لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابن قطاع.
[اِ نُ قَطْ طا] (اِخ) ابوالقاسم علی بن جعفر سعدی. یکی از ائمهء لغت. مولد او به 433 ه .ق . در صقلیه. نزد ابن بر لغوی فنون ادب فراگرفت و آنگاه که مسیحیان بر صقلیه مستولی شدند وی در حدود 500 به مصر هجرت کرد و ظاهراً در 515 بدانجا درگذشته است. او راست: کتاب الافعال. کتاب ابنیة الاسماء. الدرر الخطیرة فی المختار من شعر شعراء الجزیره و مراد از جزیره صقلیه است. لمح الملح و آن تراجم شعراء اندلس است. ابن قطاع شعر نیز نیکو میسروده است.
ابن قطان.
[اِ نُ قَطْ طا] (اِخ) ابوالحسین احمدبن محمد بغدادی. از فقهای شافعی. او تلمیذ ابن سریج و ابواسحاق مروزی بود و در بغداد تدریس فقه میکرد. وی را چند کتاب در فقه شافعی است. وفات به سال 359 ه .ق .
ابن قطان.
[اِ نُ قَطْ طا] (اِخ) محمد بن شجاع الانصاری. فقیهی شیعی بمائهء هشتم هجری. فقه از فاضل مقداد فراگرفت. او راست: کتاب معالم الدین فی فقه آل یاسین.
ابن قطان.
[اِ نُ قَطْ طا] (اِخ) ابوالقاسم هبة اللهبن فضل بن قطان. شاعری بغدادی و محدث معاصر حیص بیص. وی مردی مزّاح و خوش محاوره و طبع او مایل به اَهاجیّ بود و مردم از زبان او در آزار بودند. حکایات و نوادر کثیره از وی منقول است. مولد او به سال 477 ه .ق . و وفات در 558 است.
ابن قطلوبغا.
[اِ نُ قُ بُ] (اِخ) زین الملة والدین ابوالفضل قاسم بن عبدالله حنفی. محدث و از ارباب تراجم در مائهء نهم هجری، شاگرد ابن حجر. مولد او به سال 802 ه .ق . و وفات 879. او را شروح و اختصارات و تعلیقات کثیره بر کتب حدیث و رجال و فقه و غیر آن هست و معروفترین آن کتب، تاج التراجم در طبقات حنفیه است.
ابن قف.
[اِ نُ قُف ف] (اِخ) ابوالفرج امین الدولة بن موفق الدین یعقوب بن اسحاق کرکی نصرانی. طبیب و فیلسوف. پدران او در خدمت ملوک ایوبی شغل کتابت داشته اند. مولد ابن قف در کرک است، و در بعض نسخ عیون الاَنباء آخرین کس است که ابن ابی اصیبعه نام برده و از اینرو بعضی اشتباهاً او را تلمیذ ابن ابی اصیبعه گمان کرده اند. ابن قف در دمشق و دیگر شهرهای شام شغل طبابت میورزید. او راست: شرح کلیات قانون. الشافی فی الطب. شرح الفصول. مقالة فی حفظ الصحه. کتاب العمدة فی صناعة الجراح. حواشٍ علی ثالث القانون. شرح اشارات ابوعلی بن سینا. جامع الغرض فی حفظ الصحة و دفع المرَض. المباحث المغربیة. مولد او به سال 630 ه .ق . و وفات در 685 بوده است.
ابن قلاقس.
[اِ نُ قَ قِ] (اِخ) ابوالفتوح نصراللهبن عبدالله بن مخلوف بن علی بن عبدالقوی بن قلاقس اللخمی الازهری الاسکندری، ملقب به القاضی الاَعز، شاعر مشهور عرب. او صحبت شیخ حافظ ابوطاهر احمدبن محمد سلفی را دریافته و از وی فوائد جَمّه گرفته است. و وی را در حق ابوطاهر مدایحی غرّاست که در دیوان او مسطور است. او بسفر بسیار رغبت داشت و در اواخر عمر به یمن شد و وزیر صاحب بلاد یمن را مدیحه گفت و صلات جزیله یافت و از اینرو توانگر گشت و بکشتی نشست و در جزیرهء ناموس (؟) نزدیک دهلک(1) در سال 560 ه .ق . کشتی او بشکست و تهیدست و عریان نزد وزیر بازگشت و قصیده ای که مطلع آن بیت ذیل است بخواند:
صدرنا و قد نادی السماح بنا ردوا
فعدنا الی مغناک و العود احمد.
و در 563 بصقلیه رفت و قائد ابوالقاسم بن حجر را مدح گفت و کتابی به نام الزهرالباسم فی اوصاف ابی القاسم به نام او کرد و این کتابی بس نفیس است. مولد او در سال 532 به اسکندریه و وفات در عیذاب به سنهء 567 است. قلاقس جمع قلقاس و قلقاس(2) گیاهی است طبی و آنرا دخف و سیسارون نیز گویند.
(1) - جزیره ای در اقلیم دوم در بحر قلزم. (نخبة الدهر دمشقی).
.(لاتینی)
(2) - Colocasia. Arum colocasia
ابن قلانسی.
[اِ نُ قَ نِ] (اِخ) ابویعلی حمزة بن اسد تمیمی، از خاندانی معروف به دمشق. مورخ معروف. تتمهء تاریخ هلال صابی از 448 تا 555 ه .ق . از اوست.
ابن قلیته.
[اِ نُ ؟] (اِخ) مصحف ابن فلیته. رجوع به ابن فلیته ابوالعباس ... شود.
ابن قم.
[اِ نُ قُ] (اِخ) شاعری ادیب، و رسالهء او که بصاحب سبا ابوحمیر نوشته مشهور است.
ابن قنان.
[اِ نُ ؟] (اِخ) رجوع به خلف بن یوسف الدستمیسانی شود.
ابن قنبر.
[اِ نُ قَمْ بَ] (اِخ) حکم بن محمد مازنی. از مشاهیر شعرا در دولت عباسیان به نیمهء مائهء دوم هجری. مولد او بصره است. وی را با مسلم ولید انصاری شاعر مهاجاتی معروف است. و ابن الندیم گوید او را پنجاه ورقه شعر است.
ابن قنصوه.
[اِ نُ ؟] (اِخ) محمد بن قنصوة بن صادق، تلمیذ سیوطی. او راست: کتاب السحرالحلال من ابداع الجلال. مراتع الالباب فی مرابع الاَداب.
ابن قنفذ.
[اِ نُ قُ فُ] (اِخ) ابوالعباس احمدبن حسن بن علی بن خطیب بن قنفذ. از مردم قسنطینه و او قضای آن شهر داشت و در نیمهء اول مائهء نهم هجری میزیست. او راست: کتاب الفارسیة فی مبادی الدولة الحفصیه (از سال 461 تا 804 ه .ق .). و شرح الطالب فی اسنی المطالب در تراجم مشاهیر علما تا سنهء 807.
ابن قوال.
[اِ نُ قَوْ وا] (ع ص مرکب، اِ مرکب) مرد فصیح و نیکوسخن.
ابن قوام.
[اِ نُ قَ] (اِخ) ابوبکر بالسی صوفی. متوفی به سال 658 ه .ق .
ابن قوسین.
[اِ نُ ؟] (اِخ) طبیبی یهودی الاصل که سپس مسلمانی گرفته و کتابی به نام مقالة فی الرد علی الیهود نوشته است.
ابن قوطیه.
[اِ نُ طی یَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن عمر بن عبدالعزیزبن ابراهیم بن عیسی بن مزاحم. پدرش از مردم اشبیلیه و مولد و منشأ او قرطبه است. وی در اشبیلیه حدیث و ادب آموخت و در لغت و حدیث و فقه و تاریخ، خاصه تاریخ اشبانیه (اسپانیا)(1)و رجال آن ناحیت براعت یافت. ابوالحزم خلف بن عیسی و ابن فرضی از شاگردان اویند. چندی بتوسط ابوعلی قالی از دست حکم بن ناصر منصب قضا و مدتی ریاست شرطه داشت. او راست: کتاب تاریخ فتح اندلس، مشتمل بر وقایع آن ملک از آغاز سلطهء مسلمین تا زمان عبدالرحمن سیم. کتاب تصاریف الافعال. کتاب المقصور و الممدود. و قطعاتی از شعر. وفات او367 ه .ق . و قوطیه که صاحب ترجمه بدو منسوب است لقب جدهء پدری او یکی از شاهزاده خانمهای اشبان (اسپانیا)(2) است مسماة بسارا، و این زن دختر وبة(3)بن غیطشه(4) پادشاه قوطی(5) بوده است. و پس از فتح اندلس به دست طارق مولی موسی بن نصیر، این زن بشکایت از عمّ خویش ارطباس(6) به شام نزد هشام بن عبدالملک رفت و عیسی بن مزاحم جدّ محمد صاحب ترجمه او را بزنی کرد و او با عیسی شوی خود با سفارش نامهء خلیفه باندلس رفت و عامل عبدالملک بدانجا دست ظلم ارطباس از او کوتاه کرد.
(1) - Espagne.
(2) - Espagne.
(3) - Oppas.
(4) - Witiza (?).
(5) - Les Visigoths.
(6) - Ardabaste.
ابن قولویه.
[اِ نُ یَ / لِ وَیْهْ] (اِخ)ابوالقاسم جعفربن محمد بن موسی بن قولویهِ قمی بغدادی. محدث شیعی، شاگرد ابوجعفر کلینی و استاد مفید. در فهرست نجاشی نام مؤلَّفات کثیرهء او آمده، و از آن جمله است کامل الزیاره. وفات او به سال 368 ه .ق . در بغداد و مدفن او بکاظمین است. و گاه کنیت ابن قولویه بر پدر صاحب ترجمه محمد بن موسی اطلاق شود. او نیز محدث و تلمیذ سعدبن عبدالله اشعری و استاد کشی صاحب رجال است و تربت او بقم باشد.
ابن قیس الرقیات.
[اِ نُ قَ سِرْ رُ قَیْ یا](اِخ) عبیداللهبن قیس قرشی. شاعری معاصر خلفای بنی امیه. او به اول ازجملهء عبدالله بن زبیر بود و پس از کشته شدن کسان او و مصعب بن زبیر در واقعهء حرّه چندی متواری زیست و سپس به امویان پیوست. دیوان او را سُکری گرد کرده. و نسبت او برقیات بمناسبت مغازلات کثیرهء او با رقیه نام است.
ابن قیم الجوزیه.
[اِ نُ قَیْ یِ مِلْ جَ زی یَ] (اِخ) شمس الدین ابوعبدالله محمد بن ابی بکر حنبلی، شاگرد و پیرو ابن تیمیه. بعدم خلود عذاب عُصات معتقد بود و زیارت مسجد خلیل (حبرون) را حرام میشمرد و بدین سبب دستگیر و محبوس گردید. او را کتب بسیار است، ازجمله: کتاب الفوائدالمشوقه. کتاب الروح. کتاب اخبارالنساء. کتاب الطریق الحکمیة فی السیاسة الشرعیه. کتاب مفتاح دارالسعادة. زادالمعاد فی هدی خیرالعباد. کتاب هادی الارواح. کتاب الجواب الکافی. کتاب اغاثة اللهفان. کتاب مدارک السالکین. کتاب اقسام القرآن. و کتب مزبوره همگی به مصر و بعضی به حیدرآباد طبع شده است. مولد او به سال 691 ه .ق . و وفات در سنهء 751 بوده است. وجه تسمیهء او به ابن القیم الجوزیه تولیت مدرسهء جوزیهء دمشق است که پدر یا جد او داشته است. و در کشف الظنون از شُرّاح الفیهء ابن مالک یکی برهان الدین ابراهیم بن محمد بن قیم الجوزیه را نام می برد و شرح او را به اسم ارشادالسالک ذکر میکند و وفات او را765 میگوید و نمیدانم تصحیفی در نام و لقب و سال وفات روی داده و یا دو تن به نام ابن قیم الجوزیه (و شاید از یک خاندان) در مائهء هشتم هجری بوده اند.
ابن کاکویه.
[اِ نُ یَ] (اِخ) محمد بن دشمن زیاربن کاکویه، مکنی به ابوجعفر و ملقب به علاءالدوله. او خالوزادهء مجدالدولهء دیلمی است و کاکو بدیلمی به معنی خالو باشد. در سال 398 ه .ق . از دست دیالمه حکومت اصفهان داشت و در 414 پس از خلع سماءالدوله همدان را بقلمرو حکومت خویش ضمّ کرد و تا سال 443 فرزندان او بهمدان و اصفهان و نهاوند و یزد و نواحی آن ولایات فرمانروای مستقل بودند و سپس باطاعت سلاجقه درآمدند. علاءالدوله که ابوعلی بن سینا وزیر او بود و حکمت علائی را به نام او کرد پسر این محمد است.
ابن کامل.
[اِ نُ مِ] (اِخ) ابوبکر احمدبن کامل بن خلف بن شجرة. مولد او بسرّمن رأی. یکی از مشاهیر علوم قرآن و مفتی در بسیاری از علوم. او در فقه پیرو مذهب محمد بن جریر طبریست. و او راست: کتاب غریب القرآن. کتاب القراءات. کتاب التقریب فی کشف الغریب. کتاب موجزالتأویل. کتاب الوقوف. کتاب التاریخ. کتاب المختصر در فقه. کتاب الشروط الکبیر و الصغیر. کتاب جامع الفقه. کتاب الحیض. (ابن الندیم).
ابن کثیر.
[اِ نُ کَ] (اِخ) عبدالله بن کثیر، مکنی به ابوسعید و یا ابوبکر. یکی از قراء سبعه از قراء مکه در طبقهء دویم. از موالی عمروبن علقمة الکنانی و او از ابناء فارس یمن است که کسری برای طرد حبشه با کشتی به یمن فرستاد. وفات او به سال 120 ه .ق . بمکه و هم بدانجا مدفون است. (ابن الندیم). و بعض اصحاب رجال کنیت او را ابومعبد دارانی گفته اند. و مولد او هم بمکه در سنهء 45 ه .ق . بوده است. قرائت او را محمد بن عبدالرحمن مخزومی معروف به قنبل متوفی به سال 291 ه .ق . و ابوالحسین احمدبن محمد ملقب به بزّی متوفی به سال 270 روایت کرده اند. و داری یا دارانی به معنی بویفروش و عطار است و آن شغل پدر او بود.
ابن کثیر.
[اِ نُ کَ] (اِخ) عمادالدین ابوالفداء اسماعیل بن کثیر قرشی بُصروی(1) شافعی. از پیروان ابن تیمیه. مولد او در سال 701 ه .ق . به دمشق و وفات به 774 بوده است. در دمشق کسب علم و استماع حدیث کرده و در 748 بمسجد ام صالح و سپس در اشرفیه درس گفته است. او را تفسیری است بر قرآن کریم و چند کتاب در علم حدیث و تاریخی موسوم به البدایة و النهایه مشتمل بر وقایع عالم تا دو سال قبل از مرگ خود یعنی 772. این تاریخ تا 738 ملخص تاریخ برزالی و در مجموع آن بقول صاحب کشف الظنون اعتماد مؤلف بر کتاب و سنت است.
(1) - منسوب به بُصری.
ابن کثیر.
[اِ نُ کَ] (اِخ) محمد بن کثیر الفرغانی(1)، ملقب به حاسب، از مردم صغد. منجم فاضل ایرانی و مقدم در صناعت خویش، معاصر مأمون عباسی. او بامر خلیفه در تصحیح زیج بطلمیوس مشارکت داشت. او راست: کتاب الفصول. کتاب اختیارالمجسطی. کتاب عمل الرخامات(2). رساله ای در اسطرلاب. کتاب فی الحرکات السماویه و جوامع علم النجوم و این کتاب را در 1669 م. مطابق 1079 ه .ق . گلیوس(3)بلاطینیه ترجمه کرده و به طبع رسیده است.
(1) - Alfergani. Alfragan.
(2) - Les horloges solaires.
(3) - Golius.
ابن کرنیب.
[اِ نُ کَ / کِ / کُ] (اِخ)ابواحمد یا ابوالحسن حسین بن اسحاق بن ابراهیم بن یزید کاتب. از بزرگان متکلمین بغداد و پیرو مذهب فلاسفهء طبیعیین، در نهایت فضل و معرفت و آگاهی بعلوم طبیعیهء قدیمه. و او را تصانیفی است، ازجمله: کتاب الرد علی ثابت بن قرة فی نعته(1) وجود سکون(2) بین کل حرکتین متساویتین(3). کتاب فی الاجناس و الانواع و هی امور العامیه. کتاب کیف یعلم ما مضی من النهار من ساعة من قبل الارتفاع(4). (قفطی). و ابن الندیم گوید ابن کَرنیب مکنی به ابواحمد حسین بن ابی الحسین اسحاق بن ابراهیم بن یزید کاتب است. او از بزرگان متکلمین بود و بمذهب فلاسفهء طبیعیین میرفت. و در جای دیگر گوید ابوالحسین بن کرنیب از اصحاب علوم تعالیم و هندسه، او راست: کتاب کیف یعلم ما مضی من النهار من ساعة من قبل الارتفاع المفروض. و قفطی در ترجمهء ارسطو گوید ابن کرنیب راست تفسیر بعض مقالهء اولی و بعض مقالهء رابعه تا مبحث زمان بر کتاب سماع طبیعی ارسطو.
(1) - ن ل: نفیه وجوب.
(2) - ن ل: سکونین، السکونین.
(3) - ن ل: المتضادتین.
(4) - ابن الندیم پس از لفظ الارتفاع کلمهء المفروض را افزوده است.
ابن کرنیب.
[اِ نُ کَ / کِ / کُ] (اِخ)ابوالعلاءبن اسحاق بن ابراهیم بن یزید کاتب، برادر حسین بن اسحاق متکلم. مهندس و ریاضی، و او استاد ابوعمرو مغازلی بوزجانی در هندسه است. و ابوالوفا بوزجانی برادرزادهء ابوعمرو بواسطهء عم خویش شاگرد ابن کرنیب است.
ابن کشکرایا.
[اِ نُ ؟] (اِخ) ابوالحسن مسیحی. طبیبی مشهور و ماهر، از پیوستگان سیف الدولهء حمدانی و از اطبای بیمارستان عضدی است. از کتب اوست کُنّاشی به نام حاوی و برادر او از قسیسین بوده است.
ابن کلاب.
[اِ نُ کُلْ لا] (اِخ) عبدالله بن محمد بن کلاب القطان. از متکلمین بابیهء حشویه. او را با عبادبن سلیمان مناظرات بوده. و ابن کلاب گوید کلام خدا خدای است. و عباد گوید که ابن کلاب در این قول ترسا باشد. ابوالعباس بغوی گوید در دارالروم [ ظ. به بغداد ] بجانب غربی نزد فثیون نصرانی رفتم و در ضمن نام ابن کلاب بمیان آمد و گفت ابن کلاب این رأی را از من فراگرفت و اگر او بمانده بود ما مسلمانان را ترسا کردیمی، و بغوی گوید محمد بن اسحاق طالقانی از فثیون پرسید شما مسیح را چه دانید؟ گفت همانکه قرآن را مسلمانان اهل سنت دانند. و از ابن کلاب است: کتاب الصفات. کتاب خلق الافعال. کتاب الرد علی المعتزله. (از ابن الندیم).
ابن کلس.
[اِ نُ کِلْ لِ] (اِخ) ابوالفرج یعقوب بن یوسف بن ابراهیم بن هارون بن داودبن کلس، از یهود بغداد. مولد او318 ه .ق . در بغداد کتابت و حساب آموخت و با والد خود به شام شد و در سال 331 پدر او را به مصر فرستاد و او به بعض خواص کافور اخشیدی پیوست و کافور او را بر عمارت خانهء خویش گماشت و سپس چون تیزی هوش و زیرکی وی را در کارها بدید او را در دیوان خاص خویش شغل داد و رفته رفته وی را برکشید تا بدانجا که حُجّاب و اشراف دربار کافور برای او قیام میکردند و حرمت او میداشتند و او به بادروزه ای از کافور قناعت میکرد و چون تقرب خویش را بکافور بدان حد دید و امید وزارت در او قوی شد در شعبان 356 اسلام آورد و بیشتر وقت خویش در نماز و درس قرآن گذاشت و مردی از اهل علم را که قرآن و نحو نیکو میدانست آموختن را بخانهء خویش منزل داد و بدین وسائل روزبروز کار او نزد کافور بالا گرفت لکن کافور وفات کرد چون ابوالفضل جعفربن فرات وزیر او را دشمن میداشت، زمانی که تمام کُتّاب و اصحاب دواوین را دستگیر کرد یعقوب را نیز بازداشت و او با توسلات و بذل اموال رهائی یافت و از برادر خویش وام گرفت و با تجمل و سازی ناشناس بجانب بلاد مغرب رفتن خواست و در راه جوهربن عبدالله مولی معز عبیدی را ملاقات کرد و با او به مصر بازگشت و بعضی گویند بافریقیه شد و بخدمت معز عبیدی پیوست و سپس بدیار مصر بازگشت و پیوسته بر جاه او بیفزود تا بمقام وزارت رسید، و گویند او اول وزیر دولت فاطمیان است و در سال 368 به الوزیرالاجل ملقب گشت و در زمان خلافت معز و عزیز منصب وزارت با او بود. تنها در سال 373 زمانی کوتاه مغضوب شد و بار دوم بمقام خویش بازگشت. وفات او به سال 380 بوده است.
ابن کمال پاشا.
[اِ نُ کَ] (اِخ) رجوع به کمال پاشازاده شود.
ابن کمونه.
[اِ نُ کَمْ مو نَ] (اِخ) عزالدوله سعدبن منصور اسرائیلی، صاحب شبههء مشهوره(1). او راست: شرح تلویحات سهروردی شیخ اشراق. تنقیح الابحاث فی البحث عن الملل الثلاث. شرح اشارات شیخ الرئیس ابوعلی و آنرا به نام فرزند خود شمس الدین صاحب دیوان الممالک کرده است، و در این شرح آنچه از کلمات حکما و شرح خواجهء طوسی پسند کرده گنجانیده، به نام شرح الاصول و الجمل من مهمات العلم و العمل. و کتاب تنقیح الابحاث او در ابطال دین مسیح و مسلمانی و اثبات دین یهود است و زین الدین بن محمد ملطی متوفی به سال 788 ه .ق . را بر آن ردّی است موسوم به نهوض حثیث النهود الی خوض خبیث الیهود. و نیز ابن ساعاتی متوفی به سال 694 ه .ق . را بر آن رد دیگر است به نام الدرالمنضود فی الرد علی فیلسوف الیهود.
(1) - و هی انّ العقل لایأبی باَوّلِ نَظَره ان یکون هناک هویتان بسیطتان لایمکن للعقل تحلیل شی ء منهما الی مهیة و وجود، بل یکون کل منهما موجوداً بسیطاً مستغنیاً عن العلة. و لذلک قیل: اِنّ فی کلام الحکماء فی هذاالمقام مُغالَطَةٌ نشأت من الاشتباه بین المفهوم و الفرد، فانهم حیث ذکروا اَنّ وُجودَهُ تعالی عین ذاته، ارادوا به الامر الحقیقی القائم بذاته حتی یجوز ان یکون عین ذاته تعالی، و حیث برهنوا علی التوحید بأن وجوده عین ذاته فلایمکن اشتراکه. ارادوا به المفهوم، اذ لو ارادوا به الوجودَ الخاص القائِم بذاته لم یتم برهان التوحید، لجواز ان یکون وجودان خاصان قائمان بذاتهما و یکون امتیازهما بذاتهما فیکون کل منهما وجوداً خاصاً متعیناً بذاته و یکونُ هُوِیَّة کُلٍّ منهما و وُجودُه الخاصُ عَیْنَ ذاتِه عَلی نحو ما یقولون علی تقدیر الوحدة. (از اسفار ج 3).
ابن کنان.
[اِ نُ کَنْ نا] (اِخ) محمد بن عیسی بن محمودبن کنان. مورخ و ادیب دمشقی، در نیمهء اول مائهء دوازدهم هجری. او راست: الحوادث الیومیه فی تاریخ احدعشر و الف و مئة شامل تاریخی که از 1111 ه .ق . شروع و بسنهء 1134 ختم میشود. الاکتفا فی ذکر مصطلح الملوک و الخلفا. مختصر حیوة الحیوان للدمیری. کتاب البیان و الصراحة فی تلخیص کتاب الملاحه و کتاب الملاحه ریاض الدین غزی عامری راست. کتاب حدائق الیاسمین فی ذکر قوانین الخلفا و السلاطین. المواکب الاسلامیه فی الممالک و المحاسن الشامیه. تاریخ معاهدالعلم فی دمشق. الالمام فی ما یتعلق بالحیوان من الاحکام. وفات وی1153 بوده است.
ابن کوره.
[اِ نُ ؟] (اِخ) ابوسلیمان داودبن کورهء قمی. از علمای شیعه. او راست: کتاب الرحمة.
ابن کوفی.
[اِ نُ] (اِخ) ابوالحسن علی بن محمد بن الزبیر الاسد الکوفی. عالم نحوی لغوی. او راست: کتاب فی معانی الشعر و اختلاف العلماء. کتاب القلائد و الفرائد در لغت و شعر. (ابن الندیم).
ابن کیزانی.
[اِ نُ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن ابراهیم بن ثابت مصری. شاعر و ادیب. غالب اشعار او در طامات و زهد است. وفات به سال 562 ه .ق .
ابن کیسان.
[اِ نُ کَ] (اِخ) ابوالحسن محمد بن احمدبن ابراهیم بغدادی نحوی. خطیب در تاریخ بغداد نام او یاد کرده و گوید وی نحو از فریقین یعنی کوفیین و بصریین فراگرفته و خلط دو مذهب میکرد و رؤسا و اشراف بصحبت او گرد می آمدند چنانکه غالباً صد اسب بر در خانهء او ایستاده بودی. وفات او به سال 299 ه .ق . بود. و از کتب اوست: کتاب مهذب. کتاب غریب الحدیث. کتاب البرهان. کتاب علل النحو. کتاب مصابیح الکتاب. و ابن الندیم جدّ او را بجای ابراهیم، محمد بن کیسان آورده است و علاوه بر کتب مزبوره کتاب الحقائق و کتاب المختار و کتاب الوقف و الابتداء و کتاب القراآت و کتاب الهجا و کتاب التصاریف و کتاب المقصور و الممدود و کتاب الشاذانی فی النحو (کذا) و کتاب المذکر و المؤنث و کتاب مختصرالنحو و کتاب معانی القرآن و کتاب المسائل علی مذهب النحویین مما اختلف فیه البصریون و الکوفیون را از او نام برده است، و گوید کیسان به معنی غدر است در لغت سعدیه و کیسان نیز نحوی بوده است.
ابن گچ.
[اِ نُ گَ] (اِخ) ابوالقاسم یوسف احمدبن یوسف بن گچ گچی دینوری. یکی از ائمهء فقهای شافعیه. او صحبت ابوالحسین القطان و مجلس ابوالقاسم عبدالعزیز دارکی را دریافته و ریاست علم و دنیا را بهم داشته است. به قصد انتفاع از علم و استفادت از جودت نظر وی مردم از آفاق بدینور گرد آمدند. او قضاء دینور داشت و کتب بسیار در فقه کرد و فقهاء دیگر از کتابهای او متمتع گردیده اند. ابوسعید سمعانی گوید: آنگاه که ابوعلی حسین بن شعیب سنجی از صحبت ابوحامد اسفراینی مقیم بغداد بازمی گشت بدینور درک خدمت ابن گچ کرد و چون مرتبت بلند او را در فضل و علم بدید گفت ایهاالاستاد چنان بینم که اسم ابوحامد را و علم تراست او بجواب گفت آری نام بغداد او را برداشت و نام دینور مرا فروگذاشت. ابن گچ را نعمت و رفاه وافر بود و عیاران دینور برمضان سال 405 ه .ق . وی را بکشتند.
ابن لاجین.
[اِ نُ] (اِخ) محمد بن الامیر لاجین بن عبدالله ذهبی حسامی طرابلسی. او راست کتابی در حرکات عسکری موسوم به تحفة المجاهدین فی العمل بالمیادین و بعضی این کتاب را بپدر او لاجین نسبت کنند. و وی بقرن هشتم هجری میزیسته و هم او راست: بغیة القاصدین فی العمل بالمیادین، و آنرا به نام امیر سیف الدین ماردینی صاحب حلب کرده و نسخه ای از آن در لیدن موجود است. کتاب غایة المقصود من العلم و العمل بالبنود. نسخه ای از آن به پاریس است. کتاب فی الرماح و غیرها که در کتابخانهء لیدن مضبوط است.
ابن لال.
[اِ نُ] (اِخ) ابوبکر احمدبن علی. از مشاهیر فقها و محدثین شافعیه، از مردم روذراور(1). او بهمدان هجرت کرد و منصب مفتی یافت و هم بدانجا به سال 398 ه .ق . درگذشت. ولادت وی به سال 308 بوده است. او راست: کتاب السنن. کتاب معجم الصحابه. کتاب ما لایسع المکلف جهله.
(1) - قریه ای نزدیک نهاوند از اعمال جبل.
ابن لب.
[اِ نُ لُب ب] (اِخ) ابوسعید فرج بن قاسم بن احمد تغلبی اندلسی. از مشاهیر علما و شعرای آنجا. مولد او در 701 ه .ق . بغرناطه و وفات در 782. وی در مدرسهء نصریه تدریس میکرد و او را فتاوی مشهوره است و پاره ای تصانیف و اشعاری لطیف دارد. و از اوست:
خذوا للهوی من قلبی الیوم ما ابقی
فما زال قلبی کله للهوی رقاً
دعوا القلب یصلی فی لظی الوجد ناره
فنار الهوی الکبری و قلبی هو الاشقی.
و این اقتباسی لطیف است از قرآن کریم.(1)
(1) - و یتجنبها الاَشقی الذی یصلی النار الکبری. (87/11 و 12).
ابن لبان.
[اِ نُ لَبْ با] (اِخ) عبدالله بن محمد. فقیه شافعی اصفهانی، مقیم مصر. او راست: کتاب الروضه. وفات 446 ه .ق .
ابن لبان.
[اِ نُ لَبْ با] (اِخ) شمس الدین ابوعبدالله محمد. محدث و فقیه شافعی، مقیم مصر. و او کتاب الام شافعی را به ابواب و فصول مرتب کرده، و نیز او راست: ازالة الشبهات. رد المتشابه الی المحکم. متشابه القرآن. وفات 749 ه .ق .
ابن لبانه.
[اِ نُ لَبْ با نَ] (اِخ) ابوالحسن. شاعر اندلسی. در نفح الطیب قطعاتی از اشعار او آمده است.
ابن لبانه.
[اِ نُ لَبْ با نَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن عیسی لخمی. ادیب و شاعری اندلسی بدربار معتمدبن عباد. او راست: مناقل الفتنه. نظم السلوک فی وعظ الملوک. سقیط الدرر و لقیط الزهر. وفات او در 507 ه .ق . بجزیرهء میورقه بوده است.
ابن لرة.
[اِ نُ ؟] (اِخ) بنداربن عبدالحمید الکرجی الاصفهانی اللغوی، معروف به ابن لره. صاحب بغیه گوید از قول یاقوت، ابن لره در علم لغت و روایت شعر پیشوا بود و در کرج توطن جست، پس به عراق رفت و قدر فضل او در آنجا بشناختند، وی تلمیذ قاسم بن سلاّم است و ابن کیسان معروف شاگرد اوست. و مبرّد گوید آنگاه که ابن لرة بروزگار متوکل بسامره آمد با هم دوستی پیوستیم و او در روایت دواوین شعرای عرب یگانهء زمانهء خویش بود تا آنجا که کمتر شعر جاهلیت و اسلام بود که از بر نداشت و در معرفت لغت از هر کس داناتر بود و هفته ای یکبار در حضور متوکل با نحاة وقت بمباحثه میپرداخت. و از کتب اوست: معانی الشعر. شرح معانی الباهلی. جامع اللغة. (نقل باختصار از روضات الجنات). و در نسخهء فهرست ابن الندیم چ قاهره چنین آمده است: ابن لزة الکرخی از علمای جبل و اسم او مندادبن عبدالحمید است و لزه لقب است و کنیت منداد ابوعمر است و خلط مذهب کوفیین و بصریین میکرد، او راست: کتاب معانی الشعراء و کتاب شرح معانی الباهلی الانصاری و کتاب جامع اللغة. و هم ابن الندیم گوید از جامع اللغه قطعهء کتاب الوحوش را دیدم.
