ارث.
[اَ] (ع مص) ورغلانیدن بعضی بر بعضی. برانگیختن فتنه میان قومی. (آنندراج). || برافروختن آتش را. آتش افروختن. (غیاث).
ارث.
[اَ رَث ث] (ع ص) کهنه. (منتهی الارب).
ارث.
[اُ] (ع اِ) نوعی خار. خاریست. (منتهی الارب).
ارث.
[اُ رَ] (ع اِ) جِ اُرثة، بمعنی حدّ فاصل میان دو زمین.
ارثاء .
[اَ] (ع ص) تأنیث آرَث. گوسپند سیاه سپید. (مهذب الاسماء).
ارثاث.
[اِ] (ع مص) کهنه شدن. کهنه و سوده گردیدن. (منتهی الارب). کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). || کهنه گردانیدن. (منتهی الارب).
ارثاد.
[اِ] (ع مص) آرام گرفتن. (منتهی الارب). || ایستادن. || تیره رنگ شدن. (منتهی الارب). || به نم و تری رسیدن، چنانکه چاهکن. بخاک تر رسیدن در چاه کندن: و احتفر حتی ارثد؛ کند زمین را تا به نم آن رسید.
ارثاط.
[اِ] (ع مص) در نشست خود ثابت ماندن و قرار ورزیدن.
ارثاو.
[اَ] (اِخ) قومی از آسیای صغیر، از نژاد آرارات. (ایران باستان ص36).
ارثأ.
[اَ ثَءْ] (ع ص) کبش ارثأ؛ گوسپند سیاه سپید بهم آمیخته. (منتهی الارب). قچقار سیاهی سپیدی آمیخته. مؤنث: رَثْآء.
ارث بر.
[اِ بَ] (نف مرکب) ارث بَرَنده. وارث.
ارث بردن.
[اِ بُ دَ] (مص مرکب) وارث شدن. میراث بردن. ارث.
ارثخشمیثن.
[اَ ثَ خُ ثَ] (اِخ)رثخشمیثن. شهریست بزرگ دارای سوقهای آبادان و نعمت وافره و آن به اندازهء نصیبین است لیکن آبادتر و پرجمعیت تر از آنست. ارثخشمیثن از بزرگترین اعمال خوارزم است و بین آن و جرجانیهء شهر خوارزم سه روزه راه است و یاقوت گوید: من بشوال سال 616 ه . ق. قبل از ورود تاتار بخوارزم بدانجا شدم و آنرا چنانکه وصف کردم دیدم و از آن پس از آنجا آگاهی ندارم. (معجم البلدان).
ارثد.
[اَ ثَ] (ع اِ) درختی است. (مهذب الاسماء). نام بیخی است که تخم آنرا فلفل برّی و حب الفقد خوانند و نبات آنرا پنج انگشت و ذوخمسة اوراق گویند. (آنندراج). اثلق است و گفته شود. (اختیارات بدیعی). رجوع به اثلق و فلفل بری شود.
ارثد.
[اَ ثَ] (اِخ) نام وادییست بین مکه و مدینه در وادی الابواء: و فی قصة لمعاویة رواها جابر فی یوم بدر: قال فاین مقیلک قال بالهضبات من ارثد. و قال الشاعر:
محل أولی الخیمات من بطن ارثداً.
و کثیر گوید:
و ان شفائی نظرة ان نظرتها
الی ثافل یوماً و خلفی شنائک
و ان تبرز الخیمات من بطن ارثد
لنا و جبال المرختین الدکادک.
رجوع به معجم البلدان شود.
ارثر بیرام.
[اَ ثُ] (اِخ) وی کتاب ابورشید سعید النیسابوری را که شامل آراء بصریین و بغدادیین در مسائل مربوط به جوهر (مقابل عَرَض) و حجت های هر فرقه است در برلین بسال 1902م. بطبع رسانیده است. (ضحی الاسلام جزء3 ص161 حاشیهء1).
ارثعنان.
[اِ ثِ] (ع مص) ارثعنان مطر؛ ثابت ماندن و پائیدن باران. || نیک باریدن. || ارثعنان شعر؛ فروگذاشته شدن موی. || سستی. ضعف. فرومایگی. (منتهی الارب). سست شدن. سست و نرم شدن.
ارثقی.
[ ] (معرب، اِ)(1) بیونانی خلنج است. (فهرست مخزن الادویه). و در ترجمهء ابن البیطار لکلرک این کلمه را از قول دیسقوریدوس اریقی آورده است.
(1) - Bruyere. Erike.
ارثم.
[اَ ثَ] (ع ص) آنکه برای علتی در زبان، بیان سخن نتواند. آنکه بیان سخن را نتواند بجهت آفتی که در زبان دارد. (منتهی الارب): بیانک عن الارثم صدقة. (حدیث). || اسب سربینی سپید یا سپیدلب بالائین. (منتهی الارب). اسب که در لب زبرین او سپیدی باشد. لب بالاسپید (اسب). مقابل المظ. || گوسپند که سربینی سیاه و سایر تن سپید دارد. مؤنث: رَثماء.
ارثماطیقی.
[اَ رِ] (معرب، اِ)(1) (از یونانی اَریثمُس، بمعنی عدد) ارتماطیقی. علم حساب نظری. (کشاف اصطلاحات الفنون). دانش اعداد. فنّ محاسبه. و آن عبارتست از معرفت خواص اعداد و این مشتمل است بر چهار باب: باب اول در خواص اعداد از آن روی که کمّاند در انفس خود، از مشهورترین خواص عدد آنست که هر عدد نیمهء مجموع هر دو عدد حاشیهء متقابل خود باشد و آن دو حاشیه بود از دو طرف قلت و کثرت که بعد او از هر دو یکسان باشد در ترتیب طبیعی، همچو ده که نیمهء نه و یازده بود، همچنین نیمهء دوازده و چهارده، سیزده و نیمهء هشت و شش، هفت(2) و قس علی هذا. پس ضعف هر عددی مساوی حاشیتین او باشد و ثلثهء اضعاف او مثل و نصف حاشیتین اوست و هم بر این قیاس و همچنین نیمهء هر عددی ربع آن دو حاشیه بود و ثلث او سدس آن هر کسری از آن نصف آن کسر بود از آن هر دو و هر عددی مربع او مساوی مسطح حاشیتین او بود با مربع فصل میان آن عدد و احدی الحاشیتین همچون مربع ده اعنی صد که مساوی مسطح نه در یازده بود با مربع یکی و مساوی مسطح هشت در دوازده با مربع دو اعنی چهار مساوی مسطح هفت در سیزده با مربع سه اعنی نه و هر عددی را عدة اعدادی که بر ترتیب طبیعی واقع باشد ازو تا ضعف اگر با هر دو اعنی با عدد و ضعف او اعتبار کنند مساوی آن عدد بود چون یکی بر او افزایند ابدا و اگر با یکی اعتبار کنند مساوی همان عدد بود اگر بی ایشان هر دو اعتبار کنند چنانکه جر اوساط معتبر نباشد مساوی همان عدد بود الا یکی ابدا همچو عدد اعداد از ده تا بیست و اگر با ده و بیست اعتبار کنند یازده بود و با یکی ازین دو ده و بی هیچیک از ایشان نه و هر عددی عدت اعداد واقع از او تا مثلثه امثال او اگر با طرفین اعتبار کنند مساوی ضرب عدد بود در دو و یازده یکی بر حاصل آید او با حدالطرفین مساوی ضرب عدد بود در دو بی طرفین مساوی ضرب عدد بود در دو و الا یکی ابدا چنانکه از ده تا سی که چون با طرفین گیرند مساوی بیست ویک بود و با یکی از طرفین بیست و بی هیچیک نوزده و همچنین عدت اعداد ازو تا اربعه امثال او مساوی ضرب دو بود در سه یا زیاده واحدی مع الطرفین و بی زیاده با طرفی والا واحد بی طرفین دائماً و از عدت امثال چون واحدی کم کنند و باقی در عدد ضرب کنند مبلغ عدة اعداد بود با طرفی و بزیادهء واحدی با طرفین و بنقصان واحدی بی طرفین و همچنین از هر عددی تا مسطح او در ماقبل با طرفین مثل مربع در ماقبل بود و در مابعد با طرفی مثل مربع او مث از سه تا مسطح او در دو با هر دو طرف چهار است و از سه تا مسطح او در چهار با یک طرف نه و هر عددی عدهء اعداد واقع ازو تا مربع او با طرفی مساوی مضروب او بود در ماقبل او مثل سه که ازو تا مربع او که نه است مساوی مضروب سه درو بود و معهما و بدونهما برین قیاس باید کرد و هر عددی عدة اعداد واقع ازو تا مکعب او با طرفی مساوی فصل مکعب بود برو چنانکه از دو تا هشت شش عدد و از سه تا بیست وهفت بیست وچهار از چهار تا شصت وچهار شصت و معهما و بدونهما بر قاعدهء سابق باشد و مال مال و سایر مراتب را بر این قیاس باید کرد و بوجهی دیگر از هر عددی تا مکعب او با طرفی مثل مضروب او در تالی او بود با مضروب مبلغ در ماقبل او چنانکه از دو تا هشت مثل مضروب دو در سه در یکی بود و از سه تا بیست وهفت مثل سه در چهار در دو از چهار تا شصت وچهار مثل چهار در پنج در سه و همچنین عدة اعداد از هر عددی تا مال مال او با طرفی مساوی مضروب مربع او بود با تالی او در مضروب او در ماقبل چنانکه از دو تا شانزده مثل مضروب چهار در سه بود که آن هفت است در مضروب دو در یکی اعنی دو و حاصل چهارده بود و از سه تا هشتادویک مثل مضروب نه با چهار که آن سیزده است در مضروب سه در دو اعنی شش و حاصل هفتادوهشت بود و از چهار تا دویست وپنجاه و شش مثل مضروب شانزده با پنج که آن بیست ویکست در مضروب چهار در سه اعنی دوازده و حاصل دویست و پنجاه و دو باشد و حکم آن دو قسم دیگر که با طرفین و بدونهماست ظاهر است و اکنون با خواص اعداد متوالیه رجوع کنیم و گوئیم هر عددی چون مربع او را مضاعف کنند و دو بر او افزایند مبلغ مساوی هر دو مربع دو حاشیهء متقابل قریب او باشد چنانکه مربع هفت را که آن چهل ونه است اگر مضاعف کنند و دو افزایند آن مبلغ یعنی صد مساوی هر دو مربع شش و هشت بود و اگر مربع او را مضاعف کنند و هشت بر او افزایند مساوی مربع هر دو حاشیهء دوم او باشد چنانکه چهل ونه را چون مضاعف کنند و هشت بر او افزایند حاصل آن اعنی صدوشش مساوی مربعین پنج و نه باشد و اگر هیجده بر او افزایند مساوی مربع هر دو حاشیهء سیم او باشد و علی هذا و قانون درین باب آنست که زیادهء اول مضروب دو است در واحد زیادهء دویم مجموع آن با مضروب دو در فردی که تالی واحد است اعنی سه و زیادهء ثالث مجموع آن با مضروب دو در فردی که تالی آن اعنی پنج و بوجهی دیگر زیادهء اول مضروب آن زوج در ثانی مربعات اعنی چهار و زیادهء ثالث مضروب آن در ثالث مربعات اعنی نه و علی هذا القیاس و هر عددی چون مربع او را مضاعف کنند و چهار بر او افزایند مبلغ مساوی مسطح دو حاشیهء نازل قریب او بود با مسطح دو حاشیهء صاعد قریب او چنانکه مربع هفت را اعنی چهل ونه چون مضاعف کنند و چهار بر او افزایند مبلغ آن اعنی صدو دو ساوی مضروب پنج در شش بود با مضروب هشت در نه و اما مسطح حاشیهء نازل ثانی در ثالث با مسطح صاعد ثالث در رابع به بیست وچهار افزون باشد و نازل رابع در خامس با صاعد رابع در خامس بچهل و قانون در این باب آنست که در اول زیاده را که آن چهار است در اول افراد اعنی واحد ضرب کنند و آن چهار بود و در ثانی آن را با مضروب زیاده در ثانی واحد اعنی دو جمع کنند دوازده بود و در ثالث آن مجموع را اعنی دوازده با مضروب زیاده در تالی تالی اعنی سه جمع کنند بیست وچهار بود و هر عددی چون بر ضعف مربع او شش بیفزاید مبلغ مساوی مسطح حاشیهء اول او بود در نازل سیم با سطح حاشیهء صاعد اول در صاعد سیم چنانکه مربع هشت را اعنی شصت وچهار چون مضاعف کنند و شش بیفزایند مبلغ صدوسی وچهار نازل مساوی پنج در هفت یا نه در یازده بود و اگر حاشیهء اول در رابع زنند بر ضعف مربع هشت باید افزود و اگر در خامس ده و هم بر این قیاس و هر عددی که مربع او را مضاعف کنند و شانزده بیفزایند مبلغ مساوی مسطح حاشیهء ثانی نازل باشد در رابع نازل با مسطح ثانی صاعد در رابع صاعد چنانکه صد و چهل و چهار مساوی چهار در شش بود با ده در دوازده و اگر طرفین صاعد و نازل دوم را در پنجم ضرب کنند زیاده بیست بود چنانکه صد و چهل و هشت مساوی شش در سه بود با ده در سیزده و اگر دویم در ششم ضرب کنند زیاده بیست وچهار بود چنانکه صد و پنجاه و دو مساوی دو در شش بود با ده در چهارده دائماً زیادالضروب چهار در سمی حاشیهء بعیده باشد و اگر از طرفین سیم در پنجم ضرب کنند زیاده سی بود و اگر سیم در ششم ضرب کنند سی وشش بود و اگر در هفتم ضرب کنند چهل ودو بود چه دائماً مضروب شش باشد در سمی حاشیهء بعیده و علیهذا مادام که بعد بین الحاشیتین المقابلتین از طرفین یکسان بود زیادات مضروب ضعف سمی حاشیهء قریبه بود در سمی حاشیهء بعیده.
اکنون خواص اعداد متوالیه بر نظم طبیعی بیان کنیم و گوئیم هر جمله از اعداد متوالیه بر نظم عدهء آن جمله یا فرد باشد یا زوج. اگر فرد باشد هرآینه آن جمله را واسطه باشد و آن واسطه نیمهء حواشی متقابلهء خود بود و آن حواشی مبتدی باشد از دو طرف قریب او با دو نهایت آن جمله یکی بود تا هفت واسطهء چهار بود و او نیمهء مجموع سه و پنج و دو و شش و یک و هفت باشد و آن را اقرب حواشی سه و پنج بود و ابعد یک و هفت و اگر زوج بود لابد آن جمله را دو واسطه باشد که مجموع آن دو مساوی مجموع سایر حواشی متقابلهء آن دو عدد بود چنانکه از یکی تا هشت این جمله را دو واسطه است که آن چهار و پنج است و مجموع آن دو مساوی سی و شش و دو و هفت و یک و هشت باشد و از اینجا مقرر شد که مجموع دو حواشی متقابلهء هر عددی با هر دو عدد متوالی چون چهار و پنج یا غیرمتوالی چون چهار و شش متساوی باشند و از خواص اعداد متوالی از واحد آنست که اگر یکی بر عدد اخیر افزاید و در نیمهء عدهء اعداد ضرب کنند مثل مبلغ مجموع اعداد باشد چنانکه اگر یکی بر هشت افزایند و در نیمهء هشت ضرب کنند سی وشش که حاصل است مساوی جمیع اعداد هشت گانه باشد و اگر یکی بر نه افزایند و در نیمهء نه که چهارونیمست ضرب کنند و چهل وپنج که حاصل است مساوی اعداد نه گانه بود و از خواص متوالیه از واحد یا غیرواحد آنکه چون طرفین را در نیمهء عدهء اعداد ضرب کنند مبلغ مساوی مجموع آن اعداد بود چنانکه متوالیه از سه تا هفت سه را با هفت اعنی ده در دو نیم ضرب کنیم حاصل اعنی بیست وپنج مجموع این اعداد بود و از خواص جمیع این آنکه اعداد متتالیه که تفاضل آنها بواحد بود یا بنای معین از اعداد هرگاه که از عدد آن یکی اسقاط کنند و باقی را در عدد تفاضل ضرب کنند و اول اعداد خواه واحد بود و خواه عددی از اعداد بر آن افزایند مبلغ عدد اخیر بود از آنها و چون آن عدد را با اول جمع کنند و در عدهء اعداد ضرب کنند و مبلغ را تنصیف کنند یا در نصف آن عدد ضرب کنند حاصل مجموع آن اعداد بود مث ده عدد که اول آن سه بود و تفاضل پنج خواهیم که مجموع آن معلوم کنیم یکی را از ده نقصان کنیم و باقی را در پنج ضرب کنیم و حاصل را که چهل وپنجست به اول اعداد که سه است جمع کنیم چهل وهشت باشد و این آخر اعداد است پس سه بدان بیفزائیم و مبلغ را اعنی پنجاه ویک در نصف عدد اعنی پنج ضرب کنیم حاصل اعنی دویست و پنجاه پنج مساوی مجموع آن اعداد بود و آن اعداد اینست: 484338332823181383
و اگر پنجاه ویک را در ده ضرب کنند و مبلغ را اعنی پانصدوده را تنصیف کنند حاصل همان باشد و اگر اول این اعداد را واحد فرض کنند آخر چهل وشش بود و مجموع دویست و سی و پنج بود و حاصل آنکه هرگاه از واحد تا عدد مستوی و معکوس جمع کنند بر این وجه 23654321 و مبلغ بیست وپنج شود و حاصل آنکه مجموع اعداد با ماقبل عدد اخیر مثل مربع اخیر بود و هرگاه که اعداد متوالیه را از واحد جمع کنند مجموع اول نصف اخیر بود و مجموع سیم ضعف و نصف اخیر و مجموع چهارم ثلثهء امثال اخیر و پنجم ثلثهء امثال و نصف اخیر چنانکه 1 و 32 بود و 1 و 32 شش بود و 2 و 3 و 4 و 5 و علیهذا و چون خواهند که مجموع را معلوم کنند یکی بر آن مجموع افزایند تا عدد اخیر حاصل شود پس بر نیمهء آن عدد و نصف واحدی را افزایند و حاصل را در عدد اخیر ضرب کنند مطلوب آن بود مث مجموع دوازدهم خواستیم یکی بر او افزودیم سیزده شد این عدد اخیر است پس بر نیمهء سیزده اعنی شش ونیم نصفی بر او افزودیم هفت شد معلوم شد که مجموع دوازدهم سبعهء امثال اخیر است هفت را در سیزده ضرب کردیم نودویک حاصل شد که مطلوب بود و از خواص او آنکه مجموع اول مثل تالی آخر است و مجموع دویم مثل و نصف تالی آخر و سیم ضعف او و چهارم ضعف و نصف او و علیهذا مث 1 و 2 مثل سه باشد و یک و دو و سه مثل و نصف چهار و یک و 2 و 3 و چهار ضعف پنج.
و بعد از این در خواص زوج و فرد شروع کنیم و گوئیم ازواج و افراد متعالی با اعداد متوالی بر نظم طبیعی مشارکند در تفاضل بمقداری بعینه چه اعداد او طبیعی متفاضلند بواحد و ازواج و افراد متوالی متفاضلند باثنین چه هر زوجی را که واحدی برافزایند فرد شود و چون واحدی دیگر افزایند زوج شود و علیهذا پس لازم آید که هر واسط از افراد و ازواج متوالی نصف جملهء حواشی متقابلهء خود باشد چنانکه هفت نیمه و پنج و نه و نیمه و یازده و نیمه و یکی سیزده است و هشت نیمه شش و ده نیمه چهار و دوازده و نیمه دو و چهارده و همچنین هر دو فرد یا دو زوج متوالی نیمهء حواشی متقابلهء خود باشند چنانکه پنج و هفت نیمهء سه و نه و نیمه یکی و یازده بود و چهار و شش نیمهء دو و هشت و نیمه و چهار و شش باشد و این معنی مخصوص به ازواج و افراد نیست بلکه جمیع اعدادی که متوالی باشند بیک تفاضل شامل بود چنانکه بیست و پنج نیمهء بیست و سی پانزده و سی و پنج و ده و چهل و پنج و چهل و پنج بود چه این اعداد تفاضل پنج متوالی اند و از خواص افراد متتالیه آنست که مجموع آن از واحد ابداً مربع باشد چنانکه مجموع یک و سه و چهار بود و مجموع یک و سه و پنج و نه و مجموع یک و سه و پنج و هفت و شانزده و دیگر آنکه چون استعلام فردی کنند که در مرتبهء واقع باشد عدد آن مرتبه را مضاعف کنند و یکی نقصان کنند باقی مطلوب بود چنانکه اگر فرد دهم خواهند از ضعف ده یکی کم کنند نوزده بماند و آن فرد دهم بود. دیگر آنکه آحاد این افراد در ششم خود بازآید چنانکه در یازده و بیست و یک و سه در سیزده و بیست و سه و سی و سه و هم بر این قیاس. دیگر آنکه چهارم بعد از اول مربعات این افراد مربع بود همچو نه که چهارم واحد است و هشتم بعد از ثانی مربعات اعنی بیست و پنج که هشتم است بعد از نه و دوازدهم بعد از ثالث اعنی چهل و نه بعد از بیست و پنج و علیهذا عدد مرتبه مربع از افراد در چهار ضرب باید کرد بعد از آن مربع افراد متوالی بدان عدد شمردن تا بمربع مطلوب رسد. دیگر آنکه هر مجذوری فرد مساوی ضعف عدد مرتبه او بود با یکی ابداً اگر مبدأ سه باشد و الا یکی اگر مبدأ یکی باشد چنانکه بیست و پنج مساوی ضعف دوازده باشد با یکی اگر مبدأ سه باشد چه ح او دوازدهم باشد و مساوی ضعف سیزده الا یکی اگر مبدأ یکی باشد و دیگر آنکه افراد متتالیه را در جدولی مثلث بر این صورت مث ثبت کنند خواص دیگر بحسب این وضع ظاهر شود چه جملهء اعدادی که از واحد بر استقامت عمود مثلث فرود آید مربعات فرد متوالی بود و مجموع اعدادی که در صف عرضی باشد مکعب بود و از صفوف عرضی علی الولا مکعبات متوالی برخیزد و اگر این افراد در جدول مربع فرض کنند بر این صورت مث هر صلیبی که از دو سطر متقاطع آن سطور قطری مؤلف شود خواه قطر شکل باشد و خواه نه بشرط تساوی سطرین مجموع هر دو سطر متساوی باشد چه مجموع هر قطری از این شکل شصت وچهار بود و مجموع هر سطری از 1 و 11 و 21 و 15 و 11 و 17 سی وسه بود و مجموع هر یکی از سه و 13 و 23 و 7 و 13 و 19 سی ونه و مجموع هر یکی از 11 و 21 و 13 و 19 سی ودو مجموع طرفین سطر هر صلیبی مساوی مجموع طرفین سطری دیگر بود چنانکه مجموع 1 و 3 و 1 و 7 و 25 سی ودو و مجموع 9 و 29 و 13 و 25 سی وهشت و مجموع اعداد هر مربعی که مشتمل بر این افراد بود مساوی مال مال ضلع مربع بود چه اگر مربع دو بر این صورت ثبت کنند مجموع اعدادش شانزده بود و اگر مربع سه ثبت کنند بر این صورت مجموع اعداد آن هشتادویک بود و مربع چهار و دویست و پنجاه شش و نیز مجموع قطر هر مربعی مکعب ضلع آن مربع بود چنانکه قطر مربع دو هشت باشد و قطر مربع سه بیست و هفت و قطر مربع چهار شصت و چهار.
و از خواص ازواج متوالیه آنست که هر مجموع از آن مساوی مربع عدهء آن اعداد بود با جذر آن مربع چنانکه مجموع اول شش بود مساوی مربع دو با دو و مجموع ثانی اعنی 2 و چهار و 6 دوازده بود مساوی مربع سه با سه و مجموع ثالث اعنی 2 و 4 و 6 و 8 بیست بود مساوی مربع چهار با چهار و از خواص عدد زوج آنکه اگر واحدی از آن نقصان کنند و باقی عدد فرد اول بود آن زوج مساوی اجزای مربع آن اول بود چنانکه چهار مجموع اجزای مربع سه بود و اگر سه از آن نقصان کنند و باقی اول بود آن زوج مجموع اجزای ضعف آن اول بود چنانکه شش اجزای ضعف سه بود و هشت اجزای ضعف دو ده اجزای ضعف هفت.
