما سمعته منهم ذهب بعض فیما ذهب من کتبی ثم امتحنت محنا شغلتنی و اخرجت اکثر کتب التی سمعتها عن یدی بالسرقة و الضیاع و رزقت ایاک و سنی ثمان و عشرون سنة و فی سنة ولادتک امتحنت محنة اخرجت اکثر ملکی عن یدی و اخرجتنی الی السفر و الاغتراب و شغلتنی عن حفظ ما کنت جمعت قبل ذلک و لما اصلح ابوک لسماع الحدیث و سلوک طریقة اجداده رحمهم اللهتعالی جذبته الی ذلک فلم ینجذب و شغلنا طلب المعاش و البعد عن مشاهدة العلماء عن العلم و علت سنّی فآیست من الولد و بلغ ابوک سبعاً و ثلثین سنة و لم یرزق ولدا و رزقنی جلّوعزّ الحج و مجاورة الحرمین سنة فجعلت کدی و اکثر دعائی فی المواضع التّی یرجی فیها قبول الدّعاء و ان یرزق الله اباک ولداً ذکرا نجعله خلفاً لاَل اعین ثم قدمت العراق فزوّجت اباک من امک فتفضّل الله جلّوعزّ ان رزقناک فی اسرع وقت و منّ بان جعلک سوی الخلقة مقبول الصورة صحیح العقل الی ان کتبت الیک الکتاب و کان مولدک فی قصر عیسی به بغداد یوم الاحد لثلث خلون من شوال سنة اثنین وخمسین وثلثمائة (352) و قد خفت ان یسبق اجلی ادراکک وتمکنک من سماع الحدیث و تمکنی من حدیثک ماسمعته من الحدیث و لن افرط فی شی ء من ذلک کما فرط جدّی و خال ابی رحمهمااللهتعالی اذ لم یجذبانی الی سماع حدیث مهمامع ماشاهداه من رغبتی فی ذلک. یعنی پدرم محمد بن محمد بن سلیمان وفات یافت و او را سنین عمر بیست سال و اندی بود و آن هنگام از سن من پنج سال و چند ماه گذشته بود و ولادتم شب دوشنبه بیست وهفتم ربیع الاخر سال دویست وهشتادوپنج اتفاق افتاده و جدّم محمد بن سلیمان در غرهء شهر محرّم از سال سیصد هجری رحلت نمود پس من بعضی از روایات وی از او روایت کنم و نیز در محضر عبدالله بن جعفر حمیری استماع حدیث نمودم و عبدالله سال دویست ونودوهفت داخل کوفه گردید و تاریخ دخول عبدالله را بکوفه در کتاب صوم تألیف حسین بن سعید بخط عبدالله بن جعفر حمیری یافتم و خود بعلت حداثت سنم در آن وقت آن تاریخ ضبط و حفظ ننموده بودم و آنگاه سنّم دوازده سال و چند ماه بود و بعد از آن ازعم پدرم علی بن سلیمان و از خال پدرم محمد بن جعفر زراری و احمدبن ادریس قمی و احمدبن محمد بن عاصمی و جعفربن محمد بن مالک فزاری بزاز استملاء حدیث کردم و نیز از ابوجعفر محمد بن حسن بن علی بن مهزیار اهوازی و حمیدبن زیاد و ابی عبدالله بن ثابت و احمدبن محمد بن رباح اخذ حدیث نمودم و این جماعت اگر چه در عداد فرقهء واقفیّه معدودند ولی در سلک فقهاء و موثقین در روایت منظوم باشند پس بعد از آن از گروهی غیر از این جماعت که نام بردم استماع حدیث کردم و از مرویّات این جماعت بعضی نزد من باقی است و برخی از آن با پاره ای از کتبم تباه و تلف گردید پس گرفتار شدم بمحنتی عظیم که مرا مشغول ساخت و در آن حادثه بعلت سرقت و ضیاع، بسیاری از کتبم که مشتمل بر مسموعات و محفوظات من بود تلف گردید و خدای تعالی والد تو را بمن موهبت فرمود برحالیکه از سنین عمرم بیست وهشت سال گذشته بود و در سال ولادت وی ببلیتی مبتلا شدم که آن بسیاری از ملک مرا از دستم بیرون نمود و مرا بمسافرت و اغتراب محتاج ساخت و از حفظ اموالی که پیش از آن فراهم نموده بودم مشغول نمود و چون پدرت برای سماع و سلوک طریقهء اجدادت صالح گشت او را به اخذ واستماع حدیث جذب نمودم. ازسلوک آن طریق اعراض نمود و مرا طلب معاش و دوری از مشاهدت علماء از اخذ علوم شاغل و مانع گشت و