لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن طاوس. رجوع به احمد جمال الدین... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن طاهربن بکوان بَلَجی. زاهد. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن طلحه. رجوع به معتضدبالله عباسی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن طولون مکنی به ابوالعباس (امیر...). اولین کس از سلسلهء بنی طولون (254 - 270 ه . ق.). امیر مصر و پسر او ابومعد، عدنان بن احمد است متوفی بسال 325. و رجوع به ابن طولون و حبط ج1 ص295 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الطیب السرخسی معروف به ابن الفرائقی. حکیمی ایرانی از مردم سرخس. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء گوید او ابوالعباس احمدبن محمد بن مروان السرخسی است (معروف به ابن الفرائقی) و از پیوستگان و شاگردان کندی و نزد او درس خوانده و از وی دانشها فرا گرفته است و در علومی بسیار چه از قدماء و چه از عرب متفنن است و نیکومعرفت و جیدالقریحة و بلیغ اللسان و ملیح التألیف و التصنیف است و در علم نحو و شعر یگانه است. وی نیکومعاشرت و آزادمنش و ظریف و با نوادر نمکین بود و حدیث نیز شنوده و برخی از آن روایت کرده است و از جمله از عمروبن محمد الناقل و او از سلیمان بن عبیدالله و او از بقیة بن الولید و او از معاویة بن یحیی و او از عمران القصیر و از انس بن مالک روایت کند که رسول صلوات اللهعلیه گفت اذا اکتفی الرجال بالرجال و النساء بالنساء فعلیهم الدبار. و نیز از احمدبن الحرث و او از ابوالحسن علی بن محمد مدائنی و او ازعبدبن المبارک و او از عبدالعزیزبن ابی سالم و او از مکحول روایت کند که پیغامبر علیه السلام فرمود: اشدالناس عذاباً یوم القیامة من سَبّ نبیاً او صحابة نبی او ائمة المسلمین. او بروزگار معتضد حسبة بغداد داشت و در اول معلم معتضد بود سپس معتضد وی را بمنادمت خود برگزید و مختص خویش کرد و اسرار خویش با وی در میان می نهاد و در امور ملک با وی مشاوره می کرد لکن علم احمد بر عقل وی غالب بود چنانکه معتضد، رازی از ابوالقاسم بن عبیدالله و بدر غلام خود با وی درمیان نهاد و قاسم بحیلتی آن راز وی بدانست و خبر فاش و ذایع گشت و معتضد او را بدان دو تسلیم کرد و بدر و ابوالقاسم مال وی ضبط کردند و خود او را در مطامیر بند کردند و آنگاه که معتضد بفتح آمد و قتال احمدبن عیسی بن شیخ بیرون شد جماعتی از خوارج و جز خوارج که در مطامیر محبوس بودند بجستند لکن احمد با آنان همداستانی نکرد و هم بدانجای بماند و در آن امید سلامت میدید لکن همان سبب مرگ او شد و معتضد قاسم را گفت تا نام های کشتنی ها را ثبت کند و آنانرا بکشند تا خلیفه را از جانب ایشان دل مشغولی نباشد و او اسامی جمعی را بنوشت و بحضور خلیفه برد و خلیفه بقتل آن جماعت توقیع کرد و سپس قاسم نام احمد برآن صورت بیفزود و احمد کشته شد و وقتی که خلیفه از احمد پرسید قاسم گفت او را به امر خلیفه بکشتند و ثبت را بخلیفه بنمود و خلیفه چیزی نگفت و احمد که در رفعت به آسمانها رسیده بود بدین گونه از میان بشد. وقبض احمد به سال 283 ه . ق. و قتل او در محرم سنهء 286 بود. احمدبن الطیب را کتب بسیار است از جمله: اختصار کتاب ایساغوجی فرفوریوس. اختصار کتاب قاطیغوریاس. اختصار کتاب انالوطیقای ثانی. کتاب النفس. کتاب الاعساس و صناعة الحسبة الکبیر. کتاب غش الصناعات. حسبة الصغیر. کتاب نزهة النفوس. کتاب اللهو و الملاهی و نزهة المفکر الساهی فی الغناء و المغنین و المنادمة و المجالسة و انواع الاخبار و الملاح و این کتاب را برای خلیفه کرد و در آن کتاب گوید که من آن را در شصت ویکسالگی از عمر خویش نوشتم. کتاب السیاسة الصغیر. کتاب المدخل الی صناعة النجوم. کتاب الموسیقی الکبیر در دو مقاله و آن بی مانند است. کتاب الموسیقی الصغیر. کتاب المسالک و الممالک. کتاب الارثماطیقی فی الاعداد و الجبر و المقابلة. کتاب المدخل الی صناعة الطب و در آن کتاب نقض کرده است اقوال حنین بن اسحاق را. کتاب المسائل. کتاب فضائل بغداد و اخبارها. کتاب الطبیخ و آن را جزء جزء در چند ماه برای معتضد نوشته است. کتاب زادالمسافر و خدمة الملوک. مقاله ای از کتاب ادب الملوک. کتاب المدخل الی علم الموسیقی. کتاب الجلساء و المجالسة. رسالة فی جواب ثابت بن قرة فیما سأل عنه. مقالة فی البهق و النمش و الکلف. رسالة فی السالکین و طرائف اعتقاداتهم. کتاب منفعة الجبال. رسالة فی مذاهب الصابئین. کتاب فی انّ المبدعات فی حال الابداع لامتحرکة و لا ساکنة. کتاب فی ماهیة النوم والرؤیا. کتاب فی العقل کتاب فی وحدانیة الله تعالی. کتاب فی وصایا فیثاغورس. کتاب فی الفاظ سقراط. کتاب فی العشق. کتاب فی برد ایام العجوز. کتاب فی کون الضباب. کتاب فی الفأل. کتاب فی الشطرنج العالیة. کتاب فی ادب النفس الی المعتضد. کتاب فی الفرق بین نحو العرب و المنطق. کتاب فی ان ارکان الفلسفة بعضها علی بعض و هو کتاب الاستیفاء. کتاب فی احداث الجوّ. کتاب الرّد علی جالینوس فی المحل الاوّل. رسالة الی ابن ثوابة. رسالة فی الخضابات المسودة للشعر و غیر ذلک. کتاب فی انّ الجزاء ینقسم الی مالانهایه له. [ نام این کتاب را صاحب کشف الظنون رسالة فی الجزء الذی لایتجزی آورده است ] . کتاب فی اخلاق النفس. کتاب سیرة الانسان. کتاب الی بعض اخوانه فی القوانین العامة الاولی فی الصناعة الدیالقطیقیة ای الجدل علی مذهب ارسطوطالیس. اختصار کتاب سوفسطیقا لارسطوطالیس. کتاب القیان. (از عیون الانباء). و نیز او راست: اختصار قاطیغوریاس ارسطو و اختصار باری ارمینیاس او. یاقوت گوید: او از علماء فهیم ومحصلین فصیح و بلغاء متقن بود و او را در علم اثر دستی دراز و در علوم حکمت ذهنی ثاقب و وقاد و یدی طولی بود و ازشاگردان یعقوب بن اسحاق کندی بود و در همهء فنون او را تصانیف ومجامیع و تآلیف بود. وابوالعباس المتعضدبالله خلیفه او را بمنادمت خویش برگزید و سپس بر بعض اعمال وی سخط آرد و بی مراعات حقّ سوابق صحبت و حرمت مقام دانش وی، او را نکال و عبرت بینندگان ساخت و در تاریخ دمشق، ابوالحسن محمد بن احمدبن القواس روایت کند که: احمدبن الطیب سرخسی از دست خلیفه المعتضدبالله عباسی در رجب سال 282 بروز دوشنبه متولی حسبة و به سه شنبه متولی مواریث و به چهارشنبهء هفتم همان ماه متولی سوق رقیق شد و در دوشنبه پنجم جمادی الاولی سال 283 مورد غضب خلیفه گردید و در پنجشنبه 27 جمادی الاولی به امر خلیفه او را صد تازیانه زدند و بمطبق(1)بازداشتند و در صفر سال 286 ابن طیب درگذشت. ابوالقاسم از عبدالله بن عمرالحارثی و او از پدر خویش او از ابومحمد عبدالله بن حمدون ندیم متعضد روایت کند: هنگامیکه معتضد با جمعی سپاهیان خویش بشکارگاهی بود و من نیز ملازم رکاب او بودم ناگاه فریاد دشتبانی از خیارزاری بشکایت برخاست و معتضد آواز او بشنید و گفت وی را حاضر آوردند و از علت فغان وی پرسید گفت چند تن از لشکریان تو از خیارهای من بچیدند خلیفه امر به احضار آنان کرد و سه تن رابیاوردند پرسید آیا خیارهای تو این سه کس گرفتند گفت آری خلیفه فرمان داد تا ایشان را بند کردند و صباح بقراح فرستادشان تا هر سه را گردن زدند و سپس ازآنجا حرکت کرد و مردمان بر این فعل او انکار کردند و در هر جای این سخن ورد زبانها شد و بر طباع همه کس گران آمد. پس از روزگاری دراز که بر این قضیه بگذشت یک شب که من در منادمت خلیفه بودم و بحکایات و قصص وی را مشغول میداشتم در اثناء سخن مرا گفت اگر مردم در امری بر من خرده میگیرند بمن بازنمای تا دیگربار بدان نپردازم گفتم حاشا که بر امیرالمؤمنین کسی خرده گیرد گفت ترا بجان من که راست گوئی گفتم و خلیفه مرا امان دهد؟ گفت آری. گفتم شتاب ترا در خون، مردمان بر تو انکار میکنند. گفت سوگند باخدای از آن روز که من متولی خلافت شده ام تا امروز هرگز خونی بناحق نریخته ام و من خاموش ماندم، از آن خاموشی که منکران هراسان و مرعوب را دست دهد. گفت چرا سخن نگوئی و باردیگر مرا سوگند داد گفتم گویند که تو خادم خویش احمدبن الطیب را بکشتی در حالیکه از وی جنایتی ظاهر نیامده بود گفت وای بر تو او مرا به الحاد میخواند و من در خشم شدم و او را گفتم ای مرد من پسر عم صاحب این شریعتم و امروز بجای او نشسته ام الحادگیرم تا چه شوم. و او از پیش بمن گفته بود که خلفا غضب نکنند و آنگاه که غضب آرند دیگر هیچگاه برضا نگرایند. از این رو آزادگذاردن او از مصلحت نبود. سپس سکوت کرد تا من دنبال سخن خویش گیرم گفتم و نیز در امر قتل آن سه لشکری در خیارزار ترا معاتب دارند گفت قسم باخدای که آن سه تن خیار دزد را نکشتم بلکه سه تن از دزدان را که از فلان و فلان جای آورده بودند و به قتل آنان فتوی داده شده بود بدان روز بکشتم و چنین نمودم که خیاردزدانند و نبودند و این از آن روی کردم که سپاهیان من دست به اموال و اعراض رعایا دراز نکنند و بترسند و گویند عقوبت خلیفه برای سرقت خیار این است و از مافوق آن پرهیز کنند. اگر من قصد کشتن آنان داشتم در همان ساعت بکشتن امر می کردم لیکن فرمان حبس و بند دادم و دیگر روز دزدان را روی بسته بیاوردند و بکشتند و سپاهیان گمان کردند که دزدان خیارند گفتم مردم از کجا بحاقّ و باطن امر پی برند چه آنان جز ظاهر این کار ندیده اند او فردا فرمان کرد آن سه سپاهی را بیاوردند و گفت قصه خود بازگوئید و آنان امر حبس شبانه و رهائی خود را بروز دیگر پس از توبه کردن ازبازگشت بنوع این اعمال بگفتند و این امر فاش و شایع گشت و تهمت از میان برخاست.
ابن الندیم گوید: ابوالعباس احمدبن محمد بن مروان حکیم السرخسی. او از شاگردان ابویوسف یعقوب بن اسحاق کندی است و درعلوم بسیار ی از قدماء و عرب متفنن بود. در اوّل معلمی خلیفه معتضد داشت و سپس ندیم و صاحب سرّ او گشت و در آخر برای افشای رازی به امر معتضد محبوس و بعد مقتول شد واز کتب اوست: کتاب مختصر قاطیغوریاس. کتاب مختصر باری ارمیناس. کتاب مختصر انالوطیقای اوّل. کتاب السیاسة الکبیر. کتاب الجوارح و الصیدبها. کتاب آداب الملوک. کتاب فی السالکین و طریف اعتقاد العامه. کتاب منفعة الجبال. کتاب فی وصف مذهب الصابئین. و نیز ابن الندیم گوید: او را رسائلی است. رجوع به سرخسی ابوالفرج احمدبن الطیب و رجوع بمعجم الادباء یاقوت ج1 صص158 - 160 و عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج1 ثص214 - 215 و ترجمهء تاریخ الحکماء شهرزوری ج2 ص76 و دائرة المعارف اسلام و طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی، و تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص35 س15 و ص36 س3 و ص38 س1 و ص77 س1 و ص تا 78 س12 تا ص117 س4 و ص274 س8 و ص376 س11 و قاموس الاعلام ترکی ج1 ص789 و ابن الندیم شود.
(1) - رجوع به مطبق شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن طیفور. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص279).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الظاهربالله محمد بن الناصرلدین الله اولین خلیفهء عباسی مصر ملقب به اسود و مکنی به ابونصر. ملک ظاهر او را در مصر به سال 660 ه . ق. بخلافت برداشت و لقب برادر او المستنصربالله را به او دادند و او به بغداد رفت تا بمستقرّ خلافت جای گیرد و هلاکو در هیت فوجی بجدال او فرستاد و او در آن جا کشته شد. مؤلف حبیب السیر در (ج2 ص85) آرد: ستین وستمائه که ملک ظاهر در ملک مصر لوای سلطنت برافراخته بود احمدبن الظاهربالله عباسی که اسود لقب داشت به آن سرزمین رسیده صحت نسب خود را بثبوت رسانید و طالب جلوس بر مسند خلافت گردید. ملک ظاهر ملتمس او را بعز اجابت اقران داده اشراف و اعیان مصر را مجتمع ساخت و شرط مبایعت بجای آورده دیگران نیز متابعت کردند و احمد را بلقب برادرش المستنصربالله ملقب گردانیدند و هم در آن مجلس مستنصر بدست خویش خلعت سلطنت بر قامت قابلیت ملک ظاهر پوشانید و در آن باب منشوری در سلک تحریر کشید و ملک ظاهر قاهرهء معزیه را آئین بسته با خلعت خلیفه سوار شد و گرد شهر برآمد آنگاه جهت مستنصر اتابک و حاجب و منشی و غیره تعیین نمود و صد سر اسب و سی استر و شصت شتر و چند غلام بملازمتش بازداشت و مستنصر بمجرد اینقدر جمعیت خود را خلیفهء اسلام تصور کرده بجانب بغداد روان شد تا آن دیار را از تصرف تتار بیرون آورده بدستور آبا و اجداد خویش بر مسند استعلا نشیند چون به هیت رسید فوجی از سپاه هلاکوخان از اطراف و جوانبش درآمده آغاز قتال نمودند و طایفه ای از اعراب و تراکمه که در موکب مستنصر جمع گردیده بودند فرار بر قرار اختیار کرده مستنصر با فوجی از خواص کشته شد. رجوع به مستنصربالله... و مستنصر ابوالقاسم احمد... و ابوالقاسم احمدبن الظاهر بامرالله ... و تاریخ الخلفاء سیوطی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عاصم. رجوع به احمد انطاکی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عالمه. رجوع به احمدبن ابی الفضل اسعد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عامر مکنی به ابوحامد مروالروذی. فقیه شافعی شاگرد ابواسحاق مروزی و او صاحب تصانیفی بوده از جمله: کتاب جامع الکبیر و شرح مختصر مزنی. و اهل بصره از او فقه آموختند. وفات وی به سال 362 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عامری یمنی شافعی ملقب بشهاب الدین متوفی به سال 721 ه . ق. او راست: شرح تنبیه ابواسحاق شیرازی. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عباس بن حَمّه. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عباس بن رَحی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عباس بن عمر القرطی [ القرطبی؟ ].


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن العباس مکنی به ابوطاهر و ملقب به موفق الدین، معروف به ابن برخش. از مردم واسط و از جملهء فضلاء و اجلهء اطبا است و در سلک حذاق این طبقه منظوم است. فنون صنایع طبیه را نیکو دانستی و در علوم ادبیه و نظم و نثر از هر جهة ماهر بوده صاحب طبقات الاطباء آورده است که من کتابی بخط وی از مؤلفاتش دیدم برزانت عقل و غزارت فضل او دلیلی بزرگ بود آن طبیب دانشمند در ایام المسترشدبالله عباسی لوای شهرت برافراشت و صیت فضلش گوشزد اعلی و ادنی گردید روایت کرده است شمس الدین ابوعبدالله محمد بن الحسن بن محمد بن عبدالکریم البغدادی از احمدبن بدر الواسطی که در سنهء پانصدوده در بلدهء واسط شخصی باستسقا مبتلا بود و از وی استعلاج مینمود. مدتی آن طبیب ماهر بمعالجت پرداخت و آثار بهبودی ظاهر نگشت لاجرم طبیب و مریض از معالجت و پرهیز دلتنگ گشتند پس طبیب با یأس تمام بدو گفت هرچه خواهی بخور و بیاشام و شفای خود از خدای تبارک وتعالی طلب کن زیرا که علاج این مرض از قوهء علم و عمل بیرون است پس آن مریض با حالت نومیدی بیرون رفت در اثنای راه گرسنگی بر او غالب گشت ناگاه شخصی دید که ملخ پخته میفروشد بخوردن آن راغب شد و چون دست از جان شسته بود بقدریکه میتوانست از آن ملخ بخورد و پس از ساعتی اسهال مفرطی بر او روی داده اخلاط زیاد و آبهای منتن از وی دفع گشت حالت وی روی به بهبودی نهاد و از آن مرض خلاص گردید چون ابوطاهر از صحت آن مریض مطلع گردید در حیرت شده مریض را بخواست و از سبب صحت بازپرسید پس خوردن ملخ و عروض اسهال را بیان کرد طبیب را حیرت بر حیرت افزوده گشت چه ملخ بالطبع قابض است نه مسهل پس چند روز سر بجیب فکرت فروبرد تا مگر اسباب صحت را چیزی بدست آورد ذهن ثاقب او را بحدس صائب دلالت کرده از مکان ملخ فروش جویا گردیده وی را بخواست ملخ فروش مکان صید را نشان داد پس ابوطاهر از پی تحقیق بدان مکان برفت مازریون بسیاری در آن مکان دید که ملخها میخورند ابوطاهر از آن دغدغهء خاطر فارغ گشت و بر وی معلوم شد که این اثر از مازریون ناشی شده است چه خاصیت آن گیاه اسهال رطوبات دقیقه است. گویند اگر یک درم مازریون بشخص دهند آن مقدار اسهال آورد که حبس آن ممکن نباشد و از آن جهة استعمال آن را بدون مصلحات جایز ندانند و در این مورد مازریون دو طبخ یافته بود یکی در شکم ملخ و دیگری در آب نمک لهذا به اصلاح و اعتدال آمده بموقع استعمال شده آثار نیک و فواید کلیه از آن ظاهر شده پس ابوطاهر بدان حدس صائب که تالی الهامات باری است از خواص آن گیاه مطلع گشت و بسیاری از مردمان مستسقی را بدان گیاه معالجت نمود. صاحب طبقات الاطبا گوید اگرچه این حکایت منسوب به ابوطاهر است ولی نظیر آن حکایت در کتب متقدمین بنظر رسیده است چنانکه در کتاب فرج بعد از شدت به اندک تفاوتی ذکر شده است. بعد از آن اطبا حبوب و معاجین و سفوف و روغن آنرا ساخته در همین مرض بکار برده و میبرند و ابوطاهر را نوادر حکایات نثر و نظم بسیار است این چند شعر از اوست که نوشته میشود در هنگامیکه غلام در مجلس خلال میگردانید گفته:
و ناولنی من کفه مثل خصره
و مثل محب ذاب من طول هجره
و قال خلالی قلت کل حمیدة
سوی قتل صب حار فیک باسره.
یعنی بدست خود مرا چیزی داد که در باریکی چون میان خویش بود و در نزاری و لاغری بعاشق هجر کشیده میماند و گفت خلال مرا بستان گفتم خلال و خصال تو همگی پسندیده است جز آنکه عاشقی را میکشی که سراپا محو و حیران تست. نجم الدین بن ابوالغنایم محمد بن علی الواسطی بدو نوشته در هنگامیکه او را معالجه نموده و از غذا منع کرده:
صحبت فخراً بالمنی واعتدی
قدرک فوق النجم مرفوعاً
یا منقذی من حلقات الردی
حاشاک ان تقتلنی جوعاً.
یعنی همواره با مفاخر و معالی همراه بوده و پایهء قدرت بالاتر از ستارگان است اینک که مرا از چنگ مرگ نجات بخشیدی راضی مشو که از گرسنگی هلاک شوم. و او در جواب وی نوشته:
تبعت مرسومک یا ذاالعلا
لازال مرسومک متبوعاً
لکن اشفاقی علی من به
امسی غریب القول مسموعاً
اوجب تأخیر الغذا یومنا
و فی غد نستدرک الجوعاً
اصبر فمااقصرها مدة
و ان تلکأت فاسبوعاً.
یعنی ای صاحب معالی هرچه مناسب بمزاج دانسته ام پیروی کردم امید آنکه پیوسته مراسم ترا عالمیان پیروی نمایند همانا مهربانی و شفقت من بدان وجود که هرچه گوید پذیرفته گردد باعث شد که امروزه غذا را از تو بازدارد و فردا تدارک مافات مرعی شود یک روز شکیبائی پیشه کن تا یک هفته بگرسنگی گرفتار نشوی. جواب:
یا عالما این ثوی رحله
اجری من العلم ینابیعا
لم عندک الاعمار موصولة
یضحی و یمسی الرزق مقطوعاً.
یعنی ای دانشوری که هرجا قدم گذارد چشمهء علم جوشش گیرد چگونه است که در خدمت تو سلسلهء زندگانی و عمرها بهم پیوسته ولی رشتهء ارزاق گسیخته میگردد. (نامهء دانشوران ج1 ص193). و رجوع به احمدبن محمد بن عباس شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدان شیرازی مکنی به ابوبکر صیرفی. محدث است و به سال 388 ه . ق. درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالاول عبدی قزوینی. وی بر شرح فرائض سید شریف جرجانی حاشیه ای نوشته و بر امور عامهء شرح مواقف نیز حاشیه ای دارد. و از این کتاب در سال 954 ه . ق. فراغت یافته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالباقی بن حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن بن محمد بن عبدالله بن طوق الربعی. در تاج العروس (مادهء خ ی ر) آمده: «و خیران بالقدس منها احمدبن عبدالباقی الربعی و ابونصربن طوق» هکذا فی سائر اصول القاموس و الصواب انهما واحد ففی تاریخ الخطیب البغدادی، ابونصر احمدبن عبدالباقی بن الحسن بن محمد بن عبدالله بن طوق الربعی الخیرانی الموصلی قدم بغداد سنة 440 ه . ق. و حدث عن نصربن احمد المرجی الموصلی. فالصواب ان الواو زائدة فتأمل. و رجوع به ابونصربن طوق شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالجلیل تدمری مکنی به ابوالعباس. او راست: توطئة فی النحو و شرح ابیات جمل زجاجی و شرحی بر فصیح فی اللغة ثعلب. وفات به سال 555 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالجلیل سنجری. او راست: احکام تحاویل سنی العالم و رساله ای در اسطرلاب.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالحق سنباطی مصری ملقب به شهاب الدین و مشهور به احمدبک. وی نقایهء جلال الدین سیوطی را که مشتمل بر چهارده فن است نظم کرده و چهار فن نیز بر آن افزوده که جمعاً بالغ بر هیجده علم شده است و آن را به نام «روضة الفهوم بنظم نقایة العلوم» نامیده و نیز او راست: فتح الحی القیوم لشرح روضة الفهوم. و شرح رسالة الحبیب بدرالدین ماردینی. وفات وی990 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالحلیم بن تیمیهء حنبلی ملقب بشیخ تقی الدین. وفات وی بسال 738 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالخالق شنکاتی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالخفاف سرخسی. او راست: یواقیت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالدائم مقدسی. ملقب به زین الدین. از فقهاء مائهء هفتم هجرت و مشاهیر حنابلهء ارض شام. وی شصت سال علم حدیث گفت و در ترویج سنت رسول صلی اللهعلیه وآله بگذرانید. خطابت بلدهء کفر بطنا با وی تفویض شد خطبه های بسیار که در آن منصب بکار بود انشاء فرمود و غالباً وجه معاش از اجرت نسخ و کتابت بدست میکرد چه در آن عصر خط وی بسیار ملیح و بدیع بود و در شغل نویسندگی بچند خاصهء شگفت اتصاف داشت یکی سرعت تحریر چه در ایامی که فراغت داشت تا نه کراسه بخطی خوش مینگاشت و احیاناً در یک شب یک جزء تمام کتابت میکرد و دیگر در ترک نقط چه در مدت پنجاه سال که به انتساخ مشغولی داشت همه را بی نکته تحریر نمود و هیچ بنقط و ضبط نپرداخت و دیگر در شدت حفظ چه یک صفحه تمام را یک بار نظر میکرد و تا آخر عن ظهرالقلب مینوشت و بمراجعهء سطورش دیگر حاجت نمی افتاد چنانکه جامع فوات الوفیات در ذکر حالات او میگوید که کان یکتب اذا تفرغ فی الیوم تسع کراریس قیل انه یکتب الجزء فی لیلة واحدة و ینظر فی الصفحة مرّة واحدة و یکتبها و لازم النسخ خمسین سنة و خطه لانقط و لاضبط. گویند دوهزار کتاب بخط ابن عبدالدائم مجلد گشت و در آخر عمر مکفوف و از حسّ بصر مؤوف گردید و این اشعار در این باب بگفت:
ان یذهب من عینی نورهما
فان قلبی بصیر ما به ضرر
والله انّ لکم فی القلب منزلة
مانالها قبلکم انثی و لا ذکر
وصالکم لی حیوة لانفاد لها
والهجر موت فلا عین و لا اثر.
یعنی اگر حق تعالی روشنی دیدگان من ببرد هیچ غم نیست که دل روشن است و آن را زیانی نرسیده. بخدا سوگند که جای شما در دل من میباشد و پیش از شما از دوستی نرینه و مادینه احدی بدانجا نرسیده. وصل شما زندگانی جاوید است و هجر شما فناء محض. هم از اشعار وی است که در عهد ناتوانی و پیری و زمان توانی و زبونی سروده:
عجزت عن حمل قرطاس و عن قلم
من بعد الفی بالقرطاس و القلم
کتبت الفا و الفا من مجلدة
فیها علوم الوری من غیر ما الم
ما العلم فخر المرء الا لعامله
ان لم یکن عمل فالعلم کالعدم.
یعنی پس از آنکه با کاغذ و قلم الفتی داشته ام این زمان از برداشتن هر دو عاجز گشته ام. دوهزار مجلد از تصانیف علوم عالمیان برنوشتم بدون آنکه رنجی بیابم و خستگی در خویشتن ببینم. بعلم فخری نیست مگر آنکس را که عمل کند و از مقدمهء تحصیل نتیجه گیرد و اگر علم را عمل از دنبال نیاید خود عین عدم باشد. وفات ابن عبدالدائم در سال ششصدوشصت اتفاق افتاد. کفر بطنا قریه ای است از غوطهء دمشق و معاویة بن معاویة بن ابی سفیان بن عبدالله معاویة بن ابی سفیان اموی بدانجا می نشست و کفر بالتسکین بمعنی قریه است. حموی در معجم میگوید و کفر فلان و کفر فلان نام می نهند. ابوهریره از پیغمبر (ص) حدیث کرده است که فرمود لیخرجنکم الروم من الشام کفرا کفرا، ابوعبیدهء لغوی گفته است یعنی قریةً قریة. در کتاب معجم مستعجم تصنیف حافظ فقیه ابوعبید عبدالله بن عبدالعزیزبن ابی مصعب بکری وزیر مسطور است که کفر از زمین آنجاست که دور باشد از مردم و بدان کمتر عبور افتد گفته میشود که اهل الکفور عندالامصار کالاموات عندالاحیاء. ثوبان صحابی از رسول روایت آورده است که فرمود لاتسکنوا الکفور فان اهل الکفور کاهل القبور؛ یعنی بجایهای دوردست از مردم شهرستان مقام مگزینید که اهل اینچنین دهستان آنچنانند که اهل گورستان. حافظ ابوعبید وزیر گفته یعنی ان الجهل علیهم اغلب و هم الی البدع اسرع؛ یعنی نادانی بمردم اینگونه قری چیره تر است و بدعتها بجانب ایشان شتابان تر. (نامهء دانشوران ج2 ص336). و او راست: کتاب مشیخة احمد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدربه مکنی به ابوعصمة. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان معروف به ابن استاد قدرومی تلمسانی مکنی به ابوجعفر. او راست: کفایة العمل.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن عمر بلقینی قاضی. ملقب بجلال الدین و متوفی بسال 824 ه . ق. او راست: ترجمة البلقینی، و اشعار جدّ خود سراج الدین عمر را در آن ذکر کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن محمد نقاش. وی شرحی کبیر بر القصیدة الخزرجیهء عبدالله بن محمد خزرجی نوشته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن مندویه. رجوع به ابن مندویه شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن نخیل الحمیری الشنتمری مکنی به ابوالعباس. شاگرد او ابوالعباس احمدبن عبدالعزیزبن عنزوان کاتب شنتمری آنگاه که او با گروهی از طلبه بشنتمریه(1) نزد وی تلمذ میکرده اند در مدیح احمد گفته است:
و مجلس لیس لشربه
باع و باع الخیر فیه مدید
و ربّما تقضی حیاة به (؟)
و ینثنی العالم فیه بلید
یزینه فی جمعه فتیة
غر کما تدری صباح الخدود
ما منهم فی جمعهم واحد
الاّ اخونبل و ذهن حدید
تجمعوا حول فقیه حوی
حلماً و علماً مع رأی سدید
ان جاءک النکر فی مشکل
فأن من یبلغ ماقد ترید (؟)
و ان یقل کان الذی قاله
و لم یکن فیه لخلق مزید
کأنه بین تلامیذه
بدر بدا بین نجوم سعود.
(معجم الادباء ج1 ص216).
(1) - Santarem.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن نصر المالینی مکنی به ابوعبدالله. از بزرگان مشایخ هرات و از افاضل این طبقه است و زمان سلطنت سلطان محمود غزنوی را ادراک نموده و خود بزهد و ورع یگانهء روزگار بوده و بتقوی و تجرید فرید زمان و او نیز از عرفائیست که جامع است مابین علوم ظاهر و باطن را و از اقران و نزدیکان شیخ عمو بوده و با وی حج اسلام کرده بود و بسیاری از مشایخ مجاورین حرم را دیده و صحبت داشته و او در وعظ و نصیحت زبانی خوش و بیانی دلکش داشت همواره در تجرید و ترک دنیا سخن کردی و سخن وی را در دلها اثری تمام بودی و هر کس شنیدی تغییر حالت از برایش پیدا گشتی و او صاحب کرامت و ولایت بود از جمله کرامات که از وی نقل شده است این است: عبدالله بن محمد بن عبدالرحیم که از اصحاب وی بوده گفته است که شیخ من ابوعبدالله احمدبن نصر روزی مرا بخواست و گفت اکنون باید بمکه روی و فلان دوست من که در آنجاست بدو چنین و چنان گوئی و بیدرنگ برگردی. من چون اطاعت او را بر خود واجب و لازم می شمردم از جای برخاسته و روی بسمت مکه نمودم چون قدمی چند برداشتم خود را در مکه دیدم و آنکس را که شیخ گفته بود بنظر من درآمد پیغام بگذاردم چون وقت حج بود بخیال من گذشت که حج گذاشته سپس نزد شیخ برگردم آنشخص چون از نیت من اطلاع پیدا نمود گفت زینهار که چنین کاری نکنی که نخواهی توانست بازگشت پس مراجعت کرده گامی چند برداشتم و خود را در نزد شیخ دیدم و شرح حال در نزد وی بگفتم گفت اینگونه از مطالب را از نااهل مخفی دار که عقول و اذهان نااهلان بسی از این مطالب دور است. نقل است وقتی یکی بنزد وی درآمد گفت یا شیخ این همه فرقهء اسلامیّه که بزبانهای مختلف سخن کنند و هر یک بر اثبات طریقهء خود ادله اقامت نمایند چگونه شخص تواند که بطریق مستقیم افتد و چه داند که آنچه میگویند چیست گفت اگر طریق خود واضح و روشن بودی بمجاهده و سیر و سلوک احتیاج نیفتادی و بمرشد و نماینده حاجت نبودی و قدر مرد مجاهد مجهول ماندی باید رنج و مشقت بر خود بخرد و قدم بطریق مستقیم گذارد و از طریق مستقیم انحراف نورزد تا بسرمنزل حقیقت بارگشاید و آنچه مقصود و مطلوب او است بدان برسد. وقتی او را گفتند یا شیخ ما را چیزی گوی که فایدتی بخشد گفت اگر طالب دنیا هستید در رسیدن بآن تدبیر نکنید چه داند کس که این تدبیر با تقدیر موافق است یا نه امّا تحصیل آخرت بحسن مجاهدت و خوبی عمل و اجتناب از رذایل فرا چنگ آید و آن عارف کامل روزگار زندگانی را در هرات بسرمیبرد تا در مالین که مسقط الرّأس وی بود زمان زندگیرا وداع گفت. سال وفات وی مضبوط نیست و همچنانکه از ترجمه اش مستفاد گردید مقارن بوده است با اوایل حدود مائهء پنجم هجریّه. مولانا جامی مینویسد که قبر وی اکنون در مالین هرات مشهور و معروفست و شیخ الاسلام هروی صاحب تاریخ عرفا در اوایل حال زیاد بنزد وی رفتی و پس از وفات بزیارت قبرش همواره در اوقات مخصوص تبرک میجستی. مالین بکسر لام و یاء مثناة و نون از اعمال هرات است مشتمل بر قراء و مزارع و از آنجا تا شهر هرات دو فرسنگ راه است و اهالی آن ملک را مالان میگویند و در نسبت مالینی می آید. (نامهء دانشوران ج3 ص57).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان طبیب اصفهانی. رجوع به ابن مندویه شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بسری. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان (قاضی فاضل) بیانی مصری مکنی به ابوالعباس متوفی به سال 643 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان جبلی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان سلمی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان شیرازی مکنی به ابوبکر. او راست: کتاب القاب الرّواة یا کتاب الالقاب. وفات وی به سال 407 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان کندی دشناوی از مردم دشنی شهری بمصر ملقب بجلال الدین. فقیهی پرهیزکار. او راست: شرح تنبیه ابواسحاق شیرازی. وفات وی677 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان لخمی ملقب بقاضی الجماعة. او راست: مشرق فی اصلاح المنطق و آن لباب کتاب سیبویه است. و نیز تنزیه القرآن عما لایلیق بالبیان و الرّد علی النحاة. وفات وی را صاحب کشف الظنون به سال 502 ه . ق. در جائی و 592 و در جای دیگر و هم 594 گفته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان مصری ملقّب به بَحشل. محدّث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان مقدسی ملقب بشهاب الدّین حنبلی. او راست: البدر االمُنیر فی علم التعبیر. وفات وی به سال 697 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرّحیم بن حسین. امام ولیّالدین ابوزرعهء عراقی شافعی. او راست: المعین علی فهم ارجوزة ابن الیاسین و شرح تقریب الاسانید والد خود. و الدلیل القویم علی صحة جمیع التقویم. و اوهام اطراف الکتب الستة یوسف بن عبدالرحمان مزی را جمع کرده است. و همچنین او راست: تحفة الوارد بترجمة الوالد. و تحفة التحصیل فی ذکر ذوات المراسیل. و شرح بهجة الوردیهء ابن الوردی. و الغیث الهامع فی شرح جمع الجوامع و المبهمات. و امالی فی الحدیث والاجوبة المرضیة عن الاسئلة المکیّة. و التحریر لما فی منهاج الاصول. و نیز ذیلی بر کاشف فی اسماءالرجال ذهبی نوشته و سنن ابی داود را در هفت مجلد تا اثناء سجود السهو شرح کرده و همچنین از اوست: فضل الخیل و مافیها من الخیر و النیل. و شرح الصدر بذکر لیلة القدر. و حاشیه ای بر کشاف زمخشری در دو مجلّد. وفات وی را بسالهای 806 تا 820، و 826، 828 و 834 ه . ق. نوشته اند. و رجوع به ابوزرعة احمدبن عبدالرحیم... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرّحیم ابی خُبْزَه. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرّزاق طنطرانی مکنی به ابونصر و ملقّب به معین الدّین. او راست: القصیدة الطنطرانیة.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرّزاق مغربی عالم و فقیه شافعی صاحب منظومهء معروف به تیجان العنوان و مؤلفات دیگر. تولد او بمغرب بود و در قاهره میزیسته. وی به سال 1096 ه . ق. وفات یافت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالرشید بخاری ملقب به وقام الدّین. او راست: شرح الجامع الصغیر محمد بن حسن شیبانی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالسلام. رجوع به احمدبن عزالدین... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالسلام ملقب به شهاب الدین شافعی. متولد به سال 847 ه . ق. و متوفی 931. او راست: اعلام المغرور ببعض اهوال الموت و القبور. و روض الازهار علی ریاض الانهار. و ترغیب السامع فی الصلوة علی خیر شافع.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالسلام کواری ادیب مکنی به ابوالعباس. او راست: صفوة الادب. و دیوان العرب که در حدود سال 595 ه . ق. تألیف شده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالسیدبن شعبان. ابوالعباس ملقب به صلاح الدین اربلی. حاجب ملک معظم مظفرالدین بن زین الدین صاحب اربل. او مردی ادیب و شاعر بود. ملک معظم وقتی بر وی خشم گرفت و محبوس کرد اما بزودی او را رها ساخت و احمد بشام نزد ملک مغیث رفت و پس از وفات او در مصر بخدمت ملک کامل پیوست پس از چندی ملک بر وی متغیر گردید و بحبس او فرمان داد و باز بر سر رضا آمده او را بمقام و رتبهء اول برگردانید و چون انبرور صاحب صقلیه بساحل شام آمد ملک کامل او را بسفارت نزد انبرور فرستاد و احمد قواعد مصالحه با او مقرر داشت و از او پیمان بستد به سال 626 ه . ق. و هنگامی که ملک کامل بغزای روم میرفت احمد در معسکر از دنیا برفت نزدیک سویدا و در رها مدفون شد (سال 631). وی را دیوان شعری است و نیز دیوانی مخصوص به دوبیتی دارد. و مؤلف کشف الظنون در ذیل دیوان صلاح الدین وفات او رااحدی وثلاثین وثلثمائة (331 ه . ق.). آورده است و این غلط است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالسیدبن علی نحوی مکنی به ابوالفضل و معروف به ابن الاشقر. یاقوت گوید وی از متأخرین است و منزل وی در قطیعهء باب الازج بود. و ابوعبدبن دبیثی در کتاب ذیلی که بر تاریخ سمعانی کرده ذکر او آورده است و گوید: او ادیبی فاضل بود شاگرد ابی زکریا یحیی بن علی خطیب تبریزی، و احمد تا آنگاه که در فن خویش براعت حاصل کرد ملازمت تلمذ ابوزکریا کرد و آنگاه که بزاد برآمده بود از ابوالفضل محمد بن ناصر سلامی استماع حدیث کرد و دبیثی گوید که شنیدم از کسی که وقتی ابومحمدبن خشاب نحوی را در قطیعهء باب الازج دیده بود که او از احمدبن عبدالسید سؤالات نحوی می کرد و میان آن دو بحث و ابحاث می رفت و او را شاگردان بود که عربیت از وی فرامی گرفتند و ابن اشقر روایت نیز کرده است لکن روایات از او اندک است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالسید اربلی مکنی به ابوالعباس ملقب به صلاح الدین. رجوع به احمدبن عبدالسیدبن شعبان ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالصمد. رجوع به احمدبن محمد بن عبدالصمد شیرازی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالصمد هروی مکنی به ابوبکر غورجی. محدّث است و او راوی جامع ترمذی از جرجانی باشد. وفات وی به سال 481 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن ابی دلف العجلی. چهارمین از حکام بنی دلف کردستان از 265 تا 280 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالعزیز احمدبن ثرثال بغدادی. محدث است و او راست: جزئی مشهور در حدیث.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالعزیز ملقب به تاج الاسلام. اسم و نسب وی احمدبن برهان الدین عبدالعزیزبن مازه معاصر با گورخان خطائی و سنجربن ملکشاه سلجوقی است. و او امام بخارا بود و پسر برهان. آل برهان که ایشان را بنی مازه نیز گویند از خانواده های بزرگ بخارا و در بذل و جود و کرم و ریاست و مجد و بزرگواری مشهور آفاق بودند و ریاست شعبهء حنفیه که مذهب عامهء ماوراءالنهر است اباعن جدّ بعهدهء ایشان موکول بوده است و در اواخر دولت قراخطائیان در ماوراءالنهر، ایشان از جملهء ملوک بخارا محسوب می شدند و به قراخطائیان باج میگذاردند. قزوینی در آثارالبلاد (ص 343 در ذیل بخارا) در اشاره بدین طایفه گوید: و لم تزل بخارا مجمع الفقهاء و معدن الفضلاء و منشأ علوم النظر و کانت الریاسة فی بیت مبارک یقال لرئیسها خواجه امام اجل و الی الاَن [ ای سنة 674 ه . ق. التی هی تاریخ تألیف آثارالبلاد ] نسلهم باق و نسبهم ینتهی الی عمر بن عبدالعزیزبن مروان و توارثوا تربیة العلم والعلماء کابراً عن کابر یرتبون وظیفة اربعة آلاف فقیه. (رجوع به تاج الاسلام احمد شود). و چون ذکر این خاندان در تاریخ بسیار می آید ما چند تن از ایشان را که از مواضع مختلفه جمع کرده ایم در اینجا ایراد می نمائیم: 1 - امام برهان الدین عبدالعزیزبن مازهء بخاری حنفی که ظاهراً اول کسی است که ازین خاندان شهرت کرده و آل برهان همه بدو منسوب اند. 2 - پسر او الامام الشهید حسام الدین عمر بن عبدالعزیزبن مازه که از مشاهیر علماء مشرق و از اجلهء فقهاء ماوراءالنهر بود و در سنهء 536 ه . ق. در جنگ قطوان بعد از غلبهء گورخان و هزیمت سلطان سنجر امام حسام الدین مذکور بدست گورخان کشته شد چنانکه نظامی عروضی در متن چهارمقاله اشاره بدان مینماید. (تاریخ السلجوقیه لعمادالدین الکاتب ص 278، ابن الاثیر ج11 ص57، و سایر مورخین در تاریخ سنجر). 3 - برادر مذکور تاج الاسلام احمدبن عبدالعزیزبن مازه، چنانکه نظامی گوید گورخان بعد از کشتن برادرش حسام الدین عمر وی را ناظر بر اتمتگین که از جانب گورخان حاکم بخارا بود فرمود تا هر کاری که اتمتگین کند به اشارت و رای تاج الاسلام باشد. 4-پسر مذکور امام شمس الدین صدر جهان محمد بن عمر بن عبدالعزیزبن مازة که رئیس بخارا بود و در سنهء 559 غارت ترکان قرلق را بر بخارا به لطائف الحیل بتعویق افکند تا جغری خان بن حسن تگین که از جانب خطا والی سمرقند و بخارا بود برسید و شر ایشان را دفع نمود. (ابن الاثیر ج 11 ص 205). و سوزنی شاعر معروف را در حق او مدایح بسیار است از جمله در اشارت بهمین واقعه گوید:
شاه جهان(1) بصدر جهان شاد و خرم است
جاوید باد شاه بشادی و خرمی
سلطان علم و دینی و دنیا هم آن تست
چون نیکخواه دولت شاه معظمی
در مدح تو بصورت تضمین ادا کنم
یک بیت رودکی را در حق بلعمی
«صدرجهان جهان همه تاریک شب شده ست
از بهر ما سپیدهء صادق همی دمی»
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا ز محکمی
حق کی گذاشتی که بخارای چون بهشت
وی ران شدی بحملهء مشتی جهنمی
شمس حسام برهان دانی که تو که ای
درد بخاریان را درمان و مرهمی(2).