و بعد از این ذکر خواص انواع زوج و فرد یاد کنیم و انواع زوج را مقدم داریم. بدانکه هر عددی زوج الزوج را جملهء اعداد زوج الزوج که پیش از او بود عد کند و مربع زوج الزوج، زوج الزوج بود و همچنین مکعب و سایر منازل او بل مضروب زوج الزوج در زوج الزوج ابداً زوج الزوج بود و از عدد زوج الزوج چون زوج اول بیندازند باقی زوج الفرد بود چنانکه از هشت اگر دو بیندازند باقی زوج الفرد بود و همچو شانزده که از او چون دو بیندازند باقی زوج الفرد همچو سی ودو چون دو بیندازند و زوج الزوج ناقص بود بواحدی ابداً و از خواص این عدد آنکه استخراج اعداد تامهء متحابه و زایده و ناقصه باین اعداد میسر گردد. اما طریق استخراج تامه آنست که از هر زوج الزوجی که باشد یکی بیندازند اگر باقی عدد اول باشد آنرا در زوج الزوج مقدم ضرب کنند حاصل تام بود چنانکه از چهار یکی بیندازند و باقی را در دو ضرب کنند شش حاصل آید و آن تام است و از هشت یکی بیندازند و هفت را در چهار ضرب کنند بیست وهشت حاصل آید و آن تام است چه اجزای او منحصر بود در 147421 و از سی ودو یکی بیندازند و سی دیگر را در شانزده ضرب کنند 496 حاصل آید و آن تام است چه اجزا منحصر بود:
2481246231168421 و اما اعداد متحابه هر دو عدد بود که هر یکی مساوی مجموع اجزای آن دیگر باشد چنانکه 220 و 284 چه اجزای اول منحصر است در:
110554422211105421 چه صدوده نصف اوست و 55 ربع او و 44 خمس او و 22 عشر و 20 جزوی از 11 و11 جزوی از 20 و 10 جزوی از 22 ده جزوی از 44 و 4 جزوی از 55 و 2 جزوی از صدوده و 1 جزوی از دویست وبیست و مجموع این اجزاء مساوی ثانیست و اجزای ثانی منحصر است در 104271421 چه صدوچهل ودو نصف اوست و هفتادویک ربع او و چهار جزوی از هفتادویک و دو جزوی از صد و چهل و دو و یک جزوی از دویست و هشتاد و چهار و این اجزا مساوی اول است و این دو عدد غیر این اجزا ندارند چه مراد از جزو آنست که عد ایشان کند و غیر این اجزاء عد ایشان نمیکند و طریق استخراج متحابین آنکه از عدد زوج الزوج یکی کم کنیم و زوج الزوج ماقبل هم بر آن باقی افزائیم و زوج الزوج ماقبل هم از آن باقی نقصان کنیم اگر سه عدد که ازین سه عمل حاصل شود همه اول باشند مضروب حاصل ثانی را در حاصل ثالث در زوج الزوج ماقبل ضرب کنیم تا اصغر متحابین حاصل آید بعد از آن مضروب ثانی در ثالث را با ثانی و ثالث بشرط آنکه همه اول باشند و زوج الزوج ماقبل ضرب کنیم تا اعظم المتحابین حاصل آید مث از هشت یکی کم کردیم و چهار بر باقی افزودیم و دو هم از باقی کم کردیم 5117 حاصل آید هر سه اول پس مضروب یازده در پنج اعنی پنجاه وپنج را در زوج الزوج ماقبل هشت اعنی چهار ضرب کردیم دویست وبیست حاصل شد پس یازده و پنج بر پنجاه وپنج افزودیم هفتادویک شد و چون او نیز اول بود در چهار ضرب کردیم دویست و هشتاد و چهار حاصل شد.
و طریق استخراج اعدد زایده و ناقصه آنست که از عدد زوج الزوج یکی کم کنیم پس اگر زاید خواهیم اولی که کمتر از باقی بود جز دو در زوج الزوج ماقبل ضرب کنیم و اگر ناقص خواهیم اولی که بیشتر بود حاصل مطلوب بود مث از هشت یکی کم کردیم هفت ماند اکنون اگر چهار را در سه یا پنج زنیم حاصل زاید بود چه در اول حاصل دوازده بود و اجزای او اعنی 64321 و در ثانی حاصل بیست بود و اجزای او اعنی 105421 بیست ودو و چندانکه نقصان اول مضروب فیه از باقی بیشتر بود زیاده پیش بود و قدر زیاده دائماً مثل فضل باقی بود بر مضروب فیه و اگر چهار را در یازده یا سیزده زنیم حاصل ناقص بود چه در اول 44 بود و اجزای او منحصر است در 221421 و مجموع آن چهل و در ثانی 502 و اجزای او اعنی 2613421 و مجموع آن چهل وشش باشد و چندانکه زیادهء مضروب فیه بر باقی پیش بود نقصان زیاده باشد و قدر نقصان دائما مثل زیاده مضروب فیه بر باقی. و بوجهی دیگر هرگاه که زوج الزوج را در عدد اول ضرب کنند بباید دید اگر آن زوج الزوج بر نصف آن فرد بنصف واحد زیاده بود چنانکه زیادتی دو بر نصف سه حاصل اعنی دو از 6 تام باشد و اگر زیاده از نصف زاید بود چنانکه زیادتی 4 بر نصف سه حاصل اعنی 12 زاید باشد والا ناقص.
نوع دوم زوج الفرد بود و از خواص او آنست که او را هیچ زوج عد نکند الا بعددی فرد و هیچ فرد عد نکند الا بعددی زوج و جزء زوجش سمی فرد باشد چنانکه دو از شش ثلث باشد و جزء فردش سمی زوج بود چنانکه سه از او نصف باشد و تولد او از ضرب افراد متوالیه بود در دو پس تفاضل میان متوالیات او بچهار باشد و از خواص او آنکه چون دو جزء جملهء این اعداد بود پس اگر از هر عددی زوج الفرد بعدهء سمی آن جزء بعد از آن عدد بشماری بعددی منتهی شود که این جزء ازو درست آید مث دو از شش ثلث بود سمی سه پس اگر از شش سه بشماری منتهی شود بهجده و او را ثلث صحیح بود و از ده خمس بود پس اگر بعد از او پنج بشماری منتهی شود بسی که او را خمس صحیح بود و از چهارده سبع بود و بعد از چهارده بهفت مرتبه چهل و دو بود و او را سبع صحیح باشد و دیگر آنکه دو را با سمی مرتبهء عددی مربع جمع کنند مبلغ مربع بود چنانکه دو با چهارم اعنی چهارده شانزده بود و با نهم اعنی سی وچهار و سی وشش و با شانزدهم اعنی 62 شصت و چهار و اگر واحد را مبدأ نظام این اعداد سازیم و شش را که ثالث این اعداد بود با مراتبی که سمی مربعات بود جمع کنیم اعداد مربع حاصل آید چنانکه با چهارم اعنی ده شانزده بود و با نهم اعنی سی وشش و با شانزدهم اعنی پنجاه وهشت شصت وچهار. دیگر آنکه باز مضروب سمی هر مرتبه در تفاضل مراتب چون عدد اول نقصان کنند عدد آن مرتبه حاصل آید مث در مرتبهء رابع چهار در چهار ضرب کنند و دو بیندازند چهارده بماند و آن مرتبه چهارم بود و عکس این معنی هم درست است چه هرگاه که دو مرتبه ازین مراتب افزائیم و ربع این مبلغ بستانیم یعنی بر چهار قسمت کنیم اسم آن مرتبه حاصل مشتق بود چنانکه دو بر بیست ودو افزائیم بیست وچهار شود و رُبعش بستانیم شش بود گوئیم آن مرتبهء ششم است. دیگر آنکه مضروب ضعف عدد مراتب مساوی اعداد مجموع مراتب بود چنانکه اگر مراتب پنج بود اعنی 1814162 ده در پنج مجموع آن اعداد بود و اگر این اعداد را در مربع شش ثبت کنند از خواص این جدول آن بود که آحاد هر سطری عرضی مثل آحاد آخر همان سطر بود و همچنین اعدادی که در سطور قطری افتاده باشد مبتدی از یسار و اعلی جدول در آحاد و صفر مشترک باشند و دیگر آنکه دو طرف قطر هر صلیبی مساوی مجموع دو طرف قطر دیگر بود چنانکه 2 و 142 و 22 و 122 و 24 و 138 مثل 42 و 122 و نیز مجموع طرفین اقطار هر صلیبی که در مربعات متداخله افتد متساوی باشند چنانکه 22 و 42 و 18 و 46 و همچنین هشت پنج و 86 و 62 و 82 و علیهذا. و دیگر تفاضل میان هر عدی و آنچه بر بالای آن موضوع بود یکسان بود چنانکه تفاضل 26 و 2 و 84 و 50.
نوع سیم زوج الزوج والفرد بود و از آن جهت که او قابل تنصیف تا بواحد نه بود مشابه زوج الفرد باشد و از آن جهت که بیش از یکبار قابل تنصیف بود مشابه زوج الزوج باشد و تولد او از ضرب اعداد زوج الزوج بود غیر دو و در افراد متوالی چنانکه از چهار در سه دوازده و از چهار در پنج بیست و علیهذا چندانکه زوج مضروب اعظم بود قبول تنصیف در حاصل زیاده باشد و این اعداد متوالی باشند بتفاضل هشت و در این اعداد زاید و ناقص و تام توان یافت. اما تام همچو هشت و دو بر تامی که بعد ازو بود. اما ناقص مثل 44 که بیان آن ذکر رفت و اما زاید همچو 12 و 20 و غیر آن و درین اعداد مربعات نیز باشند و تولد آن مربعات از ضروب اول ازواج بود در اول افراد یعنی دو در سه و تربیع حاصل اعنی شش و ثانی از ضرب همان زوج الزوج در ثانی افراد بود و تربیع حاصل اعنی ده و علیهذا القیاس و تفاضل این اعداد ابداً زوج الزوج بود چه اگر ضرب چهار در افراد متوالیه متولد گردد تفاضل سی ودو بود. اینست آنچه در ذکر خواص ازواج مهم بود.
اکنون بیان کنیم که دو که اول اعداد است از کدام نوع است. شیخ در شفا آورده است که: بعضی گمان بردند که دو زوج الفرد است از آن جهت که در تنصیف منتهی بزوج نیست و بعضی گفته اند زوج الزوجست چه در تنصیف منتهی بواحد است و بعضی گفته اند زوج الزوج والفرد است معاً و مبدأ هر دو و بعد از آن گفته که نزد من آنست که زوج الزوج بحقیقت عددی بود که نصف او زوج باشد و نصف هر نصفی ازو که غیر واحد است زوج و زوج الفرد آنکه نصف او فرد باشد و فرد عدد باشد و واحد نیز بود از آن جهت که غیرمنقسم است بمتساویین و زوج جز عدد نباشد و حق آنست که در تسمیه مناقشه نکند. و بعضی از متأخران گفته اند که زوج اگر در تنصیف بواحد منتهی شود زوج الزوج بود و الا اگر قبول تنصیف بیش از یکبار کند زوج الزوج والفرد بود و اگر نه زوج الفرد و این طریقه بصواب نزدیکتر است چه دو را از زوج الزوج شمردن تا باز بسلسلهء اعداد زوج الزوج از واحد منتظم شود و احکام متناسب شامل گردد اولی بود از آنکه او را زوج الفرد گیرند چه واحد را فرد گرفتن بحقیقت مجاز است چه فرد از اقسام عدد است چنانکه مشهور و متداولست و کثرت مجتمعة الواحده شامل آن واحد نیست مگر بعدد آن خواهند که در مراتب عدد افتد.
بعد از این در خواص انواع فرد شروع کنیم و گوئیم در اصول معلوم شده که فرد یا اولست یا مرکب از دو اول یا در نفس خود بود یا بقیاس با عددی دیگر و از خواص افراد مرکبه آنست که ثالث فرد اول اعنی سه مرکب باشد و آن نه است و همچنین ثالث نه پانزده و ثالث ثالث او بیست یک و همچنین الی غیرالنهایه و نیز خامس فرد اول ثانی اعنی پنج و خامس خامس او الی غیرالنهایه مثل پانزده و بیست وپنج و نیز سابع هفت و سابع سابع او الی غیرالنهایه مثل بیست ویک و سی وپنج و چهل ونه و نیز یازدهم الی غیرالنهایة مثل سی وسه و پنجاه وپنج و هفتادوهفت و علیهذا این جمله مرکبست و دیگر آنکه سه مرکباتی را که ازو منتظم است عد کند اما اول را که نه است بنفس خود که فرد اولست و ثانی را پانزده است بفردی که ثانی اوست اعنی پنج و ثالث را که بیست ویکست بهفت و علیهذا. و همچنین پنج اول از مرکبات او را که ثانی نه است اعنی پانزده بفرد اول عد کند و ثانی را که بیست پنج است بنفس خود که ثانی است و ثالث را بثالث که هفت است و هم بر این قیاس سایر افراد مرکبات را عد کند.
باب دویم در خواص اعداد از جهت اضافت که آنرا نسبت خوانند و مضاف را منسوب و مضاف الیه را منسوب الیه. پس اگر منسوب مساوی منسوب الیه بود آن نسبت را نسبت مساوات خوانند و اگر اعظم بود نسبت زاید والا ناقص و زاید یا بسیط بود یا مرکب. بسیط آن بود که معدود منسوب الیه باشد چنانکه شش با دو. و مرکب غیر آن چنانکه شش با چهار و بسیط ضعف بود و اگر بعدت دو معدود باشد همچو شش با سه نه و امثال آن اگر عدد بیش از دو بود چنانکه شش با دو و هر صنفی از امثال بعدت عدد مقید باشد چنانکه ثلثة امثال و اربعة امثال و جماعتی از امثال را که عدهء او زوج الزوج بود اضعاف گویند مفید بعدهء مذکور چنانکه هشت را با دو اربعه اضعاف و شانزده را ثمانیة اضعاف و سی ودو را ستة عشر ضعفا و این اصطلاح صناعت موسیقی بود و مرکب آن باشد که نسبت مساوات که آن را مثل گویند یا نسبت امثال یا نسبت جزء با اجزاء ترکیب یافته باشد و مراد از اجزاء آنست که بیش از جزء واحد باشند خواه دو جزء باشد خواه بیشتر همچو مثل و نصف در دو و سه و مثل و ثلثان در سه و پنج و ضعف و نصف در دو و پنج و ثلثة امثال و ثلثة ارباع در چهار و پانزده و نسبت بسیطه سه نوع است نسبت مثل و نسبت ضعف و نسبت امثال و در اصطلاح مذکور چهار، چه اضعاف نیز قسمی بود و انواع نسبت مرکبه شش است و باصطلاح مذکور هشت چه هر یکی را از نسبت بسیط با جزء و با اجزاء اعتبار باید کرد چنانکه مثل و جزء و مثل و اجزاء. و ضعف و جزء و ضعف و اجزاء و امثال و جزء و امثال و اجزاء اضعاف و جزء و اضعاف و اجزاء. و اما نسبت ناقص منحصر بود در دو جزو و اجزاء و عادت چنانست که تعبیر از آن بر این وجه کنند که آنچه تحت فلانست مث از جزء بدانچه تحت زاید و جزو است و از اجزاء بدانچه تحت زاید و اجزاست و باشد که جزء را اسمی از امثال اشتقاق کنند بر تقدیر عکس مث اسم یکی از پنج را از اسم پنج اشتقاق کنند و گویند خمس و در اسم یکی از یازده گویند جزوی از یازده شود جزء از جزء واحد و باشد که اسم آن را مضاف ترکیب کنند چنانکه نصف سدس در یکی از دوازده و نسبت مثل متنوع نشود ولیکن سایر بسایط زاید متنوع شود چه اولش ضعف بود چنانکه 1 و 2 و دویم ثلثة امثال همچو 1 و 3 و سیم اربعة امثال همچو 1 و 4 و چهارم خمسة امثال همچو 1 و 5 و علیهذا. و اعداد هر یکی ازین سبب نامتناهی تواند بود چنانکه ضعف در طرف اعظم و اصغر متزاید گیرند باعداد بر این نسق الی غیرالنهایة متولد گردد 1 و 2 و 2 و 4 و 3 و 6 و 4 و 8 و هم برین قیاس در سایر نسبت و هر یکی از نسبت مرکبه هم متنوع شود مث مثل و جزء را انواع بی نهایت بود بحسب جزء چه اول آن مثل و نصف بود چنانکه 2 و 3 و افراد او بتزاید امثال طرفین متزاید گردد بر این منوال 64 و 96 و 128 و نسبت مثل و ثلث چنانکه 3 و 4 و دیگر مثل و ربع چنانکه 4 و 5 و همچنین بحسب نسبت واحد در ازای اعداد طبیعی متنوع گردد و جدولی رسم کنیم مربع ده و اعداد طبیعی از واحد در دو سطر اول طولی و عرضی ثبت کنیم و در سایر خانه های مضروب دو عدد که مقابل آن خانه باشد بر این صورت تا احکام نسبت از آنجا نیکو روشن شود چه اعداد سطر دویم از این سطر طولا و عرضاً ضعف اعداد سطر اول باشد و سیم ثلثة امثال و چهارم اربعة امثال و علیهذا تفاضل زوج مذکور چه ابداً طرف اعظم و اصغر هر یک بقدر اول متفاضل باشد و سطر سیم مثل و نصف سطر دویم و تفاضل همچنان و چهارم مثل و ثلث و سیم و پنجم مثل و ربع چهارم و زیادت هر سطری بر متقدم بیک مرتبه بواحد بود در خانهء اول و بدو در خانهء دویم و بسه در خانهء سیم و بر متقدم بدو مرتبه بدو در خانهء اول و به چهار در خانهء ثانی و شش در خانهء سیم بر ترتیب ازواج متوالی و بر متقدم بسه مرتبه بسه در خانهء اول و بشش در ثانی و به نه در ثالث و علیهذا. و از خواص این جدول آنکه جملهء اعداد قطر چون ابتدا از یمین و اعلی جدول کنند مربع حاشیه بود و همچنین هر دو مربع متوالی چون چهار و نه متممین که از هر دو طرف افتاده باشد چون شش به واحدی زیاده باشد و چون دائماً مجموع این دو مربع یا متممین هشت و پنج است در این مثل مربع است پس ضعف مجموع مربعین الا واحد همان مربع بود و ضعف مجموع متممین با واحد همچنین و نیز مضروب هر مرتبه از سطری در مرتبهء دیگر در سطری دیگر مثل حاصل همان مرتبه بود از مضروف فیه در همان مرتبه از مضروب مث ثانی اول در خامس رابع اعنی 2 در 20 مثل ثانی رابع در خامس اعنی 8 در 5 بود و نیز مضروب هر عددی از سطرین قطری در عددی دیگر از همان سطر مثل مضروب طرفین قطر دیگر بود متقاطع قطر اول بوجهی که هر دو صلیب مربعی شوند چنانکه یکی در صد مثل ده در ده بود و شش در بیست مثل ده در دوازده و علیهذا القیاس و این چند خاصیت از خواص جدول بر سبیل استطراد گفته شد.
اکنون گوئیم بعد از نسبت مثل و جزء نسبت مثل و اجزاء بود و مثل و اجزاء یا ملخص بود یا غیرملخص. ملخص آن بود که بجزء یا باجزاء مختصرتر از آن اجزاء از او تعبیر نتوان کرد چنانکه مثل و ثلثان 3 و 5 و غیرملخص آنکه بجزء یا به اجزاء اخصر اخصر از آن اجزاء از او تعبیر توان کرد همچو مثل در ربعین 4 در 4 که از آن تعبیر بمثل و نصف توان کرد و همچو مثل و اربعة اعشار ده و چهارده که تعبیر از آن بمثل و خمسان توان کرد پس اگر تلخیص را شرط بگیرند این نسبت مبتدی باشد از مثل و ثلثان سه و پنج بعد از آن مثل و ثلثة ارباع چهار و هشت و دیگر مثل و اربعة اخماس پنج و نه همچنین بتزاید طرفین اما اصغر به آحاد و اما اعظم به اثنیات و چون در یکی از این انواع اصغر و اعظم متعین باشد نسبت جملهء اعدادی که در ترتیب واقع باشند میان اعظم طرفین اما اصغر آنچه زاید باشد بر اصغر بواحدی یا اصغر انواع دیگر بود مشارک نوع اول در مخرج مث در نوع و اربعة اخماس پنج و نه و نسبت پنج و هفت که پنج و هشت واقعند میان شش و نه و تعبیر از ایشان بمثل و خمسان و مثل و ثلثة اخماس کنند دو نوع دیگر باشند مشارک به انواع اول در مخرج اعنی پنج. اما بسیار باشد که نسبت اعداد مذکور به اصغر غیرملخص بود چنانکه نسبت شش با هشت که مثل یا دو سدس و ثلث آنست و غیرملخص چه تعبیر از آن بمثل و سدس میتوان کرد و همچنین شش و نه مثل و ثلثة اسداس غیرملخص است چه تعبیر از آن بمثل و نصف میتوان کرد.
باب سوم در خواص اعداد از جهت تشکل به اشکال چون تألف اعداد و تولد آن از آحاد است پس اگر واحد را در کتابت به صورت مشابه صور مقادیر تصور کنند اعداد را خطی و سطحی و جسمی خوانند. و اما اعداد خطی آن بود که در صورت کتابی بر یک صف مستوی رسم کنند بر این صورت ه ه ه ه ه و جملهء اعداد خطی تواند بود. و اما سطحی اعدادی تواند بود که از تألف آحاد آن به صورت کتابی صورت مشابه سطحی حادث گردد و اول مسطحات اعداد مثلث است و آن اعدادی بود که آحاد آنرا به صورت مثلثی متساوی الاضلاع ثبت توان کرد و اول آن سه بود بر این صورت:
ه
ه ه
و ثانی شش چه اضافهء ثلثه و خطی به صورت سابق متولد گردد بر این صورت:
ه
ه ه
ه ه ه
و چون عدد خطی که تالی عدد سابق بود بر این شکل اضافه کند مثلثی که تالی آن بود حادث شود بر این صورت:
ه
ه ه
ه ه ه
ه ه ه ه
و از این استقرار معلوم شود که مثلثات از جمیع اعداد متوالیه از واحد متولد گردد و اول آن سه بود پس شش پس ده و ضلع مثلث اول دو بود و ضلع مثلث دویم سه و علی هذا. پس هر مثلثی بر مثلث سابق بعدد ضلع خود زیاده بود و ضلع هر مثلثی بر رتبت او بواحدی زیاده و چون رتبه معلوم شد و خواهند که ضلع او معلوم کنند یکی بر عدد رتبه افزایند مث ضلع مثلث دهم یازده بود و علیهذا. و اگر واحد را از مثلثات گیرند عدد اضلاع مساوی رتبت بود لیکن اگرچه واحد بالقوه مربع و مکعب بود اما مثلث و مربع به اعتبار شکل بود نه بالقوه و نه بالفعل و هر مثلثی از ضرب ضلع او با زیاده واحد در نصف عدد رتبه از واحد حاصل گردد مث مثلث خامس از ضرب شش در نیمهء پنج بود و حاصل پانزده و مثلث سابع از ضرب هشت در نیمهء هفت بود و حاصل بیست وهشت و بعد از اعداد مثلث اعداد مربع بود و صورت آن از اعداد خطی مساوی مرتسم شود که عدهء آن خطوط مساوی عدهء آحاد هر خطی بود و آحاد اضلاع آن بر ترتیب اعداد طبیعی و اولش دو باشد و مربع آن بر این صورت:
هشهش
و ثانی سه مربعش چنین:
هشهشهش
و ثالث چهار و مربعش چنین:
ه ه ه ه
ه ه ه ه
ه ه ه ه
ه ه ه ه
و ابداً اعداد آحاد این مربعات مساوی مربع ضلع بود چنانکه در مربع دو آحاد چهار بود و در سه آحاد نه و در چهار شانزده و علیهذا و چنانکه مثلثات متوالی از جمیع اعداد طبیعی ولا متولد شد مربعات متوالی از جمیع افراد طبیعی با واحد متولد شود چنانکه یکی با سه چهار بود و آن مربع اولست و یکی با سه با پنج نه و آن مربع ثانیست و علیهذا. فی الجمله چون اعداد طبیعی را از واحد به ترتیب مستوی و معکوس جمع کنند حاصل مثل مربع نهایت بود چنانکه 121 مربع 2 و اول مربعاتست و این طریقه را در انشاء مربعات مرقص کنند و حاصل او آنکه مجموع هر اعداد متوالی که با مجموع آنکه کمتر از آن اعداد باشد بمرتبهء اخیر مربع بود و هرگاه که جذر مربعی در جذر مربع دیگر ضرب کنند و ضعف آن با هر دو مربع جمع کنند مبلغ مربع بود چنانکه اگر سه را در پنج ضرب کنند و ضعف آن اعنی سی با نه و بیست وپنج جمع ضرب کنند مبلغ اعنی شصت وچهار مربع بود و جذر او مساوی مجموع آن دو جذر باشد و بعد از اعداد مربع اعداد مخمس بود و اول او پنج باشد. بر این صورت:
ه
ه ه
ه ه
و ضلع آن دو بود و صورت مخمسات از صورت مربعات اضلاع مخمس مرتسم شود و اول بعد از آنکه یک ضلع را از اضلاع چهارگانه قاعده مثلثی سازند و آن صورت مربع به این مثلث تمام کنند مث صورت مخمس ثانی چنین باشد:
ه
ه ه
ه ه ه
ه ه ه
ه ه ه
و عدد آن دوازده و صورت مخمس ثالث چنین:
ه ه ه
ه ه ه ه
ه ه ه ه
ه ه ه ه
ه ه ه ه
ه ه ه
و عدد آن بیست ودو. پوشیده نماند که آن مخمسات متساوی الاضلاع نبود بلکه آن دو ضلع که بسبب مثلث حادث شود کوتاه تر بود و مخمسات از جمیع اعداد متوالی بتفاضل سه سه متولد گردد و ترتیب آن اعداد چنین بود 19161310741 و مخمسات برولا چنین 753522125 و چنانکه هر مربعی از مثلثی در رتبهء او با مثلث ماقبل متولد گردد هر مخمسی از مربعی در رتبهء او با مثلثی که رتبه اش بواحدی کمتر بود چنانکه مخمس دویم 12 از مربع دویم و مثلث اول 3 و مخمس سیم 22 از مربع 16 و مثلث دویم 6 8پس هر مخمسی از سه مثلث مجتمع گردد یکی در رتبهء او و دو بواحدی فروتر پس هر مخمسی مثل مثلثی بود مساوی او در رتبه و ضعف و ماقبل و چون خواهند که عدد مخمس معلوم کنند اگر در رتبه از واحد گرفته باشند از عدد رتبه یکی کم کنند و در سه اعنی تفاضل اعدادی که مخمسات از جمع حاصل میشود ضرب کنند و دو بر آن افزایند و در نصف عدد رتبه ضرب کنند حاصل عدد مخمس بود مث مخمس رابع را از چهار یکی بیندازند و سه در سه ضرب کنند و دو بر او افزایند یازده شود در نصف عدد رتبه اعنی دو ضرب کنند حاصل 22 مخمس رابع بود.