ابن لره.
[اِ نُ ؟] (اِخ) محمد اصفهانی حاسب. او راست: کتاب الجامع در حساب. (ابن الندیم) (قفطی).
ابن لزه.
[اِ نُ ؟] (اِخ) رجوع به ابن لره بنداربن عبدالحمید شود.
ابن لسان الحمره.
[اِ نُ لِ نِلْ حُمْ مَ رَ](اِخ) عبدالله بن حُصین یا ورقاءبن اشعر. نسابه و خطیبی بلیغ از عرب.
ابن لنگک.
[اِ نُ لَ گَ] (اِخ) ابوالحصین محمد بن محمد بصری فارسی. شاعر مشهور، معاصر با ابوالقاسم خبزارزی.
ابن لؤلؤ.
[اِ نُ لُءْ لُءْ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن علی. از ادبا و شعرای اندلس، خطیب حصن قمارش. وفات او در سال 750 ه .ق . به بیماری طاعون بوده است.
ابن لهیعه.
[اِ نُ لَ عَ] (اِخ) ابوعبدالرحمن عبدالله بن لهیعة حضرمی. محدث. در دولت عباسی به سال 155 ه .ق . بمقام قضای مصر منصوب شد و در سنهء 174 درگذشت. و گویند او نخستین قاضی باشد که بتن خویش به استهلال رمضان شد و دیگر قضاة تقلید او کردند. و او را در روایت تضعیف کنند.
ابن لیلی مزنی.
[اِ نُ لَ لا ؟] (اِخ)صحابی است.
ابنم.
[اِ نُ] (ع اِ) پسر. ابن. و نون آن در اختلاف تراکیب تابع میم است و به سه حرکت مُعْرَب شود.
ابن ماءالسماء .
[اِ نُ ئِسْ سَ] (اِخ)عبادة بن عبدالله، از مردم اندلس. رئیس شعرای دولت عامریه. وفات او در 419 ه .ق . به جالقه بوده است.
ابن ماتی.
[اِ نُ] (اِخ) علی بن عبدالرحمن. محدث است.
ابن ماجشون.
[اِ نُ جِ] (اِخ)عبدالملک بن عبدالعزیزبن عبدالله بن سلمهء مدنی. فقیه مالکی معروف. و اجداد او اص ایرانی و از مردم اصفهان بوده اند. یکی از نیاکان او اسلام آورد و عبدالعزیز پدر عبدالملک از فقهای زمان خویش بود و او نزد پدر و مالک بن انس فقه و حدیث آموخت و در پایان عمر نابینا گشت. او را با احمدبن حنبل و شافعی مباحثاتی است. گویند ابن ماجشون به غنا ولعی تمام داشت و پیوسته خنیاگری ملازم او بود. و گفته اند لقب ماجشون را که به معنی سرخ و سپید است سکینه بنت الحسین علیهماالسلام بدو داده است، و بعضی گفته اند ماجشون از کلمهء شونی (= چونی) آید که ایرانیان در پرسش از حال یکدیگر گویند.
ابن ماجه.
[اِ نُ جَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن یزید ماجهء قزوینی ربعی بالولاء. از کبار ائمهء محدثین، صاحب یکی از صحاح ستة و آن کتاب به نام سنن ابن ماجه معروف است. مولد او به سال 209 ه .ق . در قزوین. او بغداد و بصره و کوفه و شام و مکه و مصر و ری را سیاحت کرد و از مشاهیر محدثین عصر حدیث شنود. وی را در تفسیر و تاریخ یدی طولی بود و علاوه بر سنن، او را تفسیری است و نیز کتابی در تاریخ در نهایت نفاست و نیز تاریخ قزوین. وفات او در سال 273 بوده است.
ابن ماحیه.
[اِ نُ حی یَ] (اِخ) از شاگردان ابوعلی حسین بن علی بن یزید المهلبی الکرابیسی. مجبر. (ابن الندیم).
ابن مازن.
[اِ نُ زِ] (ع اِ مرکب) مور. نَمْل.
ابن ماسویه.
[اِ نُ یَ] (اِخ)(1) ابوزکریا یحیی (یوحنا)بن ماسویه. فاضلی طبیب و مصنفی دانشمند بود. خدمت مأمون و معتصم و واثق کرد. پدر او ماسویه در جندی شاپور عطار بود و خود یوحنا تلمیذ جبرئیل بن بختیشوع طبیب هارون بود، و حنین بن اسحاق شاگرد ابن ماسویه است. و گویند آنگاه که حجاج بن مطر و ابن البطریق و سلم را برای اختیار و حمل کتب حکمت به روم فرستادند او نیز بهمین سمت به روم رفت و رشید او را متولی ترجمهء کتب طبیهء قریمه کرد و آن کتبی بود که مسلمین پس از فتوحات خود در انقره و عموریه و دیگر بلاد روم یافتند. او مردی مزّاح و حاضرجواب بوده است چنانکه گویند روزی ابن حمدون ندیم در محضر متوکل با یوحنا به دعابه چیزی گفت، یوحنا گفت اگر باندازهء جهل خویش علم داشتی و آن علم بصد خبزدوک بخش کردندی هر یک از آنان اعقل از ارسطو گردیدندی. (ابن الندیم). او بسیاری از کتب یونانی و سریانی را بزمان هارون و امین و مأمون و معتصم به عربی نقل کرد و از خلیفه برای این شغل وظیفهء مستمره داشت. گویند او مکانی بکنار دجله برای تشریح بوزینگان مهیا داشت و در سال 221 ه .ق . آنگاه که پادشاه نوبه برای معتصم بوزینه بتحفه آورد ابن ماسویه تمنا کرد که عدهء بسیاری از نوع آن از نوبه بدو فرستند و او بتشریح اجساد آنان پرداخت و علت این تقاضا آن بود که این نوع در تمام اندام بانسان شبیه و تنها فرقشان با آدمی مستور بودن بشرهء آنان از موی بود. وفات یوحنا در سال 243 بوده است. لیون افریقائی گوید مولد او به سال 777 م. (165 ه .ق .) بوده است. او راست: کتاب الکمال و التمام. کتاب الکامل. کتاب الحمام. کتاب دفع ضرر الاغذیه. کتاب الاسهال. کتاب علاج الصداع. کتاب السدر و الدوار. کتاب لِمَ امتنع الاطباء من علاج الحوامل فی بعض شهور حملهن. کتاب محنة الطبیب. کتاب مجسة العروق. کتاب الصوت والبحة. کتاب ماءالشعیر. کتاب الفصد والحجامة. کتاب المرة السوداء. کتاب علاج النساء اللواتی لایحبلن. کتاب السواک و السنونات. کتاب اصلاح الادویة المسهلة. کتاب الحُمَّیات مشجر. کتاب القولنج. کتاب البرهان و آن مشتمل بر سی کتاب است. کتاب البصیرة. کتاب الکُنّاش مشجر. کتاب الجذام. کتاب اصلاح الاغذیه. کتاب الرجحان فی المعده (کذا). کتاب النجح و آن کُنّاش صغیری است بنام مأمون. کتاب الادویة المسهلة. کتاب التشریح. کتاب الطبیخ. برادرهای او میخائیل و عیسی و جرجیس نیز شغل طبابت داشته اند.
(1) - Jean Mesue (Jahiah - Ibn Masouiah).
ابن ماسویه.
[اِ نُ یَ] (اِخ) میخائیل بن ماسویه، برادر یوحنابن ماسویه. ابتدا در خدمت مأمون بود و در جمیع امور طبی بر سنت یونانیان میرفت و با هیچیک از اطباء دو مائهء پیش از خود موافقت نداشت چنانکه وقتی از او از موز پرسیدند گفت آنرا در کتب اوائل نیافتم و از این رو نه خود میخورم و نه بکسی تجویز میکنم. و مأمون او را بغایت اکرام میکرد و هیچ دوائی که ساختهء میخائیل نبود نمی خورد و تمام متطببین بغداد نهایت او را تبجیل میکردند.
ابن مافنه.
[اِ نُ فِنْ نَ] (اِخ) (از عوائدالایام نراقی) داود. محدث شیعی، در اواخر قرن دویم و اوائل قرن سوم هجری. اصلاً ایرانی بوده و لیکن در عراق میزیسته و در کوفه متولد شده. و او از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده است.
ابن مافنه.
[اِ نُ فِنْ نَ] (اِخ) ابومنصور بهرام. وزیر ابوکالیجار دیلمی معروف به عادل.
ابن ماکولا.
[اِ نُ] (اِخ) ابونصر علی بن هبة اللهبن علی بن جعفربن علکان، از نسل ابودلف قاسم بن عیسی عجلی. اصل او از جرفادقان یکی از اعمال اصفهان است. پدر او ابوالقاسم هبة الله وزارت امام قائم بامرالله داشت و عمّ او ابوعبدالله حسن بن علی قاضی بغداد بود. علی حدیث بسیار شنود و مصنفات نافعه داشت و از مشایخ عراق و شام و غیر آنها فوائد کثیره گرفت. او یکی از فضلاء مشهور است و تتبع الفاظ مشتبهه در اسماء اعلام کرده و از این اسماء عدهء کثیری گرد آورده است. او را ذیلی بر کتاب الموتنف تکملة المختلف خطیب هست موسوم به کتاب الاکمال، و آن مشتمل فوائد جَمّه و معتمدعلیه محدثین و ارباب این فن میباشد. و ابن نقطه محمد بن عبدالغنی را بر اکمال ذیلی است. و اگر از ابونصر علی جز این کتاب به دست نبود برای درک مقام علمی و کثرت ضبط و اتقان او محتاج بگواه دیگر نبودیم. ولادت ابونصر در عکبرا به سال 421 ه .ق . بوده و غلامان او وی را بجرجان در چهارصد و هفتاد واند بکشتند. ابوالفرج بن الجوزی در کتاب خود موسوم به المنتظم قتل او را به سال 475 گفته است و بعضی 486 و برخی 479 و بروایتی 486 در خراسان و بقولی باهواز نوشته اند، و حمیدی گوید در جرجان براه خراسان غلامان ترک او را بکشتند و مال او را تاراج کرده و بگریختند. (نقل باختصار از ابن خلکان).
ابن ماکولا.
[اِ نُ] (اِخ) ابوالقاسم هبة اللهبن علی بن جعفر عجلی. مولد او به سال 365 ه .ق . و در سال 423 جلال الدولهء بویهی او را بوزارت خویش برگزید و پس از چندی معزول کرد و بار دیگر بدین مقام رسید و آنگاه که جلال الدوله بکرخ میگریخت (به سال 424) ابن ماکولا با او بود و سپس جلال الدوله او را عزل کرد و باز در 425 این منصب بدو گذاشت و پس از چند روز معزول گردید و در 426 بار دیگر این مقام یافت و دو ماه و هشت روز وزیر بود و سپس سپاهیانْ او را خلع کردند و ابوسعد محمد بن حسین بن عبدالرحیم را بوزارت برداشتند. عاقبت به دست قرواش بن مقلد عقیلی در هیت محبوس گردید و در 430 به زندان درگذشت.
ابن مالک.
[اِ نُ لِ] (اِخ) جمال الدین ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن محمد بن عبدالله بن مالک طائی جیانی اندلسی. در حدود سال 600 ه .ق . در جیان متولد شد و در 12 شعبان 672 به دمشق درگذشت. او از نحویین معروف عرب است که در شهرت با سیبویه برابری میکند. علم نحو را ابتدا در اندلس آموخته و پس از آن در مشرق کامل کرد. وی شاگرد ابن حاجب و شلوبین و ابوالبقا و دیگران بود و در حلب شروع بتدریس نحو کرد و در مسجد عادلیه امامت یافت، پس از آن در حماة و دمشق تدریس کرد و در این شهر بدرود زندگی گفت. ابن مالک کتب بسیاری بنظم و نثر دارد، از همه معروفتر کتاب ألْفیّه است در هزار بیت رجز و این خلاصه ای از منظومهء مفصل دیگر اوست موسوم به الکافیة الشافیه در 2000 تا 2757 بیت. شرح و حواشی و تلخیصات الفیّه بسیار است، از آن جمله است شرح پسر او بدرالدین و شرح ابن عقیل و جلال الدین سیوطی. و دو ساسی مستشرق فرانسوی آنرا به زبان فرانسه شرح و منتشر کرده است. دیگر از تألیفات او بنظم، لامیات الافعال است در 114 بیت در علم صرف و تحفة المودود فی المقصور و الممدود در 162 بیت و آن با شرح مختصری از تاریخ حیات او در قاهره به طبع رسیده . کتاب الاعلام فی مثلث الکلام و آن نیز رجز است (چاپ قاهره). و الاعتداد فی الفرق بین الزای و الضاد در 62 بیت. منظومه در 49 بیت متضمن افعال ثلاثی معتل (و آن با المزهر در یک مجلد به طبع رسیده ). و از تصنیفات نثر او عمدة الحافظ و عدة اللافظ با شرح آن ایجازالتعریف فی علم التصریف. کتاب العروض. شواهد التوضیح و التصحیح لمشکلات الجامع الصحیح. کتاب الالفاظ المختلفه در مترادفات.
ابن ماما.
[اِ نُ] (اِخ) عمرانی گوید نام شهری کوچک است. (مراصدالاطلاع).
ابن ماهان.
[اِ نُ] (اِخ) یعقوب سیرافی، از مردم سیراف فارس. و او طبیب بود. و کتاب السفر و الحضر فی الطب از اوست. (ابن الندیم). و قفطی گوید او در دولت عباسیان میزیست.
ابن مأمون.
[اِ نُ مَءْ] (اِخ) احمدبن علی بن هبة الله (509 -586 ه .ق .). از نسل مأمون بن هرون الرشید. نحوی و ادیب و فقیه. چندی منصب قضا رانده و در زمان مستنجد آنگاه که همهء قضات محبوس گردیدند ازجمله او یازده سال در حبس بود و کتب بسیار در زندان تصنیف کرد و بزمان مستضی ء رهائی یافت.
ابن مبارک.
[اِ نُ مُ رَ] (اِخ) ابوعبدالرحمن عبدالله مروزی. وفات 181 ه .ق . در خراسان میزیست و از محدثین تابعین است و در 63 سالگی درگذشت. در کتب عرفان و اخلاق، اخبار و نوادر و سخنان حکمت آمیز بسیار از او نقل کرده اند.
ابن مبارکشاه.
[اِ نُ مُ رَ] (اِخ)شهاب الدین احمدبن محمد مصری حنفی. وفات 863 ه .ق . او راست: کتاب تذکره.
ابن متوج.
[اِ نُ مُ تَوْ وَ] (اِخ) احمدبن عبدالله بن سعیدبن متوج بحرانی. فقیه شیعی، استاد ابن فهد و شاگرد شهید. وفات او در اوائل قرن دهم هجری است.کتاب وسیله در فقه و دو کتاب در تفسیر و رسالهء ناسخ و منسوخ و کتاب النهایه از اوست. و اشعاری نیز به زبان عربی داشته است.
ابن مجالد وراق.
[اِ نُ مُ لِ دِ وَرْ را](اِخ) او کتابت مصحف نیز میکرده است، در نیمهء اول قرن چهارم هجری. (ابن الندیم).
ابن مجاهد.
[اِ نُ مُ هِ] (اِخ) احمدبن موسی بن العباس بن مجاهد. از قراء، صاحب فضل و علم و دیانت و معرفت بقراآت و علوم قرآن. ساکن بغداد. مولد او به سال 245 ه .ق . و وفات در 324. از اوست: کتاب القراآت الکبیر. کتاب القراآت الصغیر. کتاب الهاءات. کتاب قراءة ابی عمرو. کتاب قراءة ابن کثیر. کتاب قراءة عاصم. کتاب قراءة نافع. کتاب قراءة حمزه. کتاب قراءة الکسائی. کتاب قراءة ابن عامر. کتاب قراءة النبی صلی اللهعلیه وسلم. (ابن الندیم).
ابن محرز.
[اِ نُ مُ رِ] (اِخ) ابوالخطاب مسلم. اصلاً ایرانی بود و در حجاز میزیست و سیاحت شام و ایران کرد. در اوائل اسلام او بخنیاگری مشهور گشت و اشعار عرب را با آهنگ های نواحی مختلفه تطبیق داد و خود نیز آهنگها اختراع کرد. او با سران و بزرگان رابطه نداشت، الحان او را کنیزکی از آنِ یکی از دوستان او اشاعت داد.
ابن محمود.
[اِ نُ مَ] (اِخ) کاتب دمشقی. او راست: کتاب الدرالملتقط. وفات 753 ه .ق .
ابن محیص مکی.
[اِ نُ ؟] (اِخ) او را قرائتی است. (ابن الندیم).
ابن مخاض.
[اِ نُ مَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) اشتر نرینهء یکسالهء بدوّم درآمده. || اشتر یک ساله. (مهذب الاسماء). شتربچه که مادرش گشنی یافته باشد. و شتر مادهء یکسالهء بدوم درآمده را بنت مخاض گویند. ج، بنات مخاض.
ابن مخدش.
[اِ نُ مِ / مُ دَ] (ع اِ مرکب)سَرِ شانه. رأس الکتف. || نغض. کرکرانک. کتف.
ابن مخلد.
[اِ نُ مَ لَ] (اِخ) حسن بن مخلدبن جراح. او از سال 243 ه .ق . متصدی امر ضیاع (خالصه های دیوانی) بود. پس از مرگ عبیداللهبن یحیی معروف به ابن خاقان به سال 263 بمنصب وزارت معتمد خلیفه و رازداری برادر او موفق رسید. و آنگاه که موسی بن بغا بسامرا نزول کرد او به بغداد گریخت و وزارت بسلیمان وهب و رازداری به پسر وی عبیدالله تفویض شد. پس از یک سال سلیمان عزل شد و خانه اش بتاراج رفت و وزارت به ابن مخلد بازدادند لیکن در ذی الحجهء همان سال سلیمان آزاد گشت و ابن مخلد فراری و املاک او مصادره شد.
ابن مخلد.
[اِ نُ مَ لَ] (اِخ) ابوالقاسم سلیمان بن حسن، فرزند حسن بن مخلد. از سال 301 تا 311 ه .ق . کاتب دیوان خلافت بود. آنگاه که بجمادی الاولای 318 ابن مقله معزول شد مقتدر وزارت به سلیمان داد و در رجب 319 عزل شد و در 324 راضی خلیفه او را بجای ابوجعفر محمد کرخی بوزارت منصوب کرد لکن بعلت ناخشنودی عامه از وی، باز از کار کناره کرد و ابن رائق بجای او وزارت یافت. در سال 328 دیگر بار بمنصب وزارت رسید یک سال در آن مقام ببود تا راضی خلیفه درگذشت و متقی چهارماه او را در همین منصب برجای ماند، پس از آن معزول گشت.
ابن مدبر.
[اِ نُ مُ دَبْ بِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن مدبر شود.
ابن مدی.
[اِ نُ مَ دا] (اِخ) نام وادیی است. (مراصدالاطلاع). نام رودباریست.
ابن مربع.
[اِ نُ مُ رَبْ بَ] (اِخ) محمد بن عبدالله عتاب. محدث است.
ابن مرتضی.
[اِ نُ مُ تَ ضا] (اِخ) احمدبن یحیی بن مرتضی المهدی لدین الله الیمانی. از علمای مشهور زیدیه. در سال 840 ه .ق . در صنعاء یمن درگذشت. او راست: کتاب الازهار فی فقه الائمة الاخیار و شرح آن موسوم به الغیث المدرار و البحر الزخار الجامع لمذاهب علماء الامصار.
ابن مرجانه.
[اِ نُ مَ نَ] (اِخ) کنیت عبیداللهبن زیاد.
ابن مردان.
[اِ نُ ؟] (اِخ) ابوموسی عیسی بن مردان. از علمای نحو. او از شاگردان ابوطالب و از رواتِ اوست. او راست: کتاب القیاس علی اصول النحو. (ابن الندیم).
ابن مردنیش.
[اِ نُ ؟] (اِخ) رجوع به ابن مردینش شود.
ابن مردویه.
[اِ نُ مَ یَ / دَ وَیْهْ] (اِخ)ابوبکر احمدبن موسی اصفهانی. محدث مشهور. او راست کتابی در تاریخ اصفهان و تفسیری بر قرآن کریم. وفات به سال 410 ه .ق . (کشف الظنون).(1)
(1) - در قاموس الاعلام بغلط نام او بکربن احمد آمده است.
ابن مردینش.
[اِ نُ مَ نِ] (اِخ) محمد بن احمد. از سلاطین اندلس، و قلمرو او در طرف شرقی شبه جزیرهء اسپانیا یعنی جهات مرسیه و بلنسیه بوده است. او را با اتفاق ملوک نصرانی با عبدالمؤمن موحدی و پسر او یوسف محارباتی روی داد، موحدین غالب آمدند و بعض ممالک او را ضبط کردند و او به 567 ه .ق . بمرد. پسران او بنا بوصیت پدر به یوسف بن عبدالمؤمن که در این وقت از افریقا به اندلس تجاوز کرده بودند تسلیم شدند و یوسف خواهر ایشان را بزنی کرد و آنان را نیکو می داشت و احسان و اکرام میکرد. و کلمهء مردینش برخلاف ضبط بعض مصنفین از کلمهء اسپانیائی مارتی نِز(1) آمده است به معنی پسر مارتین.
(1) - Martinez.
ابن مرزبان.
[اِ نُ مَ] (اِخ) ابواحمد عبدالرحیم بن علی بن مرزبان فارسی. در علوم شرعیه و طب بارع بود و در دولت آل بویه قضاء شوشتر و ریاست بیمارستان بغداد داشت. وفات بجمادی الاولای سال 396 ه .ق . (از قفطی).
ابن مرزبان.
[اِ نُ مَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن خلف بن المرزبان. او بطریقه و اسلوب احمدبن طاهر از ابناء خراسان میرفت و حافظ اخبار و اشعار و طرائف بود. و از کتب اوست: کتاب الحلوی فی علوم القرآن. کتاب اخبار ابن قیس الرقیات و مختار شعره. کتاب المتیمین المعصومین. کتاب الشراب. کتاب المساعدین. کتاب الروض. کتاب الجلساء و الندماء. کتاب السودان و فضلهم علی البیضان. کتاب القاب الشعراء. کتاب الشعر و الشعراء. کتاب الهدایا. کتاب الشتاء و الصیف. کتاب النساء و الغزل. کتاب اخبار عبدالله بن جعفربن ابی طالب. کتاب ذم الحجاب و العتب علی المحتجب. کتاب ذم الثقلاء. کتاب اخبارالعرجی. (از ابن الندیم).
ابن مرزوق.
[اِ نُ مَ] (اِخ) رجوع به ابوعبدالله بن مرزوق شود.
ابن مرزوق.
[اِ نُ مَ] (اِخ) ابوعمرو عثمان قرشی مصری صوفی. فقیه حنبلی. در موطن خود بتدریس و وعظ و افتا اشتغال می ورزید. وفات وی به سال 564 ه .ق . و قبر او زیارتگاه است.
ابن مروان.
[اِ نُ مَرْ] (اِخ) احمدبن مروان دینوری مالکی. او راست کتابی به نام مجالسه و آن جُنگ مانندی است در مطالب متفرقه و نوادر اشعار و آثار. وفات او به سال 310 ه .ق .
ابن مریم.
[اِ نُ مَ یَ] (اِخ) ابوعبدالله شریف محمد بن محمد بن احمد ملیتی تلمسانی. در اوائل قرن یازدهم هجری در تلمسان میزیست. او راست: البستان فی ذکر الاولیاء و العلماء بتلمسان در شرح حال 178 تن از بزرگان آن دیار و در سال 1011 ه .ق . از تصنیف آن فراغت یافته است و آن مرتب بحروف است و در سال 1019 در تلمسان به طبع رسیده و نیز به زبان فرانسه ترجمه و به سال 1910 م. طبع شده است.
ابن مزاحم.
[اِ نُ مُ حِ] (اِخ) ابوالمفضل(1)نصربن مزاحم منقری کوفی. مورخ شیعی. وی در اواخر قرن دوم و اوائل قرن سوم هجری میزیست و او را چندین کتاب در تاریخ است، ازجمله: کتاب تاریخ صفین و آن به طبع رسیده است این کتاب مورد اعتماد مورخین بوده و از آن بسیار نقل کرده اند. کتاب عین الوردة. کتاب اخبار مختار. کتاب نهروان. کتاب الغارات. کتاب مقتل الحسین. کتاب اخبار محمد بن ابراهیم و ابی السرایا. کتاب الجمل. کتاب المناقب. (از فهرست نجاشی).
(1) - کنیت او در فهرست ابن ندیم، ابوالفضل آمده است.
ابن مزنه.
[اِ نُ مُ نَ] (ع اِ مرکب) ماه نو. هلال.
ابن مساب.
[اِ نُ ؟] (اِخ) از فقها و روات مذهب مالک. او را تعلیقاتی است. (از ابن الندیم).
ابن مساعد شیبانی.
[اِ نُ مُ عِ دِ شَ](اِخ) رجوع به یونس بن یوسف بن مساعد شود.
ابن مستوفی.
[اِ نُ مُ تَ] (اِخ) شرف الدین ابوالبرکات مبارک بن احمد اربلی. مورخ، ادیب و شاعر. مولد او به اربل و همانجا پرورش یافت و ملک معظم مظفرالدین فرماندار اربل او را وزارت خویش داد (629 ه .ق .). پس از وفات او آنگاه که مستنصر خلیفه اربل را بتصرف آورد انزوا گزید. و وقتی که مغولان اربل را فتح کردند (634) او بموصل هجرت کرد و تا آخر عمر بدانجا ببود. او راست: کتابی در تاریخ اربل در چهار مجلد و خود دیوانی داشته و نیز دیوان متنبی و ابوتمام را در ده جلد شرح کرده است. و صاحب روضات گوید کتاب نصیحة الملوک غزالی را وی از فارسی به عربی ترجمه کرده است. مولد او به سال 564 و وفات در 637 بوده است.
ابن مسجح.
[اِ نُ مِ جَ / مُ جِ] (اِخ)ابوعثمان. از خنیاگران مشهور اوائل اسلام. اصلاً زنجی بود و در حجاز میزیست. بعض آهنگهای فارسی و رومی را با اشعار عرب تطبیق کرد و چندین بار به شام رفت و با عبدالله بن مروان خلطه و آمیزش داشت.
ابن مسعود.
[اِ نُ مَ] (اِخ) ملقب بصدرالدین. یکی از امرای سلطان علاءالدین محمد بن تکش خوارزمشاه. آنگاه که سلطان اسیر ترکان ختا شد ابن مسعود با وی بود و برای خلاص سلطان تدبیری اندیشیده خود را سلطان و سلطان را خادم خویش گفت و به آوردن زری که بپاسبانان نوید داده بود سلطان را به نام خادم به خوارزم فرستاد و سلطان بدین چاره از بند مستخلص شد.
ابن مسعود.
[اِ نُ مَ] (اِخ) ابوعبدالرحمن عبدالله بن مسعودبن غافل بن حبیب بن شمخ بن فاربن مخزوم هذلی حلیف بنی زهره. مادر او مسماة به ام عبد بنت عبدود، و از این رو گاهی به عبدالله مسعود کنیت ابن ام عبد نیز داده اند. او از قدمای اصحاب رسول است و بروایت ابونعیم اصفهانی ششمین کس است که اسلام آورد و از اینرو او را سادس سته میگفتند و او این لقب را دوست میداشت. ابن مسعود شبان عقبة بن ابی معیط بود و گویند روزی رسول اکرم صلوات اللهعلیه با ابوبکر بر رمهء او میگذشتند و از او شیر طلب کردند ابن مسعود بمقتضای امانت از دادن شیر امتناع جست، رسول صلوات اللهعلیه بره میشی را که تا آنگاه بار نگرفته بود برگرفت و پستان او مس کرد و در حال پستانهای میش پر از شیر شد و روان گردید. ابن مسعود در اثر این معجزه مسلمانی پذیرفت و از آن پس ملازم خدمت رسول صلوات اللهعلیه گردید چنانکه او را صاحب نعلین و ساده و سواک میخواندند و او نخستین کسی است که قرآن کریم را علی رؤس الاشهاد در مکه تلاوت کرد، و وی ذوالهجرتین است چه یک بار بحبشه و بار دیگر به مدینه هجرت کرد و در همهء غزوات رسول (ص) حاضر بود و ابوجهل را او به دست خویش بکشت. خانهء او جنب مسجد رسول بود و با مادر خود پیوسته بخانهء پیامبر صلوات اللهعلیه آمد و شد داشت بدان حد که ابوموسی اشعری آنگاه که بمدینه آمد ابن مسعود و مادر او را از اهل بیت طهارت گمان برد. و نیز او از عشرهء مبشره است یعنی یکی از ده تن یاران که پیغمبر به آنان وعدهء بهشت فرمود. او در روش و حرکات به آن حضرت تشبّه میورزید لکن ساقهای پا لاغر داشت، وقتی در حضور پیامبر صلوات اللهعلیه وی را بلاغری پای استهزا کردند آن حضرت منع فرمود. ابن مسعود را قامتی بلند و نحیف بود و موی سر تا پشت گوش فرومیگذاشت و خضاب نمیکرد. در خلافت ابوبکر و قتال اهل ردّه مأمور حفظ مواضع بی حفاظ مدینه گشت و در جنگ یرموک حاضر بود و بزمان خلافت عمر ولایت کوفه یافت و عمر بمردم کوفه نوشت من عمار یاسر و عبدالله بن مسعود را بمعلمی و وزیری بشما فرستادم. عبدالله تا خلافت عثمان در کوفه بماند و آنگاه که عثمان مسلمانان را تنها بخواندن مصحف زیدبن ثابت مجبور میکرد عبدالله بن مسعود امر او نپذیرفت و گفت مصحف و قرائت من اصح از مصحف و قرائت زید است و آنگاه که زید با کودکان مکه ببازی بود من هفتاد سوره از قرآن از زبان پیغمبر از بر داشتم. عثمان او را از کوفه بمدینه طلبید و مردم کوفه بر او گرد آمدند و خواستند وی را از رفتن بازدارند. ابن مسعود گفت طاعت او بر من لازم است و دوست ندارم فتنی که روی خواهد آورد از من آغاز شود.ابن مسعود آنگاه که32 ه .ق . در مدینه وفات یافت بیش از شصت سال از عمر او گذشته بود و زبیر او را شبانه به بقیع بخاک سپرد و چون عثمان بدانست زبیر را مورد عتاب ساخت. و بخاری مرگ ابن مسعود را پیش از قتل عمر در کوفه گفته است و این قول صحیح نیست. (استیعاب ابن عبدالبر) (اصابهء ابن حجر و غیره). فضل بن شاذان را در مصحف عبدالله بن مسعود شرحی است که ترتیب سور قرآن را در آنجا بیان میکند و آن غیرترتیب مصحف زیدبن ثابت است.
ابن مسعود.
[اِ نُ مَ] (اِخ) عبیداللهبن مسعود صدرالشریعة محبوبی. از مردم بخارا و یکی از حکمای آنجا. وفات او به سال 747 ه .ق . بوده است. او راست: کتاب تعدیل العلوم فی الفلسفة و الطبیعیات.
