احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی الوفا. رجوع به ابن ابی الوفا شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد. رجوع به ابوسعید مالینی ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد. رجوع به علاءالدولهء سمنانی شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد. مکنی به ابوحامد و کنیت محمد ابوطاهر است. رجوع به ابوحامد اسفراینی شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن ابراهیم باجوری شافعی ملقب به شهاب. او راست: شرح جامع المختصرات تألیف احمدبن عمر بن احمد. وفات وی به سال 820 ه . ق. بود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن ابراهیم المیدانی النیشابوری. مکنی به ابوالفضل. عبدالغافر گوید: میدان محله ای از نیشابور است که احمد بدانجا ساکن بود و از این رو به میدانی معروف شد و او ادیبی فاضل و عالمی نحوی و لغوی بود و چنانکه عبدالغافربن اسماعیل الفارسی در کتاب سیاق گوید، او در رمضان سال 518 ه . ق. بشب قدر درگذشت و جسد وی بمقبرهء میدان بخاک سپردند. او شاگرد ابوالحسن علی بن احمد واحدی و یعقوب بن احمد نیشابوری است و صاحب تصانیفی است از جمله: کتاب جامع الامثال که در نهایت جودت است و کتابی السامی فی الاسامی. و کتاب انموذج در نحو و کتاب الهادی للشادی. و کتاب النحو المیدانی. کتاب نزهة الطرف فی علم الصرف. کتاب شرح المفضلیات. کتاب منیة الراضی فی رسائل القاضی. و اسعدبن محمد مرسانی(1)در وصف کتاب السامی فی الاسامی گوید:
هذا الکتاب الذّی سماه بالسامی
درج من الدر بل کنز من السام
ما صنفت مثله فی فنّه ابداً
خواطر الناس من حام و من سام
فیه قلائد یاقوت مفصلة
لکل اروع ماضی العزم بسام
فکعب احمد مولای الامام سما
فوق السماکین من تصنیفه السامی.
و محمد بن المعالی بن الحسن الحواری در کتاب ضالة الادیب من الصحاح و التهذیب ذکر میدانی آورده و گوید بارها از کتاب اصحاب او شنیدم که میگفتند اگر ذکا و شهامت و فضل قبول صورت میکرد میدانی آن صورت بود. و آن کس که در کلام میدانی متأمل شود و پیروی او کند داند که این دعوی صدق باشد. و از کسانی که تلمذ او کردند و بدو تخرج یافتند یکی امام ابوجعفر احمدبن علی المقری البیهقی و دیگر پسر او سعیدبن احمدبن محمد میدانیست و او پس از پدر امام بود. و عبدالغافربن اسماعیل دو بیت ذیل را از گفته های میدانی نقل کرده است:
تنفس صبح الشیب فی لیل عارضی
فقلت عساه یکتفی بعذاری
فلما فشاعا تبته فاجابنی
الاهل یری صبح بغیر نهار.
و ابوالحسن بیهقی در کتاب وشاح الدمیة در وصف میدانی گوید: الامام، استاذنا صدرالافاضل ابوالفضل احمدبن محمد بن احمد المیدانی، صدر الادباء و قدوة الفضلاء، قد صاحب الفضل فی ایام نفد زاده و فنا عتاده و [ ذهبت ] عدته و بطلت اهبته، فقوم سناد العلوم بعد ما غیرتها الایام بصروفها، و وضع انامل الافاضل علی خطوطها و حروفها. و لم یخلق الله تعالی فاضلا فی عهده الا و هو فی مائدة آدابه ضیف و له بین بابه و داره شتاء وصیف و ما علی من عام لجج البحر الخضم و استنزف الدرر ظلم و حیف. و این امام روزی از کسب دست خویش میخورد و خود این ابیات خویش مرا بخواند:
حننت الیهم و الدیار قریبة
فکیف اذا سارالمطی مراحلا
و قد کنت قبل البین لاکان بینهم
اعاین للهجران فیهم دلائلا
و تحت سجوف الرقم اغید ناعم
یمیس کخوط الخیزرانة مائلا
و ینضو علینا السیف من جفن مقلة
تریق دم الابطال فی الحب باطلا
و تسکرنا لحظاً و لفظاً کانما
بفیه و عینیه سلافة بابلا.
و هم او راست:
شفة لماها زاد فی آلامی
فی رشف ربقتها شفاء سقامی
قد ضمنا جنح الدجی و للثمنا
صوت کقطک ارؤس الاقلام.
و هم از اوست:
یا کاذباً اصبح فی کذبه
اعجوبة ایة اعجوبة
و ناطقاً ینطق فی لفظة
واحدة سبعین اکذوبة
شبهک الناس بعرقوبهم
لمّا رؤوا اخذک اسلوبة
فقلت کلا انه کاذب
عرقوب لا یبلغ عرقوبه.
(معجم الادباء ج2 ص107)
و ابوالفضل احمدبن محمد و رجوع به سعیدبن احمدبن محمد المیدانی و رجوع به روضات ص80 شود.
(1) - لعله: المیهنی. (مارگلیوث).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن ابی الاشعث. رجوع به ابن ابی الاشعث ابوجعفر احمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن برد الاندلسی. حمیدی ذکر او آورده و گوید وی کاتبی ملیح الشعر و بلیغ الکتابة و از خاندان ادب و ریاست بود. و او راست: رساله ای در سیف و قلم و مفاخرهء آن دو با هم و او اول کس است که در اندلس درین موضوع نوشت و من او را پس از سال 440 ه . ق. مکرر بالمریة دیدار کردم و او را کتبی است در علم قرآن و از جمله: کتاب التحصیل فی تفسیرالقرآن، کتاب التفصیل هم در تفسیر کتاب الله و جز آن و جد او احمدبن برد بروزگار عامریان وزیر بود و این وزیر کاتبی بلیغ بود و به سال 418 ه . ق. درگذشت. و از شعر احمد صاحب ترجمه است:
تأمل فقد شق النهار مغلسا
کمامیه عن نواره الخضل الندی
مداهن تبر فی انامل فضة
علی اذرع مخروطة من زبرجد.
و نیز او راست:
لما بدا فی لازور
دی الحریر و قد بهر
کبرت من فرط الجما
ل و قلت ما هذا بشر
فاجابنی لا تنکرن
ثوب السماء علی القمر.
و هم او راست:
قلبی و قلبک لا محالة واحد
شهدت بذلک بیننا الالحاظ
فتعال فلنغظ الحسود بوصلنا
ان الحسود بمثل ذاک یغاظ.
رجوع بمعجم الادبا ج2 ص107 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن جعفربن حمدان فقیه. معروف به ابوالحسین القدوری. رجوع به ابوالحسین قدوری ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن حسین بن سعید اصفهانی مقری. مکنی به ابوعلی. او به دمشق مسکن داشت و تصانیفی درقراآت کرده است و قرآن نزد علی ابوالقاسم زیدبن علی بن احمدبن ابی بلال کوفی و ابوبکر نقاش و ابوالعباس بن حسن بن سعد الفاسی و ابوعبدالله صالح بن مسلم بن عبیداللهبن المقری و ابوالفتح مظفربن احمدبن برهان، درست کرد و به دمشق از ابومحمد عبدالله بن عطیة و عبدالوهاب بن الحسن الکلابی و حسین بن علی و ابوالقاسم بن الفرات و ابونصربن الجبان حدیث شنید و در ماه ربیع الاخر سال 393 ه . ق. به دمشق درگذشت و در تشییع جنازهء وی ازدحامی عظیم بود. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج2 ص79).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن حنی [ حِ ن ن ]. محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن سلمة بن شرام الغسانی. یکی از علمای نحو مشهور در شام. وی از اصحاب ابوالقاسم زجاجی است و نحو و ادب از وی فراگرفته است و تصانیف استاد خود زجاجی را بخط خویش نوشته است. چه احمد را خطی و ضبطی خوش و کتابتی درست بود و من کتاب امالی زجاجی را بخط او دیدم که در 346 ه . ق. از کتابت آن فراغت یافته بود. ابوالقاسم ذکر او آورده و گوید: احمدبن محمد بن سلمة ابوبکربن ابی العباس الغسانی المعروف به ابن شرام النحوی. و او سماع دارد از ابوبکر الخرائطی و ابوالدحداح احمدبن محمد بن اسماعیل التمیمی و ابوالحسن احمدبن جعفربن محمد الصیدلانی و عبدالغافربن سلامة الحمصی و ابوالقاسم عبدالرحمان بن اسحاق الزجاجی و ابوبکر احمدبن محمد بن سعیدبن عبیداللهبن فطیس و حسن بن حبیب الحظائری و ابوالطیب احمدبن ابراهیم بن عبادل الشیبانی و ابراهیم بن محمد بن ابی ثابت و ابوعلی محمد بن قاسم بن ابی نصر. و از احمد روایت کنند: رشابن نظیف و ابوبکر احمدبن الحسن بن احمدبن الطبال و ابوالحسن الربعی و ابونصربن الجبان. ابن الاکفانی گوید: در کتابی کهن دیدم که وفات ابوبکربن شرام بروز سه شنبهء دهم شعبان سال 387 ه . ق. بود. رجوع به معجم الادباء ج2 ص88 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن السید غافقی مکنی به ابوجعفر. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج2 ص52) آرد که وی امامی فاضل و حکیمی عالم بود و از اکابر اندلس بشمار میرفت و اعرف اهل زمان خویش بقوای ادویهء مفرده و منافع و خواص و اعیان و معرفت اسماء آنها بود و کتاب او را در موضوع ادویهء مفرده از جهت جودت نظیر نیست و در معنی نیز همتا ندارد. وی در آن کتاب آنچه را که دیسقوریدس و فاضل جالینوس گفته اند بلفظ اوجز و معنی اتم استقصاء کرده است و پس از ذکر قول آن دو، گفتار متأخرین را در خصوص ادویهء مفرده آورده و کتاب او جامع اقوال افاضل در باب ادویهء مفرده است و دستوری است که در موارد احتیاج بتصحیح آنها بدان رجوع کنند.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن شهر دارالمعلم الاصبهانی. یاقوت گوید: او ادیبی فاضل و بارع در ادب و فصیح و کثیرالسماع و نیکوخط و صاحب اصول بود و وفات وی در شوال سال 446 ه . ق. بوده است و یحیی بن منده گوید از جمعی از ثقاة و از جمله ابوغالب بن هارون شاگرد وی شنیدم که احمد مردی فاضل بود جز این که نماز نمیگذاشت. رجوع به معجم الادباء ج2 ص107 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد (قاضی ابوعبدالله)بن احمد بن عبدالملک الباجی مکنی به ابومروان. رجوع به عیون الانباء ج2 ص71 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن عثمان متبولی ملقب به شهاب الدین عالم مصری شافعی. او راست: شرح الجامع الصغیر و نیل الاهتداء و نجاح الاَمال. وفات او به سال 1003 ه . ق. بوده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن القاسم بن اسماعیل بن سعیدبن ابان الضبی المحاملی. فقیه شافعی مکنی به ابوالحسن. او درفقه تلمیذ شیخ ابوحامد اسفراینی و جد خود ابوالحسن است و از پدر خود و از او پسر وی حسین و ابن ساعد و ابن منیع سماع دارند. او راست: کتاب المجموع (؟) کتاب المقنع. کتاب اللباب. کتاب التجرید فی الفروع. مولد او به سال 368 ه . ق. و وفات در 415 ه . ق. است و محمد محاملی پسر او و یحیی محاملی نواسهء او و قاسم بن حسین محاملی برادر یحیی باشند(1).
(1) - صاحب تاج العروس در مادهء «ح م ل» وفات او را به سال 334 ه . ق. آورده است و ظاهراً غلط کتابت است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن محمد بن ابراهیم السلفی الاصفهانی مکنی به ابوطاهر. ابوالفضل بن عبدالکریم مهندس از او استماع کرده است. (عیون الانباء ج2 ص191). رجوع به احمدبن محمد بن ابراهیم بن سلفهء انصاری شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن محمد بن خلف الشریشی النحوی الصوفی الامام العارف العلامة. یکی از علمای نحو و از اکابر صوفیهء زمان خویش و صاحب قریحهء شعر است. و از اشعار اوست:
لو لم تکن سبل الهدی ببعیدة
لا تنتهی الابعرمة ماجد
لتوارد الضدان ارباب العلا
والارذلون علی محلّ واحد.
و او راست: کتاب توجیه الرسالة و کتاب رسالة التوجیه. کتاب النوار السرایة. و کتاب سرایة الانوار. و نظم کتاب عوارف الهدی و هدی العوارف و کتاب فی السماع. وفات وی در حدود ششصد و چهل و اند بود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن محمودبن دلویه استوائی نیشابوری. مکنی به ابوحامد. وفات او به سال 434 ه . ق. وی از اهل استوا قریه ای به نیشابور است و از آنجا به بغداد شد و شاگردی دارقطنی کرد و تاگاه مرگ بدانجا ببود و از دست قاضی ابوبکربن الطیب الباقلانی قضاء عکبرا داشت و درفقه پیرو مذهب شافعی و در اصول تابع طریقهء اشعری بود و در شناسائی ادب و عربیت بهره داشت و روایت قلیلی دارد و خطیب گوید او صدوق بود و من از املاء وی نوشته ام و چون درگذشت تن وی بشونیزیه بخاک سپردند. و استوا مولد او قریه ای است از نیشابور. یاقوت گوید: دلوی ادیبی فاضل بود و بعض کتب بخط او دیده میشود که غالباً از صحت نقل و جودت ضبط و اعتبار خط وی حاکی باشد. رجوع به معجم الادباء ج2 ص105 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن نصربن میمون بن مردان الاسلمی الکفیف النحوی. مکنی به ابوعمرو. ابن فرضی گوید: او از اهل قرطبة و باشکابة معروف است. وی از قاسم بن اصبغ و محمد بن محمد الخشنی و جز آن دو سماع دارد. و مردی صالح و عفیف بود و تربیت و ادب از رؤسا و پادشاهان داشت و بشب یازدهم شوال سال 290 ه . ق. در گذشت.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن یحیی بن ابی العیش و منعوت به مقری از مردم تلمسان نزیل فاس و قاهره صاحب کتاب نفح الطیب عن غصن اندلس الرطیب. فتح المتعال. اضائة الدجنة فی عقائد اهل السنة. ازهار الکمامه. ازهار الریاض فی اخبار القاضی عیاض. قطف المهتصر فی اخبار المختصر. اتحاف المغری فی تکمیل شرح الصغری. عرف النشق فی اخبار دمشق. الغث و السمین والرث و الثمین. روض الاَس العاطر الانفاس. الدرالثمین فی اسماء الهادی الامین. و غیر آنها. مولد او تلمسان و بدانجا ادب و حدیث و علوم دیگر فرا گرفت و بزمان مولای احمد در سال 1009 ه . ق. و بار دیگر در سال 1013 ه . ق. بفاس رفت و در آن شهر منصب افتا یافت و پس از وفات سلطان مزبور ترک وطن و منصب، و آهنگ حج کرد و از مکه بمصر شد و در سال 1028 ه . ق. و پس از آن چند بار بمکه و مدینه سفر کرد و به سال 1039 ه . ق. [ در نفح الطیب سال 1037 ه . ق. است و ظاهراً اختلاف از تشابه سبع و تسع باشد ]بزیارت قدس شتافت و از آنجا به دمشق شد و طلبهء علوم بر وی گرد آمدند و سایر مردم و اعیان واکابر مقدمش را گرامی داشتند و ادبا با او بمشاعره و مکاتبه پرداختند با این حال بیش از چهل روز در دمشق اقامت نکرد و بقاهره بازگشت. وفات او به سال 1041 ه . ق. در قاهره بوده است. مقری در نعت وی بضم میم یعنی عالم بقراآت یا با فتح میم منسوب به قریه ای از تلمسان است. وی در ادب و حفظ و ذوق آیتی بوده است و کتاب او نفح الطیب درشرح بلاد و وقایع و تاریخ و تراجم علمای اندلس کتابی مفید و بی نظیراست.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن یعقوب بن حمدویه [ حُ مَ د دُ وَ یْ ] محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد ازدی اشبیلی مکنی به ابوالعباس. صاحب روضات از بغیه روایت کند که او معروف به ابن الحاج و مقرئی اصولی و ادیب و محدث است و او را بر کتاب سیبویه املائی است و نیز تصنیفی در امامة دارد و کتابی مختصر در علوم قوافی و مصنفی در حکم السماع و اختصار المستصفی و حواشی بر مشکلات آن کتاب و حواشی بر سرّالصناعة و بر ایضاح و نقودی بر صحاح و ایراداتی بر مغرب وشرحی بر خصائص ابن جنی. و او میگفت که پس از مرگ من ابن عصفور در کتاب سیبویه آنچه خواهد کند و عبدالملک گوید که احمد متحقق بعربیت و حافظ لغات و مقدم در فن عروض بود و از دباج روایت داشت و به سال 501 ه . ق. درگذشت و در بدرالسافر آمده است که او در زبان عرب بارع بود بدان پایه که هیچ کس برتر یا نزدیک بوی نبود و نیز در جوامع الجامع ذکر او آمده است و در باب کنی و القاب گوید که ابن الحاج از القاب جماعتی است و مشهورترین آنان احمدبن محمد اشبیلی است صاحب نقد و المغرب. رجوع به روضات ص86 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد بشری.محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد تونی السجزی الادیب از مردم تون خراسان. او از علی بن بشری اللیثی و از او حنبل بن علی السجزی روایت کند.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد الحافی الحسینی. او راست: کتاب التبر المذاب فی بیان ترتیب الاصحاب. (روضات الجنات ص694 س6).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد سلفی بن احمدبن محمد بن ابراهیم سلفهء اصفهانی مکنی به ابوطاهر و ملقب به صدرالدین معروف بحافظ سلفی. رجوع به احمدبن محمد بن ابراهیم بن سلفهء انصاری شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد سمنانی ملقب به علاء الدوله. او راست: مدارج المعارج فی الوارد الطارد لشبهة المارد. و نیز المدارج و المعارج و قواعد العقائد. وفات وی به سال 736 ه . ق. بود. رجوع به علاءالدولهء سمنانی ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد الطوسی الغزالی. رجوع به غزالی احمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد عددی. مکنی به ابوالقاسم و معروف به طنبری یا طبشری. از علمای ریاضی اندلس. او راست: کتاب المعاملات.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد عروضی مکنی به ابوالحسن. وی معلم اولاد راضی بالله بود و یاقوت گوید: کتابی از تألیفات او در عروض بخط خود او دیدم که در 336 ه . ق. بر وی خوانده بودند. و او در عروض امام بود تا آن جایگاه که ابوعلی فارسی در یکی از کتب خویش که محتاج استشهاد به بیتی در تقطیع شده و در آن بحث کرده است گوید: و قد کفانا ابوالحسن العروضی الکلام فی هذا الباب و ابوالحسن ثعلب را دیده و از وی اخذ ادب کرده است و از ابوالحسن ابوعبیدالله محمد بن عمران مرزبانی روایت کند. یاقوت گوید در کتابی بخط ابوالحسن السمسمانی تألیف ابوالقاسم عبیداللهبن جروالاسدی در عروض دیدم که گوید: ابوالحسن علی بن احمد عروضی کتابی بزرگ در عروض و غیره کرده و آن را بگفتهء دیگران انباشته و سخنان ابواسحاق زجاج را در آن نقل کرده و چیز کمی بر آن افزوده است و بابی در علم قوافی بدان مزید کرده در صورتی که آن مانند خود عروض علمی جدا باشد و در آن مسائلی لطیف آورده و با دیگران مخالفت هائی کرده که محتاج بکشف و استقصاء نظر است و در هر حال بچیزی نیست و بگمان من اگر تنها کتاب قوافی ابوالحسن اخفش را نقل کرده بود بامانت و سلامت نزدیکتر بود. و سپس بابی در استخراج معمیات بدان ملحق ساخته است و این امری است که بعروض تعلقی ندارد و هم بابی در ایقاع و نسب آن بر کتاب ضم کرده است که باز بموضوع عروض مربوط نیست وسزاوار این بود که ایفاء حق صناعت عروض میکرد بی اخلالی و سپس متعرض امور دیگر میگردید. رجوع به معجم الادباء ج2 ص75 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد عقیلی ملقب به شمس الدین بخاری. او راست: نظم جامع الصغیر محمد بن حسن شیبانی. وفات وی به سال 675 ه . ق. بود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد، فقیه جرجانی. مکنی به ابوالعباس شافعی. او راست: البلغة. و رجوع به ابن قطان ابوالحسین احمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد کاتب اندلسی مکنی به ابوحفص. او راست: مفاخرة السیف و القلم. وی در سنهء 440 ه . ق. حیات داشته است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد کوجمیشنی. رجوع به ابوالفضل احمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد محاملی مکنی به ابوالحسن شافعی. رجوع به احمدبن محمد بن احمد بن قاسم ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد مرسی بن بلال اللغوی النحوی مکنی به ابوالعباس. صاحب بغیه از ابن عبدالملک روایت کند که مرسی عالمی در نحو و لغت و ادبست و او راست شرحی بر الغریب المصنف و شرحی بر اصلاح المنطق ابن السکیت و الفاظی بر غریب افزوده است و مظفر عبدالملک از شاگردان اوست و ابن خلصهء نحوی شرح ادب الکاتب مسمی به الاقتضاب را بدو نسبت کند و گوید که ابن سید بطلیوسی این کتاب را غارت کرده و بدزدیده است و مرگ او در حدود 460 ه . ق. بوده است. (روضات ص69).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد مقری تلمسانی ملقب به ادیب. رجوع به احمدبن محمد بن احمد بن یحیی بن ابی العیش ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد مینولی شافعی. او راست: فتاوی المینولی. وفات وی بسال 989 ه . ق. بود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد نیشابوری. مکنی به ابوالحسین. و معروف بخفاف. یکی از زهاد نشابور است و وفات او به سال 395 ه . ق. بوده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن احمد هروی بیرونی خوارزمی منجم معروف. رجوع به ابوریحان... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ازهری معروف بخانقی. او راست: المسائل المحررات فی العمل بربع المقنطرات.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن اسحاق بن ابراهیم همدانی. مکنی به ابوعبدالله و معروف به ابن الفقیه یکی از اهل ادب. محمد بن اسحاق در کتاب خویش ذکر او آورده و گوید، او راست: کتاب البلدان نزدیک هزار ورقه واز کتب دیگران گرفته و کتاب جیهانی را یکباره بغارتیده است. و کتاب ذکر الشعراء المحدثین و البلغاء منهم و المفحمین. و شیرویه گوید: محمد بن اسحاق بن ابراهیم فقیه پدر این احمد و پدر ابوعبید الاخباری از ابراهیم بن حمید بصری و غیر او روایت کرده است و پسر وی ابوعبدالله از پدر خویش محمد بن اسحاق روایت کند. و باز شیرویه گوید: احمدبن احمدبن (؟) محمد بن اسحاق بن ابراهیم الاخباری کنیتش ابوعبدالله و لقب وی حالان و معروف به ابن الفقیه است و از پدر خود و ابراهیم بن حسین بن دیزیل و محمد بن ایوب رازی وابوعبدالله حسین بن ابی السرح اخباری و جماعتی دیگر روایت کرده و از او ابوبکربن لال و ابوبکربن روزنه روایت کنند. و ذکر تاریخ وفات وی نکرده است. و رجوع به ابن الفقیه و رجوع به معجم الادباء ج2 ص63 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن اسحاق بن ابی خمیصة. معروف به حرمی بن ابی العلاء. مکنی به ابوعبدالله. مولد او مکه و مسکن وی بغداد بود. خطیب ذکر او آورده و گوید: وفات وی به سال 317 ه . ق. است و او کاتب ابوعمر محمد بن یوسف القاضی است و از زبیر کتاب النسب و جز آن را حدیث کند و از او ابوحفص بن شاهین و ابوعمربن حیویه و بیش از همه ابوالفرج بن الحسین الاصفهانی روایت کنند. رجوع به حرمی ابوعبدالله احمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن اسحاق سنی. از رواة اخبار است. رجوع بانساب سمعانی ص3 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن اسحاق الطالقانی. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص356).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن اسماعیل بن ابراهیم طباطبا. رجوع به ابن طباطبا شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن اسماعیل بن صباح. رجوع به احمد ابوطاهر سفیانی ابن محمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن اسماعیل بن محمد بن جعفر الصادق. دهمین امام اسماعیلیه است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن اسماعیل بن یونس المرادی النحاس النحوی المصری مکنی به ابوجعفر. یکی از فضلاء زمان خویش است و او را تصانیف سودمند است از جمله: تفسیر قرآن کریم. کتاب اعراب القرآن. کتاب الناسخ و المنسوخ. کتابی در نحوتفاحة. کتابی در اشتقاق و تفسیر ابیات سیبویه و این کتابی بی مانند است و کتاب ادب الکتاب و کتاب الکافی در نحو و کتاب المعانی و هم ده دیوان را تفسیر و املا کرده است. و کتاب الوقف و الابتداء صغری و کبری و کتابی درشرح معلقات سبع و کتاب طبقات الشعراء و جز آنها. وی از ابوعبدالرحمان النسائی روایت کند و نحو از ابوالحسن علی بن سلیمان اخفش نحوی و ابواسحاق زجاج و ابن الانباری و نفطویه و اعیان ادباء عراق فراگرفته است و بقصد صحبت بزرگان مذکور از مصر بعراق شده است. و در او خساست و تقتیر بود و بر خود تنگ گرفتی و چون وی را عمامه ای بخشیدندی آن را از راه بخل و شح بر سه پاره کردی و از هر یک عمامه ای کردی و هم از این خوی حوائج خویش خود خریدی و خود حمل کردی و گاه آشنایان را بحمل آن داشتی با این همه مردمان را باو رغبت بسیار بود و خلق بسیار از دانش وی نفع و فایدت بردند و او در مصر بذی الحجة 338 ه . ق. درگذشت و بعضی وفات او را 337 ه . ق. گفته اند و در سبب وفات او آرند که وی بر درج مقیاس بر ساحل نیل نشسته بود و این وقت هنگام طغیان نیل بود و شعری را بعروض تقطیع میکرد و عامی راهگذار گمان برد که او نیل را سحر کند تا آن آب فزونی نگیرد و نرخها گران شود لگدی بر وی زد و وی را در نیل افکند و جسد او نیافتند. و نحاس در نسبت وی بمعنی صفار است باصطلاح مردم مصر که مسگر را روی گر گویند و صاحب روضات گوید که بخط شهید اول دیده شده است که: احمد از کبراء اصحاب ما [ یعنی شیعه ] و خال زبیدیست. رجوع به ابن خلکان چ تهران ص30 و روضات الجنات ص60 و 61 و ابوجعفر احمد ... شود.
یاقوت گوید: او از مردم مصر است و به بغداد شد و شاگردی مبرد و اخفش علی بن سلیمان و نفطویه و زجاج و غیر آنان کرد و بمصر بازگشت و بدانجا تا گاه مرگ ببود. و سال وفات وی چنانکه ابوبکر زبیدی در کتاب خود گوید 337 ه . ق. است. و ابوجعفر صاحب فضلی شایع و علمی متعارف و ذایع بود و شهرت وی از اطناب وصف او ما را بی نیاز کند. و او مردی دیداری نبود لکن آنگاه که بعلم میپرداخت جودت و حسن او ظاهر می آمد. و از سؤال از اهل نظر و فقه ابا نداشت و در تصانیف خویش هر جا بمشکلی برمیخورد می پرسید. زبیدی گوید قاضی القضات اندلس منذربن سعید البلوطی گفت: وقتی بمصر بمجلس درس وی حاضر آمدم و او اخبار شعراء املاء می کرد و این قطعهء قیس بن معاذ مجنون میخواند:
خلیلی هل بالشام عین حزینة
تبکی علی نجد لعلی اعینها
قد اسلمها الباکون الا حمامة
مطوقة باتت و بات قرینها
تجاوبها اخری علی خیزرانة
یکاد یدنیها من الارض لینها.
من گفتم، ماذا اعزک الله باتایصنعان؟ گفت تو چگونه خوانی گفتم بانت و بان قرینها پس خاموش گشت و از آن روز از صحبت من کراهت مینمود تا آنجا که کتاب العین خود را از من دریغ کرد چه تا آن وقت من برای استنساخ آن نزد وی میرفتم و مرا گفت از نسخهء ابوالعباس بن ولاد استنساخ کن و من نزد ابن ولاد شدم و او را مردی کامل علم و نیکو مروت یافتم و کتاب العین را خواهش کردم و او بمن داد و ابوجعفر چون این بشنید پشیمان شد. و باز گوید ابوجعفر لئیم النفس بود و بر خود سخت تنگ می گرفت(1) و بسا بود که او را عمامه ای می بخشیدند و آن را بسه پاره می برید و از آن سه عمامه میکرد. و او را تصانیف نیکو و سودمند است و از جمله: کتاب الانوار. کتاب الاشتقاق لاسماءالله عزوجل. کتاب معانی القرآن. کتاب اختلاف الکوفیین و البصریین و آن را المقنع نام داده است. کتاب اخبار الشعراء. کتاب ادب الکتاب. کتاب الناسخ و المنسوخ. کتاب الکافی فی النحو. کتاب صناعة الکتاب. کتاب اعراب القرآن. کتاب شرح السبع الطوال. کتاب شرح ابیات سیبویه. کتاب الاشتقاق. کتاب معانی الشعر. کتاب التفاهة فی النحو. کتاب ادب الملوک. و از کسی شنیدم که تصانیف وی از پنجاه زیاده باشد. رجوع به معجم الادباء ج2 ص72 شود.
(1) - در چ مارگلیوث، و کان ابوجعفر لئیم النفس شدید التنفیر علی نفسه و بی شبهه غلط است و شدید التقتیر صحیح است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن اسماعیل بازی. محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن اقبال ملقب بشیخ الفقیه. وی کتاب السراج الوهاج ابوبکربن علی را تجرید کرده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن بشربن سعد المرثدی ابوالعباس. خطیب ذکر او آورده و گوید: کنیت او ابوعلی است و وفات وی بصفر سال 286 ه . ق. بوده است و ابن بنت الفریابی گفته است که وفات او به 284 ه . ق. است و از علی بن الجعد و هیثم بن خارجه سماع دارد و از وی ابوبکر شافعی و جز او روایت کنند و عبدالرحمان بن یوسف ثنای او گوید و ابن المنادی گوید او یکی از ثقات است و محمد بن اسحاق الندیم گوید کنیت او ابوالعباس الکبیر است و او همان کس است که ابن رومی در امر سمک(1) با وی بمداعبه مکاتبه دارد. و مرثدی متولی مکاتبات خاص موفق بود و او راست از کتب: کتاب الانواء و این کتاب در غایت حسن است. کتاب رسائل او. کتاب اشعار قریش. و یاقوت گوید ابوبکر صولی در کتاب الاوراق تکیه اش بر همین کتاب بوده و از آن انتحال کرده است و من در اخبار صولی متذکر این معنی شده ام. رجوع به معجم الادباء، چ مارگلیوث ص57 شود.
(1) - السهک و کان بینهما مداعبة. (الفهرست).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن بطنج اشعری. متکلم و محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن البغوی الهروی. مکنی به ابوالحسین نوری. از مشاهیر طبقهء عرفا و معارف اهل حال است بزهد و تقوی معروف و بلسان خوش موصوف بوده جد وی از اهالی بغشور است که شهری بوده در مابین هرات و مرو پدرش از آن شهر به بغداد نقل نمود و خود در آن شهر نشو و نما یافته و در نزد آن سلسله به ابن بغوی مشهور بوده و ملقب بنوری است و از اقران و نزدیکان جنید است و زمان وی با روزگار و عصر المعتمدعلی الله و معتضد عباسی مقارن بوده صاحب نفحات الانس مسطور داشته که وی تکمیل درجات عرفان و مقامات ایقان را در نزد سری سقطی و شیخ محمد علی قصاب و احمدبن ابی الحواری نمود و سالهای دراز بمصاحبت ذوالنون مصری گذرانید و اخذ بسیاری از معارف و علوم آن طبقه را از آن عارف کامل کرد. صاحب تذکرة الاولیاء در عنوان ترجمهء وی آورده که ابوالحسین یگانهء عهد و قدوهء وقت و ظریف اهل تصوف و شریف اهل محبت بود و او را ریاضاتی شگرف و معاملاتی پسندیده و نکتی عالی ورموزی عجب بود و نظری صحیح و فراستی صادق و عشقی با کمال و شوقی بینهایت داشت و مشایخ بر تقدیم او متفق بودند و او را امیرالقلوب گفتندی و قمرالصوفیه. مرید سری سقطی بود صحبت احمد حواری یافته و از اقران جنید بود و در طریقت مجتهد بود. از صدور علماء مشایخ بود و او را در طریقت براهینی قاطعه است و حجتی لامعه در وجه تسمیه و لقب وی بنوری چند وجه نوشته اند اول آنکه او را صومعه ای بود در صحرا که همه شب در آن مکان بعبادت مشغول بودی شبی جماعتی از نزدیک صومعهء وی عبور میکردند نوری درخشان دیدند که از بام صومعه بالا میرفت و اطراف آن صومعه را روشن کرده بود، و نیز گفته اند که بنور فراست از اسرار باطن خبر دادی وقتی مریدی او را گفت ای شیخ کامل از کرده ها و حالات خود چیزی گوی که بر حالت ما تغییری پدید گردد و او گفت سالها مجاهده کردم و خود را بزندان خلاف نفس بازداشتم و پشت بخلایق نمودم و ریاضات بردم طریق حق برمن گشوده نشد سپس با خود اندیشیدم که کاری باید کرد که یا کار از آن برآید و یا جان از تن درآید و از اندوه و زحمت دنیا برهم پس گفتم ای نفس سرکش سالها بمراد و هوای خود خوردی و خفتی و دیدی و گفتی و شنیدی و عیش کردی و شهوت راندی و جواب آن همه باید دادن گفتمش اکنون در خانهء اطاعت رو تا بندت برنهم و هر چه حقوق حق است بادای آن پرداز تا صاحب دلی گردی و بحق برسی پس چون چنین کردم بر من مکشوف گشت که آفت کار من آن بود که نفس سرکش با دل من یکی شده بود و چون نفس با دل رسد نفس حظ خود از آن حاصل کند آنگاه خلاف نفس را در مشتهیات بر خود کار بستم و هر چه خواستی خلاف آن کردم تا بکلی نفس را طمع از من مقطوع گشت تا آنکه حالتی بر من پدید آمد دانستم محل اسرار توانم گردید سپس از بزرگان حقیقت و طریقت آنچه خواستمی اخذ نمودم صاحب تذکرة الاولیا حکایت کرده است که در زمان المعتمدعلی الله عباسی جماعتی از قضاة و علمای ظاهر در نزد خلیفه گفتند که جماعتی تازه در این شهر پیدا شده اند که بعضی الفاظ کفرآمیز گویند سرود گفته و رقص می کنند و مردم را از روی جهالت بضلالت می اندازند و در سردابها روند و از مردم پنهان شوند و در حقیقت این طایفه از زنادقه محسوب گردند اگر اینان را حکم بقتل رود ثواب و اجری جزیل از برای خلیفه باشد. در حال خلیفه صاحب شرطهء بغداد را فرمان داد که آن جماعت را حاضر نمایند و آنان ابوالحسین و ابوحمزهء بغدادی و ارقام و شبلی و جنید بودند پس از حضور و مشاهدت اگر چه ظاهر آنها را بصلاح و تقوی آراسته دید ولی از آن جهت که اهل ظاهر بر کفر آنها حکم نموده بودند بقتل جملهء آنها فرمان داد ابتدا سیاف قصد کشتن ارقام نمود و چون خواست که او را بقتل رساند شیخ ابوالحسین نوری از جای خود برخاست و بسیاف گفت تمنا دارم که اول مرا بقتل رسانی که قتل دوستان دیدن بس دشوار است سیاف گفت ای جوان مرد هنوز نوبت تو نیست و قتل چیز آسانی نباشد که بدان شتاب مینمائی گفت بنای طریقت من بر ایثار است میخواهم باندازهء نفسی هم باشد ایثار برادران کرده باشم از آنکه یک نفس در دنیا نزدیک دوست بهتر از هزارسال آخرتست از آنکه این خانهء خدمت است و آن خانهء قربت و قربت بخدمت باشد و خلیفه چون از آن حال و آن حالت اطلاع پیدا نمود و جوانمردی او را بدید از آن صدق و انصاف تعجب نمود و بسیاف فرمود در قتل ایشان تأخیر اندازند و بیکی از فقهای آن عصر بفرمود که تفتیش از طریقهء مذهب و حالات آن جماعت نماید پس بنا بحکم خلیفه ایشان را بمجلس علما بردند از آنکه جنید در میان آن طبقه بفضل و علوم ظاهر معروف و موصوف بود ابتدا روی بدو کرد و پرسید که از بیست دینار چند باید زکوة داد شبلی که مردی مزاح بود بدون درنگ گفت بیست دینار و نیم. فقیه گفت این حکم از کیست علاوه بر بیست دینار نیم دینار چرا باید داد گفت نیم دینار جریمهء آن کس است که چرا باید در نزد او بیست دینار بماند که زکوة تعلق گیرد قاضی و اهل مجلس زیاده بخندیدند پس روی بجنید کرد و مسئلهء دیگر پرسید جنید گفت جواب مسائل با شیخ ابوالحسین است قاضی تعجب کرد چه ابوالحسین در میان آن جماعت بعلوم ظاهر معروف نبود آنگاه قاضی از او مسئله ای پرسید که خود قاضی در حل آن درمانده بود شیخ بلاتأمل جواب مسئله گفته و همچنین مسئله ای دیگر پرسید تا صد مسئله، تمام مسائل را جواب شافی علمی داد. قاضی را تعجب بر تعجب افزود و تعبیر و تفسیر و تأویل هر یک از آیات بخواست بدون تأمل و درنگ جواب داد پس قاضی از جای خود برخاست نزدیک وی رفته دستش بوسه داد و معذرت بسیار خواست آنگاه شیخ ابوالحسین بقاضی گفت همهء این مسائل پرسیدی و هیچ نپرسیدی و نپرسی که خدا را مردان و نبی را پیروانی هستند که حرکت و سکون خلق بدانهاست و زندگانی و سیر و سلوک از آنها است اگر یک لحظه از مشاهدهء آنها باز مانند جان از بدن ایشان برآید خلق را مدار و امور دنیا بدانها درست گردد پس قاضی را از علم و تحقیق و صحبت های وی زیاده خوش آمد کس بنزد خلیفه فرستاد که اینان موحد و پاک دینند و چنین کسان را چگونه توان در شمار ملحدان و زندیقان بیرون آورد. خلیفه چون پیغام قاضی شنید آن جماعت را بنزد خویش خواند و زیاده از حد بنواخت و گفت حاجتی از من بخواهید گفتند حاجت آن است که ما را فراموش کنی نه بقبول خود ما را مشرف گردانی و از نزد خود ما را مهجور کنی که مارا رد تو چون قبول تست و قبول تو چون رد تو. خلیفه بسیار بگریست و ایشان را چنانچه میخواستند با اکرام و احترام تمام بمنزل خودشان روانه داشت و باجزای خلافت سپرد تا در حق آن جماعت از احترام چیزی فروگذاشت ننمایند نقل است که وقتی در مسجدی از مساجد بغداد بجهت عبادت رفته فقیهی در آن حین بنماز مشغول بود و دست بمحاسن خود مینهاد و ابوالحسین نزدیک رفته گفت روی بخالق خود کردن بسی بهتر است از توجه بلحیه نمودن پس آن شخص فقیه از سخن وی برآشفت و بمنزل خود برفت و صحبت وی طرح نموده جماعت فقها حکم بر کفر وی نمودند و بعرض معتمد رسید خلیفه حکم نمود که او را حاضر نموده پس از تحقیق مقتولش نمایند چون بحضور خلیفه درآمد پرسید که تو چه گفته ای که باعث کفر تو بوده بگوی شیخ صدق مطلب را بیان کرد و جماعتی هم که بودند و شنیده بودند تصدیق بر قول وی نمودند خلیفه گفت چگونه میشود شخصی را که با این همه صدق و اخلاص است بدین حرف کافر کرده و توان به قتل او مبادرت نمود پس از آن عارف کامل معذرت خواسته زیاده تعظیمش نموده رخصت انصرافش ارزانی داد وقتی جماعتی از مریدان وی بنزد جنید رفته از حالت شیخ ابوالحسین جویا شد گفتند که او را چند روز است که حالتی پدید گشته که بجز حق چیزی نگوید و از عبادت فروگذاشت ننماید و طعام و شراب نخورد و نمازها در وقت خود بجای آرد اصحاب جنید گفتند که وی هنوز هشیار است و فانی نیست از آنکه اوقات نماز نگاه میدارد و اوقات او می شناسد پس این حالت تکلف اوست نه فنای صرف که از هیچ امری او را خبری نباشد جنید گفت چنین نیست که شما میگوئید اینان جماعتی هستند که در عین وجد از ترک عبادت محفوظ باشند خدای تعالی ایشان را نگاه میدارد که وقت خدمت خدمت از ایشان فوت نشود و از سعادت حضرت محروم نمانند پس جنید در حال برخاسته بنزد وی رفت و گفت یا اباالحسین اگر دانی که این حالت و خروش زیاده فائده دارد بگو تا من نیز بدان حالت باشم و اگر نه رضا بقضا ده و بامر تسلیم کن تا دلت فارغ شود ابوالحسین را فی الحال حالت تغییر نموده و چنان کرد که او گفت پس روی بجنید کرده و گفت الحق نیکو مرشد و معلمی تو ما را. نقل است که وقتی که شیخ شبلی که از فقهاء بود در منبر بذکر احادیث و موعظت مشغول بود در آن حالت آن عارف کامل بمجلس درآمد و گفت خداوند راضی نیست از آن عالمی که علم خود را در مقام عمل نیاورد اگر عالمی با عمل بجای خود مشغول باش و الا از منبر فرود آی پس شبلی از آنکه قول او را با حالت خود موافق و مطابق یافت بدون درنگ از منبر فرود آمد و روی بخانهء خود نهاد و چهار ماه در خانه بنشست و در بروی خود به بست پس مردم از نیامدن وی بمسجد و رفتن بمنبر دلتنگ شده و بر در خانهء وی گرد شدند بهر قسمی که بود بیرونش آورده بمسجد برده و بر منبر برآمد در آن حال ابوالحسین را خبر شد که شیخ شبلی بمنبر برآمده پس بمجلس درآمده و گفت ای شیخ بزرگوار هیچ دانی که مردم از چه روی ترا طالب میباشند که بر منبر برآمده و ایشان را موعظت گوئی شبلی گفت ندانم گفت تو چون بمیل طبع آنها سخن گوئی و پوشیده میداری از آنها آنچه را باید گفت ترا طالب و راغبند و اگر سخن حق گوئی لحظه ای نگذرد که بگرد تو نگردند و این سخنان که اکنون گوئی محض خودنمائی است نه راهنمائی و دلالت بحق. شبلی گوید پس از آنکه یک چند در خود فرورفته از سخنان وی رسید آنچه به من رسید. از یکی از مریدان وی نقل است که روزی شیخ علی الصباح از خواب برخاست و گفت پذیرائی کنید جوانی را که از روی صدق و اخلاص با پای برهنه از اصفهان بعزم دیدن ما و بدست آوردن طریق حق می آید مریدان از خانقاه بیرون رفته بدان صفت که شیخ وصف کرده بود جوانی دیدند با لباسی مندرس و پای برهنه که آثار نجابت و اصالت از ناصیه اش ظاهر بود پس بدانحال بخانقاه درآمد و دست شیخ ببوسید و بنشست و شیخ از او پرسید که از کجا میائی گفت از اصفهان گفت نه آن بود که ملک اصفهان در هنگامی که حرکت بدین سمت نمودی ترا عمارتی و کنیزکی و هزار دینار زر میداد که از اینجا بیرون مرو و تو بجهت این مقام و طلب از آن گذشتی جوان بهم برآمد و گفت از زخارف فانیه گذشتن و بدولت باقی رسیدن بهتر است. شیخ را از حالت وی خوش آمده و در نزد خویش نگاه داشت تا بمقامات عالیه رسید. نقل است که وقتی شخصی بخانقاه وی درآمد دید مردی را که در نزد او نشسته و گریه می کند و شیخ نیز او را همراهی میکرد پس برخاست و رفت آن شخص از آن عارف کامل پرسید که آن شخص که بود و سبب گریه چه؟ گفت او ابلیس بود و عبادات خود را که در راه حق کرده بود میگفت و میگریست و من از گریهء او بر حالت خود میگریستم از وساوس او که حفظ خداوندی شامل حال باشد. در تذکرة الاولیاء مسطور است که وقتی در بازار مسگران بغدادش گذار افتاد در یک دکان دو غلام بچهء رومی بودند سخت با جمال و آتشی گرد ایشان را فروگرفته و از هلاکشان چیزی باقی نبود خداوند غلامان فریاد برآورد که هر که ایشان را سالم و بی عیب بیرون آورد هزار دینار زر بدو دهم کسی را زهرهء آن نبود که بدان آتش درآید در آن حال شیخ را عبور بدان سوی افتاد و فریاد دو غلام بچه بشنید پس نام خدای بر زبان جاری ساخت و پای در آتش نهاد و دست هر دو غلام را گرفته از آتش بسلامت بیرونشان آورد صاحب غلام را از آن حالت حیرت دست داده شکر شیخ بجای آورد و یکهزار دینار زر مغربی در نزد شیخ بر زمین نهاد شیخ گفت ای مرد زرها بردار و خدا را شکر گوی که آن مرتبه که به نیکان رسیده به ناگرفتن رسیده و بگزیدن آخرت بدنیا و نیز حکایت کرده اند که او را خادمه ای بود زیتونه نام گفته است که روزی قدری شیر گرم و نان پیش او بردم با دستهای خود که پیش از آن گل کاری کرده بود مشغول خوردن شد در دل گذارنیدم که مردی ناهنجار است که با دست ناشسته غذا میخورد ساعتی از آن وقت برنیامد که زنی با چند نفر از اجزای شحنه درآمدند و مرا گرفته بادعای آن زن که زر و جامه را دزدیده بنزد شحنه بردند پس شیخ بر اثر من بیامد و کسان شحنه را گفت احترام او را نگاهدارید که اینک زر و جامه را آن کس که برده پشیمان خواهد گشت و می آورد پس لحظه ای نگذشت که کنیزکی بیامد زر و جامه را بیاورد و اقرار کرد که من برده بودم و من خلاص یافتم شیخ مرا بنزد خود خواند و گفت مرا و خودت را بزحمت افکندی. دیگر بر دل خود گذرانی که بی هنجار مرد است؟ زیتونه گوید از آن خیال که در حق وی کرده بودم توبه نمودم. نقل است که وقتی شیخ براهی میگذشت دهقانی را دید خرش مرده و بارش افتاده و خود ایستاده و گریه میکرد شیخ را بر وی دل بسوخت نزدیک خر آمد و سرپائی برآن حیوان زد و گفت برخیز که نه جای خفتن است فی الحال از جای خاست مرد دهقان شادان شده بار بر خر نهاد و برفت مردمان شهر چون چنین کرامتی دیدند از هرسوی بگرد وی درآمدند و دست او میبوسیدند و همچنین بر قفای وی میرفتند شیخ چون آن همه غوغا و ازدحام دید بدکان بقالی رسیده بنشست و از سبزیهای او مشغول خوردن گشت و با بقال مزاح مینمود مانند مردمان اوباش، خلق چون این حالت از وی دیدند بگمان خفّت عقل از وی برمیدند جمله پراکنده شده و برفتند مریدی همراه شیخ بود بدو گفت این جماعت را حالت این است که دیدی باشارتی بیایند و بتغییر حالتی بروند برخیز تا مجالی داریم سر خود گرفته برویم. یکی از اهل قادسیه حکایت کرده است که وقتی با جماعتی از وادی شیران میگذشتیم شیخ ابوالحسین را دیدم که بر روی سنگی نشسته و چند شیر قوی هیکل در اطراف وی خوابیده اند ما را از آن حال تعجب روی داده بر خود بترسیدیم که مبادا آن سباع قصد ماکنند پس شیخ ملتفت ما شده اشاره بشیران کرد و شیران برفتند و اشارت بما کرد بنزد وی رفتیم گفتیم یا شیخ این چه حالتست. گفت مدتی در ریاضت چیزی نخورده بودم خرمائی دیدم دلم آرزوی آن کرده با خود گفتم ای نفس هنوز در تو آرزو باقی است پس بدین وادی درآمدم بلکه شیرانم بدرند و از آرزوی نفس آسوده گردم. در ترجمهء آن عارف کامل آورده اند که طریقه اش آن بوده که تصوف را بر فقر تفضیل نهد و مذهبش با جنید نزدیک است و از نوادر طریقتش آن است که صحبت بی ایثار حرام است یعنی ایثار از حق خود نسبت بدوستان یا بیگانگان. و صحبت با درویشان را فریضه داند و عزلت را ناپسندیده و ایثار مصاحب بر مصاحب فریضه. وقتی جماعتی شیخ جنید را در حضور وی از صبر و توکل چیزی پرسیدند خواست جواب گوید ابوالحسین بانگ بر وی زد که تو در وقت سیر و محنت صوفیان از این طایفه بیکسو شدی و دست در دانشمندی زدی و علوم ظاهر را فراگرفتی ترا نرسد که سخن از اصطلاح این طایفه بمیان آوری. و چنانکه در تراجم وی و در مرآت الجنان مسطور است آن عارف کامل عمر بسیار نمود و هم در سال 286 ه . ق. وفات کرد و در بعضی از کتب وفات او را در 295 ه . ق. نوشته اند رحمه الله چون خبر وفات شیخ ابوالحسین بعارف کامل شیخ جنید رسید گفت ذهب نصف هذا العلم بموت النوری یعنی رفت نصف علم عرفان و تصوف بمرگ شیخ ابوالحسین نوری. جعفر خدری که خود از معتقدان شیخ ابوالحسین نوری بود گفت یک دو روز قبل از وفات آن عارف کامل وقتی در مکان خلوتی مناجات میکرد و میگریست من گوش فرادادم تا چه میگوید گفت بار خدایا اگر خواهی اهل ذوزخ را عذاب کنی و از مردم پر کنی قادری که دوزخ را از من پر کنی و اهل دوزخ را بهشت بری. گوید که از آن حالت عارف کامل و آن حرف زیاده تعجب نمودم و هم یک دو روز نگذشت که دنیا را بدرود نمود پس از وفات او را بخواب دیدم با حالتی خوش پرسیدم یا شیخ بر تو چه گذشت گفت از هیچیک از اعمال و افعال من نپرسیدند الا بجهت آن ایثار که کردم درجات عالیه بمن دادند. مسطور است که شیخ ابوالحسین همواره تسبیح در دست داشتی وی را گفتند تستجلب الذکر گفت لااستجلب الغفلة بدو گفتند بدین تسبیح که در دست داری میخواهی که خدای تعالی در یاد تو بود گفت نی بلکه باین تسبیح غفلت میجویم. و نیز وی را گفتند که الله تعالی را بچه چیزی شناختی گفت بالله گفتند پس عقل چیست گفت عاجز است راه ننماید مگر بعاجز. و هم او گفته هر گاه خدای تعالی خود را از کسی بازپوشد هیچ دلیل او را باو نرساند و نه خبری اذا ستر الحق من احد لم یهده استدلال و لا خبر. و هم او گفته لایغرنک صفاء العبودیة فان فیه نسیان الربوبیة؛ در حین عبادت و بندگی مغرور مشو چه گاهی غرور اسباب آن خواهد شد که از ربوبیت فراموشی حاصل شود. مسطور است که جوانی خراسانی بنزد ابراهیم قصار آمد گفت تمنی دارم که شیخ ابوالحسین نوری را ببینم بدو دلالتش کرد چون بنزد وی درآمد ازو پرسیدند در این مدت با که صحبت داشته ای گفت با شیخ ابوحمزهء خراسانی گفت آن مرد که از قرب نشان میدهد و اشارت میکند گفت بلی گفت چون دیگر باره بنزد وی رسی از منش سلام رسان و بگوی در آنجا که مائیم قرب، بعد است. ابن اعرابی گوید قرب نگویند تا مسافت نبود و تا مسافت بود دوگانگی بجای بود پس بدین معنی قرب بعد بود. وقتی از او سؤال کردند که عبودیت چیست گفت مشاهدهء ربوبیت است. ازو پرسیدند که آدمی کی مستحق آن شود که خلق را سخن گوید گفت وقتی که از خدای سخن فهم نکند از او سؤال کردند که اشارت چیست گفت اشارت مستغنی است از عبادت و یافتن از اشارت بحق استحقاق سرائر است از صدق، از او سؤال کردند وجد چیست گفت بخدای که ممتنع است زبان از نعمت حقیقت او و گنک است بلاغت و ادبیت از وصف جوهر او که کار وجد از بزرگترین کارها است و هیچ دردی نیست دردمندتر از معالجهء وجد. وجد زبانه ای است که در سر نجنبد و از شوق پدید آید که اندامها بجنبش آرد از شادی یا از اندوه. ازو پرسیدند صوفی کیست گفت صوفیان آن قومند که جان ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از عافیت نفس صافی گردیده و از هوا خلاص یافته تا درصفت اول و درجهء اعلی با حق بیارامیده اند و از غیر او رمیده اند نه مالکند و نه مملوک. و نیز گفته صوفی آن است که هیچ چیزی در بند او نبود و او نیز در بند هیچ چیزی نبود.از او پرسیدند که تصوف چیست گفت تصوف نه رسوم است و نه علوم لکن چیز است خارج از این یعنی اگر رسوم بودی بتعلیم و تعلم حاصل آمدی و اگر علم بودی بمجاهده بدست آمدی و آن اخلاقی است بنا بر کریمهء تخلقوا باخلاق الله با خلق خدای نیک برآمدن نه برسوم میسر گردد و نه بعلوم. و نیز گفته است تصوف از ادبیت و جوانمردی و ترک تکلف و سخاوت و نیز گفته تصوف دشمنی دنیا است و دوستی مولی. (نامهء دانشوران ج2 ص367). و رجوع به ابوالحسین نوری شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن امحمدبن بکر. رجوع به ابورؤوف احمد... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن بلال المرسی. یکی از علماء نحو. او به سال 460 ه . ق. غریب المصنف ابوعبید را شرح کرده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن بنت الشافعی. او صحیح الخط و متقن الضبط و از اهل ادب است و خط و ضبط او معتمد باشد و من از خط او جز کتاب تفسیر القرآن ابن جریر طبری را ندیدم و در آخر آن کتاب نوشته است: و کتبه احمدبن محمد بن بنت الشافعی وراق الجهشیاری.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ثوابة بن خالد الکاتب. مکنی به ابوالعباس. محمد بن اسحاق الندیم گوید: او احمدبن محمد بن ثوابة بن یونس ابوالعباس کاتب است. این خاندان اصلا ترسا بودند و گویند یونس معروف بلبابه بود و شغل حجامی داشت و بعضی گفته اند مادر ایشان لبابه نام داشت. و وفات ابوالعباس بسال 277 ه . ق. بود و صولی 273 ه . ق. گفته است و از ابوسعید وهب بن ابراهیم بن طازاذ روایت کند که گفت میان علی بن الحسین و ابوالعباس بن ثوابة در سر مستغلی منازعة بود و این ترافع بمجلس یکی از رؤسا برداشتند و گمان میکنم آن رئیس عبیداللهبن سلیمان بود و علی بن الحسین، مناظرهء ابوالعباس را به برادر خود ابوالقاسم جعفربن حسین محول کرد و او با ابوالعباس به مناظره درآمد و ابوالعباس بتکذیب و طنز وی آغازید و از جمله گفت شمایان که بودید و چه داشتید نفاق و روائی بازار شما از امساک و نخوردن بود، ابوسعید وهب گوید در این وقت علی بن الحسین ملتفت طفلی که بهمراه خویش داشت گردید و این کودک در زیبائی گوئی پاره ای از ماه بود و دست وی بدست گرفت و بر پای خاست و سر برهنه کرد و گفت ای معشر کتاب مرا شناسید و این کودک پسر من است از فلانه دختر فلانِ فلانی و او از من بطلاق باشد، طلاق حرج و سنة بر همهء مذهبها اگر این اثر تیغهای حجامت که بر اخدع دارم تیغهای جد این مرد فلان مزین [ حجّام ]نباشد. و ابوالعباس کله خورده و مخذول خاموش شد و دیگر در امر ضیعة سخنی نگفت و بی منازعت و محاورتی تسلیم ابوالحسین کرد. و باز وهب گوید ابوالعباس یکی از ثقلاء و بغضا باشد و سخن او گران و بر گوشها ثقیل بود و از جملهء سخنان اوست: علیّ بماءالورد اغسل فمی من کلام الحاجم. و نیز از تعابیر اوست: لما رأی امیرالمؤمنین الناس قد تدارسوا و تدقلموا و ترلسعوا و تذورروا تدسقن ...(1) و از تصانیف ابن ثوابة است: کتاب مجموعهء رسائل او. و کتاب رسالته فی الکتابة و الخط. و برادر وی جعفربن محمد بن ثوابه به زبان عبیداللهبن سلیمان وزیر، متولی دیوان رسالت او بود و احمد را پسری است به نام محمد که او نیز مترسلی بلیغ است و او راست: کتاب رسائل. و ابوالحسین محمد بن جعفر بن ثوابه و پسر او ابوعبدالله احمدبن محمد بن جعفر را هم دیوان رسائلی است و او آخرین فضلای این خاندان است. و از کلام ابوالعباس محمد بن ثوابه است: من حق المکاتبة ان یسبقها انس و ینعقد قبلها ود ولکن الحاجة اعجلت عن ذلک فکتبت کتاب من یحسن الظن الی من یحققه. و نیز او راست از فصلی که بعبیداللهبن سلیمان نوشته است: لم یؤت الوزیر من عدم فضیلة و لم أوت من عدم وسیلة و قلة الصادی تأبی له انتظار الوراد و تعجل عن تأمل ما بین الغدیر و الواد و لم ازل اترقب ان یخطرنی بباله ترقب الصائم لفطره و انتظره انتظار الساری لفجره الی ان برح الخفاء و کشف الغطاء و شمت الاعداء و ان فی تخلفی وتقدم المقصرین لاَیة للمتوسمین و الحمدلله رب العالمین.
