لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن المأمون النحوی اللغوی القاضی. یاقوت گوید: او دارای خطی ملیح و عقلی صحیح بود. مولد وی ذی القعدهء سال 509 ه . ق. و وفات به شعبان 586 است. و من از پسر او ابومحمد عبدالله بن احمد شرح حال احمد خواستم و او جزئی بخط پدر خویش مرا داد که حالات فرزندان خویش نیز بر آن مزید کرده بود و آنچه من در ذیل آورده ام عین آن جزء است باستثنای مواضعی که من شرح و تبیین کرده ام: نام من احمد است ابن علی بن هبة اللهبن علی الزوال (اصل این کلمه زول است و در محاورات الفی بر آن افزوده اند و زول چنانکه ابن السکیت در کتاب الالفاظ آورده به معنی مرد شجاع است) بن محمد بن یعقوب بن الحسین بن عبدالله المأمون بالله الخلیفة بن هارون الرشید الخلیفة بن محمد المهدی بالله الخلیفة بن عبدالله المنصور بالله الخلیفة بن محمد الکامل بن علی السجاد ابن عبدالله خیر الامة بن العباس سید العمومة ابن عبدالمطلب [ و باقی نسب را چنانکه در انساب آورده اند تا آدم ابوالبشر بیاورده است و ما بقصد اختصار حذف کردیم ] . مولد من بچاشتگاه روز سه شبنهء سیزدهم ذی القعدهء سال 509 ه . ق. بدرب فیروز در خانه ای که امروز معروف بورثهء ابن الثقفی قاضی عزالدین قاضی القضاة رحمه الله است بود. و پدر من بدان وقت بروزگار مستظهر کاتب زمام بود و تا مدتی از عصر خلافت مسترشد نیز همین شغل داشت. در خردسالی نزد مرزقی امین ابی بکر قرآن آموختم و با حجة الاسلام ابومحمد اسماعیل بن جوالیقی و فقه الله برای قرائت نزد شیوخ می رفتم. و خط از ابوسعید حسن بن منصور ابوالحسن جزری رحمه الله فراگرفتم و او مردی صالح و ادیب و صائم الدهر و عالم بفنونی از علم، و فقیه بود و پدرم از اینکه مرا مشغول بعلم میدید بر دیگر برادران تقدم میداد چه من همین که از مکتب بیرون شدم بخواندن نحو و لغت نزد شیخ ما اوحدالزمان ابومنصوربن الجوالیقی رحمه الله رفتم و یازده سال مصاحبت وی کردم و کتب بسیاری از حفظ خود و جز آن نزد وی بخواندم. تا آنکه به سال 534 مرا تولیت قضا دادند. و در این وقت حکم و قضاء دجیل باضافهء خطابة پدر مرا بود و آنگاه که وی را دیوان زمام بغداد دادند او قضا به پسر خویش هبة الله ملقب بتاج العلی داد و او را از دیوان عزیز مجده الله خطاب، الاجل الاوحد زین الاسلام نجم الکفاة تاج العلی جمال الشرف مجدالقضاة عین الکفاة بود. و سپس نظر دجیل تاماً با مخزنیات بر آن بیفزودند. و او صاحب سطوت و شجاعت و ثروتی بزرگ و ممالیک از اتراک و اماء و عبید و قرایا و املاک و ریاست تامه و صیت و آوازه و ذکر جمیل میان عرب و عجم بود و او را جوانمردی و سخاوت بود و مضیفی در بلیدهء حربی داشت که طبقات امرای عجم و غیر آنان را بدانجا دعوت میکرد و او را در قضا نوابی بحربی و حظیره و غیر آن دو جا بود و ولایت وی از دست قاضی القضاة دامغانی بود و تا گاه وفات این منصب بداشت تا آنکه در موصل در اواخر سال 533 مسموماً وفات یافت و بحربی جسد وی بخاک سپردند و سبب مسموم کردن او ترسی بود که از وی داشتند چه او را ریاستی بزرگ دست داده بود و عرب و ترکمان و سپاهیان بسیار با حمل سلاح تبعیت وی میکردند و دست او در امور ملک گشاده بود و جثهء وی در شفارهء(1) یافتند و پسر وی علی بن هبة اللهبن علی، مالی بسیار صرف کرد تا منصب پدر بدو گذارند و در این وقت شرف الدین علی بن طرادالزینبی وزیر مقتفی بود و او امتناع ورزید و این شغل مرا دادند و بمن گفته شد که به علت تمیز تو در علم بی گرفتن مالی این شغل بتو دادیم و در این زمان از عمر من بیست وچهار سال میگذشت و پسر برادر من بدیوان سلطنت شکایت برد و نسبت خویش بگفت و اجابت نیافت و جماعتی از اکابر و ولات امر توسط کردند تا پسر او را مجلس وساطتی و حکمی بحربی در مداینات دهند و ماعدای آن را از او امور قضا با خطابه بمن محول کنند و نزدیک بود که این امر بدین صورت بانجام رسد و من نامه ای بمواقف مقدسهء نبویهء مقتفویه قدسها الله بنوشتم که از جمله این بود: و معاذالله ان یقارن هذا الفتی بالعبد و لا یعرف فتیلا من وثیر و لا یؤلف بین کلمتین فی تعبیر لوسیم قراءة الفاتحة اخجلته أوریم منه التماس حاجة فی التطهر اخفرته و عدّ عن اسباب لایمکن بسطها و لایروق خطها و اما العبد فطرائقه معلومة و مآخذه مفهومة و محل الشی ء عنده قابل و الجمهور الیه مائل و سحاب الاستحقاق لما اهل له فی أرضه هاطل و معاذ الله ان یتغیر من کریم الاَراء الشریفة فی حقه رأی او ینفصم من تلک الوعود فیما اهل له وأی و الوعود کالعهود و مواقع الکلم الشریفة کالترتق فی الجلمود و هو واثق من الانعام بما ساربین الانام لیغدو مستحکم الثقة بالاکرام و الامر اعلی و السلام. و توقیعی از جانب خلیفه صادر شد که کار کماکان با من باشد و من مدتی آن شغل می ورزیدم تا آنگاه که در مدینة السلام وفاءبن الرخم متولی قضا شد و مرتبت و اختصاصی بلند یافت و استخدام قضاة اطراف بوی دادند و من از قبول [ تابعیت وی ] سرباز زدم و از ولاة امر درخواستم که از حوزهء وی بیرون باشم و باقی دجیل با اعمال آن از تکریت تا انبار و تا جبل و آنچه بدان پیوندد از خانقین و روشن قبادوا را تا حربیه از جانب غربی بغداد بمن واگذارند و چنین کردند و من بدین مقام ببودم تا آنگاه که خلافت بالمستنجد بالله رضی الله عنه رسید و قضات و غیر آنان را امر بحبس داد و از جملهء محبوسین من بودم و یازده سال در بند بماندم تا آنگاه که مستنجد برحمت ایزدی پیوست و تمام املاک و دارائی من بمصادره بگرفته بودند لکن من در حبس وقت خویش ضایع نکردم چه دویست مجلد کتاب با خود داشتم از جمله کتاب الجمهرهء ابوبکربن درید در دو مجلد و شرح الکتاب سیبویه در سه جلد و اصلاح المنطق محشی در یک جلد و الغریبین هروی در یک جلد و اشعار هذلیین در سه جلد و شعر متنبی در یک جلد و غریب الحدیث ابوعبید در دو جلد و کتب بزرگ دیگر که شرح آن بطول انجامد و فرزندان خویش را در حبس قرآن آموختم و کتب بسیاری را در علم عربیت و تفاسیر و خطب و اشعار بیاد آنان دادم و کتاب الفصیح را برایشان شرح کردم و کتاب دیگری نیز آنان را گرد کردم به نام اسرارالحروف که در آن مخارج و مواقع حروف را از زوائد و منقلب و مبدل و متشابه و مضاعف و تصریف آنها در معانی موجودهء در کلمات و معانی داخلهء بر آن، بیان کرده ام و همچنین اشتقاق اسماء را بمذهب بصریین و کوفیین و غیر آنان از اهل لغت بر آن مزید کردم و آن مجلدی سطبر است محتوی بیست کراسه و در هر وجهه ای بیست سطر و آنگاه که مستنجد وفات کرد و امام عادل رحیم امیرالمؤمنین المستضی ء بالله خلافت یافت و من از آن تنگنا نجات یافتم و رحمت خلیفه شامل حال همه بندیان امت شد که یک تن نیز در حبس بنماند و آنچه در خزانهء معموره از اموال ایشان باقی بود رد کردند و املاک ایشان نیز باز دادند، در خزانه خرقه ای یافت شد که مهرمن بر آن بود و در آن خرقه سیصد دینار امامیه صحاح بود و این از جملهء اموالی بود که از من ببرده بودند و همچنین سهامی از ثلث قرایای راذان و مزرعه ای ببلدهء حظیره بمن بازگشت و آنچه که فروخته شده یا از میان بشد بود باز ندادند و ولایت قضاء بمن اعاده کردند و هم بعده ای از مهام گماشته و واسطهء همهء این احسانها وزیر عضدالدوله ابوالفرج بن رئیس الرؤسا بود و این مرد دوستدار احسان و اصطناع و مکارم بود و دری باز داشت و کمتر کس از در خانهء او محروم بازگشت. یاقوت گوید این آخر آن جزء است که من از خط احمدبن علی بن مأمون نحوی که پسر او ابومحمد عبدالله بن احمد مرا داد نقل کردم و برای شرح حال ابومحمد عبدالله بن احمد ترجمهء جدائی درمعجم الادباء عقد کرده ام و عبدالله بن احمد قطعهء زیرین را از حفظ خویش از پدر برای من انشاد کرد:
فؤاد المشوق کثیر العنا
و من کتم الوجد ابدی الضنا
و کم مدنف فی الهوی بعدهم
و کانوا الامانی له والمنا
لقد خلفوه اخا لوعة
موله شوق یعانی المنا
ینادی من الشوق فی اثرهم
اذا آده ما به قدمنا
بیا جسدا ناحلا بالعراق
مقیما و قلباً بوادی منا
تحرقه زفرات الحنین
و یغدو بهن الشجا دیدنا.
و این قصیده ای دراز است و در مدیح زعیم الدین بن جعفر آنگاه که وی از مکه باز گشته گفته است. (معجم الادباء ج2 ص51).
(1) - کذا فی الاصل.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن مثنی تمیمی واعظ مکنی به ابویعلی. او راست جزئی در حدیث و کتاب معجم الصحابة. رجوع به ابویعلی احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن محمد. رجوع به ابن منجویه... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن محمد. مکنی به ابوعبدالله الرّمانی النحوی، معروف بأبن شرابی. ابوالقاسم ذکر او آورده و گوید او از عبدالوهاب بن حسن الکلابی و ابوالفرج الهیثم بن احمد الفقیه و ابوالقاسم عبدالرحمن بن الحسین بن الحسن بن علی بن یعقوب بن ابی العقب سماع دارد. و کتاب اصلاح المنطق یعقوب بن سکیت را از ابوجعفر محمد بن احمد جرجانی و از ابوعلی حسن بن ابراهیم آمدی و او از ابوالحسن علی بن سلیمان اخفش و او از ثعلب و او از ابن السکیت روایت کند. و از وی نصربن طلاب الخطیب روایت آرد. ابن الاکفانی از عبدالعزیزبن احمد الکنانی روایت کند که وفات ابوعبدالله احمد بن علی رمانی شرابی نحوی بروز جمعه دوم ربیع الاَخر سال 415 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن محمد بن جییرة. شیخ ابن عساکر است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن محمد بن عبدالملک بن سلیمان بن سیدة الکنانی الاشبیلی معروف به لصّ. وی مقری و محدث و محقق در علوم عربیت و تاریخ و شاعری مفلق و نیکو معاشرت بود و دیری درس لغت و عربیت میکرد او از شریح و ابوبحر اسدی و از وی شلوبین روایت کند. و اشعار او مدون است و شهرت او به لصّ [ دزد ] این است که خود او حکایت کند و گوید وقتی والیی باشبیلیه می آمد شعراء وقت هر یک در مدح او قصیده ای گفته بودند و من نیز خواستم چیزی بگویم و فردا با دیگر شاعران بمحضر والی انشاد کنم لکن با همه رنجی که بردم مصراعی میسر نشد. در این وقت بیادداشتهای خود رجوع کردم و قصیده ای از ابوالعباس یافتم که بر آن نوشته بود این قصیده را شاعر انشاد نکرده یعنی بر کسی نخوانده است آن را بنوشتم و نام والی در آن گنجانیدم و صباح که دیگران مدائح خود خواندند من نیز آن قصیده انشاد کردم و در این وقت مردی برخاست و همان مدیحه از آستین بیرون کرد و با همان تغییر که من در ممدوح کرده بودم تماماً بخواند و والی بخندید و از این توارد سرقت اعجاب و شگفتی نمود. وفات احمدبن علی به سال 577 ه . ق. است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن محمد بن عبیدبن زبیر الاسدی. مکنی به ابوالحسن معروف به ابن الکوفی. او یکی از خوشنویسانست که بصحت و ضبط مشهور است و او کتب بسیار گرد کرد و در روایت صادق بود. او راست: کتاب الهمز و کتاب معانی الشعر و کتاب الفوائد و القلائد در لغت. (روضات الجنات ص57 س1).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن محمد بن علی المالقی الانصاری اللغوی النحوی المقری معروف بفخام. او راویهء حدیث و غیر حدیث است و از ابن ابی الاحوص و ابن الطباع و جماعتی و از او مسنداً صاحب بغیة در کتاب طبقات کبرای خود روایت کند. و او645 ه . ق. چنانکه خود دعا کرده بود بموت فجأة درگذشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن محمد اصولی. رجوع به ابن برهان و رجوع به احمدبن علی بن برهان شود.
احمد. [ اَ مَ ] ابن علی بن محمد باقر الحسینی (امامزاده ...) قبر او باصفهان در محلهء باغات بر جادهء محلهء خواجو و مزار است. (روضات الجنات ص357 سه سطر به آخر مانده).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن محمد بیهقی سبزواری معروف به بوجعفرک. رجوع به احمدبن علی بن ابی جعفر محمد بن ابی صالح ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن محمد المرباطری مکنی به ابوالعباس. او یکی از شاگردان بدیع الزمان همدانی است و او راست: شرح الشاطبیه و غیر آن و وفات او در حدود سال 640 ه . ق. بوده است. (روضات الجنات ص72 س10).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن محمد الوکیل المعروف به ابن برهان [ بَ ] و مکنی به ابوالفتح فقیه شافعی. او متبحر در اصول و فروع و متفق و مختلف بود و فقه از ابوحامد غزالی و ابوبکر شاشی و کیا ابوالحسن الهراسی فرا گرفت و در فنون علوم مهارت یافت و متولی تدریس مدرسهء نظامیهء بغداد بود و به سال 520 ه . ق. در بغداد درگذشت. او راست: کتاب الوجیز فی اصول الفقة. (روضات الجنات ص71). و کتاب وصول الی الاصول و رجوع به ابن برهان ابوالفتح... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن محمود غجدوانی ملقب بجلال الدّین. او راست: شرح کافیه فی النحو تألیف ابن حاجب.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن مخلد البیادی الادیب. مکنی به ابوالعباس. عبدالغافر ذکر او آورده و گوید: او یکی از افاضل مشاهیر و وجوه نواحی است با لهجهء فصیح در نظم و نثر. و استماع احادیث کرده و در جمع حدیث اهتمام ورزیده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن مسعود. او راست: کتاب المراح در تصریف و آن کتابی مختصر و میان مردم متداول است و صاحب روضات گوید از شرح حال او چیزی بدست نیامد. (روضات الجنات ص50، س5 به آخر مانده). و در معجم المطبوعات آمده است که: قال السیوطی فی بغیة الوعاة (ص 151): انه مصنف المراح لکنه لم یقف علی ترجمته(1)مراح الارواح، أو؛ المراح فی الصرف. أوله: قال المفتقر الی الله الودود احمدبن علی بن مسعود: اعلم أن الصرف ام العلوم و النحو ابوها - آستانه 1233 و 1286 بولاق 1244 و 1257 و 1264 و 1284 و ضمن مجموعة رقم 46 و 47.
(1) - فی دارالکتب المصریة نسخة خطیة من مراح الارواح کتبت سنة 840 ه . ق. فیکون المؤلف من ابناءالقرن الثامن او التاسع للهجرة. (؟)


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن معجور الاحشاد. رجوع به ابن الاخشید ابوبکر... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن معقل حمصی مکنی به ابوالعباس. او راست: نظم ایضاح و تکلمة. وفات او به سال 644 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن المعمربن محمد بن المعمر بن احمدبن محمد بن محمد بن عبیداللهبن علی بن عبیداللهبن الحسین بن علی بن الحسین ابن علی بن ابی طالب. مکنی بأبی عبدالله النقیب الطاهر نقیب نقباء الطالبیین ابن النقیب الطاهر ابی الغنائم. او ادیبی فاضل و شاعر و منشی و از ذوی الهیئات و صاحب منزلتی خطیر است که کس را بر آن انکاری نیست و او را باهل علم محبت و عنایت و اعانت بود و ویرا رسائل مدونه ای است نیکو و مرغوب فیها در دو مجلد ویاقوت گوید میان او و محمد ابن الحسن بن حمدون مکاتباتی است که من در ترجمهء محمد بن الحسن بیاورده ام. و احمد مردی وقور و عاقل و جد بود و پس از پدر در سال 530 ه . ق. تولیت نقابت بدو مفوض گشت و او تا گاه مرگ یعنی نوزدهم جمادی الاخره 569 ه . ق. همین مقام داشت و بر طبق وصیت او بامامت شیخ الشیوخ ابوالقاسم عبدالرحیم بن اسماعیل نیشابوری مردمی کثیر بر جنازهء او نماز گزاردند. و این پس از مشاجرهء میان شیخ الشیوخ و قثم بن طلحة نقیب هاشمیین بود. و جسد او در خانهء او بخاک سپردند و سپس بمدائن نقل و در مشهد اولاد حسین بن علی علیه السلام دفن کردند. و او حدیث از ابوالحسین بن المبارک بن عبدالجبار الصیرفی و ابوالحسن علی بن محمد بن العلاف و ابوالغنائم محمد بن علی الزینبی و غیر آنان شنیده و از ایشان روایت کند. و ابوالفضل احمد ابن صالح بن شافع و ابواسحاق ابراهیم بن محمودبن الشعار وشریف ابوالحسن علی بن احمد یزیدی و غیر آنان از او روایت کنند. او را کتابیست که آن را بر منثور المنظوم ابن خلف ثیرمانی ذیل کرده است و کتاب دیگری مانند آن در انشاء او دارد. و امر و حرمت وی بروزگار خلافت مقتفی بدان پایه بود که هیچیک از نقباء را آن بسطت و مقدرت نبوده است و او را بیماری افتاد که مشرف بهلاک بود و از این رو بزرگترین فرزندان خود را نقابت داد و سپس صحت یافت و پسر او همچنان در منصب نقابت بماند تا او را عزل کردند و این پسر در 53 [ کذا ] وفات کرد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن منصور الحمیدی معروف به بجائی و ملقب بشهاب الدین. او راست: شرح اجرومیه.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن موسی بن ارفع مکنی به ابوالعباس ملقب به رأس الانصار اندلسی غرناطی شذوری. او راست: ریاض العقول المنیفه فی غیاض الصناعة الشریفة.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن ناصرمکی معاصر سلطان سلیمان عثمانی. او راست: المعالم الشریفة فی فضائل الامام ابی حنیفة.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن نصر کبشی. مکنی با بونصر. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن وصیف معروف به ابن خشکنانچه مکنی به ابوالحسین و لقب پدر او خشکنانچه است و او نیز یکی از فضلاست و در باب خود ترجمهء او را آورده ایم. و وفات احمد به بغداد بود. یاقوت گوید: محمد ابن اسحاق الندیم ذکر او آورده و گوید: احمد کاتبی بلیغ و شاعری فصیح بود و او راست: کتاب النثر الموصول بالنظم. کتاب صناعة. کتاب الفوائد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن هارون بن علی بن یحیی بن ابی منصور المنجم. مکنی به ابوالفتح منجم. یاقوت گوید: او یکی از کسانی است که در طرق آداب، راه و رسم پدران خویش سپرد و براهنمائی روش و سیرت آنان بفضائل هر فنی راه یافت. ابوعلی تنوخی در نشوار از وی روایت بسیار کرده و از فضل وی وصفی بسزا آورده است و گوید: ابوالفتح احمدبن علی بن هارون یحیی المنجم قطعهء ذیل را از شعر خود خطاب بوزیر ابوالفرج محمد بن عباس ابن فسانجس مرا بخواند و این شعر بدانگاه که وزیر او را عمل اهواز داده گفته است.
قل للوزیر سلیل المجد و الکرم
و من له قامت الدنیا علی قدم
و من یداه معا تجدی ندی وردی
یجریهما عدل حکم السیف والقلم
و من اذا همّ ان تمضی عزائمه
رایت ما تفعل الاقدار فی الامم
و من عوارفه تهمی و عادته
فی رب بداته تنمی علی القدم
لانت اشهر فی رعی الذمام و فی
حکم التکرم من نارعلی علم
و العبد عبدک فی قرب و فی بعد
وانت مولاء ان تظعن و ان تقم
فمره یتبعک اولا فاعتمده بما
تجری به عادة الملاک فی الخدم.
و هم تنوخی گوید: احمدبن علی بن هارون سه بیت زیرین را از شعر خویش مرا انشاد کرد و گفت قافیهء چهارمین که در حلاوت از جنس این سه قافیه باشد یافت نشود:
سیدی انت و من عادته
باعتداء و بجور جاریة
انصف المظلوم و ارحم عبرة
بدموع و دماء جاریة
ربما اکنی بقولی سیدی
عند شکوای الهوا عن جاریة.
و هم این شعر خود که همه قافیت عود دارد مرا قرائت کرد:
العیش عافیة و الریح و العود
فکل من حاز هذا فهو مسعود
هذا الذی لکم فی مجلس انق
شجارة العنبر الهندی و العود
وقینة و عدها بالخلف مقترن
بما یؤمله راج و موعود
و فتیة کنجوم اللیل دأبهم
اعمال کاس حذاها النار و العود
فاعدوا علیّ بکأس الراح مترعة
عوداً و بدءً افان احمدتم عودوا.
(معجم الادباء ج1 ص232).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن هبة اللهبن الحسن بن علی الزوال بن محمد بن یعقوب بن حسین بن عبدالله المأمون بن الرشید، معروف به ابن المأمون و اصل زوال در نسبت او زول بوده است بمعنی مرد شجاع و آن در السنه تغییر یافته و زوال شده است. یاقوت گوید: او درنحو شاگرد علی بن منصور الجوالیقی بود و خطی نیکو داشت و آنگاه که بحبس مستنجد بود 80 مجلد کتاب تألیف کرد و بر فصیح فی اللغة ثعلب شرح نوشت و نیز کتابی جمع کرد بنام اسرار الحروف و آنگاه که مستضی ء بخلافت رسید احمد را رها کردند و مرتبت قضاوت پیشین او بدو محول داشتند مولد او 509 ه . ق. و وفات 586 بود. (روضات الجنات ص82). رجوع به احمدبن علی بن مأمون و رجوع به ابن مأمون شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن هشیم ملقب به تاج الائمة و مکنی به ابوالعباس مقری مصری. وفات او به سال 445 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن یحیی بن ابی منصور المنجم ابان حسیس(1) بن وریدبن کادبن مهابنداد حساس بن فروخدادبن استادبن مهرحسیس بن یزدجرد مکنی به ابوعیسی. یکی از افاضل خاندان بنومنجم. یاقوت گوید هر یک از پدران و عمان و اهل بیت او را درباب خویش یاد کنیم ان شاء الله تعالی وحده. و اما نسب و ولاء و اولیت این خاندان را اگر خدای خواهد در باب جد این خاندان یحیی بن ابی منصور منجم بیاوریم. و این احمد فاضلی نبیل است و محمد بن اسحاق الندیم ذکر او در فهرست آورده و گوید او راست: کتاب تاریخ سنی العالم. و رجوع به احمد بن علی بن هارون بن علی بن یحیی ... و به فهرست ابن ندیم و بنومنجم شود.
(1) - ظ: جشنس (جشنسف. گشنسپ)


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی ابوالحسن بن یوسف. رجوع به احمدبن ابی الحسن علی ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی اخشیدی. مکنی به ابوالفوارس پنجمین و آخرین آل اخشید از 357 ه . ق. تا 358 ه . ق. و او پس از ابوالمسک کافور بحکومت مصر نامزد شد. و رجوع به آل اخشید شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی اسکافی یکی از ممدوحین بحتری و از دودهء سلاطین ایران. رجوع به امثال و حکم ج3 ص1682 س10 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی اصفهانی مکنی به ابوبکر. او راست: اسماء رجال مسلم. وفات وی به سال 428 ه . ق. بود. و مؤلف قاموس الاعلام ذیل ترجمهء احمدبن علی اصفهانی مکنی به ابوبکر و ملقب به ابن فنجویه(1) از مشاهیر محدثین گوید او علامهء زمان خویش و امام محدثین نشابور بود و دارای تألیفات بسیار است از جمله کتاب مشهور او: شیوخ مسلمه. و وفات او را در 428 (ه . ق). آورده است.
(1) - کشف الظنون در ذیل اسماء رجال صحیح مسلم در نسبت او ابن منجوبه گفته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی اندلسی مکنی به ابوالعباس. او راست: شرح قصیدة حرز الامانی در قراآت سبع. وفات او تقریباً در 640 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بادی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی البتی الکاتب. مکنی به ابوالحسن. هنگامی که القادر بالله در بطیحه اقامت داشت احمدبن علی کاتبی وی میکرد و آنگاه که بخلافت رسید ازجانب خلیفه قادربالله نامه به بهاء الدوله نوشت وی حافظ و قرآن خوان و خوش محاوره و خوش طبع و صاحب نوادر عجیبه بود. ابن عبدالرحیم گوید: احمد بتی قرآن را نزد شیوخ عصر خود و بالخاصه زیدبن هلال درست کرد و در همهء فنون علم و ادب دست داشت و صاحب خط و ترسلی نیکو بود لیکن شعر وی بپایهء علم او نمیرسد. و نیز گوید که بتی در آغاز طیلسان داشت و سپس بزی کتاب قدیم دراعه بر تن کرد و خفین و مبطنه پوشید و دستار ثغریه نهاد و لالکای مربدیه بر پای کرد. و بسنت گذشتگان موی سر نمی سترد و سپس در دیوان خلافت سمت کاتبی یافت و او را نزد القادر بالله حرمتی تمام بود. و سپس هزل بر اخلاق وی غالب آمد و هیأت و گفتار و نوادر وی بزرگان رجال را بمعاشرت و مخالطت وی برانگیخت و در سلک ندمای بهاءالدوله درآمد و بهاءالدوله او را نفقات فراوان می داد. و رؤسای عصر را هیچ مجلسی از مجالس انس جز با حضور او کامل نمیبود و در آخر منادمت فخر الملک داشت و فخر الملک را معاشرت وی سخت نیکو و خوش می آمد و در حق وی احسان و اکرام بسیار کرد و هم بروزگار فخرالملک درگذشت و او را نوادری مضحک و حاضرجوابیهاست که هیچکس را آن دست نداده است و او در مذهب معتزلی بود و در فقه پیروی ابوحنیفه میکرد و در ادب نسبت بطائی(1) تعصبی سخت داشت و بحتری را بر ابوتمام تفضیل می نهاد و در این معنی بسیار غلو می کرد. و از نوادر مشهورهء او یکی این است که وقتی او با رضی و مرتضی و ابن ابی الریان وزیر و جماعتی از اکابر با کشتی باستقبال یکی از ملوک میرفتند و دچار دزدان شدند و دزدان از حراقه ها بدیشان نفط اندازی می کردند و می گفتند ای زن بمزدان درآئید! در این وقت احمد بتی گفت بی شک اینان را بر ما جواسیس بوده است. پرسیدند این از کجا گوئی؟ گفت اگر آنانرا برما جواسیس نمی بود از کجا زن بمزدی ما میدانستند. و بتی در دیوان قادربالله صاحب خبر و برید بود و بشعبان سال 403 ه . ق. در گذشت.(2) او راست: کتاب القادری. کتاب العمیدی. و کتاب الفخری. و وزیر ابوالقاسم مغربی گوید ابوالحسن بتّی یکی از متفنین علوم است و در مناظرهء هیچ علم و فنی عجز نداشت و ملیح المحاضره وطیب النادره و خوش منظر و بسیارسخن بود و من او را وقتی بر در یکی از رؤسای عمال دیدم حاجب وی را راه نمی داد و او برئیس نوشت:
علی ایّ باب اطلب الاذن بعدما
حجبت عن الباب الذی انا حاجبه.
و در حال او را اجازهء دخول دادند. و ابوالحسین هلال بن محسن رئیس روایت کند: که وقتی من با فخرالملک ابوغالب بن خلف باهواز بودم و فخرالملک به ابویاسر عمادبن احمد صیرفی نوشت که دویست دینار بتوسط زنی ناشناس باحمد فرست با نامه ای بی امضا بدین مضمون: قد دعانی ما آثرته من مخالطتک و رغبت فیه من مودتک الی استدعاء المواصلة منک و افتتاح باب الملاطفة بینی و بینک و قد انفذت مع الرسول مأتی دینار. و احمد آن زر بستد و بر پشت نامه نوشت: ما لااعرف مهدیه فأشکرله مایولّیه الاّانّه صادف اضاقة دعت الی اخذه و الاستعانة فی بعض الامور به وقلت:
و لم ادر من القی علیه ردائه
سوی انه قد سلّ عن ماجد محض.
و اذا سهل الله لی اتّشاعاً رددت العوض موفوراً و کان المبتدی بالبِرِّ مشکوراً. و ابوالحسن بتّی مطلب را دریافته و جواب را از روی بصیرت نوشته بود. و چون ابویاسر جواب احمد را بفخرالملک فرستاد فخرالملک نامه را بر من بخواند و مرا از تمثل بشعر مزبور عجب آمد. و سید رضی وقتی ابیات ذیل را به احمد نوشت:
ابا حسن اتحسب ان شوقی
یقل علی مکاثرة(3) الخطوب
یهش لکم علی العرفان قلبی
هشاشته الی الزور الغریب
و الفظ غیرکم و یسوغ عندی
ودادکم مع الماء الشروب.
و سید رضی در رثاء وی گوید:
ماللهموم کانها
نار علی قلبی تشب
و الدمع لایرقی له
غرب کان العین غرب
ما کنت احسب اننی
جلد علی الارزاء صعب.
ما اخطأتک النائبا
ت اذا اصابت من تحب.
و سید مرتضی، برادر سیدرضی، در رثاء او گوید:
عرج علی الدار مغبراً جوانبها
فاسأل بها عجلا عن ساکن الدار
و قل لها این ما کنا نراه علی
مر المدی بک من نقض و امرار
و این اوعیة الاَداب فاهقة
تجری خلالک جری الجدول الجاری
یا احمدبن علی و الردی عرض
یزور بالرغم مناکل زوار
علقت بالحبل منک غیر منتکث
عند الحفاظ و عود غیر خوار
و قد بلوتک فی سخط و عند رضی
و بین طی لانباء و اظهار
فلم تفدنی الا ما اضن به
و لم تزدنی الاطیب اخبار
لا عار فیما شربت الیوم غصته
من المنون و هل بالموت من عار
و لم ینلک سوی ما نال کل فتی
عالی المکان و لاقی کل جبار.
و او راست، در وصف کوزهء فقاع:
یا رب ثدی مصصته بکراً
و قد عرانی خمار مغبوق
له هدیر اذا شربت به
مثل هدیر الفحول فی النوق
کان ترجیعه اذا رشف ال
ـراشف فیه صیاح مخنوق.
و نیز او راست:
ما احمرت العین من دمع اضربها
فی عرصتی طلل او اثر مرتحل
لکن راها الذی یهوی و قد نظرت
فی وجه آخر فاحمرت من الخجل.
ابن عبدالرحیم گوید. آنگاه که طائع خلیفه قادر را گرفتن میخواست او در خانه بتی پنهان شد و سپس که قادر بخلافت رسید ابن حاجب النعمان را عزل کرد و بجای وی بتی را سمت کاتبی داد و این بروز گوسفند کشان بود و خادمی بعادت بیرون آمد و احمد را گفت بر حسب رسم ترا باید که حساب کله و پاچهء قربانیها بداری و احمد بغلام خود گفت دوات برگیر تابخانه شویم اینان کیپاپز خواهند نه کاتب. و با این مزاح از خدمت انصراف جست و وقتی در مجلسی میان جماعت نشسته بود و غلام وی از در درآمد و گفت پسر تو از سه زینهء نردبان فروافتاد گفت از سه زینهء برسو یا فرود سو اگر از فرود سو افتاده باشد بچیزی نیست و اگر از برسو فروافتاده است نوحه سرایان را آگاهی دادن باید نه مرا. و او راست از قصیده ای دربارهء ابن صالحان:
سل الربع بالخبتین کیف معاهده
و انی ترجع(4) القول منه هوامده
عفت حقبا بعد الانیس رسومه
فلم یبق الانوؤه و خوالده
دیار نزفت الدمع فی عرصاتها
توأما الی ان اقرح الجفن فارده
ارقت دما بعد الدموع نزحته
من القلب حتی غیضته شوارده(5)
ساستعتب الدهر الخؤن بسید
یرد جماح الدهر اذ هو قائده
سواء علیه طارف المال فی الندی
اذا ما انتحاه السائلون و تالده.
و نیز او راست دربارهء ابن صالحان:
قوم اذا عتذرت نوافل بره
لم یلف دافع حقها بمعاذر
من معشر ورثوا المکارم و العلی
و تقسموها کابراً من کابر
قرم یقوم حدیثهم بقدیمهم
ویسیر اولهم بمجد الاخر.
و برای دیگر اخبار و نوادر وی رجوع به معجم الادبا چ مارگلیوث ج1 صص233 - 241 شود.
(1) - یعنی بحتری.
(2) - یاقوت درمعجم البلدان در ذیل کلمهء بت شهرکی نزدیک راذان بغداد، وفات او را در سال 504 ه . ق. گفته است.
(3) - ن ل: معارضه.
(4) - لعله: تعید. (مار گلیوث).
(5) - لعله: موارده (مارگلیوث).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بقاعی. او راست شرح الدرة السنیهء تألیف علی بن محمد بن ابی بکربن شرف ماردینی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بونی قرشی. مکنی به ابوالعباس و ملقب به تقی الدین و شرف الدین؛ شیخ طریقت از مردم بونه شهری بافریقیه. وفات 622 ه . ق. و بقولی 630 ه . ق. او راست: کتاب اسرار الحروف و الکمات. کتاب فصول شمس المعارف الکبری فی خواص و اسرار الحروف(1). کتاب مواقیت البصائر و لطائف السرائر. کتاب اظهار الرموز و ابداء الکنوز. کتاب لطائف الاشارات فی اسرار حروف العلویات. کتاب شرح اسماء الله الحسنی و آن کتابی بزرگ است موسوم بموضع الطریق و قسطاس التحقیق من مشکاة اسماء الله الحسنی و التقرب بها الی المقام الاسنی. کتاب اللطائف العشرة. کتاب شمس المعارف و لطائف العوارف. کتاب المشهد الاسنی فی شرح اسماء الله الحسنی. کتاب شمس الواصلین وانس السائرین فی سرّ السیر علی براق الفکر و الطیر. کتاب اللمعه النورانیة فی الاوراد الربانیه. کتاب کنز اللطائف الروحانیة فی اسرار اللمعة النورانیة(2). قبس الاقتداء الی وفق السعادة و نجم الاهتداء الی شرف السیاسة علم الهدی و اسرار الاهتداء. و التعلیقة الکبری والصغری. ضمات سور القرآنیة. الواح الذهب. مؤلف روضات گوید: ما در کتاب خود از او بسیار نقل کرده ایم. رجوع به روضات ص258 و کشف الظنون شود.
(1) - شمس المعارف الاکبر و الاصغر.
