لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ادبة.


[اَ دَ بَ] (ع ص، اِ) جِ آدِب، بمعنی بمهمانی خواننده.


ادبه.


[اُ بَ] (ع اِ) شگفت. عجب. || طعام مهمانی یا کدخدائی.


ادبی.


[اَ دَ بی ی] (اِخ) کوهیست نزدیک عوارض. شماخ گوید:
کانها وقد بدا عُوارضُ
و أدبیّ فی السّراب غامضُ
واللیل بین قَنوَین رابضُ
بجیرة الوادی قطاً نواهضُ.
نصر گوید: أدبیّ کوهی است در دیار طی ء حذاء عوارض. و آن کوهی است سیاه رنگ در أعلی دیار طی ء و ناحیهء دار فزارة. (معجم البلدان).


ادبیات.


[اَ دَ بی یا] (ع اِ) دانشهای متعلق بأدب. علوم ادبی. || آثار ادبی.


ادب یافته.


[اَ دَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)ادب گرفته. فرهخته. (لغت فرس اسدی).


ادبیر.


[اِ] (از ع، اِمص، ص) (بیاء مجهول و گاه برای رعایت قافیه بیای معروف نیز خوانند). (غیاث). ممال ادبار، بمعنی منحوس، نحوست، بدبختی و غیره. رجوع به ادبار شود :
در جهان چندانکه خواهی بیشمار
نیستی و محنت و ادبیر هست.انوری.
نی پدر از نصح کنعان سیر شد
نی دمی در گوش آن ادبیر شد.مولوی.
میخورد از غیب بر سر زخم او
از شکست توبه آن ادبیرجو.مولوی.
که منه این سر مر این سرزیر را
هین مکن سجده مر این ادبیر را.مولوی.


ادت.


[] (اِخ) صنم کان فیه [ فی المولتان ]من الخشب مغشی بالسختیان الاحمر، فی عینیه یاقوتتان نفیستان و اسمه ادت باسم الشمس و کان یحج الیه من اقصی البلاد و یحمل الیه الاموال قرابین فترکه علی حاله محمد بن القاسم بن منبه علی وجه الاستصلاح حتی کسره حکم بن شیبان فی قریب من ایام المقتدر و جرت بینه و بین سدنته امور و رفع خزائنه. (الجماهر بیرونی ص48 و 49).


ادثار.


[اِدْ دِ] (ع مص) برگزیدن مال بسیار را.


ادثر.


[اَ ثَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دثور. || (ص) هالک. || غافل.


ادجاء .


[اِ] (ع مص) تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی). تاریک گردیدن شب.


ادجان.


[اِ] (ع مص) در باران بسیار درآمدن. || ادجان مطر؛ پیوسته باریدن آن. پیوسته باران باریدن. (تاج المصادر بیهقی). || ادجان سماء؛ پیوسته باریدن و ابرناک گردیدن هوا. || ادجان یوم؛ ابرناک گردیدن روز. || ادجان بمکان؛ مقیم گردیدن در جائی. ایستادن. مقام کردن بجای. (تاج المصادر بیهقی). || ادجان حمی؛ پیوسته ماندن تب. لازم شدن تب.


ادجان.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ دَجن. بارانهای بسیار.


ادجفیلد.


[اِ جِ](1) (اِخ) مقاطعهء غربی کارولین جنوبی که نهر ساوانا آنرا از ژورژی جدا میکند و حد شمالی آن سالوداست. مساحت آن 1540 میل مربع است و سکنهء آن نزدیک 50 هزار تن باشد با اراضی پرحاصل و در آن ذرت و پنبه بسیار بعمل آرند و مواشی بسیار در آن تربیت کنند.
(1) - Edgefieldدر این کلمه و نظائر ذیل آن عادتاً باید اگر با dg باشد با جیم تلفظ شود لکن بمتابعت ضمیمهء معجم البلدان د ج ضبط شده است و در طبع های دیگر این لغت نامه باید به ردهء خود نقل شود.


ادجکوم.


[اِ] (اِخ) ناحیتی در شمال شرقی کارولین شمالی. مساحت آن در حدود 600 میل مربع. زمین آن حاصلخیز و دارای بیشه های صنوبر است و از آنها قطران بسیار استخراج شود. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادجن.


[اَ جَ] (ع ص) تیره. تار. و بعیر ادجن؛ شتر تیره رنگ. و هی ای الدُجنة فی الابل اقبح السواد. شتری که بدهیئت و سیاه رنگ باشد. (آنندراج). مؤنث: دَجْناء.


ادجورث.


[اِ جِ وُ] (اِخ)(1) ماریا. رمان نویس اخلاقی انگلیسی، متولد در بلاکبورتن(2) 1767م. و متوفی در 1849م. وی قصه های شیرینی برای جوانان نوشته است.
(1) - Edgeworth, Maria.
(2) - Blackbourton.


ادجورث تون.


[اِ تَ] (اِخ) قریه ای است از کنت نشین دوکس از اعمال ستشوستس بر جانب شرقی جزیرهء مارش و یناردکان. دارای لنگرگاهی و مناره ایست و اکثر اهالی آن بصید ماهی اشتغال دارند. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادجورث د فیرمن.


[اِ جِ وُ دُ مُ] (اِخ)(1)هانری اسکس. متولد در ادجورث تون(2) بسال 1745م. آخرین کنفسور لوئی شانزدهم که او را تا پایهء دار مشایعت کرد و گویند ادجورث این کلمات را خطاب به لوئی بدانگاه گفت و آن چون تعبیری مثلی شهرت یافته است: «پسر سن لوئی! بآسمان شو»(3). ادجورث بعدها شاپلن لوئی هیجدهم گردید. و بسال 1807م. درگذشت.
(1) - Edgeworth de Firmont, Henry Essex.
(2) - Edgeworthstown.
(3) - Fils de Saint Louis, montez au ciel.


ادجیجاء .


[اِ] (ع مص) تاریک شدن شب.


ادجیجان.


[اِ] (ع مص) ابرناک گردیدن روز.


ادحاس.


[اِ] (ع مص) اِدحاس سُنبل؛ پر شدن خوشه از دانه ها.


ادحاض.


[اِ] (ع مص) باطل کردن. (تاج المصادر بیهقی). دفع کردن. باطل کردن حجت. مغلوب کردن. || لغزانیدن پای. بخیزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || قرعه انداختن. || گردانیدن آفتاب بمغرب از وسط السّماء.


ادحاق.


[اِ] (ع مص) راندن. دور گردانیدن. دور کردن. (تاج المصادر بیهقی).


ادحال.


[اِ] (ع مص) درآمدن در نقب. || پوشیده شدن.


ادحل.


[اَ حُ] (ع اِ) جِ دَحْل، بمعنی مغاک تنگ دهان فراخ شکم که در آن بتوان رفت.


ادحواء .


[اِ حِ] (ع مص) گسترده شدن. گسترده گردیدن. پهن گشتن.


ادحوه.


[اُ حُوْ وَ] (ع اِ) جای بیضه نهادن و چوزه برآوردن شترمرغ در ریگستان. اُدحیّ. اُدحیّه.


ادحی.


[اُ حی ی] (ع اِ) آشیان شترمرغ. (مهذب الاسماء). جای بیضه نهادن شترمرغ در ریگستان و جای چوزه برآوردن آن. اُدحیّه. اُدحوّه. ج، اَداحی.


ادحی النعام.


[اُ حی یُنْ نَ] (اِخ) اکلیل جنوبی. افسر جنوبی. یکی از صور فلکی و گروهی او را ادحی النعام خوانند؛ ای جایگاه خایه نهادن اشترمرغ. (التفهیم بیرونی ص106). و رجوع به اکلیل شود.


ادحیة.


[اُ حی یَ] (ع اِ) جای بیضه نهادن و چوزه برآوردن شترمرغ. اُدحی. ادحوّة.


ادخار.


[اِ] (ع مص) خرد کردن. || خوار گردانیدن.


ادخار.


[اِدْ دِ] (ع مص) اِذّخار. ذخیره کردن. ذخیره نهادن. اندوختن. جمع کردن. یخنی نهادن. انبار کردن. پس انداز کردن. نهان کردن چیزی : حلاوت عاجل او را از کسب خیرات و ادخار حسنات بازدارد. (کلیله و دمنه). || برگزیدن.


ادخال.


[اِ] (ع مص) درآوردن. (تاج المصادر بیهقی). ایلاج. بدرون بردن. دربردن. (مؤید الفضلاء). داخل کردن. نقیض اخراج. قوله تعالی: «رب ادخلنی مدخل صدق(1)»؛ ای مدخلاً رضیّاً. || بسیاردرخت شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). || ادخال فی الامر؛ ما یخالفه و یفسده. (تاج المصادر بیهقی). || نهادن. گذاشتن.
(1) - قرآن 17/80.


ادخال.


[اِدْ دِ] (ع مص) درآمدن. درشدن. دررفتن بچیزی.


ادخان.


[اِدْ دِ] (ع مص) دود کردن. (تاج المصادر بیهقی). خود را دود کردن بچیزی. || ادخان نار؛ دود برآمدن از آتش. || ادّخان زرع؛ سخت شدن دانهء کشت.


ادخر.


[اِ خِ] (ع اِ)(1) با دال مهمله (ابن بیطار). اِذخر. تبن مکی.
(1) - Schananthus.


ادخل.


[اَ خَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دخول. درآمده تر.


ادخل زدن.


[اَ خَ زَ دَ] (مص مرکب) در تداول عوام، تخمین زدن. حرز.


ادخن.


[اَ خَ] (ع ص) نعت است از دخن. طعام ادخن؛ تیرهء سیاه وام. (دستوراللغهء ادیب نطنزی). تیرهء سیاه بام. (تاج المصادر بیهقی). تیره گون: کبش اَدخن. مؤنث: دَخْناء.


ادخنه.


[اَ خِ نَ] (ع اِ) جِ دُخان. دودها. بخارها. (آنندراج).


ادخیقی.


[] (اِخ) نام کتابی از هرمس در صناعت کیمیا. (ابن الندیم).


ادد.


[اُ دَ] (اِخ) ابن قینان. چهل ودومین جدّ رسول اکرم صلی الله علیه و آله. (انساب سمعانی ص4). و برخی نسب وی را تا آدم چنین آورده اند: همیسع بن مقوم بن تارخ بن سرح بن حمل بن قیداربن شالخ بن ارفحشدبن سام بن نوح بن لامک بن مثوشلخ بن اخنوخ بن ادریس بن ماردبن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم. (مجمل التواریخ والقصص ص228). و بقولی نام جد بیست ودوم رسول اکرم است. || قبیله ایست.


ادد.


[اُ دَ / دُ] (اِخ) پدر قبیله ای از عرب.


ادد.


[اِ دَ] (ع اِ) جِ اِدة. سختیهای زمانه.


اددی.


[اُ دَ دی] (ص نسبی) منسوب به قبیلهء اُدَد.


ادر.


[اَ دَ] (ع مص) به بیماری اُدرَه مبتلا شدن. بیماری ادره برآوردن کسی. دبه خایه شدن. به تناس مبتلا شدن. بادخایه شدن. مفتوق شدن.


ادر.


[اُ دُ] (ع ص، اِ) جِ آدر.


ادر.


[اَ دَرر] (ع ص) درازخایه. (منتهی الارب).


ادر.


[اُ دِ] (اِخ)(1) رودی در آلمان که سرچشمهء آن در سودت میباشد و از سیلزی و برسلو و فرانکفورت و شتتین گذرد و در بحر بالتیک ریزد. طول آن 864 هزار گز است.
(1) - Oder.


ادرا.


[اَ] (اِخ) فرضه ای از اعمال غرناطه در اسپانیا مشهور به ابدیرة(1)، واقع در ساحل بحرالمتوسط بمسافت 60 هزارگزی شمال غربی المریه(2). سکنهء آن 8000 تن و تجارت آن شراب است و معادن ارزیز دارد. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Abdere.
(2) - Almeria.


ادراء .


[اِ] (ع مص) آگاهانیدن. آگاه کردن. (زوزنی). دریابانیدن. آموزانیدن. اعلام کردن. آگاهانیدن کسی را حیله ای یا عام است. (منتهی الارب). || فریب دادن. فریفتن. (تاج المصادر بیهقی): ادری الصید؛ فریب داد آنرا. (منتهی الارب). || فروهشتن ناقه شیر را از پستان، گاه نتاج. انزال لبن و ارخاء پستان. فرودآوردن شیر و فروگذاشتن پستان. || خاریدن سر به مدری و مِدری بمعنی شاخ باریک که زنان به وی موی سر راست کنند. (آنندراج). شانه کردن موی را.


ادراء .


[اِدْ دِ] (ع مص) شانه کردن زن موی را. || فریب دادن. فریفتن. || بعمد بغزو و غارت قومی رفتن: ادّروا مکاناً؛ کأنهم اعتمدوه بالغزو الغارة. (منتهی الارب). || دریئه ساختن ستور را برای صید و دریئه چیزی است که صیاد پس آن پنهان شود.


ادراء .


[اَ] (ع ص) خصیهء اَدراء؛ خصیهء کلان بی ناخوشی ادره و فتق.


ادراب.


[اِدْ دِ] (ع مص) درآمدن زمین دشمنان را از بلاد روم.


ادراج.


[اِ] (ع مص) درنوردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیچیدن. درهم پیچیدن.
- ادراج کتاب؛ درنوردیدن نامه را.
|| ادراج ناقه؛ درگذشتن از یکسال و بچه نیاوردن او. || ادراج بناقه؛ بستن سَرِ پستان او را. || دربردن. ادخال. || ادراج دلو؛ بنرمی کشیدن آب چاه بدان.


ادراج.


[اَ] (ع اِ) جِ دُرج، بمعنی دوکدان و طبلهء زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند. || جِ دَرج. راهها: رَجعَ فلان الی ادراجه او رجع ادراجه؛ ای الطریق الذی جاء منه. (منتهی الارب). || ذهب دَمه ادراج الریاح؛ یعنی خون او رایگان رفت. || و در مثال ذیل بمعنی طی و مطوی آمده است: ناگاه نظر او بر اسلحه و استعداد حرب می افتد که در ادراج بارها تعبیه بود. (جهانگشای جوینی). || و در عبارت زیرین خزائن ادراج، ظاهراً بمعنی دفاتر و امثال آن است: و در باب تخفیف رعایا، یرلیغ فرمود، چنانکه سواد آن در خزائن ادراج و اوراق مثبت خواهد گشت. (جهانگشای جوینی).


ادرار.


[اِ] (ع مص) گردانیدن تیر بر ناخن. || بسیارشیر شدن.
-ادرار ناقه؛ بسیار شیر دادن آن.
|| ادرار مغزل؛ سخت برگردانیدن دوک را. || ادرار شیئی؛ حرکت دادن آن. || ادرار ریح سحاب را؛ بباریدن داشتن. دوشیدن باد ابر را. بیرون آوردن باد باران از ابر. (تاج المصادر بیهقی) :
باران بهمنی همه یاقوت گشت و دُر
و ادرار ابر گشت همه دُرّ آبدار.
حاتمی هروی.
|| شیر و باران فروگذاشتن. (زوزنی). || پیوسته گردانیدن عطا. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیوسته کردن بخشش. باربار بخشش نمودن. (غیاث اللغات). || آب و رطوبت راندن، چنانکه داروهای مدرّ: ادرار بول، ادرار حیض، ادرار طمث : بر ادرار به گلشکر علاج کردم شفا یافت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و هر گاه که مادّه برگها میل کند استفراغ یا بعرق باشد یا به ادرار بول. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و داروهای لطیف کننده و ادرار بول و طمث آرنده. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و شربتها که ادرار بول کند بکار دارند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ازبهر آنکه رطوبتها را بعرق تحلیل نباشد رطوبتها در تن بماند و بدین سبب ادرار بول بیشتر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آبی ترش معده را قوی کند و ادرار کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و تدبیر ادرار بول... برفق باید کرد. (ذخیره). هر روز قلیه فرمودمی از کوک از بهره آنکه ادرار کند. (ذخیره). و بعضی داروها ادرار بول کند چون بادیان و تخم کرفس و فطراسالیون و مانند آن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بطم بنمشک، عرب حبة الخضرا خوانند زیادتی اشتهای طعام آرد و ادرار بول کند. (نزهة القلوب). || (اِ) در تداول عامه ادرار، بول و شاش را گویند: ادرار کردن. ادرار داشتن. || وظیفه و مقرری. اجراء. مرسوم. مستمری. راتبه. عطیه. انعام :
هرچند بلای چرخ، مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم.مسعودسعد.
ز پیش آنکه ز ادرار تو بگشتم حال
نشسته بودم با مرگ در جدال و قتال.
مسعودسعد.
نان حلال کسب کنیم از طریق علم
ادرار چون خوریم چو جهال صوفیان.
انوری.
شاه خلعت داد و ادرارش فزود
پس زبان در مدح عقل او گشود.مولوی.
خلعت و ادرار از راهش نبرد
کرد گوهر ز امر شاه او خرد و مرد.مولوی.
بنده دایم خلعت و ادرارجوست
خلعت عاشق همه دیدار اوست.مولوی.
مرا در نظامیه ادرار بود
شب و روز تلقین و تکرار بود.سعدی.
و یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ بود و ادراری معین کرده. (گلستان). گفتم خاموش که اشارت سید (ص) بفقر طایفه ایست که مرد میدان رضااند و تسلیم تیر قضا، نه اینان که خرقهء ابرار پوشند و لقمهء ادرار نوشند. (گلستان). از ادراری که سال بسال از دیوان عزیز لایزال غزیراً میرسد. (جهانگشای جوینی). و از خراج املاک که در ناحیت قومس بر ایشان منسوب بود سه هزار دینار ادرار فرمود. (جهانگشای جوینی).


ادرار.


[اَ] (ع اِ) جِ دار. سرای ها : و بناهای مساجد و انشای مدارس و رباطات و قناطر و ادرار و انظار(1) و اوقاف بر علما و سادات و زهاد و ابرار. (تاریخ سیستان).
(1) - جِ نظر، بمعنی ناحیت و ایالت و ولایت است. (دُزی).


ادرارات.


[اِ] (ع اِ) جِ ادرار.


ادرارخوار.


[اِ خوا / خا] (نف مرکب)راتبه خوار :
ملک احسان ترا صد چون سحاب ادرارخوار
خرمن فضل ترا صد چون عطارد خوشه چین.
سلمان.


ادرارنامه.


[اِ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه ای که خلفا و شاهان در تعیین راتبهء کسی دادندی: و تشریف فرمود از اسب و ساخت و جبه و دستار و سلاح و غلام و کنیزک بفرمود تا بِرَی از املاک مأمون هر سال دوهزار دینار زر و دویست خروار غله بنام وی برانند و این تشریف و ادرارنامه بدست معروفی به مرو فرستاد. (چهارمقاله).


ادراری.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به ادرار. وظیفه ای. راتبه ای.


ادراس.


[اِ] (ع مص) سبق گفتن. (منتهی الارب). درس کتاب کردن. (آنندراج). تدریس.


ادراس.


[اِدْ دِ] (ع مص) اِدراس. سبق گفتن.


ادراس.


[اَ] (ع اِ) جِ دَرس. (دهّار).


ادراص.


[اَ] (ع اِ) جِ دَرص و دِرص.


ادراع.


[اِ] (ع مص) درآوردن و داخل کردن چیزیرا در چیزی. || بی گیاه شدن حوالی آب کسی را. || ادراع شهر؛ تجاوز کردن نیمهء ماه را. || داخل کردن شراک نعل را بدست خود از جانب پاشنه. (منتهی الارب).


ادراع.


[اِدْ دِ] (ع مص) چیزی درپوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || پوشیدن زره آهن. زره آهنین پوشیدن : و چون آن شیر از ادّراع پوشش جنگ پلنگ رنگ شد و در ضرب پردهء مخالف تیزآهنگ... (جهانگشای جوینی). || دُرّاعه یا مدرعه پوشیدن. پوشیدن زن پیراهن را. پیراهن پوشیدن زن. || ادراع در لیل؛ داخل کردن در تاریکی شب. داخل شدن در تاریکی شب سیرکنان.


ادراع.


[اَ] (ع اِ) جِ دِرْع. پیراهنهای زنان. || زره ها.


ادرافس.


[ ] (اِ) آذریون است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به آذریون شود.


ادرافیس.


[اِ] (اِ) بیونانی چیزیست شبیه به یخ و در دریا بر دور و اطراف نی جمع میشود و مانند کف دریا سوراخ سوراخ می باشد و بعربی زبدالبحر گویندش. (برهان قاطع).


ادراق.


[اَ] (ع اِ) جِ دَرَقه. سپرها. (منتهی الارب). سپرهائی که از چرم استوار و مضبوط تیار سازند. (آنندراج).


ادراک.


[اِ] (ع مص) دررسیدن به. دررسیدن کسی را. لحق. لحاق. الحاق. لِقاء. وصول: و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشهء آخرت... (کلیله و دمنه) : والاّ نفاذ کار و ادراک مطلوب جز بعادت ذات و مساعدت بخت ملک نتواند بود. (کلیله و دمنه). تَحَتْرَشوا علیه و لم یدرکوه؛ او را دنبال کردند لکن به وی نرسیدند. || بالغ گردیدن غلام. بالغ شدن کودک. فارسیدن کودک. (زوزنی). || پختن و رسیده شدن میوه. || برسیدن وقت چیزی و منتهی شدن. || فنا پذیرفتن. || ادراک ببصر؛ دیدن. (زوزنی): لاتدرکه الابصار. (قرآن 6/103). || دریافت. و آن خاصهء حیوان باشد چون حرکت ارادی. اندریافت. دریافتن. (تاج المصادر بیهقی). دریافتن اشیاء غیرمحسوس. (غیاث اللغات). فهم. تعقل. فهمیدن. بررسیدن. درک کردن :
خرد ز ادراک او حیران بمانده
دل و جان در رهش بی جان بمانده.
ناصرخسرو.
وهم از ادراک غایت آن قاصر باشد. (کلیله و دمنه). و هرگاه که در آن اشتباهی افتاد ادراک معانی ممکن نگردد. (کلیله و دمنه). کیفیت آن جز بمعاینه در ادراک نیاید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص412).
حسّ را حیوان مقرّ است ای رفیق
لیک ادراک دلیل آمد دقیق.
مولوی.
|| ادراک، دریافتن و دررسیدن کودک به بلوغ و میوه به پختگی. و در اصطلاح متصوفه ادراک بر دو نوعست: اول ادراک بسیط و هو عبارة عن ادراک وجودالحق سبحانه مع الذهول عن هذا الادراک و عن انّ المدرک هو الوجود الحق سبحانه. و در ظهور حق سبحانه بحسب ادراک بسیط خفائی نیست زیرا که هرچه ادراک کنی اول هستی حق مدرک شود اگرچه از ادراک این ادراک غایب باشی از غایت ظهور، حق مخفی نماید. دوم ادراک مرکب و هو عبارة عن ادراک وجودالحق سبحانه مع الشعور بهذا الادراک و بان المدرک هو الوجود الحق. و اما ادراک مرکب که محل فکر خطا و صواب راست و حکم ایمان و کفر راجع به اوست و تفاصیل میان ارباب معرفت بتفاوت مراتب است. (مؤید الفضلاء). و سید جرجانی در تعریفات آورده است که ادراک بر دو معنی است:
1 - حاصل شدن صورت چیزیست پیش نفس ناطقه.
2 - تمثیل و حاضر کردن حقیقت چیزی است در ذهن بدون حکم بر اثبات یا بر نفی آن. و آنرا تصور گویند و اگر حکم بیاورند تصدیق نامند - انتهی.
و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: در لغت لقاء و وصول است. و نزد حکما مرادف است مر علم را، بمعنی صورت حاصله از چیزی نزد عقل اعم از اینکه آن شی ء مجرد یا مادّی، جزئی یا کلی، حاضر یا غائب باشد. و اعم از آنکه آن چیز حاصل باشد در ذات مُدرک یا در آلت او. و ادراک به این معنی شامل چهار قسم است، و آن عبارتست از: اِحساس، تخیل، توهم، و تعقل. و برخی از حکما ادراک را به احساس فقط اختصاص داده اند. و درین حال اخصّ از علم باشد بمعنی مذکور و قسمتی از آن، چنانچه در بحرالجواهر و شرح طوالع ذکر شده و نیز در شرح تجرید.
و در کشف اللغات گوید: الادراک، دریافتن و دررسیدن کودک به بلوغ و میوه به پختگی و در اصطلاح صوفیه ادراک بر دو نوع است: ادراک بسیط و هو ادراک الوجود الحق سبحانه مع الذّهول عن هذاالادراک و عن ان المدرک هو الوجود الحق سبحانه. و در ظهور وجود حق سبحانه بحسب ادراک بسیط خفا نیست چرا که هرجا که ادراک کنی اول هستی حق مدرک شود اگرچه از ادراک این ادراک غافل باشی و از غایت ظهور مخفی ماند. وادراک مرکب، و هو عبارة عن ادراک وجودالحق سبحانه مع الشعور بهذاالادراک و بان المدرک هو الوجود الحق سبحانه، و این ادراک مرکب محلّ فکر و خطا و صوابست و حکم ایمان و کفر راجع به این است. و تفاضل میان ارباب معرفت بتفاوت مراتب این است - انتهی.
|| ادراک نوعی از سبات است و صاحب این علت بی حس و حرکت باشد و قدمای اطبا گویند جزء مؤخر دماغ است و این جزء مبدء قوهء حفظ و ارسال قوهء لمسی و حرکات ارادیه باشد به سایر اعضا و سبب آن سدّه ایست در بطن مؤخر دماغ نه در جوهر آن و اگر در علاج آن تعجیل نشود منجر به سکته گردد.


ادراک.


[اَ] (ع اِ) جِ دَرَک، بمعنی تک دوزخ و نهایت تک هر چیز.


ادراکات.


[اِ] (ع اِ) جِ اِدراک :
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد، پران چون خدنگ.
مولوی.


ادراک افتادن.


[اِ اُ دَ] (مص مرکب)دست دادن تعقل و فهم : صواب آنست که آنرا [ تاریخ یمینی را ] بعبارتی که بافهام نزدیک باشد و ترک و تازیک را در این ادراک افتد بپارسی نقل کنی. (ترجمهء تاریخ یمینی).


ادراک پذیر.


[اِ پَ] (نف مرکب)قابل دریافت. قابل فهم.


ادراک پذیری.


[اِ پَ] (حامص مرکب)قابلیت دریافت و فهم و تعقل.


ادراک کردن.


[اِ کَ دَ] (مص مرکب)دریافتن. فهمیدن. درک کردن :
چشم از آن حسن جهانگیر چه ادراک کند
در حبابی چه قدر جلوه کند دریائی.
صائب.


ادراک ناپذیر.


[اِ پَ] (نف مرکب)غیرقابل فهم و تعقل.


ادراکی.


[اِ] (ص نسبی)(1) منسوب به ادراک.
(1) - Perceptif.


ادرام.


[اِ] (ع مص) ادرام صبی؛ جُنبان شدن دندان شیر کودک و لغ شدن تا بجایش دندان دیگر برآید. || ادرام ارض؛ برآوردن زمین دَرْماء را. || ادرام فصیل؛ جذعه یا ثنی شدن گرفتن شتربچه و آن در سال پنجم و ششم باشد.


ادرام.


[اَ] (اِ) ادرمکش را گویند و آن درفشی است که نمدزین و تکلتو را بدان دوزند. (برهان قاطع). درفشی که نمدزین به آن دوزند و در تحفه آدرم بمد و حذف الف دوم آورده، نمدمال را گویند. (شعوری). ادرم کش بود و آن درفشی است که ادرمه را بدان بدوزند. (جهانگیری).


ادرامکش.


[اَ کَ] (اِ) رجوع به ادرام و ادرمکش و درفش شود.


ادرامیتنه.


[ ] (اِخ) بندریست در میسیا مقابل جزیرهء لسبوس بطرف شمال غربی آسیای صغیر. (کتاب اعمال رسولان 27:2) و اکنون هم به ادرامیتی مسمی است و بمسافت 60 یا 80 میل بشمال ازمیر واقع است و کشتی را که پولس حواری بعزم روم سوار شد از کشتی های همین بندر بود. (قاموس کتاب مقدس).


ادران.


[ ] (اِخ) ابن اشک پدر شاپور اشکانی... و اردوان را در سیرالملوک آذروان نوشتست، آفدم، یعنی آخر و نسب او چنین گوید: آذروان بن بوداسف بن اشه بن ولداروان بن اشه بن اسفان. (مجمل التواریخ والقصص ص32). و ظاهراً این کلمه محرف اردوان است.


ادران.


[اِ] (ع مص) چرکین گردیدن. || چرکین کردن. شوخگن گردانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || چریدن شتران علف ریزهء خشک را.


ادران.


[اَ] (ع اِ) جِ دَرَن.


ادرانوس.


[اَ] (اِخ) اطرانوس. نام قدیم رنداکوس بوده و آن نهریست در ناحیت خداوندگار و یکی از دو شعبه ای که چون بیکدیگر پیوندد رود اولوآباد را تشکیل کند. منبع او کوههای کوتاهیه و شابخانه است و از آطرانوس عبور کند و سپس بطرف شمال میل کند و از قریهء آبولیوند گذرد و آنگاه با رود میخالیج یکی شده و بدریای مرمره ریزد. طول آن تا محل تلاقی تقریباً 180 هزار گز است. (از قاموس الاعلام ترکی).


ادرب.


[اَ رُ] (ع اِ) جِ درب.


ادرب.


[اَ رَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از درَب. مدرب تر. آزمایش دیده تر.


ادرباذانی.