وقتی ابن ثوابة را آگاهی بردند که اسماعیل بن بلبل متقلد وزارت گردید او گفت: ان هذا عجز قبیح من الاقدار. و از پیش محمد بن احمدبن ثوابة کاتبیِ بایکباک(2) ترکی داشت و آنگاه که مهتدی خلیفه بعداوت رافضیان برخاست ببایکباک گفت سوگند با خدای که کاتب تو نیز رافضی باشد و بایکباک گفت قسم بخدای که آنچه را که در امر کاتب من گویند دروغ است پس گروهی بر رافضی بودن ابن ثوابة گواهی دادند و بایکباک گفت همگان کاذبید کاتب من آن نیست که شما گوئید، کاتب من بهترین فاضلی است نماز گذارد و روزه گیرد و بمن اندرز دهد و مرا از مرگ او رهائی بخشید و هیچگاه گفتهء شما باور ندارم و مهتدی بر آشفت و سوگند خورد که آنچه در حق ابن ثوابة گویند راست است و ترکی پیوسته میگفت نی نی. و چون جماعت از خدمت مهتدی باز گشتند بایکباک آنان را بخواند و سخن درشتی کرد و دشنام داد و ایشان را بأخذ رشوه منسوب داشت و بایذاء و شکنجهء بعض آنان فرمود. و ابن ثوابة مختفی شد و مهتدی کار کاتبی بایکباک بسهل بن عبدالکریم احول محول داشت و برای یافتن نهفت ابن ثوابة منادی دادند. سپس بایکباک باعتذار نزد مهتدی شد و مهتدی عذر او بپذیرفت و از وی درگذشت و آنگاه که موسی بن بغا از جبل بسرّ من رأی شد بایکباک بدیدار او رفت و از وی درخواست تا مهتدی را با ابن ثوابة بر سر مهر آورد. و چون مهتدی در خانهء اناجور ترکی تجدید بیعت کرد بایکباک تمنای عفو ابن ثوابة را اعاده کرد و مهتدی وعده کرد که چنان خواهد کرد و گفت آنچه من در حق ابن ثوابة کردم نه برای غرضی خاص و نفسانی بود لیکن از راه رضای خدای تعالی و غیرت بر دین کردم و اگر او از آنچه در آن است بیرون شود و تورع و دینداری نماید من از وی راضی خواهم بود. سپس خلیفه در روز جمعهء نیمهء محرم سال 250 ه . ق. از وی رضا نمود و چهار خلعت و شمشیری بوی عطا داد و او با شغل کاتبی بایکباک بازگشت. میمون بن هارون گوید ابوالحسن علی بن محمد بن الاخضر گفت: روزی در مجلس ابوالعباس ثعلب بودیم و ابوحفان بصری برای سلام گفتن بثعلب بدانجا آمد. ثعلب علت آمدن او را از سامرا و مقصد وی پرسید گفت قصد من رفتن برقه نزد ابن ثوابة یعنی احمدبن محمد بن ثوابة الخالد است و در این وقت ابن ثوابة برقه بود ثعلب پرسید میانهء تو با بنوثوابه چونست گفت سوگند با خدای که من هجا گفتن آنان مکروه دارم لکن هجاء ایشان چون زکوة دیگر هجاهای خویش ادا کنم چنانکه گفته ام:
ملوک ثناهم کاحسابهم
و اخلاقهم شبه آدابهم
فطول قرونهم اجمعین
یزید علی طول اذنابهم.
و صولی گوید: میان ابوالصقر اسماعیل بن بلبل وزیر و ابوالعباس احمدبن محمد بن ثوابة وحشت و دشمنانگی سخت بود بعللی که از جملهء آن ماجرائی میان آن دو در مجلس صاعد بأواخر ایام او روی داد. رشیق الموسای(3) خادم(4) مرا حکایت کرد، و من خادمی بخردتر و نویسنده تر از وی ندیده ام، که بمجلس صاعد بودیم و از حال مردی پرسید، ابوالصقر گفت: قد کان انفی، بجای قدکان نُفی، ابن ثوابة چون متممی گفتهء ابوالصقر را، گفت: فی الخرء و ابوالصقر بشنید و گفت: کیف تکلم من حقه ان یشدّ و یحدّ و ابن ثوابة گفت من جهلک انک لاتعلم انّ من یشدّ لایحدّ و من یحدّ لایشدّ. و روزگار بازی کرد و ابوالصقر وزارت یافت و ابن ثوابة را بواسط دیدم که بمجلس او درآمد و بایستاد و گفت: ایها الوزیر لقد آثرک الله علینا و ان کنا لخاطئین(5) و ابوالصقر در جواب او گفت: لاتثریب علیکم(6) یا اباالعباس! و سپس وی را پیش خواند و ببالای مجلس جای داد و ولایت طساسیج بابل و سورا و بریسما(7) بدو محول داشت و ابن ثوابة تا گاه مرگ یعنی سال 273 ه . ق. آن ولایت داشت. یاقوت گوید قسمت اخیر نقل از صولی است و جزء سابق را محمد بن اسحاق آورده است و آن بصواب نزدیکتر است. صولی گوید: حسین بن علی کاتب مرا گفت که ابوالعیناء از پیوستگان ابوالصقر بود و چون میان ابوالصقر و ابن ثوابة معادات بود ابوالعیناء نیز با ابن ثوابة دشمنی می ورزید. و فردای آن روز که بمجلس صاعد میان ابوالصقر و ابن ثوابة آن ماجری رفت ابوالعینا و ابن ثوابة در مجلس حضور داشتند و بدانجا کارشان بخصومت و دشنام کشید. فقال له ابن ثوابة اما تعرفنی قال بلی اعرفک، ضیق العطن، کثیرالوسن، قلیل الفطن خاراً علی الذقن قد بلغنی تعدیک علی ابی الصغر و انما حلم عنک لانه لم یر عزاً فیذله و لا علواً فیضعه و لاحجرا فیهدمه فعاف لحمک ان یاکله و سهک دمک ان یسفکه.فقال له اسکت فما تسابّ اثنان الاغلب الاّمهما، قال ابوالعیناء فلهذا غلبت بالامس اباالصقر، فاسکته. هلال بن المحسن در کتاب الوزراء آرد که علی بن سلیمان اخفش از مبرد حکایت کرد که روزی که نزد ابوالعباس احمدبن محمد بن ثوابة نوبت کتابت با من بود غلام ابن ثوابة درآمد و نامه ای از بحتری بدو داد و او در زیر نامه توقیعی کرد و بمن افکند و گفت درپیچ و بازگردان و نامهء بحتری این بود:
اسلم ابا العباس و اب
ق فلا ازال الله ظلک
وکن الذی یبقی لنا
و نموت حین نموت قبلک
لی حاجة ارجو لها
احسانک الاوفی و فضلک
و المجد مشترط علی
ک قضاءها و الشرط املک
فلئن کفیت ملمها
فلمثلها اعددت مثلک.
و ابن ثوابة این توقیع کرده بود، مقضیة والله الّذی لااله اِلاّ هو و لو اتلفت المال و اذهبت الحال فقل رعاک الله ماشئت منبسطاً و ثِق بما انا علیه لک مغتبطا. ان شاءالله تعالی. احمدبن علی المادرانی اعور کردی کاتب دوست مبرد راست در هجاء ابن ثوابة:
تعست اباالفضل الکتابة
من اجل مقت بنی ثوابة
و سألت اهل المهنتی
ن من الخطابة و الکتابة
عن عادل فی حکمه
فعلیک اجمعت العصابة
فاسمع فقد میّزتهم
و لکلهم طرز و بابة
امّا الکبیر فمن جلا
لته یقال له لبابة
و اذا خلا فممدّد
فی البیت قد شالواکعابه
و ارفضّ عنه زهوه
و تقشعت تلک المهابة.
یاقوت گوید بخط عبدالسلام بصری دیدم که او از ابوالعباس تمیمی و او از امالی جحظة نقل کند که روزی بمجلس ابوالعباس ثعلب بودم و گروهی از اصحاب وی نیز حضور داشتند احمدبن علی الماذرانی نیز بیامد فسأله عن ابن العباس بن ثوابة و قال له متی عهدک به فقال لاعهد و لاعقد و لا وفاق و لامیثاق، فقال له ثعلب عهدی بک اذا غضبت هجوت فهل من شی ء فأنشد:
بنی ثوابة انتم اثقل الامم
جمعتم ثقل الاوزار و التخم
اهاض حین اراکم من بشامتکم
علی القلوب وان لم اوت من بشم
کم قائل حین غاظته کتابتکم
لوشئت یاربّ ماعلمت بالقلم.(8)
فقال ثعلب: احسنت و الله فی شعرک و أسأت الی القوم. ابوالفرج اصفهانی از ابوالفضل عباس بن احمد بن ثوابة روایت کند که وقتی بحتری به نیل نزد احمد بن علی اسکافی شد و او را مدیحه ای گفت و اداء صلت وی دیر کشید پس بحتری قصیده ای در هجاء وی کرد که این بیت از آن قصیده است:
ما کسبنا من احمدبن علی
و من النیل غیر حمّی النیل.
و باز قصیده ای دیگر بهجاء او گفت که بدین مصراع آغاز شود:
قصة النیل فاسمعوها عجابة.
و در این قصیدهء اخیر بنی ثوابه را نیز را احمدبن علی الاسکافی در هجاء خویش انباز کرد و خبر قصیده بپدر من رسید و او هزار درهم و چند تخت جامه و اسپی با زین و لگام بدو ارسال داشت و او واپس فرستاد و گفت چون من از پیش در حق شما اساءة و بدی کردم پذیرفتن صلهء شما مرا روا نباشد. پدر من بدو نوشت: اساءة تو مغفور و معذرت تو مشکور است و نیکوئیها بدیها را سترد و خستگی دست ترا هم دست تو مرهم تواند نهادن دو برابر آنچه را که واپس فرستادی بتو روانه داشتیم و اگر بدریافت و پاداش کردن جفای خویش پردازی سپاس داریم و شکر گذاریم و اگر سر باز زنی شکیبا و بردبار باشیم. و او بپذیرفت و بپدرم نوشت سوگند با خدای که نثر بخامهء تو از شعر و چکامهء من بهتر است و کردهء تو مرا شرمسار و گرانبار ساخت و بزودی سپاسنامهء من بتو خواهد رسیدن. و دیگر روز بامدادان قصیده ای بفرستاد که اول آن مصراع زیرین است:
ضلال لها ماذا ارادت من الصد.
و پس از آن قصیده ای دیگر ساخت که مبدو است بدین مصراع:
برق اضاء العقیق من ضرمه.
و باز قصیده ای فرستاد که ابتداء آن این نیم بیت است:
ان دعاه داعی الهوی فاجابه.
و تا گاه افتراق آن دو از هم، صلات و احسان پدر من نسبت به بحتری پیوسته و متتابع بود. و در گاه مصاهرت ناصرلدین الله با الموافق بالله احمدبن محمد ثوابه باسماعیل بن بلبل نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. بلغنی للوزیر ایده الله نعمة زاد شکرها علی مقادیر الشکر کما اربی مقدارها علی مقادیر النعمة فکان مثلها قول ابراهیم بن العباس:
بنوک غدوا آل النبی وارثوا ال
ـخلافة و الحاوون کسری و هاشما.
و انا أسأل الله تعالی ان یجعلها موهبة یرتبط ما قبلها و ینتظم ما بعدها و تصل جلال الشرف حتی یکون الوزیر اعزه الله علی سادة الوزراء موفیا و لجمیل العادة مستحقاً و لمحمود العاقبة مستوجبا و ان یلبس خدمه و اولیاءه من هذه الحلل العالیة ما یکون لهم ذکراً باقیا و شرفاً مخلدا.
و لقب احمد لبابة بود(9) و آنگاه که عبیداللهبن سلیمان تقلد طساسیج از وی باز کرد و به ابوالحسن مخلد محول داشت احمدبن علی الماذرانی الاعور الکردی در هجاء ابن ثوابة گفت:
انی وقفت بباب الجسر فی نفر
فوضی یخوضون فی غرب من الخبر
قالوا لبابة اضحت و هی ساخطة
قد قدّت الجیب من غیظ و من ضجر
فقلت حقاً و قدّ قرت بقولهم
عینی واعین اخوانی بنی عمر
لا تعجبوا لقمیص قدّ من قبل
فانّ صاحبها قد قدّ من دبر.
و ابوسهل در هجاء ابن ثوابة خطاب به عبیداللهبن سلمان گوید:
یا اباالقاسم الذی قسم الل
ه له فی الوری الهوی و المهابة
کدت تنفی اهل الکتابة عنها
حین ادخلت فیهم ابن ثوابة
انت الحقته و ما کان فیهم
بهم ظالماً به للکتابة
هل رأینا مخنثاکاتبا او
هل یسمی ادیب قوم لبابة.
و نیز سهل راست در هجاء احمدبن محمد بن ثوابة:
اقصرت عن جدّی و عن شغلی
و المکرمات و عدت فی هزلی
لما ارانی الدهر من تصریفه
غیرا یغیر مثلها مثلی
بلغ احمدبن ثوابة بجنونه
ما لیس یبلغه ذوو عقل
ان کان نقص المرء یجلب حظه
فالعقل یرفع رزق ذی فضل.
ابوحیان در کتاب الوزیرین گوید روایت کرد ما را ابوبکر صیمری از ابن سمکة و او از ابن محارب و او از احمدبن الطیب که گفت یکی از دوستان ابن ثوابه مکنی به ابوعبیده گفت تو بحمدالله و منه دارای ادب و فصاحت و براعت باشی چه شود اگر فضایل خویش با معرفت برهان قیاسی و علم اشکال هندسیه که راهنمای حقایق اشیاء است کامل سازی و اقلیدس خوانی و حقیقت آن دریابی. ابن ثوابة گفت اقلیدس چیست و او کیست. گفت مردی از علماء روم این دارد و کتابی کرده است که در آن پیکرهای بسیار و مختلف است و بحقایق چیزهای آشکار و نهفت راه نماید و بدریافت و ذهن تیزی بخشد و فهم را باریک و دانش را لطیف و حاسه را روشن و اندیشه را استوار سازد و خط از آن پدید آمده است و مقادیر حروف معجم بدان شناخته شده. ابوالعباس بن ثوابة گفت این چگونه باشد گفت تا آن اشکال و پیکرها ننگری و برهان آن درست نکنی نتوان دانستن گفت پس چنان کن. و او مردی را که مشهور بقویری بود بیاورد و این تعلیم و تعلم بیش از یک روز نکشید و قویری بار دیگر بازنگشت و احمدبن طیب گوید مرا این امر شگفت آمد رقعه ای به ابن ثوابة نوشتم که نسخهء آن این است: بسم الله الرحمن الرحیم. اتصل بی جعلت فداک ان رجلا من اخوانک اشار علیک بتکمیل فضائلک و تقویتها بشی ء من معرفة القیاس البرهانی و طمانینتک الیه و انک اصغیت الی قوله و اذنت له فاحضرک رجلا کان غایة فی سوء الادب، معدنا من معادن الکفر و اماما من ائمة الشرک لاستغرارک و استغوائک یخادعک عن عقلک الرصین و ینازلک فی ثقافة فهمک المبین فأبی الله العزیز الا جمیل عوائده الحسنة قبلک و مننه السوابق لدیک و فضله الدائم عندک بأن تأتی علی قوائد برهانه من ذروته و تحط عوالی ارکانه من اقصی معاقد اسّه فاحببت استعلامی ذلک علی کنهه من جهتک لیکون شکری لک علی ما کان منک حسب لومی لصاحبک علی ما کان منه و لا تلافی الفارط فی ذلک بتدبر المشیئة ان شاءالله تعالی. و ابن ثوابة مرا بنامه ای پاسخ کرد و نسخهء آن این است: بسم الله الرحمن الرحیم. وصلت رقعتک اعزک الله و فهمت فحواها و تدبرت متضمنها و الخبر کما اتصل بک والامر کما بلغک و قد لخصته و بینته حتی کانک معنا و شاهدنا و اول ما اقول، الحمدلله مولی النعم و المتوحد بالقسم الیه یرد علم الساعة و الیه المصیر. و انا أسأل اتراع الشکرعلی ذلک و علی مامنحنا من ودک و اتمامه بیننا، بمنه و مما احببت اعلامک و تعریفک بما تأدی الیک ان ابا عبیدة لعنه الله تعالی بنحسه و دسه و حدسه اغتالنی لیکلم دینی من حیث لااعلم و ینقلنی عما اعتقده و أراه و أضمره من الایمان بالله عزوجل و برسوله صلی الله علیه و سلم موطداً(10) الی الزندقة بسوء نیته الی الهندسة و انه یأتینی برجل یفیدنی علماً شریفاً تکمل به فضائلی فما زعم فقلت عسی أفید(11) به براعة فی صناعة او کمالا فی مروة او فخاراً عند الاکفاء فاجبته بان هلم فاتانی بشیخ دیرانی شاخص النظر منتشر عصب البصر طویل مشذب محزوم الوسط متزمل فی مسکة فاستعذت بالرحمان اذ نزغنی الشیطان و مجلسی غاص بالاشراف من کل الاصراف(12) و کلهم یرمقه یتشوف الی رفعتی مجلسه و ادنائه و تقریبه و یعظمونه و یحیونه والله محیط بالکافرین فاخذ مجلسه و لوی اشداقه و فتح اوساقه فتبینت فی مشاهدته النفاق و فی الفاظه اشقاق فقلت بلغنی ان عندک معرفة من الهندسة و علماً واصلا الی فضل یفید الناظر فیه حکمة و تقدما فی کل صناعة فهلم افدنا شیئاً منها عسی ان یکون عونا لنا علی دین او دنیا فی مروءة و مفاخرة لدی الاکفا و مفیدا زهداً و نسکا فذلک هوالفوز العظیم فمن زحزح عن النار و ادخل الجنه فقد فاز و ما ذلک علی الله بعزیز قال فاحضرنی دواة و قرطاسا فاحضرتهما فاخذ القلم و نکت نکتة نقط منها نقطة تخیلها بصری و توهمها طرفی کاصغر من حبة الذر فزمزم علیها من وساوسه و تلا علیها من حکم اسفار اباطیله ثم اعلن علیها جاهراً بافکه و اقبل علی و قال ایها الرجل و ان هذه النقطة شی ء لاجزء له فقلت اضللتنی و رب الکعبة و ما الشی ء الذی لاجزء له فقال کالبسیط فاذهلنی و حیرنی و کاد یأتی علی عقلی لولا ان هدانی ربی لانه اتانی بلغة ماسمعتها و الله من عربی و لاعجمی و قد احطت علما بلغات العرب وقمت بها و استبرتها جاهداً و اختبرتها عامداً و صرت فیها الی مالا اجد احداً یتقدمنی الی المعرفة به ولایسبقنی الی دقیقه و جلیله فقلت انا و ما الشی ء البسیط فقال کالله و کالنفس فقلت له انک من الملحدین اتضرب لله الامثال و الله یقول فلا تضربوالله الامثال اِن الله یعلم و انتم لا تعلمون لعن الله مرشداً ارشدنی الیک و دالاًّ دلنی علیک فماساقک الی الا قضاءسوء و لا کسعک نحوی الا الحین و اعوذ بالله من الحین و ابرأ الیه منکم و مما تلحدون والله ولی المؤمنین(13) انی بری ء مماتشر کون لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم فلما سمع مقالتی کره استعاذتی فاستخفه الغضب فاقبل علی مستبسلا و قال انی اری فصاحة لسانک سببا لعجمة فهمک و تدرعک بقولک آفة من آفات عقلک فلولا من حضر و الله المجلس و اصغاؤهم الیه مستصوبین اباطیله و مستحسنین اکاذیبه و ما رایت من استهوائه ایاهم بخدعه و ما تبینت من توازرهم لامرت بسل لسان اللکع الالکن و امرت باخراجه الی آخر نارالله و سعیره و غضبه و لعنته و نظرت الی امارات الغضب فی وجوه الحاضرین فقلت ماغضبکم لنصرانی یشرک بالله و یتخذ من دونه الانداد و یعلن بالالحاد لولامکانکم لهلکته(14) عقوبة فقال لی رجل منهم انسان حکیم فغاظنی قوله فقلت لعن الله حکمة مشوبة بکفر فقال لی آخر ان عندی مسلما یتقدم اهل هذا العلم و رجوت بذکره الاسلام خیراً فقلت ایتنی به فاتانی برجل قصیر دحداح آدم مجدور الوجه اخفش العینین اجلح الفطس سیی ء المنظر قبیح الزی فسلم فرددت علیه السلام فقلت ما اسمک فقال أعرف بکنیة فقد غلبت علی فقلت ابومن فقال ابویحیی فتفاءلت بملک الموت علیه السلام و قلت اللهم انی اعوذبک من الهندسة اللهم فاکفنی شرها فانه لایصرف السوء الاانت و قرأت الحمدلله و المعوذتین و قل هو الله احد و قلت ان صدیقا لی جاء نی بنصرانی یتخذ الانداد و یدعی ان لله الاولاد لیغوینی فهلم افدنا شیئاً من هندستک و اقبسنا من ظرائف حکمتک ما یکون لی سبباً الی رحمة الله و وسیلة الی غفرانه فانها اربح تجارة و اعود بضاعة فقال احضرنی دواة و قرطاسا فقلت اتدعو بالدواة و القرطاس و قد بلیت منهما ببلیة کلمها لم یندمل عن سویداء قلبی فقال و کیف کان ذلک فقلت ان النصرانی نقط نقطة کاصغر من سم الخیاط و قال لی انها معقولة کربک الاعلی فوالله ماعدا فرعون و کفره و افکه فقال انی اعفیک من النقطة لعن الله قویری و ما کان یصنع بالنقطة و هل بلغت انت ان تعرف النقطه فقلت استجهلنی و رب الکعبة و قد اخذت بازمة الکتابة و نهضت باعبائها و استقللت بثقلها یقول لی لاتعرف فحوی النقطة فنازعتنی نفسی فی معالجته بغلیظ العقوبة ثم استعطفنی الحلم الی الاخذ بالفضل و دعا بغلامه و قال ایتنی بالتخت فوالله ما رایت مخلوقا باسرع احضاراً له من ذلک الغلام فأتاه به فتخیلته هیئة منکرة و لم ادر ما هو و جعلت اصوب الفکرفیه و اصعد اخری و اجیل الرأی ملها(15) و اطرق طولا لا علم ای شی ء هو أ صندوق هو فاذا لیس بصندوق اتخت فاذا لیس بتخت فتخیلته کتابوت فقلت لحد لملحد یلحد به الناس عن الحق ثم اخرج من کمه میلا عظیما فظننته متطببا و انه لمن شرار المتطببین فقلت له ان امرک لعجب کله و لم ار امیال المتطببین کمیل اتفقأ به العین قال لست بمتطبب ولکن اخط به الهندسة علی هذا التخت فقلت له انک وان کنت مبایناً للنصرانی فی دینه لموازر له فی کفره أتخط علی تخت بمیل لتعدل به عن وضح الفجر الی غسق اللیل و تمیل بی الی الکذب باللوح المحفوظ و کاتبیه الکرام ایای تستهوی ام حسبتنی کمن یهتز لمکایدکم فقال لست اذکر لوحا محفوظا و لا مضیعا ولاکاتباً کریماً و لا لئیماً و لکن اخط فیه الهندسة و اقیم علیها البرهان بالقیاس و الفلسفة قلت له اخطط فاخذ یخط و قلبی مروع یجب وجیباً و قال لی غیر متعظم ان هذا الخط طول بلاعرض فتذکرت صراط ربی المستقیم و قلت له قاتلک الله اتدری ما تقول، تعالی صراط ربی المستقیم عن تخطیطک و تشبیهک و تحریفک و تضلیلک انه لصراط مستقیم و انه لاحدّ من السیف الباتر والحسام القاطع و ادق من الشعر واطول مماتمسحون وابعد مما تذرعون و مداه بعید و هوله شدید اتطمع ان تزحزحنی عن صراط ربی و حسبتنی غراً عییا(16) لا اعلم ما فی باطن الفاظک و مکنون معانیک والله ما خططت الخط و اخبرت انه طول بلاعرض الا ضلة بالصراط المستقیم لتزل قدمی عنه و ان تردینی فی جهنم اعوذ بالله وابرأ الیه من الهندسة و مما تعلنون و تسرون و لبئس ما سولت لک نفسک ان تکون من خزنتها بل من وقودها و ان لک فیها لانکالا و سلاسل و اغلالا وطعاماً ذاغصة فاخذ یتکلم فقلت سدوا فاه مخافة ان یبدر من فیه مثل ما بدر من المضلل الاول و أمرت بسحبه فسحب الی الیم عذاب و نار وقودها الناس و الحجارة علیهاملائکة غلاظ شداد لا یعصون الله ما امرهم و یفعلون مایؤمرون ثم اخذت قرطاساً و کتبت بیدی یمینا آلیت فیها بکل عهد مؤکد و عقد مردد(17) و یمین لیست لها کفارة انی لا انظر فی الهندسة ابداً و لا اطلبها و لا اتعلمها من احد سراً و لا جهراً و لا علی وجه من الوجوه و لاعلی سبب من الاسباب واکدت بمثل ذلک علی عقبی و عقب اعقابهم لاتنظروا فیها و لا تتعلموها مادامت السموات والارض الی ان تقوم الساعة لمیقات یوم معلوم و هذا بیان سألت اعزک الله عنه فیما دفعت الیه و امتحنت به و لتعلم ما کان منی و لولا وعکة انا فی عقابلیها لحضرتک مشافها و اخذت بخط المتمنی(18) بک و الاستراحة الیک تمهد علی ذلک عذری فانک غیر مباین لفکری. والسلام.
و ابن ندیم گوید: او را رسائلی است. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج2 ص36 شود. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح ازوی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص267). و رجوع به بنوثوابة و ابوالعباس احمد و ابوالعباس بن ثوابة و ابوالحسین بن ثوابة ...شود.
(1) - در عبارت تصحیف است و در الفهرست با تصحیفی بیشتر چاپ شده است. (مار گلیوث).
(2) - بایکبال و الصواب عند الطبری. (مارگلیوث).
(3) - لعله؛ الموسوی. (مارگلیوث).
(4) - خواجه سرا. قهرمان و استاد الداری خصی.
(5) - گفتار برادران یوسف بن یعقوب بیوسف آنگاه که وی عزیز مصر شد. (قرآن 12/91).
(6) - جواب یوسف ببرادران. (قرآن 12/92).
(7) - شاید؛ باوسما. (مارگلیوث).
(8) - اشاره است بآیهء شریفه الذی علم بالقلم، علم الانسان مالم یعلم.
(9) - لبابة نامی است از نامهای زنان.
(10) - لعله؛ موصلا.ً (مارگلیوث).
(11) - لعله؛ استفید. (مارگلیوث).
(12) - لعله؛ الاصناف. (مارگلیوث) و شاید؛ الاطراف.
(13) - متن مارگلیوث؛ والله ولی امیرالمؤمنین.
(14) - متن مارگلیوث؛ لهتکه.
(15) - لعله؛ ملیا. (مارگلیوث).
(16) - شاید؛ غمراغبیا.
(17) - شاید؛ موئد.
(18) - کذا بالاصل. (مارگلیوث).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن جباره شهاب الدین مقدسی. او راست: شرح حرزالامانی در قراآت. وفات وی به سال 728 ه . ق. بود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن جریر ملقب به شیخ الاسلام معین الدین و مکنی به ابونصر و معروف به احمد جام و شیخ اهل عرفان. مولد وی به سال 441 ه . ق. و وفات در 536 بود. هدایت در مجمع الفصحاء (ج1 ص67) آرد: احمد جامی و هو شیخ الاسلام ابونصر احمدبن ابوالحسن النامقی الجامی. در کتب اهالی معرفت دو کس را شیخ الاسلام لقب داده اند اول خواجه عبدالله و از آن پس شیخ بزرگ احمد جامی ملقب بزنده پیل قدس سره که از مشاهیر مشایخ بوده و حالاتش علی التفصیل در کتب قوم مرقوم است و ازو کرامات عالیه نقل کرده اند و چند تن فرزند از او بوجود آمده که همه عالم عامل و عارف کامل و صاحب فضل و تصانیف عالیه بوده اند عجب این که جناب شیخ احمد در علوم ظاهریه زحمتی نبرده و فضلی صوری نداشته و در بدو حال با اهل لهو و لعب زندگانی مینموده همانا با آنان شرب خمر نیز میفرموده بالاخره شبی که در باغ خارج جام بادهء لعل فام در جام میریختند و شراب آنها باتمام رسیده بود و احمد بحکم میزبانی در آن شب خواستی که از جام آنان را شراب بباغ رسانیده باشد در عرض راه بسببی که در دفاتر ثبت است حالتی غریب و کششی عجیب در خود دریافت و بمقام توبه و انابت و ندامت رسید و شوریده و مجذوب گردید پس از ترک و توبه و سالها بیابان نوردی و کوه گردی بخدمت حضرت خضر علیه السلام شرفیاب شد و این حال در بیست و دو سالگی بود و بعد از چهل سالگی بخلق و آبادی رجوع فرموده و طالبان را راه توبه و تلقین ذکر خفی و تربیت در طریقت و وصول بحقیقت نمود چنانکه شیخ ابوسعید ابوالخیر در رحلت خود وصیت کرد که خرقهء مرا بچنین جوانی جامی که در فلان هنگام بخانقاه من آید بسپارید و هم گفته که علم ولایت ما را بر بام خانهء خماری کوفتند و مقصود شیخ احمد بود. کرامات وی بسیار است و معاصرین وی از عرفا شیخ ابوالقاسم گرکانی و از حکما ابوعلی سینای بلخی است. کتاب سراج السایرین ازوست. سال رحلتش بر وفق عدد احمد جامی قدس سرّه در سنهء 532(1) ه . ق. اتفاق افتاده وی را دیوان غزلیات و رباعیات است. رجوع بحبط ص311 و 312 و رجوع به احمدبن ابی الحسن بن محمد بن جریر ... شود.
(1) - حاجی خلیفه در کشف الظنون ذیل مفتاح النجاة وفات او را سنة 536 ه . ق. (ست و ثلاثین و خمسمائه) آورده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن جعفر. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص276).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن جعفربن ابی البقا هبة الله بن نما الحلی الربعی مدعو بنظام برادر جعفربن نجیب الدین و او پدرفقیه صالح جلال الدین ابومحمد حسن بن نما الحلی است. (روضات ص146 س4).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن جعفربن ثوابة. مکنی به ابوعبدالله. یکی از بلغاء فهماء. و تنی از ارباب اتساع در علم بلاغت. وی تا گاه مرگ تولیت دیوان رسائل داشت و پس از وی شغل او به أبواسحاق صابی دادند. ابوالحسین علی بن هشام کاتب گوید که از ابوالحسن علی بن عیسی وزیر شنیدم که به ابوعبدالله احمدبن محمد بن محمد بن جعفربن ثوابة میگفت که هیچ گویندهء «اما بعد» ی بر روی زمین نویسنده تر از جد تو نبود و پدر تو بر جدت در این فن برتری داشت و تو بر پدر خویش نیز تقدم و پیشی گرفتی. و ابوعلی محسن تنوخی گوید من ابوعبدالله بن ثوابة را به سال 409 ه . ق. هنگامی که تولیت دیوان رسائل داشت دیدم و او در حسن بیان و کتابت بنهایت بود. (معجم الادباء ج2 ص80).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن جعفربن حمدان فقیه حنفی معروف بقدوری. رجوع به ابوالحسین قدوری... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن جعفربن مختار الواسطی النحوی العدل. مکنی به ابوعلی. برادرزادهء ابوالفتح محمد بن محمد بن جعفربن مختار نحوی. وفات وی پس از سال 500 ه . ق. بود و او را بواسط بازماندگان است. وی نحو از ابوغالب بن بشران فرا گرفت. و منزل او مألف اهل علم و خود او از شهود معدلین بود. و در محلهء مشرعة التنانیر بواسط شغل آسیابانی داشت. یاقوت گوید ابوعبدالله محمد بن سعدبن الحجاج الدبیثی مرا روایت کرد از عبدالوهاب بن غالب و او از شریف ابوالعلاءبن التقی، که بسالی لشکری از اعاجم بواسط درآمدند و پاره ای از شهر بغارتیدند که دکان شیخ ابوعلی بن مختار نیز از آن جمله بود و در خانهء او منزل گزیدند شریف گوید من با احمد نزد آنان رفتیم و خواهش کردیم که بخشی از غارتی های دکان او را بوی واپس دهند و ایشان نپذیرفتند و از نزد آنان بیرون شدیم و احمد این بیت بخواند:
تذکرت ما بین العذیب و بارق
مجر عوالینا و مجری السوابق.