(2) - اللمعة النورانیة واللمحة الروحانیة.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بیهقی مکنی به ابوجعفر معروف به بوجعفرک مقری. رجوع به احمدبن علی بن ابی جعفر محمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی توزی. محدث از مردم تَوز، دهی بفارس.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن حسن بن محمد بن صالح العاملی الکفعمی. برادر تقی الدین ابراهیم بن علی. او راست: کتاب زبدة البیان فی عمل شهر رمضان. (روضات الجنات ص6 س18).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی جصاص رازی حنفی. مکنی به ابوبکر. متوفی به سال 370 ه . ق. او راست: اختصار اختلاف العلماء طحاوی. شرح الجامع الصغیر محمد بن حسن شیبانی. شرح مختصر طحاوی در فروع حنیفة. شرح ادب القاضی خصاف. شرح الجامع الکبیر محمد بن حسن شیبانی. کتاب جوابات المسائل. و رجوع به جصاص احمد ... و احمدبن علی رازی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی حلوانی مکنی به ابوبکر. او راست: لطائف المعارف.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی معروف به خصافی حنفی و مکنی به ابوبکر. وی یکی از مؤلفین در علم شروط است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی. خطیب بغدادی مکنی به ابوبکر. و ملقب بامام السابق و اللاحق و حافظ. رجوع به احمدبن علی بن ثابت بن احمد و به خطیب بغدادی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی دمشقی مکنی به ابوالعباس او راست: التحریر (؟). وفات به سال 782 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی رازی حنفی. مکنی به ابوبکر و معروف به جصاص او راست: شرح اسماء الحسنی. رجوع به کشف الظنون چ استانبول ج1 ص382 و ج2 ص50 و عیون الانباء ص312 و رجوع به احمدبن علی جصاص ... و جصاص احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی رحال. ملقب به حرارة. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی زبیری مکنی به ابوالحسین. او راست: جنان الجنان و ریاض الاذهان فی شعراء مصر. وفات وی به سال 563 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی سبکی شافعی ملقب به بهاءالدین. او راست: شرح الحاوی الصغیر عبدالغفار قزوینی. وفات وی به سال 773 ه . ق. است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی شبلی مکنی به ابوحامد. او راست: شرح تلخیص المحصل محقق طوسی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی شرغی مکنی به ابوالفضل. از مردم شرغ، قریه ای به بخارا.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی صحاف الاسمهانی سامانی. از مردم سامان محله ای باصفهان. محدث است و از ابوالشیخ روایت کند. (تاج العروس مادهء س م ن).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی الصفاری الخوارزمی. مکنی به ابوالفضل. محمد بن ارسلان گوید: وی از فضلاء خوارزم و بلغاء کتّاب آن ناحیت بود و او را اشعاری انیق و لطیف و رسائلی استادانه و خفیف است و رسائل وی را، ابوحفص عمر بن الحسن بن المظفر الادیبی در پانزده باب گرد کرده است و در اول آن گوید: من به مطالعهء رسائلی که وسیلهء تخریج ببراعت باشد رغبت کردم و در طلب و جستجو و تفحص و تصفح و برآمدم و خوش آهنگتر و دلکشتر وروانتر از غرر ابوالفضل صفاری نیافتم و سپس مرا از محبت صافی و اخوت بی کدورت میان او و پدرم رحمه الله بیاد آمد و در وقت از وی درخواستم تا رقاع صادرهء خود را هر مقدار که از میان نشده است بمن فرستد و او ملتمس من اجابت کرد و من آن رسائل مدون ساختم و آنچه را که نزد دیگر دوستان او از انشاء او یافتم بر آن مزید کردم. ـ انتهی. و یاقوت نمونهء ذیل را از رسائل ابوالفضل خوارزمی در معجم خویش آورده است. و این نامه ای است که ابوالفضل از جانب ابوسعید سهل بن احمد السهلی به ابونصر عمیدالملک کندری نوشته آنگاه که سهل فرزند خویش بحضرت عمیدالملک فرستاده است: کتابی اطال الله بقاء الشیخ السید و انا معترف برق ولائه متصرف فی شکر سوابق آلائه حامد الله تعالی علی تظاهر اسباب عزه و علائه و لم ازل منذ حرمت التشرف بخدمته انطوی علی مبایعته و اتلظی شوقاً الی التسعد بخدمة حضرته التی هی مجمع الوفود و مطلع الجود و عصره المنجود و اتمنی علی الله تعالی حالا تدنینی من جنابه الرحب و مشرعه العذب و متی تذکرت تلک الایام التی کانت تسعفنی بالتمکن من خدمته التی هی مادة الجمال و غایة الاَمال انثنیت بحسرة مرة و انطویت علی غصة مستمرة و کم کاتبت شریف حضرته لازالت محسودة مأنوسة فلم اوهل لجواب و لم اشرف بخطاب فامسکت عن العادة فی المعاودة جریا علی طریقة الاصاغر فی مراعاة حشمة الاکابر و لو جریت فی مکاتبة حضرته علی حکم الاعتقاد و النیة الخالصة فی الوداد لاکثرت حتی اضجرت و هو بحمد الله احسن اخلاقا و اوفر فی الکرم و المجد خلاقا من ان یری عن قدماء خدمه و متجافیا و خواص اصاغره جافیا و لو کان رحیلی ممکنا لاستعملت فی الخدمة قدمی دون قلمی و حین عجزت عن ذلک لما انا مدفوع الیه من اختلال الحال و تضاعف الاعتلال انهضت ولدی أباالحسین خادمه و ابن خادمه نائباً عنی فی اقامة رسم حضرته التی من فاز بها فقد فاز و سعد و علا نجمه و سعد فلا زال مولانا منیع الارکان رفیع القدر و المکان سابغ القدرة و الامکان محروس العز و السلطان تدین المقادیر لاحکامه و تجری السعود تحت رایاته و اعلامه. آمین ان شاءالله. (معجم الادباء یاقوت ج1 ص422).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی صوفی. یکی از مشایخ تصوف. منشأ وی بغداد است و در 497 ه . ق. درگذشته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی عدوی دمشقی منبتی مکنی به ابوالنجاح. او راست: ارجوزهء مواهب المجیب فی نظم ما یختص بالحبیب و نیز فتح القریب به شرح مواهب الحبیب.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی العلبی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی غسانی مکنی به ابوالحسین. او راست: شفاء العلة فی سمت القبله. وفات او به سال 563 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی فارسی. از جملهء امرای میرزایادگار محمد وی در جنگی که بین سلطان حسین میرزا با میرزا یادگار محمد در منزل چناران روی داد اسیر شد ولی بشفاعت خواص آستان سلطنت نجات یافت و در محاربهء میان حسین میرزا و میرزا سلطان محمود از امرای حسین میرزا بود. رجوع به حبط ج2 صص252 - 257 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی (امیر ...) فارسی برلاس. ملقب بامیر نظام الدین از امرای آخرین سلاطین تیموری که بمکارم اخلاق اتصاف داشت. رجوع به حبط ج2 ص233 و 236 و 239 و 251 و 274 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی فقیه حنفی صاحب ابوالحسن کرخی. ریاست مذهب در زمان خویش بدو منتهی گردید و او در بغداد میزیست و او را مصنفات بوده است. وفات وی به سال 370 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی قاسانی لغوی(1). مکنی به ابوالعباس. و معروف بلوه یا ابن لوه(2). یاقوت گوید: آگاهی من به حال وی تنها همان است که ابوالحسین احمدبن فارس لغوی نوشته است و گوید: احمدبن علی بن القاسانی اللغوی قطعهء ذیل مرا انشاد کرد:
اغسل یدیک من الثقات
فاصرمهم صرم البتات
و اصحب اخاک علی هوا
ه و داره بالترّهات
ما الود الاّ باللسا
ن فکن لسانی للصفات.
و در جای دیگر گوید: از ابوالعباس احمدبن علی القاسانی شنیدم که می گفت در بادیه از اعرابی این بیت شنیدم:
قل لدنیا اصبحت تلعب بی
سلط الله علیک الاَخرة.
و یاقوت گوید: این بیت به نام حسین بن الضحاک معروف است و متممی نیز دارد و آن این است:
ان اکن ابرد من قنینة
اومن الریش فأمی فاجرة.
و باز ابن فارس در موضع دیگر گوید: مرا خبر داد ابوالعباس احمدبن علی القاسانی المعروف بلوه و در جای دیگر به ابن لوه، در قزوین و گفت ببصره بود و ابوبکربن درید نیز بدانجا بود روزی که بمجلس ابن درید بودیم مردی از اهل کوفه بدانجا درآمد و از ابن درید مسائلی پرسیدن گرفت و پیدا بود که مرد قصد تعنت و عیب جوئی وی دارد، پس ابن درید بدو گفت ای مرد قصد و غرض تو دریافتم هر چه از من پرسیدن خواهی بر کاغذی نویس و بمن آر و ببدیهه و یا اگر خواهی برویة و اندیشه پاسخ گیر و مرد برفت و پس از سه روز بازآمد و سؤال بسیار گرد کرده بود و هیچ مسئلتی نکرد مگر این که ابوبکر بجواب مبادرت جست و مرد جوابها می نوشت، سپس ما از آن مرد خواهش کردیم تا اسئله و اجوبه را بما داد و من بنوشتم و این سماع من است از ابن درید لفظاً: القهوسة، رفتار بشتاب، القعسرة، شدت وصلابت. القعسنة، الانتصاب فی الجلسة و یقال الفقعسة(3) ان یرفع الرّجل رأسه و صدره. القعوسه. فروتنی. الفقعسة، استرخاء وبلادت در انسان. البحدلة، القصر. بهدل، مرغی است. الکهدل، الشابة الناعمة. غطمش، من قولنا تغطمش علینا، اذا ظلمنا. هجعم، من الهجعمة و هی الجرءة. خضارع، من الخضرعة و هی التسمح باکثر ماعند الانسان. التخثعم، الانقباض. الخثعمة، التلطخ بالدّم. الشعفر،(4)المرأة الحسناء. الکلحبة، العبوس و یقال کلحبت النار اذا مدّت لسانها. سنبس، من الصلابة و الیبس. البلندی، الغلیظ الصلب. القرثعة، تفرد الصوف. فی حروف نحو هذه. و ابن فارس در موضعی دیگر آورده است که ابوالعباس احمدبن علی قاسانی معروف به ابن لوه مرا گفت که ابوعبدالله نفطویه این قطعه را که یکی از اعراب گفته است برای من انشاد کرد:
اذا واله حنت من اللیل حنة
الی الفها جاوبتها بحنین
هنالک لاروادهم یبلغوننا
و لا خبز یجلو العمی بیقین.
و باز گوید ابوالعباس احمد قاسانی گفت: بزیارت خانه شدم و اعرابیه ای براه دیدم و پرسیدم کیف حالک؟ گفت:
بخیر علی انّ النوی مطمئنة
بلیلی و انّ العین باد معینها
و انی لباک من تفرق شملهم
فمن مسعد للعین ام من یعینها
و باز گفت:
الا لیت شعری هل ابیتن لیلة
بواد به الجثجاث و السلم و النضر.
و ابن فارس گوید: احمدبن علی قاسانی مرا انشاد کرد:
و امست احب الناس قرباً و رویة
الی قلبه سلمی و ان لم تحبب
حببت الیه کل واد تحله
سلیمی خصیباً کان او غیر مخصب.
و نیز انشاد کرد:
و اذا دعا داع بها فدیتها
و عضضت من جزع لفرقتها یدی
لایبعدن تلک الشمائل و الحلی
منها و ان سکنت محل الابد.
(معجم الادباء یاقوت ج1 ص230).
(1) - قاشان، شهریست نزدیک قم وحکی صاحب اللباب، اهمال السین لغة فیه. (منتهی الارب).
(2) - گمان می کنم این کلمه بضم لام و فتح واو بهاء غیر ملفوظ زده است. مردم کاشان بجای بلی، لوه گویند و شاید او برای بسیار بکار بردن این کلمه بدین لقب معروف شده است.
(3) - لعله: القعفسة.
(4) - فی القاموس: الشَغفَر.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی ملقب بقاضی رشید. او راست: کتاب الجنان و ریاض الاذهان.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی قاضی قالی. رجوع به رشید احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی قرشی بونی مکنی به ابوالعباس و ملقب به شیخ تقی الدین و شرف الدین. رجوع به احمدبن علی بونی قرشی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی قسطلانی مکنی به ابوالعباس و ملقب به شهاب الدین فقیه مالکی زاهد مصر، شاگرد ابوعبدالله قرشی. وی در مصر مدرس و مفتی بود. وفات وی در رمله به سال 636 ه . ق. است. او راست: کتاب الاَلهام الصادر عن الانعام الوافر که در سنهء 608 تألیف کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی ملقب بقطب الدوله و مکنی به ابونصر و او احمد اول از سلاطین ایلک خانیهء ترکستان است [ پس از سال 400 ه . ق. ] . رجوع به آل افراسیاب شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی قلقشندی مصری مکنی به ابوالعباس. او راست: صبح الاعشی فی صناعة الانشاء و آن کتاب جامع بزرگیست در هفت مجلد. و وفات وی به سال 821 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی کاتب بتی. مکنی به ابوالحسن و رجوع به احمدبن علی البتی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی المادرائی الکاتب. ابوعبیدالله محمد بن عمران مرزبانی در موشح (ص350) آرد که احمدبن محمد کاتب مرا حدیث کرد که علی بن عبدالله بن المسیب او را حدیث کرد که چون احمد بن علی مادرانی، ابوالعباس بن ثوابه را در قصیدهء خود این هجا گفت:
اما الکبیر فمن جلا
لته یقال له لبابه
و اذا خلا فممدّدُ
فی البیت قد رفعوا کعابه
و ارفض عنه زهوه
و تقشعت تلک المهابه.
علی بن عباس رومی او را بقصیده ای جواب داد که این ابیات از آن است:
و أحلت فی بیت و ما
زلت البعید من الاصابه
انی یکون ممدّداً
رجل و قد رفعوا کعابه
لکنه بیت عرا
ک لذکر معناه صبابه
فعمیت عن سنن الطر
یق و ظلت ترکب کل لابه.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی مافروخی مکنی به ابوالفتح. مؤلف کتاب محاسن اصفهان او را در زمرهء متقدمین اهل ادب اصفهان یاد کند و گوید: استاد ابوالفتح احمدبن علی مافروخی شوق خویش را نسبت به اصفهان و مردم آن در این اشعار بیان کند:
وانی و ان فارقت جیاً واصبحت
مساکنها الغناء منی خالیة
و لازمت بغد اذ لعجب رواؤها
و کانت بانواع المحاسن حالیة
فلی نفس شوقاً الی جیّ صاعداً
و نفس بنیران الصبابة صالیة
تَجنّ الی اهلی بها و احبتی
و لیست الی یوم القیامة سالیة
اذا ما علا شوقی و جنّ جنونه
شفتنی منه الادمع المتوالیة
فیالیت شعری هل اراها کعهدها
تحقق آمالی و تنعم بالیة
ولی ثقة بالله سوف تغیثنی
و بعدی علی اعدائی المتمالیة
تردّ الیها غربتی و تخصنی
بنعمائه الحسنی و تصلح حالیة.
و هم این اشعار را از او در وصف متنزهات اصفهان نقل کند:
سقیاً للیل شبیبتی ما اشرقه
و لمشربی فی ظله ما اغدقه
و لارض جی لاعدت عرصاتها
انواءُ مرعدة علیها مبرقة
سقیت و لابرح الربیع ربوعها
لیسوق سیقة لهنّ و ریقة
صقع عهدت الرّوض فیه مروّضاً
و الجو ابلج و الحدائق محدقة
تجری نسائمه و هن علائل
مسکیة انفاسها المستنشقة
فاذا سرحت الطرف فیه رایته
احداق نرجسة الیه محدقه
و تلوح فی حافاتها تفاحة
کحقاق تبرٍ بالزبرجد مطبقة
و اذا البنفسج راقنی شبهته
بالقرض فی وجنات ذات المخنقة
تهدی لنا غدرانها نیلوفراً
حبهاتها (؟) لاللنزاهة مطرقة
فاذا فضضت ختامها صادفتها
کنوافج المسک الذبیح مفتقة
و کان منفتح الشقائق مطرد
علق النجیع بطرتیه فطبقه.
و نیز از ابیات او در وصف بهار آرد:
وافی الربیع فوفاها معانی ما
قد کان یملی علیها الثلج و المطر
رق الهواء و لذّالماء و ازدوجت
کرائم الطیر لما نسّم السحر
و افتر مبتسم الروض الانیق عن ال
ازهار رامقةً و استضحک الشجر
و الطیر صناجة فیها فبلبلها
یشکو و قمریها فی الصبح یعتذر
عصر رفیق الحواشی جوّه عطر
معنبر النشر فیه المسک و القطر.
و نیز او راست:
تخال علی اعطاف کل حدیقةٍ
تمدّ لوائیها طیالسة خضر.
و نیز:
و عبرن بالبان الرطیب فعلمت
قضبانها قاماتها کیف المید.
و نیز:
و مناظر تحکی الشموس صحائح
و نواظر تفضی النفوس علائل
و خواصر ظمای الوشاح دقائق
و روادف ملئی القمیص جلائل
رقیت محاسنهن بین قلائد
و معاضد و اساور و خلاخل.
و نیز:
لمیاء صاحبة فی قتل عاشقها
فطرفها ابداً فی زی مخمور
ترخی علی صبح عطفیها عقائصها
کاللیل من بین منشور و مضفور.
و نیز:
رشاء قاسیت من حبی له
کل خطب و رکبت الغرراً
ان مشی رجرج ردفا مائجا
یتهادی اوحشا مختصراً
بقوام کقضیب البان قد
ضربته الریح حتی اهتصرا.
و نیز او راست در وصف شراب:
وافی بضرة و جنتیه قهوة
حمراء طوق کاسها بشذور
دقت زجاجتها و رق سلافها
و کان ناراً قیدت فی نور.
و نیز:
و اعدت جیاً غضة ترتاح فی
رغد و وجه بالربیع طلیق
و شحتها امنا و عدلا فائضا
فی ضم منشور و قتق رتوق
و شحنتها کرماً ترفّ ریاضه
اسداء احسان و رعی حقوق
جو المقیم بها منیف عضارة
و ندی و غصن العیش جد و ریق.
رجوع به محاسن اصفهان مافروخی ص14 و 32 و 60 و 66 و 67 و 72 و 74 و 75 و 78 و 113 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی المثنی الموصلی. رجوع به ابوالعلاء احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی مجلدی جرجانی مکنی به ابوشریف. از او در تذکره ها و کتب ذکر کاملی نیست، تنها محمد عوفی در لباب الالباب (ج1 ص13 و 14) در باب اول در فضیلت شعر و شاعری، جائی که میگوید ذکر پادشاهان گذشته بسخن شاعران زنده می ماند گوید: و ابوشریف احمد علی مجلدی جرجانی عروس این معنی را بر منصهء نمودار جلوه داده است و می گوید:
از آن چندان نعیم این جهانی
که ماند از آل ساسان و آل سامان
ثنای رودکی ماندست و مدحت
نوای باربد ماندست و دستان.
جای دیگری که ذکری ازو رفته، در نسخهء خطی فرهنگ اسدیست که در سال 877 ه . ق. استنساخ شده است(1) که در لغت شست گوید: شست دیگر بمعنی نیش رگ زنان باشد و آن را مبضع نیز خوانند، چنانک مجلدی گوید:
آمد آن راهب مسیح پرست
شست الماسگون گرفته بدست
کرکس افکند و برنشست بروی
بازوی خواجهء عمید ببست
شست چون دید گفت عز علا
این چنین دست را نشاید خست.
این ابیات که بیت چهارمی هم دارد با اندک اختلافی بعنصری نیز منسوبست و در نسخه های دیوان عنصری بدین گونه آمده است:
آمد آن رگ زن مسیح پرست
نیش الماسگون گرفته بدست
طشت زرین و آبدستان خواست
بازوی شهریار را بربست
نیش بگرفت و گفت عزعلیک
این چنین دست را که یاردخست
سر فرو برد و بوسه ای بربود
وز سمن شاخ ارغوان برجست.
البته پیداست که در نسخهء فرهنگ اسدی در بیت دوم کلمهء کرکس خطای کاتبست و می بایست کرسی باشد و چون این دو نسخه را روی هم بریزیم نسخهء درست این قطعه چنین فراهم میشود:
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته بدست
کرسی افکند و برنشست بروی
بازوی خواجهء عمید ببست
دست چون دید گفت عزعلیک
این چنین دست را نشاید خست
سر فرو برد و بوسه ای بربود
وز سمن شاخ ارغوان برجست.
و چون فرهنگ اسدی معتبرتر از نسخه های دیوان عنصریست، شکی نیست که این قطعه هم از اشعار همان ابوشریف احمدبن علی مجلدی گرگانیست که دربارهء رگ زدن وزیری یا خواجهء محتشمی گفته است و چون اسدی در نیمهء قرن پنجم می زیسته و گویا در 465 ه . ق. درگذشته است و آن دو بیت که مجلدی دربارهء آل سامان و رودکی گفته پیدا است که پس از برچیده شدن سلطنت سامانیان سروده است مسلم میشود که ابوشریف احمدبن علی مجلدی گرگانی شاعر در اوایل و اواسط قرن پنجم می زیسته و شاعر نیکوسخنی بوده است. همان دو بیت لباب الالباب را نظامی عروضی در چهار مقاله چ اوقاف گیب ص27 آورده و آنجا نام او را شریف مجلدی گرگانی ضبط کرده و شاید تخلص یا نسب وی در اصل مخلدی بوده است که مجلدی نوشته اند. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج3 صص1133-1135). و رجوع به ابوشریف و رجوع به مجلدی ...شود.
(1) - رجوع به شرح احوال و اشعار رودکی نفیسی ج1 صص14 - 21 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی محیرثی. از مردم یمن و از بزرگان علمای زیدیه بود و از دست سلاطین عثمانی قضای صنعا داشت و فارسی و ترکی نیکو میدانست و در آخر عمر اختلاطی در او راه یافت و خود را مهدی و دابة الارض می پنداشت. وفات او بمکه در 1050 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی مقری. مکنی به ابوطاهر. مقری عراق. او راست: کتاب مستنیر. وفات وی به سال 496 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی مقریزی و او احمدبن علی بن عبدالقادر الحسینی البعلبکی المقریزی مکنی به ابوالعباس و ملقب بتقی الدین است. مولد او بقاهرهء مصر به سال 766 ه . ق. بود و در اول مذهب حنفی داشت سپس بطریقهء شافعیان حتی با تمایلی بظاهریه گرائید. در اول متولی قضاء قاهره بود سپس او را امامت مسجد الحاکم دادند و در مدرسهء مؤیدیه حدیث میگفت و در 811 ه . ق. تولیت قلانسیه و بیمارستان نور دمشق و مدرسی مدرسهء اشرفیه و اقبالیه باو واگذاشتند و ده سال در دمشق ببود سپس بقاهره بازگشت و انزوا گزید و وقت خویش وقف تآلیف خود کرد و به سال 834 ه . ق. به زیارت خانه شد و پنج سال معتکف مکهء مکرمه بود و هم بقاهره عودت کرد و پس از بیماری طویل به 27 رمضان 845 درگذشت. و هم وی در مؤلفات خود بیشتر مصروف تاریخ و جغرافیای مصر و بالتبع تاریخ و جغرافیای ممالک مجاور آن تا سودان و حبشه است و ظاهراً بزرگترین کتب وی موسوم به المواعظ و الاعتبار بذکر الخطط و الاَثار باشد در چهار مجلد و چنین مینماید که او را در این منظور سلفی بوده است که همین طریق پیموده و یا چنانکه سخاوی میگوید این کتاب تألیف اوحدی است و مقریزی بالتمام آن را بی ذکر نام مؤلف اصلی سرقت کرده است. او راست: الاشارة و الاعلام ببناء الکعبة البیت الحرام. شذور العقود فی ذکر النقود. المقاصد السنیة فی معرفة الاجسام المعدنیة. اعانة الامة بکشف الغمه. ازالة التعب والعنی فی معرفة حال الغنی. اتعاظ الحنفاء فی اخبار الائمة و الخلفاء [ اتعاذ الحنقاء باخبار الفاطمیین الخلفاء. (کشف الظنون) و گوید: الخلقاء بالقاف من خلق الافک ] ذهب المسبوک فی ذکر من حج من الملوک. شارع النجاة فی حجة الوداع. کتاب السلوک فی معرفة دول الملوک که در آن وقایع سالهای 577 - 844 را بترتیب سنوات آورده است و آن تاریخی است بزرگ در چندین مجلد. و یوسف ابن تغری بردی را بر آن ذیلی است. کتاب الاَل. عقود فی تاریخ العهود. البیان و الاعراب عما بارض مصر من الاعراب. التبر المسبوک فی ذیل السلوک. التنازع و التخاصم فیما بین بنی امیة و بنی هاشم. تاریخ الحبش. رسالة فی النقود الاسلامیة. الاوزان و الاکیال. الخبر عن البشر. عقد جواهرالاسفاط فی ملوک مصر و الفسطاط. درر العقود الفریدة فی تراجم الاعیان المفیدة. الالمام فی تأخر من بارض الحبشة من ملوک الاسلام. الطرفه الغریبة فی اخبار حضرموت العجیبة. تاریخ الاقباط. تراجم ملوک الغرب [ شاید قسمتی از درر العقود باشد ] الالمام باخبار من بأرض الحضرموت من ملوک الاسلام. نزهة العقود فی امور النقود. جنی الازهار من الروض المعطار. دواء الساری فی معرفة اخبار تمیم الداری. البیان المفید فی الفرق بین التوحید و التلحید. روضة المعطار فی خبر الاقطار. ذکر ما ورد فی بنی امیة و بنی العباس. الدرر المضیئة فی تاریخ الدول الاسلامیة. رسالة المواکیل و الموازین الشرعیة. امتاع الاسماع بما للرسول من الابناء و الاموال و الحفدة والمتاع. پس از وفات مؤلفات وی را شمرده اند بدویست مجلد برآمده است. مقریز بفتح میم محله ای است ببعلبک. رجوع به دائرة المعارف اسلام (مادهء مقریزی) و اعلام زرکلی (مادهء احمدبن علی)، و رجوع به مقریزی ... و احمدبن علی بن عبدالقادر شود. صاحب کشف الظنون در ذیل نام کتاب الغایة فی القرائة علی طریقة ابن مهران لابی جعفر احمدبن علی المقریزی المعروف به ابن الباذش المتوفی سنة اربعین و خمسمائة (540 ه . ق.) بغلط او را مقریزی خوانده است درصورتی که غرناطی است و چون ممکن بود که این دو احمدبن علی بهم مشتبه شوند در این جا تذکر داده شد و رجوع به ابن بادش ابوجعفر .... و احمدبن علی بن احمدبن خلف انصاری غرناطی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی مقری همدانی مکنی به ابوالفرج. او راست: ماآت القرآن علی ترتیب السور و او در حدود 400 ه . ق. حیات داشته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی منجم مکنی به ابوعیسی. او راست: البیان عن تاریخ سنی زمان العالم علی سبیل الحجة و البرهان.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی منینی و او احمدبن علی بن عمر بن صالح بن احمدبن سلیمان منینی دمشقی عالم مشهور حنفی ملقب بشهاب الدین است ولادت او در قریهء منین [ از قراء دمشق ] بسال 1089 ه . ق. بوده است وی در دمشق علوم وقت خویش بیاموخت و شاگردان بسیار تربیت کرد و تصانیف کثیره دارد از جمله: ارجوزه ای مسمی به انموذج اللبیب فی خصائص الحبیب 1200 بیت. شرح رسالهء ابن قطلوبقا در اصول. شرح تاریخ عتبی در دو مجلد. نسمات السحریه و آن 29 قصیده است مرتب بر حروف معجم در مدح رسول صلی الله علیه و آله و سلم. القول المرغوب. العقد المنظم. فتح المنان فی شرح قصیدة وسیلة الفوز و الامان فی مدح صاحب الزمان. القول الموجز فی حل اللغز. الاعلام فی فضائل الشام. الفرائد السنیة فی الفوائد النحویة. اضاءة الدراری شرح صحیح البخاری و کتاب سبعة ابحر امیر علی شیرنوائی را در لغت جمع و تدوین کرده است چه امیر مزبور آن را از مسوده بیرون نیاورده بود وفات او به سال 1172 ه . ق. به دمشق بوده است و پدر او را دعوی عجیبی بود و آن این که از قاضی جن عبدالرحمان ملقب بشمهورش که از صحابهء رسول بوده حدیث شنوده است و شیخ عبدالغنی نابلسی وفات این جنی را به سال 1129 ه . ق. خبرداد موافق فقدالجنی شمهورش. و رجوع به الاعلام زرکلی ج1 ص56 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی المهرجانی المقری. او راست: کتاب فی جوابات القرآن. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی میکالی (امیر...) مکنی به ابونصر و نام جد او اسماعیل بود. وی از افراد خاندان آل میکال است. مترجم تاریخ یمینی آرد (ص435 ببعد): [ سلطان محمود ]ریاست نیشابور به ابوعلی الحسن بن محمد بن العباس تفویض فرمود و او مردی بود بزرگ زاده و اسلاف او در ایام آل سامان بثروت تمام و حرمت موفور مشهور بودند و پدر او در بدو کار سلطان و ایام امارت جیوش بخدمت سلطان رسید و بمعاشرت و منادمت او مخصوص شد و بسبب مناسبت شباب در زمرهء اتراب و اصحاب او منتظم گشت و عمر با او وفا نکرد و بجوانی فروشد و پسر بحکم قرابتی که با امیر ابونصر احمدبن میکال داشت با اخلاق او متخلق گشته و از انوار مآثر و مفاخر او بهرهء تمام یافته و ببعد همت و عزت نفس و شرف ذات او اقتدا ساخته چون ابونصر وفات یافت حال ذلاقت و لباقت و ظرافت و لطافت او بر رأی سلطان عرض کردند ... و رجوع به احمدبن علی بن اسماعیل میکالی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی المیمونی البرزندی النحوی مکنی به ابوبکر. ابوالفتح منصوربن المعذر النحوی الاصفهانی المتکلم ذکر او آورده است در آنجا که گروهی از نحات معتزله را نام برده است مانند ابوسعید سیرافی و ابوعلی فارسی و علی بن عیسی الرمانی و غیر آنان، گوید و ابوبکر احمدبن علی نحوی برزندی شافعی نحوی معتزلی گویندهء قطعه ذیل است:
اذامت فأنعینی الی العلم و النهی
و ما حبرت کفی بما فی المحابر
فأنی من قوم بهم یفجر الهدی
اذا اظلمت بالقوم طرق البصائر.
(معجم الادباء ج1 ص229).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی وراق رازی حنفی مکنی به ابوبکر. او راست: شرح مبسوطی بر مختصر الطحاوی فی فروع الحنفیه در چهار مجلد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی. ولی الدوله. مکنی به ابومحمد. شاعر و ادیب معروف به ابن خیران.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی همدانی شافعی معروف به ابن لال. او راست: مالایسع المکلف جهله من العبادات. وفات وی به سال 398 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمار. ابوعبیدالله محمد بن عمران مرزبانی در الموشح از قول او نقل کرده است. رجوع به الموشح ص260 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمار ابراهیم مقدسی صالحی. فقیه و محدثی صوفی است. متوفی بسال 688 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عماد الدین افقهسی. ملقب به شهاب الدین. فقیه شافعی. وفات وی به سال 808 ه . ق. بوده است. او راست: البحر الاجاج. التوضیح. ارجوزة فی النجاسات المعفوة عنها و شرحها. رسالة فی الاوانی و الظروف و احکامها و ما فیها من المظروف. التعلیق علی المهمات.کتاب الابریز فیما یقدم علی مؤنة التجهیز. الدرة الفاخرة فیما یتعلق بالعبادات والاَخرة. توفیق الحکام علی غوامض الاحکام. الاقتصاد فی کفایه العقاد، نظماً. بیان التقریری فی تخطئة الکمال الدمیری. تسهیل المقاصد لزوّار المساجد. القول التام فی احکام المأموم و الامام. القول التام فی موقف المأموم و الامام. کشف الاسرار عما خفی عن فهم الافکار، در جواب مسائل مشکله. کشف الاسرار فیماتسلط به الدوادار. الدرة الضوئیة فی الهجرة النبویة.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمار. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص260).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عماربن شادی بصری. مؤلف تجارب السلف آرد (ص177) که او مردی توانگر بود و ببصره رفت و بدانجا املاک خرید و دستگاه او بسیار شد و در اول آسیابان بود و بعد از آن به بغداد آمد حال او استقامت گرفت. گویند هر روز صد دینار صدقه دادی و فضل بن مروان ذکر او پیش معتصم بتدین و امانت و نیکوسیرتی کرد. چون معتصم فضل را منکوب کرد احمد، عمار را وزارت داد و او آداب وزارت هیچ نمی دانست، یکی از شعرا در حق او گفته است:
سبحان ربی الخالق الباری
صرت وزیراً یابن عمار
و کنت طحاناً علی بغلة
بغیر دکان و لا دار
کفرت بالمقدار ان لم تکن
قد جزت فی ذاکل مقدار.
مدتی ابن عمار وزیر بود. روزی نامه ای از ولایتی بیاوردند مشتمل بر احوال خصب ناحیت و کثرت کلا. معتصم از او پرسید که کلا چه باشد؟ واو ندانست و محمد بن عبدالملک زیات را که از خواص بود بخواند و از او پرسید که کلا چیست، او گفت اول نبات که از زمین بروید آن را بقل گویند و چون دراز شود آن را کلا گویند [ بهمزه ] و چون خشک شود حشیش گویند. معتصم احمد عمار را گفت که تو در دواوین نظر می کن و محمد بن عبدالملک مکتوبات اطراف را بر من عرض می کند بعد از آن بطریق احسن و وجه اجمل احمد عمار را معزول کرد و وزارت بمحمدبن عبدالملک زیات داد. و نیز رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص358 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمار مهدوی مکنی به ابوالعباس تمیمی. او راست: تفسیر موسوم به التفصیل الجامع لعلوم التنزیل و تیسیر فی القراآت و ریّ العاطش. وفات او را کشف الظنون در جائی 403 و جای دیگر 430 و جائی نیز 440 ه . ق. آورده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر. رجوع به نجم الدین کبری و رجوع به ابوالجناب و رجوع به احمدبن عمر خیوقی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر. مکنی به ابوالعباس اندلسی محدث. وی از حسن بن جهضم و جماعتی دیگر روایت دارد و ابن عبدالبر و ابن حزم از او حدیث استماع کرده اند. او راست: کتاب دلائل النبوة. وفات وی به سال 478 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمران بن خبیر. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمران بن سلامة الالهانی النحوی. مکنی به ابوعبدالله. معروف باخفش قدیم. ابوبکر صولی بکتابی که در شعراء مصر کرده ذکر او آورده است و گوید احمدبن عمران عالمی نحوی و لغوی است و اصل او از شام است و علوم ادب بعراق فراگرفت و چون بمصر شد اسحاق بن عبدالقدوس ویرا اکرام کرد و برای تأدیب اولاد خویش بطبریه فرستاد و او بفرزندان اسحاق ادب آموخت و احمد را در مدیح اهل البیت علیهم السلام اشعار بسیار است واز جمله:
انّ بنی فاطمة المیمونة
الطیبین الاکرمین الطینة
ربیعنا فی السنة الملعونة
کلهم کالروضة المهتونة.
و باز صولی گوید: علی بن سراج مرا روایت کرد از جعفربن احمد و او از احمدبن عمران که وقتی هیثم بن عدی از من پرسید تو از کجائی گفتم از الهان اخو همدان گفت آری آنان عرس الجن باشند که نام دارند لکن دیده نشوند و من پیش از تو الهانی ندیده ام. و هم صولی گوید الهانی بر قوم رعل طائفه ای از بنی سلیم درآمد و ایشان وی را ضیافت نکردند و در آن باب گوید:
تضیفت بغلتی و الارض معشبة
وعلاً و کان قراها عندهم عدس(1)
واکلبا کاسود الغاب ضاریة
و واقفات بایدی اعبد عبس
و العام ارغد و الایام فاضلة
و ما تری فی سواد الحیّ من قبس
یستوحشون من الضیف الملم بهم
و یأنسون الی ذی السوءة الشرس.
و از گفتهء احمد است در مدح جعفربن جدلة:
اذا استسلم(2) المال عند الهذیل
فمال الفتی جعفر خاسر
و ان ضنّ جازره بالمدی
فان الحسام له حاضر.
(معجم الادباء ج2 ص5).
(1) - لعله: علسی. (مارگلیوث).
(2) - لعله: استلأم. (مارگلیوث).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمران الصاغانی المقری مکنی به ابوالعباس. وی از مردم چاغان قریه ای بمرو بود و از ابوبکر الطرسوسی روایت کند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بن ابراهیم انصاری قرطبی مکنی به ابوالعباس و ملقب به جمال الدین محدث مالکی نزیل اسکندریه. وی صحیحین را مختصر کرده و او راست: شرح تلخیص صحیح مسلم موسوم به المفهم لما اشکل من تلخیص صحیح مسلم یا کتاب المفهم فی شرح صحیح مسلم و کشف القناع عن الوجد و السماع. وفات وی به سال 656 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بن احمدبن مهدی ملقب به کمال الدین. مؤلف کشف الظنون او را به شائی دلجی مصری شافعی ذکر کرده است. او راست: جامع المختصرات فی فروع الشافعیه و شرح آن. و نکت بر تنبیه شیخ ابواسحاق شیرازی. وفات وی به سال 757 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بن اسماعیل بن محمد بن ابی صوفی مکنی به ابوالعباس و ملقب به شیخ جمال الدین. او راست: شفاء الاسقام فی وضع الساعات علی الرخام.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بن سریج. او پسرزادهء سریج بن یونس بن ابراهیم بن حارث مروزی است که از معارف زهاد و اصحاب کرامات بشمار میرود. ابن سریج خود رئیس شافعیان و مروج مذهب ایشان بود و طریقت محمد بن ادریس بوجود او رونق گرفت و فقه آن امام باهتمام وی استحکام یافت در مدت یکصد سال که مابین طلوع ریاست ابن ادریس و جلوس فقاهت ابن سریج فاصله بود از ائمهء شافعیه هیچیک بقدر وی موازین استدلال آن قوم مستقیم نتوانست کرد و قوانین استنباط مخالفین آن کیش سقیم نتوانست نمود ارباب طبقات آورده اند که ابن سریج از حدت فطانت و سرعت انتقال باز اشهب لقب یافت و از فرط فقاهت و سعهء اطلاع شافعی ثانی موسوم گشت. ابواسحاق شیرازی در کتاب طبقات الفقهاء و فاضل فنجدیهی در شرح مقامات، مقامات علمیهء او را ستایش ها نموده اند و در مدحش عبارتها سروده اند ابواسحاق گوید کان من عظماء الشافعیین و ائمة المسلمین و یفضل علی جمیع اصحاب الشافعی حتی علی المزنی و فهرست کتبه یشتمل علی اربعمائة مصنف و قام بنصرة مذهب الامام الشافعی و الرد علی المخالفین و فرع علی کتب محمد بن حسن الحنفی. یعنی ابن سریج را که از بزرگان شافعیان و پیشوایان مسلمانان بود بر جمیع اصحاب شافعی حتی بر مزنی که ارشد شاگردان اوست ترجیح می نهادند وی در انتصار مذهب شافعیه چهار صد مجلد تصنیفات پرداخت و بر کتب سه مذهب دیگر بسی ردود و اعتراضات نگاشت. فاضل فنجدیهی گوید: احمدبن عمر بن سریج امام اصحاب شافعی علی الاطلاق و من لانفست ذات درّ بمثله فی الافاق حججه فی احکام الشرع اوضح الحجج و اقویها و امتنها علی مرور الایام و الحجج و کان یلقب بالباز الاشهب و بالشافعی الثانی لتبحره فی استنباط المعانی من غوامض الاخبار و المثانی یعنی از تمام اصحاب شافعی هیچکدام به ابن سریج مقدم نگشت و از زنان جهان هیچیک فرزندی چنان نیاورد و دلائل و حججی که او در فقه شافعیه اقامت کرده چندان استوار است که فقهاء امصار بمرور اعصار انباز آنها نتوانند آورد و وی را باز اشهب و شافعی ثانی از آن گفتندی که در فهم اخبار و آیات فراستی بدیع و تبحری وسیع داشت. شیخ ابومحمد قاسم بن علی حریری درمقامهء عاشره در حکایات منازعت و تشاجری که ابوزید سروجی با غلام خویش در محضر والی رحبه نموده بدلائل ابن سریج بر سیاق ضرب المثل تلمیح آورده و ادلهء ابوزید ببراهین وی تشبیه نموده گوید: فلما رأیت حجج الشیخ کالحجج السریجیة علمت انه علم السروجیة. شیخ ابوحامد اسفراینی میگفته: نحن نجری مع ابی العباس فی الظواهر الفقه دون دقایقه یعنی جائی که ابن سریج در رئوس مسائل فقه و ظواهر فروع شرع سخن رانده ما با وی همراهی توانیم کرد ولی مقامیکه کمیت فکر در دقایق نکات احکام و اسرار کلمات اعلام بجولان آورده ما دم درکشیم و قدم واپس گذاریم. از این گونه سخنان و ستایشهای شایان دربارهء وی چندان نوشته اند که استفاد جملهء آنها بیرون سیاق ترجمت است. عبدالله بن اسعد یافعی در کتاب مرآة الجنان و عبرة الیقظان از ابوعلی بن حیران حکایت آورده که گفت از ابن سریج شنیدم که گفت شبی در واقعه دیدم که از آسمان کبریت احمر همی ریزش کند و من آستین و کنار خویش از آن آکنده سازم چون از خواب برخاستم صورت رؤیا با معبری در میان نهادم گفت همانا ترا علمی روزی شود که در شرافت و عزت بمثابهء کبریت احمر است. آورده اند که او علوم ظاهر و سلوک باطن با هم تحصیل و تکمیل نمود. نخست چنانکه مطرزی گفته بمدارس مشایخ شریعت درآمده فن حدیث از علی بن اسکاب و حسن زعفرانی و ابوداود سجستانی و عباس رفقی و جمعی دیگر فراگرفت و علم فقه از ابوالقاسم بن ابراهیم مزنی اخذ نمود سپس چنانکه جامی در نفحات آورده بصحبت جنید بغدادی رسید و علم طریقت بارشاد وی بیاموخت دمیری در حیوة الحیوان گوید هر گاه که شیخ ابوالعباس در اصول و فروع نکته ای نفیس و کلامی بدیع میگفت که حاضران از استماع او بشگفت آمدندی گفتی میدانید این سخن مرا از کجاست از برکت مجالست ابوالقاسم جنید است. صاحب نفحات آورده که وقتی عبدالعزیز بحرانی بکنار مجلس ابن سریج شد و از در طریقت با وی سؤالی راند و جوابی نیکو شنید نعره ای بزد و از هوش بشد چون بهوش باز آمد شیخ باو گفت من با پیر شما جنید روزگاری قدم زده ام و صحبت داشته ام اکنون این فقها مرا مشغول داشته اند اگر خواهی از ایام افادت روزی را معین کنم که در آن جز بلسان تصوف سخن نرانم. کسانی که بشاگردی وی مقامی یافته اند بسیارند از آنجمله است ابواسحاق مروزی و ابوعلی بن جیران و ابوعبدالله زردوخی و محمد بن احمدبن عبدالله دنودلی و غیر ایشان که همگی از مشاهیر فقها واعیان محدثین بودند. شیخ ابوالعباس احمدبن عبدالمؤمن شریشی گوید: قاضی ابوالعباس احمد بن سریج شیرازی در مقام گفتگوی علمی بس خوش مناظره و حسن الاحتجاج بود بگاه بحث جوابهای نغز گفتی و سخنان شیرین آوردی وقتی با ابوبکر محمد بن داود اصفهانی طریق مباحثت می پیمود سؤالهای پیاپی ایراد مینمود ابوبکر گفت: ابلعنی ریقی. یعنی مرا مقداری فرصت ده که آب دهن فروبرم. گفت قد ابلعتک دجلة و الفرات یعنی چندانت فرصت بخشیدم که رود دجله و نهر فرات فروبری. و هم نوبت دیگر ابوبکر با وی گفت امهلنی ساعة یعنی مرا ساعتی مهلت ده. گفت امهلتک من الساعة الی ان تقوم الساعة یعنی از این ساعت تا به ساعت قیامت ترا مهلت دادم. هم روزی ابوبکر در اثنای مجلس مجادلت با وی گفت: اکلمک من الرجل و تجیبنی من الرأس. یعنی من از پای با تو سخن رانم و تو از سر پاسخ من گوئی: گفت: کذالک البقر اذا حفیت اظلافها دهنت قرونها یعنی با گاو نیز اینچنین کنند که چون سم او سائیده گردد شاخش با روغن بیالایند. در بدیهه گوئی و حاضر جوابی وی آورده اند که وقتی کسی بدو گفت از طلبهء علم و محصلین فقه جمعی کثیر با تو اشتراک داشتند از چه شد که تو از همگنان پیش افتادی و بریاست رسیدی و ایشان واپس ماندند و رتبتی نیافتند گفت: یسقی بماء واحد و نفضل بعضها علی بعض فی الاکل(1). (الاَیة).
