اخفاف.
[اَ] (ع اِ) جِ خُف. سپل های شتران. || کفهای پای شترمرغ. || سُم فیلان : بزخم تیر اطراف و اخفاف آن فیلان بر هم دوختند. (ترجمهء تاریخ یمینی). آن کافر فاجر با دوازده هزار سوار گزیده و سی هزار پیاده و سیصد سر فیل که زمین از آسیب اخفاف ایشان نالان می گشت بموازات رایات سلطان آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی). || موزه ها. || (ص، اِ) جِ خفیف. سبک ها.
اخفاق.
[اِ] (ع مص) بی مراد بازگشتن جوینده. (منتهی الارب). بی نیل مراد بازگشتن. دست از پا درازتر آمدن. || غزا کردن مرد و غنیمت نیافتن. تهی دست ماندن غازی از غنیمت و صیاد از صید و خداوند حاجت از مراد. (تاج المصادر بیهقی). || بال زدن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). بال زدن مرغ در پریدن. (منتهی الارب). || روی در شیب نهادن ستاره. (تاج المصادر بیهقی). روی آوردن ستاره ها بفروشدن. (منتهی الارب). || سر جنبانیدن از خواب. غنودن. پینکی رفتن. || بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب). || درخشیدن. لمعان دادن مرد جامهء خود را: اخفق الرجل بثوبه؛ ای المع به؛ درخشید مرد بجامه.
اخفت.
[اَ فَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خُفوت. آرمیده تر. خاموش تر.
اخفج.
[اَ فَ] (ع ص) کج پای. کژپای. (تاج المصادر بیهقی). || بعیر اخفج؛ شتر مبتلای به بیماری خَفَج.
اخفش.
[اَ فَ] (ع ص، اِ) خردچشم. بدبین. (تاج المصادر بیهقی). خردچشم کم بین. تنگ چشم. (زوزنی) (زمخشری). صاحب چشم کوچک و کم سو(1). (انساب سمعانی). کسی که در تاریکی بهتر بیند که بروشنائی و در ابر بهتر بیند که روز صافی بی ابر. || شب پرک یعنی روزکور. (آنندراج) :
چشم اخفش بنور چشم فلک
تا نیارد نگاه کردن خوش
بی نظر باد چشم بد بتو شمس(2)
چون در آن شمس دیدهء اخفش.سوزنی.
|| آنکه پلکهای چشم وی علتی دارد بی درد. || شتر که پیش کوهان خرد دارد و دراز نبود. مؤنث: خَفْشاء. ج، خُفْش. || مرغیست. (مهذب الاسماء).
(1) - Nyctalope. (2) - نام ممدوح، شمس الدین است.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) نام سه کس از ائمهء نحو. ج، اَخافش. (منتهی الارب). مؤلف روضات الجنات بنقل از بغیة الوعاة آرد که اخافش یازده تن باشند. (روضات الجنات ص54). و ترجمهء هر یک در ذیل بیاید و چون اخفش مطلق گویند مراد سعیدبن مسعده است.
-مثل بز اَخفش؛ آنکه نادانسته و درنیافته تصدیق سخنان کند. گویند اخفش را بزی بود که مسائل علمی چون با همدرسی بر وی تقریر کردی و بز سر جنبانیدی :
هر بزرگی نرسد در شرف حشمت تو
هر بزی را نبود صاحب و مونس اخفش.
ادیب صابر.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) ابوالحسن سعیدبن مسعدة بصری. رجوع به اخفش اوسط شود.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن مبارک. از مردم کوفه است، یکی از اَخافِش.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) ابوالخطاب عبدالحمید بن عبدالمجید هجری ثعلبی بصری نحوی. مشهور به اخفش اکبر یا کبیر. ابوعبیدالله محمد بن عمران المرزبانی در الموشح (چ مصر صص121 - 123) از او روایت کند. وفات او بسال 215 ه . ق. است. (المزهر). وی از موالی و شاگردان ابی عمروبن العلاء و هم طبقگان وی و استاد سیبویه و کسائی و یونس و ابی عبیده است. او از اعراب اخذ لغت و عربیت کرد. رجوع به عبدالحمید... و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) ابوعبدالله. رجوع به اخفش هرون بن موسی شود.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) احمدبن عمران بن سلامة الالهانی النحوی مکنی به ابی عبدالله و ملقب به اخفش الاوّل یا اخفش قدیم. رجوع به احمدبن عمران... و روضات الجنات ص54 و 55 شود.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) احمدبن محمد الموصلی. او شیخ ابوالعباس بن محمد شافعی فقیه نحوی است و ثانی اَخافِش(1) است و ابن جنی معروف نزد او قرائت کرده و او راست: کتاب فی تعلیل القراآت السبع. (روضات الجنات ص55).
(1) - و به اعتباری اخفش پنجم است.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) حسین بن حسن اخفش. از اولاد ائمه در کوکبان. وی اعجوبهء زمن بود و هم در کوکبان بسال 1103 ه . ق. درگذشت. (تاج العروس در مادهء خفش).
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) خلف بن عمر. او شیخ ابوالقاسم شقری بلنسی نحوی است و در علم عروض از مَهَره است و محمد بن عزیز العزیزی صاحب الغریب از او روایت دارد و او پس از سال 420 ه . ق. درگذشته است. (روضات الجنات ص55).
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) سعیدبن مسعده المجاشعی. رجوع به اخفش اوسط.... شود.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) عبدالعزیز. و او ابوالاصبغ بن احمد نحوی مغربی اندلسی است و ابن عبدالبر از او روایت دارد و وی بقول حمیدی در تاریخ اندلس بسال 389 ه . ق. حیات داشته است. (روضات الجنات ص55). و رجوع به عبدالعزیز... شود.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) عبدالله بن محمد. و او ابومحمد نحوی بغدادی است و از اصمعی روایت دارد. (روضات الجنات ص55).
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) علی بن اسمعیل الفاطمی. او شریف ابوالحسن بن اسمعیل بن رَجاء النحوی است. (روضات الجنات ص55).
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) علی بن سلیمان. رجوع به اخفش صغیر شود.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) علی بن محمد نحوی. یاقوت گوید ذکر او در جائی نیافتم جز در کتاب الفصیح بخط علی بن عبدالله بن اخی الشبیه العلوی. و صورت آن چنین است: حذق علی هذاالکتاب و هو الکتاب الفصیح ابوالقسم سلیمان بن المبارک الخاصة الشرفی أدام الله أیامه من اوّله الی آخره قراءة فهم و تصحیح و قرأت انا علی علی بن عمیرة رحمه الله فی محلة باب البصرة ببغداد عندالمسجد الجامع الکبیر و قرأ هو علی أبی بکربن مقسم النحوی عن أبی العباس ثعلب رحمه الله و کتب علی بن محمد الاخفش النحوی سنة 452. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص409). و او راست:
و کأنّ العذار فی حمرة الخدْ-
دِ علی حسن خدّک المنعوت
صولجان من الزبرجد معطو-
فُ علی اکرة من الیاقوت.
(روضات الجنات ص55).
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) مجاشعی. رجوع به اخفش اوسط شود.
اخفش.
[اَ فَ] (اِخ) هارون بن موسی بن شریک. او شیخ ابوعبدالله بن موسی دمشقی قاری نحوی است و نزد عبدالله بن ذکوان و جز او قرائت کرده است و ابوالحسن بن الاجزم از او قرائت دارد. اخفش از ابی مسهر الغسانی و از او ابوبکربن فطیس حدیث آموخت و وی از اهل ادب و فضل بود و کتب بسیار در قراآت و عربیت تصنیف کرد و او خاتمة الاخافیش است و بسال 221 ه . ق. درگذشت. (روضات الجنات ص55).
اخفش اصغر.
[اَ فَ شِ اَ غَ] (اِخ)ابوالحسن علی بن سلیمان. رجوع به اخفش صغیر شود. و گاه اخفش اصغر بسلیمان بن علی بن سلیمان الیمنی التمیمی النحوی نیز اطلاق کنند چنانکه در خاتمة الطبقات آمده است. (روضات الجنات ص55).
اخفش اکبر.
[اَ فَ شِ اَ بَ] (اِخ) رجوع به اخفش ابوالخطاب شود.
اخفش اوسط.
[اَ فَ شِ اَ سَ] (اِخ)سعیدبن مسعدة مجاشعی بالولاء خوارزمی بلخی مکنی به ابی الحسن. وی عالمی نحوی و ایرانی و از موالی بنی مجاشع بن دارم و از بصریین است. شاگرد سیبویه و یکی از اصحاب اوست. و اخفش اسن از سیبویه بود و استادان سیبویه را نیز دریافته بود. وفات او بسال 221 ه . ق. است و بعضی گفته اند بسال 215 ه . ق. و او از حمادبن زبرقان روایت کند و از اوست: کتاب الاوسط در نحو. کتاب تفسیر معانی القرآن. کتاب المقاییس فی النحو. کتاب الاشتقاق. کتاب الاربعة. کتاب العروض. کتاب المسائل الکبیر. کتاب المسائل الصغیر. کتاب القوافی. کتاب الملوک. کتاب معانی الشعر. کتاب وقف التمام. کتاب الاصوات. کتاب الغنم و الوانها و علاجها و اسبابها. و کتاب اللامات (در قرآن). کتاب الوقف التام. (از ابن الندیم)(1). او را در اول اخفش اصغر می نامیدند و پس از ظهور علی بن سلیمان اخفش، ابوالحسن سعید را اخفش اوسط گفتند و علی را اخفش اصغر خواندند. و ابن الندیم در باب شعراء نام اخفش بصری را آورده و گوید او قلیل الشعر است و ظاهراً مراد او همین اخفش یعنی سعیدبن مسعده باشد. وی در عروض بحر خبب را پیدا کرد. رجوع به روضات الجنات صص313 - 314 و رجوع به تاریخ تمدن اسلامی تألیف جرجی زیدان ج3 ص49 شود. یاقوت در معجم البلدان آرد: سعیدبن مسعدة ابوالحسن معروف باخفش اوسط بصری مولی بنی مجاشع بن دارم بطنی از تمیم. یکی از ائمهء نحاة بصریین است وی از سیبویه ادب آموخت و او اعلم کسانیست که از سیبویه نحو فراگرفته اند و از استادان سیبویه نیز اخذ ادب کرده است چه سعید بزادبرآمده تر از سیبویه بود و سپس نزد سیبویه نیز بتعلم پرداخت و او واسطهء کتاب سیبویه است چه کسی الکتاب را نزد سیبویه نخوانده و سیبویه خود نیز آنرا بر احدی اقراء نکرده است بلکه پس از مرگ او دیگران نزد اخفش قرائت کردند و از جمله کسانی که الکتاب را نزد او خواند ابوعمر الجرمی و ابوعثمان المازنی است و اخفش کتاب سیبویه را بسیار میستود و جرمی و مازنی توهم کردند که منظور اخفش آنست که آن کتاب را بخود نسبت کند، پس مشورت کردند و بر آن شدند تا اخفش را از این ادعا بازدارند و چنین نهادند که کتاب را نزد او بخوانند و آنگاه اشاعه دهند که کتاب از سیبویه است تا ویرا انتساب آن بخویشتن ممکن نباشد، پس نزد اخفش شدند و او را مالی بدادند تا کتاب را بر ایشان اقراء کند، اخفش اجابت کرد و ایشان بقرائت آغاز کردند و همه را فراگرفتند آنگاه اظهار کردند که کتاب از سیبویه است. و اخفش میگفت سیبویه در کتاب خویش چیزی ننوشت مگر آنکه آنرا بر من عرضه داشت و میدیدم که وی بدان مسئله از من اعلم است و امروز من بدان علم اعلم از اویم و ثعلب حکایت کند که فراء بر سعیدبن سالم درآمد و گفت: سید اهل لغت و سید اهل عربیت نزد شما آمد! فرّاء گفت: تا آنگاه که اخفش زنده باشد نه چنانست. و اخفش گوید چون سیبویه با کسائی مناظره کرد و بازگشت متوجه من شد و واقعهء خویش با کسائی بازگفت و سپس به اهواز شد. من ببغداد رفتم و در مسجد کسائی را دیدم و نماز بامداد بدو اقتدا کردم چون از نماز فارغ شد بنشست و فراء و احمر و ابن سعدان نیز نزد او بودند و من سلام کردم و صد مسئله از وی بپرسیدم و او جوابها می داد که من همهء آنها را تخطئه می کردم و اصحاب او خواستند بر من افتند و کسائی ایشان را بازداشت و سخن من قطع نکرد و چون فارغ شدم مرا گفت: ترا بخدا آیا ابوالحسن سعیدبن مسعده ای. گفتم آری پس برخاست و مرا در بر گرفت و نزد خویش بنشاند آنگاه گفت: مرا فرزندانی است که دوست دارم از تو ادب آموزند و تو از من جدا نشوی و من اجابت کردم و سپس از من درخواست او را کتابی در معانی القرآن تألیف کنم و چنان کردم و وی آنرا پیش خویش بنهاد و بهمان منوال کتابی در معانی کرد و هم بنهانی کتاب سیبویه بر من بخواند و مرا هفتاد دینار بداد. و ابوالعباس ثعلب اخفش را تفضیل مینهاد و میگفت: هو اوسع الناس علماً. و مبرد میگفت: احفظ کسانی که از سیبوبه علم آموختند اخفش و سپس ناشی و آنگاه قطرب بود و اخفش اعلم مردم بکلام و احذق ایشان در جدل بود. و بسال 215 ه . ق. و بقولی 221 ه . ق. درگذشت. او راست: کتاب الاربعة. کتاب الاشتقاق. کتاب الاصوات. کتاب الاوسط فی النحو. کتاب تفسیر معانی القرآن. کتاب صفات الغنم و الوانها علاجها و اسبابها. کتاب العروض. کتاب القوافی. کتاب المسائل الکبیر. کتاب المسائل الصغیر. کتاب معانی الشعر. کتاب المقاییس. کتاب الملوک. کتاب وقف التام. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 صص242 - 244). شمس قیس در المعجم فی معاییر اشعارالعجم (چ طهران ص27) آرد: و ابوالحسن اخفش که یکی از کبار ائمهء نحو و لغت بوده است فاصله ها را ارکان نمی نهد و می گوید ارکان عروض بیش از سبب و وتد نیست و فاصله جزویست از اجزاء افاعیل عروضی یکی مرکب از دو سبب و یکی مرکّب از سببی و وتدی - انتهی. و صاحب تاج العروس در مادهء خفش گوید: وی در عروض بحر خبب را پیدا کرد. خوندمیر در حبط (ج 1 ص277) آرد: علم عروض از استنباط خلیل است و او پانزده بحر استخراج کرده و اخفش بحر مجتثّ (؟) را بر آن افزود - انتهی. و چون اخفش مطلق گویند مراد صاحب ترجمه است. رجوع به روضات الجنات صص313 - 314 و تاریخ تمدن اسلامی تألیف جرجی زیدان ج3 ص49 و قاموس الاعلام ترکی و رجوع به سعید... شود.
(1) - در کشف الظنون: کتابی بنام کتاب الاخفش فی النحو آمده است مطلق و شاید مراد همین اخفش باشد.
اخفش اول.
[اَ فَ شِ اَوْ وَ] (اِخ) یا قدیم. رجوع به احمدبن عمران بن سلامة... شود.
اخفش پنجم.
[اَ فَ شِ پَ جُ] (اِخ)رجوع به اخفش احمدبن محمد... شود.
اخفش چهارم.
[اَ فَ شِ چَ رُ] (اِخ)رجوع به اخفش احمدبن عمران... شود.
اخفش دهم.
[اَ فَ شِ دَ هُ] (اِخ) رجوع به اخفش علی بن اسمعیل... شود.
اخفش ششم.
[اَ فَ شِ شِ شُ] (اِخ)رجوع به اخفش خلف بن عمر شود.
اخفش صغیر.
[اَ فَ شِ صَ] (اِخ) اخفش اصغر. ابوالحسن علی بن سلیمان بن فضل نحوی بغدادی. او حافظ اخبار نیز بود. وفات بسال 315 ه . ق.(1) و از اوست کتاب الانواء. کتاب التثنیة والجمع. کتاب الجراد. (ابن الندیم). و او از تلامذهء مبرّد و ثعلب و یزیدی و ابی العیناست و نیز او راست: تفسیر رسالة سیبویه و کتاب الحداد و کتاب فی النحو، که آنرا احمدبن جعفر الدّینوری داماد ثعلب نحوی تهذیب کرده و بنام المهذب موسوم ساخته است و جز آنها. اخفش مردی کج خلق و تنگدست بود و علی بن عیسی وزیر او را از درگاه خود براند و وساطت ابن مقلهء کاتب را در حق او نپذیرفت وی باکثار خوردن شلغم در شعبان سال 315 ه . ق. درگذشت. (روضات الجنات ص 55). و رجوع به الموشح چ مصر ص14، 17، 20، 22، 25، 64، 92، 246، 247، 254، 255، 268 و 357 و تتمهء صوان الحکمة ص214 و قاموس الاعلام ترکی و رجوع به علی... شود.
(1) - و بقولی 353.
اخفش قدیم.
[اَ فَ شِ قَ] (اِخ) رجوع به احمدبن عمران بن سلامة و روضات الجنات ص54 و 55 شود.
اخفش کبیر.
[اَ فَ شِ کَ] (اِخ) رجوع به اخفش ابوالخطاب ... شود.
اخفش نهم.
[اَ فَ شِ نُ هُ] (اِخ) رجوع به اخفش علی بن محمد... شود.
اخفش هشتم.
[اَ فَ شِ هَ تُ] (اِخ) رجوع به اخفش عبدالعزیز... شود.
اخفش هفتم.
[اَ فَ شِ هَ تُ] (اِخ) رجوع به اخفش عبدالله بن محمد... شود.
اخفشی.
[اَ فَ] (حامص)(1) منسوب به اخفش و آن بیماریست در چشم.
(1) - Nyctalopie.
اخفش یازدهم.
[اَ فَ شِ دَ هُ] (اِخ)رجوع به اخفش هارون بن موسی... شود.
اخفض.
[اَ فَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خفض. فرودتر. فروتر. زیرتر. || فروتن تر. افتاده تر.
اخفی.
[اَ فا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خفی. خفی تر. پوشیده تر. مقابل اجلی: تعریف باخفی.
- امثال: اخفی مما یخفی اللیل.
اخفی من الماء تَحتَالرُّفَه.
اخفی التوأمین.
[اَ فَتْ تَ ءَ مَ] (اِخ)(اصطلاح فلک) دو ستاره بر سرِ دوپیکر که ذراع مبسوطه نامند و آنکه بر طرف مغرب واقع شده رأس التوأم الغربی(1) نام دارد و آنکه بر طرف مشرقست رأس التوأم الشرقی(2). ستارهء غربی از قدر اول است و آنرا انورالتوأمین نیز خوانند و ستارهء شرقی از قدر دوم و آنرا اخفی التوأمین گویند.
(1) - Castor ou Apollon.
(2) - Pollux.
اخفی الفرقدین.
[اَ فَلْ فَ قَ دَ] (اِخ)(اصطلاح فلک) ستارهء کم نورتر از دو ستارهء فرقدان که در صورت دب اصغر جای دارند.
اخفیة.
[اَ یَ] (ع اِ) جِ خِفاء. || اخفیةُالنور؛ غلافهای شکوفه. || اخفیة الکری؛ چشمها. (منتهی الارب). در تاج العروس آمده: و اخفیة الکرا؛ الاعین. قال :
لقد علم الایقاظ اخفیة الکرا
تزججها من حالک واکتحالها.
اخقاء .
[اِ] (ع مص) درآمیختن با زنی که شرم فراخ دارد.
اخقاق.
[اِ] (ع مص) اخقاق بکرة؛ فراخ سوراخ گردیدن چرخ چاه از محور. || فراخ کرانه شدن نعامه از زرنوق. (نعامه چوبی است که عرضاً بر دو زرنوق (دو پایه) ساخته بر کنارهء چاه نهند). || آواز دادن شرم زن گاه آرمش.
اخقاق.
[اَ] (ع اِ) جِ خَقّ. ج، اَخاقیق.
اخقوق.
[اُ] (ع اِ) مغاک در زمینی که کسی اندر وی پنهان شدن تواند. (منتهی الارب). شکاف زمین. (مهذب الاسماء). ج، اَخاقیق.
اخقیق.
[اِ] (ع اِ) اخقوق. مغاک در زمین که کسی اندر وی پنهان شدن تواند. ج، اخاقیق.
اخکسه اندازی.
[اُ کَ سَ / سِ اَ](حامص مرکب) یا اخکسمه اندازی. بترکی تیر بازگشتی زدن (؟). (غیاث اللغات) (آنندراج).
اخککندو.
[اَ کَ کَ] (اِ) چیزی باشد از مس یا چوب ساخته که سری گرد و کوچک دارد و دسته بر آن نصب کنند و سنگریزه در آن کنند که چون آنرا جنبانند آوازی دهد و طفلان را به آن مشغول سازند. (مجمع الفرس سروری). جغجغه. و در فرهنگ شعوری این کلمه بصورت اخکلندو ضبط شده است.
اخکل.
[اَ کَ(1)/ کُ] (اِ)(2) داس باشد. (یعنی) خسهای سرتیز که بر سر دانه های جو و گندم باشد و داسه نیز گویند. (مجمع الفرس سروری) (برهان). اَخْگل. خارهای بلندی که بر سر خوشه های جو و گندم باشد.
(1) - به ضبطِ نسخهء قدیمِ السامی.
(2) - Arete. Barbe.
اخکلندو.
[اَ کَ لَ] (اِ) رجوع به اخککندو شود.
اخکم.
[اَ کَ] (اِ) کم غربال و جز آن. اِطار. (السامی). چنبر دف و غربال. (مجمع الفرس سروری).
اخکندو.
[اَ کَ] (اِ) اخکلندو. بازیچهء اطفال. (شعوری).
اخکوبه.
[اَ بَ / بِ] (اِ) تکمهء کلاه و جامه و قبا و گوی گریبان و امثال آن، و آنرا بندنه و بندینه نیز گویند. گوی قوقه. (آنندراج). مقابل اَنگله یعنی مادگی.
اخکوچه.
[اَ چَ / چِ] (اِ) اخکوبه. دگمهء کلاه و جامه. رجوع به فقرهء قبل شود و ظاهراً یکی تصحیف دیگریست.
اخکوز.
[اَ] (اِ) چغاله بادام. || خرمای ناپخته. (شعوری).
اخکوزنه.
[اَ زَ نَ / نِ] (اِ) اخکوبه. اخکوجه. قوقه. تکمهء کلاه و جامه. و رجوع به اخکوژنه و اخگوژنه شود.
اخکوزه.
[اَ زَ / زِ] (اِ) اَخکوژه. اخکوبه. اخکوچه. تکمهء کلاه و جامه. || چوبی که نساجان کرباسی را که بافند بدان پیچند و آنرا بعربی منوال گویند. (شعوری). || خرمای خام. (شعوری).
اخکوژنه.
[اَ ژَ نَ / نِ] (اِ) اخکوزنه. گوی گریبان. اِلمَک. عُروه. دگمه:
دُرّ دری فلک که مهر است
اخکوژنهء کلاه او باد.فریدالدین احول.
و رجوع به اخگوژنه و رجوع به اِلمک شود.
اخکوش.
[اَ] (اِ) زردآلوی نارسیده. چغالهء زردآلو. رجوع به اخکوک شود.
اخکوک.
[اَ] (اِ) معنی آنرا زردآلوی نارسیده گفته اند و بیت ذیل را شاهد آورده اند :
ز پیروزه و از زمرد مگر
نمایند اخکوک نارس ببر.اسدی.
اگر این معنی درست است نارس حشو قبیح است ولی معنی درست نیست. و اخکوک هر میوه ایست سبز و نارس. چغاله و نارسیدهء هر میوه. هر میوهء نارسیده: المسلاخ و الخضیره؛ آنکه [ نخلی که ] اخکوکش فروریزد. (السامی فی الاسامی). قَلب؛ سرخ شدن اخکوک خرما یعنی غورهء آن.
- امثال: عرب اخکوک ندیده؛ در مورد کسی گویند که نسبت به طعام یا هر چیز دیگر حریص و ولوع باشد.
اخکونه.
[اَ نَ / نِ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری به این صورت معنی اخکوچه داده و شعری مجعول یا مغلوط از عزالدین شیروانی شاهد آورده است. والله اعلم.
اخگر.
[اَ گَ] (اِ) آتش بود که چون آب زنی انگشت شود. (نسخه ای از اسدی). آتش پاره بود. (نسخه ای از اسدی). هیزم آتش گرفته بود و چون آب زنند زگال شود. (نسخه ای از اسدی) (صحاح الفرس). انگشت سوزان و افروخته. (مؤید الفضلاء). زغال افروخته. سکار. بجال. خرده آتش. جمر. جمره. شرار. شراره. آتشیزه. اثیر: خنبوص؛ اخگر که از قدّاحه و مروه برجهد. کیل؛ اخگر که از آتش زنه پراکنده شود. (منتهی الارب) :
برافروز آذری اکنون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
ای سپندی منشین خیز سپند آر سپند
تا ترا سازم از این چشم گرامی مجمر
ور بدست تو کنون اخگر افروخته نیست
ز آتش هیبت آن شه بفروزان اخگر.فرخی.
راست گفتی سپهر کانون گشت
واختران اندر آن میان اخگر.فرخی.
سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زرّ سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
فرخی.
سیاه انگشت چون روز جدائی
میان آتشی چون داغ هجران
سیاه اخگر میان آتش سرخ
چو چشم دردمند از دور تابان.
غضایری رازی.
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
شقایقهای عشق انگیز پیشاپیش طاوسان (؟)
بسان قطره های قیر باریده بر اخگرها.
منوچهری.
دل اوست انگشت و کین شه آتش
ز انگشت و آتش چه زاید جز اخگر.
قطران.
گاهی بزمینی که در او آب چو مرمر
گاهی بجهانی که در او خاک چو اخگر.
ناصرخسرو.
از در مشرق آتش افروزد
سوی هر روزن اخگر اندازد.خاقانی.
|| کنایه از مادهء عشق و عاشقی. (برهان).
- اخگر تفته؛ آتشی را گویند که سوخته و اخگر شده باشد. (شعوری) :
هواش آتش و اخگر تفته بوم
گیاهش همه زهر و باد سموم.(از شعوری).
- اخگر در پیرهن کردن؛ بی آرام و بیقرار کردن. (غیاث اللغات).
- اخگر کشته؛ انگشت.
اخگرستان.
[اَ گَ رِ] (اِ مرکب) جای اخگر. محل سوختن. کانون. آتشدان. منقل :
می تواند شعلهء آهم پر پروانه شد
کو سمندر تا بگویم اخگرستانم توئی.
ظهوری.
اخگل.
[اَ گَ] (اِ) داسهء گندم و جو را گویند یعنی خسهای سرتیز که بر سر خوشهء گندم و جو میباشد. (جهانگیری) (برهان). داس. (جهانگیری). و رجوع به اخکل شود.
اخگوزنه.
[اَ زَ نَ / نِ] (اِ) قوقه. دگمه. گوی. رجوع به اخکوزنه و اخکوژنه شود.
اخگوژنه.
[اَ ژَ نَ / نِ] (اِ) گویک گریبان. (مؤید الفضلاء). تکمهء کلاه. رجوع به اخکوزنه و اخکوژنه و قوقه شود و در لغت نامه ها بیت فرید احول را برای همین کلمه نیز شاهد آورده اند.
اخگوک.
[اَ] (اِ) اخکوش. رجوع به اخکوک و اخکوش شود.
اخل.
[اَ خَل ل] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خلّ. محتاج تر. || (ص) مردی اخلّ؛ درویش مفلس.
اخل.
[اَ خُل ل] (ع اِ) جِ خَلّ. راههای نافذ در ریگ یا میان دو ریگ.
اخلاء .
[اِ] (ع مص) اِخلاء مکان؛ خالی شدن جای. || خالی کردن جائی را. || خالی یافتن جائی را. || در جای خالی و بی مزاحم افتادن. || خلوت کردن با. در خلوت بردن کسی را: اخلاه معه. || تهی شکم شدن از طعام. || علفناک شدن زمین. با گیاه بسیار شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی): اخلت الارض. || گیاه رویانیدن: اخلی الله الماشیة؛ رویانید خدای تعالی علف را برای مواشی.
اخلاء .
[اَ] (ع ص، اِ) جِ خَلی. گیاههای تر. || جِ خِلو. مردان فارغ و بری. || جِ خالی. مردان بی زن و زنان بی شوهر.
اخلاء .
[اَ خِلْ لا] (ع ص، اِ) جِ خلیل. دوستان : الاخلاء یومئذ بعضهم لبعض عدوّ الاّ المتقین. (قرآن43/67). اَخِلّاءُ هذاالزمان جواسیس العیوب. (علی ع).
ملکا اسب تو و زرّ تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلّا بفزوده ست اجلال.فرخی.
اخلاء .
[اَ] (اِخ) ناحیه ایست ببصره. (مراصدالاطلاع).
اخلاب.
[اِ] (ع مص) اخلاب کرم؛ برگ برآوردن تاک. || اخلاب ماء؛ تیره شدن آب. لوش ناک شدن آب. (تاج المصادر بیهقی).
اخلاب.
[اَ] (ع اِ) جِ خِلب.
اخلاد.
[اِ] (ع مص) مقیم گردیدن در جائی. اقامت کردن بجائی. (تاج المصادر بیهقی). || لازم گرفتن کسی را. || میل کردن بسوی... میل کردن به. چسبیدن. (تاج المصادر بیهقی). || جاویدانه کردن. (تاج المصادر بیهقی). جاودانه کردن. (زوزنی): اخلده الله؛ همیشه داراد او را خدای. || دیر پیر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || فرونشاندن آتش. (آنندراج).
اخلاس.
[اِ] (ع مص) اخلاس نبات؛ بهم آمیختن تر و خشک گیاه. || بهم آمیختن موی سیاه و سپید. گمیژه شدن موی. (تاج المصادر بیهقی). || آمیخته شدن.
اخلاص.
[اِ] (ع مص) خالص کردن. ویژه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ویژه داشتن. بی آمیغ گردانیدن. || دوستی خالص داشتن. امحاض. خلوص نیت داشتن. عقیدهء پاک داشتن. ارادت صادق داشتن : بیعت کردم بسید خود... از روی اعتقاد و از ته دل براستی نیت و اخلاص درونی. (تاریخ بیهقی). از مددکاری آن صاحب اخلاصم و دوستدارم اهل آنرا. (تاریخ بیهقی). میداند که تو خواهی به آن راه رفتن که صاحبان اخلاص میروند. (تاریخ بیهقی). پیروی کنم و سرنزنم و اخلاص ورزم و شک نیارم. (تاریخ بیهقی).و هوی و طاعت و اخلاص و مناصحت ایشانرا از لوازم شمرد. (کلیله و دمنه). و حقوق هواخواهی و اخلاص دولت برعایت رسانیده شد. (کلیله و دمنه). و او را مثال داد که صدق مناصحت و فرط اخلاص برزویه دانسته... (کلیله و دمنه). گفت [ دمنه ] اگر قربتی یابم... خدمت او را باخلاص و مناصحت پیش گیرم. (کلیله و دمنه). ملک تا اتباع خویشرا نیکو نشناسد و بر... اخلاص و مناصحت هر یک واقف نباشد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. (کلیله و دمنه). بر دست بندگان جز سعی و جهدی باخلاص نباشد. (کلیله و دمنه). || اخلاص بعیر؛ پر کردن مغز در استخوان شتر و فربه شدن او. || بی ریا و سمعه طاعت آوردن خدای را تعالی. عبادت بی ریا کردن. دین بی ریا داشتن. || گرفتن خلاصهء چیزی چون روغن و مانند آنرا: اخلاص سمن. || و در عوارف آورده است که چون صحابه حضرت رسالت را پرسیدند که ماالاخلاص؟ حضرت رسالت هیچ نگفت از جبرئیل پرسید جبرئیل خدای عز و جل را پرسید که یارب ماالاخلاص؟ فرمان شد که در دل محبان صادق نهاده ام یعنی محبة الذّات مِن غیر نظر الی الصفات. و اخلاص در اعمال آنست که نیت محض برای رضا باشد زیرا چه در آن رضا مستور است. (مؤید الفضلاء). || (اصطلاح متصوفه) اخلاص آنست که از غیر حق مبرا آید و روی دل با حق تعالی داشته باشد و هر کاری که کند و هر سخن که بگوید قطع نظر از خلق کند و به مدح و ذم ایشان التفات ننماید. جرجانی در تعریفات آرد: اخلاص در لغت، ترک کردن ریاست در طاعات و عبادات؛ و در اصطلاح عبارتست از آزاد کردن قلب از مخلوط شدن و شائبهء خلطی که صفای قلب را خراب و مکدر کند و تحقیق آنست که در هر چیز ممکن است چیز دیگر مخلوط و مشوب شود وقتی که آن چیز از این غیر صافی و خالی شد آنرا خالص گویند و این کار را اخلاص نامند. خدا فرموده: من بین فَرثٍ و دم لبناً خالصاً(1) و خلوص شیر آنست که از خون و کثافات خالی باشد. فضیل بن عیاض گفت: ترک کردن عملی برای خاطر مردم ریاء است و عمل کردن و بجا آوردن برای خاطر مردم شرک است و خالی بودن از این دو اخلاص است. اخلاص آنست که برای کار خود شاهد و ناظر دیگری غیر از خدا نخواهی. و گفته اند اخلاص عبارتست از صاف کردن کارها از کدورات. و گفته اند اخلاص پرده ایست بین خدا و بنده که نمیداند آنرا ملکی تا بنویسد و نه شیطان و خواهش نفسی که میل به او کند. فرق بین اخلاص و صدق اینست که صدق اصل و اول است و اخلاص فرع و تابع است و فرق دیگر اینست که اخلاص پس از داخل شدن در عمل پیدا میشود - انتهی. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اخلاص، نزد سالکان، اخراج خلق است از معاملهء با خدای تعالی یعنی هیچ عملی بجای نیاورد مگر برای حق عزّ اسمه چنانکه در مجمع السلوک گفته. و در جای دیگر آن کتاب گوید: اخلاص، آنست که بوده باشد همگی جنبش و آرامش و نشست و برخاست و دگرگونی احوال و کردار و گفتار آدمی خاص و ویژهء آفریدگار. و در صحائف در صحیفهء نوزدهم گوید: اخلاص؛ تجرّد الباعث للواحد. و ضدّ آن اشتراک است. و کمال اخلاص صدقست - انتهی. و نتیجهء عبارات جمله یکیست و در شرح قصیدهء فارضیه گفته: بدانکه آنچه از بنده سرزند خواه از گفتار و خواه از کردار، عم یا حا آنرا روئی بجانب حق و روئی بسوی خلق باشد. پس هرکه روی از خلق بازگردانید و بسوی حق سبحانه و تعالی روی آورد او را مخلص گویند و فعل او را اخلاص نامند. و اخلاص به دو قسمت منقسم است: اخلاص، و اِخلاص اِخلاص. اما اخلاص بر حسب آنچه از آدمی بروز کند چهارگونه باشد: اوّل اخلاص در گفتار، باینکه خالص سازد عبارت فعل حق را در آنچه بر زبانش از گفتار جاری میشود از عبارت فعل خویش و عبارت نظر الهی بر او از عبارة نظر غیر خود. دوم اخلاص در افعال بسوی مباحات باشد، باینکه خالص سازد در هر عملی روی طلب رضای حق را در آنچه بجای می آورد از روی طلب حظوظ در دنیا از جلب نفع و دفع ضرر. و بجای نیاورد هیچ عملی را مگر لوجه الله و طلباً لمرضاته تعالی. سوم اخلاص در اعمال یعنی عبادات شرعیه باینکه خالص سازد در هر عملی وجه طلب رضای حق را از وجه طلب حظّ نفس و انتظار حسن ثواب خود در جهان دیگر. چهارم اخلاص در احوال یعنی الهامات غیبیه و واردات قلبیه باینکه خالص سازد در هر حال وجه نظر حق را بر خود از وجه نظر خلق و بنظر مخلوق اهمیتی نداده و مخلوق را اص در نظر نیاورد. و اما اِخلاص اِخلاص، آنست که خالص سازد وجه فعل خدای تعالی را در اخلاص خود از فعلش پس نمی بیند اخلاص فعل خود را بلکه می بیند اخلاص را محض فعل خدا. پس مُخْلِص بکسر لام خدای تعالی است در حقیقت و بنده مُخْلَص بفتح لام نه مخلص و این باشد نهایت اخلاص - انتهی. و در مجمع السلوک گوید: اخلاص در عمل آنست که صاحب آن در دنیا و آخرت بر آن عوض نخواهد و این اخلاص صدیقانست اما کسی که به امید بهشت و بیم دوزخ عمل کند، او نیز مخلص است لکن از جملهء مخلصان صدیقان نباشد. و هرکه عمل برای مجرد ریا کند در معرض هالکان باشد. و این است معنی آنچه که گفته شده است که خالص آن چیزیست که لوجه الله اراده شده باشد و اینست آنچه رُوَیْم صوفی رحمة الله علیه گفته که: اخلاص آنست که صاحب آن بر اخلاصی که ورزیده عوضی نخواهد در دو جهان و برای خود از نعیم دو جهان حصه و بهره ای نطلبد. و بعض مشایخ طریقت گفته اند: خالص آنچنان عملیست که باعثی نباشد مر او را مگر طلب قُرب بحق. و در تعریفات سید جرجانی است که اخلاص در لغت ترک ریاء است در طاعات و در اصطلاح پاک ساختن دل باشد از هرآنچه باعث تبدیل صفاء آن بکدورت شود. و تحقیق این سخن آنست که هر چیزی را که ممکن است شیئی دیگر آنرا مکدر سازد وقتی که از کدورت آن شی ء جلوگیری کردی و شی ء باعث کدورت را بدور انداختی البته شی ء اولیه قرین صفا خواهد گردید و این عمل را اخلاص نامند. و آن شی ء را خالص گویند. قال الله تعالی: من بین فرث و دم لبناً خالصاً (قرآن 16/66). چه پاکی شیر وقتی ثابت و مُحرز است که از فرث و دم پاک و خالص باشد. فضیل عیاض رحمه الله گوید: ترک عمل برای خاطر مردم ریاء و عمل برای خاطر آنان شرک و اِخلاص رهائی از این دو باشد. و نیز گفته که اخلاص آنست که برای عمل خود جز خدای گواهی نخواهی و گفته اند اخلاص پاکیزه ساختن اعمال است از کدورات. و نیز گفته اند: اخلاص پرده ایست بین بنده و حق، نه فرشته از آن آگاه است که در لوح خود بنویسد و نه شیطان بدان راه برد تا بتباهیش اندازد و نه هوای نفس را بساحت آن راه است تا از صراط مستقیم آنرا متمایل سازد. و فرق بین اخلاص و صدق آنست که صدق اصل است و مقدم بر اخلاص و اخلاص فرعست و تابع صدق. و فرق دیگر آن است که اخلاص نمیباشد مگر بعد از دخول در عمل.
