لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اختر پنجم.


[اَ تَ رِ پَ جُ] (اِخ) مریخ که در فلک پنجم است. (مؤید الفضلاء).


اختر پی افکندن.


[اَ تَ پَ / پِ اَ کَ دَ](مص مرکب) فال زدن. تفأل کردن :
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
بنیکی یکی اختر افکند پی.فردوسی.
و رجوع به اختر شود.


اختر ثریا.


[اَ تَ رِ ثُ رَیْ یا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از اشک خونین عاشقان باشد. (آنندراج).


اختر جوزا.


[اَ تَ رِ جَ] (اِخ) کنایه از عطارد باشد، چه جوزا خانهء عطارد است. (غیاث).


اختر دانش.


[اَ تَ رِ نِ] (اِخ) کنایه از مشتری و عطارد. (مؤید الفضلاء) (برهان قاطع) :
مرا از اختر دانش چه حاصل
که من تاریکم، او رخشنده اجزا.
خاقانی.


اختر دنباله دار.


[اَ تَ رِ دُمْ لَ / لِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) ستارهء دنباله دار. نوعی از ستارگان که دُم گونه ای دارند و عرب آنرا ذوذنب خواند :
بخال و گوشهء ابروی او مبین گستاخ
که همچو اختر دنباله دار خونریز است.
صائب.
فتنه در دنباله دارد اختر دنباله دار
چون برآرد خط ز خال روی یار اندیشه کن.
صائب.


اختردوز.


[اَ تَ] (نف مرکب) (تیر...) تیر دورپرتاب : چون لشکر قدم اقدام درنهادند و بزخم تیر اختردوز و ناوک جگرسوز ایشان را مضطر و عاجز کردند... (جهانگشای جوینی).


اخترسپاه.


[اَ تَ سِ] (ص مرکب) امیری یا پادشاهی که لشکر بسیار دارد.


اخترستان.


[اَ تَ رِ] (اِخ) نام کتابی است در علم هیأت و نجوم. (برهان قاطع).


اختر سرسبز.


[اَ تَ رِ سَ سَ] (ترکیب وصفی) ستارهء سعد. فال سعد. (مؤید) (شعوری از شرفنامه). طالع نیک.


اختر سعد.


[اَ تَ رِ سَ] (ترکیب وصفی)(1)ستاره ای که آثار فرخنده و خجسته دارد. ستارهء سعد. اختر نیک. مقابل اختر نحس.
(1) - Heureuse etoile.


اخترسوخته.


[اَ تَ سو تَ / تِ] (ن مف مرکب) بدبخت.


اختر شب گرد.


[اَ تَ رِ شَ گَ] (اِخ) ماه :
تکیه بر اختر شبگرد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو.
حافظ.


اخترشمار.


[اَ تَ شُ] (نف مرکب) منجم.


اخترشماران سالار.


[اَ تَ شُ] (اِ مرکب) رئیس ستاره شماران. اخترماران سالار.


اخترشماری.


[اَ تَ شُ] (حامص مرکب)عمل اخترشمار. || بشب بیدار بودن. شب بیداری. بیخوابی شب.


اخترشمر.


[اَ تَ شُ مَ] (نف مرکب)ستاره شناس. ستاره شمار. منجم. احکامی :
خداوندا نداند کرد حکم طالع قدرت
اگر خورشید اسطرلاب چرخ اخترشمر گردد.
مختاری.


اختر شمردن.


[اَ تَ شِ / شُ مَ / مُ دَ](مص مرکب) بشب بیدار ماندن. بیخواب ماندن در شب. شب بیداری. (مؤید الفضلاء) (برهان قاطع). و رجوع به اختر شود.


اخترشناخت.


[اَ تَ شِ] (اِ مص مرکب)علم نجوم.


اخترشناس.


[اَ تَ شِ] (نف مرکب)ستاره شمر. اخترشمر. منجم. (مؤید الفضلاء). نجوم دان. (برهان قاطع) :
ز اخترشناسان بپرسید شاه [ خسرو پرویز ]
که هرکس که کرد اندر اختر نگاه
چه دید او و فرجام این کار چیست؟
ز رنج اختر این جهاندار چیست.
فردوسی.
... ز اخترشناسان روشن روان
بیاورد چندی بدرگاه خویش
همی بازجست اختر و راه خویش.
فردوسی.
پس از اختر گردگردان سپهر
که اخترشناسان نمودند چهر.فردوسی.
جز آنکو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که جوید سپاس.
فردوسی.
ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران.فردوسی.
همی خون دام و دد و مرد و زن
بریزد کند در یکی آبزن
مگر کو سر و تن بشوید بخون
شود فال اخترشناسان نگون.فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
بیاد آمدش گفته های کهن
که بشنیده بود از لب بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان.فردوسی.
ددیگر که از پیرسر موبدان
ز اخترشناسان و از بخردان
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود.فردوسی.
از اخترشناسان بسی پیش خواند
وزآن کودک مرده چندی براند
ستاره شمر زان غمی گشت سخت
بپوشید بر خسرو نیکبخت
به اخترشناسان بجوشید و گفت
که گر هیچ ماند سخن در نهفت.فردوسی.
وزآن پس چنان بد که شاه اردوان
ز اخترشناسان روشن روان.فردوسی.
چو بشنید گفتار اخترشناس
بخندید و پذرفت از ایشان سپاس.
فردوسی.
ز گفتار اخترشناسان نشان
بد آید بتوران و بر سرکشان.فردوسی.
که از گفت اخترشناسان شنید
همی کرد بر خویشتن ناپدید.فردوسی.
بدو هرکسی گفت اخترشناس
بنزد تو آید پذیرد سپاس.فردوسی.
بخوانیم بیداردل موبدان
ز اخترشناسان و از بخردان.فردوسی.
چنین گفت با نامور موبدان
به اخترشناسان و هم بخردان.فردوسی.
ز هر کشوری گرد کن بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان.فردوسی.
ز اخترشناسان و از موبدان
جهاندیده و نامور بخردان.فردوسی.
از اخترشناسان هر کشوری
بجائی که بد نامور مهتری.فردوسی.
بسه روز تا شب گذشته سه پاس
کنیزک نپرداخت ز اخترشناس.فردوسی.
پزشکان و اخترشناسان همه
تو گفتی بهندوستان شد رمه.فردوسی.
همان نیز گفتار اخترشناس
که ما را همی از تو داری هراس.
فردوسی.
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس
بیابید گفتار اخترشناس.فردوسی.
چو شب کودک آمد گذشته سه پاس
بیامد بر کودک اخترشناس.فردوسی.
چو بشنید دستور دانا سخن
بفرمود تا زیجهای کهن
ببردند مردان اخترشناس
سخن راند با نامداران سه پاس.فردوسی.
که ایدون شنیدستم از موبدان
ز اخترشناسان و از بخردان.فردوسی.
به اخترشناسان بفرمود شاه
که تا کرد هریک به اختر نگاه.
فردوسی.
سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید
که خواند او را اخترشناس خنیاگر.
مسعودسعد.
در کتاب طالع ما دیده بود اخترشناس
از سر زلفت بسی تشویش در دور قمر.
کمال اسماعیل.
|| رمال. (شعوری). فال گیر.


اخترشناسی.


[اَ تَ شِ] (حامص مرکب)عمل اخترشناس. تنجیم.


اختر شوم.


[اَ تَ رِ] (ترکیب وصفی) ستارهء نحس. اختر نحس.


اخترضمیر.


[اَ تَ ضَ] (ص مرکب) کنایه از آدمی روشندل.


اخترفشان.


[اَ تَ فَ / فِ] (نف مرکب)فتالنده و فشاننده و نثارکنندهء اختر :
پیش عکس تاج تو شمع هوا گوهرپرست
زیر پایه یْ دست تو دست سپهر اخترفشان.
فرخی.


اخترکا.


[اَ تِ] (اِخ) قاعدهء ولایت خارکوف در روسیه، واقع در 5 درجه و 18 دقیقه عرض شمالی در ناحیه ای حاصلخیز و آن در جوار سه دریاچه و نهر است بهمین نام. سکنهء آن 13946 تن است و آن دارای ده کنیسه و عده ای مدارس باشد که لهستانیان بسال 1080 ه . ق. بنا کرده اند و اهتمام غالب اهالی مصروف زراعت است. رجوع بضمیمهء معجم البلدان شود.


اختر کاوان.


[اَ تَ رِ] (اِخ) رجوع به اختر کاویان شود.


اختر کاویان.


[اَ تَ رِ] (اِخ) درفش کاویانی. رایت منسوب به کاوه. صاحب برهان گوید: اختر کاوان، نام علم افریدون باشد و آن از کاوهء آهنگر بود و پادشاهان عجم بعد از شکست ضحاک آنرا بر خود شگون گرفته بودند و آن چرمی بود که کاوهء آهنگر بوقت کار کردن بر میان خود می بست. گویند: حکیمی بوده است در علوم طلسمات بغایت ماهر، شکل صددرصدی بر آن نقش کرده بود و بعضی گویند شکلی از سوختگیهای آتش در آن چرم بهم رسیده بود که این خاصیت داشت، یعنی در هر جنگ که آن همراه بود البته فتح میشد و آنرا مرصع کرده بودند و در زمان حضرت رسالت پناه [ کذا ] (ص) بدست مسلمانان افتاد و آنرا پاره پاره کردند و بر مسلمانان قسمت نمودند. (برهان قاطع). صاحب مؤید الفضلاء پس از شرح اختر کاوان گوید: آخرالامر چون در عهد خلافت عمر خراسان مستخلص شده و یکی از لشکر اسلام آنرا بغارت یافته عمر آنرا میان مسلمانان قسمت کرد - انتهی.
فردوسی در شاهنامه اندر داستان ضحاک با کاوهء آهنگر گوید :
چو کاوه برون آمد از پیش شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست...
بدانست خود کآفریدون کجاست
سر اندرکشید و همی رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدنش از دور و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
بنیکی یکی اختر افکند پی
بیاراست آنرا بدیبای روم
ز گوهر بر او پیکر و زَرْش بوم(1)
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فروهشت زو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
بشاهی بسر برنهادی کلاه
بر آن بی بها چرم آهنگران
برآویختی نوبنو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان
بر آن گونه گشت اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود(2).
در ترجمهء تاریخ بلعمی پس از ذکر ستمهای ضحاک آمده: پس یکروز مردی بود به اصفهان و او را دوازده پسر بود، پسران جوانمرد بالغ و رشید، این هر دوازده پسر را بگرفتند و بکشتند بی آگاهی پدرشان و نام پدرشان کاوه بود و گویند آهنگری کردی. پس این کاوه آگاه شد بدان پایگاه آهنگران اندر که پسرانش را بگرفتند و بکشتند و این کاوه هم از آن پایگاه به آن انبانه پاره که آهنگران پیش باز بسته باشند تا پای و جامه شان نسوزد از بی هوشی بدرید و فریاد کرد و مستغاث خواند و بسیار فغان کرد بشهر اصفهان اندر. و نیز گویند که دهقانی از دهاقین اصفهان و از بزرگترین دهقانان اصفهان برخاست پس مردمان گرد آمدند و گفت: یا مردمان گرد آئید با من تا من خویشتن و شما را از جور این ستم کاره برهانم و مردمان شهر خود بستوه آمده بودند و او از آن انبانه پاره که پیش باز گرفته داشتی تا پای و جامه اش نسوزد آنرا بر سر چوبی کرد چون علمی و گروهی گویند که انبان نبود که دستار از سر برداشت و بر سر چوبی کرد چون علمی، غوغا و سفها و دزدان و مقامران و عیاران و آنچه بدین ماند بسیاری به او گرد آمدند پس نخست برفت و خلیفهء اصفهان را که از دست ضحاک بود بکشت و خزینهء وی با همه آلتی بلشکریان برداشت و مردمان را درم بداد و خلیفهء دیگر بنشاند از دست خویش و همچنان همیرفت و سپاه از هر شهری بر وی گرد آمدند و خلق بدین هزار سال از وی [ ضحاک ] سیر و ستوه شده بودند پس صد هزار مرد اقلّ و اکثر بدین کاوه گرد آمدند و همی آمد تا به دماوند برسید پس سپاه خویش گرد کرد و گفتا بدانید که من این حرب را کردم با خلیفتان ضحاک اکنون وی ملک است، ملکی برپا کنید تا ما او را بنشانیم و من در پیش وی، هرچند از این باب با ایشان سخن میگفت جواب او دادند و گفتند که: تو ما را بسندیده ای. کاوه گفت: ندانید که با من تنها این کار نشود. پس مردی بود نام او افریدون و پسر جمشید ملک بود و او از دست ضحاک گریخته بود و متواری بود بشهری اندر، طلب کردند و بیاوردند و کاوه همهء سپاه و خزینه و آلت و لشکر بدو سپرد و خود پیش وی بایستاد پس فریدون کاوه را اسفهسالار خویش کرد آنگه فریدون از دماوند بیرون آمد و حرب کرد با وی و مر ضحاک را بشکست و او را بگرفتند و بکشتند و سپاهش را هزیمت کردند و افریدون به پادشاهی نشست. (از تاریخ بلعمی نسخهء خطی). کاوه یا کابی با کاف عربی، اسم شخصی داستانی است که بنا بر روایات قدیمهء ایران آهنگری بوده از اهل اصفهان که در ایام پادشاه ظالم خارجی ضحاک [ آژی دهاک ] بر وی شوریده و پیشرو یک قیام ملی شد که بواسطهء آن شورش آن نسل خارجی را از ایران برانداخت و از نژاد پاک ایرانی فریدون را بر تخت نشانده ایران را استقلال بخشید. آنچه در باب این شخص داستانی و سلطنت ضحاک و فریدون در شاهنامهء فردوسی و در تواریخ متأخر ایرانی آمده معروف عامه است. بیشتر از شخص این آهنگر غیور ایرانی که هویت او در روایات قدیمه گم و تاریک میشود یک اثر جاودانی او در ایران و خارجه شهرت یافته است که وجود آن بدوره های تاریخی نیز انتقال نموده و حتی در آثار باقیه موجود است. این شاهکار قرون عزت ایران درفش کاویانی است که نام آن هر ایرانی را یاد از شکوه باستانی و غرور ملی خود آورده روح زنده و ذلت ناپذیر ایران را بخاطرها می آورد. کاویانی درفش را که مانند یک رمز و اشارتی برای برخاستن ایران برضد دشمنان خویش است هر ایرانی تا اندازه ای از اشعار شاهنامهء فردوسی می شناسد. آن شاعر بزرگ ایرانی با کمال فصاحت هم داستان ایجاد آن لوای حریت را سروده و هم در باب شکل و ساخت آن بواسطهء کاوه و فریدون سخن رانده است. از مورخین قدیم اسلام نیز طبری و ابوریحان بیرونی شرحی از خروج کاوه و وصف این علم ملی آورده اند که تقریباً مطابق با بیانات فردوسی است.
طبری گوید: مردی از عامّه از اهل اصفهان موسوم به کابی عصائی را که در دست داشت برداشته و انبانی را که با او بود بر سر آن عصا نصب کرده و مردم را بمجاهده دعوت کرد، و گوید که علم مزبور از پوست شیر بود و سلاطین ایران زر و دیبا بر آن پوشانیدند و نیز گوید این علم را جز در امور بزرگ نمی افراختند و جز برای شاهزادگان وقتی که بکارهای بزرگ فرستاده میشدند برنمی افراشتند، و باز گوید که کابی از اصفهان با اتباع خود براه افتاد و چون نزدیک محل ضحاک رسید ضحاک را هراس دامنگیر شد و فرار کرد و عرصه برای ایرانیان خالی ماند پس بر کابی اجتماع کرده و در باب سلطنت مذاکره کردند ولی کابی گفت که وی متصدی امر ملک نخواهد شد و باید که یک شاهزادهء ایرانی برگزینند. و در جای دیگر گوید مردی از اهل بابل برخلاف ضحاک علمی افراشت. و اهل اصفهان از اولاد این مرد هستند و نیز در ضمن وقعهء قرقس گوید که رستم بهمن بن جاذویه را فرستاد با درفش کابیان، رایت کسری، و این علم از پوست پلنگ بود بعرض هشت ذراع و طول دوازده ذراع. و نیز گوید که در جنگ قادسیّه ضراربن الخطاب درفش کابیان را از ایرانیان بغنیمت گرفت و مسلمین در مقابل سی هزار درهم آنرا از وی بخریدند و قیمت آن هزار هزار و دویست هزار درهم بود. ابوریحان بیرونی در کتاب الاَثار الباقیه گوید: کابی برضد ضحاک برخاست و او را دفع کرد و پادشاهان ایران سپس به علم و رایت او تیمن کردند. این علم از پوست خرس بود و بعضی گویند از پوست شیر و اسمش درفش کابیان بود که از آن پس بزر و گوهرها مزین شد. بنابراین وجود درفش کاویان در جنگ ایران با عساکر اسلام و افتادن آن بدست عرب و حکایت حمل آن بمدینه و سلب جواهر آن و غیره آخرین خبر تاریخی این علم ایرانی است. خوشبختانه دو شکل از صورت درفش کاویانی که در زمان با شوکت هخامنشیان و ساسانیان همیشه در پیش لشکر ایران کشیده میشد در آثار تاریخی مانده بطوری که امروز قریب به تحقیق شکل اصلی درفش کاویانی بر ما واضح و روشن است. یکی از آن تصویرات شکلی است که در روی یک تخته سنگ بطرز خاتم کاری دیده میشود که در سال 1831 م. در جزو حفریات پومپئی (شهر قدیم ایتالی که در سال 79 م. بواسطهء آتش فشانی کوه وزوو بکلی در زیر سنگ و خاکستر پنهان گردید) بدست آمده است. این خاتم کاری جنگ ایسوس را نشان میدهد که در سال 333 ق. م. واقع شد و در این جنگ بود که اسکندر کبیر داریوش آخرین پادشاه هخامنشی را شکست داد. در طرف چپ این تخته سنگ صورت اسکندر را کشیده اند که در میان سپاه خویش سوار ایستاده است. در طرف راست روبروی اسکندر داریوش پادشاه ایران روی گردونهء جنگی برپاست. و او در میان لشکر ایرانی است که از هجوم لشکر اسکندر مقدونی در شرف فرار هستند، در عقب داریوش، سواری بیرق در دست دارد متأسفانه بهمین قسمت خاتم کاری شکستی وارد آمده است که بدان واسطه درست سنگ بیرق هویدا نیست ولی باوجود این قسمت بالائی خود بیرق و نوک نیزه ای که بیرق بدان وصل است و همچنین قسمتی از ریشه هائی که برای زینت بیرق آویخته بودند بخوبی نمایان است. از آنجائی که شهر پومپئی در سال 79 م. زیر مقذوفات کوه وزوو خراب و پنهان گشت پس بایست ظاهراً این تخته سنگ خاتم کاری مدتی قبل از این تاریخ به اتمام رسیده باشد و لهذا گمان میرود که تاریخ تمام شدن این تخته سنگ تقریباً مقارن با زمان تولد حضرت عیسی باشد. شکل دیگری هم که تقریباً از همان عصر بیادگار مانده است شباهت تمامی دارد با تصویر درفش کاویانی که در تخته سنگ خاتم کاری پومپئی منقوش است. این شکل دوم عبارت است از سکه های یک سلسله از ملوک عصر دیادوخ ها یعنی خلفای اسکندر که در مملکت اصلی هخامنشیان یعنی در فارس نفوذی پیدا کرده و تا زمان اشکانیان حکمرانی میکردند. نفوذ و استقلال این سلسله باندازه ای بود که سکه بنام خود میزدند. لقب این سلسله فراتاکارا یعنی آتش پرستان بوده و از این رو معلوم میشود که آنها پیروی دین اَوستا را میکرده اند. این مسئله از پشت سکه هم معلوم میشود. روی سکه فقط سر پادشاه را نشان میدهد. در پشت سکه آتشکده ای که پادشاه در مقابل او ایستاده نماز میکند منقوش است. در روی آتشکده آتش مقدس سوزان است و بالای آن خدای بزرگ آهورامزدا در پرواز است. در عقب این آتشکده شکلی دیده میشود که از هر حیث هم شبیه به بیرق ایران در خاتم کاری پومپئی در خصوص جنگ ایسوس است و هم شباهت تامه ای به درفش کاویانی که فردوسی وصف کرده است دارد و همچنین آن اختری که فریدون با جواهر زینت داده و بر روی چرم پارهء بیرق نصب کرده بوده است بطور وضوح نمایان است چنانکه از تصویر ذیل بخوبی پیداست.
از توافق این سه مأخذ یعنی خاتم کاری پومپئی و سکه های خلفای اسکندر و وصف شاهنامه که از منابع بسیار قدیم در دست است تقریباً معلوم میشود که درفش کاویانی چه شکل داشته است، درفش مزبور عبارت بوده از یک قطعه چرم پارهء مربعی که بر بالای یک نیزه نصب شده و نوک نیزه از پشت آن از طرف بالا پیدا بوده و بر روی چرم که مزین به حریر و گوهر بوده و شکل یک ستاره بوده مرکب از چهار پرّه و در مرکز آن دایرهء کوچکی و همچنین در فوق آن نیز دایرهء کوچکی که قریب بیقین همان است که فردوسی از آن باختر کاویانی تعبیر میکند و از طرف تحتانی چرم چهار ریشه برنگهای مختلف سرخ و زرد و بنفش آویخته بوده و نوک این ریشه ها مزین بجواهرات بوده است. (شمارهء 1 سال نخستین مجلهء کاوه ص3 و 4. کاوه و درفش کاویانی بقلم استاد اوسکارمان، با اصلاحاتی در عبارت).
کریستنسن در شرح جنگهای عرب با ایران گوید: رستم (فرماندهء سپاه ایران) که شخصاً حرکات افواج ایران را اداره میکرد و در زیر خیمه نشسته و درفش کاویان را در برابر خود نصب نموده بود کشته شد و درفش کاویان که نمودار شوکت و قدرت ایران بود بدست عرب افتاد. ایرانیان این درفش را متعلق به ادوار باستانی تاریخ خویش میدانستند: چون هزارسال از دورهء ظلم دهاگ(3) غاصب سپری شد آهنگری کاوگ نام پیشدامن چرمین خود را بر نیزه کرد و قدم در میدان شورشی نهاد. شورشیان دهاگ را از تخت بزیر آوردند و فریدون را که شاهزاده ای جوان از نسل پادشاهان سلف بود بر سریر پادشاهی نشاندند. از آن زمان پیشدامن کاوگ آهنگر درفش سلاطین ایران شد. چند تن از مورخان ایران و عرب این درفش را بصورتی که در جنگ قادسیه بچنگ عرب افتاد وصف کرده اند. بنابر قول طبری این درفش که از پوست پلنگ بود هشت ارش عرض و دوازده ارش طول داشت. بلعمی گوید: ایرانیان در هر جنگ که این درفش را در پیش روی داشتند مظفر میشدند و گوهری بر جواهر آن درفش میافزودند چندانکه این درفش غرق زر و سیم و گوهر و مروارید شده بود. توصیف مسعودی نیز از این درفش شبیه طبری است جز اینکه گوید: آنرا بر چوبهائی نصب کرده بودند که یکی بدیگری میپیوست. در عبارت دیگر گوید: این علم پوشیده از یاقوت و مروارید و گوهرهای گوناگون بود. بنابر قول خوارزمی این درفش از پوست خرس یا به قولی از پوست شیر ساخته شده بود و پادشاهان در جنگها بآن تیمن و تبرک می جستند و آنرا از زر و گوهرهای گرانبها پوشیده بودند. ثعالبی نیز حکایت میکند که پادشاهان درفش کاویان را موجب کامیابی خویش میشمردند و در تزیین آن بجواهر قیمتی با یکدیگر همچشمی میکردند و کمال جهد را در زیور بستن آن می نمودند چنانکه پس از مدتی دُرّ یکتای جهان و شاهکار قرون و اعجب عجایب روزگار شد. این درفش را پیشاپیش سپاه می بردند و جز فرمانده کل سپاه کسی را شایستهء نگهداری آن نمیدانستند. پس از آنکه جنگ بفیروزی خاتمه میگرفت پادشاه درفش را بگنجوری که مأمور نگهداری آن بود می سپرد. بنابر روایت مطهربن طاهر المقدسی این درفش در آغاز از پوست بزغاله یا از چرم شیر بود بعد ایرانیان آنرا از زر و پارچهء زربفت ساختند. فردوسی در جلد اول شاهنامه در داستان ضحاک چنین گوید:
از آن چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای.
ابن خلدون گوید که: صورت طلسمی با اعداد و علائم نجومی بر درفش کاویان دوخته شده بود. در جنگ قادسیه بنابر قول مسعودی این درفش گرانبها بدست عربی موسوم به ضراربن الخطاب افتاد که آنرا به سی هزار دینار فروخت ولی قیمت واقعی آن 1200000 دینار بود. در التنبیه همین مؤلف گوید بهاء آن درفش 2000000 دینار بود. از طرف دیگر ثعالبی گوید که سعدبن ابی وقاص سردار عرب این درفش را بسایر خزائن و جواهر یزدگرد که خداوند نصیب مسلمانان کرده بود افزود و آنرا با تاج ها و کمرها و طوق های گوهرنشان و چیزهای دیگر برداشته بخدمت امیرالمؤمنین عمر بن الخطاب برد. عمر گفت: آنرا گشوده پاره پاره نمایند و میان مسلمانان قسمت کنند. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمهء رشید یاسمی صص358 - 359). کریستنسن معنی صحیح درفش کاویانی را درفش شاهی دانسته است. (کیانیان ترجمهء ذبیح الله صفا ص 67) :
ز روی تو ای سرفراز کیان
برد فرّخی اختر کاویان.
دقیقی (از شعوری).
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
بگردش سواران گودرزیان
میان اندرون اختر کاویان.فردوسی.
تو شو اختر کاویان را بدار
سپهبد بیاید سوی کارزار.فردوسی.
ببستند گردان فراوان میان
به پیش سپاه اختر کاویان.فردوسی.
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که طوس سپهبد به پیش سپاه
ببایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان.فردوسی.
همان پنج موبد ز ایرانیان
برافراخته اختر کاویان
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
فرازندهء اختر کاویان
فروزندهء تخت و بخت کیان.فردوسی.
همی رفت بیژن چو شیر ژیان
بدست اندرون اختر کاویان.فردوسی.
بسوی فریبرز برکش عنان
به پیش من آر اختر کاویان.فردوسی.
سر اندر سپهر اختر کاویان
چو ماه درخشنده اندر میان.فردوسی.
یکی تخت پرمایه اندر میان
زده پیش او اختر کاویان.فردوسی.
گو رایت بوالمظفری بین
آن کاختر کاویان ندیده ست.خاقانی.
گوئی بزعم اهل تناسخ ظهور کرد
با پوست پاره اختر میمون کاویان.
واله هروی.
(1) - در اصل:
ز گوهر برو پیکر از زرّ و بوم
تصحیح فوق قیاسی است، پیکر به معنی نقش است و بوم به معنی زمینه و متن. رجوع به پیکر شود.
(2) - شاهنامه چ بروخیم ج1 ص47 و 48.
(3) - Dahagh.


اخترکن.


[اَ تَ کَ] (نف مرکب)ازجای کنندهء اختر :
نیزه ای اندر بنان اخترکن و جیحون مضا
باره ای در زیر ران هامون بر و گردون سپر.
سنائی.


اخترگر.


[اَ تَ گَ] (ص مرکب) منجم. عالم احکام نجوم. فال گیر :
نه رهنمای بکار آیدش نه اخترگر
نه فال گوی بکار آیدش نه کارگذار.
عنصری.


اخترگرای.


[اَ تَ گَ / گِ] (نف مرکب)اخترگر. منجم :
چه زو ایستاده چه رفته ز جای
بدیدی بچشم سر اخترگرای.فردوسی.
ستاره شمر مرد اخترگرای
چنین زد ترا زاختر نیک رای.فردوسی.


اخترگو.


[اَ تَ] (نف مرکب) اخترگوی. منجم. منجم احکامی. منجم حشوی. کاهن. (زوزنی) (محمودبن عمر ربنجنی). عرّاف. (محمودبن عمر ربنجنی). فال گوی :
اسپ کش گفتی سقط گردد کجاست
کور اخترگوی و محرومی ز راست.مولوی.
- اخترگوی شدن؛ کهانت.


اخترگوئی.


[اَ تَ] (حامص مرکب)کهانت. (زوزنی).
- اخترگوئی کردن؛ تَکهُّن. (زوزنی). کهانة. (دهار). فال گوئی کردن.


اخترمار.


[اَ تَ] (ص مرکب) اخترشمار. منجم.


اخترماران سالار.


[اَ تَ] (اِ مرکب) از طبقاتی که در دربار ساسانیان نفوذ داشتند، ستاره شناسان [ اخترماران ] را باید شمرد که رئیس آنان اخترماران سالار لقب داشت و در ردیف دیبهران [ دبیران ] و غیب گویان قرار میگرفت. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمهء رشید یاسمی ص277).


اخترمه.


[اَ تَ مَ / مِ] (ترکی، اِ) اسب و سلاح و بار و بنهء دشمن که بعد از هزیمت و کشته شدن از وی بدست می آید. اصلش از آختارماخ ترکی است یعنی جستجو کردن. (یادداشت لغت نامه) : متهوران شجاعت پیشه تا چهار فرسخ تعاقب نموده سر و اخترمه بیشمار و کسیب بسیار از آن لشکر... گرفته. (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه). شاه درّانی تا بیست فرسخ آنها را تعقیب نموده سر و اخترمه بیشمار از آنها گرفته. (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه).


اختر نحس.


[اَ تَ رِ نَ] (ترکیب وصفی)(1)مقابلِ اختر سعد.
(1) - Astre malefique.


اختر نیک.


[اَ تَ رِ] (ترکیب وصفی) اختر سعد :
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اختر نیک زور.فردوسی.
- اختر نیک گرفتن؛ تفأل.


اختری.