پس روی با من کرد و گفت عامل در ظرف بدین بیت چه باشد گفتم ای خواجه با حالی که تو در آنی چه جای سؤال از نحو و بحث در آن است گفت: پسرک من از اندوه بردن من چه خیزد. و حافظ ابوطاهر احمدبن محمد سلفی گوید که شیخ ابوعلی احمد بن محمد بن مختار المعدل بواسط این شعر خویش مرا بخواند:
کم جاهل متواضع
ستر التواضع جهله
و ممیز فی علمه
هدم التکبر فضله
فدع التکبر ماحیی
ـت ولا تصاحب اهله
فالکبر عیب للفتی
ابداً یقبح فعله.
و هم این اشعار انشاد کرد:
ما هذه الدنیا بدار مسرة
فتخوّفی مکراً لها و خداعا
بینا الفتی فیها یسر بنفسه
و بماله یستمتع استمتاعا
حتی سقته من المنیة شربة
و حمته منها بعد ذاک رضاعا
فغدا بما کسبت یداه رهینة
لا یستطیع لما عراه دفاعا
لوکان ینطق قال من تحت الثری
فلیحسن العمل الفتی ما اسطاعا.
رجوع به معجم الادباء ج2 ص113 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن جعفر بحیری. محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن جعفر مَعقَری یمنی. از مردم مَعقر، رودباری به یمن و او استاد مسلم است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن جمان الرازی. محدث است. و از ابوالضریس روایت کند. (تاج العروس مادهء ج م ن).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حاسب.ریاضی و منجم معاصر بنی موسی بود. از کتب اوست: کتاب الجمع و التفریق. کتاب المدخل الی علم النجوم. کتاب الی محمد بن موسی فی النیل. (ابن الندیم).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حافظ عبدالغنی مقدسی. متوفی 643 ه . ق.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حَبل. قاضی مالقه بوده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حجاج مروزی. رجوع به مروزی احمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حجری ملقب بزین القضاة. او راست: منبهات علی الاستعداد لیوم المیعاد للنصح و الوداد.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن الحداد ملقب بجمال الدین رجوع بروضات ص613 س6 بآخرمانده شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حسن.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حسن مکنی به ابوجعفر. ابن مندویهء اصفهانی رسالة الی ابی جعفر احمدبن محمد بن حسن فی القولنج را بنام او کرده است. (عیون الانباء ج2 ص21).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حسن بن زهرة الحسینی الحلبی. از مشایخ شهید اول است. (روضات الجنات ص202 س13 بآخر مانده).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن الحسن الخلال الوراق الادیب. صاحب خط ملیح رائق و ضبط متقن فائق، یاقوت گوید: گمان برم که ابن ابی الغنائم ادیب هم این احمد باشد و ما در باب علی بن محمد، دیگری را نیز باین نسبت نام بردیم و ظاهراً او برادر این احمد باشد. و خدا داناتر است و من کتابی بخط او دیدم که تاریخ آن 365 ه . ق. بود. رجوع به معجم الادباء ج2 ص88 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حسن شافعی. قاضی امین الدین. او راست: انس فی فضائل القدس که در آن بر کتاب ابن عم خود جامع المستقصی اعتماد و در 603 ه . ق. بر او قرائت کرده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حسن مرزوقی. مکنی به ابوعلی. وی از مردم اصفهان است و یاقوت گوید که او در غایت ذکاء و فطنت و حسن تصنیف و اقامهء حجج و حسن اختیار بود و بر تصانیف او در جودت مزیدی نیست. و چنانکه ابوزکریا یحیی بن منده گوید وفات او در ذی الحجهء سال 421 ه . ق. بود. سعید بقال ترجمهء او در معجم خویش آورده است. و خط او را بر کتاب شرح حماسه تألیف خود او دیدم و آن کتاب را در شعبان سال 417 بر وی خوانده بودند و وی کتاب سیبویه را نزد ابوعلی فارسی درست کرد و پس از آنکه خود سری از سران بود تلمذ ابوعلی کرد. و او راست: کتاب شرح حماسه که جودت قریحهء وی جداً در آن کتاب مشهود است. کتاب شرح المفضلیات. کتاب شرح الفصیح. کتاب شرح اشعار هذیل. کتاب الازمنة. کتاب شرح الموجز. کتاب شرح النحو. صاحب بن عباد گوید باصفهان سه تن بکمال علم فائز آمدند جولاهی و حلاجی و کفشگری اما جولاه مرزوقی است. و حلاج ابومنصوربن ماشده است و کفشگر ابوعبدالله خطیب ری صاحب تصانیف در علم لغت باشد. یاقوت گوید در مجموع بخط بعضی (یکی از) فضلاء ایران دیدم و او از خط ابیوردی نقل کرده بود که: ابوعلی مرزوقی صاحب شرح الحماسة و الهذلیین. او از ابوعلی اخذ ادب کرد و در تصانیف خویش مانند ابن جنی عبارت پردازی کند و وی باصفهان معلم اولاد بنی بویه بود و وقتی صاحب بن عباد بر وی درآمد و در پیش صاحب بپای نخاست و صاحب آنگاه که بوزارت رسید بر وی ستم کرد. رجوع بمعجم الادباء ج2 ص103 و روضات صص59 و 67 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن الحسین. رجوع به ابومحمد جریری ... و احمدبن محمد بن حسین جریری شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حسین ابوحامد بوسنجی از بوسنج ترمذ. رجوع به تاج العروس کلمهء «بوسنج» شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حسین ارجانی رجوع به ابوبکر ناصح الدین ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حسین جُرَیْری. مکنی به ابومحمد. از عرفای اواخر مائهءسیم و اوایل مائهء چهارم است و بعضی پدرش را حسین بن محمد نوشته اند معاصر است با معتضد و مکتفی و مقتدر و او نیز از فضلای عرفاست و شریعت و طریقت را با هم جمع داشته و از کبار اصحاب جنید است و بسیاری از این طبقه در عرفان منسوب بدو هستند و پس از جنید بجهت جلالت و شأنی که در عرفان از او دیده بودند او را اصحاب بجای عارف کامل شیخ جنید نشانیدند. در فن فقه و اصول سرآمد اهل زمان و در علوم دیگر نیز یگانهء امثال و اقران خود بوده و خود در بدایت عمر باسهل بن عبدالله تستری صحبت داشته سپس در زمرهء اصحاب شیخ جنید معدود گشت شیخ عطار در شرح حال وی مینویسد ابومحمد جریری یگانهء وقت بود و برگزیدهء زمان و در میان اقران نهایت امتیاز داشت و واقف بود بر طریقت و بهمه نوع پسندیده و کامل بود و در طریقهء آداب و انواع علوم حظی وافر داشت و در علم فقه مفتی و امام بود و در علم اصول و فروع بنهایت و در طریق طریقت استاد بدان مثابه که جنید در ایام حیات مریدان خود را میگفت که جانشین و ولیعهد من او است و صحبت سهل بن عبدالله تستری را دریافته باندازه ای ادب ظاهر نگاه میداشت که بیست سال در خلوت پای دراز نکرده بود - انتهی. وقتی مریدان از او تمنا کردند که از غرائب حالاتی که خود مشاهده کرده ای ما را برگوی گفت روزی باز سفیدی بنظر من آمد چهل سال است که بصیادی برخاستم و هر چه جستجویش کردم نیافتم از او معنی این مطلب پرسیدند. گفت روزی در خانقاه نشسته بودم پس از نماز بامداد جوانی از در خانقاه درآمد پای برهنه و موی ژولیده و روی زرد گشته پس بر رسم معهود شست وشو کرده وضو بساخت دو رکعت نماز بگذارد و سر بگریبان فروبرد تا نماز شام و چون نماز شام بگذارد باز سر بگریبان فروبرد از اتفاق آن شب خلیفه مقتدر دعوتی ساخته بود جماعت صوفیان را به نزد وی رفتم گفتم ای درویش آیا با ما همراهی کرده اجابت میکنی دعوت خلیفه را گفت سر دعوت خلیفه ندارم اما اگر بتوانی عصیده ای در خانقاه برایم فراهم کنی فارغ ترم با خود گفتم مگر نومسلمانست که نمیخواهد با ما موافقت نماید و غذای مخصوص آرزو میکند پس بدان حرف توجهی نکرده به دعوت رفتم چون بازآمدم درویش همچنان که بود سر بگریبان فروبرده بود بر حسب عادت بخوابگاه رفته بخفتم در عالم رؤیا حضرت پیغمبرصلی الله علیه و آله و سلم را بخواب دیدم و دو پیر بهمراهی آن حضرت که یکی ابراهیم خلیل الله و دیگری موسی کلیم الله و یکصدوبیست واند هزار پیغمبر با او بودند پیش رفتم و سلام کردم حضرت روی مبارک از من بگردانید نزدیک رفته عرض کردم یا رسول الله چه تقصیر رفته که روی مبارک از من میگردانی فرمود یکی از دوستان ما از تو عصیده خواست تو در فراهم کردن آن بخیلی کردی و حاجتش را برنیاوردی در آن حال از خواب برخاسته و گریان گشتم در حالت گریه آوازی از در خانقاه بگوش من آمد نگاه کردم آن درویش بود که بیرون میرفت فریادی زدم ای عزیز من چندان توقف کن که خواهش تو برآورم گفت هر گاه درویشی از تو عصیده خواهد باید یکصدوبیست واند هزار پیغمبر را نزد تو شفیع آرد تا خواهش او برآورده شود کاری دشوار است این بگفت و از در خانقاه بیرون رفت من در حال از جای برخاسته بر اثر او رفته هر چه جستم نیافتم محزون بخانقاه بر گشتم تا کنون آن حزن و غم از دلم بیرون نرفته. نقل است که وقتی آن عارف کامل بموعظت مشغول بود جوانی در مجلس برخاست و بشیخ گفت دلم گم شده است دعائی کن تا بازدهند گفت ما همه در این حالت گرفتاریم و گفت بدان ای جوان که قرن اول از هجرت معامله بدین بود و فرسوده شد و قرن دویم معامله ها بر وفا بود و آن نیز نماند قرن سیم معامله بمروت بود آن نیز برخاست قرن چهارم معامله بحیا بود و آن هم برفت و اکنون چنان شده است که مردمان معامله خود بر هیئت و هیبت میکنند. وقتی درویشی به نزد وی درآمد و گفت بر بساط انس بودم دری از بسط بر من گشادند از مقام خود بلغزیدم و از آن محجوب شدم راه گم کردهء خود را چون یابم مرا بر راهی که بآنم برساند دلالت کن شیخ بگریست و گفت ای برادر همه باین درد گرفتارند و باین انواع مبتلا لیکن بر تو بیتی چند بخوانم که بعضی از این طایفه گفته اند و خود جواب این معنی است که میخواهی:
قف بالدیار فهذه آثارهم
تبکی الاحبة حسرة و تشوقا
کم قد وقفت بها اسائل مخبرا
فاجابنی داعی الهوی فی رسمها
عن اهلها او صادقاً او مشفقا
فارقت من تهوی فعد الملتقی.
یعنی درنگ کن در دیار و مکان یار و نیک بنگر آثار آنها را که میگریند بدان آثار دوستان از روی حسرت و شوق چه بسا که ایستادم در آن مکان که پیدا کنم کسی را از اهل آن دیار راستگو و دوست که خبری پرسم از آن دیار و اهلشان پس رسم و آثار جواب داد از عشق و مفارقت عشاق و منصرف گشتن آنها از ملاقات یکدیگر.
و چنانکه در شرح احوال وی مسطور است در سالی که ابوطاهر قرمطی بمکه تاختن آورد و جماعتی کثیر از حاج بکشت همچنان که آن حکایت خود در کتب تواریخ مسطور است وی را نیز در قافلهء حاج از لشکر قرامطه ضربتی رسید و در میان خستگان بیفتاد درویشی حکایت کرده است که من در میان آن مردمان بودم بگوشه ای فرار کرده چون لشکر متفرق گشت در میان خستگان درآمدم تا مگر از حالت آنان اطلاعی پیدا کنم چون بدانها گذشتم ابومحمد را در میان خستگان و کشتگان افتاده دیدم که نیم نفس ازو باقی بود سرش در کنار گرفتم گرد و غبار از رویش پاک کردم گفتم یا شیخ دعائی بکن که خدای تعالی این بلا را از تو و مردمان کشف کند گفت آن کنم که خواهم باز گفتمش دعائی کن که از تو رفع شود گفت ای برادر این وقت وقت دعا نیست وقت رضا و تسلیم است دعا پیش از نزول بلا باید چون بلا آید رضا باید داد این بگفت و جان تسلیم نمود و موافق بود سال وفاتش با 314 ه . ق. و بعضی نوشته اند در 312 بوده است. نقل است که یکصد سال متجاوز از عمر وی در آن وقت گذشته بود والله تعالی اعلم بحقیقة الحال. و از کلمات آن عارف کامل است که گفته: هر که گوش بحدیث نفس دارد در حکم شهوات اسیر گردد و باز دارندش در زندان هوا و حق تعالی همه فایده ها بر دل او حرام گرداند و از سخن حق لذت نیابد و او را نیز اجابت نبود و هر که بدون اندازهء خویش رضا دهد حق تعالی دهد او را بیش از آنچه او را باید. هم او گفته: اصل تقرب آن بود که خدای را بیند از مشاهدهء صنایع او، از او پرسیدند از توکل و صبر گفت: توکل معاینه شدن اضطرابست و عافیت و صبر آن است که فرق نکند میان حال نعمت و محنت بآرام نفس در هر دو حال و نیز صبر سکون نفس است در بلا. از او پرسیدند از اخلاص و ریا گفت: اخلاص ثمرهء یقین است و ریا ثمرهء شک. ازو پرسیدند از شکر و عزلت گفت: کمال شکر در مشاهدهء عجز است از شکر، و عزلت بیرون شدنست از میان زحمتها و سر نگاه داشتن. از او پرسیدند از تصوف گفت: التصوف عنوة لاصلح [ کذا ] تصوف را بجنگ بستانند نه بصلح. هم او گفته: محاربهء عالمیان با خطرات است و محاربهء ابدال با فکرات و محاربهء زهاد با شهوات و محاربهء تایبان با زلات و منهیات و لذات. گفت: دوام ایمان و پاس داشتن دین و صلاح تن در سه چیز است یکی بسنده کردن دویم پرهیز کردن سیم غذا نگاه داشتن. گفت: هر که بخدای بسنده کند سرش بصلاح باشد هر که از منهیات پرهیز نکند سرش منکسر شود و هر که غذا نگاه دارد نفسش ریاضت یابد پس پاداش افتقار صفوت معرفت بود و عاقبت تقوی حسن خلوت و عاقبت احتمال تن درستی و اعتدال. گفت: دیدن و رسیدن یقین بسته بفروع بود و درست کردن فروع بعرضه دادن بود بر اصول و راه نیست بمقام مشاهده و وصول مگر به تعظیم آنچه خدای تعالی او را تعظیم فرموده و آن وسایل و وسایط فروع بود. هم او فرموده چون خداوند زنده گرداند بنده ای را بانوار خویش هرگز نمیرد تا ابد و چون بمیراند بنده ای را بخذلان خویش هرگز زنده نگردد. و نیز گفته مرجع عارفان بخدا در بدایت بود و مرجع دیگران بعد از نومیدی. گفت: چون حضرت پیغمبر صلی الله علیه وآله و سلم نظر کرد بحق و حق را بدید باقی ماند حق بحق بیواسطهء زمان و مکان از جهت آنکه حاصل شد آن حضرت را حضور آنکه حضور است و نه مکان [ کذا ] از اوصاف خود مجرد گشت و باوصاف حق تعالی موصوف گردید و ببقای حق باقی ماند. جریر بضم جیم معجمه بروزن زبیر و یاء نسبت. (نامهء دانشوران ج3 ص15) و رجوع بروضات الجنات ص60 س12 و رجوع به ابومحمد جریری... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حسین کلاباذی مکنی به ابونصر. او راست: اسماء رجال بخاری. وفات وی به سال 398 ه . ق. بود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن الحشاء مکنی به ابوجعفر حکیم. او راست: مفید العلوم و مبیدالهموم دائر بر تفسیر الفاظ لغوی طبی.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حفص الخلال البصری. رجوع به ابن الخلال القاضی ابوعمر احمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حمادهء کاتب. مکنی به ابوالحسن. او یکی از افاضل کتاب و صاحب تصانیف است و درک صحبت ادبا کرده است. او راست: کتاب امتحان الکتاب و دیوان ذوی الالباب. کتاب شحذالفطنة. کتاب الرسائل.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حمدان بن عازم زندی. مکنی به ابوبکر. از مردم زند قریه ای به بخارا. و ابوعبدالله حافظ غنجار از او روایت کند. و جدّ او حمدان از خلف بن هشام بزار روایت کند و ابوکامل البصیر البخاری، صاحب ترجمه را ذیل کلمهء زندنه آورده است بخلاف مؤلف التبصیر و جز او. (تاج العروس، مادهء ز ن د).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حمیدبن سلیمان بن حفص بن عبدالله بن ابی الجهم بن حذیفة بن غانم بن عامربن عبدالله بن عبیدبن عوتج ابن عدی بن کعب العدوی الجهمی. و کنیت او ابوعبیدالله است و از بنی عدی بن کعب القرشی است و نسبت وی بجد او ابوالجهم بن حذیفهء حجازی است. او بعراق آمد و عراق منشأ اوست و هم بدانجا ادب آموخت و وی ادیب و راویه و شاعر و متقن و عالم به نسب و مثالب است و مثالب وی شامل بیشتر مردمان شود و او را درین معنی کتابی است. مرزبانی و محمد بن اسحاق ذکر او آورده اند و هر دو گویند که میان او و قومی از عمرییین و عثمانیین واقعهء شری روی داد و او پدران آنان را بقبیح ترین صورتی برشمرد پس یکی از هاشمیان با او سخن گفت و او نسبت بعباس [ عم رسول ] ردّه ای عظیم گفت و این خبر بمتوکل خلیفه رسید فرمان داد او را صد تازیانه زنند و ابراهیم بن اسحاق بن ابراهیم وی را صد تازیانه بزد و چون ابراهیم از زدن فارغ شد احمد گفت:
تبرا الکلوم وینبت الشعر
و لکل مورد غلة صدر
و اللؤم فی اثواب منتطح
لعبیده ما اورق الشجر.
و او راست از کتب: کتاب انساب قریش و اخبارها. کتاب المعصومین. کتاب المثالب. کتاب الانتصار فی الرد علی الشعوبیة. کتاب فضایل مضر. رجوع به معجم الادباء ج2 ص30 و رجوع به جهمی شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حنبل بن هلال بن اسدبن ادریس بن عبدالله بن حیان بن عبدالله بن انس بن عوف بن قاسط بن مازن بن شیبان بن ذهل بن ثعلبة بن عکابة بن صعب بن علی بن بکربن وائل بن قاسط بن هنب بن اقصی بن دعمی بن جدیلة بن اسدبن ربیعة بن نزاربن معدبن عدنان الشیبانی المروزی الاصل مکنی به ابوعبدالله و ابن خلکان گوید صحیح در نسب احمد این است که گفتیم و بعضی گویند او از بنی مازن بن ذهل شیبان بن ثعلبة بن عکابه است و این غلطست چه او ازبنی شیبان بن ذهل است نه از بنی ذهل بن شیبان و ذهل بن ثعلبهء مذکور عم ذهل بن شیبان است. آنگاه که مادر وی بدو آبستن بود از مرو به بغداد شد و امام در بغداد بربیع الاول سال 164 ه . ق. متولد گردید و بعضی مولد او را مرو گفته اند و گویند آنگاه که شیرخواره بود مادر او را به بغداد برده است و او امام محدثین است و مصنف کتاب مسند. و در این کتاب آن مقدار از حدیث گرد کرده است که هیچکس جز او بر آن توفیق نیافت و گویند وی هزار هزار حدیث از برداشت و از اصحاب امام شافعی و از خواص او بود و تازمان ارتحال شافعی بمصر ملازمت صحبت شافعی کرد و شافعی دربارهء او گفت از بغداد بیرون شدم و کس را اتقی و افقه از ابن حنبل بر جای نماندم. احمد را بقول بخلق قرآن خواندند و او اجابت نکرد و ویرا بتازیانه بزدند و بند کردند و او مصرّ در امتناع بود و تازیانه زدن وی در عشر اخیر شهر رمضان سال 221 ه . ق. بود(1) و در شمایل او گویند که نیکوروی و میانه بالا بود و به حنای تنک خضاب میکرد و در محاسن وی چند موی سیاه بود جماعتی از اماثل وقت از وی اخذ حدیث و علم کرده اند از جمله محمد بن اسماعیل بخاری و مسلم بن حجاج نیشابوری و در آخر عصر خویش او در علم و ورع یگانه بود و در چاشتگاه روز جمعهء دوازده شب از شهر ربیع الاول گذشته به بغداد وفات کرد و بعضی شب سیزدهم از شهر مذکور گفته اند و برخی دیگر وفات او را در ربیع الاَخر سنهء 241 آورده اند و در مقبرهء باب حرب جسد وی بخاک سپردند و قبر او بدانجا مشهور و مزار است و کسی که در جنازهء او حاضر بوده است مینویسد در تشییع وی هشتصد هزار مرد و شصت هزار زن گرد آمدند و باز گویند بروز وفات وی بیست هزار تن از نصاری و یهود و مجوس بدین اسلام درآمدند و ابوالفرج بن جوزی در کتابی که در اخبار بشربن الحارث الحافی کرده است در باب چهل و ششم آرد که ابراهیم حربی حدیث کرد که بشربن حارث حافی را بخواب دیدم که گوئی از مسجد رصافه بیرون می آمد و در آستین چیزی جنبان داشت گفتم چه چیز در آستین داری گفت: دوش روح احمدبن حنبل بسوی ما آمد و بر او در و یاقوت نثار کردند و من نثار چیدم و اینک در آستین دارم. گفتم: خدای تعالی با یحیی بن معین و احمدبن حنبل چه معاملت کرد گفت: من آن دو را نزد خدای عالمیان بماندم و برای آن دو مائده ها نهاده بودند. گفتم: چرا با ایشان از آن مائده ها تناول نکردی؟ گفت: بی ارزی طعام را نزد من میدانست و مرا رخصت نظر بوجه کریم فرمود. و او را دو فرزند عالم بود یکی صالح و دیگری عبدالله و صالح در رمضان سال 266 ه . ق. وفات کرد و او قاضی اصفهان بود و وفات وی نیز بدان شهر بود مولد وی203 ه . ق. بوده است و اما عبدالله تا سال 290 ه . ق. بزیست و بروز یکشنبه هشت روز از جمادی الاولی مانده در 77 سالگی درگذشت و کنیت اوابوعبدالرحمان بود و امام احمداو مکنی بود و بعضی وفات او را در جمادی الاخره گفته اند(2) -انتهی. (ابن خلکان). و او صاحب یکی از مذاهب اربعهء اهل سنت و جماعت است و از مردم زریق محله و نهری بمرو است و مذهب حنبلی فرقه ای از فرق اصحاب حدیث است. (بیان الادیان ص31). و مؤلف مجمل التواریخ و القصص (ص359) آرد که: مأمون بعهد خویش اندر فرموده بود که قرآن را مخلوق گویند، و همه را بدین کار و سخن آورده بود مگر امام احمدبن حنبل و چند کس از قضاة و فقها، و مأمون باشخاص ایشان فرموده بود که بمرد و معتصم نیز هم برین بود و آسان تر کرد و ابن ابی دواد واثق را بسر این سخن باز آورد، تا امام احمد را چندانی عذاب کردند و رنج نمودند و او از سخن و گفت خویش بازنگشت و می گفت: القرآن کلام الله غیر مخلوق. -انتهی. و لقب او امام المحدثین است. وی در بغداد یا مرو به سال 164 ه . ق. متولد شد و از شاگردان او محمد بن اسماعیل بخاری و مسلم بن حجاج نیشابوری است. وفات او به بغداد به سال 241 ه . ق. بود و آنگاه که جنازهء او را بگورستان باب حرب میبردند هشتصد هزار مرد و شصت هزار زن تشییع کردند. خوندمیر در حبیب السیر (ج1 ص293) آرد که: در روز جمعه از ایام اواسط ربیع الاول سنهء احدی و اربعین و مأتین (241 ه . ق.). ابوعبدالله احمدبن محمد بن حنبل الشیبانی المروزی که یکی از ائمهء اربعهء اهل سنت و جماعت است بعالم آخرت پیوست و در تصحیح المصابیح سمت تصریح یافته که ولادت احمد حنبل در بغداد فی شهور سنهء اربع و ستین و مائه (164 ه . ق.). اتفاق افتاد و در آن بلده نشو و نما یافته از شیوخ دارالسلام استماع حدیث نموده و از آنجا بکوفه و بصره و مکه و مدینه و یمن و شام شتافت و از علماء آن بلاد حدیث شنوده باز به بغداد مراجعت نمود و در تاریخ یافعی مسطور است که احمدبن حنبل از خواص اصحاب شافعی بود و بقول بعضی از مورخین هزار هزار حدیث یاد داشت و زمره ای از کبار محدثین مانند محمد بن اسماعیل البخاری و مسلم بن حجاج النیشابوری از وی نقل حدیث نموده اند و عظم شأن احمدبن حنبل در میان بغدادیان بمثابه ای بود که بحسب حرز و تخمین سیصد هزار کس از رجال و شصت هزار از نسوان مشایعت جنازهء او کردند و مدت حیاتش هفتاد و هشت سال بود و مدفنش بباب حرب است. -انتهی. و رجوع به حبط ج1 ص307 و امتاع الاسماع مقریزی جزء اول ص10 و 101 و 153 و 161 و 189 و 190 و تاریخ مغول ص317 و روضات الجنات ص54 و ترجمهء احمدبن ابی دواد و ترجمهء ابوحنیفه نعمان بن ثابت در همین لغت نامه شود. و او راست: کتاب الاشربة الصغیر، کتاب العلل. کتاب التفسیر. کتاب الناسخ القرآن و منسوخه. کتاب الزهد. کتاب المسائل. کتاب الفضائل. کتاب الفرائض. کتاب المناسک. کتاب الایمان. کتاب الاشربة. کتاب طاعة الرسول. کتاب الرد علی الجهمیة. کتاب المسند محتوی هزار و چهل و چند حدیث و کتاب مناقب علی بن ابیطالب علیه السلام. و مسند الامام شامل سی هزار حدیث در 24 مجلد. کتاب الاعتقاد از املای شیخ ابوالفضل عبدالواحدبن عبدالعزیزبن حرب تمیمی حنبلی متوفی به سال 410 ه . ق.
(1) - رجوع به ترجمهء احمدبن ابی دواد شود.
(2) - و نیز او را نبسه ای است به نام زهیر که او نیز از اصحاب حدیث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن حنبلی مقدسی ملقب بشهاب الدین. او راست: تفسیر. وفات وی به سال 728 ه . ق. بود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن خالدبن عبدالرحمان بن محمد بن علی. مکنی به ابوجعفر. وی اصلا از مردم کوفه است از بزرگان محدثین امامیه معدود و خداوند مصنفات مفیده است شیخ طوسی علیه الرحمه او را از اصحاب امام محمد تقی جواد و امام علی بن محمد هادی علیهماالسلام شمرده و پدرش محمد بن خالد نیز از اعاظم روات محدثین و در سلک ثقات اصحاب امام موسی کاظم (ع) و علی بن موسی الرضا (ع) منظوم آید. شیخ نجاشی در ترجمت احوال برقی صاحب عنوان این عبارت آورده گوید اصله کوفی و کان جدّه محمد بن علی حبسه یوسف بن عمر بعد قتل زیدثم قتله و کان خالد صغیر السن فهرب مع ابیه عبدالرحمن الی برق رود و کان ثقة فی نفسه یروی عن الضعفاء و اعتمد المراسیل و صنف کتبا. یعنی برقی اصلا از مردم کوفه است والی کوفه یوسف بن عمر ثقفی پس از شهادت زیدبن علی بن الحسین جد برقی محمد بن علی را گرفته محبوس ساخت آنگاه او را بقتل رسانید و خالد در آن وقت خردسال بود با پدرش عبدالرحمان فرار کرده به برقه رود قم آمدند و برقی خود فی نفسه در روایت موثق بود ولی از اشخاص ضعیف روایت کند و بر روایات مرسله اعتماد نماید و مؤلفاتی تصنیف نمود. -انتهی. یاقوت حموی در کتاب معجم البلدان در ترجمت برقه که برقی بدآنجا منسوب است گوید: برقه من قری قم من نواحی الجبل قال ابوجعفر فقیه الشیعه احمدبن ابی عبدالله محمد بن خالدبن عبدالرحمن بن محمد بن علی البرقی اصله من الکوفه و کان جده خالد قد هرب من یوسف بن عمر مع ابیه عبدالرحمن الی برقة فاقاموا بها و نسبوا الیها و لاحمدبن ابی عبدالله هذا تصانیف علی مذهب الامامیة و کتاب فی السیر تقارب تصانیفه ان یبلغ مائة تصنیف ذکرته فی کتاب الادباء و ذکرت تصانیفه و قال حمزة بن الحسن الاصبهانی فی تاریخ اصبهان: احمدبن ابی عبدالله البرقی کان من رستاق برق رود قال و هو احد رواة اللغة و الشعر و استوطن قم فخرج ابن اخته اباعبدالله البرقی هناک ثم قدم ابوعبدالله الی اصبهان و استوطنها. یعنی برقه قریه ای است از قریه های قم از نواحی بلاد جبل ابوجعفر فقیه شیعه گفته احمدبن ابی عبدالله محمد بن خالدبن عبدالرحمان بن محمد بن علی برقی اصلش از مردم کوفه است جد وی خالد با پدرش عبدالرحمن از یوسف بن عمر فرار کرده ببرقهء قم آمدند و در آنجا اقامت کردند و بدانجا منسوب شدند و احمدبن ابی عبدالله را بر طبق مذهب امامیه مصنفاتیست و او را کتابی است در سیر و تاریخ. عدد تمامت مصنفات او نزدیک است بیکصد کتاب رسد من او را در کتاب ادبا مذکور داشته و مصنفات وی را نیز ذکر نموده ام و حمزة بن حسن اصفهانی در کتاب تاریخ اصفهان گفته احمدبن ابی عبدالله برقی از مردم روستای برق رود است و او یکی از راویان لغت و شعر شمرده شود در شهر قم توطن اختیار نمود پس پسر خواهر خود ابوعبدالله برقی را بدانجا برد پس از چندی ابوعبدالله باصفهان رفته در آنجا توطن اختیار کرد. علمای رجال در ترجمت احوال برقی آورده اند: احمدبن محمد بن عیسی که شیخ قمیین و رئیس ایشان بود برقی را از شهر قم اخراج نمود ولی ثانیاً او را بقم معاودت داد و از او معذرت خواست و پس از وفات با پای و سر برهنه در عقب جنازه اش راه میرفت ابوعلی حائری در کتاب منتهی المقال گوید: فی مشترکات یعرف ابن محمد بن خالد بوقوعه فی وسط السند و یروی عنه محمد بن جعفربن بطه و علی بن ابراهیم و علی بن الحسین بن بطه و علی بن ابراهیم و علی بن الحسین السعدآبادی و احمدبن عبدالله بن بنت البرقی و سعدبن عبدالله و محمد بن الحسین الصفار و عبدالله بن الجعفر الحمیری. یعنی در کتاب مشترکات آورده اند که احمدبن محمد بن خالد شناخته شود بسبب وقوع وی در وسط سند روایت و نیز امتیاز وی از کسانی که با وی در نام شریکند بدین است که از برقی این جماعت روات که مذکور شد روایت کنند. و شیخ نجاشی در ضبط وفات برقی گوید: و قال احمدبن الحسین فی تاریخه توفی احمدبن ابی عبدالله البرقی سنة اربع و سبعین و مأتین و قال علی بن محمد بن ماجیلویه مات سنة ثمانین و مأتین. یعنی احمدبن حسین در کتاب تاریخ خود گفته احمدبن ابی عبدالله برقی در سال 274 ه . ق. وفات یافت و علی بن محمد بن ماجیلویه گفته در 280 وفات نموده رحمة الله علیه و از کتب و مصنفات وی آنچه شیخ نجاشی و دیگران ضبط نموده اند بدین شرح است: کتاب المحاسن. کتاب التبلیغ و الرسالة. کتاب التراحم و التعاطف. کتاب التبصره. کتاب الرفاهیة. کتاب الزی. کتاب الرنیه [ کذا ] . کتاب المرافق.کتاب المراشد. کتاب الصیانة. کتاب النجامة. کتاب الفراسة. کتاب الحقایق. کتاب الاخوان. کتاب الخصایص. کتاب المآکل. کتاب مصابیح الظلم. کتاب المحبوبات. کتاب المکروهات. کتاب العویص. کتاب الثواب. کتاب العقاب. کتاب المعیشه. کتاب النساء. کتاب الطیب. کتاب الطبقات.کتاب افاضل الاعمال. کتاب اخص الاعمال. کتاب مساجد الاربعة. کتاب الرجال. کتاب الهدایة. کتاب المواعظ. کتاب التحذیر. کتاب التهذیب. کتاب التحریف. کتاب التسلیة. کتاب ادب المعاشرة. کتاب مکارم الاخلاق. کتاب مکارم الافعال. کتاب مذام الاخلاق. کتاب مذام الافعال. کتاب المواهب. کتاب الحیوة. کتاب الصفوة. کتاب علل الحدیث.کتاب معانی الحدیث و التحریف. کتاب تفسیر الحدیث. کتاب الفروق. کتاب الاحتجاج. کتاب الغرائب. کتاب العجائب. کتاب اللطائف. کتاب المصالح. کتاب المنافع. کتاب الدواجن و الزواجر. کتاب الشعر و الشعراء. کتاب النجوم. کتاب تعبیر الرویا. کتاب الزجر و الفال. کتاب صوم الایام. کتاب السماء. کتاب الارضین. کتاب البلدان و المساجد. کتاب الدعاء. کتاب ذکر الکبعة. کتاب الاجناس و الحیوان. کتاب احادیث الجن وابلیس. کتاب فضل القرآن. کتاب الازاهیر . کتاب الاوامر. کتاب الزواجر. کتاب ما خاطب الله به خلقه. کتاب احکام الانبیاء و الرسل. کتاب الجمل. کتاب جداول الحکمة. کتاب الاشکال و القرائن. کتاب الریاضة. کتاب الامثال. کتاب الاوائل. کتاب التاریخ. کتاب الانساب. کتاب النحو. کتاب الاّ صفیاء. کتاب الاغانین. کتاب المغازی. کتاب الروایة. کتاب النوادر. کتاب ثواب القرآن. کتاب المنجیات. کتاب الدعابة و المزاح. کتاب مغازی النبی (ص). کتاب بنات النبی و ازواجه. کتاب التاویل. کتاب طبقات الرجال. کتاب التبیان. کتاب ذکر التهانی. کتاب التعازی. کتاب الزهد و الوعظ. کتاب المکاسب. کتاب المعاریض. کتاب السفر. کتاب الشواهد من کتاب الله. کتاب الارکان. کتاب اختلاف الحدیث. کتاب الماء. کتاب الفهم. کتاب الاخوان. کتاب تفسیر الاحادیث و احکامه. کتاب العقل. کتاب الغریب. کتاب المآثر و الاحساب. کتاب النور و الرحمة. کتاب القیافة والعیافة. کتاب الطیر. (نامهء دانشوران ج4 ص106) و رجوع به احمدبن ابی عبدالله محمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن خالد براثی محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن خالد برقی کاتب. رجوع به احمدبن ابی عبدالله بن محمد بن خالدبن عبدالرحمان احمدبن محمد بن خالد... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن خضر. ملقب به شهاب الدین. متوفی به 785 ه . ق. او راست: شرح دررالبحار در فروع. و حاشیه ای بر شرح فناری بر ایساغوجی.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن خضر عمری شافعی کازرونی ملقب بنورالدین. نزیل مکه. او راست: الصراط المستقیم فی تبیان القرآن الکریم. و طوالع الانوار. و آن تفسیری مختصر است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن خلف اشبیلی الحوفی الفرضی مکنی به ابوالقاسم و ملقب بفقیه. رجوع به ابوالقاسم احمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن خلف بن اللیث مکنی به ابوجعفر. رجوع به ابوجعفر احمدبن محمد بن اللیث ملقب به امیر شهید شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن دراج، معروف به ابن دراج اندلسی شاعر. ثعالبی گوید: وی در صقع اندلس چون متنبی بدیار شام بود. وفات وی به سال 421 ه . ق. بوده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن دلان. افسانه نویسی از مسلمانان. (از ابن الندیم).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ربیخ مکنی به ابوسعید از مردم شرمقان اسفرایین. محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن رستم بن یزدبان طبری. رجوع به ابوجعفر احمدبن رستم بن یزدبان طبری شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن رستم المدینی. مکنی به ابوعلی یکی از بزرگان رجال اصفهان. او در زمان المقتدر بالله میزیست و وی بر بنای جامع کبیر عتیق افزوده است. و او راست:
فان عسیرات الامور منوطة
بیسرین صارا عمدة لرجائکا
و لیس صحیح الرای من ظن انه
اذا نابه شی ء یدوم کذلکا.