[ ] (اِخ) ظاهراً محرف اتروپاتکان نام فرمانروای آذربایجان پس از اسکندر. ابن الندیم گوید: من کلام جم الشید ابن اونجهان الی ادرباذانی، قد امرتک بسیاسة الاقالیم السبعة(1). (الفهرست چ مصر ص19).
(1) - بدیهی است که از عصر آتروپاتکان تا عصر جمشید پادشاه داستانی فاصلهء بسیار است و مراد ابن النّدیم معلوم نیست.


ادرج.


[ ] (اِخ) شهری بنانهادهء جبلة بن الحرث. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص175 شود.


ادرجان.


[] (معرب، اِ) رجوع به دریگان شود.


ادرجه.


[اُ رُجْ جَ] (ع اِ) نردبان.


ادرخش.


[اَ رَ] (اِ) درخش. برق آتش آسمانی که به تازی صاعقه خوانند. (آنندراج). بعضی صاعقه و رعد را گفته اند و بقول اکثر لغتی است در درخش و بقول سامانی درخش مخفف آذرخش است: برق بالفتح؛ درخش و ادرخش. (منتهی الارب). و رجوع به آذرخش شود.


ادرد.


[اَ رَ] (ع ص) مرد بی دندان :
تا بر سپهر اعظم نقاش لوح را
دائم قلم نه کندزبان و نه ادرد است.
ابوالفرج رونی.
مؤنث: دَرْداء. ج، دُرْد.


ادرد.


[اِ رِ] (اِخ)(1) پسر ادوارد قدیم پادشاه انگلوساکسون بسال 946 م. مولد او در سنهء 931م. و وفات 955 م. بوده است.
(1) - Edred.


ادرستاق.


[اَ رُ] (اِخ) قریه ای از قراء ساری. رجوع به سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص122 شود.


ادرسکن.


[اَ رَ کَ] (اِخ) شهری است بمشرق اسفزار(1) : و همچنین بشکار شیر رفتی تا ختن و اسفزار و ادرسکن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص120).
(1) - رجوع به کتاب «سرزمینهای خلافت شرقی» تألیف لسترنج و ترکستان تألیف بارتلد شود.


ادرص.


[اَ رُ] (ع اِ) جِ درص.


ادرع.


[اَ رَ] (ع ص) اسپ سپید سیاه سر. اسب سرسیاه و تن سپید. (مهذب الاسماء). و همچنان گوسپند. || اسب بداصل. هجین. مؤنث: دَرْعاء. ج، دُرْع.


ادرع.


[اَ رَ] (اِخ) لقب پدر حُجر سُلمی است.


ادرع.


[اَ رَ] (اِخ) لقب محمد بن عبیدالله کوفی است لانه قتل اسداً ادرع. و ادرعیان که قومی از علویه اند بدو منسوبند. (منتهی الارب). و رجوع به ادرعی شود.


ادرع.


[اَ رُ] (ع اِ) جِ درع. زرهها.


ادرعاش.


[اِ رِ] (ع مص) بهبود یافتن. از بیماری به شدن.


ادرعباب.


[اِ رِ] (ع مص) بطور خود یا بشتاب رفتن شتر. ادرعفاف.


ادرعشاش.


[اِ رِ] (ع مص) به شدن از بیماری. نیکو گردیدن.


ادرعفاف.


[اِ رِ] (ع مص) از صف بیرون شدن و در کارزار درآمدن مرد: ادرعفّ الرجل فی القتال. || بطور خود یا بشتاب رفتن شتر. ادرعباب.


ادرعی.


[اَ رَ] (ص نسبی) منسوبست به ادرع و جماعتی از علویین بدین نسبت معروفند و ادرع لقب ابوجعفر محمد [ بن ]امیر عبیدالله کوفی معروف بطیّب بن عبدالله بن حسن بن جعفربن حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام است. (انساب سمعانی).


ادرعی.


[ ] (اِخ) (به معنی قوی) یکی از دو پایتخت باشان است که کوه و تپه های آن به اسم ادرع معروف اند و در شصت میلی بصری واقع است و عمارات بسیار و حوضهای بزرگ دارد و آب چاههایش شیرین و خوشگوار است و در جوار این شهر، بنی اسرائیل عوج ملک باشان را هزیمت دادند. (سفر اعداد 21: 33 - 35، سفر تثنیه 1:4 و 3:1 - 3، صحیفهء یوشع 12:4) و ملک او در قسمت سبط منسه داخل شد (صحیفهء یوشع 13:31) و خرابهء سنگی و سرازیر آن مسافت بسیاری را پوشیده است و دور نیست که رفتن بر آنجا ممکن نباشد. این مکان جائی بود در اوایل قرنهای میلادی و در ایام مبشران مسیحی قدری مشهور بود و اکنون به ادرا معروف و تخمیناً در چهارمیلی مخرج دریای جلیل واقع است. دوم یکی از شهرهای نفتالی که اکنون خرابه و بمسافت دو میل بجنوب قادش واقع است. (صحیفهء یوشع 19:37) و بزعم پورتر، تل خریبه و بگمان کاند، یاترا است. (قاموس کتاب مقدس).


ادرعیون.


[اَ رَ عی یو] (اِخ) گروهی از سادات علوی ساکن کوفه منسوب بمحمدبن عبیدالله. رجوع به ادرع و ادرعی شود.


ادرفرکال.


[اَ دَ فِ] (اِخ) ناحیه ای بمغرب از سرزمین بربر در کنار بحرالمحیط از اعمال اغمات و سوس الاقصی نزدیک آنست و در مغرب آن رباط ماسّة واقع است در نحرالبحر و در برابر آن در سمت جنوب لمطة است و در قرب آن از جهت مشرق تامدَلت است و سپس بخش شرقی سوس است و سلجماسة نیز در مشرق آنست. (معجم البلدان).


ادرفن.


[اَ دَ فَ] (اِ)(1) علتی است که در پوست بدن آدمی بهم میرسد و آنرا داد گویند و بعربی قوبا خوانند. (برهان قاطع). نام علتی است که سبب آن دو چیز بود یکی خلط بد اندر تن، دوم قوهء طبیعت. و خلط بد نیز دو گونه است یکی خلطی بود تیز و رقیق یا خلطی بود غلیظ و سودائی که با خون آمیخته و قوت طبیعت اخلاط بد را از اندامهای شریف بازمیدارد و بظاهر پوست دفع می کند و آنرا بریون و اگریون نیز نامند و به تازی قوبا و بهندی داد گویند. (جهانگیری). قوباء. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (منتهی الارب). زرده. زرده زخم(2). حزازه. بریون. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اگریون. داد. (برهان). سودا. گوارون. وِلین. اندوب. اندوج. جرب رطب. سودای رطب: قَلَه؛ چرکی اندام و چرکین و زرد شدن آن و داغ داغ شدن پوست از بسیاری ادرفن. فُوّه؛ داروئی است روشن کنندهء پوست از هر گونه داغ مانند پیسی ابیض و ادرفن. قَرَهَ قَرهاً؛ داغ داغ شدن پوست از بسیاری ادرفن. طُلی؛ زخمی است مانند ادرفن. (منتهی الارب).
(1) - Impetigo. (2) - کلمهء ادرفن چنانکه در متن دیده شد گاهی بمعنی جرب یا سوداء رطب و گاه بمعنی زرده و زرد زخم آمده است.


ادرک.


[اَ رَ] (اِ) زنجبیل. (مجمل). زنجفیل. زنجبیل تر را گویند و بهندی نیز همین نام خوانند. (برهان قاطع).


ادرک.


[اِ رِ] (اِ) آلوی کوهی. آلوچهء کوهی. آلوی زرد و تلخ. نلک. (زمخشری) (السامی). ادرک عربی است، بفارسی آلوچهء سلطانی نامند. در اول سرد و رسیدهء او در دوم تر و مسکن حدت صفرا و ملین طبع و رب او قابض و آب برگ او کشندهء کرم معده و نارس او مسهل بعصر و قاطع قی و نفاخ و مفسد معده و مصلحش گلقند و آب آلوچهء رسیده جهت سرفهء حارّ و صاحب دق بغایت نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). آلوچه را گویند و آنرا آلوی گیلی و جیلی و آلوی کشته [ کذا ]نیز خوانند. سرد و تر است و مسهل صفرا و تشنگی را فرونشاند. (برهان قاطع). نیسوق است. بپارسی آلوچه و آلوی جیلی و آلو کشته [ کذا ] نیز گویند، طبیعت آن سرد و تر است در اوّل. مسکن حرارت و مسهل صفرا باشد اما مُرخی معده بود و مصلح وی قند است. (اختیارات بدیعی).


ادرکنی.


[اَ رِ] (ع جملهء فعلیهء امری) مرا دریاب. و آن دعائی باشد و استغاثة: یا صاحب الزمان ادرکنی.


ادرم.


[اَ رَ] (ع ص) برابر. هموار. جای هموار. (مؤید الفضلاء). || فراخ. || مرد که دندان ندارد. آنکه دندان او ریزیده باشد. آنکه دندان ندارد. (مهذب الاسماء). دندان ریزیده. (تاج المصادر بیهقی). || کعب ادرم؛ آنکه بسبب پیه و گوشت حجم [ کذا ] آن معلوم نشود. (منتهی الارب). آنکه شتالنگ وی پنهان بود از بسیاری گوشت. از فربهی قاب پا نمودار نشده. آنکه کعب او پوشیده باشد بگوشت. آنکه بژول وی پنهان بود از گوشت. (تاج المصادر بیهقی). ج، دُرم. || الادرم من العراقیب؛ الذی عظمت ابرته. (منتهی الارب).


ادرم.


[اَ رَ] (اِ) نمدزین بود. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). نمدزین بود یعنی یرمه(1). (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). نمدزین و آنرا آدرم و ادرمه نیز گویند. (جهانگیری). نمدزین و تکلتوی اسب. (برهان قاطع): جَدیّة کغَنیّة؛ ادرم زین و پالان. (منتهی الارب) :
که تنگ و ادرم دارد و مرد بدسلب است؟
بسرش بار فضول است و نیز وسواسا.
ابوالعباس یا دقیقی.
|| زینی که نمدزین او دو نیم بود :
میان زینش پالان کرده دردم
بیک ضربت دو نیمه زد چو ادرم.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
و بیت ذیل از اسدی در بعض فرهنگها دیده شده است. و معنی آن بر ما روشن نیست :
چنان باشنه حمله کرد ادهمش
که در جمله خون شد خوی از ادرمش.
و رجوع به آدرم و ادرام و ادرامکش و ادرمکش شود.
(1) - شاید: آترمه.


ادرم.


[اَ رَ] (اِخ) نام جائی است.


ادرم.


[اَ رَ] (ع اِ) از اعلام مردان است.


ادرمجاج.


[اِ رِ] (ع مص) در چیزی پنهان درآمدن و استوار شدن در آن. || بدون دستوری درآمدن.


ادرمکش.


[اَ رَ کَ] (اِ) ادرام است که درفش تکلتودوزی باشد. (برهان قاطع). آلتی که نمدزین بدان دوزند مانند درفش.


ادرملک.


[ ] (اِخ) (جلال پادشاه) دو تن این اسم داشتند: نخست پسر سناخریب شهریار آشور. (کتاب اشعیا 37:38، دوم پادشاهان 19:37، دوم تواریخ 32:21). بعد از آنکه بقصد جنگ با حزقیا سفر کرد و شکست یافت به نینوا موافق توریة پسرانش ادرملک و شراصر از ترس آنکه مبادا ایشان را به نسراق بت قربانی کند پدر خود را بقتل رسانیدند و خود بکوههای ارمنستان گریختند. دوم یکی از جملهء خدایانی که ساکنان سفر وایم پرستش مینمودند و اینان بعد از چندی در سامره بجای اسرائیلیانی که به آن طرف رود فرات برده شدند سکونت ورزیدند و فرزندان خود را محض احترام این خدای دروغ و دیگری که عنملک نام داشت از آتش گذرانیدند (کتاب دوم پادشاهان 17:31) و بعضی را گمان چنانست که ادرملک هیکل آفتاب و عنملک هیکل ماه بوده است. (قاموس کتاب مقدس).


ادرمه.


[اَ رَ مَ / مِ] (اِ) نمدزین و تکلتو را گویند. (برهان). آدرم. ادرم.


ادرمه.


[] (اِخ) شهرکیست خرّم [ از جزیره ]با مردم بسیار. (حدود العالم).


ادرمیت.


[اَ رَ] (اِخ) ادرمید. قصبهء قضائی از لواء قره سی از ولایت خداوندگار در اناطولی، در هیجده ساعته راه از مرکز لواء مذکور و آن فرضه ایست قرب ساحل شرقی از خلیج ادرمیت به 110 هزارگزی شمال ازمیر، واقع بین 35 درجه و 32 دقیقهء عرض شمالی و 24 درجه و 27 دقیقه و 45 ثانیهء طول شرقی. دارای موقعی نیک و تجارت پشم و زیتون و مازو است و قضای آن مرکب از عده ای نواحی است و سکنهء آن با نواحی در حدود 50000 تن است. (ضمیمهء معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


ادرمیدی زاده.


[اَ رَ زا دَ] (اِخ) نجم الدین افندی، پسر سعدالله افندی، مدرس. از مردم ادرمید. یکی از ملاهای بزرگ. او پس از آنکه مقدمات علوم را آموخت و در مدتی کم مراتب علمیهء وقت را پیمود بقضاوت طرابلس غرب و قونیه و سیواس و بعض ولایات دیگر منصوب شد و هم در مدینهء منوّره و مصر ملاّئی میکرد و در 1268 ه . ق. در مدینهء منوره وفات کرد و برادر او سعدالدین افندی که پدرزن سامی بیک نویسندهء قاموس الاعلام ترکی است بعضی اوقاف در اسلامبول دارد. (قاموس الاعلام ترکی).


ادرن.


[اَ رَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دَرَن. شوخگن تر.


ادرنج.


[اَ رَ] (معرب، اِ) (کلمهء فارسی بقول لیث) ادرنگ. اشکز (عربی) و آن چیزی است چون چرم برنگ سفید که زین بدان استوار کنند. (ازهری از تاج العروس). دوال سیرم. (ربنجنی در معنی اشکز). الأُشْکُزُّ کطُرْطُبّ؛ شی ء کالادیم الابیض یُؤَکَّدُ به السّروج، معرب ادرنج بالفارسیة. (اقرب الموارد).


ادرنفاق.


[اِ رِ] (ع مص) پیش درآمدن. || شتاب کردن در رفتار. (منتهی الارب). بشتاب و سرعت رفتن. (آنندراج). نیک رفتن. (منتهی الارب). بگذشتن. (زوزنی). و یقال اِدْرَنْفِقْ مُرْمَعِلّاً؛ ای امض راشداً. (منتهی الارب).


ادرنقاع.


[اِ رِ] (ع مص) بشتاب گریختن از سختی. (منتهی الارب).


ادرنکة.


[اُ رُ کَ] (اِخ) یکی از قرای صعید مصر، بالای اُسیوط که فقط زراعت کتان دارد. (معجم البلدان).


ادرنگ.


[اَ رَ] (اِ) رنج و محنت. (اوبهی) (برهان). || هلاکت. دمار. (برهان) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). آدرنگ. آذرنگ. درنگ. (جهانگیری). || ادرنج.


ادرنوی.


[اَ دِ نَ] (ص نسبی) منسوب به اَدِرنه.


ادرنوی.


[اَ دِ نَ] (اِخ) (مولانا...) معروف بمجدی. او راست: شمعیة. وفات وی بسال 999ه . ق. بود. (کشف الظنون).


ادرنه.


[اَ دِ نَ] (اِخ)(1) ولایتی از ولایات عثمانیه (ترکیهء جدید) در روم ایلی از بخش ترکیهء اروپا. در شمال آن امینه طاغ و خواجه بلقان و در مشرق آن بحر اسود و در جنوب ولایت آستانه و بحر مرمر یا داردانل و ارخبیل [ آرشی پل = گنگبار ] و در مغرب دسپتوداغ واقع است. مساحت آن 62788 هزارگز و مرکز آن شهر ادرنه است که ولایت بنام آن نامیده شده و آن از اهم ولایات عثمانیه است و عده ای از رودها مانند رود مریج و اردا و طنجه و ارکنه و غیرها در آن جاریست و کوههای پربیشه که همه نوع درخت دارد، در آن فراوانست و دارای آبهای گرم معدنی است و آهن و مرمر و سنگ آسیا از آنجا استخراج کنند و از محصولات ادرنه انیسون و تریاک و زیره و جهره (؟) و بادام و گوز و فندق و شاه بلوط و سیب و آلو و آلبالو و وشنه (گیلاس) و شفتالو و خربزه و اصناف حبوب و غیرها میباشد و نیز در آن کارخانه های حریربافی و پنبه و پشم ریسی است و بدانجا عبا و سجاده و امثال آن بافند و آلات حربیه مانند توپ و تفنگ سازند و دارای مدارس بسیار است. ولایت مزبور به پنج لواء تقسیم میشد شامل: ادرنه، فلبة، اسلمیة، تکفورطاغ و گالی پلی و این نیز به 36 قضاء تقسیم میشد. عدد سکنهء آن در حدود 2537059 مسلم و مسیحی است. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان و لاروس شود. || نیز شهریست مرکز ولایت و لواء و مرکز قضاء و آن دومین شهر از شهرهای عثمانی در ترکیهء اروپا بود پس از اسلامبول و آن بمسافت 130 میلی قسطنطنیه در شمال غربی نزدیک ملتقی سه نهر یربج و طنجه و اردا واقع و سوری کهن آن را محصور داشت و در جانب شمالی آن قلعه ای قدیمی و مربع بود و بدانجا ابنیهء فاخره بسیار است از آنجمله قصر شاهی مشهور به اسکی سرای که از آن سلاطین عثمانی بود از سنهء 768 ه . ق. تا حین فتح قسطنطنیه بسال 807 و سراهای بسیار درین شهر است و بیش از 40 جامع دارد که نه عدد آنها را سلاطین ساخته اند و جمیل ترین آنها جامع سلطان سلیم ثانی و جامع سلطان مراد ثانی است و در آن دو بازار عظیم است که بهترین آن دو سوق علی پاشاست و در آن 52 مهمانسرای بزرگ است و پلی بر نهر طنجه و قنات آبی و عده ای حمام و مسجد جامع و راهها و مدارس و مطابخ دارد که در آن فقراء را طعام دهند و بیمارستانها و مطبعهء ولایت و کارخانه های حریربافی و پشم ریسی و استخراج گلاب دارد و اراضی آن پرحاصل و درختان و گلهاست و جانوران بسیار بدانجا یافت شود و مرکز علوم دینی است زیرا یکی از بلاد پنجگانه است که علوم دینیه در آن رایج است و آن مصر و شام و بروسه و ادرنه و فلبته است و جمعیت آن در حدود 150 هزار تن است. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Andrinople. Edirne.


ادرومیتة.


[اَ تَ] (اِخ) فرضه ایست در بلاد تونس از افریقای شمالی که فینیقیان آنرا بساختند و آن بزرگترین فرضه های ولایت است و بمسافت 130 هزارگزی قرطاجنهء غرب واقع شده. در ضمن جنگهای بونیة و داخلی و بدست واندالها خراب شد سپس به امر یوستنیانوس قیصر ترمیم شد آنگاه که وی بهنگام جنگ افریقا بسال 74 ق. م. بدان محل فرودآمد. و بار دیگر خراب شد و آثار متسعهء آن تا ایام قرطبیین عرب مشهور ماند و سپس محو شد و در موضع آن شهر معروف به حمامة و سوسه بنا شده است. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادرون.


[اِ رَ] (ع اِ) آخیه. اخیه. || علف جای. ج، اَدارین.


ادره.


[اُ رَ / اَ دَ رَ] (ع اِ) دبّگی. دبه خایگی. بادخایگی. ورم بیضه. فتق. غری. بادگندی. (مهذب الاسماء). قیله. نفخة فی خصیته. (مهذب الاسماء). قلیط. باد خصیه. تَناس. علتیست که در خایه پیدا شود بواسطهء نزول باد یا رطوبت در کیسهء خایه. بزرگ شدن کیسهء خایه و ریختن آنچه در بالاست بواسطهء اتساع مریطاء در آن کیسه. بزرگ شدن خایه از حد خود بسبب عروض باد و رطوبت. (از شرح نصاب) (غیاث اللغات). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ادرة، بضم الف و سکون دال مهمله، بادیست که در خایه عارض شود. و مردم آنرا قیل نامند و در زبان پارسی این عارضه را دبّه خوانند و ادرة الماء که به ادرة الدوالی نیز معروفست ریزش رطوبات زیاد در رگهای هر دو خایه باشد، چنانچه در بحرالجواهر گفته. و گاه باشد که بین ادره و قیله فرق نهند. شرح آن در فصل لام از باب قاف بیاید - انتهی. بیماری است که بسبب شکافته شدن پوست تنک زیرپوستی که بر آن موی زهار است روده ها در آوند خایه افتاده باشد و در فارسی دبه گویند و آن نمیشود مگر در جانب چپ یا بیماری فتق است که در یکی از دو خایه رسیده باشد. رجوع به قیله شود.


ادرة الدوالی.


[اُ رَ تُدْ دَ] (ع اِ مرکب)ادرة الماء. رجوع به ادرة شود.


ادرة الماء .


[اُ رَ تُلْ] (ع اِ مرکب) فتقی که از نزول رطوبات در عروق خصیتین پیدا آید. ادرة الدوالی. (بحر الجواهر). قیلة الماء. و آن علتی است که از آن خایه پرآب شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).


ادره پل.


[ ] (اِخ) ادره پول. اتره پول. قصبه ای در 60 هزارگزی شمال شرقی صوفیه به بلغارستان در دامنهء کوهی بهمین نام، صاحب 2000 سکنه و در زمان عثمانیان جزو قضای اورخانیه بود.


ادره کان.


[] (اِخ) (قریهء...) قریه ای بمسافت کمی در شمال مرو است.


ادرهمام.


[اِ رِ] (ع مص) ادرهمام بصر؛ تاریک شدن چشم. || کلانسال شدن و بر جای افتادن از پیری. افتادن از غایت پیری.


ادری.


[اَ را] (ع ن تف) نعت تفضیلی از درایت. داناتر. بدرایت تر. آگاه تر :
فالعقل فن واحد و طریقه
ادری و ارصد والجنون فنون.
-امثال: صاحب البیت (یا اهل البیت) ادری بما فی البیت.


ادریا.


[اَ] (اِخ)(1) یکی از قدیمترین شهرهای ایطالیا در ولایت رویگو(2) از بندقیه واقع در کنار ترعهء بیانکو(3) بمسافت 30 میلی جنوب غربی ونیز، سکنهء آن در حدود 13 هزار تن است. فیضان نهرهای ولایت موجب زیانهای بسیار گردیده چه خاکهائی را با خود حمل می کند و دریا را که سابقاً بدان شهر متصل بوده چهارده میل دورتر برده است. شهر مزبور مرکز اسقف نشین و از جهت تحف و آثار قدیمهء رومی و غیرها مشهور است. این شهر را مهاجرین اتروری بسال 1376 ق. م. بنا کردند و در مائهء هفتم قبل از میلاد اهل فلیه بر آن مستولی شدند و در سنهء 213 ق. م. دولت روم بر آنجا استیلا یافت و بخشی از آنرا خراب کردند و بحر ادریاتیک بدین شهر منسوبست. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Adria.
(2) - Rovigo.
(3) - Bianco.


ادریا.


[] (اِخ) خلیجی است بین ایطالیا و ساحل دلماطیه (دالماسی) (اعمال رسولان 27:27) و اکنون بخلیج فینیقیه معروف است و گمان میرود که در عصر حواریون این اسم بر همهء دریای روم که شامل اقریطش و صقلیه بوده گفته میشد. رجوع به ملیطه شود. (قاموس کتاب مقدس).


ادریاتیک.


[اَ] (اِخ) (خلیج...، دریای...) آدریاتیک. خلیج طویلی است از بحرالروم (مدیترانه)، که ایطالیا، یوگوسلاوی و آلبانی را مشروب سازد و رود پو(1) بدان ریزد.
(1) - Po.


ادریاس.


[ ] (معرب، اِ)(1) ادریس. دریاس. اذریاس. ثافیسا. ثافیستا. صمغ سداب بری. رجوع به ثافسیا شود.
(1) - Thapsia.


ادریان.


[اَ] (اِخ) شهریست در ولایت میشیگان آمریکا. کارخانه های ذوب مس و آهن دارد و مرکبات در آن بعمل می آید. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادریانوس.


[اَ] (اِخ) اذریانوس. قیصر روم. ثم ملک بعده [ ای بعد البیوس طرینوس ]ایلیوس ادریانوس(1) قیصر احدی وعشرین سنة و بنی مدینته. (عیون الانباء ج 1 ص 74). و رجوع به همان جلد ص 75 و 84 شود. وی از خانوادهء انطونیوس(2) است. مولد او روم بسال 76 م. و وفات در بایا(3) بسال 138م. بود. وی در کودکی یتیم شد و پسر عم او تراژان (طرینوس) بتربیت او همت گماشت و بهنگام مرگ امپراطوری خود را بدو واگذاشت. وی که همهء مقامات را بسلسلهء مراتب طی کرده بود بسال 117 امپراطور شد و کوشید تا در امپراطوری خود آرامش مستقر سازد و بر آن شد که حدود شرقی ممالک روم را همان حدودی قرار دهد که اغسطس مقرر داشته بود و سپس در برتانی(4) استحکامات وسیعی ساخت که بنام «حصار ادریانوس» مشهور است و همچنین در آلمان در نواحی دکومات(5) از مایانس(6) تا راتیسبون(7) و در امتداد رود دانوب نیز استحکامات کرد و نیز وی همچون یکتن سیاح و باستانشناس و مدیر در کشورهای خویش سفر کرد و در مسیر خود ابنیهء عالیه بساخت (در آسیا و در اثینا و غیره) و حوالی روم و خود روم را با بنای ویلای آدریانوس(8)، پل الیانوس(9) و آرامگاه خویش(10) مزین ساخت. وی در امور اداری و حقوقی مملکت اصلاحات اساسی کرد و تخفیف خراج داد و از شکنجهء مسیحیان بکاست و پیوسته از علوم حمایت کرد و ادبیات و هنرهای زیبا را از عنفوان شباب ارج مینهاد و همواره بترویج آن همت مصروف میداشت بخصوص در آخرین سالهای عمر خویش که در ویلای تیبور(11)اقامت داشت. بدین وجه ادریانوس مدت بیست ویک سال جهان عصر خویش را از صلح و سعادت برخوردار کرد و فقط یک جنگ در زمان او با یهودیان که عصیان کرده بودند بوقوع پیوست و بسختی آنان را سرکوب کردند (132 - 135م.). و وی مقام امپراطوری را پس از خود به انطونیوس واگذاشت.
بطلمیوس صاحب مجسطی بزمان او بود. (ابن الندیم). سقناس کتابی در صنعت کیمیا بنام کتاب سقناس فی حکمة للملک ادریانوس کرده است. (ابن الندیم).
(1) - Adrien ou Hadrien. (alius
. (فلوگل) Hadrian) (Hadrianus).
(2) - Antonius.
(3) - Baia.
(4) - Bretagne.
(5) - Decumates.
(6) - Mayence.
(7) - Ratisbonne.
(8) - Villa d' Adrien. Saint - Ange).
(9) - Pont alianus (Pont (10) - که سپس قصر سنت آنژ گردید.
(11) - Tibur.


ادریانه.


[اَ نَ] (اِخ) شهری بوده است قدیمی در بیثینا، بر ساحل نهر ریداکس در دامنهء کوه اولمبوس و اکنون اثری از آن نیست. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادریت.


[اِ] (اِخ) نام موضعی است بقول عمرانی. (معجم البلدان). از قراء بهنسی از صعید مصر. (مراصدالاطلاع).


ادریس.