[اَ تَ] (ص نسبی) منسوب به اختر. || منجم. فال گیر.(1)
(1) - مؤلف آنندراج و برخی فرهنگهای دیگر این بیت فردوسی را مثال برای اختری بمعنی فال گیر و منجم آورده اند:
یکی اختری گفت از آن پس براه
کزینان ببرم سر ساوه شاه.
ولی اختر در این بیت بمعنی فال و تفأل است. رجوع به اختر... شود.


اختری.


[اَ تَ] (اِخ) مصطفی بن شمس الدین قره حصاری. یکی از علمای دورهء سلطان سلیمان قانونی است. مولد او قره حصار صاحب است سپس به کوتاهیه هجرت کرده و در آنجا بتدریس پاره ای علوم مشغول بود. وفات او بسال 968 ه . ق. است. در اکثر علوم خاصه در ادبیات عربی و علم لغت صاحب ید طولی بود. از تألیفات او یکی لغت مترجم عربی بترکی است بنام اختری و آن را دوبار تألیف کرده یکی بنام اختری کبیر و دیگری صغیر. و نیز او را مجموعه ای است در مسائل فقهیه بنام جامع المسائل معروف به ام الفتاوی. و رجوع به قاموس الاعلام شود.


اختزاز.


[اِ تِ] (ع مص) به تیر و نیزه دوختن. || بهم وادوختن. (زوزنی). || گرفتن یکی را از جماعتی. در جماعت آمده گرفتن از جماعت (انسان را از میان گروه مردم یا شتر را از گله) .


اختزاع.


[اِ تِ] (ع مص) بریدن از قوم و جداکردن.


اختزاق.


[اِ تِ] (ع مص) اختزاق سیف؛ برهنه شدن شمشیر.


اختزال.


[اِ تِ] (ع مص) تنها و منفرد بودن. || انداختن. || بریدن. اقتطاع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پاره ای از چیزی بریدن. پاره کردن. || بریده شدن. انقطاع. || انفراد. انفراد برأی. || حذف. || از میان بردن : هرآنچه در ایام هرج و مرج از دخل و خرج اندوخته بودند و باختزال و استنکال فراهم آورده از ایشان بستد بلطف و عنف. (ترجمهء تاریخ یمینی). || خیانت کردن :نسبت اختزالی بدو کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی). || مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون گوید: اختزال، در لغت بریدن را گویند. و نزد اهل معانی نوعی از حذف باشد، چنانکه شرح آن در ضمن معنی کلمهء حذف در سابق بیان شد.


اختزان.


[اِ تِ] (ع مص) اختزان مال؛ جمع کردن آن. (منتهی الارب). چیزی در خزانه نهادن. (تاج المصادر بیهقی). مال بخزینه نهادن. || اختزان طریق؛ گرفتن نزدیک ترین راه. || اختزانِ سِرّ؛ نگاه داشتن و پنهان کردن راز.


اختسان.


[اِ تَ] (اِخ) مؤلف غیاث گوید: بالکسر و تای فوقانی و سین مهمله، نام پادشاه که ممدوح خاقانی و نظامی است - انتهی. و آن مصحف اخستان است. رجوع به اخستان شود.


اختسک.


[اُ خُ] (اِخ)(1) (دریای...) بحریست از اقیانوس کبیر در شمال شرقی آسیا.
(1) - Okhotsk.


اختشاب.


[اِ تِ] (ع مص) اختشاب شعر؛ شعر گفتن چنانکه آید بی فکرت بسیار و تصنّع. خَشْبِ شعر.


اختشاش.


[اِ تِ] (ع مص) خشاش زمین خوردن. (منتهی الارب). خوردن حشرات زمین.


اختشاع.


[اِ تِ] (ع مص) خشوع. (زوزنی). فروتنی کردن. چشم فروخوابانیدن.


اختصاء .


[اِ تِ] (ع مص) خویشتن را خصی کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). خصی کردن خود را. خایه کشیدن.


اختصار.


[اِ تِ] (ع مص) کوتاه کردن سخن را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سخن کوتاهترین گرفتن. (زوزنی). تلخیص. ایجاز. || اختصار سجده؛ خواندن سورهء سجده را و گذاشتن آیهء سجده را تا سجود واجب نیاید. || اختصار طریق؛ گرفتن نزدیک ترین راه را در رفتن. (منتهی الارب). راه کوتاه تر برفتن. (تاج المصادر بیهقی). راه کوتاهترین گرفتن. (زوزنی). || یک دو آیه از آخر سوره در نماز خواندن. || دور کردن زوائد را از چیزی. || آیهء سجده را جدا خواندن تا سجده کند. || عصا در دست گرفتن از بهر تکیه. (تاج المصادر بیهقی). مِخصرَه بدست گرفتن. || گرفتن تهیگاه را. دست بر تهیگاه نهادن. || از بیخ نبریدن جَزّ را: اختصر فی الجَزّ. (منتهی الارب). || اکتفاء. بسنده کردن :
پیش تو آمدی و نکردی، بجان تو
بر شعر مرثیت که فرستاد، اختصار.
عبدالواسع جبلی.
در غیاث اللغات آمده: اختصار باصطلاح اهل معانی، سخن را قلیل اللفظ و کثیرالمعنی آوردن و این بهتر است و اقتصار ضد این است و آن بد است. و مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختصار، با صاد مهمله، نزد برخی از اهل عربیت مرادفست با ایجاز. و پاره ای گفته اند اخصّ از ایجاز است زیرا خصوصیت اختصار بواسطهء حذف جمله باشد بخلاف ایجاز. و نزد سکّاکی ایجاز نسبت بسوی متعارف است و اختصار نسبت بمقتضی مقام و شرح آن ضمن معنی ایجاز بیاید. عبدالعلی بیرجندی در حاشیهء شرح ملخص گوید: ایجاز بیان معنی مقصود باشد بکمترین الفاظی که ممکن است بدون حذف. ولی اختصار عبارت است از حذف با قرینه ای که دلالت بر محذوف کند. و اقتصار عبارت است از حذفی که نه بر طریق اختصار باشد. و گاهی اختصار را در مقابل و مرادف ایجاز قرار دهند و استعمال کنند - انتهی. و گاه مراد از اختصار حذف با دلیل و از اقتصار حذف بدون دلیل باشد، چنانکه در ضمن معنی حذف بیان شده. بنابراین اختصار اعم از تعریف بیرجندی است. زیرا آن شامل حذفیست که دارای قرینه هست اما دلالت بر خصوصیات محذوف نکند، بخلاف گفتار بیرجندی. و در پاره ای از حواشی بر ضوء بیانی شده که حاصل آن این است که اقتصار ترک پاره ای از کلمات است بنحوی که گوئی اصلاً چیزی ترک نشده، مانند ترک فاعل در فعل مجهول. و بعبارة اخری حذف از لفظ و نیت با یکدیگر باشد. و حذف با بودن محذوف غیر مراد است و بنابراین گفته اند که: اقتصار بر یکی از دو مفعول باب «علمت» جایز نیست. زیرا حذف یکی از دو مفعول باب مزبور از لفظ جائز است نه از معنی، چنانکه در این آیهء مبارکه: و لاتحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً (قرآن 3/169). ای لاتحسبن الذین قتلوا انفسهم امواتاً. و اختصار ترک پاره ای از کلماتست از حیث صورت و نه از روی حقیقت. و تعبیر میشود از آن بحذف از لفظ بدون نیت. و بحذف با بودن محذوف مراد. و در شرح هدایة نحو در خطبه گوید: اختصار کمی لفظ و معنی است. و برخی گفته اند: اختصار مختص به الفاظِ میباشد. دیگری گوید: اختصار حذف با دلیل است. دیگری گفته: حذف از لفظ است بدون نیت. دیگری گفته: کمی الفاظ و فزونی معانی است. و اقتصار عکس آن باشد در تمام تعریفات مذکوره - انتهی. و در حاشیهء منقوله از شرح هدایة گفته است: اینکه در شرح هدایة گفته اقتصار در تمام تعریفات مذکور عکس اختصار است بیانش این است که در تعریف اول، اقتصار کمی لفظ و کثرت معانی. و در تعریف دوم، اقتصار غیرمختص بالفاظ است. و در تعریف سوم، اقتصار حذف بدون دلیل است. و در تعریف چهارم، اقتصار حذف از لفظ و نیت با هم است. و در تعریف پنجم، اقتصار افزونی الفاظ و کمی معانی است. پس در تمامی تعریفات عکس اختصار است : و هم در آن جانب ایجاز و اختصار بغایت رسانیده آید. (کلیله و دمنه).
-اختصار کردن؛ اکتفا کردن. بسنده کردن:
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون تو بس بودی، جهان را بر یکی کرد اختصار(1)
معزی.
یکی از آن میان بطریق ظرافت گفت:
ترا هم چیزی بباید گفت، گفت: مرا چون دیگران فضل و بلاغت نیست و چیزی زیاده نخوانده ام بیک بیت اختصار کنم. (گلستان).
(1) - ن ل: اقتصار. (دیوان چ اقبال ص215) و در این صورت شاهد نیست.


اختصاص.


[اِ تِ] (ع مص) خاص کردن به. تخصیص. خاص گردانیدن بچیزی. ویژه کردن به. انفراد. اغتزاز : و اختصه بالطرایق الرضیة. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص299). || خاص گردیدن. یگانه و خاص شدن. || وابسته و خاص شدن. || تفضیل. گزیده کردن. بگزیدن. || برگزیده شدن. || دوستی و یگانگی کردن. || مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختصاص؛ فی اللغة امتیاز بعض الجملة بحکم. و عند بعض اهل البیان هو الحصر. و بعضهم فرق بینهما. و یجی ء فی لفظ القصر. قال النحاة من المواضع الذی یضمر فیها الفعل قیاساً باب الاختصاص علی طریقة النداء بان یکون منقولا. و ذلک بان یذکر المتکلم اولا ضمیر المتکلم. و یؤتی بعده بلفظ ای و یجری مجراه فی النداء من ضمه والاتیان بعده بهاءالتنبیه. و وضعه بذی اللام. او یذکر بعد ضمیرالمتکلم فی مقام لفظ ای اسم مضاف دال علی مفهوم ذلک الضمیر. و ذلک اما ان یکون لمجرد بیان المقصود بذلک الضمیر نحو انا افعل کذا ایها الرجل؛ ای انا افعل کذا مختصاً من بین الرجال بفعله فان قولک ایها الرجل لتوکید الاختصاص. لان الاختصاص قد وقع اولا بقولک انا و لیس بنداء لان المراد بصیغة ای هو ما دل علی ضمیرالمتکلم السابق لاالمخاطب. فهو ای قولک ایها الرجل فی محل النصب. لانه حال فی تقدیر مختصاً من بین الرجال. و حکمه فی الاعراب و البناء حکم المنادی. لان کل ما انتقل من باب الی باب فاعرابه علی حسب ما کان علیه. او یکون لبیان المفهوم من الضمیر مع افتخار. نحو: انا اکرم الضیف ایها الرجل. و کذا انا معشرالعرب نفعل کذا. فان المعشر المضاف الی العرب فیه قائم مقام ای فی محل النصب علی الحال و دال علی مفهوم ضمیرالمتکلم. و علی الافتخار ایضاً او مع التصاغر نحو: انا المسکین ایها الرجل و یجب حذف حرف النداء فی باب الاختصاص و قد یکون الاختصاص علی غیر طریقة النداء بان لایکون منقولا عنه. نحو: نحن العرب اقرب الناس للضیف. فانه لیس منقولا من النداء لان المنادی لایکون معرفاً باللام. فیکون نصبه بفعل مقدر ای اخص العرب. و لایجوز اظهاره. کذا فی العباب.


اختصاصات شرعیه.


[اِ تِ تِ شَ عی یَ / یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نزد علماء اصول عبارت است از اغراض مترتبهء بر پیمانها و فسخها، مانند ملک رقبه در بیع، و ملک منفعة در اجاره، و جدائی در طلاق، چنانکه مؤلف تلویح در باب حکم بیان کرده است. (کشاف اصطلاحات الفنون).


اختصاص دادن.


[اِ تِ دَ] (مص مرکب)چیزی را بکسی مخصوص کردن و شریک نکردن دیگری را در آن.


اختصاص داشتن.


[اِ تِ تَ] (مص مرکب) مختص بودن. مخصوص بودن و شریک نداشتن. اقتصار کردن.


اختصاص ناعت.


[اِ تِ صِ عِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عبارت از تعلق مخصوص است که بواسطهء آن یکی از متعلقین را ناعت و دیگری را منعوت گویند. نعت حال است و منعوت محل. مانند تعلقی که بین رنگ سفیدی و جسم پیدا شود که سفیدی نعت است و جسم منعوت. گویند: جسم سفید. (تعریفات جرجانی). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: و آن بستگی خاص آنچنانیست که یکی از دو متعلق وصف کنندهء دیگری واقع شود. و دیگری موصوف بآن. و نعت حال و منعوت محل. مانند تعلق بین رنگ سفید و جسم مقتضی. برای آنکه سفیدی صفت جسم و جسم موصوف بآن باشد و در نتیجه توان گفت: جسمٌ ابیضُ. چنانکه در تعریفات سید جرجانی بیان شده است.


اختصاصی.


[اِ تِ] (ص نسبی) خصوصی. (زوزنی). مخصوص.


اختصاف.


[اِ تِ] (ع مص) بچیزی چسبانیدن. خصف وَرَق بر تن، با برگ پوشانیدن برهنه ای، خویش را. برهم نهادن و چسبانیدن برگها را یکان یکان بر بدن تا عورت بنظر نیاید: اختصف الورق علی البدن.


اختصام.


[اِ تِ] (ع مص) با یکدیگر خصومت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تخاصم. دشمنی کردن. || پیکار کردن. جدل کردن با کسی. || شمشیر نیام را خوردن از تیزی. (تاج المصادر بیهقی). اختضام.


اختضاب.


[اِ تِ] (ع مص) رنگ کردن خود را. چیزی از تن خود خضاب کردن. (تاج المصادر بیهقی).


اختضاد.


[اِ تِ] (ع مص) اختضاد بعیر؛ مهار در بینی شتر کردن و بر آن نشستن.


اختضار.


[اِ تِ] (ع مص) بریده گردیدن. || اختضار حمل؛ برداشتن آن. || اختضار جاریه؛ زائل کردن دوشیزگی او. || اختضار کلا؛ بریدن گیاه سبز را. نبات بسبزی فرا درودن. (تاج المصادر). نبات بسبزی فادرودن. (زوزنی). تربر کردن. || تازه و تر گرفته شدن. || بجوانی مرگ دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به نوجوانی مردن. در تاج العروس آمده: اختضر الکلاُ بالضم؛ اخذ و رعی طریاً و غضاً قبل تناهی طوله و ذلک اذا جززته و هو اخضر و منه قیل للرجل الشاب اذا مات فتیاً غضاً قد اختضر لانه یؤخد فی وقت الحسن والاشراق و فی بعض الاخبار انّ شاباً من العرب أولع بشیخ فکان کلما رآه قال أجززت یا أبا فلان فقال له الشیخ یا بنی و تختضرون؛ أی تتوفون شباباً و معنی أجززت آنَ لک اَنْ تجز فتموت. در منتهی الارب چ طهران، اُختُضِرَ فلانٌ، بغلط «جوانمرد شد»، بجای «جوانمرگ شد» آمده است.


اختضاع.


[اِ تِ] (ع مص) فروتنی کردن. خضوع. (زوزنی). اختشاع. || گذشتن بشتاب. || خوابانیدن فحل ناقه را.


اختضام.


[اِ تِ] (ع مص) بریدن. قطع کردن. || بریدن راه برفتن. || قطع کردن شمشیر چیزی را از حدت: السیف یختضم جفنه؛ شمشیر می برد و میخورد نیام خود را از جهت تیزی و حدتی که دارد.


اختطاء .


[اِ تِ] (ع مص) گام زدن. گام نهادن. || گذشتن بر چیزی یا کسی بسرعت. || گذشتن بر کسی یکبار. اختیاط. || اختطاء ناس؛ تخطی رقاب مردم کردن.


اختطاب.


[اِ تِ] (ع مص) خواستگاری کردن زن را. خطبه کردن. (تاج المصادر بیهقی). || خواندن کسی را در تزویج یکی از زنان قبیلهء خود. || مردی را بر زن خواستن داشتن. (زوزنی). بر خواستن زن داشتن. (تاج المصادر بیهقی). || خطبه پذیرفتن.


اختطاط.


[اِ تِ] (ع مص) اِخطاط. نشانِ بنا برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). طرح ریزی کردن. خط برکشیدن گرد زمین و حَدّ پیدا کردن برای بناء و جز آن: انه الّذی اختط اساس الجامع بالقاهرة مما یلی باب الفتوح. (ابن خلکان). || سر ریش بدمیدن. (تاج المصادر بیهقی). عذار برآوردن. (منتهی الارب). موی ریش برآورده شدن. || خط دار گشتن روی کسی. || از آن خود گردانیدن خِطه را و نشان کردن بر آن. (منتهی الارب).


اختطاف.


[اِ تِ] (ع مص) خَطف. ربودن. (منتهی الارب). ربودن همچو برق. (غیاث اللغات). || اختطاف حمی کسی را؛ دور شدن تب از او. || استراق سمع کردن شیطان. || اِمتلاس. خیره کردن چشم.


اختطام.


[اِ تِ] (ع مص) دهان بستن.


اخ تف.


[اَ تُ] (اِ مرکب) بلغمی که از گلو با آواز بدهن آرند و بیرون اندازند. آب دهان. خیو. بصاق. بزاق. || باستهزاء، نشان دولتی بر سینه و کلاه.
- امثال: اخ تفش را پیش مرغ نمی اندازد؛ بسیار ممسک و بخیل است.


اختفاء .


[اِ تِ] (ع مص) نهان گردیدن. پوشیده گردیدن. پنهان شدن. استتار. تواری: عبدالملک از غصهء آن حیلت و محنت این علت بی سامان شد و جز گریختن و دست در دامن اختفا آویختن چاره ندانست. (ترجمهء تاریخ یمینی). || اختفاء چیزی؛ بیرون آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آشکار کردن. || پنهان کشتن کسی را که کسی نداند: اختفی دمه.


اختفاض.


[اِ تِ] (ع مص) فرودآمدن. || اختفاض جاریه؛ خویشتن را بریدن او. خویشتن را ختنه کردن زن. (تاج المصادر بیهقی). ختنه کردن زن خود را.


اختفاق.


[اِ تِ] (ع مص) اختفاق سراب؛ جنبیدن گوراب و طپیدن آن. (منتهی الارب).


اخت فضیل بن عبدالوهاب.


[اُ تُ فُ ضَ لِ نِ عَ دِلْ وَهْ ها] (اِخ) خواهر فضیل. شیخ جمال الدین ابوالفرج عبدالرحمان بن علی جوزی او را در زمرهء برگزیدگان عابدات کوفه آرد و گوید: محمد بن حسین از فضیل بن عبدالوهاب روایت کند که او گفت: روزی از خواهر خود شنیدم که میگفت: الاَخرة اقرب من الدنیا و ذلک ان الرجل یهم بطلب الدنیا فلعله ان یُنْشی ءَ لذلک سفراً یکون فیه تعب بدنه و انفاق ماله ثم لعله ان لاینال بغیته و الرجل یطلب الاَخرة فمنتهی طلبته فی حسن نیته حیث ما کان من غیر أن یُنْشی ءَ سفراً او ینفق مالاً او یتعب بدنا ما هو الا ان یجمع علی طاعة الله فاذا هو قد ادرک ما عندالله. و نیز گوید از خواهر خود شنیدم که میگفت: ما بیننا و بین ان نری السرور او ننادی بالویل والثبور الا خروج هذه الارواح من الابدان فانظروا ای عبید تکونون حینئذ. گوید: سپس فریادی زد و از خود بیخود شد. و هم فضیل گوید: هیچ مرد و زنی اندوهگین تر از او ندیدم. (صفة الصفوة ج3 ص117، 118).


اخ تفو.


[اَ تُ] (اِ مرکب) اخ تف را گویند که آب دهن را جمع کردن و انداختن باشد. (برهان). و افادهء کراهیت و نفرت کند :
چون بباید طمع برید از دوست
چون توقع نماید از دشمن
حق یاری چنین گذاشته اند
اخ تفو بر زمانهء ریمن.حکیم نزاری.


اختگان.


[اَ تَ / تِ] (اِ) جِ اخته، بمعنی اسب خایه کشیده :
شب قضیم اختگانت زارتفاع سنبله
می کند حاصل بدوش کهکشان می آورد.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
بعض فرهنگها این کلمه را بمعنی میرآخور گرفته اند و همین بیت را شاهد آورده اند و ظاهراً به این معنی غلط است.


اختل.


[اَ تَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خَتْل. حیله گرتر. فریبکارتر.
- امثال: اختل من ذئب؛ حیله گرتر از گرگ.


اختلاء .


[اِ تِ] (ع مص) بریدن بشمشیر. || درودن و برکندن گیاه تر را. گیاه درودن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). گیاه و آنچه بدان ماند درودن. (زوزنی).


اختلاب.


[اِ تِ] (ع مص) فریفتن کسی را. (منتهی الارب). مُخالَبَه. بزبان فریفتن. (آنندراج). تیتال. || ربودن.


اختلاج.


[اِ تِ] (ع مص) کشیدن. (تاج المصادر بیهقی). کشیدن چیزی را و بیرون کردن. || پریدن رگها و چشم یا قسمتی دیگر از بدن. جستن. بجستن. تشنج(1). ارتعاش.
-اختلاج الاعضاء؛ برجستن اندام. جستن اندامها. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (تاج المصادر بیهقی). جنبیدن و پریدن اندامی بی اراده، چنانکه پریدن چشم و جز آن. ارتعاش گونه ای از اعضاء. حرکت عضلانی بی اراده که گاه پوست چسبیدهء خود را نیز بجنبش آرد و زود گذرد. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختلاج، هو حرکة العضو کما فی المنتخب. قال الاطباء هو حرکة عضلانیة بغیر ارادة. و قد یتحرک معها ما یلتصق بها من الجلد و یسرع انقضائها. کذا فی بحرالجواهر. والفرق بینه و بین الرّعشة، یجی ء فی معنی الرّعشة و اختلاج القلب هو ان یتحرک القلب حرکة منکرة لفرط الامتلاء. و اختلاج المعدة هو حرکة شبیهة بالخفقان تحدث فی المعدة لا کما تحدث فی الاعضاء العضلانیة. کذا فی حدودالامراض - انتهی. و رجوع بتذکرهء داود ضریر انطاکی جزء اول ص37 و فقرهء بعد شود.
- اختلاج جفن(2)؛ پریدن چشم(3).
- اختلاج چاک صوت(4).؛
- اختلاج چشم(5).؛ اختلاج عین. پریدن چشم کسی. (منتهی الارب).
|| بچه از شیر بازگرفتن. (آنندراج). || ربودن. (آنندراج). || جدا شدن رودخانه و نهری از رود بزرگ.
(1) - Spasme. Convulsion.
(2) - La nictation.
(3) - Clignement.
(4) - Spasme de la glotte.
(5) - Le papillotage.


اختلاج.


[اِ تِ] (ع مص) (علم ال ....) و هو من فروع علم الفراسة. قال المولی ابوالخیر هو علم باحث عن کیفیة دلالة اختلاج اعضاء الانسان من الرأس الی القدم علی الاحوال التی ستقع علیه و احواله و نفعه و الغرض منه ظاهر لکنه علم لایعتمد علیه لضعف دلالته و غموض استدلاله و رأیت فی هذاالعلم رسائل مختصرة لکنها لاتشفی العلیل و لاتسقی الغلیل - انتهی. و قال الشیخ داود الانطاکی فی تذکرته: اختلاج، حرکة العضو و البدن غیر ارادیة تکون عن فاعل هو البخار و مادی هو الغذاء المبخر و صوری هو الاجتماع و غائی هو الاندفاع و یصدر عنه اقتدارالطبع و حال البدن معه کحال الارض مع الزلزلة عموماً و خصوصاً و هو مقدمة لما سیقع للعضو المختلج من مرض یکون عن خلط یشابه البخار المتحرک فی الاصح وفاقاً و قال جالینوس العضو المختلج اصح الاعضاء اذ لو لم یکن قویا ماتکاثف تحته البخار کما انه لم یجتمع فی الارض الا تحت تخوم الجبال قال و هذا من فسادالنظر فی العلم الطبیعی لانّ علة الاجتماع تکاثف المسام و اشتدادها لاقوة الجسم و ضعفه و من ثمة لم یقع فی الارض الرخوة مع صحة ترتیبها و لانّا نشاهد انصباب المواد الی الاعضاء الضعیفة و لان الاختلاج یکثر جداً فی قلیل الاستحمام و التدلیک دون العکس و عد اکثرالناس له علما و قد اناطوا به احکاما و نسب الی قوم من الفرس و العراقیین و الهند کطمطم و اقلیدس و نقل فیه کلام عن جعفربن محمد الصادق و عن الاسکندر و لم یثبت علی ان توجیه ما قیل علیه ممکن لان العضو المختلج یجوز استناد حرکته الی حرکة الکوکب المناسب له لما عرفناک من تطابق العلوی و السفلی فی الاحکام و هذا ظاهر -انتهی. والرسائل المذکورة مسطورة فی محلها. (کشف الظنون).


اختلاجات.


[اِ تِ] (ع اِ) جِ اختلاج: اختلاجات اعضاء. اختلاجات اندامها.(1)
(1) - Les convulsions. Les soubresauts.


اختلاس.


[اِ تِ] (ع مص) ربودن. (تاج المصادر بیهقی). مخالسه. تخلس. (زوزنی). || زود ربودن. سلب کردن. || مؤلف آنندراج آرد: فی الاصطلاح، ادا کردن است معانی مدح (را) در غزل و یا برعکس. مثال اول، میرزا صائب گوید:
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدی دریا و کان آمد پدید.
مثال دوم، طالب آملی در تعریف اسپ گوید:
در شکیلش پا بسان ساق خلخال آشنا
در جدارش دست همچون ساعد دستینه دار.
شکیل رسن اسب را گویند. (از مطلع السعدین و منتهی الارب). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختلاس بمعنی ربودن است. و آن چنان باشد که معنی غزل بمدح آورند. و یا معنی مدح بغزل آورند. مثال اول، مصرع:
رُمح تو راست چون قدِ زیبای دلبران.
مثال دوم، مصرع:
همی از راستی قدّت برُمح شاه دین ماند.
کذا فی جامع الصنایع. و اختلاس نزد قاریان، ترک تکمیل حرکت را گویند. کما فی شرح الشاطبی. || (اصطلاح تجوید) یکی از اقسام وقف است که در موقع وقف دو ثلث حرکة حرف موقوف علیه تلفظ شود. || (اصطلاح فقه) مالی را از محل غیر حرز و بطور مخفی ربودن و آن با سرقت فرق دارد. ابوسالم السلولی، قال: کنت عندالحسن بن علی جالساً اذا اتی بشاب فقیل انه سرق فقال له الحسن هل اختلسته قال بل سرقته قال اذهبوا به فاقطعوا(1). (الکنی والاسماء للدولابی). رجوع به مختلس شود.
(1) - و روایتی نیز هست که اولاد خود را برای اختلاس (لارسن Larcin) تأدیب مکنید و این شبیه قانون لاسدمنی هاست.


اختلاط.


[اِ تِ] (ع مص) آمیخته شدن. (زوزنی). درهم شدن. امتزاج. اِلتباس. اِلتباک. آمیختن. درآمیختن :
سعادت اختلاط زیرکانست
ز نادان گر رسد سودی زیانست.
ناصرخسرو.
همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط
در میانشان صد بیابان و رباط.مولوی.
و هرجائی اختلاطی میساخت. (کلیله و دمنه). || معاشرت :
اختلاط خوبرویان زود برهم میخورد
از رگ گل رشته باشد گوئی این گلدسته را.
تنها.
گر صدا برخیزد از مجلس گریزان میشوم
میخورد بر هم در اینجا از تکلم اختلاط.
عالی.
فریب شیوهء حسن از جهان پیر مخور
که هرکه کرد بدو اختلاط ناشادست.
(این بیت در فرهنگها بحافظ نسبت داده شده و در دیوان او نیست) . علی مردانخان مطلقاً مضطرب نشده در اختلاط مشغول بود. (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه). || آمیختگی. درآمیختگی. درهمی. آمیزه. و فرق آن با امتزاج آن باشد که در اختلاط تمیز بین اجزاء برجایست برخلاف امتزاج چنانکه گوئی زاج را با آب ممزوج کرد و مخلوط کرد نتوانی گفتن. || شوریدگی. پریشانی. تشویش و شوریدگی که بسرحد دیوانگی نرسیده باشد.
- اختلاط عقل؛ تباه عقل شدن. شوریده خرد شدن. (تاج المصادر بیهقی). || کوتاهی کردن اسب در رفتار. || فربه شدن شتر.
-امثال: اختلط الحابل خلطها بالنابل(1).
اختلط الخاثر بالزباد.
اختلط اللیل بالتراب؛ آمیخته و درهم شد شب با خاک. مثلی است که در مبهم گردیدن کار گویند.
اختلط المرعی بالحمل.
-اختلاط اخلاط؛ درآمیختن خلطها.
- اختلاط ادویه(2)؛ درهم کردن داروها.
- اختلاط دادن؛ درهم کردن. ممزوج کردن. مخلوط کردن.
- اختلاط کردن؛ در تداول عوام، معاشرت کردن و گفتگو کردن.
(1) - Crase des Humeurs.
(2) - Mixtion.


اختلاط پذیر.


[اِ تِ پَ] (نف مرکب)(1)قابل آمیزش.
(1) - Miscible.


اختلاط پذیری.


[اِ تِ پَ] (حامص مرکب)(1) قابلیت آمیزش.
(1) - Miscibilite.


اختلاط و امتزاج.


[اِ تِ طُ اِ تِ](ترکیب عطفی، اِ مرکب)(1) (اصطلاح ریاضیات) عملی است که برای دو مقصود ذیل جاری کنند: اول آنچه بخواهند قیمت متوسطهء چند چیز بهم آمیخته را معلوم کنند و دوم آنکه مشخص کنند اندازهء چند چیز آمیختنی را بر وجهی که شیئی ممزوج قیمت مشخصی پیدا کند. (بدایة حاج نجم الملک).
(1) - Melange.