سنّم زیاد شد پس از اولاد مأیوس شدم پدر ترا سنین عمر بسی وهفت سال رسید و او را ولدی مرزوق نگشت و خداوند عزوجل سالی مرا زیارت بیت الله و مجاورت حرمین شرفین روزی فرمود پس من در موارد و مظانّ استجابت دعا از خداوند کریم خواستار آن شدم که پدرت را ولدی ذکور عنایت فرماید و او را خلف آل اعین گرداند پس از معاودت از حجّ وارد عراق شدم مادر تو را بوالدت تزویج نمودم پس خدای تعالی بر ما تفضل فرموده بزودی تو را بما موهبت فرمود و بر ما منت گذارد باینکه تو را مستوی الخلقة مقبول الصورة خلق نمود و تو را صاحب عقل صحیح گردانید تا اینکه این کتاب بتو مکتوب نمود و تو را ولادت روز یکشنبهء چهارم شوال از سال سیصدوپنجاه ودو در قصر عیسی به بغداد اتفاق افتاد و من از آن خائف بودم که قبل از ادراک و قدرتت بر استماع حدیث و قبل از تمکن من از استماع حدیث برتو مرا اجل فرا رسد و من بهیچ وجه مضایقت و تفریطی در حق تو ننمودم چنانکه جدّم و خال پدرم دربارهء من مضایقت کردند زیرا با آنکه رغبت و میل مرا بسماع حدیث مشاهدت مینمودند با اینحال مرا به اخذ حدیث جذب ننمودند. مع الجمله ابوغالب در زمان غیبت صغری باوکلاء و سفرای امام دوازدهم اختصاص داشته و چون او را حاجتی دست دادی بواسطهء وکیل ناحیه مطلب خود بامام عصر عجل اللهفرجه رسانیده جواب آن بوی میرسید چنانکه علامهء مجلسی در مجلد سیزدهم کتاب بحارالانوار که مخصوص به بیان احوال امام عصر است در باب معجزات آن جناب گوید: در کتاب الغیبة که از مؤلفات شیخ ابوجعفر طوسی است از جماعتی ایشان از ابوعبدالله احمدبن عیاش او از ابوغالب زراری روایت کرده که گفت از کوفه وارد بغداد شدم بر حالی که جوان بودم و قدمهای خود را در راه رفتن مانند راندن شتر میراندم و مردی از برادران دینی با من مصاحب بود و نام او از خاطر ابوعبدالله فراموش شده بدین سبب نام او را در حدیث ذکر ننموده اند و از او بلفظ مرد تعبیر نموده اند در آنوقت شیخ ابوالقاسم بن روح پنهان شده ابوجعفر محمد بن علی مشهور بشلمغانی را در جای خود نصب نموده بود و شلمغانی آنوقت در مذهب شیعه استقامت داشت هنوز کفر و الحادی که از او ظاهر گردید ظاهر نشده بود مردم نزد اوآمده وی را ملاقات مینمودند زیرا که شلمغانی شیخ ابوالقاسم بن روح را صدیق و مصاحب بود در حاجتها و کارهای مردمان میان شیخ ابوالقاسم و ایشان واسطه بود در آنحال رفیق من گفت رغبت بملاقات ابوجعفر داری تا آنکه با او عهد و پیمان استوار کنی از آنکه در این ایام برای طایفه شیعه او منصوب است و مرا نیز بوی حاجتی است که دربارهء من از ناحیهء مقدسه دعائی استدعا نماید گفتم آری رغبت دارم آنگاه متوجه سرای او شده بمجلسش در آمدیم جماعتی را از اصحاب ما امامیه در محفلش حاضر دیدیم پس بر او سلام گفتیم ابوجعفر برفیق من متوجه گردیده از او پرسید این جوان که با تو است کیست گفت مردی است از آل زرارة بن اعین آنگاه روی با من داشت و گفت از کدام زراره گفتم ای سیدِ من، از اولاد بکربن اعین که برادر زراره است گفت ایشان از خاندان بزرگند و در این امر بلندپایه اند پس رفیق من با وی گفت ای سید من در خصوص دعا مکتوبی از تو خواهش دارم بنویسی گفت آری مینویسم وقتی که این را شنیدم بخاطرم رسید که من هم حاجتی خواهش نمایم و در دلم چیزی مخفی بود که با احدی اظهار ننموده بودم و آن این بود که مادر ابوالعباس پسرم با من بسیار مخالفت و بدرفتاری