لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) قریه ای است از قراء ریوند از نواحی نیشابور در نزدیکی بیهق و آن آخرین حدود ریوند باشد. (مراصد ص 16) (معجم البلدان ج 1 ص 144).


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) قریه ای است از قراء قزوین و تا این شهر سه فرسخ مسافت دارد و آنرا ابوعبدالله احمدبن هبة الله الکمونی القزوینی بنا کرده است. (معجم البلدان ج 1 ص 144).


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) حاکم نشین ناحیتی است بهمین نام در هندوستان تابع حکومت بمبئی. این شهر در کنار نهر سابرمتی(1) در پنجاه میلی شمال خلیج کمبای و 309 میلی شمال بمبئی است در 23 درجه و یک دقیقهء عرض شمالی و 72 درجه و 42 دقیقهء طول شرقی و محیط آن شش میل است. در سال 1901 م. جمعیت آن 185899 تن بود که خمس آنان مسلمانان بودند. مساحت ناحیهء احمدآباد 3816 میل مربع (و یا 9883 کیلومتر مربع) و جمعیت آن 795967 تن است. شهر احمدآباد را احمدشاه گجراتی بسال 830 ه . ق. / 1411 م. بنا کرد و آنرا حصار و قلعه های سخت استوار است و رونق این شهر در زمان محمد اکبر و جانشینان وی رو بفزونی نهاد و بدانجا رسید که در قرن 17 میلادی زیباترین شهرهای هندوستان گردید و بتجارت نیل و پنبه و تریاک و صنایع زرین و سیمین و حریربافی و منبت کاری شهرتی بسزا داشت و هنگامی تحت حکومت قبیلهء مهرات درآمد (1235 ه . ق.) و این قبیله اطاعت انگلیسان را گردن نمی نهادند تاکار این شهر و ناحیه بخرابی کشید و راه انحطاط پیمود و در سال 1818 م. بتصرف انگلیسان درآمد. گویند احمدآباد را هزار مسجد و هر مسجد را دو مناره بود، و بزرگترین آنها مسجد سلطان احمد است، و نیز 360 محله داشته است و تا شهر محمودآباد که اکنون ده میل از آن فاصله دارد ممتد می شده است. این شهر از زلزله ای که بسال 1235 ه . ق. دچار آن شد آسیب دید و اکنون مساجد و مزاراتی از دو قرن 15 و 16 میلادی در آنجا دیده میشود که بسیاری از آثار صنایع قدیم اسلامی در آن برجاست و سه مسجد زیبای آن هنوز برپا باشد یکی از آنها مسجد هند است و همچنین است مسجد سوجات خان و از بناهای قابل ذکر، آتشکده و برج سکوت است اطراف آن نیز زیبا و دلکش می باشد و در پنج میلی شهر مسجدی است بصورت خانهء کعبه. (از ذیل معجم البلدان ج1 ص153 و دائرة المعارف اسلام ج1 ص209).
(1) - Sabarmati.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) ناحیه ای است نزدیک کوفه چنانکه ابن الاثیر در حوادث سال 285 ه . ق. آورده: کان بالکوفة ریح صفراء فبقیت الی المغرب ثم اسودت فتضرع الناس ثم أمطروا مطراً شدیداً برعود هائلة و بروق متصلة ثم سقط بعد ساعة بقریة تعرف باحمدآباد و نواحیها احجار بیض و سود مختلفة الالوان و حمل منه الی بغداد فرآه الناس.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) محله ای است در مشرق شهر اصفهان.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) قریه ای بچهار فرسخ جنوبی ارسنجان است. (فارسنامه).


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) قریه ای است بیک فرسنگی مشرق ده رم. (فارسنامه).


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) یکی از قراء فیروزآباد است و در فارسنامه در قسمت بلوک فیروزآباد آمده که این بلوک مشتمل است بر بیست ودو قریهء آباد و از آنجمله است احمدآباد در یک فرسخ و نیم کمتر میانه شمال و مغرب و آن قریه ای کوچک است.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) دیهی در سه فرسخ و نیمی سروستان.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) یکی از دیههای بلوک سرحد چهاردانگه یا چهارناحیه در شش فرسخی جنوب شرقی قریه آسپاس.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) قریه ای بیک فرسنگی مغرب شیراز.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) نام ناحیه ای است که راه آهن جنوب از آنجا میگذرد و ایستگاه شمارهء 10 راه آهن در آنجاست و نام فعلی آن نودژ است، میان انجیلاوند و پل، در 148 هزارگزی طهران.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) قریه ای است میان تون و طبس. صاحب حبیب السیر در شرح رفتن میرزا رستم بآستان خاقان دوست و مراجعت کردن میرزا اسکندر بجانب شیراز گوید:..و میرزا اسکندر روزی چند در قریهء احمدآباد که میان تون و طبس واقع است بسربرده.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) نام محلی در جنوب غربی سنگبست از نواحی مشهد.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) محلی در مشرق ناحیهء اندرخ بشمال شرقی مشهد.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) محلی در کنار راه مشهد بکاریز میان تربت جام و عباس آباد در 191800 گزی مشهد.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) محلی بشمال خمسه، شمال غربی آق کند.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) محلی است در استان نهم.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) محلی کنار راه بروجرد و خرم آباد میان حاجی آباد و قروق در 467600 گزی طهران.


احمدآباد.


[اَ مَ] (اِخ) محلی کنار جادهء سیرجان و بندرعباس میان علی آباد و ابراهیم آباد در 1185100 گزی تهران.


احمدا.


[اَ مَ] (اِ) شعر احمدا؛ شعر بد و بی معنی و بی وزن و بی قافیه.
-احمدا گفتن؛ شعر سخیف و بی معنی گفتن:دلشاد ملک معارف احمدا می گفت.


احمد احسائی.


[اَ مَ دِ اَ] (اِخ) ابن زین الدین بن ابراهیم بن صفربن ابراهیم بن داغربن رمضان بن راشدبن دهیم بن شمروخ بن ضوله. داغربن رمضان و جمله پدران او را منزل و سامان چون بادیه نشینان دیگر در کوه و بیابان بود و معرفتی چندان بمذاهب و ادیان نداشتند و چون از اهل تتبع و از معاشرین شیعه نبودند بر طریق اهل سنت و جماعت میرفتند اما از تعصب خالی بودند و همچنان سیرهء آباء و اسلاف را پیروی می کردند. وقتی مابین داغر و پدرش رمضان بن راشد نزاعی شد که مِن بعد از مجاورت ایشان مانع گشت داغر ناچار ترک پدر گفت و عیال خویش را بمطیرفی از قرای احساء انتقال داد، زمانی نگذشت که از مذهب اجدادی برگشت و قبول تشیع نمود. شیخ احمد احسائی نوادهء سوم داغر در ماه رجب 1166 ه .ق . در این محل متولد شده است. شیخ احمد چون سنش بپنج رسید از خواندن قرآن فارغ گردید از این پس همیشهء اوقات متفکر و متذکر بود و میگفت که هنگام معاشرت با کودکان تنها تنم در میان بلهو و لعب مشغول بود و در هر امری که محتاج بنظر و تدبر بود بر همه مقدم بودم و بر همه سبقت می جستم و چون تنها میشدم در عمارات ویرانه و اوضاع زمانه نظر میکردم و عبرت میگرفتم و با خود میگفتم چه شدند ساکنان اینها و کجایند آبادکنندگان آنها و بیاد ایشان می افتادم و میگریستم و مرا با این خردسالی عادت بر این جاری بود و نیز میگفت که قریه ای که مسکن ما آنجا قرار داشت اهلش را بملاهی و معاصی حرصی تمام بود و در میان ایشان احدی نبود که امر بمعروف و نهی از منکر نماید و مردم آنجا چیزی از احکام نمیدانستند و چنان بلهو و لعب مشغول و حریص بودند که آلات لهو خویش را بر در خانه ها می آویختند و بدانها بر یکدیگر تفاخر مینمودند و ایشان را انجمن های خاص بود که همگی آنجا جمع شده مشغول بانواع ملاهی و اقسام مناهی میشدند و از طبل و مزمار و رباب و عود و تار و انواع سرود هیچیک را فروگذار نمی نمودند و من چون بر مجالس ایشان میگذشتم در گوشه ای با اطفال مینشستم تنم در میان تنها بود و روحم متعلق بعالم بالا چون تنها میشدم خلوتی گزیده و بفکرت فرومی رفتم و بحال خویش میگریستم و نفس خود را بر معاشرت و مجاورت ایشان ملامت میکردم و گاه میشد که میخواستم خود را هلاک نمایم نمیدانستم که اعمال حرام است یا حلال، پیوسته تفکر مینمودم که خداوند این خلق را عبث و لغو و محض لهو و لعب نیافریده و بعقل خویش میفهمیدم که باید از خلقت اراده ای فرموده باشد لیکن هرچه تفکر میکردم غایت ایجاد و علت این بنیاد را نمی فهمیدم، سینه ام تنگ میشد و همواره در اوضاع دنیا فکر میکردم و عبرت میگرفتم و از معاشرت جهال با وصف خردسالی نفرت داشتم و خلوتی گزیده بحال خویش مشغول میگشتم تا آنکه روزی تنی از خویشاوندان که بکارهای نادانان مبتلی بود نزد من آمد و گفت: یابن عم چنان در نظر دارم که شعری چند بنظم آورم و از تو اعانت میخواهم، با آنکه کودک بودم قبول کردم اوراقی چند از بغل درآورده نظر میکرد از وی گرفتم و گشودم ابیاتی ملاحظه نمودم منسوب بشیخ علی بن حماد بحرینی در مدح ائمهء اطهار سلام اللهعلیهم اجمعین که مطلعش این است:
لله قوم اذا ما اللیل جنّهمُ
قاموا من الفرش للرحمن عُبّادا.
چون اشعار را قرائت کردیم اوراق را انداخت و گفت که چون نحو ندانی انشاء شعر نتوانی، چون این سخن از وی شنیدم بخاطرم رسید که تحصیل نحو نمایم که انشاء شعر توانم. طفلی از منسوبان مادر من در قریه ای نزدیک بقریهء ما بود نزد شیخی مشغول تحصیل بود از وی پرسیدم که در نحو مبتدی را چه کتاب ضرور است؟ گفت: عوامل جرجانی. نسخه ای از وی گرفتم و نوشتم لیکن از اظهار این امر نزد پدر حیا مینمودم اما چون شوق این امر بر من غالب آمد خاصه محض انشاء شعر چرا که امری برتر منظور نظر بلکه متصور نبود روزی در خانهء خویش در حجرهء پدر خفتم و اوراقی در کف گرفتم شاید پدر بیاید و بنشیند و اوراق را ببیند، آمد و نشست و دید، از مادر پرسید: در کف او چیست؟ گفت: نمیدانم، گفت: بگیر و بیاور. چون خواست بگیرد دست خود را چون خفتگان سست کردم. گرفت و برد و نمایاند. فرمود: رسالهء نحو است از کجا آورد؟ گفت: نمیدانم، فرمود: بجایش نه. من نیز دست خویش سست کردم در کفم نهاد سپس از جای خویش برخاستم و اوراق را پنهان داشتم، پدر پرسید این رساله را از کجا آورده ای؟ گفتم: خود نوشته ام، فرمود میل تحصیل داری؟ گفتم: آری و این کلمه بدون اختیار بر زبانم جاری شد الغرض پدر بامدادان مرا نزد آن شیخ فرستاد و شیخ نیز مرا با همان کودک بمناسبت خویشی همدرس نمود. کتاب اجرومیه و عوامل را نزد وی بانجام رسانیده بتحصیل علوم دیگر پرداختم لیکن در اثنای تحصیل چون شفای قلبی حاصل نشد باطناً منصرف گشته ولی ظاهراً مشغول بودم و در نفس خود داعیه هائی مشاهده مینمودم و قلق و اضطراب در دل خود مییافتم و همواره طالب خلوت و مایل بعزلت بودم و کوه و بیابان را دوست میداشتم و از مجاورت خلق و معاشرت ایشان ترسناک و پریشان بودم و پیوسته در اوصاف روزگار فکر نموده عبرت میگرفتم بالاخره از تحصیل علوم ظاهر منصرف گشتم و بهرکس که میگذشتم کلمه ای از آنچه در خواب شنیده بودم نمی شنیدم، علم فقه و حدیث در کسی نمی دیدم با این حال در میان مردم بودم تنم با ایشان محشور بود و جانم فرسنگ ها از ایشان دور بود چنان مینمود که کسی مرا میخواند لیکن خواننده را نمیدیدم و هر آن این حال در من قوت میگرفت و نفرتم از خلق زیادت میشد تا آنکه از یاران مهاجرت کرده عزلت جستم و چون مصیبت زدگان در گوشهء محنت نشستم و در بروی اغیار بستم و بگریه و زاری و ناله و بی قراری مشغول گشتم و بکسی میمانستم که بچیزی مأنوس و شاد شده باشد بنابر این روزبروز بر عبادت می افزودم و فکرت و نظر می نمودم و قرائت قرآن و تدبیر در معانی آن و استغفار در اسحار بسیار میکردم.
در سنهء 1176 که از سن شیخ احمد بیست سال (؟) گذشته بود در این حال کسی را برای اظهار اسرار الهی نیافت زیرا که در آن نواحی جمعی سنی بودند و غالب آنها اهل تصوف و برخی شیعهء اثناعشری و در میان ایشان جماعتی نیز از علمای ظاهری بودند که ایشان را ربطی با حکمت نبود تا چه رسد باسرار خلقت، لاجرم آهنگ مهاجرت نمود و راه عتبات عالیات در پیش گرفت تا مگر اهلی برای امر خویش جوید چون بکربلای معلی و نجف اشرف مشرف گشت در مجالس و محافل علماء و فضلاء حاضر میشد و مشاهیر علماء در آن وقت آقا باقر وحید بهبهانی و سید مهدی بحرالعلوم بودند، غالباً در مجالس درس و بحث ایشان حاضر میگشت و کسی از حالش آگهی نداشت. وقتی از سید مهدی بحرالعلوم خواهش اجازهء روایت نمود چون معرفتی بحالش نداشت تأمل نمود. سید پرسید: تألیف و تصنیف چه دارید؟ اوراقی چند در شرح تبصره نوشته بود تقدیم داشت. سید بعد از دقت فرمود: یا شیخ سزاوار قدر تو آن است که مرا اجازت دهی پس اجازه ای نوشت و داد و در همان ایام رساله ای که در قدر نوشته بود بحضور سید بحرالعلوم تقدیم کرد و سید شیخ را احترام فوق العاده و اکرامی زیادة نمود. بعد از چندی در عراق طاعونی پدید آمد که همگی متفرق شدند و شیخ احمد نیز مراجعت بوطن نمود بعد از ورود زنی از نواحی قرین که از نواحی آن سامان است بنکاح خویش درآورد و او اولین زن شیخ بود و چون چندی در آنجا اقامت نمود امرش شهرت گرفت و معروف گردید پس از چندی با خانواده ببحرین منتقل شد و چهار سال در آنجا اقامت نمود تا آنکه در ماه رجب 1212 بکربلا و نجف رفت پس از مراجعت در بصره توقف نمود و خانوادهء خود را از بحرین خواست در آنجا توقف کرد حاکم آن نواحی با شیخ بحسن سلوک رفتار میکرد و در مدت سه سال در بصره و احساء متوقف شد و در اوائل سال 1216 در روز عید غدیر طایفهء وهابی در کربلا خروج نموده قتل وغارت بی نهایت کردند و چندی نگذشت که شیخ از هجوم و اجتماع خاص و عام متنفر و منزجر گشت ناچار بحبارات که یکی از قرای بصره است منتقل شده بعد از چندی باز ببصره مراجعت نمود و از آنجا بقریه ای دیگر بنام تنویه رفت و چندی توقف نمود. به ده نشوه که در غربی همین ده است انتقال نموده هیجده ماه متوقف بود چون از اجتماع متنفر بود هر وقت بجائی انتقال مینمود تا آنکه محلی مطبوع یابد و چون مکانی مناسب طبع او نمی افتاد بجائی دیگر انتقال مینمود وقتی عبدالمنعم بن سید شریف جزائری که از مشاهیر آن صفحات بود عرض کرد که هرگاه خاطر مبارک بانزوا و عزلت مایل است در این حوالی قریه ای است موسوم بصفاده برای آسودگی مناسب تر از آن محلی نیست و از محل عبور و مرور دور است لهذا در سنهء 1219 با عیال بدان محل مهاجرت کرد و یک سال نیز توقف نمود آنجا نیز مطبوع طبع او واقع نیفتاد و آنرا از حیث مردم و زمین بدترین بلاد یافت و قصیده ای در مذمتش انشاء فرمود که مطلعش این است:
داهر هذا الدهر لیس یسعد
وَ هْوَ لما نجمعه مسدّد.
لاجرم اهل و عیال را نزد فرزند خویش شیخ علی نهاد و خود بمصاحبت فرزند دیگر شیخ عبدالله مسافرت نموده بسوق الشیوخ رفت، در این وقت شیخ محمد تقی فرزندش ساکن آن محل بود شیخ عبدالله را برای تحصیل علم نزد او نهاد خود ببصره رفت و خانه ای برای زن و بچهء خود معین نموده از پی ایشان فرستاد پس از ورود ایشان خود عزم زیارت عتبات نمود تا از آنجا بخراسان مشرف شود.
شیخ احمد در سال 1221 بمصاحبت فرزند خود شیخ علی و چند نفر دیگر بنجف و کربلا شتافت و از آنجا بایران آمد عبوراً بیزد رفت علماء و اهالی یزد طالب اقامت شیخ در یزد شدند بهمین جهة شیخ پس از ادای زیارت بیزد مراجعت کرد و چون چندی توقف نمود و ارادهء حرکت کرد اهل یزد باز التماس و خواهش نمودند ناچار اجابت نمود و بعضی از خانواده را همراه شیخ علی و دیگران از راه شیراز و اصفهان روانهء بصره نمود و خود با یکی از زوجات اقامت نمود و بنای دعوت نهاد، کم کم مشهور شد و امرش در کشور ایران انتشار یافت تا اینکه پادشاه عصر فتحعلی شاه قاجار بشیخ احمد ارادتی بهم رسانید و مشتاق زیارتش گردید، مکتوبات پی درپی ارسال میداشت تا مکتوبی بدین مضمون بشیخ احمد نوشت و ارسال نمود که: اگرچه مرا واجب است که بزیارت آن مقتدای انام و مرجع خاص و عام مشرف شوم چرا که مملکت ما را بقدوم بهجت لزوم خود منور فرمود، لیکن مرا بجهاتی مقدور نیست و معذورم اگر بخواهم خود روانهء یزد گردم لااقل باید ده هزار قشون همراه آورد و شهر یزد وادیی است غیرذی زرع و از ورود این قشون اهل آن ولایت بقحط و غلا مبتلی خواهند گشت و آشکار است که آن بزرگوار راضی بسخط پروردگار نیست والا من کمتر از آنم که در محضر انور مذکور گردم چه جای آن که نسبت بآن بزرگوار تکبر ورزم، پس از وصول این مکتوب هرگاه ما را بقدوم میمنت لزوم سرافراز فرمود فهوالمطلوب والا خود بناچار ارادهء یزد خواهم نمود. چون این مکتوب رسید کار بر شیخ دشوار گشت چاره آن دید که سر خویش گیرد و راه وطن در پیش، معهذا عزیمت شیراز نمود که ببصره بازگردد و چون اهل یزد از اراده اش آگهی یافتند اجتماع نموده درصدد امتناع برآمدند که مبادا سلطان را چنان بخاطر رسد که اهل یزد از خوف ورودش باعث این امر گشته اند بدین سبب مورد مؤاخذه خواهند بود بناچار عذرش مسموع نخواهد افتاد خاصه که زمستان بود الغرض از هر نوع سخن راندند تا آن بزرگوار بناچار توقف اختیار نمود پس از آن اشراف و اعیان گرد آمده در جواب نامهء سلطان حیران ماندند پس شیخ عزیمت طهران نمود بورود بطهران سلطان اکرام فوق العاده و احترام بی نهایت نمود و روز بروز ارادتش زیادتر می گشت و چنان معتقد بود که اطاعت شیخ واجب و مخالفتش کفر است و مسائل چند سؤال نمود و شیخ رسائلی چند در جواب نوشت که در فهرست تألیفات او خواهد آمد. چندی بعد خاطر شیخ از توقف در آنجا ملول شد ناچار آهنگ معاودت نمود چون فتحعلی شاه را این حال معلوم گشت از پی ممانعت برآمد بالاخره شیخ قبول کرد که در ایران اقامت کند و پادشاه خواست که شیخ در طهران توقف نماید چون شیخ مایل بانزوا بود و توقف طهران با این حال کمال منافات را داشت ابا نمود تا وقتی باز آغاز این سخن نمود که اگر میل مبارک باقامت طهران باشد تعیین منزل آسان است ولی اگر من در جوار سلطان منزل گزینم باعث تعطیل امر سلطنت خواهد بود، سبب پرسید، گفت: آیا با احترام و عزت بایدم بود یا با خواری و ذلت؟ گفت: با کمال عزت و استقلال و جلال باید زیست ما را رضائی جز رضای آن بزرگوار و سخطی جز سخط او نیست، فرمود: سلاطین و حکام بعقیدهء من تمام اوامر و احکام را بظلم جاری می نمایند و چون رعیت مرا مسموع الطاعه دانستند در همه امور رجوع بمن نموده و ملتجی خواهند گشت و حمایت مسلمانان و رفع حاجت ایشان نیز بر من واجب است چون در محضر سلطنت وساطت نمایم خالی از دو صورت نیست اگر بپذیرد تعویق و تعطیل امر سلطنت است و اگر نپذیرد مرا خواری و ذلت. پس شاه بفکر فرورفت و گفت: امر موقوف باختیار است هر بلدی که اختیار شود مختار ما نیز همان است ما را میل و خواهشی از خود نیست، چون واگذار نمود یزد را اختیار کرد و در اوایل ذی العقدهء سال 1223 خانواده را از بصره بیزد انتقال داد. در این وقت امر شیخ در بلاد و دیار انتشار یافت و بیشتر فضلا و علماء تسلیم وی شدند و از اطراف مسائل می فرستادند و رسائل مینوشت، چون دو سال بر این منوال گذشت عازم مشهد شد پس از انجام زیارت باز بیزد مراجعت کرد چندی نگذشت که عازم مجاورت کربلا و نجف شد اهل یزد را این معنی ناگوار آمده درصدد ممانعت برآمدند هرچند التماس نمودند مقبول نیفتاد و باصفهان رفت و از آنجا بکرمانشاه عزیمت نمود و بخواهش شاهزاده محمدعلی میرزا دولتشاه با نهایت جلال و فراغت بال دو سال در کرمانشاه متوقف شد و از سال 1229 در کرمانشاه بود و در سال سیم که 1232 بود عزیمت بیت اللهالحرام نمود خلاصه ماه مبارک رمضان را در شام مانده نیمهء شوال بمدینه رهسپار شد پس از فراغت از راه نجد و جبل با جمعی کثیر از حاج عزم عراق نمود چون وارد جبل گشت کاروانیان را نهاده خود با تنی چند روانهء نجف اشرف شد در بین راه با طایفه ای از دزدان، جنگی اتفاق افتاد، در ربیع الاول وارد نجف اشرف و از آنجا بکربلا مشرف گردیده در چهارم محرم از سال 1234 مراجعت بکرمانشاه نمود و چند سال دیگر نیز با نهایت جلال و فراغت بال زیست تا آنکه شاهزاده محمدعلی میرزا فوت کرد و در این اوقات بعزیمت زیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف شد و از آنجا دوباره بیزد مراجعت نمود و سه ماه در آنجا متوقف بود. شیخ بعد از چندی باصفهان رفت و علماء و اعیان و تمامی اهل آن سامان از او استقبال نمایان نمودند و بنابر اصرار علماء و اعیان اصفهان ماه رمضان را در اصفهان توقف کرد و تمام مردم از خاص و عام حتی علمای اعلام در آن ایام صبح و شام اجتماع و ازدحام می نمودند بحدی که روزی تنی چند محض احصاء جماعت بر در مسجد عدد ایشان را شانزده هزار نفر بشمار آوردند و این عده ای بود که با آن بزرگوار بنماز حاضر شده بودند.
پس از یک سال اقامت در اصفهان شیخ احمد بکربلا مشرف گشت و از کربلا عازم حج خانهء خدا شد و از بغداد بشام رفت و در اثنای راه مزاجش را ملالتی بهم رسید و روز بروز شدت میکرد تا در دومنزلی مدینه جهان فانی را ترک گفت و روز یکشنبه بیست ویکم ماه ذی القعدة الحرام 1241 ه . ق. بدنش را به مدینهء طیبه نقل کردند، در بقیع پشت دیوار قبهء مطهره طرف جنوب مقابل بیت الاحزان دفن نمودند. تمامی عمرش هفتادوپنج سال بود(1). در روضات الجنات تاریخ تولد شیخ ذکر نشده فقط مؤلف آن عمر شیخ را حدود نود و تاریخ وفات را در آغاز سال 1243 ه . ق. نوشته است.(2) مرحوم ادوارد برون انگلیسی در تاریخ ادبیات ایران هم تاریخ وفات و عمر شیخ را از روضات الجنات نقل نموده است(3). احتمال قوی دارد که قول فرزند شیخ درست تر باشد چنانکه در آغاز شرح حال نوشتیم که تاریخ تولد شیخ را در سال 1166 ه . ق. ثبت کرد، و تاریخ وفات او را هم در آخر شرح حال از قول او نوشتیم و از طرفی رسالهء ترجمهء حال شیخ بقلم فرزندش مورد توجه و اعتبار نزد آقا سید کاظم رشتی و مشایخ شیخیه بوده و همه بآن استناد کرده اند، بنابر این دیگر جای شبهه باقی نماند که قول روضات الجنات و کسانی که از او تبعیت کرده اند درست نیست.
مرحوم حاج محمد کریم خان کرمانی رکن رابع مشرب شیخیه، دربارهء شیخ چنین نوشته است: محبوب ترین امور عالم در نزد ایشان خلوت و انزوا و تفکر کردن در ملکوت آسمان و زمین و آثار قدرت خدا بود و ایشان تا توانستند در میان مردم نیامدند و از دنیا و مال و جاه اجتناب نمودند و قریب پنجاه سال در گوشهء انزوا نشستند و بسیاری از عمر خود را در بیابان ها، و کوهها و گوشه ها گذرانیدند و بهترین چیزها در نزد ایشان نماز بود در بیابان ها و ریاضت های شرعیه بسیار دشوار می کشیدند و گویا دو دفعه تمام مال خود را مواسات فرمودند باز ازبرای ایشان مال بسیار جمع شد روزی زنهای خود را امر نمودند که در اطاقی رفتند و فقرا را طلبیدند و امر نمودند که تمام مال خود را بر شما مباح کردم همه را ببرید. ازجمله محنت های ایشان یکی آنکه تکفیرشان کردند چرا که ایشان چیزی از خود نمی گفتند و فضل کسی دیگر را ذکر نمی کردند بلکه آل محمد (ص) و فضل آنها را می گفتند و دیگر آنکه مخالفین مجلسی برپا و کتابی تألیف کردند و هر روز آنرا در آن مجلس می خواندند و شیخ را لعن و طعن می نمودند دیگر آنکه بهر کس میرسیدند آن منافقین جستجو می کردند که طبع او از چه بیشتر نفرت دارد و همان را نسبت بشیخ میدادند تا او خوب وحشت کند و از روی قلب تکفیر کند پس به یکی می گفتند که شیخ جمیع علمای اولین و آخرین را از شیخ مفید تا آقا سیدعلی همه را بد میداند و خلاف اجماع تمام علماء می گوید و ببعض دیگر می گفتند که شیخ در امیرالمؤمنین (ع) غلو کرده، و علی را خالق و رزاق و محیی و ممیت می داند و کل خلق را مفوض به علی می داند و از مفوِّضه لعنهم الله می باشند و به بعض دیگر می گفتند که شیخ گفته تمام ضمیرهای قرآن به علی برمی گردد و گفته که وقتی که می گوئی ایاک نعبد و ایاک نستعین باید علی را قصد کنی و بگوئی که ای علی تو را عبادت می کنم و از تو یاری می جویم و به بعضی می گفتند که شیخ معاد جسمانی را قائل نیست و می گوید که بدنها به آخرت نمی آید و مرده ها زنده نمی شوند و به بعضی دیگر می گفتند که شیخ می گوید که پیغمبر (ص) با جسم خود بمعراج نرفته، هر عاقلی می داند که آنها زندقه و کفر است هرچند شیخ در مجالس و محافل می فرمودند ای قوم من از این عقاید بیزارم و هرگز من این ها را ننوشته ام و نگفته ام و عقاید من عقاید مسلمین است و بیزاری می جویم از هر اعتقادی که مخالف اجماع و ضرورت شیعیان باشد شق عصای مسلمین مکنید و تفریق در میان شیعیان میندازید کسی از ایشان نمی پذیرفت بنای نوشتن باطراف را گذاردند که شیخ احمد کافر است و جمع مسلمین بلاد را مشوش کردند و دل های تمام ایرانیان را به شبهه انداختند.(4) محنت دیگر که دامن شیخ را گرفت آنکه مخالفین کتاب شرح الزیارهء او را نزد پاشای بغداد فرستادند و گفتند که شیخ در آنجا خلفا را قَدْح کرده و ابوبکر و عمر و عثمان را به زشتی یاد نموده است.(5) داود پاشا بر اثر این تحریک و کینه ای که از شیعیان در دل داشت پس از چندی میرآخور خود را به کربلا فرستاد و مدت یازده ماه آنجا را در محاصره گرفت و دوازده هزار گلولهء توپ و خمپاره بر آن شهر ریخت و قسمت کفش کن ضریح حضرت امام حسین بر اثر این عمل خراب شد، باری همین که این حکایت آن کتاب را بداود پاشا نمودند و به شیخ رسید بسیار دلگیر شدند و دیدند که دیگر ماندن در کربلا ممکن نیست و بالاخره متعرض ایشان خواهند شد فرار بر قرار اختیار کردند و بمکهء معظمه ورود نمودند شیخ مادام که کار بدشنام و تضییع مال بود صبر کردند وقتی که کار بجان رسید اسباب خود را فروختند و با اهل و عیال و فرزندان و پسران و دختران به سفر مکه رفتند تا بنزدیکی مدینه که رسیدند روح پرفتوح ایشان از این عالم رحلت نمود(6).
مرحوم حاج ملا هادی سبزواری حکیم معروف در بحث اصالت وجود در شرح منظومهء خود حاشیه ای مرقوم داشته اند که تمام اساتید علم و حکمت روی سخن محقق سبزواری را به شیخ احمد احسائی میدانند، ترجمهء حاشیهء منظومه این است: هیچیک از حکماء باصالت وجود و اصالت ماهیت معتقد نبوده مگر یکی از معاصرین که این عقیده را قائل است و قواعد فلسفی را محل اعتبار قرار نداده در بعضی از مؤلفات خود گفته است وجود منشأ کارهای نیک است و ماهیت منشأ کارهای زشت و این امور اصلی هستند و اولویت برای اصلیت دارند بدیهی است که میدانید که شر عدم ملکه است و علت عدم عدم است و چگونه ماهیت اعتباری را تولید میکند بدان که برای هر ممکنی زوج ترکیبی ماهیت و وجودی است و ماهیت را کلی طبیعی نیز میگویند که در جواب ماهو گفته میشود هیچیک از حکما نگفته اند که ماهیت و وجود دو اصل هستند، چه این گفته لازمه اش این است که هر چیزی دو چیز متباینی باشد.(7)حاج ملا نصرالله دزفولی که از معاریف علمای دورهء ناصری است و شرح نهج البلاغهء ابن ابی الحدید را حسب الامر ناصرالدین شاه در شش جلد بزرگ بفارسی ترجمه نموده است در آخر ترجمهء جلد ششم شرح مزبور دربارهء مذهب شیخیه با عباراتی که گوئی ترجمهء تحت اللفظی از عربی و بکلی از قواعد انشاء فارسی دور است چنین نوشته: باید دانست همچنان که در میان مذهب امامیه در متأخرین علماء ایشان نیز فی الجمله مناقشاتی و مخالفاتی حاصل شده است و منشأ او چنگ زدن است باخبار متشابه واردهء در کتب اخبار و تأویل نمودن قرآن است باخبار غیرموثق بها در شأن ائمهء خود و فی الجمله غلوی دربارهء ایشان، پس حادث گردید مذهبی که او را مذهب شیخی میگویند که مؤسس او شیخ احمد احسائی بود و ازبرای اوست اصطلاحاتی در اداء مطالب خود و از این جهت مرادات شیخ ترقی داد و رونق داد آن مسلک را بحدی که نسبت داده میشد آن مسلک بخودش و گفته میشد مذهب سید کاظمی و در میان تلامذهء او بود مردمانی جاهل و بی سواد و طالبان اسم و آوازه پس ادعا میکردند مطالبی را که نه شیخ احمد و نه سید کاظم مدعی آنها بودند و بیرون آمد از ایشان رکن رابع و بابی و قرة العین که تفسیر حالات ایشان ظاهر و واضحند و این مفاسد را علماء از مقدمات ظهور مهدی و قائم آل محمد (ص) میدانند. ملا محمد اسماعیل بن سمیع اصفهانی که از حکماء معاصر شیخ احسائی است شرحی بر رسالهء عرشیهء ملاصدرای شیرازی نوشته که قسمت اول آن در آخر کتاب اسرارالاَیات ملاصدرا در طهران چاپ شد، در این شرح ایراداتی بر شرح عرشیهء شیخ احسائی گرفته و اعتراضات او را بر مشرب فلسفی حکماء جواب داده است، ترجمهء تقریبی مقدمهء ملا محمد اسماعیل چنین است: فاضل نبیل بارع شامخ شیخ المشایخ شیخ احمدبن زین الدین احسائی که خداوند او را نگه دارد و از بلاها محفوظ دارد شرحی بر عرشیهء ملاصدرا نوشته که تمام آن جرح است برای آنکه مراد مصنف را از الفاظ و عبارات ندانسته است و اطلاعی بر اصطلاحات نداشته است عرشیه کتاب عظیمی است... بعضی از دوستان امر کردند که شرحی بر آن بنویسم و حجاب را بردارم(8).
صاحب روضات الجنات در ص 26 نوشته که محدث نیشابوری در رجالش دربارهء شیخ چنین میگوید: فقیه محدث عارف وحید در معرفت اصول دین است و از او رسائل محکمی باقی مانده و در مشهد حسین یعنی کربلا با او اجتماع افتاد شکی در جلالت و ثقه بودن او نیست از سید علی طباطبائی صاحب ریاض و از شیخ جعفر نجفی و میرزا مهدی شهرستانی و جمعی از علمای قطیف و بحرین اجازهء روایتی داشته و عده ای از او اجازهء روایت داشته اند از آن جمله شیخ کلباسی صاحب اشارات الاصول است که سه روز هم در اصفهان برای فوت شیخ اقامهء عزا نمود. شیخ احمد احسائی دو فرزند مجتهد و فاضل داشته است ولی شیخ محمد فرزند بزرگش ظاهراً منکر طریقهء پدر بوده مانند انکار میرزا ابراهیم پسر ملاصدرای شیرازی از پدر، مؤلف روضات الجنات در شرح حال شیخ احمد تجلیل بسیاری از شیخ مینماید و در آخر شرح حال شیخ رجب برسی در باب ظهور سید علی محمد باب شرح بسیار مفید و موجزی می نویسد و از تاریخ اوهام و خرافاتی که در مذهب شیعهء اثناعشری تولید شده بحث میکند و آن بحث را بشیخ احمد متصل میسازد و دربارهء مشرب شیخیه چنین نوشته است: پیروان این جماعت که آلت معاملهء تأویل هستند در این اواخر پیدا شدند و در حقیقت از بسیاری از غلاة تندتر رفته اند... نام ایشان شیخیه و پشت سریه است و این کلمه از لغات فارسی است که آنرا بشیخ احمدبن زین الدین احسائی منسوب داشته اند و علت آن اینست که ایشان نماز جماعت را در پائین پای حرم حسینی میخوانند بخلاف منکرین خود یعنی فقهاء آن بقعهء مبارکه که در بالای سر نماز می خوانند و ببالاسری مشهورند، این طایفه بمنزلهء نصاری هستند که دربارهء عیسی غلو کرده بتثلیث قائل شده اند. شیخیه نیابت خاصه و بابیت حضرت حجة عجل اللهتعالی فرجه را برای خود قائل هستند.(9) با این احوال چون بنظر انصاف بآثار مطبوعهء شیخ مراجعه نمائیم خواهیم دید که شیخ احمد احسائی در غالب علوم متداولهء اسلامی عصر خود استاد و صاحب نظر بوده و کمتر نظیری در معاصرین خود داشته است در فلسفه و عرفان پیروی از اصطلاحات قوم نکرده و ایراداتی بمحیی الدین عربی و صدرالدین شیرازی و فیض کاشانی گرفته و گفته است که ایشان از ظواهر شرع اسلامی دور شده اند و با سلیقه و ذوق خاصی که با تتبع در آثار و اخبار آل محمد نموده عقاید و آراء فلسفی را مورد استفاده قرار داده است. شیخ مشرب اخباری داشته است و اخبار را بظاهر تأویل میکرد، و بقول خود تأویلی که موجب رضایت خدا و رسول است مینمود، و بفضائل خاندان علی معتقد و در دوستی آنان بی اختیار بوده و میخواسته است بهر وسیله که هست در نشر فضائل آل محمد بکوشد. شیخ احمد احسائی مردی پرهیزکار و خداشناس و شب زنده دار بوده ابداً بدنیا علاقه نداشته و از هرچه که آثار ریاست از آن هویدا بود گریزان بوده متأسفانه شخصیت برجستهء شیخ مورد حسادت معاصرین قرار گرفته و مورد تکفیر واقع شده است هرچه در آثار شیخ نگاه میکنیم می بینیم چیز تازه ای نیاورده بلکه همان آراء و عقاید اسلامی را آورده فقط آنها را با مشرب خشک اخباری و ذوق فلسفی مخصوص بخود مورد بحث قرار داده و مانند هر مجتهد دیگری نظریاتی از خود ابراز کرده است. مرحوم ادوارد براون در مقدمهء کتاب نقطة الکاف راجع بشیخیه و اصول مذهبی ایشان چنین نوشته است: غلاة چندین فرقه بوده اند که در جزئیات با هم اختلاف داشته اند ولی بقول محمد بن عبدالکریم شهرستانی در ملل و نحل معتقدات ایشان از چهار طریقه بیرون نبوده است: تناسخ، تشبیه یا حلول، رجعت، بداء. شیخیه یعنی پیروان شیخ احمد احسائی را در جزء این طریقهء اخیره باید محسوب نمود، میرزا علی محمد باب و رقیب او حاجی محمد کریم خان کرمانی که هنوز ریاست شیخیه در اعقاب اوست هر دو از این فرقه یعنی شیخیه بودند بنابر این اصل و ریشهء طریقهء بابیه را در بین معتقدات و طریقهء شیخیه باید جستجو نمود. اصول عقاید شیخیه از قرار ذیل است. 1- ائمهء اثناعشر یعنی علی با یازده فرزندانش مظاهر الهی و دارای نعوت و صفات الهی بوده اند. 2- از آنجا که امام دوازدهم در سنهء 260 ه .ق . از انظار غائب گردید و فقط در آخرالزمان ظهور خواهد کرد برای اینکه زمین را پر کند از قسط و عدل بعد از آنکه پر شده باشد از ظلم و جور و از آنجا که مؤمنین دائماً بهدایت و دلالت او محتاج میباشند و خداوند بمقتضای رحمت کاملهء خود باید رفع حوائج مردم را بنماید و امام غایب را در محل دسترس ایشان قرار دهد بناءعلی هذه المقدمات همیشه باید مابین مؤمنین یک نفر باشد که بلاواسطه با امام غایب اتصال و رابطه داشته واسطهء فیض بین امام و امت باشد این چنین شخص را باصطلاح ایشان شیعهء کامل گویند. 3- معاد جسمانی وجود ندارد و فقط چیزی که بعد از انحلال بدن عنصری از انسان باقی میماند جسم لطیفی است که ایشان جسم هورقلیائی(10) گویند. بنابر این شیخیه فقط بچهار رکن از اصول دین معتقدند از این قرار: 1- توحید. 2- نبوت. 3- امامت. 4- اعتقاد بشیعهء کامل، در صورتیکه متشرعه یا بالاسری (یعنی شیعهء متعارفی) بپنج اصل معتقدند از این قرار: 1- توحید. -2 عدل. 3- نبوت. 4- امامت. 5- معاد. شیخیّه باصل دوم و پنجم اعتراض کنند و گویند لغو است و غیرمحتاجٌالیه. چه اعتقاد بخدا و رسول مستلزم است ضرورة اعتقاد بقرآن را با آنچه قرآن متضمن است از صفات ثبوتیه و سلبیهء خداوند و اقرار بمعاد و غیر آن و اگر بنا باشد عدل که یکی از صفات ثبوتیهء خداوند است از اصول دین باشد چرا سایر صفات ثبوتیه از قبیل علم و قدرت و حکمت و غیره از اصول دین نباشد ولی خود شیخیه در عوض یک اصل دیگر که آنرا رکن رابع خوانند در باب اعتقاد بشیعهء کامل که واسطهء دائمی فیض بین امام و امت است بر اصول دین افزوده اند و شکی نیست که شیخ احمد احسائی و بعد از او حاجی سید کاظم رشتی در نظر شیخیه شیعهء کامل و واسطهء فیض بوده اند. بعد از فوت حاجی سید کاظم رشتی در سنهء 1259 ه .ق . ابتدا معلوم نبود که جانشین وی یعنی شیعهء کامل بعد از او که خواهد بود ولی طولی نکشید که دو مدعی برای این مقام پیدا شد یکی حاجی محمد کریم خان کرمانی که رئیس کامل شیخیهء متأخرین گردید و دیگر میرزا علی محمد شیرازی که خود را بلقب باب یعنی در میخواند مفهوم و مقصود از این کلمه تقریباً همان معنی بود که از شیعهء کامل اراده میشد.(11) ابراهیم بن عبدالجلیل از فضلای شاگردان شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی در رساله ای که باسم تحفة الملوک فی سر السلوک نوشته و آنرا بابتدا در سال 1247 بعباس میرزا و بعد از مرگ او همان نسخه را بمحمدمیرزا ولیعهد تقدیم نموده است در طی همین کتاب خود در مبحث اختلاف علماء چنین مینویسد: در اول ورود بحضور مسعود علامهء عالم مروج دین خاتم استادی استادالبشر وحیدالعصر شیخ احمد احسائی اعلی اللهمقامه که هنوز این مقامات را ندیده بودم و غور تمام در علم منطق و مجادله که اهل عالم در همین محافل غور دارند داشتم مسائل چند که حل آن بعلم منطق و طریقهء مجادله راست نیاید نزد بنده بلکه همهء علمای عصر لاینحل بود از جناب مستطاب سؤال کردم. از آن جمله اختلاف علمای شیعه بود که یکی اخباری و دیگری اجتهادی، یکی عمل بمطلق مظنه کند دیگری بظنی خاص که از کتاب و سنت حاصل آید و همچنین یکی بارشاد باطن و طریقهء ریاضت مردم را بحق دعوت کند و دیگری ببرهان عقلی و استدلال فلسفی. عرض کردم در این صورت [ بمن یقتدی طالب الحق لیهتدی ] قال رحمه الله تعالی کلاماً موجزاً فی حق المذهب احق ان یکتب بالذهب بل هو مکتوب فی اللوح المحفوظ و محفوظ عندالله و مرفوع الیه اذ هو الکلم الطیب والکلم الطیب یرفعه. قال رضی اللهعنه: یقتدی باعلم عامل متورع یعتنی بالکتاب والسنة همین کلام مختصر طالبان را کافی باشد چه عالم عامل که با ورع و تقوی باشد بنور ایمان راه رود و از صراط مستقیم کنار نشود خاصه که عمل بکتاب و سنت نماید که خود صراط مستقیم و میزان قویم است.
مهمترین کتب تألیفیهء شیخ احمد احسائی که مثل اکثر شاگردان و پیروانش بکثرت تألیف ممتاز بوده بقرار ذیل است: 1- کتاب شرح الزیارة در شرح زیارت جامعهء کبیر، چهار جزء، چاپ تبریز. 2- شرح عرشیهء ملاصدرالدین شیرازی، طبع ایران. 3- شرح مشاعر ملاصدرالدین شیرازی، طبع ایران. 4- جوامع الکلم، دو مجلد بزرگ جلد اول مشتمل بر چهل رساله جلد دوم مشتمل بر پنجاه ودو رساله و دوازده قصیده در رثاء حضرت امام حسین، طبع تبریز. 5- شرح فواید، مشتمل بر کلیات معارف حکم الهیه و معارف ربانیه مشتمل بر هیجده فایده، چاپ تبریز، این کتاب مشتمل است بر اصطلاحات فلسفی و کلامی که شیخ در تألیفات خود آنها را استعمال نموده است. 6- رساله ای در جواب شیخ علی بن عبدالله مشتمل بر سؤالاتی چند از تحقیق بمراتب وجود و شرح حروف بیست وهشت گانه بطوریکه با مراتب تکوینیه مطابق باشد و معنی عقل و شؤونات و تطورات آن در غیب و شهود و اسرار دیگر (خطی). 7- رساله ای در جواب آخوند ملا محمد دامغانی مشتمل بر سؤالاتی چند از کیفیت معنی بسیط الحقیقة کل الاشیاء و استفسار از حق این مسئله و پاره ای از متعلقات این مسئله (خطی). 8- رساله ای در جواب مرحوم شیخ احمد قطیفی مشتمل بر چند سؤال یکی در اینکه نیت وجه در عبادت شرط است یا مطلق قربت کافی است. دیگر در معنی نیت وجه که در السنهء فقها دایر است و پاره ای چیزها که از این قبیل است (خطی). 9- کشکول در بعضی تجربیات و اخبار غریبه و ادعیه و غیره (خطی). 10- رساله ای در جواب سؤالات شیخ محمد حسین نجفی مشتمل بر چند سؤال یکی در باب ضروریات پنجگانهء دین، دیگری درخصوص هفتادودو واجبی که قبل از نماز مصلی باید بداند، سوم در مستحبات نودونه گانهء صلوة صبح (خطی). 11- رساله ای در جواب بعضی مشتمل بر سؤالاتی چند در باب معنی انا لله و انا الیه راجعون و درخصوص رؤیت پروردگار که در ادعیه و آثار است (خطی). غالب آثار مطبوعهء شیخ وقف عام است و بعضی از کتابهای او را مرحوم سید کاظم رشتی و حاج محمد کریم خان کرمانی بفارسی ترجمه و نقل کرده اند. با مراجعه بآثار شیخ مرحوم احسائی مسلم میشود که او مذاق اخباری داشته لیکن اخبار و احادیث را بمشرب فلسفی خود توجیه و تشریح میکرده و با عرفان و عرفا و فلسفهء اشراق و مشاء مخالف بوده، و کتاب شرح فواید او بهترین دلیل این مدعی است چه او خود دارای اصطلاحات و بیانات خاصی است و در مقابل مشرب سایر فلاسفه و عرفا مذهبی مخصوص دارد و بهمین جهت است که مورد انتقاد حکمای عصر خود قرار گرفته است. نقل از مقالهء موسوم بمقالهء شیخ احمد احسائی بقلم آقای مرتضی مدرسی در مجلهء یادگار سال اوّل شمارهء چهارم. در معجم المطبوعات آمده است. او راست: 1- تعلیقة لطیفة علی الرسالة المسماة بالعرشیة، لصدرالدین الشیرازی الشهیر بصدری الّتی وضعها فی بیان النشأة الاخری أول التعلیقة: الحمدلله رب العالمین الف هذا الشرح اجابة لالتماس الاَخوند الملا مشهدبن الملا حسینعلی الشبستری و فرغ منه سنة 1236 ه .ق . طبعت فی ایران 1271. 2- جوامع الکلم، ایران 1274 ملحق فهرس الکتبخانه. (معجم المطبوعات).
(1) - اقتباس و تلخیص از رسالهء فارسی شرح حالات شیخ احمد احسائی که ترجمه ای است از رسالهء عربیهء شیخ عبدالله فرزند ارجمند شیخ. مترجم فارسی رساله محمد طاهر است که آنرا باشارت حاج میرزا محمدخان کرمانی ترجمه نمود و آن در سال 1309 ه .ق . در بمبئی چاپ شده است.
(2) - روضات الجنات چ تهران 1306 ه .ق . ص26.
(3) - ترجمهء ج 4 چ طهران 1316 ه . ش. ص 272.
(4) - صص 98 - 106 از رسالهء هدایة الطالبین تألیف حاجی محمدکریم خان که در 1261 ه .ق . در یزد تألیف شده (چ سنگی، محل چاپ و تاریخ چاپ معلوم نیست).
(5) - صاحب روضات الجنات در ص 26 مینویسد که دربارهء شیخ مردم بدعقیده شده و جزء چهارم از شرح زیارت جامعهء او را نزد وزیر بغداد بردند و در آن خبر طعن و لعن خلفای ثلاثه و حکایت حیص و بیص دیک الجن (کذا) شاعر با متوکل و ابیاتی که در محضر او دربارهء کفر خلفای ثلاثه انشاد کرده بود مسطور است، والی بغداد امر کرد که کربلا را خراب کردند، این حکایت دروغ محض و کذب صریح است و ملفق از چندین حکایتست از اعراب جاهلیین که عمداً بابوبکر و عمر و عثمان و معاویه نسبت داده شده است. (این نکته از افادات حضرت استاد علامهء بزرگوار آقای محمد قزوینی متعنا الله بطول بقائه است).
(6) - هدایة الطالبین تألیف حاج محمدکریم خان کرمانی صص 107 تا 123.
(7) - شرح منظومهء حاج ملا هادی سبزواری چ طهران 1298 ه .ق . ص 5.
(8) - چهار جلد از ترجمهء شرح نهج البلاغه در کتابخانهء دانشمند معظم آقای سید محمد مشکوة استاد دانشگاه موجود است که جلد آخر آن در سنهء 1290 ه .ق . تألیف شده.
(9) - روضات چ طهران صص 285 - 286.
(10) - این کلمه بگمان نگارنده از نام Heracliteآمده است و وجود حورقلیائی همان Feu divinو حیات هورقلیائی همان Le devenir(صیرورت) هراقلیتوس است. والله اعلم.
(11) - مقدمهء نقطة الکاف چ بمبئی 1329 ه .ق . صص 27-30.