-کلمهء اخلاص؛ لااله الاّ الله.
(1) - قرآن 16/66.
اخلاص.
[اِ] (اِخ) (سورهء...) صدودوازدهمین سورهء قرآن، مکیّه و بقولی مدنیه و آن چهار آیت است، پس از تبت و پیش از فَلَق. سورهء قل هواللّه احد :
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام.فرخی.
چون کودک دبستان اخلاص و فاتحه
دشنام آن سیاهه زن از بر همی کنم.سوزنی.
اخلاص.
[اِ] (اِخ) تخلص چند تن از شعرای اخیر هندوستان است و یکی از آنان را تألیفی است به اسم پادشاه نامه بنظم فارسی و آن تاریخ شاه عالمگیر است. (قاموس الاعلام).
اخلاص کیش.
[اِ] (ص مرکب)اخلاصمند. دارای خلوص نیت.
اخلاصمند.
[اِ مَ] (ص مرکب)اخلاص کیش.
اخلاصی.
[اِ] (ص نسبی، اِ) قسمی درهم و شاید درهم اخلاصیه یعنی درهم قل هواللهی باشد : بدین یک بیت او را صدهزار درم اخلاصی داد. (تاریخ بیهق).
اخلاصیه.
[اِ صی یَ / یِ] (از ع، ص نسبی، اِ) درم های قل هواللهی. (مهذب الاسماء). سیم قل هواللهی. اخلاصی.
اخلاصیه.
[اِ صی یَ] (اِخ) (مدرسهء...) از مدارس هرات بزمان سلطان حسین میرزای تیموری. رجوع به حبط ج 2 ص303، 304، 305 و 309 شود. و در وقفنامهء امیر علیشیر نوائی در باب مدرسهء مزبوره آمده است: «و در دو صفهء شرقی و غربی مدرسه دو مدرس معین شده که یکی درس اصول و فروع فقه و دیگری درس اصول و فروع حدیث می گویند، و در هر حلقهء درس یازده تن طلبه مشغول تلمذ می باشند و این مدرسه چون از روی خلوص ساخته شد موسوم به اخلاصیه گردید.» (مقدمهء ترجمهء مجالس النفائس تألیف امیر علیشیر نوائی به اهتمام علی اصغر حکمت ص کا).
اخلاط.
[اَ] (ع اِ) جِ خِلط. (دهار).
- اخلاط اربعه؛(1) هر چهار مزاج بدن. گشنهای چهارگانه. دم و بلغم و مرتان یعنی مرة الصفراء و مرة السوداء. رجوع به خلط شود.
|| اخلاط قوم؛ کسانی که از قوم نباشند و در آن گروه مداخلت کنند. || گروههای مختلفه. گروه هر جنس مردم بهم آمیخته. و واحد آن نیامده است.
- اخلاط لزجه؛(2) مایعها که چسبند.
|| داروهای خوشبو. (غیاث اللغات) (آنندراج).
(1) - Les humeurs cardinales. Les quatre humeurs principales.
(2) - Les humeurs visqueuses.
اخلاط.
[اِ] (ع مص) اخلاط فرس؛ کوتاهی کردن اسب در رفتار. || اخلاطِ فحل؛ آمیزش کردن او با ماده. || اخلاط جمّال فحل را؛ به آمیزش داشتن شتربان شتر نر را. || جهد کردن. (آنندراج). || سوگند خوردن. || تر گردانیدن. (آنندراج). به سه معنی اخیر، مصحف اِحلاط است.
اخلاط.
[اَ] (اِخ)(1) مصحف خلاط، نام شهری به ارمینیه. (منتهی الارب). در کنار دریاچهء وان و آنرا از اقلیم پنجم محسوب میداشتند. (مجمل التواریخ والقصص ص480). اخلاط، شهرکیست از ارمینیه خرّم و بانعمت و مردم و خواسته و بازرگانان بسیار و از وی زیلوهای قالی و غیره و شلواربند و چوب بسیار خیزد. (حدودالعالم). و رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص191 و حبط ج 1 ص169، 407، 408، 432 و حبط ج 2 ص184، 198، 348 و روضات الجنات ص258 شود.
(1) - Akhlat.
اخلاطی.
[اَ] (ص نسبی) منسوب بشهر اخلاط. || کیمیاگر. شیمی دان.
اخلاطی.
[اَ] (اِخ) فخرالدین. رجوع به فخرالدین اخلاطی شود.
اخلاطی.
[اَ] (اِخ) محمد بن علی. رجوع به محمد بن علی اخلاطی شود.
اخلاطی.
[اَ] (اِخ) محیی الدین. از علمای معاصر هلاکوخان. وی در بناء رصد خواجه نصیر را امداد کرد. (حبط ج 2 ص36).
اخلاع.
[اِ] (ع مص) اخلاع سُنبل؛ دانه بستن خوشه. || اخلاع عضاه؛ برگ برآوردن آن. || اخلع القوم؛ یافتند قوم عضاه را که برگ آنها نمی افتد.
اخلاف.
[اِ] (ع مص) بوی گرفتن دهان چنانکه از روزه. بوی دهن متغیر شدن. بوی دهن بگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). || بوی دهن برگرداندن. (زوزنی). || خلیفه شدن: اخلف ربه فی اهله خلافةً؛ خلیفه شد بر آنها. (کذا فی منتهی الارب). (ظاهراً خلف مجرد بدون همزهء افعال صحیح باشد بقرینهء آنکه مصدر را خلافة آورده است). || آب برکشیدن. (زوزنی). اخلاف وعد؛ دروغ کردن وعده. خلف وَعد. وعده خلاف کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گفتن و نکردن وعده را : بسمت خذلان و اخلاف وعد و تکذیب قول مبالاتی نکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). || وعده خلاف یافتن کسی را؛ خلاف یافتن وعدهء او را. (تاج المصادر بیهقی). || اخلاف ثوب؛ نیکو کردن وسط کهنهء جامه را. || رفتن چیزی از کسی، پس بجای آن چیز دیگر گرفتن: اخلف فلان لنفسه. || جفت شدن فحل بناقه بار دیگر چون آبستن نشود از بار نخستین. || بدل گرفتن از چیزی. (تاج المصادر بیهقی). || بدل دادن مال. بدل بازدادن از مال و فرزند. (تاج المصادر بیهقی). || برگردانیدن به خلف. || برگردیدن مزه و بوی شیر و طعام. || دست بردن بشمشیر تا برکشد. (منتهی الارب). دست بشمشیر زدن از بهر کشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || اخلاف نجوم؛ باران نیاوردن ستارگان. || اخلاف نبات؛ خلفه برآوردن گیاه، و آن برگیست که بعد برگ اول برآید در تابستان. || اخلاف طائر؛ پر برآوردن مرغ بعد پر اول. || اخلاف غلام؛ بخواب دیدن رسیدن کودک. || اخلاف دواء؛ ضعیف گردانیدن دوا کسی را. || اخلف الله علیک؛ ردّ کند خدا بسوی تو رفته های ترا. || اخلف عن البعیر؛ بگردانید حقب را نزدیک خصیه، چون حقب او به ثیل رسیده بول او را حبس کند.
اخلاف.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ خَلَف. جانشینان. بازماندگان. پس ماندگان. اعقاب. بازپسینان. پس روان. از پس چیزی آیندگان. جِ خَلَف بفتحتین باشد، بمعنی فرزند صالح که بعد موت پدر خود بصلاحیت مانده باشد. و جمع خَلْف بفتح خاء و سکون لام، بمعنی فرزند غیرصالح خُلوف می آید بضمتین و گاهی اخلاف نیز می آید. (غیاث اللغات از منتخب و شمسی و شروح نصاب) : ملوک آل سامان و اولاد و اخلاف ایشانرا بدست آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی). || جِ خَلْف. فرزندان غیرصالح. (غیاث). || جِ خِلف. سرهای پستان شتر ماده.
اخلاق.
[اِ] (ع مص) کهنه شدن. کهن شدن. || کهنه کردن. (زوزنی). || کهنه پوشانیدن. (تاج المصادر بیهقی). جامهء کهنه پوشانیدن. || نسو کردن. (تاج المصادر بیهقی). || اخلاق دیباجه؛ اذلال.
اخلاق.
[اَ] (ع اِ) جِ خُلق. خویها : بعثت لاتمم مکارم الاخلاق (حدیث)؛ برانگیختند مرا به پیامبری تا کامل کنم مکارم اخلاق را. قرقرخان، ناحیتی است از کیماک و مردمانش اخلاق خرخیزیان دارند. (حدود العالم). اگر بیند خان ما را بدین اجابت کند چنانکه از بزرگی نفس و همت بزرگ و سماحت اخلاق وی سزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص212). این تلک مردی جلد آمد و اخلاق ستوده نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص415). فیلسوفان هستند که ایشان را طبیبان اخلاق دانند که نهی کنند از کارهای سخت زشت. (تاریخ بیهقی ص499). هر بخرد... دوستی.... گزیند... و تفحص... اخلاق خویش را بدو مفوض کند. (تاریخ بیهقی ص570). جالینوس... بیهمتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی ص555 چ ادیب). سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود و راه نماینده تر اخلاق خود. (تاریخ بیهقی ص313). و پسندیده تر افعال و اخلاق مردمان تقوی است. (کلیله و دمنه). و نه او بر عادت و اخلاق ایشان وقوف دارد. (کلیله و دمنه). گفت [ دمنه ] اگر قربتی یابم و اخلاق او را بشناسم خدمت او را باخلاص و مناصحت پیش گیرم. (کلیله و دمنه). یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه).
-اخلاق سیئه؛ اخلاق نکوهیده و ناپسندیده.
|| جِ خَلَق، بمعنی خوی. طبع. مروت. دین. || (ص، اِ) جِ خَلَق، بمعنی کهن. (مؤید الفضلاء). جامه های کهنه.
-ثوب اخلاق؛ جامهء تمام کهنه.
|| جِ خَلِق، بمعنی خوشخوی. (مؤید الفضلاء) (ربنجنی). خوش خلق. خوش خرام.
اخلاق.
[اَ] (ع اِ)(1) (علم ال ....) دانش بد و نیک خویها. یکی از سه بخش فلسفهء عملیه، و آن تدبیر انسان است نفس خود را یا یک تن خاص را. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: علم اخلاق عبارتست از علم معاشرت با خلق و آن از اقسام حکمت عملیه است و آنرا تهذیب اخلاق و حکمت خلقیه نیز نامند - انتهی. و حاج خلیفه آورده است: و هو قسم من الحکمة العملیة قال ابن صدرالدین فی الفوائد الخاقانیة و هو علم بالفضائل و کیفیة اقتنائها لتتحلی النفس بها و بالرذائل و کیفیة توقیها لتتخلی عنها فموضوعه الاخلاق و الملکات و النفس الناطقة من حیث الاتصاف بها و هیهنا شبهةٌ قویة و هی ان الفائدة فی هذاالعلم انما تتحقق اذا کانت الاخلاق قابلة للتبدیل والتغییر و الظاهر خلافه کما یدل علیه قوله علیه الصلاة والسلام الناس معادن کمعادن الذهب والفضة خیارکم فی الجاهلیة خیارکم فی الاسلام و روی عنه علیه الصلاة والسلام ایضاً اذا سمعتم بجبل زال عن مکانه فصدقوا و اذا سمعتم برجل زال عن خلقه فلاتصدقوا فانه سیعود الی ما جبل علیه و قوله عز و جل «الا ابلیس کان من الجن ففسق عن امر ربه»(2) ناظر الیه ایضاً و ایضاً الاخلاق تابعة للمزاج والمزاج غیرقابل للتبدیل بحیث یخرج عن غرضه و ایضا السیرة تقابل الصورة و هی لاتتغیر والجواب ان الخلق ملکة یصدر بها عن النفس افعال بسهولة من غیر فکر و رویة والملکة کیفیة راسخة فی النفس لاتزول بسرعة و هی قسمان احدهما طبیعیة والآخر عادیة. اما الاولی، فهی ان یکون مزاج الشخص فی اصل الفطرة مستعداً الکیفیة خاصة کامنة فیه بحیث یتکیف بها بادنی سبب کالمزاج الحار الیابس بالقیاس الی الغضب و الحار الرطب بالقیاس الی الشهوة والبارد الرطب بالنسبة الی النسیان والبارد الیابس بالنسبة الی البلادة. و اما العادیة، فهی ان یزاول فی الابتداء فعلا باختیاره و بتکرره و التمرن علیه تصیر ملکة حتی یصدر عنه الفعل بسهولة من غیر رویة. ففائدة هذاالعلم بالقیاس الی الاولی ابراز ما کان کامنا فی النفس و بالقیاس الی الثانیة تحصیلها و الی هذا یشیر ما روی عن النبی صلی الله تعالی علیه و سلم بعثت لاتمم مکارم الاخلاق و لهذا قیل ان الشریعة المصطفویة قدقضت الوطر عن اقسام الحکمة العملیة علی اکمل وجه و اتم تفصیل - انتهی. (کشف الظنون). و رجوع به نفایس الفنون تألیف محمد بن محمود آملی فن اول (علم تهذیب اخلاق) از مقالهء اولی از قسم دویم در علوم اوایل شود.
(1) - Morale. (2) - قرآن 18/50.
اخلال.
[اِ] (ع مص) خلل آوردن. خلل و رخنه کردن. خلل رسانیدن. (مؤید الفضلاء). زیان رسانیدن: اخلال در معنی. اخلال بمقصود. اِخلال به وزن: تاء دوست و داشت و گوشت و دال جمع و امثال آن نزد قدماء اخلال در وزن نکند.
- اخلال بنظم کردن؛ بر هم زدن نظم.
- اخلال در امری؛ کارشکنی.
- اخلال کردن در کاری؛ در امری خلل وارد کردن.
- اخلال کننده؛ مخل. موجب خلل در کارها.
|| درویش کردن. || دست بداشتن. (تاج المصادر بیهقی). رها کردن. بگذاشتن. || خلال بار آوردن خرما. خلال آوردن نخل. (منتهی الارب). || تباه بار آوردن خرما. || علف شیرین چریدن شتر. || چرانیدن شتران را در علف شیرین. (منتهی الارب). در شیرین گیاه چرانیدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). گیاه شیرین دادن شتر را. || بردن چیزی را. || ربودن چیزی را. || محتاج شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). || حاجتمند گردانیدن. (منتهی الارب). محتاج کردن. (مؤید الفضلاء). || وفا نکردن. (منتهی الارب). || یکی از عیوب بلاغت است، چنانکه گوئی «زود به از دیر بسیار است»؛ یعنی کم و زود به از دیر بسیار است. و مانند این بیت ناصرخسرو:
زن بدخو را مانی که مرا با تو
سازگاری نه صوابست و نه بیزاری.
یعنی زن بدخو و گران کابین را مانی... و مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اخلال، بکسر همزه نزد اهل معانی آنست که لفظ از اصل مقصود ناقص و برای افهام معنی وافی نباشد، مانند این شعر:
والعیش خیر فی ظلا-
ل النّوک ممّن عاش کداً.
نوک بمعنی حمق و کد یعنی رنج بردن و اصل مقصود آنست که زندگانی بناز و نعمت در زیر سایهء حماقت و ابلهی نیکوتر از زندگانی مقرون به رنج و محنت در زیر سایهء خرد و دانش باشد. و الفاظ در این بیت برای درک مقصود غیروافی است چنانچه در مطول در بحث ایجاز و اطناب بیان کرده و این نوع را در علم معانی اخلال نام نهاده اند.
|| اخلال والی به ثغور؛ اندک کردن لشکر را در مرزها. (منتهی الارب). || اخلال بمکان؛ غائب شدن از جائی و گذاشتن آن را. (منتهی الارب). گذاشتن مردم جای را.
اخلال.
[اَ] (ع اِ) جِ خِلّ. دوستان.
اخلام.
[اَ] (ع اِ) جِ خِلم. دوستان. یاران. || خانه های آهوان.
اخلامور.
[اَ] (اِ)(1) زیرفون. نرمدار. گاوکُهُل. پالاد. پالاس. رجوع به زیرفون شود.
(1) - Tilleul. Tilia rubra.
اخلج.
[اَ لَ] (ع اِ) رَسن.
اخلص.
[اَ لَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خلوص. خالص تر. بی آمیغ تر.
اخلف.
[اَ لَ] (ع ص، اِ) چپه دست. (منتهی الارب). || احول. (منتهی الارب). || کم عقل. گول. || سیل. || مار نر. || شتر بکرانه میل کننده. || آن اشتر که دوشش بر یکسو چسبیده باشد. (تاج المصادر بیهقی). شتر که دوشش بر یک سو چسبیده بود. (مهذب الاسماء). || آنکه در رفتن بچپ میل کند که گوئی بر پهلو میرود. || آنکه یک چشم سیاه دارد و دیگر سبز. (زوزنی).
اخلف.
[اَ لَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خلاف. پس روتر.
- امثال: اخلف من بول الجمل.
اخلف من ثیل الجمل؛ الثیل وعاء قضیبه و قیل ذلک فیه لانه یخالف فی الجهة التی الیها مبال کل حیوان. (مجمع الامثال میدانی).
|| نعت تفضیلی از خلف (در وعد).
-امثال: اخلف من شرب الکمون؛ لان الکمون یمنی السقی فیقال له اتشرب الماء. (مجمع الامثال).
|| نعت تفضیلی از خلوف الفم. گنده دهان تر.
-امثال: اخلف من صقر. (مجمع الامثال).
|| اخلف من نارالحباحب، اخلف من وقود ابی حباحب؛ و من حدیثه فیما ذکر هشام بن الکلبی انه کان رجلا من العرب فی سالف الدهر بخیلا لاتوقد له نار بلیل مخافة ان یقتبس منها فان اوقدها ثم ابصر مستضیئاً اطفأها فضربت العرب بناره فی الخلف المثل و ضربوا به فی البخل المثل و قال غیر ابن الکلبی الحباحب النار التی توریها الخیل بسنابکها من الحجارة و احتج بقوله تعالی «فالموریات قدحاً»(1) و قال قائلٌ الحباحِب طائر یطیر فی الظلام کقدرالذباب له جناح یحمر اذا طار به یتراآی من البعد کشعلة نار. (مجمع الامثال میدانی).
|| نعت تفضیلی از خلاف.
-امثال: اخلف من ولدالحمار؛ یعنون البغل لانه لایشبه اباه و لاامه. (مجمع الامثال میدانی).
(1) - قرآن 100/2.
اخلفه.
[اَ لِ فَ] (اِخ) یکی از محال بولان بن عمروبن الغوث بن طَیّی ء در أجأ. (معجم البلدان).
اخلق.
[اَ لَ] (ع ص) خوش خلق. || فقیر. || هموار. ساده و همواره. املس. نسوکرده. (زوزنی): حجر اخلق؛ سنگ املس. || مصمت. || (ن تف) نعت تفضیلی از خلیق. سزاوارتر. اجدر. احری. اولی. اَقمن. الیق. بسزاتر. برازنده تر. برازاتر. درخورتر. زیباتر. اَحق. زیبنده تر. اصلح. || نعت تفضیلی از خلوقة و خلق. کهنه تر.
اخلقلعه.
[اَ خَ قَ عَ] (اِخ) شهری بروسیهء آسیا از بلاد گرج، به 115 هزارگزی جنوب غربی تفلیس. و آن در قدیم شهری بسیار نیکو بود و الب ارسلان سلجوقی بسال 453 ه . ق. آنرا ویران ساخت. (ضمیمهء معجم البلدان).
اخلکندر.
[اَ لَ کَ دَ] (اِ) بازیچه ایست اطفال را و در برهان بجای رای مهمله واو آمده است. (آنندراج). و رجوع به اخککندو و اخلکندو شود.
اخلکندو.
[اَ لَ کَ] (اِ) چیزی باشد از مس یا چوب ساخته، سر گرد و دستهء کوچک داشته باشد و سنگ ریزهء بسیار در اندرون او تعبیه کرده، چون او را بجنبانند آوازی دهد و بدست طفلان دهند تا بدان مشغول شوند. (اوبهی). بازیچه ای باشد اطفال را و آن چنانست که چیزی بسازند مدور و میان خالی از مس یا چوب بمقدار لیموئی یا بزرگتر و در درون آن سنگریزه ریزند و دسته ای بر آن نصب سازند و بدست اطفال دهند چون آنرا بجنبانند آوازی از آن برآید بدان مشغول گردند و اخککندو بفتح دو کاف هم بنظر آمده است. (برهان). بازیچه ای باشد مر اطفال را و آن چنان بود که چیزی بسازند از مس یا چوب مدور بمقدار لیمو و اندک از لیمو بزرگتر که میانه اش مجوف باشد و در درونش ریگ بریزند و دسته ای بر او تعبیه کنند و بدست اطفال دهند و آنرا بجنبانند تا از آن آوازی ظاهر گردد و بدان مشغول شوند. (جهانگیری). جغجغه.
اخلکنده.
[اَ لَ کَ دَ / دِ] (اِ) اخلکندو. اخککندو.
اخلمد.
[اَ لَ مَ] (اِخ) (بند...) سدی بخراسان.
اخلور.
[اَ] (اِ) خرنوب نبطی باشد و آن میوه ایست سرخ بسیاهی مایل، بشکل گردهء گوسفند و آنرا بشیرازی گورز گویند و آن میوهء کبر باشد، با سرکه پرورده کنند و خورند. (برهان) (آنندراج).
اخلوس.
[اَ] (اِخ)(1) نام پهلوانی یونانی که بسرعت مشی مشهور بوده است. اخیلوس.
-مسئلة الاخلوس و السلحفاة(2).؛ رجوع به اخیلوس شود.
(1) - Achille.
(2) - Question ou argument d'Achille et la tortue.
اخلوقه.
[اُ قَ] (ع اِ) دروغ. کذب. جعل. یقول الحافظ ابومحمدبن حزم الظاهری فی کتاب نقط العروس: اخلوقة لم یقع فی الدهر مثلها فانه ظهر رجل یقال له خلف الحصری بعد نیف و عشرین سنة من موت هشام بن الحکم المنعوت بالمؤید و ادعی انه هشام فبویع و خطب له علی جمیع منابرالاندلس... (ابن خلکان ج 2 ص133 س 12).
اخلومد.
[] (اِخ) از نواحی خراسان دارای معدن مس.
اخله.
[اَ خِلْ لَ] (ع اِ) جِ خلیل. دوستان. (دهار). || جِ خِلال. (زمخشری). آنچه بدان سوراخ کنند. چوبهای خلال دندان. || ججِ خِلّة، بمعنی نیام شمشیر پوست پوشانیده و هر بطانه که نیام شمشیر را پوشانند و روده که بر سرهای کمان برگشته باشد و پوست با نقش و نگار. (منتهی الارب).
اخله.
[اَ خُلْ لَ] (ع اِ)(1) بلغت مصری گیاهی است. بستیناج. حَسَک.
. (ابن بیطار)
(1) - Ammi majus du Forskal.
اخله.
[اَ خَلْ لَ] (اِخ) موضعی بدیار رُعین یمن، بنام اخلة بن شرحبیل بن الحارث بن زیدبن یریم ذی رعین. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان ص165 شود.
اخلی.
[اَ لا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خلو و خلاء. خالی تر.
- امثال: اخلی من جوف حِمار؛ قالوا هو رجل من عاد و جوفه وادٍ کان یحله ذوماء و شجر فخرج بنوه یتصیدون فاصابتهم صاعقة و اهلکتهم فکفر و قال لااعبد رباً فعل ذا ببنیّ. ثم دعا قومه الی الکفر فمن عصاه قتله فاهلکه الله و اخرب وادیه فضربت العرب به المثل فی الخراب و الخلاء فقالوا اخرب من جوف حمار و اخلی من جوف حمار. (مجمع الامثال میدانی).
اخلیاء .
[اَ] (ع ص، اِ) جِ خلیّ. مردان خالی از غم و فارغ و بری.
اخلیج.
[اِ] (ع ص) اسب جواد نیک رو. || (اِ) نام گیاهی است.
اخلیلاء .
[اِ] (ع مص) مداومت کردن بر خوردن شیر.
اخلیلاق.
[اِ] (ع مص) کهنه شدن. (زوزنی).
-اخلیلاق ثوب؛ کهنه شدن جامه.
|| اخلیلاق سحاب؛ برابر شدن و سزاوار باران گردیدن آن. || اخلیلاق رسم؛ محو و برابر زمین شدن آن. || اخلیلاق متن فَرَس؛ املس گردیدن آن.
اخم.
[اَ] (اِ) چین و شکنج که بر رو و پیشانی افتد. (بهار عجم). چین پیشانی و ابرو. (غیاث اللغات) :
میکند نازک دلان را صحبت بدخو ملول
فرد را(1) چین بر جبین از اخم روی مسطرست.
ملاطغرا.
- اخم کردن؛ قطب. تقطیب. آژنگ افکندن میان دو ابروی و ترش کردن روی. خشم گرفتن. عُبوس.
(1) - فرد، هر ورق مخطوط یعنی خط کشیده با تیزی تَن قَلم که مستوفیان، دخل و خرج مملکت را بر آنها نوشتندی و آن ورقها از یکدیگر جدا و ناپیوسته بود.
اخماد.
[اِ] (ع مص) اخماد نار؛ آتش فرونشاندن. (تاج المصادر بیهقی). فروکشتن آتش. فرونشاندن زبانهء آتش. || آرمیدن. خاموش شدن.
اخمار.
[اِ] (ع مص) پنهان گردیدن. نهان گشتن. || پنهان و پوشیده گردانیدن. پوشانیدن. پنهان کردن. || عطا کردن چیزی کسی را یا مالک آن چیز گردانیدن او را. || در دل گرفتن امری را. || کینه ور گردیدن. || داخل شدن. || خمیر کردن عجین را. || اخمار ارض؛ بسیارخَمَر شدن آن. || اَخْمَرَ الشی ءَ؛ گذاشته بیاد داشت ماند آنرا. و در تاج العروس آمده: اَخْمَرَ الشی ءَ؛ اغفله.
اخماس.
[اِ] (ع مص) پنج شدن. || خداوند شتران خمس شدن. || پنجم بآب آمدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). || در بیت ذیل سنائی این صورت آمده است و مکسور یا مفتوح بودن همزهء آن نیز معلوم نیست ظاهراً از اصطلاحات تجوید یا نقطه و شکل است :
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن بسوی سِرّ یزدانی.
سنائی.
اخماس.
[اَ] (ع اِ) جِ خُمس. پنج یک ها.
- اخماس غنائم؛ خمسها که از غنائم دهند.
- اخماس معادن؛ خمسی که بصدقه از حاصل معادن دهند.
|| هما فی بُرْدَةٍ اخماس؛ نزدیک یکدیگر و مجتمع و با هم دوستند، یا فعل هر دو یک است که از آن با هم متشابه میشوند گویا در یک جامه اند. || یضرب اخماساً لاسداس؛ میکوشد در مکر و فریب، در حق کسی گویند که مقصودش غیراظهار وی بود، لانّ الرجل اذا اراد سفراً بعیداً عود اِبِله اَن تشرب خِمساً سِدساً و ضرب بمعنی بین؛ ای یظهر اخماساً لاجل اسداس؛ أی رَقی اِبلهُ من الخمس الی السدس. || (اِخ) اخماس بصره پنج است: اول عالیه، دوم بکربن وائل، سوم بنی تمیم، چهارم عبدالقیس، پنجم ازد و کنده.
- رُؤس اخماس؛ رؤسای قبایل مذکوره. (مفاتیح).
اخماساً.
[اَ سَنْ] (ع ق) پنج یک پنج یک. پنج بهری. به پنج بخش.
اخماسی.
[اَ] (ص نسبی) صورت بخش کردن به اخماس.
اخمال.
[اِ] (ع مص) خوابناک و پرزه دار کردن جامه را. || گم نام کردن. (مؤید الفضلاء) (زوزنی). گم نام و بی قدر گردانیدن. (منتهی الارب). بی نام کردن. (تاج المصادر بیهقی).
اخمام.
[اِ] (ع مص) متغیر شدن شیر از بدبوئی مشک. || گنده شدن گوشت. گندا شدن گوشت. (تاج المصادر بیهقی).
اخمد.
[اَ مَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خمد و خمود. خامدتر. آرمیده تر. خاموش تر.
اخمر.
[اَ مَ] (ع ص) خمرخورده. مست. (آنندراج). مدهوش. || تخمه زده.
اخم رو.
[اَ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)عُبوس. ترش روئی.
اخمره.
[اَ مِ رَ] (ع اِ) جِ خِمار. معجرهای زنان و مقنعه ها و هرآنچه بپوشند چیزی را.
اخمساء .
[اَ مِ] (ع اِ) جِ خمیس.
اخمسه.
[اَ مِ سَ] (ع اِ) جِ خمیس.
اخمسه.
[اَ مَ / مُ سَ / سِ] (اِ) و بصورتهای آخمسه، آخسمه و اخمشه نیز آورده اند. شرابی است مثل بکنی که از ارزن و جو سازند. (مؤید الفضلاء). بوزه را گویند و آن شرابی باشد که از آرد ارزن و جو و امثال آن سازند. (برهان). آب جو. || بخش. گونه. (مؤید الفضلاء) (آنندراج).
اخمص.
[اَ مَ] (ع ص، اِ) باریکی کف پا. باریکی کف پای که بزمین نرسد. میان پای و کف پائی که بر زمین نیاید. آنجا از زیر قدم که بر زمین ننشیند. میان کف پا که با زمین ملحق نشود. || آنکه ته پایش بزمین نرسد. (مهذب الاسماء). ج، اخامص. || باریک میان. (مؤید الفضلاء). || افراخته پای. || مقابل حدبه. گودی. شیب. نشیب.
اخمع.
[اَ مَ] (ع ص) لنگ. (مهذب الاسماء).
اخم کردن.
[اَ کَ دَ] (مص مرکب) چهره درهم کشیدن. چین به ابرو افکندن. عبوس کردن. چین بر جبین آوردن. روی ترش کردن. ترش نشستن. ابرو درهم کشیدن. اخمو شدن. گره به ابرو آوردن در حال خشم.
اخمل.
[اَ مَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خمول. گمنام تر. خامل تر.
اخمند.
[] (اِخ) (یا اخنمند؟) نام محلی کنار راه مشهد به باجگیران میان خواجه حراج و چنبر غربال در 72130 گزی مشهد.
اخمو.
[اَ] (ص نسبی) در تداول عامه، آنکه هماره ابرو درهم کشیده دارد. که بسیار اخم کند. بداخم. عبوس. کاسف الوجه.
اخم و تخم.
[اَ مُ تَ] (اِ مرکب، از اتباع)عُبوس و ترش روئی.
اخمور.
[اُ] (اِخ) بطنی از معافر که بمصر فرودآمده اند. (سمعانی).
اخم و رو کردن.
[اَ مُ کَ دَ] (مص مرکب)عُبوس کردن.
اخموری.
[اُ] (ص نسبی) منسوب به اخمور. (سمعانی).
اخمه.
[اَ مَ / مِ] (اِ) چین و شکنج. (بهار عجم) (غیاث).
اخمه رو.
[اَ مَ / مِ] (ص مرکب) ترش رو. تنگخو. بدخو. ترش رخساره. تلخ ابرو. تلخ جبین. برج زهرمار. کالح. عبوس.
-اخمه رو کردن؛ روی ترش کردن :
نیاید چو بر صفحه خط زآن نکو
چو مسطر بکاغذ کند اخمه رو.ملاّ طغرا.
اخمه قپه.
[] (اِخ) نام محلی کنار راه تبریز و مراغه میان رواسان و سردرود در 11000 گزی تبریز.
اخمیم.