داشت و با وجود سوءکردار و بدرفتاریش محبت وی در دلم بسیار بود با خود گفتم از ابوجعفر در خصوص این مطلب خواهش دعا میکنم بطرزی که تفصیل آن را مجمل گذارده همینقدر گویم در خصوص امریکه بمن ضرور شده التماس دعا دارم پس گفتم خدای تعالی بقای سید ما را طولانی گرداند من ازتو حاجتی را مسئلت میکنم گفت آنحاجت چیست گفتم دعای فرجست برای من در خصوص امریکه برای من مهم گردیده ابوجعفر در حال کاغذی طلبید و حاجت مرا در آن نوشت که زراری در خصوص امریکه بر او مهم گردیده التماس دعا دارد بعد از آن رقعه را پیچیده و ما هم برخاستیم و بمنزل خویش معاودت نمودیم چون چند روز از آن ماجری بگذشت رفیقم گفت میخواهی که نزد ابوجعفر برویم و مطالب خود را که به او گفتیم سؤال نمائیم که جواب آنها چگونه درآمده آنگاه با او روانه شده بمجلس وی داخل شدیم همینکه در نزد او نشستیم رقعه را درآورده دیدم که مطالب بسیاری در آن نوشته شده در آنحال برفیق من متوجه شده جواب مسئله او را به او خواند بعد از او متوجه من گردید از آن رقعه بخواند در خصوص سئوال زراری خداوند عالم حال شوهر و زن را اصلاح نمود وابوغالب گوید که این ماجری بر من بزرگ آمد از آنجا برخاستیم و برگشتیم رفیقم بمن گفت که جواب این امر بتو رسید گفتم. از جواب مسئلهء خویش زیاده درشگفتم گفت از چه درشگفتی. گفتم بجهت اینکه این امر سرّی بود که سوای خدای تعالی و من کسی بدان عالم و واقف نبود و او از آن مرا خبرداد گفت آیا در امر ناحیهء مقدسه شک مینمائی حال از آن سرّ مرا خبرده تا آن را بدانم مکنون ضمیر خویش بر وی مکشوف داشتم از آن در عجب شد قضای الهی چنان اقتضاء نمود که بکوفه برگشتیم و بسرای خود داخل گردیدیم و پیشتر از آن مادر ابوالعباس مرا ناخوش میداشت و همواره از من کناره مینمود و در سرای خود بسر میبرد و چون از آمدن من باخبر شد بمنزل من درآمد و از من عذرخواست و مرا دلجوئی نمود و طریق موافقت مسلوک داشت و مخالفت را ترک نمود تا اینکه مرگ میان ما جدائی انداخت. مجلسی پس از نقل این حدیث گوید: این حکایت را جماعتی از ابی غالب احمدبن محمد بن محمد بن سلیمان زراری بمن خبر دادند و در بغداد ابوالفرج محمد بن مظفر در منزل ابی غالب که در بازارچهء ابی غالب بود روز یکشنبه پنجم ذیقعده در سال سیصدوپنجاه وشش از هجرت از خود ابوغالب اینحدیث را شنیده و نوشته است تلمیذ ابوغالب غضائری گوید ان وفات الشیخ... الخ. گفت کنیز امّ ولد خود را تزویج نمودم و آن اول زنی بود که تزویج نمودم صبیّه ای بود که اکنون مرا ام ولد است و من در آنزمان جوان بودم سنم از بیست سال کمتر بود در منزل پدرش با او زفاف نمودم چند سال در منزل پدرش ماند و من سعی و تلاش مینمودم که او را بمنزل خود نقل دهم خویشان و اقارب آنزن از آن ابا و امتناع میکردند و در اینمدت ازمن حملی گرفت و دختری آورد مدتی زندگی کرد بعد از آن وفات یافت من نه در ولادتش حضور داشتم و نه در وفاتش و به جهت کدورت و نقاریکه مابین من و ایشان بود آندختر را از زمان ولادت تا هنگام وفات وی اصلا رؤیت ننمودم بعد از آن با ایشان صلح نمودم باین شرط که او را بمنزل من روانه نمایند پس بمنزل ایشان رفتم تا آنکه او را بسرای خویش آورم مرا از آوردنش ممانعت کردند و چنین اتفاق افتاد که آن زن در آنوقت حامله گردید از ایشان خواهش کردم که او را بنابر صلحی که کرده بودیم بمنزل من بفرستند قبول