[اِ] (اِخ) خنوخ. اخنوخ(1). پیغامبری پیش از بنی اسرائیل. مؤلف برهان گوید: نام پیغمبریست مشهور. گویند از جهت درس گفتن بسیار بدین نام علم شد و او را مثلث النعمة خوانند و نعمای ثلثهء او پادشاهی و حکمت و نبوت بود و او حیات جاوید یافت و اکنون در بهشت میباشد - انتهی. نام پیغمبری که بحیات در جنت رفتند. (غیاث اللغات). نام پیغمبری معروف که بتن در بهشت است و «رفعناه مکاناً علیاً(2)» در شأن اوست و آن مشتق از دروس است و دروس ناپدید شدن نشان باشد و او را بدان نام بردند بدین که ناپدید شد نشان او از این جهان. (مؤید الفضلاء). نسب او را چنین آورده اند: ادریس بن مادربن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم و نام مادر او قینوس است. قدما او را هرمس و گاه هرمس مثلث نامند. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج1 ص16) آرد: هرمس الاوّل... و عندالعرب ادریس و عندالعبرانیین اخنوخ و هو ابن یاردبن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیهم السلام و مولده بمصر فی مدینة منف(3) منها قال [ الامیر ابوالوفا المبشربن فاتک ] و کانت مدته علی الارض اثنتین و ثمانین سنة و قال غیره ثلاثمائة و خمساً و ستین سنة قال المبشربن فاتک و کان علیه السلام رجلا آدم اللون تام القامة اجلح حسن الوجه کث اللحیة ملیح التخاطیط تام الباع عریض المنکبین ضخم العظام قلیل اللحم برّاق العین اکحل، متأنیاً فی کلامه، کثیرالصمت، ساکن الاعضاء، اذا مشی اکثر نظره الی الارض، کثیرالفکرة به حدة و عبسة یحرک اذا تکلم سبّابته (!) و قال غیره ان اسقلبیوس کان قبل الطوفان الکبیر و هو تلمیذ اغاثوذیمون المصری و کان اغاثوذیمون احد انبیاء الیونانیین والمصریین - انتهی. و نیز ابن ابی اصیبعه در نسبت صابئون (ج 1 ص 215) آرد: نسبتهم الی صاب و هو طاط ابن النبی ادریس علیه السلام. قفطی در تاریخ الحکماء (ص 1) گوید: ادریس، اهل تواریخ و قصص و تفسیر ذکر او آورده اند و من آنچه را که حکماء خاصة روایت کرده اند در اینجا نقل میکنم: حکما در مولد و منشأ او و کسانی که وی از آنان پیش از نبوت اخذ علم کرده اختلاف کرده اند فرقه ای گویند وی بمصر متولد شد و او را هرمس الهرامسة نامیدند و مولد او منف است و گفته اند این نام بیونانی أرمیس است و بهرمس تعریب شده و معنی أرمیس عطارد است و دیگران گفته اند نام او بیونانی طرمیس است و او را عبرانیان خنوخ گویند و معرب آن أخنوخ است و خدای عزوجل در قرآن او را بنام ادریس خوانده است و گفته اند استاد او غوثاذیمون و بقولی أغثاذیمون مصری است و ترجمه ای از این مرد نیاورده اند جز آنکه وی را یکی از انبیای یونانیان و مصریان دانسته اند و نیز او را أورین ثانی خوانده اند و ادریس نزد ایشان أورین ثالث است و معنی غوثاذیمون خوشبخت است و گویند هرمس از مصر خارج شد و در اقطار زمین بگشت و سپس بمصر بازگشت و خدای تعالی بدانجا او را برکشید و این امر پس از هشتاد سال از عمر وی وقوع یافت. فرقه ای گویند ادریس ببابل متولد شد و در آنجا نشأت یافت و وی در آغاز عمر علم شیث بن آدم را فراگرفت و او جدّ جدّ پدر وی است زیرا وی ادریس بن یاردبن مهلائیل بن قینان بن أنوش بن شیث است. شهرستانی گوید اغثاذیمون همان شیث است. و چون ادریس بزاد برآمد خدای تعالی او را نبوت داد پس وی مفسدین بنی آدم را از مخالفت با شرعیت آدم و شیث نهی کرد. اندکی از آنان اطاعت وی کردند و اکثر ایشان مخالفت او ورزیدند پس قصد رحلت کرد و پیروان خویش را نیز به رحلت دعوت کرد دوری از اوطان بر ایشان گران آمد ادریس را گفتند کدام نجد بهتر از بابل است که بدانجا شویم و بابل بسریانی نهر است گوئی مقصود ایشان از این کلمه دجله و فرات بود ادریس گفت چون ما هجرت کنیم خدای ما را روزی رساند پس با اصحاب خارج شد و در ارض سیر کردند تا به اقلیمی رسیدند که بعد بابلیون خوانده شد و به نیل رسیدند وادئی دیدند خالی از سکنه پس ادریس بر کنار نیل بایستاد و خدا را تسبیح گفت و بجماعت خویش گفت: بابلیون. و در تفسیر این کلمه اختلاف کرده اند برخی گفته اند بمعنی نهر کنهر باشد و بعضی گفته اند یعنی نهر کنهر کم، و گفته اند بمعنی نهر مبارک است و گویند یون در سریانی مثل افعل مبالغه در کلام عرب است گوئی که معنی آن نهر اکبر است پس آن اقلیم را جمیع امم بابلیون نامیدند جز عرب که آنرا اقلیم مصر خواندند منصوب بمصربن حام که پس از طوفان بدانجا فرود آمده است. والله اعلم بکل ذلک.
ادریس و کسان او در مصر اقامت گزیدند و خلائق را به امر بمعروف و نهی از منکر و طاعت خدای عز و جل خواندند و ادریس در ایام خود به هفتادودو زبان تکلم میکرد خدای تعالی منطق ایشان را بدو آموخت تا هر قوم را بزبان خویش تعلیم دهد پس ادریس ایشان را بسیاست مدنیه آشنا ساخت و قواعدی برای آنان مقرر داشت پس هر فرقه ای در سرزمین خود شهرها کردند پس عدهء شهرهای زمین در زمان وی به 188 رسید که کوچکترین آنها الرها بود و نیز وی مردم را بعلوم آشنا کرد و او اول کس است که حکمت و علم نجوم را استخراج کرد و خدای عزوجل اسرار فلک و ترکیب آن و نقط اجتماع کواکب را در فلک و عدد سنین و حساب را بدو آموخت و اگر چنین نبود فکر مردم بدین پایه از علوم نمیرسید و همچنین سُننی مناسب برای مردم هر مکان اقامه کرد و زمین را بچهار ربع بخش کرد و هر ربعی را پادشاهی مقرر داشت تا به آبادانی آن پردازد و او را توصیه کرد که اهل هر ربع را بشریعت وی ملزم دارد و اسماء ملوک چهارگانه چنین است: اول ایلاوس و معنی آن رحیم است، دوم زوس، سوم اسقلبیوس و چهارم زوس أمّون و گویند ایلاوس أمّون و گویند بسیلوخس و او امّون ملک است.
ذکر برخی از سنن ادریس: وی مردم را بدین خدا و قول بتوحید و عبادت خالق و تخلیص نفوس از عذاب آخرت بوسیلهء عمل صالح در دنیا دعوت کرد و آنان را بزهد در دنیا و عمل بعدل برانگیخت و بگذاردن نماز بطریقی که مقرر داشته بود و روزه در ایام معروفه از هر ماه امر کرد و ایشان را بجهاد با دشمنان دین تحریض کرد و زکوة اموال را برای معونت به ضعفا تعیین کرد و بطهارت از جنابت و [ گوشت ] خر و سگ تأکید کرد و مشروبات مسکره از هر نوع را تحریم فرموده و در آن تشدید بسیار کرد و برای ایشان اعیاد بسیار در اوقات معروفه و قربانی ها مقرر داشت از آنجمله بهنگام دخول شمس در رأس بروج و هنگام رؤیت هلال و هر وقت که کواکب در بیوت خود و بشرف خویش میرسیدند و با کواکب دیگر مناظره داشتند، سه چیز را بعنوان تقریب مقرر فرمود: بخور و ذبایح و خمر و نیز تقریب هر باکورة (نوباوه) را معین کرده است از این قرار: از ریاحین گل سرخ و از حبوب گندم و از میوه ها انگور. ادریس اهل ملت خویش را بظهور انبیای پس از خود وعده داد و ایشان را بصفات نبی آگاه کرد و گفت پیامبر باید از مذمات و آفات بری باشد و در فضائل ممدوحات کامل بود و از هیچ مسئله ای که دربارهء زمین و آسمان و دواء و شفاء هر الم از او پرسند و خواهند بازنماند و باید در هر چیز که طلبند مستجاب الدعوة باشد و مذهب و دعوت او موجب صلاح عالم بوَد. و چون ادریس بر زمین حاکم شد مردم را بسه گروه تقسیم کرد: کهنه و ملوک و رعیت و مرتبهء کاهن را فوق مرتبهء ملک دانست چه کاهن از خدای دربارهء خود و ملک و رعیت سؤال کند ولی پادشاه از خدای جز دربارهء ملک خویش و رعیت نخواهد و نتواند دربارهء کاهن چیزی بخواهد چه کاهن بخدا از او مقرب تر است پس منزلت ملک از کاهن بدین امر کوچکتر است و رعیت نیز از خدا چیزی جز آنچه که بدو مربوط است نخواهد زیرا منزلت ملک اجلّ از منزلت اوست در نزد خدائی که او را بر رعیت پادشاه کرده پس بدین وجه مرتبهء رعیت نیز از پادشاه بیک پایه و از کاهن به دو پایه فروتر است. پس قواعد ادریس در میان مردم پیوسته رائج بود تا برحمت خدا پیوست.
مؤلف حبیب السیر آرد (ج 1 ص 10): اسم شریف آنجناب خنوخ یا اخنوخ بود بفتح خاء معجمه و ضم النون و بخاء معجمه اخری و قیل اولی حاء مهمله و الثانی معجمه و قیل اخنوخ بزیادة الهمزه قبل الخاء (البخاری و ابن حجر) و ادریس لقب اوست و بقول بعضی از علما ادریس اخنوخ است و هر دو اسم عجمی است و اعتقاد زمره ای آنکه خنوخ سریانی است و ادریس عربی و انما سُمی ادریسا لکثرة دراسته الصحف. در روضة الصفا مسطور است که اوریاء ثالث در کلام حکماء عبارت از ادریس است و او در میان یونانیان به طرسمین و ارمس مشهور است و اعراب آنجناب را هرمس و المثلث بالنعمة خوانند مراد از هرمس عطارد است و مقصود از نعمة در کلمهء مذکوره نبوت و حکمت و حکومت است و مولد ادریس منیف است از دیار مصر و آنجناب در وقت وفات آدم صدساله بود و بعضی سیصدوشصت سال گفته اند و ادریس در اوایل حال نزد غازیمون مصری که ملقب بود به اوریاء ثانی و در سلک احبار یونان انتظام داشت تلمذ مینمود و معنی غازیمون نیکبخت است و ادریس از وفات ابوالبشر بدویست سال مبعوث گشته است و سی صحیفه بر وی نازل شد و آن صحف اشتمال داشت بر اسرار سماویّات و تسخیر روحانیات و علوم عجیبه و فنون غریبه و معرفت طبایع موجودات و غیر ذلک و ادریس صدوپنج سال یا صدوبیست سال بدعوت خلایق پرداخته جمعی کثیر از سرگشتگان بادیهء عصیان بسبب هدایت آنجناب از ظلمات غوایت نجات یافتند و به انوار ایمان و ایقان فایز شده گروهی بنابر قساوت قلب راه بسرچشمهء ایمان نبردند و بر سلوک بادیهء کفر و ضلالت اصرار کردند و دعوت آن پیغمبر بزرگوار بر وحدانیت حضرت پروردگار بود و عمل بعدل امر میفرمود بر نمازی که بشریعت مقرر بود و بروزه داشتن در ایام معلوم در هر ماهی و جهاد و زکوة اموال و غسل از جنابت و حیض و مس موتی و نهی مینمود از خوردن گوشت خوک و شتر و حمار و کلب و از أکل باقلا و اشیاء مضرهء بدماغ مانند مسکرات و مخدرات. و سنت جهاد و سبی ذریات از جملهء سنن سنیهء آن پیغمبر عالیمقدار است و صنعت کتابت بواسطهء قلم و حرفت خیاطت از نتایج طبیعت پاکیزهء اوست و آنجناب اول کسی است که علم نجوم را دانسته بوضع اسامی بروج و کواکب سیار و ثوابت پرداخت و شرف و وبال و نظرات سیاره ها پدید آورد. در تاریخ حکما مذکور است که ادریس خلایق را بهفتادودو نوع لغت دعوت فرمود و صد شهر بنا کرد که کوچکترین آن شهرها رهاست و بناء اهرام مصر منسوب به آنجناب است و ایضاً در تاریخ مذکور مزبورست که حضرت ادریس امت خود را از عدد پیغمبرانی که بعد ازو مبعوث گشتند اعلام نمود و از واقعهء طوفان اخبار فرمود و بروایتی در وقت رفتن به آسمان هشتصدوشصت وپنج ساله بود و بعضی گفته اند سیصدوشصت وپنج و العلم عندالله تعالی.
ذکر ترفع ادریس علیه السلام: در روضة الصفا مسطور است که ادریس علی نبینا و علیه الصلوة والسلام در اداء طاعات و عبادات بمرتبه ای مبالغه میفرمود که اعمال خیر او با عمل تمامی بنی آدم برابری میکرد و عزرائیل ازین معنی وقوف یافته بعد از استجازهء از درگاه احدیت بملازمت ادریس شتافته و چون رابطهء مصاحبت بینهما منعقد گشت جناب نبوی از ملک الموت التماس نمود که روح مرا قبض نمای و عزرائیل این معنی را قبول نموده بار دیگر از او درخواست نمود که مرا بر احوال دوزخ مطلع گردان و عزرائیل این ملتمس را نیز مبذول داشته نوبتی دیگر حضرت ادریس از وی توقع رؤیت بهشت نمود و ملک الموت علیه السلام به أذن ملک اکبر او را بر پر خویش نشانده بجنت برد و چون ادریس لحظه ای بتماشای حور و قصور و اشجار و انهار پرداخت عزرائیل گفت وقت بیرون رفتنست ادریس از این حرکت ابا نموده خود را بیکی از درختان جنت متعلق گردانید و هرچند عزرائیل در باب مراجعت مبالغه کرد بجائی نرسید در حال آن قیل و قال حضرت ذوالجلال والافضال فرشته را بمحاکمهء ایشان فرستاد و آن فرشته از کیفیت حال پرسیده عزرائیل گفت من بنابر التماس این شخص روحش را قبض کرده باز بجسدش درآوردم و بفرمان الهی دوزخ را به وی نمودم و او را ببهشت رسانیدم تا لحظه ای نظاره فرموده بیرون رود اکنون نمیخواهد که بهیچوجه معاودت نماید پس ادریس بزبان الهام بیان گذرانید که بموجب کریمهء «کل نفس ذائقة الموت»(4)شربت مرگ چشیده ام و بحکم «و ان منکم الا واردها»(5) بر دوزخ گذشته ام و بمقتضای آیت «و ما هم منها بمخرجین»(6) که دربارهء بهشتیان واقع است از اینجا بیرون نمیروم آنگاه ندای الهی دررسید که مزاحم ادریس مشوید که حق بجانب اوست و بعضی از علما آیت کریمهء «و رفعناه مکانا علیا»(7) را کنایت از وصول ادریس به این درجهء علیه دانسته اند. در تاریخ گزیده مسطورست که ادریس چنانچه با عزرائیل شرط کرده بود از بهشت بیرون آمده و باز ببهانهء آنکه نعلین خود را فراموش کرده ام بازگشته همانجا قرار یافت و در تاریخ طبری مسطورست که بعد از رفع ادریس پسرش متوشلخ بریاست بنی آدم پرداخت و مدت سیصدوهفت سال عمر یافته چون بجهان جاودانی شتافت ولدش ممک که زمره ای بملایک تعبیر کرده اند و فرقه ای نامش را لامخ گفته اند قایم مقام پدر شد و مدت عمرش هفتصدوهشتاد سال بود. والله اعلم و احکم(8) :
آنجا که سخن خیزد ز آیات الهی
سقراط سزد چاکر و ادریس عیالش.
ناصرخسرو.
اندر سحر دعاء بخیر از پی تو باد
کادریس چرخ را بدعاء سحر شکست.
عمادالدین غزنوی.
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر عمر ابد خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما.
سنائی.
و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 1، 17 - 2 (مکرر)، 3،4 (مکرر)، 5 (مکرر)، 6، 14 - 7، 10 - 348، 18 و مجمل التواریخ والقصص ص 12، 23، 39، 89، 183، 184، 186، 228، 426، 432 و حبط ج 1 ص 10، 57، 111، 404 و حبط ج 2 ص 399 و قاموس الاعلام ترکی و رجوع به هرمس و اخنوخ شود.
(1) - Enoci. (2) - قرآن 19/57.
(3) - Memphis. (4) - قرآن 3/185.
(5) - قرآن 19/71.
(6) - قرآن 15/48.
(7) - قرآن 19/57.
(8) - آوردن شرح فوق برای فهم اشاراتی است که در شعر و جز آن آمده است، چنانکه در ابیات ناصرخسرو و عماد و سنائی و غیرهم.


ادریس.


[اِ] (اِخ) دریس. از شعبات قبیلهء بنی کعب از طوایف خوزستان ایران است. این طایفه در نقاط مختلفه متفرق میباشند جماعتی از آن در حارثه از اراضی جزیرة الخضر و در سطیح و پوزه و جِرف بمحاذات محمره رشلیک کنار بهمشیر و جزیرهء محله مسکن دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 90 و 91).


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابواسمعیل. تابعی است.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابوالعلاء محمد بن عثمان بن عفیف الدین عامری شوشی، از مردم شوش، قلعه ای در شرقی دجلهء موصل. او محدث و امام مدرسهء نظامیهء بغداد بود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ادریس اول. مؤسس سلسلهء ادارسه (172 - 177ه . ق.). رجوع به ادریس علوی شود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن ابی حفصة. رجوع به الموشح چ مصر ص 303 شود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن ابی خولة الانطاکی. ابوالفرج عبدالرحمن جوزی ذکر او در صفة الصفوة در زمرهء «مصطفین من عباد بیت المقدس» آرد و گوید: عمر بن واصل از سهل بن عبدالله روایت کند که مردی از اولیاءالله بمرضی صعب مبتلا شد مردم او را گفتند آیا ترا معالجه کنیم؟ گفت ای قوم بدانید که مرا طبیبی است اگر از او بخواهم هر بیماری را علاج کند ولی من از او مداوای خویش نخواهم. گفتند چرا نخواهی در حالی که بدواء نیازمندی؟ گفت میترسم چون ازین علت نجات یابم راه طغیان پیش گیرم. او را گفتند ما را مجنونی است از طبیب خود بخواه ویرا مداوا کند گفت او را حاضر آورید. پس مردی را نزد او آوردند که در گردن وی زنجیری بزرگ و دستان او با قیدی گران بگردن بسته بود، ایشان را گفت مرا با وی تنها گذارید پس جهال قوم عمداً دست دیوانه را باز کردند و با وی در خانهء او داخل کردند و در را بروی او بستند و ایشان گمان میبردند او را مکروهی خواهد رسید چون ساعتی بگذشت او را آواز دادند و وی جواب گفت و بسوی آنان آمد و همچون عاقلان با ایشان گفتگو کرد و سخت میگریست گفتند قصهء خود بازگو، دیوانه گفت برین مرد داخل شدم و علت مرا شما خود دانید که چیزی درک نمیکردم او مرا نزدیک خود برد و یک دست خود بر سینهء من نهاد و دست دیگر بر سرم گذاشت پس من احساس کردم که شفا در جسم من بنرمی ساریست تا علت من بکلی رفع شد. بدو گفتند ما را بسوی او بر و از او بخواه که دربارهء ما دعا کند پس با ایشان نزد او شد ولی او را در خانه نیافتند و خدای عزوجل ویرا از ایشان مستور داشت پس عقلای آن قوم بندامت و اسف اندر شدند. سهل گوید که این مرد از بیت المقدس بود و او را ادریس بن ابی خولة الانطاکی گفتندی. (صفة الصفوة ج 4 ص 218 و 219).


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن ادریس یا ادریس ثانی. دومین از ادارسه (177 - 213 ه . ق.).


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن بشام شینی. شاعریست از مردم اندلس.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن حسام بدلیسی. از امرای کرد ایران و مورخ است. وی از ترس سیاست شاه اسمعیل صفوی بترکیه گریخت و بسال 917 ه . ق. بحج رفت و برای وبا بمصر داخل نشد و سلطان بایزیدخان ثانی مقدم او را گرامی داشت و بسال 930 درگذشت. او راست: هشت بهشت فارسی در تاریخ آل عثمان و شرحی بر فصوص الحکم محیی الدین عربی و شرحی بر گلشن راز محمود شبستری. و رسالة فی الطاعون و جوازالفرار عنه. و او یکی از جمع آورندگان اربعین حدیث است که بفارسی نیز آنرا ترجمه کرده است و او را در جوار ایوب انصاری کوشکی معروف و چشمه ای بنام خود اوست. و در همسایگی آن مسجدی که زینب خاتون زن او بنا کرده است. رجوع به کشف الظنون و قاموس الاعلام ترکی شود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن سلیمان بن ابی حفصة. رجوع به ابو سلیمان ادریس... شود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن شیخ پاشا. او راست: شرحی بر فرائض السراجیه. وفات او بسال 858 ه . ق. بود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله ترکمانی حنفی. او راست: الحجة والبرهان علی فتیان هذاالزمان، در حرمت سماع.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالحق المرینی. برادرزادهء امیر ابوزکریابن ابی حفص صاحب افریقیه (مملکت تونس) که با او منافسه داشت. (حلل السندسیة ج 2 ص 303).


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن کیدکین ترکمانی حنفی. او راست: لمع فی الحوادث و البدع.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن معقل. برادر عیسی بن معقل مخدوم ابومسلم خراسانی که خالد امیرالعراقین آنان را بکوفه بازداشت از بهر باقی خراج و ایشان از زندان بگریختند و ابومسلم نزد آنان شد. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 316 شود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن یَرد. نام پیغامبری است. رجوع به ادریس شود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) ابن یزید العودی مکنی به ابی عبدالله. تابعی است.


ادریس.


[اِ] (اِخ) افندی. رجوع به محمد افندی ادریس ... شود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) بتلیسی یا بدلیسی. از امرای کرد و مورخین. رجوع به ادریس بن حسام بدلیسی شود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) رَملی. از مردم رمله، شهری بشام است. رجوع به رَمله در تاج العروس شود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) شریف بن علی بن عبداللّه. او راست: کنزالاخبار.


ادریس.


[اِ] (اِخ) العالی. هشتمین از امرای بنی حمّود در مالقه (434 - 438 ه . ق.) و (445 - 446 ه . ق.).


ادریس.


[اِ] (اِخ) علوی بن ادریس بن عبدالله بن حسن بن علی. آنگاه که سلیمان بن حرز شمّاخ ادریس بن عبدالله پدر صاحب ترجمه را بزهر بکشت او در شکم مادر بود و دو ماه پس از مرگ پدر متولد شد. یکی از ممالیک آزادکردهء ادریس بن عبدالله موسوم به راشد بعنوان وصی ادریس صاحب ترجمه، امور ملک را در دست گرفت و آنگاه که این کودک بزاد خلق را به بیعت او داشت و چون کودک بسن تمیز رسید او را بعلم و هنر و اصول اداره و حسن سیاست تعلیم و تربیت کرد و ابراهیم بن الاغلب در 186 ه . ق. راشد را بکشت و تعلیم و تربیت ادریس بن ادریس را به ابوخالد یزیدبن الیاس عبدی احاله کرد و ادریس در سال 188ه . ق. زمام امور ملک در دست گرفت و در مغرب اقصی بقلمرو حکومت خویش توسعه داد و خلقی کثیر از برابره بدست او مسلمانی گرفتند و بر قوت دولت خویش بیفزود و شهر فاس را بنا کرد و مقر حکومت خویش ساخت و بانی جامع شرفا نیز اوست. بزمان او در مغرب اقصی نام خلفای عباسی را از خطبه بیفکندند و ابراهیم بن اغلب بر حسب امر خلیفهء بغداد بمنع ترقی و تعالی دولت ادارسه چه بجنگ و چه به دسائس کمر بسته لکن توفیق نیافت و مردمی بسیار از اندلس و سائر جهات بحکومت عادلانهء ادارسه التجاء جستند و صاحب ترجمه پس از 25 سال حکومت مستقل بسال 213 درگذشت و پسرش محمد جای او گرفت. (قاموس الاعلام ترکی).


ادریس.


[اِ] (اِخ) علوی بن عبدالله بن حسن بن علی. او از احفاد حضرت امام حسن علیه السلام است. و در زمان منصور خلیفهء عباسی با پنج برادر خویش به امر برادر بزرگ خود محمد در حجاز بر خلیفه قیام کرد و پس از منصور بار دیگر علم مخالفت برافراشت و برادر بزرگ ایشان محمد مقتول شد. ادریس بمصر رفت و از آنجا بمغرب شد و در 172ه . ق. در قصبهء «ولیلی» مردم را به بیعت خویش دعوت و تلمسان را تسخیر کرد و سپاهی مکمل ترتیب داد و از برابره، آنان که هنوز قبول اسلام نکرده بودند خلقی کثیر را بدین اسلام آورد و هارون الرشید بیم آن داشت که در مغرب ادریس دولتی علوی تشکیل کند و میدانست که این کار با سوق جیش صورت نپذیرد از اینرو یکی از ممالیک آزادکردهء مهدی را که موسوم بسلیمان بن حرز شمّاخ بود نزد والی افریقیه ابراهیم بن اغلب فرستاد و او بدلالت ابن اغلب به ادریس تقرب جست و در سال 177 ه . ق. همین سلیمان ادریس را بزهر بکشت و حکومت ادریس بیش از پنج سال و نیم نکشید لکن سلسله ای که او مؤسس آنان شد و بنام ادارسه مشهور شدند دویست سال دوام یافت. (قاموس الاعلام ترکی). او شهر تدغه را مقر خویش قرار داد.


ادریس.


[اِ] (اِخ) المأمون. رجوع به ابوالعلاء ادریس المأمون شود.


ادریس.


[اِ] (اِخ) متأید. ششمین از امرای بنی حمّود در مالقه (427 - 431ه . ق.).


ادریس.


[اِ] (اِخ) مرینی بن عثمان بن ابی العلاء منسوب بخاندان بنی مرین برادر ابی ثابت، یکی از امرای جهاد و غزا. عامه را بدو توجهی خاص بود و چند بار برای بدست آوردن تاج و تخت اجداد خویش قیام کرد لکن موفق نشد و دچار مصائب و حوادث گوناگون گردید و آنگاه که بمغرب میخواست شد وی را دستگیر کردند و بزندان افکندند و در تاریخ 770ه . ق. در زندان او را بخبه بکشتند. (قاموس الاعلام ترکی).


ادریس.


[اِ] (اِخ) الموفق. دهمین از امرای بنی حمّود در مالقه (444 - 445 ه . ق.).


ادریس آباد.


[اِ] (اِخ) شازند.


ادریس بک.


[اِ بَ] (اِخ) راغب بن اسماعیل پاشا. راغب ناظر وزارت داخله و رئیس مجلس نظار و یکی از وجهای ملت مصر و افاضل آن مملکت بود. مولد او بقاهره است. چون بزاد برآمد و علائم ذکاء در او پدید شد پدر وی بزرگترین استادان از مصریان و بیگانگان را بتعلیم او گماشت و ادریس بک زبان عربی و ترکی و فرانسوی و انگلیسی بیاموخت و علوم ریاضی و شرعی فراگرفت و حکومت مصر او را بمنصب قضاء شریف برگزید و نخست نائب قاضی بود (بسال 1889 م.) و سپس عنوان قاضی بدو دادند و بسال 1891م. رئیس اعظم محفل بزرگ وطنی مصر و جانشین محمد توفیق پاشا و از یاران ماسونی گردید. و آنگاه بسال 1895 مدیر قیوبیه شد و بدانجا محفل ماسون را بنیاد نهاد و بدرس و مطالعه مولع بود و کتابخانه ای مشتمل بر دو هزار کتاب ترتیب داد. وفات وی بسال 1279ه . ق. بود. او راست: 1 - التحفة الراعبیه فی افعال العربیه، چاپ سنگی مصر (بدون تاریخ) و آن سپس با چاپ سربی بسال 1911 بطبع رسید. 2 - طیب النفس لمعرفة الاوقات الخمس، که آنرا تقدیم عباس پاشا کرده است. (چ مصر سال 1894). 3 - القانون الماسونی للمحفل الاکبر، که در مصر بسال 1893م. بچاپ رسیده است. 4 - الموسیقی الشرقی، که آنرا با محمد کامل الخلعی تألیف کرده است. رجوع به معجم المطبوعات شود.


ادریس خانه.


[اِ نَ / نِ] (اِ مرکب) بهشت. (برهان) (مؤید الفضلاء).


ادریسی.


[اِ] (اِ)(1) گیاهی است از جنس ایدرانژل و اصل آن از چین و ژاپن باشد.
(1) - Hortensia.


ادریسی.


[اِ] (اِخ) رجوع به محمد بن عبدالعزیز ادریسی شود.


ادریسی.


[اِ] (اِخ) ابن الحجاج. رجوع به یاسمینی شود. (معجم المطبوعات).


ادریسی.


[اِ] (اِخ) ابوسعد الحافظ. او راست: تاریخ استراباد. (تاج العروس مادهء خور). و رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 291 شود.


ادریسی.


