ارام.
[اَ] (اِخ) نام پدر عاد نخستین یا نام پدر عاد پسین یا نام شهر ایشان یا مادر ایشان یا نام قبیلهء ایشان.
ارام.
[اَ] (اِخ) (عالی) این اسم از ارام بن سام منقول است و سه تن در کتاب مقدس به این اسم بودند: اول ارام بن نوح است (سفر پیدایش 10:22). دوم نوهء ناحور (پیدایش 22:21). سوم یکی از اجداد عیسی مسیح. (کتاب روت 4:19، اول تواریخ ایام 2:10، انجیل متی1:3، انجیل لوقا 3:33) (قاموس کتاب مقدس).
ارام.
[اَ] (اِخ) مملکتی در نزدیکی شام عبرانیان. این نام را بهمهء ممالکی که در شمال فلسطین واقع بود اطلاق میکردند که شرقاً از دجله امتداد یافته به بحرالاوسط میرسید، و از شمال نیز بسلسلهء کوههای تاروس ممتد بود، در این صورت شامل الجزیره که عبرانیان ارام نهریم (سفر پیدایش 24:10) یا پدّن ارام یعنی دشت ارم میگفتند، میشود (سفر پیدایش 25:20 و 48:7). این اسم با اسماء بعضی از شهرهای مغربی ترکیب شده است مانند ارام دمشق (اول تواریخ ایام 19:6) و ارام معکه و ارام جشور (کتاب دوم سموئیل 10:6 و 8) و ارام بیت رحوب. بعضی از این شهرها دارای ابهت و استقلال بوده بارها با اسرائیلیان جنگیدند لکن داود بر آنان دست یافته ایشانرا خراج گذار کرد و سلیمان نیز همین شیوه را تعقیب کرد، اما چون وی درگذشت باز از اطاعت سرپیچی کردند و محتمل است که یربعام دوم نیز بر ایشان دست یافته باشد. زبان ارامیان نزدیک بزبان عبرانی بود و متدرجاً عبرانی متروک و ارامی معمول گردید چنانکه در عصر مسیح در یهودیه معمول و مرسوم گشت و فع مسیحیان سریانی که در حوالی موصل یافت میشوند بدان زبان متکلم اند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود.
ارام.
[اَ] (اِخ) آبی یا کوهی بدیار جذام در اطراف شام. رجوع به اِرَم شود.
ارام الکناس.
[اِ مُلْ کِ] (اِخ) ریگی است در بلاد عبدالله بن کلاب. (معجم البلدان).
ارامل.
[اَ مِ] (ع ص، اِ) جِ اَرمَل و اَرمَلة. مردان بی زن. زنان بی شوهر. || مستمندان. فقیران. مساکین. درویشان. مردان و زنانی که قدرت بهیچ چیز نداشته باشند. (غیاث): فضلهء مکارم ایشان [ توانگران ] به اَرامِل و پیران و اقارب و جیران رسیده. (گلستان). || جِ اُرمولة. رجوع به ارمولة شود.
ارامنه.
[اَ مِ نَ / نِ] (از ع، ص، اِ)(1) جِ اَرمنی.
(1) - Les armeniens.
ارام نهرین.
[ ] (اِخ) (اراضی مرتفعهء نهرین) این نام در مزامیر 60 و سفر پیدایش 24:10 و سفر تثنیه 23:4 و سفر داوران 3:8 و غیره مذکور است و شامل زمین حاصلخیزی است که میانهء فرات و دجله واقع و به بین النهرین موسوم است. (کتاب اعمال رسولان 2:9 و 7:2) (قاموس کتاب مقدس).
ارامونی.
[اَ] (از یونانی، اِ) آنومیا. بیونانی شقایق النعمان است. (تحفهء حکیم مؤمن). بلغت یونانی لاله را گویند و آن باغی و صحرائی هر دو باشد و بعربی شقایق النعمان خوانند و نوعی دیگر هم هست که آنرا آذریون گویند. (برهان قاطع). انومنا(1). رجوع به شقایق شود.
(1) - Anemone.
ارامی.
[اَ] (ص نسبی، اِ)(1) آرامی. منسوب به ارام. مردم ارام. || دستهء زبانهائی که در ارام بدان تکلم میکردند و آن از شعب السنهء سامیه است و به دو لهجه تقسیم میشود: کلدانی (لهجهء شرقی) و سریانی (لهجهء غربی).
(1) - Arameen.
ارامیتس.
[اَ] (اِخ)(1) کرسی ناحیهء پیرنهء سفلی در فرانسه، بمسافت 15 هزارگزی جنوب غربی اُلُرُن. دارای 735 تن سکنه.
(1) - Aramits.
ارامیل.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ اَرمَل و اَرْمَلَة. || (اِ) جِ اُرمولة.
ارانٍ.
[اَ نِنْ] (ع اِ) اَرانی. اَرانِب. جِ ارنب. خرگوشان. (منتهی الارب).
اران.
[اَ] (اِخ) شهریست که قباد آنرا بنا کرده است. حلوان(1) :
اران خواند آن شارسان را قُباد
که تازی کنون نام حلوان نهاد.
فردوسی (از بعض لغت نامه ها).
و رجوع به ارّان شود.
(1) - و رجوع به فهرست ولف شود.
اران.
[اَ] (اِخ) از نواحی کارکَنده ساری. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 121 و 129).
اران.
[اَرْ را] (اِ) حنّا که بدان دست و پای و محاسن خضاب کنند. (برهان قاطع).
اران.
[اَرْ را] (اِخ)(1) اقلیمیست در آذربایجان، همانجا که امروز از راه تسمیهء جزء به اسم کل روسها بدان نام آذربایجان داده اند. صاحب برهان قاطع گوید: ولایتی است از آذربایجان که گنجه و بردع از اعمال آنست. گویند معدن طلا و نقره در آنجاست و بی تشدید هم گفته اند - انتهی. ولایتی است کثیرالاطراف در شمال غربی رود ارس و آنکه این سوی رود ارس باشد مقابل اران، ابخاز نامند بتقدیم باء بر خاء. نام ولایت بزرگی است که بردع و گنجه و شمکور و بیلقان از شهرهای آنست و بین آن و آذربایجان رود ارس جاریست. امروزه قسمتی است از قفقازیهء روس مشتمل بر دو شهر ایروان و نخجوان و در سال 1828 م. روسها بر این ناحیه تسلط یافتند. این شهر بدست سلمان بن ربیعة الباهلی بسال 25 ه . ق. فتح شد و در اواخر قرن پنجم در قلمرو حکومت سلجوقیان درآمد و در اواسط قرن ششم گرجیان بعض شهرهای آن را تصرف کردند و در اواخر قرن ششم پهلوانان بر آن استیلا یافتند و متناوباً تاتارهای گرجیان بر آن میتاختند تا بسال 620 ه . ق. جلال الدین بر آن مسلط شد. و ابن الاثیر گوید که زلزله ای شدید بسال 534 ه . ق. بسیاری از ابنیهء این ولایت را خراب کرد و خلقی کثیر در حدود 230 هزار تن بمردند. (ضمیمهء معجم البلدان). دمشقی در نخبة الدهر گوید: و یقال ان قباد و نوشروان بنیا فی سهل ارّان مایزید علی ثلاثین مدینة و ارّان فی ارمینیة و بانیها ارّان بن کشلوجیم بن لیطی. و صاحب حدود العالم گوید: ناحیتی است که شهر بردع قصبهء آنست و شهرک بیلقان و باژگاه و شهر گنجه و شمکور و ناحیت خنان و شهر وردوقیه و قلعه و تفلیس و شکی و دِه مبارکی و شهر سوق الجبل و سنباطمان و ناحیت صنار و شهر بردیج و ناحیت شروان و خرسان و لیزان و شهرک کردوان و شاوران و دربند شروان و دربند خزران از این ناحیت است. و این ناحیتی است بسیارنعمت با آبهای روان و میوه های نیکو و از وی کرم قرمز و شلواربند و زیلوهای قالی و چوب و ابریشم و تود و روناس و شاه بلوط و کرویا و قندز و جامه های پشمین و نفط خیزد. - انتهی.
یاقوت گوید: ارّان بفتح و تشدید راء و الف و نون؛ اسمی است اعجمی که بولایتی وسیع و بلاد بسیار اطلاق شود از جمله جنزه که عامه آنرا گنجه گویند و برذعة و شمکور و بیلقان. و بین آذربیجان و ارّان نهریست که آنرا ارس گویند و مواضعی که در مغرب و شمال آن واقع شده جزو ارّان محسوب میشود و آنچه در جهت مشرق واقع شده جزو آذربایجان است. نصر گوید ارّان از اصقاع ارمینیه است و با نام سیسجان ذکر شود. (معجم البلدان) :
یکی دیگر به ارّان رفت و ارمن
فکند اندر دیار روم شیون.(ویس و رامین).
شهری که به از هزار ارّان باشد
کی لایق همچو تو گران جان باشد
سرمه چه کنی که در صفاهان باشد
.................... فراوان باشد.
شرف الدین شفروه (در هجو مجیر بیلقانی)(2).
از فتح ارّان نام را، زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مهیا(3) داشته.
خاقانی.
کجا گریزم سوی عراق یا ارّان
کجا روم سوی ابخاز یا بباب الباب.خاقانی.
ارّان بتو شد حسرت غزنین و خراسان
چون گفتهء من رشک معزی و سنائی.
خاقانی.
همه اقلیم ارّان تا به ارمن
مسخر گشته در فرمان آن زن.نظامی.
و رجوع به حبط ج 1 ص 170 و 384 و حبط ج 2 ص 25، 35، 47، 59، 69، 75، 78، 82، 83، 171، 186، 196، 197، 333، 335، 347، 353، 357 و لباب الالباب ج 1 ص 41 و نخبة الدهر دمشقی ص 189، 265 و تاریخ مغول ص 322، 330، 331، 332، 345، 356، 357، 358، 359، 365، 453، 457، 461، 462، 508، 532، 562، 570 و معجم البلدان یاقوت و حدودالعالم ص 23، 32، 92، 93، 94 و مجمل التواریخ ص 50، 101 و 462 و حدائق السحر ص 27 و ایران باستان ص 2402، 2478، 2642 و 2640 شود.
(1) - Arran. (2) - در جواب رباعی مجیر در ذم صفاهان:
گفتم ز صفاهان مدد جان خیزد
لعلی است مروت که از آن کان خیزد
کی دانستم کاهل صفاهان کورند
با اینهمه سرمه کز صفاهان خیزد.
(3) - ن ل: مسما.
اران.
[اَرْ را] (اِخ) آلبانی(1). (ایران باستان ص 2271 و 2401).
(1) - Albanie.
اران.
[اَرْ را] (اِخ) نام قلعه ای از نواحی قزوین. (معجم البلدان).
اران.
[اَرْ را] (اِخ) لغتی است در حرّان. دمشقی در نخبة الدهر (ص 191) آرد: و صارت القصبة حرّان و نسبت الی بناء ارّان بن آزر و آزر ابو ابراهیم الخلیل (ع مص) و کانت حران مدینة الصابیة - انتهی. و یاقوت گوید: ارّان اسم است حران بلد مشهور از دیار مضر را که در قدیم بدان جا خز بعمل می آوردند و بدین ناحیه منسوبست فقیه عبدالخالق بن ابی المعالی بن محمد الارّانی الشافعی. (معجم البلدان).
اران.
[اَ] (اِخ)(1) جزیره ای در اسکاتلند بمسافت پنج میلی مشرق کنتیر و سیزده میلی مغرب اسکاتلند و بین آن دو خلیج کلَید فاصله است و معظم طول آن قریب 21 میل و عرض آن 12 میل است از احجار آن یشم و عقیق و بلور سنگی مشهور به الماس اران میباشد. || نام دو رشته جزایر در دو ساحل ایرلند و کنار اقیانوس اطلس که یکی را اران شمالی (نُرث اران) و دیگری را اران جنوبی (سوث اران) نامند و آن از کنت نشین گالوَی باشد.
(1) - Arran.
اران.
[اِ] (ع مص) اَرَن. اَرین. شادی. نشاط. شادان شدن.
اران.
[اِ] (ع اِ) تخت مرده یا تابوت آن. جنازهء چوبین. جنازه. (مهذب الاسماء). || شمشیر. || جایباش وحوش. خانهء جانور وحشی. کناس الوحش. (تاج العروس). || شاةُ اِرانٍ؛ گاو نر. و سید مرتضی بلگرامی در اینجا صفت وحشی بر گاو افزوده است و جای دیگر نیافتیم. || (اِخ) موضع ینسب الیه البقر. (تاج العروس). جائی که گاوان را بدان نسبت کنند. موضعیست که نسبت کرده میشود بسوی آن گاوان. (منتهی الارب).
اراه.
[اَ] (اِ) بلغت رومی مصطکی را گویند و آنرا بعربی علک رومی خوانند. طبیعت آن گرم و خشک است. (برهان قاطع).
ارب.
[اِ رِ] (اِخ)(1) در اساطیر یونان پسر کائو و شب، و بقول دیگر، برادر شب است که با او ازدواج کرد و از ایشان اثیر (اِتِر) و روز پدید آمد. هی ژَن، تقدیر و سرنوشت، مرگ، خواب، اوهام، ستیکس و پارک ها را نیز در زمرهء فرزندان او آورده است. ارب با تیتان ها بجنگید و زاوش او را بدوزخ افکند. شعرای قدیم عموماً ارب را در ظلمات دوزخ یاد میکنند. در نظر شعرای یونان ارب ناحیتی است در زیر زمین که در آن گروهی از اموات مسکن دارند و آن مأوائی موقت است و مردگان در آنجا کفارهء گناهان خویش دهند. اغلب ارب را با دوزخ مشتبه کرده اند. بنابر اشعار منسوب به هُمِر، مدخل ارب در اقصی مغرب در کشور سیمیریان است.
(1) - erebe.
ارب.
[اَ] (ع مص) محکم کردن گره. || بر «اِرب»، یعنی عضوی از اعضای کسی زدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) مابین انگشت سبابه و وسطی. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).
ارب.
[اَ رَ] (ع مص) ماهر و زبردست شدن در کاری. || حریص و شیفته شدن به چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || چیره و توانا شدن و غلبه کردن. (از اقرب الموارد). || محتاج گشتن به چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سخت شدن زمانه. || فاسد شدن معده. (از منتهی الارب). ساقط شدن اعضای کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بریده شدن اِرْب، یعنی عضو کسی. (از منتهی الارب). بریده شدن دست، یا تهیدست گشتن و محتاج مال دیگران شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اَرِبْتَ عن ذی یدیک؛ ساقط باد دستهای تو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) عقل. || حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ارب.
[اَ رِ] (ع ص) اریب. خوگر و دانای به چیزی. ماهر و زبردست. || عاقل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
ارب.
[اِ] (ع اِ) زیرکی. دهاء. عقل. || مکر. حیله. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زشتی و بدی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || حاجت. ج، آراب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دَین و وام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || عضو: قطعتُ الذبیحة ارباً ارباً؛ لاشهء ذبح شده را قطعه قطعه کردم. || شرمگاه زن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ارب.
[اِ رَ] (ع مص) اَرابة. عاقل شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (ص) عاقل. (از ناظم الاطباء).
ارب.
[اُ] (ع اِ) زیرکی. دهاء. ج، آراب. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (از دهار). || بچهء گوسفند و گاو وقتی از شکم مادر برآمده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ارب.
[اُ رَ] (ع اِ) جِ اُربة. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به اُربة شود.
اربا.
[اَ] (اِ) نامی است که در گیلان به کلهو دهند. رجوع به کلهو شود.
ارباء .
[اَ] (ع اِ) جِ رَبْو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ربو شود.
ارباء .
[اَ رِبْ با] (ع ص، اِ) جِ ربیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ربیب شود.
ارباء .
[اِ] (ع مص) زائد گرفتن از آنچه که داده باشد. || فزون گردانیدن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || افزون شدن. افزون شدن بر کسی. || بیزار کردن و ناراحت نمودن. (از اقرب الموارد). || داخل «رُبی»، یعنی زمین مرتفع شدن.
ارباء .
[اُ رَ] (ع ص، اِ) جِ اَریب. (دهار). رجوع به اَریب شود.
ارباب.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ رَبّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رَبّ شود. خدایان. پروردگاران: و لایأمرکم أن تتخذوا الملائکة والنبیین أرباباً... (قرآن3/80)؛ و شما را امر نمیکند که ملائکه و پیامبران را به خدائی بگیرید. یا صاحبی السجن أارباب متفرقون خیر أم الله الواحد القهار. (قرآن 12/39)؛ ای دو رفیق زندانی من آیا خدایان متعدد بهترند یا خدای واحد قهار. || دارندگان. صاحبان.
- ارباب انواع؛ اصنام عقلیه. مُثُل. امامان. امثلهء علیا. صواحب الطلسمات.
- ارباب ایام؛ در احکام نجوم هر روز از ایام هفته را به کوکبی منسوب کنند و او را ربّ آن روز نامند.
- ارباب تغلّب؛ فاتح و مظفر و کشورگشای. (ناظم الاطباء).
- ارباب تمیز؛ زیرک و صاحب فراست و هوشیار. عاقل و خردمند و صاحب بصیرت. (ناظم الاطباء).
- ارباب تنعم؛ اهل تنعم.
- ارباب تیمار؛ اهل معاش و وظیفه خوار. (ناظم الاطباء).
- ارباب جاه و تمکین؛ صاحبان جاه و جلال و قدرت. (ناظم الاطباء).
- ارباب حجت؛ کنایه از اهل منطق. (غیاث) (آنندراج).
- ارباب حرفت؛ پیشه وران : کسب ارباب حرفت و امثال و اخوات این معانی به عدل متعلق است. (کلیله و دمنه).
- ارباب حوائج؛ حاجتمندان. نیازمندان :[ خواجه احمد حسن ] گفت متظلمان و ارباب حوائج را بخوانید. (تاریخ بیهقی ص 153).
- ارباب خرد؛ عقلا و دانایان. (ناظم الاطباء).
- ارباب دیوان؛ وزرا و مدیرین امور جمهور. (ناظم الاطباء).
- ارباب ساعات؛ هر یک از ساعات روز را احکامیان به کوکبی نسبت کنند و آن کوکب را رب آن ساعت نامند.
- ارباب سخن؛ مردمان فصیح و بلیغ و خطبا. (ناظم الاطباء).
- ارباب سلوک؛ پارسایان و مردمان زاهد از دنیا گذشته. عرفا. (ناظم الاطباء).
- ارباب صفای باطن؛ مردمان متدین خوش عقیده. (ناظم الاطباء).
- ارباب صنایع مستظرفه؛ هنرپیشگان. (لغات فرهنگستان).
- ارباب صنعت؛ صنعتگران و پیشه وران و اهل حرفه. (ناظم الاطباء).
- ارباب عقول؛ اولوالنهی. اولوالالباب. عقلا.
- ارباب عمایم؛ عمامه داران. عمامه بسرها.
- ارباب فضل؛ فضلا و ادبا. (ناظم الاطباء).
- ارباب قلم؛ اهل قلم و صاحب قلمان.
- ارباب قلوب؛ صاحبدلان.
- ارباب مثلثه؛ اصحاب احکام، بروج دوازده گانه را بر چهار قسمت کرده و هر قسمتی را که سه برج است به عنصری از عناصر اربعهء قدما نسبت کرده اند و هر یک از این قسمتها را بدین مناسبت نامی داده اند: مثلثهء مائی، مثلثهء ناری، مثلثهء هوائی، مثلثهء خاکی، و بر هر مثلثه کوکبی را مسلط شمرده اند و آن کوکب را رب آن مثلثه گویند.
- ارباب معالی؛ مردمان بزرگ عالی مقام. (ناظم الاطباء).
- ارباب معرفت؛ صاحبان معرفت :
جان پرورست قصهء ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو.حافظ.
- ارباب معنی؛ مردمان روحانی. (ناظم الاطباء).
- ارباب مکرمت؛ کریمترین بزرگان. (ناظم الاطباء).
- ارباب مناصب؛ پایه وران.
- ارباب نشاط؛ مغنی و رقاص و خواننده و اهل طرب. (ناظم الاطباء).
- ارباب نعمت؛ صاحبان نعمت. متنعمان و متمولان : میان بیوه زنان و ارباب نعمت و جاه سویّتی به انصاف ظاهر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 439).
- ارباب وفا؛ عاشقان. (آنندراج) :
حیف از تو که ارباب وفا را نشناسی
ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی.
- ارباب همت؛ بلندهمتان و مردمان با جود و کرم. (ناظم الاطباء) : مراتب میان... ارباب همت مشترک و متنازع است. (کلیله و دمنه).
- ارباب هنر؛ هنرمندان. صاحبان هنر: دویم آنکه قدر اهل فضل و فضایل و ارباب هنر بشناسد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 70).
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلّق نکنیم.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 261).
|| رئیس. آقا. بزرگ. (ناظم الاطباء). خواجه. || ملاک و صاحب ملک. (ناظم الاطباء). خداوند ده. به اصطلاح اهل ولایت رئیس ده را گویند به اغماض نظر از معنی جمع. (غیاث).
- ارباب ده؛ رئیس ده. (آنندراج) :
دلِ خون گشته که ارباب ده عشرت بود
روزگاری است که در مزرع غم برزگر است.
فوقی انجدانی (از آنندراج).
ارباب.
[اِ] (ع مص) نزدیک چیزی شدن. || پیوسته بودن و ادامه یافتن باد جنوب. || ادامه یافتن بارش ابر. || اقامت نمودن در جائی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ملازم گشتن و انس و محبت یافتن ماده شتر به فحل یا به فرزند خود. (از ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان).
ارباج.
[اِ] (ع مص) پسران کوتاه بالا آوردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ارباح.
[اَ] (ع اِ) جِ ربح. (دهار). سودها. ربحها. رجوع به ربح شود.
- ارباح مکاسب؛ سودهای کسب.
ارباح.
[اِ] (ع مص) سود دادن بر متاع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سودمند گردانیدن. (دهار). || ذبح کردن شتربچه برای مهمان. (از منتهی الارب). نحر کردن «رُبَح» برای مهمانان. (از اقرب الموارد). || دوشیدن ماده شتر بامدادان و در نیم روز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ارباخ.
[اِ] (ع مص) در سختی افتادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خریدن کنیزک رَبوخ را یعنی زنی که در وقت مباشرت بیهوش گردد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). || بر هم نشستن ریگ و ستبر گردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ارباد.
[اِ] (ع مص) تباه کردن شخص مال و متاع خویش را. (از ذیل اقرب الموارد).
ارباذ.
[اِ] (ع مص) تازیانهء چابق دار ساختن. (از منتهی الارب). تازیانه های رَبَذی ساختن. (از اقرب الموارد). || بریدن جامه یا ریسمان را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ارباز.
[اِ] (ع مص) زیرک گردانیدن. (از منتهی الارب). عاقل کردن. (از ذیل اقرب الموارد). || فربه نمودن گوسپند و مانند آن. (از منتهی الارب).
ارباس.
[اِ] (ع مص) به خشم آوردن. (از اقرب الموارد).
ارباش.
[اِ] (ع مص) برگ برآوردن و شکافته شدن درخت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ارباض.
[اَ] (ع اِ) جِ رَبَض. رجوع به ربض شود. آبادیهای اطراف شهر: تدور بدمشق من جهاتها ماعدا الشرقیة أرباض فسیحة الساحات. (ابن بطوطه).
ارباض.
[اِ] (ع مص) فروخوابانیدن ستور و اسب و سگ. درآوردن گوسفندان در آغل و خوابانیدن. (از منتهی الارب). به مَربض درآوردن. (از اقرب الموارد). || خبرگیری نمودن از نفقهء عیال خود. (از منتهی الارب). قیام به نفقهء اهل خود. (از اقرب الموارد). || سخت گرم شدن آفتاب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سنگین کردن. اثقال. (از اقرب الموارد): فدعا باناء یربض الرهط؛ پس ظرفی خواست که سیراب کند آن گروه را و گران سازد آنان را که به خواب روند درازا بر زمین. (از منتهی الارب).
ارباط.
[اَ] (ع اِ) جِ رِباط. رجوع به رباط شود.
ارباع.
[اَ] (ع اِ) جِ رَبع. رجوع به رَبع شود. || جِ رُبع. رجوع به رُبع شود. || ج رُبَع. رجوع به رُبَع شود. || جِ رَباعی. رجوع به رَباعی شود.
ارباع.
[اِ] (ع مص) به چهارسال درآمدن گوسپند و پنجم گاو و اسب و هفتم شتر. || در علف بهاری درآمدن قوم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مقیم بودن به منزل بهاری. (از منتهی الارب). || در علف بهاری رها کردن ستور را. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). || علف بهاری آوردن ابر. (از ذیل اقرب الموارد). || خداوند شتران «ربع» شدن. (از منتهی الارب). || در پیری فرزند شدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به بهار در نتاج آمدن شتر. (از منتهی الارب). || بند شدن زهدان ناقه و قبول نکردن آب نر را. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). || بسیار شدن آب چاه. || زود بازآمدن نوبت آب خوردن. (از منتهی الارب). || گذاشتن شتران را تا هرگاه خواهند آب خورند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بسیار نکاح کردن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). || سؤال کردن سائل و رفتن و بازآمدن او. || به آب و روستا درآمدن قوم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شتافتن شتران به آبشخور و به غیر وقت بر آن وارد شدن. (از ذیل اقرب الموارد). || ترک دادن عیادت بیمار را دو روز و به روز سیوم برآمدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تب چهارم آمدن. (المصادر زوزنی). دچار تب «ربع» شدن و فعل آن مجهول بکار رود. (اقرب الموارد). || دندان رباعیهء ستور بیوفتیدن. (المصادر زوزنی).
ارباعاً.
[اَ عَنْ] (ع ق) چهاریک چهاریک.
ارباغ.(1)
[اِ] (ع مص) گذاشتن شتران را تا به وقت و بی وقت آب خورند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خانه کردن شیطان در دلها: اِنَّ الشیطان قد أربغ فی قلوبکم و عشّش؛ ای أقام علی فسادٍ. (از اقرب الموارد).
(1) - در جدول تکملهء اقرب الموارد، صحیح آن «ارباع» با عین مهمله دانسته شده.
ارباق.
[اَ] (ع اِ) جِ ربقة. رجوع به ربقة شود.
اربال.
[اِ] (ع مص) رویانیدن زمین گیاه «رَبل» را و بسیار شدن درخت «رَبل» در آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ربل شود.
اربالیس.
[ ] (اِ) به عبرانی حمص است. (از فهرست مخزن الادویه).
اربان.
[اِ] (ع مص) رَبون یعنی بیعانه دادن به کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اربان.
[اُ] (ع اِ) بیعانه. ربون. اُربون. عُربون. عُربان. پیش مزد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
اربئثاث.
[اِ بِءْ] (ع مص) اربیثاث. بازایستادن از حاجت. || سست شدن کار و ضعیف شدن و درنگی کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اربثاث.
[اِ بِ] (ع مص) پراکنده گردیدن. متفرق شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اربجان.
[اِ بِ] (ع اِ) نام گیاهی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اربح.
[اَ بَ] (ع ن تف) سودآورتر.
اربد.
[اَ بَ] (ع اِ) نام ماری است خبیث. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). || (ص) ظلیم أربد؛ شترمرغ خاکسترگون. (منتهی الارب) (آنندراج). || سیاه با خالهای قرمز. (از اقرب الموارد). || (اِخ) از اعلام است. (از منتهی الارب).
اربد.
[اَ بَ] (اِخ) قریه ای است در اردن نزدیک طبریه در سمت راست راه مصر. در آنجاست قبر مادر موسی بن عمران، و چهار قبر دیگر که حدس میزنند از آن اولاد یعقوب باشد. (از مراصد).
اربد.
[اَ بَ] (اِخ) ابن ربیعه. شاعری است از عرب.
اربد.
[اَ بَ] (اِخ) ابن شریح. شاعری است از عرب.
اربد.
[اَ بَ] (اِخ) ابن صابی. شاعری است از عرب.
اربداد.
[اِ بِ] (ع مص) اربیداد. خاکسترگون و تیره رنگ شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سیاه با خالهای قرمز شدن. (از اقرب الموارد).
اربد تمیمی.
[اَ بَ دِ تَ] (اِخ) تابعی است.
اربدة.
[اَ بَ دَ] (اِخ) نام ابویحیی هلالی است.
اربس.
[اَ بَ] (اِ) نام محلی پیرو (گونه ای از سرو کوهی) در گیلان. رجوع به پیرو شود.
اربس.
[اُ بُ] (اِخ) نام شهر و ناحیه ایست بزرگ در افریقا که تا قیروان از سمت مغرب سه روز راه است. (از مراصد).
اربساس.
[اِ بِ] (ع مص) خشم کردن با هم. (از منتهی الارب). ارباس. (از اقرب الموارد). || قدرت یافتن. (از منتهی الارب). || سپس ماندن. درنگ کردن. (از منتهی الارب). استئخار. (از اقرب الموارد). || سست شدن کار تا آنجا که پراکنده شوند. || رفتن در زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تصرف کردن در کار خویش. (از اقرب الموارد).
اربش.
[اَ بَ] (ع ص) مختلف رنگ. اَرْمَش: رجل أربش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اربطة.
[اَ بِ طَ] (ع اِ) جِ رباط. رجوع به رباط شود.
اربع.
[اَ بَ] (ع عدد، ص، اِ) چهار. اربعة. || چهارگانه.
- امهات اربع.؛ رجوع به امهات شود.
- تسبیحات اربع.؛ رجوع به تسبیحات شود.
- جنات اربع.؛ رجوع به جنات شود.
- جهات اربع.؛ رجوع به جهات شود.
- دوال اربع.؛ رجوع به دوال شود.
- طبایع اربع.؛ رجوع به طبایع شود.
- علل اربع.؛ رجوع به علل شود.
- فضائل اربع.؛ رجوع به فضائل شود.
- مکنونات اربع.؛ رجوع به مکنونات شود.
- نِسَب اربع.؛ رجوع به نِسَب شود.
|| چهار زن.
اربع.
[اَ بَ] (اِخ) رجوع به بیت اربئیل و حبرون و قاموس کتاب مقدس شود.
اربع.
[اَ بُ] (ع اِ) جِ رَبع. سرایها.
اربعا.
[اَ بَ / اُ بُ] (اِخ) (سوق ال ....) شهری از نواحی خوزستان در کنار نهر ذاتُجانبین و در آن بازاری و جانب عراقی آن آبادان تر و دارای جامعی بود. (معجم البلدان). و یاقوت در مواقع دیگر معجم البلدان گفته است میان سوق الاربعاء و عسکر مکرّم شش فرسخ است. (مرآت البلدان).
اربعاآت.
[اَ بَ] (ع اِ) جِ اربعاء.
اربعاء .
[اَ بَ / بِ / بُ] (ع اِ) چهارشنبه. روز چهارشنبه. ج، اربعاءات (منتهی الارب)، اربعاوات. (مهذب الاسماء).
اربعاء .
[اَ بَ / اُ بُ] (ع اِ) قعود اربعاء؛ چهارزانو نشستن.
اربعاء .
[اَ بِ] (ع اِ) جِ رَبیع، بمعنی یکی از دو ماه ربیع الاول و ربیع الاَخر. || ستونی از ستونهای بنا. ستونی از ستونهای خانه. || جِ ربیع الجداول. (منتهی الارب). و الجداول، جِ جدول و هو النهر الصغیر. (تاج العروس).
اربعاواء .
[اُ بُ] (ع ص) بیت اربعاواء؛ خانهء یک ستون و دوستون و سه ستون و چهارستون. (منتهی الارب). بیت اربعاواء، علی افعلاواء (بالضم والمد)؛ ای علی عمودین و ثلاثة و أربعة و واحدة. قال والبیوت علی طریقتین و ثلاث و اربع و طریقة واحدة فما کان علی طریقة واحدة فهو خباء و مازاد علی طریقة واحدة فهو بیت و الطریقة العمود الواحد و کل عمود طریقة و ماکان بین عمودین فهو متن و حکی ثعلب بنی بیته علی الاربعاء و علی الاربعاوی و لم یأت علی هذا المثال غیره اذا بناه علی اربعة اعمدة. (تاج العروس).
اربعاوی.
[اُ بُ وا] (ع اِ) قُعود اُربعاوی؛ چارزانو نشستن.
اربع الف.
[اَ بَ عَ اَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) چهارهزار.
اربع عشرة.
[اَ بَ عَ عَ شَ رَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) چهارده.
اربعمائة.
[اَ بَ عَ مِ ءَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) چهارصد.
اربعمائة الفاً.
[اَ بَ عَ مِ ءَ تَ اَ فَنْ] (ع عددمرکب، ص مرکب، اِ مرکب) چهارصد هزار.
اربع مقالات.
[اَ بَ مَ] (اِخ)(1) چهارمقاله. رابوعا. نام کتابی از بطلمیوس.
(1) - Tetrabiblos.
اربعون.
[اَ بَ] (ع عدد، ص، اِ) چهل.
اربعون الفاً.
[اَ بَ نَ اَ فَنْ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) چهل هزار.
اربعة.
[اَ بَ عَ] (ع عدد، ص، اِ) چهار. اربع. || چهارگانه.
- آباء اربعة.؛ رجوع به آباء شود.
- اخلاط اربعة.؛ رجوع به اخلاط شود.
- ادلهء اربعة.؛ رجوع به ادله شود.
- ارکان اربعة.؛ رجوع به ارکان شود.
- ازمان اربعة.؛ رجوع به ازمان شود.
- اشکال اربعة.؛ رجوع به اشکال شود.
- اعمال اربعة.؛ رجوع به اعمال شود.
- اقطاب اربعة.؛ رجوع به اقطاب شود.
- اوتاد اربعة.؛ رجوع به اوتاد شود.
- خلفای اربعة.؛ رجوع به خلفا شود.
- ذواربعة اضلاع.؛ رجوع به ذواربعة اضلاع شود.
- ذواربعة و اربعین؛ هزارپا. اسقولوفندریا.
- ریاح اربعة.؛ رجوع به ریاح شود.
- طبایع اربعة.؛ رجوع به طبایع شود.
- عناصر اربعة.؛ رجوع به عناصر شود.
- فصول اربعة.؛ رجوع به فصول شود.
- قوائم اربعة.؛ رجوع به قوائم شود.
- کتب اربعة.؛ رجوع به کتب شود.
- محصورات اربعة.؛ رجوع به محصورات شود.
- مذاهب اربعة.؛ رجوع به مذاهب شود.
|| چهار مرد.
اربعة.
[اَ بِ عَ] (ع اِ) جِ ربیع، بمعنی یکی از دو ماه ربیع الاول و ربیع الآخر. و بعضی گویند ربیع اگر ربیع الکلأ (گیاه) باشد جمعش اربعه است و اگر بمعنی نهر باشد جمع آن اَرْبِعاء است.
اربعه.
[اَ بَ عَ] (اِخ) (بلوک...) نام چهار ناحیه بود: ده رم، ده رود، هنگام، رودبال. در جانب جنوبی شیراز بمسافت بیست وشش فرسنگ است. درازی این بلوک از دشت دال تا امام زاده شهید یازده فرسخ، پهنای آن از پنج شیر تا احمدآباد چهار فرسخ است، محدود است از جانب شرق ببلوک قیر و کارزین و از سمت شمال بفیروزآباد و از طرف مغرب بنواحی بلوک دشتی و از جانب جنوب ببلوک خنج و بلوک گله دار و از گرمسیرات فارس است، هوایش گرم آبش از رودخانهء فیروزآباد و چشمه. شکارش آهو و بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و دراج و در زمستان هوبره. درخت کوهستان و صحرای این بلوک عموماً کنار شیرین و ترش. بساتین آن نخل و نارنج و لیمو و نارنگی. کشتش تنباکو و کنجد و پنبه و شلتوک. و گندم و جو را بیشتر دیمی زراعت کنند. در سال خوش باران، بذری سی چهل بذر دهد. قصبهء آن ده رم است و عموم خانه های آن از خشت خام و گل و چوب است. شمارهء خانه های آن نزدیک بسیصد خانوار است و این بلوک را نوزده قریه باشد.
اربعة.
[اَ بَ عَ] (اِخ) (قضاء...) قضائی است در لواء اماسیة از ولایت سیواس، واقع بمسافت 18ساعته راه در مشرق اماسیه، دارای قریب 27 هزار تن سکنه و 119 قریه. محصول آن حبوب و تنباکو است. (ضمیمهء معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
اربعة آلاف.
[اَ بَ عَ تَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) چهارهزار.
اربعة احرف.