5 - پسر دیگر او صدرالصدور صدر جهان برهان الدین عبدالعزیزبن عمر بن عبدالعزیزبن مازه که از اعاظم رؤسا و از مشاهیر خاندان برهان است و اوست که محمد بن زُفَربن عمر تاریخ بخارا لابی بکر محمد بن جعفر النرشخی را(3) در سنهء 574 به نام او اختصار و اصلاح نمود. نورالدین محمد عوفی در کتاب جوامع الحکایات و لوامع الروایات حکایاتی در باب بذل و کرم و بزرگی او ایراد میکند از جمله گوید: صدر صدور جهان عبدالعزیزبن عمر که سلطان دستارداران جهان بود و در بخارا صاحب حکم و نافذ امر بود و بنای دولت خاندان برهان را به علم و بذل و ریاست و سیاست اساس او نهاد و حال او در بزرگی به درجه ای بود که وقتی دانشمندی از متعلمان غریب که به تعلیم به سمرقند آمده بود خیانتی بزرگ کرد. سلطان سمرقند او را بگرفت و خواست که برنجاند و گفت اگرچه بدین خیانت مستوجب کشتن است اما چون دانشمند است و غریب او را سی چوب بزنند صدرجهان گفت اگر پادشاه هر چوبی را به هزار [ دینار زر ] سرخ بفروشد خزانه را توفیری تمام باشد و دانشمند غریب را آبروی نرفته باشد پس سی هزار دینار بداد و آن دانشمند را از آن ورطه بیرون آورد و این واقعه در ماوراءالنهر مشهور است و هم از وی آورده است که روزی در راهی میرفت بازرگانی را یکی از شحنگان مالی ستده بود و آن بیچارهء مظلوم از کس دادنمی یافت روزی قصه بصدر جهان رفع کرد فرمود که ای شیخ چند دردسر دهی؟ آن مرد گفت چون سر توئی درد کجا برم. مولانا را این سخن بغایت خوش آمد بفرمود سرهنگان را تا برفتند و آن مال بتکلیف بستدند و بوی رسانیدند و از بزرگی شنیدم که او را درین حادثه ده هزار دینار سرخ زیادت خرج شد. ایزد تعالی نسیم روح رضوان بروضهء مبارک او و خاندان او برساناد(4). 6 - برهان الدین محمودبن تاج الاسلام احمدبن عبدالعزیزبن مازه صاحب کتب ذخیرة الفتاوی المشهور بالذخیرة البرهانیة که جامع است فتاوی صدر شهید حسام الدین را با فتاوی خود. (حاجی خلیفه، کشف الظنون ج3 ص328 که سهواً عبدالعزیزبن عمر بن مازه نوشته است). 7 تا 10 - امام برهان الدین محمد معروف بصدر جهان بن احمدبن عبدالعزیزبن مازه وبرادرش افتخار جهان و دو پسرش ملک الاسلام و عزیزالاسلام، صدرجهان مذکور از جمله اعاظم ملوک عصر بود و وی خود حکومت بخارا می نمود و بخطائیان باج میگزارد، محمد بن احمد النسوی الکاتب در سیرهء جلال الدین منکبرنی در حق وی گوید: «برهان الدین محمد بن احمدبن عبدالعزیز البخاری المعروف بصدرجهان رئیس الحنفیة ببخارا و خطیبها و اذا سمع السامع بانه خطیب بخارا و یعتقد انه کان مثل سائرالخطباء فی ارتفاع قدر الارتفاع و اتساع رقعة الاملاک و الضیاع و امتطاء صهوة المجد و التحکم فی ازمة الکرم العد و لیس الامر کذلک بل المذکور لایقاس الا برتوت السادات و قروم الملوک اذا کان فی جملة من یعیش تحت کنفه و ادارة سلفه مایقارب ستة آلاف فقیه و کان کریماً عالی الهمة ذامروءة یری الدنیا هباء منثورة بین اخواتها الثائرة بل نقطة موهومة من نقط الدائرة و کانت سدته میقاتاً للفضل و اهلیه و رسوما(5) للعلم و منتحلیه یجلب الیها بضاعات الفضائل فینباع باکمل الاثمان». صدر جهان مذکور در سنهء 603 ه . ق. از راه حج به بغداد رفت در وقت ورود احترامی شایان ازو نمودند ولی چون در عرض راه با حجاج نیکورفتاری ننمود در وقت رجوع از حج مقدم او را در بغداد چندان وقعی نگذاردند و حجاج او را صدر جهنم لقب دادند. (ابن الاثیر ج 12 ص 170 - 171). و در سنهء 613 یا 614 که سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه بقصد عراق و محاربه با خلیفه الناصرلدین الله تصمیم عزم داده بود رعایت حزم را قبل از حرکت بعراق، صدرجهان با برادر و دو پسرش را از بخارا بخوارزم انتقال داد از خوف اینکه مبادا در غیاب او باعث فتنه و فساد شوند و ایشان همچنان در خوارزم بودند تا بوقت آنکه ترکان خاتون مادر خوارزمشاه از خوف لشکر مغول مصمم گردید از خوارزم فرارنماید [ سنهء 616 ] قبل از حرکت از خوارزم از بهر فراغت خاطر و اطمینان بال صدر جهان و برادر و دو پسرش را با سایر ملوک اطراف که در دربار خوارزمشاه بودند تماماً بکشت. (سیرة جلال الدین منکبرنی لکاتبه محمد بن احمد النسوی؛ چ پاریس و صص 23 - 24 و ص39). 11 - صدر جهان سیف الدین محمد بن عبدالعزیزبن عمر بن عبدالعزیزبن مازه که نام او مکرر در تضاعیف لباب الالباب برده شده است و در وقت تألیف لباب الالباب یعنی سنهء 618 در حیات بوده است بتصریح عوفی. (لباب الالباب ج 1 ص 180، 184، 186). 12 - برهان الاسلام تاج الدین عمر بن مسعودبن احمدبن عبدالعزیزبن مازه معاصر قلج طمغاج خان ابراهیم بن الحسین و پسرش قلج ارسلان خان عثمان مقتول در سنهء 609، ترجمهء حال وی در لباب الالباب عوفی مسطور است و وی یکی از اساتید عوفی است. (لباب الالباب ج 1 صص 169 - 174). 13 - پسر او نظام الدین محمد بن عمر ترجمهء حال وی نیز در لباب الالباب مذکور است و عوفی در وقتی که از خراسان ببخارا میرفته است در حدود سنهء 600 چند روز در آموی در خدمت او بسر برده است. 14 - امام برهان الدین [ بدون سوق نسب ] صاحب علاءالدین عطاملک جوینی در تاریخ جهانگشای بعد از ذکر خروج تارابی در سنهء 636 به ادّعایِ تسخیر جن و اخبار از مغیبات و شفاء اکمه و ابرص و نحو ذلک و بالا گرفتن فتنهء او و متصرف شدن بخارا و حوالی آن را گوید(6): تارابی صدور و اکابر و معارف شهر [ یعنی بخارا ] را طلب داشت سرور صدور دهر برهان الدین سلالهء خاندان برهانی و بقیهء دودمان صدر جهانی را بسبب آنکه از عقل و فضل هیچ خلاف نداشت خلافت داد الخ. این است علی العجالة آنچه ما از افراد این خاندان بدست آورده ایم و بتصریح قزوینی در آثارالبلاد که در فوق ذکر شد این خاندان تا اواخر قرن هفتم هجری یعنی تا سنهء 674 که تاریخ تألیف آثارالبلاد است باقی بوده اند، و قاضی احمد غفاری در جهان آرا در ذیل تاریخ سلطان اولجایتو گوید(7): خواجه عبدالملک شافعی قاضی القضاة ممالک سلطان اولجایتو خدابنده را با صدر جهان بخاری حنفی که عازم حج بود در باب مذهب مباحثه دست داد و تقبیح یکدیگر میکردند و همین باعث انتقال سلطان بمذهب امامیه شد الخ. از لقب این شخص یعنی صدرجهان و از نسبت مکان یعنی بخاری و مذهب یعنی حنفی قریب بیقین میشود که وی نیز از آل برهان بوده است و معلوم میشود که این خاندان تا زمان سلطنت اولجایتو (سنهء 703 - 716 ه . ق.) برجای و بریاست حنفیه باقی بوده اند و بعد از آن از حال ایشان چیزی بر من معلوم نیست. (از حواشی قزوینی در چهارمقاله چ لیدن ص114 و بعد). و جلال الدین مولوی را در مجلد ثالث مثنوی قصهء وکیل صدر جهانی بخاری آمده است و معلوم نیست کدام صدر است. (مثنوی علاءالدوله صص290 - 315). رجوع شود به تاج الاسلام.
(1) - یعنی جغری خان بن حسن تگین ظاهراً.
(2) - تذکرهء تقی الدین کاشانی
British Museum or 2506, F 367 a.
(3) - اصل تاریخ بخارا را نرشخی در سنهء 332 ه . ق. به نام امیر نوح بن نصر سامانی بعربی تألیف نموده است و در سنهء 522 ابونصر احمدبن نصر قباوی آن را بزبان فارسی ترجمه و اختصار نمود و در سنهء 574 محمد بن زُفربن عمر ثانیاً آن را به نام برهان الدین عبدالعزیز مذکور اختصار و اصلاح کرد و این اصلاح اخیر است که نسخ متعدده از آن در کتابخانهء ملی در پاریس و در موزهء بریطانیه در لندن محفوظ است. و متن آن در سنهء 1892 م. به اهتمام مسیو شفر در پاریس و ترجمهء آن به روسی در سنهء 1897 م. در تاشکند بطبع رسیده است.
(4) - جوامع الحکایات
British Museum, Add. 16. 862 F, 113 aتاریخ بخارا Ibid. Or. 2777, FF1a - 3a لباب الالباب ج 1 ص 179، 211 ج 2 ص 385.
(5) - کذا فی نسخة الاصل Bibliotheque Nationale de Paris, Arabe1899, F.33a.
(6) - Bibliotheque Nationale de Paris, supplement Persan 205, F 25b.
(7) - British Museum, Or. 141, F 162 b.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالعزیز الجوهری. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر صص28، 39، 45، 49، 59، 60، 64، 72، 75، 103، 106، 108، 112، 118، 121، 130، 134، 136، 141، 142، 159، 162، 165، 166، 177، 186، 189، 203، 208، 210، 216، 217، 220، 227، 240).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالعزیز حضرمی مکنی به ابوالقاسم. شریح مقرائی و یونس بن عطیة بن اوس حضرمی از او روایت دارند. وی ولایت قضاء مصر داشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالعزیز سجلماسی ادیب و شاعر. مولد او سجلماسه به سال 1085 ه . ق. و منشأ وی نیز همان شهر است و پس از قضای مناسک حج بمصر رفت و بدانجا درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالعزیز فهری شنتمری مکنی به ابوالعباس. او راست: شرح شواهد ایضاح ابی علی. وفات وی پس از سال 550 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالغفاربن علی بن اشنه مکنی به ابوالعباس کاتب اصفهانی. او از ابوالحسن علی بن ابی حامد خرجانی اصفهانی روایت کند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالغنی بن احمدبن عبدالرحمان اللخمی المالکی القرطبی معروف بقاضی النفیس. وی را در علوم عقلی و ادبی و فقه بصیرت بود و بمصر میزیست و به سال 628 ه . ق. در حدود هشتادسالگی درگذشت. او راست: ضوءالبدر علی النیل.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالفتاح ملوی شافعی قاهری. او صاحب تألیفات نافعه است از آنجمله: دو شرح بر رسالهء استعارات و دو شرح بر سلم اخضری. ولادت او در 1088 ه . ق. بقاهره بوده و در 1181 از دنیا رفته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالقادر از مشایخ صوفیه. او در حضرموت میزیست و صاحب مؤلفاتی است اکثر شرح اشعار و سخنان ابن عربی و گویند در وحدت وجود چنانکه مذهب ابن عربی است راسخ بوده است. وفات او به سال 1052 ه . ق. و قبر او مزار مردم آنجاست.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالقادربن احمدبن مکتوم بن احمدبن محمد بن تسلیم بن محمد قیسی حنفی. ملقب بتاج الدین و مکنی به ابومحمد و ابن مکتوم. فقیه لغوی نحوی. علامه سیطوی در طبقات صغری از درر نقل کند که مولد احمد در آخر ذی الحجة سال 682 ه . ق. بود. او نحو را از بهاءبن النحاس فراگرفت و روزگاری دراز ملازمت ابوحیان کرد و از سروجی و غیر او نیز او را استفاداتی است. سپس بشنودن حدیث اقبال کرد و در این معنی گوید:
و عاب سماعی للحدیث بعیدما
کبرت اناس هم الی العیب اقرب
و قالوا امام فی علوم کثیرة
یروح و یغدو سامعاً یتطلب
فقلت مجیباً عن مقالتهم و قد
غدوت لجهل منهم اتعجب
اذا استدرک الانسان ما فات من علا
فللجزم یغری لا الی الجهل ینسب.
و از او بسیار روایت کنند و از جمله کسان که از او روایت کرده اند ابن رافع است که ذکر احمد را نیز در معجم خویش آورده است و او را تصانیف نیکو است از قبیل: الجمع بین العباب و المحکم فی اللغة. و شرح الهدایة(1) فی الفقه. و کتاب المجمع المثناة فی اخبار اللغویین و النحاة در ده مجلد. و شرح کافیهء ابن حاجب. و شرح شافیهء ابن حاجب. و شرح الفصیح ثعلب. و کتاب الدر اللقیط من البحر المحیط در چند مجلد و آن اختصار تفسیر استاد او ابوحیان است. تلخیص تاریخ کبیر ابن قفطی. و التذکرة در لغت در سه مجلد و آنرا به نام قید الاوابد نامیده. وفات او در سال 749 بود. و رجوع به ابن مکتوم احمد... شود.
(1) - مرغینانی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالقادر بغدادی مکنی به ابوالحسن یوسفی. محدث است. و از ابن شاذان و طبقهء او روایت دارد. وفات وی بسال 492 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالقادر حنفی مکنی به ابومحمد و ملقب به تاج الدین. رجوع به احمدبن عبدالقادربن احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالقادر مقریزی. رجوع به احمدبن علی بن عبدالقادر... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالقاهر خیبری لخمی دمشقی. از منبه بن سلیمان روایت کند و او شیخ طبرانی است. (تاج العروس مادهء خ ب ر).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالکافی سبکی ملقب به بهاءالدین. او راست: عروس الافراح شرح تلخیص المفتاح. و کتاب الابتهاج ناتمام پدر خویش را بپایان برده است و وفات او بسال 773 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالکریم بن سالم بن خلال حمصی مکنی به ابوالعباس. او راست: شرح مضامین الدّر المنظم فی السرّر الاعظم تألیف کمال الدین بن طلحهء شافعی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالکریم سی نیزی مقری از مردم سینیز قریه ای بفارس از قراء ساحلیه نزدیک جنابه.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبداللطیف تبریزی مکنی به ابوالفضائل. او راست: مجمع الالطاف فی الجمع بین لطائف البسیط و الکشاف در پنج جلد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله. او راست: قانون فی الزیج.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله. او راست: تبیان فی احوال البلدان.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله. خوندمیر در دستورالوزراء (ص81) آرد که: محمد بن القاسم و احمدبن عبدالله در زمان القاهربالله بعد از عزل ابن مقله بنوبت متکفل امر وزارت گشتند و هم او در حبیب السیر (ج1 ص304) آرد که سلیمان بن حسن مخلد و احمدبن میمون و محمد بن احمد القراویلطی (؟) و احمدبن عبدالله الاصفهانی در ایام جهانبانی مکتفی بنوبت رایت وزارت برافراختند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله. ابن منجوف.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن ابی قاسم البلخی السرماری. او راست: تأسیس النظائر فی الفروع و بعضی این کتاب را به ابواللیث نصربن محمد سمرقندی نسبت دهند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن احمد. رجوع به احمد شهاب بن جمال... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن احمد. فقیه ثابتی منسوبست بجد خود که ثابت نام داشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن احمدبن اسحاق بن موسی بن مهران اصفهانی مکنی به ابونعیم. محدّثی مشهور است و کتابی مأثور دارد مسمّی بحلیة الاولیاء که نام شریف آن تصنیف منیف در السنهء علماء دائر است و مضامین اعجازآئینش در صحف مناقب ائمهء دین سائر، از مصنفین اولین و آخرین هرکه از احوال همایون اهل بیت اطهار سلام اللهعلیهم مجموعی پرداخته و یا کتابی ساخته غالباً ممکن نیست که از ابونعیم و حلیهء وی روایتی نیاورده یا فضیلتی نقل ننموده باشد چه بر وجه اسناد و یا بر سبیل ارسال. نسب وی بچهار واسطه با مهران مولی عبدالله بن معاویة بن عبدالله جعفری می پیوندد، بر این سیاق: ابونعیم احمدبن عبدالله بن احمدبن اسحاق بن موسی بن مهران. محدث نیسابوری در ترجمهء ابونعیم از رجال خویش گوید: کان حافظاً مشهوراً من اعلام المحدّثین و اکابر الحفاظ الثقات. ابن خلکان در اخبار وی در و فیات الاعیان آورده کان من اعلام المحدثین و اکابر الحفاظ الثقات اخذ عن الافاضل و اخذوا عنه و انتفعوا به الحفّاظ و کتاب حلیهء او را ستوده گوید: هو احسن الکتب. ولادت او بقول ابن منده در شهر رجب سال سیصد و سی و بقولی سی و چهار و بقولی سی و شش اتفاق افتاده و بگاه کسب هنر و استماع خبر بمدرس جمعی از معاریف اساتید قدم نهاد مثل ابوالعباس محمد بن یعقوب اصم و ابن کیسان نحوی و غیرهما و کسانی که علم حدیث از ابونعیم فرا گرفته اند بسیارند از جمله محدث طفریست و ابوعلی حداد از مصنفین معجمات و جامعین تذکرات جز آنکه اشارت رفت گروهی دیگر برای ابونعیم ترجمتی خاص قرار داده اند ولو بر وتیرهء اجمال چون ابن شهر آشوب مازندرانی در معالم العلماء و علامهء حلی در خلاصة الرّجال و عبدالرحمان بن جوزی در تاریخ منتظم و محمد بن اسعد یافعی در مرآة الجنان و یاقوت حموی در معجم البلدان و میر معاصر در روضات الجنات و میرزا عبدالله افندی در ریاض العلماء و خواندمیر در حبیب السیر و میر مصطفی در نقدالرجال و محدث استرآبادی در منهج المقال. در حوادث سال چهار صد و سی از تاریخ یافعی در طی اخبار ابونعیم چنین مذکور نموده است که: روی عن المشایخ بالعراق و الحجاز او خراسان و صنف التصانیف المشهورة فی الاقطار. ابوالفرج بن جوزی در کتاب منتظم میگوید ابونعیم الاصبهانی الحافظ سمع الکثیر و کان یمیل الی مذهب الاشعری میلاً کثیراً یعنی وی از سنن رسول و احادیث ملت بسیار استماع کرد و بسیار جمع نمود. بعقیدت میلی مفرط بمذهب اشاعره داشت و آنگاه ابوالفرج بطعن روایت ابونعیم می پردازد و اسناد او را از درجهء اعتماد می اندازد و از نقادین رجال اهل سنت و جماعت دو عبارت را دلیل عدم وثاقت وی می آورد یکی آنکه میگوید بچند واسطه از ابوزکریا یحیی بن عبدالوهاب بن منده روایت شد که گفته از شیخ ابوبکر بن احمد بن علی شنیدم که میگفت کان ابونعیم یخلط المسموع له بالمجاز و لا توضح احدهما من الاخر یعنی ابونعیم در مرویّات خویش آنچه را از شیوخ شنیده بود بآنچه بدون سماع رخصت روایت داشت درمی آمیخت و این دو را از هم جدا نمیساخت با آنکه در میان انحاء تحمل اخبار ما بین این دو نحو در اعتبار بسی فرقست و دیگر آنکه میگوید هم از ابوزکریا حکایت نموده که از قاضی ابوالحسین استماع کردم که گفت از عبدالعزیز شنیدم که میگفت لم یسمع ابونعیم مسند الحارث بتمامه من ابی بکربن خلاّد فحدّث به کله یعنی ابونعیم تمام مسند حارث را از شیخ ابوبکربن خلاد استماع نکرده بود ولی بگاه روایت همه را بروجه سماع می آورد و لایخفی که مؤدّای هر دو عبارت یکی است و فرقی ما بین آنها نیست مگر بعموم و خصوص و کیف کان، ابن جوزی چنانکه بامثال این قوادح خود ابونعیم را مردود می داشته در باب کتاب حیلة الاولیاء نیز برخی عبارات طعن آمیز بزبان میرانده. مؤلف مرآت الجنان میگوید از قدح ابن جوزی در حلیهء آن دانشمند چه گزند است که خود سخنی بلسان حسد سروده و دربارهء وی بی رشک نبوده قدح وی در حق ابونعیم چنان است که طعن حساد امام ابوحامد در حق وی و من در آن باب اشعاری بنظم کشیده ام از آنهاست این دو بیت:
لئن دقها جاراتها و ضرائر
بمنظرها الابهی و منطقها الحلی
فما سلمت حسناء من ذم حاسد
و صاحب حقّ من عداوة مبطل.
یعنی اگر همسایگان و وسنیان سلمی او را بسخن شیرین و روی نیکوش بنکوهیدند شگفت نباشد چه نه هیچ صاحب جمال از مذمت عیب گوی سالم ماند و نه هیچ خداوند حقی از عداوت باطل جوی. همانا علماء اسلام را بحذافیرهم اتفاق است بر این که حافظ ابونعیم از محدثین اهل سنت میباشد و در زمرهء اشاعره بشمار میرود ولی نقادین حال رجال از فرقهء امامیه استظهار تشیع وی نموده اند و بر طبق استنباط خویش گواهی داده اند و گفته اند که اوچون در عصر سلطنت اهل سنت بوده تقیه نموده و تصانیف بر آئین ایشان پرداخته من جمله محمد باقر مجلسی رحمه الله که خود از نوادگان ابونعیم است بدین معنی تصریح فرموده چنانکه مؤلف روضات الجنات میگوید که در یکی از فوائد امیر محمد حسین خاتون آبادی که از اسباط علامهء مجلسی است دیدم که نوشته بود از جمله معاریف علماء جمهور که من بر تشیع وی پی بردم حافظ ابونعیم محدث اصبهانی است مصنف کتاب حلیة الاولیاء و از اجداد جد من مجلسی میباشد و جد من تشیع ویرا از والدش مجلسی بزرگ طاب ثراه نقل کرده و او نیز این معنی را اباً عن جدٍ بسندی متصل بشخص ابونعیم روایت نموده از این جهت است که در کتاب حلیه از مناقب ائمه آنچه در سایر کتب آن قوم یافت نمیشود یافت میشود و محدثین فرقهء اثناعشریه و دیگر طوائف امامیه موارد احتجاج از آن استخراج مینمایند و چون اهل بیت بمافی البیت داناتر از دیگرانند لاجرم ابونعیم را بشهادت اولاد و احفادش بی شبهه باید شیعی شناخت این عین عبارت فاضل خاتون آبادی است که محض تجنب از زیادت تعصب آن را نقل نمودیم و عهده اش با جامع روضات باز گذاردیم. گوید و ممن اطلعت علی تشیعه من مشاهیر علماءالعامة هوالحافظ ابونعیم المحدث باصبهان صاحب حلیة الاولیاء و هو من اجداد جدی العلامة ضاعف الله انعامه و قد نقل جدی تشیعه عن والده عن ابیه عن آبائه حتی انتهی الیه قال العلامة و هو من مشاهیر محدثی العامه ظاهراً الا انه من خلص الشیعة فی باطن امره و کان یتقی ظاهراً علی وفق ما اقتضته الحال و لذا تری کتابه المسمی بحلیة الاولیاء یحتوی من احادیث مناقب امیرالمؤمنین علیه السلام ما لایوجد فی سائر الکتب و مدار علمائنا فی الاستدلال باخبار المخالفین علی استخراج الاحادیث من کتابه و لما کان الولد اعرف بمذهب الوالد من کل احد لم یبق شک فی تشیعه فرحمه الله تعالی و قدس سره و انعم علیه فی الجنان ما ارضاه و سره. مصنف ریاض العلماء همه جا از علامهء مجلسی رحمة الله علیه باستاد استناد تعبیر میکند او نیز در ترجمهء ابونعیم میگوید من این استظهار از آن استاد بزرگوار استماع نمودم این عبارت اوست: ابونعیم هذا کان من الاجداد العالیة لمولانا محمد تقی المجلسی و ولده الاستاد الاستناد و المعروف انه کان من محدثی علماء العامة و لکن سماعی من الاستاد المشار الیه انّ الظاهر کونه من علماء اصحابنا و اتقائه عن المخالفین کما هو الغالب من احوال ذلک الزمان والله العالم بحقیقة الحال و از مؤیدات تشیع وی حکایتی است که زکریابن محمد قزوینی در کتاب آثار البلاد آورده و گوید مردم اصبهان بر حافظ ابونعیم تعصب آوردند و او را از دخول جامع منع کردند اتفاقاً در آن ایام سلطان محمود حاکمی بآن بلد روانه نمود اهل اصبهان بموجبی برشوریدند حاکم را بکشتند چون ماجری بسمع سلطان رسید بنفسه متوجه اصفهان گردید نخست مردم آن بلد را به لطف امان بخشید همین که نیک از سطوت محمود بیاسودند روز جمعه که جمله در جامع اعظم بودند محمود بفرمود تا لشکریان بیکبار حمله بردند و درهای جامع بگرفتند و از مردم اصفهان کشتاری فراوان کردند هر که در جامع حضور داشت بقتل آمد و ابونعیم که از آن مجموع بود درگذشت. و دیگر از امارات صحت این دعوی صورت لوح مزار او است. مولانا نظام الدین قرشی که از شاگردان شیخنا بهاءالدین محمد بوده در کتاب رجال خویش المسمی بنظام الاقوال گفته من قبر ابونعیم را خود در اصفهان زیارت کردم این عبارات بر فراز آن نوشته بود که قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم مکتوب علی ساق العرش لااله الاالله وحده لاشریک له محمد بن عبدالله عبدی و رسولی و ایدته بعلی بن ابی طالب. رواه الشیخ الحافظ المؤمن الثقة العدل ابونعیم احمدبن عبدالله سبط محمد بن یوسف البناء الاصبهانی رضی الله تعالی عنه و رفع فی اعلی علیین درجته و حشره مع من یتولاه من الائمة المعصومین صلوات الله علیهم اجمعین. صاحب ریاض گفته شیخ محمد بن یوسف بناء که از نیاکان ابونعیم است از مشاهیر صوفیه اصفهان بوده. صاحب روضات میگوید: محمد بن یوسف بناء همان است که در محلهء خواجو از بلدهء اصفهان بقعه دارد و مزار او در زبان عامهء ناس بمقبرهء شیخ سینا مشهور شده است. شهاب الدین یاقوت نیز در ذیل عنوان اصبهان از کتاب معجم البلدان بدین فایده تصریح آورده است میگوید: الامام ابونعیم احمدبن عبدالله بن احمدبن اسحاق بن موسی بن مهران سبط محمد بن یوسف البناء الحافظ المشهور صاحب التصانیف منها حلیة الاولیاء و غیر ذلک مات یوم الاثنین و العشرین من محرم سنة ثلثین و اربعمائة و دفن بمردبان یعنی ابونعیم سبط محمد بروز دوشنبه بیستم محرم سال چهار صدو سی وفات یافت و در موضع مردبان مدفون گشت از این کلام معلوم میشود که مزار آب بخشان اصفهان را سابقاً مردبان میخواندند چرا که مضجع ابونعیم اکنون در گورستان آب بخشان است از محلهء درب شیخ ابومسعود. میگویند سید امیر لوحی موسوی از اشراف سبزوار که در اصفهان می نشست و با علامهء مجلسی معاصر بود بگفت تا مقبرهء ابونعیم را ویران ساخته و از این عمل به اقتضاء لوازم معاصرت توهین و ایذاء مجلسی را که از احفاد او است می اندیشید. والله العالم بحقایق الحال. تاریخ وفات ابونعیم بروجهی که یاقوت حموی گفته مطابق است با عبارت وفیات و غیره پس آنچه از تاریخ اختبار البشر منقول است که وفات ابونعیم اصبهانی از معروفین حفاظ و وفات ابن خیاط از مجیدین شعراء در سال پانصد و هفده هجری اتفاق افتاده مبنی بر خطاء مؤلف است و گرنه فی نفس الامر بر سهو ناسخ و اگر هیچ یک از این دو نباشد بی شبهه این ابونعیم غیر صاحب حلیة الاولیاء است و یحتمل قویاً که از اعقاب وی بوده که این چنین در کیفیت و لقب و نسبت پیرو نیای خویش گردیده و دلیل دیگر بر صحت تاریخ وفاتی که ثبت افتاد خود تصریح جامع اخبار البشر است در جای دیگر آن کتاب گفته وفات ابونعیم حافظ و وفات شیخ ابوالفتح بستی از وقایع سال چهارصدوسی میباشد در کلام روضات نیز خبطی افتاده که می فرماید و کان عمره یوم وفاته سبعاً و سبعین سنة چه بالاتفاق اختلاف مورخین در میلاد ابونعیم از سه قول فزونتر نیست و بر هر سه قول روزگار زندگانی وی از هفتاد و هفت فزونتر خواهد بود چه بر قول یحیی بن منده که نقل افتاد یکصد سال تمام میشود و بر دو قول دیگر نود و چهار یا نود و شش و کاتب این نسخه از روضات که بدست ماست ستا و تسعین را بر حسب مشاکلة کتبی بصورت سبعاً و سبعین تبدیل کرده که بر اینحمل لامحاله عبارت میر با تاریخ اخیر مطابق خواهد بود و آنچه از مصنفات وی ضبط شده اینانند: کتاب حلیة الاولیاء. کتاب الاربعین، در این کتاب احادیثی را که در حالات مهدی عجل الله فرجه وارد است جمع نموده. کتاب طب النبی چنانکه دمیری در حیوة الحیوان بوی منسوب ساخته. کتاب الفوائد چنانکه سید هاشم بحرانی در کتاب غایة المرام باو استناد داده. کتاب فضائل الخلفاء. کتاب حلیة الابرار. کتاب الفتن. کتاب مختصر الاستیعاب. کتاب منقبة المطهرین و مرثیة الطیبین. کتاب مانزل من القرآن فی امیر المؤمنین. کتاب تاریخ اصبهان. نژاد ابونعیم را تا مهران بترتیبی که نوشتیم از این تاریخ نقل شده و حافظ ابونعیم هم در آن تاریخ گفته نخستین کس از اجداد من که بشرف اسلام فائز شده مهران است و نیز در آن تاریخ آورده پدرش عبدالله بن احمد در سنهء سیصد و شصت و پنج بمرده و در کنار مزار نیای مادری ابونعیم بخاک رفته همانا عبدالله بن معاویة بن عبدالله که مهران را ولا بوی منسوب میدارند از احفاد جعفر طیار رضوان الله علیه بود که در سال یکصد و بیست و هفت هجری مقارن آغاز حکمرانی مروان الحمار در کوفه خروج کرد و با زیدیهء آن بلد بر عبدالله بن عمر بن عبدالعزیز که حکومت عراق داشت برآمد و جنگی سخت نمود و از آنجا بمدائن رفت شیعهء کوفه بوی ملحق شدند و بکثرت احتشاد قوتی یافتند پس عبدالله با لشکری آراسته از مدائن بیرون آمد و باطراف ممالک تاختن برد و شهرهای بزرگ بگرفت مانند حلوان و همدان و قومس و ری و جبال و اصفهان و در سال یکصد و بیست و نه از اصفهان بفارس رفت و آن مملکت را بگشود و در اصطخر مقیم گردید و عمال فرستاد و اموال گرفت و جمعی کثیر از رؤساءبنی هاشم وبنی امیه و غیرهم بوی ملحق شدند مانند ابوجعفر منصور و سلیمان بن هشام بن عبدالملک و علی بن عبدالله بن عباس و برادرش عیسی بن عبدالله. در عمدة الطالب خوانده ام که ابوجعفر منصور از جانب عبدالله بن معاویه بحکومت بلدهء اندح (؟) مأمور گشت و در شرح ابن ابی الحدید دیده ام که فرقهء اسحاقیه پیروان عبدالله بن معاویه اند؛ میگوید: و هی التی احدثها اسحاق بن زیدبن الحارث و کان من اصحاب عبدالله بن معویة بن عبدالله بن جعفربن ابیطالب کان یقول بالاباحة و اسقاط التکالیف و یثبت لعلی علیه السلام شرکة مع رسول الله صلی الله علیه و آله فی النبوّة علی وجه غیر هذا الظاهر الذی یعرفه الناس: یعنی مقالهء اسحاقیه را مردی اسحاق از اصحاب عبدالله بن معاویه ابداع نمود میگفت: اشیاء جمله مباحند و بهیچ کس هیچ تکلیف نیست علی علیه السلام با رسول در منصب نبوت انباز بوده ولی نه بر وجهی که مردم بظاهر فهم میکنند بالجمله چنان مینماید که مهران نیای اعلای ابونعیم به گاهی که عبدالله اصفهان را گشوده بدست وی افتاده و مسلمانی گرفته اگر عمری شد و تا باب عین برسیدیم شرح سیرت عبدالله بن معاویه را که فرقهء اسحاقیه در حقیقت با وی منسوبند خواهیم رقم کرد بعون الله تعالی. چون نسخهء رسالهء اربعین که چهل حدیث نبویست در شئون مهدی آل محمد صلی الله علیه و علیهم از میان مخزونات کتابخانهء ملک زادهء دانشمند وزیر علوم بدست افتاد و مطاوی آن بذکر احوال همایون حضرت قائم عجل الله فرجه که امام عصر و حجت وقت است اختصاص داشت لاجرم ترجمت حافظ ابونعیم رضوان الله علیه را بنقل آن چهل خبر ختم نمودیم اقتداءً بغیر واحد من علمائنا الاخیار که ایشان نیز در طی مصنفات خویش تمام آن رساله را بر سبیل ارسال مندرج ساخته اند و از رجال اسانید بهمان صحابی که از لسان مبارک رسول صلی الله علیه و آله و سلم استماع نموده اکتفا گردید تحفظاً علی غرض الاختصار که با ثبت اسامی جمیع روات البته امر باطناب کشیده از سیاق کتاب بیرون خواهیم شد.