[اِ] (اِخ)(1) نام قریه ای از قراء مصر. (ابن الندیم). شهریست بصعید مصر، در اقلیم دوم، طول آن 54 و عرض آن 24 درجه و 50 دقیقه است و آن شهریست قدیم واقع بر ساحل نیل و در سمت مغرب آن کوهی است کوچک که هرکس بدان گوش دارد خریر آب شنود چنانکه گوئی کلام انسان است ولی نداند چیست و در آنجا عجائب کثیره و قدیمه است از جمله برابی و غیرها، و برابی ابنیه ای عجیبه است و در آن تماثیل و صوری در باب بانی آن اختلاف است و اشهر آنست که در ایام ملکه دَلوکة صاحبهء حائط العجوز بنا شده است. (معجم البلدان). شهریست [ بمصر ] بر کران نیل بر مغرب وی نهاده آبادان و خرّم و با نعمت بسیار و اندر وی درخت آبنوس است بسیار. (حدود العالم). و رجوع به ضمیمهء معجم البلدان ص165 و عیون الانباء ج 1 ص17 و مجمل التواریخ والقصص ص479 و تاریخ الحکمای قفطی ص185 و الجماهر بیرونی ص166 و رحلهء ابن بطوطه و ابن جبیر و قاموس الاعلام ترکی شود. || نیز موضعی است بسرزمین عرب. ابوعبدالله محمد بن المعلی بن عبدالله الازدی در شرح شعر تمیم بن مقبل گوید اخمیم موضعی است پست و قومی از عنزه در آنجا فرودآمدند. (معجم البلدان).
(1) - Akhmim.
اخمیمی.
[اِ] (ص نسبی) منسوب به اخمیم، شهری از دیار مصر در صعید و طریق حاج. (انساب سمعانی). رجوع به اخمیم شود.
اخمیمی.
[اِ] (اِخ) یکی از شاگردان جابربن حیان. (ابن الندیم). عثمان بن سوید ابوحری الاخمیمی از مردم اخمیم مصر. او یکی از سران صناعت کیمیاست و او را با ابن وحشیه مناظرات و مکاتباتیست. او راست: کتاب الکبریت الاحمر. کتاب الابانة. کتاب التصحیحات. کتاب صرف التوهم عن ذی النون المصری. کتاب التعلیقات. کتاب آلات القدماء. کتاب الحل والعقد. کتاب التدبیر. کتاب التصعید والتقطیر. کتاب الجحیم الاعظم. کتاب مناظرات العلماء و مفاوضاتهم. (ابن الندیم).
اخن.
[اَ خَن ن] (ع ص) اَغَنّ. مَنگان. آنکه در آواز وی غنه باشد. آنکه به بینی سخن گوید. که سخن در بینی گوید. که سخن به بینی گوید. (مهذب الاسماء). در بینی سخن کننده. مؤنث: خَنّاء. ج، خُنّ.
اخن.
[اَ خِ] (اِخ) نهریست در نمسا که با جدول أوبرسلز جمع شود و از اجتماع آندو نهر سَلزا پدید آید و سپس از ارتفاع متجاوز از 660 گز بزمین پست طُورِن فروریزد. (ضمیمهء معجم البلدان).
اخنا.
[اِ] (اِخ) اِخنوا. یاقوت گوید در نسخه ای جز کتاب فتوح مصر این کلمه را با جیم دیدم و در مصر از آن پرسیدم و کسی آنرا جز بخاء تلفظ نمیکرد. از اخبار فتوح برمی آید که آن شهریست قدیم دارای عمل منفرد و پادشاهی مستبد و در ایام فتوح صاحب آنرا طَلَم میگفتند. (معجم البلدان). شهر قدیمی است بمصر. (مراصدالاطلاع). نام قصبه و مملکتی در جوار اسکندریه. (قاموس الاعلام).
اخناء .
[اِ] (ع مص) هلاک کردن. (زوزنی) (منتهی الارب): اخنی علیهم؛ هلاک کرد آنان را. || فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). || بسیار بیضه کردن ملخ. کر بسیار گذاشتن ملخ. بسیاربیضه گردیدن جراد. (منتهی الارب). || بسیارنبات شدن چراگاه. || دراز شدن زمانه بر کسی: اخنی الدهر علیه. || فساد آوردن. (آنندراج).
اخناب.
[اِ] (ع مص) لنگ شدن. || هلاک گشتن. || هلاک کردن. || بریدن. || سست گردانیدن. || سست کردن پای. (تاج المصادر بیهقی).
اخناب.
[اَ] (ع اِ) جِ خِنب، بمعنی باطن زانو و اسفل و اطراف رانها و اعلای ساقها و گشادگی میان استخوانهای پهلو و میان انگشتان.
اخناث.
[اَ] (ع اِ) جِ خِنث: اخناث ثوب؛ مطاوی آن. || اخناث دلو؛ مخارج آب از دلو.
اخناس.
[اِ] (ع مص) واپس شدن. واپس استادن. || سپس کردن. (منتهی الارب). واپس بردن. (تاج المصادر بیهقی). واپس داشتن. || پس چیزی پنهان کردن.
اخناع.
[اِ] (ع مص) نرم و فروتن و متضرع کردن، چنانکه حاجت و نیاز کسی را. فروتن گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). نرم کردن و فروتن کردن. (منتهی الارب).
اخناکار.
[اَ] (اِخ) شهریست در افغانستان واقع در مسافت 70 هزارگزی شمال غربی اتوک و آن در قدیم شهری بزرگ بود و امروز بسیار انحطاط یافته است. (ضمیمهء معجم البلدان).
اخنان.
[اِ] (ع مص) اِجنان. دیوانه کردن: اَخَنه الله؛ دیوانه کناد او را خدا.
اخنث.
[اَ نَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خَنَث. مخنث تر.
- امثال: اَخنث من دَلال؛ و دلال مخنثی معروف است از مردم مدینه معاصر آل مروان.
اخنث من طُوَیس.
اخنث من مُصَفِّرِ اِستِه.
اَخنثُ من هیتٍ.
رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
اخند.
[اَ خَ] (اِخ) (ده...) نام محلی در 325500 گزی بوشهر میان نخل تقی و کاربندی. دهی بسه فرسنگی مشرق عسلویه.
اخنس.
[اَ نَ] (ع ص) مرد که بینی وی سپس رفته باشد و سر بینی اندک بلند باشد. آنکه بینی او واپس جسته باشد. بینی بازپس جسته. (مهذب الاسماء). بینی واپس جسته. (زوزنی). بینی باپس جسته. (تاج المصادر بیهقی). ماربینی. آنکه بینی آویخته دارد. (زمخشری): حدثنی... ان مسیلمة الکذاب کان... اخنس الانف افطس. (بلاذری). مؤنث: خَنْساء. ج، خُنس. (مهذب الاسماء). || (اِ) کنه. || شیر. اسد.
اخنس.
[اَ نَ] (اِخ) ابن شریق. و او اُبی بن شریق بن عمروبن وهب بن علاج بن ابی سلمة بن عبدالعزی بن نمیرهء ثقفی است. مؤلف قاموس الاعلام آرد: یکی از شعرای جاهلیت است و خصومت او با رسول اکرم صلوات الله علیه و صحابهء کرام مشهور است. مؤلف منتهی الارب اخنس ثقفی بن شهاب بن شریق (کذا) را صحابی دانسته است. رجوع به امتاع الاسماع مقریزی ج 1 ص71، 72، 303 و رجوع به قاموس الاعلام و رجوع به اخنس بن شهاب شود.
اخنس.
[اَ نَ] (اِخ) ابن شهاب بن شریق بن ثمامة بن ارقم بن عدی بن معاویة بن عمروبن غنم بن تغلب. صواب آنست که وی از صحابه نبود و اخنسی که از صحابهء رسول (ص) بود همان اخنس بن شریق الثقفی است. (تاج العروس). و این بیت از اوست:
تظلّ به رُبدُالنعام کأنها
اماء تزحی بالعشی حواطب.
(الموشح چ مصر ص44).
اخنس.
[اَ نَ] (اِخ) ابن عباس بن خنیس. شاعریست از عرب.
اخنس.
[اَ نَ] (اِخ) ابن غیاث بن عصمة. شاعریست از عرب.
اخنس.
[اَ نَ] (اِخ) ابن قیس. رئیس فرقه ای از خوارج معروف به اخنسیه. (قاموس الاعلام).
اخنس.
[اَ نَ] (اِخ) ابن نعجة بن عدی کلبی. شاعریست از عرب.
اخنس.
[اَ نَ] (اِخ) ثقفی. رجوع به اخنس بن شریق شود.
اخنس.
[اَ نَ] (اِخ) سلمی بن جناب. صحابی است. (منتهی الارب).
اخنسی.
[اَ نَ] (ص نسبی) منسوب به اخنس بن شریق. (انساب سمعانی).
اخنسیه.
[اَ نَ سی یَ] (اِخ) فرقه ای از خوارج که از گروه ثعالبه و از یاران اخنس بن قیس میباشند. در احکام با ثعالبه موافقت دارند جز اینکه ثعالبه را امتیازیست از آنان به اینکه دربارهء کسی که از اهل قبله و در دارالتقیه باشد حکم بر ایمان یا کفر نکنند، مگر دربارهء کسی که ایمان یا کفر او نزد آنها معلوم شده باشد. و اغتیال و خدعهء با مخالفان و سرقت اموال آنان را حرام دانسته اند. و از آنها نقل شده که تزویج مسلمات را با مشرکین قوم خود جایز میدانند. کذا فی شرح المواقف. (کشاف اصطلاحات الفنون).
اخنع.
[اَ نَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خُنوع. ذلیلتر. اذل. مقهورتر. اقهر. خوارتر: اخنع الاسماء عندالله ملک الاملاک؛ ای اذلها و اقهرها و یروی انخع و انجع و اخنی.
اخنف.
[اَ نَ] (ع ص) آنکه استخوانی از پشت یا سینه شکسته دارد.
- صدر اخنف؛ سینهء یک جانب درآمده.
- ظهر اخنف؛ پشت یک جانب درآمده.
اخنوخ.
[اَ] (اِخ)(1) خنوخ. گویند همان ادریس است و صحف او سی صحیفه بوده است. (ابن الندیم). نام ادریس علیه السلام. (مجمل التواریخ والقصص ص89، 183، 228، 288 و 432) (سروری) (برهان) (فرهنگ خطی). قفطی در تاریخ الحکماء آرد: و هو [ ادریس ] عندالعبرانیین خنوخ و عُرّب اخنوخ و سماه الله عزّ و جل فی کتابه العربی المبین، ادریس. (تاریخ الحکماء چ لیپسک ص2). و ابن ابی اصیبعه گوید: و اما هرمس هذا، فهو هرمس الاول و لفظه ارمس و هو اسم عطارد و یسمی عندالیونانیین اطرسمین و عندالعرب ادریس و عندالعبرانیین اخنوخ و هو ابن یاردبن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیه السلام و مولده بمصر فی مدینة منف(2) منها قال (ابوالوفاء المبشربن فاتک) و کانت مدته علی الارض اثنتین و ثمانین سنة و قال غیره ثلاثمائة و خمساً و ستین سنة. (عیون الانباء ج 1 ص16). نام عبرانی ادریس علیه السلام. (قاموس الاعلام). هرمس الهرامسهء صابئین. (نخبة الدهر دمشقی). اخنوخ بر وزن مطبوخ، نام ادریس پیغمبر علیه السلام است و او را هرمز و هرمس گفته اند که بمعنی اورمزد آمده که نام خدا و نام ستارهء مشتری است و او در علم و فضل و حکمت و سلطنت و پیغمبری مرتبهء جامع داشته و او را اوریای سوم خوانند یعنی معلم و مدرس ثالث زیرا که اوریای اول حضرت آدم و دوم حضرت شیث نبی بوده بعد از دو صد سالی از فوت آدم او بر خلق مبعوث و دوختن و نوشتن از او ظاهر شده و بفلک عروج کرده از جمله روایات ابن عباس در محاضرات آورده که یکصد و چهار کتاب و کتب نازل شده و چندین صحف بر انبیا نزول یافته از آن جمله بر شیث پنجاه صحیفه و بر ادریس سی صحیفه و بر ابراهیم ده صحیفه و بر موسی پیش از توراة بدفعهء واحده و زبور بر داود و انجیل بر عیسی و قرآن مبارک مجید بر خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم نزول یافته نامهء پارسی در مخاطبات با نفس خود ازو دیده ام که بابا افضل الدین کاشی ترجمه کرده و بعد از وی دو حکیم بزرگوار را هرمس خوانده اند. ثانی از بابل و ثالث از مصر بوده است. چنان معلوم شده که اخنوخ عبری است و هرمس رومی و ادریس عربی و اورمزد فارسی. (آنندراج):
کجا نامش اخنوخ خوانی همی
دگر نامش ادریس دانی همی.اسدی.
چنان کرد فرزانه زان مرد یاد
کز اخنوخ پیغمبرش بد نژاد.اسدی.
|| پسر ادریس بن ماردبن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم است. || نام اکبر اولاد قابیل بن آدم ابوالبشر (ع مص) است و نیز نام چند تن دیگر که در توریة آمده است. (قاموس الاعلام). || انوش بن قینان. (دمشقی). || نام نوح پیغمبر. (مؤید الفضلاء از شرفنامه) (برهان). رجوع به هرمس و هرمس مثلث و هرمس الهرامسه و ادریس شود.
. (فلوگل) .
(1) - Henock. Enock
(2) - Memphis.
اخنونیة.
[اُ نی یَ] (اِخ) موضعی است از اعمال بغداد و گویند که آن حربی است. (معجم البلدان).
اخنی.
[اَ نا] (ع ن تف) اخنع. رجوع به اخنع شود.
اخنیص.
[اِ] (ع ص) بازایستنده از چیزی و صواب اجنیص است بجیم. (منتهی الارب).
اخو.
[اَ] (ع اِ) حالت رفعی اخ. برادر. برادر نسبی. || دوست. همنشین. ج، اخون، آخاء، اِخوان، اُخوان، اِخوة، اُخوة، اُخُوّ، اُخوّة.
اخو.
[اُ خُوو] (ع اِ) جِ اَخ، اَخّ.
اخو.
[اِ خُ] (اِخ)(1) نام پری ایست در اساطیر قدیمهء یونانی. || (یونانی، اِ)(2) انعکاس صدا بزبان یونانی. (قاموس الاعلام).
(1) - echo.
(2) - echo.
اخواء .
[اِخْ] (ع مص) گرسنه شدن. || بنهایت فربهی رسیدن مواشی. || آتش ندادن آتش زنه. || همه را گرفتن. گرفتن همهء آنچه را که نزد کسی است. || اخواء نجوم؛ بی باران شدن ستاره ها و نیز میل کردن ستاره ها به فروشدن و غروب کردن. (منتهی الارب).
اخوات.
[اَ خَ] (ع اِ) جِ اُخت. خواهران. || جِ اَخ. برادران. || مانندها. اشباه : هرگاه که دو دوست بمداخلت شریری مبتلی گردند هرآینه میان ایشان جدائی افتد و از نظایر و اخوات آن حکایت شیر است و گاو. (کلیله و دمنه). و کسب ارباب حرفت و امثال و اخوات این معانی بعدل متعلق است. (کلیله و دمنه).
اخواسپ.
[اَخْ] (اِخ) اَخواست. نام پهلوان تورانی پسر پشند. این نام بصور: اوخواست، اوخاست و ارچاسپ و اخواشت هم ضبط شده و در طبری آخوست است. از مبارزان عهد افراسیاب تورانی :
چو اخواست با زنگهء شاوران
دگر برته با کهرم از یاوران.فردوسی.
رجوع به فهرست ولف کلمهء اخواست شود.
اخواستی.
[اَ خوا / خا] (ص نسبی) از لغات مجعول دساتیر که بمعنی غیر ارادی گرفته اند مرکب از «اَ» علامت نفی + خواستی بمعنی ارادی (!). رجوع به برهان قاطع و آنندراج شود.
اخواشت.
[اَخْ] (اِخ) از مبارزان عهد افراسیاب تورانی. (مجمل التواریخ والقصص ص90). رجوع به اخواسپ شود.
اخواص.
[اِخْ] (ع مص) برگ برآوردن، چنانکه خرما. برگ بیاوردن خرما. (تاج المصادر بیهقی). برگ بیرون آوردن خرمابن. (منتهی الارب). || اخوص العرفج؛ ای تفطّرَ بورق.
اخواط.
[اَخْ] (ع اِ) جِ خوط.
اخوال.
[اِخْ] (ع مص) خداوند بسیار خال یعنی برادر مادر گردیدن. (منتهی الارب). خداوند بسیار خالو شدن. خداوند خال بسیار و کریم گشتن. (تاج المصادر بیهقی).
اخوال.
[اَخْ] (ع اِ) جِ خال، بمعنی برادر مادر و علم لشکر و نقطهء سیاه که بر اندام بود. (غیاث اللغات).
اخوان.
[اِخْ] (معرب، اِ) خُوان. خِوان. معرب خوان فارسی. (منتهی الارب). هرچه بر وی طعام خورند. در حدیث است : «حتی انّ اهل الاخوان لیجتمعون» و رُوی الخوان.
اخوان.
[اِخْ] (ع اِ) جِ اَخ. برادران. دوستان. برادرخواندگان :
بدان ای پدر کان جوانان من
که هستند همزاد و اخوان من
ز خانه مرا چون بدشت آختند
برهنه بچاهم درانداختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اخوان بفتح بدین معنی خطاست. (غیاث اللغات).
اخوان الشیاطین.
[اِخْ نُشْ شَ] (ع اِ مرکب) همدستان شیطانان: که خزینهء بیت المال لقمهء مساکین است نه طعمهء اخوان الشیاطین. (گلستان).
اخوان الصفا.
[اِخْ نُصْ صَ] (اِخ)(1) در اواسط قرن چهارم هجری انجمنی مخفی در بصره و بغداد تشکیل شد، اعضاء این انجمن جمعی از علما و دانشمندان بزرگ اسلام بودند [ از ایرانیان ] . نام این جمعیت «اخوان الصفا» و مرام اصلی یا اساسنامهء آنها این بود که می گفتند دیانت اسلام بخرافات و اوهام آمیخته شده است و برای پاک کردن دین از آلودگی های ضلالت انگیز جز فلسفه راهی نیست و شریعت عربی آنگاه بکمال میرسد که با فلسفهء یونانی درآمیزد و مقصود ما همین است که دین را با فلسفه موافقت و شریعت حقه را از آلایش اوهام و خرافات شستشو دهیم تا پایدار ماند و مورد قبول عقلا و دانشمندان ملل قرار گیرد. نظر دیگر که در آغاز رسائل تصریح کرده اند، عبارت از این است که فلسفه چون از زبانی بزبان دیگر آمده حقایق نامفهوم و پیچیده گشته و تحریفات در آن راه یافته است ما میخواهیم مقاصد اصلی فلاسفه را پوست بازکرده بیان کنیم تا درخور فهم گردد. ظاهر مقصودشان همین بود که خود جای جای در مقالات اظهار و بعض نویسندگان دیگر همان را تأیید کرده اند اگر در باطن مقاصد دیگر هم داشتند هویدا و آشکار نبود. اعضای انجمن در انواع علوم و فنون که در آن عصر متداول بود و همچنین در معارف مذهبی و تاریخ ملل و شرایع و ادیان دست داشتند و گرد هم نشسته مسائل عقلی و دینی و اجتماعی را مطرح و با دقت و تبادل نظر در آنها خوض میکردند و در پایان بحث و کنجکاوی دقیق هرچه بنظرشان پسندیده و درست می آمد بر آن اتفاق می نمودند و نتیجهء افکارشان بصورت مقالات و رساله ها بیرون آمد که امروز هم در دست است(2).
رسائل اخوان الصفا مشتمل بر 51 مقاله است. پنجاه مقاله هر کدام مربوط بیکی از فنون طبیعی و ریاضی و الهی و مسائل عقلی و اجتماعی و غیره و مقالهء پنجاه ویکم در اقسام مسائل به ایجاز و اختصار و در ذیل مقالات کیفیت معاشرت اخوان صفا و خلان وفا و شروط داخل شدن در انجمن آنها نوشته شده است.
پاره ای از مقالات بحدی پخته و استوار بقلم آمده که بعد از حدود هزار سال اکنون هم مورد قبول و پسند علما است و حدود فکر و اطلاعات بشری پس از ده قرن وارسی و کنجکاوی هنوز بجائی افزونتر از آنها نرسیده است از روی اینگونه نمونه ها توان بدست آورد که مسلمین بمدت دو سه قرن تا چه پایه در معارف بشری پیشرفت کرده بودند. مؤلفان رسائل نام خود را آشکار نمیساختند اما در نشر افکار و عقاید خویش ساعی بودند و مقالات آنها بمدت حدود یک قرن در سراسر بلاد و ممالک اسلامی انتشار یافت و فکرها را بخود متوجه و در مجامع علمی و دینی گفتگوها برپا ساخت. کسانی که با فلسفه سر و کار داشتند مخصوصاً معتزلیها در نشر این رسائل همت گماشتند و هر کجا میرفتند پنهانی نسختی را همراه می بردند یا به رازداری سپرده ببلاد دوردست می فرستادند. نخستین کسی که رسائل اخوان الصفا را ببلاد اندلس برد ابوالحکم عمروبن عبدالرحمن کرمانی بود. چیزی نگذشت که رساله ها در تمام بلاد اندلس انتشار گرفت و علماء و دانشمندان نواحی روی این مقالات بحثها و تحقیقات کردند(3). ورود این رسائل در اندلس نزدیک صد سال پس از تشکیل اصل جمعیت اخوان الصفا و تألیف رساله ها واقع شد ولی اندلسیها نخستین بار این مقالات را از ابوالحکم شنیدند و از این جهت بعضی تصور کرده بودند که مؤلف اصل رسائل هموست. باری نویسندگان اخوان الصفا در صدد آمیختن دین با فلسفه و تطبیق آنها بر یکدیگر بودند. بروایت قفطی در تاریخ الحکماء(4)ابوحیان توحیدی مینویسد که در سال 373 ه . ق. وزیر صمصام الدوله (یعنی ابوعبدالله بن سعدان متوفی 375) دربارهء «زیدبن رفاعه» و سخنان او از من پرسش کرد من شرحی از وی و انجمن اخوان الصفا بازنمودم و گفتم رسائل اخوان الصفا را بنظر استادم ابوسلیمان منطقی(5) رسانیدم وی پس از تدبر و مطالعه گفت مقصود نویسندگان این مقالات مطابقت دین با فلسفه بوده است و حال آنکه این دو را با هم سازگاری نتوان داد زیرا هر کدام را طریق و بنیادی مخصوص است. نام و نسب پنج تن از اعضاء اخوان الصفا و نویسندگان رسائل بطوری که از گفتار ابوحیان بدست می آید از این قرار است: ابوسلیمان محمد بن معشر بستی معروف به مقدسی و ابوالحسن علی بن هارون زنجانی و ابواحمد مهرجانی و عوفی و زیدبن رفاعه. نام و ترجمهء حال بعضی از این نویسندگان مانند زیدبن رفاعه هاشمی، در تاریخ بغداد تألیف خطیب بغدادی آمده است. شهرزوری در تاریخ الحکما(6)مینویسد رسائل اخوان الصفا 51 مقاله و الفاظ کتاب یعنی انشاء عبارات از مقدسی است. وی نام و نسب پنج نفر از نویسندگان رساله ها را چنین ضبط کرده است: ابوسلیمان محمد بن مسعود بستی معروف بمقدسی و ابوالحسن علی بن وهرون صابی و ابواحمد نهرجوری و عوفی بصری(7) و زیدبن رفاعه. جرجی زیدان در آداب اللغة العربیة (ج 2)، راجع بجمعیت و رسائل اخوان الصفا چیزی نوشته و نام پنج نفر از اعضا را مطابق نقل قفطی ضبط کرده است. در کتاب الاخلاق عندالغزالی (ص72) عقیدهء یکی از مستشرقین را نقل میکند که ابوحیان توحیدی متوفی 389 ه . ق. یکی از اخوان الصفا بود. این گفتار خاصه از جهت تاریخ وفات ابوحیان واهی بنظر میرسد زیرا ابوحیان چنانکه از آثار خودش معلوم میشود تا سال 400 ه . ق. حیات داشت و بعضی وفات او را در 414 نوشته اند و سُبکی در طبقات الشافعیه نام او را در جزو علمائی که میان سنوات 400 - 500 ه . ق. درگذشته اند ثبت کرده است. ابوحیان چنانکه از نقل قفطی و مقدمهء مقابسات برمی آید ظاهراً با اخوان صفا همراه نبوده است اما بعض اعضاء آن انجمن را مانند زیدبن رفاعه و مقدسی دیده و با آنها گفتگو کرده است و خود میگوید در باب عقاید اخوان صفا چیزی از مقدسی پرسیدم مرا شایستهء جواب نشمرد. اگر گفته های ابوحیان از باب نعل وارون زدن نباشد معلوم میشود که وی نه داخل اخوان صفا بوده و نه با عقاید آنها موافقت داشته است. والله العالم. (غزالی نامه تألیف همائی صص 82 - 86).
در تتمهء صوان الحکمة (چ لاهور ص21) آمده: اخوان الصفا، ابوسلیمان محمد بن مسعر البستی معروف بالمقدسی و ابوالحسن بن علی بن زهرون (کذا) الریحانی و ابواحمد النهرجوری و عوفی و زیدبن رفاعه (کذا). آنان حکمائی بودند که با هم اجتماع داشتند و رسائل اخوان الصفا را تصنیف کردند و الفاظ این کتاب از مقدسی است. از حِکم ایشان است: مثل السلطان [ الظالم ] کمثل المطر فما ظنک به اذا کان عاد. الهوی آفة العفاف و اللجاج آفة الرّأی. المدُن تبنی علی الماء والمرعی والمحتطب. المرأة [ تأخذ الشرّ من المرأة ] کما انّ الافعی تأخذ السمّ من الافعی. الدنیا سوق المسافر. الرّماد دخان کثیف والدخان رماد لطیف. من اماتته حیاته احیته وفاته. القناعة عزّالمعسر. و رجوع به تتمهء صوان الحکمه ص64 ح و 65 ح شود.
مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اخوان صفا، یاران و برادران روشن، یعنی جماعتی که از مقتضیات کدورت بشری رسته باشند و به اوصاف و کمالات روحانی آراسته. کذا فی لطائف اللغات - انتهی. در بین کتب مؤلفهء قرن دهم میلادی کتاب معروف اخوان الصفا است که در فنون مختلفه نگاشته شده و مؤلفین آن خواسته اند بین ادلهء عقلیه و عقاید دینی موافقت دهند و فلسفه ای که مقصود آنان موافقت دادن با عقاید دینی است فلسفهء مخلوطی است بصورت فلسفهء ارسطو و در معنی فلسفهء افلاطون و این تألیف در بصره در قرن دهم میلادی تألیف شده بنام تحفهء اخوان الصفا. مصنفین آن بطور یقین معلوم نیست اما در کتاب الحکماء نام چند نفر ذکر شده است. این ها میگفتند عقائد دینی با جهالات و اشتباهات آمیخته شده و باید بواسطهء تطبیق آن با فلسفهء یونانی اصلاح شود و علوم را بچهار دسته منقسم کرده و از 51 علم در این چهار قسم بحث کرده اند: قسمت اول در علوم ریاضی و منطق مشتمل بر 13 رساله. قسمت دوم در علوم طبیعی مشتمل بر هفده رساله. قسمت سوم در مابعدالطبیعه مشتمل بر ده رساله. قسمت چهارم در مسائل کلامی و تطبیق آن بر عقل مشتمل بر یازده رساله (از لکلرک ج 1 صص393 - 398). مؤلف معجم المطبوعات آرد: اخوان الصفا گروه اصدقاء و اصفیاء بزرگوارند که در اواسط مائهء چهارم هجری در بصره گرد آمدند و اجتماع آنان سرّی بود و در مجامع خود از انواع فلسفه بحث میکردند و بنام اخوان الصفا خوانده شدند و ببرادری دعوت میکردند و اشتغال آنان بعلوم فلسفی و طبیعی موجب شهرت فراوان ایشان شد. در حدود سال 373 ه . ق. وزیر صمصام الدوله بن عضدالدوله از اباحیّان توحیدی دربارهء زیدبن رفاعة سؤال کرد و گفت پیوسته از زیدبن رفاعة گفتاری میشنوم و مذهبی می بینم که مرا به شک اندازد و بمن گفته اند که تو با او همنشینی گفت: ای وزیر او را ذکائی غالب و ذهنی وقاد است وزیر گفت: مذهب او چیست؟ گفت بچیزی منسوب نیست ولی زمانی دراز در بصره زیسته و در آن شهر با جماعتی از علماء مصاحبت کرده است. کسان ذیل از جملهء اخوان الصفا بودند: ابوسلیمان محمد بن مسعر البستی مشهور بالمقدسی و ابوالحسن علی بن هارون الزنجانی و ابواحمد المهرجانی و زیدبن رفاعة العوفی. این گروه با هم اجتماع میکردند و با یکدیگر صداقت میورزیدند و بر قدس و طهارت و نصیحت اتفاق داشتند و بین خود مذهبی ساختند و پنداشتند که بدان وسیله راه رسیدن برضوان خدا را نزدیک ساخته اند و قائل بودند که شریعت بجهالت ها و ضلالت ها آمیخته است و راهی جز فلسفه برای تغسیل و تطهیر آن نیست و گمان می بردند که چون فلسفهء یونانی بشریعت عربی پیوندد کمال نوع انسانی حاصل آید. اخوان الصفا پنجاه رساله در پنجاه نوع از حکمت و یک مقاله جامع انواع مقالات بر طریق اختصار و ایجاز تصنیف کردند و آنها را رسائل اخوان الصفا نامیدند و بوراقین سپردند و منتشر ساختند.
ابوحیان تلمیذ زیدبن رفاعة بود. وی در کتاب خویش بنام «المقابسات» گوید که زیدبن رفاعة و جماعتی از کبار فلاسفهء اسلام در منزل ابی سلیمان النهرجوری اجتماع میکردند و او شیخ آنان بود و هرگاه که بیگانه ای بمجلس ایشان درمی آمد بکنایات و رموز و اشارات سخن میگفتند و چون مصنفین رسائل مذکوره اسماء خویش مکتوم میداشتند مردم دربارهء آنان اختلاف دارند بعضی برآنند که این رسائل کلام بعض ائمهء علوی است و دیگران گویند تصنیف بعض متکلمین معتزلهء عصر اول است. آنچه از آثار ایشان بطبع رسیده: اخوان الصفا و خُلاّن الوفا یا رسائل اخوان الصفا در دو جزء: اول در ریاضیات. دوم در طبیعیاتِ جسمانیات. سوم در علوم نفسانیاتِ عقلیات. چهارم در ناموسیات الهیات. و رسایلی در باب آراء و دیانات نیز بدان ضمیمه است. این کتاب به اعتناء امام قطب الاقطاب احمدبن عبدالله در مطبعهء نخبة الاخبار بمبئی بسال 1355 - 1356 بطبع رسیده. انتخاب اخوان الصفا به همت جمس میخائیل(8) در لندن بسال 1830م. نیز چاپ شده است. خلاصة الوفا فی اختصار رسائل اخوان الصفا که مقتبساتی است از کتاب اخوان الصفاء از عده ای از نسخ خطیه به اعتناء فریدریک دیتریش در لیبسک، برلین بسال 1883 - 1886 طبع شده است.
در سال 1837 علاّمهء نوفرک در برلین خلاصه ای در باب اخوان الصفاء و آثار ایشان طبع کرده است و بخشی از کتاب ایشان را بزبان عربی و ترجمهء آلمانی نقل کرده است. (از الموسوعات تألیف زکی پاشا). و نیز در کلکته بسال 1812 و 1846م. طبع شده است. تحفة اخوان الصفا. و آن مختاراتی است از رسائل اخوان الصفا که شیخ احمدبن محمد شروان الیمنی مباشر طبع آن بوده است و در مطبعة الاَداب مصر به اعتناء شیخ علی یوسف بطبع رسیده است. جزء اول از کتاب اخوان الصفا، و آن قسم ریاضی مشتمل بر 13 رساله است: 1 - فی العدد. 2 - فی الهندسة. 3 - فی الاسطرنومیا. 4 - فی الجغرافیا. 5 - فی الموسیقی. 6 - فی النسب العددیة. 7 - فی الصنایع العلمیة. 8 - فی الصنایع العملیة. 9 - فی اختلاف الاخلاق. 10 - فی ایساغوجی. 11 - فی المقولات العشر. 12 - فی بارارمینیاس. 13 - فی البرهان. در یک جزو بسال 1306 بطبع رسیده است. و «الحیوان والانسان» که خاتمه و زبدهء رسائل اخوان الصفاست در مطبعة الترقی بسال 1318 و در مطبعة التقدم بسال 1331 طبع شده است - انتهی. و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص82، 84، 85 و 243 و عیون الانباء ج 2 ص40 و روضات الجنات ص69 س 14 و ضحی الاسلام ج 3 ص75 شود.
(1) - Les Freres de la Purete. Les Freres de la Sincerite.
(2) - مجموعهء رسائل اخوان الصفا چندبار در لیپزیک و مصر و هندوستان بطبع رسیده و از عربی بدیگر زبانها نقل و ملخص و هم قسمتی از مقالات آن بفارسی طبع و نشر شده است. رجوع به مقالهء کازانوا سال 1915م. شمارهء ژانویه - فوریه در ژورنال آزیاتیک شود.
(3) - رجوع شود به تاریخ آداب اللغة العربیة جرجی زیدان ج 2 ص 343.
(4) - تألیف جمال الدین ابوالحسن علی بن یوسف قفطی (چ لیپزیک صص82 - 88). در مقدمهء کتاب مقابسات نیز این مطالب از ابوحیان نقل شده است و گویا اصلش از کتاب الامتاع و المؤانسه باشد که مفاوضات علمی ابوحیان است با ابوعبدالله حسین بن احمدبن سعدان که در سالهای 372 - 375 ه . ق. وزیر صمصام الدوله بود.
(5) - برای ترجمهء احوال ابوسلیمان منطقی محمد بن طاهربن بهرام سجستانی مؤلف صوان الحکمه از بزرگان علمای قرن چهارم هجری و همچنین شرح حال شاگردش «ابوحیان توحیدی» و چگونگی تألیف کتاب مقابسات رجوع شود به رسالهء ممتع استاد معظم جناب آقای میرزا محمدخان قزوینی متعناالله بطول حیاته و دوام افاضاته.
(6) - نسخهء خطی کهنه متعلق بدانشمند گرامی آقاشیخ ضیاءالدین دری اصفهانی و نسخهء خطی دیگر متعلق بدوست فاضل ارجمند آقا مجتبی روضاتی اصفهانی که بخط مرحوم والدشان مؤلف روضات الجنات موشح است.
(7) - در حاشیهء نسخهء آقای دری بخط الحاقی نوشته شده است مقصود از عوفی ابوالحسن علی بن راماس (کذا) عوفی است.
(8) - James Michael.
اخوان رازیان.
[اَ خَ نِ] (اِخ) رجوع به برادران رازی و الجماهر بیرونی ص127 و 129 و 150 شود.
اخوانی.
[اِخْ] (ص نسبی) منسوب به اخوان.
اخوانیات.
[اِخْ نی یا] (ع اِ) جِ اخوانیه. || نامه های دوستانه.