احمد الافندی.


[اَ مَ دِلْ اَ فَ] (اِخ)(حاج...) الاسلامبولی. او راست: تحفة الناسک فی بیان المناسک در فقه حنفی منطبعهء دمشق بسال 1303 ه .ق . (معجم المطبوعات).


احمدبک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) رجوع به احمدبن عبدالحق... شود.


احمدبک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) رجوع به احمدبیک و دوقه کین زاده شود.


احمدبک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) صاحب مراغه. وی مردی شجاع و سخی بود لشکریان او پنجهزار بودند. باطنیه با وی غدر کردند و او در سال 508 ه . ق. درگذشت.


احمدبک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) از شعرای دورهء سلطان سلیمان عثمانی است. پدر او نشانچی محمدبیک در معیت پادشاه در محاصرهء سکتوار بشهادت رسید و یکی از ارباب فضل و علم بود. (قاموس الاعلام).


احمدبک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) آقایف. ادیب و نویسندهء مشهور از مردم قفقاز ساکن بادکوبه. وی مقدمات علوم را در روسیه بخواند و سپس بپاریس شد و در آنجا بتکمیل علوم وقت پرداخت و اگر در حافظهء من خللی نباشد چنانکه او خود نقل کرد از طرف دارمستتر یا کس دیگر در تعطیل تابستانی مأمور شده است که ببرلین رفته و نسخهء منحصر نامهء تنسر را که در کتابخانه برلن بوده و اجاهء استکتاب آنرا بکسی نمیداده اند، سطر سطر حفظ کرده در خارج کتابخانه استنساخ کند و بدین ترتیب همهء کتاب را نوشته و بپاریس برده است. وی از یکچشم نابینا و جهوری الصوت و بزرگ جثه و قوی بنیه و گندم گون بود و آثار جدری بر چهره داشت و یکی از فعالترین طرفداران پان تورکیزم بود. وی در دورهء چارها (تزاری) در بادکوبه روزنامهء یومیهء بزرگی بنام ارشاد بزبان ترکی داشت و هر صبح جمعه ضمیمه ای از آن در صفحهء بزرگ دو رو به فارسی منتشر میشد و ضمیمهء فارسی را مرحوم ادیب الممالک فراهانی مینوشت و این بزرگترین و محبوبترین روزنامه های قفقاز بزمان او بود و آنگاه که در روسیه مردم طلب دوما میکردند وی یکی از لیدرهای بزرگ این نهضت بود و پس از بسته شدن دومای اوّل وی به استامبول گریخت و من در آنوقت در استامبول بودم و او در کمال فقر و تنگدستی میزیست و ترکان عثمانی با آنکه او سالها از پان تورکیزم در روزنامهء مشهور خود دفاع کرده بود اصلا اعتنائی بدو نکردند و من چون سابقهء آشنائی با او داشتم وی را در انجمن سعادت که در آن وقت یعنی سال کودتای محمدعلی شاه در استامبول دایر شد معرفی کردم و چهل لیرهء عثمانی در ماه از صندوق انجمن برای او وظیفه مقرر شد و تا من در اسلامبول بودم آن وظیفه بدو میدادند و پس از بازگشت من به ایران شنیدم که او در فرقهء ژون ترک منزلت و مقامی رفیع یافته است چنانکه نظر او در تعیین وزرا و کابینه ها مؤثر بوده است و ندانم در چه سال وفات کرد.


احمدبک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) النائب الانصاری الطرابلسی. أحد أعضاء مجلس شهر امانة الجلیلة بدارالسعادة. او راست: المنهل العذب فی تاریخ طرابلس الغرب. و تنها جزء اوّل آن در آستانه 1286 ه . ق. و در الجزایر بسال 1317 ه . ق. طبع شده است. (معجم المطبوعات).


احمدبکی.


[اَ مَ بَ] (اِخ) دهی است در سه فرسنگی میانهء جنوب و مغرب سروستان.


احمدبگلو.


[اَ مَ بَ] (اِخ) ناحیه ای است در شمال اردبیل.


احمدبن.


[اَ مَ بُن ن] (اِخ) ابن علی. محدّث است. (منتهی الارب).


احمدبیک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) یکی از متأخرین شعرای ایران از مردم اصفهان. او بهندوستان رحلت کرد و پس از چند سال که در بنگاله اقامت گزید بشاهجهان آباد رفت و بخدمت شاه جهان پیوست و این بیت از اوست:
از جنبش نسیم سحرگاه لاله ها
بر یکدگر زدند چو مستان پیاله ها.
(قاموس الاعلام).


احمدبیک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) ابن علاءالدوله ذوالقدر که از جانب پدر با برادر مهتر خویش کورشرخ (؟). بسرداری سپاهی که بخونخواهی ساروقبیلان بحرب محمدبیک استاجلو مأمور گردید و در ظاهر قلعه آمد جنگی سخت بوقوع پیوست و هر دو برادر کشته شدند. رجوع بحبط ج2 ص348 شود.


احمدبیک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) دنبلی، عم شهبازخان که از طرف کریمخان زند برتبهء ایلبگی گری فرقهء دمل نائل گردید. رجوع به مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص266 و 268 شود.


احمدبیک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) دوقه کین زاده. متوفی در اواسط دولت سلطان سلیمان. او راست دیوانی بترکی. رجوع به دوقه کین زاده شود.


احمدبیک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) صوفی اغلی. از امرای ظهیرالسلطنه محمد بابر میرزا معاصر شاه اسماعیل صفوی. رجوع بحبط ج2 ص360 و 362 شود.


احمدبیک.


[اَ مَ بَ] (اِخ) نظام الدوله از بزرگان دوران شاه اسماعیل. رجوع بحبط ج2 ص373 و 383 شود.


احمدبیگلو.


[اَ مَ بَ] (اِخ) موضعی است بجنوب قارص.


احمدپادشاه.


[اَ مَ پا دِ] (اِخ) ابن اغورلو محمد (بضبط خوندمیر) و احمدپادشاه بن محمد اغریوبن حسن بیک (بضبط صاحب مرآت البلدان). خوندمیر در حبیب السیر ج2 ص334 آرد: احمدپادشاه ولد اغورلو محمد بن امیر حسن بیک بعد از فوت عم خویش یعقوب میرزا از قراباغ گریخته بروم رفت و پادشاه آن مملکت ایلدرم بایزید آثار شجاعت و شهریاری در ناصیهء حالش مشاهده نموده یکی از بنات خود را با وی در سلک ازدواج کشیده و چون احمدپادشاه چند سال بفراغ بال در ظلال عنایت قیصر بدولت و اقبال اوقات گذرانید هوس تسخیر ممالک موروثی کرده با جنود نامعدود از مردم روم و تراکمه بصوب آذربایجان در حرکت آمد و رستم بیک بعد از استماع این خبر علم مقابله و مقاتله افراخته موکب عمزاده را استقبال نمود و آن دو پادشاه بی آنکه حقیقت حال یکدیگر را معلوم داشته باشند بکنار آب ارس رسیده هریک از معبری عبور کردند و مقداری مسافت طی فرموده کیفیت واقعه را دانستند لاجرم بار دیگر عنان عزیمت بطرف کنار آب انعطاف دادند. بعد از وقوع تقارب فریقین و پیش از اشتعال نایرهء جنگ وشین امراء عراق و آذربایجان طریقت بیوفائی مسلوک داشته ناگاه بگرد سراپردهء رستم بیک محیط شدند و او را دستگیر کرده نزد احمدپادشاه بردند. احمد پادشاه بنا بر آنکه انهدام قصر زندگانی رستم بیک را مستلزم استقامت مبانی دولت خود می پنداشت هم در کنار آب ارس او را بزه کمان از میان برداشت این صورت در سنهء 902 ه . ق. روی نمود مدت سلطنت رستم بیک شش سال بود. و رجوع بمرآت البلدان ج1 ص402 شود.
ذکر جلوس احمدپادشاه بر سریر سلطنت آذربایجان و بیان کشته شدن او بنابر مخالفت ابیه سلطان: چون بی شایبهء کلفتی و غایلهء مشقتی عروس مملکت آذربایجان در نظر احمدپادشاه نقاب از چهره بگشاد در کمال حشمت و اقبال رایت جاه و جلال ارتفاع داده روی توجه بجانب تبریز نهاد بعد از وصول بدان بلدهء فاخره اورنگ خلافت و جهانبانی را بوجود خود مزین ساخت و رعایا و مزارعان را بتمهید قواعد معدلت نوید داده رایت شریعت پروری برافراخت و فرمان فرمود که زیاده بر آنچه بحسب شرع متوجه ارباب دهقنت باشد وزرا و دیوانیان یکدینار و یکمن بار بر هیچ آفریده حواله ندارند و تمامی طوایف انسانی را از تکالیف دیوانی معاف دانسته با خراجات و شلتاقات کسی را نیازارند اما رقم ابطال بر مقرریات ارباب سیورغال کشید و نشان معافی هیچکس از ارباب عمایم را بامضا نرسانید و این معنی بر وی مبارک نیامد زیرا که هم در اوایل اوقات سلطنتش لمچه سلطان و قاسم پرناک لوای مخالفت و محاربت برافراخته او را هلاک گردانیدند مفصل این مجمل آنکه چون احمدپادشاه افسر شهریاری بر سر نهاد حسین علیخان که بمزید قوت و شوکت از سایر امرا و ارکان دولت ممتاز و مستثنی بود بنا بر کینهء دیرینه که از مظفر پرناک در سینه داشت او را در مؤاخذه کشید بلکه عرق حیاتش را بتیغ تیز منقطع گردانید و این خبر بقاسم پرناک که برادر مظفر بود و در شیراز حکومت میکرد رسیده خاطر بر آن قرار داد که بهنگام فرصت رایت مخالفت مرتفع گرداند. درین اثنا احمدپادشاه نشان ایالت ولایت کرمان بنام ابیه سلطان رقم زد و ابیه سلطان از آذربایجان بصوب کرمان روان شده بعد از قطع چند منزل رسل و رسایل نزد قاسم پرناک فرستاد و او را بر طلب خون برادر تحریص نموده بین الجانبین قواعد عهد و پیمان تأکید یافت. آنگاه قاسم پرناک با سپاه بی باک به ابیه سلطان پیوست و احمدپادشاه کیفیت این حادثه را شنیده با لشکر آذربایجان عنان بدفع ایشان منعطف گردانیده در کبیزالنک اصفهان تلاقی فریقین اتفاق افتاد و غبار معرکهء جنگ در هیجان آمده زمانهء فتنه انگیز ابواب ستیز خونریز برگشاد کبیزالنک از خون کشتگان رنگ لالهء نعمانی گرفت و فضای میدان نام و ننگ از کثرت جیفهء از پای افتادگان با کوه الوند مساوات پذیرفت بنابر اقتضای قضا نسیم نصرت و برتری بر پرچم علم ابیه سلطان و قاسم پرناک وزید، احمدپادشاه که شش ماه سلطنت نموده بود در اثناء کر و فر بقتل رسید و ابیه سلطان چون همچنین مهمی از پیش برد روی توجه بقشلاق قم آورد و سکه و خطبه بنام سلطان مراد ولد یعقوب میرزا که بعد از قتل برادر خود میرزا بایسنقر در پناه شیروانشاه اوقات میگذرانید مزین ساخته قاصدی جهت طلب او بشروان فرستاد و در قم بارگاهی بتکلف در موضعی مناسب نصب کرده مسندی در پیش بارگاه نهاد و دستاری بر زیر مسند وضع نموده هر صباح بدستوری که امرا سلاطین را ملازمت نمایند بدانجا میرفت و بسرانجام مهام پرداخته شیلان میکشید و حال بر این منوال جاری بود تا وقتی که سلطان مراد به وی لحق گردید.


احمد پارینه.