و بعد از مخمسات مسدّسات باشد و اول آن شش بود و صورت او از مربع آحاد ضلع بعد از آنکه از دو جهت متقابل بدو مثلث تمام کنند بر مثال مخمسی که بمثلثی تمام کرده اند مرتسم شود بر این صورت:
و مسدسات از جمیع اعداد متفاضل بچهار چهار حادث شود همچون 211713951 پس مسدس ثانی پانزده بود و ضلعش سه بر این صورت: و مسدس ثالث 28 و ضعلش چهار و رابع 45 و ضلعش پنج و خامس 66 و علیهذا القیاس و چون مخمس را با مثلثی که در رتبه بعد از مخمس باشد جمع کنند مسدس در رتبه مخمس حاصل آید چنانکه اگر مخمس چهارم را 35 با مثلث سیم 1 جمع کنند مسدس چهارم 45 حاصل آید و چون هر مخمس مثل مربع آن رتبه بود با مثلث ماقبل پس هر مسدس مثل مثلث آن رتبه بود با ثلث امثال مثلث ماقبل و همچنین هر مسبعی مثل مثلث آن رتبه بود با اربعهء امثال مثلث ماقبل و هر مثمن مثل مثلث آن رتبه و خمسة امثال مثلث ماقبل. و ازینجا گفته اند که تولد جملهء اشکال عددی از مثلثاتست و چون خواهند که از مثلثات تولید شکلی کنند سه از سمی آن شکل بیندازند و مثلثی که در رتبه آن شکل بود با مضروب مثلث قبل در باقی جمع کنند حاصل شکل مطلوب بود. مث مسدس هفتم را سه از شش بیندازیم سه باقی ماند و مثلث هفتم را 28 با مضروب مثلث ششم 21 در سه اعنی 63 جمع کنند حاصل 91 مسدس هفتم بود. و بعد از مسدسات مسبعات بود و از جمیع اعداد متفاضل به پنج پنج حاصل آید و مثمنات از جمیع اعداد متفاضل بشش شش و متسع از جمیع اعداد متفاضل بشش شش و متسع از جمیع اعداد متفاضل بهفت هفت و علیهذا القیاس. و بباید دانست که چون از مسدس بگذرند تصویر آحاد بصور اشکال متعذر باشند اما اسامی مطرد باشند بنابر آنکه تولد آن اعداد از اجتماع اعداد متوالی از واحد بر یک نظام است مثلثات از جمیع اعداد بتفاضل یک یک چون 1 و 2 و 3 و مربعات بتفاضل دو دو چون 1 و 3 و 5 و علیهذا.
و اعداد مجسمه اعدادی بود منقسم باعداد سطحی چنانکه از نضد آن سطوح بر بالای یکدیگر یا از اضافت آن سطوح بواحد صورتی مشابه مجسم متصور شود و اول آن اعداد مخروطی بود و آن هر عددی بود که از قاعدهء سطحی ابتدا کند و بسطوح متوالیهء متشابه آن مرتفع میشود تا بواحد. اگر قاعدهء مثلث بود آن مثلث مجسم را ناری خوانند همچو چهار که از نضد سه و یک ترکیب یابد و چهار اول عددیست که هم خطیست و هم سطحی و هم مجسم همچو ده که از شش و سه و یک ترکیب یابد و بیست از 1 و 6 و 3 و 10 ترکیب یابد و علیهذا. و اگر قاعده مربع بود آنرا مخروط مربع خوانند همچون از چهار و یک و چهارده از نه چهار و یک و علیهذا. و اگر قاعده مخمس باشد آنرا مخروط مخمس خوانند و اول شش بود و دویم 18 و دیگر 45 و علیهذا. و مخروط مسدس و سایر اشکال را بر آن قیاس باید کرد. و بعد از مخروطات منشورات بود و او از نضد اشکال مثلثات متماثل بر یکدیگر پیدا شود و ابتدای آن 6 بود که از دو مثلث متولد گردد و بعد از آن 9 و 12 و هر یکی ازین منشورات را پنج قاعده بود و بعد از آن مجسماتی باشند که شش سطح به او محیط بود و آن به اقسام است یکی آنکه طول و عرض و عمق او متساوی بود و سطح قایم الزوایا آن را مکعب خوانند و از جمیع مربعات بعده جذر حاصل آید همچو صد از ده بدان عده و دیگر آنکه احدالاطوال مخالف بود پس اگر کمتر بود آنرا نسبی خوانند و از جمیع مربعات بعده جذر حاصل آید همچو 8 با 12 از 4 و اگر زیاده بود آن را عمودی خوانند همچو 25 و 32 و 45 از 4 و اگر اطوال همه متفاضل آید آن را خبی خوانند و زنبوری و مخصر نیز گویند و اگر مسطح اصغر بجسم عمودی دایر باشد آن مجسم را مستدیر خوانند چون ه در ه در بیشتر از پنج. و دایره هر عددی باشد که چون در نفس خود ضرب کنند دو باز آید همچو 5 و 6 و بعضی 5 را کروی خوانند چه او را چون در مربع خود ضرب کنند 120 حاصل آید مربع یا مکعب بازآید و همچنین با سایر منازل پس حفظ نفس خود با عشرات میکند و از این جهة گرد بود. باب چهارم در اقسام مناسبات و خواص هر یکی: بعضی از متقدمان مناسبات را بیست قسم کرده اند و بعضی بر ده اقتصار کرده اند و چون این موافق سایر قدماست ما نیز بر ده اقتصار کنیم که در اقسام دیگر فایده ای که آنرا اعتبار توان کرد نیست. وجه اول آنست که اعداد متفاضل بود به یک مقدار و آنرا تناسب عددی خوانند. وجه دویم آنکه اعداد در اول متناسب بود به اتصال با ثانی همچو ثانی با ثالث چنانکه 4 با 8 همچو هشت با 16 و این را تناسب هندسی خوانند و این دو وجه در اعداد و غیره با هم جمع نشوند چو هرگاه اعداد متفاضل باشند به یک مقدار هرآینه نسبت اعظم با اوسط ثانی نسبت اوسط بود با اصغر نه مثل آن در تناسب هندسی قطعاً تفاضل اعظم بیش از تفاضل اصغر بود و در تناسب عددی متساوی. وجه سیم آنکه تفاضل اعظمین با تفاضل اصغرین همچو طرف اعظم بود با طرف اصغر چنانکه 136 چه فضل 12 بر 8 اعنی 4 با فضل 8 بر 6 اعنی 2 بر نسبت ضعف بود همچو 12 با 6 و اینرا تناسب تألیفی خوانند بنابر آنکه ارتفاع بدین در صناعت موسیقی که آنرا صناعت تألیف خوانند بسیار بود و اصل مناسبات این سه قسمت و بواقی را بر سبیل تتمیم فن ایراد کرده اند و از خواص نسبت عددی آنست که ابداً سطح طرفین کمتر از مربع واسطه بود بمربع تفاضل اعداد، چنانکه ضرب 1173 مضروب سه در 11 یعنی 33 از مربع هفت اعنی چهل ونه بقدر مربع فضل اعنی شانزده کمتر بود. و از خواص نسبت هندسی آنکه واسطهء جذر مسطح طرفین بود و از خواص نسبت تألیفی آنکه مضروب مجموع طرفین در اوسط همچو ضعف مضروب طرفین بود، چنانکه مضروب هشت در 18 اعنی 144 ضعف مضروب 6 در 12 بود اعنی 72. و دیگر آنکه مضروب واسطه در اعظم ضعف مضروب او بود در اصغر چنانکه 8 در 12 یعنی 96 ضعف 8 در 6 اعنی 48. وجه چهارم آنکه تفاضل اصغرین با تفاضل اعظمین همچو اعظم بود با اصغر چنانکه 653 تفاضل اصغرین 2 و تفاضل اعظمین او نسبت ایشان نسبت 6 با 3 و چون وضع این تناسب برعکس تناسب تألیف است آنرا مضاده خوانند و طریق استخراج اوسط آنکه تفاضل طرفین را در اصغر ضرب کنند و حاصل را بر مجموع طرفین قسمت کنند و خارج را از اعظم بیندازند چنانکه 12 و 20 را طرفین فرض کنیم و تفاضل را اعنی 8 در اصغر ضرب کنیم و حاصل را اعنی 96 بر طرفین اعنی 32 قسمت کنیم خارج قسمت را اعنی 3 از 20 که اعظم است نقصان کنیم 17 که آن اوسط مطلوب است بماند، چه نسبت تفاضل میان او و اصغر که پنج است با تفاضل میان او و اعظم که 3 است و آن مثل و ثلثان بود همچو نسبت طرف اعظم است با اصغر. وجه پنجم آنکه نسبت اوسط با اصغر همچو نسبت تفاضل اصغرین باشد با تفاضل اعظمین همچو 542 و از خواص این قسم آنست که ضرب اعظم در واسطه ضعف ضرب اوست در اصغر. و این خاصیت عام نیست بل مخصوص است بدانکه اوسط ضعف اصغر بود. وجه ششم آنکه نسبت اعظم با اوسط همچو نسبت فضل اصغرین بود با فغل اعظمین چنانکه 1 و 4 و 6 و از خواص او آنست که اگر نسبت مثل و جزء بود واسطه مجذور بود و اگر جذر واسطه بر واسطه افزایند مبلغ طرف اعظم بود. وجه هفتم آنکه نسبت تفاضل طرفین با تفاضل اصغرین چون نسبت اعظم بود با اصغر همچو 6 و 8 و 9. وجه هشتم آنکه نسبت اعظم با اصغر چون نسبت تفاضل طرفین با تفاضل اعظمین همچو 976. وجه نهم آنکه نسبت اوسط با اصغر همچو نسبت تفاضل طرفین بود با تفاضل اصغرین همچو 744. وجه دهم آنکه نسبت اوسط با اصغر همچو نسبت تفاضل طرفین بود با تفاضل اعظمین چنانکه 853. و هرچند بیان این اقسام به اطنابی محتاج بود اما بنابر رعایت شرط مذکور از آن اعراض نمودیم. (نفایس الفنون فی عرایس العیون تألیف محمد بن محمود آملی، فن سیم از قسم دویم در علوم اوایل، مقالهء سیم).
|| مثال ارثماطیقی را قدما بصورت زنی جمیله ملبس بجامه ای که در حاشیهء آن این دو کلمه نوشته شده: «جفت، طاق» ممثل کنند. در دست وی لوحهء مخصوص ارقام است.
(1) - Arithmetique. (2) - به تصحیح قیاسی.
ارثمام.
[اِ ثِ] (ع مص) سپید شدن. (تاج المصادر بیهقی). سپیدلب یا سپیدبینی گردیدن اسب. (منتهی الارب). سپید شدن لب زبرین اسب. (زوزنی). سپید شدن لب بالایین اسب.
ارثنگ.
[اَ ثَ] (اِخ) کتاب اشکال مانی بود و اندر لغت دری همین یک ثاء دیده ام که آمده است. (لغت فرس اسدی). ارتنگ. خانه ایست که مانی در چین نقاشی کرده بود. (از فرهنگ خطی). در رسالهء حسین وفائی ارثنگ بثاءِ مثلثه آمده است و گفته بمعنی صورتهای مانی است و بتخانه هم گویند. دیگر کتابی است که در آن اشکال مانی بوده و این اصح معانی است و حکیم اسدی گفته که در لغت دری این کتاب را جز این نام بیش ندیدمی و باید دانست که در لغات فرس حرف ثاء جز ارثنگ و ثغ نیامده است و بدین سبب ثاء ارثنگ به زاء فارسی تبدیل پذیرفته است که ارژنگ باشد و شمس فخری گوید که ارژنگ نام دیوی است. (از فرهنگی خطی) :
هزاریک زان کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارثنگ.
فرخی.
رجوع به ارتنگ و ارژنگ شود.
ارثة.
[اُ ثَ] (ع اِ) حد فاصل میان دو زمین. (منتهی الارب). ج، اُرَث. || سرگین آماده برای افروختن گاه حاجت. سرگین که بخاک آمیزند و نهند به روز احتیاج. سرگین آماده برای آتش افروختن بوقت حاجت. (منتهی الارب). || زمین سهل. || پشتهء سرخ. (منتهی الارب). اکمة الحمراء. (تاج العروس). || رنگی از رنگهای گوسفند که نقطه های سیاه با نقطه های سفید آمیخته باشد.
ارثی.
[اِ] (ص نسبی) منسوب به ارث. موروثی.
ارثی.
[اَ ثا] (ع ص) مردی که استواری و اِحکام کار را نتواند. (منتهی الارب).
ارثیاثیوس.
[ ] (اِخ) یکی از دوازده طبیب یونانی که بجهت معاضدت با یکدیگر و همکاری در تألیف ادویه برای نفع مردم، به «بروج اثناعشر» مشهور شدند. (عیون الانباء ج 1 ص 34). شاید کلمه مصحف اریباس(1) و اُریباسیوس باشد.
(1) - Oribase.
ارثیه.
[اِ ثی یَ / یِ] (از ع، اِ) تَرَکه.
ارج.
[اَ] (اِ)(1) ارز. ارزش. (برهان). اخش. بها. (برهان). قیمت. (اوبهی) (برهان) :
زمانه بمردم شد آراسته
وزو ارج گیرد همی خواسته.فردوسی.
بهر جای زر را فشاند همی
که او ارج زر را نداند همی.فردوسی.
سپرد آن زمین گیو را شهریار
بدو گفت برخور تو از روزگار
درشتی مکن با گنهکار نیز
که بی ارج شد بر دلم گنج و چیز.فردوسی.
گهر داشتی ارج نشناختی
بنادانی از کف بینداختی.اسدی.
اگر زرّ را ارج بودی بسی
بخاک و بسنگش ندادی کسی.اسدی.
که دادی مرا یوسف پارسا
کز او ملک من یافت ارج و بها.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گنج سخن گشاده و هر نکته ای از آن
افزون ز ارج و قیمت صد گنج شایگان.
سوزنی.
-باارج؛ باارزش. با قدر و قیمت. ارجمند. پربها :
بمهرست باارج در گنج شاه
به رای و بدانش نماینده راه.فردوسی.
همی بود باارج در گنج شاه
بدو ناسزا کس نکردی نگاه.فردوسی.
بمدح و ثنا ارجمندی و خود را
بمدح و ثنای تو باارج کردم.سوزنی.
-بی ارج؛ بی بها. بی ارزش. بی قدر و قیمت :
کسی را که وام است و دستش تهی است
بهرجای بی ارج و بی فرهی است.فردوسی.
|| مجازاً، مکانت. مرتبه. (جهانگیری) (برهان). مرتبت. مرتبهء والا. قدر. (اوبهی) (برهان). مقدار. (جهانگیری). پایه. حد. (برهان). منزلت. اندازه. (مؤید الفضلاء) (برهان). مقام. مقام بلند. اعتبار. عزت. عزیزی. آمرغ. احترام. مقابل خواری و ذلت :
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که ارجت دارد.دقیقی.
کنون ای خردمند ارج خرد
بدین جایگه گفتن اندرخورد.فردوسی.
بدان ارج تو نزد من بیش گشت
دلم سوی اندیشهء خویش گشت.فردوسی.
ملک چون ورا دید با ارج و فر
که آنرا نه اندازه بود و نه مر...فردوسی.
ز مهرش جهان را بود ارج و فر
ز خشمش بجوشد بتن در جگر.فردوسی.
گرانمایگان [ ایرانیان ] زینهاری شدند(2)
ز ارج بزرگی به خواری شدند.فردوسی.
اگر زنده ماند بیک چندگاه
بداند مگر ارج تخت و کلاه.فردوسی.
شمار جهان بازجُستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد.فردوسی.
کسی را بود ارج از این بارگاه
که با داد و مهر است و با رسم و راه.
فردوسی.
کجا ارج آن کشته نشناختند
بگرداب ژرف اندر انداختند.فردوسی.
همه تاج داران که بودند شاه
برین داشتند ارج تخت و کلاه.فردوسی.
ورا هرمز تاجور برکشید
به ارجش ز خورشید برتر کشید.فردوسی.
هرآنکس که آید برین بارگاه
درم یابد و ارج و تخت و کلاه.فردوسی.
همی یافت از مهتران ارج و گنج
ز خوی بد خویش بودیش رنج.فردوسی.
فرازآمدش ارج و آزرم و چیز
توانگر شد آن هفت فرزند نیز.فردوسی.
فراوان جهانجوی بنواختش
بزود آمدن ارج بشناختش.فردوسی.
نمانم که کس تاج دارد نه تخت
نه آئین شاهی نه ارج و نه بخت.فردوسی.
... که فرهنگتان هست و ارج و هنر
بدانید این را همه دربدر.فردوسی.
چنین مرد را ارج نشناختی
بخواری ز تخت اندرانداختی.فردوسی.
پسر داد یزدان بینداختم
ز بی دانشی ارج(3) نشناختم.فردوسی.
ز بس جنگ و خون ریختن در جهان
جوانان ندانند ارج مهان.فردوسی.
یکی رامشی نامه خوانید نیز
کزان جاودان ارج یابید و چیز.فردوسی.
جهان راست کردم بشمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.فردوسی.
بفرمود تا پرده برداشتند
به ارجش ز درگاه بگذاشتند.فردوسی.
یکی رزم جوید سپاه آورد
یکی بزم و زرین کلاه آورد.فردوسی.
مرا ارج ایران بباید شناخت
خنک(4) آنکه با نامداران بساخت.فردوسی.
چو ارج تو این است نزدیک شاه
سگانند بر بارگاهش سپاه.فردوسی.
که ای شاه مرغان ترا دادگر
بدان داد نیرو و ارج و هنر.فردوسی.
چو خواهی کسی را همی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی.اسدی.
من این بد مکافات آن ساختم
نه زان کارج تو شاه نشناختم.اسدی.
نه تنها شه و خسرو کشور است
که شاه است و با ارج پیغمبر است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بجائی اوفتی کآنجا خدائی
ترا باشد حقیقت بی ریائی
ز جمله فارغ و در جملگی درج
دریغا گر ندانی خویش را ارج.عطار.
دل اگر نیست پسند تو بمن بازفرست
جان ندارد بر تو ارج بَتَن بازفرست.
شمس الدین کوتوالی (و در نسخه ای: کوهندانی).
|| لیاقت. || نجابت. || اصل و نسب. || زیبائی. (اوبهی). || کندن. (برهان). برکندن. جدا کردن. (برهان) :
بظل همای همایون جاهت
دو بازوی زاغ سیه(5) ارج کردم.سوزنی.
|| ذراع(6). شاهرش. || کرگدن(7). و آن جانوریست در هندوستان شبیه به گاومیش، لیکن بر سر بینی شاخ دارد. (برهان). کرگ. ریما. انبیلا :
یک جهانی بی نوا بر پیل و ارج
بی طلسمی کی بماندی سبز مرج.مولوی.
شاید کلمهء کرج باشد صورتی از کرگ. || مرغی که پر آن در غایت نرمی باشد و بالشت را بدان پُر سازند و آنرا بترکی قو خوانند(8). (جهانگیری) (برهان). || کرانه. سرحد. || جدائی. تفریق.
(1) - مؤلف غیاث اللغات گوید: ارج در اصل ارز بود، زای معجمه را به جیم بدل کرده اند.
(2) - فرار کردن دارا از اسکندر.
(3) - در نسخهء خطی: ایچ. و تصحیح قیاسی است.
(4) - ن ل: بزرگ.
(5) - کذا فی اوبهی. و فرهنگ خطی. زغج. (جهانگیری). و در بعض نسخ: رخج. در همه حال معنی کندن که لغویین به این کلمه در این بیت داده اند نامفهوم است.
(6) - La coudee.
(7) - Rhinoceros.
(8) - Cygne.
ارج.
[اَ] (ع اِ) بوی خوش. (مهذب الاسماء).
ارج.
[اَ] (ع مص) برانگیختن بر. ورغلانیدن به.
ارج.
[اَ رَ] (ع مص) دمیدن بوی خوش. || آواز بگریه بلند کردن: اَرِج الناس. (منتهی الارب).
ارج.
[اَ رَ] (ع اِ) بوی خوش. (منتهی الارب). اریج. اریجه. خوش بوی. || داروی خوشبو.
ارج.
[اَ رَ] (ع مص) دمیدن بوی خوش. برانگیخته شدن بوی خوش. بوی خوش دادن.
ارج.
[اَ رَج ج] (ع ص) باریک و درازابرو و گشاده ابرو. || جانور فراخ گام.
ارج.
[اَ رِ] (ع ص) هر چیز که خوشبودار باشد. (غیاث اللغات). بویا، یعنی داروی خوشبو.
ارج.
[اَ] (اِخ) قصبه ای است از ولایت فیروزکوه طبرستان. (آنندراج).
ارجاء .
[اِ] (ع مص) امیدوار کردن. (غیاث اللغات). || واپس بُردن. (زوزنی). کار را در تأخیر انداختن. (منتهی الارب). واپس داشتن. پس افکندن. بازپس بردن. سپس انداختن کاریرا. (منتهی الارب). باپس افکندن. (تاج المصادر بیهقی). واپس افکندن امر را. || ارجاء بئر؛ کرانه ساختن چاه را. (منتهی الارب). || ارجاء صید؛ نرسیدن صیاد شکاری را. (منتهی الارب). بشکاری نرسیدن صیاد. || ارجاء ناقه؛ قریب بزادن رسیدن ناقه. (منتهی الارب). نزدیک رسیدن وقت نتاج ناقه. (آنندراج). نزدیک آمدن بزه اشتر. (تاج المصادر بیهقی). || نزدیک آمدن راه. (غیاث).
ارجاء .
[اِ] (اِخ) (مذهب...) مذهب خوارج مرجئه. رجوع به مرجئه و ضحی الاسلام ج 3 ص 164 و 318 و 321 و 322 و 323 و 325 و 326 و 328 و 329 و 330 شود.
ارجاء.
[اَ] (ع اِ) جِ رجاء، بمعنی کناره و طرف. (غیاث اللغات). نواحی. اطراف. انحاء. گوشه ها: مملکتی فسیح الارجاء.
-ارجاء بئر؛ نواحی چاه از درون، از بالا تا زیر.
-ارجاء سماء؛ دو طرف آن. کناره های آسمان.
ارجاء .
[اَ] (اِخ) نام جائی به اصفهان. (تاج العروس). و نسبت بدان ارجائی است. || نام دهی به سرخس. (منتهی الارب). || نام موضعیست به وَجرَة. (منتهی الارب).
ارجاء .
[] (اِخ) ابن ابی ضحاک خال مأمون الرشید. (حبط ج 1).
ارجائی.
[اَ] (ص نسبی) منسوب به ارجاء.
ارجاب.
[اَ] (ع اِ) جِ رُجب و رَجَب، بمعنی ماه قبل از شعبان و بعد از صفر. || روده ها. امعاء، و آن جمعی است بی واحد. مؤلف مهذب الاسماء گوید: لاواحد لها و قیل واحدها رجب.
ارجاب.
[اِ] (ع مص) بزرگ داشتن. تعظیم کردن.
ارجاج.
[اِ] (ع مص) ارجاج فرس؛ نزدیک بزادن رسیدن اسب. (منتهی الارب). || بجنبیدن و فروهشته گردیدن سرین اسب. (منتهی الارب).
ارجاح.
[اِ] (ع مص) دادن راجح و مائل کسی را. (منتهی الارب). چرب سُختن. (زوزنی)، یعنی سنگین تر کشیدن در وزن. چرب دادن. (تاج المصادر بیهقی). افزونی نهادن. چربانیدن.
ارجاد.
[اِ] (ع مص) لرزانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). یقال: اُرجِدَ (مجهولاً)؛ لرزانیده شد. (منتهی الارب). || ترس دادن.
ارجاس.
[اِ] (ع مص) اندازه کردن آب را به مرجاس. (منتهی الارب). و آن سنگی است که در چاه اندازند تا به آواز آن عمق چاه معلوم شود.
ارجاس.
[اَ] (ع اِ) جِ رِجس.
ارجاسب.