ننمودند از اینجهت دوباره فتنه و عداوت در میان ما پدیدگشت بعد از آن در وقتیکه من غائب بودم از من دختری آورده بود تا مدت دو سال با یکدیگر به آزردگی و عداوت بسر بردیم پس وقتی داخل بغداد شدم و آنوقت رئیس شیعه و ملجاء آن طایفه محمد بن احمد دجوجی بود و او نسبت بمن بمنزلهء پدر یا عمو بود در بغداد بمنزل وی فرودآمدم و از فتنه هائی که ما بین من و زنم و خویشانش اتفاق افتاده بود به او شکایت نمودم گفت در این باب رقعه ای بنویس و در آن التماس دعا کن پس رقعه ای نوشتم و در آن احوال خود را و خصومت ایشان را با من و ابای آنها را از فرستادن آنزن بمنزل خود ذکر نمودم و آن رقعه را با ابوجعفر بنزد محمد بن علی بردیم و او در مکاتیب و مطالب شیعه مابین شیعه و حسین بن روح وکیل ناحیه واسطه بود آن را به او تسلیم نمودیم و خواهش کردیم که برساند و جواب آن چند روزی بتأخیر افتاد روزی با او ملاقات نمودم گفتم تأخیر جواب مرا بدحال نموده است گفت دلگیر مباش زیرا که تأخیر جواب نزد من دوست تر است زیرا که در آن نفع تو است پس از آن روی بسرای خود مراجعت نمودم تا مدتی از این گذشت و من آن را نشمردم که چند روز است اینقدر دانستم که زمان قلیلی بود ابوجعفر روزی مرا نزد خود طلبید دیدم رقعه برآورد و گفت این جواب رقعهء تو است اگر خواهی نسخه از آن بردار اصل آن را بمن برگردان پس آن را خواندم در آن نوشته بود خداوند عالم حال زن و شوهر را اصلاح نمود مخالفت را از میان ایشان برداشت نسخه ای از روی آن برداشته اصل رقعه را به ابوجعفر رد نموده و داخل کوفه شدم خداوند عالم نفس آنزن را برای من مطیع گردانید پس سالهای بسیاری آنزن در نزد من بود. و از من چند پسر آورد نسبت بوی زیاد بدیها کردم با او پاره ای بدرفتاریها نمودم که زنان را بدان حرکات تحمل و صبر نمودن ممکن نیست با وجود اینحال میان من و او و خویشان وی هرگز مخالفت و عداوت واقع نگردید تا آنکه روزگار ما را از هم جدا نمود. بالجمله چنانکه سابقاً از نقل عبائر ارباب تراجم و کلمات علماء رجال مکشوف گشت وفات ابوغالب بدون اختلاف در سال سیصدوشصت وهشت اتفاق افتاده صاحب روضات گوید تلمیذ ابوغالب شیخ ابوعبدالله غضائری بر رسالهء ابوغالب ذیلی آورده و در آن ذکر نموده ان وفاة الشیخ الصالح احمدبن محمد الزراری رضی اللهعنه فی جمادی الاولی سنة 8 [ 6 ] 3 ثمان و [ ستین ] وثلثمائة وتولیت جهازه و حمله الی مقابر قریش ثم الی الکوفه و قبره بالغرّی یعنی شیخ صالح احمدبن محمد زراری در ماه جمادی الاولی از سال سیصدوشصت وهشت هجری وفات یافت من خود متولی تجهیز وی شدم و جسدش را بمقابر قریش حمل دادم پس از زمانی او را بکوفه نقل داده در ارض غرّی بخاک سپردم. (نامهء دانشوران ج2 ص622).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان بن داودبن محمد بن ابی العباس الطوسی. و اسم ابوالعباس، فضل بن سلیمان بن المهاجربن سنان بن حکیم است. و کنیت احمد ابوعبدالله است. و او مردی از اهل فضل بود و چنانکه خطیب گوید وفات وی در هشتادوسه سالگی بصفر سنهء 322 ه . ق. بوده است. ابن شاذان گوید که طوسی خود می گفت که مولد وی 240 است. از او ابوحفص بن شاهین و ابوالفرج اصفهانی صاحب اغانی و ابوعبیدالله المرزبانی روایت کنند و او در روایات صدوق است. محمد بن طاهر المباشر ابوعبدالله معروف به قنینة گوید در مکّه از خضربن داود شنیدم که سلیمان بن داود طوسی