علی السحب ارواء النبات بمائه
و لکن علی الارواح فتق الکمائم.
مراد آن است که تلاش و کوشش در آموختن دانش امری است و قبول عامه و شهرت آفاق امری دیگر. آن وظیفهء بنده است و این کار خداوند چنانکه پروردگار بیک باران تخمهء هر گیاه سیراب کند ولی بر حسب اختلاف طبایع برخی را بر برخی تفضیل بخشد هکذا طالبان علم جمله بریک نسق استفادت نمایند اما خدای حکیم بر حسب تفاوت قابلیات بعضی را بر بعضی ترجیح دهد پس اشتغال و تحصیل از خلق است و امتیاز و تفضیل از حق چنانکه صاحب آن بیت گفته برابر است که جمیع نباتات شاداب کند ولی خود شکافتن غلاف شکوفها وظیفه باد باشد.
مطرزی گوید ابن سریج مردی منصف بود و در حق مخالفان نیز اغماض نمینمود. وقتی شنید که مردی دربارهء ابوحنیفه ناسزا همی گوید فرمان کرد تا وی را حاضر آوردند و گفت یا هذا در حق کسی بغیبت سخن کنی که علماء اسلام از چهار قسمت فقه سه بهره با وی باز گذاشتند تا خود بیک بهره اختصاص جویند و او در آن یک نیز با ایشان سهیم گشت آن مرد گفت معنی این سخن چگونه است گفت علم فقه نیمی سؤالات است نیمی جوابات وضع سؤالات و ابتکار آنها بالتمام بوحنیفه نمود پس نیم فقه از اوست آنگاه جمله را جواب گفت مخالفین وی جمیع جوابات او را بر باطل ندانند بلکه برخی صواب و برخی خطا شناسند چون موارد اختلاف با موارد اتفاق مقابل کنیم یک نیم بالاتفاق مورد اتفاق یابیم پس سه ربع خاص وی باشد و یک ربع مابین او و سایر فقها بالاشتراک ماند همین که آن مرد از ابن سریج که خود مذهب شافعی داشت در حق بوحنیفه چنین تصدیق شنید عقیدت خویش بگردانید و از طعن و غیبت وی توبه کرد. جماعتی از ارباب طبقات و اصحاب تذکرات چنین نوشته اند که ابن سریج را رتبت علم و مقام ترویج بحدی انجامید که در سلک مجددین دین انتظام یافت. مجدد دین آن عالم و سلطان را گویند که عهد وی با رأس یکی از مآت هجری مقرون افتد. و از دشمنان اسلام و یا مخربان دین گروهی را براندازد و یا انبوهی را مطیع شرع سازد و از این جهت مذهب حق را قوتی جدید پدید گردد و ملت حنیف را رواجی کامل حاصل آید و این از طریق عامه بروایت و از طریق خاصه بتجربت ثابت شده که چون سنین تاریخ هجری بیکی از عقود مآت برآید بر سر مائهء جدید بی تخلف عالمی مؤید و گر نه سلطانی منصور قواعد آئین حق را استحکامی تمام بخشد و اصول کیش باطل را استیصالی بکمال آورد.
بالجمله ابن سریج همی بعزت و ریاست می بود تا در ماه جمیدی الاولی از سال سیصد و شش بمرض موت مبتلا گشت و در بیست و سوم آن ماه درگذشت. (نامهء دانشوران ج1 ص119).
(1) - قرآن 13/4.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بن الضحاک المصری. خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص298) آرد که در همین سال 293 ه . ق. احمدبن عمر الضحاک المصری که در اصفهان قاضی بوده و در اصناف علوم تصانیف دارد از عالم انتقال نمود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بن عبدالخالق بزاز.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بن عثمان جندی. وی نجدیات ابومطهر ابیوردی را شرح کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بن علی طرف مکنی به ابوالعباس البرجی. فقیهی نحوی است. (روضات الجنات ص58 س4).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بن علی مکی عروضی سمرقندی مکنی به ابوالحسن و ملقب بنظام الدین و متخلص بنظامی. وی از مختصان دربار ملوک غوریه بامیان بوده است و بین سال های 551 و 552 مجمع النوادر یا چهار مقاله را به نام شمس المعالی علی بن مسعودبن الحسین غوری کرده است و معاصر خیام و امیر معزی است. و رجوع به عروضی... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن علی بن مهیر الشیبانی رجوع به خصاف احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بن یوسف بن علی الحلی. معروف به ابن کاتب الخزانة. رجوع به روضات الجنات ص58 س5 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بن یوسف خفاف شافعی مکنی به ابوبکر. او راست: کتاب الخصال.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر انصاری قرطبی رجوع به احمد بن عمر بن ابراهیم ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بجیری [ بُ جَ ]نبیرهء محمد بن عمر بن بجیر حافظ و محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر برکات الشامی. او راست: رسالة القول المتناسق فی حکم الصلاة خلف الفاسق و آن در مصر یا دمشق بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر بصری نحوی. یاقوت گوید: روی عنه ابوبشر عن ابی المفرح الانصاری(1) عن ابن السکیت روی عنه ابوعبدالله محمّدبن المعلی بن عبدالازدی. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج2 ص5) (روضات الجنات ص58 س5).
(1) - ابوالفرج. (روضات).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر حنفی. رجوع به احمدبن عمر شیبانی ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر خیوقی صوفی. رجوع به نجم الدین کبری و رجوع به ابوالجناب و روضات الجنات ص81 و مجالس المؤمنین و تاریخ گزیده حمدالله مستوفی و تلخیص الاَثار در ترجمهء خیوق شود. و نیز او راست: فواتح الجمال به فارسی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر زیلعی عقیلی هاشمی ملقب به شهاب الدین و مکنی به ابوالعباس. او راست: ثمرة الحقیقة و مرشد السالک الی اوضح الطریقه.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر شاذلی. او راست: رسالهء زرقالة الکازی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر شیبانی حنفی ملقب بخصاف و مکنی به ابوبکر. او راست: کتاب الاقالة و کتاب احکام الوقف و کتاب ادب القاضی. وفات وی به سال 261 ه . ق. بود و رجوع به خصاف شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر شیبانی ملقب به کمال الدین. او راست: منتقی فی فروع الشافعیة. وفات وی به سال 757 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) (میرزا سیدی ...) ابن عمر شیخ. رجوع به احمدبن عمر شیخ ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر شیخ بن تیمور ملقب بمیرزا امیرک. او در 811 ه . ق. از دست عم خود شاهرخ بامارت اوزجند منصوب شد. سپس در جنگی که میان او و الغ بیک در گرفت مغلوب گردید و به مغولستان گریخت و آنگاه که بخراسان بازگشت بامر شاهرخ به زیارت کعبه شد. و از آن پس از حالات او اطلاعی در دست نیست. و وی با گروهی از امراء شاهزاده خلیل سلطان را که بیست و یکساله بود بسلطنت برداشت. رجوع به حبط، ج2 ص171، 175، 176، 183، 187، 251 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر شیرازی. رجوع به ابن سریج شود و او راست: کتاب غنیة فی فروع الشافعیه و کتاب العین و الدین. کشف الظنون وفات او را ذیل کتاب غنیه سال 306 ه . ق. گفته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر قطیعی. حافظ است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر الکرابیسی. قفطی در تاریخ الحکماء (ص79) آرد که وی از افاضل مهندسین و علماء ارباب عدد بود و در این فن از همگنان سبقت جست و بغایت قصوی رسید و در آن بعربی تصانیف کرده است از جملهء آنها کتاب شرح اقلیدس، کتاب حساب الدور، کتاب الوصایا، کتاب مساحة الحلقه، کتاب الحساب الهندی و رجوع به کرابیسی احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر مالکی. او راست: شرح ناظرة العین تألیف شمس الدین اصفهانی بنام ناضرة العین که به سال 779 ه . ق.باتمام رسانیده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر مروزی معروف به ابن سریج. رجوع به احمدبن عمر بن سریج شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمروبن السرح. مکنی به ابوطاهر. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمروبن عبدالخالق حافظ و محدث مکنی به ابوبکر و معروف به بزار صاحب مسند و پدر ابوالعباس محمد است. (تاج العروس مادهء ب ز ر).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمرو شیبانی مکنی به ابوبکر و معروف به ابن ابی عاصم و ملقب بحافظ کبیر. او راست: مسند که در آن قریب پنجاه هزار حدیث ذکر کند و نیز کتاب السنة. وفات وی را مؤلف کشف الظنون جائی 278 ه . ق. و جای دیگر 287 مینویسد. [ محتمل است که صاحب ترجمه احمدبن عمروبن عبدالخالق مکنی به ابوبکر باشد؟ ] .


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمر هندی ملقب به شهاب الدین. او راست: شرحی بر کافیهء ابن حاجب. و وفات او به سال 849 ه . ق. است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عمیربن خوصا. رجوع به ابوالحسن احمد ...در ذیل لغت نامه شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عوف بن جدیر. معروف به بزّار. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیاش. رجوع به ابوبکربن عیاش موسوم بمحمد شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی مکنی به ابوالسلیل صاحب آمد. مؤلف تاج العروس در مادهء «س ل ل» آرد. ابوالسلیل احمدبن صاحب آمد عیسی بن الشیخ و ابنه السلیل بن احمد روی عن محمد بن عثمان بن ابی شیبة - انتهی. و معتضد خلیفه برای فتح آمد با او بمقاتله پرداخت. رجوع به عیون الانباء ج1 ص214 و تاریخ الحکماء قفطی ص77 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی. صاحب المدینة معاصر سعید بن عبدربه. (عیون الانباء ج2 ص44).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی بن احمدبن خلف بن زغبه. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی بن جنیه. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی بن رضوان عسقلانی. رجوع به ابن القلیوبی کمال الدین ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی بن شیخ. رجوع به احمدبن عیسی مکنی به ابوالسلیل شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی بن شیخ. (آل ...) ابن المعتمر زیدبن احمدبن زید الکاتب کتاب الشجاعهء خود را در مدح آنان نوشته است. (از ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی بن مأمون کشی. او راست: مجموع النوازل و الحوادث و الواقعات.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی بن موفق مقدسی صالحی حافظ است. متوفی643 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی بغدادی زاهد. رجوع به ابوسعید خراز احمد ... و رجوع به احمدبن عیسی الخراز شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی خراز مکنی به ابوسعید. صاحب صفة الصفوة گوید: جنید گفت اگر از ما آن خواهند که ابوسعید خراز بر او بود هر آینه همگی هلاک شده ایم. علی گوید: از ابراهیم از حال ابوسعید پرسیدم گفت: او چندین سال خرازی کردی یعنی مشک دوختی و هیچگاه میان دو خرزه [ کوک ] حق از اوفوت نشد. نقل است که او گفت: من ظن انه ببذل الجهد یصل فمتمن و من ظن انه بغیر بذل الجهد یصل فمتعن. و هم او گوید: ذنوب المقربین حسنات الابرار و هم او گفت: المعرفة تأتی القلوب من جهتین من عین الجود و من بذل المجهود. و هم گفت: العافیة سترت البر و الفاجر فاذا جاءت البلوی یتبین عندها الرجال. و ابوسعید از عبدالله بن ابراهیم غفاری و ابراهیم بن بشار صاحب ابراهیم بن ادهم باسناد روایت کند و او صحابت بشربن الحارث و سری و ذوالنون و ابوعبدالله الساجی و ابا عبید بسری و امثال آنان کرده است و وفات او در 277 ه . ق. و بعضی گویند بسال 286 بوده است. (صفة الصفوه ج2 ص245). و نیز وفات او را به سالهای 285 و 287 ذکر کرده اند و رجوع به ابوسعید خراز احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی رزیقی. منسوب به رزیق نهری بمرو و او تلمیذ ابن المبارک است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی عسقلانی. او راست: الاشراق فی شرح تنبیه ابی اسحاق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی العکلی. ذکر او در کتاب الموشح ابوعبیدالله محمد بن عمران مرزبانی ص42 و 364 آمده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی کاتب. بعربی شعر می گفته و او مقل است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی الکرخی. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص369).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی اللؤلؤی. او راست: کتاب وقف التام. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن عیسی مرشدی. ادیب و فاضل مکی. سید علیخان در سلافهء ترجمهء او آروده است: وی در مکه بزمان شریف احمدبن عبدالمطلب منصب قضا داشت و چندی مورد غضب شریف واقع شده محبوس و مقید بود سپس آزاد گردید و قصاید و اشعار نیکو از او نقل شده است. و حسن التخلص وی در این بیت بی نظیر است:
صهباء تفعل بالالباب سورتها
فعل السخاء بشهوان بن مسعود.
و مطلع قصیده این است:
فیروزج ام وشام القادة الرود
یبدو علی سمط در منه منضود.
و وفات او به سال 1047 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن غالب مکنی به ابوالولید. و مشهور به ابن زیدون. رجوع به ابن زیدون ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الغضائری. رجوع به ابن غضائری و رجوع به روضات الجنات ص13 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن غلام اللهبن احمد الحاسب الکوفی الریشی الموقت بجامع الملک المؤید، ملقب به شهاب الدین. وی زیج ابن شاطر را تصحیح و به نزهة الناظر فی تصحیح اصول ابن الشاطر تسمیه کرده است، و بعد همین اثر را مختصر کرده و اللمعة فی حل الکواکب السبعة نامیده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن غلبون مکنی به ابوعبدالله خولانی. محدثی صالح و خیر و اصل او از قرطبه است سپس از آنجا باشبیلیه رفته است و وفات وی به سال 508 ه . ق. است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن غمار مهدوی، مکنی به ابوالعباس. او راست: هدایة فی القراءة. وفات وی به سال 430 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فارس بن زکریا اللغوی. ابن جوزی گوید احمدبن زکریا ابن فارس به سال سیصد و شصت و نه درگذشت، و دو روز پیش از مرگ این قطعه بگفت:
یارب ان ذنوبی قد احطت بها
علما و بی و باعلانی و اسراری
انا الموحد لکنی المقربها
فهب ذنوبی لتوحیدی و اقراری.
یاقوت گوید و بخط حمیدی دیده شده است که وفات ابن فارس در حدود سال سیصد و شصت است. لکن هیچیک از این دو روایت بر اساسی نباشد چه من کتاب فصیح تصنیف ابن فارس را به خط خود او دیدم که تاریخ کتابت آن سیصد و نود و یک بود. و حافظ سلفی درشرح مقدمهء معالم السنن خطابی گوید که: اصل ابن فارس از قزوین است و دیگران گفته اند که احمدبن فارس از ابوبکر احمدبن حسن خطیب راویهء ثعلب و ابوالحسن علی بن ابراهیم قطان و ابوعبدالله احمدبن طاهر المنجم و علی بن عبدالعزیز مکی و ابوعبید و ابوالقاسم سلیمان بن احمد طبرانی اخذ علوم و روایات کرده است و ابن فارس میگفت مثل ابوعبدالله احمد بن طاهر ندیدم و او نیز چون خویشتنی را ندید. و ابن فارس را در مقابل اجرتی بمعلمی مجدالدوله ابوطالب بن فخرالدوله علی بن رکن الدوله حسن بن بویه دیلمی صاحب ری به ری بردند و او بدانجا مقیم گشت و صاحب بن عباد وی را تکریم و نزد وی تلمذ می کرد و دربارهء او میگفت: شیخنا ابوالحسین ممّن رزق حسن التصنیف و امن فیه من التصحیف. و احمدبن فارس مردی راد و بخشنده بود بدانجایگاه که در بخشش و عطا بهیچ چیز ابقا نکردی و گاه بودی که جامه هائی را که به برداشتی و فرش خانه را بسائل دادی. و او باوّل فقیهی شافعی بود سپس طریقهء مالکی گرفت و میگفت حمیت مرا بآمدن ری داشت چه پیش از من در این شهر یک تن بر مذهب این مرد مقبول القول [ یعنی مالک ] یافت نمیشد. و یاقوت علاوه بر کتبی که ما در کلمهء «ابن فارس ابوالحسین» قبلاً آورده ایم کتب ذیل را نیز از او نام می برد: کتاب متخیر الالفاظ. کتاب غریب اعراب القرآن. کتاب تفسیر اسماء النبی علیه السلام. کتاب مقدمهء کتاب دارات العرب. کتاب العرق. کتاب مقدمة الفرائض. کتاب ذخائر الکلمات. کتاب شرح رسالة الزهری الی عبدالملک بن مروان. کتاب الحجر. کتاب سیرة النبی صلی الله علیه و سلم و آن کتابی صغیر الحجم است. کتاب اللیل و النهار. کتاب العم و الخال. کتاب جامع التأویل فی تفسیر القرآن در چهار مجلد. کتاب الشیات و الحلی. کتاب خلق الانسان. کتاب الحماسة المحدثة. کتاب مقاییس اللغة و آن کتابی جلیل است که مانند آن تصنیفی نیست. کتاب کفایة المتعلمین فی اختلاف النحویین. ابن فارس حکایت کند از پدر خویش که می گفت سالی که حج گزاردم گروهی از هذیل را بدانجا دیدم و راجع بشعرای هذیل با ایشان سخن کردم و آنان یک کس از شعرای خویش را نمیشناختند تنها مردی فصیح در میانشان بود که ابیات ذیل مرا انشاد کرد:
اذا لم تحظ فی ارض فدعها
وحث الیعملات علی وجاها
ولا یغررک حظ اخیک فیها
اذا صفرت یمینک من جداها
و نفسک فز بها ان خفت ضیما
و خل الدار تحزن من بکاها
فانک واجد ارضاً بارض
ولست بواجد نفساً سواها.
و ابن فارس راست:
و قالوا کیف انت فقلت خیر
فنقضی حاجة و تفوت حاج
اذا ازدحمت هموم القلب قلنا
عسی یوماً یکون لها انفراج
ندیمی هرتی و سرور قلبی
دفاترلی و معشوقی السراج.
و او راست دربارهء شهر همدان:
سقی همذان الغیث لست بقائل
سوی ذا و فی الاحشاء نارتضرّم
و مالی لااصفی الدّعاء لبلدة
افدت بهانسیان ماکنت اعلم
نسیت الذی احسنته غیر اننی
مدین و ما فی جوف بیتی درهم.
و هم او راست:
اذا کنت فی حاجة مرسلاً
وانت بها کلف مغرم
«فارسل حکیماً و لا توصه»
و ذاک الحکیم هوالدرهم.
و نیز او گفته است:
مرت بناهیفاء مقدودة
ترکیة تنمی بترکی
ترنو بطرف فاتن فاتر
کانها حجة نحوی.
ثعالبی گوید: ابن عبدالوارث نحوی مرا حکایت کرد که صاحب بعلت انتساب ابوالحسین بن فارس به ابن العمید و تعصب او نسبت به وی او را دوست نمی داشت و آنگاه که ابن فارس کتاب الحجر تألیف خود را از همدان به صاحب فرستاد صاحب گفت: رد الحجر من حیث جائک. و با این حال دلش آرام نیافت تا آنکه تمام کتاب بخواند و به ارسال صلتی برای ابن فارس امر داد. و در یتیمه این قطعه نیز از ابن فارس آمده است:
یالیت لی الف دینار موجهة
وان حظی منها فلس افلاس
قالوا فمالک منها قلت تخدمنی
لها و من اجلها الحمقی من الناس.
و هم از اوست:
اسمع مقالة ناصح
جمع النصیحة والمقة
ایالک و احذر ان تبی
ـت من الثقات علی ثقة.
و ایضاً او راست:
و صاحب لی اتانی یستشیر و قد
ادار فی جنبات الارض مضطربا
قلت اطلب کل شی ء واسع و رد
منه الموارد الاالعلم و الادبا.
و باز از اوست:
اذا کان یؤذیک حرّالمصیف
و کرب الخریف و برد الشتا
و یلهیک حسن زمان الربیع
فاخذک للعلم قل لی متی.
وله:
عتبت علیه حین ساء صنیعه
و آلیت لا امسیت طوع یدیه
فلما خبرت الناس خبر مجرب
و لم ار خیراً منه عدت الیه.
تلبس لباس الرضا بالقضا
و خل الامور لمن یملک
تقدر انت و جاری القضا
ء مما تقدره یضحک.
یحیی بن مندهء اصفهانی گوید: از عم خود عبدالرحمن بن محمد بن العبدی شنیدم که: ابوالحسین احمدبن زکریابن فارس نحوی میگفت: بطلب حدیث به بغداد شدم و در مجلس یکی از اصحاب حدیث حاضر آمدم وقاروره(1) با خود نداشتم جوانی که چیزکی از جمال داشت نزدیک من جای داشت و برای نوشتن حدیث از قارورهء او استیذان کردم گفت: من انبسط الی الاخوان بالاستئذان فقد استحق الحرمان. و باز عبدالرحمان بن منده از ابن فارس حدیث کند که گفت: از ابواحمدبن ابی التیار شنیدم که میگفت: ابواحمد عسکری برصولی دروغ بندد چنانکه صولی بر غلابی دروغ می بست و چنانکه غلابی بر دیگران جعل کذب میکرد(2). یاقوت گوید: بخط شیخ ابوالحسن علی بن عبدالرحیم سلمی خواندم که او بخط ابن فارس ابیات زیرین را دیده است و سپس آنها را بر سعد الخیر انصاری عرضه داشتم و او گفت که پسر شیخ او ابوزکریا از سلیمان بن ایوب و او از ابن فارس این بیت ها روایت کرده است و بیتها از ابن فارس است:
یا دارسعدی بذات الضال من اضم
سقاک صوب حیا من واکف العین(3)
انی لاذکر ایاماً بها و لنا
فی کل اصباح یوم قرّة العین(4)
تدنی معشقة منا معتقة
تشجها عذبة من نابع العین(5)
اذا تمززها(6) شیخ به طرق
سرت بقوتها فی الساق والعین(7)
والزق ملاَن من ماء السرور فلا
تخشی توله ما فیه من العین(8)
وغاب عذّالنا عنا فلا کدر
فی عیشنا من رقیب السوء و العین(9)
یقسم الود فیما بیننا قسما
میزان صدق بلابخس و لاعین(10)
وفائض المال یغنینا بحاضره
فنکتفی من ثقیل الدین بالعین(11)
و المجمل المجتبی تغنی فوائده
حفاظه عن کتاب الجیم و العین.(12)
و باز عبدالرحمان بن منده گوید در نسخه ای قدیمه از کتاب مجمل تصنیف ابن فارس این صورت نوشته یافتم: تألیف الشیخ ابی الحسین احمدبن فارس بن زکریا الزهراوی الاستاذ خرذی. و در وطن ابن فارس اختلاف است بعضی موطن او را روستای زهراء از قریهء معروفهء کرسف(13) و جیاناباد گفته اند و من بدین دو قریه بارها بوده ام و خلافی نیست که مرد قروی است و پدر من [ پدر عبدالرحمان بن منده ] محمد بن احمد که یکی از ملتزمین مجالس ابن فارس بود گفت که روزی مردی از ابن فارس وطن او پرسید او گفت کرسف و سپس بدین بیت تمثل کرد:
بلاد بها شدّت علی تمائمی
و اول ارضٍ مس جلدی ترابها.
و کاتب نسخهء کتاب مجمل سابق الذکر چنانکه درآخر کتاب مضبوط است؛ مجمع ابن محمد بن احمد است بدین صورت: کتبه مجمع ابن محمد بن احمد بخطه فی شهر ربیع الاول سنة 446. و باز در آخر این نسخه این عبارت دیده میشود: مضی الشیخ ابوالحسین احمدبن فارس رحمه الله فی صفر سنة 395 بالرّی و دفن بها مقابل مشهد قاضی القضاة ابی الحسن علی بن عبدالعزیز یعنی الجرجانی. و ابوالریحان البیرونی در کتاب الاَثار الباقیة عن القرون الخالیة قطعهء ذیل را از احمدبن فارس انشاد کرده است:
قد قال فیما مضی حکیم
ما المرء الا باصغریه
فقلت قول امری لبیب
ما المرء الاّ بدرهمیه
من لم یکن معه در هماه
لم یلتفت عرسه الیه
و کان من ذله حقیراً
تبول سنوره(14) علیه.
و هلال بن مظفر الریحانی آورده است که عبدالصمد بن بابک معروف به ابن بابک شاعر در ایام صاحب بری آمد و ابوالحسین احمدبن فارس چشم می داشت که ابن بابک برعایت حق علم و فضل او از وی دیدار کند و ابن بابک متوقع بود که چون او رسیده است و دیدار رسیده سنت جاریه است ابن فارس بدیدن وی شود و از این رو هیچیک بدیدار دیگری نرفت و در این وقت ابن فارس ابیات زیرین به ابوالقاسم بن حسولة فرستاد:
تعدیت فی وصلی فعدی عتابک
وادنی بدیلا من نواک ایابک
تیقنت ان لم احظ و الشمل جامع
بایسر مطلوب فهلا کتابک
ذهبت بقلب عیل بعدک صبره
غداة ارتنا المرقلات ذهابک
و ما استمطرت عینی سحابة ریبة
لدیک و لا سنت یمینی سخابک
و لا نقبت و الصب یصبو لمثلها
عن الوجنات الغانیات نقابک
و لا قلت یوماً عن قلی و سآمة
لنفسک «سلی عن ثیابی ثیابک»
و انت التی شیبت قبل اوانه
شبابی سقی الغر الغوادی شبابک
تجنبت ما اوفی و عاقبت ماکفی
الم یأن سعدی ان تکفی عتابک
و قد نبحتنی من کلابک عصبة
فهلاّ و قد حانوا زجرت کلابک
تجافیت من مستحسن البرجملة
و جرت علی بختی جفاء ابن بابک.
و چون حسولی ابیات بدید به ابن بابک فرستاد و ابن بابک در این وقت بیمار بود و با این حال ببدیهه این جواب و ابیات ببوالقاسم حسولی ارسال کرد:
وصلت الرقعة اطال الله بقاء الاستاذ. و فهمتها و انا اشکوالیه الشیخ اباالحسن.(15) فأنه صیرنی فصلاً و لا وصلاً و زجاً لانصلا و وضعنی موضع الحلال(16) من الموائد و تمت من اواخر القصائد و سحب اسمی منها مسحب الذیل و اوقعه موقع الذنب المحذوف من الخیل و جعل مکانی مکان القفل من الباب(17) و فذلک من الحساب. و قد اجبت عن ابیاته بأبیات اعلم انّ فیها ضعفا لعلتین علتی و علتها و هی:
ایا اثلات الشعب من مرج یابس
سلام علی آثارکنّ الدوارس
لقد شاقنی و اللیل فی شملة الحیا
الیکن تولیع النسیم و المخالس
و لمحة برق مستمیت کأنه
تردد لحظ بین اجفان ناعس
فبت کانی صعدة یمنیة
تزعزع فی نقع من اللیل دامس
الا حبذا صبح اذا ابیض افقه
یصدّع عن قرن من الشمس وارس
و کنت(18) من الخلصأ ترکب سیلها
ورود المطیّ الحائمات الکوانس
فیا طارق الزوراء قل لغیومهااس
تهلی علی متن من الکرخ آنس
و قل لریاض القفص تهدی نسیمها
فلست علی بعد المزار بآیس
الالیت شعری هل ابیتن لیلة
لقی بین اقراط المها و المحابس
و هل ارین الری دهلیز بابک
و بابک دهلیز الی ارض فارس
و یصبح ردم السد قفلاً علیهما
کماصرت قفلا فی قوافی ابن فارس.
و ابوالقاسم حسولی هر دو مقطوع بصاحب عرضه داشت و ماجری بگفت و صاحب گفت: البادی اظلم و القادم یزار و حسن العهد من الایمان.
و در نامهء دانشوران آمده است: ابن فارس، از اجلهء علمای نحو و در سلک اعاظم لغویین منظوم بوده یافعی در ترجمت وی گوید: کان اماماً فی علوم شتی و خصوصاً اللغة فانه اتقنها و الف کتاب الجمهره و هو علی اختصاره جمع شیئا کثیراً. سیوطی در طبقات النحات گوید: کان نحویاً علی طریقة الکوفیین سمع اباه و علی بن ابراهیم بن سلمة القطان و نیز گوید و کان کریماً جواداً ربماسئل فیهب ثیابه و فرش بیته. یعنی در صفت بخشش وجود بدان مثابه بود بسا میشد بهنگام سؤال سائل لباس تن و فرش سرای خود بذل مینمود صاحب بغیة الالباء در ترجمت وی گوید: ابن فارس را حافظ سلفی ذکر نموده و گفته اصلش از مردمان قزوین است فن لغت را بواسطهء روایت تغلب از ابوبکر احمدبن حسن خطیب اخذ نموده و هم در محضر تغلب و ابوعبدالله احمدبن طاهر المنجم و علی بن عبدالعزیز المکی و ابوالقاسم سلیمان بن احمد الطبرانی فنون لغویه استفادت نموده و نیز صاحب بغیه گوید: قال ابوالحسن الفارسی: دخلت بغداد طالباً للحدیث فرأیت شاباعلیه سمة الجمال فحضرت مجلس اصحاب الحدیث و لیس معی دواة و کان حاضراً فاستأذنته فی الکتاب من قارورته فقال من انبسط الی الاخوان بالاستیذان فقد استحق الحرمان. حاصل معنی آنکه ابن فارس گفت: برای طلب حدیث داخل بغداد شدم جوانی صاحب حسن و جمال مشاهدت کردم پس بمحضر اصحاب حدیث درآمدم بر حالی که مرا دواتی نبود که از آن کتابت حدیث نمایم آن جوان در آن مجلس حضور داشت نزد وی رفتم و کتابت نمودن در دوات وی را اجازت خواستم گفت کسی که در تصرف مال برادر دینی خود اذن و اجازت طلبد همانا مستحق حرمان باشد مع الجملة ابن فارس در اکتساب علوم و اتصاف بکمالات صوری و معنوی عزیمت بلدهء همدان کرد درآن بلد مقیم بود بگاه اقامتش در همدان بدیع الزمان همدانی در محضر وی روزگاری استفادت نمود پس برای تدریس و تعلیم ابوطالب بن فخر الدولهء دیلمی عزیمت ری نمود در ری اقامت کرد و پیش از ورود بری بر آئین و طریقهء محمد بن ادریس شافعی بود چون وارد ری شد مرمان آن بلد را بر دو فرقه دید بعضی بر طریقهء شافعی و برخی بر آئین ابوحنیفه کوفی و چون در آن بلد هیچکس را که پیروی مذهب مالک کند نیافت لاجرم از طریق شافعیه بمذهب مالک انتقال جست و گفت: اخذتنی الحمیة لهذا الامام ان یخلو مثل هذا البلد عن مذهبه. یعنی چون چنین بلد را از مذهب امام مالک خالی دیدم حمیت جانب وی مرا محرک آن شد که مذهب وی اختیار نمودم و از جملهء آنانکه از وی فنون ادبیت اخذ نموده صاحب بن عباد است و صاحب در طریقهء وی گفته: شیخنا ممّن رزق حسن التصنیف. یعنی استاد ما از جملهء آنان معدود است که حسن تصنیف نصیب ایشان گردیده و از کلام بعض از محدثین، شیعه [ بودنِ ] وی ظاهر گردد چنانکه محدث نیشابوری در ترجمت وی گوید کان لغوّیا اماماً فی العلوم له کتب منها کتاب مجمل اللغة روی قصة القائم (ع) و معجزة له و الروایات ظاهرة فی تشیعه و توهم عامیته لذکر ابن خلکان ایاه فی الوفیات خطاء روی عنه الخطیب التبریزی جمیع مصنفاته و الصاحب بن عباد و صدوق محمّدبن علی بن بابویه یعنی احمدبن فارس از جملهء لغویین معدود و در علو می چند مقتدای مردمان بود او را مصنفات عدیده است از آن جمله است کتاب مجمل اللغة. قصه ای از حضرت قائم عجل الله فرجه که مشتمل بر معجزه ای از آنجناب است روایت کرده و ظاهر آن روایت بر تشیع وی دلالت میکند و توهم تسننّ وی نمودن بعلت ذکر احمدبن خلکان او را در وفیات از طریق صواب بیرون است خطیب ابوزکریای تبریزی و صاحب بن عباد و شیخ صدوق از وی روایت کنند و این روایت که در عبارت محدث مذکور بدان اشارت شده روایتی است که محدثین امامیه و بحرینی در کتاب غایة المرام و شیخ صدوق در کتاب الکمال الدّین و اتمام النعمة و غیر هم آن را در احوال غیبت امام دوازدهم ذکر نموده اند و آن روایت بدین شرحست: صدوق در کتاب اکمال خویش گوید از شیخی از اصحاب حدیث که احمدبن فارس ادیب نام داشت شنیدم میگفت در همدان حکایتی شنیدم و آنرا به بعضی از برادران دینی چنانکه شنیده بودم نقل نمودم و از من التماس نمود که برای وی بخط خود بنویسم و نتوانستم که مخالفت خواهش وی نمایم آن را نوشتم و بکسی که آنرا بمن نقل نموده بود نشان دادم و آن حکایت این است که در شهر همدان جماعتی بودند که بطایفهء بنی راشد مشهور و همهء ایشان اظهار تشیع مینمودند و مذهبشان مذهب امامیه بود آنگاه پرسیدم سبب چیست که این طایفه مخصوصاً از میان اهل همدان قبول تشیع مینمودند و شیخی از ایشان که آثار صلاح و تقوی را در آن میدیدم در جوابم گفت سبب این است جد ما که تمامت طایفهء بنی راشد بدو منسوبند بعزم حج بیرون رفت چنان نقل نمود که پس از فراغت از مناسک بهنگام مراجعت از راه بیابان می آمدیم وقتی شوقم کشید که از راحله فرود آیم قدری پیاده راه بروم پس از راحلهء خویش فرود آمده زمان بسیاری راه رفتم تا این که خسته شدم و با خود گفتم که اندکی میخوابم تا راحت شوم وقتی که آخر قافله رسید بر خواسته بدیشان متصل شوم بدین خیال خوابیدم وقتی بیدار شدم که آفتاب برآمده و هوا بشدت گرم شده بود احدی را ندیدم از این حالت مرا وحشت و دهشتی عظیم روی داد راه و نشانی بمقصد خویش نیافتم بخدای عز و جل توکل نمودم با خود گفتم بهر سمت که مرا پیش آید میروم و قدر کمی راه رفتم ناگاه بچمن سبز و تازهء خرمی رسیدم گویا بباریدن باران قریب العهدبود و زمان قلیلی پیشتر از آن باران باآنجا باریده بود خاکش بهترین خاک بود و در آن سرزمین قصری مشاهدت کردم که مانند شمشیری صیقل دار میدرخشید با خود گفتم کاشکی میدانستم که این قصر چیست که هرگز آنچنان قصری ندیده و نشنیده ام پس آهنگ آن قصر نموده رفتم وقتی که بدر آن قصر رسیدم دو نفر خدمتکار سفیدرنگ دیدم بایشان سلام کردم به احسن وجهی جواب سلام دادند و گفتند در اینجا بنشین بدرستی که خدای تعالی در حق توارادهء خیر کرده پس یکی از ایشان برخاسته داخل قصر شد اندکی درنگ نمود بعد از آن بیرون آمد و گفت برخیز و داخل قصر شو من داخل آن قصر شدم قصری دیدم که زیباتر و روشن تر از آن هرگز ندیده بودم در آن حال آن خادم پیش افتاد پرده ای را که در میان آویخته شده بود برداشت بعد از آن گفت داخل شو جوانی دیدم که در میان خانه نشسته و شمشیری دراز در بالای سرش آویخته بود بقسمی که نزدیک بود که طرف پائین آن بسر آنجوان برخورد و آنجوان مانند ماه شب چهارده بود که در تاریکی بدرخشد پس سلام کردم و جواب را به نیکوتر وجهی رد نمود بعد از آن فرمود اتدری من انا؛ آیادانی من کیستم گفتم نمیدانم تو کیستی گفت اناالقائم من آل محمد (ص) انا الذی اخرج فی آخر الزمان بهذا السیف و اشارالیه فاملؤ الارض قسطا و عدلاً کما ملئت جوراً و ظلماً. یعنی منم قائم از آل محمد صلی الله علیه و آله منم آنکس که در آخر زمان خروج کنم باین شمشیر اشاره بشمشیر نمود پس زمین را از عدل و داد پر کنم پس از آنکه از جور وستم پر شده باشد وقتی که این کلمات از آن بزرگوار اصغا نمودم افتادم و صورت خود را بر زمین مالیدم فرمود لاتفعل ارفع رأسک و انت فلان من مدینة بالجبل یقال لها همدان. یعنی چنین مکن سر خود از زمین بردار تو خود فلان شخص باشی از شهری در بلاد جبل که آن را همدان گویند. عرض کردم ای مولای من بصدق و صواب سخن فرمودی بعد از آن فرمود افتحب ان تؤب الی اهلک آیا خوش داری که به سوی اهل بیت خود معاودت کنی عرض کردم آری میروم و بایشان از آنچه خدای تعالی در اینجا برای من میسر نمود مژده میدهم آنگاه به آن خادم اشاره نموده خادم دستم بگرفت و کیسه ای بمن داد بامن بیرون آمد چون چند گامی برداشتم پاره ای درختها و منارهء مسجدی بنظرم رسید آنخادم مرا گفت آیا این بلدرا میشناسی گفتم در نزدیکی شهر ما شهری است مشهور باسد آباد این شهر بدان شباهت دارد گفت آری این اسدآباد است اینک برو پس از گفتن این کلام بجانبش متوجه شدم و طایفهء خود را جمع نموده ایشان را به آن چیزی که خدای تعالی مرا بدان مرزوق نموده بود بشارت دادم مادامی که از آن دینارها نزد من چیزی باقی بود خیر و برکت داشتم ابن خلکان گوید ابن فارس را اشعاری نیکوست منجمله اینهاست:
مرت بنا هیفاء مجدولة
ترکیة تنمی لترکی
ترنو بطرف فاتر فاتن
اضعف من حجة نحویّ.