[اَ مَ دِ نَ / نِ] (ترکیب وصفی، ضمیر مبهم مرکب) همان کس بی تغییری در خَلق و خُلق.
- امثال: من همان احمد پارینه که هستم هستم : گفتمت امسال شوی به ز پار رو که همان احمد پارینه ای.سنائی.
توبه ز می کرده بود دل، چو تو ساقی شدی
باز همان حال شد احمد پارینه را.
امیرخسرو.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) یکی از وزرای سلطان احمدخان اول است. و او را در 1024 ه . ق. حکومت مصر دادند و دو سال بدین مقام ببود. و در دورهء سلطان مصطفی خان پاره ای مناصب دیگر داشت و نیز برتبهء کاتبی ینی چری و امیر آخوری و ینگیچری آغاسی رسید.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) در زمان سلطان محمودخان ثانی بمنصب صدارت عظمی رسید. اصلا از مردم طرابوزن است. آنگاه که باسلامبول آمد پس از طی بعضی مراتب برتبهء قاپوچی باشی منصوب شد و سپس به نظارت ابرائیل(1) کرسی رومانی منصوب گردید و چون حسن خدمت وی در آنجا مشهود شد او را بدر سعادت خواستند و رتبهء امیرآخوری بدو تفویض شد و باز مأمور شد تا به اردوی تپه دلنلی ولی الدین که مأمور جهت صرب بودند آذوقه و مهمات برساند و در سال 1226 ه . ق. از ادرنه بازگشته و مسند صدارت بدو مفوض گردید و پس از یکسال و پنج ماه معزول و ولایت ارزروم بدو محول گشت و کمی پس از آن بدانجا درگذشت و او هرچند جسور و غیورمردی بود لیکن نهایت ساده و از امور ملک داری بی بهره بود. رجوع به قاموس الاعلام شود.
(1) - Braila.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) او بروزگار سلطان عبدالمجید خان سمت مشیری داشت و در محاربهء قرم بعض خدمات از او بظهور رسید و سپس ولایت شام بدو سپردند و بمشیریت اردوی پنجم منصوب شد و در 1272 ه . ق. در وقعهء شام بعلت سستیی که در کارهای او دیده شد او را اعدام کردند. رجوع به قاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) چهارمین کس است که از دست دولت عثمانی، حکومت مصر یافت. او یکی از رجال دربار سلطان سلیمان خان قانونیست و چون در فتح جزیرهء ردوس مصدر خدماتی نیک شد بمنصب وزارت ثالث رسید و در 929 ه . ق. حکومت مصر بدو مفوض گردید و پس از چهار ماه که بدانجا حکومت راند دعوی استقلال کرد و بنام ملک منصور سلطان احمد خود را خطبه کرد و دورهء استقلال او بیش از دوازده روز نکشید و وزیر اعظم وقت محمدبیک او را مغلوب کرد و او بگریخت و سپس مقتول شد (در 930 ه . ق.). (قاموس الاعلام).


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) والی تونس و او در 1255 ه . ق. بالوراثة ولایت تونس یافت و در دورهء سلطان مجیدخان 15 سال این سمت داشت و در 1270 ه . ق. وفات کرد و با رتبهء وزارت، حکومت تونس ببرادر او محمدبک مفوض گشت. رجوع بقاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) او در زمان سلطان سلیمان قانونی بصدارت رسید و هم او مانند قره احمدپاشا از قوم ارناود است. در ابتدا دربان حرم همایون بود و سپس بآغائی ینگی چری و بگلر بیکی روم ایلی رسید و بدامادی صدر اعظم رستم پاشا مفتخر شد و بسمت سرداری او را بجانب روم ایلی فرستادند ولی از او خدمتی قابل تقدیر دیده نشده است و در 987 ه . ق. بمسند صدارت رسید و ششماه بعد بعلت حصاة مثانه درگذشت. با اینکه نهایت غنی و نیکوکار بود از رای و تدبیر دور و نهایت تند و بدخو بود. رجوع به قاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد اغریو. رجوع به احمد پادشاه... شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) ابن محمد پاشا. رجوع به احمدپاشا کوپریلی زاده شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) ابن ولی الدین حسینی. بزرگترین شاعر عثمانی است و اول کس است که به اشعار ترکی لطافت داد و او متتبع آثار ادب فارسی بود و از شعرای فرس تقلید میکرد و حتی بعض ابیات او عیناً ترجمهء بیتی از فارسی است. پدر او قاضی عسکر سلطان مُراد ثانی بود و خود او معلم سلطان محمدخان بود و هم برتبهء وزارت رسید لکن وی قلندر مشرب و محبوب دوست بود و مدتی در یدی قلّه محبوس شد و از آنجا قصیدهء مشهور خود را که بنام قصیدهء کرم نامیده میشود، بدربار فرستاده و معفو گردید و اول قصیده این است:
قول کناه ایتسه نوله عفو شهنشاه قنی
طوته لم ایکی الم قانده ایمش قانی کرم.
رجوع بقاموس الاعلام شود. وفات او بسال 902 ه . ق. بود. او راست: دیوان شعری بترکی. (کشف الظنون).


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (ایچ ایللی...) او بروزگار سلطان محمود خان ثانی متصرف بروسه بود و در 1233 ه . ق. او را بدر سعادت خواندند و منصب کاپیتانی دریا دادند. و بعد از آن بخواهش خود او ولایت خداوندگار بدو مفوض گشت و سپس در 1239 ه . ق. با سمت ولایت شام منصب امیرالحاج یافت و چون بحمص رسید در آنجا درگذشت.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (پاپوچجی...) او در دورهء سلطان محمودخان دوم کاپیتان دریا بود و سمت وزارت داشت و اصلاً از مردم ریزهء طربزون است و در اول در مولد خود کفشدوز بود و در اسلامبول مدتی همین صنعت میورزید و سپس در ترسانه در خدمت باش چاووشی بدو منصب چاووشی دادند و کمی بعد خود او باش چاووش شد و آنگاه که کلید مکهء مکرّمه را برای سلطان محمود آوردند در ضیافت هائی که در محلهء کاغذخانه مرتب شد، چون خدماتی نیکو بعرصهء بروز آورد رتبهء باش آغائی یافت و پانزده سال سمت باش آغائی و کدخدائی ترسانه داشت سپس در سال 1241 ه . ق. رتبهء قاپوچی باشی غلطه یافت و بعد از آن نظارت لیمان بدو دادند و در 1244 ه . ق. با رتبهء میرمیرانی منصب کاپیتانی دریا بدو مفوض شد و سپس وزارت یافت و در جنگی که در دریا درگرفت چون او بگرفتن یک کشتی توفیق یافت مظهر الطاف پادشاهانه شد و آنگاه که جهازات جنگی را بمحمودیه سوق میکرد چون کشتی محمودیه در سواحل ارناودستان بخاک نشست او از ترس بیمار شده و کمی بعد وفات کرد. رجوع به قاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (حاجی...) در دورهء سلطان محمودخان اول بسمت صدارت عظمی ارتقاء یافت. مولد او در سواحل بحر ابیض در محلی بنام قوجه بوده است و عموی او حاجی بکرپاشا است و آنگاه که حاجی بکرپاشا والی جدّه شد احمدپاشا سمت کدخدائی او داشت و سپس بدر سعادت بازگشت و کدخدای دربانان رکاب همایون و چاوش باشی گردید و آنگاه که دولت روس آزف را محاصره کرد او برسانیدن ذخیره بمحصورین مأمور گردید و هرچند بدین کار توفیق نیافت ولی آنچه از دست وی برمی آمد دریغ نکرد و آنگاه که محمدپاشا صدراعظم شد در 1150 ه . ق. بکدخدائی صدراعظم منصوب شد و وقتی که محمد پاشا بسمت سر عسکری تعیین شد او را رتبهء قائم مقامی رکاب همایون دادند و در 1151 ه . ق. وقتی که در آیدین طغیانی ظهور کرد او با سمت والی گری آیدین مأمور دفع آن گردید و پس از بازگشت کرت دیگر بقائم مقامی رکاب همایون منصوب گشت و در 1153 بمقام صدارت ترفیع یافت و مدت صدارت وی 22 ماه بکشید و چون او را متهم بارتشاء کردند در 1154 معزول شد و او را به رودس نفی کردند و در 1156 دوباره به وی وزارت دادند و سپس او را به رقّه (در حدود ایران) بسمت سوری جی فرستادند و سپس والی آناطولی و سرعسکر جیشی که بجنگ ایران میفرستادند گردید و پس از آن ولایت بغداد و دیار بکر و حلب بدو مفوض گشت و پس از مدتی در 1161 والی مصر شد و دو سال بدین سمت ببود و سپس بولایت ایج ایل و قندیه و بعد از آن بوالی گری حلب منصوب شد و در 1166 بدانجا درگذشت. رجوع بقاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (حافظ...) یکی از آغایان حرم همایون دولت عثمانی بود و در اول منصب کیلارجی باشی داشت و در 997 ه . ق. بمقام بیگلربیگی قبرس منصوب شد و دو سال والی مصر بود با رتبهء وزارت، و در 1003 محافظت بوسنه بدو مفوض شد و سپس بسرداری بودین و ودین و طونه معین شد و آنگاه با عنوان وزیر ثانی بدرجهء قائم مقامی صدراعظم ابراهیم پاشا نائل آمد و کمی بعد محافظت اناطولی را به وی سپردند و دو سال بعد او را باسلامبول جلب کرده و از وزارت خلع و در یدی قُلّه محبوس ساختند و پس از آنکه سلطان احمدخان بتخت سلطنت نشست او را قائم مقامی صدراعظم علی پاشا دادند و بعد از آن متقاعد شد و در 1016 بزیارت خانه رفت و در 1022 ه . ق. درگذشت. رجوع بقاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (حافظ...) او در زمان سلطان مُراد خان رابع اِحراز مقام صدراعظمی کرد. وی پسر مؤذنی از مردم فلبه است و آوازی نیکو و قریحهء شعری داشت و داخل سرای همایون شد و ندیم خاص سلطان وقت گردید و بمرور زمان برتبهء طوغانچی باشی و سپس برتبهء وزارت و کاپیتانی دریا رسید و آنگاه والی شام گردید و پس از آنکه مأموریت های وان و ارزروم و بغداد و امثال آنرا انجام داد آنگاه که والی دیاربکر بود بمسند صدارت ارتقاء جست و چون بغداد را ایرانیان در آنوقت مسخر کرده بودند نُه ماه با دولت ایران برای استرداد آن جنگ پیوست لکن همه جا مخذول و منکوب و بالاخره مأیوس بازگشت و بعودت بحلب مجبور شد و در 1036 ه . ق. از منصب صدارت معزول شد و چون بدر سعادت بازگشت بشرف مصاهرت نائل آمد و وزیر ثانی گردید و در 1040 ه . ق. دوباره منصب صدارت عظمی یافت و پس از صد و ده روز که بدین مقام ببود بتحریک قائم مقام رجب پاشا عده ای از اشرار بر او طغیان کرده و او را بکشتند. او مردی ادیب و شاعر و کریم بود. رجوع بقاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (داماد حافظ...) بروزگار سلطان احمدخان ثالث در 1143 ه . ق. برتبت کاپیتان دریا رسید و چند ماهی این منصب داشت و بر بقیهء احوال او دست نیافتیم. (قاموس الاعلام).


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (راتب...) پسر طوپال عثمان پاشا. او بروزگار سلطان محمودخان اول عثمانی در 1157 ه . ق. بمنصب کاپیتان دریا رسید و چند ماه بعد معزول شده و بسنجاق موره منتقل شد. و در 1170 ه . ق. بدانجا وفات یافت.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (سیدی...) او بروزگار سلطان محمدخان رابع در 1066 ه . ق. بمنصب کاپیتان دریا نائل آمد و مدت پنج ماه بوغازها را محافظت کرد و سپس معزول و بحکومت بوسنه منصوب شد و در آنجا امر به اعدام وی صادر شده و سر بریدهء او را بدر سعادت فرستادند.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (طبیب...) یکی از اطبای عثمانی و از برآوردگان مکتب فنون طبیهء شاهانه است. و روزگاری دراز در همان مکتب مدرسی داشت و سپس با رتبهء فریقی نظارت درس بدو محول شد. او در تدریس علوم طبیّه بزبان ترکی جهد بسیار کرد و مدتی مدید رئیس جمعیت طبیّه بود. او مفردات طب و پاره ای کتب دیگر را ترجمه کرده است. در اواخر عمر نابینا شد و در سال 1305 ه . ق. درگذشت. و اصل او از جزیرهء رودس است.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (طرخونچی...) او یکی از صدر اعظم های دورهء سلطان محمد رابع است و از مردم ماط ارناودستان است آنگاه که باسلامبول رفت داخل سرای همایون شد و وقتی که موسی آغا سلحدار شهریاری بایالت مصر منصوب گردید او بخدمت موسی آغا پیوست و در 1058 ه . ق. کتخدای احمدپاشا هزار پاره شد و آنگاه که هزار پاره را اعدام کردند بجستجوی احمدپاشا طرخونچی نیز برآمدند و او بحمایت شیخ الاسلام افندی جان بسلامت برد و سپس بحکومت دیاربکر منصوب شد و در عزیمت بدانسوی تأخیر کرد و ولایت مصر بدو تفویض کردند و مدتی در مصر حکومت راند و آنگاه که معزول شد برای محاسبات معوقه عبدالرحمان پاشا مدتی او را تضییق و حبس کرد و صدراعظم کورجی محمدپاشا پس از اهانت ها و تحقیرها که نسبت به او روا داشت وی را بسالونیک نفی کرد و در 1062 او را به اسلامبول خواستند و مسند صدارت به وی سپردند و او وزیری عاقل و مدبّر و غیور بود و چون وی درصدد اصلاح احوال مالیه و ملکیه برآمد کسانی که منافع شخصیه شان ازین تشبثات سکته دار شد با القاءات او را در 1063 عزل و سپس بکشتند. مدت صدارت وی نه ماه و نیم بود. (قاموس الاعلام).


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (قره...) او از وزرای دولت عثمانی در دورهء سلطنت سلطان سلیمان قانونی است و دو سال سمت صدراعظمی داشت. خود او از قوم ارناود است و در حرم همایون سمت آغائی داشت و سپس از حرم بیرون آمد و آغائی ینی چری و بعد از آن بیگلربیگی گری روم ایلی بدو دادند. در زمان سلطان سلیمان خان احراز رتبهء وزارت کرد و در محاربهء با دولت ایران بزمان شاه طهماسب چون شبیخونی باردوی شاه طهماسب برد و نیز در محاربهء طمشوار ابراز خدماتی کرد در 960 ه . ق. بمسند صدارت ارتقاء یافت و در 962 ه . ق. بعلّت بعض دسائس اعدام شد. او وزیری عادل و عاقل و متدین بود و او را در محلهء طوپ قپو جامعی است که برحسب وصیت او پس از مرگ وی بساختند. رجوع به قاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (قلایلی قوز...) او در زمان سلطان احمد ثالث بمقام صدارت ارتقاء یافت و اهل قیصریّه است آنگاه که وی باسلامبول آمد با وساطت بعضی همشهریان خویش باجاق تبرداران داخل شد و آنگاه که یوسف آغا بسمت آغائی دارالسعادهء شریفه منصوب گشت وی قهوه چی باشی و سقاباشی او شد و وقتی که یوسف آغا از خدمت پادشاهی مفارقت کرد احمد با رتبهء میرمیرانی و پس از آن با سمت والیگری وان و بعد با رتبهء وزارت کاپیتان دریا شد و در 1101 ه . ق. معزول گردید و بجزیرهء بوزجه نفی شد و کمی بعد معفو گردید و متعاقب یکدیگر حکومت طربزون و سیواس و قبرس بدو دادند و در 1105 به مقام قائم مقامی رکاب همایون نائل شد و سپس والی دیاربکر و بغداد و ادرنه گردید. در این وقت روسیه بقلعهء آزاق تسلط یافته بود و او مأمور تخلیص آن قلعه با سمت والی گری طربزون گردید و چون در عزیمت وی تسریع میکردند بعضی اتباع او وی را اغفال کرده و بترسانیدند و از اینرو متواری و پنهان شد و سپس والدهء سلطان شفاعت کرده و او را اجازهء اقامت در بروسه دادند و مدّتی بعد بار دیگر وزارت بدو مفوض داشتند و سپس والی قندیّه گردید و چون مردم نهایت از وی مدح و از اعمال او رضایت نشان میدادند محرمانه او را از قندیّه باستانبول جلب کردند و در 1116 بمسند صدارت ارتقاء یافت و چون پس از 80 روز عدم اقتدار او برای این منصب معلوم شد وی را معزول کرده و به لمنی تبعید کردند و سپس باحترام پیری او محافظی جانیه را به وی دادند و برای پاره ای شکایات که مردم از وی داشتند او را به استان کوی نفی و تبعید کردند و باز کرت دیگر او را محافظی اینه بختی دادند و در آنجا بسال 1127 ه . ق. درگذشت. رجوع به قاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (قوانوز...) یکی از وزرای دولت عثمانی. او در دورهء سلطنت احمدخان ثالث سه ماه مقام صدارت عظمی داشت و اصل او از مردم روسیه است و آزاد کردهء حسن پاشا سلحدار. در اوّل داخل سرای همایون شد و پس از طیّ مناصب و مراتبی کدخدای خزینه گردید و بزمان سلطان مصطفی خان با رتبهء وزارت والی صیدا شد و او داماد عمیجه زاده حسین پاشا بود و بعد از آن حکومت های موصل و دیاربکر و حانیه بدو مفوّض شد و در زمان صدارت الیاس محمد پاشا خانه نشین و در قاضی کوی اقامت گزید و آنگاه که بسال 1109 ه . ق. پدر زن او بمقام صدارت ارتقاء یافت کرت دیگر حکومت حانیه بدو دادند و سال بعد بدیوان سلطان منصوب شد و باز در همان سنه معزول گردید و پس از ظهور وقعهء ادرنه در 1115 ه . ق. ارباب شقاوت او را نیز بخود جلب کردند و با آنان دستیار گردید و در ابتدای جلوس سلطان احمد ثالث به اصرار بدو مسند صدارت دادند و سه ماه بعد معزول و به ساقز نفی شد و پس از آن محافظی اینه بختی بدو محول کردند و او هم بدانجا درگذشت. رجوع به قاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (قیصریه لی...) یکی از مشیران بحریه بود و از درجهء نفری بدان رتبه رسید و در محاربهء قرم (کریمه) برای حسن خدمت هائی که از او بروز کرد بنوبت والی گری جزایر بحر ابیض و ازمیر و یانیه و بعضی ولایات دیگر بدو دادند و در آخر با لقب کاپیتن پاشا نظارت بحریه بدو سپردند و او در واقعهء چرکس حسن مجروح شد و در جنگ با روسیه که در آن وقت سمت والیگری روسجق داشت کرت دیگر در اثنای محاربه مجروح شد یعنی بسال 1294 ه . ق. و بدر سعادت بازگشت و در آنجا درگذشت. او مردی غیور و کاری بود و بعضی اصلاحات و عمارات بدست او انجام یافت. رجوع به قاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (کدک...) از مشاهیر وزرای دولت عثمانی است او بفرط شجاعت و جسارت و عقل و تدبیر متصف بود و در زمان ابوالفتح سلطان محمدخان ثانی چهار سال منصب صدارت عظمی داشت. او ابتدا یکی از افراد اجاغ بکتاشی و جزو ینگی چریان بود و بواسطهء شجاعتی که در جنگها ابراز کرد اوّل برتبهء بیگی و سپس بمرتبهء وزارت رسید و منظور التفات سلطان وقت شد و در اکثر محاربات سردار بود و اوست که پسران قرمان را بالتمام منهزم ساخت و ارمناک و سلفکه را فتح کرد و در سفر طربزون از تدبیر و شجاعت وی استفادات بسیار شد. در 878 ه . ق. بمسند صدارت ارتفاء یافت و در مدت صدارت خود دسته ای از جهازات جنگی مرکب از سیصد کشتی در دریای سیاه ترتیب کرد و با مردم ژِن محاربه کرد و فاتح شد و در حدود چرکستان سواحل آزاق را تسخیر کرد و حصار منکو را مفتوح و مضبوط ساخت و از آن سوی ممالک عثمانیه را بسیار توسعه بخشید و در 882 ه . ق. بضبط اسکندریه آرناودستان یعنی براتی بسمت سرداری سپاه مأمور شد و چون عقیده اش این بود که این قلعه قابل تسخیر نیست ازین جهت مغضوب و از صدارت معزول و در قلعهء بغازکسن یعنی حصار آناطولی محبوس شد ولی سپس پادشاه به این حقیقت یعنی ممتنع التسخیر بودن برات قلعه پی برد و بشفاعت احمدپاشا هرسک زاده از زندان رهائی یافت و بفتح آولونیه مأمور گشت و در آنجا چندین قلعه را ضبط و تسخیر کرد و در 886 ه . ق. برای تبریک جلوس سلطان بایزید باسلامبول شد و با همهء غیرت و شجاعتی که در وقایع غائلهء جم بکار برد چون در امور طرف مبالغه و افراط میرفت و از حد خویش تجاوز کرده بود، سلطان بر او متغیر شد و در 887 ه . ق. در حمام ادرنه اعدام شد. او را بعضی مؤسسات خیریه در اسلامبول و نیز حمامی است و محلهء گدک پاشا به او منسوبست. رجوع بقاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (کوپریلی زاده فاضل...) او پسر وزیر اعظم کوپریلی محمد پاشاست و یکی از صدور عظام دورهء سلطان محمد رابع است. مولد او در 1045 ه . ق. در کوپری که از متصرفات پدر او بود، میباشد. پس از اکمال تحصیلات در 1067 بکارهای دولتی درآمد و در 1069 رتبهء وزارت ارزروم یافت و سال بعد والی شام شد و در 1071 او را باسلامبول خواستند و سمت قائم مقامی صدراعظم بدو دادند و چون پدر او یکسال پس از این آنگاه که بیمار از ادرنه عودت کرد، وفات یافت، احمدپاشا بجای پدر رتبهء صدارت یافت و چون در این وقت امپراطور نمسه برخلاف عهد بقلاع اردل تعرّض کرد، احمد در 1074 عنوان سرعسکری را نیز ضمیمهء مقام صدارت خود کرده و بدانسو سوق جیش کرد و قلعهء اوبوار را محاصره کرده و پس از 26 روز موفق بفتح و غلبه ای بزرگ گردید و به بلگراد بازگشت و زمستان را بدانجا گذرانید و در اول بهار قصد هجوم داشت و در این وقت از طرف امپراطوری نمسه سفیری نزد او آمده و عهدنامه ای بمنافع عثمانی با نمسه منعقد گردید. در 1077 بقصد تسخیر قلعهء قندیّه واقع در جزیرهء اقریطش که از بیست و یکسال بدینطرف مکرّر برای فتح آن از طرف دولت عثمانی سوق جیش شده و فتح میسر نشده بود حرکت کرد و پس از بیست و نه ماه صرف مساعی در 1080 قندیه را فتح کرد و تمام جزیرهء اقریطش بتصرف دولت عثمانی درآمد و او فاتح و مظفر به ادرنه بازگشت و چون در سال 1083 قرال لهستان مغایر عهدنامه بعض تجاوزات کرده بود فاضل احمدپاشا در رکاب پادشاهی بدانسوی شد و بار دیگر مظفر و منصور گردید و او با همهء فضل و کمال و محاسن بعلت کثرت انهماک در لذّات در چهل و دو سالگی حلیف فراش و اسیر بستر بیماریهای گوناگون شده و آنگاه که در رکاب همایون بسال 1087 به ادرنه آمد در نزدیکی جسر ارکنه درگذشت و جنازهء وی باسلامبول برده و در جنب قبر پدرش بخاک سپردند. مدت صدارت او پانزده سال و نیم بود و او هشتصد جلد کتاب دیگر بر کتابخانه ای که پدر او تأسیس کرده بود اضافه کرد. رجوع به قاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (کوچک...) از وزرای روزگار سلطان مرادخان رابع است. او پس از آنکه حکومت سیواس و شام و کوتاهیه داشت آنگاه که الیاس پاشا در اناطولی طغیان و عصیان کرد به تنکیل و تدمیر او مأمور شد و چون در این مأموریت توفیق یافت در عوض حکومت شام را دوباره به وی سپردند و در آنجا بسرکشی و طغیان پسر معن و دیگر سرکشان خِتام بخشید و آسایش و امنیت را اعاده داد و در جنگ با ایران از طرف سلطان به ایروان خوانده شد و سپس محافظت موصل بدو دادند و در آنجا بیمار شده و در جنگی که مابین دولت عثمانی و شاه عباس درگرفت کشته شد. رجوع به قاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (ملک...) او در زمان سلطان محمدخان رابع صدراعظمی داشت و از قوم ابخاز بود. تخریج او در حرم همایون بود و آنگاه که در 1048 ه . ق. سمت سلحداری داشت ابتدا بوالی گری دیاربکر و بعد حکومت ارزروم تعیین شد و در تاریخ 1054 کریمهء سلطان مراد رابع مرحوم را بزنی کرد و بشرف مصاهرت نائل آمد و پس از آنکه پنج شش سال ولایت حلب و شام داشت در 1060 باستانبول بازگشت و حکومت بغداد به وی تفویض شد و او پیش از عزیمت ببغداد بمسند صدارت ترفیع یافت و چون در این وقت خزانه خالی بود و ناچار از قطع بعضی وظایف گردید و بتجار مالیاتهای نو تحمیل کرد، عدم رضایت مردم پس از سیزده ماه صدارت در 1061 سبب عزل او شد و بوالی گری سیلیستری نصب شد و پس از آنکه والی حلب ابشیر پاشا بصدارت تعیین شد تا وصول او باسلامبول احمد به قائم مقامی وی منصوب شد و چون داعیهء احراز صدارت بالاصاله داشت آنگاه که ابشیر پاشا باسلامبول رسید او را نفی کرد و پس از مدتی او را عفو کردند و هفت هشت سال بعضی حکومت ها داشت و در 1073 در شصت سالگی وفات کرد. رجوع بقاموس الاعلام شود.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) هرسک زاده یکی از اکابر وزرای عثمانی. وی بروزگار سلطان بایزید و سلطان سلیم چهار بار بمقام صدراعظمی ارتقا یافت و مجموعاً هفت سال این منصب راند. اصل او از هرسک(1) است و در جوانی مسلمانی گرفت و بعتبهء سلطان محمد ثانی ملتجی شده و اختصاص یافت. هنگام وفات سلطان محمد وی بیگلربیگی آناطولی بود و در اوائل جلوس سلطان بایزید در غوائل و حوادثی که پیش آمد با ابراز شهامت و حسن خدمت بشرف مصاهرت سلطان بایزید نائل گردید و در جنگی که بسال 906 ه . ق. با یکی از ملوک چرکس مصر موسوم به قیتبای روی داد وی سمت سرداری داشت و بعلت سستی عونه و همکاران خویش بافئهء قلیله ای که با وی وفادار ماندند بنفسه بمیدان قتال درآمد و جراحت یافته اسیر شد و سال بعد رهائی یافته باسلامبول بازگشت و مسند صدارت بدو مفوض گردید و پس از یکسال معزول شد و بسمت کاپیتانی بفتح اینه بخت واقع در موره مأمور گردید و در آنجا به تسخیر نواحی و قلاعی چند توفیق یافت. و در 909 بار دیگر دست صدارت بدو تفویض شد و سه سال این منصب داشت و در 912 عزل و بمنصب کاپیتانی نصب شد و در 917 کرت سوم مقام صدراعظمی به او محول گردید لیکن در این وقت که مصادف با اواخر سلطنت سلطان بایزید و بواسطهء غوائل داخلی دولت دچار ضعف و نابسامانی بود کاری از وی پیش نرفت وینگیچریان عصیان آغازیده و بخانهء وی هجوم برده غارت کردند و او ناچار از اختفا گردید و سال دیگر پس از جلوس سلطان سلیم اوّل بمرتبت صدارت عودت کرد. و در سفری که به ایران رفت و مصدر خدماتی شد مظهر التفات سلطان شد و سپس در طغیان و عصیان عساکر متهم شده و معزول شد و در 922 که سلطان سلیم عزیمت مصر کرد وی را حکومت بروسه دادند و چندی بعد هم بدانجا درگذشت. (قاموس الاعلام).
(1) - Herzegovine.


احمدپاشا.


[اَ مَ] (اِخ) (هزارپاره) او در دورهء سلطان ابراهیم منصب صدارت یافت. وی فرزند مردی سپاهی از مردم استانبول است و مولد او بمحلهء طاوشان طاشی بود. احمد کاتبی خوش خط و سریع القلم بود. ابتدا دفترداری عمر افندی داشت و سپس تذکره چی صدراعظم قره مصطفی پاشا شد و بعد از آن امین دفتر موقوفات گردید و در 1056 ه . ق. با رتبهء وزارت دفترداری داشت و در 1057 ه . ق. قائم مقام رکاب همایون شد. او نهایت جاه طلب بود و در همان سال بشرف مصاهرت سلطان نائل و به درجهء صدارت عظمی ارتقاء یافت لیکن برای هرج و مرجی که در امور دولتی پیدا آمد و مناصب را با پول خرید و فروش میکردند، ینگی چریان و اسافل ناس بشوریدند و بسلطنت سلطان ابراهیم خاتمه دادند و وقتی که صوفی محمدپاشا بصدارت معین شد احمدپاشا هزارپاره پنهان شد و او را بیافتند و بکشتند و او مردی فربه بود جثهء او پاره پاره کردند و چون فریاد میکردند که گوشت او برای وجع مفاصل مفید است گوشت های او را قطعه قطعه بفروختند و ازین رو وی پس از مرگ بلقب هزارپاره مشهور شد. مدت صدارت او یازده ماه بود. (قاموس الاعلام).


احمدپور.


[اَ مَ] (اِخ) شهری است در ولایت بهاولیور هندوستان واقع در بقعه ای پر آب و گیاه بمسافت 30 میلی جنوب غربی بهاولیور و ابنیهء آن حقیر است و دارای جامع کبیر و قلعه ای است و داد و ستد باروت و پنبه و حریر دارد. و گویند شمارهء سکنهء آن 20000 تن است (ضمیمه معجم البلدان تألیف سید محمد امین خانجی). و در قاموس الاعلام آمده است که احمدپور شهری است در ایالت بهوپال واقع در پنجاب، در 48 کیلومتری جنوب غربی بهوپال، در ملتقای رود اگره و چناب، دارای 30000 تن سکنه و باز در 41 کیلومتری جنوب غربی همین شهر محلی بنام احمدپور بارا یعنی احمدپور بزرگ(1) و دومی را احمدپور چوتا یعنی احمدپور کوچک نامند و هم در 62 کیلومتری شمال شرقی مولتان شهر دیگری بنام احمدپور هست.
(1) - شاید بار در بارالَها و بار خدایا و بار پروردگارا با این کلمهء هندی هم ریشه باشد و همچنین شاید باری در باریتعالی نیز از این قبیل باشد نه از باری عرب. والله اعلم.


احمدپور.


[اَ مَ] (اِخ) شهری است مجاور نهر سند که اطراف آنرا سوری از خشت خام احاطه کرده و بر آن بعض مدافع نهاده اند. (ضمیمهء معجم البلدان).


احمدپور.


[اَ مَ] (اِخ) شهری است که سابقاً جزو هند انگلیس و اکنون متعلق به هندوستان است و در 11 میلی جفرنوت بسمت جنوب غربی واقع است.


احمد تائب.


[اَ مَ ءِ] (اِخ) ابن عثمان. رجوع به عثمان زاده شود.


احمدجان.


[اَ مَ] (اِخ) وی خان هرات بود و در 1279 ه . ق. وفات کرد و پسرش شاه نوازخان بجای او نشست. (قاموس الاعلام).


احمدچال.


[اَ مَ] (اِخ) قریه ای از بندپی از بارفروش. رجوع بکتاب مازندران رابینو ص117 شود.


احمدچاله پی.


[اَ مَ لَ پَ] (اِخ) یکی از قراء لال آباد از بارفروش. رجوع بکتاب مازندران رابینو ص44 و 118 شود.


احمد حسن.


[اَ مَ حَ سَ] (اِخ) او راست: تطبیق الاجراآت القانونیة علی مواد قوانین المحاکم الاهلیة و آن در مصر بچاپ رسیده است.


احمدحسین.


[اَ مَ حُ سَ] (اِخ) قصبهء ناحیهء لیراوی است.


احمدحسینی.


[اَ مَ حُ سَ] (اِخ) یکی از طوائف کرد ایران ساکن پشت کوه.