ببریدی بمکّه آمد، زبیر بتازگی از کتاب النسب خویش فارغ شده بود و طوسی هدایای بسیار زبیر را فرستاد و او کتاب النسب خویش را بطوسی هدیه کرد و سلیمان گفت خواهم که این کتاب بر من قرائت کنی و او کتاب را قرائت کرد و سلیمان و پسرش داود هر دو تمام کتاب النسب را از او بشنیدند. و ابوبکربن شاذان و ابوحفص بن شاهین و ابوعبیدالله المرزبانی و مخلص از احمدبن سلیمان روایت کنند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان بن زَبّان. راوی است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان بن کمال پاشا ملقب به شمس الدین و معروف به مفتی ابن کمال پاشا. او راست: حاشیه ای بر شرح مواقف و حاشیه ای بر شرح مطالع. حاشیه ای بر حاشیهء میرسیّد شریف بر کشاف زمخشری. و منشآت ترکی. و تفسیر المفتاح [ ناقص ]. و شرح تفسیرالمفتاح. و حاشیه ای بر شرح مفتاح سید شریف. و شرح مفتاح. و شرحی بر خمریّه ابن فارض. و طبقات المجتهدین در مذهب حنفی. و نیز بر اوائل هدایه تحقیقاتی نوشته بر کتاب طهارة، زکاة، صوم، حج و بر قسمتی از کتاب نکاح وبیوع. و همچنین النجوم الزاهرهء مورخ طاهری را بترکی ترجمه کرده است و نیز شرحی بر حدیث الاربعین و محیط اللغة که در آن لغات را بفارسی ترجمه و بترتیب جوهری پیش رفته است و نیز شرحی بر فرائض السّراجیه و پاره ای حواشی بر دررالاحکام محمد بن فرامرز دارد. وفات وی را کشف الظنون گاهی 904 و گاه 940 ه . ق. آورده است. و رجوع به کمال پاشازاده شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان بن وهب بن سعیدالکاتب مکنی به ابوالفضل. ابن الندیم گوید: او را پنجاه ورقه شعراست. رجوع به ابوالفضل احمدبن سلیمان و الموشح چ مصر صص 69 و 353 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان زبیری بصری شافعی مکنی به ابوعبدالله. او راست: تنبه فی الفروع و سترالعورة و کتاب الامارة و مسکت (کتابی غریب و لغزمانند است) . وفات وی بسال 317 ه . ق. بود. و مؤلف کشف الظنون ذیل کتاب الاستخارة والاستشارة نام و نسب او را احمدبن سلیمان تبریزی شافعی مکنی به ابوعبدالله و هم متوفی در سال 317 آرد و ذیل ریاض المتعلم نامی از احمدبن سلیمان زیدی نصری متوفی سنه (بی ذکر تاریخ) می برد و شاید این سه یکتن باشند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان طبری. او راست: فصول ابن عمران در فروع حنفیه.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان ملقب به سیف الدولة المقتدر. دومین از امرای هودی در سرقسطه از 438 تا 474 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان ملقب به شمس الدین. او راست: رسالة فی اسلوب الحکیم.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان المعبدی(1)مکنی به ابوالحسین. محمد بن اسحاق الندیم ذکر او آورده است و گوید: او از علی بن ثابت و او از ابوعبید و هم از برادرزادهء او ابوالوزیر و او از اعرابی روایت کند و از او ابوبکر محمد بن حسین بن مقسم روایت آرد. وی را خطی نیکو بود و یکی از مشاهیر علماء و ثقات است. و بخط ابن ابی نواس خواندم که: ابوعمربن حیویه گفت که ابوعمران مرا حکایت کرد که معبدی بشب چهارشنبه هشت روز از صفر سال 292 ه . ق. مانده درگذشت و بروز چهارشنبه جسد او را بخاک سپردند. رجوع به فهرست ابن الندیم و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج1 ص144 شود.