ابن مسکویه.
[اِ نُ مُ یَ / مِ کَ وَیْهْ] (اِخ)این کنیت که در بعض کتب از جمله دائرة المعارف اسلامی به ابوعلی احمدبن محمد بن یعقوب داده شده است غلط است و کنیت او ابوعلی و لقبش مسکویه است بی اضافهء ابن. رجوع به ابوعلی مسکویه شود.
ابن مسلمه.
[اِ نُ مُ لِ مَ] (اِخ)ابوعبدالرحمن عبدالله بن مسلمة بن قعنب مدنی. فقیه و محدث، شاگرد مالک بن انس. در مدینه از مالک حدیث و فقه آموخت و به بصره اقامت داشت و در همانجا و بقولی در مکه بششم محرم سال 221 ه .ق . درگذشت. او موطأ را از مالک روایت کرده است.
ابن مسیحی.
[اِ نُ مَ] (اِخ) ابونصر سعیدبن ابی الخیربن عیسی بن المسیحی البغدادی. به سال 598 ه .ق . آنگاه که ناصر خلیفه را حصاة مثانه رنج میداد اطباء اخراج آنرا بعمل، ناگزیر دیدند و جراحی به نام ابن عکاشه را بدین کار نامزد کردند. او گفت مرا استادیست به نام المسیحی و باید پیش از عمل با وی مشورت کنم. ابن المسیحی را حاضر آوردند و او بدان وقت مردی پیر بود، چون مثانه معاینه کرد گفت نخست با اشربه و اطلیه تجربتی کنیم باشد که بجرّاحی حاجت نیفتد و چنان کردند و ریگی چندِ هستهء زیتونی دفع شد و خلیفه بیارمید و عطایای بسیار نزدیک بیست هزار دینار از دست خلیفه و مادر و فرزندان و دیگر حواشی خلافت بر وی گرد آمد. و او به سال 608 در غایت پیری درگذشت. او راست: کتاب الاقتضاب علی طریق المسئلة والجواب و حاجی خلیفه نام این کتاب را اقتضاب المجموع می آورد و گوید آن تألیف یکی از متطبّبین است و ابونصر سعیدبن ابی الخیر المسیحی آنرا مختصر کرده است.
ابن مشطوب.
[اِ نُ مَ] (اِخ) ابوالعباس احمدبن الامیر یوسف سیف الدین علی بن احمدبن ابی الهیجابن عبدالله بن ابی الخلیل یا عبدالخلیل بن مرزبان الهکاری، المعروف به ابن مشطوب، الملقب بعمادالدین. و مشطوب لقب پدر اوست. مولد او به سال 575 ه .ق . احمد امیری کبیر و صاحب جاه و منزلتی بسیار نزد ملوک بود و خود یکی از آنان بشمار می آمد، بلندهمت، عزیزالجود، واسع الکرم، شجاع، اَبیّالنفس و سلاطین وقت از او بیمناک بودند و وقایع خروج او بر آنان مشهور است آنگاه که پدر او یکی از امرای دولت صلاحیه که اقطاع نابلس او را بود درگذشت سلطان صلاح الدین نابلس را به پسر او عمادالدین باقطاع داد لکن ثلث ارتفاعات نابلس را بمصارف بیت المقدس تعیین کرد. و جد احمد مکنی به ابوالهیجا صاحب عمادیه و قلاع چند از بلاد هکاریه بود و احمد صاحب ترجمه تا وقعهء دمیاط بعمل باقی بود و آنگاه از دیار مصریه بیرون شد و در ربیع الاَخر 617 به تلّ یعفور قلعهء میان موصل و سنجار محاصره شد و امیر بدرالدین لؤلؤ با مراسلات او را بفریفت و بموصل خواند و او بدانجا شد و مدتی قلیل ببود و سپس او را بگرفتند و بملک اشرف مظفرالدین موسی بن ملک العادل فرستادند و ملک اشرف او را در قلعهء حران بند کرد و در زندان بر او سخت گرفت تا در شهر ربیع الاَخر 619 در حبس بمرد و دختر او بدروازهء راس عین قبه ای کرد و جسد او از حران بیاورد و در آنجا بخاک سپرد. (نقل باختصار از ابن خلکان).
ابن مشکان.
[اِ نُ مُ] (اِخ) تابعی است معروف به مشکان حمّال.
ابن مصال.
[اِ نُ مَ] (اِخ) از مردم لُکّ. پدر او بازیاری و بیطاری می ورزید و ابن مصال نجم الدین ابوالفتح سلیم بن محمد بن مصال است و او پنجاه روز وزارت ظافر داشت و بدست ابن سلاّر کردی کشته شد.
ابن مضاء .
[اِ نُ مَ] (اِخ) ابوالعباس احمدبن عبدالرحمن بن محمد بن سعیدبن حریث بن عاصم لخمی، ملقب به قاضی الجماعة. مولد او بقرطبه به سال 513 ه .ق . او در بسیاری از علوم زمان مانند اصول و کلام و طب و حساب و هندسه و حدیث و نحو بصیرت داشت و در نظم و نثر بارع بود. چندی قضای فاس و جز آن راند. و در 592 باشبیلیه درگذشت.
ابن مطران.
[اِ نُ مَ / مِ] (اِخ) موفق الدین ابونصر اسعدبن ابی الفاتح الیاس بن جرجیس. پدر او طبیبی نصرانی بود که برای کسب مقدمات طب به یونان شد و پس از آن به بغداد تکمیل صناعت خود کرد و در دمشق اقامت جست و تا پایان عمر شغل طبابت ورزید. ابن مطران به دمشق بزاد و نزد مهذب الدین بن النقاش دانش طب آموخت و سپس بخدمت سلطان صلاح الدین ایوبی پیوست و از عطایای سلطان مالی وافر اندوخت و با جاه و جلالی عظیم همهء عمر بزیست و در سال 587 یا 585 ه .ق . هم به دمشق درگذشت. موفق الدین نخست دین ترسائی داشت. در آخر مسلمانی گزید و ظاهراً او را در بیمارستان نوری منصبی بود، چه در شرح بزِل(1) بیماری مُستسقی (که ابن حمدان جرائحی بدین بیمارستان انجام کرد) می آید که ابن مطران مواظب قرعات نبض بیمار بود. ابن مطران در طب شاگردان بسیار داشت از جمله موفق الدین عبدالعزیز و ابن دخوار. و او را دو برادر بود که نیز شغل طبابت داشتند. ابن مطران را شوق و عشقی بسیار بکتاب می بود و کتب خانه ای بزرگ داشت و سه تن پیوسته برای او نسخت کتاب می کردند. وی را تألیف بسیار است، از جمله، کتابی در ادویهء مفرده و کتابی به نام المقالة النجمیه در حفظ الصحة. و کتابی موسوم به بستان الاطباء مشتمل بر نوادر خوانده ها و دیده های او.
(1) - میل زدن و آب گرفتن.
ابن مطرف.
[اِ نُ ؟] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن حجاج بن ابراهیم حضرمی اشبیلی اندلسی. از مشایخ صوفیه. او به سال 707 ه .ق . در نودواندسالگی به مکه درگذشت.
ابن مطروح.
[اِ نُ مَ] (اِخ) جمال الدین ابوالحسن یحیی بن عیسی بن ابراهیم مصری. ادیب و شاعر. مولد او بشهر اسیوط592 ه .ق . وی از پیوستگان ملک صالح ایوبی بود، چندی در شام مقام وزارت و در جنگهای صلیبی مداخله داشت و پس از مرگ ملک صالح بقاهره رفت و در سال 649 بدانجا درگذشت.
ابن مطلب.
[اِ نُ مُطْ طَ لِ] (اِخ) هبة اللهبن محمد بن مطلب، ملقب به ولی الدوله. وزیر خلیفه المستظهر بالله. او به سال 499 ه .ق . پس از وفات زعیم الرؤسا ابن جهیر مقام وزارت یافت لکن سپس سلطان محمد بن ملکشاه از اصفهان بخلیفه نامه کرد و عزل او درخواست. و خلیفه کُرهاً او را معاف کرد و ابن مطلب بدربار سلطان محمد شد و از آن پس که خوشنودی خاطر سلطان حاصل کرد، خلیفه بار دیگر او را بوزارت برداشت لکن پس از چندی خلیفه بر وی خشم گرفت و او باصفهان گریخت. گویند ابن مطلب مذهب شیعه داشت و بهانهء محمد بن ملکشاه در تقاضای عزل وی همین امر بود. و ابن الطقطقی را در کتاب الفخری از او حکایتی است. رجوع بدانجا شود.
ابن مطهر.
[اِ نُ مُ طَهْ هَ] (اِخ) رجوع به علامهء حلی شود.
ابن مظفر.
[اِ نُ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) رجوع به ابوالحکم مغربی شود.
ابن معتوق.
[اِ نُ مَ] (اِخ) شهاب الدین موسوی، از مردم خوزستان. او به زبان عرب شعر میگفت و در قرن یازدهم هجری در صحبت سید علیخان میزیست و مدح او میکرد و با آنکه در تشیع غلو داشت و اشعار وی مشتمل بر تولّی و تبرّای بسیار است لیکن بسبب جزالت لفظ و رقت معنی و بلاغت عبارت و حسن استعارت و تشبیه در اکثر ممالک عربی مشهور و دیوانش مکرر در مصر و دیگر کشورها به طبع رسیده است. ولادت وی به سال 1025 ه .ق . بوده است.
ابن معدان.
[اِ نُ مَ] (اِخ) یکی از خوشنویسان و عارفین بفن کتابت. و اسحاق بن ابراهیم معلم مقتدر و اولاد او در خط شاگرد ابن معدان بوده اند. (ابن الندیم).
ابن معدی کرب.
[اِ نُ مَ کَ رِ] (اِخ)ابوکریمه مقدم بن معدی کرب کندی. از صحابهء رسول صلی اللهعلیه وآله. به آخر عمر در حمص ساکن بود و به 91 سالگی در سال 78 ه .ق . درگذشت.
ابن معدی کرب.
[اِ نُ مَ کَ رِ] (اِخ)رجوع به عمروبن معدی کرب شود.
ابن معصوم.
[اِ نُ مَ] (اِخ) رجوع به سید علیخان شود.
ابن معطی.
[اِ نُ مُ] (اِخ) زین الدین ابوالحسن یحیی بن عبدالمعطی بن عبدالنور الزواوی مغربی حنفی. یکی از ائمهء نحو و لغت. مولد او به سال 564 ه .ق . وی نحو و فقه به الجزائر نزد ابوموسی جزولی فراگرفت و سپس بمشرق شد و زمانی دراز در دمشق ببود و بدانجا نخست شاگردی ابن عساکر کرد. پس از آن بتدریس نحو پرداخت و خلقی کثیر بر وی گرد آمدند و از علم او فائده ها گرفتند و تصنیفات مفیده کرد تا آنگاه که ملک کامل او را بهجرت مصر ترغیب کرد و او به مصر شد و در جامع عتیق بتعلیم ادب پرداخت و در آنجا راتبه و وظیفهء مقرر داشت و تا آخر عمر یعنی سلخ ذی القعدهء 628 همین شغل ورزید. قبر او نزدیک تربت امام شافعی بقاهره است. و زواوی نسبت به زواوه نام قبیله ای بزرگ است در ظاهر بجایه از اعمال افریقیه. او راست: الدرة الالفیّه که ابن مالک بدو تفضیل سبق میدهد و الفصول الخمسین نیز در نحو و البدیع فی صناعة الشعر.
ابن معظم.
[اِ نُ مُ عَظْ ظَ] (اِخ) احمدبن محمد بن معظم، از مردم ری. او راست: کتاب مقامات اثناعشریه که در 730 ه .ق . از تألیف آن فراغت یافته است و این کتاب در پاریس به طبع رسیده .
ابن معلم.
[اِ نُ مُ عَلْ لِ] (اِخ) ابوالغنایم محمد بن علی بن فارس واسطی هرثی، ملقب به نجم الدین. شاعر عرب. اشعار او بلطف و رقت معروف است و بیشتر در عشق و غزل می سروده و چون غالباً اندوهناک و حزین است در مجالس سماع صوفیه خوانده میشد و وعاظ به آن استشهاد میکردند. او با ابن تعاویذی معاصر است. ابن معلم در هُرث، ده فرسخی واسط، مسقط الرأس خویش، به سال 592 ه .ق . درگذشته است. مولد او در سنهء 501 بوده است.
ابن معلم.
[اِ نُ مُ عَلْ لِ] (اِخ) ابوالحسن. از امرا و اکابر رجال دولت آل بویه. او بزمان بهاءالدوله در بغداد نفوذی کامل داشت و بهاءالدوله را بمصادرهء بسیاری از مردم واداشت. در سال 382 ه .ق . لشکر بهاءالدوله شوریده از او درخواست کردند ابن معلم را بدانها سپارد و بهاءالدوله کُرهاً او را تسلیم کرد و لشکریان بهمین سال او را بقتل رسانیدند.
ابن معمر.
[اِ نُ مُ عَمْ مَ / مَ مَ] (اِخ)ابوالحسین ابن معمر الکوفی. از فقهای شیعه. از اوست: کتاب قرب الاسناد.
ابن معن طائی.
[اِ نُ مَ نِ] (اِخ) مردی از قدماء جاهلیت موسوم به ثوب، و او جدّ عمروبن المسیح بن کعب است.
ابن مفرغ.
[اِ نُ مُ فَرْ رِ] (اِخ) یزیدبن زیادبن ربیعة بن ذی العشیرهء حمیری شاعر. جد چهارم سید اسماعیل حمیری. و مفرغ چنانکه در اغانی آمده لقب ربیعه است، و هم در اغانی است که گفتن ربیعة بن مفرغ خطاست. آنگاه که عبادبن زیاد برادر کهتر عبیدالله معروف مأمور سیستان و نواحی خراسان شد ابن مفرغ با وی برفت و چون از عباد صلتی نیافت زبان بهجو او گشود و عباد کسانی را برانگیخت تا از وی مطالبهء دینی کردند و بدین بهانه او را بزندان افکند و وی هرچه داشت بفروخت و به وام خواهان داد سپس بوسیله ای از حبس رها و به بصره گریخت و از آنجا به شام رفت و زبان بدشنام آل زیاد دراز کرد و این هجوها سخت زننده بود و در تمام اصقاع مسلمانی بپراکند و از خراسان تا شام ورد زبانها گشت تا آنکه عبیدالله زیاد به یزیدبن معاویه شکایت نوشت و یزید در جستجوی وی برآمد و ابن مفرغ از شام ببصره گریخت و عبیدالله او را دستگیر کرد و برای قتل وی از یزیدبن معاویه دستوری خواست، یزید اجازهء قتل او نداد اما هرگونه تعذیب دیگر را رخصت کرد ابن زیاد امر داد تا دوای مسهل به او نوشانیدند و با خوک و گربه در یک رسن بستند و در بازار بصره بگردانیدند وی با حالت آلودگی میگشت و کودکان دنبال او افتاده به استهزا فریاد میکشیدند با اینهمه او دست از هجای آل زیاد برنداشت و هم در این وقت گفت:
یغسل الماء مافعلت و قولی
راسخ فیک فی العظام البوالی.
و معنی آنکه این آلودگی به آب شسته شود و آنچه من دربارهء تو گفتم در استخوانهای پوسیدهء تو نیز برجای ماند. و در تاریخ سیستان آمده است: عباد بسیستان آمد و هر روز پنج شنبه مظالم کردی و هر حاجتی که از او بخواستندی تمام کردی و عطا دادی و نیکوئی کردی بمردمان و این خبر از پیغمبر صلی الله علیه و آله هر پنجشنبه روایت کردی اَللهمّ بارِک لاُمّتی فی بکورها و اجعل ذلِکَ یومَالخمیس. پس این جا خلیفتی بپای کرد و خود برفت و بکابل شد و از آنجا به قندهار شد و سپاه هند پیش آمدند و حربی سخت کردند آخر ایزد تعالی مسلمانان را ظفر داد و عباد آنروز بر استری حرب همی کرد بنفس خویش. و زهیربن ذویب العدوی حرب کرد آنجا آنروز چنانک رستم بروزگار خویش همی کرد و خانه ای پرزر یافتند و غنایمی بزرگ به دست مسلمانان آمد، و ابن مفرغ آنجا بود با ایشان بدین غزا، همه روز عباد را و زیاد را هجو همی کردی چنین که این زمان یاد کنیم:
و اشهد ان اُمّک لم تُباشر
اباسفیان واضعة القناع
ولکن کان اَمرٌ فیه لَبس
علی وجل شدید و ارتیاع.
پس عباد او را بیاورد و ادب کرد و محبوس، و به دست حجامان داد. آن حجامان برفته بودند و خوکان اهلی را سیکی بار کردند و بیاوردند و این شاعر آن بخورد و مست گشت. دیگر روز اندر مستی او را اسهال افتاد. کودکان نگاه همی کردند از بس سیاهی که آن اسهال او بود، و منادی میکردند به زبان پارسی که: شیست این شیست این شیست. او جواب کرد ایشان را هم بپارسی که:
آب است و نبیذ است
و عصارات زبیب است
و دنبه فربه و پی است
و سمیّه روسبی است.
و سمیّه نام مادر زیاد بود پس عباد او را مالی داد و بسوی عرب بازگردانید، گفتا مرا از تو بس. و ابن المفرغ به سال 69 ه . ق. وفات کرد.
ابن مفلح.
[اِ نُ مُ لِ] (اِخ) ظهیرالدین ابواسحاق ابراهیم بن نورالدین علی بن عبدالعالی عاملی میسی فقیه، شیعی، از علمای دولت شاه طهماسب صفوی. او بحسن خط معروف بوده است و فرزند او عبدالکریم و نبهء او شیخ لطف الله متوفی به 1032 ه . ق. هر یک از علمای معروف بودند و شیخ لطف الله همان است که شاه عباس کبیر برای او مسجد معروف را در میدان شاه اصفهان بنا کرد.
ابن مقاتل.
[اِ نُ ؟] (اِخ) شاعری از مردم مالقهء اندلس. وفات او به سال 739 ه . ق. بوده است. و از او ازجالی برجای است.
ابن مقرض.
[اِ نُ مِ رَ] (ع اِ مرکب)(1) دَله. دَلَق. (مهذب الاسماء). || بعضی گویند نمس.
(1) - Fouine.
ابن مقسم.
[اِ نُ مُ قَسْ سِ] (اِخ) ابوبکر محمد بن الحسن بن مقسم بن یعقوب عطار. یکی از قراء مدینة السلام. عالم به لغت و شعر و از ثعلب و ابومسلم گچی سماع داشته. وفات او به سال 362 ه . ق. است. از اوست: کتاب الانوار در علم قرآن. کتاب المدخل الی علم الشعر. کتاب احتجاج القراءات. کتاب فی النحو. کتاب المقصور و الممدود. کتاب المذکر و المؤنث. کتاب مجالس ثعلب. (از ابن الندیم). و برای نام سایر کتب او رجوع به فهرست ابن الندیم و روضات شود. و صاحب روضات گوید او از ابی مسلم کجی و ثعلب روایت دارد و مولد او به سال 265 و وفات وی در 355 ه . ق. بوده است.
ابن مقشر.
[اِ نُ ؟] (اِخ) ابوالفتح منصوربن شملان مصری. از پیوستگان دولت فاطمی مصر و طبیب خاص عزیز و حاکم. مولد او به سال 386 ه . ق. و در 411 بروزگار حاکم درگذشت.
ابن مقلة.
[اِ نُ مُ لَ] (اِخ) ابوعلی محمد بن علی بن حسین بن مقله. مولد او در سال 272 ه . ق. به بغداد. او به بادی امر در بعض دواوین خدمت میکرد و راتبهء وی شش دینار بود در ماه. و هم عامل خراج بخشی از فارس بود و سپس بخدمت ابی الحسن بن الفرات پیوست و ابوالحسن او را برکشید تا حال او عظیم نیکو شد و مالی بسیار اندوخت. و با این همه عاقبت وحشت و کدورتی میان او و ابن فرات پدید شد و ابن مقله احسان او کفران کرد و در جملهء دشمنان وی درآمد تا آنگاه که ابن فرات عزل و دستگیر گشت و چون بار دیگر ابن فرات منصب وزارت یافت ابن مقله را بگرفت و بصدهزار دینار مصادره کرد. در سال 316 مقتدر خلیفه ابن مقله را به وزارت برگزید و تا 318 در این مقام ببود آنگاه معزول و محبوس گردید و پس از تطورات و تحولاتی چند به وزارت راضی خلیفه منصوب گشت و دشمنان او نزد خلیفه سعایتها کردند تا خلیفه دست راست او را بریدن فرمود و مدتی دست بریده به زندان بماند و خلیفه همان روز از کرده پشیمان شد و ثابت را امر داد تا بزندان شود و موضع بریدگی علاج کند و ثابت جراحت را معالجه کرد و او به ثابت گفت دستی را که خدمت سه خلیفه کرد و دو بار تمام قرآن بنوشت چون دست دزدان ببریدند و به بیت ذیل تمثل جست:
اذا ما مات بعضک فابک بعضا
فبعض الشی ء من بعض قریب.
و گویند بزندان قلم بر ساعد راست استوار کرده مینوشت و از عجایب آنکه از محبس با خلیفه مکاتبه میکرد و نیز منصب وزارت میخواست و میگفت قطع ید مانع تکفل این مقام نیست و از جمله اشعار او در حنین بر دست بریده بیت ذیل است:
لیس بعدالیمین لذة عیش
یا حیاتی بانت یمینی فبینی.
و محمد بن یاقوت و ابن رائق دو دشمن قوی او بودند که نکبات او را سبب شدند. ابن مقله مخترع خط ثلث و توقیع و نسخ و ریحان و رقاع و محقق است و ابن بواب در خط متابعت او کرده است. ابن مقله چون مثل اعلی و صنم عقلی خوشنویسی و حسن خط است چنانکه شاعری عرب خط او را با فصاحت سحبان و حکمت لقمان و زهد ابن ادهم ردیف آورده و شعرای فارسی نیز بحسن خط او مثل زدند :
کاش ابن مقله بودی در حیات
تا بمالیدی خطش بر مقلتین.سعدی.
مردم چشم ابن مقلة وقت
بندهء آن خط چو عنبر شد.
کمال اسماعیل.
چنان خطی که اگر ابن مقله زنده شود
تراشهء قلم او بمقله بردارد.
وفات او بزندان در سال 328 ه . ق. بوده است.
ابن مکانس.
[اِ نُ مَ نِ] (اِخ) فخرالدین ابوالفرج ناظرالدوله عبدالرحمن بن عبدالرزاق. شاعر و ادیب. او را دیوان انشائی است که پسر او مجدالدین فضل الله گرد کرد و نیز دیوان اشعاری و ارجوزه ای. و او وزارت دمشق داشته و به سال 794 ه . ق. درگذشته است.
ابن مکتوم.
[اِ نُ مَ] (اِخ) تاج الدین ابومحمد احمدبن عبدالقادربن احمدبن مکتوم قیسی، فقیه حنفی نحوی لغوی. شاگرد ابن نحاس و ابوحیان. مولد او682 ه . ق. او راست: شرح کافیهء ابن حاجب. شرح شافیه. شرح الفصیح. الدرر اللقیط من البحر المحیط. الجمع بین العباب والمحکم فی اللغة. قید الاوابد. شرح هدایه در فقه. و او در طاعون 749 درگذشته است.
ابن ملا.
[اِ نُ مُلْ لا] (اِخ) رجوع به ابن منلا شود.
ابن ملاط.
[اِ نُ مِ] (ع اِ مرکب) ماه نو. (منتهی الارب).
ابن ملجم.
[اِ نُ مُ جَ] (اِخ) عبدالرحمن بن ملجم مرادی حمیری تجوبی. او از خوارج و متعصب در طریقت خویش بود. و با برک بن عبدالله تمیحی و عمروبن بکر سعدی در خانهء کعبه سوگند یاد کردند که در روزی معین امیرالمؤمنین علی علیه السلام و معاویة بن ابی سفیان و عمروبن العاص را بقتل رسانند و بگمان خویش از آن رفع اختلاف مسلمانان میخواستند عبدالرحمن در نوزدهم رمضان سال چهل از هجرت هنگام نماز صبح بمقصود خویش نائل آمد و آن دو بر معاویه و عمرو دست نیافتند. پس از وفات امیرالمؤمنین علی علیه السلام وی را بقصاص بکشتند و او را مسلمانان لقب اشقی الاشقیا دهند.
ابن ملیک حموی.
[اِ نُ ؟] (اِخ)شاعری است به زبان عرب. او را دیوانیست و در بیروت به طبع رسیده است. وفات او917 ه . ق. بوده است.
ابن مماتی.
[اِ نُ مَمْ ما] (اِخ) قاضی ابوالمکارم اسعدبن خطیر ابی سعید مهذّب. کاتب و شاعر. ناظر دواوین مصر بود و او را مصنفات بسیار است. از جمله قوانین الدواوین و آن در مصر به طبع رسیده و دیگر فاشوش فی احکام قراقوش و کتاب کلیله و دمنه و سیرت سلطان صلاح الدین را بنظم کرده است. وفات او در حلب به سال 606 ه . ق. بوده است.
ابن مناذر.
[اِ نُ مُ ذِ] (اِخ) ابوجعفر محمد بن محمد بن منذربن منذربن منذر معروف به ابن مناذر. شاعر عرب در مائهء دوم. مدّاح برمکیان. اصل او از مردم عدن بود و به بصره هجرت کرد و به خدمت مهدی خلیفه رسید. در آغاز مردی پاکیزه زبان بود لکن پس از مرگ دوست او عبدالمجید خُلق او بگشت و هجاگوئی پیشه گرفت و مردمان از زبان او به رنج بودند و سبب نفی او بحجاز این بود و او بروزگار خلافت مأمون بدانجا درگذشت. اشعار او قسمی مدایح آل برمک و پاره ای مراثی عبدالمجید و برخی هجاء هم عصران اوست.
ابن منجم.
[اِ نُ مُ نَجْ جِ] (اِخ) رجوع به بنومنجم شود.
ابن منجویه.
[اِ نُ مَ یَ] (اِخ) ابوبکر احمدبن علی بن محمد بن ابراهیم الحافظ الاصبهانی. محدثی از مردم اصفهان. و او از ابی اسماعیلی و حاکم روایت دارد و ابوبکر خطیب از او روایت کند. و در 428 ه . ق. درگذشته است.
ابن مندله.
[اِ نُ مَ دَ لَ] (اِخ) پادشاهی است عرب را.
ابن مندویه.
[اِ نُ مَ یَ] (اِخ) ابوعلی احمدبن عبدالرحمن بن مندویهء اصفهانی. پدر او از خاندانی بزرگ و از بلغای روزگار خویش بود و علم لغت و دانش نحو و فن شعر میورزید و پسر وی ابوعلی احمد ادیب و طبیب و شاعر بود و گویند آنگاه که عضدالدوله فناخسرو بیمارستان عضدی بغداد بکرد بیست وچهار تن طبیب از اکناف ملک گرد آورد و احمد یکی از آن عده بود. ابن مندویه مرد ادب و فضل و او را کتابی در شعر و شعراست و نیز صاحب کناشی ملیح است در طب با بیانی شیرین. و از تصانیف دیگر اوست کتاب نقض الجاحظ فی نقضه للطب. کتاب الجامع الکبیر. کتاب الاغذیه. کتاب الطبیخ. کتاب المغیث فی الطب. کتاب الکافی فی الطب و چندین رساله به اهل اصفهان که میان مردم آن ولایت متداول است. (قفطی). و نیز او راست: کتاب المدخل الی الطب و کتاب الجامع المختصر من علم الطب. و کتاب فی الشراب و کتاب نهایة الاختصار. و از رسائل اوست: رساله ای در ترکیب طبقات چشم. و دیگر رسالهء علاج بزرگ گشتن عدسی و رسالهء علاج بیماری معده و رساله ای در علاج استسقا و رساله ای در علاج مثانه و رساله ای در امراض اطفال.
ابن منده.
[اِ نُ مَ دَ] (اِخ) رجوع به بنومنده شود.
ابن منذر.
[اِ نُ مُ ذِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن منذر خزامی شود.
ابن منذر.
[اِ نُ مُ ذِ] (اِخ) نعمان بن مُنذر، ملک حیره. او را کسری بپای پیلان افکند.
-امثال: شبی چون شب ابن منذر؛ شبی بیمناک و صعب.
ابن منذر.
[اِ نُ مُ ذِ] (اِخ) ابوبکر رئیس اصطبل و بیطاران سلطان ناصربن قلاوون (وفات 741 ه . ق.). او راست کتاب الصناعتین البیطره و الزرطفه(1). کاشف الویل فی معرفة امراض الخیل و آنرا کتاب الناصری نیز گفته اند جلد اول آن مشتمل بر احوال اسب عربی و تربیت آن و اشعاری که دربارهء اسب سروده اند، جلد دوم شامل نام کسانی که دربارهء اسب کتاب نوشته اند و جلد سوم در بیماریهای اسبان.
(1) - حاجی خلیفه و دائرة المعارف اسلامی این کلمه را زرطقه با قاف ضبط کرده اند و در لغت نامه ها چنین کلمه ای نیافتم و نیز با فاء در صحاح و تاج العروس و منتهی الارب یافته نشد. کازیمیرسکی گوید: زرطفه؛
L art de l equitation hippique, l art d elever et dresser les chevaux.
و صاحب اقرب الموارد گوید: زرطف الخیل زرطفةً؛ ساسها.
ابن منظور.
[اِ نُ مَ] (اِخ) جمال الدین ابوالفضل محمد بن مکرم بن علی الانصاری الخزرجی الافریقی المصری. مولد او630 ه . ق. و از ابن المقیر و غیر او حدیث شنوده و روایت کرده است و بسیاری از مطولات نحو و جز آن را اختصار کرده مانند اغانی و عقد و ذخیره و مفردات ابن بیطار. و گویند اختصارات او نزدیک پانصد مجلد است. و بتمام عمر در خدمت دیوان انشاء بوده است و سبکی و ذهبی از او روایت دارند. ذهبی گوید در احادیث عوالی ابن منظور متفرد است و او عارف بنحو و لغت و تاریخ و کتابت بود و تاریخ دمشق را در ربع قطر آن مختصر کرده است. و او مذهب تشیع داشت خالی از تعصب و رفض و معروفترین کتاب او لسان العرب در لغت است و در آن کتاب میان تهذیب و محکم و صحاح و حواشی آن و جمهره و نهایه جمع کرده است و این کتاب در شش مجلد سطبر است و وی به سال 711 بماه شعبان درگذشت. (از روضات). و صاحب کشف الظنون مرگ او را در سال 716 گفته است.
ابن منقذ.
[اِ نُ مُ قِ] (اِخ) مؤیدالدوله ابوالمظفر مجدالدین اسامة بن مرشدبن علی حمیری شیزری. مولد او به سال 498 ه . ق. و وفات به دمشق در 584. او سفرهای بسیار کرد و امور عظیمه از جمله وقایع صلیبیین دید و در سفرنامه مشهودات خویش بنوشت. او راست: کتاب البدیع. کتاب الاعتبار و جز آن.
ابن منکلی.
[اِ نُ ؟] (اِخ) محمد بن منکلی، نقیب عسکر مصر بزمان اشرف شعبان، سلطان مصر (از 764 تا 778 ه . ق.). او راست: کتاب الاحکام الملوکیة و الصوابط الناموسیة فی فن القتال و آن مشتمل بر 127 باب باشد در صفت کشتی های جنگی و آلات و حرکات آن و گشاد توپها و زراقات. و کتاب انس الملا بوحش الفلا.
ابن منلا.