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) داماد سلطان حسین میرزا تیموری، بخواهر، و پدر مهدعلیا خانزاده خانم منکوحهء مظفر حسین گورکان است. رجوع بحبط ج2 ص312 شود. و نیز خوندمیر در حبط ج2 ص263 آرد که: بدیع الجمال بیگم که همشیرهء خاقان منصور سلطان حسین میرزا تیموری بود در آن سال که آن حضرت ولایت جرجان را بسلطان سعید باز گذاشته در خطهء عراق رایت آفتاب اشراق برافراشت در سلک ازدواج پیر بوداق سلطان انتظام یافت و بعد از فوت پیر بوداق سلطان احمدخان که از جملهء سلاطین دشت قبچاق بمزید شوکت و مکنت امتیاز داشت آن درة التاج سلطنت را بحبالهء نکاح خویش درآورد و بدیع الجمال بیگم را از احمدخان دو پسر و یک دختر متولد گشت.


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) او راست: درءالفصلین فی ائتلاف الفئتین و کتاب فی العقائد للتوفیق بین الفئتین الاسلامیة و المسیحیة طبع اسکندریة بسال 1871 م. (معجم المطبوعات).


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) (سلطان...) معروف به الجه خان. خوندمیر در حبط ج2 ص295 آرد: که در آن اوان که پادشاه مؤید کامران ظهیرالدین محمد بابربن میرزا عمر شیخ گورکان متوجه دارالسلطنهء سمرقند بود کرت دیگر سلطان احمد تنبل باشتعال نیران طغیان اقدام نموده ابواب مخالفت و عصیان برگشود و با آنکه جهانگیرمیرزا بسان دولت و اقبال از وی جدا شده بود او بدستور پیشتر تمرد نمود بناء علی هذا چون پادشاه اسلام پناه سمرقند را بشیبانی خان بازگذاشته و استیلا بر مملکت موروث میسر نشد بتاشکنت شتافت و چند گهی مشمول عاطفت سلطان محمودخان بوده از محنت محاصره و محاربه برآسود. سلطان محمودخان باتفاق برادر خود سلطان احمدخان که به الجه خان مشهور است همت بر آن گماشت که لشکر بصوب اندجان کشد و آن مملکت را از سلطان احمد تنبل انتزاع نموده به پادشاه جهان مطاع سپارد و این عزیمت را از حیّز قوه بفعل آورده با سپاه فراوان بدانصوب روان شد اما قبل از آنکه بمقصد رسد و دست در گردن عروس مقصود حمایل سازد شیبانی خان با لشکری بعدد قطرات باران در رسیده در همان منزل تلاقی عسکرین دست داده قتالی در غایت صعوبت اتفاق افتاد و بحسب تقدیر خانیکه و الجه خان بر دست اوزبکان اسیر شدند و پادشاه جهانیان عنان یکران بصوب بعضی از ولایات مغولستان انعطاف داد و دیدهء امید شیبانی خان از دیدن پیکر فتح و ظفر روشنی یافته قاصدی همعنان برق و باد بتاشکنت فرستاده بمغولان آنجائی پیغام داد که خانیکه و الجه خان در دست ما گرفتار شده اند ظهیرالدین محمد بابر پادشاه روی بر فرار آورد اگر شما را تمنا آن است که نایرهء غضب قیامت لهب خرمن حیات شما را محترق نگرداند باید که او را از گریز مانع آئید و خواجه ابوالمکارم را هر نوع باشد بدست آورده محبوس گردانید و مردم تاشکنت خواجه ابوالمکارم را گرفته محبوس نمودند و شیبانی خان آن دو خان عالی مکان را دو سه روزی نگاه داشته بعد از آن رخصت داد که بهر طرف خواهند توجه نمایند... و ولایات سلطان محمودخان و الجه خان باعمام او کوج کونجی خان و سونجک سلطان که والدهء ایشان دختر میرزا بیک گورکان است تعلق گرفت.


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ و القصص آرد (ص408): ملکشاه بن محمد... پادشاهی خجسته دولت و سایه ای بود بر سپاهی و رعیت، پس سوی ماوراءالنهر رفت، و سمرقند بستد بحرب، و خانهء خانیان از تخمهء افراسیاب و خزینه های ایشان جمله با احمدخان به عراق آورد.


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) ابدالی. ملقب به درّ دوران پادشاه افغانستان. او در سال 1160 ه . ق. بقسمتی از هندوستان لشکر برده آنجا را تسخیر کرد و در 1162 ه . ق. برآن ناحیت مستولی شد. و بعد از او جانشینان وی به درّانی ملقب شدند. رجوع باحمدشاه افغان... شود.


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) ابن خضرخان یا احمدخان ثانی، پنجمین از امرای ایلک خانیهء ترکستان غربی صاحب سمرقند. وی را بسال 488 ه . ق. بزندقه متهم کردند و بخبه بکشتند و پسرعم او را بسلطنت برگزیدند. (یافعی). وی از حدود سنهء 472 تا 488 حکومت کرد. در 482 ملکشاه سلجوقی به مملکت او سپاه فرستاد و ملک او را ضبط و خود او را اسیر کرد. رجوع بقاموس الاعلام و رجوع به آل افراسیاب شود.


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) (سلطان) ابن سلطان حسن یکی از حکمرانان بیه پیش گیلان. رجوع به کتاب مازندران رابینو ص107 و 149 شود.


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) افغان. رجوع به احمدشاه افغان شود.


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) بنگش بن محمدخان بنگش. وی یکی از خواتین فرخ آباد هندوستان بود و از 1163 تا 1185 ه . ق. یعنی مدت 22 سال در آنجا حکومت راند. (قاموس الاعلام). ابوالحسن گلستانه در مجمل التواریخ در عنوان رفتن احمدشاه درّانی کرت سوم بهندوستان و حرب نمودن با جماعت مرهته آرد: احمدخان بنگش هم با جمعیت بیست هزار سوار و پیاده و توپخانه سرانجام از مکان خود روانه و فیض یاب حضور شاهی گردید. رجوع بمجمل التواریخ ص98 و 102 و رجوع بحدیقة العالم چ هند شود.


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) بیات. از جملهء امرای معاصر سید محمد ملقب بشاه سلیمان که پس از جلوس سید بخدمت قورچی باشیگری منصوب شد. رجوع بمجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص43 و 47 شود.


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) درّانی. رجوع به احمدشاه افغان شود.


احمدخان.


[اَ مَ] (اِخ) قاجار، علاءالدوله. رجوع بکتاب مازندران و استرآباد رابینو ص165 شود.


احمدخان گیلانی.


[اَ مَ نِ گی] (اِخ)شریف حسینی از امیرزادگان گیلان. او در ریاضی و حکمت و موسیقی ید طولی داشت و بفارسی شعر میسرود و خود اصوات و نغمات برای غزلهای خویش میساخت. بامر شاه طهماسب صفوی در قلعهء قهقهه سالها محبوس بود و اسماعیل ثانی که پس از شاه طهماسب بسلطنت رسید در زندان با وی آشنا گردید و به او وعده داد که اگر ملک بدو رسد گیلان را به احمدخان بخشد. اتفاقاً پس از سلطنت بوعد خویش وفا نکرد و او را به اصطخر فرستاده در آنجا بازداشت تا اسماعیل از دنیا برفت و نوبت سلطنت بشاه سلطان محمد رسید او احمدخان را مستخلص کرده ولایت گیلان داد. چون شاه عباس فرزند سلطان محمد بر ملک ایران مستقر گردید گیلان را از احمد باز گرفت و احمد بسلطان محمد عثمانی پناهنده گشت و از او مدد خواست سلطان او را مساعدت نکرد و او به بغداد رفته بسال 1009 ه . ق. در آنجا وفات یافت. (از خلاصة الاثر). و رجوع به قاموس الاعلام شود.


احمد خسروی.


[اَ مَ خُ رُ وی] (اِخ)رجوع به طایفهء ایهاوند شود.


احمد خضرویه.


[اَ مَ دِ ؟] (اِخ) ابوحامد احمدبن خضرویهء بلخی. یکی از مشایخ و بزرگان متصوفهء خراسان. او معاصر بایزید بسطامی و یحیی بن معاذ رازی بود و با هردو صحبت داشته و هجویری گوید: وی طریق ملامت سپردی و جامه برسم لشکریان پوشیدی و شوی فاطمه دختر امیر بلخ از مشهورات زنان این طایفه است. احمد را کلام عالی و انفاس مهذب است و تصانیف مشهور اندر هر فنّ از معاملات و ادب و نکت لایح اندر حقایق. و ابوحفص حداد گوید: لولا احمدبن خضرویه ما ظهرت الفتوة. و از احمد می آید که گفت: استر عزّ فقرک عن الخلق. و نیز گوید: درویشی اندر ماه رمضان یکی از اغنیا را دعوت کرد و اندر خانهء وی بجز نانی نبود خشک گشته، چون توانگر بازگشت صره ای زر فرستاد وی آن صره را باز بدو فرستاد و گفت: این سزای آنکس است که سرّ خود با چون توئی آشکار کند. خوندمیر در حبط ج2 ص240 ضمن ترجمهء سید برهان الدین خاوندشاه آرد که: شیخ بهاءالدین عمر نسبت بآن حضرت محبت بی نهایت داشت چنانچه در حین مرض وصیت فرمود که امیر خاوند شاه بر من نماز گزارد و هم در آن ایام روزی آن حضرت را مخاطب ساخت و گفت که: سید میخواست که با هم باشیم اما سلطان احمد خضرویه گریبان شما را گرفته بجانب خود کشید و آن جناب بعد از فوت شیخ بهاءالدین عمر از هرات به بلخ مراجعت فرمود، در سنهء 888 ه . ق. وفات یافت و در پیش روی احمد خضرویه مدفون گردید. و رجوع به احمدبن خضر معروف بخضرویهء بلخی شود.


احمد خلف.


[اَ مَ دِ خَ لَ] (اِخ) در چهارمقالهء عروضی ضمن شعرای ملوک آل ناصرالدین احمد خلف یاد شده و آقای قزوینی در حواشی کتاب نوشته اند: احتمال ضعیف میرود پسر خلف بن احمد معروف امیر سیستان مراد باشد و اینکه کنیهء خلف بن احمد ابواحمد بوده است(1) نیز مؤید این احتمال است. هر چند در کتب تاریخ پسری احمد نام برای او ننوشته اند. رجوع به چهارمقالهء چ لیدن ص28 و 150 شود.
(1) - الاَثارالباقیه لابی ریحان البیرونی ص332 و انساب السمعانی نسخهء بریتیش میوزیم در نسبت سَجزی.


احمد خیشی.


[اَ مَ خَ] (اِخ) ابن محمد بن دَلاّن. او شیخ حمزهء کنانی است. (تاج العروس مادهء خَیش).


احمدزهی.


[اَ مَ زِ] (اِخ) شعبه ای است از طائفهء سراوان، از طوائف کرمان و بلوچستان مرکب از سی خانوار.


احمدزینل.


[اَ مَ زَ نَ] (اِخ) طائفه ای از اکراد ایران که قشلاقشان در کوه وَزمن و ییلاقشان کردستان است و بطائفهء تیلکوکه ملحق میگردند.


احمد ساروی.


[اَ مَ دِ] (اِخ) (سلطان...). خوندمیر در حبیب السیر ج2 ص345 آرد که: پیش از آنکه، ولایت عراق عجم در حیز تسخیر پادشاه کشور گیر (شاه اسماعیل) درآید، بسبب فتور امور دولت سلاطین آق قویلوق [ کذا ] شخصی که موسوم بود بسلطان احمد ساروی جمعی از مردم هرجائی بخود متفق گردانیده دارالعباد یزد را بتحت تصرف درآورد و چون ماهچهء علم آفتاب اشراق بر ساحت بلاد عراق تافت ایالت یزد به حسین بیک لَله متعلق شد... و حکم همایون نفاذ یافت که شاه تقی الدین اصفهانی مصحوب شعیب آقا به یزد رود و سلطان احمد ساروی را از مقام خلاف و عناد بگذراند و بمساعی جمیلهء شاه تقی الدین بین الجانبین قواعد مصالحه تمهید یافته سلطان احمد عهد و پیمان در میان آورد که مدت العمر از جادهء عبودیت خدام سدهء سدره منزلت درنگذرد و نسبت بشعیب آقا در مقام اتحاد و موافقت باشد آنگاه شعیب آقا به یزد درآمده روزی چند حکومت کرد و سلطان احمد را غایت شرارت برآن داشت که نقض عهد نموده ناگاه او را در حمام بسعادت شهادت رسانید و از روی استقلال بفرمانفرمائی مشغول گردید اما هم در آن اوان بر دست محمد کره که در کرهء خاک مثل او بیباکی نبود بقتل رسید.


احمدسرا.


[اَ مَ سَ] (اِخ) موضعی به گلیجان تنکابن. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص105).


احمدسلطان.


[اَ مَ سُ] (اِخ) داماد محمدخان شیبانی داروغهء دامغان که از پیش سپاهیان شاه اسماعیل فرار کرد. رجوع بحبط ج2 ص354 شود.


احمدسلطان افشار.


[اَ مَ سُ نِ اَ] (اِخ)از امرای خراسان که بموجب فرمان والی هرات امیرخان لله بجنگ میرزا محمدزمان شتافتند و سپاه او را منهزم کردند و در زمان شاه اسماعیل آنگاه که زمام قبض و بسط طوس و مشهد مقدس را در کف کفایت پوران سلطان نهاد و چون در زمان دارائی امیرخان حکومت آن سرکار تعلق به احمدسلطان افشار میداشت غبار نقار بر خاطرش نشسته اجازت توجه بدرگاه عالم پناه طلبید و مرخص گشته عنان یکران تا ولایت ری بازنکشید و این معنی بعرض نواب پایهء سریر اعلی رسیده حکم همایون نفاذ یافت که هم از آنجا بازگشته در ولایت خراسان توطن و محکوم فرمان انیس الحضرة البهیة بوده در طریق وفاق سلوک فرماید، لاجرم طبل مراجعت فروکوفت و بعد از وصول بدارالسلطنهء هرات خان خجسته صفات احمد سلطان را منظور نظر ساخته حکومت ولایت هرات رود و سرکار لنگر مقدسه غیاثیه و ساخر و تولک و فراه و اوق و قلعه گاه به رای صوابنمایش مفوض گردانید. رجوع بحبط ج2 ص320 و 384 شود.


احمد سمسار.


[اَ مَ دِ ؟] (اِخ) (دهقان...). ممدوح سوزنی است:
چون گردن احرار ز بار منن خویش
دهقان اجل احمد سمسار شکسته.سوزنی.


احمد سهل.


[اَ مَ دِ سَ] (اِخ) رجوع به احمدبن سهل شود.


احمدشاه.


[اَ مَ] (اِخ) او راست: مفتاح القرآن طبع بنارس هند به سال 1906م. (معجم المطبوعات).


احمدشاه.


[اَ مَ] (اِخ) رجوع به شمس الدین احمدشاه بن محمد شود.


احمدشاه.


[اَ مَ] (اِخ) ابدالی. رجوع به احمدشاه افغان.... شود.


احمدشاه.


[اَ مَ] (اِخ) ابن مظفرشاه. از ملوک هند. دمامینی مختصر حیاة الحیوان را بنام او کرده است.


احمدشاه.


[اَ مَ] (اِخ) بهمنی اوّل. نهمین از ملوک بهمنی کلبرگهء هندوستان. آنگاه که پدر او داود شاه در 825 ه . ق. درگذشت برادر بزرگ او فیروزشاه از حق وراثت خویش مستعفی گردید و احمدشاه بسلطنت رسید و سیزده سال حکم راند و در 838 ه . ق. درگذشت.


احمدشاه.


[اَ مَ] (اِخ) ثانی. سیزدهمین از سلاطین گجرات. وی در 961 ه . ق. پس از وفات پدرش محمود شاه ثالث بسلطنت جلوس کرد و پس از هفت سال حکمرانی در 968 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام). و در طبقات سلاطین اسلام سال وفات او 969 ه . ق. یاد شده است.


احمدشاه.


[اَ مَ] (اِخ) ثانی. رجوع به علاءالدین احمدشاه ثانی شود.


احمدشاه.


[اَ مَ] (اِخ) درّانی.رجوع به احمدشاه افغان شود.


احمدشاه.


[اَ مَ] (اِخ) (مجاهدالدین... بهادر) یکی از حکمرانان دهلی. او بسال 1161 ه . ق. جانشین پدر شد و پس از سه سال حکمرانی وزیر اعظم او عمادالملک قاضی الدین خان او را خلع کرد و عالمگیر ثانی بجای او نشست و پس از این وقعه احمدشاه بیست و یکسال بزیست. رجوع به قاموس الاعلام.


احمدشاه اول.


[اَ مَ هِ اَوْ وَ] (اِخ) دومین از سلاطین گجرات. و پدر او تاتارخان و جدّ وی مظفرشاه است. وی در 813 ه . ق. بر تخت سلطنت جلوس کرد و پس از بیست وسه سال ها سلطنت راندن بسال 847 ه . ق. درگذشت. شهر احمدآباد را او بنا کرده است. (قاموس الاعلام). و در طبقات سلاطین اسلام لین پول سلطنت او از 814 تا 846 ه . ق. ذکر شده است.


احمدشاه بهمنی.


[اَ مَ هِ بَ مَ] (اِخ)ثالث. پانزدهمین از سلاطین بهمنی کلبرگه (924 تا 927 ه . ق.).


احمدشاه بهمنی.


[اَ مَ هِ بَ مَ] (اِخ)ثانی. او پس از مرگ پدر خویش محمودشاه ثانی بسال 924 ه . ق. سلطنت یافت و سه سال حکم راند و در 927 ه . ق. درگذشت.


احمدشاه قاجار.


[اَ مَ هِ] (اِخ) پسر محمدعلی شاه قاجار و ملکهء جهان دختر نایب السلطنه کامران میرزا پسر ناصرالدین شاه است. او آخرین پادشاه سلسلهء قاجاریه بود. مولد 27 شعبان 1314 ه . ق. به تبریز. او در دوازده سالگی پس از خلع محمدعلی شاه بمقام سلطنت رسید و بعلت صغر سن، مجلس شورای ملی عضدالملک را بسمت نیابت سلطنت او انتخاب کرد و پس از مرگ عضدالملک ابوالقاسم خان ناصرالملک این سمت یافت. ضعف دولت ایران در این وقت و انقلاب روسیه بانگلستان فرصت داد که قراردادی با وثوق الدوله از سنخ آن قراردادها که همیشه دولت انگلیس با دول مشرق بسته و استقلال و تمامیت آنان را از میان برده است، منعقد کرد. مقاومت این پادشاه جوان در مقابل انگلیس و نپذیرفتن این قرارداد امریست که ملت ایران هیچ وقت آنرا فراموش نخواهد کرد. لکن این پادشاه با همهء وطن پرستی و نیکوسیرتی بستگی و علقه ای بسلطنت نداشت و طبعاً مایل باعتزال و کناره گیری بود و با اینکه بعض از قبایل و عشایر ایران و قسمت عمدهء رجال و علماء و اعیان مملکت طرفدار او بودند مقاومتی در مقابل نشان نداد. بنابراین در سیزدهم ربیع الاَخر سال 1344 ه . ق. هنگامی که در اروپا بود خلع شد. و بدانجا ببود تا در 1307 ه . ش. پس از بیماری طویل در بیمارستان نویی پاریس درگذشت و جسد او را بنابر وصیت خود او بعتبات عالیات نقل کردند. رجوع بکتاب زندگانی احمدشاه تألیف مکی شود.


احمد عبدالصمد.


[اَ مَ دِ عَ دُصْ صَ مَ](اِخ) رجوع به احمدبن محمد بن عبدالصمد... شود.


احمد فضل.


[اَ مَ دِ فَ] (اِخ) سیزدهمین از امراء بنی حفص در تونس (750 تا 751 ه . ق.). رجوع به ابوالعباس احمد فضل شود.


احمد فؤاد.


[اَ مَ فُ آ] (اِخ) خدیو مصر از 1336 ه . ق. (؟)


احمد قره جه.


[اَ مَ دِ قَ رَ جَ] (اِخ) وی از خاندان یکی از فرمانروایان ایران است. در جوانی در اثر جذبه ای ترک یار و دیار گفت و شیفته سار سر بصحراها نهاد و عاقبت در اوائل تأسیس دولت عثمانی بآسیای صغیر رسید و در نزدیکی آقحصار بمحلی مقیم گشت و بکرامات و خرق عادتها مشهور گردید و هم بدان جا درگذشت و قبر او تا امروز زیارتگاه ترکان است. احمد قره جه با حاجی بکتاش ولی معاصر بوده است.


احمدک.


[اَ مَ دَ] (ضمیر مبهم مرکب)شخصی مثلی است که در بعض امثال فارسی از جمله دو مثل ذیل آمده است: احمدک اُستا نرفت روزی که رفت آدینه بود.
احمدک را که رخ نمونه بود آبله بردمد چگونه بود.نظامی.


احمد کرت.


[اَ مَ دِ کَ] (اِخ)(فخرالدین...): از امرای آل کرت. رجوع بحبط ج2 ص51 شود.


احمدکلا.


[اَ مَ کَ] (اِخ) نام موضعی در مازندران. رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو شود.


احمد لر.


[اَ مَ دِ لُ] (اِخ) خوندمیر در حبیب السیر آرد: در روز بیست وسیم ربیع الاخر سنهء ثلاثین و ثمانمائه (830 ه . ق.) در وقتی که [ میرزا شاهرخ ] بمسجد جامع درون بلدهء فاخرهء هرات نماز گذارده بعزم سواری از مصلی برخاست و روان شد کپنک پوش احمد لر نام که مرید مولانا فضل الله استرآبادی بود بصورت دادخواهان کاغذی در دست بر سر راه آمد. حضرت خاقان یکی از نزدیکان را گفت که: سخن این شخص معلوم نمای و احمد لر فرصت یافته بی اندیشه دوید و کاردی بشکم آن حضرت رسانید اما چون حمایت قادر بیچون حامی ذات فایض البرکات آن پادشاه فرخنده صفات بود کارد کارگر نیفتاد و نکایت زخم باحشا و امعا سرایت نکرد و علی سلطان قوچین رخصت قتل آن لعین حاصل نموده در ساعت او را بکشت... خاقان عالیمکان پای در رکاب سعادت انتساب آورده بدولت سوار گشت و نقاره ای در غایت مهابت فروکوفته آن حضرت از راه بازار بباغ زاغان تشریف برد و اطباء و جراحان بمعالجهء آن زخم پرداخته در عرض چند روز شفاء کامل بحصول پیوست. یکی از فضلا در تاریخ آن واقعه گوید: بیت:
سال تاریخ هشتصد و سی بود
روز جمعه پس از ادای صلات
قصه ای بس عجیب واقع شد
در خراسان، ولی بشهر هرات
کج روی در بساط چون فرزین
خواست تا شهرخی زند شد مات.
القصه بعد از وقوع این قضیهء غریبه میرزا بایسنقر و امرا بتفحص احوال احمد لر مشغول گشته از کشتن او پشیمان شدند و در میان رخوت آن مردک کلیدی یافتند که در خانه تیمچه ای بآن گشاد یافت و مردم تیمچه گفتند که شخصی موصوف به این صفت در این خانه طاقیه میدوخت و بسیاری از معارف پیش او می آمدند از آن جمله یکی مولانا معروف خطاط است... و او بمثابه ای خویشتن دار و بزرگ منش بود که کاغذ میرزا بایسنقر را که جهت کتابت خمسهء شیخ نظامی به وی داده بود زیاده بر یکسال نگاه داشته نانوشته بازفرستاد و به این سبب صورت کدورت مولانا معروف بر لوح خاطر میرزا بایسنقر نقش بست و در این وقت که آن جناب بدوستی احمد لر متهم گشت او را حکم قتل فرمود و چند نوبت مولانا را بپای دار بردند آخر امر در چاه قلعهء اختیارالدین محبوس کردند... اما خواجه عضدالدین که دخترزادهء مولانا فضل الله استرآبادی بود و جمعی دیگر از موافقان احمد لر مقتول بلکه محروق شدند. رجوع بحبط ج2 ص179، 200، 201 شود.


احمدلو.


[اَ مَ] (اِخ) (ایل...). رجوع به بهارلو (ایل...) شود.


احمدلی.


[اَ مَ] (اِخ) قریه ای از ناحیهء کوک واقع در قضاء اندرین تابع لواء مرعش بولایت حلب. و بجوار این قریه بیشه ای است بطول نیم ساعت و عرض ربع ساعت.


احمدمحمدی.


[اَ مَ مُ حَمْ مَ] (اِخ)رجوع به کله (طائفه...) شود.


احمدمحمود.


[اَ مَ مَ مو] (اِخ) قریه ای است بچهارفرسنگی شمالی بیدشهر. (فارسنامه).


احمد مختار.


[اَ مَ دِ مُ] (اِخ) لقب پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم:
خدایگان جهان خسرو زمان مسعود
که شد عزیز بدو دین احمد مختار.
ابوحنیفهء اسکافی.


احمدمرادخان.


[اَ مَ مُ] (اِخ) ابن علی مردان خان زند که بی بی کوچک دختر کریمخان زند را بزنی کرد. رجوع به حواشی و توضیحات مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص343 شود.


احمد ملا.


[اَ مَ مُلْ لا] (اِخ) رجوع به ملاجیون شود. (معجم المطبوعات).


احمدمیرزا.


[اَ مَ] (اِخ) (مدرسهء سیدی...) مدرسه ای بود بشبرغان. رجوع بحبط ج2 ص294 شود.


احمدمیرزا.


[اَ مَ] (اِخ) یکی از حکام استرآباد بزمان قاجاریه. رجوع بسفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص165 شود.


احمدنگر.


[اَ مَ نِ گَ] (اِخ) کرسی ناحیتی بهمین نام در هند در ایالت بمبئی بر ساحل سینا. و شهر در سال 1901 م. / 1318 ه . ق. دارای 42000 و ناحیهء احمدنگر صاحب 887695 تن سکنه بود. و مساحت ناحیهء احمدنگر 17058 هزار گز مربع است. این شهر را بسال 1494م./899 ه . ق. احمد نظام شاه مؤسس سلسلهء نظامشاهیان پی افکند. و نظامشاهیان تقریباً مدت یک قرن در این ناحیت حکم راندند تا آنگاه که اکبرشاه پس از دفاع و مقاومت مردانهء چاند بی بی این ناحیت را مسخر و منضم مملکت مغول کرد. و پس از مرگ اورنگ زیب بسال 1707م./1118 ه . ق. احمدنگر در تحت سلطهء مهاراتاها درآمد تا آنکه بسال 1803م./1217ه . ق. قمری دولت راءُ سندهیا آنرا تسلیم دوک دُولینگ تن کرد. رجوع به بمبائی گازتر XV11 - B 1904 و دائرة المعارف اسلام شود. و مدفن پادشاه عالم گیر غازی بدانجاست. صاحب قاموس الاعلام گوید به این نام در هندوستان قصبات دیگری نیز هست.


احمد نوری.


[اَ مَ دِ] (اِخ) ابوالحسن احمدبن محمد خراسانی نوری. یکی از مشایخ صوفیه. هجویری گوید: وی را مذهبی مخصوص است در تصوف که بمذهب نوری معروف است و پیروان او را نوریه یا نوریان نامند. او رفیق جنید و مرید سریّ بود و بسیاری از مشایخ از جمله احمدبن ابی الحواری را دیده است. و او راست: اعزالاشیاء فی زماننا شیئان: عالم یعمل بعلمه و عارف ینطق عن الحقیقة. و رجوع به ابوالحسن نوری شود.


احمدوند شیرازی.


[اَ مَ وَ دِ] (اِخ) نام طائفه ای از اکراد ایران دارای قریب صد خانوار و در دور فرامان، انکوخاصی و علیان سکونت دارند.


احمدهارونی.


[اَ مَ] (اِخ) رجوع به جاویدی (طائفه...) شود.


احمدی.


[اَ مَ] (اِخ) نام محلی کنار راه کازرون و بوشهر میان عیسی وند و چغادک در 1141400 گزی طهران.


احمدی.


[اَ مَ] (اِخ) یکی از قدمای شعرای عثمانی است از مردم کرمیان یا سیواس بزمان یلدرم بایزیدخان. او را منظومه ای است بنام اسکندرنامه که بنام پسر بایزید شاهزاده سلیمان کرده است و او مدح تیمور لنگ نیز گفته و صلات یافته است. (قاموس الاعلام).


احمدی.


[اَ مَ دی ی] (اِخ) موضعی است بظاهر مدینهء سنجار. (مراصدالاطلاع).


احمدی.


[اَ مَ دی ی] (اِخ) قصری بود بسامرّا که احمد معتمد علی الله آنرا بنا کرد. (مراصدالاطلاع) (ضمیمهء معجم البلدان).


احمدی.


[اَ مَ] (اِخ) قریه ای است بنوزده فرسنگی میانهء شمال و مغرب ده بارز. (فارسنامه).


احمدی.


[اَ مَ] (اِخ) موضعی در شمال بندرعباس.


احمدی.


[اَ مَ] (اِخ) موضعی در جنوب رودان احمدی. (فارسنامه).


احمدی.


[اَ مَ] (اِخ) قریه ای است از مضافات بوشهر، بشش فرسنگی کاروانی مشرق بوشهر. (فارسنامه).


احمدی.


[اَ مَ] (اِخ) سمعانی گوید: مشهور بدین نسبت ابوعیسی العباس بن احمدبن مطروح بن سراح بن محمد بن عبدالله الازدی النحوی الحصیب الاحمدی است. وی اهل مصر و ثقه و ثبت بود و از او استماع حدیث کردند و در جمادی الاولی سنهء 353 ه . ق. وفات یافت.


احمدی.


[اَ مَ] (اِخ) شافعی مکنی به ابوالبقاء. او راست: المعتقد الایمانی علی عقیدة الامام الشیبانی.


احمدی.


[اَ مَ] (اِخ) کرمیانی. متوفی به سال 815 ه . ق. او راست: منظومه ای به ترکی موسوم به جمشید و خورشید و بعضی این منظومه را به حبی خاتون نسبت کنند. کتاب اسکندرنامه به ترکی. منظومهء سلیمان نامه به ترکی و جنگ نامه و منظومهء وقعهء سلطان سلیم و برادر او بایزید و نیز شرحی بر قصیدهء الصرصری که هر بیت مشتمل تمام حروف هجاست. منظومه ای در لغت فارسی بنام مرقات الادب و دیوان شعر خود او و جز اینها. صاحب کشف الظنون نسبت او را گاهی کرمانی و گاه کرمیانی آورده است. (از کشف الظنون).


احمدیار.


[اَ مَدْ] (اِخ) (امیر...). از امرای عهد سلطان ابوسعید تیموری که پس از قتل او چندی در حبس و بند بود و سپس نجات یافت و آنگاه در زمرهء امرای سلطان حسین میرزا درآمد. رجوع بحبط ج2 ص238، 246، 247، 260 شود.


احمدیارخان.


[اَ مَدْ] (اِخ) رجوع به آفی شود.


احمدیل.


[اَ مَ یَ] (اِخ) ابن ابراهیم بن وهسودان الروادی الکردی صاحب مراغه و غیرها از آذربایجان. او را در آخر سنهء 508 ه . ق. بدست باطنیان در سرای سلطان ملکشاه بکشتند. رجوع بمجمل التواریخ والقصص ص411 شود.


احمدیل.


[اَ مَ یَ] (اِخ) روادی. رجوع به احمدیل بن ابراهیم... شود.


احمدیه.


[اَ مَ دی یَ / یِ] (ص نسبی، اِ)نوعی است از حلوا.


احمدیه.


[اَ مَ دی یَ / یِ] (ص نسبی، اِ) نام دیناری که امیر ابوالعباس احمدبن طولون بضرب آن فرمان داد: پس از آن امیر مذکور [ یعنی احمدبن طولون ] در عیار و تخلیص دنانیر جدّ وافی و کمال شدت و مبالغه را بجا آورد تا آنکه معروف و مشهور شد بدینار احمدیّه که طلائی بهتر از طلای دینار او دیده نشده. (رسالهء اوزان و مقادیر مقریزی).