اختلاع.


[اِ تِ] (ع مص) گرفتن مال کسی را. || طلاق گرفتن زن بر مال. (منتهی الارب). واخریدن زن، خود را بمهر و جز آن. (آنندراج). خویشتن بازخریدن زن. (تاج المصادر بیهقی). خویشتن را واخریدن زن. (زوزنی). سر خریدن زن.


اختلاف.


[اِ تِ] (ع مص) نقیض اتفاق. عدم موافقت. ناسازگاری. ناسازواری. با یکدیگر خلاف کردن. (تاج المصادر بیهقی). نزاع. منازعه. تنازع. تجاذب. مجاذبه. تشاجر. مشاجره. شقاق : اختلاف میان ایشان... هرچه ظاهرتر بود. (کلیله و دمنه). اندیشیدم که اگر از پس چندین اختلاف رای متابعت این طایفه گیرم.... همچنان نادان باشم که آن درد.... (کلیله و دمنه). اختلاف دشمنان پیروزی دیگر است. کس را در اختلاف مذاهب و تنازع مناصب مجال نماند. (ترجمهء تاریخ یمینی). || خلیفه و جانشین کسی گردیدن. || (اصطلاح طب) شکم رفتن کسی. شکم روش. اسهال دوری. اسهال کبدی. سَحْج. || در کمین کسی بودن تا در غیبت شوی پیش زن شدن. || مخالفت. منازعت: الزیاط؛ المنازعة و اختلاف الاصوات. (منتهی الارب). || تفاوت. برفرودی. || عدم موافقت در رأی و عقیده. || عدم توافق در حرکات. || نزدیک کسی آمد و شد کردن. (تاج المصادر بیهقی). آمد و شد داشتن با کسی. تردّد : سنگ چون تگرگ ریزان در بازارها و محلها روان شد و اختلاف مردمان در محلات و اسواق متعذر شد. (جهانگشای جوینی).
- اختلاف لیل و نهار؛ آمد و شد شب و روز.
|| وعدهء خلاف کردن. || گوناگون، گون گون شدن.
- اختلاف امزجه؛(1) گوناگونی مزاجها.
- اختلاف عقیده؛ اختلاف نظر.
- اختلاف فصول؛(2) عدم تساوی فصول (اصطلاح فلک).
- اختلاف کلمه؛ دوآوازی. اختلاف رأی : و اختلاف کلمت میان امت پیدا آمدی. (کلیله و دمنه).
- اختلاف وزن؛ تفاوت وزن :
نه فلز مستوی الحجم را چون برکشی
اختلاف؛ وزن دارد هریکی بی اشتباه.
(نصاب الصبیان).
|| مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختلاف. لغةً ضدّالاتّفاق. قال بعض العلماء ان الاختلاف یستعمل فی قول بنی علی دلیل. والخلاف فیما لا دلیل علیه کما فی بعض حواشی الارشاد. و یؤیده ما فی غایة التحقیق منه انّ القول المرجوح فی مقابلة الراجح یقال له خلاف لااختلاف. و علی هذا قال المولوی عصام الدین فی حاشیة الفوائد الضیائیة فی آخر بحث الافعال الناقصة المراد بالخلاف عدم اجتماع المخالفین و تأخر المخالف و المراد بالاختلاف کون المخالفین معاصرین منازعین والحاصل منه ثبوت الضعف فی جانب المخالف فی الخلاف. فانه کمخالفة الاجماع و عدم ضعف جانب فی الاختلاف لانه لیس فیه خلاف ما تقرّر - انتهی. و عندالاطباء هو الاسهال الکائن بالادوار. و اختلاف الدّم عندهم، یطلق تارةً علی السحج و تارةً علی الاسهال الکبدی. کذا فی حدودالامراض. و عند اهل الحق من المتکلمین کون الموجودین غیر متماثلین ای غیر متشارکین فی جمیع الصفات النفسیة و غیر متضادین ای غیر متقابلین و یسمی بالتخالف ایضاً. فالمختلفان و المتخالفان موجودان غیر متضادین و لا متماثلین فالامور الاعتباریة خارجة عن المتخالفین اذ هی غیر موجودة. و کذا الجواهر الغیر المتماثلة لامتناع اجتماعها فی محلّ واحد. اذ لا محلّ لها. و کذا الواجب مع الممکن و اما ما قالوا الاثنان ثلاثة اقسام. لانهما ان اشترکا فی الصفات النفسیة ای فی جمیعها فالمثلان و الاّ فان امتنع اجتماعهما لذاتیهما فی محلّ واحد من جهة واحدة فالضدان و الا فالمتخالفان. فلم یریدوا به حصرالاثنین فی الاقسام الثلاثة. فخرج الامور الاعتباریة لاخذ قیدالوجود فیها. و ایضاً تخرج الجواهر الغیر المتماثلة و الواجب مع الممکن اما خروجها عن المثلین فظ و اما خروجها عن المتخالفین فلما مر. و اما خروجها عن الضدین فلاخذ قید المعنی فیهما. بل یریدون به ان الاثنین توجد فیه الاقسام الثلاثة. و قیل التخالف غیر التماثل فالمتخالفان عنده موجودان لایشترکان فی جمیع الصفات النفسیة و یکون الضدان قسماً من المتخالفین فتکون قسمة الاثنین ثنائیة. بان یقال الاثنان ان اشترکا فی اوصاف النفس فمثلان و الاّ فمختلفان. والمختلفان اما متضادان او غیره و لایضره فی التخالف الاشتراک فی بعض صفات النفس کالوجود. فانه صفة نفسیة مشترکة بین جمیع الموجودات. و کالقیام بالمحل فانه صفة نفسیّة مشترکة بین الاعراض کلها. و کالعرضیة و الجوهریة. و هل یسمی المتخالفان المتشارکان فی بعض اوصاف النفس او غیرها مثلین باعتبار ما اشترکا فیه لهم فیه تردد و خلاف. و یرجع الی مجرد الاصطلاح. لان المماثلة فی ذلک المشترک ثابتة بحسب المعنی، والمنازعة فی اطلاق الاسم. و یجی فی لفظ التماثل. اعلم ان الاختلاف فی مفهوم الغیرین عائد ههنا، ای فی التماثل و الاختلاف. فانه لابد فی الانصاف بهما من الاثنینیة. فان کان کل اثنین غیرین تکون صفاته تعالی متصفة باحدهما. و ان خصا بما یجوز الانفکاک بینهما لاتکون متصفة بشی ء منهما. ثم اعلم انه قال الشیخ الاشعری: کل متماثلین فانهما لایجتمعان. و قد یتوهم من هذا انه یجب علیه ان یجعلهما قسماً من المتضادین لدخولهما فی حدهما. و حینئذ ینقسم الاثنان قسمة ثنائیة بأن یقال الاثنان ان امتنع اجتماعهما فهما متضادان و الا فمتخالفان. ثم ینقسم المتخالفان الی المتماثلین و غیرهما. والحق عدم وجوب ذلک و لا دخولهما فی حد المتضادین اما الاول فلان امتناع اجتماعهما عنده لیس لتضادهما و تخالفهما کما فی المتضادین. بل للزوم الاتحاد و رفع الاثنینیة. فهما نوعان متباینان، و ان اشترکا فی امتناع الاجتماع. و اما الثانی فلان المثلین قد یکونان جوهرین فلایندرجان تحت معنیین. فان قلت اذا کانا معنیین کسوادین مثلا کانا مندرجین فی الحد قطعاً. قلت لا اندراج ایضاً. اذ لیس امتناع اجتماعهما لذاتیهما بل للمحل مدخل فی ذلک. فان وجدته رافعة للاثنینیة منهما حتی لو فرض عدم استلزامهما لرفع الاثنینیة لم یستحل اجتماعهما. و لذا جوّز بعضهم اجتماعهما بناءً علی عدم ذلک الاستلزام. و ایضاً المراد بالمعنیین فی حدّ الضدّین معنیان لایشترکان فی الصفات النفسیة. هذا کله خلاصة ما فی شرح المواقف و حاشیته للمولوی عبدالحکیم. و عندالحکماء کون الاثنین بحیث لایشترکان فی تمام الماهیة. و فی شرح المواقف قالت الحکماء کل اثنین ان اشترکا فی تمام الماهیة فهما مثلان و ان لم یشترکا فهما متخالفان. و قسموا المتخالفین الی المتقابلین و غیرهما -انتهی. والفرق بین هذا و بین ما ذهب الیه اهل الحق واضح. و امّا الفرق بینه و بین ما ذهب الیه بعض المتکلمین من انّ التخالف غیرالتماثل فغیر واضح. فان عدم الاشتراک فی تمام الماهیة و عدم الاشتراک فی الصفات النفسیة متلازمان. و یؤیّده ما فی الطوالع و شرحه من انّ کل شیئین متغایران. و قال مشایخنا ای مشایخ اهل السنة، الشیئان ان استقل کل منهما بالذّات و الحقیقة بحیث یمکن انفکاک احدهما من الاَخر فهما غیران و الاّ فصفة و موصوف او کلٌ و جزءٌ علی الاصطلاح الاوّل. و هو انّ کل شیئین متغایرین ان اشترکا فی تمام الماهیة فهما المثلان کزید و عمرو. فانهما قد اشترکا فی تمام الماهیة التی هی الانسان. و الاّ فهما مختلفان. و هما امّا متلاقیان ان اشترکا فی موضوع کالسواد و الحرکة العارضین للجسم. او متساویان ان صدق کلٌ منهما علی کلّ ما یصدق علیه الاَخر کالانسان و الناطق. او متداخلان ان صدق احدهما علی بعض ما یصدق علیه الاَخر. فان صدق الاَخر علی جمیع افراده فهو الاعم مطلقا والاّ فهو الاعم من وجه. او متباینان ان لم یشترکا فی الموضوع. و المتباینان متقابلان و غیر متقابلین - انتهی. و قال السید السند فی حاشیته: ان اعتبر فی الاشتراک فی الموضوع امکان الاجتماع فیه فی زمان واحد لم یکن مثل النائم و المستیقظ من الامور المتحدة الموضوع الممتنعة الاجتماع فیه داخلا فی التساوی لخروجه عن مقسمه. و ان لم یعتبر ذلک یکون السواد و البیاض مع کونهما متضادین مندرجین فی المتلاقیین لا فی المتباینین فلاتکون القسمة حقیقیة. فالاولی ان یجعل اعتبار النسب الاربع قسمة برأسها و اعتبار التقابل و عدمه قسمة اخری. کما هو المشهور.
(1) - La difference des temperaments.
(2) - Inegalite des saisons.


اختلاف آراء .


[اِ تِ فِ] (ترکیب اضافی، اِمص مرکب) نقیض اتفاق آراء. عقاید گوناگون داشتن.


اختلافات.


[اِ تِ] (ع اِ) جِ اختلاف.


اختلاف اخلاق.


[اِ تِ فِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مص مرکب) (اصطلاح احکام نجوم) تضادّ دو کوکب در جوهر، چنانکه یکی سعد و دیگری نحس یا یکی ناری و دیگری مائی باشد.


اختلاف افتادن.


[اِ تِ اُ دَ] (مص مرکب)اختلاف. شجر. شجور. (تاج المصادر بیهقی).


اختلاف اول.


[اِ تِ فِ اَوْ وَ] (ترکیب اضافی یا وصفی، اِ مرکب) نزد علماء علم هیئت عبارت از تعدیل اول است و آنرا تعدیل مفرد نیز نامند. و شرح آن در ضمن معنی لفظ تعدیل بیاید. (کشاف اصطلاحات الفنون).


اختلاف ثالث.


[اِ تِ فِ لِ] (ترکیب اضافی یا وصفی، اِ مرکب) نزد علماء هیئت عبارت است از تعدیل ثالث و شرح آن در ضمن معنی لفظ تعدیل بیاید. (کشاف اصطلاحات الفنون).


اختلاف ثانی.


[اِ تِ فِ] (ترکیب اضافی یا وصفی، اِ مرکب) نزد علماء علم هیئت عبارت است از تعدیل ثانی. و باختلاف بعد ابعد و اقرب نیز آنرا مینامند. و باختلاف بعد اقرب و باختلاف مطلق هم آنرا تعبیر کنند، چنانچه در زیجات بدان اشارت رفته است. و شرح آن در ضمن معنی لفظ تعدیل بیاید. (کشاف اصطلاحات فنون).


اختلاف عقود.


[اِ تِ فِ عُ] (ترکیب اضافی، اِمص مرکب) عدم موافقت در قرارداد(1).
(1) - Droit Musulman, par A. Querry. Tome Second, p. 438.


اختلاف ممر.


[اِ تِ فِ مَ مَرر] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نزد علماء علم هیئت قوسیست از فلک البروج فیمابین درجهء ستاره و درجهء گذرگاه آن. و شرح آن در ضمن معنی لفظ درجه بیاید ان شاء الله تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون).


اختلاف منظر.


[اِ تِ فِ مَ ظَ] (ترکیب اضافی، اِ مص مرکب)(1) نزد علماء هیئت عبارت است از تفاوت بین ارتفاع حقیقی و ارتفاع مرئی. و آن قوسی است از دائرهء ارتفاع از کمترین جانب بین موقع دو خطی که از مرکز کوکب میگذرند و پایان مییابند بسطح فلک اعلی که یکی از آن دو خط خارج از مرکز عالم و دیگری خارج از منظر دیدگان است. و زاویه ای که حادث میشود از تقاطع دو خط نزد مرکز کوکب زاویهء اختلاف منظر نامیده میشود. و این اختلاف هنگامی که مرکز کوکب بر سمت رأس واقع شود و برسد بمنتهی درجهء بودنش در افق حسی مرتفع و معدوم میگردد و ارتفاع مرئی از ارتفاع حقیقی بمقدار این زاویه نقصان مییابد. و این است اختلاف منظر در دائرهء ارتفاع. و گاه باشد که اختلاف منظر در طول و عرض واقع شود. زیرا وقتی ما خارج کنیم دو دائرهء عرض را که میگذرند بدو طرف موضع مرئی و موضع حقیقی از کوکب در دائرهء ارتفاع، پس قوس واقع از منطقة البروج بین تقاطع دو دائرهء عرضیهء مذکوره از کمترین جانب آن عبارت از اختلاف منظر در طول باشد. پس اگر دو قوس واقعه از دو عرض بین دو طرف دو خط مذکور و منطقة البروج اختلاف یافتند مجموع آن دو قوس یا تفاضل بین آندو بر اختلاف مذهبین اختلاف منظر در عرض باشد. و اگر توضیح زیاده ازین خواهی بتصانیف عبدالعلی بیرجندی مراجعه نمای. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اختلاف منظر ارتفاعی(2).؛
- اختلاف منظر افقی(3).؛
(1) - Parallaxe.
(2) - Parallaxe en Hauteur.
(3) - Parallaxe horizontale.


اختلاق.


[اِ تِ] (ع مص) اختلاق اِفک؛ دروغ بربافتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). دروغ نهادن. اَشِی کلام: و انما هی تلفیق و محض اختلاق. || افتراء. || کذبُ مخترَع. || خوی گرفتن. (آنندراج). || معتدل شدن. تمام خلقت شدن. || خوشبو شدن.


اختلال.


[اِ تِ] (ع مص) درماندن شتران در علف شیرین. || گذرانیدن در چیزی نیزه را و دوختن بآن. || حاجتمند شدن بسوی چیزی یا کسی. نیازمند شدن. لاغر و کم شدن گوشت کسی. || لاغر شدن جسم کسی. نزار شدن. (تاج المصادر بیهقی). || بهم وادوختن. بهم بازدوختن. (تاج المصادر بیهقی). || سرکه گردیدن عصیر. || سرکه ساختن. || سرکه انداختن. || سست و تباه شدن کار. زیان رسیدن بکارها. نادرست شدن کار. نابسامانی. بی سر و سامانی. بی سامانی. بی نظمی. بی ترتیبی. خلل پذیرفتن. (مؤید). بخلل شدن کاری. (تاج المصادر بیهقی). تباهی. || نقصان عقل. آشفتگی فکر. اختلال حواس :
وقت بازی کودکان را زاختلال
می نماید آن خزفها زرّ و مال.مولوی.
- اختلال بصر؛ عدم انتظام قوهء بینائی.
- اختلال حواس؛(1) پراکندگی و پریشانی حواس.
- اختلال دماغ؛ پریشانی حواس. عدم انتظام اعمال مغز.
- اختلال دماغ داشتن؛ پریشانی و اختلال حواس داشتن. رجوع به خَبْط شود.
- اختلال عقل؛(2) عدم انتظام اعمال مغز. دیوانگی.
(1) - egarement des sens.
(2) - Alienation d´esprit. La demence.


اختلام.


[اِ تِ] (ع مص) برگزیدن چیزی را.


اختمار.


[اِ تِ] (ع مص) خمیر شدن. || خمیر کردن. || برآمدن آرد سرشته. || معجر پوشیدن. معجر برافکندن. خِمار بر سر افکندن. خِمار پوشیدن زن. سرپوش افکندن. (زوزنی). مقنعه بر سر افکندن. || رسیده شدن می و جوش زدن آن. (منتهی الارب). || بگردیدن بوی خمر. (تاج المصادر بیهقی).


اختمار.


[اِ تِ] (اِخ) جزیره و قلعه ای باشد در ولایت ارزروم، در ساحل جنوبی دریاچهء وان، و در نزدیکی آن دیری است که در سنهء 33 ه . ق. بنا شده و از سنهء 1113 م. مرکز یکی از بطریرک نشینهای چهارگانهء ارامنه است. رجوع به قاموس الاعلام و منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان شود.


اختمال.


[اِ تِ] (ع مص) خمائل چریدن. (منتهی الارب).


اختمام.


[اِ تِ] (ع مص) روفتن خانه را. (منتهی الارب). || پاک کردن چاه را. (زوزنی). || بُریدن. (منتهی الارب). || سخت گرم شدن و زبانه کشیدن آتش. || برجوشیدن دل از خشم. || سخت سرخ شدن خون.


اختمان.


[اِ تِ] (اِخ) قصبهء ناحیتی است بهمین نام، از شهرستان صماقو در ایالت صوفیه از ولایت طونه. این قصبه بجلگه ای در یک میلی جنوب شرقی صوفیه واقع است. جمعیت این ناحیه در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم تقریباً 5000 تن بوده است. مضیق معروف به باب طرایانوس [ تراژان ] که در سنهء 1252 ه . ق./ 1836 م. منهدم گردیده است نزدیک این قصبه است و تا آنجا دو ساعت راه دارد. رجوع به قاموس الاعلام(1) و منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان شود.
(1) - در قاموس الاعلام اهتمان نیز آمده است.


اخت مقیس.


[اُ تُ مِ یَ] (اِخ) چون مقیس بن صبابة مرتد گردید و پیغمبر (ص) خون او هدر فرمود و بدست نمیلة بن عبدالله لیثی، که از قوم مقیس بود، کشته شد اخت مقیس گفت:
لعمری لقد اخزی نمیلة رهطه
و فجَّعَ اضیاف الشتاء بمقیس
فلِلّه عیناً من رأی مثل مقیس
اذا النفساء اصبحت لم تخرّس.
رجوع به امتاع الاسماع مقریزی ص197 شود.


اختن.


[اَ تَ] (مص) آختن. رجوع به آختن شود.
- براَختن؛ برکشیدن تیغ :
ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی
کو بکمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار.
سنائی.


اختناث.


[اِ تِ] (ع مص) سر مشک را بیرون نوردیده آب خوردن از آن. (منتهی الارب). بازگردانیدن خیک آب بآنطرف و از آن طرف خیک آب خوردن.


اختناق.


[اِ تِ] (ع مص)(1) خبه شدن. (منتهی الارب). خفگی. خبگی. خپگی. خفه شدن. خوه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گلو گرفتن. گلو گرفته شدن : گفت شبانگاهی در فلان شارع می گذشتم ناگاه بند کمندی در گردن من افتاد و حلقوم من بجذبات متواتر بیفشرد چنانکه نفس من بسته شد و از ضرورت اختناق فرا بند میشتافتم و بر وفق جذبهء او میرفتم... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 328).
همچو چغزیم اندر آب از گفت الم
وز خموشی اختناق است و سقم.
مولوی (مثنوی).
|| خفه کردن. || امتناع نفوذ نفس به ریه و قلب یا دشواری آن. || اختناق رحم؛(2) علتی است شبیه به صرع و غشی متناوب و این بیشتر در زنانی که حبس طمث دارند پیدا آید و همچنین زنان بی شوی را عارض شود. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون در اختناق رحم آرد: علی وزن الافتعال، فی اللغة، خفه کردن. و فی الطب هو امتناع نفوذ النَفَس الی الرّیة و القلب او تعسره. و اختناق الرّحم هو سعی(3) الرحم بالتقلص الی فوق او میلها بالاسترخاء الی احد الجانبین و قیل هذه علة شبیهة بالصرع و الغشی تنوب کنوائبه لاستحالة المادة الی کیفیة سمّیة تلدغ الدماغ عند ارتفاعها الیه و تؤذیه. و تحصل من ذلک حرکة تشنجیة و تؤذی القلب و یحصل من ذلک له غشی متواتر و هذه العلة تعرض للنساء اللواتی یحبس فیهن الطمث و المنی. کذا فی بحرالجواهر.
(1) - Asphyxie. etranglement. Suffocation.
(2) - Hysterie. Globe - hysterique. Hysterie chez les femmes. Attaque de
nerfs chez les femmes.
(3) - در یکی از نسخ خطی بحرالجواهر میل آمده است.


اختناقی.


[اِ تِ] (ص نسبی)(1) (اصطلاح طب) منسوب به اختناق. اختناقی الشکل. (اصطلاح طب)(2). || اختناقیه (اصطلاح طب)(3).
(1) - Hysterique.
(2) - Hysteriforme.
(3) - Hysterisme.


اختواء .


[اِ تِ] (ع مص) قطعه ای از بلد جدا کردن. || نیزه زدن اسب را در خواء، یعنی میان پاها و دستهای وی. || رفتن عقل کسی. || گرفتن همهء آنچه نزد کسی است. || دزدیدن دد بچه گاو را و خوردن.


اختوبا.


[اِ] (اِخ) شعبه ای از نهر فولکا [ وُلگا ](1) که از سمت چپ آن در مسافت 20 هزارگزی شمال تزارتزن(2)، جدا شده ببحر خزر میریزد. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Volga.
(2) - Tzaritzyn.


اخته.


[اَ تَ / تِ] (ترکی، ص، اِ)خایه بیرون کشیده. (برهان). بی خایه. جانور خایه کشیده عموماً و اسب(1) خصوصاً. چاروای خایه بیرون کشیده. مقطوع. آخته. خصی. خواجه: خروس اخته. یابوی اخته. ج، اختگان، اخته ها (در مورد اسب) .
شب قضیم اختگانت زارتفاع سنبله
می کند حاصل بدوش کهکشان می آورد.
سلمان ساوجی.
- امثال: سگ به دستش نمی توان داد تا اخته کند، نظیر: سرمه را از چشم می زند (یا می رباید)؛ بسیار در دزدی چابک و چست است. (امثال و حکم).
(1) - Hongre.


اخته آخور.


[اَ تَ] (اِخ) نام موضعی است در نواحی قهستان (ظ. قهستان هرات) : آنگاه از آن منزل کوچ فرمود و موضع اخته آخور را از غبار سم سمند جهان پیما مشکبیز کرد... و خاقان منصور استیصال نهال اقبال او را پیشنهاد همت ساخته متوجه قهستان گردید بعد از وصول بمنزل اخته آخور عنایت ملک وهاب خاقان بلندجناب را پسری شایستهء افسر فرمان روائی و فرزندی زیبندهء کشورگشائی عنایت فرمود... (حبط ج2 ص243 و 258).


اخته بیگ.


[اَ تَ / تِ بَ / بِ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) اخته چی. رئیس طویله و اصطبل. میرآخور. کسی که اخته کردن حیوانات بدستور اوست. رجوع به آخته بیگ و آخته چی شود.


اخته بیگی.


[اَ تَ / تِ بَ / بِ] (حامص مرکب) سمت و شغل اخته چی یا اخته بیگ. در آنندراج اخته بیگی و اخته چی بیک معنی آمده است و گوید: در ترکی شخصی که اخته کردن حیوانات باستصواب او باشد و داروغهء اصطبل را میرآخور گویند نه اخته بیگی و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته و بمعنی داروغهء اصطبل چنانکه در آئین اکبری و تاریخ عبدالقادر بداونی مذکور است. و رجوع به آخته بیگی شود.


اخته پولی.


[اَ تَ پُ] (اِخ) نام ناحیه و قضائی است در شمال شرقی ادرنه در ساحل بحر اسود، به پانزده ساعتی روم ایلی تابع ایالت تکفورطاغ از ولایت ادرنه. این ناحیه سابقاً آگاثوپولیس(1) نامیده میشد. رئیس اساقفهء یونان، تابع بطریکیهء قسطنطنیه در این ناحیه سکنی دارد. رجوع به منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان ج1 ص162 و قاموس الاعلام ج2 ص804 شود.
(1) - Agathopolis.


اخته چی.


[اَ تَ / تِ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) اخته بیک. اخته بیکی (بقول صاحب آنندراج). اختاچی. رجوع به آخته چی شود.


اخته خان.


[اَ تَ] (اِخ) لقبی است که [ دشمنان ] آغامحمدخان مؤسس سلسلهء قاجاریه را داده اند.


اخته خانه.


[اَ تَ / تِ نَ / نِ] (اِ مرکب)اصطبل. طویلهء اسبان. جائی که گاو و اشتر و امثال آن در آن اخته کنند:
خفته در اخته خانهء بغلت
دوش بر دوش صد قطار شپش.


اخته زغال.


[اَ تَ / تِ زُ] (اِ مرکب)(1)قرانیا. (تحفهء حکیم مؤمن ذیل: قراقاط). و رجوع به زغال اخته شود.
(1) - Cornouille.


اخته شدن.


[اَ تَ / تِ شُ دَ] (مص مرکب)خصی شدن.


اخته کردن.


[اَ تَ / تِ کَ دَ] (مص مرکب)(1) تخم کشیدن. خصی کردن اسب(2)و خروس(3) و قوچ و جز آن را تا گشنی کردن نتواند. بیرون کردن بیضهء خروس و قوچ و امثال آن تا فربهی گیرد.
-امثال: ملانصرالدین است صد دینار می گیرد سگ اخته می کند، یک عباسی می دهد حمام می رود؛ مزد او کم از خرج آن عمل است. و رجوع به یک روز حلاجی میکند... در امثال و حکم شود.
|| اخته کردن میوه؛ دیری در برف یا یخ نهادن آن تا سخت سرد شود. || دیری در برف یا یخ نهادن گوشت خام تا ترد و نازک شود پختن یا بریان کردن را.
(1) - Castrer.
(2) - Hongrer.
(3) - Chaponner.


اختی.


[اُ] (ص نسبی) منسوب به اخت. خواهری. و در نسبت به اخت، اخوی نیز گویند.


اختیات.


[اِ] (ع مص) فرودآمدن باز از هوا بر شکار تا بگیرد. فرودآمدن مرغ بر صید. (تاج المصادر بیهقی). فرودآمدن مرغ شکاری از هوا بر شکار. || گرفتن سخن را و بیاد داشتن. || ربودن یکی را پس از دیگری. ربودن گرگ یک یک گوسپند را بحیله: الذئب یختات الشاة بعدالشاة. || قطع طریق کردن در سرّ به شب. (منتهی الارب). راه بریدن. طی مسافت کردن: انّهم یختاتون اللیل؛ شب راه می برند.


اختیار.