الحدیث الاول عن ابی سعید الخدری رضی الله عنه عن النبی صلی الله علیه و آله و سلم انه قال یکون من امتی المهدی ان قصر عمره فسبع سنین و الا فثمان و الا فتسع تتنعم امتی فی زمانه نعیماً لم یتنعموا مثله قط البر و الفاجر یرسل الله السماء علیهم مدراراً ولا تدخر الارض شیئاً من نباتها یعنی ابوسعید از پیغمبر روایت کرد که آن حضرت فرمود از امت من خواهد بود مهدی (ع) که اگر عمر وی کوتاه باشد هفت سال خلافت خواهد نمود و گرنه هشت سال و گرنه نه سال. امت من بعهد او چنان در فراوانی و آسایش متنعم گردند که در هیچ روزگاری مثل آن ندیده باشند چه اهل فجور و چه نیکوکاران. آسمان باران خود را بر ایشان فرومیریزد و زمین از گیاه خود هیچ از ایشان دریغ نمیدارد. الثانی فی ذکر المهدی و انه من عترة رسول علیه السلم و عن ابی سعید الخدری عن النبی صلی الله علیه و آله و سلم انه قال تملا الارض ظلماً و جوراً فیقوم رجل من عترتی فیملاها قسطاً وعدلا یملک سبعاً او تسعاً. یعنی هم ابوسعید خدری از رسول صلی الله علیه و آله و سلم روایت کرده که آن حضرت فرموده زمین از ستم و جور پر میشود پس مردی از پیوستگان من قیام مینماید و زمین را از داد و معدلت پر میسازد مدت سلطنت او هفت سال است یا نه سال. الثالث و عنه قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم لاتنقضی الساعة حتی یملک الارض رجل من اهل بیتی یملا الارض عدلاکما ملئت قبله جوراً یملک سبع سنین. یعنی نیز ابوسعید گفت که رسول فرمود روز قیامت نخواهد شد مگر آنگاه که یکی از مردم خاندان من مالک روی زمین شده و آن را از عدل پر ساخته باشد بدانسان که از آن پیش پر از جور بوده است و او هفت سال حکم میراند. الرابع فی قوله لفاطمة علیها السلام، المهدی من ولدک. عن الزهری عن علی بن الحسین عن ابیه علیهم السلام ان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم قال لفاطمة علیها السلام المهدی من ولدک. یعنی ابن شهاب زهری از امام علی بن الحسین علیه السلام و آن حضرت از امام ابوعبدالله السبط سلام الله علیه روایت کرده اند که پیغمبر صلی الله علیه و آله با دخترش فاطمه صلوات الله علیها فرمود که مهدی از فرزندان تواست. الخامس قوله علیه السلام ان منهما مهدی هذه الامة یعنی الحسن و الحسین علیهما السلام عن علی بن هلال عن ابیه قال دخلت علی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و هو فی الحالة التی قبض فیها فاذا فاطمة عند رأسه فبکت حتی ارتفع صوتها فرفع رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم الیها رأسه و قال حبیبتی فاطمة ماالذی یبکیک فقالت اخشی الضیّعة من بعدک فقال یا حبیبتی اما علمت ان الله عز و جل اطلع علی اهل الارض اطلاعة فاختار منها اباک فبعثه برسالته ثم اطلع اطلاعة فاختار منها بعلک و اوحی الی ان انکحک ایاه یا فاطمة و نحن اهل بیت قد اعطانا الله عز و جل سبع خصال لم یعط احداً قبلنا ولا یعطی احداً بعدنا انا خاتم النبییّن و اکرم النبییّن علی الله عز و جل واحّب المخلوقین الی الله عز و جل و انا ابوک و وصیّی خیرالاوصیاء و احبهم الی الله عز و جل و هو بعلک و شهیدنا خیرالشهداء و احبهم الی الله عز و جل و هو حمزة بن عبدالمطلب عم ابیک و عم بعلک و منا من له جناحان یطیر فی الجنه مع الملائکة حیث یشاء و هو ابن عم ابیک و اخو بعلک و منا سبطاهذه الامة و هما ابناک الحسن(ع) و الحسین و هما سیدا شباب اهل الجنة و ابوهما و الذی بعثنی بالحق خیر منهما یا فاطمة والذی بعثنی بالحق ان منهما مهدی هذه الامة اذا صارت الدنیا هرجاً و مرجاً و تظاهرت الفتن وانقطعت السبل و اغار بعضهم علی بعض فلا کبیر یرحم صغیرا و لا صغیر یوقر کبیرا فیبعث الله عند ذلک منهما بالدین فی آخر الزمان و یملا الارض عدلاً کما ملئت جوراً یا فاطمة لاتحزنی و لا تبکی فان الله عز و جل ارحم بک وارئف علیک منی و ذلک لمکانک منی و موقعک من قلبی قد زوجک الله تعالی زوجک و هو اعظمهم حسباً و اکرمهم منصباًو ارحم بالرعیه و اعدلهم بالسویة و ابصرهم بالقضیة و قد سئلت ربی عز و جل ان تکونی اول من یلحقنی من اهل بیتی. قال علی بن هلال فلّما قبض النبی صلی الله علیه و سلم لم یبق فاطمة علیها السلام بعده الا خمسة و سبعین یوماً حتی الحقهاالله به صلوات الله علیه. یعنی علی بن هلال از پدرش روایت کرده که گفت در مرض موت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم وارد حجرهء آن حضرت شدم ناگاه دیدم فاطمه سلام الله علیها نزدیک سر او نشسته پس فاطمه چنان بگریست که آوازش بلند گشت پیغمبر صلی الله علیه و آله از نالهء وی سر برداشت و فرمود ای حبیبهء من آیا ندانسته ای که خدای عز و جل بر مردم زمین نظر درانداخت و از تمامی روی زمین پدر ترا برگزید و او را به پیغمبری بینگیخت آنگاه دیگر بار در اهل زمین نگاه نمود و شوی تو را اختیار فرمود و مرا وحی فرستاد که ترا با وی تزویج کنم ای فاطمه ما یک خانواده ایم که خدای سبحانه ما را از تمام آفرینش بهفت خصلت اختصاص بخشیده است که آنها را نه پیش از ما نصیب کس نموده و نه پس از ما در حق کسی تقدیر فرمود یکی آنکه پدر تو خاتم رسل است و اکرم پیغمبران و احبّ پیغمبران و خلق الی الله. دوم آنکه شوی تو بهترین اوصیاء است و دوسترین مردم در نزد خدا. سوم آنکه شهید ما حمزه که عم پدر و عم شوی تو باشد سید همه شهیدان است و احبّ شهداء عندالله. چهارم آنکه ذوالجناحین جعفر که پسر عم پدر و برادرشوی تو باشد در بهشت بدو بال با فرشتگان پرواز میکند بهر سوی که بخواهد. پنجم و ششم آنکه دو سبط این امت که پسران تو حسن و حسین باشند دو سید بهشتیانند سوگند بآنکه مرا به راستی برانگیخت که پدر ایشان بهتر از ایشان است. هفتم آنکه بخدای سبحانه که مرا بحق برسالت فرستاد که مهدی این امت از نژاد این دو پسر است چون کار دنیا همه به ستم در هم شود و فتنه ها از پشت یکدیگر برآیند و جاده ها از عبور باز ماند و قبایل از در تاراج در هم ریزند نه هیچ مهتر بر کهتر مهربانی آورد و نه هیچ خردی حرمت بزرگ نگاه دارد خدای تعالی از میان اعقاب سبطین کسی را برانگیزاند که قلاعِ ضلالت بگشاید و دلهای بسته را در باز نماید. در آخر زمان آنچنان به ترویج دین بخیزد که من در آخر زمان به تشریع اسلام. زمین را از عدل پر می سازد آنچنانکه از جور پر شده. ای فاطمه غمگین مباش و زاری مکن که خدای عزوجل با تو از من مهربانتر است. از آنکه تو را منزلتی در نزد من میباشد و مکانتی در دل من همانا ترا خدا با علی عقد بست که وی از جهت نژاد و جایگاه و داددهی و حکمرانی بر تمامت امت فزونی دارد و من از خدا خواسته ام که ترا از همه کس زودتر بمن باز رساند. علی بن هلال که راوی خبر است گفت فاطمه بعد از رحلت رسول صلی الله علیه و آله هفتاد و پنج روز بیش زندگی نیافت که خدای سبحانه او را بر وجهی که پیغمبر خواسته بود بزودی بر پدرش ملحق فرمود صلوات علیهما. السادس فی ان المهدی هو الحسینی و باسناده عن حذیفة رضی الله عنه قال خطبنا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فذکر لنا ما هو کائن ثم قال لولم یبق من الدینا الا یوم واحد لطوّل الله عز و جل ذلک الیوم حتی یبعث رجلا من ولدی اسمه اسمی. فقام سلمان رضی الله تعالی عنه و قال یا رسول الله من ای ولدک هو قال من ولدی هذا و ضرب بیده علی الحسین علیه السلم. یعنی حافظ ابونعیم بمسند خویش از حذیفه روایت کرده که گفت پیغمبر صلی الله علیه و آله برای ما خطبه فرمود و از ملاحم آینده خبرداد آنگاه گفت اگر از ایام دنیا هیچ بر جای نمانده باشد مگر یک روز هر آینه خدای تعالی آن روز را دراز میکند که تا مردی را از نژاد من برانگیزاند که نام وی نام من است. سلمان همین که این بشنید بپای برخاست و گفت یا رسول الله وی از کدامین پسر تو در وجود آید؟ پیغمبر دست مبارک خویش بر حسین زده فرمود از این پسر من. السابع فی القریة التی یخرج منها المهدی و باسناده عن عبدالله بن عمر رضی الله عنه قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم یخرج المهدی من قریة یقال لها کرعة. یعنی عبدالله عمر گفت پیغمبر فرمود: مهدی از دیهی بیرون آید که نام آن کرعة است. الثامن فی صفة وجه المهدی باسناده عن حذیفة قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم المهدی رجل من ولدی وجهه کالکوکب الدریّ. یعنی حذیفه گفت پیغمبر فرمود: مهدی مردی است از فرزندان من که چهرهء وی چون ستارهء درخشان می تابد. التاسع فی صفة لونه و جسمه باسناده عن حذیفة قال: قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم المهدی رجل من ولدی لونه لون عربی و جسمه جسم اسرائیلی علی خدّه الایمن خال کانه کوکب دری یملا الارض عدلاً کما ملئت جوراً یرضی فی خلافته اهل الارض و اهل السماء و الطیر فی الجوّ. هم حذیفه گفت رسول الله فرمود: مهدی مردی میباشد از نسل من رنگ وی گندم گون است چون رنگ عرب و کالبدش عظیم چون کالبد اسرائیلیان بر صفحهء راستِ روی خالی دارد و خود مانند اختر درخشنده میباشد زمین را از معدلت مملو میسازد چنانکه از ظلم مملو شده اهل آسمان و مردم زمین و پرندگان هوا همه در عهد وی خوشنود خواهند بود. العاشر فی صفة جبینه باسناده عن ابی سعید الخدری رضی الله عنه قال: قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم المهدی منا اجلی الجبین اقنی الانف. یعنی ابوسعید خدری گفت پیغمبر فرمود: مهدی از ما است جبین گشاده است و بینی کشیده. الحادی عشر، فی صفة انفه باسناده عن ابی سعید الخدری رضی الله تعالی عنه عن النبی صلی الله علیه و آله و سلم انه قال المهدی منا اهل البیت رجل من امتی اشم الانف یملا الارض عدلاً کما ملئت جوراً. ابوسعید از پیغمبر روایت کرده که آنحضرت فرمود: مهدی از ما اهل بیت است و او مردی است از امت من بینی بلند دارد روی زمین را آنچنانکه از ستم پر است از عدل پر میسازد. الثانی عشر فی خاله علی خده الایمن و باسناده عن ابی امامة الباهلی قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم بینکم و بین الروم اربع هدن، یوم الرابعة علی ید رجل من آل هرقل یدوم سبع سنین فقال له رجل من عبدالقیس یقال له المستوردبن غیلان یا رسول الله من امام الناس یومئذ قال المهدی من ولدی ابن اربعین سنة کانّ وجهه کوکب درّی فی خده الایمن خال اسودعلیه عباءتان قطوانیتان کانه [ من ] رجال بنی اسرائیل یستخرج الکنوز و یفتح مدائن الشرک. ابونعیم بسند خویش از ابوامامهء باهلی روایت کرده که گفت رسول صلی الله علیه و آله فرمود در میان مسلمانان و نصارای روم چهار بار کار پیکار بصلح خواهد پیوست چهارمین بر دست یکی از اولاد هرقل منعقد خواهد گشت که هفت سال دوام خواهد یافت راوی گوید پس مردی از قبیلهء عبدالقیس که او را مستوردبن غیلان مینامیدند گفت یا رسول الله امام زمان در آن روز کی خواهد بود؟ فرمود: مهدی آل محمد که رویش چون کوکب درخشان است و خالی سیاه بر گونهء راست دارد و دو عبای قطوانی در بر، بهیکل گوئی از فرزندان اسرائیل است گنجهای پوشیده را بیرون آورد و شهرهای شرک را بگشاید. الثالث عشر قوله علیه السلم المهدی افرق الثنایا باسناده عن عبدالرحمن بن عوف قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لیبعثنّ الله من عترتی رجلا افرق الثنایا اجلی الجبهة یملا الارض عدلاً یفیض المال فیضاً. ابونعیم بسند خویش از عبدالرحمان بن عوف روایت کرده که گفت پیغمبر فرمود: خدای سبحانه از عترت من مردی را خواهد برانگیخت که بن دندانهای وی گشاده است پیشانیش از موی سترده، زمین را از عدل پر می کند و عطا را بی اندازه می بخشد. الرابع عشر فی ذکر المهدی و هو امام صالح باسناده عن ابی امامة رضی الله تعالی عنه قال خطبنا رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم و ذکر الدجّال و قال فتنفی المدینه الخبث کما ینفی الکیر خبث الحدید و یدعی ذلک الیوم یوم الخلاص فقالت ام شریک فاین العرب یومئذ یا رسول الله قال هم یومئذ قلیل و جلّهم ببیت المقدس امامهم المهدی رجل صالح. ابوامامه گفت که پیغمبر صلی الله علیه و آله برای ما خطبه فرمود و حال دجال باز نمود و گفت بدانروز مدینه خویشتن را از پلیدان پاک میسازد چنانکه کورهء آهنگران حدید را از خبث و آنروز را یوم الخلاص نام است. پس ام شریک عرض کرد یا رسول الله در آنروز عرب بکجا باشند؟ فرمود: بدانوقت مردم تازی بسی کم خواهند بود و بیشتر در قدس باشند و پیشوای ایشان مهدیست مردی صالح. الخامس عشر فی ذکر المهدی وان الله یبعثه غیاثاً للناس و باسناده عن ابی سعید الخدری رضی الله تعالی عنه ان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم قال یخرج المهدی فی امتی یبعثه الله غیاثاً للناس تنعم الامة و تعیش الماشیة و تخرج الارض نباتها و یعطی المال صحاحاً. یعنی ابوسعید خدری گفت که پیغمبر فرمود: مهدی از میان امت من خواهد بیرون آمد خدای سبحانه ویرا برمی انگیزد که مردم را فریادرس باشد امت من و تمام چهار پایان بعهد او در تنعم و عیش خواهند گذرانید و زمین گیاه خود را بجمله خواهد رویانید و عطایا بالسویّه بمردم داده خواهد شد. السادس عشر فی قوله علیه السلام علی رأسه غمامة و باسناده عن عبدالله بن عمر قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یخرج المهدی و علی رأسه غمامة فیها مناد ینادی هذا المهدی خلیفة الله فاتبعوه. یعنی عبدالله عمر گفت رسول الله فرمود: مهدی خروج خواهد نمود بر حالی که ابری برفراز سر اوست از میان ابر کسی پیوسته ندا میکند که این مهدیست خلیفهء خدا پیرو او باشید. السابع عشر، فی قوله علیه السلام علی رأسه ملک و باسناد عن عبدالله بن عمر قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یخرج المهدی و علی رأسه ملک ینادی هذا المهدی فاتبعوه. یعنی هم عبدالله عمر گفت که پیغمبر خدا فرمود: مهدی ظهور خواهد کرد بر حالی که بر فراز سرش فرشته ای همی صلا میزند که این مهدیست متابع وی باشید. الثامن عشر فی بشارة النبی صلی الله علیه و آله و سلم امته بالمهدی و باسناده عن ابی سعید الخدری قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم ابشّرکم بالمهدی یبعث الله فی امتی علی اختلاف من الناس و زلازل فیملا الارض قسطا و عدلاًکما ملئت ظلماً یرضی عنه ساکن السماء وساکن الارض یقسم المال صحاحاً فقال له رجل و ما صحاحاً؟ قال السویة بین الناس. ابوسعید گفت پیغمبر فرمود: شما را بمهدی بشارت میدهم که بر حال اختلاف مردم و لرزشهای زمین مبعوث خواهد گشت پس روی زمین را از داد پر میکند چنانکه از ستم پر شده ساکنان زمین و اهل آسمان همه از وی خوشنود خواهند بود اموال را صحیحاً بخش خواهد کرد راوی گوید پس مردی پرسید که مراد از صحیح چیست فرمود برابر قسمت کردن و بالسویه تسهیم نمودن. التاسع عشر فی اسم المهدی و باسناده عن عبدالله بن عمر قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لاتقوم الساعة حتی یملک من اهل بیتی یواطی اسمه اسمی یملا الارض عدلاً و قسطاً کما ملئت ظلماً وجوراً. یعنی عبدالله عمر گفت پیغمبر فرمود: قیامت نخواهد شد تا مگر پس از آنکه مردی از دودمان من سلطنت کند که نامش موافق نام من است الی الاَخر. العشرون فی کنیته و باسناده عن حذیفة رضی الله تعالی عنه قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لم یبق من الدنیا الا یوم واحد لیبعث الله فیه رجلاً اسمه اسمی و خلقه خلقی یکنی ابا عبدالله یعنی حذیفه رضی الله عنه گفت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که : از عمر دنیا باقی نماند مگر یک روز، هر آینه خدای تعالی در آنروز مردی را بخلافت خواهد برانگیخت که نامش نام من است و خویش خوی من و کنیت او ابوعبدالله میباشد. الحادی و العشرون فی ذکر اسم ابیه باسناده عن ابن عمر قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لا تذهب الدنیا حتی یبعث الله رجلاً من اهل بیتی یواطی اسمه اسمی و اسم ابیه اسم ابی یملاها قسطاً و عدلا کما ملئت جوراً و ظلماً. یعنی حافظ ابونعیم بسند خویش از پسر عمر روایت کرده است که او گفت که خواجهء کاینات فرمود اینجهان بپایان نمیرود تا آنکه خدای سبحانه مردی از دودهء من مبعوث سازد که نام او موافق نام من است و نام پدرش مطابق نام پدر من زمین را از داد پر خواهد نمود آنچنانکه از ستم پر شده است. الثانی و العشرون فی ذکر عدله و باسناده عن ابی سعید الخدری رضی الله تعالی عنه قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لتملان الارض ظلماً و عدواناً ثم لیخرجن رجلاً من اهل بیتی حتی یملاها قسطاً و عدلاً کما ملئت جوراً و عدواناً. و ابوسعید خدری گفت که حضرت رسول فرمود: زمین از ستم و عدوان مملو خواهد گشت پس مردی از اهل بیت من ظهور خواهد نمود که آن را بجای ستم و عدوان از قسط و معدلت مملو نماید. الثالث و العشرون فی خلقه و باسناده عن زرّبن عبدالله قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم یخرج رجل من اهل بیتی یواطی اسمه اسمی و خلقه خلقی یملاها قسطاً و عدلا. یعنی ابونعیم بسند خویش از زرّبن عبدالله روایت کرده که او گفت پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: از خاندان من مردی بیرون می آید نامش نام من است و خویش خوی من [ الی الآخر ] . الرابع و العشرون فی عطائه و باسناده عن ابی سعید الخدری قال قال رسول الله یکون عندانقطاع من الزمان و ظهور من الفتن رجل یقال له المهدی یکون عطاؤه هنیئاً. یعنی ابوسعید گفت رسول الله فرمود: در آخر روزگار و بروز فتنه ها مردی خواهد بود که وی را مهدی میگویند بخشش او نیک گوار است. الخامس و العشرون فی ذکر المهدی و عمله بسنة النبی صلی الله علیه و آله و سلم باسناده عن ابی سعید الخدری رضی الله تعالی عنه قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یخرج رجل من اهل بیتی و یعمل بسنتی و ینزل الله له البرکة من السماء و تخرج له الارض برکتها و تملا به الارض عدلاً کما ملئت ظلماً و جوراً و یعمل علی هذه الامة سبع سنین و ینزل بیت المقدس. یعنی ابوسعید گفت حضرت خاتم فرمود: از خانوادهء من مردی بیرون می آید و بر آئین من رفتار می نماید خدای سبحانه برای وی برکات را از آسمان فرود می آورد و زمین برکات خود را یکباره بیرون میفرستد دنیا را آنچنان که از جور پر شده از عدل پر میسازد و هفت سال بر این امت حکم میراند و در بیت المقدس نزول مینماید. السادس و العشرون فی حجیته و رایاته و باسناده عن ثوبان انه قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم اذا رأیتم الرایات السود قد اقبلت من خراسان فأتوها ولو حبواً علی الثلج فان فیها خلیفة الله المهدی. ابونعیم بسند خود از ثوبان روایت کرده که او گفت رسول الله صلی الله علیه و آله فرمود: چون علمهای سیاه را دیدید از خراسان همی برآیند بسوی آنها بشتابید هر چند بدان نحو که چون کودکان بچهار دست و پای بغیژید بر روی برف. السابع و العشرون فی حجیته من قبل المشرق و باسناده عن عبدالله بن عمر قال بینا نحن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم اذا اقبلت فتیة من بنی هاشم فلما رآهم النبی صلی الله علیه و آله و سلم اغرورقت عیناه و تغیر لونه فقالوا یا رسول الله ما تزال نری فی وجهک شیئاً نکرهه فقال انا اهل بیت اختاراللهلنا الاخرة علی الدنیا و ان اهل بیتی سیلقون بعدی بلاءً و تشریداً و تطریداً حتی یأتی قوم من قبل المشرق و معهم رایات سود فیسئلون الحق فلا یعطونه فیقاتلون و ینصرون فیعطون ماسئلوا فلایصلون حتی یدفعوه الی رجل من اهل بیتی فیملاها قسطاً کما ملؤوها جوراً فمن ادرک ذلک منکم فلیأتهم و لو حبواً علی الثلج. یعنی عبدالله بن عمر گفت نوبتی در حضرت رسول صلی الله علیه و آله نشسته بودیم که ناگاه برخی از جوانان آل هاشم درآمدند همین که پیغمبر ایشانرا بدید چشمهایش از سرشک پر شد و رنگ مبارکش دیگرگون گشت ایشان عرضه داشتند یا رسول الله همواره در جمال همایون تو چیزی می نگریم که آن را دوست نمیداریم فرمود: ما اهل بیتی هستیم که خدای عز و جل برای ما سرای دیگر را بر اینجهان برگزید و براستی اولاد و احفاد من پس از من بجلاء وطن و نفی بلد گرفتار گردند و همی اینچنین پراکنده و بی سامان بباشند تا آنکه از سمت خاور زمین گروهی بیایند که با ایشانست علمهای سیاه و خلافت را که حق ایشان است طلب کنند و ممنوع گردند پس دست بکشتار بگشایند و فیروز آیند و بدانچه می جستند فرارسند و آن را نپذیرند تا آنکه با مردی از خاندان من بازگذارند پس وی تمام زمین را از داد پر سازد آنچنانکه از ستم پر شده الا از شما هر که آنروز را دریابد بدیشان درپیوندد و هر چند بسان کودکان بر روی برف غیژیده باشید. الثامن و العشرون فی حجیته و عود الاسلام به عزیزاً و باسناده عن حذیفة رضی الله عنه قال سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یقول ویح هذه الامة من ملوک جبابرة کیف یقتلون و یخیفون المطیعین الا من اظهر طاعتهم فالمؤمن التقی یصانعهم بلسانه و یفر منهم بقلبه فاذا اراد الله عزوجل ان یعید الاسلام عزیزاً قصم کل جبار عنید و هو القادر علی ما یشاء ان یصلح امة بعد فسادها فقال علیه السلام یا حذیفة لولم یبق من الدنیا الایوم واحد لطوّل الله ذلک الیوم حتی یملک رجل من اهل بیتی تجری الملاحم علی یدیه و یظهر الاسلام لایخلف وعده و هو سریع الحساب. یعنی حذیفه گفت از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که میفرمود: وای این امت را از پادشاهان ستمکار که چگونه ایشان را خواهند کشت و اهل طاعت را بیم خواهند داد مگر آن جماعت را که از در تقیه فرمان آن گروه برند پس مؤمن پرهیزگار به زبان با ایشان سازش میکند و بدل از ایشان میگریزد و چون خدای تعالی اعادت عزت اسلام خواهد طاعنان را هلاک سازد و او تواناست بر آنکه حال امتی را پس از تباهی بصلاح آورد. آنگاه فرمود ای حذیفه اگر از دنیا نماند مگر یک روز هر آینه خدای سبحانه آنروز را دراز میکند تا مردی از اهل بیت من ملک یابد و جنگهای بزرگ کند و دین اسلام را آشکار سازد نوید الهی خلف نخواهد نمود. التاسع و العشرون فی تنعم الامة فی زمن المهدی علیه السّلم و باسناده عن ابی سعید الخدری رضی الله تعالی عنه عن النبی صلی الله علیه و آله و سلم قال تتنعم امتی فی زمن المهدی نعمة لم یتنعموا مثلها قط یرسل الله السماء علیهم مدراراً و لا تدع الارض شیئاً من نباتها الا اخرجته. یعنی ابوسعید خدری گفت که خواجهء عالم فرمود: امت من آن چنان بعهد مهدی متنعم شوند که مثل آن بهیچ روزگار ندیده باشند آسمان باران خود بر ایشان فرو ریزد و زمین از گیاه خود هیچ نگذارد مگر آنکه برویاند. الثلثون فی ذکر المهدی و هو سید من سادات الجنة و باسناده عن انس بن مالک انه قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم نحن بنو عبدالمطلب سادات اهل الجنة انا واخی علی و عمّی حمزه و جعفر و الحسن و الحسین و المهدی. یعنی انس بن مالک از حضرت نبوی روایت نموده که فرمود من و برادرم علی و عمم حمزه و جعفر و حسن و حسین و مهدی که پسران عبدالمطلبیم بزرگان بهشتیان میباشیم. الحادی والثلثون فی ملکه و باسناده عن ابی هریره قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لولم یبق من الدنیا الا لیلة لملک فیها رجل من اهل بیتی. یعنی ابونعیم بسند خود از ابوهریره روایت نموده که او گفت پیغمبر فرمود اگر از عمر دنیا چیزی بر جای نمانده باشد مگر یکشب هر آینه در همان شب مردی از دودهء من ملک خواهد یافت. الثانی و الثلثون فی خلافته باسناده عن ثوبان قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یقتل عند کنزکم ثلثة کلهم ابن خلیفة ثم لایصیر الی واحد منهم ثم تجی ء الرایات السود فیقتلونهم قتلاً لم یقتله قوم ثم یجی ء خلیفة الله المهدی فاذا سمعتم به فأتوه فبایعوه فانه خلیفة الله المهدی. یعنی ثوبان گفت که خاتم رسل فرمود: سه کس نزد گنج شما کشته خواهند گشت که هر سه خلیفه زادگانند پس هیچ یک مالک آن گنج نگردند آنگاه علمهای سیاه دررسند اهل باطل را آنچنان بکشند که هیچگاه بدان پایه کشتار بوقوع نپیوسته باشد و از آن پس خلیفة الله مهدی ظهور میکند هر وقت که خروج وی شنیدید بنزد او بیائید و شرط بیعت بگذارید که او خلیفهء پروردگار است. الثالث و الثلثون فی قوله علیه السلم اذا سمعتم بالمهدی فأتوه فبایعوه و باسناده عن ثوبان قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم تجی ء الرایات السود من قبل المشرق کان قلوبهم زبر الحدید فمن سمع بهم فلیأتهم فبایعهم و لو حبواً علی الثلج. یعنی هم ثوبان گوید که پیغمبر فرمود: رایات سیاه از جانب مشرق زمین درمیرسند گوئی دلهای جملهء آنها پاره های آهن است پس هر که اقبال آنها را بشنود باید باستقبال بشتابد و بیعت خویش استوار سازد هر چند رفتنش به غیژیدن باشد بر روی برف که باید این زحمت بر خود هموار سازد و بموکب ولی عصر درپیوندد. الرابع و الثلثون فی ذکر المهدی و به یؤلف الله بین قلوب العباد و باسناده عن علی بن ابی طالب علیه السلم قال قلت یا رسول الله أمِنّا آل محمد المهدی ام من غیرنا فقال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لا بل منا یختم الله به الدین کما فتح بنا وبنا ینقذون من الفتن کما انقذوا من الشرک و بنا یؤلف الله بین قلوبهم بعد عداوة الفتنه اخوانا کما الّف بینهم بعد عداوة الشرک و بنا یصبحون بعد عداوة الفتنة اخواناً کما اصبحوا بعد عداوة الشرک اخواناً فی دینهم. حافظ ابونعیم بسند خویش از امیرالمؤمنین علی علیه السلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود با جناب ختمی مآب عرضه داشتم که: یا رسول الله آیا مهدی این امت از ما آل محمد میباشد یا از غیر ما؟ فرمود: از ماست نه از غیر ما، خدای سبحانه این دین را بما ختم خواهد نمود چنانکه بما فتح فرمود و بندگان خویش از محنتها بما خلاص میسازد چنانکه هم بما از شرکشان نجات داد دلهای ایشان را پس از عداوت فتنه بسبب ما با یکدیگر مهربان میکند بدانسان که پس از عداوت کفر به سبب ما برادران دینی شدند. الخامس و الثلثون فی قوله علیه السلام لاخیر فی العیش بعد المهدی وباسناده عن عبدالله بن مسعود رضی الله عنه قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لولم یبق من الدنیا الا لیلة لطوّل الله تلک اللیة حتی یملک رجل من اهل بیتی یواطی اسمه اسمی و اسم ابیه اسم ابی یملاها قسطاً و عدلاً کما ملئت ظلماً و جوراً و تقسم المال بالسویة و یجعل الله الغنی فی قلوب هذه الامة فیملک سبعاً اوتسعاً لاخیر فی عیش الحیوة بعد المهدی. یعنی عبدالله بن مسعود گفت پیغمبر فرمود: اگر از دنیا نمانده باشد مگر یک شب هر آینه خدای تعالی آن شب را طولانی میسازد تا مردی از اهل بیت من بخلافت رسد که نامش نام من است و نام پدرش نام پدر من دنیا را آنچنان که از جور انباشته شده از عدل انباشته میسازد و مال را برابر بخش میکند و خدای تعالی توانگری در دلهای این امت قرار میدهد پس او هفت سال حکم میراند یا نه سال و بعد از وی در زندگانی هیچ خیر نیست. السادس و الثلثون فی ذکر المهدی و بیده تفتح القسطنطینیة و باسناده عن ابی هریره عن النبی صلی الله علیه و آله و سلم قال لا تقوم الساعة حتی یملک رجل من اهل بیتی بفتح القسطنطینیة و جبل الدیلم و لولم یبق الایوم واحد لطوّل الله ذلک الیوم حتی یفتحها. ابونعیم بسند خویش از ابوهریره روایت آورده که پیغمبر فرمود: روز رستخیز بپای نخیزد تا آنگاه که مردی از دودمان من سلطنت یابد و شهر قسطنطینیه و کوه دیلم را بگشاید اگر از ایام هیچ نمانده باشد مگر یک روز ایزد سبحانه آن یکروز را بطول میکشاند تا آنمرد آنها را فتح نماید. السابع الثلثون فی ذکر المهدی و هو یجی ء بعد ملوک جبابرة و باسناده عن قیس بن جابر عن ابیه عن جده ان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم قال سیکون بعدی خلفاء و من بعد الخلفاء امراء و من بعد الامراء ملوک جبابرة ثم یخرج رجل من اهل بیتی یملاالارض عدلاً کما ملئت جوراً. یعنی ابونعیم بسند خویش از قیس بن جابر و او از پدرش و او از نیای وی روایت نموده است که گفت ختم رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: پس از من چند خلیفه بیایند آنگاه امراء نامدار آنگاه پادشاهان ستمگار آنگاه مردی از خاندان من ظهور کند و جهان را از عدل پر سازد. الثامن و الثلثون فی قوله علیه السلام منّا الذی یصلی خلفه عیسی بن مریم و باسناده عن ابی سعید الخدری قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم منّا الذی یصلی عیسی بن مریم خلفه. یعنی ابوسعید خدری گفت رسول الله صلی الله علیه و آله فرمود: از ما مردم خاندان رسالت است آنکه عیسی بن مریم علیه السلام بر وی اقتدا کند و از دنبال او نماز گذارد. التاسع والثلثون و هو یکلم عیسی بن مریم علیه السلام عنه قال قال رسول الله صلی الله علی و آله و سلم ینزل عیسی بن مریم علیه السلام فیقول امیرهم المهدی تعال صل بنا فیقول الا ان بعضکم علی بعض امراء تکرمة من الله عز و جل لهذه الامة. یعنی جابربن عبدالله گفت که پیغمبر فرمود مسیح علیه السلام از آسمان فرود میشود پس فرمانگذار مسلمانان حضرت مهدی با او میگوید بیا با مسلمانان بر من اقتداء کن (؟) مسیح میگوید خدای سبحانه امام این امت را از راه کرامت خود از ایشان قرارداده است. الاربعون فی قوله علیه السلام فی المهدی و باسناده یرفعه الی محمد بن ابراهیم الامام حدثه انّ ابا جعفر المنصور امیرالمؤمنین حدثه عن ابیه عن جده عن عبدالله بن عباس رضی الله عنهم قال قال رسول الله لن تهلک امة انا فی اولها و عیسی بن مریم فی آخرها و المهدی فی وسطها. یعنی حافظ ابونعیم بسند خویش از محمد پسر ابراهیم امام روایت کرده است که او گفت ابوجعفر منصور از پدرش محمدکامل و او از پدرش علی و او از پدرش عبدالله بن عباس حدیث آورد که وی گفت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: زینهار امتی که من در اول ایشان باشم و عیسی درآخر ایشان و مهدی در وسط ایشان هلاک نخواهد گردید. احادیث رساله مرسلا در اینجا بانجام رسید. (نامهء دانشوران ج2). رجوع به ابونعیم و رجوع به محاسن اصفهان مافروخی ص4 و 29 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن احمد ابوالعباس معروف به ابن الحطیئه ناسی لخمی از صلحا و عباد و هم ادیب و خوشنویس بود مولد او به سال 478 ه . ق. شهر فاس است و از آنجا بمصر آمد و پس از ادای حج بشام رفت و بمصر بازگشت و بنسخ کتب معیشت میکرد و وفات او به سال 560 ه . ق. بدانجا اتفاق افتاد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن احمدبن سلاّم رطبی. از شافعیه. او روایت از ابوالقاسم بسری کند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن احمد الفرغانی. ابن ابی محمد عبدالله بن احمدبن خزیان بن حامس الفرغانی. مکنی به ابومنصور. عبدالله پدر احمد از اصحاب محمد بن جریر طبری صاحب تفسیر و تاریخ است. و احمد در ماه ربیع الاول سال 398 ه . ق. درگذشت و مولد او در شب هشتم ذی الحجهء سنهء 327 ه . ق. بمصر بود. یاقوت گوید وفات او را در 398 مصریان بمن گفتند بسالی که من بمصر بودم یعنی سال 612 ابومنصور از پدر خود عبدالله، تصانیف ابوجعفر محمد بن جریر طبری را روایت کرده است. و خود ابومنصور را تصانیف چند است و از جمله: کتاب التاریخ و آن ذیلی است که بر کتاب تاریخ پدر خویش کرده است و کتاب سیرة العزیز سلطان مصر، منتسب بعلویین. و کتاب سیرة کافور الاخشیدی. و مقام احمد بمصر بود. (معجم الادباءیاقوت چ مارگلیوث ج1 ص161).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن ادریس مکنی به ابوبکر. او راست کتابی در قراآت ثمانیه.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن اسحاق قناطری اصفهانی. از اهل محله قناطر اصفهان. رجوع به تاج العروس در «ق ن ط ر» شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن بدر القرطبی النحوی. مولی الحکم المستنصر. مکنی به ابومروان. یاقوت از ابن بشکوال آرد که وی از ابوعمر ابن ابی الحباب و ابوبکربن هذیل روایت کند. و او ادیبی نحوی، لغوی، شاعر و عروضیست. و به سال 423 ه . ق. درگذشته است و ابومروان الطیبی از او روایت کند و خبر وفات او را نیز ابومروان ذکر کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن ثابت بخاری شافعی مکنی به ابونصر. او راست: المهذب فی الفرائض. وفات وی به سال 447 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن حبش. رجوع به ابن حبش شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن حسن بن ابی الحناجر شافعی حموی. مکنی به ابوالحسین. او راست: کتاب فلک الفقه در مسائل خلاف ائمهء چهار گانه. مؤلف در این کتاب گوید که پانصد و بیست و پنج مسئله از امهات مسائل را با دلیل و برهان در کتابی گرد آوردم وکتاب الشجرة و محیر السمرة نامیدم سپس از این لقب باز گشتم و کتاب را فلک الفقه خواندم. رجوع به کشف الظنون، چ1 استانبول ج2 ص204 و 205 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن الحسن بن احمدبن یحیی بن عبدالله الانصاری المالقی مکنی به ابوبکر و معروف به حمید [ حُ مَ ] . صاحب بغیة از ابن عبدالملک آرد که احمد عالمی نحوی ماهر و مقری مجود و فقیهی حافظ و محدثی ضابط و ادیبی بارع و شاعری نیکو شعر و کاتب و ورع و سریع العبرة و کثیر البکاء و معرض از دنیا بود و از آنچه نه کار او بود زبان بسته داشت و هیچگاه جز به تبسم نخندید و آن تبسم نیز نادر و همیشه در عقیب آن گریه و استغفار بود و در خور و پوشش راه اقتصاد میرفت و در ورع کار وی بدانجا رسید که مردمان را بر وی دل می سوخت و شفقت می آوردند. او از شلوبین و ابن عطیة و دو پسر حوط الله روایت کند و ابن صلاح و جمعی دیگر ویرا اجازهء روایت دادند و ابن زبیر و ابن ضائر از وی روایت کنند. وی بموطن خویش مالقه(1) درس قرآن و فقه و عربیت و حدیث می کرد وبسال 649 ه . ق. قصد زیارت خانه کرد و چون بمصر رسید شهرت وی بالا گرفت و مردم آنجا علو فضل وی بشناختند و بدانجا بیمار شد و سلطان مصر به بیمارپرسی وی آمدن میخواست لیکن او اجازت نمیداد تا از بس الحاح سلطان، رخصت کرد و سلطان مالی بر وی عرضه کرد و احمد از قبول آن امتناع ورزید و هم بمصر پیش از وصول بکعبه به سه شنبه هشت روز از ربیع الاول مانده سال 652 ه . ق. وفات کرد و سلطان و دیگر رجال ملک بجنازهء وی حاضر آمدند. مولد وی بمالقه به سال 607 ه . ق. بود و وی معاصر زاهد عصر شیخ محیی الدین نسوی است و عجب این است که هر دو به چهل و پنجسالگی درگذشته اند او راست:
مطالب الناس فی دنیاک اجناس
فاقصد فلا مطلب یبقی و لا ناس
وان علتک رؤوس و ازدرتک ففی
بطن الثری یتساوی الرجل و الراس
و ارض القناعة مالا و التقی حسباً
فماعلی ذی تقی من دهره باس.
و رجوع بمالقی شود.
(1) - Malaga.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن حسن بلادی بحرانی. از فضلاء و علما و پرهیزکاران اواخر قرن یازدهم و اوائل قرن دوازدهم هجری است وی از شاگردان فقیه و دانشمند معاصر خود ابوالحسن سلیمان بن عبدالله بن علی بن حسن بن احمدبن یوسف بن عمار بحرانی سراوی است و بعض علماء بزرگ تلمذ او کرده اند و بنا بگفتهء صاحب روضات وفات وی دوشنبهء چهاردهم رمضان 1137 ه . ق. بوده است. رجوع به روضات الجنات ص304 و 305 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن الحسین بن سعیدبن مسعود قطربلی. رجوع به ابن سعید قطربلی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن خرّام. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن رزیق. محدث است. رجوع به احمدبن ابی الحسن بن عبدالله... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن رشید الکاتب. بعربی شعر هم میگفته دیوان او صد ورقه است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن سعید. رجوع به ابن متوج شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن سلام مولی امیرالمؤمنین هارون. او اسامی صحف و کتب منزله و عدد انبیاء را برای خزانهء خلیفه ترجمه کرد. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن سلیمان بن محمد بن سلیمان بن احمدبن سلیمان بن داودبن المطهربن زیادبن ربیعة بن الحارث بن ربیعهء تنوخی معری. شاعر و لغوی. رجوع به ابوالعلاء معری احمدبن عبدالله ...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله [ یا عبیدالله ]بن سیف بن سعید.رجوع به ابن سیف احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن شاپور. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن صالح عجلی کوفی نزیل طرابلس مغرب. صاحب تاریخ و جرح و تعدیل. وفات او به سال 261 ه . ق. است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله معروف به ابن الصفار. رجوع به احمدبن عبدالله بن عمر ... و ابن صفار شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن طالب طلمنکی(1) اندلسی مکنی به ابوعمر. او راست: روضة فی القراآت العشر. وفات وی439 ه . ق. بود.
(1) - De Salamanque.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن عبدالرحیم بن سعیدبن ابی زرعهء قمی برقی مولی الزهری. او از موالی بنی زهر و مکنی به ابوبکر و از مردم برقه قریه ای به شهرستان قم است و به ابوبکر برقی معروف است. یاقوت گوید دیگری نیز از مردم برقهء قم هست احمدبن محمد و تمیز این دو بر من مشکل است لکن چنانکه یافتم نقل کردم و شک نیست که این دو از یک خاندانند و خدای تعالی داناتر است. و احمد را دو برادر دیگر بود و هر سه برادر از اهل علم باشند یکی ابوبکر احمد و دیگری ابوسعید عبدالرحیم و سومین احمد صاحب ترجمه و هر سه از عبدالملک بن هشام روایت مغازی کرده اند و در کتاب اصفهان حمزه در فصلی که ذکر اهل ادب و لغت کند گوید: احمدبن عبدالله برقی از رستاق برق رود قم است و او یکی از روات لغت و شعر است. وی در قم اقامت گزید و برادرزادهء او ابوعبدالله برقی بدانجا خروج کرد سپس ابوعبدالله باصفهان رفت و در اصفهان توطن گزید. و باز یاقوت گوید در کتاب جمهرة النسب خواندم که ابن حبیب گوید: مرا خبر داد ابوعبدالله برقی (و او اعلم مردمان قم بود به نسب اشعریین) که ابن کلبی در سه حی از احیاء اشعریین بخطا رفته است و این سه این است: لسن، و صحیح آن اسن است و مراطة، و صحیح آن امراطة است و زکاز و صحیح آن رکاز است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن عراربن کامل انصاری. او راست: الجواهر الحاصلة فی الافعال القاصرة و الواصلة.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن عمر مکنی به ابوالقاسم و معروف به ابن الصفار. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج2 ص40) آرد: ابن الصفار، وی ابوالقاسم احمدبن عبدالله بن عمر متحقق در علم عدد و هندسه و نجوم بود و در قرطبه بتعلیم این علوم پرداخت و او را زیجی مختصر بر مذهب سندهند است و نیز او راست کتابی در عمل باسطرلاب، موجز و نیکوعبارت و قریب المأخذ و ازجملهء تلامذهء او ابوالقاسم مسلمة بن احمد المرحیطی(1) است و ابن الصفار پس از فتنه ای که بقرطبه روی داد از آنجا بیرون شد و در شهر دانیة(2) پایتخت امیر مجاهد عامری در ساحل بحر اندلس شرقی مستقر شد و در همانجا درگذشت رحمه الله. و گروهی از اهل قرطبه نزد او تلمذ کرده اند ازجمله ابومسلم بن خلدون و ویرا برادری بود به نام محمد و مشهور بعمل اسطرلاب که در اندلس پیش از او در این کار از وی ماهرتر نبود. و ابن صفار راست از کتب: زیج مختصر علی مذهب السند هند و کتاب فی العمل بالاسطرلاب. و رجوع به ابن صفار در همین لغت نامه و طبقات قاضی صاعد شود.