[اَ بَ عَ تَ اَ رُ] (ع اِ مرکب)نزد بعضی از بلغاء آنست که منشی یا شاعر در کلام خود چهار حرف، یعنی د. ه. ا. ن. را لازم گیرد. و سوای این چهار هیچ حرفی نیاورد. و این صنعت از مخترعات حضرت امیرخسرو دهلویست که در اعجاز خسروی ذکر کرده. (کشاف اصطلاحات الفنون).
اربعة عشر.
[اَ بَ عَ تَ عَ شَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) چهارده.
اربعة عشرالفاً.
[اَ بَ عَ تَ عَ شَ رَ اَ فَنْ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب)چهارده هزار.
اربعهء متناسبه.
[اَ بَ عَ / عِ یِ مُ تَ سِ بَ / بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) عددی را نامند که نسبت اول آن بسوی دومش مانند نسبت سومش بسوی چهارمش باشد.
نزد محاسبان چهار عدد یا مقدارهائیست که نسبت آنچه فرض شده است نخست از آن اعداد یا مقدارها بدانچه فرض شده است از آنها در ثانی مانند نسبت آنچه فرض شده است از آنها در ثالث بدانچه فرض شده است از آنها در رابع، باشد. و اول و چهارم را دو طرف و دوم و سوم را دو وسط نامند. مث نسبت چهار به هشت مانند نسبت پنج باشد به ده. پس این اعداد را اربعهء متناسبه نامند ازین رو همچنانکه نسبت چهار که اولین عدد است فرضاً به عدد هشت که دومین عدد است فرضاً نسبت نیم است به تمام عدد، همچنین باشد نسبت پنج به ده. و لازم آید که مسطح طرفین با مسطح وسطین مساوی باشد. و اما آنچه در حکم اربعهء متناسبه است، سه عدد یا مقدارهائیست که نسبت اول آن بدومش مانند نسبت دوم بسومش باشد. مث نسبت چهار به هشت مانند نسبت هشت بشانزده است و آنرا متناسبة الفرد نیز نامند. و اینکه این سه عدد را در حکم اربعهء متناسبه میدانند برای آنست که مربع وسط در آن اعداد مساوی مسطح اعداد طرفین باشد. و هر کس تحقیق این مطلب را بطور مشروح و تکمیل بخواهد، از شرحی که ما بر ضابط قواعدالحساب که مسمی بموضح البراهین است نوشته ایم مراجعه کند. (کشاف اصطلاحات الفنون). در علم حساب قاعده ایست که بدان معلوم کرده میشود عدد مجهول و برای این امر چهار درجهء اعداد مقرر است به اینطور که نسبت عدد اول بثانی آنچنان باشد که نسبت ثالث به رابع پس اول و رابع را طرفین گویند و ثانی و ثالث را وسطین نامند. هرگاه که یکی از طرفین مجهول باشد وسطین را با هم ضرب کرده حاصل ضرب را برابر تقسیم کن بر اعداد طرف معلوم پس آنقدر که بیک عدد از اعداد طرف معلوم رسد همانقدر طرف مجهول خواهد بود مث اگر کسی پرسد که دو روپیه را شش آثار قند میباشد چهارده روپیه را چند آثار قند خواهد بود گوئیم که چون در اینجا یکی از طرفین مجهول است پس وسطین را که شش و چهارده باشد با هم ضرب کردیم حاصل شد هشتاد و چهار پس آنرا بر طرف معلوم که دو باشد قسمت نمودیم بهر یک عدد چهل ودو رسید معلوم گردید که طرف مجهول در اینجا چهل ودو آثار قند است. اکنون ظاهر است که چنانکه دو را با شش نسبت تثلیث است همین طور چهارده را با چهل ودو نسبت تثلیث است و هو المطلوب. و قیاس کن برین وقتی که یکی از وسطین مجهول باشد و این قاعده را به این عبارت سهل برای تفهیم عام نوشته ام. (غیاث اللغات).
اربعة و عشرون.
[اَ بَ عَ تُنْ وَ عِ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) بیست وچهار.
اربعین.
[اَ بَ] (ع عدد، ص، اِ) (در حالت نصبی و جرّی) چهل. اربعون. || چلّه. چله، مدت چهل روز که صوفیان بگوشه نشسته ریاضت و عبادت کنند. (غیاث) :
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی.
حافظ.
|| چهل روز از عاشورا رفته. بیستم صفر. || ذواربعة و اربعین؛ اسقولوفندر(1). هزارپا.
(1) - Scolopendre.
اربعین.
[اَ بَ] (اِخ) کوهی است در جنوب ادلب از اعمال حلب، دارای هوای نیک و آبهای عذب و متنزهات خرم و چهل دیر در آنست و موقع آن در وادی اللجاة است و وجه تسمیهء آن به اربعین از این جهت است که چهل راهب را که آنجا بودند بکشتند و گویند بمناسبت آنکه چهل ناسک را در ناحیهء جبل سیناء در اواخر قرن چهارم میلادی بکشتند، آنجا را اربعین خواندند. (ضمیمهء معجم البلدان). کوهی است در جنوب قصبهء اریحا از اعمال حلب و بعضی قبور قدیمه در آنجاست و در جزیرة العرب پاره ای مواضع نیز بهمین اسم معروف است. (قاموس الاعلام ترکی).
اربعینات.
[اَ بَ] (ع اِ) جِ اربعین. || اربعینات فی الحدیث و غیره، اما الحدیث فقد ورد من طرق کثیرة بروایات متنوعة ان رسول الله صلی الله تعالی علیه و سلم قال: من حفظ علی امتی اربعین حدیثا فی امر دینها بعثه الله تعالی یوم القیامة فی زمرة الفقهاء والعلماء و اتفقوا علی انه حدیث ضعیف، و ان کثرت طرقه. و قد صنف العلماء فی هذا الباب ما لایحصی من المصنفات و اختلف مقاصدهم فی تألیفها و جمعها و ترتیبها فمنهم من اعتمد علی ذکر احادیث التوحید و اثبات الصفات و منهم من قصد ذکر احادیث الاحکام و منهم من اقتصر علی ما یتعلق بالعبادات و منهم من اختار حدیث المواعظ والرقائق و منهم من قصد اخراج ماصح سنده و سلم من الطعن و منهم من قصد ماعلا اسناده و منهم من احب تخریج ماطال متنه و ظهر لسامعه حین یسمعه حسنه الی غیر ذلک و سمی کل واحد منهم کتابه بکتاب الاربعین. (کشف الظنون).
اربعینی.
[اَ بَ] (ص نسبی) منسوب به اربعین.
اربغ.
[اَ بَ] (ع ص) بسیار از هر چیزی.
اربغا.
[اَ بُ] (اِخ)(1) بغا. نام والی ارمینیة از دست متوکل خلیفه.
(1) - Arbogha.
اربق.
[اَ بَ] (اِخ) ناحیتی از نواحی رامهرمز خوزستان. و ابوطاهر علی بن احمدبن الفضل الرامهرمزی الاربقی بدانجا منسوبست. بعضی اَربُق و اَربُک نیز گفته اند، اما اربک غیر از اربق است و بعد از همین لفظ ذکر آن بیاید. بالجمله اربق از نواحی رامهرمز است که در خوزستان میباشد. ابوالحسن محمد بن علی بن مضر الکاتب در کتاب المفاوضة نوشته است که حکایت کرد مرا قاضی ابوالحسن احمدبن الحسن الاربقی در اربق (یکی از اجلهء فضلا و قاضی اربق و او در ماه رمضان در این شهر امامت داشت) گفت وقتی یکی از ظلمهء عجم حکمرانی اربق یافت و جماعتی گرد او فراهم آمدند که بمن حسد میبردند و کراهت داشتند از مقدم بودن من و بسعایت ایشان منصب قضا را از من بگرفت و خواست خطابت و امامت را نیز بگیرد مردم شهر شوریده و مسلمانان مساعدت نکردند من به او این ابیات نوشتم:
قل للذین تألبوا و تحزبوا
قد طبت نفساً عن ولایة اربق
هبنی صددت عن القضاء تعدیاً
عاصدّ عن حذقی به و تحققی
و عن الفصاحة والنزاهة والنهی
خلقاً خصصت به و فضل المنطق.
(معجم البلدان) (مرآت البلدان).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
اربقائی.
[اَ بُ] (اِخ) از بلوکات ولایت نیشابور خراسان، عدهء قراء 86، مساحت 20 فرسخ مربع، مرکز جمبزجوق. حد شمالی اَردوغش. حد شرقی طاغنکوه. حد جنوبی کوه و حد غربی سرولایت میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 193).
اربقی.
[اَ بَ] (ص نسبی) نسبت است به اربق که قریه ای است از قرای رامهرمز و آن کوره ایست از کوره های اهواز و بلاد خوز. از آنجاست ابوطاهر علی بن احمدبن الفضل الرامهرمزی الاربقی. (انساب سمعانی).
اربک.
[اَ بَ] (ع ص) تیره فام. || شتر سیاه تیره رنگ یا شتری که هر دو پهلو و گوشهای وی سخت سیاه و سوای آن تیره رنگ باشد. ج، رُبک. (منتهی الارب).
اربک.
[اَ بُ] (اِخ) دهی است به خوزستان و آنرا اَربُق نیز گویند. (منتهی الارب). شهری و ناحیه ایست از اهواز، صاحب قراء و مزارع و در آن پلی است که ذکر آن در غزوات اوایل اسلام آمده است. لشکر اسلام اربک را در عهد خلیفهء دویم در سنهء هفده هجری بسرداری نعمان بن مقرن المزنی فتح کردند و این پیش از فتح نهاوند بود. (معجم البلدان) (مرآت البلدان). و رجوع به اربق شود.
اربگا.
[اَ بُ] (اِخ)(1) شهریست قدیم در سوئد بمسافت 65 میلی مغرب استکهلم واقع در کنار نهر انیسون. تجارت آن پوست و آهن و مس است که از معادن آن استخراج شود و در جوار این شهر بیشه ایست دارای آثار بت پرستان و قدماء آنرا تقدیس میکردند.
(1) - Arboga.
اربگاست.
[اَ بُ] (اِخ)(1) از مردم گُل، فرمانده سپاه والَنتی نین دوم. وی مغلوب تِئودُز گردید و انتحار کرد (394 م.).
(1) - Arbogast.
اربگاست.
[اَ بُ] (اِخ) (1) (سَن...) کشیش استراسبورگ متوفی در 678 م. وی نزد داگُبِر بسیار مقرب و معزز بود.
(1) - Arbogaste (saint).
اربل.
[اَ بَ] (ع ص) رَبل اربل؛ مبالغه است و رَبل اقسامی است از درخت که در آخر تابستان بسردی شب بی باران برگ و بار بیرون آرد.
اربل.
[اَ بِ] (اِخ) اربیل. شهری بزرگ در آشور که شکست دارا (داریوش سوم) از اسکندر بدین شهر بوده است. و رجوع به اربیل شود.
اربل.
[اِ بِ] (اِخ)(1) شهری است نزدیک موصل. (منتهی الارب). قلعهء حصین و شهریست بزرگ در فضائی وسیع و دارای خندقی عمیق است و سوری دارد و آن بر تلّی بلند از خاک واقع است و در آن بازارها و منازل رعایا و مسجد جامع است و شبیه بقلعهء حلب است و بین زابین واقع و از اعمال موصل محسوب میشود و بین آندو مسافت دو روز راه است و یاقوت گوید در ربض این قلعه در عصر ما شهر بزرگ و عریض و طویلی است که امیرمظفرالدین کوکبری بن زین الدین کوچک علی بعمارت آن و بناء سور و ساختن بازارها و قیساریه ها اقدام کرده است و او بدانجا مقیم شد و با ملوک مقاومت ورزید و شأنی حاصل کرد و غرباء نزد او شدند و بسیاری بدانجا مقیم شدند و بدین وجه شهر بزرگ گردید و گروهی از اهل علم و حدیث بدان منسوبند از جمله ابواحمد القاسم بن المظفر الشهرزوری الشیبانی الاربلی. (معجم البلدان).
دمشقی گوید: اربل، حصنی است عظیم و پیشتر از بلاد سواد محسوب میشد و سپس بموصل ضمیمه شد و آنگاه مستقل و ملکی قائم بخود گردید و آنرا حصون منیعه است. و اکراد در آن سکونت دارند و بین زابین واقع شده است. (نخبة الدهر ص 96 و 190 و 255). و رجوع به ذیل جامع التواریخ حافظ ابرو ص 103 و عیون الانباء ج2 ص 17 و 182 و روضات الجنات ص 396 و تاریخ مغول ص 115، 130، 142، 143، 144 ، 145، 182، 221، 260، 271، 342، 480 و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Erbil.
اربل.
[اِ بِ] (اِخ) زمینی درشت بشام. (منتهی الارب). نام شهر صیداء که در ساحل سرزمین شام واقع است... (معجم البلدان از نصر).
اربل رود.
[] (اِخ) دجله. دیله. کودک دریا. این کلمه در ذیل دجله در مراصدالاطلاع چاپ طهران «اربل رود» و در معجم البلدان چاپ مصر «آرنک رود» آمده است، و شاید هر دو مصحف اروندرود باشد.
اربلس.
[اِ بِلْ لِ] (اِخ)(1) اربلیس. (ابن الندیم). کنیز ارسطو حکیم مشهور یونانی. (تاریخ الحکماء قفطی ص 32 س 19 و ص 33 س 9).
(1) - Herpyllis.
اربلی.
[اِ بِ] (ص نسبی) نسبت است به اربل و آن قلعه ایست بیک مرحله ای موصل و جماعتی از علماء از آنجا برخاسته اند از آن جمله ابواحمد القاسم بن المظفر الشهرزوری و ابوسلیمان داودبن محمد بن الحسن بن ابی خالد الاربلی الموصلی. (انساب سمعانی).
اربلی.
[اِ بِ] (اِخ) بهاءالدین علی بن عیسی. صاحب کتاب الامل نام و نسب او را چنین آرد: الشیخ بهاءالدین ابوالحسن علی بن عیسی بن ابی الفتح الاربلی. وی عالمی فاضل و محدثی ثقه و شاعری ادیب و دبیر و جامع فضائل و محاسن بود. او راست: کتاب کشف الغمّة من معرفة الائمة، که در رمضان سال 687 ه . ق. از تألیف آن فراغت یافته است. این کتاب با شرح محمدعلی الخونساری در طهران بسال 1294 بطبع رسیده است. و نیز رسالة الطیف و دیوان شعر و عده ای رسائل. و او ببغداد در دیوان الانشاء خدمت میکرد و بسال 692ه . ق. درگذشت. (معجم المطبوعات).
اربلی.
[اِ بِ] (اِخ) صلاح الدین. مؤلف معجم المطبوعات آرد: الامام علاءالدین بن علی بن الامام بدرالدین بن محمد الاربلی. او راست: جواهرالادب فی معرفة کلام العرب، مشتمل بر قسم سوم از اقسام کلمه، یعنی حرف و آنرا برای تقرب به ملک الظاهربن الظاهر تألیف کرده است و آن بتصحیح شیخ علی نائل بمطبعهء وادی النیل بسال 1294ه . ق. بطبع رسیده است.
اربلی.
[اِ بِ] (اِخ) عبدالرحمن. رجوع به سنبط قنیتو و معجم المطبوعات شود.
اربلی.
[اِ بِ] (اِخ) عبدالقادربن محیی الدین. وی در مائهء سیزدهم هجری میزیسته است. او راست:
1 - تفریح الخاطر فی مناقب الشیخ عبدالقادر (الجیلانی) که بمناقب تاج الاولیاء السید عبدالقادر الجیلانی نیز مشهور است و آن به اسکندریه در 1300 ه . ق. بطبع رسیده است.
2 - محبة الذاکرین و ردالمفکرین (تصوف) که در آن اعتراض معترضین را بر قرّاء و صوفیه نقل و با براهین قویه پاسخ گفته است، چاپ اسکندریه بسال 1299 ه . ق. (معجم المطبوعات).
اربلیس.
[اِ بِلْ لی] (اِخ)(1) اِرْبِلّس. (تاریخ الحکماء قفطی). کنیز ارسطو. (ابن الندیم) (عیون الانباء ج 1 ص 60 و 61).
(1) - Herpyllis.
اربن.
[اَ بُ] (اِخ)(1) شهریست بسویس (ثورگُوی) واقع در کنار دریاچهء کُنستانس، دارای 9500 تن سکنه و صاحب کارخانه هاست.
(1) - Arbon.
اربنجن.
[اَ بِ جَ] (اِخ) شهرکیست از نواحی سغد از اعمال سمرقند و اغلب همزه را ساقط کنند و ربنجن گویند. از آنجاست ابوبکر احمدبن محمد بن موسی بن رجاء الاربنجنی که فقیه حنفی بود و بسال 369ه . ق. وفات کرده است. (معجم البلدان). و رجوع به ربنجن شود.
اربنجنی.
[اَ بِ جَ] (ص نسبی) نسبت است بشهرکی از شهرکهای سغد سمرقند که آنرا اربنجن گویند و مشهور به انتساب بدان ابوبکر احمدبن محمد بن موسی بن رجابن حنش الاربنجنی و ابومسلم عامربن مکامل بن محمد بن قطن بن عثمان بن عبدالله بن عاصم بن خالدبن قرة بن شرف الهمدانی الاربنجنی باشند. (انساب سمعانی).
اربنجی.
[اَ بِ] (ص نسبی) سمعانی گوید این نسبت را در تاریخ مدینة السلام بغداد دیدم که نون را از آخر ساقط کرده بودند و آن نسبت است به اربنجن شهرکی از شهرهای سغد سمرقند. والله اعلم. و بدین نسبت خوانده میشود وهب بن جمیل بن الفضل الاربنجی. (انساب سمعانی).
اربنیوس.
[اِ بِ] (اِخ) رجوع به اِرپِن شود.
اربو.
[اَ بو / اَ بَ / بُ] (اِ) تصحیفی و لحنی از امرود (در رامسر و شهسوار و لاهیجان). میوه ایست که آنرا امرود گویند. (برهان قاطع). کمثری. و رجوع به اربودار و امرود شود. || اَربه. خرما هندوی وحشی.
اربواء .
[اَ] (اِخ) شهریست که در قدیم باربوروز نامیده میشد و آن کرسی ناحیه ایست در مقاطعهء بولیین از ولایت ژورا در فرانسه، موقع آن در کنار نهر کویزانس در فرودسوی کوه و بمسافت 10 هزارگزی شهر بلیرلینی و سکنهء آن 7000 تن باشند و در آن آثار قدیمه از قرون وسطی بجای مانده است. (ضمیمهء معجم البلدان).
اربوت.
[ ] (اِخ) (بمعنی خانه) ولایتی است که شامل سوکوه میباشد. رجوع به سوکوه و قاموس کتاب مقدس شود.
اربوجینا.
[اَ] (هزوارش، اِ) بلغت زند و پازند بمعنی خربزه باشد و آن میوه ایست مشهور و در نسخهء دیگر جزیره نوشته بودند که خشکی میان دریا باشد. (برهان قاطع).
اربودار.
[اَ] (اِ مرکب) درخت امرود را گویند، چه اربو امرود است و دار، درخت. (برهان قاطع) (جهانگیری). امرودبن :
بر سر چشمه پای اربودار
لیس فی الدار غیره دیار.لامعی.
رجوع به اربو شود.
اربوس.
[ ] (اِخ) الطرسوسی. از اطباء دورهء فترت بین ابقراط و جالینوس. (عیون الانباء ج 1 ص 36).
اربوسیه.
[ ] (اِخ) نام فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهماالسلام.
اربوغا.
[اَ] (اِخ)(1) رجوع به اربگا شود.
(1) - Arboga.
اربوقا پهلوان.
[؟ پَ لَ] (اِخ) یکی از امرای سلطان محمد خوارزمشاه در خوارزم. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 1 ص 97).
اربون.
[اُ] (ع اِ) بیعانه. بیعانه ای که قبل از تسلیم متاع بفروشنده دهند. پیش مُزد. ربون. اُربان.
اربون.
[اُ] (اِ) گلابی و امرود است و ارمون هم گویند. (شعوری).
اربونة.
[اَ / اُ نَ] (اِخ)(1) نربونه. شهری است به اسپانیا. (نخبة الدهر دمشقی). شهریست بمغرب. (منتهی الارب). شهریست در جانب سرحدّ از سرزمین اندلس و یاقوت گوید اکنون در دست فرنگیانست و بین آن و قرطبه بقول ابن الفقیه هزار میل است. (معجم البلدان). بر طبق نوشته های علمای جغرافی عرب قصبه ایست در منتهای شمال شرقی اندلس و موسی النصیر آنجا را فتح و تسخیر کرد و دیری در دست مسلمین نماند در سنهء 230 ه . ق. مسیحیان آن را بازپس ستدند و بر حسب تعریفی که علمای مذکور ازین شهر میکنند ظاهراً این شهر ناربن فعلی فرانسه است که در جنوب فرانسه واقع شده است. رجوع به ناربن شود. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به نربونه و حلل السندسیة ج 1 ص 31، 56، 58، 60، 159، 160، 265 و 267 و ج 2 ص 132، 202، 203، 206 شود.
(1) - Narbonne.
اربه.
[اَ رِبْ بَ] (ع اِ) جِ رِبّة، بمعنی جماعت کثیر و گیاهیست. || اهل عهد و پیمان. اهل میثاق.
اربه.
[اَ بَ / بِ] (اِ) این کلمه در لاهیجان نام دیوس پیرس لوتوس(1) است و در کوه درفک همین نام دارد و در نور آنرا کهلو گویند. و در شهرستان گرگان بنام اندی خرما مشهور است. و خرما هندو و خرما هندی و بتصحیف خرمندی نیز خوانده میشود. میوهء آن با آنکه گس است برای شیرینی که دارد مردم جنگلی و نیز شهری خورند و نیز شیره ای از آن پزند و آنچه که در شهرها اهلی شده است همین أربهء جنگلی است که با دیوس پیرس کاکی(2) ژاپنی پیوند شده است. رجوع به کلهو شود.
(1) - Diospyros Lotus (Plaqueminier).
(2) - Diospyros kaki.
اربه.
[اُ بَ] (ع اِ) حاجت. نیاز. || گره یا گرهی که تا نگشایند گشاده نشود. (منتهی الارب). عقده یعنی گره. (مؤید الفضلاء). || قلاده. || حلقهء اَخیه که در زمین محکم کنند و اسب بدان بندند. ج، اُرب. (مهذب الاسماء).
اربه.
[اِ بَ] (ع اِ) زیرکی. || حاجت. نیاز: و لایبدین زینتهن الا لبعولتهن او آبائهن او آباء بعولتهن او ابنائهن او ابناء بعولتهن او اخوانهن او بنی اخوانهن او بنی اخواتهن او نسائهن او ما ملکت ایمانهن او التابعین غیر اولی الاربة من الرجال... (قرآن 24/31)؛ و آشکار نکنند [ زنان مؤمنه ] آرایش خود را مگر برای شوهرهاشان یا پدرهاشان یا پدران شوهرشان یا پسرهاشان یا پسران شوهرهاشان یا برادرهاشان یا پسران برادرهاشان یا پسرهای خواهرانشان یا زنهاشان یا آنچه را مالک شده دستهای آنها یا پیروان غیرصاحب احتیاج از مردان. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 28). || حیله. || شرم زن. ج، اِرَب.
اربه.
[اَ رَ بَ] (اِخ) نام شهریست بمغرب از اعمال زاب و آن بزرگترین شهر زاب است و گویند در حوالی آن 360 قریه است. (معجم البلدان).
اربی.
[اُ رَ با] (ع اِ) سختی. سختی زمانه. || بلا. داهیه. (مهذب الاسماء).
اربی.
[اَ با] (ع ن تف) زیادتر. زیاده. افزون: و لاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوةٍ انکاثاً تتخذون ایمانکم دَخ بینکم ان تکون امةٌ هی اربی من امة انما یبلوکم الله به و لیبینن لکم یوم القیمة ماکنتم فیه تختلفون. (قرآن 16/92)؛ و نباشید مانند آنکه گسیخت رشتهء خود را از پس توانائی، میگیرید سوگندهای خودتان را بخیانت میان شما که باشد گروهی که آن گروه افزون از گروهی، جز این نیست می آزماید شما را خدا به آن و تا روشن کند برای شما روز رستخیز آنچه را بودید در آن اختلاف میکردید. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 285).
اربی.
[اُ] (اِخ)(1) شهریست تجاری در فرانسه از اعمال رَن علیا، از ناحیهء ریبوویلّه، دارای 3976 تن سکنه.
(1) - Orbey.
اربیات.
[اُ بی یا] (ع اِ) جِ اُربیة، بمعنی بیغولهء ران.
-فتق الاربیات؛(1) فتق بیغولهء ران. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - Hernie inguinale.
اربیان.
[اِ] (ع اِ) حیوانیست بحری. (مفاتیح). نوعی ماهی است که بهندی جهینکا خوانند. ملخ دریائی. (بحر الجواهر). ملخ آبی و آنرا بهندی جهینکه خوانند. (منتهی الارب). آنرا میک نیز خوانند و به تازی جرادالبحر و بهندی جهنکه گویند. (جهانگیری). عرب جرادالبحر و شیرازیان میگو بفتح میم خوانند و نمک سود خشک آنرا خورند و با برنج و روغن نیز پزند. (آنندراج). نوع من السمک و یسمی الروبیان، کذا نقلوه فلاوجه لتغلیطه. (تذکرهء ضریر انطاکی). ملخ دریائی است و آنرا جرادالبحر خوانند و این دو نوع است کوچک و بزرگ و بپارسی میک دریائی خوانند و ماهی روبیان خوانند و اگرچه صاحب جامع یک قول آورده است که بلغت اهل شام نوعی از بابونه است و قول دیگر آورده است که آن بهار است آن هر دو قول خلاف است. آنچه محقق است گفته شد و طبیعت آن گرم و خشک است و گویند تر است. بهترین آن تازه بود. منفعت وی آنست که باه را قوه دهد و زیاده کند و طبع را نرم کند و گویند غذاء صالح دهد اما اصح آنست باه را زیاده کند و خلطی غلیظ و بد در وی حاصل شود و نمک سود آن مولد سودا بود و مصلح آن روغن بادام بود و بدل آن روبیا(؟) و باقی منفعت در روبیان گفته شود. (اختیارات بدیعی). قمرون. فرنیط. فریدُس. جرادالبحر. زلعتان. اَستقوز. ابن البیطار گوید: به کلمهء اربیان معنی ملخ (جراد) نیز داده اند یا بهتر جرادالبحر و آنرا روبیان نیز گویند. و هم او در کلمهء روبیان گوید نوعی ماهی دریاست که آنرا فرِندِس نامند و در مصر و در اندلس آنرا قمرون خوانند و گوید که رازی در حاوی میگوید که جالینوس در کتاب «التریاق الی قیصر»(1) آورده است که روبیان غده های سخت را نرم کند و تیر و پیکان و تریشه ها(2) را از گوشت برآرد و حب القرع را دفع کند و لکلرک مترجم ابن البیطار آنرا به اُمار(3) ترجمه کرده است و بگمان ما او مشتبه است چه روبیان و میگو و جرادالبحر نام حیوانیست دریائی به اندازهء ملخی که آنرا نمک سود کرده تر و خشک خورند و در جنوب ایران آنرا با پلو مخلوط کنند و اُمار حیوانی دریائی دیگر است بزرگ جثه. رجوع به سرطان بحری شود.
|| نوعی تره. بابونه. بَهار. (تذکرهء ضریر انطاکی). آن گلیست زرد خوش بو که آنرا گاوچشم خوانند. (منتهی الارب). ابن البیطار گوید: اربیان، بزبان سریانی نوعی از بابونج است که آنرا خام و پخته خورند و بیونانی آنرا بوفتالمُن نامند و این همانست که بدو نام بهار دهند و ما در باب باء ذکر آن خواهیم آورد - انتهی.
(1) - La theriaque a Pison. ازجّة.
(2) - Les echardes
(3) - Homard.
اربیان.
[اُ] (اِ)(1) بواسیر بینی.
(1) - Polype nasal.
اربیت.
[اِ] (اِخ)(1) شهری است به روسیهء شرقی (سیبری)، بمسافت 410 هزارگزی مشرق پِرم در ملتقای دو نهر اربیت و نیتزا، دارای 10000 تن سکنه و معادن است.
(1) - Irbit.
اربیتا.
[اَ] (هزوارش، اِ) بلغت ژند و پاژند بام خانه را گویند. (برهان قاطع).
اربیخ.
[اَ] (اِخ) شهریست بمغرب حلب. (معجم البلدان).
اربیداد.
[اِ] (ع مص) اِربداد. رجوع به اربداد شود.
اربیس.
[ ] (اِ)(1) بیونانی علیق است. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - Ronce.
اربیکاک.
[اِ] (ع مص) اربیکاک رای؛ شوریده رای و خرد شدن. شوریده شدن عقل. (منتهی الارب). || اربیکاک از امری؛ بازایستادن از کاری.
اربیل.
[اَ] (اِخ)(1) اربل. شهری بزرگ بسرزمین آشور در جلگه های نینوای قدیم. آخرین جنگ داریوش سوم با اسکندر مقدونی در این موضع روی داد. رجوع به ایران باستان ص 105، 1370، 1372، 1377، 1378، 1390، 1393، 1394، 1401، 1406، 1478، 1814، 1827، 2275، 2288، 2421، 2483، 2524، 2632 و اربل شود.
(1) - Arbele.
اربینو.
[اُ] (اِخ) شهریست مُسوّر به ایطالیا، واقع در وسط جبال بمسافت 20 میلی شهر بسار، سکنهء آن 10 هزار تن و در آن آثار قدیمه و ابنیهء جمیله است و نیکوترین آنها قصر فردریک است و در آن کارخانه و مدارس است. (ضمیمهء معجم البلدان).
اربیون.
[ ] (معرب، اِ) فرفیون. (اختیارات بدیعی). رجوع به فرفیون شود.
اربیة.
[اُ بی یَ] (ع اِ)(1) بیغولهء ران. کش ران که بشکم پیوسته است. بُن ران. (غیاث). بیخ ران یا مابین اعلی و اسفل شکم. بُن ران. کش.
-فتق اربیه.؛ رجوع به فتق و اربیات شود.
|| اهل خانهء مرد. || قبیلهء مرد. || پسرعم مرد. ج، اربیات.
(1) - Aine.
ارپ.
[اِ] (اِخ)(1) تماس وان. مستشرق هلندی، متولد در گُرکوم بسال 1584 و متوفی بسال 1624 م. رجوع به ارپن شود.
(1) - Erpe, Thomas Van.
ارپا.
[اَ] (ترکی، اِ) بترکی شعیر است. (فهرست مخزن الادویه). و امروز آرپَه و آرپا گویند.
ارپا.
[ ] (اِخ) (خان) ابن سوسه (؟). دهمین از ایلخانان ایران در 736ه . ق. بعد از سلطان ابوسعید در واقع سلطنت مغول از استقلال افتاد و هر کسی در جائی بنای سرکشی نهاد و چون سلطان ابوسعید را جانشینی نبود ارپاخان را که از نژاد تولیخان بود بپادشاهی برداشتند. او بجای تاج و کمر کلاه نمد و تسمه استعمال میکرد و میگفت درخور مردان اینست. خیالات او بد نبود و از کارها که کرد این بود که پادشاه اوزبکان را که زمان ارتحال ابوسعید بدربند آمده بود و بعضی بلاد آذربایجان را مسخر کرده بیرون کرد و دختر الجایتو را بمزاوجت خود درآورد. امیرعلیشاه که از نسل اویرات در دیاربکر بود تمکین پادشاهی وی نکرده با او محاربه نمود و ارپا شکست خورده در اوجان بدست عساکر امیرعلیشاه مقتول شد و بعضی گفته اند در ناحیهء سجاس دستگیر شد و امیرعلیشاه بفرمان موسی خان او را بکشت. سلطنت ارپا پنج ماه بود. (مرآت البلدان ج 1 ص 395). و رجوع به ارپای کاون شود.
ارپاژن.
[اَ ژُ] (اِخ)(1) کرسی سن و اُواز از ولایت کُربَی، در کنار اُرژ، دارای 3999 تن سکنه. و راه آهن از آن گذرد.
(1) - Arpajon.
ارپاست.
[اُ رُ] (اِخ)(1) طبق نوشتهء ژوستن مورخ (کتاب 1، بند 10) چون کبوجیه خواست بمصر رود، مغی را پرک ساس پس نام نگهبان قصر خود کرد. این مُغ، وقتی که شنید کبوجیه درگذشته سمردیس پسر کوروش را کشت و برادرش را که اُرُپاست نام داشت و به سمردیس شبیه بود، بتخت نشاند. (ایران باستان ص 531).
(1) - Oropaste.
ارپای کاون.
[ ] (اِخ) ابن سفیان بن ملک تیموربن ازیق (اربق؟) بوکای بن تولی خان بن چنگیزخان. سلطان سعید مغفور ابوسعید روزی بدین تلفظ نمود که چون از فرزندان هولاکو کسی نیست که شایستهء خانیت باشد بعد از من ارپا را سلطنت میرسد و او در خیل خانهء خویش بود، چون واقعهء سلطان بتنگ رسید، امیر غیاث الدین محمد وزیر او را طلب فرمود و با او قراری داشت و شب سلطان درگذشت. روز دیگر چنانچه رسم و آئین مغول است، خواتین و دختران و دامادان به اتفاق آقایان او را بر تخت نشاندند کلاه مرصع که تاج ابوسعیدی بود بر سرش نهادند، امرا و ملوک جوزاوار کمر خدمت بسته و او خورشیدوار بر سریر خسروی نشسته. آن روز تا شب به سرور و کار جشن و سور بسر بردند، روز دیگر بهنگام آنکه:
ابروی چپش بچین درآمد
کآئینهء چین ز چین برآمد
پادشاه روی به ارکان دولت آورد و گفت مرا چون دیگر پادشاهان تجمل و تنعم درخور نیست و از کمر زرین و کلاه مرصع مرا طسمهء میان بند و از نمد روسی کلاهی کافیست، و بعد ازین بر من خواب و خورد حرام است. از لشکر متابعت و مطاوعت و از من موافقت و مظاهرت، و حقیقت شیوهء جهانداری و سلطنت قبائی بود بر قد شهامت و جلالت او راست آمده در روز جمعه در مسجد جامع دررفت و آن روز دگر سلطنت به القاب او معزالدنیا والدین خواندند، بعد از آن صندوق سلطان سعید رحمة الله علیه را بمرقد و مشهدی که در حوالی سلطانیه که آن را شهرویاز خوانند با خواص حضرت روان گردانید و مراسم تعزیت اقامت نمود، روان او را صدقات فرستاد، و آش معهود بداد. مناصب چنانچه بود برقرار و مسلم داشت و هیچ تغییر نکرد، فاما اندیشید که با وجود کسانی که در زمان فلاکت او صاحب دولت بوده اند او را در سلطنت وجودی نباشد و تا وجود ایشان بعدم نرساند کار دولتش مشیت نپذیرد، خاتون سعیده بغداد خاتون بنت امیرچوبان که بزرگترین خواتین پادشاه بود و مدار مملکت و خان را بنظر استخفاف می دید و سلطنت او را وقعی نمی نهاد و جمعی از قاصدان و صواحب اغراض نیز غمز کردند بدان که او را با اوزبک خان مکاتبات است و می خواهد که پیش او رود، بنابرین مقدمات ببهانهء آنکه در لشکر بر نشستن کسالت نمود در اواخر ربیع الآخر سنهء ست و ثلثین و سبعمائه (736 ه . ق.) بقتل او حکم فرمود، تا آن خاتون را با ارسال خواجه لؤلؤ بدرجهء شهادت رسانیدند و در آن زمستان لشکر به دربند کشید که اوزبک خان طمع در مملکت ابوسعیدی کرده بود، با لشکر بسیار و ساز و برگ بی شمار چون بکنار آب کُر رسید از آنطرف نیز لشکر اوزبک خان بکنار آب رسیده بودند، شواطی رود را هرجا که امکان گذر داشت فروگرفتند و از جوانب لشکرهای نامور با امرای معتبر روان فرمودند تا از پس پشت اوزبکیان درآیند و مردمی بر ایشان کمین گشایند تدبیر با تقدیر موافق آمد، بعد از آنکه این اخبار بر ایشان رسیده بود و سبب این اتفاق از آن طمع مأیوس گشته و در کار خود مضطرب مانده از خوارزم خبر وفات قتلغ تیمور که مدار مملکت اوزبک بر او بود رسید ایشان را مجال توقف نماند، جمعی از ایشان بجهت اظهار ناموس بر سر جسر ظاهر شدند، چون از مبارزان این طرف دست بردی دیدند روی بهزیمت نهادند و معنی الفرار... خوانده بتعجیل تمام ترک نام و کام گرفته گریزان شدند.