رجوع محاسن اصفهان مافروخی ص1 و 11 و 46 و 84 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن زئبقهء تمّار. محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن زکریا. مکنی به ابوالعباس. اصلش از مردم نسای خراسان و ساکن مصر بود نقل احوال وی را از کتاب شیخ الاسلام خواجه عبدالله انصاری کرده اند او مینویسد: شیخ عباس فقیر هروی او را بمصر دیده بود و شیخ عمو بمکه گوید: شیخ عباس از برای من حکایت کرد که همواره بر در سرای وی اسبان و ستوران بودی که مردمان بزیارت وی درآمدندی وقتی مرا گفت که: خیز و بر [ در ] سرای رو هر کس بدانجا آید ستور او را نگاه دار. بر دل من گذشت که کار نیکو بدست آوردم از خراسان بمصر آمدم که ستوربانی کنم مرا خود در خراسان فراغتی بود پس از آن خیال در آن حال کسی آمد که شیخ ترا میخواند چون بنزد وی درآمدم گفت: یا هروی هنوز بکمال نرسیده ای زود بود که در صدر نشینی بر در سرای تو نیز زود باشد که ستوران بازدارند که کسی باید که آنان را نگاه دارد. گوید: من از آن خیال توبه کرده مدتها بر در سرای وی ستوران بودی که سلطانیان و مردمان دیگر بنزد وی آمدندی وقتی ازو پرسیدند این درجه را بچه یافتی گفت: در نزد بزرگان از ادب چیزی فروگذاشت ننمودم. سال وفات وی در اواخر حدود مائهء چهارم هجریه بوده است. (نامهء دانشوران ج2 ص421) و رجوع به احمد ابوالعباس و ابوالعباس احمدبن محمد بن زکریا شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن زکریای تلمسانی مکنی به ابوالعباس. او راست: بغیة الطالب فی شرح عقیدة ابن الحاجب.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن زیاد. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح از وی روایت کرده است. (الموشح چ مصر ص 333 و 342).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن زیاد غزی معروف به ابن اعرابی مکنی به ابوسعید محدث صوفی از مردم بصره نزیل مکه. یکی از کبار اصحاب جنید و عمرو بن عثمان مکی و نوری است از اسحاق زعفرانی و غیر او روایت داشته و تصنیف بسیار کرده است از آن جمله طبقات النساک. وی مجاور حرم بود و هم بدانجا به سال 340 ه . ق. یا 341 در گذشت. و تألیفاتی در تصوف دارد. رجوع بروضات ص59 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن زیدونهء کاتب. بعربی شعر می گفته و دیوان او سی ورقه است. (ابن الندیم).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن ساکن زنجانی. محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سالم. مکنی به ابوعبدالله سالمی. نامش احمد است پسر محمد بن سالم. نشو و نمای وی در بصره بوده است و از عرفای اواخر مائهء سیم هجریه است. زمان مأمون تا زمان المعتمد علی الله را دریافته و خود از تلامذهء سهل بن عبدالله تستریست. از عجائب چیزهائی که در حق او نوشته اند این است که شصت سال با آن عارف کامل بوده و طریقهء طریقت از وی اخذ نموده و سهل بدو اعتماد و اعتقاد بسیار داشته و اکثر ایام زندگانی او در بصره بوده است. شیخ الاسلام که صاحب کتابی است در احوال این طبقه آورده است که ابوعبدالله سالمی گفته بود که: الله تعالی را در همه چیز می بینم. بدین حرف که از او انتشار یافت مردم ازو دوری جستند. بعضی گفته اند که چنین نگاشته بود که الله تعالی در ازل همه چیز را میدید بدین سبب وی را مهجور گذاشتند. شیخ ابوعبدالله بن خفیف گفته است که: این اعتقاد اعتقاد دهریست. شیخ الاسلام گفته که ابوعبدالله بن خفیف انصاف نداده و ممکنست که او دیدار علم گفته باشد. بعضی از عرفا در معنی این عبارت نوشته اند که از کلام وی قول به قدم عالم لازم آید که اشیا بحسب وجود خارجی قدیم باشند و شیخ الاسلام توجیه میکند عبارت ابوعبدالله سالمی را بر وجهی که اعتراض نباید و گوید توان که مراد او بدیدارعلم بود و علم بچیزی موقوف بر وجود خارجی آن چیز نیست و وجه تعبیر از علم بدیدار این است که علم وی سبحانه و تعالی از جهت کمال انکشاف بمنزلهء دیدن است و قرینه بر ارادهء این معنی نسبت دیدار است بهمه چیز و دیدار بمعنی متبادر متعلق نشود بهمه بلکه متعلق به مبصرات شود و بر تقدیر تعلق وی بهمه اگر در ازل متعلق بود به همه لازم آید قول بقدم حوادث زمانیه و این ظاهر الفساد است پس لازم است حمل دیدار بر علم تا سخن وی را صورت صدق پیدا شود و نیز ممکنست که مراد حقیقت دیدار بود لازم نیاید قول بقدم عالم باید کلام وی مبنی باشد بر آنکه حق سبحانه و تعالی خارج است از ضیق زمان و هر چه خارج است از ضیق زمان موجودات گذشته و آینده با هم خواهند بود همچنانکه طوفان نوح و قیامت را با هم ببینند پس آنچه حادث است حق وی را بیند در ازل و همین حال دارد کسی که از ضیق مکان خارج است بنسبت با مکانیات که همیشه نزد وی حاضرند خفائی دارد و لیکن بسیاری از کلام این طایفه مبنی بر این مسئله است و حکما این معنی را بیان کرده اند. تا اینجا بود بیانات شیخ الاسلام. وقتی از آن عارف کامل پرسیدند که بچه چیز شناسند اولیاءالله را در میان خلایق گفت: بلطافت زبان و حسن اخلاق و تازه روئی و سخای نفس و قلت اعتراض و پذیرفتن عذر هر که عذر خواهد پیش ایشان و تمامی شفقت بر همه خلق، نیکوکار ایشان و بدکار ایشان و نیز از اوست که گفته دیدار [ بی ] منت کلید دوستی است. سال وفات وی در دست نیامد ولی در ترجمه اش نگاشته اند بچند سال بعد از وفات سهل بن عبدالله تستری بوده بنا بر این وفاتش در حدود 280 ه . ق. میشود در سال وفات المعتمد علی الله عباسی والله تعالی اعلم. سالمی منسوبست بجد او که سالم بوده و سالم نیز شهریست در اندلس. (نامهء دانشوران ج3 ص61).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سته [ سَ ت تَ ] . محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن السری. مکنی به ابوالفتوح و ابن الصلاح و ملقب بمجدالدین(1) از فضلای یگانه و حکمای فرزانه بوده است و هم از خانوادهء اجلاء علماء است. اصل وی از همدان و مولد وی نیز همان سامان است و برخی گویند که در سمیساط متولد شده و هم در آنجا نشو و نما یافت بالجمله در بدایت تحصیل و اوایل روزگار جوانی از مسقط الرأس خویش به بغداد که محط رجال علما و حکما بود نقل نمود و هم در آنجا توطن جست و در نزد حکیم دانشمند ابوالحکم مغربی که مدرس مراتب حکمیه و رئیس بیمارستان عسکریه بود باستفادت بگذرانید و چندان در اکتساب علوم حکمیه و اقتناء فنون طبیه مواظبت جست که در آن صناعت شریفه رتبتی بنهایت و مهارتی بکمال پیدا کرد و در آن فن بر اقران و اشباه رتبهء فزونی یافت چنانکه حکمای آن عصر و فضلای آن زمان وی را زیاده ستوده اند و تصنیف و تألیفش را نافع و جامع شمرده اند و هر کس را در کتب قوم تتبع و تدربی است داند که در مصنفات اطبا نام وی زیاده مذکور است و در شروحی که بر قانون شیخ الرئیس نوشته اند کلمات وی بسیار ایراد شده است. آورده اند که وقتی بعزم خدمت نورالدین محمودبن عمادالدین زنگی بدان سدهء علیا شتافت یکچند در موصل نزد آن پادشاه بماند و از وی اکرام زیاده و انعام بسیار بدید و در طبقات الاطباء مسطور است که حسام الدین تمرتاش بن الغازی بن ارتق از بغداد وی را طلب کرده یکچند در نزد او بسر برد و از آنجا به دمشق رفت و در آنجا بدرک صحبت استاد خود ابوالحکم مغربی فایز شد و محض پاس نعمت تعلیم و ادای حقوق استادی در نزد فضلای دمشق همواره میگفت که استاد من ابوالحکم بوده وعلوم طب و ریاضی و غیره را در نزد وی قرائت کردم و از بیانات وافی آن استاد استفادت نموده ام. ابوالحکم را استماع آن سخنان که در معنی شکر احسان بود زیاده مسرت بخشید و هر لحظه بر عنایات سابقه زیادت آورد و همواره در مجامع و محافل که از فضلا منعقد میگردید گفتی اگرچه ابن الصلاح فنون ریاضی را از من آموخته است لیکن از فرط ممارست و مباحثت مر او را رتبتی حاصل شده که میباید اینک من از وی استفادت کنم و در تحصیل مطالب عالیه از رای صائب و ذهن ثاقب او استعانت نمایم زیرا که در تحصیل مراتب عالیه مرا اهمال و مماطلت بود و او را اکمال و مطالعت لاجرم در اینحال تلمذ معلم و تعلیم تلمیذ زیانی نرساند. و نیز مورخ خزرجی از خط حکیم امین الدین ابی زکریا یحیی بن اسماعیل السماسی نقل نموده که چون حکیم بیمانند و طبیب دانشمند ابن صلاح بشهر دمشق درآمد بخانهء حکیم ابوالفضل اسماعیل بن ابی البقاء الطبیب منزل نمود روزگاری بمصاحبت وی بگذرانید او را بکفش بغدادی رغبت افتاد بیاران ابوالبقاء گفت استادی خواهم که در صنعت کفاشی کامل باشد او را بکفش دوزی که نامش سعدان بود دلالت کردند دکهء او را نشان جسته تا بدان محل راه یافت او را بدید و از مقصود و مأمول خود شرح داد و هم کفشی بوی سپرد تا نمونهء کار دانسته بدان اندازه بدوزد سعدان انگشت اطاعت بر دیده نهاده پس موعدی فیمابین معین شد که در آن وقت کفش را به ابن الصلاح برساند ابن الصلاح با اطمینان خاطر بخانه معاودت کرده بانتظار روز موعود میگذرانید چون موعد رسید و کفش نرسید ناچار ابن الصلاح بنزد سعدان شده کفش خویش را از وی طلب کرد سعدان بعذری ناموجه معتذر شده اتمام آن را بفردا حوالت داد روز دیگر بنزد وی شد مانند روز گذشته بگذشت. روز سیم بدکهء وی رفته بود با جد و اصرار کفش را خواسته بعد از گفتگوی بسیار با تعهد و التزام او را خاموش و مطمئن ساخته به خانه اش معاودت داد مخلص کلام آنکه بعد از خلف مواعید و نقض عهود کفش را دوخته بوی داد بعد از مدتی ابن الصلاح آن کفش فاسد را بدست گرفته و پائی در آن برد تا صنعت استاد را نیک دریابد معلوم شد که در آن پا افزار اصناف معایب موجود و اقسام محاسن مفقود است چرمها دارد که از کهنه انبانی جدا شده بیکدیگر وصل کرده اند لونی دارد که با هیچ رنگ مشابهت ندارد محلی که بایستی عریض باشد طولانی کرده و جائی که میباید طولانی باشد عریض نموده قطعه ای که محل انگشتان است تنگ کرده و جائی که محل عقب است گشاد ساخته از آن صنعت ناپسند دلتنگ شد برآشفت که ای استاد ناقابل ترا که مردم این شهر با این صنعت میستایند اعمال و اقوال این است پس حالت سایر اسکافان این شهر چگونه خواهد بود و چون این خبر به ابوالحکم مغربی طبیب رسید این قصیده از زبان وی بر سبیل مزاح بنظم درآورد و بسیاری از اصطلاحات منطقیه و الفاظ حکمیه و کلمات هندسیه در آن درج نمود و چون این قصیده در نهایت متانت و سلام بود تمام آن را با ترجمه نگاشتیم(2):
مصابی مصاب تاه فی وصفه عقلی
و أمری عجیب شرحه یا أباالفضل
أبثک ما بی من أسی و صبابة(3)
و ما قد لقیت فی دمشق من الذل
قدمت الیها جاهلا بامورها
علی اننی حوشیت فی العلم من جهل(4)
و قد کان فی رجلی تمشک فحاننی(5)
علیه زمان لیس یحمد فی فعل
فقلت عسی ان یخلف الدهر مثله
و هیهات ان القاه(6) فی الحزن و السهل
و لاحقنی(7) نذل دهیت بقربه
فللّه(8) ما قاسیت من ذلک النذل
فقلت له یا سعد جد لی بحاجة
تحوز بها شکر امری ء عالم مثلی
بحقی عسی تستنخب(9) الیوم قطعة
من الادم المدبوغ(10) بالعفص(11)والخل
فقال علی رأسی و حقک(12) واجب
علی کل انسان یری مذهب العقل
فناولته(13) فی الحال عشرین درهما
و سوفنی شهرین بالدفع و المطل
فلما قضی الرحمان لی بنجازه(14)
و قلت تری سعدان انجز لی شغلی(15)
أتی بتمشک(16) ضیق الصدر أحنف
بکعب غدا حتفا علی الکعب و الرجل
و بشتیکه بشتیک سوء مقارب
أضیف الی نعل شبیه به فسل(17)
بشکل علی الاذهان یعسر حله
و یعیی ذوی الالباب و العقد و الحل
و کعب الی القطب الشمالی مائل
و وجه الی القطب(18) الجنوبی مستعلی
و ما کان فی هندامه لی صحة
ولکن فساد شاع فی الفرع و الاصل
موازاة خطی جانبیه تخالفا
فجزء الی علو و جزء الی سفل
و کم فیه من عیب و خرز مفتق(19)
یعاف و من قطع من الزیج و النعل(20)
بوصل ضروری و قد کان ممکنا
لعمرک ان یأتی التمشک(21) بلاوصل
و فیه اختلال من قیاس مرکب
فلا ینتج الشرطی منه و لا الحملی
فلا(22) شکله القطاع ممایلیق ان
أصون به رجلی فلا(23) کان من شکل
و لا جنس ایساغوجه بین ولا
یحد له نوع اذاجی ء بالفصل(24)
فساد طرافی شکله عند کونه
فقل ای شی ء عن مقابحه یسلی(25)
و قد کان فیه قوة لمرادنا
فاعوزنا منه الخروج الی الفعل
فلو کان معدول الکمال احتملته
و لکن سلیب الحسن فی الجزء(26) والکل
فیالک فی ایجاب ما الصدق سلبه
و عدل قضایا جاء من غیر(27) ذی عدل
و ما عازنی(28) فیه اختلال مقوله(29)
فجوهره والکم و الکیف فی خبل(30)
وای القضایا لم یبن فیه کذبها
وای قیاس لیس فیه بمعتل
لقد اعوز البرهان منه شرائط(31)
فایجابه ثم الضروری والکلی(32)
اذا حط(33) فی شمس فمخروط باشه(34)
لملتفت(35) یبدی انحرافا الی الظل
و طبطب(36) فی رجلی و الصیف ما انقضی(37)
فکیف به ان صرت فی الطین و الوحل
فأذهلنی حتی بقیت مغیبا(38)
و لم یبق لی سعدان یا صاح من عقل
و فی کل ذا قدبان نقف(39) دماغه
فاهون بشخص ناقص العقل مختل
واخرب بیت منه فی الخلق ماتری
سریعا و اولی بالهوان و بالازل
و اوقلیدس(40) لوعاش اعیا انحلاله
علیه لان الشکل ممتنع الحل
فحینئذ اقسمت بالله خالقی
و هود اخی عاد و شیث و ذاالکفل
و سورة یس وطه و مریم
و صاد و حم و لقمان و النمل
لئن لم اجد فی المزلقان ملاسة(41)
تؤاتی کراعی لا(42) جعلناه فی حل
و لا قلت(43) شعرا فی دمشق ولا اری
اعاتب اسکافا بجد و لا هزل
دهیت به خلا ینغص عیشتی
فلا بارک الرحمان لی فیه من خل
و کم آلم(44) الاسکاف قلبی بمطله(45)
و لاقیت مالاقاه موسی من العجل
و کان ارسطالیس یدهی بمعشر
یرومون منه ان یوافق فی الهزل
و بقراط قد لاقی اموراً کثیرة
و لکنه لم یلق فی اهله مثلی
و قد کان جالینوس ان عض رجله
تمشک(46) یداوی العقر بالمرهم النخلی(47)
و قسطابن لوقاکان یحفی لاجل ذا
و ما کان یصغی(48) فی حفاه الی عذل
و کان ابونصر اذا زار معشرا
و ضاع له نعل یروح بلا نعل
و ارباب هذا العلم ما فتؤاکذا(49)
یقاسون(50) لاینبغی من ذوی الجهل
کذلک انی مذحللت بجلق
ندمت فازمعت الرجوع الی أهلی
و لو کنت فی بغداد قام لنصرتی(51)
هنالک اقوام کرام ذووا نبل(52)
و ما کنت اخلو من(53) ولی مساعد
و ذی رغبة فی العلم یکتب ما املی
فیا لیتنی مستعجلا طرت نحوها
و من لی بهذا و هو ممتنع من لی
ففی الشام قد لاقیت الف بلیة
فیالیت انی ما حططت بها رحلی
علی أننی فی حلق بین معشر
اعاشر منهم معشرا لیس من شکلی
فاقسم ما نوء الثریا اذا همی
و جاد علی الارضین رائمة المحل(54)
و لا(55) بکت الخنساء صخرا شقیقها
و ادمعها فی الخدد ائمة الهطل
بأغزرمن دمعی اذا ما رأیته
و قد جاء فی رجلی منحرف الشکل
و أمرضنی ما قد لقیت لاجله
فیالیت أنی قد بقیت بلا رجل
فهذا(56) و ما عدّدت بعض خصاله
فکیف احتراسی من اذیته قل لی
و من عظم ما قاسیت من ضیق باشه(57)
أخاف علی جسمی من السقم و السل
فیا لتمشک(58) مذ تأملت شکله
علمت یقیناً انه موجب قتلی
و ینشد من یأتیه نعیی بجلق
بنامنک فوق الرمل مابک فی الرمل(59)
فلا تعجبوا مهما(60) دهانی فاننی
وجدت به لم یجد أحد قبلی(61).
حاصل معنی آنکه یا ابوالفضل مصیبت و رزیت من مصیبت و ماتمی است که عقل من در وصف آن حیران است و امور من وقایعیست که شرح آن بسی شگفت است اینک روی توجه و تظلم بسوی تو آوردم تا مصائب و نوائبی که بر من وارد آمده شکایت کنم و ذلت و حقارتی که در دمشق دیدم حکایت نمایم. من که در علم و دانش رتبتی داشتم که بپای مردی آن از هر جهل و هر خطا مصون بودم بشهر دمشق درآمدم در حالتی که از امور آنجا جاهل و بی بصیرت بودم مرا پای افزاری در پا بود که از تمادی ایام از دست رفته و در کار خود پسنده نبود با خود گفتم شاید روزگار از راه لطف آن پاافزار را همالی پدید آورد که آن را خلیفه و جانشین گردد و هیهات همال. آن را در زمین های درشت و اراضی هموار یافتن نتوانم شگفتا که در هوای خلیفهء آن پاافزار سر و کارم با مردی ناکس و خسیس افتاد. الله الله از آن ناکس چه صدمات دیدم و چه زحمات کشیدم با آن ناکس که سعد نام داشت گفتم ای سعد در قضاء حاجت من بر من کرم کن و مانند من مرد دانا و فاضل را رهین شکر نما و آن مزیت و اختصاص جامع شو، امید من آن است که پاافزار مرا از چرمی فراهم کنی که دباغت یافته و با مازو و سرکه رنگین شده باشد پس قبول این معنی کرده گفت بچشم و سر این خدمت بجای آورم چه عطوفت و رأفت کردن بر هر کس که با خرد راه دارد فرض است سپس بیست درهم بر او بذل کردم و او دو ماه تمام بمماطله و دفع الوقت بگذرانید و چون خداوند حکیم خواست که از چنگ وعده های بی اصل او رهائی یابم و گفتم یا سعد آیا وقت آن رسیده است که مهم ما را پرداخته باشی؟ پس مرا پای افزاری آورد با سینهء تنگ و پاشنهء معوج با کعبی که هلاک قدم و مرگ پای بود با هیئت و شکلی که حل آن بر ذهنها بسی دشوار بود و خداوندان خرد و اصحاب حل و عقد را عاجز و درمانده میساخت آن را کعبی بود که خود بجانب قطب شمالی مایل بود و روئی که بسمت قطب جنوبی توجه داشت هر گاه از صحت گوئی گویم در اندام و پیکر آن پیدا نیست و اگر از فساد سخن رانی گویم در تمامت اصل و فرع آن پدید است دو خط که در دو جانب آن کفش است و بایستی متوازی باشند چندان مخالفت دارد که جزوی از آنها بجانب بالا رفته و جزوی بسوی نشیب فرود آمده چه بسیار عیبها داشت چه بسیار بخیه ها که گلوگیر و فشارنده پا بود و چه بسیار پاره های پوست در آن درج شده و قطعات نعل در آن پنهان بود وصله ها را در آن ضروری و لازم دانسته تو گوئی رای وی آن است که انجام پای افزار بدون آنها ممکن نیست و بجان تو قسم که این معنی را بر خلاف یافته زیرا که ممکن است پای افزار بدون وصله ساخته و فراهم شود در قیاس مرکب آن نه چنان اختلال است که قضیهء شرطیه و قضیهء حملیه آن برای انتاج نتیجه صالح و درخور باشد شکل و هیأت آن که برندهء پا است نه مرا شایسته است که بدان صیانت پای نمایم و نه امثال مرا و جنس کلیات آن آشکار نیست که از کدام جنس است و نوع آن معین نیست که از چه نوع است چه بهمه چیز میماند و از هیچ نوع بحدی از حدود و فصلی از فصول ممتاز نبود. در این پای افزار برای انجاح مأمول استعدادی بود و از عالم قوه بمقام فعلیت نیاید و اگر در جمیع کمالات و کل محاسن عدول کرده لامحاله دارای بعضی بود هرآینه تحمل میکردم لیکن چه سود که از کسوت حسن یکباره عاری است و از کلی و جزئی آن بی بهره مانده است شگفت آنکه نام تمشک برای آن ثابت کنی در حالی که سلب آن اسم شایسته تر باشد و هم قضایای آن عنوان در حقش درست آید اختلال هر یک از مقولات عشرهء آنها که می نگرم هیچیک از مفقود و نایاب نمی یابم چرم و تیماجش که جوهر است مختل است رنگش که از مقولهء کیف است معیوب است اندازه اش که از مقولهء کم است فاسد است کدام قضیهء منطقی و قیاس میزانی است که اعتلال و کذبش درباب این تمشک آشکار نیست هر برهان که بر پای افزاری و آثار آن اقامت کنی شرایط انتاجش نایاب بینی چه در مقام کیف ایجابش سلب است و در مقام کم حصر جزئیش کلی است اگر آن را در آفتاب بداری تا از ظلش در سطح ارض خطی رسم شود شکل مخروطی که میباید از رأس آن احداث شود آن مخروط مانند چیزی خمیده باشد که بسمت ظل انحراف جوید هنگامی که با فضای هموار و خشک ملاصق است در پای من مضطرب است و از طرفی بطرفی همی رود پس چگونه خواهد بود حالت من بیچاره در وقتی که خواسته باشم در گل و لای راه روم امر این کفش مرا چنان حیران ساخته که گوئی دیوانه و مخبط شده ام ای برادران و ای یاران سعدان عقلی برای من نگذاشته است آن مرد دماغ ناخوش در هر جزئی از جزئیات آن کفش و در هر امر از امور آن سفاهت و ضعف دماغ خود را آشکار کرده است چه قدر مرد ناقص العقل خوار بیمقدار بوده. اقلیدس حکیم اگر زنده ماندی در شکل این پای افزار عاجز آمدی زیرا که انحلال این گونه اشکال از رتبهء اشکال افزون و با مقام انبتاع قرین است بتمام انبیاء و اولیاء و بجمیع سور قرآنی اگر مانعی نمیداشتم بسوی وطن و اهل خویش مراجعت مینمودم و آن خائن زیان کار را از گرفتاری مظلمهء خود رها میساختم و در شام اقامت نمی جستم تا از دست کفش دوز حیلت اندوز بنالم و در جد و هزل سخن سرایم بداهیهء اذیت دوستی گرفتار گشتم که زلال عمرم مکدر ساخته خدای تبارک و تعالی مقدم چنین آشنا مبارک نفرماید چقدر از تخلف وعده خاطرم و رنجور ساخت من از دست این خونخواره آن کشیده ام که حضرت کلیم از دست گوساله کشید ارسطالیس مبتلا میشد بگروهی که از او درخواست میکردند که در هزل و کارهای بیمعنی با ایشان موافقت کند و بقراط مکاره و شداید بسیار دیده بود ولیکن هرگز مثل آنچه من از این کفش دوز دیده ام ندیده بود و جالینوس را حال این بود که هر گاه پای افزاری پای او را می گزید بمرهم سرکه آن موضع را مداوا میفرمود و قسطای بن لوقا را حالت چنین بود که روزگار عمر خود را با پای برهنه میگذرانید و ابونصر را حال این بود که هر گاه بزیارت گروهی میرفت و نعلین او مفقود میگردید بپای برهنه راه میرفت و خداوندان علوم مبتلا و گرفتار نشدند بزحمات ناشایست و چیزهای ناملایم مانند آن بلیاتی که از جهال و مردم نادان بدیشان رسید همچنین است حال من از هنگامی که بشام فرود آمدم پشیمانی مرا دریافت پس همت بر آن گماشتم که بسوی اهل خود برگردم و اگر در خانهء خویش بودمی و در بغداد اقامت داشتمی در آنجا بنصرت و یاری من گروه گروه برمیخاستند و هم در آنجا بگرد من فراهم میشدند دوستاران من و طالبان علوم که آنچه من املاء کنم در رشتهء تحریر بیاورند پس کاشکی بزودی بآنجانب طیران میکردم کجا این آرزو انجام پذیرد بدرستی که در شام بهزار بلیه مبتلا شدم ای کاش علاوه بر این صدمات آنکه معاشرت میکنم قومی را که همسنخ و هم جنس نیستند و خنساء شاعره با آنکه بسیار بر برادر خود صخر گریست بیشتر از من نگریست یا ابوالفضل زحمتی که از آن پای افزار دیدم مرا مریض و ناخوش کرده ای کاش پا نمیداشتم تا آنکه بمثل این پای افزار مبتلا شوم آنکه شرح دادم بعضی از خصال و احوال این پای افزار بود. پس در این صورت چگونه میتوانم خود را از اذیت و آزار آن محروس بدارم و از جمله سختیهای بزرگ که بعلت تنگی آن دیده ام آن است که در بدنم اسبابی و استعدادی فراهم شده که ترسم بعارضهء رنجوری و سل مبتلا شوم از روی یقین میدانم که آن کفش مایهء قتل من خواهد شد و بآن بیماری گرفتار خواهد کرد که هیچ دوا و هیچ پرستار مرا سودی ندهد زنهار زنهار زیاده از این حالم مپرسید همین قدر میگویم بداهیه ای گرفتار شدم که هیچکس قبل از من بچنان داهیه دچار و گرفتار نشده است. -انتهی. پوشیده نماند که مورخ خزرجی در تألیف کتاب طبقات الاطباء بر خود متحتم داشته است که اطبا را طبقات قرار داده منتسبین هر شهر را در یک فصل و یکباب ذکر کند با آنکه مولد ابن صلاح از همدان بوده است او را در عداد اطباء دمشق معدود داشته است و شرح احوال وی را در جزو اطبای آن سرزمین آورده این معنی از مورخ خزرجی زیاده محل تعجب و حیرت شده است ولی میتوان از این زلت معذرت جوئیم و جواب گوئیم که چون ابن صلاح در اواخر ایام زندگانی در دمشق بسر برده و هم در آن ملک وفات نموده بدان جهت آن طبیب فاضل را در طبقهء شامیین منظور داشته است مع القصه در سال 548 ه . ق. وفات کرد و در مقابر صوفیه مدفون گردید مؤلفات و مصنفات مشهور وی از این قرار است که نوشته میشود: شرح شفای شیخ الرئیس ابوعلی سینا. کتاب فوزالاصغر. کتاب مجموعهء مبسوطه درطب. شرح ایضاح. مقاله در شکل چهارم از اشکال قیاس حملی و این شکل را منسوب بجالینوس دانند. -انتهی. (نامهء دانشوران ج1 ص154). و وفات او در شب یکشنبهء سال پانصد و چهل و اند بود و در مقابر صوفیه بر ساحل نهر بانیاس در ظاهر دمشق مدفون شد و رجوع بعیون الانباء ج2 ص164 شود.
(1) - نجم الدین. (عیون الانباء).
(2) - اشعار از متن عیون الانباء (ج2 صص165 - 166) نقل شده و اختلافات نامهء دانشوران در حاشیه قید شده است.
(3) - اتیت الیک صاح اشکو مصائبی.
(4) - خلصت بالعلم من جهلی.
(5) - القاه.
(6) - فیالک من.
(7) - فیالک من.
(8) - ولله.
(9) - تستسحب.
(10) - المدبوغ.
(11) - بالعقص.
(12) - عطفک.
(13) - فباذلته.
(14) - تنجیتی به.
(15) - یا سعد تصرف عن شغلی.
(16) - بتمسک.
(17) - در نامهء دانشوران نقل نشده.
(18) - قطب.
(19) - معنق.
(20) - لرجلی و من قطع من الرتخ و النعل.
(21) - التمسک.
(22) - ولا.
(23) - ولکن.
(24) - یمیز بالفصل.
(25) - در نامهء دانشوران نیامده.
(26) - الحسن فی الجزو.
(27) - حامل غیر.
(28) - عاذنی.
(29) - مقولة.
(30) - جهل.
(31) - شرائطا.
(32) - فایجابه سلب و جزئیه الکلی.
(33) - حظ.
(34) - فمخروط رأسه.
(35) - کملتفت.
(36) - یطبطب.
(37) - و یلصق بالفضا.
(38) - مجننا.
(39) - ضعف.
(40) - اقلیدس.
(41) - لئن لم نجد منعاً رجعنا لاهلنا.
(42) - و مما لقیناه.
(43) - و لم امل.
(44) - الم.
(45) - عطلة.
(46) - تمسک.
(47) - الخلی.
(48) - یبلی.
(49) - لم یتبلوکما.
(50) - یقاسون ما.
(51) - بنصرتی.
(52) - بسل.
(53) - و حلوا لدی من.
(54) - در نامهء دانشوران نیامده.
(55) - فلا.
(56) - فهاذا.
(57) - من بأس ضیقه.
(58) - فهذا تمسک.
(59) - در نامهء دانشوران بجای بیت فوق این بیت آمده: ویوقعنی فی علة ما اخال ان
یخلصنی منها بزور و لامغلی.
(60) - مما.
(61) - مالم یجد احد قبلی.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن السعید. سومین از بنی وتعس در مراکش از 936 تا 957 ه . ق.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سعید. رجوع به ابن البلدی... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سعیدبن عبدالرحمان بن زیادبن عبدالله بن زیادبن عجلان. مکنی به ابن عقده. کنیتش ابوالعباس است از حفاظ احادیث و ضباط اخبار بود در میان متقدمین علماء بکثرت روایات و انتقاد اسناد و معرفت رجال و رواج سنن امتیازی کامل و اختصاصی تمام دارد برخی او را از موالی عبدالرحمن بن سعیدبن قیس سبیعی همدانی کوفی دانسته اند و جمعی از موالی بنی هاشم. در سال 249 ه . ق. از مادر بزاد و در طلب علم و استماع خبر و استملاء حدیث سعی جمیل نمود و در حضرت جمعی کثیر از مشاهیر مشیخه و معاریف محدثین تلمذ کرد از میزان ذهبی و تاریخ ابن کثیر شامی منقولست که ابوالعباس کوفی یکی از ارکان حدیث و اکابر حفاظ معدود بود و اخبار بسیار اخذ فرمود و در طلب آن فن شریف سفرها نموده و گروهی را از کبار نقلهء آثار دیدار کرد محدث نیسابوری در کتاب رجال خود اسامی اساتید او را باین تفصیل آورده که: عن عدة منهم محمد بن علی الهادی،علی بن الحسن بن علی بن فضال، منذربن محمد، محمد بن سالم بن عبدالرحمن، احمدبن عمر، ابواحمد حسین بن عبدالرحمن الازدی، ابوبکر محمد بن یوسف الرازی المقری، احمدبن الحسین بن عثمان القرشی و غیر ایشان از مردمی که ابن عقده روایات خود را بدیشان مستند میدارد وی در فن کلام و اصول عقاید مذهب جارودیه که شعبه ای از شیعهء زیدیه اند اختیار کرد و مع هذا فقها و محدثین اثناعشریه وی را در عداد رجال اصحاب و روات اخبار خویش بشمار می آورند بدلیلی که استاد الکل علامهء مطلق جمال الدین حسن بن مطهر حلی رضوان الله علیه در قسم ثانی از کتب خلاصه بدان تصریح نموده پس از توصیف وی بجلالت قدر و علو منزلت گوید: و کان زیدیاً جارودیا و علی ذلک مات و انما ذکرناه من جملة اصحابنا لکثرة روایته عنهم و خلطته بهم و تصنیفه لهم روی جمیع کتب اصحابنا و صنف لهم و ذکر اصولهم. یعنی ابن عقده عقیده جارودیه داشت و هم بدان مذهب بمرد و این که ما او را از اصحاب خود یاد کرده ایم برای آن است که وی از احادیث ما بسیار روایت کرده و در علمای ما آمیخته بوده و برای ایشان تصنیف نموده جمیع اصول اثناعشریه را نقل و تدوین فرموده. و نزدیک همین مضمون از رجال نجاشی منقولست که گفته: هذا رجل جلیل فی اصحاب الحدیث مشهور بالحفظ و الحکایات و کان کوفیا زیدیا جارودیا و علی ذلک مات ذکر فی اصحابنا لاختلاطه بهم و مداخلته ایاهم و عظم محله و ثقته و امانته. از شیخ ابوجعفر طوسی قدس سره نقل است که در سعهء تبحر و قدرت حفظ ابن عقده فرموده: سمعت جماعة یحکون عنه انه قال احفظ مائة و عشرین الف حدیث باسانیدها واذاکر بثلثمائة الف حدیث. له کتب ذکرنا هافی کتابنا الکبیر منها کتاب اسماء الرجال الذین یروون عن الصادق علیه السلام اربعة الاف رجل و اخرج فیه لکل رجل الحدیث الذی رواه. یعنی از جماعتی شنیدم که از ابن عقده حکایت میکردند که گفته: من یکصد و بیست هزار حدیث با سلسلهء روات آنها از بردارم و در سیصد هزار حدیث شرط افادت و روایت بجای می آورم. آن محدث حافظ را تألیفات چندیست که ما نامهای آنها در کتاب بزرگ یاد کرده ایم از آنجمله است کتاب اسماء الرجال که در آن اسامی چهار هزار راوی را که از حضرت امام ابوعبدالله جعفربن محمد علیهما السلام اخذ خبر کرده اند شرح داده و هر حدیث که هر یک از آن حضرت فرا گرفته اند ثبت نموده در ذکر حافظه و صفت ذاکرهء وی سخنان بدیع دیگر بنظر رسیده محدث نیسابوری میگوید از ابوالطیب بن هزیمة نقل است که گفت وقتی درمجلس ابن عقده محدث نشسته بودم و بکتابت حدیث مشغولی مینمودم مردی از بنی هاشم نیز حضور داشت در اثناء کلام از حفاظ حدیث سخن بمیان آمد ابوالعباس گفت: انا اجیب بثلثمائة الف حدیث من احادیث اهل بیت هذاالرجل سوی غیرهم و ضرب بیده علی الهاشمی یعنی ابن عقده دست بر آن هاشمی نهاد و گفت من از احادیث خاندان این مرد در سیصدهزار حدیث پاسخ میدهم بجز اخباری که از غیر ایشان روایت میکنم. عبدالله محمد بن اسعد یمنی در تاریخ مرآت الجنان آورده که: ابوالعباس احمدبن محمد الکوفی الشیعی احد ارکان الحدیث کان آیة من آیات الله فی الحفظ حتی قال الدارقطنی اجمع اهل بغداد انه لم یر بالکوفه من زمن ابن مسعود رضی الله عنه الی زمن ابن عقده احفظ منه و روی عن ابن عقده انه قال احفظ مائة الف حدیث باسانیدها و اذکر بثلثمائة الف حدیث. یعنی ابن عقده که از علماء شیعه و ارکان حدیث است در حفظ اخبار یکی از آیات کردگار بود بدان مثابه که دارقطنی گفته: مشایخ بغداد بتمامهم متفقند بر این که از عهد ابن مسعود تا عصر ابن عقده احدی بحفظ مثل وی دیده نشده خود میگفته که من یکصدهزار از اخبار با اسانید در حفظ دارم و بسیصدهزار حدیث مذاکره میکنم از محدثین سلف جمهوری شاگرد ابن عقده بوده اند که در نقل سنن و روایت احادیث اسناد و مرویات بوی میرسانند از ایشانست ابن الجنید، تلعکبری، احمدبن محمد بن الصلت اهوازی، حمزة بن محمد العلوی. محمد بن بکران النقاش، احمدبن الحسن القطان، محمد بن احمدبن ابراهیم، محمد بن ابراهیم بن اسحاق الطالقانی، محمد بن یحیی العلوی الحسینی بن المهتدی، احمد بن علی التفلیسی، و هکذا طبرانی و دارقطنی و ابن عدی و ابن مظفر و ابن شاهین از او استماع اخبار کرده اند آنچه از تتبع کتب عامه و خاصه استنباط میشود آن است که علماء فریقین ابن عقده را موثق میدانند و منقولش مقبول میشمارند با آنکه در اصول عقاید نه عامی است و نه اثناعشری. بلی برخی از علماء اهل سنت و جماعت بر نقل روایت او قدح کرده اند و در وثاقتش تأمل نموده اند جهة آن است که وی اخبار مذمت شیخین و طعن صحابه علی الجهار نقل میکرده و در ستر این گونه احادیث قادحه هیچ عنایت نداشته. از کتاب میزان ذهبی منقولست که بعضی از محدثین عامه ابن عقده را تضعیف نموده اند و گروهی تقویت. ابن عدی که از علماء صناعت رجال و نقادین اسناد احادیث است گفته: وی صاحب معرفت و حفظ و تقدم بود در فن حدیث و مشایخ بغداد را دیدم که باخبار و روایاتش عمل میکردند و ترتیب آثار صحت و امارات صدق مینمودند. هم ذهبی گوید: با آنکه ابن عدی در کتاب رجال خویش متصدی نقل منکرات هر یک از ارباب حدیث شده از ابن عقده بهیچ وجه حدیث منکر ذکر ننموده از عبدالغنی بن سعید روایتست که گفت: خود از دارقطنی استماع کردم که میفرمود: انه یعلم ماعند الناس و لا یعلم الناس ماعنده یعنی ابن عقده تمام آنچه از حدیث در نزد مردم است میداند ولی مردم تمام آنچه را که در نزد اوست نمیدانند. الحاصل در صدق لهجت و صحت روایت او مابین روات طریقین اختلافی معتنابه نیست و قلیلی معدود از اهل سنت که در قبول حدیثش تأمل و طعن کرده اند بر آن است که وی در نشر اخبار سلف و نقل آثار اصحاب بیملاحظهء آراء اکابر علماء اسلام و رعایت اهواء صنادید عامه اقدام میکرد و تجری مینمود چنانکه ابن کثیر و ذهبی و یافعی بعبارات متقارب گفته اند که: انه کان یجلس فی جامع براثا بالکوفة و یحدث الناس بمثالب الشیخین و لذا ترکت روایاته و الاّ فلا کلام لاحد فی صدقه و ثقته. یعنی ابن عقده در مسجد جامع براثا که در کوفه است می نشست و بر ملا مطاعن شیخین بر مردم املاء میکرد و نقل مینمود ترک روایاتش برای همین شد و گرنه هیچکس را در صدق لسان و وثاقت خبر او سخن نیست. وفات ابن عقده در سال 333 ه . ق. و بقولی 332 در کوفه اتفاق افتاد و در جمله متروکات خویش مقدار خطیر از کتب علمی بگذاشت بعضی از ارباب طبقات نوشته اند که ابن عقده ششصد بار شتر کتاب داشت که در مدت عمر بدست آورده بود و معدودی از آنهارا خود تصنیف کرده این چند اسم از آن جمله ضبط شده: کتاب التاریخ و آن کتابیست مشتمل بر ذکر کسانی که از عامه و خاصه روایت نموده اند و آن را بانجام نرسانیده. کتاب من روی عن امیرالمؤمنین علیه السلام و مسنده. کتاب من روی عن الحسن و الحسین علیهما السلام. کتاب من روی عن علی بن الحسین علیهما السلام. کتاب من روی عن ابی جعفر محمد بن علی و اخباره. کتاب من روی عن جعفربن محمد بن علی و اخباره. کتاب من روی عن زیدبن علی بن الحسین و مسنده. کتاب الرجال و آن کتاب مشتمل است بر اسامی راویان از جعفربن محمد چنانچه شیخ طوسی اعلی الله مقامه نیز بدین تألیف اشاره فرموده بود. کتاب الجهر به بسم الله الرحمن الرحیم. کتاب اخبار ابی حنیفه و مسنده. کتاب الولایة و من روی غدیر خم.کتاب فضل الکوفه. کتاب من روی عن علی انه قسیم الجنة و النار. کتاب الطائر مسند عبدالله بن بکیربن اعین حدیث الرایة. کتاب الشوری. ذکر النبی و الصخرة و الراهب و طرق ذلک. کتاب الاَداب و این کتاب بر کتبی چند مشتمل است مانند: کتاب المحاسن، کتاب طریق تفسیر قول الله تعالی عز و جل انما انت منذر ولکل قوم هاد و طرق حدیث النبی صلی الله علیه و آله انت منی بمنزله هرون من موسی. کتاب تسمیة من شهد مع امیرالمؤمنین حروبه من الصحابة و التابعین. کتاب الشیعة من اصحاب الحدیث و کتاب من روی عن فاطمة علیها السلام من اولادها. کتاب یحیی بن الحسین بن زید و اخباره. از نجاشی در تعداد کتب وی دو کتاب دیگر نیز بزیادت نقل افتاد: کتاب صلح الحسن و معاویة. کتاب تفسیر قرآن. نوشتیم که ابن عقده در عقاید بر اصول جارودیه قائل بود لعل بعضی را در این کلمه تاملی بهم رسد که آیا جارودیه را از سائر زیدیه چه امتیاز باشد لاجرم سطری چند در امهات معتقدات این فرقه می آوریم: بدانکه جارودیه و سرحوبیه یک طائفه اند و ایشان اصحاب ابوالجارود زیادبن منذرند که حضرت ابوجعفر محمد بن علی الباقر وی را سرحوب نام نهاد و سرحوب نام شیطانی است نابینا که در دریا مسکن دارد و این فرقه بعد از اشتراک در جامعهء عقاید شیعهء زیدیه از قول بامامت کل فاطمی عالم زاهد شجاع سخی خرج بالامامة سواء کان من ولدالحسن او الحسین و تجویز وجود دو امام در دو ناحیه که هر دو مستجمع شرایط امامت باشند چنانکه نفس زکیه محمد بن عبدالله بن الحسن در یثرب و امیرالمومنین ابراهیم بن عبدالله در عراق امامت داشتند و هر یک در قطر مختص خویش واجب الامتثال و مفترض الطاعة بودند بمقالات چند از سایر فرق زیدیه اختصاص یافته اند و امتیاز پذیرفته اند و از جمله آنکه میگویند حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله بامامت علی بن ابیطالب علیه السلام تصریح فرمود ولی بوصف نه تسمیه یعنی نگفت که علی بن ابیطالب خلیفهء من است بلافصل لکن در صفت امام امت و خلیفهء خویش بخصائص و مزایا و علامات و اماراتی تصریح فرمود که ارباب فراست و خداوند هوش بیقین دانستند که مراد آن حضرت احدی نیست مگر علی بن ابیطالب علیه السلام و میگویند چون پیغمبر صلی الله علیه و آله بتوصیف آن چنان بر خلافت علی تنصیص فرمود که در قوهء تسمیت بود پس بعد از فوت رسول (ص) که صحابه با ابوبکربن ابی قحافه کار بیعت ساختند و بر اقتضاء اختیار رفتار کردند البته مخالف نص رسول نموده خواهند بود و این خود کفر محض و ارتداد صرف است. ابوالفتح محمد بن عبدالکریم شهرستانی در کتاب ملل و نحل پس از نقل تکفیر صحابه میگوید ابوالجارود در این مقاله با امام خویش زیدبن علی مخالفت کرده چه خود زیدبن علی نیز در حق یاران رسول بارتداد اعتقاد نداشت و جارودیه را در توقف و سوق امامت اختلاف است بعضی میگویند امامت از علی بحسن رسید و از حسن بحسین و از حسین بعلی بن الحسین و از علی بن الحسین بزیدبن علی واز زید به بنی الحسن و در این سلسله محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن خصال و خصایص خلافت را جامع گشت و او بقتل نرسیده و هنوز زنده است و عنقریب خروج کرده روی زمین را پر از عدل خواهد ساخت. و برخی میگویند محمد کشته گشت و پس از وی امامت بمحمدبن قاسم بن علی بن حسین بن علی رسید که در زمان معتصم بالله خروج کرد و اسیر گردید و بنزد معتصم آورده شد معتصم وی را حبس نموده در حبس درگذشت. و بعضی یحیی بن عمر بن یحیی بن زیدبن علی را پس از وی امام میدانند که در ایام مستعین بالله در کوفه خروج کرد و مردم عراق را به بیعت خویش بخواند و خلقی بسیار بوی گرویدند بالاخره مقتول گردید و سرش بنزد محمد بن عبدالله بن طاهر برده شد. تا اینجا ترجمهء کلام عبدالکریم بود در شرح عقاید زیدیه عموماً و جارودیه خصوصاً و در این کلام یک مقام محل تأمل است و دیگری محل تعرض اما تأمل در آنکه او بگاه ذکر جوامع عقاید زیدیه که قدر مشترک عموم آن فرقه است گفته ایشان یکی از شرایط لازمهء امام آن میدانند که پس از استجماع سائر خصال سل سیف کند و بر جبابرهء عصر خروج نماید و این سخن با آنکه در سیاق ائمهء زیدیه بعقیدت سرحوبیه نام حضرت ابوالحسن علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام را آورده منافات صریح دارد چه آن حضرت بالاتفاق فاقد این شرطست شمشیری نکشید و خروجی نفرمود اما تعرض در آن است که گفته بعضی از جارودیه یحیی بن عمر بن یحیی بن زیدبن علی را امام میدانند که در عهد مستعین بر حاکم عراق محمد بن عبدالله خروج کرد چه باتفاق نسابین یحیی بن زیدبن علی غیر معقب است از وی هیچ نژاد نماند و این یحیی که بر مستعین بیرون آمد و با والی عراق جنگ نمود که او را در کتب تواریخ و مبسوطات انساب صاحب شاهی نیز مینامند از نسل حسین ذی الدمعه است برادر یحیی بن زید الشهید قتیل جوزجان نه از اعقاب یحیی فهو یحیی بن عمر بن یحیی الحسینی ذی الدمعة بن زید الشهیدبن علی السجاد صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین. (نامه دانشوران ج2 ص333). و رجوع به روضات الجنات ص58 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سعیدبن عبیداللهبن احمد بن سعیدبن ابی مریم القرشی الوراق. مکنی به ابوبکر. او وراق ابوالحسن احمدبن عمیربن جوصا الحافظ الدمشقی است. و احمد به شهرت ابن الفطیس معروف است. ابن عساکر در تاریخ دمشق گوید: وفات او بشوال سال 350 ه . ق. و مولد وی در رمضان سنهء 271 یا 272 بود. و او صاحب خطی نیکو و مشهور است و از موالی جویریة بنت ابی سفیان است و از جماعتی از اهل شام روایت حدیث کند و باز ابن عساکر آرد که عبدالعزیز کنانی ذکر او آورده است و گوید: او ثقهء مامون بود ومردمان را به دمشق وراقی کردی و نیکو خط بود. و یاقوت گوید من خط وی ندیده ام.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سعید حداد. او راست: تاریخ هرات.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سعید یمنی ملقب به شهاب الدین. وی تکلمهء قصیدهء شاطبیه در قراآت ثلثه را بر سبعه اضافه کرده و در حدود سال 830 ه . ق. حیات داشته است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سلامهء ازدی (امام...). و در برخی مآخذ احمدبن محمد بن سلمة بن سلامة مکنی به ابوجعفر، فقیهی از مردم طحاوهء مصر رجوع به طحاوی و رجوع به ابوجعفر احمد... و روضات الجنات ص59 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سلفهء اصبهانی.مکنی به ابوطاهر.رجوع به سلفی و احمدبن محمد بن ابراهیم بن سلفه ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سلیمان. رجوع به ابن سلیمان ابوالعباس احمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سلیمان بن بشار کاتب. محمد بن اسحاق الندیم ذکر او آورده است و گوید او استاد ابوعبدالله کوفی وزیر است. و در بلاغت و فصاحت و صناعت یکی از افاضل کتاب باشد. او راست: کتاب الخراج، نزدیک هزار ورقه و کتاب الشراب و المنادمة. (معجم الادباء، چ مارگلیوث ج2 ص58). رجوع به ابن بشار ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سهل بن عطاء الاَدمی الخراز. مکنی به ابوالعباس. او یکی از مشایخ تصوف و از کبار اصحاب ابراهیم المارستانی و از اقران جنید است. رجوع بروضات الجنات ص60 س13 و رجوع به ابوالعباس بن عطاء شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن سهل شیحی. از مردم شیحه قریه ای بحلب. محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن شبّره [ کبقمه ] عابدی نیشابوری است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن شعبان طرابلسی مغربی. او راست: تشنیف المسمع فی شرح المجمع در دو مجلد که به سال 967 ه . ق. از آن فراغت یافته است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن شعیب ارّجانی. از مردم ارّجان فارس. محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن شنبذ. قاضی و محدثی است از مردم دینور.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن شهاب. یکی از بزرگان دُعات اسماعیلیه و معاصر ابوریحان بیرونی است و ابوریحان از انتساب دروغین حدیثی بحضرت جعفر بن محمد صادق علیه السلام او را مدلس و مردم فریب میگوید.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن شهر دارالمعلم الاصفهانی رجوع به احمدبن محمد بن احمدبن شهردار شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن شهمردان مکنی به ابوالفضل. مافروخی در محاسن اصفهان (ص32) او را در زمرهء متقدمین اهل ادب اصفهان یاد کند.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن الصاحب شرف الدین و او ملقب به شهاب الدین و مکنی به ابوالعباس است. او راست: تصحیح الحاوی و حاوی از عبدالغفار قزوینی است.وفات وی به سال 788 ه . ق. بود و رجوع به احمدبن شرف الدین ...شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن صاعد مکنی به ابونصر حنفی قاضی و رئیس نیشابور و او را شیخ الاسلام میگفتند. وی فقیهی سخت متعصب بود و خطبا را اغرا میکرد که اکثر طوایف را لعن کنند. وفات وی به سال 482 ه . ق. بود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن صالح المنصوری. رجوع به منصوری احمد ... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن صباح کبشی.و در تبصیر ابن الصباغ آمده است وی از معاذبن المثنی روایت کند و نسبت آن به کبش است و آن موضعی است. (تاج العروس مادهء ک ب ش).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن الظاهری الحلبی مکنی به ابوالعباس. متوفی به سال 696 ه . ق. او راست: اربعین البلدانیة.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عاص بن احمدبن سلیمان بن عیسی بن دراح قسطلی شاعری از مردم اندلس 374 - 421 ه . ق.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عاصم . مؤلف روضات گوید: او پسر برادر علی بن عاصم محدث است و او را ابوعبدالله عاصمی گفتندی و از فهرست شیخ آشکار است که او ثقه و سلیم الجنبه و کوفی الاصل و بغدادی المسکن بود و او شیخ روایت ابن الجنید است و او راست از کتب: کتاب النجوم و غیره. و در تعلیقات سمّی ما، المروج بنقل از ابوغالب زراری رحمه الله آمده است که او پسر خواهر علی بن عاصم است و از این رو او را عاصمی گویند و خال من [ مراد علامهء مجلسی است ] و محقق بحرانی وصف حال او آورده اند و گفته اند که او استاد کلینی است و در آخر کتاب بیاید که او یکی از وکلائی است که روایت از حضرت صاحب علیه السلام کرده و بر معجزات او آگاه شده اند. (روضات الجنات ص554 س5).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عاصم. ابوسهل حلوانی. محمد بن اسحاق الندیم ذکر او آورده و گوید: میان او و ابوسعید سکری خویشی نزدیک است از این رو او کتابهای ابوسعید را روایت کند و غالباً کتب مزبور بخط او که نهایت بد نویسد بدست آید. او راست: کتاب مجانین الادباء. و رجوع به حلوانی ابوسهل احمدبن محمد... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عامربن فرقد القرشی الاندلسی. یکی از شاگردان شلوبین. او مدتی بمصر میزیست و سخت بعسرت معیشت دچار بود سپس بشام و بعد از آن بحلب رفت و هم بقاهره بازگشت و بتدریش اشتغال ورزید. او راست: شرح فصول ابن معطی. و وفات او بقاهره به سال 689 ه . ق. بود. و مؤلف روضات گوید: در نحو از بهاءبن النحاس امثل است و سیّی ء الخلق بود. رجوع بروضات الجنات ص86 س1 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن العباس مکنی به ابوطاهر و معروف به ابن البرخشی و ملقب به موفق الدین. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج1 ص256) آرد که: او از اهل واسط و در صناعت طب فاضل و در فنون ادبیه کامل بود و من خط او را دیدم که دلالت بر رزانت عقل و غزارت فضل وی میکرد و او در ایام مسترشدبالله میزیست. شمس الدین ابوعبدالله محمد بن حسن بن محمد بن کریم بغدادی مرا حدیث کرد که احمدبن بدر واسطی او را حدیث کرد که حکیم ابوطاهر احمدبن محمد برخشی در واسط مریضی را معالجه میکرد که مبتلا بنوعی استسقاء بود و بیماری او دیر کشید و علاج نمیشد و از حد احتماء تجاوز کرد و مریض از مآکل و اغذیه بدانچه طبیعت وی مایل بود برمیگزید و میخورد. روزی شخصی را دید ملخهائی که در آب نمک آب پز شده بود میفروخت طبعش بدان مایل شد و ازو بخرید وبخورد، و از آن وی را اسهالی مفرط دست داد و حکیم چون افراط اسهال بدید از معالجهء مریض دست بکشید ولی پس از چند روز بیمار را افاقه حاصل آمد و مزاج وی روی بصلاح آورد و برء آغاز شد و حال او بتدریج روی بصحت نهاد. حکیم که از صلاح او مأیوس بود چون حال بدانست نزد وی رفت و از او پرسید که چه چیزها خورده است و از چه بهبود یافته گفت من ندانم جز آنکه از روزی که ملخ آب پز بخوردم مزاج من روی به بهبود نهاد حکیم زمانی دراز بتفکر فرو شد پس گفت این اثر و خاصیت ملخ نیست و از مریض نشان فروشندهء ملخ را پرسید گفت مکان او را ندانم ولی اگر وی را ببینم بشناسم حکیم بتفحص فروشندگان ملخ پرداخت و یک یک ایشان را بمریض بنمود تا وی فروشنده را بشناخت. حکیم از او پرسید آیا موضع صید ملخی را که بدین مریض فروختی، دانی گفت آری پس همگان بدانجا شتافتند در آنجا گیاهی بود که ملخها از آن تغذیه میکردند پس حکیم از آن گیاه مقداری برگرفت و بدان استسقاء را علاج میکرد گروهی از مرضی را بدان شفابخشید و این امر در واسط معروف و مشهور است. من گویم که این حکایتی قدیم است که ذکر آن متداول است و این گیاهی که ملخ از آن تغذیه میکند مازریون(1) است و قاضی تنوخی در کتاب فرج بعدالشدة ذکرآن آورده. و ابوطاهربن برخشی در سال 560 ه . ق. در واسط حیات داشت و او ادیبی بارع و صاحب معرفت در نظم و نثر بود و از اشعار او که دربارهء پسری که خلالی بوی داد گوید:
و ناولنی من کفه مثل خصره
و مثل محب ذاب من طول هجره
و قال خلالی قلت کل حمیدة
سوی قتل صبّ حارفیک بأسره.