(1) - المعیدی. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیمان نجاد بغدادی حنبلی مکنی به ابوبکر. او راست: فوائد النجاد. وفات او به سال 343 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سلیم الرازی. رجوع به ابوغالب احمدبن سلیم... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سنان العطان الواسطی صاحب سند متوفی به سال 259 ه . ق. (حبط ج1 ص296).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سنان قرمانی دمشقی. از امیرزادگان شام. او راست: تاریخ اخبار الدول و آثار الاول (939 - 1019 ه . ق.).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سنبل رمال. او راست: کتاب فتح مصر للسلطان سلیم.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سوّاف. رجوع به احمدبن محمد بصری... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سهل مکنی به ابویزید بلخی و او جز احمدبن سهل بن هاشم مذکور در ذیل است. وی اصلاً سیستانی بود و از رجال و ارکان دربار احمدبن سهل. مرزبان مرو بود و در سنهء 340 ه . ق. وفات یافت. احمدبن سهل مروزی در زمان عمروبن لیث صفاری طغیان کرد و مدتی بواسطهء عصیان خویش در سیستان محبوس شد. در زمان احمدبن اسماعیل سامانی نیز مأمور فتح سیستان گردید و ممکن است هم او آزادسرو را از سیستان بمرو آورده باشد. رجوع به هزارهء فردوسی مقالهء تقی زاده ص60 ح5 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سهل بن هاشم بن ولید بن جبلة [ یا حمله ]بن کامکاربن یزدجردبن شهریار. او از سرداران بزرگ سامانیان است و از سنهء 269 تا سنهء 307 ه . ق. اسم او و برادرهای او بسمت سرداری و مرزبانی مرو در تواریخ دیده میشود و در سنهء 307 در بخارا در حبس وفات یافت و قطعاً مقصود فردوسی در این بیتها:
یکی پیر بد نامش آزادسرو
که با احمد سهل بودی به مرو
کجا نامهء خسروان داشتی
تن و پیکر پهلوان داشتی
همین شخص است. رجوع به هزارهء فردوسی مقالهء تقی زاده ص60 شود. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه آرد: امّه ماتت فی المخاض و هی حامل به فشق بطنها و اخرج عنه و کان یشتم[ ه ] الناس بهذه اللفظة اعنی ابن البضع.
مؤلف حبیب السیر در ذکر پادشاهی امیر نصر سامانی (ج1 ص324) آرد که: حسین بن علی [ مروالروذی ] از نیشابور بهرات شتافت در آن اثنا محمد بن جنید که شحنهء بخارا بود از امیر نصر متوهم شده بحسین پیوست و حسین بمدد او استظهار تمام پیدا کرده باز به نیشابور شتافت آنگاه احمدبن سهل که در سلک امراء نظام انتظام داشت و خود را از اولاد یزدجرد شهریار میدانست از بخارا متوجه حسین مروالروذی و محمد بن جنید گشت و هردو را بدست آورده ببخارا فرستاد و ابونصر حسین را ببخارا محبوس ساخته و محمد بن جنید را بخوارزم ارسال داشت چون احمدبن سهل این نوع خدمتی بتقدیم رسانید و از آنچه در خزینهء خیال گذرانیده بود چیزی بظهور نرسید بمخالفت امیرنصر جرأت کرده عریضه ای نزد مقتدر خلیفه فرستاد و التماس حکومت خراسان نمود و این ملتمس درجهء قبول یافته در نیشابور او را شوکت موفور پیدا شد و جرجان را که در تصرف قراتگین بود در حیّز تسخیر آورده عنان عزیمت بصوب مرو انعطاف داد و در گرد آن بلده سوری در کمال حصانت بنا نهاد امیر سعید حمویه را به امارت خراسان سرافراز گردانیده بجنگ احمدبن سهل نامزد فرمود و حمویه با او جنگ کرده غالب آمد و احمد اسیر شد و حمویه او را مقید ببخارا فرستاده احمد در حبس امیر نصر وفات یافت. و رجوع به حبط ج1 ص325 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سهل بانبی بخاری. از مردم بانَب، قریه ای به بخارا. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سهل بلخی مکنی به ابوزید. رجوع به ابوزید احمدبن سهل بلخی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سیار جرجانی. او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سیّار مروزی مکنی به ابوالحسن. محدّث و مورّخ و صاحب تاریخ مرو. از علمای شافعیه است. وفات او268 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سیف. رجوع به ابن سیف احمدبن عبیداللهبن سیف سجستانی و ابن سیف ابوبکر احمدبن عبدالله بن سیف بن سعید شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سیف الدّین بیلبک ظاهری ملقب بشهاب الدین. او راست: الرّوض النزیه فی شرح التنبیه.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شاذان. رجوع به ابن شاذان شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شاه شجاع بن محمد بن مظفر. پنجمین از آل مظفر. شاه شجاع او را منشور ایالت کرمان داد و وی پس از فوت شاه شجاع در 786 ه . ق. در آنجا دعوی استقلال کرد و آنگاه که تیمور به ممالک ایران مستولی شد (790 ه . ق.) احمد بدو عرض اطاعت کرد و تیمور بقلمرو او تعرض نکرد. لیکن پس از پنجسال بکشتن وی فرمان داد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شاهین قبرسی ادیب لغوی شاعر و مترسل. پدر او شاهین از مردم جزیرهء قبرس بود و در جنگی اسیر ترکان گشته یکی از امرا وی را به پسری خویش برگزید و او بتدریج در مناصب لشکری ترقی کرد تا یکی از اعیان شام شد و احمد صاحب ترجمه در دمشق متولد گردید و در جوانی مانند پدر در زی لشکریان بود تا در وقعه ای اسیر گشت و پس از رهائی از کار سپاهی گری کناره گرفت و به ادب و علم اقبال کرد و شهرت بسیار یافت و در یکی از مدارس دمشق تدریس میکرد. کتابی در لغت عرب کرده است موسوم به فاخر و اشعار نیکو از او بسیار نقل کرده اند. ولادتش به سال 995 و وفات او در 1053 ه . ق. بوده است و در وفات او گفته اند:
قلت لماقضی ابن شاهین نحبا
و هو مولی یشیر کل الیه
رحم الله سیدا و عزیزا
بکت الارض و السماء علیه.