[اِ نُ مُ] (اِخ) شهاب الدین احمدبن محمد بن علی بن احمدبن یوسف بن حسین بن یوسف حصکفی(1). جدّ وی احمدبن یوسف معروف به منلا حاجی از مردم آذربایجان و قاضی القضاة تبریز و از فضلای عهد خویش و صاحب شروح و حواشی و قیود عدیده است. فرزندان و اعقاب او به حلب هجرت کردند و چند تن از آنان در فضل و ادب مشهورند، و صاحب ترجمه معروفترین افراد این خاندان است. او مدتی در حلب نزد پدر خود و ابن الحنبلی مصنف تاریخ حلب تحصیل علم و ادب کرد و سفری با پدر بقسطنطنیه شد و از این سفر سفرنامه ای کرد موسوم به الروضة الوردیه فی الرحلة الرومیه و پس به دمشق رفت و نزد نورالدین نسفی و محب الدین تبریزی و ابوالفتوح شبستری بتکمیل علوم خویش پرداخت سپس تدریس مدرسهء بلاطیهء حلب بدو گذاشتند. او راست: شرحی بر کتاب مغنی اللبیب ابن هشام و شکوی الدمع المراق من سهم العراق. عقود الجمان فی وصف نبذة من الغلمان. رسالة طالبة الوصال من مقام ذلک الغزال. و اشعاری نیز به زبان عرب دارد و او را مردم قریهء باتشا در سال 1003 ه . ق. بکشتند. پسر او شمس الدین محمد کتابی در تاریخ حلب دارد و پسر دیگرش ابراهیم درر و غرر را بنظم آورده است.
(1) - منسوب به حصن کیفا.
ابن منیر.
[اِ نُ مُ] (اِخ) یکی از خطاطان و محررین مشهور. (ابن الندیم).
ابن منیر.
[اِ نُ مُ] (اِخ) قاضی ناصرالدین احمدبن محمد اسکندرانی. از علما و ادبای مشهور مصر در اسکندریه. دو بار منصب قضا و خطابت داشت. او را اشعار و خطبی است و نیز تفسیری. مولد او به سال 620 ه . ق. و وفات در 683.
ابن منیر.
[اِ نُ مُ] (اِخ) ابوالحسین احمدبن منیربن احمدبن مفلح الطرابلسی الملقب به مهذب الملک عین الزمان. او شاعری مشهور و صاحب دیوان شعری است. پدر او نیز شعر میسرود و در بازارهای طرابلس تغنی میکرد. ابوالحسین قرآن کریم و لغت و ادب آموخت و قریحهء شعری داشت و به دمشق شد و اقامت گزید. او شیعی مذهب و بسیار هجا و بدزبان بود و چون در این امر راه افراط پیمود بوری بن اتابک طغتکین زمانی وی را به بند کرد و زبان او را بریدن خواست و بخواهشگری بعض دوستان احمد او را از دمشق نفی کرد.احمد را با ابی عبدالله نصربن صغیر معروف به ابن القیسرانی مکاتبات و اجوبه و مهاجاتی است. (باختصار از ابن خلکان). صاحب مجالس المؤمنین گوید شهرت او میان شیعه قصیدهء اوست که به سید ابوالرضا فضل الله راوندی فرستاد. و مؤلف امل الاَمل گوید این قصیده را به سید رضی ارسال کرد لکن این سخن درست نمی آید چه او با سید هم عصر نبود. مولد ابن منیر به 473 ه . ق. و وفات او در سال 548 بوده است.
ابن مؤدب.
[اِ نُ مُ ءَدْ دِ] (اِخ) عبدالله بن ابراهیم. او از مشاهیر شعر است. نشأت وی بمهدیه شهر معروف افریقیه بود. او صنعت کیمیا میورزید و بسیاحت و جهانگردی مایل بود،آنگاه که به صقلیه شد رومیان او را اسیر کردند و پس از مصالحهء ثقة الدوله با روم آزاد شد. وی را در مدح ثقة الدوله قصائدی است. وفات ابن مؤدب به سال 414 ه . ق. بوده است.
ابن موصل.
[اِ نُ صِ] (اِخ) فقیه بمذهب اهل عراق. او راست: کتاب الشروط الکبیر و کتاب الوثائق و السجلات. و کتاب الشروط الصغیر. (ابن الندیم).
ابن موصلایا.
[اِ نُ ؟] (اِخ) امین الدوله ابوسعد علاءبن حسین از مشاهیر کتاب و در ادب و شعر بارع. او را دیوان و کتاب منشآتی است. ابن موصلایا در خدمت انشاء خلفاء بنی عباس بود و در اول دین ترسائی داشت و سپس مسلمانی گزید و به آخر عمر مبتلا بعما گشت و به سال 498 ه . ق. درگذشت.
ابن موصلی.
[اِ نُ ؟] (اِخ) یکی از مغفلین و کتاب نوادری به نام او تألیف کرده اند. (ابن الندیم).
ابن مؤمل.
[اِ نُ مُ ءَمْ مِ] (اِخ) ابوالحسن صاعدبن هبة اللهبن المؤمل الحظیری نصرانی طبیب. اصل وی از حظیره است و به بغداد متوطن گشت. او را در خدمت ناصر بالله خلیفه مقامی بزرگ بود. او راست: کتابی موسوم به الصفوه که منتخباتی از طب نظری و عملی است و در سال 591 ه . ق. درگذشت.
ابن مهرویه.
[اِ نُ مَ یَ] (اِخ) ابوعبدالله خولانی. از کتب اوست: کتاب الخیل السوابق. (ابن الندیم).
ابن میاده.
[اِ نُ مَیْ یا دَ] (اِخ) ابوشرحبیل رماح بن ابرد. از شعراء مخضرمی است (مخضرمی دولتین). شاعری از عرب در اواخر دولت بنی امیه و اوائل بنی العباس. مادح اکابر هر دو دولت. او را بدختری مسماة به ام حجدر عشق بود و پدر، دختر را بمردی شامی بزنی داد و ابن میاده را در هجر این دختر اشعاری است.
ابن میثم.
[اِ نُ مَ ثَ] (اِخ) کمال الدین میثم بن علی بن میثم بحرانی. یکی از فضلای علما و متکلمین ماهر. وفات او به سال 679 ه . ق. ابن طاوس سید عبدالکریم بن احمد و نیز مفیدالدین بن جهم از او روایت کنند. و خواجهء طوسی علیه الرحمه او را به تبحر در حکمت و کلام می ستاید و شریف جرجانی بجلالت قدر او معترف است و صدرالدین محمد شیرازی حکیم مشهور در حاشیهء تجرید از او بسیار نقل کند و شرح نهج البلاغه که در چند مجلد به نام خواجه عطاملک جوینی کرده است از تبرز او در تمام فنون اسلامی و ادبی و حکمی و اسرار عرفانی حکایت می کند. او در بادی عمر در بحرین بود و منزوی و معتزل میزیست تا آنگاه که علمای حله و عراق در نامه ای که بدو نوشتند از اعتزال و انزوای او گله کردند و او در جواب این نامه سفری به عراق و پس از زیارت عتبات ائمهء معصومین علمای عراق را دیدار کرد. علاوه بر شرح نهج البلاغهء سابق الذکر که به نام شرح کبیر معروف است دو شرح دیگر یکی متوسط و دیگری صغیر دارد. و کتاب اشارات تألیف استاد خویش علی بن سلیمان بحرانی را نیز شرح کرده است. و کتاب دیگر او قواعد المرام در علم کلام است که در 676 بپایان رسانیده و کتاب معراج سماوی و رساله ای در وحی و الهام و کتابی به نام البحر الخضم و شرح المأة کلمه و کتاب النجاة فی القیامة فی تحقیق الامامة و کتاب استقصاء النظر فی امامة الائمة الاثنی عشر. قبر او در بلاد بحرین در قریه ای موسوم به حلتا یکی از قراء ثلاثهء ماحوز است. و بعضی مدفن او را در نواحی عراق گفته اند.
ابن میمون.
[اِ نُ مَ مو] (اِخ) رجوع به موسی بن میمون... شود.
ابن نابل.
[اِ نُ بِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) نابل بن نابل. زیرک پسر زیرک.
ابن ناجیه.
[اِ نُ یَ] (اِخ) محمد. مهندس و مترجم. او راست: کتاب المساحة. (ابن الندیم).
ابن ناظر.
[اِ نُ ظِ] (اِخ) رجوع به ابن ابی الاحوص شود.
ابن ناظم.
[اِ نُ ظِ] (اِخ) بدرالدین محمد بن محمد بن مالک. ادیب نحوی، فرزند ابن مالک صاحب الفیه. او علاوه بر ادب در فقه و اصول نیز دست داشت. و علوم ادبیه را در شام نزد پدر آموخت و پس از نقار و کدورتی میان پسر و پدر به بعلبک رفت و بتدریس اشتغال ورزید و پس از مرگ ابن مالک مردم دمشق او را بخواندند و کار پدر بدو تفویض کردند. او الفیه و بعض کتب دیگر ابن مالک را شرح کرده است. وفات وی به سال 686 ه . ق. بوده است.
ابن ناعمه.
[اِ نُ عِ مَ] (اِخ) عبدالمسیح بن عبدالله الحمصی یا الرهاوی الناعمی. از نقله و مترجمین به عربی و سریانی است. او راست شروح اسکندر افرودیسی بر سوفسطیقای ارسطو به سریانی. و ترجمهء قسمت دوم شروح اسکندر بر طبیعیات و ترجمهء جزء اخیر یعنی چهارمقالهء آخر از تفسیر یحیی النحوی بر کتاب سماع طبیعی ارسطو بعربی، و آن غیر تعالیم است. و کتاب میامر و آن ترجمهء ثاولوجیا قسمتی از انئاد(1) فلوطینس اسکندرانی(2) (شیخ الیونانی) است که بغلط به ارسطو نسبت کنند.
(1) - Les Enneades.
(2) - Plotin.
ابن ناقیا.
[اِ نُ] (اِخ) ابوالقاسم عبدالله بن محمد بغدادی. ادیب و لغوی. او دیوان رسائل و انشاآت و اشعار و چند مقاله دارد.کتاب الجمان فی تشبیهات القرآن از تألیفات اوست و کتاب اغانی را نیز مختصر کرده. مولد او به سال 410 ه . ق. و وفات در 485 بوده است.
ابن نباته.
[اِ نُ نُ تَ] (اِخ) عبدالرحیم بن محمد بن اسماعیل حذاقی فارقی. مولد او بمیافارقین به سال 335 ه . ق. و وفات او هم بدان شهر در 374 بوده است. او بدربار سیف الدوله بحلب میزیست و منصب خطابت حلب داشت و وی را آنگاه که سیف الدوله به جهاد اشتغال داشت خطب بلیغه در ترغیب مردم بجهاد است. خطب او بانضمام خطبه های فرزندش ابوطاهر محمد متوفی در حدود 390 و نواسه اش ابوالفرج طاهر متوفی به 420 در قاهره و بیروت به طبع رسیده است. چون سلطنت سیف الدوله از 333 تا 356 بود ظاهراً ابن نباته در سن بیست سالگی یا پیش از آن صاحب این شهرت و مقام شده است.
ابن نباته.
[اِ نُ نُ تَ] (اِخ) ابونصر عبدالعزیزبن عمر سعدی. شاعر معروف عرب. مداح سیف الدولة بن حمدان و بعض اکابر و وزرای زمان خویش. او بسیاحت بلاد شوق داشت و بسیار شهرها بگردید و گویند در ری ابن عمید را مدح گفت. مولد او در 327 ه . ق. و وفات به سال 405 بوده است.
ابن نباته.
[اِ نُ نُ تَ] (اِخ) قاضی جمال الدین یا شهاب الدین ابوبکر محمد بن محمد بن محمد بن حسن قرشی اموی. از خاندان عبدالرحیم ابن نباته. مولد او بمیافارقین به سال 686 ه . ق. و از 716 به بعد در دمشق و گاهی در حماه نزد ابوالفداء مورخ مشهور بسر برد و در سال 761 بقاهره رفت و مقام رازداری سلطان ناصر حسن یافت و هم بدانجا به سال 768 درگذشت. او را دیوانی است که در مصر به طبع رسیده و کتبی دیگر در شعر و بلاغت دارد.
ابن نتیمان.
[اِ نُ ؟] (اِخ) شرف الدوله سلیمان همدانی متوطن اربل. شاعر و ادیب عرب. وفات او به سال 686 ه . ق. بوده است.
ابن نجار.
[اِ نُ نَجْ جا] (اِخ) ابراهیم بن سلیمان. شاعر و ادیب و محدث. مولد به دمشق به سال 590 ه . ق. او بحلب و بغداد و اسکندریه رفت و مدتی کاتب امجد صاحب حلب و چندی نقیب الاشراف اسکندریه بود. اشعار و رسائلی ازو مانده است.
ابن نجار.
[اِ نُ نَجْ جا] (اِخ) حافظ محب الدین ابوعبدالله محمد بن محمودبن حسن بن هبة الله. ادیب و مورخ و محدث. مولد او بغداد به سال 578 ه . ق. مدت بیست وهفت سال بسفرهای علمی و بسیاحت گذرانید و بسیاری از بلاد اسلام را بدید و درک صحبت عده ای عظیم از اساتید کرد. او راست: ذیلی طویل بر تاریخ بغداد خطیب و از تألیفات دیگر اوست: القمرالمنیر فی المسندالکبیر. کنزالانام فی معرفة السنن والاحکام. المتفق و المفترق. نسبة المحدّثین الی الاَباء و البلدان. العوالی. المعجم. جنة الناظرین فی معرفة التابعین. الکمال فی معرفة الرجال. العقدالفائق فی عیون اخبار الدنیا و محاسن تواریخ الخلائق. الدرة الثمینه فی اخبار المدینه. نزهة الوری فی اخبار امّالقری. روضة الاولیاء فی مسجد ایلیا. الازهار فی انواع الاشعار. سلوة الوحید و غررالفوائد. مناقب الشافعی. الزهر فی محاسن شعراء اهل العصر. نشوان المحاضره. نزهة الطرف فی اخبار اهل الظرف. اخبارالمشتاق فی اخبار العشاق. الشافی فی الطب. وفات او به سال 643 بوده است.
ابن نجار.
[اِ نُ نَجْ جا] (اِخ) ابوالحسین محمد بن جعفربن محمد تمیمی کوفی. مورخ و نحوی. مولد او به سال 303 ه . ق. در کوفه. وی از شاگردان ابن درید و نفطویه است. او راست کتابی در تاریخ کوفه و کتابی در نحو. وفات در 402.
ابن نجیم.
[اِ نُ نُ جَ] (اِخ) زین العابدین بن ابراهیم بن نجیم مصری. فقیه حنفی. تألیفات او در فقه معروف است و مهمترین آنهاست: الاشباه و النظائرالفقهیه علی مذهب الحنفیه(1)و البدرالرائق، شرح بر کتاب مشهور کنزالدقایق نسفی در هشت جلد(2). الفتاوی الزینیه و جز آن. وفات او به سال 970 ه . ق. بوده است.
(1) - چاپ کلکته.
(2) - چاپ قاهره.
ابن نجیه.
[اِ نُ ؟] (اِخ) از شاگردان ابوالربیع حامدبن علی. یکی از صُنّاعِ آلات فلکیه. (ابن الندیم).
ابن نجیه.
[اِ نُ نُ جَیْ یَ] (اِخ) علی بن نجا. واعظ مشهور. او از علمای حنبلیان است.
ابن نخله.
[اِ نُ نَ لَ] (ع ص مرکب) دَنی. ناکس.
ابن نصر.
[اِ نُ نَ] (اِخ) ابوعلی حسن بن علی عبدی ملقب به همام. شاعری شیعی از مردم واسط. در دمشق و گاهی بغداد اقامت داشت و بعض بزرگان وقت را مدح می گفت و سپس بخدمت امجد فرمانروای بعلبک پیوست. وفات او به سال 596 ه . ق. بوده است.
ابن نصر.
[اِ نُ نَ] (اِخ) ابوالحسن علی. متوفی به سال 376 ه . ق. از ادبای وقت خویش و از کتب اوست: کتاب البراعة و کتاب صحبة السلطان.
ابن نصوح فارسی.
[اِ نُ نَ حِ] (اِخ)شاعری از مردم شیراز و از بزرگ زادگان فارس، بروزگار سلطان ابوسعیدخان و ده نامهء او که به نام خواجه غیاث الدین محمد بن رشید وزیر کرده مشهور است.
ابن نطرونی.
[اِ نُ نَ] (اِخ) ابوالفضل عبدالمنعم بن عبدالعزیز اسکندری. شاعر معروف. او در دربار ناصر عباسی میزیست و کرّتی از طرف خلیفه بسفارت نزد امیر میورقه(1) یحیی بن عافیه رفت و مدتی بدانجا بود. پس از بازگشت نظارت بیمارستان عضدی بدو دادند. ابن نطرونی از شعرای معروف زمان خویش است. وفات او603 ه . ق. بوده است.
(1) - Majorque.
ابن نعش.
[اِ نُ نَ] (اِخ) هر یک از سه ستارهء دب اکبر و اصغر و مجموع آنها را بنات النعش گویند.
ابن نفی.
[اِ نُ نَ فی ی] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنکه او را پدر از خانه برانده است.
ابن نفیس.
[اِ نُ نَ] (اِخ) علاءالدین ابوالحسن علی بن ابی الحزم علاءالدین بن النفیس مصری قرشی. او طب را نزد ابن الدخوار به دمشق آموخت و نیز بتحصیل علم نحو و فلسفه و حدیث پرداخت و سپس بتدریس و تألیف آغاز کرد. وی در طب بزمان خویش شهرتی بسزا داشت و در 687 ه . ق. وفات کرد بعضی وفات او را در 696 گفته اند و عمر او هشتاد سال بود. او را تألیفات کثیره است و نسخ عدیده از کتب او بر جای مانده است و کتاب شامل او که بقول حاجی خلیفه انگارهء آن در 300 جلد بوده است بتألیف هشتاد جلد آن توفیق یافته.(1) ابن النفیس فصول ابقراط را شرح کرده است(2) و حاجی خلیفه شرح تقدمة المعرفهء بقراط را نیز به او نسبت میکند و شرحی بر تشریح قانون ابوعلی دارد. و نیز او راست شرح کتاب اول یا بعبارت دیگر کلیات قانون. و نیز شرح مسائل حنین و اختصار حاوی. متداولترین کتاب ابن النفیس کتاب موجز اوست و آن اختصار قانون ابوعلی است و حاجی خلیفه از این کتاب تمجید کند و گوید: «هو خیر ما صنف من المختصرات و المطولات اذ هو موجز فی الصورة لکنه کامل فی الصناعة منهاج للدرایة حاوٍ للذخائر النفیسة شامل للقوانین الکلیة والقواعد الجزئیه جامع الاصول المسائل العلمیة و العملیة». و بر این موجز شرح بسیار کرده اند اولین آنها که حاجی خلیفه از آن نام میبرد شرح محمد بن محمد اقسرائی است به نام حل الموجز و دومین شرح نفیس بن عوض است و آنرا به سال 841 در سمرقند بپایان رسانیده است و صاحب کشف الظنون آنرا بهترین شرح موجز میشمارد.(3) و نام دو شرح دیگر از این کتاب میبرد یکی از احمدبن ابراهیم الحلبی متوفی به سال 971 و دیگری شرح ابراهیم بن محمد سویدی متوفی به 690 و شرح دیگری که در تداول کم از شرح نفیسی نیست از سدید کازرونی است مغنی و نیز محمودبن احمد امشاطی متولد 810 را بر آن شرحی است و ابن النفیس را شرحی است بر کتاب الهدایه(4) فی الطب تصنیف ابوعلی ابن سینا. از بزرگان تلامیذ او یکی بدرالدین حسین رئیس الاطباء و امین الدوله القف و السدید ابوالفضل بن کوشک و ابوالفتوح اسکندری است. و صاحب روضات کتاب دیگری ازو نام میبرد به نام کتاب المهذب فی الکحل و کتاب مختصری در منطق و گوید او در صناعت منطق بطریقهء متقدمین میرفته است. و شیخ نجم الدین صفدی گوید: او را کتاب کوچک دیگری است به نام فاضل بن ناطق و آن معارضه با رسالهء حی بن یقظان ابن سیناست و در آنجا بانتصار مذهب اسلام و آراء مسلمین در نبوات و شرایع و بعثت جسمانی و خراب عالم برخاسته است و این کتابی بدیع است و دلالت بر قدرت و صحت ذهن و تمکن او در علوم عقلیه دارد.(5)
(1) - یدل فهرسته علی اَنه یکون فی ثلثمائة سفر هکذا ذکر لی بعض اصحابه و بیض منها ثمانین سفرا و هی الاَن وقف بالبیمارستان المنصوری بالقاهره. و بعض قطعات شامل در کتابخانهء بودلئین موجود است.
(2) - نسخه ای از آن در اسکوریال و نسخه ای در پاریس موجود است.
(3) - این شرح به طبع رسیده است.
(4) - در کشف الظنون الهدایة فی الطب است. صاحب روضات گوید فی المنطق و حق با صاحب روضات است.
(5) - در روضات الجنات آمده است: و نقلت من ترجمته فی مکان لااعرف من هو الذی وضعها قال شرح القانون فی عشرین مجلدة، شرحاً حلّ فیه المواضع الحکمیة و رتب فیه القیاسات المنطقیة و بیّن فیه اشکالات الطبیة و لم یسبق الی هذاالشرح لان قصاری کل من شرحه ان یقتصر علی فسر الکلیات الی نبض الحبالی و لایجری فیه ذکر الطب الاّ نادرا و شرح کتب الفاضل بقراط کلها و لاکثرها شرحان مطول و مختصر و شرح الاشارات و کان یحفظ کلیات القانون.
ابن نفیله.
[اِ نُ نَ لَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) ابن اَمه. ابن زومله. پسر داه.
ابن نقطه.
[اِ نُ نُ طَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن عبدالغنی بن ابی بکر شجاع. محدث حنبلی. لقب او معین الدین است. پدر او عبدالغنی حافظ رحّال حنبلی از علماء معروف بایثار و قناعت بود و در سال 583 ه . ق. به بغداد درگذشت. محمد در طلب حدیث و اکتساب از علما سفرها بخراسان و جزیره و شام و مصر کرد و شهرت او از پدر بیش بود و گذشته از حواشی نافعه که بر کتب متقدمین دارد کتاب اکمال ابن ماکولا را تکمیل کرد و از اوست کتاب التقیید لمعرفة السنن و المسانید. و شیخ او فتیان بن احمدبن سمینه است. وفات وی بدارالسلام در 629 بوده است.
ابن نقطه.
[اِ نُ نُ طَ] (اِخ) کنیت ابوزید مترجم است. رجوع به ابوزیدبن نقطه شود.
ابن نقیب.
[اِ نُ نَ] (اِخ) ناصرالدین حسن بن شاور نفیسی. ادیب و شاعر مصری. او راست: کتاب منازل الاحباب و منازه الالباب در دو مجلد. وفات او687 ه . ق. بوده است.
ابن نقیب.
[اِ نُ نَ] (اِخ) جمال الدین ابوعبدالله محمد بن سلیمان. اصلاً ایرانی از مردم بلخ. وی در بیت المقدس پرورش یافت و سپس چندی به مصر در مدرسهء عاشوریه تدریس داشت. و او را تفسیری است کبیر مشتمل بر لغات و قراآت و اسباب نزول و جز آن. مولد او به سال 611 ه . ق. و وفات در 698 بوده است.
ابن نکیر.
[اِ نُ نُ کَ] (اِخ) محدثی است.
ابن نما.
[اِ نُ نَ(1)] (اِخ) نظام الدین احمد فرزند نجیب الدین ابوابراهیم محمد. از فقهای شیعه.
(1) - «نما» به فتح و کسر و ضم اول آمده است.
ابن نما.
[اِ نُ نَ] (اِخ) نجم الدین جعفربن شمس الدین محمد بن جعفر فرزندزادهء نجم الدین جعفربن محمد. او راست: کتاب منهج الشیعه.
ابن نما.
[اِ نُ نَ] (اِخ) نجم الدین جعفربن محمد فرزند نجیب الدین ابوابراهیم محمد. فقیه و محدث. او راست: کتاب مثیرالاحزان و کتابی در اخبار مختاربن ابی عبیدهء ثقفی.
ابن نما.
[اِ نُ نَ] (اِخ) جلال الدین حسن فرزند نظام الدین احمد. فقیه شیعی.
ابن نما.
[اِ نُ نَ] (اِخ) نجیب الدین ابوابراهیم محمد بن جعفربن محمد بن نمای حلی ربعی. فقیه شیعی. او شاگرد ابن ادریس و استاد محقق صاحب شرایع است. وفات او به 645 ه . ق. بوده است.
ابن نمیر.
[اِ نُ نَ] (ع اِ مرکب) شب باماهتاب. لیل مقمر. مهتاب شب.
ابن نوبخت.
[اِ نُ نَ بَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن احمد. رجوع به آل نوبخت شود.
ابن نوح.
[اِ نُ] (اِخ) محمد بن ایوب اندلسی غافقی. مقری و محدث. او از فقهای مالکی است و وفات وی به سال 608 ه . ق. بوده است.
ابن نهبی.
[اِ نُ نُ با] (ع ص مرکب، اِ مرکب) دشنامی است.
ابنو.
[] (اِخ) نام قریه ای بفارس در پنج فرسنگی جنوب پالنگری.
ابن واسطی.
[اِ نُ سِ] (اِخ) طبیبی از مردم بغداد و شاید فرزند ابن بختویهء واسطی، معاصر المستظهر بالله عباسی و طبیب او. وی تدبیر را بر دوا مقدم میشمرد و می گفت با خوبی هوا و دور داشتن بیمار از اعراض نفسانی باید تقویت قوای او کرد و اعراض نفسانی دارو را از تأثیر بازمی دارد.
ابن واصل.
[اِ نُ صِ] (اِخ) ابوالعباس. از پیوستگان حاجب طاهربن زیرک بود سپس از او ببرید و در شیراز بفولاد پیوست و آنگاه که فولاد اسیر و کشته شد در بطیحه بخدمت مهذب الدوله درآمد و از جانب مهذب الدوله بصره را بگشاد و سپس عصیان آغاز کرد و بر بطیحه نیز مستولی گشت و مهذب الدوله بهزیمت شد و از اینرو ابن واصل کسب قوت و مکنت کرد و از 395 تا 397 ه . ق. میان او و بهاءالدوله صاحب فارس و اهواز جنگها پیوست و او گاه غالب و گاه مغلوب بود و عاقبت در جنگی منهزم و اسیر و مقتول گشت.
ابن واصل.
[اِ نُ صِ] (اِخ) محمد. از مردم فارس. در 265 ه . ق. با همراهی احمدبن لیث کردی به نام خلیفه فارس را متصرف شدند لکن در معنی قصد استقلال و استبداد داشتند. و آنگاه که معتمد خلیفه حکومت فارس به موسی بن بغا داد و او در 361 عبدالرحمن بن مفلح را از دست خویش بفارس فرستاد ابن واصل در رامهرمز با عبدالرحمن جنگ کرد و عبدالرحمن هزیمت یافت و سپس اسیر و کشته شد و ابن واصل در فارس مستقر گشت و از آنجا بقصد محاربهء با موسی بن بغا بجانب واسط رفت و در راه شنید که یعقوب بن لیث صفاری فارس را بضبط خویش درآورد از اینرو بازگشت و در راه بسیاری از لشکریان او از گرسنگی و گرما بمردند و خود او بفرار مجبور شد و در 263 اسیر یعقوب بن لیث گردید.
ابن واصل.
[اِ نُ صِ] (اِخ) جمال الدین ابوعبدالله محمد بن سالم. مورخ. مولد او به سال 604 ه . ق. وی در اول در شهر حماه مدرس بود و سپس او را به سال 659 بقاهره طلبیدند و بیبرس او را بجزیرهء صقلیه نزد مَنفرد(1) بسفارت فرستاد و او مدتی دراز در صقلیه با حرمتی تمام نزد مَنفرد سلطان مسیحی بماند و در آنجا کتابی مختصر در منطق به نام الانبروریه بکرد و این کتاب در مشرق معروف به نخبة الفکر است. پس از بازگشت از صقلیه قاضی القضاتی و مدرسی حماه بدو گذاشتند، و در 697 بدانجا درگذشت(2). ابن واصل در فقه و فلسفه و ریاضی و تاریخ ماهر بود و از تألیفات دیگر اوست: مفرج الکروب فی اخبار بنی ایوب و دیگر التاریخ الصالحی و آن تاریخ عام است.(3)
(1) - Manfred. (2) - کشف الظنون.
(3) - مجلد اول این کتاب در موزهء بریتانیا موجود است.
ابن واضح یعقوبی.
[اِ نُ ضِ حِ یَ](اِخ) احمدبن ابی یعقوب. عالم جغرافیائی در مائهء سیم هجری. او راست: کتاب البلدان و آنرا در سال 278 ه . ق. بپایان رسانیده است.(1)
(1) - این کتاب در لیدن به طبع رسیده است.
ابن وافد.
[اِ نُ فِ] (اِخ) ابوالمطرف عبدالرحمن بن محمد. از اشراف اندلس و طبیبی استاد. ولادت او به سال 389 ه . ق. بود و در طلیطله میزیست و در ایام القادر بالله یحیی بن ذی النون مقام وزارت یافت. وی در معالجه کمتر به استعمال دوا میپرداخت و بغذا اکتفا میکرد و در صورت ضرورت ادویهء مفرده را بر مرکبه ترجیح میداد. وفات او به سال 467 بوده است. او راست: کتاب الادویة المفردة که بیست سال در تألیف آن صرف وقت کرده است، مشتمل بر آنچه جالینوس و دیسقوریدس در این فن داشته اند و آن کتابی کامل و مرتب است و جزئی از آن به لاتین ترجمه شده و کتاب الوساد در معالجات امراض مختلفه و کتاب المجرّبات و کتاب تدقیق النظر فی علل حاسة البصر و کتاب المغیث.
ابن وحشیهء کسدانی.
[اِ نُ وَ شی یَ یِ کَ] (اِخ) یا کلدانی. ابوبکر احمدبن علی بن قیس المختاربن عبدالکریم بن جرثیابن بدنیابن برطانیابن علاطیا الکسدانی الصوفی. از اهل قسین. و گویند که او ساحر و دانای بساختن طلسمات و نیز دارای صناعت کیمیا (زرسازی) بوده. و معنی کسدانی نبطی است و نبطیان ساکنین ارض اولی باشند.(1) و ابن وحشیه از اولاد سخاریب(2)است و او را کتبی است در سحر و طلسمات از جمله: کتاب طردالشیاطین معروف به اسرار. کتاب سحرالکبیر. کتاب سحرالصغیر. کتاب دوار بر مذهب نبطیان. کتاب مذاهب الکلدانیین فی الاصنام. کتاب الاشارة فی السحر. کتاب اسرارالکواکب. کتاب الفلاحة الکبیر و الصغیر. کتاب حاطوثی أباعی [ کذا ] الکسدانی فی النوع الثانی من الطلسمات و این کتاب را ابن وحشیه ترجمه کرده است.کتاب الحیات والموت فی علاج الامراض لراهطابن سموطان الکسدانی. کتاب الاصنام. کتاب القرابین. کتاب الطبیعه. کتاب الاسماء. کتاب مفاوضاته مع ابی جعفر الاموی و سلامة بن سلیمان الاخمیمی فی صنعة السحر. (ابن الندیم). و ابن الندیم در جای دیگر از الفهرست گوید او کتب بسیار از نبطی به عربی ترجمه کرده است و در موضع دیگر گوید او بعمل اکسیر تام دست یافته و باز در محل دیگر آورد که او راست کتاب الرقی والتعاویذ. و در موردی دیگر از الفهرست آمده است: هو ابوبکر احمدبن علی بن قیس بن المختاربن عبدالکریم بن حرثیابن بدنیابن بوراطیا الکردانی از مردم جنبلاء و قسین یکی از فصحاء نبط بلغت کسدانیان. و او را در صنعت کیمیا (زرسازی) کتب ذیل است: کتاب الاصول الکبیر فی الصنعة. کتاب الاصول الصغیر فی الصنعة. کتاب المدرّجه. کتاب المذاکرات فی الصنعة. کتابی محتوی بر بیست کتاب یک و دو و سه بتوالی. کتاب الاقلام التی یکتب بها کتب الصنعة و السحر - انتهی. و در موردی دیگر از فهرست گوید او راست کتاب الفلاحة.(3) و این کتاب اخیر که ابن الندیم از او نام میبرد به اسم الفلاحة النبطیه مشهور است که بگفتهء بعضی مأخوذ از کتب بابلیان قدیم است. ابن وحشیه در نیمهء دوم از قرن دوم هجری میزیسته است. و برخی نام او را محمد گفته اند و نیز از کتب او اسرارالشمس و القمر را نام برده اند.