اخ و پف کردن.
[اَ خُ پُ کَ دَ] (مص مرکب) نکوهیدن بسیار. عیب کردن. کراهت نمودن. مکرّر اظهار کراهت از چیزی کردن. اظهار نفرت کردن.
اخوت.
[اُ خُوْ وَ] (ع مص) برادری. اِخاء. مواخاة. اِخاوت. وخاء. وخائت : والی جوزجان میان ایشان بوساطت بایستاد و نصایح و مواعظ بلیغ تنبیه کرد تا مگر ایشانرا بر قانون اخوت و موافقت مستقیم بدارد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص189). || برادر شدن. (تاج المصادر بیهقی). دوست شدن.
اخ وتف.
[اَ خُ تُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)آب دهان که بیرون افکنند.
اخوث.
[اَ وَ] (ع ص) نعت است از خَوَث. نرم شکم. (مهذب الاسماء). فروهشته شکم. آویخته شکم. فراخ شکم. بزرگ شکم. مبتلا به امتلا و استرخای شکم. || ممتلی. || الیف. مؤنث: خَوْثاء.
اخوجمادی.
[اَ جُ] (اِخ) وی از زهاد و در باب الطاق منزوی بود و مردم بزیارت او میشدند و بدو تبرک میجستند. ابوالفرج جوزی بنقل از ابی محمد عبدالله بن علی المقری از او روایتی نقل کرده است. رجوع بصفة الصفوة ج 2 صص280 - 281 شود.
اخوحروری.
[اَ ؟] (اِخ) الجوهری احمدبن موسی. رجوع به احمدبن موسی... شود.
اخوذة.
[اُ ذَ] (ع مص) ترش شدن شیر.
اخور.
[اَ وَ] (اِخ) مشتری. برجیس.
اخوربعی.
[اَ ؟] (اِخ) ابن حراش. صاحب صفة الصفوه گوید: نام او بما نرسیده است از عبدالملک بن عمیر از ربعی بن حراش روایت شده که او گفت: ما سه برادر بودیم و عابدتر و اصوم و افضل ما برادر وسطی بود و من مدتی غایب بودم و چون به اهل خویش بازگشتم مرا گفتند برادر خویش را دریاب که در شرف موت است من بسوی او شتافتم و او را مرده یافتم و بر بالین وی نشستم و بگریستن پرداختم او دست خویش برداشت و جامه از خود دور کرد و گفت: السلام علیکم. گفتم: ای برادر پس از موت حیاتی هست گفت: انی لقیت ربی فلقینی بروح و ریحان و رب غیرغضبان و انه کسانی ثیاباً خضراً من سندس و استبرق و انی وجدت الامر ایسر مما تحسبون. ثلاثاً فاعملوا و لاتغتروا، ثلاثاً. و انی لقیت رسول الله صلی الله علیه و سلم فاقسم ان لاابرح حتی آتیه فعجلوا جهازی. پس خاموش شد گوئی تندتر از ریگی بود که به آب اندازند. رجوع به صفة الصفوة ج 3 ص 19 شود.
اخوس.
[اُ] (اِخ)(1) بیرونی در آثارالباقیة در جدول ملوک کلدانی این نام را آورده است و این صورت لقب اردشیر (ارتاگزرسس) سیم است. رجوع به اُخُس شود.
(1) - Ochus.
اخوص.
[اَ وَ] (ع ص) چشم بگودافتاده. آنکه چشمش بگودی افتاده باشد. آنکه چشم خانه اش بمغاک افتاده باشد. آنکه چشمش در مغاک افتیده باشد. (زوزنی). || چشم دور درافتاده. ج، خوص. || تنگ چشم.
اخوص.
[اَ وَ] (اِخ) از اعلام مردان عربست و از جمله لقب زیدبن عمرو، شاعری از عرب.
اخوف.
[اَ وَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خوف. خائف تر. بددل تر. ترسان تر.
اخوق.
[اَ وَ] (ع ص) مرد یک چشم. || فراخ، چنانکه حلقه. || گرگین، چنانکه شتر. مؤنث: خَوْقاء. ج، خوق.
اخوق.
[اَ وَ] (ع اِ) از اعلام مردان عربست.
اخوک مثلک.
[اَ کَ مِ لُ] (ع جملهء اسمیه) برادر تو نیز چون تست. تعبیری مَثلیست.
اخول.
[اَ وَ] (ع ص، ق) پراکنده. || رفتن اخول اخول؛ رفتن پراکنده و پریشان: ذهبوا اخول اخول و هما اسمان جُعلا اسماً واحداً و بنیا علی الفتح. (منتهی الارب).
اخول خول.
[اِ] (اِخ) معبدی ببابل در زمان نبونید پادشاه بابل. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 203 شود.
اخولة.
[اَ وِ لَ] (ع اِ) جِ خال، بمعنی برادر مادر.
اخون.
[اُ] (اِ) اخون اخون کردن؛ تَنحنُح. (مقدمة الادب زمخشری).
اخون.
[اَ وَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خیانت. خائن تر: اخون من الذئب. و رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
اخون.
[اَ] (ع اِ) جِ اَخ و اَخّ و اَخو و اخاً و اخواً. برادران.
اخون اخون کردن.
[اُ اُ کَ دَ] (مص مرکب) تنحنح کردن. (مقدمة الادب زمخشری).
اخونزی.
[اَ] (اِخ) از قراء لاریجان. رجوع به سفرنامهء رابینو ص114 شود.
اخونة.
[اَ وِ نَ] (ع اِ) جِ خُوان. خوانها. || جِ خوّان، نام ماه ربیع الاول بجاهلیت.
اخوة.
[اِ وَ / اُ وَ / اُ خُوْ وَ] (ع اِ) جِ اخ. برادران. دوستان. همنشینان. صاحب مجمع البیان گوید: اخوة؛ برادرانی که از یک پدر و مادر نباشند و اخوان؛ برادران یک مادری و یک پدری.
اخوة.
[اِ / اُ وَ] (ع اِ) جِ اَخ و اَخّ و اخو و اخاً و اُخواً. برادران. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب): و جاء اخوة یوسف فدخلوا علیه فعرفهم و هم له منکرون. (قرآن 12/58).
-اخوهء ابوینی؛ خواهران یا برادران تنی.
اخوة.
[اُ خُوْ وَ] (ع مص) رجوع به اخوت شود.
اخوی.
[اَ خَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به أخ و اخت. و اینکه عوام فارسی زبانان آنرا بمعنی برادر گویند غلط است چنانکه ابوی بمعنی پدر.
اخوین.
[اَ خَ وَ] (ع اِ) تثنیهء اخ. دو برادر. || دم الاخوین؛ خون سیاوشان.
اخوین.
[ ] (اِخ) محمد بن قاسم ملقب بمحیی الدین متوفی بسال 904 ه . ق. او راست: حاشیه ای بر حاشیهء سیدشریف بر تجرید و رسالة فی الزندیق موسومة بالسیف المشهور. و رجوع به محمد بن قاسم شود.
اخه سوری.
[ ] (اِخ) طایفه ای از ایلات کرد ایران که تقریباً پنجاه خانوارند و در گرمسیر کردستان مسکن دارند و جزو طایفهء مندمی باشند.
اخی.
[اَ] (ع اسم + ضمیر) برادر من. || (اِ مرکب) نامی که فتیان هم طریقتان خود را بدان مخاطب می داشتند :
اطلس چی دعوی چی رهن چی
ترک شد سرمست در لاغ ای اخی.مولوی.
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی.مولوی.
گر تو خواهی باقی این گفتگو
ای اخی در دفتر چارم بجو.مولوی.
ایر و گلو ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلو
هر که از این هر دو برست اوست اخی اوست کلو.
مولوی.
ابن بطوطه (702 - 779 ه . ق.) در «ذکرالاخیة الفتیان» گوید: واحدالاخیة اخی علی لفظ الاخ اذا اضافه المتکلم الی نفسه و هم بجمیع بلادالترکمانیة الرومیة فی کل بلد و مدینة و قریة و لایوجد فی الدنیا مثلهم اشد احتفالا بالغرباء من الناس و اسرع الی اطعام الطعام و قضاءالحوائج و الاخذ علی ایدی الظلمة و قتل الشرط و من لحق بهم من اهل الشر. و الاخی عندهم رجل یجتمع اهل صناعته و غیرهم من الشبان الاعزاب و المتجردین و یقدمونه علی انفسهم و تلک هی الفتوة ایضاً و یبنی زاویة و یجعل فیها الفرش و السرج و ما یحتاج الیه من الاَلات و یخدم اصحابه بالنهار فی طلب معایشهم و یأتون الیه بعدالعصر بما یجتمع لهم فیشترون به الفواکه والطعام الی غیر ذلک مما ینفق فی الزاویة. فان ورد فی ذلک الیوم مسافر علی البلد انزلوه عندهم و کان ذلک ضیافته لدیهم و لایزال عندهم حتی ینصرف و ان لم یرد وارد اجتمعوا، هم علی طعامهم فاکلوا و غنوا و رقصوا و انصرفوا الی صناعتهم بالغدو و اتوا بعدالعصر الی مقدّمهم بمجتمع لهم و یسمون بالفتیان و یسمی مقدمهم کما ذکرنا الاخی و لم ار فی الدنیا اجمل افعا عنهم و یشبههم فی افعالهم اهل شیراز و اصفهان الاّ انّ هؤلاء احب فی الوارد والصادر و اعظم اکراماً له و شفقة علیه و فی الثانی من یوم وصولنا الی هذه المدینة [ انطالیة ] اتی احد هؤلاءالفتیان الی الشیخ شهاب الدین الحموی و تکلم معه باللسان الترکی و لم اکن یومئذ افهمه و کان علیه اثواب خلقة و علی رأسه قلنسوة لبد فقال لی الشیخ اتعلم مایقول هذاالرجل فقلت لااعلم ما قال فقال لی انه یدعوک الی ضیافته انت و اصحابک فعجبت منه و قلت له نعم فلما انصرف قلت للشیخ هذا رجل ضعیف و لاقدرة له علی تضییفنا و لانرید ان نکلفه فضحک الشیخ و قال لی هذا احد شیوخ فتیان الاخیة و هو من الخرازین و فیه کرم نفس و اصحابه نحو مأتین من اهل الصناعات قد قدّموه علی انفسهم و بنوا زاویة للضیافة و ما یجتمع لهم بالنهار انفقوه باللیل فلما صلیت المغرب عادَ الینا ذلک الرجل و ذهبنا معه الی زاویته فوجدناها زاویة حسنة مفروشة بالبسط الرومیة الحسان و بها الکثیر من ثریات(1) الزجاج العراقی و فی المجلس خمسة من البیاسیس والبیسوس(2) شبه المنارة من النحاس له ارجل ثلاث و علی رأسه شبه جلاّس من النحاس و فی وسطه انبوب للفتیلة و یملا من الشحم المذاب و الی جانبه آنیة نحاس ملانة بالشحم و فیها مقراض لاصلاح الفتیل و احدهم موکل بها و یسمی عندهم الجراغجی(3) و قد اصطف فی المجلس جماعة من الشبان و لباسهم الاقبیة و فی ارجلهم الاخفاف و کلّ واحد منهم متحزّم علی وسطه سکین فی طول ذراعین و علی رؤسهم قلانص بیض من الصوف باعلی کل قلنسوة قطعة موصولة بها فی طول ذراع و عرض اصبعین فاذا استقرّ بهم المجلس نزع کل واحد منهم قلنسوته و وضعها بین یدیه و تبقی علی رأسه قلنسوة اخری من الزردخانی و سواه حسنة المنظر و فی وسط مجلسهم شبه مرتبة موضوعة للواردین و لما استقرّ بنا المجلس عندهم اتوا بالطعام الکثیر و الفاکهة و الحلواء ثم اخذوا فی الغناء والرقص فراقنا حالهم و طال عجبنا من سماحهم و کرم انفسهم و انصرفنا عنهم آخراللیل و ترکناهم بزاویتهم. (رحلة ابن بطوطه چ مصر ج 1 ص181 و 182). و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: اِخوه گروهی بوده اند که در اواخر دورهء سلاجقه ظهور کردند و اساس طریقت آنان بر تصوّف بود و میان آنان سری بود و رعایت مواخات بشریه میکردند و معاونت یکدیگر و بالاخص یاری با عموم ابناء جنس را وظیفهء اولیهء خویش میشمردند و دیری این مردم با حال قناعت و درویشی گذرانیدند لکن در سر پاره ای از آنان سودای حکومت پیدا شد و از ضعف و تزلزل دولت سلجوقی استفاده کرده در جهات انقره و سیواس حکومتهای کوچک تشکیل کردند و حضرت خداوندگار آنان را مغلوب و متفرق ساخت و قلمرو آنان را ضمیمهء ممالک عثمانیه کرد. و رجوع به فتوت و فتیان شود.
(1) - ظ. جمع به الف و تای ثریا که شبیه به چلچراغ و قندیلهای امروزی بوده است که در آن شمع یا پیه می افروخته اند. و امروز نیز این لغت در عراق عرب متداول است و تشبیه اینگونه چراغها بثریا در تداول شعرا نیز آمده است:
برخی جانت شوم که شمع فلک را
پیش بمیرد چراغدان ثریا.
(2) - معرب پیه سوز.
(3) - چراغچی.
اخی.
[اُ خَی ی] (ع اِ مصغر) تصغیر اخ. || (اِخ) موضعی است ببصره و در آن جویها و قریه هاست. || یوم اُخیّ؛ از ایام عرب است و در آن ابوبشر العذری بنی مرة را بغارتید. (معجم البلدان).
اخیا.
[ ] (اِخ) (برادر خداوند) پیغمبر و مورخ معروف زمان سلیمان و یربعام که در شیلو ساکن بود. دور نیست آنکس که در هنگام بنای هیکل به اسم خدا با سلیمان گفتگو کرد و هم بعد از افتادن سلیمان در گناه بنزد او آمده بود همین شخص باشد. (قاموس کتاب مقدس).
اخیاء .
[ ] (اِخ) (برادر من خداوند است) او پسر اخیطوب و کاهن بزرگ در زمان شاول بود و محتمل است که برادر اخیملک باشد که شاول او را مقتول ساخت. (قاموس کتاب مقدس).
اخیار.
[اَخْ] (ع ص، اِ) جِ خیر. (زمخشری). نیکان. (دهار). برگزیدگان. نیکوتران : هرآینه صحبت اشرار موجب بدگمانی باشد در حق اخیار. (کلیله و دمنه). || اسبان. || مردان بسیارخیر. || جِ خیّر. مردان بسیارخیر و نیکوکار و دین دار. (منتهی الارب). || اخیار قوم؛ افاضل، اماثل، نظایر قوم. || صاحب مؤید الفضلاء گوید: اخیار؛ برگزیدگان. و آن هفت تن اند منجملهء سیصدوپنجاه وشش مردان غیب. و در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: بفتح الف، جمع خیر است. و در اصطلاح سالکان، اخیار هفت تن را گویند از جملهء سیصدوپنجاه و شش مردان غیب. کذا فی کشف اللغات و نیز در آن در بیان لفظ اولیاء واقع شده که اخیار سیصدتن اند و ایشانرا ابرار نیز خوانند و در لفظ صوفی توضیحات بیشتری درین باب داده خواهدشد ان شاءالله تعالی. و مؤلف فرهنگ آنندراج گوید: در اصطلاح سالکان اخیار آنرا گویند که هفت تن اند از جملهء سیصدوپنجاه وشش تن مردان غیب. در خلاصة الاثر از خطیب بغدادی و ابن عساکر نقل میکند که از کنانی نقل کردند: النقباء ثلثمائة و النجباء سبعون و الابدال اربعون و الاخیار سبعة و العمد اربعة و الغوث واحد. فمسکن النقباء المغرب و مسکن النجباء مصر و مسکن الابدال الشام و الاخیار سایحون فی الارض و العمد فی زوایا الارض و مسکن الغوث مکة فاذا عرضت الحاجة من امرالعامة ابتهل بها النقباء ثم النجباء ثم الابدال ثم الاخیار ثم العمد فان اجیبوا والا ابتهل الغوث فلاتتم مسئلته حتی تجاب دعوته : پدر او از اخیار عباد و احبار عباد و اقطاب زهاد بود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
اخیاس.
[اَخْ] (ع اِ) جِ خیس. بیشه های شیر. کنامها. || درختان انبوه. (آنندراج).
اخیاش.
[اَخْ] (ع اِ) جِ خَیش. جامه های رقیق باف سطبرتار از بدترین کتان. (آنندراج).
اخیاط.
[اَخْ] (ع اِ) جِ خَیط. رشته ها.
اخیاف.
[اِخْ] (ع مص) اخافه. آمدن بخیف منی و فروکش شدن در آن. (منتهی الارب).
اخیاف.
[اَخْ] (ع ص، اِ) مختلفان: هم اخیافٌ.
- اخوهء اخیاف؛ برادران که مادر آنها یک باشد و پدر آنها مختلف. برادران مادری.
-اولاد اخیاف، بنواخیاف؛ برادران که از یک مادر و از دو پدر باشند.
- قوم اخیاف؛ مختلفین در اصل و متفقین در حال.
اخیافی.
[اَخْ] (ص نسبی) برادرانی که پدر هر یکی جدا و مادر واحد باشد. (از کنز). و علاتی برادرانی که مادر هر یکی علیحده و پدر واحد باشد و اعیانی آنکه در مادر و پدر شریک باشند. (غیاث اللغات).
اخیال.
[اِخْ] (ع مص) اِخالة. سردروا نگریستن ابر را بارنده گمان برده. || آمادهء باریدن شدن آسمان. || نهادن خیال را برای بچهء ناقه تا گرگ از آن بترسد. || بازایستادن و بددل شدن از قوم. (منتهی الارب).
اخیال.
[اَخْ] (ع اِ) جِ خَیل. اسپان. سواران.
اخیام.
[اِخْ] (ع مص) خیمه ساختن.
اخیان.
[اُ خَیْ یا] (ع اِ مصغر) تصغیرگونه ای از اخ. || (اِخ) نام دو کوه است در حق ذی العرجا بر شبیکه و آن آبی است در بطن وادئی و در آنجا چاههای بسیار است. (معجم البلدان).
اخی اورن.
[اَ] (اِخ) یکی از مشایخ دورهء سلطنت اورخان غازی. و بعض کرامات بدو نسبت کنند. مدفن او طرابوزان و مزار است. (قاموس الاعلام).
اخیب.
[اَ یَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از خَیبت. خائب تر. نومیدتر.
-امثال: اخیبُ من حُنین.
اخیب من قابض علی الماء.
رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
اخی بک.
[اَ بِ] (اِخ) رسول شاه اسمعیل صفوی نزد والی هرموز و امیر علاءالملوک حاکم لار. رجوع به حبط ج 2 صص351 - 352 شود.
اخی پیدره.
[اَ پَ دَرْ رَ] (اِخ) از قراء نور مازندران. رجوع به سفرنامهء رابینو ص110 شود.
اخی ترک.
[اَ تُ] (اِخ) از کلانتران قوم قراتاتار بزمان امیرتیمور که بملازمت تیمور شتافت و بخلعت طلادوز و کمر زرنگار سرافراز شد. رجوع به حبط ج 2 ص167 شود.
اخی ترک.
[اَ تُ] (اِخ) محمد بن حسن پدر ابوالفضائل حسام الدین حسن بن محمد بن حسن المعروف بابن اخی ترک(1) مرید جلال الدین مولوی و مشوق او در نظم مثنوی. ظاهراً اخی ترک از فتیان(2) و از نژاد یزدان یار ارموی متوفی بسال 333 ه . ق. است (مقبرهء یزدان یار اکنون در ارومیه مشهور است). و در مقدمهء دفتر اول مثنوی در حق حسام الدین آمده است: و هو الشیخ، قدوة العارفین امام الهدی و الیقین، مغیث الوری امین القلوب والنهی، ودیعة الله بین خلیقته و صفوته فی بریته و وصایاه لنبیه و خبایاه عند صفیه، مفتاح خزائن العرش امین کنوزالفرش، ابوالفضائل حسام الحق و الدین حسن بن محمد بن حسن المعروف بابن اخی ترک، ابویزید الوقت، جنیدالزمان صدیق ابن الصدیق رضی الله عنه و عنهم الارموی الاصل المنتسب الی الشیخ المکرم بما قال: امسیت کردیاً و اصبحت عربیاً، قدس الله روحه و ارواح اخلافه فنعم السلف و نعم الخلف.
(1) - رجوع به مقدّمهء دفتر اوّل مثنوی شود.
(2) - رجوع به مناقب احمد افلاکی شود.
اخیتوفل.
[اَ] (اِخ) (برادر حماقت) شخصی از اهالی جیلون (ناحیه ای از یهودا). دو تن این نام داشتند: نخست یکی از دوستان و مصلحت بینان داود که نزد او بسیار عزیز و محترم بود (مزامیر 41:9 و کتاب دوم سموئیل 16:23) لکن در دشمنی ابشالوم وی از او طرفداری کرد و یکی از دشمنان قوی و سخت داود شد سپس چون ابشالوم مصلحت عاقلانهء او را نپذیرفت وی مأیوس گردید و از غصهء این عمل بد، خود را با طناب آویخته هلاک کرد (دوم سموئیل 15:12 و 17 و مزامیر 55:13 - 14). چنین مینماید که اخیتوفل جد بت شبع بود (دوم سموئیل 23: 34 مقابل 11:3) و بعضی دشمنی اخیتوفل را یکی از عذاب هائی دانسته اند که بواسطهء معاملهء بت شبع بر داود وارد شد. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود(1).
(1) - در قاموس کتاب مقدس با اینکه اخیتوفل را نام دو تن میگوید از دومی نام نبرده است.
اخی جوق.
[اَ] (اِخ) جانی بیک خان اوزبک پادشاه مغول مسلمان دشت قبچاق. پس از پراکنده ساختن اردوی ملک اشرف، پسر او تیمورتاش و دختر او سلطان بخت را با خود برداشته عازم شهر غازان گردیده و پسر خود بردی بیک را با پنجاه هزار لشکری در آذربایجان گذاشت ولی بردی بیک کمی بعد بعلت مرض پدر خود بدشت قبچاق برگشت و اخی جوق نایب او در تبریز ماند. در بهار سال 759ه . ق. سلطان اویس با لشکر فراوان عازم تبریز شد تا اخی جوق نایب بردی بیک را از آذربایجان براند و هم آن سرزمین را که تختگاه مغول و محل ییلاقی اردوی ایشان بود بتصرف خود درآورد. اخی جوق با جمعی از امراء و بازماندگان لشکر امیراشرف چوپانی بمقابلهء سلطان اویس شتافت و در معابر تنگ بین کردستان و آذربایجان میانهء فریقین جنگ درگرفت. روز اول نتیجه معلوم نشد ولی فردای آن اخی جوق به تبریز گریخت و سلطان اویس او را تعقیب کرد. اخی جوق که در مراجعت نیز دست از ظلم و آزار مردم شهر برنداشت تبریز را رها کرد و بطرف نخجوان فراری گردید و اویس در رمضان 759 ه . ق. به تبریز وارد شد و در ربع رشیدی مقر کرد و قریب چهل وهفت تن از امرای منافق ملک اشرف را بقتل رساند و بقیهء ایشان هم گریخته پیش اخی جوق رفتند. سلطان اویس یکی از امرای خود را بتعاقب اخی جوق و امرای فراری فرستاد ولی این امیر در رفتن تعلل بخرج داده در کار جنگ مسامحه نمود بهمین جهت بر سپاهیانش هزیمت افتاد و اویس مجبور شد که در زمستان ببغداد مراجعت کند و آذربایجان را قهراً به اخی جوق واگذارد. درین اوقات امیر مبارزالدین محمد چون شنید که جانی بیک وفات یافته و اخی جوق حکمران تبریز شده است و میان فرزندان جانی بیک اختلاف افتاده است، بعجله بسوی آذربایجان شد و چون خبر لشکرکشی او به اخی جوق رسید وی با 30000 سوار بمقابله شتافت. فریقین در میانج روبرو شدند امیر مبارزالدین و شاه شجاع و شاه محمود دو پسر و شاه یحیی نوادهء او بجنگ با لشکریان اخی جوق پرداختند. امیر مبارزالدین و شاه یحیی که پانزده سال بیش نداشت دشمن را مغلوب کردند ولی یک قسمت از ایشان سپاهیان شاه محمود را از پا درآوردند و بنهء او را بغارت بردند و سپاهیان اخی جوق منهزم شدند و مبارزالدین تبریز را تسخیر کرد ولی همینکه شنید سلطان اویس از بغداد بعزم تبریز حرکت کرده آذربایجان را ترک گفت و بشیراز برگشت. رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 423، 426، 454 و 456 و ذیل جامع التواریخ رشیدی ص186، 188، 190، 191 و حبط ج 2 ص80 و 93 و مرآت البلدان ج 1 ص398 و تاریخ عصر حافظ تألیف قاسم غنی ج 1 ص110، 111، 153، 154، 156 و 188 شود.
اخی چلبی.
[اَ چَ لَ] (اِخ) قضائی است در لواء فلبه از لواء(؟) ادرنه و در آن 41 قریه است. بیش از 5000 خانه دارد و سکنهء آن 21140 تن و از آن جمله 11642 تن مسلمان و بقیه مسیحی باشند و 500 تن از آنان قبطی هستند. (ضمیمهء معجم البلدان). و رجوع به اخی چلبی در قاموس الاعلام ترکی شود.
اخی چلبی.
[اَ چَ لَ] (اِخ) او راست: ذخیرة العقبی، و هی حاشیة مقبولة علی شرح الوقایة لصدرالشریعة. و رجوع به یوسف بن حسن اخی چلبی توقاتی شود.
اخیخه.
[اَ خی خَ] (ع اِ) آردیست که با شیر یا روغن زیت آمیخته خورند.
اخیدنه.
[اِ نَ] (اِخ)(1) اکیدنه. عفریت اساطیری یونان قدیم، بهیئات نیمه زن و نیمه مار، که سربر(2) و لرن(3) و شیمر(4) و سفنکس(5) و دراگون(6) و گرگن(7) و شیر موسوم به نمه(8) را بزاد(9).
(1) - echidna.
(2) - Cerbere.
(3) - Lerne.
(4) - Chimere.
(5) - Sphinx.
(6) - Le Dragon.
(7) - La Gorgone.
(8) - Nemee. (9) - در قاموس الاعلام این نام بتصحیف اخینده (Echinda) آمده است.
اخیذ.
[اَ] (ع ص) اسیر. (تفلیسی) (ابن خلکان). اسیرکرده. به اسیری گرفته. (آنندراج). بندی. گرفتار. دستگیرکرده. بَردَه.
- امثال: اکذب من اخیذالدیلم.
|| پیر مسافر (؟). (آنندراج). مؤنث: اخیذه. ج، اُخذاء. (مهذب الاسماء).
اخیذه.
[اَ ذَ] (ع ص) تأنیث اخیذ. زن اسیرکرده شده.
اخیر.
[اَ] (ع ص) پسین. (مؤیدالفضلاء). بازپسین. واپسین. آخر. آخِری. مقابل اوّل و مقدم.
اخیر.
[اَ یَ] (ع ن تف) به. خیر. بهتر: هو اخیرُ منک، بمعنی هو خیر منک است؛ یعنی او از تو به است و در آن معنی تفضیل نیست.
اخیراً.
[اَ رَنْ] (ع ق) سپس. پس از همه. در آخر. در زمان بازپسین. بتازگی. در این نزدیکیها.
اخیرالذکر.
[اَ رُذْ ذِ] (ع ص مرکب) در آخر گفته. یادشدهء پس از همه.
اخیرس.
[اُ خَ رِ] (اِخ) نام شمشیر حارث بن هشام رضی الله عنه.
اخیروس.
[اَ] (از یونانی، اِ) اخینوس. گندم بیابانی که کشت و درو نشود. نباتیست غیر گندم صحرائی. منبت او کنار آبها شبیه بگیاه ارزن و ثمرش سیاه و ریز و گلش سفید و ثمرش در ادویهء چشم و گوش مستعمل و با قوت مجففه و محلله و قابضه است. (تحفهء حکیم مؤمن). گندم دشتی یعنی گندم خودروی را گویند. عصارهء آنرا با گوگرد و نطرون بیامیزند و در گوش چکانند درد گوش را نافع باشد. (برهان). گندم دشتی آنکه از زمین بغیر زراعت روید و کشتن و درویدن او را معتاد نباشد. (مؤید الفضلاء). و رجوع به اخینوس شود.
اخیروسیا.
[ ] (اِخ) بحیره یا غدیریست بمصر در جنوب منف بین هلیوپولیس و اماکنی که در آنها اشیاء محنّطه مینهادند و خارون نوتی اموات را بدانجا جهت دفن نقل میکرد ولی دستوری نداشتند که میت را بدانجا برند مگر پس از تفحص سیرت زندگانی و اثبات استحقاق او برای دفن در آن موضع. و این عادت از مصریان به یونانیان رسید. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود.
اخیرون.
[ ] (اِخ) (کلمه ایست یونانی بمعنی نهر حُزن) نهریست که آبهای وی پرزبد و گل آلود و شدیدالجریان است و مانند سیل ریزان در مسیر خود صخره ها را براند و در کوستیا (؟) گل ها گرد آورد و بر کرانهء آن نفوس مردگان گرد آیند و کسانی که استحقاق دفن در آن محل داشتند خارون النوتی چنانکه در اخیروسیا گذشت جائی به اقطاع میداد و دراهمی را که به استصحاب میت بود بعنوان مزد می ستد و کسانی که استحقاق دفن نداشتند خارون آنانرا رد میکرد و ایشان در ساحل نهر مدت صد سال سرگردان میماندند. (ضمیمهء معجم البلدان).
اخیره.
[اَ رَ] (ع ص) تأنیث اخیر.
اخی زاده.
[اَ دَ] (اِخ) عبدالحلیم بن محمد (مولی...). متوفی بسال 1013 ه . ق. او راست: تعلیقه ای بر اشباه و نظائر ابن نجم و نیز شرحی بر هدایة فی الفروع تألیف برهان الدین علی بن ابی بکر المرغینانی الحنفی. (کشف الظنون). و رجوع به عبدالحلیم اخی زاده شود.
اخی زاده.
[اَ دَ] (اِخ) یحیی بن عبدالحلیم. متوفی بسال 1020 ه . ق. او راست: رسالهء بحریه.
اخیس.
[اَ یَ] (ع ص) بسیار انبوه.
- عددی اخیس؛ عددی بسیار: هو فی عیص اخیس او عَدَد اخیس؛ او بسیارعدد است. (منتهی الارب).
اخیسخا.
[اَ] (اِخ) (کلمهء گرجی است بمعنی قلعهء جدید) نام شهریست حصین در روسیهء آسیا، موقع آن بین 41 درجه و 55 دقیقهء عرض شمالی و 40 درجه و 45 دقیقه طول شرقی، در جبال کلیدر است بر کنار بسخو که در نهر کور میریزد، و آن بمسافت 181 هزارگزی شمال شرقی ارزالروم و 95 میلی مغرب تفلیس است و 13300 تن سکنه دارد که ثلث آن ارمنی باشند و در آن کارخانه های اسلحه سازی و غیره است و تجارت آن سابقاً رونق بسیار داشت و اکنون از اهمیت آن کاسته است و فقط تجارت مواشی و پوست و پیه و شمع رونقی دارد. و در قلعهء آن مسجد جامع جلیل و جمیلی است که احمدپاشا بهیئت جامع اجیا صوفیهء قسطنطنیه کرده است و آن دارای مدرسه ایست علوم عالیه را و کتابخانه ای با کتب شرقیهء بسیار. ارتفاع اخیسخا 7760 قدم از سطح دریا و سرمای آن بسیار است. این شهر عاصمهء مقاطعهء ایسا اباتاغوی گرجیه بود و پس از مائهء شانزدهم میلادی عاصمهء گرجستان ترکیه شد و بسال 1244 ه . ق. روسها آنرا تصرف کردند. || نیز ایالتی است که سابقاً قسمی از بلاد ارمینیه و گرجستان ترکیه بود سپس جزئی از آن تحت استیلاء روسها درآمد و آن دارای هوائی نیک و کوههای بسیار است و امم مختلفه از اکراد و گرجیان و ترکان در آن سکونت دارند. (ضمیمهء معجم البلدان).
اخیسه.
[اَ سَ/ سِ] (اِ) تکه یا قوچی پیش آهنگ رَمه. (فرهنگ شعوری). و این کلمه در جای دیگر دیده نشد.
اخیش.
[ ] (اِخ) (مغضوب) پادشاه جت یکی از شهرهای فلسطینیان بود که داود آنگاه که از دست شاؤل متواری بود برای حفظ جان خود دوبار بدانجا گریخت. بار اول اهالی آنجا از حال او آگاه شدند و ویرا شناختند و او برای نجات خویش، خود را دیوانه نمود و بر درها خط میکشید و خاک و گل بر سر و روی خود میریخت تا بدین وسیله رهائی یافت (کتاب اول سموئیل 21:10). چند سال پس از آن، دیگر بار با ششصدتن بدانجا شد، اخیش ویرا چون دشمن شاؤل و اسرائیل پذیرائی کرد و او را در صقلغ منزل داد و فریفتهء هیئت و رفتار داود شد و امیدوار بود که در جنگ با اسرائیل داود ویرا امداد خواهد کرد ولی سران سپاه او، ویرا ترغیب کردند که داود را بصقلغ فرستد. (کتاب اول سموئیل 26:29) (قاموس کتاب مقدس).
اخی شاه ملک.
[اَ مَ لِ] (اِخ) از سران عهد ملک اشرف بن تیمورتاش. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص177 شود.
اخی شجاع الدین.
[اَ شُ عُدْ دی] (اِخ)خراسانی. کوتوال قلعهء بم از دوران ابوسعیدخان تا زمان امیر مبارزالدین محمد مظفری. مبارزالدین چند نوبت بپای آن حصن حصین لشکر کشیده لوازم محاربه و محاصره بتقدیم رسانید بعد از کشش و کوشش بسیار اخی شجاع الدین با تیغ و کفن بدرگاه وی شتافت و مفاتیح قلعهء بم و توابع تسلیم مبارزالدین کرد و روی مسکنت بر زمین سود و امیر محمد نخست طریق عفو و اغماض مسلوک داشت اما هم در آن ایام از وی خیال مخالفتی فهم کرده چشمهء حیاتش را بخاشاک ممات بینباشت. رجوع به حبط ج 2 ص90 و تاریخ عصر حافظ تألیف قاسم غنی ج 1 ص79 شود.
اخیشن.
[اُ خَ شِ] (ع ص مصغر) مصغّر اَخشَن.
اخیص.
[اَ یَ] (ع ص) مرد که یک چشم وی خرد و دیگر چشم کلان دارد. که یک چشم خردتر از چشم دیگر دارد. مؤنث: خَیْصاء. ج، خیص. || کبش اخیص؛ قچقار که یک شاخ او شکسته باشد. یک شاخ شکسته.
اخیضر.
[اُ خَ ضِ] (ع اِ) مگسی است. || علتی است در چشم.
اخیضر.
[اُ خَ ضِ] (اِخ) محمد بن یوسف. یکی از شرفای حسنی. برادر او اسمعیل در زمان معتز خلیفهء عباسی بحجاز خروج کرد و آنگاه که بمُرد چون فرزندی نداشت برادرش صاحب ترجمه وارث او شد و به یمامه کشید و بدانجا حکومتی تشکیل کرد. چندتن از نسل او در مائهء سوم هجری مدتی در آنجا مستق حکومت راندند. (قاموس الاعلام).