شعر:
درنگی نکرد او براه اندکی
دو منزل یکی کرد هر کس یکی.
بدان صورت که توانستند خود را بدان طرف. انداختند و تملک خود ساخته می گفتند نحن کما کنا والفناء زیاده.(1) چون آن تهور و شجاعت و شوکت و سلطنت ارپاخان مشاهده افتاد وقع و مهابت او در نفوس جاگیر آمد، پادشاه و لشکر مظفر و منصور با تختگاه آمدند، و ارپاکاون شهزاده ساطی بیک بنت اولجایتو سلطان را در عقد نکاح خود درآورد و بسبب این مواصلت کار دولتش تقویت تمام یافت، بر حسب اندیشه ای که داشت فتح کار دیگران می پنداشت در روز استفتاح مذکور ملک سعید شرف الدین محمودشاه اینجو، که قارون زمان و بزرگترین ملوک جهان بود، ببهانهء آنکه پسری را از تخم قیقرمای بن هلاکو نگاه داشته بود، نارسیده بیاسا رسانید، و آن پسر را با دو شهزادهء دیگر هم از نسل هولاکوخان که خامل الذکر بودند، خفه کرد و از ماوراءالنهر شهزاده توکل قتلغ از نسل اوکتای قاآن بن چنگیزخان با دو پسر که بدر از رشک ایشان مه هلالی شدی و خور از غیرت طلعت ایشان بحضیض و کسوف بدحالی (؟) گشتی، از بیم خصمان گریخته پناه به این ملک آورده بودند او را با پسران به اردو آوردند، و ارپای کاون در پادشاهی ایشان را از خود سزاوارتر دید، بر جانشان نبخشید، و این خونها برو مبارک نیامد.
شعر:
بخون ای برادر میالای دست
که بالای دست تو هم دست هست.
امرا که در اطراف بلاد محبوس و موقوف بودند، چنانکه ذکر آن گذشت درین ولا پیش ارپاخان آمدند و سر بر خط فرمان نهادند، اما از ارپاخان متوهم بودند و همان فضول در دل و دماغ ایشان برقرار بود و با امیرعلی پادشاه که در طرف دیاربکر بود مواضعتی بادید کردند و ارپاخان صورت غدر ایشان تفرس می نمود و می خواست که بدفع ایشان قیام نماید، غیاث الدین محمد ایشان را و علی پادشاه را وقعی نمی نهاد و دشمن را خوار می پنداشت و ارپاخان را به دفع مضرت ایشان نگذاشت، و امیرعلی پادشاه در زمان وفات سلطان و اجلاس ارپاخان در مملکت دیاربکر بود و او پدر امیر اویرات است از اولاد تنکر و این تنکر و اولاد او را با ازیق (اربق؟) بوکا و اولاد نس بعد نسل عداوت موروثی بود، و سبب آنکه در زمانی که منکوقاآن بن تولوی خان ممالک را ببرادران میداد و ایران زمین را به هلاکو داد و بلاد شرقی و ختای و چین که نزدیک بدو بود ببرادر دیگر قوبیلااغول که بعد از منکوقاآن او را بر جای او نشاندند و ازیق بوکا که برادر کوچک بود و هنوز در صغر سن او را با برادرش قوبیلااغول همراه کرد و بدو سپرد، چون او بسن تمیز رسید، سر به برادران فرود نمی آورد و تمرد و عصیان پیش گرفت و قتل و نهب به اطراف ممالک میکرد، قاآن تنکر را با او بفرستاد تا با او محاربت نمود و آخرالامر ازیق (اربق؟) بوکا را گرفته پیش برادرش قاآن آورد تا او را حبس فرمود و تنکر را تربیت کرد و دختر هولاکو بدو داد، ازیق بوکا را از این جهت با تنکر عداوت بود و بر مقتضای الود یتوارث والبغض یتوارث، آن عداوة بین الاولاد و الاسباط، بازآمد، والسلم.
ذکر موسی خان: بعد از واقعهء سلطان ابوسعید و موافقت وزیر بر سلطنت ارپاخان دلشاد خاتون از اردو بیرون رفت بعزیمت جانب بغداد و حامله بود و اکثر ارکان دولت انتظار آن داشتند که اگر پسری باشد سلطنت بدو میرسد، چون پیش امیرعلی پادشاه که خال سلطان ابوسعید بود رسید علی پادشاه حق ولی النعم گزاردن از لوازم دید، او را در پناه خود آورد، و امیرعلی پادشاه بر قضیهء سلطنت ارپاخان راضی نبود، میان ایشان مکاوحت قدیمی چنانچه ذکر رفته [ برجا ]بود او را حیلت و تزویری در مزاج بودی و ظاهراً بطاعت و عبادت و احیای دین و امر بر معروف و نهی از منکرات قیام نمودی امرای اویرات را که توابع او بودند جمع کرد و بمشاورت ایشان با دگر امرا که در ملک عرب بودند موافقت نموده مخالفت ارپاخان اظهار کردند و شهزاده موسی خان بن علی بن بایدوخان بن تاراکائی بن هولاکوخان را اسم پادشاهی نهاد و با امرای اردو پیغام و عهدنامه ها فرستاد و دعوت نمود و بعضی که از ارپاخان منهزم و خوفناک بودند با او بنهانی زبانی دادند، چون این خبر به ارپاخان رسید، حکم فرمود تا امرای بزرگ امیر اکرنج و حاجی طغان بن حاجی سوتای و ارتوقاه بن آلغووتروت و چوبان قتلغ بن مبارک و تورخان اختاچی و غیرهم با لشکرهای بسیار از چپ و راست و پیش و پس ایشان روان شدند و از جوانب دایره آسا حلقه کرده ایشان را چون نقطه در میان آوردند، اما جنگ نمی جستند مگر بصلح انجامد و لشکر بخیره تلف نشود هرچند پیغام ایشان بوزیر سعید در کار صلح مکرر میشد که امیرعلی پادشاه را امارت دهند تا به اردو آید و در عداوت نیفزاید رضا نمیداد و میگفت:
نشوم خاضع عدو هرگز
گرچه بر آسمان کند مسکن
باز گنجشک را برد فرمان
شیر روباه را نهد گردن!
ارپاخان میخواست تا جمعی که بهواداری امیرعلی پادشاه متهم بودند از میان بردارد، امیر غیاث الدین محمد ایشان را و لشکر اویرات را وجود نمی نهاد و به ارپاخان گفت: مصرع:
چه جای قصد که اندیشه هم کری نکند.
القصه وزیر از غرور دولت ارپاخان را بر آن داشت که امیرسورغان(2)پسر امیرچوبان و دگر امرا و لشکرهای فراوان از قراباغ اران بر عزم رزم ایشان روانه کند و بتعجیل تمام بولایت مراغه بدیشان رسید و دشمن بزرگ را خرد شمرد و از گرد راه در روز چهارشنبه سبع وعشرین رمضان سنهء ست و ثلثین و سبعمائه (736 ه . ق.) در حالت احتراق مشتری که صاحب طالع وزیر بود حرب درپیوستند و وزیر و ارپاخان بخلافت سهوات سهوی دگر کردند که لشکر را بدو بخش کردند در صف جنگ ارپاخان در قلب و وزیر در میسره بایستاد، اگر طرف ارپاخان و وزیر لشکر بسیار و ساز و برگ بی شمار بود اما تأیید یزدانی و نصرت آسمانی بر آن جانب بود، آیت «کم من فئةٍ قلیلةٍ غلبت فئة کثیرة»(3)را دولت بزبان حال بر امیرعلی پادشاه خواند تا با معدودی چند از حواشی خود گفت:
چو مرد بر هنر خویش قادری دارد
شود پذیرهء دشمن بجستن پیکار.
این بگفت و بر ارپای کاون حمله کرد:
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد بودن تذرو همره باز.
بدان حمله ازین طرف مخوف شدند و امیرزاده محمود ایسن قتلغ و سلطان شاه بن نیک روز، بحکم خلافی که با وزیر سعید و با آن جماعت داشتند بمدد اعدا سر برافراشتند و طوق ارپاخان را بینداختند و با پیش اعدای او تاختند، ارپاخان را مجال توقف نماند، با وجود این حال مردانه بایستاد و در جنگ داد مردی بداد، و درین حالت وزیر با لشکر دور افتاده بود، امیرعلی پادشاه حیلتی ساخت و دو مرد را از غداران هر یک بطرفی تاخت تا آوازه درانداختند و با وزیر گفتند که ارپاخان را منهزم گردانیدند، و با ارپاخان گفتند وزیر را گردانیدند، تا دلهای ایشان شکسته شد و انهزام و خوف را بخود راه دادند، امرا نیز چون از گریز ایشان وقوف یافتند عنان از جنگ برتافتند و در گریز بشتافتند، سورغان بگرجستان رفت و دگر امرا هر یک بگوشه ای افتادند وزیر سعید و برادرش بیرسلطان در جنگ پای بیفشردند:
بهر سو که بازو برانگیختند
همی خاک با خون برآمیختند.
بعد از آن که مردی بسیار نمودند و چندی را از دشمن بیفکندند، چون تنها با لشکری بسنده نبودند هزیمت نمودند. بفیروزی لشکر موسی خان و علی پادشاه در پی گریزندگان روان شدند، وزیر سعید و برادرش بیرسلطان را در سه گنبدان مراغه در روز پنجشنبه بگرفتند و پیش امیرعلی پادشاه بردند، امیرعلی پادشاه او را اکرام تمام نمود و اگرچه از او آزارهای فراوان در دل داشت، آن بدی را به نیکی خواست انگاشت، اما چون دیگر امرا با او درین معنی مخالفتی عظیم مینمودند او را موافقت ایشان کردن از لوازم بود، بغیر اختیار، بقتل آن وزیر نیکوسیرت خوش صورت فرشته صفت رضا داد:
و ان حیاة المرء بعد عدوه
و ان کان یوماً واحداً لکثیر.
یکی شربه آب از پی بدسگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال.
از ابیاتی که در مرثیهء آن وزیر بی نظیر مبارک الرأی و التدبیر گفته اند سه بیت ایراد می رود:
جای آنست کاختران امروز
بر سر از دست چرخ خاک کنند
الغیاث الغیاث درگیرند
ناله و آه دردناک کنند
که وزیری بدان عزیزی را
بچنین خواریی هلاک کنند.
و برادرش بیرسلطان را با دوسه امیر در روز یکشنبه شهید کردند، و امیر سلطانشاه را با دو امیر دیگر بتحصیل اموال وزیر طاب ثراه و اقربا و اتباع او به تبریز فرستادند. رند و اوباش چنین حالتی از خدا میخواستند ببهانهء ایشان بتاراج برخاستند و زیادت از هزار خانه که بدیشان منسوب بودند نیز غارت کردند و از ربع رشیدی و خانه های وزیریان چندان مرصعات و نقود و اقمشه و امتعه و کتب نفیس بیرون آوردند که شرح آنرا مدتی مدید باید، با وجود آنکه به ارزانی بعشر معشار کمتر می فروختند، بسیاری از مردم بی نوا از آن مایه های فراوان اندوختند و صاحب ثروت گشتند، چون هرچه ظاهر بود بنهب و غارت تاراج شد، جهت اظهار نهانیها به اقربا و اتباع وزیر سعید تشددها نمودند، و ارپاخان را در ولایت سجاس گرفتند و به اوجان بردند و در روز چهارشنبه ثالث شوال سنة مذکور، بدست کسان ملک شرف الدین محمودشاه اینجو دادند تا بقصاص بکشتند و سِرّ آیت «من قتل مظلوماً فقد جعلنا لولیه سلطاناً» (قرآن 17/33) به اظهار رسانیدند، و گفتند: هم از آن شربت که دادی هم از آن شربت بخور. (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو صص 145 - 151). و رجوع به ارپا شود.
(1) - ظ. مثلی است لکن این عبارت غلط است و در جائی یافته نشد.
(2) - در نسخه ای سیورغان نیز ضبط شده است.
(3) - قرآن 2/249.
ارپک.
[اُ پَ] (اِ) پشمینه ایست از صوف که اکابر و اشراف و مشایخ پوشند.
ارپن.
[اِ پِ] (اِخ)(1) تماس وان. اربنیوس یا اربانیوس (نزد مصریان). مستشرق هلندی متولد در گُرکوم بسال 1584، متوفی به لیدن بسال 1624م. وی بتحصیل السنهء شرقیه پرداخت و استاد زبان عربی در لیدن گردید و بسال 1619م. استاد زبان عبری شد. ویرا حقاً پدر مستشرقین هلندی مائهء هفدهم و هیجدهم دانند. او راست کتابی در قواعد لغت، که در لیدن بسال 1613 و 1656. بطبع رسیده و در آن منتخباتی از امثال لقمان حکیم و جز اوست. و نیز وی بنشر بعض منتخبات از حماسهء ابی تمام قیام کرده است که در لیدن بسال 1748 و 1767م. بطبع رسیده و زیدان گوید که اربانیوس قرآن شریف را بلغت لاتینی ترجمه کرده و انتشار داده است. رجوع به معجم المطبوعات شود.
(1) - Erpen, Thomas Van. .)به لاتینی: (Erpenius
ارپه.
[اَ پَ / پِ] (اِ)(1) گُلِ خَنو. (شلیمر).
(1) - Teucrium Scordioides. Germandree aquatique.
ارپه چای.
[اَ پَ] (اِخ) نهری است در ارمنستان در حدود ترکیه و روسیه و آن از نزدیک قارص گذرد و به مسافت 50 میلی شمال اراراط و پس از طی 80 میلی از شمال به جنوب در ارس ریزد. (ضمیمهء معجم البلدان). و رجوع به آرپا شود.
ارپینیوس.
[اِ] (اِخ) رجوع به ارپن شود.
ارت.
[اَ] (حرف ربط + ضمیر) مخفف اگر تو. اگر ترا :
گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
ارت.
[اَ رَت ت] (ع ص) گنگلاج. شکسته زبان. گرفته سخن. (مهذب الاسماء). آنک زبان وی درآویزد در سخن. (تاج المصادر بیهقی). آنکه زبانش درآویزد در سخن گفتن. (زوزنی).
ارت.
[اَ رَت ت] (ع اِ) از اعلام مردان.
ارت.
[اِرْ رَ] (ع اِ) رجوع به ارّة شود.
ارتآب.
[اِ تِ] (ع مص) پیوند کردن شکاف را.
ارت آدیس توس.
[اُ تُ آ] (اِخ)(1)ارتوآدیست. ارادشس بن واگارشک (وال ارشک). پادشاه ارمنستان معاصر مهرداد دوم (بزرگ). ژوستن (کتاب 42، بند 2) گوید: مهرداد به ارتوآدیست پادشاه ارمنستان حمله کرد، ولی سترابون (کتاب 11، فصل 14، بند 15) گوید که تیگران پادشاه ارمنستان، قبل از آنکه بتخت نشیند، گروگان ارامنه در نزد پارتی ها بود و ازین عبارت باید چنین استنباط کرد که ارتوآدیست نخواسته مانند اسلافش از دولت پارت تمکین کند و کار بجنگ کشیده و بعد از شکست او و صلحی که بین پارت و ارمنستان برقرار گشته، برای اطمینان از تمکین ارمنستان در آتیه تیگران مانند گروی در دربار پارت اقامت گزیده. در باب تاریخ این واقعه، یعنی جنگ با ارمنستان باید گفت که تعیین آن فقط بطور تقریبی است: تیگران تا سنهء 55 ق. م. میزیست و وقتی که درگذشت 85 سال داشت (راولین سن، ششمین دولت بزرگ مشرق ص 131). پس در 140 ق. م. تولد یافته و زودتر از 20 سالگی هم نمیتوانسته مانند گروگان بدربار پارت روانه شود. بنابراین جنگ مهرداد دوم به ارمنستان در حدود 120 ق. م. وقوع یافته است. (ایران باستان ص 2272).
(1) - Ortoadistus.
ارتا.
[اَ] (اوستایی، ص) اَرْتَه. در اوستا و پارسی باستان بمعنی مقدس است مانند اَردا چنانکه در ارتخشثره (اردشیر) بمعنی شهریاری مقدس و ارته وهیشته (اردیبهشت) بمعنی بهترین مقدس و نیز پیش از نام بعض ایرانیان قدیم می آمده است چنانکه ارتبان (اردوان).
ارتا.
[اَ] (هزوارش، اِ) بلغت زند و پازند بوم و زمین را گویند. (برهان قاطع). ارض.
ارتا.
[اَ رَ] (اِخ) یکی از نواحی طبرستان مستقرّ ابوخزیمه. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 165).
ارتا.
[اَ] (اِخ) شهریست بترکیهء اروپا واقع بمسافت 42 میلی جنوب یانیه، در کنار نهر ارتای یسری و آنجا پلی است زیبا در حدود 300 ذراع و سکنهء آن قریب 7000 و اکثر یونانی اند و در آن آثار حصن های یونانیان قدیم باقی است و دارای کارخانه های منسوجات و غیرهاست. (ضمیمهء معجم البلدان).
ارتا.
[اَ] (اِخ) نام خلیجی است از بحرالیونان و نیز قسمتی از حدود شمالیهء یونان، بین 39 درجه عرض شمالی و 21 درجهء طول شرقی و طول آن از شمال غربی بجنوب شرقی 25 میل و عرض آن از 4 تا 10 میل است. (ضمیمهء معجم البلدان).
ارتا.
[اَ] (اِخ) شهریست واقع در شمال غربی جزیرهء میورقه. سکنهء آن قریب 8000 تن و شغل ایشان نسج کتان و دباغت و صید ماهی و داد و ستد میوه است و در آن غاریست دارای سردابهای غریب. (ضمیمهء معجم البلدان).
ارتا.
[اُ] (اِخ)(1) شهریست به ایطالیای علیا در مقاطعهء نُوارِز، موقع آن بمسافت 25 میلی شمال شمال غربی نوارز بساحل دریاچهء ارتای غربی. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Orta Novarese.
ارتاء .
[اِ] (ع مص) خندیدن: اَرتَأ الرجل؛ ضحک فی فتور. (تاج العروس).
ارتاایکتس.
[اَ تُ] (اِخ)(1) پسر خِراس میس پارسی، حاکم شهر سِس تُس. وی در جنگ خشیارشا با یونانیان فرماندهی ماکرون ها و موسی نِک ها را داشت و خبط او موجب سقوط سس تُس بسال 479 ق. م. و تصرف آن بدست یونانیان گردید. (ایران باستان ص 736 و 870 ببعد). و ظاهراً وی همان ارتاایکتس، شوهر ساندُسِه خواهر خشیارشاست. (ایران باستان صفحهء 824).
(1) - Artayctos.
ارتاب.
[اِ] (ع مص) سؤال کردن بعد بی نیازی. || ریخته و سوده شدن. (منتهی الارب).
ارتاب.
[ ] (اِخ) شهریست [ از روس ] که چون غریب اندر وی شود بکشند و از وی تیغ و شمشیر خیزد سخت باقیمت که اوی را دوتاه توان کردن و چون دست بازداری بجای خود بازآید. (حدود العالم).
ارتاباز.
[اَ] (اِخ) نام چند تن از ایرانیان عهد قدیم. رجوع به ارته باذ شود.
ارتابان.
[اَ] (اِخ) اَرْدَوان. پسر هیستاسپ (ویشتاسپ) و برادر داریوش. (ایران باستان ص 593 و 708). و رجوع به اردوان شود.
ارتاپارت.
[اَ] (اِخ) باوفاترین مستحفظ کوروش کوچک هخامنشی برادر اردشیر دوم. (ایران باستان ص 1010).
ارتات.
[اِ] (ع مص) کندزبان کردن. کندزبان گردانیدن. (منتهی الارب). گرفته سخن گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
ارتاج.
[اِ] (ع مص) ارتاج باب؛ بند کردن در را. در ببستن. ببستن. بستن در را. در را بستن. (تاج المصادر بیهقی). || ارتاج دجاجه؛ پر شدن شکم مرغ از تخم. پر شدن شکم ماکیان از بیضه. پربیضه شدن شکم مرغ. || ارتاج بحر؛ جوش زدن دریا و بسیار شدن آب آن پس فروبردن همه چیز را. || ارتاج ثلج؛ پیوسته باریدن برف. || ارتاج اَتان؛ باردار شدن ماچه خر. باردار شدن ماده خر. || ارتاجِ خِصب؛ تمام گرفتن زمین را ارزانی و فراوانی و فراخی. || بسته شدن سخن بر کسی. بسته شدن سخن بر مردم. (زوزنی). || بسته گردیدن رحم. || ارتاج ناقه؛ نطفه نپذیرفتن آن. || ارتاج سنة؛ تمام سال بقحط گذشتن.
ارتاجونا.
[اَ] (اِخ) شهریست به اسپانیا از ولایت نوارة(1). موقع آن بمسافت 18 میلی جنوب بمبلونه(2) است و سکنهء آن قریب 2000 و دارای معادن مس نیکوست. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Navarre.
(2) - Pampelune.
ارتاح.
[اَ] (اِخ) نام حصنی است منیع و عاصمه ای از اعمال حلب و بدان منسوبست حسین بن عبدالله الارتاحی و ابوعبدالله محمد بن احمدبن حامدبن مفرّج بن غیاث الارتاحی. (از معجم البلدان). و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: قصبهء کوچکی است واقع در مسافت یکساعتی قصبهء «حارم» از ولایت حلب. در قدیم شهری بسیار معتبر و مستحکم بوده است و در جنگهای صلیبی محاربات خونین بدانجا وقوع یافته. || نیز نام قریه ای است در سنجاق حوران از ولایت حوران از ولایت سوریه که گویند چشمان حضرت یعقوب در آنجا بینا شد و از اینرو آنرا ارتاح البصر نیز نامند و هر دو موضع مسقط رأس عدهء کثیری از علماست.
ارتاخه.
[اَ خِ] (اِخ)(1) پسر آرتِه. وی با بوبارِس پسر مِگاباس بفرمان خشیارشا برای جنگ با یونانیان مأمور حفر کانالی در حوالی کوه آتُس گردید. (ایران باستان ص 714).
(1) - Artachee.
ارتاشادا.
[اَ] (اِخ) مأخوذ از آرداشِس ارمنی و اردشیر پارسی و همانست که آرتاکساتا شده. (ایران باستان ص 2396).
ارتاع.
[اِ] (ع مص) چرانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بچرانیدن. چرانیدن شتران خود را. || رویانیدن باران علف چریدنی را. (منتهی الارب).
ارتاع.
[اَ] (ع اِ) ارتاعی از مردم؛ جماعتی بسیار: رأیت اَرتاعاً من الناس؛ دیدم جماعت بسیار از مردم. (منتهی الارب).
ارتافرن.
[اَ فِ] (اِخ)(1) برادر صلبی داریوش بزرگ که از طرف وی والی ایالت لیدیه گردید و مقر او سارد بود. (ایران باستان ص 625، 639، 640، 644، 645، 651، 652، 655، 656، 668، 681، 694، 705، 1625).
(1) - Artapherne.
ارتافرن.
[اَ فِ] (اِخ)(1) یکی از فرزندان مهرداد ششم پادشاه پُنت. (ایران باستان ص 2148 و 2149).
(1) - Artapherne.
ارتاق.
[اُ] (مغولی، ص، اِ) در لهجهء محاورهء مردم خوارزم بمعنی تاجر است. (آنندراج). اورتاق : از جماعتی که میگویند ما ارتاق میشویم و بالش میگیریم تا سود دهیم. (جهانگشای جوینی). و آنچ بتازگی ارتاق میشوند و در عهد گذشته پیش از جلوس مبارک که ارتاقان معتبر را یرلیغ و پایزه بودی. (جهانگشای جوینی). و چون ارتاقان پیوسته بکسب خود مشغولند هر کس در موضعی که در شمارهء آن آمده باشد... (جهانگشای جوینی). فرمان داد که شریف و وضیع از ارتاقان و اصحاب عمل و شغل با زیردستان پای بیرون فرونکنند. (جهانگشای جوینی). ارتاقی بحضرت او آمد و پانصد بالش سرمایه گرفت. (جهانگشای جوینی). || پیله ور. || شریک. انباز. مصاحب. و ظاهراً ارتاق کسی است که سرمایه از شاهی یا بزرگی می گرفته است و در سود او را شریک می کرده است با شرط بقاء سرمایه. و رجوع به ارتاقی شود.
ارتاق.
[ ] (اِخ) کوهی به قراقروم مغولستان. (حبط ج2 ص2).
ارتاقی.
[اُ] (حامص) بازرگانی. تجارت با سرمایهء دیگران. مضاربة : مردی مسنّ... بحضرت او آمد و دویست بالش زر التماس کرد به ارتاقی. (جهانگشای جوینی). و شریف و وضیع بحمایت ارتاقی تمسک جسته و از بسیاری آن زیردستان خسته. (جهانگشای جوینی). شخصی بود سید از چرغ بخارا... از قاآن به ارتاقی بالش گرفته بود... (جهانگشای جوینی).
ارتاک.
[اِ] (ع مص) نرم خندیدن. (منتهی الارب). تبسم کردن. (آنندراج). || پویه دوانیدن. (منتهی الارب). شتر را دوانیدن. پویانیدن شتر. (تاج المصادر بیهقی).
ارتاک زرکسس.
[اَ زِ سِ] (اِخ)(1) تلفظ یونانی اَرتخشثره یا اردشیر.
(1) - Artaxerxes.
ارتاکسیاس.
[اَ] (اِخ)(1) یکی از سران سپاه آن تیوخوس که خود را مستقل شمرد و عصیان کرد. (ایران باستان ص2083).
(1) - Artaxias.
ارتاکوان.
[اَ کُ اَ] (اِخ)(1) (ظاهراً مصحف اردکان) مرکز هراتی ها که بزمان اسکندر شوریده و در آن موضع مجتمع شدند. (ایران باستان ص1654).
(1) - Artacoan.
ارتاکی.
[اَ] (اِخ) ناحیه ایست در آسیای صغیر که در قدیم آنرا ارتاسی و اکنون اردک نامند و آن در ساحل غربی شبه جزیرهء کیزیکة در بحر مرمرا بمسافت 70 میلی جنوب غربی استانبول واقع است و در آن آثار سد قدیمی در دریا بجا مانده و آنگاه که ایرانیان با فینقیان بجنگیدند آن سد بسوختند و سپس یونانیان آنرا بساختند و استوار کردند و آن بزرگترین شهر شبه جزیرهء مذکور است و قریب 1500 تن جمعیت دارد که بزراعت بیش از تجارت پردازند. (ضمیمهء معجم البلدان).
ارتاگرساس.
[اَ] (اِخ) از سرداران کوروش بزرگ. (ایران باستان ص357 و 358).
ارتالت.
[اُ رُ] (اِخ)(1) نام دیونیس ربّالنوع نزد عرب قدیم. (ایران باستان ص487).
(1) - Orotalte.
ارتام.
[اِ] (ع مص) رتیمه یعنی رشته ای بر انگشت بستن، یاد آوردن و فراموش نکردن چیزی را. چیزی بر انگشت وی بستن تا آنچه ویرا گفته باشی یاد دارد. (تاج المصادر بیهقی). چیزی را بر انگشت کسی بستن تا آنچه به او گفته شده باشد بیاد آورد. || ارتام فصیل؛ پیه آوردن شتربچه در کوهان. (منتهی الارب).
ارتامن.
[اَ مِ] (اِخ) اَرتام نِس. آریارام نِس. پسر سمردیس (بَردیَ) و پدر آنافاس از اجداد پادشاهان کاپادوکیه. (ایران باستان ص2123 از دیودور صقلی و ص2129).
ارتامة.
[اَ مَ] (اِخ) یکی از آبهای غَنی بن أعصر. (معجم البلدان).
ارتان.
[اُ رَ] (اِخ) نام جائی است.
ارتاوازد.
[اَ] (اِخ) رجوع به ارته باذ و ارتاواسد و ارتاواسدس شود.
ارتاوازد.
[اَ] (اِخ) پدر واچه، از نژاد مامی گونیان. رجوع به ایران باستان ص 2616 شود.
ارتاواسد.
[اَ] (اِخ)(1) ارته باذ. هنگامی که سورِنا نمایشی در سلوکیّه میداد، هیرود پادشاه با ارتاواسد پادشاه ارمنستان صلح کرد و خواهر او را برای پسر خود پاکروس گرفت. در این موقع دو پادشاه ضیافت هائی برای یکدیگر میدادند و در موقع مهمانیها تصنیفاتی از ادبیات یونان میخواندند زیرا هیرود نسبت بزبان و ادبیات یونانی بیگانه نبود و ارتاواسد در این زبان نمایشی حزن انگیز و خطابه ها و چیزهائی راجع بتاریخ نوشته بود. (ایران باستان ص2325).
(1) - Artavasde.
ارتاواسدس.
[اَ دِ] (اِخ) یکی از پسران اردوان آخرین پادشاه اشکانی. ارتاواسدس نام خود را شاه پارت خواند و جمعی از پارتیان او را بسلطنت شناختند. بعد او سکه هائی زد که تاریخ بعض آنها از 227 م. است، سکه ای از او بدست آمده که در ابتدا اشتباهاً آنرا با بلاش پنجم نسبت میدادند ولی بنابر تحقیقی عمیق تر، بعد معلوم شد که از ارتاواسدس یا آرتاباذو است. ارتاواسدس باید مصحف همان آرتاباز باشد. (ایران باستان ص2532 - 2533).
ارتئاء .
[اِ تِ] (ع مص) دیدن. || دانستن تدبیر کاری را. نگریستن در کاری.
ارتئاد.
[اِ تِ] (ع مص) شادمانی نمودن از نعمت. (منتهی الارب). || لرزیدن تن از فربهی و نازکی. (زوزنی).
ارتئاس.
[اِ تِ] (ع مص) مهتر گردیدن. رئیس شدن. || مشغول کردن کسی را.
ارتباء .
[اِ تِ] (ع مص) دیده بانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). || بر بلندی برآمدن. || از بالا بزیر نگریستن. || مطلع گردیدن بر چیزی. (منتهی الارب). || چشم داشتن. (زوزنی) (منتهی الارب).
ارتباب.
[اِ تِ] (ع مص) ارتباب صبی؛ پروردن کودک را تا بلوغ.
ارتباث.
[اِ تِ] (ع مص) پراکنده گردیدن. پراکنده شدن. (زوزنی).
ارتباح.
[اِ تِ] (ع مص) سود گرفتن در تجارت. (غیاث اللغات).
ارت بارس.
[اَ تُ رِ] (اِخ)(1) ظاهراً اصل نام آربوپالس(2) که آریّان مورخ او را در زمرهء سرداران پارسی که در جنگ داریوش سوم و اسکندر در گرانیک (334 ق. م.) کشته شدند، یاد کند. (ایران باستان ص1255).
(1) - Artobares.
(2) - Arbupales.
ارتباز.
[اِ تِ] (ع مص) ارتباز امر؛ تمام و کامل شدن آن.
ارت بازان.
[اَ تُ] (اِخ) پسر داریوش بزرگ و برادر پدری خشیارشا و مادر او، دختر گِئوبَروَ (گِبریاس) بود. (ایران باستان ص 1465).
ارتباس.
[اِ تِ] (ع مص) آکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی). آکنده شدن با هم و درآکنده شدن از گوشت و جز آن. (منتهی الارب). پرگوشت شدن تن. (آنندراج). || اختلاط. || پردانه شدن خوشه و مثل آن. (آنندراج).
ارتباش.
[اِ تِ] (ع مص) نیکو شدن حال. (مؤید الفضلاء). نیکوحال گردیدن : راه امید انتعاش و ارتباش جز بعون نصرت و مدد و اعانت آن حضرت متصور نیست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 68).
ارتباط.
[اِ تِ] (ع مص) رَبط. بستن. بربستن. ببستن : و در قصبهء جشم او را ارتباط کردند و مدتی او را و لشکر او را مواجب و اخراجات و علوفات مهیا داشتند و با وی اتصال مصاهرت ساختند. (از تاریخ بیهق).بستگی. (غیاث). بستن چیزی را با چیزی دیگر : و یرتبط النعمة بما یقررها و یهنیها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص299). || مواصلت کردن : سیدهادی با قصبه آمد و پدر من او را ارتباط کرد... و او را فرزندان و ذیل و عقب پدید آمد. (تاریخ بیهق). || ربط بکسی دادن بدوستی : جدّ مرا... از نیسابور بلطایف و کرامات بسیار با بیهق آورد و او را بمساعی خوب ارتباط فرمود و میان ایشان مکاتبات است در اخوانیات. (تاریخ بیهق). || ارتباط فرس؛ معین کردن اسب بر رباط. (منتهی الارب).
ارتباطی.
[اِ تِ] (ص نسبی) منسوب به ارتباط. || پیوندگاهی(1).
(1) - Commissural.
ارتباع.
[اِ تِ] (ع مص) بهاران جائی بودن. (زوزنی). بهاران بودن. (تاج المصادر بیهقی). بجای بهاری مقیم شدن. اقامت کردن در بهاران بجائی. (منتهی الارب). در بهار بجائی بودن یعنی در منزل بهاری. || بهار بخوردن. (زوزنی). بهار خوردن. (تاج المصادر بیهقی). علف بهاری خوردن شتر و جز آن و فربه گردیدن. خوردن علفهای بهاری و فربه گردیدن. (منتهی الارب). گیاه و میوه های بهاری خوردن. گیاه بهاری خوردن. || دویدن اشتر. (زوزنی). سخت دویدن شتر. (منتهی الارب). به تک دویدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). || دو بهره شدن مرد. (زوزنی). دو بهره شدن مردم. (تاج المصادر بیهقی). دوپاره شدن چیزی. || چهارزانو نشستن. بچهارزانو نشستن. (منتهی الارب). || چهارشانه شدن. || گرداندام شدن. (منتهی الارب). || سنگ افراشتن. (تاج المصادر بیهقی). سنگ برافراشتن. سنگ افراشتن آزمایش قوت را. سنگ بدست برداشتن جهت آزمایش قوت. (منتهی الارب). || هنگام خرما چیدن رسیدن خُرمابن را. (منتهی الارب).
ارتباق.
[اِ تِ] (ع مص) بسته شدن گردن: ارتباق ظبی در حباله؛ در دام بسته شدن گردن آهو. آهو و جز آن بدان برآویختن. (تاج المصادر بیهقی). || در کاری افتادن. || در ربقه درآمدن. (منتهی الارب).
ارتباک.
[اِ تِ] (ع مص) شوریده و درهم شدن کار بر کسی. شوریدگی. || درآمیخته شدن. (منتهی الارب). آمیخته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || درآویختن بچیزی. (منتهی الارب). || ارتباک مرد در کاری؛ نشب در آن که خلاص از آن پیدا نباشد. گرفتار شدن در کاری دشوار که خلاص از آن سخت باشد. در کار سخت افتادن. در کاری صعب گرفتار آمدن. (تاج المصادر بیهقی). در کاری سخت گرفتار آمدن. (زوزنی). || در گل تُنک درآمدن و درافتادن در آن. || ارتباک در کلام؛ درماندن در سخن. || ارتباک صید در حباله؛ تپان و مضطرب شدن شکاری در دام. || بهم نشستن. (بحر الجواهر).
ارتبال.
[اِ تِ] (ع مص) ارتبال مال کسی؛ بسیار شدن شتران او: ارتبل ماله. (منتهی الارب).
ارتبام.
[ ] (ص) ترش روی. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). و در نسخهء چاپ طهران ارتیام آمده است.
ارتبه.
[اَ تَ بَ] (اِ)(1) مقیاس حجم ایران قدیم و آن بر دو قسم است: ارتبهء مادی، معادل 51 لیتر و 84 صدیک و ارتبهء پارسی معادل 55 لیتر و هشت صدیک. (ایران باستان ص 166، 438، 1476 و 1598).
(1) - Artaba.
ارتپان.
[ ] (اِخ) موضعی است بشمال لطف آباد.
ارتتاج.
[اِ تِ] (ع مص) بسته شدن. (تاج المصادر بیهقی). بسته شدن در کلام و عاجز گشتن.
ارتتاق.
[اِ تِ] (ع مص) بسته شدن زن یعنی رتقاء شدن او. || پیوسته شدن. (منتهی الارب). پیوسته گردیدن هر چیزی.
ارتتام.
[اِ تِ] (ع مص) بسته شدن رتیمه (یعنی رشتهء یادآور) به انگشت. تَرتُم. (منتهی الارب).
ارتثاء .
[اِ تِ] (ع مص) خلط کردن. || ارتثاء در رای؛ اختلاط آن. تباهی در عقل. فساد آوردن در رأی و تدبیر. || شوریده شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). ارتثاء امر؛ درهم شدن کار. آشفته شدن کار. آشفته و شوریده کردن کار. || ارتثاء لبن؛ ماست شدن شیر. (منتهی الارب). ستبر شدن شیر. (تاج المصادر بیهقی). غلیظ شدن شیر.