و او راست:
فصل الشباب و ماهنیت من الهوی
و بدالمشیب و فیّ فضل تصابی
و غدوت اعترض الدیار مسلما
یوما فلم تسمح برد جوابی
فکانها و کاننی فی رسمها
اعشی بحدق فی سطور کتاب.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شرف الدین محمد بن صاحب مکنی به ابوالعباس و ملقب به بدرالدین و شیخ الامام. او راست: مغیث فی علم الحدیث و نیز سیف المناظره للظفر فی الدنیا و الاَخرة. وفات وی به سال 788 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شعیب علی حافظ مکنی به ابوعبدالرحمان و ملقب به نسائی و او راست: السنن الکبیرة والمجتبی که ملخصی از آن کتاب و یکی از صحاح ستّه است و نیز مناسک النسائی. وفات وی به سال 302 یا 303 ه . ق. بود و خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص300) آرد که در سنهء ثلاث وثلثمائة ابوعبدالرحمان احمدبن شعیب النسائی که یکی از صحاح ستّه مصنّف اوست بعالم آخرت شتافت و در تصحیح المصابیح مسطور است که نسائی در اول حال کتابی مبسوط در علم حدیث تألیف کرده آن را سنن کبری نام نهاد و بعد از اتمام آن نسخه روزی بعضی از امرا از وی پرسیدند که جمیع احادیثی که در آن کتاب نوشته ای صحیح است جواب داد که نی. گفتند پس تو برای ما کتابی در سلک تحریر منتظم گردان که احادیث آن تمام صحیح باشد او آنگاه صحاحی را که حالا مشهورست تصنیف کرده موسوم به مجتبی گردانید و غرض علما هرگاه نویسند که: «رواه النسائی و اخرجه النسائی» حدیث است که در مجتبی مکتوبست در بعضی از نسخ بنظر درآمده که نوبتی نسائی به دمشق رسید و بعضی از متعصبان آن بلده نزد او مجتمع گشتند و التماس نمودند که حدیثی در باب فضایل معاویه برای ما روایت کن. نسائی گفت: معاویه با ما سر بسر راضی نیست؟ آن مردم از شنیدن این سخن خشمناک گشته نسائی را ایذاء بسیار کردند. وفات نسائی در وقتی که از مصر به دمشق میرفت در بلدهء رمله اتفاق افتاد - انتهی. او راست: اغراب شعبة علی سفیان و سفیان علی شعبة فی الحدیث و نیز مسند مالک و مسند علی (ع). رجوع به ابوعبدالرحمان احمد و رجوع به نسائی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شلبی. رجوع به احمدبن شهاب الدین... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شمس الدین معروف به بیضاوی. ادیب و مورخی متبحر بود و در دمشق میزیست در مدرسهء حجازیه و مجرد بود و جز بعلم اشتغال نداشت. شبی در مدرسه استاد را با دو شاگرد کشته و هرچه بود بتاراج بردند (1048 ه . ق.) و قاتل معلوم نشد اما حاکم دمشق از قرای شام جریمه ای بزرگ بگرفت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شمس الدین بن عمر هندی دولت آبادی ملقب به شهاب الدین. او راست: ارشاد در نحو.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شمس الدین خولی ملقب بشهاب الدین. متوفی به سال 693 ه . ق. او راست: کتاب بدیع.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شمسی. رجوع به عهدی بغدادی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شمعون.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شهاب الدین معروف به ابن شلبی مکنی به ابوالعباس. او راست: فتاوی الشلبی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شهبهء اسدی دمشقی مکنی به ابوبکر و ملقب به تقی الدین قاضی. وی برطبق توصیهء استاد خویش شهاب احمدبن حجی ذیلی بر ذیل عبرالاعصار و خبرالامصار از سال 748 تا سال 768 ه . ق. کرد و نیز نقایص دیگر ذیل مزبور را مرتفع ساخت. و او راست: مختصرالتهذیب و نیز او یکی از صاحبان طبقات الشافعیه است. وفات وی به سال 851 بود. و رجوع به ابن شهبه شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شیخ بن عبدالله. از مشایخ صوفیهء یمن و هند، متوفی به سال 1024 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن شیخ الاسلام قطب الدین یحیی بن مولانا محمد بن مولانا سعدالدین، ملقب به سیف الدین. مؤلف حبیب السیر آرد: از مولانا سعدالدین مسعود یک پسر ماند مولانامحمد نام و مولانامحمد نیز در سلک علماء منتظم بود و مدتی ملازمت امیرتیمور گورکان مینمود. [ و شمه ای از احوال جدّ او مولانا محمد را از قول وی نقل کرده است ] . رجوع بحبط ج2 ص177 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن صالح. برادر محمد بن صالح. وی مغارب محمد بن صالح را بترکی ترجمه کرده به نام انوارالعاشقین.