[اِ] (ع مص) گزیدن. برگزیدن. (تاج المصادر) (زوزنی). استراء. گزین کردن. خَیره. (منتهی الارب). انتخاب : الحمدُ للّه الذی اختار محمداً صلی الله علیه و آله و سلم من خیر اُسرةِ. (تاریخ بیهقی). و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است. (تاریخ بیهقی). به اختیار این دوست بونصر مشکان را جایگاه آن سر داشته است. (تاریخ بیهقی). اختیار بنده بر آن بود که بر درگاه عالی خدمتی میکند. (تاریخ بیهقی). روا نیست که پادشاه این خط اختیار کند. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). امیر مثال داد تا جملهء مملکت را چهار مرد اختیار کند. (تاریخ بیهقی). ربّک یخلق ما یشاء و یختار. (تاریخ بیهقی). بندگان را اختیار نرسد فرمان خداوند را باشد. (تاریخ بیهقی).
اگر من بختیارم با تن خویش
نکردم جز که پرهیز اختیاری.ناصرخسرو.
خرد را اختیار این است زی من
ازین به کس نکردست اختیاری.
ناصرخسرو.
مختار امام عصر گشتم
چون طاعت و دین شد اختیارم.
ناصرخسرو.
کس را بر اختیار خدا اختیار نیست
بر خلق دهر و دهر جز او کامکار نیست.
مسعودسعد.
با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و اختیار حکمت... حاصل است می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... (کلیله و دمنه). و او بر آن اختیار روان شد. (کلیله و دمنه).
ناصرالدین این اختیار با رأی ملک تفویض کرد بخدمت هرکس که رأی او اختیار کند از وزراء ملتزم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
اولیاء دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
|| مختار. برگزیده :
ای اختیار کردهء سلطان روزگار
لابل که اختیار خداوند ذوالمنن.فرخی.
اختیار اول سلطان که از کیهان مَنَش
اختیار ذوالجلال اول و آخر شود.
منوچهری.
نبود اختیار علی سیم و زر
که دین بود و علم اختیار علی.
ناصرخسرو.
نکایت را ستوده اختیار است
شهامت را گزیده استوارست.مسعودسعد.
من بگیتی اختیار شاهم اندر هر هنر
با من اندر هر هنر خصمی که یارد درگرفت.؟
در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد
شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست.
مسعودسعد.
شبها و روزهای تو در حل و عقد ملک
از حکمهای دور سپهر اختیار باد.
مسعودسعد.
مونس خاص شهریار منم
وز کنیزانش اختیار منم.نظامی.
گنج صبر اختیار لقمان است
هر کرا صبر نیست حکمت نیست.
(گلستان).
|| آزمودن. ابتلاء. || بخواهش خود دل بچیزی نهادن. || آزادی عمل(1). قدرت بر انجام دادن کار به ارادهء خویش. مقابل اجبار، اضطرار :
کس مرا بر این کار وانداشته بود و صاحب اختیار بودم. (تاریخ بیهقی). و گفته که در کشتن بندیان تأمل اولیتر بحکم آنکه اختیار همچنان باقی است توان کشت و توان بخشید. (گلستان).
- به اختیار؛ دلخواه. بالاراده. به ارادهء :
دشمن خانگی از خصم برونی بتر است
اختیار سر خود را بزبان نگذاری.؟
خویش :
کسی که دست چپ از دست راست داند باز
به اختیار ز مقصود خود نماند باز.
خلاق المعانی.
|| غلبه. قدرت. تصرف. (آنندراج): بعضی از اعاظم امراء بجهت کمال اقتدار و اختیار جمال الدین یاقوت ضمناً با ملک الموتیه موافق بودند خروج نموده یاقوت را شهید کرده... (حبیب السیر). || فرمان. || صلاح. صواب: چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی). || قَدَر. تفویض. عدل.(2) مقابل جبر. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختیار، لغةً الایثار، یعنی برگزیدن. و یعرف بانّه ترجیح الشی ء و تخصیصه و تقدیمه علی غیره. و هو اخصّ من الارادة. و عندالمتکلمین و الحکماء قد یطلق علی الارادة، کما یجی ء فی لفظ الارادة. و قد یطلق علی القدرة. و یقابله الایجاب و المشهور ان له معنیین. الاول کون الفاعل بحیث ان شاء فعل و ان لم یشأ لم یفعل. فعدم الفعل لم تتعلق به المشیئة. بل هو معلل بعدم المشیئة. علی ما ورد به الحدیث المرفوع «ما شاء الله کان و ما لم یشأ لم یکن». و هذا المعنی متفق علیه بین المتکلمین و الحکماء الا ان الحکماء ذهبوا الی ان المشیئة الفعل الذی هو الفیض و الجود لازمة لذاته تعالی کلزوم العلم و سایر الصفات الکمالیّة له تعالی فیستحیل الانفکاک بینهما. و ان مشیئة الترک و عدم مشیئة الفعل ممتنع فمقدمة الشرطیة الاولی و هی ان شاء واجبة الصدق عندهم و مقدمة الشرطیة الثانیة و هی ان لم یشأ ممتنعة الصدق. و صدق الشرطیة لایتوقف علی صدق شی ء من الطرفین. فکلتا الشرطیتین صادقتان. و المتکلمون قالوا بجواز تحقق مقدّم کل من الشرطیتین. فالمختار و القادر علی هذا المعنی هو الذی ان شاءَ فعل و ان لم یشأ لم یفعل. و الثانی: صحة الفعل و التّرک. فالمختار و القادر هو الذی یصح منه الفعل و الترک. و قد یفسّران بالذی ان شاءَ فعل و ان شاءَ ترک. و هذا المعنی مما اختلف فیه المتکلمون و حکماء. فنفاه الحکماء لاعتقادهم ان ایجاده تعالی العالم علی النظام من لوازم ذاته فیمتنع خلوه عنه. و زعموا ان هذا هو الکمال التام و لم یتنبّهوا علی ان هذا نقصان تامّ. فانّ کمال السلطنة یقتضی ان یکون الواجب قبل کل شی ء و بعده. کما لایخفی علی العاقل المنصف. و اثبته المتکلمون کلهم و هو الحقّ الحقیق اللائق بشأنه تعالی. لانّ حقیقة الاختیار هو هذا المعنی الثانی لانّ الواقع بالارادة و الاختیار ما یصح وجوده و عدمه بالنظر الی ذات الفاعل. هکذا یستفاد من شرح المواقف و بعض حواشیه. و مما ذکره الصّادق الحلوانی فی حاشیة الطیّبی. و قال میرزا زاهد فی حاشیة شرح المواقف فی بحث امتناع استناد القدیم الی الواجب: اعلم ان الایجاب علی اربعة انحاء. الاول: وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل من حیث هی مع قطع النظر عن ارادة الفاعل و غایة الفعل و هو لیس محل الخلاف لاتّفاق الکلّ علی ثبوت الاختیار الذی هو مقابلة للّه تعالی. بل هو عندالحکماء غیر متصور فی حقه تعالی فانّه لایمکن النّظر الی شی ء و قطع النظر عمّا هو عینه. و الثانی: وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل بان یکون الارادة و الغایة عین الفاعل. و بعبارة اُخری وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل مع قطع النظر عن الخارج. و هذا محل الخلاف بین الحکماء و المتکلمین. فالحکماء ذهبوا الی هذا الایجاب فی حقه تعالی. و زعموا انه تعالی یوجد العالم بارادة الّتی هو عینه و ذاته تعالی غایة لوجود العالم بل علة تامة له. والمتکلمون ذهبوا الی الاختیار المقابل لهذا الایجاب و قالوا انه تعالی اوجد العالم بالارادة الزائدة علیه لا لغرض او بالارادة الّتی هی عینه لغرض هو خارج عنه. و الثالث: وجوب الصدور نظراً الی ارادة الفاعل و المصلحة المترتبة علی الفعل. و هذا محلّ الخلاف بین الاشاعرة و المعتزلة. فالاشاعرة قالوا بالاختیار المقابل لهذا الایجاب حیث لم یقولوا بوجود الاصلح. و جوّزوا لترجیح بلامرجح. و المعتزلة قالوا بهذا الایجاب حیث ذهبوا الی وجوب الاصلح و امتناع الترجیح بلامرجح والرّابع: وجوب الصدور بعدالاختیار. و هذا الوجوب مؤکد للاختیار و لاخلاف فی ثبوته والاختیار الّذی یقابله. و اذا تعین ذلک علمت انّ اثر الموجب علی النّحوین الاولین یجب ان یکون دائماً بدوامه ای بدوام ذلک الموجب لامتناع تخلّف المعلول عن العلّة التّامة. و اثر الموجب علی المعنیین الاخیرین و کذا اثر المختار علی هذه المعانی کلها یحتمل الامرین. هذا ما ظهر لی فی هذا المقام. والجمهور فی غفلة عنه فظنّ بعضهم انّ محلّ الخلاف بین الحکماء والمتکلّمین هو الایجاب بالمعنی الاوّل. و کلام اکثرهم مبنی علیه و ظنّ بعضهم انّه لاخلاف بین الحکماء والمعتزلة الا فی قدم العالم و حدوثه. مع اتّفاقهما علی انّ ایجاد العالم ممکن بالنّسبة الی ذاته تعالی. بدون اعتبار الارادة و واجب مع اعتبار الارادة الّتی هی عینه -انتهی کلامه. فالاختیار علی المعنی الاوّل امکان الصدور بالنّظر الی ذات الفاعل مع قطع النّظر عن الارادة الّتی هی عین الذات و کذا عن الغایة و مرجعه الی کون الفاعل بحیث ان شاءَ فعل و ان لم یشأ لم یفعل. و علی المعنی الثّانی امکان الصدور بالنّظر الی ذات الفاعل مع قطع النظر عن الخارج. و مرجعه الی کون الفاعل بحیث یصحّ منه الفعل و الترک و هو الذی نفاه الحکماء عنه تعالی. و امّا تفسیرهم القدرة بصحّة صدور الفعل و لاصدوره بالنسبة الی الفاعل فمبنیّ علی ظاهر الامر. او بالنّسبة الی ماوراء الصادر الاول. هکذا ذکر میرزا زاهد ایضاً. و علی المعنی الثالث امکان الصدور نظراً الی ارادة الفاعل و المصلحة. و علی المعنی الرابع امکان الصدور بعدالاختیار هذا. ثم الاختیار عندالمنجمین یطلق علی وقت لا احسن منه فی زعم المنجم من الاوقات المناسبة لشروع امر مقصود فیها. و تعین مثل ذلک الوقت یحصل بملاحظة امور کثیرة. منها ملاحظة الطالع. هکذا ذکر الفاضل عبدالعلی البیرجندی فی شرح بیست باب.
مولوی در مجلد خامس مثنوی در جواب مؤمن سنی کافر جبری را در اثبات اختیار بنده آرد:
گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب
آن خود گفتی نک آوردم جواب
بازی خود کردی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز
نامهء عذر خودت برخواندی
نامهء سنّی بخوان چه ماندی
آنچه گفتی جبریانه در قضا
سرّ آن بشنو ز من در ماجرا
اختیاری هست ما را در جهان
حس را منکر نتانی شد عیان
اختیار خود ببین جبری مشو
ره رها کردی بره آ کج مرو
سنگ را هرگز نگوید کس بیا
وز کلوخی کس کجا جوید وفا؟
آدمی را کس کجا گوید بپر
یا بیا ای کور و در من درنگر؟
گفت یزدان ما علی الاعمی حَرَج
کی نهد بر ما حَرج رب الفرج؟
کس نگوید سنگ را دیر آمدی
یا که چوبا تو چرا بر من زدی؟
اینچنین واجستها مجبور را
کس بگوید یا زند معذور را؟
امر و نهی و خشم و تشریف و عتیب
نیست جز مختار را ای پاک جیب
اختیارت هست در ظلم و ستم
من از این شیطان و نفس این خواستم
اختیار اندرونت ساکن است
تا ندید او یوسفی کف را نَخَست
اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آنگه پر و بالی گشود
سگ بخفته اختیارش گشته گم
چون شکنبه دید جنبان کرد دم
اسب هم جوجو کند چون دید جو
چون ببیند گوشت گربه کرد مَو
دیدن آمد جنبش آن اختیار
همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار
پس بجنبد اختیارت چون بلیس
شد دلاله آردت پیغام ویس
چونکه مطلوبی بر این کس عرضه کرد
اختیار خفته بگشاید نبرد
و آن فرشته خیرها بر رغم دیو
عرضه دارد می کند در دل غریو
تا بجنبد اختیار خیر تو
زانکه پیش از عرضه خفته ست این دو خو
پس فرشته و دیو گشته عرضه دار
بهر تحریک عروق اختیار
میشود ز الهامها و وسوسه
اختیار خیر و شرت ده کَسَه
وقت تحلیل نماز ای بانمک
زان سلام آورد باید بر ملک
که ز الهام و دعای خوبتان
اختیار این نمازم شد روان
باز از بعد گنه لعنت کنی
بر بلیس ایرا از اوئی منحنی
این دو ضد عرضه کننده در سرار
در حجاب غیبت آمد عرضه دار
چون که پرده یْ غیب برخیزد ز پیش
تو ببینی روی دلالان خویش
وز سخنشان واشناسی بی گزند
کان سخنگو در حجاب اینها بدند
دیو گوید ای اسیر طبع و تن
عرضه می کردم نکردم زور من
وان فرشته گویدت من گفتمت
که از این شادی فزون گردد غمت
این فلان روزت نگفتم من چنان
که از آن سویست ره سوی جنان
ما محب روح جان افزای تو
ساجدان و مخلص بابای تو
این زمانت خدمتی هم میکنیم
سوی مخدومی صلایت میزنیم
این گره بابات را بوده عدی
و از خطاب اسجُدوا کرده اَبی
آن گرفتی و آنِ ما انداختی
حق خدمتهای ما نشناختی
این زمان ما را و ایشان را عیان
درنگر بشناس در لحن و بیان
نیمشب چون بشنوی رازی ز دوست
چون سخن گوید سحر دانی که اوست
ور دو کس در شب خبر آرد ترا
روز از گفتن شناسی هر دو را
بانگ شیر و بانگ سگ شب دررسید
صورت هر دو ز تاری ناپدید
روز شد چون باز در بانگ آمدند
پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند
مخلص آنکه دیو و روح عرضه دار
هر دو هستند از تتمهء اختیار
اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مزید
اوستادان کودکان را میزنند
آن ادب سنگ سیه را کی کنند
هیچ گوئی سنگ را فردا بیا
ور نیائی من دهم بد را سزا
هیچ عاقل مر کلوخی را زند
هیچ با سنگی عتابی کس کند
در خرد جبر از قدر رسواتر است
زانکه جبری حس خود را منکر است
منکر حس نیست آن مرد قدر
فعل حق حسی نباشد ای پسر
منکر فعل خداوند جلیل
هست در انکار مدلول و دلیل
آن بگوید دود هست و نار نی
نور شمعی بی ز شمع روشنی
و این همی بیند معین نار را
نیست میگوید پی انکار را
دامنش سوزد بگوید نار نیست
جامه اش دوزد بگوید تار نیست
هءپس تَسَفْسُط آمد این دعویّ جبر
لاجرم بدتر بود ز این رو ز گبر
گبر گوید هست عالم نیست رب
یا ربی گوید که نبود مستحب
این همی گوید جهان خود نیست هیچ
هست سوفسطائی اندر پیچ پیچ
جملهء عالم مقر در اختیار
امر و نهی این بیار و آن میار
او همی گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست و این جمله خطاست
حسّ را حیوان مقر است ای رفیق
لیک ادراک دلیل آمد دقیق
زآنکه محسوس است ما را اختیار
خوب می آید بر او تکلیف کار.- انتهی.
اینکه گوئی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم.مولوی.
اینکه فردا این کنم یا آن کنم
این دلیل اختیار است ای صنم.مولوی.
عقل حیوانی چو دانست اختیار
این مگو ای عقل انسان شرم دار.مولوی.
بر درخت جبر تا کی برجهی
اختیار خویش را یکسو نهی.مولوی.
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار.مولوی.
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه می گردد بناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نی عقاب
کاختیار آمد هنر وقت عتاب
جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری سودمند
..........................
..........................
در جهان این مدح و شاباش و زهی
زاختیار است و حفاظ و آگهی.مولوی.
غیر حق را گر نباشد اختیار
خشم چون می آیدت بر جرم دار.مولوی.
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست داری اضطرار.مولوی.
گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست.مولوی.
رضا بداده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست.حافظ.
چون طفل نی سوار بمیدان اختیار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم.صائب
سایه جز بنده وار کی باشد
سایه را اختیار کی باشد.
- امثال: عالم عالِم اختیار است. (امثال و حکم).
|| قدرت تخطّی از قوانین طبیعی.
- اختیار از کسی ستدن؛ دست او از کار کوتاه کردن : سلطان از کید او آگاه شد و تعجیل نمود و اختیار از دست او بستد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- نیک اختیار؛ نیک گزین :
نیک اختیار باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار.فرخی.
(1) - Liberte d´action.
(2) - Libre arbitre.


اختیار آمدن.


[اِ مَ دَ] (مص مرکب) گزیده آمدن : وزرای انوشیروان در مُهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند. و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد بزرجمهر را رأی ملک اختیار آمد. (گلستان). یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم بعلّت آن اختیار آمده است. (گلستان).


اختیارات.


[اِ] (ع اِ) جِ اختیار.


اختیارات.


[اِ] (ع اِ) (علم...) مؤلف کشف الظنون آرد: فهو علم باحث عن احکام کل وقت و زمان من الخیر والشر و اوقات یجب الاحتراز فیها عن ابتداءالامور و اوقات یستحب فیها مباشرة الامور و اوقات یکون مباشرة الامور فیها بین بین ثم کل وقت له نسبة خاصة ببعض الامور بالخیریة و ببعضها بالشریة و ذلک بحسب کون الشمس فی البروج والقمر فی المنازل و الاوضاع الواقعة بینهما من المقابلة و التربیع والتسدیس و غیر ذلک حتی یمکن بسبب ضبط هذه الاحوال اختیار وقت لکل امر من الامور التی تقصدها کالسفر و البناء و قطع الثوب الی غیر ذلک من الامور و نفع هذاالعلم بین لایخفی علی احد انتهی ما ذکر المولی ابوالخیر فی مفتاح السعادة. و فیه کتب کثیرة منها کتب بطلمیوس و والیس المصری و دروینوس الاسکندرانی و کتاب ابی معشر البلخی و کتاب عمر بن فرحان الطبری و کتاب احمدبن عبدالجلیل السنجری و کتاب محمد بن ایوب الطبری و کتاب یعقوب بن علی القصرانی رتب علی مقالتین و عشرین بابا و کتاب کوشیاربن لبان الجیلی و کتاب سهل بن نصر و کتاب کنکه الهندی و کتاب ابن علی الخیاط و کتاب الفضل بن بشر و کتاب احمدبن یوسف و کتاب الفضل ابن سهل و کتاب نوفل الحمصی و کتاب ابی سهل ماجور و اخویه و کتاب علی بن احمد الهمدانی و کتاب الحسن بن الخطیب و کتاب ابی الغنائم بن هلال و کتاب هبة اللهبن شمعون و کتاب ابی نصربن علی القمی و کتاب ابی نصر القبیصی و کتاب ابی الحسن بن علی بن نصر و اختیارات الکاشفی للفارسی علی مقدمة و مقالتین و خاتمة والاختیارات العلائیة المسماة باحکام العلائیة فی الاعلام السماویه و قد سبق و اختیارات ابی الشکر یحیی بن محمد المغربی و غیر ذلک. (کشف الظنون).


اختیار افتادن.


[اِ اُ دَ] (مص مرکب)انتخاب کردن کسی یا چیزی. مشمول انتخاب کسی شدن : آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو افتد. (تاریخ بیهقی). بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت در باب تو امروز سخن رفته است و در شغل عرض اختیار سلطان بر تو افتاده است... (تاریخ بیهقی). از چندان مرد فحول... اختیار امیر بر وی افتاد... پس از آن... اختیارش بر علی بن عیسی بن ماهان افتاد. (تاریخ بیهقی). تا اختیار او بر یکی افتاد که از ایشان بهنر و خرد مستثنی بود. (کلیله و دمنه). سیه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شیر بچه وجه اختیار افتاد. (گلستان).


اختیارالدین.


[اِ رُدْ دی] (اِ خ) (امیر...) چون سلطان [ محمد خوارزمشاه ] بجزیرهء آبسکون رسید سخت مسرور گردید و در آنجا تنها و بی وسیلهء معیشت میزیست و مرضش روزبروز رو به افزونی میرفت، از مردم مازندران جمعی جهت او غذا و مایحتاج زندگی می آوردند و خیمهء کوچکی نیز برای او زده بودند. روزی سلطان بر زبان راند که آرزوی اسبی دارم که گرداگرد این خیمهء کوچک چرا کند، ملک تاج الدین حسن از سرهنگان او بشنید اسبی زرد تقدیم سلطان کرد در صورتی که سابقاً امیرآخور بزرگ او امیر اختیارالدین 30000 اسب در اصطبل داشت و میگفت اگر بخواهم میتوانم این مقدار را بدون صرف دیناری به 60000 رأس برسانم و این تاج الدین حسن را جلال الدین پسر سلطان بمرتبهء امیری رسانید و استراباد و مضافات و قلاع آنرا به او واگذاشت.
و ظاهراً صاحب ترجمه همان اختیارالدین کشلو امیرآخور خوارزمشاه است که در وقت توجه چنگیزخان ببخارا یکی از سرداران عمدهء لشکر بخارا بود. (ترجمه از سیرة جلال الدین تألیف محمد منشی نسوی ص47 و 48) (تاریخ مغول عباس اقبال ص28 و 40).


اختیارالدین.


[اِ رُدْ دی] (اِخ) (قلعهء یا حصار...) از قلاع غور. رجوع بحبط ج 2 ص51، 56، 118، 138، 188، 192، 196، 201، 208، 210، 217، 218، 222، 223، 228، 229، 230، 231، 234، 238، 239، 258، 259، 273، 275 و تاریخ مغول تألیف عباس اقبال ص 265 و 372 و 373 و 374 شود.


اختیارالدین.


[اِ رُدْ دی] (اِخ) ابن غیاث الدین(1) الحسینی. از دانشمندان مائهء نهم و دهم هجری، و معاصر سلطان حسین بایقراست. وی قاضی هرات بود او راست: اساس الاقتباس، کتاب مختصری است در امثال و حکم شامل اقتباسات لطیفه. این کتاب بخواهش بایقرا تألیف گردیده و بقول حاجی خلیفه آنرا در سلخ رجب سنهء 897 ه . ق. بپایان رسانیده است و در سنهء 1298، در 198 صفحه، در آستانه به اعتناء عبدالحافظ طائفی، و در سنهء 1323، در 173 صفحه، در مطبعة السعادهء مصر بطبع رسیده است. رجوع به معجم المطبوعات شود.
(1) - در کشف الظنون چ1 استانبول ج 1 ص 89: اختیاربن غیاث الدین.


اختیارالدین.


[اِ رُدْ دی] (اِخ) ایتکین (ملک...). خوندمیر در حبط (ج 1 ص417) آرد: چون خبر گرفتاری سلطان رضیه بدهلی رسید امرا و اشراف متفق گشته در روز دوشنبه بیست وهشتم ماه رمضان سنهء خمس و ثلثین و ستمائه (635 ه . ق.) معزالدین بهرام شاه را پادشاه ساختند و در روز یکشنبه یازدهم شوال جمعی از اعیان لشکریان که بعد از واقعهء رضیه متوجه دهلی شده بودند بمقصد رسیده ایشان نیز بشرط نیابت ملک اختیارالدین ایتکین دست بیعت بمعزالدین دادند... القصه چون اختیارالدین ایتکین در قبض و بسط و حل و عقد امور مملکت مطلق العنان شد به استصواب مهذب الدین محمد وزیر تمامی مهمات ملکی و مالی را فیصل میداد و سلطان بهرام شاه را از پادشاهی جز نامی نماند لاجرم در خفیه دو غلام ترک را بقتل او مأمور گردانید ایشان در روز دوشنبهء هشتم محرم سنهء ثمان و ثلثین و ستمائه (638 ه . ق.) در مجلسی که منهاج سراج وعظ میگفت بیک ناگاه خود را به ایتکین رسانیدند و بزخم سکین او را از پای درآوردند. و رجوع به حبط ج 1 ص418 شود.


اختیارالدین.


[اِ رُدْ دی] (اِخ) بیشه (امیر). از اکابر غور بعهد اولجایتو. رجوع بذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص25 شود.


اختیارالدین.


[اِ رُدْ دی] (اِخ) حسن تربتی (قاضی...). از قضاة و اکابر رجال مائهء نهم و اوائل مائهء دهم هجری است و با سیف الدین احمد تفتازانی و امیر نظام الدین عبدالقادر مشهدی معاصر بوده است. رجوع به حبط ج 2، ص 297 و 313 و 315 و 357 و 417 شود.


اختیارالدین.


[اِ رُدْ دی] (اِخ) (امیر...) حسن قورچی. او از بزرگان و امراء عهد شاه شجاع بود و از طرف این پادشاه برای انجام کارهای بزرگ مأموریتها یافت و در هنگام مرگ او ولایت کرمان بعهدهء این امیر بود. صاحب حبیب السیر آرد: «در سنهء سبعین و سبعمائه(770 ه . ق.) شاه شجاع شنید که شاه محمود خاطر بر آن قرار داده که نوبت دیگر از سلطان اویس استمداد نماید و از این جهة اندیشناک شده بعد از تقدیم مشورت امیر اختیارالدین حسن قورچی را به تبریز فرستاد تا مخدره ای را از مخدرات سلطان اویس خطبه کند و شاه محمود نیز جهة همین مهم خواجه تاج الدین مشیر را که مشیر و وزیر بود و با صابت رأی و تدبیر، محتاج الیه برنا و پیر، بدان جانب ارسال داشت چون این قاصد بپایهء سریر سلطان اویس رسید بنا بر آنکه شاه محمود به استصواب خواجه تاج الدین در کتابتی که بسلطان اویس نوشته بود غایت تعظیم بجای آورده مکتوب را مصدر به این مصراع کرده بود که «العبد و ما فی یده کان لمولاه» و شاه شجاع در نامهء خویش سلطان اویس را برادر خوانده بود ملتمس شاه محمود مبذول افتاد و امیر اختیارالدین حسن همعنان یأس و حرمان بشیراز بازگشت... و چون شاه شجاع از امر وصیت و تقسیم ولایت فراغت یافت دو مکتوب فصاحت اسلوب یکی بحضرت صاحبقران امیرتیمور گورکان و دیگری بسلطان احمد جلایر در باب سفارش فرزندان و توجه بجوار مغفرت ملک منان در قلم آورد و هر یک مصحوب معتمدی روانه کرد و یکی از علماء متقی را جهة غسل تعیین نمود و فرمود که امیر اختیارالدین حسن قورچی را از کرمان طلب دارند تا نعش او را بمدینهء طیبه نقل کند... شاه شجاع در مرض موت حکومت کرمان را نامزد سلطان احمد کرده او را به آن جانب گسیل فرمود و چون سلطان احمد نزدیک بدارالامان رسید امیر اختیارالدین حسن قورچی با آنکه قوت مقاومت و قدرت مقاتلت داشت بقدم مطاوعت او را استقبال فرمود و مقالید خزاین و مفاتیح قلاع و دفاین را تسلیم نموده عزیمت شیراز نمود و سلطان احمد مانع شد و گفت چندان توقف نمای که خبر صحت پادشاه برسد آنگاه به اتفاق عازم آن صوب شویم اگر مهم نوعی دیگر باشد تو ما را بجای پدری و از ملک و مال هیچ دریغ نیست و بعد از دوازده روز از وصول سلطان احمد بکرمان خبر فوت شاه شجاع شایع شد و اختیارالدین حسن معزز و مکرم همانجا توقف کرد...». رجوع به حبط ج 2 ص 97 و 98 و 99 شود.


اختیارالدین.


[اِ رُدْ دی] (اِخ) علی بن روزبه الشیبانی. از امرا و ملوک جبال بوده است. صاحب لباب الالباب در باب وی گوید: «خداوندزاده اختیارالدین روزبه(1) الشیبانی، از افراد ملوک جبال و امجاد شاهان صاحب اقبال بود، توسن بیان رام طبیعت منقاد او و در گردن فلک سرکش طوق وداد او و جلال او در نوبت دولت سلطان سعید سنجر انار الله برهانه در رفعت و مکانت بدرجه ای بود که جوزا را غاشیهء بندگی او بر دوش و حلقهء محبت او در گوش بود و این خداوندزاده اختیارالدین از گنج حکمت استظهاری تمام بحاصل کرده بود و از فضل و هنر سرمایه ای بدست آورده و از نصاب فضل نصیبی وافر داشت و از جمال علم حظی کامل، مفاخرت او بحسب بود نه بنسب و مجالست او پیوسته با اهل ادب، شعرا را درگاه او مآب شده و بخت بد ارباب فضل در حضرت او در خواب گشته و او را قصائد است که قلائد نحور خراید است و ما بیتی چند از هر قصیده بیاریم تا کتاب بدان مزین گردد در قصیده ای می آید که مطلع آن اینست. شعر:
ز برج حمل خسرو علوی اجرام
نظر کرد زی حیز سفلی اجسام
از آن یک نظر کلی اجسام سفلی
منور شده باز چون علوی اجرام
در اینجا میگوید:
مؤثر شود در زمین نور خورشید
چو عون شهنشاه در شرع اسلام
بهاء دول شاه جمشیدرتبت
خداوند عالم شهانشاه دین سام
قدرقدرتی کز کمال معالی
بفرمانْش راند قضا کل احکام
نهد عشرتش زخمه در دست زهره
کشد هیبتش خنجر از چنگ بهرام
ایا خسروی کانتهاء جلالت
نگنجد همی هیچ در حد اوهام
ز ایام نالم بر شه ولیکن
نخستین ز طالع پس آنگه ز ایام
عطارد که قسمت کند شادی از چرخ
چو زی قسم من آید از کل اقسام
چنان خامه در دست او بسته آید
که گوئی که هستش مگر دست در خام
کسانی بانعام شاهی غریقند
که ایشان ندانند انعام ز انعام.
و شنیدم از ثقه ای که وقتی عرض مرض بجوهر ذات او قایم گشت، ملک بهاءالدین بعیادت او آمد، این قطعه بر بدیههء دو بیت انشاء کرد:
قطعه
گر یک نظر بسوی تن مانده در کنی
اشخاص را بتهنیت خصم بر کنی
از چرخ کار بنده علی روزبه شود
گر یک نظر بسوی علی روز برکنی.
و در قصیده ای این ابیات گفته است و در صیدگاه سلطان بهاءالدین خوانده:
چو از عکس رخ آئینهء خور
ملمع شد فضاء چرخ اخضر
چنان بد زیر عکس مهر گردون
چو نیلی فوطه در آب معصفر
همی روشن شد از زنگ کدورت
هواء باختر از نور خاور
چنان چون نفس نادان در تعلم
بداند هر زمانی علم دیگر
مرا در نعت این سقف معلق
مرا در وصف این جرم مدور
بدریای تفکر عقل فیاض
شده غوّاص معنیهای مضمر
ندا آمد سوی شمس ضمیرم
ندای دل پذیر روح پرور
که ای مقصود موجودات شیبان
که ای مقبول ابراهیم آذر
اگر خواهی مراد هر دو عالم
که گردد مر ترا یک یک میسر
همی خواهد خرامیدن بتحقیق
بعزم صید شاه هفت کشور
بوجه بندگی پس زود بشتاب
چو بخت اندر رکاب شه برابر
بهاءالدین والدنیا ملک سام
خداوند فلک قدر ملک فر
بدور عدلش اندر آتش و آب
مکان سازند ماهی و سمندر
سمندر را غذا آید ز دریا
چو ماهی را مفرح گردد اخگر
اگر بر شعله های آتش چرخ
کند عرضه نهیب آب خنجر
چو خون اندر عروق زهر خورده
بدود اندر فسرده گردد آذر.
و او را ابیات و اشعار و قصاید و غزلیات آبدار بسیار است ولیکن آن درر در صدف است و آن دراری در شرف، دست هر کس بدان نرسد و تصرف هر کس بدان محیط نشود آنچه بر خاطر بود ایراد کرده آمد و شهاب الدین فخرالکتاب محمد بن همام مدتی مهمان او بود و بهنگام رفتن قطعه ای در مدح وی بگفت. عوفی گوید: و در خدمت خداوندزاده اختیارالدین علی روزبه مدتی میهمان بود بوقت رفتن این قطعه بگفت:
ای پهلوان کام روا اختیار دین
ای خلق را ز بخشش و انعام تو بیوس
خوشتر بود بروز مصاف از برای رزم
در گوش تو ز صوت اغانی غریو کوس
گردون چو حملهء تو ببیند به اتفاق
بر حملهء یلان و دلیران کند فسوس
خون در دل عدوت بیفسرد چون بقم
شد روز او ز بیم تو همرنگ آبنوس
مانند گندم ارچه ز غم سینه چاک زد
از آسیای چرخ نیابد همی سبوس
ابر از شعاع خنجر تو شد عقیق رنگ
کوه از نهیب گرز گران تو یافت کوس
شد یک دو مه که بنده بشوریده حالتست
زین اختر مشعبد و ایام چاپلوس
هستش زرنج وغم دوصفت حاصل از دو نوع
نالیدنش ز فاخته بیداری از خروس
تا خدمت وداع کند حضرت ترا
آمد بدرگه تو بر امید دست بوس.
رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 60 و 61 و 62 و 63 و 155 و 305 شود.
(1) - آقای قزوینی بنابر آنچه در ج 1 لباب الالباب ص 61 س18، و ص155 س13 آمده است، نوشته اند: «نام صاحب ترجمه علی است و روزبه نام پدر اوست ظاهراً».


