لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ادیب الممالک.


[اَ بُلْ مَ لِ] (اِخ) رجوع به ادیب فراهانی شود.


ادیب پیشاوری.


[اَ بِ وَ / وُ] (اِخ)احمدبن سیدشهاب الدین مدعو بسیدشاه بابا. نجل سید عبدالرزاق رضوی. این سلسله از سادات را اجاق میخواندند و اغلب صاحب زهد و تقوی و اهل ذکر و دعا بودند و نسبت ایشان در سیر و سلوک بسلسلهء سهروردی میرسد. وی در حدود سال 1260 ه . ق. در پیشاور متولد شد و چون بحد قابلیت تعلم رسید پدر او را بدبستان سپرد تا خواندن و نوشتن آموخت چنانکه خود در قیصرنامه بدین معنی اشاره کرده گوید:
بهنگام خردیم فرخ پدر
که بادش روان شاد مینوی در
بیک پرهنر پارسایم سپرد
چو مه گشت نو ماهیانه شمرد
که تا جان بدانش برافروزدم
ز هر گونه دانش بیاموزدم
سوی دانش آموز هر بامداد
روان گشتمی چست چون تند باد
خجسته دم آموزگاری مرا
بپرورد جان روزگاری مرا
ز خورشید دانش چو پرتو گرفت
هیولای جان صورت نو گرفت
چنان چونکه تن زنده گردد بجان
بدانش بود زنده جان و روان
پس آموزگارت مسیحای تست
دم پاکش افسون احیای تست.
ادیب در پیشاور مقدمات را آموخت و چون میان ساکنان سرحدات غربی هند با قوای انگلیسی جنگی واقع شد پدر و بنی اعمام و خویشاوندان او بقتل رسیدند و ادیب با مادر پیر خود مسماة بمهد علیا وداع کرد و خود را بکابل رسانید و دو سال بدانجا بماند و نزد آخوند ملامحمد آل ناصر تلمذ کرد و از آنجا به غزنین شد و بر سر تربت سنائی و مقبرهء محمود غزنوی معروف بباغ فیروزه منزل گرفت و دو سال و نیم آنجا ببود و پیش ملاسعدالدین بتعلم پرداخت و آنگاه بهرات شد و چهارده ماه اقامت گزید سپس بتربت شیخ جام رفت و یکسال و اندی بماند و در سن 22 سالگی بمشهد سفر کرد و در نزد فضلاء زمان به تحصیل مشغول گردید از آن جمله از میرزاعبدالرحمن حکمت و ریاضی و از آخوند ملاغلامحسین شیخ الاسلام فلسفه و علوم عقلیه فراگرفت و بالاختصاص در علوم ادبیه رنج فراوان برد و بحکم ذوق فطری و حدت ذهن غریزی و قوت حافظه و میل جبلی در این فن بارع و ماهر شد و بر اکفاء و اقران فائق آمد پس از سی سالگی در 1287 ه . ق. در سبزوار بحلقهء درس استادالحکما حاج ملاهادی سبزواری درآمد و دو سال آخر عمر این حکیم را درک کرد و بهدایت آن حکیم در محضر آخوند ملامحمد فرزند وی و هم از محضر آخوند ملااسماعیل مستفید شد. پس از فوت حاجی سبزواری بمشهد عودت کرد و در مدرسهء میرزا جعفر سکونت گزید در این موقع بفضل شهرت یافت و مشارالیه اماثل و افاضل گشت و به ادیب هندی معروف شد و خود بساط افادت گسترد و در 1300 ه . ق. رخت اقامت بطهران کشید و تا پایان عمر بدانجا ببود. تا در سوم صفر 1349 ه . ق. پس از یکماه ابتلاء بسکتهء ناقص و فالج شدن شق ایمن بدرود حیات گفت. جسد ویرا در امامزاده عبدالله (حضرت عبدالعظیم) بخاک سپردند و شعرا در رثای او اشعار بسیار سرودند. ادیب نود سال عمر خود را وقف تحصیل فضائل و تزکیهء نفس کرده از زخارف دنیوی و علایق خانوادگی آزاد بود و از مال دنیا جز چند جلد کتاب نداشت که پاره ای از آنها را هم مانند شفا و اشارات و اسفار و غیره بخط خود نسخه برداشته بود و در سالهای اخیر بیشتر وقت را صرف مراجعه بخاقانی و ناصرخسرو و سنائی و مخصوصاً مثنوی مولوی میکرد از این جهت آثار زیادی از وی بجا نمانده است معهذا از نخستین اثر وی که حواشی و تعلیقات بر تاریخ ابوالفضل بیهقی باشد احاطهء بسیط او بر تاریخ و لغت آشکار میشود. دیوان او مشتمل بر 4200 بیت فارسی و 370 بیت عربی بضمیمهء 2 رساله یکی در بیان قضایای بدیهیات اولیه، دیگر رساله ای در تصحیح دیوان ناصرخسرو که بهمت مرحوم عبدالرسولی در تهران بسال 1312 ه . ق. بطبع رسیده است. قیصرنامهء او که ببحر متقارب و راجع به وقایع جنگهای بین المللی اوّل است متجاوز از 14000 بیت است که چاپ نشده است. در اواخر عمر نیز بترجمهء فارسی اشارات شیخ الرئیس پرداخته بود که عمرش به اتمام آن وفا نکرد. ادیب عدم تعلق و دلبستگی را بمراحل مادی چندان پیش برده بود که تا آخر مجرد زیست و همهء عمر گرامی، صرف ادبیات کرد ولی نباید پنداشت که این بی نیازی و تجرد او را نسبت به عوالم محبت بنوع و شفقت ببستگان و دلبستگان نیز بی اعتنا و غیرحساس ساخته بود طبع رقیق و قلب شفیق او از مصائب دیگران بی نهایت غمناک و متأثر میشد و بعد از 70 سال که از مصیبت وارده بر خاندانش میگذشت همواره بیاد آن بود و بلکه تذکر این بلیهء عظمی محرک طبع او در سرودن اکثر قصاید وطنی و انشاد مثنوی قیصرنامه شد. محبت او نسبت به ایران و اسلام و علاقهء او به زبان فارسی و آثار گذشتگان بحدی بود که تقریباً هیچیک از قصائدش خالی از چاشنی وطن پرستی و تحریض به استقلال و آزادگی نیست. برای کسی که از ادبیات عربی و فارسی بی بهره نباشد مطالعهء اشعار ادیب بسیار لذت بخش است زیرا که اشارات و تلمیحاتی بقصص و اخبار پیشینیان بکار می برد و در لفظی قلیل معانی کثیر بر خواننده عرضه میدارد و خواننده خود را در مقابل مردی می بیند که ذخیرهء کامل آثار گذشتگان و خلاصهء تمدن و ادب ایران باستان بلکه مغرب آسیاست چنانکه بی تجشم کسب جدید و بی تصفح کتب و یادداشت ها میتوانست مناسب ترین گوهرها را در جای خود نشانده و زیباترین لفظ و معنی را برای ایراد مقصود انتخاب کند. ادیب از ابتذال گریزان بود یعنی بهتر میدانست که کلام را با پیچهای زائد و در لباس الفاظ غریب بر خواننده عرضه کند تا اینکه به عبارات پیش پاافتادهء مبتذل متوسل شود و حقاً این کار رونق مخصوصی بسخن او داده و مهر شخصی او را بر گفتارش زده است که دست کمتر کسی بتقلید آن میرسد و برای کسانی که در لغت دستی دارند نمکی که در مطاوی آن پنهانست ظاهر و محسوس میشود. ناشر دیوان ادیب در این باب تحقیقات و مطالعات نیکو دارد که بهتر است خوانندگان را بمقدمهء دیوان آن بزرگوار که اثر خامهء ناشر مذکور است حوالت داده و با ذکر غزلی چند و قطعه ای از گفتار ادیب سخن را بپایان رسانیم. (ادبیات معاصر، تألیف رشید یاسمی):
سحر ببوی نسیمت بمژده جان سپرم
اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم
چو بگذری قدمی بر دو چشم من بگذار
قیاس کن که منت از شمار خاک درم
بکشت غمزهء خونریز تو مرا صد بار
من از خیال لب جانفزات زنده ترم
گرفت عرصهء عالم جمال طلعت دوست
بهر کجا که روم آن جمال می نگرم
برغم فلسفیان بشنو این دقیقه ز من
که غایبی تو و هرگز نرفتی از نظرم
اگر تو دعوی معجز عیان بخواهی کرد
یکی ز تربت من برگذر چو درگذرم
که سر ز خاک برآرم چو شمع و دیگر بار
به پیش روی تو پروانه وار جان سپرم
مرا اگر بچنین شور بسپرند بخاک
درون خاک ز شور درون کفن بدرم
بدان صفت که بموج اندرون رود کشتی
همی رود تن زارم در آب چشم ترم
چنان نهفتم در سینه داغ لاله رخی
که شد چو غنچه لبالب ز خون دل جگرم.
و در حسب حال خود گوید:
خرد چیره بر آرزو داشتم
جهان را بکم مایه بگذاشتم
منش چون گرائید زی رنگ و بوی
لگام تکاورش برگاشتم
چو هر داشته کرد باید یله
من ایدون گمانم همه داشتم
سپردم چو فرزند مریم جهان
نه شامم مهیا و نه چاشتم
تن آسائی آرد روان را گزند
گزند روان خوار بگذاشتم
زمانه بکاهد تن و بنده نیز
بر آئین او هوش بگماشتم
بفرجام چون خواهد انباشتن
بخاکش منش پیش انباشتم
بود پردهء دل درآمیختن
بگیتی من این پرده برداشتم
چو تخم امل بار رنج آورد
نه ورزیدم این تخم و نه کاشتم
زدودم ز دل نقش هر دفتری
ستردم همه آنچه بنگاشتم
بعین الیقین جستم از چنگ ظن
که بیهوده بود آنچه انگاشتم
ازیراست کاندر صف قدسیان
درخشان یکی بیرق افراشتم
هرآنکو بپالود از ایمنی
منش مهدی عصر پنداشتم.
و نیز ازوست:
یکی گل در این نغز گلزار نیست
که چیننده را زان دو صد خار نیست
منه دل بر آوای نرم جهان
جهان را چو گفتار کردار نیست
مشو غره بر عهد و زنهار وی
که نزدیک وی عهد و زنهار نیست
ز پیکان این بسته زه بر کمان
ندیدم یکی دل که افکار نیست
کدامین زدوده دل از غم کزو
سرانجام بر دِلْش زنگار نیست
فروبند جنبنده لب از گله
که این بدکنش را ز کس عار نیست
کسی کو گله آرد از بدگهر
هم از بدگهر کم بمقدار نیست
گهی قیرگون گه چو روشن چراغ
جز این دو جهان را دگر کار نیست
ستوهی فزاید مکرر همی
چرا دِلْت رنجه ز تکرار نیست
دراز است طومار گردون ولیک
نگارش بجز درد و تیمار نیست
قلم زن نزد خامه در آشتی
طرازش بجز جنگ و پیکار نیست
چو دیوانه آشفته تازد همی
مگر بر سرش میر و سالار نیست
چو رخش تهمتن گسسته مهار
چو شبدیز کش بر سر افسار نیست
از این پرده بیرون سراپرده ایست
مرا و ترا اندر آن بار نیست
رونده برفت و من ایدر بجای
که راهش درشت است و هموار نیست
چه بیدارچشم و چه خوابیده چشم
کسی کش دل از علم بیدار نیست
در این شهره بازار پرمشتری
متاع مرا کس خریدار نیست.
و هم او راست:
تو ای مر تنت را مراغه نخست
نبوده مگر اندرین خاک و رست
نخستینه خاکی که بر تَنْت سود
بدامن برت شست این خاک بود
نخستینه خاکی که غلطیده ای
در آن و در آن مرغ چرّیده ای
ز پستان او بوده ای شیرخوار
ز پستان او چیده ای سیب و نار
فرامش مکن پاس این دایه را
سپاس آور این گاو پرمایه را
فریدون صفت نام گیرد کسی
که این دایه را داشت حرمت بسی
فریدون پی کین این شیرده
بیاویخت از گردن دیو زه...
همین خاک کت ناف آنجا زدند
تن و جانْت را توشه ز آنجا چدند
ترا دایه و مهربان مادر است
خورش خانهء تست و خوالیگر است
نگه کن که پستان این مام پیر
چه مایه بکامت بیالود شیر
ترا مهر وی بهرهء دین بود
پیمبر چنین گفت و چونین بود
سزد چون تو این بهره کم داریا
که خود را مسلمان نپنداریا
تو ضحاک زادی فریدون نه ای
گر از کین پرمایه دل خون نه ای...
* * *
نباشند شیران کاواک نی
چو شیران کی چست و چالاک پی
چو سنجند نیزار پروردگان
بناورد آتش برآوردگان
سر شیر نر بگسلاند ز تن
بمیدان درون شیر شمشیرزن.
رجوع به مجلهء ایرانشهر سال دوم شمارهء 2 و سال چهارم شمارهء 8 و 9 ص 472 ببعد و ادبیات معاصر تألیف رشید یاسمی ص 10 ببعد و مقدمهء دیوان ادیب به اهتمام عبدالرسولی چ طهران 1312 و فهرست و ج 3 امثال و حکم شود.


ادیب ترک.


[اَ بِ تُ] (اِخ) شاعری است و از ابیات او در حدائق السحر بشاهد آمده است:
تمنت سلیمی اَن اموت صبابة
و اَهون شی ء عندنا ما تمنت.
و نیز:
ایا شمعاً یضی ء بلاانطفاء
و یا بدراً یلوح بلامحاق
فانت البدر ما معنی انتقاصی
و انت الشمع ما سبب احتراقی(1).
و نیز:
اذاما رُمت طیب العیش فانظر
الی من بات اسوء منک حالا
و اخفض رتبة و اذل قدراً
و انکد عیشة و اقل مالا.
و رجوع به حدائق السحر ص 18و 82 و 84 شود.
(1) - و ظ. ترجمهء این قطعهء مُعزّیست:
گر نور مه و روشنی شمع تراست
این کاهش و سوزش من از بهر چراست
گر شمع توئی مرا چرا باید سوخت
ور ماه تویی مرا چرا باید کاست. امیر معزّی.


ادیبر.


[اُ دَ بِ] (ع اِ) نوعی از مار.


ادیب صابر.


[اَ بِ بِ] (اِخ) الاجل الافضل شهاب الدین شرف الادباء صابربن اسمعیل الترمذی رحمة الله علی قبره. ادیبی اریب و فاضلی است شاه سپاه بلاغت و امیر سریر براعت و ارباب هنر و فضل بتقدم او اعتراف نموده و از دریای فضایل او اغتراف کرده و انوری او را پیش از خویش داشته است و خود را کم ازو گفته در آن قطعه که میگوید:
چون سنائی هستم آخر گرنه همچون صابرم.
و از قلاید قصاید او آنست که در مدح علاءالدین اتسزبن محمد بن ملکشاه سقی الله ثراه گفته است، قصیده:
ای روی تو چو خلد و لب تو چو سلسبیل
بر خلد و سلسبیل تو جان و دلم سبیل
در طاعت هوای تو آمد دلم از آنک
از طاعتست یافتن خلد و سلسبیل
ناهید پیش طلعت تو کی دهد فروغ
خورشید پیش صورت تو کی بود جمیل
از بار رنج هجر تو قدّم شده چو نال
وز زخم دست عشق تو خدم شده چو نیل
آخر به لطف تربیت شاه روزگار
یابد شفا ز انده و غم این دل علیل
خورشید خسروان ملک اتسز که ذات او
در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل
قدر فلک بجنب معانی او حقیر
مال جهان به پیش ایادی او قلیل
نه همچو رای او بضیا اختر مضی ء
نه همچو عزم او بمضا خنجر صقیل
رستم بوقت کوشش با او بود جبان
حاتم بگاه بخشش پیشش بود بخیل
حسّاد او به بند نوائب شده اسیر
اعدای او بتیغ حوادث شده قتیل
در صحن بیشه زهرهء شیران شود تباه
چو رخش او بعرصهء میدان زند صهیل
ای طبع تو بکشف دقایق شده ضمین
ای کف تو برزق خلایق شده کفیل
در گرد ملک، جاه تو حصنی شده حصین
بر فرق خلق، عدل تو ظلی شده ظلیل
اسلام در حمایت تو یافته پناه
اقبال بر ستارهء تو ساخته مقیل
تیغت براه مرگ دلیلست خصم را
واندر جهان رهی نبود جز(1) چنین دلیل.
هم او راست در مدح مجدالدین رئیس خراسان در هر بیتی از غزل سرو و یاقوت لازم دارد و در هر بیتی از مدح آفتاب و آسمان:
سرو سیمینی و سیمین سرو را یاقوت بار
جزع من بی سرو و بی یاقوت تو یاقوت بار
گر نه قوت از دیدهء یاقوت بار من گرفت
پس چرا آورد سیمین سرو تو یاقوت بار
سرو و یاقوتت چو قوت از دیدهء من یافتند
چون مرا ندهی بدان سرو و بدان یاقوت بار
دوری امسال من از وصل آن بالا و لب
طعنه زد چشمم همی بر سرو و بر یاقوت پار
منت از من دار کز قد و لب تو گشته اند
هم بقامت هم بقیمت سرو و هم یاقوت خوار
خوار چون داری مرا کز عشق سیمین سرو تو
کرده ام با زر چهره اشک چون یاقوت یار
در خیال سایهء سرو تو با این چشم و دل
بیگزندم ز آب و آتش در صفت یاقوت بار(2)
چون بقدت سرو خوانم سرو دارد از [ تو شرم ]
چون لبت وقت صفت میدارد از یاقوت عار
خوش بخند از نیکوئی کز عشق بالا و لبت
جزع من گرید همی بر سرو و بر یاقوت زار
نیست با تیمار قدت سرو را در باغ صبر
نیست با عشق لبت یاقوت را در کان قرار
حرمت و صبرم ببردی ز آن لب و قامت چنانک
حرمت یاقوت رمّانی و سرو جویبار
در فراق سرو تو چون خیزران گشتم نحیف
وز غم یاقوت تو چون زر شدم زرد و نزار
یکزمان ای سرو سیمین با قدح پیش من آی
تا می از عکس لبت یاقوت گردد آبدار
لاله زیر سروبن چون جام یاقوتین شکست
بادهء یاقوت رنگ و جام یاقوتین بیار
تا ز دست سرو سیمین می خورد یاقوت رنگ
صدر عالی سید شرق آفتاب افتخار
آفتابی کآسمانش در ایادی زیردست
آسمانی کآفتابش در معانی پیشکار
رؤیتش چون آفتاب ایمن ز خوف اضطراب
همتش چون آسمان فارغ ز بیم اضطرار
آسمان از عزم او گردد همی گرد زمین
آفتاب از حزم او تابد همی بر روزگار
ز آن کند تأثیر طبع آفتاب و آسمان
سنگ را یاقوت سرخ و خاک را زرّ عیار
ای معالی را چنان چون آسمان را آفتاب
وی مکارم را چنان چون بوستان را نوبهار
آسمان مجد و فضلت اختران بی عدد
آفتاب جود و بذلت ذرّه های بیشمار
گوئی از رأی منیر و نسبت والای تست
آفتاب و آسمان را نور و رفعت مستعار
از طریق نور و رفعت گوئی اندر ذات تو
مختصر کرد آفتاب و آسمان را کردگار
روشن از ذهن تو گشته ست آفتاب پرشعاع
زینت از بزم تو برده ست آسمان پرنگار.
و هم او گوید و درین قصیده الف نیست:
قد من شد چو دو زلف بخم دوست بخم
دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم
عشق زلف و لب معشوق شکیبم بستد
پیشهء عشق همیشه نه چنین بود؟ بغم(3)
دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید
کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم
چشم من چون خط و زلفینش ببندند به بند
عزّ و ذُلّ و بد و نیک و عمل و عزل بهم
لب و غمزه بهمه نوش همی بخشد و نیش
من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم
سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت که دید
مشک و می کو سبب لهو شد و موجب غم
سخنش هست بتلخی سبب وحشت دل
دهنش هست بتنگی سبب دهشت دم
زلف مشکینش بدل جستن من موصوفست
چون دل معتمد ملک بتوفیق و همم
بدو زلفش همه خوبی و کشی و خوشیست
به نگین بود همه مملکت و دولت جم
قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم
قبلهء همت و حلم و لطف و جود و کرم
بهمه وجه مسلم بهمه مجد مثل
بهمه فضل مقدم بهمه عِلم عَلم
مدح لفظش نبود جز همه مقصود سخن
جود دستش نبود جز همه محسود درم
حکمت و جود بدست و بدلش منسوبند
که بکف عمدهء جودست و بدل گنج حِکم
بی کفش هست همه دعوی همت مشکل
بی دلش هست همه دعوی حکمت مبهم
وقت عفو و گه خشمش بکف دشمن و دوست
سم بمعنی همه چون نوش بود نوش چو سم
فلکی گشت بهمت ملکی گشت بخلق
ملکش بندهء خلق و فلکش تحت قدم
نیست پیش قلمش طبع سخن گوی فصیح
نیست وقت سخنش صابی و عُتبی معجم(4).
و این قطعه که در سلاست و لطف بی نظیر است و هم او راست، قطعه:
ز حد گذشت و بغایت رسید و بیمر شد
جفای انجُم و جور جهان و قصد فلک
جفا و جور جهان را یکیست میر و ملک(5)
دعا و قصد فلک را یکیست دیو و ملک
زمانه از همگان بر منست مستولی
که نزد او همه حق منست مستهلک
فسانه شد همه احوال من به بود و نبود
فساد گشت همه عمر من به لی و به لک
ز غیر خویش بشایستگی بدید آیم
بوقت تجربه گر برزنند زر بمحک
چو آب از آتش و روز از شب و حق از باطل
چو شادی از غم و نیک از بد و یقین از شک
از آنکه معتقد مرتضی و فاطمه ام
به اعتقاد بدید آید ابله از زیرک
ز روزگار بدردم ز دوستان محروم
چو مرتضی ز خلافت چو فاطمه ز فدک
ز بس که بی نمکی کرد با من این ایام
در آب دیدهء سوزان گداختم چو نمک.
هم او راست با شمالی عتاب کند، قطعه:
ای شمالی گرم تو نستائی
چون منی ناستوده کی ماند
گر تو آهنگ صیقلی نکنی
تیغ من نازدوده کی ماند
گر اجل جان وزرکان(6) ببرد
کشت من نادروده کی ماند
ابر اگر پیش آفتاب آید
نور او نانموده کی ماند
بد و نیک تو هر دو می شنوم
نیک و بد ناشنوده کی ماند.
در ترمذ امیری بود ظالم اخطی نام چندان آه آبستن متظلمان بدین دودآهنگ دخانی آسمانی برآمد که ملایکه به وکیلداری دعوات مظلومان برخاستند، روزی جشنی ساخته بود و آب آتش رنگ نوش میکرد، ناگاه قدری از آن در حلق او جست و در گلوی او گرفت و هم از راه آب به آتش رفت، شهاب الدین ادیب صابر میگوید، قطعه:
روز می خوردن بدوزخ رفتی ای اخطی ز بزم
صدهزاران آفرین بر روز می خوردنْت باد
تا تو رفتی عالمی از رفتن تو زنده شد
گرچه اهل لعنتی رحمت بر این مردنْت باد.
و وقتی جماعتی از ظرفا در حق یکی هجوی گفتند و آن را برو بستند، چون بشنید بغایت برنجید و این سه بیت بفرستاد:
گفتند که کرده ای نکوهش
آن را که ستودهء جهانست
و این فعل نه فعل این ضمیرست
و این قول نه قول این زبانست
این قصد کدام زن بمرد(7) است
وین فعل کدام قلتبانست.
هم او راست در حق عمادی گوید، قطعه:
عمادی دی بنزدیک من آمد
نشستم ساعتی دی با عمادی
ز دیدار عمادی دی بدیدم
مراد دل بوقت بی مرادی
چه گوئی دید خواهد دیدهء من
عمادی کرده امروزم(8) مرادی.
هم او راست در مرثیهء معشوق، قطعه:
دلبر بدان جهان شد تا بنگرد که هست
حورا بدو بحسن برابر بدان جهان
رضوانْش بار داشت(9) ازیرا نبود حور
چون او بنفشه زلف و سمن بر بدان جهان
رنج و عذاب هر دو جهان بر دل منست
تا من بدین جهانم و دلبر بدان جهان.
هم او راست، قطعه:
دوات ای پسر آلت دولتست
بدو دولت تند را رام کن
چو خواهی که دولت کنی از دوات
الف را ز پیوند تا لام کن
دوات از قلم نامداری گرفت
قلم گیر و نام از قلم وام کن.
هم او راست، قطعه:
پیوسته از خدای جهان واجب الوجود
دیدار حور خواهم بس در سجود خویش
گوئی که جود باز عدم شد که کس نماند
کو تربیت کند چو منی را بجود خویش
چون از وجود هیچ کسم نیست راحتی
در رنج مانده ام همه روز از وجود خویش.
هم او راست بدوست نویسد، قطعه:
آرزومندی من خدمت دیدار ترا
چون جفای فلک و محنت من بسیارست
تن من کز تو جدا ماند همه نزد خلق (؟)
چون جهان پیش دل و چشم تو بیمقدارست
دلم از فرقت تو تنگ چو چشم مورست
عیشم از دوری تو تلخ چو زهر مارست
بدل خواب و خرد در دل و در دیدهء من
شب و روز از غم دیدار (؟) تو خون و خارست
گوشم از گوهر الفاظ تو محروم شده ست
همچو الفاظ تو چشمم همه گوهربارست
گرچه یادم نکنی هیچ فراموش نه ای
که مرا بی تو به یاد تو فراوان کارست
روزگارت همه خوش باد که بی دیدن یار
روزگار و سر و کارم همه ناهموارست.
(لباب الالباب عوفی).
دولتشاه سمرقندی در تذکرة الشعراء آرد: دانشمندی ماهر و ادیبی فاضل و شاعری کامل بوده است و در عهد دولت سلطان سنجر از ترمذ بمرو افتاد و اصل او از بخاراست فأما در خراسان نشو و نما یافته، معارض رشید وطواط است تا حدی که یکدیگر را اهاجی رکیکه گفته اند ایراد آن هجویات درین کتاب از حرمت دور نمود، خاقانی معتقد ادیب صابر و منکر وطواط است و انوری صابر را در شاعری مسلم میدارد و الحق صابر بغایت خوشگوی بوده است و سخن او صاف و روان است و بطبایع نزدیکتر از اشعار اقران او بوده، و مربی ادیب صابر سید اجل بزرگوار ابوجعفر علی بن حسین قدامهء موسوی است که او را از تعظیم و قدر او رئیس خراسان می نوشته اند و سلطان سنجر سید را برادر خود خوانده و مسکن و موطن سید نیشابور بوده و ضیاع و عقار و احشام او در خراسان بی نهایت بوده است و بغایت سیدی مکرم و مدبر صاحب ناموس بوده است و این سوگندنامه را صابر بمدح سید انشا نموده و این است بعضی از آن قصیده، و لله در قائله:
تنم بمهر اسیر است و دل بعشق فدی
همی بگوش من آید ز لفظ عشق ندی
دلم فدی شد و چشمم ندید روی خلاص
خلاص نیست اسیران عشق را بفدی
من و توئیم نگارا که عشق و خوبی را
ز نام لیلی و مجنون برون بریم همی
ملامتست ازین عشق و عشق بر مجنون
غرامتست ازین حسن و حسن بر لیلی
از آن قبل که عسل را حلاوت لب تست
خدای عزوجل در عسل نهاد شفی.
و در تهنیت آنکه سلطان سیدابوجعفر را برادر خطاب نمود قصیده ای میگوید و این بیت از آن قصیده است. لِلّه در قائله:
اگرچه بهترین خلقِ عالم را پسر باشد
بزرگی را پدر شد تا برادر خواند سلطانش.
حکایت کنند که صابر نزد سلطان سنجر و ارکان دولت او محترم بودی، چون اتسز خوارزمشاه با سلطان در خوارزم عصیان ظاهر کرد سلطان ادیب صابر را مخفی بخوارزم فرستاد تا دایم متفحص حالات و منهی أخبار باشد. اتسز شخصی فدائی را فرستاد تا روز جمع سلطان را زخم زند و هلاک کند، ادیب صابر صورت و هیئت آن شخص را بعینه بر کاغذی تصویر کرد و بمرو فرستاد، آن شخص را یافتند و سیاست کردند و ادیب صابر در خوارزم بود اتسز خبر یافت که ادیب صابر چنین کاری کرده است،ادیب را دست و پا بسته در جیحون انداخت و غرق ساخت، و کان ذلک فی شهور سنة ست و اربعین و خمسمائة (546 ه . ق.). خوندمیر در حبیب السیر آرد: از شعراء زمان سلطان سنجر ادیب صابر ترمذی است و ادیب در سلک شعراء و فضلا انتظام داشت و اشعار فصاحت شعار بر صفحات روزگار می نگاشت و مهارت او در این فن بمرتبه ای بود که حکیم انوری او را بر خود ترجیح کرده در آن قطعه که در باب تعداد فضائل خود بنظم آورده و این قطعه از جملهء منظومات اوست:
دوات ای پسر آفت دولت است
بدو دولت تند را رام کن
چو خواهی که دولت کنی از دوات
الف را ز پیوند تا لام کن.
و در آن ایام که اتسز پسر قطب الدین محمد نوشتکین در خوارزم بود با سلطان سنجر آغاز و اظهار مخالفت نمود و سلطان ادیب را به رسم رسالت نزد اتسز فرستاد و سخنان مشفقانه پیغام داد اتسز کلمات پسندیدهء سلطان را بسمع رضا اصغا نموده و ادیب را در خوارزم توقیف فرمود و دو سفاک بی باک را فریب داده بمرو ارسال داشت تا فرصت جسته سلطان را بقتل رسانند و ادیب صابر بر این مکیدت اطلاع یافته صبر نتوانست کرد لاجرم عریضه ای مشتمل بر خیال آن محتال نزد سلطان بااقبال فرستاد و سلطان سنجر بعضی از منهیان را بر وجدان آن دو بداختر نامزد گردانیده آن جماعت فدائیان را در خرابات یافتند و حسب الحکم هر دو را بقتل رسانیدند و چون این خبر به اتسز رسید فرمود تا ادیب صابر را در جیحون انداختند - انتهی. سال غرق وی را 546 ه . ق. نوشته اند. رجوع به لباب الالباب عوفی ج 1 ص 80 و 83 و 86، و ج 2 ص 117 و 125 و 152 و تذکرة الشعراء دولتشاه سمرقندی چ لیدن ص 17، 65، 92، 93 و 118 و حبط ج 1 ص 382 و 421 و المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران ص 189، 286، 342 و جهانگشای جوینی شود.
(1) - با (؟).
(2) - وار (؟).
(3) - نعم (؟).
(4) - هست وقت سخنش صابی و عتبی مفحم؟
(5) - اسیر (؟).
(6) - ورزگان.
(7) - بمزد.
(8) - امروز مرا (؟).
(9) - لعلّ: بار داد.