ارتثاث.
[اِ تِ] (ع مص) فراهم آوردن. (منتهی الارب). جمع. جمع کردن. || کسی را از معرکه خسته برداشتن که هنوز زنده باشد. (منتهی الارب). مجروح برداشتن که هنوز زنده باشد. زخم دار را از جنگ گاه بدرآوردن. خسته که در وی جان باشد از جنگ گاه برداشتن. (تاج المصادر بیهقی). || ارتثاث ناقه؛ ذبح کردن ناقه را از لاغری و پیری. || فی اللغة مصدر ارتث الجریح؛ ای حُمل من المعرکة و به رمق. و فی الشرع ان یرتفق الجریح بشی ء من مرافق الحیوة، او یثبت له حکم من احکام الاحیاء، کالاکل و الشرب و النوم و غیرها. کذا فی شرح الوقایة فی باب الشهید. (کشاف اصطلاحات الفنون).
ارتثاد.
[اِ تِ] (ع مص) ارتثاد متاع؛ بر هم نهادن رخت و کالا. کالا و رخت بر سر هم چیدن. کالا بر هم نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
ارتجاء .
[اِ تِ] (ع مص) امید. رجاء. امیدواری. امید کردن. امید داشتن. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) :
طیره مکن مرا بسوی دوستان بعید
کز جمله دوستان سوی تو کردم ارتجا.
سوزنی.
|| ترسیدن از ...
ارتجاج.
[اِ تِ] (ع مص) لرز. لرزه. لرزیدن. (زوزنی) (منتهی الارب). زلزال. زلزله. رجف. رجفه. جنبیدن. (زوزنی) (منتهی الارب). تزعزع. اضطراب. اهتزاز :
گفت ای غر تو هنوزی در لجاج
می نبینی این تغیر و ارتجاج.
مولوی (داستان رنجور شدن استاد معلّم به وهم).
|| موج زدن دریا. و منه الحدیث: من رکب البحرین یرتج فلاذمة له؛ ای اذا اضطربت امواجه. || بند کردن در. || بند گردیدن. (منتهی الارب). || آشفتن.
ارتجاح.
[اِ تِ] (ع مص) لرزیدن. جنبیدن. (تاج المصادر بیهقی). || ارتجاح بعیر؛ جنبیدن شتر در پویه دویدن. || ارتجاح روادف زنی را؛ جنبیدن سرینهای او. || گردانیدن. (منتهی الارب). || مائل گردیدن. || اضطراب. (منتهی الارب).
ارتجاز.
[اِ تِ] (ع مص) رجَز خواندن. (زوزنی). ارجوزه خواندن. ارجوزه گفتن. رجز گفتن. (تاج المصادر بیهقی). || از بحر رجز شعر خواندن و شعر گفتن. || غریدن تندر. غریدن رعد.
ارتجاس.
[اِ تِ] (ع مص) لرزیدن با آوازی، چنانکه خانه گاه زلزله. تحرک. اضطراب: ارتجاس بناء. و منه الحدیث: فارتجس ایوان کسری؛ ای تحرک حرکة سمع لها صوت. (تاج المصادر). || بانگ کردن. (زوزنی). غریدن. غریدن آسمان. بانگ کردن ابر. || بانگ کردن اشتر. || آوازهای درهم و سخت چون آواز لشکری و سیلی.
ارتجاع.
[اِ تِ] (ع مص) اشتر بفروختن و به بهای آن دیگری خریدن سود را. فروختن ناقه و ببهای آن دیگری خریدن. (منتهی الارب). || عطا که داده باشی بازستدن. (زوزنی). بخشیده را بازگرفتن. || بازگردانیدن. (زوزنی) (غیاث). واگردانیدن. || بازگشتن. بازگشت. || (اِ) عکس العمل(1) .
-قابل ارتجاع؛ لمس. خم پذیر.
-قابلیت ارتجاع؛(2) خم پذیری.
(1) - Reaction.
(2) - elasticite.
ارتجاعی.
[اِ تِ] (ص نسبی) منسوب به ارتجاع. || بازگشته(1). || آنکه ببازگشت به اصول پیشین معتقد است. مرتجع(2).
(1) - elastique.
(2) - Reactionnaire.
ارتجاعیة.
[اِ تِ عی یَ] (ع مص جعلی، اِ مص)(1) قابلیت خم شدن.
(1) - elasticite.
ارتجال.
[اِ تِ] (ع مص) پای کسی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). || به بدیهه خطبه یا سخن گفتن. ببدیهه گفتن. بالبداهه گفتن. اقتبال. اقتضاب. بی اندیشهء بسیار خطبه و شعر و آنچه بدان ماند بگفتن. (تاج المصادر بیهقی). بی اندیشه و تأمل چیزی گفتن. (غیاث). بی اندیشه شعر گفتن و آنچه بدان ماند. (زوزنی). گفتن سخنی یا شعری بی تهیه. شعر یا خطبه یا نامهء بی اندیشه کردن باشد و این را بدیهه نیز خوانند. (حدایق السحر). || فی الفور کردن کاری. (غیاث). || گاه رهوار و گاه گام رفتن اسب. || میانه روش رفتن اسب. (منتهی الارب). || بستن هردو پای گوسفند را. || جمع کردن ملخ برای بریان کردن. گلهء ملخ گرد کردن از بهر بریان کردن. (تاج المصادر بیهقی). || ارتجال طعام؛ پختن طعام در دیگ سنگ یا مس. (منتهی الارب). || ارتجال برأی؛ تفرد در آن. منفرد شدن در رأی. (منتهی الارب). انفراد در رأی و مشورت نکردن با کسی در آن. || ارتجل الزند؛ بند دستار بزیر هر دو پا گذاشت. (منتهی الارب). و در تاج العروس آمده: و قیل المرتجل من یمسک الزند بیدیه و رجلیه لانه وحده و به فسر ایضاً قول الراعی المذکور و قال ابوعمرو المرتجل الذی یقدح الزند فامسک الزندة السفلی برجله. و ابوالکمال سید احمد عاصم در ترجمهء ترکی قاموس گوید: ارتجال چقماغی ایاقلری آلتنه وضع ایلمک معناسنه در...؛ یعنی ارتجال بمعنی زنده یعنی پازند(1) را زیر پای گذاشتن باشد. || ارتجل رجلک؛ لازم بگیر حال خود را. (منتهی الارب).
(1) - پازند بمعنی زند زیرین یعنی زندهء عربی است.
ارتجا.
[اِ تِ لَنْ] (ع ق) بالبداهة. بداهةً. مرتج. اقتبا. به بدیهه. بالبدیهه. به ارتجال.
ارتجام.
[اِ تِ] (ع مص) ارتجام شی ء؛ نشستن بعض آن بر بعض.
ارتجان.
[اِ تِ] (ع مص) اقامت گزیدن در جائی. اقامت نمودن بجائی. (منتهی الارب). || بر هم نشستن چیزی. (منتهی الارب). || شوریده شدن کار. (زوزنی). آمیخته شدن و شوریده شدن کاری. (منتهی الارب). شوریدن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). آشفته شدن کار. || ارتجان زبد؛ تباه گردیدن مسکه. جوش یافتن مسکه و صافی نشدن از آن و تباه گردیدن. (منتهی الارب). صافی نشدن روغن تازه در گداختن و فاسد شدن آن.
ارتجک.
[اِ تَ جَ / جِ] (اِ) برق. (برهان) (غیاث اللغات) (شعوری) (رشیدی) :
شه نشسته به پشت پیل چو ابر
انگژ زر چو ارتجک در دست.
فریدالدین احول.
رجوع به ابرنجک شود.
ارتحاض.
[اِ تِ] (ع مص) رسوا شدن.
ارتحال.
[اِ تِ] (ع مص) از مکانی بمکان دیگر شدن. کوچ کردن. (زمخشری). انتقال. از جائی بجائی شدن. کوچیدن. احتمال. کوچ. بجائی رفتن. رحلت. برفتن. از منزلی برداشتن. (تاج المصادر بیهقی). رخت از منزلی برداشتن. سفر کردن :
ما نمی بینیم باشد این خیال
چه خیالست این که هست این ارتحال.
مولوی.
|| سیر کردن و رفتن شتر. (منتهی الارب). || بر پشت راحله نشستن. بر پشت کسی نشستن و هو فی الحدیث. (تاج المصادر بیهقی). || مردن. موت. فوت. درگذشتن. || شتر را پالان کردن. (زوزنی). پالان برنهادن بر شتر. || بار نهادن. بار بنهادن. || چیزی را از جای برداشتن. (غیاث).
ارتحشستا.
[اَ تَ شَ] (اِخ) یا ارطحشیاس. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به اردشیر و ارتخشثتا و ارتخششتا شود.
ارتخ.
[اَ تَ] (ع ص) جلدٌ ارتخ؛ پوست خشک.
ارتخاخ.
[اِ تِ] (ع مص) فروهشته شدن. || نرم شدن. || شوریده گردیدن رأی. (منتهی الارب).
ارتخاش.
[اِ تِ] (ع مص) مضطرب شدن. جنبیدن.
ارتخاص.
[اِ تِ] (ع مص) ارزان شمردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). استرخاص. || ارزان خریدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
ارت خشتر.
[اَ تَ شَ رَ] (اِخ) نام اردشیر هخامنشی بزبان پارسی باستان. این نام در کتیبهء تخت جمشید یاد شده است. رجوع به اردشیر و ایران باستان ص1536 و 2627 شود.
ارت خشت سو.
[اَ تَ شَ] (اِخ)(1) نام اردشیر (اول) هخامنشی بزبان عیلامی. (ایران باستان ص907).
(1) - Artakhshatsou.
ارتخشثتا.
[اَ تَ شَ] (اِخ) نام اردشیر هخامنشی در توریة (کتاب نحمیا). رجوع به ایران باستان ص907، 947، 948، 991، 1160، 1161 و 1162 و ارتخششتا و اردشیر شود.
ارت خشثر.
[اَ تَ شَ رَ] (اِخ) نام اردشیر در کتیبه های هخامنشی. رجوع به ایران باستان ص991 و 1550 و اردشیر و ارتخشثتا و ارتخششتا شود.
ارتخشستا.
[اَ تَ شَ] (اِخ) در توریة (کتاب عزرا، فصل 7) نام اردشیر هخامنشی است. رجوع به اردشیر و ایران باستان ص987 و 1159 و ارتخششتا شود.
ارتخششتا.
[اَ تَ شَشْ] (اِخ)(1) (صاحب اقلیم بزرگ) پسر سومین خشیارشا و جانشین او. وی در 465 ق. م. بر تخت پادشاهی ایران نشست و او را درازدست لقب داده اند. این اسمها معمو معنی لغوی دارد اما دکتر جان ویلسن میگوید مقصود از این عبارت این است که این پادشاه صاحب یک اقلیم بزرگی بوده است. در اول او را وادار کردند که در بنای اورشلیم مخالفت کند (عزرا 4:7)، اما بعد از مدتی اجازت داد (6:14). مترجمین قدیمی او را اشتباهاً گمان بردند که یک مجوسی کاذبی بود که میخواست ادعا کند که او اسمردیس برادر کامبزیای متوفی است که بجای او بمیزان هفت ماه سلطنت کرد. در سال هفتم سلطنتش (458 ق. م.) ارتخششتا، از ارتاگزرس عورا را اجازت داد عدهء کثیری از اسراء را به اورشلیم مرجوع دارد تا هیکل را بنا کنند (عزرا 7:1 و 11 و 12 و 21 و 8:1) در سال هشتم سلطنت خود (445 ق. م.) نحمیا را اجازت داد که اولین دفعه به اورشلیم برود و دیوار شهر را دوباره بنا کنند (نحمیا 2:1 و غیره). در سی ودومین سال سلطنتش (433 - 432 ق. م.) بعد از آنکه نحمیا به ایران مراجعت کرد او را حاکم شهر جدید اورشلیم ساخت و بوطن خویش روانه کرد (13:6). ارتاگزرس در سنهء 425 ق . م. وفات کرد. (قاموس کتاب مقدس). معنی لغوی کلمه (در پارسی باستان: ارته خشثره) دارندهء شهریاری مقدس است. رجوع به اردشیر شود.
(1) - Artakhshathta.
ارتخم.
[اَ تُ] (اِخ) داماد داریوش، رئیس فریگیان ارامنه. (ایران باستان ص735).
ارتداء .
[اِ تِ] (ع مص) چادر بر خویشتن افکندن. ردا برافکندن. (زوزنی). ردا برافکندن خویشتن را. (تاج المصادر بیهقی). رداء بر دوش افکندن. چادر برافکندن زن. || حمیل انداختن. (منتهی الارب).
ارتداد.
[اِ تِ] (ع مص) رد شدن. (غیاث اللغات). || برگشتن از دین و جز آن. (منتهی الارب). از مسلمانی برگشتن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). مرتدی. قهقری. برگشتن از دینی یا دین آوری. رِدّه. از اسلام برگشتن. (غیاث). از مذهب اسلام خارج شدن. رجوع به بازگشت و کفر شود.
ارتداع.
[اِ تِ] (ع مص) آلوده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آلوده شدن بچیزی. (منتهی الارب). || وازده شدن از کاری. (زوزنی). از کاری بازایستادن. (تاج المصادر بیهقی). بازایستادن. || برگردیدن. (منتهی الارب). || بازداشته شدن (از کاری). || اثر گرفتن از رنگ و بوی چیزی. (آنندراج).
ارتداغ.
[اِ تِ] (ع مص) در گل تنک افتادن.
ارتداف.
[اِ تِ] (ع مص) ردیف خود ساختن کسی را. || از پی کسی درآمدن. (زوزنی). از پس کسی درآمدن. || سپس کسی نشستن. (منتهی الارب). در پس کسی سوار شدن. در پس اسب کسی نشستن. || کسی را در پس اسپ خود نشانیدن. (آنندراج). بترک خود سوار کردن. || ارتداف عدو؛ از پس گرفتن دشمن را. (منتهی الارب).
ارتدان.
[اِ تِ] (ع مص) ساختن دوک را. (منتهی الارب). دوک و دوکچه ساختن: ارتدنت المرأة؛ ساخت دوک را.
ارتدکس.
[اُ تُ دُ] (فرانسوی، ص، اِ)(1) (از مزید مقدم یونانی اُرْتُ، بمعنی راست + کلمهء یونانی دُکسا، بمعنی عقیده) عقیدهء مذهبی که آن را حق و بر حقانیت گرفته باشند. || راست دین. حنیف.
-کنیسهء ارتدکس؛ عنوان رسمی کلیسای روس.
-مذهب ارتدکس؛ شعبه ای از مذاهب مسیح که روسها بیشتر پیروان آن باشند.
(1) - Orthodoxe.
ارتدکسی.
[اُ تُ دُ] (فرانسوی، اِ)(1) صفت کسی که ارتدکس است.
(1) - Orthodoxie.
ارتری.
[اِ رِتْ] (اِخ)(1) اِراطریاس. شهری به اُبِه که ایرانیان در نخستین جنگ با یونان (جنگهای مادی) آنرا ویران کردند (490 ق. م.). و رجوع به ایران باستان ص 658 و 668 و 670 و 678 و 680 و 682 و 790 و 1649 و 2658 شود. و آن موطن مُنادِموس فیلسوف است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی (ارتریا) و اراثرس شود.
(1) - Eretrie.
ارتزاء .
[اِ تِ] (ع مص) ارتزاء مال؛ کم شدن و نقصان پذیرفتن آن. کم گردیدن و نقصان مال. (منتهی الارب). || بچیزی از مال رسیدن: اِرتَزَأَه مالهُ؛ رسید از آن چیزی را [ از مال او چیزی بدست آورد ]. (منتهی الارب).
ارتزاز.
[اِ تِ] (ع مص) ترنجیده شدن. || پشیمان شدن. || درنشستن تیر به نشانه. (منتهی الارب). || استوار شدن چیزی در چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || ثابت بودن بجائی. || بخیلی کردن. (منتهی الارب). بخیل شدن.
ارتزاق.
[اِ تِ] (ع مص) روزی ستدن. (تاج المصادر بیهقی). روزی بستدَن. (زوزنی). روزی ستاندن. روزی یافتن. (منتهی الارب). روزی جستن و در مثنوی ظاهراً بمعنی متعدّی آمده است :
زانکه میکائیل از کیل اشتقاق
دارد و کیّال شد در ارتزاق.مولوی.
|| مرسوم گرفتن لشکر.
ارتساس.
[اِ تِ] (ع مص) ارتساس خبر؛ فاش شدن و ظاهر گشتن آن. ظاهر گردیدن آن. پراکنده شدن آگاهی.
ارتساغ.
[اِ تِ] (ع مص) فراخ شدن. (منتهی الارب). || فراخ گردانیدن.
-ارتساغ بعیال؛ وسعت دادن به نفقهء عیال: اِرتسغ علی عیالک؛ فراخ گردان نفقه را بر عیال خود. مقابل تقتیر.
ارتساف.
[اِ تِ] (ع مص) بلند گردیدن. (منتهی الارب). ارتفاع.
ارتسام.
[اِ تِ] (ع مص) فرمان بردن. (منتهی الارب). امتثال. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). رسم و فرمان بجای آوردن : در این حال روی پادشاه دربارهء من متغیر شد و شغل من بدیگری مفوض فرمود مرا جز امتثال و ارتسام و اطاعت روی نباشد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص82). || تکبر آوردن. (منتهی الارب). || بزرگ شدن. || پناه جستن. (منتهی الارب). || بازداشت خواستن. (منتهی الارب). بازداشتن خواستن. || دعاء. (تاج المصادر بیهقی). دعا کردن بر چیزی یا عام است. (منتهی الارب). || تکبیر کردن. (تاج المصادر بیهقی). تکبیر گفتن. || نقش گرفتن. صورت پذیر شدن (صفحه). صورت بسته شدن در چیزی. نقش بستن. (غیاث اللغات). || ارتسام فی اللغة الامتثال. و استعمله المنطقیون بمعنی الانطباع و الانتقاش. و هذاالتصویر المعقول بالمحسوس. کذا ذکر المولوی عبدالحکیم فی حاشیة شرح الشمسیة. (کشاف اصطلاحات الفنون).
ارتسفاف.
[اِ تِ] (ع مص) ارتساف. بلند گردیدن. این مصدر در منتهی الارب بنقل از قاموس آمده و در تاج العروس گوید: ارتسفّ الشی ء ارتسافاً (؟) کاکفهر؛ ارتفع، نقله ابن عباد.
ارت سیراس.
[اَ تَ] (اِخ) نام دو تن از رجال درباری ایران بقول کتزیاس. (ایران باستان ص1550).
ارتش.
[اَ تِ] (اِ) لغتی که در این ایام به مجموع سپاهیان مملکت داده اند(1). رجوع به ارتشتار و ارتیشدار شود.
(1) - و این کلمه جزئی از کلمهء «ارتیشدار» لغت نامه هاست بمعنی سپاهی و لشکری که در اصل از «ارتشتار» پهلوی است بمعنی سپاهی و مسعودی ارتشتاران سالار را بمعنی فرماندهء سپاه، یاد کرده است.
ارتش.
[اَ تَ] (اِخ) رودیست در جنوب کیماک. (حدود العالم).
ارتشاء .
[اِ تِ] (ع مص) رشوه ستدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). رشوت ستاندن. رشوت گرفتن. رشوه خوردن. پاره گرفتن. تبرطُل.
ارتشاف.
[اِ تِ] (ع مص) مکیدن (چنانکه آب را). رشف. || خون از بینی آوردن.
ارتشاف.
[اِ تِ] (اِخ) نام کتاب لغت عرب از ابوحیان و اصل آن «ارتشاف الضرب من کلام العرب» است.
ارتشام.
[اِ تِ] (ع مص) مهر کردن غله و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). مهر کردن غله را در خرمن گاه.
ارتشتار.
[اَ تِ] (ص، اِ) این کلمه در پهلوی اَرتَیشتر بمعنی سپاهی و لشکری است و آن از کلمهء اوستائی رَثَه اِشتَرَه بمعنی رزمیان مأخوذ است. مسعودی «ارتشتاران سالار» (فرمانده سپاهیان) را از مناصب عهد ساسانی یاد کرده است و از جمله سیاوش ارتشتاران سالار است که با سپاهبذ ماهبذ بجانب سرحد رهسپار شد که داخل مذاکرهء صلح شوند. (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص81).
ارت شیرا.
[اَ تَ] (اِخ) اَرتَشیرَ. نام اردشیر در پارسی باستان. (ایران باستان ص1550).
ارتصاد.
[اِ تِ] (ع مص) چشم داشتن. چشم به راه بودن. (آنندراج).
ارتصاع.
[اِ تِ] (ع مص) ارتصاع بچیزی؛ چسبیدن بدان. چفسیدن. (منتهی الارب). || میان دو سنگ کوفتن دانه را. (منتهی الارب). || ارتصاع اَسنان؛ پیوسته و بهم نزدیک شدن دندانها. با هم قریب شدن دندان.
ارتصاق.
[اِ تِ] (ع مص) چسبیدن. چفسیدن. (منتهی الارب). دوسیدن. || محکم گردیدن. (منتهی الارب).
ارتضاء .
[اِ تِ] (ع مص) پسندیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (غیاث اللغات). خوشنود شدن. (غیاث اللغات). خرسند گشتن : و شرف احماد و ارتضاء ارزانی فرمود. (کلیله و دمنه). مثالی مشتمل بر شکر مساعی و احماد موقع خدمت و ارتضاء جملهء طاعت بفایق اصدار کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 152). چون در چنان حضرتی پسندیده افتاد و بنظر قبول و ارتضا ملحوظ گشت... (رشیدی). || اختیار کردن. گزیدن. برگزیدن، چنانکه کسی را برای صحبت یا خدمت: ارتضاه بصحبته و خدمته؛ برگزید آنرا برای صحبت و خدمت خود. (منتهی الارب).
ارتضاح.
[اِ تِ] (ع مص) اعتذار. عذر خواستن. (منتهی الارب).
ارتضاخ.
[اِ تِ] (ع مص) سخن غیرفصیح آوردن. (منتهی الارب).
ارتضاد.
[اِ تِ] (ع مص) برهم نهاده شدن رخت. (منتهی الارب).
ارتضاع.
[اِ تِ] (ع مص) شیر خوردن. (مؤید الفضلاء). || شیر مکیدن. رِضاع. (زوزنی). شیر خود را خود مکیدن. (منتهی الارب). شیر خود خوردن. (تاج المصادر بیهقی): ارتضعت العنز؛ اذا شربت لبن نفسها.
ارتضاعلی خان.
[اِ تِ عَ] (اِخ) محمد ارتضاعلی خان (بهادر) صفوی المدراسی. متوفی بسال 1270ه . ق. او راست: 1 - الرسالة المسماة بالتصریح المحشی فی فنّالمنطق، که با حواشی مولوی غلام رسول در هامش آن بسال 1303 بچاپ رسیده. 2 - النفائس الارتضیة فی شرح الرسالة العزیزیة مع حاشیة المنهیة، متن از شیخ عبدالعزیز الدهلوی است در معانی و بیان، در حیدرآباد بسال 1289ه . ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).
ارتطام.
[اِ تِ] (ع مص) انبوهی کردن چیزی بر کسی. (منتهی الارب). ازدحام. ارتکام. برهم نشستن. (زوزنی). || در کاری افتادن که نتوان از آن بیرون شد. (منتهی الارب). در کاری دشخوار گرفتار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || در گِل افتادن. (منتهی الارب). در گل ماندن. || در گل افکندن چیزیرا. (غیاث اللغات). || بازداشتن پلیدی را. (منتهی الارب). || فرورفتن در زمین سخت، چنانکه پای اسپ: فارتطمت بسراقة فرسه؛ پای اسب او فرورفت بزمین سخت.
ارتعاء .
[اِ تِ] (ع مص) چریدن. (منتهی الارب). چرا کردن. (زوزنی). چره کردن. (تاج المصادر بیهقی).
ارتعاب.
[اِ تِ] (ع مص) ترسیدن. (مجمل اللغة) (منتهی الارب). هراسیدن.
ارتعاث.
[اِ تِ] (ع مص) با گوشواره شدن زن. (منتهی الارب). با گوشوار شدن زن.
ارتعاج.
[اِ تِ] (ع مص) لرزیدن. (منتهی الارب). ارتعاد. ارتعاش. لرزه. || پیاپی جستن برق. (زوزنی). || پر شدن رود. (منتهی الارب). پر شدن رودخانه از آب. || بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی). بسیار شدن مال. (زوزنی). بسیار مال و شتران و اولاد شدن. (از منتهی الارب).
ارتعاد.
[اِ تِ] (ع مص) لرزیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ارتعاش. لرز. لرزه. لرزش. رعدَه. جنبش :
همچو قاضی باشد او را ارتعاد
کی برآید یک دمی از جانْش شاد.مولوی.
|| مضطرب گردیدن. بی آرام گردیدن. (منتهی الارب).
ارتعاس.
[اِ تِ] (ع مص) لرزیدن. (منتهی الارب).
ارتعاش.
[اِ تِ] (ع مص) لرزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ارتعاد. لرز. لرزه. رَجف. رجفه. زلزال. رِعدَه. با خود لرزیدن. (مؤید الفضلاء). با خویش لرزیدن. (آنندراج): ارتعاش انگشتان :
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند از این صبر و زحیر و ارتعاش.مولوی.
دست کان لرزان بود از ارتعاش
و آنکه دستی را تو لرزانی ز جاش.مولوی.
|| لرزانیدن. (زوزنی). || (اِ مص) حالی چون تشنج در اعضاء آلیه. || (اصطلاح فیزیک)(1)لرزش سریع جسم را گویند که مولد صوت میشود مانند ارتعاش تیغهء فلزی یا سیم آلات موسیقی.
- ارتعاش صوت؛ لرز در آواز. ج، ارتعاشات.
(1) - Vibration.
ارتعاص.
[اِ تِ] (ع مص) جنبیدن. || لرزیدن. (منتهی الارب). ارتعاش. || درپیچیدن. پیچیدن مار بر خویشتن چون زخمش رسد. (زوزنی). درپیچیدن مار زخم خورده. (منتهی الارب). || افشانده شدن. || گران شدن نرخ. || برجستن بزغاله از نشاط. (منتهی الارب). || سخت جنبان شدن. (تاج المصادر بیهقی). سخت جنبان شدن نیزه. (منتهی الارب). || ارتعاص برق؛ به پهنا درخشیدن برق. پهن شدن آن در آسمان. (منتهی الارب).
ارتعاف.
[اِ تِ] (ع مص) توانا و باقوت شدن. (منتهی الارب). || ارتعاف فرس؛ پیشی کردن و درگذشتن اسب.
ارتغاء .
[اِ تِ] (ع مص) گرفتن کفک شیر و خوردن. (منتهی الارب). کفک شیر خوردن. کف شیر خوردن. (تاج المصادر بیهقی). خوردن کف شیر.
ارتغاب.
[اِ تِ] (ع مص) خواهانی چیزی کردن. (منتهی الارب). چشم داشتن. رغبت. (زوزنی) (مجمل اللغه). رغبت و ارادت کردن. (آنندراج).
ارتغاث.
[اِ تِ] (ع مص) شیر مکیدن.
ارتفاد.
[اِ تِ] (ع مص) اکتساب. کسب کردن. ورزیدن. (منتهی الارب).
ارتفاص.
[اِ تِ] (ع مص) ارتفاصِ سِعر؛ گران شدن نرخ.
ارتفاع.
[اِ تِ] (ع مص) خاستن. برخاستن. بلند شدن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات). نشوص. (تاج المصادر). بلند گردیدن. رَفع. بالا آمدن. برآمدن. از جای برآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). بلندی گرفتن :
با آتشت موازنه وز خاکت ارتفاع
با اخترت مقابله با رایت اقتران.
خواجوی کرمانی (در وصف حمام).
مأمون گفته است در این باب: نحن الدنیا من رفعنا ارتفع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134). || برداشتن. بلند کردن چیزی را. || بلند نمودن زمین صحرا. (مؤیدالفضلاء). || نزدیک حاکم شدن با خصم. (منتهی الارب). قصه بداور (قاضی) برداشتن. || بدست آمدن، چنانکه حاصلی از ناحیتی. برداشتن غله. (غیاث). || دفع. دور کردن. (غیاث). || مضموم گشتن حرف. || (اِ) محصول و حاصل زراعت. حاصل ملک. (غیاث). برداشت. غله و دانه که از مزارع بردارند. خراج : والصین تکتب فی الورق الصینی و یعمل من الحشیش و هو اکثر ارتفاع البلد. (ابن الندیم). ابونعیم مدتی در این سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها بنوشتکین رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص418). اوقاف را... بمعتمدی سپارند تا اندیشهء آن بدارد و ارتفاعات آنرا حاصل میکند و بسبل و طرق آن میرساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص37). و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن بطرق و سبل رسد. (تاریخ بیهقی ص37). چه عمارت نواحی و مزید ارتفاعات... بعدل متعلق است. (کلیله و دمنه). از اشراف سادات بمکنت و یسار... و استیعاب اسباب ارتفاع درگذشته. (ترجمهء تاریخ یمینی). اموال و ارتفاعات آن دیار با تدبیر دیوان او آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص42). ارتفاعات قاصر گشته و لشکر بر تحکمات فاسد متجاسر شده و ترکان استیلا یافته. (ترجمهء تاریخ یمینی ص107). دو هزار بار هزار درم شاهی از ارتفاعات آن نواحی بتفصیلی معین وجوه دادند که در وجه مصالح لشکر خرج افتد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص111). ناحیتی که بر حدود ولایت او بود بدست بازگرفت و ارتفاعات آن برمیداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص385). عمل نواحی بست و رخج و تحصیل ارتفاعات و معاملات آن نواحی علاوهء شغل و اضافات عمل او فرمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص363). چون رعیت کم شد و ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت. (گلستان). یکی از پادشاهان گفتش مینمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر برخی از آن دست گیری کنی چون ارتفاع برسد وفا کرده شود. (گلستان). و گندمی که در بهار کارند... ارتفاع کمتر دهد. (فلاحت نامه). و زمینی که آنرا عمارت نکنند و علف و دغل بر آن مستولی گشته باشد زیاده ارتفاعی ندهد. (فلاحت نامه). || کشت. زرع :زبل انواع است و هر زبل به ارتفاعی مخصوص میباشد چنانکه زبل گاو جهت انگور بهتر باشد.... (فلاحت نامه). هر دو روی بمرو نهادند و بعصیان مجاهرت کردند و به ارتفاعات خراسان استبداد نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص79). || بالا. سَمْک. || (اِمص) گرانی: ارتفاع اسعار(1). || بلندی. (غیاث). برداشتگی. رفعت. سمو. علوّ : فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهد که پست شود به ارتفاع گراید. (کلیله و دمنه). || (اصطلاح نجوم) به اصطلاح اهل تنجیم مقدار مسافت بلند شدن کوکب از افق تا سمت الرأس و غایت آن نود درجه است. (آنندراج). آفتاب یا ستاره یا هر کدام نقطهء مفروض که نهی و بر وی و بر قطب افق دایرهء بزرگ به وهم بگذاری، ارتفاع آن چیز قوسی بود که از این دایره میان او و میان افق افتد و همیشه عمودی بود بر افق ایستاده و تمام این ارتفاع، آن قوس بود که از سمت الرأس که یکی قطب است از آنِ افق، تا بدان چیز [ افتد ] و اگر او زیر افق باشد و همان دایره بر وی اندیشی، آن قوس که میان او و میان افق اوفتد از این دایره، انحطاطش خوانند و آنچ میان او و میان سمت الرجل [ بود ] که دیگر قطب افق است تمام انحطاط خوانند. (التفهیم بیرونی ص181) :
طالع از ارتفاع شب گیرند
همه را همچو شب همی زایند.مسعودسعد.
گر منجم به رای او نگرد
نکند ارتفاع اسطرلاب.سوزنی.
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
چرا که طالع وقت آنچنان نمی بینم.حافظ.
- ارتفاع گرفتن؛ بدست آوردن ارتفاع کوکب از افق تا سمت الرأس :
منجم ببام آمد از نور می
گرفت ارتفاع سطرلابها.منوچهری.
- ارتفاع میانگی یا ارتفاع اوسط؛ آن قوس بود که از دایرهء ارتفاع که گفتیم میان تقاطع او با معدل النهار بود تا به افق و تمام او آنچ از این دایره میان سمت الرأس و میان معدل النهار بود. (التفهیم بیرونی ص 182).
|| رفعت مکانی نسبت بسطح دریا(2). || در اصطلاح شعرا، صفتی را آغاز کنند و آن را بالا برند به اظهار چیزی چند:
قطره باران گشت و باران سیل و سیل انگیخت رود
رود دریا گشت و دریا میشود طوفان نوح.
شیخ علی نقی کمره ای (آنندراج).
آمد بهار و گلبن امید برگ شد
شد برگ غنچه غنچه گل و گل گلاب شد.