اختیارالدین.


[اِ رُدْ دی] (اِخ) غازی شاه. نام یکی از سلاطین بنگاله که از سنهء 750 تا 753 ه . ق. سلطنت کرده است. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 276 شود.


اختیارالدین.


[اِ رُدْ دی] (اِخ)(مغیث الدین) یوزبک. دهمین از حکام بنگاله که از سنهء 644 تا 656 ه . ق. حکومت کرده است. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 275 شود.


اختیارالدین علی.


[اِ رُدْ دی عَ] (اِخ)(دهقان...). رجوع به علی اختیارالدین شود.


اختیارالدین کشلو.


[اِ رُدْ دی کُ] (اِخ)امیرآخور سلطان جلال الدین خوارزمشاه بود. رجوع به اختیارالدین (امیر) و تاریخ مغول عباس اقبال ص 28 شود.


اختیار امیرالمؤمنین.


[اِ رُ اَ رِلْ مُءْ مِ] (اِ خ) حسین بن حسین مکنی به ابی علی. رجوع به حسین شود.


اختیار دادن.


[اِ دَ] (مص مرکب) تخییر. مختار کردن. قدرت دادن کسی بر انجام کاری :
کنون مر ترا دادم این اختیار
ازین هر دو بگزین یکی را بکار.فردوسی.
وقت ترحم است کنون ای نسیم صبح
کان شوخ اختیار بدست نقاب داد.بیدل.


اختیار داشتن.


[اِ دا تَ] (مص مرکب)مختار بودن. مخیر بودن. آزاد بودن در انجام دادن عملی. مقابل اضطرار و اجبار. || دسترسی داشتن :
باری خیال یار ز پیش نظر مشو
چون بر وصال یار نداریم اختیار.
(منسوب به حافظ).
|| برگزیدن. انتخاب کردن : بیعت کردم بسید خود... بیعت فرمانبرداری و پیرو بودن و راضی بودن و اختیار داشتن. (تاریخ بیهقی).
پیوسته مرا در همه فضیلت
رایت ز همه اختیار دارد.مسعودسعد.


اختیار فرمودن.


[اِ فَ دَ] (مص مرکب)اختیار کردن. برگزیدن. ترجیح دادن. رجحان نهادن :
سموم وحشت غربت، بدان تنعم و ناز
که داشتم بوطن، اختیار فرمودم.
ظهیر فاریابی.


اختیار کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب)گزیدن. بگزیدن. برگزیدن. گزین کردن. استراء :
از شاه بختیارتر امروز شاه نیست
کو از همه جهان چو توئی کرد اختیار.
فرخی.
نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر
زین اختیار کرد جهان سربسر منیر.فرخی.
از کارها کریمی و فضل اختیار کرد
هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او.فرخی.
پادشاهی کو بداند نام نیک از نام بد
خدمت سلطان کند بر پادشاهی اختیار.
فرخی.
امیر ماضی ما را چون کودک بودیم... و بر همهء فرزندان اختیار کرد. (تاریخ بیهقی). شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین به آنکه اختیار کنی آنچه ازو در آنست. (تاریخ بیهقی). پس از آن اختیار چنین کرد که بخراسان امیری فرستد. (تاریخ بیهقی). این هفتاد و اند تن را که اختیار کرده آمد یکسال ایشان را می باید آزمود. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). پس از آن اختیار چنین کرد که بخراسان امیری فرستد. (تاریخ بیهقی). این هفتاد و اند تن را که اختیار کرده آمد یکسال ایشان را می باید آزمود. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). اختیار کرد که رسول از آن خوارزم شاه با رسولان وی باشد. (تاریخ بیهقی). امیر گفت: ترا اختیار کردیم بکدخدائی فرزند مودود هشیار باش و بر مثالها که خواجه دهد کار کن. (تاریخ بیهقی).
تیغ اختیار کرد که عالم بدو دهند
چرخ اعتراض نارد بر اختیار تیغ.
مسعودسعد.
و حکما و زهّاد غذای خویش جو اختیار کرده اند. (نوروزنامه). و اگر کسی را گویند صد سال دایم در عذاب روزگار پلید گذاشت... تا نجات ابد یابی باید آن رنج اختیار کند. (کلیله و دمنه). او را پیش خواند و فرمود که پس از تأمل بسیار و استخارت... ترا بمهمی بزرگ اختیار کردیم. (کلیله و دمنه). برادر مهتر ایشان فرزندان روی بتجارت آورده سفری دور دست اختیار کرد. (کلیله و دمنه). وزیران در نهانش گفتند رأی ملک را چه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست و رأی همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رأی پادشاه اختیار کردم. (گلستان).
گر ترا در بهشت باشد جای
عاقلان دوزخ اختیار کنند.سعدی (گلستان).
صاحبدلی بمدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را.
سعدی (گلستان).
|| پسندیده داشتن. صواب دانستن : امیر سبکتکین رسولی نزدیک بوعلی فرستاد و پیغام داد که خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که بر دست من ویران شود. (تاریخ بیهقی). || گرفتن.


اختیارکرده.


[اِ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مختار. برگزیده. منتخب :
ای اختیارکردهء سلطان روزگار
لابل که اختیار خداوند ذوالمنن.فرخی.
قضاة و صاحب بریدان که اخبار انهاء میکنند اختیارکردهء حضرت ما باشند. (تاریخ بیهقی). ایشانرا میباید آزمود تا تنی چند از ایشان اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی).


اختیارنامه.


[اِ مَ] (اِخ) سیرة الفرس. نام کتابی از ایرانیان قدیم که اسحق بن یزید آنرا بفارسی ترجمه کرده است. (ابن الندیم).


اختیاری.


[اِ] (ص نسبی) ارادی.


اختیاض.


[اِ] (ع مص) به آب درآمدن.


اختیاط.


[اِ] (ع مص) گذشتن بسرعت بر... || گذشتن یک بار بر... || گام زدن.


اختیاف.


[اِ] (ع مص) به خیف منی آمدن و فروکش شدن در آن.


اختیال.


[اِ] (ع مص) گردن کشی کردن. (تاج المصادر بیهقی). تکبر کردن. (مؤید الفضلاء). کبر. خُیلاء. بزرگ منشی. بزرگی کردن. تبختر. || خرامیدن. فیریدن. || خیال نمودن. (مؤید الفضلاء). خیال کردن. (غیاث).


اختیان.


[اِ] (ع مص) دَغَلی و ناراستی کردن. (منتهی الارب). خیانت کردن. خیانت. (زوزنی).


اختین.


[اُ تَ] (ع اِ) تثنیهء اُخت. دو خواهر: جمع بین اختین حرام است.


اخثاء .


[اَ] (ع اِ) جِ خِثی. سرگین های گاو و پیل.


اخثاء .


[اِ] (ع مص) افروختن سرگین گاو و پیل را.


اخثاء .


[ ] (اِخ) یاقوت گوید این کلمه لقب است و اسم او ندانم و کسی را که از او یادی کرده باشد نیافتم جز آنچه ابوبکر المبرمان، در کتاب خود، فی نکت کتاب سیبویه، در باب فرق میان «الکلم والکلام » از او نقل کرده است. رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 171 و 173 شود.


اخثاءالبقر.


[اَ ئُلْ بَ قَ] (ع اِ مرکب)پاچک دشتی. (لغات الطب از مؤیدالفضلا). در تحفهء حکیم مؤمن آمده: ب خاء معجمه سرگین گاو است، در آخر اول گرم و در دوم خشک و محلل و جاذب و آشامیدن دو مثقال تا سه مثقال و نیم از سوختهء او جهت استسقا و رفع سموم بسیار آزموده و ضماد تازهء او که سرد نشده باشد جهت ورم جراحات عارضه از کارد و امثال آن و قطع سیلان خون و نُتُوّ رحم و اندمال جراحت و درد مفاصل و عرق النساء و رفع الم گزیدن هوام و وثی و با آرد جو جهت استسقا و با زعفران جهت گشودن خراج و با باقلی جهت ورم پستان و با آب اسقیل جهت قوبا و سعفه و داءالثعلب مجرّب و با سرکه جهت خنازیر و اورام صلبه و ثُؤْلول و گزیدن زنبور و ورم و درد زانو و تکرار ضماد پختهء او در روغن زیتون و گذاشتن بر بدن تا خشک شود جهت بیرون آوردن خار و پیکان و امثال آن از بدن و بزیر ناف زنان جهت اخراج جنین مرده و هر گاه مدّتی بگذارند باعث کشتن جنین زنده و بر پشت زهار و تهی گاه جهت رفع قولنج ورمی و ریحی سریع الاثر است و بر مقعد جهت درد و ورم آن و طلایهء سوختهء او با سرکه بر پیشانی جهت قطع رعاف و نفوخ او در بینی بدستور جهت رعاف. و با روغن زیتون جهت نقرس و بخور او جهت عسر ولادت و گریزانیدن پشه و قطور سائیده او با روغن بادام تلخ و شراب جهت الم و ضربان گوش بسیار مفید است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی ص40 شود.


اخثار.


[اِ] (ع مص) سطبر و جغرات گردانیدن شیر را. کلچانیدن. || اخثار زَبد؛ مسکه را فسرانیدن، یعنی ناگداخته گذاشتن. بناگداختن مسکه. (تاج المصادر بیهقی).
-امثال: مایدری ا یخثر ام یذیب؛ دربارهء کسی گویند که بیرون شد کار نداند و متردد باشد.


اخثال.


[اُ] (اِخ) وادیی است بنی اسد را و آنرا ذواخثال گویند و دارای زراعت است و در راه بصره واقع است و ابواحمد عسکری آنرا با حاء مهمله ذکر کرده است. (معجم البلدان).


اخثم.


[اَ ثَ] (ع ص، اِ) پهن بینی. (مهذب الاسماء). پهن و سطبر بینی. || آنکه سرگوش وی پهن باشد. || شیر. اسد. || شمشیر پهن. || شرم سطبر، در زن.


اخثم.


[اَ ثَ] (ع اِ) از اعلام مردان عربست.


اخجاء .


[اِ] (ع مص) الحاح کردن در سؤال. || بسیار درآمیختن.


اخجال.


[اِ] (ع مص) شرمنده کردن. خجل کردن. || بسیارگیاه و پیچیده گیاه شدن. (منتهی الارب). بسیارنبات شدن. (تاج المصادر بیهقی). || اِخجال حمض؛ دراز و درهم پیچیده گردیدن آن.


اخجسته.


[اَ جَ تَ / تِ] (اِ) آستان در خانه. (برهان قاطع). شاهدی برای این معنی جز بیتی از لطیفی نام که مجعول بنظر می آید یافت نشد. (شعوری) (آنندراج). || گل ارغوان. (شعوری از مجمع الفرس).


اخجل.


[اَ جَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خَجَل. شرمنده تر: اخجَل من مقمور.


اخجی.


[اَ جا] (ع ص) آنکه سر پاها نزدیک نهد و پاشنه ها دور در رفتن. || زن بسیارآب فاسدة القعر که تک رحم وی دور باشد.


اخ چولو.


[اُ] (اِخ) یکی از طوایف ایل قشقائی ایران که مرکب از 100 خانوار است و در کاکان لشنی و خفر و آباده مسکن دارند.


اخچه.


[اَ چَ / چِ] (ترکی، اِ) آقچه. اَقْچه. ریزهء زر. || روپیه و آقچه بقاف نیز گویند. (غیاث اللغات). || مهر زر و نقره. مهر درم از زر و نقره. سرسکه. میخ درم. مهریست سیمین. (مؤید الفضلاء). || سکهء زر. زر رائج.


اخداء .


[اِ] (ع مص) آهسته آهسته بر روی زمین رفتن.


اخداج.


[اِ] (ع مص) ناقص شدن. || اخداج صلوة؛ ناقص گردانیدن نماز را. || اخداج ناقه؛ بچهء ناقص زادن شتر اگرچه مدتش تمام بود. (تاج المصادر). || اخداج صیفه؛ کم باران شدن تابستان. || اِخداج زَندَه؛ آتش ندادن آتش زَنه.


اخدار.


[اِ] (ع مص) در زیر باران و ابر و باد درآمدن. در باران درشدن. || لازم گرفتن شیر بیشهء خود را. در بیشه شدن شیر. (زوزنی). ملازم شدن شیر و جز او در موضع خویش. (تاج المصادر بیهقی). || پنهان کردن بیشه یا درختستان شیر را. || خوابیده گردانیدن دست و پای. || سست اندام گردانیدن. || مقیم بودن دختر در خِدْر و مرد در جای و اهل خود و باز در آشیان خود. || در جائی اقامت کردن.


اخدار.


[اَ] (ع اِ) جِ خِدر. و جِ اخدار، اخادیر است.


اخداع.


[اِ] (ع مص) استوار گردانیدن چیزی را بچیزی. || برانگیختن کسی را بر مخادعه. || پنهان کردن. (تاج المصادر بیهقی). || در خزانه کردن. (آنندراج).


اخدال.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ خِدلة و خَدلة.


اخدام.


[اِ] (ع مص) بچاکری یعنی خادمی دادن کسی را. خادم دادن. خادمی کردن کسی را. (زوزنی). || کسی را خادم کردن. کسی را فا خادمی کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی). خدمت فرمودن کسی را. بخدمت داشتن.


اخدان.


[اَ] (ع اِ) جِ خِدن، بمعنی دوست. (غیاث). و بمعنی معشوق. قوله تعالی: و لا متخذات اخدان. (قرآن 4/25).


اخدب.


[اَ دَ] (ع ص) احمق و دراز شتابکار. دراز و ابله. (مهذب الاسماء). || دراز و خودسر و خودرأی. مؤنث: خَدْباء.


اخدر.


[اَ دَ] (اِ) برادرزاده و خواهرزاده. (برهان قاطع). رجوع به افدر شود.


اخدر.


[اَ دَ] (ع ص) شب تاریک.


اخدر.


[اَ دَ] (اِخ) نام اسبی نر که اسب های اخدریه بدو منسوبست. || فحلیست که از بند رهائی یافته با ماده خران کاظمه آمیخت.


اخدری.


[اَ دَ ری ی] (ع اِ) گورخر. خر وحشی. گور.


اخدری.


[اَ دَ ری ی] (اِخ) سمعانی در انساب گوید: اخدری، هذا اسم یشبه النسبة و هو اسامة بن اخدری له صحبة وفد علی رسول الله صلی الله علیه و سلم مسلما، هکذا ذکره ابوحاتم البستی.


اخدریة.


[اَ دَ ری یَ] (ع ص نسبی) اسبانی از نسل اخدر، فحلی معروف. خیل اخدریة از نسل اخدر، فحلی معروف است که در کاظمه با خران آمیزش کرد و این خیل از نسل اویند. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس گوید: و الاخدریة من الخیل منه [ الاخدر ] و منسوبة الیه و الاخدریة من الحمر منسوبة الیه ایضاً و قیل هی منسوبة الی العراق. قال ابن سیده و لاادری کیف ذلک.


اخدع.


[اَ دَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خَدع. فریبنده تر: اخدع من ضبّ. || (اِ) رگ حجامتگاه. رگ گردن. رگ پشت. رگی است در جای حجامت عنق و آن شعبه ای از ورید باشد و آن دو است و مجموع آن دو را اخدعان گویند و یقال فلان شدیدالاخدع؛ ای شدید موضع الاخدع. ج، اخادع. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).


اخدعان.


[اَ دَ] (ع اِ) تثنیهء اخدع. دو اخدع. دو رگ اخدع. دو رگ اند در موضع حجامت. دو رگ بجای حجامت. (دستوراللغة). رجوع به اخدع شود.


اخدم.


[اَ دَ] (ع ص) هر اسب که سپیدی ساقش کوتاه گشته گرداگرد خرده گاه وی شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). اسبی که پای وی بجای خلخال سپید بود.


اخدم.


[اَ دَ] (اِخ) نام قریه ای است تابع قضاء حیفاء در لواء عکا، و از آنجا تا حیفا دو ساعت و نیم راه است و در اوائل قرن 19م. در حدود صد خانوار در آنجا سکنی داشته اند. رجوع به منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان ج 1 ص 163 شود.


اخدود.


[اُ] (ع اِ) کنده ای بدرازا. شکاف زمین. (مهذب الاسماء). گودال زمین. شکافی بدرازا در زمین و کوه. || نشانهء تازیانه. ج، اخادید. || (ص) ضربتِ اُخدود؛ آنکه در پوست شکاف آورد.


اخدود.


[اُ] (اِخ) (اصحاب...) مردمی که مؤمنین به پیغامبری را در اخدودی پرآتش کرده سوخته اند. مؤلف قاموس الاعلام آرد: قومی هستند بنجران یمن، کعب ذونواس یکی از ملوک یمن آنان را به دین یهود دعوت کرد و ایشان از قبول آن دین تن زدند و در زبان عرب کلمهء اخدود بر حفره هائی اطلاق میشود که در آنجا آتش افروخته و کسانی را میسوخته اند و نام اصحاب اخدود در سورة البروج قرآن آمده است و رجوع به ذونواس شود - انتهی. و مؤلف مجمل التواریخ والقصص گوید: از گاه ذونواس صاحب الاخدود ششصد و شصت و چهار سال [ است ](1).
(1) - زمان تألیف کتاب بسال 520 ه . ق. بوده است.


اخدور.


[اُ] (ع اِ) پرده برای دختران در گوشهء خانه. خِدْر.


اخده.


[اَ خِدْ دَ] (ع اِ) جِ خَدّ.


اخذ.


[اَ] (ع مص) اتخاذ. قبض. گرفتن. (غیاث). ستدن. فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). فاگرفتن. (زوزنی). بازگرفتن. || واجب کردن. || در بدی انداختن و کشتن و بستن و گرفتار کردن کسی را. || اسیر کردن. || بکیفر و پاداش خود رسیدن. || بازداشتن. منع. || دزدیدن و شرح آن در فصل قاف از باب سین بیاید. (کشاف اصطلاحات الفنون). || شروع کردن. آغاز کردن. || رفتن. (آنندراج). || اخذ شارب؛ کم کردن موی بروت یا زدن موی بروت. || (اِ) پاداش. کیفر. || نجوم الاخذ؛ منزلهای ماه. نجوم اَنواء یا شهاب که مسترقین سمع را بدان رجم کنند.


اخذ.


[اِ] (ع اِ) سیرت. روش. رفتار. || خوی. عادت. طبیعت. || داغی که بر پهلوی شتر کنند هنگام خوف بیماری. || مانند. همسر.


اخذ.


[اَ خِ] (ع ص) مرد رَمَدرسیده. آشفته چشم. چشم بهم خورده. بدرد چشم دچارشده.


اخذ.


[اُ خُ] (ع اِ) آشوب چشم. (منتهی الارب). بهم خوردگی چشم.


اخذ.


[اُ خُ] (ع اِ) جِ اِخاذ. ججِ اِخاذَة.


اخذ.


[اِ] (ع اِمص) گیرائی. (منتهی الارب). || (مص) داغ کردن پهلوی شتر از خوف بیماری آن.


اخذ.


[اَ خَ] (ع مص) تخمه پیدا کردن از پر خوردن شیر. ناگوارد شدن شترکره از شیر. ناگواری شتربچه از شیر. || دیوانه شدن اشتر. || مبتلا شدن مرد به آشوب چشم یعنی درد چشم و رمد.


اخذاء .


[اِ] (ع مص) خوار و رام کردن. (تاج المصادر بیهقی). مطیع کردن آدمی و رام کردن چاروا.


اخذاء .


[اُ خَ] (ع ص، اِ) جِ اخیذ.


اخذال.


[اِ] (ع مص) اخذال ولد وحشیه؛ یافتن مادر خود را بریده از خود. قال اللیث: اخذل ولدالوحشیة امّه؛ معناه وجد امّه تخذله. (تاج العروس). || اخذال ظبیة؛ مقیم گردیدن آهو به تفقد بچه.


اخذام.


[اِ] (ع مص) اقرار کردن بخواری. || آرام گردیدن. || مُسکر گردیدن شراب.


اخذ کردن.


[اَ کَ دَ] (مص مرکب) اخذ. گرفتن. ستدن. فاگرفتن. قبض کردن. || یافتن. دریافتن. درک کردن. فراگرفتن. || اخذ کردن از؛ برداشت کردن.


اخذل.


[اَ ذَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خَذْل و خِذلان. خاذل تر. مخذول تر.


اخذ و عمل.


[اَ ذُ عَ مَ] (اِ مرکب، از اتباع)در تداول عامّه، فوائد نامشروع پیاپی از چیزی یا از کسی.


اخذة.


[اُ ذَ] (ع اِ) افسون. جادوئی. سحر. کار بغایت نازک و باریک که مانند سحر باشد. || مُهرهء افسون که بدان زنان عرب مردان را از زنان دیگر بند کنند. || اخذة النّار؛ زمان اندک بعد از غروب آفتاب و قولهم: بادر بزندک اخذة النار؛ شتاب کن بگیرائی آتش با آتش زنه اندکی پس از غروب آفتاب، چه عرب را عقیده بر آنست که در این وقت از زمان که ساعت بدی است آتش از آتش زنه زود درمیگیرد. (منتهی الارب). زمان اندک پیش از نماز مغرب. || اخذة الاسف؛ گرفتگی غم و اندوه.


اخذه.


[اَ ذَ] (ع اِ) (اصطلاح طب) جمود. شخوص. این هر سه نام بیماری ایست که ناگاه حس و حرکت مردم فروگرفته شود چنانکه اگر بر پای باشد یا نشسته یا خفته یا اندر کاری باشد چون این علت پدید آید هم بر آن شکل بماند خشک، و اگر بیدار باشد چشمها بازکرده بماند. و اگر در خواب باشد چشمها فرازکرده بماند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || مقدار شربت داروئی. || اخذهء بلاد؛ تسخیر آن.


اخذی.


[اَ ذا] (ع ص) سست گوش. (مهذب الاسماء) (زوزنی). گاوگوش. (دستوراللغة). مؤنث: خَذْواء.


اخر.


[اَ خَ] (ص تفضیلی) نعت تفضیلی منحوت از خر فارسی بمعنی حمار در معنی وصفی آن. خرتر. و چون «ای اَخَرّ بتشدید» گویند مزید مبالغه را خواهند.


اخر.


[اَ خِ] (ع ص) مطرود از خیر. در دشنام گویند ابعد الله الاخِر؛ یعنی دور داراد خدا این مطرود دور از خیر را. (منتهی الارب).


اخر.


[اُ خُ] (ع اِ) پس، ضد قدم. گویند شقه اُخُراً و من اُخُرٍ؛ درید آنرا از پس. و جاء اخراً؛ آمد پس همه. (منتهی الارب).


اخر.


[اُ خَ] (ع ص، اِ) جِ آخر و اخری.


اخرا.


[اُ] (یونانی، اِ)(1) (گِل...) نام خاکی برنگ زرد و سرخ و جز آن که در بعض سواحل و جزائر جنوبی ایران هست و از آن رنگ گیرند. و گِلِ مختوم قسمی از آن است . ارتکان. ارتکین. گلک (اصطلاح جزیرهء قشم و هرمز). فاده.
(1) - کلمهء یونانی است okhra که در فرانسه Ocreشده است.


اخراب.


[اَ] (ع اِ) جِ خُربة و خِربَه و خَرَب.


اخراب.


[اِ] (ع مص) ناآباد گردانیدن چیزی را. ویران کردن. (تاج المصادر بیهقی). ویران کردن خانه را.


اخراب.


[اَ] (اِخ) موضعی است به نجد. (منتهی الارب). و ثغور و حدود را اخراب گویند و اخراب غرور موضعی است در شعر جمیل. (مراصدالاطلاع).


اخرات.


[اَ] (ع اِ) جِ خَرت. چشمه و روزنه های سوزن و سوراخهای گوش و امثال آن. || حلقه ها در سر تنگهای ستور.


اخرات.


[اَ خُ] (اِ) آخُرات. آخُرها. ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر (در ذکر اخبارالذهب و معادنه) آرد: و قد کان یوجد فی زرویان فی عنفوان ظهوره و اقبال شأنه فی جباله و هضباته تجاویف واسعة کالبیوت یسمونها أخرات، ای أواری مملؤة من قطاع ذهب کالسبائک کأنها خزائن معدة لطلابها و کان العاثر علیها یحصل علی غناءالدّهر. (الجماهر چ هند ص242).


اخراج.


[اِ] (ع مص) بیرون کردن. بیرون کشیدن. بیرون آوردن. نقیض ادخال :
دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار.مولوی.
وجه بیرون رفتن عقل از سر عاشق مپرس
کرد نافرمانی سلطان ز شهر اخراج شد.
نسبتی.
-اخراج ساختن؛ دفع کردن. رد کردن. بدر کردن.
-اخراج کردن؛ بیرون کردن. دفع کردن. کسی را از شغل و کار خود بازداشتن. طرد کردن. راندن. نفی کردن. تبعید کردن. جلاء وطن.
|| ادا کردن باج را. || شکار کردن شترمرغ ابلق را. || نکاح کردن زنی را سرخ رنگ که سپیدی آن بسیاهی زند. || اخراج راعیه؛ چریدن بعض چراگاه و گذاشتن بعض آنرا. || گذشتن بر کسی سالی که در نیم آن فراخی و در نیم دیگر تنگی بود. || اخراج بلد؛ نفی بلد. تبعید. نزد فارسیان بمعنی برآوردن گناهکاری را از شهری یا دهی و شهری و به دهی فرستادن و یا برآوردن شخص اخراجی یعنی آنکه او را از شهر یا ده برآورده باشند.
|| اخراج دم؛(1) حجامت. خون گرفتن. || اخراج عضوی از بدن؛(2) قطع عضوی از اعضاء. || اخراج براز؛(3) دفع آن. || اخراج البول دفعةً دفعةً؛ ایزاغ. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - emission sanguine.
(2) - Exerese.
(3) - Defecation.


اخراج.


[اَ] (ع اِ) جِ خرج.


اخراجات.


[اِ] (ع اِ) جِ اخراج. || وجه معاش. وجه گذران : گفت [ عابد ] همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و همه روز در بند اخراجات. (گلستان). || آنچه از شهر و یا مملکتی از مال التجاره و جز آن بیرون برند. صادرات.


اخراجی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به اِخراج :
آشفتهء زلف اوست هر جا تابی ست
دیوانهء چشم اوست هر جا خوابی ست
زندانی آه ماست هر جا سوزی ست
اخراجی چشم ماست هر جا آبی ست.
سودائی.


اخراد.


[اِ] (ع مص) خاموش شدن (از خواری نه از حیاء). || شرم کردن. || مائل گردیدن به لهو. || درازی سکوت.


اخرار.


[اِ] (ع مص) چیزی را زده انداختن. بیوکندن. (تاج المصادر بیهقی). بیفکندن. انداختن.


اخراس.


[اِ] (ع مص) گنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). گنگ گردانیدن. گنگ و لال کردن. گنگلاج کردن.


اخراس.


[اَ] (یونانی، اِ)(1) به یونانی کمثری بری است. (تحفهء حکیم مؤمن). امرود. گلابی وحشی.
(1) - Achras (Axras).


اخراص.


[اَ] (ع اِ) جِ خُرَص و خُرُص و خُرص. چوبها که بدان انگبین چینند.


اخراط.


[اِ] (ع مص) اخراط خریطه؛ خریطه را بدوال بستن. خریطه دوختن. دوال خریطه درهم افکندن. (تاج المصادر). || اِخراطِ شاة؛ خَرط گوسفند. چشم زخم رسیدن به پستان گوسفند. || منجمد و یا زردآب بیرون آمدن شیر بجهت نشستن گوسفند بر زمین نمناک.


اخراف.


[اِ] (ع مص) خرف و فرتوت گردانیدن. || بهنگام چیدن میوه رسیدن. || اجازت دادن چیدن میوه. || بره زادن گوسفند در خریف. در خریف زادن گوسفند و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). در پائیز زائیدن. || بچه زادن ناقه در همان وقت که آبستن شده بود. || در خریف درآمدن. در خریف شدن. (تاج المصادر بیهقی). در پائیز رفتن. || بسیار دراز شدن (گیاه). || اجازت.


اخراق.


[اِ] (ع مص) سرگشته و متحیر گردانیدن. مدهوش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). حیران گردانیدن. || پاره کردن. دریدن. (آنندراج).


اخراق.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ خِرق.


اخرب.


[اَ رَ] (ع ص) شکافته گوش. کفته گوش. سوراخ کرده گوش. || که بدنبال چشم نگرد. || ویران. (غیاث اللغات). || (اصطلاح عروض) وزن بحری که در آن خرب واقع شود و خرب بالفتح به اصطلاح عروض، انداختن میم و نون مفاعیلن است تا فاعیل بماند مفعول بضم لام که لفظ مستعمل است بجای آن بنهند چون اول و آخر رکن را انداختند خرابی تمام در آن راه یافت لهذا اخرب نام کردند. (غیاث اللغات). الاخرب من اجزاءالعروض ماکان اخرم مکفوفاً مثل مفاعیل یحول الی مفعول. (منتهی الارب). و رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم تألیف شمس قیس چ طهران ص44 و 86 و رجوع به مضارع شود. || (اِمص) گشادگی شکاف گوش.