(1) - ظ: مجریطی.
(2) - Denia.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن محمد بن ابی بکر طبری معروف به محبّ طبری و ملقب به محبّالدین مکی شافعی. مولد او در 615 ه . ق. و وفات او را صاحب کشف الظنون در غالب مواضع به سال 694 و در دو مورد 696 و در یک جا 693 گفته است. وی درک صحبت ابوالعباس احمد میورقی مغربی از شیوخ متصوفه کرده است و ملک مظفر صاحب یمن او را گرامی میداشت. او راست: کتاب تقریب المرام فی غریب القاسم بن سلام. کتاب شرح لغات غریبهء جامع الاصول ابن اثیر. کتاب اربعین فی الحج. کتاب خیر القری فی زیارة ام القری. کتاب الاحکام الکبری فی الحدیث و الاحکام الوسطی و الاحکام الصغری. کتاب شرح تنبیه ابواسحاق شیرازی. نکت کبری و نکت صغری بر تنبیه. مسلک النبیه و تحریر التنبیه. و این دو مختصر تنبیه ابواسحاق است. کتاب سیرالنبی. کتاب السمط الثمین فی مناقب امهات المؤمنین. کتاب ذخائر العقبی فی مناقب ذوی القربی. کتاب خلاصة سیر سید البشر. کتاب استقصاء البیان فی مسئلة الشاذروان. کتاب مناقب ام المؤمنین عائشه رضی الله تعالی عنها. کتاب اختصار عوارف المعارف شیخ شهاب الدین سهروردی. کتاب وجیزة المعانی فی قوله علیه الصلوة و السلام من رآنی فی المنام فقد رآنی. کتاب القری لقاصد ام القری. کتاب الغناء و تحریمه. کتاب القِراء. کتاب صفة حج النبی علی اختلاف طرفها. الریاض النضرة فی فضائل العشرة. کتاب المحرر للملک المظفر. کتاب العمدة، اختصار المحرر.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله (مولای)بن محمد الشیخ ابوالعباس منصوربن الخلیفة مهدی بن ابی عبدالله القائم بامرالله شریف حسنی، سلطان مراکش و فاس. جد او شیخ ابوالعباس در نواحی سوس منصب قضا داشت و هوس ملک کرد و بر بنی حفص از ملوک مغرب بتاخت و ملک آنان بگرفت و در 964 ه . ق. درگذشت. پس از وی پسرش عبدالله و بعد از او پسر عبدالله محمد برادر صاحب ترجمه بر سریر سلطنت نشستند و پس از محمد فرزندش علی برملک مستقر گردید و خواست اعمام خویش را بقتل رساند احمد صاحب ترجمه بر وی بشورید و از سلطان عثمانی مراد مساعدت خواست و برادرزاده را براند، علی به ملک فرنگ متوسل شده با لشکری بار دیگر بجنگ عم آمد در این بار نیز هزیمت شد و خویش را در دریا غرق کرد. احمد ملقب بمنصور ارتباط خویش با دربار عثمانی را مستحکم کرد و پیوسته هدایا و رسولان میفرستاد و دائرهء سلطنت او وسعت یافت و تمام شمال افریقا جز مصر در تحت اطاعت او بودند. پایتخت او مراکش بود. ابتدای ملک او به سال 985 ه . ق. و وفاتش در 1012 بوده است.
مولای احمد مردی ادیب و شاعر است و علما را تشویق و ترویج میکرده. گویند روزی این ابیات ابیوردی در حضور او قرائت گردید:
و لوانی جعلت امیر جیش
لما حاربت الا بالسؤال
لان الناس ینهزمون منه
و ان ثبتوا لاطراف العوالی.
سلطان گفت اگر این بیت من گفته بودم چنین میگفتم:
و لوانی جعلت امیر جیش
لما حاربت الا بالنوال.
و نیکو گفته چه بسیار سرداران سپاه بطمع مال لشکر خود فروگذاشتند. و او راست:
لا و لحظ علم السیف فقد
و قوام کقنا الخط مید
و ومیض لاح لما ابتسمت
من ثنایا مثل درّ او برد
ما هلال الافق الا حاسد
لعلاها و بهاها و الغید
و لذا صار علیلا ناصلا
کیف لایفنی نحولا من حسد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن محمد قلقشندی ملقب بشهاب الدین. او راست: شرح جامع المختصرات احمدبن عمر بن احمدبن مهدی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن مسلم بن قتیبة الدینوری الکاتب. مکنی به ابوجعفر. پدر او عبدالله یکی از مشاهیر اکابر علماء وقت خویش و صاحب تصانیف است، اصلاً از اهل دینور و بقولی از مردم مرو و مولد وی و پسرش احمد هر دو به بغداد بود. وی در جمادی الاَخرهء سال 321 ه . ق. بمصر درآمد و هم بدانجا در آنوقت که منصب قضا داشت بسال 322 ه . ق. بماه ربیع الاول درگذشت. او همهء تصانیف پدر خود عبدالله بن مسلم را روایت کند. و از او ابوالفتح المراغی النحوی و عبدالرحمان بن اسحاق الزجاجی و غیر آن دو روایت کنند.ابویعقوب یوسف بن یعقوب بن خرّزاد نجیرمی فارسی گوید که احمدبن عبدالله در مصر همهء کتب پدر خویش را از حفظ حدیث کرد و هیچ یک از آن کتب با وی نبود. یاقوت گوید گمان میکنم ابوالحسین المهلبی راوی این قول باشد. و ابوسعیدبن یونس گوید: احمدبن عبدالله بن مسلم بن قتیبة در 321 ه . ق. بمصر درآمد و همان سال تولیت قضاء مصر وی را دادند و در 322 در حالی که قاضی مصر بود درگذشت. رجوع به معجم الادباء یاقوت ج1 ص160 و روضات الجنات ص447 س 24 و الموشح چ مصر ص364 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن مسلم حرانی مکنی به ابوالحسن. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن میمون القداح. فرقه ای از قرامطه که پس از مرگ محمد بن عبدالله بن میمون برادر او احمد را به خلیفتی برداشتند و فرقهء دیگر پسر محمد بن عبدالله بن میمون را که هم احمد نام داشت و ملقب به ابوالشلعلع بود خلیفهء محمد شمردند. (از ابن الندیم). و رجوع به ابوشلعلع شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن واقد. مکنی به ابویحیی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن هشام ملقب به جمال الدین. او راست: حاشیه بر توضیح ابن هشام. وفات وی به سال 835 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن یزید جوبری دمشقی. محدث است و از صفوان بن صالح روایت کند. (تاج العروس در مادهء جبر). یاقوت در معجم البلدان ذیل کلمهء جوبر آرد که: احمد ابن عبدالواحدبن یزید ابوعبدالله العقیلی الجوبری روی عن عبدالوهاب بن عبدالرحیم الاشجعی و صفوان بن صالح و عبدة بن عبدالرحیم المروزی و ظاهراً یکی از دو کلمهء عبدالله و عبدالواحد تصحیف دیگریست.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن یوسف بن شبل. برادر وی ابوعلی الحسین بن عبدالله معروف به ابن الشبل بغدادی حکیم و فیلسوف و متکلم و فاضل و ادیب بود و او مرثیهء ذیل را در مرگ برادر خود احمد گفته است:
غایة الحزن والسرور انقضاء
ما لحی من بعد میت بقاء
لا لبید بارید مات حزنا
وسلت عن شقیقها الخنساء
مثل ما فی التراب یبلی الفتی فال
ـحزن یبلی من بعده والبکاء
غیر ان الاموات زالوا و بقوا
غصصاً لایسیغه الاحیاء
انما نحن بین ظفر و ناب
من خطوب اسودهن ضراء
نتمنی و فی المنی قصر العم
ـرفنغدو بما نسر نساء
صحة المرء للسقام طریق
و طریق الفناء هذا البقاء
بالذی نغتذی نموت و نحیا
اقتل الداء للنفوس الدواء
مالقینا من غدر دنیا فلا کا
نت ولا کان اخذها و العطاء
راجع جودها علیها فمهما
یهب الصبح یستردّ المساء
لیت شعری حلما تمر بنا الای
ـیام أم لیس تعقل الاشیاء
من فساد یجنیه للعالم الکو
ن فما للنفوس منه اتقاء
قبح الله لذة لاَذانا
نالها الامهات و الاَباء
نحن لولا الوجود لم نالم الفقـ
ـد فایجادنا علینا بلاء
و قلیلا ما تصحب المهجة الجس
م ففیم الاسی و فیم العناء
و لقد اید الاله عقولا
حجة العود عندها الابداء
غیر دعوی قوم علی المیت شیئاً
انکرته الجلود والاعضاء
و اذا کان فی العیان خلاف
کیف بالغیب یستبین الخفاء
مادهانا من یوم احمد الا
ظلمات و لااستبان ضیاء
یا اخی عاد بعدک الماء سما
و سموماً ذاک النسیم الرخاء
و الدموع الغزار عادت من الان
ـفاس نارا تثیرها الصعداء
و اعد الحیاة عذراً و ان کا
نت حیاة یرضی بها الاعداء
این تلک الخلال و الحزم این ال
عزم این السناء این البهاء
کیف اودی النعیم من ذلک الظلـ
ـل وشیکا و زال ذاک الغناء
این ما کنت تنتضی من لسان
فی مقام ما للمواضی انتضاء
کیف ارجو شفاء مابی و مابی
دون سکنای فی ثراک شفاء
این ذاک الرواء و المنطق المو
نق این الحیاء این الاباء
او تبن لم یبن قدیم وداد
او تمت لم یمت علیک الثناء
شطر نفسی دفنت و الشطرباق
یتمنی و من مناه الفناء
ان تکن قدّمته أیدی المنایا
فاکی السابقین تمضی البطاء
یدرک الموت کل حیّ ولو اخ
فته عنه فی برجها الجوزاء
لیت شعری و للبلی کل ذی الخل
ق بماذا تمیز الانبیاء
موت ذاالعالم المفضل بالنط
ق و ذاالسارح البهیم سواء
لا غوی لفقده تبسم الار
ض و لا للتقی تبکی السماء
کم مصابیح اوجه أطفأتها
تحت اطباق رمسها البیداء
کم بدور و کم شموس و کم أط
واد حلم امسی علیها العفاء
کم محا غرة الکواکب صبح
ثم حطت ضیاءها الظلماء
انما الناس قادم اثر ماض
بدء قوم للاَخرین انتهاء.
رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج1 صص249 - 250 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن یونس مکنی به ابوعبدالله. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله مکنی به ابوالعباس محب، طبری ثم المکی. او راست: ترتیب جامع المسانید ابن جوزی. وفات او بسال 694 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله اشبیلی لخمی محدث از ائمهء اندلس. صاحب مصنفات. وفات او در 396 ه . ق. است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله اصفهانی. رجوع به ابونعیم احمدبن عبدالله بن احمد اصفهانی شود و نیز او راست: المستخرج فی الحدیث و شفاء فی الطب المسند عن المصطفی (ظاهراً همان الطب النبی است) و هم مؤلف کشف الظنون ذیل ذکر کتاب الطب النبوی وفات او را به سال 432 ه . ق. آورد و خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص 307) آرد که در سنهء ثلثین و اربعمائة حافظ ابونعیم احمدبن عبدالله الاصفهانی روضهء زندگانی را وداع کرد و او در ایام حیات خود مؤلفات درسلک تحریر آورد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله اندلسی وادی آشی ملقب بشهاب الدین. وی لامیة العجم طغرائی را تخمیس کرده و بخوبی از عهده برآمده است. وفات او به سال 808 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بغدادی. معروف به حبش. یکی از علمای هیئت و نجوم معاصر مأمون و معتصم خلیفه. او را سه زیج است: یکی بر مذهب سندهند که فزاری و خوارزمی هر دو بمخالفت آن برخاسته اند. زیج دوم زیج ممتحن است که پس از دقت در ارصاد و تطبیق محسوب با مرصود حرکات فلکی نوشته است. و سومی زیج صغیر موسوم بزیج شاه است. دیگر کتاب عمل باصطرلاب. و رجوع به حبش کاتب ... و احمدبن عبدالله مروزی البغدادی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بکری مکنی به ابوالحسن. او راست: الانوار و مفتاح السرور و الافکار فی مولد النبی المختار.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بلخی حنفی مکنی به ابوالقاسم. او راست: فتاوی ابی القاسم و مسترشد فی الامامة. و کتاب الانتقاد فی العلوم الالهیة. مؤلف کشف الظنون ذیل فتاوی ابی القاسم وفات او را سنهء تسع عشرة و مأتین و ذیل مسترشد فی الامامة تسع عشرة و ثلثمائة آورده است. و رجوع به کعبی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بنداری. شاعری فارسی. مکنی به ابوالعباس. رجوع به کتاب محاسن اصفهان مافروخی ص33 شود. ما فروخی او را جزء شعرای فارسی معاصر خود می آورد و او کتاب محاسن اصفهانرا دراوائل قرن پنجم هجری تألیف کرده است و بندار شاعر معروف نیز بر حسب روایاتی که در دست است در 401 ه . ق. وفات کرده است. و نام او را کمال الدین ابوالفتح بنداربن ابی نصر خاطری رازی گفته اند و گمان نمی رود که بندار معروف، بنداری صاحب این ترجمه باشد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله تیمی هروی جوباری و او را شیبانی نیز گفته اند. از مردم جوبار، دهی به هرات. محدثی وضاع و کذاب است و به جریربن عبدالحمید و فضل بن موسی و غیر آن دو احادیثی منتسب میدارد. (تاج العروس ذیل مادهء جبر).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله جبّی و جبّانی. محدث است و شهرت جبّانی از آن است که وی جبه فروختی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله الجزائری مکنی به ابوالعباس (سید). او راست: لامیة فی الکلام. کفایة المرید فی الکلام. وفات وی بسال 899 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله حبش حاسب. او راست: کتاب الابعاد و الاجرام. و رجوع به حبش و رجوع به احمدبن عبدالله مروزی البغدادی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله ختلی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله الخجستانی. نظامی عروضی در چهار مقاله (چ لیدن ص 26) آرد: احمدبن عبدالله الخجستانی را پرسیدند که تو مردی خربنده بودی بامیری خراسان چون افتادی؟ گفت ببادغیس در خجستان روزی دیوان حنظلهء بادغیسی همی خواندم بدین دو بیت رسیدم:
مهتری گر بکام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی.
داعیه ای در باطن من پدید آمد که بهیچ وجه در آن حالت که اندر بودم راضی نتوانستم بود خران را بفروختم و اسب خریدم و از وطن خویش رحلت کردم و بخدمت علی بن اللیث شدم برادر یعقوب بن اللیث و عمروبن اللیث و باز دولت صفاریان در ذروهء اوج علیین پرواز همی کرد و علی برادر کهین بود و یعقوب و عمرو را بر او اقبالی تمام بود و چون یعقوب از خراسان بغزنین شد از راه جبال علی بن اللیث مرا از رباط سنگین باز گردانید و بخراسان بشحنگی اقطاعات فرمود و من از آن لشکر سواری صد بر راه کرده بودم و سواری بیست از خود داشتم و از اقطاعات علی بن اللیث یکی کروخ هری بود و دوم خواف نشابور چون بکروخ رسیدم فرمان عرضه کردم آنچه به من رسید تفرقهء لشکر کردم و بلشکر دادم سوار من سیصد شد چون بخواف رسیدم و فرمان عرضه کردم خواجگان خواف تمکین نکردند و گفتند ما را شحنه ای باید با ده تن. رای من بر آن جمله قرار گرفت که دست از طاعت صفاریان باز داشتم و خواف را غارت کردم و بروستای بست بیرون شدم و به بیهق درآمدم دو هزار سوار بر من جمع شد بیامدم و نشابور بگرفتم و کار من بالا گرفت و ترقی همی کرد تا جملهء خراسان خویشتن را مستخلص گردانیدم اصل و سبب این دو بیت شعر بود. و سلامی اندر تاریخ خویش همی آرد که کار احمدبن عبدالله بدرجه ای رسید که بنشابور یک شب سیصد هزار دینار و پانصد سر اسب و هزار تا جامه ببخشید و امروز در تاریخ از ملوک قاهره یکی اوست. اصل آن دو بیت شعر بود و در عرب و عجم امثال این بسیار است اما برین یکی اختصار کردیم.
آقای قزوینی در حواشی چهار مقاله نوشته اند: در تاریخ گزیده (چ پاریس ص 20) حکایت شنیدن این دو بیت و بخیال امارت افتادن را نسبت بسامان جد ملوک سامانیه میدهد و گویا بی اصل باشد زیرا که سامان مدتها پیش از مأمون (متوفی در سنهء 218 ه . ق.) بوده است و بودن شعر فارسی در آن عصر آن هم باین سبک و اسلوب بغایت مستبعد است و آنگهی حنظلهء بادغیسی از شعرای آل طاهر ذوالیمینین با اسدبن سامان معاصر بوده است. (تاریخ گزیده ص 22). و بعبارة اخری سامان قبل از طاهریه بوده است و حنظله معاصر ایشان. پس شنیدن سامان اشعار حنظله را فرضی است که اگر غیر ممکن نباشد بسیار مستبعد است.
خجستان ناحیه ای است از جبال هرات از اعمال بادغیس. (یاقوت) (ابن الاثیر). و احمدبن عبدالله از امراء طاهریه بود و بعد از انقراض طاهریه بدست صفاریه او بخدمت صفاریه پیوست و از حسن تدبیر و فرط کفایت خود بمقامات عالیه رسید و بر اغلب بلاد خراسان مستولی گشت تا آنجا که با عمروبن اللیث در نیشابور مصاف داده او را بشکست و قصد فتح عراق نمود و دراهم و دنانیر به نام خویش سکه زد ولی اجل بزودی هوای استبداد را از دماغش بیرون برده در سنهء 268 ه . ق. بدست غلامان خود در نیشابور کشته شد و فتنهء او بخوابید و مدت تغلب او هشت سال بود. (ابن الاثیر ج 7 ص 204، 274 و غیره من کتب التواریخ).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله دُرَیبی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله دلجی مکنی به ابوالقاسم. او راست: کتاب الاسماء والاحکام. وفات وی به سال 319 (ه . ق). بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله سرماری بلخی مکنی به ابوجعفر، از فقهای حنفی. او راست: کتاب البناء در ابنیهء مذهب ابوحنیفه و کتاب الابانة فی ردّ من شنع علی ابی حنیفة.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله سیواسی ملقب به برهان الدین او راست: حاشیه ای بر تلویح تفتازانی. شرح تنقیح الاصول. و وفات او بسال 800 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله شهاب قلجی المولد. او راست: شرحی بر کافی فی علم العروض و القوافی تألیف ابوزکریای رازی. و وفات وی به سال 502 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله صنعانی مکنی به ابوالعباس او راست: تاریخ یمن. وفات وی بسال 460 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله الطاوسی الابرقوهی الشیرازی. او از سید شریف جرجانی روایت دارد. (روضات الجنات ص 499).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله طماس. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 340).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله العامری ملقب بشهاب الدین. رجوع به احمدبن عبدالله غزی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله عجلی کوفی مکنی به ابوالحسن. نزیل طرابلس مغرب. او راست: کتاب الجرح و التعدیل. و وفات وی به سال 261 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله العسکری. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 119 و 127 و 201 و 242 و 367).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله غزی شافعی. ملقب به شهاب الدین. وفات به سال 882 ه . ق. او راست: کتاب جمع الجوامع در اصول فقه. کتاب النحو المبتغی لمعان ینبغی. کتاب اختصار تاریخ ابن خلکان. کتاب شرح منهاج قاضی بیضاوی. کتاب شرح حاوی صغیر عبدالغفار قزوینی. کتاب تلخیص مهمات اسنوی. کتاب منشور للملک المنصور. و مناسک الغزی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله فلجی ملقب بشهاب الدین. مولد او به سال 829 ه . ق. بود و او راست: نظم تلخیص المفتاح.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله فوزی. او راست: حاشیه بر دررالاحکام تألیف محمد بن فرامرز رسالت فی الخط.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله قرطبی. رجوع به ابن صفار شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله قریمی (سید ...). وفات 862 ه . ق. او راست: حاشیه ای بر مطول موسوم به معول. تعلیقه ای بر تفسیر بیضاوی. حاشیه بر شرح عقاید نسفی. تعلیقه بر شرح لباب قویل باباثلوغ. شرح لباب اسفراینی. شرح لب الالباب و این غیر لبّ بیضاویست.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله کوفی دیلمی مکنی به ابوجعفر. او راست: عیون الاخبار. وفات وی به سال 273 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله مخزومی. مکنی به ابوالمطرب. او راست: التنبیهات علی ما فی التبیان من التمویهات. و تبیان از ابن زملکانی است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله مخزومی اندلسی مکنی به ابوالولید و مشهور به ابن زیدون. رجوع به ابن زیدون ...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله مروزی البغدادی ملقب به حبش حاسب. عالمی ریاضی که در بغداد بایام مأمون و معتصم و بعد از آنان میزیسته و از این رو در سالهای 198 ه . ق. تا 218 به بعد حیات داشته. حبش در حساب تسییر کواکب شهرتی فوق العاده داشت و سه زیج تألیف کرد 1 - بنا بر مذهب سندهند و در آن مخالفت با فزاری و خوارزمی [ محمد بن موسی خوارزمی ] کرده است. حبش حرکت اقبالی و ادباری فلک البروج را بنا بر رأی ثاون(1) اسکندرانی عمل میکرده تا این که مواضع کواکب ثابته را در طول مشخص سازد. [ ثاون از علماء ریاضی اسکندریه است که از سال 365 تا 390 م. حیات داشته است ] . حبش این زیج خود را در اوایل اشتغال خود بامور فلکی که معتقد بحساب علماء هند بوده است ترتیب کرده. 2 - زیج معروف به زیج ممتحن است که مشهور است و آن را با امتحان رصد کواکب در زمان خود تطبیق کرده یعنی مرصود و محسوب را تحت دقت آورده است. 3 - زیج صغیر است معروف بزیج شاه. و حبش را تألیفات دیگری است از قبیل کتاب عمل باسطرلاب. و کتاب زیج دمشقی. و کتاب زیج مأمونی و کتاب ابعاد و اجرام. و کتاب در دوائر مماس و عمل تسطیح قائم و مائل و منحرف. و بنا بر قول نویسندهء تاریخ الحکماء صد سال عمر کرده است. ابوریحان بیرونی در قانون مسعودی از حبش حاسب نام میبرد و عمل وی را در برخی محاسبات می آورد. (گاهنامه سید جلال طهرانی). و رجوع به حبش حاسب... شود.
(1) - Theon.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله مستظهر. رجوع به مستظهر... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله المصری. او راست: قصة المقدم الزیبق. و آن در مصر1298 ه . ق. و در بیروت به سال 1884 - 1886م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله المعتزبن حنّة. (منتهی الارب مادهء ح ن ن). و در تاج العروس نام او حمد [ بدون همزه ]بن عبدالله المعبر [ با باء و راء ] آمده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله المکی. او راست: بلوغ الامانی فی مناقب الشیخ احمد التیجانی و آن در تونس به سال 1295 ه . ق. بطبع رسیده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله المهابادی ضریر. او از شاگردان عبدالقاهر جرجانیست. و او راست: شرح کتاب اللمع ابن جنی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله نوبختی. مکنی به ابوعبدالله کاتب. او بعربی شعر میگفته و دیوان او صد ورقه است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله نهری. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله نیری مکنی به ابوجعفر. از مردم قریهء نَیْر به بغداد. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله. او وزیر القاهر بالله بود. (حبط ج1 ص303).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله هروی مکنی به ابومحمد مغفلی. حاکم گوید: او امام اهل خراسان بود و با این حال در امور دولت نیز وزراء با او مشورت و رای او را پیروی میکردند. وفات وی به سال 356 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبداللطیف تبریزی مکنی به ابوالفضائل. او راست: مجمع الالطاف فی الجمع لطائف البسیط و الکشاف در پنج مجلد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبداللطیف الخطیب او راست: اثبات الزین لصلح الجماعتین بجواز تعدد الجمعتین [ فقه شافعی ] فی الرد علی الکتاب المسمی بتفتیح المقلتین تألیف احمدبن عبداللطیف الخطیب الجاوی المنکباوی و آن در مکه در 1351 ه . ق. در 220 صفحه بطبع رسیده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالمطلب بن حسن بن ابی نمی. شریف مکه. او از سال 1037 تا 1039 ه . ق. امارت داشت و از قتل مردم و مصادرت اموال و ستم هیچ دریغ نداشت و حجازیان از وی بستوه آمدند و قانصوه پاشای مصری که بفتح یمن آمده بود ابتدا بعزم ادای حج بمکه آمده اوضاع آشفتهء مردم را بدید و بتدبیر شریف را به مخیم خود آورد و نطع شطرنج بگسترد و هنگام سرگرمی بشطرنج او و تمام کسانش را دستگیر کرد و بکشت و منصب شریفی مکه به مسعودبن ادریس داد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالملک. رجوع به شهاب فزاری شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالملک. ملقب بسیف الدوله. ششمین و آخرین از امرای هودی سرقسطه. از 513 تا 536 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالملک بن احمدبن عبدالملک بن عمر بن محمد بن عیسی بن شهید. مکنی به ابوعامر. او اشجعی النسب است از اولاد وضاح بن رزاح که بیوم المرج با ضحاک بود. حمیدی ذکر او آورده و گوید: وفات احمدبن عبدالملک در جمادی الاولی سال 426 ه . ق. بقرطبه و مولد او در 312 ه . ق. بود و پدر وی عبدالملک بن احمدشیخی از شیوخ وزراء دولت عامریه و یکی از اهل ادب و شعر بود و جد او احمدبن عبدالملک ذوالوزارتین نیز ادیب بود و بروزگار عبدالرحمان الناصر میزیست و او را شعر و بدیهه است و نظیر وی در دو دانش نظم و نثر نیامده است و ابوعامر احمدبن عبدالملک یکی از علماء ادب و معانی شعر و اقسام بلاغت است با حظ و بهرهء تمام و در بلاغت کس با او برابری نیارست کردن و او راست: کتاب حانوت عطار و کتب دیگر و شعر بسیار و مشهور. و ابومحمد علی بن احمد بمباهات و تفاخر گوید: و از بلغاء ماست، احمدبن عبدالملک بن شهید ...و از شعر اوست:
و ما الان قناتی غمز حادثة
ولا استخف بحلمی قطّ انسان
امضی علی الهول قدما لاینهنهنی
و انثنی لسفیهی و هو حردان
و لا اقارض جهالاً بجهلهم
والامر امری و الایام اعوان
اهیب بالصبر و الشحناء ثائرة
واکظم الغیظ والاحقاد نیران.
و هم او راست:
المت بالحب حتی لودنا اجلی
لما وجدت لطعم الموت من الم
وزادنی کرمی عمن ولهت به
ویلی من الحب او و یلی من الکرم.
و ابومحمد علی بن احمد گوید: از ابوعامر فرزندی نیامد و با مرگ وی خاندان وزیر، پدر او منقرض گردید. و ابوعامر احمد جوانمرد و بخشنده بود و مال را بچیزی نمی شمرد و بر فائتی اندوه نمی خورد و عزیزالنفس و در گفتار مائل بلاغ و زیج بود و از دانش طب نصیبی وافر داشت. و نیز او راست: کشف (یا حل) الدّک و ایضاح الشک در علم حیل و شعبده و التوابع والزوابع.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالملک مکنی به ابوعمرو [ یا ابوعمر ] اشبیلی فقیه مالکی صاحب کتاب استیعاب در مذهب مالک. وفات او به سال 401 ه . ق. بوده است. گویند دوبار بقضای قرطبه دعوت شد و او امتناع کرد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالملک بن علی بن احمد ابن عبدالمصدبن بکر المؤذن نیشابوری. مکنی به ابوصالح. او حافظ، امین، ثقه، مفسر و محدث و در طریقه و جمع و افادهء خویش یگانه بود. مولد او در 388 ه . ق. و وفات به نهم رمضان 470 ه . ق. است. ابوسعید سمعانی در مذیّل ذکر او آورده و گوید: من از خط وی نقل کردم و کتب حدیث مجموعه ای در خزائن که از مشایخ به ارث مانده و وقف اصحاب حدیث بود بدو سپرده بود و او حفظ آن کتب میکرد و اوقاف محدثین نیز از حبر و کاغد و جز آن بر عهدهء او محول بود و او تفرقه میکرد و به موقوف علیهم میرسانید وسالها احتساباً بگلدستهء مدرسهء بیهقیه اذان می گفت و مسلمانان را مذکری و واعظی میکرد و از رؤساء و تجار صدقات می ستد و به ذوی الحوائج میرسانید و مجالس حدیث اقامه میکرد و آنوقت که از این امور فارغ میشد بجمع و تصنیف و افاده می پرداخت و او حافظ، ثقه و دیّن و خیر و کثیر السماع و واسع الروایة بود. و حفظ و افاده و رحله را با هم جمع داشت و کتب بسیار بخط خود نوشت، سپس ابوسعید باز در مذیّل نام جماعتی بسیار از علمای جرجان و ری و عراق و حجاز و شام را ذکر میکند که از وی حدیث شنوده اند و چنانکه از تصانیف و تخریجات او پیدا است او بعلت اشتغال بمهمات مذکوره وقت برای املاء کتب خویش نیافته است. و هم نام گروهی را می آورد که از احمد روایت کرده اند. و باز ابوسعید می آورد که او را تصانیفی است و فوائدی را گرد کرد و از آن تاریخی برای مرو شهر ما بنوشت که مسودهء آن بخط او نزد ماست و آنگاه او را بستایشی طویل ستوده است و گوید که خطیب ابوبکر در تاریخ ذکر او کرده و از وی روایت کرده و ابوسعد سمعانی از خطیب روایات او را نوشته است و خطیب احمد را بحفظ و معرفت و دفع و منع از حدیث نبی صلی الله علیه و سلم وصف، و سپس از وی اخبار و اسانیدی روایت می کند. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج1 ص219). و احمد از ابونعیم و ابوالحسین بغدادی و حاکم و گروهی دیگر روایت دارد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالملک اشبیلی مالکی مکنی به ابوعمر. رجوع به احمدبن عبدالملک مکنی به ابوعمرو شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالملک عطاش. خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص377) آرد که او بر دزکوه اصفهان رایت عصیان برافراشت و بنا بر آن سلطان (محمدبن ملکشاه) بدانجانب شتافت و بعد از محاصرهء دزکوه بر احمد ظفر یافته او را بکشت. ـ انتهی. وی رئیس ملاحدهء دزکوه بود و سلطان محمد پس از اسارت او فرمود تا در کوچه های اصفهان ویرا تشهیر کردند و قریب صد هزار تن از اهل شهر بتماشای او بیرون آمد و کثافات و قاذورات بر وی می افکندند. در تاریخ سلجوقیه مسمی براحة الصدور در این باب گوید: با انواع نثار خاشاک و سرگین و پشگل و مخنثان حرّاره کنان در پیش بطبل و دهل و دف و میگفتند. حرّاره:
عطاش عالی جان من عطاش عالی
میان سرهلالی ترا بدز چکارو.
رجوع به منتخبات راحة الصدور باهتمام ادوارد برون در روزنامه انجمن همایونی آسیائی منطبعهء لندن سنهء 1902 م. ص609 و رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس ص337 حاشیهء5 و رجوع به ابن عطاش شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالملک قرطبی. رجوع به احمدبن عبدالملک بن عمر ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالملک نیشابوری مکنی به ابوصالح. حافظ و محدث خراسان. و رجوع به احمد بن عبدالملک بن علی ...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالمنعم دمنهوری. ملقب بشهاب الدین عالم متفنن مصری متولی مشیخت ازهر و استاد طب و حکمت و ریاضی. او راست: ایضاح المبهم مما فی السلم، شرحی است بر سلم المرونق که ارجوزه ای است در منطق از اخضری. و حلیة اللب المصون بشرح الجوهر المکنون شرحی است برجوهر المکنون فی الثلاثة فنون که ارجوزه ای است در علوم بلاغت، ملخصی از تلخیص مفتاح السعادهء سکاکی، از اخضری. و شرح استعارات سمرقندیه. وفات او1192 ه . ق. در حدود صد سالگی بوده است. و رجوع به اکتفاء القنوع بما هو مطبوع ص205 و 358 و 361 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالمنعم الوزیر. رجوع به کتاب اصفهان مافروخی ص90 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالمؤمن شریشی القیسی النحوی. مکنی به ابوالعباس. صاحب بغیة گوید که: ابن عبدالملک آورده است که شریشی مبرز در معرفت نحو و حافظ لغات و ذاکر آداب و کاتب بلیغ و فاضلی ثقه بود. و در طلب علم سفرها کرد او از ابوالحسن بن نخبة و مصعب ابن ابی رکب و ابن خروف و خلق و از وی ابن الایار و ابن فرثون و ابوالحسن رعینی روایت کنند. و او درس لغت و ادب و عربیت و عروض کرد و وی راست: سه شرح کبیر و صغیر و متوسط بر مقامات حریری و شرحی بر ایضاح و شرحی بر عروض الشعر و علل القوافی و شرح جمل و مختصر نوادر قالی و جز آن. و وفات وی به شریش در ذیحجهء سال 619 ه . ق. بود و رجوع به شریشی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالنوربن احمدبن راشد المالقی النحوی. او نحو از ابوالمفرج المالقی و ابوالحجاج بن ریحانة فرا گرفت. او راست: شرح الجزولیة. شرح مقرب ابن هشام الفهری و این کتاب ناتمام است و تا باب همزالوصل رسیده است. کتاب رصف المبانی فی حروف المعانی و این بزرگترین تألیف وی و دلیل تقدم وی در عربیت است. و نیز او را تقییدیست بر جمل و غیر ذلک. وفات وی به سه شنبهء 27 ربیع آلاخر سال 702 (720 ؟) ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالواحدبن یزید. ابوعبدالله العقیلی الجوبری. رجوع به احمدبن عبدالله بن یزید جوبری شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالودودبن علی بن سمجون هلالی مکنی به ابوالقاسم. شاعری از مردم اندلس است و در کتاب الصلهء ابن بشکوال ترجمهء او آمده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدون خاتمی. او راست: کتاب آداب الحکماء.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدون القزاز. یکی از مشایخ شیخ الطائفه ابوجعفر محمد بن حسن بن علی طوسی است. (روضات الجنات ص 584).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالوهاب بن رزقون الاشبیلی المالکی المتاخر مکنی به ابوالعباس فقیه. و ابوالشیخ ابوالولیدبن الحاج در فقه شاگرد او بوده است. (تاج العروس مادهء رزق).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالوهاب بن هبة اللهبن محمد بن علی بن الحسین بن یحیی بن السیبی ابوالبرکات بن ابی الفرج. وی مؤدّب اولاد خلفا بود و معرفتی نیکو بآداب داشت و در شانزدهم محرم سال 514 ه . ق. در 56 سال و سه ماهگی درگذشت. ابن جوزی ابوالفرج گوید: ابوالبرکات فرزندان مستظهر خلیفه را تعلیم می کرد و با مسترشد انسی داشت و پس از ابن الجزری صاحب مخزن، ابن السیبی را تولیت نظارت مخزن دادند و او یکسال و هشت ماه بدین شغل ببود. و وی عالم بأدب و شعر و کثیرالافضال بأهل علم بود و ترکهء وی را بصدهزار دینار تخمین کردند و او را بر مکه و مدینة اوقافی است. رجوع به احمد بن عبدالوهاب سیبی ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالوهاب سیبی ملقب به هبة الله. مؤلف تاج العروس در ماده «س ی ب» آرد که وی مؤدب امیرالمؤمنین المقتدر بود. و در نسخ چنین آمده و در تبصیر وی مؤدب مقتدی ذکر شده. او از ابوالحسین بن بشران و از او ابن السمرقندی استماع کرده است. رجوع به احمدبن عبدالوهاب بن هبة الله... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالوهاب نویری کندی ملقب بشهاب الدین. او راست: نهایة الارب فی فنون الادب و تاریخ کبیر مشتمل بر 30 مجلد. وفات او به سال 732 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبده آملی. شیخ ابوداود از مردم آموی جیحون است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالهادی نائینی. از مردم نائین . محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیدبن احمد. از مردم سقبان دمشق. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیدبن فضل بن سهل بن بیری. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیدبن ناصح بن بلنجر نحوی دیلمی کوفی مکنی به أبوجعفر و معروف به ابوعصیدة. وی اصلاً از مردم دیلم است از موالی بنی هاشم، او از واقدی واصمعی و ابوداود طیالسی و زیدبن هارون و جز آنان روایت کند و از او قاسم بن محمد بن بشار انباری و احمدبن حسن بن شهیر روایت آرند. و چنانکه ابوعبدالله محمد بن شعبان بن هارون بن بنت الفریابی در تاریخ وفیات خود ذکر کرده است وفات احمد به سال 373 ه . ق. بوده است و گویند او در روایت ضعیف است و از تصانیف اوست: کتاب المقصور و الممدود. کتاب المذکر و المؤنث. و کتاب الزیادات فی معانی الشعر لابن و السکّیت فی اصلاحه. و کتاب عیون الاخبار و الاشعار. و محمد بن اسحاق الندیم حکایت کند که ابوعصیدة و ابن قادم مؤدب فرزندان متوکل بودند و آنگاه که متوکل مؤدبینی فرزندان خود را اختیار میکرد این کار بعهدهء ایتاخ گذاشت و او بکاتب خویش امر کرد تا این مهم انجام کند و او بطوال و احمر و ابن قادم و ابوعصیدة و ادباء دیگر عصر کس فرستاد و آنانرا بخواند و چون بمجلس وی حاضر آمدند ابوعصیده در پایان مجلس جای گرفت او را گفتند برتر شو گفت نه در همین انتهای مجلس نشینم سپس کاتب گفت مسئلتی میان آرید و در آن بحث کنید تا ما بمکانت هر یک از شما در علم آگاه شویم و سپس بانتخاب پردازیم و یکی از حضار این بیت ابن عنقاء فزاری بخواند:
ذرینی انّما خطأی و صوبی
علی و انما انفقت مال.
و گفته شد که کلمه مال به انما مرفوع شد و این انما در اینجا بجای الذی باشد و سپس خاموش شدند و احمدبن عبید از ذیل مجلس آواز داد که این اعراب بود معنی چیست. و حضار در جواب سکوت کردند و کسی از او پرسید تو در معنی آن چه گوئی؟ ابوعصیده گفت: شاعر گوید نکوهش تو مرا از چه روست چه من مال خویش بر باد دادم نه عرض خود را و بر انفاق مال سزاوار نکوهش نباشم. در این وقت خادمی از صدر مجلس بسوی او رفت و دست وی بگرفت تا او را ببالای مجلس برد و گفت جای تو بدینجای نباشد. او گفت نشستن بجائی که سپس مرد را برتر نشانند بهتر از نشستن بجائی است که دست او گیرند و فروتر برند. پس او و ابن قادم را بمؤدبی اولاد خلیفه برگزیدند. یاقوت گوید بخط عبدالسلام بصری خواندم که حدیث کند از ابوالقاسم عبیداللهبن محمد بن جعفر ازدی و او از احمدبن عبیدبن ناصح که بدان روز که متوکل ارادهء عقد ولایت عهد معتز کرد من او را اندکی از مرتبت وی فروتر نشاندم و غذای ویرا دیرتر از وقت معلوم دادم و ویرا بی تقصیری بزدم و چون وقت باز گشت او رسید بغلام گفتم او را بدوش گیر چه من امروز او را بی گناهی بزده ام و خادم این معنی بمتوکل نوشت و من هنوز در راه بودم که صاحب رسالت دررسید و گفت امیرالمؤمنین ترا میخواند و من بخدمت متوکل درآمدم و او بر کرسی نشسته و نشانهء غضب بر روی او پیدا بود و فتح در برابر او ایستاده و بشمشیر خویش تکیه کرده بود. متوکل گفت: ای ابوعبدالله این از چه کردی؟ گفتم: گویم ای امیرالمؤمنین؟ گفت من نیز از آن پرسم تابگوئی. گفتم: عزم امیرالمؤمنین اطال الله بقاه در دادن ولایت عهد بفرزند خویش بدانستم و او را از منزلت وی بکاستم تا او داند که اهانت ناگوار است و بزوال نعمت کسان عجله نکند و غذای او دیرترک دادم تا الم جوع دریابد و چون از گرسنگی بوی شکایت برند درک کند و بی گناهی وی را بزدم تا مزهء ظلم بچشد و در حق کسان بظلم نشتابد. متوکل مرا آفرین گفت و ده هزار درهم فرمود و در پی آن قبیحه مادر معتز ده هزار دیگر فرستاد و من با بیست هزار درم باز خانه شدم. و باز ابوالقاسم عبیداللهبن محمد بن جعفر ازدی گوید از احمد شنیدم که گفت: روزی معتز مرا گفت: ای استاد تو نماز نشسته گذاری لکن آنگاه که مرا زدن خواهی بر پای خیزی گفتم زدن تو از فروض است و من فرض خود جز ایستاده ادا نکنم (؟) و عبدالله بن عدی حافظ گوید: ابوعصیده احمدبن عبید نحوی به سرّمن رأی بود و از اصمعی و محمد بن مصعب قرقسانی مناکیری حدیث می کرد. و ابواحمد حافظ نیشابوری آنگاه که ذکر ابوعصیده کرده گوید: لایتابع علی جل حدیثه. و ابوبکر محمد بن قاسم انباری از پدر خویش روایت کند که احمدبن عبید قطعهء ذیل را برای او انشاد کرده است:
ضعفت عن التسلیم یوم فراقنا
فودّعتها بالطرف و العین تدمع
و امسکت عن ردّ السلام فمن رأی
محبا بطرف العین قبلی یودع
رأیت سیوف البین عند فراقنا
بایدی جنود الشوق بالموت تلمع
علیک سلام الله منی مضاعفا
الی ان تغیب الشمس من حیث تطلع.