اخیضر.
[اُ خَ ضِ] (اِخ) نام وادئی است میان مدینه و شام.
اخیطوب.
[اَ] (اِخ) (برادر نیک) دو تن بدین نام بودند: نخست نوهء عالی و پسر فینحاس که همچو کاهن بزرگ در وفات عیلی جانشین او شد زیرا که فینحاس در جنگ هلاک شده بود. دوم پسر امریا و پدر صادوق. (قاموس کتاب مقدس).
اخی عاصم.
[اَ صِ] (اِخ) رجوع به فضل بن جعفر تمیمی شود.
اخیعزر.
[اَ ؟] (اِخ) (برادر مساعدت) دو تن به این نام خوانده شده اند: نخست امیری از سبط دان (سفر اعداد 1:12 و 2:25 و 7:66 و 10:25)، دوّم رئیسی از بن یامینیان بود که بداود ملحق شد. (کتاب اول تواریخ ایام 12:3) (قاموس کتاب مقدس).
اخی علی.
[اَ عَ] (اِخ) مصری. وی شیخی بوده در ملک شام و روم و مریدان بسیار بر او جمع آمده بودند اما چون مردی منصف بوده جمعی از مریدان خود را که مستعد بودند با ایشان گفت که اگر شما طالب حقید من نیز طالبم و مرشدی نیافتم که پیش او سلوک کردمی اکنون در واقعه دیدم و در شهادت نیز می شنوم که در خراسان مرشدیست مکمل برخیزید تا برویم و او را دریابیم و در خدمت مرشدی روزی چند سلوک کنیم و از آنچه خلق بما گمان می برند چیزی حاصل کنیم. القصه بنابرین قضیه آمده و در حلقهء مریدان شیخ رکن الدین علاءالدوله قدس سره داخل شد با جمعی از اصحاب خود شیخ فرمود که ارادت ایشان بتو بعد از این ارادت منست و وساطت تو در میان ایشان را سود کند چه بنزدیک من میان شیخ و مصطفی صلی الله علیه و سلم هرچند که خرقه بیشتر راه روشن تر و سلوک بر او آسان ترست بخلاف اسناد حدیث که آنجا هرچند واسطه کمترست حدیث صحیح تر است چه آنجا که خبرست هرچند واسطه بیشترست احتمال تغیر بیشتر بود اما اینجا خرقه است هرچند که نور مشایخ بیشتر بود راه روشن تر بود و مدد ایشان بیشتر بود. روزی حکایت منصور حلاج درافتاد اخی علی مصری از حال وی استفسار کرد حضرت شیخ بعد از آن که در باب وی سخنان بسیار فرمودند گفتند در آن وقت که مرا حال بود و بزیارت وی رفتم چون مراقبه کردم روح او را در علیین یافتم در مقام عالی. مناجات کردم و گفتم خداوندا این چه حالت است که فرعون انا ربکم الاعلی (قرآن 79/24) گفت و حسین منصور اناالحق گفت هر دو دعوی خدائی کردند روح حسین منصور در علیین و روح فرعون در سجین درین چه حکمت است؟ در سر من ندا کرد فرعون بخودبینی افتاد و همه خود را دید و ما را گم کرد و حسین منصور همه ما را دید و خود را گم کرد بنگر چه فرق باشد. (نفحات الانس جامی چ هند ص287).
اخی علی قتلغشاه.
[اَ عَ قُ لُ] (اِخ) وی از مریدان شیخ عبدالله است و بحسن تربیت وی بمرتبهء تکمیل رسیده بود و در آن وقت که شیخ عبدالله را بلشکر استدعا کرده بودند اخی علی در سفر بوده است شیخ فرموده است ما درین لشکر بسعادت شهادت خواهیم رسید بعد از ما بجای ما اخی علی را بنشانید. (نفحات الانس چ هند ص291).
اخیف.
[اَ یَ] (ع ص) آنکه یک چشم سیاه و چشم دیگر ازرق دارد از مردم و اسب و جز آن. آنکه یک چشم سیاه دارد و دیگر سبز. (زوزنی) (مؤید الفضلاء). چشمی سیاه و چشمی ازرق. آنکه یک چشم کبود دارد و دیگر چشم سیاه. اسبی که یک چشمش سیاه و یک کبود یا سفید باشد. مؤنث: خَیْفاء. || اسپ سیاه و سفید. || جمل اخیف؛ شتر که غلاف نرهء او فراخ باشد. ج، خیف، خوف. (منتهی الارب). و جمع الاخیف، خیف و خوف بالکسر و الضم. (تاج العروس).
اخیف.
[اَ یَ] (ع اِ) نامی از نامهای مردان عرب.
اخیف.
[اُ خَ] (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب و از جمله نام مجفربن کعب بن عنبر تمیمی است.
اخی فرج.
[اَ فَ رَ] (اِخ) زنجانی. وی مرید شیخ ابوالعباس نهاوندی است. روز چهارشنبه غرهء رجب سنهء سبع و خمسین و اربعمائة (457 ه . ق.) از دنیا رفته است. قبر وی در زنجانست میگویند. که ویرا گربه ای بوده است که هرگاه جمعی مهمانان بخانقاه شیخ توجه کردندی آن گربه بعدد هر یکی از ایشان بانگی کردی خادم خانقاه به هر بانگی یک کاسه آب در دیگ ریختی. یکروز عدد مهمانان بر عدد بانگهای وی بیکی زیادت بود تعجب بکردند آن گربه بمیان آن جماعت درآمد و یک یک را بوی میکرد بر یکی از آنها بول کرد چون تفحص کردند وی از دین بیگانه بود. گویند که روزی خادم مطبخ مقداری شیر در دیگ کرده بود که برای اصحاب شیربرنج پزد ماری سیاه گذر کرد در دیگ افتاد و آن گربه آنرا دید گرد دیگ می گشت و بانگ میکرد و اضطراب می نمود خادم چون از آن معنی غافل بود بر آن گربه زجر میکرد و دور می انداخت چون خادم بهیچ نوع متنبه نشد گربه خود را در دیگ انداخت و بمرد چون شیر و برنج را ریختند مار سیاه از آنجا ظاهر شد. شیخ فرمود که آن گربه خود را فدای درویشان کرد ویرا در قبر کنند و زیارتی سازند. میگویند حالا قبر وی حاضر است و مردم زیارت آن میکنند. (نفحات الانس جامی چ هند ص95 و 96).
اخی فرخ.
[اَ فَرْ رُ] (اِخ) ابن امیر بسطام جاکیر. آنگاه که میرزا سعد وقاص حاکم قم از فرمان میرزا شاهرخ مبنی بر اطلاق امیر بسطام که در بند او بود، سرپیچید و قتلق خواجه را در قم بر سر اغروق گذاشته بسطام را مصحوب خویش برداشته نزد امیر قرایوسف ترکمان رفت، قرایوسف اخی فرخ را با فوجی از تراکمه بقم فرستاد تا حرم سعد وقاص، آغابیکی بنت میرزا میرانشاه را به آذربایجان نقل نماید. چون اخی فرخ بقم رسید آغابیکی عورتی عاقله بود با خود گفت که سعد وقاص غلطی کرده که از حکم و فرمان شاهرخ گردن پیچیده نزد قرایوسف که دشمن خاندان ماست رفت و یمکن که قرایوسف عنقریب قصد او نماید و حال ما در میان ترکمانان به اسیری انجامد آنگاه نوکران خود را مکمل و مسلح گردانیده همهء تراکمه را بگرفت و ایشانرا با تیمور شیخ و قتلغ خواجه و شیخعلی زنده که محرک میرزا سعد وقاص بجانب امیر قرایوسف [ در رفتن ] بجانب امیر قرایوسف بودند کشته سرهای آن جماعت را نزد خاقان سعید فرستاد و کیفیت واقعه را شرح داد. (حبط ج 2 ص192).
اخیقام.
[اَ] (اِخ) (برادری که قدیم است) هنگامی که کتاب مقدس در هیکل یافت شد یوشیا این شخص را به حلده بنیه فرستاد. (کتاب دوم پادشاهان 22:14). او و پسر وی جدلیا (که سپس حکمران اورشلیم شد) ارمیاه پیغمبر را با کمال احترام یاری کرد. (ارمیا 26:24 و 39:14) (قاموس کتاب مقدس).
اخی قصاب.
[اَ قَصْ صا] (اِخ) از بزرگان شروان بعهد امیر قرایوسف ترکمان. رجوع به حبط ج 2 ص196 شود.
اخی کوچک.
[اَ چَ / چِ] (اِخ) از امرای نامی شاه شجاع. رجوع به تاریخ عصر حافظ تألیف قاسم غنی ج 1 ص305 شود.
اخیل.
[اَ یَ] (ع ص) خالناک. خالدار. باخال: رجل اخیل؛ مرد خالناک. (منتهی الارب). آنکه بر اندام او خال بسیار باشد: وجه اخیل؛ روی باخال. || (اِ) کبر. بزرگ منشی. (منتهی الارب). || ( ن تف) نعت تفضیلی از اختیال.
- امثال: اخیل من ثعلب فی استه عهنة؛ قال حمزة هذا مثل رواه محمد بن حبیب و لم یفسره و لااعرف معنی المثل.
اخیل من غراب؛ لانه یختال فی مشیته.
اخیل من مذالة؛ یعنون الامة، لانها تهان و هی تتبختر.
اخیل من واشِمة اِستها؛ قال ابوعمرو هی امرأة وشمت فرجها فاختالت علی صواحباتها و یقال بل هی دُغة. (مجمع الامثال میدانی).
اخیل.
[اَ یَ] (ع اِ) مرغی است مختلف الالوان. مرغی است به اندازهء هدهدی که خالهای سرخ و سبز و سپید دارد. مرغی است بزرگتر از قطاء و آنرا حُضاریّ نیز گویند. مرغی است و آن صُرد است یا شقراق و از آن رو موسوم به اخیل کرده اند که خالهای سیاه و سپید دارد. (منتهی الارب). شقراق. (بحر الجواهر). شَقرّاق. شِقراق. شرقراق. شرقرق. طیرالعراقیب. (منتهی الارب). کاسکینه. (دستوراللغة). کرایه. (زمخشری). کرانه. (مهذب الاسماء). کراکر. (تحفهء حکیم مؤمن). سبزک. سبزقبا. مرغ کافر. طُمرور. بوقلمون. (بحرالجواهر). و آن مرغی است که عرب آنرا شوم گیرد و بزبان اهل گیلان داد را گویند(1). ج، خیل. (منتهی الارب).
(1) - اگر اخیل، شقراق و سبزقبا و کاسکینه باشد فرانسهء آن Pivert است. و چنانکه در متن ملاحظه میشود این مرغ بدرستی شناخته نشده و شرح آن مضطرب است.
اخیل.
[اَ یَ] (اِخ) موضعی است بین دور بنی عبدالله بن غَطفان و دور طی ء. (ضمیمهء معجم البلدان).
اخیلوس.
[ ] (اِ) وَرَم در گوشهء انسی چشم. ممکن است ربطی به ophtalmicusدر یونانی و لاتینی به معنای ورم چشم داشته باشد. (یادداشت لغت نامه).
اخیلوس.
[اَ] (اِخ)(1) اخلوس. پسر ثتیس(2)و پله(3) پادشاه میریمیدن ها(4) و مشهورترین قهرمانان یونان، که نام او با آثار همر تخلید شده است. طبق بعض روایات مادر وی پس از تولد او را در ستیکس(5) افکند و بدین جهت همهء اعضای او بجز پاشنهء وی که مادر در دست داشت، روئین (خستگی ناپذیر) گردید. فنیکس(6) و سانتر شیرون(7) او را تعلیم دادند و شیرن تیراندازی و مداوای مجروحین را بدو آموخت و برای ازدیاد نیرو و زور وی، از مغز شیران او را تغذیه کرد. کالکاس(8) پیشگوئی کرد که او مقابل شهر تروا کشته خواهد شد. ثتیس که از این پیشگوئی آگاه بود او را بصورت زنی بنام پیرا(9) درآورده بدربار لیکومد(10) بجزیرهء پیروس فرستاد ولی چون یونانیان بدون یاری اخیلوس نتوانستند تروا را فتح کنند اولیس(11) را مأمور کردند که ویرا بدانجا آرد و وی بحیله اخیلوس را به تروا کشانید و وجود اخیلوس موجب وحشت دشمنان گردید. اگاممنن(12) اسیرهء او مسماة به بری زئیس(13) را بربود و اخیلوس خشمگین گردید و عزیمت قتل اگاممنن کرد در این هنگام اگاممنن بدست می نرو(14) گرفتار شد، پس اخیلوس سوگند یاد کرد که در جنگها شرکت نکند و از این جهت یونانیان پیاپی شکست می یافتند. پاترکل(15) نیز که سلاح اخیلوس را ببر کرد و بمیدان کارزار شتافت بدست هکتور(16) کشته گردید. چون این خبر به اخیلوس برداشتند برای انتقام خون دوست خویش بمیدان شده اهالی تروا را مغلوب و هکتور را گرفتار ساخت و پاهای او را بگردونهء خود بست و سه بار او را گرد حصار شهر بگردانید ولی سپس بر اثر تضرع پریام(17)پیر او را بازگردانید. اندکی بعد پاریس، یا اپولون بصورت پاریس، تیری بپاشنهء او زد و او را بکشت و بر طبق روایت دیگر وی در معبد آپولون، واقع در تیمبره(18) و آنگاه که با پولیکسن(19) دختر پریام ازدواج خواست کرد، بدست پاریس بخیانت کشته گردید. اژاکس(20) و اولیس جسد او را از دست اهالی تروا رهائی دادند و بجهت تصرف اسلحهء او در برابر بزرگان بمنازعه پرداختند تا عاقبت اولیس آنها را بتصرف خود درآورد. خاکستر جسد اخیلوس را یونانیان بدماغهء سیژه(21) نقل کردند و معابدی به افتخار او برپا ساختند و او را همچنان خدایان ستودند.
(1) - Achille.
(2) - Thetis.
(3) - Pelee.
(4) - Myrimidons. .نام شطی در آن جهان.
(5) - Styx
(6) - Phanix.
(7) - Centaure Chiron.
(8) - Calchas.
(9) - Pyrrha.
(10) - Lycomede.
(11) - Ulysse.
(12) - Agamemnon.
(13) - Briseis.
(14) - Minerve.
(15) - Patrocle.
(16) - Hector.
(17) - Priam.
(18) - Thymbre.
(19) - Polyxene.
(20) - Ajax.
(21) - Sigee.
اخیلوس.
[اَ] (اِخ) مسئلة الاخیلوس والسلحفاة(1)؛ یکی از استدلالات زینون الیائی(2) که بر علیه حرکت اقامه کرده است و آن چنین است: فرض کنیم موجودی بطی ءالحرکة مانند سنگ پشت و موجودی سریع الحرکة مانند اخیلوس بمسافتی از یکدیگر در جهتی حرکت میکنند، هیچگاه اخیلوس به سنگ پشت نخواهد رسید، زیرا برای آنکه اخیلوس بتواند سنگ پشت را دریابد، نخست باید بموضعی برسد که پس از این مدت سنگ پشت بدان رسیده است و آنگاه بمکانی برسد که سنگ پشت هنگامی که اخیلوس طریق مقصد دوم را در پیش داشت رسیده بود و قس علیهذا. مجمل کلام آنکه چون محال است که سریع الحرکه، بطی ءالحرکه را دریابد، پس حرکت خود نیز محال است(3). این استدلال از اعصار قدیمه تا زمان ما مورد بحث حکما بوده است. از متأخرین دکارت، لیپنیتزو استوارت میل کوشیده اند که آنرا باطل سازند ولیکن ظاهراً توفیق نیافته اند. و اما مسئلة الاخیلوس و السلحفاة، و کان یجب ان لایلحق اخلوس(4)السریع العدو السلحفاة البطیئة العدو و کانت الذرة لایفرغ من قطع بغل یسیر علیها والمثل الاول للقدماء و الثانی للمحدثین. (شفاء،(5)طبیعیات ص 86).
(1) - Argument d' Achille. Question
d Achille.
(2) - Zenon d'elee. (3) - در شفاء چ طهران فوق کلمهء اخلوس نوشته شده: ای الفرس!
(4) - در شفاء چ طهران فوق کلمهء اخلوس نوشته شده: ای الفرس!
(5) - Aristote, Physique. Livre VI, 9,239 b 14.
اخیلوس.
[اَ] (یونانی، اِ)(1) بیونانی نانخواه است. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - Achillee.
اخیله.
[اَ یِ لَ] (ع اِ) جِ خَیال و خَیالَه.
اخی محمد.
[اَ مُ حَمْ مَ] (اِخ) دهستانی. شیخ رکن الدین قدس سره فرموده است که در شب پنجشنبه سی ونهم اربعین در غیبت دیدم که جماعتی مسافران رسیدند و در میان ایشان جوانی بود که حق تعالی را به او نظری از عنایت است. و او را بمن حواله کرده است چون بشهادت آمدم خادم را گفتم زنهار هیچ مسافر را اجازت مده تا بیرون آمدن من که برود. قضا را همان ساعت جماعتی مسافران رسیدند خادم ایشان را فرودآورد و مرا گفت که امروز جماعتی رسیدند گفتم فرودآور روز جمعه چون اربعین تمام شده باشد در مسجد جامع آنجا که من می نشستم ایشان را بیاورید تا ببینم. چون روز جمعه بمسجد رسیدم و ایشان و مسافران بیامدند و سلام کردند چندانکه نظر کردم آنرا که من دیده بودم در میان ایشان نبود گفتم مگر قومی دیگر خواهند آمد نماز بگذاردیم و بخانقاه آمدیم خادم آمد و گفت ازین درویشان یک تن مانده است که بخدمت ایشان مشغول بوده است مگر پیش رختهای ایشان بوده و بمسجد نیامده درخواست میکند که شما را ببیند. گفتم نیک باشد چون درآمد از دور او را بدیدم دانستم که اوست بیامد و سلام کرد ساعتی بنشست و بیرون رفت و من خادم را طلب کردم و گفتم برو آن جوان که برفت بگوی می باید که روزی چند با ما باشی و از این جماعت بازگردی که ما را بتو کاریست چون خادم بیرون رفت او را دید که بازگشته بود و ایستاده خادم پرسید که حال چیست گفت میخواهم که بخدمت شیخ بگوئی تا مرا قبول کند و هم اینجا بخدمت درویشان مشغول شوم خادم گفت شیخ مرا از پی تو به این مهم فرستاد او را درآورد و مسافران برفتند او را بخدمت مشغول کردم و خدمتی کرد که از آدمی بهتر از آن ممکن نباشد بعد از سه سال که ذکر گفت و خلوتی چند بنشست و حالهای نیکو او را روی نمود روزی در سفری بودیم و او در صفه نشسته بود من آنجا که بودم نظر من بر حال وی افتاد دیدم که واردی عالی برو نازل می شد و حالی شگرف می گشت حالی برخاستم و آنجا برفتم که او بود و مغلوب شده بود و مست آن حال گشته بانگ بر وی زدم و گفتم که در چه حالی و چه دیدی بگو گفت نمیتوانم گفت. گفتم ژاژ مخای بگوی بزجر بگفت الحق مقامی و واردی بس عالی بود اما چون دیدم که در او عجبی پیدا میشود گفتم این چیزی نیست و آنرا نفی کردم باری درین مقام در خود چیزی پیدا میکرد و مدتی مدید از دماغ او نمیرفت تا بعد از آن بچندگاه دیگر بتجلی صمدیت متجلی شد و آن مقامی است که در آنجا احتیاج باکل از سالک برمیخیزد و چون در آن حال خود را بدید غروری درو پیدا شد و با خود گفت ناخوردن صفت حق است و این صفت مرا حاصل است. در باطن وی دعوی خدائی بر، سر برزدن گرفت و ترک خوردن نمود هرچند خویش [ کذا ] میزدم و چوب در دهان او میکردم و شربت در دهان او میریختم باز بدر میریخت و بحلق وی فرونمیرفت بگذاشتم تا مگر بخوشی خود بخورد هیچ نخورد تا مدت شش سال برین برآمد و بخدمت قیام می نمود و یک سعادت او آن بود که خود را هرگز از من بی نیاز نداشت و گرنه این بودی هم درین ورطه هلاک شدی و مرا مدّت سی وهفت سال است تا به اشارت شیخ به ارشاد مشغولم و چندین طالبان را دیدم همچنین مردی که این محمدست که او را بلذات دنیا و نفس خود هیچ میلی نباشد ندیدم و مدت بیست وپنج سال است که در میان درویشان است و برادر او خادم اوست و دیگر خادمان که پیش ازین بوده اند هیچکس از لفظ او نشنیده باشد که مرا چیزی میباید نه از طعام و نه از جامه هرگز چیزی که بحظ نفس تعلق داشته باشد کسی از زبان او نشنیده و با آنکه رنجوری ها کشید هرگز او را کسی خفه [ کذا ] ندیده و با کسی از هیچ نگفته و از هیچ آفریده دوا نخواسته. القصه در آن مقام تا از خوردن بماند تا شش سال بعد از آن بکعبه میرفتم او را با خود ببردم و قصد من آن بود که میدیدم که جماعتی این حال عجب می داشتند و در قدرت خدای تعالی بشک بودند و ایشان را زیان میداشت تا در راه ببینند و بی گمان بدانند که چیزی نمی خورد و آن شبهه دفع گردد برفتم و آن جماعت را شک برخاست و چون بمدینه رسیدم او را گفتم اگر امت رسول الله صلی الله علیه و سلم هستی و مرید منی آن می باید کرد که رسول صلی الله علیه و سلم کرده و من میکنم و اگرنه برخیز و برو که بیش ازین در صحبت ما نتوانی بود و برادر او اخی علی دوسی حاضر بود لقمه ای در دهان او نهاد او بخورد سه لقمه تعیین کردم که در روزی بخورد تا بمکه رسیدیم بعد از آن در مکه گفتم که بخور همچنان که درویشان می خورند بخورد و از آن ورطه خلاصی یافت. (نفحات الانس جامی چ هند ص288).
اخیمعص.
[ ] (اِخ) (برادر غضب) پسر و جانشین صادوق که گویا در سلطنت سلیمان کاهن بزرگ بود. وی در زمان سلطنت داود، داود را از مشورت دشمن ابی شالوم مطلع ساخت و هم داود را از کشته شدن و مغلوب گشتن ابشالوم مستحضر گردانید. (قاموس کتاب مقدس).
اخیملک.
[اَ مَ] (اِخ) (برادر پادشاه) دو تن این نام داشتند: نخست پسر اخیطوب و برادر احیاه که پس از او کاهن بزرگ شد. دوم ظاهراً همان ابی یاثار باشد. (قاموس کتاب مقدس).
اخی ناپلار.
[اَ پَ] (اِخ) از قراء نور مازندران. رجوع به سفرنامهء رابینو ص110 شود.
اخینوس.
[اَ] (از یونانی، اِ) اخیروس است. (تحفهء حکیم مؤمن). گندم خودرو باشد و بعضی گویند نباتی است که در نزدیک آبهای روان و ایستاده روید. ثمر وی دراز و سیاه و کوچک باشد و آنرا در داروهای چشم و داروهای گوش بکار برند نافع باشد. (برهان قاطع). اخیروس و خرونیه [ کذا ] خودرو است. بعضی گویند آن گندم ناکشته است که در صحرا روید. آنچه محقق است نباتی است که نزدیک آبهای روان و آبهای ایستاده روید و ثمری سیاه کوچک دارد و گلی سفید و دانهء وی در داروهای چشم و گوش استعمال کنند و اگر دو درم دانهء وی با چهار درم عسل بیامیزند و در چشم کشند قطع سیلان رطوبت از چشم بکند و اگر عصارهء وی با گوگرد و نطرون بیامیزند و در گوش چکانند درد گوش ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی). بفارسی خردینه [ کذا ] گویند، بیخ نباتی است سیاه پوست مثل کنول در تالابها روید. (مؤید الفضلاء). و رجوع به اخیروس شود.
اخینوعم.
[] (اِخ) (برادر توفیق) دو تن این نام داشتند: نخست دختر اخیمعص و زوجهء شاؤل (کتاب اول سموئیل 14:50)، دوم زنی یزرعیلی زوجهء داود و مادر امنون (کتاب اول سموئیل 25:43 و 37:3) که بتوسط عمالقه در جنگ صقلع اسیر شد (کتاب اول سموئیل 30:5)، اما داود ویرا رهائی داده با خود بحبرون برد. (کتاب دوم سموئیل 2:2 و 3:2) (قاموس کتاب مقدس).
اخیولی.
[اَ] (اِخ) قصبه ای از قضاهای لوای اسلمیة در ولایت ادرنه از روم ایلی، واقع بر کنار خلیج برغوس بحر اسود و آن 27 ساعت از ادرنه و 15 ساعت از اسلمیة مسافت دارد. عدد سکنهء آن بالغ بر 5000 تن است و در آن مرکز تلگراف است و این ناحیه را 63 قریه است مشتمل بر 2607 خانه و 23498 تن سکنه که 9874 تن آن مسلمانان باشند. (ضمیمهء معجم البلدان).
اخیون.
[اَخْ] (از یونانی، اِ)(1) رأس الافعی خوانند و آن نباتی است مشابه به رأس الافعی و بیخ آن از انگشت باریکتر بود و برنگ سیاه بود و خوردن آن گزیدگی جانوران را نافع بود و اگر پیش از گزیدگی بیاشامند اگر بگزد هیچ مضرت به وی نرسد و اگر بیخ آن با شراب بیاشامند درد پشت ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی). احیون. اَخبون.
(1) - echion. Exion.
اخیة.
[اَ خی یَ] (ع اِ) آخیه. میخ آخور. آریّ. طنابی یا تیری که از دو سوی بر جائی استوار کنند و رسن ستور بر آن بندند. چوبی کج یا رسنی یا دوالی باشد که هر دو طرف آن در دیوار یا در کوه یا در زمین نیک فروبرده شود و میان هر دو حلقه مانندی بیرون باشد و چهارپایه را بدان بندند. (منتهی الارب). چوب کوتاهی از زیر و بالا در دیوار جای کنند و پیرامون آن باز باشد گذراندن و بستن سر طناب اسب را در اصطبل. حلقهء آهنین بر دیوار نرده برای همین کار. ج، اخایا، اواخی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || طناب خیمه. || حرمت. || عهد. بقیة. و رجوع به آخیه شود.
اخیه.
[اَ یَ] (ع اِ) آخیه. میخ آخور. آری. طنابی یا تیری که از دو سوی بر جائی استوار کنند و رسن ستور بر آن بندند. ج، اواخی. (مهذب الاسماء). || جِ اَخی (اصطلاح فتوت).
اخی یو.
[ ] (اِخ) (برادروار) پسر ابی ناداب که از خانهء پدر در پیش صندوق خداوند افتاده باورشلیم رفت و بدین طریق از غضب برادر خود غرّاه نجات یافت. (کتاب دوم سموئیل 6:3 و اول تواریخ ایام 13:7) (قاموس کتاب مقدس).
اخی یوسف.
[اَ سُ] (اِخ) یکی از علمای دورهء سلطان بایزیدخان ثانی است. اصل وی از توقاد است و در مدارس بروسه و ادرنه و بعض مدرسه های در سعادت تدریس میکرده است و او را بر شرح الوقایهء صدرالشریعة حاشیه ایست و نیز کتابی بنام هدایة المهتدین دارد. وی نزدیک خانهء خود مسجدی بنا کرد و کتب بسیار خود را وقف طلاب علوم دینیه کرد. (قاموس الاعلام).
اد.
[ـَدْ] (ضمیر) ـَد. در آخر صورت مفرد امر آید و افادهء مفرد مغایب حال و استقبال کند: رود، کند، آید، شود.
اد.
[اِ] (اِخ)(1) شهریست به هلند دارای سی هزار تن سکنه.
(1) - Ede.
اد.
[اُ] (اِخ) خواهر آبکار پادشاه ارمنستان. رجوع به ایران باستان ص2602 شود.
اد.
[اُ] (اِخ)(1) ژان. کشیش فرانسوی متولد به ری(2) (1601 - 1680م.). وی مؤسس جمعیت ادیست ها(3) و برادر مزری(4) مورخ بود.
(1) - Eudes (st. Jean).
(2) - Ry.
(3) - Eudistes.
(4) - Mezeray.
اد.
[اَدد] (ع مص) آواز گردانیدن شتر در جوف. باندرون بازگردانیدن شتر ماده آواز خود را. ناله گردانیدن شتر. (تاج المصادر بیهقی). || نالیدن. (زوزنی). نالیدن شتر از جدائی بچه. || دراز کشیدن امری. || سیر کردن در زمین. || رسیدن بلا کسی را. کسی را بلائی رسیدن. (تاج المصادر بیهقی).
اد.
[اَدد / اِدد] (ع ص، اِ) کار دشوار و منکر. کار سخت و زشت. (منتهی الارب): لقد جئتم شیئاً اِدّاً. (قرآن 19/89)؛ ای منکراً. || عجب. عجیب. شگفت. (آنندراج). شگفتی. (مهذب الاسماء). || کار شنیع. (آنندراج). || حادثهء زمانه. بلا. (آنندراج). بلای عظیم. (منتهی الارب). سختی. (مهذب الاسماء). روز بد. || غلبه. قوت. نیرو. (مهذب الاسماء). ج، آداد، اِداد، اِدَد.
اد.
[اُدد] (اِخ) ابن اُدَد. پدر عدنان یکی از اجداد رسول صلی الله علیه و آله است. (مجمل التواریخ والقصص ص228).
اد.
[اُدد] (اِخ) ابن طابخة بن الیاس بن مضر. نام پدر قبیله ایست از یمن. (تاج العروس) (منتهی الارب). و رجوع به انساب سمعانی ص9 س 16 شود.
ادآب.
[اِدْ] (ع مص) اِدآب در عمل؛ مانده شدن از کار. || رنج دیدن. || در رنج انداختن. رنجانیدن. || مانده کردن. مانده گردانیدن. اِتعاب. اعیاء.
ادآن.
[اِدْ دِ] (ع مص) خریدن یا فروختن بوام. اِدّیان.
ادا.
[اَ] (از ع، اِ) در تداول فارسی، غمزه. عشوه. ناز. بشک. خوبی حرکات معشوق. (غیاث اللغات): خوش ادا. || رمز. اشاره. (غیاث اللغات) :
هرچه در خاطر عاشق گذرد میدانی
خوش ادایاب و ادافهم و ادادان شده ای.
صائب.
|| حالتی چون خشم و کراهت بتصنع.
- امثال: آدم گدا اینهمه ادا! گاهی به ادا گاهی به اصول، گاهی به خدا گاهی به رسول.
|| آواز. (غیاث اللغات).
- ادا درآوردن؛ بتصنع حالتی چون خشم و کراهت و مانند آن نمودن.
-ادای کسی را درآوردن؛ او را بازخمانیدن. بازخمانیدن او. شکلک ساختن بر کسی. لوچانیدن او را. والوچانیدن او را. تقلید کردن کسی را به استهزاء.
ادا.
[اَ] (اِخ) کنت نشینی در جنوب غربی ایداهو و نهر سباک آنرا از اوریفون جدا کند. مساحت آن در حدود 2800 میل مربع و سکنهء آن در حدود 3000 تن است. بزرگترین شغل اهالی استخراج معادن است و شهر بوازی قصبهء این ناحیت است. (ضمیمهء معجم البلدان).
ادا.
[اِ] (اِخ)(1) جزیره ای واقع در شمال اسقوجیا بطول 10 هزار گز و عرض 4 هزار گز. اراضی آن کوهستانی است و چراگاهها و چند بندر دارد. (قاموس الاعلام).
(1) - Eda.
ادا.
[اُ] (اِخ) از ولاة معاصر اردشیر، از خانوادهء آمادونی، داماد خانوادهء سلگونی و پدرخواندهء خسرودخت. دختر خسرو. اردشیر همهء ولاة به استثنای ادا را مطیع خود ساخت و اُدا در کوه آنی پنهان شد. رجوع به ایران باستان ص2607 شود.
ادا.
[اَدْ دا] (اِخ) نهریست در لومباردیا که از کوه امبرالی در قلتلینة خارج شود و بدریاچهء کومو و غیر آن ریزد. طول مجرای آن 240 هزار گز و معدل عرض آن از 60 تا 70 گز است و در مسیر خود پاره های زر بسیار حمل کند و در آن ماهی بسیار است. (ضمیمهء معجم البلدان).
اداء .
[اَ] (ع مص) اَدا. گذاردن دین و حق و پیام و رسالت و زکوة را. کارسازی کردن. رسانیدن وام و غیره. پرداختن (وام، امانت و جز آن را). پرداخت. ردّ. تأدیه. تسلیم. توختن. واپس دادن (فام را) : پس بجای آورد رسالت را و ادا کرد امانت را. (تاریخ بیهقی ص308). برسم بپروردگار خود در حالتی که وفا کرده باشم بعهد خود در بیعت و ادا کرده باشم امانت را بی شک و بی شکستن عهد. (تاریخ بیهقی ص317). بدین غرامت خطی بصدهزار دینار بازداد و بادای آن مال مشغول شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص360). || بجای آوردن. قضا. گذاردن. ایفاء. وفاء. تقضیه کردن: اداء نماز، اداء دین، اداء حق. پس از ادای فریضه...
کند بقبلهء تازی ز بهر کدیه نماز
بدل بقبلهء دهقان کند نماز ادا.سوزنی.
قدم بیجا نهادن در قضا آرد پشیمانی
ادا کن سجدهء سهوی اگر بیجا نهی پا را.
صائب.
- اداء شهادت؛ گذاردن گواهی.