اخرب.


[اَ رَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خراب.
-امثال: اخرب من جوف حمار؛ اخلی من جوف حمار. (مجمع الامثال میدانی در اخلی...).


اخرب.


[اَ رَ/ رُ] (اِخ) موضعی در زمین بنی عامربن صعصعة و وقعهء بنی نَهد و بنی عامر آنجا بوده است. امرؤالقیس راست:
خرجنا نُریغُ الوَحشَ بین ثُعالة
و بین رُحَیات الی فجّ اخْرُبِ
اذا ما رَکبنا قال وِلدَانُ اهلنا
تعالوا الی أن یأتِنا الصیدُ نَحطبِ.
(معجم البلدان).


اخربة.


[اَ رِ بَ] (ع اِ) جِ خراب. (دهار).


اخرج.


[اَ رَ] (ع ص) سیاه و سپید. (تاج المصادر بیهقی): کبش اخرج؛ کبشٌ فیه بیاض و سواد. گوسفند سیاه و سفید. (مهذب الاسماء). قچقار ابلق. و کذلک ظلیمٌ اخرج؛ شترمرغ ابلق. مؤنث: خَرْجاء. || (اِ) نام مرغی است و آن را مُکاء نیز گویند.


اخرج.


[اَ رَ] (اِخ) کوهی است بنی شرقی را و آنان دزدان بودند. (معجم البلدان).


اخرجاج.


[اِ رِ] (ع مص) ابلق گردیدن. (منتهی الارب). سیاه و سپید شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).


اخرجان.


[اَ رَ] (ع اِ) تثنیهء اخرج از خَرَج و آن دو رنگ سفید و سیاه است. || (اِخ) دو کوهست در بلاد بنی عامر. (معجم البلدان).


اخرجه.


[اَ رِ جَ] (ع اِ) جِ خَرْج. (منتهی الارب). جِ خَراج. (تاج العروس): و قد کان عمر دوّن الدواوین و وضع الاخرجة والقوانین و احتاج الی تاریخ. (آثارالباقیهء بیرونی).


اخرجه.


[اَ رِ جَ] (اِخ) آبی است در متن راه نخستین از جانب چپ سمیراء. (معجم البلدان). || چاهی است در بن کوهی. (منتهی الارب). بکری ذکر آن آورده و گوید نام چاهی است در بادیه و آن را در بن کوهی اخرج کنده اند و دو رنگ دارد و ازین رو نام آنرا از همین ماده مشتق کرده اند و چاهی دیگر نیز در بن کوهی اسود است که آنرا «اسودة» گفته اند بر مثال اخرجه. (ضمیمهء معجم البلدان).


اخرجیة.


[اَ رَ جی یَ] (اِخ) موضعی است بشام. جریر راست:
یقول بوادی الاخرجیة صاحبی
متی یَرعَوی قلب النوی المتقاذف.
(معجم البلدان).


اخرس.


[اَ رَ] (ع ص) گنگ. (زمخشری) (زوزنی) (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). کندزبان. بی آواز. لال. مؤنث: خَرْساء. ج، خُرس، خُرسان :
عاشقی بر خور و بر شهوت خود راست چو خرس
نفس گویای تو در حکمت از آنست اخرس.
سنائی.
|| لَبَن اَخرس؛ شیر خفته. شیر غلیظ. شیر کلچیده. شیر بسته. || علم اخرس؛ منارهء راه که آواز صدا از وی نیاید. و رجوع به اخرسان شود.


اخرس.


[اَ رَ] (اِخ) رجوع به الب ارسلان شود.


اخرس.


[اَ رَ] (اِخ) شیخ عبدالغفاربن عبدالواحدبن وهب ملقب به الاخرس. از مشاهیر شعرای عراق است. مولد او بموصل بسال 1220 ه . ق. و منشأ و موطن او ببغداد بود در جانب کرخ. او نزد شیخ آلوسی کتاب سیبویه را قرائت کرد و شیخ او را اجازت داد آنگاه به آموختن علوم عقلیه و فنون غربیه پرداخت و در آنها متقن شد و فن شعر نیکو بیاموخت. ناشر دیوان وی در مقدمه نویسد: «ورد من مسقط رأسه الموصل الخضراء الی مدینة الزوراء و جعلها له موطناً و عریناً و مسکناً و کانت أکابرها تخدمه و تشتاق لطلعته و أماجدالعراق ترتاح الی مفاکهته. کان فی لسانه تلعثم و ثقل فدعی بالاخرس لسببه و فی ابان صباه کان قد أرسله الوزیر داودباشا والی بغداد الی بعض بلادالهند لیصلحوا لسانه عن الخرس. فقال له الطبیب: أنا اعالج لسانک بدواء فاما أن ینطق و اما أن تموت فقال لاابیع کلی ببعضی و کر راجعاً الی بغداد. توفی بالبصرة و دفن بمقبرة الامام حسن البصری.» وفات وی بسال 1290 بود. او راست: الطراز الانفس فی شعرالاخرس. دیوان او که احمد عزت باشا العمری آن را تدوین کرده در مطبعهء الجوائب آستانه بسال 1304 ه . ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).


اخرس.


[اَ رَ] (اِخ) القس. میخائیل الحلبی المازونی. او راست: اطیب المجانی فی حیاة یوسف کلدانی، چاپ مطبعة الادبیة بیروت بسال 1907م. (معجم المطبوعات).


اخرسان.


[اَ رَ] (ع اِ) تثنیهء اخرس. اخرسین. آب و آتش: و پیغامبر ما محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم گفت نعوذ باللّه من الاخرسین الاصمَین، و بدین دو گنگ و کر آب و آتش را خواسته است. (تاریخ بیهقی).


اخرس اضرس.


[اَ رَ سُ اَ رَ] (ع ص مرکب، از اتباع) از اتباع است. رجوع به تاج العروس مادهء ضرس شود.


اخرسین.


[اَ رَ سَ] (ع اِ) رجوع به اَخرسان شود.


اخرف.


[اَ رَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خَرِف. خَرِف تر.


اخرفه.


[اَ رِ فَ] (ع اِ) جِ خروف، بمعنی برهء نر و بره ای که گیاه خوردن گرفته و قوی گشته است.


اخرق.


[اَ رَ] (ع ص) دُرُشت. || گول و نادان در کار. مرد احمق. اَوره. (تاج المصادر). آنکه هیچ کار نداند کرد. ناشی. مؤنث: خَرْقاء. ج، خُرق. || شتر که سر سپل وی بر زمین افتد پیش از سپل بسبب نجابت. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس گوید: البعیر یقع منسمه علی الارض قبل خفه یعتریه ذلک من النجابة. || دریده گوش. (مهذب الاسماء). شکافته گوش.


اخرق.


[اَ رَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خرق. گول تر. نادان تر.
- امثال: اخرق من حمامة؛ و ذلک انها تبیض بیضها علی الاعواد الثلاثة فربما وقع بیضها فتکسر.
اخرق من ناکثة غزلها و یقال من ناقضة غزلها؛ و هی امرأة کانت من قریش یقال لها امّریطة بنت کعب بن سعدبن تیم بن مرة و هی الّتی قیل فیها خرقاء وجدت صوفاً، و الّتی قال الله عز و جل فیها: و لاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوة انکاثا. (قرآن 16/92). قال المفسرون کانت هذه المرأة تغزل و تأمر جواریها ان یغزلن ثم تنقض و تأمرهن ان ینقضن ما فتلن و امررن فضرب بها المثل فی الخرق. (مجمع الامثال میدانی).


اخرم.


[اَ رَ] (ع ص، اِ) بریده بینی. کفته بینی. دیوار بینی یا سر بینی اندکی بریده. (تاج المصادر بیهقی). دیواربینی بریده. (زوزنی). آنکه میانهء دو سوراخ بینی او بریده باشند :
تیر تو تنین دم شده زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده منقار عنقا ریخته.
خاقانی.
|| سوراخ کرده گوش. نرمهءگوش سوراخ. آنکه نرمهء گوش وی سوراخ کرده باشند. (تاج المصادر بیهقی). گوش سوراخ کرده. (زوزنی). || منقطع چشم. || منقطع کوه غیر جائی که تمام میشود. || (اصطلاح عروض) شعری که در وزن آن تصرف خَرم کرده باشند و آن عبارت از افتادن فاء فعولُن و میم مفاعیلن باشد. مؤلف غیاث اللغات آرد: به اصطلاح عروض انداختن میم مفاعیلن است فاعیلن بماند مفعولن که لفظ مستعمل است بجای آن نهند. انداختن میم مفاعیل را به بریدن بینی تشبیه کردند. و شمس قیس گوید: خرم انداختن میم مفاعیلن باشد فاعیلن بماند مفعولن بجای آن بنهند و مفعولن چون از فاعیلن خیزد آنرا اخرم خوانند یعنی بریده بینی. رجوع به المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران ص36 و 44 شود. || دو استخوان سوراخ دار یکی در طرف حنک اعلی و دیگری در دو کتف از جانب بازو. سر استخوان کتف از سوی بازو. (مهذب الاسماء). در سر کتف گویست که زائدهء سر استخوان بازو در آنست و طرف این گو دو زائده دارد یکی بالا و یکی زیر که مانع اند از انخلاع استخوان بازو از کتف و این زائد را اخرم خوانند. (بحرالجواهر). ج، خُرْم. (مهذب الاسماء). و رجوع به اَخْرَمان شود.


اخرم.


[اَ رَ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان روم. (منتهی الارب).


اخرم.


[اَ رَ] (اِخ) کوهی در دیار بنی سلیم که ببلاد ربیعة بن عامربن صعصعة پیوندد. کوهی است در چهارمیلی زمین نجد. || کوهی در طرف دهناء و در شعر کثیر بضم راء آمده است (در ثنای مسیب بن عَلس):
موازیة هَضبَالمصبح واتَّقَتْ
جبال الحمی والاخشبین بأخرُمِ.
و هم او گوید:
ترعی ریاضَالاخرَمَین له
فیها مَواردُ ماؤها غَدق.(معجم البلدان).


اخرماس.


[اِ رِمْ ما] (ع مص) خاموش بودن. || خوار شدن. || فروتنی نمودن.


اخرماص.


[اِ رِمْ ما] (ع مص) خاموش گردیدن.


اخرمان.


[اَ رَ] (ع اِ) تثنیهء اخرم. دو اخرم سر کتف. دو استخوان سوراخ دار یکی در طرف حنک اعلی و دیگری در دو کتف از جانب بازو و دو زائده که در طرف گو کتف است و در سر کتف گوی که زائدهء سر استخوان بازو در آن است و طرف این گو دو زائده دارد یکی بالا و دیگری زیر.


اخرمان.


[اَ رَ] (اِخ) دو کوه است از دیار بنی باهله. عمروبن احمر راست:
فیا راکباً أما عرضت فبلّغن
قبائلنا بالاخرمَین و جورم.
(ضمیمهء معجم البلدان).


اخرنباق.


[اِ رِمْ] (ع مص) سر فروافکندن. || خاموش بودن. خاموش شدن. و در مثل است: مخرنبق لِینباع؛ ای ساکت لداهیة یریدها. (منتهی الارب). || دوسیدن بزمین.


اخرنطام.


[اِ رِ] (ع مص) خشم گرفتن. (زوزنی). غضبناک شدن. || روی تُرُش کردن. || گردن کشی کردن. (زوزنی). تکبر نمودن. (منتهی الارب). || بلند کردن بینی را. (منتهی الارب).


اخرنفاق.


[اِ رِ] (ع مص) خرفقه. سر فروداشتن. || خاموش بودن. || دوسیدن به زمین.


اخرنماس.


[اِ رِمْ] (ع مص) خاموش شدن. (منتهی الارب). خاموش بودن.


اخرواط.


[اِ رِوْ وا] (ع مص) تیز رفتن. تیز گذشتن. تیز در چیزی درآمدن. (زوزنی). || اخرواط طریق بر کسی؛ دراز کشیدن راه بدو. || بدور و دراز کشیده شدن شعر. || اخرواط لحیة؛ دراز شدن ریش با عرضی کم. || اخرواط دام در پای شکاری؛ منقلب گشتن و بند شدن دام بر پای او.


اخروت.


[اُ] (اِخ) مخلافی است در یمن. (معجم البلدان). و اجروت هم مخلافی دیگر است هم بدانجا. (مراصدالاطلاع).


اخروس.


[ ] (یونانی، اِ) بیونانی اماریتون (اماریطون) است. (تحفهء حکیم مؤمن). لیارو. (مخزن الادویة). امارنطن(1). صاحب مخزن الادویه در ذیل اماریطن آرد: لغت یونانیست. ابن بیطار نوشته که جماعتی از انواع اقحوان(2)دانسته اند و نیست چنین و نزد من از انواع قیصوم(3) است و من آنرا چنین شناخته ام بعینه.
(1) - Elichrysum. . (ترجمهء ابن بیطار).
(2) - Parthenium . (ترجمهء ابن بیطار).
(3) - Abrotonum


اخروسیوس.


[اَ] (اِخ)(1) طبیب. قفطی در تاریخ الحکما آرد: اسقلبیوس از فرزندان و خویشاوندان شش شاگرد بجای ماند و آنان ماغینوس و سقراطون و أخروسیوس الطبیب و مهراریس المکذوب علیه... و صوریذوس و میساوس باشند و هر یک از اینان رأی استاد خویش اسقلبیوس را اتخاذ کرده است و آن رأی تجربه است، چه طب توسط او بصورت تجربه درآمد. (تاریخ الحکماء چ لیپزیک ص13).
(1) - Acrisius.


اخروش.


[اُ] (اِ) خروش. شور و غوغا. (برهان قاطع) :
شادی و خوشی امروز به از دوش کنم
بجهم(1) دست زنم نعره و اخروش کنم.
منجیک (از شعوری).
و در دیوان منوچهری در مسمطی بنام منوچهری آمده است.
(1) - در دیوان منوچهری: بچمم، و تصحیح قیاسی است.


اخروشیدن.


[اُ دَ] (مص) خروشیدن.


اخروی.


[اُ رَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به اُخری. مقابل دنیوی و دنیاوی.


اخرویة.


[اُ رَ وی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث اخروی.


اخرة.


[اَ خِرْ رَ] (ع اِ) جِ خریر. زمینهای دشت که در میان پشته ها و کوهها باشد.


اخرة.


[اَ / اُ خَ رَ] (ع ق، اِ) سپس: جاء اَخرة و جاء اُخرَة و جاء بأخَرَة؛ آمد پس از همه. ماعرفته الا باخرة؛ نشناختم او را مگر پس از همه. (از منتهی الارب).


اخرة.


[اَ خِ رَ] (ع اِ) مهلت. نسأه. نظرة. نسیه: بعته بأخرة؛ فروختم آنرا به نسیه و مهلت.


اخری.


[اُ را] (ع ص، اِ) تأنیث آخَر. نقیض اولی. دگر. دیگر. پسین. دومین. ج، اُخریات، اُخَر. || آن جهان. آن سرای. عقبی. آخرت (مقابل دنیا).
- اخری القوم؛ کسی که در آخر قوم باشد.


اخری.


[اِ ری ی / اِ خُ ری ی / اُ ری ی] (ع ق، اِ) سپس.


اخری.


[اَ خُ ری ی] (ص نسبی) هذه النسبة الی اخروهی قصة (ظ: قصبة) دهستان بین جرجان و بلاد حراسان (ظ: خراسان) هکذا ذکره ابوبکر الخطیب الحافظ فی کتاب المونیف (؟) و اطنابی قراة بخط ابی عبدالله محدبن عبدالواحد الدما والحافظ الاصبهان ان اخر قریة بدهستان و هو دخل تلک البلاد و عرف المواضع فحصل من القولین ان اخر اسم قصبه (قصبة) دهستان او قربة (قریة؟) بها. (انساب سمعانی ص14). و عبارت غلط و مضطرب است.


اخریات.


[اُ رَ] (ع ص، اِ) جِ اُخری.


اخریان.


[اَ] (اِ) آخریان. قماش. سلعة. جهاز. (ربنجنی). متاع. کالا. کاله. بضاعت. کالای برگزیده. رخت. مبیع. و آن کالای خرید و فروخت است. (مجمل اللغة): التدلیس؛ عیب اخریان بر خریدار بپوشانیدن. (زوزنی). الغیض؛ کم شدن بهاء اخریان. (مجمل اللغة) (صراح). الابضاع؛ اخریان دادن. (زوزنی). و عامّهء مردم معاملت آنرا خوانند و شناسند که اخریانی بأخریانی بود و نیکنامی را و شکر را عوض ندانند. (دانشنامهء علائی).
چون میدهی مرا تو عطاهای به گزین
جز به گزین چه آرمت از اخریان شکر.
کمال الدین اسمعیل.
و این کلمه بصورت آخریان هم آمده است :
دزد اگر با چراغ روی آرد
به گزیند ز کوشک آخریان.
و رجوع به آخریان شود.


اخری اللیالی.


[اُ رَلْ لَ یا] (ع ق مرکب)لاافعله اخری اللیالی؛ هیچگاه این کار نخواهم کردن.


اخری المنون.


[اُ رَلْ مَ] (ع ق مرکب)لاافعله أخری المنون؛ تا بمیرم این کار نخواهم کردن.


اخریجاج.


[اِ] (ع مص) اخرجاج. ابلق گردیدن. سیاه و سپید شدن.


اخریده.


[اُ دَ] (اِخ) شهریست حصین در ترکیهء اروپا و نام قدیم آن لیخنیذ بود و آن تابع قضاء لواء مناستر در ولایت سالونیک از روم ایلی و در ساحل شمالی دریاچهء اخریده واقع است و تا یانینه 180 هزار گز (از جانب شمال) مسافت دارد. سکنهء آن 5000 تن است و گویند در آن 2000 خانه است و در مائهء هشتم میلادی این شهر مقام پادشاهان بلغار بود. (ضمیمهء معجم البلدان).


اخریده.


[اُ دَ] (اِخ) (بحیرهء ...) دریاچه ایست در جنوب شهر اخریده با طول 25 هزار گز و عرض 12 هزار گز. (ضمیمهء معجم البلدان).


اخریراق.


[اِ] (ع مص) دریده شدن. بریده شدن و پاره پاره گردیدن. (منتهی الارب).


اخریس.


[اُ خُ] (اِخ)(1) مانِتُن، پس از نفریت فرعون مصر، اخریس را فرعون مصر دانسته است. دیودور آخریس و ابوریحان در آثارالباقیه اوخوروس آورده اند. وی با اِواُگراس، که در سالامین قبرس بر اردشیر هخامنشی یاغی شده بود، بر ضد او همدست شد و به پی سیدیان، که در آسیای صغیر بر شام قیام کرده بودند، یاری کرد. در زمان او، چنانکه ایزوکرات(2) گوید، اردشیر سه سردار یعنی آبروکوماس(3) و تی تِروست(4) و فرناباذ را مأمور کرد تا مصر را تصرف کنند (تقریباً در 390 ق. م.) و آنان موفق نشدند. کیفیات این جنگ درست معلوم نیست، ولی ظن قوی میرود که فرماندهی سه سردار باعث عدم توفیق شده باشد. (ایران باستان تألیف پیرنیا ج2 ص1132 و 1133).
(1) - Achoris.
(2) - Isocrate.
(3) - Abrocomas.
(4) - Titheraustes.


اخریط.


[اِ] (ع اِ) کراث برّی است. (تحفهء حکیم مؤمن). گندنای صحرائی را گویند، قولنج بگشاید و بول براند، بعربی کراث الکرکم خوانند. (برهان قاطع). طبطان. فراسیون. نوعی از شورگیاه.


اخریطوس.


[ ] (اِ) کرنب برّیست. (تحفهء حکیم مؤمن). کلم دشتی.


اخریمیدس.


[ ] (اِخ) حکیم و ریاضی دان یونان. پس از اقلیدس مردم علوم اقلیدس را از اخریمیدس فراگرفتند و شهرت وی از این راه است. و او را در فوائد اقلیدس تصنیفاتی است. (تاریخ الحکمای قفطی چ لیپزیک ص68).


اخزاء .


[اِ] (ع مص) خوار و رام کردن. (تاج المصادر بیهقی). || رسوا کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی): اخزاه الله؛ رسوا کناد خدای او را. || هلاک کردن. (تاج المصادر بیهقی).


اخزان.


[اِ] (ع مص) غنی شدن بعد فقر. || اِخزان مال؛ جمع کردن آن.


اخزای.


[ ] (اِخ) (بعبری: کسی که خداوند او را یاری میدهد) گویند این لفظ مرخم «اخزیا» است و او کاهنی بود که در کتاب نحمیا 11:13 مذکور است و در کتاب اول تواریخ ایام 9:12 یحزیره خوانده شده است. (قاموس کتاب مقدس).


اخزر.


[اَ زَ] (ع ص) نعت از خزر. احول. کج چشم. || خردچشم. تنگ چشم. آنکه چشم خرد و تنگ دارد. || آنکه بگوشهء چشم نظر کند. بگوشهء چشم نگاه کننده. آنکه بگوشهء چشم نگرد. (تاج المصادر بیهقی). که بدنبال چشم نگرد. (مهذب الاسماء). مؤنث: خَزْراء. ج، خُزر.


اخزری.


[اَ زَ ری ی] (ع اِ) خَزَری. دستارها از ابریشم غاژ کرده.


اخزل.


[اَ زَ] (ع ص) شکسته پشت. || شتر که همهء کوهان وی رفته باشد. || اعرج. || (اصطلاح عروض) شعری که در آن خُزله باشد. مخزول. و رجوع به خَزْل و خُزْلة شود.


اخزم.


[اَ زَ] (ع اِ) مار نر. || (ص) نَره ای که رگ پوست آن کوتاه باشد.


اخزم.


[اَ زَ] (اِخ) فحلی است نجیب.


اخزم.


[اَ زَ] (اِخ) کوهی است قرب مدینه بین ناحیة مَلل و روحاء و ذکر آن در اخبار عرب آمده است. || کوهی است نجدی در حُقّالضِّباب. (معجم البلدان).


اخزم.


[اَ زَ] (اِخ) نام جدّ حاتم طائی که از پدر خود ابواخزم عاق بود و بعد از مردن اخزم پسران وی روزی بر جد خویش ابی اخزم درافتادند و او را مجروح و خون آلوده ساختند و او این بیت بگفت:
انّ بنیّ ضرّجونی بالدّم
شنشنة اعرفها من اخزم.
و بجای «ضرجونی»، «رمَلونی» نیز روایت شده و مراد این است که آنان در عقوق شبیه پدر خود هستند. و مصراع اخیر مثل شده است. (مجمع الامثال میدانی) (عقدالفرید چ قاهره سنهء 1321 ه . ق. ج 1 ص 157). و رجوع به ابواخزم طائی شود.


اخزواء .


[اِ زِ] (ع مص) در شهرت و بلا افتاده خوار گردیدن. (منتهی الارب).


اخزة.


[اَ خِزْ زَ] (ع اِ) جِ خُزَز. خرگوشان نر.


اخزی.


[اَ زا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خزی. رسواتر.
-امثال: اخزی من ذات النحیین. رجوع به اشغل من ذات النحیین شود. (مجمع الامثال میدانی).
|| رسواکننده تر. خوارکننده تر : فارسلنا علیهم ریحاً صَرصَراً فی ایام نحسات لنذیقهم عذاب الخزی فی الحیوة الدنیا و لعذاب الاَخرة اخزی و هم لایُنصرون. (قرآن 41/16).


اخزیاء .


[ ] (اِخ) (متعالی) نام دو تن از شاهان یهود: اخزیاء اول پسر و جانشین آحاب، هشتمین شهریار بنی اسرائیل، وی ضلالت و بی دینی آحاب را شعار خود ساخت و بعل و عشتاروت را پرستش کرد و رسوم عبادت این دو بُت بواسطهء ایزابل در میان بنی اسرائیل رواج یافت. در مدت سلطنت او موابیان عصیان کردند و او خود با یهود شافاط پادشاه یهودا در دریای احمر تجارت میکرد و بواسطهء ضلالت او همهء اموال وی بباد رفت و جز خسارت بار نیاورد (کتاب دوم تواریخ ایام 20: 35 - 37) و چون از پنجره بزیر افتاد نزد خدای فلسطینیان کس فرستاد تا دربارهء شفا یافتن خود مشورت کند و ایلیاء پیغمبر مرگ عاجل او را نخست بملازمان وی و سپس بخود او اعلام کرد. اخزیاء دوم که یهواحاز و عزریا نیز خوانده شده پسر یهورام و عثلیا و پنجمین پادشاه یهودا بود که در سنهء 843 ق. م. در بیست ودوسالگی بجای پدر بر تخت نشست (کتاب دوم پادشاهان 8:25 و دوم تواریخ ایام 22:2) و مدت یکسال در اورشلیم سلطنت نمود و چون از طرف مادر ایشان ببدی رفتار کرد، هنگامیکه بعیادت بخانوادهء آحاب منسوب بود از آنرو بمثل یهورام بن آحاب میرفت ییهو ویرا بکشت و دو حکایت وفات وی با یکدیگر منافاتی ندارد و چنان مینماید که او از دست ییهو فرار کرد و در سامره متواری گردید و آنگاه گرفتار شد و او را بنزد ییهو آوردند و در جور در کالسکهء جنگی خود زده شد و در مجدو درگذشت. (قاموس کتاب مقدس).


اخزیاهو.


[ ] (اِخ) رجوع به اخزیاهی شود.


اخزیاهی.


[ ] (اِخ) یا اخزیاهوبن یهورام. (سنی ملوک الارض و الانبیاء تألیف حمزهء اصفهانی ص62). و مؤلف مجمل التواریخ والقصص پس از ذکر یورام ابن سافط (طبری: یهو شافاط) از ملوک بنی اسرائیل آرد: اخزیاهی یکسال ملک بود. (مجمل التواریخ ص144). رجوع به اخزیاء (دوم) شود.


اخس.


[اُ خُ] (اِخ) (بمعنی خوب) لقب اردشیر سوم هخامنشی که ظاهراً یونانی شدهء کلمهء وَهوکَ فارسی هخامنشی است. رجوع به اردشیر سوم و ایران باستان ص74، 952، 954، 955، 956، 1140، 1152، 1153، 1155، 1157، 1158، 1164، 1165، 1179، 1183، 1214، 1324، 1360، 1430، 1449، 1629، 1637، 1644، 1872، 1883، 1936، 1943، 1954، 2018، 2124 شود.


اخس.


[اَ خَس س] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خسیس. زبون تر. فرومایه تر. خوارتر. (غیاث اللغات). ارذل. خسیس تر : نتیجه تابع اخسّ مقدمتین است. ندانستند [ کدخدایان غازی و اریارق ] که چون خداوندان ایشان برافتادند ارذل من النعل و اخسّ من التراب باشند. (تاریخ بیهقی).


اخساء .


[اِ] (ع مص) طاق یا جفت بازیدن به گردکان.


اخساء .


[اَ خِسْ سا] (ع ص، اِ) جِ خسیس. (غیاث اللغات).


اخسار.


[اِ] (ع مص) کمی. || کم کردن. کاستن. (تاج المصادر بیهقی). بکاستن. (زوزنی). || زیان یافتن.


اخساس.


[اِ] (ع مص) فرومایگی کردن. (منتهی الارب). کاری دون کردن. (تاج المصادر بیهقی). کار زبون کردن. || خوار و زبون گردانیدن. ناکس و زبون گردانیدن. خسیس گردانیدن. (زوزنی). || خسیس و فرومایه یافتن کسی را. (منتهی الارب). خوار و زبون یافتن. ناکس و زبون یافتن. || کم کردن (بهرهء کسی): اَخَسَّ الله حظّه؛ کم کناد خدای بهرهء او را!


اخساف.


[اِ] (ع مص) نابینا شدن. کور شدن. || خسیف یافتن چاه را(1).
(1) - خسیف، چاه بسیارآب است در زمین سنگناک که آب آن منقطع نشود.


اخساف ظبیه.


[اِ فُ ظَبْ یَ] (اِخ)موضعی است بمکه خارج حرم. قیس بن ذُرَیح گوید:
فمکةُ فالاخسافُ اخسافُ ظبیةٍ
بها من لَبینی مُخرف و مرابعُ.
(ضمیمهء معجم البلدان).


اخسان.


[اِ] (ع مص) خوار شدن پس از ارجمندی.


اخستان.