شیخ علی نقی کمره ای.
|| ارتفاع، عندالمهندسین یطلق علی عمود من رأس الشی ء علی سطح الافق. او علی سطح مواز للافق. بشرط ان یکون قاعدة الشی ء علی ذلک السطح. و لذا قیل ارتفاع الشکل هو العمود الخارج من اعلی الشکل مسطحاً کان ذلک الشکل او مجسماً علی قاعدة ذلک الشکل و مسقط الحجر قد یطلق علی الارتفاع مجازاً کما یجی ء. کذا فی شرح خلاصة الحساب. و عند اهل الهیئة یطلق علی معنیین احدهما ما یسمی ارتفاعاً حقیقیّاً و هو قوس من دائرة الارتفاع محصورة بین الکوکب و بین الافق من جانب لااقرب منه. اذا کان الکوکب فوق الافق. و دائرة الارتفاع دائرة عظیمة تمر بقطبی الافق و بکوکب مّا. و المقصود بالکوکب رأس خط یخرج من مرکز العالم ماراً بمرکز الکوکب الی سطح الفلک الاعلی. و قیل المقصود بالکوکب مرکزالکوکب و الامر فیه سهل. و قیدالکوکب انما هو باعتبارالاغلب. و الا فقد تعتبر نقطةٌ اخری غیر مرکزالکوکب کالقطب. و المقصود من جانب لااقرب منه هو الجانب الذی لیس فیه قطب الافق. والقید الاخیر احتراز عن الانحطاط فانه قوس من دائرة الارتفاع بین الکوکب و الافق من جانب لااقرب منه اذا کان الکوکب تحت الافق ثم القوس المذکورة ان کانت من جانب الافق الشرقی فهی ارتفاعه الشرقی و ان کانت من جانب الافق الغربی فهی ارتفاعه الغربی. و علی هذاالقیاس الانحطاط الشرقی والغربی یعنی ان القوس من دائرة الارتفاع بین الکوکب والافق تحت الارض من جانب الشرق هو الانحطاط الشرقی و من جانب الغرب هو الانحطاط الغربی. ثم ان الارتفاع الشرقی قد یخص باسم الارتفاع و یسمی الغربی حینئذ انحطاطاً و هذا اصطلاح آخر مذکور فی کثیر من کتب هذاالفن. و بالنظر الی هذا قال صاحب المواقف: والقوس الواقعة من دائرة الارتفاع بین الافق والکوکب الذی فوق الارض من جانب المشرق ارتفاعه و من جانب المغرب انحطاطه. فلا یرد علیه تخطئة المحقق الشریف فی شرحه. ثم القوس من دائرة الارتفاع بین الکوکب و بین سمت الرأس تسمی تمام ارتفاع الکوکب فان انطبقت دائرة الارتفاع علی نصف النهار والکوکب فوق الافق فتلک القوس المحصورة من دائرة الارتفاع بین الافق والکوکب هی غایة ارتفاع الکوکب. فان مر الکوکب بسمت الرأس فارتفاعه فی ربع الدور و لیس هناک تمام ارتفاع. و ان لم یمر به کان ارتفاعه اقل من الربع و کان له تمام ارتفاع. و علی هذاالقیاس تمام الانحطاط. فانه قوس منها بین الکوکب و بین سمت القدم. فان انطبقت دائرة ارتفاعه علی نصف النهار والکوکب تحت الافق فتلک القوس منها بین الافق و بین الکوکب. فانه انحطاطه الی آخر ما عرفت. فالکوکب اذا طلع من الافق یتزاید ارتفاعه شیئاً فشیئاً الی ان یبلغ نصف النهار. فهناک غایة ارتفاعه عن الافق. و اذا انحط منها یتناقص ارتفاعه الی غروبه. و اذا غرب ینحط عن الافق متزایداً انحطاطه الی ان یبلغ نصف النهار تحت الارض فهناک غایة انحطاطه عنه. ثم انه یأخذ فی التقارب منه متناقصاً انحطاطه الی ان یبلغ الافق من جهة الشرق ثانیاً ثم الظاهر ان المقصود بالافق الافقی الحقیقی. لانهم صرحوا بان تمام الارتفاع قوس اقل من تسعین درجة دائماً. فلو کان المعتبر الافق الحسی بالمعنی الثانی لزم ان یکون تمام الارتفاع اکثر من تسعین فیما اذا رأی الکواکب فوق تلک الافق و تحت الافق الحقیقی. لکن لایخفی انه اذا رأی الکوکب تحت الافق الحقیقی و فوق الافق الحسی فاطلاق الانحطاط علیه مستبعد. والتحقیق ان عند اهل الهیئة المعتبر فی الارتفاع ان یکون فوق الافق الحقیقی. و عندالعامة ان یکون فوق الافق الحسی بالمعنی الثانی. و اعلم ایضاً انه اذا کان الکوکب علی الافق فلاارتفاع له و لاانحطاط و ثانیهما مایسمی بالارتفاع المرئیّ و هو قوس من دائرة الارتفاع بین الافق و بین طرف خط خارج من بصرالناظر الی سطح الفلک الاعلی ماراً بمرکز الکوکب من جانب لااقرب منه. والارتفاع المرئی ابداً یکون اقلّ من الارتفاع الحقیقی الاّ اذا کان الکوکب علی سمت الرأس فانهما حینئذ یستاویان و علی هذا فقس حال الانحطاط المرئی. اعلم انّ الارتفاع و الانحطاط بالحقیقة هو بعد نقطة مفروضة علی سطح الفلک الاعلی عن الافق. و ذلک البُعد هو خطّ مستقیم فی سطح دائرة الارتفاع یصل بین تلک النقطة و محیط الافق اِن کان المقصود بدائرة الافق محیطها او عمود یخرج من تلک النقطة علی سطح الافق ان کان المقصود سطحها. و هذا ارتفاع النقطة و انحطاطها و اما ارتفاع مرکز الکوکب و انحطاطه فهو خطّ مستقیم خارج من مرکز الکوکب اما واصل الی محیط الافق و سطح دائرة الارتفاع او عمود علی سطح الافق. لکن القوم اصطلحوا علی اخذالارتفاع و الانحطاط من الخطوط المفروضة علی سطح الفلک الاعلی. و لایمکن فرض الخط المستقیم علی سطحه و لم تکن فی سطحه قوس تصل بین تلک النقطة و الافق اقصر من قوس الارتفاع و الانحطاط. فلذلک اقامهما اهل الصناعة مقام البعد. هذا کله خلاصة ما ذکره عبدالعلی البرجندی فی تصانیفه کشرح التذکرة و شرح بیست باب، و حاشیة الچغمنی. (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، ارتفاعات. || ارتفاع بی سمت؛ آن دایرهء ارتفاع که بر دو تقاطع معدل النهار با افق همی گذرد او را دایرهء بی سمت خوانند و نیز دایرهء ابتدای سمتها. و چون آفتاب بر این دایره باشد ارتفاع او را ارتفاع بی سمت خوانند. (التفهیم بیرونی ص 186). || ارتفاع خصیه؛ نزد پزشکان آنست که یکی از خصیتین یا هر دو بجانب عانه بلند شوند. و این بیمارییست که درد آورد و مانع اکثر حرکات گردد، بول بسختی جریان کند، و باعث آن شود که قطره قطره خارج شود. و سبب آن استیلاء مزاج بارد و ناتوانی فوق العاده است. پس اگر سبب ضعیف بود ممکن است این بیماری نقصان یابد. و خصیه کوچک شود فی نفسها. و این بیماری در مواردی که ترس و بیم سخت روی دهد و یا در آب سرد شنا کنند عارض شود. و اگر سبب قوی باشد خصیه ببالاتر رود تا بمراق رسد. و کلیهء این عوارض برای آنست که خصیتین کسب حرارت از احشاء و اعضاء باطنه کنند. و همچنین گاه شود که قضیب نیز در نتیجهء این بیماری بتمامی نعوظ کند، با همان عوارض مذکوره. کذا فی حدودالامراض. (کشاف اصطلاحات الفنون). || ارتفاع روز (وقت...)؛ شدّالنهار. (منتهی الارب). || ارتفاع صوت؛ در فیزیک عبارت از عدهء ارتعاشات آن است در ثانیه. - -ارتفاع غله؛ حاصل آن. محصول آن. برداشت غله.
(1) - elevation des prix.
(2) - Altitude.
ارتفاع یاب.
[اِ تِ] (اِ مرکب)(1) سدس فخری. آلتی که بدان فاصلهء زاویهء ستارگان و ارتفاع آن را بر فراز افق اندازه کنند و ابوحامد محمود خجندی مهندس ایرانی این آلت را برای فخرالدولهء دیلمی نخستین بار وضع کرد. || و امروز تئودولیت(2) را نیز ارتفاع یاب گویند.
(1) - Sextant. و ترجمهء آن به طول یاب غلط است (2) - Theodolite.
ارتفاف.
[اِ تِ] (ع مص) ارتفاف لون؛ درخشیدن و روشن گردیدن رنگ و گونهء کسی. (منتهی الارب).
ارتفاق.
[اِ تِ] (ع مص) تکیه کردن بر آرنج. (منتهی الارب). بر مرفق تکیه کردن. بر آرنج تکیه کردن. (غیاث). بر وارن تکیه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || تکیه کردن بر نازبالِش. بر مرفقه تکیه کردن. || ارتفاق حوض؛ پر گردیدن آن. || بچیزی یاری گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || رفیق بودن. رفاقت کردن. قوله تعالی: «... و حسنت مرتفقاً». (قرآن 18/31).
ور کند نرمی نفاقی م یکند
زاستمالت ارتفاقی میکند.مولوی.
چونکه هر جزوی بجوید ارتفاق
چون بود جان عزیز اندر فراق.مولوی.
|| طلب رفیق کردن. (منتهی الارب). || بچیزی منفعت گرفتن.
ارتق.
[اُ تُ] (اِخ) ابن اکسب یا اکسک جدّ ملوک ارتقیة. وی مردی از ترکمانان بود و بر حلوان و جبل مسلط شد و آنگاه که از فخرالدوله ابی نصر محمد بن جهیر بازبرید، از ترس محمد بن ملکشاه در سال 448 یا 499ه . ق. بشام شد و از دست تاج الدوله تتش سلجوقی صاحب قدس شریف گردید و آنگاه که بسنهء 484ه . ق. وفات کرد دو پسر او سکمان و ایل غازی جانشین وی شدند و بدین مقام ببودند تا وقتی که در شوال سال 491ه . ق. افضل شاهنشاه امیرالجیوش از مصر با سپاهی قصد آنان کرد و هر دو را بگرفت و قدس را از ایشان منتزع ساخت و هر دو برادر متوجه بلاد جزیرهء فراتیه شدند و دیاربکر را مسخر کردند و ابن خلکان گوید در این وقت [ یعنی سال تألیف وفیات، 654 - 672ه . ق. ] صاحب قلعهء ماردین از اولاد ارتق است و پسر او نجم الدین ایل غازی در سال 501 مالک شهر ماردین شد و از پیش سلطان محمد ویرا شحنگی بغداد داده بود و سکمان بن ارتق در سال 498ه . ق. در طریق فرات میان طرابلس و قدس به بیماری خوانیق درگذشت. و اولاد او پس از وی صاحب قدس شریف بودند و افضل امیرالجیوش قدس را از سکمان بن ارتق انتزاع کرد و هم اکنون صاحب قلعهء ماردین از اولاد سکمان است. و ارتق مردی شهم صاحب عزم و سعادت جد و اجتهاد بود. (ابن خلکان چ طهران ص 64). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و حبط ج 1 ص 372 شود.
ارتق.
[اُ تُ] (اِخ) رجوع به ابوسعید مجیرالدین ابق شود.
ارتقاء .
[اِ تِ] (ع مص) بالا رفتن. (غیاث). بر بالا رفتن. ببالا برشدن. بررفتن. بلند برآمدن. رقی. (زوزنی). برشدن. سمو. رفعت. صعود :
از زمینم برکشید او تا سما
همره او گشته بودم ز ارتقا.مولوی.
چون شعیب آگاه شد زین ارتقا
چشم را درباخت از بهر لقا.
مولوی.
شاد از غم شو که غم دام بقاست
اندرین ره سوی پستی ارتقاست.
مولوی.
که کمینهء این کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا.مولوی.
پاسبان تست نور و ارتقاش
ای تو خورشید مستر از خفاش.
مولوی.
|| در لغت برآمدن است و در اصطلاح بلغاء آنست که صفتی آغاز کند و بر مراتب بالا رود. مثاله بیت:
در سراب افتد اگر یک قطرهء خوی از لبت
چشمه را آب حیاتش زاید و خیزد نبات.
اول صفت لب معشوق میکند، و بترقی آن صفت را بالا برد که اگر قطره ای از لب تو بر زمین سراب افتد از او چشمه ای بیرون آید ولکن چشمهء آب حیات و از آن آ ب نبات خیزد. لفظ نبات دو معنی دارد یکی سبزه، دوم نبات از شکر. پس درین بیت صفت بسه درجه ارتقا نموده. کذا فی جامع الصنایع. (کشاف اصطلاحات الفنون). || قانون نشو و ارتقاء(1)؛ قانون تکامل.
-ارتقاء دادن؛ برآوردن.
(1) - evolution.
ارتقاب.
[اِ تِ] (ع مص) چشم داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (صراح) (منتهی الارب). چشم داشتن چیزی یا کسی را. انتظار. ترقب. (صراح). || بالا برآمدن. || دیدبانی کردن. (منتهی الارب).
ارتقاش.
[اِ تِ] (ع مص) ارتقاش در حرب یا قتال؛ بهم پیوستن در جنگ.
ارتقاع.
[اِ تِ] (ع مص) باک داشتن. اِکتراث. (زوزنی). مبالات. پروا کردن.
ارتقان.
[اِ تِ] (ع مص) آلوده شدن بزعفران. (منتهی الارب).
ارتق ارسلان.
[اُ تُ اَ سَ] (اِخ) رجوع به نصیرالدین ارتق ارسلان المنصور شود.
ارتق بوکا.
[اُ تُ] (اِخ) ابن تولی خان بن چنگیزخان. از امرای مغول پدر ارغینه خاتون (زوجهء قراهلاکو) و از اجداد ارپاخان. رجوع به حبط ج 2 ص 18، 27، 76، 77 شود.
ارتقیه.
[اُ تُ قی یَ] (اِخ) سلسله ای از امرای دیاربکر (495 - 712 ه . ق.). ارتق بن اکسب مؤسس این سلسله یکی از سرداران لشکری ترکمان قشون سلجوقی بود که چون تتش سلطان دمشق بیت المقدس را فتح کرد او را بحکومت آنجا گماشت. پسران ارتق سقمان و ایلغازی که هر دو در جنگ با امرای لاتینی فلسطین شهرت بسیار یافته اند در سال 484 ه . ق. بجای پدر برقرار شدند و در این مقام بودند تا آنکه در سال 489 خلیفهء فاطمی مصر بیت المقدس را فتح کرد و سقمان به رها و ایلغازی بعراق عرب برگشتند. در سال 495 ایلغازی از طرف سلطان محمد سلجوقی بشحنگی بغداد منصوب شد و همان سلطان سقمان را در همین سال بحکومت حصن کیفا در دیاربکر فرستاد و اندکی بعد (یک یا دو سال دیگر) ماردین را هم بر آن ضمیمه کرد. در سال 502 ه . ق. ماردین به ایلغازی داده شد و از این تاریخ دو شعبه از خاندان ارتقی در صحن کیفا و ماردین برقرار گردیدند. شعبهء کیفا بعد از سفرهای جنگی سقمان بر ضد بالدوین(1) و جوسلین(2) بتدریج در گمنامی افتاد و بصلاح الدین ایوبی خراج میداد تا آنکه بار دیگر رونقی گرفت و شهر آمد را در سال 579 ضمیمهء قلمرو خود کرد ولی عاقبت الملک الکامل ایوبی در تاریخ 629 ه . ق. آنرا از میان برداشت. شاخهء کوچکی از این شعبه در خرتپرت(3) و دیاربکر از 521 تا 620 حکومت میکردند. اما ایلغازی که یکی از قویترین دشمنان صلیبیون بود در 511 حلب را گرفت و در 515 سلطان محمود سلجوقی حکومت ماردین و میافارقین را در ولایت دیاربکر به او سپرد. میافارقین را فرزندان او تا 580 در دست داشتند و ماردین را ابتدا امیرتیمور گرفت و بعد ترکمانان قراقویونلو در 811 متصرف شدند. ارتقیهء ماردین بر اثر استقرار ایوبیان در شام و الجزیره از اهمیت افتادند، حلب را در 517 بَلَک بن بهرام از رؤسای دیگر ارتقی گرفت و او قب در 497 شهر حانی و در 515 خرتپرت را بتصرف خود آورده بود و در جنگهای صلیبی از سرداران معتبر شد. رجوع به ارتقیهء کیفا و ارتقیهء ماردین و رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 148 تا 151 و قاموس الاعلام ترکی کلمهء ارتق (بنی...) شود.
(1) - Baldwin.
(2) - Jocelin.
(3) - Quart - Pierre.
ارتقیهء کیفا.
[اُ تُ قی یَ یِ کَ] (اِخ)سلسله ای از امرای ارتقی به کیفا (495 - 629 ه . ق.). رجوع به ارتقیه شود. این شعبه را ایوبیان منقرض کردند. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 149 و 150 شود.
ارتقیهء ماردین.
[اُ تُ قی یَ یِ] (اِخ)سلسله ای از امرای ارتقی به ماردین (502 - 811 ه . ق.). رجوع به ارتقیه شود. این سلسله را امرای قراقویونلو برانداختند. رجوع به طبقات سلاطین اسلام صص150 - 151 شود.
ارتکاء .
[اِ تِ] (ع مص) اعتماد. اعتماد کردن. (تاج المصادر بیهقی). اِتکال.
ارتکاب.
[اِ تِ] (ع مص) کردن (گناه، معصیت). ورزیدن گناه و آنچه بدان ماند. گناه و آنچ بدان ماند کردن. (تاج المصادر بیهقی). گناه و آنچه بدان ماند بکردن. (زوزنی): ارتکاب ذنوب؛ اتیان ذنوب. دستگیری حین ارتکاب(1). || پیوسته بودن در گناه و غیره. || شروع بکاری کردن. (وطواط): و هرکه علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند. (کلیله و دمنه). و خری بزرگ که بفرمان ما ارتکاب کرد شناخته. (کلیله و دمنه). || شروع بکار نامشروع کردن. (غیاث اللغات). || سوار شدن بر چیزی. (غیاث). برنشستن. (منتهی الارب).
(1) - a la flagrant delit.
ارتکاح.
[اِ تِ] (ع مص) تکیه کردن. اعتماد کردن. (منتهی الارب). || آکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). مملو شدن.
ارتکاز.
[اِ تِ] (ع مص) ثابت شدن. || ارتکاز عِرق؛ برجستن رگ. پریدن رگ. (منتهی الارب). || ارتکاز بر قوس؛ گوشهء آن بر زمین نهاده بر آن تکیه کردن (برای برخاستن). بر کمان تکیه کردن. آنرا بر زمین فروبرده ایستادن.
ارتکاس.
[اِ تِ] (ع مص) نگونسار شدن. || افتادن. (منتهی الارب). بیفتادن. || انبوهی کردن. (منتهی الارب). فراهم آمدن. || بازگشتن بچیزی که از آن خلاص یافته باشد. بجای خود گردیدن. || گرداگرد مرکز گشتن. (منتهی الارب).
ارتکاض.
[اِ تِ] (ع مص) جنبیدن هرچه باشد. بجنبیدن بچه در شکم. (زوزنی). بچه بجنبیدن در شکم. (تاج المصادر بیهقی). || اضطراب. اضطراب کردن در کاری. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). || بزرگ شدن بچه در شکم مادیان و جنبیدن و لگد زدن آن. (منتهی الارب).
ارتکاف.
[اِ تِ] (ع مص) افتادن برف و پا گرفتن آن. افتادن برف و جای گرفتن آن بر زمین. (منتهی الارب). مؤلف تاج العروس گوید: اِرتکف الثلج؛ اهمله الجوهری و قال شمر أی وقع فثبت فی الارض، زاد فی اللسان کقولک فی الفارسیة: بنشست.
ارتکاک.
[اِ تِ] (ع مص) جنبیدن. لرزیدن. (منتهی الارب). || مرتک گردیدن، یعنی بلیغ نمودن و در وقت مخاصمه عاجز آمدن. || ارتکاک در امری؛ شک کردن در کاری. || سخن آشفته گفتن که فهم نتوان کردن، چنانکه مستی: سکران مرتک.
ارتکام.
[اِ تِ] (ع مص) برهم نشستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). تراکم. (آنندراج): دو هزار سوار و پیاده بفرستاد تا در مکامن آجام بوقت ارتکام ظلام بر او شبیخون کنند و روی زمین از وی خالی گردانند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 127). || گرد آمدن. (منتهی الارب).
ارتکان.
[اِ تِ] (ع مص) آرمیدن. || پشت دادن.
ارتکان.
[اَ تَ] (اِ) بلغت فارسی سنگ ریزه های سبکی است زردرنگ و کوچک. محرق او لطیف و طلاء او با آب گشنیز و مانند او جهت اورام حاره و با محللات جهت بردن گوشت زیاده و با قیروطی(1) جهت رویانیدن گوشت و با مدرّات جهت ریزانیدن حصاة نافع است و اجتناب از خوردن او اولی است. (تحفهء حکیم مؤمن). اُخرا(2). ارتکین. و رجوع بترجمهء ابن بیطار (لکلرک) ج1 ص49 شود.
(1) - Cerate.
(2) - Ocre (Oxra).
ارت کری بانت.
[اُ تُ کُ] (اِخ)(1) جزو ایالت دهم از ایالات هخامنشی. رجوع به ایران باستان ص1473 شود.
(1) - Ortocorybantes.
ارتکین.
[اَ تَ] (اِ) رجوع به ارتکان شود.
ارتکین.
[اَ تَ] (اِخ) از امرای مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص572 و 573 شود.
ارتکین.
[اَ تَ] (اِخ) حاجب سرای مسعود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص603، 604، 619 تا 622، 648، 651، 652، 657 شود.
ارتگنات.
[اُ تُ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی از حشرات قاب بال از خانوادهء کورکولیُنیدِه(2) که در منطقهء حارهء آمریکا یافت شود.
(1) - Orthognathe.
(2) - Curculionides.
ارتل.
[اَ تَ] (ع ص) مرد گنگلاج. کندزبان.
ارتل.
[اَ تُ] (اِخ) حصن یا قریه ای است بیمن از حازّة بنی شهاب. (معجم البلدان).
ارتلان.
[اُ تُ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی از طیور دارای نوکی مخروط که گوشت آن لذیذ است.
(1) - Ortolan.
ارتم.
[اَ تَ] (ع ص) آنکه بیان سخن نتواند برای آهنی [ ظ: آفتی ] که در زبان یا دندان دارد. (منتهی الارب). و مؤلف تاج العروس گوید: الارتم الذی لایفصح الکلام و لایفهمه کأنه کسر أنفه، قد جاء ذکره فی الحدیث و یروی بالمثلثة ایضاً.
ارتم.
[اَ تَ] (ع اِ) از اعلام مردان عرب است.
ارتماء .
[اِ تِ] (ع مص) افتادن. (منتهی الارب). || بیکدیگر تیر افکندن. با یکدیگر تیر انداختن و انداخته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). با همدیگر تیر انداختن. (آنندراج). همدیگر را تیر انداختن. (منتهی الارب). || چیزی بصید انداختن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). چیزی بشکار انداختن و انداخته شدن. چیزی بر شکار انداختن.
ارتماز.
[اِ تِ] (ع مص) جنبیدن. || جنبیدن قوم در مجلس برای برخاستن یا برای خصومت. || اضطراب کردن. مضطرب بودن از زخم. (تاج المصادر بیهقی). پریشان حال شدن از زخم. طپیدن از زخم یعنی ضرب.
ارتماس.
[اِ تِ] (ع مص) به آب فروشدن. (منتهی الارب). فروشدن در آب. اغتماس. انغماس. غمس. در آب غوطه خوردن.
ارتماسی.
[اِ تِ] (ص نسبی) منسوب به ارتماس.
- غسل ارتماسی؛ فرورفتن در آب کُر یا جاری بقصد غُسل. غسلی که تمام سر و تن یکبار در آب فروبرند. مقابل غسل ترتیبی.
ارتماض.
[اِ تِ] (ع مص) سخت شدن امری بر کسی. || دل تافته و بی قرار گردیدن. || اندوهگین گردیدن برای کسی یا چیزی. || تباه شدن جگر و سوخته و اندوهگین شدن از درد. (منتهی الارب). سوخته شدن از درد و اندوه. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || درجستن اسب. (منتهی الارب).
ارتماطیقی.
[اَ رِ] (معرب، اِ)(1) (از یونانی اریث مس(2)، بمعنی عدد) (علم ال ....) آرِتماطیقی. و آن علمی است که از خواصّ عدد بحث کند. (کشف الظنون). رجوع به ارثماطیقی شود.
(1) - Arithmetique.
(2) - Arithmos.
ارتمال.
[اِ تِ] (ع مص) آلوده گردیدن. (منتهی الارب). آلوده شدن. خون آلوده گردیدن. (آنندراج). آلوده شدن بخون. (تاج المصادر بیهقی). || خوار و حقیر شدن. (منتهی الارب). خوار و حقیر گشتن.
ارتمام.
[اِ تِ] (ع مص) ارتمام بهیمه؛ گرفتن ستور چوبها را بدهن خود و خوردن آن. (منتهی الارب). || خوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || ارتمام فصیل؛ تازه کوهان آوردن کره شتر.
ارتمد.
[ ] (اِخ) قصبهء کوچکی است واقع در یک فرسنگ و نیمی جنوب شهر «وان» نزدیک ساحل شرقی رودخانهء وان، و گویند بانی آن سمیرامیس ملکهء مشهور آثور بود و در هر حال از قصبات قدیمه است. (قاموس الاعلام ترکی).
ارت میزیوم.
[اَ تِ] (اِخ)(1) دماغه ای در ساحل شمالی جزیرهء اوبِه، که در قرب آن یونانیان بحریهء خشیارشا را شکست دادند (در 480 ق. م.). رجوع به ایران باستان ص 791 و 801 شود.
(1) - Artemisium.
ارتنا.
[اَ رَ] (اِخ)(1) نامی است مغولی، از جمله نام سرداری مغول که پس از مرگ سلطان ابوسعید خود را مستقل شمرد. رجوع به جامع التواریخ رشیدی ج 2 تعلیقات بلوشه ص 31 و 37 و رجوع به کلمهء ارتنا (بنی...) شود.
(1) - Aratna.
ارتنا.
[اَ رَ] (اِخ) (بنی...) دولت کوچکی از بقایای دولت مغول. وقتی که آخرین فرد سلالهء هلاکو ابوسعید وفات کرد یکی از ولاة او موسوم به تمرتاش بن چوپان در دیار روم اعلان استقلال کرد و پس از انتقال او بمصر، یکی از سرداران او در اناطولی بسمت نیابت او بر جای ماند و سیواس را مرکز حکومت خویش قرار داد و دولتی کوچک مشکل ساخت و چند تن از نسل او در آنجا فرمان راندند لکن نام آنان ضبط نشده است. (قاموس الاعلام ترکی).
ارتناح.
[اِ تِ] (ع مص) ناویدن (منتهی الارب)، یعنی خرامیدن. || خم شدن.
ارتنگ.
[اَ تَ] (اِ) صفحه و تختهء نقاشان. (غیاث) (آنندراج). || نگارخانه (مطلق). (آنندراج). || دکان. || کتب خانه. (آنندراج). || چادری که در او همه نقشها بود یعنی علم خانه. (مؤید الفضلاء از زبان گویا). || قبهء ارتنگ؛ در این بیت ظاهراً مراد آسمانست که مزین بکواکب است(1) :
باز گوید کور نی این سنگ بود
یا مگر از قبهء ارتنگ بود.مولوی.
(1) - Voute etoillee.
ارتنگ.
[اَ تَ] (اِخ) ارژنگ. ارثنگ. (آنندراج). ارزنگ. (آنندراج). نام کتاب مصور منسوب به مانی. کتابی است در اشکال مانی بصورتهای عجیب. (فرهنگ اسدی نخجوانی). و مانی را بخطا از نقاشان چین دانسته اند. نگارنامهء مانی. (غیاث اللغات). کتابی که اشکال مانوی تمام در آن نقش است. (آنندراج). کارنامهء مانی. در جزو مؤلفات مانی کتابی بدین نام بدست نیفتاده است و مهمترین کتاب او «شاپورگان» است :
نامهء فتح تو ای شاه بچین باید برد
تا چو آن نامه بخوانند نخوانند ارتنگ.
فرخی.
خسروا خوبتر ز صورت تو
صورتی نیست در همه ارتنگ.فرخی.
همی تافت از پرنیان روی خویش
نگاریست گوئی ز ارتنگ مانی.فرخی.
به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست
اگر چو صورت او صورتی است در ارتنگ.
فرخی.
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی بنگار.فرخی.
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور.فرخی.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی.فرخی.
هزاریک زان کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب(1) همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
چه کنی ریش و سبلت مانی
چون بدیدی عجایب ارتنگ.سنائی.
بنام قیصران سازم تصانیف
به از ارتنگ چین و تنگلوشا.خاقانی
نگارخانهء طبع او [ تاج الدین آبی ] رونق خورنق شکسته و تصاویر خط موزون او از ارتنگ ننگ داشته. (لباب الالباب ج 1 ص 145). مؤلف بیان الادیان گوید: مانی... کتابی کرد به أنواع تصاویر که آنرا ارژنگ مانی خواندند و در خزاین غزنین هست. و رجوع به ارثنگ و ارژنگ و شاپورگان و مانی شود. || و عمعق بخاری در این بیت مانی را به آزر پدر یا عم ابراهیم مشتبه کرده و ارتنگ را هم بدو منتسب کرده است:
گه از لطف گردی چو برهان عیسی
گه از سحر گردی چو ارتنگ آزر.
|| نگارخانهء مانی. بتکده که گویند در چین بود :
ز بس جادوئیها و فرهنگ(2) او
بدو بگرویدند و ارتنگ او.
(از لغت نامهء حافظ اوبهی).
برشک مجلس او کارنامهء مانی
برشک محفل او بارنامهء ارتنگ.فرخی.
گر ارتنگ خواهی ببستان نگه کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش.
ناصرخسرو.
تا سپهر است و فلک پایهء ماه و خورشید
تا بهند است و بچین معدن گنگ و ارتنگ
باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه
باد آراسته جای تو چو ارتنگ و چو گنگ.
سنائی.
هر کجا مدح تو خوانند از خوشی و خرمی
حسرت ارتنگ مانی گردد و قصر مشید.
سوزنی.
باغ چو ارتنگ چین نماید خرم
و آنکه بدان خرمی خرامد فغفور.سوزنی.
صبا نگاشته آن نقشها که ترّی آن
به آب لطف فروشسته تختهء ارتنگ.
رفیع الدین لنبانی.
اگر مانی شود زنده چو بیند نقش توقیعش
بمیرد باز از شرم نگارستان ارتنگش.
سیف اسفرنگ.
بنطق(3) باد بهاری بچهر فروردین
بود چو خانهء ارتنگ از تو خانهء زین.
واله هروی.
|| نام بتخانه. (جهانگیری از فرهنگ هندوشاه) (غیاث اللغات). نام بتخانهء چین. (آنندراج). ارتنگ مانوی را نیز بتکده دانسته اند :
بهیبت ار ز خبینانج تاختن نگرد
شود ز زلزله ارتنگ مانوی ویران.سوزنی.
شاید خبینانج همان جینانجکث مذکور در معجم البلدان و حدودالعالم باشد. || گاه ارتنگ بر مانی اطلاق کنند :
با کلک تو چون قلم زند ارتنگ
چه ساده نگارگر که ارتنگ است.
شرف شفروه (جهانگیری).
(1) - ن ل: نگار و نقش.
(2) - ن ل: نیرنگ.
(3) - شاید: بلطف.
ارتنگ.
[اَ تَ] (اِخ) ارژنگ. نام دیوانست. (اوبهی). نام دیویست که رستم در مازندران هلاک کرد، او بسیار پهلوان و گندآور بود.
ارتنگ وار.
[اَ تَ] (ص مرکب) ارژنگ وار. مانند ارتنگ. همچون ارتنگ (مانی) :
یکی نامه بنوشت ارتنگ وار
برو کرده صد گونه رنگ و نگار.فردوسی.
ارتنگی.
[اَ تَ] (ص نسبی) منسوب به ارتنگ مانی :
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگارخانهء چینی و نقش ارتنگی است.
(گلستان).
ارت نوبچات.
[اَ تَ نَ وَ] (اِخ) پسر نِموپَت از خاندان فراتاکار. رجوع به ایران باستان ص2627 شود.
ارتواء .
[اِ تِ] (ع مص) سیراب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || تافته و سطبرتاه گردیدن رسن. (منتهی الارب). || معتدل و سطبر شدن بندهای مرد. (منتهی الارب). تروت مفاصله؛ اعتدلت و غلظت، عن ابن سیده، کارتوت، و هذه عن الازهری و فی الصحاح ارتوت مفاصل الرجل. (تاج العروس).
ارتواگو.
[اِ تِ گُ] (اِخ)(1) جزیره ایست بجنوب خلیج تروندیم بر ساحل نروژ و مساحت آن 109 هزار گز مربع است و 850 تن سکنه دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Ertevago.
ارتوج.
[ ] (اِخ) (ییلاق سلطان...) موضعی است نزدیک آق سرا. رجوع به حبط ج2 ص151 هشت سطر به آخر مانده شود.
ارتوق.
[ ] (اِخ) رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 178 شود.
ارتوقاپو.
[ ] (اِخ) کتیبه ای از خشیارشاه شاهنشاه هخامنشی در ارتوقاپویِ وان در بلندی شصت پا از زمین بجا مانده است. رجوع به ایران باستان ص1614 شود.
ارتوقاه.
[ ] (اِخ) ابوآلغو از امرای دورهء فترت پس از ابوسعید. (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص149).
ارتوناس.
[] (اِ) بیونانی، طین قیمولیا(1)یعنی گِلِ جزیرهء سیمل(2) که امروز آن جزیره را ارژان تی یر(3) نامند و در بصره این خاک را طین الحر خوانند و آن بر سه گونه است: طین ارمنی و طین سلجماسه و طین اشبانیا (اسپانیول) و گاه از طین قیمولیا، طین سیراف را خواهند. رجوع به طین قیمولیا و ترجمهء ابن بیطار (لکلرک) ج2 ص423 دو سطر به آخر مانده شود.
(1) - Terre cimolee.
(2) - Cimole.
(3) - Argentiere.
ارتوین.
[ ] (اِخ) موضعی است بمغرب اردهان.
ارته.
[اَ تَ / تِ] (اِ)(1) اِسکمبر.
(1) - Pterocosus persicus.
ارته.
[اُ تَ] (ع اِ) موئی که بر سر حربا یعنی آفتاب پرست میباشد.
ارته.
[اَ رَ تَ] (اِخ) دهی است بین سیاهرود و ساری. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 50 و 122).
ارته.
[اُ تَ] (اِخ) کرسی مقاطعهء ولایت برنات سفلی. موقع آن قرب نهر غاف دوبو بمسافت 40 هزارگزی شمال غربی بوعلی، سکنهء آن در حدود هفت هزار تن و محصول آن نمک خوب و پر مرغابی و منسوجات پشمی است. (از ضمیمهء معجم البلدان).
ارتهاء .
[اِ تِ] (ع مص) آمیخته شدن. || رهیه ساختن. [ و رهیه طعامی است ]. || شوریده رأی گردیدن. (منتهی الارب).
ارتهاس.
[اِ تِ] (ع مص) جنبیدن. مضطرب شدن. (منتهی الارب). || ارتهاس پایهای ستور؛ بر یکدیگر خوردن آن، گاه رفتن. بر یکدیگر زدن سم ستور در رفتن. (منتهی الارب). || دست ستور درهم کوفتن چنانکه خون آلود شود. (زوزنی). || ارتهاس قوم؛ انبوهی کردن آنان و در جنگ افتادن آنان. || ارتهاس وادی؛ پر شدن رودبار. (منتهی الارب). || ارتهاس جراد؛ بر یکدیگر نشستن آن. بعضی ملخ بر بعض نشستن.
ارتهاش.
[اِ تِ] (ع مص) لرزیدن. ارتعاش. اضطراب. مضطرب شدن. (منتهی الارب). || نرم و سست گردیدن. || از بن برکندن. || نوعی نیزه زدن در پهنا. (منتهی الارب). نیزه بر پهلو زدن. || جنگ درافتادن میان... در جنگ افتادن. (منتهی الارب). || بر یکدیگر خوردن سمهای ستور گاه رفتن و مجروح شدن آن. دست بدست کوفتن اسب چنانکه خون بیاید. سم بر یکدیگر زدن ستور و مجروح شدن آن. (منتهی الارب). ارتهاس. || ارتهاش قوس؛ نرم و سست گردیدن کمان.
ارتهاط.
[اِ تِ] (ع مص) فراهم آمدن. (منتهی الارب): نحن ذوارتهاط؛ فراهم آمدگانیم.
ارتهاک.
[اِ تِ] (ع مص) فروهشتگی مفاصل و سستی آن در رفتن. (منتهی الارب).
ارتهان.
[اِ تِ] (ع مص) گرو گرفتن. (منتهی الارب). گرو ستدن. بگرو ستاندن. بگرو فاستدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گرو کردن: و چون ملکی یا ناحیتی مسلم شدی صاحب آن ملک را بر سبیل ارتهان بخوارزم آوردندی. (جهانگشای جوینی).
ارته بات.
[اَ تَ] (اِخ)(1) نام پدر فَرنازاتر رئیس هندوان در جنگ خشیارشا با یونانیان. (ایران باستان ص733).
(1) - Artabates.
ارته باتاس.
[اَ تَ] (اِخ)(1) وی از جانب کوروش بزرگ هخامنشی به حکومت کاپادوکیه منصوب گردید. (ایران باستان ص460).
(1) - Artabatas.
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ)(1) اَرتاباذ. اَرتاباز. اَردَباز. نام چند تن ایرانی:
1 - فرمانده سپاه خشیارشا. وی در جنگ خشیارشا با یونانیان، شرکت داشت (480 ق. م.) و با تدبیر خویش در عقب نشینی، 40000 سربازی را که در جنگ پلاتِه شرکت داشتند نجات بخشید. رجوع به ارته باذ پسر فرناس شود. 2 - فرمانده سپاه داریوش سوم. وی شجاعانه در جنگ اَربِلّ جنگید و اسکندر او را حاکم باختر (باکتریان) کرد (330 ق. م.).
(1) - Artabaze.
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ)(1) یا اَرتاوَزْد(2). نام بسیاری از شاهان ارمنستان و مشهورترین آنان، پسر تیگران (50 ق. م.) است. وی آنتوان را بفریفت و در جنگی که بر ضد پارت ها کرد شکست یافت و سپس تریمویُر روم او را بمصر کشاند و در آنجا کلِه اُپاتر فرمان داد او را بسال 30 ق. م. بکشتند. و رجوع به ایران باستان ص 2301 و 2352 شود. || ارته باذ (آرداوازت - آرتاوازت) پسر اردشیر (آرداشس). وی پس از پدر پادشاه ارمنستان شد. وی از آرارات (آغری داغ) همهء برادرانش را راند، تا آنان در صفحه ای که متعلق بپادشاه است سکنی نکنند. او فقط «دیران» را، که جانشینش بود، نگاه داشت زیرا پسر نداشت. پس از چند روز سلطنت، ارداوازت، هنگامی که بشکار میرفت بعلت دوار که او را دست داد بچاهی افتاد و درگذشت. (ایران باستان ص2587 و 2588).
(1) - Artabaze.
(2) - Artavazd.
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ) از بزرگان پارس معاصر کوروش بزرگ هخامنشی. وی خود را از بنی اعمام کوروش میدانست. وی از جانب کوروش نزد مادیها فرستاده شد تا امر کیاکسار را ابلاغ کند.
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ) یکی از مادیها و از دوستان کوروش بزرگ هخامنشی که در مسابقهء اسب دوانی در حضور کوروش پیروز شد. (ایران باستان ص 428 و 431).