یعنی زنی باریک میان و نیکو اندام از قبیلهء اتراک بر ما گذر کرد با چشمی بیمار وفتنه جوی نظر مینمود که در بیماری از دلیل و حجت نحوی ضعیفتر بود.
وله ایضاً:
اسمع مقالة ناصح
جمع النصیحة و المقة
ایاک و احذر ان تبیت
عن الثقات علی ثقة.
یعنی این اندرز از دوست ناصح خویش فراگیر زینهار از اینکه شب را بروز آوری بر حالی که از ثقات و معتمدین خود آسوده خاطر و از مکیدت ایشان مامون باشی.
و له ایضاً:
اذا کنت فی حاجة مرسلا
و انت بها کلف مغرم
فارسل حکیماً و لاتوصه
و ذاک الحکیم هوالدرهم.
حاصل معنی: هر گاه برای حاجتی خواهی رسولی فرستی بر حالی که بدانحاجت حریص و آزمند باشی پس برای وصول بدان حکیمی را روانه ساز که باندرز و پند محتاج نیست و آن حکیم بدین صفت درهم است. منجمله از اشعار اوست که گوید:
سقی همدان الغیث لست بقائل
سوی ذا و فی الا حشاء نار تضرّم
و مالی لا اصفی الدعّاء لبلدة
افدت بها نسیان ما کنت اعلم
نسیت الذی احسنته غیر اننی
مدین و ما فی جوف بیتی درهم.
یعنی خدای از باران رحمت خویش همدان را سیرآب نماید با آنکه بگاه اقامتم در آن بلد مرا دل همی در سوز و گداز است جز بثنای آن لب نگشایم از چه روی از روی خلوص توصیف و ثنای بلدی نکنم که در آن آنچه را از علوم که استفادت نموده بودم نسیان کردم آنچه از فضل و دانش که اندوخته بودم در آن بلد فراموش کردم ولی آنچه در آنجا مرا حاصل شده آن است که پشتم از ثقل دین گرانبار و در جوف سرای من درهمی یافت نمیشود.
و له ایضاً:
و قالوا کیف حالک قلت خیر
تقضی حاجة وتفوت حاج
اذا ازدحمت هموم الصدر قلنا
عسی یوماً یکون لها انفراج
ندیمی هرّتی و انیس نفسی
دفاترلی و معشوقی السراج.
یعنی دوستان از کیفیت حالم پرسش نمودند گفتم حالم نیکوست چون مرا حاجتی قرین انجاح گردد حاجاتی از من فوت شود هر گاه هموم و غموم بر سینه ام فراهم آید در تسلیت خویش گویم آن هموم را روزی آید که بپایان رسد از ابناء دهر عزلت اختیار نموده ام گربه مرا ندیم کتابهایم مونس و معشوق من چراغ است و این معنی مأخوذ است از شعر ابوسحاق صابی که گوید:
لیس لی مسعد علی ما اقاسی
من کروبی سوی العلیم السمیع
دفتری مونسی و فکری سمیری
ویدی خادمی و حلمی ضجیعی
و لسانی سیفی و بطشی قریضی
و دواتی غیثی و درجی ربیعی
اتعاطی شجاعة ادّعیها
فی القوافی لقلبی المصدوع.
حاصل معنی آنکه در مقاسات شدائد و محن جز خداوند دانا و شنونده مرا یاور و معینی نیست با مردم روزگار خلطت و آمیزش نکنم کتاب را انیس خویش شمارم و با فکر هم سخن شوم بردباری را همخوابهء خویش سازم و دستهایم را خادم خود قرار دهم لسانم چون شمشیریست قاطع و با شعار اظهار دلیری کنم دواتی که از آن کتابت میکنم بمنزلهء باران است و مکتوبم در لطاقت چون فصل ربیع از نتایج طبع من آن است که کلام مسجع ایراد کنم و در این صنعت هنر و شجاعت خود اظهار مینمایم. و سیوطی و صاحب روضات این ابیات نیز بوی اسناد داده اند:
قد قال فیما مضی حکیم
ما المرء الا باصغریه. (الخ).
بقیهء ابیات با ترجمت آن در شرح حال ابوریحان نگاشتیم. صاحب یتیمة الدهر از ابوالحسن نحوی حکایت کند که گفت بعلت انتساب ابن فارس بخدمت ابن العمید و تعصب وی از ابن العمید، صاحب بن عباد از وی منحرف بود و آنگاه که ابن فارس در همدان اقامت داشت کتاب حجر را تألیف کرد و بخدمت صاحب انفاد داشت صاحب گفت: ردّ الحجر من حیث جاء یعنی کتاب حجر را بدانجا که آمده عود دهند پس از چندی نفسش بترک و رد آن کتاب راضی نگشت در آن نظر نمود و ابن فارس را صله فرستاد مع الجمله ابن فارس در سال سیصد و نود هجری در ری وفات یافت و جسدش را مقابل مشهد علی بن عبدالعزیز جرجانی بخاک سپردند و بقولی در سیصد و هفتاد و پنج در محمدیه وفات نموده ولی قول اول اشهر و نزد مؤرخین اصلح است صاحب بغیه گوید ابن فارس دو روز قبل از وفات خود این بیت انشاد نمود:
یا ربّ انّ ذنوبی قد احطت بها
فهب ذنوبی لتوحیدی و اقراری.
[ پروردگارا گناهانی است مرا که مرا احاطه کرده است ] پس به علت توحید و اقرار بوحدانیت تو از گناهان من اغماض نمای و بفضل و کرم خویش مرا رحمت آور. و مصنفات ابن فارس بدین شرحست: کتاب جمل در لغة. فقه اللغه. مقدمة فی النحو. کتاب ذم الخطا فی الشعر. کتاب فتاوی فقیه العرب. کتاب الاتباع و المزاوجه. کتاب اختلاف النحویین. کتاب الانتصار لتغلب. کتاب اللیل و النهار. کتاب خلق الانسان. کتاب تفسیر اسماء النبی. کتاب حلیة الفقهاء. کتاب تقدمة دارات العرب. کتاب غریب القرآن. کتاب الفرق. کتاب تقدمة الفرائض. کتاب ذخائر الکلمات. کتاب شرح رسالة زهری الی عبدالملک بن مروان. کتاب الحجر. کتاب سیرة النبی. کتاب اصول الفقه. کتاب اخلاق النبی. کتاب الصاحبی صنفه لخزانة الصاحب یشتمل علی شی ء من اسراره. و او را مسائلی چند است در لغت که فقها بدانها راه نیافته اند و از فهم آنها عاجز باشند. حریری صاحب مقامات این اسلوب از او اقتباس کرده یکصد مسئله از مسائل فقهیه بدین اسلوب در مقامهء طبیهء خود وضع نموده. (نامه دانشوران ج2 ص 511) مؤلف رسالة الارشاد فی احوال الصاحب الکافی اسماعیل بن عباد (ص6) آورده است که در تاریخ یافعی مسطور است که صاحب بن عباد در فضائل و مکارم نادرهء عصر و اعجوبهء دهر بوده و تحصیل علوم ادبیه از ابن عمید و ابوالحسین احمدبن فارس لغوی صاحب کتاب مجمل اللغة و غیر ایشان نموده. ـ انتهی و نیز رجوع به ص22 همان کتاب شود. و او راست: فضل الصلاة علی النبی علیه الصلوة و السلام و مأخذ العلم. و در کشف الظنون درموارد متعدد سال وفات او 395 ه . ق. ذکر شده است. و رجوع به ابن فارس ابوالحسن ... و معجم المطبوعات ص199 و 200 شود.
(1) - دوات مطلقاً یا دوات از شیشه. و این معنی از لغویین فوت شده است.
(2) - مقصود دروغ روایت کردن از کسی است.
(3) - ابر که از جانب قبله خیزد.
(4) - چشم آدمی و جز آن.
(5) - آبی که بر جو شد از زمینی. چشمه.
(6) - ن ل: تموزها.
(7) - طرق؛ سستی زانوها و عین؛ کندهء زانو. آینهء زانو.
(8) - سوراخ. و توله؛ هرز رفتن آب.
(9) - جاسوس.
(10) - چسبیدن و میل ترازو.
(11) -درم و دینار. نقد.
(12) - کتاب العین خلیل بن احمد. و کتاب الجیم هم نام کتاب دیگریست که فعلاً اسم مؤلف فراموش کرده ام.
(13) - کرسف؛ بفتح کاف تازی و فتح راء مهمله قریه ای است میان زنجان و قزوین و این قریه مسکن جهانشاه خان امیر افشار زنجانی بود.
(14) - سنورهم. (نسخهء چ زاخاو از آثار الباقیة).
(15) - لعله؛ الحسین. (مارگلیوث).
(16) - اصل مضبوط متن الحلال است و مارگلیوث حدس میزند که شاید الحلاوی باشد ولی متن غلط و حدس مارگلیوث نیز غیر صائب است و بلاشک کلمه خلال است بمعنی دندان فریز که در پایان موائد مهمانانرا پیش می آوردند. چنانکه بزمان ما هم تا چند سال پیش رسم بود و امروز نیز در بلاد فرنگ مرسوم است.
(17) - در دکانها بقدیم زمان و هم اکنون در محلات دور طهران و بعض شهرها قفل را در اسفل یکی از تخته های دکان که چفتی دارد بر رزه ای که بر در است راست کنند.
(18) - لعله؛ رکبت. (مارگلیوث).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فرات بن خالد ضبی. مکنی به ابومسعود رازی. از اعلام محدثین. مصنف مسند و تفسیر. رجوع به ابومسعود احمد ... شود. وفات وی را به سال 258 ه . ق. نیز نوشته اند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فرات رازی. رجوع به احمدبن فرات بن خالد ... و رجوع به ابومسعود احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الفرج المعروف بالحجازی. مکنی به ابوعتبه. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فرح اشبیلی، امام محدث. وی از عزالدین بن عبدالسلام فقه فرا گرفت و در جامع دمشق حلقهء درس داشت. رجوع به ابن فرح شود. و او راست: شرح اربعین نووی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فضل. خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص319) آرد: محمد بن طاهر چون پدرش وفات یافت بمقتضاء حکم و اشارت مستعین در بلاد خراسان فرمانفرما شد .... و در ایام دولت او یعقوب بن لیث صفار در ولایت سیستان قوی شده لشکر بهرات کشید و عامل محمد را از آنجا بیرون کرده محمد از فوشنج که دارالملک طاهریان بود گریخت. در خلال این احوال احمدبن فضل با برادر خود و بعضی دیگر از اعیان سیستان از یعقوب بن لیث گریخته التجا بدرگاه محمد بن طاهر بردند و یعقوب ایلچیان جهت طلب ایشان به نیشابور فرستاد. محمد آن جماعت را مراجعت نداد ضمیمهء کدورت خاطر یعقوب شده در سنهء تسع و خمسین و مأتین روی توجه بجانب نیشابور نهاد و احمدبن فضل این خبر شنوده بدار الاماره رفت تا محمد بن طاهر را از کیفیت حادثه آگاه گرداند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الفضل بن شبابة الکاتب الهمذانی النحوی. مکنی به ابوالصقر و ملقب به ساسی دویر. وفات او به سال 350 ه . ق. بود. و او از ابراهیم بن الحسین دیزیل و ابوخلیفة الفضل بن الخباب الجمحی و ابوالقاسم عبدالله بن محمد بن عبدالعزیز البغوی و ابوسعید حسن بن علی بن زکریا العدوی و ابوبکر محمد بن خلف وکیع و ابوالعباس احمدبن یحیی ثعلب و ابوالعباس محمد بن یزید المبرد و ابوبکربن درید النحوی و ابوالحسن علی بن سعید العسکری و علی بن افضل الرشیدی و غیر آنان روایت کند. و از او روایت کنند: ابوبکر احمدبن علی بن بلال و ابوالعباس احمدبن ابراهیم بن ترکان و ابراهیم بن جعفر الاسدی و ابوبکربن خلف بن محمد الخیاط و ابوعبدالله احمدبن عمرالکاتب ابن روزنه(1) و جز ایشان. یاقوت گوید از عبدالملک بن عبدالغفار فقیه شنیدم که او از عبدالله بن عیسی فقیه و وی از محمد بن احمد و او از ابوالصقربن شبابة شنیده است که می گفت: وقتی ببصره بودم و بدر خانهء ابن خلیفه رفتم و اجازهء دخول خواستم و در این وقت جماعتی از هاشمیین نزد وی بودند و طعام میخوردند و دربان مرا راه نمیداد بر پاره کاغذی این دو بیت نوشته به ابن خلیفه فرستادم:
ابا خلیفة تجفو من له ادب
و تتحف الغر من اولاد عباس
ما کان قدر رغیف لوسمحت به
شیئاً و تأذن لی فی جملة الناس.
و او گفت این همدانی صاحب شعر را بمن آرید و من نزد وی شدم و مرا پهلوی خویش جای داد و طبقی خرما پیش من نهاد. (معجم الادباء ج2 ص15).
(1) - شاید؛ روزبه.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فضل بن عبدالرحمن السامری. در زمان المستکفی بالله و بروزگار المطیع لله نیز روزی چند بسرانجام مهام وزارت اشتغال داشت. (دستورالوزراء ص82 و حبط ج1 ص305).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الفضل بن محمد بن احمدبن محمد بن جعفرالباطرقانی المقری. وفات او ببیست و دوم صفر 460 ه . ق. به اصفهان بود. سمعانی گوید: او مقرئی فاضل و متحدثی کثیرالحدیث بود و حدیث بسیار نوشت و نیکوخط و دقیق الخط بود. قرآن را نزد جماعتی از مشاهیر قدما بروایات درست کرد و مصنفات بسیار در امر قرآن نوشت و از جمله: کتاب طبقات القراء. کتاب الشواذ. و پس از ابن المظفربن الشبیب سالها امامت جامع الکبیر داشت. و از ابوعبدالله محمد بن اسحاق بن ابراهیم بن عبدالله بن خرشیدهء تاجر و جماعتی دیگر استماع حدیث کرد و از جماعت بسیار روایت دارد. و ابن منده گوید در محضر امام عمر رحمه الله و شیخ حافظ ابومحمد عبدالعزیزبن محمد النخشبی و جماعتی دیگر از حضار ذکر باطرقانی میرفت عبدالعزیز گفت: باطرقانی را مسندیست که حاوی تمام صحیح بخاری است جز اینکه او متن را از اصل نوشته و سپس اسناد را به آن ملحق کرده است و این رسم اصحاب حدیث نیست و ارباب حدیث را برآن اعتراضات دیگر نیز باشد و اگر تنها باقراء و حدیث بسنده کردی وی را نیکوتر بودی. (معجم الادباء ج2 ص16).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فضل الله، حاکم اردبیل، که پدر در مکتوبی که بدو نوشته توصیه کرده است که در معاملهء خود با مردم چنان کند که شیخ صفی الدین اردبیلی (650 - 735 ه . ق.) از او راضی و شاکر باشد. رجوع بتاریخ مغول تألیف آقای اقبال شود. پدر احمد ملقب بخواجه رشید الدین است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فضلان. رجوع به ابن فضلان شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فضل باطرقانی. از راویان اخبار است. (سمعانی ص3). رجوع به احمدبن فضل بن محمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الفقیه همدانی رجوع به ابن الفقیه احمد شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فورد معروف بقاضی زاده و ملقب بشمس الدین. وی حواشی علی قاری را بر فتح القدیر تکمیل کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فهدبن حسن بن ادریس احسائی ملقب بشهاب الدین. عالم نحریر. او معاصر احمدبن محمد بن فهد اسدی است و او را نیزشرحی بر ارشاد نسبت داده اند. (روضات الجنات ص21 س20).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فهد حلی. رجوع به ابن فهد جمال الدین ابوالعباس ... شود. و نیز او راست: کتاب المقتصر و شرح الارشاد و کتاب الموجز الحاوی کتاب المحرر و فقه صلوة مختصر و مصباح المبتدی و هدایة المبتدی و شرح الالفیة و کتاب اللمعة فی النیة و کفایة المحتاج فی مسائل الحاج و رسالة فی منافیات نیة الحج و رسالة فی التعقیبات و المسائل الشامیات و المسائل البحریات و کتاب اسرار الصلوة و صفات العارفین و او راست روایت بقرائت و اجازت از عده ای از شاگردان شهید اول و فخر المحققین مانند شیخ مقداد سیوری و علی بن خازن حائری و ابن المتوج البحرانی و بهاء الدین ابوالقاسم علی بن عبدالحمید النیلی النسابة و غیره و هم او راست: رساله ای در عبادات خمسه مشتمل بر اصول و فروع. و کتاب الفصول فی الدعوات. و رجوع به روضات الجنات ص20 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فهری لیلی نحوی مکنی به ابوعلی. وی شرحی بر دو فصیح اللغهء ثعلب نوشته و یکی از آن دو موسوم است به الصریح فی شرح کتاب الفصیح. وفات وی به سال 691 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فیروز شاه. رجوع به احمد (امیر ...) نظام الدین بن فیروز شاه شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن فیومی قرصی معروف به عزالدین بن قراصه. او راست: نتف المحاضرة. و وفات وی به سال 701 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قاسم معروف به رفیق قدیم. او راست: قطب السرور فی اوصاف الخمور. وی در سال 340 ه . ق. حیات داشته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن القاسم بن خلیفة بن یونس السعدی ملقب به شیخ موفق الدین و مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن ابی اصیبعهء خزرجی. صاحب روضات الجنات (ص85) آرد که وی حکیم عالم کامل و طبیب فاضل معروف، صاحب کتاب عیون الانباء فی طبقات الاطباء است و من نسخ عدیده از او دیده و در مواضعی از کتاب حاضر نقل کرده ام و آن کتابی در موضوع خود جامع و شامل چند مجلد است و در آن به ترجمهء حال اطبای بزرگ بلکه همهء آنان و حتی احوال گروهی از علماء که بصناعت طب معروف نیستند پرداخته است از آن جمله شیخ شهاب الدین سهروردی و آمدی و فارابی و مانند ایشان. و این کتاب مشتمل بر فوائد جلیله است و در اثنای آن کتابهای دیگر به خود نسبت دهد از آن جمله کتاب اصابة المنجمین و کتاب حکایات الاطباء فی علاجات الادواء و کتاب معالم الامم و اخبار ذوی الحکم. و آن کتابی است مشتمل بر احوال جمیع حکایات و اصحاب تعالیم و ارباب نظر و غیر آنان و شیخ مذکور معاصر و تلمیذ آمدی متکلم صاحب ابکار الافکار و غیره است و کتاب آمدی مسمی به رموز الکنوز را نزد وی قرائت کرده چنانکه خود وی در ترجمهء آمدی تصریح می کند و همچنین او معاصر است با مؤیدالدین عرضی رصدی معروف و نیز با خواجه نصیرالدین طوسی و از شیخ محیی الدین اعرابی، چنانکه از کتاب مذکور وی و نیز از ریاض العلماء مستفاد میشود روایت کرده است. ـ انتهی. کتاب عیون الانباء وی در دو مجلد بانضمام یک مجلد فهرست اعلام باهتمام مولر به نام مستعار الشیخ المرؤ القیس بن الطحان چاپ شده است(1). رجوع به ابن ابی اصیبعه موفق الدین ... شود. و صاحب روضات نام او را احمدبن ابی القاسم آورده است. و وفات او به سال 668 ه . ق. بوده است.
(1) - دکتر لوسین لکلرک این کتاب را بتمامه ترجمه کرده و بعض ترجمه ها نیز بر آن افزوده است. و در 1876 ه . ق. در دو مجلد در پاریس بطبع رسیده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قاسم بن زهره. مکنی به ابوطالب یکی از شاگردان حمزة بن علی بن زهره معروف بسیدبن زهرهء حلبی است. (روضات ص202 س25).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قاسم بن علی بن رستم الدیمرتی. وی در حضور مجلس عم خویش علی بن رستم در قصر او بدیمرتین در حالی که به متنزهات اطراف ناظر بود درین اشعار وصف بهار کرده است:
ضحک الربیع بمبسم الانوار
و بکی بعین سحة مدرار
فبدمعه اکتست البسیطة نبتها
و بضحکه ضحکت ذری الاشجار
و اذا الریاح امالها فکأنه
ثمل یمیل لنغمة الاقمار
و النرجس الغضّ الجنی کانما
تدویره بشظیتی مدوار
حدقت به فوق الزبرجد فضة
تحکی شعاع کواکب الاسحار.
(محاسن اصفهان مافروخی ص65).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قاسم برتی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قاسم خزرجی. رجوع به احمدبن قاسم بن خلیفة بن یونس... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قاسم شبی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قاسم عبادی ازهری شافعی ملقب به شیخ شهاب الدین. او راست: حاشیه برحاشیهء عصام بر شرح کافیة. حاشیه بر شرح ابن ناظم بر الفیة. حاشیه بر مختصر. دو شرح کبیر و صغیر بر ورقات امام الحرمین جوینی. حاشیه بر شرح جلال الدین بر جمع الجوامع در اصول فقه. حاشیه بر حاشیهء تصریف استاد خود شیخ ناصرالدین ابوعبدالله.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قاص. رجوع به ابن قاص و رجوع به احمدبن ابی احمد طبری ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قاضی برهان محمودبن اسعد خجندی. او راست: ملخص در فتاوی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قاضی جمال الدّین ابوعمرو عثمان قیسی. مکنی به ابوالعباس و ملقب بفتح الدین. او راست: نتیجة الفکر فی علاج امراض البصر.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قرامان قونوی. او راست: شمسیه در تجوید و قرائت بزبان ترکی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قره جه احمد. رجوع به صافی قاضی احمدبن قره جه احمد شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قریبهء محلی شافعی ملقب به شهاب الدین و شیخ زاهد. او راست: مسئلة الستین من مهمات مسائل الدین.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قطان. رجوع به احمدبن محمد بن احمد فقیه ... و رجوع به ابن قطان ابوالحسین احمد... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قطب الدین. رجوع به احمدبن شیخ الاسلام قطب الدین شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) قطب الدین (شیخ ...) ابن مولا نورالدین محمد بن قاضی جلال الدین محمود آهی. خوندمیر در حبیب السیر آرد که او مرجع اَکابر خراسان و ملاذ علماء اقطار جهان بود از اواخر زمان دولت خاقان سعید میرزا تا اوان سلطنت خسرو منصور سلطان حسین میرزا در دارالسلطنهء هرات به لوازم امر قضاء اشتغال داشت و در فیصل قضایا و برایا بدستور آباء و اجداد بزرگوار خویش در طریق امانت و دیانت سلوک مینمود مع ذلک بامر درس و فتوی و نشر علوم دینی می پرداخت و همواره طلبه را از فوائد ذهن وقاد و مآثر طبع نقاد مستفید و بهره ور می ساخت وفاتش در غرهء شوال سنهء ثمان و سبعین و ثمان مائة (878 ه . ق.) بحظیره داند(؟) سلطان حسین میرزا در محل طعام خوردن بعلت فجاء اتفاق افتاد و در مزار مولانا فخرالدین رازی مدفون گشت. (حبیب السیر ج2 ص241).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قوص. مکنی به ابوالنجم و متخلص به منوچهری دامغانی. رجوع به منوچهری احمدبن قوص... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کاتب. رجوع به بیجان شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کامل. مکنی به ابوعبدالله. به عربی شعر می گفته و مُقلّ است. (ابن الندیم).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کامل بن [ خلف بن ]شجرة بن منصور بن کعب بن زیدالقاضی البغدادی. مکنی به ابوبکر. خطیب از ابن کامل نقل کند که او گفت مولد من به سال 260 ه . ق. بود. وفات وی در محرم 350 ه . ق. است و او در شارع عبدالصمد یکی از اصحاب محمد بن جریر طبری منزل میگرفت و وقتی از دست ابوعمر محمد بن یوسف متقلد قضاء کوفه شد. وی عالم باحکام و علوم قرآن و نحو و شعر و ایام الناس و تواریخ و اصحاب حدیث بود و در بیشتر این علوم وی را مصنفات است و بقول ابن الندیم از جملهء آن کتب است: کتاب غریب القرآن. کتاب القراآت. کتاب التقریب فی کشف الغریب. کتاب موجز التأویل عن حکم التنزیل. کتاب التنزیل. کتاب الوقوف. کتاب التاریخ. کتاب المختصر فی الفقه. کتاب الشروط الکبیر. کتاب الشروط الصغیر. کتاب البحث و الحث. کتاب امهات المؤمنین. کتاب الشعر. کتاب الزمان. کتاب اخبار القضاة. و او را مذهبی خاص است. خطیب گوید: ابن کامل از محمد بن سعد عوفی و محمد بن جهم سمری و ابوقلابهء رقاشی و احمدبن ابی خیثمه و ابواسماعیل الترمذی روایت کند و دارقطنی و ابوعبدالله مرزبانی از او روایت کنند و از او ما را ابن رزقویه و غیر او حدیث کنند. ابن رزقویه گوید چشمان آدمی چون اوئی را ندید و آنگاه که سال عمرش بهشتاد رفت برای ما این بیت انشاد کرد:
عقد الثمانین عقد لیس یبلغه
الاّ المؤخر للاخبار و الغیر.
و باز گوید، قاضی ابن کامل از شعر خود این دو بیت ما را بخواند:
صرف الزمان تنقل الایام
و المرء بین محلل و حرام
و اذا تقشعت الامور تکشفت
عن فضل ایام و قبح انام.
و از دارقطنی حال ابن کامل پرسیدند گفت او متساهل بود و چه بسا حدیثی را از حفظ میگفت که در کتابش نبود و عجب و پندار وی را هلاک کرد او از هر مذهب چیزی می گرفت وائمهء اربعه را بچیزی نمیشمرد. از دارقطنی سؤال کردند که آیا او بمذهب محمد بن جریر است گفت نه بلکه او مخالف ابن جریر بود و خود مذهبی خاص اختیار کرد وکتابی در سیر املا کرد و بر مذهب اختیار رفت. خطیب ابوالفضل عبیداللهبن احمدبن عبدالله المنصوری بما خبر داد از ابومنصور موهوب بن جوالیقی و او از ثابت بن بندار و او از ابوعلی حسن بن احمدبن شاذان و او از ابواحمدبن کامل بن شجرة القاضی در سال 349 ه . ق. و او از عبدالله بن احمدبن عیسی المقری المعروف بالفسطاطی و او از احمد ابن سهل ابوعبدالرحمان و او از سعدبن زنبور که گفت: من با جماعتی بدرخانهء فضیل بن عیاض شدیم و اجازهء دخول خواستیم و وی رخصت نکرد بعضی گفتند که او بیرون نخواهد آمد جز آنکه آیتی از قرآن شنود با ما مردی مؤذن و بلند آواز بود باو گفتیم آیتی از قرآن تلاوت کن و او بر خواند: الهاکم التکاثر ... و آواز بر کشید. گوید درینوقت فضیل پدید آمد در حالی که ریش وی از بسیاری گریه تر بود و رکوئی بدست داشت که اشکهای خویش پاک میکرد و این قطعه خواندن گرفت:
بلغت الثمانین او جزتها
فماذا اؤمل او انتظر
اتانی ثمانون من مولدی
و بعد الثمانین ما ینتظر
علتنی السنون فابلیننی
و سپس گریه گلوی وی بگرفت و علی بن خشرم که با ما بود بقیت قطعه را بپایان برد و گفت:
فدقت عظامی و کل البصر.
سپس قاضی احمدبن کامل گفت من به سال 260 ه . ق. بزادم و این بیت قرائت کرد:
عقد الثمانین عقد لیس یبلغه
الاّ المؤخرللاخبار و الغیر.
(معجم الادباء ج2 ص16).
و رجوع به ابن کامل ابوبکر احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کُباش قصاب. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کثیر الفرغانی. محمد و احمد پسران موسی بن شاکر، حفر نهر معروف بجعفری را باو واگذار کردند و او کسی است که مقیاس(1) جدید برای نیل کرده بود معرفت او بیش از توفیق وی بود زیرا هرگز عملی را بپایان نرسانید. وی در ساختن دهانهء نهر معروف بجعفری خطا کرد وپست تر از مسیر نهر قرار داد و در نتیجهء آبی که بدهانه میرسید، در مسیر نهر جریان نمی یافت و محمد و احمد پسران موسی در کار او مدافعه کردند. رجوع به عیون الانباء ج1 ص207 شود.
(1) - Le nilometre.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کشاشب(1). از مردم دزماره. فقیهی شافعی است. او راست: رفع التمویه عن مشکل التنبیه. و مراد از تنبیه، کتاب تنبیه فی فروع الشافعیة ابواسحاق شیرازی است. و وفات احمد به سال 643 ه . ق. بوده است.
(1) - کشتاسب. (کشف الظنون ذیل تنبیه فی فروع الشافعیة).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کلیب نحوی. وفات وی به سال 426 ه . ق. یاقوت گوید این تاریخ وفات را ابن جوزی در المنتظم آورده و ندانم آنرا از کجا بدست کرده است چه حمیدی در کتاب خویش ذکر احمدبن کلیب کرده لکن تاریخ وفات او نگفته است. حمیدی گوید او شاعری مشهور الشعر است و محمد بن حسن مذحجی از ماجرای عشق وی که منتهی بمرگ او شد حکایتی دراز کرده و قطعاتی از شعر او نقل کرده است. رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج2 ص19 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کمادبن علی التمیمی مکنی به ابوالعباس، یکی از مشاهیر علماء هیئت و نجوم. از مردم تونس. او را زیجی است به نام زیج الامد علی الابد.(1) و دیگر الکور علی الدور(2). (قاموس الاعلام). و در جای دیگر بر ترجمهء او دست نیافتیم.
(1) - صاحب کشف الظنون، الامد علی الابد را بمحمدبن یوسف العامری نسبت دهد.
(2) - صاحب کشف الظنون، الکور علی الدور را به ابن حمادالاندلسی نسبت دهد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کمال. وی موجز ابن نفیس را بترکی ترجمه کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کمال الدین. ادیبی فاضل و شاعر از مردم دمشق بوده و به سال 1032 ه . ق. درگذشته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کمال پاشا ملقب بعلامه. او راست: شرح العشر فی معشر الحشر و شرح القنوت. وفات وی به سال 940 ه . ق. بود. و رجوع به احمدبن سلیمان ... و کمال پاشازاده ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کنداجیق ذوالسیفین. ابن اثیر در مرصع آرد: احمدبن کنداجیق یکی از امرای معتضد است که او را در سیفین تقلد عمل داد و به ذوالسیفین موسوم کرد. (نقل از نسخهء خطی متعلق به آقای نخجوانی ص56).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الکندی. رجوع به احمدبن یعقوب بن اسحاق کندی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن کیغلغ شحنهء اصفهان. چون لشکری رئیس دیالمه به سال 319 ه . ق. قصد اصفهان کرد و قلعهء ماربین را منهدم ساخت و احمدبن کیغلغ شحنه بمبارزهء او شتافت دیالمه به اصفهان درآمدند ولی لشکری با گروهی تأخیر کرد و ابن کیغلغ با او بمحاربه پرداخت و او را بکشت و سر وی را بشهر برد و مدت این جنگ بیش از ساعتی نبود و یکی از شعرا قصیده ای طویل در این باب کرده است:
جاء اللعین اللشکری بعصبة
مخذولة مثل الدبا متبدّدا
فرموا بسهم کیغلی صائب
مازال ینفذ فی الطغاة مسدّدا
فتواکلوا و تخاذلوا و تقطروا
جرحی و قتلی فی الفیافی همدا
لولا الامیر و حفظه لبلادنا
کنا عناة او وحوشا ابدا
و لما رایت باصفهان و قطرها
زرعاً و لاضرعاً و لا مستوقدا
فرّالکماة و ذبّ عنا وحده
و اللیث تحمی خیسه متفرداً.
(محاسن اصفهان مافروخی ص39).
و ثعالبی در یتیمة الدهر (ج1 صص 65 - 67) آرد: منصور و احمد ابناء کیغلغ، ادیبان شاعران از اولاد امراء شام باشند و احمد راست:
لایکن للکاس فی کفک یوم الغیث لبث
او ما تعلم ان الغیث ساق مستحث.
و نیز:
و لولا ان برذون الهوی یعتلف الرطبة
رکبناهُ الی الصید و ارسلنا له کلبة
فصدنا ثعلب الهجران تلک الخبة الضبة
و صیرنا لزیت الوصل من جلد استهاربه.
و نیز او راست و به نام دیک الجن نیز روایت کرده اند:
قلت له و الجفون قرحی
قداقرح الدمع مایلیها
مالی فی لوعتی شبیه
قال وابصرت لی شبیها.
و همچنین:
بدت من خلل الحجب
کمثل اللؤلؤ الرطب
فأدمی خدّها لحظی
و ادمی لحظها قلبی.
و نیز:
واعطشی الی فم یسبح خمراً من برد
ان قسم الناس فحسبی بک من کل احد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن لال. رجوع به احمدبن علی همدانی ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن اللبودی خلیل. او راست: الروض البسام فی من ولّی قضاء الشام.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن لؤلؤ. رجوع به ابن النقیب در ذیل این لغت نامه شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن مأمون بن احمدبن محمد مکنی به ابومنصور دومین کس از آل فریغون. وی پس از پدر در خوارزم فرمانروائی یافت. رجوع به آل فریغون و رجوع به احمدبن محمد مکنی به ابوالحرث و ابن مأمون ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن مأمون بن هارون الرشید. رجوع به احمدبن علی ... و رجوع به ابن مأمون ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن مبارک حوفی [ خزفی ] . رجوع به احمدبن مبارک نصیبی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن مبارک نصیبی حوفی [ خزفی ](1) نحوی. مکنی به ابوالعباس و ملقب به تقی الدین. او راست: شرحی بر مقصورهء ابن درید و شرحی بر ملحة الاعراب ابومحمد حریری. وفات او به سال 664 ه . ق. بود.
(1) - در کشف الظنون ذیل مقصورهء ابن درید، «الخزفی» و ذیل ملحة الاعراب، «الحوفی» آمده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن متوج البحرانی. رجوع به احمدبن عبدالله بن سعید ... و ابن متوج شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن متوکل علی الله عباسی. رجوع به ابوالعباس احمد ... و رجوع به معتمد علی الله احمد بن متوکل شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن مثنی بن عبدالکریم. منجم. او راست: تعلیل زیج خوارزمی و طبقات الامم.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن مجدالدوله مکنی به ابونصر. خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص338) آرد: نقلست که چون مدت دو سال از سلطنت مودود درگذشت ابونصر احمدبن مجدالدوله بر قصد بعضی ارکان دولت مؤاخذ و مقید گشت و در محبس شربتی مسموم خورده فوت شد آنگاه طاهر مستوفی بر مسند وزارت نشست.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن مجدی ملقب بشهاب الدین. او راست: کتاب الحقائق فی حساب الدرج والدقائق. وفات وی به سال 850 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. او راست: الوشی المصون و اللؤلؤ المکنون فی علم الخطّ الذی بین الکاف و النون شامل علم جفر و حروف، و در آن 623 علم ذکر کرده است. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. وی کتاب راجع بفتوحات الشام تألیف احمدبن اعثم کوفی را بفارسی ترجمه کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. معروف بأبن مدبر کاتب. او بنقلهء کتب بعربی از مال خویش صلات میداد و افضال وی در حق آنان بسیار بود. (عیون الانباء ج1 ص206).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن مُحمّد. رجوع به علاء الدّوله سمنانی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن مُحمّد. رجوع به نشانجی زاده شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد پسر محمد ثالث معروف بسلطان احمد خان اول. چهاردهمین از سلاطین عثمانی و نسب او مستقیماً بسیزده واسطه بسلطان عثمان غازی منتهی شود. مولد او به سال 998 ه . ق. بود و در 1012 پس از وفات پدر به سن چهارده سالگی بتخت سلطنت عثمانی جلوس کرد و پس از 14 سال سلطنت راندن در 1026 در 28 سالگی وفات یافت. او در زمان سلطنت خویش از یک طرف با پادشاهان ایران و از طرف دیگر با دولت نمسه در جنگ بود و هم بروزگار وی چند تن از قبیل پسر معن و پسر قلندر [ معن اوغلی و قلندر اوغلی ] علم طغیان برافراشتند و او آن فتنه ها بنشاند و در تمام اصقاع ملک امن و آسایش اعاده داد. جنگ با نمسه بقصد انتزاع مجارستان از آلمان بوقوع پیوست و در این وقت پوچقائی(1) بسمت قرالی در مجارستان شناخته شده بود و دولت عثمانی برای استقلال مجار و جدا کردن آن از دولت نمسه بجنگ پرداخت و عهدنامه ای با شرایطی نافع برای دولت عثمانی منعقد شد و مجارستان تحت حمایت دولت ترک درآمد و اجرای این عهدنامه بتعویق افتاد و سپس بعلل موانعی که پیش آمد قرار داد دیگری با اطریشیها بسته شد که بنفع دولت نمسه بود و در نتیجه اوسترغون و چند قلعهء دیگر استرداد شد.