[اَ] (اِخ) ارجاسپ. ارجاسف (معرّب آن). خرزاسف. (ابن البلخی). نام نبیرهء افراسیاب است که در توران پادشاهی کرد و در روئینه دژ مسکن داشت و چندین پسر گشتاسب را در جنگ کشته بود و لهراسب پدر گشتاسب را که ترک پادشاهی کرده در بلخ بعبادت مشغول بود بقتل درآورد و به آفرین و همای را که دختران گشتاسب بودند گرفته در روئینه دژ محبوس داشت عاقبت اسفندیاربن گشتاسب روئینه دژ را گرفته ارجاسب را کشت و خواهران خود را نجات داد. (برهان قاطع) (جهانگیری). و او [ ارجاسب ] با گشتاسب جنگ کرد و اسفندیار پسر گشتاسب پسر و برادران ارجاسب را در جنگ بکشت و ارجاسب بهزیمت شد. (حبط ج 1 ص 71 و 72).
ارجاسب در اوستا اَرِجِت اَسپَه آمده یعنی دارندهء اسب ارجمند و باارز. در بند 109 آبان یشت، وی بصفت دروغ پرست (دُروند) یاد شده است و مراد از این صفت پیرو آئین دروغ و دیویسناست. وی از قبیلهء «خیون» از قوم تورانی و پادشاه آن قوم محسوب شده است(1). در شاهنامهء دقیقی وی بعناوین «توران خدای»(2) و «شاه توران»(3) و «سالار چین»(4) و «شاه چین»(5) و از قوم ترکان(6) یاد شده است.
جنگ اول ارجاسب با ایرانیان: در روایات دینی ایران ذکر دو جنگ بین گشتاسب و ارجاسب آمده است. دقیقی در عنوان «نپذیرفتن گشتاسب باژ ایران، ارجاسب را» گوید:
چو چندی برآمد برین روزگار
خجسته شد آن اختر شهریار
بشاه جهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیر
که تو باژ بدهی بسالار چین
نه اندرخور آید به آیین و دین
نباشم برین نیز همداستان
که شاهان ما در گه باستان
بترکان نداده ست کس باژ و ساو
به ایران نبدشان همه توش و تاو
بپذرفت گشتاسب گفتا که نیز
نفرمایمش دادن از باژ چیز
پس آگاه شد نره دیوی از این
هم اندر زمان شد سوی شاه چین
بدو گفت کای شهریار جهان
جهان یکسره کهتران و مهان
بجا آوریدند فرمان تو
نیامد کسی پیش پیکان تو
مگر پور لهراسب، گشتاسب شاه
که آرد همی سوی ترکان سپاه
بکرد آشکارا همه دشمنی
ابا چون تو شه کرد آهرمنی
مرا صدهزاران سپاهست بیش
همه گر بخواهی بیارمت پیش
بیا تا شویم از پس کار اوی
نگر تا نترسی ز پیکار اوی
چو ارجاسب بشنید گفتار دیو
فرودآمد از گاه ترکان خدیو
از اندوه او سست و بیمار شد
ز شاه جهان پر ز تیمار شد
پس آنگه همه موبدانرا بخواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
بدانید، گفتا کز ایران زمین
بشد فرهء ایزد و پاک دین
یکی پیر پیش آمدش سرسری
به ایران بدعوی پیغمبری
همی گوید از آسمان آمدم
ز نزد خدای جهان آمدم
خداوند را دیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت
بدوزخ درون دیدم آهرمنا
نیارستمش گشت پیرامنا
پس آنگه خداوندم از بهر دین
فرستاد نزدیک شاه زمین
سر نامداران ایران سپاه
گرانمایه فرزند لهراسب شاه
که گشتاسب خوانند ایرانیان
ببستش یکی کشتی، او برمیان
برادرش نیز آن سوار دلیر
سپهدار ایران، که نامش زریر
همه پیش او دین پژوه آمدند
وز آن پیر جادو، ستوه آمدند
گرفتند ازو سربسر دین اوی
جهان پر شد از راه و آئین اوی
نشست اندر ایران به پیغمبری
بکاری چنان یافه و سرسری.
ارجاسب نامه ای به گشتاسب نوشت و او را از پیروی آئین نو سرزنش و به بازگشت بدین کهن دعوت کرد. گشتاسب نامه بخواند و:
بخواند آن زمان زود جاماسب را
کجا رهنمون بود گشتاسب را
گزینان ایران و اسپهبدان
مهان جهاندیده و موبدان
بخواند آنهمه موبدان پیش خویش
بیاورد استا و بنهاد پیش
پیمبرش را خواند و موبدش را
زریر گزیده سپهبدش را...
چنین گفت گشتاسب با مهتران
بزرگان ایران و گندآوران
که ارجاسب، سالار ترکان و چین
یکی نامه کرده ست زی من چنین
بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه توران نوشت...
همانگه چو گفت این سخن شهریار
زریر سپهدار و اسفندیار
کشیدند شمشیر و گفتند: اگر
کسی باشد اندر جهان سربسر
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد بفرمانبری
نیاید بدرگاه فرخنده شاه
نبندد میان، پیش زیبنده گاه
نگیرد ازو راه دین بهی
مرین دین به را نباشد رهی
بشمشیر جان از تنش برکنیم
سرش را بدار برین(7) برکنیم.
زریر و اسفندیار و جاماسب جوابی سخت بنامهء ارجاسب نوشتند و بفرستادگان او دادند. ارجاسب آنگاه که نامه بخواند:
سپهبدش را گفت فردا پگاه
بخوان از همه پادشاهی سپاه
تکینان لشکر گزینان چین
برفتند هر سو به توران زمین
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان
بدیشان ببخشید سیصدهزار
گوان گزیده، نبرده سوار
سبک خواند کهرم برادرش را
بدو داد یک دست لشکرش را
به اندیرمان داد دست دگر
خود اندر میانه ببستی کمر.
و سرداران دیگر مانند گرگسار، بیدرفش، خشاش و هوش دیو را نیز بسپهسالاری لشکرها تعیین کرد و از آن سو گشتاسب هم:
سوی مرزدارانش نامه نوشت
که خاقان ره رادمردی بهشت
سپاهی بیامد به درگاه شاه
که چندان نبد بر زمین بر گیاه
سوی رزم ارجاسب لشکر کشید
سپاهی که هرگز چنان کس ندید
ز تاریکی گرد اسب و سپاه
کسی روز روشن ندید و نه ماه.
و چون از بلخ بامی بجیحون رسیدند گشتاسب شاه جاماسب را پیش خواند و از عاقبت رزم بپرسید و او پس از سوگند یاد کردن شاه در نیازردن وی، چنین پیشگوئی کرد:
نخستین کی نامدار اردشیر
پس شهریار آن نبرده دلیر
پیاده کند(8) ترک چندان سوار
کز اختر نباشد مر آن را شمار
ولیکن سرانجام کشته شود
نکو نامش اندرنوشته شود
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
بکینش کند تیز اسب سپاه
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه شود آن سر تاجدار
به پیش اندرآید گرفته کمند
نشسته ابر تازی اسبی سمند
ابا جوشن زرد رخشان چو ماه
بدو اندرون خیره گشته سپاه
بیاید پس آنگاه فرزند من
ببسته میان بر میان بند من
درفش فروزندهء کاویان
بیفکنده باشند ایرانیان
گرامی که بیند ز اسب اندرون
درفش همایون پر از خاک و خون
درآید از آن پشت اسبش بزیر
بگیرد درفش و برآرد دلیر
یکی ترک تیری زند بر برش
بخاک اندر آرد همایون سرش
پس آزاده نستور، پور زریر
به پیش افکند اسب چون نره شیر
سرانجام ترکان به تیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند
بیاید پس آن نره شیر دلیر
نبرده سوار آنکه نامش زریر
سرانجام گردد بر او تیره بخت
بریده شود آن گزیده درخت
بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار
بیک حمله از جایشان بگسلد
چو بگسستشان بر زمین کی هلد؟
گریزد سرانجام سالار چین
از اسفندیار آن کی بآفرین
بتوران نهد روی بگریخته
شکسته دل و دیده ها ریخته.
چون دو لشکر بهم نزدیک شدند گشتاسب سرداران را چنین تعیین کرد:
پس آزاده گشتاسب شاه دلیر
سپهبدش را خوانده فرخ زریر
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز
سپهبد بشد لشکرش راست کرد
همه رزم سالار چین خواست کرد
بداد آن جهاندار پنجه هزار
سوار گزیده به اسفندیار
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیری دلش بود و پیلی برش.
و بقیهء لشکرها را بگرامی و شیدسب سپرد و عقب داری را به نستور داد و میان دو سپاه رزم درگرفت و نتیجه همان بود که جاماسب پیش گوئی کرده بود و ارجاسب بگریخت:
چو ترکان بدیدند کارجاسب رفت
همی آمد از هر سوئی تیغ تفت
همه سرکشان خود پیاده شدند
به پیش گو اسفندیار آمدند
بزاریش گفتند اگر شهریار
دهد بندگان را بجان زینهار
بدین اندر آئیم و پرسش کنیم
همه آذران را پرستش کنیم.
اسفندیار بر ایشان ببخشود و فردا:
بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسی را که خسته ست بیرون برند
بگشتند بر گرد آن رزمگاه
بدشت و بکوه و بیابان و راه
از ایرانیان کشته بد صدهزار
هزار و صد و شصت و شش نامدار
هزار و چهل نامور خسته بود
که از پای پیلان برون جسته بود
وز آن دشمنان کشته بد صدهزار
از آن هشتصد سرکش و نامدار
دگر خسته بد سه هزار و دویست
چنان جای بد تا توانی مایست.
گشتاسب پس از فتح به بلخ بازگشت و سپس بسیستان به مهمانی رستم زال شد. در اوستا مکرر از جنگ دینی ایرانیان و تورانیان یاد شده است از آن جمله در بندهای 108 - 109 آبان یشت آمده که: کی گشتاسب بلندهمت برابر دریاچهء فرزدان برای اَرِدویسور اناهید قربانی کرده خواستار است که بر دشمنان خود: تَثریاوَنت، پِشَنَه و ارجاسب ظفر یابد(9). در بندهای 49 - 51 ارت یشت، کی گشتاسب، فرشتهء توانگری (اَرت) را ستوده خواستار کامیابی و غلبهء بر دشمنان است(10).
جنگ دوم ارجاسب با ایرانیان: دنبالهء داستان دقیقی را فردوسی در شاهنامه آورده است:
چو ارجاسب آگه شد از کار شاه
که رفت او سوی سیستان با سپاه
بفرمود تا کهرم تیغ زن
برد پیش سالار چین، انجمن
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
ز گردان شایستهء کارزار
از ایدر برو تازیان تا به بلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ
نگر تا کرا یابی از دشمنان
از آتش پرستان و آهرمنان
سرانشان ببر، خانمانشان بسوز
بریشان شب آور، برخشنده روز
من اکنون نجویم به خلخ، زمان
دمادم بیایم پس اندر میان
بخوانم سپاه پراکنده را
برافشانم این گنج آکنده را
بدو گفت کهرم که فرمان کنم
بگفتار تو جان گروگان کنم.
کشته شدن لهراسب: کهرم با صدهزار تن خلخی روی به ایران آورد و چون نزدیک بلخ رسید بلهراسب پیر خبر بازگفتند و او:
بیزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار
توانا و دانا و بخشنده ای
خداوند خورشید رخشنده ای
نگهدار دین و تن و توش من
همان نیز بینا دل و هوش من
که من بنده بر دست ایشان تباه
نگردم، نه از بیم فریادخواه...
بیامد ز بازار مردی هزار
چنانچون نه زیبندهء کارزار
چو توران سپاه اندر آمد بتنگ
بپوشید لهراسب خفتان جنگ
ز جای پرستش به آوردگاه
بشد، برنهاد آن کیانی کلاه
به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزهء گاوپیکر بدست
بهر حملهء جادوئی زان سران
زمین را سپردی بگرز گران
همی گفت هرکس، که این نامدار
ندارد مگر زخم اسفندیار
بهر سو که باره برانگیختی
همان خاک با خون برآمیختی
بترکان چنین گفت کهرم که چنگ
میازید با او یکایک بجنگ
بکوشید و اندر میان آورید
خروش هزبر ژیان آورید
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر
چو لهراسب اندر میان بازماند
به بیچارگی نام یزدان بخواند
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندرآمد بخواب
جهاندیده از تیر ترکان بخست
نگونسار شد مرد یزدان پرست
بخاک اندرآمد سر تاجدار
برو انجمن شد فراوان سوار
بکردند چاک آن کئی جوشنش
بشمشیر شد پاره پاره تنش.
تورانیان نخست لهراسب را «نوسواری» پنداشتند ولی چون خود از سر او برداشتند در شگفت شدند که این پیر چگونه چنان شمشیر زد، کهرم او را بشناخت و گفت:
که این تاجور شاه لهراسبست
که باب جهاندار گشتاسبست
شهنشاه را فرّ یزدان بود
همه کار او بزم و میدان بود
چنین پیرگشته پرستنده بود
دل از تاج و از تخت برکنده بود
کنون تخت گشتاسب شد زو تهی
بپیچد ز دیهیم شاهنشهی.
ورود سپاه توران به بلخ:
وز آن پس به بلخ اندرآمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن تباه
نهادند سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآزده
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد(11) و هیربد را همه سرزدند
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوان همی سوختند
ورا هیربد بود هشتاد مرد
زبانشان ز یزدان پر از یادکرد
ز خونشان بمرد آتش زردهشت
ندانم چرا هیربد را بکشت.
آگاه شدن گشتاسب از کشته شدن لهراسب و لشکر کشیدن سوی بلخ: زن گشتاسب که خردمند و دانا بود اسبی برگزید و بلباس مبدل خود را بسیستان نزد گشتاسب رسانید و از حملهء تورانیان او را اعلام کرد. گشتاسب اسفندیار را از زندان برهانید و بنواخت و او را بجنگ ارجاسب فرستاد. اسفندیار به توران شد رویین دژ بستد و ارجاسب و کهرم را بکشت و غنیمت های بسیار آورد. مؤلف فارسنامه اندر پادشاهی «وشتاسف بن لهراسب» آرد(12): « و میان وشتاسف و ارجاسف ملک ترک مهادنه ای رفته بود و چون زردشت بیامد وشتاسف را فرمود که آن صلح نقض کن و او را به کیش مجوسی خوان، اگر اجابت کند و الا با او جنگ کن. همچنین کرد و نامه ای درشت نبشت به خرزاسف(13) و او جوابی درشت بازفرستاد و از هر دو جانب جنگ آغاز شد و اسفندیار در آن جنگ آثار خوب نمود و بیدرفش جادو را از بزرگان ترک بمبارزت بکشت و خرزاسف هزیمت شد و وشتاسف پیروز باز بلخ آمد. پس بدگویان در حق اسفندیار بدگوئی کردند و نمودند که او طلب پادشاهی میکند تا او از این سبب بر پسر متغیر شد و یک چندی او را بجوانب میفرستاد بجنگهای سخت و مظفر بازمی آمد و اندیشهء پدر زیادت میشد و بعاقبت او را بقلعهء اصطخر محبوس کرد و خویشتن بپارس بر کوه نفشت(14) رفت که یاد کرده آمد و بخواندن کتاب زند و تأمل آن و عبادت کردن مشغول گشت و لهراسب پدرش را به بلخ رها کرد و خزاین و اموال به زنان سپرد و لهراسب پیر و خرف شده بود و تدبیر هیچ کاری نمیدانست کردن و چون این خبر به ارجاسف رسید شاد شد و فرصت نگاه داشت و قصد بلخ کرد و جوهرمز را بمقدمه فرستاد و بلخ بگرفت و لهراسب را بکشت و آتشکده ها را خراب کرد و آتش پرستان را بکشت و دو دختر از آن وشتاسف ببرد و وشتاسف را طلب کرد او در کوه طمیدر پنهان شد و کوهی حصین است نتوانست او را بدست آوردن و بازگشت و وشتاسف پشیمان شد بر گرفتن و بازداشتن اسفندیار و او را بیرون آورد و بنواخت و تاج بر سر او نهاد و فرمود تا بجنگ خرزاسف رود و انتقام کشد، و چون خرزاسف شنید که لشکر ایران آمدند ایشان را بنی نمی نهاد و لشکر ترک با جوهرمز و اندریمان بزرگ بیرون آمدند بجنگ، اسفندیار مصاف ایشان بشکست و درفش کابیان بازستد و پدر او را نوید داده بود که چون آن فتح بکند پادشاهی بدو دهد. چون بازآمد دیگرباره او را فرمود تا برود بعوض لهراسب خرزاسف را بکشد و جوهرمز و اندریمان را بعوض دیگران بازکشد. اسفندیار رفت و رویین دژ بستد و هرچه بدو فرموده بود بکرد و غنیمتها بسیار آورد چنانکه قصهء آن معروفست و بتکرار حاجت نیاید.» - انتهی.
در کتاب پهلوی «یادگار زریران» شرح جنگهای دینی بین گشتاسب و ارجاسب مشروحاً ذکر شده و خلاصهء آن از این قرار است: ارجاسب شاه ویدرفش(15) (که در اشعار دقیقی بیدرفش آمده) جادوگر را با نام خواست(16) پسر هزار(17) با 20000 سرباز گزیده، به سفارت نزد گشتاسب فرستاد. آنان چون بحضور شاه بار یافتند نامهء ارجاسب را تقدیم کردند. اپراهیم(18) سردبیر نامه را بخواند: ارجاسب گشتاسب را دعوت کرده بود که مذهب نوین را ترک گوید و به آئین باستانی که ارجاسب نیز پیرو آن بود برگردد. زریر دلیر پاسخ آن را نگاشت مبنی بر اینکه گشتاسب تصمیم دارد آئین نوین را نگهبانی کند و ارجاسب را بمیدانهای هوتس(19) و مروزرتشتان(20) برای جنگ دعوت کرد. سپس گشتاسب دستور داد که آتش ها در قلل جبال برافروزند و آن نشانه ای بود سربازان و مردم دیگر را تا آمادهء جنگ شوند. و هر مرد از ده ساله تا هشتادساله خانهء خود را ترک گوید و مراقب آب و آتش بهرام باشد. سربازان و شهریاران بدربار شتافتند تا فرمان پادشاه را دریابند. سپاه ایران با زدن طبل و نواختن کوس بحرکت درآمد و پنجاه روز راه پیمود. در این مدت بسبب گرد و غبار و دود، روز از شب تمیز داده نمیشد. در روز پنجاه ویکم دستور توقف داده شد.
گشتاسب (ویشتاسب) شاه بر تخت کیانیان جلوس کرد و جاماسب بیتاش(21) پیشگو را احضار کرد. از او پرسید که در جنگ بر او و پسر و برادرانش چه پیش آید؟ جاماسب بیتاش او را از مرگ برادرانش: زریر، و پت خسروب(22) و پسر محبوبش فرشورت(23)(فرشیدور) در دست ویدرفش (بیدرفش) جادوگر و نامخواست پسر هزار، و نیز از مرگ 23 تن از افراد خاندان شاهی، آگاه ساخت و شمارهء خیونان را به 1310000 تن تخمین زد و گفت که از آنان جز ارجاسب یک تن زنده نخواهد ماند و او نیز توسط سپندیات(24)(اسفندیار) اسیر خواهد گردید و آنگاه ویرا بدم خر بسته، با یک دست، یک پای و یک گوش بریده و یک چشم داغ شده به پایتختش رجعت خواهند داد.
سپاه ویشتاسب مرکبست از 1440000 تن و سپاه ارجاسب مرکب از 1200000 سرباز میباشد. ارجاسب سپاه خود را برمی انگیزد تا زریر دلیر را بکشند و وعده میدهد که هرکس از عهدهء این کار برآید، دختر خود زرستون(25)را که زیباترین دختر خیونی بود بدو دهد و بعلاوه منصب بیتاشی ایالت خیونان را به وی تفویض کند. ویدرفش این وظیفه را بعهده گرفت و بزریر حمله برد و او را برافکند. چون فریاد و غریو دلیران و چکاچاک اسلحه فرونشست و ویشتاسب از واقعه آگاه شد سربازان ایرانی را برانگیخت که انتقام مرگ زریر را بکشند و وعده داد که بدان کس که پیروز شود دخترش همای(26) را که در قلمرو کشور ایران در وجاهت بی نظیر بود، بزنی دهد و او را سپهبد ایران کند. پسر زریر که هفت ساله بود پیش آمد و اجازت خواست تا برود و ببیند که بر سر پدرش چه آمده. ویشتاسب بعلت صغر سن و عدم تجربه نخواست بدو اجازت دهد، چه خیونان نمیبایست از کشتن زریر سپهبد ایران (که شاید از آن آگاه نبودند) و پسرش بستور(27) بر خود ببالند. ناگزیر بستور، نهانی نزد آخرسالار رفت و گفت ویشتاسب اسبی را که زریر در جوانی سوار میشد، خواسته است، وی آن اسب بدو سپرد. بستور سوار شد و بمیدان شتافت، و چند تن از دشمن کشته بنقطه ای که جسد پدرش افتاده بود رسید آنگاه بسوی ویشتاسب برگشت و آنچه دیده بود بشرح بازگفت و اجازت خواست تا برود و کین بازجوید. ویشتاسب اجازت داد و تیری از ترکش خود بدو بخشید و او را به علمداری سپاه ایران برگزید. چون ارجاسب شاه در سپاه خود شورشی دید از هویت آن کودک کیانی، که مانند قهرمانی میتاخت و همچون زریر دلیرانه میجنگید، بپرسید و پیشنهاد کرد هرکس او را بکشد دخترش بهستون(28) را که در میان خیونان زیباتر از همه بود به ازدواج او درآورد و بیتاشی کشور را بدو دهد. ویدرفش بپیش رفت و بر توسن آهنین نعل زریر سوار شد و با اسلحهء گران مسلح گشت و بمیدان درآمد و خود را بپشت بستور رسانید، چه جرأت نداشت که با او روبرو شود. بستور متوجه گشت و او را بمصاف طلبید. ویدرفش با خودستائی بپیش رفت. توسن سیاه نعل زریر، چون آواز بستور بشنید بر چهارپای بایستاد و 999 بار شیهه کشید! روان زریر به بستور القاء کرد که گرز را از دست بیندازد و تیری از ترکش برگیرد و بسوی دروند (دروغپرست که مراد بیدرفش است) اندازد. بستور گرز بینداخت و تیری از ترکش برگرفت و قلب ویدرفش را هدف ساخت. ویدرفش بر زمین افتاد. آنگاه بستور بجائی رسید که گرامیک کرت(29) (در اشعار دقیقی: گرامی) پسر جاماسب، درفش پیروزی را بر دهان گرفته با هر دو دست میجنگید. وی گرامیک کرت را تهنیت گفت و بستود. آنگاه بجائی رفت که اسپندیات (اسفندیار) دلیر میجنگید. اسپندیات چون او را بدید، سربازان ایرانی را بکار خود گذاشته بطرف کوهی که ارجاسب در آنجا مقیم بود رفت و ارجاسب را با 20 هزار سربازش بمیدان کشید. و در زمانی اندک یک تن خیونی زنده نماند، جز ارجاسب که او را اسپندیات بگرفت و یک دست و یک پا و یک گوش ببرید و یک چشمش را با آتش داغ کرد و او را به دم خری بسته بکشورش فرستاد و چنین گفت: «برو آنچه از دست من اسپندیات قهرمان دیده ای بازگوی، آنچه را که خیونان باید بدانند از وقایعی که در روز فروردین در جنگ سخت ویشتاسپ اتفاق افتاده است.» ناگفته نماند که برخلاف پیشگوئی جاماسب (که دقیقی نقل کرده است) بستور در این جنگ کشته نشده است. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف محمد معین صص 343 - 365 و 391 - 398). و رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 30 و 51 و 52 و رجوع به خرزاسف شود. || نام پهلوانی تورانی. (برهان). نام پهلوان افراسیاب. (مؤید الفضلاء).
(1) - انتساب ارجاسب بقبیلهء «خیون» (هون) ظاهراً در عصر ساسانیان به سران تورانی داده شده و در اوستا مذکور نیست.
(2) - مگر شاه ارجاسب توران خدای
که دیوان بدندی به پیشش بپای.
(3) - بدیشان نمود آن سخنهای زشت
که نزدیک او شاه توران نوشت.
(4) - که تو [ گشتاسب ] باژ ندهی به سالار چین
نه اندرخور آید بآئین و دین.
(5) - پس آگاه شد نره دیوی ازین
[ گفتار زردشت به گشتاسب ]
هم اندر زمان شد سوی شاه چین.
(6) - بترکان نداده ست کس باژ و ساو
به ایران نبدشان همه توش و تاو.
دقیقی (از قول زردشت بگشتاسب در نپذیرفتن باژ ارجاسب را).
(7) - شاید: دارابزین.
(8) - شاید: کشد.
(9) - یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 285.
(10) - یشتها ج 2 صص270 - 271.
(11) - مراد از «رد» را در این بیت بر طبق روایات دینی ایران باستان خود زردشت دانسته اند.
(12) - فارسنامه چ گیب ص 51.
(13) - همان ارجاسف است و این اختلاف از قرائت خط پهلوی ایجاد شده است.
(14) - ن ل: نقشت.
(15) - Vidarafsh.
(16) - Namxast.
(17) - Hazar.
(18) - Aprahim.
(19) - Hutos.
(20) - Marv - i Zartoshtan. (21) - Jamasp Bitash بیتاش یا بی تخش bitaxshسردار و فرماندار و برخی بمعنی وزیر گرفته اند.