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ) پسر فَرناس معاصر خشیارشا. او در دربار ایران مورد توجه بود و خشیارشا را تا هلس پونت با شصت هزار تن مشایعت کرد و چون بازگشت بمطیع کردن اهالی پُتی دِ پرداخت، زیرا مردم آن ناحیه بعد از حرکت خشیارشا از یونان از اطاعت پارس خارج شده بودند. او شهر مزبور را محاصره کرد و تی مُکسِن یکی از مدیران شهر با او قرار داد که شهر را تسلیم کند. چنانکه بعدها معلوم شد مکاتبهء این شخص با ارته باذ بدین نحو بعمل می آمد که مراسلات را به تیر وصل میکردند، بطوری که [ پَر ] تیر باشد و آن را بجائی که لازم بود، می انداختند. روزی یکی از چنین تیرها منحرف شد و بشانهء یکی از اهالی فرودآمده او را مجروح کرد. مردم دور زخمی جمع شدند و وقتی که تیر را بلند کردند، نامه ای یافتند و آنرا نزد مدیران شهر، که در این موقع یکجا اجتماع کرده بودند بردند. از مضمون نامه معلوم شد که تی مکسن مواضعه با ارته باذ دارد، ولی بملاحظاتی قرار گذاردند که او را مقصر ندانند. محاصره سه ماه طول کشید و روزی مدّ شدیدی در دریا روی داد که مدتی بطول انجامید. پارسیان چون دیدند قسمت هائی از دریا که در زیر آب بود آنگاه مبدل بباتلاقهائی شد، خواستند بشهر پالِّن بروند، ولی پس از اینکه دو خمس راه پیمودند جزری روی داد که بر اثر آن تمام این اراضی مبدل بدریا شد و از پارسیان آنان که نمیتوانستند شنا کنند در آب غرق و عده ای که شنا میتوانستند بدست اهالی پوتی دِ بقتل رسیدند، چه اهالی همینکه پارسیان را در آب دیدند قایقها به آب انداخته بکشتار ایشان پرداختند. پس از آن ارته باذ با باقیماندهء سپاه خود نزد مردونیه که در تِسّالی بود، رفت. سپس ارته باذ از لشکر مردونیه جدا شد و بطرف بیزانس رفت. هنگامی که از تسالی عبور میکرد اهالی با نهایت گرمی او را پذیرفتند. او بعد با عجله از تسالی گذشته بمقدونیه درآمد و از آنجا به تراکیه شد و راه را میان بُر کرده خود را به بیزانس رسانید و از راه هلس پونت به آسیا شد. در این حرکت ارته باذ از پلانه تا هلس پونت عدهء بسیار از سپاهیان او چه از گرسنگی و چه از حملهء اهالی تراکیه تلف شدند. رجوع به ایران باستان ص 828 و 829 و 847 و 854 و 857 و 861 و 864 و 895 و 896 شود.
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ) والی کیلیکیه بزمان اردشیر اول هخامنشی. (ایران باستان ص931 و 932).
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ) از سران معاصر اردشیر دوّم هخامنشی. وی یکی از سه سردار ایرانی است که با آریُ بَرزَن همدست شده بر اردشیر دوم یاغی شدند. (ایران باستان ص1047، 1147، 2131 و 2132).
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ) والی فریگیهء سفلی (فریگیهء هلس پونت) بزمان اردشیر سوم هخامنشی. وی در 356 ق. م. بر او یاغی شده، خارِس نام آتنی را با جمعی از سپاهیان یونانی بخدمت خود اجیر کرد. اردشیر قشونی مرکب از هفتاد هزار نفر بقصد او فرستاد و تِیروس تِس سردار اردشیر شکست خورد. چون در این اوان آتن با جزائر خیوس، رُدُس، گس و بیزانس در جنگ بود (این جنگ را جنگ متحدین یا اجتماعی نامیده اند)، اردشیر دولت مزبوره را تهدید کرد که اگر به ارته باذ کمک کند، بحریه ای از سیصد کشتی تشکیل کرده بکمک جزائر مزبوره خواهد فرستاد، آتنیان ترسیده فوراً خارس را احضار کردند و گفتند که مردم آتن با خارس همراه نیستند. (دیودور، کتاب 16 بند 22). در این احوال ارته باذ، که از آتنیان مأیوس شده بود، بدولت طِبِس (تِب) متوسل شده پنجهزار تن سپاهی از آنان اجیر کرد (353 ق. م.) و بواسطهء این قوه و سردار تبی که پام مِن نام داشت در دو جدال دیگر فاتح شد و بعد شکست خورد و بعدها مِن تور نزد شاه از او وساطت کرد و شاه او را بخشید و نزد خود طلبید. وی بعدها بطور فراری در دربار فیلیپ میزیست و نسبت بداریوش باوفا ماند و آنگاه که اسکندر بگرگان شد وی با سه پسر خود بدو پیوست و مورد توجه او شد و بحکومت باختر منصوب گردید. (ایران باستان ص 1166 و 1167 و 1180 و 1181 و 1641 و 1644 و 1647 و 1684 و 1685 و 1693 و 1695 و 1723 و 1730).
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ) از سران وُلاة عهد داریوش سوم هخامنشی و او پدر سه دختر بود:
1 - بَرسین زن مِم نُن سردار یونانی اُخُس که بعد زن غیرعقدی اسکندر شد و از او پسری یافت بنام هِرکول یا هِراکلِس. 2 - آرتونیس، بقول آرّیان یا ماریا بقول فلوطرخس (پلوتارک)، که زن اِومِن گردید. 3 - اَرتَه کام بقول آریان، که زن بطلمیوس شد و این بطلمیوس، ساموفیلاکس نام داشت و او جز بطلمیوس پسر لاگُس والی مصر است. و ظاهراً اوست که شوهر یکی از سه خواهر داریوش سوم بود که در دربار نفوذ بسیار داشت. (ایران باستان ص 1320 و 1322 و 1432 و 1434 و 1437 و 1439 و 1440 و 1449 و 1954 و 2018 و 2044).
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ) پدر کُفِس که در زمرهء آژِما (قراولان خاصه) اسکندر پذیرفته شد. (ایران باستان ص 1885).
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ) آراداوازت. از ولاة ارمنستان. موسی خورِنی گوید (بند 78): چون اردشیر خبر یافت که یکی از ولاة ارمنی فرار کرده و پسر خسرو (تیرداد) را بجائی امن برده و کشف کرد که این شخص آراداوازت (ارته باذ) از خانوادهء مانتاگونی است فرمود تمامی این خانواده را معدوم ساختند، فقط یکی از خواهرهای آراداوازت را «دادجاد» نامی از خانوادهء آشوتِس شاخهء کوشار و از اعقاب هاایگ نجات داده بقیصریه برد و در آنجا او را از جهت زیبائیش تزویج کرد. (ایران باستان ص 2608).
ارته باذ.
[اَ تَ] (اِخ) رجوع به ارتاواسد و ارتاواسدس شود.
ارته باذان.
[اَ تَ] (اِخ) ارته بازان. از وُلاة آترپاتکان (آذربایجان) معاصر آن تیوخوس سوم پادشاه سلوکی که با وی عهد دوستی بست. (ایران باستان ص 2625).
ارته خچرچه.
[اَ تَ چَ چَ] (اِخ)(1) نام اردشیر اول هخامنشی بزبان مصری که بر گلدانی نقش است. (ایران باستان ص907). رجوع به اردشیر... شود.
(1) - Artakhtchartcha.
ارته خشتر.
[اَ تَ شَ رَ] (اِخ)(1) ارته خشثر. نام اردشیر به زبان پارسی باستان در کتیبه های هخامنشی. رجوع به اردشیر... و ایران باستان ص907 و 991 و 1164 و 2626 و 2627 شود.
(1) - Artakhshathra.
ارته زوستر.
[اَ تَ رَ] (اِخ) دختر داریوش بزرگ و زن مَردونیه پسر گُبریاس. (ایران باستان ص875 حاشیهء 2).
ارته سیراس.
[اَ تَ] (اِخ) (مبدل ارته خشثره یا اردشیر) رجوع به ایران باستان ص1034 شود.
ارته کاکنا.
[اَ تَ] (اِخ)(1) آرتاکوان(2). ظاهراً مصحف اردکان. رجوع به اردکان و ایران باستان ص1654 و 1655 شود.
(1) - Artacacna.
(2) - Artacoan.
ارته کام.
[اَ تَ] (اِخ)(1) ارته کاما. دختر ارته باذ (معاصر اُخُس و داریوش سوم). وی بقول آرّیان زن بطلمیوس ساموفیلاکس شد. (ایران باستان ص1883 و 2018 و 2019).
(1) - Artacama.
ارته کاماس.
[اَ تَ] (اِخ)(1) والی فریگیهء بزرگ از جانب کوروش کبیر شاهنشاه هخامنشی. (ایران باستان ص460).
(1) - Artacamas.
ارته کوی.
[اُ تَ کَ] (اِخ) موضعی است بجنوب قارص.
ارته گرس.
[اَ تَ گِ] (اِخ)(1) رئیس کادوسیان. وی در جنگ کونّاکسا که بین کوروش کوچک و برادر وی اردشیر دوم شاهنشاه هخامنشی درگرفت، بکوروش برخورد و بقول پلوتارک (اردشیر، بند 10) به او چنین گفت: «ای ظالم ترین و دیوانه ترین مردان، که نام کوروش - بهترین نام پارسی - را لکه دار کرده ای، برای چه سفر شومی این یونانیان پست را بخدمت خود آورده ای؟ برای اینکه ثروت پارسیان را غارت کنند و کسی را که آقا و برادر تست بکشی و حال آنکه او بیک میلیون مرد، که از تو رشیدترند، فرمان میدهد. در حال بر تو این نکته مسلم خواهد شد، چه پیش از آنکه روی شاه را ببینی سرت بباد فنا خواهد رفت.» این بگفت و زوبینی بطرف کوروش پرتاب کرد، که بسینهء او آمد، ولی بواسطهء استحکام جوشن کوروش اثر نکرد و فقط او را تکان داد. پس از آن ارته گرس، چون اسب خود را برگردانید، کوروش پیکانی بطرف او انداخت که بگردن او آمد. بیشتر مورخین عقیده دارند که او بدست کوروش کشته شده است. (ایران باستان ص1020 و 1021 و 1034 و 1036).
(1) - Artagerse.
ارته میس پراسیا.
[اَ تِ پِ] (اِخ)(1) نام معبدی در کاستابالا(2). (ایران باستان ص2103).
(1) - Artemis Perasia.
(2) - Castabala.
ارته وازد.
[اَ تَ] (اِخ) مبدل ارته باذ. رجوع به ارته باذ شود.
ارته وازد.
[اَ تَ] (اِخ) گایوس یولیوس. از امرای آذربایجان که در سن 38 سالگی به روم درگذشت. رجوع به ایران باستان ص 2625 و کتاب نامهای ایرانی تألیف یوستی ص412 شود.
ارته وازد اول.
[اَ تَ دِ اَوْ وَ] (اِخ) از امرا و پادشاهان آترپاتکان (آذربایجان) متوفی در سنهء 20 ق. م. (ایران باستان ص2625).
ارته وازد دوم.
[اَ تَ دِ دُوْ وُ] (اِخ) پسر آریُبَرزَن (متوفی بسال 2 م.). در آذربایجان و ارمنستان شاه بود.
ارتیاء .
[اِ] (ع مص) دیدن. || دانستن تدبیر امری را. || رأی دیدن. (تاج المصادر بیهقی). || تأمل کردن. || نگریستن در کاری.
ارتیاب.
[اِ] (ع مص) شک کردن. (منتهی الارب). بشک شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). در شک افتادن. (غیاث اللغات). بشک افتادن. گمان داشتن. (زمخشری). شک. شبهه. ریب. ریبة. || تهمت کردن کسی را. (منتهی الارب). || طریقهء ارتیاب. رجوع به ارتیابیه شود.
ارتیابیه.
[اِ بی یَ / یِ] (از ع، ص نسبی)(طریقهء...) شکاکین(1). مرتابین. مریبین. اصحاب المانعة. مقابل قشریین و ظاهریان از نظر عرفا و متصوفه. || عقیده ای که بخصوص در امور متعلقهء بماوراءالطبیعه از هر گونه قضاوت مثبت و منفی خودداری کنند. از بزرگان این فرقه، پیرُّن مؤسس فرقهء مذکوره، اِنَه زیدِم، آگریپّا، سِکستوس آمپریکوس و در ازمنهء جدیده مُن تانی و بَیل میباشند.
(1) - Scepticisme.
ارتیاح.
[اِ] (ع مص) شادمانی. (منتهی الارب). شادی. شادمان شدن. (منتهی الارب). شاد شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). مسرت. سرور. رَوح. فرَح: ابوالحارث از آن حال ارتیاح نمود و بکتوزون را که امیر حاجب بزرگ بود به سپاهسالاری لشکر نیشابور فرستاد و او را سنان الدوله لقب داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 186). بکتوزون بهر جانب مُسرعان دوانید و از فتحی که برآمده بود اعلام داد و اولیای دولت بدان مسرّت و ارتیاح فزودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 198). و چون امیر ناصرالدین بخراسان آمد و ابوعلی را از خراسان بیرون کرد بملاقات قابوس ارتیاح نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص258). و در غم آشیان دنیا این چه سرور و ارتیاح است. (جهانگشای جوینی). || آسایش. راحت یافتن :
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه ننگ آید، نماند ارتیاح.مولوی.
|| بنوبت کاری کردن. || رغبت کردن بچیزی. || رَحمت. شفقت. ترحم. رحمت آوردن. || ارتاح الله له؛ از بلا نجات بخشد او را خدا. (منتهی الارب).
ارتیاد.
[اِ] (ع مص) جُستن. (تاج المصادر بیهقی). طلب کردن. (غیاث اللغات): اذا بال احدکم فلیرتد لبوله؛ ای لیطلب مکاناً لیناً او منحدراً.
ارتیاس.
[اِ] (ع مص) ارتئاس. مهتر شدن. (تاج المصادر بیهقی). مهتر گردیدن. سَری.
ارتیاش.
[اِ] (ع مص) نیکو شدن حال کسی. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). حسن حال. نیکو شدن احوال: چون عبدالملک بن نوح و فایق از آن هزیمت ببخارا رسیدند و بکتوزون بدیشان پیوست و لشکرهای متفرق جمع شد دیگر بار خیال استقلال و امید ارتیاش و طمع انتعاش بر مزاج ایشان مستولی شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 216). و اشجار بخاصیت گریهء ابر بهار... انتعاشی گرفتند و بوسیلت آن بار دیگر ارتیاشی یافتند. (جهانگشای جوینی).
ارتیاض.
[اِ] (ع مص) رام شدن. (منتهی الارب). رام شدن بتعلیم. || تعلیم گرفتن. تعلیم یافتن. سختی پذیرفتن. ریاضت پذیرفتن. (زوزنی). ریاضت کشیدن. ستم کشیدن برای تعلیم گرفتن: وزیر ابوالعباس در صناعت دبیری بضاعتی نداشت و بممارست قلم و مدارات ادب ارتیاض نیافته بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 366). اما کبر سن و تجارب ایام و قدرت(1) بر دقایق سرداری و معرفت مقادیر حشم و ارتیاض بآداب جهانبانی(2) در استثبات ملک و استدامت دولت اصلی مبین و حبلی متین است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 189). || خوش کردن کسی را.
(1) - وقوف. (از نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف).
(2) - جهانداری. (نسخهء خطی).
ارتیاع.
[اِ] (ع مص) ترسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). بترسیدن. (زوزنی). خوف. هراس. ترس: و استکان و استرجع بعد ان ارتاع و تفجع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300). و سباشی تکین، از ارتیاع اتباع ارسلان مکنت مقام و فرصت استجمام نیافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 294)(1). در دل اهل اسلام از آن ندای هائل و بنای مائل روعی عظیم حادث شد و امداد التیاع و ارتیاع در ضمایر متمکن گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 393).
(1) - با مطابقهء با نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف.
ارتیاغ.
[اِ] (ع مص) خواستن. جستن. (منتهی الارب). جستن صید. (آنندراج).
ارتیام.
[ ] (ص) ترش روی بود. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). و رجوع به ارتبام شود.
ارتیان.
[اَ] (اِخ) قریه ای از نواحی أستوا از اعمال نیشابور و ابوعبدالله الحسن بن اسمعیل بن علی الارتیانی النیسابوری (متوفی پس از 310 ه . ق.) بدانجا منسوبست. (معجم البلدان).
ارتیانی.
[اَ] (ص نسبی) منسوبست به ارتیان. (سمعانی).
ارتیش.
[ ] (اِخ) (مزار...) موضعی است بخراسان. رجوع به حبط ج 2 ص 248 شود.
ارتیشتاران سردار.
[اَ سَ] (پهلوی، اِ مرکب) عنوان سردار کل سپاه ایران بزمان ساسانیان. ارتشتاران سالار. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 81 شود.
ارتیشدار.
[اَ] (ص، اِ) (مأخوذ از ارتیشتر پهلوی(1)) لشکری و سپاهی را گویند. (جهانگیری) (برهان قاطع) :
هنرورزند شاد ارتیشداران
سلح پرور پیاده با سواران.
زراتشت بهرام پژدو.
(1) - در اوستا رثه اِشتراو بسپاهیان اطلاق شده است.
ارتیشدار.
[اَ] (اِخ) رودخانه ایست بسیار بزرگ در حدود قبچاق. (برهان قاطع) (جهانگیری).
ارتیق.
[ ] (اِخ) موضعی است در جنوب ایستگاه بابادورمز، در مسیر راه آهن عشق آباد.
ارتیق.
[اُ] (اِخ) یاقوت گوید: بضم و چنانکه از افواه اهل حلب شنیدم بفتح و آن کوره ایست از اعمال حلب در جهت قبلة. (معجم البلدان).
ارتیمان.
[اَ] (اِخ) از محال همدان است. از آنجاست میر رضی ارتیمانی. (آنندراج).
ارتین.
[ ] (اِخ) یعقوب پاشا. وکیل نظارت معارف مصر، متوفی بسال 1919 م. او راست: 1 - احکام المرعیة فی شأن الاراضی المصریة. که سعید افندی عمون آن را بعربی ترجمه کرد و آن شامل دو قسم است: اول در باب اراضی بر وجه شرعی بر حسب مذهب امام ابی حنیفه سخن راند و آن شامل چهار کتابست. دوم در باب اراضی بر وجهی که امروز دیده میشود و آن نیز دارای چهار کتابست و آن در بولاق بسال 1307 ه . ق. بطبع رسیده است.
2 - القول التام فی التعلیم العام. علی بک بهجت آن را بعربی نقل کرده و در بولاق بسال 1894 م. چاپ شده است. (معجم المطبوعات).
ارث.
[اِ] (ع مص) میراث یافتن. (تاج المصادر بیهقی). میراث بردن: انا نحن نرث الارض و من علیها و الینا یرجعون. (قرآن 19/40). بعضی بطریق ارث دست در شاخی ضعیف زده. (کلیله و دمنه). || (اِ) آنچه از مال مرده به وارث رسد. مرده ریگ. مردریگ. مرده ری. مردری. تَرکَه. متروکات. بازمانده. میراث. (مهذب الاسماء). وامانده. تُراث. ماترک.
- امثال: برادری را ثابت کن سپس ادعای ارث کن.
کتاب المیراث
و فیه فصول
الفصل الاول
فی اسبابه و هی شیئان نسب و سبب فالنسب مراتبه ثلثة: الاولی - الابوان و الاولاد فللاب المنفرد المال و للام وحدها الثلث و الباقی رد علیها ولو اجتمعا کان الباقی له و لو کان معهما زوج او زوجة فله نصیبه و للام الثلث و الباقی للاب و للابن المال و کذا الابنین فمازاد بالسویة ولو انفردت البنت فلها النصف والباقی ردّ علیها و للبنتین فمازاد الثلثان والباقی ردّ علیهما و لو اجتمع الذکور و الاناث من الاولاد فللذکر مثل حظ الانثیین و لکل واحد من الابوین مع الذکور السدس والباقی للاولاد و لو کان معهم اناث فالباقی بینهم للذکر مثل حظ الانثیین و لکل واحد من الابوین منفردا مع البنت الربع بالتسمیة والردّ والباقی للبنت کذلک و مع البنتین فمازاد الخمس و لهما مع البنت الخمسان تسمیة و رداً والباقی لها و مع البنتین فمازاد الثلث ولو شارکهم زوج او زوجة دخل النقص علی البنت او البنات. مسائل - الاولی: اذا خلف المیت مع الابوین اخا و اختین او اربع اخوات او اخوین حجبوا الام عما زاد عن السدس بشرط ان یکونوا مسلمین غیر قاتلین و لاممالیک منفصلین غیر حمل و یکونوا من الابوین او من الاب و یکون الاب موجوداً فان فقد احد هذه فلا حجب و اذا اجتمعت الشرائط فان لم یکن معهما اولاد فللام السدس خاصة والباقی للاب و ان کان معهما بنت فلکل من الابوین السدس و للبنت النصف والباقی یرد علی الاب والبنت ارباعاً. الثانیة: اولادالاولاد یقومون مقام الاولاد عند عدمهم و یأخذ کل فریق منهم نصیب من یتقرب به فلاولادالبنت مع اولاد الابن الثلث للذکر مثل حظ الانثیین و لاولادالابن الثلثان کذلک و الاقرب یمنع الابعد و یشارکون الابوین کابائهم و یرد علی اولادالبنت کما یردّ علیها ذکوراً و اناثاً. الثالثة: یحبی الولد الذکر الاکبر بثیاب بدن المیت و خاتمه و سیفه و مصحفه اذا لم یکن سفیهاً و لافاسدالرأی بشرط ان یخلف المیت غیر ذلک و علیه قضاء ما علی المیت من صلوة و صیام.
المرتبة الثانیة - الاخوة والاجداد اذا لم یکن للمیت ولد و ان نزل و لااحدالابوین کان میراثه للاخوة والاجداد فللاخ من الابوین فمازاد المال و للاخت من قبلهما النصف والباقی رد علیهما و للاختین منهما فمازاد الثلثان والباقی ردّ علیهما ولو اجتمع الذکور والاناث فللذکر مثل حظ الانثیین و للواحد من ولدالام ذکراً او انثی السدس والباقی رد علیه و للاثنین فصاعداً الثلث والباقی ردّ علیهم، الذکر و الانثی سواء و یقوم المتقرب بالاب خاصة مقام من یتقرب بالابوین من غیر مشارکة و حکمه ولو اجتمع الاخوة من الابوین مع الاخوة من کل واحد منهما کان لمن یتقرب بالام السدس ان کان واحداً و الثلث ان کانوا اکثر بینهم بالسویة و ان کانوا ذکوراً و اناثاً و لمن تقرب بالابوین الباقی واحداً کان او اکثر للذکر مثل حظ الانثیین و سقط الاخوة من الاب ولو اجتمع الاخوة من الام مع الاخوة من الاب خاصة کان لمن تقرب بالام السدس ان کان واحداً و الثلث ان کان اکثر بالسویة والباقی لمن تقرب بالاب للذکر مثل حظ الانثیین و لو کان الاخوة من قبل الاب اناثاً کان الرد بینهن و بین المتقرب بالام ارباعاً او اخماساً و للزوج و الزوجة نصیبهما الاعلی و یدخل النقص علی المتقرب بالابوین او بالاب و للجد اذا انفرد المال و کذا الجدة ولو اجتمعا لاب فللذکر ضعف الانثی و ان کانا لام فبالسویة (ولو اجتمع) المختلفون فللمتقرب بالام الثلث و ان کان واحداً والباقی للمتقرب بالاب ولو دخل الزوج او الزوجة دخل النقص علی المتقرب بالاب و الاقرب یمنع الابعد ولو اجتمع الاخوة والاجداد کان الجد کالاخ والجدة کالاخت والجد و ان علا یقاسم الاخوة و اولاد الاخوة والاخوات یقومون مقام آبائهم عند عدمهم فی مقاسمة الاجداد و کل واحد منهم یرث نصیب من یتقرب به و یقتسمون بالسویة ان کانوا لام و ان کانوا لاب فللذکر ضعف الانثی.
المرتبة الثالثة - الاعمام والاخوال و انما یرثون مع فقدالاولین فللعم وحده المال و کذا العمان فمازاد و کذا العمة و العمتان والعمات ولو اجتمعوا فللذکر مثل حظ الانثیین ولو تفرقوا فللواحد من الام السدس و للزائد علیه الثلث بالسویة والباقی لمن یتقرب بالابوین واحداً او اکثر للذکر ضعف الانثی و سقط المتقرب بالاب ولو فقد المتقرب بهما قام المتقرب بالاب مقامه و حکمه حکمه و للخال المنفرد المال و کذاالخالان فمازاد و کذا الخالة والخالتان والخالات ولو اجتمعوا تساووا ولو تفرقوا فللمتقرب بالام السدس ان کان واحداً والثلث ان کان اکثر بالسویة والباقی لمن یتقرب بالابوین واحداً کان او اکثر بالسویة و یسقط المتقرب بالاب ولو فقد المتقرب بهما قام المتقرب بالاب مقامه کهیئته ولو اجتمع الاخوال والاعمام فللاخوال الثلث و ان کان واحداً ذکراً او انثی والباقی للاعمام و ان کان واحداً ذکراً او انثی فان تفرق الاخوال فللمتقرب بالام سدس الثلث ان کان واحداً و ثلثه ان کان اکثر بالسویة والباقی لمن یتقرب بالابوین و سقط المتقرب بالاب، و للاعمام الباقی. فان تفرقوا فللمتقرب بالام سدسه ان کان واحداً و الا فالثلث والباقی للمتقرب بهما و سقط المتقرب بالاب. و للزوج او الزوجة نصیبه الاعلی و للمتقرب بالام ثلث الاصل و الباقی للمتقرب بهما او بالاب و یقوم اولادالعمومة والعمات والخولة والخالات مقام آبائهم مع عدمهم و یأخذ کل منهما نصیب من یتقرب به واحداً کان او اکثر و الاقرب یمنع الابعد الا فی صورة واحدة و هی ابن عم من الابوین مع العم من الاب فان المال لابن العم خاصة و عمومة الاب و خؤلته و عمومة الام و خؤلتها یقومون مقام العمومة والعمات والخؤلة والخالات مع فقدهم والاقرب یمنع الابعد و اولاد العمومة والخؤلة و ان نزلوا یمنعون عمومة الاب و الخؤلة و عمومة الام و خؤلتها ولو اجتمع للوارث سببان متشارکان ورث بهما کابن عم لاب هو ابن خال لام او زوج هو ابن عم او ابن خال و لو منع احدهما الآخر ورث من قبل المانع کابن عم لاب هو اخ لام.
الفصل الثانی
فی المیراث بالسبب و هو اثنان الزوجیة والولاء فللزوج مع عدم الولد النصف و معه و ان نزل الربع و للزوجة مع عدمه الربع و مع وجوده الثمن ولو فقد غیرهما رد علی الزوج و فی الزوجة قولان و یتشارک مازاد علی الواحدة فی الثمن او الربع و یرث کل منهما من صاحبه مع الدخول و عدمه و مع الطلاق الرجعی و یرث الزوج من جمیع الترکة و کذا المرأة اذا کان له ولد منها ولو فقد ورثت الا من العقارات والارضین فیقوم الابنیة والالات و النخیل والاشجار و ترث من القیمة ولو تزوج المریض و دخل ورثت والا فلا مهر و لامیراث. و اما الولاء فاقسامه ثلثة الاول: ولاء المعتق و یرث المعتق عتیقه مع التبرع و عدم التبری من الجریرة بعد فقد النسب و یشارک الزوج والزوجة ولو کان المنعم متعدداً تشارکوا ولو عدم فالاقرب انتقال الولاء الی الابوین و الاولاد الذکور فان فقدوا فللعصبة ولو کان المنعم امرأة انتقل الی عصبتها دون اولادها و لایرث الولاء من یتقرب بالام و لایصح بیعه و لاهبته ولااشتراطه فی بیع و جرّالولاء صحیح فلو حملت المعتقة بعدالعتق من مملوک آخر فولائه لمولاها فاذا اعتق الاب انجر الولاء الی معتق ابیه فان فقد فلابویه و اولاده الذکور فان فقدوا فللعصبة فان فقدوا فلمولی مولی الاب فان فقدوا فلمولی مولی مولی الاب فان فقد فلمولی عصبة المولی و اولاده الذکور فان فقد فللضامن فان فقد فللامام و لایرجع الی مولی الام. و لو مات المنعم عن ابنین ثم مات المعتق بعد موت احدهما یشارک الحی ورثة المیت. الثانی: ولاء تضمن الجریرة و من توالی انساناً یضمن جریرته و یکون ولائه له و یرث مع فقد کل مناسب و مسابب و یشارک الزوجین و هو اولی من الامام و لایتعدی الضامن و لایضمن الا سائبة کالمعتق واجباً و من لاوارث له سواه. الثالث: ولاء الامامة و اذا فقد کل مناسب و مسابب انتقل المیراث الی الامام یعمل به ماشاء و کان علی علیه السلام یضعه فی فقراء بلده و ضعفاء جیرانه و مع الغیبة یقسم فی الفقراء.
الفصل الثالث
فی موانع الارث و هی ثلثة کفر و قتل و رق. اما الکفر فلایرث الکافر من المسلم و ان قرب و لایمنع من یتقرب به فلو کان للمسلم ولد کافر و له ابن مسلم ورث الجد ولو فقد المسلم کان المیراث للامام و المسلم یرث الکافر و یمنع مشارکة الکفار فلو کان للکافر ولد کافر و ابن عم مسلم فمیراثه لابن العم و لو اسلم الکافر قبل القسمة یشارکه ان کان متساویاً و اخذ الجمیع ان کان اولی سواء کان المیت مسلماً او کافراً ولو کان الوارث واحداً و اسلم الکافر لم یرث. و المسلمون یرثون و ان اختلفوا فی الآراء و الکفار یتوارثون و ان اختلفوا فی الملل و المرتد عن فطرة یقتل فی الحال و تعتد امرأته من حین الارتداد عدة الوفاة و یقسم میراثه و لاتسقط هذه الاحکام بالتوبة. و عن غیر فطرة یستتاب فان تاب و الا قتل و تعتد زوجته عدة الطلاق و لاتقسم امواله الا بعد القتل ولو تکرر قتل فی الرابعة والمرأة اذا ارتدت حبست و ضربت اوقات الصلوة حتی تتوب او تموت و ان کانت عن فطرة. و میراث المرتد للمسلم و لو لم یکن الا کافراً انتقل الی الامام علیه السلام والمرتد لایرث المسلم. الثانی: القتل و هو یمنع الوارث من الارث ان کان عمداً ظلماً ولو کان خطأ منع من ارث الدیة علی قول و میراث المقتول لغیرالقاتل و ان بعد او تقرب بالقاتل و لو فقد فللامام و الدیة یرثها من یتقرب بالاب ذکوراً او اناثاً والزوج والزوجة و فی المتقرب بالام قولان ولو لم یکن للمقتول عمداً وارث لم یکن للامام العفو بل اخذ الدیة او القتل و یقضی من الدیة الدیون والوصایا و ان کانت للعمد و لیس للدیان المنع من القصاص. الثالث: الرق و هو مانع فی الطرفین. ولو اجتمع الحر مع الملوک فالمال للحرّ و ان بعد ولو اعتق قبل القسمة شارک مع المساوات و اختص مع الاولویة ولو کان الوارث واحداً و اعتق لم یرث ولو لم یکن وارث الا المملوک اجبر مولاه علی اخذالقیمة من الترکة و اعتق و اخذالباقی ولو قصرت الترکة لم یفک و میراث المملوک لمولاه و ان قلنا انه یملک فالمدبر و ام الولد والمکاتب المشروط او المطلق اذا لم یتحرر منه شی ء کالقن.
الفصل الرابع
فی مخارج السهام النصف من اثنین والثلث والثلثان من ثلثة و الربع من اربعة والسدس من ستة والثمن من ثمانیة ولو کان فی الفریضة ربع و سدس فمن اثنی عشر والثمن والسدس من اربعة و عشرین و قد تنکسر الفریضة فیضرب عدد من انکسر علیه فی اصل الفریضة ان لم یکن بین نصیبهم و عددهم وفق مثل ابوین و خمس بنات و الا ضربت الوفق من العدد کابوین و ست بنات تضرب ثلثة وفق العدد مع النصیب فی الفریضة. ولو قصرت الفریضة بدخول الزوج او الزوجة دخل النقص علی البنت او البنات والاخت او الاخوات للابوین او للاب و لو زادت الفریضة ردت علی غیرالزوج والزوجة. والام مع الاخوة و ذوالسببین اولی بالردّ من السبب الواحد ولو مات بعض الوارث قبل القسمة و تغایر الوارث او الاستحقاق فاضرب الوفق من الفریضة الثانیة فی الفریضة الاولی و ان لم یکن وفق فاضرب الفریضة الثانیة فی الاولی.
الفصل الخامس
فی میراث ولد الملاعنة والزنا والحمل والمفقود. ولدالملاعنة ترثه امه و من یتقرب بها و ولده و زوجه او زوجته و هو یرثهم فلاتوارث بینه و بین الاب و من یتقرب به ولو ترک اخوة من الابوین مع اخوة من الام تساووا فی میراثه. و ولد الزنا لایرثه الزانی ولاالزانیة ولا من یتقرب بها و هو لایرثهم و انما یرثه ولده و زوجه او زوجته و هو یرثهم و مع عدمهم الامام والحمل ان سقط حیّاً ورث والا فلا و یوقف له قبل الولادة نصیب ذکرین احتیاطا و یعطی اصحاب الفرض اقل النصیبین. و دیة الجنین لابویه و من یتقرب بهما او بالاب. و المفقود یقسم امواله بعد مضی مدة لایمکن ان یعیش مثله الیها غالباً.
الفصل السادس
فی میراث الخنثی و هو من له فرجان فایهما سبق بالبول منه حکم له و لو تساویا حکم للمتأخر فی الانقطاع فان تساویا اعطی نصف سهم رجل و نصف سهم امرأة فلو خلف ولدین ذکراً و خنثی فرضتهما ذکرین تارة ثم ذکراً و انثی و ضربت احدی الفریضتین فی الاخری ثم المجتمع فی حالتیه فی مخرج النصف فیکون اثنی عشر للخنثی خمسة و للذکر سبعة ولو کان معه انثی کان لها خمسة و للخنثی سبعة ولو اجتمعا معه فالفریضة من اربعین ولو فقد الفرجین ورث بالقرعة و من له رأسان او بدنان علی حقوٍ واحدٍ یصاح به فان انتبها معا فواحد و الا فأثنان.
الفصل السابع
فی میراث الغرقی والمهدوم علیهم. و هؤلاء یتوارثون بشروط ان یکون لهما او لاحدهما مال و کانوا یتوارثون و یشتبه المتقدم. و فی ثبوت هذاالحکم بغیرالغرق والهدم اشکال و مع الشرائط یرث کل واحد منهم من صاحبه لامما ورث منه و یقدم الاضعف فی الارث فلو غرق اب و ابن فرض موت الابن اولا و اخذ الاب نصیبه ثم یرث الابن نصیبه من ترکة الاب لامما ورث منه و ینتقل نصیب کل واحد منهما الی وارثه و لو کان لاحد الاخوین مال انتقل ماله الی ورثة الآخر و لو لم یکن وارث کان للامام علیه السلام.
الفصل الثامن
فی میراث المجوس و هؤلاء یرثون بالسبب والنسب صحیحهما و فاسدهما علی خلاف فلو ترک اما هی زوجته فلها نصیبهما ولو کان احدهما مانعاً ورث به خاصة کبنت هی بنت بنت فانها ترث من نصیب البنت خاصة. والله اعلم. (تبصرهء علامّه، چ مطبعة دنکور بغداد سال 1338 صص 193 - 205).