[اِ] (اِخ)(1) ابوعبدالله محمد بن محمد. یکی از مشاهیر علمای اسلام، از نسل حکام اندلس که به اَدارِسه مشهور بودند. وی بنام شریف ادریسی مشتهر است. مولد او در 493 ه . ق. بسته(2) بود و در قرطبه بتحصیل علوم خاصه جغرافیا و هیأت و نجوم و طب و فلسفه پرداخت و در همهء این فنون کسب اشتهار کرد و اندلس و مغرب و اناطولی و مصر و بعضی اقطار دیگر را سیاحت کرد و نیز قسطنطنیه و فرانسه و انگلستان و بعض جهات دیگر اروپا را بدید و حکمران صقلیه موسوم به رجار (یعنی روژر. ریشارد) دوم او را دعوت کرد و بدانجا شد و کرهء جغرافیائی بزرگ از سیم برای او بساخت و نیز کتابی در عمل جغرافیا بنام نزهة المشتاق فی اختراق الاَفاق تصنیف کرد، و آن کرهء جغرافیائی امروزه در دست نیست ولی از کتاب نزهة المشتاق نسخ متعدده موجود است و اختصاری از آن در 1593 م. در روم طبع و بزبان لاطینی نیز ترجمه شده است و در 1836م. فرانسویان آنرا بزبان خود نقل کرده اند. کتاب او از نباتات هر مملکت نیز بحث کرده است و هیچیک از نسخ موجوده مکمل نیست و بیش و کم در اختصار آن کوشیده اند و چنان مینماید که همهء آن نسخ اختصارهای مختلف این کتابست. شریف ادریسی در 576 ه . ق. در صقلیه وفات کرد. (قاموس الاعلام ترکی).
مؤلف معجم المطبوعات آرد: ابوعبدالله محمد بن محمد بن عبدالله بن ادریس (الشریف الادریسی) الصقلی. از سلالهء علویین متولد بسال 493ه . ق. و متوفی بسال 560 ه . ق. وی همان کس است که برای ریشارد پادشاه صقلیه بسال 1153 م. نخستین کرهء جغرافیائی زمین را که تاریخ بیاد دارد، بساخت. و در آن جمیع نواحی زمین را که بزمان او شناخته بود مشروحاً رسم کرد و نیز برای او در شهر بالرما(3) از اعمال صقلیه کتاب نزهة المشتاق را که بنام جغرافیة الادریسی شهرت دارد تألیف کرد. مولد او بستا بود و جد او پس از خلع از حکومت بدانجا شد و ادریسی در کودکی بقرطبهء اندلس رفت و هم بدانجا علوم وقت فراگرفت و آنگاه بسیاحت آن نواحی و شمال افریقا و آسیای صغیر پرداخت و ریشارد دوم پادشاه صقلیه او را بدیوان خویش خواند و ادریسی بسیاری از کتب جغرافیین قدیم و سیاحان معاصر را جمع کرد و کره ای از سیم بساخت و خطوط شهرها را رسم کرد و در مقالهء جغرافیائی خود که مشتمل بر اقالیم سبعه و هفتاد شهر است شرح آنها بازگفته و حاصل هر شهر و مصنوعات و حکومت و آداب سکنهء آن را بیان کرده است. (تاریخ سوریه تألیف مطران یوسف الدبس). ریشارد در اکرام او مبالغه کرد چندانکه هر گاه ادریسی بر او داخل میشد تا پیش در به استقبال او میشد و سپس ویرا بجانب خویش بر سریر ملک می نشاند. او راست: نزهة المشتاق فی اختراق الاَفاق که آنرا برای ریشارد ثانی صاحب صقلیه کرده است قسمی از آن در صفت مغرب و ارض سودان و مصر و اندلس است این کتاب با مقدمه و ترجمه و فهرست اسماء و شرح کلمات اصطلاحی موجود در آن بزبان فرانسه بهمت استاد دوزی و استاد دخویه بنام «صفة مغرب و سودان(4)» مأخوذ من کتاب نزهة المشتاق فی اختراق الاَفاق در لیدن بسال 1866م. بطبع رسیده است و نیز در روسیه بسال 1592 بنام نزهة المشتاق فی ذکرالامصار و الاقطار والبلدان و الجزر و المدائن والاَفاق بطبع رسیده و آن بخش جغرافی ادریسی است و این قسم را دو دانشمند مارونی بنام جبرائیل صهیونی و حنا الحصرونی بلغت لاطینیه ترجمه کرده اند و ترجمهء مزبور در پاریس بسال 1619 م. بچاپ رسیده است و همچنین قسمی از این کتاب در بانورمی بسال 1790 م. چاپ شده و بضمیمهء آن ترجمهء اسپانیائی بدست دُن کُند در مادرید بسال 1799 بطبع رسیده است و بار دیگر در مادرید بسال 1881 با ترجمهء اسپانیائی بدست ساودرا بچاپ رسید و نیز امیدی جوبار جغرافیای شریف ادریسی را از نسخهء محفوظ در کتابخانهء عمومی پاریس بفرانسه ترجمه کرده و بسال 1877 - 1879 طبع کرده است و قطعه ای از آن مشتمل بر مقدمه و توصیف بلادیست که اکنون ایطالیا را تشکیل میدهد و با ترجمهء طلیانی و شروح و تعالیقی بهمت اماری و شیابارلی در روم بسال 1878 - 1883 بچاپ رسیده است و قسمت دیگر مشتمل بر ذکر بلاد فلسطین و شام است که بسعی استاد یوحنا در بنّ بسال 1885م. چاپ شده و پیش از او نیز بهمت روزن مولر در لیبسک بسال 1828 (؟) طبع شده است. (معجم المطبوعات). و رجوع به ادریسی (الشریف...) شود.
(1) - Edrisi.
(2) - Ceuta (Zeouta).
(3) - Palerme.
(4) - Description de l'Afrique et du
Soudan.


ادریسی.


[اِ] (اِخ) الحسنی، ادریس بن عبدالله الودفیری الادریسی الحسنی. او راست: التوضیح والبیان فی قراءة (یا: مقرأ) نافع المدنی ابن عبدالرحمن و این کتاب به فاس بطبع رسیده است.


ادریسی.


[اِ] (اِخ) الشریف (ال ....). رجوع به ادریسی ابوعبدالله محمد بن محمد و الحلل السندسیة جزء اول ص 16، 37، 40، 61، 157، 159، 160، 161، 170، 354 و 453 شود.


ادریسی.


[اِ] (اِخ) علی بن محمد جرجانی. او راست: تاریخ جرجان.


ادریسیان.


[اِ] (اِخ)(1) ادارسه. سلسله ای از ملوک اسلام که مؤسس آن ادریس از اعقاب محمد است و در مغرب حکومت کرده اند (172 - 375 ه . ق.). رجوع به ادارسه شود.
(1) - Edrisites.


ادریسیون.


[اِ سی یو] (اِخ)(1) رجوع به ادارسه شود.
(1) - Edrisites.


ادریسیه.


[اِ سی یَ] (اِخ) نام ناحیتی بجنوب خوزستان. || نام یکی از قبائل عرب ساکن خوزستان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 90 و 91).


ادریسیه.


[اِ سی یَ] (اِخ) (مذهب...) نزدیک بمذاهب قرمطی و باطنی است که در سوس الاقصی شایع بوده است. (الحلل السندسیة جزء اول ص 273).


ادریک.


[اَ] (اِ) صورتی از اِدرِک. آلوزرد. و اریک لهجهء آذری بمعنی زردآلو از همین کلمه آمده است.


ادریک.


[اُ دُ] (اِخ) از مردم شهر پردنن(1)یکی از روحانیین. وی بعهد سلطان ابوسعیدخان از سلاطین ایلخانی بعنوان تفتیش کلیساهای عیسوی بین سنوات 716 و 718 ه . ق. به ایران آمد و از راه ایران بهند و چین رفت و از او سفرنامه ای باقیست که برای فهم اوضاع آن زمان و ولایات ایران از منابع مهمه است. رجوع به تاریخ مغول ص 348 و 494 شود.
(1) - Friar odoric de Pordenone.


ادریون.


[اَ] (اِ) نام گلی است. (آنندراج). شاید صورتی از آذریون باشد.


ادریه.


[اَ ری یَ / یِ] (از ع، ص نسبی، اِ)(1)(فلسفهء ...) فلسفه ای که پیروان آن مدعی بودند که معرفت تام بذات و صفات الهی دارند.
(1) - Gnosticisme.


ادژورث.


[اِ ژِ وُ] (اِخ)(1) لوول. مهندس انگلیسی، متولد در باث. وی نخستین بار در انگلستان تلگراف الکتریکی را اختراع کرد. (1744 - 1817م.).
(1) - Edgeworth, Lowell.


ادژورث.


[اِ ژِ وُ] (اِخ)(1) ماریا. داستان نویس اخلاقی انگلیسی، متولد به بلاکبورتن(2) بسال 1767 و متوفی در 1849م.
(1) - Edgeworth, Maria.
(2) - Blackbourton.


ادس.


[اِ دِ] (اِخ)(1) نامی است که یونانیان بشهر الرهاء میدادند و امروز آنرا اورفا نامند. شهر قدیم و پرثروت بین النهرین شمالی که پس از فتح بیت المقدس در قلمرو آن درآمد و حاکم نشین امارتی مسیحی که گدفروا دبویون(2) برای برادر خود بودوئن(3) ایجاد کرد، گردید و در سال 1144م. ترکان آنرا منحل کردند. در قدیم ادس پایتخت دولتی بود که خسرون نام داشت و پادشاهان خسرون دست نشاندهء اشکانیان بودند. (ایران باستان ص 2087، 2181، 2420، 2467، 2479، 2484، 2485، 2501، 2524، 2590، 2628، 2629، 2631، 2632، 2633، 2634، 2640، 2690).
(1) - Edesse.
(2) - Godefroy de Bouillon.
(3) - Baudouin.


ادسا.


[اُ دِ] (اِخ)(1) شهر و بندری از اوکرانی(2)، واقع در ساحل بحر اسود، دارای 604000 تن سکنه، مرکز صدور گندم.
(1) - Odessa.
(2) - Ukraine.


ادساف.


[اِ] (ع مص) کشخانی و قلتبانی کردن.


ادساق.


[اِ] (ع مص) پر کردن چیزی را.


ادسام.


[اِ] (ع مص) ادسام قاروره؛ بستن سر شیشه. سربند بستن شیشه را.


ادسای.


[] (اِخ) هشتمین از خانان مغولستان از نسل چنگیز (837 - 843 ه . ق.).


ادسفولد.


[] (اِخ) شهریست در نروژ واقع در 53 هزارگزی شمال شرقی کریستانیا. سکنهء آن 4000 تن و در آنجا کارخانه های ذوب آهن است و سابقاً از معدنی که در آنجاست طلا استخراج میکردند ولی اکنون متروک است. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادسق.


[اَ سَ] (ع ص) فراخ دهن.


ادسم.


[اَ سَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دَسم. چرب تر. || (ص) تیره گون. مؤنث: دَسماء.


ادسی.


[اُ دُ] (اِخ)(1) آتنائیس. ملکهء روم شرقی متولد به اثینه، زوجهء تئودز دوم(2) (در حدود 401 - 460م.).
(1) - Eudocie, Athenais.
(2) - Theodose II.


ادعاء .


[اِدْ دِ] (ع مص) دعوی کردن، حق باشد یا باطل. دعوی کردن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). دعوی کردن بچیزی. (زوزنی). || نسب و نام خویش بر خصم شمردن در کارزار. نام و نسب خویش گفتن پیش حریف در کارزار. خویشتن نسبت کردن در حرب. (تاج المصادر بیهقی). || گردانیدن کسی را که بسوی غیر پدر خود خوانده میشود. (منتهی الارب). ادعاه؛ ای صیره یدعی الی غیر ابیه. (تاج العروس). || آرزو کردن. (غیاث) (آنندراج). آرزو خواستن. تمنی کردن.


ادعاپذیر.


[اِدْ دِ پَ] (نف مرکب)(1)شایستهء دعوی.
(1) - Recevable.


ادعاث.


[اِ] (ع مص) باقی گذاشتن. || اختیار کردن. || دزدی کردن. || دور رفتن در سیر.


ادعاث.


[اَ] (ع اِ) جِ دِعث.


ادعاص.


[اِ] (ع مص) کشتن. || کشتن گرما. (تاج المصادر بیهقی): ادعصه الحر؛ کشت او را گرما.


ادعاص.


[اَ] (ع اِ) جِ دِعص، بمعنی ریگ تودهء گرد و پشتهء ریگ مجتمع و پشتهء خرد از ریگ.


ادعاق.


[اِ] (ع مص) نوعی از دویدن. || پاشنه زدن اسب را تا شتاب رود.


ادعا کار.


[اِدْ دِ] (ص مرکب) پرمدعا.


ادعا کردن.


[اِدْ دِ کَ دَ] (مص مرکب)دعوی کردن. مدعی بودن. مزیتی برای خود قائل بودن. رجوع به ادعاء شود. || مطالبه کردن.


ادعام.


[اِدْ دِ] (ع مص) تکیه کردن بر دِعامه. (تاج المصادر بیهقی). یا عام است. و دعامه ستون خانه و چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند. (آنندراج). تکیه کردن بر ستون. ستون برنهادن. بر چیزی تکیه کردن. (زوزنی).


ادعانامه.


[اِدْ دِ مَ / مِ] (اِ مرکب)(1) نوشته ای از طرف مدعی العموم مبنی بر اتهام کسی.
(1) - Le requisitoire.


ادعب.


[اَ عَ] (ع ص) گول. احمق.


ادعج.


[اَ عَ] (ع ص) سیاه. || رجل ادعج؛ مرد سیاه چشم. سیاه چشم سخت سیاه. (مهذب الاسماء). آنک سیاههء چشمش سخت سیاه بود. (تاج المصادر بیهقی). || سیاه گونه.


ادعد.


[اَ عُ] (ع اِ) جِ دَعْد.


ادعر.


[اَ عَ] (ع ص) زند ادعر؛ آتش زنه که آتش ندهد.


ادعم.


[اَ عَ] (ع ص) اسبی که در سینه یا در سر سینهء آن سپیدی بود.


ادعنکار.


[اِ عِ] (ع مص) ناگاه پیش آمدن. مؤلف تاج العروس گوید: ادعنکر؛ اَهمله الجوهری و قال ابن درید یقال ادعنکر علیهم بالفحش؛ اذا اندرأ بالسوء. قال :
قد ادعنکرت بالفحش و السوء و الاذی
أمیتها ادعنکار سیل علی عمرو.
- ادعنکار بفحش؛ ناگاه ببدی پیش آمدن.
- ادعنکار سیل؛ ناگاه پیش آمدن توجبه.


ادعوه.


[اُ عُوْ وَ] (ع اِ) چیستان. لغز.


ادعی.


[اَ عا] (ع ن تف) خواننده تر.


ادعیاء .


[اَ] (ع ص، اِ) جِ دَعیّ. پسرخواندگان: و ماجعل ادعیاءکم ابناءکم. (قرآن 33/4). || آنانکه در نسب خود متهم باشند. پسرانی که اولادالزّناء باشند. (آنندراج).


ادعیه.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ دُعاء. یای تحتانی کلمه را مشدّد خواندن خطاست. (غیاث) (آنندراج): ادعیهء خیریه.
- ادعیهء مأثوره؛ دعاهائی که هر خلف از سلف خود روایت کند. (تعریفات جرجانی). دعاهائی که از رسول صلی الله علیه و آله و سلم منقولست. (غیاث).
- علم الادعیة والاوراد؛ و هو علم یبحث عن الادعیة المأثورة والاوراد المشهورة بتصحیحهما و ضبطهما و تصحیح روایتهما و بیان خواصهما و عدد تکرارهما و اوقات قرائتهما و شرائطهما و مبادیه مُبینة فی العلوم الشرعیة والغرض منه معرفة تلک الادعیة و الاوراد علی الوجه المذکور لینال باستعمالهما الفوائد الدینیة والدنیویة. کذا فی مفتاح السعادة. و جعله من فروع علم الحدیث بعلة استمداده من کتب الاحادیث. والکتب المؤلفة فیه کثیرة جِدا. (کشف الظنون).


ادعیه.


[اُ عی یَ] (ع اِ) ادعوة. اغلوطة. بَردَکی. (ربنجنی). بَردَکی. (مهذب الاسماء). برد. بردک. (مهذب الاسماء). لغز. احجیه. چیستان. ج، اداعیّ.


ادغار.


[اِدْ دِ] (ع مص) اِتِّغار. اِثغار. دندان شیر ریختن کودک. || دندان برآوردن.


ادغاش.


[اِ] (ع مص) ادغاش در ظلام؛ در تاریکی درآمدن.


ادغاص.


[اِ] (ع مص) پر کردن بخشم کسی را. (منتهی الارب): ادغصه؛ ملاه غیظاً. (تاج العروس). || کشش نمودن. (منتهی الارب). مناجزة. (تاج العروس).


ادغاغ.


[اَ] (اِ) سنگ: بزبان فارسی (؟) سئل عن عبادبن سلیمان الصیمری المعتزلی [ القائل بمناسبة طبیعیة بین اللفظ و مدلوله ] ما مسمی آدغاغ و هو بالفارسیة الحجر فقال اجد فیه یبساً شدیداً و اراه الحجر. رجوع به اذغاغ شود.


ادغال.


[اِ] (ع مص) در جای درخت ناک درآمدن و پنهان شدن در وی. || تباهی آوردن در کاری. تباهی و فساد در کاری آوردن. (مؤید الفضلاء). داخل کردن در کار چیزی را که آنرا تباه کند. || سخن چینی کردن. || خیانت کردن نسبت بکسی. || بناگاه کشتن کسی را.


ادغال.


[اَ] (ع اِ) جِ دَغَل. فسادها. تباهیها. || درختان انبوه درهم پیچیده و بسیاری گیاهها و درهم آمیختگی آنها. || جاهای خوف و هلاک.


ادغام.


[اِ] (ع مص) فراگرفتن: اِدغامِ حرّ یا برد کسی را؛ فراگرفتن سرما یا گرما او را. || لقمه را نخائیده فروبردن از ترس اینکه دیگران در طعام بر وی سبقت گیرند. خوردن چیزی بی جاویدن. (غیاث). || درآوردن لجام را در دهان اسب. لگام در دهن اسب زدن. لگام در دهان اسب کردن. (زوزنی). || سیاه کردن روی کسی را: اَدغَمه الله؛ سیاه کناد خدای روی او را! || در دیگری فروکردن. || درآوردن حرفی را در حرفی. حرفی را بحرفی درآوردن. دربردن حرف در حرف دیگر. حرفی در حرفی آوردن چنانکه هر دو یکی باشد مشدّد. (زوزنی). مدغم کردن. (تاج المصادر بیهقی). مشدّد کردن حرفی با مثل خود. ادخال اول متجانسین در دوّمی. داخل کردن چیزی است در چیز دیگر. مث ادغمت الثیاب فی الوعاء؛ یعنی داخل کردم آن را. و در صناعت عبارت است از ساکن کردن حرف اول و داخل کردن آن در دوم که اولی را مدغم و دومی را مدغمٌفیه گویند. و گفته اند ادغام نگاه داشتن حرفی است در مخرج خود بمقدار نگاه داشتن دو حرف. مثال: مدّ و عَدّ. (تعریفات جرجانی). مقابل فکّ: و تصغیر اسوَد، اُسَیّد بالادغام و اُسَیْوِد بالفکّ. (مجدالدین).
مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ادغام با غین معجمه؛ در لغت داخل کردن چیزی در چیزی باشد. و آن یا مصدر است از باب افعال چنانکه کوفیان بر آن رفته اند. و یا مصدر است از باب افتعال که بتشدید دال تلفظ شود، چنانچه بصریان برآنند و بالجمله بتخفیف دال از عبارات کوفیان و بتشدید دال از عبارات بصریان است، چنانچه در شرح لباب در مبحث علم، بیان کرده است. و در اصطلاح صرفیان و قاریان عبارت از آن است که یک حرف را در موقع تلفظ بجای دو حرف در مخرج آن درنگ کنند، چنانچه از جارالله نقل شده است. و نُقِضَ بمدة، مد بها مقدارالحرفین کالسماء. و نیز مقصود از ادغام تخفیف و رفع ثقل باشد. پس اگر ادغام عبارت باشد از درنگ در مخرج حرف، لعاد الی موضوعه بالنقض. و ازینرو گفته اند که درنگ حرف مشدد در مخرج خود زمانش کوتاهتر از زمان درنگ حرف واحد در مخرج خود باشد. پس بهتر آنست که گفته شود که ادغام عبارتست از درج کردن حرف اول در ثانی. و در آن حال حرف اول را مدغمٌ و حرف ثانی را مدغمٌفیه نامند، چنانچه در شرح مراح الارواح آمده است. و ضد ادغام اظهار میباشد.
ادغام بر دو قسم است: ادغام کبیر و ادغام صغیر. ادغام کبیر آنست که مدغم و مدغمٌفیه هر دو متحرک باشند خواه هر دو مانند یکدیگر یا از دو جنس مختلف یا نزدیک بیکدیگر باشند (از حیث مخرج) و وجه تسمیهء آن بکبیر برای آنست که حرف متحرک اول را ساکن و در حرف متحرک دوم ادغام میکنند بعبارة دیگر دو عمل در این موضوع هست و باین لحاظ آنرا ادغام کبیر نامند. پاره ای دیگر گفته اند چون این نوع ادغام کثیرالوقوع تر از ادغام صغیر است آنرا کبیر نامیده اند زیرا که حرکت از سکون بیشتر است. و بعضی گفته اند چون در این عمل صعوبت هست آنرا کبیر نامند. و اما ادغام صغیر آنست که مدغم ساکن را در حرف ثانی که متحرک است ادغام کنند پس چون در این مورد بیش از یک عمل انجام داده نمیشود آنرا ادغام صغیر نامیده اند، چنانچه در اتقان و شرح شاطبی آمده است - انتهی. و در اصطلاح صرف، ادغام عبارتست از ادخال حرف ساکن در حرف متحرک دیگری که با هم متصل و متجانس باشند و بر سه قسم است: واجب، جایز، ممتنع. ادغام واجب وقتی است که دو حرف متصل متجانس اولی ساکن و دومی متحرک یا هر دو متحرک باشند که در اولی مطلقاً و در صورت دوم بعد از سلب حرکة حرف اول در حرف ثانی ادغام میشود، مانند مَدٌّ که در اصل مَدْدٌ و مَدَّ که در اصل مَدَدَ بود. ادغام ممتنع آنست که دو حرف متصل متجانس اولی متحرک و دومی ساکن باشد، مانند مَدَدْنَ. و ادغام جایز وقتی است که فعل مضاعف مجزوم بشود (خواه با امر حاضر یا غایب یا نهی یا جحد) که در این صورت ادغام و فک آن هر دو جایز است منتهی اگر فعل از باب فَعَلَ یَفْعُلُ باشد چهار وجه جایز است: سه وجه ادغام و یک وجه فک. و اگر از دو باب فَعَلَ یَفْعَلُ یا فَعَلَ یَفْعِلُ باشد فقط دو وجه با ادغام و یک وجه با فکّ جایز است. (در این دو مورد نمیتوانیم که بحرف ثانی ضمه داده و اولی را در آن ادغام کنیم برای اینکه مقتضی موجود نیست).
تعریف و احکام تجویدی: ادغام در اصطلاح علم تجوید عبارتست از ادخال دو حرف متصل متجانس یا قریب المخرج در همدیگر بشرط سکون حرف اولی. اگرچه معمو برای ادغام تجویدی تعریف فوق را می کنند ولی باید دانست که این تعریف هرچند فی حد ذاته مانع هست ولی جامع افراد نمیباشد و بعبارة اخری تعریف اخص است نه اعم. برای اینکه در مبحث دیگر در مورد بیان حکم تنوین و نون ساکن بر حرف هجا مذکور شده است که حکم تنوین و نون ساکن بر حروف هجا چهار است: قلب، ادغام، اظهار، اخفا. ادغام وقتی است که تنوین یا نون ساکن به یکی از حروف یرملون (یا و را و میم و لام و واو و نون) برسد. اگرچه تنوین و نون ساکن با حرف نون که فوقاً جزو حروف ششگانه ذکر شد متجانس و با لام قریب المخرج است لکن با چهارتای دیگر (چنانکه در باب مخارج حروف ذکر میشود) نه تجانس دارد و نه قرابت مخرج، پس معلوم شد که تعریف مذکور در فوق تعریف جامعی نیست. بهرحال از تعریف مزبور معلوم گردید که مدغم و مدغمٌفیه ممکن است دو حرف متجانس باشند، مانند «... کم من فئة قلیلة...» (قرآن 2/249)، و یا دو حرف قریب المخرج، مانند: ادغام دال ساکن به تا و ذال ساکن به ظا: «... اذ ظلَمتم...» (قرآن 43/39)، و تای ساکن به دال و طا، و ثاء ساکن به ذال: «... یَلْهَث ذلک...» (قرآن 7/176)، و باء ساکن در میم: «... یا بُنَیَّ ارْکَب معنا...» (قرآن 11/42)، و ادغام طاء ساکن در تا: «...اَحَطتُ بما لم تُحِطْ به...» (قرآن 27/22) و همچنین مثل «... بَسَطتَ...» (قرآن 5/28) و «... ما فَرَّطتم...» (قرآن 12/80) و «ما فَرَّطتُ ...» (قرآن 39/56) و در این صورت که طای مؤلف بتای منقوط ادغام میشود باید وصف اطباق طاء محفوظ بماند. و همچنین ادغام قاف به کاف در امثال «ألم نَخْلُقکم...» (قرآن 77/20) که در این صورت هم ممکن است که وصف استعلای قاف محفوظ باشد یا نه. و ادغام ذال اخذ یا اتخاذ به تا مانند اخذتُ یا اتّخذتُ. ولی حفص در دو مورد فوق الذکر به اظهار قایل است. و ادغام لام قل، بل، هل در راء، مانند «... قل ربی اعلم بعِدَّتهم...» (قرآن 18/22) و هل رأیت، ولیکن حفص از این قاعده «بل ران» (قرآن 83/14) را استثنا کرده و در این مورد به سکت و اظهار قایل است و ادغام لام «اَل » در چارده حروف شمسیه که عبارتند از: ت، ث، ل، ن، د، ذ، ر، ز، س، ش، ص، ض، ط، ظ. چنانکه قب اشاره شد حکم تنوین و نون ساکن بر حروف هجا چهار است که من جمله ادغام میباشد یعنی اگر تنوین و نون ساکن به یکی از حروف ششگانهء یرملون رسیدند ادغام واجب است منتهی در حروف «یمون» ادغام مع الغُنّه و در حروف «لَرْ» ادغام بلاغنه است لیکن سه قسم استثنا هست: 1 - در چهار کلمه: دنیی، بنیان، قِنوان و صِنوان، چون نون ساکن در وسط کلمه واقع شده است ادغام آن در واو جایز نیست (حتی بعضی این قاعده را عمومیت داده و در کلمهء عنوان و امثال آن هم جاری کرده اند و برخی دیگر فقط منحصر بچهار مورد مذکور کرده اند). 2 - حفص در نون «من راق» (قرآن 75/27) اظهار و سکت را قایل است. 3 - تمام قرّاء سبعه معتقدند که نون «یس والقرآن الحکیم» (قرآن 36 / 1 و 2) با وجود اینکه به واو که از حروف ششگانه (یرملون) است رسیده باید اظهار شود :
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن بسوی سِرّ یزدانی.
سنائی.
|| مدغم شدن. (تاج المصادر بیهقی).


ادغام.


[اِدْ دِ] (ع مص) اِدْغام. مدغم شدن حرفی در حرفی. (زوزنی). درآوردن حرفی را در حرفی یعنی دو حرف را در یکبار بتلفظ درآوردن. (منتهی الارب). دربردن حرفی در حرفی.


ادغر.


[اَ غَ] (اِ) بادگیر. (برهان). بادغر. (جهانگیری). آنجا که بسیار باد باشد. (مؤید الفضلاء). بادگیر بزرگی است در خانه ها برای دخول هوا. (شعوری).


ادغر.


[اِ غَ] (اِخ)(1) ایالتی در مشرق بنوبز در ولایت متحدهء ایلی نوا، مساحت آن 600 میل مربع و در بعض آمارها عدد اهالی آنرا 41450 تن یاد کرده اند. اهم محصولات آن گندم و دوسر و ذرت و جو و گوجه فرنگی و کشتهء زردآلو و روغن و پشم است و از مواشی اسب و گوسفند و گاو و خوک و غیر آنها. و در آن چند کارخانه است و کرسی وی پاریس است. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Edgar.


ادغم.


[اَ غَ] (ع ص) دیزه. دیزج. (قاموس). اسب دیزه. (منتهی الارب). خر دیزه. (مهذب الاسماء). و فی المثل: الذئب ادغم. (منتهی الارب). || سیاه بینی. || چاروائی که سر بینی و بالای بینی از روی او سیاه باشد. اطخم. || آنکه در بینی سخن گوید. || رنگ سیاه. (مهذب الاسماء). سیاه چرده. || سپیدچرده. (از اضداد است). مؤنث: دَغْماء. ج، دُغم. (منتهی الارب). || کبش ادغم؛ آنکه سیاهی کمی دارد خاصه در دو گوش و زیر گلو.


ادغیمام.


[اِ] (ع مص) دیزه گردیدن به رنگ. به رنگ دیزه گردیدن. (منتهی الارب).


ادفا.


[اَ] (ع ص) اَدْفی. گوژپشت. هو ادفا بغیر همز؛ ای فیه انحناء. (تاج العروس).


ادفاء .


[اِ] (ع مص) گرم کردن. گرم ساختن. تبسانیدن. (زوزنی). گرم داشتن. جامهء گرم پوشانیدن کسی را. || پشم و صوف بسیار دادن کسی را. || ادفاء ثوب کسی را؛ گرم کردن جامه او را. || گرد آمدن قوم. || دراز شدن شاخ آهو تا نزدیک سرین وی. || خسته را کشتن. (منتهی الارب). تمام کردن خسته. (تاج المصادر بیهقی).


ادفاء .


[اِدْ دِ] (ع مص) تبسیدن. || جامهء گرم پوشیدن.


ادفاء .


[اَ] (ع اِ) جِ دِف ء.


ادفاء .


[اَ] (اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان).


ادفاف.


[اِ] (ع مص) ادفاف طائر؛ نزدیک زمین پریدن آن، یا بر زمین نشستن او و جنبانیدن هر دو بال خود. || ادفاف امور بر کسی؛ پیاپی رسیدن کارها بدو. || طعام دادن. (تاج المصادر بیهقی).


ادفاق.


[اِ] (ع مص) ادفاق کوز؛ دفق آن. پریشان کردن آنچه در آن بود بیکبار.


ادفان.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ دفین.


ادفان.


[اِدْ دِ] (ع مص) پوشیده و پنهان کردن چیزی را. || گریختن، چنانکه بنده یا گریختن وی پیش از رسیدن بشهری که فروخته شود در آن. || انباشتن چاه و غیره. || انباشته شدن چاه و غیر آن.


ادفأ.


[اَ فَءْ] (ع ص) مرد خیمه نشین. (منتهی الارب).


ادفر.


[اَ فَ] (ع ص) گند. گنده. تیزبوی. تیزگند. || گنده بغل. مؤنث: دَفراء.


ادفر.


[اَ فَ] (اِ) برادرزاده را گویند که افدر هم مینامند و در بعضی فرهنگ ها همشیره را هم گویند. (فرهنگ شعوری). رجوع به افدر شود.


ادفساس.


[اِ فِ] (ع مص) سیاه شدنِ روی کسی بدون بیماری.