(22) - Pat. xusrub در اشعار گشتاسب نامهء دقیقی نیست.
(23) - Frashavart. در اوستا فرش هام ورته
Frash ham vartea
(24) - Spendyat. (25) - Zarsetun در اشعار گشتاسب نامهء دقیقی نیست.
(26) -- Homae هماک Humakنیز خوانده شده.
(27) - Bastur.
(28) - Bihastun.
(29) - Giramik - kart.
ارجاسف.
[اَ] (اِخ) ابن فخرالدوله گرشاسف ملقب به مبارزالدین از اسپهبدان مازندران. وی بهنگام جلوس حسام الدوله اردشیر (سال 568 ه . ق.) بحکومت آمل و گوشواره منصوب گردید. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 148).
ارجاع.
[اِ] (ع مص) بازگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب): ارجعه الله. || چیزی را بسوی چیزی متوجه گردانیدن. (غیاث اللغات). || رجوع کردن امری . احاله. || نفع بخشیدن. (منتهی الارب): ارجع الله بیعته؛ نفع بخشد خدای عقد بیع او را. || خریده را بازگردانیدن. (منتهی الارب). پس دادن. || دست سپسایگی دراز کردن بگرفتن چیزی. (منتهی الارب). || ارجاع ابل؛ فربه شدن شتر بعد لاغری. فربه شدن اشتر پس از نزاری. (تاج المصادر بیهقی). || در مصیبت «انا للّه و انا الیه راجعون» گفتن. || غائط کردن. (منتهی الارب). حدث کردن. (تاج المصادر بیهقی). || ارجع الشیخ؛ دور بیمار شد پیر و تا یک ماه جسم و طاقت او بحال خود نیامد. (منتهی الارب). || ارجاع نظر؛ اعادهء آن. بار دوم دیدن. بازدید. || ارجاع کردن (کاری را)؛ محول کردن آن. || متولی کردن.
ارجاف.
[اِ] (ع مص) خبرهای دروغ افکندن. (تاج المصادر بیهقی).. خبرهای نادرست گفتن. هو انداختن. سخنان دروغ گفتن. خوض کردن در خبرهای فتنه و مانند آن. (منتهی الارب). خبر بد گفتن : پشت بغزنی و هندوستان کردن ناصوابست وز دگر سو به ارجاف خبر افتاد که علی تکین گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453). || بلرزه درآمدن، چنانکه زمین. || ارجاف ناقه؛ آمدن او مانده و سست و فروهشته گوش که می جنبید. || بکاری درشدن. در چیزی شروع کردن. درآمدن در کاری و خوض کردن در آن. (منتهی الارب).
ارجاف.
[اَ] (ع اِ) خبر که بگمان خود گویند. خبر دروغ. چیزهای دروغ. ج، اراجیف: آن خبر بناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت و اَرجاف انگاشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 39).
ارجاق و آباد.
[] (اِخ) دو قصبه است در قبلهء کوه سبلان افتاده قصبهء آباد را قبادبن فیروز ساخت. هوایش معتدل و سرد، آبش از کوه سبلان جاری، باغستان و فواکهش خصوص انگور و گردو زیاده و قرب بیست موضع از توابع آنجاست. حقوق دیوانیش هفت هزار دینار است. (مرآت البلدان).
ارجال.
[اِ] (ع مص) پیاده کردن. (تاج المصادر بیهقی). پیاده گردانیدن. || فروگذاشتن. || ناقه را با بچه گذاشتن. (منتهی الارب). فروگذاشتن اشتربچه با مادر. (تاج المصادر بیهقی). || مهلت دادن. (منتهی الارب).
ارجال.
[اَ] (ع ص، اِ) جِ رَجُل و رَجَل و رَجِل و رِجْل.
ارجالون.
[اَ] (اِ) گیاهی است که مانند عشقه بر درختها پیچد و آنرا کرم دشتی و بعربی کرمة البیضا خوانند. (برهان قاطع). فاشرا. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). فاشره. فاشیرا. فشاع. خسرودارو. هزارجشان. هزارافشان. انباسلوقی. سپیتاک. بروانیا(1). نخوش. و در جنگلها الاملیک گویند.
(1) - Bryona alba. Bryone blanche.
ارجام.
[اَ] (اِخ) کوهی است. جُبیهاء الاشجعی راست:
اِنّ المدینة لامدینة فالزَمی
ارضَالستار و قُنّةَالارجام.(معجم البلدان).
|| دارة الارجام؛ یکی از دارات عربست. رجوع به دور در این لغت نامه و دور در منتهی الارب شود.
ارجان.
[اَ] (معرب، اِ)(1) بلغت اهل مغرب چلغوزه باشد و بعضی گویند نوعی از بادام کوهی است و این اصح است. (برهان قاطع). بلغت اهل مغرب چلغوزه باشد. از بعض استادان بگوش خورده که بادام کوهی است. (مؤید الفضلاء). لوزالبربر. (اختیارات بدیعی). لوزالسودان. لوزالارجان. لوزالهرجان. ارقان. بادام بربر. بادام بربری. هرجان. ارجن(2). ارژن. بادام تَهله. بُخرک. بخورک.
(1) - در برخی مآخذ ارجن را روغن لوزالبربر گویند.
(2) - Arganier.
ارجان.
[اَ رَ] (ع اِ) سعی ورغلاننده. (منتهی الارب).
ارجان.
[اِ] (ع مص) بازداشتن ستور را جهت علف. (منتهی الارب). بازداشتن گوسفند از بهر پرواری. (تاج المصادر بیهقی). و مؤلف تاج العروس گوید: ارجنت الناقة؛ اقامت فی البیت و ارجنها؛ حبسها لیعلفها و لم یسرحها، نقله الجوهری عن الفراء، لازمٌ متعدٍ.
ارجان.
[اَرْ رَ] (اِخ) اورجان. و عامهء ایرانیان آنرا ارغان نامند و متنبی راء آنرا بتخفیف آورده است در این بیت:
أرجانَ ایّتها الجیادُ فانه
عزمی الذی یَدعُ الوشیج مکسّرا.
و قال ابوعلی: ارجان وزنه فَعّلان و لاتجعله أفعلان لانک ان جعلتَ الهمزة زائدة جعلت الفاء والعین من موضع واحد و هذا لاینبغی أن یحمل علی شی ء لقلته اَلاتری انه لایجی ء منه الا حروف قلیلة فان قلتَ اِن فعلان بناء نادر لم یجی ء فی شی ء من کلامهم و أفعلان قدجاء نحو أنبجان و أرْوَنان قیل هذاالبناءُ و ان لم یجی ء فی الابنیة العربیة فقد جاء فی العجمی بکم اسماً ففعلان مثله اذا لم یُقَیّدْ بالالف والنون و لایُنکر أن یجی ء العجمی علی مالاتکون علیه امثلةُالعربی الاتری انه قدجاءَ فیه نحو سَراویل فی ابنیة الاَحاد و أبریسم و آجُرّ و لم یجی ء علی ذلک شی ء من ابنیة کلام العرب فکذلک ارجان و یَدُلّک علی انه لایستقیم أن یُحْمَلَ علی افعلان ان سیبویه جعل اِمَّعة فَعَّلة و لم یجعله اِفعَلة بناء لم یجی ء فی الصفات و ان کان قدجاءَ فی الاسماء نحو اِشفَی و اِنفَحَة و اِبیَن و کذلک قال ابوعثمان فی اِمّا فی قولک امّا زید فمنطلَق انک لو سمیتَ بها لجعلتَها فعّلا و لم تجعلها اِفعَل لما ذکرنا و کذلک یکون علی قیاس قول سیبوَیه و أبی عثمان الاِجاص والاجّانة و الاِجار فِعّا و لایکون اِفعا والهمزة فیها فاءالفعل و حکی ابوعثمان فی همزة اِجّانة الفتح و الکسر و انشدنی محمد بن السری:
أراد الله أن یُخزی بُجیراً
فسلّطنی علیه بأرّجان.
اصطخری گوید: ارّجان شهریست بزرگ و کثیرالخیر و در آن نخیل و زیتون بسیار است و دارای میوه های سردسیری و گرمسیری است و این ناحیه برّی و بحری و سهلی و جبلی است، آب آن فراوان، مسافتش تا دریا یک روزه راه است و بین ارّجان و شیراز شصت فرسنگ است و بین آن و سوق الاهواز نیز شصت فرسنگ. و نخستین کسی که به روایت ایرانیان آنرا بنا کرد قباذبن فیروز پدر انوشروان عادل است، آنگاه که سلطنت را از برادر خود جاماسب بازگرفت و با رومیان غزو کرد و از دیاربکر دو شهر میّافارقین و آمد را فتح کرد و آن دو در تصرف رومیان بود وی بفرمود تا شهر مزبور را در سرحد فارس و اهواز بنا کردند و آنرا «اَبَرقُباذ» نامید و این همانست که ارّجان خوانده میشود و در آن شهر قباد اسرای دو شهر مذکور را ساکن گردانید آن ناحیه را کوره ای کرد و روستاهائی از رامهرمز و کورهء شاپور و کورهء اردشیرخره و کورهء اصفهان بدان ضمیمه کرد. گویند در فتوح اسلام ذکر ارّجان آمده است و یاقوت گوید ندانم مُراد همین موضع است یا جز آن، یا یکی از دو روایت غلط است و هم گویند بعض کورهء ارجان متعلق به اصفهان بود و بعض آن متعلق به اصطخر و بعض آن متعلق به رامهرمز و در عهد اسلام مجموع آنها را کورهء واحد کردند و آن از کُوَر فارس محسوب شد. احمدبن محمد بن الفقیه گوید: حدیث کرد مرا محمد بن احمد الاصبهانی که در ارّجان غاریست در کوهی که از آن آبی شبیه بعرق از سنگی بجوشد و از آن مومیای سپید نیکو گیرند و این غار دری آهنین و نگهبانان دارد و آن در بسته است و بمهر سلطان ممهور است مگر در سال یک روز که قاضی و شیوخ بلد گرد آیند و در حضرت ایشان آن در بگشایند و مردی ثقه عریان داخل شود و آنچه از مومیا جمع شده گرد کند و آنرا در قاروره ای کند و وزن آن در حدود صد مثقال باشد پس بیرون آید و در را ببندند و مهر کنند و مجموع مومیا را نزد سلطان برند و خاصیت آن علاج هر گونه شکاف یا شکست استخوان است، به کسی که استخوانش شکسته باشد بمقدار عدسی از آن بنوشانند، با نوشیدن اول استخوان منجبر شود و در وقت صلاح پذیرد. بشّاری و اصطخری گویند که این غار در کورهء دارابجرد است و یاقوت گوید من آنرا در جای خود یاد کنم. از ارجان تا نوربندجان (نوبندگان) شیراز بیست وشش فرسنگ است و بین آن دو شعب بوّان است که بکثرت درختان و نزهت موصوف است و جماعت بسیار از اهل علم به ارّجان منسوبند از جمله ابوسهل احمدبن سهل الارجانی و ابوعبدالله محمد بن حسن الارجانی و ابوسعد احمدبن محمد بن ابی نصر الضریر الارجانی الجُلکی الاصبهانی و قاضی ابوبکر احمدبن محمد بن الحسین الارجانی الشاعر. (معجم البلدان). مؤلف مجمل التواریخ والقصص گوید: [ قباد ] بر سرحدّ پارس شهری بنا کرد «به از ایمدُکواد(1)» نام کرد و آنست که اکنون ارغان(2) خوانند، معنی چنانست که از ایمد بهتر است - انتهی. و گویند قبر یکی از حواریین عیسی علیه السلام بدانجا است بنام ارجیان. (تاج العروس مادهء ر ج ن). مؤلف نزهة القلوب گوید: شهر بزرگی بوده، در استیلاء ملاحده خرابی تمام به او راه یافته، هوایش گرمسیر عظیم است و آبش از رود طاب که از میان آن ولایت میگذرد. بر روی آن آب پلی است مکان نام آنست. حاصل و فواکه و مشموماتش زیاده خوب بخصوص انار ملسش زیاده تعریف دارد. در آن حدود قلاعی است چون قلعهء طیفور و دز کلات و خرابی این شهر از سکنهء این قلاع بوده است. مردم ارّجان مصلح و به خویشتن مشغولند. مؤلف مرآت البلدان آرد: عقیدهء جغرافی دانان فرنگ این است که ارّجان از شهرهای معتبر فارس و نزدیک خوزستان و دورش حصار محکمی است و هفت دروازه و مساجد زیاد و بازاری معمور دارد. پلی در نزدیکی شهر است که از بناهای نامی محسوب شود. بندری در کنار دریای فارس دارد موسوم به مه رویان، شاید که بندر دیلم حالیه باشد و بزعم بعضی ارّجان بهبهان است. و در ضمیمهء معجم البلدان آمده: بستانی در دائرة المعارف گوید ارّجان شهریست بزرگ در آخر حد فارس از جهت خوزستان و آن بدست عثمان بن ابی العاص الثقفی و ابوموسی الاشعری بسال 23 ه . ق. فتح شد و سپس عمادالدولة بن بویه الدیلمی بسال 321 بر آن استیلا یافت و بهاءالدوله بسال 380 ه . ق. بر آن مسلط شد و از آن شهر هزارهزار دینار و هشت هزار درهم بستد و سپس عبدالملک الرحیم بن ابی کالیجار الدیلمی در اواسط مائهء پنجم بر آن دست یافت. مؤلف برهان قاطع گوید: اره جان با ثانی مشدد و جیم، نام شهریست که مابین آن شهر و شیراز شصت فرسنگ راه است و آن را عوام اره غان خوانند با غین نقطه دار. در منتهی الارب آمده: رجّان کشدّاد، شهریست بفارس و یقال فیه ارّجان ایضا از آن شهر است احمد رجّانی بن حسن و احمد رجّانی بن ایّوب و عبدالله رجّانی بن محمد بن شعیب و برادرش احمد رجّانی که محدث اند. رجوع به معجم البلدان و ضمیمهء معجم البلدان ج 1 ص 213 و مجمل التواریخ والقصص ص 74 و 390 و عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص229 و تاریخ الحکمای قفطی ص 408 و فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 84، 115، 121، 148، 149، 150، 152، 162 و مرآت البلدان و حبیب السیر ج 1 ص 351 و روضات الجنات ص 419 و قاموس الاعلام ترکی و رجوع به قبادخور و الجماهر بیرونی ص 204 و رجوع به ارجانی شود.
(1) - حمزهء اصفهانی: به از آمد کواز.
(2) - حمزه: ارجان.
ارجانی.
[اَرْ رَ / اَ رَ / اَ(1)] (ص نسبی)منسوب به ارجان و آن کوره ای از کور اهواز از بلاد خوزستان است و آنرا ارغان بغین نیز گویند و صاحب اسمعیل بن عباد گاهی بدان فرود می آمد و ابوبکر خوارزمی در آغاز شعر خود گوید:
فلو ابصرت فی ارجان نفسی
علیه من ابی یحیی زمام.(انساب سمعانی).
(1) - بفتح الالف و سکون الراء و فتح الجیم و فی آخرها النون. (انساب سمعانی).
ارجانی.
[اَرْ رَ / اَ رَ / اَ] (اِخ) ابوریحان بیرونی در الصیدنه مکرر از طبیب یا گیاه شناسی بنام ارجانی مطلق روایت میکند از جمله در شرح کلمهء ینبوت و «نی» در این کتاب رمز ارجانی است.
ارجانی.
[اَرْ رَ / اَ رَ / اَ] (اِخ) امام ظهیرالدین ابی الحسن علی بن ابی القاسم زید البیهقی در تتمهء صُوّان الحکمه ذیل ترجمهء الحکیم ابومحمد العدلی القاینی آرد: و هو قد هذّب الزّیج البتّانی احسن تهذیب و کان مرجعه فی ذلک التهذیب الی الزیج الارجانی و وجدت نُسخاً کثیرة من الزیج الارجانی بخطه. محشی کتاب مزبور (محمد شفیع) نویسد: اَرجانی و اَرّجانی و اَرَجانی هر سه مضبوط است، ذکر این زیج هیچ جا بنظر نیامد، شاید که صاحب این زیج، مترجم است در سوثر(1) ص 17. (تتمهء صوان الحکمه چ لاهور سال 1351 ص 81 و 82).
(1) - مؤلف کتاب: «ریاضیون و منجمین عرب.»
ارجانی.
[اَرْ رَ / اَ رَ / اَ] (اِخ) ابواسحق ابراهیم بن احمدبن زید الارجانی. وی در بلاد خود از عبدالله بن محمد بن عبدان العسکری و بمکه از ابومحمد عبدالرحمن بن محمد بن عبدالله بن یزید المقری و بالجزیره از ابوعلی (؟) محمد بن سعید الحرانی و غیر ایشان سماع دارد، و او در ارجان حدیث گفت و در شیراز جماعتی از اهل فارس از او روایت دارند و هم به ارجان درگذشت. (انساب سمعانی).
ارجانی.
[اَرْ رَ / اَ رَ / اَ] (اِخ) ابوبکر احمدبن الحسین الارجانی قاضی تستر. وی از افاضل عصر خویش و ملیح الشعر و رقیق الطبع بود و دیوان شعر او در آفاق مشهور است و در اصفهان از ابی بکر محمد بن احمدبن الحسین بن ماجة الابهری سماع حدیث کرد و او وی را بجمیع مسموعات و مقولات خویش اجازه داد و ارجانی در تستر در حدود سنهء اربعین و خمسمائه (540 ه . ق.) درگذشت. (انساب سمعانی). و مؤلف معجم المطبوعات آرد: قاضی ابوبکر احمدبن محمد بن الحسین الارجانی الشیرازی الشافعی ملقب بناصح الدین. وی قاضی تستر و عسکرمکرّم بود و او را شعر رائق بنهایت نیکوئی است. عماد کاتب اصفهانی ذکر او در خریدة آورده گوید: ارجانی در عنفوان عمر خود در مدرسهء نظامیهء اصبهان علم آموخت و مؤلف معجم المطبوعات آرد: و شعره من آخر عهد نظام الملک سنة نیّف و 480 الی آخر عهده و هو سنة 544 و پیوسته نائب قاضی در عسکرمکرم بود و او مردی معظم و مُعزّز و شعر او بسیار است و آنچه از او جمع شده بعشر اشعار وی نمیرسد. ارجانی در شهر تُستر و بقولی در عسکرمکرم وفات کرد. دیوان ارجانی را احمدبن عباس الازهری تصحیح و تفسیر کرده در بیروت بسال 1307 ه، ق. بطبع رسیده است. رجوع به تاریخ الحکمای قفطی ص 342 س 11 شود.
ارجانی.
[اَرْ رَ / اَ رَ / اَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن القاسم بن زهیر. وی از ابوعلی محمد بن سلیمان بن علی بن ایوب المالکی البصری حدیث فراگرفت و از او ابوبکر احمدبن محمد بن عبدوس النسوی (؟) روایت دارد. (انساب سمعانی).
ارجانی.
[اَرْ رَ / اَ رَ / اَ] (اِخ) ابوالحسن احمدبن محمد بن عقبة بن المرضرسی. وی پسر برادر عبدالله بن احمدبن عقبة است و ببغداد رحلت کرد و از ابوصالح عبدالرحمن بن سعیدبن هارون الاصبهانی سماع داشت و سپس به ارجان بازگشت و در اصفهان مدتی اقامت گزید و آنجا حدیث گفت و ابوبکر احمدبن موسی بن مردویة الحافظ از او سماع دارد. (انساب سمعانی). و رجوع باعلام زرکلی احمدبن محمد شود.
ارجانی.
[اَرْ رَ / اَ رَ / اَ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن احمدبن ابراهیم بن ماسک الارجانی. وی یکی از مشایخ مشهور بزهد و ورع و دقایق حقایق است و از ابوبکر محمد بن الحسن البغدادی سماع دارد و از او ابوالفضل عبدالرحمن بن احمدبن الحسن الرازی و غیره روایت کنند و ارجانی پس از سال چهارصد یا در حدود آن درگذشت. (انساب سمعانی).
ارجانی.
[اَرْ رَ / اَ رَ / اَ] (اِخ) حسن بن محمد بن الحسن بن یزدادبن مهران. وی از پدر خود محمد بن الحسن و محمد از پدر خویش حسن سماع دارد و حسن از یحیی بن معین روایت کند و از حسن ثانی ابوبکر محمد بن ابراهیم بن المقری روایت آرد. (انساب سمعانی).
ارجاه.
[اِ] (ع مص) سپس گذاشتن کار را از وقت آن. (منتهی الارب). واپس بردن. (زوزنی). پس انداختن کاری از وقت خود.
ارجبذ.
[اَ بَ] (معرب، ص، اِ) در تاریخ طبری آمده است و آن معرب اَرگ بَذ، بمعنی دژبان و کوتوال قلعه است. رجوع به ایران باستان ص 2529 شود.
ارجبرشت.
[اَ جِ رِ] (معرب، اِ) معرب ارچی پرست(1) بمعنی قُسّالاکبر. (الحلل السندسیة ج 1 ص 383).
, Archipretre(انگلیسی)
(1) - Archipriest. . (فرانسوی)
ارجبهر.
[] (اِ) مذهبی از علم نجوم هندیان. مقابل سند هند و ارکند. (قاضی صاعد اندلسی).
ارجثد.
[] (اِخ) نام وادیی است بین مکه و مدینه و آن وادی الابواء باشد. (مراصد الاطلاع).
ارجح.
[اَ جَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رجحان. راجح تر. افضل. اولی. اقدم. بهتر. خوبتر. || چربنده تر. سنگین تر. مائل تر.
ارجحنان.
[اِ جِ] (ع مص) مائل گردیدن. گرائیدن. بچسبیدن. (زوزنی). || جنبیدن. || یکبار افتادن. || بلند و نمایان شدن سراب.
ارجدونه.
[اَ جَ نَ] (اِخ)(1) نام ناحیتی به اسپانیا. (نخبة الدهر دمشقی ص 244).
(1) - Archidona.
ارجذونه.
[ ] (اِخ) رجوع به ارشذونه و حلل السندسیة ج 1 ص 47 و قاموس الاعلام (ارجذونه) شود.
ارجز.
[اَ جَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از راجز. راجزتر. اشعر: قال ابونخیلة و انا ارجزالعرب. (تاریخ ابن عساکر).
ارجز.
[اَ جَ] (ع ص) شتر که بیماری رَجز دارد. مبتلا به بیماری سرین (شتر). اشتری که در برخاستن رانهاش بلرزد. (مهذب الاسماء). آن اشتر که پایش می لرزد در وقت برخاستن. (تاج المصادر بیهقی). آن شتری که پایش میلرزد در وقت برخاستن. (زوزنی).
ارجس.
[اَ جَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رِجس و رَجاست.
ارجسپ.
[اَ جَ] (اِخ) ارجاسپ. رجوع به ارجاسب شود.
ارجعنان.
[اِ جِ] (ع مص) ناویدن. || جنبیدن. || یکبار افتادن. (منتهی الارب). اِرجِحنان. اِجرعنان.
ارجعة.
[اَ جِ عَ] (ع اِ) جِ رِجاع، بمعنی مهار یا چیزی از مهار که بر بینی شتر باشد.
ارجعی.
[اِ جِ] (ع فعل امر) صیغهء واحد مؤنث امر حاضر است بمعنی بازگشت کن تو ای زن و این خطابیست به روح مؤمن بوقت مرگ. (غیاث اللغات).
- ندای ارجعی؛ ندائی که گاه مردن بندهء مؤمن شنود، مقتبس از آیهء: یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الی ربک راضیة مرضیة. (قرآن 89/27 و 28).
ارجف.
[اَ جَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رَجف و رُجوف. جنبان تر. لرزانتر.
ارجکوک.
[اَ جَ] (اِخ) شهریست قرب ساحل افریقیه، دارای لنگرگاهی در جزیره و آبهای فراوان دارد و مسکونست و ارجکوک در وادیی مشهور بتافَنّا واقع است و بین آن و دریا دو میل مسافت است. (معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
ارجل.
[اَ جَ] (ع ص) قوی (مرد). (منتهی الارب). || مرد کلان پای. (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء). بزرگ پای. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). || پای سپید. اسب یکپای سفید. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). آنکه یک پای سپید باشد از بهائم. (زوزنی). از بهایم آنک یک پای سپید دارد. (تاج المصادر بیهقی). اسبی که در یک پا علامت سفیدی داشته باشد. اسبی که یک پای او سفید باشد و سه پای دیگر غیرسپید باشند و این یکی از عیوب اسب است و نحوست تمام دارد. (غیاث اللغات) :
جرم خورشید چو از حوت درآید بحمل
اشهب روز کند ادهم شب را أرجل.انوری.
اندر حرامزادگی از استران دهر
آن ارجل درشت سر نرم سُم توئی.
خاقانی.
|| احمق. (حلّاللغات). || (ن تف) اشدّ. قوی تر: هو اَرجلُالرجلین؛ ای اشدّهما. (منتهی الارب).
-امثال: اَرجَلُ من حافِر؛ یعنون به الرّجلة و هی القوة علی المشی راجلاً. یقال رجلٌ رجیلٌ و امرأة رجیلة، اذا کانا ذاقوّتین علی المشی راج. قال الشاعر:
انی اهتدیت و کنتِ غیر رجیلة
شهدت علیک بما فعلت عیون.