احمدیه.


[اَ مَ دی یَ] (اِخ) صنفی از فرقهء امامیه از مذهب شیعه منسوب به امام آنان احمدبن موسی بن جعفر علیهم السلام. (مفاتیح العلوم خوارزمی). و رجوع به احمدبن موسی بن جعفربن محمد شود.


احمدیه.


[اَ مَ دی یَ] (اِخ) شهری است که بسال 619 ه . ق. محمودبن محمد حمیری در ساحل دریا نزدیک بخرابهء مرباط بنا کرد و این در عوض شهر مرباط و ظفار حضرموت بود که محمود گاه استیلاء خویش ویران ساخته بود. و بمرباط چشمه ای گوارا بود که مجرای آن را به احمدیه بگردانید و گرد آن حصاری برآورد. (ضمیمهء معجم البلدان).


احمر.


[اَ مَ] (ع ص، اِ) سرخ. سرخ رنگ. ج، حُمر، احامر: رجل احمر؛ مرد سرخ. || احمر و اسود؛ عجم و عرب، از آنکه غالب بر لون عجم بیاض و حمرتست و غالب بر لون عرب سواد. قوله علیه السلام : بعثت الی الاسود و الاحمر؛ ای العرب و العجم. || سپید. (از اضداد است). || زر. || زعفران. || مرد سخت. (مؤیدالفضلا). || گوشت. (منتهی الارب). گوشت سخت و زشت. (غیاث). || می. || مقتول. (غیاث اللغات از منتخب). || مرد بی سلاح در جنگ. آنکه با او سلاح نبود. (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء). ج، حمر، حُمران. || نوعی از خرما. || خلوق.
- دینار احمر؛ : و امرهم ان یحمل الی کلّ واحد منهم شستکة قیمتها دینار احمر و فیها من دینارین الی خمسة. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج6 ص340 س14).
- گُل احمر یا حمراء؛ گل. گل سرخ. سوری. محمدی. حواری.
- موت احمر؛ کنایه است از موت سخت و قتل. مرگی سخت. مرگ بکشتار.
|| مُوَرَّد. گلی. گلگون.
- احمر اقتم؛ نهایت سرخ مائل بسیاهی و غبار. (غیاث اللغات).
- احمر زاهر؛ نیک سرخ. (منتهی الارب).
- احمر فاقع؛ مبالغه است در سرخی. (منتهی الارب).
- احمر فقاعی؛ احمر فاقع. (قاموس عربی بفرانسهء کازیمیرسکی).
- احمر قانی؛ سرخی سرخ. سرخ مائل بسیاهی مشابه بلون خون. (غیاث). سخت سرخ. (صراح).
- احمر ناصع؛ سرخی سرخ. (مهذب الاسماء).
- الحسن احمر؛ یعنی میرسد عاشقان را از حسن آنچه میرسد مبارزان را از جنگ.
- کبریت احمر یا گوگرد سرخ؛ گوهریست و معدن آن بدانسوی بلاد تبت در وادی النمل است. کذا فی التهذیب و لیث گوید: کبریت چشمه ای است روان و چون آب آن منجمد شود کبریت ابیض و اصفر و اکدر گردد و شیخ ما گوید که: من آنرا در چند جا دیدم از آن جمله معدنی که در ملالیخ مابین فاس و مکناسه است... معدنی دیگر از آن در اثناء افریقیه در وسط برقه است بنام برج و استعمال آن در معنی ذهب مجاز است چه گویند: الکبریت الاحمر، چه زر را از آن سازند و انواع کیمیا را شاید و یکی از اجزاء کیمیاء است. (تاج العروس مادهء کبریت) : اعز من الکبریت الاحمر؛ نایاب تر از گوگرد سرخ.
- ملح احمر.؛ رجوع به ملح شود.
- یاقوت احمر؛ کبریت. (تاج العروس مادهء کبریت).


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) نام جانوری مانند سگ که در عهد بهلول شاه پیدا شده بود. (مؤید الفضلاء از دستور). (ظاهراً این جانور و هم بهلول شاه از افسانه ای گرفته شده است).


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) (بحر...) خلیج احمر. (حبط ج2 ص409) (مجمل التواریخ والقصص ص470). رجوع به بحر احمر شود.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) مُلک شام. رجوع به ابیض شود.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) قلعه ای است در سواحل بحر شام که معروف به عثلیث است. (مراصد).


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) نام کوهی بمکه و آن یکی از اَخشبان است، و بر قعیقعان مشرف است و آنرا در جاهلیت اعرف میگفتند. (مراصد).


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) ناحیه ای است به اندلس از اعمال سرقسطه که آنرا وادی الاحمر گویند. (مراصد).


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) نام مولای رسول صلی الله علیه و آله.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) نام مولای امّسلمه رضی الله عنها.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) نام چند تن از صحابه است.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) نام غلام ابوسفیان. (حبط ج1 ص184).


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) ابان بن عثمان بن یحیی بن زکریا اللؤلؤی البجلی. مکنی به ابوعبدالله مولی بجلی. ابوجعفر طوسی ذکر او در کتاب اخبار مصنفی الامامیه آورده و گفته است: اصل او از کوفه است و مسکن او گاه کوفه و گاه بصره بود و از اهل بصره ابوعبیدة معمربن المثنی و ابوعبدالله محمد بن سلام الجمحی از او علم آموختند و در اخبار شعراء و نسب و ایام از وی بسیار روایت کرده اند و او خود از ابوعبدالله و ابوالحسن موسی بن جعفر روایت کند و از مصنفات وی جز کتابی که در آن مبدأ و مبعث و مغازی و وفاة و سقیفه و ردّه را گرد کرده دیده نشده است. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج1 ص35) (روضات الجنات ص271). و رجوع به ابان بن عثمان شود.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الحارث. رجوع به احمر سبیع... شود.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) ابن دَحنه. شاعریست از عرب.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) ابن سواءبن عدیّ. صحابی است.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قَطَن همدانی. صحابی است.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) ابن قُوید. در قاموس این نام آمده است. و صاحب تاج العروس نیز برمز «م» یعنی معروف است قناعت کرده است و ابوالکمال سید احمد عاصم نیز در ترجمهء قاموس بترکی گوید: بر رجل معروفدر.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) ابن معاویة بن سلیم. صحابی است.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) ابن هشام از مردی و او از اسلم روایت کند: کان معنا رجل یقال له احمر بأساً، و کان شجاعاً، و کان اذا نام غطّ غطیطاً منکراً لایخفی مکانه... فاذا بُیّت الحیّ صرخوا: یا احمر! فیثور مثل الاسد لایقوم لسبیله شی ء. و «احمر بأسا» چنانکه مقریزی توهم کرده اسم مرکب نیست بلکه مراد آن است که وی بعلت بأس خویش احمر نامیده شده است. رجوع به امتاع الاسماع مقریزی جزء1 ص389 متن و حاشیه شود.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) ثمود. موسوم به قدار. وی عاقر ناقهء صالح است. (الموشح).


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) خلف بن حیان مکنی بابی محرز. مولی ابی بردة بلال بن ابی موسی الاشعری. رجوع به ابومحرز خلف... شود و ابن سلام حکایت کرد که خلف الاحمر گفت که: من نام بشاربن برد میشنیدم ولی او را ندیده بودم روزی ذکر او و بیان سرعت جواب و جودت شعر او میکردند. گفتم: از اشعار وی مرا بخوانید، بخواندند و مرا خوش نیامد. گفتم: والله لاَتینه و لاطأطئن منه و نزد او شدم و او بر در سرای خود نشسته بود وی را کوری زشت منظر و بزرگ جثه یافتم. گفتم: لعنت خدای بر آنکس که بدو توجه کند و دیری در او تأمل کردم درین هنگام مردی نزد وی آمد و گفت: فلان نزد امیر محمد بن سلیمان ترا دشنام گفت و تحقیر کرد. بشار گفت: آیا راست گوئی؟ گفت: آری و او خاموش شد و آن مرد نزد او بنشست و من نیز بنشستم و گروهی بیامدند و سلام گفتند: جواب سلام هیچیک بازنداد و آنان بدو نظر میکردند و رگ گردن او برجسته بود و ساعتی نکشید که باعلی صوت خویش این ابیات خواندن گرفت:
نبئت نائک امه یغتابنی
عندالامیر و هل علیّ امیر
ناری محرقة و بیتی واسع
للمعتفین و مجلسی معمور
و لی المهابة فی الاحبة و العدا
و کأننی اسد له تامور
غرثت حلیلته و اخطأ صیده
فله علی لقم الطریق زئیر.
احمر گوید: سوگند با خدای که شانه های من بلرزید و پوست بر تنم مرتعش شد و او جداً در نظر من بزرگ آمد. با خود گفتم: الحمد للّه الذی ابعدنی من شَرّک. و بین خلف الاحمر و ابومحمد الیزیدی مهاجاة بود و ابومحمد در حق او گوید:
زعم الاحمر المقیت لدینا
والذی أمه تقر بمقته
انه علم الکسائی نحواً
فلئن کان ذا کذاک فباسته.
و خلف ابومحمد را بقصیده ای فائیه هجا گفت که در افواه متداول است و مطلع آن این است:
انی و من وسج المطی له
حدب الذری ارقالها رجف.
و این قصیده در حدود چهل بیت است. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج4 ص179 و روضات الجنات ص270 شود.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) سبیع بن الحارث ملقب بذوالخمار. رجوع بامتاع الاسماع جزء1 ص401 شود.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) فرغانی بصری. رجوع به ابومحرز خلف و احمر خلف بن حیان شود.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) کوفی. رجوع به احمر ابان... شود.


احمر.


[اَ مَ] (اِخ) لغوی. رجوع به ابومحرز خلف و احمر خلف بن حیان شود.


احمرار.


[اِ مِ] (ع مص) سرخ گردیدن. (منتهی الارب). سرخ شدن. (تاج المصادر). || احمرار بأس؛ سخت شدن عذاب: احمر البأس؛ سخت شد عذاب. (منتهی الارب). || (اِمص) سرخی.


احمران.


[اَ مَ] (ع اِ) تثنیهء احمر. شراب و گوشت. (مهذب الاسماء).


احمره.


[اَ مِ رَ] (ع اِ) جِ حمار. خران.


احمری.


[اَ مَ] (اِخ) مدنی. صحابی است.


احمری.


[اَ مَ] (ص نسبی) منسوب باحمر بطنی از ازد و ابوظلال هلال بن ابی مالک الاعمی الاحمری از اهل بصره بدانجا منسوبست. و ابومحمد احمدبن محمد بن احمد الاحمری المروزی منسوب بجدّ خویش از اهل مرو باشد و ابوذرعة السحی در تاریخ مرو ذکر او آورده است. (انساب سمعانی).


احمرین.


[اَ مَ رَ] (ع اِ) احمران. شراب و گوشت.


احمز.


[اَ مَ] (ع ن تف) استوارتر. قوی تر. اشدّ. اشق. اقوی. امتن. و بدین معنی است حدیث ابن عباس: افضل الاعمال احمزها، و بروایتی افضل العبادات احمزها؛ ای اشقّها. (مهذب).


احمس.


[اَ مَ] (ع ص) جای سخت و درشت. || مرد درشت در دین و دلیر در جنگ. مرد سخت دین. ج، حُمس. || مرد دلاور. مرد شجاع. دلیر. سخت دلیر. (زوزنی). || سال سخت و قحط ناک. ج، احامس، حُمس.


احمس.


[اَ مَ] (اِخ) (بنو...) بطنی است از ضبیعة.


احمسی.


[اَ مَ] (ص نسبی) منسوبست به احمس که طایفه ای است از بجیله که بکوفه نزول کردند. (سمعانی).


احمش.


[اَ مَ] (ع ن تف) باریکتر. باریک ساق تر. || (ص) باریک ساق. (تاج المصادر). مرد باریک ساق. مؤنث: حَمْشاء. ج، حمش. (مهذب الاسماء).


احمص.


[اَ مَ] (ع ص) سارق گوسفندهای دزدیده. (منتهی الارب). گوسفنددُزد. (مهذب الاسماء). || کف پا که با زمین ملحق نشود. (غیاث از منتخب و کشف و کنز).


احمض.


[اَ مَ] (ع ص) ترش مزه. || گاه مجازاً بمعنی ناخوش و دشوار آید. (غیاث). || (ن تف) ترش تر: احمض من صَفع الذُلّ فی بَلدالغُربَة.


احمق.


[اَ مَ] (ع ص) گول (مرد). کالیو. کالیوه. نادان. (مهذب الاسماء). بی عقل. غتفره. گاودل. گاوریش. کانا. دنگ. نابخرد. غراچه. لاده. کمله. ابله. (زوزنی). دند. سفیه. بیهوش. خویله. (صحاح الفرس). کم خرد. گزَر. مُدمَّغ. دبنگ. ببّه. (منتهی الارب) (صراح). بی مغز. باقل. گیج. (فرهنگ اسدی نخجوانی). لک. (برهان). باحر. (منتهی الارب). انوک. ادعب. اعفک. ابودِراص. اعفت. الفت. اوره. (تاج المصادر بیهقی). اوکع. (منتهی الارب). ابودارس. ابوادراص. ابودغفا. ابولیلی. (المرصع). تاک. ابصع. رقیع. مرقعان. زَبون. ثفاجه. فغاک. غراچه. لاده. سرهب. کالوس. (منتهی الارب). اعثی. اخدب. بائک. متخدب. سرجوح. سِلغَدّ. سِلَّغْد. سجوری. قندعل. باطخ الماء. سبتان. هزاک. ضدّ عاقل. (مؤید)(1) : احمق مردی که دل در این جهان بندد. (تاریخ بیهقی). احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید... (تاریخ بیهقی). مکاشفت در چنین ابواب احمقان کنند. (تاریخ بیهقی).
اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
احمق را از صحبت زیرک ملال افزاید. (کلیله و دمنه). تقدیر آسمانی شیر را گرفتار سلسله گرداند... و احمق غافل را زیرک. (کلیله و دمنه).
زاحمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت.مولوی.
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان.مولوی.
مؤنث: حَمْقاء. ج، حُمُق، حَمقی، حَماقی، حُماقی.
- احمق باک تاک؛ احمق که صواب را از خطا نشناسد. (منتهی الارب).
- احمق خواندن؛ تحمیق. (دهار).
- احمق شدن؛ حُمق. (تاج المصادر بیهقی). (دهار). دَوق. دواقه. دُوُق. (تاج المصادر). دُوُقة. (منتهی الارب). موق. مواقه. مووق. تکوک. استنواک. (تاج المصادر بیهقی).
- احمق شمردن؛ استحماق. (تاج المصادر بیهقی).
- احمق گردانیدن؛ تغفیل. (تاج المصادر بیهقی).
- احمق یافتن؛ اِحماق. انواک. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - ظ: کیّس بمعنی زیرک، مقابل احمق باشد.


احمق.


[اَ مَ] (ع ن تف) بسیارحمق تر.
-امثال: احمق من ابی غبشان.
احمق من الضبع.
احمق من جحی.
احمق من دُغة.
احمق من رجلة.
احمق من عقعق.
احمق من هَبَنَّقَة. رجوع به هَبَنَّقَة شود.


احمق.


[اَ مَ] (ع ص، اِ) از القاب اسلامی ملک روم، نظیر: جبار و طاغیه و صاعقه و غیره. رجوع به مفاتیح العلوم خوارزمی حاشیهء ص81 شود.


احمق کده.


[اَ مَ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) جای احمقان :
زرّ سرخ است و سیه تاب آمده
از برای رشک این احمق کده.مولوی.


احمقی.


[اَ مَ] (حامص) حالت و کیفیت و چگونگی احمق. گولی :
هرکرا احمقی بود بتمام
خلق گویند مغز خر خورده ست
ور چنین است مجد قزوینی
مغز تنها نه، مغز و سر خورده ست
در سرش مغز نیست پنداری
مغز او را خری دگر خورده ست.
کمال اسماعیل.
- احمقی نمودن؛ تحمق. ارقاع. تملغ.


احمل.


[اَ مَ] (ع ن تف) باربردارتر: احمل من الارض ذات الطول و العرض.


احمود.


[ ] (اِخ) شهری است از ولایت غوزرات در مقاطعهء برواخ جزو حکومت بمبئی هندوستان. (ضمیمهء معجم البلدان).


احموقة.


[اُ قَ] (ع ص) احمق بالغ. (منتهی الارب). الاحموقة بالضم...؛ الاحمق البالغ فی الحمق. (تاج العروس).


احمولة البروجردی.


[؟ تُلْ بُ جِ](اِخ) رجوع بمحاسن اصفهان مافروخی ص38 شود.


احمی.


[اَ ما] (ع ن تف) نعت تفضیلی از حمایت.
- امثال: احمی من اِست النمر.
احمی من انف الاسد.
احمی من مجیرالجراد.
رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.


احمیر.


[ ] (اِ) نام بادها که در فصل پائیز در اهواز وزد.


احمیرار.


[اِ] (ع مص) سرخ شدن.


احمیماء .


[اِ] (ع مص) سیاه شدن، چنانکه شب و اَبر. || سیاه شدن حدقه. (زوزنی). || اَحم گردیدن.


احمیماس.


[اِ] (ع مص) خشم گرفتن. بخشم رفتن. متغیر گردیدن.


احن.


[اِ حَ] (ع اِ) جِ اِحنة. کینه ها. خشم ها: فرستاد تا بیاموزند شیوهء عفو هنگام قدرت و طریقهء حلم و اغماض با کثرت ضغاین و احن. (جهانگشای جوینی).


احن.


[اَ حَن ن] (ع ن تف) نعت تفضیلی از حَنین.
- امثال: احنّ من المریض الی الطبیب.
احنّ من شارف.


احناء .


[اَ] (ع اِ) جِ حِنو و حَنو. اطراف و جوانب : در وقت قاآن، توراکیناخاتون را با جماعتی از اصحاب حضرت کینه ای در احنای سینه متمکن گشته بود. (جهانگشای جوینی). احناءالوادی. || احناءالامور؛ متشابهات امور. (منتهی الارب).


احناء .


[اِ] (ع مص) مهربانی کردن. (تاج المصادر بیهقی). احناء مرأة بر ولد؛ شفقت و مهربانی زن بفرزند: احنت المرأة علی ولدها؛ مهربانی کرد زن بر فرزندان خود، و شوی نکرد پس از مردن پدر آنان. (منتهی الارب).


احنات.


[اِ] (ع اِ) جِ اِحنة.


احناث.


[اِ] (ع مص) حانث کردن کسی را. || مائل گردانیدن کسی را از باطل بسوی حق یا از حق بسوی باطل. || سوگند دروغ کردن. (زوزنی). سوگند را دروغ گفتن.


احناج.


[اِ] (ع مص) چسبیدن. میل کردن. کژ گردیدن. || میل دادن چیزی. کج کردن. کژ کردن. || آرام گرفتن. || پوشیدن. || شتابی کردن. || پیچانیدن. (زوزنی).
- احناج کلام کسی؛ والوچانیدن گفتار او چنانکه مخنثان کنند. پیچانیدن سخن.


احناذ.


[اِ] (ع مص) بسیار آب آمیختن در شراب. || اندک آب آمیختن در شراب. (از اضداد است).


احناش.


[اَ] (ع اِ) جِ حَنَش، به معنی آنچه از چرنده و پرنده که او را صید کنند و مار و افعی. آنچه صید کرده میشود از مرغان و هوام و مگسان و ماران. شکارهای مرغ و مارها. شکارها. مارها.


احناش.


[اِ] (ع مص) شتابانیدن. || احناش از؛ بازگردانیدن از.


احناط.


[اِ] (ع مص) احناط زرع؛ خداوند وقت درو شدن کشت. || اِحناط رِمث؛ سفید شدن و رسیدن و پخته شدن گیاهِ رمث. || حنوط کردن مرده. حنوط پاشیدن بر میت. || مردن (بصیغهء مجهول). (منتهی الارب).


احناق.


[اِ] (ع مص) بخشم آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || کینه ور شدن. (زوزنی). سخت کینه گرفتن. || احناق زرع؛ از غلاف برآمدن و منتشر شدن خازهای خوشهء زراعت. || باریک کوهان و میان شدن. (تاج المصادر بیهقی). باریک شدن کوهان شتر. || احناق حمار؛ باریک شدن و لاغر و نزار شدن خر اولاغ از بسیاری گشنی: احنق الحمار. || اِحناق صُلب؛ چسبیدن پشت بشکم و همچنین است: اِحناق سنام.


احناک.


[اَ] (ع اِ) جِ حنک.


احناک.


[اِ] (ع مص) مجرّب کردن روزگار مردم را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آزموده گردانیدن روزگار مردم را. احناک سنّ کسی را؛ استوارخرد کردن تجربه ها و آزمونها او را. || ردّ کردن: اَحنکه؛ رد کرد آن را.


احنان.


[اِ] (ع مص) اِحنان قوس؛ ببانگ آوردن کمان. تُرنگانیدن کمان. || خطا کردن.


احندحی.


[ ] (اِخ) از توابع ولایت اورمیه، دارای 97 قریه. (جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان).


احنط.


[اَ نَ] (ع ص) مردی که ریش وی دراز و انبوه باشد.


احنف.


[اَ نَ] (ع ص) کج پای. کژپای. آنکه پای کژ دارد چنانکه نرانگشتهای پا سوی یکدیگر سپرد. آنکه هردو انگشت سترگ او بسوی انسی چسبیده باشد. (زوزنی). آنکه در سینهء قدم وی کژی بود. کسی که در پای کژی دارد و میل کنان رود. آنکه بر پشت قدم از طرف انگشت خرد راه رود. آنکه بر پشت پای رود. (زوزنی). آنکه بر کنارهء وحشی پای رود: من الملوک الیونان الاسکندر کان احنف. (صبح الاعشی). مؤنث: حَنْفاء. (مهذب الاسماء). ج، حنف.
- احنف گردانیدن؛ تحنیف. (تاج المصادر بیهقی).


احنف.


[اَ نَ] (اِخ) از اعلام است و گروهی از محدثین به این لقب ملقب بوده اند. (سمعانی).


احنف.


[اَ نَ] (اِخ) ابن قیس معاویة بن حصین بن عبادة بن نزال بن منقربن عبیدبن الحارث بن عمروبن کعب بن سعدبن زید مناة بن تمیم التمیمی. نام او ضحاک و بقولی صخر و کنیت او ابوبحر است و بردباری و حلم را در عرب و فارس بدو مثل زنند و احلم من الاحنف گویند و عبدالواسع جبلی راست:
بحلم ارچند مذکور است احنف هرکه حلمت را
بداند زو غریب آید که وهم اندر خبر بندد.
و هم او گوید:
آن مهتر عالی محل رایش چو شمس اندر حمل
در حلم چون احنف مثل در جود از حاتم بدل.
و سوزنی گوید:
احنف قیس بحلم و بسخا حاتم طی
بی شریک و تو به از حاتمی و از احنف.
و ابوالفضل بیهقی گوید: نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود.
وی از سادات تابعین است و درک زمان رسول الله علیه و علی آله و اصحابه کرد، لکن توفیق صحابت نیافت. و در بعض فتوحات از جمله فتح قاسان و تیمره(1) حاضر بود. و در فتوح طبس و هرات و مرو شاهجان و بعض حدود طخارستان نیز حضور داشت. حافظ ابونعیم ذکر او آورده و ابن قتیبة در کتاب المعارف گوید: آنگاه که پیامبر صلی الله علیه و سلم بنوتمیم را بدین دعوت فرمود و آنان از قبول مسلمانی سرباز میزدند احنف گفت: او شما را بمکارم اخلاق میخواند و از ذمائم و ملائم آن نهی میکند از گرویدن بدو شما را چه زیان باشد و بنوتمیم اسلام آوردند و احنف نیز مسلمانی گرفت و چون زمان عمر ببود نزد خلیفه آمد. احنف از اجلهء تابعین و اکابر آنان و سید قوم خویش و موصوف بعقل و دهاء و علم و حلم است. و از عمر و عثمان و علی روایت کند و حسن بصری و روات بصره از وی روایت آرند و در وقعهء صفین در رکاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و بجنگ جمل بهیچیک از دو فریق نپیوست و هم بروزگار آن حضرت ریاست تمیم بصره با وی بود. و بروزگار عمر و عثمان در پاره ای از حروب خراسان انبازی کرد و چون کار خلافت بر معاویه قرار گرفت روزی بمجلس معاویه درآمد و معاویه بدو گفت: ای ابوبحر هیچگاه یاد روز صفین نکنم که سوزشی در دل خویش نیابم. احنف گفت: ای معاویه سوگند با خدای آن دلها که دشمنانگی تو در آن بود هنوز در سینه های ما و آن شمشیرها که با تو بمقاتله درآمدیم در نیامهای خویش است و اگر تو به مقدار میان انگشت ابهام و سبابه به جنگ نزدیک شوی بدستی پیش شویم و اگر تو روان بسوی حرب گرائی ما دوان و شتابان بدانجانب گرائیم و برخاست و بیرون شد و در این وقت خواهر معاویه از پس پرده گفتار احنف گوش میداشت و پرسید: ای امیرمؤمنان این چه کس بود که تهدید و توعید کرد؟ معاویه گفت: این آنکس است که چون خشم آرد صد هزار تن از بنی تمیم بی آنکه سبب خشم او دانند خشم آرند. و در روایت آمده است: بدانروز که معاویه پسر خویش یزید را بولایت عهد منصوب داشت او را بقبهء سرخ بنشانده بودند و مردمان می آمدند و پس از سلام گفتن بمعاویه بجانب یزید متوجه گردیدند. از جمله مردی بیامد و بمعاویه سلام گفت و بسوی یزید رفت و تهنیت کرد و باز زی معاویه شد و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر او را متولی امور مسلمین نکردتی کار بر مسلمانان تباه کرده بودی و احنف بن قیس نشسته بود و معاویه روی با وی کرد و گفت: یا ابوبحر چون است که تو هیچ نگوئی؟ گفت: دروغ نیارم گفتن ترس خدای تعالی را و راست ندانم گفتن بیم شما را. و چون بیرون شدند آن چاپلوس احنف را گفت: من دانم که او و پسرش بدترین خلق خدایند لیکن آنان این اموال در خانه ها کرده و بر آن قفل و بند نهاده اند و کلید آن جز این سخنان که گفتم نباشد. احنف گفت: خاموش! سزد که مرد دوروی و منافق نزد خدای تعالی وجیه نبود. هشام بن عقبة برادر ذوالرمهء شاعر مشهور گوید: وقتی نزد احنف بودم و قومی در امر قتلی حکومت بدو برداشته بودند او باولیاء دم گفت: چه خواهید؟ گفتند: قصاص یا دو دیه. و او گفت: فرمان شما راست و چون ایشان بیارامیدند گفت: من به حکومت شما رضا دادم جز اینکه گویم خدای عزوجل یک دیت فرمود و پیامبر او صلی الله علیه و آله نیز بدیهء واحده قضا راند و شمایان اکنون دو دیت طلبید و امروز شما خونخواهانید و توانید دو دیت خواستن لیکن بیندیشید از روزی که شما بخون گرفتگان باشید و خواهند با سنت نهادهء شما با شما معاملت کنند و آنان چون سخن او بشنیدند بیک دیت بسنده کردند. و او میگفت: من حلم از قیس بن عاصم منقری آموختم چنانکه روزی بمجلس وی بودم و او بر سر پای نشسته و دستها بر دو زانو گرده کرده بود و سخن میراند ناگاهان پسر او را کشته و قاتل را که برادرزادهء وی بود بسته پیش آوردند و گفتند: او پسر تو را بکشت. قیس دستهای گره کردهء خویش نگشود و دنبال سخن طرح شده رها نکرد و آنرا بپایان برد و سپس گفت: پسر دیگر من فلان را بخوانید و او حاضر آمد. گفت: برخیز دست پسرعم خود بگشای و برادر خویش بخاک سپار و صد ناقه مادرِ کشته را بر، چه او از خاندان ما نیست و باشد که این دیت او را تسلیتی بخشد و پس برپای چپ تکیه کرد و گفت:
انی امرؤ لایعتری خلقی
دنس یفنده ولا افن
من منقر فی بیت مکرمة
والغصن ینبت حوله الغصن
خطباء حین یقول قائلهم
بیض الوجوه مصاقع لسن
لایفطنون لعیب جارهم
و هم لحسن جواره فطن.
وقتی نزد مصعب از مردی سعایتی رفت و آن مرد پیش مصعب شد و بی گناهی خویش مینمود. مصعب گفت: سخن تو نتوانم استوار داشتن چه آورندهء خبر ثقه است. احنف گفت: ای امیر ثقه هرگز خبرچینی نکند. و آنگاه که عبیداللهبن زیاد حکومت عراق داشت از اکرام و احترام منزلت احنف بکاست و آنانرا که مکانت او نداشتند مقدم داشت تا آنگاه که عبیدالله زیاد اعیان عراق و از جمله احنف را برای سلام معاویه با خویشتن بعراق برداشت و نزد معاویه بگفت. معاویه گفت: آنان را پیش آر و هریک را در مرتبت خویش بازدار و عبیدالله چنین کرد و در آخر همه احنف را بداشت و معاویه با ایشان بسخن درآمد و تنها روی سخن با احنف داشت و بدیگران توجهی ننمود و عراقیان زبان بشکر و ثناء عبیدالله گشادند و احنف خاموش بود معاویه او را گفت: یا ابوبحر چون است که تو هیچ نگوئی؟ گفت: اگر من در سخن آیم برخلاف اینان خواهم گفتن، معاویه گفت گواهان باشید که من عبیدالله را از ولایت عراق عزل کردم برخیزید و در امر امیری که خواهید بر شما گمارم نظر کنید و بعد از سه روز نزد من آیید و رای خود بازنمائید. چون رؤسای عراق بیرون شدند بعض آنان امارت خویشتن را خواستند و پاره ای تعیین غیری طلبیدند و بنهانی هریکی در سر بپیشرفت مقصود خویش و بتقویت قصد خود با خواص معاویه سخن کردند و بروز سوم نزد معاویه رفتند. احنف نیز با ایشان بود و عبیدالله آنان را بترتیب مجلس نخستین بنشاند و معاویه چون روز پیشین ساعتی با احنف از هر دری سخن کرد و سپس گفت: در امر امارت بر چه نهادید. و هریک از آنان نام مردی می برد و سخن آنان بطول کشید و بمنازعة و جدال انجامید و هم احنف ساکت بود و در این سه روز با کس درینمعنی حرفی نگفته بود و باز معاویه گفت: ای ابوبحر از چه تو چیزی نگوئی؟ گفت: اگر تنی از کسان خویش بر ما گماشتن خواهی عادل تر از عبیدالله نیابی و اگر از غیر کسان خود گزینی فرمان ترا باشد و یک تن از آنان که در مجلس اول ثناء و شکر عبیدالله کرده بودند در این مجلس نام او نبرده و عودت او را نخواسته بود. چون معاویه گفتار احنف بشنید گفت: گواهان باشید که من دیگر بار ولایت عراق عبیدالله را دادم و عراقیان جمله بر اینکه بازگشت عبیدالله نخواسته بودند پشیمانی خوردند و معاویه بدانست که شکر آنان عبیدالله را برای رغبت آنان بدو نبود برحسب عادت جاری میان مردمان بود که هر حاکم منصوبی را میستایند. و چون جماعت بپراکند معاویه با عبیدالله خالی کرد و گفت: چگونه مردی چون احنف را مهمل گذاری ندیدی که چگونه او ترا عزل و سپس منصوب داشت و در هر دو حال خاموش بود و این کسان که تو آنان را بر او مقدم داشتی و تکیهء تو برایشان بود هیچیک بنفع تو چیزی نگفتند و آنگاه که من کار بدیشان ماندم هیچیک زی تو نگرائیدند و چون احنفی را یار گرفتن و ذخیره نهادن سزاوار است و آنگاه که بعراق بازگشتند عبیدالله به احنف اقبال کرد و او را محرم و صاحب سر خود گردانید و چون آن حادثهء مشهور عبیدالله را روی داد دوستی هیچکس جز احنف او را سود نداشت و احنف تا زمان مصعب بن زبیر بزیست و با او دوست بود و با وی بکوفه رفت و بسال 69 ه . ق. هم بکوفه درگذشت و بعضی سال وفات او را 71 و برخی 67 و بعضی 68 و پاره ای 70(2) گفته اند و قول اول اشهر است و بعضی گویند که او عمری بسیار یافت و در ثویّه نزدیک قبر زیاد جسد وی بخاک سپردند و مصعب بی رداء در تشییع جنازهء او حاضر شد. و در تاج العروس آمده است: الاحنف لقب له و انما لقب به لحنف کان به... و هو الذی افتتح الروزنات سنة 67 بالکوفة و یقال سنة 73، و السیوف الحنیفیة تنسب الیه لانه اول من امر باتخاذها، والقیاس احنفی -انتهی. و از احنف پرسیدند حلم چه باشد؟ گفت: فروتنی با شکیبائی و آنگاه که مردم از بردباری او بشگفتی اندر میشدند میگفت من نیز آنچه را که شما درمی یابید درمی یابم لکن شکیبائی می ورزم و از سخنان اوست: الا ادلکم علی المحمدة بلامزریة، الخلق السجیح و الکف عن القبیح. الا اخبرکم بادوءالداء، الخلق الردی و اللسان البذی. و من کلامه: ماخاف شریف و لا کذب عاقل و لااغتاب مؤمن و قال ماادخرت الاَباء للابناء و لاابقت الموتی للاحیاء افضل من اصطناع المعروف عند ذوی الاحساب و الاَداب و قال کثرة الضحک تُذْهِبُ الهیبة و کثرة المزاح تذهب المروة و من لزم شیئا عرف به و سمع الاحنف رجلا یقول: ماابالی امتدحت ام ذممت فقال له لقد استرحت من حیث تعب الکرام. و من کلامه: جنّبوا مجلسنا ذکرالطعام والنساء فانی ابغض الرجل ان یکون وصافاً لفرجه و بطنه و ان من المروة ان یترک الرجل الطعام و هو یشتهیه.
سلیمان التمیمی از احنف نقل کند که گفته: ما ذکرت احداً بسوء بعد ان یقوم عندی. و نیز از سخنان اوست: لامروءة لکذوب ولاراحة لحسود و لاحیلة لبخیل و لاسؤدد لسیی ءالخلق و لا اخاء لملول. و نیز گفته: وجدت الحلم انصر لی من الرجال. خالدبن صفوان در حق احنف معاویة بن هشام را گفت: کان لایشره و لایحسد و لایمنع حقا و کان موفقاً للخیر معصوماً من الشر و کان اشدالناس علی نفسه سلطانا. مؤلف تاریخ سیستان در عنوان آمدن عبدالله بن عامر کریز بسیستان اندر سنهء احدی و اربعین (41 ه . ق.) آرد: چون این ولایت بدو مفوض کرده شد، ابتداء بسیستان شد، و بر مقدمهء او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند از بزرگان و سادات و عرب و عجم، باز چون اینجا روزگاری ببود، از اینجا سوی خراسان شد... رجوع به ابوبحر ضحاک احنف... و ابن خلکان ج1 ص250 و طبقات ابن سعد و تاریخ سیستان ص91 و صفة الصفوة ج3 ص123 و الموشح چ مصر ص326 و حبط ج1 ص166، 171، 179، 189، 249، 309 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص102 شود.
(1) - تیمرة الکبری و تیمرة الصغری از جملهء رساتیق اصفهان.
(2) - و گروهی 66.