ادفع.


[اَ فَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دفع. راننده تر.


ادفق.


[اَ فَ] (ع ص) کج. || مرد خم گرفته از پیری و اندوه. کوژ. || آنک دندانش بیرون نشسته بود از دهن. (تاج المصادر بیهقی). شتر دندان بیرون آمده. || شتری که آرنج وی از هر دو پهلوی او جدا باشد. || سیر ادفق؛ رفتن بشتاب. || هلال برابر و سپید غیرمایل بطرفی. (منتهی الارب). و الادفق من الاهلة؛ المستوی الابیض غیرالمتنکب علی احد طرفیه. (تاج العروس).


ادفنش.


[اَ فُ] (اِخ)(1) دمشقی در نخبة الدهر (چ لیپزیک ص 260) آرد: فملک ملوک الافرنج یسمی اَدفُنش و سکناه برشلونة(2) و فی مملکته ثلاث عشرة ارضاً تشتمل علی المدن و الحصون المنیعة والنواحی العریضة الوسیعة. و ناشر کتاب مراد از ادفنش مذکور را الفونس(3) پادشاه فرانسه دانسته است. (نخبة الدهر ص XY). رجوع به ادفونس و اذفونش شود.
(1) - Alphonse.
(2) - Barcelone.
(3) - Alphonse.


ادفو.


[اُ] (اِخ)(1) اتفو. نام شهری بساحل نیل بجنوب اسنا(2). (ابن بطوطه). نام قریه ای است بصعید مصر اعلی بین اسوان و قوص و نخل بسیار و دارای خرمائی است که از بس شیرینی کس بخوردن آن قادر نیست مگر آنکه مانند شکر در هاون بکوبند و بر عصاید پاشند. و از آنجاست ابوبکر محمد بن علی الادفوی، ادیب مقری مصاحب نحّاس. او راست کتابی در تفسیر قرآن مجید در پنج مجلد بزرگ و کتب ادب دیگر و ترجمهء او در معجم الادباء آمده است. (معجم البلدان). ادفو قصبه ای است کوچک به دومیلی ساحل یسار رود نیل به 106 هزارگزی شمالی اسوان. سکنهء آن 20000 تن است و مرکز قضائی است و آن در قدیم شهری بزرگ بوده است و مصریان قدیم آنرا اطبو می نامیدند و یونانیان اپولونیوپولیس بزرگ می خواندند. ویرانه های شهر قدیم اکنون دیده می شود، و رصیف زیبائی از شهر قدیم هم اکنون بر ساحل نیل برجایست و دو معبد قدیم آن شهر نیز موجود است و این دو معبد به ستونها و هیکل ها و خطوط هیروگلیف (خط وحوش) مزین است و هرچند این آثار یکی از اجلهء اثرهای قدیم مصر است لکن بسیار کهن و قدیمی نیست. بناء این معابد بروزگار بطالسه شده است و دلیل است که تا زمان بطلمیوسها صنایع و مدنیت قدیم مصر هنوز بر قوت خویش بوده است و ابوبکر محمد بن علی ادفوی صاحب تفسیر معروف در پنج مجلد و کتب ادبیهء دیگر از مردم آنجاست. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود. || قریه ای است بمصر از کورة البحیرة. (معجم البلدان). || دهی است نزدیک اسکندریه. (منتهی الارب).
(1) - Edfou. (2) - یا: اشنی. (منتهی الارب).


ادفوس.


[] (اِ) بیونانی عرعر است. (تحفهء حکیم مؤمن).


ادفونس.


[اَ] (اِخ) اَدفونش. اذفونش. ادفنش. الفنس(1). گروهی از پادشاهان اروپا از جمله پادشاه ولایت لیون که در 1086 م. / 479 ه . ق. مرابطین و بنی عباد با وی جنگ کردند. و رجوع به ادفنش و اذفونش شود.
(1) - Alfonso, Alphonse.


ادفوه.


[اُ / اَ] (اِخ) رجوع به ادفو شود.


ادفوی.


[اُ فُ وی ی] (ص نسبی) منسوب به اُدفوه.


ادفوی.


[اُ فُ وی ی] (اِخ) ابوبکر محمد بن علی بن احمد الادفوی الشافعی المقری النحوی. او راست: تفسیر مسمی به استغناء فی علم القرآن. و اقناع فی احکام السماع.


ادفوی.


[اُ فُ وی ی] (اِخ) کمال الدین ابوالفضل جعفربن ثعلب بن علی الادفوی الشافعی. وی به اُدفو از اعمال قوص (مصر) بسال 685 ه . ق. متولد شد و از ابن دقیق و جز او علم فراگرفت و از جماعتی منجمله ابوحیان ادب بیاموخت و از سنهء 718 تا هنگام وفات مصاحب ابوحیان بود و در کتاب البدء السافر در ترجمهء ابی حیان آورده که اباحیان او را بقصیده ای مدح گفته است. او راست: الامتاع فی احکام السماع. الطالع السعید فی تاریخ الصعید و البدء السافر فی تحفة المسافر. و همهء مجموعه های او نیکو است و از موسیقی نیز آگاه بود و نظم و نثر او پسندیده است. صاحب خطط الجدیده گوید که ادفوی بطاعون بسال 749ه . ق. وفات کرد و دیگری گوید بسال 748. کتاب الطالع السعید الجامع لاسماءالفضلاء والرواة با علی الصعید که آنرا به اشارة شیخ خود ابی حیان اندلسی تألیف کرده است در مطبعة الجمالیه بسال 1332 ه . ق. بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات).


ادفه.


[اَ فَ] (اِخ) یکی از قرای اخمیم از صعید مصر است. (مراصدالاطلاع).


ادفی.


[اَ فا] (ع ص) کوز. کوژ (مرد). (منتهی الارب). مرد دوتاپشت. (مهذب الاسماء). || درازبال (پرنده). که بال دراز دارد. || آنکه سرش بسوی گوش گردیده باشد. (زوزنی). آنکه سرش بسوی گوش چسبیده بود. (مهذب الاسماء). || اسب درازگردن. || شاهین که منقار کج دارد. || درخت کلان. (آنندراج). || شاهین و بز با شاخ بزرگ. (آنندراج).


ادفیه.(1)


[اُ فی یَ] (اِخ) کوهی است بنی قشیر را. (معجم البلدان).
(1) - در مراصدالاطلاع چ 1320 بغلط ادقیه ثبت شده است.


ادق.


[اَ دَق ق] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دِقّة. باریکتر. نازکتر. ارق. تُنُک تر. دقیق تر.
-امثال: ادق من الشخب.
ادق من الطحین.
ادق من خیط باطل(1).
|| غامض تر. مشکل تر. (غیاث اللغات).
(1) - نحاط الشیطان.


ادقاع.


[اِ] (ع مص) بخاک وادوسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بخاک چسبانیدن کسی را یعنی سخت خوار و ذلیل گردانیدن.


ادقاق.


[اِ] (ع مص) باریک کردن. (تاج المصادر بیهقی). باریک گردانیدن. (منتهی الارب). || چیز دقیق دادن. اندک دادن. (تاج المصادر بیهقی). || نرم کردن آرد. باریک کردن آرد. (آنندراج). || گوسفند بخشیدن به. || یقال اتیته فماادقنی ولااجلنی؛ ای مااعطانی دقیقاً و لاجلیلا. (منتهی الارب). || نیکو گفتن. || نیکو گرفتن.


ادقال.


[اِ] (ع مص) ادقال نخل؛ بلایه آوردن خرما. (منتهی الارب). با خرماء بد شدن درخت. (تاج المصادر بیهقی). دَقَل آوردن خرمابن. || ادقال شاة؛ لاغر و خرد گردیدن گوسفند.


ادقچه.


[اَ دَ چَ / چِ] (ترکی، اِ) نوعی از آرایش پلنگ خواب امرا و آن چادری باشد سپید برابر پلنگ که هرچهار طرف آن پارچهء رنگین بعرض نیم ذرعه (؟) بطوری دوزند که وقت گستردن آن پایهء پلنگ بدان پوشیده نشود و بر آن پارچه ای رنگین بگلابتون انواع نقش و نگار دوزند. چون آنرا بر پلنگ گسترده بالای آن توشک و چادر کشند، آن پارچهء منقش مذکور از هر چهار طرف در میانه هرچهار پایهء پلنگ متصل فرش زمین آویزان باشد. (غیاث اللغات).


ادقع.


[اَ قَ] (ع اِ) خاک. || (ص) جوع ادقع؛ گرسنگی سخت که درد سر آرد.


ادقم.


[اَ قَ] (ع ص) آن که سه دندان وی شکسته باشد. (منتهی الارب).


ادک.


[اَ دُ] (اِ) شرم زنان و جانوران دیگر باشد. (از برهان قاطع). چوز.


ادک.


[اَ دَک ک] (ع ص) اسب پهن پشت. (مهذب الاسماء). یا عام است. (منتهی الارب). ج، دُکّ. || شتر بی کوهان یا آنکه کوهانش بلند نبود. (منتهی الارب). || لاغرسرون. (تاج المصادر بیهقی).


ادک.


[اَ دَ] (اِ) قسمی جامه :
چو سنجاب و قاقم، سمور و فنک
دله صدره روباه و ابلق ادک.
نظام قاری (دیوان البسه ص 186).
و بعضی را خلعت پوستین... و الطائی و ادک و غیرها در بر کردند. (دیوان البسهء نظام قاری ص 156).


ادکار.


[اِدْ دِ] (ع مص) اِذّکار. اذدکار. یاد آوردن. بیاد آوردن. یاد کردن. || پند گرفتن.


ادکاس.


[اِ] (ع مص) ادکاس ارض؛ ظاهر کردن زمین گیاه را.


ادکان.


[ ] (اِخ) در تاریخ جهانگشای جوینی (چ طهران) آمده است: و در اسفراین و ادکان نیز قتل کردند - انتهی. ظاهراً این کلمه ادرکان باشد که در حدود اسفراین واقع است. و آقای قزوینی گمان دارند که تصحیف رادکان باشد. والله اعلم.


ادکس.


[اُ دُ] (اِخ)(1) نام ملاحی یونانی از اهالی سیزیک(2) بمائهء دوم قبل از میلاد، که در خدمت پادشاهان اسکندریه بود، و بمسافرت دور افریقا پرداخت.
(1) - Eudox.
(2) - Cyzique.


ادکس.


[اُ دُ] (اِخ)(1) عالم هیوی یونانی از اهالی کنید(2) که اختراع شاخص افقی را به وی نسبت کنند. (409 - 356 ق. م.).
(1) - Eudox.
(2) - Cnide.


ادکسی.


[اُ دُ] (اِخ)(1) زوجهء ارکادیوس(2)ملکهء روم شرقی. او زنی فعال و جاه طلب بود. و رقیب مخوف او اسقف ژان کریزستم(3) بود، چه نظر بجمال و جلالی که داشت بکنیسه استخفاف میکرد. اسقف بر فراز منبر ایاصوفی(4) علناً او را توبیخ کرد و اُدکسی کینهء او در دل گرفت تا آنگاه که ویرا از قسطنطنیه نفی کرد. و او بسال 404م. درگذشت.
(1) - Eudoxie.
(2) - Arcadius.
(3) - Jean Chrysostome.
(4) - Sainte - Sophie.


ادکسی.


[اُ دُ] (اِخ)(1) دختر تئودز دوم(2) و ادسی (آتنائیس)(3). وی زوجهء والنتی نین سوم(4) امپراطور روم غربی بود.
(1) - Eudoxie.
(2) - Theodose II.
(3) - Eudocie (Athenais).
(4) - Valentinien III


ادکسی.


[اُ دُ] (اِخ)(1) ماکرامبلی تیسا، یعنی دختران ژان ماکرامبلی تس(2) ملکهء روم شرقی در مائهء یازدهم. وی زوجهء کنستانتین یازدهم، دوکا بود و بهنگام مرگ امپراطور او را عنوان نایب السلطنهء میشل هفتم دادند و وی سوگند یاد کرد که شوی دیگر نکند. ولی بعلت مخاطراتی که برای امپراطوری وی پیش آمد با یکی از بزرگترین سران سپاه، رمن دیوژن، ازدواج کرد و او را در تاج و تخت شریک خویش ساخت و این ازدواج موجب عدم رضایت درباریان گردید و چون امپراطور در جنگ با ترکان در مانتزِکیِرت (1071م.) مغلوب و اسیر شد، سزار ژان دوکا در دربار اغتشاشی برپا کرد و میشل هفتم را تنها بعنوان امپراطور شناختند و رمن را دستگیر و نابینا کردند و بجزیرهء پرُتی نفی کردند و ادکسی را نیز در صومعه ای در بسفر مقید ساختند. در 1078 نی سِفُربُتُنیات بفکر ازدواج با ملکهء مخلوع افتاد و بدو اجازه داد که در بیزانس اقامت کند. ادکسی زنی باهوش و متکبره و جمیله و ادیبه و عالمه بود و کتابی بدو نسبت کنند(3) ولی در حقیقت تألیف آن کتاب در مائهء چهاردهم بوده است. تصویر او بر عاجی متعلق بمائهء یازدهم در دست است.
(1) - Eudoxie Macrembolitissa.
(2) - Jean Macrembolites. iwvia.یا
(3) - Violarium


ادکسی.


[اُ دُ] (اِخ)(1) فئودرونا. ملکهء روسیه، نخستین زوجهء پطر کبیر. متولدهء 1669م. و متوفاة به مسکو در سال 1731م.
(1) - Eudoxie, Feodorovna.


ادکل.


[اَ کَ] (ع ص) حجر ادکل؛ سنگ مایل بسیاهی.


ادکن.


[اَ کَ] (ع ص) تیره گون. (دستوراللغه). دودگون. (زمخشری). خاکستررنگ. (زمخشری). خاک رنگ. (مؤید الفضلاء). مایل بسیاهی. (منتهی الارب). رنگی که بسیاهی مائل باشد. (غیاث اللغات). که بسیاهی زند. نیلگون. (محمودبن عمر ربنجنی). اغبر :
از جور هفت پردهء ازرق به اشک لعل
طوفان بهفت رقعهء ادکن درآورم.
خاقانی.
یکی رقاص را مانی که سربالش بود احمر
یکی دیوانه را مانی که مندیلش بود ادکن.
امیرمعزی.
-خزّ ادکن؛ قره خز. خز نیلگون. (مهذب الاسماء) :
نمی یاری ز نادانی فکندن
گلیم خر بوعدهء خزّ ادکن.
ناصرخسرو.
چون نبود نرم دلت سود ندارد
با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن.
ناصرخسرو.
دشت از تو کشید مفرش وشی
چرخ از تو خزید در خز ادکن.ناصرخسرو.
-مثل خز ادکن؛ بس نرم. بس تیره :
ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خزّ ادکن.
منوچهری.
هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چون مطرد خز ادکن.فرخی.
روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش
دلبر خوشی و نرمی چو خز ادکن.فرخی.
سخن حجت بشنو که همی بافد
نرم و باقیمت و نیکو چو خز ادکن.
ناصرخسرو.


ادگار.


[اِ] (اِخ)(1) یکی از پادشاهان آنگلوساکسن ملقب به صلح پرور(2) متولد بسال 942 م. وی پس از مرگ برادر خود در 959م. بسلطنت رسید و در جنگ با نرمان ها و اسکاتلندیها بر آنان ظفر یافت و قسمتی از ایرلند را تسخیر کرد و پس از 18 سال سلطنت در 975م. بمرد.
(1) - Edgar.
(2) - Le Pacifique.


ادگار.


[اِ] (اِخ)(1) پادشاه انگلوساکسن ملقب به ازلینگ(2) بمعنی بلندآوازه. او حقاً وراثت تخت و تاج داشت لکن در اول هارلد و سپس در 1066 م. گیوم فاتح حق ویرا غصب کردند و او مجبور شد تا از حق وراثت خویش دست کشد و بقیهء عمر را در خدمت گیوم با صداقت تام بگذراند.
(1) - Edgar.
(2) - Atheling.


ادگار.


[اِ] (اِخ)(1) پادشاه اسکاتلند، نبسهء ادگار ازلینگ. وی از 1097 تا 1107م. فرمانروائی داشته است و سپس دنالد غاصب او را از اسکاتلند براند و خواهر او ماتیلده را بپادشاه انگلیس هانری اول تزویج کرد.
(1) - Edgar.


ادگر.


[اَ گَ] (اِ) پیمانه. || مشابهت. || قیاس. این کلمه و معانی آن تماماً مجعول و مصنوع مینماید.


ادگو تیمور.


[اِ تَ] (اِخ) (مرکب از دو کلمهء مغولی ایدِگو، بمعنی هوش مند + تیمور، بمعنی آهن) وی پسر بزرگتر چینتیمور است. رجوع به جامع التواریخ رشیدالدین فضل الله چ بلوشه ج 2 ص 57 (متن) و 28 (ضمیمهء فرانسه) شود.


ادل.


[اَ] (ع مص) افتادن پوست ریش خشک [ خشک ریشه ] و به شدن ریش. || جنبانیدن شیر تا دوغ شود. || گرانبار رفتن بچیزی.


ادل.


[اِ] (ع اِ)(1) دردِ گردن. حِدْل. گردن درد. || هرچه که بدان گرانبار روند. || (ص) شیر خفته و ترش شده.
(1) - Torticolis.


ادل.


[اَ دَل ل] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دلالت. دلیلتر و رهنماتر. (غیاث اللغات). دال تر. راه نماینده تر. رساتر در دلالت.
- امثال: ادلّ من حُنَیْف الحناتم و من دُعَیمیص الرمل.


ادل.


[اِ دِ] (اِخ)(1) نام مردی از مردم هلند که بار اول در سال 1619م. قسمتی از سواحل غربی استرالیا را کشف کرد و در قدیم ناحیت مکشوفهء او را بنام او ادل میخواندند لکن سپس این نام متروک ماند. (قاموس الاعلام).
(1) - Edel.


ادلٍ.


[اَ لِنْ] (ع اِ) اَدْلی. جِ دلو.


ادلاء .


[اِ] (ع مص) بچاه فرو رها کردن دلو. (منتهی الارب). دلو فروگذاشتن یعنی آویختن. (زوزنی). فروگذاشتن دلو. (تاج المصادر بیهقی):
ولیکن اَدْلِ دلوَک فی الدلاء.
|| رشوه دادن، چنانکه به قاضی. || انداختن کار بکسی. || فروهشتن شرم مرد. || کشیدن. || ادلاءِ برحم؛ وسیله و خویشی جستن بقرابت رحم. || ادلاء دابه؛ برآوردن ستور نَره را برای کمیز انداختن و جز آن. || ادلاء در حق کسی؛ زشت گفتن دربارهء او. || اِدلاء بحجت خود؛ دلیل آوردن. حجت آوردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || اِدلاء بمال؛ دادن مال خود به....


ادلاء .


[اَ دِلْ لا] (ع ص، اِ) جِ دلیل. راهنمایان.


ادلائید.


[اَ دِ] (اِخ)(1) شهری بزرگ که پایتخت استرالیای جنوبی است و در کنار شط تُرَنس واقع است و در حدود 40 هزار سکنه دارد.
(1) - Adelaide.


ادلاث.


[اِ] (ع مص) پوشانیدن.


ادلاج.


[اِ] (ع مص) در اول شب رفتن. (زوزنی). به اول شب رفتن. (منتهی الارب). و بعضی در تمام شب گفته اند. بشب رفتن. شبگیر کردن. رفتن در شب. (تاج المصادر بیهقی).


ادلاج.


[اِدْ دِ] (ع مص) رفتن به آخر شب. (تاج المصادر بیهقی). به آخر شب رفتن. (زوزنی) (منتهی الارب).


ادلاس.


[اِ] (ع مص) در آخر گرما برگ آوردن گیاه. || سبز شدن زمین ببقیهء روئیدگی ها. || در بقیهء نبات افتادن. در بقیهء روئیدگی افتادن.


ادلاس.


[اَ] (ع اِ) جِ دَلَس، بمعنی تاریکی و تاریکی در تاریکی و روئیدگی که در آخر گرما برگ آرد و باقیماندهء روئیدگی.


ادلاع.


[اِ] (ع مص) ادلاع لسان؛ زبان از دهن بیرون آوردن. زفان از دهان بیرون کردن. (تاج المصادر بیهقی). زبان از دهن بیرون کردن و افکندن. (زوزنی). بیرون کردن زبان را. || ادلاع لسان؛ بیماری باشد که در آن زبان بحدی بزرگ شود که در دهان نگنجد. || ادلاع بطن؛ آماس کردن و برآمدن آن. پیش آمدن شکم.


ادلاع.


[اِدْ دِ] (ع مص) ادلاع لسان؛ بیرون آمدن زبان.


ادلاف.


[اِ] (ع مص) درشت گفتن کسی را.


ادلاق.


[اِ] (ع مص) برهم سودن دندان از بس سرما. || برآوردن چیزی را، چنانکه شمشیر را از نیام.


ادلال.


[اِ] (ع مص) ناز کردن. (تاج المصادر بیهقی).
- ادلال کردن؛ ناز و کرشمه کردن. (مؤید الفضلاء).
|| حمله بردن. حمله کردن. || استوار شدن بکسی. (تاج المصادر بیهقی). اعتماد کردن بر کسی. (منتهی الارب). || وسیله جستن. || گستاخی و جرأت کردن بر... دلیری کردن بر... || گرفتن قرن و حریف خود را از بالا. || ادلال بازی؛ گرفتن باز صید خود را از بالا. || ادلال ذئب؛ گرگین شدن گرگ و لاغر شدن او. || ادلال بمحبت؛ از حد گذشتن در دوستی.


ادلب.


[اِ ؟] (اِخ) کرسی قضائی است بهمین اسم در لواء حلب. قضاء ادلب مشتمل بر نواحی اریحا و سرمین و معرة مصرین و 104 قریه است که دارای خانه های بسیارند. و قصبهء ادلب در مغرب حلب و بمسافت 12 ساعته راه از آنست و هوائی نیک دارد و در بن کوهی واقع شده است بنام جبل الروایة و جبل الاربعین و آن کوه مرتفعی است مشهور بجودت هواء و پاکی آب. اهم تجارت آن که با حلب و حمص و حماه دارد صابون و زیتون و حصیر است و عدد نفوس آن 14000 تن و زمین آن بسیارگیاه و پردرخت است مخصوصاً بدانجا درخت زیتون بسیار بعمل آید و زراعت آن گندم و دوسر و ذرت و عدس و جُلبان(1) و پنبه و میوه های آن خربزه و قثاء بری(2) و خیار و خیارتره و بادام و انگور و انجیر و پسته و وشنه(3) و غیر آنست و در این قضاء بعض آثار قدیمه و مدفن های شریفه است و عدد سکنهء آن در حدود 50000 است که تقریباً 1000 تن آن مسیحی و یهود و باقی مسلمانان باشند. (ضمیمهء معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Petit - Pois. (2) - عجور. قثاءالحمار. خرخیار. خیارزه. سپند. علقم. سیماهنگ. اردفنانی. بیوه. الاتریوم Elaterium.
قسمی آلبالو
(3) - Griotte.


ادلسبرگ.


[اَ دِ بِ] (اِخ)(1) پستومیا گروت(2). شهری است از ایطالی در 12میلی شمال شرقی تریست، دارای 4000 سکنه و غارهای مشهور و دریاچه ها و معادن زیبق و ذغال سنگ و رخام. و راه آهن از آن گذرد.
(1) - Adelsberg.
(2) - Postumia - Grotte.


ادلص.


[اَ لَ] (ع ص) مرد بسیار لغزنده. || حمار ادلص؛ خر موی نورسته. || شتری که پشم ریخته و بی موی باشد. (آنندراج). مؤنث: دَلْصاء.


ادلصی.


[اَ لَ صی ی] (ع ص) حمار ادلصی؛ حمار ادلص. خر موی نورسته.


ادلعی.


[اَ لَ عی ی] (ع ص) نرهء سطبر و دراز.


ادلغفاف.


[اِ لِ] (ع مص) دزدیده آمدن تا بدزدد چیزی را. (منتهی الارب).


ادلف.


[اَ لَ] (ع ص) همواربینی. (تاج المصادر بیهقی) (ذیل قوامیس دزی).


ادلف گارنیه.


[اَ دُ یِ] (اِخ)(1) نویسنده و مستشرقی فرانسوی. (ایران باستان ص 418).
(1) - Adolphe Garnier.


ادلف وهرموند.


[اَ دُ وَ] (اِخ)(1) یکی از مستشرقین نمساوی که در آکادمی شرقیهء وین تدریس داشت. او راست: قاموس عربی و آلمانی(2) که در گیسن بسال 1882م. در دو جزء مرتب کرده و بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات).
(1) - Dr. Adolf Wahrmund.
(2) - Handworterbuch der neu
arabischen und deutschenprach vonDr. Adolf Wahrmund. Giessen. 1887.


ادلم.


[اَ لَ] (ع ص) سیاه، از مردم و خر و جز آن. پوست سیاه. || مرد دراز و سیاه. (مهذب الاسماء). || مرد دراززنخ. (مهذب الاسماء). درازچانه. || بزرگ لب. مؤنث: دَلْماء. ج، دُلم.


ادلمام.


[اِ لِ] (ع مص) سیاه شدن. (زوزنی). سیاه شدن آدمی و خر.


ادلمساس.


[اِ لِ] (ع مص) ادلمساس لیل؛ سخت تاریک شدن شب.


ادلنظاء .


[اِ لِ] (ع مص) بسرعت رفتن. || فربه شدن.


ادله.


[اَ دِلْ لَ] (ع ص، اِ) جِ دلیل. راهنمایان. || حجت ها.
- ادلهء اربعه؛ کتاب و سنت و اجماع و عقل.


ادله.


[اِ لَ] (ع اِ) اِدل.


ادلهمام.


[اِ لِ] (ع مص) کلان سال شدن. پیر شدن. || ادلهمام ظلام؛ کثیف و بسیار سیاه شدن ظلام. سخت تاریک شدن. (زوزنی). تاریک شدن شب. تاریکی شب.


ادلهنان.


[اِ لِ] (ع مص) پیر شدن. کلانسال گردیدن.


ادلی.


[اَ] (ع اِ) اَدْلٍ. جِ دَلو.


ادلیده.


[اَ دِ دَ] (اِخ) (ضمیمهء معجم البلدان). رجوع به ادلائید شود.


ادلیساس.


[اِ] (ع مص) بگیاه قلیل رسیدن شتران در زمینی.


ادلیلاء .


[اِ] (ع مص) شتاب کردن. شتابی کردن. (منتهی الارب). شتابیدن. شتافتن. || پنهان شدن. (مصادر زوزنی).


ادلیمام.


[اِ] (ع مص) سخت سیاه شدن. (منتهی الارب). سیاه شدن آدمی و خر. (تاج المصادر بیهقی). || ادلیمام لیل؛ تاریک شدن شب.


ادلینک.


[اِ دِ] (اِخ)(1) ژِرار. حکاک مشهور، متولد به آنوِرس (1649 - 1707م.). لوئی چهاردهم او را بفرانسه خواند و احسان و اکرامی بغایت دربارهء او مبذول داشت و بعضویت آکادمی فرانسه نائل شد.
(1) - Edelinck, Gerard.


ادم.


[اَ] (ع اِ) پیشوای قوم و روگاه آنها که شناخته شوند به او. مقتدی . مهتر. اَدمه. اِدام.


ادم.


[اَ] (ع مص) اصلاح کردن میان دو تن. الفت دادن بین دو کس. سازگار کردن. الفت افکندن. (تاج المصادر بیهقی). || آمیختن نان به نان خورش. با خورش خوردن نان. نان با نان خورش خوردن. (تاج المصادر بیهقی). || نان کسی یا جماعتی را نان خورش دادن. || پیشوا و مقتدی و روگاه گردیدن.


ادم.


[اَ دَ] (ع اِ) قبر. گور. || قسمی خرما که آنرا برنی نیز نامند.


ادم.


[اَ دَ] (ع اِ) اسم جمع ادیم. چرم.


ادم.


[اَ دَ] (اِ) لعل. (آنندراج). این معنی جای دیگر دیده نشد.


ادم.


[اَ دَ] (اِخ) ناحیه ای نزدیک هجر از سرزمین بحرین. || موضعی نزدیک ذی قار و هامرز آنجا بقتل رسید. (معجم البلدان). || بقول نصر موضعی است نزدیک عمق و یاقوت گوید گمان میکنم که کوهی است. (معجم البلدان). || ناحیه ای از عمان. شهری بعمان. (دمشقی). از نواحی عمان شمالی مجاور شِملیل و آن ناحیهء دیگریست از عمان نزدیک بحر. (معجم البلدان). || اولین منزل از واسط در راه حجاج و آن چشمه ایست. || از قراء یمن و از اعمال صنعاء است. (معجم البلدان).


ادم.


[اَ دَم م] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دَمّ. مالیده تر.
-امثال: ادمّ من الوبارة.
ادمّ من بعرة.


ادم.


[اِ دُ] (اِخ)(1) ادومه(2). ناحیتی شامل قسمت جنوبی یهودیه و قسمت شمالی عربستان. رجوع به ادوم شود.
(1) - Edom.
(2) - Idumee.


ادم.


[اُ] (ع اِ) نانخورش. خورش. قاتق. صبغ. هرچه اصلاح طعام کند چون سرکه و نمک و امثال آن. اِدام. ج، آدام.


ادم.


[اُ] (ع ص، اِ) جِ آدَم. گندم گونان. || جِ اَدمانة.


ادم.


[اُ دُ] (ع ص، اِ) آهوان سپید: والادم من الظباء؛ البیض تعلوهنّ جدَدٌ فیهن غُبرة. (معجم البلدان). || جِ اَدیم. || جِ اِدام.


ادم.