و در مردی بد که از یکی از قرای واسط بحج رفت، گوید:
لما حججت استبشرت واسط
و قولیاثا و فتی مرشد(2)
و انتقل الویل الی مکة
و رکنها و الحجر الاسود.
و در شخصی که در صدر مکتوبی بدوست خویش العالم نوشت، گوید:
لما انمحت سنن المکارم و العلی
و غدا الانام بوجه جهل قاتم
و رضوا باسماء و لا معنی لها
مثل الصدیق تکاتبوا بالعالم.
و نجم الدین ابوالغنائم محمد بن علی بن معلم هرثی شاعر واسطی که از مرض خود شفا یافته بود و احمد او را پرهیز فرموده و از غذا بازداشته، این بیتها باحمد فرستاد:
صبحت فخراً بالمنی و اغتدی
قدرک فوق النجم مرفوعا
یا منقذی من حلقات الردی
حاشاک ان تقتلنی جوعا
ابن البرخشی در جواب او نوشت:
تبعت مرسومک یا ذا العلی
لا زال مرسومک متبوعا
لکن اشفاقی علی من به
امسی غریب القول مسموعا
اوجب تأخیر الغذا یومنا
و فی غد نستدرک الجوعا
اصبر فما اقصرها مدّة
و ان تلکأت فاسبوعا.
و او جواب داد:
یا عالما این ثوی رحله
اجری من العلم ینابیعا
لم عندک الاعمار موصولة
یضحی و یمسی الرزق مقطوعا
والله ان بت و لم یجدنی
شعری یا ذاالفضل منقوعا
لیخلعن الجوع منی الحیا
و اوسعن العلم تقطیعا.
(1) - Daphne mezereum. (2) - قولیاثا؛ یکی از نواحی و ضیاع واسط و فتی مرشد؛ نام شخصی است از آن محل.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالجلیل حتشی. از مردم حتش، موضعی بسمرقند. وی از علی بن عثمان الخراط و از او ابوسعد سمعانی روایت کند. (تاج العروس مادهء ح ت ش).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالجلیل السجزی. مکنی به ابوسعید. از مشاهیر ریاضیین و معاریف منجمین قرن چهارم هجری از مردم سیستان. وی در علم نجوم و حساب و هندسه و هیئت تألیفات کثیره دارد از آن جمله است: کتاب جامع شاهی معروف و آن مجموعه ای است مرکب از پانزده رساله در علم نجوم و اختیارات و زایجات طالع و نحوها و در موزهء بریطانیه در لندن نسخهء بسیار ممتازی از آن موجود است(1) در یک موضعی ازین کتاب (ورق 57 از نسخهءمذکور) گوید: و هذا جدول لمواضع الکواکب الثابتة فی الطول و العرض لسنة ثلثین و ثلثمائة من یزدجردبن شهریار الخ. و سنهء 330 یزدجردی مطابق است باسنهء 351 هجری، و در موضعی دیگر از همان کتاب (ورق 90) سنوات یزدجردیه را می برد تا سنهء 358 که مطابق است با سنهء 380 هجری، پس عصر وی فی الجمله تعیین شد، و ظاهراً غالب اوقات عمر خود را در شیراز در کنف حمایت عضدالدولهء دیلمی (338 - 372 ه . ق.) بسر برده و بسیاری از تألیفات خود را نیز به نام او موشح نموده است. از جمله نفایس ذخایری که در کتابخانهء ملی پاریس محفوظ است مجموعه ای است(2) مرکب از 41 رساله درعلم حساب و هندسه و هیئت تألیف اشخاص مختلفه از مشاهیر ریاضیین و تمام این مجموعه بخط احمدبن محمد بن عبدالجلیل سجزی صاحب ترجمه است و آن را در سنوات 358 تا 361 یعنی در عهد عضدالدولهء دیلمی در شیراز نوشته است و هر چند در آخر تمام رساله ها نام خود را رقم نکرده ولی واضح است که تمام کتاب [ باستثنای رسالهء آخرین که خط یکی از مالکین این کتاب و مورخ است بسنهء 658 ] خط یک کاتب است، و رسائلی که احمدبن عبدالجلیل سجزی در آخر آنها نام خود را رقم کرده است از قرار ذیل است که در آخر ورق 18 مسطور است: تمت المقالة بحمدالله و منه وصلی الله علی محمد و آله کتبه احمدبن محمد بن عبدالجلیل بشیراز فی شهر ربیع الاول سنة ثمان و خمسین و ثلثمائة. و در آخر ورق 42 نوشته: تمت المقالة الثانیة و تمّ تفسیر المقالة العاشرة من کتاب اوقلیدس نقل ابی عثمان الدمشقی و الحمدالله وصلی الله علی محمد و آله و سلم کتبه احمدبن محمد بن عبدالجلیل بشیراز فی شهر جمیدی الاولی سنة ثمان و خمسین و ثلاثمائة. و در آخر ورق 75 مسطور است: تم ما وجد بخط ابی الحسن ثابت بن قرة الصابی فی هذا المعنی ولله الحمد ولی العدل و واهب العقل کما هو له اهل و کتب احمدبن محمد بن عبدالجلیل من نسخة نظیف(3)بن یمن النصرانی المتطبب بشیراز سلخ جمادی الاخر [ کذا ]سنة تسع و خمسین و ثلاثمائة. و در آخر ورق 122 نوشته است: تمت المقالة فی مساحة المجسمات المکافئة لثابت بن قرة و الحمدالله رب العالمین وصلی الله علی سیدنا محمد خاتم النبیین و علی آله و کتب احمد بن محمد بن عبدالجلیل بشیراز لیلة السبت لمن (کذا، ظ: لثمان) بقین من ربیع الاول سنة ثمان و خمسین و ثلثمائة و در آخر ورق 136 مسطور است: تمّ کتاب ابراهیم بن سنان بن ثابت فی مساحة القطع المکافی کتبه احمدبن محمد بن عبدالجلیل بشیراز فی ماه اردیبهشت سنة ثمان و ثلثین و ثلثمائة یزدجردیة ولله الحمد والمنة. و سنهء 338 یزدجردی مطابق است با سنهء 359 هجری، و در آخر ورق 180 مسطور است: تمّ کتاب ابی الحسن ثابت بن قرة فی الاعداد تلقب بالمتحابة و هو عشرة اشکال کتبه احمدبن محمد بن عبدالجلیل بشیراز من نسخة ابی الحسن المهندس ایده الله فی آخر خرداد ماه سنة ثمان و ثلثین و ثلاثمائة لیزدجرد. و در آخر ورق 187 نوشته است: تمّ بحمدالله و منه وصلی الله علی محمد و آله کتبه احمدبن محمد بن عبدالجلیل من نسخة سیدی ابی الحسن المهندس باصلاحه بشیراز فی آخر شعبان سنة شنح هجریة. مجموع آنچه از تألیفات احمدبن عبدالجلیل سجزی اکنون در مکاتب اروپا موجود است 29 کتاب است از جمله 15 رساله که مجموع آنها را جامع شاهی گویند در موزهء بریطانیه در لندن(4)، و 8 رساله در کتابخانهء ملی پاریس(5)، و 6 رسالهء دیگر در کتابخانه های دیگر اروپا(6)، و علاوه برین 29 رساله، کتابی موسوم به صد باب نظامی عروضی در چهارمقاله (ص54) و رساله ای در اسطرلاب حاجی خلیفه در کشف الظنون(7) بدو نسبت داده اند. (تعلیقات آقای محمد قزوینی بر چهار مقاله).
و مراکشی حسن ابوعلی در کتاب خود جامع المبادی که به سال 660 ه . ق. تألیف کرده از ابوریحان بیرونی آورده است که اسطرلاب سجزی مبنی بر حرکت زمین است نه حرکت فلک و فلک جز سبعهء سیاره ثابت است و بیرونی میگوید حل این شبهه مشکل است یعنی شبههء حرکت زمین. رجوع به کتاب نلینو منطبعهء روم 1911 شود. (نقل از گاهنامهء سید جلال الدین طهرانی). او راست: منتخب کتاب الالوف و کتاب الدلائل و رجوع به ابوسعید ... احمد شود.
(1) - رجوع کنید به ذیل فهرست نسخ عربی بریتش میوزیم تألیف ریو، ص 528.
(2) - Bibliotheque Nationale, Arabe
2457.
(3) - نظیف النفس یا نظیف القس رومی از اطبای مخصوص عضدالدولهء دیلمی بود وترجمهء حالش در تاریخ الحکماء قفطی صص337 - 338 و عیون الانباء فی طبقات الاطباء لابن ابی اصیبعه ج 1 ص 238 مسطور است.
(4) - C. Rieu, Supplement to the catalogue of the Arabic Mss. in the
British Museum, pp. 528 - 530.
(5) - Voir De Slane, Catalogue des Manuscrits Arabes de la Bibliotheque
Nationale, pp. 431 - 434.
(6) - رجوع کنید بتاریخ علوم عرب تألیف بروکلمن آلمانی ج 1 ص 219، بروکلمن 9 رساله ذکر کرده است ولی رسائل 7 و 8 و 9 از آن در جامع شاهی مندرج است و بروکلمن و حاجی خلیفه هیچ کدام جامع شاهی را ندیده بوده اند و ذکری از آن نکرده اند.
(7) - باب الراء در تحت «رسالة فی الاسطرلاب و عمله».
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدربه بن حبیب بن حدر بن سالم، مولی هشام
ابن عبدالرحمان بن معاویة بن هشام بن عبدالملک بن مروان قرطبی اندلسی اموی و کنیت او ابوعمر است یاقوت گوید: حمیدی ذکر او آورده و گوید او در جمادی الاولی بسال 348 ه . ق. درگذشت و مولد وی در دهم رمضان سال 246 بود و هشتاد و یکسال و هشت ماه و هشت روز بزیست. و از اهل اندلس است. حمیدی گوید: ابوعمر از مردم علم و ادب و شعر بود و کتاب عقد در اخبار از اوست و هر یک از ابواب کتاب عقد را نام یکی از جواهر ثمینه و مانند آن داده است مثل الواسطة و الزبرجدة و الیاقوته و الزمردة و امثال آن. و من شنیدم آنگاه که صاحب بن عباد نام کتاب العقد شنود در بدست کردن آن بی تاب بود و چون بیافت و در آن نظر و تأمل کرد گفت: هذه بضاعتنا ردّت الینا، گمان می بردم که این کتاب مشتمل بر اخبار بلاد ایشان باشد لکن آن مشتمل اخبار ممالک ماست و ما را بدان نیازی نیست و کتاب را رد کرد. حمیدی گوید احمد را شعر بسیار است، مدون کرده و من بیست و اند جزء آن را از جمله دیوانی که برای حکم بن عبدالله(1) مقلب بناصر اموی سلطان عرب گرد کرده بود بدیدم و بعض این مجموع بخط احمد بود. و باز گوید: ابوعمر را جلالت علم و ریاست و شهرت ادب و دیانت و صیانت بود و او بروزگاری میزیست و با ولات و امرائی سروکار داشت که علم بدان روزگار و در نزد آن ولات بازار و نفاق داشت و از این رو پس از گمنامی بسیادت و بعد از فقر به توانگری و غنا رسید و به تفضیل انگشت نما گردید لکن بیشتر بشعر و شاعری گرائید. و از شعر اوست قطعهء ذیل. و آن را بدوستی نوشته است که فردا بامدادان عزم رحیل داشته و باران سخت شبانه از سفر او مانع آمده بود:
هلاّ ابتکرت لبین انت مبتکر
هیهات یأبی علیک الله و القدر
مازلت ابکی حذارالبین ملتهفا
حتی رثا لی فیک الریح و المطر
یا برده من حیا مزن علی کبد
نیرانها بغلیل الشوق تستعر
آلیت الاّ اری شمساً و لا قمرا
حتی اراک فانت الشمس و القمر.
و از شعر سائر اوست:
الجسم فی بلد و الروح فی بلد
یا وحشة الروح بل یا غربة الجسد
ان تبک عیناک لی یا من کلفت به
من رحمة فهما سهمان فی کبد.
و حمیدی گوید: وقتی که ابن عبدربه از کوئی میگذشت آوازی نیکو شنید و بزیر پنجره بایستاد تا آن آواز نیکو بشنود و صاحب خانه که وی را نمی شناخت برای طرد او از آنجا، از پنجره آب بر سر وی فرو ریخت و ابن عبدربه در این معنی این شعر بگفت:
یا من یضن بصوت الطائر الغرد
ما کنت احسب هذا البخل فی احد
لو ان اسماع اهل الارض قاطبة
اصغت الی الصوت لم ینقص و لم یزد
فلا تضن علی سمعی تقلده
صوتاً یجول مجال الروح فی الجسد
لوکان زریاب حیاً ثم اسمعه
لذاب من حسد او مات من کمد
اما النبیذ فأنی لست اشربه
و لست آتیک الاّ کسرتی بیدی.
و زریاب که در این شعر آمده است نام مغنی است باندلس(2) و او اندلسیان را در صنعت غنا و معرفت آن چنان است که اسحاق بن ابراهیم موصلی مردم عراق را و بدو مثل زنند ومؤلف اصواتی است که تدوین شده و در آن کتابها کرده اند. و هم حمیدی گوید: ابوعمر را اشعار بسیاری است که آنها را ممحصات نامیده است و هر قطعهء آن در نقض غزلی باشد که در عشق و خمر و جز آن سروده است مشتمل بر مواعظ و زهد. و ظاهراً قطعهء ذیل از ممحصات است:
الاّ انما الدنیا غضارة ایکة
اذا اخضرمنها جانب جف جانب
هی الدارما الاَمال الاّ فجائع
علیها و لا اللذات الا مصائب
و کم سخنت بالامس عینا قریرة
و قرت عیون دمعها الان ساکب
فلا تکتحل عیناک منها بعبرة
علی ذاهب منها فأنک ذاهب.
و گویند شعر زیرین آخرین شعر اوست:
بلیت و ابلتنی اللیالی بکرها
و صرفان للایّام معتوران
و ما بی لاابکی لسبعین حجة
و عشر اتت من بعدها سنتان.
و حافظ ذوالنسبین [ بنی دحیة و الحسین ]ابوالخطاب عمر بن الحسین المعروف به ابن دحیة المغربی السبتی بمن اجازهء روایت کتاب العقد ابن عبدربه داد و او از شیخ خود ابومحمد عبدالحق بن عبدالملک بن ثوبة العبدی و وی از شیخ خود ابوعبدالله محمد بن معمر و او از شیخ خود ابوبکر محمد بن هشام المصحفی و او از پدر خویش و او از زکریابن بکیربن الاشبح و او از مصنف کتاب اجازهء این روایت داشت. و ابن عبدربه کتاب العقد بر بیست و پنج بخش کرده و هر بخشی دو جزء است که مجموعاً پنجاه جزو باشد و بهر کتاب نام گوهری از گوهرها داده است و اول آن کتاب اللؤلؤة فی السلطان است پس کتاب الفریدة فی الحروب پس کتاب الزبرجدة فی الاجواد. پس کتاب الجمانة فی الوفودپس کتاب مرجانة فی مخاطبة الملوک پس کتاب الیاقوتة فی العلم و الادب پس کتاب الجوهرة فی الامثال پس کتاب الزمردة فی المواعظ پس کتاب الدرة فی التعازی و المراثی پس کتاب الیتیمة فی الانساب پس کتاب العسجدة فی کلام الاعراب پس کتاب المجنبة فی الاجوبة پس کتاب الواسطة فی الخطب پس کتاب المجنبهء دوم فی التوقیعات و الفصول والصدور و اخبار الکتبة پس کتاب العسجدهء دوم فی الخلفاء و ایامهم. پس الیتیمة الثانیة فی اخبار زیاد و الحجاج و الطالبیین و البرامکة. پس الدرهء دوم، فی ایام العرب و وقائعهم. پس الزمردهء دوم فی فضائل الشعر و مقاطعه و مخارجه. پس الجوهرهء دوم فی اعاریض الشعر و علل القوافی. پس الیاقوته دوم فی علم الالحان و اختلاف الناس فیه. پس المرجانهء دوم فی النساء و صفاتهن. پس الجمانهء دوم فی المتنبئین و الممرورین و الطفیلیین. پس زبرجدهء دوم فی التحف و الهدایا و النتف و الفاکهات والملح. پس الفریدهء دوم فی الهیئات و البنّایین و الطعام و الشراب. و پس اللؤلؤهء دوم فی طبایع الانسان و سائر الحیوان و تفاضل البلدان و این آخر کتاب است. و از اوست:
ودّعتنی بزورة و اعتناق
ثم نادت متی یکون التلاقی
و بدت لی فأشرق الصبح منها
بین تلک الجیوب والاطواق
یاسقیم الجفون من غیر سقم
بین عینیک مصرع العشاق
انّ یوم الفراق اقطع یوم
لیتنی مِتُّ قبل یوم الفراق.
و هم از اوست:
یا ذاالذی خط الجمال بخده
خطین هاجا لوعة و بلابلا
ماصح عندی انّ لحظک صارم
حتی لبست بعارضیک حمائلا.
و حمیدی گوید: معتمدی مرا روایت کرد که خطیب ابوالولیدبن عسال بزیارت خانه شد و گاه بازگشت خواست برای اکتساب فخری و استفادت ادبی متنبی را نیز دیدار کند و او را در مسجد عمروبن العاص بیافت. ابن عسال گوید: پس از ساعتی مفاوضه متنبی گفت: مرا از ملیح اندلس شعری نخوانی؟ [ و مراد او از ملیح اندلس ابن عبد ربه بود ] و من این قطعه خواندن گرفتم:
یا لؤلؤاً یسبی العقول انیقا(3)
و رشا بتقطیع القلوب رفیقا
ما ان رأیت ولا سمعت بمثله
ورداً یعود من الجناء عقیقا
و اذا نظرت الی محاسن وجهه
ابصرت وجهک فی سناه غریقا
یا من تقطع خصره من ردفه
ما بال قلبک لایکون رقیقا.
و متنبی از من اعادهء آن خواست و نوبت دیگر بخواندم و چون بآخر رسید دست برهم زد و گفت: ای ابن عبدربه! عراق در مقابل تو از پای در آمد.
و ابن عبدربه در آخر عمر از شور و هوای جوانی بازآمد و باخلاص توبت و انابت کرد و هر یک از غزلهای خود را بهمان وزن و قافیت و عروض در زهد و طامات نقیضه گفت و آنان را ممحصات نام داد و ازجملهء ممحصات است قطعه ای که در معارضهء این غزل خویش که مطلع: «هلا ابتکرت لبین انت مبتکر» داشت، گفته است:
یا قادراً لیس یعفو حین یقتدر
ما ذا الذی بعد شیب الرأس تنتظر
عاین بقلبک انّ العین غافلة
عن الحقیقة و اعلم انها سقر
سوداء تزفر من غیظ اذا سعرت
للظالمین فماتبقی و لاتذر
لو لم یکن لک غیر الموت موعظة
لکان فیه عن اللذات مزدجر
انت المقول له ما قلت مبتدئا
هلا ابتکرت لبین انت مبتکر.
(معجم الادباء یاقوت ج2 ص67).
و او راست: لباب فی معرفة العلم و الاَداب. احمد عم ابوعثمان سعیدبن عبدربه است. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 44 و رجوع به ابن عبدربه شود.
(1) - الحمیدی، عبدالرحمان.
(2) - نام زریاب نشان میدهد که او نیز مانند اسحاق از مردم ایران است و موسیقی از ایران بشرق و غرب ممالک اسلامی رسید.
(3) - الصواب فی الیتیمه (1:364): قمراً یسبی ذوی...
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالرحمان بن سعید یا سعد الابیوردی، مکنی به ابوالعباس. مؤلف صفة الصفوه گوید: وی فقیهی فصیح از اصحاب ابوحامد اسفرائینی متوطن بغداد بود و بر جانب شرقی آن شهر و مدینة المنصور ولایت قضاء داشت و مدرس و مفتی و مُناظر بود و در جامع منصور حلقه ای و حوزه ای داشت: عبیداللهبن احمدبن عثمان صیرفی از دیگری روایت کرده که قاضی ابوالعباس ابیوردی صائم الدهر بود و غالب افطار وی نان و نمک بود و خود تهی دست و بامروت بود و زمستانی را بی جبه بپایان برد و باصحاب خویش میگفت علتی مرا از پوشیدن حشو بازمیدارد و آنان گمان میبردند که مرضی دارد ولی قصد او فقر بود لکن برای خویشتن داری و مروت اظهار نمی کرد. و ابن ثابت گفت: صوری مرا حدیث کرد که وی ابیوردی را از مولد او پرسید و او گفت مولد من به سال 357 ه .ق . بود و بروز شنبهء ششم جمادی الاَخرهء سال 425 درگذشت و در مقبرهء باب حرب دفن شد. (صفة الصفوة ج2 ص275).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالرحمان شریف حسینی حلبی مصری، مکنی به ابوالعباس و ملقب بعزالدین. وی بر تکملهء استاد خویش منذری ذیلی دارد. وفات او به سال 695 ه .ق . بود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالرحمان طوخی شافعی. او راست: نظم جمع الجوامع در اصول. وفات وی به سال 893 ه .ق . بود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالرحمان الهروی الباشانی المؤدب، مکنی به ابوعبید. صاحب کتاب غریبی القرآن و الحدیث و یاقوت گوید تا آنجا که ما دانیم پیش از او کس بین غریب القرآن و غریب الحدیث جمع نکرده بود. و او شاگردی جماعتی از علماء لغت و ادب کرد و ازجمله ابوسلیمان خطابی و ابومنصور محمد بن احمد ازهری صاحب کتاب تهذیب اللغة و ابوعبید بشاگردی این استاد یعنی ازهری افتخار و مباهات میکرد و وفات ابوعبید بدانسان که ملیحی ذکر کرده است برجب سال 401 ه .ق . بود. و کتاب الغریبین او را ابوعمر و عبدالواحدبن احمد الملیحی و ابوبکر محمد بن ابراهیم بن احمد اردستانی روایت کرده اند. و علاوه بر کتاب الغریبین او راست: کتاب ولاة هراة. رجوع بمعجم الادباء یاقوت ج2 ص86 و رجوع به احمدبن محمد بن ابی عبید العبدی و ابوعبید احمدبن محمد... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالسلام. فقیه شافعی منوفی مصری، مکنی به ابوالخیر و ملقب به شهاب الدین. مولد او در سال 847 ه .ق . و وفات بسنهء 931. او راست: احیاء المهج بحصول الفرج. الخواطر الفکریه فی الفتاوی البکریة. رفع الملامة بمعرفة شروط الامامة. تحفة الراغب فی معرفة شروط الامام الراتب. ابتهاج العین بحکم الشروط المتبایعین. نضج الکلام فی نصح الامام. النخبة العربیة فی حل الفاظ الاجرومیة. الجواهرالمضیئه. اللفظ المکرم فی خصائص النبی صلی الله تعالی علیه و سلم. الزهرالفائح. هدایة الطالب لحقوق الامام الراتب. تذکرة العابر فی شرح مقدمة الزاهر. الفوائد المرتشفه فیما یناط من الاحکام بالحشفة. ملخص مقاصد الحسنة فی کثیر من الاحادیث المشهورة علی الالسنة سخاوی، بنام الدرة اللامعة فی بیان کثیر من احادیث الشائعة. تشنیف الاسماع بحل الفاظ مختصر ابی شجاع. الاقناع شرح مختصر ابی شجاع.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالصمد الشیرازی، مکنی به ابونصر. در تاریخ بیهقی نام وی در چند جا با لقب خواجه و خواجهء بزرگ و خواجه عمید آمده است. وی از بزرگان و محتشمان دورهء غزنوی است و شعرای بزرگ این دوران او را مدیح گفته اند و از آن جمله است منوچهری که گوید:
بادام چون شیانی(1) بارد بروز باد
چون کفّ راد احمد عبدالصمد بود.
و هم در قصیدهء دیگرِ منوچهری با لقب شمس الوزرا آورده شده است:
شمس الوزرا احمد عبدالصمد آنکو
شمس الوزرا نیست که شمس الثقلان است.
وی نخست صاحب دیوان آلتونتاش حاجب بود و ابوالفضل بیهقی گوید: خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. و هنگامی که بوسهل زوزنی عارض درباب آلتونتاش خوارزمشاه دسیسه کرد، و مسعود را بر آن داشت تا ملطفه ای بقائد منجوق، که بخوارزم بود، در باب فروگرفتن و کشتن آلتونتاش نویسد، و عاقبت خود زوزنی در سر آن کار فروگرفته شد، احمد عبدالصمد در خوارزم کارها کرد و منجوق را بکشت. بیهقی در باب این دسیسه گوید: از خواجه بونصر شنیدم که بوسهل در سر سلطان نهاده بود که خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست و او را بشبورقان فرو می بایست گرفت، چون برفت تیر از شصت بدر رفت و گردنان چون علی قریب و اریارق و غازی همه برافتادند خوارزمشاه آلتونتاش بمانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوند آنجا نشانده آید پادشاهی بزرگ و خزانه و لشکر بسیار برافزاید. امیر گفت: تدبیر چیست؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کارها بکند، بوسهل گفت: سخت آسان است اگر این کار پنهان ماند، خداوند بخط خویش سوی قائد منجوق که مهتر لشکر کجاتست وبه خوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفه ای نویسد تا وی تدبیر کشتن و فروگرفتن او کند، و آنجا قریب سه هزار سوار حشم است پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند آسان ویرا بر توان انداخت، و چون ملطفه بخط خداوند باشد اعتماد کنند و هیچکس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. امیر گفت: سخت صوابست، عارض توئی نام هر یک نسخت کن، همچنان کرد و سلطان بخط خویش ملطفه نبشت و نام هر یک از حشم داران ببرد بر محل. و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود و در بیداری و هوشیاری چنو نیست بدین آسانی او را بر نتوان انداخت و عالمی بشورد. پس از قضای ایزد عز وجل بباید دانست که خراسان در سر کار خوارزم شد، و خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. خواجه بونصر استادم گفت چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند امیر با عبدوس آن سرّ بگفت، عبدوس در مجلس شراب به ابوالفتح حاتمی که صاحب سرّ وی بود بگفت، و میان عبدوس و بوسهل دشمنانگی جانی بود و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد، بوالفتح حاتمی دیگر روز به ابومحمد مسعدی وکیل خوارزمشاه بگفت بحکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی دروقت بمعمائی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح باز نمود، و بوسهل راه خوارزم فروگرفته بود و نامه ها میگرفتند و احتیاط بجا می آوردند، معمای مسعدی بازآوردند، سلطان بخواجهء بزرگ پیغام داد که وکیل در خوارزمشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت باید که احتیاط کنی و بپرسی، مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معما پرسیدند او گفت: من وکیل در محتشمی ام و اجری و مشاهره و صلت گران دارم و بر آن مرا سوگند مغلظ داده اند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود بازنمایم و خداوند داند که از من فسادی نیاید و خواجه بونصر را حال معلوم است و چون مهمی بود این معما نبشتم گفتند: این مهم چیست؟ جواب داد که: این ممکن نگردد که بگویم گفتند: ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجهء تو این پرسش بر این جمله است والاّ بنوعی دیگر پرسیدندی گفت: چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان، بازنمودند و امان ستدند از سلطان. آن حال بازگفت که از ابوالفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس. خواجه بر آن حال واقف گشت فراشد و روی بمن کرد و گفت: بینی چه میکنند؟ پس مسعدی را گفت: پیش از این چیزی نبشته ای؟ گفت نوشته ام و این استظهار آن را فرستادم. خواجه گفت: ناچار چون وکیل در محتشمی است و اجری و مشاهره و صلت دارد و سوگندان مغلظه خورده او را چاره نبوده است اما بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است و پوشیده مرا گفت: سلطان را بگوی این راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تا چه شود و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اسکدار، که آنچه پیش از این نوشته شده بود باطل بوده است، که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند و چه بینیم، و سلطان از این حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند هر چند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد. من رفتم و پیغام خواجه بازگفتم چون بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت و من نشستم پس روی بمن کرد و گفت: هر چه در این باب صلاح است بباید گفت که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و از این گونه تلبیس ساخته بازآمدم و آنچه رفته بود بازراندم با خواجه، و مسعدی را خواجه دل گرم کرد و چنانکه من نسخت کردم در این باب دو نامهء معما نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که آنچه نبشته بوده است آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند و بدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرده. و مسعدی را بازگردانیدند و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اشراف بلخ که بدو داده بودند بازستدند. چون مسعدی برفت خواجه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه کردند؟ که عالمی را بشورانیدند، و آن آلتونتاش است نه دیوسبا(2) و چون احمد عبدالصمد با وی، این خبر کی روا شود، آلتونتاش رفت از دست، آن است که ترک خردمند است و پیر شده نخواهد که خویشتن را بدنام کند و اگر نه بسیار بلا انگیزدی بر ما، طرفه تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند، نزدیک امیر رو و بگوی که بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود برفتم و بگفتم امیر سخت تافته بود، گفت: نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان، من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد حاتمی از آن بازاری ساخته است تا سزای خویش بدید و مالش یافت. گفتم: این سلیم است. زندگانی خداوند دراز باد این باب در توان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است و بیامدم و با خواجه بازگفتم. گفت: یا بونصر رفته است و نهان رفته است، بر ما پوشیده کردند و ببینی که از این زیر چه بیرون آید و بازگشتم. پس از آن، نماز دیگر پیش امیر نشسته بودم که اسکدار خوارزم را بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد سخت مهم باشد آن را بیاورد و بستدم و بگشادم نامهء صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی بامیر دادم بستد و بخواند و نیک از جای بشد دانستم که مهمی افتاده است چیزی نگفتم و خدمت کردم. گفت: مرو. بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حُجّاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند نامه بمن انداخت و گفت: بخوان. نبشته بود که امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند و قائد منجوق سالار کجاتان سرمست بود نه جای خود نشست بلکه فراتر آمد خوارزمشاه بخندید او را گفت: سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است. قائد بخشم جواب داد که: نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم، از این بیراهی هلاک میشوم، نخست نان آنگاه شراب آن کس که نعمت دارد خود شراب میخورد. خوارزمشاه بخندید و گفت: سخن مستان بر من مگوئید. گفت: آری سیرخورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد، گناه ما راست که بر این صبر میکنیم. تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت: میدانی که چه میگوئی؟ مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حد خویش نگاه نمیداری اگر حرمت این مجلس عالی نیستی جواب این بشمشیر باشدی. قائد بانگ بر او زد و دست بقراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان می برآویخت و خوارزمشاه آواز میداد که یله کنید. در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینهء وی رسید و او را بخانه بازبردند. نماز پیشین فرمان یافت و جان با مجلس عالی داد، خداوند عالم باقی باد، خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت: تو که صاحب بریدی شاهد حال بوده ای چنانکه رفت اِنها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند بنده بشرح بازنمود تا رای عالی زادَه الله علواً بر آن واقف گردد انشاءالله تعالی. و رقعتی درج نامه بود که چون قائد را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد و دبیرش را با پسر قائد بدیوان آوردند و موقوف کردند، تا مقرر گردد باذن الله چون از خواندن نامه فارغ شدم امیر مرا گفت: چه گوئی چه تواند بود؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، غیب نتوانم دانست اما این مقدار دانم که خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است و کس را زهره نباشد که پیش او غوغا بتواند کرد تا بدان جایگاه که سالاری چون قائد باید که بخطا کشته شود، و بهمه حالها در زیر این چیزی باشد، و صاحب برید جز بمراد و املاء ایشان چیزی نتواند نبشت بظاهر و او را سوگند داده آمده است که آنچه رود پوشیده اِنها کند چنان کش دست دهد، تا نامهء پوشیدهء او نرسد بر این حال واقف نتوان شد. امیر گفت: از تو که بونصری چند پوشیده کنم؟ بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است و ملطفه ای بخط ماست چنین و چنین، و چون نامهء وکیل دررسیده باشد قائد را بکشته باشند و چنین بهانه ساخته، و دل مشغولی نه از کشتن قائد است ما را بلکه از آن است که نباید که آن ملطفه بخط ما بدست ایشان افتد و این دراز گردد، که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد و آن ملطفه بدست آن دبیرک باشد تدبیر این چیست؟ گفتم: خواجهء بزرگ تواند دانست درمان این، بی حاضری وی راست نیاید. گفت: امشب این حدیث را پوشیده باید داشت تا فردا که خواجه بیاید. من بازگشتم سخت غمناک و متحیر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد، و همه شب با اندیشه بودم. و در جای دیگر گوید: امیر گفت: بودنی بود، اکنون تدبیر چیست؟ گفت: بعاجل الحال جواب نامهء صاحب برید باز باید نبشت و این کار قائد را عظمی نباید نهاد و البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود اما این مقدار یاد باید کرد که قائد ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضای ایزدی با آن یار شد تا فرمان یافت و حق وی را رعایت باید کرد و فرزندانش و خیلش را بپسر دادن، تا دهند یا نه، و بهمه حالها نامهء صاحب برید رسد پوشیده، اگر تواند فرستاد و راهها فرونگرفته باشند و حالها را بشرح بازنموده باشد آنگاه برحسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم.... یک روز بخانهء خویش بودم گفتند سیاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم. دلم بزد که از خوارزم آمده است گفتم: بیاریدش. درآمد و خالی خواست و این عصائی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بوعبدالله حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد نبشته بود که حیلتها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تا این خطر بکرد و بیامد، اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد انشاءالله. گفتم: پیغام چیست؟ گفت: میگوید که آنچه پیش از این نوشته بودم قائد را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد، آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبدالصمد کرد و مرا سیم و جامه دادند و اگر جز آن نبشتمی بیم جان بود و حقیقت آن است که قائد آن روز که دیگر روز کشته شد دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا آن(3) حشم کجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که: کار جهان یک سان بنماند، و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن رااند، این حال را هم آخری باشد و پیداست که من و این دیگر آزادمردان بینوائی چند توانیم کشید، و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند، دیگر روز در بارگاه قائد را گفت: دی و دوش میزبانی بوده ای، گفت: آری، گفت: مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مرا و کدخدایم را بخوردی؟ قائد مر او را جوابی چند زفت تر بازداد، خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست چون قائد بازگشت احمد را گفت خوارزمشاه که: بادِ حضرت دیدی در سر قائد؟ احمد گفت: از آنجا دور کرده آید. و بازگشت بخانه و رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد و همگان بسلام وی روند. بنده آنجا حاضر بود قائد آمد و با احمد سخن عتاب آمیز گفتن گرفت و در این میانه گفت: آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت؟ احمد گفت: خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن بچوب و شمشیر گفتی، ترا و مانند ترا چه محل آن باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش گوئید(4)؟ قائد جوابی چند درشت داد چنانکه دست در روی احمد انداخت و احمد گفت: این باد از حضرت آمده است، باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی، قائد گفت: بتو خوارزمشاهی نیاید ، و برخاست تا برود احمد گفت: بگیرید این سگ را، قائد گفت که: همانا مرا نتوانی گرفت. احمد دست بر دست زد و گفت: دهید، مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند و قائد بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند و سرایش فروگرفتند و پسرش با دبیرش بازداشتند و مرا تکلفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند چنانکه خوانده آمده است و دیگر روز از دبیر ملطفه خواستند که گفتند از حضرت آمده است منکر شد که قائد چیزی بدو نداده است، خانه و کاغذهای قائد نگاه کردند هیچ ملطفه نیافتند دبیر را مطالبت سخت کردند مقر آمد و ملطفه بدیشان داد بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند چنانکه کسی بر آن واقف نگشت و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت. روز چهارم آدینه بار دادند نه بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند و هیچ چیز اظهار نمیکنند که بعصیان ماند اما مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی، و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند. و هرچه من پس از این نویسم بمراد و املاء ایشان باشد بر آن هیچ اعتماد نباید کرد، که کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد و بیم جان است و الله ولی الکافیه...-انتهی. عاقبت مسعود بنا باشارت خواجه احمد حسن میمندی بوسهل زوزنی را که این تضریب کرده بود فروگرفت و بازداشت و بیهقی از قول بونصر مشکان در این باب گوید: «دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض، و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. چون این نامه ها برفت فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابوالحسن کودیانی ندیم که نامه ها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه باطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند، خواجه کار آن مرد تمام کند. خواجهء بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانهء بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و پیوستگان او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند و خواجه را بازنمودند آنچه کردند. خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد. حاجب نوبتی او را بر استری نشاند و با سوار و پیادهء انبوه بقهندز برد، و در راه دو خادم و شصت غلام او را می آوردند پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید، و امیر را آنچه رفته بازنمودند» مسعود باشارت خواجه احمد حسن میمندی از خواززرمشاه دلجوئی کرد و نامه ای باو نوشت.
بیهقی قصهء کشته شدن قائد منجوق را، از احمد عبدالصمد، در سالی که وزارت مودود یافت، شنیده و چنین گوید: و من که بوالفضلم کشتن قائد منجوق را تحقیق تر از خواجه احمد عبدالصمد شنودم در آن سال که امیر مودود بدینور رسید و کینهء امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد و پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد رحمة الله علیه، یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم و به پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از بُست درنرسیده بود مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟ گفتم: خبری نرسیده است از بست ولیکن چنان باید که تا روزی ده برسد، گفت: امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد، گفتم: کیست از او شایسته تر، بروزگار امیر شهید رضی الله عنه وی داشت تا حدیث بحدیث خوارزم و قائد منجوق رسید و از حالها من بازگفتم بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت: همچنین است که گفتی و همچنین رفت اما یک نکته معلومِ تو نیست و آن دانستنی است، گفتم: اگر خداوند بیند بازنماید که بنده را آن بکار آید، و من میخواستم که این تاریخ بکنم هرکجا نکته ای بودی در آن آویختمی. چگونگی حال قائد منجوق از وی بازپرسیدم گفت: روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدائی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی اگر آواز دادی که بار دهید دیگران درآمدندی، و اگر مهمی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم، با خود گفتمی این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند، تا یک روز بهرات بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامه ای رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد. مرا گفت: من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم با خود گفتم: در بزرگ غلط من بودم حق بدست خوازرمشاه است و در خوارزم همچنین بود چون مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت. این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد چون علی قریبی را که چنوئی نبود برانداختند و چون اریارق، و من نیز نزدیک بودم بشبورقان، خدای تبارک و تعالی نگاه داشت، اکنون دست در چنین حیلتها بزدند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرو نتواند گرفت، و گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. گفتم: خود همچنین است اما دندانی باید نمود تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زودزود دست بوی دراز نتوان کرد. گفت: چون قائد بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم: به از این باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر زیانی سخت بزرگ دارد. گفت: این بس زشت و بی حشمت باشد. گفتم: این یکی بمن بازگذارد خداوند گفت: گذاشتم. و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطفه ای بخط سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده، و آن دعوت بزرگ هم در این پنجشنبه بساخت و کاری شگرف پیش گرفت، و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد خوارزمشاه احتمال کرد هرچند تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد، من بخانهء خویش رفتم و کار او بساختم چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت، وی در خشم شد و مردکی پرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود سخنهای بلند گفتن گرفت من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان کجات انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند، و نائب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خوانده ای اِنها کرد. خوارزمشاه مرا بخواند گفت: این چیست ای احمد که رفت؟ گفتم: این صواب بود. گفت: بحضرت چه گوئید؟ گفتم: تدبیر آن کردم و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت: دلیر مردی تو. گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین، و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد -انتهی. چنانکه گفته شد و از این حکایت نیز برمی آمد احمد عبدالصمد علاوه بر اینکه در کارهای خوارزمشاه و ثغر خوارزم دخالت عظیم داشت و بیشتر کارها بدست او میرفت در پیش مسعود نیز مقامی داشت و مورد نظر بود و وی را خلعت فرستاده میشد چنانکه وقتی آلتونتاش مأمور جنگ با علی تگین شد، آلتونتاش و خواجه احمد را از طرف مسعود خلعتها رسید. بیهقی گوید: .... و استادم نامه ها نسخت کرد سخت غریب و نادر و خلعتی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج سر خوارزمشاه را خلعتهای دیگر خواجه احمد عبدالصمد و خاصگان خوارزمشاه را و اولیاء و حشم سلطانی را... و در این جنگ با علی تگین نیز احمد عبدالصمد کارها کرد و احتیاطها بکار برد و بیهقی گوید که: خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب فرمان یافت و خواجه عبدالصمد رحمه الله تعالی آن مرد کافی دانای بکارآمده پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد با علی تگین در شب صلحی بکرد و علی تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرائی را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم بازبرد... خوارزمشاه در این جنگ بتفصیلی که در تاریخ بیهقی آمده بخارا را فتح کرد و در جنگهای دیگر پافشاری ها نمود و عاقبت کشته شد، تفصیل این جنگ با حذف بعض قسمتها از تاریخ بیهقی آورده میشود: چون به دبوسی رسید طلیعهء علی تگین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند با تعبیهء تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرودآمد و طلایع بازگشتند خوازرمشاه بر بالایی بایستاد و جملهء سالاران و اعیان را بخواند و گفت: فردا جنگ باشد... و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصگانش را حاضر نمود چون از نان فارغ شد با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرامیده بود...