(1) - ظاهراً کلمه صفت ساکنین باشد.
(2) - سناخریب (Sennacherib)پادشاه آشوری از 705 تا 681 ق. م.
(3) - الفهرست چ مصر ص 243 س 8 .
ابنود.
[اَ] (اِخ) نام قریه ای از صعید نزدیک قفط دارای بستانها و نخلستانها و چرخشت و پادنگها شکر را.
ابن وداع.
[اِ نُ ؟] (اِخ) عبدالله بن محمد بن وداع بن الزیادبن هانی ازدی مکنی به ابی عبدالله. یکی از علمای نحو و لغت. (ابن الندیم).
ابن وردان.
[اِ نُ وَ] (ع اِ مرکب) سنگم. (مهذب الاسماء). سوسکه. (خلاص نطنزی). سوسک سرخ که بیشتر در حمامها و در بالوعه ها باشد. تذو. (مهذب الاسماء).
ابن ورقا.
[اِ نُ وَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن عبدالله بن ورقاء اودنی بخاری. فقیه شافعی. او به نیشابور میزیست و پس از آن به بخارا بازگشت و در آنجا به سال 385 ه . ق. درگذشت.
ابن ورقا.
[اِ نُ وَ] (اِخ) جعفربن محمد شیبانی. ادیب و شاعر. مولد او بسامره در 292 ه . ق. بوده است، و از دست مقتدر خلیفه مناصب چندی داشته و او را با سیف الدولهء حمدانی مراسلات و مشاعراتیست. وفات او در 352 بوده است.
ابن وزان.
[اِ نُ وَزْ زا] (اِخ) ابوالقاسم ابراهیم بن عثمان قیروانی. فقیه و ادیب لغوی. او را با ثعلب و مبرد برابر میشمردند و گفته اند چند کتاب لغت چون کتاب العین خلیل بن احمد و اصلاح المنطق و غیر آن را از حفظ داشت. و او را تألیفات بسیار است. وفات او به سال 346 ه . ق. بود.
ابن وصیف شاه.
[اِ نُ وَ] (اِخ) ابراهیم. او را تاریخی است بر دو بخش، قسمت اولی در تاریخ عام و جزء دوم مخصوص اقلیم مصر و عجائب آن و نیز تاریخ مختصری بنام جواهرالبحور و وقایع الدهور. و او در نیمهء مأهء هفتم میزیسته است.
ابن وصیف صابی.
[اِ نُ وَ فِ] (اِخ)طبیبی از مردم بغداد، در نیمهء اول مائهء چهارم هجری. بیشتر شهرت او در امراض چشم و کحالی بوده است و مردم از بلاد بعیده برای فراگرفتن این فن بنزد او می شدند از جمله احمدبن یونس حرانی و برادر او.
ابن وقشی.
[اِ نُ وَ] (اِخ) هشام بن احمدبن هشام کنانی طلیطلی. فقیه ادیب ریاضی. وی را در اغلب علوم مهارت بود و چندی منصب قضا داشت و اشعاری نیکو دارد. او راست: کتاب نکت الکامل و آن شرح کامل مبرد است. وفات وی در سال 470 ه . ق. بشهر دانیه بوده است.
ابن وکیع.
[اِ نُ وَ] (اِخ) ابومحمد حسن بن علی بن احمدبن محمد. شاعر اهوازی. اص از مردم بغداد. مولد او تنیس بود و هم بدانجا درگذشت. وکیع لقب جد او محمد است و او نیز مردی ادیب و مورخ بود و باهواز میزیست. او راست: کتاب الرمی و النضال. کتاب المَکائیل والموازین و کتاب عدد آی القرآن.
ابن وکیع البنانی.
[اِ نُ وَ ؟] (اِخ) نام یکی از متکلمین مجبره. (ابن الندیم).
ابن ولاد.
[اِ نُ وَلْ لا] (اِخ) ابوالعباس احمدبن محمد مصری. فقیه نحوی. او راست: کتاب المقصور و الممدود و کتاب الانتصار و در آن اقوال سیبویه را تأیید و آراء مبرد را تضعیف کرده. وفات او به سال 332 ه . ق. بوده است.
ابنون.
[اَ] (اِخ) دیر ابنون و یا دیر ابون، دیریست در جزیره و نزدیک آن بنائی است بزرگ و در آن قبریست کلان و گویند قبر نوح علیه السلام است.
ابن وهب.
[اِ نُ وَ هَ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن وهب بن مسلم. از غیر نژاد عرب و یکی از بزرگترین شاگردان مالک بن انس. مولد او به مصر در سال 124 ه . ق. در 148 نزد مالک رفت و تا وفات او با وی بود و پس از آن به مصر شد و خلیفه او را بقضای مصر خواند و او امتناع کرد. در سال 197 درگذشت.
ابن وهبان.
[اِ نُ وُ] (اِخ) بروایت مسعودی در مروج الذهب نام مردی از قبیلهء قریش است که در بصره میزیسته و بصاحب الزنج پیوسته و پس از قتل صاحب الزنج از طریق دریا بهندوستان و بچین رفته و در شهر خانقو انتساب خود را بقبیلهء رسول صلوات اللهعلیه ظاهر ساخته و درک خدمت خاقان چین کرده و از او احسان و انعام بسیار یافته و به عراق بازگشته است. در روایات مسلمین چین می آید که مردی از اقربای پیغمبر صلی اللهعلیه وآله بکانتن بوده و دین اسلام را او به چینیان تلقین کرده است و هم اکنون قبری در کانتن هست که مسلمین آنجا گویند قبر آن مرد است و محتمل است ابن وهبان مسعودی همین شخص باشد.
ابن وهجان.
[اِ نُ ؟] (اِخ) او راست: کتاب تاریخ بصره. (کشف الظنون).
ابنه.
[اِ نَ] (ع اِ) دختر. بنت. ج، بنات.
ابنه.
[اُ نَ] (ع اِ) دُژَک. (مهذب الاسماء). گره. عقده. || گره در رسن. || گره در چوب. || دُژَک نی، یعنی گره آن. || دُژَک ساق، یعنی قوزک آن. || سر حلقوم اشتر. غلصمهء بعیر. || مرد استواررای. || دشمنی. عداوت. اِحن. حِقد. کین. کینه. || وصمت. عیب. آهو. || تباهی. || بیماری ضد طبع. ج، اُبَن.
ابن هانی.
[اِ نُ] (اِخ) ابوالقاسم یا ابوالحسن محمد بن هانی بن محمد بن سعدون ازدی اندلسی. مولد او بشهر قرطبه یا بیره. در قرطبه تحصیل علم و ادب کرد و سپس به اشبیلیه شد و بعلت بدزبانی و سوء رفتار او مردم اشبیلیه او را منفور داشتند و بتهمت متابعت رای فلاسفه او را طرد کردند، وی بافریقیه رفت و جوهر سردار سپاه منصور فاطمی را مدح گفت و صلت یافت و از آنجا به الجزائر شد و بزرگان آنجا را مدایح سرود سپس بخدمت معز خلیفهء فاطمی پیوست و آنگاه که خلیفه به مصر رفت ابن هانی برای آوردن کسان خویش بمغرب شد و او را در سن سی وشش سالگی به سال 362 ه . ق. در برقه بکشتند. اشعار او در مغرب شهرتی عظیم دارد و او در نظر مردم مغرب مانند متنبی است در مشرق.
ابنة الایام.
[اِ نَ تُلْ اَیْ یا] (ع اِ مرکب)سختی. (مهذب الاسماء). سختی روزگار. (قاضی محمد دهار).
ابنة الجبل.
[اِ نَ تُلْ جَ بَ] (ع اِ مرکب)مار. || صدا.
ابنة الخیل.
[اِ نَ تُلْ خَ] (ع اِ مرکب)سختی.
ابنة الکرم.
[اِ نَ تُلْ کَ] (ع اِ مرکب) دختر رز. می. (مهذب الاسماء). باده.
ابن هباریه.
[اِ نُ هَبْ با ری یَ] (اِخ)شریف، ابویعلی محمد بن محمد بن صالح هاشمی عباسی. شاعری عرب، ملازم خدمت خواجه نظام الملک. مدتی در اصفهان اقامت گزید و سپس به کرمان هجرت کرد و بدانجا درگذشت. گذشته از دیوان بزرگ او، کلیله و دمنه را به عربی نظم کرده و نام آن نتائج الفطنة نهاده و ارجوزه ای موسوم به الصادع و الباغم در دوهزار بیت مانند کلیله حکایت از زبان حیوانات صدقة بن منصوربن دبیس صاحب حله کرده است. وفات او به سال 504 ه . ق. بوده است.
ابن هبل.
[اِ نُ هَ بَ] (اِخ) مهذب الدین ابوالحسن علی بن احمد طبیب. مولد او به بغداد به سال 515 ه . ق. در مدرسهء نظامیه فقه و نحو فراگرفت و سپس به تحصیل طب پرداخت و سفری بارمنستان کرد و پادشاه ارمن بشهر اخلاط وی را طبیب خاص خویش کرد و در آنجا ثروت بسیار اندوخت و بماردین بازگشت و بخدمت بدرالدین لؤلؤ پیوست و در 75 سالگی نابینا شد و به سال 610 درگذشت. از تألیفات اوست: المختارات فی الطب. او را پسری بود به نام شمس الدین ابوالعباس احمد و وی شاعر و نیز طبیب بود و بدربار کیکاوس سلجوقی پادشاه آسیة الصغری میزیست و هم بدانجا وفات کرد.
ابن هبیره.
[اِ نُ هُ بَ رَ] (اِخ) ابوالمثنی عمر بن هبیرهء فزاری. یکی از امرای جیش، بزمان بنی امیّه. در سال 96 و 97 ه . ق. از راه دریا به قصد تصرف قسطنطنیه به بیزنطیه شد و به سال 97 آن شهر را محاصره کرد و بتسخیر آن توفیق نیافت و بازگشت و در سال 100 از دست عمر بن عبدالعزیز والی عراق شد و بار دیگر در سنهء 102 بروم حمله برد و بروزگار یزید ولایت عراق و خراسان یافت و به سال 105 یا 106 در خلافت هشام بن عبدالملک معزول گشت.
ابن هبیره.
[اِ نُ هُ بَ رَ] (اِخ) محمد الاسدی، مکنی به ابوسعید. یکی از علمای نحو و لغت.
ابن هبیره.
[اِ نُ هُ بَ رَ] (اِخ) عزالدین محمد بن یحیی، فرزند ابن هبیره عون الدین ابوالمظفر یحیی بن محمد بن هبیره. در حیات پدر نیابت او داشت و پس از مرگ یحیی در وزارت مستقل گردید و وزارت او دیر نکشید و معزول و محبوس گشت.
ابن هبیره.
[اِ نُ هُ بَ رَ] (اِخ) عون الدین ابوالمظفر یحیی بن محمد بن هبیرة بن سعد. مولد او در قریه ای از بلاد عراق از اعمال دجیل موسوم به بنی اوقر است و آن قریه را دور عرمانیا و دورالوزیر نیز گویند بمناسبت انتساب به ابن هبیرهء وزیر. پدر او سپاهی بود و ابن هبیره در اوان صِبا به بغداد شد و بتحصیل علم و مجالست فقها و ادبا پرداخت و استماع حدیث کرد و از هر فن طرفی بربست و نزد ابومنصور جوالیقی و علی ابی الحسین محمد بن محمد الفراء و شیخ ابوعبدالله محمد بن یحیی الزبیدی واعظ و ابوعثمان اسماعیل بن محمد بن قیلهء اصفهانی و ابوالقاسم هبة الدین محمد بن حسین کاتب تلمذ کرد و از امام مقتفی لامرالله روایت شنود و خلق بسیاری از ابن هبیره روایت آرند از جمله حافظ ابوالفرج بن جوزی. ابن هبیره در اول امر متولّی اشراف اقرحهء غربیه بود و پس از آن منصب اشراف مخزن داشت و طولی نکشید که کتابت دیوان زمام بدو محول کردند و آن به سال 542 ه . ق. بود و پس از وقعهء طویل که در تواریخ مسطور است بمقام وزارت خلیفه مقتفی بالله رسید و لقب او پیش از این مقام جلال الدین بود و عون الدین لقبی بود که در وزارت بدو دادند و او مردی عالم و فاضل و صاحب رأی صائب و سریرهء صالحه بود و اعمال او در ایام ولایت گواه کفایت و حسن مناصحت اوست. او اهل علم را اکرام میکرد و فضلاء هر فن در مجلس او گرد می آمدند و حدیث بر او و بر شیوخ دیگر در حضور او خوانده میشد و مباحثات مفیده میان آنان درمی پیوست. او را تألیفات بسیار است، از جمله: کتاب الافصاح عن شرح معانی الصحاح که مشتمل بر نوزده کتاب است و آن شرح جمع بین صحیحین و کشف حکم نبویّهء آن است. کتاب المقتصد و این کتاب را شرحی مستوفی است از ابومحمدبن الخشاب نحوی مشهور در چهار مجلد و نیز او راست اختصار کتاب اصلاح المنطق ابن سکیت. و کتاب العبادات در فقه بر مذهب امام احمد و ارجوزه ای در مقصور و ممدود و ارجوزه ای در علم خط و غیرها. و در شرح حال او بگفتهء ابن خلکان کتابی به نام سیرة الوزیر کرده اند. و آنگاه که مقتفی در سال 555 درگذشت ابن هبیره بر مقام خویش اطمینان نداشت لکن مستنجد او را در وزارت باقی گذاشت و تا آخر عمر در آن مقام ببود. وفات او در جمادی الاولی 560 بوده است و گویند طبیب او بدو شربتی مسموم داد. و پسر وی عزالدین محمد در حیات پدر نیابت او داشت. و در ابن خلکان حکایت کوچکی در ذیل ترجمهء ابن هبیره می آید و چون نمایندهء اخلاق عربی است ذکر آن زائد نمی نماید: در سال 553 لامرالله بحفظ بغداد قیام کرد و در این وقت ابن هبیره کفایتی بی نظیر از خویش بروز داد و از جانب مقتفی منادی کردند که هر مجروحی را پنج دینار صلت دهند و مجروحین نزد وزیر می آمدند و صلت میگرفتند یکی از آنان را جراحتی خرد بود وزیر گفت بر این جراحت صلتی واجب نیاید، مجروح بجنگ بازگشت و زخمی بر شکم او رسید که رودگانی او فروریخت و بدان حال نزد وزیر بازگشت و گفت یا مولانا الوزیر یرضیک هذا! ابن هبیره بخندید و بصلت او امر داد و طبیبی بمعالجت او بگماشت. ابن هبیره را جماعتی از اماثل شعراء عصر مدح گفته اند از جمله ابوالفوارس حیص بیص و محمد بن بختیار ابله و ابوالفتح محمد بن عبدالله سبط ابن التعاویذی.
ابن هبیره.
[اِ نُ هُ بَ رَ] (اِخ) ابوخالد یزید فرزند ابوالمثنی عمر بن هبیرهء فزاری. از دست ولیدبن یزید فرمانداری قنسرین داشت و از طرف مروان بن محمد والی و مأمور جنگ خوارج شد و در رمضان 129 ه . ق. بشهر کوفه درآمد و هم شهر واسط را بگرفت و پس از دستگیر کردن ضحاک بن قیس رئیس خوارج بر عراق مستولی گشت و در جنگی که با قحطبة بن شبیب فرمانده عباسی داد بهزیمت شد و در شهر واسط محصور جیش حسن بن قحطبه گردید و ابوجعفر منصور بتن خویش بمدد حسن شتافت و ابن هبیره مجبور به تسلیم گشت و عباسیان با اینکه او را زنهار داده بودند بکشتند. مولد او به سال 87 و وفات در 132 بوده است. قصر ابن هبیره (خسروساد) بکوفه منسوب بدوست.
ابن هدیه.
[اِ نُ ؟] (اِخ) او راست: تاریخ تلمسان. (کشف الظنون).
ابن هرمه.
[اِ نُ هَ مَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) فرزند بازپسین. ابن عجزه. ته تغاری.
ابن هرمه.
[اِ نُ هَ مَ] (اِخ) ابراهیم بن علی بن هرمه. شاعر مخضرمی. دیوان او در پانصد ورقه است، و اخبار او و منتخبات شعر او را ابوبکر صولی جرجانی گرد کرده است.
ابن هرمه.
[اِ نُ هَ رِ مَ] (اِخ) نام یکی از روات است.
ابن هرون.
[اِ نُ ها] (اِخ) معروف به حفیدالمنجم. رجوع به بنومنجم شود.
ابن هزاردار هروی.
[اِ نُ هَ دا رِ هَ رَ](اِخ) نام طبیبی ماهر و بزرگ از مردم هرات. (لکلرک ج1 ص281).
ابنه زده.
[اُ نَ / نِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مَرِک. (منتهی الارب).
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) ابوالبقا حیّان بن عبدالله بن محمد بن هشام الانصاری الاوسی البلنسی المقری اللغوی النحوی. وفات او به سال 609 ه . ق. بوده است.
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) ابوجعفر احمدبن احمدبن هشام السلمی النحوی. معاصر ابن هشام صاحب مغنی اللبیب. وفات او750 ه . ق. بوده است.
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) ابومحلم محمد بن هشام بن عوف التمیمی الشیبانی السعدی اللغوی. ابواحمد عسکری گوید او امام لغت عربیت و علم شعر و ایام ناس است و اصل وی از اهواز باشد و در طلب حدیث مراراً بمکه و کوفه و بصره سفر کرد و از سفیان بن عیینه و جماعتی استماع حدیث کرد و به طلب عربیت ببادیه شد و دیری نپائید و علمای بسیاری مانند زبیربن بکار و ثعلب و مبرد از وی روایت دارند. مرزبانی از محمد بن یحیی و او از حسین بن یحیی روایت کند که الواثق بالله خلیفه در خواب دید که از خدای تعالی درخواستی تا او را ببهشت برد و برحمت خویش بپوشد و او را در زمرهء هالکین درنیاورد. و در خواب شنیدی که گوینده ای گوید: در زمرهء هالکین درنیاید جز آنکس که قلب او مُرت باشد بامدادان خلیفه از جلساء خویش تعبیر این خواب و معنی کلمه مُرت بپرسید کسی حقیقت آن ندانست پس ابامحلم را طلب کرد و او حاضر آمد و گزارش خواب خویش و معنی کلمهء مُرت از وی سؤال کرد. ابومحلم گفت: مُرت زمین قفر بی گیاه باشد و بنابراین گفتهء هاتف را معنی این است که در زمرهء هالکین درنیاید جز آنکس که دل او چون زمین مردهء بی نبات از ایمان خالی باشد واثق گفت گواهی از شعر که لفظ مرت در آن آمده باشد بیار. ابومحلم دیری بیندیشید و بیتی شامل این کلمه بخاطر نیاورد تا یکی از حضار گفت من شعری از بعض بنی اسد بیاد دارم و آن این است:
و مرتُ مُرورات یحار بها القطا
و یصبح ذوعلم بها وَ هْوَ جاهل.
پس ابومحلم بخندید و گفت گاهی انسان را از چیزهائی فراموشی آید که از آنچه در آستین دارد بدو نزدیکتر است پس صد شعر معروف از شعرای مشهور پی درپی بخواند که در همه کلمهء مرت بیامده بود و واثق هزار دینار به او بخشید و منادمت مجلس خویش از او درخواست و او از قبول آن سر باز زد... مرزبانی از احمدبن محمد عروضی حکایت کند که ابومحلم گفت آنگاه که من بمکه آمدم ملازمت درس ابن عیینه میکردم و هیچ مجلس او از من فوت نمیشد روزی بمن گفت ای پسر پشت کار و استماعی نیکو داری ولکن بهره ای برنمیگیری گفتم چگونه گفت ازیرا که از سخنان من هیچ ننویسی گفتم من همه گفته های تو بدل سپارم و از بر کنم. و ازینرو بنوشتن حاجت نیفتد او را سخن من استوار نیامد و دفتر یکی از شاگردان برگرفت و گفت آنچه امروز گفتم بازگوی و من بی تحریف حرفی گفته های او باز بگفتم پس مجلس دیگر از دفتر باز کرد و آنرا نیز از بر بخواندم، ابن عیینه گفت زهری از عکرمه و او از ابن عباس روایت آرد که بهر هفتاد سال کسی پیدا آید که همه چیز را بیاد گیرد و فراموش نکند و با دست بر من زد و گفت گمان برم که تو آنکس باشی... و ابن سکیت گوید اصل ابومحلم از ایران است و مولد او بفارس باشد و به بنی سعد منسوب است و از کتب اوست: کتاب الانواء. کتاب الخیل. کتاب خلق الانسان. مولد او در آن سال بود که منصور خلیفه بحج شد، و وفات او در 245 ه . ق. بوده است. (نقل به اختصار از روضات). و ابن الندیم در کتاب الفهرست بباب الکتب المؤلفة فی الانواء نام او را برده و یکی از کتب انواء را بدو نسبت کرده است و نیز در موضع دیگر گوید: محمد بن سعد یا محمد بن هشام بن عوف السعدی، ابن السکیت گوید ابومحلم از مردم ایران و مولد او فارس است و نسبت او به بنی سعد بولاء باشد. مؤرج گوید ابومحلم در حافظه بی نظیر بود چنانکه شبی جزوی در پانصد ورق از من بعاریت بستد و فردا بمن بازآورد، بالتمام از بر کرده و چنانکه خود ابومحلم می گفت مولد او بسالی است که منصور خلیفه بحج شد. و در سال 248 وفات کرده است. و از کتب اوست: کتاب الانواء. کتاب الخیل. کتاب خلق الانسان. (از ابن الندیم).
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) ابومروان عبیداللهبن عمر بن هشام الخضرمی الاشبیلی. او راست: کتاب الافصاح فی اختصار المصباح و شرح الدریدیه. وفات او550 ه . ق. بوده است.
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) احمدبن عبدالرحمن بن عبدالله بن هشام. او حفید صاحب مغنی اللبیب است. او راست حاشیه ای بر توضیح جد خویش.
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) جمال الدین ابومحمد عبدالله بن یوسف بن احمدبن عبدالله بن هشام المصری الانصاری الحنبلی، معروف به ابن هشام نحوی. مولد او بقاهره به سال 708 ه . ق. او نزد تاج تبریزی و تاج فاکهانی و علی بن حیان و شهاب عبداللطیف بن المرحل و ابوحیان علوم مختلفه فراگرفت و پنج سال پیش از مرگ از مذهب شافعی بحنبلی بگشت و تدریس مدرسهء حنابله به او گذاشتند. و نیز در قبهء منصوریه درس تفسیر می گفت. و ابن خلدون که معاصر او بوده گوید که ما در مغرب می شنیدیم که به مصر عالم عربیتی ظهور کرده موسوم به ابن هشام که بر سیبویه در نحو پیشی دارد. او راست: کتاب مغنی اللبیب عن کتب الاعاریب و این کتاب سالها در شرق و غرب کتاب درس طلاب عربیت بود و کتاب شذورالذهب فی معرفة کلام العرب. کتاب الاغراب فی قواعد الاعراب. موقد الاذهان و موقظ الوسنان. کتاب الالغاز. کتاب الروضة الادبیة و آن شرح شواهد لمع ابن جنی است. قطر الندا و بل الصدا. کتاب جامع الصغیر فی النحو. اعتراض الشرط علی الشرط. فوح الشذا فی مسئلة کذا. شرح القصیدة اللغزیه. اوضح المسالک که بغلط به نام توضیح معروف شده است در شرح الفیهء ابن مالک. شرح قصیدهء بانت سعاد. شوارد الملح و موارد المنح. مختصر الانتصاف من الکشاف. رساله ای در نصب بعض کلمات. رساله ای راجع به منادی در نه آیه از آیات قرآن و رسائل دیگر که با کتاب الاشباه و النظائر سیوطی به طبع رسیده است. وفات او بقاهره در سال 761 بوده است.
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) شمس الدین عبدالماجد العجیمی. نحوی فقیه اصولی. دخترزادهء صاحب مغنی. او دانش نحو و دیگر علوم از خال خویش محب الدین و جز او فراگرفته است و از مشایخ شمنی محشی مغنی است.
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) عبدالملک بن هشام بن ایوب الحمیری المعافری نحوی. اصل او از بصره و مولد او به مصر است. او راست: شرح و تهذیب سیرهء ابن اسحاق در احوال رسول و مغازی آن حضرت صلوات الله علیه و این کتاب معروف به سیرهء ابن هشام است و ابوالقاسم سهیلی آنرا شرح کرده است و نیز او راست کتاب انساب حمیر و ملوکها. وفات او به سال 218 و یا 213 ه . ق. به مصر بوده است.
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) محب الدین محمد بن عبدالله، پسر صاحب مغنی اللبیب معروف. او از مشایخ ابن حجر مکی است و گویند در نحو بر پدر پیشی داشت و از پدر و جز او دانش نحو فراگرفت و سبکی و ابن جماعه و ابن عقیل بدو اجازهء روایت داده اند و به رجب سال 799 ه . ق. درگذشته است.
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) محمد بن احمدبن هشام بن ابراهیم اللخمی الاندلسی السبتی اللغوی النحوی. سیوطی در طبقات النحاة از او نام برده و تآلیف او را ذکر کرده و گوید در 557 ه . ق. حیات داشت. و ابن دحیه نیز در المطرب من اشعار اهل المغرب در دوازده معنی خال، شعری از ابن هشام آورده است. او راست: کتاب المدخل الی تقویم اللسان. کتاب تعلیم البیان. کتاب الفصول و الجمل فی شرح ابیات الخمل. کتاب النکت علی شرح ابیات سیبویه. کتاب لحن العامه و شرح الفصیح. شرح مقصورهء ابن درید.
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) محمد بن محمد بن خضربن سمری الزبیری شمس الدین المقدسی الشامی. از شاگردان قطب شیرازی یا قطب رازی. او راست: کتاب الغیاث فی تفسیر المیراث. کتاب ادب الفتوی. کتاب الظهیر علی فقه الشرح الکبیر. کتاب غرایب السیر فی علم الحدیث و الخبر. تهذیب الاخلاق فی مسائل الخلاف و الوفاق. اخلاق الاخبار فی مهمات الاذکار. رسائلی در خلاف و منطق و نحو با شروح. کتاب توضیح مختصر ابن الحاجب. حل کافیة ابن حاجب. حل خلاصهء ابن مالک و غیر آن. وفات او در ذی حجهء 808 ه . ق. بوده است.
ابن هشام.
[اِ نُ هِ] (اِخ) محمد بن یحیی بن هشام خزرجی انصاری اندلسی، معروف به ابن بردعی. شاگرد ابن خروف نحوی. و شلوبینی از او اخذ علم و ادب کرده است. او راست: کتاب فصل امقال فی ابنیة الافعال. المسائل و النخب. الافصاح بفوائد الایضاح و الاقتراح فی تلخیص الایضاح و شرحه و غیر ذلک.
ابن هلال.
[اِ نُ ؟] (اِخ) رجوع به ابونصر احمدبن هلال البکیل شود.
ابن همام.
[اِ نُ هُ] (اِخ) کمال الدین محمد بن همام الدین عبدالواحد اسکندری سیواسی. صوفی و فقیه حنفی. او در شهر سیواس و اسکندریه قاضی بود و چندی در مدارس قاهره تدریس کرد و کتبی چند در اصول و غیر آن دارد. مولد او به سال 788 ه . ق. و وفات در 861 بوده است.
ابنة مخاض.
[اِ نَ تُ مَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) تأنیث ابن مخاض. || شتربچهءدویم درآمده یا شتربچه که مادرش آبستن شده باشد. ج، بنات مخاض.
ابن هند.
[اِ نُ هِ] (اِخ) کنیت عمروبن امرؤالقیس البدء.
ابن هندو.
[اِ نُ هِ] (اِخ) ابوالفرج علی بن حسین بن هندو. او در طب شاگرد ابوالخیر حسن بن سوار بغدادی است. فیلسوف و طبیب و شاعر ایرانی بدربار آل بویه. چندی کاتب عضدالدولهء دیلمی بود و کتب عدیده در طب و فلسفه دارد و ابومنصور ثعالبی مقام او را در شعر ستوده و وی را از ندماء صاحب بن عباد گفته است و از اشعار اوست:
ما للمعیل و للمعالی انما
کسب المکارم للوحید الفارد
فالشمس تجتاب السماء فریدة
و ابوبنات النعش فیها راکد.
و نیز:
خلیلیّ لیس الرأی ماتریان
فشانکما انی ذهبت لشانی
خلیلیّ لولا ان فی السعی رفعة
لما کان یوماً یداب القمران.
او راست: کتاب مفتاح الطب و الکلم الروحانیه من الحکم الیونانیه و المقالة المشوفه فی المدخل الی علم الفلسفه و جز آن. وفات او در 420 ه . ق. بشهر گرگان بوده است و حاجی خلیفه در ذکر مفتاح الطب 410 مینویسد.
ابن هوازن.
[اِ نُ هَ زِ] (اِخ) رجوع به ابوالقاسم قشیری شود.
ابن هود.
[اِ نُ] (اِخ) ابوعلی حسن بن عضدالدوله. از امیرزادگان بنی هود اسپانیا. مولد او مرسیه به سال 624 ه . ق. وی در علوم فلسفی و ادبی و تصوف بارع بود و میان تصوف و فلسفه جمع کرد چنانکه ابن رشد بین حکمت و شرع. عاقبت بمشرق شد و پس از ادای فریضهء حج در حجاز و یمن و شام بنوبت روز میگذاشت تا697 به دمشق درگذشت.
ابن هی.
[اِ نُ هَی ی] (ع ص مرکب) و هی بن بی. فرومایه و ناکس از مردم. خسیس از ناس. بی سروپا. بی پدرومادر. و ظاهراً بیت منوچهری که اکنون لایقرء است اصلش این است :
آن جایگاه کانجمن سرکشان بود
تو بوعلاء و این دگران هی ابن بی.
منوچهری.
ابن هیان.
[اِ نُ هَیْ یا] (ع ص مرکب)فرومایه و ناکس از مردم. خسیس از ناس.بی سروپا. بی پدرومادر.
ابن هیثم.