رجوع به الموشح چ مصر ص166 و 259 و 360 و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج1 ص221 و روضات الجنات ص55 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیدالله ملقب به صدرالشریعهء حنفی. او راست: تلقیح العقول فی فروق المنقول.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیداللهبن احمد. مولی امیرالمؤمنین مکنی به ابوسهل. او راست: کتابی در اخبار ابوزید بلخی و ابوالحسن شهید بلخی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیداللهبن احمدبن الخصیب. مکنی به ابوالعباس. هندو شاه در تجارب السلف (ص207) آرد که: او مردی ادیب و عالی همت بود و ریاست دوست داشتی و سبب وزارت او آن بود که پیوسته با خواص و حواشی مقتدر ملاطفت کردی و ایشان را هدیه ها دادی و ایشان دائماً پیش مقتدر ذکر خیر او کردندی تا در بعض اطراف ممالک خللی اتفاق افتاد مقتدر او را لشکری بداد و بدان جهت فرستاد و عادت مقتدر آن بود که پیوسته خواستی که بر حالها واقف باشد و کیفیت مجاری امور بداند. ابن خصیب کبوتری چند بمعتمدی از آن خویش داد و گفت باید که هر روز از حالها که حادث شود رقعه ای نویسی و بر اجنحهء کبوتران بندی و پیش من فرستی. آن مرد هر چیز که در بغداد بودی به ابن خصیب نوشتی. و ابن خصیب از آنجا که بود خلیفه را از حالات اعلام دادی. مقتدر از او تعجب کرد و گفت این حالها چگونه میداند؟ خواص او از صورت حال فرستادن کبوتر مقتدر را آگاه کردند و گفتند چون او در کاری که باو تعلق ندارد چنین می کوشد اگر وزارت باو فرمائی جد عظیم نماید. مقتدر وزارت باو داد و احمد مردی عفیف و پرهیزگار بود و در مال سلطان و رعیت تصرف بی وجه نکردی اما کار او بشکست و سیده مادر مقتدر با او بد شد با آنکه پیش از وزارت کاتب سیده بود و خدمتکار او، فی الجمله مقتدر او را معزول کرد و اموال او بستد در سنهء اربع عشر و ثلثمائه.
و خوندمیر در دستور الوزراء (ص77) آرد: ابوالعباس احمدبن عبیدالله الخصیبی [ کذا ]بعد از عزل خاقانی علم وزارت و کامرانی برافراشت و او بعلو همت و سمو منقبت سمت اتصاف داشت و چون قرب دو سال بأمر وزارت پرداخت مادر مقتدر نسبت باو سوء مزاجی پیدا کرده، خلیفه بنا بر ملاحظهء خاطر والده آن وزیر صافی ضمیر را معزول ساخت. و رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص362 و 377 و 378 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیداللهبن احمد کلواذانی مکنی به ابوالحسین و معروف به ابن قرعه وی از اهل ادب و صاحب فضلی عزیز است و کتب بسیار از مؤلفات طوال بخط خود نوشته است و وی ملازم ابوبکر صولی بود و از او روایت کند. سپس بشهر خویش کلواذی بازگشت و تا آخر عمر بدانجا اقامت داشت و ادیب و فاضل کلواذی او بود و مردمان از هر سوی بکسب ادب بدو روی آوردند و تا پایان حیات از طلب دانش باز نایستاد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیداللهبن الحسن بن شقیرا البغدادی. مکنی به ابوالعلاء. حافظ ابوالقاسم ذکر وی در تاریخ دمشق آورده و گوید: او از ابوبکر محمد بن هارون المحدو و حامدبن شعیب بلخی و هیثم بن خلف و ابوبکر الباغندی و بغوی و ابوعمر زاهد و ابوبکر ابن الانباری و ابن درید و احمدبن فارس و ابوبکر احمدبن عبدالله سیف سجستانی روایت کند و از او تمام الرازی و مکی بن محمد بن الغمر و ابونصر عبدالوهاب بن عبدالله بن الحیان و محمد بن عبدالله بن الحسن الدوری روایت کنند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیداللهبن سیف سجستانی. رجوع به ابن سیف احمد ...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیداللهبن محمد بن عمار ثقفی کاتب. مکنی به ابوالعباس و معروف بحمارالعزیر. خطیب گوید: در مقاتل الطالبیین و هم کتب دیگر، نام مصنفات او آمده است. وی شیعی مذهب بود، و به سال 314 ه . ق. وفات یافت. او از عثمان بن ابی شیبه و سلیمان بن ابی شیخ و عمر بن شبه و محمد بن داود و ابن الجراح و غیر آنان روایت کند. و قاضی جعابی و ابن زنجی کاتب و ابوعمروبن حیویه و ابوالفرج علی بن حسین اصفهانی و غیر آنان از او روایت کنند. ابن الرومی در حق وی گوید:
و فی ابن عمار عزیریة
یخاصم الله بها و القدر
ما کان لم کان و ما لم یکن
لم لم یکن فهو وکیل البشر
لابل فتی خاصم فی نفسه
لم لم یفز قدما و فاز البقر
و کل من کان له ناظر
صاف فلا بد له من نظر.
یاقوت گوید در کتابی که ابوالحسن علی بن عبیداللهبن مسیب کاتب، در اخبار ابن الرومی کرده است، [ و مؤلف آن دوست ابن رومی بود ] خواندم که: احمد بن محمد عبیداللهبن عمار [ با تقدیم محمد بر عبیدالله ] دوست و ملازم ابن الرومی بود و ابن الرومی شعرها میساخت و به نام او میکرد تا او که فقیر و تهیدست بود، بوسیلهء آن اشعار چیزی بدست آرد ابن عمار بزرگان و احرار را غیبت و بدگوئی میکرد. و مردی فقیر و تهیدست بود. و از این روی نسبت بروزگار خشمگین و بدبین بود و به این صفت موصوف بود. علی بن العباس بن الرومی روزی بدو گفت: یا ابوالعباس من ترا عزیر می نامم ابن عمار گفت از چه روی گفت از آنروی که عزیر بخدای تعالی گفت آن خواهم که خون هفتاد هزار تن از بنی اسرائیل بدست بخت نصر ریخته آید و خدای تعالی بدو وحی فرستاد که اگر در قضا و تقدیرهای من ترک مجادله نکنی نام تو از دیوان نبوت محو فرمایم. و آنگاه که احمدبن محمد بن بشر المرثدی را پسری آمد و ابن رومی در تهنیت قصیده ای کرد احمد را در آن باعانت و احسان ابن عمار برانگیخت:
و لی لدیکم صاحب فاضل
احب ان یبقی(1) و ان یصحبا
مبارک الطائر میمونة
خبرنی عن ذاک من جربا
بل عندکم من یمنه شاهد
قد افصح القول و قد اعربا
جاء فجاءت معه غرة
تقبل الناس بها کوکبا
انّ اباالعباس مستصحب
یرضی اباالعباس مستصحبا
لکن فی الشیخ عزیریة
قد ترکته شرساً مشغبا
فاشدد اباالعباس کفا به
فقد ثقفت المحطب المجوبا(2)
باقعة ان انت خاطبته
اعرب اوفا کهته اغربا
ادبه الدهر بتصریفه
فاحسن التأدیب اذ ادّبا
و قد غدا ینشر نعماءکم
فی کل ناد موجزاً مطنبا.
و این قصیده طویل باشد. و نیز گوید: روزی داودبن الجراح، به سلام، نزد ابن الرومی شد و ابوالعباس احمدبن محمد بن عمار را پیش او بدید. و احمد در این هنگام در نهایت فقر و تنگدستی بسر می برد، و ابن الرومی از این جهت اندوهناک بود. محمد بن داود، ابن رومی و ابوعثمان ناجم را گفت اگر بخانهء من آئید و بدانچه من دارم قناعت ورزید توانیم با یکدیگر مأنوس شدن. ابن الرومی گفت مرا هنوز از بیماری پیشین نقاهتی بر جای باشد و ابوعثمان به خدمت صاحب خود، اسماعیل بن بلبل پیوسته باشد لیکن ابن عمار در روایت مقامی دارد و ادب او را منزلتی است، و من دوست دارم که چنانکه اوست نزد تو شناخته آید اکنون او را با خود برگیر تا راستی گفتار من بینی. محمد بن داود به احمدبن عمار گفت هم امروز بقدوم خود بر من منت نه و ابن عمار رضا گونه ای نمود و همان روز را بخانهء محمد بن داود رفت و چون نزد ابن الرومی باز گشت گفت نزد این مرد رفتم و شب را ببودم اکنون که وی در خانه است، خواهم که نزد او شوی و سپاس گزاری و کار من با او مؤکد کنی و این رومی نزد محمد بن داود شد و چنانکه ابن عمار خواسته بود بکرد و ابن عمار پیوسته نزد محمد بن داود ببود تا آنگاه که عبیداللهبن سلیمان وزارت معتضد یافت و محمد ابن داود را سمت کتابت داد و با خود به ناحیهء جبل برد و پس از بازگشت، وزیر، یکی از دختران خود بدو داد، و رئیس دیوان مشرق گردانید. حالی محمد بن داود، با ابن عمار در چند قسط مالی مقرر داشت که بدان بی نیاز گردید و نیز از مال خویش او را اجری فرمود و سبب این نعمت پس از آن همه نقمت ابن الرومی بود و این ابن عمار، سپاس وی نگزارد و او را غیبت می کرد و بد می گفت. ابن الرومی این اخبار بشنید و ابن عمار را هجوها گفت. ابن المسیب گوید از عجائب کار ابن عمار این است که ابن الرومی را هنگام حیات هجو می گفت و شعر او را قبیح می شمرد و پس از ممات او کتابی در تفضیل او و مختار شعر وی بساخت و خود آن را املا می کرد.
و ابن الندیم در کتاب الفهرست آرد که ابن عمار مصاحب محمد بن داودبن الجراح بود و از وی روایت کند و سپس مصاحبت قاسم بن عبیداللهبن سلیمان و ولد او کرد. و او راست: کتاب المبیضة در مقاتل طالبین. و کتاب الانواء. و کتاب مثالب ابی فراس. و کتاب اخبار سلیمان بن ابی شیخ. و کتاب الزیادة فی اخبار الوزراء لابن الجراح. و کتاب اخبار حجربن عدی. و کتاب اخبار ابی نواس. و کتاب اخبار ابن الرومی و مختار شعره. و کتاب المناقضات. و کتاب اخبار ابی العتاهیة. و کتاب الرسالة فی بنی امیة. و کتاب الرسالة فی تفضیل بنی هاشم و موالیهم(3) و ذم بنی امیة و اتباعهم. کتاب الرسالة فی المحدب و المحدب(4). کتاب اخبار عبدالله بن معاویة الجعدی(5). کتاب الرسالة فی مثالب معاویة. و ابوعبدالله مرزبانی در کتاب المعجم آرد که: ابن عمار در سال 310 ه . ق. وفات کرد و او راست:
أعیرتنی النقصان و النقص شامل
و من ذا الذی یعطی الکمال فیکمل
و اقسم انی ناقص غیر اننی
اذا قیس بی قوم کثیر تقللوا
تفاضل هذاالخلق بالعلم و الحجی
ففی ایما هذین انت فتفضل
و لو منح الله الکمال ابن آدم
لخلده و الله ماشاء یفعل.
و ابن زنجی، ابوالقاسم کاتب، گوید: ابوالحسن علی بن محمد بن الفرات وزیر، در وزرات اخیر خود، بیست هزار درهم، محدثین را بخشید و من از آن پانصد درهم ابن عمار را بستدم چه این مرد نزد من می آمد و مدتی میماند و اخبار المبیضه و مقتل حجر و کتاب صفین و کتاب الجمل و اخبار المقدمی و اخبار سلیمان بن ابی شیخ و غیر اینها را از وی سماع می کردم. رجوع بمعجم الادبا چ مارگلیوث ج 1 ص 223. و رجوع به ابن عمار الثقفی [ بغلط در الفهرست چ مصر ص 212 و هم بتقلید آن در این لغت نامه، ابن عماد چاپ شده است ] شود.
(1) - ن ل: یرعی.
(2) - در دیوان ابن الرومی: المخطب المحربا.
(3) - در الفهرست: اولیائهم.
(4) - در الفهرست: فی امر ابن المحرز المحدث.
(5) - در الفهرست: ابن جعفر.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیدالله اصفهانی. مکنی به ابوالعباس. خوندمیر در دستور الوزراء (ص 82) آرد که: وی در زمان خلافت المتقی لله بمنصب وزرات و کامرانی رسید. و هندوشاه در تجارب السلف گوید که او پنجاه روز وزارت کرد و حکمی نداشت و تمکنی نیافت و کار وزرات و وزراء در آن ایام ضعفی فاحش گرفت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بلخی مکنی به ابوالقاسم. او راست: تحفة الوزراء. وفات بسال 319 ه . ق. و رجوع به کعبی ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبیدالله سجستانی. رجوع به ابن سیف شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عبید کوفی دیلمی مکنی به ابوجعفر. او راست: کتاب المذکر و المؤنث. و المقصور و الممدود. وفات او را حاج خلیفه ذیل کتاب المذکر و المؤنث سنهء ثلث و سبعین و سبعمائه (773) و در ذیل کتاب المقصور و الممدود سنهء ثلث و سبعین و مأتین (273) و یاقوت 373 گفته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عُتَیق. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عثمان بن ابراهیم صبیح ترکمانی جرجانی ملقب به تاج الدین. و معروف به ابن صبیح از فقهای حنفی. او راست: کتاب احکام الرمی و السبق. تعلیقهء لطیفی بر شرح مقدمهء ابن عصفور. نیز الابحاث الجلیلة فی مسئلة ابن تیمیة. فروق فی فروع الحنفیة. کتاب التشبیه. تعلیقی بر منتخب اخسیکتی. فرائض الترکمانی. نظم الجامع الکبیر محمد بن حسن شیبانی. شرح تبصره در هیئت تألیف احمدبن ابی بشر مروزی. تعلیقه بر محصل فی الفقه فخر رازی. نیز سه تعلیق بر خلاصة الدلائل علی بن احمد مکی به نام الطرق و الوسائل الی معرفة احادیث خلاصة الدلائل. کشف الظنون ذیل فروق فی فروع الحنفیه وفات او را به سال 774 ه . ق. گفته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عثمان بن ابی بکر عالم کردی، مولد او سهران از بلاد کردستان1009 ه . ق. وی به دمشق رفت و
به زبان فارسی و عربی تدریس کرد و در سال 1035 ه . ق. بحج شد. و از آنجا بمصر باز آمد و سه بار باسلامبول سفر کرد و تولیت مدرسهء قجماسیه بدو دادند و در 1069 ه . ق. به دمشق وفات یافت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عثمان بن ابی بکربن بصیص الزبیدی ملقب بشهاب الدین و مکنی به ابوالعباس. صاحب روضات از بغیة و او از خزرجی آرد که احمد در نحو و لغت و عروض عالم وحید دهر خویش و متفننی متقن و لوذعیی در علوم و صاحب حسن سیرت و سهولت اخلاق بود. نحو را از جماعتی فرا گرفت و مردم عصر از وی نحو آموختند و ریاست این علم بدو منتهی شد و طلاب ادب از اقطار یمن برای کسب علم نحو نزد او می شتافتند. او راست: شرحی نیکو بر مقدمهء ابن بابشاذ، لکن این شرح ناتمام مانده است و نیز منظومه ای در قوافی و عروض. و او دریائی بیکران بود و تدریس او را مبارک و فرخنده می شمردند. و وفات او بروز یکشنبهء بیست و یکم شعبان سال 768 ه . ق. بوده است. (روضات الجنات ص85).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عثمان بن ابی المطوس. مکنی به ابوعثمان. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عثمان بن بناء ازدی مکنی به ابوالعباس و معروف به ابن البناء. رجوع به احمدبن عثمان ازدی ...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عثمان بن صبیح جرجانی حنفی. رجوع به احمدبن عثمان بن ابراهیم صبیح شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عثمان بن عمر یقچی مکنی به ابوالمعالی. او راست: قواعد الادلة و شواهد الاحبة در اصول.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عثمان بن محمد العثمانی. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص142 و 240).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عثمان ازدی مکنی به ابوالعباس و ملقب به ابن البناء از حکماء مملکت اسپانیا و علماء مائهء هفتم هجریست در فنون معقول و مسموع لاسیما نجوم و هیأت و تفسیر و سنن تبحری عظیم و در سایر صناعات نیز از طب و کلام و رمل و حساب و عزائم و منطق و حکمت و اصطرلاب و فقه و اخلاق و اشتقاق و اعراب و غیرها یدی طولی داشته. فاضل حضرمی را در سیرت و اخبار وی تألیفی است مستقل و در کتاب فهرست نیز ازو نام برده و در تمجید او گوید: کان وقوراً صموتاً متواضعاً فاضلا متفنناً فی العلوم مصنفاً فیها حسن الالقاء لها. ابن شاط که از مشاهیر معاصرین وی بود در صفت او گوید: له حظ وافر فی علوم السنة و النجوم و حافظ بن رشید گفته: ما رایت عالماً بالمغرب الا رجلین ابن البناء بمراکش و ابن الشاط بسبتة. یعنی در تمام اقلیم مغرب دانشوری ندیدم مگر دو کس یکی ابن بناء را در مراکش و دیگر ابن شاط را در سبتة. فاضل بجائی که شاگرد ابن بنا است در ستایش وی آرد: کان وقوراً حسن السیرة قوی العهد فاضلا مهذباً حسن الهیئة معتدل القد رفیع الثیاب طیب الماَکل یسلم علی من لقیه ینصرف عنه من کلّمه راضیاً محبا عند العلماء و الصلحاء ذا اجادة مع قلة الکلام جداً لایغدر و لایتکلم بغیر علم یسکت جمیع الناس لکلامه محققا بلاخطاء. یعنی وی دانشوری بود باوقار نیک سیرت استوارپیمان پاکیزه خوی خوش اندام میانه قامت قیمتین لباس پاک خوراک هرکرا دیدی بسلام سبقت جستی و هر که با او سخن کردی خرسند بازگشتی علمای ظاهر و باطن هر دو گروه وی را دوست داشتندی هیچگاه عهد نمی شکست و ندانسته سخن نمی راند و چون بتحقیق لب میگشود مردم از پی استماع جمله خاموش میشدند. در تاریخ ولادت وی دو قول بنظر رسید یکی سال 649 ه . ق. و دیگری عرفهء 654 ه . ق. و بر هر حال چون بعهد اشتغال فرارسید الکتاب سیبویه را بر قاضی شریف محمد بن علی بن یحیی قرائت کرد و هم در خواندن اقلیدس ملازم مدرس او گشت و کتاب جزولی از ابواسحاق عطار فراگرفت و صناعت عروض در حضرت شیخ قلوسی کسب کرد و علم حدیث نزد عبدالله بن عبدالملک و برادر او استماع نمود و فن فقه از شیخ ابوعمران موسی زناتی بیاموخت و شرحی را که آن فاضل متفقه بر موطأ امام مالک نوشته بود نزد او بخواند و در کتاب ارشاد نزد قاضی مغیابی تلمذ جست و کتاب مستصفی و رسالهء حوفیه و مجموع تهذیب در خدمت فقیه اجل ابن حجاج بسر برد و علم سنن در محضر قاضی ابوالحجاج یوسف تجیبی و شیخ یعقوب جزولی و ابومحمد بستانی متقن ساخت و بصناعت طب در کنف حکیم ابن حجله که از مشاهیر پزشکان آن خطه بود حذاقت یافت و معرفت نجوم از علی بن خلوف که اخترشناس شهر سجلماسه بوده اخذ کرد و هم در تنجیم و طریقت مدتها ملازمت ولی وقت و قطب عهد ابوزید هزمیری را اختیار نمود. گویند عارف هزمیری در بدایت ارادت ابن البناء ذکری با او داد که ورد خویش قرار دهد ابن بناء با آن ذکر بخلوت اندر شد و بر آئین مردم مرتاض مواظب اوراد گردید و تا یکسال بدان ذکر اشتغال جست چون آغاز دیگرسال شد هزمیری ویرا از اثر آن ریاضت و خاصیت آن ورد خبر داد و گفت مکنک الله من علوم السماء کما مکنک من علوم الارض یعنی ایزد تعالی ترا بدانش آسمان و زمین هر دو دست داد پس یک شب ابن بناء را بر اوضاع فلکی و حرکات سیارات و سیر آفتاب واقف و کیفیت رفتار خورشید بالعیان با وی بنمود ابن بناء را از مشاهدت آن حال بنیاد احتمال روی در انحدار آورده سخت در هراس افتاد و هولی عظیم بر خاطرش مستولی گشت و استاد با او گفت بمان تا به رؤیت سیر کواکب و معرفت هیئت افلاک بقدرت صانع حکیم پی بری و از درجهء اختر شماری بمقام خداشناسی دررسی ولی ابن بناء از آن بیش در حال خویش مساعدت نیافت پس هزمیری گفت قد فتح علیک فیما رایت یعنی علم اختر شناسی و فن ستاره شماری بر تو منکشف گشت ابن بناء از آن تاریخ صناعت تنجیم و استخراج احکام بنهایت اتقان وغایت استحکام رسانید و هم در هیآت عالم و تشریح افلاک مقامی بلند و رتبه ای ارجمند یافت. آورده اند که آن حکیم متبحر برای کشف استار اسرار نجومی و تصحیح دقایق رموز فلکی غالبا روزه میداشت و بیشتر عنایت خویش از جهت استنباط حرکات و معرفت قرانات در طریق ریاضت مصروف میساخت حتی وقتی در عالم ریاضت چنین مشاهده کرد که قبه ای از مس در پیش روی وی ایستاده است همچنان معلق نه در زمین قرار گرفته و نه از آسمان آویخته و در میان آن قبه مردی بر زیّ مرتاضین جای دارد و از درون آن آوازهای هولناک شنید که او را ندا می کنند و میگویند: اُدْنُ منا یابن البناء یعنی ای پسر بناء بما نزدیک شو. ابن بناء را از مغافصت شهود آنحال حال دیگرگون شد و در وقت مدهوش گشت خبر باستادش ابوزید هزمیری بردند ببالین وی حاضر شد و سینهء او بدست خویش مسح نمود در ساعت آن دهشت از وی برفت و بخود باز آمد پس ابوزید با وی گفت آن کس که در قبهء مسین مشاهده کردی من بودم مأمور شدم که در چنان حال اسرار افلاک و خفایای کواکب با تو بازنمایم و تو طاقت نیاوردی و از خود بشدی آنگاه از مشکلات آن فن و معضلات آن صناعت آنچه ابن بناء بپرسید ابوزید پاسخ داد و او را از حیرت شبهات آن علم نجات بخشید تا در احاطت علم افلاک رسید بمقامی که رسید. از فاضل معاصر وی ابن شاط سبتی نقل است که گفت: روزی مردی بخدمت ابن بناء آمد و گفت پدر من درگذشته و دفینه ای بر جای گذاشته ولی معلوم نیست که در کجا می باشد میگویند در خانهء خویش بخاک اندر است خدا را اگر توانی آن نقطه معلوم فرمای و بر ورثه منت گذار. ابن بناء لختی سر بگریبان فکرت فروبرد و در آن باب تأملی بسزا کرد آنگاه سر برآورده گفت صورت خانهء پدرت بر سر این ریگ تشکیل کن و طرح آن بر وجهی که واقع شده اختطاط نمای آن مرد برسم هندسه وضع بیوت و صحن و زوایا و جوانب آن خانه بنمود و ابن بناء درآن شکل نظر کرد و بار دیگر بفرمود تا کیفیت آن بنیان باز نماید تا سه بار این چنین گذشت در کرت واپسین گفت مال پدرت در این نقطه بخاک است سائل بخانه باز گشت و آنجا را بکاوید و دفینه بیرون آورد. راوی گوید اخبار وی در اینگونه استکشافات دفائن و استخراجات خزائن و اظهار خفایاء و ابراز خبایا بسیار است. سال وفات وی از معجمی و تاریخی بدست نیامد تصانیفش در انواع علوم و شعب فنون از این قرار ثبث افتاده: تفسیر فی البسملة. حاشیة علی الکشاف. کتاب فی مناسبته الاف. و آخر فی مرسوم خط التنزیل. جزء فی تفسیر سورتی العصر و الکوثر. التقریب فی اصول الدین. منتهی السئول فی الاصول. تنبیه المفهوم فی مدارک العلوم. شرح تنقیح القوافی. مراسم الطریقة فی علم الحقیقة و شرحه، لم یسبق لمثله. مختصر الاحیاء للغزالی. کلیات فی المنطق و شرحها. جزء فی الجداول و شرحه. رسالة فی الرد علی مسائل فقهیة و نجومیة و الرد علی من یقول یعلم الوقت بغروب قرص الشمس عن بصرالقائم المقابل لها و بین انه لایصح مطلقاً. کلیات فی العربیة. الروض المریع فی البدیع. و توالیف فی الفرائض؛ کشرح الحوفی. جزء فی الاقرار و آخر فی المدبر. و التلخیص فی الحساب و شرحه. و المقدمة فی اقلیدس و المقالات الاربع و القوانین و الاصول و المقدمات. و جزء فی ذوات الاسماء و المنفصلات و آخر فی العمل بالرومی. مقالة فی مکاییل الشرع. و جزء فی المساحات. و منهاج الطالب فی تعداد الکواکب. و مقالة فی الاصطرلاب. و جزء فی العمل بالصحیفة الشکاریه و بالزرقالیة. و جزء فی ذکر الجهات فی بیان القبلة و النهی عن تغییرها. و جزء فی الانواء و صور الکواکب. و جزء فی الفلاحة. و جزء فی الجمل الست بجدول. و قانون فی عیوب الشعر. و قانون فی الفرق بین الحکمة و الشعر. و شرح لغز ابن الفارض. و رسالة فی ذکر العلوم الثمانیة. و جزء فی تسمیة الحروف و خاصیتها فی اوائل الغور. و رسالة فی طبایع الحروف. و اخری فی الاسماء الحسنی. و اخری فی الفرق بین المعجزة و الکرامة و السحر. و جزء فی الاوفاق. و جزء فی العزائم و الرقی. و جزء فی عمل الطلسمات. و جزء فی المناسبات و کلام فی الزجر و الفال و الکهانة. و جزء فی خط الرمل و غیرها. (نامهء دانشوران ج2 ص15). و نیز او راست: اصول الجبر و المقابلة. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عثمان ترکمانی. رجوع به احمدبن عثمان بن ابراهیم ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عثمان نریزی حافظ فرضی. او از احمدبن الهیثم الشعرانی و یحیی بن عمروبن فضلان التنوخی و از او ابوالفضل الشیبانی روایت کنند و او حافظ بود و بحتری در شعر نام او آورده است. وی از مردم نریز آذربایجان است و نریز قریه ای است از نواحی اردبیل. (معجم البلدان در کلمهء نریز).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عربشاه. رجوع به ابن عربشاه شهاب الدین ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن العروضی. او راست: ربعة فی الفرائض.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن العریف. رجوع به احمدبن محمد بن موسی ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عزالدین محمد معروف به ابن عبدالسلام و ملقب به شهاب احمد. او راست: الفیض المدید فی اخبار النیل السعید. وفات وی به سال 931 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عساکرالجذامی الاشبیلی. رجوع به احمدبن هبة الله ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عضدالدوله مکنی به ابوالحسن. برادر ابوالفوارس شیرذیل. در ترجمهء تاریخ یمینی (ص311) آمده است که صمصام الدوله ... چون ایام عزا [ ی پدر ]منقضی شد بجای پدر بنشست و بتدبیر ملک و رعایت رعیت مشغول شد و ابوالفوارس شیرذیل که برادر او بود و از وی بزرگتر در شهر واشهر(1) مقیم بود و چون خبر وفات پدر باو رسید بفارس آمد و علی بن نصرهارون را که وزیر عضدالدوله بود بگرفت و اموال و بقایای اعمال که در تصرف او بود بستد و باهواز آمد و برادر خویش ابوالحسن(2) احمد بن عضدالدوله را از آن خطه براند و ببصره رفت.
(1) - کذا در نسخهء چاپی و در نسخهء خطی؛ شیر واشیر.
(2) - در نسخهء خطی ، ابوالحسین.


احمد.


[اَ مَ] ابن عطاءالله اسکندرانی ملقب به تاج الدین. او راست: مرقی ابی المقدس الانفی و وفات وی به سال 709 بود. و رجوع به ابن عطاءالله تاج الدین شود.


احمد.


[اَ مَ] ابن عطاء رودباری. مکنی به ابوعبدالله یکی از بزرگان صوفیه. او در عصر خود شیخ شام بود و مدتی در صور سکنی گزید و خواهر زادهء ابوعلی رودباری صوفی معروف متوفی در سال 322 (ه . ق). میباشد و از وی نقل کرده است. وفات احمد بسال 369 ه . ق. است. او در مائهء چهارم هجریه از زمان المطیع لله و طایع عباسی علم شهرت برافراشت. ولادت وی در شهر صور بود و هم در آن شهر نشو و نما کرد و تا آخر ایام زندگانی در آنجا ببود و او خواهر زادهء شیخ ابوعلی رودباری است و خواهر شیخ ابوعلی فاطمه است که مادر اوست و خود در ملک شام بعلو رتبت و مزید فضیلت اختصاص داشت و به علم شریعت و علم حقیقت و علم قرآن آگاه بود و او صوفی بود در لباس اهل قرائت و در علم حدیث یدی طولی داشت و او را اخلاق و شمایل نیکو بود و موصوف بود به تعظیم فقر و دوستی درویشان و مدارا کردن با ایشان. در بدایت حال وی چون شیخ ابوعلی به نزد خواهرش آمدی روی به فرزندی کردی و گفتی هذا قراءُ خاله کان صوفیا (؟) یعنی این کسی است که ظاهر وی آراسته است و به باطن نی و خال وی صوفی بود که باطنش آراسته بود و این بیانرا چنین معنی کرده اند که حسن ظاهر و صلاح ظاهر چون حسن باطن و صلاح باطنی در آن جمع نباشد مرد پسندیده نخواهد بود. از شیخ ابوسعید مقری حکایت شده است که گفت وقتی با شیخ ابوعبدالله رودباری باقلا می خوردم دانه ای از آن پخته نبود پسندیده نیامد به جای خود نهادم شیخ نگاهی تند بمن کرده و گفت آن را بجای منه، برای خود چیزی را نپسندی برای غیر مپسند بجهت هوای نفس غذا را انتخاب مکن که در شریعت و طریقت مذموم است. گوید من از کلام شیخ زیاده متنبه شدم و تغییر حالت از برای من پدید گردید. شیخ الاسلام که صاحب تاریخ عرفاست و قریب العهد بوده است با این عارف کامل گوید که من دو کس را دیدم که وی را دیده بودند و به صحبتش رسیده اول شیخ ابوعبدالله باکو، بعد شیخ ابی القاسم بن ابوسلمه باوردی و شیخ ابوعبدالله باکو گفته است که چون به صحبت وی رسیدم از او پرسیدم که تصوف چیست گفت: التصوف ترک التکلف و استعمال التظرف و حذف التشرف. یعنی تصوف گذاشتن تکلف و زحمت است و از خود انداختن نسبت شرف و بزرگی و کار فرمودن تظرف و مراد از تظرف نزاهت حقیقت و انائیت است از لوث اکوان همچنانکه شیخ ابوسعید ابوالخیر گفته که ظریف شیخ لقمان سرخسی است با آنکه جامهء وی را نظافت ظاهری نبود (؟) و هم از کلمات او است که گفته: حدیث نوشتن جهل را از مرد ببرد و درویشی کبر از مرد برگیرد فاذا اجتمعتا فناهیک به نبلاً. پس چون در تو مجتمع شود نگاشتن حدیث و درویشی همین فضل تو را بسنده است. در ترجمهء وی آورده اند که وی همواره در شهر صور روزگار زندگانی را می گذرانید تا آنگاه که به روایت یافعی در ذوالحجهء سنهء سیصد و شصت و نه در زمان خلافت الطایع لله روزگار را وداع گفت و در همان شهر مدفون گردید. و قبر وی گویند در آن شهر مشهور و معروف بوده است. رودبار به ضم راء، و سکون واو و دال معجمه و باء موحده و آخر آن راء، از قراء بغداد است که یاقوت حموی می نویسد ابوعبدالله احمدبن عطا خواهرزادهء ابوعلی رودباری منسوب بدانجاست ولی در کتبی که تراجم این طبقه مسطور است نشو و نما تا وفات او را به شهر صور نوشته اند. دور نباشد که اصل وی از رودبار بغداد بوده و از آنجا به صور نقل کرده باشد و ممکن است هر دو را با هم جمع کردن. والله تعالی اعلم. رجوع به نامهء دانشوران ج3 ص65 و روضات الجنات ص60 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عطار. رجوع به احمدبن محمد معروف به ابن عطار شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عطار دنیسری. مکنی به ابوالعباس. او راست: العهود العمریة فی الیهود و النصاری. وفات وی به سال 764 (ه . ق). بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عقبه. رجوع به احمد جمال الدین ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عقده. رجوع به احمدبن محمد بن سعید الهمدانی ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علویهء اصفهانی کرمانی. وی از اصحاب ابوعلی لغذه بود و در اول شغل تأدیب میورزید سپس بخدمت احمدبن عبدالعزیز و دلف بن ابی دلف عجلی پیوست و ندیمی آندو میکرد و او را رسائلی گزیده است و حمزهء اصفهانی ذکر او آورده است و احمد را رسائلی نخبه است و ابوالحسن احمدبن سعد آن رسائل را در کتابی که در رسائل تدوین کرده است آورده است و احمد را هشت کتاب از انشاء خویش در دعاء هست و رساله ای در پیری و خضاب. و شعر بسیار و نیکو دارد. و از شعر اوست دربارهء احمدبن عبدالعزیز عجلی:
یری مآخیر ما یبدو اوائله
حتی کأنّ علیه الوحی قد نزلا
رکن من العلم لایهفو المحفظة
ولا یحید و ان ابرمته جدلا
اذا مضی العزم لم ینکث عزیمته
ریب و لاخیف منه نقض ما قبلا
بل یخرج الحیة الصماء مطرقة
من جحرها و یحط الاعصم الوعلا.
و نیز او راست در حق احمد:
اذا ما جنی الجانی علیه جنایة
عفا کرما عن ذنبه لا تکرما
و یوسعه رفقا یکاد لبسطه
یود بری ء القوم لو کان مجرما.
و هم او در باب نای زنی موسوم بحمدان گوید:
حذار! یا قوم من حمدان و انتبهوا
حذار! یا سادتی من زامر زانی
فما یبالی اذا ما دبّ مغتلما
بدا بصاحب دار او بضیفان
یلهی الرجال بمزمار فان سکروا
الهی النساء بمزمار له ثانی.
و باز احمد راست:
حکم الغناء تسمّع و مدام
ما للغناء مع الحدیث نظام
لو اننی قاض قضیت قضیة
ان الحدیث مع الغناء حرام.
و حمزه گوید به سال 310 احمد این بیتها از شعر خویش مرا بخواند و درین وقت 98 سال داشت:
دنیا مغبة من اثری بها عدم
و لذة تنقضی من بعدها ندم
و فی المنون لاهل اللبّ معتبر
و فی تزوّدهم منها التقی غنم
و المرء یسعی لفضل الرزق مجتهدا
و ما له غیر ما قد خطّه القلم
کم خاشع فی عیون الناس منظره
والله یعلم منه غیرما علموا.
و باز گوید در سال صدم عمر خویش این ابیات گفت:
حنا الدهر من بعد استقامته ظهری
و افضی الی ضحضاح غیثاته عمری
و دبّ البلا فی کل عضو و مفصل
و من ذا الذی یبقی سلیماً علی الدهر.
و هم حمزه گوید احمدبن علویه را قصیده ای است هزار بیتی و آنگاه که آن قصیده ابوحاتم سجستانی را عرضه کردند شگفتی نمود و گفت ای بصریان مردم اصفهان بر شما چیره شدند. و مطلع قصیده این است:
ما بال عینک ثرّة الانسان
عبری اللحاظ سقیمة الاجفان.
و احمدبن علویه راست در هجاء الموفق آنگاه که اصبغ رسولی باحمدبن عبدالعزیز عجلی گسیل داشت و ارسال فوجی از جیش او را درخواست:
ادی رسالته و اوصل کتبه
و اتی بامر لا اباً لک معضل
قال اطرح ملک اصبهان و عزها
و ابعث بعسکرک الخمیس الجحفل
فعلمت ان جوابه و خطابه
عض الرسول ببظر اُمّ المرسل.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج2 ص3).
ابن الندیم گوید که او کاتب بود و بعربی شعر نیز می گفت و دیوان او پنجاه ورقه است و رجوع بروضات الجنات ص58 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی. رجوع به ابن ساعاتی احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی. رجوع به ابن مأمون شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی. مکنی به ابوبکر میمونی برزندی. رجوع به احمد بن علی المیمونی ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی. رجوع به احمد بونی ...شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی. رجوع به ظهیر بلخی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی. رجوع به عروضی سمرقندی... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی. رجوع به قطب الدوله ابونصر احمد اول ابن علی و آل افراسیاب شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی. او راست: کتاب شرح العلل و بیرونی در کتاب الجماهر از او روایت کند. و محشی جماهر گوید: محتمل است که وی همان رمانی متوفی به سال 415 ه . ق. باشد و بکتاب ارشاد یاقوت (ج1 ص241) ارجاع کرده است. رجوع به الجماهر چ حیدرآباد ص106 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی، ممدوح سوزنی:
ستوده شان و نکوسیرت احمدبن علی
که چون علی است بسیرت چو احمد است به سان.
سوزنی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی. وزیر ابرقوهی مکنی به ابوالقاسم. در قدیمترین نسخهء منوچهری کتابخانهء مؤلف در قصیده ای مردف به «کند همی» این بیت آمده است:
بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر
بر احمد ابرقوهی احمد کند همی (؟)
و در نسخ دیگر: احمدبن قومی و احمدبن قوص آمده و ظاهراً همان احمد ابرقوهی صحیح است و یاقوت در معجم البلدان آرد: والی ابرقوه. هذه ینسب الوزیر ابوالقاسم علی بن احمد الابرقوهی وزیر بهاءالدولة بن عضدالدولة بن بویه. و در تاج العروس مادهء «ب ر ق ه» در ذکر منسوبین به ابرقوه آرد: منه ابوالقاسم علی بن احمد الابرقوهی الوزیر بهاءالدولة بن عضدالدولة بن بویه و در حاشیه نوشته شده: قوله علی بن احمد کذا بخط الشارح موافقاً لما فی یاقوت والذی فی المتن المطبوع احمدبن علی. و بنابراین ظاهراً این قصیده از منوچهری نیست بلکه متعلق بشاعریست از دربار دیالمه. و قرینهء دیگر هم سستی و عدم سلاست این قصیده است که بدیگر شعرهای منوچهری ماننده نیست. و رجوع به ابوالقاسم احمدبن علی ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی معروف به ابن وحشیه و مکنی به ابوبکر. رجوع به ابن وحشیه شود. و کتاب الادوار للکسدانیین اخراج ابن وحشیه را موفق الدین بن المطران اختصار کرده و در رجب سال 581 ه . ق. از آن فراغت یافته است و موفق الدین عبداللطیف بغدادی بکتب او توجه داشته است. رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج2 ص181 و 204 شود و نیز وی کتاب السموم باربوقای نبطی کسدانی را بعربی نقل کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی (امیر ...) مکنی به ابوالعباس. ابوبکر محمد بن زکریای رازی کتاب منافع الاغذیة و دفع مضارها و نیز مقالة فیما سئل عنه فی انه لم صار من قلّ جماعه من الانسان طال عمره، را به نام او کرده است. رجوع به عیون الانباء ج1 ص320 و 321 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی مکنی به ابوبکر رازی. رجوع به رازی ابوبکر احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی الابار الخیوطی. محدث است و از مسدد روایت کند. (تاج العروس مادهء خ ی ط).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن ابراهیم بن الزبیر الغسانی الاسوانی المصری، ملقب برشید و مکنی به ابوالحسین. او را در سال 562 ه . ق. بخبه بکشتند. و او کاتب، شاعر، فقیه، نحوی، لغوی ناشئی، عروضی مورخ، منطقی، مهندس و عارف بطب و موسیقی و متفنن در نجوم بود. سلفی گوید: قاضی ابوالحسن (؟) احمدبن علی ابراهیم غسانی اسوانی قطعهء ذیل از گفته های خویش برای من انشاد کرد:
سمحنا لدنیانا بمابخلت به
علینا و لم نحفل بجلّ امورها
فیا لیتنا لما حرمنا سرورها
وقینا اذی آفاتها و شرورها.