ادیب فراهانی.


[اَ بِ فَ] (اِخ)محمدصادق متخلص به امیری ملقب به ادیب الممالک فرزند حاجی میرزا حسین نوهء میرزا معصوم محیط برادر میرزا ابوالقاسم قائم مقام وزیر مشهور محمدشاه است. وی در 14 محرم 1277 ه . ق. متولد شده علوم ادبی زمان را نزد اساتید فن فراگرفت در شاعری بر اکثر سخنوران عصر خویش پیشی جست. نخست پروانه تخلص داشت و چون ملقب به امیرالشعراء گردید تخلص خود را امیری نهاد. شرح حال او در کتابهای پرفسور برون و در مقدمهء دیوانش که بسعی و اهتمام وحید دستگردی در 1312 انتشار یافت مشروحاً ضبط شده است. این استاد در فنون سخنوری مقتدر و در روانی طبع، قوت حافظه، تسلط بر تواریخ عرب و عجم و احاطه بر لغات و مضامین فارسی و عربی مسلم زمان خود بوده است. دیوان بیست و دوهزاربیتی او مجموعه ایست تاریخی راجع به اوضاع دورهء مشروطیت و احوال ادارات آن زمان و مطالب گوناگون در باب اشخاص و حوادث آن عهد که قرائت آن از هر جهت خاصه از نظر شرح حال او که بقلم استادانهء خود او نگارش یافته است درخور توجه و شایستهء نگاهداری است منتخبی نیز از دیوان او بسعی آقای محمدخان بهادر فراهم آمده و بضمیمهء مجلهء ارمغان انتشار یافته است.
ادیب الممالک در 1316 ه . ق. روزنامهء ادب را در تبریز و در 1320 در مشهد انتشار داد و ضمیمهء فارسی جریدهء ارشاد بادکوبه نیز بخامهء او نشر میشد بعلاوه سردبیری روزنامهء مجلس را در طهران بر عهده گرفته و خدماتی از این راه بملک و ملت کرده است خدمات اداری او در وزارت عدلیه بود و در 1335 که مأموریت عدلیهء یزد بدو محول شده بود مبتلا بسکتهء ناقص گشته و سال بعد رخ در نقاب خاک کشید. مدفنش در حضرت عبدالعظیم است.
این قصیده را در روز ششم صفر 1308ه . ق. که جشن میلاد شهریاری بود در عمارت باغ شمال قبل از انعقاد سلام گوشزد ولیعهد کرد و بس پسند افتاد:
خجسته بادا بر آفتاب کشور جود
صباح فرخ میلاد بهترین مولود
در این همایون جشن و در این مبارک عید
نشاط باید بر رغم دشمنان حسود
خجسته اکنون کز دهر یافتم مقصد
بویژه اینک کز چرخ یافتم مقصود
چکاوه خواند تکبیر و فاخته تسبیح
صنوبران بقیامند و نوگلان بقعود
سهی قدان بتشهد پریوشان بسلام
قنینه ها برکوعند و جامها بسجود
چمن نمونهء جنات تحتها الانهار
در او فروخت گل سرخ نار ذات وقود
سرود زردشت اندر سرود بلبل مست
چنانکه مؤذن نعت پیمبر محمود
سمن بدست درآورده یارهء سیمین
ز ژاله کرده مرصع بلؤلؤ منضود
همی تو گوئی در پای و دست لعبتکان
ز زر و گوهر و لؤلؤ خلاخل است و عقود
ز نای زرین گوئی وز آتشین مجمر
هزار سازد عود و شکوفه سوزد عود
شقیق نعمان از داغ لاله چون ستیان(1)
رود در آتش سوزان همی بکیش هنود
بساط بستان چون خیمهء بلندرواق
زمردینش سقف و ز خیزرانش عمود
سحاب گریان اندر فراز طارم خاک
هوای مهر و مه اندر مقام نقض عهود؟
یکی چو ناقهء صالح برای بچه بدرد
یکی چو زادهء سالف میان قوم ثمود
بسان داود آن آبگیر سازد درع
ولی نوازد مزمار مرغ چون داود
دو زلف سنبل آویخته بسان زره
و یا چو گیسوی مشکین بگرد دامن خود
بجز کنار چمن هر کجا روی باشد
مقام تو چو مقام مسیح بین یهود
ز ابر ایلول اندر بریخت دُرّ و گهر
ز تاک مفتول آویخت زمردین عنقود
بمولد شه گوئی ملک مظفر ریخت
بجیب اهل هنر کیسه های پر ز نقود
بسال شصت ودوم از تولد شه راد
ولی عهد بهنجار و عادت معهود
یکی بساط ملوکانه بر فراخور قدر
بفال نیک بیاراست در جهان وجود
تَلَذُّ الاعین فیها و تشتهی الانفس
فرشتگان همه برپا هریمنان مطرود
پی چراغان افروخت آتشی که فکند
شراره در دل تاریک مردم اخدود
زمین بلرزید از توپ های آتش بار
چو از وزیدن صرصر حصون امت هود
چنینه روزی فرخنده ذات اقدس شاه
ز عالم غیب آمد عیان بملک شهود
بزرگ ناصردین شَه که ظل دولت وی
همیشه باد ابر فرق مهر و مه ممدود
شهی که پوشد بر بندگان ز امن قبای
شهی که گیرد از دشمنان ز خشم جلود
شده ز رایت وی کشور هنر مفتوح
شده ز صارم وی رخنهء ستم مسدود
بروز بزمش تاج و بوقت رزم فرس
سنانْش در صف هیجا بنانْش در گه جود
یکی چو سعد همام و یکی چو سعد بهام
یکی چو سعدالذابح یکی چو سعد سعود(2)
نموده کشور اسلام را چو دار سلام
ز بسط او شده دارالخلافه دار خلود
خجسته بادا عیدی چنین مبارک و نغز
بروزگار ولیعهد خسرو مسعود
ملک مظفر دین آسمان عدل و ظفر
سپهر حکمت و دانش جهان همت و جود
ز نار خشمش کهسار جسته حالت ذوب
ز آب تیغش دریا گرفته رنگ جمود
رخ بدیعش در دهر قبلهء طاعت
در سرایش بر خلق کعبهء مقصود
بداد و بخشش شد جانشین نوشروان
بفضل و دانش شد یادگار بن مسعود
بکار ملک کند راست قامتی که بود
همیشه خم بمناجات و طاعت معبود
ایا بتابش ذات تو در فلک مشهور
ایا ببخشش دست تو در زمین مشهود
بفرخ فرخیت مرغ آفتاب بیوض
برای همچو مهت حامله شب است ولود
بپای توسن رهوار تو سمند خیال
همی بماند چون تشنه در میان نفود(3)
ز هیبتت جگر سنگ خاره نرم شود
چنانکه آهن شد نرم در کف داود
تو میتوانی غلطاند مهر را ز فلک
چنانکه فرهاد از کوه بیستون جلمود
چو در کف تو کند کار خامه تیر دبیر
همی بتازد بر مشتری ز قوس صعود
چنانکه دانی بنواخت خلق گیتی را
نه فاریابی تاند چنین نوازد عود
شها کمینه غلام تو اندرین سامان
از آن زمان که بنیروی بخت کرده ورود
ز فر مدح تو و همت امیر اجل
رسیده جان نزارم بمنتهای قصود
خدایگان فرشته فر و هریمن کش
که با لئیم خصیم است و با کریم ودود
بفضل منت دارد که فاضلان جهان
شوند زی در وی از دیار دور وفود
چگونه منت الحق عظیم و بی پایان
چگونه منت حقا بزرگ و نامحدود
یکی منم که برآورده چون گهر از سنگ
هم از مقام خمولم هم از سرای خمود
گذشت آنکه شنیدی که مردمان قدیم
فروختندی یوسف بدرهم معدود
سخن که یوسف مصر من است بازخرد
جهان و هرچه در او را برغم انف حسود
همیشه تا بفرازند گردن و نازند
بتان خلخ و کشمیر از خدود و قدود
چنان عقود و خلاخل بدست و پای بتان
بدست و گردن خصمت سلاسل است و قیود
بر آن قوافی بستم من این قصیده که گفت
ابوالفوارس مدح مغیث دین محمود(4)
هزار و پانصد دینار دادش از زر سرخ
ابا دویست شتر بارشان متاع و نقود.
در انتقاد از اوضاع عدلیه در سال 1329 ه . ق. گوید:
روزی ز جور خصم ستمگر ظلامه ای
بردم بنزد قاضی صلحیهء بلد
دیدم سرای تیره و تنگی بسان گور
تختی شکسته در بن آن هشته چون لحد
میزی پلید و صندلئی کهنه پای آن
بر صندلی نشسته سیاهی درازقد
سوراخ رخ ز آبله و چانه از جذام
خسته سرش ز نزله و چشمانش از رمد
از سبلتش بریخته چون گرگ پیر پشم
وز گردنش برآمده چون سنگپا غدد
تقویم پیش روی و نظر بر خط بروج
همچون منجمی که کند اختران رصد
بر روی میز دفترکی خط کشیده بود
چون لاشه ای برآمده ستخوانش از جسد
پهلوی آن دواتی و در جنب آن دوات
پاکت سه چار دانه و استامپ یک عدد
سوی دگر ز خانه حصیری و چند طفل
زالی خمیده قد ز نفاثات فی العقد
طفلی بگاهواره کنیفی بزیر آن
بندی ز گاهواره فروبسته بر وتد
دیگی و کمچه ای و سبوئی و متردی(5)
آلوده در ازل شده ناشسته تا ابد
قاضی بصندلی چو بپشم شتر قراد
در خدمتش پلیسکی استاده چون قرد
کردم سلام و گفت علیکم ز روی کبر
زیرا که بود ممتلی از نخوت و حسد
دادم عریضه را و سپردم بهای تمر
گفتا بیا بمحکمه اندر صباح غد
هر دم که شَدِّ رحل نمودم بحضرتش
گفتم که یا الهی هَیِّی ءْ لنا رشد
یک روز گفت کز پی خصمت ز محکمه
احضارنامه رفته و هستیم درصدد
سبز و سفید و سرخ فرستاده ایم باز
دیگر نمانده مهرب و مَلجا و ملتحد(6)
فردا اگر نیاید حکم غیابیت
خواهیم داد و نیست دگر جای منع و صد
روز دگر بمحکمه رفتم بقصد آن
کز خصم داد خواهم و از فضل حق مدد
قاضی بکبر گفت که خصم تو حاضرست
دعوی بیار و حجت و برهان و مستند
گفتم ببین قبالهء این ملک را که من
هم مالکم به حجت و هم صاحبم به ید
گفتا که چیست مدرک و اصل این قباله را
بنمای بی لجاجت و تکرار و نقض و شد
گفتم که این علاقه بسادات هاشمی
نس بنسل ارث مضر باشد و معد
این است مهر بوذر و سلمان و صعصعه
هم اصبغ نباته، سلیمان بن صرد
گفتا بهل حدیث خرافات و حجتی
آور که مدعی نتواند بحیله رد
اینان که نام بردی از ایشان نبوده اند
هرگز بنزد ما نه مصدق نه معتمد
قانونی است محکمه، برهانی است قول
گفتار منطقی کن و بیرون مرو ز حد
گفتم بحکم شاه ولایت علی نگر
کو شد خلیفه بر نبی و مر مراست جد
گفتا علی بحکم غیابی علی الاصول
محکوم شد بکشتن عمروبن عبدود
گفتم ز قول احمد مرسل بخوان حدیث
کز راویان رسیده به اهلش یداً بید
گفتا چه اعتماد بر آنکس که بسته حبل
بر گردن ضعیفهء بیچاره از مسد
گفتم بنص قرآن بنگر که جبرئیل
آورد بهر احمدش از درگه احد
گفتا به پرسنل نبود نام جبرئیل
قرآن نخورده تمر و نخواهد شدن سند
این حرفهای کهنه پرستان فکن بدور
نو شد اساس، صحبت نو باید ای ولد
چون نه گوا نه حجت مسموع باشدت
مانحن فیه را بعدو ساز مسترد
چون این سخن سرود یقین شد مرا که او
لامذهبی پلید و بلیدیست نابلد
گرگی است رفته در گله اندر لباس میش
بر ظالمان چو گربه، بمظلوم چون اسد
نه معتنی بقاعدهء دین و رسم داد
نه معتقد بداور بخشندهء صمد
از اخذ و بند و رشوه و کلاشی و طمع
بر سینهء کسی ننهاده ست دست رد
نه سوی حق گشوده ز راه امید چشم
نه در نماز سوده بخاک از نیاز خد
چشمش بسان ابر دمادم به رعد و برق
آزش بسان بحر پیاپی به جزر و مد
قولش بدستگاه پلیس است متبع
حکمش به پیشگاه رئیس است مطرد
دیدم بهیچ چاره و تدبیر و مکر و فن
نتوان طریق حیلهء او را نمود سد
کردم رها به خصم زر و مال و خان و مان
پژمرده همچو گل شدم افسرده چون جمد
از صلحیه گرفته شدم راست تا تمیز
دیدم تمام متفق القول و متحد
حکمی که شد ز صلحیه صادر بر تمیز
قولی ست لایخالف و امری ست لایرد
المؤمنون اخوة بر این قوم صادق است
کایمانشان بقلب چو بر آب جو زبد
بادا ز کردگار بر این قاضیان دون
دشنام بی نهایت و نفرین لایعد
طاق و رواق عدلیه را برکند ستون
آنکو فراشت سقف سما را بلاعمد.
(لراقمها فی لیلة الاحد 22 شهر ذی الحجة الحرام 1320 ه . ق. و تحول الشمس فی هذه اللیلة الی برج الحمل بعد ان مضت من غروب الشمس بافق خراسان 4 ساعت و 53 دقیقه).
مهر در بیت الشرف شد ما بزندان اندریم
ماه طالع گشت و ما با نحس کیوان اندریم
غرقهء دریای اشکیم از غمش سر تا قدم
لیک از هجران او در نار سوزان اندریم
ای تن آسان مانده در ساحل به استخلاص ما
همتی بگمار کاندر موج طوفان اندریم
پرتوی ای مهر رحمت لطفی ای باد بهار
زآنکه ما در دست سرمای زمستان اندریم
ای ز وصل دوستان آسوده در دارالسرور
یاد کن از ما که در این بیت الاحزان اندریم
روزگاری شد که با جمعی پریشان روزگار
بسته در زنجیر آن زلف پریشان اندریم
چون سکندر تشنهء آب حیاتیم از لبش
زین سبب دیریست در ظلمات هجران اندریم
گرچه مینالیم چون بلبل ز هجرانش مدام
لیک از یاد رخش در باغ و بستان اندریم
نامسلمانست چشمش ای مسلمانان فغان
کاین زمان در دست ترکی نامسلمان اندریم
دیو در خلوتگه ما ره ندارد کاشکار
با پری رویان غیبی در شبستان اندریم
سرکشی کردیم از فرمان عقل اما بطوع
شهریار عشق را گردن بفرمان اندریم
از امیری خواستم اسرار پیر عشق را
گفت ما با کودکان در یک دبستان اندریم.
این قطعه به دبیرالملک نوشت که بذکاءالملک وزیر عدلیه برساند بتاریخ 13صفر 1330ه . ق.
خدایگانا میرا ز حال خود قدری
بحضرت تو سرایم که جای کتمان نیست
همه پزشکان از من کناره میجویند
مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست
همه دلیران پیش قضا سپر فکنند
بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست
دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش
که در جهانم هیچ اعتنا بدیوان نیست
برای نان نروم زیر بار منّت خلق
که آب و نانم جز با خدای منان نیست
ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم
که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست
روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن
بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست
قسم بجان تو کز جان دلم بتنگ آمد
اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست
من آن بهشت کمالم که سرو باغم را
طمع بباد بهاران و ابر نیسان نیست
هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم
چرا که عقلم فرمان پذیر شیطان نیست
چهار طبع مخالف موافقند مرا
کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست
وزیر عدلیه از من بغفلت است آری
سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست
اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی
چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست
تو دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت
یکی عبادت در معبد سلیمان نیست
جهانیان همه آلات کار یکدگرند
جز این در آیهء توریة و صحف و فرقان نیست
اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی
زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست
کرامت و شفقت گر نباشد انسان را
اگرچه زیبا دارد شمایل، انسان نیست
ز من بگوی مر او را که همتی فرمای
کنون، که کار جهان جاودانه یکسان نیست
من از قضای فلک جاودان ادیبستم
ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست
همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت
که آسیای فلک هم هماره گردان نیست
بفضل و احسان دیوان شدند خادم جم
که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست
اگر تو وارث آن خاتم سلیمانی
چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست
بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ
که کشتنی است، ترا گر سزای قربان نیست
مرا بمنت کیوان و تیر درمفکن
که کلک و طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست
بروت کیوان از باد من فسرده چنانک
که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست
دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان
که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست
مهل طرازم عنوان بدان کس از غم خود
که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست
بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار
بدیگری که بهرکس ارادت آسان نیست
ترا طریق تعاون نبایدم آموخت
که هیچ نکتهء پوشیده بر تو پنهان نیست.
رجوع به دیوان ادیب الممالک چ تهران و ادبیات معاصر تألیف رشید یاسمی شود.
(1) - جِ ستی، زن هندو که بمرگ شوی خود را سوزد.
(2) - سعد همام، سعد بهام، سعد ذابح، سعد سعود؛ نام ستاره ها و منازل فلکی. (حاشیهء وحید).
(3) - دشت بی آب. (حاشیهء وحید).
(4) - ابوالفوارس سعدبن محمد بن سعدبن الصیفی التمیمی ملقب بشهاب الدین معروف بحیص و بیص شاعر و ابوالقاسم محمودبن محمد بن ملکشاه بن الب ارسلان سلجوقی در روز جمعهء 23 محرم سنهء 512 ه . ق. در بغداد بزمان مستظهر باللّه عباسی خطبهء سلطنت بنام وی خواندند. وفات وی در پنجشنبه 15 شوال سنهء 525 ه . ق. بود و قصیده ای که بدان اشارت شده این است:
الق الحدائج ترعی الضمر القود
طال السری و تشکت وخدک البید
یا ساری اللیل لاجدب و لافرق
فالتبت اغید و السلطان محمود
قیل تألفت الاضداد خیفته
فالمورد الضنک فیه الشاة والسید.
(حاشیهء وحید).
(5) - مترد؛ کاسه ای که ترید در آن خورند. (حاشیهء وحید).
(6) - پناهگاه.


ادیب نطنزی.


[اَ بِ نَ طَ] (اِخ) سمعانی در ذیل لغت نطنزی گوید: النطنزی؛ هذه النسبة الی نطنز و هی بلدة بنواحی اصبهان. ظنی ان بینهما قریباً من عشرین فرسخاً والمشهور بالانتساب الیها ابوعبدالله الحسین بن ابراهیم بن احمد النطنزی الادیب من اهل اصبهان صاحب التصانیف فی الادب، مثل الخلاص و غیره و کان یلقب بذی اللسانین و کان حسن الشعر دقیق النظر فیه. سمع الحدیث من ابی بکر محمد بن عبدالله بن زبدة النصبی و ابی ذر محمد بن ابراهیم الصالحانی و ابی الفضل عبدالرحمن احمد الرازی و طبقتهم. روی لنا عنه سبطه ابوالفتح محمد بن علی النطنزی بمرو و ابوالعباس احمدبن محمد المؤذّن الادیب باصبهان و جماعته. ذکره یحیی بن ابی عمر بن مندة الحافظ فی کتاب التاریخ لاصبهان و قال: کان ادیباً فاضلاً بارعاً یلقب بذی اللسانین و کان من اهل السنة و الجماعة محباً لهم. انفق عمره علی التعلیم و مات فی المحرم سنة 497 ه . ق. سکن سکة ارزویه (؟) بجویباره و سبطه ابوالفتح محمد بن علی بن ابراهیم النطنزی افضل من بخراسان و العراق فی اللغة و الادب و القیام بصنعة الشعر. قدم علینا مرو سنة 21 و قرأت علیه طرفاً صالحاً من الادب و استفدت منه و اغرفت من بحره، ثم لقیته بهمدان، ثم قدم علینا بغداد، غیر مرّة فی مدّة مقامی بها و مالقیته الاّ و کتبت عنه و اقتبست منه سمع باصبهان اباسعید المطرز و اباعلی الحدّاد و غانم بن ابی نصر البرمی [البرجی (؟)] و ببغداد اباالقاسم بن بیان الرزاز و اباعلی بن نبهات [نبهان (؟)] الکاتب و طبقتهم سمعت منه اجزاء بمرو من الحدیث و کانت ولادته 48 باصبهان. انشدنی ابوالفتح النطنزی لنفسه و کتب لی بخطه:
ان ترانی غریب بعد ریاش
بجمال السیوف حین نشام
و اختصار الحضور فی البیض (؟)
و کذا صحة الجفون السقام.
و منها [ای من النطنز] ابوعبدالله الحسین بن ابراهیم یلقب ذاللسانین لحسن نظمه و نثره بالعربیة و العجمیة. سمع اصحاب ابی الشیخ الحافظ و عنه حفیده ابوالفتح محمد بن علی بن الحسین النطنزیان الادیبان. مات ابوالفتح سنة 497 و له ترجمة واسعة فی ذیل البنداری علی تاریخ الخطیب. (تاج العروس). او راست: کتاب دستور اللغة در لغت عربی مترجم به فارسی و کتاب الخلاص فی اللغة.


ادیب نیشابوری.


[اَ بِ نَ] (اِخ) شیخ عبدالجوادبن ملاعباس نیشابوری. متولد به سال 1281 ه . ق. یک چشم وی به چهارسالگی از آبله کور شد و از چشم دیگر بقول خود او جز ربعی نماند. پدرش که از دهقانان متوسط الحال نیشابور بود بسبب کوری فرزند را از تحصیل بازمیداشت ولی چون قوت حافظه و شوق او بدانش معلوم گردید او را بمکتب سپرد. ادیب تا 16سالگی در نیشابور به خواندن مقدمات مشغول بود آنگاه به مشهد رهسپار شد. در 1297 ه . ق. در مدرسهء خیرات خانی و بعد در مدرسهء فاضل خان و مدرسهء نواب منزل اختیار کرد. فنون ادبی را چنانکه در سابق معمول بود فراگرفت و با وجود ضعف چشم، بیشتر اوقات را در مطالعهء کتب ادبی عرب چون مقامات حریری و بدیع الزمان و معلقات سبع و کتب تاریخ صرف میکرد. حافظهء او بحدی بود که در هر موضوع ادبی هزاران شعر و مثل از عربی و فارسی میخواند علاوه بر فنون ادبی در معقول نیز صاحب نظر بود و فنون ریاضی را مانند نجوم و هندسه و هیئت و جبر و مقابله میدانست از طب و فقه و اصول و رجال بهره داشت. از آثار او چیزی بطبع نرسیده است. رساله ای در جمع بین عروض فارسی و عربی و رساله ای در شرح معلقات سبع و چند جزوه در تلخیص شرح خطیب تبریزی بر حماسهء ابی تمام نوشته است. ادیب دارای اخلاق فاضله و شرافت ذاتی و قناعت و مناعت طبع بود و تا پایان عمر مجرد زیست و جز بجمع نوادر و ذخایر ادبی بفراهم آوردن مالی همت نگماشت عشق و میل بسیار بتعلیم داشت غالباً محضر او از جوانان دانش طلب پر بود اکثر جوانان فاضل خراسان بواسطه یا بیواسطه در ادب، شاگرد این ادیب بوده اند. مدت عمرش 63 وفاتش در 12 ذیقعدهء 1344 ه . ق. اتفاق افتاده است. در آغاز به روش قاآنی سخن میگفت ولی بعد شیوهء خراسانی را اختیار کرد و در شعر فارسی و عربی از استادان مسلم زمان است. دیوانش قریب 6000 بیت جمع شده ولی بطبع نرسیده است(1).
غزل
کاشکی دلبر من با دل من داد کند
گاهگاهی بنگاهی دل من شاد کند
«آن سیه زلف بر آن عارض گوئی که همی
بپر زاغ کسی آتش را باد کند»(2)
بادهء تلخ دهد بوسهء شیرین ندهد
داوری کو که میان من و او داد کند.
***
تا چند خو بخلوت و خاموشی
چندی بباغ چم بقدح نوشی
ساقی کجاست کز می پیراری
از من برد خمار پرندوشی
آهوی مشک موئی و با آهو
همواره بینمت بخطا کوشی
مشک اندرون نافه بود و اینک
مشک تو دوشی است و بناگوشی.
***
پریرخی که جز او آفریدگار پری
نیافرید پری را به پیکر بشری
چو آفتابم گاه پگاه تافت بکاخ
به پیکر بشری با نهاد و خوی پری
فکنده بر مه روشن کمند غالیه سای
نهفته در دل جوشن پرند شوشتری
شکن بمویش از پنجه طرازش طبع
نشان برویش از چشم مردم گذری.
(از ادبیات معاصر تألیف رشید یاسمی صص 14 - 15).
(1) - رجوع شود بخطابهء آقای محمدعلی بامداد و مقالهء آقای اشراق خاوری در مجلهء ارمغان سال هفتم. آقای اشراق سال تولد ادیب را در 1284ه . ق. ضبط کرده است.
(2) - این بیت از محمد صالح مروزی است که از فصحای متقدم بوده است. (لباب الالباب).


ادیبی.


[اَ] (اِخ) شاعر و قاضی ترک. متوفی بسال 1028ه . ق. او راست: دیوانی بترکی.


ادیپ.


[اُ] (اِخ)(1) ادیپوس. پسر لائیوس پادشاه شهر تِبِس. چون غیب گویان خبر داده بودند که ادیپوس عاقبت شوی مادر خواهد شد و پدر را خواهد کشت او را از تِبِس طرد کرده روی کوهی گذاشتند و چوپانی او را تربیت کرد. و چون از گفتهء غیب گویان آگاه شد پیوسته از ملاقات پدر و مادر گریزان بود. اتفاق را روزی در تنگهء فوسیس با پدر دچار آمد و ندانسته او را بکشت پس از آن بدروازهء شهر تِبِس رسید و آنجا با ابوالهول (اسفنکس) مصادف گردید ابوالهول از کسانی که عزم ورود بشهر داشتند معمائی می پرسید و هر کس را که از جواب عاجز می ماند میخورد. از ادیپوس پرسید کدام جانور است که بامدادان با چهار پا و در میانهء روز با دو پا و شامگاهان با سه پا راه رود. ادیپوس گفت: انسان است که در کودکی با چهار پا و در جوانی با دو پا و در پیری با سه پا یعنی با دو پای و عصائی حرکت میکند، پس اسفنکس را بکشت و بشهر تِبِس درآمد و چون بر اسفنکس غالب شده بود بسلطنت رسید و باز ندانسته با مادر مزاوجت کرد و از او چهار پسر آورد. خدایان تِبِس از جنایات او در خشم شدند و آن شهر را بطاعون مبتلی ساختند و سرانجام ادیپوس از قتل پدر و مزاوجت مادر آگاه شد و چشمان خویش را بیرون کرد و رو به بیابان نهاد. (لغت نامهء ترجمهء تمدن قدیم).
(1) - adipe. Oedipus


ادیپور.


[اَ] (اِخ) شهریست بهندوستان پایتخت ولایتی بهمین نام از اقلیم اجمیر قدیم. موقع آن بمسافت 380 هزار گزی جنوب غربی اجمیر است. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادیث.


[اِ] (اِخ)(1) زوجهء لوط که طبق توریة بهنگام فرار بقصبهء بالع، چون بعقب خود نگریست و آن برخلاف امر الهی بود به تمثالی از نمک مسخ گردید. رجوع به قاموس الاعلام در کلمهء لوط شود.
(1) - edith.


ادیث.


[اِ] (اِخ)(1) (سَنت...) شاهزاده خانم انگلیسی دختر ادگار پادشاه انگلستان (از غیر زن مشروع خود). دو بار پس از مرگ پدر و برادر تاج و تخت انگلستان بدو خواستند داد و وی نپذیرفت و چون راهبه ای در صومعه معتکف گشت و انگلیسان او را مقام قدیس دهند (961 - 984م.). ذکران وی در 16 سپتامبر است.
(1) - edith.


ادیثان.


[اَدْ یَ] (اِخ) وادئی است.


ادیثون.


[اَدْ یَ] (اِخ) موضعی است.


ادید.