[اِ نُ هَ ثَ] (اِخ)(1) ابوعلی حسن بن حسن بن هیثم. مهندس بصری نزیل مصر. صاحب تصانیف و تآلیف نامی در علم هندسه. مولد او ببصره به سال 354 ه . ق. او عالم بغوامض این علم و معانی آن و بسایر علوم عقلی نیز بصیر بود و مردم عصر از او فوائد بسیار گرفتند. وقتی بحاکم علوی صاحب مصر که متمایل بحکمت بود درجهء اتقان ابن هیثم را در این علم خبر دادند او آرزومند دیدار وی گشت و بر این آرزوی او بیفزود آنگاه که گفتند ابن هیثم گفته است اگر من به مصر بودمی در نیل تصرفی کردمی که در حالت طغیان و نقصان هر دو سودمند باشد چه شنیده ام نیل در طرف اقلیم مصری از مکانی بلند سرازیر می گردد، الحاکم بالله سرّاً مالی بدو فرستاد و وی را به آمدن به مصر ترغیب کرد و او به مصر رهسپار شد آنگاه که خبر وصول او بحاکم رسید حاکم بتن خویش او را پذیره گشت و در قریهء معروف بخندق بظاهر قاهرهء معزّ یکدیگر را دیدار کردند و حاکم امر بفرود آوردن وی و اکرام او داد و چون از رنج سفر بیاسود از او ایفای وعد امر نیل خواست و وی با حاکم و جماعتی از دستکاران و معماران برای انجام منظور خویش اقلیم مصر را بدرازا بپیمود و چون آثار سکنهء پیشین مصر را در غایت اتقان و احکام صنعت و جودت هندسه بدید و محتویات آن را از اشکال سماویه و مثالات هندسیه با تصویر معجز مشاهده کرد دانست که قصد او بعمل نتواند آمدن چه بر پیشینیان مصر چیزی از علم او مجهول نبوده و اگر این قصد ممکن و میسر بودی آنان خود بدان توفیق یافته بودندی. پس بدو نومیدی راه یافت خاصه آنگاه که بموضع معروف به جنادل قبلی شهر اسوان رسید و آن موضعی مرتفع است که آب نیل از آنجا به نشیب افتد و پس از معاینه و اختبار و دیدن دو ساحل نیل یقین کرد که این امر بر وفق مراد او نرود و از وعد خویش خجل و شرمنده گشت و از حاکم پوزش خواست و حاکم عذر او بپذیرفت و از آن پس او را تولیت بعض دواوین داد و او از ترس، نه برغبت آن شغل قبول کرد و یقین داشت که تقلید خدمت حاکم غلط است چه او متلون و خونخوار بود و بی سببی یا به ضعیفترین سبب بسفک دماء می پرداخت. عاقبت برای نجات خویش حیلتی اندیشید و آن اظهار دیوانگی بود و چون خبر دیوانگی او بحاکم رسید امر داد تا او را در خانهء وی در بند کردند و پرستارانی بخدمت او گماشت و اموال او را به نام خود او بنواب خویش سپرد و او بدین تظاهر بپائید تا حاکم بمرد و چند روز پس از وفات حاکم اظهار عقل کرد و از خانه بیرون شد و در قبه بر در جامع از هر منزل گرفت و مال سپرده بدو بازدادند و بشغل تصنیف پرداخت. وی خطی نیکو داشت و در مدت یکسال در ضمن مشاغل علمی خود سه کتاب اقلیدس و متوسطات و مجسطی را بخط خویش مینوشت و به یکصد و پنجاه دینار میفروخت و مؤنت سال او همان بود و بدینسان در قاهره میزیست تا در حدود سال 430 ه . ق. یا کمی پس از آن درگذشت. بیش از دویست کتاب از تألیفات او نام برده اند از جمله: کتاب المناظر است که بلاتینی ترجمه شده و از زمان روجر باکون تا کپلر در مغرب اهمیت بسیار داشته و کمال الدین ابوالحسن فارسی متوفی به حدود 719 شرحی به عربی بر آن نوشته. دیگر از کتب او: کیفیات الاظلال. کتاب فی المرایا المحرقه بالقطوع. کتاب فی المرایا المحرقه بالدوائر. کتاب فی مساحة المجسم المکافی. فقراتی از رسالة فی المکان، فی مسألة عددیه. فی شکل بنی موسی. فی اصول المساحه که به عربی با ترجمهء آلمانی آن طبع و منتشر شده است. برای نام سایر کتب او رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه شود. و عدسی محدّب ذره بین از اختراعات اوست و او را بطلمیوس دوم گویند.
(1) - Ibn al-Haytham (Alhazin).
ابن هیثم.
[اِ نُ هَ ثَ] (اِخ) طبیب مشهوری از مردم قرطبه. او را کتبی است در اغذیه و سموم و خواص ادویهء مفرده و در سال 455 ه . ق. درگذشته است. و اختلاف تاریخ دلالت دارد که او غیر از ابن 9هیثم منجم سابق الذکر است. (از تاریخ اطبای عرب لُکلرک).
ابن هیدبی.
[اِ نُ هَ دَ بی ی] (اِخ) شاعری است از عرب.
ابنی.
[اَ] (اِخ) مرکز بلوک تَرگوَر در ارومیّه.
ابنی.
[اُ نا] (اِخ) نام موضعی به شام از سوی بلقاء و بعضی گفته اند نام قریه ای است بموته و آنرا یُبنی نیز گویند.
ابنیات.
[اَ] (ع اِ) جِ ابنیه. ججِ بناء.
ابن یامین.
[اِ نُ] (اِخ) نام یکی از دوازده سبط یعقوب نبی که با یوسف از یک مادر بود.چون کلمهء ابن بمعنای پسر در زبان عبری بدون همزه است گاهی این لفظ بتقلید یهود بِن یامین گفته میشود و مرکب از دو کلمه است: بِن (پسر) و یامین (یمین) :
دگر ابن یامین امین پدر
کز آن مهربانتر نبودش پسر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو یوسف نیست کز قحطم رهاند
مرا چه ابن یامین چه یهودا.خاقانی.
دل یوسف عهد خون است گوئی
ز نادیدن ابن یامین ثانی.سلمان ساوجی.
ابن یامین بصری.
[اِ نُ نِ بَ] (اِخ) او را بیست ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابنیر.
[اَ] (اِخ) (پدر نور) پسر نیر و برادرزاده و سردار طالوت اولین پادشاه یهود.
ابن یزداد.
[اِ نُ یَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن یزدادبن سوید. از نام پدر او آشکار است که او ایرانی بوده است. ابن یزداد وزیر مأمون خلیفه، مترسل و شاعری بلیغ است و از کتب او کتاب رسائل و کتاب دیوان شعر اوست. (از ابن الندیم). و او را پسری است به نام عبدالله. رجوع به عبدالله بن محمد بن یزدادبن سوید شود.
ابنی شمام.
[اِ نَ شَ] (اِخ) دو رأس و قلهء کوه شمام.
ابن یعقوب.
[اِ نُ یَ] (اِخ) یکی از مغفلین و به نام او کتابی تألیف شده موسوم به نوادر ابن یعقوب. (ابن الندیم).
ابن یعیش.
[اِ نُ یَ] (اِخ) موفّق الدین ابوالبقا. رجوع به ابن صائغ موفق الدین... شود.
ابن یمین.
[اِ نُ یَ] (اِخ) فخرالدین محمودبن یمین الدین محمد طغرائی. شاعر فارسی شیعی. مولد او به فریومد خراسان و وفات او به سال 763 یا 765 یا 769 ه . ق. هم بدانجا. پدر او طغرائی نیز شاعر بوده است. ابن یمین شاعری متوسط است و پیروی طریقهء انوری میکند و جز در چند قطعهء معروف قصائد و غزلهای او از تکلف و تعسف خالی نیست. او بزمان سلطان محمد خدابنده در خراسان مورد عنایت وزیر دانشمند خواجه علاءالدین محمد بود و در ابتداء مداحی طغاتیمور میکرد. سپس بخدمت سربداران پیوست و ظاهراً بیش از هشتاد سال بزیست. دیوان او در جنگی بغارت رفت و بار دیگر آنچه در نزد دیگران از قصائد و غزل او یافت میشد گرد آورد. نسخه ای کامل از آن در کتابخانهء سلطنتی ایران موجود است و نسخهء دیگری که نگارنده با حدس و قیاس تصحیح کرده در کتابخانهء مجلس ملی هست لکن غزلیات نسخهء دوم با غزلهای ابن یمین دیگری که مردی صوفی مشرب ولی عامی بحت بوده ممزوج است و من در حاشیهء هر یک غزلهای اصلی و الحاقی را معلوم کرده ام.
ابن یونس.
[اِ نُ نُ] (اِخ) ابوالحسن علی بن ابی سعید عبدالرحمن بن احمدبن یونس بن عبدالاعلی الصدفی الیمنی المصری. منجم مشهور و صاحب زیج حاکمی معروف به زیج ابن یونس. ابن خلکان گوید این زیج زیجی بزرگ است و من آنرا در چهار مجلد دیدم و در آن بسط قول و عمل هر دو هست و از چیزی فروگذار نشده است و در همهء زیجهای دگر مفصلتر از آن نیافتم و ابن یونس در آنجا گوید که آنرا به امر العزیز پدر الحاکم بامرالله صاحب مصر کرده است. ابن یونس مختص در علم نجوم و متصرف در دیگر دانشها و بارع در شعر بود و مردم مصر را در تقویم کواکب تنها اعتماد بر زیج او و زیج یحیی بن منصور است. او را پسری ناخلف بود که کتابها و جمیع تصنیفات او را بمن و رطل بفروخت. او را شعر بسیار بوده است. وی به سال 399 ه . ق. فجأةً درگذشت. ابن یونس این قاعده که در مثلثات کروی بسیار بکار میرود کشف و اختراع کرد. جیب تمام ا . جیب تمام ب =1جیب تمام (ا - ب) و چندین مسئله راجع به مدارات وقسی روی کره را بوسیلهء تصویر آنها بر سطح افق و سطح نصف النهار حل کرده است.
ابن یونش.
[اِ نُ نُ] (اِخ) علی بن قاسم بن یونش اشبیلی اندلسی نحوی، متوطن به دمشق. او راست: شرح کتاب الجمل. وفات او به سال 605 ه . ق. بوده است.
ابنیه.
[اَ یَ] (ع اِ) جِ بناء. ساخته ها. ساختمانها. بناها. || پایه ها. بنیان ها. اصل ها. قواعد: کتاب الابنیة عن حقایق الادویه. || صیغه ها. صیغ: کتاب الابنیة لابن القطاع. ج، ابنیات.
ابو.
[اَبْوْ] (ع مص) پدر شدن. پدر گردیدن کسی را. پدری کردن کسی را. کار پدران بجای آوردن او را. پدری. || پروردن. غذا دادن. خوردنی دادن.
ابو.
[اَ] (ع اِ) اَب (در حالت رفعی). این کلمه غالباً در اول کنیت های مردان درآید مانند ابن. و بعض اسماء اجناس نیز مبدوّ بدین کلمه باشند. و در استعمال عرب، این لفظ را در حال نصب ابا و در حال جرّ ابی آرند. و فارسی زبانان در ضرورت شعر و در غیر ضرورت نیز همزهء مفتوحه را گاهی ساقط کرده و بوتراب و بوالحسن و غیر آن گویند. و باز در نظم و نثر هرجا خواهند، چون پس از ابو الف و لام باشد همزهء مفتوحه و واو هر دو را سقط کنند و بلقاسم و بلحرث و جز آن نویسند و نیز در فارسی همزهء اول را گاه بیفکنند چون بایزید و باموسی: و حرب صفین و حدیث حکمین و سلیم دلی باموسی اشعری و فریب عمروبن العاص. (تاریخ سیستان).
ابو.
[اُبْوْ] (ع ص، اِ) جِ ابواء: عَنْزٌ اُبْوٌ.
ابوآمنهء فزاری.
[اَ مِ نَ یِ فَ] (اِخ) نام صحابی باشد.
ابواء .
[اَبْ] (اِخ) نام قریه ای نزدیک ودّان از اعمال فرع از مدینه و گور آمنه بنت وهب مادر رسول الله صلی الله علیه و آله بدانجاست. و مولد امام محمد باقر نیز همانجا بوده است. و از آنجا تا جحفه 23 میل است و نیز گفته اند کوهی است بسوی راست اره و صعید از مدینه بمکه. و گفته اند ابواء مدفن پدر رسول است و مدفن مادر او صلوات الله علیه در مکه بدار رایعه است. و امروز ابواء به نام مستوره معروف است. و غزوهء ابوا بدانجا بود.
ابواء .
[اِبْ] (ع مص) جای دادن. جا دادن. (رشید وطواط).
ابواء .
[اَبْ] (ع اِمص) پدری. اسم مصدر است. (منتهی الارب). اُبوت.
ابواء .
[اَبْ] (ع ص) عنزٌ ابواء؛ الّتی شمّت بول الاروی فمرضت. ج، اُبْو.
ابواب.
[اَبْ] (ع اِ) جِ باب. درها. مَداخل :
بجود و رای بکرده ست خلق را بی غم
بعدل و داد گشاده ست بر جهان ابواب.
مسعودسعد.
بلا گرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب. (گلستان). || فصول. مباحث. بخشها. حیثیات. اقسام. موارد. مسائل. امور : بهم نشستند و شراب خوردند که استادم در چنین ابواب یگانهء روزگار بود. (تاریخ بیهقی). و در ابواب تفقد و تعهد ایشان را انواع تکلف و تنوّق واجب داشتن. (کلیله و دمنه). این کتاب کلیله و دمنه فراهم آوردهء علماء هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال. (کلیله و دمنه). و تقدیم ابواب عدل و انصاف بترازو و حساب. (کلیله و دمنه). عمده در همهء ابواب اصطناع ملوک است. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و عالم غدار... بحصول این ابواب تازه روی و خندان. (کلیله و دمنه). لیکن هر که بدین فضایل متحلّی باشد اگر در همهء ابواب رضای او جسته آید... از طریق کرم و خرد دور نیفتد. (کلیله و دمنه). از حقوق پادشاهان بر خدمتکاران گزاردِ حق نعمت است و تقریر ابواب مناصحت. (کلیله و دمنه). و مثال داد بر ابواب تهنیت و کرامت. (کلیله و دمنه). آنچنان آثار مرضیه و مساعی جمیله که در تقدیم ابواب عدل و سیاست سلطان ماضی... ابوالقاسم محمود راست. (کلیله و دمنه).
آن خاتمهء کار مرا خاتم دولت
آن فاتحهء طبع مرا فاتح ابواب.خاقانی.
طریق هزل رها کن بجان شاه جهان
که من گریختنی نیستم بهیچ ابواب.خاقانی.
|| هر یک از بخشهای بزرگ کتابی یا علم و فنی که بفصول قسمت شود : بناء ابواب آن بر حکمت و موعظت نهاده. (کلیله و دمنه). || (در حساب و حدود) غایتها.
- باب الابواب؛ در بند.
- مفتح الابواب؛ گشایندهء درها. نامی از نامهای خدای تعالی :
در میخانه بسته اند اگر
افتتح یا مفتح الابواب.حافظ.
- ابواب کردن؛ حساب کشیدن از صاحب ابوابجمعی.
- ابواب التحویل؛ فرد حساب جمع و خرج. و رجوع به باب شود.
ابواب.
[اَبْ] (اِخ) یا الابواب. جبال پیرنه(1). (نخبة الدهر).
(1) - Les Pyrenees.
ابوابجمعی.
[اَبْ جَ] (اِ مرکب) دخل ها و دریافت های صاحب جمعی. وصولیهای مادرحسابی. مأخوذیهای محصل خراج و مانند آن.
ابوابراهیم.
[اَ اِ] (اِخ) رجوع به احمدبن محمد ابوابراهیم از امرای بنی اغلب شود.
ابوابراهیم.
[اَ اِ] (اِخ) اسحاق بن نصیر. رجوع به اسحاق بن نصیر مکنی به ابوابراهیم شود.
ابوابراهیم.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت اسماعیل بن محمد بن الحسین جرجانی. رجوع به اسماعیل جرجانی شود.
ابوابراهیم.
[اَ اِ] (اِخ) اسماعیل منتصربن نوح سامانی. رجوع به اسماعیل بن نوح شود.
ابوابراهیم.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام امام هفتم شیعه. کنیت دیگر او ابوالحسن است. رجوع به موسی بن جعفر کاظم شود.
ابوابراهیم.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ناصربن رضابن محمد بن عبدالله علوی. محدث و فقیه شیعی. شاگرد شیخ ابوجعفر طوسی. رجوع به ناصربن رضا... شود.
ابوابراهیم.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت نجیب الدین محمد بن جعفربن محمد بن نما. رجوع به ابن نما نجیب الدین... شود.
ابوابراهیم فارابی.
[اَ اِ مِ] (اِخ)اسحاق بن ابراهیم فارابی، خال جوهری صاحب صحاح (قرن 6 و 7 هجری). او راست: کتاب دیوان الادب در لغت به نام اَتسز خوارزمشاه و شرحی بر ادب الکاتب ابن قتیبه.
ابوابراهیم مزنی.
[اَ اِ مِ مُ زَ] (اِخ) رجوع به مزنی ابوابراهیم اسماعیل بن یحیی شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به ابن عدی عبدالله... شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) کنیت ابن کرنیب. رجوع به ابن کرنیب ابواحمد یا ابوالحسن... شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به ابن مرزبان عبدالرحیم بن علی شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) کنیت بشربن المرثدی. رجوع به مرثدی... شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به حسن بن عبدالله بن سعید العسکری شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به حسین بن بلال بن ازهر شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به حسین بن موسی بن محمد بن موسی... شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به خلف بن احمد شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به سلیمان بن ابی الحسن شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) عباس بن حسن. رجوع به عباس بن حسن ابواحمد شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به عبدالصمدبن ابراهیم بن الخلیل بغدادی شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) عبدالعزیزبن یحیی الجلودی. رجوع به جلودی عبدالعزیز... شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) ابن عبدالله بن محمد بن یزداد. او کتاب تاریخ پدر خویش ابوصالح عبدالله را تمام کرد تا سنهء 300 ه . ق.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) عبدالله منصوربن مستنصر. سی وهفتمین خلیفهء عباسی ملقب به مستعصم. رجوع به مستعصم بالله شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به عبیدالله طاهری ابن عبدالله بن طاهربن الحسین بن مصعب رزیق ماهان شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به قاسم بن المظفربن علی بن القاسم الشهرزوری شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به محمد بن عبدالنبی بن عبدالصانع نیشابوری شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) رجوع به محمد بن محمودبن سبکتکین شود.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) کنیت الموفق طلحه، برادر المعتمد خلیفهء عباسی. آنگاه که معتمد در لذات و ملاهی منهمک گشت طلحه زمام امور به دست گرفت و تا سال 278 ه . ق. بزیست.
ابواحمد.
[اَ اَ مَ] (اِخ) یحیی بن علی. رجوع به بنومنجم شود.
ابواحمد الخلال.
[اَ اَ مَ دِلْ خَلْ لا](اِخ) دیوان ابوالعباس النامی را گرد کرده است. (ابن الندیم).
ابواحمدبن الحلاب.
[اَ اَ مَ دِ نِلْ ؟](اِخ) یکی از علمای نحو و لغت. (از ابن الندیم).
ابواحمد دیرانی.
[اَ اَ مَ دِ دَ] (اِخ) یکی از سرداران بغداد در محاربهء دیرالعاقول و از او طبری نام برده است.
ابواحمد عمر بن الرضیع.
[اَ اَ مَ عُ مَ رِ نِرْ رَ] (اِخ) از مشایخ شیعه و راوی فقه از ائمه. (ابن الندیم).
ابواحمد قلانسی.
[اَ اَ مَ دِ قَ نِ] (اِخ) از بزرگان صوفیه در قرن سوم هجری معاصر با جنید و امثال اوست. به سال 290 ه . ق. در سفر حج درگذشت.
ابواخزم طائی.
[اَ اَ زَ مِ] (اِخ) یکی از اجداد حاتم طی است.
ابوادراس.
[اَ اَ] (ع اِ مرکب) شرم زن. فرج المرأة. (مهذب الاسماء).
ابوادراص.
[اَ اَ] (ع ص مرکب) احمق.
ابوادریس.
[اَ اِ] (ع اِ مرکب) شرم مرد. ایر. نره. آلت مردی.
ابوادریس خولانی.
[اَ اِ سِ خَ] (اِخ)فقیه معروف بزمان معاویه و پس از وی. او در زمان عبدالملک مروان منصب قضا داشت. وفات او به سال 80 ه . ق. بوده است.
ابوادهم کلابی.
[اَ اَ هَ مِ کِ] (اِخ) نام یکی از فصحای عرب.
ابواذلغ.
[اَ اَ لَ] (اِخ) قومی از بنی عامر که بکثرت نکاح مشهورند.
ابواربع و اربعین.
[اَ اَ بَ عِنْ وَ اَ بَ] (ع اِ مرکب) هزارپا. گوش خزَک. گوش خارک. ابوسبع و سبعین. پرپایه. سدپایه. اسقولوفندریون.(1)
(1) - این کلمه با Scolopendre فرانسوی از یک اصل است.
ابواز.
[اَبْ] (ع اِ) جِ باز و بازی، معرب باز (پرندهء شکاری). بازها.
ابواز.
[اَبْ] (اِخ) نام کوهی از ابی بکربن کلاب در اطراف نملی. (مراصد).
ابواسامه.
[اَ اُ مَ] (اِخ) کنیت جنادة بن محمد لغوی هَرَوی ازدی. رجوع به جناده... شود.
ابواسبکتکین دستاردار.
[اَ ؟ تَ نِ دَ](اِخ) بزمان عزالدوله بختیار بود و او مأمور تسلیم هاون محتوی دویست رطل زر است که پس از خرابی خانه ای مکشوف شد. (از ابن الندیم).
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت آجرّی صغیر است. رجوع به ابراهیم آجرّی شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن ابی عون احمدبن ابی النجم. یکی از خاندان آل ابی النجم. ادیبی فاضل و در بغداد از اعیان معاریف بشمار بود. او از اصحاب ابی جعفر محمد بن علی شلمغانی معروف به ابن ابی العزاقر است و به خدائی ابوجعفر محمد بن علی شلمغانی معتقد بود. آنگاه که ابن ابی العزاقر دستگیر شد او را نیز گرفتار کردند و به ابواسحاق گفتند که بدو دشنام گوید و خیو بر وی افکند او را ترس بگرفت و بر خود بلرزید و از اینرو او را نیز با ابن شلمغانی گردن زدند. از اوست: کتاب النواحی فی اخبار البلدان. کتاب الجوابات المسکته. کتاب التشبیهات. کتاب بیت مال السرور. کتاب الدواوین و کتاب الرسائل. (از ابن الندیم).
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن ابی الفتح بن خفاجهء اندلسی. رجوع به ابن خفاجه ابراهیم... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن احمدبن اسحاق المروزی خالدآبادی. فقیه شافعی، امام عصر خویش، شاگرد ابن سریج در فتوی و تدریس. و درب مروزی به بغداد منسوب بدوست. او صاحب تألیفات کثیره است و در آخر عمر به مصر رفت و در سال 340 ه . ق. بدانجا درگذشت. او راست: کتاب شرح مختصر المزنی. کتاب الفصول فی معرفة الاصول. کتاب الشروط و الوثائق. کتاب الوصایا و حساب الدور. کتاب الخصوص و العموم. (از فهرست ابن الندیم و جز آن).
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن احمدبن الحسن الرباعی. رجوع به رباعی ابراهیم بن احمدبن... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن احمدبن عیسی بن یعقوب غافقی اشبیلی نحوی. شیخ نحات و قراء بسبته. صاحب بغیه از ذهبی روایت کند که مولد ابراهیم به سال 641 ه . ق. در اشبیلیه بود و در اوان صِبا او را به سبته بردند. وی نزد علی بن بکربن شبلون و علی بن ابی الربیع علم آموخت و در عربیت مقامی بلند یافت و پیشوای مردم در علوم مزبوره گردید و او از محمد بن جوبر صاحب ابن ابی حمزه و ابوعبدالله از وی حدیث شنود. او راست شرح الجمل و جز آن. وفات او به سال 710 ه . ق. بوده است.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن ادهم، صوفی مشهور. رجوع به ابراهیم ادهم... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن اسحاق بن ابراهیم بن بشیربن عبدالله. رجوع به ابراهیم حربی ابن اسحاق... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن اسماعیل. فقیهی از اصحاب حدیث. رجوع به ابراهیم بن اسماعیل مکنی به ابواسحاق شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن جابر. رجوع به ابن جابر ابواسحاق ابراهیم شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن حبیب سقطی طبری. رجوع به ابراهیم بن حبیب سقطی... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن حبیب الفزاری. رجوع به فزاری ابواسحاق ابراهیم... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن حمادبن اسحاق. فقیه مالکی. رجوع به ابراهیم بن حمادبن اسحاق... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم زَجّاج. رجوع به زجّاج ابواسحاق ابراهیم شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن زهرون شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم سامانی شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم ستنبه شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن سعدالدین حموی مکنی به ابن حمویهء جوینی. رجوع به ابن حمویه ابراهیم... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن سعد زهری. رجوع به ابراهیم... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن سعد علوی. رجوع به ابراهیم... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن سنان. رجوع به ابراهیم بن سنان... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن سیار بصری معروف به نظام. رجوع به ابراهیم بن سیار... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن شاذ جبلی شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن عباس بن محمد بن صول کاتب. رجوع به ابراهیم بن عباس... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن علی بن تمیم معروف به حصری. رجوع به ابراهیم بن علی بن تمیم... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن نورالدین علی بن عبدالعالی. رجوع به ابن مفلح ظهیرالدین... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن عمیر الجاشنی. یکی از رؤسای خوارج که پس از حمزة الخارجی خوارج در سیستان با او بیعت کردند، به سال 213 ه . ق. و او مردی نیکوسیرت بود و غارت مسلمانان اعم از خارجی و جز آن روا نمی شمرد و ازین رو خوارج فرمان او نکردند و او از میان آنان بگریخت و به زره اندر شد بیکی کویل نی، و خوارج به ابوعوف بن عبدالرحمن دست بیعت دادند. (تاریخ سیستان ص 180).
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن قاسم ابراهیم.... نحوی معروف به اعلم. رجوع به اعلم بطلیوسی شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم مُتقی. خلیفهء عباسی. رجوع به متقی شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمد. رجوع به ابن سویدی عزالدین... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن محمد بن ابراهیم خِدامی. فقیهی حنفی از اعیان اهل ری. و خدام نام کوچه ای است به نیشابور و او برادر ابو بشر خدامی محدث رحال است.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمد بن ابراهیم قیسی مشهور به برهان الدین سفاقسی. رجوع به قیسی ابراهیم بن محمد بن ابراهیم شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن محمد بن الحارث بن اسماءبن خارجة الفزاری. و او آزادمردی فاضل بوده و در مصیصه به سال 188 ه . ق. درگذشته است و کتاب السیر فی الاخبار و الاحداث از اوست. (ابن الندیم).
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمد بن زکریا قرشی زهری. رجوع به ابراهیم افلیلی شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمد السری الزَجاج. رجوع به زجاج شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمد بن سعید ثقفی. رجوع به ابراهیم بن محمد ثقفی شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت الحاکم ابراهیم بن محمد شرّفی خطیب قرطبه و کوتوال آنجا. و او را اشعار بلند است. وفات او به سال 396 ه . ق. بوده است.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمد بن صالح. رجوع به ابن اقلیدس ابواسحاق ابراهیم شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن محمد بن عیاش معتزلی. از اوست: کتاب نقض کتاب ابن ابی بشر فی ایضاح البرهان. (ابن الندیم).
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن مدبر... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن المهدی بن المنصور ابی جعفر محمد بن علی بن عبدالله بن العباس بن عبدالمطلب. برادر هارون الرشید. رجوع به ابراهیم بن المهدی بن المنصور شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن نصربن عسکر ملقب به ظهیرالدین قاضی سلامیه. فقیه شافعی موصلی. اصل او از سندیهء عراق بود و در مدرسهء نظامیهء بغداد فقه آموخت و به سال 610 ه . ق. در سلامیه درگذشت.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم المس. یکی از خوشنویسان معروف و او شاگرد ابن معدان خطاط مشهور است. (ابن الندیم).
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابراهیم نوبختی. در اوائل قرن چهارم میزیست. وی خواهرزادهء ابوسهل ثانی و سلسلهء نسبش معلوم نیست. او از متکلمین است و کتابی در علم کلام موسوم به یاقوت از او معروف است.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون بن جیون حرانی معروف به صابی. رجوع به ابراهیم بن هلال... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن یحیی بن عثمان الاشهبی. رجوع به ابراهیم بن یحیی بن عثمان شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن یحیی النقاش، معروف به ابن زرقیال. رجوع به ابن زرقیال... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن یوسف بن ابراهیم حمزی اندلسی. رجوع به ابن قرقول ابراهیم... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابن عسال مؤتمن برادر اصغر ابوالفرج هبة الله. رجوع به ابن عسال ابوالفضل... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت دیگر ابوالعتاهیهء شاعر. رجوع به ابوالعتاهیه شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابوالیقظان نسّابه. رجوع به ابوالیقظان... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) احمدبن محمد بن ابراهیم ثعلبی یا ثعالبی نیشابوری. مفسّر مشهور. او راست: تفسیر کبیر و کتاب العرایس فی قصص الانبیاء و غیره. وفات 427 ه . ق.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) اسماعیل بن عیسی العطار. از اهل بغداد، از اصحاب سیر. و حسن بن علویة العطار از او روایت کند. کتاب المبتدأ و کتاب حفر زمزم و کتاب الرده و کتاب الفتوح و کتاب الجمل و کتاب صفین و کتاب الالویه و کتاب الفتن از اوست. (ابن الندیم).
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت اسماعیل بن قاسم معروف به ابوالعتاهیهء شاعر. رجوع به ابوالعتاهیه شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت زیاد ابراهیم بن سفیان بن سلیمان بن ابی بکربن عبدالرحمن بن زیادبن ابیه. رجوع به زیاد ابواسحاق ابراهیم... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) سبیعی، عمر بن عبدالله بن علی بن احمدبن محمد همدانی کوفی. از اعیان تابعین.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت طلحة بن عبیداللهبن محمد بن اسماعیل بصری. رجوع به طلحی ابواسحاق طلحة بن عبیدالله... شود.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت علی بن احمدبن حسین بن احمدبن حسین محمویهء یزدی.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کسائی مروزی شاعر. نامش مجدالدین، معاصر سامانیان بوده و دولت غزنویه را نیز دریافته است. ولادتش به سال 341 ه . ق. و ناصرخسرو در زهدیات تقلید و پیروی او کند. از اشعار کثیرهء او جز قطعاتی چند در تذکره ها و فردهای معدودی در لغت نامه هانیست. و ابیات لغت نامه ها مرتب به حروف اواخر این است:
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های(1) سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته
عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا
یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله
کرده بر او حواله غواص دُر دریا
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا
هم نگذرم بکویت هم ننگرم برویت
دل ناورم بسویت اینک چک تبرّا.
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.
از بهر که بایدت بدینسان شو و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب.
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همه حلوا کنی از من طلب.
بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
و گر خلاف کنی طَمْع را و هم بروی
بدرّد ار بمثل آهنین بود هملخت.
بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است(2).
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایدت که بزیر نهانبن است.
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پی خسته را بقهر بپیخست.
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفتهء آسیاست.
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی توئی کسائی پرگست
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم بشوی گاو و هم بخائی برغست.
یکی جامه وین باد روزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست.
با دل پاک مرا جامهء ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلیدست و پلشت.
اندر آن ناحیت بمعدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنْت خرابست بدینش بکن آباد.
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت و کوته لکن قوی و نابنیاد.
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
نورد بودم تا ورد من مورّد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که بخیری همی بپوشم ورد.
نانوردیم و خوار وین نشگفت
که تن خار نیست وردنورد.
ای آنکه جز از شعر غزل هیچ نخوانی
هرگز نکنی سیر دل از تنبل و ترفند.
افراز خانه ام ز پی بام و پوششش
هرچِم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود.
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود.
لاله بغنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بروزید گل بگل اندر غژید
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیل غوش نقطه زد و بشکلید
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید.