احنف.


[اَ نَ] (اِخ) تمیمی مدنی مکنی به ابویحیی هلالی. محدث است.


احنف.


[اَ نَ] (اِخ) همدانی. وی از کبار مشایخ همدان است. و او گفته که ابتداء کار من آن بود که در بادیه ای بودم تنها، مانده شدم دست نیاز برداشتم و گفتم: خداوندا ضعیفم و بر جای مانده بضیافت تو آمده ام چون این گفتم در دل من افتاد که مرا میگویند ترا که خوانده است. گفتم: یارب این مملکتی است که طفیلی را گنجائی دارد ناگاه کسی از پشت من آواز داد بازنگریستم دیدم که اعرابی است بر شتر سوار گفت: ای عجمی کجا میروی گفتم: بمکه گفت: ترا که خوانده است؟ گفتم: نمیدانم. گفت: نه درین راه استطاعت شرط کرده است؟ گفتم: آری ولیکن من طفیلی ام. گفت: نیکو طفیلی تو مملکت گشاده است. گفت: میتوانی این شتر را غمخوارگی کنی؟ گفتم: آری از شتر فرودآمد و بمن داد و گفت: برو بخانهء خدای تعالی. (نفحات الانس جامی چ هند ص51).


احنفی.


[اَ نَ] (ص نسبی) نسبت است به احنف. (سمعانی).


احنفی.


[اَ نَ] (اِخ) ابن نعمة الله. او راست: دیوان شعری بفارسی.


احنک.


[اَ نَ] (ع ن تف) پرخوارتر: هذا البعیر احنک الابل؛ این شتر خورنده ترین شتران است.


احنة.


[اِ نَ] (ع مص) کینه و خشم گرفتن. (منتهی الارب). سخت کینه گرفتن.


احنة.


[اِ نَ] (ع اِ) کینه. (مهذب الاسماء). حقد. || خشم. ج، اِحَن، اِحنات.


احنة.


[اَ حِنْ نَ] (ع اِ) جِ حَنین. || نامهای جمادی الاولی و جمادی الاَخرة بجاهلیت.


احنی.


[اَ نا] (ع ن تف) مهربان تر. شفیق تر: هو احنی الناس ضلوعاً علیک؛ ای اشفقهم علیک. (منتهی الارب) (تاج العروس). || (ص) مرد گوژپشت. کوزپشت. مؤنث: حَنْواء.


احواب.


[اِحْ] (ع مص) مایل شدن بر گناه.


احوات.


[اَحْ] (ع اِ) جِ حوت.


احواج.


[اِحْ] (ع مص) نیازمند کردن. (تاج المصادر بیهقی). حاجتمند گردانیدن. محتاج کردن. || حاجتمند شدن. محتاج شدن. نیازمند گشتن. (تاج المصادر بیهقی).


احواج.


[اَحْ] (ع اِ) جِ حاجت.


احواذ.


[اِحْ] (ع مص) سخت راندن. (منتهی الارب). نیک براندن. (تاج المصادر بیهقی). نیک راندن. (زوزنی). || احواذ ثوب؛ گرد آوردن جامه را. || احواذ صانع قِدْح را؛ سبک ساختن تیرگر تیر را.


احوار.


[اَحْ] (ع اِ) جِ حَوَر.


احواز.


[اَحْ] (اِخ) از نواحی بغداد است از جهت نهروان. (معجم البلدان).


احواش.


[اِحْ] (ع مص) آهوگردانی. نخجیروالی. صید برانگیختن بر صیاد تا بگیرد. (تاج المصادر بیهقی). گرداگرد صید برآمدن تا بدامگاه آید. اِحاشة. || بسیار گرد آوردن.


احواض.


[اَحْ] (ع اِ) جِ حَوض. جاهائی که برای آب در زمین سازند.


احواض.


[اَحْ] (اِخ) مکانهائی بنوعبدشمس بن سعد (بطنی از تمیم) را. (مراصد).


احوال.


[اَحْ] (ع اِ) جِ حَول و حال و حویل.


احوال.


[اِحْ] (ع اِ) جِ حال. چیزها که آدمی بر آن است . حالات. اوضاع. حالات و کیفیات مزاج بیماری و تندرستی. || امور و اعمال و کردار و کار و بار. || سرگذشت و سرانجام. حوادث. ماجراها. کیفیات :
بشد فاش احوال شاه جهان
به پیش مهان و به پیش کهان.فردوسی.
خداوند را احوالی که آنجاست مقررتر است. (تاریخ بیهقی). آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات محمودی و در این تاریخ بیامد. (تاریخ بیهقی). و ماجری من احواله. (تاریخ بیهقی). این مرد احوال و عادات امیرمحمود نیک دریافته بود. (تاریخ بیهقی). چنانکه پیدا آمد در این نزدیک از احوال این پادشاه. (تاریخ بیهقی). پدر امیر ماضی... احوال مصالح ملک با وی گفتی. (تاریخ بیهقی). بحضرت خلافت... نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد در هر بابی. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود... گفت:... ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعه کنیم. (تاریخ بیهقی). برادر علی منگیتراک و فقیه بوبکر حصیری که دررسیدند بهرات احوال را بتمامی شرح کردند. (تاریخ بیهقی). بدان وقت شغل دیوان رسالت من می داشتم و آن احوال نیز شرح کنم بتمامی بجای خویش. (تاریخ بیهقی). از احوال این فرزند چیزی بر وی پوشیده نماندی. (تاریخ بیهقی).
احوال او بکام دل دوستدار شد
کایام تو بکام دل دوستدار باد.مسعودسعد.
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت.مسعودسعد
احوال جهان باد گیر باد
وین قصه ز من یاد گیر یاد.مسعودسعد.
چنانکه تمامی احوال او از روز ولادت تا این ساعت... در آن بیاید. (کلیله و دمنه). و اگر شمه ای از احوال او درج کرده شود دراز گردد. (کلیله و دمنه). و در عموم احوال از غفلت و کاهلی تجنب واجب شناسد. (کلیله و دمنه). [ دمنه ] گفت: اگر قربتی یابم... از تقبیح احوال و افعال وی [ شیر ] بپرهیزم. (کلیله و دمنه).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست.
انوری.
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد.حافظ.
- احوال کسی گرفتن؛ استفسار احوال او کردن :
تو خود ای آفت دلها چه بگوئیم بگو
روز محشر اگر احوال دل ما گیرند.؟
|| جِ حَول. سالها. || گشت های چیزها. انقلابات.
- احوال دهر؛ گردشهای روزگار. || پیرامون: و هو احواله؛ او پیرامون آن است. || اوقات که تو در آن هستی. احوال بجای مفرد نیز آرند. (غیاث اللغات). فارسیان احوال را که صیغهء جمع عربی است مفرد اعتبار کنند و همچنین آمال بجای مفرد یعنی امل استعمال نمایند :
ای کرده حال خود عیان از صورت احوالها
آئینه دار هستیت تعبیرها در حالها.
تأثیر (آنندراج).
و آن را به احوالات جمع بندند.(1)
(1) - این دو شاهد کافی برای این دعوی نیست برای اینکه در فارسی جمع عربی را حتی فصحای بزرگ ما جمع بسته اند.


احوال.


[اِحْ] (ع مص) احال الله الحولَ؛ تمام کرد خدا سال را. || مسلمان شدن. || محال گفتن. || خداوند شتران نازاینده گردیدن با گشن یافتن. || بحال دیگر شدن. || بجای دیگر شدن. احوال حول؛ گشتن سال بر... رسیدن سال را. یکساله شدن. || احوال شی ء؛ سال گشت شدن چیز. بحال دیگر یا بجای دیگر گشتن چیز. سالی برآمدن بر چیزی. (تاج المصادر). || احوال بمکانی؛ یکسال در آنجا مقیم ماندن. یکسال بر جائی مقام کردن. (تاج المصادر). || برات دادن. حواله کردن. || احوال بر کسی؛ ضعیف شمردن او. || احوال ماء؛ ریختن آب بر... || احوال بسوط؛ پیش آمدن بر کسی بتازیانه. || احوال لیل؛ ریختن تاریکی شب بر زمین. || احوال بر ظهر دابه؛ برجستن بر پشت اسب و برنشستن. || احوال صبی؛ یکساله شدن کودک. || احوال دار؛ گذشتن سالها بر خانه و سرای. || احوال ناقه؛ آبستن شدن ناقه بعد از گشن دادن. || احوال عَین؛ کاج و لوچ و حولا گردانیدن چشم. کژچشم کردن. (تاج المصادر بیهقی).


احوالات.


[اَحْ] (ع اِ) جِ احوال. چگونگیها. سرگذشتها. حالتها: شرح احوالات تلک هندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص413).


احوال الدهر.


[اَحْ لُدْ دَ] (ع اِ مرکب)گردشهای روزگار.


احوال پرسان.


[اَحْ پُ] (اِ مص مرکب)احوال پرسی.


احوال پرسی.


[اَحْ پُ] (حامص مرکب)پژوهش و سؤال از صحت و بیماری کسی. استفسار و پرسش از حالت و چگونگی و تندرستی و عافیت و بیماری و مرض و کار و بار. عیادت مریض.
- احوال پرسی کردن؛ احوال گرفتن. استفسار از حال کسی.


احوال رواة الحدیث.


[اَحْ لُ رُ تِلْ حَ] (ع اِ مرکب) علم احوال رواة الحدیث. من وفیاتهم و قبائلهم و اوطانهم و جرحهم و تعدیلهم و غیر ذلک و هذاالعلم من فروع التواریخ من وجه و من فروع الحدیث من وجه آخر و فیه تصانیف کثیرة -انتهی. ما ذکره المولی ابوالخیر و قد اورده من جملة فروع الحدیث و لایخفی انه علم اسماء الرجال فی اصطلاحات اهل الحدیث. (کشف الظنون).


احوب.


[اَ وَ] (ع ن تف) گناهکارتر. || کسی که مطیع امر والدین نباشد: هو اعقّ و احوب.


احوج.


[اَ وَ] (ع ن تف) محتاج تر. حاجتمندتر. نیازمندتر. اعوز. اعدم. || فقیر که هیچ ندارد.


احوذ.


[اَ وَ] (ع ص) رفتار بشتاب. شتابی در رفتار. شتاب.


احوذی.


[اَ وَ ذی ی] (ع ص) حویذ. مرد سبک فهم. تیزخاطر. || نیک کارگزار که هر کار بر وی آسان گردد. آنکه بر او چیزی فوت نشود از هشیاری. (مهذب الاسماء). جلد. چابکدست. کاربر. حاذق. || نرم و سبک راننده. احوزی. || آنکه زر را در میان دو انگشت برزد [ ورزد ] .


احور.


[اَ وَ] (ع ص) سیاه چشم. دارای چشمی مانند چشم آهو تمام سیاه. || آنکه سپیدهء چشم وی سخت سپید بود و سیاهی سخت سیاه. (مهذب الاسماء). آنکه سیاههء چشم او سخت سیاه باشد و سپیده سخت سفید. (زوزنی). آنکه سیاهی چشم بسیار سیاه و سپیدی چشم بسیار سپید دارد. (وطواط). چشمی سپیده سخت سپید و سیاهه همچنان سخت سیاه. آنکه سیاههء چشم گرد و مدور دارد و پلکها باریک و گرداگرد آن سپید :
مرا عشق آن سلسبیلش گرفت
چو عشق پریچهرهء احوری.منوچهری.
دو گوشت همیشه سوی گنج گاو
دو چشمت همیشه سوی احوران.
منوچهری.
|| نیکوچشم. سوادالعین (!). (یاقوت در احوران). (معجم البلدان). || آنکه بدن سخت سپید دارد. || (اِ) عقل. مؤنث: حَوْراء. ج، حور. || (اِخ) ستاره ای است و گویند مشتری است.


احور.


[اَ وَ] (ع اِ) از اعلام مردان عرب است.


احور.


[اَ وَ] (اِخ) نام مخلافی بیمن. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).


احورار.


[اِ وِ] (ع مص) سخت سپید گردیدن. سپید شدن. (تاج المصادر بیهقی). || احور گردیدن. سیاه چشم شدن. (تاج المصادر بیهقی).
- احورار عین؛ حوراء گردیدن چشم. سخت سفید و سخت سیاه شدن سپیدی و سیاهی چشم. سیاههء چشم سخت سیاه و سپیدهء آن سخت سپید شدن. (زوزنی).


احوران.


[اَ وَ] (ع ص، اِ) تثنیهء احور. || (اِخ) موضعی است مذکور در شعر. (معجم البلدان).


احوره.


[اَ وِ رَ] (ع اِ) جِ حُوار و حِوار، بمعنی بچهء ناقه همینکه بزاید یا آنکه از شیر بازشده باشد.


احوری.


[اَ وَ ری ی] (ع ص) سپید نازک. (مؤید الفضلاء). سپید روشن. || نرم و نازک. || آنکه دارای پوست نرم و تابان و درخشان بود.


احوز.


[اَ وَ] (ع ص) مرد سبک فهم و تیزخاطر و چالاک در کارها.


احوز.


[اَ وَ] (ع اِ) از اعلام مردان عرب است.


احوزی.


[اَ وَ زی ی] (ع ص) احوذی. مرد سبک فهم و تیزخاطر و چست و چالاک در کارها. || چیزی سبک و چست. آنکه بر او چیزی فوت نشود. || سیاه. || نیک راننده. || نیک کارگذار. || الجامع لما یشدّ من الامور به، من الحوز و هو الجمع.


احوس.


[اَ وَ] (ع ص) دلاور. بهادر. دلیر. آنکه از هیچکس نترسد. شجاع. بی خوف. ج، حوس. || (اِ) گرگ.


احوس.


[اَ وَ] (اِخ) محلی است در بلاد مزینه با نخل و زراعت بسیار. (مراصدالاطلاع).


احوص.


[اَ وَ] (ع ص) مرد که دنبالهء چشم وی یا دنبالهء یک چشم وی تنگ باشد. تنگ چشم. تنگ گوشهءچشم. (زوزنی). آنکه یک چشم تنگتر از دیگری دارد. چشم دوردرافتاده. مؤنث: حَوْصاء. ج، حوص.


احوص.


[اَ وَ] (ع اِ) از اعلام مردان عرب است. ج، اَحاوص.


احوص.


[اَ وَ] (اِخ) ابن جواب مکنی به ابوالجواب. تابعی است.


احوص.


[اَ وَ] (اِخ) ابن محمد بن عاصم بن عبدالله بن ثابت بن ابی الافلح. ابوعبیدالله مرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. رجوع به الموشح چ مصر ص159 ، 164 ، 187 ، 189 ، 231 ، 301 شود.


احوص.


[اَ وَ] (اِخ) عبدالله. از قدمای شعرای عرب و هجّاء است. و او را دیوانی است.


احوصان.


[اَ وَ] (اِخ) تثنیهء احوص، یعنی احوص بن جعفربن کلاب موسوم بربیعه و عمروبن الاحوص.


احوط.


[اَ وَ] (ع ن تف) باحتیاط تر. باحتیاط نزدیکتر. ادخل در احتیاط: احوط اجتناب است. (حاشیهء رساله های عملیه). || نیکوتر. بهتر. || فروگیرنده تر. گردفروگیرنده تر.


احوق.


[اَ وَ] (ع ص) مُحوّق. آنکه مهرهء نره کلان دارد. آنکه مهرهء نرهء وی بزرگ باشد.


احول.


[اَ وَ] (ع ص) مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول. کژچشم. (زوزنی) (السامی) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کج چشم. کژ. کاژ. کاج. کوچ. کلک. کلیک. کلیک چشم. (دستور). چپ. دوبین. دوبیننده. اخلف. (منتهی الارب). کسی که یک چیز را دو بیند. (غیاث). آنکه یکی را دو بیند. (مؤید). احدر. کلاژ. کلاژه. کلاجو. کلاذه. لوش. لوچ. چشم گشته. (صحاح الفرس). گشته کاینه. شاه کال. رنگ. صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلط است مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند :
یک دو بیند همی بچشم احول.مسعودسعد.
احول ار هیچ کج شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی.سنائی.
و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
همه روز اعور است چرخ ولیک
احولست آن زمان که کینه ور است.خاقانی.
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.مولوی.
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چونکه مرد احول بود.مولوی.
این منی و هستی اول بود
که از او دیده کژ و احول بود.مولوی.
گفت احول زان دو شیشه تا کدام
پیش تو آرم بکن شرحی تمام.مولوی.
آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.مولوی.
مؤنث: حَوْلاء. ج، حول.


احول.


[اَ وَ] (ع ن تف) حیله کننده تر. حیله ورتر. حیله گرتر. (منتهی الارب). مکارتر. چاره گرتر. احیل.
-امثال: احول من ذئب؛ پرحیلت تر از گرگ.
|| نعت تفضیلی از حول. گردان تر. گردنده تر.
-امثال: احول من ابی براقش.
احول من ابی قلمون.


احول.


[اَ وَ] (اِخ) رجوع به ابوالعلاء احول شود.


احول.


[اَ وَ] (اِخ) رجوع به احمدبن ابی خالد احول شود.


احول.


[اَ وَ] (اِخ) رجوع به احمد محرر و احول محرر شود.


احول.


[اَ وَ] (اِخ) ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست: کتاب الدواهی. کتاب السلاح. کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب فعل و افعل. کتاب اشباه. و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است. (ابن الندیم).


احول.


[اَ وَ] (اِخ) عباس. معاصر هرمز شاهنشاه ساسانی. در آغاز سلطنت این پادشاه وی با عمرو ازرق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع مشقت و تعب انداختند. رجوع بحبط ج1 ص86 شود.


احول.


[اَ وَ] (اِخ) (صفین...) وزیر مروان اموی. رجوع بحبط ج1 ص243 شود.


احول.


[اَ وَ] (اِخ) فرید. رجوع بفرید احول شود.


احولال.


[اِ وِ] (ع مص) احولال عین؛ حولاء گردیدن چشم. (منتهی الارب). احول شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). چپ، کژ، لوچ، کاج، احول، دوبین شدن.


احول بنی امیه.


[اَ وَ لِ بَ اُ مَیْ یَ] (اِخ)لقب هشام بن عبدالملک، دهمین از خلفای بنی امیه است. رجوع به هشام... شود.


احول محرر.


[اَ وَ لِ مُ حَرْ رِ] (اِخ) نام خوشنویسی بعهد برامکه و از برکشیدگان آنان. او آشنا باشکال خط و مبین رسوم و قوانین آن بود. و خط را بانواعی بخش کرد و نامه ها که از سوی خلیفه بپادشاهان در طومارها فرستادندی بخط او بود. (از ابن الندیم). رجوع به احمد محرر شود.


احوله.


[اَ وِ لَ] (ع اِ) جِ حَویل. || جِ حال. کیفیات آدمی. || چیزها که آدمی بر آن است. || گشت های چیزها. || اوقات که تو در آنی.


احولی.


[اَ وَ] (حامص) حَوَل. کژچشمی. دوبینی. لوچی :
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود و آن دیده دارد احولی.
زوزنی.


احونصال.


[اِ وِ] (ع مص) خم کردن گردن و برآوردن چینه دان. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس گوید: احونصل الطائر؛ اذا ثنی عنقه و أخرج حوصلته. هکذا هو نصّ العین و تبعه من بعده قال الصاغانی و قد ردّه بعض الحذاق من اهل التصریف.


احوواء .


[اِ وِ وا / اِ وِوْ وا] (ع مص) حوی. احویواء. سیاه مائل بسبزی و سرخ و مایل بسیاهی گردیدن.
- احوواء ارض؛ سبز شدن زمین.


احوی.


[اَ وا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از حوایة و حیّ. حاوی تر. گِردگیرنده تر. شامل تر.


احوی.


[اَ وا] (ع ص) سیاه. سیاه مایل بسبزی. || سرخ مایل بسیاهی. || سیه گونه. گندم گونه. || سیاه لب. سیاه فام لب و جز آن. (زوزنی) (مهذب الاسماء). کبودوام لب و جز آن. || گیاهی که بسیاهی زند. مؤنث: حَوّاء. ج، حُوّ.


احویشا.


[ ] (اِخ) دیری است عظیم باسعرت، مدینه ای از ولایت دیاربکر. و در آن راهبان بسیارند و در حوالی آن بساتین فراوانست و در نهایت عمارت است و جنب آن نهریست مشهور بنهرالروم و ابوبکر محمد بن طناب اللبادی بدان اشاره کند:
و فتیانٍ کهمل من اناس
خفافٍ فی الغدو و فی الرواح
نهضت بهم و ستراللیل ملقی
و ضوءالصبح مقصوص الجناح
نؤم بدیر أحویشا غزالا
غریب الحسن کالقمر اللیاح
و کابدنا السری شوقا الیه
فوافینا الصباح مع الصباح.
(ضمیمهء معجم البلدان).


احویلال.


[اِ وی] (ع مص) احویلال ارض؛ سبز شدن زمین و برابر شدن نبات آن. || احویلال عین؛ چپ شدن چشم. کاج، لوچ، حولاء شدن چشم.


احویلین.


[اَ وَ لَ] (اِخ) یکی از دیار ربیعه در تهامة الیمن. (ضمیمهء معجم البلدان).


احویواء .


[اِ وی] (ع مص) سیاه مایل بسبزی شدن. || سرخ مایل بسیاهی گردیدن.
- احویواء ارض؛ سبز گردیدن زمین.


احویة.


[اَ ویَ] (ع اِ) جِ ج حِواء. خانه های مردم بر یکجا از خرگاه و جز آن. (منتهی الارب).


احیا.


[اَحْ] (ع ن تف) بشرم تر.
- امثال: احیا من بکر.
احیا من فتاة.
احیا من مخدرة.
احیا من هدی.
اخیلیة دربارهء توبة ابن الحمیر گوید:
فتی کان احیا من فتاة حییة
و اجرأ من لیث بخفان خادر.
(مجمع الامثال میدانی).
|| نعت تفضیلی از حیوة. دراززندگی تر.
-امثال: احیا من ضبّ؛ والضبّ زعموا انه طویل العمر. (مجمع الامثال میدانی).


احیاء.


[اَحْ] (ع ص، اِ) جِ حَیّ. زنده ها. زندگان : و لا تحسبنَّ الذین قُتلوا فی سبیل الله امواتاً بل اَحیاءٌ عند ربهم یُرزقون. (قرآن 3/169).
به قسطنطین برند از نوک کلکم
حنوط و غالیه، موتی و احیا.خاقانی.
|| قبیله ها. قبائل : بفرمودش طلب کردن و در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند. (گلستان). || جِ حَیاء. رجوع به حَیاء شود.


احیاء.


[اِحْ] (ع مص) اِحیا. زنده گردانیدن. زنده کردن : و تواتر دخلها و احیاء اموات و ترفیه ایشان به عدل متعلق است. (کلیله و دمنه).
از مثال شه امید مردهء من زنده گشت
روح را برهان احیا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم.سعدی.
-احیاء ارض؛ احیاء موات.
-احیاء موات؛ احیاء ارض. آباد کردن زمین ویران و عمارت خراب. آبادان کردن زمین و جز آن
|| رواج و رونق دوباره بخشیدن. تقویت کردن : بر آن جمله که در احیاء سوابق معدلت امیر عادل ناصرالدین... سعی نمود تا آن را به لواحق خویش بیاراست. (کلیله و دمنه). || یافتن زمین را فراخ نعمت و بسیارنبات: اَحْیَیْنا الارض؛ یافتیم زمین را فراخ نعمت بسیارنبات. || در فراخی نعمت شدن. زیستن در فراخی نعمت: اَحْیَتِ القوم؛ زیستند مواشی قوم و نیکوحال شدند و گشتند در فراخی عیش و نعمت. اَحْیَتِ الناقةُ؛ زیست بچهء ناقه. (منتهی الارب). || در باران شدن. || شب زنده داری کردن. شب را بیدار گذاشتن. شب زنده داری.
-شبهای احیاء.؛ رجوع به ترکیبات شب شود.


احیاء .


[اَحْ] (اِخ) آبی است که جنگ عبیدة بن حارث فرستادهء پیغمبر صلی الله علیه و آله بدانجا روی داد. و آن در فرودسوی ثنیة المرة واقع است. (معجم البلدان). و رجوع بامتاع الاسماع مقریزی جزء اول ص52 شود.


احیاء .


[اَحْ] (اِخ) موضعی است نزدیک مصر منسوب به بنی خزرج. (منتهی الارب). قریه هائی است واقع در کنار نیل از جهت صعید که آنها را احیاء بنی خزرج گویند و آن شامل حیّ کبیر و حیّ صغیر است و بین آنها و فسطاط قریب ده فرسنگ مسافت است. (معجم البلدان).


احیاء کردن.


[اِحْ کَ دَ] (مص مرکب)احیا کردن. زنده کردن :
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.خاقانی.
|| آباد کردن. عمارت کردن. آباد کردن زمین و جز آن. دایر کردن.


احیاج.


[اِحْ] (ع مص) درخت حاج(1)رویانیدن زمین. اشترغاز رویانیدن. حشیشة الجمال رویانیدن.
(1) - Alhagi. Alhage.


احیاد.


[اَحْ] (ع اِ) جِ حَید، بمعنی برآمدگی کوه و هرچه بلند شده باشد از کنار چیزی.


احیاز.


[اَحْ] (ع اِ) جِ حیّز. (دهار).


احیال.


[اَحْ] (ع اِ) جِ حَیل.


احیال.


[اِحْ] (ع مص) چاره ساختن. (دستورالاخوان قاضی بدر محمد دهار، نسخهء خطی مؤلف). || حواله پذیرفتن. (دستورالاخوان).


احیان.


[اَحْ] (ع اِ) جِ حین. وقتها. زمانها :
کنون معشوق و می باید نوای چنگ و نی باید
سرود و رود کی باید جز این وقت و جز این احیان.
لامعی.
ج، احایین.


احیان.


[اِحْ] (ع مص) مقیم گردیدن. هنگامی بجای ایستادن. (تاج المصادر بیهقی). || اِحیان اِبل؛ خداوند وقت دوشیدن شتر ماده گردیدن، یا خداوند وقت آگاه گردانیدن برای دوشیده گردیدن آنان. || رسیدن بوقت آنچه میخواهند کردن: اَحین القوم؛ حان لهم ما حاولوه. || هلاک کردن: احانه الله.


احیاناً.


[اَحْ نَنْ] (ع ق) اتفاقاً. گاهگاه : اگر احیاناً چارهء این شغل مرا [ احمد حسن ] بباید کرد من شرایط این شغل را درخواهم بتمامی. (تاریخ بیهقی). || هیچ. هرگز.


احیح.


[اَ] (ع اِ) تشنگی. || خشم. || درد دل که از اندوه پیدا شود. || ناله.


احیحة.


[اَ حی حَ] (ع اِ) تشنگی. || خشم. || درد دل که از اندوه و تشنگی پیدا شود. || ناله.


احیحة.


[اُ حَ حَ] (ع اِ) از اعلام مردان عرب است. (مهذب الاسماء).


احیحة.


[اُ حَ حَ] (اِخ) ابن الجلاح. از انصار است. رجوع به الموشح ص69 شود.


احید.


[اَ یَ] (ع اِ) از اعلام مردان عرب است.


احیدب.


[اُ حَ دِ] (اِخ) (مصغر احدب). نام کوهی است مشرف بر حدث واقع در ثغور رومیه. (معجم البلدان).


احیدیا.


[اِ] (از یونانی، اِ) احادیا. بیونانی افعی است. (تحفهء حکیم مؤمن).


احیر.


[اَ یَ] (ع ن تف) متحیرتر.
-امثال: احیر من اللیل.
احیر من ضبّ؛ لانه اذا فارق جحره لم یهتد للرجوع.
احیر من ورل؛ و هو دابَّة مثل الضبّ یوصف بالحیرة. (مجمع الامثال میدانی).
احیر من ید فی رحم.


احیف.


[اَ یَ] (ع ص) بی باران: بلد احیف؛ شهر بی باران. || که هوای خشک دارد. مؤنث: حَیْفاء.


احیل.


[اَ یَ] (ع ن تف) اَحول. حیله گرتر. چاره گرتر.


احیمر.