[اُ دُ] (اِخ) یکی از قراء طائف است. (معجم البلدان).


ادماء .


[اِ] (ع مص) خون آلود کردن. (تاج المصادر بیهقی). خون آلوده گردانیدن. (منتهی الارب). || خون انداختن. خون برآوردن.


ادماء .


[اَ] (ع ص) تأنیث آدم. گندمگون. || آهوی مادهء سفید و شتر مادهء سفید. (آنندراج). ج، اُدمانه، اُدم.


ادماء .


[اُ] (اِخ) موضعی است بین خیبر و دیار طیی و غدیر مُطرق آنجاست. (معجم البلدان).


ادمات.


[اَ دَ] (ع اِ) جِ اَدمَه.


ادماث.


[اَ] (ع اِ) جمع گونه ای از دَمِث. و آن مکان ریگی است نرم. و دماثت بمعنی سهولت خُلق از همین ریشه است. (معجم البلدان). || (اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان).


ادماج.


[اِ] (ع مص) محکم گردانیدن. || محکم خلق کردن. محکم خلق گردانیدن. (زوزنی). || پیچیدن در جامه. درپیچیدن چیزی بجامه. || دربردن. (آنندراج). || در پرده داشتن. (آنندراج). || باریک میان شدن. || نام صنعت شعری که در کلام سوق مدعا متضمن مدعای دیگر باشد(1) چنانکه در این بیت:
آنچه تیرت می کند بر جان خصم
میکند تیغ تو با فرق سران.
(از غیاث اللغات).
به اصطلاح شعرا نام صنعت شعری که در کلام سوق مدعا متضمن مدعای دیگری باشد و لاحق است به استتباع. تفاوت آنکه استتباع نیست الا در مدح و ادماج در غیر مدح هم یافته میشود. مثال:
بسکه سر بردارم و مانم ببالین تا سحر
در شب هجر تو گویا از ازل دارم حذر [ کذا ].
اظهار بیخوابی است در شب هجر بنوعی که مستلزم است قرب مرگ را در الم جدائی. (آنندراج). در لغت یعنی پیچیدن و داخل کردن چیزی در چیزی. و در اصطلاح آنست که کلام بغیر از معنی خودش از مدح و غیره متضمن معنی دیگری باشد و این شامل مدح و غیر مدح میشود و اعم است از استتباع که آن شامل مدح است و بس. (تعریفات جرجانی). به تخفیف الدال کما یستفاد من المطول، حیث قال: الادماج من ادمج الشی ء فی الثوب؛ اذا لفه فیه. و فی جامع الصنایع ذکر انه بتشدیدالدال و لیس هذا ببعید ایضا لان الادماج بتشدیدالدال الدخول فی الشی ء والاستتار فیه کما ذکر فی بعض کتب اللغة. و کلا المعنیین یناسبان المعنی الاصطلاحی لتقاربهما و هو ای المعنی الاصطلاحی الذی هو اصطلاح اهل البدیع ان یضمن کلام سیق لمعنی مدحاً کان او غیره معنی آخر. و هذاالمعنی الآخر یجب ان لایکون مصرحاً به. و لایکون فی الکلام اشعار بانه مسوق لاجله فهو اعم من الاستتباع لشموله المدح و غیره. و اختصاص الاستتباع بالمدح کقول المتنبی، شعر:
اقلب فیه اجفانی کأنی
اعد بها علی الدهر الذنوبا.
فانه ضمن وصف اللیل بالطول الشکایة من الدهر؛ یعنی لکثرة تقلبی لاجفانی فی ذلک اللیل کأنی اعد علی الدهر ذنوبه. ثم المقصود بالمعنی الاخر الجنس اعم من ان یکون واحداً کما مر او اکثر کما فی قول ابن نباته. شعر:
و لابد لی من جهلة فی وصاله
فمن لی بخل اودع الحلم عنده.
فقد ادمج ثلاثة اشیاء الاول وصف نفسه بالحلم والثانی شکایة الزمان بانه لم یجد فیهم صدیقاً، و لذلک استفهم عنه منکراً لوجوده کما یشعر به قوله: فمن لی بخل. الثالث وصف نفسه بانه ان جهل لوصال المحبوب لایستمر علی جهله بل یودع حلمه قبل ذلک عند صدیق امین ثم یسترده بعد ذلک. کما ینبی ء عنه قوله: اودع. هذا ماقالوا. و ایضا فیه ادماج رابع و هو وصف نفسه بانه لایمیل بالجهل بالطبع. و انما یجهل لوصال المحبوب للضرورة لانه لابد منه. و ادماج خامس، و هو ان لایفعله الامرة واحدة کما اشار الیه بقوله جهلة. هذا خلاصة ما فی المطول و شرح الابیات المسمی بعقودالدرر. (کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - Enjambement.


ادماج.


[اِدْ دِ] (ع مص) اِندِماج. درآمدن در چیزی و استوار شدن در آن. (منتهی الارب). دررفتن در چیزی. || مدور گردیدن. || داخل کردن.


ادماع.


[اِ] (ع مص) پر کردن خنور و جز آن. (منتهی الارب). || ریزانیدن اشک. (تاج المصادر بیهقی).


ادماغ.


[اِ] (ع مص) ادماغ به...؛ محتاج کردن به... محتاج گردانیدن کسی را بسوی چیزی. (منتهی الارب).


ادماق.


[اِ] (ع مص) درآوردن چیزی را در چیزی.


ادمال.


[اِ] (ع مص) ادمال جرح؛ به گردانیدن جراحت. پوست بر سر آوردن جراحت.


ادمام.


[اِ] (ع مص) زشت آوردن از سخن و جز آن. || کار بد و زشت کردن. || بچهء زشت روی زادن.


ادمام.


[اُ دَ] (اِخ) نام شهریست بمغرب و یاقوت گوید من در آن شاک باشم. (معجم البلدان).


ادمان.


[اِ] (ع مص) پیوسته کاری کردن. (تاج المصادر بیهقی). پیوسته و همواره کردن چیزی را. دائم کردن کاری را. (غیاث اللغات) :
رفتن تیر شاه بر سم گور
هست از ادمان نه از زیادی زور.
نظامی.
و در کار عشرت و ادمان تلهی، گوئی نصیحت قهستانی را بسمع قبول استماع نموده: تمتع من الدنیا... (جهانگشای جوینی).
- ادمان خمر؛(1) پیوسته خوردن شراب. مداومت شراب. استلاج. دائم الخمر بودن. پیوسته خوردن می را. (منتهی الارب).
(1) - Alcoolisme.


ادمان.


[اَ] (ع اِ) نوعی درخت که در گرما می روید. || آفتی است که به خرمابن عارض شود. (منتهی الارب).


ادمان.


[اَ دَ] (ع اِ) نام درختی است. || پوسیدگی و سیاهی تنهء خرمابن. پوسیدگی و سیاهی که به خرمابن رسد. (منتهی الارب).


ادمان.


[اُ] (ع ص، اِ) جِ آدم. مردم گندم گون. گندم گونان. || آهوی سفید. (مهذب الاسماء).


ادمان.


[اُ] (اِخ) یعقوب گوید: شعبه و شکافیست در جانب راست بدر و تا بدر سه میل مسافت دارد. کثیر گوید:
لمن الدیارُ بأبرق الحنان
فالبُرق فالهضبات من اُدمان.
(معجم البلدان).


ادمانت.


[اُ دُ] (اِخ)(1) نام قومی که در عهد خشایارشا معادن طلا و نقرهء کوه پان ژِه را استخراج میکردند. (ایران باستان ص 749).
(1) - Odomantes.


ادمانة.


[اَ نَ] (ع ص) اَدْماء. تأنیث آدم. گندمگون (زن).


ادمانه.


[اُ نَ] (ع ص، اِ) جِ اَدماء. || آهوی سپید ماده. ماده. (مهذب الاسماء).


ادماوا.


[اَ] (اِخ)(1) شهریست زیبا واقع در داخل بلاد سودان از افریقای وسطی بین 5، 10 درجه عرض شمالی و 12، 17 درجه طول شرقی. طول آن از جنوب غربی بشمال شرقی در حدود 70 میل و کرسی آن یولا است و آن شهریست دارای 12 هزار سکنه و حاکم ادماوا آنجا نشیند. ناحیهء مزبور اسلامی است و تبعهء بسیار از بُت پرستان و امم مختلفه دارد و در قرن گذشته قائد شجاعی از رؤسای فلاته موسوم به اداما آنجا را فتح کرد و از آن پس ناحیهء مذکور بنام او خوانده شد و در سال 1268ه . ق. هجری پسر وی حاکم آنجا بود و عادت اهالی آن بلاد جنگ و غارت است. و اما بلاد واقعه در جهت شمالی نهر بنوی دارای استقلال است و اهالی آن بت پرستند و آن نیز از اجمل بلاد افریقای وسطی است و در آن نهرهای بسیار است و این ناحیه دشتی است که تدریجاً بجهت جنوب ارتفاع گیرد تا ارتفاع آن به 1500 قدم رسد و در خلال آن کوههاست که بزرگترین آنها اتلانتیکا است که ارتفاع آن به 9000 قدم رسد و محیط آن قریب به 40 میل است و در آن قومی بت پرست سکونت دارند و هفت شیخ بر ایشان حکومت کنند زراعت آنان گندم و گوز و پنبه و موز است و چشمه های آب گرم دارد و بدانجا فیل به رنگهای اسود و اشهب و اصفر بسیار یافت شود و غریب ترین حیوانات آنجا جانوریست بنام «ایو» از پستانداران که به عجل بحری شبیه است و در نهرها زندگی کند و هم بیرون آید و علف چرا کند و نوعی گاو در آن نواحی یافت شود که قدّ آن به سه قدم نمیرسد و به رنگ اشهب است و آنرا «موتورو» نامند. آهن این سرزمین از بهترین انواع آهنهاست. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود.
(1) - Admava.


ادمت.


[اُ مَ] (ع اِمص، اِ) رجوع به اُدمَه شود.


ادمس.


[اَ دَ] (اِخ)(1) شهریست از اتازونی (ماساشوست)، واقع در ساحل رود هوزاک، دارای 10000 سکنه و نه شهر دیگر اتازونی نیز همین نام دارند. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود.
(1) - Adams.


ادمص.


[اَ مَ] (ع ص) باریک دنبالهء ابرو. (منتهی الارب). آنکه دنبال ابرویش باریک بود و پیش ستبر. (مهذب الاسماء). مؤنث: دَمْصاء. ج، دُمْص.


ادمع.


[اَ مُ] (ع اِ) جِ دمع.


ادمغه.


[اَ مِ غَ] (ع اِ) جِ دِماغ. (منتهی الارب).


ادمن.


[اَ مَ] (ص) مشک خالص را گویند و به عربی اذفر خوانند. (برهان قاطع). مشک پاک یکدست :
صدری که نسیم خلق او عطر
اقطاع دهد بمشک ادمن.
(این بیت از سیف اسفرنگ است و در دیوان چ زبیده صدیقی بجای ادمن در بیت مزبور کلمهء لادن آمده است. در این صورت شاهد نخواهد بود).


ادمنتن.


[اِ مُ تُ] (اِخ) شهریست به کانادا (آلبِرتا)، دارای 80 هزار تن سکنه.


ادمنتن.


[اِ مُ تُ] (اِخ)(1) شهریست به انگلستان، از کنت نشین میدل سکس، دارای 77000 تن سکنه.
(1) - Edmonton.


ادمند.


[اِ مُ] (اِخ)(1) اول، پادشاه آنگلوساکسن (940 - 946م.). || ادمند دوم، مشهور به کُت دُفِر، پادشاه آنگلوساکسن، متولد بسال 981. (1015 - 1016 م.).
(1) - Edmond.


ادمند.


[اِ مُ] (اِخ)(1) دُلانگله. پسر ادوارد سوم، دوکِ یُرک (1341 - 1402م.).
(1) - Edmond de Langley.


ادمند.


[اِ مُ] (اِخ)(1) سر توماس. سائس انگلیسی، متولد در پلی موث. وی موجب اتحاد هانری چهارم و ملکه الیزابت شد. تولد او در حدود سال 1563 و وفات بسال 1639 م. بوده است.
(1) - Edmondes, Sir Thomas.


ادمند.


[اِ مُ] (اِخ)(1) (سن...) مطران کانتُربِری (1190 - 1240م.). ذکران وی در 16 ماه نوامبر است.
(1) - Edmond (Saint).


ادمند.


[اِ مُ] (اِخ)(1) فرانسوا والانتین آبو. نویسندهء فرانسوی، متولد در دیُز (واقع در مُرت) در 1828 و متوفی بپاریس در 1885م. وی پس از انتشار تحقیقی در باب «یونان معاصر» و رمانی بنام «تُلّا» که موجب مناقشات شدید شد و نیز «مکتوبات جوانی نیک خو بدختر عمهء خویش مادلین»، بتآتر توجه کرد ولی کمتر مطبوع مردمان شد. و شکست او در نمایش گااِتانِه موجب شد که وی دیرزمانی از تآتر دور ماند. او راست: ازدواج های پاریس. پادشاه جبال. ژِرمِن. مادِلُن. مسئلهء رومی. حال آقاگرن. مرد گوش شکسته. صخرهء قدیمه. و آن عنوان یک سلسله تألیفات است که پیاپی انتشار یافت: ترقی، که تحقیقی است در تحولات اجتماعی، تیرانداز، رسوا، ازدواج های ایالت، قصّهء مردی دلیر، که تألیفی است عالمانه و فصیح و مؤثر و شامل مباحث مربوط به وطن پرستی و اخلاق دموکراتیک. آبو، بجز گااتانه، کمدئی بنام «گویری» و چند نمایشنامهء دیگر نوشته است و نیز وی تحقیقات بسیار در امور سیاسی و مالی و انتقادات هنری دارد که در مائهء نوزدهم در روزنامه ای که تأسیس کرده بود منتشر شده است.
(1) - Edmond - Francois - Valentin
About.


ادمندستن.


[اِ مُ تُ] (اِخ)(1) رابرت. نقاشی بشیوهء انگلیسی، متولد و متوفی در کِلسُ (اسکاتلند) (1794 - 1834م.). از وی آثار کمی بجامانده است ولی رنگ آمیزی های وی عاری از ظرافت نیست.
(1) - Edmonstone, Robert.


ادمنستن.


[اِ مُ تُ] (اِخ)(1) ناحیه ایست به اتازونی (کنتوکی)، مساحت آن 5700 هزار گز مربع و دارای 8000 سکنه. کرسی آن برُنسویل و غار مشهور به ماموت در این ناحیه است. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان کلمهء ادمنسون شود.
(1) - Edmonston.


ادموث.


[اُ] (ع اِ) جای کماج نهادن در آتشدان. (منتهی الارب).


ادموس.


[اُ] (ع ص) تاریک: لیل ادموس؛ شب نیک تاریک. (منتهی الارب). شب سخت تاریک.


ادمة.


[اَ مَ] (ع اِمص، اِ) رجوع به ادمه شود.


ادمه.


[اَ دَ مَ] (ع اِ) روگاه قوم و پیشوای آنان. (منتهی الارب). اِدام. اَدْم. || خویشی. || وسیله. (منتهی الارب). || جانب درونی پوست که ملصق بگوشت است یا جانب برونی آن که رُستنگاه موی باشد. (منتهی الارب). اندرونْپوست. درون پوست. (مهذب الاسماء). پوست درونی. پوست زیرین تن. مقابل بشره که پوست زبرین است. اَدَمه(1)طبقهء غائر جلد است. ضخامت آن بر حسب اشخاص و نسبت بنواحی بدن مختلف است. و دارای سطح غائر و سطح ظاهر یا حلیمئی است. در سطح غائر آن نسجهای مخروطی الشکل بسیاریست که قاعدهء آنها محاذی نسج شحمی و نقطهء آنها بجانب سطح آزاد است این خانه خانه ها از نسج شحمی ممتلی و عروق و اعصاب جلد از میان آنها عبور میکنند. در سطح خارجی آن فزونیهای صغار کثیری است که از حیث طول و حجم مختلف و موسوم بحلیمه اند بشکل مخروط و اعصاب و عروق جلدیه بدانها داخل و عروق دمویه و لنفیه در دور آنها شبکه ها مشکل نموده عروق لنفیه در سطحی ترین وجه آنها واقعند و این حلیمه ها از اجزای مکونهء ادمه اند و اینکه آنها را طبقهء علیحده دانسته اند خطا بوده است و از الیافی مستورند که نسج ادمه را ساخته چنان بنظر می آید که جهت عبور آنها از هم دور شده است قاعدهء آنها با اَدَمه مختلط و رأسشان مجاور جسم مخاطی است که آنها را کام پوشانیده و در محاذات آنها ثقبهء واضحی ندارد (ساپی) و داخل غلافهای صغار قرنیه ای بشره میشوند. حلیمه ها بر سه قسمند: حلیمه های بزرگ در مواضعی که حس لمس آنها زیاد است مثل اصابع و راحه و پاشنه واقعند، حلیمه های متوسط در زیر ناخنها و حلیمه های صغار در سایر اجزای بدن مثل بازو و ساعد و سینه و اطراف سافله و غیرها دیده میشوند و آنها را بحلیمه های وعائیه و عصبانیه نیز منقسم نموده اند. حس جلد از حلیمه های عصبانیه است.
بنای ادمه: از الیاف صفحوی و حجروی و دسته های اِلاستیکی و ماده ای عدیم الشکل و عروق شعریه و اعصاب حاصل شده است. الیاف صفحوی و الیاف اِلاستیکیه و عناصر عضلانیه ملسا جزو بسیار غائر آنند عناصر عضلانیه مشابه عضلهء جلدیهء حیواناتند و بواسطهء عمل این الیافست که انقباض جلدی مصادفست با فزونی جرابهای موئی که آن حالت را گوشت مرغ (؟) (قشعریره) نامند. طبقهء سطحی ادمه مخصوصاً حاوی مادهء عدیم الشکلی است که دارای الیاف صفحوی و الاستیکی و تخمهای رشیمی شکلست و این طبقه است که حاوی حلیمه هاست. مذکور شد که حلیمه ها وعائی و عصبانیند. حلیمه های عصبانیه که بسیط یا مرکبند همیشه دارای یک جسیم مسنر و یک یا چندین لولهء عصبانیند که محیط بر جسیم شده و بعقیدهء بعضی به انتهای آزادی و بعقیدهء بعضی دیگر بدرون جسیم منتهی میشوند. حلیمه های وعائیه بر حسب اینکه مرکب یا بسیط باشند دارای یک یا چندین عروهء عرقیند و این عروق در وسط حلیمه ها واقعند. بعض حلیمه های عروقی دارای اعصاب نیز هستند (کلیکر). عروق لنفیه در سطح حلیمه ها شبکه ای مشکل میکنند. (تشریح میرزا علی صص 689 - 691). || پوست ظاهری سر. (منتهی الارب). || باطن زمین. (منتهی الارب). ج، اُدم، اُدُمات. (مهذب الاسماء).
(1) - Derme.


ادمه.


[اَ مَ] (ع اِ) پیشوای قوم و روگاه آنها که شناخته شوند به او. مقتدا. اِدام. اَدم.


ادمه.


[اَ مَ] (ع اِمص، اِ) ادمت. گندم گونی. || گندم گون شدن. (تاج المصادر بیهقی). برنگ ادمه شدن. (منتهی الارب). || خویشی. || وسیله. دست آویز. || آمیزش. نزدیکی جستن. موافقت. پیوستگی بچیزی. (مهذب الاسماء). || رنگی از رنگها که مایل بسیاهی یا سپیدی باشد یا سپیدی خالص یا رنگی از رنگهای آهو مایل بسپیدی و گفته اند اُدمه در شتر سپیدی مو و سیاهی چشم است.


ادمه.


[اِ مَ] (ع اِ) جِ ادیم.


ادمه.


[اَ مَ] (اِخ) شهریست از شهرهای سهل که خدای تعالی آنرا باژگونه گردانید و آنرا ملکی خاص بود که او را ملک ادمه گفتندی و در مروج الذهب «ادما» و در ابن الوردی «أذمی» آمده است. (ضمیمهء معجم البلدان). یکی از شهرهای پنجگانهء «سدیم» بود که بعلت عصیان ساکنینش از جانب خداوند با آتش و گوگرد سوخته شد. (سفر تثنیه 29:23) (قاموس کتاب مقدس).


ادمی.


[اُ دَ ما] (اِخ) نام کوهی است بفارس و در صحاح آمده ادمی بر وزن فعلی بضم فاء و فتح عین و موضعی است. محمودبن عمر گوید ادمی زمینی است سنگزار در بلاد قُشیر. قتّال کلابی گوید:
و أرسل مروانُ الامیرُ رسولهُ
لاَتیهُ اِنی اذاً لمضللُ
و فی ساحة العنقاء أوفی عمایة
أو الاُدمی من رَهبة الموت موئل.
و ابوسعید سکری در قول جریر گفته است:
یا حبذا الخرج بین الدام والادمی
فالرمث من بُرقة الروحان فالغرف.
دام و ادمی از بلاد بنی سعد است و بیت قتّال دال است که آن کوهی است و ابوخراش الهذلی راست:
تری طالب الحاجات یغشون بابهُ
سِراعاً کما تهوی الی أدمی النحلُ.
و او در تفسیر خود آورده است که ادمی کوهی است بطائف و محمد بن ادریس گوید ادمی کوهی است و در آن قریه ای است و در یمامه نزدیک «دام» واقع است و هر دو از سرزمین یمامه باشند. (معجم البلدان).


ادمی.


[اَ دَ می ی] (اِخ) آدمی(1). ابوعلی حسین بن محمد منجم و مهندس. او راست: کتاب الحراقات والخیطان و عمل الساعات. (ابن الندیم).
(1) - در فهرست ابن الندیم چاپ مصر ادمی با همزه آمده است و ظاهراً با الف صحیح است و ما بمتابعت این چاپ در اینجا یاد کرده ایم.


ادمی.


[اَ دَ می ی] (اِخ) آدمی(1). رازی. ابوسعید سهل بن زیاد. از اصحاب ابی محمد حسن بن علی علیه السلام. یکی از فقهاء و محدثین شیعه.
(1) - در فهرست ابن الندیم چاپ مصر ادمی با همزه آمده است و ظاهراً با الف صحیح است و ما بمتابعت این چاپ در اینجا یاد کرده ایم.


ادمیم.


[اَ دُمْ می] (اِخ) (لفظی عبریست جمع أدم یا أدوم و معنی آن قرمزست) عقبه یا راهی است واقع در برابر جلجال در جهت جنوبی وادئی که طریق اریحا و وادی اردن به اورشلیم از آن گذرد. وجه تسمیهء وی آنست که قطاع الطریق در آنجا دم (خون) عابرین میریختند و از آنجهت آنجا حصنی کردند و محافظینی برای نگهبانی ابناء سبیل گماشتند. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادمیماه.


[اِ] (ع مص) اذمیماه. بیهوش شدن. بیهوش گردیدن. (منتهی الارب). || از شدت گرما بجوش زدن نزدیک گشتن.


ادمیه.


[ ] (اِخ) فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیه السلام. (ابن الندیم).(1)
(1) - مطابق نسخهء چاپ مصر.


ادن.


[اَ دَن ن] (ع ص) کوزپشت (مرد). مرد خمیده. (مؤید الفضلاء). مرد خمیده پشت. (آنندراج). آنک پشت وی به دو درآمده بود. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). قوزپشت. سینه و پشت به اندرون رفته. || پشت فرونشسته. || آنکه گردنش بدوش فروشده باشد. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || کوتاه دستها (اسب). اسبی کوتاه دست. (تاج المصادر بیهقی). || بیت ادنّ؛ خانهء پست. مؤنث: دَنّاء.


ادن.


[اِ دِ] (اِخ)(1) (ایتونای(2) رومیان است) شطی است در انگلستان که بخلیج سُلوَی و بحر ایرلند ریزد و از کارلیل تا مصب وی قابل کشتی رانی است. طول مسیر آن تقریباً 100 هزار گز است.
(1) - Eden.
(2) - Ituna.


ادناء .


[اَ] (ع ص، اِ) جِ دَنی ء.


ادناء .


[اِ] (ع مص) نزدیک گردیدن. (منتهی الارب). استدناء. نزدیک شدن. || نزدیک گردانیدن کسی را. (منتهی الارب). نزدیک کردن. (تاج المصادر بیهقی). نزدیک آوردن. || ادناء ناقه؛ نزدیک شدن نتاج ناقه. (منتهی الارب). نزدیک آمدن زه اشتر. (تاج المصادر بیهقی). || بزیست تنگ زندگانی کردن. (منتهی الارب). در تنگدستی بودن. || مرتکب عیب و نقیصه گردیدن. (منتهی الارب).


ادناء .


[اِدْ دِ] (ع مص) دُنوّ. نزدیک آمدن. نزدیک گردیدن.


ادنائی.


[اَ دُ] (اِخ)(1) نامی از نامهای خدای تعالی نزد یهود.
(1) - Adonai.


ادناس.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ دَنس، بمعنی آلوده به ریم و مرد آلوده آبرو و زشت خو. || جِ دَنس، بمعنی ریمناکی و چرک. (غیاث).


ادناف.


[اِ] (ع مص) بیمار شدن به بیماری گران و سخت. بیمار گران شدن. || بیمار کردن به بیماری گران. بیمار گران کردن. (منتهی الارب). || لاغر شدن. نزار شدن. (زوزنی). || لاغر کردن. نزار کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || ادناف شمس؛ نزدیک بغروب شدن و زرد گشتن آفتاب. نزدیک بفرورفتن شدن آفتاب. نزدیک گشتن آفتاب بفروشدن. (تاج المصادر بیهقی). || نزدیک شدن بمرگ از مفارقت محبوب. || ادناف امر؛ نزدیک کردن کار.


ادنان.


[اِ] (ع مص) اقامت کردن. (منتهی الارب).


ادنأ.


[اَ نَءْ] (ع ص) قوزپشت. گوژپشت. (صراح): رجلٌ اَدْنَأ؛ مرد گوژپشت. (منتهی الارب). اَجْنَأ. اَحْدَب. اَهْدَأ. || تَیْسٌ اَدْنَأ؛ سُرودوتاشده. (مهذب الاسماء). مؤنث: دَنْأی.


ادند.


[اِ دِ] (اِ) بنقل شعوری دو معنی دارد: عدد مجهول و لنگه یعنی یک طرف بار یعنی عدل و در لغت نامه های دیگر دیده نشد.


ادنس.


[اَ نَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دنس. نجس تر. ریمناک تر.


ادنف.


[اَ نَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از ادناف.
- امثال: ادنف من المتمنی. رجوع به مجمع الامثال میدانی چ طهران ص 345 و 346 در اصب من المتمنیه شود.


ادنکبن.


[اِ دِ کُ بِ] (اِخ)(1) شهری است بآلمان (باویر - رنان) [ پالاتی نا ]، واقع در کنار شعبهء رَن، دارای 4900 تن سکنه و آبهای معدنی، شراب و کارخانهء اسلحه سازی.
(1) - Edenkoben.


ادنکتون.


[اَ دِ] (اِخ) ناحیهء جنوبی مقاطعهء اُنتاریو از اعمال کناده و موقع آن در جوار جون کوینتی قرب جانب شرقی دریاچهء انتاریو است. مساحت آن در حدود دو هزار میل مربع است و عدد سکنهء آن قریب 21300 و طول آن 122 میل است و در آن نزدیک سی دریاچه است که اطول آنها مسانوغان فان است که طول وی 50 میل است و قرای شمالی آن کم سکنه و اهم مشاغل اهالی فلاحت و چوب بری است. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادنه.


[اَ دَ نَ] (اِخ)(1) نام شهری به ترکیه (عثمانی) در کیلیکیة، دارای هفتادوسه هزار سکنه. نام قدیم بخشی از انطاکیه، که در زمان سلوکیان نام آن و تارس را انطاکیه نامیدند. (ایران باستان ص 2116).
(1) - Adana.


ادنی.


[اَ نا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دُنُوّ. نزدیک تر. اقرب. مقابل اقصی. || نعت تفضیلی از دنی. زبون تر. (مؤید الفضلاء) (وطواط) (غیاث اللغات). پست تر. فرومایه تر. ارذل. خسیس تر. پست رتبه تر. مقابل خیر. || کمتر. (منتهی الارب). کمترین. (مؤید الفضلاء). اقلّ: بأدنی من صداقها؛ ای بأقل مِن مهر مثلها. (منتهی الارب). || فروتر. (منتهی الارب). پائین تر. اسفل، مقابل اعلی: ادنی خیبر؛ ای اسفلها. صعید ادنی؛ مقابل صعید اعلی. (معجم البلدان). || کوچکتر. اصغر، مقابل اکبر. || فرومایه. (منتهی الارب). مرد فرومایه. (صراح). || فرودین. || اول، مقابل آخر: لقیته ادنی دَنی (کحتّی) و ادنی دنیّ (کغنی)؛ ملاقات کردم با او اول هر چیز. (منتهی الارب). لقیته ادنی ظلم؛ اول شب. (مهذب الاسماء). مؤنث: دُنْیا. ج، اَدانی.
-عذاب ادنی؛ عذاب این جهانی.
-علم ادنی؛(1) علم طبیعی. (کشاف اصطلاحات الفنون). طبیعیات.
-فلسفهء ادنی یا اسفل؛ فلسفهء طبیعیة، مقابل ماوراءالطبیعة.(2)
(1) - Physique.
(2) - Metaphysique.


ادنی.


[اِ دُ] (اِخ)(1) نام ملت قدیم تراکیه(2).
(1) - edoniens.
(2) - Thrace.


ادنیاء .


[اَ] (ع ص، اِ) جِ دَنی.


ادنیان.