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته در خاک و خاکسار.
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
آن قطرهء باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز.
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه پیمانه بماند و قفیز.
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
سنگ بی نمج و آب بی زایش
همچو نادان بود بآرایش (آسایش؟).
پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی گوش با شکافهء غوش.
ای دریغا که مورْدزار مرا
ناگهان بازخورد برف وغیش.
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
بنفشه زار بپوشید روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف
از این زمانهء جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف
که برف زَ ابر فرودآید ای عجب همه سال
از ابر من بچه معنی همی برآید برف
گذشت دور جوانی و عهدنامهء او
سپید شد که نه خطش سیاه ماند نه حرف
غلاف و طرف رخم مشگ بود و غالیه بود
کنون شمامه و کافور شد غلاف و طرْف
ایا کسائی کن از پای بند ژرف چنین
که بر طریق تو چاهیست سخت محکم و ژرف.
پیری مرا بزرگری افکند ای شگفت
بی کاه و دود زردم و همواره سرف سرف
زرگر فرونشانَد کرف سیه بسیم
من باز برنشاندم سیم سره بکرف.
ای زدوده سایه تو ز آئینهء فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ.
ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی
گوّاژه زده بر تو امل ریمن و محتال
از عمر نمانده ست برِ من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست برِ من مگر آخال
تا پیر نشد مرد، نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ، نداند خطر بال.
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانْت برون است پرّ و بال (کذا).
جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که هم اینجای پیهودم
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
چگونه سازم با او چگونه حرب کنم
ضعیف کالبدم من نه کوهم و نه گوم.
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
سرو بودیم چند گاه بلند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان بگونه شدیم
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.
تنی درست و هم قوت بادروزه فرا
که بِهْ بمنت و بیغاره کوثر و تسنیم.
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.
عصیب و گرده برون کن وزو زونج نورد
جگر بیاژن و آگنج را بسامان کن
بگربه ده دل و عکه سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنْش و تاوان کن
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوگان کن
زه ای کسائی احسنت، گوی و چونین گوی
بسفلگان بر فریه کن و فراوان کن.
چون بگردد پای او از پایدان
آشکوخیده بماند همچنان.
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند هزمان.
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن
بار ولایت بنه از گاه خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فروخفته چو پشت شمن
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن.
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون(3).
نوروز و جهان چون بت نوآئین
از لاله همه کوه بسته آذین.
کوهسار خشینه را ببهار
که فرستد لباس حورالعین.
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طَمْع
سزد که او نکند طَمْع پیر دندان کرو
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون کز این دو شب من شعاع برزد پرو.
دستی از پرده برون آمد چون عاج سفید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستی بمثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سر انگشت سیاه
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیر زند زهره و ماه.
آری کودک مواجر آید کو را
زود بیاموزیش بمغز و مشخته
گوئی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
امروز باسلیق مرا ترسا
بگشود بامداد بنشکرده.
برگشت چرخ بر من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره.
طبایع گر ستون تن ستون را هم بپوسد بن
نگردد آن ستون فانی کش از طاعت زنی فانه
نباشد میل فرزانه بفرزند و بزن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور یک دانه برهنه کرده لوسانه
چو پیمانه تن مردم همیشه عمر پیماید
بباید نیز پیمودن همان یک روز پیمانه
کنون جوئی همی نوبت که گشتی سست و بیطاقت
ترا دیدم به برنائی فسار آهخته و لانه
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
زنانْشان موله ها باشد دو درْشان هست یک خانه.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چمانه.
ای بکس خویش بر نورده نهاده
و آن همه داده بمویه و بوقایه (کذا)
دل به ...س اندر شکن که ...ر کسائی
دوست ندارد ...س زنان بلایه.
بخارپشت نگه کن که از درشتی موی
بپوست او نکند طَمْع پوستین پیرای.
ما را به دو لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی.
از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان
با تبرزین و دودستی و رکاب و کمری.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی.
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا بینی
بحاصل مرغ وار او را به آتش(4) گردنا بینی.
(1) - ن ل: شمشه های.
(2) - ن ل: تا حد زاست.
(3) - بتصحیح قیاسی، متن «چکیده گل» است.
(4) - بِرانش؟
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) محمد ابراهیم [ کذا ]بن محمد بخاری متخلص به جویباری. از فضلا و علمای دورهء سامانیان بوده و شعر نیز می سروده است:
به سبزه بنهفت آن لاله برگ خندان را
به ابر پنهان کرد آفتاب تابان را
بسوی هر دو مهش بر دو شاخ ریحان بود
بشاخ مورد بپیوست شاخ ریحان را
به ابر نیسان مانم کنون من از غم او
سزد که صنعت خوب است ابر نیسان را[ کذا ]
بیک گذر که سحرگاه بر گلستان کرد
بهشت کرد سراسر همه گلستان را.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت معتصم خلیفهء عباسی ابن هارون الرشید.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت المؤید پسر متوکل خلیفهء عباسی.
ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت واثق بالله ابراهیم بن المستمسک باللهبن الحاکم بامرالله ابی العباس احمد. رجوع به واثق بالله ابواسحاق... شود.
ابواسحاق ابراهیم المؤدب.
[اَ اِ اِ مِلْ مُ ءَدْ دِ] (اِخ) از اوست کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. (ابن الندیم).
ابواسحاق اسفراینی.
[اَ اِ قِ اِ فَ یِ](اِخ) ابراهیم بن محمد بن ابراهیم بن مهران اسفراینی ملقب به رکن الدین. فقیه شافعی متکلم اصولی صاحب کتاب جامع الحلی. وفات او به نیشابور به سال 418 ه . ق. و جسد او را به اسفراین نقل کردند.
ابواسحاق اشبونی.
[اَ اِ قِ اِ] (اِخ)رجوع به ابراهیم بن هارون شود.
ابواسحاق اشبیلی.
[اَ اِ قِ اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن وثیق شود.
ابواسحاق البتروجی.
[اَ اِ قِلْ بِ] (اِخ)نام حکیمی از شاگردان ابن طفیل. و اروپائیان اسم او را به تصحیف آلپتراژیوس(1)گویند. او راست کتابی در علم نجوم. و رجوع به ابن طفیل شود.
(1) - Alpetragius.
ابواسحاق اینجو.
[اَ اِ قِ] (اِخ) (شیخ...) جمال الدین شاه شیخ ابواسحاق بن محمود اینجو. پدر او محمود از امیرزادگان دولت چنگیزی است و او را ارپاخان یکی از سلاطین مغول بکشت. ابواسحاق و برادر او مسعود مدتی به تبریز دربند بودند و پس از رهائی مانند چند تن دیگر از امرا درصدد تحصیل ملک و استقلال برآمدند چه دولت مغول در این هنگام بغایت ضعف رسیده بود از آن جمله امیر مبارزالدین مؤسس سلسلهء آل مظفر در کرمان و مسعود برادر ابواسحاق بن محمود اینجو در شیراز و چوپانیان در آذربایجان مستقل شدند. امیر پیرحسین چوپانی، ملک فارس از مسعودبن محمود بستد لکن در 742 ه . ق. ولایت اصفهان به ابواسحاق برادر مسعود داد و پیش از این ابواسحاق با مبارزالدین در تسخیر یزد و کرمان کشمکش ها داشتند و در همین سال ملک اشرف چوپانی از تبریز به قصد تسخیر فارس آمد و ابواسحاق بدو پیوست و پیرحسین هزیمت یافت، ابواسحاق پیش از اشرف به شهر شیراز درآمد و با همدستی مردم آنجا از شهر به مبارزهء اشرف بیرون شد و اشرف صلاح خویش در جنگ ندید و به تبریز بازگشت و ابواسحاق در فارس استقلال یافت و سپس قصد کرمان کرد و در مدت چهارده سال سلطنت خود میان او و مبارزالدین شش هفت کرت جنگ ها روی داد و در هر بار ابواسحاق به هزیمت شد تا در 754 ه . ق. پس از شکستی در حوالی شیراز به شولستان گریخت تا در 757 ه . ق. در اصفهان اسیر گشت و او را به شیراز بردند و به کسان امیر حاج ضراب سپردند و به خون حاج ضراب مذکور او را بکشتند. شیخ ابواسحاق پادشاهی فضل و شعردوست و خود نیز به علم نجوم و احکام آن واقف بود و شعر نیک می سرود چنانکه رباعی ذیل را آنگاه که او را به کشتن طلب کردند بسروده است:
با چرخ ستیزکار مستیز و برو
با گردش دهر درمیاویز و برو
یک کاسهء زهر است که مرگش خوانند
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو.
ابواسحاق بغدادی.
[اَ اِ قِ بَ] (اِخ)رجوع به ابراهیم خواص شود.
ابواسحاق بن بکس.
[اَ اِ قِ نِ بَ کُ](اِخ) رجوع به ابراهیم بن بکس شود.
ابواسحاق جویباری.
[اَ اِ قِ] (اِخ)رجوع به ابواسحاق محمد ابراهیم... شود.
ابواسحاق حبال.
[اَ اِ قِ حَبْ با] (اِخ)رجوع به ابراهیم سعید حبال شود.
ابواسحاق حصری.
[اَ اِ قِ حُ] (اِخ)رجوع به ابراهیم بن علی... شود.
ابواسحاق حفصی.
[اَ اِ قِ حَ] (اِخ)ابراهیم بن ابی زکریا یحیی. چهارمین سلطان از سلسلهء بنی حفص. او از سال 678 ه . ق. تا 681 ه . ق. در تونس حکم راند و در این سال مردی موسوم به احمدبن ابی عمارهء دعی فتنه ای برانگیخت و ابواسحاق بگریخت و در ربیع الاول سال 683 در بجایه بقتل رسید.
ابواسحاق حفصی.
[اَ اِ قِ حَ] (اِخ)ابراهیم بن احمدبن ابی بکر. چهاردهمین سلطان از دودمان بنی حفص ملقب به المستنصر. او از 751 تا 770 ه . ق. امارت راند و وزیر وی ابن تافراگین زمام امور در دست داشت و دولت بنی حفص در این وقت بنهایت ضعف رسید و ابن تافراگین در سال 766 درگذشت و ابواسحاق چهار سال پس از وی به استقلال فرمانروائی کرد و در 770 فجأةً بمرد.
ابواسحاق رفاعی.
[اَ اِ قِ رِ] (اِخ)رجوع به ابراهیم بن سعید... شود.
ابواسحاق زجاج.
[اَ اِ قِ زَجْ جا] (اِخ)رجوع به زجاج ابواسحاق ابراهیم... شود.
ابواسحاق زرقالی.
[اَ اِ قِ زَ] (اِخ)رجوع به ابن زرقیال... شود.
ابواسحاق زهری.
[اَ اِ قِ زُ] (اِخ)رجوع به ابراهیم بن سعد زهری... شود.
ابواسحاق ساحلی.
[اَ اِ قِ حِ] (اِخ)رجوع به ابراهیم غرناطی شود.
ابواسحاق سانجنی.
[اَ اِ قِ جِ] (اِخ)رجوع به ابراهیم بن معقل نسفی... شود.
ابواسحاق سعدی.
[اَ اِ قِ سَ] (اِخ)ابراهیم بن یعقوب جوزجانی. محدث. اصلاً از مردم جوزجان نزدیک بلخ بوده و به نوبت به مکه و مدینه، بصره، رمله و دمشق اقامت کرده و به تدریس و روایت پرداخته است. وفات او به سال 259 ه . ق. بوده است.
ابواسحاق سلامی.
[اَ اِ قِ سَ] (اِخ)ابراهیم بن نصر ظهیرالدین. فقیه شافعی. از علمای موصل. در موطن خود فقه آموخت آنگاه به بغداد رفت و چندی بدانجا اقامت گزید سپس بموصل بازگشت و مدتی قاضی سلامیه قصبه ای نزدیک موصل بود و بدین مناسبت او را سلامی نیز گویند. ابواسحاق شاعری استاد بود و اشعار او در کتب ادبا بسیار آمده است. وفات وی به سال 610 ه . ق. بوده است.
ابواسحاق سوادی.
[اَ اِ قِ سَ] (اِخ)رجوع به ابراهیم بن لقمان شود.
ابواسحاق سورینی.
[اَ اِ قِ] (اِخ)رجوع به ابراهیم بن نصر... شود.
ابواسحاق شیرازی.
[اَ اِ قِ] (اِخ)رجوع به بسحاق شود.
ابواسحاق شیرازی.
[اَ اِ قِ] (اِخ)جمال الدین ابراهیم بن علی بن یوسف فیروزآبادی شیرازی. نزیل بغداد (393 - 476 ه . ق.). فقیه معروف شافعی. مولد او فیروزآباد و برای کسب علم بشیراز رفت (410) و نزد ابوعبدالله بیضاوی و عبدالوهاب بن رامین فقه آموخت آنگاه ببصره شد و در خدمت جوزی قرائت حدیث کرد و در سال 415 رهسپار بغداد گشت و نزد ابوالطیب طبری قاضی به استفاده مشغول شد و مدتی مصاحب وی بود و در مجلس او نیابت میکرد و در مدرس او سمت معیدی داشت پس از آنکه مدرسهء نظامیه در بغداد بنا شد تدریس آنجا را به ابواسحاق واگذار کردند و تا آخر عمر در آنجا بدرس اشتغال داشت. او اولین مدرس رسمی مدرسهء نظامیه است و قبل از وی ابن صباغ بیست روز بدانجا تدریس کرده بود. از کتب اوست: مهذب و تنبیه در فقه و لمع و شرح آن در اصول و نکت در خلاف و تبصره و معونه و تلخیص و غیر آن. فیروزآبادی صاحب قاموس از اخلاف اوست.
ابواسحاق صابی.
[اَ اِ قِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن هلال صابی شود.
ابواسحاق عراقی.
[اَ اِ قِ عِ] (اِخ)ابراهیم بن منصوربن المسلم الفقیه الشافعی المصری، معروف بعراقی. خطیب جامع مصر، فقیهی فاضل. او راست: شرح کتاب مهذب تصنیف شیخ ابواسحاق شیرازی در ده جزو و آن شرحی جید و نیکوست. وی از اهل عراق نیست لکن به بغداد سفر کرده و مدتی بدانجا بوده و از اینرو بعراقی مشهور شده است. او در بغداد نزد ابی بکر محمد بن حسین ارموی و ابی الحسن محمد بن مبارک بن خل بغدادی و در شهر خود نزد قاضی ابوالمعالی مجلی بن جمیع فقه آموخت. در بغداد او را ابواسحاق مصری می گفتند و چون به مصر بازگشت او را عراقی گفتند. ولادت او به مصر به سال 510 ه . ق. و وفات در سنهء 596 در مصر و مدفن او به دامنهء المقطم است.
ابواسحاق قبائی.
[اَ اِ قِ قُ] (اِخ)ابراهیم بن علی. یکی از مشایخ صوفیه. اص از مردم ماوراءالنهر از قریهء قباء نزدیک چاچ. در اوان صِبا از موطن خویش هجرت و بسیاحت بلاد پرداخت و سپس در صور اقامت گزید و هم بدانجا درگذشت.
ابواسحاق قرشی.
[اَ اِ قِ ؟] (اِخ)شرف الدین ابراهیم بن عبدالرحمن. یکی از کتب او در انشاء و حسن خط معروف است و مولد او به قاهره است در سال 572 ه . ق. چندی کاتبی ابوبکربن ایوب و فرزندش ملک کامل می کرد و از حدیث و فقه شافعی بهره مند بود. در 643 وفات کرد.
ابواسحاق قرشی.
[اَ اِ قِ ؟] (اِخ)ابراهیم بن محمد دمشقی. محدث. وفات او به دمشق به سال 349 ه . ق. بوده است.
ابواسحاق قشیری.
[اَ اِ قِ قُ شَ] (اِخ)رجوع به ابراهیم بن میاس... شود.
ابواسحاق قصرقضاعی.
[اَ اِ قِ قَ رِ قُ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن محاسن... شود.
ابواسحاق مروزی.
[اَ اِ قِ مَ وَ] (اِخ)رجوع به ابواسحاق ابراهیم بن احمدبن اسحاق المروزی خالدآبادی شود.
ابواسحاق موصلی.
[اَ اِ قِ صِ] (اِخ)رجوع به ابراهیم بن ماهان شود.
ابواسحاقی.
[اَ اِ] (ص نسبی) قسمی فیروزه. (دمشقی). قسمی فیروزه بغایت رنگین و صافی و شفاف. (جواهرنامه). بواسحاقی. بسحاقی. و شمس الدین محمد حافظ را در این بیت ایهامی لطیف است:
راستی خاتم فیروزهء بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
ابواسماعیل.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت ترمذی، فقیه شافعی. رجوع به ترمذی ابواسماعیل... شود.
ابواسماعیل.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت حمادبن الامام ابی حنیفة نعمان بن ثابت بن زوطی بن ماه یا نعمان بن ثابت بن نعمان بن مرزبان. رجوع به حمادبن الامام ابی حنیفه... شود.
ابواسماعیل.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت طغرائی عمید فخرالکتّاب حسین بن علی بن محمد اصفهانی. رجوع به طغرائی عمید فخرالکتّاب... شود.
ابواسماعیل.
[اَ اِ] (اِخ) کنیت عبدالله بن ابی منصور محمد انصاری طوسی هروی. رجوع به عبدالله انصاری شود.
ابواسماعیل الزبیدی.
[اَ اِ لِزْ ز ؟] (اِخ)از اوست: کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. (ابن الندیم).
ابواص.
[اَبْ] (ع اِ) جِ بوص. بارهای نباتی از نباتات و نوعی از گوسفندان و ستوران.
ابواص.
[اَبْ] (اِخ) نام محلی است و انواص با نون نیز گفته اند. (مراصد).
ابواصیلع.
[ اَ اُ صَ لِ ] (ع اِ مرکب) نَره. || ماری باریک گردن و گردسر.
ابواع.
[اَبْ] (ع اِ) جِ بَوع و بوع. ارشها.
ابواع.
[اَبْ] (ع اِ) میش. نعجه، از آنرو که در رفتن گام فراخ نهد. || کلمه ای که بدان میش ماده را برای دوشیدن خوانند. (منتهی الارب).
ابواعرابه.
[ اَ ؟ ] (اِخ) نام جزیره ای بشمال جزیرهء بوبیان.
ابواعمی.
[ اَ اَ ما ] (ع اِ مرکب)(1) خَلد. کورموش. انگشت بُرک. موش کور. موش کوهی.
(لاتینی)
(1) - Talpa ،(فرانسوی) Taupe
ابواق.
[اَبْ] (ع اِ) جِ بوق.
ابواکیدر.
[ اَ اُ کَ دِ ] (اِخ) منازل بن زمعه ملقب به لعین منقری. شاعری است از عرب.
ابوال.
[اَبْ] (ع اِ) جِ بَول.
ابوالائمه.
[اَ بُلْ اَ ءِمْ مَ] (اِخ) لقب امیرالمؤمنین علی علیه السلام.
ابوالابد.
[اَ بُلْ اَ بَ] (ع اِ مرکب) نسر. (المزهر). کرکس. دال.
ابوالابرد.
[اَ بُلْ اَ رَ] (ع اِ مرکب) نَمر. (المزهر). پلنگ.
ابوالابرد.
[اَ بُلْ اَ رَ] (اِخ) زیاد. تابعی است.
ابوالابطال.
[اَ بُلْ اَ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. (المزهر).
ابوالابیض.
[اَ بُلْ اَ یَ] (ع اِ مرکب) لَبن. (المزهر). شیر که خورند. شیر خوردنی. ابوالاشهب. (مهذب الاسماء).
ابوالاثقال.
[اَ بُلْ اَ] (ع اِ مرکب) استر. بغل. (المزهر). قاطر.
ابوالاجساد.
[اَ بُلْ اَ] (ع اِ مرکب) در اصطلاح اهل صنعت یعنی مشاقان و کیمیاگران، گوگرد. کبریت. مقابل ابوالارواح که زیبق است.
ابوالاحوص.
[اَ بُلْ اَ وَ] (اِخ) عوف بن مالک جشمی. تابعی است.
ابوالاخبار.
[اَ بُلْ اَ] (ع اِ مرکب) پوپو. پوپوک. هدهد. (المزهر). ابوالربیع. (مهذب الاسماء). ابوتمامه. پوپه. بُدک. مرغ سلیمان. مرغ نامه بر. کوکله. بوبو. بوبک.
ابوالاخذ.
[اَ بُلْ اَ] (ع اِ مرکب) باشه. باشق. (المزهر).
ابوالاخضر.
[اَ بُلْ اَ ضَ] (ع اِ مرکب)ریاحین. (المزهر).
ابوالاخطل.
[اَ بُلْ اَ طَ] (ع اِ مرکب)برذون. (المزهر). || اسب. || ستور. (مهذب الاسماء). بغل. استر. (السامی فی الاسامی). ابومختار. قاطر.
ابوالاخیاس.
[اَ بُلْ اَخْ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. (المزهر).
ابوالاخیل.
[اَ بُلْ اَ یَ] (ع اِ مرکب) کلاغ. (مهذب الاسماء).
ابوالادهم.
[اَ بُلْ اَ هَ] (ع اِ مرکب) دیگ. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). قِدْر.
ابوالادیان.
[اَ بُلْ اَدْ] (اِخ) ابوالحسن علی بصری، و او چون مناظرات بسیار کردی او را ابوالادیان گفتندی. وی از بزرگان صوفیه است و در قرن سوم میزیست و صحبت جنید را دریافت. در نفحات الانس ذکر او آمده است.
ابوالارامل.
[اَ بُلْ اَ مِ] (ع اِ مرکب) پدر بیوگان.
ابوالارواح.
[اَ بُلْ اَرْ] (ع اِ مرکب) در اصطلاح مشاقان و کیمیاگران، سیماب. جیوه. زیبق. مقابل ابوالاجساد که گوگرد است.
ابوالاسد سلمی.
[اَ بُلْ اَ سَ دِ ؟] (اِخ)رجوع به ابوالاشد سلمی شود.
ابوالاسد قوقهی.
[اَ بُلْ اَ سَ دِ قو قَ](اِخ) نام پدر طاهربن ابی الاسد نوبت سالار ملک شمس الدین علی بن مسعود.
ابوالاسفر.
[اَ بُلْ اَ فَ] (اِخ) یکی از روات که روایت از ابوحکیم دارد.
ابوالاسقع.
[اَ بُلْ اَ قَ] (اِخ) وائلة بن اسقع صحابی است.
ابوالاسوار.
[اَ بُلْ اَسْ] (اِخ) ابوالسوار. شاووربن فضلون. یکی از پادشاهان ارّان و ارمنستان در نیمهء اول مائهء پنجم هجری. مقرّ او شهر گنجه بود و او را جنگهای بسیار با ارامنه و روم بوده است و عاقبت بکمک الب ارسلان سلجوقی در سال 456 ه . ق. شهر آنی مرکز سلطنت ارامنه را تصرف کرد و در سال 459 درگذشت. صاحب قابوس نامه در کتاب خود نام او را آورده و اقامت خود را نزد وی به قصد غزای روم ذکر کرده است.
ابوالاسوار.
[اَ بُلْ اَسْ] (اِخ) ابوالسوار. شاووربن منوچهربن شاوورنبهء شاووربن فضلون از فرمانروایان ارّان و ارمنستان. او در سال 518 ه . ق. مغلوب پادشاه گرجستان و دستگیر گشت.
ابوالاسود.
[اَ بُلْ اَ وَ] (ع اِ مرکب) نمر. (المزهر). پلنگ. ابوالابرد. || دوشاب. (مهذب الاسماء).
ابوالاسود دئلی.
[اَ بُلْ اَ وَ دِ دُ ءَ] (اِخ)ظالم بن عمروبن سفیان بن جندل و بعضی گفته اند سلیمان بن عمرو و به گفتهء برخی سلیمان بن عامر و جمعی دیگر نام او را عمر بن حلس بن نفاثة بن عدی بن دئل بن بکربن عبد مناف بن کنانة المکنی باَبی الاسود الدئلی یا الدولی به ضم دال مهمله و فتح همزه یا واو منسوب به دُوَل به فتح واو یا دئل به کسر همزه، و آن قبیله ای است از کنانه و اینکه همزه را در نسبت فتحه داده اند برای احتراز از توالی کسرات است و یکی از محشین اصبهانیین اواخر که بر شرح الفیهء عبدالرحمن سیوطی حاشیه نوشته گوید که نسبت او به دیلم است و از کسائی و ابی عبید و ابی محمد بن حبیب آرند که نسبت دئلی به دیل به کسر دال مهمله و سکون یاء است و صاحب منتهی المقال گوید بعضی گفته اند دئلی به کسر دال و فتح همزه و دئل به این صورت نام جانوری است میان راسو و روباه و ابن حجر در تقریب گوید نام او ظالم بن عمرو است و بعضی گفته اند عمروبن ظالم و بعضی عمیربن ظلیم و بعضی عمروبن عثمان و بعضی عثمان بن عمرو و بخاری صاحب کتاب الکنی گوید عمروبن سفیان بن ظالم یا سارق بن ظالم و صاحب روضات گوید از این جهت گفته اند که در اسم و نسب و نسبت او اختلاف بسیار است و بعض از مورخین عامه گویند او تابعی و از مردم بصره است. ذهبی و ابن حجر گفته اند وفات او به سال 99 ه . ق. بود و به قول خلیفة بن خیاط در طاعون جارف به سال 69 ه . ق. به هشتادوپنج سالگی و بعضی گویند پیش از طاعون به علت فالج و بعضی گفته اند وفات او در زمان خلافت عمر بن عبدالعزیز بود به سال 101 ه . ق. و در کتاب وفیات الاعیان آمده است که او از سادات تابعین و اعیان آنان است و در رأی و عقل اشد و اکمل رجال است و بصری است و بعضی گفته اند که او معلم اولاد زیادبن ابیه بود آنگاه که ولایت عراق داشت و گویند او را در بصره خانه ای بود و همسایه ای که او را می آزرد پس آن خانه بفروخت او را گفتند خانهء خویش بفروختی گفت همسایه را فروختم و این گفتهء او مثل شد و خلیفة بن الخیاط گوید آنگاه که عبدالله بن عباس عامل امیرالمؤمنین علیه السلام از بصره بحجاز شد ابوالاسود را بجای خویش نصب کرد و او تا قتل امیرالمؤمنین علیه السلام بدان مقام ببود و در اغانی آمده است که او سفری بفارس و اصفهان رفته است. و صاحب طبقات از قول جاحظ گوید در همهء طبقات او جای دارد و در هر طبقه مقدم افراد آن طبقه است. از جمله در طبقهء تابعین و فقها و محدثین و شعرا و اشراف و فرسان و امرا و دهاة و نحاة و حاضرجوابان و شیعه و بخلاء و صُلع(1) و بُخرِ(2) اشراف. و مرگ او به سال 69 بوده است بطاعون جارف. و او را واضع علم نحو گویند و گویند حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بدو فرمود کلام بر سه گونه است اسم و فعل و حرف و فرمود آنرا کامل کن و بعضی گفته اند که او معلم اولاد زیادبن ابیه بود آنگاه که زیاد حکومت عراق داشت و روزی ابوالاسود نزد وی رفت و گفت اصلح الله الامیر می بینم عرب را که با دیگر مردم آمیخته اند و زبانشان بگشته است آیا رخصت کنی تا من چیزی وضع کنم عرب را تا بشناسند و زبان خویش بدان راست کنند زیاد اجازت نکرد و سپس مردی نزد زیاد آمد و گفت اصلح الله الامیر توفی ابانا و ترک بنون، بجای توفی ابونا و ترک بنین و زیاد از شنودن آن طیره گشت و گفت ابوالاسود را بخوانید و چون او حاضر آمد گفت آنچه از وضع آن ترا نهی کردم اینک امر می کنم و باز گفته اند ابوالاسود روزی بخانه درآمد و یکی از دختران او گفت ما اَحسن السماء بضم نون احسن و کسر همزهء سماء و او در جواب گفت یا بُنیة نجومها دختر گفت من نپرسیدم که چه چیز از آسمان بهتر است بلکه شگفتی نمودم ابوالاسود گفت پس بگوی ما اَحسنَ السماءَ. در این وقت بوضع قواعد نحو پرداخت و باز گفته اند که زیاد بدو گفت که برای مردم قواعدی بنه تا پیشوای آنان باشد و کتاب خدای تعالی را بدان بدانند و او تن زد تا روزی که ابوالاسود شنود که کسی این آیت میخواند: انّ الله بَری ء من المشرکین و رسوله(3) گفت گمان نمیکردم کار مردم تا اینجا کشیده باشد و نزد زیاد شد و گفت اینک امر امیر بجای آرم بگوی مرا کاتبی زودیاب و تیزفهم دهند وی را کاتبی از عبدالقیس بدادند و او نپسندید و دیگری را بیاوردند بدو گفت آنگاه که من دهن باز کنم در ادای حرفی نشانی بر بالای آن نه و چون لب ها گرد کنم نشانه در پهلوی آن گذار و چون هر دو لب فراهم آرم نشانه بزیر وضع کن و او چنین کرد. و جلال الدین سیوطی از ابن انباری و او از طریق عتبی آورده است که معاویه بزیاد نوشت تا عبیدالله را نزد وی فرستد و عبیدالله پیش معاویه شد و با او سخن گفت و در سخن لحن آورد معاویه بزیاد نوشت از تو سزد فرزندی چون عبیدالله را مهمل گذاردن. در این وقت زیاد ابوالاسود را بطلبید و گفت این سرخ پوستان، و مراد او عجم بود، زبان عرب تباه کردند چه شود که چیزی بنهی تا مردم کلام خود بدان راست کنند و کتاب خدای فهم کنند و ابوالاسود امتناع ورزید و زیاد حیلتی اندیشید و مردی را گفت در راه بنشین بر طریق ابوالاسود و چون او بگذرد آیتی از قرآن بغلط برخوان و آن مرد چنین کرد و آیة مذکور بکسر لام رسول بخواند و آن بر ابوالاسود سخت ناگوار آمد و گفت منزه است خدا از آنکه از رسول خود برائت جوید و بفور نزد زیاد شد و گفت کنون خواستهء تو بجای آرم و چنان بینم که شروع باعراب قرآن کنم مرا سی مرد فرست و زیاد آن مردم بدو بفرستاد و ابوالاسود از آنان ده تن برگزید و در آخر یک تن از عبد قیس را اختیار کرد و گفت مصحف برگیر و با رنگی جز مداد آنگاه که من دهن بگشایم نقطه بر سر حرف نه و چون دهان گرد کنم نقطه بر جانب حرف گذار و چون دو لب بهم نزدیک آرم نقطه در زیر حرف وضع کن و چون غنه ای در یکی از این حرکات یابی دو نقطه بگذار و از اول قرآن تا آخر بدین گونه بنوشت سپس کتاب مختصر که بدو نسبت کنند بنگاشت. و ابوالقاسم زجاجی از ابی جعفر طبری و او از مسلم باهلی آرد که ابوالاسود گفت روزی بخدمت امیرالمؤمنین علی علیه السلام شدم و او را دیدم سر بفکرت فروبرده گفتم امیرالمؤمنین چه میاندیشد گفت من در این شهر شما لحنی شنیدم و خواستم کتابی در اصول عربیت وضع کنم پس گفتم اگر امیرالمؤمنین چنین کند ما را احیا کند و این زبان در میان ما پایدار ماند و سه روز پس از آن بخدمت او مشرف شدم و او صحیفه ای نزد من افکند در آن نوشته: بسم الله الرحمن الرحیم. الکلام کله اسم و فعل و حرف فالاسم ما انبأ عن المسمی و الفعل ما انبأ عن حرکة المسمی و الحرف ما انبأ عن معنی لیس باسم و لا فعل. پس فرمود دنبال آن بیار و بر آن بیفزای و بدان که چیزها بر سه گونه اند ظاهر و مضمر و چیزی که نه ظاهر است و نه مضمر و فضل دانشمندان در دانستن این قسم سوم است. ابوالاسود گوید چیزهائی من گرد کردم و بر او عرض کردم و از آن جمله بود حروف نصب و نوشته بودم که حروف نصب اِن، اَن، لیتَ، لعلّ، کأنّ است امیرالمؤمنین علی فرمود لکن را فراموش کردی گفتم آنرا از این طائفه نمی شمردم فرمود آری، لکنّ نیز از این قبیل است. و نیز گفته اند سبب اختراع نحو این بود که ابوالاسود را دختری بود و شبی در تاریکی رخشانی ستارگان او را شگفت آمد و گفت یا ابَت ما احسنُ السماء ابوالاسود گفت نجومها چه گمان برد که دختر از بهترین چیز آسمان سؤال کند و بعضی گویند دختر ابوالاسود گفت ما اشدّ الحرّ او در جواب گفت شهر آب دختر گفت من چیزی نپرسیدم و خبری گفتم. پس ابوالاسود بخدمت امیرالمؤمنین علی شد و قصه بازگفت. علی علیه السلام فرمود مخالطت عجم سبب این لحنهاست و باز گویند امیرالمؤمنین علی علیه السلام بدو فرمود الفاعل مرفوع و المفعول منصوب و المضاف الیه مجرور. و ابن الندیم گوید مردی از اهل زندخان مسمی بسعد روزی زمام اسب خود را در دست داشت و پیاده میرفت ابوالاسود بدو گفت ما لک یا سعد لم لاترکب و او بجواب گفت انّ فرسی ضالع و از ضالع ظالع خواست و ابوالاسود در این وقت بنوشتن علم نحو پرداخت و باز صاحب الفهرست گوید که بیشتر علما برآنند که نحو را ابوالاسود دئلی آورد و وی از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب گرفت و بعضی دیگر گویند واضع نحو نصربن عاصم الدئلی یا لیثی است و بخط ابی عبدالله بن مقله خوانده ام که او از ثعلب روایت کرده و او از ابن لهیعه و او از ابی النضر که اول کس که وضع عربیت کرد عبدالرحمن بن هرمز بود - انتهی. شعبی گوید: ما کان اَعفّ اطرافَه وَ اَحضرَ جوابه. و باز گویند آنگاه که وی بقبیلهء بنی قشیر نزول کرد و آن قبیله نصاب و ابوالاسود شیعی بود بنوقشیر شبها بدو سنگ افکندندی روزی ابوالاسود به آنان گفت چرا با من این کنید گفتند ما این سنگ ها نیفکنیم این سنگها از جانب خدا آید گفت دروغ میگوئید چه اگر افکننده خدای بودی خطا نکردی. وقتی اعور به او گفت چیز و نیم چیز و نه چیز چه باشد؟ گفت اما چیز بینا را گویند مانند من و نه چیز نابینا را و اما نیم چیز یکچشم بود مانند تو. و وقتی بدو گفتند تو ظرف علم و وعاء حلمی و تنها عیب تو امساک تست، گفت بهترین ظرف و وعا آن است که ممسک باشد. و زمانی او خانهء خویش ببصره برای آزاری که از همسایه میدید بفروخت از او پرسیدند خانهء خویش بفروختی؟ گفت نه بلکه همسایه را فروختم. و نوبتی ابن زیاد بدو گفت اگر ترا کِبَر سن مانع نبودی دستیاری من میکردی گفت اگر در فن کشتی مرا بکار خواهی گرفت مقدور من نیست و اگر از عقل و ادب من استفاده خواهی کردن آن امروز در من کاملتر از روزگار جوانی من است. و ابن الندیم گوید دیوان او را سکری ابوسعید و اصمعی و ابوعمرو شیبانی گرد کرده اند. نسبت ابداع نحو، علمی عظیم و ژرف و تالی فلسفه و ریاضی به یک فرد عرب بدوی آنهم در دورهء سادگی صرف و بدویت بحتهء عرب، یعنی نیمهء اول مائهء اول هجری بافسانه شبیه تر است. و در ایجاد آن متوسل به اعجاز شدن یعنی ابتکار نحو را به پسر عم و داماد رسول صلوات اللهعلیه انتساب کردن و محفوف بودن نام و نسب و نسبت و عمل و زمان ابوالاسود به این حدّ عجیب از شک و تردید، خرافی و نیش غولی بودن این دعوی را تقویت میکند. و بقول شاعر:
در این اگر مگری میرود حقیقت نیست
کجا حقیقت باشد اگر مگر نبود.