در روضة الصفا جلد هشتم در ذکر رکضت شاه عباس از اصفهان بجانب آذربایجان و بیان فتوحات آن اوان آمده است که: چون در بدو دولت شاه عباس و مصالحهء با رومیه مقرّر شده بود که هر قلعه که در تصرف امنای دولت است کماکان متصرف باشند رومیه در حوالی نهاوند قلعه ای چون الوند برافراشته بودند و قرب پانزده سال در دست گماشتگان آنها بود چندانکه امرای قزلباشیه دربارهء آن حصار سخن راندند شاه بهدم قلعه و نقض مصالحه همداستان نگردید بعد از فوت سلطان مرادخان خواندگار روم که پسرش سلطان محمد خان جلوس فرمود در ممالک روم بعضی اجامره و اوباش بطغیان سر برآوردند و برخی مردمان لاابالی خود را جلالی خواندند و خودرایی گزیدند پاشایان نیز رفتارهای ناشایان کردند غلامان بغداد پاشای حاکم را بیرون کرده ازون احمد آقا نامی را بحکومت پسندیدند چون علوفهء سپاهیان قلعهء نهاوند از جانب پاشای سابق بغداد میرسید موقوف بماند و قلعگیان نهاوندی متفرق شدند و بعضی که درقلعه بماندند بقوافل و مترددین دست اندازی نمودند و محمد آقا نامی از بغداد بایالت آن قلعه آمد قلعه داران او را تمکین ندادند و اموال او را بغارت ببردند او بشاه عباس عرض کرده شاه بتقویت او عزم کرد ولی قبل از امداد شاه احشام و رعایای قریبه بقلعه که بستوه آمده بودند شورش کرده بر سر قلعه رفتند و بمدافعه پرداختند و محمد آقا فرصت غنیمت شمرده فرار کرده و قلعگیان یک برج را بتصرف اهل خروج دادند و مفتوح شد و رومیه متفرق شدند چون آن قلعه مایهء فتنه و فساد بود حسن خان حاکم قلمرو علیشکر بپای قلعه رفته قلعه را تصرف کرده و شاه و تخریب و انهدام قلعه را تصرف کرده و شاه به تخریب و انهدام قلعه فرمان داد لهذا با خاک برابر شد شاه عباس از وقوع این اساس یورش بلخ را بتعویق انداخته مقارن این حال خبر رسید که حاکم وان تجار ایران را بقتل آورده اموال آنها را ضبط کرده و حکام سرحدات روم و دیار ارمنیهء کبری بیکدیگر در افتادند و به احکام وزرای اسلامبول اعتنائی ندارند مخفی نماند که اگر چه حالات سلاطین عثمانیه و خوانین اوزبکیه را در تاریخ خاصهء ایران نگاشتن مناسب نیست ولی گاهی بنا بر سوق کلام و رابطهء صوادر اتفاقات ضرورت میباید لهذا اگر مجملی نگاشته شود که سر رشته بدست آید بزرگان خرده گیر معذور دارند و ازین نگارنده درگذارند در عهد دولت سلاطین اوایل روم نوکری تازه گرفته شد و آن قوم را که هر جائی بودند ینی چری(2) نامیدند یعنی لشکر و چریک نو و تازه و این نام بر آن قوم بماند و کار آن طایفه روز به روز بالا گرفت تا قدرت وقوت تمام یافتند چون سپاه سلطان روم غالبا از آن طبقه بودند مداخله در امور سلطنت میکردند و چنانکه اتراک در دولت خلفای عباسی شاه نشان بودند ینگی چریک هم در عزل و نصب و رد و قبول سلاطین آل عثمان متصرف شدند خاصه در عهد دولت سلطان محمد خان بن سلطان مراد غلبهء تمام کردند چنانکه در روز جلوس او آنقدر سوء ادب و جسارت نمودند که بیم ویرانی عمارات سلطانی بود تا آنچه دلخواه آنان بود از سلطان محمد خان بصدور و ظهور رسیدو چون سنجر موند حاکم طران زلوانیا(3) بعضی قلاع عثمانیه را ضبط کرده بود سلطان دویست هزار نفر به طرف نمسا به جنگ سنجر موندی فرستاد و خود نیز بدانسوی حرکت فرمود و سپاه عثمانیه در آنجا مغلوب شدند و در اواخر عهد او مردم اسلامبول و اناطولی اظهار داعیه کردند و سلطان بدلخواه آنان تابع شد و اطراف روم اختلال یافت و طایفهء یاغی شده خود را جلالی خواندند و فتوری تمام در امر آن دولت روی داد چنانکه در ضمن وقایع دولت ایران شمه ای از آن مرقوم خواهد شد لهذا پاشایان ارزنة الروم نیز بخودسری مایهء نقض عهد و خلاف مصالحهء دولتین میگردیدند و در این اثنا فیمابین غازی بیک کرد از اولاد شاهقلی بلیلان حکاری و رومیه منازعه ای پدیدار آمد و او قلعه ای که در حدود سلماس بقارنیارق موسوم بود مستحکم کرده متابعت علی پاشا بیگلربیگی تبریز را که بجای جعفر پاشای مجبوب آمده بود نمی کرد و علی پاشا با لشکر تبریز و ایروان و نخجوان که مطیع رومیه بودند بر سر غازی بیک رفته و غازی بیک ابدال نام پسر خود را بخدمت شاه عباس فرستاده ملتجی شد و استمداد نمود و شاه دانست که بواسطه تخریب قلعهء نهاوند رومیه در مقام مخالفت درآمده اند و بمدلول الوقت سیف قاطع فرصت را از دست نباید داد و بلاد موروثی آذربایجان و شیروان را بگروهی جلالی که باسلطان خودنیز اطاعت ندارند نباید گذاشت اگر درین اوقات که بیلگلربیگی تبریز با عساکر خویش بر سر اکراد رفته اند و قلعهء تبریز از رومیه فی الجمله خلوت یافته است ایلغاری رود البته مفتوح شود، باحضار عساکر نصرت مآثر فرمان داد و آوازهء سفر مازندران درانداخت در هفتم ربیع الثانی سال یکهزار و دوازده از شهر اصفهان بدولت آباد برخوار و از آنجا بکاشان ایلغار رفت و تا حدود قزوین به سه منزل گردید و در آنجا حقیقت ارادهء پادشاهی بر امرا معلوم شد امیرگونه بیک قاجار حاکم قزوین را فرمود که با غلامان و قورچیان از دنبال باردوی شاهی برسد و ذوالفقارخان حاکم اردبیل نیز بتعجیل با سپاهیان آن ولایت در میانج به حضور سعادت ظهور آید و شاه از حدود قزوین حرکت کرده در شش روز به تبریز آمد و یازدهم روز وارد شهر تبریز شد و در روز ورود به شهر در قریهء فهوسفنج مشهور بواسمج که سه فرسنگی تبریز است رعایا را چشم بر سپاه قزلباشیه افتاد بی آنکه از همراهی شاه مطلع باشند بمحض محبت و خلوص با دولت صفویه و موافقت بملت شیعه فی الفور تاجهای دوازده ترکی حیدری را که از خوف رومیه در نهانخانها مخفی کرده بودند بیرون آورده بر سر گذاشته اظهار بشاشت و خرمی کردند و هر کس از رومیه که دیدند بخواری تمام به قتل آوردند و پیشاپیش سپاه قزلباشیه رفته باتفاق اللهالله که از سنن خروج و اتفاق قزلباش است برمی آوردند و اهالی تبریز در کمال فرح و شعف بسعادت رکاب بوسی مستسعد شدند و حارسان قلعهء رومیه هراس یافته درب قلعه را بربستند و بقلعه داری نشستند. تبریزی بنظر شاه درآمد که اصلا بشهر سابق مشابهة نداشت عماراتش ویران و خراب و قنواتش انباشته و بی آب. نظم:
نبود در همه آفاق خوشتر از تبریز
بایمنی و بمال و به نیکوئی و جمال
درو بکام دل خویش هر کسی مشغول
امیر وبنده و سالار وفاضل و مفضال
یکی بخواستن جام بر سماع غزل
یکی بتاختن یوز بر شکار غزال
فراز گشته نشیب و نشیب گشته فراز
رمال گشته جبال و جبال گشته رمال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چوموی
کسی که جسته شد از ناله مانده بود چونال.
زیرا که مدت بیست سال آن شهر جنت مثال کوثرجوی طوبی نهال در دست سپاهیان عثمانیه لگدکوب وپایمال بود شاه عباس را بر حال آن شهر و شهریاران متفرق رقت شد و بشنب غازان رفته نزول فرمود تبریزیان از اطراف و جوانب آگاه شده حیاتی نو یافته باردوی شاه درمی آمدند و مستعد مخالفت عثمانیه می شدند و در هر جا تنی از ایشان بدست شهریان درمیافتاد سر او را میبریدند حتی بعضی که در عرض این مدت با اهالی آن شهر وصلت کرده بودند بی ملاحظه کشته و به نظر شاه میرسانیدند عثمانیهء تبریز علی پاشا را از وصول سپاه قزلباشیه آگاهی دادند علی پاشا امر قلعهء غازی بیک را بمسامحه و مصالحه گذرانیده با سپاه آذربایجان و عثمانیه روی به تبریز نهاد لشکر نخجوان و ایروان در حدود مرند از او مفارقت کرده ببلاد خویش شتافتند و علی هذا علی پاشا بیدغدغه و تشویش بجانب تبریز می آمد در موضع صوفیان شش فرسنگی تبریز نزول کرده بتهیهء حرب پرداخت شاه از شنب غازان با غازیان ظفرقرین در دو فرسنگی شهر که بحاجی حرامی موسوم و نامی بود نزول فرمود و دیگر روز ذوالفقارخان را که امیری بود چون ذوالفقار برنده و چون ضرغام درنده مقدمه و هراول سپاه ظفرقراول کرده شاه نیز با پنجهزار کس از غلامان و قورچیان نهضت گزین شد و میمنه و میسره و قلب و جناح و ساقه ترتیب داده با غرش طبل و کوس رویینه خم و نفیر کره نای و گاودم و سپاهی جنگ را ساخته و رایات برافراخته همیرفت علی پاشای عثمانی نیز از کمال غرور و نادانی تجهیز و تشمیر عساکر جرار نموده بقانون بطارقهء روم و سرعسکران آن بوم عراده های توپ جهان آشوب را چون حلقه های زره بیکدیگر موصل و توپچیان وینگچریان تیرانداز آتشبار آتشباز را پشتیوان توپخانه ساخته با محمودپاشا و خلیل پاشا و سایر بزرگان و سترگان رومیه بنظام و ترتیب تمام بمحاربه تقدیم جست تا کار بتلاقی و تقارب انجامید ذوالفقارخان و ایوبه سلطان که با سواران اردبیل پیشاپیش همیرفتند بر طریق متداول چرخچی بودند بنیاد محاربه و مضاربه استوار کردند پای تبادر پیش نهاده و دست تجاسر برگشاده نرم نرم و گرم گرم دیده ها ز آزرم بشستند و تیغهای تیز از نیام ستیز برآوردند صمصام هندوانی چون هندوان بازیگر در سرافشانی گوی بازی همیکردی ونیزه های خطی چون مارهای ارقم خوزستانی در لسع و لدغ اعدا جانگزائی همینمودی سپاه رومیه آثار جلادت و تغلب ظاهر کرد حمله های قوی آوردند و ایوبه سلطان ولد اولامهء کرد که مبارزی دلیر و مقاتلی گرد بود مقتول گردید بیم آن بود که مقدمة الجیش منهزم گردند که رایات جلالت آیات پادشاهی از گرد راه پدیدار شد شعشعهء رماح و قعقعهء سلاح و همهمهء رکائب و دمدمهء کتائب در بنیان ثبات و بنیاد حیات اعادی زلزله و ولوله درافکند قزلباشیه شمشیرهای مصری بر کشیده سواران درانداخته چون برق سوزنده و آتش فروزنده تاختند عراده را بشمشیر بریدند وینگچریرا درخون کشیدند نظام سپاه رومیه از انتظام افتاد و قول پاشایان بهم برآمد. بیت:
چکاچاک برخاست از تیغ تیز
قضا مرگ آسوده را گفت خیز.
علی پاشا خواست که کروفری کند و دامن یلی بر کمر پردلی برزند ساروبیک بیکدلی که سارواصلان بیشهء یکدلی بودسنان رمح بر پهلوی او نهاده بیک طعنه او را از کوههء زین بر خاک زمین افکنده پالهنگ در گردن اسیر آورد محمود نامحدود که از پاشایان نامی بود مرکب را بحرکت درآورده بعرصهء میدان درآمد سواران اسب انداز او را بشمشیری از اسب درافکندند خلیل پاشا نیز در دست مبارزان جلیل قتیل گردید علی پاشا را پسری نوجوان چون ماهی بر سرو روان بود در هنگام گرفتاری پدر دل نگران داشت و از تشویش کشته شدن او مویه همیکرد و موی همیکند و خاک بر سر می پراکند بناگاه دلیری شیرخصال چشمش بر آن مشکین غزال افتاده خام خم درخم حلقه کرده پرتاب داد و حلقهء کمند بر قذال آن زیبا غزال بند شده آن آهوی مشکین موی را بدام درآورده هدیهء پیشگاه شاه نصرت پیشکار کرده در وقتی که پدرش بیقراری و سوگواری همی کرد آن جوان دیباروی زیباموی را که محمد امین نام داشت بحضور شاه و پاشا برسانید پاشا را دل برآسود و شاه را دل بربود فریاد نعم الاسیر از برنا و پیر برآمده مقدم او را گرامی داشتند شاه چون بر حلقه های کمند او نگریست بباز کردن دیگر کمند فرمان داد بالجمله هزیمتیان سپاه عثمانیه را تا مرند تاخته اغلب را اسیر ساخته بیاوردند و شاه بمعاونت سپاه حکم کرده بجانب شهر باز آمد و شب هنگام قرین فیروزی و سرور تا بامداد بعیش و عشرت دمساز بود و با شاهد فتوحات همراز دیگر روز باظهار وعده و وعید و ظهور بیم و امید قلعهء تبریز مفتوح آمد و آوازهء این فتوح تازه باقصی ممالک مقروع مسامع و مسموع مجامع شد ایالت تبریز بذوالفقارخان و حکومت مرند بجمشید سلطان دنبلی مفوض شد الکای خوی و سلماس بغازی بیک اختصاص یافت ومراغه به شیخ حیدر سپرده آمد سلطان کرامپاء استاجلو بمحافظت کنار رود ارس رفت که از لشکر نخجوان و ایروان مستحضر بوده باشد و اخبار نماید و امیرگونه بیک قاجار که دلیری بود جلادت شعار بلقب ارجمند خانی ملقب شد و مقرر گردید که با جمعی از طالشیه و سوکلن بارسبار رفت که ایل و آلوس و اویماقات با ناموس آن سنور و حدود را جمع کرده بر لب رود ارس مستقیم بوده قاجار و ترکمانیه که در قراباغ توطن دارند بدلالت او بدین سوی آب آیند و به محافظت ممر و معبر اشتغال ورزند و از رومیهء گنجه و شیروان باخبر باشند که دست اندازی و ترکتازی ننمایند و علی پاشای سر عسکر و محمد امین بیک فرزند نیک اختر او را ببسطام آقا میهمان دادند و ابواب عزت و کرامت برروی او گشادند و جمیع اموال او که در قلعه بود بدو مبذول افتاد و غالب اوقات در مجلس خاص بمصاحبت و منادمت شاه بسر میبرد.
ذکر حرکت شاه عباس بجانب نخجوان و فتح کردن و رفتن بر سر ایروان و محاصره فرمودن: اما سید محمدپاشا حاکم نخجوان و ایروان که بواسطهء سعادت سیادت او را شریف پاشا میخواندند با دوازده هزار لشکر جرار گوش بر راه اخبار تبریز داشت تا از کار علی پاشا چنانکه گذشت مطلع گشت قلعهء نخجوان را بیکی از معتمدان خود سپرده روی بایروان نهاد و چون ایروان گنجایش آنقدر سپاه نداشت در طرف قبلی قلعه عتیق حصاری جدید طرح انداخته در بیست روز باتمام رسید آذوقه و سامان دو سه ساله با ادوات قلعه داری در آن قلعه های قدیم و جدید آماده و مهیا کرده منتظر قزلباشیه بودند بر حسب مقرر ذوالفقارخان چرخچی شده حرکت نمود و سپاه و شاه نیز از تبریز با ترتیب و تجهیز بیرون آمده روی براه نهادند سردار محمود چمشکزکی که سالها در میان رومیهء جلالی بشجاعت معروف و ببسالت موصوف بود حسن خدمتی خواست از شاه اجازت گرفته با سیصد کس از اوباش و قلاش متوجه ایروان شد چون وی بفرط شرب معتاد بود و شبی بی باده و ساده بر وساده نمی غنود در منزلی از منازل راه بتجرع اقداح راح افراطی تمام کرده بی حزم و احتیاط بلکه در عین بدمستی و خباط فروخفت رومیان خبر یافته با یک هزار کس بر سر وی آمدند او را سرمست مقتول و کسان او را مقید و مغلول کرده بمقامگاه خود بازگشتند القصه شاه بجانب نخجوان همیرفت قلعه داران از ذوالفقارخان استیمان نموده و پس از اطمینان قلعه را خالی کردند و شاه بچراغ سلطان استاجلو سپرد و درین منزل مصطفی بیک محمودی از اعاظم امرای کرد و صاحب قلعهء ماکو بخدمت شاه ظفرهمراه آمد و بایروان مرخص شد و در منزل دیدی جمعی از اویماقات سعدلو وپازوکی که در زمان قزلباشیه در آن حدود بودند برکاب بوسی سعادت یافتند و ده دوازده هزار پیاده مقرر شد که باتفاق اردو بایروان آمده و در سیبه ها کار کنند و شاه از دامنهء کوه بجانب ایروان شد رومیهء مستحفظین قلاع درهای قلعه را بسته در بروج و باره نشسته بخالی کردن توپ و بادلیج غریو رعد بهاری در کوه و صحاری درافکندند و گلوله های توپ مانند قطرات مطرات نیسانی بجانب اردوی سلطانی همی باریدن گرفتند اردوی شاهی بمیان دیواربست و بساتین قلعه درآمده در محال مناسب ارتحال جستند خیمهء پادشاهی را برابر قلعه بر پای نمودند و پناهی در پیش آن حایل کردند که از گلوله مانع باشد پوشیده نماند که ایروانرا سه قلعه بود یکی اصل قلعهء عتیق که فرهادپاشای سردار رومیه در سال نهصد و نود و یکم که شاه سلطان محمد صفوی بخراسان رفته بود در کنار رودخانهء موسوم بزنگی چائی بساخته و در غایت متانت و کمال حصانت بوده قلعه دیگر قلعهء کوچکی است که بر فراز پل بزرگ ما بین جنوبی و غربی قلعه واقع است و آن را گوزچی نام نهاده فاصلهء میانهء دو قلعه تخمیناً دو سه تیر پرتاب خواهد بود که مستحفظین آن قلعه باستظهار متوطنین قلعهء بزرگ بیرون آمده آب از رودخانه و آذوقه از خارج بقلعه گوزچی میبرند و دیگری قلعهء جدید است که در آن ایام بتعجیل بنا کردند و در جنب قلعهء عتیق بساختند اما مجال حفر خندق و تعمیر شیر حاجی نیافتند. شاه بنظر دقت در قلاع ثلثه نگریست هر سه قلعه را در محافظت سپاهیان قلعه دار معاون و ممد یکدیگر دید همهء بروج حصون سه گانه به اذخار آذوقه مشحون و بقلعه داران باثبات مقرون و در آن روزگار چنان اشتهار داشت که قلعه ستانیدن از رومیه از جملهء امورات ممتنعه است چه حصاری از اروام گرفتن و چه برحصار سپهر رفتن توکل بر خالق جزو و کل و توسل بر صانع خار و گل کرده ذوالفقارخان که شمشیر برندهء او بود به محاصرهء قلعه گوزچی مقرر شد و قرچغای بیک را با غلامان خاصه و دیگر امرا را هر یک بر جائی معین مواظب فرمود دلیران ایران بمحاصره مشغول شدند و غالب روزها رومیه از قلعه بدر آمده بمقابله و مقاتله میرسید و جمعی از طرفین مجروح میشدند. و در یکی ازین معارک نامبارک شیخ حیدر مکری که دلیری جسور بود بزخم گلوله تفنگ رومیه رحلت نمود شاه عباس صفوی بتدبیر این کار پرداخت و حکم شاهانه صادر شد که در میان فضای حوالی قلاع جری عمیق کنده شود و به تفنگچیان قادرانداز دشمن گداز مملو و آکنده گردد که رومیه نتوانند از دروب قلاع بیرون آمده اظهار مبادرت نمایند و بامر پادشاه بساختند و تفنگ اندازان در آن بنشستند رومیه از آمدن بخارج قلاع ممنوع شدند ناچاردر قلعه خزیدند و بمحارست برج و باره مشغول گردیدند و بحکم شاه توپهای بزرگ از تبریز بیاوردند و در آنجا نیز توپهای بسیار ریختند و باتمام رسانیدند و بر قلعه گوزچی بستند غرش توپ پردهء صماخ ساکنین ملا اعلی را بردرید و برجی که خمهای بزرگ در آن نهاده و انبار آب متوطنین قلعه بود از گلولهء توپها منهدم شد خمها بشکست و آبها ریخت و ذوالفقار خان تجلد کرده بمیانهء دو قلعه سپاه درآورد و راه تودد و تردد قلعگیان مسدود شد و کار بر اهالی قعله سخت شد و عطش بر آنها غلبه کرد از بی آبی بیتابی یافتند با تیغهای آخته از قلعه بیرون تاخته بهوای آب در آتش شمشیر مغازیان کباب شدند و قلعه گوزچی که در معنی دیده بان دو قلعه دیگر بود بدست غازیان قزلباش درآمد و در این ایام فصل دی دررسید و بهمن و اسفندار سپاه خاصه خود در تسخیر قلاع و دیار منتشر کردند انهار جوشن پوشیدند و کهسار مغفر نهادند ابدان آبدان روئین آمد و اعصاب آبار آهنین شد زمین روئینه تن بود و هوا ناوک افکن و در چنین فصلی پیادگان نقب زن حفرکن را دستها از کار بماند و میتین فولاددل در زمین آهنین تن رخنه نمیکرد لهذا کار بگردن توپهای آتشبار و تیغهای خاراگذار افتاد و قزلباشیه از اطراف سیبه ها را پیش برده دایرهء محاصرت را تنگ مینمودند و احیانا در هنگام از دو سوی به جنگ میپرداختند از هیچ جانب در کار امهال و اهمال نمیرفت در هر خیمه ای از خیام اهالی اردوی پادشاهی گلوله های مرسولهء از قلاع مذکوره توده توده بود.
در بیان فوت سلطان روم و آمدن ایلچی هند و بعضی سوانح این سال: و از نوادر صوادر این ایام یکی آن بود که سلطان محمدخان بن سلطانمرادخان ثالث عثمانی را بعد از قتل فرزند اکبر خود که او را بداعیهء سلطنت متهم کرده بودند ملالت بسیار حاصل و بیمار شده وفات یافت و سلطان احمدخان فرزند او را بجای پدر بر تخت سلطنت جلوس دادند و او جوانی بود شانزده ساله و کارگذاران دولت عثمانیه برتق و فتق امور مملکت پرداختند و وصول این اخبار نیز باعث انقلاب و اضطراب حال عساکر رومیه و مایهء قوت قلب سپاه قزلباشیه آمد دیگر آنکه میرمعصوم خان فرستادهء جلال الدین اکبر پادشاه هندی بابری درین وقت دررسید و هدایا و تحف گوناگون بجهة شاه عباس فرستاده بود از جمله شمشیری بود هندوانی. بیت:
بشبه چرخ و بلطف هوا و صورت آب
بلمع برق و بفعل سحاب و لون خضر.
نعوذ بالله اگر یاد آن کند یاجوج
بریده گردد صد جای سد اسکندر.
و قبضه آن چون تاج پرویز از یواقیت رمانی همیتافت و از قائمه و غلاف تا نعل سراسر بالماس و لعل بدخشانی ترصیع داشت و دوال و غلافه آن معلاق لالی شهوار بود امرای دولت قزلباشیه در چنین وقتی آن اخبار روم و این هدیهء هند را از آثار اقبال و امارات اجلال شمرده تفأل بنصرت و شوکت کردند سایر تحف و هدایا با فرستادهء پادشاه ذیجاه هندوستان از حضورشاه گیتی ستان درگذشت و بارها همچنان نگشاده بگشادن حصار معلق ماند هم درین احیان الکسندرخان والی گرجستان بعزم عتبه بوسی شاه عباس در رسید و دو طبق زر ناب که به نام نامی شاه والاجاه مسکوک کرده بود بر پیشگاه شاه نثار کرد و مورد توجهات شاهی شد گرگین خان ولد سیمون خان گرجی والی بلاد کارتیل نیز درین ایام بحضور اعلی آمد و دو هزار خانوار از اویماقات روم که بسیل سپرن ملقب بودند از آن ولایات بطاعت و خدمت شاه ایران دررسیدند و در ری و خوار و فیروزکوه متوطن شدند و جماعتی از ایل شمس الدینلو و حاجیلر که در آن حدود میبودند بخدمت شاه آمدند و تاجهای سرخ دوازده ترکی حیدری بر سر نهاده قزلباش شدند و اللهویردی خان حاکم فارس که با دوازده هزار از ایلات فارس و الوار و خوزستانی بتسخیر بغداد رفته بود و بر اوزون احمدآقا والی بغداد غلبه کرده او را محصور داشت بحکم احضار بجانب ایروان روان شد و اندرین ایام محاصرهء ایروان شاه بتخریب قلعهء تبریز که رومیه ساخته بودند فرمان داد تبریزیان در روزی آن قلعه کوه بنیان را با خاک راه یکسان کردند و در زمان محاصره دو زنجیر توپ قازغان بزرگ که هر یک بوزن سی من تبریزی سنگ و گلوله می انداخت باتمام رسید و فرمان بتسخیر قلعه های ایروان صادر شد و یک توپ بزرگ را بطرف شرقی قلعه عتیق بردند و امیر گونه خان قاجار که تازه از حکومت قراباغ باردو آمده با قاجاریه و سایر قورچیان مأمور شد که فیمابین قلعه جدید و قدیم مراسم قلعه گیری تصمم دهد و جمعی بشرقی قلعه جدید معین شدند و یک توپ را در برج بزرگ برابر حصار جدید نصب نمودند هر یک از سرداران سیبهء خود را پیش برده مورجلها و حفرها و نقوب و ثقب بپایان بردند و اسباب یورش قعلهء جدید آراسته شد ولی چون ادوات جنگ از توپ و تفنگ با سپاه رومیه و فراز بروج قلاع بسیار بود یورش مایهء قتل بسیار می گشت ده روز پادشاه دین پناه در این باب بمشاوره و مسامحه گذرانید و خود شاه تهور کرده از تیرهای قلعگیان نیندیشیده اطراف قلعه ها را بدقت تمام ملاحظه کرده بترتیب و قانونی که دستورالعمل داد سپاه چهار جانب مستعد شورش و یورش شدند نخست مقرر بود که از طرف قلعهء عتیق طرح جنگ دراندازند و توپ و تفنگ رها کنند ولی بجانب قلعه تقدم و سبقت ننمایند تا اهالی آن قلعه بخود مشغول شده نتوانند بمعاونت اهل قلعه جدید پردازند آنگاه سپاهیان بر قلعهء تازه یورش انداخته مسخر سازند.
در بیان تسخیر و فتح قلاع بقاع ایروان و قراباغ و انهزام رومیه و گرفتاری شریف پاشا سرعسکر و سردار عثمانی: در شب جمعهء بیست و هشتم شهر ذیحجة الحرام یکهزار و سیزده هجری مقرر شد که علی الصباح قلعهء جدید افتتاح یابد چون طلیعهء کتیبهء صبح کاذب آشکارا شد چاکران صادق العقیده صافی طینت روشن سجیت قزلباش بعزم یورش و پرخاش ساخته و پرداخته شدند پنداشتی بامداد روز قیامت است و رجفهء صور را آغاز علامت. بناگاه چنانکه ممهد و معهد بود نخست شیپور توپخانه بنعره خواب آلودگان بستر غفلت را خبردار وبیدار کرد توپچیان برسر توپهای خود آمده فتیله ها برافروختند سواران و پیادگان در چهار سوی قلعه جابجا مترصد کار ایستاده و چشم و گوش در راه دیدار و گفتار نهاده بیکبار چندین توپ بزرگ و کوچک و خمپاره و بادلیج و چندین هزار تفنگ و شمخال بجانب قلعه و قلعگیان شنلیک یافت دود آسمان را سیاه کرد و نفیر طبل و نای و کوس و کرنای بماه برآمد قزلباشیه بسنت خود سوران درانداختند و یکدیگر را مخبر ساختند آنگاه بهیئات مجموعی الله الله گرفتند و از اطراف بجوانب حصار رفتند گلولهء توپها بروج مشیّده را اوهن من بیت العناکب کرده بود تا رومیه سراسیمه برها کردن توپ و تفنگ اشتغال جستند و دلیران پیادهء قزلباشیه از رخنه های بروج عروج و از مداخل معابر خروج کرده بودند دلیران ایران که همیشه چون شیران نر بودند امروز چون مرغان تیزپر شدند چون طیور بهوا همیرفتند. رومیه وقتی از خود خبردار شدند که حصار از دلیران قزلباشیه مشحون بود و هریک تن بچنگال جمعی گرفتار آمده خلقی انبوه بضرب شمشیر غازیان مریخ شکوه بقتل رسیدند و بقیه امان خواستند و اموال و اثقال سراسر منهوب شد بعد از تسخیر حصار جدید گرد قلعهء عتیق را دایره کردند ذوالفقارخان سیبه را بدروازه برده و دروازه را بآتش بسوخت امیر گونه خان و دلیران قاجار از مکمن خویش پای پیش نهاده بشیرحاجی رسیدند از آنجا ببرج برآمدند غو و غرنک و توپ و تفنگ زلزله در بنیاد آن حصار و حصن استوار درافکند حصاریان متوهم شده ابواب امید بر روی خود بسته دیدند از در استیمان در آمدند شریف پاشای عساکر رومیه وسایل برانگیخته معفو شد و با جمعی اعاظم و اعیان رومیه ببارگاه نصرت پناه آمده استمالت و تسلیة یافت و هر دو حصار استوار بتصرف درآمد و در دو قلعه سه چهار هزار کس بقتل آمده بودند رومیه در حوالی اردوی شاهی در خیام خود مقام و قیام کردند هر کس ملازمت رکاب شاهی خواست بماند و مورد التفات شد و هر که عزم رفتن کرد رخصت یافت و دوازده هزار تومان پاشا و رومیه پیشکش دادند شاه نگرفته شاه نگرفته همه را خلاع شایسته داده و از وهم و هراس بیرون آورده قرچغای بیک بکوتوالی قلعه ها رفت و توپ و توپخانه و تفنگ و اسلحه رومیه را ضبط نمود و چون شریف پاشا را اصل از ایران و اصفهان بود با سیصد کس از منسوبان خواهش اعتکاف در مشهد مقدس رضوی نمود بسالی سیصد تومان نقد و سیصد شتروار غله در آن ولایت موظف شد و در آنجا وفات کرد و محمدپاشا ولد خضرپاشا با سایر رومیه بقارص رفتند و ایالت ایروان بامیر گونه خان قاجار مفوض شد و الکسندرخان والی گرجستان را بملاحظهء آمدن سپاه رومیه ببازگشت بلاد خود رخصت دادند و شاه و سپاه از ایروان کوچ داده در منزل فرخ بلاغ به فرخی و سعادت نزول کردند.
در بیان ذکر امیر گونه خان قاجار حاکم ایروان و قراباغ و مدافعه حسین خان قاجار با داود پاشا والی گنجه: چون در عهد خاقان مغفور ایالت گنجه و امیرالامرائی قراباغ بخانوادهء زیاداوغلی قاجار متعلق بود و در عهد شاه عباس حسین خان قاجار زیادلو در آن حدود ایالت داشت شاه او را قراباغی خطاب میکرد و در این وقت که ایالت آن صفحات بامیر گونه خان قاجار مفوض گردید حسین خان قاجار قراباغی بایالت استراباد و گرگان مامور شد ولی فرمایش رفت که در قراباغ مانده کنار ارس را محارست کند و بعد از مراجعت امیر گونه خان از قراباغ بحکومت ایروان حسین خان از لب ارس باردوی شاهی پیوندد اما امیر گونه خان بحکم پادشاه چون از پل خداآفرین عبور کرده ببلاد قراباغ رفت جمعی کثیر از ایل و اویماق قاجاریه و تراکمه و الوار ساکنین قراباغ شاهسونی کرده بر گرد امیر گونه خان جمع شدند و او باظهار کفایت و ابراز درایت و اصابت رای و محاسن اخلاق در آن صفحات اقتدار تمام حاصل نموده و در آنطرف آب ارس در کمال جلال سکونت گزید و در ایام اقامت امیر مذکور اصلا چشم زخمی بجنود ظفرآمود قزلباشیه نرسید و بر حسب امر شاه امیر گونه خان بایالت ایروان آمد و حسینخان قاجار قراباغی زیادلو در قراباغ بماند و حسینخان اگر چه مردی دلیر با صلابت و مهابت بود ولی در ریاست و سیاست مساهلتی میکرد و ثبات رای نداشت و از صفت تکبر که خلقی است مذمومه خالی نبود داودپاشا والی گنجه در ایامی که سپاه بمحاصرهء ایروان مشغول بودند هفت هزار کس برداشته بقراباغ آمد حسینخان بی آنکه از او و جمعیت او اطلاعی کامل حاصل کند بنه و آغروق را گذاشته و قدری سوار برداشته از قورلوچائی ایلغار نموده با چهار صد سوار دچار هفت هزار سپاه نامدار شد ناچار مقابله کرد و رستم بیک سوکلن مجروح و زخمدار و گرفتار آمد حسینخان و غلامان قدرانداز دست بتیر و کمان برده جنگ و گریز نموده از پیش سپاه رومیه بسلامت بدر آمدند زیاده از سه چهار نفر از ایشان تلف نگردید و رومیان مراجعت کردند و حسینخان بمنزل خود باز آمد و بنه غازیان بدست بعضی از طوایف دونک قارباغ که با رومیه مخالطت و مرافقت داشتند بغارت رفت و حسینخان شرح حال بر شاه بیهمال عرضه کرد و اظهار تقصیر و انفعال نمود و شاه چون از وفور شجاعت و بسالت وی آگاه بود در مقام انتقام برنیامده ظفر و هزیمت معارک را معلق بر تقدیر ایزدی دانسته او را استمالت فرمود و از فرخ بلاغ اللهقلی بیک قاجار قورچی باشی با دوازده هزار سوار بقراباغ مأمور شد و بگنجه رفته با سپاه رومیه مبارزتی نمود بعضی را کشته و بعضی را اسیر کرده مراجعت باردوی پادشاهی کرد کیجوک حسن نام رومی در سلک اسرا بنظر شاه درآمد و چون اسرای مسلمانان از اهالی قراباغ آورده بود شاه از قورچی باشی خوشدل و مشعوف نگردید و باطلاق مغلولان حکم داد.
ذکر آمدن اوزون احمدآقا پاشای بغداد بحدود ایران و محاربهء او با سلاطین افشار و گرفتار شدن و آوردن پاشا بحضور شاه و مرخصی یافتن پاشا: درین ایام اوزون احمدآقا پاشای بغداد بر سر قلمرو علیشکر آمدن خواست و دوازده هزار سوار و پیاده آراست قاسم سلطان افشار و شاهقلی سلطان حاکم هرسین از آمدن پاشا خبردار شدند بحسین خان حاکم لرستان خبر دادند با دو هزار کس بیامد ایشان نیز سه هزار کس جمع نموده در زهاب مقاتله کردند بغدادیان بگریختند و پاشا اسیر شد او را روانهء خدمت شاه کردند در ییلاق گوگجه تنگیز بنظر شاه رسید با آنکه جسارت و خیانت و جنایت داشت او را عفو فرموده مخلع نمود مرخص کرد که به بغداد گراید و او در راه مریض شده جهان را بدرود کرد و محمدبیک پسرش محمدپاشا شده از جانب دولت رومیه بحکومت بغداد برقرار شد و میر محمد معصوم خان سفیر جلال الدین اکبر پادشاه هندوستانی بابری گورکانی با جواب نامهء مودت ختامه و هدایای شاهانه رخصت انصراف یافته به جانب دهلی شتافته فرستادگان امرای اکراد خاصه غازی بیک کاری و مصطفی بیک محمودی نیز مرخص شدند و طهمورث و داراکشیش پسران داودخان ولد الکسندرخان گرجی بعد از فوت پدر خود با مادر خویش بگوگجه تنگیز آمده تشریف حضور پادشاهی یافتند و احمد پاشای حاکم وان که سابقاً از جانب جعفرپاشای محبوب والی تبریز تربیت یافته بود و در وان جنت نشان حکومت داشت استقلال تمام و سپاهی بسیار یافته تا آنکه او را از جانب امنای دولت عثمانی معزول و احضار کرده بودند چون فتوری در دولت روم میدید و غروری در وی بهم رسیده بود تمکین بحکم احضار نکرده بخودسری و خودرائی در آن حدود امارت و ایالت مینمود طرفه تر این که باهل سنور و ثغور دولت ایران نیز تطاول و تعدی پیشه داشت و دوازده هزار لشکر را از خود علوفه میداد و تا دیاربکر بتصرف درآورده بود در تجدید سلطنت روم بنوشته جات کذب آیات خود را دولتخواه دولت عثمانی جلوه کرده بود و توقف خود را در وان صلاح وقت بخرج داده داشت و درین ایام بتسخیر ارجیش آمده آنجا را محصور نموده و شاه اللهویردی خان حاکم فارس را که در رکاب مستطاب بود بگوشمال وی و تصرف وان مأمور فرمود اللهویردی خان سه روزه راه یک هفته سپرده ایلغامیشی کرده وقتی بدانجا رسید که او از غایت بیم از ایلغار پادشاهی از ارجیش مراجعت کرده بوان درآمده بود چون خان به بمحاصرهء وان مأمور نبود مراجعه نمود.
در بیان تسخیر قلعهء شوره گل که در دست بعضی از روسیه بود: قلعه شوره گل که از قلاع متینه و بقاع حصینه است در زمان فرصت بدست سپاهیان روسیه درافتاده جمعی در آن بگردنکشی و مردم کشی معتاد و مایه اختلال حال اهلی چخورسعد و سایر بلاد گردیده بودند و فی الحقیقه از جانب دولت خویش نیز باین کار نامزد و مأمور نگشته بودند شاه در ایام بهار و اوان شکار بسوی آن حصار رفت و به تنبیه حصاریان سفیه حکم یورش فرمود و در شب نخست سپاه پیاده و سواره بر اطراف آن باره محیط گشتند و رخنه در بنیان آن حصار درافکندند آن گروهی بکلیسائی که از سنگ سیاه در غایت متانت و رصانت ساخته بودند و در معنی ارگ آن قلعه بود تحصن جستند سپاه شاه بر آن نیز مستولی شده آن بیچارگانرا بدست آورده بشمشیر یمانی سرفشانی نمودند و بسیاری را از کنگره حصار درآویختند حصار و ارگ و کلیسای سنگ رخام بحکم پادشاه در یکروز بالتمام با زمین هموار یکسان گردید و شاه در آن حوالی لختی صید افکنده عازم قارص شد و در این ایام سلمان بیک محمودی حکمران خوشاب و قراحصار که خود را سموری و از امرای سنجق روم بیگلربیگی آن مرز و بوم میدانست از صیت صلابت و مهابت پادشاه تشویش خاطر یافته بنا بر مصلحت وقت و دوروئی مردمان ابن الوقت در کمال ادب بخدمت شاه آمده اظهار اطاعت و ارادت بسیار کرده شاه نیز پرده از روی کار برنگرفته او را بلقب خانی و خلعت سلطانی مفتخر فرمود رخصت داد هم در این ایام و شهور از جانب پادشاه بزرگ اسپانیا و پرتکال ایلچی بزرگ با پنجاه نفر نایب و صاحب منصب معظم و نامهء محبت توام در حدود قارص شرفیاب حضور شاه عباس گردید نامه نامی و تحف گرامی را رسانید مورد الطاف و اعطاف گردیدند جواب نامه صادر کرده مراجعت نمود.