کتاب الفرائض
والنظر فی هذاالکتاب فیمن یرث و فیمن لایرث و من یرث هل یرث دائِما او مع وارث دون وارث و اذا ورث مع غیره فکم یرث و کذلک اذا ورث وحده کم یرث و اذا ورث مع وارث فهل یختلف ذلک بحسب وارث وارث أو لایختلف والتعلیم فی هذا یمکن علی وجوه کثیرة قد سلک أکثرها اهل الفرائض والسبیل الحاضرة فی ذلک بأن یذکر حکم جنس جنس من أجناس الوراثة اذا انفرد ذلک الجنس و حکمه مع سائر الاجناس الباقیة. مثال ذلک ان ینظر الی الولد اذا انفرد کم میراثه ثم ینظر حاله مع سائر الاجناس الباقیة من الوارثین فأما الاجناس الوارثة فهی ثلاثة: ذوو نسب و أصهار و موالی. فأما ذووالنسب فمنها متفق علیها و منها مختلف فیها فأما المتفق علیها فهی الفروع اعنی الاولاد والاصول أعنی الآباء والاجداد ذُکوراً کانوا أو اناثا و کذلک الفروع المشاکلة للمیت فی الاصل الادنی، أعنی الاخوة ذکوراً أو اناثا او المشارکة الادنی او الابعد فی أصل واحد و هم الاعمام و بنوالاعمام و ذلک الذکور من هؤلاء خاصة فقط و هؤلاء اذا فصلوا کانوا من الرجال عشرة و من النساء سبعة اما الرجال فالابن و ابن الابن و ان سفل و الاب و الجد ابوالاب و ان علا، و الاخ من أی جهة کان اعنی للام و الاب او لاحدهما و ابن الاخ و ان سفل العم و ابن العم و ان سفل و الزوج و مولی النعمة و اما النساء فلابنة و ابنة الابن و ان سفلت و الام و الجدة و ان علت و الاخت والزوجة والمولاة. و أما المختلف فیهم فهم ذووالارحام و هم من لافرض لهم فی کتاب الله و لا هم عصبة و هم بالجملة بنوالبنات و بنات الاخوة و بنوالاخوات و بنات الاعمام و العم اخوالاب للام فقط و بنوالاخوة للام والعمات والخالات و الاخوال فذهب مالک والشافعی و أکثر فقهاء الامصار و زیدبن ثابت من الصحابة الی انه لامیراث لهم و ذهب سائر الصحابة و فقهاءالعراق والکوفة والبصرة و جماعة من العلماء من سائر الاَفاق الی توریثهم والذین قالوا بتوریثهم اختلفوا فی صفة توریثهم فذهب ابوحنیفة و أصحابه الی توریثهم علی ترتیب العصبات و ذهب سائر من ورثهم الی التنزیل و هو ان ینزل کل من أدلی منهم بذی سهم او عصبة بمنزلة السبب الذی أدلی به و عمدة مالک و من قال بقوله ان الفرائض لما کانت لامجال للقیاس فیها کان الاصل ان لایثبت فیها شی ء الا بکتاب او سنة ثابتة او اجماع و جمیع ذلک معدوم فی هذه المسئلة. و اما الفرقة الثانیة فزعموا أن دلیلهم علی ذلک من الکتاب والسنة اما الکتاب فقوله تعالی «و أولواالارحام بعضهم اولی ببعض» (قرآن 8/75). و قوله تعالی «للرجال نصیب مما ترک الوالدان والاقربون» (قرآن 4/7). و اسم القرابة ینطلق علی ذوی الارحام. و یری المخالف ان هذه مخصوصة بآیات المواریث. و اما اهل السنة فاحتجوا بما خرجه الترمذی عن عمر بن الخطاب انه کتب الی ابی عبیدة ان رسول الله صلی الله علیه و سلم قال الله و رسوله مولی من لامولی له والخال وارث من لاوارث له. و اما من طریق المعنی فان القدماء من اصحاب أبی حنیفة قالوا ان ذوی الارحام اولی من المسلمین لانهم قداجتمع لهم سببان القرابة والاسلام فاشبهوا تقدیم الاخ الشقیق علی الاخ للاب اعنی ان من اجتمع له سببان أولی ممن له سبب واحد. و اما ابوزید و متأخر و أصحابه فشبهوا الارث بالولایة و قالوا لما کانت ولایة التجهیز والصلاة والدفن للمیت عند فقد اصحاب الفروض العصبات لذوی الارحام وجب ان یکون لهم ولایة الارث و للفریق الاول اعتراضات فی هذه والمقاییس فیها ضعف و اذا تقرر هذا فلنشرع فی ذکر جنس من اجناس الوارثین و نذکر من ذلک ما یجری مجری الاصول من المسائل المشهورة المتفق علیها والمختلف علیها.
میراث الصلب
و اجمع المسلمون علی ان میراث الولد من والدهم و والدتهم ان کانوا ذکوراً و اناثا معا و هو ان للذکر منهم مثل حظ الانثیین و ان الابن الواحد اذا انفرد فله جمیع المال و ان البنات اذا انفردن فکانت واحدة ان لها النصف و ان کن ثلاثا فما فوق ذلک فلهن الثلثان و اختلفوا فی الاثنتین فذهب الجمهور الی ان لهما الثلثین و روی عن ابن عباس انه قال للبنتین النصف و السبب فی اختلافهم ترددالمفهوم فی قوله تعالی «فان کن نساء فوق اثنتین فلهن ثلثا ماترک» (قرآن 4/11) هل حکم الاثنتین المسکوت عنه یلحق بحکم الثلاثة او بحکم الواحدة و الاظهر من باب دلیل الخطاب انهما لاحقان بحکم الواحدة و قد قیل ان المشهور عن ابن عباس مثل قول الجمهور و قد روی عن ابن عبدالله بن محمد بن عقیل عن حاتم بن عبدالله و عن جابر ان النبی صلی الله علیه و سلم اعطی البنتین الثلثین قال فیما أحسب ابوعمربن عبدالبر و عبدالله بن عقیل قد قبل جماعة من اهل العلم حدیثه و خالفهم آخرون و سبب الاتفاق فی هذه الجملة قوله تعالی «یوصیکم الله فی أولادکم للذکر مثل حظ الانثیین» (قرآن 4/11) الی قوله «و ان کانت واحدة فلها النصف» (قرآن 4/11) و أجمعوا علی هذاالباب علی ان بنی البنین یقومون مقام البنین عند فقدالبنین یرثون کما یرثون و یحجبون کما یحجبون الا شی ء روی عن مجاهد انه قال ولدالابن لایحجبون الزوج من النصف الا الربع کما یحجب الولد نفسه و لا الزوجة مع الربع الی الثمن و لا الام من الثلث الی السدس و أجمعوا علی انه لیس لبنات الابن میراث مع بنات الصلب اذا استکمل بنات المتوفی الثلثین. و اختلفوا اذا کان مع بنات الابن ذکر ابن ابن فی مرتبتهن أو أبعد منهن فقال جمهور فقهاء الامصار انه یعصب بنات الابن فیما فضل عن بنات الصلب فیقسمون المال للذکر مثل حظ الانثیین و به قال علی رضی الله عنه و زیدبن ثابت من الصحابة. و ذهب أبوثور و داود انه اذا استکمل البنات الثلثین ان الباقی لابن الابن دون بنات ابن الابن ان کن فی مرتبة واحدة مع الذکر او فوقه او دونه و کان ابن مسعود یقول فی هذه للذکر مثل حظ الانثیین الا أن یکون الحاصل للنساء اکثر من السدس فلا تعطی الا السدس. و عمدة الجوهر عموم قوله تعالی «یوصیکم الله فی اولادکم للذکر مثل حظ الانثیین» و ان ولدالولد ولد من طریق المعنی و ایضاً لما کان ابن الابن یعصب من فی درجته فی جملة المال فواجب أن یعصب من فی الفاضل من المال. و عمدة داود و أبی ثور حدیث ابن عباس عن النبی صلی الله علیه و سلم انه قال: اقسموا المال بین أهل الفرائض علی کتاب الله عز و جل فما أبقت الفرائض فالاولی رجل ذکر. و من طریق المعنی أیضا ان بنت الابن لما لم ترث مفردة من الفاضل عن الثلثین کان احری أن لاترث مع غیرها و سبب اختلافهم تعارض القیاس و النظر فی الترجیح. و أما قول ابن مسعود فمبنی علی اصله فی ان بنات الابن لما کن لایرثن مع عدم الابن اکثر من السدس لم یجب لهن مع الغیر اکثر مما وجب لهن مع الانفراد و هی حجة قریبة من حجة داود. والجمهور علی أن ذکر ولدالابن یعصبهن کان فی درجتهن أو اطرف منهن. و شذ بعض المتأخرین فقال لایعصبهن الا اذا کان فی مرتبتهن و جمهورالعلماء علی انه اذا ترک المتوفی بنتا لصلب و بنت ابن او بنات ابن لیس معهن ذکر ان لبنات الابن السدس تکملة السدسین. و خالفت الشیعة فی ذلک فقالت لاترث بنت الابن مع البنت شیئاً کالحال فی ابن الابن مع الابن فالاختلاف فی بنات الابن فی موضعین مع بنی الابن و مع البنات فیما دون الثلثین و فوق النصف فالمتحصل فیهن اذا کن مع بنی الابن انه قیل یرثن و قیل لایرثن و اذا قیل یرثن فقیل یرثن تعصیباً مطلقاً و قیل یرثن تعصیباً الا أن یکون اکثر من السدس و اذا قیل یرثن فقیل أیضا اذا کان ابن الابن فی درجتهن و قیل کیفما کان. والمتحصل فی وراثتهن مع ابن الابن فیما فضل عن النصف الی تکملة الثلثین قیل یرثن و قیل لایرثن.
میراث الزوجات
و اجمع العلماء علی أن میراث الرجل من امرأته اذ لم تترک ولداً ولا ولد ابن النصف ذکرا کان الولد أو انثی الا ما ذکرنا عن مجاهد و انها ان ترکت ولداً فله الربع و أن میراث المرأة من زوجها اذا لم یترک الزوج ولدا ولا ولد ابن الربع فان ترک ولداً أو ولد ابن فالثمن و انه لیس یحجبهن أحد عن المیراث و لاینقصهن الا الولد و هذا لورود النص فی قوله تعالی: «و لکم نصف ما ترک ازواجکم ان لم یکن لهن ولد». (قرآن 4/12).
میراث الاب و الام
و اجمع العلماء علی أن الاب اذا انفرد کان له جمیع المال و انه اذا انفرد الابوان کان للام الثلث و للاب الباقی. لقوله تعالی: «و ورثه ابواه فلامه الثلث» (قرآن 4/11) و اجمعوا علی ان فرض الابوین من میراث ابنهما اذا کان للابن ولد أو ولد ابن السدسان أعنی لکل واحد منهما السدس لقوله تعالی: «و لابویه لکل واحد منهما السدس مما ترک ان کان له ولد» (قرآن 4/11) والجمهور علی أن الولد هو الذکر دون الانثی و خالفهم فی ذلک من شذ. و اجمعوا علی أن الاب لاینقص مع ذوی الفرائض من السدس و له مازاد و اجمعوا من هذا الباب علی أن الام یحجبها الاخوة من الثلث الی السدس، لقوله تعالی: «فان کان له اخوة فلامه السدس» (قرآن 4/11). و اختلفوا فی اقل ما یحجب الام من الثلث الی السدس من الاخوة فذهب علی رضی الله عنه و ابن مسعود الی ان الاخوة الحاجبین هما اثنان فصاعدا و به قال مالک. و ذهب ابن عباس الی انهم ثلاثة فصاعدا و ان الاثنین لایحجبان الام من الثلث الی السدس والخلاف آیل الی اقل ما ینطلق علیه اسم الجمع فمن قال اقل ما ینطلق علیه اسم الجمع ثلاثة قال الاخوة الحاجبون ثلاثة فما فوق و من قال اقل ما ینطلق علیه اسم الجمع اثنان قال الاخوة الحاجبون هما اثنان أعنی فی قوله تعالی: «فان کان له اخوة». و لاخلاف ان الذکر و الانثی یدخلان تحت اسم الاخوة فی الاَیة و ذلک عندالجمهور و قال بعض المتأخرین لاأنقل الام من الثلث الی السدس بالاخوات المنفردات لانه زعم انه لیس ینطلق علیهن اسم الاخوة الا أن یکون معهن أخ لموضع تغلیب المذکر علی المؤنث اذ اسم الاخوة هو جمع اخ و الاخ مذکر. و اختلفوا من هذاالباب فیمن یرث السدس الذی تحجب عنه الام بالاخوة و ذلک اذا ترک المتوفی ابوین و اخوة فقال الجمهور ذلک السدس للاب مع الاربعة الاسداس و روی عن ابن عباس أن ذلک السدس للاخوة الذین حجبوا و للاب الثلثان لانه لیس فی الاصول من یحجب و لایأخذ ما حجب الا الاخوة مع الاَباء. و ضعف قوم الاسناد بذلک عن ابن عباس قول ابن عباس هو القیاس و اختلفوا من هذاالباب فی التی تعرف بالغراوین (؟) و هی فیمن ترک زوجة و ابوین أو زوجا و ابوین فقال الجمهور فی الاولی للزوجة الربع و للام ثلث مابقی و هو الربع من رأس المال و للاب مابقی و هو النصف. و قالوا فی الثانیة للزوج النصف و للام ثلث مابقی و هو السدس من رأس المال و للاب مابقی و هو السدسان و هو قول زید والمشهور من قول علی رضی الله عنه. و قال ابن عباس فی الاولی للزوجة الربع من رأس المال و للام الثلث منه ایضا لانها ذات فرض و للاب مابقی لانه عاصب و قال ایضاً فی الثانیة للزوج النصف و للام الثلث لانها ذات فرض مسمی و للاب مابقی و به قال شریح القاضی و داود و ابن سیرین و جماعة. و عمدة الجمهور ان الاب و الام لما کانا اذا انفردا بالمال کان للام الثلث و للاب الباقی وجب أن یکون الحال کذلک فیما بقی من المال و کأنهم رأوا أن یکون میراث الام أکثر من میراث الاب خروجا عن الاصول. و عمدة الفریق الآخر ان الام ذات فرض مسمی و الاب عاصب والعاصب لیس له فرض محدود مع ذوی الفروض بل یقلل و یکثر و ما علیه الجمهور من طریق التعلیل أظهر و ما علیه الفریق الثانی مع عدم التعلیل أظهر و أعنی بالتعلیل ههنا ان یکون احق سببی الانسان أولی بالایثار أعنی الاب من الام.
میراث الاخوة للام
و أجمع العلماء علی أن الاخوة للام اذا انفرد الواحد منهم أن له السدس ذکراً کان أو أنثی و انهم ان کانوا أکثر من واحد فهم شرکاء فی الثلث علی السویة للذکر منهم مثل حظ الانثیین سواء. و اجمعوا علی انهم لایرثون مع أربعة و هم الاب و الجد ابوالاب و ان علا و البنون ذکر انهم اناثهم و هذا کله لقوله تعالی: «و ان کان رجل یورث کلالة أو امرأة و له اخ أو أخت». (قرآن 4/12) و ذلک ان الاجماع انعقد علی أن المقصود بهذه الآیة هم الاخوة للام فقط و قد قری ء و له اخ أو أخت من أمه و کذلک أجمعوا فیما أحسب ههنا علی ان الکلالة هی فقد الاصناف الاربعة التی ذکرنا من النسب أعنی الاَباء والاجداد والبنین و بنی البنین.
میراث الاخوة للاب و الام أو للاب
و أجمع العلماء علی ان الاخوة للاب و الام أو للاب فقط یرثون فی الکلالة ایضاً. أما الاخت اذا انفردت فان لها النصف و ان کانتا اثنتین فلهما الثلثان کالحال فی البنات و انهم اذا کانوا ذکورا و اناثا فللذکر مثل حظ الانثیین کحال البنین مع البنات و هذا لقوله تعالی: «یستفتونک قل الله یفتیکم فی الکلالة» (قرآن 4/176)... الا انهم اختلفوا فی معنی الکلالة ههنا فی أشیاء و اتفقوا منها فی أشیاء یأتی ذکرها ان شاء الله تعالی. فمن ذلک انهم أجمعوا من هذاالباب علی أن الاخوة للاب و الام ذکرانا کانوا او اناثا انهم لایرثون مع الولد الذکر شیئا و لا مع ولدالولد و لا مع الاب شیئا و اختلفوا فیما سوی ذلک فمنها انهم اختلفوا فی میراث الاخوة للاب و الام مع البنت او البنات فذهب الجمهور الی انهن عصبة یعطون مافضل من البنات و ذهب داودبن علی الظاهری و طائفة الی ان الاخت لاترث مع البنت شیئاً و عمدة الجمهور فی هذا حدیث ابن مسعود عن النبی صلی الله علیه و سلم انه قال فی ابنة و ابنة ابن و اخت ان للبنت النصف و لابنة الابن السدس تکملة الثلثین و مابقی فللاخت و أیضا من جهة النظر لما أجمعوا علی توریث الاخوة مع البنات فکذلک الاخوات و عمدة الفریق الآخر ظاهر قوله تعالی: «ان امرؤ هلک لیس له ولد و له اخت» (قرآن 4/176) فلم یجعل للاخت شیئا الا مع عدم الولد والجمهور حملوا اسم الولد هنا علی الذکور دون الاناث و أجمع العلماء من هذا الباب علی أن الاخوة للاب و الام یحجبون الاخوة للاب عن المیراث قیاساً علی بنی الابناء مع بنی الصلب قال قال ابوعمر و قد روی ذلک فی حدیث حسن من روایة الاَحاد العدول عن علی رضی الله عنه قال قضی رسول الله صلی الله علیه و سلم أن اعیان بنی الام یتوارثون دون بنی العلات و أجمع العلماء علی أن الاخوات للاب و الام اذا استکملن الثلثین فانه لیس للاخوات للاب معهن شی ء، کالحال فی بنات الابن مع بنات الصلب و انه ان کانت الاخت للاب و الام واحدة فللاخوات للاب ماکن بقیة الثلثین و هو السدس واختلفوا اذا کان مع الاخوات للاب ذکر، فقال الجمهور یعصبهن و یقتسمون المال للذکر مثل حظ الانثیین کالحال فی بنات الابن مع بنات الصلب. و اشترط مالک ان یکون فی درجتهن و قال ابن مسعود اذا استکمل الاخوات الشقائق الثلثین فالباقی للذکور من الاخوة للاب دون الاناث و به قال أبوثور و خالفه داود فی هذه المسئلة مع موافقته له فی مسألة بنات الصلب و بنی البنین فان لم یستکمل الثلثین فللذکر عنده من بنی الاب مثل حظ الانثیین الا ان یکون الحاصل للنساء اکثر من السدس کالحال فی بنت الصلب من بنی الابن و أدلة الفریقین فی هذه المسألة هی تلک الادلة بأعیانها و أجمعوا علی أن الاخوة للاب یقومون مقام الاب و الام عند فقدهم کالحال فی بنی البنین مع البنین و انه اذا کان معهن ذکر عصبهن بان یبدأ بمن له فرض مسمی ثم یرثون الباقی للذکر مثل حظ الانثیین کالحال فی البنین الا فی موضع واحد و هی الفریضة التی تعرف بالمشترکة فان العلماء اختلفوا فیها و هی امرأة توفیت و ترکت زوجها و أمها و اخوتها لامها و أخوتها لابیها و امها فکان عمر و عثمان و زیدبن ثابت یعطون للزوج النصف و للام السدس و للاخوة للام الثلث فیستغرقون المال فیبقی الاخوة للاب و الام بلاشی ء فکانوا یشرکون الاخوة للاب و الام فی الثلث مع الاخوة للام یقتسمونه بینهم للذکر مثل حظ الانثیین و بالتشریک قال من فقهاء الامصار مالک و الشافعی و الثوری و کان علی رضی الله عنه و ابی بن کعب و أبوموسی الاشعری لایشرکون اخوة الاب و الام فی الثلث مع اخوة الام فی هذه الفریضة و لایوجبون لهم شیئا فیها و قال به من فقهاءالامصار أبوحنیفة و ابن أبی لیلی و احمد و أبوثور و داود و جماعة و حجة الفریق الاول ان الاخوة للاب و الام یشارکون الاخوة للام فی السبب الذی به یرثون وجب ان یشترکوا فی المیراث. و حجة الفریق الثانی ان الاخوة الشقائق عصبة فلا شی ء لهم اذا أحاطت فرائض ذوی السهام بالمیراث و عمدتهم اتفاق الجمیع علی ان من ترک زوجا و اما و اخا واحدا لام و اخوة شقائق عشرة او أکثر ان الاخ للام یستحق ههنا السدس کاملا والسدس الباقی للباقین مع انهم مشارکون له فی الام فسبب الاختلاف فی اکثر مسائل الفرائض هو تعارض المقاییس و اشتراک الالفاظ فیما فیه نص.
میراث الجد
و أجمع العلماء علی ان الاب یحجب الجد و انه یقوم مقام الاب عند عدم الاب مع البنین و انه عاصب مع ذوی الفرائض و اختلفوا هل یقوم مقام الاب فی حجب الاخوة الشقائق او حجب الاخوة للاب فذهب ابن عباس و ابوبکر رضی الله عنهما و جماعة الی انه یحجبهم و به قال ابوحنیفة و أبوثور و المزنی و ابن سریج من أصحاب الشافعی و داود و جماعة و اتفق علی بن ابی طالب رضی الله عنه و زیدبن ثابت و ابن مسعود علی توریث الاخوة مع الجد الا انهم اختلفوا فی کیفیة ذلک علی ما نقوله بعد. و عمدة من جعل الجد بمنزلة الاب اتفاقهما فی المعنی أعنی من أن کلیهما أب للمیت و من اتفاقهما فی کثیر من الاحکام التی أجمعوا علی اتفاقهما فیها حتی انه قد روی عن ابن عباس رضی الله عنه انه قال اما یتقی الله زیدبن ثابت یجعل ابن الابن ابنا و لایجعل اباالاب ابا (؟) و قد اجمعوا علی انه مثله فی احکام اخر سوی الفرض، منها ان شهادته لحفیده کشهادة الاب و ان الجد یعتق علی حفیده کما یعتق الاب علی الابن و انه لایقتص له من جد کما لایقتص له من اب و عمدة من ورث الاخ مع الجد انّ الاخ اقرب الی المیت من الجد لان الجد ابوابی المیت و الاخ ابن ابی المیت و الابن اقرب من الاب. و ایضا فما اجمعوا علیه من ان ابن الاخ یقدم علی العم و هو یدلی بالاب و العم یدلی بالجد فسبب الخلاف تعارض القیاس فی هذاالباب فان قیل فأی القیاسین ارجح بحسب النظر الشرعی قلنا قیاس من ساوی بین الاب و الجد فانّ الجد اب فی المرتبة الثانیة او الثالثة کما ان ابن الابن ابن فی المرتبة الثانیة او الثالثة و اذا لم یحجب الابن الجد و هو یحجب الاخوة فالجد یجب أن یحجب من یحجب الابن و الاخ لیس بأصل للمیت، و لافرع و انما هو مشارک له فی الاصل و الاصل أحق بالشی ء من المشارک فی الاصل والجد لیس هو أصلا للمیت من قبل اب بل هو اصل أصله و الاخ یرث من قبل انه فرع لاصل المیت فالذی هو أصل لاصله اولی من الذی هو فرع لاصله و لذلک لامعنی لقول من قال ان الاخ یدلی بالبنوة والجد یدلی بالابوة ان الاخ لیس ابنا للمیت و انما و هو ابن ابیه والجد أبوالمیت و البنوة انما هی اقوی فی المیراث من الابوة فی الشخص الواحد بعینه أعنی المورث. و اما البنوة البنوة التی تکون لاب المورث فلیس یلزم ان تکون فی حق المورث أقوی من الابوة التی تکون لاب المورث لان الابوة التی لاب المورث هی أبوة ما للمورث أعنی بعیدة و لیس البنوة التی لاب المورث بنوة ما للمورث لاقریبة و لابعیدة فمن قال الاخ أحق من الجد لان الاخ یدلی بالشی ء الذی من قبله کان للمیراث بالبنوة و هو الاب والجد یدلی بالابوة هو قول غالط مخیل لان الجد اب ما و لیس الاخ ابناً ما و بالجملة الاخ لاحق من لواحق المیت و کأنه امر عارض و الجد سبب من أسبابه و السبب أملک للشی ء من لاحقه و اختلف الذین ورثوا الجد مع الاخوة فی کیفیة ذلک فنحیل مذهب زید فی ذلک انه لایخلو أن یکون معه سوی الاخوه ذوفرض مسمی أولا یکون فان لم یکن معه ذوفرض مسمی أعطی الافضل له من اثنین اما ثلث المال و اما ان یکون کواحد من الاخوة الذکور و سواء کان الاخوة ذکرانا او اناثا او الامرین جمیعا فهو مع الاخ الواحد یقاسمه المال و کذلک مع الاثنین و مع الثلاثة والاربعة یأخذ الثلث و هو مع الاخت الواحدة الی الاربع یقاسمهن للذکر مثل حظ الاثنیین و مع الخمس اخوات له الثلث لانه افضل له من المقاسمة فهذا هی حاله مع الاخوة فقط دون غیرهم و أما ان کان معهم ذوفرض مسمی فانه یبدأ بأهل الفروض فیأخذون فروضهم فما بقی أعطی الافضل له من ثلاث اما ثلث مابقی بعد حظوظ ذوی الفرائض و اما أن یکون بمنزلة ذکر من الاخوة و اما أن یعطی السدس من رأس المال لاتنقص منه و مابقی یکون للاخوة للذکر مثل حظ الانثیین الا فی الاکدریة علی ما سنذکر مذهبه فیها مع سائر مذاهب العلماء. و أما علی رضی الله عنه فکان یعطی الجد الاحظی له من السدس أو المقاسمة و سواء کان مع الجد والاخوة و غیرهم و من ذوی الفرائض او لم یکن لم ینقصه من السدس شیئاً لانهم أجمعوا أن الابناء لاینقصونه منه شیأ کان أحری أن لاینقصه الاخوة. و عمدة قول زید أنه لما کان یحجب الاخوة للام فلم یحجب عما یجب لهم و هو الثلث و بقول زید قال مالک و الشافعی و الثوری و جماعة، و بقول علی رضی الله عنه قال ابوحنیفة و أما الفریضة التی تعرف بالاکدریة و هی امرأة توفیت و ترکت زوجا و أما و أختا شقیقة و جداً فان العلماء اختلفوا فیها فکان عمر رضی الله عنه و ابن مسعود یعطیان للزوج النصف و للام السدس و للاخت النصف و للجد السدس و ذلک علی جهة العول و کان علی بن أبی طالب رضی الله عنه و زید یقولان للزوج النصف و للام الثلث و للاخت النصف و للجد السدس فریضة الا أن زیداً یجمع سهم الاخت و الجد فیقسم ذلک بینهم للذکر مثل حظ الانثیین و زعم بعضهم ان هذا لیس من قول زید و ضعف الجمیع التشریک الذی قال به زید فی هذه الفریضة و یقول زید قال مالک. و قیل انما سمیت الاکدریة لتکدر قول زید فیها و هذا کله علی مذهب من یری العول و بالعول قال جمهور الصحابة و فقهاء الامصار الا ابن عباس فانه روی عنه انه قال اعال الفرائض عمر بن الخطاب و ایم الله لو قدم من قدم الله و أخر من أخر الله ماعالت فریضة قیل له و أیها قدم الله و ایها اخر الله قال: کل فریضة لم یهبطها الله عز و جل عن موجبها لاالی فریضة أخری فهی ما قدم الله و کل فریضة اذا والت عن فرضها لم یکن الا مابقی فتلک التی أخر الله فالاول مثل الزوجة و الام و المتأخر مثل الاخوات والبنات قال فاذا اجتمع الصنفان بدی ء من قدم الله فان بقی شی ء فلمن اخر الله و الا فلا شی ء له. قیل له فهلا قلت هذا القول لعمر قال هبته. و ذهب زید الی انه اذا کان مع الجد و الاخوة الشقائق اخوة لاب ان الاخوة الشقائق ینادون الجد بالاخوة للاب فیمنعونه بهم کثرة المیراث و لایرثون مع الاخوة الشقائق شیئاً الا ان یکون الشقائق اختا واحدة فیها تعاد الجد باخوتها للاب مابینهما و بین ان تستکمل فریضتها و هی النصف و ان کان فیما یجار لها و لاخوتها لابیها فضل عن نصف رأس المال کله فهو لاخوتها لابیها للذکر مثل حظ الانثیین فان لم یفضل شی ء علی النصف فلامیراث لهم. فأما علی رضی الله عنه فکان لایلتفت هنا للاخوة للاب للاجماع علی أن الاخوة الشقائق یحجبونهم و لان هذاالفعل ایضا مخالف الاصول اعنی ان یحتسب بمن لایرث. و اختلف الصحابة رضی الله عنهم من هذا الباب فی الفریضة التی تدعی الخرقاء و هی أم و اخت و جد علی خمسة أقوال فذهب ابوبکر رضی الله عنه و ابن عباس الی ان للام الثلث و الباقی للجد و حجبوا به الاخت و هذا علی رأیهم فی اقامة الجد مقام الاب. و ذهب علی رضی الله عنه الی ان للام الثلث و للاخت النصف و مایبقی للجد و ذهب عثمان الی ان للام الثلث و للاخت الثلث و للجد الثلث. و ذهب ابن مسعود الی ان للاخت النصف و للجد الثلث و للام السدس و کان یقول معاذالله ان افضل اُمّاً علی جد و ذهب زید الی ان للام الثلث و مابقی بین الجد و الاخت للذکر مثل حظ الانثیین.
میراث الجدات
و أجمعوا علی أن للجدة، أم الام السدس مع عدم الام و أن للجدة أیضا أم الاب عند فقد الاب السدس فان اجتمعا کان السدس بینهما. و اختلفوا فیما سوی ذلک فذهب زید و اهل المدینة الی أن الجدة أم الام یفرض لها السدس فریضة فاذا اجتمعت الجدتان کان السدس بینهما اذا کان تعددهما سواء أو کانت أم الاب أقعد فان کانت أم الام أقعد أی أقرب الی المیت کان لها السدس و لم یکن للجدة أم الاب شی ء. و قد روی عنه ایهما أقعد کان لها السدس و به قال علی رضی الله عنه و من فقهاء الامصار أبوحنیفة و الثوری و أبوثور و هؤلاء یورثون الا هاتین الجدتین المجمع علی توریثهما و کان الاوزاعی و أحمد یورثان ثلاث جدات واحدة من قبل الام و اثنتان من قبل الاب أم الاب و ام أبی الاب اعنی الجد و کان ابن مسعود یورث أربع جدات ام الام و امّالاب و ام ابی الاب اعنی الجد و ام ابی الام اعنی الجد و به قال الحسن و ابن سیرین و کان ابن مسعود یشرک بین الجدات فی السدس دنیاهن و قصواهن ما لم تکن تحجبها بنتها او بنت بنتها و قد روی عنه ان کان یسقط القصوی بالدنیا اذا کانتا من جهة واحدة و روی عن ابن عباس ان الجدة کالام اذا لم تکن ام و هو شاذ عندالجمهور و لکن له حظ من القیاس. فعمدة زید و اهل المدینة و الشافعی و من قال بمذهب زید مارواه مالک انه قال جاءت الجدة الی ابی بکر رضی الله عنه تسأله عن میراثها فقال ابوبکر ما لک فی کتاب الله عز و جل شی ء و ماعلمت لک فی سنة رسول الله صلی الله علیه و سلم شیئاً فارجعی حتی اسأل الناس فقال له المغیرة بن شعبة حضرت رسول الله صلی الله علیه و سلم أعطاها السدس فقال ابوبکر هل معک غیرک فقال محمد بن مسلمة فقال مثل ما قال المغیرة فأنفذه ابوبکر لها ثم جاءت الجدة الاخری الی عمر بن الخطاب تسأله میراثها فقال لها ما لک فی کتاب الله عز و جل شی ء و ماکان القضاء الذی قضی به الا لغیرک و أما أنا بزائد فی الفرائض و لکنه ذلک السدس فان اجتمعتما فیه فهو لکما و أیتکما انفردت به فهو لها و روی مالک أیضاً انه أتت الجدتان الی أبی بکر فاراد أن یجعل السدس للتی من قبل الام فقال له رجل اما انک تترک التی لو ماتت و هو حی کان ایاها یرث فجعل ابوبکر السدس بینهما. قالوا فواجب ان لایتعدی فی هذا هذه السنة و اجماع الصحابة. و اما عمدة من ورث الثلاث جدات فحدیث ابن عیینة عن منصور عن ابراهیم ان النبی صلی الله علیه و سلم ورث ثلاث جدات اثنتین من قبل الاب و واحدة من قبل الام و اما ابن مسعود فعمدته القیاس فی تشبیهها بالجدة للاب لکن الحدیث یعارضه و اختلفوا هل یحجب الجدة للاب ابنها و هو الاب فذهب زید الی انه یحجب و به قال مالک والشافعی و ابوحنیفة و داود و قال آخرون ترث الجدة مع ابنها و هو مروی عن عمر و ابن مسعود و جماعة من الصحابة و به قال شریح و عطاء و ابن سیرین و احمد و هو قول الفقهاء المصریین و عمدة من حجب الجدة بابنها ان الجد لما کان محجوبا بالاب وجب ان تکون الجدة اولی بذلک و أیضاً فلما کانت ام الام لاترث باجماع مع الام شیئاً کان کذلک ام الاب مع الاب و عمدة الفریق الثانی ما روی الشعبی عن مسروق عن عبدالله قال أول جدة أعطاها رسول الله صلی الله علیه و سلم سدساً جدة مع ابنها و ابنها حی قالوا و من طریق النظر لما کانت الام و ام الام لایحجبن بالذکور کان کذلک حکم جمیع الجدات و ینبغی ان یعلم أن مالکا لایخالف زیداً الا فی فریضة واحدة و هی امرأة هلکت و ترکت زوجا و اما و اخوة لام و اخوة لاب و أم و جداً فقال مالک للزوج النصف و للام السدس و للجدة مابقی و هو الثلث و لیس للاخوة الشقائق شی ء و قال زید للزوج النصف و للام السدس و للجد السدس و مابقی للاخوة الشقائق فخالف مالک فی هذه المسئلة اصله من أن الجد لایحجب الاخوة الشقائق ولا الاخوات للاب و حجته انه لما حجب الاخوة للام عن الثلث الذی کانوا یستحقونه دون الشقائق کان هو أولی به و اما زید فعلی اصله فی انه لایحجبهم.