[اَ] (ع اِ) نالیدن. (زوزنی). ناله و فریاد. || سختی زمانه. || (ص، از اتباع) شدید. سخت. گویند: شدیدٌ ادید.


ادیر.


[اَ دَ] (اِخ) ناحیه ای در کِنتوکی اتازونی که نهر گرین از آن گذرد. مساحت آن چهل وپنج میل مربع و سکنهء آن متجاوز از 11065 تن باشند و قریب 1368 تن آن سیاهانند. و اراضی کوهستانی بسیار و درختان فراوان دارد و حاصلخیز است و در آن کارخانه های بسیار است و غلهء آن گندم و ذرت و تَتُن است. || ناحیه ای به شمالِ شرقی میسوری که نهر شاریتون از آن گذرد، مساحت آن 570 میل مربع و سکنهء آن قریب 11448 تن که 142 تن آن سیاهان باشند و این سرزمین دارای آب فراوان و گیاهان و بقول بسیار است. || و نیز ناحیه ایست در جنوب غربی ایوا، مساحت آن 576 میل مربع و عدد سکنهء آن 3982 تن و نهر مدل از آن گذرد. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادیرماخید.


[اَ] (اِخ) بقول هردوت (کتاب 4، بند 168 - 199) از تمامی اهالی لوبیه بمصر نزدیک تر ادیرماخیدها هستند. لباس اینان مانند لباس دیگر اهالی لوبیه ست، ولی اکثر مؤسساتشان مصری است. این قسمت لوبیه از مصر تا بندر پلینُس کشیده میشود. (ایران باستان ص 572).


ادیرنداک.


[اَ رُ] (اِخ)(1) سلسله های جبالی است در ولایت نیویورک که از طرف ولایت شمال شرقی بوسط آن در خطی مائل بجنوب، جنوب غربی گذرد و ارتفاع قله های آن از دیگر قله های جبال شمالی بیشتر است جز کوه واشنگتن و مرتفعترین قلهء آن کوه مرسی است که ارتفاع آن از سطح دریا 5733 قدم است و از این کوهها نهر اساراناک و اوزابل جاری شود و در دو خط متقابل بجهت شمال شرقی جریان یابد و در دریاچهء شمبلن ریزد. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود.
(1) - Adirondacks.


ادی ژه.


[اِدْ دی ژِ] (اِخ) نام قلعه ای به آتّیک (اطیقی). (ایران باستان ص 2605).


ادیس.


[اَ] (اِخ) شهرکیست در افریقا در بلاد قرطاجنه قرب نهر بقراداس که بدانجا روگولوس بر اَهل قرطاجنه بسال 256 ق. م. غلبه کرد. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادیسا.


[اُ] (اِخ) رجوع به ادیسه(1) شود.
(1) - Odyssee.


ادیست.


[اُ] (اِخ)(1) (فرقهء...) یا فرقهء عیسی و مریم(2)، که توسط ژان اُد بسال 1643م. در کان دایر شد و بسال 1792 منحل گردید و در 1826م. مجدداً تشکیل شد.
(1) - Congregation des Eudistes.
(2) - Jesus - et - Marie.


ادیست.


[اِ تُ] (اِخ)(1) رودیست در کارُلین از ممالک متحدهء جنوبی که از دو رود بهمین نام یعنی ادیست جنوبی و ادیست شمالی تشکیل شود و سپس باز به دو شعبه منشعب گردد و بالنتیجه جزیرهء ادیست پدید آید و در آخر در بحر محیط اطلس ریزد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Edisto.


ادیستن.


[اِ تُ] (اِخ)(1) صخره های ساحل کُرنوآی به انگلستان. مناره ای بلند در آنجا برقرار است که بسال 1882م. به اتمام رسیده است. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود.
(1) - Eddystone.


ادیسن.


[اِ سُ] (اِخ)(1) توماس اَلوا (1847 - 1931 م.). عالم طبیعی آمریکایی، متولد به میلان (اُهایو). وی مخترع آلات متعدد الکتریکی و نخستین کسی است که فونوگراف را که قبلاً ش. کرو کشف کرده بود، بساخت. و همچنین وی سازندهء آکومولاتور است.
اِدیسن
(1) - Edison, Thomas Alva.


ادیسن.


[اَ سُ] (اِخ)(1) توماس (1793 - 1860م.). طبیب انگلیسی، متولد در لانگ بِنْتُن (2). وی کاشف بعضی امراض کلیه است.
(1) - Addison, Thomas.
(2) - Long Benton.


ادیسن.


[اَ سُ] (اِخ)(1) جوزف (1672 - 1719 م.). نویسندهء انگلیسی، متولد به قربِ آمِسْبِری(2) (ویلت شایر(3)). مقالات جالب او در بابیّار(4)، تاتلر(5) و سپِکْتاتُر(6) منتشر گردید و تراژدی کاتُن(7) (1713م.) وی شهرتی بسزا یافت.
(1) - Addison, Joseph.
(2) - Amesbury.
(3) - Wiltshire.
(4) - Le Babillard.
(5) - The Tatler.
(6) - The Spectator.
(7) - Caton.


ادیسن.


[اَ سُ] (اِخ) ناحیهء غربیهء فرمونت و حد غربی آن دریاچهء چمبلن است و نهر اوتر آنرا مشروب کند. مساحت وی 750 میل مربع و عدد سکنهء آن 23484 تن، و اراضی آن حاصلخیز و دارای ذرت و سیب زمینی و شکر و روغن و پنیر است و کارخانه ها و مقاطع سنگ رخام سفید که دارای رگه هاست دارد و راه آهن از آن گذرد. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادیسه.


[اُ سِ] (اِخ)(1) مجموعهء اشعاری دلکش است که آنرا مانند منظومهء ایلیاد به اومیروس (هُمِر) شاعر اوصافی یونان باستان نسبت کنند. این مجموعه از 24 منظومه ترکیب شده و از بازگشت اولیس بوطن پس از فتح تِرُزا حکایت کند. از این مجموعه اخلاق و آداب یونانیان قدیم را نیکو میتوان دریافت. (لغت نامهء تمدن قدیم ذیل: ادیسا). و رجوع بایران باستان ص 19، 661 و 2071 شود.
(1) - Odyssee.


ادیش.


[اَ] (اِ) آدیش. آتش. رجوع به آدیش شود.


ادی شیر.


[اَدْ دی] (اِخ) الکلدانی الاثوری. رئیس اساقفهء کاتولیکان کلدانی. وی در اثنای جنگ عالمگیر بسال 1915 بدست ترکان کشته شد. او راست: 1 - الالفاظ الفارسیة المُعَرَّبة، و آن در بیروت بمطبعة الکاثولیکیه بسال 1908 م. چاپ شده است. 2 - تاریخ کلدة و آثور در دو جزء. 3 - مدرسة نصیبین الشهیرة. نبذهء تاریخیه است در باب اصل مدرسهء مزبوره و قوانین آن و علمائی که در آنجا شهرت یافته اند و آن نیز در مطبعة الکاثولیکیهء بیروت بسال 1905م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).


ادیل.


[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) قضات رومی که مأمور تفتیش ابنیه و مراقبت بازیهای عمومی و مدیریت اعیاد و ارزاق و بطور کلی شرطه و احتساب روم بودند.
(1) - ediles.


ادیل.


[اَ] (اِخ) (رود...) رود ولگا. (ایران باستان ص 149).


ادیلیس کورولیس.


[اُ] (اِخ)(1) دسته ای از حکام طبقهء پلیس در روم که بسال 366 ق. م. تأسیس شد. (لغت نامهء تمدن قدیم).
(1) - Les Oediles Curules.


ادیم.


[اَ] (ع اِ) چرم. || مطلق پوست دباغت داده. (غیاث اللغات). چرم مهیا و ساخته:
بیاورد پس مشکهای ادیم
بگسترد بر وی همه زر و سیم.فردوسی.
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیم است بپای اندر بربسته دوال.فرخی.
تا نکردند در بن چه سخت
پاک نامد ز آب هیچ ادیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
اسبی بلند برنشستی تا بناگوش و زیر بند و پاردُم و ساخت آهن سیمکوفت سخت پاکیزه و جناغی ادیم سپید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). و در اندرون وی مسجد دیگر بنا کردند یک خشت از زر سرخ و یک خشت از سیم، دیوار ویرا غلافی کردند از ادیم سرخ. (قصص الانبیاء ص175). و عهدی دارند [ تخمهء سلیمان ] از پیغامبر هم بخط امیرالمؤمنین علی علیهماالسلام بر ادیم سفید نوشته. (مجمل التواریخ والقصص).
چو نیست رخصت در شرع خام کردن خوک
ادیم کردن و بفروختن بزر و بسیم
بهجو باز کنم کاسموی روی سهیل
دهم بکفشگری رایگان بحکم حکیم.
سوزنی.
بقوت تو من از جملهء بنی آدم
تراش کردم چیزی چو کفشگر ز ادیم.
سوزنی.
امید هست که از یال او ادیم برند
هزار کفشگر اندر میان رستهء تیم.سوزنی.
کفشگر هم آنچه افزاید ز نان
میخرد چرم و ادیم و سختیان.مولوی.
|| پوستی که آنرا بودار گویند. (غیاث اللغات). پوست خوشبوی که از یمن خیزد یعنی بلغار. پوست خوشبوی سرخ رنگ که بتابش سهیل رنگ گیرد و آنرا بلغار گویند و آن پوستی باشد خوشبوی و موج دار و رنگین، گویند که از تابش ستارهء سهیل آن رنگ بهم میرساند. (برهان قاطع). و این دو نوع است: ادیم یمنی و ادیم طائفی. (مؤید الفضلاء). و گویند در طائف و کدرا و یمن از اثر سهیل ادیم نیکو آید: و از طایف ادیم خیزد. (حدود العالم). و از سعده ادیم خیزد بسیار. (حدود العالم). و ازین ناحیت [ عرب ] خرما خیزد از هر گونه و ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان. (حدود العالم).
تا ز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک
همچو کز مصر قصب خیزد و از طائف ادیم.
فرخی.
بغیر طائف و کدرا ادیم گشتی پوست
چو آن سهیل شدی عکس افکن اقلیم.
سوزنی.
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم.نظامی.
ز ملک من اقطاع من میدهد
ادیم سهیل از یمن میدهد.نظامی.
بر همه عالم همی تابد سهیل
جائی انبان میکند جائی ادیم.
سعدی (گلستان).
ادیم طایفی در زیر پا کن
شراک از رشتهء جانهای ما کن.جامی.
|| (ص) مجازاً سُرخ:
نهاده دام قوافی ز بهر صید صلت
سزای آنکه قفاشان شود بکاج ادیم.سوزنی.
|| (اِ) پوست گوسپند. (مؤید الفضلاء). || چرم روسیه(1). || روی. (غیاث اللغات). بسیط.
-ادیم الارض؛ روی زمین:
ادیم زمین سفرهء عام اوست
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست.
سعدی.
|| دیم. وجه. رو. خد. || روی پوست. بشره. || ظاهر.
-ادیم السماء؛ ظاهر آن.
|| روشنی.
- ادیم النهار؛ روشنائی روز یا تمام آن.
|| اول هر چیز.
-ادیم الضحی؛ اول چاشت. (غیاث اللغات).
|| طعام بانانخورش. (غیاث اللغات). طعام گسترده خصوصاً. || انبان. اسم جمع: اَدَم. (منتهی الارب). ج، اُدُم، آدمة، آدام. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
-ادیم مألوء؛ پوستی که بدرخت اَلاء دباغت یافته باشد.
(1) - Cuir de Russie.


ادیم.


[اَ] (اِخ) بطنی از خولان. (سمعانی).


ادیم.


[اَ] (اِخ) نامی از نامهای اسب از آن جمله نام اسب ابرش کلبی.


ادیم.


[اَ] (اِخ) موضعی است در بلاد هُذیل. ابوجُندب گوید:
و احیاءُ لدی سعدبن بکر
بأملاح فظاهرة الادیم.(معجم البلدان).


ادیم.


[اُ دَ] (اِخ) زمینی است مجاور تثلیث بدان سوی السراة بین تهامة و یمن، که در قدیم از دیار جهینه و جَرم بود. || موضعی نزدیک وادی القری از دیار عُذرة که در آنجا با بنی مرة جنگی واقع شده است. (معجم البلدان).


ادیم.


[اُ دَیْ یِ] (اِخ) زمینی مابین سراة و تهامه و یمن و موضعی است نزدیک وادی القری.


ادیم.


[اُ دَ] (اِخ) الثعلبی. صحابی است.


ادیم احمر.


[اَ مِ اَ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دِهان. چرم سرخ.


ادیمبورگ.


[اِ] (اِخ)(1) از شهرهای اسکاتلند، در کنار لیث، دارای 439000 تن سکنه. صنایع آن شیشه گری، ریخته گری، دباغی، آبجوسازی است. دارای قصری عالی و ابنیهء زیبا. فعالیت معنوی آن موجب شده که بدان نام آطنِ جدید داده اند. این شهر مولد هوم و والتر اسکات است. || کنت نشین ادیمبورگ یا میدلُتیَن، دارای 530000 تن سکنه است.
(1) - Edimbourg.


ادیم گر.


[اَ گَ] (ص مرکب) چرم گر. ادیمی:
بیال و گردن او برشدند و بازبرید
بسی ادیم گر اندر میان کوی تمیم.سوزنی.


ادیمه.


[اُ دَ مَ] (اِخ) (تصغیرگونه ای از أدمه) بقول ابی القاسم محمودبن عمر، نام کوهی است و بقولی دیگر کوهی است بین قلهی و تَقْتَد در حجاز. (معجم البلدان). || موضعی است. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان جزء ششم ص 96 شود.


ادیمی.


[اَ می ی] (ع ص نسبی) چرم گر. ادیم گر.


ادیمی.


[اَ] (ص نسبی) منسوبست به ادیم که بطنی است از خولان. (سمعانی).


ادیمی.


[اَ] (اِخ) رجوع به مبارک محمد شود. (معجم المطبوعات).


ادین.


[اَ یُ] (ع اِ) جِ دَین. وامها.


ادینده.


[اَ یَ دَ / دِ] (اِ) آدینده. قوس قزح. رجوع به آدینده شود.


ادینو.


[اَ] (اِخ) قصبه ای در پروس از ولایت رن سفلی واقع در مسافت 45 هزارگزی کوبلنتر، دارای 1230 تن سکنه. (ضمیمهء معجم البلدان).


ادینه.


[؟ نَ] (اِخ) رجوع به بابااحمدی (طایفهء) شود.


ادینه ون.


[؟ نَ وَ] (اِخ) رجوع به بسحاق (طایفهء) شود.


ادیون.


[اَدْ / اِدْ] (اِ) ادیان. (جهانگیری). بمعنی ادیان است که چاروای دونده باشد. (برهان قاطع). چارپای دوندهء فربه.


ادیه.


[اَ دَیْهْ] (ع اِ) یَدَیْه: قطع الله اَدیه؛ خدا ببرد هر دو دست او را.


ادیه.


[اُ دَیْ یَ] (اِخ) نامی از نامهای عرب از جمله نام پدر عروهء شاعر.


ادیة.


[اَ دی یَ] (ع ص) تأنیث اَدی: غنم ادیّة؛ ای قلیلة.


اذ.


[اَذذ] (ع مص) بریدن با شمشیر و جز آن.


اذ.


[اِ] (ع حرف ربط) چون. برای آنکه. || آنگاه. و آن برای زمان ماضی است و گاهی برای مفاجاة آید بشرط که در جواب بینا یا بینما واقع شود و قد تکون زائدة نحو اذ واعدنا موسی (قرآن 2/51)؛ ای واعدنا. (منتهی الارب).


اذآب.


[اِذْ] (ع مص) ترسیدن. (منتهی الارب). || گیسو ساختن کسی را: اذآب غلام؛ گیسو ساختن پسر را.


اذآر.


[اِذْ] (ع مص) اذآر کسی؛ بخشم آوردن او را. اغضاب. در خشم آوردن. (منتهی الارب). || ترسانیدن او را. || حریص کردن ویرا. ایلاع. || دلیر کردن او را بر. دلیر گردانیدن. (منتهی الارب). || برآغالانیدن ویرا بر. || مضطر کردن کسی را بسوی کسی(1).
(1) - در نسخهء منتهی الارب چ طهران اِذّرَاَهُ آمده است و ظاهراً غلط است.


اذآم.


[اِذْ] (ع مص) ترساندن. ترسانیدن. (منتهی الارب). || بناخواست و ستم بر کاری داشتن. (منتهی الارب). اکراه.


اذا.


[اِ] (ع حرف ربط) چون. وقتی. (غیاث اللغات). || پس. (غیاث اللغات). و تکون للمفاجاة و لغیرها. (منتهی الارب). ناگاه. (غیاث اللغات). || و قد تکون زائدة نحو: حتی اذا اتوا علی وادی النمل (قرآن 27/18)؛ ای حتی اتوا. (منتهی الارب).


اذاً.


[اِ ذَنْ] (ع ق) فاذاً. آنگاه: ام لهم نصیب من الملک فاذاً لایؤتون الناس نقیراً. (قرآن 4/53)؛ نه که مر ایشان راست بهره از پادشاهی دنیا که آنگاه ندادند مردم را مقدار پشت خرما. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 774).


اذابة.


[اِ بَ] (ع مص) گداختن (متعدی). گدازانیدن. (زوزنی) (منتهی الارب). آب کردن. || غارت کردن. (منتهی الارب). || اذابهء امر خویش؛ نیکو کردن کار خود را. (منتهی الارب).


اذات.


[اَ] (ع مص، اِمص) اَذاة. اَذی. اَذیّت. رنجش. رنجه. رنجه شدن. (مؤید الفضلاء). || رنجه کردن. (مؤید الفضلاء).


اذاخر.


[اَ خِ] (ع اِ) جِ اِذخر. || جمع الجمع گونه ای، یقال: ذُخْر و اَذْخُر و اَذاخِر، نحو اَرْهُط و اَراهِط. (معجم البلدان).


اذاخر.


[اَ خِ] (اِخ) موضعی است نزدیک مکه. (منتهی الارب). ابن اسحاق گوید چون پیامبر (ص) در عام الفتح بمکه رسید از اذاخر داخل شد و به اعلای مکه فرودآمد و آنجا قبهء خویش بر پا کرد. (معجم البلدان). و رجوع به أمتاع الاسماع مقریزی جزء اول ص 377 و 380 شود.


اذاخة.


[اِ خَ] (ع مص) گرد چیزی گشتن.
- اذاخهء مکانی؛ گرد آن جای گردیدن.


اذادة.


[اِ دَ] (ع مص) اعانت کردن کسی را در راندن شتر. (منتهی الارب). یاری دادن بر راندن چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). یاری کردن کسی را در راندن چاروا.


اذارافیون.


[اَ اَفْ] (اِ)(1) به اعتقاد جالینوس نوع چهارم زبدالبحر است پرسوراخ و بسیار سبک و از فرنگ آرند شبیه به زهرهء اسبوس، در افعال از زبدالبحر اقوی و از سموم قویه و قدر دو دانگ او کشنده و طلای او با آب جهت عرق النساء و ورم پستان و جرب و کلف و بثور و اکتحال او جهت رفع ناخنه و بیاض قوی چشم و آب بسیار مؤثر است. (تحفهء حکیم مؤمن). نوعی از کف دریاست، در زبدالبحر گفته شود انواع آن و صفت آن. (اختیارات بدیعی). و در تحفهء حکیم مؤمن ذیل زبدالبحر، اذاراقیون آمده است. و رجوع به آذارافیون شود.
(بیونانی و لاطینی)
(1) - Seiche ou Sepia.


اذاراقی.


[اَ] (اِ)(1) اَداراقی. اَزاراقی. کلمهء سریانی است و بفارسی کچوله گویند و در تنکابن و مازندران کلاج دارو نامند. بیخیست مدور و پهن و بسیار تلخ، و خشک او بغایت صلب، بعد از آنکه در آب خیسانیده پوست او را گرفته باشند بسوهان ریزه باید کرد، برگش از برگ بنفشه سبزتر و سطبرتر و گلش مثل بنفشه و در غایت سرخی و ساقش از ساق بنفشه سطبرتر و سرخ و در آخر سیم گرم و خشک و سمّ حیوانات دُم دار و بالخاصیة مبدل مزاج بسیار سرد است بمزاج طبیعی بدون احتراق خلط و جهت فالج و درد کمر و امراض باردهء عصبانی مجرب است و ضماد او جهت کلف و جرب و قوبا و عرق النساء و مفاصل و امراض بارده مفید و مشوش ذهن و مصلحش شکر و ادویهء خوشبو و قدر شربتش از یک دانگ تا دو دانگ و یک مثقال او کشنده است و در کتب هند از خواص او بسیار ذکر کرده اند و چون بصحت نپیوسته بود ذکر ننموده و حقیر معجونی از او ترکیب نموده در دستور ثانی مذکور است و در رفع فالج و استرخا و دردهای بارد مجرب و بیعدیل است. (تحفهء حکیم مؤمن). بعضی گویند این لغت یونانیست و بعضی دیگر گویند رومیست و آن دوائی باشد که بفارسی کچله(2)گویند و از جملهء سموم است خصوص گرگ و سگ را در حال میکشد و در عربی خانق الکلب و قاتل الکلب گویند. (برهان قاطع). و شیخ داود ضریر انطاکی گوید: تلخص عندی أنه مجهول لان الشیخ یقول ان شجره کالکبر له ثمر فی غلاف و قال بعضهم اَغفله فی المقالات و قال قوم ذکره فیها کزبدالبحر(3) و قیل شی ء أزرق یلصق بالقصب بارد یابس فی الثالثة و قیل حار سمّی یحلل طلاء و یسکن الاوجاع المزمنة. (تذکرهء انطاکی جزء اول ص 41)(4). رجوع به جوزالقی شود.
(1) - Strychnos. جوزالقی.
(2) - Nux Vomica. Noix
vomique
(3) - در قانون ابوعلی چ طهران سال 1295 و 1296 ص160 آمده: اذاراقی. الماهیة، هو نوع من زبدالبحر یکون جامداً لاصقا بالحلفا والقصب و هذا دواء حار و لایشرب لحدته بل یستعمل طلاء بعد کسر حدته. الطبع حارّ جداً.
(4) - در قانون ابوعلی چ طهران سال 1295 و 1296 ص 160 آمده: اذاراقی. الماهیة، هونوع من زبدالبحر یکون جامداً لاصقا بالحلفا والقصب و هذا دواء حار ولایشرب لحدته بل یستعمل طلاء بعد کسر حدته. الطبع حارّ جداً.


اذاره.


[اِ رَ] (ع مص) ترسانیدن.


اذاسا.


[اَ] (اِخ)(1) اِدِس. نام شهر الرها که در الجزیره است. یحیی بن جریر طبیب تکریتی نصرانی گوید که در سال ششم از مرگ اسکندر سلوقوس پادشاه (بسال شانزدهم از حکومت خویش) شهرهای ذیل بکرد: لاذقیّة و سلوقیّة و أفامیّة و باروا یا حلب و أذاسا یا الرّها و بناء انطاکیه را تمام کرد.
(1) - edesse.


اذاعة.


[اِ عَ] (ع مص) آشکار کردن. آشکارا کردن. (غیاث اللغات). فاش کردن (چنانکه خبر را). پراکنده کردن (چنانکه خبری را). اظهار. اشاعه (خبر را). انتشار.
- اذاعهء سرّ خود، یا بسرّ خود؛ فاش کردن راز خویش و آشکار و ظاهر کردن آن، یا ندا دردادن بدان در مردم.
|| پراکنده نمودن. || پراکنده شدن (چنانکه خبر). || آشامیدن تمام آب حوض یا کوزه: اذاعهء ابل ماء حوض را؛ آشامیدن تمام آن را و همچنین است: اذاع القوم (او الناسُ) بما فی الحوض. || بردن، چنانکه مال کسی را: اذاع بمتاعه؛ برد آن را. || پاشیدن بول. (آنندراج). || همه را فراگرفتن، چنانکه ریش و قرحه تن را.


اذاف.


[اُ] (ع اِ) نره. شرم مرد.


اذافر.


[اَ فِ] (اِخ) کوهی است طَیِّی ء را که نخل و زرع ندارد. (معجم البلدان).


اذاقة.


[اِ قَ] (ع مص) اِذاقت. چشانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء). چشاندن. || به امتحان دادن چیزی را. || مکافات امری کردن: اذاقه الله وبال امره. همگنان را به احاقت مکر و اذاقت غدر خویش منکوب و منحوب گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 206). || اذاق زید بعدک کرماً؛ کریم و سخی گردید.


اذالة.


[اِ لَ] (ع مص) اِذالت. صاحب ذیل یعنی دامان گردیدن. فروهشتن دامن و ریشه و جز آن. (آنندراج). || اذالهء کسی؛ سبک و خوار داشتن او را و پروای وی نکردن. خوار کردن. (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی): کمر خدمت بسته و به ادالت اولیاء دولت و اذالت اعداء حضرت متکفل شده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 200). || اذالهء خیل؛ امتهان و حمل بر او. || اذالهء قناع؛ فروهشتن پرده را. قناع فروگذاشتن زن. (تاج المصادر بیهقی). || لاغر کردن. || رام کردن. || (اصطلاح عروض) زیاده کردن حرف ساکن است در وتد مجموع، مثل مستفعلن که یک نون دیگر به آن اضافه میشود و نون خودش قلب به الف میگردد پس مستفعلان میشود و آنرا مذال گویند. (تعریفات جرجانی). نزد عروضیان آنست که در صورتی که در آخر جزء وَتد مجموعی قرار گرفته باشد حرف ساکنی در آخر جزء بیفزایند. و هر گاه در آخر جزء سبب قرار گرفته باشد آنرا تسبیغ نامند، چنانکه در پاره ای از رسائل عروض عربی دیده شده است. و جزئی که عمل اذالة در آن صورت گرفته باشد مذال به ضم میم نامیده میشود، چنانچه در عروض سیفی گفته. و صاحب عنوان الشرف تعریف تذییل را بدین نحو بیان کرده که: آن افزودن حرف ساکنی باشد بر وتد مجموع و اسمی از اذاله نبرده پس معلوم میشود اذالة و تذییل مرادف یکدیگر میباشند بر طریق مثال اگر پیش از نون مستفعلن الفی بیفزائیم مُذال شود. و آیا اینکه این عمل را مذیل هم گویند یا نه احتمال میرود. و در رسالهء قطب الدین سرخسی گوید: اذالة آن است که بر تعریة حرف ساکنی افزوده شود. و تعریه را اینطور تفسیر کرده که اگر جزء سالم ماند از افزونی حرفی به آن آنرا تعریه نامند. در صورتی که این تعریف با تعریفی که دربارهء اذاله ذکر شد بکلی مخالف است. (کشاف اصطلاحات الفنون).


اذان.


[اَ] (ع مص) آگاهی. آگاهی دادن. آگاهانیدن. نِداء. اعلام. خبر کردن. خبر بگوش رساندن. || گوش بچیزی داشتن، قوله تعالی: «و اَذِنَتْ لِرَبِّها و حُقَّتْ». (قرآن 84/2)؛ یعنی گوش داشته است امر پروردگار را و واجب است او را که گوش دارد امر حق را. || اقامت نماز. رجوع به اقامه شود. || اذن. اذانت. || بانگ نماز کردن. بانگ نماز گفتن. آگاهانیدن وقت نماز. تأذین. در شرع خبر دادنست به وقت نماز با الفاظ مخصوص مأثور. (تعریفات جرجانی). در لغت اعلام است. و در شرع اعلام به وقت نماز باشد بطریقی مخصوص و معروف و گاه اذان اطلاق شود بر الفاظ مخصوصهء معروفه که مجموع آن الفاظ را نیز اذان نامند. کذا فی الدرر فی شرح الغرر. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِ) بانگ نماز. گلبانگ. جمله های مخصوص که قبل از نماز گفته میشود.
- اذان اعلامی؛ اذانی که بقصد اخبار دخول وقت گفته میشود.


اذان.


[اَ] (اِخ) (قریهء...) آذان. قریه ایست بحوالی هرات. و خواجه ابوالولید احمدبن ابی الرجا بدانجا مدفون است. رجوع به حبط ج 1 ص 292 شود.


اذانان.


[اَ] (ع اِ) اذان و اقامه.


اذان گو.


[اَ] (نف مرکب) اذان گوی. مؤذن. آنکه اذان گوید.


اذانه.


[اَ نَ] (ع مص) اَذانت. اذن. دستوری.


اذانی.


[اُ نی ی] (ع ص) مرد کلان گوش و پهن گوش. شخص بزرگ گوش. (مؤید الفضلاء).


اذاة.


[اَ] (ع مص، اِمص) اَذات. اذیت. رنجش. آزار. رنج. آنچه از او آزار یابند.


اذاهب.


[اَ هِ] (ع اِ) ججِ ذهب. جِ اذهاب و ذَهاب. زرده های تخم مرغ. || پیمانه های مخصوص مردم یمن.


اذب.


[اَ ذَب ب] (ع ص، اِ) گاو دشتی. || مرد دراز یا عام است. || شتر مادهء کلانسال. (منتهی الارب).


اذباء .


[اَ ذِبْ با] (ع اِ) جِ ذباب، بمعنی مگس و تیزنای شمشیر. (دهّار).


اذباح.


[اِذْ ذِ] (ع مص) ذبح کردن. مذبوح ساختن. (منتهی الارب). ذبیحه گرفتن برای خود. (آنندراج). خویشتن را ذبیح ساختن. (زوزنی). کشتن ساختن. (تاج المصادر بیهقی).


اذبال.