-به ادا رسانیدن؛ ایفاء. وفاء : حقوق خدمت او بتفویض آن مصب به ادا رسانیدن... (ترجمهء تاریخ یمینی ص440).
|| مقابل قضاء. بجای آوردن عبادتی بوقت خود. بجای آوردن عبادت در وقت محدود شرعی. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اداء هو و القضاء بحسب اللغة یطلقان علی الاتیان بالموقتات. کاداء الصلوة الفریضة و قضائها و بغیرالموقتات کاداء الزکوة والامانة و قضاء الحقوق و الحج للاتیان به ثانیاً بعد فسادالاول و نحو ذلک. و اما بحسب اصطلاح الفقهاء فهما ای الاداء والقضاء عند اصحاب الشافعی یختصان بالعبادة الموقتة و لایتصور الاداء الا فیما یتصور فیه القضاء و اما ما لایتصور فیه القضاء کصلوة العید والجمعة فلایطلقون الاداء فیه. و هما والاعادة اقسام للفعل الذی تعلق به الحکم. فتکون اقساماً للحکم ایضاً. لکن ثانیاً و بالعرض. فیقال الحکم اما متعلق باداء او قضاء او اعادة. و لهذا قالوا الاداء ما فعل فی وقته المقدر له شرعاً او و اختیار فعل علی واجب لیتناول النوافل الموقتة. و قید فی وقته للاحتراز عما فعل قبل الوقت او بعده و قیدالمقدر له للاحتراز عما لم یقدر له وقت. کالنوافل المطلقة والنذور المطلقة و الاذکار القلبیة اذ لا اداء لها و لا قضاء و لا اعادة. بخلاف الحج. فانّ وقته مقدر معین لکنه غیرمحدود فیوصف بالاداء لابالقضاء لوقوعه دائماً فیما قدّر له شرعاً اوّ. و اطلاق القضاء علی الحج الذی یستدرک به حج فاسد من قبیل المجاز من حیث المشابهة مع المقضی فی الاستدراک. و قید شرعا للتحقق دون الاحتراز عما قیل و هو المقدر له لاشرعا کالشهر الذی عینه الامام لزکوته والوقت الذی عینه المکلف لصلوته. لانّ ایتاء الزکوة فی ذلک الشهر و اداء الصلوة فی ذلک الوقت اداء قطعاً. اللهم الا ان یقال المراد انه لیس اداء من حیث وقوعه فی ذلک الوقت. بل فی الوقت الذی قدّره الشارع. کما فی الحج حتی لو لم یکن الوقت مقدراً شرعاً لم یکن اداء کالنوافل المطلقة والنذور المطلقة و قولهم اولا متعلق بفعل و احترز به عن الاعادة. فان الظاهر من کلام المتقدمین و المتأخرین ان الاعادة قسیم للاداء والقضاء. و ذهب بعض المحققین الی انها قسم من الاداء و ان قولهم اولا متعلق بالمقدر احتراز عن القضاء فانه واقع فی وقته المقدّر له شرعاً ثانیاً. حیث قال علیه الصلوة والسلام: فلیصلها اذا ذکرها فان ذلک وقتها فقضاء صلوة النائم والناسی عندالتذکر قد فعل فی وقتها المقدر لها ثانیاً لا اولا. و لایرد ان القضاء موسع وقته العمر فلایتقدر بزمان التذکر. لانه لایدعی انحصارالوقت فیه بل المراد ان زَمان التذکر و ما بعده زمان قد قدر له ثانیاً. فان قلت فالنوافل لها علی هذا وقت مقدراً ولا هو وقت العمر کما ان لقضاء الظهر وقتاً مقدّراً ثانیاً هو بقیة العمر. قلت البقیة قدرت وقتا له بالحدیث المذکور اذا حمل علی انّ ذلک و ما بعده وقت له و اما ان العمر وقت للنوافل فمن قضیة العقل لا من الشرع. والقضاء ما فعل بعد وقت الاداء استدراکا لما سبق له وجوب مطلقاً. فبقولهم بعد وقت الاداء والاعادة فی وقته و بقولهم استدراکاً خرجت اعادة الصلوة المؤداة فی وقتها خارج وقتها. فانها لیست قضاء و لااداء و لااعادة اصطلاحاً و ان کانت اعادةً لغةً. و بقولهم لما سبق له وجوب خرج النوافل. و قولهم مُطلقاً تنبیه علی انه لایشترط فی کون الفعل قضاءالوجوب علی المکلف بل المعتبر مطلق الوجوب فدخل فیه قضاءالنائم والحائض اذ لاوجوب علیهما عندالمحققین منهم و ان وجد السبب لوجود المانع کیف و جواز الترک مجمع علیه و هو ینافی الوجوب و اما عند ابی حنیفة فالنوم لایسقط نفس الوجوب بل وجوب الاداء والحیض و کذا النفاس لایسقطان نفس الوجوب بل وجوب الاداء. الاّ انه ثبت بالنص الطهارة عنهما للصلوة فحینئذ لاحاجة الی قید مطلقاً. و بالجملة فالفعل اذا کان موقتاً من جهة الشرع لایجوز تقدیمه لابکله و لاببعضه علی وقت ادائه فان فعل فی وقته فاداء و اعادة. و ان فعل بعد وقته فان وجد فی الوقت سبب وجوبه سواء ثبت الوجوب معه او تخلف عنه لمانع فهو قضاء. و ان لم یوجد فی الوقت سبب وجوبه لم یکن اداء و لاقضاء و لااعادة. فان قلت اذا وقعت رکعة من الصلوة فی وقتها و باقیها خارجة عنه فهل هی اداء او قضاء قلنا ما وقعت فی الوقت اداء والباقی قضاء فی حکم الاداء تبعاً. و کذا الحال فیما اذا وقع فی الوقت اقل من رکعة. والاعادة ما فعل فی وقت الاداء ثانیا لخلل فی الاول و قیل لعذر. کما یجی ء فی محله و عندالحنفیة من اقسام المأمور به موقتاً کان او غیرموقت. فالاداء تسلیم عین ما ثبت بالامر الی مستحقه. فان اداءالواجب انما یسمی تسلیماً اذا سلم الی مستحقه. والقضاء تسلیم مثل ما وجب بالامر. والمراد بما ثبت بالامر ما علم ثبوته بالامر لا ما ثبت وجوبه اذ الواجب انما هو بالسبب و حینئذ یصح تسلیم عین ما ثبت مع ان الواجب وصف فی الذمة لایقبل التصرف من العبد فلایمکن اداء عینه. و ذلک لانّ الممتنع تسلیم عین ما وجب بالسبب و ثبت فی الذمة لاتسلیم عین ما علم ثبوته بالامر. کفعل الصلوة فی وقتها و ایتاء ربع العشر. و بالجملة فالعینیة والمثلیة بالقیاس الی ما علم من الامر لا ما ثبت بالسبب فی الذمة فلاحاجة الی ما یقال ان الشرع شغل الذمة بالواجب ثم امر بتفریغها فاخذ ما یحصل به فراغ الذمة حکم ذلک الواجب کانه عینه. ثم الثابت بالامر اعم من ان یکون ثبوته بصریح الامر، نحو اقیمواالصلوة او بما هو فی معناه، نحو «و للّه علی الناس حج البیت» (قرآن 3/97) و معنی تسلیم العین او المثل فی الافعال و الاعراض ایجادها و الاتیان بها کان العبادة حق الله تعالی فالعبد یؤدیها و یسلمها الیه تعالی و لم یعتبر التقیید بالوقت لیعم اداء الزکوة والامانات و المنذورات و الکفارات. و اختیار ثبت علی واجب لیعم اداء النفل. قیل هذا خلاف ما علیه الفقهاء من ان النفل لایطلق علیه الاداء الا بطریق التوسع نعم موافق لقول من جعل الامر حقیقة فی الایجاب والندب. و اختیار واجب فی حدالقضاء بناء علی کون المتروک مضموناً. و النفل لایضمن بالترک. و اما اذا شرع فیه فافسده فقد صار بالشروع واجباً فیقضی. و المراد بالواجب ما یشتمل الفرض ایضاً. و لابد من تقیید مثل الواجب بان یکون من عند من وجب علیه کما قیده به البعض و قال اسقاط الواجب بمثل من عندالمأمور و هو حقه هو القضاء احترازاً عن صرف دراهم الغیر الی دینه فانه لایکون قضاء و للمالک ان یستردها من رب الدین و کذا اذا نوی ان یکون ظهر یومه قضاء من ظهر امسه او عصره قضاء من ظهره لایصح مع قوة المماثلة بخلاف صرف النفل الی الفرض مع ان المماثلة فیه ادنی و انما صح صرف النفل الی الفرض لان النفل خالص حق العبد و هو قادر علی فعله. فاذا صرفه الی القضاء جاز. فان قیل یدخل فی تعریف الاداء الاتیان بالمباح الذی ورد به الامر کالاصطیاد بعدالاحلال و لایسمی اداء اذ لیس فی العرف اطلاق الاداء علیه. قلت المباح لیس بمأمور به عندالمحققین. فالثابت بالامر لایکون الا واجباً او مندوباً. لکن عند من قال بانه مأمور به فینبغی ان یسمی اداء. کما ذکر صاحب الکشف. اعلم انه قدیطلق کل من الاداء والقضاء علی الآخر مجازاً شرعیاً لتباین المعنیین مع اشتراکهما فی تسلیم الشی ء الی من یستحقه. و فی اسقاط الواجب کقوله تعالی: «فاذا قضیتم مناسککم» (قرآن 2/200)؛ ای ادیتم. و کقوله تعالی: «فاذا قضیت الصلوة» (قرآن 62/10)؛ ای ادیت صلوة الجمعة. و کقولک نویت اداء ظهر امس. و اما بحسب اللغة فقد ذکروا ان القضاء حقیقة فی تسلیم العین و المثل و ان الاداء مجاز فی تسلیم المثل. و اعلم ایضا انهم لم یذکروا الاعادة فی هذاالتقسیم لانها داخلة فی الاداء والقضاء علی ما یجی ء فی محلها.
التقسیم: الاداء ینقسم الی اداء محض و هو ما لایکون فیه شبه من القضاء بوجه من الوجوه من حیث تغیرالوقت و لامن حیث التزامه. و الی اداء یشبه القضاء. و الاول ای الاداء المحض ینقسم الی کامل و هو ما یؤدّی علی الوجه الذی شرع علیه. کالصلوة بالجماعة. و رد عین المغصوب. و قاصر و هو بخلافه. کالصلوة منفرداً. فانه اداء علی خلاف ما شرع علیه. فان الصلوة لم تشرع الا بجماعة لان جبرئیل علیه السلام علم الرسول صلی الله علیه و آله و سلم الصلوة اولا بجماعة فی یومین. و کردّالمغصوب مشغولا بالجنایة او بالدین بان غصب عبداً فارغاً ثم لحقه الدین فی الجنایة فی یدالغاصب. و الاداء الذی یشبه القضاء کاتمام الصلوة من اللاحق، فانه اداء من حیث بقاء الوقت شبیه بالقضاء من حیث انه لم یؤد کما التزم فانه التزم الاداء مع الامام. و القضاء ایضاً ینقسم الی قضاء محض و هو ما لایکون فیه معنی الاداء اصلا. لاحقیقة و لاحکماً. و قضاء فی معنی الاداء و هو بخلافه و الاول ینقسم الی القضاء بمثل معقول و الی القضاء بمثل غیرمعقول. والمراد بالمثل المعقول ان یدرک مماثلته بالعقل مع قطع النظر عن الشرع. و بغیرالمعقول ان لایدرک مماثلته الا شرعاً. و المثل المعقول ینقسم الی المثل الکامل کقضاء الفائتة بجماعة. و الی القاصر کقضائها بالانفراد. والقضاء الغیرالمحض کما اذا ادرک الامام فی العید راکعاً. کبر فی رکوعه. فانه و ان فات موضعه و لیس لتکبیرات العید قضاء اذ لیس لها مثل. لکن فی الرکوع شبها بالقیام لبقاءالاستواء فی النصف الاسفل فیکون شبیها بالاداء. فصارت الاقسام سبعة. ثم جمیع هذه الاقسام توجد فی حقوق الله و فی حقوق العباد. فکانت الاقسام اربعة عشر. هذا کله خلاصة ما فی العضدی و حواشیه و التلویح و کشف البزدوی. ثم الاداء عندالقراء یطلق علی اخذ القرآن عن المشایخ کما یجی ء فی لفظ التلاوة فی فصل الواو من باب التاء. || اداء، تسلیم کردن عین ثابت بر ذمه است به کسی که مستحق این واجب است به سبب موجبی مثل زمان نماز و ماه روزه که در آن زمان و ماه باید ادا شود. پس اداء عبارت از اتیان عین واجب است در وقت خود. (تعریفات جرجانی).
- ادای شبیه بقضا؛ عبارتست از ادای نمازگذار که لاحق بجماعت شود پس از فراغت امام، که به اعتبار وقت ادا کننده محسوب است و به اعتبار اینکه ملتزم بوده است نماز را با امام ادا کند و نرسیده و پس آنچه با امام از او فوت شده قضا میکند قضاکننده محسوب است. (تعریفات جرجانی).
|| بیان. تعبیر. اداء مقصود :
او همی گوید ما را که بقا نیست ترا
سخنش بشنو اگرچند که نرمست اداش.
ناصرخسرو.
هر سخن که از سر نصیحت و شفقت رود... بر اداء آن دلیری نتوان کرد. (کلیله و دمنه ص248).
بر منبری که خطبهء مدحش ادا کنند
بوسد ز فخر پایهء آن منبر آفتاب.انوری.
عاقل هرگز ادای ناخوش نکند
هم پیروی دشمن سرکش نکند.
واعظ قزوینی.
|| (اِ) آواز. آهنگ. نوا. لحن : یکی در مسجد سنجار بتطوع بانگ نماز گفتی بادائی که مستمعان را از او نفرت بودی. (گلستان).
شبی بر ادای پسر گوش کرد
سماعش پریشان و مدهوش کرد.
سعدی (بوستان).
|| ادا کردن؛ منتهی شدن. منجر شدن. کشیدن :لیکن اگر این اسهال دراز گردد بزلق الامعاء و به استسقاء ادا کند و هلاک کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آنجا [ در شش ] بماند [ مادّه ] و آماس کند و گاه باشد که بمیانجی ذات الریة بعلت سِل ادا کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
اداء.
[اِ] (ع اِ) سربند خیک.
ادا اصول.
[اَ اُ] (اِ مرکب، از اتباع) ادا و اصول. ناز. نمودن کراهت و غیره.
اداء کامل.
[اَ ءِ مِ] (ترکیب وصفی) بجا آوردن کاریست بطریقی که امر شده است، مث کسی امام را درک کرده و نماز هم بخواند. (تعریفات جرجانی).
اداء ناقص.
[اَ ءِ قِ] (ترکیب وصفی)برخلاف اداء کامل است، مانند نماز شخص منفرد و نماز شخص سابق بر امام در اعمال قبل از امام. (تعریفات جرجانی).
اداءة.
[اِ ءَ] (ع مص) تهمت نهادن. || بیمار ساختن. دردمند کردن. دردمند گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || بیمار شدن. (آنندراج). دردمند شدن. (تاج المصادر بیهقی).
ادائی.
[اَ] (ص نسبی) که ناز بسیار کند. که بیشتر کراهت و خشم به تَصنّع آرد.
ادائی.
[اَ] (اِخ) او راست: سلیمان نامه. سلیم نامه و منظومهء فارسی.
ادائی.
[اَ] (اِخ) امیرمؤمن. شاعری از مردم یزد و او بهندوستان شد و بشهر سورت توطن گزید و بعبادت مشغول شد و هم بدانجا درگذشت و از اشعار اوست:
بشوق نامه نویسم ز رشک پاره کنم
دلی که نیست تسلی در او چه چاره کنم.
(قاموس الاعلام).
ادائی.
[اَ] (اِخ) قزازبکر چلبی. از شعرای عثمانی بمائهء دهم هجری. متوفی پس از سال 950 ه . ق. وی شغل نساجی میورزیده است. از اوست:
حبس تندن ایلدی آزاد ای یوسف جمال
روح پاک اهل عشقی حسن تعبیرک سنک
گیرمدی بر کز قولاغینه ادایی اول شهک
کاکلی او جندن اولان آه شبکیرک سنک.
(قاموس الاعلام).
ادائی.
[اَ] (اِخ) (مولانا...). از متأخرین شعرای سمرقند است. وی بهندوستان رفت و در 1004 ه . ق. بدانجا درگذشت. او راست:
یاد وصال او دل ما شاد میکند
عمر گذشته را همه کس یاد میکند.
(قاموس الاعلام).
ادائی بک.
[اَ بَ] (اِخ) از شعرای دورهء سلطان سلیمان خان قانونی است و مولد او اماسیه. وی بخدمت شاهزاده مصطفی که در آماسیه اقامت داشت پیوست و پس از مرگ او به اسلامبول شد و در کتابخانهء دولتی بخدمت کتاب داری اشتغال جُست و پاره ای مناصب دیگر نیز بدو محول گردید و در 982 ه . ق. درگذشت. این اشعار ازوست:
آسمان حسنک ای ابروهلالی سن میسک
یوقسه گوزلر گورمدک بر طاق عالی سن میسک
تیغدن نیچون گچور دیلربو کون ای خط سنی
رومده باش قالدوران یوقسه جلالی سن میسک.
(قاموس الاعلام).
اداب.
[اُ] (ع اِ) ذکر. (مهذب الاسماء).
اداب.
[اُدْ دا] (ع اِ) سوسن. (مهذب الاسماء).
ادأب.
[اَ ءَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دأب: مارأیت رج ادأب سواکاً و هو صائم من عمر. (الکنی للدولابی).
ادابر.
[اُ بِ] (ع ص) رجل ادابر؛ مرد قاطع رحم. || سخن ناشنو. (منتهی الارب).
ادابة.
[اَ بَ] (ع مص) زیرک شدن. || نگاه داشتن حدّ هر چیزی. || فرهنگی شدن. ادیب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
اداپذیر.
[اَ پَ] (نف مرکب)(1)قابل پرداخت.
(1) - Payable.
ادات.
[اَ] (ع اِ) اَداة. آلت. آلت حصول. (وطواط). آلت حصول چیزی. افزار. ابزار. دست افزار. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء). ساز. سازکار. ساختگی. ج، ادوات : هر دو یگانهء روزگار بودند در همهء ادوات فضل. (تاریخ بیهقی ص101). و دیگر ادوات بزرگی و مهتری دانیم که ما را معذور دارد [ قدرخان ]. (تاریخ بیهقی ص217).
- ادات بناء؛ اسباب او.
- ادات حرب؛ سلاح جنگ: قال التنوخی: و کان [ ابن الجراح احمدبن محمد ] احدالفرسان یلبس اداته و یرکب فرسه و یخرج الی المیدان و یطرد الفرسان. (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج2 ص 79 س 2).
- ادات نجار؛ آلات او.
|| سبب. || یکی از اقسام کلمه که در اصطلاح نحویین حرف گویند. به اصطلاح علمی حرف که در مقابلهء اسم و فعل باشد و آن لفظی است که بدان اسم را بفعل ربط دهند. (غیاث اللغات). در نزد علماء نحو و ارباب منطق حرف باشد که یکی از اقسام سه گانهء کلمه است و در مقابل اسم و فعل ایراد شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اَدوات.
ادات تشبیه.
[اَ تِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کلمه ایست ماننده کردن چیزی را بچیزی و صاحب غیاث اللغات گوید: لفظی که بر تشبیه دلالت کند چنانکه در فارسی لفظ چون و چو و مانند آن - انتهی. و آن در لغت عرب «کاف» و «کأَنَّ» و «مثل» و «شبه» و امثال اینهاست و در فارسی لفظ «چون» و «مانند» و «بسان» و «گوئی» و «ون» و «وان» و «گوئیا» و امثال اینهاست.
تشبیه به اعتبار ادوات بر دو قسم است: مرسل و مؤکد. مرسل آنست که در آن ذکر شود چنانکه در امثلهء سابقه و چنانکه در شعر خاقانی:
بربط چو عذرا مریمی آبستنی دارد همی
وز درد زادن هر دمی در نالهء زار آمده.
مؤکد آنست که ادات در آن حذف شود و این بر دو قسم است: یکی آنکه ادات تشبیه را حذف کنند و تصرفی دیگر در آن نکنند چنانکه در شعر خاقانی:
می آفتاب زرفشان جام بلورش آسمان
مشرق کف ساقیش دان مغرب لب یار آمده.
دیگر آنکه ادات را حذف نموده و مشبه به را بمشبه اضافه نمایند. (هنجار گفتار تألیف تقوی ص165 و 166).
ادات تشبیه مستعمل در فارسی از این قرار است: آسا، بسان، بش، بکردار، پش، چنان، چو، چون، چونان، دس، دیس، دیسه، سا، سار، سان، صفت، فش، کردار، گفتی، گوئی، گوئیا، گون، گونه، مان، مانا، مانند، مانه، مثل، وار، وان، وش، ون، وند، همانند، همچنان، همچون، همچونان.
ادات لو.
[] (اِخ) طائفه ای چادرنشین و زارع در حوالی مشکین آذربایجان، دارای 200 خانوار. ییلاق آنان به سنبلات و قشلاقشان مُغان است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 108).
ادأث.
[اَ ءَ] (اِخ) نام ریگی است. (منتهی الارب).
اداد.
[اَدْ دا] (اِ)(1) در لغت بربری، نام گیاهی است که بعربی اشخیص گویند. در لغت بربر همزهء کلمه اصلی است. رجوع به اشخیص شود. شوک العلک. بشکراین. خامالاون لوقس(2). اقسیا. (ترجمهء ابن بیطار). و رجوع به ادّادا شود.
(1) - Chameleon blanc.
(2) - Khamelaon lukos.
اداد آپلووددین.
[اَ وِدْ دی] (اِخ) مردی که تخت بابل را غصب کرد و بپادشاهی رسید. وی از پادشاه آسور یاری طلبید و دختر خود را به او داد. رجوع به ایران باستان ص125 شود.
ادادا.
[اَدْ دا] (اِ) اداد. بلغت بربری اشخیص است که اسدالارض عبارت از او باشد. (تحفهء حکیم مؤمن). بلغت بربری نوعی از مازریون است و آن سفید و سیاه میباشد، سفید آنرا ادادای ابیض(1) گویند و بعربی اشخیص خوانند و سیاه آن را ادادای اسود گویند و خانق النمر و قاتل النمر خوانند. استسقا را نافع است. (برهان). ادادای اسود را شوک العلک و حَوارو و ادادای ابیض را بشام نیز گویند. و رجوع به ادّاد شود.
(1) - Chameleon blanc.
ادادای ابیض.
[اَدْ دا یِ اَ یَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اداد و ادادا شود.
ادادای اسود.
[اَدْ دا یِ اَ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اداد و ادادا شود.
ادادنیراری.
[اَ] (اِخ) نام چندتن از پادشاهان آسور که در زمان یکی از آنان عهدی بین آسور و بابل منعقد شد و وقایع نگاران دربار آسور بمناسبت موقع، یا بنا به مأموریتی که داشته اند، فهرستی از تمام عهدنامه های قبل، که بین دو دولت آسور و عیلام منعقد شده بود، ترتیب داده اند، با قید اینکه کدام عهدنامه در زمان صلح یا بر اثر جنگی بسته شده و هر دفعه تصریح کرده اند که حدود دولتین از چه قرار معین شده. اگرچه در این فهرست آنچه برای آسور موهن یا ناگوار بوده بسکوت گذاشته اند، با وجود این فهرست مزبور دارای اهمیت بسیار است. رجوع به ایران باستان ص53 و 54 شود. || ادادنیراری سوم پادشاه آسور. وی در 810 ق. م. بماد لشکر کشیده صفحات غربی فلات ایران را تصرف کرد. زن او (تمورامات) را شاهزاده خانم بابلی گفته اند و بعضی تصور میکنند که شاید سمیرامیس(1) ملکهء داستانی آسور همین زن باشد. رجوع به ایران باستان ص 169 و 170 شود.
(1) - Semiramis.
اداده.
[اِ دَ] (ع مص) کرم ناک شدن طعام. (منتهی الارب). کرم درافتادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || یاری دادن براندن چهارپای. (زوزنی).
ادار.
[] (اِ) ماه دوازدهم سال ملی و هم ماه ششم سال دولتی عبرانیانست. در چهاردهم و پانزدهم همین ماه عید مقدس پوریم است (کتاب استر 3:7 و 8:12 و 9:21). و تقریباً با ماه مارس فرنگی مطابق باشد و چون سال قمری با سال شمسی یازده روز تفاوت دارد لهذا یهود هر سه سال یک دفعه سال را سیزده ماه قرار داده اند و ماه سیزدهم را وادار یا ادار دوم گویند. (قاموس کتاب مقدس).
ادار.
[] (اِخ) نام شهریست در 120 هزارگزی شمال شرقی احمدآباد گجرات دارای 10000 تن سکنه و ناحیتی است نیمه مستقل و تمام آن ناحیت 220000 سکنه دارد. (قاموس الاعلام).
ادارات.
[اِ] (ع اِ) جِ ادارة.
اداراقی.
[اَ] (اِ)(1) دوائی هندیست و از جملهء سموم است و در طلی بیماریها استعمال کنند مانند کلف و جرب و قوباء و اگر بر عرق النساء ضماد کنند نافع بود و بعضی در قولنج ریحی استعمال کنند و طبیعت آن بغایت گرم است و سم مجموع حیواناتست که دنبال داشته باشد و آنرا بپارسی و هندی کچله خوانند و اگر کسی بخورد مداوای او بقی و شیر تازه و روغن بادام کنند. (اختیارات بدیعی). و صاحب برهان گوید: با رای بی نقطه بر وزن قراداغی، بلغت رومی دوایی است هندی و از جملهء سموم است و زهر مجموع حیواناتی باشد که دنبال داشته باشند همچو مار و عقرب و سگ و گرگ و مانند آن و با ذال نقطه دار هم بنظر آمده است. کلف و جرب را نافع باشد و بعضی گویند یونانی است و بفارسی کچله گویند و به تازی قاتل الکلب و خانق الکلب خوانند - انتهی. جوزالقی. رجوع به اذاراقی و ازاراقی شود.
(1) - Apocynon. Noix vomique.
ادارسه.
[اَ رِ سَ] (اِخ) آل ادریس. ادریسیون. نام سلسله ای از ملوک علوی در مغرب بمراکش و بربر که از 172 تا 374ه . ق. درین ناحیت فرمان رانده اند. رئیس و سرسلسلهء آنان ادریس بن عبدالله بن حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام است. او در قیامی بسال 168 در مدینه بحمایت آل علی همدستی کرد و چون خلفا این شورش را بنشاندند او بگریخت و بمصر شد و از آنجا بمراکش رفت و بناحیهء سبته(1) علم استقلال برافراشت و او و جانشینان او بیش از دویست سال در مراکش حکم راندند. و شهر تدغه و گاهی اولی لُ(2) مقر آنان بوده است:
ادریس نخست (172 - 177 ه . ق.). ادریس دوم پسر او (177 - 213). محمد پسر ادریس دوم ( 213 - 221). علی اول پسر محمد بن ادریس (221 - 234). یحیی پسر محمد بن ادریس (از 234). یحیی دوم پسر یحیی نخست. علی دوم پسر عمر پسر ادریس دوم. یحیی سیم پسر قاسم پسر ادریس دوم (تا 293). یحیی چهارم پسر ادریس پسر عمر ( 293 - 310). حسن (310 - 319). قاسم کنون پسر محمد (320 - 337). احمد پسر قاسم (337 - 347). حسن پسر قاسم (347 - 374) و با انقراض دولت فاطمیان مصر دولت آنان نیز برافتاد. و رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص29 و قاموس الاعلام شود.
(1) - Ceuta.
(2) - Viili (Volubilis).
اداره.
[اِ رَ] (ع مص) اِدارت. گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بگردانیدن. گرداندن: در مداومت کؤس و اقداح و ادارت کاسات از دست سُقات... (جهانگشای جوینی).
الا یا ایهاالساقی اَدِرْ کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
حافظ.
|| گردیدن. (لازم و متعدیست). || گرد کردن. (تاج المصادر بیهقی). گرد گردانیدن. چرخاندن. چرخانیدن. || مبتلا بعلت دوار شدن. (منتهی الارب). || نگریستن در کار تا داند چگونه انجام کند آنرا. (منتهی الارب). || کارگردانی. || اداره کردن؛ قوام دادن. نظام دادن. گرداندن. چرخاندن. مستقیم کردن. تنظیم کردن. رتق و فتق دادن. نظم و نسق دادن. تولیت کردن. متولی بودن. ولایت راندن. قیادت کردن: اداره کردن شغلی را؛ راندن آن شغل را. راه بردن.
اداره.
[اِ رَ / رِ] (اِ) دیوان حکم باشد یعنی بارگاه. شهید گوید: همی فزونی جوید اداره بر افلاک. و به این معنی بمد الف نیز آمده. (از فرهنگی خطی منسوب به اسدی). ولی بی شک این کلمه در شعر شهید اَواره است اصل اَوارِجهء عربی. || دفتر حساب که محاسبات پراکنده بر آن نویسند و ادارچه نیز گفته اند و به این معنی به مد الف نیز آمده :
بس دیر نمانده ست که ملک ملکان را
آرند بدیوان تو اداره و دفتر.
معزی (فرهنگ خطی مذکور).
ولی صحیح کلمه اَواره است. رجوع به آواره شود.
اداره.
[اِ رَ / رِ] (از ع، اِ) قسمتی از وزارتخانه. هر وزارتخانه به چند اداره و هر اداره به چند دائره منشعب شود. ج، اِدارات.
- ادارهء محاسبات(1).؛ رجوع به محاسبات شود.
- ادارهء مدعی العمومی ابتدائی(2).؛ رجوع به دادسرا شود.
- ادارهء مدعی العمومی استیناف(3).؛
- ادارهء ممیزی.؛ رجوع به ممیزی شود.
(1) - La direction de comptabilite.
(2) - Parquet impeneral.
(3) - Parquet general.
اداری.
[اِ ری ی] (ع ص نسبی)(1) منسوب به اداره. || عضو اداره.
(1) - Administratif.
ادارین.
[اَ] (ص) مؤلف برهان گوید: بلغت زند و پازند هر چیز زشت و بد را گویند و به این معنی بجای حرف ثانی رای قرشت هم بنظر آمده است.
ادارین.
[اَ] (ع اِ) جِ اِدْرَون.
اداعی.
[اَ عی ی] (ع اِ) جِ اُدعیه.
اداف.
[اُ] (ع اِ) نَره. || گوش.
ادافودیا.
[اَ] (اِخ) شهریست فرورفته در درون غینیا(1) از جهت ساحل العبید(2) بمغرب افریقا و آن در عرض 13 درجه و 6 دقیقهء شمالی و طول یک درجه و 3 دقیقهء شرقی است. سکنهء آن 24 هزار تن و آنان اهل شجاعت و اقدام اند و مسلمانان باشند. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Guinee.
(2) - Cote des Esclaves.
ادافهم.
[اَ فَ] (نف مرکب) دریابندهء رمز و علامت و اشاره. آنکه رمز و اشاره دریابد :
هرچه در خاطر عاشق گذرد میدانی
خوش ادایاب و ادافهم و ادادان شده ای.
صائب.
اداقة.
[اِ قَ] (ع مص) گِرد گرفتن چیزی را. احاطه کردن.
اداک.
[اَ] (اِ) جزیره و خشکی میان دریا را گویند. (برهان قاطع). خشکی بود که در میان دریا باشد و آنرا آبخور و آبخوست و جزیره و آداک نیز نامند. (جهانگیری) (شعوری). این لغت را صاحب صراح در ترجمهء جزیره آورده و اَطَهء ترکان همین کلمهء فارسی است و ترکان نیز طای اَطه را دال تلفظ کنند. آداک. بضیع. (منتهی الارب).
اداکردن.
[اَ کَ دَ] (مص مرکب) بگزاردن. توختن. پرداختن (دین و مانند آن). تأدیه کردن. دادن. تسلیم کردن. کارسازی کردن. واپس دادن. قضا کردن. تقضیه. وفا. ایفاء. موافات. استیفا کردن :پس بجای آورد رسالت را و ادا کرد امانت را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص308).
- ادا کردن حق کسی را؛ گزاردن حق او :
دولت حقوق من بتمامی ادا کند
هرگه که پیش شاه مدیحی ادا کنم.
مسعودسعد.
- ادا کردن دین؛ گزاردن و پرداختن و توختن وامی را :
قرض است کرده های بدت نزد روزگار
تا در کدام روز که باشد ادا کند.؟
|| بجای آوردن. گزاردن عبادت چون نماز :
کند بقبلهء تازی ز بهر کدیه نماز
بدل بقبلهء دهقان کند نماز ادا.سوزنی.
|| مقابله کردن. مقابلهء بمثل کردن.
ادالة.
[اِ لَ] (ع مص) دولت دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مؤید الفضلاء). غنیمت دادن. || چیره کردن. چیره گردانیدن. غالب گردانیدن: ادالنا الله من عدوّنا؛ چیره گرداناد خدای ما را بر دشمن. || نصرت دادن. (مؤید الفضلاء) (آنندراج). یاری دادن. یاری کردن: فکان ذلک مما دعا الناس الی ان نعوا علیهم افعالهم [ افعال بنی مروان ] و ادالوا بالدعوة العباسیة منهم. (مقدمهء ابن خلدون). || تغییر دادن.
ادالیسک.
[اُ] (فرانسوی، اِ)(1) (از کلمهء ترکی ادلیک، مشتق از اُدَه، اطاق و وثاق + لیک، حرف نسبت) کنیز و خدمتکار زنان سلطان عثمانی. || نامی که بغلط بزنان حرم سلطان داده اند. || انگر(2) نقاش معروف دو پردهء بسیار زیبا ساخته است: «ادالیسک غنوده» که در رم بسال 1814م. کرده است و امروز در موزهء لوور است. ادالیسک دوم، زنی جوان و موخرمائی را نشان میدهد که سر خود را بر بازو خم کرده است. ادالیسک اژن دلاکروا(3)(1847 م.) بر پردهء قرمز غنوده و سر را در انحنای بازوی چپ جا داده است. چهرهء وی دارای کمال و رنگ پرده بسی زنده و جاندار مینماید. ادالیسک های دیگری نیز لوئی بولانژه(4) (1830)، کور(5) (1838)، ا. کُلَن(6)(1838)، ارنست هبر(7)، ه . سالمسن(8) (1872) و دیگران دارند.
(1) - Odalisque.
(2) - Ingres.
(3) - Eugene Delacroix.
(4) - Louis Boulanger.
(5) - Court.
(6) - A. Colin.
(7) - Ernest Hebert.
(8) - H. Salmson.
ادالیه.
[اَ یَ] (اِخ) رجوع به انطالیه شود.
ادام.
[اِ] (ع اِ) خورش. نانخورش. نانخورشی اعم از مایع و غیر آن و صبغ نانخورش مایع است. ترنانه. قاتق. ابا: در ادام بودن گوشت میان فقها اختلاف است. (منتهی الارب). ج، اُدُم، آدمه، آدام :
در مطبخ فلک که دو نانست گرم و سرد
غم به نوالهء من و خون جگر ادام.خاقانی.
|| پیشوای قوم و روگاه آنها که شناخته شوند به او. مقتدی. اَدَمه. اَدم. || (ص) هر موافق و سازگار. (منتهی الارب).
ادام.
[اِ] (ع اِ) نامی از نامهای زنان عرب.
ادام.
[اِ] (اِخ) آبی است بنام بئر ادام در راه یمن، بنی شعبه (از کنانه) را. || چاهی بر یک منزلی مکه.
ادام.
[اِ] (اِخ)(1) شهر و بندری از هلند، دارای 7700 تن سکنه و کلیسائی زیبا از مائهء پانزدهم م. و پنیر آن مشهور است.
(1) - Edam.
ادام.
[اِ] (اِخ) جزیره ای از جزایر صوند بمسافت 9 میلی شمال شرقی باتاویا، عاصمهء جزیرهء جاوه و آن تعلق به هلندیان دارد و تبعیدگاه مجرمین است. (ضمیمهء معجم البلدان).
ادام.
[اَ] (اِخ) اصمعی گفته نام شهریست و گفته اند وادئی است و ابوحازم گوید آن از مشهورترین وادیهای مکه است. (معجم البلدان).
ادام.
[اَدْ دا] (ع ص) چرم فروش. ادیم فروش. (مهذب الاسماء).
ادام.
[اُ] (اِخ) محمودبن عمر گوید وادیی است بتهامه که برسوی آن از آن هذیل و فروسوی از آن کنانه است و سیدعلی علوی گفته است ادام بکسر اول است و در آن آبی است که آنرا بیر ادام گویند واقع در راه یمن بنی شعبه (از کنانه) را. (معجم البلدان).
ادام البیت.