چون صبح بدمید بر بالائی بایستاد و سالاران و مقدمان نزدیک وی و تعبیه ها بر حال خویش، گفت: ای آزادمردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یک دل دارد، جان را بخواهند زد، و ما آمده ایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم، هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر عیاذاًبالله سستی کنید و خلل افتد، جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت اگر مرا فراگذارید شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید من آنچه دانستم گفتم... و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هرکس از لشکر بازگردد میان بدو نیم کنند... چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد خوارزمشاه تعبیه راند چون فرسنگی کنارهء رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تگین از آب بگذشت. هرچند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم، و نقیبان سوی احمد و ساقه ایستانید و سوی مقدمان که بر لب رود مرتب بودند پیغام داد که حال چنین است پس براند با یکدیگر رسیدند و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید و علی تگین هم بر بالایی بایستاد از علامت سرخ و چتر بجای آوردند و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت در مدت عمر چنین یاد ندارد... و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب پس از یکدیگر بازگشتند چنانکه جنگ قائم ماند، و اگر خوازرمشاه آن نکردی لشکری بدان بزرگی بباد شدی و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ آمده بود،... هرچند کمینها چند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکوئی گفت و هرچند مجروح بود کس ندانست و مقدمان بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هریک عذر خواستند عذر بپذیرفت گفت: بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و گر شب نیامدی فتح برآمدی. گفتند: چنین کنیم. احمد و مرا(5) بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هرچند چنین است فردا بجنگ روم. احمد گفت: روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند که من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. و طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند نزدیک رفتم گفت: دوش همه شب نخفتم از این جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند علی تگین سخت شکسته و متحیر شده است که مردمش کم آمده است و بر آن است که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هرچند چنین است چاره نیست بحیله برنشینیم و پیش رویم، احمد گفت: تا خواجه(6) چه گوید؟ گفتم: اعیان و سپاه را بباید خواند و نمود که به جنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گوید که خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول می آید، تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم خوارزمشاه گفت: صوابست، اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند و کوس جنگ بزدند خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد احمد و امیرک را بخواند گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود، احمد بگریست و گفت: به از این میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که: امروز جنگ نخواهد بود میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعهء لشکر دُمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کار پیش گیریم اگر رسولی فرستد حکم مشاهدت را باشد. گفتند سخت صوابست، و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند. این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین محمودبیگ و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهور و تعدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد و چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسطها که سلطان از او بیازرد تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی، قضا کار کرد، این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمده و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم، ما کدخدایان پیشگاه محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن، و هرچند خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند بمن بلائی رسد اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود، حق مسلمانی و حق مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید میکنید.
کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند. چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود رسول بیامد و احمد بگفت: خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هرچند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد گفت: احمد من رفتم نباید که فرزندانم را از این بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم. احمد گفت: کار از این درجه گذشته است صواب آن است که من پیوسته ام تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی و از آن جانب جیحون رفته آید آنگاه این حال بازنماییم، معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد اگر چنین کرده نیامدی بسیار خلل افتادی، خوارزمشاه را رنج باید کشید یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند. خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمهء بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبه ای بزرگ و لشکر و اعیان، رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، در صلح سخن رفت، رسول گفت که: علی تگین میگوید مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت که این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم علوی دعا گفت و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند... و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند گفت: کار من بود کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمهء بزرگ بنشست و خلعتی فاخر و صلتی بسزا بداد و رسول را بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد و سخن بر آنجمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [ یک ] منزل بازپس نشیند چنانکه پیش رسول ما حرکت کند ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوازرمشاه زیادت شد شکر خادم مهتر سرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان، چون احمد را بدید گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت بپشت آرید چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند چون یک منزل رفته باشید اگر آشکارا شود حکم مشاهدت شما راست که اگر عیاذاًبالله خبر مرگ من بعلی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید و امیرک، حال من، چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد در رضای خداوند بذل کردم و امیدوارم که حق خدمت من در فرزندانم رعایت کند، بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند، احمد بخیمهء بزرگ خود آمد و نقیبان بخواند و بلشکر پیغام داد که کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعهء ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد منتظر آواز کوس باشید... چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشانیدند تا او را نگاه میداشت و گفتند از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود، و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فروکوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید، تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپردهء بزرگ زده، او را از پیل فروگرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد و احمد و شکر خادم تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت کردن مشغول شوید، احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه هرکس فوجی لشکر با خود آرید، همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد احمد ایشان را فرود آورد وخالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوازرمشاه ساخته بود از نبشته و رسول و صلح تا این منزل که آمد بازگفت غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [ و ] گفت: اکنون خود را زودتر بآموی افکنیم، خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد ما بآموی رسیده باشیم، وغلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید و نماز دیگر برنشینیم و همه شب برانیم چنانکه روز برود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم هرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند سرهنگان را بنشاند و حشمت میداشتند پیش احمد نمی نشستند جهد بسیار کرد تا بنشستند گفت: شما دانید که خوازرمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید، وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست و خداوند سلطان را زندگانی دراز باد بجای است و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هرآینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند فرزند شایستهء خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کرده ام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم از خزانهء خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر عیاذاًبالله شغبی و تشویشی کنید پیداست که عدد شما چند است این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجائی، این پوست بازکرده بدان گفتم تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشسته اند با من در این یک سخن اند و روی به قوم کرد که شما همین میگوئید؟ گفتند ما بندگان فرمان برداریم احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ برآوردند و سوی اسب و سلاح شدند، این مقدمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند یک زمان حدیث کردند با مقدمان خود و مقدمان آمدند که قرار گرفت از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه. رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد اما گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد. در این باب لختی تأمل کردند تا آخر بر این جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد گفت: سخت صواب است. بر این جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین می آمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود. احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ اما این خبر بخوارزم رسد دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند و بنده ملطفه ای پرداخته بود مختصر این مشرّح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد انشاءالله تعالی... و خواجهء بزرگ و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن عبدالله و عبدالجلیل را بخواندند و من نیز حاضر بودم و نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید ... و نامه رفت بامیر چغانیان به شرح این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرب او قبول خواهد بود تا فسادی تولد نگردد، و بخواجه احمد عبدالصمد نامه رفت - مخاطبه شیخنا بود، شیخی و معتمدی کردند - با بسیار نواخت به احمد، و گفت: آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش مااند و مهذب گشته در خدمت و یکی را که رای واجب کند براثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد، و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. این نامه ها بتوقیع و خط خویش مقید کرد و احمد عبدالصمد سپس کدخدا و وزیر پسرش هارون گردید. بیهقی در باب خوارزمشاهی هارون و کدخدائی احمد گوید: «دیگر روز بار داد و هارون پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر، بخواند. امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافع بن سیار داشت و نشست او بپوشنگ بود. خوارزمشاه مادرش را آن وقت بزنی کرده بود که بهرات بود در روزگار یمین الدوله پیش از خوارزمشاهی. هارون یک ساعت در بارگاه ماند مقرر گشت مردمان را که بجای پدر او خواهد بود و میان دو نماز پیشین و دیگر بخانه ها بازشدند. منشور هارون بولایت خوارزم بخلیفتیِ خداوندزاده امیر سعیدبن مسعود نسخت کردند در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند و هارون را خلیفة الدار خوارزمشاه خواندند منشور توقیع شد و نامه ها نبشته آمد با احمد عبدالصمد و حشم تا احمد کدخدای باشد و مخاطبه هارون ولدی و معتمدی کرده آمد و خلعت هارون پنجشنبهء هشتم ماه جمادی الاولی سنهء ثلاث و عشرین و اربعمأة(7) بر نیمهء آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند... و روز آدینه هارون بطارم آمد و بونصر سوگندنامه نبشته بود عرض کرد، هارون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند و پس از آن پیش سلطان آمد دستوری خواست رفتن را سلطان گفت: هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود و احمد ترا بجای پدر است مثالهای وی را کاربند باش...
و پس از آن به سال 424 بوزارت سلطان مسعود رسید. در حبیب السیر در این باب آمده است: در سنهء اربع و عشرین و اربعمأة خواجهء حمیده صفات احمدبن حسن میمندی بعالم آخرت انتقال یافت و سلطان مسعود ابونصر احمدبن محمد بن عبدالصمد را که صاحب دیوان هارون بن آلتونتاش حاجب بود از خوارزم طلبیده امر وزارت باو تفویض نمود و احمدبن محمد تا آخر حیات مسعود بلوازم آن منصب اشتغال داشت(8) و بیهقی در تاریخ گوید که: و بجای خود بیارم که از گونه گونه چه کار رفت تا خواجه احمد عبدالصمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بَدَل وی بنزدیک هارون فرستادند... و در جای دیگر از تاریخ بیهقی آمده است که پس از مرگ خواجه احمد حسن میمندی امیر مسعود با اعیان و ارکان دولت خلوت کرده و در باب انتخاب وزیر رأی زد پس از گفت وگوها گفته شد: احمدبن عبدالصمد شایسته تر از همگان است آلتونتاش چنویی دیگر ندارد و خوارزم ثغری بزرگ است... و خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد امیر گفت: نام این قوم بباید نبشت و بر اعیان عرضه کرد بونصر نبشت و نزدیک آن قوم رفت گفتند هریک از دیگری شایسته ترند و خداوند داند که اعتماد بر کدام بنده باید کرد. امیر بونصر را گفت، بوالحسن سیاری صاحبدیوانی ری و جبال دارد و آن کار بدو نظامی گرفته است و بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید و طاهر مستوفی دیوان استیفا را بکار است و بوالحسن عقیلی مجلس ما را و چنانکه سلطان بآخر دیده بود دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکری بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را بآموی داند آورد و دبیری و شمار و معاملات نیکو داند و مردی هوشیار است. بونصر گفت: سخت نیکو اندیشیده است... امیر فرمود تا دوات آورند و بخط خویش ملطفه ای نبشت سوی احمد برین جمله که با خواجه ما را کاری است مهم بر شغل مملکت و این خیلتاش را بتعجیل فرستاده آمد، چنان باید که در وقت که برین نبشته که بخط ماست واقف گردی از راه نسا سوی درگاه آیی و بخوارزم درنگ نکنی و ملطفه ببونصر داد و گفت: بخط خویش چیزی بنویس خطاب شیخی و معتمدی که دارد و یاد کند اگر بغیبت وی خللی افتد بخوارزم معتمدی بجای خود نصب کند و عبدالجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب بخوارزم بازگردد و از خویشتن نیز نامه ای نویس و مصرّح بازنمای که ازبرای وزارت تا وی را داده آید. خوانده شده است و در سرّ سلطان با من گفته است، تا مرد قوی دل شود و بونصر نامهء سلطان نبشت چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود درین ابواب و از جهة خود ملطفه ای نبشت برین جمله: زندگانی خواجه سید دراز باد و در عز و دولت سالهای بسیار بزیاد، بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن سرّ خدای عزّ و جلّ واقف است که تقدیر کرده است دیگر خداوند سلطان بزرگ ولی النعم که باختیار این دوست بونصر مشکان را جایگاه آن سر داشته است و نامهء سلطان من نبشتم بفرمان عالی زاده الله علواً بخط خویش، و بتوقیعی مؤکد گشت، و بخط عالی ملطفه ای درج آن است و این نامه از خویشتن هم بمثال عالی نبشتم چند دراز باید کرد، سخت زود آید که صدر وزارت مشتاق است تا آن کس که سزاوار آن گشته است و آن خواجه سید است بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن گردد والله تعالی یمده ببقائه عزیزاً مدیداً و یبلغه غایة همّه و یبلغنی فیه ما تمنیت له بمنه. و این نامه ها را توقیع کرد و از خیلتاشان و دیوسواران یکی را نامزد کردند و با وی نهادند که ده روزی بخوارزم رود و بنشابور بازآید، و در وقت برفت... و خیلتاش مسرع که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبدالصمد جواب نامه بازآورد و گفت: مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیست تا جامه و بیست هزار درم بخشید و گفت: بر اثر بسه روز حرکت کنم و جواب نامه برین جمله بود که فرمان عالی رسید بخط خواجه بونصر مشکان، آراسته بتوقیعی و درج آن ملطفه بخط عالی و بنده آن را بر سر و چشم نهاد و بونصر مشکان نیز ملطفه ای نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محل آن نداند، خیلتاش را بازگردانید و این شغل که بنده میراند ببونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است و هرون سخت خردمند و خویشتن دار است انشاءالله تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند و عبدالجبار را با خویشتن می آرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته. بنده بر اثر خیلتاش بسه روز از آنجا برود تا بزودی بدرگاه عالی برسد. و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبهء معتاد، الشیخ الجلیل السید ابونصربن مشکان، احمد عبدالصمد صغیره و وضیعه، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده چنانکه بونصر از آن شگفت داشت و گفت: تمام مردی است این مهتر، وی را شناخته بودم اما ندانستم که تا این جایگاه است و نامه ها بنزدیک امیر برد. چون خبر آمد که خواجه نزدیک نیشابور رسید امیر فرمود تا همگان باستقبال وی روند، همه بسیج رفتن کردند، تا خبر یافتند وی بدرگاه آمده بود با پسر روز چهارشنبه غُرهء ماه جمادی الاولی، مردم که میرسیدند وی را سلام میگفتند، و امیر بار داد و آگاه کردند که خواجه احمد رسیده است فرمود که پیش باید آمد، دو سه جای زمین بوسه داد و برکن صفه بایستاد، امیر سوی بلکاتگین اشارتی کرد، بلکاتگین حاجبی را اشارت کرد و مثال داد تا وی را بصفه آورد و سخت دور از تخت بنشاند و هزار دینار از جهت خواجه احمد نثار بنهادند. وی عقدی گوهر، گفتند هزار دینار قیمت آن بود، از آستین بیرون گرفت حاجب بلکاتگین از وی بستد و حاجب بونصر را داد تا پیش امیر بنهاد امیر احمد را گفت: کار خوارزم هرون و لشکر چون ماندی؟ گفت: بفر دولت عالی بر مراد، هیچ خلل نیست. امیر گفت رنج دیدی بباید آسود. خدمت کرد و بازگشت و اسب بکنیت خواستند بتعجیل مرتب کردند و بازگشت بسرای ابوالفضل میکائیل که از بهر وی پرداخته بودند و راست کرده، فرود آمد و پسرش بسرای دیگر نزدیک خانهء پدر، و وکیل را مثال بود تا خوردنی و نزل فرستادند سخت تمام. و هر روز بدرگاه می آمد و خدمت میکرد و بازمیگشت چون سه روز بگذشت امیر فرمود تا او را بطارم نزدیک صفه بنشاندند و امیر نیز مجلس خویش خالی کرد و بونصر مشکان و ابوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند و آن خالی بداشت تا نماز پیشین و بسیار سخن رفت در معنی وزارت، تن درنمیداد و گفت: بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد وی را همین شاگردی و پایکاری صوابتر، و آن قصد اگر رانده آید دراز گردد، آخر قرار گرفت و وزارت قبول کرد و پیش امیر آوردند و دل گرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافت و بازگشت بدانکه مواضعه نویسد برسم و در او شرایط شغل درخواهد، و اسبش هم بکنیت خواستند، و مردمان را چون مقرر شد وزارت او، تقرب نمودند و خدمت کردند و مواضعه نبشت و نزدیک استادم فرستاد و امیر بخط خود جواب نبشت و هرچه خواسته بود و التماس نموده این شرایط اجابت فرمود و خلعتی سخت فاخر راست کردند و در دوشنبهء ششم جمادی الاولی خلعت پوشانیدند کمر هزارگانی بود در آن و حاجب بلکاتگین بازوی وی گرفت و نزدیک تخت بنشاند امیر گفت: مبارک باد خلعت بر ما و برخواجه و بر لشکر و بر رعیت، خواجه بر پای خاست و خدمت کرد و عقدی گوهر قیمت پنج هزار دینار پیش امیر بنهاد امیر یک انگشتری پیروزه نام امیر نبشته بر آنجا بدست خواجه داد گفت: این انگشتری مملکت است بخواجه دادیم و وی خلیفهء ماست، به دلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت که پس از فرمان ما فرمان وی است در هر کاری که بصلاح دولت و مملکت بازگردد. خواجه گفت: بنده فرمانبردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حق نعمت خداوند را شناخته باشد و زمین بوسه داد و بازگشت و غلامی از آن وی را خلعت دادند برسم حاجبی و با وی برفت. و چون بخانه فرود آمد همه اولیا و حشم و اعیان حضرت بتهنیت رفتند و بسیار نثار کردند و زر و سیم و آنچه آورده بودند همه را نسخت کرده پیش امیر فرستاد سخت بسیار و جداگانه آنچه از خوارزم آورده بود نیز بفرستاد با پسر تاش ماهروی که چون پدر و پسر در جمال نبودند... و خواجه احمد بدیوان بنشست و شغل وزارت سخت نیکو پیش گرفت و ترتیبی و نظامی نهاد که سخت کافی و شایسته و آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بود و با چندین خصال ستوده مردی تمام، و کارهای نیکو بسیار کرد که مقرر گشت که این محتشم چه تمام مردی بود گوئی این دو بیت در او گفته اند.
اتته الوزارة منقادة
الیه تجر باذیالها
فلم تک تصلح الاّ له
و لم یک یصلح الاّ لها.
و با این کفایت دلیر و شجاع و بازهره که در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید و کارهای بانام کرد، و در همه روزگار وزارت یک دو چیز گرفتند بر وی، و آدمی معصوم نتواند بود، یکی آنکه در ابتدای وزارت یک روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت و اندر آن پدر ایشان را چنان محتشم، سبک بر زبان آورد، مردمان شریف و وضیع، ناپسند شدند، و دیگر در آخرت وزارت امیر مودود در باب ارتگین که خود او را برداشت سخنی چند گفت تا این ترک از وی بیازرد و بدگمان شد و این خواجه در سر آن شد -انتهی. و صاحب ترجمه در گرفتاری و کشته شدن هرون پسر آلتونتاش دخیل بود چنانکه در این باب در تاریخ بیهقی آمده: و در این دو سه روزه ملطفه های پوشیده رسید از خوارزم که هارون کارها بگرم میسازد تا بمرو آید آن ملطفه ها را نزدیک خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد فرستاد و ملطفه ای از جانب خواجهء بزرگ دررسید، آن را پوشیده بیرون آوردم نبشته بود که هرچند بشغل ختلان و تخارستان مشغول بود بنده کار هارون مخذول و خوارزم که فریضه تر و مهم تر کارهاست پیش داشت و شغل بیشتر راست شد بیمن دولت عالی و بسیار زر بشد و کار بدان منزلت رسانیده آمده است که آن روز هارون مخذول از خوارزم برود تا بمرو رود آن ده غلام که بیعت کرده اند با معتمدان بنده وی را بمکابره بکشند چون وی کشته شد آن کار تباه گردد و آن قصد ناچیز، و بنده زاده عبدالجبار از متواری گاه بیرون آید ساخته و شهر ضبط کند و لشکر بشمشیر و دینار بیاراید که بیشتر از لشکر محمودیان و آلتونتاشیان با بنده در این بیعت اند آنچه جهد آدمی است بنده بکرد تا چون رود و ایزد عز ذکره چه تقدیر کرده است و این ده غلام نزدیکتر غلامانند بهارون بچند بار بکوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد که در کوشک میباشد و احتیاط تمام میکنند و هیچ بتماشا و صید و چوگان برننشسته است که پیوسته بکار ساختن مشغول است تا قصد مرو کند و انشاءالله که این مدبر ناخویشتن شناس بدین مراد نرسد و شومی عصیان وی را ناچیز کند... و روز چهارشنبه سوم رجب در راه نامه رسید که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش را کشتند و آن لشکر که قصد مرو داشتند سوی خوارزم بازگشتند امیر برسیدن این خبر سخت شاد شد و خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد را بسیار نیکوئی گفت که افسون او ساخته بود چنانکه بازنموده ام پیش از این تا آن کافر نعمت برافتاد... و چنان بود که چون هارون برفت دوازده غلام که کشتن او را ساخته بودند بر چهارفرسنگی از شهر که فروخواست آمد شمشیر و ناچخ و دبوس درنهادند و آن سگ کافر نعمت را پاره پاره کردند و لشکر درجوشید و بازگشت -انتهی. و شاید یکی از علل مخالفت وی با هارون بدگمانی هارون است نسبت به وی و پسر وی عبدالجبار چنانکه در تاریخ بیهقی آمده است: خود لختی بدگمان شده بود از خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد و از تسحبها و تبسطهای پسرش عبدالجبار سرزده گشته؟ چون این نامه بدو رسید و خود لختی شیطان در او دمیده بود بادی در سر کرد و بدگمان شد و آغازید آب عبدالجبار را خیر خیر ریختن و بچشم سبکی در او نگریستن و بر صوابدیدهای وی اعتراض کردن و آخر کار بدان درجه رسید که عاصی شد و عبدالجبار متواری با بُست شد از بیم جان و هر دو در سر یکدیگر شدند.... پس از کشته شدن هارون، اسماعیل خندان دیگر پسر آلتونتاش کشندگان برادر را بکشت. بیهقی گوید: جمله غلامان را که برادرش را کشته بودند بدست آوردند و بزودی بکشتند و همچنان هرکس از آن خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد بود و دیگر پسرش را نیز بکشتند. و نیز ابوالفضل بیهقی در باب قتل عبدالجبار پسر احمد عبدالصمد گوید: و روز چهارشنبه دهم ماه رجب تا زنده ها رسیدند از خوارزم و خبر کشتن عبدالجبار پسر خواجهء بزرگ و قوم وی آوردند که عبدالجبار شتاب کرده بود چون هارون را بکشتند درساعت از متواری جای بیرون آمد و بر پیل نشسته بود و بمیدان سرای امارت آمد و دیگر پسر خوارزمشاه که او را خندان گفتندی با شکر خادم و غلامان گریخته بودند از اتفاق بد شکر خادم با غلامی چند بشغلی بمیدان سرای امارت آمد با عبدالجبار دچار شد و عبدالجبار او را دشنام داد شکر غلامان را گفت: دهید، تیر و ناچخ درنهادند و عبدالجبار را بکشتند با دو پسر وی و عم زاده و چهل واند تن از پیوستگان او و خندان را بازآوردند بامیری بنشاندند... وزیر بماتم نشست و همه اعیان و بزرگان نزدیک او رفتند، و از شهامت وی آن دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد، و در همه ابواب بزرگی این مرد یگانه بود، در این باب نیز صبور یافتند و بپسندیدند و راست بدان مانست که شاعر بدین بیت او را خواسته است، شعر:
یُبکی علینا و لانبکی علی احد
لنحن اغلظ اکباداً من الابل.
و امیر رضی اللهعنه فقیه عبدالملک طوسی ندیم را نزدیک وی فرستاد به پیغام تعزیت و این فقیه مردی نیکوسخن بود و خردمند چون پیغام بگزارد خواجه برپای خواست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت: بنده و فرزندان و هر کسی که دارد فدای یک تار موی خداوند باد که سعادت بندگان آن باشد که در رضای خداوند کرانهء عمر کنند و کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد. این وزیر در آرامش ختلان و تخارستان و نواحی آن کارهای بانام کرده و ابوالفضل بیهقی گوید: و روز سه شنبه هشتم صفر خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد دررسید غانماً ظافراً که بزرگ کاری بر دست وی برآمده بود بحدود ختلان و تخارستان، آن نواحی را آرام داده و حشمتی بزرگ افتاد و نواحی را بحاجب بزرگ بلکاتگین سپرده بحکم فرمان عالی که رسیده بود و بازگشته، و وی را استقبال بسزا کردند چون نزدیک امیر رسید بسیار نواخت یافت برملا و با وی همان ساعت خالی کرد، صاحب دیوان رسالت آنجا بود از وی شنیدم که امیر وزیر را گفت کار تخارستان و ختلان منتظم گشت بجد و سعی نیکوی خواجه و شغل هارون نیز انشاءالله که بزودی کفایت شود... و با همهء این احوال حاسدان در باب این وزیر تضریبها کردند و چنین نمودند که سبب عصیان هارون عبدالجبار پسر اوست و وی در آمدن سلجوقیان بخراسان دست دارد و مسعود را نسبت باحمد بدگمان کردند و با وی بد شد چنانکه وقتی هارون پسر آلتونتاش خوارزمشاه نسبت بپسر وی عبدالجبار سخت میگرفت و بر کرده های او اعتراض میکرد پدرش نمیتوانست کاری بمصلحت وی کردن چونکه مسعود سخن کس بر هارون نمی شنید و با وزیر بد بود، بیهقی در این باب گوید:... و نیز منجمی بهرون گفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد و باد در سر کرد و آغازید مثالهای عبدالجبار را داشتن و بر کرده های وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم سخن از وی درربودن تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبدالجبار زد و او را سرد کرد چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتیی برفت و عبدالجبار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هارون نمی شنید و با وزیر بد بود... و سپس مسعود، بوساطت بونصر از وزیر دلجوئی کرد. بیهقی در این معنی گوید:... و طرفه تر آن آمد که بر خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد امیر بدگمان شد با آن خدمتهای پسندیده که او کرده بود و تدبیرهای راست تا هارون مخذول را بکشتند، و سبب عصیان هارون از عبدالجبار دانست پسر خواجهء بزرگ. و دیگر صورت کردند که او را با اعدا زبانی بوده است و مراد باین حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است و از خواجه بونصر شنیدم رحمة اللهعلیه در خلوتی که با منصور(9) طیفور و با من داشت گفت: خدای عزوجل داند که این وزیر راست و ناصح است و از چنین تهمتها دور اما ملوک را خیالها بندد و کس باعتقاد و بدل ایشان چنانکه باید راه نبرد و احوال ایشان را درنیابد و من که بونصرم بحکم آنکه سروکارم از جوانی باز الی یومنا هذا با ایشان بوده است و بر احوال ایشان واقف تر و هم از قضای آمده است که این خداوند ما بر وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند، و اذا جاء القضا عمی البصر. و چند بار این مهتر را بیازمود و خدمتهای مهم فرمود، با لشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و تخارستان و ختلان و بر وی در نهان موکل داشت سالاری محتشم را و خواجه این همه میدانست و از سر آن میگذشت و هیچ نصیحت بازنگرفت. اکنون چون حدیث سلجوقیان افتاده است و امیر غمناک میباشد و مشغول دل بدین سبب و میسازد تا لشکر بنسا فرستد در این معنی خلوتی کرد و از هرگونه سخن میرفت هرچه وزیر میگفت امیر بطعنه جواب میداد، چون بازگشتیم خواجه با من خلوتی کرد و گفت، می بینی آنچه مرا پیش آمده است یا سبحان الله العظیم! فرزندی از من چون عبدالجبار با بسیار مردم از پیوستگان کشته و در سر خوارزم شدند با این همه خداوند لختی بدانست که من در حدیث خوارزم بی گناه گونه بوده ام، من بهر وقتی که او ظن افتد و خیال بندد پسری و چندین مردم ندارم که بباد شوند تا او بداند یا نداند که من بی گناهم و از آن این ترکمانان طرفه تر است و از همه بگذشته مرا بدیشان میل چرا باشد تا اگر بزرگ گردند پس از آنکه مرا بسیار زمین و دست بوسه داده اند وزارت خویش بمن دهند؟ بهمه حالها من امروز وزیر پادشاهی ام چون مسعود پسر محمود چنان دانم که بزرگتر از آن باشم که تا جمعی که مرا بسیار خدمت کرده اند وزیر ایشان باشم و چون حال بر این جمله باشد با من دل کجا ماند و دست و پایم کار چون کند و رأی و تدبیرم چون فراز آید؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد این برین جمله نیست دل بچنین جایها نباید برد که چون بددل و بدگمان باشد و چندین مهم پیش آمده است راست نیاید. گفت: ای خواجه مرا می بفریبی؟ نه کودک خردم، ندیدی که امروز چند سخن بطعنه رفت، و دیر است تا من این میدیدم میگذاشتم اما کنون خود از حد می بگذرد. گفتم: خواجه روا دارد اگر من این حال بر مجلس عالی بگویم؟ گفت: سود ندارد که این خداوند [ را ] تباه کرده اند. اگر وقتی سخنی رود از این ابواب اگر نصیحتی راست چنانکه از تو سزد و آنچه از من دانی براستی بازنمائی روا باشد و آزادمردی کرده باشی. گفتم: نیک آمد. از اتفاق را امیر خلوتی کرد و حدیث بلخ و پسران علی تگین و خوارزم و سلجوقیان میرفت. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، مهمات را نباید گذاشت که انبار شود و خوار گرفتن کارها این دل مشغولی آورده است. یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رأی زد. امیر گفت: چه میگوئی ، این همه از وزیر خیزد که با ما راست نیست. و درایستاد و از خواجهء بزرگ گله ها کردن گرفت که در باب خوارزم چنین و چنین رفت و پسرش چنین کرد و اینک سلجوقیان را آورد. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خواجه با من در این باب دی مجلس دراز کرده است و سخن بسیار گفته و از اندازه گذشته نومیدیها نموده. من گفتم او را که روا باشد که این سخنان را به مجلس عالی رسانم؟ گفت اگر حدیثی رود روا باشد اگر از خود بازگوئی. اکنون اگر فرمان باشد تا بازگویم، گفت: نیک آمد. درایستادم و هرچه وزیر گفته بود بتمامی بازگفتم. زمانی نیک اندیشید پس گفت: الحق راست میگوید که خان و مان و پسر و مردمش همه در سر خوارزم شد و تدبیرهای راست کرد از دل تا آن مغرور برافتاد. گفتم: چون خداوند میداند که چنین است و این مرد وزیر است و چند خدمت که وی را فرموده آمد نیکو بسر برد و جان و مال پیش داشت بر وی بدگمان بودن و وی را متهم داشتن فائده چیست که خلل آن بکارهای خداوند بازگردد که وزیر بدگمان تدبیر راست چون داند کرد که هرچه بیندیشد و خواهد تا بگوید بدلش آید که دیگرگونه خواهند شنود جز بر مراد وقت سخن نگوید و صواب و صلاح در میان گم شود. امیر رضی اللهعنه گفت: همچنین است که گفتی و ما را تا این غایت از این مرد خیانتی پیدا نیامده است اما گوش ما از وی پر کرده اند و هنوز میکنند. گفتم: خداوند را امروز مهمات بسیار پیش آمده است، اگر رأی عالی بیند دل این مرد را دریافته آید و اگر پس از این درباب وی سخنی گویند بی وجه، بانگ بر آن کس زده آید تا هوش و دل بدین مرد بازآید و کارهای خداوند نپیچد و نیکو پیش رود. گفت چه باید کرد در این باب؟ گفتم: خداوند اگر بیند او را بخواند و خلوتی باشد و دل او گرم کرده آید. گفت: ما را شرم آید. خدای عزّوجل آن پادشاه بزرگ را بیامرزاد، توان گفت که از وی کریمتر و حلیم تر پادشاه نتواند بود. گفتم: پس خداوند چه بیند؟ گفت: ترا نماز دیگر نزدیک وی باید رفت به پیغام ما و هرچه دانی که صواب باشد و بفراغت دل او بازگردد بگفت و ما نیز فردا بمشافهه بگوئیم چنانکه او را هیچ بدگمانی نماند، و چون بازگردی ما را بباید دید تا هرچه رفته باشد با من بازگوئی. گفتم: اگر رأی عالی بیند عبدوس یا کسی دیگر از نزدیکان خداوند که صواب دیده آید با بنده آید، دو تن نه چون یک باشد.گفت دانم که اندیشهء ما را بر تو مشرف بکار نیست و حال شفقت و راستی تو سخت مقرر است و بسیار نیکوئی گفت چنانکه شرم گرفتم و خدمت کردم و بازگشتم. و نماز دیگر نزدیک خواجه رفتم و هرچه رفته بود با او بگفتم و پیغامی سرتاسر همه نواخت و دلگرمی، چون تمام شد خواجه برخواست و زمین بوسه داد بنشست و بگریست و گفت: هرگز حق خداوندی این پادشاه فراموش نکنم بدین درجهء بزرگ که مرا نهاد تا زنده ام از خدمت و نصیحت و شفقت چیزی باقی نمانم اما چشم دارم که سخن حاسدان و دشمنان مرا بر من شنوده نیاید و اگر از من خطائی رود مرا اندر آن بیدار کرده آید و خود گوشمال داده شود و آنرا در دل نگاه داشته نیاید، و بدانچه بر من بدگمان میباشد و من ترسان خاطر و دست از کار بشده ضرر آن بکارهای ملک بازگردد و چگونه در مهمات سخن تواند گفت؟ گفتم: خداوند خواجهء بزرگ بتمامی دل خویش قوی کند و فارغ گرداند که اگر پس از این نفاقی رود بدان بونصر را باید بگرفت و دل وی را خوش کردم و بازگشتم و آنچه رفته بود بتمامی با امیر بگفتم و گفتم: اگر رأی عالی بیند فردا در خلوت خواجهء بزرگ را نیکوئی گفته شود که آنچه از لفظ عالی میشنود دیگر باشد. گفت: چنین کنم. دیگر روز پس از بار خلوتی کرد با خواجه و قوم بازگشتند و مرا بخواند و فصلی چند سخن گفت با وزیر سخت نیکو چنانکه وزیر را هیچ بدگمانی نماند. و این سخن فریضه بود تا این کارها مگر بگشاید که بی وزیر راست نیاید -انتهی. پس از آن مسعود را نسبت بوزیر دل خوش شد و کارها بدست او میرفت. در جشن مهرگان سال 427، که روز دوشنبهء 24 ذیقعده بود، و مسعود بدان جشن بنشست، وزیر حضور داشت، و در آن مجلس شراب نخورد. بیهقی گوید:... و دست بکار کردند و خوردنی علی طریق الاستلات میخوردند و شراب روان شد به بسیار قدحها و بلبله ها و ساتگینها و مطربان زدن گرفتند و روزی بود چنان که چنین پادشاه پیش گیرد. وزیر شراب نخوردی یک دو دور شراب بگشت او بازگشت و امیر تا نماز پیشین ببود...
و در ماه ذی حجه یک روز پس از عید مسعود عزیمت بُست کرد و فرمود تا وزیر نیز با وی برود تا اگر حاجت افتد بهرات رود و یا وزیر را بدانجا فرستد، بیهقی گوید: دیگر روز امیر بار داد و پس از بار با وزیر و اعیان دولت خالی کرد و پس از مناظرهء بسیار قرار گرفت که امیر بر جانب بست رود و وزیر با وی باشد تا اگر حاجت آید رایت عالی بهرات رود و اگر نه وزیر را بفرستد.... احمد عبدالصمد در کار سلجوقیان که بتوسط او پیغام بمسعود فرستاده بودند تدبیرها کرد. بیهقی در این باب گوید: و روز آدینه نوزدهم محرم(10) دو رسول سلجوقیان را بلشکرگاه آوردند و نزل نیکو دادند، دانشمندی بود بخاری مردی سخنگوی و ترکمانی که گفتندی از نزدیکان آن قوم است، و دیگر روز شنبه امیر بار داد سخت با شکوه و تکلف و رسولان را پیش آوردند و خدمت کردند و بندگی نمودند و بدیوان وزیر بردندشان و صاحب دیوان رسالت آنجا رفت، خواجه بونصر مشکان و خالی کردند، نامه ای سوی وزیر خواجه احمد عبدالصمد نبشته بودند و حوالت به پیغام کرده و پیغام چنان بود که از ما تا این غایت هیچ دست درازی نرفته است اما پوشیده نیست که در خراسان ترکمانان دیگراند و دیگر می آیند که راه جیحون و بلخان کوه گشاده است، و این ولایت که ما را داده آمده است تنگ است و این مردم را که داریم برنمیگیرد باید که خواجهء بزرگ بمیان کار درآید و درخواهد از خداوند سلطان تا این شهرکها که باطراف بیابان است چون مرو و سرخس و باورد ما را داده آید چنانکه صاحب بریدان و قضاة و صاحب دیوان خداوند باشند و مال میستانند و بما میدهند به بیستگانی تا ما لشکر خداوند باشیم و خراسان پاک کنیم از مفسدان و اگر خدمتی باشد بعراق یا جای دیگر تمام کنیم و بهر کار دشوارتر میان بندیم و سباشی حاجب و لشکر بنشابور و هرات مقام کنند اگر قصد ما کنند ناچار ما را بدفع آن مشغول باید شدن و حرمت از میان برخیزد ، التماس ما این است، رأی عالی برتر. بونصر برفت و آنچه گفتند با امیر بگفت جواب داد که رسولان را بازگردانید و شما دو تن بیایید تا در این باب سخن گوییم. وزیر و بونصر نزدیک سلطان رفتند امیر سخت در خشم شده بود وزیر را گفت: این تحکم و تبسط و اقتراح این قوم از حد بگذشت، از یک سو خراسان را غربال کردند و از دیگر سو این چنین عشوه و سخن نگارین میفرستند این رسولان را باز باید گردانید و مصرح بگفت که میان ما و شما شمشیر است و لشکرها از برای جنگ فرستاده آمده است و ما اینک از بست حرکت میکنیم و بهرات خواهیم رفت. وزیر گفت: تا این قوم سخن بر این جمله میگویند و نیز آرمیده اند پردهء حشمت برناداشته بهتر، بنده را صواب آن می نماید که جواب درشت و نرم داده آید تا مجاملتی در میان بماند آنگاه اگر خداوند فرماید بنده بهرات رود و حاجب بزرگ و جمله لشکر اینجا آیند و کار ایشان ساخته آید و بصلح و یا جنگ برگزارده آید و خداوند نیز بما نزدیک باشد اگر حاجت آید حرکت کند. امیر گفت: این سره است این رسولان را بر این جمله باز باید گردانید و آنچه باید نبشت خواجه بونصر از خویشتن بنویسد و ایشان را نیک بیدار کند تا خواب نبینند و بگوید اینک تو که احمدی می آئی تا این کار را برگزارده آید، هر دو بازگشتند و دو سه روز در این مناظره بودند تا با رسولان قرار گرفت، جواب نامه و پیغام بدادند و ایشان را صلح داده شد و بازگردانیدند سوی خراسان روز پنجشنبه پنج روز مانده از محرم و هنگام رسیدن ملطفهء برید هرات مبنی بر قصد ترکمان غزنین را و تصمیم مسعود بفرستادن احمد عبدالصمد بهرات، احمد در صحت خبر تردید کرد و این تردید وی درست بود و رأی او صائب آمد و نیز بیهقی در این باب گوید: و روز سه شنبه غُرهء صفر ملطفهء برید هرات و بادغیس و غرجستان رسید که داود ترکمان با چهارهزار سوار ساخته از راه رباط رزن و غور و سیاه کوه قصد غزنین کرد، آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزد تعالی تواند دانست. امیر سخت تنگدل شد بدین خبر و وزیر را بخواند و گفت: هرگز از این قوم راستی نیاید و دشمن دوست چون تواند بود، با لشکری ساخته ترا سوی هرات باید رفت تا ما سوی غزنین رویم که بهیچ حال خانه خالی نتوان گذاشت. وزیر گفت: فرمانبردارم اما بنده را این خبر حقیقت نمی نماید که از مهرگان مدتی دراز بگذشته است و مرغ نیز از راه رباط رزن بغزنین نتواند رفت امیر گفت: این چه محال است که میگوئی دشمن کی مقید یخ بند میشود برخیز کار رفتن بساز که من پس فردا بهمه حالها سوی غزنین بازروم. وزیر بازگشت و قومی که در آن خلوت بودند جایی بنشستند و بر زبان بونصر پیغام دادند که اگر عیاذبالله این خبر حقیقت است خداوند را چندان مقام باید کرد تا خبری دیگر رسد، برفت و پیغام بگزارد. امیر گفت: نیک آمد سه روز مقام کنیم اما باید که اشتران و اسبان و غلامان را از سه پنج بازآرند. گفتند: نیک آمد و کسان رفتند آوردن اسبان و اشتران را و هزاهزی عظیم در لشکرگاه افتاد. روز شنبه پنجم صفر نامه ای دیگر رسید که آن خبر دروغ بود و حقیقت چنان بود که سواری صدوپنجاه ترکمان بدان حدود بگذشته بودند و گفته که ایشان مقدمهء داوداند، از بیم آن تا طلبی دم ایشان نرود آن خبر افکنده بودند، امیر بدین نامه بیارامید و رفتن سوی غزنین باطل گشت و مردمان بیارامیدند. و روز دوشنبه هفتم صفر امیر شبگیر برنشست و بکران رود هیرمند رفت و بعشرت پرداخت و دست بشراب کرد و پس از نماز بکشتی نشست ناگاه آب نیرو کرد و کشتی غرق خواست شد کشتیهای دیگر نزدیک بودند هفت هشت تن درجستند و امیر را بگرفتند و بکشتی دیگر رسانیدند و نیک کوفته و پای راست افگار شد و چون امیر بکشتی رسید کشتیها براندند و بکرانهء رود رسانیدند و امیر از آن جهان آمده بخیمه فرود آمد و جامه بگردانید و تر و تباه شده بود و برنشست و بزودی بکوشک آمد که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ بپای شده، و اعیان و وزیر باستقبال رفتند... و بر اثر این حادثه امیر را تب گرفت و سرسامی افتاد چنانکه بار نتوانست داد و در روز چهارشنبه هفدهم هنگامی که رسول پسران علی تگین برای بستن عهد آمده بود، و رأی خواجه احمد در بستن این پیمان مؤثر بود، با تکلف بار داد.