[اَ نَ] (ع اِ) تثنیه گونه ای از ادنی بمعنی اقرب. (معجم البلدان). || (اِخ) نام وادئی است در بلاد عرب. (معجم البلدان). نام دو وادی است. (مراصد الاطلاع).


ادنیده.


[اِ دُ دِ] (اِخ) اِدُنیس(1). خطه ای در شمال شرقی مقدونیه، که در ازمنهء قدیمه جزء تراکیه بوده است و فیلیپ پدر اسکندر آنجا را تسخیر و بمقدونیه ملحق کرد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - edonis.


ادو.


[اَدْوْ] (ع مص) فریب دادن. فریفتن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء).


ادو.


[اُ دُوو] (ع مص) پخته شدن ثمره. رسیدن میوه.


ادوأ .


[اَ وَءْ] (ع ن تف) رجوع به ادوء شود.


ادوء .


[اَ وَءْ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از داء. بدترین بیماری: قال احنف بن قیس: الا اخبرکم بادوءالداء، الخلق الردیّ و اللسان البذیّ. (ابن خلکان چ فرهادمیرزا ص 250 س دوم از آخر صفحه).


ادواء .


[اِدْ] (ع مص) دردمند گردانیدن. (زوزنی). بیمار کردن. (تاج المصادر بیهقی). بیمار ساختن. (منتهی الارب). دردمند و بیمار کردن. مریض گردانیدن. || بیمار گردیدن. (منتهی الارب). بیمار شدن. || بیمار بودن. (منتهی الارب). || تهمت نهادن. (منتهی الارب). || تهمت نهاده شدن. || خوردن سرشیر.


ادواء .


[اِدْ دِ] (ع مص) گرفتن سرشیر و خوردن آن. (منتهی الارب). پوست سرشیر خوردن. (تاج المصادر بیهقی). پوستکی که بر سر شیر آید بخوردن. (زوزنی). سرشیر گرفتن و خوردن آن.


ادواء .


[اَدْ] (ع اِ) جِ داء. دردها. (دهار). بیماریها.


ادواء .


[اَدْ] (اِخ) موضعی است و نصر گوید بضم همزه و فتح دال موضعی است در دیار تمیم به نجد. (معجم البلدان).


ادوات.


[اَ دَ] (ع اِ) جِ اَداة. آلت ها. آلات حصول چیزی. (غیاث اللغات). اسباب. دست افزارها : چنانکه ظهور آن بی ادوات آتش زدن ممکن نگردد، اثر این تجربت و ممارست هم ظاهر نشود. (کلیله و دمنه چ 1332 ص 299).
- ادوات عمران؛(1) وسایل آبادی و تمدن.
- علم ادوات الخط؛ شرح آن در علم الخط بیاید. (کشف الظنون).
|| شئون. امور : بلعمی... و بوطیب مصعبی... هردو یگانهء روزگار بودند در همهء ادوات فضل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 700). وی را [ مسعود ] دیده اند از بزرگی و شهامت و تفرد وی در همهء ادوات سیاست و ریاست او واقف گشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص570). چنین کوشک نشان ندهند هیچ جای و هیچ پادشاه چنین بنا نفرمود و همه بدانش و هندسهء خویش ساخت و خطهای او کشید [ مسعود ]بدست عالی خویش که در چنین ادوات خصوصاً در هندسه آیتی بود. رضی الله عنه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 508). || (اصطلاح منطق) حروف معانی. رباطات. و رجوع به اداة شود.
(1) - Moyens de civilisation.


ادوار.


[اَدْ] (ع اِ) جِ دَور. گردشها.
- ادوار، یا ادوار سنین؛ دوره ای که احکامیان و منجمین برای هر کوکبی از بدو خلقت تا امروز قائل شده اند و آنرا بفارسی هزارات گویند.
|| گردشهای فلک یعنی زمانها. (از منتخب، بنقل غیاث) : و احوال قرون ماضی در ادوار مستقبل معلوم ایشان شود. (رشیدی). || جِ دار، بمعنی سرای. (منتهی الارب). || علم ادوار؛ علم موسیقی.


ادوارپاشا.


[اِ] (اِخ) الیاس. مفتش نظارت داخلیهء مصر. او راست: 1 - مشاهد اوربا و امریکا، در یک جزو و آن بمطبعة المقتطف بسال 1900 م. بچاپ رسیده است. 2 - مشاهدالممالک، مشتمل بر وصف ممالک اروپا و امریکا و تونس و الجزایر و رومانی و صربستان و بلغار و یونان و سوریه و لبنان است و آن در مطبعة المقطم بسال 1910م. بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات).


ادوارد.


[اِ] (اِخ)(1) (دریاچهء...) دریاچهء کوچکی به افریقا، که دریاچهء آلبرنیانزا بدان پیوندد.
(1) - Edouard (lac).


ادوارد.


[اِ] (اِخ)(1) (جزیرهء پرنس...) رجوع به پرنس ادوارد شود.
(1) - Edouard (l'ile du Prince).


ادوارد.


[اِ] (اِخ)(1) اول یا ادوارد قدیم. پادشاه آنگلوساکسن (901 - 924م.). || ادوارد دوم، یا شهید، پادشاه آنگلوساکسن (975 - 978م.). || ادوارد سوم لوکنفسور، پادشاه آنگلوساکسن در 1042م. (1004 - 1066م.).
(1) - Edouard.


ادوارد.


[اِ] (اِخ) اول، پادشاه انگلستان (1272 - 1307م.). وی گالواها را مغلوب کرد، با اسکاتلندیان جنگ سخت داد و چون به آزادی پارلمانی احترام میگذاشت، بدو لقب ژوستینین بریتانیا داد (1239 - 1307م.). و رجوع به تاریخ مغول ص 204 و 245 و 283 شود. || ادوارد دوم، پادشاه انگلستان (1307 - 1327م.). پسر ادوارد اول و شوهر ایزابل، دختر پادشاه فرانسه فیلیپ لوبِل است. وی پس از منازعات ممتد با اشرافیت بریتانیا کشته شد. (1284 - 1327م.). || ادوارد سوم، پادشاه انگلستان (1327 - 1377م.). پسر ادوارد دوم. وی اسکاتلند را بتصرف خود آورد و با فرانسه بجنگهای صدساله پرداخت و در اِکلوز و کرِسی فاتح شد و کالِه را تصرف کرد و به ژان لوبُن مصالحهء برِتین پی را تحمیل کرد و سازمان شوالیه گری موسوم به ژارِّتیِر را ایجاد کرد. || ادوارد چهارم، پادشاه انگلستان (1432 - 1461 م.). پسر دوک دیورک ریشارد و رئیس حزب رُزبلانش. او بر علیه لانکاستر برخاست. (1442 - 1483م.). || ادوارد پنجم، پسر ادوارد چهارم، پادشاه انگلستان بسال 1483 م. وی فقط چندماه سلطنت کرد، عموی او ریشارد گلسستر او و برادرش ریشارد دیورک را در برج لندن بقتل رسانید. (1470 - 1483م.). || ادوارد ششم، پادشاه انگلستان (1547 - 1553م.). وی به انتشار و توسعهء رِفُرم علاقمند بود (1537 - 1553م.). || ادوارد هفتم، متولد در لندن، پادشاه انگلستان در 1901، پسر ملکه ویکتوریا. در زمان سلطنت وی جنگ ظالمانهء ترانسوال بپایان رسید. (1841 - 1910م.).
|| ادوارد هشتم، متولد در وایت لوج، ریشموند، بسال 1894م. پادشاه انگلستان در 1936، پسر ژرژ پنجم. وی در دسامبر 1936م. سلطنت را ترک گفت.


ادوارد.


[اِ] (اِخ) پسر ژان اول، پادشاه پرتقال در 1432م. وی قانون «کُد» را انتشار داد (1391 - 1438م.).


ادوارد.


[اِ] (اِخ) پسر ادوارد سوم، پرنس دُگال که بمناسبت رنگ سلاح خویش به پرنس نوار (شاهزادهء سیاه) مشهور گردید. وی در جنگ پواتیِه پیروز شد و ژان لُبُن را بزندان افکند (1330 - 1376م.).


ادوارد.


[اِ] (اِخ)(1) لُ لی برال. کنت ساوآ (1323 - 1329م.) وی متحد وفی فرانسه بود.
(1) - Edouard le Liberal.


ادوارد.


[اِ] (اِخ)(1) (کودکان...) پردهء نقاشی عمل پُل دُلارُش. این پرده ادوارد پنجم و دوک دُیُرک را که در اطاقی در برج لندن توقیف شده اند، نشان میدهد هر دو شاهزاده بر تخت خواب نشسته اند و از سیمای ادوارد پنجم، رنج درونی و حزن او آشکار است و بجامهء سیاه ملبس است، دستهای وی بهم ملحق و سر او خم است و بشانهء برادر خود تکیه کرده است و او جامه ای از مخمل سیاه در بر دارد و کتاب ادعیهء خود را بر زانوان برادر ارشد بازگذاشته و او را وادار بخواندن کتاب داشته و ناگهان آواز شوم کلید توجه او را جلب کرده و وی سر را بطرف در که از آنجا شعاعی داخل شده است، برگردانیده است و سگی کوچک نیز بهمان جهت مینگرد، گوشها را بلند دارد و منتظر دخول کسان است. اینان قاتلینی هستند که گلُسِسْتِر برای کشتن شاهزادگان فرستاده است. این پرده اکنون در موزهء لوور است.
(1) - Edouard (les Enfants d').


ادوارد.


[اِ] (اِخ)(1) پلانتاژنه. از خاندان سلاطین پلانتاژنه پسر دوک کلارنس (ژُرژ) و مادر او دختر کنت وارویک مسماة به ایزابل است. او از طرف جد خویش بکنتی وارویک تعیین شد ودر 1485 م. چون بدعوی حق وراثت حکومت برخاست هانری هفتم او را دستگیر و محبوس ساخته و در 1499م. بکشت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Ed. Plantagenet.


ادوارد برون.


[اِدْ بْرَ / بِ رَ] (اِخ)(1)مستشرق معروف انگلیسی. رجوع به براون شود.
(1) - Edward Browne.


ادوارد دلانکاستر.


[اِ دُ] (اِخ)(1) پرنس دُگال، پسر هانری ششم و مارگِریت دانژو. وی کوشش کرد که ادوارد چهارم را از سلطنت خلع کند لکن بدست طرفداران وی کشته شد (1453 - 1471م.).
(1) - Edouard de Lancastre.


ادواردز.


[اِ] (اِخ)(1) طبیعی دان انگلیسی، متولد در وِستهام (1693 - 1773م.). او راست: تاریخ طبیعی پرندگان نامعروف.
(1) - Edwards.


ادوار مرقص.


[اِ ؟] (اِخ) اللاذقی. او راست: الغرر مشتمل بر نثر و نظم که آنرا بسال 1905 م. در اسیوط تدوین کرده است و آن در مصر (بدون تاریخ) بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).


ادوار می یر.


[اِ مَیْ یِ] (اِخ)(1) مستشرق و عالم به تاریخ مشرق قدیم و متخصص در تاریخ مصر. او راست: تاریخ عهد قدیم(2). رجوع به ایران باستان ص 34 و 61 و 631 و 675 و 679 و 1574 شود.
(1) - Edward Meyer. Alterthums.
(2) - Geschichte des


ادوار و الاکوار.


[اَدْ وَلْ اَکْ] (ع اِ مرکب)(علم ال ....) ذکره من فروع علم الهیئة و قال والدور یطلق فی اصطلاحهم علی ثلثمائة و ستین سنة شمسیة و الکور علی مائة و عشرین سنة قمریة و یبحث فی العلم المذکور عن تبدیل الاحوال الجاریة فی کل دور و کور و قال هذا من فروع علم النجوم مع انه لم یذکره فی بابه. (کشف الظنون).


ادوالا.


[اَ دُ] (اِخ)(1) فرضهء بحریه در مقاطعهء گُتِبُرگ و بُهوس سوئد. عدد سکنهء آن 4000 تن و تجارت آن چوب و قطران و غیره است. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Uddevalla.


ادوئن.


[اِ ءَ] (اِخ)(1) مردم گُل که شهر عمدهء آنان بیبراکت (اُتُن) بود. بنابر درخواست ایشان سزار بگل شد ولی بعدها آنان با وِرسَن ژتریکس متحد شدند.
(1) - eduens.


ادوای.


[اَدْ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند به معنی آواز باشد و به عربی صدا گویند(1). (برهان قاطع). و ظاهراً این صورت محرف آوای باشد.
(1) - صدا، عکس صوت است نه آواز یعنی صوت.


ادوجشنس.


[؟ جِ نِ] (اِ) نامی از نامهای فارسی و جزء دوم محرف گشنسب [ گُشن اسب ]، بمعنی دارندهء اسب فحل است.


ادوده.


[اَ دَهْ] ( ) این کلمه در بیت مسعودسعد آمده است :
یکی بودم و داند ایزد همی
که بر من موکل کم از ده نبود
بگوش اندرم جز کس و بس نشد
بلفظ اندرم جز ادوده نبود.
و معنی آن معلوم نشد. و ظاهراً از اتباع است، مثل کس و بس.


ادور.


[اَ وُ] (ع اِ) اَدْؤُر. جِ دار.


ادور.


[اَ وَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دور.


ادور.


[اَ] (اِخ)(1) شطی بفرانسه که از تورمالِه، کانتن کامپان (پیرنهء علیا) سرچشمه میگیرد. طول مجرای آن 294 هزار گز که 112 هزار گز آن قابل کشتی رانی است. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Adour.


ادورایم.


[اَ] (اِخ) شهریست حصین که رحبعام در یهودا بساخت و روبنسوم به ادورایم شد و آن قریه ای بود بزرگ بر زمین مرتفع واقع در جانب غربی حبرون یعنی الخلیل. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادوردسویل.


[اِ وَ وی] (اِخ)(1) شهری به اتازونی (کشور ایلی نوا)، کرسی ایالت مادیسُن، واقع در کنار کاهُیکا کریک، دارای 3600 تن سکنه.
(1) - Edwardsville.


ادوره.


[اَ وِ رَ] (ع اِ) جِ دار.


ادوز.


[اَ] (اِخ) نهری در بلاد الجزائر افریقا که از جبل اطلس بیرون آید و بشمال شرقی جریان یابد و پس از طی 185 هزار گز ببحر متوسط نزدیک بجایه ریزد. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادوس.


[اَ] (از ع، ص) کسی را گویند که بسبب علتی چشم او تاریکی کند و شبکور را نیز گفته اند. (برهان قاطع). کسی را گویند که چشم او تاریکی کند بواسطهء علتی. (جهانگیری). کسی را گویند که چشم او آب سیاه آورده باشد. (شعوری). تباه چشم از علتی که دارد. آنکه چشمش تاریک شود بسبب علتی. و گمان میرود این صورت تصحیف کلمهء ادوش عربی باشد. و رجوع به اَدوَش شود.


ادوسیوس.


[اَ] (اِخ)(1) مردی پارسی باحزم و در جنگ هنرمند و در نطق ماهر. وی ملازم کوروش بزرگ شاهنشاه هخامنشی بود چون اهالی کاریه به دو دسته تقسیم شده با یکدیگر در جنگ بودند تا از هر دو طرف رسولانی نزد کوروش فرستاده کمک او را درخواست کردند. کوروش در این وقت در سارد مشغول تهیهء ماشین های باره کوب بود تا قلعه هائی را که تسلیم نمیشدند، تسخیر کند. در این هنگام وی ادوسیوس را با سپاهی به کاریه فرستاد و کیلیکی ها و اهالی قبرس داوطلبانه خواستند جزو این سپاه گردند از این جهت کوروش هیچگاه ولاتی برای این مردمان معین نکرد و به آنها اجازه داد در تحت ارادهء رؤسائی از خودشان بوده باج دهند و در موقع احتیاج برای خدمت حاضر شوند. آدوسیوس وارد کاریه شد و فرستادگان هر دو طرف به او تکلیف کردند که داخل شهر شود، با این شرط که طرف مقابل را بیازارد. آدوسیوس بهریک از طرفین گفت: «حق با شماست و من هم با شما هستم» ولی باید طرف دیگر از اتحاد ما آگاه نشود. هر دو طرف گروی دادند و کاریها قسم خوردند که برای خیر کوروش و پارسیها قشون او را بشهر راه دهند. آدوسیوس هم از طرف خود سوگند یاد کرد که نیت بدی ندارد و مقصودش خدمت است بکسانی که او را خواهند پذیرفت. پس از آن شبی را برای اجرای نقشهء خود معین کرد و بهر دو طرف اطلاع داد. در یک شب طرفین او را با سپاهش به قلاع خود وارد کردند و او در آنجا محکم نشست. روز دیگر نمایندگان هر دو طرف را خواست و آنها چون یکدیگر را دیدند، در غیظ فرورفتند، چه یقین کردند که آدوسیوس هر دو طرف را فریب داده. آدوسیوس خطاب به آنها کرده چنین گفت: «شهری ها، من بشما وعده کردم داخل شهر شما شوم، بی اینکه نیت بد داشته باشم و خدمت بکسانی کنم که مرا خواهند پذیرفت. اگر میخواستم بیک طرف کمک کنم گمان میکنم که بضرر شما خاتمه می یافت، و شهر خراب میشد، ولی اگر بین شما امنیت و آرامش را برقرار کنم و شما با فراغت خیال مشغول کشت و زرع شوید، آیا در خیر شما نیست؟ از این شب آشتی کرده با هم متحد باشید، زمینهایتان را شخم بزنید و آنچه از خانواده های خودتان اسیر کرده اید، بیکدیگر رد کنید. هرگاه کسی بخواهد برخلاف این ترتیب رفتار کند، کوروش و ما دشمنان او خواهیم بود».
پس از آن دروازه های قلاع باز شده کوچه ها را مردمی که بملاقات یکدیگر میرفتند، پر کردند و زارعین بشخم زدن پرداختند. بعد مردم بگرفتن اعیاد مشغول شدند و آرامش کامل برقرار شد. در این احوال فرستاده ای از کوروش دررسید و از آدوسیوس پرسید که قشون امدادی لازم دارد یا نه. او جواب داد: «سپاه خود را هم لازم ندارم» و واقعاً سپاه را از شهر بیرون برده فقط ساخلوی در آن گذاشت. کاریها از او خواستند که نرود، چون او نمی پذیرفت، به کوروش رجوع کرده خواستار شدند که او را والی کاریه کند. (ایران باستان صص 369 - 370 و 371).
(1) - Adusius.


ادوش.


[اَ وَ] (ع ص) مرد تباه چشم. (منتهی الارب). تباه چشم از علت. (مهذب الاسماء). آنکه چشمش تاریکی کند. مؤنث: دَوشاء. ج، دوش. و رجوع به ادوس شود.


ادوک نیش.


[اَ کَ] (اِ) ماه دوم پائیز نزد پارسیان عهد هخامنشی. (ایران باستان ص 1498).


ادوم.


[اَ وَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دوام. بادوام تر. بدوام تر. پایدارتر. پیوسته تر. دائم تر: و تبین لها بأنها فی احسن الاحوال و اطیب اللذات و ادوم السرور. (رسائل اخوان الصفا).


ادوم.


[اِ] (اِخ) (سرخ رنگ و عدسی رنگ) لقب عیسو پسر نخستین اسحاق است و چون وی بجهت شوربای عدسی که یعقوب برادرش پخته بود حق بکوریت خود را فروخت بدین واسطه و بملاحظهء سرخ رو بودنش وی را عیسو نام کردند. (سفر پیدایش 25:25 و 30). و رجوع به ادومیه و عیسو شود.


ادوم.


[اِ] (اِخ)(1) (لفظی عبرانی بمعنی سرخ) این بلاد را بنام ادوم یعنی عیسوبن اسحاق چنین خواندند (رجوع بمادهء قبل شود) و قب این موضع را جبل سعیر مینامیدند منسوب بسعیر جد حوریین و معنی سعیر دارای زمین دشوار است (بمناسبت اراضی وعر آن). و از توراة مستفاد میشود که این بلاد واقع در طریقی هستند که بنی اسرائیل آنرا طی کرده اند از شبه جزیرهء سینا تا قادش برنیع و از آنجا تا ایلة یعنی جانب شرقی وادی العربة الکبیر و بجنوب تا ایلة که در جانب شمالی خلیج ایله است ممتد شود. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان و اِدُم و ایران باستان ص 191 (ادومیان) شود.
ادوم در کتاب اشعیا 34: 5 و 6 ذکر شده. حدود جنوبی آن از دریای مرداب تا خلیج عقبه و غربی آن از وادی عربه تا دشت عربستان که در شرق واقع است میباشد. طول آن صد و عرضش بیست میل بود و چندی بعد ادومیان قدری از فلسطین جنوبی و حوالی عربستان پطریه را متصرف شدند. (کتاب حزقیل 3: 15 و مکابیان 5:65 و مرقس 3:8) ادوم ادلی دارای کوهستان بسیار ناهمواریست که بزرگترین آنها سه هزار قدم مرتفع و در ضمن سلسلهء کوههای آهک و سرحد دشت عربستان است که دهنه اش متدرجاً به آن متصل میشود. دامنهء تپه های سنگ آهک از طرف مغرب بوادی عربه منتهی میگردد و سلسلهء وسطی از سنگ سماق است که ریگهای متحجره روی آنرا پوشیده، تپه های سراشیب و وادیهای گود در اینجا بسیارند و قسمتی که دارای ریگهای متحجره است صاحب الوان مختلفهء زرد و میخکی و کبود و بنفش و قهوه ای میباشد. چون رنگ سرخ سیر در اینجا بیش از سایر رنگها یافت می شود از این جهت لفظ ادوم از سرخی منقول شده بدینجا داده شد. خلاصه خاکش حاصلخیز و بر وادیها و ارتفاعات مسطحه اش علفها و گلها و درختان بسیار میروید و از چشمه سار زیادی که در آنجا یافت میشود پرورش مییابند (سفر پیدایش 27:39 سفر اعداد 20:17). غلاّت اینجا را فلاحین و رعایای بدوی بعمل می آورند. بصراه و ایلت و معون و عیصون حابر از شهرهای اعظم این مملکت اند که بصره پایتخت سابق وسیلهء پایتخت لاحقش بوده حالا آن مملکت به دو ولایت قسمت میشود شمالی را جبال که احتمال میرود گیبال قدیم باشد و جنوبی را ایشرا گویند نبوتهائی که از انهدام ادوم خبر داده اند بطور عجیب تکمیل یافته اند چنانکه همهء سیاحان و مسافران آنجا نیز شهادت داده اند. (ارمیا 49:7 - 22 حزقیال 25: 12 - 14 و 35: 3 - 15). در این مملکت آثار شهرهای چند دیده میشود و دهات معدودی نیز دارد که ساکنین آنها فلاّح و بعمل شیار مشغولند و طوایف سلحشور بدوی همواره در این مملکت عبور و مرور دارند. و بموافق سفر پیدایش 14:6 او حوریان که نسب به سیعیر رسانند در مغارهای این ملکت سکونت داشته اند و اسم جد خود سیعیر را بر آن کوهها گذارده کوه سیعیر گویند یعنی ناهموار و سخت (سفر پیدایش 36: 2 - 30) بنابراین بملاحظهء کثرت مغاره های طرف جنوب ادوم میتوان گفت که حوریان مغاره نشین بوده اند. و موافق سفر پیدایش 32:3 و 36:1 و 8 و 9 و سفر تثنیة 2:5 و 12 و 22 عیسو ایشان را از آنجا راند احتمال میرود که امراء ادوم خیلی شبیه بمشایخ بدوی حالیه و کلیةً در تحت تسلط و اقتدار سلطان یا امیری بوده اند. (سفر پیدایش 36:31 - 43، حزقیال 15:15، سفر اعداد 20:14). و چون بسبب کار یعقوب یعنی خریدن حق بکوریت عیسو نهال دشمنی و خلاف در میان این دو برادر نمو نمود لهذا در اولاد و احفاد ایشان ثمرهء نفاق را بار آورد. و بدین لحاظ چون اسرائیلیان بطرف جنوب نزدیک شدند و خواستند که بسلامتی از ادوم عبور نمایند ادومیان را کام از چاشنی ثمرهء آن نهال خلاف تلخ بوده مانع شدند. (سفر اعداد 20:14 - 21) لکن بعد از آن اجازت دادند. (سفر تثنیة 2:28 و 29). بنابراین اسرائیلیان مأمور شدند که رشتهء دوستی را با ایشان محکم نمایند. (سفر تثنیة 2:4 - 7 و 23: 7). و جنگهائی که در ایام بعد با ایشان کردند در جای خود از جملهء ضروریات بود چنانکه شاؤل با ایشان جنگید (کتاب اوّل سموئیل 14: 47) و داود نیز بر ایشان دست یافت (کتاب دوم سموئیل 8:14 و اول پادشاهان 11:15 و اول تواریخ ایام 18:11 - 13). و نبوت اسحق که در سفر پیدایش 27:29 است و دربارهء عیسو فرموده تکمیل یافته ادومیان به سرکردگی هدد به سلیمان یاغی شدند. (اول پادشاهان 11: 14 - 22) لکن اسرائیلیان را بر ضد یهودا امداد کردند (دوم پادشاهان 3). و با دشمنان دیگر یهودا که بر ضد یهوشافاط بودند همدست شدند اما اعجازاً هزیمت یافته (دوم تواریخ 20:14 - 29) مطیع یهودا شدند (اول پادشاهان 22: 47). این طایفه در سلطنت یهورام استقلال خود را ظاهر نمودند (دوم پادشاهان 8:20 - 22 و دوم تواریخ 25:10 و 12) و در بت پرستی ایشان درآمد (آیهء 14 و 20). و در ایام یهواحاز بر یهودا غالب آمده (دوم تواریخ 28:17) بخت النصر را بر ضد اورشلیم تحریک نمودند (مزامیر 137: 7). تنبیهات ظلم و مکافات جور ایشان بارها بتوسط یوئیل و ارمیا و عاموص و حزقیل و عوبدیای نبی گفته شد. (یوئیل 3: 19 عاموس 1: 11 ارمیا 49: 17 حزقیال 25: 12 - 14 و 35). و بر حسب قول یوسفون بخت النصر بعد از گرفتن اورشلیم تمام ممالک حوالی یهودا را زبون و زیردست ساخت لکن ایشان را به اسیری نبرد. (ارمیا 27:1 - 11 ملاکی 1:3 و 4). بالاخره ادومیان قسمت جنوبی یهودا را بتصرف درآوردند و نباثیان که اولاد نبایوث بن اسماعیل بودند در ملک خاص ادومیان یعنی کوه سیعیر جانشین ایشان گردیدند. (پیدایش 25:13) و بدینطور ولایت مابین درهء عربه و بحرالاوسط از ایلاث تا الوثر و پولس که بشمال حبرون واقع است به ادومیه مسمی شد و نباثیان در ادومیهء اصلی عربستان پطریه را تأسیس نمودند و بالاستقلال سکونت ورزیده صاحب سلطان و سپاه و حکمران گردیدند که بعضی از ایشان به اریتاس ملقب بودند (دوم قرنتیا 11:32). در این وقت یهودای مکابیوس که در آن حوالی دم استقلال میزد بر ادومیان حقیقی که در جنوب یهودا واقع بودند دست یافته ایشان را خراج گذار خود گردانید و یوحنای هرکانوس در سنهء 130ق. م. ایشان را بر تهود مجبور ساخت. خلاصه ای از جملهء معارف و مشاهیر این طایفه یکی انتی پیطر است که در سنهء 47 ق. م. بر یهودیه و آن صفحات حکومت داشت و دیگر هیرودیس اعظم است که پسر انتی پیطر بود و قبل از آنکه تیطس اورشلیم را محاصره نماید بنی یهودا 20 هزار تن از ادومیان را برای محافظت بدانجا دعوت نمودند لکن ادومیان این فرصت را غنیمت شمرده عوض محافظت خود به قتل و غارت دست گذاردند. علی الجمله در این هنگام رومیان به سرکردگی تریجان در سال 105 م. بر ادوم دست یافتند و این مطلب سبب پیش رفت تجارت و ترقی دولت و ثروت آنجا گردید و راه ها بجهة ترقی تجارت ساخته ادومیان با هندوستان و ایران و لونت(2) معامله پیدا نمودند بالجمله در پطریه هیاکل و عمارات و مقابر پله های عجیبی در صخره های کوه حجاری شده بود و چون نهال تازهء دین مسیحی در این شهر غرس شد پطریه صاحب اسقوف و خلیفه گردید اما ادومیه از آن وقت تا زمانی که به دست اسلامیان مفتوح گشت متدرجاً رو به تنزل نهاده همواره شهرهایش بموافق نبوت خراب شد. و چون مبشران مسیحی به پطریه رفتند آنجا را به وادی موسی ملقب نمودند و فع در میان اعراب معروف است. اول سیّاحی که در 1812 م. به ادومیه رفت برک هارد بود. اعراب بدوی و سلحشور این مملکت همواره بر ضد یکدیگرند و حتی الامکان از هر سیّاحی که از آن مملکت عبور و مرور کند نقدی خواهند گرفت بدین واسطه عمل حفاری آنجا بسیار مشکل است با وجود این بسیاری بعد از سیّاح فوق بدانجا رفته اند. (قاموس کتاب مقدس، ذیل ادومیه).
(1) - edom. Idumee. (2) - شاید پونت .
(Pont)


ادون.


[اَ وَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از دون. نزدیکتر. (غیاث اللغات). || کمینه تر. حقیرتر. (غیاث اللغات).


ادونای برق.