[اِ] (ع مص) پژمرانیدن. (زوزنی). بپژمرانیدن. (تاج المصادر بیهقی). پژمرانیدن، چنانکه باد گرم گیاه را. اِذواء. || لاغر گردانیدن. (منتهی الارب). لاغر و نزار کردن. کاهیده کردن. (مؤید الفضلاء).


اذبحاح.


[اِ بِ] (ع مص) ذبح کردن. مذبوح ساختن. اِذباح.


اذبل.


[اَ بُ] (اِخ) یَذْبُل. نام کوهی است در بلاد نجد و از یمامه محسوبست.


اذبه.


[اَ ذِبْ بَ] (ع اِ) جِ ذُباب.


اذتخار.


[اِ تِ] (ع مص) اِذِّخار.


اذج.


[اَ] (ع مص) شراب بسیار خوردن.


اذحاج.


[اِ] (ع مص) آرام کردن بجائی.


اذحال.


[اَ] (ع اِ) جِ ذَحْل، بمعنی کینه و دشمنی.


اذخار.


[اَ] (ع اِ) جِ ذخیرة.


اذخار.


[اِذْ ذِ] (ع مص) ادّخار. ذخر. (زوزنی). یخنی ساختن. (منتهی الارب). یخنی نهادن. پس انداز کردن. (زوزنی). ذخیره نهادن. ذخیره کردن. (غیاث اللغات). || برگزیدن چیزی را. (منتهی الارب).


اذخر.


[اِ خِ] (ع اِ)(1) گیاهی است خوشبوی که آنرا کوم خوانند. (منتهی الارب). دوائی است. (نزهة القلوب). دو گونه است: عرابی است و مرغزاری. عرابی سرخ بود و بوی ناک. و شکوفهء او را فقاح اذخر گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بهندی آنرا مرچیا گویند. (غیاث اللغات). تبن مکّی. بفارسی کاه مکه و گربهء دشتی نامند. نباتیست شبیه به کولان که نوعی از اسل(2) است، بیخش غلیظ و بسیارشاخ و باریک و برگش ریزه تر از کولان و از آن در حجم و قد کوچکتر و مایل بسرخی و زردی و ثقیل الرایحة. و شکوفهء او بسیار و انبوه و سفید و با عطریه و تندطعم و گزنده. دیسقوریدوس فرموده که قسم از او را ثمری میباشد سیاه رنگ و در دوم گرم و خشک و محلل و مفتح و مدر بول و حیض و فضلات و مقطع اخلاط و منضج و مفتت حصاة و مسکّن اوجاع باردهء باطنی و مقاوم سموم هوا و جهت ورم جگر و سدهء آن و ورم فم معده و رفع نفث الدم و بادها و جهت استسقا و علل گرده و ریه و شدخ عضل و با مصطکی جهت تنقیهء فضلات دماغی و با ترنجبین جهت سپرز و یک مثقال او را با فلفل بالسویة جهت رفع غثیان مجرب دانسته اند و جهت ازالهء خوف نافع و ضماد او جهت ورم بارد جگر و مثانه و معده و سپرز و ریاح جمیع اعضاء و جلوس در طبیخ او جهت ورم رحم و درد مفاصل و مضمضه و سنون او جهت درد دندان و تقویت لثه و رفع رطوبات و مداومت آشامیدن طبیخ او جهت مفاصل بارده بغایت مفید و با سکنجبین جهت اواخر تبهای بلغمی مجرب و شکوفهء او لطیفتر و در افعال ضعیف تر است و مضر گردد بسبب شدت ادرار و مضر محرور و مصدع و مصلحش گلاب و صندل و قدر شربتش از نیم مثقال تا یک مثقال و بدلش راسن و قسط و بدل فقاع او قصب الذّریره است و عرق اذخر بغایت لطیف و با قوهء تریاقیة و در افعال شبیه به او است و روغن او که شکوفهء اذخر را در روغن زیتون بقدری که او را بپوشاند گذاشته باشند و دوماه تابستان در آفتاب پرورده و سه چهار مرتبه صاف نموده شکوفه را تازه کرده باشند در سیم گرم و خشک و با قوهء قابضه و آشامیدن او جهت تحلیل ورم بارد باطنی و طلاء او جهت دردهای بارد و برص و رویانیدن مو و انواع خارش اعضا و رفع اعیاء و ماندگی و دلوک او جهت درد دندان و ورم لثه و جوشیدن دهان نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن).
خلال مأمون گویند و بسریانی سجلیس [ ن ل: سحینوس، سجوس ] خوانند و بیونانی سحومیش و بلفظ دیگر طوفسس و سحوفس نیز گویند و تبن مکه و گربهء دشتی و کاه مکی نیز گویند و بپارسی گورگیا خوانند و بهترین آن عربی بود سرخ رنگ باریک خوشبوی و طبیعت آن گرم و خشک است در درجهء اول و در همه کوهها باشد و مرغزاری باشد. طبیعت نوع اعرابی گرم است در اول و گویند در دویم. خشک است در اول. اسحق گوید گرم و خشکست در دویم. منفعت وی آنست که سنگ گرده و مثانه بریزاند و مفتّح و ملین بود و ادرار بول کند و خون حیض براند و محلل نفخ بود فقاح وی سودمند بود جهت نفث دم و درد معده و ورم آن و شش و جگر و گرده و اختناق رحم را نافع بود و در بعضی معاجین مستعمل بود اما اذخر جهت ورم صلب که در جگر و معده بود ضماد کردن نافع بود و جهت دردهای اندرونی خاصه رحم نافع بود و اگر با شراب بجوشانند بول براند و مسخن مثانهء سرد بود و محلل جمیع نفخها بود که در بدن پیدا شود اما مسحوق کردن فعل او زیاده از مشروب بود اما بیخ وی سودمند بود و اگر در جلاب جهت مفاصل سرد بدهند و جهت تبهاء بلغمی با سکنجبین در آخر آن بدهند و اگر بجوشانند و در آن نشینند موافق بود ورمهای گرم [ را ] که در رحم زنان بود و در بیخ قبض زیاده تر از فقاح بود اما در فقاح تسخین زیاده بود اما قبض موجود است در همهء اجزاء وی و بدل وی قصب الذریره است و گویند مُضر بود بگرده و مصلح آن گلابست و گویند مصدع بود و مصلح آن صندل و گلاب بود یا عرق نیلوفر. (اختیارات بدیعی). و شیخ الرئیس در قانون گوید: منه اعرابی طیب الرائحة و منه آجامی و هو دقیق و هو اصلب و هو ارخی و هو لارائحة له قال دیسقوریدوس انّ الاذخر نوعان احدهما لاثمر له و الآخر له ثمر اسود. (قانون ج2 ص 156 س 15 به آخر مانده).
اذخر بالمعجمة، الخلال المأمونی و بمصر حلفاء مکة و هو نبات غلیظ الاصل کثیرالفروع دقیق الورق الی حمرة و صفرة و حدّة ثقیل الرائحة عطری یدرک بتموز أعنی ابیب و أجوده الحدیث الاصفر المأخوذ من الحجاز ثم مصر والعراقی ردی ء و یغش بالکولان و الفرق صغر ورقه و یقال ان منه آجامی و انکرهُ بعضهم و هو الظاهر. حار فی الثالثة و قیل فی الاولی جلاء مفتح مقطع بحرارته و حدته یحلل الاورام مطلقا و یسکن الاوجاع من الاسنان و غیرها مضمضة و طلاء و یقاوم السموم و یطرد الهوام ولو فرشا و یدرّ الفضلات و یفتت الحصی و یمنع نفث الدم و ینقی الصدر والمعدة و مع المصطکی الدماغ من فضول البلغم و بالسکنجبین الطحال و بماءالنجیل عسرالبول و لو استنجاء و مع الفلفل الغثیان. مجرب و هو یضرالکلی و المحرورین و یصلحه الغسل بماءالورد و شربته الی مثقال و بدله راسن او قسط مر و بدل فقاحه قصب ذریره. (تذکرهء ضریر انطاکی). گیاه بوریا. فریز بوریا. کرتهء مریم. (محمودبن عمر ربنجنی). تبن مکه. تبن مکی. بزبان جبل، استوم. طیب العرب. (ریاض الادویه). خلال مأمونی. و آن نباتیست خوشبوی که بسرخی زند و چون بشکافی درونش فرفوری باشد. ج، اَذاخِر.
-اذخر جامی؛ برمکیه. بیخ والا. رجوع به برمکیه شود.
(1) - Cymbopogon Schoenanthus.
Schoenanthe. Andropogon Ianiger. Androp. Schoenanthus.
(2) - Jonc.


اذداد.


[اِ] (ع مص) اعانت کردن کسی را در راندن شتر.


اذدکار.


[اِ دِ] (ع مص) اِذِّکار. ادّکار.


اذرء .


[اَ رَءْ] (ع ص) مرد پیر. (منتهی الارب). || مردی که موی پیش سر او سفید باشد. || سیاه و سپیدگوش. (تاج المصادر بیهقی).
- تیس اذرء؛ تکهء چپار. مؤنث: ذَرْآء.
- فرس اذرء و جدی اذرء؛ کذلک. (منتهی الارب). ارقش الاذنین و سائره اسود. (صحاح اللغة جوهری). اسب و بزی که گوش او دورنگ و سه رنگ باشد و دیگر اعضاء سیاه.
- کبش اذرء؛ قچقار که در سر وی سپیدی باشد یا آنکه هر دو گوش وی خال دارد و سائر بدنش سیاه بود. (منتهی الارب). گوسپندی که گوش وی سیاه و سفید و تن سیاه بود. (مهذب الاسماء).


اذراء .


[اِ] (ع مص) بخشم آوردن. در خشم آوردن. (منتهی الارب). اغضاب. || ترسانیدن. (منتهی الارب). || حریص کردن به. حریص گردانیدن کسی را بچیزی. (منتهی الارب). ایلاع. اغراء. مولع بکردن. (تاج المصادر بیهقی). || مضطر کردن بسوی. (منتهی الارب). الجاء به. اضطرار به. || روان کردن. (منتهی الارب). || اذراء ناقه؛ فرودآوردن ناقه شیر را در پستان. || بردامیدن. (تاج المصادر بیهقی). برداشتن و پرانیدن و بردن، چنانکه باد خاک را: اَذرت الریح التراب. (منتهی الارب). || انداختن. || تخم در زمین افشاندن. تخم افکندن. انداختن تخم در زمین. (منتهی الارب). || اشک ریختن چشم. (منتهی الارب). بردامیدن. (تاج المصادر بیهقی). || اذراء از ظهر دابه کسی را؛ افکندن او را چنانکه از بالای زین. نیزه زدن بکسی و انداختن او را از پشت اسب وی. (منتهی الارب). بیوکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). انداختن ستور کسی را.


اذراء .


[اِذْ ذِ] (ع مص) اذراء به؛ مضطر کردن به. مُلجأ کردن به. ناچار و ناگزیر کردن از: اِذَّرَأَهُ الیه؛ مضطر کرد آن را بسوی وی.


اذراب.


[اِ] (ع مص) تیز کردن. (زوزنی).


اذراب.


[اَ] (ع اِ) جِ ذَرَب، بمعنی بدزبانی.


اذراع.


[اِ] (ع مص) اذراع بقره؛ گوساله زادن ماده گاو. || صاحب گوساله شدن گاو. || بابچه شدن گاو دشتی. (تاج المصادر بیهقی). || اذراع در کلام؛ پر گفتن و افراط کردن در آن. (تاج المصادر بیهقی). || بسیار شدن سخن. || قبض به ذراع. بذراع و آرش گرفتن. || اخراج. بیرون کردن: اذراع از زیر جبه؛ بیرون کردن ذراع از زیر آن. || طمع کردن.


اذراع.


[اِذْ ذِ] (ع مص) اذراع ذراعین از تحت جبه؛ بیرون کردن دو ذراع از زیر آن.


اذراق.


[اِ] (ع مص) ذرق افکندن مرغ. فضله افکندن طیر. سرگین افکندن مرغ. (منتهی الارب). || اذراق ارض؛ اسپست یعنی حندقوق و ذرق، رویانیدن زمین. یونجه رویانیدن زمین.


اذراق.


[اِذْ ذِ] (ع مص) سرمه درکشیدن با ذُرَق یعنی اسپست دشتی یا عصارهء آن.


اذراقی.


[اَ ذَ] (اِ) رجوع به اذاراقی شود.


اذران.


[] (اِخ) ابن اشغان: شاپوربن اشک از جمله اشکانیان وی بودست که بسیج غزو کرد و او پسر اذران بن اشغان بود(1). (مجمل التواریخ والقصص ص 59).
(1) - کذا حمزه ص 30 و اصل لایقرء است و درست معلوم نیست. (بهار).


اذرب.


[اَ رَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از ذرب. || (ص) تیززبان. (تفلیسی).


اذربعل.


[اَ ذِ بَ] (اِخ) آذِرْبَعْل. یکی از سرداران قرطاجنه (کارتاژ) و او در جنگی دریائی که میان رومیان و مردم قرطاجنه درپیوست بسال 249 ق. م. در ساحل صقلیه نزدیک درپان مغلوب کلودیوس پل شر شد. (قاموس الاعلام ترکی).


اذربعل.


[اَ ذِ بَ] (اِخ) آذِربَعْل. پسر می سیپسا و نبسهء ماسی نیسا، حکمران نومیدی. او از طرف یوگورتا حکمران قرطاجنه (118 ق. م.). هنگام محاصرهء شهر قدیم سیرطا محصور شد و از دولت روم استمداد کرد و چون مددی از طرف رومیان بدو نرسید در 113 ق. م. کشته شد. (قاموس الاعلام ترکی).


اذربو.


[اَ ذَ] (اِ مرکب) عَرْطَنیثا. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). رجوع به آذربو و عَرْطَنیثا شود.


اذربی.


[اَ رَ بی ی] (ص نسبی) آذربایجانی. آذری. اَذربیجانی. نسبتی است به غیر قیاس: ولتالمن النوم علی الصوف الاذربی (کلام ابی بکر از کامل مبرد).


اذربیجان.


[اَ رَ] (اِخ) یاقوت در معجم البلدان و مبرد در کامل آنرا بفتح اول و سکون دوم و فتح سوم بر وزن عندلیبان خوانده اند. شماخ گوید:
تذکرتها وهناً و قدحال دونها
قری أذربیجان المسالح والحال.
و هم یاقوت گوید: و روی عن المهلب و لااعرف المهلب هذا، آذربیجان بمدالهمزة و سکون الذال فیلتقی ساکنان و کسرالراء ثم یاء ساکنة و باء موحدة مفتوحة و جیم و الف و نون... قال النحویون النسبة الیه أذری بالتحریک و قیل أذری بسکون الذال لانه عندهم مرکب من أذر و بیجان فالنسبة الی الشطر الاول و قیل أذربی. کل قد جاء. (معجم البلدان). رجوع به آذربایجان و معجم البلدان و ضمیمهء آن و تاریخ الحکمای قفطی ص 209 س 10 و ص238 س 17 شود.


اذرح.


[اَ رُ] (ع اِ) جِ ذریح و ذریحة. || (اِخ) نام شهری در اطراف شام از اعمال شراة و نیز موضعی از نواحی بلقاء و عمان مجاور سرزمین حجاز. ابن الوضّاح گوید از فلسطین است و غلط است و آن در جهت قبلی فلسطین از ناحیهء شراة است و در کتاب مسلم بن الحجاج آمده است که بین اذرح و جرباء سه روزه مسافت است ... اَذْرُح و جرباء در حیات رسول الله صلی الله علیه و سلم بسال نهم فتح شد و اهل اذرح بصد دینار جزیه مصالحه کردند. (معجم البلدان). و رجوع به امتاع الاسماع مقریزی ص 467، 468 و 469 شود.


اذرخان.


[] (اِخ) ابن مغول خان. یکی از سلاطین مغول. رجوع به حبط ج 2 ص 2 شود.


اذرد.


[] (اِ) نوعی از زبدالبحر. (بحر الجواهر).


اذرع.


[اَ رَ] (ع ص) مُقْرِف. آنکه پدرش بنده و مادرش آزاد بود یا آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد یعنی مولاة باشد. || مرد فصیح. || اسپ بدنژاد. || (ن تف) نعت تفضیلی از ذرع: قتلوهم اذرع قتل؛ ای اسرع و افحش. || سبک تر. چالاک تر. چابک تر: خیرکن اذرعکن للمغزل؛ ای اخفّکن یداً به. و یقال اقدرکن علیه. (حدیث).


اذرع.


[اَ رُ] (ع اِ) جِ ذِراع.


اذرع.


[اَ رُ] (اِخ) موضعی است نجدی:
و اوقدتُ ناراً للرعاء باذرُع. (معجم البلدان).


اذرع.


[اِ رِ] (اِخ) قریه ایست بزرگ، مرکز ناحیهء لجا واقع در حوران، از نواحی سوریه. در قدیم اذرع قصبه ای بزرگ بوده است و آثار عتیقهء بسیاری در آنجا دیده میشود و اکنون آنرا مسجد جامعی و دو کلیسای قدیم است. (از قاموس الاعلام ترکی).


اذرعات.


[اَ رِ / رَ] (اِخ) شهریست بشام. (منتهی الارب). نزدیک بلقاء مجاور زمین بلقاء و عَمّان و شراب آن معروف است و نسبت بدان اذرعیّ است: خمرٌ اذرعیة. و ایرانیان بدانجا رومیان را شکست داده اند و گویند که مراد از ادنی الارض در آیهء کریمهء «الم غلبت الروم فی ادنی الارض»(1) همین اذرعات است و بزمان طغتکین ملک شام در سال 512 ه . ق. این شهر بدست مسیحیان افتاد و آنجا را نهب و غارت و ویران کردند. از مشاهیر صلحاء و محدثین عده ای منسوب بدین شهر باشند. و از جمله اسحاق بن ابراهیم اذرعی است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به امتاع الاسماع مقریزی جزء اول ص 105 شود.
(1) - قرآن 30 / 1 - 3.


اذرعاتی.


[اَ رَ] (ص نسبی) منسوب به اذرعات، ناحیه ای بشام و مشهور بدین نسبت محمد بن ابی الزعیر است. (سمعانی).


اذرع اکباد.


[اَ رُ عُ اَ] (اِخ) موضعی در قول تمیم بن مُقبل:
أمْسَت بأذرُع اکباد فحمّ لها
رکبٌ بلینةَ أو رکبٌ بساوینا.(معجم البلدان).


اذرعفاف.


[اِ رِ] (ع مص) بگذشتن. رفتن. اذرعفاف ابل؛ بطور خود رفتن شتر. || (یا) بشتاب رفتن شتر. || حریص کردن برای کارزار. اذرعفت الابل؛ مضت علی وجوهها لغة فی ادرعفت بالدال المهملة فی معانیها التی ذکرت هناک و المذرعف؛ السریع و اذرعف الرجل فی القتال؛ ای استنتل من الصف. (تاج العروس).


اذرعی.


[اَ رَ عی ی] (ص نسبی) منسوب بشهر اَذرِعات.
-خمرٌ اذرعیّ؛ شرابی که به اذرعات کردندی.


اذرعی.


[اَ رِ عی ی] (اِخ) رجوع به احمدبن حمدان بن احمد شود. وی غنیة الفتاوی محمودبن احمد قونوی را در پنج جلد شرح کرده است.


اذرعی.


[اِ رِ] (اِخ) یکی از دو عاصمهء باشان و آن شهری حصین و دارای سورهای شامخ بود و تا مائهء هفتم میلادی طرف توجه بوده است. این شهر مدتی دراز در دست اسرائیلیان نماند و ظاهراً ایشان بمناسبت کثرت دزدان آن نواحی، آنجا را ترک گفتند و از آثاری که تاکنون باقی است اهمیت آن بهنگام استیلاء رومیان آشکار میگردد و در سنهء 1271 ه . ق. اهل آن در حدود 50 خانوار بود و اکثر مسلمانان بودند. (ضمیمهء معجم البلدان).


اذرعیه.


[اَ رَ عی یَ] (ص نسبی) تأنیث اذرعیّ منسوب به اذرعات.
- خمر اذرعیة؛ شراب منسوب به اذرعات، موضعی بشام.


اذرقی.


[] (اِ) غیر اذارقی است و در ترجمهء باهرومست جوک مذکور است که آن شبیه به زبدالبحر است در نهایت حدت و بغایت محلل و مسکن دردهای باردهء مزمنه و خوردن آن بقدر دانگی کشنده باشد و در اطلیه مستعمل است و ظاهراً قسم پنجم زبدالبحر باشد. (تحفهء حکیم مؤمن).


اذرک.


[اَ رَ] (اِ) ابوریحان بیرونی آرد: قال صاحب کتاب النخب ان الاذرک حجر شریف من سبوک الاسکندرانیین قدیم نفیس یجری مجری الیاقوت فی النفاسة. قال الکندی الزجاج المصبوغ المسبوک الاذرک العتیق الاحمر الرمانی کالیاقوت الاحمر فی لونه و یبلغ ثمن القطعة منه الف دینار اذ لیس یمکن عمله الیوم و قد جهدوا فی ذلک للمتوکل علی ما ذکر الکندی فجائهم شی ء شبیه بالوردی و انا أظن ان الذی کنا ذکرناه فی هدایا الکعبة من القارورات الیاقوتیة انما کانت من اذرک. و قال غیره فیما ذکر من اجتهادهم انهم اخذوا زرنیخا اصفر و احمر جزء جزء و زاجا کرمانیا ربع جزء و رمل الزجاج المصری جزء و سحقوهما نعما و سقوهما خلاباللت مرات ثم اودعوهما فخارة مطینة و استوثقوا من رأسها و دفنوها فی جمرالسرقین فی التنور المسجور و طینوا رأسه و ترکوه لیلة ثم استخرجوها و ذکر قوم انهم سبکوا من الرمل و القلی جزءا جزءا و حملوا علیه لکل واحد من مائة و عشرین واحدا من نحاس محرق فجاء اخضر. و قیل فی الکتب المجهولة، خذ قطعة کبیرة من زرنیخ احمر جید صلب و رببه ببول البقر ثلاثة أسابیع ثم انقله الی طرجهارة موضوعة علی رماد سخن و صبّ علیه اسربا مذابا بمقدار یعلو الزرنیخ و ذر علیه کبریتا فاذا أشعل فاقلب الطرجهارة علی رماد و ادفنها فیه و اترکها حتی تبرد ثم اخرج الزرنیخ و اقشره و اعمل منه الفصوص. و ذکر صاحب کتاب النخب حجرا سمّاه الدرنوک(1) و وصفه بحمرة فیها صفرة و انه عزیز جدا نفیس کنفاسة الاذرک و کلهما من سبوک الاسکندرانیین. و اما الفسیسفا فلیس من المسبوک و انما هو مؤلف من خرز فصوص بلحام الفضة والذهب یرکب فی حیطان الابنیة بالشام و ذکر الکندی فی المسبوکات عین السنور و وصفه بفرفیریة اللون و قال انه یوجد فی الدفاین بمصر خزف فیه تماثیل حیوانات و خرز صغار ملونة تسمی قبوریة و هذه انما یجدها اصحاب المطالب و هی الکنوز فیهم کثیرة(2)بمصر و ربما وجدوا مطلوبهم. و کان الرسم فی الیمن ان یحفر لموتی کبارهم و یبنی فیها ازج و هی قبورهم و یوجد فی کتب الاخبار اخبارها و ان کذبت مکتوباتها و اشعارها و فیها کانت توجد السیوف المسماة قبوریة فلما قصد احد التتابعة الصین و حدثت به حادثة دون بلوغها افترق جنده فریقین ثم استطاب احدهما المکان و قطنوه و هم فیما ذکر التبت(3)و نزع الاخر الی الوطن فرجعوا الی الوطن بما معهم من الغنائم و الرقیق. و حدث من المتخلفین رسوم اهل الیمن من الحفائر للموتی کالبیوت و کانوا یضعون فیها الجثة بما کان صاحبها یملک و معه خواصه من النساء و قوتهن و حاجاتهن من اللباس و السراج لسنة و یطموا علیها کانهم اعتقدوا بالتناسخ ما یعتقده الهند من العود حتی تحرق النساء انفسهن مع موتی ازواجهن المحرقی الجثث و لما ذکرنا لایزال قوم یعرفون بالنباشین یطلبون فی بلادالترک المقابر القدیمة و یحفرونها فلایجدون فیها الا ما لم یفسده الارض من الذهب و الفضة و سائرالفلز. والفلز یقع علی کل ذائب بانفراده و یقع علی الجوهر المستنبط من المعدن و ان کان مختلطا من عدة اصناف. (الجماهر بیرونی ص 227 و 228).
(1) - ن ل: الدزرک. الدیرنزک. الدرنوک.
(2) - ن ل: للکنوز فهم کثیر. الکنوز فهم کثیر. الکنوز فیهم کثیر.
(3) - هذا مأخوذ من کتاب التیجان.


اذرم.


[اَ رَ] (اِ) نمدزین. (اسدی چ پاول هورن) (فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به آدرم و اَدرَم شود.


اذرم.


[اَ ذَ] (اِخ) رجوع به اذرمة و اذرمی شود.


اذرمة.


[اَ رَ مَ] (اِخ)(1) از دیار ربیعه، قریه ایست قدیم و آنرا حسن بن عمر بن الخطاب التغلبی از صاحب وی بستد و قصری آنجا بکرد و آنرا استوار ساخت. احمدبن الطیب السرخسی الفیلسوف در کتاب خویش از رحلت معتضد برملة بحرب خمارویة بن احمدبن طولون یاد کند و سرخسی خود در خدمت او بوده و آنچه را که در رفتن و بازگشتن معتضد دیده ثبت کرده است. وی گوید: و رحل یعنی المعتضد من برقعید الی أذرمة و بین المنزلین خمسة فراسخ و فی اذرمة نهر یشقها و ینفذ الی آخرها و الی صحراءها یأخذ من عین علی رأس فرسخین منها و علیه فی وسط المدینة قنطرة معقودة بالصخر و الجص و علیه رحی ماء و علیها سوران و احد دون الاخر (؟) و فیها خرابات و سوق قدر مائتی حانوت و لها باب حدید و من خارج السور خندق یحیط به بالمدینة و بینها و بین السمیعیة قریة الهیثم بن المعمّر فرسخ عرضاً و بینها و بین مدینة سنجار فی العرض عشرة فراسخ - انتهی قول السرخسی. و یاقوت گوید: اذرمة امروز از اعمال موصل از کوره ایست مشهور به بین النهرین بین کورة البقعاء و نصیبین و همیشه این کوره از اعمال نصیبین بوده است و اکنون قریه ایست که اثری از آنچه سرخسی گفته در آن نیست و بدان منسوبست ابوعبدالرحمن عبدالله بن محمد بن اسحاق الاذرمی النصیبی. (معجم البلدان). سمعانی (و بنقل از او منتهی الارب) اذرمه را دهی به آذنة دانسته است و یاقوت گوید: و قد غلط الحافظ ابوسعد السمعانی فی ثلاثة مواضع: احدها انه مَدّ الالف و هی غیرممدودة و حرّک الذّال و هی ساکنة و قال هی من قری أذَنةَ و هی کما ذکرنا قریة بین النهرین و انما غرّه أن اَباعبدالرحمن کان یقال له الاذَنی ایضاً لمقامه بأذنَة. (معجم البلدان). دمشقی در نخبة الدهر (ص 191) گوید: و مدینة اذرمة بناها الحسن بن عمر بن الخطاب التغلبی. و رجوع به اذرمی و به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Adhrmat.


اذرمی.


[اَ رَ می ی] (ص نسبی) سمعانی آرد: الاَذرمی بمدالالف و فتح الدال المعجمة و سکون الراء و فی آخرها المیم هذه النسبة الی اذرم و ظنی انها من قری اذنة بلدة من الثغر، منها ابوعبدالرحمن عبدالله بن محمد بن اسحق الاذرمی. (انساب ص 14). و بقول یاقوت وی در این قول سه خطا کرده است. رجوع به اذرمه شود.


اذرنت.


[اَ رَ تَ] (اِخ) شهریست بصقلیه. (معجم البلدان).


اذرة.


[اَ ذِرْ رَ] (ع اِ) جِ ذَرور.


اذری.


[اَ ذَ ری ی] (ص نسبی، اِ) منسوب به آذربایجان. || جامه ایست منسوب به آذربایجان. (مهذب الاسماء). رجوع به أذربیجان شود.


اذریاس.


[ ] (معرب، اِ) بلغت عبرانی ثافسیا(1) . (تحفهء حکیم مؤمن) (بحر الجواهر). دریاس. آذریاس. و رجوع به آذریاس و ثافسیا شود.
(1) - Thapsia.


اذریانوس.


[اَ] (اِخ)(1) (ایلیوس). (تاریخ الحکمای قفطی ص 96، 2 و 97، 13 و 126، 21 و 127، 10 و عیون الانباء ج 1 ص 84، 19). رجوع به آدرین و ادریانوس شود. || سنین اذریانوس. از عبارت ذیل چنین برمیآید که سنین آذریانوس مبدأ تاریخی بوده است مانند سنین بناء روم و سنین قونسولها و تاریخ مسیحی و هجری و غیره لیکن در جای دیگر یافته نشد: ان بطلمیوس ذکر فی کتاب المجسطی فی النوع الثامن من المقالة الثالثة منه الجامعة لجمیع حرکات الشمس و ارصادها و سائر احوالها انه رصد فی سنة تسع عشرة من سنی أذریانوس فذکر انه تجمع من أوّل سنی بخت نصر الی وقت هذاالاعتدال الخریفی ثمانمائة سنة و تسع و سبعون سنة و ستة و ستّون یوماً و ستّ ساعات... (تاریخ الحکمای قفطی چ لیبسک صص 95 - 96). قال محمد بن اسحق الندیم فی کتابه بطلمیوس صاحب کتاب المجسطی فی ایام اذریانوس و انطونیوس الملکین المستولیین علی مملکة یونان فی زمانهما رصدالکواکب و لاحدهما عمل کتاب المجسطی و هو اول من عمل الاصطرلاب الکریّ و الاَلات النجومیة و سَطَح الکرة والمقاییس و آلات الارصاد. خوندمیر (در ج 1 حبیب السیر ص 59) آرد: بطلمیوس حکیم... در زمان دولت اذربانوس [ کذا ] رصد بست.
(1) - P. alius Adrianus (Adrien).