ذکر آمدن سنان پاشای چغال اغلی صدر اعظم روم بجانب ایروان و مراجعت کردن بوان: جواسیس سریع السیر و خبرگیران صادق القول که از جانب شاه حکمت پناه باسلامبول در خفایا رفته بودند خبر دادند که کارگزاران دولت قوی الحشمة عثمانی بعد از استماع احوال و اوضاع پاشایان رومیه و تصرف قلاع تبریز و نهاوند و ایروان و نخجوان و چخور سعد و مغلوبیت سپاه عثمانیه کنکاش کرده مقرر داشتند که سرداری اعظم باسترداد این بلاد روانه ایران نمایند لهذا همه همداستان شدند که مختار عساکر بحری سنان پاشای چغال اغلی که پدرش چغال بحسب نژاد از اهالی فرنگستان بوده و بشجاعت و تهور و تدبر شهرت نموده بدین کار اقدام کند چه که او در کارهای خطیره و محاربات عظیمه پایمرد و دستیار دولت روم بوده و امارت بحر و اختیار جهازات جنگی دریائی در دست داشته درین اوقات او را بمنصب صدارت اعظم و سرعسکری کل مفتخر کرده و جمع کثیری از قاپوخلقی و ینگی چریک و سپاه قرامان و اناطولی و شام و حلب و طرابلس و طرابزون و دیاربکر و ارزروم و اخلاط و وان و ارجیش و سطان و اکراد و غیرهم ابوابجمع و محکوم او ساخته بانتزاع بلاد و استخلاص قلاع بلکه تخریب ایران و تسخیر تمام این ممالک مأمور گردید و چغال اکنون بصحرای موش رسیده عازم دیاربکر است بعد از استماع و اطلاع شاه اسلام پناه بتهیه و سامان کار آن صفحات اشتغال ورزید و مقرر فرمود که غازیان شیرشکار دسته دسته و فوج فوج و جوق جوق بتاخت و تاز الکای قارص و بلاد واقعهء در معابر و شوارع رومیه فرستاده و حکم شد که هر کس را که اظهار دولتخواهی کند بدین سوی آید و آسوده بماند و الا از نهب و غارت بری و عری نگذارند و غلات و نبات عرض راه را بسوزانند و چاههای آبرا بینبارند. در تاریخ عالم آرای عباسی نوشته اند که دو سه هزار نفر از ایلات و احشامات و الوس اکراد وارامنه کوچانیده بیاوردند و بیست هزار غیر ملت را از آب بگذرانیده بعراق عجم برده سکنی دادند و غالباً بتدریج دین اسلام یافتند و شاه و سپاه زبدهء نخبه منتظر ورود چغال اغلی در آن ییلاقات بماندند گویند از قوانین سلسلهء عثمانیه یکی آن است که در ایام سپاه کشی بجهة ترفیهء حال عساکر قرار داده اند و چنان است که در روز سیزدهم عقرب که قاسم گونی گویند یعنی روزی که قوچ داخل گله میشود در هر سرحدی باشند باوطان خود مرخص گردند که در فصل زمستان و ایام سرما و شدت برف و باران در منازل و مواطن خود بامور معیشت و استراحت پردازند و اگر این قرار تخلف کند با سرعسکر تخالف کنند و طناب خیمهء او را با تیغ تیز ببرند و خیمه بر سر او خراب کنند و بروند و اگر در رکاب خواندگار باشند بطریق ادب علاماتی که دلالت بر استرخاص کند بنمایند که معلوم شود قاسم گونی است و باید معاف گردند و مقصود ازین معترضه که درین محل از بیانات مفترضه است آنکه شاه عباس و سپاه قزلباشیه تا ایام قاسم گونی در صحراها همیبودند و هوا بسردی پیوست و فصل معین مبین شد و هنوز چغال اغلی در صحرای موش توقف داشت شاه چنان دانست که درین سال چغال عزیمت آذربایجان نخواهد کرد و در زمان تغییر فصول روی بحصول مقصد خواهد آورد لهذا سپاهیان اطراف را رخصت رجعت نمود و خود با قلیلی از قورچیان بقشلاق اراده فرمود و بناگاه خبر حرکت چغال اغلی دررسید وبارزنة الروم درآمد و لشکرهای اطراف بدو پیوستند و نامه باحمدپاشا نگاشته بوعدهء حکومت آذربایجان او را نواخته وی مستمال گردیده با لشکر آن صفحات که بر سر وی اجتماع داشتند بچغال اغلی پیوست و سپاه آن حدود نیز سراسر ضمیمهء عساکر او شد و از ارزنة الروم بیرون آمده بسوی قارص عزیمت کرد و شاه عباس از این اخبار قدری متحیر و متفکر شده و احضار عساکر درین فصل و پس از رخصت خالی از صعوبتی نمینمود زیرا که از شدت برد و کثرت برف راهها مسدود و روستاها مفقود گردیده سهول و حزون یکسان شده و طلال و وهاد برابر آمده بالاخره شاه باقچه قلعه نزول کرد تا معلوم شود که چغال بکدام طرف عزم رزم دارد آنگاه بر وفق صلاح وقت عمل شود درین اثنا خبر رسید که وی روی بنخجوان و ایروان آورده شاه بفرمود که رعایای آن محال را کوچ داده ببلاد بعیده فرستاده باشند و آذوقه آنچه توانند حمل کنند و آنچه بماند بسوزانند که ویرا استعداد توقف و محاصرهء قلاع نباشد و بعد از گذشتن از آب بشمشیرهای آتشبار از عساکر وی دمار برآورند آغروق را جدا کرده بطرف النجق فرستادند و امیرگونه خان قاجار بحکم پادشاهی مردم ایروان را بقراباغ بکوچانید واردوی پادشاهی در اوچ کلیسیا نزول اجلال گزید و چغال اغلی بقارص اندر آمد و چون عسکر رومیه بایروان رسیدند موکب همیون در رودخانه و والی نزول داشت و اهالی جولاه و کنکرلو را کوچانیده بقراباغ بردند و بسیاری بعراق یعنی اصفهان رفته در آنجا ساکن شدند و در اطراف زنده رود بماندند و طایفهء جولاهی در عراق معروف شدند الحاصل شاه دو دسته از دلیران ایران بدو سوی اردوی چغال اغلی فرستاد که همه روزه اخبار را ابلاغ نمایند و در هنگام فرصت دست بر رزم و غارت بگشایند و جنگ مواجهه را با سردار روم ننگ خود دانسته و شاه بطرف نخجوان میل فرمود و بجهة ویرانی توقف نشد و از معبر جولاه از ارس عبور فرمود که بنه کریوه که معبریست تنگ درآمده بنیاد جنگ کنند چند تن از سپاه عثمانی اسیر قزلباشیه شده بخدمت شاه آوردند و از حال چغال تفتیش کردند معلوم شد که آذوقه در میان آنقوم کمیاب و در حالت اختلال و اضطرابند و جماعتی از طوایف ینگیچری و قول با پاشایان معارضه کرده و ما را در فصل قاسم گونی بخلاف قانون معموله بایران در آورده اید و علاوه براین که ظلمی کرده اید آذوقه در میان نیست و پادشاه قزلباش بر لب آب مصمم جنگ و پرخاش نشسته ما را نه قدرت محاصره است و نه قوت محاربه چون چغال اغلی چاره نداشت لوای عزیمت بجانب وان برافراشت و بقلاوزی احمدپاشا از راه چرس بماکو روانه شده و بجهة غلبهء برف سپاه و دواب بسیار در راه ضایع و تلف گردیده بمشقت تمام و محنت بی فرجام ضعیف وناتوان خود را بوان رسانیده اند که زمستان در آنجا قشلامیشی کرده آغاز بهار و زمان تساوی لیل و نهار با استعداد و سامان بدین بلاد و سامان روی آورند و اکنون چغال اغلی باقابوتلی قشلاق گرفته و پاشایان متفرق شده اند واکراد آن حدود بنزدیک او آمده چنانکه با شاه قزلباش اظهار اطاعت کرده بودند اکنون ویرا متابعت می نمایند شاه عباس چون بتحقیق این اخبار رسید بجانب تبریز معاودت گزید و ارامنه ایروانرا بنا بر کمال رأفت باصفهان فرستاد و سه هزار تومان بجهة سرانجام مکان و معاش ایشان التفات شد و با خانه کوچ بعراق رفته در قرای اصفهان ساکن شدند و امیر گونه خان قاجار حاکم ایروان با مقصودسلطان حاکم نخجوان در النجق و گنجعلی خان حاکم کرمان در مراغه قشلاق گرفتند و چون حکومة شیروان بکستندیل میرزا پسر الکسندرخان وعده شده بود استدعا کردند که بگرجستان رفته با سپاه گرج بتسخیر شیروان شوند از این میانه بدین بهانه استخلاص وا ستعفا یافتند و شاه نیز تعمداً منع نفرموده رخصت داد بگرجستان برفتند و به اعاظم طالش و اردبیل در اعانت ایشان مثالی نگاشته شد که موافقت در تسخیر شیروانات نمایند.
رزم امیر گونه خان قاجار حاکم ایروان و قراباغ باپاشایان رومیه: امیرگونه خان قاجار حاکم و امیرالامرای قراباغ که به حکم شاه در النجق قشلاق کرده بود و بمحافظت آن حدود میپرداخت محمد تکلو که از امرای چغال اغلی سردار رومیه بود با جمعی از ابطال رجال رومیه در کولجه داغ مترصد فرصت جنگ بود فخرپاشا و مصطفی پاشا با گروهی از شجعان رومیه ارادهء نخجوان کرده از وان بدر آمدند و مقصود ایشان اضمحلال امیرگونه خان قاجار بود و امیرگونه خان با سواران قاجار و دیگر دلیران نصرت شعار بر لب رود ارس رفته پاشایان رومیه صرفه در جنگ ندیده بباز گشتن آهنگ کردند اما محمد تکلو از رفتن امیرگونه خان بلب رود ارس خبردار شده بخیال دست برد حوالی النجق با جمعی از سپاهیان احمق حرکت نموده بحدود نخجوان آمده امیرگونه خان مراجعت مینمود و ملتزمین رکاب خود را با یدکها و جنیبتهای خویش از پیش روانه کرده داشت. و گمان محاربتی نمیکرد و در اینحال بعضی از سواران مقدمه با محمد تکلو بازخوردند و جنگ درپیوستند و بعضی از ایشان فرار کرده بامیرگونه خان رسیدند و متعاقب ایشان طلیعهء لشکر محمد تکلو پدیدار شد امیرگونه خان با آنکه معدودی سوار داشت بملاحظهء نام و ننگ چاره بجز نبرد و جنگ نداشت و محمد تکلو بیک حمله سپاه قزلباشیه را که با امیرگونه خان بودند در هم فروشکست امیرقاجار تکیه بر لطف پروردگار کرده با معدودی که موجود بودند بمحاربه ایستاد و از طرفین جنگ گرم گردید و بسیاری از قزلباشیه مجروح گردیدند و اسب سواری امیرگونه خان نیز جراحات منکر یافته بیم افتادن داشت مقصود سلطان کنگرلو نیز زخمدار گردید و کار صعب سخت و نیک بد شد درین اثنا غلامان و رکابداران خان قاجار که بحوالی النجق رسیده بودند اثری از وصول خان ندیده متوحش شده بازگشتند و در بحبوحهء جنگ رسیدند رکابدار جنیبت کشیده امیرسوار شد و این معنی را مقدمهء ظفر دانسته و یسر بعد العسر شمرده بافوجی که مراکب آسوده تازه نفس داشتند بر قلب اعدا حمله بردند بضرب سیوف صفوف را بردریدند و ابطال رجال محمد تکلو را بقتل آوردند محمد تکلو زخمدار فرار کرده سر و اسیر و غنیمت بسیار در آن هزیمت بدست سواران قاجار درافتاد با فتح و اقبال بالنجق عطف عنان کرده از آن رؤوس واسلحه نزد شاه فرستاده شاه چند لوله تفنگ رومی و چند رأس اسب را قبول فرموده و درباره امیرگونه خان التفات و توجه بیغایات بظهور آورده و از جمله وقایع این سال که یکهزار و چهارده هجریست آنکه مصطفی پاشا از جانب چغال اغلی بتاخت و تاراج خوی و مرند مأمور شد و چون ایلغارهای شاه عباس را شنیده داشت که از ساوه یک شبانه روز به بروجرد و از اصفهان دوازده روزه به تبریز ایلغامیشی میکند واهمه کرد که شاید از تبریز بیخبر بر سر او آید خود در خوی متوقف شد و امرای محمودی که سلمان بیک خوشاب رئیس آن طایفه بود با جمعی اجناد اکراد بتاختن مرند و غارت کردن آن نواحی مامور کرد جمشید سلطان دنبلی حاکم مرند از عزم ایشان شاه را آگاه کرده شاه عباس اللهقلی بیک قاجار قورچی باشی سرکار را با بسیاری از قورچیان و دیگر سواران بمقاتلهء مصطفی پاشا و سپاهیان اکراد و محمودی فرستاد اما آن طایفه بحوالی مرند آمده اندک دواب و اغنام تنی چند از رعایا را بچنگ آورده درنگ ننموده بمراجعت شتاب گرفتند جمشید سلطان دنبلی منتظر مدد نگردیده و ملاحظه عدد نورزیده سیصد سوار برداشته و مدافعه آنان را سهل پنداشته از قفای ایشان تاخت و سپاه رومیه دو سه دسته شده بودند جمعی بغارت رفته و مصطفی پاشا و سپاهیان بسیار در سه فرسنگی انتظار آنها میبردند بناگاه جمشید سلطان دنبلی با سیصد سوار دچار آنها شده رزمی بیصرفه نمود جمعی سواران بکشتن داد و یک دو برادر بگرفتاری فرستاد و خود ننگ فرار بر خود نهاده چون برق مراجعت کرد درین اثنا قورچی باشی قاجار دررسید و ازین کار با او عتاب و خطاب کرده ولی حاصلی نداشت و رومیه بازگشته بودند و جمعی سواران قزلباش الپاق را تاخت نموده با یکهزار نفر از طایفهء نصرانیه که بمحاربهء سپاه اسلام پیش آمده بودند با نسوان و صبیان اسیر کرده بنظر شاه رسانیدند.
ذکر حال کستندیل خان بن الکسندرخان و کشتن گرگین خان برادر خود را و قتل الکسندر: سابقا سمت نگارش و صورت گزارش یافت که حکومت شماخی و شیروان از جانب شاه عباس نامزد کستندیل خان شد وبا پدر خود الکسندرخان و جمعی از سپاهیان قزلباشیه بگرجستان رفتند که در آنجا بتدارک و تهیهء محاربه با رومیه بپردازند و شیروان را مسخر سازند چون بگرجستان رفتند الکسندر بملاحظهء وقت و تصور مآل درین امر اقبال ننمود و بدفع الوقت و مساهله و مماطله و معاذیر مموهه می گذرانیدند کستندیل مدتی صبوری کرده معلوم شد که الکسندرخان، گرگین میرزا نام پسر دیگر خود را ولیعهد کرده و او بانتظام امور کستندیل خان و تسلط بر شیروان همداستان نخواهد بود روزی شاه میرخان و علیخان و بکتاش سلطان که از جانب شاه عباس با او مأمور بودند گفتند که در این صورت توقف ما در گرجستان مثمر ثمری نخواهد بود اولی آنکه باز گردیم کستندیل خان با ایشان نزد الکسندرخان پدر خود آمده که کار خود را بگذراند در باب شیروان سخنان در میان آمد الکسندرخان و گرگین خان اعتنائی باین گفتار نکردند کستندیل برنجید و در نزد قزلباشیه شرمگین شد الکسندر بسخن او گوشی نداده از مجلس برخاسته بدرون خانهء خود رفته گرگین خان نیز او را تنها و حیران گذاشته از قفای پدر بدرون رفت کستندیل از حالت طبیعی بیرون رفته از دنبال برادر بدرون آمده با او عتاب و درشتی آغاز کرد او نیز سخنان درشت گفته کستندیل شمشیر ازنیام برکشیده زخمی چند بر گرگین خان زده او را بکشت و فی الفور بخلوتخانهء پدر رفته با او عتاب کرد پدر او را دشنام داده و در این اثنا از کشتن گرگین باخبر شده و از جانب امرای قزلباش دانسته بکشتن و گرفتن آنها حکم کرده گرجیان در مقام امتثال امر او درآمدند علیخان ملقب بموافق شمشیری برو انداخت و شاهمیرخان باتمام کار الکسندر پرداخت چند تن از ناموران که در آنجا حاضر بودند کشته شدند چون گرجیه دانستند که الکسندر و گرگین هر دو کشته شدند بجز تمکین بکستندیل خان چاره ای ندانستند متابعت گزیدند خزاین و دفاین پدر بتصرف کستندیل خان درآمد و سپاهیان را علوفه و مواجب داده بسفر شیروان رغبت افزود و با ده هزار لشکر قزلباشیه و گرجیه عزیمت شیروان نمود اکثر اعاظم و اعیان باطاعت او درآمدند و سپاه قزلباشیه و شاهمیرخان حاکم شکی که مقدمة الجیش بودند در حدود قبله با محمدامین پاشا حاکم شیروان جنگ کرده او را بکشتند و محمدامین پاشا و جمعی رومیه قتیل شدند و بقیه بقلعه گریختند و کستندیل و امرای قزلباش بمحاصره مشغول شدند.
رزم کستندیل خان گرجی با محمود پاشا پسر چغال اغلی و انهزام محمود پاشا: چون حاکم شیروان محمود پاشا ولد چغال اغلی سرعسکر اعظم رومیه از کار کستندیل خان و قتل محمد امین پاشا و محاصرهء قلعهء قبلهء شیروان استحضار یافت عساکر رومیه را که در اطراف پراکنده بودند بشماخی جمع کرده با توپ و عراده و سواره و پیاده بمحاربهء کستندیل خان شتافت و کستندیل خان گرجی جمعی را بر سر قلعهء قبله نهاده با قزلباشیه لشکر رومیه را استقبال نموده در کنار رود آقسو تلاقی فریقین روی داد رومیان جلادت نموده بر برانغار و جوانغار و چرخچیان غلبه کرده قریب بدان بود که صف قول نیز بهم برآید قزلباشیه را جای تحمل و تأمل نمانده سواران قول را با خود حرکت داده میسره و میمنه را از پراکندگی جمع کرده بازگردانیدند و دست بتیر و سنان و شمشیر جان ستان برآوردند مانند کوه پای ثبات افشرده بر رومیه حملهء سخت بردند گرد و غبار بلند و رشتهء آمال کوتاهی گرفت سرها بر تنها زیادتی نمود مانند برگ رزان بباد خزان دلیران رومیه از اسبها درافتادند شکسته رکاب و گسسته عنان هزیمت را غنیمت شمرده روی بگرداندند و چنان واقع شد که محمود پاشا حاکم شیروان در مقابل کستندیل خان گرجی اتفاق افتاد و خان گرجی قصد او کرده نزدیک بود که طعن نیزه بدو رساند و خود را از زحمت رهاند درین وقت زخمی کاری بر اسب سواری کستندیل خان رسید و محمود پاشا از چنگ آن ببر بلا رها گردید چون قزلباشیه چنین دیدند اسبی بکستندیل خان رسانیده از تعاقب رومیه عنان کشیدند بجمع غنایم پرداختند و درین معرکه هزار نفر از گروه رومیه مقتول شدند و همهء حکام قلعه ها قلاع شیروان را خالی گذاشته از بیم در شهر شماخی که دارالملک شیروانات است جمع شدند الا شماخی و باکوبه و دربند حصنی در تصرف افواج رومیه نماند و چنانکه شاه عباس مقرر کرده بود هر یک از امرای قزلباشیه در دارالحکومهء خود استقلال یافتند و اهالی شیروان منقاد شدند و شرح وقایع گرجستان و شیروان در تبریز معروض رای شاه عباس شد و سرهای قتلی از نظر گذشت و کستندیل خان بتاج مرصع و کمرشمشیر مکلل و اسب زرین ستام مخلع شد و بامرا نیز التفاتها رفت و ابوتراب بیک بجهة توپ ریزی بشیروان رفت و درین سال برای احتیاط اوقات جنگ وجدال در تبریز قلعه ای مستحکم ساخته شده و شاه عباس بزیارت مرقد جد امجد قطب الاَفاق شیخ صفی الدین اسحاق اردبیلی قدس سره رفته و در مراجعت از راه اهر و مشکین بمقبرهء شیخ شهاب الدین اهری که از اکابر اهل ریاضت و مقامات بود رفته بشرایط زیارت و استمداد همت پرداخته به تبریز مراجعت کرد.
رفتن الله ویردی خان سردار قزلباشیه بر سر چغال اغلی به وان و انهزام چغال اغلی: رای مملکت آرای شاه عباس صفوی بر آن شد که سپاهی بر سر چغال اغلی که در وان انتظار عساکر اروام می برد فرستد لهذا بسرداری اللهویردی خان قوللر آقاسی سی هزار سوار با جمعی امرای نامدار مامور فرمود چغال اغلی وقتی خبر شد که اسبان رومیه که در مراتع میچریدند بیغمای قزلباشیه درآمد و چرخچیان قزلباشیه از یک منزلی وان قدم دلیری پیش نهاده مصمم نبرد شدند چغال دانست که مقابلهء با سپاه قزلباشیه مقرون بصرفه و صواب نیست در قلعهء وان خزیده و طریقهء قلعه داری گزیده پاشایان دیگر با سپاه خود بیرون آمده پشت بر حصاربند وان زده روی بر قزلباشیه نمودند ولی نزدیک نمی آمدند چرخچیان ایرانی اندک اندک آنها را پیش کشیده تا حوالی نیم فرسنگی می آوردند تا سپاه قول و سردار کل نیامده بودند رومیه جسارتی بحرب مینمودند روز دیگر که سپاه قول و علامات سر بسپهر افراشته و طبل و نای و دلیران آهن خای دررسیدند رومیه چون میش از چنگال و دهان گرگ برمیدند چرخچیان قزلباشیه بر سر ایشان تاختند و جمعی را مقتول کردند رومیه راه شهر برگرفته سواران را بحوالی شهر کشیدند بناگاه از برج و بارهء حصار بادلیجها و تفنگهای آتشبار رها کردند سواران قزلباشی پروا نکرده چون سمندر در دل شرار و آذر رفتند در کنار خندق جمعی را گردن زده و اسیر کرده باردو بازگشتند چند کس از آن معارف و معتبرین رومیه بود که خندان آقای متفرقه آقاسی و پسرش از آن جمله بودند القصه مظفر و منصور مراجعت کردند و سپاه قزلباشیه در برابر شهر خیمه و خرگاه بر پا کرده جابجا آرام گرفتند و خیمهء اللهویردی خان سردار را در برابر خیمهء سردار رومیه برافراشتند دیگر روز خبر رسید که محمد پاشا مشهور بشش گاو با دو هزار سوار بنزد چغال اغلی می آید قرچغای بیک و بعضی دلیران ایران بر سر او تاخته جنگی قوی کردند و جمعی را مقتول ساختند و بسیاری اسیر گردیدند زخمی منکر بر محمدپاشا رسیده زنده بدست آمد ولی بواسطه جریان خون از راه به منزل نرسیده درگذشت و در روزی که قرچغای بیک با سواران قزلباش از اردو بیرون میشد رومیه گمان کردند که بغارت میروند و امروز اردوی قزلباشیه خالیست لهذا قدم دلیری پیش گذاشته و بر اردو آمدند اللهویردی خان که احتیاط این کار را کرده بود و قراولان معین و مستعد رزم داشت حکم بجنگ داد رزمی بزرگ به ظهور آمد و سپاه رومیه انهزام یافته روی بشهرستان کردند چون بازدحام از یک دروازه درون شدن خالی از تعطیل و تشویش نبود از کنار خندق روی بدروازهء دیگر نهادند و قزلباشیه بر آنها حمله کرده و جمعی را بکشتند و جمعی را اسیر کردند و بسیاری به خندق درافتادند و بعضی بباغات حوالی شهر متفرق شدند تا بحدی که اهالی اردوبازار پنجاه کس از سواران رومیه در میان باغات اسیر کرده باردوی سردار ایران آوردند و همه را گردن زدند دیگر رومیه تمنای خروج از دروازه و برابری با سپاه قزلباشیه ننمودند چغال اغلی دست خود را از هر چاره کوتاه دیده توقف در شهر وانرا مایهء محصوریت خود دانسته بدریاچه ای که یک طرف آن بقلعه قریب است و سابقاً بدان اشاراتی شد که آن را بحیرهء ارمن نامند درآمده با جمعی رفقا در سفاین نشسته بجانب موش روانه شد لهذا چغال اغلی بتزویرات ابن آوی از چنگ پلنگان قزلباشیه بدر رفت و اللهوردی خان شرح حال بشاه عرضه کرد و جمعی سپاه تا عادلجواز و ارجیش رفته از او اثری بظهور نه پیوست و شاه در هنگام خروج از تبریز وارادهء وان از این اخبار مسرت آثار اطلاع یافت و اللهوردی خان در حوالی خوی و چالداران مظفر و منصور با اسرا و سرهای رومیه بحضور شاه آمد و خندان آقای متفرقه آقاسی با پسرش سعادت بخش بحاکم قراچه داغ سپرده شدند و بحکم شاه عباس قلعه ای مستحکم در خوی بنیاد کردند کوتوالی قلعه و اولکای خوی بسیدی سلطان خبوشلو مفوض شد و در این ایام شیخ احمدآقا که سابقاً داروغهء قزوین و مردی سفاک و بیدین بود از غایت غرور مردی را بکشت و بحکم شاه بقصاص رسید و منصب و سپاهیان او به پسرش شحنه بیک تفویض یافت هم درین ایام خبر فوت باقی خان حاکم ترکستان و جلوس ولیمحمدخان برادرش در بخارا بر مسند خانیت ماوراءالنهر رسید.
ذکر مخالفت امرای اکراد محمودی و تحصن مصطفی سلطان درقلعهء ماکو و تاخت و تاز سپاه قزلباشیه ایل محمودی و اکراد را: و درین اوقات که هوا اعتدالی یافت شاه به تنبیه بعضی اکراد محمودی که در پسک و ماکو متمرد بودند عزیمت فرمود و مصطفی سلطان حاکم ماکو با اقربای خویش در قلعه متحصن شدند و ماکو از قلاع مشهورهء آذربایجانست که در پای کوه و میانهء دره واقع است و هیچ صاحب شوکتی بتسخیر آن قادر نبوده و جز یکه تاز طارم چارم دیگری از تیغ زنان گیتی بضرب شمشیر آن حصار را تسخیر ننموده. بیت:
تو گفتی که تن بد مگر چرخ ماه
مراو را سر آن کوه و آن دژ کلاه.
و قلعه ای دیگر در دامنهء آن کوه داشتند که استحکام داده خیول و احمال و اثقال خود را در آنجا گذاشته حارس و حافظ برآنجا گماشتند شاه طوایف قراداغلو مقدم را بتسخیر قلعهء دامن کوه و غارت مواشی و مراعی وایل و الوس آن گروه مأمور کرد در اندک مدتی آن قلعه را محصور و مفتوح کردند و هر چه یافتند بغارت بردند و جمعی بر سر طوایف محمودی رفته چندان دواب و اغنام بیاوردند که گوسفندی به نیم درهم که پنجاه دینار عراقی باشد و گاوی بدو درهم فروختند و شاه بحوالی نخجوان که فیمابین راه ارزنة الروم و راه وان است انتظار قدوم سپاه روم همی کشید و کستندیل خان حاکم گرج و شیروان چون بشرف اسلام مشرف شده بود مطبوع طباع اهالی گرجستان نگردید و قطع نظر از این امر قتل پدر در هیچ ملتی محمود نیامده طوایف گرجیه با یکدیگر معاهده نموده بالاتفاق شبی در خیمهء کستندیل خان ریختند و کستندیل خان بگریخته اردو بهم برآمده گرجیه دو نفر از نبایر الکسندرخان بدست آورده اردو را شکسته روی بگرجستان نهادند و قزلباشیه و کستندیل منهزم شده اما از رود ارس گذار نکرده باردوی همیون پادشاهی در نیامده باردبیل رفته از آنجا قصد گرجستان کرد و کار محمود پاشا والی شیروان قوتی تمام پذیرفت و اهالی گرجستان عریضه ای بشاه عباس فرستاده از سوء سلوک کستندیل شاکی شدند و طهمورث بن داود خان را بپادشاهی خود خواستند و شاه بنا بر استمالت گرجیه قبول فرموده بایشان مناشیر و احکام فرستاد و کستندیل بخودسری بگرجستان رفته در محاربهء گرجیان مقتول شد و حکومت گرجستان بر طهمورث خان مقرر شد و خبر مراجعت چغال اغلی وزیر اعظم رومیه دررسید و اردوی شاهی دردره یکفرسنگی صوفیان تبریز اقامت فرمود.
ذکر مراجعت سنان پاشای چغال اغلی وزیر اعظم روم با سپاه بیشمار بتسخیر آذربایجان و انهزام یافتن رومیه از قزلباشیه: چون خبر بازگشت سنان پاشای صدراعظم مشهور بچغال اغلی بتحقیق پیوست و اتفاق پاشایان و بیگلربیگیان و میران سنجق و اکراد متفرق و میرشرف خان حاکم جزیره و پسر و برادر زکریاخان و میران محمودی و بطحی و سایر قبایل بمرافقت و همراهی او واضح گردید شاه عباس بجانب خوی و سلماس حرکت فرمود و در خوی سرادق اقبال و خیام جلال راه عبور بر صبا و شمال مسدود کرد و پیربداق خان حاکم تبریز را بشهر مامور فرموده که طریقهء حزم مرعی داشته قلعه و شهر را منظم کند و او فرمایشات پادشاهی را بانجام رسانید قراولان قزلباش بحوالی اردوی رومیه رفته در اوقات کوچ و اتراق و نزول و ارتحال عسکر رومیه را بدقت سنجیده و تخمیناً از یکصد هزار متجاوز دیده مع القصه شاه بطرف مرند آمده بر محلی از قلل جبال شامخه برانده بنظر تأمل اردوی رومیه را تماشا فرمود، کمتر از صدهزار نبودند و از هر حیثیت در سامان و اسباب و استعداد جنگ کمال آراستگی داشتند شاه تکیه بر فضل و رحمت ایزدی کرده «کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة باذن الله» را پیشنهاد همت عالی بنیاد ساخته اللهویردی خان بیگلربیگی فارس را بسرداری و سالاری سپاه کینه خواه قزلباش مامور کرده که خود پیوسته در قلب و قول بوده باشد و ذوالفقارخان روملو و گنجعلی خان حاکم کرمان و سایر سلطانان میرمقدم چرخچی و منقلای سپاه قول باشند امیر گونه خان قاجار را در میمنهء میمون و جمعی امرا را میسرهء همیون مقرر فرمود و پس از سپارش سردار مذکور و قشون های مامور از موکب نصرت کوکب پادشاهی در جنبش آمده چون دریای آرمیده بتمکین و وقار رفتار گزین شدند اللهویردی خان در حوالی قریهء صوفیان نزول کرده شاه نیز بجهة تماشای کارزار و استظهار لشکر نامدار از دنبال حرکت فرمود و بنزدیکی آمده بر فراز قله با جمعی سواران کوه ثبات بایستاد و آنروز که سه شنبهء بیست و چهارم جمادی الثانی سنهء 1014 ه . ق. بود در آن صحرا جنگ بزرگ سلطانی فیمابین رومیه و قزلباشیه اتفاق افتاد و شاه عباس خود در طرف دست راست سپاه برفراز قلل در تدابیر صائبه و ملاحظات صافیه بامداد و تعاون سپاه اشتغال میکرد قرچغای بیک را که در اصابت رای و شجاعت نفس منفرد بود با جمعی به معاونت منقلای لشکر اللهویردی خان روانه کرد و قنبربیک استاجلو را نیز با برخی سواران بتقویت قرچغای فرستاد بعد از غایت لوازم تدابیر تکیه بر فضل خالق قدیر کرده بتوکل و تسلیم صابر شد اما از آن طرف سرعسکر رومیه با سپاه بیشمار و جیش گردون طیش خونخوار همی آمد تا بحوالی قلعهء سیس شش فرسنگی تبریز رسید در آن محل نزول نموده باستحکام بنیان محاربه استقدام ورزید عراده و زنجیر را بطرزیکه قاعدهء مقررهء رومیه است از جانب برابر لشکر قزلباش بیکدیگر اتصال داد و حصنی آهنین بر پای کرد ینگیچریان باتوپ و تفنگ در پشت عراده مصمم جنگ شدند و پاشایان عظیم الشأن با عساکر خود فوج در فوج و کتیبه در کتیبه و سنجق در سنجق و حزب در حزب از اردوی بزرگ بیرون آمده در برابر سپاه قزلباشیه صف آرائی نمودند. کوسه صفر بگلربگی ارز روم و عثمان پاشا حاکم شام و علی پاشای ملقب به زنجیر قرن منقلای سپاه رومیه شده در نهایت دبدبه و غایت کبکبه چون کوه آهن بایستادند شاه عباس تعجیل در منازعه را جایز نمیدانست و انتهاز فرصت میکرد و به امرا پیغام میفرستاد که جنگی بیصرفه ننمایند و چون امرای رومیه اقدامی در قزلباشیه ندیدند خیرگی کرده قدم جلادت پیش نهادند قرچغای بیک و قنبربیک از اسبان پیاده شده با همراهان در پناه اسبان بماندند و گلوله مانند تگرگ بر ایشان بارنده شد و باللهویردی خان پیغام دادند که درنگ مامزید شتاب رومیه شده و صرفهء کار از دست بیرون خواهد شد؛ اری الحلم فی بعض المواضع ذلة. چون شاه از صورت حال استحضار یافت با سپاه قلب از مقام خود حرکت کرده رخصت جنگ داد و جمعی را با علی قلی خان شاملو بمیانهء پاشایان منقلای و اردوی سردار بکارزار فرستاد که قوت سپاه رومیه همگی بیکسوی منجر نگردد والله قلی بیک قاجار و قورچی باشی را بمعاونت او مامور کرد و ساعت بساعت بسوار و سپاه و کرنا و کوس دو جانب امرا را مدد و معاون تازه بتازه میفرستاد سپاهیان رومیه که بر حوالی تل با قرچغای بیک برابر شده بودند فغان کرنا و هیاهو و گرد و غبار از طرف اردوی سردار بنظر درآوردند متوهم شدند که مبادا سپاه قزلباشیه از قفای آنها درآیند و فیمابین ایشان و اردوی سردار حایل شوند و مدد ایشان را مانع آیند عزیمت کردند که آهسته آهسته خود را باردو اقرب سازند و از دو جانب احتیاط ورزند تابجانب دنبال و قرب اردو میل کردند قرچغای بیک و همراهان او از حوالی پشته مانند سیلاب مرگ بیکباره اللهالله گویان جلو ریز خود را بر صف سواران رومیه زدند اللهویردی خان سردار نیز از آن سوی حمله کرده سپاهیان برانغار و جوانغار و قول و منقلای با سپاه رومیه درآویختند کار از ناوک و نیزه درگذشت و بشمشیر و خنجر رسید تلهای کشته در دشت صاف ظاهر آمد و جویهای خون در فرغر خشک روان شد خروش توپ و تفنگ از اطراف اردوی چغال اغلی بر افلاک میرسید و نفیر کوس و نای از سپاه قزلباش در کوهسار چون رعد می پیچید گرد و خاک پردهء انظار و مانع ابصار بود بجز برق شمشیر و بارش خون چیزی بر دیده جلوه نمی کرد. بیت:
ز بس گریه چشم فلک نم گرفت
ز بس کشته پشت زمین خم گرفت
بهر گام بی تن سر ترک دار
بر افتاده چون مجمر زرنگار
فکنده سر نیزهء جان ستان
یکی را نگون دیگری را ستان.
سپاه رومیه متوحش گشته پای قرار ایشان بی ثبات گشت و راه فرار ایشان بی نجات ماند راه بباز گشت اردو نیافتند ناچار سراسیمه بوادی و روستا شتافتند مردمان گمنام چندان کشته شدند که رومیه نیز ندانستندی و نشناختندی اما معارف پاشایان و حکام جلیل الشأن و سرداران و بیلگربیگیان بسیار بودند که برخی در کارزار طعمهء شمشیر آبدار شدند و بعضی منهزم گردیده گرفتار آمدند کوسه صفر بیگلربیگی ارض روم که از مشاهیر و شجعان زمان بود در آن مصاف مقتول گردید همچنین علی پاشای زنجیرقرن و عثمان پاشا بیگلربیگی شام و قریب بهفتاد تن از پاشایان و سنجق بیگیان و میران نامی کشته و گرفتار شدند و مصطفی پاشا وزیر دویم دولت عثمانی و شیراحمدپاشا حاکم قارص و قوچی خان کرد برادر غارتگرخان و محمد بیک پسر خندان آقای متفرقه باشی زنده بدست آمدند و تا هنگام غروب معرکه نبرد از رونق نیفتاده بود شیران مردخای و نهنگان شیرربای از دنبال هزیمتیان همیرفتند و سر و اسیر همیگرفتند تا کار بجائی رسید که آن شب تار جمعی از اهل فرار بروستا و قرای تسوج و سایر مواضع درافتاده ایشان را اسیر کرده بحضور می آوردند مع القصه چون شب درآمده بود شاه در آن حوالی نزول فرموده بمشاعل زرین و سیمین سرادق پادشاهی را چون عرصهء افلاک از ثواقب کواکب رنگین ساختند و از سرهای بریده پیشگاه شاه را باغی پر نار شکافته و شکسته کردند و امرا هر یک از رزمگاه بازگشته بر بساط محفل ارم مشاکل آرمیده بالطاف و اعطاف شاهانه اختصاص می یافتند شاه پیمانه ای چند از راح بسر درکشیده عرصهء رزم را بمجلس بزم تبدیل کرده و از کوههء زین بگوشهء مسند تحویل فرموده و مقارن این حال که هر کس اسیر و سر می آورد یکی از قورچیان استاجلو که حقیرالجثه بود اسیری قوی هیکل با دست گشاده بحضور آورده شاه باو انعامی فرمود از حال اسیر استفسار کرده مرد عظیم الجثه پاسخ داد که از طایفهء مکریم شاه فرمود که او را برستم بیک مکری بسپارند که هر چه خواهد کند و بصحبت دیگران توجه فرمود آن مرد مکری چنان دانست که حکم بقتل او شده دل از جان برگرفته بغتةً خنجر برکشیده بر شاه حمله کرد شاه وقتی متوجه شد که نیش خنجر قریب به پیکر شاه شده بود تجلد فرموده بی اضطراب دست آن مکری را بگرفته مکری خود را بقوت تمام بر روی شاه افکنده در تلاش درآمدند حاضران از غایت دهشت مبهوت مانده چراغ فرونشسته امرا برخاسته برگرد شاه ستاده شمشیرها کشیده ولی چون خفتان مکری و شاه بیک گونه بود و در یکدیگر پیچیده زیر و زبر میشدند امرا میترسیدند که شمشیر بر شاه آید و دست فرود نمی آوردند تا بخت مدد کرده شاه بر آن دیوسارغلبه کرده زانو بر سینه اش نهاد و خنجر از دستش بیرون آورد چاکران او را گرفته قدری واپس بردند شمشیر در او نهادند تن پیلوارش ریزه ریزه کردند و شاه بهمان متانت که نشسته بود بتجرع اقداح از دست ساقیان ملاح اشتغال فرمود و در اواسط شب باردوی خوابگاه که یکفرسنگ مسافت داشت مراجعت فرموده تا علی الصباح بغنود.