[اِ مُلْ بَ] (ع اِ مرکب) سرکه. خَلّ. سته. سِک.
اداموشة.
[اَ شَ] (اِخ) قریه ای است قرب قریه بارواج از قضاء بریدور تابع لواء بهکة از ولایت بوسنه و در قرب آن آبهای معدنی و معدن آهن و نوعی خاک است که برای سفالگری مناسب است. (ضمیمهء معجم البلدان).
ادامة.
[اِ مَ] (اِخ) شهریست دارای سور از شهرهای نفتالی بین کنادة و رامة و ظاهراً در شمال غربی بحرالجلیل واقع بوده است و اثری از آن تاکنون بدست نیامده است. (ضمیمهء معجم البلدان).
ادامه.
[اِ مَ] (ع مص) اِدامة. اِدامت. همیشه داشتن. پیوسته گردانیدن. (مجمل اللغة). پیوستگی. دایم داشتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : یدیم الله نعمته علیه. (تاریخ بیهقی ص217). ادام الله بقاه؛ خدای زیست او را همیشگی کناد. ادام الله ظله. ادام الله ظلکم. و بشنوده باشد خان ادام الله عزّه. (تاریخ بیهقی ص72). با فرزند استادم خواجه بونصر ادام الله سلامته. (تاریخ بیهقی ص289). گفتند دیر است در آرزوی آنند که رعیت سلطان اعظم ملک الاسلام شهاب الدوله ادام الله سلطانه باشند. (تاریخ بیهقی ص348). ابوجعفر الامام قائم بامرالله ادام الله سلطانه. (تاریخ بیهقی ص 287). حاجب فاضل عمّ خوارزمشاه ادام الله تأییده ما را امروز بجای پدر است. (تاریخ بیهقی ص332). || درنگ کردن در. || درنگی کردن. || ادامهء دَلو؛ پر کردن آن. || ادامهء سما؛ پیوسته باریدن آن. || فرونشانیدن جوش دیگ به آب سرد. جوشش دیگ به آب سرد بنشاندن. || واپژوهیدن. || بشخو کردن. || برگردانیدن تیر را بر ابهام و هموار کردن آن. || باقی داشتن دیگ بر دیگپایه بعد از پختن. || مبتلا به سرگیجه و دوار شدن. || ساکن گردانیدن. (مؤید الفضلاء).
-ادامه دادن؛ مداومت کردن. پیوسته گردانیدن.
-ادامهء کار؛ (اصطلاح فیزیک) اصلی است که بموجب آن محرک مساویست با کار مقاوم.
- ادامهء نظر؛ بَرْهمة. پیوسته نگریستن.
ادامی.
[اَ ما] (اِخ) ابوالقاسم سعدی گوید: موضعی است بحجاز، و قبر زهری عالم فقیه آنجاست و یاقوت گوید من آنرا نشناسم و در کتاب نصر آمده: ادامی از اعراض مدینه است و زهری آنجا نخلی غرس کرد. (معجم البلدان). || از دیار قضاعة بشام است و بضم همزه نیز گفته اند. (معجم البلدان).
ادان.
[اُ دِ اُ] (اِخ)(1) یکی از بناهای معروف اثینه که بقول فلوطرخس موافق نقشه ای که پریکلس کشیده بود، ساخته شده است و او نیز چنانکه گویند نقشهء کوشک خشیارشا شاهنشاه هخامنشی را در نظر داشته است. (ایران باستان ص1600 از کتاب پریکلس، بند 22). || نام نمایشخانه ای در پاریس.
(1) - Odeon.
ادانوش.
[اَ] (اِخ) نام مردی بود، مندارس (مدارس، فرهنگ سروری و در نسخه ای تدارس) او را بعذرا فرستاد که بَرِ وی باش، عذرا چشم او بکند بخشم. (لغت فرس اسدی). نام شخصی که برسالت و ایلچی گری پیش عذرا آمده بود و عذرا از قهر و خشم چشم او را به انگشت کند. (برهان قاطع) :
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست وچشم ادانوش کند.(1)
عنصری (از شعوری).
(1) - در لغت فرس اسدی: بزد دست و از پیش چشمش بکند.
ادانة.
[اِ نَ] (ع مص) فرومایه و ضعیف گردانیدن. || خسیس شدن: اُدینَ (مجهو)؛ خسیس و فرومایه گردید و ضعیف و سست شد. || وام دادن. (تاج المصادر بیهقی): ادنته؛ وام دادم او را. (منتهی الارب). || وام گرفتن: ادان هو؛ وام گرفت. (منتهی الارب). || بمهلت چیزی خریدن و بهای آنرا وام دار شدن. تقول: منه ادنی عشرة دراهم. (منتهی الارب). || جزا دادن. (مؤید الفضلاء).
ادانه.
[ ] (اِخ) از شهرهای عیسوی نشین که در سال 720 ه . ق. بدست مصریان سوخت. رجوع به تاریخ مغول ص 347 شود.
ادانی.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ ادنی. مقابل اقاصی. نزدیکان. نزدیکتران. نزدیکترها: ملک هند اثر نکایات رایات سلطان در اقاصی و ادانی ولایت خویش مشاهدت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص293). از هیبت این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبری نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص5). بشارت آن فتوح باقاصی و ادانی رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص26). و متعلقان و رعایای او از خصومت در اقاصی و ادانی شرق و غرب از دیگر پادشاهزادگان... (جهانگشای جوینی). || کمینه تران. (غیاث اللغات) (آنندراج). || رِعاع. عامة. اسافل ناس. سَفله. سوقه. بازاریان.
ادا و اصول.
[اَ وُ اُ] (اِ مرکب، از اتباع) ادا اصول. رجوع به ادا شود.
-ادا و اصول درآوردن؛ در تداول عوام، کراهت به تصنع نمودن.
اداوة.
[اِ وَ] (ع اِ) مَطهرة، یعنی آبدستان. (منتهی الارب). قُمقمه. مَطهره. ظرف آب. آفتابه. (آنندراج). ج، اداوی : اعرابی از کوزهء عمر نبیذ خورد مست شد عمر رضی الله عنه او را حد زد اعرابی گفت از اداوهء تو خوردم امیرالمؤمنین گفت حد بر مستی زدم نه بر خوردن. (راحة الصدور راوندی).
اداوی.
[اَ وا] (ع اِ) جِ اِداوة.
اداوی.
[] (اِخ) رجوع به طایفهء عیسی وند شود.
اداة.
[اَ] (ع اِ) رجوع به ادات شود.
اداة.
[اَ] (اِخ) نام کوهی. (مراصدالاطلاع).
اداهم.
[اَ هِ] (ع ص، اِ) جِ اَدهم. بندها و اسبان سیاه رنگ.
اداهم.
[اَ هِ] (اِخ) محلی است در شعر. (مراصدالاطلاع). و بکری گوید آن پشته هائی است سیاه رنگ در نجد یا قریب بدان. جمیل گوید:
جعلن شمالا ذاالعشیرة کلها
و ذات الیمین البرق برق هجین
فلما تجاوزن الاداهم فتننی
و أسمح للبین المشت قرون.
(ضمیمهء معجم البلدان).
ادایاب.
[اَ] (نف مرکب) ادافهم. رجوع به ادافهم شود.
ادب.
[اَ دَ] (ع اِ) (معرب از فارسی)(1)فرهنگ. (مهذب الاسماء). پرهیخت. دانش. (غیاث اللغات). ج، آداب :
چه جوئی آن ادبی کآن ادب ندارد نام
چه گوئی آن سخنی کان سخن ندارد چم.
شاکر بخاری.
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن بمکتبها.مولوی.
پارسا باش و نسبت از خود کن
پارسازادگی ادب نبود.قرة العین.
|| هنر. (زمخشری) (نصاب) : جمله را اَدَب سلاح و مردی از تیر انداختن و نیزه داشتن و درق و شمشیر و قاروره افکندن و شناو و آنچه مردان را بکار آید. (مجمل التواریخ والقصص). گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. و پیغامبر علیه السلام فرموده است: علموا صبیانکم الرمایة والسباحة. (نوروزنامه). || چم و خم. حسن معاشرت. حسن محضر. طور پسندیده. (غیاث اللغات). طریقه ای که پسندیده و صلاح باشد. اخلاق حسنه. فضیلت. مردمی. حسن احوال در قیام و قعود و حسن اخلاق و اجتماع خصال حمیده:
سلطان معظم ملک عادل مسعود
کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود.
منوچهری.
خواجه عبدالرزاق هژده بخورد و خدمت کرد رفتن را و با امیر گفت: بس! اگر بیش از این دهند ادب و خرد از بنده دور کند. امیر بخندید و دستوری داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672). و ما [ امیرمحمود ] تا این غایت دانی که براستای تو [ امیر یوسف ] چند نیکوئی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب برآمده ای و نیستی چنانکه ما پنداشته ایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص253). این بی ادبی بنده بفرمان سلطان محمود کرد. (تاریخ بیهقی ص53)
ای نیاموخته ادب ز ابوان
ادب آموز زین پس از ملوان.سنائی.
ذرّه ای گر در تو افزونی ادب
باشد از یارت، بداند فضل رب.مولوی.
از خدا جوئیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب.مولوی.
از ادب پرنور گشته ست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک.مولوی.
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان... (گلستان).
اگرچه پیش خردمند خامشی ادبست
بوقت مصلحت آن به که در سخن کوشی.
(گلستان).
بی ادب سیلی زمانه خوری.اوحدی.
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
چشم دریده ادب نگاه ندارد.حافظ.
ادب کی میگذارد تا ببوسم آستانش را.
عرفی.
ما سجده بر سایهء دیوار کنشتیم
از بی ادبان پرس حرمگاه صنم را.
شیخ فیض.
- امثال: سخن شنیدن ادب است. (جامع التمثیل).
|| آزرم. حرمت. پاس. (صراح). || ادب النفس؛ اخلاق حسنه. مقابل ادب الدرس:
زن که خدایش ادب نفس داد
سر دهد و تن ندهد در فساد
تو ادب نفس بداندیش کن
بی ادبان را به ادب خویش کن.امیرخسرو.
|| آئین. آرایش. راه و رسم. || شگفتی. (مهذب الاسماء). شگفت. (مؤید الفضلاء). عجب. || (اِمص) زیرکی. || تیمار. رجوع به تیمار شود. || تأدیب. تنبیه : و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند، تا بکشت کسان اندر نیاید. (نوروزنامه).
اوستادان کودکان را میزنند
آن ادب سنگ سیه را کی کنند.مولوی.
|| (مص) دانشمند شدن. بافرهنگ شدن. (زوزنی). فرهنگی شدن. (تاج المصادر بیهقی). ادیب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || نگاه داشتن خود از نکوهیده های کرداری و گفتاری. تأدّب. (زوزنی). بکار صلاح بودن. اندازه و حدّ هر چیز نگاه داشتن. (غیاث اللغات). نگاهداشت حد هر چیز. (صراح). نیکوکار شدن. || بمهمانی خواندن. مهمان خواندن. (تاج المصادر بیهقی). مهمانی کردن. بسوی طعام خواندن :
نحن فی المشتاة ندعو الجفلاء
لاتری الاَدب فینا ینتقر.
|| زیرک شدن. || (اِ) ادب البحر؛ بسیاری آب دریا. (منتهی الارب). || علم الادب عبارت از ده علم است: 1) علم اللغة. 2) علم التصریف. 3) علم النحو. 4) علم المعانی. 5) علم البیان. 6) علم البدیع. 7) علم العروض. 8) علم القوافی. 9) علم قوانین الخط. 10) علم قوانین القراءة.
اَدْب بالفتح؛ شگفت و عجب و مُحَرَّکَةً؛ زیرکی و نگاهداشت حدّ هر چیز. ج، آداب. و علم ادب عبارتست از علمی که بدان خود را از خلل در کلام نگاهدارند و آن دوازده قسم است و هشت اصول بر این تفصیل: علم لغت، علم صرف، علم اشتقاق، علم نحو، علم معانی، علم بیان، علم عروض، علم قافیه و چهار فروع بدین نمط: علم قرض الشعر و آن علمی است که امتیاز کرده میشود بدان میان اشعار سالم و غیرسالم از عیوب علم انشای نثر از خطب و رسائل. علم محاضرات یعنی علم تواریخ و بعضی این را مشتق از ادب که بمعنی خواندن بضیافت است گفته اند زیرا که این علم میخواند مردم را بسوی محامد. (قاموس بنقل منتهی الارب). شاعری آنها را چنین بنظم آورده:
نحو و صرف عروض بعده لغة
ثم اشتقاق و قرض الشعر انشاء
کذا المعانی بیان، الخط قافیة
تاریخ، هذا لعلم العرب احصاء.
مؤلف نفایس الفنون فی عرایس العیون پانزده فن آورده است: خط، لغت، تصریف، اشتقاق، نحو، معانی، بیان، بدیع، عروض، قوافی، تقریض، امثال، دواوین، انشاء و استیفاء. رجوع به نفایس الفنون تألیف محمد بن محمود آملی مقالهء اولی از قسم اول شود. ابن خلدون در مقدمهء خود گوید: «هذاالعلم [ ای علم الادب ] لاموضوع له ینظر فی اثبات عوارضه أو نفیها و انما المقصود منه عند اهل اللسان ثمرته و هی الاجادة فی فنی المنظوم والمنثور علی أسالیب العرب و مناحیهم، فیجمعون لذلک من کلام العرب مما عساه تحصل به الملکة من شعر عالی الطبقة و سجع متساو فی الاجادة و مسائل من اللغة والنحو مبثوثة أثناء ذلک متفرقة یستقری منها الناظر فی الغالب معظم قوانین العربیة مع ذکر بعض من ایام العرب یفهم به ما یقع فی اشعارهم منها و کذلک ذکرالمهم من الانساب الشهیرة و الاخبار العامة والمقصود بذلک کله أن لایخفی الناظر فیه شی ء من کلام العرب و اسالیبهم و مناحی بلاغتهم اذا تصفحه لانه لاتحصل الملکة من حفظه الا بعد فهمه فیحتاج الی تقدیم جمیع ما یتوقف علیه فهمه ثم انهم اذا أرادوا حد هذاالفن قالوا: الادب هو حفظ أشعار العرب و اخبارها والاخذ من کل علم بطرف یریدون من علوم اللسان أو العلوم الشرعیة من حیث متونها فقط و هی القرآن و الحدیث اذ لامدخل بغیر ذلک من العلوم فی کلام العرب الاما ذهب الیه المتأخرون عند کلفهم بصناعة البدیع من التوریة فی أشعارهم و ترسلهم بالاصطلاحات العلمیة. فاحتاج صاحب هذاالفن حینئذ الی معرفة اصطلاحات العلوم لیکون قائماً علی فهمها و سمعنا من شیوخنا فی مجالس التعلیم أن أصول هذاالفن و ارکانه أربعة دواوین و هی: أدب الکاتب لابن قتیبة و کتاب الکامل للمبرد و کتاب البیان والتبیین للجاحظ و کتاب النوادر لابی علی القالی البغدادی و ماسوی هذه الاربعة فتبع لها و فروع عنها. و کتب المحدثین فی ذلک کثیرة، و کان الغناء فی الصدر الاول من اجزاء هذاالفن مما هو تابع للشعر اذ الغناء انما هو تلحینه. و کان الکتاب و الفضلاء من الخواص فی الدولة العباسیة یأخذون انفسهم به حرصاً علی تحصیل أسالیب الشعر و فنونه فلم یکن انتحاله قادحاً فی العدالة والمروءة و قد الف القاضی أبوالفرج الاصبهانی و هو من هو کتابه فی الاغانی جمع فیه اخبارالعرب و اشعارهم و انسابهم و ایامهم و دولهم و جعل مبناه علی الغناء فی المائة صوت التی اختارها المغنون للرشید فاستوعب فیه ذلک أی استیعاب و اوفاه» - انتهی ما قاله ابن خلدون.
جرجانی در تعریفات آرد: ادب عبارتست از شناختن اموری که بوسیلهء آنها انسان از همهء اقسام خطا مصون ماند. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون گوید: الادب بفتح اول و دال مهمله؛ دانش و فرهنگ، و پاس و شگفت و طریقه ای که پسندیده و به اصلاح باشد و نگاهداشت حدّ هر چیزی. کما فی کشف اللغات. و علم عربی که تعلقی بعلم زبان عرب و فصاحت و بلاغت دارد. کذا ذکر الشیخ عبدالحق المحدث فی رسالة حلیة النبی (ص). و در بحرالجواهر آید که ادب نیکی احوال و رفتار است در نشست و برخاست و خوشخوئی و گرد آمدن خویهای نیک و صاحب العنایة گوید: هر ورزش پسندیده ای که آدمی را به فضیلتی از فضایل سوق دهد، و ویژهء او شود. و ابوزید گوید: ادب ملکه ایست که انسان را از آنچه ناسزا باشد بازدارد. در فتح القدیر آمده است که ادب مجموع صفات نیک است و در اصطلاح فقهاء مراد از ادب کتاب ادب القاضی است یعنی آنچه قاضی را سزاوار است که بجای آرد. و نیکوتر آنست که ادب را تعبیر به ملکه کنیم. زیرا ملکه است که در روان آدمی رسوخ مییابد و از این رو اگر مفهوم ادب در نفس انسان راسخ نگردد نمیتوان آنرا ادب نامید. (بحرالرائق فی شرح الکنز و کتاب القضاء). و فرق بین تعلیم و تأدیب آنست که تأدیب در مورد عادات و تعلیم در مورد شرعیات استعمال میشود. بعبارة اخری تأدیب عرفی و تعلیم شرعی و اولی دنیوی و دومین دینی است. (کرمانی شرح صحیح بخاری، در باب تعلیم الرجل). صاحب تلویح گفته است که: تأدیب با کلمهء ندب قریب المعنی است و جدائی بین این دو جز این نیست که تأدیب در مورد تهذیب اخلاق و اصلاح عادات و ندب در مورد ثواب آخرت مستعمل است و قد یطلقه الفقهاء علی المندوب (فی جامع الرموز) و ماوراء ما ذکر من الفرائض والواجبات فی الحج سنن تارکها مسی ء و آداب تارکها غیر مسی ء. و گاهی کلمهء ادب را در مورد سنت اطلاق نمایند. (جامع الرموز). و سوای آنچه از سنن و آدابی که تارک آن گناهکار محسوب شود اطلاق نمایند. در کتاب بزازیه ضمن کتاب الصلوة در فصل دوم گوید: ادب آن را گویند که شارع گاهی آن را بکار برده و زمانی آنرا ترک کرده است و سنت آنرا نامند که شارع آنرا پیوسته مواظب و مراقب است. ازین رو واجب هر قانونی از شریعت است که برای اکمال فرض و سنت برای اکمال واجب و ادب برای اکمال سنت وضع شده باشد و نیز گفته اند: ادب نزد اهل شرع پرهیزکاری و نزد اهل حکمت و دانش نگاهداری و صیانت نفس است. و از حاتم اصم روایت کنند که موقع دخول در مسجد پای چپ خود را در مسجد نهاد و در حال رنگش تغییر یافته و بیمناک از مسجد بیرون آمد و دیگربار به مسجد برفت و این نوبت پای راست خود را در مسجد نهاد و سبب این عمل از او پرسیدند. گفت میترسم اگر ادبی از آداب دین را متروک دارم خدای تعالی آنچه را که از خزانهء غیبش مرا بخشیده، بازستاند. دانشمندی گوید: ادب، نشستن با خلق بر بساط صدق، و پیروی حقایق است. اهل تحقیق گفته اند: ادب خروج از صدق اختیار و زاری بر بساط نیازمندی و افتقار باشد. و درین معنی گفته اند :
ادب نه کسب عبادت نه سعی حق طلبی است
بغیر خاک شدن هرچه هست بی ادبی است.
و در تعریفات جرجانی ادب را بدین نحو تعبیر کرده که: ادب هر آن چیزی است که آدمی را از جمیع انواع خطا بازدارد و ادب القاضی ملتزم ساختن قاضی است بدانچه که شارع از دادگستری و رفع ستم و ترک هوی و هوس بر او واجب ساخته - انتهی. و معنی آداب البحث، در باب نون و فصل راء مهمله در علم المناظره بیان خواهد شد.
علم الادب هو علم یُحترز به عن الخطأ فی کلام العرب لفظاً و خطاً قال المولی ابوالخیر اعلم ان فائدة التخاطب والمحاورات فی افادة العلوم و استفادتها لما لم تتبین للطالبین الا بالفاظ و احوالها کان ضبط احوالها مما اعتنی به العلماء فاستخرجوا من احوالها علوماً انقسم انواعها الی اثنی عشر قسماً و سموهما بالعلوم الادبیة لتوقف ادب الدرس علیها بالذات و ادب النفس بالواسطة و بالعلوم العربیة ایضا لبحثهم عن الالفاظ العربیة فقط لوقوع شریعتنا التی هی احسن الشرائع و افضلها و اعلاها و اولاها علی افضل اللغات و اکملها ذوقا و وجدانا - انتهی. و اختلفوا فی اقسامه فذکر ابن الانباری فی بعض تصانیفه انها ثمانیة و قسم الزمخشری فی القسطاس الی اثنی عشر قسما کما اورده العلامة الجرجانی فی شرح المفتاح و ذکر القاضی زکریا فی حاشیة البیضاوی انها اربعة عشر و عد منها علم القراآت قال و قد جمعت حدودها فی مصنف سمیته اللؤلؤ النظیم فی روم التعلم والتعلیم لکن یرد علیه ان موضوع العلوم الادبیة کلام العرب و موضوع القراآت کلام الله سبحانه و تعالی ثم ان السید والسعد تنازعا فی الاشتقاق هل هو مستقل کما یقوله السید او من تتمة علم التصریف کما یقوله السعد و جعل السید البدیع من تتمة البیان و الحق ما قال السید فی الاشتقاق لتغایر الموضوع بالحیثیة المعتبرة و للعلامة الحفید مناقشة فی التعریف و التقسیم اوردها فی موضوعاته حیث قال و اما علم الادب فعلم یحترز به عن الخلل فی کلام العرب لفظاً او کتابة و هیهنا بحثان: الاول، ان کلام العرب بظاهره لایتناول القرآن و بعلم الادب یحترز عن خلله ایضا الا ان یقال المراد بکلام العرب کلام یتکلم العرب علی اِسلوبه. الثانی، ان السید رحمه الله تعالی قال لعلم الادب اصول و فروع اما الاصول فالبحث فیها اما عن المفردات من حیث جواهرها و موادها و هیآتها فعلم اللغة او من حیث صورها و هیأتها فقط فعلم الصرف او من حیث انتساب بعض ببعض بالاصالة والفرعیة فعلم الاشتقاق و اما عن المرکبات علی الاطلاق فاما باعتبار هیأتها الترکیبیة و تأدیتها لمعانیها الاصلیة فعلم النحو اما باعتبار افادتها لمعان مغایرة لاصل المعنی فعلم المعانی و اما اعتبار کیفیة تلک الافادة فی مراتب الوضوح فعلم البیان و علم البدیع ذیل لعلمی المعانی والبیان داخل تحتهما و اما عن المرکبات الموزونة فاما من حیث وزنها فعلم العروض او من حیث اواخرها فعلم القوافی و اما الفروع فالبحث فیها اما ان یتعلق بنقوش الکتابة فعلم الخطّ او یختص بالمنظوم فالعلم المسمی بقرض الشعر او بالنثر فعلم الانشاء او لایختص بشی ء فعلم المحاضرات و منه التواریخ قال الحَفید هذا منظور فیه فاورد النظر بثمانیة اوجه حاصلها انه یدخل بعض العلوم فی المقسم دون الاقسام و یخرج بعضها منه مع انه مذکور فیه و ان جعل التاریخ واللغة علما مدونا لمشکل اذ لیس مسائل کلیة و جواب الاخیر مذکور فیه و یمکن الجواب عن الجمیع ایضاً بعدالتأمل الصادق. (کشف الظنون).
علوم الادب اثناعشر علما و هی اللغة و الخط و الشعر و العروض و القافیة و النحو و الصرف و الاشتقاق و المعانی و البیان و البدیع و المحاضرات و النثر و قد عنی الادباء بالتوسع فی کل من هذه العلوم توسعا لیس بعده مرمی و قد لخصنا علی کل منها کلاما اثبتناه فی موضعه من هذاالکتاب فیرجع الیه من شاء. (دائرة المعارف فرید وجدی در مادهء ادب).
تعریف و موضوع و فائدهء ادب و ادبیات به اصطلاح قدما: کلمات لغویین در معنای لغوی ادب نزدیک بیکدیگر است. ادب در لغت بمعنی ظرف و حسن تناول است(2) و ظرف در اینجا مصدر است بمعنی کیاست مطلق یا ظرافت در لسان یا براعت و ذکاء قلب یا حذاقت(3) و بتعبیر بعضی نیک گفتاری و نیک کرداری و بعضی ادب را در فارسی بفرهنگ ترجمه کرده و گفته اند ادب یا فرهنگ بمعنی دانش میباشد و با علم چندان فرقی ندارد(4).
در تعریف و تحدید ادب اصطلاحی، عبارات ادبای متقدمین مختلفست، بعضی گویند: الادب کل ریاضة محمودة یتخرج بها الانسان فی فضیلة من الفضائل. (الوسیط ص 3). الادب کل ریاضة محمودة یتحلی بها الانسان بفضیلة من الفضائل. (معیاراللغة ج 1ص 61). ادب عبارت است از هر ریاضت ستوده که بواسطهء آن انسان بفضیلتی آراسته میگردد و این معنی منقول از معنی لغوی تأدیب و تأدب است که در آنها ریاضت اخلاقی مأخوذ است و برخی گویند الادب عبارة عن معرفة ما یحترز به عن جمیع انواع الخطأ. (جواهرالادب احمد هاشمی ص 8). ادب عبارت است از شناسائی چیزی که بتوسط آن احتراز میشود از تمام انواع خطا. و این معنی عرفی منقول از ادب بمعنی حذاقت یا براعت و ذکاء قلب و امثال آنهاست و برخی گویند که: ملکة تعصم من قامت به مما یشینه. (دائرة المعارف بستانی). ادب ملکه ایست که صاحبش را از ناشایستها نگاه میدارد.
و اما علم ادب یا سخن سنجی در اصطلاح قدما عبارت بوده است از: معرفت باحوال نظم و نثر از حیث درستی و نادرستی و خوبی و بدی و مراتب آن(5) و بعضی علم ادب را چنین تعریف کرده اند که: علم صناعی تعرف به اسالیب الکلام البلیغ فی کل حالٍ من احواله. (جواهرالادب احمد هاشمی ص 8). علم ادب علمی است صناعی که اسالیب مختلفهء کلام بلیغ در هر یک از حالات خود بتوسط آن شناخته میشود. تعریف علم ادب بنا بر مسلک قدما شامل اکثر علوم عربیه بوده است و در تعداد علوم ادبیه نیز کلمات قدما مختلفست، بعضی عدد آنها را هشت دانسته(6) و برخی بیشتر. یکی از شعراء، علوم ادبیه را در این دو بیت جمع کرده است:
نحو و صرف عروض بعده لغة
ثم اشتقاق و قرض الشعر انشاء
کذا المعانی بیان الخط قافیة
تاریخ هذا لعلم العرب احصاء.
جرجی زیدان مینویسد که علم ادب در اصطلاح علمای ادبیت مشتمل بر اکثر علوم ادبیه است از قبیل: نحو، لغت، تصریف، عروض، قوافی، صنعت شعر، تاریخ و انساب. و ادیب کسی است که دارای تمام این علوم یا یکی از آنها باشد و فرق مابین ادیب و عالم آن است که ادیب از هر چیزی بهتر و خوبترش را انتخاب مینماید و عالم تنها یک مقصد را گرفته در آن مهارت مییابد(7) بعضی گویند اصول علم ادب عبارت است از: لغت، صرف، اشتقاق، نحو، معانی، بیان، عروض، قافیه، و فروع آن عبارت است از: خط، قرض الشعر، انشاء، محاضرات، تاریخ. و فن بدیع را ذیل و تابع معانی و بیان شمرده اند(8).
ادب درس و ادب نفس: باید دانست که آنچه در تعریف علم ادب ذکر شد راجع به «ادب درس» میباشد که آنرا ادب اکتسابی نیز مینامند زیرا بدرس و حفظ و نظر کسب میگردد. و اما ادب نفس یا ادب طبعی، بعضی آنرا چنین تحدید کرده اند که ادب طبعی عبارت است از اخلاق حمیده و صفات پسندیده ای که با ذات انسان سرشته شده باشد و مرحوم ذکاءالملک فروغی (میرزا محمدحسین متوفی 1325 ه . ق.) در تاریخ ادبیات خود ادب نفس را به اصطلاح حکما و صاحبان معرفت عبارت دانسته است از دانشهائی که اسباب کمالات نفسانی شود از قبیل علم بحقایق اشیاء که از آن بحکمت و فلسفه تعبیر نمایند و سایر علوم یا دانشها را ادب درسی نامیده است مثل حساب و هندسه و طب و جغرافیا که دانستن آنها مستقیماً در طریق استکمال و تزکیهء نفس انسانی واقع نمیشود هرچند بطور غیرمستقیم و بقول اهل علم، «ثانیاً و بالعرض» به ادب نفس کمک مینماید. و مخفی نماند که مابین تعریف مرحوم فروغی برای ادب نفس و آنچه از جواهرالادب نقل کردیم ظاهراً کمال مباینت است زیرا فضائل اخلاقی با علومی که موجب کمالات نفسانی میشود بسیار فرق دارد و آنچه بنظر بدوی می آید این است که فلسفه و حکمت هم جزو ادب آموختنی است «ادب درس». بلی ممکن است ادب درس را دو قسم دانست: یکی آنکه مستقیماً موجب تهذیب اخلاق و قوای فطری میشود و دیگری دانشهائی که بطور مستقیم در این طریق واقع نیست.
ابن خلدون در مقدمهء خود مینویسد که علم ادب مانند سایر علوم موضوع مشخصی ندارد که بحث از عوارض ذاتیهء آن بشود و تنها مقصود ازین علم همانا ثمره و فائدهء آن است که اجاده و مهارت یافتن در دو فن منظوم و منثور باشد و آنچه در طریق حصول این ملکه واقع میشود از قبیل حفظ اشعار و متون ادبیه و نحو و صرف و علم انساب و تواریخ و غیر از اینها از مقدمات این علم محسوب میگردد و از این جهت است که متقدمین از ادبای عرب تعریف این علم را این طور میکردند که: الادب هو حفظ اشعارالعرب و اخبارها و الاخذ من کل علم بطرف؛ ادب عبارت است از حفظ اشعار و اخبار عرب و بهره یافتن از هر علمی به اندازهء حاجت. بعقیدهء نگارنده اگر موضوع علم ادب را بنابر طریقه و اصطلاح ادبای باستانی همان دو فن نظم و نثر قرار بدهیم ولیکن با قید حیثیت (از قبیل: مطبوعیت و ناگوارائی در طبع یا خوبی و بدی و درستی و نادرستی و نظایر آنها) و تعریف جواهرالادب(9) را تعریف این علم بدانیم در جامعیت و مانعیت این تعریف (بقول اهل منطق: طرد و عکس) چندان خللی وارد نخواهد آمد و بنابراین آنچه را قدما جزو علوم ادبیه شمرده اند یک دسته داخل مسائل و دستهء دیگر جزو مقدمات و مبادی این علم خواهد بود و نظر به ارتباط کاملی که مابین علم ادب و سایر فنون و علوم موجود است هر قدر دایرهء معارف و علوم وسیعتر میشود بر وسعت محیط علم ادب و ادبیات افزوده خواهد شد و انسب این است که بجای علم ادب، صناعت ادب تعبیر شود(10).
ارکان علم ادب(11): ارکان علم ادب چهار چیز است: اول قوای فطری عقلی و آن پنج چیز است: ذکاء، خیال، حافظه، حس، ذوق(12).
دویم قوانین و اصول نظم و نثر و حسن تألیف و انواع انشاء و شعر و فنون خطابه.
سوم مطالعهء تصانیف بلغا و تتبع وافی در جزئیات آنها.
چهارم کثرت ارتیاض و تدرب در سبکهای ادبای قدیم و تأسی بفصحا و بلغا در حل و عقد نظم و نثر. (تاریخ ادبیات ایران تألیف جلال الدین همائی ج 1 صص2 - 8) : بی اجری و مشاهره درس ادب و علم دارد [ ابوحنیفه ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص277). زوزنی... یگانهء روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). ادیب خویش را... امیر مسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموز وی قصیده ای دو سه از دیوان متنبی و قفانبک مرا بیاموخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص291). او مردیست در فضل و علم و عقل و ادب یگانهء روزگار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص242). اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد. (تاریخ بیهقی ص276). ما را صحبت افتاد با استاد ابوحنیفهء اسکافی و شنوده بودم فضل و ادب و علم وی سخت بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص276). روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت: همتی فی کتاب انظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم انظر له. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 683). و یگانهء روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص121).(13) و از آداب تازی و پارسی بهره داشت. (تاریخ بخاری نرشخی). و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه چ طهران سال 1332 ص421).
ادب مرد بهتر از زر اوست.مکتبی.
(1) - رجوع به آخر همین ماده شود.
(2) - الادب محرکةً؛ الظرف و حسن التناول. (قاموس). اَدُبَ ادباً؛ ظرف و حسن تناوله فهو ادیب، ج، ادباء. (اقرب الموارد).
(3) - الظرف؛ الکیاسة و قیل انما هو فی اللسان و قیل هو حسن الوجه و الهیئة او یکون فی الوجه و اللسان و قیل البراعة و ذکاءالقلب و قیل الحذق. (اقرب الموارد).
(4) - تاریخ ادبیات ذکاءالملک فروغی ص 23.
(5) - تاریخ ادبیات ذکاءالملک ص 24.
(6) - والعلوم الادبیة منسوبة الیه و هی ثمانیة: اللغة والتصریف و النحو و العروض و القوافی و صنعة الشعر و اخبارالعرب و انسابهم. (معیاراللغة ج 1 ص 61).
(7) - تاریخ آداب اللغة العربیة جرجی زیدان ج2 ص 95.
(8) - دائرة المعارف بستانی (ج 2 ص 655).
(9) - علم صناعی تعرف به اسالیب الکلام البلیغ فی کل حالٍ من احواله.
(10) - رجوع شود به کتب فلسفه و کلام مخصوصاً شرح هدایهء ملاصدرا در فرق مابین علم و صناعت و اینکه صناعت علمی است که متعلق بکیفیت عمل ذهنی یا خارجی است.
(11) - مأخوذ از جواهرالادب احمد هاشمی و کتاب البیان و التبیین و کتاب المثل السائر.
(12) - مراد ازین قوی بترتیب ذکر آنها این است: استعداد تام برای ادراک علوم و معارف، قوهء حفظ صور محسوسات، قوهء حفظ معانی، قوهء تأثر از مدرکات، قوهء درک لطایف و دقایق.