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن صالح بن شیرزاد کاتب. خوندمیر در دستورالوزراء (ص72 آرد) که: احمدبن صالح بن شیرزاد و جعفربن محمد در زمان المستعین بالله بنوبت پای بر مسند وزارت نهادند. و ابن الندیم گوید دیوان شعر او سی ورقه است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن صالح بن محمد بن صالح تمیمی آبسکونی مکنی به ابوالعلاء. رجوع به ابوالعلاء آبسکونی... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن صالح زهری بقاعی دمشقی. او راست: عمدة. وفات وی795 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن صالح (شیخ) ابوزید عبدالرحمان نقاوی بجائی مکنی به ابوالعباس. او راست: الانوارالمبتلجة فی بسط اسرارالمنفرجة.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن صالح طبری مکنی به ابوجعفرمحدث است. متوفی به سال 248 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الصباح. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص197).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن صبیح. رجوع به احمدبن عثمان بن ابراهیم... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن صدر حریری ملقب به استاذ. او راست: محاکمة بین یوسف القره باغی والحسین الخلخالی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن صدقة الصیرفی المصری المتوفی بسنه 905 ه . ق. او راست: نظم ارشاد اسماعیل بن ابی بکربن مقری و شرح نخبهء ابن حجر و نظم حاوی احمدبن هائم. صاحب کشف الظنون اسم و نسب این مرد را ذیل کتاب نظم ارشاد اسماعیل بن ابی بکربن مقری بصورت فوق آورده است و در تحت کتاب حاوی فی الحساب تألیف شهاب الدین احمدبن هائم المصری القدسی که احمدبن صدقه نظم کرده، بجای کلمهء صیرفی صدیقی گفته است. و در همین عنوان اخیر وفات شهاب الدین احمد را سنهء 987 نوشته در صورتیکه در هرسه موضع وفات صاحب ترجمه را 905، خمس وتسعمائه میگوید و لازمهء آن این است که نظم کتاب حاوی پیش از تألیف آن بعمل آمده باشد! والله اعلم.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الصفار. رجوع به احمدبن عبدالله بن عمر و احمدبن عبدالله معروف به ابن الصفار، و ابن الصفار شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن صلاح الدین ملقب به الملک المحسن. خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص 408) آرد که: در سنهء ثلاث وثلاثین وستمائه، ملک محسن احمدبن صلاح الدین درگذشت و او در علم حدیث و سایر علوم معقول و منقول بغایت ماهر بود و در تواضع و تزهد کمال مبالغه میفرمود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن صلت حمانی مکنی به ابوالعباس. از مردم شرقیه محله ای به بغداد. کتابی بسیار مفصل در مناقب ابوحنیفه دارد و وفات وی به سال 308 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الصندید العراقی. شاعری عراقی مکنی به ابومالک. یکی از علمای ادب و شعر. او شعر معرّی را از وی روایت کرده است و او را بر شعر معرّی شرحی است و وی را با حصری مناقضاتی بوده است. احمدبن صندید به اندلس رفت و به بنوطاهر پیوست و رؤسا و اکابر وقت را مدح گفت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الضیاء مکنی به ابوالبقاء قرشی مکّی حنفی. متوفی 854 ه . ق. او راست: تنزیه المسجد الحرام عن بدع جملة العوام.

/ 105