[اَ سِ] (اِخ) ابن خاقان اکبر ابوالهیجاء فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه ملقب بجلال الدین و مکنی به ابوالمظفر. آغاز و انجام شهریاری او معلوم نیست ولی به احتمال قویتر او بسال 563ه . ق. فرمانروائی شروان داشته(1) و گویا این هنگام از وفات منوچهر چندان بدور نبوده و میانهء سالهای 590 و 597 آنگاه که نظامی شرفنامهء اسکندری را بهم می پیوست درگذشته است(2).
اخستان به رسم پدر خود فخرالدین منوچهر بخاقانی توجه داشت و ویرا اکرام بیحد میکرد چنانکه بگفتهء خود شاعر هرچه از خشک و تر دارد انعام اوست:
هرچه دارم تر و خشک من همه انعام اوست
کاین گلاب و گل همه زان گلستان آورده ام.
و چون خاقانی از دربار اخستان اعراض نمود وی نامه ای بخط خویش نوشت و خاقانی را بازگردانیدن خواست و او نپذیرفت و بشروان بازنیامد.(3)
نظامی نیز لیلی و مجنون را بخواهش او بنظم آورده است و در این منظومه گوید:
شروانشه آفتاب سایه
کیخسرو کیقبادپایه
شاه سخن اخستان که نامش
مهریست که مهر شد غلامش
سلطان بترک چتر گفته
پیدا نه خلیفهء نهفته
بهرام نژاد و مشتری چهر
درّ صدف ملک منوچهر
زین طایفه تا بدور اوّل
شاهیش بنسل در مسلسل
نطفه ش که رسیده گاه بر گاه
تا آدم هست شاه بر شاه.
و خاقانی گوید:
در بر دف هر آنچه حیوانند
پادشاه اخستان کنند همه.
میوهء دولت منوچهر است
اخستان افسر کیان ملوک.
صدف خاطرش [ خاطر خاقانی ] جواهر نطق
بر سر اخستان همی ریزد.
جزئی از اشعار من سلطان بکف میداشت باز
مدحت شاه اخستان برخواند و زانش رشک خاست.
بازوی زهره را بنیل فلک
بوالمظفرنشان کنید امروز
بحر جود اخستان گوهربخش
شاه گیتی ستان گوهربخش.
در فرهنگها اختسان بتقدیم تاء بر سین هم آورده اند.
(1) - چه در قصیده ای که خاقانی به ردیف «آمده» ساخته است بمطلع:
عید است و پیش از صبحدم مژده بخمار آمده
بر چرخ دوش از جام جم یک نیمه دیدار آمده.
به اقتران عید فطر و سرطان اشاره کرده و عید فطر در سال 563 ه . ق. مطابق بوده است با سه شنبهء 25 سرطان سال 547 ه. ش. و نیز در سال 564 ه . ق. در شنبه 14 سرطان 548 ه. ش. و سال 565 در پنجشنبهء 4 سرطان سنهء 549 ه. ش. (سخن و سخنوران بنقل از تقویم سیدحسن طبسی).
(2) - نظامی در شرفنامهء اسکندری که بنا بر مشهور آنرا بسال 597 ه . ق. و قطعاً میانهء سالهای 590 و 597 برشتهء نظم کشیده از اخستان و مرگ وی یاد می آورد:
اگر شد سهی سرو شاه اخستان
تو سرسبز بادی در این گلستان.
(سخن و سخنوران).
(3) - رجوع به سخن و سخنوران تألیف فروزانفر ج 2 ص287، 289، 294، 301، 304، 317، 319، 329، 330، 331، 332 و 333 شود.


اخستان.


[اُ خُ] (اِ) لهجه ای در استخوان :
بی ته هرگه سرم بر بالش آیو
اخستانم چو نی در نالش آیو
ز هجرانت بجای اشکم از چشم
فروزان شعله های آتش آیو.باباطاهر.


اخسر.


[اَ سَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خاسر. خاسرتر. بزیان تر. زیانکارتر : لاجرَم اَنّهم فی الآخرة هُم الاخسرون. (قرآن 11/22).
-امثال: اخسر صفقة من شیخ مَهوٍ.
اخسر من حمّالة الحطب.
اخسر من مغبون.


اخسفة.


[اَ سِ فَ] (ع ص، اِ) جِ خَسیف. چاههای بسیارآب در زمین سنگناک که آب آن منقطع نشود.


اخسمه.


[اَ سَ / سُ مَ / مِ] (اِ) آخسمه. آب جو. شرابی که از جو یا ارزن یا برنج و امثال آن سازند و در بعض فرهنگها بتقدیم میم بر سین (اخمسه) آمده است و در برخی با شین منقوطه نیز مرقوم است. شراب جو و شراب کشمش را گویند که در عربی نبیذ نامند. (شعوری). رجوع به آخسمه و اخمسه شود.


اخسوم.


[اُ] (ع اِ) گوشهء جوال، یعنی عروه و دستهء آن. اخصوم.


اخسة.


[اَ خِسْ سَ] (ع ص، اِ) جِ خسیس.


اخسی.


[اَ] (اِخ) قصبه ایست از ماوراءالنهر در ناحیهء فرغانه، از بهترین آن بلاد است. (برهان قاطع). قصبه ایست از ماوراءالنهر از مضافات فرغانه که مولد اثیرالدین بوده. (جهانگیری). همان اخسیک است که اخسیکت باشد. (آنندراج). و آن پایتخت عمرشیخ میرزا و بابر پادشاه بود.


اخسیسک.


[اَ سی سَ] (اِخ) قصبه ای از ماوراءالنهر واقع در ساحل شرقی جیحون. (قاموس الاعلام) (جهانگیری) (شعوری). شهریست بماوراءالنهر مقابل زمّ بین تِرمذ و فَربَر و زمّ در مغرب جیحون است و این شهر بمشرق آن است و هر دو جزء یک عمل و کرسی آن زمّ است. (معجم البلدان). و بر حسب گفتهء یاقوت اخسیسک غیر اخسیکث است و ظاهراً صاحب برهان و دیگران بغلط رفته اند.


اخسیکت.


[اَ کَ] (اِخ) اخسیکث. اخسی. (شعوری) (برهان). اخسیکت قصبهء فرغانه است [ بماوراءالنهر ] و مستقرّ امیر است و عمال، و شهری بزرگ است بر لب رود خشرت نهاده و بر دامن کوه و اندر کوه وی معدن سیم و زر بسیار است. مردمانی نبیدخواره اند. (حدودالعالم). و رجوع به اخسیکث شود.


اخسیکت.


[اَ کَ] (اِخ) (رود یا آب...) سیحون. رجوع به حبط ج 2 ص141 شود.


اخسیکتی.


[اَ کَ] (اِخ) شاعر. رجوع به اثیر اخسیکتی شود.


اخسیکتی.


[اَ کَ] (اِخ) محمد بن محمد بن عمر حسام الدین الاخسیکتی أبوالوفاء المعروف بابن أبی المناقب. شیخی فاضل. او در فروع و اصول امام بود و او راست: المختصر فی أصول الفقه المعروف بالمنتخب الحسامی و نسبت او به اخسیکت شهری از ماوراءالنهر واقع بر ساحل نهرالشاش از بلاد فرغانة است. انظر کتاب التحقیق لعبدالعزیز البخاری. (معجم المطبوعات).


اخسیکث.


[اَ کَ] (اِخ) اخسیکت. شهری بماوراءالنهر و آن قصبهء ناحیهء فرغانه است و بر ساحل نهر شاش و بر زمینی مستوی واقع است و بین آن و کوهها قریب یک فرسنگ است و دارای قهندز یعنی دژ و ربضی است و مقدار آن سه فرسنگ است و بنای آن از گل و بر ربض آن سوری است و شهر داخلی را چهار دروازه است و در شهر و ربض آبهای جاری و حوضهای بسیار است و هر دروازه از دروازه های ربض به بساتین ملتفه و انهار جاریه باز شود که تا یک فرسنگ کشیده است و این شهر انزه بلاد ماوراءالنهر و در اقلیم چهارم است و طول آن 94 درجه و عرض آن 37 درجه و نیم است و از آنجا جماعت بسیار از علماء و ادباء برخاسته اند از جمله: ابوالوفاء محمد بن محمد بن القاسم الاخسیکتی که امام لغت و تاریخ بود و پس از سال 520 ه . ق. درگذشت و برادر او ابورشاد احمدبن محمد بن قاسم که ادیب فاضل و شاعر بود و مقام هر دو بمرو بود و هر دو بدانجا درگذشتند و نوح بن نصربن محمد بن احمدبن عمروبن الفضل بن العباس بن الحارث الفرغانی الاخسیکثی ابوعصمة که در سنهء 415 ه . ق. بهمدان رفت و از بکربن فارسی الناطفی و احمدبن محمد بن احمد الهروی و جز آن دو روایت دارد و ابوبکر الصندوقی از او حدیث روایت کند و حافظ ابوالقاسم ذکر او آورده است. (معجم البلدان).


اخسیکثی.


[اَ کَ] (ص نسبی) منسوب به اخسیکث که بهترین و نیکوترین شهر فرغانه است. (سمعانی).


اخسینه.


[ ] (اِ) خردل برّیست. (تحفهء حکیم مؤمن).


اخش.


[اَ] (اِ) ارز. (اوبهی). ارزش. (برهان). ارج. بها. (برهان). قیمت. (اوبهی). نرخ. ثمن :
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر اخش.
عنصری (از صحاح اللغه).
و شمس فخری آخش بر وزن آتش بدین معنی آورده است (شعوری) و غلط است.


اخشاء .


[اِ] (ع مص) ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بترسانیدن. (زوزنی).


اخشار.


[اَ] (اِ) قلی. خشار. (مقدمة الادب زمخشری ص 59). اَشْخار. شَخار. رجوع به اَشْخار و شَخار و قَلی شود.


اخشاش.


[اِ] (ع مص) چوب در بینی شتر کردن مهار برکشیدن در آن را.


اخشاع.


[اِ] (ع مص) فروتن گردانیدن. (زوزنی).


اخشام.


[اِ] (ع مص) اخشام لحم؛ بوی گرفتن گوشت.


اخشام.


[اَ] (اِخ) طائفه ای اند صحرانشین. || (اِ) کنایت از حوائج دیگ است چنانچه زیره و فلفل و میخک و هرچه مانند این باشد. کذا فی العلمی. (مؤید الفضلاء).


اخشان.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ خَشن. (دهار).


اخشب.


[اَ شَ] (ع ص) درشت. || کوه درشت و خشن و بزرگ. کوه بلند و بزرگ. ج، اخاشب. (مهذب الاسماء).


اخشبان.


[اَ شَ] (ع اِ) تثنیهء اخشب. || (اِخ) نام دو کوه مکه، اَحمر و ابوقبیس و آنها را جبجبان نیز گویند. || نام دو کوه تحت عقبهء منی. (مراصدالاطلاع).


اخشته.


[ ] (اِخ) قریه ای ببخارا. رجوع به حبط ج 1 ص355 شود.


اخشج.


[اَ شِ] (اِ) اَخْشیج. آخشیج. یکی از عناصر اربعه لاعلی التعیین :
ز شش جهات و ز چار اخشجان توئی مقصود.
اخسیکتی.
و رجوع به آخشیج شود.


اخشع.


[اَ شَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خشوع. خاشع تر: اخشع من کلب.


اخشف.


[اَ شَ] (ع ص) آنکه از خارش مانند پیران رود بر زمین. و در قاموس آمده مَن عَمهُ الجَربُ فیمشی مشیة الشیخ. ج، خُشف.


اخشم.


[اَ شَ] (ع ص) فراخ بینی. || گنده بینی. آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی. || آنکه بوی بد شنود. || آنکه قوهء شامه ندارد. آنکه بوی و گند نشنود. (تاج المصادر). آنکه بوی نکشد از پیری. آنکه بوی نشنود. (مهذب الاسماء). آنکه بوی درنیابد. آنکه حاسهء بویائی ندارد. آنکه بینی او بوی نداند. کسی که ادراک بوی خوش و بوی بد نکند. (غیاث از لطائف). مؤنث: خَشْماء :
ورنه پشک و مشک پیش اخشمی
هر دو یکسانست چون نبود شمی.مولوی.
که نفرساید نریزد هر خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن.مولوی.
در گلستان آید اندر اخشمی
کی شود مغزش ز ریحان خرمی.مولوی.
مشک را حق بیهده خوش دم نکرد
بهر شم کرد و پی اخشم نکرد.مولوی.
|| بن بینی فرونشسته. (زوزنی). همواربینی.


اخشن.


[اَ شَ] (ع ص) درشت غیراملس از هر چیزی. خَشِن. || مردی اخشن؛ نکوهیده حال. زشت حال. مؤنث: خَشْناء. مصغر: اُخَیْشِن. ج، خُشْن. || اخشن الجانب؛ صعب فوق از طاقت. || (ن تف) نعت تفضیلی از خشونت. خشن تر. درشت تر: اخشنُ مِن الجُذَیل.


اخشن.


[اَ شَ] (اِخ) جدّ ادهم بن محرز شاعر تابعی فارسی است.


اخشن.


[اَ شَ] (اِخ) سدوسی. تابعی است.


اخشن.


[اَ شَ] (اِخ) اَخْشَن و خُشَیْن دو کوهند در بادیة العرب و یکی کوچکتر از دیگریست. (معجم البلدان).


اخشنبه.


[اَ شَمْ بَ] (اِخ)(1) شهریست به اندلس. (تاج العروس). شهریست در اسپانیا نزدیک شلب. شهریست به اندلس مشهور و بزرگ و کثیرالخیرات، بین آن و شلب شش روزه راه است و بین آن و لب سه روز. (معجم البلدان). شهرکیست باندلس، بر کران دریای اقیانوس نهاده جائی کم نعمت و کم مردم. (حدود العالم).
(1) - Osconba.


اخشنده.


[اَ شَ دَ / دِ] (اِ) اخلکندو. بازیچهء کودکان. (شعوری از مجمع الفرس). و رجوع به اخککندو شود.


اخشنو.


[اَ] (اِخ) محرّف اخشویرش، خشایارشا پادشاه هخامنشی است: و این کیرش پسر اخشنو بود. (مجمل التواریخ والقصص ص214).


اخش ورش.


[اَ خَ وِ رُ] (اِخ) رجوع به اخش ویرش شود.


اخشونیه.


[اُ یَ] (اِخ)(1) اکشونبه. اقشونبه. مصحف اسّونبه در اسپانیا. (نخبة الدهر ص 113 و 245).
(1) - Ossonba, a l'ambouchure du
Guacilaxara.


اخش ویرش.


[اَ خَ رُ] (اِخ) ابن دارا و هو خسرو الاول. (آثارالباقیه). اخش ورش بن کیرش بن جاماسپ. (طبری). اخشیروش بن داریوش. (ابوالفرج بن العبری). خشیارشا پسر داریوش بزرگ. رجوع به خشیارشا و ایران باستان ج 1 ص698، 897، 898، 903، 947، 953 و مجمل التواریخ والقصص ص214 و 438 و قاموس کتاب مقدس شود.


اخشة.


[اَ خِشْ شَ] (ع اِ) جِ خشاش.


اخشی.


[اَ شا] (ع ن تف) مکان اخشی؛ جای بسیار بیمناک، و این نادر است. (منتهی الارب). خوفناک تر. ترسناک تر. هذا المکانُ اَخْشی؛ ای اَخْوَفُ، نادر. (قاموس).


اخشیج.


[اَ] (ص) اخشیک. آخشیج. ضد و نقیض و مخالف. (برهان). || (اِ) هر یک از عناصر اربعه. (برهان).


اخشید.


[اِ] (اِ) (بلغت فرغانه) پادشاه پادشاهان. سلطان السلاطین. شاهنشاه. سیوطی در تاریخ الخلفاء گوید: اخشید بمعنی ملک الملوک است. (تاج العروس). یافعی گوید: بکسرالهمزة و بالخاء والشین والذال المعجمات والیاء المثناة تحت بعدالشین و معناه... ملک الملوک. || نام عام امراء سغد. || نام عام امراء فرغانه. (آثارالباقیه). چون شار غرچه و شیر بامیان و شاه و ملک و جز آن. و رجوع به آل اخشید و اخشید محمد... شود.


اخشید.


[اِ] (اِخ) (آل...) رجوع به آل اخشید و طبقات سلاطین اسلام تألیف لین پول ص58 و 59 شود.


اخشید.


[اِ] (اِخ) ابن طغج. رجوع به اخشید محمد... شود.


اخشید.


[اِ] (اِخ) سارک (؟). حاکم سمرقند. خوندمیر در حبیب السیر آورده: در سنهء ست و خمسین (56 ه . ق.) معاویة عبیداللهبن زیاد را از حکومت خراسان عزل کرده زمام سرانجام آن ولایت را در قبضهء اختیار سعیدبن عثمان بن عفان نهاده و سعید بخراسان رفته بعد از ضبط آن حدود لشکر بماوراءالنهر کشیده نخست قصد تسخیر بخارا نموده... سعید بعد از فیصل مهم بخارا لوای ظفرانتما بصوب سمرقند برافراخت و والی آن ولایت که او را اخشید سارک می گفتند در شهر متحصن گشته سعید ظاهر آن بلده را معسکر ساخت و آغاز محاصره کرد و چند نوبت میان اهل اسلام و اصحاب کفر و ظلام محاربات سخت اتفاق افتاد و قثم بن عباس رضی اللّه عنه در بعضی از آن معارک بسعادت شهادت رسید و قثم بحسب صورت مشابه حضرت خاتم الانبیاء (ص) بود و در تاریخ احمدبن اعثم کوفی مذکور است که چون سعید دانست که فتح سمرقند بجنگ تسخیرپذیر نیست مایل صلح گشت و بعد از آن آمدوشد نواحیان (؟) مقرر شد که اخشید مبلغ پانصدهزار درهم بمسلمانان دهد و یکروز دروازهء شهر را بازگذارند تا سعید بدانجا درآمده از دروازهء دیگر بیرون رود و سعید مال مصالحه گرفته بسمرقند خرامید و حسب المقرر مراجعت نمود. (حبط ج 1 صص239 - 240).


اخشید.


[اِ] (اِخ) محمد بن ابی محمد طغج فرغانی مکنی به ابی بکر، اول از ملوک اخشید صاحب مصر و حجاز. وی بسال 323 ه . ق./ 934 م. استقلال یافت و تا 334 امارت داشت. ابن خلکان آرد: ابوبکر محمد بن ابی محمد طغج بن جف بن یلتکین بن فوران بن فوری بن خاقان الفرغانی الاصل، صاحب سریر زرین، منعوت به اخشید و صاحب مصر و شام و حجاز. وی اص از اولاد ملوک فرغانه بود و معتصم باللّه بن هارون الرشید را از فرغانه گروهی بسیار آورده بودند و جف و دیگران را بشجاعت و تقدم در جنگها وصف کردند. معتصم به احضار آنان فرمان داد چون بیامدند، خلیفه در اکرام ایشان مبالغه کرد و قطائعی در سرمن رأی به اقطاع آنان داد و قطائع جف تا کنون بدانجا معروفست و او پیوسته بدانجا ببود و فرزندان یافت و در بغداد بشبی که متوکل کشته شد یعنی شب چهارشنبهء سوم شوال سنهء 247 ه . ق. درگذشت. فرزندان وی بطلب معاش ببلاد مختلفه رفتند، طغج بن جف بلؤلؤ غلام ابن طولون پیوست و او در این هنگام مقیم دیار مصر بود و طغج را بخدمت گماشت و سپس طغج در جملهء اصحاب اسحاق بن کنداج درآمد و پیوسته با او بود تا احمدبن طولون درگذشت و بین پسر او ابی الجیش خمارویه بن احمدبن طولون و اسحاق بن کنداج صلح شد و ابوالجیش طغج بن جف را در زمرهء اصحاب اسحاق بدید و بپسندید و ویرا از اسحاق بازگرفت و بر جمیع کسانیکه با وی بودند مقدم داشت و او را متقلد اعمال دمشق و طبریه کرد. طغج همچنان با او بود تا ابوالجیش کشته شد و آنگاه بخلیفه المکتفی باللّه پیوست و خلیفه او را خلعت داد و وزیر او در این روزگار عباس بن حسن بود و او خواست که طغج مانند دیگران نزد او تذلّل نماید و این معنی بر طغج گران آمد، پس وزیر خلیفه را بر او اغراء کرد تا ویرا بگرفتند و با فرزند او بابکر محمد بن طغج بزندان کردند و طغج بزندان درگذشت و ابوبکر پس از او مدّتی محبوس بود و سپس آزاد شد و او را خلعت دادند و وی همواره مترصّد عباس بن حسن وزیر بود تا با برادر خود عبیدالله آنگاه که حسین بن حمدان او را بکشت انتقام خون پدر بازستد پس ابوبکر و برادر وی عبیدالله بسال 296 از شهر بیرون شدند و بگریختند عبیدالله به ابن ابی الساج پیوست و ابوبکر بشام شد و سالی در بادیه بگذرانید آنگاه به ابی منصور تکین الجزری پیوست و بزرگترین ارکان او شد و سریهء بعث (گروهی که بر حجاج گرد آیند و آنان را از راهزنان مصون دارند) او موجب شهرت وی گردید و این بسال 306 ه . ق. بود و او در این ایام متقلّد عمّان و جبل شراة بود از جانب تکین مذکور و بر راهزنان ظفر یافت و حجاج را نجات بخشید و گروهی از راه زنان را به اسارت گرفت و گروهی را بکشت و باقی را بپراکند و در همین سال از دارالخلیفه المقتدرباللّه زنی مشهور بعجوز حج گذاشت و آنچه در این سفر دیده بود مقتدر را بازگفت. خلیفه ابوبکر را خلعت ها فرستاد و در رزق او بیفزود و ابوبکر پیوسته در صحبت تکین بود تا در سال 316 ه . ق. بعلتی از او مفارقت جست و ما را حاجتی بتطویل ذکر آن نیست ابوبکر از آنجا برمله شد و تا سنهء 318 در آنجا ببود. آنگاه نامه های مقتدر مبنی بر انتصاب وی به ولایت دمشق بدو رسید و ابوبکر بدان شهر شد و در آنجا ببود تا قاهر باللّه او را در رمضان 321 ولایت قاهره داد و او سی ودو روز بدانجا بنام قاهر دعوت کرد آنگاه ابوالعباس احمدبن کیغلغ بار دیگر از قبل قاهر بولایت مصر منصوب شد (نهم شوال سنهء 321) و باز ابوبکر محمد بن الاخشید از جانب خلیفه راضی باللّه بن المقتدر، پس از خلع عمّ وی قاهر، بمصر بازگشت و بلاد شام و الجزیره و حرمین و جز آنها را ضمیمهء قلمرو حکومت خود کرد و راضی بروز چهارشنبه بیست وسوم شهر رمضان المعظّم سال 323 ه . ق. بمصر درآمد و برادر خویش المقتفی لامرالله را ولایت داد و شام و حجاز و جز آنها را ضمیمهء امارت او کرد. والله اعلم. سپس راضی در رمضان سنهء 327 ابوبکر را بلقب «اخشید» ملقّب ساخت چه اخشید لقب ملوک فرغانه است و ابوبکر از اولاد ملوک فرغانه بود بدانسان که شرح آن در آغاز این ترجمه گذشت. و تفسیر این کلمه بعربی ملک الملوک است و هرکس که بر این ناحیه پادشاه میشد او را بدین لقب میخواندند چنانکه پادشاهان ایران را کسری و پادشاه ترک را خاقان و پادشاه روم را قیصر و پادشاه شام را هرقل و ملک یمن را تبع و ملک حبشه را نجاشی مینامیدند و اخشید را بر منابر بهمین لقب میخواندند و بدان شهرت یافت و این کلمه علم گونه ای برای او شد و او ملکی حازم و کثیرالتیقظ در جنگها و مصالح دولت و نیکوتدبیر و مُکرم لشکر و شدیدالقوی بود و کمان او جز وی کس نتوانستی کشیدن. محمد بن عبدالملک الهمذانی در تاریخ صغیر خود بنام عیون السیر آورده است که سپاه او شامل 400000 مرد بود و او مردی جبان بود و 8000 مملوک داشت که هر شب دو هزار تن از آنان او را حراست میکردند و بهنگام سفر در گرد خیمهء خویش خدمتکاران میگماشت و بدین احتیاط هم وثوق نداشت و بشب بخیمه های فرّاشان می خُفت و پیوسته بر سریر ملک و سعادت بود تا در ساعت چهارم روز آدینهء بیست ودوم ذی الحجهء سال 334 ه . ق. بدمشق درگذشت و تابوت او را به بیت المقدس بردند و جسد وی بدانجا دفن کردند. و ابوالحسین الرازی گوید ابوبکر اخشید بسال 305 درگذشته است. والله اعلم. و ولادت او بروز دوشنبهء نیمهء شهر رجب سال 268 ببغداد بشارع باب الکوفه بود. رحمه الله تعالی. و او استاد کافور الاخشیدی و فاتک المجنون است و کافور مذکور بتربیت دو پسر مخدوم خود با حسن وجوه همت گماشت و آنان ابوالقاسم انوجور و ابوالحسن علی هستند. رجوع به وفیات الاعیان جزء دوم صص149 - 152 و الفهرست و عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 2 صص85 - 86 و حبط ج 1 ص304، 357، 358 و 392 و قاموس الاعلام ترکی شود.


اخشیدی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به اخشید.
-کافور اخشیدی؛ منسوب به اخشیدبن طُغج است.


اخشیدی.


[اِ] (اِخ) خطیب (فقیه...). رجوع به کتاب الجماهر بیرونی چ هند ص64 شود.


اخشیدیان.


[اِ] (اِخ) نام سلسله ای از سلاطین مصر، مؤسس آن ابوبکر محمد بن طُغج. رجوع به آل اخشید و اخشید محمد... و قاموس الاعلام ترکی شود.


اخشیدیه.


[اِ دی یَ] (اِخ) (دولت...) اخشیدیّه از 323 تا 358 ه . ق. در مصر حکومت داشتند و مؤسس آن ابوبکر محمد اخشید بود. رجوع به آل اخشید و اخشید محمد... شود.


اخشیرش.


[اَ رُ] (اِخ) خشایارشا. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه (ص89) در فهرست ملوک کلدانی نام خشیارشای اول را «احشیرش» با حاء مهمله آورده ولی ابوالفرج بن العبری نام خشیارشای دوم را «اخشیرش الثانی» یاد کرده است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص953 و رجوع به خشیارشا... و اخشیروش شود.


اخشیروش.


[اَ خَ] (اِخ) ابن داریوش. (ابوالفرج بن العبری). خشایارشا پسر داریوش اول. رجوع به ایران باستان ج 1 ص698 و رجوع به خشیارشا شود.


اخشیشاب.


[اِ] (ع مص) دراز درشت اندام و برهنه استخوان گردیدن. || اخشیشابِ در عیش؛ بر رنج و مشقت زیست شکیبیدن.


اخشیشان.


[اِ] (ع مص) زیستن بزندگانی بسیار سخت. || سخن بسیار درشت گفتن. || درشت شدن. (زوزنی). || عادت کردن بدرشت پوشیدن. (آنندراج). عادت کردن بپوشیدن لباس نیک درشت غیراَملس. || نیک درشت شدن جامه. || بسیار سخت شدن خشونت چیزی یا کسی.


اخشیگ.


[اَ] (ص) اخشیج. آخشیج. ضد و مخالف. (برهان). || (اِ) هر یک از عناصر اربعه. ج، اخشیگان. (برهان) (جهانگیری) (شعوری) :
شنیده ایم بسی وآزموده کز ره طبع
به استحاله دگر میشوند اخشیگان.
مجد همگر.


اخشین.


[اِ] (اِخ) شهریست بفارس. (معجم البلدان).


اخص.


[اَ خَص ص] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خص و خصوص. خاص تر. (غیاث). مخصوص تر. ویژه تر. گزیده تر. || کلی که نسبت به کلی دیگری دارای مصادیق کمتری باشد. امری که مندرج در تحت یک کلی باشد. مقابل اعمّ.
-اخصّالخواص؛ خاص ترین خاصان: محقق کردند و متفق شدند که حسن مازندرانی که اخصّالخواص علاءالدین بود... (جهانگشای جوینی).
-بالاخص؛ بویژه. مخصوصاً.


اخصاء .


[اِ] (ع مص) آموختن یک علم را. (منتهی الارب). || خصی کردن. (غیاث از لطائف). بیرون کشیدن خصیه و تخم آدمی :
این جزا تسکین جنگ و فتنه است
آن چو اخصاء است و این چون ختنه است.
مولوی.


اخصاب.


[اِ] (ع مص) فراخ سال شدن. || فراخ سال یافتن. (تاج المصادر بیهقی). || فراخ حال گردیدن. || بابر شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). باثمر و برومند شدن زمین. آبادان شدن زمین. || اخصاب عِضاه؛ آب تا ریشه های آن رسیدن. || فربه کردن.


اخصاب.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ خِصْب و خُصب. || جامه هاست مشهور. (تاج العروس از صاغانی). || بلدٌ اَخصاب؛ شهری بافراوانی.


اخصاص.


[اِ] (ع مص) خوار داشتن. || عیب کردن.


اخصاص.


[اَ] (ع اِ) جِ خُصّ، بمعنی خانهء نی و آنکه از چوب مسقف باشد.


اخصاص.


[اَ] (اِخ) دو قریه است بفیّوم مصر. (معجم البلدان).


اخصاف.


[اِ] (ع مص) شتافتن. سرعت کردن. || خَصفِ وَرَق بر تن، یعنی بر هم نهادن و چسبانیدن برگها را یکان یکان بر بدن تا عورت بنظر نیاید. اختصاف.


اخصال.


[اِ] (ع مص) اخصال رامی؛ خوردن تیر او به نشانه، یا نزدیک آن.


اخصام.


[اَ] (ع اِ) جِ خُصم، بمعنی گوشهء اندرونی دنبالهء مشک که در مقابل دهانه باشد و جانب و ناحیه و گوشه یعنی دسته. || اخصام العین؛ آنچه بر آن استوار است کرانه های پلک چشم.


اخصب.


[اَ صَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خِصب. فراخ تر. اَرْهَم. اَمرَع.
- امثال: اخصب من صبیحة لیلة الظلَمة؛ و ذلک انّه اصابت النّاس ببغداد لیلة ریح جاءت بما لم تأت به قطّ و ذلک فی ایّام المهدی فالقی ساجداً و هو یقول اللهمّ احفظنا واحفظ فینا نبیک صلّی الله علیه و آله و لاتشمت بنا اعداءنا من الامم و ان کنت یا ربّ اخذتَ النّاس بذنبی فهذه ناصیتی بیدک فارحمنا یا ارحم الراحمین. فی دعاء کبیر حفظ منه. هذا! فلما اصبح تَصَدّق بالف الف درهم و اعتق مأة رقبة و احجّ مائة رجل ففعل مثل ذلک جُلّ قوّاده و بطانته والخیزران و من اشبه هؤلاء فکان النّاس بعد ذلک اذا ذکروا الخصب قالوا اخصب من صبیحة لیلة الظلمة. (مجمع الامثال میدانی).


اخصف.


[اَ صَ] (ع ص) تهیگاه سپید، از اسپ و گوسفند. اسب و گوسفندی که دو طرف تهیگاه او سپید باشد. اسب سپیدپهلو. (مهذب الاسماء). || شترمرغ و کوه که سیاهی و سپیدی دارند. || کوهی که در او سیاهی و سپیدی است.


اخصف.


[اَ صَ] (اِخ) موضعی است.


اخصم.


[اَ صَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خصومت. دشمن تر.


اخصن.


[اَ صُ] (ع اِ) جِ خصین.


اخصوم.