نام ابوالاسود، گاهی ظالم و زمانی ظُلیم، عمیر، عثمان، نصر، سلیمان یا عمرو، و اسم پدر او ظالم یا عامر یا عمر یا یعمر یا ظلیم یا عثمان یا عاصم است، و جد او موسوم به جندل یا حلس، و نسبت او بصری یا دئلی یا دؤلی یا دئلی یا دیلمی یا لیثی و معنی دُءل یا دؤل یا دِئل و جز آن قبیله مصنوع و مجعول از کنانه یا حیوانی میان روباه و راسو، و سنهء وفات وی 69 تا 101 یعنی مردد میان سی ویک سال که خود یک عمر فوق متوسط است و باعث ایجاد نحو، خود او با اختلاف روایات یا دختر او باز با نقلهای مختلفه و یا زیادبن ابیه با الوانی از قصص و یا معاویه و یا سعد فارسی زندخانی و یا امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام با حکایات گوناگون. در ملت مغلوب احساس احتیاج برسم و تدوین قواعد زبان ملت غالب طبیعی است. لیکن ملت غالب خاصه آنگاه که در مراحل بداوت محضه سیر میکند و بعلاوه از یک سو مست فتوحات و از طرفی سرگرم تمتع از ثمرات مادی غلبهء خویش است و کتاب آسمانی خود را هم که بلسان قوم نازل شده بسهولت میخواند نه حاجت به ابتکار علمی بدین شگرفی دارد و نه قوه و استعداد ابداع آنرا. ابن الندیم گوید: زعم اکثر العلماء النحو اخذ عن ابی الاسود الدئلی و انّ اباالاسود اخذ ذلک عن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام و قال آخر رسم النحو نصربن عاصم الدئلی و یقال لیثی. قرأت بخط ابی عبدالله بن مقلة عن ثعلب انه قال روی ابن لهیعه عن ابی النضر قال کان عبدالرحمن بن هرمز اول من وضع العربیة و کان اعلم الناس بانساب قریش و اخبارها و احد القرّاء. و کذا حدثنی الشیخ ابوسعید رضی اللهعنه. و تتبعی بلیغ نشان میدهد که اگر اکثر مسائل علم نحو از خود زبان عرب استخراج شده اق بعض آن جز ترجمهء قواعد زبانی اجنبی و آریائی نیست و با ازدحام اینهمه افسانه در امر پیدایش نحو و بالاخص راجع به شخصیت ابوالاسود میتوان گمان برد که اگر ابوالاسود مانند ابوالجاموس ثوربن یزید اعرابی بدوی معلم فصاحت ابن المقفع نیست و موجودی حی و خارجی است دهقانی است ایرانی از نواحی بصره که هنوز برای دختر او صحیح گفتن عربی صعوبت داشته و خود او نیز بنا به رسم بزرگان آن روز و بعد از آن روز عرب (که از ایرانیان برای فرزندان خویش مربی و آموزگار می گزیدند) مؤدِّب اولاد زیادبن ابیه بوده و او تنها یا با چند تن ایرانی دیگر از قبیل عبدالرحمن بن هرمز چند قاعدهء علم نحو عرب را استخراج کرده و چند سال پس از آن سیبویه فارسی با مدد خلیل بن احمد فرهودی(4) انفراداً یا با چهل ویک کس دیگر(5) الف تا یای این علم را در الکتاب(6)در دسترس عجم و عرب گذاشته اند. والله اعلم.
(1) - جِ اَصْلَع.
(2) - جِ اَبْخَر.
(3) - قرآن 9/3.
(4) - بروایت فاضی نورالله و صاحب روضات خلیل از ابناء یمن و از اولاد سپاهیان فرستادهء انوشیروان به یمن است.
(5) - قرأت بخط ابی العباس ثعلب اجتمع علی صنعة کتاب سیبویه اثنان و اربعون انساناً منهم سیبویه. (ابن الندیم).
(6) - کان المازنی یقول من اراد ان یعمل کتاباً کبیراً فی النحو بعد کتاب سیبویه فلیستحی ء.
ابوالاسود شیبانی.
[ اَ بُلْ اَ وَ دِ شَ ](اِخ) شاعری از عرب. و او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابوالاشبال.
[ اَ بُلْ اَ ] (ع اِ مرکب) شیر. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). اسد.
ابوالاشحج.
[ اَ بُلْ اَ حَ ] (ع اِ مرکب) استر. بغل. (المزهر). قاطر.
ابوالاشد.
[ اَ بُلْ اَ شَدد ] (اِخ) سنان بن خالدبن اشدّ. یکی از شجعان عرب.
ابوالاشد سلمی.
[ اَ بُلْ اَ شَدْ دِ ؟ ] (اِخ)محدث است. و بعضی نام او را ابوالاسد با سین مهمله گفته اند.
ابوالاشعب.
[ اَ بُلْ اَ عَ ] (ع اِ مرکب) باز. بازی. (المزهر).
ابوالاشعث.
[ اَ بُلْ اَ عَ ] (اِخ) عزیزبن الفضل بن فضاله. او راست: کتاب الخیل و الاردیة و اسمائها بمکه. (ابن الندیم).
ابوالاشهب.
[ اَ بُلْ اَ هَ ] (ع اِ مرکب) لبن. شیر. ابوالابیض. (مهذب الاسماء). || باز. (مهذب الاسماء). بازی.
ابوالاشیم.
[ اَ بُلْ اَ یَ ] (ع اِ مرکب) عقاب. (المزهر). ابوحسان.
ابوالاصبع صوری.
[ اَ بُلْ اَ بَ عِ ] (اِخ)موسوم به سُنیس. محدث است.
ابوالاصفر.
[ اَ بُلْ اَ فَ ] (ع اِ مرکب)خبیص. (المزهر). افروشه. آفروشه. حلوای سفید. حلوای خانگی. ابوصالح. ابوطبیب. خبیصه. ابوسهل. || خربوزه. (مهذب الاسماء). خربزه. بِطّیخ.
ابوالاضیاف.
[ اَ بُلْ اَضْ ] (ع ص مرکب)مِطعام. (تاج العروس). || میزبان. (منتهی الارب). || مهماندوست.
ابوالاظلاف.
[ اَ بُلْ اَ ] (ع اِ مرکب)(1)قسمی از ذوات الثدی بی ثنایا از نواحی حارهء افریقیه و او را بر پوست موی خشن است و خود حیوانی لیلی و حَذر و بطی ء و گران با سری سخت دراز و بتفوزی نهایت باریک و زبانی دودی شکل و بر قوائم او ناخنانی تیز و آنان در لانه های گود که در زمین کنند منزل دارند و غذا مور و موریانه خورند و آن با زبان صید کنند و زبان آنان را لعابی لازق و چسبنده است.
.
(فرانسوی)
(1) - Orycterope
ابوالاعز.
[ اَ بُلْ اَ عَزز ] (اِخ) دبیس بن سیف الدوله ابوالحسن صدقة بن منصوربن دبیس بن علی بن مزید اسدی ناشری ملقب بنورالدوله. از ملوک بنی مزید در حله. جلوس او به سال 501 ه . ق. و وفات در 529 ه . ق. بوده است. حریری صاحب مقامات معاصر او بود و نام وی در مقامهء 39 بیاورده است.
ابوالاعز.
[ اَ بُلْ اَ عَزز ] (اِخ) قراتکین. محدثی است.
ابوالاعور.
[ اَ بُلْ اَ وَ ] (اِخ) عمروبن سفیان سلمی. مادرش از ترسایان و پدر او از مشرکین حربی اُحد بوده است. ابوالاعور خود از دوستداران آل بوسفیان و از دشمنان امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و در محاربهء یرموک با یزیدبن ابی سفیان به شام شد و به حرب صفین در سپاه معاویه بود. و آنگاه که عمروبن العاص برای انتزاع مصر از عامل امیرالمؤمنین علی علیه السلام رفت با عمرو بود. و سپس به اخذ جزیه از اهل کتاب از جانب معاویه بفلسطین رفت و برزیگران آن ناحیت را شماره کرد و پس فرمانروای اردن و اعمال آن گشت، و معاویه وقتی او را بجای عمروبن عاص به مصر فرستادن خواست و این امر صورت نبست.
ابوالاعیس.
[ اَ بُلْ اَ یَ ] (اِخ) عبدالرحمن سلیمان حمصی، یا سلمان حمصی. نام شاعری از عرب.
ابوالاغلب.
[ اَ بُلْ اَ لَ ] (اِخ) ابراهیم بن عبدالله. یکی از رجال دولت بنی اغلب. او به سال 219 ه . ق. از دست بنی اغلب حکومت صقلیه داشت و در آن وقت با روم محاربات چند کرد و کشتی های روم بگرفت و بجزایر اطراف ایتالیا لشکر فرستاد و غنایم بیشمار به دست کرد و در سنهء 223 مقارن وفات زیادة اللهبن اغلب از آن مقام خلع و بافریقا شد.
ابوال البغال.
[اَبْ لُلْ بِ] (ع اِ مرکب)سراب.
ابوالاملاک.
[ اَ بُلْ اَ ] (اِخ) علی بن عبدالله بن عباس، جد خلفای عباسی. مولد او به سال 40 ه . ق. بود و امیرالمؤمنین علی علیه السلام او را علی نام نهاد و کنیت ابوالحسن داد. او مردی زاهد و فصیح بود و از ولیدبن عبدالملک بسی آزار دید و از دمشق به حمیمه یکی از قراء اشراط انتقال جست.گویند بنوامیه او را به ترک نام و کنیت خود اجبار کردند و او به تغییر کنیت خویش به ابومحمد راضی شد لکن بگشتن نام تن درنداد. و او را ابوالاملاک از آن گفتند که چون نوزاد بود امیرالمؤمنین او را بر دست گرفت و نام و کنیت داد و آنگاه که او را به عبدالله رد می کرد فرمود: خذه الیک اباالاملاک؛ و معنی آنکه بگیر پدر پادشاهان را.
ابوالامن.
[ اَ بُلْ اَ ] (ع اِ مرکب) سیری. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). شبع. ابوالرضا. (مهذب الاسماء).
ابوالاهوال.
[ اَ بُلْ اَهْ ] (اِخ) ابوالهول: و علی مقربة من هذه الاهرام...صورة غریبة من حجر... علی صفة آدمی هائل المنظر، وجهه الی الاهرام...تعرف بابی الاهوال. (رحلهء ابن جبیر). و رجوع به ابوالهول شود.
ابوالایتام.
[ اَ بُلْ اَ ] (اِخ) (پدر یتیمان) لقب امیرالمؤمنین علی علیه السلام.
ابوالبختری.
[ اَ بُلْ بَ تَ ] (ع اِ مرکب)مار. حیه. (المزهر). || سگ. (مهذب الاسماء). || کراخک. (در نسخه ای از مهذب الاسماء).
ابوالبختری.
[ اَ بُلْ بَ تَ ] (اِخ) وهب بن وهب بن کثیربن عبدالله قرشی. ربیب حضرت امام جعفر صادق علیه السلام. هارون خلیفه او را قضای عسکر مهدی داد و سپس بقضای مدینة الرسول مأمور گشت و پس از آن عزل و به بغداد باز گردید و تا آخر عمر بدانجا ببود. او مردی کریم و خوش طبع بود و شعرا او را مدح کرده و صلت و انعام یافته اند. لکن بضعف روایت خاصه در منقولات خویش از حضرت صادق متهم است و شهید ثانی در درایه او را نام برده و نمونه ای از وضع و جعل او را برای خوش آمد خلیفه آورده است. او را کتابی چند است و اسامی آن در فهرست ابن الندیم مذکور است. وفات او به سال 200 ه . ق. است.
ابوالبداح.
[ اَ بُلْ بَدْ دا ] (اِخ) ابن عاصم. تابعی است.
ابوالبداح.
[ اَ بُلْ بَدْ دا ] (اِخ) مولی عبدالله بن جعفربن ابیطالب. او بحسن صوت معروف و از خنیاگران مشهور عصر خویش است.
ابوالبر.
[ اَ بُلْ ؟ ] (اِخ) هاشم عنوان بن عثمان الزبیدی الشامی. او را قرائتی است. (ابن الندیم).
ابوالبرج.
[ اَ بُلْ بُ ] (اِخ) کنیت قاسم ذبیانی ابن حنبل. شاعر معروف اسلامی.
ابوالبرزی.
[ اَ بُلْ بَ رَ زا ] (اِخ) یزیدبن عطارد. تابعی است.
ابوالبرکات.
[ اَ بُلْ بَ رَ ] (اِخ) کنیت ابن انباری. رجوع به ابن انباری کمال الدین... شود.
ابوالبرکات.
[ اَ بُلْ بَ رَ ] (اِخ) رجوع به ابن ایاس محمد بن احمد... شود.
ابوالبرکات.
[ اَ بُلْ بَ رَ ] (اِخ) کنیت ابن مستوفی مبارک بن احمد اربلی، صاحب تاریخ اربل. رجوع به ابن مستوفی... شود.
ابوالبرکات.
[ اَ بُلْ بَ رَ ] (اِخ) نجم الدین خبوشانی محمد بن الموفق بن سعیدبن علی بن الحسن بن عبدالله. فقیه شافعی. در فقه شاگرد محمد بن یحیی مؤلف تحقیق المحیط، و سلطان صلاح الدین باشارهء او مدرسهء مجاور ضریح امام شافعی را در قرافة الصغری بساخت و تدریس آن مدرسه به نجم الدین گذاشت. ولادت او در ناحیهء استوی خبوشان به سال 510 ه . ق. و وفات در 587 ه . ق. و مدفنش در مدرسهء مذکوره زیر پای امام شافعی است.
ابوالبرکات بغدادی.
[ اَ بُلْ بَ رَ تِ بَ ] (اِخ) هبة اللهبن یعلی بن ملکاء بلدی بغدادی، طبیب و فیلسوف یهودی. ملقب به اوحدالزمان از مردم بلد در طریق بغداد به موصل. او به قرن ششم میزیست. در ابتداء به بغداد شد و نزد ابوالحسن سعیدبن هبة الله دانش طب فراگرفت و در همانجا شغل طبابت ورزید و شهرت یافت و کرّتی برای معالجهء سلطان مسعودبن ملکشاه سلجوقی بایران آمد و بیماری او علاج کرد و با نعمت وافر به بغداد بازگشت و در این وقت مرض داخس (عقربک) در لشکریان سلطان افتاد و او با قطع انگشت علاج میکرد و دیگر طبیبان با مرهم و دوا مداوا نمی توانستند و از این رو بر شهرت او بیفزود و در اواخر عمر مسلمانی گرفت. او راست: کتابی در فلسفه بنام معتبر مشتمل بر منطق و طبیعی و الهی با عبارتی فصیح و مقاصدی روشن و کتاب امین الارواح و کتاب الاقرابادین و اختصارالتشریح لجالینوس و رسالةٌ فی العقل و ماهیته و رسالة فی الدوّاء، و ابن خلکان در ذیل ترجمهء ابن تلمیذ هبة الله نام و نسبت وی را بدین گونه ضبط کرده است: هبة اللهبن علی بن ملکان. وفات او در زمان مستضی ء بمرض جذام بود.
ابوالبرکات بیهقی.
[ اَ بُلْ بَ رَ تِ بَ هَ ] (اِخ) ملقب به مجدالدین. شاعری از مردم بیهق. او مداحی تاج الدین رئیس خراسان می کرد.
ابوالبرکه.
[ اَ بُلْ بَ رَ کَ ] (اِخ) نام شاعری فارسی گوی از مردم خراسان معاصر امیرعلی شیر نوائی.
ابوالبرهسم.
[ اَ بُلْ بَ رَ سَ ] (اِخ)عمران بن عثمان زبیدی شامی. او صاحب قرائتی شاذّه است.
ابوالبریص.
[ اَ بُلْ بُ رَ ] (ع اِ مرکب)پرنده ای است اندک پیس. (منتهی الارب).
ابوالبشر.
[ اَ بُلْ بَ شَ ] (اِخ) کنیت آدم پدر آدمیان. بوالبشر. کنیت مهتر آدم علیه السلام. (مؤید الفضلاء). صفی الله.
ابوالبشر.
[ اَ بُلْ بَ شَ ] (اِخ) کنیت ابن مقفع ساویروس اسقف.
ابوالبشر.
[ اَ بُلْ بَ شَ ] (اِخ) پهلوان بن شهرمزن بن محمد بن بیوراسف الیزدی دجّال کذّاب. و حافظ گوید: زعم انه سمع من شخص لایعرف، بعد السبعین و خمسمأة صحیح البخاری قال اخبرنا الداودی. فانظر الی هذه الوقاحة. صاحب تاج العروس گوید اسم و نسب او را در آخر شرح مصابیح بغوی بخط مؤلف دیدم.
ابوالبشر.
[ اَ بُلْ بَ شَ ] (اِخ) عبدالاَخر. محدث است.
ابوالبصیر.
[ اَ بُلْ بَ ] (اِخ) شاعری مُقِلّ است. (ابن الندیم).
ابوالبطحاء .
[ اَ بُلْ بَ ] (اِخ) کنیت عبد مناف است.
ابوالبقا.
[ اَ بُلْ بَ ] (اِخ) هشام بن عبدالملک یزنی حمصی. محدث. وفات او به سال 251 ه . ق. بوده است و صاحب تاج العروس گوید صواب ابوالتقی بر وزن غنی است.
ابوالبقاء .
[ اَ بُلْ بَ ] (اِخ) کنیت ابن صایغ یعیش بن علی. رجوع به ابن صایغ موفق الدین... شود.
ابوالبقاء .
[ اَ بُلْ بَ ] (اِخ) حسینی کفوی. او راست کتابی در لغت عرب، معروف بکلیات ابی البقاء و آنرا به نام مصطفی پاشای وزیر کرده است.
ابوالبقاء .
[ اَ بُلْ بَ ] (اِخ) خالد ثانی، پانزدهمین از سلاطین بنی حفص. رجوع به خالدبن ابراهیم... شود.
ابوالبقاء .
[ اَ بُلْ بَ ] (اِخ) کنیت خالدبن یحیی بن ابراهیم، هشتمین از پادشاهان بنی حفص در تونس. رجوع به خالدبن یحیی شود.
ابوالبقاء .
[ اَ بُلْ بَ ] (اِخ) محب الدین عبدالله بن ابی عبدالله الحسن بن ابی البقاء عبدالله بن حسین عکبری، و کنیت او ابوفضیل ادیب نحوی فقیه و حاسب حنبلی. مولد او بغداد به سال 538 ه . ق. او در نحو شاگرد ابن خشاب و یحیی بن نجاح بود. وقتی تدریس مدرسهء نظامیه را با شرط قبول مذهب شافعی بدو دادند و او سر باززد. وی در کودکی بعلت آبله نابینا گشت، گویند کتب را بر او میخواندند و او مطالب را در ذهن خویش فراهم می آورد و سپس بکاتب املا میکرد و طریقهء تألیف او بدین گونه بود. وفات او در 616 هم به بغداد بود. او راست: شرح کتاب ایضاح ابوعلی فارسی. شرح دیوان متنبی معروف بشرح عکبری. شرح لمع ابن جنی. شرح مفصل زمخشری. شرح خطب ابن نباته. کتاب اعراب القرآن موسوم به تفسیرالتبیان. کتاب اعراب الحدیث. کتاب اعراب الحماسة. شرح مقامات حریری.
ابوالبلاغ.
[ اَ بُلْ بَ ] (اِخ) کنیت جبرائیل.
ابوالبنات.
[ اَ بُلْ بَ ] (ع اِ مرکب) خداوند دختران. || پشمینهء نهایت نرم که آن را سقلاط خاص نیز نامند.
ابوالبیان.
[ اَ بُلْ بَ ] (اِخ) او را پنجاه ورقه شعر است. (ابن الندیم).
ابوالبیت.
[ اَ بُلْ بَ ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خانه خدا. خداوند خانه. صاحب خانه. رب البیت. (المزهر).
ابوالبیداء رباحی.
[ اَ بُلْ بَ ءِ رَ ] (اِخ)نام یکی از فصحای عرب. و ابومالک عمروبن کرکره ربیب او بود. و نام ابوالبیداء اسعدبن عصمة است و او در بصره معلمیِ کُتّاب کردی و مزد ستدی و در تمام عمر همین شغل می ورزید و شعر نیز می گفت. (ابن الندیم).
ابوالبیض.
[ اَ بُلْ ] (ع اِ مرکب) شیر. لَبن. || شترمرغ نر. ظلیم.
ابوالبیضاء .
[ اَ بُلْ بَ ] (ع ص مرکب)حبشیّ. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). سیاه. اسود. || (اِ مرکب) کلاغ.
ابوالتامور.
[ اَ بُتْ تا ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. (المزهر).
ابوالتریک.
[ اَ بُتْ تُ ] (اِخ) طرابلسی. محدث است.
ابوالتقی.
[ اَ بُتْ تَ ] (اِخ) رجوع به ابوالبقا هشام... شود.
ابوالتقی.
[ اَ بُتْ تُ قا ] (اِخ) محمد بن حسن. محدثی است.
ابوالتواریخ.
[ اَ بُتْ تَ ] (اِخ) لقب مورخ مشهور یونان هرودوتس. هرودوت.
ابوالثناء .
[ اَ بُثْ ثَ ] (اِخ) شمس الدین محمودبن ابی القاسم عبدالرحمن بن احمدبن محمد بن ابی بکر اصفهانی. مولد او674 ه . ق. در اصفهان و هم بدانجا به تحصیل علوم و فنون پرداخت و در علوم عربیت ماهر گردید و سپس به دمشق شد و در آنجا ابن تیمیه او را بدید و مرتبت او در علم بشناخت و در تعظیم او مبالغت کرد و پیوسته در جامع اموی بتلاوت و یا تدریس طلاب میپرداخت و پس از ابن زملکانی مدرسی مدرسهء رواحیه داشت و سپس بقاهره شد و قوصون در قرافه برای او خانقاهی کرد و او شیخ آن خانقاه بود. اسنوی گوید وی در علوم عقلیه بارع بود و اهل صلاح را دوست میداشت با اعتقاد صحیح و غیرمتکلف در معاش و قانع در اکل و او را کتب بسیار است از جمله: تفسیری بزرگ و شرح کافیهء ابن حاجب و شرح مختصر ابن حاجب در اصول و شرح تجریدالکلام و شرح منهاج بیضاوی و شرح طوالع بیضاوی و شرح بدیع ابن ساعاتی و رساله ای در عروض و غیر آن و چون حکما و اصولیین متأخر «اصفهانی» مطلق گویند مراد ابوالثنا صاحب ترجمه است.
ابوالثناء .
[ اَ بُثْ ثَ ] (اِخ) کنیت محمودبن مسعودبن المصلح الشیرازی، معروف بملا قطب.
ابوالثوربن محمد.
[ اَ بُثْ ثَ رِ نِ مُ حَمْ مَ ] (اِخ) ابن عبدالرحمن. تابعی است.
ابوالجارود.
[ اَ بُلْ ] (اِخ) کنیت زیادبن ابی زیاد خراسانی. امام طائفهء جارودیه، از غُلات زیدیه که متجاهر به سبّ شیخین بوده است و لقب او سُرحوب است. ابن الندیم او را مکنی به ابوالنجم و نامش را زیادبن المنذر العبدی میگوید. و معاصر بوده است با جعفربن محمد بن علی علیه السلام. و در جای دیگر گوید او تفسیری از قرآن از امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده است. و خوارزمی در مفاتیح العلوم نام او را زیادبن ابی زیاد یا ابی زیاده آورده است.
ابوالجاموس.
[ اَ بُلْ ] (اِخ) نوربن یزید اعرابی. یکی از فصحای بدوی. گویند او گاهی ببصره میشد و بر آل سلیمان فرود می آمد و نیز گویند ابن المقفع فصاحت از او فراگرفت. و ظاهراً هم شخص او و هم نسبت تعلم ابن المقفع از او مصنوع و مجعول و مخترَع است.
ابوالجحاف.
[ اَ بُلْ جَحْ حا ] (اِخ) لقب ابومحمد رُؤْبة بن عجاج. رجوع به رُؤْبة بن... شود.
ابوالجراح.
[ اَ بُلْ ؟ ] (اِخ) نام یکی از فصحای عرب، معاصر یحیی بن خالد. (از ابن الندیم). و رجوع به ابوالجراح العقیلی شود.
ابوالجراح العقیلی.
[ اَ بُلْ ؟ ] (اِخ) یکی از فصحای عرب. و شاید ابوالجراح معاصر یحیی بن خالد همین عقیلی باشد.
ابوالجرباء .
[ اَ بُلْ جَ ] (اِخ) عاصم بن دلف. ساربان جمل عائشه بجنگ جمل.
ابوالجعد.
[ اَ بُلْ ؟ ] (ع اِ مرکب) شتر؟
ابوالجناب.
[ اَ بُلْ جَنْ نا ] (اِخ) شیخ نجم الدین طامّة الکبری. احمدبن عمر بن محمد بن عبدالله صوفی خیوقی خوارزمی. مولد او به سال 540 ه . ق. در خوارزم. و گویند کنیت ابوالجناب را رسول صلوات اللهعلیه در خواب بدو داد. و گاهی او را شیخ نجم الدین کبری خوانند و کبیر مخفف طامة الکبری باشد. در سال 568 از دیار خود به بلدهء همدان شد و از آنجا باسکندریهء مصر رفت و رخصت حدیث یافت و از مصر باهواز آمد و در 618 در غزاء با خذلهء تاتار به خوارزم بشهادت رسید، و سلسلهء صوفیهء خوارزم و نواحی بدو منتهی شود. شیخ به اسکندریه از ابوطاهر سلفی و به تبریز از محمد بن اسعد عطاری و باصفهان از ابوالمکارم لبان و ابوسعید رازانی و محمد بن ابی زید کرانی و مسعودبن ابی منصور جمالی و ابوجعفر صیدلانی حدیث شنود و خود بخوارزم حدیث کرد و ابومحمد عبدالعزیزبن هلال اندلسی از او روایت کند. ابن جراده در تاریخ حلب گوید شیخ نجم الدین در مراجعت از مصر بر حلب نیز بگذشت شیخ در اسکندریه صحبت اسماعیل قصری دریافت و سپس بخدمت شیخ عمار یاسر پیوست و بعد از آن به مصر بشیخ روزبهان فارسی ارادت ورزید و احمد موصلی و قاضی ابن العصر دمشقی را نیز بدید و خرقه از اسماعیل قسری (کذا) پوشید و شیخ مجدالدین بغدادی و شیخ سعدالدین حموئی و شیخ رضی الدین علی بن سعد البحرینی المعروف به لالا و شیخ نجم الدین دایه و سیف الدین باخرزی و جمال الدین گیل و مولا جلال الدین از مریدان و پیروان اویند. او راست: کتاب منازل السایرین و رسالة الخائف الهائم من لومة اللائم. و از اشعار اوست:
در کوی تو میدهند جانی بجوی
جان را چه محل که کاروانی بجوی
از تو صنما جوی جهانی ارزد
زین جنس که مائیم جهانی بجوی.
این لاله رخان که اصلشان از چگل است
یارب که سرشت پاکشان از چه گل است
دل را ببرند و قصد جان نیز کنند
این است بلا وگرنه زیشان چه گله ست.
برای سایر اشعار او رجوع به مجمع الفصحا و ریاض العارفین شود.

/ 105