(13) - خطهائی که از زمان کهن در ایران رواج داشته، از خط میخی و آرامی و پهلوی گرفته تا خط اوستائی (دین دبیری) هیچیک بومی این دیار نبوده و همه از مرز و بوم بیگانه و از کشورهای همسایه به این سرزمین رسیده است خود واژهء دبیری که بمعنی نوشته و خط است از لغتهای عاریتی زبانهای ایران باستان است که از زبان بابلی بفرس هخامنشی درآمده و از آن زبان بپهلوی رسیده و از پهلوی در فارسی بیادگار مانده است. باید بیاد داشت پیش از آنکه ایرانیان در این سرزمین سر و سامانی گیرند و پادشاهی بزرگی بسر کار آورند، با دو دولت بزرگ و توانای همسایه از سوی مغرب در تماس بودند: یکی از آنها بابل بوده که نخستین پادشاهی آن (1926 - 2225 ق.م.) در حدود بیست وسه سده پیش از میلاد بوجود آمده و دیگر پادشاهی آشور که در حدود سال هزار و هشتصد (1800) در شمال عراق کنونی به دوران رسیده:
[A History of Persia by Sir. Sykes,
edition. London. 1930, P. 76 and
[ Teird 82.بگفتهء هرودت، در سدهء پنجم پیش از میلاد، آشوریها در آن هنگام که پانصد و بیست سال فرمانروایان آسیای علیا بودند، نخستین قومی که از آنان سرپیچید مادها بودند که خود را از یوغ آشوریها آزاد ساختند، اقوام دیگر از مادها پیروی کرده از بند بردگی آشوریها رها شدند. (Herodotos. 1,95.). چنانکه میدانیم پیش از پادشاهی مادها در مغرب ایران، در سال 713 ق. م. مسیح:
[Aufsatze zur Persischen Geschichte
[von Th. Noldeke. Leipzig, 1887,s.6.
هماره سرزمینهای ایران دستخوش تاخت و تاز پادشاهان آشور بوده و از کتیبه هائی که از این پادشاهان بجای مانده و لشکرکشی هر یک از آنان یاد گردیده بخوبی پیداست که تیگلات پیلسر (Tiglath - Pilesar) اول پادشاه کشورگشای آشور در حدود یکهزار و یکصد سال پیش از میلاد از کوه زاگرس Zagros(پشتکوه) گذشته بسرزمین ماد تاخت و قبایل آنجا را پراکنده و پریشان ساخت؛ در سال 844 ق. م. شلمانسر دوم (Shalmansar)بکردستان لشکر کشید و هفت سال پس از آن دیگر باره بآنجا روی آورد و گروهی از فرمانفرمایان آنجا را غارت کرد. در کتیبهء همین پادشاه آشوری است که نخستین بار از مادای Madai = Madaنام برده شده است:
[Geschichte der meder und Perser
Vons. Justin V. Prasek, I Band, Gotta
1906 s. 19. Gesehichte Iran von Ferd.
Justi in Grundriss der Iranischen
Philologie. II Band. Strassburg 1896 -
1904 s. 404].
در هنگام پادشاهی شمسی اداد چهارم (Shamsi adad)جانشین شلمانسر در کتیبهء وی نیز مادها یاد شده اند !که از آشوریها شکست دیده باژ و خراج پرداختند. در سال 810 ق. م. اداد نیراری (Adad - Nirari)سوم بماد تاخت و بخش بزرگی از ایران را بچنگ آورد؛ تیگلات پیلسر چهارم که از جنگجویان بزرگ آشور است در سال 744 بماد روی آورد و بیش از پادشاهان دیگر آشور غنیمت بدستش افتاد، بگفتهء خودش در کتیبه ای شصت هزار و پانصد اسیر گرفت و مقدار زیادی گاو و گوسفند و اسب و شتر و استر بغنیمت برد و آخرین تاخت و تاز آشور در ایران بدستیاری سارگن (Sargon) در سال 722 انجام گرفت مقدار غنائمی که پادشاهان آشور از ایران میبردند و گروه انبوهی اسیر که گرفتار آنان میشدند بخوبی میرساند که مغرب ایران در آن روزگاران آبادان بود و شهریاران کم و بیش بزرگ در آن سرزمینها بودند که با همسایگان سامی نژاد در زد و خورد بودند. هرچند مناسبات ایرانیان از یکهزار و یکصد سال پیش از میلاد مسیح تا دورهء تشکیل پادشاهی در ماد، در پایان سدهء هشتم پیش از میلاد، با همسایگان خود آشوریها زد و خورد بوده، اما میتوان گفت که با همین ستیزه و لشکرکشی آثاری از تمدن دیرین آن دیار که سومریها بوجود آورده بودند به ایران رسید. بسا در دوران پیکار و جنگ تمدن از کشوری بکشور دیگر میرسد، چنانکه در تاخت و تاز اسکندر بسیاری از آداب و رسوم ایرانیان به اروپا راه یافت و در استیلای عرب بسوریه و مصر و عراق و ایران، در تمدنی از این کشورهای کهنسال به روی تازیان باز شد و در جنگهای صلیبی، در قرون وسطی بسا آثار تمدن شرقی به اروپا راه یافت و بالعکس.
گفتیم در پایان سدهء هشتم پیش از میلاد نخستین سلسلهء پادشاهی ایران بوجود آمد و هگمتان (Hagmatan)(همدان) پایتخت این خاندان گردید. مؤسس این خاندان نامزد است به دیوکو (Dyaukku) که یونانیها Deiokesنامیده اند. سومین پادشاه این خاندان هووخشتر (Huvakhshtra) (در یونانی Cyaxares) از کشورگشایان بزرگ ایران است. بسیاری از کشورهای همسایهء ایران بدست وی افتاد؛ از آنهاست کشور باستانی آشور و گشوده شدن پایتخت نامور آن نینوا در سال ششصد و دوازده (612 ق. م.) [ نگاه کنید به:
Das Nauroz. Markwart s, Arltikel im Dr.
Modi Memorial vol, Bombay 1930 p:
709. History of Persia
[by Sykes vol l, P.XXXVI.
این پیروزی یکی از بزرگترین پیش آمدهای تاریخ باستانی است. ایرانیان با برچیدن دستگاه پادشاهی آشور خود را به جهانیان شناسانیدند و این در گیتی نخستین بار است که نام و نشانی از آریائیها بگوش رسید. هووخشتر، کسی که زمینهء کشورگشائی را از برای هخامنشیان آماده کرده بود در سال 584 ق. م. درگذشت. جای نشین وی ایشتوویگو (Ishtuvigu) [ ایشتوویگو (Ishtovygu)چهارم پادشاه خاندان ماد در کتیبه های بابلی یاد شده، ناگزیر این اسم در نوشتهء بابلی درست تر یاد گردیده تا به استیاگس (Astyages)(استیاج) نزد یونانیان؛ بنابراین هیئت اصلی این نام به هیچ روی مناسبتی با هیئت نام اژی دهاک (= ضحاک) ندارد و نمیتوان اژی دهاک داستانی را به یک پادشاه تاریخی پیوست. ] که یونانیان Astyagesخوانده اند بدست کورش سرسلسلهء پادشاهان هخامنشی شکست یافته و دورهء پادشاهی مادها بپایان رسید. با برچیده شدن دستگاه خاندان ماد تغییری به ایران روی نداد چه فقط پادشاهی از ایرانیان مغربی با ایرانیان جنوبی رسید. هفتاد و سه سال پس از افتادن نینوا بدست ایرانیان یعنی در 12 اکتوبر 539 بابل بدست کورش افتاد:
[Die Keilinschriften der Achameniden
von F. H. Weissbach, Leipzig 1911 S.
[IX.
آخرین پادشاه بابل نبونئید (Nabunaid)(در فرس هخامنشی نبونئیت Nabunaita) شکست یافته دورهء فرمانروائی سامیان پایان پذیرفت پس از یادآوری پیش آمدهای تاریخی که گویا پیوستگی دیرین ایران با سرزمینهای بابل و آشور است، باید بگوئیم که خط، خواه به اشکال میخی و خواه حروف الفبائی از بزرگترین اختراع بشر است، از پرتو خط است که امروزه میتوانیم بدانیم در شش هزار سال پیش از خودمان چه گذشت و به چگونگی زندگی و طرز افکار اقوام قدیم پی بریم و با نقوش و علامات گوناگون که از آنان روی سنگ و خشت و سفال و پاپیروس (Papyrus)و پوست و فلز کنده گری و نگاشته شده، سرچشمهء خطوط کنونی روی زمین را پیدا کنیم بویژه حروف الفبائی یکی از شگفت ترین زاده های فکر آدمی است، اما بسبب انسی که با این حروف داریم آنچنان که باید ببزرگی این اختراع برنمیخوریم که چگونه با بیست و شش حرف یا اندکی کمتر و بیشتر با تفاوتی که در اصوات زبانهای مختلف موجود است میتوانیم آنچه را که میاندیشیم بر روی صفحه نقش بندیم، آنچه دیگران نوشتند بخوانیم و از افکار آنان آگاه گردیم؛ آسانترین افسانه و دشوارترین مطلب علمی و فلسفی با همین چند حرف محدود نوشته میشود، زمان و مکان تأثیری در آن ندارد، نوشته ای از هر هنگام و از هر جا که باشد گویای اندیشهء نویسندهء آن میباشد. اهمیت اختراع الفباء هنگامی آشکار میشود که وسیلهء نوشتن برخی از اقوام را به یاد آوریم مانند چینیان که از بالا بپائین مینویسند و نزدیک به پنجاه هزار علامت دارند، هر یک از نشانها نمودار یک چیز دیدنی و یا مفهوم بچشم نیامدنی است هرچند بخش بزرگی از این علامات کهنه شده و مورد استعمال ندارد یعنی لغت خاص آن متروک گردیده اما باز دانشمندان آن سرزمین از برای تألیف خود نزدیک به نه هزار از این نشانها نیازمندند تألیف هرچند ساده باشد باز در آن چندین هزار علامت بکار میرود و همهء آنها را بیاد داشتن و بجای خود به روی اوراق نقش بستن بی اندازه دشوار بلکه محال است. آنچنانکه یک دانشمند چینی باید همیشه قاموسی زیر دست داشته باشد:
[Der Alte Orent Band 36, Heft 1/2 Der Ursprung des Alphabets von Hans [Bauer, Leipzig 1937 s.
همچنین خط قدیم مصری معروف به هیروگلیف (1832 - 1790 م.) بوده که شامپولیون به راز خواندن آن کامیاب گردید. هرچند این خط مانند خط چینی نیست، ولی باز دارای چندین صد علامت است. نویسندگان این خط میبایستی نقاشی دانسته باشند تا بتوانند از برای هر چیز و هر اندیشه و معنی شکل و تصویری بکشند. مث تصویر چشم بمعنی دیدن است. نقش دو بازو یکی با سپر و دیگری با تبرزین مفهوم جنگیدن را می رساند دادگری با تصویر پر شترمرغ ترسیم میشود برای اینکه پر این مرغ از دو سوی یکسان روییده است. سال با نشان یک شاخه نخل معین میگردد زیرا می پنداشتند در هنگام یکسال دوازده شاخه بشمار ماههای سال از نخل سر بر میزند، تصویر مرغ کرکس نمودار مادر بود، چه میپنداشتند این پرنده فقط ماده است، بجای پادشاه شکل یک زنبور عسل میکشیدند برای اینکه در کندوی عسل پادشاهی برقرار است و جز اینها. الفباءهائی که امروز در سراسر روی زمین بکار میرود (غیر از خط چینی) و به اشکال مختلف دیده میشود در اصل یکی بوده و از یک قوم معین و یک جای معین برخاسته است. برخلاف خطوط چینی و مصری قدیم الفبای رایج کنونی چه نزد ما و چه تقریباً نزد همهء اقوام متمدن روی زمین هر یک از حروف آن بجای صوتی است که از دهان بیرون می آید یعنی از برای هر صوت که ممکن است با عمل و تصرف گلو و کام و سر زبان و دندان و لب تولید صدای مخصوصی گشته از دهان بیرون آید و بگوش رسیده و تشخیص داده شود؛ یک حرف یا یک علامت و نشانهء مخصوص وضع کردند. چون این صوتها خود بالطبیعه محدود است، ناگزیر علاماتی که نمودار آنها است نیز محدود گردید و با 26 حرف یا اندکی کمتر و بیشتر همهء لهجات مختلف را از هر مرز و بومی که باشد می توانیم بنویسیم و آنچه دیگران مینویسند بخوانیم و دریابیم. در آغاز گفتیم واژهء دبیر بمعنی خط از لغات عاریه است. میتوان گفت از روزی که خط میخی از سرزمین بابل به ایران رسیده واژهء دبیری نیز در زبان، همان زمان درآمد، چه به این کلمه از شش سده پیش از میلاد مسیح در فرس هخامنشی برمیخوریم و در سنگ نبشتهای هخامنشیان چندین بار بهیئت دیپی (Dipi) دیده میشود: داریوش (486 - 522 ق. م.) در سنگ نبشتهء بهستان (کتیبهء بیستون) گوید: «تو که زین پس این دیپی بخوانی کردهء من ترا باور شود، آن را دروغ مپندار» باز گوید: «با خواست اهورامزدا مرا کرده های دیگری است که در این دیپی نوشته نشده، از اینرو نوشته نشده که آنکه این دیپی پس از این بخواند او را کردهء من گزاف ننماید این باورش نیاید و دروغ پندارد» باز گوید: «تو که زین پس این دیپی را که من نوشته ام و این پیکرها را ببینی آنها را تباه مکن تا بتوانی آنها را نگاهدار» باز گوید: «اگر این دیپی را و این پیکرها را تباهشان نکنی و تا توان داری نگاهداریشان کنی اهورامزدا ترا دوست باد و ترا تخمه (نسل) بسیار باد و دیر زی و آنچه کنی اهورامزدا بزرگ کناد» و باز گوید: «اگر این دیپی و این پیکرها را بینی و تباهشان کنی تا توان داری نگهداری نکنی اهوارمزدات بزناد و تخمه ات مباد و آنچه کنی اهورامزدا براندازد» این است جملاتی که در آنها داریوش در طی یاد کردن پیش آمدهای سالهای چهارم و پنجم پادشاهی خود واژهء دیپی (خط و نوشته) را بکار برده است همچنین پسر و جانشین وی خشایارشا (465 - 486) در سنگ نبشتهء وان (Van)در ارمنستان گوید: «او (داریوش) فرمان داد این سنگ خارا بتراشند، برآن دیپی نوشته نشده بود. فرمان دادم که بر آن دیپی نویسند. نگاه کنید به:
.
[Die Keilinschriften der Achameniden
[von Weissbach s. 63 - 69.
و به:
Relief und Inschriften des koenigs
Dareios I - Am Felsch von Bagistan
von F.W. Konig. Leiden. 1938, S 54-
[56.
همین واژهء دیپی از فرس در کارنامهء اردشیر بابکان
[Artaehshir i Papakan von Th. [Noldeke. Gottingen s. 38.
ناگزیر دیپیر (Dipir)مخفف دیپیور (Dipivar)پهلوی است چنانک در شده است. [ نگاه کنید به:
Zeitschrift der Deutschen Morgenlandische Geselischaft Band 44. S. 670lbidem. Band 46 S. 683.
و به:
Viener Zeitschrift Fur die Kunde deMorgenlands, Wien. 6. 218 Note.
و بایستی فرس هخامنشی آن دیپی بر Dipi-baraباشد
[Grundriss der] Neupers. Etymolo.Vnn
[Horn .No. 540
در زبان ارمنی دپیر (Dpir)از پهلوی به عاریت گرفته شده است در سانسکریت هم کلمهء دیپی (Dipi)یا لیپی بمعنی خط از لغات عاریتی است.
[Die Altpers. Keilnschriften von .
[Spiegets. 226.شک نیست که در زبان پهلوی دپیری بجای خط بکار رفته است. از دین دپیریه که خط مخصوص اوستائی باشد و از دیویری (Diviri) که هیئت پازند آن است سخن خواهیم داشت بهترین هیئت این واژه که بخوبی یادآور دیپی فرس است، در کلمهء مرکب دبستان بجای مانده است دبستان که در شاهنامه نیز بکار رفته درست بمعنی مکتب عربی است، آنجائی که هنر کتابت و خط آموزند و در این معنی با کلمهء مرکب دبیرستان فرقی ندارد:
دبیرستان کنم در هیکل روم
کنم آیین مطران را مطرا. خاقانی.
در فرهنگ رشیدی که در سال 1064ه . ق. در هند نوشته چنین آمده: «دبیرستان و دبستان مکتب و دبستان مخفف ادبستان است یعنی جای آموختن علم و ادب، همین اشتباه رشیدی مایهء اشتباه «دارمستتر» شده دبستان را مرکب از لغت عربی و فارسی پنداشته است:
[etudes Iraniennes, par Darmesteter. Tome prem. p.295.
و نگاه کنید بمقالهء واژهء فرهنگستان در همین نامه ] . واژهء دبیر با این همه قدمتی که در زبان فارسی دارد و بیش از دو هزار و چهارصد و شصت سال است در سنگ نبشتهای هخامنشیان، بهیئت دیپی بکار رفته، یادگاری است از قوم سومر (sumer)که از چهار هزار سال پیش از میلاد در جنوب عراق کنونی میزیستند و در آنجا تمدن درخشانی بوجود آوردند از سومر و از اکدّ Akkad قوم دیگری که پیش از آشوریها در شمال عراق میزیستند بزودی سخن خواهیم داشت. دوب (Dub) در زبان سومری بمعنی لوحه و خط است. از این زبان بزبان اکدّ، قومی که در حدود سه هزار سال پیش از مسیح از تمدن سومر بهره ور گردید، رسیده دوپو (Duppu)و توپو (Tuppu)گفتند از این زبانها داخل زبان آرامی، که از آن سخن خواهیم داشت، شده دوپ گردید، و نیز بمعنی لوحه و صفحه گرفته شده و بعدها در زبان عربی درآمده دف شد و بمعنی لوحه نیز بکار رفته است. [ نگاه کنید به:
Akkadische Fremdworter Von Zimmer. Leipzig s. 19.].بنابرآنچه گذشت لغتهای دبیر و دبیرستان و دبستان و دیبا یادیباه و دیبه و دیباچه و دیوان که از ایران بزبان فرانسه رسیده و Douaneگردیده بمعنی گمرک همه ازیک ریشه و پبن هستند. [Grundriss der Irani[Philolo. IB. I Abt. s.171. ]
کلمهء دیباج معرب دیپاک (Depak)پهلوی است. دبیر یگانه کلمه ای نیست که از زبان سومر در فارسی بجای مانده باشد، بسیاری از لغات سومری واکدّی دیرزمانی است که به ایران راه یافته است از آنهاست لغت سومری بوریا و لغت اکدّی تنور که در اوستا یکبار بکار رفته است چون دیده شده که برخی «دفتر» و «دبیر» را از یک بنیاد پنداشته اند لازم است در اینجا گفته آید که واژهء دفتر از یونانی بفارسی رسیده است دیفتر (Diphthera) در یونانی بمعنی پوست است. بمناسبت اینکه در قدیم روی پوست کتابت میشد، کتاب را دفتر نامیده اند: هردوت میگوید: «کتاب را یونها به رسم قدیم دیفتر (Diphthera)(پوست) خوانند زیرا در قدیم کاغذ (پاپیروس) کمیاب بوده روی پوست بُز و میش مینوشتند و امروزه نیز بسیاری از بیگانگان (Barbaros)روی چنین پوستهائی می نویسند
[ Herodotos V. 58یونان: نواحی خلیج ازمیر سرزمینی بوده که در زمان کورش جزء قلمرو ایران گردید و در کتیبهء داریوش یون (Yonie=)Yannaخوانده شده است نام همین یونهاست که بهمهء ساکنین همنژادشان که آنطرف دریای اژه میزیستند داده شده و نزد ایرانیان یونان شده و همین کلمه را بخاکشان که هلاس Hellasباشد نیز اطلاق کردند. نگاه کنید بجلد دوم یشتها گزارش نگارنده ص 216. ] از همین بنیاد است نام ناخوشی معروف دیفتری (Diphtherie) که خناق باشد و زمخشری در مقدمة الادب، فارسی آنرا «تسبائیدن» یاد کرده است. چنانکه خواهیم دید در ایران باستان هم روی پوستها مینوشتند. دفتر نیز یگانه لغتی نیست که از یونانی در زبان ما درآمده باشد، دیرزمانی است که کلمات یونانی درهم و دینار و کالبد و دیهیم و جز اینها جزء زبان ماست چنانکه چند واژهء ایرانی بزبان قدیم یونانی درآمده و بجای خود از آنها یاد خواهم کرد. رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص102 ببعد شود - انتهی. و ظاهراً ادب عربی مأخوذ از ریشهء دب مذکور است.
ادب.
[اَ دَب ب] (ع ص) مرد بسیارموی. || مردی که موی اولین و کوچک بر تن وی برآمده باشد. (منتهی الارب). || شتر بسیارموی. مؤنث: دَبّاء.
ادب.
[اَ دَب ب] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دبّ و دبیب. نرم رونده تر.
- امثال: ادبّ من ضَیْوَنٍ؛ الضیون السنّور الذکر و کان القیاس ان یقال ضین و هذا من التصحیح الشاذ و تصغیره ضیین و بعضهم یقول ضییون. قال الشاعر:
ادبّ باللیل الی جاره.
من ضیون دبّ الی فرنب.
ادبّ من قرنبی؛ هی دویبة شبه الخنفساء. قال الشاعر :
الا یا عبادالله قلبی متیم
باحسن من یمشی و اقبحهم بعلا
یدبّ علی احشائها کلّ لیلة
دبیب القرنبی بات یعلو نقا سهلا.
(مجمع الامثال میدانی).
ادب آموخته.
[اَ دَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) فرهیخته. فرهنگ یافته :
آنکه ز نخلیش خمی کمتر است
با ادب آموختگان خمتر است.
امیرخسرو دهلوی.
ادب آموز.
[اَ دَ] (نف مرکب) ادیب. (نصاب). استاد. معلم:
ادیب را ادب آموز دان، ادب فرهنگ.
(نصاب).
|| شاگرد. متعلم. که ادب فراگیرد :
چشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده ست
آن چه شرم است که با لیلی صحرائی ماست.
صائب.
ادب آموزنده.
[اَ دَ زَ دَ / دِ] (نف مرکب)ادب آموز. ادیب. استاد. معلم. || شاگرد. متعلم. معنی ادب آموزنده کرد؛ ای مؤدب کرد. (مؤید الفضلاء).
ادب آوازه.
[اَ دَ زَ / زِ] (ص مرکب)بلندآوازه. (مؤید الفضلاء) (برهان) (آنندراج) :
نام نظامی بسخن تازه کن
گوش فلک را ادب آوازه کن.نظامی.
و این معنی از بیت نظامی حاصل نمیشود و بر اساسی نیست.
ادباء .
[اُ دَ] (ع ص، اِ) جِ ادیب. ادب دارندگان. ادب دهندگان. (غیاث اللغات) :اکناف و الطاف ایشان مقصد غرباء و ادباء اطراف شده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص275).
ادباء .
[اِ] (ع مص) اِدباءِ عَرْفَج؛ بسیار برگ آوردن شوره گیاه، چنانکه ملخ مانند گردد. (منتهی الارب).
ادباب.
[اِ] (ع مص) نرم راندن. (تاج المصادر بیهقی). نرم راندن، چنانکه کودک را: اَدَبَّ الصبی. (منتهی الارب). || ادباب بلاد؛ پر کردن آنرا از عدل.
ادباب.
[اَ] (ع اِ) جِ دُبّ.
ادبار.
[اِ] (ع مص) پشت بدادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). پشت دادن. (منتهی الارب). سپس رفتن. || منهزم شدن در حرب. (مؤید الفضلاء). || پشت ریش گردیدن، چنانکه در ستور. || خداوند ستور پشت ریش شدن. (تاج المصادر بیهقی). || در باد دبور درآمدن. (منتهی الارب). در باد دبور شدن. (تاج المصادر بیهقی). || بچهارشنبه سفر کردن. بسفر رفتن در روز چهارشنبه. (منتهی الارب). || پشت ریش کردن، چنانکه پالان. پشت ستور ریش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (زوزنی). || دوتا شدن گوش ناقه بسوی پشت. (منتهی الارب). || ریسمان چیزی چنان تابیدن که تابنده دست راست خود را بسوی بالا برد نه بسوی سینهء خود. || مردن. سپری شدن. || پشت دادن دولت. (مؤید الفضلاء) (غیاث). || (اِمص) بدبختی. عُسرت. عُسر. نحوست. قضای بد. برگشت کار. داهیه. سیه بختی. سیه روزی. تیره بختی. صدمة. بیدولتی. وبال. مقابل اقبال. ممالهء آن ادبیر است :
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
چون می گذرد کار چه آسان و چه سخت
این یک دم عاریت چه ادبار و چه بخت
چون جای دگر نهاد میباید رخت
نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت.
(منسوب به عنصری).
امروز همی بینمتان بارگرفته
وز بار گران، جرم تن ادبار گرفته.منوچهری.
چون ادبار آمد همهء تدبیرها خطا میشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص134). نعوذ باللّه چون ادبار آمد همهء تدبیرها خطا میشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص203). بوعلی را این ناخوش نیامد که آثار ادبار میدید. (تاریخ بیهقی ص203). افنیت عمرک ادباراً و اقبا. (تاریخ بیهقی ص238). نعوذ باللّه من الادبار. (تاریخ بیهقی ص205). اما ممقوت شد [ طغرل ] هم نزدیک وی [ مسعود ] و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص254).
اقبال نصیب دوستانت
ادبار نصیب دشمنان باد.مسعودسعد.
می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
بدسگالان تو از هر شادئی کوتاهدست
مانده از اقبال کوتاه اندر ادبار دراز.سوزنی.
قومی در هاویهء کفران عصیان ولینعمت اسیر خذلان و ادبار ماندند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص4). ادبار نقض عهد و شومی غدر و مکر او در او رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص26). تقدیر آسمانی عصابهء ادبار بروی او بازبست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص342). افعال ایشان عصابهء ادبار بر چشم همه بست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص274). شمس المعالی در آن میان روی خود بمن کرد و گفت بدان خواجه بنویس که الحرب سجال کار محاربت همواره در میان ملوک متفاوت بود و بر اقبال و ادبار دولت اعتماد نیست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص53). به نیشابور بنشست و خود را بمیخ ادبار بزمین فروبست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 118).
اندرآوردش بر قاضی کشان
کاین خر ادبار را بر خر نشان.مولوی.
|| (اصطلاح احکام نجوم) بودن کواکب است در بیوت زائل الوتد. ادبار، نزد منجمان عبارتست از بودن ستاره در زائل وتد، چنانکه بودن ستاره را در مائل وتد توسط نامند. چنانچه در کفایة التعلیم ذکر شده است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || «و من اللیل فسبحه و ادبارالنجوم». (قرآن 52/49)؛ و پاره ای شب را پس تسبیح گو و پشت کردن ستاره، امیرالمؤمنین علی علیه السلام گفت و عبدالله عباس و جابر عبدالله انصاری و انس مالک که دو رکعت فجر است سنت نماز بامداد و از رسول صلی الله علیه و آله و سلم روایت کردند که آن دو رکعت است و ثواب آن از همهء دنیا بهتر است و در خبری دیگر: «خیر مما طلعت الشمس»؛ بهتر است از هرچه آفتاب برو تابد. ضحاک و ابن زید گفتند فریضهء نماز بامداد است و مراد از نجوم ستارگانست یعنی عقیب غروبها و عقیبها عقیب آنگه ناپیدا خواهد شد بروشنائی روز. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص158 و 167). - ادبارالنجوم؛ سنت بامداد دو رکعت نماز است پس از نماز شام. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص142).
|| (از ع، ص) در تداول فارسی، دشنام گونه ایست :
بس کسا که نان خورد دلشاد او
مرگ او گردد بگیرد در گلو
پس تو ای ادبار رو هم نان مخور
تا نیفتی همچو او در شور و شر.مولوی.
ادبار.
[اَ] (ع اِ) جِ دُبر و دُبُر، بمعنی آینده پس و سپس و پشت و آخر هر چیز و ازپس آینده.
- ادبارالسجود؛ سنت شام : «...و سبح بحمد ربک قبل طلوع الشمس و قبل الغروب و من اللیل فسبحه و ادبارالسجود». (قرآن 50/39 و 40)؛ و تسبیح کن بحمد پروردگارت پس از مطلع آفتاب و پیش از غروب و از شب پس تسبیح کن او را و عقبهای سجده. و ادبارالسجود روایت کردند از حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله و سلامه علیه و عمر بن الخطاب و ابوهریرة و حسن بشری و نخعی و شبعی و اوزاعی که ادبارالسجود مراد دو رکعت پیش صبح است که آنرا رکعتی الفجر گویند سنّت نماز بامداد و عبدالله عباس روایت کرد از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم که این دو رکعت است از پس نماز شام پیش از آنکه سخن گوید دو رکعت اول یکبار الحمد و یکبار قل یاایهاالکافرون و دو رکعت دوم یکبار الحمد و یکبار قل هوالله احد. مقاتل گفت وقتش چندانست تا شفق فرونشده باشد. مجاهد گفت تسبیح است که در عقب نمازهای فرض کنند. ابن زید گفت نوافلست از قضاء فرایض و گفتند ادبارالسجود دو رکعت نماز پیش از صبح و ادبارالنجوم دو رکعت نماز است پس از نماز شام. قراء در این لفظ خلاف کردند. ابوعمرو و یعقوب و عاصم و کسائی اَدبار خواندند بفتح الف و دیگر قراء بکسر الف خواندند علی المصدر. قرائت اول علی جمع دبر. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 142).
- ادبارالشهر؛ آخرهای ماه: جئتک ادبارالشهر و فی ادبارالشهر؛ آمدم ترا آخر ماه. (منتهی الارب).
|| (ص، اِ) جِ دَبره. ستوران ریش پشت.
ادباره.
[اِ رَ] (ع اِ) پوستی است از گوش شتر و جز آن که ببرند و بسوی پس بیاویزند، مقابل اقباله که پوست آویخته بسوی جلو است. پاره ای پوست که از گوش درآویخته باشد. (مؤید الفضلاء) (آنندراج).
ادباس.
[اِ] (ع مص) ادباس ارض؛ ظاهر کردن زمین روئیدگی را.
ادباق.
[اِ] (ع مص) دوسانیدن. چسبانیدن.
ادب البحر.
[اَ دَ بُلْ بَ] (ع اِ مرکب)بسیاری آب دریا.
ادب القاضی.
[اَ دَ بُلْ] (ع اِ مرکب) ملتزم شدن و عمل کردن قاضی است بر آنچه که شرع برای او تعیین کرده است از قبیل بسط عدل و رفع ظلم و عدم میل و منحرف نشدن بر یکی از متداعیین. (تعریفات جُرجانی).
ادب الهند و الصین.
[اَ دَ بُلْ هِ دِ وَصْ صی] (اِخ) نام کتابی هندی که بعربی نقل شده است. (ابن الندیم).
ادبئیل.
[] (اِخ) ادبیل. پسر حضرت اسمعیل بن ابراهیم علیهماالسلام.
ادبب.
[اَ بَ] (ع نف، ص) اَدَبّ.
ادب پذیر.
[اَ دَ پَ] (نف مرکب) پذیرای ادب: این کودک ادب پذیر نیست.
ادب پرور.
[اَ دَ پَ وَ] (نف مرکب) مشوق ادب. مروّج فرهنگ :
چشم بدان دور باد از آن شه کان شه
سخت ادب پرور است و علم خریدار.فرخی.
ادب پرورده.
[اَ دَ پَ وَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) ادب آموخته. فرهیخته :
ادب پروردهء عشقم نیاید خیرگی از من
نسوزد آتش می پردهء شرم و حجابم را.
صائب.
ادب خانه.
[اَ دَ نَ / نِ] (اِ مرکب) دبستان. مکتب. || مقعدة. طهارت گاه. مذهب. مرفق. خلا. خَلاء. مِرحاض. مبال. مستراح. بیت الخلاء. خلاجای. بیت التخلیه. کابینه. آبدست جای. حاجتگاه. حاجت خانه. نهانخانه. مَخبرَه. وضوگاه. مَخرَءَة. آبخانه. مبرز. قدمگاه. تشت خانه. بیت الفراغ. حَشّ. کنیف. متوضا. جائی. سَرِ آب. رجوع به متوضا شود :
چند پاس ادب کسی دارد
انجمن نیست این ادب خانه.
سلیم (از آنندراج).
بمتابعت لغت نامه ها آورده شد و معنی شعر مفهوم ما نیست.
ادب دادن.
[اَ دَ دَ] (مص مرکب) تعزیر. تنبیه.
ادب دارنده.
[اَ دَ رَ دَ / دِ] (نف مرکب)ادیب. ج، ادب دارندگان.
ادبر.
[اَ بَ] (اِخ) لقب حجربن عَدیّ. || لقب جبلة بن قیس کندی و گویند صحابی است.
ادبر.
[اَ بَ] (اِخ) موضعی است در عارض الیمامة که آنرا ثَقب الادبر گویند. (معجم البلدان).
ادبر.
[اَ بُ] (ع اِ) جِ دَبر.
ادبس.
[اَ بَ] (ع ص) که با سیاهی زند: طیر ادبس؛ پرندهء سرخ سیاه رنگ. || فرس ادبس؛ اسب سخت سرخ. (مهذب الاسماء). ج، دُبس.
ادبساس.
[اِ بِ] (ع مص) سرخ سیاه گشتن اسب. (منتهی الارب). سیاه و سرخ شدن اسب و مرغ. (تاج المصادر بیهقی). سیاه و سرخ شدن، چنانکه رنگ او بر هر دو زند.
ادبستان.
[اَ دَ بِ] (اِ مرکب) مکتب. در لغت نامه ها دبستان را مخفف این کلمه دانسته اند و صحیح نیست. رجوع به ادب شود.
ادب سنج.
[اَ دَ سَ] (نف مرکب) ادب آموز :
ولیک ای ادب سنج بازار و کوی
بجای اناالحق اناالعبد گوی.
ملاطغری (در تعریف اهل میخانه).
|| شاگرد. (آنندراج).
ادب طراز.
[اَ دَ طِ / طَ] (نف مرکب) استاد. معلم :
یکچند ادب طراز دیرین
انگیخت حدیث تلخ و شیرین.فیضی.
ادب کده.
[اَ دَ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) جای ادب. ادب گاه :
در این ادب کده جز سر بهیچ جا مگذار
تمام خاک دل افتاده است پا مگذار.
میرزا بیدل.
ادب کردن.
[اَ دَ کَ دَ] (مص مرکب)تأدیب. (تاج المصادر بیهقی). تعریک. تنبیه کردن. سیاست کردن. مؤاخذه خلاف و گناهی را :
وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما
نکند هیچکس این بی ادبانرا ادبی.
منوچهری.
ادب آموز گرْت می باید
که زمانه ترا ادب نکند.
؟ (از مقامات حمیدی).
بی محابا همی کند چو خران
ادب الکندمان بغیر بزاق.انوری.
هرآینه ترا ادب باید کرد. (تجارب السلف).
نه امروز است سودای جنون را ریشه در جانم
بچوب گل ادب کردی معلم در دبستانم.
صائب.
- امثال: سگ را پیش یوز ادب کنند. (امثال و حکم دهخدا).
ادب گاه.
[اَ دَ] (اِ مرکب) جای ادب :
شاها نخوری بازی جاه شطرنج
مغرور نگردی بسپاه شطرنج
شاه آن باشد که در ادبگاه نیاز
از شه گفتن رمد چو شاه شطرنج.
میرزا بیدل.
ادب گرفتن.
[اَ دَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)تأدّب.