اذریطوس.


[اَ / اِ] (معرب، اِ) (معرّب از رومیّه). (منتهی الارب). دوائی است مُسهل یا دوائی است برای حفظ و گویند مرکبی است از بیست وپنج جزو.


اذط.


[اَ ذَط ط] (ع ص) مرد کج زنخ. (منتهی الارب). کژزنخ.


اذعار.


[اِ] (ع مص) ترسانیدن. (منتهی الارب). ترساندن. تخویف. تهدید.


اذعاف.


[اِ] (ع مص) زود کشتن. (منتهی الارب).


اذعان.


[اِ] (ع مص) اقرار. اعتراف. اقرار کردن. (منتهی الارب). خستو شدن. قبول کردن. شناختن. || گردن نهادن. (تاج المصادر بیهقی). گردن دادن. (منتهی الارب). ذعن. رام شدن. (آنندراج). فرمانبرداری و اطاعت. (غیاث اللغات): انقیاد و اذعان بحدّی که امیر صدهزار [ را ] ... بمجرّد اینکه سهوی کند یک سوار بفرستد تا... تأدیب او بکند. (جهانگشای جوینی). || فروتنی نمودن. (منتهی الارب). خضوع. || خوار گردیدن. (منتهی الارب). || بشتافتن در فرمانبرداری. (منتهی الارب). شتافتن به اطاعت کسی. || اذعان، عزم و ارادهء قلب است که عبارت از جزم اراده است پس از تردید و شک. (تعریفات جرجانی). اعتقاد و عزم قلب و عزم جزم اراده باشد بعد از تردید و اذعان را مراتبی است و پست ترین مرتبهء آن ظن و بالاترین مرتبهء آن یقین باشد و بین ظنّ و یقین تقلید و جهل مرکب است و تفصیل هر یک از این مراتب سه گانه در جای خود بیاید. (کشاف اصطلاحات الفنون).


اذعلباب.


[اِ عِ] (ع مص) چست روان شدن.


اذعن.


[اَ عَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از اذعان.


اذغاغ.


[اَ] (اِ) نقل اهل اصول الفقه عن عبادبن سلیمان الصیمری من المعتزله انّه ذهب الی انّ بین اللفظ و مدلوله مناسبة طبیعیة حاملة للواضع علی ان یضع و الا لکان تخصیص الاسم المعین بالمسمی المعین ترجیحاً من غیر مرجّح و کان بعض من یری رأیه یقول انّه یعرف مناسبة الالفاظ لمعانیها، فسئل ما مسمّی اذغاغ و هو بالفارسیة الحجر فقال اجد فیه یبساً شدیداً و اراه الحجر. (المزهر للسیوطی ص 31). چنین کلمه در فارسی محاورات و نیز فارسی نظمی و نثری دیده نشد. و رجوع به ادغاغ شود.


اذفاف.


[اِ] (ع مص) خسته را کشتن. قتل مجروح. ذَفّ. ذِفاف. تذفیف. مُذافة.


اذفر.


[اَ فَ] (ع ص) تیز. تیزبو. (غیاث). تیزبوی. (تاج المصادر بیهقی) (ربنجنی). پربو. شدیدالرائحة، اعم از خوش یا ناخوش. تُندبوی:
صبر مه با شب منور داردش
صبر گل با خار اذفَر داردش.مولوی.
- مشک اذفر؛ مشک تیزبوی. (زمخشری):
گهی صورتی گردد از عود هندی
گهی پیکری گردد از مشک اذفر.فرخی.
بباغی کز آب و گلشن بازیابی
نسیم گلاب و دم مشک اذفر.فرخی.
خون در تنم چو نافه ز اندیشه خشک شد
جرمم همین که همنفس مشک اذفرم.
(از کلیله و دمنه).
|| خالص. (صراح). || تیزگند. (تاج المصادر بیهقی). || گنده بغل. (منتهی الارب).


اذفونش.


[اَ] (اِخ) چنانکه ادفونش، صورت معرب آلفونس(1) است. (الحلل السندسیة). اذفونش (قدیس). رجوع به لیگُری شود. || اذفونش. کنت پوآتیِه و تولوز، پسر لوئی هشتم. (1221 - 1271م.). || اذفونش اول ملقب به جنگجو، پادشاه آراگُن و ناوار (1104 - 1134م.). وی بسال 1110م. بنام اذفونش هفتم پادشاه کاستیل بود. و رجوع به فهرست الحلل السندسیة ج 2 شود. || اذفونش دوم، پادشاه آراگن (1162 - 1196م.). و رجوع به حلل السندسیة ج 2 ص 58 شود. || اذفونش سوم، ملقب به محتشم، پادشاه آراگن (1285 - 1291م.). و رجوع به حلل السندسیة ج 2 ص 60 شود. || اذفونش چهارم، ملقب به سلیم دل، پادشاه آراگن (1327 - 1336م.). || اذفونش پنجم، ملقب بحکیم یا کبیر، پادشاه آراگن بسال 1416م. وی ناپل را تصرف کرد و بدانجا بسال 1458م. درگذشت. رجوع به حلل السندسیة ج 1 ص 358، 421، 423 و 469 شود. || اذفونش اول، مؤسس سلطنت پرتقال بسال 1139 و متوفی بسال 1185م. || اذفونش دوم، پادشاه پرتقال (1211 - 1223م.). وی مغاربه (مُر) را در الکازاردُسال شکست داد. || اذفونش سوم، پادشاه پرتقال (1248 - 1279م.). وی آلگارو [ شاید الغرب ](2) را فتح کرد. || اذفونش چهارم ملقب بشجاع، پادشاه پرتقال (1325 - 1357م.). وی طریف(3) را متصرف گردید (1340). || اذفونش پنجم، ملقب به افریقائی، پادشاه پرتقال (1438 - 1481م.). سپاهیان وی در افریقا و کاستیل بجنگ پرداختند. در زمان وی، پرتقالیان غینا (گینه) را کشف کردند. وی کتابخانهء کُ ایمبر را تأسیس کرد. || اذفونش ششم، پادشاه کاستیل. و سید(4) در زمان او میزیست (1065 - 1109م.). رجوع به فهرست حلل السندسیة جزء اول و جزء دوم اذفونش السادس شود. || اذفونش هفتم، پادشاه کاستیل. در زمان او نظامِالقنطرة(5) برقرار شد. (1126 - 1157). رجوع به حلل السندسیة ج 2 ص 220 شود. || اذفونش هشتم، ملقب بنجیب و نیک، پادشاه کاستیل (1158 - 1214م.). وی مُرها را [ مَغاربَه را ] در ناواس دُتُلُزا (1212) مغلوب کرد. و رجوع به حلل السندسیة جزء اول ص 330 و جزء دوم ص 48 شود. || اذفونش نهم. رجوع بحلل السندسیة ج 2 ص 52 و 62 شود. || اذفونش دهم، ملقب بخردمند، پادشاه کاستیل. وی پادشاهی منورالفکر بود و موجد برخی اعمال رصدی و قانون مدونی است (1252 - 1284). || اذفونش یازدهم، پادشاه کاستیل (1312 - 1350م.). وی مُرها را [ مغاربه را ]در طریف مغلوب کرد (1340). || اذفونش دوازدهم پسر ایزابل دوم، متولد در مجریط (مادرید) بسال 1857 و متوفی بسال 1885م. پادشاه اسپانی (1874 - 1885م.). || اذفونش سیزدهم، پسر اذفونش دوازدهم که پس از وفات پدر در مجریط بسال 1886 متولد شد و بسال 1941م. درگذشت. وی تحت قیمومت مادر خود مسماة به ماری کریستین تا سال 1902م. سلطنت کرد و در 1931 از سلطنت کناره گرفت. و بسال 1906 با ویکتُریا اُژِنیا از اهل باتِنْبِرگ ازدواج کرد. در زمان سلطنت وی اسپانیا بر مراکش شمالی تسلط یافت.
(1) - Alphonse.
(2) - Algarve.
(3) - Tarifa.
(4) - Le Cid.
(5) - Ordre d' Alcantra. تشکیلات نظامی و مذهبی که بسال 1156م. برقرار شد.


اذفونش.


[اَ] (اِخ) ابن اُردُن اول، مشهور به اذفونش سوم و ابن البربریة. پادشاه لِئُن و استوریه (866 - 910م.). وی بسال 912 درگذشت. و رجوع به حلل السندسیة ج 2 ص 208 و 209 و 213 شود.


اذفوه.


[اُ] (اِخ) ادفوه.


اذقان.


[اَ] (ع اِ) جِ ذَقَن. زنخها. زنخدانها.


اذقن.


[اَ قَ] (ع ص) مرد دراززنخ. || زن کژشرم. || ناقه ای که رخت و بار آن کج شده باشد. مؤنث: ذَقْناء. ج، ذُقن.


اذقی.


[اَ قا] (ع ص) فرس اذقی؛ اسپ فروهشته گوش سست بینی. (منتهی الارب). مؤنث: ذَقْواء.


اذکاء .


[اِ] (ع مص) اذکاء نار؛ برافروختن آتش را. (منتهی الارب). تیز کردن آتش و چراغ را. (تاج المصادر بیهقی). روشن کردن آتش. برکردن چراغ. || اذکاء عین؛ دیدبان برگماشتن. (منتهی الارب). دیدوان فرستادن.


اذکار.


[اِ] (ع مص) یاد دادن کسی را. (منتهی الارب). با یاد دادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || اذکار مرأة؛ پسر زادن زن. (منتهی الارب). پسر زائیدن او. پسر زادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
- اذکرتِ و ایسرتِ؛ دعائیست که آبستنان را گویند. پسر زای! و آسان زای!


اذکار.


[اِذْ ذِ] (ع مص) اذکار چیزی؛ یاد کردن آن را. گذشته ها یاد کردن. (مؤید الفضلاء). ادّکار. استذکار. تذکر. ذکر. || بیاد آوردن. تذکیر. با یاد آوردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).


اذکار.


[اَ] (ع اِ) جِ ذِکر. یادکردنیها. اوراد.


اذکان.


[اَ] (اِخ) ناحیه ایست از کرمان یکی از رستاقهای روذان. (معجم البلدان).


اذکر.


[اَ کَ] (ع ن تف) تیزتر. احد. تندتر. اشد. || کارگزارتر. کاربرتر. رسا. شهم ماضی در امور. (منتهی الارب).


اذکوتکین.


[] (اِخ) نام حاکمی جائر(1).
(1) - صورت و معنی فوق در یکی از یادداشتهای ما بود لکن فع مأخذ و شرح آن را جائی نیافتیم.


اذکی.


[اَ کا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از ذکو. زیرک تر. (وطواط) (غیاث اللغات). تیزخاطرتر: هو ارشح فؤاداً؛ ای اذکی. (منتهی الارب). || طیب اذکی؛ بوی خوش تیز و قوی بوی. (منتهی الارب): و کلما کان لونه اشبع و طعمه اظهر و رائحته اذکی فهو اقوی فی بابه. (کتاب دوم قانون ص 152 س 18).
-امثال: اذکی من المسک الاصهب بالعنبر الاشهب.
اذکی من الورد.
|| پاک تر. پاکیزه تر.


اذکیاء .


[اَ] (ع ص، اِ) جِ ذکیّ. زیرکان. مردان تیزخاطر. (آنندراج). || پاکان.


اذل.


[اَ ذَل ل] (ع ن تف) نعت تفضیلی از ذلّت. ذلیل تر. (غیاث اللغات). خوارتر : ندانستند [ کدخدایان غازی اریارق ] که چون خداوندان ایشان برافتادند اذلّ من النعل و اخسّ من التراب باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219). سرجملهء حیوانات شیر است و کمترین و اذلّ جانوران خر. (گلستان).
-امثال: اذلّالناس معتذر الی لئیم.
اذلّ ممن بالت علیه الثعالب.
اذلّ من البذج.
اذلّ من البساط.
اذلّ من الحذاء.
اذلّ من الرداء.
اذلّ من السقبان بین الحلائب.
اذلّ من الشسع.
اذلّ من النعل.
اذلّ من النقد.
اذلّ من الیعر.
اذلّ من اموی بالکوفة فی یوم العاشوراء.
اذلّ من بعیر سانِیةَ.
اذلّ من بیضةِالبلد.
اذلّ من حمارِ قَبان.
اذلّ من حمار مقید.
اذلّ من حُوار.
اذلّ من عیر.
اذلّ من فقع بقرقَرَة.
اذلّ من قراد بمنسم.
اذلّ من قرملةَ.
اذلّ من قَمع.
اذلّ من قیسیّ بحمص.
اذلّ من وَتد بِقاع.
اذلّ مِن یَد فی رَحِم.
رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.


اذلاء .


[اَ ذِلْ لا] (ع ص، اِ) جِ ذَلیل. خواران.


اذلاق.


[اِ] (ع مص) تیز کردن، چنانکه کارد را. || بی آرام کردن کسی را. (منتهی الارب). جنبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || سست کردن، چنانکه روزه کسی را: اذلاق صوم. || اذلاق طائر؛ فضله افکندن پرندگان. سرگین انداختن مرغ. (منتهی الارب). || اذلاق سراج؛ روشن کردن چراغ را. || اذلاق ضبّ؛ آب ریختن در سوراخ سوسمار تا بیرون آید. (منتهی الارب).


اذلال.


[اِ] (ع مص) خوار پنداشتن کسی را. (منتهی الارب). خوار شمردن. خوار گرفتن کسی را. || خوار داشتن. (منتهی الارب). خوار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث) (مؤید الفضلاء). تذلیل. ذلیل کردن. اقماع. (تاج المصادر بیهقی): ابوعلی را باکرام و احترام تمام بجرجانیه بردند و خوارزمشاه را در لباس اذلال و کسوت نکال بر مرکبی بستند و بجرجانیه رسانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 161). و در اذلال صعاب و رقاب براهین معجز نموده... (جهانگشای جوینی). با خاندان خوارزمشاهیه و سلجوقیه... چه مایه اذلال رفت. (رشیدی).
گفت بعد عزّت این اذلال چیست
گفت آن داد است و اینت داوری است.
مولوی.
|| اذلال کسی؛ خوار یافتن او را. || خداوند یاران خوار شدن. (تاج المصادر بیهقی). صاحب یاران خوار گردیدن. (منتهی الارب). صاحب یاران خوار و ذلیل شدن. || نرم گردانیدن. رام کردن.
- اذلال بعیر صعب؛ رام کردن شتر سرکش را به برکشیدن کنه ها را از او. برکشیدن کنه از شتر سرکش تا لذّت یابد و انس و الفت گیرد. (منتهی الارب).
|| اخلاق دیباجه. آب رو ریختن.


اذلال.


[اَ] (ع اِ) جِ ذِلّ. مجاری. مسالک. طُرق: اصدر امیرالمؤمنین کتابه هذا و قد استقامت له الامور و جری علی اذلاله التدبیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). امورالله جاریة اذلالها و علی اذلالها؛ ای مجاریها. (منتهی الارب). || احوال. || عادات.
- اذلال الناس؛ مردم کم پایه. (منتهی الارب). اراذل مردم.


اذلعباب.


[اِ لِ] (ع مص) نیک بشتاب رفتن. || نوعی از رفتار شتر.


اذلعفاف.


[اِ لِ] (ع مص) رجوع به اذلغفاف شود.


اذلعی.


[اَ لَ عی ی] (ع ص) نرهء بزرگ. نرهء دراز و سطبر.


اذلغ.


[اَ لَ] (ع اِ) نره. ایر. || (ص) سطبرلب. اذلغی. مِذلغ.


اذلغ.


[اَ لَ] (ع اِ) از اعلام مردان عربست.


اذلغفاف.


[اِ لِ] (ع مص) دزدیده آمدن تا چیزی بدزدد. اذلغف الرجل؛ اذا جاء مستتراً لیسرق شیئاً. نقله اللیث و رواهُ غیره بالدال المهملة و بالذال المعجمة اصحّ، هکذا اورده صاحب اللسان و اهمله الصاغانی والجوهری و غیرهما. (تاج العروس).


اذلغی.


[اَ لَ غی ی] (ع اِ) کانه نسبة الی بنی اذلغ و هم قوم من بنی عامر یوصفون بالنکاح. (منتهی الارب). نره. اذلغ. مذلغ. || (ص) بسیارنکاح. || شدید. (منتهی الارب). || سطبرلب. اَذلَغ.


اذلف.


[اَ لَ] (ع ص) مرد خُردبینی که تیغ آن راست باشد یا خردبینی یا باریک بینی یا اندک سطبربینی با راستی طرف آن. (منتهی الارب). همواربینی. (مهذب الاسماء). آنکه سر بینی وی بلند باشد و باریک. (زوزنی). کوچک بینی با نیکوئی که سر بینی او راست و خوب باشد. گاه صفت بینی و گاه صفت مردیست که بینی او اذلف باشد یقال رجلٌ اذلف و انف اذلف. مؤنث: ذَلْفاء. ج، ذُلْف.


اذلق.


[اَ لَ] (ع ص) تیز چنانکه زبان و سنان. زبان تیز. (منتهی الارب). سنان تیز. (منتهی الارب). || (ن تف) تیزتر: هذا اذلق من هذا؛ ای احد منه. (معجم البلدان در مادهء اذلق). ج، ذُلق.


اذلق.


[اَ لَ] (اِخ) بقول خارزنجی حُفرٌ اخادید. (معجم البلدان)؛ یعنی مغاکها و گوها و گودالهائی است.


اذله.


[اَ ذِلْ لَ] (ع ص، اِ) جِ ذلول. نرم شوندگان. || نرم دلان. || جِ ذلیل. خوارشدگان. خواران. ذلیل شدگان.


اذلیلاء .


[اِ] (ع مص) پنهان رفتن. (منتهی الارب). || خوار و رام گردیدن. (منتهی الارب). منقاد گشتن. || شکسته خاطر شدن. انکسار قلب. || سست و نرم ایستادن نره. || سرعت کردن در کاری تا فوت نشود. شتافتن تا امری فوت نشود.


اذم.


[اَ ذَ] (اِ) آنکه پژول پنهان شده باشد یا وارن از بسیاری گوشت(1).
(1) - مأخذ این کلمه که در یادداشتهای من بود فع معلوم نیست و در جائی هم یافته نشد.


اذما.


[اِ] (ع حرف ربط مرکب) اذاما. چون.


اذماء .


[اِ] (ع مص) سخت زدن کسی را. (منتهی الارب). نیمه جان گذاشتن کسی را. بر باقی جان گذاشتن کسی را. (منتهی الارب). بر باقی جان گذاشتن نیم مرده ای را.


اذمار.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ ذَمِر. دلیران. || زیرکان. || بسیار یاری گران. (آنندراج).


اذمام.


[اِ] (ع مص) نکوهیده یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خوار و مذموم یافتن: اذمام امری؛ نکوهیده یافتن آن. اتیته فأذممته؛ یعنی یافتم او را نکوهیده. || اذم به؛ خوارمند نمود او را (صلتهُ بالباء)، یا بمعنی ترکهُ مذموماً فی الناس، باشد. || اذمام فلان؛ کردن کاری و از آن سزاوار نکوهش شدن او. برای عملی درخور نکوهش شدن. کاری کردن که بدان بنکوهند. (تاج المصادر بیهقی). || معیوب شدن. || اذمّ له و علیه؛ گرفت برای او زینهار. || اذمام کسی؛ زنهار دادن. (تاج المصادر بیهقی). امان دادن. زینهار دادن او را. رهانیدن او را. || بازپس ایستادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || اذمام رکاب قوم؛ مانده گردیدن شتران ایشان و سپس ماندن از شتران دیگر و همچنین است اذمّ به بعیره. || اندک شدن آب چاه. (تاج المصادر بیهقی).


اذمقرار.


[اِ مِ] (ع مص) اذمقرار لَبَن؛ پاره پاره شدن شیر. بریدن شیر. وریدورید شدن. || اذمقرار دَم؛ پاره پاره شدن خون. لخت لخت شدن خون.


اذمه.


[اَ ذِمْ مَ] (ع اِ) جِ ذمام. ججِ ذِمَّة. حقوق. حرمتها. آبروها. (آنندراج).


اذمیماه.


[اِ] (ع مص) ادمیماه.


اذن.


[اَ] (ع مص) بگوش کسی زدن. بر گوش زدن. (تاج المصادر بیهقی). || بدرد گوش مبتلا گشتن. || خشک شدن گرفتن گیاه.


اذن.


[اَ ذَ] (ع مص) اِذن. اَذانت. || دانستن. || اباحة. (اقرب الموارد). || استماع. (اقرب الموارد). گوش داشتن. (زوزنی). گوش فراداشتن.


اذن.


[اَ ذَن ن] (ع ص) مردی که آب بینی او از هر دو سوراخ روان باشد. (منتهی الارب). آنکه آب بینی او از هر دو سوراخ جاری شود. آنک از بینی وی آب روان باشد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آنک آب از بینی او چکد. آب بینی چکنده. مُفی. فرکند. فرغند. مؤنث: ذَنّاء.
-امثال: انفک منک و ان کان اذنّ.


اذن.


[اِ] (ع مص، اِمص) دستوری. (منتهی الارب). دستوری دادن. (زوزنی). بار. اجازه. اجازت. رخصت: و پسرش را بدیوان آوردند و موقوف کردند تا مقرر گردد باذن الله. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324).
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن.جامی.
- اذن دادن؛ دستوری دادن. رخصت دادن. جایز شمردن. مرخص کردن. اجازه.
|| امر. فرمان. (غیاث اللغات). || دانست: فعله باذنی؛ کرد آنرا بدانست من. (منتهی الارب). || دانستن. بدانستن. (زوزنی). || گوش داشتن. (زوزنی). گوش فراداشتن. || اِباحه. در لغت بمعنی اعلام است و در شرع برداشتن و رفع کردن مانع از تصرف است و رها کردن و اجازه دادن در تصرف است برای کسی که شرعاً ممنوع از تصرف بوده است. (تعریفات جرجانی). بکسر و سکون ذال معجمه؛ در لغت اعلام به اجازهء آزادی عمل در چیزیست. و در شرع موقوف داشتن و رفع محرومیت است خواه محرومیتی که برای غلام و کنیز پیش آید و خواه محرومیتی که برای اطفال نابالغ متصور است باشد. و آنکس که محرومیت از او برداشته شده بلسان شریعت، مسمی به مأذون است. هکذا یستفاد من جامع الرموز. (کشاف اصطلاحات الفنون).
-اذن فحوی.؛


اذن.


[اِ ذَ] (ع ق) اکنون. || این هنگام. || آنگاه. آنگهی. حرف جواب و جزاء، و هو اما ان یدل علی انشاء التسببیة بحیث لایفهم الارتباط من غیره کقولک اذن اُکرمک لمن قال لک ازورک و هو حینئذ عامل یدخل علی الجملة الفعلیة فینصب المضارع بثلاثة شروط، الاول ان یکون مُصَدَّراً والثانی ان یکون مباشراً للمضارع و لایضر الفصل بالقسم او بلاالنافیة و الثالث ان یکون المضارع (؟) بعده مستقبلا. (اقرب الموارد).
- فأذن؛ ناگهان. درین وقت.


اذن.


[اُ ذَ] (ع اِ) جِ اَذَنة.


اذن.


[اُ] (ع اِ) گوش. اُذُن:
اُذن مؤمن وحی ما را واعی است
آنچنان گوشی قرین داعی است.مولوی.
ج، آذان.


اذن.


[اُ ذُ] (ع اِ) گوش:
گر شنیدی اذن کی ماندی اذن
یا کجا کردی دگر ضبط سخن.مولوی.
- اُذُن بَسْطاء؛ گوش کلان و پهن.
- اذن خرباء؛ گوشی شکافته. (مهذب الاسماء).
- اذن خرقاء؛ گوشی سوراخ کرده. (مهذب الاسماء).
- اذن واعیه؛ گوش شنوا.
|| گوشی که نیکی شنود. || قبضهء شمشیر و کمان. دسته و گوشهء هرچیز که بدان در دست گیرند. || جاء ناشراً اُذُنیه؛ آمد طامع و امیدوار. || لبس اُذُن؛ تغافل. اعراض. روی گردانیدن. ج، آذان. || (ص) مرد سخن شنو. خوشباور. آنکه گفتار همه درست و راست گیرد و عمل کند. شنوا. آنکه سخن هر کس شنود. خوش شنوا. خوش شنوائی که هرچه بگویند بشنود. قوله تعالی: و یقولون هو اذن (قرآن 9/61)؛ ای یقبل کل مایقال له کالاذن السامعة. (مهذب الاسماء). و به این معنی واحد و جمع یکسانست. (منتهی الارب).


اذن.


[اُ ذُ] (اِخ) یکی از جبال بنی ابی بکربن کلاب. || قاره ای بسماوه که از آنجا سنگ آسیا برند. (معجم البلدان).


اذن.


[ ] (اِخ) (سنة ال ...) نام سال اول هجرت.


اذناء .


[اَ] (ع ص) تأنیث آذَن. بزرگ گوش. (مهذب الاسماء).
- نعجة اذناء؛ میش مادهء درازگوش. (منتهی الارب).


اذناالقلب.


[اُ ذُ نَلْ قَ] (ع اِ مرکب)(1) دو گوش دل. (مهذب الاسماء). دو گوشت پاره است بالای دل. هما زائدتان عصبیتان علی فوهتی مدخل الدم والنسیم کالاذنین یسترخیان عند حرکة الانقباض و یتواتران عندالانبساط. (بحر الجواهر). و رجوع به گوش شود.
(1) - Les auricules.


اذناب.


[اِ] (ع مص) گناه کردن. (تاج المصادر بیهقی).


اذناب.


[اَ] (ع اِ) جِ ذَنَب. دُمها. دنبالها. || اذناب ناس؛ مردم کم پایه. مردمان حقیر. اسافل ناس. عوام الناس. ذنبات. اتباع. سَفَلهء مردم. مقابل نواصی قوم: امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا... بمدینة السلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد از گروهی اذناب... دور کنیم. (تاریخ بیهقی). این خداوند بسیار اذناب را بتخت خود راه داده است و گستاخ کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148). و خللی به اوساط و اذناب و اطراف و حواشی آن راه نتوانست یافت. (کلیله و دمنه). مهتران... قصد زیردستان و اذناب در مذهب سیادت محظور شناسند. (کلیله و دمنه). اذناب و اتباع قوم ازین سخن سر باززدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 149). فتنهء اذناب و ارباب عیث و فساد به آخر رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی). || بندگان و کنیزکان و لواحق. (غیاث اللغات). حواشی و خدم: اذناب حشم و اتباع خدم را به تسبیب بر سر عمال کرد تا به اِرهاق هرچه تمامتر و شنیع تر مالهای بسیار از ایشان حاصل کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 364). چون رحل و ثقل او روان شد اوباش و اراذل قوم دست تعدی و تطاول به اذناب حشم او دراز کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 207). کافر راه مطاولت در محاربت و مصاولت پیش گرفت تا اذناب لشکر و رجالهء حشم او که بر عقب می آمدند برسند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 245). || سپس روندگان.


اذناب الخیل.


[اَ بُلْ خَ] (ع اِ مرکب)(1)گیاهی است داروئی. لحیة التیس. ذنب الخیل. شِنگ. الاله شنگ. ریش بز. اسپلنج. مارنه. و رجوع به ذنب الخیل و لحیة التیس شود.
(1) - Salsifis.


اذناب الدماغ.


[اَ بُدْ دِ] (ع اِ مرکب)(1)دنبالهای مغز. دو ستون سفید بزرگ از دو زاویهء قدامی حدبهء حلقوی خارج میشود که اول استوانی و بهم نزدیک و بعد مسطح و از یکدیگر دور شده بقدام و فوق و وحشی رفته موسوم بدنبالهای مغزند و در آنها دیده میشود:
1 - سطح تحتانی که از او و بواسطهء توازی دسته های سفیدی که در آن دیده میشود شایان دقت است. 2 - سطح فوقانی که غیرآشکار و از چهار حدبهء توأم مستور است. 3 - سطح انسی که تقریباً مسطح و دو روی آن مبدأ عصب محرک مشترک چشم و خط سیاهی که مقابل لکهء سیاه (ویک دازیر) است دیده میشود. مسافت میان دو دنباله از قدام بواسطهء کنار خلفی اعصاب بصری محدود شده صفحهء مثلث سفیدی آنرا پر کرده که دارای ثقب عرقیهء صغار بسیار و موسوم بصفحهء مثقوب بین دو دنباله است. 4 - سطح وحشی که تلفیف فرس البحری بجزو اعظم آن احاطه کرده و در تشکیل شکاف کبیر (بیشا) اعانت نموده با شریط عصبهای بصری مورّباً تقاطع میکند. 5 - دنبالهای مغز طرف خلفی آنها از پل وارل خارج. 6 - طرف قدامی آنها بثخن فراشهای بصری فرومیرود. || دنباله های مغز کوچکی یا مخیخی(2)، از هر طرف سه اند:
1) دنباله های مخیخی تحتانی که جزو اعظم آنها جسمهای حبلی اند. 2) دنباله های مخیخی متوسط جزو عمدهء آنها تارهای حدبهء حلقوی است. قدری از آنها چنانکه مذکور خواهد شد از رشتهء متوسط یا طرفی بصله حاصل شده. 3) دنباله های مخیخی فوقانی یا استطالهء قرب خصیهء هالِر بشکل دوشریطند که از ضخامت مغز کوچک رسته از خلف بقدام و کمی از خارج بداخل ممتد شده از تحت چهار حدبهء توأم گذشته و از طرفین با دسته ای که «کرویّر» آنرا دستهء طرفی تنگه نامیده تقاطع میکنند. سطح فوقانی آنها از مغز کوچک مستور و سطح تحتانی با شریطهای «رایل» جدار فوقانی قنات سیلویوس را میسازند. کنار وحشی آنها از پل وارل بواسطهء شیاری که «کرویّر» آنرا شیار طرفی تنگه نامیده منفصل و کنار انسی بتوسط دسام ویوسان بکنار نظیر خود متصل میشود. (تشریح میرزاعلی صص 774 - 776).
(1) - Pedoncules cerebelleux.
(2) - Pedoncules cerebelleux.