ارجلُ مِن خفّ؛ یعنون به خفّالبعیر والجمع اخفاف و هی قوائمه. (مجمع الامثال میدانی).
ارجل.
[اَ جُ] (ع ص، اِ) جِ رَجِل. پیادگان. || (اِ) جِ رِجل. پایها: الیوم نختم علی افواههم و تکلمنا ایدیهم و تشهد اَرجُلهم بِما کانوا یکسبون. (قرآن 36/65). اَلَهم ارجُل یَمشون بِها اَم لهم اَیدٍ یبطشون بها. (قرآن 7 /195).
ارجل.
[اُ جَ] (اِخ)(1) شهریست استوار در ولایت قطلونیه(2) در اسپانیا موقع آن در کنار نهر سقرة(3) بمسافت 45 هزارگزی جنوب غربی «بویسردا».(4) سکنهء آن 5000 تن است و در آن قلعه ایست مستحکم و فرانسویان بسال 1239م. بر آنجا مستولی شدند. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Urgel.
(2) - Catalogne.
(3) - Segre.
(4) - Puigcerda.
ارجله.
[اَ جِ لَ] (ع ص، اِ) جِ رَجِل. لشکر پیادگان. (آنندراج).
ارجلة.
[اَ جَ لَ] (اِخ) کرسی مقاطعه ایست به همین اسم در ولایت برنات (پیرنه) علیا بفرانسه. موقع آن در وادیی است به همان نام در کنار نهر گاواسو و مقاطعهء آن مشتمل بر پنج ناحیه است. (از ضمیمهء معجم البلدان).
ارجلة.
[اُ جَ لَ] (اِخ)(1) رجوع به ارژله شود.
(1) - Orgelet.
ارجلیغ کنت.
[ ] (اِخ) نام موضعی نزدیک جند.
ارجمان.
[ ] (اِخ) سرمق و ارجمان(1)شهرکی کوچک است و ناحیتی است و همه احوال آن همچنان اقلید است امّا زردالو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد بشیرینی و نیکویی. و زردالوی کشته از آنجا بهمه جایی برند و آبادانست. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 124).
(1) - ن ل: ارجان.
ارجمند.
[اَ مَ](1) (ص مرکب) مرکب از ارج(2)و مند، چه ارج قدر و قیمت و مند کلمه ایست که دلالت بر داشتن کند مثل دولتمند و سعادتمند. (از فرهنگی خطی). باارج. باارزش. صاحب قیمت. (غیاث اللغات). قیمتی. (آنندراج). ثمین. گرانبها. (آنندراج). پُربها. (اوبهی). نفیس :
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگرچند، چیز ارجمند است نیز.فردوسی.
مرا با چنین گوهر ارجمند
همین حاجت آید بگوهرپسند.نظامی.
جز آن چار پیرایهء ارجمند
گرانمایه های دگر دلپسند.نظامی.
|| باقدر. صاحب قدر و منزلت. (آنندراج). صاحب مرتبه. (غیاث اللغات). بزرگوار. (اوبهی). بلندمرتبه. بااعتبار. مُعتبر. گرانمایه. (اوبهی). شریف. مدیخ. مادِخ. متمادخ. (منتهی الارب). هدی. (منتهی الارب) :
بشهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند.فردوسی.
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند.فردوسی.
بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.فردوسی.
از آن جایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند.فردوسی.
بدانش بود شهریار ارجمند
نه از گنج و مردان و تخت بلند.فردوسی.
که مردم بمردم بود ارجمند
اگرچند باشد بزرگ و بلند.فردوسی.
تو او را بدل ناهشیوار خوان
و گر ارجمندی بود خوار خوان.فردوسی.
تن آنگه شود بیگمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به آب از نهنگ.فردوسی.
همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند
که یابد از او ایمنی از گزند.فردوسی.
بماند بگردنْت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
فردوسی (گفتار ابلیس بضحاک).
ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد کرا ارجمند.فردوسی.
.... که من دختری دارم اندر نهفت
که گر بیندش آفتاب بلند
شود تیره از روی آن ارجمند.فردوسی.
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند.فردوسی.
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند.(3)فردوسی.
بکیوان رسیدم ز خاک نژند
از آن نیکدل نامدار ارجمند.(4)فردوسی.
از اوئی [ از خِردی ] بهر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد به بند.فردوسی.
بخون من بیگنه دل مبند
که این نیست نزد خدا ارجمند.فردوسی.
بروز نبرد آن یل ارجمند
بشمشیر و خنجر، بگرز و کمند...فردوسی.
که یارد شدن نزد آن ارجمند
رهاند مر آن بیگنه را ز بند.فردوسی.
چنین گفت از آن پس ببانگ بلند
که هرکس که هست از شما ارجمند
ابا هر یک از مهتران مرد چند
یکی لشکر نامدار ارجمند.فردوسی.
شود شهر هاماوران ارجمند
چو بینند رخسار شاه بلند.فردوسی.
زریر اندرآمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند.فردوسی.
همی بیم بودش که آن ارجمند
چو گردد به نیرو و بالا بلند.فردوسی.
پس آن ماهرخ گفت کای ارجمند
درین پرنیان از چه گشتی نژند.فردوسی.
کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند.فردوسی.
شود خوار هرکس که بود ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند.فردوسی.
بدانست دلدار کآن ارجمند
بود پور تهمورس دیوبند.فردوسی.
چو پردخت از آن دخمهء ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.فردوسی.
بیاراست شهری ز کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.فردوسی.
ز ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند. فردوسی.
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو بگیتی بلند.اسدی.
به اندرز چندم پدر داد پند
که هرگز مگردان ورا ارجمند.اسدی.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی.اوحدی.
ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند رسانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 446). || عزیز. (زوزنی) (مهذب الاسماء) (زمخشری) (مجمل اللغة) (نصاب) (غیاث اللغات). گرامی. (آنندراج). معزز. محترم. مقابلِ خوار :
بشهر اندر آوردشان ارجمند
بیاراست ایوانهای بلند.فردوسی.
هرآنکس که جوید بدل راستی
ندارد بداد اندرون کاستی
بدارَمْش چون جان پاک ارجمند
نجویم ابر بی گزندان گزند.
فردوسی (گفتار فرخ زاد در حضور بزرگان ایران).
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان خوار و زار.
فردوسی.
پس از کار سیمرغ و کوه بلند
وزان تا چرا خوار شد ارجمند.فردوسی.
بپرورد تا شد چو سرو بلند
مرا خوار بد، مرغ را ارجمند.فردوسی.
دگر دختر کید را بی گزند
فرستش بنزد پدر ارجمند.فردوسی.
هرآنکس که نزد پدرْش ارجمند
بدی شاد و ایمن ز بیم و گزند
یکایک تبه کردشان بیگناه
بدینگونه شد رای و کردار شاه.فردوسی.
که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند.فردوسی.
که از تو نیاید بجانم گزند
نه آنکس که بر من بود ارجمند.فردوسی.
مگر دیدن او پسند آیدم
مر آن روی و موی ارجمند آیدم.فردوسی.
ز فرزند کو بر پدر ارجمند
کدامست شایسته و بی گزند.فردوسی.
که هرچند فرزند هست ارجمند
دل شاه ز اندیشه یابد گزند.فردوسی.
چگونه گرفتار گشتی ببند
بچنگال این کودک ارجمند.فردوسی.
تو دانی که من جان فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم بچیز
گر این چیزها ارجمند است نیز.فردوسی.
بسی سر گرفتار دام کمند
بسی خوار گشته تن ارجمند.فردوسی.
همی داشتش روز چند ارجمند
سپرده بدو جایگاه بلند.فردوسی.
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود.فردوسی.
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.سعدی.
|| درخور. سزاوار. لایق. قابل. شایسته. ارزنده :
نیامَدْش [ تور را ] گفتار ایرج پسند
نه نیز آشتی نزد او ارجمند.فردوسی.
بمدح و ثنا ارجمندی و خود را
بمدح و ثنای تو باارج کردم.سوزنی.
سپه را جواب چنان ارجمند
پسند آمد از شهریار بلند.نظامی.
|| بی نیاز. غنی :
که گفتست هرک آرد او را ببند
بگنج و بکشور کُنَمْش ارجمند.اسدی.
|| باوقار. مُوقر :
خود آگاه نی خسرو از این گزند
نشسته به آرامگاه ارجمند.فردوسی.
|| خرم. سرسبز :
سرش سبز باد و دلش ارجمند
منش برگذشته ز چرخ بلند. فردوسی.
وز آن جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند.فردوسی.
|| جوانمرد. بلندهمت. سخی. || نجیب. اصیل. || نامور. نامدار. || دانا. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). || بی همتا. (مؤید الفضلاء) (برهان) (آنندراج). || غلبه کننده. (برهان) (آنندراج). قسورة. (منتهی الارب).
-ارجمند شدن؛ دین. انقراع. (منتهی الارب). عزّت. (دهّار).
(1) - اظهار حرکت جیم غلط است، چه این از مرکبات است چون دانشمند و تنومند و در مرکبات اظهار اعراب اول کلمه نشاید و نیز در سکندری است که حرکت بر جیم غلط است و صاحب غیاث نوشته که ارجمند بضم جیم خواندن خطاست. (آنندراج).
(2) - رجوع به ارج شود.
(3) - در نسخهء خطی این بیت نیست.
(4) - مراد مهتری است که بگاه نظم شاهنامه بفردوسی مساعدت میکرد.
ارجمند.
[اَ جُ مَ] (اِخ) موضعی در کنار راه آمل به تهران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 40).
ارجمند بانوبیگم.
[اَ مَ بَ گُ] (اِخ)زوجهء شاه جهان پادشاه هند و دختر آصف خان وزیر. مولد او به سنهء 1000 ه . ق. و در بیست ویک سالگی در 1021 ه . ق. به ازدواج شاه جهان درآمد و در 1040 در زین آباد دکن وفات کرد. جنازهء او را بشهر اگره نقل و دفن کردند و بر مزار او بنائی کردند بنام تاج محل که نظیر آن در دنیا نیست. (قاموس الاعلام ترکی).
ارجمندی.
[اَ مَ] (حامص مرکب)(1)گرانبهائی. || عزّ. عِزّت. (زوزنی). عزازت. ذوآبة. (منتهی الارب). مقابلِ ذُلّ و ذلّت و خواری: هو فی عِز و مَنعة؛ یعنی او در ارجمندی است و با خود حمایت کنندگان و پشتی دهندگان دارد. هو فی عِز مَنیع؛ او در عزّت و ارجمندی است. اخسن الرجل؛ خوار گردید بعد ارجمندی. مریرة؛ ارجمندی نفس. (منتهی الارب) :
به کسری چنین گفت کای شهریار
جهان را بدین ارجمندی مدار.فردوسی.
|| کَرامت. (منتهی الارب). بزرگواری. || فضیلت. || قدر. منزلت. شوکت: کُوفان و کَوْفان؛ ارجمندی و شوکت. (منتهی الارب). || لیاقت. شایستگی. || آبرومندی.
(1) - رجوع به معانی مختلفهء ارجمند شود.
ارجن.
[اَ جَ] (اِ)(1) درخت بادام تلخ را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). درخت ارزن. اَرزَه و آن درختی است سخت. اَرژَن. رجوع به ارژن و ارجان(2) شود.
(1) - Amandier Satine. Amandier
Oriental. Amandier du levant.
(2) - Arganier.
ارجن.
[اَ جَ] (اِ)(1) چلغوزه. و رجوع به ارجان شود.
(1) - Arganier.
ارجن.
[] (اِ) بعبرانی عنکبوت است. (تحفهء حکیم مؤمن).
ارجن.
[اَ جَ] (اِخ) پسر فان از پادشاهان هند، و او در تیر انداختن مهارت داشت. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 110، 112، 114، 115 شود.
ارجن.
[اَ جَ] (اِخ) نام موضعی در فارس. ارژن. رجوع به ارجنه و ارژن شود.
ارجن.
[اَ جَ] (اِخ) مرکز ناحیه ای در ولایت شیر فرانسه واقع در کنار نهر سولوره در 40 هزارگزی شمال غربی سن سیر، سکنهء آن 800 تن است. (ضمیمهء معجم البلدان).
ارجن.
[اَ جُ] (اِخ)(1) نام یکی از دو متکلم کتاب بغوگیتا که جزئی از کتاب مهابرت است.
(1) - Arjuna.
ارجنان.
[ ] (اِخ) نام محلی کنار راه نائین و یزد میان شمس و اردکان، دارای پستخانه و تلگرافخانه، در 590100 گزی تهران.
ارجنتان.
[اَ جَ] (اِخ) رجوع به ارژانتان شود.
ارجنتیر.
[اَ جَ یِ] (اِخ) رجوع به ارژانتیر شود.
ارجند.
[اَ جَ] (اِخ) نام شهریست. (آنندراج). ظاهراً محرف ارجنه (ارژن) است. رجوع به ارجنه و ارژن شود.
ارجنک.
[اَ جَ نَ] (اِ) نامی است که در ناحیهء رازکان به «رامنوس پالازی»(1) دهند و آنرا گونه هاست چون اشنگور و تنگرَس، و سیاه توسه، و سیاه اربه و کنار و سیاه تلو و عناب. ارژن. رجوع به ارژن و کلمات فوق شود.
(1) - Rhamnus palla sii. Rhamnus.
Nerprum. Bourdaine.
ارجنگ.
[اَ جَ] (اِخ) لغتی در ارژنگ. نگارخانهء مانی را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به ارژنگ و ارتنگ شود.
ارجنوس.
[اَ جَنْ نَ] (اِخ) قریه ای است در صعید از کورهء بهنسا. (معجم البلدان).
ارجنون.
[ ] (اِخ) موضعی است از نواحی یزد، در شمال غربی اردکان. و رجوع به ارجنان شود.
ارجنه.
[اَ جَ نَ / نِ] (اِ) نوائی و لحنی است از موسیقی. (برهان قاطع):
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیف رخش و گه نوای ارجنه.
منوچهری.
ارجنه.
[اَ جَ نَ] (اِخ) نام دشتی است در فارس. گویند امیرالمؤمنین علیه السلام سلمان را در آن بزور ولایت از چنگ شیر نجات داد. (برهان قاطع) (آنندراج). ظاهراً همان دشت ارژن فارس است. و رجوع به ارژن شود.
ارجو.
[اَ] (ع فعل) امیدوارم. (مؤید الفضلاء). امید دارم :
قاف تا قاف همه ملک جهان زان تو باد
خود همین دان که بود ارجو ان شاء الله.
منوچهری.
تکیه بر همت و مروت توست
طمع من وفا شود ارجو.سوزنی.
-ارجو که؛ امیدوارم که :
نوعاشقم و از همه خوبان زمانه
دَخشم بتو است ارجو کِم نیک بود فال.
فرالاوی.
نام تو چو خضر است بهرجای رسیده
ارجو که چنان باشی تو نیز بقادار.فرخی.
فرخنده و فرخ برِ میرِ منی امروز
ارجو که همایون و مبارک بود این فال.
فرخی.
ارجو که ترا تا ابدالدهر بهر کار
توفیق بود ز ایزد و از دولت یاری.فرخی.
ارجو که فرخی بود و فرخجستگی
و ایزد بکار ملک مر او را بود معین.فرخی.
ارجو که مردی بود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام.فرخی.
من چنین دانم و ارجو که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر.
فرخی.
فال نیکو زدم ارجو که چنین باشد راست
تا زنم زینسان هر روزه یکی فال دگر.
فرخی.
ارجو که بسعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم.مسعودسعد.
ارجو که چو دیدار تو بینم
بر روی تو زین گوهران فشانم.مسعودسعد.
ارجو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در مدح تو بعجز و بتقصیر متهم.مسعودسعد.
بر مجلس تو بنده را سؤالی است
ارجو که جوابش نعم فرستی.سوزنی.
ارجو که جزع شوخ تو از ناز نغنود
تا بهره یابد از خوشی لعل تو لَعلّ.سوزنی.
ارجو که رهی شود ز سعیت
بر اغلب مادحان مقدم.انوری.
ارجوان.
[اُ جُ] (معرب، اِ) (معرّب ارغوان) (منتهی الارب) (آنندراج). و مما اخذوه [ ای العرب ] من الفارسیة البهرمان و هو لون احمر و کذلک الارجوان و القرمز. (ابن درید در جمهرة از سیوطی در المزهر). سرخ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صُبغ سرخ. آتش گون. (خلاص). ارغوانی. سرخ روشن. || جامه های سُرخ. (منتهی الارب). || رنگی است سخت سرخ. || سرخی. || نشاسته. || درختی است که گل سرخ دارد. (منتهی الارب). ارغوان. (مهذب الاسماء)(1). معرّب از ارغوان فارسی است. گرم مایل به اعتدال و مخرج اخلاط لزجه و جهت برودت معده و کلیه و تصفیهء لون و طبیخ او مقیی ء و منقی آلات تنفس و معده و سوختهء او حابس نزف الدّم و خضاب نیکو است و زنان از آن خطاط می سازند و ریشهء بیخ او را چون بقدر دو درهم بجوشانند مقیی ء قوی است و مصلحش برگ عناب و نمام و بدلش صندل سرخ و نصف آن گلسرخ و دانهء ارغوان در ادویهء عین قایم مقام تشمیزج است. (تحفهء حکیم مؤمن). ارجوان بهار درختی است که بپارسی آن را ارغوان گویند و آن بهار همچنان میخورند و طبیعت آن سرد و خشک و تر است و پوست بیخ آن اگر بجوشانند و آب آن بیاشامند قی تمام آورد و این مجربست و اگر چوب وی بسوزانند و بر ابرو مالند موی برویاند و سیاه و انبوه گرداند و اگر از بهار وی شرابی سازند منع خمار کند و نافع بود. (اختیارات بدیعی). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: ارجوان معرب ارغوان است. در عربی هر احمری را ارجوان گویند و در فارسی نباتی است مخصوص، چوب آن سست و برگ وی سبط و سخت سرخ و حرّیف، غش آن با بقم کنند و فرق در رزانت و کمودت است و نیز با طقشون (؟) و اختلاف در رخاوت باشد، در اول گرم و معتدل است و مخرج اخلاط لزجه است و برودت معده و کلیه و کبد را سود دارد و رنگ را صفا دهد. و طبیخ وی آلات تنفس و معده را با قی ء پاک کند و محروق آن نزف را حبس کند و خضابی نیکو است و غثیان آرد و مصلحش برگ عناب و نمّام و قدر شربتش تا چهار است (؟) و بدل آن صندل سرخ مثل آن و گل سرخ به اندازهء نصف وی باشد - انتهی.
ابوریحان بیرونی در الجماهر آورده: قال ابن درید فی الارجوان، انه فارسی معرب و هو اشدالحمرة و یقال له القرمز و انه اذا بولغ فی نعت حمرة الثوب قیل ثوب ارجوانی و ثوب بهرمانی. اما التعریب فانه بالفارسیة گل ارغوان، و تری هذه الزهرة علی شجرة لاتنشق جدا و هی صغار مشبعة بالحمرة الضاربة الی الخمریة عدیمة الرائحة نزهة فی المنظر و سواء ان کان عربیاً او معرباً فانه مستعمل بین العرب، و قال عمروبن کلثوم:
کأن ثیابنا منا و منهم
خضبن بأرجوان او طلینا.
و الارجوان لباس قیاصرة الروم(2) و کان لبسه فیما مضی محظوراً علی السوقة و ذکر انه دم حلزون عرفه اهل بلد صور من خطم کلب کان اکل هذاالحیوان فی الساحل فتلون(3) فوه بدمه و ذکر بان ینال(4) الثنوی فی جملة ما کتب عنه بحضرة الساسانیة [ ظ: السامانیة ] ان لباس عظیم قتای(5) الارجوان و هو له خاصة لایلبسه غیره و قال جالینوس فی دودالقرمز انه ان اخذ من البحر و هو طری برد و هذا یوهم ماحکی عن اهل صور. (الجماهر چ حیدرآباد ص 37 - 38). || بنفشه. (مهذب الاسماء). || آب ارجوان؛ شراب. می.
(1) - Gainier.
(2) - Pourpre. Arbre de Judee. (3) - ن ل: تلوث.
(4) - ن ل: بان منال بان سال.
(5) - النسخ کلها: قبای.
ارجوان.
[اُ جُ] (اِخ) نام کنیزکی است از مردم ارمنستان، امّ ولد ابوالعباس پسر قائم باللّه عباسی. آنگاه که ابوالعباس وفات کرد، چون قائم باللّه را پسری دیگر نبود تا وارث تخت و تاج سلالهء عباسیه شود نهایت درجه اندوهناک بود و این کنیزک در این وقت گفت که از ابوالعباس حامله است و شش ماه پس از آن پسری آورد که او را با لقب مقتدی باللّه ولایت عهد دادند و لقب این کنیزک قرة العین بود و دیر بزیست و زمان خلافت پسر و نبسهء خویش مستظهر باللّه و پسر مستظهر، مسترشد باللّه را دریافت. (قاموس الاعلام ترکی).
ارجوان.
[ ] (اِخ) موضعی است از بلوک استاره از اعمال گیلان. (حبط ج 2 ص 336).
ارجوانی.
[اُ جُ نی ی] (معرب، ص نسبی)منسوب به ارجوان. ارغوانی. به رنگ ارغوان. سرخی که بسیاهی زَند. || ارغوانی. نوعی است از یاقوت و آن دون بهرمانی است در جودت.
-اَحمر اُرجُوانی؛ سخت سرخ. (منتهی الارب). سُرخی سُرخ.
-ثوب ارجوانی؛ جامه ای به رنگ ارغوانی: و انه اذا بولغ فی نعت حمرة الثوب قیل ثوب ارجوانی و ثوب بهرمانی. (الجماهر بیرونی ص 37).
ارجوب.
[اَ] (اِخ) کوره ایست واقع در مشرق اردن از مملکت عوج در باشان و در آن قریب شصت شهر مسور بود سوای قرای متعددهء واقعهء در صحرا و ظاهراً ارجوب همان مقاطعهء کنونی لجاة است که در جنوب دمشق و مشرق بحرالجلیل واقع است و بعضی سیاحان قدیم آنرا چنین وصف کرده اند: طول آن از شمال بجنوب در حدود 22 میل و عرض وی از مغرب بمشرق 14 میل و تقریباً بیضی شکل است و دارای صخره های سیاه آتشفشانی است و در آن قریه های مهجوره است و بنای ارجوب سخت محکم باشد و دشت حوران که از بحر جلیل به لجاة و از آنجا بحدود بلاد عرب ممتد است بر این ناحیه محیط است. (ضمیمهء معجم البلدان). مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: ارجوب (سنگ) مقاطعه ایست در مشرق اردن که چهار دفعه در کتاب مقدس مذکور است. طولش بیست وچهار میل و عرضش سیزده میل، سنگهایش بسلتی(1) و سیاه میباشد که از انفجار تل آتشفشان شیحان متکوّن گشته، تخمیناً موازی سی قدم از سطح زمین ارتفاع دارد. این قطعه در قدیم الایام دارای شهرهای حصارداری بود که بواسطهء یائیربن منسه مفتوح گشته است (سفر تثنیه 3:4 و 5 و 14) و سلیمان نیز بر آنجا حاکمی قرار داد (اول پادشاهان 4:13). سقف بسیاری از خانه های این مقاطعه از سنگ و در و پنجره های آن نیز از سنگ بود، بدین لحاظ از خانه های سایر شهرهای قدیم بهتر محفوظ مانده است و دارای هیکلها و قصور عالیه میباشد.
(1) - Basaltique.
ارجوحه.
[اُ حَ] (ع اِ)(1) طنابی دولا بر بالائی آویخته باشد که بر آن نشینند و در هوا آیند و روند. ریسمانی که هر دو سر آن بدرختی یا جائی بندند و کودکان در آن نشینند و ازین طرف بدان طرف روند. ریسمانی است که از جانبی آویزند و زنان و کودکان و دختران بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (منتهی الارب). تاب. کاز. بانوج. بازپیچ. بادپیچ. (آنندراج). رجاحة. مَرجوحه. جان بازی. (آنندراج). وازینج. (خلاص). نرموره. بژموره. لوکانی. غناوَه. اورک و بزبان گیل هلاچین گویند. ج، اراجح (زمخشری)، اراجیح. (مهذب الاسماء). رجوع به وازینج شود. || آلاکلنگ. الاکلنگ. || مهد. (آنندراج). گهواره. گاهواره.
oire.
(1) - Balan
ارجوزه.
[اُ زَ] (ع اِ)(1) قصیده گونه ای از بحر رَجز. قصیده ای بوزن رَجز. || بیت کوتاه. (ربنجنی) (مهذب الاسماء). شعر کوتاه. ج، اَراجیز. (مهذب الاسماء).
-ارجوزه خواندن؛ شعر خواندن در معرکه و جنگ. خودستائی کردن.
(1) - Cantica. Canticum.
ارجوزه خوان.
[اُ زَ / زِ خوا / خا] (نف مرکب) اُجوزه خواننده. که اُرجوزه خواند. راجِز.
ارجوسا.
[] (معرب، اِ) بیرونی در الجماهر آرد: «الفضة هی بالرومیة ارجوسا». (الجماهر چ حیدرآباد ص 242). ظاهراً این کلمه مصحف ارجنتونا باشد.