و باز گوید این ابن الزبیر در فضل و آگاهی بفنون کثیرهء علوم یکی از افراد روزگار است، و از خاندانی بزرگ و توانگر از صعید مصر است. و بی اختیار وی، او را تولیت ثغر اسکندریه و دواوین سلطانیه داده بودند. و او را تآلیفی بنظم و نثر هست بجودت ناظمین و ناثرین اوائل و او را ظلماً و عدواناً بمحرم سال 562 ه . ق. بکشتند. و از کتب اوست: کتاب منیة الالمعی وبلغة المدعی و آن مشتمل علوم کثیره است. کتاب المقامات. کتاب جنان الجنان و روضة الاذهان در چهار مجلد حاوی شعر شعراء مصر و آنان که بمصر درآمده اند. کتاب الهدایا و الطرف. کتاب شفاء الغلة فی سمت القبلة. کتاب رسائله نحو خمسین ورقة. کتاب دیوان شعره نحو مائة ورقة. مولد او ببلدهء اسوان بود و آن شهریست بصعید مصر و از آنجا بمصر هجرت کرد و در آنجا اقامت گزید و بخدمت ملوک مصر پیوست و وزراء وقت را مدح گفت و نزد آنان تقدم یافت و او را وقتی برسالت به یمن فرستادند سپس قضاء یمن دادند و بقاضی قضاة الیمن و داعی دعاة الزمن ملقب شد و چون کار بر او مستقر گردید وی را هوای خلافت خاست و گروهی ویرا اجابت کردند و بخلافت بر وی سلام کردند و سکه بنام وی زدند که بر یک روی آن قل هو الله احد الله الصمد بود بر روی دیگر الامام الامجدابوالحسین احمد. سپس او را دستگیر کردند و با بند به قوص بردند و کسی که هنگام دخول او بقوص وی را دیده بود حکایت کرده که در این وقت مردی در پیشاپیش ابوالحسین میرفت و ندا میداد هذا عدو السلطان احمدبن الزبیر. و روی احمد پوشیده بود تا به دارالاماره رسیدند و در این وقت امیر قوص طرخان سلیط بود و میان این امیر و ابن الزبیر کینهء دیرینه بود پس گفت او را بمطبخ محل شغل قدیم او دارید. و یاقوت گوید احمدبن الزبیر از پیش وقتی تولیت مطبخ داشته است و شریف اخفش در ابیاتی که بصالح بن زریک خطاب کند، اشاره به این معنی کرده و گوید:
یولّی علی الشی ء اشکاله
فیصبح هذا لهذا اخا
اقام علی المطبخ ابن الزبیر
فولی علی المطبخ المطبخا.
و یکی از حاضرین را گفت خوب است با این مرد بحسن رفتار عمل شود چه برادر او حسن المهذب بن الزبیر را نزد صالح بن رزیک قربت و مکانتی است و باشد که او از برادرشفاعت کند و آنگاه تو را خجلت باشد و گوید بیش از یک یا دو شب نکشید که پیادهء صالح دررسید با نامه ای بطرخان و در آن امر باطلاق و احسان ابن الزبیر کرده بود. و طرخان وی را از زندان مکرماً بیاورد و ناقل گوید دیدم که ابن الزبیر در مجلس برتر از امیر طرخان می نشست. و علت تقدم ابن الزبیر در دولت مصریه در اول چنانکه شریف ابوعبدالله محمد بن ابی محمد عبدالعزیز ادریسی حسنی صعیدی از زهرالدوله مرا روایت کرد این بود که ابن الزبیر پس از مقتل ظافر و جلوس فائز بمصر درآمد با پیرهنی ژنده و طیلسانی پشمین و بماتم حاضر گردید و شعراء دولت نیز حاضر آمده بودند و هر یک مراثی خویش بخواندند و در آخر ابن الزبیر بپای ایستاد و قصیده ای را که اولش این بیت است:
ما للریاض تمیل سکرا
هل سقیت بالمزن خمرا.
خواندن گرفت و چون بدین بیت رسید:
افکربلاءُ بالعراق
و کربلاءُ بمصر اخری.
اشکها از دیده روان گردید و شور و غریو در قصر افتاد و ضجه و عویل برخاست و از هر سو عطایا بجانب وی روان شد و او با مالی وافر که امراء و خدم و حظایای قصر وی را دادند بخانه بازگشت و از جانب وزیر نیز جمله ای از مال بمنزل او فرستادند و بدو گفتند اگر عزا و ماتم نمی بود خلع نیز بتو فرستاده شدی. و ابن الزبیر با جلالت و فضل و منزلت وی در علم و نسب، قبیح منظر و سیاه بشره و زشت روی و بدخلقت و کوتاه بالا بود و لبی سطبر و بینی پخ و خفته چون زنگیان داشت و شریف مذکور از پدر خود مرا حکایت کرد که وقتی من و رشیدبن الزبیر و فقیه سلیمان دیلمی در قاهره بیک خانه مسکن داشتیم و درین وقت ابن الزبیر در عنفوان شباب و ابان صبا و هبوب صفا بود و روزی بیرون شده بود و بازگشت وی دیر کشید تا معظم روز بگذشت و چون بیامد علت بطؤ وی پرسیدیم او تبسم کرد و گفت از ماجرای امروزین من مپرسید گفتیم ناگزیر باید سبب این دیری غیبت بازگوئی و او امتناع میورزید تا آخر از بس الحاح ما، گفت امروز از فلان موضع میگذشتم و درین وقت زنی جوان خوش قدوبالا و نیکوشمائل بر من گذر کرد و با نظر آزمندی در من نگریست من با خود گفتم که من بچشم وی خوش آمده ام و خویشتن را فراموش کردم و او بگوشهء چشم اشارتی کرد و من دنبال وی گرفتم و او از کوچه ای به کوچه ای از برزنی به برزنی مرا با خود ببرد تا بخانه ای درآمد و بمن اشارت کرد و من بخانه داخل شدم نقاب از روئی چون بدر برگرفت و دست بر دست زد و بانگ کرد یا ست الدار دخترکی مانند پاره ای از قمر از خانهء برین بزیر آمد و بدو گفت اگر بار دیگر در بستر شاشی ترا باین حضرت قاضی دهم تا بخوردت سپس روی با من کرد و گفت لا اعد منی الله احسانه بفضل سیدنا القاضی ادام الله عزه. و من خائب و خاسر خجل و سرافکنده بیرون شدم و از بس شرم زدگی راه خود گم کرده بودم.
و باز شریف گوید: شبی در مجلس صالح بن رزیک گروهی از فضلاء گرد آمده بودند و صالح مسئله ای در لغت طرح کرد و هیچیک جز ابن الزبیر جوابی بصواب نگفتند و صالح را خوش آمد و رشیدبن الزبیر بصالح گفت در هر مسئله که از من پرسی مرا شعله ای افروخته یابی و ابن قادوس که از حاضرین آنمجلس بود این قطعه بگفت:
ان قلت من نار خلق
ت وفقت کلّ الناس فهما
قلنا صدقت فما الذی
اطفاک حتی صرت فحما.
و اما علت قتل وی میلی بود که او بأسد الدین شیرکوه کرد و مکاتبات که با وی درپیوست و این خبر بشاور وزیر عاضد رسید و ابن الزبیر را طلب کرد و او باسکندریه پنهان شد و آنگاه که صلاح الدین یوسف بن ایوب باسکندریه التجا جست ابن الزبیر سواره و مسلح بخدمت او پیوست و در رکاب او بجنگ درآمد و تا زمانی که صلاح الدین باسکندریه بود با وی بود و آنگاه که صلاح الدین از اسکندریه برفت شاور وزیر که از پیش بر وی تافته تر گشته بود بشدت بجستجوی ابن الزبیر پرداخت تا او را بر صورتی که پیش ما بتحقیق نپیوسته است بیافتند و او امر به اشهار ابن الزبیر کرد و وی را بر شتری نشانیدند در حالی که بر سر وی کلاهی باریک و دراز نهاده بودند و پایکاری با وی همراه کرده که بوی دشنام میداد. و شریف ادریس مرا خبر داد از ابوالفضل بن ابی الفضل که وی ابن الزبیر را در این حال شنیع دیده بود که این بیت میخواند:
ان کان عندک یا زمان بقیة
مما تهین به الکرام فهاتها.
و سپس لبهای وی بهم میخورد و تلاوت قرآن میکرد و باز شاور امر داد تا پس از اشهار وی بمصر و قاهره بیاویزندش و چون او بآویختنگاه رسید بمتولی امر خویش گفت بشتاب و مرا بیاویز چه پس از این هیچ مرد کریمی رغبت در حیات نکند و او را بیاویختند. و باز شریف مذکور از ثقة حجاج بن المسبح الاسوانی نقل کند که جسد ابن الزبیر را در همانجا که آویخته بود بخاک سپردند و روزگاری بر این بگذشت تا شاور وزیر را بکشتند و جسد او را کشان بهمانجای که ابن الزبیر را بدار کرده بود بردند و چون گور او بکندند تن رشیدبن الزبیر در همان حفره بیافتند و شاور را با وی در یک گور کردند و چندی پس از آن استخوانهای آن دو را بمصر و قاهره نقل کردند. و از شعر رشید است در جواب قصیدهء برادر خود مهذب که مطلع آن این است:
یا ربع این تری الاحبة یمموا
رحلوا فلا خلت المنازل منهم.(1)
و نأوا فلا سلت الجوانح عنهم.
و این ابیات:
و سروا وقد کتموا العداة مسیرهم
و ضیاء نور الشمس مالا یکتم
و تبدلوا ارض العقیق عن الحمی
روت جفونی ای ارض یمموا
نزلوا العذیب و انما فی مهجتی
نزلوا و فی قلب المتیم خیموا
ماضرهم لو ودعوا من اودعوا
نار الغرام و سلموا من اسلموا
هم فی الحشا ان اعرفوا او اشأموا
او ایمنوا او انجدوا او اتهموا
و هم مجال الفکر من قلبی وان
بعد المزار فصفو عیشی معهم
احبابنا ما کان اعظم هجرکم
عندی ولکن التفرق اعظم
غبتم فلا والله ماطرق الکری
جفنی ولکن سح بعدکم الدم
و زعمتم انی صبور بعدکم
هیهات لا لقیتم ما قلتم
و اذا سئلت بمن اهیم صبابة
قلت: الذین هم الذین هم هم
النازلین بمهجتی و بمقلتی
وسط السوید او السواد الاکرم
لاذنب لی فی البعد اعرفه سوی
انی حفظت العهد لما خنتم
فاقمت حین ظعنتم وعدلت لم
ما جرتم و سهدت لما نمتم
یا محرقا قلبی بنار صدودهم
رفقاً ففیه نار شوق تضرم
اسعرتم فیه لهیب صبابة
لا تنطفی الا بقرب منکم
یا ساکنی ارض العذیب سقیتم
دمعی اذا ضن الغمام المرزم
بعدت منازلکم و شط مزارکم
و عهودکم محفوظة مذ غبتم
لا لوم للاحباب فیما قد جنوا
حکمتهم فی مهجتی فتحکموا
احباب قلبی أعمروه بذکرکم
فلطالما حفظ الوداد المسلم
و استخبروا ریح الصبا تخبرکم
عن بعض ما یلقی الفؤاد المغرم
کم تظلمونا قادرین و مالنا
جرم و لا سبب بمن یتظلم
و رحلتم و بعدتم و ظلمتم
و نأیتم و قطعتم و هجرتم
هیهات لا اسلوکم ابداً و هل
یسلو عن البیت الحرام محرم(2)
وانا الذی واصلت حین قطعتم
و حفظت اسباب الهوی اذ خنتم
جار الزمان علیّ لما جرتم
ظلماً و مال الدهر لما ملتم
و غدوت بعد فراقکم و کأننی
هدف یمر بجانبیه الاسهم
و نزلت مقهور الفؤاد ببلدة
قلّ الصدیق بها و قلّ الدرهم
فی معشر خلقوا شخوص بهائم
یصدی بها فکر اللبیب و یبهم
ان کورموا لم یکرموا او علموا
لم یعملوا او خوطبوا لم یفهموا
لاینفق الاَداب عندهم و لاال
احسان یعرف فی کثیر منهم
صمّ عن المعروف حتی یسمعوا
هجر الکلام فیقدموا و یقدموا
فالله یغنی عنهم و یزید فی
زهدی لهم و یفک اسری منهم.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج1 ص416). او و پدر وجدش ملقب بقاضی الرشید بوده اند. و رجوع به ابن زبیر ابوالحسین احمد ... شود.
(1) - لعلّه؛ المحرم. (مارگلیوث).
(2) - روایت دیگر: و تأوا فلا سلت الجوانح عنهم.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن ابراهیم قمی پسر صاحب تفسیر مشهور بتفسیر علی بن ابراهیم. و شیخ صدوق ابوجعفر محمد بن ابی الحسن مشهور به ابن بابویه کتاب الفقیه را از عده ای از افاضل منجمله صاحب ترجمه روایت دارد. (روضات الجنات ص559).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن ابی اسامة مکنی به ابوالحسین. او راست: معرفة شرف الملوک.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن ابی اسحاق ابراهیم. رجوع به ابوالحسین احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن ابی بکر عبدری مکنی به ابوالعباس اندلسی ثم المیورقی(1) او راست: بهجة المهج فی بعض فضائل الطائف و وج. (کشف الظنون).
(1) - De Majorque.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن ابی جعفر محمد بن ابی صالح بیهقی مقری لغوی. مکنی به ابوجعفر، معروف به بوجعفرک با کاف تصیغر فارسی. امام ابوالمظفر عبدالرحیم بن ابی سعد سمعانی از پدر خود روایت کند، که مولد بیهقی در حدود سنهء 470 ه . ق. است، و وفات او به سلخ رمضان سنهء 544 باشد. و وی در قرائت و تفسیر و نحو و لغت امام بود و تصانیف او در این فنون در بلاد منتشر است و گروهی از نجبا صحابت وی کردند و جماعتی نزد وی دانش فرا گرفتند و او ملازم خانهء خویش بود و جز برای ادای فریضه در مسجد قدیم نیشابور از خانه بیرون نمیشد و بدیدن کس نمیرفت و مردم برای تعلم وتبرک بخانهء او میشدند. او از ابونصر احمدبن محمد بن صاعد القاضی و ابوالحسن علی بن الحسن بن العباس الصندلی الواعظ و غیر آنان سماع داشت. تاج الدین محمودبن ابی المعالی حواری، در مقدمهء کتاب ضالة الادیب آرد که احمدبن علی بیهقی در ادب و قراآت امام بود و کتاب صحاح، در لغت را، پس از قرائت بر ابوالفضل احمدبن محمد میدانی و کتابهای بسیار دیگر، حفظ کرد. و از جملهء تألیفات اوست: کتاب المحیط بلغات القرآن. و کتاب ینابیع اللغة که در آن کتاب صحاح را، مجرد از شواهد، با بسیاری از فوائد و فرائد تهذیب اللغة و الشامل ابی منصور جبان، و مقاییس ابن فارس جمع کرده است و آن کتابی بزرگ است و حجم آن نزدیک بحجم صحاح باشد. و نیز او راست: کتاب تاج المصادر (در لغت عرب مترجم بفارسی). و کتاب المحیط بعلم القرآن و علی بن محمد بن علی جوینی در ستایش بوجعفرک گوید و در آن مدح کتاب تاج المصادر کرده است:
ابا جعفر یا من جعافر فضله
موارد منها قد صفت و مصادر
کتابک ذا غیل تأشب نبته
و انت به لیث بخفان خادر
لبست صدار الصبر یا خیر مصدر
مصادر لاتنهی الیها المصادر
فقل لرواة الفضل و الادب انتهوا
الیها و نحو الری منها فبادروا.
و رجوع به معجم الادباء ج1 صص414 - 416 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن ابیطالب طبری ساروی معروف به شیخ طبرسی(1) مکنی به ابومنصور. فقیهی از مردم ساریهء مازندران. و او شیخ محمد بن علی بن شهرآشوب ساروی مازندرانیست. او راست: کتاب الاحتجاج. کتاب الکافی در فقه. و کتاب مفاخرالطالبیة. و کتاب تاریخ الائمة. و کتاب فضائل الزهراء و غیره. و کتاب احتجاج او شامل جمله ای از احتجاجات رسول صلوات الله علیه و ائمهء کبار و اصحاب آنان است با کفار و مخالفین و در آخر آن توقیعات بسیاری باشد که از ناحیهء مقدسه بیرون آمده است خطاب به بعض اکابر شیعه. رجوع بروضات الجنات ص18 شود.
(1) - در کلمهء طبرسی [ باطاء مؤلف مفتوح و باء مفتوحة ] مولانا مجلسی علیه الرحمه و صاحب روضات و دوست ارجمند ما آقای احمد دهقان بهمنیار را در تعلیقات بر تاریخ بیهق تحقیقات مفصله است و حاصل آنکه طبرسی را بر خلاف مشهور باید بفتح طاء وراء و سکون باء بروزن جعفری خواند و آن تفرشی بکسر راء است. لکن بی هیچ شبهه در نسبت صاحب ترجمه و هم شاگرد او محمد بن علی بن شهر آشوب این کلمه باطاء مفتوحه و باء مفتوحه است چنانکه مشهور افواه والسنهء قوم نیز همین است و آن نسبتی است بطبرستان و ساری. مانند طبرخزی که نسبت است بطبرستان و خوارزم در نسبت ابوبکر خوارزمی محمد بن عباس. و اگر طبرس مستقلی و یا معرب تفرش نیز وجود داشته باشد آن موضوع دیگر است و مربوط بشیخ طبرسی و ابن شهر آشوب نیست. والله اعم. رک: طبرسی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمد. رجوع به ابن فصیح در ذیل این لغت نامه شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمد. معروف به ابن افلح القیسی الخضراوی متوفی542 ه . ق. (روضات الجنات ص78).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمد. او راست: کنز البلاغة فی الانشاء بزبان فارسی و مختصر است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمد. رجوع به احمدبن مهذب الدین ابی الحسن علی بن احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمد. معروف به ابن سیمکة شروانی و او مردی فاضل و ادیب بود و صاحب تلخیص الاَثار ذکر او آورده است. متوفی به سال 504 ه . ق. (؟). (روضات الجنات ص77).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمدبن خلف انصاری غرناطی معروف به ابن بادش نحوی، صاحب روضات از بغیه روایت کند و او از البلغه، که احمد بن علی امامی نحوی و مقری و نقاد است وابن زبیر گوید او عارف بآداب و اعراب و امام نحوی متقدم و راویه ای مکثر است و از پدر خویش اخذ روایت بسیار کرده است و در بسیاری از شیوخ با پدر خود شریک است و هم از ابوعلی غسانی و ابوعلی صدفی روایت کند و او عارف باسانید و نقاد اسانید است. او راست: کتاب الاقناع در قراآت و مانند این کتاب نوشته نشده است. مولد او در ربیع الاول سال 491 ه . ق. و وفات در جمادی الاَخرهء سال 540 بوده است. (روضات الجنات ص71). و رجوع به ابن بادش... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمدبن داود بلوی. او راست: فرائد الفوائد فی فنون غیر واحد و شرح عروض الخزرجیة تألیف عبدالله بن محمد مالکی اندلسی که به سال 908 ه . ق. از آن فراغت یافت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمدبن العباس النجاشی الاسدی المعروف بابن الکوفی و المکنی بابی الحسین او ابی الخیر او ابی العباس. نسب او بهفت واسطه به عبدالله نجاشی والی اهواز منتهی شود. و عبدالله همان صاحب رسالهء مشهور صادق علیه السلام است. ابوالحسن سلیمان الحسن بن سلیمان صهرشتی فقیه از مشاهیر شاگردان شیخ طوسی در وصف او گوید: کان شیخاً بهیاً ثقة صدوق اللسان عندالمخالف و المؤالف. و شیخ عبدالنبی جزائری در حاوی آرد: لا یخفی جلالة هذا الرجل و عظم شانه و ضبطه للرجال و قد اعتمد علیه کل من تأخر عنه فی الجرح و التعدیل بل لایبعد ترجیح قوله علی قول الشیخ مع التعارض کما ینبی عنه تتبع الاحوال ... و شهید ثانی در بحث میراث از کتاب مسالک گوید: و ظاهر حال النجاشی انه اضبط الجماعة و اعرفهم بحال الرجال. و سید مهدی نجفی در فوائد الرجالیهء خویش گوید: شاید احمدبن عبیدبن احمد الرقاء که نجاشی در رجال خود ذکر او آورده است پسر عم و برادر مادری او باشد. و در کنیت او که ابوالحسین یا ابوالعباس یا ابوالخیر است اختلاف است و بعضی گویند که شاید بهر سه کنیه مکنی بوده است. و او شاگرد سید رضی و سید مرتضی است. و کتاب رجال خویش را بامر سید مرتضی کرد و هم جسد سید را پس از وفات او غسل داد. و او راست: کتاب رجال. کتاب اعمال الجمعة. کتاب فضل الکوفة. کتاب انساب نضربن غعین. کتاب مختصر الانواء و مواضع النجوم. کتاب الحدیثین المختلفین. کتاب التعقیب و غیر آن. و وفات او در هفتاد و هشت سالگی بقریهء مطیرآباد در جمادی الاولی 450 ه . ق. بود. رجوع به روضات الجنات و مجالس المؤمنین قاضی نورالله و نجاشی احمد شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمد ابوالعباس معروف به ابن رفاعی رجوع به ابن رفاعی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمد شناوی مصری متوفی به سال 1028 ه . ق. او راست: تحلیة البصائر بالتمشیة علی الجواهر.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمد محلی معروف به ابن زنبل رمال. او راست: الذهب الابریز المحرر فی انتفاء [ کذا و لعله؛ انتقاء ]علم الرمل و الاثر.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمد نجاشی. رجوع به احمدبن علی بن احمدبن العباس النجاشی. و رجوع به نجاشی احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمد نحوی معروف به ابن نور. متوفی به سال 737 ه . ق. (روضات ص78).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن احمد همدانی او راست: نظم المنار. و الفرائض السراجیة. و قصیدة فی القراآت. متوفی به سال 755 ه . ق. (روضات ص78).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن الاخشید. رجوع به ابوالفوارس احمدبن علی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن اسماعیل میکالی. یکی از افراد خاندان آل میکال او پدر ابوالفضل عبیداللهبن احمد صاحب کتاب المنتحل است و رجوع به احمد بن علی میکالی (امیر...) شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن بحرمکنی به ابوالقاسم که ابوعلی بن مندویهء اصفهانی «رسالة الی ابی القاسم احمدبن علی بن بحر فی تدبیر المسافر» را به نام او کرده است. رجوع به عیون الانباء ج2 ص21 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن بدران مکنی به ابوبکر صوانی. محدث است و از ابوالطیب طبری روایت دارد. وفات وی به سال 507 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن برهان مکنی به ابوالفتح معروف به ابن برهان فقیه. رجوع به ابن برهان ابوالفتح ...شود. و او گفته است: عامی را تقید بمذهبی ضرور نباشد و نووی این قول را ترجیح داده است. و در تاج العروس مادهء «ب ر ه ن» آمده است: و احمدبن علی بن برهان الفقیه صاحب الامام ابی حامد الغزالی له اقوال مختارة فی المذهب و هو الذی ذهب الی ان العامی لایلزمه التقید بمذهب و رجحه الامام النووی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن بونة مکنی به ابوالعباس. از شیوخ طریقت است. مؤلف تاج العروس در مادهء «ب و ن» آرد: ابوالعباس احمدبن علی البونی صاحب شمس المعارف و اللمعة. شیخ الطریقة البونیة فی الاسماء و الحروف.


احمد.


[اَ مِ] (اِخ) ابن علی بن تغلب بن ابی الضیاء البعلبکی البغدادی الاصل و المنشا. مشهور به ابن ساعاتی حنفی و ملقب بامام مظفرالدین یکی از رؤساء و کبار فقهاء حنفیه و مدرس آنان بمستنصریهء بغداد. او از اجلاء علم اصول و عربیت است و در ذکاء و فصاحت و حسن خط آیتی بود و شیخ شمس الدین اصفهانی ذکر او آورده و بسی او را ستوده است و او را بر شیخ جمال الدین بن الحاجب تفضیل می دهد و میگوید و از ابن حاجب ذکی تر باشد و فیروزآبادی نیز در کتاب طبقات الحنفیه همین عقیدت دارد و از مصنفات اوست: کتاب مجمع البحرین و ملتقی النهرین در فروع فقه حنفیه، و در این کتاب میان مختصر قدوری و منظومهء او جمع کرده است و از خود نیز فوائدی لطیفه بر آن افزوده است و دو مجلد کبیر در شرح همین مجمع البحرین دارد و نیز او راست: کتابی بدیع در اصول به نام نهایة الوصول الی علم الاصول، در این کتاب جمع میان اصول فخرالاسلام بزوری و احکام امدی کرده است و چنانکه در کتاب تاریخ اخبارالبشر آمده است وفات او به سال 694 ه . ق. بود. (روضات الجنات ص89). و رجوع به ابن الساعاتی احمدبن علی ابن تغلب شود.


احمد.


[اَ مِ] (اِخ) ابن علی بن تمات مکنی به ابوالعباس و ملقب به شیخ جمال الدین. او راست: عمدة الرائض و عمدة الفارض در حساب.


احمد.


[اَ مِ] (اِخ) ابن علی بن ثابت بن احمدبن مهدی الخطیب. مکنی به ابوبکر و معروف به خطیب بغدادی. او خطیبی حافظ و یکی از مشاهیر ائمهء ادب و بسیار تصنیف و از متبرزین حفاظ است و دیوان محدثین بوی ختم شده است و او از شیوخ عصر خویش به بغداد و بصره و دینور و کوفه سماع داشت و آنگاه که به سال 415 ه . ق. عزم زیارت خانه کرد در نیشابور حدیث شنید و پس از دفع فتنهء بساسیری، خطیب به سال 451 به بغداد بازگشت و در آنجا، اقامت گزید و تا ماه صفر سال 457 مجموع کتابها و مصنفات خود را در آنجا روایت کرد و از بغداد به صور رفت و مدتی در آن شهر ببود، و در آن مدت گاهی بزیارت بیت المقدس میشد و بصور بازمی گشت تا به سال 462 که بطرابلس و حلب شد و در هر یک از این دو شهر روزی چند بماند و در اواخر سال 462 به بغداد مراجعت کرد و در این هنگام تاریخ بغداد را روایت کرد و پس از یکسال در این شهر زندگی را بدرود گفت. از شیوخ وی، ابوبکر برقانی و ازهری و غیر آنان باشند. غیث بن علی صوری گوید: ابوبکر خطیب مولد خویش را به سال 392 ه . ق. می گفت احتمالا بروز پنجشنبهء ماه جمادی الاخری، و خطیب گوید: آنگاه که بزیارت خانه توفیق یافتم، از آب زمزم، سه کف بنوشیدم و بر طبق روایت از رسول (ص) سه حاجت از خداوند بخواستم نخست این که تاریخ بغداد را در بغداد روایت کنم دوم این که در جامع منصور املاء حدیث کنم سوم این که مدفن من نزدیک گور بشر حافی باشد. و چون به بغداد باز گشت(1) و تاریخ بغداد روایت کرد، جزئی از کتابی بدستش افتاد که خلیفه، القائم بامرالله، آنرا سماع کرده بود و جزء مزبور را برگرفت و قصد خلیفه کرد و خواستار اجازهء خواندن این جزء شد. خلیفه گفت این مردی بزرگ است و او را بسماع از من نیازی نباشد و باشد که او را حاجتی است که بدین وسیلت جسته است از وی پرسند تا چه حاجت دارد و پرسیدند. خطیب گفت: حاجت من آن است که در جامع منصور املاء حدیث کنم. خلیفه نقیب النقبا را گفت تا این اجازت بداد ابن عساکر از اسماعیل بن ابی سعید صوفی آرد که در پیش گور بشر، ابوبکر احمدبن علی طرثیثی خود را گوری کنده و در آنجا سالها ختم قرآن کرده و دعاها خوانده بود و چون خطیب زندگی بدرود گفت و بوصیت وی خواستند جسد خطیب در پیش گور بشر بخاک سپارند طرثیثی ابا کرد و گفت این گور من است، و من آنرا کنده و در آن چند ختم قرآن کرده ام، و کسی را در آن جای دفن کردن اجازت ندهم. اسماعیل گوید: این خبر بپدر من برداشتند و او به طرثیثی گفت: ای شیخ اگر بشر زنده میبود، و تو و خطیب بر او درمی آمدید کدام یک پهلوی او می نشستید تو یا خطیب؟ طرثیثی گفت خطیب. پدرم او را گفت هنگام مرگ نیز چنین شاید و او از تو شایسته تر است. طرثیثی بدین گفته دل خوش کرد و رضا داد. مؤتمن ساجی گوید: بعد از دارقطنی به بغداد، احفظ از خطیب نبود و در منتظم آمده است که: خطیب در مکه ابوعبدالله بن سلامهء قضاعی را دیدار کرد و از او حدیث شنید، و صحیح بخاری بر کریمه دختر احمد مروزی در پنج روز بخواند و به بغداد بازگشت و به رئیس الرؤسا ابوالقاسم بن مسلمه وزیر القائم بامرالله پیوست، در این هنگام، برخی از جهودان نامه ای در باب اسقاط جزیه از اهل خیبر آورده بودند و مدعی بودند که از پیغمبر است بخط علی بن ابی طالب و شهادت صحابه. رئیس الرؤسا نامه را به ابوبکر خطیب نمود. خطیب گفت این نامه مزور است. گفتند از کجا دریافتی؟ گفت در این نامه شهادت معاویة بن ابی سفیان باشد و او در روز فتح اسلام آورده و فتح خیبر به سال هفتم هجرت بوده است. و شهادت سعدبن معاذ در این نامه است و وی در روز جنگ خندق، به سال پنجم هجرت مرده است. و این استنباط او وزیر را پسندیده آمد. محمد بن عبدالملک همدانی آرد که رئیس الرؤسا قصه گویان و وعاظ را گفته بود حدیثهائی که از پیغمبر نقل میکنند نخست باید بر خطیب عرضه دارند و پس از اجازت او ایراد کنند و آنچه را رخصت ندهد فروگذارند. و در کتاب المنتظم آمده است که درفتنهء بساسیری خطیب پنهان شد و از بغداد بیرون آمد و بشام رفت و در دمشق اقامت گزید و سپس بصور و از آنجا بطرابلس و حلب شتافت و پس از آن، به سال 462 ه . ق. به بغداد باز گشت و پس از یک سال در آن شهر درگذشت. او راست پنجاه و شش تصنیف قلیل النظیر که از آن جمله است: تاریخ بغداد. کتاب شرف اصحاب الحدیث. کتاب الجامع لاخلاق الراوی و آداب السامع. کتاب الکفایة فی معرفة علم الروایة. کتاب المتفق والمفترق. کتاب السابق و اللاحق. کتاب تلخیص المتشابه فی الرسم. کتاب فی التلخیص. کتاب الفصل والوصل. کتاب المکمل فی بیان المهمل. کتاب الفقیه و المتفقه. کتاب الدلائل و الشواهد علی صحة العمل بالیمین مع الشاهد. کتاب غنیة المقتبس فی تمییزالملتبس. کتاب الاسماء المبهمة فی الانباءالمحکمة. کتاب الموضح و هو اوهام الجمع و التفریق. کتاب المؤتنف تکملة المختلف و المؤتلف. کتاب نهج الصواب فی ان التسمیة من فاتحة الکتاب. کتاب الجهر بالبسملة. کتاب الخیل. کتاب رافع الارتیاب فی القلوب من الاسماء و الالقاب. کتاب القنوت. کتاب التبیین لاسماءالمدلسین. کتاب تمییزالمزید فی متصل الاسانید. کتاب من وافق کنیته اسم ابیه. کتاب من حدث فنسی. کتاب روایة الاَباء عن الابناء. کتاب الرحلة فی طلب الحدیث. کتاب الرواة عن مالک بن انس. کتاب الاحتجاج للشافعی فیما اسند الیه و الرد علی الجاهلین بطعنهم علیه. کتاب التفصیل لمبهم المراسیل. کتاب اقتضاءالعلم العمل. کتاب تقییدالعلم. کتاب القول فی علم النجوم. کتاب روایات الصحابه عن التابعین. کتاب صلاة التسبیح. کتاب مسند نعیم بن هماز، جزء. کتاب النهی عن صوم یوم الشک. کتاب الاجازة للمعلوم و المجهول. کتاب روایات السنة من التابعین. کتاب البخلاء. کتاب الطفیلیین. کتاب الدلائل و الشواهد. کتاب التنبیه و التوقیف علی فضائل الخریف. ابن الجوزی گوید تصانیف او این است که گفته شد و هر که در آنها نظر کند قدر و مرتبهء او داند چه آنچه که برای وی فراهم شده است احفظ از او را، چون دارقطنی و غیر از او فراهم نبود. ابوسعد سمعانی گوید: بخط پدر خود، خواندم که از ابوالحسین بن الطیوری، به بغداد، شنیدم که او میگفت بیشتر کتابهای خطیب، جز تاریخ بغداد، از کتب صوری گرفته شده است و صوری آنها را شروع کرده بود و بپایان نرسانید. و این صوری را، در صور، خواهری بود که پس از مرگ وی، دوازده عدل کتاب نزد آن خواهر، از وی بجای ماند، و آنگاه که خطیب به شام رفت از آن کتابها بدست آورد و کتابهای خود را از آنها تألیف کرد. و در باب مرگ صوری گوید: بطبیبی که او را رگ زد نیشتر زهر آلودی داده شده بود که دیگری را با آن رگ زند و پزشک باشتباه با آن صوری را فصد کرد و او بدان زهر بمرد و ابن الجوزی آنگاه که این حکایت بشنید گفت: بسا میشود که شخصی روشی را وضع و پیروی میکند و در هر حال خطیب را در کار خویش قصوری نیست و او بر علم حدیث حریص بود و حتی هنگام راه رفتن جزئی بدست داشت و مطالعه میکرد و نیکو میگفت. و فصیح لهجه و ادیب بود و شعر نیکو میگفت. و باز ابن الجوزی گوید: شعر ویرا از خط خود از نقل کردم و از آن جمله است:
لعمرک ما شجانی رسم دار
وقفت بها و لا ذکر المغانی
و لا اثر الخیام اراق دمعی
لاجل تذکری عهد الغوانی
و لا ملک الهوی یوماً فنادی(2)
ولا عاصیته فثنی عنانی
رایتُ فعاله بذوی التصابی
و ما یلقون من ذل الهوان
فلم اطمعه فی و کم قتیل
له فی الناس لایحصی وعان
طلبتُ اخاً صحیح الود محضاً
سلیم الغیب مأمون اللسان
فلم اعرف من الاخوان الا
نفاقاً فی التباعد و التدانی
و عالم دهرنا لاخیر فیه
تری صوراً تروق بلامعانی
و وصف جمیعهم هذا فما ان
اقول سوی فلان او فلان
و لما لم اجد حراً یؤاتی
علی ما ناب من صرف الزمان
صبرت تکرما لفراغ دهری
و لم اجزع لما منه دهانی
و لم اک فی الشدائد مستکینا
اقول لها الا کفی کفانی
و لکنی صلیب العود عود
ربیط الجاش مجتمع الحنان
ابی النفس لا اختار رزقا
یجی ء بغیر سیفی او سنانی
لعز فی لظی باغیه یشوی
الذ من المذلة فی الجنان
و من طلب المعالی و ابتغاها
ادار لها رحا الحرب العوان.
و نیز او راست:
لا تغبطنّ اخا الدنیا لزخرفها
و لا للذة وقت عجلت فرحا
فالدهر اسرع شی ء فی تقلبه
و فعله بین للخلق قد وضحا
کم شارب عسلا فیه منیته
و کم تقلد سیفاً من به ذبحا.