اذنات.


[اَ ذَ] (اِخ) نام کوههائی در حمای فید و مسافت مجموع آن بیست میل است.


اذنان.


[اُ ذُ / اُ] (ع اِ) تثنیهء اُذُن. دو گوش. (مهذب الاسماء).


اذنان.


[اُ] (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب است و از جمله نام پدر سلیمان محدث.


اذن الارنب.


[اُ ذُ نُلْ اَ نَ] (ع اِ مرکب)(1)خرگوشک. لصف. (منتهی الارب). لصیقی. آذان الغزال. آذان الشاة. آذان الارنب. رجوع به آذان الارنب شود.
(1) - Cynoglossum.


اذن الحمار.


[اُ ذُ نُلْ حِ] (ع اِ مرکب)(1)گیاهی است. (منتهی الارب). گیاهی است بیخ آن چون گزری بزرگ و شیرین و آن را خورند. گیاهی با برگی به پهنای وجبی و ریشهء آن چون گزری کلان مأکول و شیرین. (قاموس). آذان الحمار.
.(دزی)
(1) - Consoude.


اذن الدب.


[اُ ذُ نُدْ دُب ب] (ع اِ مرکب)(1)دم کرده و جوشاندهء مشتی از آن بهترین مدر بول است و شویندهء گرده ها و خوردن جوشانده و دم کردهء آن برای رفع بادها که بر روی و پشت پای و شکم و جز آن پدید آید نهایت سودمند بود. و ابن البیطار آنرا مرادف فلوموس و بوصیرا گفته است. رجوع به آذان الدب شود.
(1) - Uva ursi. Susserole.


اذن الدلو.


[اُ ذُ نُدْ دَلْوْ] (ع اِ مرکب) گوشهء دلو. (مهذب الاسماء). دستهء دلو.


اذن الشاة.


[اُ ذُ نُشْ شا] (ع اِ مرکب)آذان الارنب. آذان الشاة. رجوع به اذن الارنب و آذان الارنب و آذان الشاة شود.


اذن الفار.


[اُ ذُ نُلْ] (ع اِ مرکب)(1) آذان الفار. گوش موش.
-اذن الفار بستانی(2).؛ رجوع به آذان الفار شود.
(1) - Parietaria. Parietaire.
(2) - Parietaire de crete. و لکلرک مترجم مفردات ابن بیطار معنی آنرا Verbascumآورده است. و بعضی اقسام این گیاه را به Draveو Draba و قسمی را هم به Parietaria officinalis ترجمه کرده اند.


اذن القاضی.


[اُ ذُ نُلْ] (ع اِ مرکب)(1)اذن القسیس. و بعضی گفته اند که آن نوعی از همیشک جوان(2) باشد. رجوع به آذان القاضی و آذان القسیس شود.
(1) - Cotyledon.
(2) - Sempervivum.


اذن القسیس.


[اُ ذُ نُلْ قِسْ سی] (ع اِ مرکب) اذن القاضی. رجوع به آذان القسیس و آذان القاضی شود.


اذنبة.


[اَ نِ بَ] (ع اِ) جِ ذَنوب.


اذنف نشاء .


[ ] (اِخ) نف نسا. نام زن حام بن نوح. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان جزء هفتم ص 271).


اذنک.


[اُ ذُ نَ] (اِ مرکب) گوشی. قیف و طرجهاره گونه ای که در گوش گران گذارند سهولت شنیدن را.


اذنة.


[اَ ذَ نَ] (ع اِ) برگدانه. (منتهی الارب). وَرَقُالحَب. || بچگان شتران و گوسفندان. || طعام لااَذَنَةَ لها؛ طعامی که رغبت بدان نباشد. || گیاه خشک. ج، اُذَن.


اذنة.


[اَ ذَ / ذِ نَ] (اِخ) بقول سکونی کوهی است برابر توز که آنرا غمر شرقی توز گویند و چون از آن بگذرند بکوهی در مشرق آن رسند که آنرا هم اَذَنة نامند و سپس آن کوهی است که حبشی نام دارد. (معجم البلدان). || نصر گوید آذنة خیالی است از اخیلهء حمی فید، که بین آن و فید قریب 20 میل مسافت است و در شعر آنرا جمع بسته و آذنات گفته اند. (معجم البلدان). مجموعهء کوههای موسوم به اَذَنات. || نیز شهریست از ثغور قرب مصیصه و مشهور است و از آنجا گروهی از اهل علم برخاسته اند. (معجم البلدان). || نام شهری نزدیک طرسوس. || نام کوهی نزدیک مکه. || وادی اَذَنة؛ وادی سیل عرم است.


اذنة.


[اَ ذَ نَ] (اِخ) شهری و نیز ناحیتی که این شهر مرکز آنست بجنوب شرقی آسیة الصغری که آنرا ترکان آطنه و اَدَنه(1) گویند. و آن و مجموع آن ولایت در دولت عثمانی دارای چهار لواء بود: اذنة و القوزان و ایج ایل و بیاس و قضاهای آن 16 و مساحت وی 36997 هزار گز مربع است. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود. و آنرا ادنه نیز یاد کرده اند. (مجمل التواریخ والقصص ص 480). || شهریست [ بشام ] با بازار خرم بر لب رود سیحون نهاده. (حدود العالم).
(1) - Adana.


اذنة.


[اُ ذَ نَ] (ع ص) آنکه هرچه شنود تصدیق کند. آنکه همه را راستگوی پندارد. آنکه بقول هر کس باور کند. خوش باور.


اذنی.


[اُ ذُ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به اُذُن. || شخص بزرگ گوش.


اذنی.


[اَ ذَ] (ص نسبی) منسوب به اَذَنَة، از مشاهیر بلدان ساحل شام قرب طرسوس و جماعتی از علماء از آن جای برخاسته اند. (سمعانی).


اذنین.


[اُ ذُ نَ] (ع اِ) تثنیهء اُذُن. دو گوش.


اذواء .


[اِذْ] (ع مص) پژمرده کردن. خوشانیدن. پژمرانیدن. پلاسانیدن، چنانکه گرما تره یعنی بقل را.


اذواء .


[اَذْ] (ع اِ) جِ ذو.


اذواء یمن.


[اَذْ ءِ یَ مَ] (اِخ) نام منزلتی در یمن دون تبابعه، و جمع آن ذَوون و اذواء است از آنرو که لقب ایشان مبدو به ذو باشد چون: ذوالمنار و ذوالاعواد و ذویزن و ذوجدن و ذونواس و ذوانواح.


اذواب.


[اِذْ] (ع مص) مسکه در دیگ کردن جهت روغن شدن آن. (منتهی الارب). آب کردن کره. اِذابة. || (اِ) مسکهء گداخته. (مهذب الاسماء).


اذوابة.


[اِذْ بَ] (ع اِ) اذواب.


اذواد.


[اَذْ] (ع اِ) جِ ذَود.


اذواط.


[اَذْ] (ع اِ) جِ ذَوطَة. عنکبوتان که پشت زرد دارند.


اذواق.


[اَذْ] (ع اِ) جِ ذَوق.


اذؤب.


[اَ ءُ] (ع اِ) جِ ذئب. گرگان.


اذوذ.


[اَ] (ع ص) برّان. بسیار برنده.
- سیف اذوذ؛ شمشیر بران.
-شفرهء اذوذ؛ کارد بران.


اذوط.


[اَ وَ] (ع ص) ناقص زنخ از مردم و جز آن، یا آنکه حنک زبرین او دراز و حنک زیرین وی ناقص و کوتاه باشد. کوتاه زنخ. (مهذب الاسماء). خردچانه.


اذون.


[اَ] (ع ص) گوش ور. آنکه گوش برجسته دارد چون آدمی و آهو و ستور، خلاف صَموخ که گوش خفته است مانند مرغ و ماهی: کُلُّ صموخ بیوض و کل اذون ولود.


اذون.


[اَ] (اِخ) قریه ایست از نواحی کورهء قصران در خارج نواحی ری و بدانجا منسوبست ابوالعباس احمدبن الحسین بن بابا الزیدی و ابوسعد از او سماع دارد. (معجم البلدان).


اذون الجای تو.


[] (اِخ) رجوع به حبط ج 2 ص 134 س 33 شود. شاید اوزون باشد بمعنی دراز.


اذهاب.


[اِ] (ع مص) بردن. (تاج المصادر بیهقی). ببردن. بُردن کسی را. || دور گردانیدن او را. (منتهی الارب). || بُبر کردن. (؟) (زوزنی). || زراندود کردن. (تاج المصادر بیهقی). زراندود کردن از بیرون. (غیاث). || روان کردن. (غیاث).


اذهاب.


[اَ] (ع اِ) جِ ذَهَب. زرها. || زرده های تخم مرغ. || پیمانه های خاص اهل یَمن. ج، اَذاهِب، اذاهیب.


اذهال.


[اِ] (ع مص) غافل کردن. (مؤید الفضلاء). غافل گردانیدن. فراموشانیدن: اذهله الامر اذها و اذهله عنه. || غافل شدن. (آنندراج). فراموش کردن.


اذهان.


[اَ] (ع اِ) جِ ذِهن.


اذهان.


[اِ] (ع مص) فراموشانیدن از... || مشغول کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مشغول کردن از: اذهننی عنه؛ فراموش گردانید مرا از آن و مشغول کرد.


اذهب.


[اَ هَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از ذهاب. برنده تر: مر رسول الله (ص) علی نسوة... فقال یا معشرالنساء مارأیت نواقص عقول و دین اذهب بعقول ذوی الالباب منکنّ. (مکارم الاخلاق طبرسی).


اذی.


[اَ ذا] (ع مص، اِمص) رنجش. ستوهی. (دستوراللغة). آزار. رنج. (مهذب الاسماء). چیزیکه آزار دهد. (آنندراج). مکروه. (مهذب الاسماء). آزرده شدن. رنجه شدن. (آنندراج). رنجور شدن. (زوزنی):
چون ملک تسبیح حق را کن غذا
تا رهی همچون ملایک از اَذی.مولوی.
|| رنجه داشتن. ایذا دادن. (غیاث اللغات). رنجانیدن. (غیاث اللغات). رنجه کردن. (آنندراج): قدمی بهر خدا ننهند و درمی بی مَنّ و اذی ندهند، مالی بمشقت فراهم آرند و بخست نگه دارند. (گلستان). || (اِ) پلیدی. || خس و خاشاک و سنگ راه و جز آن. || موی و پلیدی سر کودک که بروز هفتم بسترند.


اذی.


[اَ] (ع ص) اَذٍ. آنکه بالطبع قرار نگیرد در جائی بی آنکه او را دردی یا مرضی باشد. (منتهی الارب). حیوانی که بیک جا قرار نگیرد از شوخی: بعیرٌ اَذٍ. مؤنث: اَذیة: ناقةٌ اذیة. (منتهی الارب).


اذی.


[اَ ذی ی / اَ] (ع ص) مرد بسیار رنجنده. مرد بسیار متأذی شونده. (آنندراج). || مرد بسیار رنجاننده. بسیار ایذارساننده. (آنندراج).


اذیا.


[ ] (اِخ) (مبدّل دیا یونانی یا تحریفی از زِئوس یونانی) زاوش. مشتری: فقال له [ لجبّار صقلیة ] افلاطون مجیبا عن سؤاله اِن کنّا نَری انّ ارقلیس(1) کان کالذی ینبغی ان یکون من کان من نسل اذیا یعنی المشتری فباضطرار ینبغی أن تظنّ به انّه سعید. (تاریخ الحکمای قفطی چ لیبسک ص 22).
(1) - Archelaus.


اذیابینة.


[اَ نَ] (اِخ)(1) مقاطعه ای از آسیای غربی وراء دجله در بلاد آشور قدیم و آن در مائهء اول بعد از میلاد مملکتی بود تحت فرمان برثیبن و سپس ترایانوس (تراژان) رومی بسال 114 م. آنرا بگشود و آنگاه دیکرانوس (تیگران) یکی از پادشاهان ارمنستان آنجا را فتح کرد و اهل آنجا را در زمرهء سپاه خویش بر علیه رومیان تجهیز کرد و بار دیگر سفیروس آنجا را تصرف کرد و اکنون بخشی از کردستان از اعمال موصل و شهرزور است. (ضمیمهء معجم البلدان). و رجوع به ادیابن شود.
(1) - Adiabene.


اذیاخ.


[اَذْ] (ع اِ) جِ ذیخ.


اذیال.


[اَذْ] (ع اِ) جِ ذَیل. دامنها. (غیاث اللغات). || اذیال ناس؛ طبقهء پست از مردم. اذناب ناس. سپس روندگان. پس ماندگان. سپس ماندگان. اواخر قوم. مقابل نواصی.


اذیب.


[اَ یَ] (ع اِ) آب فراوان. || بیم. ترس. خوف. هراس. || شادمانی.


اذیت.


[اَ ذی یَ] (ع مص، اِمص) آزار. (غیاث اللغات). ستوهی. (دستوراللغة). رنج. (غیاث اللغات). کربت. کرب. زحمت. کدّ. تعب. عنا. محنت. شکنجه. عذاب. رنجه شدن.
-اذیت کردن، و اذیت دادن؛ آزار کردن. آزردن. تصدیع دادن. عذاب دادن. معذب داشتن. تعذیب. لَسع. (منتهی الارب). ایذاء. رنجه داشتن.
|| آزار کردن. رنجه کردن. آزردن. رنجانیدن. (مؤید الفضلاء): که دست تطاول بمال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز نهاده. (گلستان).


اذیریاس.


[ ] (معرب، اِ) ثافسیا و تفسیا نیز گویند و اهل مغرب دریاس گویند. (اختیارات بدیعی). رجوع به آذریاس و ادریاس و ثافسیا شود.


اذیل.


[اَ یَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از ذیل.


اذیل.


[اَ یُ] (ع اِ) جِ ذَیل.


اذیم الثعلبی.


[اُ ذَ مُثْ ثَ لَ] (اِخ)صحابی بوده است.


اذیمس.


[اُ مِ] (اِخ)(1) اوذیمس. دو حکیم یونانی از شاگردان ارسطو این نام داشتند و هر دو در حدود 300 ق. م. زندگی میکردند. یکی از آنان از اهل قبرس و دیگری از رُدِس بود و شخص اخیر رسایلی در باب مطالبی که استاد وی بحث کرده بود، تألیف کرده است ولی امروز در دست نیست و فقط سَمپلیسیوس چند قطعه از تألیف وی را در باب طبیعیات نقل کرده است. اذیمس در این باب عقاید ارسطو را مورد انتقاد قرار داده و نیز بشخص اخیر «اخلاق اذیمس» را نسبت داده اند که به اقرب احتمال از استاد او ارسطو است و نیز مباحثی در خصوص منطق و تاریخ هندسه بدو منسوب است. و رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 36 و 57 و 68 و 84 و ج 2 ص 102 شود.
(1) - Eudeme.


اذین.


[اَ] (ع اِ) گوش. || (مص، اِ مص) دانست. (منتهی الارب). || دستوری. اجازت و دستوری دادن. || آگاهی. || (اِ) اذان. بانگ نماز. (مهذب الاسماء). || (ص) مؤذن. اذان گوینده. || ضامِن و قبول کنندهء کاری بر خود. || جائی که بانگ نماز از هرجهت در آنجا شنوده شود.


اذین.


[اَ] (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب از جمله نام جدّ پدر محمد بن احمدبن جعفر.


اذینه.


[اُ ذَ نَ] (ع اِ مصغر) مصغر اُذُن. گوش خرد. گوشک.


اذینه.


[اُ ذَ نَ] (اِخ) وادیی است از وادیهای جهت قبلیة. (معجم البلدان).


اذینه.


[اُ ذَ نَ] (اِخ) ابن سمیدع. نام یکی از ملوک عمالقه شوهر زنوبیا (یا زینب) و او در اواسط مائهء سوم حکمران تدمر بود. و با مدد رومیان دو بار بر سپاهیان شاپور ذوالاکتاف غالب آمد و سپس به تحریک زن خویش زنوبیا به رومیان اعلان جنگ کرد و هم باز به تفتین زنوبیا بدست پسر یا خال او بقتل رسید. (از قاموس الاعلام ترکی).


اذیة.


[اَ ذی یَ] (ع مص، اِمص) رجوع به اذیت شود.


ار.


[اَ] (حرف ربط) مخفف اگر، حرف شرط. وقتی که. هرگاه:
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.
ابوالقاسم مهرانی (از فرهنگ اسدی).
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.رودکی.
ار خوری از خورده بگساردت رنج
ور دهی مینو فراز آردت گنج.رودکی.
تن خِنگ بید ارچه باشد سپید
بتری و نرمی نباشد چو بید.رودکی.
بدشت ار بشمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.رودکی.
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو آتش بترسد سزاست.
ابوشکور.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی.ابوشکور.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.ابوشکور.
بجاماسپ گفت ار چنین است کار
بهنگام رفتن سوی کارزار.دقیقی.
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذرّه ای را بخاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب بشخاید.دقیقی.
بدرد ار بمثل آهنین بود هم لخت.
کسائی.
بخانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.فردوسی.
بدو گفت ار ایدونکه پیدا شوی
بگردی از این تنبل و جادوی.فردوسی.
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست.فردوسی.
بدو گفت شاه ار به مردی رسد
نباید که بیند ورا چشم بد.فردوسی.
مرا دخل و خورد ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.فردوسی.
بچشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه.
فرخی.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو و زان بینی فرغند.عمّاره.
چرا بگرید ابر ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد هرآینه بتو بد.عنصری.
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری.
عنصری.
چنان دان که تو هیکل از پهلوی
بود نام بتخانه ار بشنوی.عنصری.
غلام ار ساده رو باشد و گر نوخط بود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچلّه.
عسجدی.
بباغی دودر ماند [دنیا] ار بنگری
کزین در درآئی و زان بگذری.اسدی.
جهاندار گفت ار ترا جم هواست
نیم من وگر مانم او را رواست.اسدی.
گفت حال خویش برگوی. گفت ار ملک فرماید تا خالی کند. (تاریخ سیستان).
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست بود حاتم طی.
خاقانی.
بندهء حلقه بگوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش.
سعدی.
|| مخفف اگر بمعنی یا:
اکنون که ترا تکلفی گویم
پیداست بر آفرینم ار نفرین.دقیقی.
اگر گنج پیش آید ار خاک خشک
و گر آب دریا و گر زرّ و مشک.فردوسی.
نگه کن بدل تا پسند تو هست
ازو آگهی بهترست ار نشست.فردوسی.
بدو گفت بهرام کایدر سپنج
دهید ار بباید گذشتن برنج.فردوسی.
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر برزگر داری ار لشکری.فردوسی.
که چون بودتان کار با پور سام
بدیدن بهست ار به آواز و نام.فردوسی.
اگر تندبادی برآید ز گنج
بخاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند خوانیمش ار بی هنر.فردوسی.
چو رفتی سر و کار با ایزد است
اگر نیک باشدت کار ار بد است.فردوسی.
سوی آبت اندازم ار سوی کوه
کجا خواهی افتاد دور از گروه.فردوسی.
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم به دوزخ درند ار بهشت.فردوسی.
چنین گفت گودرز زان پس بطوس
که نه پیل باید نه آوای کوس
همه یکسره تیغها برکشیم
برآریم جوش ار کشند ار کشیم.فردوسی.
بپرسم که این دوستدار تو چیست
بد است ار پرستندهء ایزدیست.فردوسی.
بدو گفت هرمز که پس چیست رای
درنگ آورم ار بجنبم ز جای.فردوسی.
نشان جست باید ز هر کشوری
اگر مهتری باشد ار کهتری.فردوسی.
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست.فردوسی.
مگر آنکه گفتار او بشنوی
اگر پارسی گوید ار پهلوی.فردوسی.
بتو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است ار گله.فردوسی.
از این خواب اگر کوته است ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز.(گرشاسب نامه).
کرا در جهان خوی زشت ار نکوست
بهر کس گمان آن برد کاندر اوست.اسدی.
که داند کنون کو بماند ار بمرد
بدرید شیر ار پلنگش ببرد.اسدی.
بجائی که رفتی برون با سپاه
برزم ار ببزم ار به نخجیرگاه.اسدی.
مائیم و دو شیشگک می روشن و خوش
با قلیگکی و نانکی پنج ار شش.انوری.
شمس قیس در المعجم گوید: حرف شک «اگر» بمعنی حرف تردید «یا» استعمال کردن لغت سرخسیان است. (المعجم چ طهران ص 231). || تا. (مؤید الفضلاء).


ار.


[ اَ / اَرر ] (اِ) مخفّف ارّه (درودگری).(برهان):
نه من بیش دارم ز جمشید فرّ
که ببرید بیور میانش به ارّ.فردوسی.
به یزدان که او داد دیهیم و فرّ
اگر نه میانش ببرم به ارّ(1).فردوسی.
چو خستو بیاید ببندد کمر(2)
ببرم میانش ببرنده ار.فردوسی.
کلک مانی طبعش آن استاد چابک صورت است
کآزر اندر دستگاه صنعتش ارّ میکشد.
اثیر اخسیکتی.
|| ثُفل دانه که روغن از آن کشیده باشد و آنرا هروهل و کنجاره نیز خوانند. (جهانگیری). کنجاره را گویند که ثفل دانهء روغن گرفته باشد. (برهان قاطع).
(1) - ن ل: که برّم میانش ببرّنده ارّ.
(2) - ن ل: نه بیند دگر. نه بندد کمر.


ار.


[اَرر] (ع اِ) اِرار. شاخی از درخت خاردار که آن را بر زمین زده نرم کنند و تر کرده و نمک بر آن پاشیده در زهدان ماده شتر داخل نمایند تا مانع لقاح دفع گردد. (منتهی الارب).


ار.


[اَرر] (ع مص) عمل اِرار کردن شتر ماده: اَرّ الناقة. (منتهی الارب). || راندن. || دفع کردن. (منتهی الارب). || درآمیختن. جماع کردن. (تاج المصادر بیهقی). مجامعت کردن. (زوزنی). || پلیدی رقیق انداختن و افتادن آن. (منتهی الارب). || آتش افروختن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). || آواز کردن بفیرندگی وقت غلبه: اَرّ المقامِر. (منتهی الارب).


ار.


[اُ] (اِخ)(1) نام شهری در معبر اسکندر مقدونی از باختر به سند. رجوع به ایران باستان ص 1773 شود.
(1) - Ore.


ار.


[اُ] (اِخ)(1) کرسی مایّن، دارای 952 تن سکنه.
(1) - Horps.


ار.


[اِ] (اِخ)(1) کرسی کانتن پادُکاله از ناحیهء سنتُ مِر، واقع در کنار لی، دارای 7538 تن سکنه. مصنوع آن آب جو و محصول آن غلات است و راه آهن از آن گذرد.
(1) - Aire.


ار.


[اِ] (اِخ)(1) کرسی کانتن لاند از ناحیهء من دُمارسان، در کار اَدور، دارای 3864 تن سکنه. راه آهن از آن گذرد و دوک نشین است و آن مقر قدیم آلاریک دوم بود.
(1) - Aire.


ارآء .


[اِرْ] (ع مص) اِرْءاء. صاحب رأی و دریافت گردیدن. || رأی دیدن. (زوزنی). رأی اندیشیدن. || ظاهر شدن حماقت و گولی کسی. || نمودن. اراء. اَراة. (تاج المصادر بیهقی). || بیمار شُش شدن. || ارآء رایت؛ بر زمین زدن نیزه را. || کاری کردن که او را نیک پندارند. || جنبانیدن هر دو پلک را در دیدن. || دیدن در آینه پس پری زده شدن. || پیرو قول بعض فقهاء شدن. || بسیار شدن خوبی و نیکوئی دیدار کسی. || پدیدار شدن اثر آبستنی در پستانهای شتر یا گوسفند. || برگردیدن سر بینی شتر بجانب حلق وی. || نمودن خدای تعالی کسی را عذاب و هلاک: اری الله بفلان کذا و کذا؛ أی اری الناس به العذاب و الهلاک و لایقال ذلک الاّ فی الشر. (تاج العروس).


ارآء .


[اَرْ] (ع اِ) اَرءاء. جِ رأی، بمعنی اعتقاد و بینائی. (آنندراج).


ارآب.


[اِرْ] (ع مص) ارآب صدع؛ پیوند کردن شکاف را. (منتهی الارب).


ارآب.


[اَرْ] (ع اِ) جِ اِرب، بمعنی زیرکی و مکر و زشتی و شر و بدی و عقل و دین و شرم زن و حاجت و عضو: السجود علی سبعة ارآب؛ یعنی سجده بر هفت عضو است: پیشانی و دو دست و دو قدم و دو زانو، یعنی مساجد سبعه.


ارآد.


[اَرْ] (ع ص، اِ) جِ رئد. || جِ رُؤْد.


ارا.


[ ] (اِخ) یکی از رؤسای اشیر بود (کتاب اول تواریخ ایام 7:38). (قاموس کتاب مقدس).


اراء .


[اِ] (ع مص) ارائة. نمودن. (تاج المصادر بیهقی). || شناسانیدن.


ارائب.


[اَ ءِ] (ع اِ) جِ اِرب. حاجتها. (غیاث اللغات).


ارائک.


[اَ ءِ] (ع اِ) جِ اریکة. تختها. سریرها. (غیاث اللغات):
بمسند مه و آفتاب ارائک
عطارد بدیوان جاهش محاسب.نظام قاری.
|| کوشکهای آراسته. || جِ اَراک و اراکة، که درختی است.


ارائم.


[اَ ءِ] (ع اِ) جِ اَرومَة.


ارااورت.


[اَ اُ] (اِ) نوعی از نشاسته که از هندوستان آرند و از ریشهء بعضی درختان گیرند.


ارائة.


[اِ ءَ] (ع مص) نمودن. (غیاث). بنمودن. نشان دادن.
-ارائه دادن و ارائه کردن؛ نمودن. نشان دادن.
- ارائهء طریق؛ راه نمودن. رهبری. راهنمائی. رهنمونی. دلالت.
|| اری الله بفلان؛ بنماید خدای مردم را عذاب و هلاک او را. (منتهی الارب). || شناسانیدن. || بینا کردن.


اراب.


[ ] (اِخ) (کمینه) شهری است در کوهستان یهودا (صحیفهء یوشع 15:52) و بسا میشود که وطن ارابی بوده در طرف شرقی حبرون در خرابهء عرابیه محل قدیمی هست که آثار دیوارهای کهنه و حوض ها و خرابه های کهن دیده شده که بگمان کاندر همان ارابی میباشد که در کتاب مقدس مذکور است. (قاموس کتاب مقدس).


اراب.


[اِ](1) (اِخ) از آبهای بادیه است. و یوم اراب از ایام عربست که در آن هذیل بن هبیرة الاکبر التغلبی با بنی ریاح بن یربوع حرب کرد و زنان ایشان را برده گرفت و چارپایان ایشان ببرد. مساوربن هند گوید:
و جلبته من أهل ابضة طائعاً
حتی تحکم فیه أهل اراب.
و منقذبن عرفطة در مرثیهء برادر خویش اهبان و بنو عجل قتلهء او در یوم اراب گوید:
بنفسی من ترکت و لم یرسّد
بقف اِراب و انحدروا سراعا
و خادَعت المنیة عنک سراً
فلا جزع تلان و لارُواعا.
و فضل بن العباس اللهبی گوید:
اتبکی أن رأیت لام وهب
مغانی لاتحاورک الجوابا
أثافی لایرمن و اهل خیم
سواجد قد خوین علی ارابا.(معجم البلدان).
و رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان جزء ششم ص 93 شود. || آبی است بنی ریاح بن یربوع را به حَزن. (معجم البلدان).
(1) - در منتهی الارب مثلثة آمده است.


ارابات.


[اَ] (اِخ) حصنی است بر ساحل شرقی کریمه در روسیه، واقع بر کنار نهر جون و آنرا تاتارها برای حمایت بلاد از هجوم مردم شمالی بنا کردند و روسها بسال 1182م. آنرا تصرف و تخریب کردند. (ضمیمهء معجم البلدان).


ارابع.


[ ] (اِخ) رجوع به ربع و رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.


ارابن.


[اُ بِ] (اِ) درخت خطمی. (مهذب الاسماء).


ارابن.


[اُ بِ] (اِخ) نام منزلی است بر ریگ تودهء مَبرک، که از کوه جُهینة بر تنگهء صفراء قرب مدینه منحدر است. (معجم البلدان). منزلی است نزدیک وادی صفرا. (منتهی الارب).


ارابة.


[اَ بَ] (ع مص) ارابه. ارب. عاقل شدن. خردمند شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). زیرک شدن. (صراح).


ارابة.


[اِ بَ] (ع مص) کسی را بگمان افکندن. بگمانی افکندن. (تاج المصادر بیهقی). بگمان انداختن. در شک افکندن. || شک آوردن. ریبت آوردن. || تهمت کردن. || صاحب شک و تهمت گردیدن مرد (یعنی متهم شدن)، یا کار ناپسندی کردن. || جغرات ساختن شیر را. ماست بستن.