ارجونه.
[اَ نَ] (اِخ)(1) شهریست از ناحیهء جیّان در اندلس. از آنجاست شُعیب بن سهیل بن شعیب الارجونی مکنی به ابی محمد. وی بحدیث و رأی توجه داشت و بمشرق رحلت کرد و گروهی از علماء را دیدار کرد و او در فقه و رأی از اهل فهم بود. (معجم البلدان). و رجوع به الحلل السندسیه ج1 ص268 و 269 شود.
(1) - Aragon.
ارجه.
[اَ جَ / جِ] (اِ) در خراسان مرز روسیه، ژونی پروس پلی کارپا(1) را ارجه نام میدهند.
(1) - Juniperus Polycarpa (Genevrier
polycarpe).
ارجی.
[اَ جا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رجا. باامیدتر. امیدوارتر. پرامیدتر: و دعاءُالاسنّ ارجی للاجابة. (معالم القربة). ان النبی (ص) قال لبلال: حدثنی بأرجی عمل عملته عندک فی الاسلام منفعةً. (تاریخ ابن عساکر ج 3 ص 307). || زیاده تر. (مؤید الفضلاء).
ارجیاس.
[ ] (اِخ) کوهی است منفرد در آسیة الصغری بجنوب شهر قیصریه در 38 درجه عرض شمالی و مرتفعترین نقاط آسیة الصغری همین کوه است و از سطح دریا 3841 گز ارتفاع دارد و قلهء او بتابستان نیز از برف پوشیده است و در قدیم برکان یعنی کوه آتشفشان بوده است و امروز خاموش است و دهانه های بسیار آتشفشانی دارد و در دامنهء این کوه سنگهای زیبای معدنی برای بنا و چشمه های گواراست که شهر قیصریه را مشروب میسازد. (از قاموس الاعلام ترکی).
ارجیج.
[اَ] (اِخ) شهرکیست از ارمینیه، خرم و با نعمت و مردم و خواسته و بازرگانان بسیار و از وی زیلوهای قالی و شلواربند و چوب بسیار خیزد. (حدود العالم). و رجوع به ارجیس شود.
ارجیجانس.
[اَ نِ] (اِخ)(1) نام طبیبی یونانی و جالینوس در کتب خویش از او نام برده است. (از ابن الندیم). ظاهراً کلمهء مصحف ارخیجانس است. رجوع به ارخیجانس و ارشیجانس شود.
(1) - Archigenes.
ارجیحون.
[ ] (اِ) مصحف خرخجیون. دیوی که در خواب مردم را فراگیرد. رجوع به خرخجیون شود. و کلمهء خرخجیون نیز ظاهراً شکستهء کلمهء لاطینی آن کالکاره(1)باشد.
(1) - Calcare.
ارجیره.
[ ] (اِخ) ارغیرة (؟). یکی از کوره های اندلس بقول محمد بن احمد الرازی الاندلسی. رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 40 و 76 شود.
ارجیس.
[اَ] (اِخ)(1) (بحر یا بحیرهء...) اَرجیش. دریاچه ای در منتهای جنوب شرقی دریاچهء وان. دریاچهء خلاط. بحیرهء طرّیخ. ابن البیطار گوید این دریاچه به آذربایجان است و ماهی طرّیخ را از آنجا ببغداد آرند:
تا بخط شط ارجیش درنگ است مرا
بحر ارجیش ز طبعم صدف افزود صدف
بحر ارجیش فزود از قدم من زان سانک
بحر ارجیش (؟) ز یونس شرف افزود شرف.
خاقانی.
(1) - Ardjiche.
ارجیس.
[اَ] (اِخ) نام دژی معروف. (آنندراج). و ظاهراً مراد قلعهء ارجیش است.
ارجیش.
[اَ] (اِخ) ارجیس. نام شهری باستانی به ارمینیه نزدیک خلاط. شهریست قدیم از نواحی ارمینیهء کبری قرب خلاط و اکثر اهل آن نصاری باشند. طول آن 66 درجه و ثلث و ربع و عرض آن 40 درجه و ثلث و ربع است و بدان منسوبست فقیه صالح ابوالحسن علی بن محمد بن منصوربن داود الارجیشی. (معجم البلدان). بستانی گوید ارجیش شهرکیست در ولایت ارزروم که ارسیسا خوانده میشد. موقع آن بر ساحل شمالی بحیرهء وان، در سفح کوه آرارات است و آن کرسی قضائی است در لواء وان که بهمین اسم خوانده میشود. ارجیش بسال 25 ه . ق. بر دست حبیب بن مسلمة الفهری فتح شد و آن اول شهریست که باذِ کردی در سال 373 ه . ق. بر آن مسلط گردید و حسین بشنوی کرد شاعر از آن چنین یاد کرده است:
البشنویة انصار لدولتکم
و لیس فی ذاخفاً فی العجم والعرب
انصار باذ بارجیش و شیعته
بظاهرالموصل الحدباء فی العطب
بباجلایا جلونا عنه غمغمة
و نحن فی الروع جلائون للکرب(1).
و سپس باذ کشته شد و شهر مزبور از دست قوم او بیرون شد و بعدها پادشاه روم آنرا بسال 382 ه . ق. محاصره کرد و سپس سلطان محمد سلجوقی بسال 496 ه . ق. بدان جای درآمد و در سنهء 601 گرجیان شهر و اطراف آنرا غارت و خراب کردند و سپس بلبان مملوک شاه ارمن بن سکمان در سال 603ه . ق. بر آن تملک یافت و آنگاه ملک الاوحد نجم الدین بن الملک العادل الایوبی بسال 604 بر آن مسلط گردید و سپس گرجیان بسال 605 بدانجا شدند و شهر را در حصار گرفته تصرف و غارت کردند و اهل آنرا به اسارت بردند و شهر را آتش زدند و خراب کردند و بعد قوم تاتار بدانجا دست یافتند و شنیع ترین اعمال را مرتکب شدند. قضای آن از مرکز لواء 18 ساعت مسافت دارد و مشتمل بر 107 قریه و عده ای جوامع و مدارس است و سکنهء آن در حدود یازده هزار است و اکثر مسلمانان باشند. (ضمیمهء معجم البلدان). ارجیش بزبان ارمنی قدیم ارچش(2)، نام شهر قدیم ارمنستان، واقع در شمال شرقی دریاچهء وان، به 39 درجه طول شمالی و 43 درجه و 20 دقیقه عرض شرقی. در قدیم مانند امروز دنبالهء قسمت شمال شرقی دریاچهء مزبور را بنام ارجیش میخواندند. در قرون وسطی، مجموع این بخش را عرب بنام دریاچهء ارجیش مینامید. قول مستوفی جغرافی نویس ایرانی (که در حدود سال 740ه . ق. کتاب خود را تألیف کرده است) مؤید این گفتار است. از قرن دهم ارجیش با حکومت اخلاط مشترک گردید. و قرائن میرساند که این شهر در قدیم وجود داشته است.
در یونانی ارسیسا(3) و در کتیبه های میخی ارزشکو(؟)(4). بقول ثپدشیان(5) مذکور است: چون دریاچهء وان همواره بسمت شمال پیش میرود، آب آن از نیمهء قرن پیش انقاض ارجیش را کام احاطه کرده است. تقریباً در یک فرسنگ و نیمی شمال غربی ارجیش، شهر کوچک ارجیش جدید یا اگانتز(6) قرار دارد و آن مقر ساخلو ترکان است و ایستگاه پست در طریق وان به ارزروم است. (دائرة المعارف اسلام). و ارجیش را قلعه ای بوده است: برادرزادهء [ بیرام خواجه ]قرامحمد در قلعهء ارجیش بود، لشکریان پیرامون او گرفتند و در مرغزار ارجیش متمکن شدند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 203). و رجوع به حبط ج 2 ص 186، 197، 198 شود. || بحیرهء ارجیش. رجوع به ارجیس شود.
(1) - تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص 186.
(2) - Arcesh.
(3) - Arsissa.
(4) - Arzashku.
(5) - Thopdschian.
(6) - Agantz.
ارجیش.
[اَ] (اِخ)(1) شهریست در رومانی (فلاخ) یا افلاق(2) و بغدان(3) بر کنار نهر ارجیش، در مسافت 133 هزارگزی شمال غربی بخارست و آن کرسی قضاء در لواء افلاق کبری است. (ضمیمهء معجم البلدان). و نام دیگر آن ارژزو(4) باشد و سکنهء آن قریب 3 هزار تن است. در حوالی آن کنیسهء مناستر «کورتِه آد اَرژِزو» واقع است. ایالتی که شامل این ناحیه و بهمین نام خوانده میشود در حدود 165000 تن سکنه دارد.
(1) - Ardjich.
(2) - Valachie.
(3) - Moldavie.
(4) - Argesu.
ارجیش.
[اَ] (اِخ)(1) (نهر...) نهریست به رومانی، که از آلپ های ترانسیلوانی سرچشمه گیرد و در زیر تورتوکِه، پس از طی 240 هزار گز به دانوب پیوندد.
(1) - Ardjich.
ارجیش داغ.
[اَ] (اِخ)(1) (کوه...) ارژه (در لاتینی: اَرژِئوس مُنس) کوهی است در جنوب آسیای صغیر، که از انشعابات توروس محسوب میشود.
(1) - Ardjich - Dagh ou Argee (Mont).
ارجیقن.
[اَ قُ] (معرب، اِ) معرب از ارجیقنه یونانی و آن زریر است. (تحفهء حکیم مؤمن). اسپرک. سپرک. رجوع به ارجیقنه شود.
ارجیقنه.
[اَ قُ نَ] (معرب، اِ)(1) نباتی است و آنرا زریر گویند. (اختیارات بدیعی). اسپرک. سپرک. رجوع به زریر شود.
(1) - Centaurea acaulis.
ارجینان.
[ ] (اِخ) شهرکیست بناحیت پارس اندر میان کوه نهاده، سردسیر، جائی آبادان و با کشت و برز و نعمت بسیار و مردم بسیار. (حدود العالم).
ارجیة.
[اُ جی یَ] (ع اِ) هر چیز امیدداشته شده. امیدداشته: ما لی فی فلان ارجیة؛ مرا بفلان امیدی نیست.
ارچا.
[اَ] (اِ) اُرس. رجوع به اُرس شود.
ارچپس.
[اَ چِ پُ] (اِخ) (مهتر اسبان) اَرْخِبُّس(1). معلم مسیحی که با فلیمون و اپفیا همکار بود و پولس او را چون سپاهی همقطار خود سلام میفرستد (فلیمون 2)، و او را اندرز می دهد که موعظهء خود را در کولسی به اتمام رساند. (کولسیان 4:17). (قاموس کتاب مقدس).
(1) - ترجمهء عربی عهد جدید ص 352.
ارچستان.
[ ] (اِخ) ملوک دیلم را ارچستان گفتندی. (جهانگشای جوینی در ذکر الموت).
ارچمین.
[ ] (اِخ) موضعی است در شمال غربی بهران در حوالی عشق آباد.
ارچند.
[اَ چَ] (حرف ربط مرکب) هرچند. (غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (آنندراج). اگرچه. گرچه. وقتی که :
نخواهد همی ماند ایدر کسی
بباید شد ارچند ماند بسی.فردوسی.
زن ارچند باچیز و باآبروی
نگیرد دلش خرمی جز بشوی.اسدی.
ارچنگ.
[اَ چَ] (اِخ) ارتنگ. (جهانگیری) (شعوری). || (اِ) نقش و تصویر. (شعوری). رجوع به ارتنگ شود.
ارچنگان.
[ ] (اِخ) موضعی است در جنوب خیوآباد واقع در قسمت غربی راه آهن عشق آباد.
ارچه.
[اَ چَ / چِ] (اِ) اُرس. رجوع به اُرس شود.
ارچه.
[اَ چِ] (حرف ربط مرکب) مخفف اگرچه، حرف شرط. هرچند. وقتی هم که :
تن خنگ بید ارچه باشد سپید
بتری و نرمی نباشد چو بید.رودکی.
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ارچه آزاده ایم.فردوسی.
گوش مالیدن و زخم ارچه مکافات خطاست
بی خطا گوش بمالش بزنش چوب هزار.
منوچهری.
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.(ویس و رامین).
زن ارچه خسرو است ار شهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری...
(ویس و رامین).
زن ارچه دلیر است و با زور دست
همان نیم مرد است هرچون که هست.اسدی.
نظم ارچه بمرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است.نظامی.
ارچی.
[اَ] (اِخ) از نواحی بارفروش. رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 118 و 119 شود.
ارچین.
[اَ] (اِ) زینه و پایهء نردبان. (برهان) (آنندراج). پایه. پله.
ارچینی.
[اَ] (اِخ) کوهی است از توابع صفاهان. (برهان).
ارحٍ.
[اَ حِنْ] (ع اِ) اَرحی. جِ رَحی.
ارح.
[اَ رَح ح] (ع ص) مرد فراخ کف پا که همه بزمین رسد. (منتهی الارب). کسی که پای وی هموار بر زمین نشیند. (تاج المصادر بیهقی). پهن پای. (زوزنی). آنکه پایش هموار بزمین نشیند. (مهذب الاسماء). مقابلِ اَخْمَص. مؤنث: رَحّاء. (منتهی الارب). ج، رُحّ. (مهذب الاسماء). || فراخ سم. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سم پهن فراخ. (مهذب الاسماء). || بز کوهی یا آهوی فراخ سم شکافته. || پهن فراخ. (مهذب الاسماء).
ارحاء .
[اَ] (ع اِ) جِ رحی، بمعنی سنگ آسیا. (آنندراج). || دندانهای آسیا. طواحن. || قبائلی که هر یک بنفسه مستقل و مستغنی از دیگرانست. (مفاتیح العلوم).
ارحاء .
[اَ] (اِخ) دهی است به واسط. (منتهی الارب). قریه ای است قرب واسط عراق. (معجم البلدان).
ارحائی.
[اَ] (ص نسبی) منسوب به ارحاء قریه ای قرب واسط و بدان منسوبست ابوالسعادات علی بن ابی الکرم بن علی الارحائی الضریر. وی صحیح بخاری را در بغداد از ابی الوقت عبدالاوّل سماع و روایت کرد و در سلخ جمادی الاَخرهء سال 609ه . ق. درگذشت. و سماع او صحیح است. (معجم البلدان ذیل ارحاء).
ارحاب.
[اِ] (ع مص) فراخ گردیدن. (منتهی الارب). فراخ شدن سرای. (تاج المصادر بیهقی). || فراخ گردانیدن. (منتهی الارب). فراخ کردن چیزی. (تاج المصادر بیهقی).
ارحاض.
[اِ] (ع مص) شستن. (منتهی الارب).
ارحاف.
[اِ] (ع مص) تیز کردن، چنانکه کارد و مانند آنرا.
ارحال.
[اِ] (ع مص) ریاضت دادن و رام کردن ستور را. (منتهی الارب). || دادن ستور بارکش کسی را. شتر باری و سواری بکسی دادن. راحله بکسی دادن. || بسیار شدن شتر کسی. خداوند بسیار شتر شدن. (منتهی الارب). || ارحال بعیر؛ قوی پشت شدن آن پس از ضعف. || ارحال اِبِل؛ فربه شدن شتران بعد از لاغری و توانا شدن بر کوچ. (از منتهی الارب). فربه شدن پس از نزاری و راحله دادن. (تاج المصادر بیهقی).
ارحام.
[اَ] (ع اِ) جِ رحِم و رِحم. زهدان ها. (غیاث اللغات) (منتهی الارب): الله یعلم ما تحملُ کل انثی و ما تغیض الارحام و ما تزداد و کل شی ء عنده بمقدار. (قرآن 13/8)؛ خدا میداند آنچه برمیدارد هر زنی و آنچه بکاهد رحمها (زهدان ها) و آنچه زیاد سازد و هر چیزی نزد او به اندازه ایست. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 3 ص 171). || خویشان: لن تنفعکم ارحامکم و لا اولادکم یوم القیامة یفصل بینکم والله بما تعملون بصیر. (قرآن 60/3)؛ هرگز سود ندهد شما را رحمهای (خویشان) شما و نه فرزندان شما در روز قیامت جدا می کند میانهء شما و خدا بآنچه میکنید بیناست. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 5 ص 298). || اولوالارحام؛ خویشان. خویشاوندان.
ارحب.
[اَ حَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رحب: هذا ارحبُ من هذا؛ ای اوسع. (معجم البلدان).
ارحب.
[اَ حَ] (اِخ) نام قبیله ای از همدان. (منتهی الارب). و نام ارحب، مرّة بن دُعام بن مالک بن معاویة بن صَعب بن دُومان بن بَکیل بن جُشَّم بن خَیوان بن نوف بن همدان است و بدان قبیله منسوبست: الابلُ الارحبیة. (معجم البلدان). والنجائب الارحبیات. (منتهی الارب):
یقولون لم یُرَث و لولا تُراثُه
لَقَد شَرِکت فیه بکیلٌ و اَرْحَبُ.
کمیت (ضحی الاسلام جزو ثالث ص 305).
|| یا نام شتری بوده است. (منتهی الارب).
ارحب.
[اَ حَ] (اِخ) مخلافی است به یمن که بنام قبیله ای بزرگ از هَمدان نامیده شده. (معجم البلدان). رجوع به ارحب. (فقرهء فوق) شود. || گفته اند ارحب شهریست بر ساحل دریا، بین آن و بین ظَفار نزدیک 10 فرسنگ است. (معجم البلدان).
ارحب.
[اَ حِ] (ع فعل امر) اَرْحِبْ و اَرْحِبی، بصیغهء امر دو کلمه است که بدان اسب و شتر را زجر کنند، یعنی گشاده شو و دور بمان. (منتهی الارب).
ارحبعم.
[ ] (اِخ) ابن سلیمان از سلاطین بنی اسرائیل. وی هفده سال ملک بود. و او پدر لابیاس است. (مجمل التواریخ والقصص ص 143 و 144). رجوع به رحبعام شود.
ارحبی.
[اَ حَ] (ص نسبی) منسوب به ارحب، بطنی از همدان. مشهور بدین نسبت ابوحذیفة سلمة بن صهیب الارحبی از تابعین است و حذیفة بن الیمان از او روایت دارد و از وی خیثمة بن عبدالرحمن روایت کند. حدیث او در صحیح مسلم در کتاب الاطعمة آمده است. (انساب سمعانی).
ارحبی.
[اَ حِ] (ع فعل امر) گشاده شو. دور بمان. کلمه ایست که بدان اسپ و شتر ماده را زجر کنند. (منتهی الارب).
ارحبیات.
[اَ حَ بی یا] (ع ص نسبی، اِ)(نجائب...) شتران منسوب به اَرْحَب.
ارحضیه.
[اَ حَ ضی یَ] (اِخ) دهی است نزدیک مدینه، انصار را. موضعی است قرب اُبلی و بئرمعونة بین مکه و مدینه. (معجم البلدان).
ارحل.
[اَ حَ] (ع ص) سپیدپشت. سفیدپشت. اسب سفیدپشت. (منتهی الارب). اسب پشت سپید. (مهذب الاسماء). || گوسپند سیاه بدن سپیدپشت.
ارحل.
[اَ حُ] (ع اِ) جِ رَحْل، بمعنی رخت و جای باش مرد و پالان شتر.
ارحم.
[اَ حَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از راحم. رحیم تر. مهربان تر. بسیاررحم و بسیار مهربان. (آنندراج): اَرحم الراحمین. و فی الحدیث: ارحم امتی ابوبکر.
ارحم.
[اِ حَ] (ع فعل امر) بصیغهء امر یعنی رحم کن. ببخشای: اِرْحَمْ یا اَرحم الراحمین؛ ببخشای ای بخشاینده تر بخشایندگان.
-ارحَم تُرْحَمْ؛ ببخشای تا بخشاییده شوی :
بی رحمتم اینچنین چه ماندی
اِرْحَمْ تُرْحَمْ مگر نخواندی.نظامی.
ارحم.
[اَ حَ] (اِخ) ابن ابی الارحم المخزومی. وی از جملهء سباق اسلام است و بعقیدهء حمدالله مستوفی هشتادوپنج سال عمر داشت و بسال 55 ه . ق. درگذشت و در بقیع مدفون شد. رجوع به حبط ج 2 ص 239 شود.
ارحم الراحمین.
[اَ حَ مُرْ را حِ] (اِخ)بخشاینده تر بخشایندگان. و آن از اسماء صفات باریتعالی است.
ارحی.
[اَ] (ع اِ) اَرْحٍ. جِ رَحی.
ارحی.
[اُ حی ی] (ع اِ) جِ رَحی.
ارحیقنه.
[اَ قِ نَ] (معرب، اِ) بلغت رومی به معنی اسپرک است و آن گیاهی باشد که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). ظاهراً این صورت تصحیف ارجیقنه است. رجوع به ارجیقنه شود.
ارحیه.
[اَ یَ] (ع اِ) جِ رَحی و رَحاء. سنگهای آسیا.
ارخ.
[اَ / اِ] (ع اِ) گاو نر. ازخ. ج، اُروخ.
ارخ.
[اَ] (ع مص) تاریخ نوشتن: ارخ الکتاب؛ تاریخ نوشت کتاب را. (منتهی الارب).
ارخ.
[اَ رَ] (اِخ) قریه ای است در اِجاء، یکی از دو کوه طی، بنی رُهم را. (معجم البلدان).
ارخ.
[اَ] (اِ) جوی بزرگ (و ظاهراً کلمهء ترکی است).
ارخ.
[اُ] (اِ)(1) ناسِط. ماریّه. بهثه. هیطله. ماریّ.
(1) - Oryx.
ارخ.
[اِ رِ] (اِخ)(1) اوروک. در توریة اَرَک و ارکای کنونی یکی از شهرهای باستانی سومر. در 1854م. «تی لُر» و «لُفتوس» انگلیسی در زیر تپه های «وارکه» و «مغیر» بابل محل شهر مذکور و «اور» را کشف کردند. سارگُن پادشاه اَکِّد دستور داد کلیهء نوشته هائی که راجع بمذهب و قوانین و سحر و غیره بود، بزبان سامی ترجمه کنند و آنها در معبد ارخ ضبط شد. ربة النوع این شهر «نه نه» نام داشت که عیلامیان مجسمهء او را با خود به شوش بردند و آن را ستایش میکردند و آسور بانی پال پادشاه آسور پس از یکهزار و ششصد و سی و پنجسال که این مجسمه در دست عیلامیان بود آنرا پس از انقراض دولت عیلام بدست آورد و بشهر ارخ فرستاد. رجوع به ایران باستان ص 54 و 113 و 116 و 138 و 139 و 382 و 2722 شود.
(1) - Erech (Uruk).
ارخ.
[اَ خَ] (اِخ)(1) نام یکی از عصاة ارمنی عهد داریوش بزرگ. داریوش در بند چهاردهم ستون سوم کتیبهء بیستون گوید: «زمانی که من در پارس و ماد بودم، در دفعهء دوم بابل از من برگشت. مردی ارخ نام ارمنی، پسر هَل دیتَ در بابل بر من یاغی شد. محلی هست نامش «دوباله»، در آنجا یاغی شد و گفت من بخت نصر پسر نبونیدم. بعد بابلیان بر من شوریده بطرف او رفتند. او بابل را گرفت و شاه بابل شد.» و در بند پانزدهم آرد: «فوراً من لشکری ببابل فرستادم ویندَفَرنَ نام مادی را که مطیع من بود سردار کردم و گفتم بروید، این سپاه را که در بابل است و خود را از من نمیداند، درهم شکنید. ویندفرن فوراً با سپاهی عازم بابل شد. اهورمزد مرا یاری کرد. بفضل اهورمزد ویندفرن بابل را گرفت و آنرا به اطاعت درآورد، ماه مَرگَزَنَ روز 22 بود که اَرخَ، که خود را بخت نصر مینامید، دستگیر شد و مردانی که با او همدست بودند گرفتار و بسته شدند. سپس من چنین فرمودم که اَرخ و همدستان عمدهء او را در بابل مصلوب کنند.» (ایران باستان ص 547 و 548). و هم داریوش در کتیبهء بیستون ضمن شرح تصاویر کتیبه، دربارهء او گوید: این ارخ است که دروغ گفت. چنین گفت: من بخت نصر پسر نبونیدم. من شاه بابلم. (ایران باستان ص 1577).
(1) - Arkha.
ارخا.
[اَ] (ترکی، اِ) پشت. (غیاث اللغات).
ارخاء .
[اِ] (ع مص) سست کردن. || نرم کردن. نرم گردانیدن. (منتهی الارب). || فروهشتن. فروگذاشتن. فروکردن.
-اِرخاء ستر؛ فروگذاشتن یعنی افکندن پرده را. پرده و جز آن فروگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). فروکردن پرده. فروهشتن پرده. انداختن آن.
-ارخاء عنان؛ ارخاء فرس.
- || از چیزی بی تأمل گذشتن :
ناشی ز هوای جلوهء تو
ارخای عنان آفرینش.عرفی.
... آفرینش در هوای جلوهء نعت او ارخای عنان دارد و وصف او کماهی نمی تواند گفت. (آنندراج).
- ارخاء فرس؛ دراز کردن رسن او را. (منتهی الارب).
|| فروهشتگی.