... و امیر را آگاه بکردند پیغام فرستاد بر زبان بوالعلاء طبیب نزدیک وزیر که: هرچند ناتوانیم از این علت از تجلد چاره نیست فردا بار عام دهیم چنانکه همه لشکر ما را ببینند، رسولان را پیش باید آورد تا ما را دیده آید آنگاه پس از آن تدبیر بازگردانیدن ایشان کرده شود، گفت: سخت نیکو میگوید خداوند که دلها مشغول است و چون از این رنج بر تن مبارک خود نهد بسیار فائده حاصل شود. دیگر روز امیر بر تخت نشست رضی اللهعنه در صفهء بزرگ و پیشگاه و وزیر و ارکان دولت و اولیا و حشم بدرگاه آمدند... و رسولدار ایشان را بدیوان وزارت آورد و امیر خالی کرد با وزیر احمد عبدالصمد و عارض بوالفتح رازی و بونصر مشکان... امیر گفت: سخن این رسولان بباید شنید و هم در این هفته باز باید گردانید... رسولان را بازگردانیدند و بوالعلا نیز برفت پس بازآمد و وزیر و بونصر مشکان را گفت: خداوند میگوید: در این باب چه میباید کرد و صواب چیست؟ گفتند: شططی نخواسته است این جوان، اگر او را بدین اجابت کرده اید دو فایده حاصل شود یکی آنکه از جانب او ایمنی افتد که نیز دردسری و فسادی تولد نگردد و دیگر که مردم دارد و باشد که بدیشان حاجتی افتد، بندگان را این فراز می آمد و صواب آن باشد که رای عالی بیند بوالعلا برفت و بازآمد و گفت: آنچه میگویند سخت صواب آمد اجابت باید کرد.... و هنگامی که سلطان مسعود از شنیدن خبر شورش ترکمانان در خراسان، و غارت آنها شهر تون را، تنگدل شد، وزیر خود احمد عبدالصمد را برای سرکوبی آنان و کوتاه کردن دست بوالحسن عراقی، سالار کرد و عرب، که شب و روز بهرات مشغول بشراب بود مأمور کرد. ابوالفضل بیهقی در این باب گوید: و روز پنجشنبه بیست و دوم این ماه(11)نامه ها رسید از خراسان که ترکمانان در حدود ممالک بپراکندند و شهر تون غارت کردند و بوالحسن عراقی که سالار کرد و عرب است شب و روز بهرات مشغول است بشراب و عامل بوطلحهء شیبانی از وی بفریاد و وی و دیگر اعیان و ثقات باو سخت درمانده و غلامی را از آن خویش با فوجی کرد و عرب بتاختن گروهی ترکمانان فرستاد بی بصیرت تا سقطی بیفتاد و بسیار مردم بکشتند و دستگیر کردند. امیر بدین اخبار سخت تنگدل شد و وزیر را بخواند و از هرگونه سخن رفت، آخر بر آن قرار گرفت که امیر او را گفت: ترا بهرات باید رفت و آنجا مقام کرد تا حاجب سباشی و همه لشکر خراسان نزدیک تو آیند و همگان را پیش چشم کنی و مالهای ایشان داده آید و ساخته بروند و روی بترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان آواره کرده آید بشمشیر که از ایشان راستی نخواهد آمد و آنچه گفتند تا این غایت و نهادند همه غرور و عشوه و زرق بود که هر کجا رسیدند نه نسل گذاشتند و نه حرث و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب و ایشان را دو سالار کاردان گمار هم از ایشان و بحاجب سپار و عراقی را بدرگاه فرست تا سزای خویش ببیند که خراسان و عراق بسر او و برادرش شد و چون بسر کار رسیدی و شاهد حالها بودی نامه ها پیوسته نویس تا مثالهای دیگر که باید داد میدهیم. گفت: فرمان بردارم و بازگشت و با بونصر بنشست و در این ابواب بسیار سخن گفتند و دیگر روز مواضعه نبشته بدرگاه آورد و بونصر آن را در خلوت با امیر عرضه داشت و هم در مجلس جوابها نبشت چنانکه امیر فرمود و صواب دید و بتوقیع مؤکد گشت و روز سه شنبه پنجم ماه ربیع الاَخر خواجهء بزرگ را خلعتی دادند سخت فاخر که در او پیل نر و ماده بود استر و مهد و باز و غلامان ترک زیادت بود و پیش آمد امیر وی را بزبان [ کذا ] تا بدان جایگاه که گفت: خواجه ما را پدر است و رنجها که ما را باید کشید او میکشد دل ما را از این مهم فارغ کند که مثالهای او برابر فرمانهای ماست. وزیر گفت: من بنده ام و جان فدای فرمانهای خداوند دارم و هرچه جهد آدمی است در این کار بجای آرم و بازگشت با کرامتی و کوکبه ای سخت بزرگ و چنان حق گزاردند او را که مانند آن، کس یاد نداشت و میان او و خواجه بونصر لطف حالی افتاد در این وقت از حد گذشته که بونصر یگانهء روزگار را نیک بدانست و درخواست از وی تا با وی معتمدی از دیوان رسالت نامزد کنند که نامه های سلطانی نویسد باستصواب وی و هر حالی نیز به مجلس سلطان بازنماید آنچه وی کند در هر کاری دانشمند بوبکر مبشر دبیر را نامزد فرمود بدین شغل و بونصر مثالهائی که میبایست او را بداد و دیگر روز وزیر برفت با حشمتی و عدتی و ابهتی سخت تمام سوی هرات و با وی سواری هزار بود-انتهی. احمد عبدالصمد عراقی دبیر را از سالاری برکنار کرد، و او را بدگاره مسعود، بخوبی گسیل داشت. ابوالفضل بیهقی گوید: و روز شنبه هفدهم جمادی الاولی بوالحسن عراقی دبیر معزول از سالاری کرد و عرب بدرگاه آمد، و خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد او را بخوبی گسیل کرده بود اما پنج سوار موکل نامزد او کرده، و امیر وی را پیش خود نگذاشت و نزدیک مسعود محمد لیث دبیر فرستاد تا چون بازداشته باشد و هر کسی بزیارت او رفت و سخت متحیر و دل شکسته بود و آخر بونصر بحکم آنکه نام کتابت بر این مرد بود درباب وی سخن گفت و شفاعت کرد تا امیر دل خوش کرد و وی پیش آمد و خدمت کرد و بدیوان رسالت بازنشست. هنگامی که حاجب سباشی به سال 429 از ترکمانان شکست خورد و مسعود از این معنی سخت دل مشغول بود از احمد عبدالصمد رای میخواست چنانکه بیهقی گوید:... اما چه گوئید در این باب چه باید کرد؟ گفتند تا حاجب نرسد در این باب چیزی نتوان گفت. اگر رأی عالی بیند سوی خواجهء بزرگ نبشته آید که چنین حالی افتاد، هرچند این خبر بدو رسیده باشد، تا آنچه او را فراز آید در این باب بجواب بازنماید. گفت: صواب است و استادم را مثال داد تا نبشته آید... و بوزیر در این معنی نبشته آمد سخت مشبع و رای خواسته شد. و در بیشتر اوقات اخبار خراسان را بوی انها میکردند تا بدرگاه عرضه بدارد چنانکه هنگام فرار سوری و بوسهل حمدوی از پیش ترکمانان در نشابور صاحب برید آنجا، بوالمظفر جمحی، در درج نامهء خود که بدرگاه مسعود فرستاده بود چنین نوشته است:... تا خود پس از این چه رود و حالها بر چه قرار گیرد، چنانکه دست دهد قاصدان فرستد و اخبار بازنماید و آنچه مهمتر باشد بمعما بوزیر فرستد تا بر رای عالی عرضه کند. و پس از شکست از ترکمانان خواجه احمد نامه ای مبنی بر تأسف از شکست لشکر با نامهء بواسحاق پسر ابراهیم ایلک، بدرگاه مسعود و نامه ای به بونصر مشکان فرستاد. و در تاریخ بیهقی در این معنی چنین آمده است:... و دیگر روز(12) این نامهء وزیر رسید بسیار شغل و غم نموده بدین حادثهء بزرگ که افتاد و گفته: هرچند چشم زخمی چنین افتاد: بسرسبزی و اقبال خداوند همه در توان یافت، و کارها از لونی دیگر پیش باید گرفت و نامهء بواسحاق پسر ایلک ماضی ابراهیم که سوی او نبشته بود از جانب اورگنج، فرستاده که: رای عالی را بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را هرچند دشمن بچه است قبول کرد که مردی است مرد و بارای و از پیش پسران علی تگین جسته با فوجی سوار ساخته و نامی بزرگ دارد تا بر جانبی دیگر فتنه بپای نشود و سوی استادم نامه ای سخت دراز نبشته بود و دل را بتمامی پرداخته و گفته: پس از قضای ایزد عز ذکره این خللها پدید آمد از رفتن دو بار یک بار بهندوستان و یک بار بطبرستان و گذشته را باز نتوان آورد و تلافی کرد و کار مخالفان امروز بمنزلتی رسید که بهیچ سالار شغل ایشان کفایت نتوان کرد که دو سالار محتشم را با چند لشکرهای گران بزدند و بسیار نعمت یافتند و دلیر شدند و کار جز بحاضری خداوند راست نیاید و خداوند را کار از لونی دیگر پیش باید گرفت و دست از ملاهی بباید کشید و لشکر پیش خویش عرض کرد و بهیچ کس بازنگذاشت و این حدیث توفیر برانداخت، این نامه را عرض باید کرد و آنچه گفتنی است بگفت تا آنگاه که دیدار باشد که در این معانی سخن گشاده تر گفته آید. استادم این نامه عرض کرد و آنچه گفتنی بود بگفت، امیر گفت: خواجه در اینچه میگوید بر حق است و نصیحت وی بشنویم و بر آن کار کنیم، جواب او باید نوشت بر این جمله و تو از خویشتن نیز آنچه در این معنی باید بنویس، و حدیث پور تگین پسر ایلک ماضی مردی است مهترزاده و چون او مردمان امروز بکار است، خواجه نامهء او را نویسد و بگوید که حال او را به مجلس ما بازنموده آمد و خانهء ما او راست رسولی باید فرستاد و نامه نبشت بحضرت تا باغراض وی واقف گردیم و آنچه رای واجب کند بفرمائیم این نامه نبشته آمد و به اسکدار گسیل کرده آمد.
احمد عبدالصمد در جواب نامه ای که در باب پورتگین باو نوشته شده بود نامه ای بدرگاه مسعود فرستاد. و در این باب در تاریخ بیهقی آمده است: و سلخ شوال نامهء وزیر رسید در معنی پورتگین و بگفته که بسوی او نامه باید از مجلس عالی که آنچه باحمد نبشته بود مقرر ما گشت و خانه او راست، و ما پس از مهرگان قصد بلخ داریم. اکنون باید که رسولی فرستد و حال آمدن بخراسان و غرض که هست بازنماید تا بر آن واقف شده آید و آنچه بصلاح حال او بازگردد فرموده شود. امیر بونصر را گفت: آنچه صواب باشد در این باب بباید نبشت خطابی برسم چنانکه اگر این نامه به پسران علی تگین رسد زیانی ندارد. و استادم نامه نسخت کرد چنانکه او کردی، که لایق بود در چنین ابواب، مخاطبه امیر فاضل بداد و وی را امیر خواند و درج نامهء وزیر فرستاده شد. سلطان مسعود در محرم سال 430 از غزنین قصد بلخ کرد و در راه نامه ای از احمد عبدالصمد وزیر در باب پورتگین بوی رسید و در تاریخ بیهقی این موضوع چنین آمده است: و بستاخ نامه ای رسید از وزیر نبشته بود که بنده بحکم فرمان عالی علفها در بلخ بفرمود تا بتمامی بساختند و چون قصد ولوالج کرد بوالحسن هریوه را خلیفت خویش ببلخ ماند تا آنچه باقی مانده است از شغلها راست کند و اعیان ناحیت را حجت بگرفت تا نیک جهد کنند که آمدن رایت عالی سخت زود خواهد بود و چون بخلم رسیده آمد نامه رسید از برید وخش که پورتگین از میان کمخیان(13) بپرکد(14) میخواهد بیاید و فوجی از ایشان و از ترک مکخیه(15) بدو پیوسته است بحکم وصلتی که کرد با مهتران کمخیان(16) و قصد هلبک دارند و با وی چنانکه قیاس کردند سه هزار سوار نیک است و اینجا بسیار بیرسمی کردند این لشکر هرچند بوری تگین میگوید که بخدمت سلطان می آید حال این است که بازنموده آمد، بنده بحکم آنچه خواند اینجا چند روز مقام کرد و نامه های دیگر پیوسته گشت از حدود ختلان بنفیر از وی و آن لشکر که با وی است چنانکه هرکجا که رسند غارت است بنده صواب ندید بپرکد رفتن راه را بگردانید و سوی پیروز و نخجیر رفت تا ببغلان رود و از آنجا از راه حشم گرد بولوالج رود و اگر وی بشتاب بختلان درآید و از آب پنج بگذرد و در سر او فضولی است بنده بدرهء شنکوی برود و بخدمت رکاب عالی شتابد که روی ندارد بتخارستان رفتن که از این حادثه که حاجب بزرگ را بسرخس افتاد هر ناجوانمردی بادی در سر کرده است، و بولوالج علف ساخته آمده است و نامه نبشته تا احتیاط کنند بر آن جانب هم عمال و هم شحنه، و با این همه نامه نبشت به پورتگین و رسول فرستاد و زشتی این حال که رفت بوخش و ختلان بازنمود و مصرح بگفت که سلطان از غزنین حرکت کرد و اگر تو بطاعت می آئی اثر طاعت نیست و گمان بنده آن است که چون این نامه بدو رسد آنجا که بدست (بوده است) مقام کند، و آنچه رفت بازنموده شد تا مقرر گردد، و جواب بزودی چشم دارد تا برحسب فرمان کار کند انشاءالله تعالی.
امیر از این نامه اندیشه مند شد جواب فرمود که اینک ما آمدیم و از راه پژغوژک می آییم باید که خواجه ببغلان آید و از آنجا باندراب بمنزل چوگانی بما پیوندد. و این نامه را بر دست خیلتاشان مسرع گسیل کرده آمد و امیر بتعجیل تر برفت و بپروان یک روز مقام کرد و از پژغوژک بگذشت چون بچوگانی رسید دو سه روز مقام بود تا بنه و زرادخانه و پیلان و لشکر دررسیدند و وزیر بیامد و امیر را بدید و خلوتی بود سخت دراز و در این ابواب سخن رفت امیر او را گفت: نخست از پورتگین باید گرفت که دشمن و دشمن بچه است... وزیر گفت: خداوند تا بولوالج برود آنجا پیدا آید که چه باید کرد. دیگر روز حرکت کرد امیر و نیک براند و بولوالج فرود آمد روز دوشنبه ده روز مانده از محرم... و بساخت بر آنکه بر سر پورتگین برود و پورتگین خبر سلطان شنیده بود بازگشت از آب پنج و جواب وزیر نبشته بود که او بخدمت می آید و آنچه بوخش و حدود هلبک رفت بی علم وی بوده است. وزیر سلطان را گفت: مگر صواب باشد که خداوند این تاختن نکند و اینجا بپروان مقام کند تا رسول پورتگین برسد و سخن وی بشنویم اگر راه بدیه برد وی را بخوانیم و نواخته آید و هر احکام و وثیقت که کردنی است کرده آید که مردی جلد و کاری و شجاع است و فوجی لشکر قوی دارد تا او را با لشکری تمام و سالاری در روی ترکمانان کنیم و سامان جنگ ایشان بهتر داند و خداوند ببلخ بنشیند و مایه دار باشد و سپاه سالار با لشکری ساخته بر جانب مرورود و حاجب بزرگ با لشکری دیگر سوی هرات و نشابور کشد و بر خصمان زنند و جد نمایند تا ایشان را گم کنند و همه هزیمت شوند و کشته و گرفتار و بگریزند و کران جیحون گرفته آید و بنده بخوارزم رود و آن جانب بدست بازآرد که حشم سلطان که آنجااند و آلتونتاشیان چون بشنوند آمدن امیر ببلخ و رفتن بنده از اینجا بخوارزم از پسران آلتونتاش جدا شوند و بطاعت بازآیند و آن ناحیت صافی گردد. امیر گفت: این همه ناصواب است که خواجه میگوید و این کارها بتن خویش پیش خواهم گرفت و این را آمده ام... که پورتگین بدتر است از ترکمانان که فرصتی جست و درتاخت و بیشتر از ختلان غارت کرد و اگر ما پس تر رسیدیمی وی آن نواحی خراب کردی... وزیر گفت: همه حالها را که بندگان خیر بینند و دانند باز باید نمود و لیکن رای خداوند درست تر است. سپاه سالار و حاجب بزرگ و سالاران که در این خلوت بودند گفتند: پورتکین دزدی رانده است، او را این خطر چرا باید نهاد که خداوند بتن خویش تاختن آورد پس ما بچه شغل بکار آییم؟ وزیر گفت: راست میگویند. امیر گفت: فرزند مودود را بفرستیم. وزیر گفت: هم ناصواب است. آخر قرار دادند بر آنکه سپاه سالار رود... و از استادم بونصر شنودم گفت: چون از این خلوت فارغ گشتیم وزیر مرا گفت: می بینی این استبدادها و تدبیرهای خطا که این خداوند پیش گرفته است؟ ترسم که خراسان از دست ما بشود که هیچ دلائل اقبال نمی بینم جواب دادم که خواجه مدتی دراز است که از ما غائب بوده است این خداوند نه آن است که او دیده بود و بهیچ حال سخن نمیتواند شنود و ایزد عز ذکره را تقدیریست در این کارها که آدمی بسر آن نتواند شد و جز خاموشی و صبر روی نیست اما حق نعمت را آنچه دانیم باز باید نمود و اگر شنوده آید و اگر نیاید.
سلطان مسعود پس از فراغ از کار علی قهندزی سوی بلخ کشید: در راه نامه رسید از سپاه سالار علی که پورتگین بگریخت و در میان کمخیان(17) شد، بنده را چه فرمان باشد؟ از ختلان دم او گیرد و یا آنجا بباشد و یا بازگردد؟ جواب رفت که ببلخ باید آمد تا تدبیر او ساخته آید. البته امیر در این رأی خود صائب نبود و حق با سپاه سالار بود که هنگام رسیدن بدرگاه گفت: صواب بود دُم این دشمن گرفتن که وی در سر همه فساد داشت. مسعود سخنان وزیر را نیز دربارهء این پورتگین نشنید و از این کار خود پشیمانی دید. و خلاصهء آنچه در تاریخ بیهقی در این باب آمده این است: امیر دیگر روز خلوتی کرد با وزیر و اعیان و گفت: فریضه شد نخست شغل پورتگین را پیش گرفتن و زو پرداختن در این زمستان و چون بهار فراز آید قصد ترکمانان کردن. وزیر آواز نداد. امیر گفت: البته سخن بگوئید. گفت: کار جنگ نازک است خداوندان سلاح را در این باب سخن باید گفت. بنده تا تواند در چنین ابواب سخن نگوید، چه گفتِ بنده خداوند را ناخوش می آید. استادم گفت: خواجهء بزرگ را نیک و بد میباید گفت که سلطان اگرچه در کاری مُصِر باشد چون اندیشه بازگمارد آخر سخن ناصحان و مشفقان را بشنود. وزیر گفت: من بهیچ حال صواب نمی بینم در چنین وقت که آب براندازند یخ شود لشکر کشیده آید که لشکر بدو وقت کشند یا وقت نوروز که سبزه رسد یا وقت رسیدن غله. ما کاری مهم تر پیش داریم و لشکر را بپورتگین مشغول کردن سخت ناصواب است، نزدیک من نامه باید کرد هم بوالی چغانیان و هم بپسران علی تگین که عقد و عهد بستند تا دم این گیرند و حشم وی را بتازند که تا هم کاری برآید و هم اگر آسیبی رسد باری بیکی از ایشان رسد به لشکر ما نرسد. همگان گفتند: این رایی درست است. امیر گفت: تا من در این نیک بیندیشم. و بازگشتند و پس از آن امیر گفت: صواب آن است که قصد این مرد کرده آید و هشتم ماه ربیع الاول نامه رفت سوی بکتگین چوگاندار محمودی و فرموده آمد تا بر جیحون پلی بسته آید که رکاب عالی را حرکت خواهد بود... و جواب رسید که پل بسته آمد بدو جای و در میان جزیره، پلی سخت قوی و محکم که آلت و کشتی همه برجای بود از آن وقت باز که امیر محمود فرموده بود و بنده کسان گماشت پل را که بسته آمده است از این جانب و از آن جانب بشب و روز احتیاط نگاه میدارند تا دشمنی حیلتی نسازد و آن را تباه نکند، چون این جواب برسید امیر کار حرکت ساختن گرفت چنانکه خویش برود و هیچ کس را زهره نبود که در این باب سخنی گوید که امیر سخت ضجر میبود از بس اخبار گوناگون میرسید هر روزی خللی نو، و کارهای نااندیشیده مکرر کرده آمده بود در مدت نه سال و عاقبت اکنون پیدا می آمد... وزیر چند بار استادم را گفت: می بینی که چه خواهد کرد؟ از آب گذاره خواهد شد در چنین وقت برمانیدن پورتگین بدانکه وی بختلان آمد و از پنج آب بگذشت، این کاری است که خدای بداند که چون شود، اوهام و خواطر از این عاجزند. بونصر جواب داد که: جز خاموشی روی نیست که نصیحت بتهمت بازگردد ناکردنی است. خواجه احمد از راهنمائی مسعود دست برنمیداشت و پیوسته او را از کارهای نامناسب بازمیداشت چنانکه هنگامی که ترکمانان بسرکردگی آلتی ترکمان حاجب داود ببلخ آمدند و سلطان برای جلوگیری آنان خواست رفتن وی از این کار منع کرد، بیهقی گوید: ... وزیر و سپاه سالار بیامدند و بگفتند زندگانی خداوند دراز باد چه افتاده است که خداوند بهر باری سلاح خواهد؟ مقدم گونه ای آمده است همچنو کسی را باید فرستاد و اگر قوی تر باشد سپاه سالار رود. مسعود در جنگ طلخاب، که میان سلجوقیان روی داد: بچند دفعت خلوتها کرد با وزیر و اعیان و گفت: من ندانستم که کار این قوم بدین منزلت است و عشوه دادند مرا بحدیث ایشان و راست نگفتند چنانکه واجب بودی تا بابتدا تدبیر این کار کرده آمدی. و هنگامی که ترکمانان بجنگ بازآمدند و مسعود از این کار سخت تنگدل بود و در پی چاره میگشت، بیهقی گوید که: ... امیر سخت نومید و متحیر گشت و دیگر روز پس از بار خالی کرد با وزیر و اعیان... گفت: تدبیر چیست؟ گفتند هرچه خداوند فرماید میکنیم، و خداوند چه اندیشیده است؟ گفت: اندیشیده ام که اینجا بمانم... وزیر گفت: اندیشه ای به از این باید کرد، وقت بد است و خطر کردن محال است... امیر روی بدین اعیان کرد و گفت: بسم الله برخیزید تا ما برنشینیم. گفتند: خداوند بر جای خود بباشد که مقدمان ایشان میگویند نیامده اند ما بندگان برویم و آنچه واجب است بکنیم و اگر بمددی حاجت آید بگوئیم، و بازگشتند و ساخته به روی مخالفان شدند، و وزیر و استادم زمانی بنشستند و دل امیر خوش کردند. لشکر مسعود در این جنگ ترکمانان توفیقی نیافت: و منهیان پوشیده که بر لشکر بودند این اخبار بامیر رسانیدند و اعیان و مقدمان نیز پوشیده نزدیک وزیر پیغام فرستادند بر زبان معتمدان خویش و از کاهلی لشکریان که کار نمیکنند و از تنگی علف و بینوائی می نالند شکایت کردند که: عارض ما را بکشته است از بس توفیر که کرده است و ما می بترسیم که کار بجای بد رسد وزیر نماز شام برنشست و بیامد و خلوتی خواست و تا نماز خفتن بماند و این حالها با امیر بگفت و بازگشت و با استادم بهم در راه با یکدیگر از این سخن میگفتند و بخیمه ها بازشدند. پس از دیدن اوضاع، احمد عبدالصمد مصالحهء با ترکمانان را لازم دانست و در این باب اقدام و تدبیرها کرد. تفصیل این مجمل در تاریخ بیهقی چنین است: و دیگر روز خصمان قویتر و دلیرتر و بسیارتر و بکارتر آمدند و از همه جوانب جنگ پیوستند و کار سخت شد و بانگ و نفیر از لشکرگاه برخاست، امیر برنشست پوشیده و متنکر بجانبی بیرون رفت و بمعاینه بدید آنچه سالاران گفته بودند و نماز پیشین بازگشت و بوزیر پیغام فرستاد و گفت: آنچه خواجه بازنمود برأی العین دیده شد و نماز دیگر اعیان را بخواند و گفت: کار سخت سست میرود، سبب چیست؟ گفتند: زندگانی خداوند دراز باد هوا سخت گرم است و علف نایافت و ستوران ناچیز میشوند و تدبیر شافی تر میباید در جنگ این قوم و گفتند سوی خواجهء بزرگ پیغام فرستاده بودیم و عذر خویش بازنموده و شک نیست که بگفته باشد، و خداوند را نیز منهیانند در میان لشکر بازنموده باشند. وزیر گفت: با خداوند سلطان در این باب مجلسی کرده ام و دوش همه شب در این اندیشه بوده ام و تدبیری یاد آمده است با خداوند نگفته ام و خالی بخواهم گفت و اعیان بجمله بازگشتند امیر ماند و وزیر و استادم، وزیر گفت: زندگانی خداوند دراز باد و همه کارها بمراد خداوند باد، نه چنان است که اگر لشکر ما ستوه شده اند ترکمانان ستوه تر نیستند فاما ایشان مردمانی اند صبورتر و بجان درمانده و جان را میکوشند، بنده را صواب چنان مینماید که رسولی فرستد و از خویشتن نصیحت کند این قوم را که سخت ترسانند از آن یک قفا که خورده اند و بگوید که اگر دیگرباره کمر جنگ بندند یک تن از شما نماند و صواب آن است که عذری خواهید و تواضعی نمایید تا من خداوند سلطان را بر آن دارم که تقرب شما قبول کند و گویم که کوشش ایشان از بیم جان است و تلطف کنم تا سوی هرات رود و ایشان در این حدود باشند و رسولان آیند و روند تا قاعده ای راست نهاده آید چنانکه مکاشفت برخیزد و لطف حال پیدا آید. امیر گفت: این سره مینماید و لیکن دوست و دشمن داند که عجز است. وزیر گفت: چنین است اما بهتر است و سلامت تر و ما دراین حال بسلامت بازگردیم و خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد اگر برقرار ما راه راست گیرند چنانکه مراد باشد کار گزارده شود و اگر بخلاف آن باشد فالعیاذ بالله خللی افتد که آن را در نتوان یافت اگر خداوند بنگرد و در این نیکو اندیشه کند و بر خاطر مبارک خویش بگرداند تا آنچه رای عالیش قرار گیرد کار کرده آید. ایشان بازگشتند و استادم چون بخیمه بازآمد مرا بخواند و گفت: می بینی که این کار بکدام منزلت رسید؟ و کاشکی مرده بودیمی و این رسوائیها ندیدیمی، و درایستاد و هرچه رفته بود و رای وزیر قرار گرفته بود بازگفت و گفت که همچنان است که امیر میگوید این عجز باشد و ظاهر است اما ضرورت است و مرا گفت: ای بوالفضل وزیر رایی نیکو دیده است، مگر این تدبیر راست برود تا به نام نیکو بهرات رویم که نباید که خللی افتد و شغل دلی پیش آید، که این عجز را بازجوئیم-انتهی. مسعود از این کار سخت دل مشغول بود و رای وزیر او را آسوده نکرد و پیوسته مشوش بود و هنگامی که از بونصر مشکان چاره جوئی میخواست کردن، بونصر را گفت: و با هر کسی که در این سخن میگوئیم نمی یابیم جوابی شافی که دو سالار محتشم زده و کوفتهء این قومند و روا میدارند که این کار پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم، و خواجه از گونهء دیگر مردی است که راه بدو نمی برم، حوالت بسپاه سالار کند و سالار بدو، رای ما در این متحیر گشت تو مردی ای که جز راست بنگوئی و غیر صلاح نخواهی، در این کار چه بینی بی حشمت بازگوی که ما را از همه خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است که پیش ما سخن گویی و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمائی... و نیز گفت: صواب آمد آنچه خواجه امروز نماز دیگر گفت که رسولی فرستد و با این قوم گرگ آشتی یی کند و ما سوی هرات برویم و این تابستان آنجا باشیم تا لشکر آسایش یابد و از غزنین نیز اسب و اشتر و سلاح و دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم اکنون که سامان کار این قوم بدانستیم چون مهرگان فراز آید قصد پوشنگ و نشابور کنیم اگر پیش آیند و ثبات کنند مُخِفّ باشیم که نیست ایشان را چون چنین کرده آید بس خطری، و اگر ثبات نکنند و بروند بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان در این کار کنیم تا بتوفیق ایزد عز ذکره خراسان را پاک کرده آید از ایشان. بونصر در جواب مسعود گفت: نیکو دیده است اما هیچ کس، از وزیر و سالاران لشکر، بر خداوند اشارت نکند که جنگی قائم شده و خصمان را نازده باز باید گشت، که ترسند که فردا روزی خداوند بهرات بازرسد ایشان را گوید کاهلی کردید تا مرا بضرورت باز باید گشت. و من بنده هم این اشارت نکنم که این حدیث من نباشد. پس از گفت و شنیدها و تمایل مسعود بجنگ با ترکمانان و بی اهمیت داشتن کار ایشان بونصر او را گفت: مسئلتی دیگر است هم بی وزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان لشکر راست نیاید، اگر رای عالی بیند فردا مجلسی کرده آید تا در این باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند و تمام کنند. گفت نیک آمد و چون دیگر روز بود مجلسی کردند و از هرگونه سخن رفت و رأی زدند. آن سخنانی که خصمان گفته بودند و کاری که کرده بودند یاد آورده، بدان قرار گفت که وزیر رسولی فرستد و نصیحت کند تا بپراکنند و رسولان در میان آیند و بقاعدهء اول باز شوند تا کار بصلاح بازآید و جنگ و مکاشفت برخیزد. چون بازگشتند از پیش امیر، وزیر حاکم بونصر مطوعی زوزنی را بخواند و او مردی جلد و سخن گوی بود و روزگار دراز خدمت محمد علوی سالاری بدان محتشمی کرده و رسوم کارها بدانسته و پس از وی این پادشاه او را بشناخت بکفایت و کاردانی و شغل عرب و کفایت نیک و بد ایشان بگردن او کرده، و این سخن با وی بازراند و مثالها بداد و گفت: البته نباید گفت که سلطان از این آگاهی دارد اما چون من وزیرم و مصالح کار مسلمانان و دوست و دشمن را اندیشه باید داشت ناچار در چنین کارها سخن گویم تا شمشیرها در نیام شود و خونها ناحق ریخته نیاید و رعیت ایمن گردد، و شما چندین رنج می بینید و زده و کوفته و کشته میشوید و این پادشاهی بس محتشم او را خصم خویش کرده اید فردا از دنبال شما باز نخواهد ایستاد تا برنیندازد، اگرچه شما را در این بیابان وقت از وقت کاری میرود آن عاقبتی نتواند بود اگر سر بر خط آرید و فرمان میکنید من در حضرت این پادشاه در این باب شفاعت کنم و بازنمایم که ایشان هم این جنگ و جدال و مشقت و پریشانی از بیم جان خویش و زن و بچهء خویش میکنند که در جهان جائی ندارند که آنجا متوطن شوند اگر رحمت و عاطفت پادشاهانه ایشان را دریابد و چراخوری و ولایتی بدیشان ارزانی داشته آید بندگی نمایند و بندگان خداوند از این تاختها و جنگها برآسایند، و چنان سازم که موضعی ایشان را معین شود تا آنجا ساکن گردند و آسوده و مرفه روزگار گذرانند، از این و مانند این سخنان خرد و بزرگ و گرم و سرد بازگفت و بسیار تنبیه و انذار و عظات نمود و او را گسیل کرد. حاکم مطوعی نزدیک آن نوخاستگان رفت و پیغام خواجهء بزرگ مشبع بازراند و آنچه بمصالح ایشان بازگشت بازنمود و سوگندان خورد که سلطان اعظم ناصرالدین از این حال هیچ خبر ندارد اما وزیر از جهت صلاح کار شما و دیگر مسلمانان مرا فرستاده است. ایشان او را تبجیل کردند و بجائی فرود آوردند و نزلهای گران فرستادند بعد از آن جمله سران یکجا شدند و در این باب رأی زدند که جواب وزیر بر چه جمله بازفرستیم، از هر نوع سخن گفتند و اندیشیدند آخر رایها بر آن قرار گرفت که این کار را بر این جمله که وزیر مصلحت دیده است بپردازند که پادشاهی است بزرگ و لشکر و خزائن و ولایت بی اندازه دارد اگر چند کارها ما را برآمد و چند لشکر او را بشکستیم و ولایت بگرفتیم در این یک تاختن که بنفس خویش کرد نکایتی قوی بما رسید و اگر همچنان برفور در عقب ما بیامدی یکی از ما و زنان و بچگان ما بازنرستی اما دولتی بود ما را که بر جای فرود آمدند و در دنبال ما نیامدند و مصلحت همین باشد که وزیر گرفته است. چون بر این قرار دادند دیگر روز حاکم مطوعی را بخواندند و بندگی نمودند و مراعات کردند و گفتند: حال بر این جمله است که خواجهء بزرگ بازدیده است اکنون مهتری و بزرگی میباید کرد و در باب ما عنایت ارزانی داشت و شفاعت کرد تا آزار دل سلطان معظم برگرفته آید و ما را ولایتی و بیابانی و چراخوری فرماید تا آنجا ساکن شویم و در دولت این سلطان بباشیم و روی بخدمت آریم و مردمان خراسان از خسارت و تاراج و تاختن فارغ آیند. و معتمدان خود با حاکم مطوعی نامزد کردند وهم بر این جمله پیغامی مطول دادند و مطوعی را حقی نیکو گزاردند و با رسول خود بازگردانیدند و چون بلشکرگاه رسیدند حاکم پیشتر بیامد و در خدمت خواجهء بزرگ پیوست و حالها بتمام شرح داد و گفت: این طائفه اگرچه حالی پیغامها بر این جمله دادند و رضاطلبی میکنند اما بهیچ حال از ایشان راستی نیاید و نخوت پادشاهی که در سر ایشان شده است زود بیرون نشود و لیکن حالی تسکین خواهد بود و ایشان را نخواهند آرامید، آنچه معلوم شد بر رأی خواجهء بزرگ بازنمود تا آنچه مصلحت باشد آن را بامضا رساند. چون وزیر بر این احوال واقف گشت بفرمود تا رسول نوخاستگان را خواندند و پیش آوردند و احماد کرد و رسول خدمتی بواجب کرد و بندگی نمود و فرمان بازراند و او را بازگردانیدند و در رسول خانه فرود آوردند و نزل بسیار دادند و وزیر در خدمت سلطان رفت و خالی کردند و خواجه بونصر بود و آنچه احوال بشنیده بود از مطوعی و پیغامی که رسول آورده بود بازراند و همه معلوم رأی عالی گشت، فرمود که: اگرچه این کار رو بعجز دارد چون خواجهء بزرگ مصلحت بیند و صلاح وقت این است برگزارد چنانکه واجب کند. وزیر بازگشت و دیگر روز رسول را بخواند و خواجه بونصر مشکان در خدمت وزیر بنشست و آنچه گفتنی بود بگفتند و پرداختنی بود بپرداختند بر این جمله که وزیر گفت که در باب شما شفاعت کردم و پادشاه را بر آن آوردم که تا شما در این ولایت هستید بباشید و ما بازگردیم و به هری رویم و نسا و باورد و فراوه و این بیابانها و حدها شمایان را مسلم فرمود بشرطی که با مسلمانان و نیک و بد رعایا تعرضی نرسانید و مصادره و مواضعت نکنید و از این سه جای که هست برخیزید و بدین ولایتها که نامزد شما شد بروید تا ما بازگردیم و به هری رویم و شما آنجا رسولان به اردو فرستید و شرط خدمت بجای آرید تا کار نسخت پیش گیریم(18) و قراری دهیم که از آن رجوع نباشد چنانکه رعایا و ولایتها آسوده گردند و از این گریختن و تاختن و جنگ و جدال بازرهید. بر این جمله پیغامها بداد و رسول نوخاستگان را حقی بگزاردند از تشریف و صلت بسزا و خشنود بازگردانیدند و حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول یک جا برفت و بنوخاستگان رسید و رسول ایشان بسیار شکر و دعا گفت و با او خالی کردند و حاکم مطوعی نیز پیغام وزیر بگفت ایشان خدمت کردند و او را نیکویی گفتند و حالی تسکین پیدا آمد اگرچه ایشان هرگز نیارامند که نخوت پادشاهی و حل و عقد و امر و نهی ولایت گرفتن در سر ایشان شده بود مجاملتی در میان آوردند و حاکم مطوعی را خدمتی کردند با معذرتی بی اندازه و گفتند که ما بفرمان وزیر مطاوعت نمودیم اما میباید که با ما راست روند و از هیچ طرف با ما غدری و مکری نرود تا بیارامیم و بضرورت دیگربار مکاشفتی پیدا نگردد و اینچه گفتند و فرمودند از آن رجوع ننمایند و بر آن بروند تا رعایا و لشکرها از هر طرف آسوده گردند و خونهای ناحق ریخته نیاید هم بر این قرار از آنجا که بودند منزل کردند و بر این ولایت که ایشان را مسمی شده بود برفتند و چون ایشان منزل کرده بودند و برفته حاکم مطوعی بازگشت و بلشکرگاه منصور آمد و در خدمت وزیر خالی کرد(19) و آنچه دید و شنید(20) از احوال نوخاستگان و حرکات ایشان و سخنان باطنز که میگفتند بازراند و گفت که بهیچ نوع بر ایشان اعتماد نباید کرد و ساختن کار خویش و برانداختن ایشان یا از ولایت بیرون کردن از مهمات بباید دانست... و در این حال از آنچه نکایتی قوی از این یک تاختن که پادشاه بنفس خویش کرد بدیشان رسیده بود، این صلح گونه کردند و بازگشتند... و مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که این پادشاه عاجز گشته است و وزیرش از کفایت خویش ما را التیامی کرد(21) و فتنه فرونشاند چندانی که لشکرهای ایشان بیاسایند و ساختگی بکنند دنبال ما خواهند گرفت... از این نوع سخنان بسیار گفتند و خوش دل و خوش طبع بازگشتند و براندند که چون ما به هری رویم ایشان رسولان بانام فرستند و اقتدارها کنند و از روی خدمت و بندگی پیش آیند و دیگر ولایتها خواهند که ما انبوه شده ایم و آنچه ما را داده اید بسنده نمیباشد چون از خراجات(22) و دخلها فرومانیم ضرورت را دست بمصادره و مواضعت و تاختها و دادن و گرفتن ولایتها باید کرد از ما عیب نگیرند که بضرورت باشد. و جز این آنچه روشن شده بود تمامی در خدمت خواجهء بزرگ بازراند. او گفت: بدانستم و واقف گشتم و من دانم که چه باید کرد، اگر پادشاه سخن من بشنود و رأی من کار کند چنان سازم بمرور ایام که ایشان را قدم بر جایی یله نکنم که نهند تا کل و جمله برافتند و یا آواره از زمین خراسان بروند و از آب بگذرند و ما را فتنهء ایشان منقطع بتدبیر صائب و متانت رای است، اما میدانم که این پادشاه را بدو نگذارند و بر رایهای من اعتراض کنند و بر آن بسنده نکنند و لشکرها فرستند باطراف و این کار ساخته را درهم کنند و ایشان را بشورانند و برمانند و هر روز این کار شوریده تر گردد و این قوم قویتر و انبوه تر گردند و بیشتر شوند و خراسان و عراق بتمامت از دست ما بشود و جز این ناکامیها دیده آید تا حکم حق عزّوجلّ چیست انشاءالله که همه نیکوئی باشد. تو این سخنان که با من گفتی و از من شنودی با هیچ کس مگوی تا چه پیدا آید. او را بازگردانید و بخدمت مجلس عالی رفت و خواجه بونصر مشکان بیامد و خالی کردند تا بیگاهی و وزیر آنچه بشنیده بود و رسیده از حاکم مطوعی تمام تر با شرح و بسط بر رأی عالی بازراند و صلاح و فسادی که بود بازنمود حالی سکونتی پیدا آمد و هم در این مجلس قرار دادند که دیگر روز منزل کنند بر طرف هریو و آنجا بروند تا لشکر از تنگی و قحط بازرهند و بیاسایند و اسبان فربه کنند و آنچه بباید از اهبت و عدت و خزائن و سلاح و لشکرها از حضرت غزنین و اطراف ولایات بخواهند و ساخته شوند و چون تمامت ساختگی پیدا آمد و لشکرها بیاسود و دیگرها دررسید بعد از آن بنگرند که این ناجمان چه کنند اگر آرمیده باشند و مجاملتی در میان می آرند خود یک چندی بباشد و ایشان را نشورانند، چون ساختگی و جمعیت لشکر و افواج حشم پیدا آمد آنگاه بحکم مشاهدت کار کنند و مجلس عالی وزیر را بسیار نیکویی گفت و قوی دل گردانید و فرمود که: بکفایت تو حالی این کار تسکین یافت اکنون بعد از این آنچه بمصالح ملک و دولت بازگردد نگاه میدار که ما را بر رایهای تو هیچ اعتراضی نیست تا بدل قوی این خلل را بکفایت و کاردانی و متانت رای دریابی. وزیر خدمت کرد و بندگی نمود و هم بر این قرار پراکندند و دیگر روز این مواکب و لشکرها بازگشت و بر طرف هریو منزل کردند و آهسته آهسته میرفتند تا از آن بیابانها بیرون آمدند و در صحرا افتادند و بیاسودند و خوش خوش میرفتند تا بهریو رسیدند و آنجا نزول کردند -انتهی. مسعود در اواخر به نصائح وزیر گوش نمیداد و سرگرم عیش و نوش بود و سخن نوخاستگان و جوانان را از تدبیر پیران فرق نمیگذاشت تا آنکه کار بتاختن ترکمانان کشید. بیهقی گوید: و نامه ها رسید که طغرل بنشابور بازرفت و داود بسرخس مقام کرد و ینالیان بنسا و باورد رفتند. وزیر استادم را گفت: چون میبینی حالها، که خداوند آنچه رفت فراموش کرد و دست بنشاط زد و حدیث رسول و مخالفان و مواضعتی رفتن نمیرود و مرا این سخت ناخوش می آید که مسئله بر حال خویش است بلکه مشکلتر؟ استادم گفت: این حال از آن درگذشته است که تلافی بپذیرد و سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به و خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش می آید و این همه جوانان کارنادیده میخواهند و بدین سبب صورت پیران زشت میکنند و جز خاموشی روی نیست. وزیر گفت: همچنین است و اگر از این حدیث چیزی پرسد خاموش میباشیم - انتهی.