[اُ] (ع اِ) گوشه یعنی دستهء جوال. اُخسوم.


اخضاب.


[اِ] (ع مص) اخضاب ارض؛ برآمدن گیاه از زمین.


اخضاج.


[اِ] (ع مص) اخضاج امر؛ شکستن آنرا. یقال: اخضجوا الامر؛ اذا نقضوه. (تاج العروس).


اخضاد.


[اِ] (ع مص) اخضادِ مُهر؛ کشیدنِ اسب کرّه آهنِ حلقهء لگام را از نشاط.


اخضار.


[اِ] (ع مص) سبز گردانیدن.


اخضاع.


[اِ] (ع مص) نرم کردن سخن را برای زن. || پست گردن کردن پیری و مانند آن کسی را. پست گردن گردانیدن کسی را کلانسالی. || فروتن گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).


اخضال.


[اِ] (ع مص) تر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تر کردن با آب.


اخضئلال.


[اِ ضِءْ] (ع مص) اخضیلال. بسیار شاخ و برگ شدن درخت.


اخضب.


[اَ ضَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خَضب و خُضوب. سبزتر.


اخضد.


[اَ ضَ] (ع ص) دوتاه شونده. خمنده.


اخضر.


[اَ ضَ] (ع ص) سبز. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب) : الذی جعل لکم من الشجر الاخضر ناراً. (قرآن 36/80).
باطل کند شبهای او تابنده روز انورش
ناچیز گردد پیر و زرد آن نوبهار اخضرش.
ناصرخسرو.
|| کبود. نیلگون. آبی: چرخ اخضر. گنبد اخضر :
بنده را چون دید مدحی بس بلند
از شرف بر گنبد اخضر کشید.مسعودسعد.
چون دریای اخضر الله اکبر زدند و در سر کفار افتادند. (ترجمهء تاریخ یمینی). || سبزه. (مؤید الفضلاء). || سیاه. (از اضداد است).
- فرس اخضر؛ اسب تیره رنگ. دیزه. (السامی). اسب دیزه. چاروای دیزه.
|| آدمیی گندم گون. ج، خُضر. || آب صافی(1). (مهذب الاسماء). || نوعی از انواع لعل. (الجماهر بیرونی ص86). || اخضر اَطْحَل؛ سبزی زردفام. (مهذب الاسماء). || اخضر اورق؛ اسبی خاکستری گون. (مهذب الاسماء). || اخضرُ ناضِر؛ سبزی سبز. (مهذب الاسماء). نیک سبز.
(1) - به معنی آب هم آمده است:
ز امر تو متفق چهار اسیر
مرکز [ خاک ] و اخضر [ آب ] و هوا و اثیر.
(به نقل قزوینی ج 1 ص 23 یادداشت ها).


اخضر.


[اَ ضَ] (اِخ) (بحر... یا خلیج...) از شعب پنجگانهء بحرالهند. رجوع به حبط ج 2 ص409 و 413 شود. دریای اخضر که اقیانوس مشرقی گفتیم و حد او آنک معلومست از آخر عمارت جنوب تا بخط استوا و جزیرهء واق واق و شهرهای واق واق و ناحیت چینستان و کرانهء شهرهای تغزغز و خرخیز است و مر این دریا را هیچ خلیج معروف نیست. (حدود العالم). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 470، 472، 474 و 479 شود. || جغرافیون عرب این نام را اکثر بمحیط کبیر و گاه بدریای سفید (مدیترانه) داده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
- دریای اخضر؛ مجازاً آسمان :
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما.حافظ.
- || یکی از شعب خمسهء بحرالهند.


اخضر.


[اَ ضَ] (اِخ) منزلی است قرب تبوک، بین آن و وادی القری، پیامبر (ص) آنگاه که به تبوک میرفت نزول فرمود و بدانجا مسجدی بوده است مصلی نبی (ص). (معجم البلدان). || اَخضر تُربة؛ وادیست که در آن سیلهائی که از سراة فرودآیند جمع شود. (معجم البلدان). || و گویند آبگیریست که طول آن سه و عرض وی یکروزه راه است. || و گویند اخضر و اخضرین موضعی است بالجزیره نمربن قاسط را. || و مواضع بسیار عربیه و عجمیه بنام اخضر خوانده شده است. (معجم البلدان). || بستانی گوید: اخضر، هوارسی است به اقصی مغرب افریقیه واقع در 14 درجه و 44 دقیقهء عرض شمالی و آنرا فرناند پرتقالی بسال 849 ه . ق. کشف کرد و در مسافت 500 هزارگزی مغرب آن، بین 13 درجه و 17 دقیقه عرض شمالی و 24 درجه و 27 دقیقهء طول غربی موقع جزائر رأس الاخضر و جزیرة الملح و جز آنهاست و سکنهء این جزیره 80000 تن و آن مختص پرتقالیانست و کادا بسال 861 ه . ق. آنرا کشف کرده است. (ضمیمهء معجم البلدان). || کوهی است بطائف. (منتهی الارب). || در الجزایر در ایالت وهران نام کوهی و نام ولایتی است و در نزدیکی بن غازی نیز نام کوهی است. (قاموس الاعلام ترکی).


اخضر.


[اَ ضَ] (اِخ) ابن سحیط ابوحمزه. تابعی است.


اخضرار.


[اِ ضِ] (ع مص) سبز شدن. (تاج المصادر بیهقی). سبز شدن کشت. || سیاه شدن شب. || بریده گردیدن.


اخضر مسلمه.


[اَ ضَ رِ مُ لِ مَ] (اِخ) شهری خرد است و مسلمة بن عبدالملک کرده است و در آن جایگاه نشستی. و گروهی از بنی امیه هنوز آنجایگاه مانده اند و آب ایشان باران باشد. (مجمل التواریخ والقصص ص519).


اخضری.


[اَ ضَ ری ی] (اِخ)عبدالرحمن بن سیدی محمد الصغیر الجزائری المشهور بالاخضری متوفی در قرن دهم ه . ق. صاحب تعریف الخلف برجال السلف گوید: بر ترجمهء وی دست نیافتم و سپس آرد که: وی عالم صالح و زاهد ورع و صاحب قدم راسخ در معقول و منقول بود و او را تألیفی است که معلمین آنرا بحسن قبول تلقی کردند و متعلمین بحفظ و استفادهء از آن پرداختند. او در اواسط قرن دهم حیات داشت و ضریح وی مشهور و در زاویهء نبطیوس از قراء زاب بسکره، مزار است. او راست: 1 - الجوهر المکنون فی ثلاثة فنون (المعانی والبیان والبدیع، نظم). اول آن:
الحمدللّه البدیع الهادی
الی بیان مهیع الرشاد.
که در سال 950 از نظم آن فراغت یافته، چاپ سنگی مطبعة المعارف مصر سال 1290 ه . ق. مطبعة محمد أبی زید بسال 1304، مطبعة الخیریه بسال 1306 و مطبعة الشرفیة بسال 1306 و مطبعة الحمیدیة المصریة بسال 1323 و مطبعة أبی الذهب بسال 1324. 2 - الدرة البیضاء فی حسن الفنون والاشیاء (فی الحساب والفرائض والوصایا) و هی اُرجوزة طبعت علی القاعدة المغربیة. رجوع بشرح الدرة البیضاء شود. 3 - السراج فی علم الفلک. 4 - السلم المرونق، منظومه ایست در منطق، اول آن:
الحمدللّه الذی قد أخرجا
نتائج الفکر لارباب الحجا.
و در سال 941 آنرا بنظم کرد و او در آن هنگام بیست ویک سال داشت، چاپ سنگی مصر سال 1272 و 1276 و چاپ بولاق سال 1241 مطبعة الشرفیه سال 1311. 5 - شرح الدرة البیضاء، دو جزء. و آن در مطبعهء شرف بسال 1309 بچاپ رسیده. 6 - شرح السلم المرونق، که با ایضاح المبهم من معانی السلم لاحمد الدمنهوری (سنة 1308) بچاپ رسیده است. 7 - مختصر فی العبادات، او مختصرالاخضری علی مذهب الامام مالک، در الجزائر بسال 1324 طبع شده است. (معجم المطبوعات).


اخضع.


[اَ ضَ] (ع ص) راضی بخواری. (منتهی الارب). فروتن. مؤنث: خَضْعاء. ج، خُضْع. || آنکه سراوکندگی او را خلقت باشد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پست گردن از خلقت. (منتهی الارب). گردن فرونشسته. (مهذب الاسماء). گردن نزدیک بپا دارنده: فرس اخضع. ظلیم اخضع. || (ن تف) نعت تفضیلی از خضوع. خاضع تر. فروتن تر.


اخضف.


[اَ ضَ] (ع اِ) مار.


اخضلال.


[اِ ضِ] (ع مص) طراوت ناک شدن. || تر شدن از آب. || اخضلالِ لیل؛ تاریک شدن شب.


اخضیر.


[اِ] (اِخ) مسجدیست میان تبوک و مدینه.


اخضیضاب.


[اِ] (ع مص) سبز شدن درخت.


اخضیضار.


[اِ] (ع مص) سبز شدن کشت.


اخضیضاع.


[اِ] (ع مص) فروتنی کردن.


اخضیضال.


[اِ] (ع مص) تر شدن به آب.


اخضیلال.


[اِ] (ع مص) طراوت ناک شدن. || بسیار شاخ و برگ شدن درخت. (تاج المصادر بیهقی).


اخطاء .


[اِ] (ع مص) خطا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || منسوب بخطا کردن. خطا گرفتن بر کسی. || اخطأ فی دینه؛ براه خطا رفت بقصد و یا بی قصد. || فاگذشتن از کسی که قصد وی داری. (تاج المصادر) (زوزنی). || بر گام زدن داشتن. (تاج المصادر بیهقی): اخطیته؛ واداشتم او را بر گام زدن.


اخطاب.


[اِ] (ع مص) زرد شدن حَنظَل و خطهای سبز بهم رسیدن در آن. || نزدیک آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || کسی را برای نکاح کردن خواندن. مرد را بزن خواستن داشتن.


اخطاب.


[اَ] (ع اِ) جِ خِطب.


اخطار.


[اِ] (ع مص) در خطر افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خود را در تهلکه انداختن. || یاد دهانیدن کسی را بعد فراموشی. یاد آوردن امری کسی را بعد فراموشی. || بدل گذرانیدن چیزی. بدل بگذرانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || بلند قدر و منزلت گردانیدن کسی را: اخطره الله. || خود را گرد گردانیدن برای حریف، پس برآمدن برای جنگ با وی. || گرو بستن. || اخطار مال؛ مال را بگرو در میان نهادن. || اخطار فلان فلان را؛ هم قدر و هم منزلت کسی گردیدن. || اخطار کردن؛ اعلام کردن.


اخطار.


[اَ] (ع اِ) جِ خِطر. || جِ خَطَر. بلاها. تهلکه ها. امور عظیمه : در اخطار نفس خویش در مقاحم حتوف و اعتراض شهادت در ملاحم حروب و معارض اسنه و سیوف بسلامت برآمد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
آندو گفتندش نصیحت در سمر
که مکن ز اخطار خود را بیخبر.مولوی.
باقیات الصالحات آمد کریم
رسته از صد آفت و اخطار و بیم.مولوی.
بر عزم مصر باصفهان رفتم و از آنجا بر راه آذربیجان بعد از اخطاری که مشاهده کردم. (جهانگشای جوینی).


اخطاط.


[اِ] (ع مص) اخطاطِ وجه؛ خط دار گشتن روی. || اخطاط غلام؛ عذار برآوردن کودک. || اِخطاط خِطّة؛ از آن خود گردانیدن آنرا و نشان کردن بر آن.


اخطاط.


[اَ] (ع اِ) جِ خَطّ، بمعنی راه دراز در چیزی و راه خفیف در زمین نرم.


اخطاف.


[اِ] (ع مص) خطا کردن در گاه انداختن تیر. اخطاف رَمیة؛ خطا کردن تیر هدف را. || باریکی شکم. || درنوردیده شدن روده و مثل آن.


اخطال.


[اِ] (ع مص) اِخطال در کلام؛ فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی).


اخطأ.


[اَ طَءْ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خَطَأ. خطاکارتر.
- امثال: اخطأ من ذباب.
اخطأ من فراشة.


اخطب.


[اَ طَ] (ع ص، اِ) تیرهء مایل بسرخی در زردی یا تیرهء مایل بسبزی. || مرغ اخیل، که نشانهای سرخ و سبز و سپید دارد و ورکاک و چرغ و خر نر که بر پشت آن خط سیاه باشد. (مهذب الاسماء). || مرغی که آنرا شقراق خوانند: اخطب، کاسکینه، مرغیست سبز. (مهذب الاسماء). || حنظل که در وی خطهای سیاه پدید آمده باشد. مؤنث: خَطْباء، خُطْبانة. ج، خُطبان، خِطبان. (منتهی الارب). || (ن تف) نعت تفضیلی از خِطابت. خطیب تر. نیکتر خطبه خواننده: اخطب خوارزم.
-امثال: اخطب من سحبان وائل.
اخطب من قُسٍّ.


اخطب.


[اَ طَ] (ع اِ) از اعلام مردان عرب است.


اخطب.


[اَ طَ] (اِخ) کوهی است بنجد از آن بنی سهل بن انس. (مراصدالاطلاع).


اخطب.


[اَ طَ] (اِخ) عبدالله. او در اوایل حال بکسب فضایل و طلب علوم اشتغال می نمود و بالاخره بملازمت مایل شده میرزا سلطان ابوسعید شغل وزارت را به وی تفویض فرمود و خواجه در آن منصب بتمکن تمام و استظهار مالا کلام دخل کرد و به اندک زمانی ریاض جاه و جلالش روی بحضرت و نضارت آورد. از عزیزی صادق القول استماع افتاده که: در ایام وزارت خواجه عبدالله اخطب شخصی شریر نسبت بخواجه کمال الدین حسین کیرنگی که در آن وقت از جملهء اعاظم ارباب ولایات خراسان بود و در زمان سلطان صاحبقران سلطان حسین میرزا بمنصب عالی صدارت مشرف گشت و برادرش خواجه عبدالله تقریر نمود و این دو برادر بکثرت اسباب و وفور اموال از هر باب اتصاف داشتند و خاطرنشان میرزا سلطان ابوسعید شده بود که پیوسته تغلب (؟) ورزیده، هرگز جمع خود را براستی بقلم درنمی آرند. لاجرم خاطر همایون متوجه آن گشت که برادران را مؤاخذ گردانیده، مبلغی کرامند از جهات ایشان بخزانهء عامره رساند و پرسش آن مهم را در عهدهء خواجه عبدالله اخطب کرده، هرچند خواجه مراسم تفتیش و تفحص بجای آورد از روی حساب و معامله چیزی بر برادران ثابت نشد و میرزا سلطان ابوسعید این معنی را حمل بر مداهنه فرموده، بخواجه عبدالله پیغام فرستاد که تو روی خواجه های کیرنگی را دیده ای، تغلب (؟) ایشان را ظاهر نمی سازی. خواهم فرمود که روی ترا پوست کنند. خواجه عبدالله بواسطهء علو همت و قوت نفس ازین غضب مطلقاً دغدغه ای بخود راه نداد و خاتم وزارت از انگشت بیرون کرده، نزد پادشاه فرستاد که اگر بجهة این مهر روی مرا پوست میکنی اینک مهر را ارسال داشتم و از سر آن منصب درگذشتم. میرزا سلطان ابوسعید خاتم را بازفرستاده، سخنان لطف آمیز پیغام داد و بدین جهة اختیار و اعتبار خواجه عبدالله روی در ازدیاد نهاد و چون دست قضا بساط سلطنت سلطان سعید را درنوشت و میرزا سلطان حسین در مملکت خراسان پادشاه گشت ایضاً امر وزارت را بخواجه عبدالله تفویض نمود و در آن اوان که آن پادشاه عالی شأن جهت دفع میرزا یادگار محمد بجانب چناران توجه فرمود خواجه عبدالله حسب الحکم در دارالسلطنهء هرات مانده، ابواب ظلم و تعدی بر روی رعایا بگشاد و آغاز سراشمار (؟) و سرشمار کرده بیچارگان را بطلاق و ایمان مغلظه سوگند می داد که از نقد و جنس آنچه در تحت تملک دارید مفصل نموده، بدیوان آرید، تا فراخور آن زر تحمیل کرده شود. لاجرم کار صغار و کبار به اضطرار انجامید و آه دل دردمندان به اوج هفتم آسمان رسید:
ز بس بالا گرفت افغان و فریاد
صدا در گنبد فیروزه افتاد.
بالاخره بعضی از مردم اوباش اتفاق کرده ازدحام عام به وقوع انجامیده، در صباحی که خواجه عبدالله بجهت افروختن آتش ظلم بدارالعدالهء میرزا شاهرخ میرفت از اطراف و جوانب بازار او را سنگ باران کردند و خواجه به لطایف الحیل خود را از آن مهلکه نجات داده، در گوشه ای پنهان شد و چون این خبر بسمع سلطان حسین میرزا رسید فرمان همایون به اخذ و قید خواجه عبدالله نافذ گردید و خواجه برین حکم وقوف یافته، فرار بر قرار اختیار نمود و بجانب حصار شادمان شتافته، شهریار آن دیار میرزا سلطان محمود امر وزارت را بدو تفویض فرمود و خواجه عبدالله کرت دیگر بر مسند وزارت نشسته مدتی مدید در کمال عظمت و ابهت بتمشیت آن مهم پرداخت و در اواخر اوقات حیات بواسطهء تعصب یکی از وزراء که به ضبط ولایت ترمد قیام نموده بود بجانب آن ولایت رایت توجه برافراخت بنیت آنکه در جمع ترمد تفاوت پیدا کرده، تصرف و تقصیر بر خصم ثابت سازد و بدان وسیله اعلام تفوق و استیلا برافرازد. رعایا و مزارعان موضع مذکور ازین سخن محنت اثر در بحر اضطراب افتادند و فقراء و بیچارگان زوال اقبال جناب وزارت مآب را مسئلت نموده، زبان بدعا گشادند تیر دعای ایشان هم در آن اوان بهدف اجابت رسید و قبل از آنکه خواجه عبدالله بترمد رسد غریق بحر فنا گردید کیفیت آن حال چنان بود که: خواجه عبدالله در اثنای راه بیکی از شعبات آب آمویه رسیده خواست که اسب در آب راند و بنا بر آنکه آب در کمال طغیان بود و قطعات یخ بر روی آن روان بعضی از ملازمان رکاب وزارت انتساب خواجه را از عبور منع کردند و چون مقدر چنان بود که شعلهء حیاتش در آن روز به آب ممات فرونشیند سخن ایشان را نشنید و اسب در آب رانده، کشتی عمر خود را در گرداب فنا غرقه گردانید. (دستورالوزراء صص390 - 393).


اخطبان.


[اَ طَ] (ع اِ) مرغی است. (منتهی الارب).


اخطب خوارزم.


[اَ طَ بِ خوا / خا رَ](اِخ) رجوع به ابوالمؤید موفق بن احمدبن محمد در این کتاب و روضات الجنات ص750 شود.


اخطف.


[اَ طَ] (ع ص) اخطف الحشا؛ باریک شکم. (منتهی الارب). || (ن تف) نعت تفضیلی از خَطف. رباینده تر: اَخطَفُ مِن قِرِلی(1).
(1) - Curlis.


اخطل.


[اَ طَ] (ع ص) نعت است از خَطَل. سخن تباه گوینده. مرد بسیارگو. || سست و سبک شنونده. || آنکه گوش او سست شده و آویخته باشد از گرما. سست گوش. (تاج المصادر بیهقی). آویخته گوش. (زوزنی). گاوگوش. درازگوش. ج، خُطل. (مهذب الاسماء).


اخطل.


[اَ طَ] (اِخ) نام شاعری از عرب و اشعار او را ابوسعید سکری گرد کرده است. (ابن الندیم). و او از شعرای مُوَلّدین است.


اخطل.


[اَ طَ] (اِخ) ابن حمادبن نمربن تولب. شاعریست از عرب.


اخطل.


[اَ طَ] (اِخ) ابن غالب. شاعریست از عرب.


اخطل.


[اَ طَ] (اِخ) تغلبی. رجوع به اخطل غیاث بن غوث... شود.


اخطل.


[اَ طَ] (اِخ) ضَبعی. شاعریست از عرب.


اخطل.


[اَ طَ] (اِخ)(1) غیاث بن غوث بن الصلت بن الطارقه از بنی تغلب مکنی به ابی مالک و ملقب به ذی الصلیب. در سبب تلقب او به اخطل اختلاف است. گویند وی مردی را از قوم خود هجا گفت آن مرد ویرا گفت: یا غلام انک لاخطل، ای سفیه. و معروف آنست که وی بسبب بذائت و سلاطت لسان به اخطل ملقب گردید. مولد اخطل در بادیهء عراق، بر ساحل فرات است و او با جریر و فرزدق معاصر بود و ایشان در شعر از یک طبقه باشند و اخطل در حیره مقیم بود و بین او و کعب بن جعیل که پیش از او شاعر تغلب بود مهاجات درگرفت و اخطل بر او غالب آمد و آنگاه وی مقدم شعرای تغلب شناخته شد و سبب تقرب او به بنی امیه آن بود که معاویه خواست تا انصار را هجو گوید پس فرزند خود را نزد کعب بن جعیل فرستاد تا او را بهجو ایشان برانگیزد و چون او مسلمان بود ابا کرد و گفت: ادلّک علی غلام منا نصرانی لایبالی أن یهجوهم و کأنّ لسانه لسان ثور. قال و من هو قال الاخطل. پس معاویه او را بخواند و بفرمود انصار را هجا گوید گفت حق من بگذاری؟ گفت آری. پس قصیده ای در هجو انصار بگفت. قوله:
و اذا نسیت ابن الخلیفة خلة
کالجحش بین حمارة و حمار
لعن الاله من الیهود عصابة
بالجزع بین صلیصل و صرار.
و چون خلافت به عبدالملک بن مروان رسید اخطل را مقرب داشت و اکرام کرد. عبدالملک در شعر بصیر بود و بشعر اخطل اعجاب داشت و از قول او بطرب میشد تا آنجا که ویرا شاعر بنی امیه نامید. او راست: 1 - دیوان الاخطل، و این دیوان را اب آنطون صالحانی از روی نسخهء دارالکتب پطرسبورگ که توسط رزق الله حسون استنساخ شده بود منتشر ساخت در مطبعة الیسوعیین بیروت سال 1891م. و نیز اب مذکور دیوان ویرا از روی نسخه ای که در بغداد بود با چاپ عکس انتشار داد. (بیروت سال 1909). و چاپ سنگی دیوان توسط دکتر غریفینی از روی نسخه ای که در یمن بود در بیروت بسال 1907م. و با تعلیقاتی چاپ شد. 2 - قصیدة الاخطل فی مدح بنی امیه و سبب انشاء قصیده آن است که اخطل شیفتهء خمر بود و بطلب آن نزد عبدالملک بن مروان شد خلیفه بر او خشمگین گردید و گفت: لولا حرمتک لفعلت بک و فعلت. و او از آنجا بیرون شد و نزد خماری رفت و باده نوشید و بازگشت و درین وقت قریحت او بهیجان آمده بود پس بر عبدالملک درآمد و او را بقصیده ای که مطلع آن چنین است مدح گفت:
خف القطین فراحوا منک و ابتکروا
و ازعجتهم نوی فی صرفها غیر.
قصیدهء مزبور با ترجمهء لاتینیه بکوشش هوتسما در لیدن بسال 1878م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات):
کو خطیب و کو امیه کو حطیئة کو کمیت
اخطل و بشار برد آن شاعر اهل یمن.
منوچهری.
راویان شعر من در مدح او
سخره بر اعشی و اخطل کرده اند.خاقانی.
مولد او بسال نوزده قمری و وفات بسال نود قمری بوده است. و رجوع به الموشح چ مصر ص 37، 50، 65، 99، 115، 116، 124، 125، 130، 131، 132، 142، 148، 165، 166، 171، 227، 239، 240، 309، 380 و المرصع و الجماهر بیرونی ص138 و روضات الجنات ص520 و قاموس الاعلام و الشعر والشعراء ابن قتیبه چ2 ص189 و الاعلام زرکلی شود.
(1) - طبقات الشعراء ص 301، جمهره ص 170، الشعر والشعراء ص 301، العقد الفرید ص 133، خزانة الادب ج 1 ص 220 و اخبار متفرقه فی کتاب الاغانی، شعراء النصرانیة بعدالاسلام ص 80 .


اخطل.


[اَ طَ] (اِخ) نصرانی ملقب به دَوبَل. شاعریست.


اخطلان.


[اَ طَ] (اِخ) دو اخطل مشهور: ابوالفرج بن هندو در مراجعهء بشعر پس از ترک آن گوید:
و کنت ترکت الشعر آنف من خنا
و أکبر عن مدح و أزهد عن عزل...
تزل القوافی عن لسانی کأنها
یفاع یزل السیل منه علی عجل
فأصبح شعرالاعشیین من العشا
لدیه و شعرالاخطلین من الخطل.
(عیون الانباء ج 1 ص326 و 327).


اخطم.


[اَ طَ] (ع ص) درازبینی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). || سیاه.


اخطی.


[اَ] (ص نسبی) شهریست منسوب بخوبان. (؟). (مؤید الفضلاء). منسوب به اخط که قومی است حسن خیز. (غیاث اللغات).


اخطی.


[اَ] (اِخ) در ترمذ امیری بود ظالم اخطی نام، چندان آه آبستن متظلمان بدین دودآهنگ دخانی آسمان برآمد که ملایکه بوکیل داری دعوات مظلومان برخاستند. روزی جشنی ساخته بود و آب آتش رنگ نوش میکرد، ناگاه قدری از آن در حلق او جست و در گلوی او گرفت، و هم از راه آب به آتش رفت. شهاب الدین ادیب صابر گوید:
روز می خوردن بدوزخ رفتی ای اخطی ز بزم
صدهزاران آفرین بر روز می خوردنْت باد
تا تو رفتی عالمی از رفتن تو زنده شد
گرچه اهل لعنتی رحمت بر این مردنْت باد.
(لباب الالباب عوفی ج 2 ص123).


اخطیفون.


[ ] (اِخ) یکی از اطباء که در فترت بین غورس و مینس میزیست. (عیون الانباء ج 1 ص22).


اخظاء .


[اِ] (ع مص) سطبر و درشت گردانیدن: اخظاه الله؛ سطبر و درشت گردانید او را خدا. || فربه گردانیدن. || فربه شدن.


اخف.


[اَ خَف ف] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خفیف. سبک تر. خفیف تر. مقابل اثقل: خزانه بگشادند هرچه اخف بود از جواهر و زر و سیم و جامه بغلامان داد تا برداشتند. (تاریخ بیهقی).
-امثال: اخف حلماً من العصفور.
اخف رأساً من الذئب و من الطائر.
اخفّ من فراشة.
اخف من یراعة.
|| گواراتر. سبک تر: هو من اعذب المیاه و اخفها. (رحلهء ابن جبیر). و اعذب المیاه و اخفها ماء جیحون. (صورالاقالیم اصطخری).


اخفاء .


[اِ] (ع مص) پوشیده داشتن. پنهان داشتن. نهان کردن. پوشیده کردن. نهان داشتن. پنهان کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پوشیدن. پوشانیدن. نهفتن. || آشکار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اضداد است). || نهان گردیدن. پوشیده گردیدن. || (اصطلاح تجوید) هرگاه تنوین و نون ساکن بیکی از حروف پانزده گانهء ذیل برسد اخفا واجب است: ت، ث، ج، د، ذ، ز، س، ش، ص، ض، ط، ظ، ف، ق، ک. اخفاء در لغت پوشاندن باشد. و در اصطلاح قاریان گویائی حرف بصفتی است که بین اظهار و ادغام و از تشدید عاری باشد به ابقاء غنه در حرف اول. و فرقی که با ادغام دارد آنست که اخفاء بین اظهار و ادغام است و به اینکه اخفاء حرف نزد غیر خود میباشد نه در غیر خود بخلاف ادغام. بدانکه واجب است اظهار در نون ساکنه و تنوین در قرب حروف حلق مانند مَن آمَن، و جایز است ادغام نزد حروف یَرمَلون مانند مِن وال. و قلب کردن بمیم نزد حرف واحد و آن باء موحده است، مانند: من بَعدِ. و اخفاء در باقی حروف. چنانچه در دقائق محکمه و اتقان بیان شده است. (کشاف اصطلاحات الفنون).


اخفاء .


[اَ خِفْ فا] (ع ص، اِ) جِ خفیف. سبکها.


اخفات.


[اِ] (ع مص) اخفات ناقه؛ بچه زادن وی بروزی که گشن یابد. || مقابل جهر. آهسته خواندن.


اخفاد.


[اِ] (ع مص) اخفاد ناقه؛ بچهء ناقص انداختن او. آبستنی نمودن او بی حمل خود را.


اخفار.


[اِ] (ع مص) شکستن عهد و پیمان را. عهد شکستن : شمس المعالی جواب داد که در شریعت و دین حفاظ و فتوت نقض عهود و اخفارِ حقِ وفود حرام است. (ترجمهء تاریخ یمینی). عاقبت خذلانِ کفران نعمت و اخفار ذمت در ایشان رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی). || غدر کردن با کس. || با کسی بدرقه فرستادن.


اخفاس.


[اِ] (ع مص) زشت گفتن بی اندازه. || اندک یا بسیار آب ریختن در شراب. مزج شراب با آب.


اخفاض.


[اِ] (ع مص) زن را ختنه کردن: اخفضت الجاریة اخفاضاً؛ ختنه کرد خویشتن را آن جاریه. || رفتن نرم. (آنندراج). || تن آسانی کردن. (آنندراج).


اخفاع.


[اِ] (ع مص) اخفاع جوع؛ افکندن گرسنگی کسی را بر زمین.


اخفاف.


[اِ] (ع مص) سبک حال شدن. سبکبار شدن. (تاج المصادر بیهقی). سبکبار گشتن. (زوزنی). || خداوند ستور سبک شدن. (تاج المصادر بیهقی). || دور کردن بردباری از کسی و سبب سبکی وی گردیدن.

/ 105