ارابه.


[اَ را / اَرْ را بَ / بِ] (اِ)(1) گردون. (برهان قاطع). گردونه(2). بارکش. گاری(3). گردون که از چوب سازند و بر آن بار کشند. صاحب بهار عجم گوید که ارابه به الف و بای موحده و عرابه به عین مهمله و بای موحده هر دو غلط است آنچه بتحقیق پیوسته صحیح عراده به عین مهمله و دال مهمله است. مؤلف غیاث اللغات گوید که چون در برهان و جهانگیری غرده به فتح غین معجمه و دال مهمله بمعنی گردون چوبی نوشته است به این دلیل غراده صحیح باشد بفتح غین معجمه مزید علیه غردهء مذکور و اینچنین زیادت الف در فارسی بسیار آمده و بقول برهان که اهل لسان است دریافت میشود که ارابه بمعنی گردون لفظ علیحده است. (غیاث):
سکندر بفرمود تا جاثلیق
بیاورد ارابه و منجنیق
بیک هفته بستد حصار بلند
..............(منسوب به فردوسی).
پی فرش درگاه او با ارابه
همی آورد سنگ مرمر شکوفه.میلی.
روزی که بر ارابه سوارند دلبران
در دلبریست از همه این شوخ پیشتر.سیفی.
(1) - Araba.
(2) - Charrette.
(3) - Chariot.


ارابه چی.


[اَ را / اَرْ را بَ / بِ] (ص مرکب، اِ مرکب) رانندهء ارابه. ارابه ران. هادی گردونه:
هرجا مه ارابه چی من کند گذر
همچون ارابه در پی اسپش دوم بسر.
سیفی (آنندراج).


ارابه ران.


[اَ را / اَرْ را بَ / بِ] (نف مرکب) رهبر ارابه. ارابه چی.


ارابه رو.


[اَ را / اَرْ را بَ / بِ رَ / رُو] (ص مرکب) راههای ارابه رو(1)؛ طرقی که قابل عبور ارابه و گردونه باشد.
(1) - Les chemins carrossables.


ارابه کش.


[اَ را / اَرْ را بَ / بِ کَ / کِ](نف مرکب) رهبر ارابه. ارابه چی. آنکه مردم را بر ارابه سوار کرده برد.


ارابهو.


[اَ بَ] (اِخ) ناحیه ایست در مشرق ولایات متحدهء امریکا، مساحت آن 4600 میل مربع، سکنهء آن 6829 تن و راه آهن از آن گذرد. کرسی آن دنقر است. (ضمیمهء معجم البلدان).


ارابیع.


[اَ] (ع ق) چهارچهار.


ارابیکوس.


[اَ] (اِخ) بیونانی بمعنی فاتح عرب. و آن لقبی است که پس از تسخیر آدیابن، سِوِروس را دادند. (ایران باستان ص 2508).


ارات.


[اِ] (ع اِ) جِ اِرَة.


ارات.


[اِ تُ] (اِخ) یکی از موزهای نه گانهء یونان باستان، دختر زاوش و منِمُسین. وی مظهر شعر غنائی و مراثی است. وی را با چنگی در دست تجسیم کنند.


اراتس تن.


[اِ تُ تِ] (اِخ)(1) ریاضی دان و هیوی و فیلسوف مشهور اسکندرانی. متولد به قورینا (سیرِن) بسال 276 ق. م. وی بسن هشتادسالگی از گرسنگی بمرد. او خواست موافق اطلاعات جدیده نقشهء صحیحی از عالم زمان خود ترسیم کند. منابع و مواد لازمه را در اسکندریه سراغ داشت لذا به آنجا رفت. مؤلف مزبور کتبی از خود باقی گذاشته که برای جغرافیای ایران قدیم هم گرانبهاست. این نویسنده چند بار بدربار پادشاه عظیم الشأن هند موسوم به ساندراکُتّ رفت. استرابون در کتابهای خود نام او را بسیار آورده و گفته های او را سند دانسته. و نیز او نخستین نویسندهء خارجی است که نام «ایران» را یاد کرده است و قسمتی از ایران را اریانا نامیده. (ایران باستان ص 91، 92، 155، 156، 915، 1497، 1778، 1779، 1781، 2154، 2178،2422).
(1) - eratosthene.


اراتیپه.


[ ] (اِخ) (آراتپه؟) موضعی در حدود سمرقند. رجوع به حبط ج 2 ص 290 شود.


اراث.


[اِ] (ع اِ) آتش. || آنچه بدان آتش گیرند مانند سوخته و جز آن. (منتهی الارب).


اراث.


[اِ] (اِخ)(1) ناحیه ای در ولایت تکزاس (امریکای شمالی)، مساحت آن 1000 میل مربع و سکنهء آن 22000 و کرسی آن دوبلین است.
(1) - Erath.


اراثرس.


[اِ رِ] (اِخ)(1) شهری از اوبه که ایرانیان در جنگهای با یونان در حدود 490 ق. م. آنجا را خراب کردند: منادیموس من اهل اراثرس(2). (تاریخ الحکمای قفطی ص 24).
(1) - eretrie.
(2) - Menedeme d' eretrie.


اراج.


[اَرْ را] (ع ص) بسیار دروغگوی. || بسیار ورغلاننده.


اراج.


[اَ] (اِخ) از قرای بلوک شمیران، در مشرق درّهء دارآباد.


اراج.


[اَ] (اِخ) قضائی است از ولایت قسطمونی مشتمل بر نواحی یازی کوی و اکدیر و افشار. سکنهء آن در حدود 16000 تن مسلمانان باشند و در آن بیشه های بسیار است و مهمترین محصول آن تنباکوست. (ضمیمهء معجم البلدان). || شهریست واقع در اراضی کوهستانی، بیک مرحله در جنوب غربی قسطمونی و آن کرسی لواء قسطمونی است و در جوار آن نهریست بنام اراج صو که بنهر ویران شهر پیوندد و به بحر اسود ریزد. (ضمیمهء معجم البلدان).


اراجان.


[ ] (اِخ) نام محلی کنار راه تبریز به اهر، میان اوخارا و ورزقان، در 78200 گزی تبریز.


اراجح.


[اَ جِ] (ع اِ) جِ ارجوحة.


اراجل.


[اَ جِ] (ع اِ) جِ رَجُل. مردان. || (ص، اِ) جِ رَجل. مردان پیاده.


اراجه.


[ ] (اِخ) شهری در حوالی رود سند. رجوع به حبط ج 2 ص 152 شود.


اراجیح.


[اَ] (ع اِ) جِ ارجوحة. || صحرا. (منتهی الارب). || جنبش شتران در پویه. (منتهی الارب).


اراجیز.


[اَ] (ع اِ) جِ اُرجوزة.


اراجیف.


[اَ] (ع اِ) جِ ارجاف. خبرهای موحش و مدهش. بیهودگان و سخنهای دروغ و بی اصل. (غیاث اللغات). خبرهای دروغ. خبرهای نادرست. شایعات. تعاتِع:
درین ساعت خبری هول افتاد بنده انهی نخواست کرد تا نماز دیگر مددی رسد که آن رسیده شاید اراجیف باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 663). اراجیفی می افتد که فرمان شده است که بنات این قوم را بجماعتی نامزد کرده آید. (جهانگشای جوینی).
اذا وقعت المخاویف کثرت الاراجیف.
بهر سو میدویدی چون اراجیف.
سلیم (آنندراج).


اراجیل.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ ارجال. ججِ رَجُل و رَجِل. پیادگان. || جِ راجل. پیادگان. خلاف فارس. || شکاریان. (منتهی الارب).


اراحة.


[اِ حَ] (ع مص) اِراحت. در باد درآمدن. || رسیدن، چنانکه خیری از کسی بدیگری. || رد کردن حق کسی را. حق بمستحق رسانیدن. حق کسی با وی دادن. (تاج المصادر بیهقی). || راحت رسانیدن. آسایش دادن. (غیاث اللغات). برآسایانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر). || آسودن. (غیاث اللغات). برآسودن. (تاج المصادر بیهقی). || بازگردانیدن شتران را به مُراح. شبانگاه آوردن ستور. چهارپای را شبانگاه به مأوی بردن. چهارپای با مأوی بردن شبانگاه. (تاج المصادر). || شب چرانیدن ستور. بشب چرانیدن. (غیاث). || مردن. (منتهی الارب). بمردن. (تاج المصادر بیهقی). || دم سرد زدن. (منتهی الارب). نفس کشیدن. || شادمان و صاحب راحت شدن. (منتهی الارب). || دریافتن بوی. بوی چیزی شنیدن.
- اراحة صید؛ یافتن صید بوی مردم را.
|| اراحهء ماء یا لحم؛ بوی گرفتن. (منتهی الارب). گندا شدن. (تاج المصادر بیهقی). گنده شدن. (غیاث). گندیده شدن. (آنندراج). || بازگشتن و بجای آمدن دل بعد ماندگی.


اراخ.


[اِ] (ع اِ) گاو دشتی. گاو کوهی. گاو وحشی. || بچهء گاو دشتی. (مهذب الاسماء). || گوزن.


اراد.


[اَ] (اِخ)(1) ناحیه ایست از نمسه (هنگری جنوبی)، مساحت آن 7000 گز مربع. سکنهء آن مجار و آلمانی و اکثر ایشان فلاحانند و مذهب غالب ایشان ارتودکسی است. عدد اهالی آن 3000 تن است. (ضمیمهء معجم البلدان). || شهریست از مجارستان مشهور به اراد قدیم و آن کرسی ناحیهء مذکور است و بر کنار نهر مارُس یمنی بمسافت 19 میلی شمال تمسفار، واقع است. ترکان در مائهء هفدهم م. بر آن مستولی شدند و این شهر از دو جهت محاط بنهر ماروس است و در آن قلعه ایست که نمساویین بکردند و سپس مجارها پس از محاصرهء طولانی بسال 1266 م. بر آن استیلا یافتند. تجارت آن با آلمان و سواحل بحر اسود است و بخصوص تتن و مواشی داد و ستد میشود. (ضمیمهء معجم البلدان). || نیز شهریست مقابل اراد مذکور معروف به اراد جدید و آن متصل بجسری است فوق نهر و در جزو کنت نشین تیمش محسوب میگردد. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Arad.


ارادان.


[اَ] (اِخ) قریه ای بخوار، جنوب غربی سمنان.


ارادب.


[اَ دِ] (ع اِ) جِ اِرْدَبّ.


اراده.


[اِ دَ] (ع مص، اِمص) اِرادة. اِرادت. خواستن. (تاج المصادر بیهقی). خواست. خواسته. خواهش. میل. قصد. آهنگ. کام. دَهر. (منتهی الارب) : و واقف گردان او را بدرستی اختیار کردنت در آنچه جسته ای آنرا و صواب بودن بآنچه اراده کرده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314).
نه بی ارادت او بر زمین ببارد ابر
نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد.
مسعودسعد.
ای داور زَمانه، ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست.
مسعودسعد.
ارادت من متضمن این رأی نیست. (کلیله و دمنه). زاهدی مهمان پادشاهی بود چون بخوان بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون بنماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او. (گلستان).
گردن او عاشق ارادت دست است
پهلوی او فتنهء ارادت ران است.
(ظاهراً در صفت اسب).
-اراده کردن؛ قصد کردن. آهنگ کردن. مقصود داشتن.
|| خواست خدا. مشیت(1). قضا. قدر. تقدیر. قال الرضا (ع مص): الابداع والارادة والمشیة اسماء ثلثة و معناها واحد: یقدر الاشیاء بحکمته و یدبر اختلافها بارادته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299). صفتی که حالت مخصوص را در آدمی ایجاد میکند که از او فعل مخصوصی صادر میشود و در حقیقت اراده تعلق میگیرد بچیز معدوم که آنرا بوجود و حصول بیاورد چنانکه در آیهء شریفه: انما امره اذا اراد شیئاً ان یقول له کن فیکون (قرآن 36/82). میلی است که از پس اعتقاد بر سود و نفع پیدا میشود. و اراده عبارت از مطالبهء قلب است غذای روح را از طیب نفس. اراده قانع کردن نفس است از مرادات خود و رو نمودن است بر اوامر خدا و راضی شدن بر آن و گفته اند: اراده اخگری است از آتش دوستی در قلب که اقتضا میکند اجابت کردن دواعی نفس را. (تعریفات جرجانی).
هی فی اللغة نزوع النفس و میلها الی الفعل بحیث یحملها علیه. و النزوع الاشتیاق. والمیل المحبة والقصد. فعطف المیل علی النزوع للتفسیر. قیل و فائدته الاشارة الی انها میل غیراختیاری. و لایشترط فی المیل ان یکون عقیب اعتقاد النفع کما ذهب الیه المعتزله. بل مجرّد ان یکون حاملا علی الفعل بحیث یستلزمه لانه محضض للوقوع فی وقت و لایحتاج الی محضض آخر. و قوله بحیث متعلق بالمیل و معنی حمل المیل للنفس علی الفعل جعلها متوجهةً لایقاعه. و تقال ایضا للقوة التی هی مبدأالنزوع و هی الصفة القائمة بالحیوان التی هی مبدأالمیل الی احد طرفی المقدور. والارادة بالمعنی الاوّل ای بمعنی المیل الحامل علی ایقاع الفعل و ایجاده تکون مع الفعل و تجامعه و ان تقدم علیه بالذّات. و بالمعنی الثانی ای بمعنی القوة تکون قبل الفعل. کلا المعنیین لایتصور فی ارادته تعالی. و قد یراد بالارادة مجرّدالقصد عرفاً. و من هذاالقبیل ارادة المعنی من اللفظ. و قال الامام لاحاجة الی تعریف الارادة لانها ضروریة. فان الانسان یدرک بالبداهة التفرقة بین ارادته و علمه و قدرته و المه و لذته. و قال المتکلمون انها صفة تقتضی رجحان احد طرفی الجائز علی الاَخر لا فی الوقوع بل فی الایقاع و احترزوا بالقید الاخیر عن القدرة. کذا ذکر الخفاجی فی حاشیة البیضاوی فی تفسیر قوله تعالی: «ماذا اراد الله بهذا مث(2)»، فی اوائل سورة البقرة. و قال فی شرح المواقف: الارادة من الکیفیات النفسانیة فعند کثیر من المعتزلة هی اعتقاد النفع او ظنه. قالوا انّ نسبة القدرة الی طرفی الفعل علی السویة فاذا حصل اعتقاد النفع او ظنه فی احد طرفیه ترجح علی الاَخر عندالقادر و اثرت فیه قدرته. و عند بعضهم الاعتقاد او الظن هو المسمی بالداعیة. و اما الارادة فهی میل یتبع ذلک الاعتقاد او الظن. کما انّ الکراهة نفرة تتبع اعتقاد الضرر او ظنه. فانا نجد من انفسنا بعد اعتقاد انّالفعل الفلانی فیه جلب نفع او دفع ضرر میلا الیه مترتباً علی ذلک الاعتقاد. و هذاالمیل مغایر للعلم بالنفع او دفع الضرر ضرورة و ایضا فان القادر کثیراً ما یعتقد النفع فی فعل او یظنه و مع ذلک لایریده ما لم یحصل له هذاالمیل و اجیب علی ذلک بانا لاندعی ان الارادة اعتقادالنفع او ظنه مطلقاً بل هی اعتقاد نفع له او لغیره ممن یؤثر خیره بحیث یمکن وصوله الی احدهما بلاممانعة مانع من تعب او معارضة. والمیل المذکور انما یحصل لمن لایقدر علی الفعل قدرة تامة بخلاف القادر التام القدرة. اذ یکفیه العلم والاعتقاد علی قیاس الشوق الی المحبوب. فانه حاصل لمن لیس واصلا الیه دون الواصل اذ لا شوق له و عندالاشاعرة هی صفة محضضة لاَحد طرفی المقدور بالوقوع فی وقت معین. والمیل المذکور لیس ارادة. فانّالارادة بالاتفاق صفة محضضة لاحدالمقدورین بالوقوع. و لیست الارادة مشروطة باعتقادالنفع او بمیل یتبعه فانّ الهارب من السبع اذا ظهر له طریقان متساویان فی الافضاء الی النجاة فانه یختار احدهما بارادته و لایتوقف فی ذلک الاختیار علی ترجیح احدهما لنفع یعتقده فیه. و لا علی میل یتبعه - انتهی. و فی البیضاوی الحق انّالارادة ترجیح احد مقدوریه علی الاَخر و تخصیصه بوجه دون وجه. او معنی یوجب هذاالترجیح. و هی اعمّ من الاختیار. فانه میل مع تفضیل - انتهی؛ ای تفضیل احدالطرفین علی الاَخر. کأنّالمختار ینظر الی الطرفین. والمرید ینظر الی الطرف الّذی یریده. کذا فی شرح المقاصد. والمقصود من المیل مجردالترجیح لامقابل النفرة. و قال الخفاجی فی حاشیته ما حاصله انّ هذا مذهب اهل السنة فهی صفة ذاتیة قدیمة وجودیة زائدة علی العلم و مغایرة له و للقدرة. و قوله بوجه الخ، احتراز عن القدرة فانها لاتخصص الفعل ببعض الوجوه. بل هی موجدة للفعل مطلقاً. و لیس هذا معنی الاختیار کما توهم بل الاختیار المیل الی الترجیح مع التفضیل. و هو ای التفضیل کونه افضل عنده مما یقابله. لان الاختیار اصل وضعه افتعال من الخیر. و لذا قیل الاختیار فی اللغة ترجیح الشی ء و تخصیصه و تقدیمه علی غیره و هو اخص من الارادة والمشیة. نعم قدیستعمل المتکلمون الاختیار بمعنی الارادة ایضاً حیث یقولون انه فاعل بالاختیار و فاعل مختار. و لذا قیل لم یرد الاختیار بمعنی الارادة فی اللغة بل هو معنی حادث. و یقابله الایجاب عندهم. و هذا اما تفسیر لارادة الله تعالی او لمطلق الارادة الشاملة لارادة الله تعالی و علی هذا لایرد علیه اختیار احدالطرفین المستویین و احدالرغیفین (؟) المتساویین للمضطر. لانا لانسلم ثمة انه اختیار علی هذا و لاحاجة الی ان یقال انه خارج عن اصله لقطع النظر عنه و قد اورد علی المصنف ان الارادة عند الاشاعرة الصفة المخصّصة لاحد طرفی المقدور و کونها نفس الترجیح لم یذهب الیه احد. و اجیب بانه تعریف لها باعتبارالتعلق. و لذا قیل انها علی الاول مع الفعل و علی الثانی قبله. او انه تعریف لارادة العبد - انتهی. ثم اعلم انه قال الشیخ الاشعری و کثیر من اصحابه: ارادة الشیی ء کراهة ضده بعینه. و الحق ان الارادة والکراهة متغایرتان و حینئذ اختلفوا. فقال القاضی ابوبکر و الغزالی ان ارادة الشی ء مع الشعور بضده یستلزم کون الضد مکروها عند ذلک المرید. فالارادة مع الشعور بالضد مستلزمة لکراهة الضد. و قیل لاتستلزمها. کذا فی شرح المواقف. و عندالسالکین هی استدامة الکد و ترک الراحة. کما فی مجمع السلوک. قال الجنید الارادة ان یعتقد الانسان الشی ء ثم یعزم علیه ثم یریده. والارادة بعد صدق النیة. قال علیه الصلوة والسلام: لکل امری ء ما نوی. کذا فی خلاصة السلوک. و قیل الارادة الاقبال بالکلیة علی الحق و الاعراض من الخلق. و هی ابتداءالمحبة. کذا فی بعض حواشی البیضاوی.
فائدة - الارادة مغایرة للشهوة فان الانسان قد یرید شرب دواء کریه فیشربه و لایشتهیه بل یتنفر عنه. و قد تجتمعان فی شی ء واحد فبینهما عموم من وجه. و کذا الحال بین الکراهة و النفرة اذ فی الدواء المذکور وجدت النفرة دون الکراهة المقابلة للارادة. و فی اللذیذ الحرام یوجد الکراهة من الزهاد دون النفرة الطبعیة. و قد تجتمعان ایضاً فی حرام منفور عنه.
فائدة - الارادة غیرالتمنی. فانها لاتتعلق الا بمقدور مقارن لها عند اهل التحقیق. والتمنی قدیتعلق بالمحال الذاتی و بالماضی. و قد توهم جماعة ان التمنی نوع من الارادة. حتی عرفوه بانه ارادة ما علم انه لایقع او شک فی وقوعه. و اتفق المحققون من الاشاعرة والمعتزلة علی انهما متغایران.
فائدة - الارادة القدیمة توجب المقصود؛ ای اذا تعلقت ارادة الله تعالی بفعل من افعال نفسه لزم وجود ذلک الفعل و امتنع تخلفه عن ارادته اتفاقاً من الحکماء و اهل الملة و اما اذا تعلقت بفعل غیر، ففیه خلاف المعتزلة القائلین بان معنی الامر هو الارادة. فان الامر لایوجب وجودالمأمور به کما فی العصاة. و اما الارادة الحادثة فلاتوجبه اتفاقاً. یعنی ان ارادة احدنا اذا تعلقت بفعل من افعاله فانها لاتوجب ذلک المقصود عندالاشاعرة و ان کانت مقارنة له عندهم. و وافقهم فی ذلک الجبّائی و ابنه و جماعة من المتأخرین من المعتزلة و جوز النظام و العلاف و جعفربن حرب و طایفة من قدماء معتزلة البصرة ایجابها للمقصود اذا کانت قصداً الی الفعل. و هو ای القصد ما نجده من انفسنا حال الایجاد لاعزماً علیه لیقدم العزم علی الفعل فلایتصور ایجابه ایاه. فهؤلاء اثبتوا ارادة متقدمة علی الفعل بازمنة هی العزم و لم یجوزوا کونها موجبة و ارادة مقارنة له هی القصد و جوزوا ایجابها ایاه. و اما الاشاعرة فلم یجعلوا العزم من قبیل الارادة، بل امراً مغایراً لها. اعلم ان العلماء اختلفوا فی ارادته تعالی. فقال الحکماء ارادته تعالی هی علمه بجمیع الموجودات من الازل الی الابد. و بانه کیف ینبغی ان یکون نظام الوجود حتی یکون علی الوجه الاکمل و بکیفیة صدوره عنه تعالی حتی یکون الموجود علی وفق المعلوم علی احسن نظام من غیر قصد و شوق و یسمون هذاالعلم عنایة. قال ابن سینا العنایة هی احاطة علم الاول تعالی بالکل و بما یجب ان یکون علیه الکل حتی یکون علی احسن النظام فعلم الاول بکیفیة الصواب فی ترتیب وجودالکل منبع لفیضان الخیر و الجود فی الکل من غیر انبعاث قصد و طلب من الاول الحق. و قال ابوالحسین و جماعة من رؤساءالمعتزلة کالنظام و الجاحظ و العلاف و ابی القاسم البلخی و محمود الخوارزمی: ارادته تعالی علمه بنفع فی الفعل. و ذلک کما یجده کل عاقل من نفسه ان ظنه او اعتقاده لنفع فی الفعل یوجب الفعل و یسمیه ابوالحسین بالداعیة. و لما استحال الظن والاعتقاد فی حقه تعالی انحصرت داعیته فی العلم بالنفع. و نقل عن ابی الحسین وحده انه قال الارادة فی الشاهد زائدة علی الداعی و هو المیل التابع للاعتقاد او الظن. و قال الحسین النجار: کونه تعالی مریداً امر عدمی. و هو عدم کونه مکرهاً و مغلوبا و یقرب منه ما قیل هی کون القادر غیرمکره ولا ساهٍ. و قال الکعبی هی فی فعله العلم بما فیه من المصلحة و فی فعل غیره الامر به. و قال اصحابنا الاشاعرة و وافقهم جمهور معتزلة البصرة انها صفة مغایرة للعلم والقدرة توجب تخصیص احدالمقدورین بالوقوع باحدالاوقات. کذا فی شرح المواقف. و یقرب منه ما قال الصوفیة علی ماوقع فی الانسان الکامل من انّ الارادة صفة تجلی علم الحق علی حسب المقتضی الذاتی و ذلک المقتضی هو الارادة. و هی تخصیص الحق تعالی لمعلوماته بالوجود علی حسب ما اقتضاه العلم. فهذا الوصف فیه یسمی ارادة. والارادة المخلوقة فینا هی عین ارادته تعالی. لکن بما نسبت الینا کان الحدوث اللازم لنا لازماً لوصفنا فقلنا بانّ ارادتنا مخلوقة. و الاّ فهی بنسبتها الی الله تعالی عین ارادته تعالی و ما منعها من ابراز الاشیاء علی حسب مطلوباتها الا نسبتها الینا. و هذه النسبة هی المخلوقیة فاذا ارتفعت النسبة التی لها الینا و نسبت الی الحق علی ما هی علیه، انفعلت بها الاشیاء. فافهم. کما انّ وجودنا بنسبته الینا مخلوق و بنسبته الیه تعالی قدیم. و هذه النسبة هی الضروریة التی یعطیها الکشف و الذوق. اذ العلم قائم مقام العین. فما ثم الا هذا. فافهم. و اعلم انّ الارادة الالهیة المخصصة للمخلوقات علی کل حال و هیئة، صادرة عن غیرعلة و لاسبب بل بمحض اختیار الهی لانّالارادة حکم من احکام العظمة و وصف من اوصاف الالوهیة فألوهیته و عظمته لنفسه لالعلة و هذا بخلاف رأی الامام محیی الدین فی الفتوحات. فانه قال: لایجوز ان یسمی الله تعالی مختاراً، فانه لایفعل شیئاً بالاختیار بل یفعله علی حسب ما یقتضیه العالم من نفسه و ما اقتضاه العالم من نفسه الا هذاالوجه الذی هو علیه فلایکون مختاراً - انتهی. و اعلم ایضاً ان الارادة ای الارادة الحادثة لها تسعة مظاهر فی المخلوقات: المظهر الاول هو المیل و هو انجذاب القلب الی مطلوبه فاذا قوی و دام سمی ولعاً و هو المظهر الثانی. ثم اذا اشتد و زاد سمی صبابة. و هو اذا اخذ القلب فی الاسترسال فیمن یحبّ، فکانه انصبّ الماء اذا افرغ لایجدُ بدّاً من الانصباب. و هذا مظهر ثالث. ثم اذا تفرغ له بالکلیة و تمکن ذلک منه سمی شغفاً. و هو المظهر الرابع. ثم اذا استحکم فی الفؤاد و اخذه من الاشیاء سمی هوی. و هو المظهر الخامس. ثم اذا استولی حکمه علی الجسد سمی غراماً. و هو المظهر السادس. ثم اذا نمی و زالت العلل الموجبة للمیل سمی حُبا. و هو المظهر السابع. ثم اذا هاج حتی یفنی المحب عن نفسه سمی وُدّا و هو المظهر الثامن. ثم اذا طفح حتی افنی المحب و المحبوب سمی عشقاً. و هو المظهر التاسع - انتهی. کلام الانسان الکامل. (کشاف اصطلاحات الفنون). || توجه خاص مرید بمرشد و سالک به پیر و امثال آن : فرمانبری من [ مسعود ] این تبعیت را که جا کرده در درون من و این ارادتی که لازم شده در گردن من... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316). درزی... بوجه ارادت بنزدیک او [ زاهد ] رفت. (کلیله و دمنه). یکی از علماء خورنده بسیار داشت و کفاف اندک با یکی از بزرگان... بگفت.... شنیدم که اندکی در وظیفه اش افزون کرد و بسیاری از ارادت کم. (گلستان). که یار موافق بود و ارادت صادق مینمود. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان). همچنین مجلس وعظ چو کلبهء بزّاز است تا آنجا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری. (گلستان). یکی از جملهء صالحان بخواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسائی در دوزخ... ندا آمد که این پادشه به ارادات درویشان در بهشت است و این پارسا بتقرب پادشاهان در دوزخ. (گلستان). بامدادان دستاری... و دیناری پیش مغنی بنهادم و در کنارش گرفتم... یاران ارادت من در حق او خلاف عادت دیدند. (گلستان). تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است. (گلستان).
وگر بچشم ارادت نگه کنی در دیو
فرشته ایت نماید بچشم کرّوبی.
سعدی (گلستان).
فسحت میدان ارادت بیار
تا بزند مرد سخن گوی گوی.سعدی.
(1) - Volonte. (2) - قرآن 2/26.


ارادی.


[اِ] (از ع، ص نسبی) منسوب به اراده. طوعی. اختیاری. به میل. عن قصد. به عمد: گوش آدمی را حرکت ارادی نباشد. تنفس حیوان ارادی نیست.


اراذل.


[اَ ذِ] (ع ص، اِ) جِ اَرذَل. ناکسان. (غیاث اللغات). زبونان. غوغا. سَفَله. فرومایگان: خصم اماثل، فرومایگان و اراذل باشند. (کلیله و دمنه).
- اراذل ناس؛ مردم پست. هَمَج.


ارار.


[اِ] (ع اِ) اَرّ. شاخی از درخت خاردار که آن را بر زمین زده نرم کنند و تر کرده و نمک بر آن پاشیده در زهدان ماده شتر داخل نمایند تا مانع لقاح دفع گردد. (منتهی الارب).


ارار.


[اِ] (اِخ) نام وادیی است در کتاب نصر. (معجم البلدان).


ارار.


[اَرْ را] (اِخ) بقول حازمی از نواحی حلب است و یاقوت گوید من بدان وثوق ندارم. (معجم البلدان).


ارار.


[اِ] (اِخ)(1) سباستین. سازندهء آلات موسیقی از مردم فرانسه. متولد در استراسبورگ و مؤسس کارخانهء مهمّ پیانوسازی (1752 - 1831م.).
(1) - erard, Sebastien.