[اُ حَ مِ] (ع ص) سرخگون. ج، احیمرون.


احیمرون.


[اُ حَ مِ] (ع ص، اِ) اُحَیْمِرین. جِ احیمر.


احیو.


[اَ] (اِخ) موضعی است در دلارستاق لاریجان. رجوع بسفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص115 شود.


احیون.


[ ] (از یونانی، اِ) در برهان قاطع این کلمه اخبون و اخیون آمده ولی در تحفهء حکیم مؤمن تصریح شده که بحاء مهمله است. و آن کلمهء یونانی و بمعنی رأس الافعی است و ثمر گیاهی است شبیه بسر افعی و بی ساق و نبات او خشن و باریک و برگش از برگ ابوخلسا و کاهو ریزه تر با رطوبتی که بدست چسبد و خاردار و مزغب است و شاخهای او بسیار و مایل بسفیدی و ریزه و از دو جانب او برگ میروید و برگش باریک و ریزه و گلش بنفش و ثمرش شبیه بسر افعی و بیخش بقدر انگشت و مایل بسیاهی و باریک و دراز. در دوم گرم و در اول تر و مفتت حصاة و مدرّ بول و حیض و شیر و عرق و بیخ او مقاوم جمیع سموم حیوانی خصوصاً افعی چون با شراب بنوشند و اگر با شراب و چیزهای مناسب بیاشامند گویند جهت درد کمر مجرب است و مورث خارش و جوشش و مصلحش شیر و قدر شربتش تا دو مثقال و بدلش دانهء ترنج است. (تحفهء حکیم مؤمن). مصحف اخیون.(1)و رجوع به اخیون و بتذکرهء ضریر انطاکی ص40 شود.
.
(یونانی)
(1) - Exion


احییه.


[اَحْ ییَ] (ع اِ) جِ حیاء (بترک ادغام و بادغام).


اخ.


[اَ] (صوت) اَه. آه. صوتی است نمودن نفرت و کراهت را. و شعوری بنقل از شرفنامه و برهان و مؤید الفضلاء معنی تحسین و آفرین نیز بدو داده است و اخ اخ را بمعنی بخ بخ گرفته لکن در زبان فارسی حاضر و همچنین در ادبیات قدیم باینمعنی دیده نشده است و باز در لغت نامه ها بمعنی ترحم و تأسف آورده اند و شنیده نشده است :
زهری که او چشاند چه جای اخ که بخ بخ
تیغی که او گذارد چه جای اه که به به.؟
بیک وخ وخ که من کردم بصد اخ اخ نمی ارزد.؟
|| (ص) در زبان اطفال شیرخواره، بد. اَیی. پلید. نجس. مقابل مامان، خوب: اَخ است؛ بد است. || اَخ کن؛ هم در زبان کودکان، از دهان بیرون کن.


اخ.


[اَ] (ع اِ) برادر : واجعل لی وزیراً من اهلی هارون اخی. (قرآن 20/30 - 31). در این وقت اخی و معتمدی ابوالقاسم ابراهیم بن عبدالله الحصری... برسولی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی).
بسوی تست همه میل دولت و اقبال
چو میل یار سوی یار و میل اخ سوی اخ.
سوزنی.
تیغ جانخواه تو عزرائیل را گوید بجنگ
کای اخی جائی نشانی ده مرا جان دگر.
سوزنی.
بسا اخ کز اخوت چون زند دم
دمش باشد چراغ عقل را پف
تف افکن بر رخ آن اخ که هرگز
نیفتد زین مناسب تر اخ و تف.جامی.
گفت یا اخ، تف باقبالت، قوام آمد بفارس
مر مرا ناچار می باید ره طهران گرفت.
شوریدهء شیرازی.
شاه گفت ای همه از گفتهء من کرده تخلف
بتو باد ای اخ من تف.؟
|| دوست. همنشین. ج، اَخون، اَخاء، اِخوان، اُخوان، اِخوَة، اُخوة، اُخوّة، اُخوّ. || مثل. مشابه. مشاکل. مشارک در امری: هذاالثوب اخو ذاک. || ضدّ. مقابل: ترکته باخ الخیر؛ گذاشتم او را بضد خیر که شرّ است. || خداوند :
من محذیات اخی الهوی جرَع الاسی
بدلال غانیة و مقلة ریم.؟


اخ.


[اَخ خ] (ع صوت ) کلمه ای است که در حالت ناخوشی و درد گویند. || (اِ) لغتی در اَخ بمعنی برادر.


اخ.


[اِ] (ع اِ فعل) اسم فعل بمعنی بینداز.


اخ.


[اِ] (ع صوت ) لفظی است که برای نشانیدن شتر گویند. و در فارسی «خِخ» متداول است.


اخ.


[اَخ خ / اِخ خ] (ع اِ) پلیدی. چرک.


اخ.


[اُ] () بوئیدن. (غیاث) (آنندراج).


اخ.


[اُ] (صوت) صوتی است نمودن تألم را. || صوتی نمودن التذاذ را :
بعره را ای گنده مغز و گنده مخ
زیر بینی بنهی و گوئی که اُخ
اُخ اُخی برداشتی ای گیج کاج
تا که کالای بدت یابد رواج.مولوی.


اخا.


[اِ] (ع صوت) کلمه ای است که بدان میش را خوانند.


اخا.


[اُ] (اِخ)(1) نام یکی از دختران اردشیر دوم شاهنشاه هخامنشی. (ایران باستان پیرنیا ص1158 ، 1165 ، 1186).
(1) - Ocha.


اخا.


[ ] (اِخ) نام کتابی از یهود. (ابن الندیم چ مصر ص34 س15). ایخاه. (ملااحمد نراقی). بعضی آنرا نیاحات ارمیا یا مراثی یرمیا (نام کتابی از تورات) شمرده اند.


اخا.


[اُخْ خا / اُ] (اِخ) (کلمه ای است نبطیه) ناحیه ای از نواحی بصره واقع در مشرق دجله دارای نهرها و قریه ها. (معجم البلدان).


اخاء .


[اِ] (ع مص) مؤاخاة. اخاوت. اخوّت. وِخاء. برادری. برادری کردن با کسی. با هم برادری گرفتن. || دوست گردیدن.


اخاء .


[اَ] (ع اِ) جِ اَخ. آخاء. برادران.


اخائل.


[اُ ءِ] (ع ص) رجل اخائل؛ مرد متکبر. مغرور.


اخائیة.


[اَ یَ] (اِخ)(1) اقلیمی از بیلوبونیسهء(2)قدیمه که در طول ساحل خلیج قرنثیه(3) امتداد داشته. طول آن از مشرق بمغرب قریب 65 میل و عرض آن از 12 تا 20 میل، از سمت شمال ببحر کریسا یا آبهای جون و از سمت جنوب به ألیذة و ارکادیا محدود است و ساحل آن دارای صخره های بسیار است که ورود سفائن را مشکل و گاه غیرممکن میسازد. این ناحیه دارای کوههای عدیده است. رجوع بضمیمهء معجم البلدان ص160 شود.
(1) - Achaie.
(2) - Peloponnese.
(3) - Corinthe.


اخاب.


[اَ] (اِخ)(1) یکی از پادشاهان بنی اسرائیل که در 918 ق. م. بسلطنت رسید و باغواء زن خویش مسما به ایزابل به الههء بعل گروید و معبدی برای آن بُت بساخت و او نسبت به حضرت اِلیاس جور و ستم فراوان روا داشت. پس از 20 سال سلطنت راندن، پادشاه آرام موسوم به بن هدد با وی جنگی درپیوست و اخاب در آن جنگ کشته شد. (قاموس الاعلام).
(1) - Achab.


اخابث.


[اَ بِ] (ع ص، اِ) جِ اخبث. || (اِخ) بنوعک بن عدنان پس از وفات نبی صلی الله علیه و آله و سلم در سرزمین خود اعلاب، بین طائف و ساحل ارتداد آوردند و طاهربن أبی هاله بامر ابوبکر بحرب آنان شتافت و در اعلاب با ایشان جنگ درپیوست و کشتاری سخت کرد و ابوبکر پیش از وصول خبر فتح بطاهربن ابی هاله نوشت: بلغنی کتابک تخبرنی فیه مسیرک و استنفارک مسروقاً و قومه الی الاخابث بالاعلاب فقد اصبت فعاجلوا هذا الضرب و لاترفهوا عنهم و أقیموا بالاعلاب حتی تأمن طریق الاخابث و یأتیکم امری. از آن پس قبیلهء عکّ و پیوستگان ایشان به اخابث مشهور شدند و آن راه تا امروز [ زمان یاقوت حموی ] طریق الاخابث نامیده میشود. طاهربن ابی هاله راست:
فوالله لولا الله لاشی ء غیره
لما فُضّ بالاجراع جمع العثاعثِ
فلم تر عینی مثل جمع رأیته
بجنب مجاز فی جموعِ الاخابث
قتلناهم ما بین قُنة خامر
الی القیعةِ البیضاء ذات النبائث
وَفَینا باَموال الاخابث عنوةً
جِهاراً و لم نحفل بتلک الهثاهث.
(معجم البلدان).


اخابث المنافقین.


[اَ بِ ثُلْ مُ فِ] (اِخ)ثمّ حمل ابن ابی الی قبره. و قد غلب علیه المنافقون کسعدبن حنیف و زیدبن اللّصیت و سلالة بن الحمام و نعمان بن أوفی بن عمرو و رافع بن حریملة و مالک بن ابی قوقل و داعس الیهودی و سوید الیهودی، و هؤلاء اخابث المنافقین و هم الذین کانوا یُمرضُونه و کان یقول: لایلینی غیرهم و یقول لهم: انتم والله احبُّ الیَّ من الماء علی الظّمأ و یقولون: لَیت انا نفدیک بالانفس و الاموال و الاولاد! فلما وقفوا علی حُفرته، و رسول الله صلی الله علیه و سلم واقف یلحظهم، ازدَحموا علی النّزول فی حفرته، و ارتفعت الاصوات، حتی اُصیبَ انفُ داعس و سال الدّم، و کان یرید ان ینزل فنحّیَ و جعل عُبادة بن الصّامت رضی الله عنه یذبهم و یقول: اخفضوا اصواتکم عند رسول الله. رجوع بامتاع الاسماع مقریزی جزء1 ص497 و 498 شود.


اخابه.


[اِ بَ] (ع مص) ناامید کردن. نومید کردن. تخییب.


اخابیر.


[اَ] (ع اِ) جِ اَخبار. ججِ خبر.


اخاخة.


[اِ خَ] (ع مص) نهان و اندک گردیدن: اخاخ العشب. (منتهی الارب).


اخاد.


[ ] (اِ) خاد. گوشت ربای. غلیواج. زغن. پند. بند. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).


اخادع.


[اَ دِ] (ع اِ) جِ اَخدَع، بمعنی رگ موضع حجامت.


اخادید.


[اَ] (ع اِ) جِ اخدود. شکافهای زمین بدرازا. || نشانه های تازیانه.


اخادید.


[اَ] (اِخ) نام منزل سوم از واسط براه مکه و آن دارای چاه هاست در جانب برّ و در آن قبه هاست و آب آن شیرین باشد از آنجا به لینة روند که منزل چهارم است و بین اخادید و غضاض یک روزه مسافت است. (معجم البلدان). و مشهور خادید بدون همزه است. (مراصدالاطلاع).


اخادیر.


[اَ] (ع اِ) جِ اخدار. ججِ خدر.


اخاذ.


[اِ] (ع اِ) جِ اخاذة. جای فراهم آمدن آب باران. آبگیر. آبگیری که در بیابان باشد. پاره ای از آب سیل که در جائی مانده باشد. تالاب که در بیابان باشد. (غیاث). || حوض. || زمینی که شخص برای خود یا برای پادشاه جدا کند. || زمینی که امام بکسی دهد و ملک نباشد. ج، اُخُذ.


اخاذ.


[اَخْ خا] (ع ص) بسیار گیرنده. سخت گیرنده.


اخاذات.


[اِ] (ع اِ) جِ اِخاذة.


اخاذان.


[اِ] (اِخ) (تثنیه گونه ای از اخاذ) موضعی است مذکور در شعر عمروبن معدی کرب:
و یوماً ببرقاءالاخاذین لو رأی
أبی مکانی لانتهی او لجرّبا.
(ضمیمهء معجم البلدان ص162).


اخاذل.


[اَ ذِ] (ع ص، اِ) جِ اخذل.


اخاذه.


[اِ ذَ] (ع اِ) جای فراهم آمدن آب باران. || آبگیر. آبگیر در دشت. (مهذب الاسماء). غدیر. (نصاب). گورآب در صحرا. تالاب. || زمینی که آنرا جدا کنند برای خود. || زمینی که امام آنرا بکسی دهد و ملک کسی نباشد. ج، اخاذ، اخاذات. جج، اُخُذ.


اخاذی.


[اَخْ خا] (حامص) عمل اخاذ.


اخارج.


[اَ رِ] (ع اِ) جِ خراج. || (اِخ) کوهی است بنی کلاب بن ربیعة بن عامربن صعصعة را. موهوب بن رشید القریظی در مرثیهء مردی گوید:
مقیم مااقام ذری سواج
و مابقی الاخارج و البتیل.(معجم البلدان).


اخاره.


[اِ رَ] (ع مص) برگردانیدن ستور از راهی که میرود براهی دیگر.


اخاریج.


[اَ] (ع اِ) جِ خَرج. کذا فی منتهی الارب والصواب ججِ خرج و جِ اخراج.


اخاسف.


[اَ سِ] (ع ص، اِ) زمینهای نرم. یقال: وقعوا فی اخاسف من الارض. (منتهی الارب).


اخاسی.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ خسا (برخلاف قیاس). طاق ها. تک ها.


اخاشب.


[اَ شِ] (ع ص، اِ) جِ اخشب. کوههای انبوه و کوههایِ صعب العبور. (مراصد). || (اِخ) کوههای صمّان. (منتهی الارب). کوههائی است بصمّان که در قرب آنها کوه و پشته ای نیست. (معجم البلدان). || جبال مکه و جبال مِنی. || جبال سیاه نزدیک اَجَأ و بین آندو رمله ای است کوتاه. (معجم البلدان).


اخاشف.


[اَ شِ] (ع ص، اِ) زمین سخت و صلب. (منتهی الارب).


اخاضر.


[اَ ضِ] (ع اِ) زر و گوشت و می.


اخاضة.


[اِ ضَ] (ع مص) در آب آوردن. (تاج المصادر بیهقی).
- اخاضهء دابه؛ درآوردن ستور را بآب.
- اخاضهء قوم؛ درآمدن اسبان قوم بآب.


اخافش.


[اَ فِ] (اِخ) جِ اَخفش. اخفشان. و معروف ترین اخفشان دوازده تن اند از نحات و محدثین و جز آنان.


اخافة.


[اِ فَ] (ع مص) ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). تخویف. ترعیب. || گردانیدن کسی را بحالی که بترسند از وی مردم. || به خیف مِنا شدن. (تاج المصادر). بمسجد خیف مِنی رفتن: اخافَ؛ آمد به خیف مِنی و فروکش شد در آن و کذلک اَخْیَفَ، علی التصحیح. (منتهی الارب). || اخاف السیل القوم؛ فروکش گردانید توجبه قوم را بخیف. (منتهی الارب).


اخاقة.


[اِ قَ] (ع مص) بر زمین رفتن.


اخاقیق.


[اَ] (ع اِ) جِ اَخقاق. ججِ خَقّ. || جِ اُخقوق و اِخقیق.


اخاک اخاک.


[اَ اَ] (ع صوت مرکب)برادر را باش! پشتی برادر کن. ملازم برادر باش :
اخاک اخاک اِنّ من لا اخاً له
کساعٍ الی الهیجا بغیر سلاح.
مسکین الدارمی.


اخال کلک.


[] (اِخ) موضعی است بمغرب گرجستان.


اخالة.


[اِ لَ] (ع مص) بفراست یافتن.
- اخالهء حالی از خیر در کسی؛ بفراست دریافتن خیر را در او. فراست خیر بردن در کسی. (تاج المصادر بیهقی).
|| سر دروا نگریستن ابر را بارنده گمان برده. (منتهی الارب). || آمادهء باریدن شدن آسمان. آمادهء باران گردیدن آسمان. (منتهی الارب). امیدوار شدن میغ بباریدن. (تاج المصادر بیهقی). امیدوار شدن بباریدن میغ. (زوزنی). امید باریدن بودن در میغ. (تاج المصادر بیهقی). سزاوار شدن ابر باینکه از او امید باران داشته شود. || اخالهء ناقه؛ خداوند شیر در پستان گردیدن ناقه. || اخاله ناقه را؛ نهادن خیال را برای بچهء ناقه تا گرگ از او بترسد. || مشتبه شدن. بگمان افکندن. (زوزنی). یقال: هذا الامر لایخیل؛ ای لایشتبه. || اخالهء از قوم؛ بازایستادن و بددل شدن از آنان. || اخالهء ارض به نبات؛ زینت گرفتن زمین بگیاه. || (اصطلاح علم اصول) بمعنی مناسبت است و بعبارت دیگر او را تخریج مناط نیز گویند. و شرح آن ضمن معنی مناسبت بیاید بیاری خدای تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون).


اخامص.


[اَ مِ] (ع ص، اِ) جِ اَخمص، بمعنی باریک میان و میان کف پای که بر زمین نیاید. (آنندراج).


اخامة.


[اِ مَ] (ع مص) خیمه ساختن. || بر سه پای و کنارهء سُم چهارم ایستادن اسب. صُفون.


اخاوة.


[اِ وَ] (ع مص) برادری. اِخاء. اخوت. وِخاء. مؤاخات. برادر شدن. || دوست شدن.


اخاوین.


[اَ] (ع اِ) جِ خُوان و خِوان.


اخایا.


[اَ] (ع اِ) جِ اَخیَّه.


اخایر.


[اَ یِ] (ع ص، اِ) جِ اخیار. ججِ خیر. برگزیدگان. پسندیدگان. نیکان.


اخایل.


[اُ یِ] (ع ص) رجوع به اُخائل شود.


اخایه.


[ ] (اِخ) این کلمه در کتاب اعمال رسولان 18:12 و 19:21 و کتاب دوم قرنطیان 11:10 آمده. این لفظ عموماً بر همهء شهرهائی که در جنوب تسالی، مقدونیه، تا موریه واقع است، اطلاق میشده و در جغرافیا اخائیه و مقدونیه شامل همهء بلاد یونان است لکن بالاختصاص شامل مملکتی بود که در میانهء مقدونیه و بیلوبونیسه واقع بود و یکی از شهرهای بزرگ قرنتش بود و در زمان تسلط رومیان بر آنجا نیز بهمین اسم موسوم بود و در عهد جدید نیز ذکر شده است. (قاموس کتاب مقدس).


اخ اخ.


[اَ اَ] (صوت) کلمه ای است نمودن نفرت و کراهت را. || کلمهء تحسین که بهنگام نهایت حظّ و لذت گویند. بخ بخ. به به. طوبی. || کلمهء افسوس. دریغا. وای. آه.


اخ الزوج.


[اَ خُزْ زَ] (ع اِ مرکب) برادر شوهر.


اخ الزوجة.


[اَ خُزْ زَ جَ] (ع اِ مرکب) برادر زن.


اخ الموت.


[اَ خُلْ مَ] (ع اِ مرکب) اشاره بحدیث نبوی «النوم اخ الموت» است :
نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان.مولوی.


اخب.


[اَ خَب ب] (ع ن تف) گربزتر. مراوغ تر.
- امثال: اخبُّ من ضبّ. و منه اشتقوا قولهم فلان خبٌّ ضبٌّ(1). (مجمع الامثال میدانی چ طهران ص206).
(1) - رجل خبٌّ ضبٌّ؛ ای جربز مُراوغ.


اخباء .


[اِ] (ع مص) خِباء ساختن. خِباء کردن. (تاج المصادر بیهقی). خرگاه ساختن. خرگاه افراختن. خیمه زدن. || در خِباء درآمدن. || کشتن آتش را. میرانیدن آتش را. (منتهی الارب). فرونشاندن آتش. (تاج المصادر بیهقی).


اخباب.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ خُبّ. || ثوبٌ اخباب؛ جامهء پاره پاره. || اخباب الفحث؛ چرب روده ها. || جِ خبب. (معجم البلدان).


اخباب.


[اَ] (اِخ) موضعی است قرب مکه. || گفته اند شهری است جنب سوارقیه از دیار بنی سلیم مذکور در شعر عمر بن ابی ربیعه. (معجم البلدان).


اخباب.


[اِ] (ع مص) پویانیدن. (تاج المصادر بیهقی): اخبّ فرسه؛ پویانید اسب خود را و منه قولهم: جاءوا مخبین.


اخبات.


[اَ] (ع اِ) جِ خبت.


اخبات.


[اِ] (ع مص) فروتنی کردن. (زوزنی). خضوع. خشوع. || آرام گرفتن دل. (آنندراج).


اخباث.


[اِ] (ع مص) یاران خبیث جمع کردن. || فرزندان خبیث زادن. || خبث آموختن. || فاسد گردانیدن. پلید کردن. (زوزنی). || خداوند پلید گشتن. (زوزنی). || اخباث قول؛ سخن پلید گفتن. || بدی مردم گفتن.


اخبار.


[اَ] (ع اِ) جِ خَبَر. آگاهی ها. اطلاعات :
تو گوئی که اخبار ایشان همی
فرستد بدو آفتاب اسگذار.
عنصری.
اگر این اخبار بمخالفان رسد... چه حشمت ماند. (تاریخ بیهقی). اخبار رسید که داود از سرخس با لشکر قوی قصد گوزگانان کرد تا از کران راه اندخود بکران جیحون آید. (تاریخ بیهقی). منتظریم جواب این نامه را... تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). قضات و صاحب بریدانی که اخبار اِنها می کنند، اختیارکردهء حضرت ما باشند. (تاریخ بیهقی). و آن این است که یاد کرده می آید ضایع گردانیدن فرصت و تصدیق اخباری که محتمل صدق و کذب باشد. (کلیله و دمنه). گفت: صاحب بریدی که اخبار درست و راست اِنها کند.... (کلیله و دمنه). || داستانها. روایات. افسانه ها. حدیث ها. وقایع و تواریخ و حوادث کتبی : در اخبار رؤسا خواندم که اشناس و او را افشین خواندندی... ببغداد رسید. (تاریخ بیهقی). و اخبار گذشتگان را بخواند. (تاریخ بیهقی). و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی. (تاریخ بیهقی). من حکایت خوانده ام در اخبار خلفا که روزگار معتصم بوده است. (تاریخ بیهقی). اخبار ابومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذوالیمینین و نصر احمد سامانی بسیار خوانده اند. (تاریخ بیهقی). اخبار گذشته را دو قسم گویند که آنرا سه نشناسند: یا از کسی بباید شنید و یا از کتابی بباید خواند. (تاریخ بیهقی). خداوندان ما از این دو [ اسکندر و اردشیر ] از قرار اخبار و آثار بگذشته اند. (تاریخ بیهقی). تواند بود که او اخبار معتضد امیرالمؤمنین را مطالعت کرده باشد. (تاریخ بیهقی).
خبر شنیده ام از رستم و ز تو دیدم
عیان و هرگز کی بود چون عیان اخبار.
مسعودسعد.
روایت کرد ابوالقاسم بن غسّان گردآورندهء اخبار آل برمک. (تاریخ برامکه). || احادیث نبوی. رجوع به خبر و حدیث شود. اقوال منقوله از حضرات معصومین (ع مص) :نبشتن دانست و تفسیر قرآن و تعبیر و اخبار پیغامبر (ص). (تاریخ بیهقی). جدّه ای بود مرا... تفسیر قرآن و تعبیر اخبار... بسیار یاد داشت. (تاریخ بیهقی).
این قول رسولست و در اخبار نوشتست
تا محشر از آن روز نویسندهء اخبار.
ناصرخسرو.
و آن را بآیات و اخبار و ابیات و اشعار مؤکد گردانیده شود. (کلیله و دمنه). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمهء تاریخ یمینی). || علم اخبارالانبیاء؛ ذکره المولی ابوالخیر من فروع التواریخ و قال قد اعتنی بها العلماء و افردوها فی التدوین. منها قصص الانبیاء علیهم السلام لابن الجوزی و غیره -انتهی. و قد عرفت ان الافراد بالتدوین لایوجب کونه علماً برأسه. (کشف الظنون). || آنچه مورد نقل و گفتگو باشد. || مژده ها. خبرهای خوش.


اخبار.


[اِ] (ع مص) خبر دادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (قاموس ترکی ترجمهء سید ابوالکمال). انباء. آگاهانیدن. آگاه کردن. و صاحب منتهی الارب گوید: اَخْبَرَهُ خبورَةً؛ خبر داد او را.
- اخبار کردن؛ آگاه کردن. خبردار کردن. اعلام کردن.
|| اخبار لقحه؛ یافتن لقحه را بسیارشیر. || مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اِخبار، هو عندالمحدثین مرادف للتحدیث. و قیل مغایر له و قد سبق فی لفظ الحدیث. و عند اهل العربیة یطلق علی الخبر. و هو الکلام الذی لنسبته خارج تطابقه او لاتطابقه. و قد یطلق علی القاء هذاالکلام و هو فعل المتکلم ای الکشف و الاعلام و هذا ظاهر و اما المعنی الاول فقد قال سعدالملة فی التلویح فی تعریف اصول الفقه: المرکب التام المحتمل للصدق والکذب یسمی من حیث اشتماله علی الحکم قضیة. و من حیث احتماله الصدق و الکذب خبراً. و من حیث افادته الحکم اخباراً و من حیث کونه جزءً من الدلیل مقدمةً و من حیث یطلب بالدلیل مطلوباً. و من حیث یحصل من الدلیل نتیجةً و من حیث یقع فی العلم و یسألُ عنه مسئلةً. فالذات واحدة، و اختلاف العبارات باختلاف الاعتبارات - انتهی.


اخبار ایام.


[اَ رِ اَیْ یا] (اِخ) رجوع به تواریخ ایام شود.


اخبار نحویین.


[اَ رِ نَ وی یی] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عدهء بسیار از اهل ادب در این موضوع و بدین نام کتاب داشته اند. و از جملهء آن: اخبارالنحویین للنجیرمی. اخبارالنحویین لابی سعید السیرافی. اخبارالنحویین للمرزبانی. اخبارالنحویین لابی بکر محمد بن عبدالملک التاریخی. (از ابن الندیم).


اخبارنویس.


[اَ نِ] (نف مرکب) نویسنده و اطلاع دهندهء وقایع و اتفاقات یومیه. روزنامه نویس.


اخبارنویسی.


[اَ نِ] (حامص مرکب) عمل اخبارنویس.


اخباری.


[اَ ری ی] (ع ص نسبی) منسوب به اخبار. کسی که حکایات و قصص و نوادر را روایت کند. (انساب سمعانی). محدث. اثری. || در مقابل اصولی و مجتهد. در اصطلاح فقهای شیعه کسی است که فقط بظاهر احادیث تمسک کند و به ادلهء عقلیه نکند. || در زمان و زبان ابن الندیم یعنی عالم بتاریخ و تراجم. مورخ. ج، اخباریون، اخباریین.


اخباری.


[اَ ری ی] (اِخ) ابوبکر احمدبن حجربن الحسن بن مؤمل الاخباری. وی از قاسم بن محمد الانباری حدیث شنید و از او ابوالفتح بن مسرور البلخی روایت کند. (انساب سمعانی).


اخباری.


[اَ ری ی] (اِخ) ابوبکر یموت بن المزرع بن یموت البصری الاخباری. ابوسعیدبن یونس در تاریخ الغرباء ذکر او آورده و گوید: او بصری است و چندبار بمصر شد و بار آخر بسال 303 ه . ق. بود و در سنهء 304 از آنجا بیرون شد و هم بدانسال درگذشت. او ملیح الاخبار و نیکوآداب بود. (انساب سمعانی).


اخباری.


[اَ ری ی] (اِخ) ابوالحسن علی بن احمدبن اسد التمیمی الاخباری. وی از اهل شهرزور است و به نیشابور نزول کرد و از ادبا و حفاظ شعر متقدمین و متأخرین و از علماء ایام ناس و انساب عرب بود و در آغاز به نیشابور اقامت داشت و مولد او شهرزور است و در عراق از قاضی ابوعبدالله حسین بن اسماعیل شیبانی و ابوعبدالله محمد بن مخلد الدوری و اقران ایشان حدیث شنیده است. (انساب سمعانی).


اخباری.


[اَ ری ی] (اِخ) ابوالحسن محمد بن احمدبن طالب الاخباری. وی ساکن شام بود و در طرابلس از ابوالقاسم عبدالله بن محمد البغوی و ابوبکر عبدالله بن ابی داود حرمی بن ابی العلاء و ابوبکر محمد بن الحسن بن درید و ابراهیم بن محمد بن عرفه و ابوعلی الحسین بن القاسم الکوکبی و محمد بن القاسم بن الانباری حدیث شنیده و عبدالله بن القاسم الاطرابلسی از او روایت کند. وی پس از سال 370 ه . ق. درگذشته است. (انساب سمعانی).


اخباری.


[اَ ری ی] (اِخ) ابوالحسین احمدبن محمد بن العباس بن عبدالله بن حفص بن عمر بن بیان الاخباری. وی از اهل بغداد است و از عبدالملک بن احمدبن الزیات و ابوبکر محمد بن الحسین بن درید الازدی و ابوبکر محمد بن القسم بن الانباری و نصربن احمد الخبزرزی و محمد بن یحیی الصولی حدیث شنیده و قاضی ابوالقسم علی بن المحسن التنوخی از او روایت کند. وی در سال 375 ه . ق. حدیث میگفته و وفات او پس از این تاریخ است. (انساب سمعانی).


اخباری.


[اَ ری ی] (اِخ) ابوعبدالرحمان الهیثم بن عدی بن عبدالرحمان الطامی الکوفی الاخباری. ابوسعیدبن یونس ذکر او در تاریخ الغرباء آورده و گوید: او بمصر شد و آنجا از حیوة بن شریح و یونس بن برید الابلی و جز آن دو حدیث شنود و از آنجا بیرون شد و بسال 260 ه . ق. درگذشت. (انساب سمعانی).


اخباری.


[اَ ری ی] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن ابی سعید و او عبدالله بن عمروبن عبدالرحمان بن بشربن هلال الانصاری الوراق البلی [ کذا ] الاخباری بلخی الاصل و بغدادی المسکن است. او ثقهء اخباری و صاحب ادب و ملح و طرف بود و از حسین بن محمد المروزی و معاویة بن عمرو و عفان بن مسلم و سلیمان بن حرب و شریح بن نعمان و هوذة بن خلیفه و علی بن الجعد و غیر ایشان سماع دارد و عبدالله بن محمد بن ابی الدنیا و عبدالله بن محمد البغوی و محمد بن خلف بن المرزبان و عبیداللهبن عبدالرحمان السکری و حسین بن القاسم الکوکبی و قاضی ابوعبدالله المحاملی و جماعت دیگر از او روایت دارند. ولادت او بسال 197 ه . ق. و وفات وی در سامرا به جمادی الاَخرهء سال 274 ه . ق. بود. (انساب سمعانی).


اخباریون.


[اَ ری یو] (ع ص، اِ) اَخباریّین. جِ اخباری.


اخباریه.


[اَ ری یَ] (اِخ) فرقه ای از طایفهء امامیه. و رجوع بامامیه شود. (کشاف اصطلاحات الفنون).


اخباز.


[اَ] (ع اِ) جِ خبزة. (دستورالاخوان قاضی بدر محمد دهار).


اخباط.


[اِ] (ع مص) مبتلا به خُباط (نوعی جنون) شدن.


اخبال.