[] (اِخ) (خداوند برق) لقب شخص ستمکار و جفاپیشهء کنعانی که در برق سکونت داشت. وی هفتاد تن از مشایخ همجوار خود را دستگیر کرد و انگشت سبابه و ابهام دست و پای ایشان را قطع کرد و بدیشان خورانید مانند سگان، بدین واسطه ایشان را یارای مقاتله و مقابله نبود و چون به سرداری لشکر کنعانیان و پریزیان هزیمت یافت یهودا و شمعون رفتار وحشیانهء او را تلافی کرده چنانکه او خود کرده بود با وی مجری کردند. (سفر داوران 1:4 - 7) (قاموس کتاب مقدس).


ادون قپو.


[اُ قَ] (اِخ) موضعی بمغرب اوشاق، در نواحی آخال.


ادون کور.


[ ] (اِخ) نام منزلی بمغولستان. (حبط ج 2 ص 133).


ادونی.


[] (اِخ) (صدق خداوند) لقب یکی از سلاطین اموری اورشلیم. وی با چهار پادشاه دیگر بر ضد یوشع همداستان شده جنگ عظیمی در جبعون کردند و خداوند بطور اعجاز آنروز را طولانی فرمود و محض انهزام سپاه دشمن طوفان و تگرگ شدیدی فروفرستاد آن پنج پادشاه هزیمت یافته در مغاره ای که قریب به مقیده بود متواری شدند لکن یوشع ایشان را بیرون آورد و بقتل رسانید. (صحیفهء یوشع 10) (قاموس کتاب مقدس).


ادونیاه.


[اَ] (اِخ)(1) (یهوه خدای من است) وی پسر چهارمین داود از حجیث بود و پس از وفات چلیاب پسر داود قصد سلطنت کرد و حال آنکه سلیمان از جانب خدا بپادشاهی برگزیده شده بود، و داود هنوز در حیات بود که ادونیاه بدستیاری یوآب و ابی یاثار و دیگران آشکارا دعوی تخت و تاج کرد و چون داود از این امر مطلع گشت فوراً برای سلیمان تاجگذاری نمود این موضوع سبب پراکندگی دوستان ادونیاه شد و خود او در قربانگاه بست نشست. سلیمان او را نصیحت کرد و مرخص فرمود. چون داود درگذشت وی ابی شک زوجهء داود را خواستگاری کرد تا بدین استصواب، خیال پیشین و دعوی تاج و نگین را پیش برد لکن سلیمان وی را بکشت. (اول پادشاهان 1 و 2) و مرگ او به سال 1014 ق. م. است. (قاموس کتاب مقدس).
(1) - Adonias.


ادونی رام.


[] (اِخ) (خداوند ارتفاع) ادورام. باجگیر داود و سلیمان و سرکار سی هزار عمله بود که در لبنان مأمور قطع تیرها بودند. (اول پادشاهان 4:6 و 5:14) و بطور تخفیف ادورام (دوم سموئیل 20:24، اول پادشاهان 12:18) و هدورام (دوم تواریخ 10:18) خوانده شده است و چون رحبعام ویرا بگوشمالی ده سبط گردنکش مأمور کرد که ایشان را بخود برگرداند و یا خراج گزار سازد آنان ویرا سنگسار کردند. (قاموس کتاب مقدس).


ادوی.


[اَدْ] (اِ) داروئی است که آنرا اگر ترکی گویند و وج نیز خوانند و بعضی گویند دارویی است که آنرا بعربی صبر خوانند. (برهان قاطع). وج باشد که بترکی اگر و بهندی بج خوانند. (فرهنگ رشیدی). اگیر. ادوی و اذوی بمعنی صبر زرد است و در زبان آذری امروز معمول است و بمعنی اگیر که شیح است و وج که کالاموس آزیاتیکوس(1) باشد شنیده نشده است.
(1) - Calamus Asiaticus.


ادوی.


[اُ دَ وی ی] (ص نسبی) منسوب به اُدَیّ و آن بطنی است از خزرج از انصار منسوب به ادی بن سعدبن علی بن اسدبن ساردة بن یزیدبن جشم بن الخزرج. و از آن بطن است معاذبن جبل بن عمروبن عوف بن عایدبن عدی بن کعب بن عوف بن ادی بن سعد الادوی الانصاری الخزرجی، از علمای صحابه که از رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم اسناد حدیث کند. (سمعانی).


ادوی.


[اَ وا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از داء بمعنی درد: ایّ داء ادوی من البخل. (تاج العروس ج 2 ص 384 س 23 در مادهء سَوَدَ).


ادوی لوبو.


[اِدْ لُ بُ] (اِخ)(1) پسر ادموند اول پادشاه انگلوساکسن (955 - 957م.). وی پس از فوت عمّ خویش ادرد پنجم بتخت نشست و بیکی از دختران خاندان خویش الژیوه نام عاشق شد و او را در خفا بزنی کرد. رهبانان دختر را در تحت شکنجه بکشتند و قسمت شمالی ممالک ادوی را از وی منتزع کرده ببرادر او دادند و او از تأثر این پیش آمدها بمرد.
(1) - Edwy le Beau.


ادوین.


[اِدْ] (اِخ)(1) (سَن...) پادشاه نورثمبری، متولد در حدود 585 م. و مقتول در جنگ هِتفیلد، قرب دُنکاستِر، در 633. اِتِلریک پادشاه بِرنیسی او را از حکومت براند و وی بپادشاه مِرسی پناه برد و شاه اخیر دختر خود بدو تزویج کرد و ادوین بار دیگر بسلطنت رسید و بزودی پادشاه همهء انگلستان شد. وی از دست پاولینوس، آرشوک یُرک تعمید یافت و بسیاری از رعایای وی بطریقهء او عمل کردند. تنها پادشاه مرسی موسوم به پِندا با او مقاومت کرد و انگلستان به دو فرقه تقسیم شدند. مسیحیان بسال 585م. در هتفیلد مغلوب شدند. ادوین و پسر ارشد او اُسفریث کشته شدند. ادوین را عیسویان مانند شهید و قدیسی تلقی کنند و ذکرانِ وی در چهارم اکتبر است.
(1) - Edwin. Edwine (Saint).


ادویه.


[اَدْ یَ / یِ] (از ع، اِ) جِ دَواء. داروها. عقاقیر : هر کس بکاشان... رسیده... بر دارالمرضی و فاروقهای ثمین و انواع ادویه و معاجین و تفرقهء آن بر فقراء و مساکین اطلاع یافته داند... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 22). || گاه در تداول عوام ادویه گویند و از آن دارچین کوبیده خواهند: فلفل و ادویه. || و گاه از آن عموم دیگ افزارها مراد است چون: زیره و کرویا و پودنهء دشتی و فلفل و زردچوبه و هل و میخک و دارچین و قرنفل و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و حرف (حب الرشاد. تخم سپندان) و خردل (تخم سپندان کرد) و قرفه و انجدان و جوز بویا و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و غیره. بوزار. چیزها که برای خوشبوی و خوش طعم کردن طعام در پختنی ها کنند(1).
- ادویهء اغذیه(2).؛
- ادویهء اکّاله(3).؛
- ادویهء جذّابه(4).؛
- ادویهء حارّه؛ ابازیر.
-ادویهء خاصه.؛ رجوع به ادویهء مخصوصه شود.
- ادویهء خوشبو؛ افاویه.
- ادویهء ضد تشنج(5).؛
- ادویهء ضد تهییج(6).؛
- ادویهء ضد حموضت معده(7).؛
- ادویهء عَفصه.؛ رجوع به قابضات شود.
- ادویهء قابضه.؛ رجوع به قابضات شود.
- ادویهء گرم؛ حوائج دیگ را گویند از فلفل و میخک و دارچین و زیره و مانند آن.
- ادویهء مبهیه.؛ رجوع به مبهیات شود.
- ادویهء محرکه.؛ رجوع به محرکات شود.
-ادویهء محرکهء دماغ و نخاع(8).؛
- ادویهء محلله(9).؛
- ادویهء مُحَمِّره(10).؛ رجوع به محمرات شود.
- ادویهء مخدره.؛ رجوع به مخدرات شود.
- ادویهء مخرج بلغم(11).؛
- ادویهء مخصوصه؛ ادویهء خاصه(12).
- ادویهء مدرّهء بزاق؛ مدرّات بزاق(13).
- ادویهء مدرّهء بول(14).؛
- ادویهء مدرّهء طمث(15).؛
- ادویهء مسقط جنین(16).؛
- ادویهء مسکنه(17)؛ مسکنات(18).
- ادویهء مسهله.؛ رجوع به مسهلات شود.
- ادویهء مضعّفه(19).؛
- ادویهء معرّقه(20).؛
- ادویهء معطسه؛ معطسات(21).
- ادویهء مفتّحه(22).؛
- ادویهء مفرده؛ هر گیاه که در داروهای بیماری ها بکار است.
- ادویهء مقرحة(23).؛
- ادویهء مقیئة(24).؛
- ادویهء ملینه(25).؛
- ادویهء منبهه؛ محرکات.
- ادویهء منفطه.؛ رجوع به منفطات شود.
- ادویهء منومه؛ مخدّرات.
- ادویهء موضعی(26).؛
- ادویهء مهبجه(27).؛
لکلرک در ترجمهء عیون الانباء گوید: اطباء اسلامی تنها ادویهء مفردهء ذیل را شناخته اند و قبل از آنان ملل دیگر آنها را نمیشناخته اند: خانق الذئب(28). عنبر اشهب یا ند. بلادر یا انقردیا یا حب الفهم یا قرص کمر. فوفل یا رعبه. ارغان یا بادام بربری یا ارژن.آزادرخت. زرشک. اهلیلج(29). شاه سینی یا تامبول. فادزهر یا تریاق فارسی. کادی(30). کافور. خیارشنبر. فلوس یا قثاء هندی. لیموی ترش. قطاط الزباد. حب النیل، دند یا خروع چینی یا حب السلاطین. زردچوبه یا عروق الصفراء. خولنجان یا خسرودارو. میخک. گلوبولر(؟)(31). بندق هندی یا رته. یاسمین یا سجلاة. عناب. لیمو. محلب یا نیوندمریم. گز علفی. مانی گت(32)، یا حماما و یا ماهلو. مشک. جوزالطیب یا جوزبویا. هلیله. اَمله. جوزالقی. جوز ماثل(33). اُگل مارمِلت (؟)(34). نارنج فلفل. ریوند. بیدانجیر خطائی یا کرچک هندی یا خروع چینی. کباث. صندل. دم الاخوین یا خون سیاوشان. سنا.(35) سیراکست(؟)(36)، سپستان یا اطباع الکلب یا مویزک عسلی. چاودار. دیوگندم زنگ دیده(؟)(37). شکر. تمر هندی یا صبار. طباشیر. تربد یا جبلاهنگ. جدوار. زُرُنباد - انتهی.
(1) - Les ingredients.
(2) - Condiments.
(3) - Remedes caustiques. Medicaments sarcophages.
(4) - Remedes absorbants.
(5) - Remedes antispasmodiques.
(6) - Les contre - stimulents.
(7) - Remedes antiacides.
(8) - Remedes excitants.
(9) - Remedes fondants.
(10) - Remedes rubefiants.
(11) - Remedes expectorants.
(12) - Remedes specifiques.
(13) - Remedes sialagogues.
(14) - Remedes diuretiques.
(15) - Remedes emmenagogues.
(16) - Remedes aboratifs.
(17) - Remedes anodins.
(18) - Remedes palliatifs.
(19) - Remedes atoniques.
(20) - Remedes diaphoretiques.
(21) - Les sternutatoirs.
(22) - Remedes desopilatifs. (desobstruents).
(23) - Les epispastiques.
(24) - Remedes Vomitifs.
(25) - Remedes emollients.
(26) - Les topiques.
(27) - Remedes enflammants.
(28) - Anthora.
(29) - Belliric.
(30) - Cadhy.
(31) - Globulaire.
(32) - Maniguette.
(33) - Datura metel.
(34) - Orgle marmelot.
(35) - Sene.
(36) - Siracost.
(37) - Seigle ergote.


ادویه دان.


[اَدْ یَ / یِ] (اِ مرکب) ظرفی که ادویهء مطبخ در آن جای دارد.


ادویه سا.


[اَدْ یَ / یِ] (اِ مرکب) آلتی که در دواخانه ها و غیره داروها را بدان سایند. ادویه کوب. || (نف مرکب) آن کس که داروها را سحق کند. ادویه کوب.


ادویه شناس.


[اَدْ یَ / یِ شِ] (نف مرکب)(1) داروشناس. حشائشی. عشّاب. نباتی. حَشّاش. مَشّاء (؟).
(1) - Herboriste. Botaniste.


ادویه شناسی.


[اَدْ یَ / یِ شِ] (حامص مرکب) داروشناسی. عمل داروشناس.


ادویه کوب.


[اَدْ یَ / یِ] (نف مرکب، اِ مرکب) ادویه سا.


ادویه کوبی.


[اَدْ یَ / یِ] (حامص مرکب)عمل ادویه کوب.


ادة.


[اِ دَ تُنْ] (علامت اختصاری) ئدة. رمزِ فائدة. (مقیاس الهدایة).


ادة.


[اِدْ دَ] (ع ص، اِ) اِدّ. سختی. || کار زشت. || عجب. شگفت: داهیة اِدَّة؛ آفت و بلای بزرگ. ج، اِدَد.


اده.


[اَ دَهْ] (ع مص) فراهم آمدن کار قوم.


اده.


[اِدْ دَ] (ع ص، اِ) اِدّ. عجب. شگفت. || بلای عظیم. سختی زمانه. || کار سخت و زشت. ج، آداد، اِدَد.


اده.


[اِدْ دَ] (اِخ) دو قریه است بشمال لبنان: نخست بناحیهء بترون در قضائی به همین نام که در حدود 300 تن سکنه دارد از موارنة. دوم بناحیهء جبیل سفلی در قضاء کسروان و سکنهء آن قریب 200 تن از موارنة. (ضمیمهء معجم البلدان).


اده.


[اِدْ دَ] (اِخ) جبرائیل. راهب یسوعی از خاندان ادّهء مارونیه لبنانیة. او راست: القواعد الجلیة فی علم العربیة که در مطبعة الیسوعیین بیروت در دو جزو بطبع رسیده و طبع دوم آن بسال 1896 م. بوده است. تولد وی بسال 1848 و وفات 1914م. (معجم المطبوعات).


اده.


[اِدْ دَ] (اِخ) نجیب بن بشارة (دکتر). متخصص فنّ ولادت و امراض زنان در قاهره. خاندان اده در بیروت و لبنان شهرت دارند و اصل آن از ادة جُبَیل (قریه ای از لبنان) است. او راست: تدبیر صحة الحامل و النفساء والطفل اثناءالعامین الاولین که آنرا بزبان فرانسه تألیف کرده و دکتر فرّا بعربی ترجمه کرده است و در مطبعة المعارف بسال 1910 م. چاپ شده است. (معجم المطبوعات).


ادهاس.


[اِ] (ع مص) درآمدن در جای نرم. (منتهی الارب).


ادهاش.


[اِ] (ع مص) در حیرت افکندن. به حیرت افکندن. اِبطار. حیران کردن. مدهوش کردن. (تاج المصادر بیهقی).


ادهاض.


[اِ] (ع مص) بچهء تمام خلقت افکندن ناقه. افکندن ناقه بچهء تمام خلقت که پشم برآورده باشد. (منتهی الارب). اِجْهاض.


ادهاق.


[اِ] (ع مص) پر کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی): ادهاق کاس؛ پر کردن جام را. (منتهی الارب). || نیک ریختن: ادهاق ماء؛ ریختن آب را. (منتهی الارب). || شتابانیدن. || برانگیختن کسی را. (منتهی الارب).


ادهاق.


[اِدْ دِ] (ع مص) ادهاق حجارة؛ یکی در دیگری درآمدن سنگ و پیوستن. (منتهی الارب).


ادهام.


[اِ] (ع مص) اندوهگین کردن.


ادهان.


[اِ] (ع مص) ظاهر کردن خلاف باطن. (منتهی الارب). مداهنه. (زوزنی). مداهنت کردن. (تاج المصادر بیهقی). || دروغ گفتن. || نفاق کردن. || پوشیدن. (آنندراج). بپوشیدن. || صنعت کردن در سخن و جز آن. || خیانت کردن. || صاف گردانیدن. (منتهی الارب). || غش کردن. (تاج المصادر بیهقی). || خوار داشتن. قال الله تعالی: افبهذا الحدیث انتم مدهنون. (قرآن 56/81). در یک نسخهء خطی مهذب الاسماء برای کلمه معنی «دیو» و در نسخهء دیگر معنی «ونو» آمده است و شاید هر دو مصحف ریو باشد.


ادهان.


[اِدْ دِ] (ع مص) چرب شدن. || طلا کردن روغن بر خود. (منتهی الارب). روغن مالیدن. خویشتن را بروغن چرب کردن. (تاج المصادر بیهقی).


ادهان.


[اَ] (ع اِ) جِ دُهن و دُهنه. روغنها.


اده بالی.


[ ] (اِخ) یکی از پیشوایان و رؤسای علما و مشایخ عثمانی. مولد او قره مان. او پس از فراگرفتن مقدمات علوم بشام رحلت کرد و از علمای آن ناحیت فقه و حدیث و تفسیر و دیگر دانشها آموخت و بموطن خویش بازگشت و بسلطان عثمان خان پیوست و مرجع کل مسائل دینیه و شرعیه شد و چون بطریقهء تصوف نیز تمایل داشت زاویه ای تأسیس کرد و در آنجا از فقراء و عابرین محتاج پذیرائی میکرد و سلطان عثمان چند بار بزاویهء او مسافرت کرد و حتی یکشب در زاویهء او بخفت و خوابی دید و صبح بحضرت شیخ قصه کرد و شیخ گفت تعبیر این خواب آنست که سلطان دختر مرا تزویج کند و از این تزویج سلالهء طاهره ای بوجود آید و سلطان دختر اده بالی را که مسماة بمالی خاتون بود تزویج کرد و از او سلطان اورخان غازی بزاد و سلطان عثمان خان در همهء امور شرعیه و سیاسیه با اده بالی شور کردی و اده بالی در 726 ه . ق. به صدوبیست وپنج سالگی وفات کرد. و یکماه پس از او دختر وی و چهار ماه بعد سلطان عثمان خان درگذشتند و تربت اده بالی متصل بزاویهء اوست. (قاموس الاعلام ترکی).


ادهج.


[اَ هَ] (ع اِ) علم است ماده میش را. || (صوت) ادهج ادهج! کلمه ایست که بدان میش ماده را بدوشیدن خوانند. بُج بُج.


ادهجا.


[اَ هَ] (اِ) بوتهء پرخاریست که چون بر جائی بچسبد جدا کردن از آن بسیار دشوار باشد. (برهان قاطع). اجهره. (جهانگیری).


ادهجاره.


[اَ هَ رَ / رِ] (اِ) بمعنی ادهجاست که خار دامنگیر باشد.


ادهر.


[اَ هُ] (ع اِ) جِ دَهر، بمعنی زمانه و روزگار.


ادهس.


[اَ هَ] (ع ص) آنچه برنگ سیاه سرخ باشد: رمل ادهس؛ ریگ سرخ رنگ. مؤنث: دَهْساء. ج، دُهس.


ادهم.


[اَ هَ] (ع ص، اِ) سیاه. (منتهی الارب). تیره گون : غرهء بامداد بر صفحهء ادهم ظلام پیدا گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص31).
رو سفید از قوت بلغم بود
باشد از سودا که روی ادهم بود.
مولوی.
|| آثار نو. (منتهی الارب). || آثار کهنه و پوسیده. (منتهی الارب). || رنگی از رنگهای اسپ. بور. || شتر یا اسپ خاکسترگون که سیاهی آن بر سپیدی غالب باشد. (منتهی الارب). || اسب سیاه. (مهذب الاسماء). || ستور سیاه رنگ. اسبی سیاه بش و دنبال سرخ :
ستام شب را جسری کنم بطرف سرشک
چو زیر زین کشد او پشت بارهء ادهم.
مسعودسعد.
چگونه ادهمی آن ادهمی که من زبرش
چنان نشستم چون برفراز دیوان جم.
سنائی.
تا خورشید پیاده بیند
خورشید دگر فراز ادهم.خاقانی.
|| بند. (منتهی الارب). قید. بند چوبین که بر پای نهند. (مهذب الاسماء). کند. کنده. بند آهن. اکثر اهل لغت بمطلق بند تفسیر کرده و ظاهر آنست که مخصوص به آهن باشد. (آنندراج). بند آهنی که در پای مجرمان اندازند. (غیاث). || لیلٌ ادهم؛ شبی سیاه. مؤنث: دَهْماء. ج، اداهم.


ادهم.


[اَ هَ] (اِخ) شاعری ایرانی از مردم کاشان. وی اکثر عمر خویش به بغداد گذرانیده است و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید بتاریخ وفات وی دست نیافتم. از اشعار اوست :
کس را نبینم روز غم جز سایه در پهلوی خود
آنهم چو بینم سوی او گرداند از من روی خود.


ادهم.


[اَ هَ] (ع اِ) از اعلام اسب. || (اِخ) نام اسب بنی بجیربن عبّاد. || نام اسب عنترة بن شدّاد عَبْسی. || نام اسپ معاویة بن مرداس سلمی. || نام اسب هاشم بن حرملهء مرّی.


ادهم.


[اَ هَ] (اِخ) ابن حَظَرَهء لحمی. صحابی است.


ادهم.


[اَ هَ] (اِخ) ابن ضرار الضبی. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 6 ص 44 شود.


ادهم.


[اَ هَ] (اِخ) ابن طریف السدوسی مکنی به ابی بشر. تابعی است.


ادهم.


[اَ هَ] (اِخ) ابن عمرو. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3، و رجوع به فهرست همین جلد شود.


ادهم.


[اَ هَ] (اِخ) ابن محرّزبن اَخشن، شاعر فارسی. تابعی است.


ادهم.


[اَ هَ] (اِخ) ابن منصوربن زید بلخی. پدر سلطان ابراهیم که پادشاهی بلخ ترک داده درویشی اختیار کرده بود و قصهء آن مشهور است. (مؤید الفضلاء). و رجوع به ابراهیم ادهم شود.


ادهم.


[اَ هَ] (اِخ) عنبری یا عبدی. ابوعبیدالله المرزبانی در الموشح از او روایت دارد. رجوع به الموشح چ مصر ج 1 ص 130 و 227 شود.


ادهم.


[اَ هَ] (اِخ) واعظ، متخلص به عزلتی. او راست: کتاب معیارالعلم والعمل.


ادهمام.


[اِ هِ] (ع مص) سیاه شدن. ادهم و خاکسترگون گردیدن. (منتهی الارب). || سیاه شدن اسب. (زوزنی). خاکسترگون شدن اسب. || بور شدن اسب. || سیاه گردیدن شب. (منتهی الارب).


ادهم بیک.


[اَ هَ بَ] (اِخ) نام دو تن از شعرای ایرانی از مردم قزوین. اجداد یکی از آندو از زمان چنگیزخان از بزرگان ولایت قزوین بودند و این بیت از اوست:
صیاد را ز صید بود بیش اضطراب
من بیقرار یارم و او بیقرار من.
و دوّمی بهندوستان رحلت کرده است و بیت ذیل از اوست
قضا از بهر آن افروخت شمع آشنائی را
که بر دلهای مشتاقان نهد داغ جدائی را.
(قاموس الاعلام ترکی).


ادهم پاشا.


[اَ هَ] (اِخ)(1) از رجال دولت عثمانی متولد در جزیرهء کیُ. وی در جنگهای یونان و عثمانی فرمانده سپاه عثمانی بود. (1823 - 1893م.).
(1) - Edhem pacha.


ادهمی.


[اَ هَ] (اِخ) عبدالقادربن علی الحسین. نزیل مدینه و خادم فراشة شریفة در حجرهء نبویه. او راست: اربع رسایل:
1- میزان العدل فی مقاصد احکام الرمل.
2- فواتح الرغائب فی خصوصیات اوقات الکواکب. 3 - زهرالمروج فی دلائل البروج. 4 - لطائف الاشارة فی خصائص الکواکب السیارة و آن با کتاب شمس المعارف الکبری در بمبئی بسال 1287ه . ق. و در مصر ذیل شمس المعارف الکبری بسال 1318ه . ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).


ادهنه.


[اَ هِ نَ] (ع اِ) جِ دُهن.


ادهی.


[اَ ها] (ع ن تف) نعت تفضیلی از داهی. داهی تر. زیرکتر. زیرکتر در معاد و معاش.
- امثال: ادهی من قسّ (ابن ساعدة الایادی).
ادهی من قیس بن زهیر.
|| دشوارتر. مکروه تر. سخت تر. واقعهء عظیم تر: بل الساعة موعدهم والساعة ادهی و امر. (قرآن 54/46).
ان ادهی مصیبة نزلت بی
ان تصدی و قد عدمت الشبابا.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 380 س 12).


ادهیاء .


[اَ] (ع ص، اِ) جِ دَهی.


ادهیساس.


[اِ] (ع مص) ادهیساس ارض؛ مائل بسرخی شدن زمین. دَهْساء گردیدن زمین. (منتهی الارب).


ادهیمام.


[اِ] (ع مص) سیاه گون گردیدن. (منتهی الارب). سیاه شدن روضة. (تاج المصادر بیهقی). سیاه نمودن کشت و گیاه از غایت سیرابی. سیاه نمودن نبات از سیرابی. (زوزنی).


ادهیه.


[اَ یَ] (ع ص، اِ) جِ دَهی.


ادی.


[اَ دی ی] (ع ص) آوند خرد. خیک خرد. یا آوند میانه. خیک میانه. || مرد سبک و چالاک. || مال اندک. || ثوب ادی؛ جامهء فراخ. یدیّ. || (اِ) آمادگی: نحن علی اَدیّالصلوة؛ ما بر آمادگی نمازیم. || ساز. یراق.


ادی.


[اُ دی ی] (ع مص) ستبر شدن شیر تا جغرات گردد. (تاج المصادر بیهقی). بسته شدن شیر یا ماست. (زوزنی). غلیظ شدن شیر. || بسیار شدن چیزی. || صالح شدن خیک که در آن دوغ زده و مسکه گیرند.


ادی.


[اَدْیْ] (ع مص) اَدْو. فریب دادن. فریفتن. (تاج المصادر بیهقی).


ادی.


[اَدْ دا] (اِخ) از اعلام مردان عربست از جمله نام پدر مالک تابعی.


ادی.


[اُ دَی ی] (اِخ) نام جد معاذبن جبل.


ادی.


[] (اِخ) طرسوسی. از اطباء دورهء فترت بین ابقراط و جالینوس است. رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 36 شود.


ادی.


[] (اِخ) طرسوسی. از اطباء دورهء فترت بین ابقراط و جالینوس است. رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 36 شود.


ادیابن.


[اَ بِ] (اِخ) رجوع به آدیابن و ایران باستان ص 2422 و 2450 و 2515 شود.


ادیات.


[اُ دَیْ یا] (ع اِ) جمع گونه ای از اُدَیّهء مصغر. || (اِخ) موضعی است بین دیار فزارة و دیار کلب. راعی النمیر گوید:
اذا بتمُ بین الاُدیّات لیلة
و اَخْنَسْتُمُ من عالج کلّ اَجرَعا.
(معجم البلدان).


ادیار.


[اَدْ] (ع اِ) جِ دَیر. (دهار). کلیساهای ترسایان. (آنندراج).


ادیاک.


[اَدْ] (ع اِ) جِ دیک. (منتهی الارب). خروسان.


ادیال.


[اَدْ] (روسی، اِ)(1) (در روسی بمعنی پتو) مفرش گونه ای که لحاف و فرش و امثال آن در آن بندند.
(1) - Odial.


ادیال بند.


[اَدْ بَ] (اِ مرکب) ادیال.


ادیان.


[اَدْ] (ع اِ) جِ دین. (دهّار) (غیاث). کیشها: الادیان ستة، واحدة للرحمن و خمسة للشیطان. صواب من آنست که بر مواظبت و ملازمت اعمال خیر که زبدهء همهء ادیانست اقتصار نمایم. (کلیله و دمنه).
-علم الادیان؛ دانش شناختن دینها :
پیغمبر گفت علم علمان
علم الابدان علم الادیان.نظامی.


ادیان.


[اَدْ] (اِ) چاروای فربه دونده. (لغت نامهء حافظ اوبهی). چارپای دونده. (برهان قاطع). چارپای دونده را که فربه باشد گویند. ادیون. (جهانگیری).


ادیان.


[اِدْ دیا] (ع مص) وام گرفتن. (منتهی الارب). وام خواستن. (تاج المصادر بیهقی). || خریدن به وام. (منتهی الارب). به وام خریدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || فروختن به وام. (از اضداد است). (منتهی الارب).


ادیب.


[اَ] (ع ص) زیرک. || نگاهدارندهء حدّ هر چیز. || فرهنگ ور. بافرهنگ. (مهذب الاسماء) . فرهنگی. دانشمند. هنرمند. خداوند ادب. ادب دارنده. دانای علوم ادب. سخن دان :این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175).
آنکو عمید رفت ز خانه
آنکو ادیب رفت بمکتب.مسعودسعد.
ملاحظهء ادب بسیار کردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 683). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکو خط و مدتی بدیوان ما بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274). بومنصور فاضل و ادیب و نیکو خط بود. (تاریخ بیهقی ص 274). آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بود. (تاریخ بیهقی ص 382). || آموزندهء ادب. فرهنگ آموز. ادب آموز. (نصاب) : تا چنان شد که ادیب خویش را که ویرا بسالمی گفتندی امیرمسعود گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 106).
گر شود بیمار دشمن با طبیب
ور کند کودک عداوت با ادیب.مولوی.
|| دبیر. || رسم دان :
جرعه بر خاک همی ریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همی ریزند مردان ادیب.
منوچهری.
ج، اُدَباء.
-ادیب شدن؛ اَدابة. (تاج المصادر بیهقی).

/ 105