ارأر.


[اَ ءَ] (ع صوت) کلمه ایست که گوسپندان را بدان خوانند. (منتهی الارب).


ارارات.


[اَ] (اِخ)(1) آرارات. جبال (آتشفشانی) به ارمنستان، که طبق روایت کتاب مقدس کشتی نوح آنجا مستقر شد. جودی. اراراط. در قاموس کتاب مقدس آمده: اراراط (ملعون) مقاطعه ایست در مرکز ارمنستان که مابین رود ارس و دریای وان و ارومیه واقع است (کتاب دوم پادشاهان 19:37، کتاب اشعیا 37:38). گاهی این لفظ بر تمام آن مملکت اطلاق شده (کتاب ارمیا 51:27) و موافق روایات کشتی نوح بر این کوه قرار گرفت. این کوه بلند را ارامنه مسیس و ترکان اگریداغ یعنی سراشیب و ایرانیان کوه نوح و اروپائیان غالباً اراراط و اعراب جودی نامند. و آن صاحب دو قله است که یکی مقدار چهارهزار قدم از دیگری بلندتر و بسلسلهء کوههائی که بطرف شمال مغربی و مغرب ممتدند می پیوندد و همیشه این کوه عظیم دارای رتبهء عالی بوده دائماً بر قله اش برف نمودار است و 17000 قدم از سطح دریا مرتفع و از جمله آتشفشانهائی است که انفجار آخری وی بسال 1840 م. بوده - انتهی. هرودت مورخ یونانی مردم ارارات را الارُد نوشته است. (ایران باستان ص 36 و 2269). و رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود.
(1) - Ararat.


ارارتو.


[اُ] (اِخ) مملکت وان. (ایران باستان ص 735). رجوع به وان شود.


ارارس.


[اَ را رِ] (ع ص، اِ) جِ اریس. کشاورزان.


ارارسه.


[اَ را رِ سَ] (ع ص، اِ) جِ اریس. کشاورزان.


ارارواما.


[اَ را اَ] (اِخ)(1) دریاچه ایست با آب شور در برِزیل از مملکت ریودوژانیرو، طول آن از مشرق بمغرب قریب 22 میل و عرض آن در حدود 7 میل است و بمسافت 5 میلی دریا بمحاذات ساحل واقع است.
(1) - Araruama.


ارارة.


[اِ رَ] (ع مص) تنک کردن مغز را. بگدازانیدن مزغ. (تاج المصادر بیهقی). ضعیف و تنک گردانیدن مغز استخوان و غیره: ارار الله مخّه؛ ای رققه. (منتهی الارب).


اراریک.


[اِ] (اِخ)(1) پادشاه استرگت ها. نخست او رئیس اقوام شمالی موسوم به رژین بود و بهمراهی تئودریک به ایطالیا شد و در 541 م. بپادشاهی رسید و آنگاه که بلیار بر استرگت ها غالب آمد او در صدد آن شد که مملکت خویش را تسلیم ژوستنین (یوستینیانوس) امپراتور روم کند و عهدی با آنان در این معنی منعقد سازد لکن پیش از اجرای این مقصود سپاهیان وی او را بکشتند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Eraric.


اراز.


[اَ] (اِخ) (رود...) رود آمل. (ایران باستان ص 2216).


ارازیسترات.


[اِ] (اِخ)(1) رجوع به اراسسطراطس شود.
(1) - erasistrate.


اراس.


[اَ] (اِخ)(1) (در لاتینی: نِمِتاکوم) شهری بفرانسه، کرسی پادُکالِه در 174 هزارگزی شمال پاریس و در آن ابنیهء قدیمهء جمیله است. ناحیهء اراس دارای 12 کانتن و 211 کمون و 20156 تن سکنه است.
(1) - Arras.


اراسپ.


[اَ] (اِخ) از دوستان کورش بزرگ هخامنشی که کوروش پانتِه آ را بدو سپرد. رجوع به ایران باستان ص 327 و پانته آ شود.


اراسسطراطس.


[اِ سِسْ طَ طِ] (اِخ)اراسطراطس. ارسیسطراطس. (عیون الانباء) (تاریخ الحکمای قفطی)(1). ارازیسترات(2). طبیب یونانی، متولد در ژولیس، بجزیرهء سِه اُ، متوفی در آسیای صغیر در حدود 280 ق. م. انتیوخس، پسر سِلوکُس پادشاه سوریه بمرضی مجهول مبتلا بود. اراسسطراطس دریافت که علت مرض عشق شدید او بزن پدر خویش، ستُراتنیس است. شاه بر اثر نصایح وی زن خویش را ترک گفت و او را بپسر تزویج کرد و انتیوخس شفا یافت. وی نخستین کسی است که بتشریح اجساد مردگان پرداخت و گویند که وی بکشف دوران دم نزدیک شده بود. وی در ازمیر مدرسهء مشهوری تأسیس کرد. جالینوس نام و برخی از رسائل او را محفوظ داشته است: رساله ای در باب حمیّات، در باب صحت، در باب فالج، در باب ادویه و سموم. رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 22، 33، 75، 93، 95، 97، 98، 102 و تاریخ الحکمای قفطی ص 94 شود.
(1) - در متن نسخهء چاپی بتصحیف ارسراطس ثبت است.
(2) - erasistrate.


اراسطس.


[ ] (اِخ) (محبوب) شخصی مسیحی که از اهل قرنطش و خزینه دار آنجا و دوست و همکار پولس بوده با وی به افسس رفت و با تیموتیوس نیز در رسالتش بمقدونیه همراهی کرد (کتاب اعمال رسولان 19:22) و در وقتی که پولس نامهء رومیان را مینوشت وی در قرنطش بود. (رسالهء رومیان 16:23) و تا اسیر کردن و بردن پولس به روم در آنجا ماند (رسالهء دوم تیموتاوس 4:20). (قاموس کتاب مقدس).


اراسک.


[اِ] (اِخ) نام رود ارس (شمال آذربایجان) در کتاب موسی خورن مورخ ارمنی (کتاب 2، بند 65). (ایران باستان ص2589).


اراسم.


[اِ] (اِخ)(1) یا الم (سن...)(2) اسقف فُرمی، قرب گائِت در ایتالیا، بمائهء پنجم میلادی. لمباردهای طرفدار آریوس ویرا با شکنجه های صعب بکشتند. ذکران وی در دوم ژوئن است.
(1) - erasme.
(2) - Elme.


اراسم.


[اِ] (اِخ)(1) دیدیه. دانشمند هلندی و ادیب و فیلسوف. او یکی از علمای مشهور مائهء پانزدهم میلادی است. مولد او بسال 1467م. در رُتِردام. پس از اکمال تحصیلات خود داخل سلسلهء رهبانان شد و در بعض مدارس بتدریس پرداخت سپس او را بتعلیم پسر ژاک چهارم پادشاه اسکاتلند جدید گماشتند و علم و درایت او مشهور گردید و چون آثار و تألیفات وی منتشر شد بیشتر سلاطین وقت بجلب او بدربارهای خویش کوشیدند و چون در آن وقت اصلاح و تعدیل دین مسیحی لازم بنظر می آمد او در این معنی با لوتر معروف بمکاتبه پرداخت و آنگاه که لوتر دست بکار دعوت زد وی از مکاتبهء با لوتر خودداری کرد و هم بر ضد وی چیزها نوشت و چون در همهء تألیفات او حریت فکر و آزادی عقیده مشهود بود بیشتر از مؤلفات او از طرف واتیکان ممنوع و سوخته شد مخصوصاً در کتاب موسوم بمدح جنون که با همهء اصناف بشری سر و کار دارد و انتقاد میکند، طایفهء رهبانان خصومتی سخت با او پیدا کردند. مؤلفات او بزبان لاتینی است لکن به اکثر السنهء اروپائی ترجمه و بکرات طبع شده است. در سال 1521م. در شهر بال در خانهء دوست خود مدیر مطبعه ای، عزلت اختیار کرد و در آنجا بنشر آثار جغرافیائی بطلمیوس و بعض کتب قدیمهء یونانی مشغول گشت و در 1536 بدانجا وفات کرد. (قاموس الاعلام). او راست: کُلُّک و مدح دیوانگی. وی بزرگترین اومانیست های عهد رنسانس است. سبک تحریر و طرز تفکر او موجب شده است که ویرا بلقب ولتر لاتن میخوانند.
(1) - erasme, Didier.


اراسیس.


[اُ] (اِخ)(1) نام حکیمی از مفسرین کتب ارسطو. (فهرست ابن الندیم) (تاریخ الحکمای قفطی چ لیبسک ص 60).
. (فلوگل)
(1) - Orosius.


اراسیسترات.


[اِ] (اِخ) رجوع به اراسِسْطَراطس شود.


اراسینس.


[اِ نُ] (اِخ)(1) رودی است در شبه جزیرهء مُره و آن در جنوب شهر اَرگُس از غاری میجوشد و در مجرای خود آسیاهای بسیار را بکار می اندازد و بخلیج انابولی می ریزد و گمان میکنند که این رود، رود استینفال است که در ارکادیا بزمین فرومیرود و از جنوب شهر ارگس سر بیرون می آورد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Erasinos.


اراش.


[] (اِخ) ابن عمروبن الغوث اخی الازدبن النبیت. وی با سلامة بن انمار تزویج کرد و امّاربن أراش فرزند ایشان بود. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان جزء3 ص312 شود.


اراض.


[اِ] (ع ص، اِ) پهنایان و فراخان. (منتهی الارب). || (اِ) بساط سطبر از پشم گوسپند باشد یا از پشم شتر. (منتهی الارب). بساطی سطبر که از موی یا پشم بافند. شادروان. (مهذب الاسماء).


اراضه.


[اِ ضَ] (ع مص) مرغزارناک شدن جائی. (منتهی الارب). بامرغزار شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). پربوستان شدن زمین. || ریختن شیر را بر شیر. (منتهی الارب). || سیراب گردیدن. (منتهی الارب). سیراب شدن. || گرد آمدن آب، چنانکه در وادی. آب گرفته شدن بیابان. آب در وادی و حوض گرد آمدن و باستیذنِ آن. (تاج المصادر بیهقی). گرد آمدن آب از سیرابی جای. (منتهی الارب). || سیراب کردن قوم. || دوباره آب خوردن. دوباره خوردن آب را. (منتهی الارب). || پوشیده شدن تک حوض به آب. || آموختن شتر کره و اسب کره. فرهختن.


اراضی.


[اَ] (ع اِ) جِ ارض.


اراضی.


[اَ] (اِخ) از بلوکات قم، و عدهء قرای آن 15 و جمعیت 3000 تن است. رجوع به جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 394 و 396 شود.


اراطٍ.


[اَ طِنْ] (ع اِ) جِ اَرطاة.


اراط.


[اُ] (اِخ) آبی است از آبهای بنی نُمیر. || ذواراط؛ وادئی است بنی اسد را قرب لغاط. || ذواراط؛ وادیی است بین قطیّات و حفیرة خالد. || ذواراط؛ وادیی است در بلاد بنی اسد. || اراط موضعی است بیمامه. (معجم البلدان).


اراطس.


[اِ طُ] (اِخ)(1) اِراطُسْتانِس. اِراطُسْنِس. منجم و عالم ریاضی یونانی (276 - 194 ق. م.). وی در شهری از شهرهای افریقا متولد شد و در اسکندریه و اثینه اخذ علم کرد و اوست که در سال 250 ق. م. میل کلی را 23 درجه و 46 دقیقه استخراج کرد و فاصلهء زمین را از آفتاب و ابعاد و قوس یک درجهء نصف النهار زمین را معین کرد. جالینوس از رصد وی نقل کند. وی بهشتادسالگی خود را بگرسنگی بکشت:... او را مسلسله خوانند اَی بزنجیر بسته. و او چون زنی است ایستاده... اراطس آنک این صورتها را کرده است، این زنجیر به دو دست او همی درکند، تا چون آویخته ای باشد بدان. (التفهیم ص93). والدلیل علیه ما ذکره جالینوس فی کتاب البرهان من رصد اراطستانس.. (کتاب الجماهر فی معرفة الجواهر للبیرونی چ حیدرآباد دکن بسال 1300 ه . ق.).
(1) - Eratosthenes. eratosthene.


اراطه.


[اُ طَ] (اِخ) آبی است بنی عُمیلة را در مشرق سمیراء. || آبیست از آب های غنی، بین آن و بین اُضاخ مسافت یکشب راه است. (معجم البلدان).


اراطی.


[اَ طا] (ع اِ) جِ اَرطی و ارطاة.


اراطی.


[اُ طا] (اِخ) بعضی اُراط نیز گویند و آن آبیست در شش میلی هاشمیة در مشرق خزیمیة واقع در راه حاجّ. و یوم اراطی از ایام عربست. (معجم البلدان).


اراظ.


[اَ] (اِخ) نصر گوید: موضعی است ظاهراً در حجاز و یاقوت گوید من در آن شک دارم و تصور میکنم غلط باشد. (معجم البلدان).


اراعة.


[اِ عَ] (ع مص) اِراعت. اراعت قوم؛ بسیار و افزون شدن طعام ایشان. افزونی کردن طعام. (تاج المصادر بیهقی). || اراعةِ حنطة؛ پاکیزه شدن گندم. || اراعت اِبِل؛ گوالیدن و بسیاربچه شدن شتران. بسیار شدن اشتربچه. (تاج المصادر بیهقی).


اراعیل.


[اَ] (ع اِ) جِ رَعله. || اراعیل ریاح؛ اوائل باد.


اراغة.


[اِ غَ] (ع مص) طلب کردن. جُستن. خواستن (چنانکه صید را): ارغت الصید. ماذا تریغ؛ ای ماترید. (تاج العروس).


ارأف.


[اَ ءَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رأفت. رؤف تر. مهربان تر: ارأف امتی بامتی ابوبکر. (حدیث).


ارافة.


[اِ فَ] (ع مص) با فراخی و ارزانی شدن (چنانکه زمین). (منتهی الارب). فراخ نعمت شدن زمین. (مؤید الفضلاء). || بزمین علفناک رسیدن. (منتهی الارب). بزمین فراخ نعمت درشدن. (مؤید الفضلاء).


اراق.


[اَ] (اِخ) موضعی است در قول ابن احمر:
کأن علی الجمال أوان حُفّت
هجائن من نِعاج اراق عینا.
و زیدالخیل الطائی گوید:
و لما أن بدت لصفا أراق
تجمع من طوائفهم فُلول
کانهم بِجنب الحوض اصلا
نَعام قالص عنه الظلول.
(معجم البلدان).


اراقلیا.


[اِ] (اِخ)(1) شهر قدیم آسیای صغیر (بیثینیا) که امروز آنرا اِرِگلی گویند و دارای 8000 تن سکنه است: و عند ما کان [ فیثاغورس ] فی اراقلیا کان مرابطاً لملکها و لما صار الی بابل... (عیون الانباء ج 1 ص 38). || شهر قدیم ایطالیا (لوکانی)، که پیروس رومیان را بدانجا مغلوب کرد. (سال 280 ق. م.).
(1) - Heraclee.


اراقلیدس.


[اِ دِ] (اِخ)(1) از اهل اینوس(2) از تلامذهء افلاطون. (تاریخ الحکمای قفطی ص 24).
(1) - Heraclide.
(2) - Enia در متن چاپی به جای اینوس «ایوس» آمده است.


اراقلیطوس.


[اِ] (اِخ)(1) فیلسوف یونانی از مکتب ایونی، متولد در افسس(2). وی مبدأ هستی را آتش می گفت. (576 - 480 ق. م.): فمشی [ افلاطون ] الی اصحاب اراقلیطوس و کانت لهم طریقة فی الفلسفة و هی الیوم مجهولة فسمع منهم و تحقق انّ طریقتهم فی الحکمة یتعین علیها الرد. (تاریخ الحکمای قفطی ص 20).
(1) - Heraclite.
(2) - Ephese.


اراقم.


[اَ قِ] (ع اِ) جِ اَرقم، از اقسام مار :
متی آتِ الاراقِمَ لایضرنی
نبیبُ الاسعدیّ و ما یقولُ.
(الموشح مرزبانی ج 1 ص 135).
|| (اِخ) حیی از بنی تغلب.


اراقو.


[اَ] (معرب، اِ)(1) اَراقَوا. بلغت رومی نام تخمی است بشکل مدور و برنگ سیاه و بغایت صلب و در میان گندم و عدس بسیار میباشد و آنرا بشیرازی سیهک خوانند. آرد آنرا با سرکه و آب بسرشند و بر ورمهای گرم و صلب ضماد کنند نرم سازد. (برهان قاطع). دانه ایست سیاه در میان گندم و عدس بیشتر پیدا شود. جنگلنگ (ظ: جلبنگ). (بحر الجواهر). بیونانی تخمیست سیاه و مدور و تلخ و در میان گندم و عدس میباشد و بفارسی سیهک نامند، ملین و محلل و ضماد او با سرکه جهت اورام صلبه حاره و تسکین درد او نافع و ردی الغذاء و نفاخ و مورث قولنج ریحی و مصلحش سرکهء ممزوج بشیرینی است. (تحفهء حکیم مؤمن). تخمی است سیاه مدورشکل بغایت صلب و در میان عدس میباشد، به پارسی آنرا سیهک گویند. منفعت وی آنست که چون آرد وی با سرکه و آب بسرشند و شش ساعت در آفتاب نهند و بعد از آن با آب تنهای دیگر بسرشند نیک و بر ورمهای گرم صلب ضماد کنند نرم گرداند و درد آن زایل کند. (اختیارات بدیعی). سیاهک. رغیدا. هر. هَربنگ. هرّه. گال بنگ.
(1) - Cracca. Tephrosie.


اراقة.


[اِ قَ] (ع مص) اِراقت. ریختن. بریختن. ریختن مایع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ریختن آب و آنچه به آن ماند. (مؤید الفضلاء). ریختن خون و آب و مانند آن. صَبّ. هِراقَة. اِهراق.
- اراقت دماء؛ سفک دماء : به اراقت دماء و افاتت ذماء، باک نداشتی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 369).
|| بول کردن : قاآن در خیمه آمد و بر تخت نشست و کار جشن گرم شد، قاآن سبب اراقتی برخاست، پای بر در خیمه نهاد. (جهانگشای جوینی). کلبلات بر سبیل اراقت بصحرا رفت. (جهانگشای جوینی). چون فریقین صف بیاراستند مروان الحمار به اراقت محتاج شد، فرودآمد که آبی بریزد. (تاریخ گزیده).


اراقیطون.


[اَ] (معرب، اِ)(1) آراقیطون. اَرقیطون. باباآدم. مندوس. و ریشهء باباآدم ریشهء آنست.
(1) - Lappa, Bardane. arctium.


اراک.


[اَ] (ع اِ)(1) درختی است که بچوب آن مسواک کنند. (منتهی الارب). درخت پیلو که از بیخ آن مسواک سازند. (غیاث اللغات). از بیخها و شاخهای آن مسواک سازند و برگهای آن بشتران چرانند و آنرا بهندی پیلو خوانند. (آنندراج). برگش در زمستان بریزد. درختی است از نوع شورگیاه. چوج. شجرة السواک. درخت مسواک. (زمخشری) (دستوراللغة ادیب نطنزی). درخت شور. درخت شوره. حمض. و میوهء آنرا خمط و جهاض (آنگاه که سبز باشد) و جهاد و بریر و مرد و کباث (میوهء اراک نیک پخته و رسیده) گویند. درخت مسواک است، شجر او قریب بدرخت انار و برگش عریض و خزان نمیکند و خار دارد و گلش مایل بسرخی و ثمرش بقدر بطم و بعد از رسیدن سیاه میشود و با اندک حلاوت است، در اول گرم و در آخر ثانی خشک و جالی و محلل و مقطع و مفتح سده و جهت دفع رطوبات لزجه و ریاح غلیظه و ضماد مطبوخ او در روغن زیتون جهت تحلیل ورم رحم و بواسیر و سعفه و طبیخ او جهت عسرالبول و تنقیهء مثانه و تخم او جهت تقویت معده و رفع اسهال بغایت نافع و ضماد برگ او محلل و مانع نزلات و ماشرا و نمله و مسواک کردن بچوب او جالی دندان و مقوی لثه و اکثار او مورث جوشش لهاة و سجح و مصلحش کثیرا و قدر شربتش از طبیخ تا نصف رطل و از تخمش تا سه درهم و بدلش صندل است. (تحفهء حکیم مؤمن). از چوبش مسواک سازند، بن دندان سخت کند و بوی دهن خوش دارد. (نزهة القلوب). و ضریر انطاکی در تذکرهء خود آرد: اراک و یسمی السواک عربی لم تذکره الیونان لانه من خواص الاقلیم الاول و مایلیه من الثانی یقرب من شجر الرّمان الّا ان ورقه عریض سبط لاینتثر شتاء شوک له زهر الی الحمرة یخلف حباً کالبطم أخضر ثم یحمر ثم یسود فیحلو و هو حارّ یابس فی الثانیة أو یبسه فی الثالثة جلاّء محلل مقطع یفتح السدد و یقطع البلغم و الرطوبات اللزجة و الریاح الغلیظة و اذا غلی فی الزیت سکن الاوجاع طلاء و حلل أورام الرحم و البواسیر و السعفة و لایقوم مقام حبه فی تقویة المعدة و فتح الشاهیة (؟) شی ء و ورقه یحلل و یمنع النوازل و الماشرا و النملة طلاء و دلک الاسنان بعوده یجلو و یقوی و یصلح اللثة و ینقیها من الفضلات و الاکثار منه یورث البثور فی اللهات و یسحج و تصلحه الکثیرا و الشربة من طبیخه الی نصف رطل و من حبه الی ثلاثة و بدله فی الجلاء الدیک بردیک و فی غیر ذلک الصندل - انتهی. || قطعه ای از زمین. (منتهی الارب). || نبات تلخ و شورمزه. (منتهی الارب). درخت شور و تلخ. (مؤید الفضلاء). ج، اُرُک، ارائک.
-اراکٌ آرِکٌ؛ اراک بسیار و درهم پیچیده. (منتهی الارب).
(1) - Salvadora persica. Arbre brosse a
dents. Zollikoferia.


اراک.


[اَ] (اِخ) سلطان آباد عراق. از شمال محدود است بفراهان و از مشرق بخاک قم و از جنوب بمحلات و کزّاز و از مغرب بکوه شازند، آب و هوای آن معتدل و زمستانهای آن بسیار سرد میشود، زراعت آن بیشتر دیم و آب آن از چشمه و قنوات و رودخانهء مهمی ندارد، در اطراف شهر سلطان آباد چون اراضی شن و سنگلاخ است زراعت کمتر و بعضی سالها از بلوکات اطراف غله تهیه میشود، در باغهای آن سیب و گردو و آلو فراوان است، مرکز آن سلطان آباد است که مرکز حکومت عراق و بواسطهء وقوع در مرکز بلوکات حاصلخیز اهمیت یافته، بنای آن جدید و در سال 1189 ه . ش. بتوسط یوسف خان معروف بگرجی در زاویهء جنوب غربی دشت فراهان بنا شده و شکل آن منظم و بصورت مربع مستطیل است و جمعیت آن در حدود 35000 تن و بمناسبت جدید بودن آثار تاریخی و ابنیهء قدیمه ندارد. نظر بمجاورت با بروجرد و لرستان که دارای گله های زیاد است و فروش پشم آنها بالطبع بیشتر در اراک است صنعت قالی که جنس پشم آن از بهترین پشم های ایرانست بزودی در شهر اراک توسعه یافته و ترقی بسیار کرد بطوری که مهمترین مرکز بافت و تجارت قالی است و تجارتخانه های مهمی در این شهر به تهیه و خرید و فروش قالی اشتغال دارند، چون اراک در سر راه بروجرد و خرمشهر (محمره) واقع شده اهمیت تجارتی آن بسیار و پس از اتمام راه آهن یکی از مراکز مهم تجارتی ایران است. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 386 و 387).


اراک.


[اَ] (اِخ) نام ایستگاه شماره 19 راه آهن جنوب، واقع در 320 هزارگزی طهران، میان ملک آباد و سمنگان.


اراک.


[اَ] (اِخ) موضعی است در مغرب طوس.


اراک.


[اَ] (اِخ) وادی الاراک قرب مکه است متصل بغیقة. نصر گوید اراک فرعی است پائین ثافل قرب مکه. (معجم البلدان). موضعی میان مکه و مدینه. (حبط ج 1 ص 134). || اصمعی گوید کوهی است هذیل را. (معجم البلدان). || ذواراک موضعی است در اشعار. (معجم البلدان). موضعی از نمرة در عَرَفة. و گویند از مواقف عرفه است. بخشی از آن در جهت شام و بخشی از جهت یمن. (معجم البلدان). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 372 شود.


اراکاتی.


[اَ] (اِخ)(1) شهر و بندریست در برِزیل (از ایالت سِه آرا) واقع در کنار شط یا گواریب، نزدیک مصب آن، دارای 17000 تن سکنه و تجارت پنبه و مس دارد.
(1) - Aracaty.


اراکستان.


[اَ کِ] (اِ مرکب) آنجا که درخت شور بسیار بود.


اراکناک.


[اَ] (ص مرکب) اراکستان: ارضٌ اَرِکَةٌ کَفَرِحَة؛ زمین اراکناک. (منتهی الارب).


اراکنة.


[اَ کِ نَ] (ع اِ)(1) جِ ارکنت. رجوع به ارکنت شود: فلما علم الرؤساء فی وقته من الکهنة و الاراکنة... (عیون الانباء ج 1 ص 45 س 7).
(1) - Les archontes.


اراکة.


[اَ کَ] (ع اِ) یک بنهء اراک. یک اَصلهء پیلو. درخت مسواک. ج، اُرُک، ارائک. رجوع به اراک شود.


اراکة.


[اَ کَ] (ع اِ) نامی از نامهای زنان عرب. || (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب از آن جمله نام پدر یزید شاعر.


اراکة.


[اَ کَ] (اِخ) (ذوال ....) نخلی است بموضعی از یمامه، بنی عجل را. (معجم البلدان).


اراکة.


[اَ کَ] (اِخ) ابن عبدالله. شاعری از عربست.


اراکة.


[اَ کَ] (اِخ) الثقفی. شاعری است و او را مرثیه ایست عمروبن اراکة را و این ابیات از آنست:
لعمری لئن اتبعت عینک ما مضی
به الدهر او ساق الحمام الی القبر
لتستنفدن ماءالشئون بأسره
و ان کنت تمریهن من ثبج البحر
تبین فان کان البکا رد هالکا
علی احد فاجهد بکاک علی عمرو
فلاتبک میتاً بعد موت اَحِبَّةٍ
علی و عباس و آل ابی بکر.
(عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج3 ص251 و 252).


اراکی.


[اَ کا] (ع ص) نعت از اَرکت الابل. شتر که بدرد شکم مبتلا باشد از خوردن اراک. اَرِکة.


اراکیب.


[اَ] (ع اِ) جِ رَکب.


اراکین.


[اَ] (ع اِ) جِ رُکن. ستونها. || سران دولت. (آنندراج).


اراکیه.


[اَ کی یَ] (ع ص) اِبل اراکیه؛ اشتران اراک چرنده.


اراگن.


[اَ گُ] (اِخ)(1) بلادی که در قدیم مستقل بودند و اکنون ایالتی بزرگ است در شمال شرقی اسپانیا. پایتخت آن ساراگُس و از این ناحیه شهرهای ساراگس، هوئِسگا و تِروئِل پدید آمده است. حدّ شمالی آن جبال برانس (پیرنه) که بین آن و فرانسه فاصله است و حد شرقی قطلونیة (کاتالن) و جنوب شرقی بَلَنْسیة و جنوب غربی قسطیلة (کاستیل) جدیده و حدّ غربی قسطیلهء قدیمه و نوارة (ناوار). و مساحت آن 987، 17 میل و محصول آن حبوب و کتان و کنف و گاورس و اغلب انواع میوه هاست و دارای معادن آهن و مس و زیبق و ارزیز و ذغال سنگ و اشهر معادن آن نمک کوهی است. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان و فهرست حلل السندسیة شود.
(1) - Aragon.


ارال.


[اَ] (اِخ) کوهی است هذیل را. (معجم البلدان) (دائرة المعارف بستانی).


ارال.


[اَ] (اِخ)(1) (دریاچه یا بحر...) آرال. دریاچه ای بزرگست در ترکستان غربی واقع بین 54 و 59 درجهء طول شرقی و 42 و 46 درجهء عرض شمالی و از 150 تا 250 هزار گز در مشرق بحر خزر واقع است. مساحت سطح آن در حدود 67 هزار گز مربع و معظم طول آن از شمال بجنوب قریب 450 هزار گز و معظم عرض آن 300 هزار گز است و آب آن شور است ولی یک درجه کمتر از آبهای اقیانوس هاست و دارای ماهیهاست از نوع ماهی های بحر خزر مانند عجل البحر و غیر آن و اغلب در آن بادها از مغرب شمال غربی و مشرق شمال شرقی وزد و گردبادهای شدید دارد و هوای آن بسیار نیکست و مشهورترین جزایر آن کوغوارال در شمال غربی و جزیرهء برصاکلمس در جنوب آن و جزیرهء نیکولای اول در جنوب برصا کلمس و جزیرهء مقمق اطی در جنوب غربی نزدیک بساحل است و عده ای جزایر دیگر دارد. (ضمیمهء معجم البلدان). عمیق ترین نقاط آن از 70 گز نمیگذرد و 49 گز از سطح دریا و 74 گز از سطح بحر خزر بالاتر است.
(1) - Aral (lac ou mer d').


ارالوخ.


[] (اِخ) موضعی است در شمال غربی ماکو و جنوب ایروان.

/ 105