ابوالفرج گوید: از پیش، خطیب بر مذهب احمدبن حنبل بود و سپس بمذهب شافعی گرائید و در تصانیف خویش بر خلاف حنیفان برخاست و در این امر کار بحد تعصب و افراط برد. چنانکه احمد بن حنبل را سیدالمحدثین خواند و شافعی را تاج الفقهاء نامید یعنی جنبهء فقاهت احمد را انکار کرد و آنگاه که بشرح حال حسین کرابیسی می پردازد گوید که کرابیسی گفت با این کودک چه توان کردن آنگاه که گوئیم قرآن مخلوق است گوید بدعت است و اگر گوئیم غیر مخلوق، باز گوید بدعت است سپس روی با اصحاب احمد کرد و تا سر حد امکان بقدح آنان پرداخت. و او را در ذم حنبلیان دسائسی عجیب است و ابوالفرج پاره ای از قدحهای وی را از حنبلیان بیاورده و سپس تأویل کرده است و آنگاه گوید: ابوزرعه طاهربن محمد بن طاهر مقدسی از پدر خویش و او از اسماعیل بن ابی الفضل قومسی، که از دانشمندان محدثین بود، روایت کند که سه تن از حفاظ حدیث را برای شدت تعصب و کمی انصافشان دوست ندارم: الحاکم ابوعبدالله. و ابونعیم اصفهانی و ابوبکر خطیب. ابوالفرج گوید: اسماعیل راست گوید چه او از اهل معرفت باشد زیرا که حاکم شیعی مذهب بود و آن دو دیگر در امر متکلمین و اشاعره تعصب می ورزیدند و این طریقه اصحاب حدیث را نسزد چه در حدیث ذم کلام آمده و شافعی این حدیث تأکید کند و گوید رای من در اهل کلام این است که آنان را بر استرها نشانند و گرد شهر گردانند. و گوید خطیب را مالی بود و به القائم بامرالله نوشت که این مال را به بیت المال وصیت کرده ام. و اکنون اجازت خواهم تامیان عده ای بخش کنم و القائم اجازت داد و خطیب آن مال را که دویست دینار بود میان اصحاب حدیث قسمت کرد، و کتابهای خود را هم وقف مسلمین کرد و آنها را به ابوالفضل بن خیرون(3) سپرد و ابن خیرون آنها را عزیز میداشت و پس از وی پسر او فضل تولیت آن کتب می کرد و در آخر آن جمله در خانهء فضل بسوخت. ابن طاهر گوید ابوالقاسم هبة اللهبن عبدالوارث شیرازی را پرسیدم که آیا قوت حفظ خطیب بوسعت تصانیف او بود؟ گفت نه چه او سؤالات ما را پس از چند روز پاسخ میداد و اگر در تسریع آن اصرار میکردیم خشمگین میشد و تصانیف او هر چند مصنوع است لیکن مهذب است و حفظ او باندازهء آن تصانیف نیست. ابوسعد سمعانی در ترجمهء عبدالرحمان بن محمد بن عبدالواحد قزاز آرد که وی همهء کتاب تاریخ بغداد را، جز جزء ششم آن، که مرگ مادرش و نماز گزاردن بر وی، و کفن و دفن او مانع شد، از مؤلف آن ابوبکر خطیب بشنید و عبدالرحمان گوید اعادهء جزء ششم میسر نشد چه خطیب شرط کرده بود که هر جزء کسی را از شاگردان فوت شود بر او اعاده نکند. سمعانی گوید آنگاه که بخراسان باز گشتم، نسخه ای از تاریخ بغداد بخط شجاع بن فارس ذهلی الاصل بدست من افتاد که آن را برای ابوغالب محمد بن عبدالواحد قزاز نوشته بود، و بر روی هر یک از اجزاء آن عبارت «سماع ابوغالب و پسر او ابومنصور عبدالرحمان و برادر وی عبدالمحسن» نوشته شده بود و بر روی جزء ششم و جزء سی ام آن، عبارت «اجازهء ابوغالب و پسرش ابومنصور» دیده میشد. و این شجاع، کاتب این کتاب، از دانشمندان است. پس باید گفت سماع دو جزء از او فوت شده است نه یک جزء. و از خط ابوسعد سمعانی و منتخب او از معجم شیوخ عبدالعزیزبن محمد نخشبی دیدم که گوید: و از آن جمله است احمدبن علی بن ثابت خطیب، که در بعض قراء بغداد خطبه می کرد و او مردی فهیم و حافظ لیکن متهم به میگساری بود. و هر گاه او را میدیدم او بسلام سبقت میکرد لیکن در یکی از روزها او را متغیرگونه یافتم و سلام نکرد و آنگاه که از من بگذشت یکی از اصحاب بمن رسید و گفت خطیب را دیدی که مست بود. گفتم او را دیدم حالش دگرگون بود و از حال وی متعجب شدم و ندانم که او مست بود یا نه و شاید ان شاء الله توبه کرده باشد. سمعانی گوید با اینکه جماعت کثیری از اصحاب خطیب را دریافته ام هیچیک جز نخشبی چنین چیزی از وی ذکر نکرده است. و در مذیل آرد که خطیب در درجهء قدماء حفاظ و ائمهء کبار چون یحیی بن معین و علی بن المدینی و احمدبن خیثمه و طبقهء آنان است و علامهء زمان خود است و علم حدیث، باو غضارت و بهجت و نظارت یافت و او مردی مهیب و وقور و نبیل و خطیر و ثقه و صدوق بود. و در تصنیف و گفتار و جمع خود دقیق و حجت است. نقل و خط او نیکو است و در خط شکل و ضبط را بسیار مراعات میکند و مردی حدیث خوان و فصیح است و در خلق و خلق درجه و رتبت عالی دارد. و معرفت علم حدیث و حفظ آن بوی منتهی شده است و حفاظ باو ختم شده اند و این مرد سماع را، به سال 403 ه . ق. در یازده سالگی آغاز کرد. و نیز گوید که از بعض مشایخ خود شنودم که یکی از اکابر به جامع دمشق یا صور، درآمد و حلقهء درسی عظیم دید و مدرس آن جمع خطیب بود و از او حدیث می شنیدند. آن بزرگ، تا پیش خطیب بالا رفت و چنین مینمود که از انبوهی مردم بشگفت اندر است. خطیب او را گفت نشستن در گوشهء جامع منصور با تنی چند مرا دوستر آید از این انبوهی. و نیز گوید بمرو از ابوالفتح مسعودبن محمد بن احمد ابی نصر خطیب شنیدم که او از عمر نسوی معروف به ابن لیلی روایت میکرد که در جامع صور نزد خطیب بودم یکی از علویان درآمد، و دیناری چند در آستین داشت و خطیب را گفت فلان، و نام یکی از محتشمان برد، ترا سلام رساند و گوید این را در بعض مهمات خود بکار بر. خطیب گفت مرا حاجتی بدان نباشد و روی در هم کشید. علوی گفت آن را در کار بعض از یاران خود کن خطیب گفت او را بگوی که خود در کار هر کس که خواهد کند. علوی گفت چنین مینماید که آن را اندک پنداری و دینارها بر زمین ریخت و گفت این سیصد دینار است و خطیب بر پای خاست گونه سرخ کرد و سجاده خود بگرفت و دینارها از آن بیفشاند و از مسجد بیرون شد. فضل بن لیلی گوید عزت خروج خطیب و ذلت آن علوی را، که نشسته و دینارها را از زمین و خلال حصیرها برمیچید، هرگز فراموش نکنم. و نیز، باسنادی از خطیب روایت کنند که گفت: به بیست سالگی روایت حدیث میکردم. و شیخ ما ابوالقاسم ازهری ببصره از من چیزها فرا گرفت وآنها را در تصانیف خود درآورد و این به سال 412 (ه . ق). بود. و نیز روایت کند که ابوالفضل ناصر سلامی گفت ابوبکر خطیب از صاحبان مروت بود و نیز گوید ابوزکریا یحیی ابن علی خطیب لغوی مرا روایت کرد که به سال 456 به دمشق شدم و امام ابوبکر حافظ بدآنجا بود و درس او حلقه ای بزرگ بود که بامداد هر روز گرد می آمدند و او برای آنان میخواند و من کتابهای ادبی مسموعهء او را بر وی میخواندم و هر گاه در کتابی، چیزی پیش می آمد که اصلاح میخواست اصلاح میکرد و میگفت: تو از من روایت خواهی و من از تو درایت طلبم و گوید: در منارهء جامع سکنی داشتم نیمروزی ابوبکر نزد من آمد و گفت دوست داشتم ترا در منزل تو بینم پس بنشست و ساعتی سخن گفتیم سپس کاغذی بیرون کرد در آن چیزی پیچیده، و مرا گفت هدیه مستحب است و از تو خواهم تا بدین قلم خری و برخاست و بشد و من کاغذ بگشودم در آن پنج دینار صحیح مصری بود. کرتی دیگر نیز نزد من آمد و هم باندازهء بار پیشین یا بیشتر، مرا نقدی بداد و گفت باین کاغذ بستان و نیز گوید هر گاه خطیب در جامع دمشق حدیث میخواند آواز او در آخر جامع شنیده میشد و قرائت او معرب و صحیح بود. و ابوطاهر احمدبن محمد بن احمد السلفی حافظ اصفهانی در مدح مؤلفات خطیب گوید:
تصانیف ابن ثابت الخطیب
الذ من الصبی الغض الرطیب
تراها اذا حواها من رواها(4)
ریاضاً ترکها رأس الذنوب
و یأخذ حسن ما قد صاغ منها
بقلب الحافظ الفطن الاریب
فأیة راحة و نعیم عیش
یوازی کتبه ام ایّ طیب.
و محمد بن طاهر مقدسی گوید ابوالقاسم مکی بن عبدالسلام رمیلی را شنیدم که میگفت: سبب رفتن خطیب از دمشق بصور این بود که پسری نیکوروی پیش وی آمدورفت داشت، و مکی نام او را برده و من از ذکر آن خودداری می کنم. و مردم در این باب سخنها می گفتند، و امیر شهر مردی رافضی و متعصب بود. این قصه بدو رسید و آنرا وسیلهء حملهء بخطیب قرار داد. و صاحب شرطهء خود را امر کرد که شبانه او را بگیرد و بقتل رساند. و این صاحب شرطه از اهل سنت بود، در آن شب، با جمعی از کسان خود قصد وی کرد، و مخالفت امیر نمیتوانست و او را گفت مرا بچنین و چنان فرمان داده اند، و ترا چاره ای نبینم جز این که از برابر خانهء شریف ابن ابی الحسن علوی عبور کنیم و چون مقابل در رسی بدرون خانه شوی، و خطیب چنان کرد و بدرون خانهء شریف شد و صاحب شرطه نزد امیر رفت و صورت ماجری بگفت. امیر، کس پیش شریف فرستاد تا خطیب را بوی فرستد، شریف گفت امیر اعتقاد من در باب امثال او داند، اما کشتن وی مصلحت نباشد. این مرد در عراق، مشهور است و هر گاه او را بکشی بکشتن او، در عراق، جمعی از شیعه کشته شوند و مشاهد مقدسه خراب گردد. امیر گفت: پس چه مصلحت بینی. گفت چنان بینم که از این شهر بیرون رود. پس خطیب بصور رفت و مدتی در آنجا ببود تا این که به بغداد باز گشت و تا گاه مرگ در این شهر اقامت داشت. و نیز از شعر خطیب است:
قدشاب رأسی و قلبی مایغیره
کر الدهور عن الاسهاب فی الغزل
و کم زمانا طویلاً ظلت اعزله
فقال قولا صحیحاً صادق المثل
حکم الهوی یترک الالباب حائرة
و یورث الصب طول السقم و العلل
و حبک الشی ء یعمی عن مقابحه
و یمنع الاذن ان تصغی الی العذل
لا اسمع العذل فی ترک الصبی ابدا
جهدی فماذاک من همی و لا شغلی
من ادعی الحب لم تظهر دلائله
فحبه کذب قول بلاعمل.
و نیز او راست:
تغیب الخلق عن عینی سوی قمر
حسبی من الخلق طراً ذلک القمر
محله فی فؤادی قدتملکه
و حاز روحی و مالی عنه مصطبر
فالشمس اقرب منه فی تناولها
و غایة الحظ منها للوری النظر
اردت تقبیله یوما مخالسة
فصار من خاطری فی خده اثر
و کم حلیما رآه ظنه ملکا
و راجع الفکر فیه انه بشر.
عبدالخالق بن یوسف گوید که شیخ ابوالعز احمدبن عبدالله بن کادش مرا این شعرها از خطیب انشاد کرد و گفت دربارهء منصوربن النفور است:
الشمس تشبهه و البدر یحکیه
و الدر یضحک و المرجان من فیه
و من سری و ظلام اللیل معتکر
فوجهه عن ضیاء البدر یغنیه
روی له الحسن حتی حاز احسنه
لنفسه و بقی للخلق باقیه
فالعقل یعجز عن تحدید غایته
و الوحی یقصر عن فحوی معانیه
یدعو القلوب فتأتیه مسارعة
مطیعة الامر منه لیس تعصیه
سألته زورة یوماً فاعجزنی
واظهر الغضب المقرون بالتیه
و قال لی دون ما تبغی و تطلبه
تناول الفلک الاعلی و مافیه
رضیت یا معشر العشاق منه بان
اصبحت تعلم انی من محبیه
و ان یکون فؤادی فی یدیه لکی
یمیته بالهوی منه و یحییه
و نیز او راست:
بنفسی عاتب فی کل حال
و ما لمحبه ذنب جناه
حفظت عهوده و رعیت منه
ذماما مثله لی من رعاه(5)
جری لی خاطر یهوی سواه
و لو تلفی رضاه لهان عندی
خروج الروح فی طلبی رضاه.
و نیز او راست:
خمار الهوی یر بی علی نشوة الخمر
و ذوالحزم فیه لیس یصحو من السکر
و للحب فی الاحشاء حراقله
وابرده یوفی علی لهب الجمر
اخبر کم یا ایهاالناس اننی
علیم باحوال المحبین ذوخبر
سبیل الهوی سهل یسیر سلو که
ولکنه یفضی الی مسلک وعر
و یجمع اوصاف الهوی و نعوته
لحرفین سعد الوصل اوشقوة الهجر.
و نیز او راست:
الی الله اشکو من زمانی حوادثا
رمت بسهام البین فی غرض الوصل
اصابت بها قلبی و لم اقض منیتی
و لو قتلتنی کان اجمل بالفعل
متی تتمایل بین قتل و فرقة
تجد فرقة الاحباب شراً من القتل.
خطیب گوید: ابوبکر برقانی نامه ای با من، به حافظ ابونعیم اصفهانی فرستاد و در قسمتی از آن چنین آورد: و قد نفذ الی ماعندک عمداً متعمداً اخونا ابوبکر احمدبن علی بن ثابت ایده الله و سلمه لیقتبس من علومک و یستفید من حدیثک و هو بحمدالله ممن له فی هذا الشأن سابقة حسنة و قدم ثابت و فهم به حسن و قدر حل فیه و فی طلبه و حصل له منه مالم یحصل لکثیر من امثاله الطالبین له و سیظهر لک منه عند الاجتماع من ذلک مع التورع و التحفظ و صحة التحصیل ما یحسن لدیک موقعه و یجمل عندک منزلته و انا ارجو اذا صحت منه لدیک هذه الصفة ان یلین له جانبک و ان تتوفر له و تحتمل منه ما عساه یورده من تثقیل فی الاستکثار او زیادة فی الاصطبار فقدیما حمل السلف عن الخلف ما ربما ثقل و توفروا علی المستحق منهم بالتخصیص و التقدیم و التفضیل مالم ینله الکل منهم.
و رئیس ابوالخطاب بن الجراح در مدح خطیب گوید:
فان الخطیب الوری صدقا و معرفة
واعجز الناس فی تصنیفه الکتبا
حمی الشریعة من غاو یدنّسها
بوضعه و نفی التدلیس و الکذبا
جلا محاسن بغداد فاودعها
تاریخه مخلص الله محتسبا
و قام فی الناس بالقسطاس منزویا
عن الهوی و ازال الشک و الریبا
سقی ثراک ابی بکر علی ظمأ
جون رکام یسح الواکف السربا
و نلت فوزاً و رضواناً و مغفرةً
اذا تحقق وعد الله و اقتربا
یا احمدبن علی طبت مضطجعا
و باء شانیک بالاوزار محتقبا.
ابوالقاسم گوید: ابومحمدبن الاکفانی بنقل از ابوالقاسم مکی بن عبدالسلام مقدسی مرا روایت کرد که در نیمهء رمضان شیخ ابوبکر خطیب، در بغداد، بیمار شد و تا غرهء ذی الحجه بیماری وی سخت شد و از او ناامید شدند و وصیت کرد و کتابهای خود را بتولیت ابن خیرون وقف کرد و هر آنچه داشت در راههای خیر صرف کرد و میان علما و محدثین بخش فرمود. و تخت وی را از حجره ای که از سمت نهر معلی بمدرسهء نظامیه می پیوست بیرون بردند، و فقها و مردم بسیاری بر جنازهء او تشییع کردند و از روی جسر عبور دادند و بجامع منصور آوردند. در پیش جنازه گروهی فریاد میکردند، این است کسی که از پیغمبر دفاع کرد. این است کسی که دروغ را از رسول نفی کرد. این است کسی که حدیث رسول را حفظ کرد. و جنازه از محلهء کرخ نقل شد و خلق عظیمی با آن بودند. رجوع بمعجم الادبا چ مارگلیوث ج1 صص261 - 266 شود. و در نامهء دانشوران آمده است: صاحب تاریخ بغداد از علماء متبحرین و حفاظ محدثین است در نقل اخبار و روایت آثار و ضبط احادیث اعجوبهء عصر و اطروفهء روزگار بود و در معرفت رجال و انتقاد اسناد و حفظ اصول از جملهء فحول بشمار میرفت. از صدق لسان و سعهء خلق و نبالت شأن نصیبی کامل داشت چنانکه ابن سمعانی وی را بدین معانی وصف نموده گوید: ابوبکر الخطیب فی درجة القدماء من الحفاظ و الائمة الکبار و کان علامة هذا العصر اکتسی به هذا الشأن غضارة و بهجة و نضارة و کان مهیباً وقوراً نبیلا ثقة صدوقا متحریا حجة فیما یصنفه و یقوله و ینقله و یجمعه حسن النقل والخط کثیرالضبط قاریا للحدیث فصیحا و کان فی درجة الکمال المرتبة العلیا خلقاً و هیئة و منظراً انتهی الیه معرفة الحدیث و حفظه و ختم به الحفاظ. یعنی ابوبکر خطیب در وفور محفوظات و کثرت روایات بدرجهء قدمای حفاظ منتهی گشت و درفن حدیث علامهء عهد خویش گردید. بوستان سنن رسول (ص) را بوجود وی خضرتی تازه و طراوتی بی اندازه حاصل آمد بنظارهء آن عالم جلیل هیبتی عظیم در دل پدید می گشت. در رفتار بسی بوقار میرفت و در قدر بسی خطیر میزیست و در مراتب وثاقت و راستگوئی و مقامات تحقیق و صوابجوئی چندان مسلم بود که بقول و نقل و تصنیف او بی تأمل احتجاج می جستند محدثی خوش نقل و زیباخط و نیکوضبط بود عبارات روایات بلسانی فصیح قرائت میکرد و در طیب معاشرت و حسن هیئت و یمن منظر بهری تمام داشت. علم حدیث بوی منتهی گشت و سلسلهء حفاظ بدو ختم شد ولادتش در یوم پنجشنبه بیست و چهارم جمادی الثانیه از سال سیصد و نود و دو هجری اتفاق افتاد و در دارالسلام بغداد نشو و نمایافت چون مراحل طفولیت و صبی بپای بطالت و لعب درنوردید و بسر منزل تمیز و رشد قدم نهاد در مکتب آداب درآمد و بتعلم قرآن مجید شروع نمود در زمانی اندک این مرحله را که در مسافت کمالات اول منزل است با وجوه قراآت طی کرد و از پی تحصیل قوانین اعراب و اشتقاق دامن عزیمت برزد و در حوزهء شیخ ابواسحاق ابراهیم بن عقیل بن خنیس بن محمد القرشی که وی را مکبّر نحوی گفتندی درآمد و اساس عربیت بنزد او محکم ساخت و قواعد اصول فقه در خدمت قاضی ابوالطیب طبری و شیخ ابوالحسین محاملی و جمعی دیگر استوار نمود و در سنهء چهار صد و سه که از مدت عمرش یازده سال بیش نگذشته بود باکتساب فن حدیث و خبر و اقتباس انوار سنت و اثر همت گماشت حلاوت آن صناعت شریف چنان با مذاق طبعش موافق آمد که در تحصیل آن لذت هر آسایش از یاد ببرد و تمام وقت خود در استملاء احادیث و آثار و حفظ اسانید و متون مستغرق ساخت چنانکه اگر برای انجام حاجتی و اصلاح امری از مجلس علم بیرون شدی از کثرت شوق و فرط ولع جزوی از احادیث با خود حمل داده در اثناء طریق بمطالعت و حفظ آن اشتغال نمودی شیخ جمال الدین ابوالفرج بن جوزی در کتاب منتظم گوید پس از آنکه ابوبکر خطیب مدتی از حفاظ و محدثین بغداد فنون آثار و انواع سنن فرا گرفت و از فوائد و افاضات علماء دارالخلافه مستغنی گشت برای تکمیل مقصود از بغداد مسافرت نمود و در هر دیار محدثی نشان جست در عزم حضورش درنگ نیاورد و در هر شهر نام شیخی شنید بمدرس افادتش تند بشتافت و مدتی در بصره بسر برد و روزگاری در نیشابور مقام گزید و چندی در اصفهان توقف نمود تا از طرق اجازات مشایخ و سلسلهء اسانید اساتید قواعد روایات خود سخت محکم ساخت آنگاه به بغداد معاودت کرد و با دوستان دیرین تأکید مودت و تجدید عهد نمود و با اقارب و خویشاوندان وظائف صلهء ارحام انجام داد و دیگر باره بار ارتحال بربست و براحلهء سفر برنشست و راه شامات پیش گرفت زمانی در قصبهء دمشق و اوانی در بلدهء صور مقیم گشت. از عمر نسوی نقل است که گفت در جامع صور بنزدیک ابوبکر خطیب حاضر بودم مردی علوی بر او داخل شد که مقداری از دینار در آستین جامهء خود فراهم داشت و گفت یا ابوبکر فلان مرد محتشم از اعیان بلد تو را سلام رساند و گوید که این وجه محقر در اصلاح پریشانی خویش مصروف دار. ابوبکر گفت مرا با این دنانیر حاجت نیست. علوی گفت شاید این مال قلیل پنداشتی آنگاه برخاسته آستین بجانب سجادهء ابوبکر بیفشاند و دینارها در سجادهء وی بریخت و گفت این سیصد دینار است بردار و در مهمات خود بکار بر. ابوبکر از مشاهدت آن عمل سخت برآشفت و از شدت غضب آثار حمرت بر گونه اش نمودار شد و از جای برجسته گوشهء سجاده بگرفت و حرکت داد تمام آن سیصد دینار پراکنده ساخت و از مسجد بیرون شتافت. نسوی گوید علوی را از این حال انفعال بهم رسید دانه های دنانیر از شکافهای حصیر برچید و مراجعت کرد. آنروز در ابوبکر چنان استغناء طبع و عزت نفسی مشاهدت کردم که تا حال در احدی نیافته ام و در مرد علوی باندازه ای خذلان و خجلت نگریستم که تا کنون در هیچکس ندیده ام. مع القصه ابوبکر در مدت اقامت صور گاه گاه بزیارت بیت المقدس میرفت و بر وظائف عبادات و آداب ادعیه قیام مینمود و پس از انجام اعمال ببلدهء صور معاودت میجست زمانی که در آن ملکت توقف میداشت قافلهء حاج بدانجا عبور نمود ابوبکر را هوای زیارت بیت الله در سر افتاده احرام حرم بربست و بسعادت آن موهبت عظمی مرزوق گشت چون از تکالیف مقرر و مناسک معهود فراغت یافت روزی بکنار چاه زمزم گذر کرد و از حدیث مبارک نبوی بیاد آورد ماء زمزم لما شرب له یعنی آب زمزم برای هر حاجتی است که بنیت آن آشامیده گردد پس یک دو کف از آن آب بیاشامید و سه حاجت از درگاه رب العزة مسئلت نمود نخست آنکه تاریخ بغداد جمع کرده آن را در دارالسلام رواج دهد دوم آنکه در جامع منصور املاء احادیث کند و درس اخبار گوید سیم آنکه پس از وفات در تربت بشر حافی مدفون گردد و سعادت جوار آن مزار وی را مرزوق افتد قضا را هر یک از این سه حاجت به اجابت مقرون گشت چنانکه بهر یک در مقام خود اشارت رود در آن سال ابوعبدالله محمد بن سلامهء محدث بزیارت آمده بود ابوبکر از آن خبر آگاه شده وجود آن استاد مغتنم شمرد و بحضورش فائز گشته خواستار املاء حدیث شد ابوعبدالله برخی از اخبار شرع و آثار رسول (ص) برای او قرائت کرد و در روایت آنها وی را اجازت بخشید هم در مکهء معظمه بر ام الکرام کریمه بنت احمدبن محمد بن ابی حاتم مروزی که مجاورت حریم الهی اختیار نموده بود صحیح محمد بن اسماعیل بخاری قرائت کرد چون مراتب تحصیل تکمیل نمود بموطن مألوف که دارالخلافهء بغداد بود مراجعت کرد و در آن وقت خاطرش از علم حدیث موج میزد و در میان جماعت محدثین کس هماورد او نمیشد چنانکه از ابن ماکولا منقول است که بغدادیین را پس از دارقطنی مانند ابوبکر خطیب محدثی نیامد از قبیل ابن ماکولا بسیاری از علمای جمهور ابوبکر را مدح کرده اند ولی از محدثین و فقهاء خاصه و از برخی از مورخین عامه در حق او کلمات قدح و تعریض بنظر رسیده چنانکه سیدنا رضی الدین محمد بن طاوس که از موثقین امامیه است گفته ابوبکر خطیب از موالات اولاد و رسول (ص) هیچ نصیب نداشت بلکه بغض و عداوت اولی القربی در خاطرش نهفته بود. و جمال الدین ابوالفرج بن جوزی در تاریخ منتظم گوید ابوبکر در بدایت حال طریقهء احمدبن حنبل اختیار کرد ولی از آنجایی که به ارباب بدعت میلی در باطن بظهور میرسانید و از اصحاب ما صدمات بسیار و زحمات فراوان میدید روی عقیدت از آن طریقت بتافت و مذهب شافعیه گرفت و در طی تصانیف خود در حق حنبلیان داد تعصب داد و شعار انصاف از دست بگذاشت چنانکه در ترجمهء احمدبن حنبل ویرا بسیدالمحدثین وصف کرده ولی از محمد بن ادریس شافعی به تاج الفقهاء عبارت آورده دربارهء احمد از القاب فقهیه هیچ یاد ننموده و هر یک از مشاهیر اصحاب و معارف اتباع ویرا مانند مهنابن یحیی و ابوالحسن تمیمی و ابوعبدالله بن بطه و ابوعلی بن المذاهب بموجبات طعن و تشنیعی متهم ساخته همانا او را دو عیب بود فاحش که هر دو از اهل علم و رواة حدیث بس ناپسند است یکی آنکه بر عادت عوام محدثین در جرح و تعدیل رجال بتقریبات موهون و اعتبارات ضعیف تمسک جستی و دیگر آنکه رونق بازار احمدبن حنبل و رواج مذهب او زیاده مکروه داشتی و در جرح عدول اصحاب و قدح ثقات تلامیذ وی از حد اعتدال تعدی نمودی. از اسماعیل بن ابوالفضل قومسی که محدثی صدوق و ثقة بود شنیدم که گفتی در سلسلهء حفاظ حدیث من سه کس را زیاده دشمن دارم که مردمی بس شدیدالتعصب و قلیل الانصاف بودند یکی ابوعبدالله الحاکم و دیگر ابونعیم اصفهانی و سیمین ابوبکر خطیب است حقا اسماعیل در این سخن حق بصیرت ادا نموده چه ابوعبدالله الحاکم مردی شیعی ظاهرالتشیع بود و ابونعیم و ابوبکر متکلمین و اشاعره را همی مبغوض داشتندی. -انتهی. خطیب در زمان اقامت دارالخلافه کتاب تاریخ بغداد که تصنیفی است نامدار در ده مجلد بپرداخت آنگاه لاَلی آبدار آن صدف گرانبار در طبق افادت نهاده بمسامع ساکنان آن ملک تقدیم نمود تا آنکه جمیع مطویات آن مجموع سودمند مانند مرویات آن محدث بیمانند در آن بلد انتشار یافت و آنچه مأمول دیرین و آرزوی قدیم وی بود از رواج و اشتهار آن کتاب بحصول پیوست. آن تاریخ مشتمل است بر ترجمهء احوال علماء بغداد تمام طبقات فقها و سلسلهء رجال حدیث و خداوندان فنون ادب و ارباب انواع کمال که در آن خاک نمایش یافته اند و یا از مردم دیگر بلاد در آنجا بخاک رفته اند نام و نسب و نوادر و کتب و اساتید و تلامیذ جمیع را من زمان بدوالاسلام الی اوان ختم آن کتاب بسلک بیان کشیده آن تصنیف بدیع چنان در قلوب افاضل مکانت قبول یافت که مانند ابوسعید سمعانی و محب الدین بن نجار و دیگران بر آن ذیلها نگاشتند و مجلدات افزودند و تراجم علماء دیگر سنوات بر اسلوب خطیب ترتیب داده بدان تاریخ ملحق ساختند. یاقوت حموی گوید وقتی خطیب را جزوی از مسموعات و مرویات القائم بامرالله عباسی که خلیفهء عهد بود بدست افتاد پس از مطالعت آن را برداشته بدرب خلافت شتافت و دخول بار خواست و گفت در حضرت خلیفه معروض آرید که ابوبکر بآستان معلی حاضر آمده خواهد تا جزوی از علم حدیث بر امیرالمؤمنین قرائت کند چون این بسمع قائم رسید گفت ابوبکر در نقل حدیث و روایت اخبار الیوم در عراق و شام بلکه تمامت بلاد اسلام نظیر ندارد هرگز وی را بسماع مفردات و قرائت مسموعات من حاجت نیست همانا حاجتی دارد جداگانه که بیرون این گونه اندیشه ها است بگوئید خلیفه ترا پیغام رساند و گوید آنچه در مکنون سینه مستور نموده مکشوف دارد که مأمولست بی توسط وسائل قرین قبول است ابوبکر همین که این سخن شنید گفت آری مرا از ترتیب این مقدمات نتیجهء دیگر منظور بود عمری دراز در اکتساب فنون احادیث به سر برده ام و از آن صناعت شریف بسی قوائد غیر معدود و شوارد غیر مجموع از السنهء مشایخ وافواه اساتید فراهم نموده ام از تربیت نظر و توجه خاطر امیرالمؤمنین استمداد می کنم تا این همه رنج بیهوده نگذارد و در ترویج و تأئید من عنایتی مبذول دارد و رخصت دهد که در جامع منصور مجلس علمی منعقد سازم و بنشر اخبار بپردازم چون مراتب بموقف عرض برداشتند مسئول آن محدث بیعدیل بعز اجابت مقرون افتاد پس ابوبکر در آن جامع عظیم محفل علم بیاراست و بساط تدریس بگسترد و منبر افادت بنهاد و بر عرشهء افاضت قرار گرفت هم استجابت این حاجت که یکی از مأمولات سه گانهء او بود بظهور رسید. ابوبکر در دارالخلافه منصب خطابت یافت در اعیاد و جمعات قرائت خطب بر عهدهء او حوالت رفت گویند تفویض این منصب را سبب آن شد که او را با وزیر رئیس الرؤسا علی بن حسین بن محمد که به ابن مسلمه معروف است ابواب مخالطت مفتوح گشت و در حضرت رئیس الرؤسا مکانت و تقربی تمام یافت و چندان محل اعتماد و وثوق آمد که وزیر بر وعاظ و قصاصین مقرر داشت که احادیث نبویه را بر نظر ابوبکر عرضه دارند هر حدیث که او اسناد روایتش تصحیح نماید بر ملا حکایت کنند و آنچه را مردود و مجروح شمارد از نقل و قصهء آن خاموش نشینند اتفاق را در آن ایام مردی از یهود بحضور وزیر درآمد و مکتوبی ابراز نمود که در خصوص اسقاط جزیه از جهودان خیبر شرحی از حضرت رسول و صنادید اصحاب در آن مسطور بود و دعوی نمود که این عهدی است از رسول الله که پس از انجام غزوهء خیبر بر ساکنان آن قلاع و یهودان آن حصون رحمت آورده و ایشان را بدین موهبت خاص امتیاز بخشیده و از مقربان بارگاه رسالت و حاضران رکاب همایون جمعی را بدین معنی گواه گرفته که هریک شهادت خویش بدست خود ثبت نموده اند و خاتم نهاده اند اینک این ارقام عالیه از رشحات اقلام علی بن ابیطالب است و این خطوط دیگر از دیگر یاران رسول (ص) باشد وزیر از شنیدن آن دعوی و دیدن آن وثیقه عظیم در حیرت شد و حل آن عقده بر رای ابوبکر باز گذارد و در اعتبار ورقه و صحت واقعه از او استفتاء کرد ابوبکر لختی در خطوط و خواتم آن مکتوب غور نمود و زمانی در فکر و تأمل فروشد آنگاه سر برداشت و گفت روزگار اقبال رئیس الرؤسا مستدام باد این مرد بدگوهر در جعل این قرطاس طریق تدلیس و التباس پیموده بر رسول و اصحاب از در تزویر و مکر بهتان آورده از همین شهود که نام گرامیشان در این مکتوب ثبت افتاده دو گواه عادل بر وضع و جعل آن شهادت دهند نخست معاویة بن ابی سفیان و دیگر سعدبن معاذ اما شهادت معاویه از آن راه است که غزای خیبر در سال هفتم هجرت واقع شد و او در تاریخ آن جهاد هنوز بر آئین شرک باقی بود و در عام فتح مکه که سال هشتم هجری است بسعادت اسلام فائز گشت و اما شهادت سعد از آن روی باشد که او در ایام احزاب که آن را غزوة الخندق گویند وفات یافت و آنواقعه در سال پنجم هجری اتفاق افتاد پس در سال فتح خیبر این دو کس هیچ یک ملازم موکب نبوی نبودند و اینک نام هر دو در سلک شهود این ورقه منظوم است. وزیر همین که این تقریر بشنید خاطر گرفته اش مانند غنچه بشکفت و گفت آفرینها بر تو باد ای ابوبکر و علیک عین الله مرا ازین همّ ناگهانی خلاص دادی و حیلت این مخذول بدنهاد از من کفایت کردی. رئیس الرؤسا از آن پس بر مراتب قرب و مقامات انس وی بیفزود تا رفته رفته منشور خطابت دارالسلام به نام او صادر نموده و از اینجا بلقب خطیبی اشتهار یافت. آورده اند که او از مستفیدین و شاگردان خویش زیاده رعایت میکرد و هر یک را مدد معاش و تدارکات تحصیل در خفا میرسانید. از ابوزکریا لغوی تبریزی نقل است که در زمان انتشار فضل و اشتهار علم ابوبکر بدارالسلام داخل شدم و بمدرس وی درآمدم چون حضور آن مجلس را باندیشهء تکمیل و رأی استفادت که مرا در خاطر بود موافق یافتم دامن خطیب از دست نگذاشتم و از مدرسش پا نکشیدم هر بامداد در جمع گروهی از ارباب اشتغال و طالبان کمال ملازم باب و مجاور بیت او شدم و از تربیت وی بهره ها یافتم و نکته ها اندوختم. مرا بدانوقت در منارهء جامع بغداد منزل بود روزی در گوشهء وثاق خود خزیده بودم و روی مطالعت بر کتاب داشتم که ناگاه دیدم حضرت استاد بمنزل من قدم نهاد برجستم و تکریم کردم و شرط پذیرائی بجای آوردم همین که قرار گرفت گفت من زیارت ترا همواره مشتاق بودم و بر ملاقاتت پیوسته عزیمت میگماشتم ولی انواع عوائق پیش می آمد و از این فیض واپس میماندم آنگاه از هر جا سخن راندیم تا رشتهء کلام بدین مقام کشید که خطیب گفت تحفهء برادران و هدیهء دوستان در لسان شارع مقدس بسی ممدوح و مندوب آمده روایات نبویه و کلمات حکیمانه در آن باب بر سبیل تواتر و استفاضت وارد شده من امتثال آن احادیث و آثار را قلیل تحفه ای برای تو هدیه آورده ام تا آن را در بهای قلم مصروف داری این بگفت و کاغذی پیچیده بنزدیک من نهاد و از مجلس بیرون شد چون کاغذ بگشودم پانصد درهم در میان آن موجود یافتم. ابوزکریا گوید هم ابوبکر وقتی بر سیاق سابق بوثاق من درآمد و بگاه خروج دنانیر چند معادل آن دراهم بر بساط من نهاد گفت بدین وجه محقر کاغذی برای ثبت احادیث و ضبط اخبار فراهم کن خطیب را از صناعت نظم و استقامت طبع نصیبی وافر بود و در ترکیب الفاظ و تلفیق معانی قدرتی کامل داشت. این اشعار نغز و ابیات عذب از نتایج خاطر اوست:
لعمرک ما شجانی رسم دار
وقفت به ولاذکر المغانی
و لا اثر الخیام اراق دمعی
لاجل تذکری عهد الغوانی
و لا ملک الهوی یوماً قیادی
و لا عاصیته فثنی عنانی
عرفت فعاله بذوی التصابی
و ما یلقون من ذل الهوان
فلم اطمعه فیّ فکم قتیل
له فی الناس ما یحصی وعان
طلبت اخا صحیح الود محضاً
سلیم العیب مأمون اللسان
فلم اعرف من الاخوان الا
نفاقاً فی التباعد و التدانی
و عالم دهرنا لاخیر فیه
یری صوراً تروق بلا معان
و وصف جمیعهم هذا فما ان
اقول سوی فلان او فلان.
یعنی بجان تو سوگند که من تاکنون دل بدام عشق نیفکنده ام و از دیدن آثار دیاری و یاد آوردن کوی یاری اندوهگین نگشته ام و بیاد روزگار وصالی برنشانهء خیام دوستی نگریسته ام و هیچگاه فرمانگذار ملک عشق زمام اختیار مرا مالک نیامد و هر دم از راه عصیان با من درانداخت عنان ثبات خاطرم تافتن نتوانست چون کردار و رفتار آن ورطهء شیفتگی نگریستم و از آن جماعت بر کشتگان بسیار و خستگان بیشمار گذر کردم اندیشهء هوا بخویشتن راه ندادم و عشق را طمع از خود بریدم و در میان طبقات مردمان دوستی خالص طلب کردم که او را محبتی از نقش دواعی و عیوب پیراسته و لسانی بطراز امانت و صدق آراسته باشد بسیار جستم و کم یافتم چه هر کس دعوی اخوت نمود همین که با دیدهء اعتبار درو تأمل کردم در دور و نزدیکش منافق یافتم علماء عصر و پیشوایان مردم را بچشم حقیقت نگریستم نشان خوبی و روزبهی در هیچکدام ندیدم هر یک صورتی بدون معنی و ظاهری بر خلاف باطن بنظر رسیدند جمله را بدین منوال وصف حال کنم و بر هیچیک ابقا نیارم و کسی راشایستهء استثنا ندانم. هم از اشعار اوست که در انقلابات دهر و تلونات زمانه گفته:
لاتغبطن اخا الدنیا و زخرفها
و لا للذة وقت عجلت فرحاً
فالدهر اسرع شی ء فی تقلبه
و فعله بین للخلق قد وضحا
کم شارب عسلا فیه منیته
و کم مقلّد سیف من به ذبحا.
یعنی زینهار بر اهل دنیا و خداوندان ثروت بدین زینت عاریت و زخارف چند روز غبطه میاور و باین لذت اندک و سرور عاجل رشک مبر که گردون را شعبده های گوناگون و نیرنگهای رنگارنگ بسیار است و تقلبات سرای سپنجی در دیدهء ارباب نظر پوشیده و مستور نیست چه بسیار کس را شربت انگبینی نوشانید که زهر هلاکش در او آمیخته بوده و چه بسیار بهادران را علاقهء شمشیری حمایل ساخت که هم سرش بدان بریده گشت.