ذکر متفرق شدن اردوی سرعسکر رومیه و غارت کردن آنها و رفتن چغال اغلی و از غصه جان دادن او: دیگر روز معلوم شد که توقف سنان پاشا با عراده و توپ بانتظار آمدن جان فولاداغلی سردار عساکر حلب است که از دنبال با پنجهزار سوار باعانت سردار خواهد آمد شاه عباس دانست که اگر مددی بسردار رومیه برسد بقوت جنگ عراده و توپ و تفنگ مایهء مزاحمت دلیران قزلباشیه خواهد بود جمعی بر سر جان فولاداغلی که قریب بطسوج رسیده بود فرستاده و میرشرف حاکم جزیره را به پیغام مودت فرجام از پهلوی سردار بحرکت درآورده رفتن میرشرف و انهزام خان فولاد همهمه و واهمه ای غریب در اردوی سردار افکند چنان متوحش و مضطرب بر هم خورده فرار کردند که تصور آن نتوان کرد شب هنگام از صرصر سبقت ربوده احمال و اثقال بگذاشته به وان روان شد و بسیاری راه گم کرده باطراف افتادند و گرفتار آمدند و حوالی صبح مردم مطلع شده باردوی سردار ریختند خیام برقرار و قیام و مجالس مفروش و صنادیق مرتب و ستور و اجمال در حوالی بار خفته و فرصت حمل و نقل نکرده بودند. پیری بیک بخرگاه خاصهء سردار رفته نظاره کرده که پاره ای زر مسکوک سرخ و سفید در آنجا ریخته و انگشتری سنان پاشا بر کنار مسند افتاده و شمشیر مرصعی که سرعسکر و وزرا در پهلوی خود نهند در آنجا نهاده بصندوقخانه رفته همه را جابجا چیده دید و درها مقفل کرده یافت. یک قطار شتر از اشتران آنجا بار کرده باردوی شاه آورد مردی دیگر بدانجا رفته اسباب بسیار یافته از جمله یرلیغ سرداری سنان پاشا بود که منشیان روم نگاشته و در کمال تزیین اتمام یافته در آنجا افتاده معلوم شد که در رفتن و فرار کردن کمال اضطراب و دهشت و تعجیل داشته اند الحاصل موازی صد توپ و ضربزن که نتوانسته بودند بهمراه برند بتصرف توپچیان شاه عباس درآمد و بجز این هر چه نصیب غازیان نصرت کسیب شد بدیشان بخشید و دیناری از کسی نگرفت و شاه بجانب سلماس حرکت فرموده تمام رؤسا و حکام آن صفحات بحضور پادشاه درآمدند و بخلاف سابق اظهار ارادت کردند از جمله مصطفی بیک محمودی صاحب قلعهء ماکو شمشیر بگردن افکنده شرمسار بحضرت شهریار آمده همچنین حاکم خوشاب و امیرخان چولاق و زکریاخان چگنی همه بخدمت آمدند و مورد التفات پادشاهانه شدند با خلعتهای خاص و کمرشمشیرهای مرصع مرخص گردیدند و سنان پاشا بوان رسیده در آنجا نیز توقف ننموده بدیاربکر روی کرد و پسرجان فولاد حاکم حلب را که بحمایت او نیامده بود در راه بکشته طایفهء او نیز عاصی شده برفتند و چغال اغلی0از این هزیمت چنان بیقدر و قیمت شد که مدقوق گردیده باندک روزی بمرد و حسرت تسخیر تبریز و آذربایجان را بعالم باقی برد و شاه بعضی امرا را رخصت منازل خود داده و حکام فارس و خراسان را بمرکز حکومت خود فرستاد با بعضی از سپاهیان باردبیل رفته بعد از زیارت شیخ صفی الدین اسحاق و آبا و اجداد بزرگوار بکنار رود ارس رفتند و بعد از رمضان قصد گنجه فرموده منزل بمنزل میرفتند و گرجیهء کاخت در کورک آمده استدعای طهمورث بن داودبن الکسندرخان که در رکاب بود کردند شاه او را طهمورس خان نموده خلعت داده با گرجیان بحکومة گرجستان فرستاد و در آغاز تحویل حوت در حوالی گنجه آمده قریب بمزار شیخ نظامی گنجوی صاحب خمسه رحمة الله علیه مخیم عساکر نصرت مآثر گردید و بتدارک ریختن توپ قلعه کوب و سایر لوازم امر شاهانه جاری گردید و در این ایام خبر رحلت پادشاه هندوستان جلال الدین محمد اکبرشاه بابری گورکانی و جلوس شاهزاده سلیم بعرض پادشاه ایران رسید درآغاز سال فرخنده فال یونت ئیل یکهزار و پانزده که سال بیستم جلوس شاه عباس بود عیدنوروز فیروز در ملک قراباغ بترتیب و زیور و زیب وقوع یافت و در حوالی مزار شیخ مذکور لوازم و شرایط جشن و سور بظهور آمد و سپاه قزلباشیه از اطراف و اکناف ممالک محروسه بتدریج در گنجه اجتماع کرده بمحاصرهء شهر اشتغال جستند و عساکر رومیه که در گنجه بودند بجهة اعلای کلمهء نفاق و تسدید ابواب وفاق رستم سلطان سوکلن را که چندی قبل اسیر کرده بودند مقتول نمودند و در قهر و غضب مزاج پادشاه فزودند و یکی از سادات عالی نسب مازندران که قرابت با سادات سلسله میر بزرگ جد امی شاه عباس داشت و در آنجا بود نیز بشهادت رسانیدند و مدت سه ماه از طرفین تنور مصاف گرم بود و دوبار رومیه برسنگرها ریخته چند کس را بقتل آوردند درین ایام اللهویردی خان حاکم فارس با سپاه آن سامان دررسید و در طرف شرقی گنجه منزل گزید.
در ذکر محاصره و تسخیر قلعه گنجه و گرفتاری محمد پاشای عثمانی و سایر اهالی گنجه: بحکم پادشاه گیتی پناه سپاه قزلباشیه از اطراف گنجه سیبه ها را پیش برده و نقبها را از خندق گذرانیده بزیر بروج و باره رسانیدند و از جانبی قریب بپانصد زرع دیوار قلعه را خالی کردند چوبها و ستونها در آن تعبیه کرده چوبها را آتش زدند ستونها سوخته و افروخته گردید دیوار حصار منهدم آمده ثقبه ها در آن بظهور رسید رومیهء قلعه هجوم کرده که سد آن باب مفتوح نمایند از تواتر گلوله های توپ و تفنگ و تهاجم مردان عرصهء جنگ صورت امکان نیافت قورچیان جلادت پیشه ببرج چهارطاق یورش برده بر فراز آن برج استیلا و استعلا یافتند رومیان بنفط اندازی و آتشبازی درآمده موی و روی بعضی را سوختند هنگام عصر ببروج دیگر عروج کرده از دست رومیه بیرون آورده و صد و پنجاه نفر از اهالی قلعه زخمدار گردیدند و هفتاد کس کشته شدند محمدپاشا حاکم قلعه همچنان رومیه را ترغیب بقلعه داری مینمود وقتی خبردار شد که قزلباشیه قلعه را تصرف کرده اند در این وقت تاسف و تلهف سودی نداشت پاشا و اهالی قلعه ناچار بیرون آمده اظهار انفعال کردند چون سابقاً از شاه بدیشان پیام و نامه رفته بود و آنچه صلاح حال آنها بود اظهار فرموده اثری نبخشید کسی را مجال تشفع و توسط آن طایفه نبود لهذا بعد از فتح قلعهء گنجه دو هزار و پانصد کس از قلعگیان عرضهء شمشیر تیز گردیدند و محمد پاشا را بمازندران روانه فرمود که ورثهء سید مازندرانی قصاص نمایند و شعرا تاریخ فتح گنجه گفتند و از آن جمله: «تاریخ فتح گنجه کلید شماخی است»، از طبع موزونان صادر شد و چون مردم قراباغ از رفتار و هنجار حسنخان قاجار شکایتی راندند شاه حکومت و ایالت آن بلاد را بمحمدخان زیاد اغلی قاجار داد و روی بجانب تفلیس نهاد.
در ذکر تسخیر قلعهء کوری و تومانس و تفلیس. رفتن شاه عباس بتماشای شهر تفلیس محمدپاشای قزاقلو حاکم شهر کوری که از دولتخواهان رومیه بود چون از حرکت اردوی پادشاهی اطلاع یافت عریضه و فرستاده روانهء خدمت اعلی کرده اظهار ارادت نمود و خود نیز شرفیاب حضور والا شد و بمراحم خاص اختصاص گزید و مقالید قلعه کوری را بملازمان شاهی سپرد و بتصرف قزلباشیه درآمد شاه بقلعه تومانس عزم کرد آن نیز بتصرف درآمده رومیه بعضی مطیع و برخی مرخص شده برفتند چون رودخانهء الکیت گرجستان محل نزول شاه گیتی ستان شد عبداللطیف پاشای حاکم تفلیس بی خدعه و تدلیس اطاعت و ضراعت پیشه کرده علی قلیخان شاملو بدانجا رفته تفلیس را تصرف نموده و پاشا را بدربار شهریار آورد مورد التفات و مخلع و مرخص شده برفتند و شاه عباس بتماشای آن قلعهء سپهراساس روانهء تفلیس گردید.
در ذکر شهر تفلیس و سایر وقایع آن ملک نفیس: مخفی نماناد که تفلیس از اقلیم پنجم واکنون دارالملک گرجستان است و قلعهء تفلیس در دامنهء کوهی بلند واقع است و نارین قلعه در جانب اعلای آن جبل در کمال علو است رودی در میان آن شهر جاری است که از جانب غربی آمده بجانب شرقی جاری میشود و آن رود خوشگوار روان در جوار شیروان با آب رود ارس اتصال جسته ببحر خزر میریزد. اما بحوالی تفلیس که میرسد پیچیده شده چنانکه گوئی از شمال آید و بجنوب رود و در همان حوالی قلعه از جانب جنوب گردیده و بطرف شرقی افتد و در حریم شهر و قلعه که آب گذار است زمین سنگ بستی مرتفع واقع شده و در مقابل آن کوه بلندی پیش آمده تخته پلی در کمال استحکام در آنجا ترتیب یافته که بولایات گرجستان از تفلیس بدان تخته پل عبور کنند و رودخانه بآن عظمت که از انهار مشهور آفاقست در زیر آن تخته پل میگذرد و بلدهء تفلیس در جانب غربی آن تخته پل افتاده چشمه های بسیار و عیون بیشمار از آنکوه جریان مییابد که تخمیناً هشتاد چشمهء آن آب گرم است و در زمان هر یک از سلاطین نصاری و مسلمان بر فراز هر یک از آن چشمه های آب گرم گنبدهای رفیع ساخته شده و حمام مردم آن دیار بدان گرمابه ها انحصار دارد چند حمام در درون قلعه است و بیشتر در بیرون و ارتفاع بروج قلعه مذکوره در آن وقت در نهایت علو بوده و سلاطین را تسلط بر آن دست نداده زیرا که از سه طرف آن کوههای بلند سر بفلک کشیده است و در یک سوی آن رودخانهء کر می گذرد بدین جهة مکانی که لشکر تواند ماند و آن را محاصره کرد صورت وقوع و امکان ندارد و رود کر از جبال گرجستان و ارمن برمیخیزد و آب اطراف در آن میریزد و چنانکه ذکر شد از میان شهر تفلیس گذشته از کنار ملک اران عبور کرده داخل رود ارس میشود و از کنار سالیان گذر کرده بدریای مازندران و حاجی ترخان که نامش بحرخزر است میریزد و شمالیش خاک شیروان و جنوبیش زمین مغان است مع القصه سکنهء آن شهر اغلب نصاری و گرجی ارمنی و قلیلی مسلمان بوده اند وکلیسیا در آنجا متعدد بوده است و در این ایام که شاه عباس در آنجا بوده گرگین خان ولد سمیونخان والی کارتیل درگذشت و لوارصاب فرزند او را که جوانی چارده ساله بود بخدمت شاه آوردند و او را بجای پدر خان و والی گرجستان کردند و بهمهء اعاظم و اعیان و میرزازاده های گرجستان از جانب شاه عباس خلعت و التفات بیقیاس مبذول شد و کوتوالی تفلیس بمحمدسلطان شمس الدینلو مخصوص گشت و شاه مراجعت فرموده بتسخیر شیروان و تعمیر ایروان قصد و عزم ثابت کرد و از راههای صعب بمدت ده روز بگوگچه تنگیز نزول اجلال اتفاق افتاد و امرای هر مملکت و سپاهیان هر ملک دررسیدند مجموع امرا و سپاه اللهویردی خان حاکم فارس و سردار خاص مأمور بتعمیر قلعهء ایروان شدند و اللهقلی بیک قورچی باشی بانجام آن خدمت متصدی گشت و شاه با جمعی مخصوصین از ساحل گوگچه تنگیز شکارکنان بطرف نخجوان توجه فرمود و درین اوقات بعضی نوشتجات در باب مصالحه از دولت عثمانیه دررسید اجمال آن تفصیل این که از جواری حرم شاه طهماسب گلچهره نام پرستاری گرجیه بعد از رحلت شاه و آزادی خویش با سمیونخان والی گرجستان همیزیست چون سمیون اسیر شده بروم رفت مادر سمیون گلچهره را که زنی عاقله بود نزد سمیونخان فرستاد گلچهره گرجیهء مذکوره در خانهء والده سلطانمحمدخان خواندگار راهی داشت درین ایام که محاربهء ایرانی و رومیه واقع شد و هزیمت بچغال اغلی درافتاد بعضی مفاسد دیگر در دولت روم روی داد که در این وقت منازعه با دولت ایران مصلحت حال خواندگار نبود و اظهار مصالحه را از آن جانب دلیل بر ننگ و وهن دولت میشمردند لهذا باشارهء درویش پاشا وزیر اعظم والدهء سلطان مراسله ای بعمهء شاه عباس نگاشته و گلچهره از جانب سمیون خان آن نوشته وسایر مراسله ها را برداشته بایران آورد و چاوشی رومی نیز با وی آمده بود عریضهء سمیونخان که باشارهء صدر اعظم درویش پاشا نوشته بود شاه بخوانده جوابی صریح داد. مضمون آنکه بهمان مصالحه که فیمابین سلطان سلیمان خان و شاه طهماسب بود برقرار باشد مع القصه امیرگونه خان قاجار که بتاخت بلاد رومیه رفته بود تا عادلجواز و وان تاخته مراجعت کرد از امرای اکراد آن صفحات عبدالله بیک محمودی حاکم خوشاب و زینل خان حاکم قراحصار و مصطفی بیک حاکم ماکو و زینل حاکم چورس همه بخدمت شاه آمده و فرستادگان پاشایان و میرسنجقان توابع روم همه با عرایض چاکرانه بحضور شاهنشاه زمانه شرفیاب شدند و بجهة میرشرف خان و زکریاخان خلعت التفات شد و شاه باردوباد آمده بعیش و شکار تفرج پرداخته.
در ذکر آمدن شاه عباس به اردوباد تبریز: اردوباد قصبهء دلنشین و آباد در جانب شمالی رود ارس در دامنهء کوه قبان واقع بوده و بخوبی آب و هوا و وفور چشمه های خوشگوار معروف و خلقش چند بار بقتل عام رفته اند و طایفهء نصیریه از دودمان استادالبشر خواجه نصیرالدین محمد طوسی قدس سره العزیز که در آنجا میزیسته اند صدمات خورده اند و حاتم بیک اعتمادالدوله وزیر شاه عباس از آن ولایت بوده که قریب بیست سال باستقلال وزارت ایران نموده و چون شاه باردوباد رسید روزی چند گماشتگان اعتمادالدوله بخدمات کمر همت بستند و بعیش و عشرت گذشت و امرای قزلباش از تعمیر ایروان فراغت یافته بانجمن حضور پادشاهی شتافتند و بعد از روزی چند از راه دره علی که راهیست محتوی بر مضایق جبال قشون پادشاهی بتدریج رفته در جلکای جولدر و برکشاط مجتمع شدند و پس از ده روز شاه عباس از همان راه بتماشای قلعهء ایروان روان شد و انتظامی تمام در امور آن ساحات داده یاساق یورش شیروان فرمود و محمد بیک روملو باستمالت آنها روانه شد عظمای رومیه و شمس الدین پاشا که اصلش از شیخ زادگان شیروان بود بحیله مهلت خواستند که مددی از عثمانیه بایشان رسیده باشد پادشاه بمضمون «ارباب الدول ملهمون» منظور آن را دانسته بعزم شیروان حرکت فرمود در سیم رمضان در کنار آب کر نزول نموده چو شیروانیان جسرجواد را بریده بودند و در آن حوالی گذار دیگر نبود شاه اغروق را درین سوی کر گذاشته کوچ داده بقراسو منزل گزیدند از راه عقبه یا سلمال ببلدهء شماخی متوجه گردیدند و بازماندگان اغروق و بنه بمشقت بسیار از آب گذار کردند و اردوی کیوان پوی در حوالی قلعهء شماخی خیمهء سراپرده بر پای نمودند بواسطه قلت علیق الدواب بیشتر ستور و اجمال و خیول اهالی اردو بمراتع و مرابع کنار آب کر مرخص گشتند و قرب دو سه ماه چهرهء خورشید در نقاب سحاب نهفته بود و از کثرت باران در خیام اردو عبور یاران متعذر بود مع هذا شاه ببازدید حصار و اسباب محاصره و کارزار اشتغال میفرمود.
در ذکر محاصره قلعهء شماخی دارالملک شیروانات و یورش بردن امرای قزلباش بر تسخیر آن قلعه: بر دانشوران دقیقه یاب مستور مباد که شماخی که دارالملک شیروانست فیمابین دره ای واقع شده و کوهی که بر جانب شمال است محل سرا و عمارات حکام و سلاطین ذوی الاحترام آن ولایت بوده و ارض آن مکان بالنسبه باراضی شهر ارتفاع کلی دارد و رومیان هر یک خانه را قلعه ای ترتیب داده هر دو را بیکدیگر متصل کرده و در قلعهء طرف شمالی که محلی مرتفع است بروج عالی اساس گردون مماس از سنگ و آهک ساخته اند که از غایت ارتفاع با قلهء ایوان کیوان برابری کند و از کمال استحکام و تشیید کلنگ و میتین حدید بضربه های شدید در آن رخنه نیفکند و از طرف شمالی و برابر این بروج عالی نزدیک بردن سیبه و محاصرهء قریبه کمال امتناع دارد و گویند این شهر از ابنیهء نوشیروان و از اقلیم پنجم بوده و ملوک آن چنانکه سبق ذکر یافت سلسلهء خود را بنوشیروان منسوب میکنند علی ای حال شاه عباس بنظر تعمق و تدقق آن قلعه را ملاحظه کرده جانب شمالی بجناب اللهوردی خان و جانب غربی باللهقلیخان قورچی باشی قاجار سپرده شد و سیبه اطراف دیگر بذوالفقارخان و لشکر آذربایجان محول گردید و بعد از ایشان سیبه گنجعلیخان حاکم کرمان و همچنین بعلیقلیخان اشیک آقاسی و دیگر امرا قسمت یافت و بحفر و نقب مشغول شدند و از غایت سختی زمین، مصراع:
شکست تیشهء حفار و بازوی نقاب.
و شاه ایالت شیروان را ضمیمهء امیرالامرائی ذوالفقارخان قرامانلو فرموده او را باهتمام در تسخیر شماخی تأکیدات فرموده سپاهیان اسبان خود را از علفزار بخواسته بنای محاربه نهادند و سیبه ها را از اطراف بقلعه قریب کردند و اهالی قلعه مانند ماهی بی آب در شبکهء اضطراب فروماندند چون خبر محاصرهء شیروان به مسامع اهالی بادکوبه رسید تشویش خاطر یافته بتفکر مآل خود افتادند و ابواب حزم و دوربینی بر روی خویش گشادند.
در ذکر مخالفت اهالی بادکوبه با عساکر رومیه و متابعت کردن با شاه عباس و مفتوح شدن بادکوبه: مخفی نماناد که باد کوبه بندری است بر ساحل دریای خزر و بمسافت سه مرحله از شهر شماخی دور. قدل طولش لطل عرضش و از اقلیم پنجم است عمارات آن شهر را از سنگهای تراشیده طرح انداخته اند و سطوح خانه ها را بقیر اندوده اند هوایش بگرمی مایل و ناسازگار است و زمینش ریگ زار. سه طرف آن بدریا اتصال دارد و جانب شمالی آن خشک و ساحل است و حصار محکم دارد گویند آن نیز از بناهای انوشیروان بن قباد ساسانی بوده و ملوک شیروانیه سه حصار تو بر تو از سنگ رخام در کمال متانت و استحکام در آنجا باتمام آورده اند فیما بین دو حصار خندقی عمیق فروبرده اند حاصلش زعفران و نفط سیاه و سفید که باطراف میبرند و در ممالک فرنگستان بنرخ اعلی میخرند و در سه فرسنگی بادکوبه آتشکده ای است که چون خواهند آتش برافروزند زمین را قدری خراشیده شعله از خارج بر زمین نمایند فی الفور مشتعل خواهد گردید چون قدری خاک بر آن ریزند آتش خاموش شود و اگر خواهند آتش را بجای دیگر برند نیم زرع زمین را بکنند انبانی را محاذی زمین کنده بدارند چون پر باد شود سر انبان را به بندند و نقل نمایند و در هر جا که آتش ضرور شود لولهء آهنین بر لب انبان مذکور نهاده شعله از خارج بر لب انبان نمایند مادام که باد در انبانست سر لوله مانند چراغ روشنی دهد و هنوز از هندوستان بزیارت این آتشکده آیند. مع القصه ولایت بادکوبه در این ایام در تصرف عثمانیه بود و حاکم موروثی سابقه داشت ناچار برومیه مدارا میکرد چون اخبار هزیمت سپاه روم و استخلاص بلاد مغان و قراباغ و محاصرهء شماخی و غلبهء بر قلعگیان عثمانیه بشنید از وخامت مآل حال بادکوبه بترسید مردم شهر را بخود راغب و از عثمانیه هارب کرده بعد از مواضعهء با اهالی شهر بر سر کوتوال عثمانی تاخته ایشان را مقهور و مقتول ساخته رئوس کشتگان را با عریضهء ارادت ضمیمه بحضور شاه عباس فرستاد شاه چنین فتحی بزرگ و آسان را از نتایج اقبال و تفضلات ایزد متعال شمرده او را و فرستادگان را بخلاع فاخره و توجهات زاهره بنواخت و خورسند و خشنود روانه فرمود. کل اموال رومیه و کوتوال را بصاحب بادکوبه مبذول فرمود و حارس و نگهبان در آنجا تعیین شد و چون این خبر بساکنین در بند باب الابواب رسید اندیشه نمودند که ما نیز چنین خدمتی بظهور آوریم و سبقت متابعت را مایه اعتبار کنیم پسر خواجه محمد دربندی که پدرش در زمان شاه طهماسب صفوی انارالله مرقده در شیروان بخدمت گذاریهای بسیار منظور نظر عاطفت پادشاهی شده بود بملاحظهء قدمت خدمت درین امر سبقت کرده اهالی دربند را به نویدات الطاف پادشاهی خورسند ساخته چون در هنگام توقف شاه عباس در شهر گنجه اوسمی خان لگزی داغستانی حاکم قیتاق را که بحضور آمده بود وعده حکومت دربند داده بود و او از یورت الکیت حرکت نموده با منشور ایالت دربند رفته بود صاحبان در بند متابعت فرمان شاه قزلباش کرده او را بدربند طلب کردند.
در ذکر تسخیر قلعهء باب الابواب دربند بدست اوسمی خان قیتاقی که از جانب شاه عباس حاکم گردیده بود: بر نکته دانان حدود و سنور دانائی واضح است که فتح شماخی و بادکوبه و دربند از آثار بخت بیدار و طالع بلند آن پادشاه اسلام پناه بود و الا باین آسانی و سهولت چگونه این بلاد و امصار مستحکمه بدست توان آورد زیرا که دربند حصاری متین و حصنی حصین است و یکطرف آن قلعه که در جانب خشکی است چنان عالی و مستحکم است که مرغ وهم را طیران و عروج بر خاکریز آن محال و در غایت اشکالست و یکطرف آن بدریای خزر اتصال دارد و آن سمت که بباب الابواب مشهور است و بسد سکندر اشتهار دارد از غایت ارتفاع نارین قلعه با خانه مهر و ماه همسایه و جدار و دیواربست شهر تامیان دریا کشیده شده بر یکطرف آن سد سدید و حد حدید کوه البرز است که هزار برابر سد اسکندر است و عبور مترددین دشت خزر و قبچاق و روس و تاتار و سکنهء آن دیار که بشیروان آیند جز از یک دروازه که در میان سد سدید واقع است ممکن نیست و آن را باب الابواب نامند. مع القصه اوسمی خان قیتاق باسیصد سوار بدربند رسید اعاظم شهر دروازه بگشاده او را بشهر درآوردند و شعار شاهسونی ظاهر کردند حسین پاشا حاکم دربند که تقبل نگه داشتن آن شهر جنت مانند کرده بود مضطرب شده بنارین قلعه درآمد جمعی رومی الاصل نیز با وی متابعت کردند پسر خواجه محمد دربندی و جمعی از اعاظم دربند بخدمت شاه عباس آمده شرح حال عرضه کردند مجدداً رقم حکومت اوسمی خان قیتاقی نگارش یافته باخلاع فاخره ارسال رفت و منوچهربیک غلام خاصه با جمعی از تفنگچیان عراقی و خراسانی و جغتائی و بافقی مأمور بمحارست آن حصار شدند و بعضی امرا مثل شاه نظربیک جغتائی و شاهقلی بیات و نعمت سلطان میر صوفی بتسخیر نارین قلعه و تقویت اوسمی خان داغستانی برفتند جرها و نقبها و حفرها بزیر برج وبارهء نارین قلعه برسانیدند و کار بر محصورین حصار تنگ شد از در استیمان در آمدند حسینخان را باستدعای او بحضور پادشاه نصرت پیشگاه رسانیدند معزز و مکرم گردید و چون بعرض شاه رسید که وقتی کاروانی بشیروان میرفته شب بر پشت دروازه رسیدند و دروازه بسته بود به آب زده گذارا گردیدند قنبربیک سلحدار باشی با معماران سنمارپیشه و مهندسان اقلیدس اندیشه مأمور شدند که از میان آب برجها ساخته و سدها پرداخته بدیواربست سابق اتصال دهند و از آن برج تا دامن البرز کوه که منتهای آن سد سدید است تجدید عمارت برج و باره نمایند که راه معبر مسدود باشد و حسب الامر پادشاهی در کمال انضباط ساخته شد و معلوم شد که قبل از اسلام در آنجا آثار برج و سد بوده و بتصاریف زمان از لطمات آب خراب گردیده یا سلاطین ذی شوکت بجهة گذشتن از آنجا آن برج و سد را خراب کرده و از پهلوی در بند به آب زده گذشته اند که محتاج بباب الابواب نباشند چه جانی بیک خان پادشاه دشت قبچاق در عهد ملک اشرف چوپانی گرگی کرده از ان راه بر سر آذربایجان آمد و امیر صاحبقران تیمور گورکان هنگام عزیمت دشت قبچاق از ایران و مجادله با تقتمش خان از این راه عبور کرد و گویند که سد اسکندر همین است و یاجوج و ماجوج مغولیه و تاتاریه اند و گفته اند که انوشیروان عادل این سد را تا حوالی گرگان و دشت ترکمان کشیده و هنوز بعضی از آثار آن در دریا و صحرا ظاهر است و العلم عندالله لاعلم و لنا الا ماسمعناه.
در ذکر بعضی واقعات ایام محاصرهء شماخی که در سال یکهزار و شانزده اتفاق افتاد: در تحویل حمل و نوروز سال هزار و شانزده شاه عباس صفوی بمحاصره اشتغال داشت و چون اهالی شماخی آوازهء دروغ درافکنده بودند که لشکر تاتاریه بمعاونت ما خواهند آمد و درین وقت فرستادهء غازیگرای خان تاتار آمده اظهار ارادت و امتنان کرد و مذکور نمود که من اسیر و در قهقهه محبوس بودم بالتفات سلطان حمزه میرزا برادر شاه عباس آزاد شدم و ابدا ترک مصادقت و مخالصت این دودمان نخواهم کرد و اهالی قلعه ازین خبر نیز از تاتاریه نومید شدند و حسینقلی خان قاجار برادر امیرگونه خان نیز از گنجه توپهای بزرگ را بشماخی رسانید یک توپ را در سیبه اللهویردی خان و دیگری را در سیبهء قرچغای خان حاکم تبریز که با سپاه تبریزی و آذربایجانی تازه آمده بود بردند و بعد از انقضای سردی زمستان از هر جانب در اردوی شاهی ازدحام تمام بود یکهزار نفر از گرجیه و همچنین از داغستان و قیتاق و چرکس و هکاری و مازندران در اردو ازدحامی بیحد و حصر بود و در روز عید اضحی ایوانی از چوب و تخته ای که برای سلام ساخته بودند قبل از آمدن شاه خراب شده جمعی صدمه خوردند و بعضی از حاضران بمردند. چون ایالت ایروان بامیر گونه خان قاجار مفوض شده بود وی در نخجوان و النجق به آبادی آن بلاد مخروبه و زراعت و فلاحت اشتغال داشت و غالباً بتاخت و تاز الکای ارزنة الروم اظهار استیلاء و استقلال مینمود و چون حکام قارص و حسن قلعه سی با وی قدرت مخالفت و منازعت نداشتند قلعه معاذبرد از توابع چخورسعد بتصرف او درآمد و چند بار با اهالی رومیه که در قارص ساخلو بودند محاربه کرده مظفر شد و با مصطفی بیک و الوندبیک محمودی مصاف داده هر دو مقهوراً بوان گریختند و قلعهء ماکو و بایزید بتصرف قزلباش درآمد و بعد از این فتوحات عظیمه قلعهء قارص را تصرف نمود و قارص ولایتی است مابین ایروان و ارزن الروم که اکنون بارض روم شهرت کرده و ارمنیهء صغری جزو حدود ایران است و قارص فیمابین دو سرحد یعنی روم و ایران واقع شده بود و ما به النزاع دولتین بود و در مصالحهء اول ویران بود و رومیه بخلاف معاهده آبادان کردند و تصرف نمودند و بعد از سی سال درین ایام اظهار شاهسونی کرده از اضطرار بایروان آمدند و قلعهء قارص بتصرف امیر گونه خان قاجار درآمد و یراق قلعه از توپ و سایر لوازم سراسر بایروان نقل شد و خبر خدمات و فتوحات امیرگونه خان در ظاهر قلعهء شماخی بعرض شاه عباس رسید و امیرگونه خان قاجار در آن سرحدات کمال حشمت و اقتدار حاصل کرد و درین ایام گذشته که خبر فوت باقیخان حاکم ماوراء النهر رسید امیرزادگان ترکستان که چند سال در پناه شاه بودند بتقویت شاه و حکام خراسان روانه غرجستان شدند و بقدر ده هزار کس بر سر جهانگیرخان و محمدسلیم سلطان و یارمحمدمیرزا اجتماع کردند و چون ولیمحمدخان برادر کوچک باقی خان بر سریر سلطنت ماوراءالنهر متکی بود در وقتی که جهانگیرخان بمحاصرهء بلخ اشتغال داشت بیست هزار کس بر سر جهانگیر فرستاده بعد از محاربه جهانگیرخان را ظفر بود ولی در مقابلهء لب جیحون یارمحمدمیرزا مقتول گردید و جهانگیرخان هزیمت یافت و بغرجستان بازگشت و ولی محمدخان سپاهی به تاخت و تاراج خراسان فرستاد و بطرف ماروچاق و بادغیس آمده متفرق شدند و حکام و امرای خراسان مطلع گردیده در هر جانبی باسواران اوزبک جنگ کرده جمعی را کشته و برخی را اسیر نموده روانهء حضور شاه عباس کردند و در پیش قلعهء شماخی بحکم پادشاهی بسیاست رسیدند و مایهء عبرت رومیه و سایر قلعگیان شدند.
ذکر تسخیر قلعهء شماخی و بازگشت شاه به تبریز و مشهد و اصفهان و وقف کردن اموال خویش علی الاجمال: چون اسباب قلعه گیری از هر جهة آماده شد امرا یورش بردند و توپهای بزرگ که از ایروان آورده بودند و سی من تبریز سنگ می انداخت ببرج و باره فرو بستند و کار بر قلعگیان تنگ کردند و روز بیست و پنجم شهر صفر از سیبهء قرچغای بیک چند تن بر برج بر شده و از جانب سیبهء ذوالفقارخان قرامانلو نیز یکصد و پنجاه نفر از رخنه های دیوار شکسته داخل قلعه شدند از اطراف کرنا نواخته یکدیگر را خبر کردند بهیأت مجموعی دلاوران دلیر و بهادران قلعه گیر بر برج و باره چون برق تاختند و خود را بشهر شماخی درانداختند رومیه قدرت دفاع و نزاع نداشته بخانه های رعایای شهر گریختند در اندک فرصتی و قلیل مدتی سه هزار کس از عثمانیه و شیروانیه عرضهء شمشیر شدند پاشایان رومیه از شهر بقلعهء بالا جمع گردیده در کار خود فروماندند از قارورهء نفط اندازی کاری برنیامد زیرا که خس و خاری عبور سیل را مانع نتواند بود احمد پاشا کسی بنزد اللهویردی خان فرستاده الحاح و انابه کرد و اظهار اطاعت نمود و احمدپاشا و شمس الدین پاشا و برادر و پسر او و کیچوک حسن بحضور شاه آمدند و در شرار قهر پادشاه دهر خشک و تر بسوختند و اموال قلعگیان بمضمون آن که رندان گویند «مال موذی نصیب غازی» بغازیان قلعه گشا انتقال یافت و از اهالی شیروان بسیار مقتول شدند و حکومت آن ولایات بذوالفقارخان قرامانلو تفویض یافت و قریب سی و هفت کس از زن و مرد و اطفال که خواهرزاده و داماد و برادرزادهء ذوالفقارخان در این قلعه بودند با آنکه شاه عباس آنها را امان داده بود ذوالفقارخان در یک شب همه را بکشت و این امر شنیع در نظر شاه بس زشت و قبیح آمد و از ذوالفقارخان برنجیده و بر حسب اقتضای زمان مکنون خاطر بماند و شاه بعد از انتظام امور آن صفحات مظفر و منصور بدارالسلطنهء تبریز آمد و سپاه نصرت همراه را که چند سال در رکاب بودند باوطان رخصت فرمود.
(1) - Bockskai.
(2) - Janissaires.
(3) - Transylvanie.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. یا سلطان احمد ثالث پسر سلطان محمد رابع، بیست وسومین از سلاطین عثمانی. مولد او به سال 1083 ه . ق. / 1673 م. وی به سال 1115 / 1703 م. جانشین برادر خود مصطفی خان دوم، که بدست ینگی چریان و علما خلع شده بود، گردید و پس از 28 سال سلطنت در 1143 خلع و در 1149 بسن 66 سالگی وفات یافت. او در اول با امرائیکه برادر او مصطفی را خلع کرده بودند، روی مماشات نمود لکن پس از استقرار و استحکام سلطنت به تنبیه و تدمیر آنان پرداخت و صدراعظم و دیگر رؤسا را که بتکلیف امراء سابق الذکر بر سر کار آمده بودند عزل و نفی کرد. پناهنده شدن شارل دوازدهم پادشاه سوئد پس از مغلوب شدن از سپاه روس در پولتاوا به سال 1709 م. بخاک عثمانی موجب کدورت دولت روس شد ولی کوپرلی صدر اعظم برای جنگ با روس حاضر نشد و حسن جوار و مسالمت با پطر کبیر را ترجیح داد و آنگاه که کوپرلی درگذشت طرفداران جنگ با روس قوی شدند وخطری مهم متوجه دولت روسیه شد، بدین معنی که جنگ میان دولت عثمانی و روس درگرفت و عثمانیان روسها را در اطراف رود بروت شکست فاحش دادند و بالتمام منهزم کردند و پطر کبیر را اسیر گرفتند لکن درین وقت بالطه چی محمد پاشا سردار سپاه عثمانی در دام دسایس و حیل کاترین زوجهء پطر کبیر درافتاد و بمنافعی حقیر و ناچیز فریفته شده و فرصتی چنین را از دست بداد و قبول صلح کرد (1122 ه . ق.). و صدراعظم جدید عهدنامهء فالکسن(1) را با روس منعقد ساخت (1777 م.) و سال بعد نامه ای مبنی بر صلح موقت بیست و پنجساله با روس منعقد ساخت و در 1714 م. شارل دوازدهم را از مملکت اخراج کرد. در 1126 ه . ق. (1715 م.). ببهانهء این که اهالی ونیز بنهانی بحمایت مردم قره طاغ برخاسته اند دولت عثمانی شبه جزیرهء موره(2) و میدانهای ونیسی جزیرهء اقریطش را متصرف گردید و در این وقت شارل ششم بمقابلت آنان برخاست و پرنس اوژن را بجنگ عثمانیان فرستاد (1716 م.). و عثمانیان در این جنگ شکست یافتند و عهد نامه پاسارویچ(3) بر له اطریش و روس منعقد گشت (1718 م.). احمد که در مقابلهء با غرب و شرق [ یعنی ایران ] قدرت خود را از دست داده بود، با عصیان ینگی چریان مواجه شده و بالنتیجه از سلطنت خلع گردید. احمد بار اول دستخط یافرمان مبنی بر افتتاح مطبعهء قسطنطنیه را صادر کرده است.
(1) - Falksen.
(2) - Moree.
(3) - Passarowitz.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. رجوع به ابوالحسین نوری خراسانی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص304 و 324).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. رجوع به احمد سویقی شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن السنی دینوری. او راست: عمل الیوم و اللیلة. و وفات وی به سال 364 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد [ یا ابراهیم ]معروف به ابن الحاج اشبیلی و مکنی به ابوالعبک. وی یکی از حاشیه نویسان بر صحاح جوهری است. وفات او به سال 651 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن خلکان برمکی اربلی شافعی مکنی به ابوالعباس و ملقب بقاضی شمس الدین. رجوع به ابن خلکان شود. حاجی خلیفه در کشف الظنون وفات وی را به سال 681 ه . ق. آورده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن المدبر کاتب. او نقله را از مال و افضال خود بسیار بخشید. (عیون الانباء ج1 ص206).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد [ یا حسین بن محمد ] مکنی به ابن شمعون. واعظ مشهور.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن عبدربه قرطبی. او راست: عقد لابی عمر، مشتمل بر 25 کتاب و هر کتابی محتوی دو جزء است در ابیات و نوادر. وفات وی328 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن عربشاه. رجوع به ابن عربشاه شهاب الدین ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن عطار دنیسری و مکنی به ابوالعباس او راست: مرقص الطرب در غزل و صدقة السر. وفات 794 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن قطان بغدادی. مکنی به ابوالحسین. ریاست حکومت و تدریس بغداد بدو منتهی شده است و او را مصنفات بسیار است در اصول وفقه و فروع آن و وفات او به سال 359 ه . ق. بود. (روضات الجنات ص58 س6).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابن ملای [ ابن منلای ] چلبی حلبی وی شرحی بر العزی فی التصریف تألیف ابراهیم بن عبدالوهاب زنجانی نوشته و نیز او از شراح شافیهء ابن حاجب است. وفات وی به سال 1003 ه . ق. بود. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. رجوع به ابن ولاد شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. معروف بن ابن الهائم و ملقب بشهاب الدین. او راست: عجالة فی استخفاف الفقهاء ایام البطالة و کتاب المعونة فی الحساب الهوائی و کتاب الوسیلة. وفات وی به سال 887 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد الاول مکنی به ابوابراهیم یکی از سلاطین بنی اغلب در افریقا، 242 - 249 ه . ق.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوبدیل و ملقب به مجدالدین السجاوندی. عوفی در لباب الالباب در ذکر افاضل عراق (ج1 ص282) آرد: الامام الکبیر ملک الکلام مجدالدین احمدبن محمد ابی بدیل السجاوندی، سلطان جهان علم و بیان و مالک اعنّهء فضل و قاید ازمّهء عمل منشی حقایق مظهر دقایق، بر ارباب علم سر و بر اصحاب دل سرور صاحب سخنی که سخن خوش او [ اندوه ] دلها را زایل کردی و حسان را کلمات حسان او باقل گردانیدی مصنفات غریب او مقبول علماء عالم است و تألیفات لطیف او معشوق افاضل گیتی و انسان عین المعانی که در تفسیر کلام ربانی ساخته است بر کمال فضل او گواهی عدلست و از وفور علم او مخبری صدق و ذخایر ثمار در معانی اخبار سید مختار که او پرداخته است جملگی علما را پیرایه است و همگی فضلا را سرمایه نیرین در تحمید و تمجید آفریدگار و نعت و درود رسول مختار انس جان علماء با حاصل و راحت روح اصحاب دل آمده در اختراع معانی غرا و افتراع ابکار عذرا خاطر خطیر او عدیم النظیر بود و این چند بیت در وصف زلف و روی خاتم انبیا پرداخته است. نعت:
اقبال وفادار است ز آن روی وفادارش
ایام نگونسار است زان زلف نگونسارش
بر خاک درش دیده در حسرت باد سرد
آبست و ندارد آب بی آتش رخسارش
نوشست همه زهرم زین گلشن فیروزه
چون برد دل تنگم آن لعل شکربارش
تا چند بود بر خشک کشتی امید دل
دریا شده چشم ما زآن لعل دُرَربارش
حلقه است جهان بر دل یا رب تو نگینی ده
این حلقهء دل را زان یاقوت جگرخوارش
آخر نفسی باید در درد و غمش چون ماند
جان را نفسی آخر در حسرت دیدارش
زین یک نفس زنده این است که میشاید
هم مطلع و هم مقطع در نامه و اخبارش
بگذاشت مرا ناگه ای دل تو بنگذارش
بد کرد غمش بر من یارب تو نکو دارش.