باب فی الحجب
و أجمع العلماء علی أن الاخ الشقیق یحجب الاخ للاب و ان الاخ للاب یحجب بنی الاخ الشقیق و ان بنی الاخ الشقیق یحجبون أبناءالاخ للاب و بنوالاخ للاب اولی من بنی ابن الاخ للاب و الام و بنوالاخ للاب اولی من العم أخی الاب و ابن العم أخی الاب الشقیق أولی من ابن العم أخی الاب للاب و کل واحد من هؤلاء یحجبون بنیهم و من حجب منهم صنفا فهو یحجب من یحجبه ذلک الصنف و بالجملة اما الاخوة فالاقرب منهم یحجب الابعد فاذا استووا حجب منهم من أدلی بسببین أم و أب من أدلی بسبب واحد و هو الاب فقط و کذلک الاعمام الاقرب منهم یحجب الابعد فان استوا حجب من یدلی منهم الی المیت بسببین من یدلی بسبب واحد أعنی انه یحجب العم اخوالاب لاب و ام العم الذی هو اخوالاب لاب فقط و أجمعوا علی ان الاخوة الشقائق و الاخوة للاب یحجبون الاعمام لان الاخوة بنوأب المتوفی و الاعمام بنوجده و الابناء یحجبون بنیهم و الاَباء أجدادهم والبنون و بنوهم یحجبون الاخوة والجد یحجب من فوقه من الاجداد باجماع و الاب یحجب الاخوة و یحجب من تحجبه الاخوة والجد یحجب الاعمام باجماع والاخوة للام و یحجبون بنی الاخوة الشقائق و بنی الاخوة للاب والبنات و بنات البنین یحجبن الاخوة للام و اختلف العلماء فیمن ترک ابن عم أحدهما أخ للام فقال مالک و الشافعی و أبوحنیفة و الثوری للاخ للام السدس من جهة ما هو أخ لام و هو فی باقی المال مع ابن العم الاَخر عصبة یقتسمونه بینهم علی السواء و هو قول علی رضی الله عنه و زید و ابن عباس و قال قوم المال کله لابن العم الذی هو أخ لام یأخذ سدسه بالاخوة و بقیته بالتعصیب لانه قد أدلی بسببین و ممن قال بهذا القول من الصحابة ابن مسعود و من الفقهاء داود و ابوثور و الطبری و هو قول الحسن و عطاء و اختلف العلماء فی رد ما بقی من مال الورثة علی ذوی الفرائض اذا بقیت من المال فضلة لم تستوفها الفرائض و لم یکن هناک من یعصب فکان زید لایقول بالرد و یجعل الفاضل فی بیت المال و به قال مالک والشافعی و قال جل الصحابة بالرد علی ذوی الفروض ما عدا الزوج والزوجة و ان کانوا اختلفوا فی کیفیة ذلک و به قال فقهاء العراق من الکوفیین والبصریین و أجمع هؤلاء الفقهاء علی أن الرد یکون لهم بقدر سهامهم فمن کان له نصف اخذ النصف مما بقی و هکذا فی جزء جزء و عمدتهم أن قرابة الدین والنسب اولی من قرابة الدین فقط ای ان هؤلاء اجتمع لهم سبیان و للمسلمین سبب واحد و هنا مسائل مشهورة الخلاف بین اهل العلم فیها تعلق بأسباب المواریث یجب ان تذکر هنا. فمنها انه اجمع المسلمون علی ان الکافر لایرث المسلم لقوله تعالی «و لن یجعل الله للکافرین علی المؤمنین سبیلا»و لما ثبت من قوله علیه الصلاة والسلام لایرث المسلم الکافر ولا الکافر المسلم و اختلفوا فی میراث المسلم الکافر و فی میراث المسلم المرتد فذهب جمهور العلماء من الصحابة و التابعین و فقهاءالامصار قالوا أنه لایرث المسلم الکافر بهذا الاثر الثابت و ذهب معاذبن جبل و معاویة من الصحابة و سعیدبن المسیب و مسروق من التابعین و جماعة ان المسلم یرث الکافر و شبهوا ذلک بنسائهم فقالوا کما یجوز لنا ان ننکح نساءهم و لایجوز ان ننکحهم نساءنا کذلک الارث و رووا فی ذلک حدیثا مسندا قال أبوعمرو لیس بالقوی عندالجمهور و شبهوه ایضا بالقصاص فی الدماء التی لاتتکافأ و اما مال المرتد اذا قتل او مات فقال جمهور فقهاء الحجاز هو لجماعة المسلمین و لایرثه قرابته و به قال مالک والشافعی و هو قول زید من الصحابة. و قال ابوحنیفة و الثوری و جمهور الکوفیین و کثیر من البصریین یرثه ورثته من المسلمین و هو قول ابن مسعود من الصحابة و علی رضی الله عنهما. و عمدة الفریق الاول عموم الحدیث و عمدة الحنفیة تخصیص العموم بالقیاس و قیاسهم فی ذلک هو أن قرابته أولی من المسلمین لانهم یدلون بسببین بالاسلام والقرابة والمسلمون بسبب واحد و هو الاسلام و ربما أکدوا بما یبقی لماله من حکم الاسلام بدلیل انه لایؤخذ فی الحال حتی یموت فکانت حیاته معتبرة فی بقاء ماله علی ملکه و ذلک لایکون الا بأن یکون لماله حرمة اسلامیة و لذلک لم یجز ان یقر علی الارتداد بخلاف الکافر و قال الشافعی و غیره یؤخذ بقضاءالصلاة اذا تاب من الردة فی أیام الردة والطائفة الاخری تقول یوقف ماله لان له حرمة اسلامیة و انما وقف رجاء ان یعود الی الاسلام و ان استجاب المسلمین لماله لیس علی طریق الارث و شذت طائفة فقالت ماله للمسلمین عند ما یرتد و أظن ان أشهب ممن یقول بذلک و أجمعوا علی توریث اهل الملة الواحدة بعضهم بعضا و اختلفوا فی توریث الملل المختلفة فذهب مالک و جماعة الی ان أهل الملل المختلفة لایتوارثون کالیهود والنصاری و به قال احمد و جماعة و قال الشافعی و ابوحنیفة و ابوثور والثوری و داود و غیرهم الکفار کلهم یتوارثون و کان شریح و ابن أبی لیلی و جماعة یجعلون الملل التی لاتتوارث ثلاثا النصاری والیهود والصابئین ملة والمجوس و من لاکتاب له ملة و الاسلام ملة و قد روی عن ابن ابی لیلی مثل قول مالک. و عمدة مالک و من قال بقوله ما روی الثقات عن عمروبن شعیب عن ابیه عن جده أن النبی صلی الله علیه و سلم قال لایتوارث أهل ملتین و عمدة الشافعیة والحنفیة قوله علیه الصلاة والسلام لایرث المسلم الکافر ولاالکافر المسلم و ذلک أن المفهوم من هذا بدلیل الخطاب أن المسلم یرث المسلم و الکافر یرث الکافر و القول بدلیل الخطاب فیه ضعف و خاصة هنا.
و اختلفوا فی توریث الحملاء والحملاء هم الذین یتحملون بأولادهم من بلادالشرک الی بلادالاسلام أعنی انهم یولدون فی بلادالشرک ثم یخرجون الی بلادالاسلام و هم یدعون تلک الولادة الموجبة للنسب و ذلک علی ثلاثة اقوال انهم یتوارثون بمایدعون من النسب و هو قول جماعة التابعین و الیه ذهب اسحق و قول انهم لایتوارثون الا ببینة تشهد علی أنسابهم و به قال شریح و الحسن و جماعة و قول انهم لایتوارثون اصلا و روی عن عمر الثلاثة الاقوال الا أن الاشهر عنه أنه کان لایورث الا من ولد فی بلادالعرب و هو قول عثمان و عمر بن عبدالعزیز و اما مالک و أصحابه فاختلف فی ذلک قولهم فمنهم من رأی أن لایورثوا الا ببینة و هو قول ابن القاسم و منهم من رأی أن لایورثوا أصلا و لا بالبینة العادلة و ممن قال بهذا القول من أصحاب مالک عبدالملک بن الماجشون و روی ابن القاسم عن مالک فی اهل حصن نزلوا علی حکم الاسلام فشهد بعضهم لبعض انهم یتوارثون و هذا یتخرج منه انهم یتوارثون بلابینة لان مالکا لایجوز شهادة الکفار بعضهم علی بعض قالوا فأما ان سبوا فلایقبل قولهم فی ذلک و بنحو هذا التفصیل قال الکوفیون الشافعی و احمد و ابوثور و ذلک انهم قالوا ان خرجوا الی بلادالاسلام و لیس لاحد علیهم ید قبلت دعواهم فی أنسابهم و أما ان أدرکهم السبی و الرق فلایقبل قولهم الا بینة ففی المسئلة أربعة أقوال اثنان طرفان و اثنان مفرقان و جمهورالعلماء من فقهاء الامصار و من الصحابة علی و زید و عمر ان من لایرث لایحجب مثل الکافر و المملوک و القاتل عمداً و کان ابن مسعود یحجب بهؤلاء الثلاثة دون أن یورثهم أعنی بأهل الکتاب و بالعبید و بالقاتلین عمداً و به قال داود و أبوثور. و عمدة الجمهور ان الحجب فی معنی الارث و انهما متلازمان و حجة الطائفة الثانیة ان الحجب لایرتفع الا بالموت.
و اختلف العلماء فی الذین یفقدون فی حرب او غرق او هدم و لایدری من مات منهم قبل صاحبه کیف یتوارثون اذا کانوا اهل میراث فذهب مالک و أهل المدینة الی انهم لایورث بعضهم من بعض و ان میراثهم جمیعا لمن بقی من قرابتهم الوارثین أو لبیت المال ان لم تکن لهن قرابة ترث و به قال الشافعی و أبوحنیفة و أصحابه فیما حکی عنه الطحاوی و ذهب علی و عمر رضی الله عنهما و اهل الکوفة و أبوحنیفة فیما ذکر غیرالطحاوی عنه و جمهور البصریین الی انهم یتوارثون و صفة توریثهم عندهم انهم یورثون کل واحد من صاحبه فی أصل ماله دون ما ورث بعضهم من بعض أعنی انه لایضم الی مال المورث ما ورث من غیره فیتوارثون الکل علی انه مال واحد کالحال فی الذین یعلم تقدم موت بعضهم علی بعض. مثال ذلک زوج و زوجة توفیا فی حرب أو غرق أو هدم و لکل واحد منهما الف درهم فیورث الزوج من المرأة خمسمائة درهم و تورث المرأة من الالف التی کانت بیدالزوج دون الخمسمائة التی ورث منها ربعها و ذلک مائتان و خمسون.
و من مسائل هذا الباب اختلاف العلماء فی میراث ولدالملاعنة و ولدالزنا فذهب أهل المدینة و زیدبن ثابت الی ان ولدالملاعنة یورث کما یورث غیر ولدالملاعنة و انه لیس لامه الا الثلث و الباقی لبیت المال الا ان یکون له اخوة لام فیکون لهم الثلث أو تکون أمه مولاة فیکون باقی المال لموالیها و الا فالباقی لبیت مال المسلمین و به قال مالک والشافعی و أبوحنیفة و أصحابه الا أن أباحنیفة علی مذهبه یجعل ذوی الارحام أولی من جماعة المسلمین و أیضاً علی قیاس من یقول بالرد ترد علی الام بقیة المال و ذهب علی و عمر و ابن مسعود الی ان عصبته عصبة امه أعنی الذین یرثونها و روی عن علی و ابن مسعود انهم کانوا لایجعلون عصبته عصبة أمه الا مع فقدالام و کانوا ینزلون الام بمنزلة الاب و به قال الحسن و ابن سیرین و الثوری و ابن حنبل و جماعة و عمدة الفریقی الاول عموم قوله تعالی: «فان لم یکن له ولد و ورثه أبواه فلامه الثلث» فقالوا هذه أم و کل أم لها الثلث فهذه لها الثلث و عمدة الفریق الثانی ما روی من حدیث ابن عمر عن النبی صلی الله علیه و سلم أنه الحق ولدالملاعنة بأمه و حدیث عمروبن شعیب عن أبیه عن جده قال جعل النبی صلی الله علیه و سلم میراث ابن الملاعنة لامه و لورثته و حدیث واثلة بن الاسفح عن النبی صلی الله علیه و سلم قال المرأة تحوز ثلاثة أموال عتیقها و لقیطها و ولدها الذی لاعنت علیه و حدیث مکحول عن النبی صلی الله علیه و سلم بمثل ذلک خرج جمیع ذلک ابوداود و غیره. قال القاضی هذه الاَثار المصیر الیها واجب لانها قد خصصت عموم الکتاب و الجمهور علی أن السنة یخصص بها الکتاب و لعل الفریق الاول لم تبلغهم هذه الاحادیث أو لم تصح عندهم و هذاالقول مروی عن ابن عباس و عثمان و هو مشهور فی الصدر الاول و اشتهاره فی الصحابة دلیل علی صحة هذه الاَثار فان هذا لیس یستنبط بالقیاس. والله اعلم.
و من مسائل ثبوت النسب الموجب للمیراث اختلافهم فیمن ترک ابنین و أقر أحدهم بأخ ثالث و أنکر الثانی فقال مالک و ابوحنیفة یجب علیه أن یعطیه حقه من المیراث یعنون المقر و لایثبت بقوله نسبه و قال الشافعی لایثبت النسب و لایجب علی المقر أن یعطیه من المیراث شیئاً و اختلف مالک و أبوحنیفة فی القدر الذی یجب علی الاخ المقر فقال مالک یجب علیه ماکان یجب علیه لو أقر الاخ الثانی و ثبت النسب و قال ابوحنیفة یجب علیه ان یعطیه نصف مابیده و کذلک الحکم عند مالک و أبوحنیفة فیمن ترک ابناً واحداً فأقر بأخ له آخر أعنی أنه لایثبت النسب و یجب المیراث و اما الشافعی فعنه فی هذه المسئلة قولان احدهما انه لایثبت النسب و لایجب المیراث والثانی یثبت النسب و یجب المیراث و هو الذی علیه تناظر الشافعیة فی المسائل الطبلولیة و بجعلها مسئلة عامة و هو ان کل من یحوز المال یثبت النسب باقراره و ان کان واحداً أخاه او غیر ذلک و عمدة الشافعیة فی المسئلة الاولی و فی أحد قولیه فی هذه المسئلة اعنی القول الغیرالمشهور ان النسب لایثبت الا بشاهدی عدل و حیث لایثبت فلامیراث لان النسب اصل و المیراث فرع و اذ لم یوجد الاصل لم یوجد الفرع و عمدة مالک و ابی حنیفة ان ثبوت النسب و هو حق متعد الی الاخ المنکر فلایثبت الا بشاهدین عدلین و اما حظه من المیراث الذی بیدالمقر فاقراره فیه عامل لانه حق اقربه علی نفسه و الحق ان القضاء علیه لایصح من الحاکم الا بعد ثبوت النسب و انه لایجوز له بین الله تعالی و بین نفسه ان یمنع من یعرف انه شریکه فی المیراث حظه منه. و اما عمدة الشافعیة فی اثباتهم النسب باقرارالواحد الذی یحوز المیراث فالسماع و القیاس اما السماع فحدیث مالک عن ابن شهاب عن عروة عن عائشة المتفق علی صحته قالت کان عتبة بن أبی وقاص عهد الی أخیه سعدبن أبی وقاص أن ابن ولیدة زمعة منی فاقبضه الیک فلما کان عام الفتح أخذه سعدبن أبی وقاص و قال ابن أخی قد کان عهد الی فیه فقام الیه عبدبن زمعة فقال أخی و ابن ولیدة أبی ولد علی فراشه فتساوقاه الی رسول الله صلی الله علیه و سلم فقال سعد یا رسول الله ابن اخی قد کان عهد الی فیه فقام الیه عبدبن زمعة فقال اخی و ابن ولیدة ابی ولد علی فراشه. فقال رسول الله صلی الله علیه هو لک یا عبدبن زمعة ثم قال رسول الله صلی الله علیه الولد للفراش و للعاهر الحجر ثم قال لسودة بنت زمعة احتجبی منه لما رأی من شبهه بعتبة بن ابی وقاص. قالت فمارآها لقی الله عز و جل فقضی رسول الله صلی الله علیه و سلم لعبدبن زمعة بأخیه و اثبت نسبه باقراره و اذ لم یکن هنالک وارث منازع له و اما اکثرالفقهاء فقد اشکل علیه معنی هذاالحدیث لخروجه عندهم من الاصل المجمع علیه فی اثبات النسب و لهم فی ذلک تأویلات و ذلک ان ظاهر هذاالحدیث أنه أثبت نسبه باقرار أخیه به و الاصل أن لایثبت نسب الا بشاهدی عدل و لذلک تأول الناس فی ذلک تأویلات فقالت طائفة انه انما اثبت نسبه علیه الصلاة و السلام بقول اخیه لانه یمکن أن یکون قد علم أن تلک الامة کان یطؤها زمعة بن قیس و انها کانت فراشا له قالوا و مما یؤکد ذلک انه کان صهره و سودة بنت زمعة کانت زوجته علیه الصلاة و السلام فیمکن أن لایخفی علیه أمر ما و هذا علی القول بأن للقاضی أن یقضی بعلمه و لایلیق هذا التأویل بمذهب مالک لانه لایقضی القاضی عنده بعلمه و یلیق بمذهب الشافعی علی قوله الاَخر أعنی الذی لایثبت فیه النسب و الذین قالوا بهذا التأویل قالوا انما أمر سودة بالحجبة احتیاطا لشبهة الشبه لا أن ذلک کان واجبا و قال لمکان هذا بعض الشافعیة أن للزوج أن یحجب الاخت عن أخیها و قالت طائفة أمره بالاحتجاب لسودة دلیل علی انه لم یلحق نسبه بقول عتبة و لا بعلمه للفراش و افترق هؤلاء فی تأویل قوله علیه الصلاة والسلام هو لک. فقالت طائفة انما أراد هو عبدک اذ کان ابن أمة أبیک و هذا غیرظاهر لتعلیل رسول الله صلی الله علیه و سلم حکمه فی ذلک بقوله الولد للفراش و للعاهر الحجر و قال الطحاوی انما اراد بقوله علیه الصلاة والسلام هو لک یا عبدبن زمعة؛ أی یدک علیه بمنزلة ما هو یداللاقط علی اللقطة و هذه التأویلات تضعف لتعلیله علیه الصلاة والسلام حکمه بأن قال الولد للفراش و للعاهر الحجر.
و أما المعنی الذی یعتمده الشافعیة فی هذا المذهب فهو أن اقرار من یحوز المیراث هو اقرار خلافة أی اقرار من حاز خلافة المیت و عندالغیر انه اقرار شهادة لااقرار خلافة یرید أن الاقرار الذی کان للمیت انتقل الی هذا الذی حاز میراثه و اتفق الجمهور علی أن أولادالزنا لایلحقون بآبائهم الا فی الجاهلیة علی ما روی عن عمر بن الخطاب علی اختلاف فی ذلک بین الصحابة و شذ قوم فقالوا یلتحق ولدالزنا فی الاسلام أعنی الذی کان عن زنا فی الاسلام و اتفقوا علی أن الولد لایلحق بالفراش فی أقل من ستة أشهر اما من وقت العقد و اما من وقت الدخول و انه یلحق من وقت الدخول الی أقصر زمان الحمل و ان کان قد فارقها و اعتزلها و اختلفوا فی اطول زمان الحمل الذی یلحق به بالوالد الولد فقال مالک خمس سنین و قال بعض اصحابه سبع و قال الشافعی اربع سنین و قال الکوفیون سنتان و قال محمد بن الحکم سنة و قال داود ستة اشهر و هذه المسئلة مرجوع فیها الی العادة والتجربة و قول ابن عبدالحکم و القاهریة(1) هو اقرب الی المعتاد و الحکم انما یجب ان یکون بالمعتاد لا بالنادر و لعله ان یکون مستحیلا و ذهب مالک و الشافعی الی ان من تزوج امرأة و لم یدخل بها او دخل بها بعدالوقت و اتت بولد لستة أشهر من وقت العقد لا من وقت الدخول انه لایلحق به الا اذا اتت به لستة أشهر فأکثر من ذلک من وقت الدخول و قال ابوحنیفة هی فراش له و یلحقه الولد و عمدة مالک انها لیست بفراش الا بامکان الوط ء و هو مع الدخول و عمدة ابی حنیفة عموم قوله علیه السلام الولد للفراش و کأنه یری أن هذا تعبد بمنزلة تغلیب الوط ء الحلال علی الوط ء الحرام فی الحاق الولد بالوط ء الحلال.
و اختلفوا من هذا الباب فی اثبات النسب بالقافة و ذلک عندما یطأ رجلان فی طهر واحد بملک یمین او بنکاح و یتصور الحکم أیضاً بالقافة فی اللقیط الذی یدعیه رجلان أو ثلاثة و القافة عندالعرب هم قوم کانت عندهم معرفة بفصول تشابه اشخاص الناس فقال بالقافة من فقهاء الامصار مالک و الشافعی و احمد و ابوثور و الاوزاعی. و أبی الحکم بالقافة الکوفیون و اکثر اهل العراق و الحکم عند هؤلاء انه اذا ادعی رجلان ولداً کان الولد بینهما و ذلک اذا لم یکن لأحدهما فراش مثل أن یکون لقیطا أو کانت المرأة الواحدة لکل واحد منهما فراشا مثل الامة أو الحرة، یطؤها رجلان فی طهر واحد و عندالجمهور من القائلین بهذا القول انه یجوز أن یکون عندهم للابن الواحد أبوان فقط و قال محمد صاحب ابی حنیفة یجوز ان یکون ابنا لثلاثة ان ادعوه و هذا کله تخلیط و ابطال للمعقول و المنقول و عمدة استدلال من قال بالقافة ما رواه مالک عن سلیمان بن یسار ان عمر بن الخطاب کان یلقط اولادالجاهلیة بمن استلاطهم ای بمن ادعاهم فی الاسلام فأتی رجلان کلاهما یدعی ولد امرأة فدعی قائفا فنظر الیه فقال القائف لقد اشترکا فیه فضربه عمر بالدرة ثم دعا المرأة فقال اخبرینی بخبرک فقالت کان هذا لاحدالرجلین یأتی فی ابل لاهلها فلایفارقها حتی یظن و نظن انه قد استمر بها حمل ثم انصرف عنها فأهریقت علیه دما ثم خلف هذا علیها تعنی الاخر فلاأدری أیهما هو فکبر القائف فقال عمر للغلام وال أیهما شئت قالوا فقضاء عمر بمحضر من الصحابة بالقافة من غیر انکار من واحد منهم هو کالاجماع و هذاالحکم عند مالک اذا قضی القافة بالاشتراک ان أؤخر الصبی حتی یبلغ و یقال له وال أیهما شئت و لایلحق واحد باثنین و به قال الشافعی و قال أبوثور یکون ابنا لهما اذا زعم القائف أنهما اشترکا فیه و عند مالک انه لیس یکون ابنا للاثنین لقوله تعالی: «یاأیها الناس انا خلقناکم من ذکر و أنثی» (قرآن 49/13) و احتج القائلون بالقافة ایضا بحدیث ابن شهاب عن عروة عن عائشة قالت دخل رسول الله صلی الله علیه و سلم مسروراً تبرق أساریر وجهه فقال ألم تسمعی ما قال مجزز المدلجی لزید و أسامة و رأی أقدامهما فقال ان هذه الاقدام بعضها من بعض. قالوا و هذا مروی عن ابن عباس و عن أنس بن مالک و لا مخالف لهم من الصحابة و أما الکوفیون فقالوا الاصل ان لایحکم لاحدالمتنازعین فی الولد الا ان یکون هنالک فراش لقوله علیه السلام الولد للفراش فاذا عدم الفراش او اشترکا فی الفراش کان ذلک بینهما و کأنهم رأوا ذلک بنوة شرعیة لاطبیعیة فانه لیس یلزم من قال انه لایمکن ان یکون ابن واحد عن أبوین بالعقل أن لایجوز وقوع ذلک فی الشرع. و روی مثل قولهم عن عمر و رواه عبدالرزاق عن علی. و قال الشافعی لایقبل فی القافة الا رجلان و عن مالک فی ذلک روایتان احداهما مثل قول الشافعی و الثانیة انه یقبل قول قائف واحد و القافة فی المشهور عن مالک انما یقضی بها فی ملک الیمین فقط لا فی النکاح و روی ابن وهب عنه مثل قول الشافعی و قال أبوعمربن عبدالبر فی هذا حدیث حسن مسند أخذ به جماعة من أهل الحدیث و أهل الظاهر رواه الثوری عن صالح بن حی عن الشعبی عن زیدبن أرقم قال کان علی بالیمن فأتی بامرأة وطئها ثلاثة أناس فی طهر واحد فسأل کل واحد منهم أن یقر لصاحبه بالولد فأبی فأقرع بینهم و قضی بالولد الذی أصابته القرعة و جعل علیه ثلثی الدیة فرفع ذلک الی النبی صلی الله علیه و سلم فأعجبه و ضحک حتی بدت نواجذه و فی هذاالقول انفاذالحکم بالقافة و الحاق الولد بالقرعة.
و اختلفوا فی میراث القاتل علی اربعة اقوام فقال قوم لایرث القاتل اصلا من قتله و قال آخرون یرث القاتل و هم الاقل و فرق قوم بین الخطأ و العمد فقالوا لایرث فی العمد شیئاً و یرث فی الخطأ الا من الدیة و هو قول مالک و اصحابه و فرق قوم بین ان یکون فی العمد قتل بأمر واجب او بغیر واجب مثل ان یکون من له اقامة الحدود و بالجملة بین ان یکون ممن یتهم أو لایتهم و سبب الخلاف معارضة اصل الشرع فی هذا المعنی للنظر المصلحی و ذلک ان النظر المصلحی یقتضی ان لایرث لئلایتذرع الناس من المواریث الی القتل و اتباع الظاهر و التعبد یوجب ان لایلتفت الی ذلک فانه لو کان ذلک مما قصد لالتفت الیه الشارع (و ماکان ربک نسیا) کما تقول الظاهریة.
واختلفوا فی الوارث الذی لیس بمسلم یسلم بعد موت مورثه المسلم و قبل قسم المیراث و کذلک ان کان مورثه علی غیر دین الاسلام فقال الجمهور انما یعتبر فی ذلک وقت الموت فان کان الیوم الذی مات فیه المسلم وارثه لیس بمسلم لم یرثه اصلا سواء أسلم قبل قسم المیراث او بعده و کذلک ان کان مورثه علی غیر دین الاسلام و کان الوارث یوما مات غیر مسلم ورثه ضرورة سواء کان اسلامه قبل القسم أو بعده و قالت طائفة منهم الحسن و قتادة و جماعة المعتبر فی ذلک یوم القسم و روی ذلک عن عمر بن الخطاب و عمدة کلاالفریقین قوله صلی الله علیه و سلم أیما دار أو أرض قسمت فی الجاهلیة فهی علی قسم الجاهلیة و أیما دار أو أرض أدرکها الاسلام و لم تقسم فهی علی قسم الاسلام فمن اعتبر وقت القسمة حکم للمقسوم فی ذلک الوقت بحکم الاسلام و من اعتبر وجوب القسمة حکم فی وقت الموت للمقسوم بحکم الاسلام و روی من حدیث عطاء أن رجلا أسلم علی میراث علی عهد رسول الله صلی الله علیه و سلم قبل ان یقسم فأعطاه رسول الله صلی الله علیه و سلم نصیبه و کذلک الحکم عندهم فیمن اعتق من الورثة بعدالموت و قبل القسم فهذه هی المسائل المشهورة التی تتعلق بهذا الکتاب. قال القاضی و لما کان المیراث انما یکون بأحد ثلاثة اسباب اما بنسب أو صهر أو ولاء و کان قد قیل فی الذی یکون بالنسب و الصهر فیجب أن نذکر ههنا الولاء و لمن یجب و من یحجب فیه ممن لایحجب و ما احکامه.
باب فی الولاء
فأما من یجب له الولاء ففیه مسائل مشهورة تجری مجری الاصول لهذا الباب.
المسئلة الاولی - اجمع العلماء علی ان من اعتق عبده عن نفسه فان ولاءه له و انه یرثه اذا لم یکن له وارث و انه عصبة له اذا کان هنالک ورثة لایحیطون بالمال فأما کون الولاءة للمعتق عن نفسه فلما ثبت من قوله علیه السلام فی حدیث بربرة انما الولاء لمن أعتق و اختلفوا اذا اعتق عبد عن غیره فقال مالک الولاء للمعتق عنه لا الذی باشر العتق و قال ابوحنیفة و الشافعی ان اعتقه عن علم المعتق عنه قالوا للمعتق عنه و ان أعتقه عن غیر علمه فالولاء للمباشر للعتق و عمدة الحنفیة والشافعیة ظاهر قوله علیه الصلاة والسلام الولاء لمن أعتق و قوله علیه الصلاة والسلام الولاء لحمة کلحمة النسب. قالوا فلما لم یجز ان یلتحق نسب الحر بغیر اذنه فکذلک الولاء و من طریق المعنی فلان عتقه حریة وقعت فی ملک المعتق فوجب ان یکون الولاء له اصله اذا اعتقه من نفسه و عمدة مالک انه اذا اعتقه عنه فقد ملکه ایاه فأشبه الوکیل و لذلک اتفقوا علی انه اذا أعتق له المعتق عنه کان ولاؤه للمباشر و عند مالک انه من قال لعبده انت حر لوجه الله و للمسلمین ان الولاء یکون للمسلمین و عندهم یکون للمعتق.
المسئلة الثانیة - اختلف العلماء فیمن أسلم علی یدیه رجلٌ هل یکون ولاؤه له. فقال مالک و الشافعی و الثوری و داود و جماعة لاولاء له و قال ابوحنیفة و أصحابه له ولاؤه اذا والاه و ذلک ان من مذهبهم ان للرجل أن یوالی رجلا آخر فیرثه و یعقل عنه و ان له ان ینصرف من ولائه الی ولاء غیره ما لم یعقل عنه و قال غیره بنفس الاسلام علی یدیه یکون له ولاؤه فعمدة الطائفة الاولی قوله صلی الله علیه و سلم انما الولاء لمن أعتق و انما هذه هی التی یسمونها الحاصرة و کذلک الالف و اللام هی عندهم للحصر و معنی الحصر هو أن یکون الحکم خاصا بالمحکوم علیه لایشارکه فیه غیره أعنی أن لایکون ولاء بحسب مفهوم هذاالقول الا للمعتق فقط المباشر. و عمدة الحنفیة فی اثبات الولاء بالموالاة قوله تعالی: «و لکل جعلنا موالی مماترک الوالدان و الاقربون» (قرآن 4/33) و قوله تعالی: «والذین عقدت أیمانکم فآتوهم نصیبهم» و حجة من قال الولاء یکون بنفس الاسلام فقط حدیث تمیم الداری قال سألت رسول الله صلی الله علیه و سلم عن المشرک یسلم علی یدی مسلم فقال هو أحق الناس و أولاهم بحیاته و مماته و قضی به عمر بن عبدالعزیز. و عمدة الفریق الاول ان قوله تعالی: «والذین عقدت أیمانکم» منسوخة بآیة المواریث و ان ذلک کان فی صدرالاسلام و أجمعوا علی انه لایجوز بیع الولاء و لا هبته لثبوت نهیه علیه الصلاة والسلام عن ذلک الا و لاءالسائبة.
المسألة الثالثة - اختلف العلماء اذا قال السید لعبده انت سائبة فقال مالک ولاؤه و عقله للمسلمین و جعله بمنزلة من أعتق عن المسلمین الا ان یرید به معنی العتق فقط فیکون ولاؤه له و قال الشافعی و أبوحنیفة ولاؤه للمعتق علی کل حال و به قال احمد و داود و أبوثور و قالت طائفة له ان یجعل ولاؤه حیث شاء و ان لم یوال أحداً کان ولاؤه للمسلمین و به قال اللیث و الاوزاعی و کان ابراهیم الشعبی یقولان لابأس ببیع ولاء السائبة و هبته و حجة هؤلاء هی الحجج المتقدمة فی المسألة التی قبلها و اما من أجاز بیعه فلاأعرف له حجة فی هذاالوقت.
المسألة الرابعة - اختلف العلماء فی ولاءالعبد المسلم اذا أعتقه النصرانی قبل ان یباع علیه لمن یکون (؟) فقال مالک و اصحابه ولاؤه للمسلمین فان أسلم مولاه بعد ذلک لم یعد الیه ولاؤه و لامیراثه و قال الجمهور ولاؤه لسیده فان أسلم کان له میراثه. و عمدة الجمهور ان الولاء کالنسب و انه اذا اسلم الاب بعد اسلام الابن انه یرثه فکذلک العبد و أما عمدة مالک فعموم قوله تعالی: «و لن یجعل الله للکافرین علی المؤمنین سبیلا» (قرآن 4/141) فهو یقول انه لما لم یجب له الولاء یوم العتق لم یجب له فیما بعد و اما اذا وجب له یوم العتق ثم طرأ علیه مانع من وجوبه فلم یختلفوا انه اذا ارتفع ذلک المانع أن یعود الولاء له و لذلک اتفقوا انه اذا أعتق النصرانی الذی عبده النصرانی قبل ان یسلم احدهما ثم أسلم العبد أن الولاء یرتفع فان أسم المولی عاد الیه و ان کان اختلفوا فی الحربی یعتق عبده و هو علی دینه ثم یخرجان الینا مسلمین فقال هو مولاه یرثه و قال ابوحنیفة لاولاء بینهما و للعبد ان یولی من شاء علی مذهبه فی الولاء و التحالف و خالف اشهب مالکا فقال اذا اسلم العبد قبل المولی لم یعد الی المولی ولاؤه ابداً و قال ابن القاسم یعود و هو معنی قول مالک لان مالکا یعتبر وقت العتق و هذه المسائل کلها هی مفروضة فی القول لاتقع بعد فعله لیس من دین النصاری ان یسترق بعضهم بعضا و لا من دین الیهود فیما یعتقدونه فی هذاالوقت یزعمون انه من مللهم.
المسألة الخامسة - اجمع جمهورالعلماء علی ان النساء لیس لهن مدخل فی وراثة الولاء لا من باشرن عتقه بأنفسهن او هاجر الیهن من باشرن عتقه اما بولاء او بنسب مثل معتق معتقها او ابن معتقها و انهن لایرثن معتق من یرثه الا ما حکی عن شریح. و عمدته أنه لما کان لها ولاء ما أعتقت بنفسها کان لها ولاء ما أعتقه مورثها قیاسا علی الرجل و هذا هو الذی یعرفونه بقیاس المعنی و هو أرفع مراتب القیاس و انما الذی یوهنه الشذوذ. و عمدة الجمهور ان الولاء انما وجب للنعمة التی کانت للمعتق علی المعتق و هذه النعمة انما توجد فیمن باشر العتق او کان من سبب قوی من أسبابه و هم العصبة قال القاضی و اذ قد تقرر من له ولاء ممن لیس له ولاء فبقی النظر فی ترتیب اهل الولاء فی الولاء فمن اشهر مسائلهم فی هذاالباب المسئلة التی یعرفونها بالولاء للکبر. مثال ذلک رجل اعتق عبدا ثم مات ذلک الرجل و ترک اخوین او ابنین ثم مات أحدالاخوین و ترک ابنا او احدالابنین فقال الجمهور فی هذه المسئلة ان حظ الاخ المیت من الولاء لایرثه عنه ابنه و هو راجع الی اخیه لانه أحق به من ابنه بخلاف المیراث لان الحجب فی المیراث یعتبر بالقرب من المیت و هنا بالقرب من المباشر للعتق و هو مروی عن عمر بن الخطاب و علی و عثمان و ابن مسعود و زیدبن ثابت من الصحابة و قال شریح و طائفة من اهل البصرة حق الاخ المیت فی هذه المسئلة لبنیه. و عمدة هؤلاء تشبیه الولاء بالمیراث و عمدة الفریق الاول ان الولاء نسب مبدؤه من المباشر. و من مسائلهم المشهورة فی هذاالباب المسئلة التی تعرف بجرالولاء و صورتها ان یکون عبد له بنون من أمة فأعتقت الامة ثم اعتق العبد بعد ذلک فان العلماء اختلفوا لمن یکون ولاء البنین اذا اعتق الاب و ذلک انهم اتفقوا علی ان ولاءهم بعد عتق الام اذا لم یمس المولود الرق فی بطن امه و ذلک یکون اذا تزوجها لعبد بعدالعتق و قبل عتق الاب هو لموالی الام و اختلفوا اذا اعتق الاب هل یجر ولاء بنیه لموالیه ام لایجر فذهب الجمهور و مالک و ابوحنیفة و الشافعی و اصحابهم الی انه یجر. به قال علی رضی الله عنه و ابن مسعود و الزبیر و عثمان بن عفان و قال عطاء و عکرمة و ابن شهاب و جماعة لایجر ولاءه و روی عن عمر و قضی به عبدالملک بن مروان لما حدثه به قبیصة بن ذؤیب عن عمر بن الخطاب و ان کان قد روی عن عمر مثل قول الجمهور. و عمدة الجمهور ان الولاء مشبه بالنسب و النسب للاب دون الام. و عمدة الفریق الثانی ان البنین لما کانوا فی الحریة تابعین لامهم کانوا فی موجب الحریة تابعین لها و هو الولاء و ذهب مالک الی ان الجد یجر ولاء حفدته اذا کان ابوهم عبداً الا أن یعتق الاب و به قال الشافعی و خالفه فی ذلک الکوفیون و اعتمدوا فی ذلک علی أن ولاء الجد انما یثبت لمعتق الجد علی البنین من جهة الاب و اذا لم یکن للاب ولاء فاحری أن لایکون للجد. عمدة الفریق الثانی أن عبودیة الاب هی کموته فوجب أن ینتقل الولاء الی ابی الاب و لاخلاف بین من یقول بأن الولاء للعصبة فیما أعلم أن الابناء أحق بالاَباء و أنه لاینتقل الی العمود الاعلی الا اذا فقد العمود الاسفل بخلاف المیراث لان البنوة عندهم أقوی تعصیباً من الابوة و الاب أضعف تعصیباً و الاخوة و بنوهم اقعد عند مالک من الجد و عندالشافعی و ابی حنیفة الجد أقعد منهم و سبب الخلاف من أقرب نسباً و أقوی تعصیبا و لیس یورث بالولاء جزء مفروض و انما یورث تعصیبا فاذا مات المولی الاسفل و لم یکن له ورثة اصلا او کان له ورثة لایحیطون بالمیراث کان عاصبه المولی الاعلی و کذلک یعصب المولی الاعلی کل من للمولی الاعلی علیه ولادة نسب أعنی بناته و بنیه و بنی بنیه و فی هذاالباب مسئلة مشهورة و هی اذا ماتت امرأة و لها ولاء و ولد و عصبة لمن ینتقل الولاء؟ فقالت طائفة لعصبتها لانهم الذین یعقلون عنها والولاء للعصبة و هو قول علی بن أبی طالب و قال قوم لابنها و هو قول عمر بن الخطاب و علیه فقهاءالامصار و هو مخالف لاهل هذاالسلف کأن ابن المرأة لیس من عصبتها. (بدایة المجتهد و نهایة المقتصد تألیف ابن رشد).
|| اَصل: و هو فی ارث صدق؛ ای فی اصل صدق. (منتهی الارب). || امر قدیم موروثی. کار دیرینه و قدیم که بوراثت بدیگری رسد. (غیاث) (آنندراج): و هو علی ارث من کذا. (منتهی الارب). || خاکستر. (منتهی الارب). || بقیهء چیزی. (غیاث) (منتهی الارب).
(1) - ظ. ظاهریه، منسوب به داود ابوسلیمان بن علی بن خلف اصفهانیست.