مع الجمله زمانی که نیران فتنهء ابوالحارث بساسیری در دارالسلام بغداد آغاز اشتعال و اشتداد نهاد ابوبکر خطیب از دود آن آتش جهانسوز در بغداد زیستن نتوانست و خود را برأی العین اسیر دست هلاک نگریست لاجرم آهنگ فرار اختیار نمود و از دیار کهن و موطن دیرین دست بکشید و پای در بیغولهء گمنامی نهاده خود را در زوایا و خفایای دیگر بلاد متواری ساخت و از آن گیرودار و سیاسات ناهنجار که بسیاری علماء و همکیشان او بدانها گرفتار گشتند نجات یافت توضیح این اجمال را رمزی از آن آشوب عظیم که از اعاجیب وقایع روزگار است شرح دهیم و خلاصهء آن واقعه را بین الاختصار و الاطناب ضمیمت این کتاب متسطاب داریم که در تراجم دیگر علما نیز مانند شیخ ابوجعفر طوسی و ابوعبدالله بن جلاب و قاضی القضات دامغانی و غیرهم از دانستن آن داستان گزیر نیست همانا ابوالحارث ارسلان بساسیری مملوک سوداگری بود از بازرگانان فسای فارس او را بهاءالدولة بن عضدالدولهء دیلمی ابتیاع نموده و در سلک غلامان زرخریدش منظوم داشت چون آثار بسالت و علائم جلادت از وجنات احوال او هویدا بود ملوک بنی بویه در تربیت و تکمیل وی هرگونه عنایت و اهتمام مبذول داشتند تا آنکه بر حسب قابلیت سرشت و استعداد نهاد در سیاسات ملکی و تدابیر لشکرکشی بمقامی رسید که یکی از اکابر امراء و سرهنگان دارالخلافه محسوب گشت و از علو همت و فرط احتشام محسود اشراف گردید. علی بن حسین بن محمد که او را ابن المسلمة گفتندی و از دیوان خلافت لقب رئیس الرؤسائی داشت و منصب وزارت القایم بامرالله چنانکه در خلال این شرح احوال اشارت رفت بدو مخصوص بود بر ابهت و شوکت بساسیری رشک برد و درمیان وزیر و امیر غبار وحشت و نفور بالا گرفت تا رفته رفته کاربجائی کشید که بساسیری سر خودسری برداشت و پیمان طاعت خلیفه بشکست و از بغداد بسواد گریخت و بر آئین خارجیان آتش فساد بیفروخت و بسیار قریه ها بسوخت و فراوان دشتها برید هر چند قائم بامرالله استمالت کرد و تسکین نمود مفید نیفتاده همی در طغیان و عصیان مبالغت کرد تا آنکه لشکرها بیفزود و کشورها بگشود و رایت امارت چنان برافراشت که بر رؤوس منابر عراق و غیر آن پس از القاب خلیفه نام او مذکور میگشت خلیفه در قلع و قمع وی یکباره از عساکر عرب مأیوس گردیده و بناچار دفع او را از سلطان طغرل بیک سلجوقی خواستار شد سلطان بموجب فرمان روی به بغداد نهاد چون این خبر بسمع بساسیری رسید سخت بر خود بترسید و چنان اندیشید که مهم او بی توسل پادشاهی ذی شوکت و سلطانی قوی دست متمشی نگردد لاجرم بقصد ملازمت مستنصر بالله علوی از ملک عراق متوجه دیار مصر شد و در ارض زحبه اقامت گزید و مکنون ضمیر در مکتوبی درج نموده بجانب مستنصر ارسال کرد مستنصر از این معنی خوشوقت شده منشور ایالت رحبه و طغراء نیابت خویش با خلعتی فاخر بر او فرستاد او را بنوید امداد دلخوش ساخت و باستیصال عباسیان تحریض نمود از آن سوی طغرل بک با عدت و عددی وافر بدارالخلافه درآمده جانب شرقی را مضرب خیام ساخت و خطیب در جمعهء اول بعد از ستایش خلیفه طغرل بک را ثنا گفت و بعد از وی ملک رحیم را که واپسین حکمرانی از بویهیان بود نام برد قضا را در آن ایام مابین اوباش بغداد و ترکمانان سلجوقیه بموجبی که در کتب تواریخ مشروح است جنگی عظیم درپیوست و از لشکریان سلطان جماعتی مقتول و کثیری منهوب گشت و بسیاری از اردوی وی بتاراج رفت و او خود چنان گمان کرد که این همه شورش و فساد بتحریک و اشارهء ملک رحیم است و از این رو بر قتل و غارت دیالمه فرمان داد و ملک رحیم را از خلیفه طلب کرد خلیفه هر چند رسل و رسائل در میان انداخت و بیگناهی و برائت ذمت ملک رحیم اظهار داشت مفید نیافتاد لاجرم ملک رحیم را با کسان خود همراه ساخته نزد طغرل بک فرستاد. همین که چشم ترکمانان بایشان افتاد دست غارت و نهب دراز کرده رسول خلیفه و ملک رحیم و همراهان او را یکباره تاراج کردند و طغرل بک حکم نمود تا ملک رحیم را در حبس نگاهداشتند و کوکب دولت دیالمه بدین معنی در غروب رفت و دست تعدی باموال و اثقال اتراک بگشودند. رئیس الرؤسا که در مذهب تسنن بسیار تعصب مینمود و در این باب بر خلاف عمیدالملک کندری وزیر طغرل بک میرفت همین که رایت دولت دیالمه را که شیعهء آل رسول بودند سرنگون دید و دولت سلجوقیه را بس قوی حال یافت فرصت غنیمت شمرده عوام و اراذل اهل سنت را بر تاراج مردم کرخ که تماماً بر مذهب امامیه میرفتند ترغیب نمود و علمهای سبز که شعار دیالمه بود از محلهء کرخ برکند و بنصب رایات سیاه فرمان داد و کلمهء حی علی خیرالعمل را که شیعیان در نماز صبح میگفتند به الصلوة خیرٌ من النوم بدل ساخت و در جمیع مساجد و مشاهد آن جماعت که بطراز محمد و علی خیرالبشر من رضی فقد شکر و من ابی فقد کفر مطرز بود این سطور بسترد و جماعتی از قصه خوانان و مداحان را امر کرد که بسر کوچهای کرخ فضائل خلفاء ثلاثه بآواز بلند بخوانند و این معنی تا بدان وقت در آن محل بوقوع نه پیوسته بود مع القصه در قلع و قمع فرقهء اثناعشریه که از ابتداء سلطنت بنی بویه در دیار عرب و سایر بلاد استیلا داشتند عزیمت گماشت خصوصاً دربارهء متوطنان کرخ اهتمامی شدید آورد که همواره بر وی تسلط داشتند و در دیگر وقایع و فتن که در میان شیعه و سنی می افتاد او را آزار بسیار میرسانیدند چنانکه ابوعبدالله بن جلاب را که از کبار علماء امامیه بود و در محلهء کرخ در باب الطاق می نشست مقتول ساخت و در خانهء شیخ ابوجعفر طوسی صاحب تهذیب و استبصار که در آن فتنهء عظمی راه فرار پیش گرفت و بجانب جزائر رفت آتش درانداخت و تمامی کتب وی بسوخت و کرسی تدریس آن فقیه را که بوقت تعلیم و افاضت بر آن قرار میگرفت بسوزانید و بر این جمله قناعت نکرده پای تجسر و تجری بدان پایه رسانید که دست نهب و غارت بمشهد امام موسی و محمد جواد علیهما السلام گشود و پس از تاراج، آتش در آن روضهء مقدسه بیفروخت و قبور جمعی از بنی بویه و وزراء آن سلسله و قبور چند کس از آل عباس مانند جعفربن منصور و محمد امین و مادرش زبیده بسوخت و در مقابل این حرکات عوام شیعه نیز در هر جا بر مدفنی از قبور ائمه و مقتدایان ایشان دست یافتند بسوزانیدند وزیر بدگوهر را بر این همه افعال شنیع و اعمال قبیح شعلهء کین افسرده نگشت و چنان سگالید که تربت مبارک کاظمین سلام الله علیهما نبش کرده بدن مطهر آن دو امام را بیرون آورده آنچه مقتضای رای سقیم و عقل ناقص خود داند رفتار کند ولی خداوند قهار چنان خصم دیرینش بساسیری را بدو مسلط ساخت که سزای آن اندیشهء زشت و کیفر دیگر کردارهای شنیعش هم بدین سرای دریافت چه در این میانه ابراهیم ینال برادر سلطان طغرل بک راه طغیان گرفت و سلطان از پی دفع وی ملک عراق را بگذاشته جانب همدان رفت بساسیری بناگاه در بغداد درآمد و خلیفه بقریش بن بدران که در دولتخواهی مستنصر علوی با بساسیری همداستان بود پناه برد و رئیس الروسا به اقبح وجوه اسیر و گرفتار گشت همین که چشم بساسیری بدو افتاد گفت مرحبا بمدمرالدولة و مهلک الامم و مخرب البلاد و مبیدالعباد. رئیس الرؤسا گفت ایها الامیر اذا ملکت فاسجح و این سخن از امثال عرب است یعنی چون بر خصم چیره شدی او را ببخشای و از عصیانش در گذر. بساسیری گفت چرا خود بموجب این کلام رفتار نکردی و بروزی که بر من غالب و قاهر بودی خانه های من بسوختی و اموالم غارت کردی و حریمم از پرده درکشیدی با آنکه تو یکی از ارباب قلم و اهل دین و عدالت بشمار میرفتی من که مردی از خداوندان شمشیر و ترکی خون آشام باشم چگونه عفو کنم واز آنچه کردی چشم پوشم پس فرمان داد تا او را تازیانه بسیار بکوفتند و بعذابهای گوناگون آزار دادند آنگاه اهالی کرخ را احضار داشته گفت از این که شما همواره از این دشمن اهل بیت رسول و خصم خاندان عصمت انواع اذیت و اهانت مییافتید او را به شما میسپارم تا آنگاه که یرلیغ خلیفهء علوی در باب وی دررسد پس حکم داد تا دارالخلافه را تاراج کردند و چندان نفایس از جواهر آبدار و اثواب فاخر و اوانی زرین و ظروف سیمین بیرون آوردند که محاسب وهم از احصاء آن بعجز معترف بود چون روزی چند بگذشت بر حسب حکم بساسیری رئیس الرؤسا را از حبس بیرون آورده بر زیّ مسخرگان جبهء پشمینی بر قامتش راست کردند و کلاه نمد سرخی بر سرش نهاده واژگونه بر شتری بنشانیدند و در جمیع کوی و برزن بغداد بگردانیدند همین که بمحلهء کرخش عبور دادند مردم آنجا بیاد آن آزار وایذا که از وی کشیده بودند خیو در رویش می افکندند و به هرگونه فحش و دشنام لب میگشودند و او در خلال این احوال آیهء قل اللهم مالک الملک توتی الملک من تشاء الی آخر آیه همی تلاوت می کرد چون از گردانیدنش فارغ شدند بساسیری حکم نمود تا پوست گاوی برو بپوشانیدند بنحوی که شاخهای گاو بر دو طرف سر وی نمودار بود بدانحالش بدار کشیدند مدتی معتدبه ببالای دار زنده بود و حرکات مضطربانه میکرد تا روحش مفارقت نمود و آن آرزوهای زشت بگور برد آنگاه بساسیری هر گونه شکنج و رنج و هر قسم عقاب و عذاب دربارهء علماء و قضاة دارالسلام بکار برد. قاضی القضاة ابوعبدالله دامغانی را به سه هزار دینار زر مصادره و از او برای مستنصر بالله علوی بیعت گرفت و هم با جمعی دیگر از اعیان فقهاء وارکان اشراف مانند ابومنصوربن یوسف و ابوالحسین بن الغریق و گروهی از وجوه علویین و صنادید عباسیین عقد بیعت مستنصر استوار ساخت چون ابوبکر خطیب از بیم شمشیر فرار نموده بود بدو دست نیافت و او در آن فتنهء عظیم از بغداد بشام گریخت و چندی در دمشق اقامت جسته و از آن پس ببلدهء صور انتقال کرد و از آنجا بطرابلس رفت و از طرابلس جانب حلب گرفت و از آنجا دیگر باره به بغداد مراجعت نمود و از تاریخ خروج بساسیری از بغداد و ورود خطیب بدانجا دوازده سال گذاشته بود از آنکه بساسیری چنانکه شیخ عزالدین بن اثیر الجزری در کامل التواریخ آورده در چهار صد و پنجاه وارد بغداد شد و هم در آن سال از بغداد بیرون رفته بجانب شام شتافت در اثناء راه ناگاه خمارتگین طغرائی و سرایابن منیع خفاجی با قومی از اهل بخدمت دررسیدند و بساسیری را بعد از حملات عظیم بگرفته سرش برداشتند و بسلطان فرستادند و ابوالفتح بن ورام را با سه فرزند نورالدوله که از امراء وی بودند اسیر نمودند و ورود ابوبکر خطیب بدار السلام چنانکه شیخ جمال الدین بن جوزی در تاریخ منتظم آورده در چهار صد و شصت و دو بود و در این دوازده سال از همان قرار در اکناف مدن و اطراف بلدان بگذرانید و پس از مراجعت به بغداد یکسال بیش زنده نماند در منتصف شهر رمضان از سال چهار صد و شصت و سه رنجور گشت و زیاده بر یکصد روز همی بیمار ماند چون مایملک بسیار و ثروت فراوان داشت و او را هیچ عقب و نسلی نبود که پس از وی آن متروکات بارث برد لاجرم در مرض موت بموقف خلافت عریضه کرد که یا امیرالمؤمنین ترا دولت زندگانی پاینده باد همانا ساعت رفتن من نزدیک شده و منشور عزل عمر از صفحهء حال خویش همیخوانم در مدت حیات بسیار تلاش کردم و زیاد تکاپوی نمودم و مشتی از حطام مزخرف بیندوختم اینک نام خود را در دایرهء گذشتگان می بینم حالی دارم بس مشوش و حالتی زیاده پریشان از آنکه بوقت رحیل نه مرا فرزندی بدودمان باقی ماند و نه تباری بر بالین حاضر باشد و از این راه جمیع میراث و ترکهء من به چنگ گماشتگان خلافت رود و در جزو بیت المال مسلمین درآید از گوهر پاک خلیفه تمنی رود که این خادم احادیث نبوی را رخصت بخشد تا تمام اموال را در حیات خود بطور دلخواه در ممر وجوه برّ و رهگذر مصارف خیر تقسیم کند و بدان طرق که وی را منظور است تسهیم نماید خلیفه مکتوب او قرائت نمود و بر طبق مقصودش توقیع کرد که میراث خود در هر راه که خواهی پراکنده کن پس ابوبکر تمام اموال و اثقال بر فقهاء و اصحاب حدیث متفرق ساخت و جمعی کتب خود بر مسلمین وقف نمود و تولیت آنها با ابوالفضل بن خیرون تفویض کرد و وصیت نمود که وی را در جوار مزار بشر حافی بخاک بسپارند پس در روز دوشنبه بیست و هفتم شهر ذی الحجهء آن سال وفات یافت. ابن خلکان گوید زیاده محل شگفت و حیرتست که ابوبکر خطیب صاحب تاریخ در زمان خود حافظ مشرق بود و ابن عبدالبرصاحب کتاب استیعاب حافظ مغرب اتفاقاً هر دو حافظ در یکسال وفات نمودند بالجمله جنازهء خطیب از منزلی که در قرب مدرسهء نظامیه داشت حمل دادند در حالتی که از فقها و اصحاب حدیث و عامهء خلق انبوهی عظیم در تشییعش ازدحام نموده بودند و از کسانی که جنازهء او بر دوش میکشیدند یکی ابواسحاق شیرازی بود و در پیشاپیش جماعتی آواز برداشته بدین عبارت ندا میدادند که هذا الذی کان یذب عن حدیث رسول الله هذا الذی کان ینتفی الکذب عن حدیث رسول الله یعنی این است آنکس که حادثه وضع و جعل از احادیث رسول دفع میداد و صافی آثار نبوی از درد اکاذیب و اختلاط حفظ می کرد مع القصه جنازه را از کرخ عبور داده در جامع منصور بر زمین نهادند قاضی ابوالحسن مهتدی بر وی نماز گذارد و از آنجا بباب الحرب نقل دادند اتفاق را احمدبن علی طریثیثی بقرب مدفن بشر قبری برای خود حفر نموده بود و علی الدوام روزی یکبار در کنار آن مزار شده تلاوت قرآن می نمود خواستند نعش خطیب را در آن قبر پرداخته دفن نمایند احمد زیاده امتناع جست و گفت این موضع را از روزگاری دیر باز برای خود مهیا ساخته ام وسالهای دراز کلام الله مجید در آن ختم نموده ام هرگز بدفن کسی در آن رضا ندهم ابوالبرکات اسماعیل بن ابوسعید صوفی گوید چون این خبر بسمع پدرم ابوسعید رسید احمد را بخواند و با وی گفت این شیخ اگر علی الفرض بشر خود در حیات بودی تو با ابوبکر خطیب بر او داخل میشدید آیا کدام یک از شما تقدم جسته با بشر همدوش نشستی احمد گفت حاشا که من در مجلس بشر بالاتر از ابوبکر نشستمی و بمقام بشر از خطیب نزدیکتر جای گزیدمی ابوسعید گفت ای احمد مگر ندانی که اولیاء را عهد حیات با حال ممات یکسانست همان شرط حرمت و پاس ادب که بوقت حیات آن دو شیخ بر خود لازم دانی هم اکنون باید بر حسب عقیدت منظور داری اسماعیل گفت این سخن در خاطر احمد زیاده مؤثر افتاد و مسئول آن قوم اجابت نمود پس خطیب را در آن تربت آمادهء دفن کردند و استجابت دعای دیگر از حاجات سه گانه او بظهور آمد. بعضی از شعرا در وفات ابوبکر این شعر انشاد کرد:
لا زلت تدأب فی التاریخ مجتهدا
حتی رأیتک فی التاریخ مکتوباً.
یعنی در فن تاریخ همی رنج بردی و پیوسته کوشش نمودی تا آنکه فوت خود درتاریخ مکتوب گشت و نامت در سلک وفیات منظوم آمد. او را بر قول ابن جوزی پنجاه و شش مصنف است که اسامی بسیاری از آنها بشرح میرود: کتاب تاریخ بغداد. کتاب شرف اصحاب الحدیث. کتاب جامع الاخلاق الراوی و آداب السامع. کتاب الکفایة فی معرفة اصول علم الروایة. کتاب المتفق و المفترق. کتاب السابق و اللاحق. کتاب تلخیص المتشابه فی الرسم. کتاب فی التلخیص. کتاب فی الفصل و الوصل. کتاب المکمل فی بیان المهمل. کتاب الفقیه و المتفقه. کتاب الدلائل و الشواهد علی صحة العمل بالیمین و الشاهد. کتاب غنة المقتبس فی تمییز الملتبس. کتاب الاسماء المبهمه. کتاب الموضح اوهام الجمع و التفریق. کتاب المؤلف بکلمة المختلف. کتاب نهج الصواب فی ان التسمیة من خاتمة الکتاب. الجهر بالبسمله. کتاب رافع الارتیاب فی القلوب من الاسماء و الالقاب. کتاب القنوت. کتاب التبیین لاسماء المدلسین. کتاب من وافق کنیته اسم ابیه. کتاب من حدث فنسی. کتاب روایة الاَباء عن الابناء. کتاب الرحلة. کتاب الرواة عن مالک بن انس. کتاب الاحتجاج للشافعی فیمن اسندالیه و الرد علی الطاعنین لجهلهم علیه. کتاب التفصیل لمبهم المراسیل. کتاب اقتضاء العلم العمل. کتاب القول فی علم النجوم. کتاب روایات الصحابة و التابعین. کتاب صلوة التسبح. کتاب مسند نعیم بن همام. کتاب النهی عن صوم یوم الشک. کتاب الاجارة للمعدوم و المجهول. کتاب البخلاء. کتاب روایات السنة من التابعین. کتاب الطفیلین. کتاب التنبیه و التوقیف علی فضایل الخریف. یاقوت حموی در ترجمهء صور در ذیل احوال ابوعبدالله صوری که از شیوخ ابوبکر است گوید بعض از علماء را عقیدت آن است که چون صوری وفات یافت تمام کتب و مؤلفات او در نزد دخترش بود ابوبکر خطیب آن کتب را از دختر صوری بخرید و تمام مصنفات خود را از کتب صوری اخذ نمود الا کتاب تاریخ بغداد که مطاوی و مضامین آن بجمله از ابوبکر است و کس را بهیچ وجه در آن شرکت حاصل نیست. (نامهء دانشوران ج1 ص251). و رجوع به روضات الجنات ص188 و به عیون الانباء ج1 ص182 شود.
(1) - مقصود سال 462 ه . ق. است.
(2) - لعله: فؤادی. (مارگلیوث).
(3) - در حاشیه: حزون.
(4) - لعله: اذ رواها من حواها. (مارگلیوث).
(5) - لعه: ما. (مارگلیوث).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن حجر الهیثمی المکی العسقلانی مکنی به ابوالفضل. از کبار مجتهدین بر مذهب شافعی و از اعاظم فقهاء و محدثین متأخر شافعیه. او از پدر خود و پدر وی از بعض تلامذهء تفتازانی روایت دارد و نیز از شیخ ابوالخیر احمدبن ابی سعید علائی و از شیخ الاسلام و شیخ ابویحیی زکریای انصاری شافعی روایت کند و او شیخ اصحاب حدیث و قاضی قضاة دیار مصریه بود و از طبقهء جلال بلقینی و ولی بن عراقی و علم الدین بلقینی و هروی است و صاحب مصنفاتی در اصول حدیث و فروع آن و اسماء رجال و تخریج آثار و علوم ادب و غیر آن است و از جملهء کتب اوست: کتاب التقریب و آن تقریب تهذیب التهذیب است که در رجال شیعه از آن کتاب بسیار روایت کنند و کتاب الدرر الکامنة فی اعیان مائة الثامنة و کتاب المذاهب اللدنیة و کتاب نزهة الالباب و کتاب الفتح الباری بالسیح الفسیح الجاری فی شرح صحیح البخاری و کتاب التبصرة و کتاب شرح قصیدة البردة و شرح قصیدهء همزیهء مسماة بأم القری از شرف الدین ابی عبدالله محمد بن سعید الدولاصی صاحب قصیدهء برده که آن را به نام المنح المکیة موسوم کرده است و صاحب روضات گوید: که محتمل است این دو شرح از ابن حجر متأخر باشد. و نیز او راست: کتاب لسان المیزان و کتاب شرح رسالة نخبة الفکر فی بیان مصطلح اهل الاثر و رساله ای دیگر در درایة الحدیث و گویند او اول کس است از شافعیه که در علم درایه کتاب کرده است و کتاب الاصابة فی معرفة الصحابة و حاشیة الایضاح و غیر آن. و نیز صاحب روضات گوید: اما کتاب صواعق المحرقه ای که صاحب مجالس المؤمنین یعنی قاضی نورالله شوشتری را بر او ردی است الصوارم المحرقه از ابن حجر مکی متأخر است و دلیل تعدد ابن حجرها این است که افضل از آن دو، ابن حجر متقدم است و دیگری که اشد عداوة است نسبت بشیعه، او ابن حجر متأخر باشد چنانکه حافظ سیوطی صاحب طبقات النحاة غالباً از اولی بعنوان حافظ العصر شیخ الاسلام بن حجر نام میبرد و دو کتاب را در تواریخ علما یکی موسوم به الدرر الکامنة و دیگری کتاب انباءالغمر بابناءالعمر را باولی نسبت کند و از تراجمی که در آن کتاب آمده است پیداست که صاحب تألیف در عشر پنجم بعد از سنهء 800 ه . ق. حیات داشته است و اما ابن حجر متأخر آن کس است که بواسطهء پدر خود و غیر پدر خویش از حافظ سیوطی روایت کند چنانکه دربعض مواضع معتبر آمده است و ظاهرا کسی که بواسطهء پدر خود و غیر او از حافظ سیوطی نقل کرده عادتاً ممکن نیست که سیوطی خود از او بیکی واسطه روایت کند یا آنکه از تفتازانی بدو واسطه مثلا روایت کند و تأیید میکند این دعوی را روایت صاحب کتاب نواقض الروافض یعنی حسن بن معین الدین الحسینی الجرجانی معروف بمیرزا مخدوم شریفی که بدون شبهه از علمای بعد از قرن نهم است، چه فرار او از شاه اسماعیل صفوی موسوی و التجاء بسلطان مرادخان عثمانی مؤید امر است در این صورت مشهود است که این راوی از بعض تلامذهء تفتازانی بواسطهء پدر خویش، همان ابن حجر اول صاحب ترجمه است و کتاب التاریخ بدو منسوبست و شرح الصحیح نیز از همین ابن حجر متقدم برسیوطی است و آشکار است که نسبت دیگر مصنفات مفصلهء در ذیل عنوان بجز صواعق المحرقه نیز از همین ابن حجرمتقدم است که نصب و عداوت او ظاهر نیست بلکه نزد ما باستناد شرح قصیدهء او که بعداً نقل میشود خلاف این امر مستفاد است و اما صواعق ظاهراً مانند دیگر اشعار ناصبیه از جملهء اباطیل ابن حجرمتأخر ناصب است که در طبقهء شیخ بهائی و پدر وی بود و او از حافظ سیوطی بیک واسطه روایت کرده است و مؤید این قول آن است که صاحب مجالس المؤمنین از صاحب صواعق بعنوان ابن حجرالمتأخر تعبیر آرد نه بعنوان ابن حجر مطلق، و این ابن حجر متأخر چنانکه در مواضع معتبره مسطور است در رجب سال 994 ه . ق. وفات کرده است و در اواخر تاریخ اخبارالبشر آمده که وفات شیخ شهاب الدین احمدبن حجرالمکی از وقایع سال 974 ه . ق. است ونیز ممکن است که بین این دو مرد اصلاً قرابت و نسب و خویشاوندی وجود نداشته باشد و شاید اولی عسقلانی و دوم مکی بوده است تا حقیقت امر بر ما بیش از آنچه نوشته شد، آشکار گردد. و از کتاب صواعق مستفاد میشود که مصنف او را کتب دیگری به نام کتاب الدرالمنثور فی الحدیث و شرح علی شمایل الترمذی و کتاب شرح العباب فی الفقه و شرح الارشاد و کتاب الاحکام فی قواطع الاسلام بوده است و او نیز شافعی و مجاور مکهء معظمه و از جملهء اشاعره بود چه در ذیل مسئله وجوب نصب امام بر امت گوید: ثم ذلک الوجوب عندنا معشر اهل السنة و عند اکثر المعتزلة من السمع ای من جهة التواتر و الاجماع المذکور. (روضات الجنات ص94). در کشف الظنون کتب ذیل به احمدبن علی بن حجر عسقلانی نسبت داده شده است: اتحاف المهره باطراف العشرة. اطراف المسند المعتلی. توضیح المشتبه. الشمس المنیرة فی تعریف الکبیرة. تخریج الاربعین النویة بالاسانید العالیة و آن شرح اربعین نویه است. مزید النفع بما رجح فیه الوقف علی الدفع. الاجوبة المشرقة عن الاسئلة المفرقة. المرجة الغیثیة عن ترجمة اللیثیة. فوائدالاحتفال فی احوال الرجال. الاتقان فی فضائل القرآن. القول المسدد فی الذب عن المسندالامام احمد. قرة العین من نظم غریب البین. تسدیس القوس فی مختصر فردوس. المجمع المؤسس للمعجم الفهرس. القصة الاحمد فیمن کنیته ابوالفضل و اسمه احمد. الکافی الشاف فی تحریر احادیث الکشاف. عشرة العاشر. نکت علی علوم الحدیث تألیف ابن صلاح. و صاحب کشف الظنون در ذیل اتحاف المهره و اطراف المسند وفات او را 852 ه . ق. و در ذیل الشمس المنیرة 952 ه . ق. آورده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن الحسن بن محمد بن صالح العاملی. برادر تقی الدین ابراهیم بن علی کفعمی صاحب مصباح و جز آن. و احمد راست: کتاب زبیدة البیان فی عمل شهر رمضان.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن الحسن المادرانی، الکاتب. مکنی به ابوعلی بعربی شعر نیز می گفته. دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن حسین بن محمد بن صالح اللوزائی. رجوع به روضات الجنات ص193 س7 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن الحسین الحسینی. تلمیذ ابوعبدالله محمد بن السید ابی جعفرالقاسم بن الحسین بن معیة الحلی الحسنی الدیباجی. رجوع به روضات الجنات ص612 چهار سطر بآخرمانده شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن حسین رازی نیشابوری. محدث و صاحب تصانیف است. وفات او به سال 315 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن ختاش مکنی به ابونصر. از مردم بخارا و محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن خیار کاتب. بعربی شعر نیز می گفته و دیوان او پنجاه ورقه است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن خیران الکاتب المصری. مکنی به ابومحمد و ملقب بولی الدوله. یاقوت گوید: او پس از وفات پدرش علی بجای او بمصر صاحب دیوان انشاء شد و پدر وی نیز فاضلی بلیغ بود. لکن احمد در علم و قدر از او درگذشت. احمد متقلد دیوان انشاء الظاهر بود و بروزگار المستنصر نیز همین مقام داشت و اجری او سالی سه هزار دینار بود و علاوه بر آن او را از همهء سجلات و عهودات و کتب تقلید یعنی فرامین انتصاب عمال و حکام و امثال آن رسومی بود. وی جوانی نیکوروی و جوانمرد و فراخ کندوری و زبان آور و جلد بود و آنگاه که ابومنصور ابن الشیرازی رسول النجار(1)بمصر بود دو جزء از شعر خویش و جمله ای از رسائل خود با او به بغداد فرستاد تا بر الشریف المرتضی ابوالقاسم و غیر او از رؤسا عرضه دارد تا اگر پسندیده آید او بقیهء دیوان و رسائل خویش به بغداد ارسال کند تا در دارالعلم تخلید شود و تا وقتی که ابومنصور بمصر بود احمد حیات داشت سپس خبر آمد که وی به ماه رمضان سال 431 ه . ق. در ایام المستنصر درگذشته است. ابن عبدالرحیم گوید دو جزء شعر فرستادهء احمد را بتأمل دیدم و با اینکه شعر و براعت خویش را بسیار می ستاید بنظر من فرومایه و لاطائل آمد و رئیس ابوالحسن هلال بن الحسن(2) مرا گفت رسائل او نیکو و صالح است و این است نمونه ای از شعر او که گزیده ام و باقی مدایح مستنصر و مراثی اهل البیت علیهم السلام است و اگر شعری دیگر لایق انتخاب داشت انتخاب میکردم:
عشق الزمان بنوه جهلا منهم
و علمت سوء صنیعه فشنئته
نظروه نظرة جاهلین فغرهم
و نظرته نظر الخبیر فخفته
و لقد اتانی طائعاً فعصیته
و اباحنی احلا جناه فعفته.
و او راست:
و لی لسان صارم حده
یدمی اذا شئت ولا یدمی
و منطق ینظم شمل العلی
و یستمیل العرب و العجما
ولو دجا اللیل علی اهله
فاظلموا کنت له نجما.
و نیز او راست:
اخذ المجد یمنی لیفیضنّ یمینی
ثم لا ارجی احساناً الی بریجینی.(3)
و هم او راست:
و لقد سموت علی الامام بخاطر
اللهاجری منه بحراً زاخرا
فاذا نظمت نظمت روضا حالیا
و اذا نثرت نثرت دُرّاً فاخرا.
و از زبان بعض علویان خطاب به بنی العباس گوید:
و ینطقنا فضل البدار الی الهدی
و یخرسکم عن ذکر فضل(4) بدر
و قد کانت الشوری علینا غضاضة
و لو کنتم فیها استطارکم الکبر.
و باز از شعر اوست:
یا من اذا ابصرت طلعته
سدّت علی مطالع الحزم
قد کف لحظی عنک مذ کثرت
فینا الظنون فکف عن ظلمی.
و هم گوید:
حیوا الدیار التی اقوت مغانیها
واقضوا حقوق هواها بالبکا فیها
دیار فاترة الالحاظ فانیة(5)
جنت علیک و لجت فی تجنیها
ظلت تسح دموعی فی معاهدها
سح السحاب اذا جادت عزالیها.
و از وی است:
ایها المغتاب لی حسدا
مت بداء البغی و الحسد
حافظی من کل معتقد
فی سوء احسن معتقدی.
و هم او گوید:
اما تری اللیل قد ولت کواکبه
والصبح قد لاح و انبثت مواکبه
و منهل العیش قد طابت موارده
والدهر و سنان قد اغفت نوائبه
فقم بنا نغتنم صفو الزمان فما
صفا الزمان لمخلوق یصاحبه.
و باز او گوید:
خلقت یدی للمکرمات و منطقی
للمعجزات و مفرقی للتاج
و سموت للعلیاء اطلب غایة
یشقی بها الغاوی و یحظی الراجی.
و از شعر اوست:
انا شیعی لاَل المصطفی
غیر انی لااری سبّ السلف
اقصد الاجماع فی الدین و من
قصد الاجماع لم یخش التلف
لی بنفسی شغل عن کلّ من
للهوی قرظ قوماً اوقذف.
فقام ینادی(6) غرة الشمس نوره
وینصف من ظلم الزمان عزائمه
اعزّله فی العدل شرع یقیمه
و لیس له فی الفضل ند یقاومه.
و آنگاه که مال وی بمصادره بگرفته بودند این دو بیت به الظاهرلاعزازدین الله نوشت و همان سبب رضاء خلیفه فاطمی و بازگشت اموال او شد:
من شیم المولی الشریف العلی
الا یری مطرحا عبده
و ما جزا من جن من حکم(7)
ان تسلبوه فضلکم عنده.
و هم او راست:
و مخاضة یلقی الردی من خاضها
کنت الغداة الی العدا خواضها
و بذلت نفسی فی مهاول خوضها(8)
حتی تنال من العلی اغراضها.
من کان بالسیف یسطو عند قدرته
علی الاعادی و لا یبغی علی احد
فأنّ سیفی الذی اسطو به ابداً
فعل الجمیل و ترک البغی و الحسد.
قد علم السیف و حد القنا
انّ لسانی منهما اقطع
و القلم الاشرف لی شاهد
بأننی فارسه المصقع.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج1 ص242).
(1) - لعله: ابوکالنجار. (مارگلیوث).
(2) - یرید المحسن. (مارگلیوث).
(3) - لعله: الی من یرتجینی.
(4) - لعله: فضلکم. (مارگلیوث).
(5) - لعله: غانیة. (مارگلیوث).
(6) - لعله: یناوی. (مارگلیوث). ن ل: بناجی.
(7) - من حکمکم؟
(8) - ن ل: خوفها.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن رازح. جاهلیست. رجوع به تاج العروس ج2 ص143 و منتهی الارب چ ایران ج1 ص425 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی رزقون المرسی مکنی به ابوالعباس و جد او احمدبن رزقون است محدث است و از ابوعلی بن سکرة روایت کند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن سعید. او راست: طل الغمامة فی مولد سید تهامه.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن سعید غرناطی. او راست: تاریخ یمن. وفات او به سال 673 ه . ق. بود. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن سعید قیسی. او راست: المشرق فی محاسن اهل المشرق و آن شامل شصت مجلد است و علی قاری ذکر او را در طبقات خویش آورده است. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن سوار مقری مکنی به ابوطاهر. بنا به روایت سمعانی وی در چهارم ماه شعبان سنهء 496 ه . ق. وفات کرده است و در پیش گور معروف کرخی بخاک سپرده شده. سمعانی آرد: ابوالفضل ناصر گوید گمان کنم مولد ابن سوار در سنهء 416 بوده است و نیز گوید ابوالمعمر مبارک ابن احمد انصاری را شنیدم که گفت: مولد ابن سوار را از خود او پرسیدم گفت: سنهء 412 است و نیز گوید: وی پدر شیخ ما ابوالفوارس هبة الله و محمد است. و او مردی ثقه و امین و مقرئی فاضل بود. قرآن را خوب درمییافت و جماعتی بر او ختم قرآن کردند وی حدیث بسیاری بخط خویش بنوشت و کتاب المستنیر را در باب قرآن، و غیر آن تألیف کرد. و از عبدالواحدبن رزمة، صاحب ابوسعید سیرافی نحوی، و ابوالقاسم علی ابوسعید سیرافی نحوی، و ابوالقاسم علی بن محسن تنوخی، و ابوطالب محمد بن محمد بن ابراهیم بن غیلان بزاز، و غیر آنان سماع دارد و حافظ عبدالوهاب انماطی و حافظ محمد بن ناصر و جز ایشان از او روایت کنند و نیز گوید انماطی را دربارهء احمدبن علی، پرسیدم گفت: «ثقة مأمون فیه خیر و دین». و نیز از حافظ ابن ناصر از حال او سؤال کردم وی او را بستود و گفت: شیخ نبیل عالم ثبت متقن رحمه الله، سمعانی، باسناد به ابن سوار، و او بانشاد ابوالحسن علی بن محمد السمار، و او بانشاد ابونصر عبدالعزیزبن نباتهء سعدی، این اشعار را از گفته های صاحب ترجمه روایت کند:
نعلل بالدواء اذا مرضنا
و هل یشفی من الموت الدواء
و نختار الطبیب و هل طبیب
یؤخر ما یقدمه القضاء
و ما انفاسنا الاحساب
و لا حرکاتنا الافناء.
و ابوعلی حسین بن محمد بن فیرو الصدفی او را در زمرهء شیوخ خود آرد و پس از ذکر نسب او در باب وی گوید: البغدادی الضریر المغربی(1)الادیب و لعله اضر علی کبرفان المحب بن النجار اخبرنی انه رای خطه تحت الطباق متغیراً. و این صدفی کتاب المستنیر و کتاب مفردات او را از او سماع دارد و گوید او شیخی است فاضل و ماهر در حنفیه، و سماع بسیار دارد و عمر خویش وقف اقراء قرآن کرد و ابوبکربن العربی نیز او را در شمار شیوخ خویش آرد و در باب وی گوید: واقف علی اللغة مذاکر ثقة فاضل قرأ علی ابوی علی الشرمقانی و العطار، و ابی الحسن بن فارس الخیاط و ابی الفتح ابن المقدر و ابی الفتح بن شیطا و غیرهم. رجوع به معجم الادبا ج1 صص413 - 414 شود.
(1) - لعله: المقری. (مار گلیوث).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن شعیب بن علی بن سنان بن بحرنسائی. صاحب کتاب سنن یکی از صحاح ستهء اهل سنت. مولد او به سال 214یا 215 ه . ق. بنساست و پس از فراگرفتن فقه و حدیث از احمدبن حنبل و غیر او در مصر سکونت گزید و در سال 302 از آنجا به دمشق شد و بدان شهر کتاب خصائص را در فضائل امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب تألیف کرد و بتشیع مایل بود و مردم دمشق او را آزار کردند و با ضرب و شتم از مسجد براندند چنانکه رنجور گردید و درگذشت در سال 303 و جسد او را بنا بوصیت او بمکه برده و بخاک سپردند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن طاهر جوبقی ادیب. از مردم جوبق، دهی به نسف.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن عبدالجبار الطبرسی القاضی که از او ولد علامه بواسطهء حسین بن ردّه روایت کند. رجوع به روضات الجنات ص302 س1 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن عبدالقادربن محمد الحسینی العبیدی سبط ابن الصائغ البعلی الاصل القاهری مکنی به ابوالعباس و ملقب بتقی الدین و معروف به المقریزی. مولد 766 و وفات 845 ه . ق. و سخاوی گوید مقریزی نسبت است بحاره ای به بعلبک و آن حاره معروف به حارة المقارزه است و ابوالمحاسن در المنهل الصافی آرد که او احمدبن عبدالصمد الشیخ الامام العالم البارع عمدة المورخین و عین المحدثین تقی الدین المقریزی البعلبکی الاصل المصری الدار و الوفاة. منشأ او بقاهره بود و بمذهب حنفیه فقه آموخت و پس از مدتی طویل مذهب شافعی اختیار کرد و در فقه شافعی براعت یافت و او را تصانیف سودمند و جامع هر عمل هست. وی مصنفی ضابط و مورخی مفنن و محدثی بزرگوار است. او در اول از دست الملک الظاهر برقوق بجای شمس الدین محمد نجاشی حسبهء قاهره داشت سپس معزول شد و قاضی بدرالدین عینتابی را بجای او نصب کردند و بار دیگر او را معزول کرده و مقریزی را متولی قضاء ساختند و همچنین تولیت وظائف دینی دیگری بدو محول بود و وقتی قضاء دمشق باو دادن خواستند در اوایل دولت ناصریه و او اِباء کرد و نام او در حیات وی و پس از مرگ او در فن تاریخ و غیر تاریخ مشهور گشت چنانکه زبانزد و معروف همه بود و او منقطع و منزوی خانه بود و بعبادت می پرداخت و با کسی جز بر حسب ضرورت مراوده نداشت و در قاهره درگذشت و جسد وی هم بدانجا بخاک سپردند. سخاوی گوید که تصنیفات او بیش از دویست جلد بزرگست و شیوخ او افزون از ششصد تن باشند لکن او در تاریخ متقدمین قلیل المعرفه است و از این رو در این قسمت تاریخ مرتکب تحریفات و سقطات شده است و اما در تاریخ متأخرین و تراجم آنان صاحب ید طولی است و در تبر المسبوک آمده است که او عاکف موطن خویش بود تا آنگاه که ذکر او در همهء بلاد مشهور گشت و او را تصانیفی است از جمله کتاب خطوط قاهره و گویند که او بمسودهء اوحدی دست یافته و کتاب خطط او همان مسودّات اوحدی است با زوائدی بی جدوی و لاطائل و اسدی صاحب طبقات الشافعیه را نیز راجع بکتاب خطط همین اعتقاد است. و او راست: 1 - اتعاظ الحنفاء باخبار الائمة و الخلفاء در اخبار دولت فاطمیه، و اخبار قرامطه را نیز در آنجا آورده است. و این نسخه در مطبعهء دارالایتام سوریهء قدس شریف بطبع رسیده است. 2 - کتاب الالمام باخبار من بارض الحبشة من ملوک الاسلام و آن در مطبعة التالیف مصر به سال 1895 م. طبع شده است. 3- الاوزان و المکائیل (الاکیال) الشرعیة. 4 - البیان و الاعراب عما فی ارض مصر من الاعراب و از تألیف این کتاب در سال 841 ه . ق. فارغ گردیده است. 5 - تاریخ الاقباط یا اخبار قبط مصر مستخرج از کتاب المواعظ والاعتبار. 6 - السلوک لمعرفة دول الملوک. مشتمل ذکر وقایع و حوادث تا گاه وفات مؤلف است. 7 - الطرفة الغریبة فی اخبار دار حضرموت العجیبة. 8 - کتاب التنازع و التخاصم فیمابین بنی امیة و بنی هاشم و آن کتاب در 1888 م. در لیدن بطبع رسیده است. 9 - المواعظ و الاعتبار بذکر الخطط و الاَثار و آن مختص باخبار مصر و نیل و ذکر قاهره و مایتعلق بهاست و معروف به الخطط المقریزیه است در اخبار مصر و احوال سکان آن. 10 - نبذة العقود فی امورالنقود یا کتاب النقود القدیمة و الاسلامیة رجوع به معجم المطبوعات ج2 صص1778 - 1782 شود و مؤلف کشف الظنون ذیل خطط مصر نام و نسب او را شیخ تقی الدین احمدبن عبدالقادر المقریزی متوفی به سال 845 ه . ق. آرد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن عبدالکافی بن علی بن تمام السبکی مکنی به ابوحامد. (روضات الجنات ص61 س13).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن عبدالله مقری بغدادی مکنی به ابوالخطاب: او راست: قصیدة فی السنة و قصیدة فی آی القرآن. وفات به سال 446 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن علاء الدین صفوری حسینی شاعر و ادیب از مردم دمشق 977 - 1043 ه . ق. وی عوارض بمعنی حق دیوانی را در شعر استعمال کرده و گوید اعتذارا:
ایا من فضله و الجود سارا
مسیر النیرین بلامعارض
وعدتک سیدی و الوعد دین
ولکن ماسلمت من العوارض.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن علی بن عبدالله الفارسی. از رواة اخبار است. (سمعانی ص3).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن علی مرتفع معروف به ابن الرّفعة و ملقب به نجم الدین. او راست: المطلب در 60 جلد و آن شرح ناتمام وسائل امام غزالی است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن عمر بن سوار مقری. مکنی به ابوطاهر. رجوع به احمدبن علی بن سوار ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن عیسی یکی از صناع آلات فلکیه و او با ابن الندیم صاحب الفهرست قریب العهد بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن فصیح همدانی ملقب به فخرالدین. وی متن فرائض السراجیه را نظم کرده است. و نیز او راست: قصیدة فی القرائة و هم کنز الدقائق را به نام مستحسن الطریق نظم کرده است. و وفات وی به سال 755 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن قاسم ابوالعباس زقاق محدث و فقیه مغربی. ولادت او در فاس بود و تألیف بسیار دارد وفات او به سال 1032 ه . ق. است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن قدامه. مکنی به ابوالمعالی، قاضی انبار. یکی از علماء معروف در ادب: او راست: کتاب فی علم القوافی. کتاب فی النحو. و فات وی به سال 486 ه . ق. بوده است. (معجم الادبا چ مارگلیوث ج1 ص260).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن قیس المختاربن عبدالکریم. رجوع بابنِ وحشیهء کلدانی ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن لال. رجوع به ابن لال شود.

/ 105