و باز بیهقی گوید: امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس بروز شنبه دو روز مانده بود از جمادی الاخری دهم نوروز سال 431 از راه دره سرخ و بصحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور و بر جمله جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار با سالاران بانام تا طلایع باشند و مخالفان نیز بجنبیدند و بسرخس آمدند با مردم ساخته بسیار و طلایع فرستادند بر روی لشکر ما و هر دو گروه هشیار میبودند و جنگها میرفت... کار بجائی رسید که بیم بود که لشکر از بی علفی خروجی کردی و کار از دست بشدی امیر را آگاه کردند... امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس. شهر خراب و بی آب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریختند... امیر بدین حالها سخت متحیر شد و مجلسی کرد با وزیر و بوسهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند این کار را چه روی است؟ اگر بر این جمله ماند نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت: خصمان اگر چه جمع شده اند دانم که ایشان را هم این تنگی هست گفتند زندگانی خداوند دراز باد حال مرو دیگر است در فراخی علف... صواب آن مینماید که خداوند بهرات رود که آنجا ببادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم. امیر گفت: این محال است که شما میگوئید من جز بمرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هرچه باشد که هر روز بسر این کار نتوانم آمد. گفتند: فرمان خداوند را باشد ما فرمان برداریم هر کجا رود. و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بوالحسن عبدالجلیل و مسعود لیث پیغام دادن که صواب نیست سوی مرو رفتن که خشک سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند در این راه، نباید فالعیاذبالله خللی افتد که آن را دشوار توان دریافت. برفتند و این پیغام بگزاردند، امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت: شما همه قوادان زبان در دهان یکدیگر کرده اید و نمیخواهید تا این کار برآید تا من در این رنج میباشم و شما دزدی میکنید، من شما را جائی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و خیانات شما برهم و شما نیز از ما برهید، دیگربار کس در این باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم. هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند، اعیان گفتند: جواب چه داد؟ بوالفتح لیث آراسته سخن گفتن گرفت و بوالحسن گفت: مشنوید که بر این جمله گفت و محال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصه در چنین روزگاری بدین سهمی، امیر چنین و چنین گفت. وزیر در سپاه سالار نگریست و حاجب بزرگ سپاه سالار را گفت: اینجا سخن نماند. فرمان خداوند را باشد و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند خواهد و برخاستند و برفتند، و این خبر بامیر رسانیدند... چنین حالها میبود و فترات می افتاد و دل امیر براعیان تباه میشد و ایشان نیز نومید و شکسته دل می آمدند تا آنگاه که الطامة الکبری پیش آمد. امیر رضی اللهعنه چون فرود سرای رفت و خالی بخرگاه بنشست گله کرد فرا خادمان از وزیر و اعیان لشکر و گفت: هیچ خواست ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من از این درد و غم ایمن باشم و امروز چنین رفت و من بهمه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو. ایشان گفتند: خداوند را از ایشان نباید پرسید، به رای و تدبیر خویش کار باید کرد. این خبر بوزیر رسانیدند. بوسهل زوزنی را گفت: آه چون تدبیر بر خدم افتاد تا چه باید کرد و از آن خدم یکی اقبال زرین دست بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که در بارهء خویش مرد زیرک و گربز و بسیاردان نبود اما در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی، بوسهل گفت: اگرچه چنین است خواجه صلاح نگاه دارد و بجمله سپر نیفکند و بازمی گوید. گفت: همین اندیشیده ام، و سوی خیمهء خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند بیامد و خالی کرد، وزیر گفت: ترا بدان خوانده ام از همه مقدمان لشکر که مردی دوتا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی و من و سپاه سالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هرچه گوئیم و نصیحت راست کنیم نمیشنود و ما را متهم میدارد و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو میرود و ما را ناصواب مینماید که یک سوارگان را همه در مضرت گرسنگی و بی ستوری بینیم و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بکتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو را حاصل نشد و با هیچ پادشاه بر این جمله نرفتند و پیداست که طاقت چند دارند و هندوان باقی پیاده اند و گرسنه، چه گوئی که کار را روی چیست؟ گفت: زندگانی خواجهء بزرگ دراز باد من ترکی ام یک لخت و من راست گویم بی محابا این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد و ما را بدست خواهند داد که بینوا و گرسنه اند و بترسیم که اگر دشمن پیدا آید خللی افتد که آن را در نتوان یافت. وزیر گفت: تو این با خداوند بتوانی گفت. گفت : چرا نتوانم گفت؟ من نقیب خیلتاشان امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبی بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز بدرجهء سالارانم چرا بازگیریم چنین نصیحت؟ وزیر گفت: پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی اگر بشنود بزرگ منتی باشد ترا بر این دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی، و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حق نعمت خداوند را گزارده. گفت: چنین کنم و بازگشت. و وزیر مرا که بوالفضلم بخواند و سوی بوسهل پیغام داد که چنین و چنین رفت و این بازپسین حیلت ماست تا چه رود، و اگر ترک سخت ساده دل و راست نبودی تن در این ندادی. من بازگشتم و با بوسهل بگفتم آنچه بر این مرد ناصح بود بکرد تا نگریم چه رود. و وزیر معتمدان خویش بفرستاد نزد سپاه سالار و حاجب بزرگ بکتغدی و باز نمود که چنین چاره ساخته شد همه قوم او را بر این شکر کردند و میان دو نماز همگان بدرگاه آمدند که با کس دل نبود و امیر در خرگاه بود آلتونتاش را حَثّ کردند تا نزدیک خدم رفت و بار خواست و گفت: حدیثی فریضه و مهم دارد. بار یافت و دررفت و سخن تمام یک لخت وار ترکانه بگفت. امیر گفت: ترا فراکرده اند تا چنین سخن میگوئی بسادگی و اگرنه ترا چه یارای این باشد؟ بازگرد که عفو کردیم ترا از آنکه مردی راست و نادانی و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی. آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت. گفتند: آنچه بر تو بود کردی و این حدیث را پوشیده دار، و وزیر بازگشت. و بوسهل را دل بر این مهم بسته بود. مرا نزد وزیر فرستاد تا بازپرسم برفتم و گفتم که: میگوید چه رفت؟ گفت: بگوی بوسهل را که آلتونتاش را جواب چنین بود و اینجا کاری خواهد افتاد و قضاء آمده را باز نتوان گردانید که راست مسئله عمرو لیث است که وزیرش او را گفت که: از نشابور ببلخ رو... از آن این خداوند همین طرز است سود نخواهد داشت ما دل بر همه بلاها نهادیم تو نیز بِنِهْ، باشد که به از آن باشد که می اندیشیم ... و دیگر روز الجمعة الثانی من شهر رمضان کوس بزدند و امیر برنشست و راه مرو گرفت... روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان پیدا آمدند و گفتند ینالیانند و سواری پانصد گریختگان ما گفتند سالارشان پورتگین بود از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد... و امیر لختی بیدار شد این روز چون چیرگی خصمان بدید و همگان را مقرر گشت که پشیمان شده است نماز دیگر چون بار داد وزیر و سپاه سالار و اعیان حاضر آمدند و از این حدیث فراافگند و میگفت که: از این گونه خواهد بود که کم از دوهزار سوار خویشتن را بنمایند و اشتر بربایند و بی حشمتی کنند و لشکر بدین بزرگی که تعبیه میرود سزای ایشان بفکنند(23). سپاهسالار و حاجب بزرگ گفتند: زندگانی خداوند دراز باد خصمان امروز مغافصةً آمدند و فردا اگر آیند کوشش از لونی دیگر بینند، این بگفتند و برخاستند امیر ایشان را بازخواند و با وزیر و بوسهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفته گشت تا نزدیک شام پس بپراکندند... و مقدمان در این خلوت نماز دیگر حال پوست بازکرده بازنمودند و گفتند: یک سوارگان کاهلی میکنند که رنجها کشیده اند و نومیدانند گرسنه و بر سالاران و مقدمان بیش از آن نباشد که جانها در رضای خداوند بدهند اما پیداست که عدد ایشان بچند کشد و بی یکسوارگان کار راست نشود و پوشیده مانده است که درمان این کار چیست، و هرچند امیر بیش میگفت سخن ایشان همین بود تا امیر تنگدل شد و گفت: تدبیر این چیست؟ گفتند: خداوند بهتر تواند دانست. وزیر گفت: بهیچ حال باز نتوان گشت چون بسر کار رسیدیم که هزیمت باشد و آویزشی نبوده است و مالشی نرسیده است خصمان را که فراخور وقت و حال سخن توان گفت. بنده را صواب آن مینماید که جنگ را در قائمه افکنده شود که مسافت نزدیک است که چون بمرو رسیدیم شهر و غلات بدست ما افتد و خصمان بپره های بیابان افتند این کار راست آید، این دو منزل که مانده است نیک احتیاط باید کرد. همگان این رأی بپسندیدند و بر این برخاستند که آنچه واجب است از هر خللی بجای آرند تا زائل شود و خواجهء بزرگ این مصلحت نیکو دید اما ما را رعبی بزرگ در دل است که از این لشکر ما نباید که ما را خللی افتد نعوذبالله... ما در این حدیث بودیم که پیکی دررسید و ملطفه های منهیان آورد که: چون خبر رسید از سلطان که از سرخس برفت رعبی و فزعی بزرگ بر این قوم افتاد و طغرل اعیان را گرد کرد... بوسهل در وقت برنشست و بدرگاه رفت و من با وی رفتم و آن ملطفه ها امیر بخواند و لختی ساکن تر شد. بوسهل را گفت. شوریده کاری در پیش داریم و صواب ما رفتن بهرات بود و با آن قوم صلحی. اکنون این گذشت تا ایزد عز ذکره چه تقدیر کرده است... بوسهل گفت: جز خیر نباشد جهد باید کرد تا بمرو رسیم که آنجا این کارها یا بجنگ یا بصلح در توان یافت، گفت: چنین است و کسان رفتند و وزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان را بخواندند و این ملطفه ها بر ایشان خوانده آمد قوی دل شدند و گفتند: خصمان نیک بترسیده اند. وزیر گفت: این شغل داود مینماید و مسئله آن است که نماز دیگر رفت، جهد در آن باید کرد که خویشتن را بمرو افکنیم و خللی نیفتد که آنجا این را وجهی توان نهاد چون حال خصمان این است که منهیان نبشته اند. همه گفتند: چنین است و بازگشتند و کار جنگ می ساختند... دیگر روز پنجشنبه هشتم ماه رمضان امیر برنشست با تعبیهء تمام و براند و چندان بود که یک فرسنگ براندیم که خصمان پیدا آمدند سخت انبوه از چپ و راست و جنگ پیوستند و کار سخت شد... امیر با بوسهل زوزنی و با وزیر خالی کرد و گفت این کار از حد میگذرد و چه تدبیر است(24)؟ وزیر گفت: نمی بایست آمد و میگفتند و بنده فریاد میکرد و بوسهل گواه من است اکنون بهیچ حال روی بازگشتن نیست و بمرو نزدیک آمدیم و بکتغدی را باید خواند و از آنکه بوالحسن عبدالجلیل با وی مناظرهء درشت کرد بهرات چنانکه وی بگریست و آنرا هم تدارک نبود و سه دیگر حدیث ارتکین، بکتغدی از بودن او دیوانه شده است و ترک بزرگ است هرچند از کار بشده است اگر غلامان را بمثل گوید باید مرد بمیرند و چون دل وی قوی گشت غلامان کار کنند و نباشد خصمان را بس خطری و سالار هندوان را نیز گوش بباید کشید -انتهی. با این همه احمد عبدالصمد را نزد سلطان مسعود مقامی بلند بود و در لشکرگاهها نزدیکترین کس بسلطان بود چنانکه بیهقی دربارهء جنگ با ترکمانان و فرار از حصار دندانقان و رفتن بغرجستان و اردو زدن در آنجا و شرح لشکرگاه گوید: و بلشکرگاه آمدیم و در همه لشکرگاه سه خرپشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمد عبدالصمد را و دیگران سایه بانها داشتند از کرباس و ما خود جزو اینان بودیم. این خواجه احمد عبدالصمد مدتی نیز وزارت مودود را عهده دار بوده. بیهقی گوید:... در آن سال که امیر مودود بدینور رسید و کینهء سلطان شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک نشست و خواجه احمد را وزارت داد.... و در حبیب السیر نیز چنین آمده: ... وزارتش در اوائل تعلق بوزیر پدرش احمدبن عبدالصمد میداشت.... و در دستورالوزرا آمده است که: مدت هشت سال در زمان سلطنت سلطان مسعود و دو سال در اوان ایالت پسرش بدان مهم اشتغال داشت. در تاریخ وفات وی صریحاً چیزی ننوشته اند، حتی نویسندهء دائرة المعارف اسلامی گوید تاریخ وفات او معلوم نیست. بنا بگفتهء بیهقی در آنجا که گوید: «در آن سال که امیر مودود بدینور رسید و کینهء سلطان شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک نشست و خواجه احمد را وزارت داد و پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندک مایه بزیست و گذشته شد»، باید گفت پس از مرگ مسعود (یازدهم جمادی الاولی سنهء 432) مدت کمی در قید حیات بوده است و اگر گفتهء صاحب دستورالوزراء که گوید: «و دو سال در اوان ایالت پسرش بدان مهم اشتغال داشت» قابل اعتماد باشد، از آنجائی که میدانیم مودود در سال 432 بتخت ملک نشست، ظاهراً وفات خواجه احمد عبدالصمد به سال 432 اتفاق افتاده است. در ترجمهء تاریخ یمینی دربارهء وی چنین آمده: او کاتب بن الکاتب و نقاب بن النقاب و بحربن الحساب و بدربن الشهاب بود و آتش خاطر وقاد او موج دریا بنشاندی و تیغ ذلاقت زبان او نیام نشناختی عطارد تلمیذ افادت او بود و مشتری مشتری سعادت او و کیوان مستفید دهای او و آفتاب چاکر رای او پدرش در خدمت حسام الدوله تاش ملابس دیوان رسائل بود در صناعت بی نظیر و در براعت عبارت مشارالیه هروقت با صاحب کافی بن عباد مناضله کردی خصل سبق او را بودی و هرگاه با او شطرنج مجارات و مبارات باختی دست فلج او بردی کس را از افاضل جهان مایه و پایهء مضاهات و مباهات او نبود نثر او از نثرهء آسمان حکایت کردی و شعر او از مرتبه شعری بازگفتی، این بیت از شعر او یافته آمده است:
بحسام دولته و صاحب جیشه
و حجاب سدته ابی العباس.
در این بیت مزیت مراتب و خصائص اوصاف و مناصب حکم او ایراد کرده است و در ایجاز سخن آثار اعجاز ظاهر گردانیده و این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمو یافته و از انوار فضل او اقتباس کرده در چمن فضائل او بالیده و غرس معانی او بلطف تربیت و طیب آب و تربت خود شاخها کشیده و خمر کلمات او براوق نقد و ارشاد پدر صفا یافته و بعد از استیعاب ابواب آداب او استکمال جمال حال بخدمت آلتونتاش خوارزمشاه موسوم شد و برج طالعش از نور کوکب او متلالی گشت و قدر او از عدوای اقبال [ کذا ] و دولت او متعالی شد و از سمت کتابت برتبت وزارت رسید و از حضیض خدمت باوج مشارکت ملک موسوم شد و آنچه از نسج بیان و وشی بنان او مشهور است رقعه ای است که بیکی از دوستان مینویسد: لعل الدهقان یظننی اوثر مع مساعدة الزمان مباعدة الاخوان و ارضی من صدور الوزارة بقلب کالحجارة فلم یزل نیل المراتب حلالاً للعقود قطاعاً للاواصر والعهود و کلا انی ماازداد ارتفاعاً الا ازددت للصدیق اتضاعاً و لاانال علی الایام رتبة الا ازددت الی الاخوان قربة غیری من یصلفه الزمان و یبدله السلطان و یذم عهده الاخوان علی انی مهما نسیتُ عهداً او تناسیت و قلعت اخیة الوفاء دون من آخیت فلست انسی عهده و لا ارضی قطیعته و صده انی و قد قیدنی بأیادیه الزهر و استرقنی بمعالیه العز فما اری له بدیلاً و لااملک عنه تحویلاً اعاذنی الله ما بقیت من صدوده و لاسلبنی طیب الانس به بمنه و جوده. و بدین رقعه بر غور فضل و متانت ادب و بلاغت سخن و کمال هنر او استدلال میتوان کرد و اهل تمیز را اندک از بسیار کافی بود و رمزی در تقریر فضائل و مآثر وافی و شافی. و در دستورالوزرا آمده است: در اوائل حال در مملکت خوارزم صاحب دیوان آلتونتاش حاجب و پسرش هارون بود و خواجه احمدبن حسن میمندی وفات یافت سلطان مسعود ابونصر احمد را از خوارزم طلبیده منصب وزارت بوی تفویض نمود و ابونصر احمد بر وجهی بسرانجام مهام مملکت و تدبیر امور سپاهی و رعیت پرداخت که دستور وزرای جهان و قانون مدبران دوران گشت و مدت هشت سال در زمان سلطنت سلطان مسعود و دو سال در اوان ایالت پسرش بدان مهم اشتغال داشت و بقصد امراء در قید و حبس افتاده اعداء شربت مسموم بدو دادند و آن وزیر صائب تدبیر را بعالم عقبی فرستادند. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 86 و 154 و 317 و 319 و 323 و 331 و339 و 342 و 345 و356 و367 و 368 و372 و373 و375 و387 و390 و391 و393 و396 و398 و403 و413 و422 و432 و437 و440 و445 و467 و471 و472 و477 و500 و505 و506 و509 و518 - 520 و545 و547 و548 و557 و 558 و 562 و 563 و 577 و 578 و580 و581 و583 تا 587 و589 و612 - 617 و 619 - 621 و 626 و 627 و679 - 681 و 684 و 688 و690 و ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص283 و 284 و نسخهء خطی همین کتاب متعلق بمؤلف ص 255 و 256 و دیوان منوچهری چ پاریس ص 18 و 38 و حوادث سال 424 تاریخ ابن الاثیر و حبیب السیر چ تهران ص 337 و 338 و دستورالوزراء چ تهران ص 144 و دائرة المعارف اسلام ج1 ص 192 شود. بیرونی در ذکر اخبار البادزهر ص 201 و 202 از کتاب جماهر آرد: و حمل الی استاذ هرمز متولی حرب کرمان سنة 309 من ناحیة زرند و الکوبات شستکه(25) بیضاء کانت تلقی فی النار اذا اتسخت حتی تأکل النار وسخها و ذکر من شاهدها انها لوثت بالدهن للامتحان فاشتعلت النار فیها ساعة ثم خمدت و خرجت الشستکه بیضاء نقیة و شهد له الوزیر احمدبن عبدالصمد و کان یری بتلک النواحی و قال ان هذه الاحجار تکثر بالکانونات تکسر عن شی ء له خملُ یفتل منه غزل یلقی فیه یعثر التیامه و یعمل منه ما ذکر.
(1) - در دیوان منوچهری چ پاریس ص 38 بجای بادام چون شیانی ...، باران چون پیاپی ... آمده است.
(2) - در نسخهء چ ادیب: دیو سیاه.
(3) - در نسخهء چ ادیب: از سر غوغا از حشم.
(4) - در نسخهء چ ادیب: نگوئید.
(5) - یعنی امیرک بیهقی را که از طرف مسعود نزد خوارزمشاه آمده بود.
(6) - یعنی امیرک بیهقی.
(7) - در این سال (423) احمد عبدالصمد کدخدائی و وزارت هارون یافت و این تاریخ سبب اشتباه نویسندگان دائرة المعارف اسلامی گردیده و سال وزارت احمد عبدالصمد مر مسعود را سنهء 423 ثبت کرده اند و حال آنکه بلاشک در سنهء 424 است.
(8) - حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 337.
(9) - در حاشیهء 1 ص 477 نسخهء تصحیح فیاض آمده: ظ: با بونصر طیفور، چه این نام چند جا چنین بود.
(10) - مقصود محرم سال 428 است.
(11) - مقصود ربیع الاول سال 428 است.
(12) - مقصود روز دوشنبه سوم ماه شوال سال 429 است چونکه در چند سطر پیشتر گوید: و روز آدینه عید فطر کرده آمد... و بعد، از روز یکشنبه پس از عید سخن بمیان است و سپس گوید: ... و دیگر روز...
(13) - در چ فیاض: کمیجان.
(14) - در چ فیاض: پولکه.
(15) - در چ فیاض: کنجینه.
(16) - در چ فیاض: کمیجان.
(17) - در چ فیاض: کمیجان.
(18) - در نسخهء چ ادیب: تا کاری سخت سره پیش گیریم.
(19) - در نسخهء چ ادیب: ... و در خدمت آمد وزیر خالی کرد.
(20) - در نسخهء چ ادیب: ... دیده و شنیده...
(21) - در نسخهء چ ادیب: ما را آرام کرده.
(22) - در نسخهء چ ادیب: ... اخراجات.
(23) - در نسخهء چ ادیب: نفکنند.
(24) - در نسخهء چ ادیب: و این را چه تدبیر است.
(25) - جامه ای از پنبهء کوهی (Amiante) کرده. احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالعزیز، مکنی به ابوسعید بجلی رازی. محدث است. وفات او به سال 449 ه .ق . بوده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالعزیز اندلسی. او راست: شرح بناء الافعال موسوم به مانع الفناء و مزیل العناء عن کتاب البناء که بسال 1038 ه .ق . از آن فارغ شده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالغفار قزوینی غفاری. او راست: نگارستان بفارسی.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالقادر، مکنی به ابومحمد. رجوع به احمدبن عبدالقادربن احمد... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالکریم، ملقب به تاج الدین زاهد اسکندرانی. او راست: تاج العروس. وفات وی به سال 709 ه .ق . بود. و رجوع به ابن عطاءالله شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالکریم بن ابی سهل، و او را ابن ابی سهل الاحول خوانند، و کنیت وی ابوالعباس است. محمد بن اسحاق الندیم در الفهرست ذکر او آورده است و گوید از قدماء کُتّاب و افاضل آن طایفه بود. و عالم بصناعة خراج بود و در این صناعت بر مردم عصر خویش تقدم داشت. او راست: کتاب الخراج. و به سال 270 ه .ق . درگذشت. و ابن خلکان گوید از شرح حال او چیزی بدست نیامد. و رجوع به ابن عبدالکریم... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالکریم قصاب آملی، مکنی به ابوالعباس. از کبار مشایخ طریقت و بزرگان اهل حقیقت در زمان خود بنزد آن سلسلهء جلیله مشهور و بکرامت و خوارق عادات معروف بزهد و تقوی از همگنان خویش مستثنی و بتهذیب نفس و اخلاق ممتاز بود. صاحب تذکرة الاولیاء که شرح احوال وی را مینویسد در عنوان آن نگاشته ابوالعباس شیخ عالم و محترم مشایخ بود و صدیق زمان در فتوت و مروت پادشاه وقت در آفات و عیوب نفس دیدن، اعجوبه در ریاضت و کرامت و فِراست و معرفت شانی عالی داشت و او را عامل مملکت طریقت گفته اند و سلطان شهرستان حقیقت و در بزرگی و شئونات آن عارف کامل همین قدر بس که مانند شیخ ابوسعید ابوالخیر نسب بدو درست کند و همچنین شیخ ابوالحسن خرقانی مدتها در خانقاه وی روزگار گذرانیده باشد چنانکه وی خبر داده بود که بعد از من کار با خرقانی خواهد بود و خود مرید محمد بن عبدالله طبریست که از اجلاء این طبقه است که وی نسبت به ابومحمد جریری درست کند و ترقی و شهرت آن عارف کامل مطابق است با اواسط مائهء چهارم هجریه که روزگار سلطنت عضدالدولهء دیلمی بود و وی روزگار خود را در شهر آمل میگذرانید و در آن بلد خانقاهی داشت و مرجع خاص و عام بود و بزرگان از عرفا می گفته اند که در عصر ما سه پیر را زیارت باید کرد شیخ ابوالعباس را به آمل و شیخ احمد نصر را به نیشابور و شیخ ابوعلی سیاه را بمرو، گویند که وی امی بود و از علوم ظاهر حظی و نصیبی نداشت اما در غوامض مسائل هر فنی از فنون علوم که از وی سؤال میکردند به آسانی جواب میگفت چنانکه صاحب نفحات الانس حکایت کرده که یکی از بزرگان علما و ائمهء طبرستان همواره میگفت که یکی از نعمتهائی که خداوند ما را داده وجود شیخ ابوالعباس است که چون ما را در اصول دین و دقایق توحید چیزی مشکل شود از وی پرسیم بی تأمل حل آن مشکل نماید و این یکی از غرایب حالاتست که کس بی تعلیم و تعلم بدین سان عالم بر علوم اوائل و اواخر باشد از شیخ ابوسعیدبن ابوالخیر حکایت شده است که گفت: وقتی در خدمت آن عارف کامل بودم شخصی که از اهل تربیت نبود بنزد وی برآمده طلب کرامت کرد. گفت: کدام کرامت از آن بالاتر است که پسر قصابی که از پدر نیاموخته بود مگر قصابی توفیق رفیق او گشته خدمت بزرگان دریافته مکرر به بیت الله و قبر رسول صلی اللهعلیه وآله مشرف گشته و اکنون همواره از هر سوی روی بوی نهند از افعال و اعمال زشت نادم گردند و توبه کنند و صاحب مقامات و درجات عالیه گردند. آن شخص گفت: ای شیخ کراماتی باید که ببینم، گفت: اینک نظر کن که پسر بزکشی در صدر بزرگان نشیند و محل رجوع علمای عصر گردد بی ملک و ملک ولایت دارد بی آلت و بی کسب روزی خورد و خلق را خوراند این نه کرامت است اگر کرامتی غیر از این خواهی یکچند در خانقاه بمان تا بلکه دیدنش ترا میسر گردد. و نقل است که شیخ سلمی کتابی در طبقات عرفا نگاشته و از شیخ در آن کتاب چیزی ننگاشته بود شیخ چون آن شخص بدید گفت: چرا از من در کتاب خود چیزی ننوشتی؟ گفت: غرض من آن بود که اهل فضل از آن طبقه را نوشته باشم نه آنان که امی و عامیند، شیخ سکوت کرده دیگر حرفی بر زبان نیاورد شیخ سلمی چون بمنزل خود رفت و خواست که بمطالعت مسودات و اوراق کتاب پردازد دید اثری از نوشته و سیاهی در آن مسودات نیست دانست که آن نبوده الا از کرامت شیخ پس علی الصباح بنزد وی رفته چون نظرش بر آن شخص افتاد تبسمی کرد و گفت: باکی نیست برو و نگاه کن که خطوط بحالت اصلی برخواهد گشت. نقل است که وقتی در کرمانشاهان قحطی عظیم افتاد ابوالفوارس کرمانشاهانی کس بنزد شیخ فرستاد و تمنا کرد دعائی کند که بلای قحط مرتفع گردد شیخ سیبی را دعائی خواند و برافع داد که این سیب بنزد ابوالفوارس بر و بگوی زمانی نخواهد گذشت که بلای قحط از آن ملک مرتفع گردد فرستاده چون سیب به ابوالفوارس داد نگذشت زمانی که بارانهای نافع باریده قحط از آن ملک برخاست. و دیگر از کرامات وی که صاحب نفحات الانس مینویسد این است که روزی کودکی زمام اشتری را گرفته با باری گران در بازار آمل می کشید چون زمین گل بود ناگاه پای اشتر بلغزید و بیفتاد و بشکست مردمان قصد کردند که شتر را ذبح کنند طفل در گوشه ای ایستاده و گریه میکرد در آن حال شیخ را گذار بدانجا افتاد و از واقعه مطلع گشت پس سر به آسمان کرده دعائی کرد و زمام اشتر بگرفت و بدست کودک داد در حال شتر از جای برخاست و در رفتار آمد. نقل است که یکی از مریدان او قیامت را بخواب دید و شیخ ابوالعباس را در آنجا نیافت بامداد صورت واقعه بشیخ بازگفت. شیخ در جواب گفت: چون من خود را همواره در جنب مخلوقات وی هیچ دانم چگونه از هیچ در آن مکان اثری از هستی خواهند؟ وقتی یکی از جوانان آمل بنزد وی درآمد و گفت یا شیخ مرا موعظتی کن. گفت: بدان که دنیا چون مرداری است گنده و گنده تر از آن دلیست که بعشق دنیا مبتلا است پس مرد عاقل همواره از آن روی برتابد و بدان میل نکند و بزخارف آن فریفته نشود و مغرور بدان نگردد پیوسته خلایق را به نیکی شاد دارد و بپرهیزد از معاصی و نافرمانی حق و پیوسته طلب روزی از طریق نیکو نماید و پناه برد بخدای تعالی از کسالت و غفلت و بطالت و تضییع اوقات. نقل است که وی را چون اجل نزدیک رسید یکی از مریدان ببالینش حاضر بود، گفت: یا شیخ چگونه بینی خود را و چگونه خواهی رفت؟ گفت: ای فرزند اینچنین که می بینی. این بگفت و روح از بدنش مفارقت نمود. سال وفاتش بنظر نرسید ولی از شرح حالش چنان مستفاد گشت که در اواخر سنهء 4 ه .ق . بوده است رحمة اللهعلیه. از کلمات آن عارف کامل است: طاعت را چون باعتقاد موافق نکنی عین نافرمانی است و لسان را با قلب کمال نقصان. آن را که در او ارادت نبینی از ارادتش چیزی نیابی مریدی که از ارادت دنیا خواسته باشد نبیند الا خذلان و پستی. از او پرسیدند از عبادات چه چیز نیکوتر و خوشتر؟ گفت: عبادت اطاعت است بقلب و اعتقاد نه بعمل آوردن اعمال ظاهر و نیز گفته بگوی و بکن آنچه را دانی و بپرهیز از نادانی که بدانی ندانی. (نامهء دانشوران ج 2 ص 349).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن احمد الانصاری المروی البلنسی، مکنی به ابوالعباس الاندرستی و ملقب به ابن الیتیم. یکی از ائمهء اهل قرآن، با معرفتی کامل بنحو و براعتی در فهم اغراض نحویین. او از ابن یسعون و ابوالحجاج قضاعی و غیر آن دو روایت کند و از او ابن دهیة و ابوسلیمان بن حوط الله و غیر آن دو روایت دارند و چنانکه در تاریخ ابن عبدالملک آمده است او قائل باجازه نبود سپس از این عقیدت بازگشت و تدریس نحو و آداب و لغات میکرد و منقطع در علم بود. و برمضان سال 581 ه .ق . درگذشت. (روضات ص 64 س 15).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن الحسن بن عیّاش بن ابراهیم بن ایوب الجوهری، مشهور به ابن عیاش و مکنی به ابوعبدالله. عالم شیعی. وی در اوائل مائهء پنجم هجری میزیست. صاحب روضات گوید: او از معاصرین شیخ طوسی است و جعفربن محمد دورستی از وی روایت کند. او راست از کتب مشهوره: کتاب مقتضب الاثر فی النص علی ائمة الاثنَیْعشر و این کتاب به وتیرهء کتاب علی بن الخراز قمی و تقلید آن نوشته شده است. و کتاب فی الاغسال المسنونة و جز آن و مجلسی در بحار و علماء دیگر در دیگر کتب از این کتاب روایت کنند. و رجوع به ابن عیّاش شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن سعید القرطبی الاشونی. رجوع بروضات ص 64 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن صالح بن شیخ بن عمیرة، مکنی به ابوالحسن. یکی از اصحاب ابوالعباس ثعلب. مرزبانی در کتاب المقتبس ذکر او آورده است. و ابن بشران در تاریخ خود گوید که در سال 320 ه .ق . ابوبکر بن ابی شیخ به بغداد درگذشت و او محدث و اخباری بود و صاحب مصنفاتیست. و یاقوت گوید: ندانم که این مرد محدث و اخباری که ابن بشران گوید همین احمدبن محمد است یا کس دیگر. چه زمان هر دو یکی و هر دو نیز اخباری باشند و خدای تعالی داناتر است و شاید ابن بشران که کنیت او را بجای ابوالحسن ابوبکر آورده و نسبت او را بعوض ابن شیخ، ابن ابی شیخ گفته اشتباه کرده باشد. مرزبانی از عبدالله بن یحیی عسکری آرد که او گفت: ابوالحسن احمد این قطعه شعر خود را که بیکی از دوستان نوشته بود مرا انشاد کرد:
کنت یا سیدی علی التطفیل
امس لو لا مخافة التثقیل
و تذکرت دهشة القارع البا-
ب اذا ما اتی بغیر رسول
و تخوفت ان اکون علی القو-
م ثقیلاً فقدت کل ثقیل
لوترانی و قد وقفت اروّی
فی دخول الیک او فی قفول
لرأیت العذراء حین تحایا
وَ هْیَ من شهوة علی التعجیل.
و باز مرزبانی از عمر بن بنان انماطی و او از ابوابوالحسن اسدی روایت کند که گفت: وقتی شراب را ترک گفتم و به ابوالعباس ثعلب نیز گفتم که شراب را رها کرده ام و سپس نوبتی بدیدار محمد بن عبدالله بن طاهر(1) رفتم و او بمن شراب داد سپس بخانه بازمیگشتم و ثعلب بآخر روز بدر خانهء خویش نشسته بود چون مرا دید که ناو ناوان میروم دانست که من شراب آشامیده ام پس برخاست و بدرون شدن خواست و سپس بایستاد و من چون مقابل وی رسیدم سلام کردم و او این شعرها بخواند:
فکنت من بعدما نسکت و صا-
حبت ابن سهلان صاحب القسط
ان کنت احدثت زلةً غلطاً
فالله یعفو عن زلّة الغلط.
عمر گوید: از ثعلب معنی ابن سهلان صاحب القسط پرسیدم. گفت: مردم طائف می فروش را صاحب القسط گویند. و از صولی روایت کند که گفت: ابوالحسن احمد بن محمد الانباری (؟) این ابیات خود از قصیدهء مزدوجه ای که در تتمیم قصیدهء علی بن جهم گفته است مرا انشاد کرد:
ثم تولی المستعین بعده
فحاز بیت ماله و جنده
ثم اتی بغداد فی محرّم
احدی و خمسین برأی مبرم.
و شمه ای از اخبار مستعین بگفته بود و سپس گفته بود:
و ثبّتت خلافة المعتز
و لم یشب اموره بعجز.
و پس از شرح برخی از تاریخ معتز گفته:
و قلّدا محمد بن الواثق
فی رجب من غیر امر عائق
المهتدی بالله دون الناس
جاء به الرحمن بعد الیأس.
و پس از چند بیت دیگر:
و قام بالامر الامام المعتمد
امام صدق فی صلاح مجتهد.
و نبذه ای از سیر معتمد در پی آن آورده بود.
(1) - کذا فی المعجم، و الظاهر: صالح.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن علی بن حسن بن علی بن محمد بن سبع بن سالم بن رفاعة السبعی. فاضلی فقیه و مشهور، متوطن ببلاد هند غالباً. و از اجلهء تلامذهء شهید و فخرالمحققین. و پدر او شیخ عبدالله نیز از فضلاء فقهاء ادباء شعرای مجیدین اجله است و همچنین پسر او شهاب الدین یا جمال الدین ناصربن احمد و او کسی است که دو علم بلاغت را شرط اجتهاد شمرده است. از مصنفات اوست: کتاب الوسیلة و دو کتاب در تفسیر مختصر و مطول و رسالهء ناسخ و منسوخ و کتاب فیما یجب علی المکلفین و کتاب غرائب المسائل و کتاب النهایة فی تفسیر خمسمائة آیة و هی آیات احکام القرآن. (روضات ص 19 س 11 بآخر).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن معصب الجمال الفقیه المحدث. در تاریخ اصفهان ذکر او آمده است و وفات او310 ه .ق . بوده است. (روضات ص 46).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن میمون القداح، مکنی به ابوشلعلع. پس از محمد پدر خویش بجای وی نشست و بعض پیروان این فرقه عم او احمدبن عبدالله بن میمون را خلیفت برادر خود یعنی محمد بن عبدالله بن میمون شمردند. (از ابن الندیم).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن هارون، مکنی به ابوالحسین عسکری. یاقوت گوید: گمان برم که از مردم عسکر مکرم است. او راست: کتاب شرح کتاب التلقین و این کتاب را من بخط مؤلف که تاریخ کتابت آن 369 ه .ق . بود دیدم و او آن شرح را بارع نام داده است. کتاب شرح العیون. کتاب شرح المجاری. کتاب شرح مختصر محمد بن علی بن اسماعیل المبرمان. رجوع به بمعجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 75 و رجوع بروضات ص 64 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن یوسف بن محمد بن مالک السهلی الصفار الشافعی العروضی الادیب. عبدالغفار ذکر او در سیاق آورده و گوید: مولد او به سال 334 ه .ق . و وفات او بعد از 416 بود. وی شیخ اهل ادب بود بروزگار خویش. و از اصم و مکاری و ابوالفضل مزکی و ابومنصور ازهری و اقران آنان حدیث کند و جماعتی از امامان ادب از او تربیت یافتند، ازجمله علی بن احمد واحدی و جز او. و ابومنصور ثعالبی گوید: او پیشوای ادب بود و قریب نود سال در خدمت کتب بسر برد و نقد عمر بمطالعهء علوم و تدریس مؤدبین نیشابور و احراز فضائل و محاسن صرف کرد و این قطعه در کودکی گفته است:
اوفی علی الدیوان بدرالدجی
فسل نجوم السعد ما حظه
أ خدّه املح ام خطه
و لحظه افتن ام لفظه.
و باز ثعالبی گوید احمد از شعر خویش مرا انشاد کرد:
لعزة الفضجة المبره
اودعها الله قلب صخره
حتی اذا النار اخرجتها
بألف کدّ والف کره
اودعها الله کف وغد
اقسی من الصخرة الف مره.
(از معجم الادباء ج 2 ص 87).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن ابی جعفر المغافری القرطبی، مشهور به ابن قادم و مکنی به ابوالعباس نحوی. قیل و له نظم و روی عن جدّه لامه ابی جعفر محمد بن یحیی. (روضات ص 64).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله الاسکندری القاضی المالکی، المقلب بفخرالدین بن المخلطه. از شاگردان ذهبی مشهور و یحیی بن محمد صنهاجی و غیر این دو. وفات او در رجب 759 ه .ق . بوده است. (روضات الجنات ص 64).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله الزردی اللغوی العلامة النیسابوری، مکنی به ابوعمرو. از مردم زرد قریه ای از اسفراین روستائی بنیشابور. حاکم ذکر او آورده و گوید: وفات ابوعمرو بشعبان سال 338 ه .ق . است و بدین دیار در بلاغت و براعت و تقدم در معرفة اصول ادب یگانهء عصر خویش بود و وی مردی ضعیف البنیة و مسقام و بیمارناک بود و بر خری خرد می نشست و آنگاه که بسخن درمی آمد علماء در براعت وی حیرت میکردند. او سماع بسیار از ابوعبدالله محمد بن المسیب الارغیانی و ابوعوانة یعقوب بن اسحاق و اقران آن دو دارد. حاکم گوید: وقتی استاد ابوعمرو زردی در منزل ما گفت: آنگاه که خداوند تبارک و تعالی سیاست خلق خود بیکی از بندگان خویش مفوض فرماید او را بموهبت خاص مخصوص کند و بسداد سیرت دارد و با الهام خود او را معین باشد چه رحمت او تعالی هر چیز را فراگرفته است و از این است که ابن المقفع میگفت: تفقدوا کلام ملوککم اذ هم موفقون للحکمة میسرون للاجابة فان لم تحظ به عقولکم فی الحال فان تحت کلامهم حیات فواغر و بدائع جواهر و کان بعضهم یقول لیس لکلام سبیل اولی من قبول ذلک فانّ السنتهم میازیب الحکمة و الاصابة. و باز حاکم گوید: از ابوعمرو شنیدم که میگفت: العلم علمان علم مسموع و علم ممنوح. و رجوع بمعجم الادباء یاقوت ص 66 شود. و مؤلف روضات گوید: زردی بفتح زا و سکون راء است چنانکه در طبقات النحاة آمده. امام حافظ ابوعبدالله ملقب بحا کم [ بنقل تاریخ نیسابور که شش مجلد است و شیخ عبدالغافر فارسی مجلدی دیگر به نام السیاق بر آن افزوده است ] گوید: احمدبن محمد از جهت بلاغت و براعت و تقدم در اصول و ادب یگانهء عصر خویش و مردی ضعیف البنیه و علیل بود و بر خر سوار میشد و چون سخن میگفت علماء از براعت او در شگفت میشدند. وی حدیث بسیار از ابوعوانة الاسفراینی و جز او استماع کرد و در شعبان سال 338 درگذشت. حاکم گوید از او شنیدم که میگفت: العلم علمان علم مسموع و علم ممنوح. من گویم و این معنی قدیم و مأخوذ از شعر مولانا امیرالمؤمنین علیه السلام است:
فان العلم علمان فمکسوب و مطبوع
و لاینفع مکسوب اذا لم یک مطبوع.
(روضات الجنات ص 64).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله الکاتب. او را رسائلی است. (ابن الندیم).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله المعبدی از نسل معبدبن العباس بن عبدالمطلب بن هاشم. یکی از مشاهیر علم نحو و عربیت بمذهب کوفیان. از وجوه و کبار اصحاب ثعلب. و زبیدی ذکر او آورده است. یاقوت گوید: زبیدی نام احمدبن سلیمان دیگری را آورده و او را بجدی اعلی موسوم بسلیمان نسبت کرده است و ندانم که هر دو یک کس باشند یا دو. و بخط ابن ابی نواس خواندم که ابوعمربن حیویه گوید که : معبدی بشب چهارشنبهء هشت روز از صفر 292 ه .ق . مانده درگذشت. رجوع بمعجم الادباء یاقوت و رجوع بروضات ص 56 شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد عبدالمعظمی الانصاری، مکنی به ابوالعباس نحوی مکی مالکی که نسب او بسعدبن عبادهء انصاری پیوندد. او تلمیذ ابوحیان مشهور است. و احمد مردی بارع و ثقه و مثبت است و در بغیه ذکر او آمده است و او را تألیف و نظم بسیار است و از عثمان صیفی و غیر او سماع دارد و مرجانی و ابن ظهیره و غیر آن دو در مکه از او اخذ روایت کرده اند و شیخه امّهانی بنت هورینی از او روایت کند و او جدّ عبدالقادربن ابی القاسم مکنی به محیی الدین و ملقب بقاضی القضاة مکی است. مولد او به سال 709 ه .ق . و وفات در محرم سال 780 بوده است. (روضات الجنات ص 71 س 10 بآخر مانده).
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالمؤمن قریمی، مکنی برکن الدین. او راست: شرح صحیح بخاری. وفات وی به سال 783 ه .ق . بوده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالملک اشعری تبریزی، مکنی به ابوخلیل. او راست: سراج القلوب.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالواحد صباغ، مکنی به ابومنصور. او راست. مکاتبة الخاطر و مراقبة الناظر.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالوالی مقدسی، معروف به ابن جبارة. او راست: فتح القدیر فی التفسیر. وفات وی به سال 728 ه .ق . بوده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عتابی، مکنی به ابوالعباس. وی شرحی بر کتاب سیبویه نوشته است. وفات او بسال776 ه .ق . بوده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عثمان ازدی. رجوع به ابن البناء شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عثمان خلیلی مقدسی، ملقب بشهاب الدین. متوفی به 805 ه .ق . او راست: تحقیق المراد فی انّ النهی یقتضی الفساد. القول الحسن فی بعث معاذ الی الیمن.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عراق، مکنی به ابوسعید. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه چاپ زاخاو ص 241 آورده: ابوسعید احمدبن محمد بن عراق در کبس ماههای اهل خوارزم معتضد بالله را پیروی کرد و شرح آن اینکه چون در بخارا از بند رهائی یافت و از زندان خود در بخارا بپایتخت خویش بازگشت از محاسبینی که در دربار او بودند پرسید که روز اجغار چه روزی است، آنان شرح دادند. آنگاه از موضع آن در تموز پرسید، جواب او بازگفتند. ابوسعید آن را بخاطر سپرد تا پس از هفت سال همین سؤال کرد و چون همان جواب بشنید و از کبائس و احوال آنها آگاه نبود منکر این حساب شد پس باحضار خراجی و حمدکی و دیگر منجمین عصر مثال داد و حقیقت حال بپرسید و آن بشرح بازگفتند و او را از کارهای ایرانیان و اهل خوارزم در مورد سالها آگاه کردند. ابوسعید گفت: کار ایشان تباه و فراموش شده و عامهء مردم بر این ایام اعتماد دارند و بوسیلهء آنها مراکز فصول اربعه را پیدا میکنند بگمان اینکه این روزها ثابت و لایتغیر است و اجغار وسط تابستان است و نیمخب(1) وسط زمستان است و ایشان ابعادی را از این ایام حساب کنند و بدان اوقات زراعت و فلاحت خویش تعیین کنند و نمیتوانند بکبیسه توجه کنند مگر پس از سالیان دراز و این امر موجب اختلاف در تعیین ابعاد از روزهای مذکور گردد چنانکه برخی گمان برند که وقت بذر گندم پس از شصت روز از اجغار است و بعضی به بیشتر و گروهی بکمتر قائلند و راه صواب آن است که چاره ای اندیشیده شود تا اجغار بر یک حال ثابت بماند و در اوقات غیرمختلفه سالها بر یک منوال پایدار باشد تا حساب زمان مختلف نگردد. گفتند که: راهی نیست جز آنکه مبادی ماههای خوارزمی را در روزهای مفروضه از ماههای رومی و سریانی قرار دهیم چنانکه معتضد نیز همین کار را کرده و کبیسهء سالها مطابق کبائس آنان حساب شود، پس در سال 1270 اسکندری این کار را انجام دادند و بر آن متفق شدند که اوّل ناوسارجی روز سوم نیسان سریانی باشد تا همیشه اجغار در نیمهء تموز واقع شود و اوقات فلاحت را منجمین مذکور طبق این تاریخ تعیین کردند چنانکه وقت چیدن انگور برای خشک کردن، از چهل روز تا شصت و پنج روز پس از اجغار و چیدن انگور و گلابی جهت آونگ کردن از پنجاه و پنج روز تا شصت و پنج روز پس از اجغار تعیین شد و همچنین همهء اوقات زراعت و القاح و غرس و پیوند و غیره تعیین شد و چون سال نزد رومیان کبیسه باشد شش روز پس از اسپندارمجی کبیسه خواهد بود.
(1) - نسخهء بدل آثارالباقیه و همچنین التفهیم: نیمخت.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عربشاه. رجوع به ابن عربشاه شهاب الدین ابوالعباس احمدبن محمد... شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن عطاءالله اسکندرانی. او راست: مفتاح الفلاح فی ذکرالله الکریم الفتاح. وفات وی به سال 709 ه .ق . بوده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن علویه، ملقب به رزّاز. محدث است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن علویهء(1)سیستانی، مکنی به ابوالعباس و ملقب بریح و هم ملقب بجراب الدولة. وی طنبوری و بذله گو و ظریف و خوش دعابه است و به ایام مقتدر عباسی میزیست و ادراک دولت بنی بویه کرد و چون دیالمه بالقاب مختوم بدولة مباهات میکردند او به لاغ و مزاح لقب جراب الدوله بخود داد و جراب بمعنی انبان و نیز غلاف بیضتین باشد. و او راست: کتاب ترویح الارواح و مفتاح السرور و الافراح، یاقوت گوید: این کتاب در فن خود از حیث اشتمال بر فنون هزل و مضاحک بی مانند است. (معجم الادباء). و ابن الندیم گوید: نام دیگر کتاب ترویح، النوادر و المضاحک است.
(1) ـ در الفهرست چ مصر: علوجه.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن علی بن الرفعهء شافعی. او راست: رسالة الکنائس و البیع. وفات وی به سال 710 ه .ق . بوده است.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن علی. رجوع به ابن خاتون و رجوع به احمدبن محمد بن علی بن محمد بن محمد بن خاتون العاملی شود.
احمد.
[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد بن علی الاَدمی، مکنی به ابوطالب بغدادی. از صاحب سیاق نقل شده که او امام در نحو و تصریف بود و به نیشابور شد و در آنجا اقامت گزید و افادت و استفادت کرد و او را با ائمه مقالاتست و در مناظرات نحو و ادب مشهور است و بعد از سال 450 ه .ق . وفات کرده است. (روضات ص 71 س 12 بآخر مانده).