و هم او راست در نعت:
جانا شکن زلفت دلبست جهان آمد
یاقوت لب لعلت در قیمت کان آمد
گفتم شکری ز آن لب دندان مرا باشد
آن پسته دهان گفتم هر چش بزبان آمد
خورشید رخ خوبش در سایهء زلف افتاد
ابر مژهء چشمم خونابه چکان آمد
زآن ناوک هجرانش تیر مژه ای خوردم
دریاب مرا دریاب کان زخم گران آمد.
غزل:
ای دل تو کیستی که غم آن صنم خوری
یا لاف عشق وی زنی و نام وی بری
این بس نباشدت که چو باد صبا بزد
از بوی مشک زلفش تو روح پروری
این بس نباشدت که چو گریی ز هجر او
دولت همی فروشی و محنت همی خری.
رباعی:
یک روز بهی کن همه بد نتوان کرد
کس را ببدی مطیع خود نتوان کرد
بر هر بدیی بدی مدد نتوان کرد
این بی ادبی تا بابد نتوان کرد.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوالحرث فریغونی. در ترجمهء تاریخ یمینی آمده (ص305 ببعد): ولایت جوزجان در مدت ایام آل سامان، آل فریغون را بود اباً عن جد میراث رسیده و از سلفی بخلفی منتقل گشته و بعد همم و غور کرم و مکارم شیم ایشان از ادراک اوهام و افهام گذشته و اکناف و اعطاف ایشان مقصد غربا و ادبای اطراف شده و اموال ایشان بهرهء آمال گشته و افضال اماثل جهان رضیع احسان و ربیب انعام ایشان گشته و ابوالحرث احمدبن محمد غرهء دولت و انسان مقلت و جمال جملت و طراز حلت ایشان بود با همتی عالی و نعمتی متعالی و کنفی رحیب و مرتعی خصیب و امیر سبکتکین کریمه ای از کرایم او از بهر پسر خود سلطان یمین الدوله خواسته بود و او دری یتیم از بحر جلال ناصرالدین از بهر پسر خویش ابونصر حاصل کرده و اسباب مواشجت و ممازجت میان جانبین مستحکم گشته و اواصر لحمت و وثایق قربت مستمر و مشتبک شده و چون ابوالحرث وفات یافت سلطان آن ولایت بر پسر او ابونصر مقرر داشت و او را بعنایت و رعایت مخصوص میداشت تا در سنهء احدی و اربعمائة (401 ه . ق.) از دار دنیا بدار عقبی تحویل کرد. بدیع همدانی و ابوالفتح بستی و دیگر شعرای عصر در مدح ایشان قصاید غرا و منثورات بسیار پرداخته اند.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوالریان. مولد و منشأ او اصفهان است او در کتابت توغلی نداشت اما مردی عاقل بود و عقل او جبر قلت معرفت میکرد و در آخر ایام عضدالدوله وزیر شد و چون عضدالدوله وفات کرد و آن در روز دوشنبهء نوزدهم شهر شوال سنهء اثنتین و سبعین و ثلثمائة (372 ه . ق.) بود ابوالریان را بگرفتند و بند کردند و مدتی درآن بماند، بعد از آن صمصام الدوله او را از بند بیرون آورد، و بنواخت و وزارت باو تفویض کرد اما مهلتی زیادت نیافت ودشمنان قصد کردند و صمصام الدوله او را بکشت. و گویند قصد ابوالریان مذکور محمد بن ابی محمد بن ابی عبدالله بن سعدان کرد و چون ابوالریان را بگرفتند در آستین او رقعه ای بود این دو بیت نوشته:
أیا واثقاً بالدهر غرّاً بصرفه
رویدک عنی بالزمان اخوخبر
و یا شامتاً بالناس کم ذی شماتة
یکون له العقبی بقاصمة الظهر.
این شخص که رقعه را یافت پیش ابن سعدان برد، او گفت این را پیش ابوالریان بر و بپرس که این دو بیت که نوشته است چون رقعه به ابوالریان رسید گفت این رقعه بخط ابوالوفا طاهربن محمد است که من قصد او کردم، او این ابیات بمن فرستاد در آن حال که او را بگرفتند همین رقعه را پیش تو که ابن سعدانی می فرستم. ابن سعدان این سخن بشنید اندوهناک شد و خاموش گشت. (تجارب السلف ص247).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوسعد و متخلص بمنشوری سمرقندی. عوفی در لباب الالباب (ج2 ص44) آرد: منشوری که منشور شاعری به نام او بود و طایر هنر در دام او سخن نمکینش شور در دلهای فضلاء می انداخت و بیان دل فریبش رایت فصاحت بر فلک می افراخت در مدح سلطان یمین الدوله گفت و صفت آتش کرد چنانکه آب ازو میچکد. شعر:
یکی دریا پدیدآمد زمین از مشک و آب از زر
معلق موج زرّینش باوج اندر کشیده سر
نشیب و قعر آن دریا همه پر رشتهء مرجان
فراز موج او هر سو همه پر زهرهء ازهر
نهنگ سندروسینش بسیماب اندرون غلطان
دم تمساح زرّینش پریشان از گلو گوهر
برخشد سرّ او بی رخ بغرّد غور او بی دل
چون برق از میغ بر دریا چو رعد از کوه در کشور
فلک چو قصر مدهون گشت بر وی کنگره زرین
دُرافشان هریکی روشن چو قصر مرد مدهون گر
چو چشم باز ازو روشن زمین و آسمان امشب
نقابی بست بر روی و بناگوش تذرو نر
چه بود امشب که چون حال وسرازخاک زمین برزد
خلوقی رنگ خورشیدی بشنگرف آزده پیکر
گهی چون عبهری سیمین همی برآسمان یازد
گهی چون ابر یاقوتین همی نالد بابر اندر
زریرین گردد از رنگش بدریا در همی لؤلؤ
عقیقین گردد از عکسش بگردون بر همی اختر
تو گوئی همت خسرو برای نعمت زایر
یکی زرین فلک خواهد برآوردن همی دیگر
بدست و تیغ و جام و جان میاسا از چهار آئین
چنانک از ناقهء فتحت نیاساید همی رهبر
بدست از مال بخشیدن بتیغ از کینه آهختن
بجام از باده نوشیدن بجان از مدت بیمر.
وله هم دراین معنی:
دو چیز یافت از این آتش سده دو همال
ستاره یارهء زرین و آسمان خلخال
ز آفتاب یکی جام کرد چرخ امشب
بیاد شاه بکف برنهاد مالامال.
و له شعر:
چرا زرد شد دهر بی مهرگان
ازیرا که چون کوه شد آسمان
چرا معصفربار شد تیره شب
ازیرا که شد بارور زعفران
چرا جام می خواست ناگاه شاه
ازیرا کش آمد سده ناگهان
چرا از قضا برترست امر او
ازیرا یقین برترست از گمان
چرا رخ مجدّر نماید عدوش
ازیرا کش از اشک باشد نهان
چرا بی کرانست طول بقاش
ازیرا بود دایره بی کران.
شعر:
چه جادویست عنان آزمای مرکب او
که آرزوی سواران کند همی ازبر
تکاوری که بیک شربت امل آراست
بدستش اندر دریاء ژرف پهناور.
شعر:
فرورسید چو بنجشک زرد برگ پهی
ز بیم آنکه برو زد چو باشه برگ چنار
ببرق ماند روز آفتاب در پس ابر
بآفتاب درخشنده برق در شب تار.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوسعید اعرابی. از مشاهیر فضلای طبقهء عرفا اصلش از بصره است و ساکن مکهء معظمه بوده است در اواخر مائهء سوم و اوایل مائهء چهارم هجریه. بعلوم ظاهر و باطن معروف و مشهور گشت. جامی رحمه الله او را در عداد طبقهء پنجم ازین سلسله نگاشته و گوید وی عالم بود و فقیه وی را برای این طایفه تصنیفهای بسیار است و بصحبت جماعتی از این طبقه رسیده مانند شیخ جنید و عمروبن عثمان مکی و ابوالحسین نوری و شیخ حسن مسوحی و شیخ ابوالفتح حمال بعضی گفته اند که وی قریبست ازین سلسله بطبقهء چهارم. شیخ الاسلام گفته که وی در نکته های توحید سخت نیکوست و در آنجا گفته: لایکون قرب الا و ثمة مسافة؛ نزدیکی نگویند تا مسافت نبود و هم شیخ الاسلام در ذیل این بیان گفته که: در قرب دو گانگی است که یکی بدیگری نزدیک بود پس چون بنگری قرب بعد باشد و تصوف یگانگی باشد. و از کلمات ابوسعید است که گفته: التصوف کله ترک الفضول و المعرفة کلها الاعتراف. یعنی تصوف همگی ترک زیادتیست و معرفت همگی آن اعتراف است بنادانی یعنی بازیافت آنکه وی را نمی شناخت و نیز از کلمات اوست که گفت: لایکون الشوق الا الی غایب یعنی نمیباشد اشتیاق مگر بچیزی که حاصل و موجود نیست زیرا که شوق میل است به پیدا شدن چیزی و این معنی بنسبت با معدوم وجود گیرد و به نسبت با موجود صورت نبندد اما آنکه در حضور محبوب شخص را شوق باقی است آن شوق حصول نیست بلکه شوق بقاء حضور محبوبست در ازمنهء آتیه و این معنی حالة الشوق معدوم است شیخ الاسلام در ذیل این بیان گفته: شیخ اجل عالم داود طائی را گفتند تو مشتاقی گفت نه، مرا نه دوری بود که مشتاق باشم. غایب مشتاق بود دوست من پیوسته در نظر حاضر است و هم از اوست که الله تعالی بعضی از اخلاق خود با دشمنان داده تا بآن بر دوستان وی تعطف میکنند و بدان سبب دوستانش می آسایند و نیز از اوست که گفته: علم را با آداب آن باید بکمال رسانید و اگر غیر ازین باشد آن علم را فایدتی از برای تحصیل کننده اش نباشد و آن عالم فاضل در مکهء معظمه روزگار خود را بارشاد میگذرانید تا در سنهء 340 ه . ق. روزگار زندگانی را بدرود نمود و در آن وقت او را شیخ حرم خواندند و در مکه مدفون کردند تا اینجا بود آنچه از نفحات الانس نقل شد و اما آنچه یافعی در متوفیات 340 ه . ق. نوشته این است: ابن الاعرابی المحدث الصوفی ابوسعید احمد بن محمد بن زیاد البصری نزیل مکه روی عن اسحاق الزعفرانی. و از مؤلفات وی یکی کتاب وصایا بوده که در ابتدای ترجمه نامی ازو برده شد و دیگر کتاب جمع و تفریق که در آداب طریقت بوده است و دیگر کتاب فواید که متعلق بکلمات این طبقه بوده. (نامهء دانشوران ج2 ص228).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. مکنی به ابوسعید و ملقب به فخرالدین. خواهر زادهء ابوالفتوح رازی حسین بن علی بن محمد صاحب تفسیر است. وی از خال خویش علم و ادب فرا گرفته و یکی از افاضل عصر خویش است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوالعباس. رجوع به احمدبن محمد بن یحیی البلدی ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوالعباس شقانی. در اواخر مائهء چهارم هجریه بوده است و معاصر است باغزنویان و با شیخ اجل ابوسعید و ابوالحسن خرقانی همعصر. صاحب نفحات الانس نقل احوال ویرا از کتاب کشف المحجوب نموده میگوید وی در فنون علوم چه اصول و چه فروع امام وقت بود و مشایخ بسیار را دیده و صحبتشان را دریافته بود و از بزرگان اهل تصوف بود صاحب کتاب کشف المحجوب که شرح حال او را نوشته گوید که مرا با وی انسی عظیم بود و وی را با من شفقتی صادق و در بعضی علوم استاد من بود و هرگز از هیچ صنف کسی ندیدم که شرع را بنزدیک وی تعظیم بیشتر از آن بود که بنزدیک وی و از کل موجودات گسسته بود بجز امامی محقق را از او فائده نبودی از دقت عبارتش اندر علم اصول پیوسته طبعش از دنیا و عقبی نفور بودی و پیوسته میخروشیدی: اشتهی عدماً لا عود له. میل به نیستی دارم که در آن نیستی باز گشتن بوجود نبود و هم بپارسی گفتی هر آدمی را بایست محال باشد و مرا نیز بایستی محالست که بیقین دانم که آن نباشد و آن آن است که میبایدم که خداوند تعالی مرا بعدم میبرد که هرگز آن عدم را وجود نباشد زانچه هر چه هست از مقامات و کرامات جمله محل حجاب و بلااند و آدمی عاشق حجاب خود شده نیستی بنده اندر آرزوی دیدار بهتر از آرام باحجاب و چون حق جل جلاله هستی ایست که عدم بر وی جایز نباشد چه زیان اندر ملک وی که من نیستی گردم که هرگز مرآن نیستی را هستی نباشد و نیز از صاحب کشف المحجوب نقل شده است که گفت روزی بنزد آن عارف کامل درآمدم دیدم که میخواند: ضَرَبَ الله مثلاً عَبداً مَمْلوکا لایَقْدر عَلی شی ء(1) و میگریست و نعره میزد پنداشتم که از دنیا بخواهد رفت گفتمش یا شیخ این چه حالت است گفت یازده سال است که تا دردم اینجا رسیده است و از این مقام درنمیتوانم گذشت و حاصل معنی آیت رسانیدن ضعف حال بنده و عدم قدرت ویست در تصرفات بمملوکی که وی را قدرت نباشد بر تصوف تا از مالکش مأذون نگردد نقل است که وقتی شیخ اجل ابوسعیدبن ابوالخیر در نیشابور در خانقاه خود نشسته بود و سید اجل که از اکابر سادات آن شهر بود بسلام شیخ آمده بود و در پهلوی وی نشسته در آن حال آن عارف کامل درآمد ابوسعید ویرا بالای دست سید اجل جای داد سید از آن حال رنجه شد شیخ بفراست دریافت و گفت یا سیدی شما را که خلق دوست دارند از برای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم است و اینها را باید دوستار بود از برای خدای تعالی از آن روی که اینها در راه شریعت و طریقت رنجها برده و زحمتها کشیده اند و بمقام پیری رسیده اند سید را از کلام شیخ آن حالت برفت و آن گرفتگی از وی زایل گردید. (نامهء دانشوران ج2 ص43) (کشف المحجوب چ هند ص132).
(1) - قرآن 16/75.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. مکنی به ابوالمظفر و ملقب به فخرالدوله والی چغانیان. رجوع به ابوالمظفر چغانی احمدبن محمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابوالمکارم مقری واسطی. او راست: هدایة الرفاق فی القراءة.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد معروف به ابونصر اقطع. وی راست شرحی بر مختصر القدوری در دو مجلد و نیز شرحی بر مختصر الطحاوی فی فروع الحنفیة. و وفات وی به سال 474 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. رجوع به حفید سعدالدین شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد معروف به سعید قونوی. او راست: روضة المتکلمین در کلام.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. ملقب بشهاب الدین معروف به صاحب. او راست: تلخیص تلخیص المفتاح. و وفات وی به سال 788 ه . ق. بود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد ملقب به شهاب الدین ونظام گیلانی. از فقهای حنفی. او راست: کتاب ابراهیم شاهیة فی فتاوی الحنفیة و آن کتابی بزرگ است از افخر کتب و آن را برای سلطان ابراهیم شاه نوشته و از 160 کتاب فراهم کرده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد معروف به شهاب حصکفی حلبی و مکنی به ابوالعباس. او راست: طالبة الوصال من مقام العوال. و الروضة الوردیة فی الرحلة الرومیة. او در حدود سال 864 ه . ق. حیات داشته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد. ملقب به فخرالدین. رجوع به احمد فخرالدین ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد ملقب به نجم الدین معروف به ابن الرفعه. فقیه شافعی (645 - 710 ه . ق.). او راست: شرح تنبیه. شرح وسیط. وی متولی امر حسبت در دیار مصر بود و تدریس مدرسهء مغربیه داشت.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد آبی. مکنی به ابوالعباس. او از اهل آبه(1) از ناحیهء برقه است و بتجارت بیمن شد و در عدن درک صحبت ابوبکر سعیدی کرد. یاقوت گوید مولی المفضل جمال الدین از قول احمد آبی قصهء ملاقات او را با سعیدی برای من گفت. و سپس احمد باسکندریه رفت و اقامت گزید و میان او و شرف الدین عبدالرحمان پسر قاضی اسکندریه ماجرائی روی داد که او محتاج برفتن بقاهره شد و بدانجا شکایت ماجرا بصاحب صفی الدین شکر برد و وی داد او نداد و شکایت او در امر قطع رزق وی از مسجدی که در آن امامت داشت بود یا چیزی از این قبیل. و قدوم او بقاهره به سال 566 ه . ق. بود و در حدود سال 599 ه . ق. بدانجا درگذشت و کتابی در نحو تصنیف کرد و من آن را بخط خود او دیدم و آن مسائلی پراکنده بود. و مولی القاضی المفضل جمال الدین مرا حکایت کرد که نزد صاحب ابوبشر رفته بودم و احمد نیز بدانجا بود و من پهلوی او نشستم و بطریق تمثل این بیت بخواند:
انک لا تشکو الی مصمت
فاصبر علی الحمل الثقیل او مت.
و از انشاد بیت قصد او اشاره برسیدگی نکردن صاحب ابوبشر بشکوای او بود. ابوزیاد کلابی گوید انک لاتشکو الی مصمت مثلی است عرب را و تصمیت آن است که زن گوید: صمت هذا الصبی یعنی نفس این بچه برید آنگاه که او مشغول کودکان دیگر یا شوی خویش است و طفل شیرخوارهء او گرید و سپس بیاید و شیرخوارهء خود را بنوازش آرام کند. و حدیث کرد مرا که بمجلس شیخ موافق ابوالحجاج یوسف معروف به ابن الخلال کاتب انشاء بروزگار مصریین درآمد و موافق در آینه به نثر چیستانی کرده بود و بحضار گفت چه گوئید در این گفتهء من: شی ء شدیدالبأس یغیره ضعیف الانفاس ... و من از همان جزء اول دانستم که مراد او آینه است چه آن از آهن است و آهن شدید البأس(2) باشد و چون بدو دمند رونق و جلای آن بگردد و تیرگی گیرد و بگفتم و او حدت خاطر مرا تحسین کرد. یاقوت گوید مولانا قاضی امام جمال الدین ابوالحجاج یوسف بن القاضی الاکرم علم الدین ابی طاهر اسماعیل بن عبدالجباربن ابی الحجاج مرا گفت که ابوالعباس احمدبن محمد الاَبی قصیدهء زیرین بمدح من گفت و من از خط خود او نقل میکنم:
یا خیر من فاق الافاضل سؤددا
و امتاز خیماً فی الفخار و محتدا
و سما لاعلام المعالی فاهتوی
فضلاً به یهدی و فضلا یجتدی
و اذا الریاسة لم تزن بمعارف
و عوارف یسدی به کانت سدا
لاتنس من لم ینس ذکرک احمدا
وافی جنابکم الکریم فاحمدا
یهدی الی الاسماع من اوصافکم
ملحاً کزهر الروض باکره الندا
مستحسنات کلما کررتها
لم تسأم الاسماع منها موردا
و الفضل فیه لکم و منکم انما
یعزی المضاعف فی الجمیل لمن بدا
کالزهر یسقی الزهر صیب افقها
فیعود منه نشره متصعدا
جاد الغمام علی الکمام بمائه
عذباً فنضر ماحوته و نضدا
و اذا امرؤ اسدی لحر نعمة
بدءا تملکه بها و استعبدا
دعی المفضل اذ تسامی فضله
شرفاً علی نظرائه و استمجدا.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج2 ص 112).
(1) - آبه؛ آوه نزدیک ساوه و برقه؛ ناحیتی است به قم.
(2) - و انزلنا الحدید فیه بأس شدید (قرآن 57/25).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد ابدی مقلب بشهاب الدین و مکنی به ابوالعباس او راست: شرح ایساغوجی ابهری.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم بن ابی بکربن خلکان الهکاری الاربلی البرمکی. رجوع به ابن خلکان و رجوع به روضات الجنات ص87 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم بن حازم حازمی. محدث است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم بن الخطاب الخطابی بستی. مکنی به ابوسلیمان از اولاد زیدبن الخطاب برادر عمر بن الخطاب. و این نسبت را ابوعبید هروی و ابومنصور ثعالبی دو شاگرد احمد گفته اند. و چنانکه عبدالرحمان بن عبدالجبار الفامی الهروی در تاریخ هراة خویش آورده است و در آن کتاب بجای احمد او را حمد نامیده: وفات خطابی در سال 388 و مولد او به رجب سنهء 319 ه . ق. بوده است. یاقوت گوید بخط ابوسعد السمعانی دیدم که او نیز از خط شیخ ابن عمر نقل کند که: وفات امام ابوسلیمان خطابی به بست در رباط واقع در ساحل هندمند بروز شانزدهم شهر ربیع الاَخر سال 386 بوده است. و ابوالفرج عبدالرحمان بن الجوزی در کتاب المنتظم گوید: وفات او در سنهء 349 روی داد. لکن این روایت بر اساسی نیست. سمعانی گوید: خطابی حجة و صدوق بود و بعراق و حجاز رحلت کرد و بلاد خراسان را سیاحت کرد و بماوراءالنهر رفت و با مال حلال خویش تجارت می کرد و سود آن بصلحاء اصحاب خویش انفاق می کرد. و ثعالبی ذکر او در یتیمة آورده و گوید او بزمان ما شبیه به ابوعبیدالقاسم بن سلام بود. و حافظ ابوطاهر احمد بن محمد بن احمد السلفی در شرح مقدمهء کتاب معالم السنن خطابی گوید که جم غفیر و عدد کثیری از مصنفین نام او را حمد گفته اند و صواب و معتمد نیز همین است. یاقوت گوید این که من او را در باب موسومین باحمد آورده ام برای این است که دو معاصر و شاگرد خطابی او را احمد خوانده اند. و حاکم بن البیع در کتاب نیشابور بخطابی حمد نام میدهد و نام او را در ردیف موسومین بحمد نوشته است. و ابوسعد سمعانی در کتاب مرو آرد که از ابوسلیمان نام وی پرسیدند گفت نامی که پدر و مادر مرا داده اند حمد است لیکن مردم احمد نوشتند و من هم مخالفت نکردم. و باز سمعانی در تأئید گفتهء خویش قطعه ای را که ابوبکر عبدالله بن ابراهیم الحنبلی در رثاء خطابی گفته است گواه می آورد و قطعه این است:
و قد کان حمداً کاسمه حمد الوری
شمائل فیها للثناء ممادح
خلائق ما فیها معاب لعائب
اذا ذکرت یوماً فهن مدائح
تغمده الله الکریم بعفوه
و رحمته والله عاف و صافح
ولا زال ریحان الا لاه و روحه
قری روحه ما حنّ فی الایک صادح.
و باز سمعانی گوید: ابوسلیمان از بسیاری از مردان علم کسب علم کرد و در طلب حدیث سفرها کرد و در فنونی از علم تألیفها داشت فقه از ابوبکر قفال شاشی وابوعلی بن ابی هریره از اصحاب شافعی و نظایر آنان آموخت و از تصانیف اوست: کتاب معالم السنن فی شرح کتاب السنن لابی داود. کتاب غریب الحدیث و در این کتاب اموری را که از غریب الحدیث ابوعبید و غریب الحدیث ابن قتیبه فوت شده آورده است و این کتابی است ممتع و مفید و آن را ابوالحسین عبدالغافربن محمد بن عبدالغافر الفارسی ثم النیسابوری از وی روایت کند. کتاب تفسیر اسامی الرب عزوجل. شرح الادعیة المأثورة. کتاب شرح صحیح البخاری. کتاب العزلة. کتاب اصلاح الغلط. کتاب العروس. کتاب اعلام الحدیث. کتاب الغنیة عن الکلام. کتاب شرح دعوات لابی خزیمة. و از شیوخ خطابی در ادب و غیر آن اسماعیل صفار و ابوعمر الزاهد و ابوالعباس الاصم و احمدبن سلیمان النجار و ابوعمرو السماک و مکرم القاضی و جعفر الخلدی باشند و همهء این اشخاص از علماء بغدادند و در بغداد از ایشان شنیده و نوشته است سوای ابوالعباس اصم که او نیسابوری و جداً عالی الاسناد است. و از خطابی خلقی کثیر روایت دارند و از جمله عبدالله بن احمدبن غفیر هروی و ابومسعود الحسن بن محمد الکرابیسی البستی در بست و ابوبکر محمد بن الحسن المقری درغزنه و ابوالحسن علی بن الحسن الفقیه السجزی در سیستان وابوعبدالله محمد بن علی بن عبدالله الفسوی درفارس از او سماع دارند و کسان دیگر. و هم امام فقیه ابوحامد اسفراینی فقیه عراق و الحاکم ابوعبدالله محمد بن البیع النیسابوری در خراسان از وی روایت کنند و ابوعبید هروی در کتاب الغریبین از او حدیث کند و ابومنصور عبدالملک ثعالبی در یتیمه اشعاری از وی آورده است و از جمله:
و ما غربة الانسان فی شقة النوی
و لکنها و الله فی عدم الشکل
وانی غریب بین بست و اهلها
وان کان فیها اسرتی و بها اهلی.
و ابومنصور ثعالبی راست خطاب بخطابی:
ابا سلیمان سر فی الارض او فأقم
فانت عندی دنا مسواک او شطنا
ما انت غیری فاخشی ان تفارقنی
فدیت روحک بل روحی فانت انا.
و از خط ابوسعد سمعانی دیدم که گوید: خبر داد ما را اسماعیل بن احمد الحافظ که خبر داد ما را ابوالقاسم سعدبن علی بن محمد الریحانی ادباً [ کذا ] که خبر داد ما را ابوسعد الخلیل بن محمد الخطیب که وقتی در صحابت ابوسلیمان الخطابی بودم و نظر او بر مرغی که بر درختی بود افتاد ساعتی گوش بآوای مرغ فرا داد و سپس این شعر بگفت:
یا لیتنی کنت ذاک الطائر الغردا
من البریة منحازاً و منفردا
فی غصن بان دهته الریح تخفضه
طوراً و ترفعه افنانه صعدا
خلوا لهموم سوی حب تلمسه
فی الترب او نغبة یروی بها کبدا
ما ان یورقه فکر لرزق غد
و لا علیه حساب فی المعاد غدا
طوباک من طائر طوباک و یحک طب
من کان مثلک فی الدنیا فقد سعدا.
ابوبکر محمد بن علی بن الحسن بن البراغوثی اللغوی از قول سلفی آورده است که ابومنصور ثعالبی قطعهء زیرین را که ابوسلیمان خطاب باو گفته است برای من انشاد کرد:
قلبی رهین بنیسابور عند اخ
ما مثله حین یستقری البلاد اخ
له صحائف اخلاق مهذبة
منها التقی و النهی و الحلم ینتسخ.
و ابوطاهر سلفی گوید: به سال 550 ه . ق. در شدت شوق و شغب خود بتاَلیف بوسلیمان و کثرت رغبت خویش در بدست کردن تصانیف او گفته ام:
ظن هذا الخطاء فی الخطابی
شیخ اهل العلوم و الاَداب
من علی کتبه اعتماد ذوی الفض
ل و من قوله کفصل الخطاب
ان یحوز الفردوس اذا تعب الن
فس لذی العرش غایة الاتعاب
و تعنی فی الاخذ جداً و فی التص
نیف من بعد رغبة فی الثواب
نضرالله وجهه من امام
المعیّ اتی بکلّ ثواب
و لعمری قد فاز بالروح والریـ
ـحان من غیر شبهة و ارتیاب
فلقد کان شمس متبعی الشرـ
ع علی الزائغین سوط عذاب.
و سلفی را در حق ابوسلیمان اشعار دیگری نیز هست لیکن در نهایت سستی و ناچیزی چنانکه در فوق مشهود افتاد. و هم از اشعار ابوسلیمان خطابی است در یتیمه:
و لیس اغترابی فی سجستان اننی
عدمت بها الاخوان والدار و الاهلا
ولکننی مالی بها من مشاکل
و انّ الغریب الفرد من یعدم الشکلا.
و هم او راست:
شرالسّباع العوادی دونه وزرُ
و الناس شرهم مادونه وزر
کم معشر سلموا لم یؤذهم سبع
و ما تری بشراً لم یؤذه بشر.
و باز از اوست:
ما دمت حیّاً فدار الناس کلّهم
فانما انت فی دار المدارات
من یدر داری و من لم یدر سوف یری
عمّا قلیل ندیما للندامات.
و هم او گوید:
و قائل و رأی من حجبتی عجباً
کم ذاالتواری و انت الدهر محجوب
فقلت حلّت نجوم العمر منذ بدا
نجم المشیب و دین الله مطلوب
فلذت من وجل بالاستتار عن ال
ابصار ان غریم الموت مرهوب.
ایضاً از اوست:
تغنم سکوت الحادثات فانّها
و ان سکنت عمّا قلیل تحرک
و بادر بأیّام السلامة انّها
رهان و هل للرهن عندک مترک.
و منه ایضاً:
تسامح و لاتستوف حقک کلّه
وابق و لم یستقص قطّ کریم
و لا تغل فی شی ء من الامر واقتصد
کلا طرفی قصد الامور ذمیم.
و ابوالقاسم داودی هروی گوید: ثعالبی راست در مرثیهء خطابی رحمه الله:
انظروا کیف تخمد الانوار
انظروا کیف تسقط الاقمار
انظروا هکذا تزول الرواسی
هکذا فی الثری تغیض البحار.
رجوع به یتیمة الدهر ثعالبی و معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج2 صص81 - 86 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم بن سلفهء انصاری ملقب بصدرالدین و مکنی به ابوطاهر حافظ. او در طلب حدیث رحلت و درک خدمت اعیان مشایخ کرد و شافعی مذهب بود و به بغداد شد و در آنجا شاگردی علی الکیا ابوالحسن علی الهراسی در فقه و ابوزکریا یحیی بن علی الخطیب التبریزی اللغوی در لغت کرد و از ابومحمد جعفربن سراج و غیر او از ائمه روایت دارد و آفاق و بلاد را بپای طلب بپیمود و در سال 511 ه . ق. بثغر اسکندریه شد و در آنجا اقامت گزید و از اماکن بعیده مردم قصد او کردند و از وی بهره ها بردند و در آخر عمر او کسی مانند وی نبود و ابوالحسن علی بن سلار وزیر الظافر العبدی صاحب مصر در 546 در ثغر مزبور مدرسه ای برای وی بساخت و بدو تفویض کرد و آن مدرسه تا امروز به نام او برجایست و ابن خلکان گوید من درک خدمت جماعتی از اصحاب وی در شام و دیار مصریه کردم و بمن اجازت روایت دادند و از خط او نقل بسیار دارم و امالی و تعالیق وی بسیار است و ولادت او در حدود سال 472 ه . ق. باصفهان بوده است و بچاشتگاه روز جمعهء پنجم شهر ربیع الاول سال 576 در ثغر اسکندریه وفات یافت و هم بدانجا جسد وی در مقبرهء وعلا بخاک سپردند و نسبت او بجد وی ابراهیم سلفه است و آن لفظی فارسی است و معنی وی دارای سه لب باشد چه یکی از دو لب او شکافته بود و در کتاب بغیة در ذیل ترجمهء ابراهیم بن عمر بن ابراهیم بن خلیل ابی العباس خلیلی مشهور به الجعبری آمده است که سلفی نسبت بطریق سلف است. و رجوع بروضات ص82 و ابن خلکان شود. او راست: سلفیات من اجزاء الاحادیث و کتابی در مناقب عباس بن عبدالمطلب عم رسول صلوات الله علیه.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم بن هلال خواصی مقدسی شافعی مکنی به ابومحمود، ملقب به شهاب الدین. او راست: اقتضاء المنهاج فی احادیث المعراج. و مصباح فی الجمع بین الاذکار و السلاح. و ملخص موسوم به عجالة العالم من کتاب المعالم از معالم السنن تألیف احمدبن ابراهیم الخطابی و انتحاء السنن و اقتفاء السنن که شرحی است بر سنن ابوداود. وفات او را حاجی خلیفه در جائی 765 ه . ق. و در جای دیگر 769 ه . ق. نوشته است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم ابی الحسن الاشعری الیمنی القربتی الحنفی فقیه و نحوی و لغوی و نساب. او را در فنون شتی تاَلیف است و از جمله کتاب اللباب فی الاَداب و المختصر فی النحو. (روضات الجنات ص51 س3). و نیز التعریف بالانساب و ملخص آن موسوم به اللباب الی معرفة الانساب و تفاحة فی المساحة. و وفات وی پس از سال 500 ه . ق. بوده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم الثعلبی مکنی به ابواسحاق مفسر. صاحب کتاب مشهور متداول معروف بتفسیر ثعلبی. یاقوت گوید چنانکه عبدالغنی بن سعید حافظ مصری گفته و من آن را از حاشیهء کتاب الاکمال ابن ماکولا نقل میکنم وفات ثعلبی در محرم سال 427 ه . ق. بود. و وی مفسری جلیل از مردم خراسان است و عبدالغافر نیز در سیاق ذکر او آورده است و گوید: احمدبن محمد بن ابراهیم، ابواسحاق ثعلبی مقری، مفسر واعظ ادیب ثقهء حافظ، صاحب تصانیف جلیله است از قبیل تفسیری که حاوی انواع فرائد معانی و اشارات و کلمات ارباب حقایق و وجوه اعراب و قراآت است و کتاب العرائس و القصص و غیر آن دو که بعلت شهرت محتاج بذکر نباشند و او مردی صحیح النقل و موثوقٌ به است و از ابوطاهربن خزیمة و ابوبکربن مهران المقری و ابوبکربن هانی و ابوبکربن الطرازی و مخلدی و خفاف و ابومحمدبن الرومی و طبقهء آنان روایت کند و او بسیار حدیث و بسیار شیوخ است. و سپس تاریخ وفات او بدانسان که در فوق گفتیم آورده است و گوید واحدی تفسیر را از او شنیده و از وی اخذ روایت کرده و وی را ستوده و از وی حدیث کرده است وهم احمد راست: کتاب ربیع المذکورین. و در آخر ترجمه در معجم الادباء چ مارگلیوث آمده است: و حدث عنه باسناد رفعه الی عاصم قال الرئاسة بالحدیث رئاسة بذلة ان صح الشیخ و حفظ و صدق فاسمی فقال هذا شیخ کیس و اذا وهم قالوا شیخ کذاب. چنانکه مشاهده میشود، عبارت غلط است و ظاهراً اصل عبارت مفهومی قریب باین دارد که ریاست حدیث، ریاست خوبی نیست چه شیخ اگر حافظ و صدوق بود که وظیفه و وجیبهء اوست و اگر مرتکب اشتباهی گردد گویند کذاب است. رجوع به ابواسحاق احمد ... و روضات الجنات ص68 شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم الخطابی ملقب به ابوسلیمان. رجوع به ابوسلیمان احمد یا حمدبن محمد ...و احمدبن محمد بن ابراهیم بن الخطاب شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم السلفی اصفهانی.ملقب بصدرالدین رجوع به احمدبن محمد بن ابراهیم بن سلفهء انصاری شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی الاشعث الفارسی رجوع به احمدبن محمد بن محمد بن ابی الاشعث ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی الاصبغ. رجوع به ابن ابی الاصبغ ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی بکر. او راست: غرائب المسالک.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی بکربن محمد شیرازی کازرونی ملقب بفخرالدین. او راست: کتاب هادی المسترشدین شرح اربعین نووی و شرح مختصری بر عقیلهء اتراب القصائد تألیف قاسم بن فیرهءشاطبی که بسال 798 ه . ق. باتمام رسانید و شرحی مختصر بر قصیدهء برده و نیز شرحی مفصل بنام نزهة الطالبین و تحفة الراغبین دارد که در سال 787 ه . ق. باتمام رسانیده است.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی بکر حنفی. او راست: مجمع الفتاوی و خزانة الفتاوی.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی بکر خطیب قسطلانی شافعی مکنی به ابوالعباس. او راست: اللاَلی السنیة و لوامع الانوار. و فتح الدانی و لطائف الاشارات بفنون القراآت که کتابی است عظیم النفع و مسالک الحنفاء الی مشارع الصلوة علی النبی علیه الصلوة والسلام المصطفی وفات به سال 923 ه . ق. (کشف الظنون).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی الذیال. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص106).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی سهل الحلوانی. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص264 و 267 و 273 و 298 و 306).


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی عبید العبدی الهروی القاشانی مکنی به ابوعبید یکی از اکابر علماء و افاخر ادبا. سیوطی ذکر او در طبقات النحاة آورده است و گوید او شاگرد ربیع بن سلیمان و نفطویه و ابن السراج است و درک صحبت ابن درید نیز کرده بود لکن از او روایتی ندارد و او را قرامطه اسیر گرفتند و روزگاری دراز در اسارت آنان ببود و صاحب وفیات گوید احمد صحبت شیخ ابومنصور محمد بن احمدبن ازهربن طلحة بن نوح الشافعی اللغوی مشهور بازهری هروی را دریافت و تلمذ او کرد و فواید جمّه از وی فرا گرفت و تخریج احمد بدست او بود و از مصنفات اوست: کتاب النافعة در لغت عرب و کتاب الغریبین که در آن جمع میان تفسیر غریب القرآن و حدیث نبوی کرده است و این کتاب در همهء آفاق اسلامی شهرت یافت و از او عبدالواحد الملیحی و ابوبکر اردستانی روایت کنند و صاحب طبقات النحاة، کتاب تفصیل ولاة هراة را نیز بدو نسبت کرده است و بعضی کنیت او را ابوعبدالله و برخی ابوالقاسم گفته اند و حق همان است که ابن خلکان گوید و در نسخهء کهن از الغریبین که در کتابخانهء مؤلف است نام او در اول کتاب بدین صورت است: اخبرنا الشیخ الادیب ابوعبید احمد بن محمد الهروی ... (روضات الجنات ص67). و رجوع به ابوعبید احمدبن محمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی محمد یحیی بن المبارک العدوی الیزیدی. مکنی به ابوجعفر پیش از سال 260 ه . ق. وفات یافت. و او را دو پسر بود یکی موسوم به موسی و مکنی به ابوعیسی و دیگر مکنی به ابوموسی و آن دو از عم پدرشان ابراهیم بن ابی محمد آنچه را که ابراهیم از اصمعی و ابوزید شنیده بود روایت کرده اند. (ابن الندیم). و ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است.(1) و رجوع به یزیدیون و ابوموسی احمد ... شود.
(1) - الموشح چ مصر ص285 و 301.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی نصر بزنطی. رجوع به بزنطی احمد ... شود.


احمد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی الورد مکنی به ابوالحسن. برادر محمد بن محمد بن عیسی بن عبدالرحمان بن عبدالصمد. ابوالفرج جوزی در صفة الصفوة (ج2 ص223) آرد که از جعفربن محمد روایت است که گفت: احمدبن ابی الورد ولی خدا بود چون بر جاهش می افزود تواضع وی زیادت میشد و چون مالش فزون می آمد سخاوت او فزونی میگرفت و چون عمرش بالا میرفت بر اجتهادش می افزود و گفت مردان به پنج چیز بدرجات رسند: لزوم باب و ترک خلاف و نفاذ در خدمت و صبر بر مصائب و صیانت کرامات. و ابوعلی رودباری گفته است که احمد و محمد پسران محمد بن ابی الورد مصاحبت ابوعبدالله الساجی کردند و ابوعبدالله میگفت کسی که خواهد خدمت فقراء کند گو تا خدمت پسران ابوالورد کند که بیست سال مصاحب من بودند و هرگز حاجتی از من نخواستند و از آنان منکری ندیدم. احمدبن ابی الورد صحابت بشر حافی و حارث محاسبی و سری نیز کرده است. و پیش از برادرش محمد درگذشت(1).
(1) - وفات محمد در رجب سال 263 ه . ق. بود. (صفة الصفوة ج2 ص223).

/ 105