[اِ] (ع مص) بعاریت دادن شتر ماده تا شیر آن بخورد. || بعاریت دادن اسب تا جهاد کند بر آن. || اشتر فرا کسی دادن تا پشم و شیر برگیرد و اسب تا غزو کند. (تاج المصادر بیهقی). || بحسب طلب کسی عاریت دادن. (منتهی الارب). || دوبخش کردن شتران که نصف آن امسال بچه آرند و نیمی بسال دیگر، چنانچه زمین را دو قسمت کنند برای زراعت که نصف یک سال مزروع گردد و نصف بسال دیگر. (منتهی الارب).


اخبان.


[اِ] (ع مص) پنهان کردن چیزی در نیفهء شلوار. در کش گرفتن. (تاج المصادر بیهقی).


اخبئه.


[اَ بِ ءَ] (ع اِ) جِ خِباء. رجوع به اخبیه شود.


اخبث.


[اَ بَ] (ع ن تف) خبیث تر. گنده تر. پلیدتر. (مهذب الاسماء).
- امثال: اخبث من ثعلب.
اخبث من ذیب الخمر.
اخبث من ذیب الغضا.
اخبث من ضب.
و رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.


اخبثان.


[اَ بَ] (ع اِ) (بصیغهء تثنیه) گنده دهنی و بیخوابی. || بی خوابی و بیقراری. || بول و غائط. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).


اخبثین.


[اَ بَ ثَ] (ع اِ) رجوع به اخبثان شود.


اخبر.


[اَ بَ] (ع ن تف) باخبرتر. خبیرتر. آگاه تر: و کان من اخبرالناس [ فضل بن سهل ]بعلم النجامة. (ابن خلکان).
-امثال: اهل المکة اخبر بشعابها.


اخبط.


[اَ بَ] (ع ص) مرد پای زننده. ج، خُبط. || (ن تف) نعت تفضیلی از خبط.
- امثال: اخبط من حاطب لیل؛ لانّ الذی یحتطب لیلاً یجمع کل شی ء مما یحتاج الیه و ما لایحتاج فلایدری ما یجمع.
اخبط من عشواء؛ و هی الناقة التی لاتبصر باللیل فهی تطأ کل شی ء. (مجمع الامثال میدانی).


اخبعثاث.


[اِ بِ] (ع مص) اخبعثاث در مشی؛ رفتن بر روی زمین مانند شیر.


اخبل.


[اَ بَ] (ع ص) دیوانه.


اخبن.


[اَ بَ] (ع ن تف) اکذب.


اخبنداء .


[اِ بِ] (ع مص) تمام ساق گردیدن مرد. || کلان و صلب شدن شتر.


اخبون.


[اَ] (از یونانی، اِ) میوهء نباتی صحرائی مانند سر افعی و بیخ آن از انگشت باریکتر باشد و برنگ سیاه بود. گویند گزیدن جانوران را نافع است و بعربی رأس الافعی خوانند و بجای بای ابجد یای حطی هم بنظر آمده است. (برهان قاطع). و رجوع به احیون شود.


اخبیه.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ خِباء. خیمه ها. خرگاهها. خیمه های پشمین. آلاچیقهای پشمین. ابنیة العرب، طراف او اخبیة. فالطراف من اُدُم و الخباء من صوف او وبر.
- سعدالاخبیه؛ منزل بیست وپنجم از منازل قمر و از جملهء رباطات دوم است. مؤلف غیاث اللغات بنقل از منتخب و غیره گوید: نام منزل بیست وچهارم از منازل قمر است و آن چهار ستاره است نحس - انتهی. چهار کوکبند از کواکب قوس بر شکل مثلثی و چهارم اندر میان آن مثلث و این سعد است و مثلث خبایای اوست گوئی که اول را بپوشیده اند. و آن منزل بیست وپنجم است از منازل قمر و رقیب او ذبره است. (جهان دانش ص123) :
گردی بر آبی بیخته زر از ترنج انگیخته
خوشه ز تاک آویخته مانند سعد اخبیه.
منوچهری.


اخت.


[اُ] (ع اِ) خواهر. همشیره. || مانند. مثل. قرین: دال اخت الذال. ج، اخوات. (مهذب الاسماء). || اخت شدن با کسی؛ در تداول عوام، با او آرام گرفتن. با او مأنوس شدن. || اخت آمدن با چیزی؛ متناسب شدن با آن.


اختاپوت.


[اَ] (از یونانی، اِ)(1) جانوری عظیم الجثه و گوشتخوار و درنده از شاخهء نرم تنان و از ردهء پابرسران که تعداد هشت بازوی گیرنده دور دهان دارد و طول بازوهایش به چند متر می رسد و برای غواصان حیوان خطرناکی بشمار می رود.
,(فرانسوی)
(1) - Octopode. Poulpe .(انگلیسی) Octopus


اختات.


[اِ] (ع مص) شرم داشتن. || کم گردانیدن بهره یا بخت کسی را. (منتهی الارب). || ناکس و زبون گردانیدن. (مؤید الفضلاء).


اختاجی.


[اَ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب)اَختاچی. آخته چی. اَخته چی. میرآخور. طویله دار. مهتر. ستوربان : و دختر دیگر داشت بیان آغانام، او را به امیر سوتای [ موسوتای ] اختاجی دادند. (جامع التواریخ رشیدی).
پیل سطوت خسروی کاختاچیان قدرتش
زین چو شاه اختران بر پشت شیر نر نهند.
ابن یمین.
اختاچیان را فرمود که اسبان خاصه را بنظر آورند. (دستورالوزراء ص198).


اختاجی.


[اَ] (اِخ) امیر ابوبکر پهلوان لشکر شیخ ابواسحاق. و او در 748 ه . ق. در جنگ با امیر مبارزالدین کشته شد.


اختا سهیل.


[اُ سُ هَ] (اِخ) خواهران سُهیل. دو خواهران. شعری العبور و شعری الغمیصا. شعرای یمانی و شعرای شامی. شِعرَیان.


اختان.


[اَ] (ع اِ) جِ خَتَن. دامادان. || اقارب عروس مثل پدر و برادر و پدرزن و برادرزن. (آنندراج).


اختباء .


[اِ تِ] (ع مص) پنهان شدن. (تاج المصادر بیهقی). در پرده شدن. || پنهان کردن. (منتهی الارب). || تعمیه کردن بر کسی چیزی را و به ستر پرسیدن او را از آن. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس گوید: اختبأ له خبیئاً؛ اذا عمّی له شیئاً ثم سأله عنه.


اختباب.


[اِ تِ] (ع مص) نوعی از دویدن. پویه دویدن. پوئیدن. || گربزی کردن. فریفتن. خیانت کردن. || جوشیدن دریا و به آشوب شدن آن. || اختباب از ثوب؛ بیرون کردن از جامه. (منتهی الارب). || خبّه [ خرقه ] از جامه بیرون کردن. || برداشتن اسب هردو دست و پای چپ را معاً. || گاه بر این دست و گاه بر آن دست استادن اسب. || تیز رفتن. || بریدن و قطع کردن پاره ای از جامه. (آنندراج).


اختبار.


[اِ تِ] (ع مص) آزمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). امتحان. (غیاث). آزمایش. تجربت. ابتلاء. استخبار : هرکه بر درگاه پادشاهان بی جریمه ای جفا دیده باشد... پیش از امتحان و اختبار پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او بجانب خصم. (کلیله و دمنه). مصحح بشواهد عیان و مسجل بتصدیق اختبار و امتحان. (ترجمهء تاریخ یمینی). بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). || آگاهی بچیزی. (منتهی الارب). خبر گرفتن. (غیاث). آگاهی پس از آزمایش.
- اختبار کردن؛ آزمودن. (زمخشری).
|| جرجانی در تعریفات آرد: اختبار، کاری را گویند که موجب ظهور چیزی باشد یعنی امتحان. اختبار از خداوند تبارک عبارت از ظاهر و آشکار کردن چیزی است که از اسرار خلق خود دانسته است. زیرا علم خدا دو قسم است یکی علم در لوح است که قبل از وجود شی ء میباشد و دوم علمی است بعد از وجود شی ء در مظاهر خلق و این معنی دوم اختبار را بلا هم میگویند.


اختباز.


[اِ تِ] (ع مص) پختن نان را. نان پختن. (تاج المصادر بیهقی). || سخت راندن. (آنندراج).


اختباس.


[اِ تِ] (ع مص) بغلبه گرفتن. گرفتن بقهر. || ربودن، چنانکه مال را.


اختباص.


[اِ تِ] (ع مص) افروشه، یعنی خبیص پختن. (از منتهی الارب). تخبص.


اختباط.


[اِ تِ] (ع مص) انعام جستن بی شناسائی از کسی. احسان خواستن بی قرابت و سابقهء احسان. (منتهی الارب). نزدیک کسی شدن تا با تو نیکوئی کند بی قرابتی و وسیلتی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || اختباط ورق بعصا؛ بعصا برگ از درخت ریختن. بلگ از درخت فرودکردن برای چاروا. برگ ریختن با چوب از درخت. برگ از درخت فرودکردن از برای چهارپا. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || دست یا پای بزمین زدن.
- اختباط بعیر به دست؛ دست بزمین زدن اشتر.
|| بی راه رفتن. || در شب سؤال کردن از جهت شرم و عار. (آنندراج).


اختبال.


[اِ تِ] (ع مص) ثابت نماندن در جائی که پای نهاده است. || اختبال حزن کسی را؛ دیوانه کردن اندوه او را. تباه شدن خرد از اندوه. گم کردن خرد. (زوزنی). تباه خرد گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). تخبیل. || ناقص گردانیدن. (زوزنی). نقصان عضوی کردن. (آنندراج).


اخت بطنی.


[اُ تِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواهر امّی. ناخواهری.


اختتاء .


[اِ تِ] (ع مص) شکسته شدن از اندوه یا بیم یا مرض. || فروتنی کردن. || تافتن ریشهء جامه را. || بازداشتن کسی را از کاری. || فروختن متاع خود یکان یکان بتفاریق. || فریب دادن کسی را. فریفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || فریفته شدن. (زوزنی). || اختتاء از؛ پنهان گردیدن از کسی به بیم یا شرم. || ترسیدن از. || ربودن چیزی را. || متغیر شدن رنگ چهره از بیم کسی چون پادشاه و جز او.


اختتاب.


[اِ تِ] (ع مص) خبّ. نوعی دویدن اسب. || پاره ای از جامه بیرون آوردن.


اختتال.


[اِ تِ] (ع مص) گوش نهادن بر راز قوم. (منتهی الارب).


اختتام.


[اِ تِ] (ع مص) بپایان بردن. آخر کردنِ کاری. فرجامیدن. ختم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مؤید الفضلاء). مقابل افتتاح. || (اِ) پایان. ختم. آخر کار. (مؤید الفضلاء).


اختتان.


[اِ تِ] (ع مص) ختنه کردن. خویشتن را ختنه کردن. (تاج المصادر بیهقی).


اختثاث.


[اِ تِ] (ع مص) شرم داشتن. احتشام.


اختجاج.


[اِ تِ] (ع مص) کژ رفتن. (زوزنی). کج رفتن.
- اختجاج جمل در سیر؛ سرعت با التواء. کوژ رفتن اشتر باشتاب. (تاج المصادر بیهقی).


اختدار.


[اِ تِ] (ع مص) تخدر. پنهان گردیدن.


اختداع.


[اِ تِ] (ع مص) فریفتن. (تاج المصادر بیهقی). || فریفته شدن. (زوزنی). فریب خوردن. || مکروه رساندن بکسی خواستن که او را خبر نشود. (منتهی الارب).


اختداف.


[اِ تِ] (ع مص) ربودن. اختطاف. اختلاس. || اختداف ثوب؛ بریدن جامه را.


اختدام.


[اِ تِ] (ع مص) خدمتکاری کردن. خدمت کردن خود را. || چاکر داشتن خواستن کسی را. خدمت خواستن از کسی. خادم خواستن کسی. (منتهی الارب). طلب خدمتکاری کردن. استخدام.


اختر.


[اَ تَ] (اِ) جرم فلکی. یکی از اجرام آسمانی. ستارهء سیار. کوکب. نجم :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده روان در دو و داه.رودکی.
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر
یکی را ندیدم بدو راه مهر.فردوسی.
که گیتی بشست او بتیغ از بدان
فروزندهء اختر بخردان.فردوسی.
از آن پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه.فردوسی.
بگو آشکارا که نام تو چیست
که اختر همی بر تو خواهد گریست.
فردوسی.
راست گفتی برابر خورشید
خواهد از گوی ساختن اختر.
فرخی.
ملک چو اختر و گیتی سپهر در گیتی
همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر.
عنصری.
چون فرقان از کُتْب و چو کعبه ز بناها
چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر.
ناصرخسرو.
برای او بود پیوسته میل اختران آری
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا.
سلمان ساوجی.
تاکنون اختر اثر کردی بر او
بعد از این باشد امیر اختر او.مولوی.
اشک اختر همه از دیدهء گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما.
کلیم.
|| ستارهء بخت و اقبال. ستارهء مسلط بر زایجه :
هر آنکسی که نباشد باخترش اقبال
بود همه هنر او بخلق نامقبول.ابوالعباس.
نشستم بره بر که تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرّخم.فردوسی.
نشستم بآموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرخم.فردوسی.
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
کز اختر همه تازیان راست بهر.فردوسی.
برآمد بر این نیز روز دراز
نجست اختر نامور [ خسرو پرویز ] جز فراز.
فردوسی.
که اکنون بدریا نیاز آمدت
چنین اختر بد فراز آمدت.فردوسی.
بدو گفت کای مهتر نامدار
بکام تو باد اختر روزگار.فردوسی.
مگر تیره شد بخت ایرانیان
و گر شاه را ز اختر آمد زیان.فردوسی.
درود جهاندار بر شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد.فردوسی.
... ابوالقاسم آن شاه فیروزبخت
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت.فردوسی.
مر او را یکی پاک دستور بود
که جانش ز کردار بد دور بود...
سر مایه بد اختر شاه را
وزو بند بد جان بدخواه را.فردوسی.
همی گفت [ گشتاسب ] کای داور کردگار
غم آمد مرا بهره از روزگار
ببینم همی اختر خویش بد
ندانم چرا بر سرم بد رسد.فردوسی.
من امروز بر اختر کرم سیب
شما را نمایم برشتن نهیب
من از اختر کرم چندان تراز
بریسم که نیزم نباشد نیاز.فردوسی.
چنین یافتم اخترت را نشان
ز گفت ستاره شمر موبدان.فردوسی.
بفالی گرفت این سخن هفتواد
ز کاری نکردی بدل نیز یاد
مگر ز اختر کرم گفتی سخن
بر او نو شدی روزگار کهن.فردوسی.
بدو گفت فرّخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو
تو تا زادی از مادر بافرین
پر از آفرین شد زمان و زمین.فردوسی.
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید و گفت اختر شاه چیست.فردوسی.
برآمد برین گاه یک روزگار
فروزنده شد اختر شهریار.فردوسی.
وزان پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوانست و خسرو جوان.فردوسی.
تو دادی مرا زور و آئین و فر
سپاه و دل و اختر و پای و پر.فردوسی.
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد اختر شهریار.فردوسی.
چو گلنار بشنید آوازشان
سخن گفتن از اختر و رازشان.فردوسی.
بیاورد چندی بدرگاه خویش
همی بازجست اختر و راه خویش.
فردوسی.
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه.فردوسی.
به پیروز بر اختر آشفته شد
نه بر کام ما شاه تو کشته شد.فردوسی.
چه داری نژند اختر خویش را
درم بخش و دینار درویش را.فردوسی.
کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستندهء افسر و اخترت.فردوسی.
مگر من شوم در جهان شهره ای
مرا باشد از اخترش بهره ای.فردوسی.
برو آفرین کرد مادر به مهر
که برخوردی از اختر ای خوب چهر.
فردوسی.
بناکام رزمی گران کرده شد
فراوان کس از اختر آزرده شد.فردوسی.
...................
بدید اختر نامداران خویش
بسلم اندرون جست اختر نشان
همه مشتری بود طالع کمان.فردوسی.
گر از اخترم بی زیانی بود
شما را ز من شادمانی بود.فردوسی.
گرفت آفرین پس بدادار بر
بر آن اختر و بخت بیدار بر.فردوسی.
مگر دست گیرد جهاندار ما
وگرنه بد است اختر کار ما.فردوسی.
همانا که نزد تو آمد خبر
که ما را چه آمد ز اختر بسر.فردوسی.
که برگشت روز بزرگان دهر
ز اختر ترا بیشتر بود بهر.فردوسی.
گه رزم پیروزی از اختر است
نه از گنج بسیار و از لشکر است.اسدی.
پرهیز کن اختیار و حکمت
تا نیک بود بحشرت اختر.ناصرخسرو.
تو ای برادر خود را میفکن از ره راست
ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان و نه شر.
مسعودسعد.
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایهء سعود سپهر، اختر تو باد.
مسعودسعد.
نشود طالع اختر شاهی
بی وجود مدبری داهی.اوحدی.
بیگناه است آسمان در تیره بختیهای ما
اختر ما را فروغ شعلهء ادراک سوخت.
صائب.
|| نیکبختی و نیکروزی. اقبال. حسن طالع :
بدانید کآمد بسر کار کرم
گذشت اختر و روز بازار کرم.فردوسی.
دگر آنچه گفتی که من کرده ام
بهندوستان رنجها برده ام
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فرّ و اورند و با نام بود.فردوسی.
|| رایت. علم. درفش. لِوا :
بتازید کآید بنزدیک شاه
چو ترکان بدیدند اختر براه.فردوسی.
چنین گفت هومان که این اختر است
که نیروی ایران بدان اندر است.فردوسی.
که از ما برفتند توران سپاه
مگر بیژن اختر بیارد براه.فردوسی.
بفرمود تا آسنستان پگاه
بیامد بنزدیک رخشنده ماه
بدو داد فرخنده دخترش را
بگوهر بیاراست اخترش را.عنصری.
هر طرفی اختر او رو نهاد
فتح دوید و در دولت گشاد.
امیرخسرو دهلوی.
و رجوع به اختر کاویان شود. || (اِخ) نام فرشته ای است موکل کرهء زمین. (برهان قاطع). نام فرشته ای که در عالم آمین آمین گویان میگردد، هر دعائی که بآمین او برابر شود باجابت رسد. (غیاث اللغات از لطائف و مصطلحات و سروری و برهان). || نام یکی از منازل قمر است. (برهان قاطع).
- اختر بد؛ طالع بد. بخت بد :
چه گفت آن خردمند با رای و هوش
که با اختر بد بمردی مکوش.فردوسی.
برآید بدست من این کار کرد
بگردِ درِ اخترِ بد مگرد.فردوسی.
اگر پیش از این او سپهبد بدست
بکاووس شاه اختر بَد بُدست.فردوسی.
چه چاره ست تا این ز من بگذرد
تنم اختر بد به پی نسپرد.فردوسی.
- اختر نیک؛ بخت نیک. فال نیک :
گر ایدون که باشیم پیروزگر
دهد گردش اختر نیک بر.فردوسی.
اگر اختر نیک یاری دهد
بر ایشان مرا کامگاری دهد.فردوسی.
این هم از بخت بلند است و هم از اختر نیک
شاد باش ای ملک نیک خوی نیک اختر.
فرخی.
فروگذشت بآمویه شهریار جهان
بفال و اختر نیک و بنصرت دادار.عنصری.
- بداختر؛ بدبخت. شقی :
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود.فردوسی.
گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد
زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر.
ناصرخسرو.
آنکه را دختر است جای پسر
گرچه شاه است هست بداختر.سنائی.
- بلنداختر؛ خوشبخت. که ستارهء بخت او بلند باشد:
- به اختر؛ نیک اختر. نیکبخت :
به اختر کسی دان که دخترش نیست
چو دختر بود روشن اخترش نیست.
فردوسی.
- شوم اختر؛ بدبخت :
به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند
عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر.
انوری.
هرکه زایزد سیم و زر جوید ثواب
بدنشان و بیهش و شوم اختر است.
ناصرخسرو.
نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر.
فرخی.
- نژنداختر؛ بداختر. بدبخت :
چنین گفت خسرو [ پرویز ] که بسیارگوی
نژنداختری بایدم سرخ موی.فردوسی.
- نیک اختر؛ خوشبخت. خوش اقبال :
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوبچهر.فردوسی.
نیست نیک اختر کسی کش چرخ نیک اختر کند
بلکه نیک اختر شود هرکش تو نیک اختر کنی.
ناصرخسرو.
چو از جهان سوی دارالبقا بشد ایوب
شعیب آمد با دختران نیک اختر.
ناصرخسرو.
- || اختر نیک. فال نیک :
برون رفت شادان بخرداد روز
بنیک اختر و فال گیتی فروز.فردوسی.
- نیک اختری؛ سعادت. خوشبختی :
بیاموز گفتار و کردار خوب
کت این هر دو بنیاد نیک اختریست.
ناصرخسرو.
بدست من و تست نیک اختری
اگر بد نجوئیم نیک اختریم.ناصرخسرو.
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را.
ناصرخسرو.
بفرخنده فالیّ و نیک اختری
گشادم دَرِ دُرج درّ دری.ناصرخسرو.
|| (اِ) فال. (صحاح الفرس). تفأل. زایچه. طالع. توسعاً علم احکام نجوم :
بپرسید تا زان گرانمایه شهر
که دارد همی زاختر و فال بهر.فردوسی.
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی بزانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش.فردوسی.
بشیرین سپردم چو برخواندم
ز هر گونه اندیشه ها راندم
بر اوست با اختر تو بهم
نداند کسی زان سخن بیش و کم.فردوسی.
معنی اختر در بیت ذیل از فردوسی معلوم نیست:
بگوئیم و بسیار پندش دهیم
به پند اختر سودمندش دهیم.
رجوع بشاهنامهء چ بروخیم ص1415 س1 شود.
بفرخنده فال و بفرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.فرخی.
- اختر شمردن؛ بیخواب ماندن. در شب بیدار بودن :
همه شب ببیداری اختر شمرد
ز سودا و اندیشه خوابش نبرد.
سعدی (بوستان).
بسی که اختر شمرد شام و سحر دیدهء من
کار انگشت کند هر مژه بر دیدهء من.غنی.
- اختر کردن؛ فال زدن. تفأل :
چو بهرام [ چوبینه ] بیرون شد از طیسفون
همی راند لشکر به پیش اندرون
پدید آمدش سرفروشی براه
وزو دور بُد پهلوان سپاه
یکی پاک چپین پوشیده داشت
بسی سر برو بر همی برگذاشت
سپهبد برانگیخت اسب ای شگفت
بنوک سنان زان سری برگرفت
همی راند تا نیزه را کرد راست
بینداخت آن سر بدانسو که خواست
یکی اختری کرد از آن سر براه
کز این سان ببرم سر ساوه شاه
به پیش سپاهم براه افکنم
همه لشکرش را بهم بر زنم.فردوسی.
- اختر گرفتن؛ رصد کردن کواکب برای استخراج احکام نجومی :
بیاورد صلاب و اختر گرفت
یکی زیج هندی ببر در گرفت.فردوسی.
- اختر نگاه کردن؛ رصد کردن کواکب بجهت استخراج احکام نجومی. اختر گرفتن :
باختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم بچنگ.فردوسی.
بصلاب کردند اختر نگاه
هم از زیج رومی بجستند راه
ز اختر چنان بود اندر نهان
که او شهریاری بود در جهان.فردوسی.
فرستادشان نزد گلنار شاه
بدان تا کند اختران را نگاه.فردوسی.
- پی افکندن اختر؛ فال زدن. تفأل :
ز ننگ از دلیران بپالود خوی
سپهبد یکی اختر افکند پی.فردوسی.
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
بنیکی یکی اختر افکند پی.فردوسی.
- سر اختر اندر کنار کسی بودن؛ مساعد بودن بخت و دولت با او :
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
فردوسی.


اختر.


[اَ تَ] (اِ)(1) قسمی گل :
امید کام یافتن از روزگار ما
فکر گلاب از گل اختر کشیدن است.کلیم.
(1) - Canna.


اختر.


[اَ تَ] (اِخ) یکی از احفاد اورنگ زیب عالمگیر است. او شاهزاده ای شاعر بود و منظومه های چندی دارد و دو بیت ذیل از یکی از منظومه های اوست:
بود تا کی ز حال عشق گفتار
کنم اختر ز حال خویش اظهار
که چون زین سلطنتگاه مجازی
برآمد شاه عالمگیر غازی.(قاموس الاعلام).


اختر.


[اَ تَ] (اِخ) یکی از سلاطین اودهء هندوستان که در سال 1272 ه . ق. انگلیسیان مملکت او را غصب کردند و او در کلکته انزوا جست و بتخلص واجدعلی شاه شعر میگفته است. این پادشاه شاعر و عالم بود و او را در ادارهء مملکت کتابی است بنام دستور واجدی و کتابی دیگر در عروض بنام ارشاد خاقانی و در علم موسیقی کتابی بنام صوت المبارک. او را چند دیوانست. (قاموس الاعلام).


اختر.


[اَ تَ] (اِخ) سعدالله اجمیری. یکی از شعراء هند از پیوستگان نوّاب برهان الملک سعادت خان. وفات او بسال 1153 ه . ق. بود. منظومه های ذیل از اوست: گلشن محمود، شعلهء عشق، گیتی آشوب، عجب نامه، شرمهء حیرت (؟)، طلسم وحدت، و دیوان. از اشعار اوست:
از رُخ تابان خود بردار ماه من نقاب
آفتاب صبح محشر را چه نسبت با سحاب.
(قاموس الاعلام).


اختر.


[اَ تَ] (اِخ) محمدطاهر (آقا...) از مردم تبریز. وی بقصد تجارت باسلامبول شد ولی سپس بواسطهء فصاحت بیان، نجف قلی خان یکی از مأمورین دولت ایران در اسلامبول مؤلف کتاب میزان الموازین، او را بنوشتن روزنامه ای بنام اختر تشویق کرد و آقا محمدطاهر بنشر آن روزنامه پرداخت و این روزنامه اولین روزنامه ای است که در خارج ایران، ایرانیان منتشر کرده اند و از 1292 تا 1313 ه . ق. منتشر میشد و چون در این سال میرزارضای کرمانی، ناصرالدین شاه را بقتل رسانید و بعضی از نویسندگان روزنامهء اختر از قبیل میرزاآقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی متهم بدوستی میرزارضا بودند، دولت عثمانی روزنامهء اختر را توقیف کرد. این روزنامه در ایران و قفقاز و هندوستان و عراق (بین النهرین) شهرت و اعتباری عظیم داشت و در بیداری مردم این سه مملکت تأثیر بسیار کرد و حتی در قفقازیه آن روزنامه را طبقهء عوام چون ناشر دینی نو گمان برده بودند چنانکه خوانندگان آن روزنامه را اختری مذهب میگفتند و نیز از نویسندگان اختر میرزا مهدی خان تبریزی ملقب بزعیم الدوله که سپس روزنامهء حکمت را در قاهره نوشت و میرزامحمدعلی خان شیبانی کاشانی که بعدها مدیر ثریا و پرورش بود، میباشند. و هر شمارهء این روزنامه عادةً هشت صفحه بود. بعضی جلد اول کتاب معروف سیاحت نامهء ابراهیم بیگ را به اختر نسبت داده و دو جلد دیگر را از حاج زین العابدین مراغه ای شمرده اند ولی هر سه جلد این کتاب بی هیچ شک از مرحوم حاج زین العابدین است و در ترجمهء حال او خواهد آمد.


اختر.


[اَ تَ] (اِخ) نام محلی بسیراف در 256500 گزی بوشهر میان کنگان و طاهری.


اختراب.


[اِ تِ] (ع مص) دزدیدن.


اختراج.


[اِ تِ] (ع مص) بیرون آوردن.


اختراش.


[اِ تِ] (ع مص) کسب کردن. طلب رزق کردن. || (معرب) یکدیگر را خراشیدن. (تاج المصادر بیهقی). خراشیدن همدیگر را.


اختراص.


[اِ تِ] (ع مص) دروغ بربافتن. || در انبان کردن چیزی را که خواهند.


اختراط.


[اِ تِ] (ع مص) بکشیدن: اختراط سیف؛ شمشیر از نیام برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || اختراط عنقود؛ خوشه را در دهان نهادن و برهنه از دانه برآوردن. خوشه را در دهان کرده و علاقه و چنبهء آنرا برهنه برآوردن.


اختراع.


[اِ تِ] (ع مص) شکافتن. خَرق. خرع. بریدن. (تاج المصادر بیهقی). || وابریدن کسی را از قومی یا از چیزی. || آفریدن. (مؤید الفضلاء). نو بیرون آوردن. (منتهی الارب). نو کاری کردن. (زوزنی). || از خود انشاء کردن. چیزی نو انگیختن. (مؤید الفضلاء). ایجاد کردن. پیدا کردن. پیدا کردن چیزی بماده و مدت، مقابل ابداع که پیدا کردن چیز است بی ماده و مدت : در وصف این حال قصائد غرّا و معانی عذرا اختراع و اقتراح کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص48). احتیاج مادر اختراع است. || از نو سخن گفتن. || اختراع دابه؛ ستور را چندی بسواری دیگری دادن و سپس بازستدن. || خیانت کردن کسی را. || گرفتن مال کسی را. || هلاک کردن. (تاج المصادر بیهقی). || سخن دروغ فرابافتن. (آنندراج)(1). || مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختراع، معنی آن ضمن معنی ابداع در حرف باء گذشت و در اثناء شرح و تفسیر لفظ تکوین نیز در باب اختراع بسط مقال داده شود. ان شاءالله تعالی. و مخترع در اصطلاح عروضیان بحریست و در ضمن بیان معنی لفظ متقارب نیز در این خصوص گفتگو بمیان خواهد آمد.
- اختراع کردن؛ از خود درآوردن. بافتن. ساختن.
(1) - اختراق به این معنی است.


اختراعات.


[اِ تِ] (ع اِ) جِ اختراع.


اختراعی.


[اِ تِ] (ص نسبی)من درآوردی. من عندی. پیش خودی.


اختراف.


[اِ تِ] (ع مص) میوه از درخت چیدن.


اخترافروز.


[اَ تَ اَ] (نف مرکب)خوشبخت کننده. مساعد :
که امروز پیروزی روز ماست
بلند آسمان اخترافروز ماست.فردوسی.


اختر افکندن.


[اَ تَ اَ کَ دَ] (مص مرکب)فال گرفتن. تفأل :
به ایرانیان گفت کامشب به می
یکی اختری افکنم نیک پی.فردوسی.
و رجوع به اختر... شود.


اختراق.


[اِ تِ] (ع مص) گذشتن. رفتن. || گذشتن باد. || سخت وزیدن باد. بزودی بزیدن باد. (تاج المصادر بیهقی). بزودی جستن باد. (زوزنی). || اختراق کذب؛ بربافتن دروغ را. دروغ گفتن. (تاج المصادر بیهقی). || دریده شدن و خرقه دوختن.


اخترام.


[اِ تِ] (ع مص) اقتطاع. (زوزنی). استیصال. بریدن. || نزار کردن. || اخترام منیّه کسی را؛ گرفتن مرگ او را. || ز بیخ برکندنِ مرگ قومی را. از بن برکندن. || مردن. || ربودن.


اختر بسحر شمردن.


[اَ تَ بِ سَ حَ شِ / شُ مَ / مُ دَ] (مص مرکب) بیدار ماندن تمام شب. بی خواب ماندن در همهء مدت شب :
ای مونس یوسف اندرین بند
تعبیر عیان چو شد ترا خواب
..........................
اختر به سحر شمرده،یاد آر!مرحوم دهخدا


اختربین.


[اَ تَ] (نف مرکب) فال گیر. || منجم. اخترشناس.

/ 105