- ارخاء عمامه؛ آرامیدن. بی بیم شدن.
|| ارخاء ناقه؛ فروهشته گردیدن یارک آن. (منتهی الارب). || ارخاء دابه؛ سخت راندن ستور را. || نیک دویدن. (تاج المصادر بیهقی). نوعی از دویدن سخت یا دویدن بمراد. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس گوید: الارخاء؛ شدة العدو او هو فوق التقریب و قال الازهری الارخاء الاعلی اشدالحضر و الارخاء الادنی دون الاعلی و فی الصحاح قال ابوعبید: الارخاء؛ ان تخلی الفرس و شهوته فی العدو غیر متعب له. و ارخی دابته؛ سار بها کذلک، قاله اللیث و قال الازهری ارخی الفرس فی عدوه؛ اذا احضر.
ارخاخ.
[اِ] (ع مص) مبالغه کردن در چیزی. (منتهی الارب).
ارخاس.
[اِ] (ع مص) ارزان کردن. (منتهی الارب). اِرخاص: ارخس السعر؛ ارزان کرد نرخ را.
ارخاص.
[اِ] (ع مص) رخصت کردن. اذن دادن. اجازه دادن. روا شمردن. دستوری دادن. || ارزان گردانیدن. (منتهی الارب). ارزان کردن. (تاج المصادر بیهقی). ارخاس. فراخ و ارزان کردن نرخ. (زوزنی). || ارزان خریدن. (منتهی الارب). || ارزان یافتن. || ارزان شمردن. (منتهی الارب).
ارخاف.
[اِ] (ع مص) ارخاف عجین؛ تنک و سُست کردن خمیر و آب بر آن افزودن. (از منتهی الارب).
ارخال.
[اَ] (ع اِ) جِ رِخل.
ارخالق.
[اَ لِ / لُ] (ترکی، اِ) (ظ. از: ارخا، پشت + لیک یا لِق، علامت نسبت؛ بمعنی پشتک. منسوب به پشت) قبائی کوتاه تر در زیر قبای مردان. جامه ای که طلبهء علوم دین و کسبه زیر قبا پوشیدندی. || نیم تنهء روئین زنان. || نوعی از قماش نازک.
ارخام.
[اِ] (ع مص) ارخام دجاجه بیضه ها را؛ زیر بال گرفتن ماکیان تخم ها را برای چوزه برآوردن. بر خایه نشستن ماکیان. (تاج المصادر بیهقی). زیر بال گرفتن ماکیان بیضه را. (منتهی الارب).
ارخان.
[اُ] (اِخ) ابن عثمان. دومین سلطان عثمانی. وی در 726ه . ق. بجای پدر نشست و تا 761 سال وفات خود این مقام داشت. شهرهای بروسه و نیقیه را بگرفت و ممالک امرای کراسی را که با خاک او مجاور بودند متصرف شد و لشکریان ینی چری را که چندین قرن وسیلهء عمدهء فتوحات سلاطین عثمانی بود تشکیل کرد. (طبقات سلاطین اسلام ص 169 و 175).
ارخبس.
[اَ خِبْ بُ] (اِخ) رجوع به ارچپس شود.
ارخبیل.
[اَ خَ] (اِخ) (مقلوب ارخی بِل(1)، کلمهء یونانی بمعنی گنگبار یعنی مجمع الجزائر) اسم قطعه ایست از دریا مشتمل بر جزایر مخصوصه و آن دو قسم است: ارخبیل رومی و هندی. نخستین، فرعی است از بحر متوسط که بمسافت 400 میل بسوی شمال امتداد یابد و معدل عرض آن 200 میل است و موقع آن بین 35 و 41 درجهء عرض شمالی و 23 و 28 درجهء طول شرقی است و حد وی از جانب شمال و شمال غربی ترکیه اروپا و از جانب مشرق آسیای صغیر و از مغرب شهرهای یونان و از جنوب جزیرهء کندیا (کاندی)(2) یا کریت (اقریطش) است و نیز بنام بحر جزائرالروم و بحر سفید نامیده میشود و آن مشتمل بر جزایر بسیار است و اکثر آنها جزائر سنگی باشند. مساحت بزرگترین آن جزائر 4000 میل مربع است و کوههای آن آهکی است. بلندترین قلهء آن 5000 قدم ارتفاع دارد و اعظم جزائر آن جزیرهء «اوبه» است و اراضی آن حاصلخیز است و اهم محصولات وی حریر و پنبه و عسل و انگور و انجیر و مویز و پرتقال و مرجان و اسفنج و مرمر و غیره است و مراکز شهرها و قریه های آن بسیار زیباست چه آنها یا بر سواحل دریا واقعند یا در سفح جبال یا وادی های حاصلخیز مشتمل بر چشمه های گوارا. و هوای آن معتدل و صحی و سکنهء وی قوی بنیه و زنان آنجا بجمال صورت مشهورند و کشتی ها بعلت شدت زوابع (گردبادها) و کثرت جزایر کوچک و صخره های هائله جز با مشقت و خطر فراوان نمیتوانند در این دریا سیر کنند. جزایر ارخبیل پیش از اسکندر کبیر مستقل بود و بعض آن تحت سلطهء اثنویین و لقدمونیین و ایرانیان بود و سپس منضم بمملکت مقدونیه شد آنگاه امپراطوری روم بر آن تسلط یافت و از آن پس دست بدست گردید تا در سال 1068 ه . ق. سلطان سلیم عثمانی بر آن مستقل شد تا آنکه مملکت یونان نشأت یافت و ارخبیل بدان پیوست. اهالی این جزایر بتجارت توجه دارند و بفن فلاحت آگاهند. || اما ارخبیل هندی اهمیت آن کمتر از ارخبیل رومی است و مشتمل بر مجموع جزائر نیم کرهء شرقی است که از ساحل آسیای جنوب شرقی تا استرالیا ممتد است و از جزائر آن جزیره های فیلیپین و سومطره (سوماترا) و جاوه و بورنیو و سیلیبس و ملقا و بندا باشد و موقع آن بین 11درجهء عرض جنوبی و 20 درجهء عرض شمالی و 95 و 135 درجهء طول شرقی و دریای چین و اقیانوس ساکن و استرالیا و اقیانوس هند حدود آن باشد و اهالی آن بر دو نوعند: ملاسیه (مالزی) و زنجیه. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Archipel.
(2) - Candie.
ارختئوم.
[اِ رِ تِ] (اِخ)(1) موضعی در اَثینه (آتن). رجوع به ایران باستان ص 1592 شود.
(1) - Erechtheum.
ارخته.
[اَ رِ تَ / تِ] (اِ)(1) مطلق رخت. (فرهنگ دیوان نظام) : و او را زیر دیواری کرده بنه و ارخته اش را غارت کردند. (ظفرنامهء شرف الدین علی یزدی). چون از ضبط مجموع اسباب و ارختهء او بپرداختند. (ظفرنامهء شرف الدین علی یزدی). و قیچچیان ارختهء اشارت و خلعت پوشان بازار استعارت و حجله بندان حجرهء خیال... (آرایش نامهء نظام قاری ص 150دیوان).
زین داد و دین علی آنک از ارختهء جاه اوست
دگمه ها و حُله های غنچه و گل در چمن.
نظام قاری (دیوان ص 30).
ارخته چو برداشت رخنه و بنه
بدش ز آستین میسره میمنه.نظام قاری.
|| جامه دان.
(1) - شاید از رخت فارسی جمع ساخته اند.
ارخته دار.
[اَ رِ تَ / تِ] (نف مرکب)جامه دار. (فرهنگ نظام).
ارخس.
[اُ خِ] (یونانی، اِ)(1) بیونانی خصی الکلب است. (تحفهء حکیم مؤمن). ارخص. ارخیس.
(1) - Orchis.
ارخس.
[اُ رُ] (اِخ) اسم قریه ای است از ناحیهء شاوذار از نواحی سمرقند، مجاور جبال، بین آن و سمرقند چهار فرسنگ مسافت است. (معجم البلدان). رُخس.
ارخسی.
[اُ رُ(1) / رَ(2)] (ص نسبی)منسوبست به ارخس یکی از قرای سمرقند و در نسبت رخسی نیز گویند و بدان منسوب است عباس بن عبدالله الارخسی (یا رخسی). رجوع به معجم البلدان و انساب سمعانی شود.
(1) - به ضبطِ یاقوت.
(2) - به ضبطِ سمعانی.
ارخص.
[اَ خَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رخیص. ارزانتر.
- امثال: ارخص من التراب.
ارخص من التمر بالبصرة.
ارخص من الزبل.
ارخص من قاضی مُنی؛ و ذلک انّه یصلی بهم و یقضی لهم و یغرم زیت مسجدهم من عنده. (مجمع الامثال میدانی).
|| سست تر. نرم تر.
ارخص.
[اُ خِ] (یونانی، اِ)(1) بیونانی خصی الکلب است. (فهرست مخزن الادویه). ارخس.
(1) - Orchis.
ارخل.
[اَ خُ] (ع اِ) جِ رِخل و رِخلة و رَخِل، بمعنی برهء ماده. (منتهی الارب).
ارخلاوس.
[اَ خِ وُ] (اِخ)(1) یکی از حکماء که در صنعت کیمیا (زرسازی) بحث کرده و بعمل اکسیر تام دست یافته است. (ابن الندیم).
(1) - Archelus de Milet (?).
ارخم.
[اَ خَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رَخم. نرم تر. ملایم تر (چنانکه آواز). || (ص) سپیدسر. سرسپید. (دستوراللغة نطنزی): فرس ارخم؛ اسپ سپیدسر سیاه بدن. (منتهی الارب). اسپ همه سرسپید. (مهذب الاسماء). اسپ همهء سر سپید. (مهذب الاسماء). مؤنث: رَخْماء. (منتهی الارب).
ارخمان.
[اَ خُ] (اِخ) شهریست بفارس. (منتهی الارب). شهرکیست از نواحی فارس از کورهء اصطخر. (معجم البلدان).
ارخ من.
[اُ رُ مِ] (اِخ)(1) ناحیه ایست در آرکادی. رجوع به ایران باستان ص 777 و 839 و 840 و 2140 شود.
(1) - Orochmene.
ارخمیدوس.
[اَ] (اِخ) رجوع به ارشمیدوس و ارشمیدس شود.
ارخن.
[اُ خُ] (اِخ) (نهر...) نهری در مغولستان که حوزهء علیای آن در قدیم مسکن قبیلهء نایمان بود. در اواسط مائهء دوم هجری قوم اویغور بر آن ناحیه تسلط یافت و سپس یورت اصلی اجداد چنگیز و خود او گردید و پس از مرگ چنگیز این ناحیه در جزو بخشهای دیگر به تولوی جوان ترین فرزند او رسید. (تاریخ مغول ص 7، 17، 18، 110).
ارخواتیش.
[اَ رَ] (اِخ) هرخوتیش. نام رُخج در پارسی باستان. افغانستان جنوبی تا قندهار کنونی. رجوع به ایران باستان ص 375 و 1452 شود.
ارخوطس.
[اَ طَ] (اِخ)(1) الطارنطینی. آرخیتاس. حکیم فیثاغورسی. مولد او در طارنطینی و او دوست افلاطون بود. این حکیم، ریاضی دان و منجم و سائس و فرمانده سپاه بود. اهالی طارنطین هفت بار او را بحکومت خویش برگزیدند و در جنگها مکرر بر دشمنان وطن خود غلبه یافت و آنگاه که در کشتی نشسته بود، کشتی وی در سواحل پویّ درهم شکست و او غرق شد. وی اکتشافات بسیار در هندسه دارد. کبوتر پرّان که از قدیم ساختن آنرا بدو نسبت کرده اند، بدون شک قسمی پرندهء خودکار بوده است. ارخوطس را مؤلفات بسیار است که جز معدودی از آنها در دست نیست و هُراس قصیده ای در مدح او ساخته است. قفطی در تاریخ الحکماء (ص 24) «ارخوطس من اهل طارنطینی» را در ردیف حکمای معاصر افلاطون یاد کند و ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 1 ص 42) آرد: « و اما کتب فوثاغورس الحکیم التی انفرد یجمعها ارخوطس الفیلسوف الطارنطینی فتکون ثمانین کتابا.» و رجوع بقاموس الاعلام ترکی (آرخیتاس) شود.
(1) - Archytas de Tarente.
ارخوطس.
[اَ طَ] (اِخ)(1) قفطی در تاریخ الحکماء در زمرهء تألیفات ارسطوطالیس آرد: کتابه الملقب بارخوطس سه مقالات. و نیز ابن ابی اصیبعه در تعدید مؤلفات ارسطو گوید: کتاب ارخوطس ثلاث مقالات. رجوع به تاریخ الحکماء چ لیبسک ص 43 و عیون الانباء ج 1 ص 67 شود.
(1) - Archytas.
ارخون.
[اَ] (یونانی، ص، اِ)(1) رئیس شاهزاده و سردار و مهتر و امام و مقتدای ترسایان. (آنندراج). ارکنت. این کلمه اص بقضاة جمهوری های قدیم یونان اطلاق میشده است. رجوع به ارکنت شود.
).فرانسوی:
(1) - Arkhon (Archonte
ارخوه.
[اَ] (اِخ) آرخوه. قصبه ایست کوچک در قضای خوپه، از ولایت لازستان در 4 هزارگزی جنوب غربی خوپه بساحل دریا، در دهانهء نهری کوچک. مردم این ناحیه سلحشور و جنگاور و جسورند و عمدهء شغل آنان بریدن چوب است و در آنجا مکتب ابتدائی است. (قاموس الاعلام ترکی).
ارخه.
[اَ خَ] (ع اِ) ماده گاو دشتی. ماده گاو وحشی. ج، ارخ. (مهذب الاسماء) (آنندراج).
ارخی.
[اُ خی ی] (ع اِ) گاو نر جوان.
ارخی.
[اَ خا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رخو. سست تر: اللحم ارخی من العصب و الوتر و الغشاء. (ابوعلی سینا).
ارخیجانس.
[اَ نِ] (اِخ)(1) ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 1 ص 92) در ذکر کتاب «تعرّف علل الاعضاء الباطنة» تألیف جالینوس آرد: و یعرف ایضاً بالمواضع الاَلمة، ست مقالات، و غرضه فیه ان یصف دلائل یستدل بها علی احوال الاعضاء الباطنة اذا حدثت بها الامراض و علی تلک الامراض التی تحدث فیها ایّ الامراض هی و وصف فی المقالة الاولی و بعض الثانیة منه السبل العامیة التی تتعرف بها الامراض و مواضعها و کشف فی المقالة الثانیة خطاء أرخیجانس فی الطرق التی سلکها فی طلب هذا الغرض ثم اخذ فی باقی المقالة الثانیة. و جای دیگر در ذکر کتاب «فی النبض» تألیف جالینوس گوید (ج 1 ص 97): یناقض فیه ارخیجانس، قال جالینوس انه جعله فی ثمان مقالات. در تاریخ الحکماء قفطی نام او بصورت ارستجانس آمده و آن مصحف ارشیجانس تلفظ دیگر همین کلمه است. قفطی دربارهء او گوید (ص 73): طبیب مذکور قبل جالینوس و له تقدم فی وقته و تصنیف و قد ذکره جالینوس فی بعض تصانیفه و حکی اقواله و تناوله بالاستنقاص و قطعه و مزّقه کلّ ممزّق و زیّف قیاسه فی هذه الصنعة. و له کتاب فی الطب یعرف بکتاب طبیعة الانسان. در فهرست ابن الندیم چاپ مصر کلمه بصورت ارجیجانس ضبط شده است. و رجوع به ارشیجانس شود.
(1) - Archigenes.
ارخیة.
[اُ خی یَ] (ع اِ) بچهء بز کوهی. ولدالایل و الایل گوزن، یعنی بز کوهی. (مهذب الاسماء). || هرچه فرود انداخته شود از پرده و مانند آن. || هرچه نرم و سست کرده شود از چیزی. (منتهی الارب).
ارد.
[اَ] (اوستایی، ص) مأخوذ از اَرْتَه و اَرِتَه و اِرِتَه اوستائی و رتَه سانسکریت بمعنی درستی و راستی و پاکی و تقدس و مجازاً مقدس، همین کلمه در اول اردشیر و اردوان و اردویراف و اردیبهشت(1) و نیز بصورت مزید مقدمی در اسماء امکنه مانند: اردستان، اردبیل و اردکان دیده میشود. || (اِ) خشم. قهر. غضب. (برهان قاطع) (جهانگیری) (غیاث) (شمس اللغات). || مخفف آرد. (برهان قاطع) (شعوری) (مؤید الفضلاء). آرد باشد یعنی غلهء آس کرده. (سروری) :
داریم ز نعمت تو هر چیز
اکنون هستم به ارد محتاج.جمال سپاهانی.
ولی در این بیت آرد خواندن نیز مخل وزن نیست.
(1) - فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 55.
ارد.
[اَ] (اِخ) نام ایزدی در آئین ایرانیان باستان. در اوستا اَشی وَنگوهی و در پهلوی اَرت آمده، کلمهء ونگهو صفت است بمعنی نیک و خوب. کلمهء مرکب مزبور بمعنی اشی نیک است و آن در پهلوی بصور اَرشَش وَنگ و اَشَش وَنگ و اَرشوش ونگ و معمو بصورت اَشیش وَنگ آمده است که همه بمعنی اشی نیک است. ارت یا ارد نیز پهلوی است که در فارسی باقی مانده. در لغت نامه ها اَرد و آراد و آرد هر سه یاد شده است. در گاتها و دیگر بخشهای اوستا، ارت (اشی) گاه اسم مجرد است بمعنی توانگری و بخشایش و برکت و نعمت و مزد و بهره و گاهی اسم خاص ایزدی که نگهبان مال و خواسته و دارائی است. اسم این فرشته در گاتها یاد شده است. وی مانند سفندارمذ، اناهید و چیستا (فرشتهء دانش) مؤنث شناخته شده. در جهان مادّی مال و جلال و خوشی دینداران از پرتو وجود اوست و در جهان مینوی و روز واپسین، پاداش کارهای نیک و سزای کردارهای زشت بیاری او انجام شود. در تفسیر پهلوی، در توضیح یسنای 60 بند 4 کلمهء اشی (ارت) را چنین تفسیر کرده اند: «توانگری که از درستکاری و رستگاریست». دارمستتر از بندهش بزرگ نقل کند(1): «ارت ایزد خانهء بهشتی است. بهتر است که او را اَهلیش وَنگ بنامند، برخی نیز او را اشیش ونگ مینامند، او بفر و شکوه خانه می افزاید. زیرا هرکه بدیگران چیزی بدهد همان چیز افزوده و بزرگتر شده بخانهء وی بازگردد، همچنین ارت پاسبان گنجینهء پارسایان است چه بهشت بمنزلهء خانه ایست که از جواهر ساخته شده باشد و گفته اند که سراسر جهان مادّی بدون دین آهورا به اندازهء خانهء یک مرد پارسا ارزش ندارد». در یسنای 34 بند 12 آمده: «چه چیز است آیین تو؟ چه را خواستاری؟ چه ستایش، چه پرستش؟ ای مزدا ما را بیاگاهان، تا بشنوند که چه پاداشی اشی خواهد بخشید، بواسطهء اشا (راستی) راه نیک و هومن (منش نیک) را بما بیاموز». در اوستا بین اشی و سروش رابطه ای مشهود است (چنانکه در یسنای 43 بند 12، یسنای 27 بند 6 و غیره). نگهبانی روز بیست وپنجم هر ماه با ایزد ارت است. در یسنای 16 بند 6 ارت در ردیف فرشتگان سی روز ماه نام برده شده است همچنین در دو سیروزهء کوچک و بزرگ نام او آمده است. در بندهشن فصل 27 بند 24 آمده است که اقسام بهارها، گلهای مخصوص ارت میباشند. پارِندی (در پهلوی: پارند بمعنی فراوانی و نعمت) از یاران و همراهان این ایزد است. در اوستا «ارت یشت» بنام ایزد ارت (ارد) است. در برهان آمده: ارد بکسر اول، نام فرشته ایست که موکل بر دین و مذهب است و تدبیر و مصالح روز ارد که بیست وپنجم از هر ماه شمسی است بدو تعلق دارد - انتهی. || (اِ) چون ایزد مزبور نگهبان روز بیست وپنجم هر ماه شمسی است، این روز را بنام او ارد خوانند. اسدی در لغت نامهء خود آرد: ارد، روزیست از سی روز پارسیان. بیرونی در فهرست روزهای ایرانی نام این روز را «ارد»، در سغدی «ارزخ»(2) و در خوارزمی «ارجوخی» یاد کرده است. زرتشتیان نیز این روز را «ارد» نامند. در برهان آمده: نیک است درین روز نو بریدن و پوشیدن و بد است نقل و تحویل کردن :
کهن دژ بشهر نشابور کرد
برآورد و پردخت از روز ارد.فردوسی.
ارد روز است فرّخ و میمون
با همه لهو و خرّمی مقرون
ای دلارای یار گلگون رخ
خیز و پیش آر بادهء گلگون
تا بیاد خدایگان زمین
شاد باشیم و می خوریم اکنون...
مسعودسعد.
رجوع به یشتها تألیف پورداود ج 2 صص 179 - 185 (ارت - اشی) و روزشماری در ایران باستان تألیف محمد معین صص 57 - 59 شود.
(1) - ج 2 ص 318.
(2) - ن ل: اردخ.
ارد.
[اَ رَ] (اِخ) مخفف اراد است و آن نام فرشته ایست که تدبیر و مصالح روز ارد که بنام او مسمی است بدو مفوض است. (شمس اللغات). رجوع به اَرْد شود.
ارد.
[اُ] (اِ) مانند و نظیر و شبه. (جهانگیری) (برهان قاطع) (شعوری).
ارد.
[اُ رَ] (اِخ) بیست وپنجم از هر ماه شمسی. (شمس اللغات). رجوع به اَرْد شود.
ارد.
[اِ] (اِخ) نام فرشته ایست که موکل بر دین و مذهب است و تدبیر و مصالح روز ارد که بیست وپنجم از هر ماه شمسی است بدو تعلق دارد، نیک است در این روز نو بریدن و پوشیدن و بد است نقل و تحویل کردن. (برهان قاطع) (جهانگیری). روزیست از این سی روز پارسیان. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). روزیست از روزهای پارسیان. (فرهنگ اسدی نخجوانی). صحیح این کلمه همان اَرْد (بفتح اول) است لیکن در فردوسی به کسر آمده است :
سرآمد کنون قصهء یزدجرد
بماه سپندارمذ روز ارد.فردوسی.
همی رفت سوی سیاوخش کرد(1)
بماه سپندار در روز ارد...فردوسی.
که تاج کئی یافت از یزدگرد
بخرداد ماه اندرون روز ارد.فردوسی.
یکی شارسان نام شاپورگرد
برآورد و پردخت از او روز ارد.فردوسی.
چو بگذشت او شاه شد یزدگرد
بماه سپندارمذ روز ارد.فردوسی.
صاحب مؤید الفضلاء بمعنی نخست و نیز بیست وپنجم روز از ماه، آورده است.
(1) - سیاوخش کرد، نام شهری است که سیاوش در ترکستان بنا کرد. (شعوری).
ارد.
[اَ] (اِخ) کوره ایست بفارس، کرسی آن تیمارستان است. (معجم البلدان) (مرآت البلدان).
ارد.
[اِ رَ] (اِخ) (ده...) موضعی است بسیزده فرسخی میانهء شمال و مغرب شهر لار.
ارد.
[اَ] (اِخ) یکی از قرای فوشنج است. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
ارد.
[اَ] (اِخ) کرسی ناحیتی در فرانسه و موقع آن در کنار نهر کون، بمسافت 20 هزارگزی جنوب غربی اسوار و در آن مواد آتشفشانی یافت شود و محصول آن گوسفند و پشم است. (ضمیمهء معجم البلدان).
ارد.
[اَ رَ] (اِخ) یکی از جزائر دریای واقع در شمال شرقی جزیرهء بحرین و آن جزیره ای منخفضه و رملیة است و ترعه ای آنرا میشکافد که آب وی از دریا بهنگام مد رسد. این جزیره و جزیرهء بحرین به حاصلخیزی و فراوانی آب و نیکوئی هوا و بسیاری لؤلؤ، از دیگر جزایر خلیج فارس امتیاز دارند. (ضمیمهء معجم البلدان).
ارد.
[اَ رَدد] (ع ن تف) نافع تر. (آنندراج).
ارد.
[اُ رُ] (اِخ) مدائی (مادی). سکه ای از همدان بدست آمده متعلق بعهد اشکانی بنام اُرد مدائی. (ایران باستان ص 2680).
اردا.
[اَ] (اوستایی، ص) ارتا. ارت. ارد. مأخوذ از اَرتَه و اَرِتَه اوستائی و رتَه سانسکریت بمعنی درستی و راستی و پاکی و تقدس و مجازاً مقدس. این کلمه بصورت مزید مقدم در «ارداویراف» دیده میشود. مؤلف برهان قاطع آرد: اردا بر وزن فردا، نام موبدی و دانشمندی است و او در زمان اردشیر بابکان بوده و فارسیان او را پیغمبر دانسته اند و او را ارداد بر وزن فرهاد نیز گفته اند و پدر او ویراف نام داشته بکسر واو - انتهی. باید دانست که اردا نام موبد و دانشمند مزبور نبوده بلکه عنوان وی محسوب میشده است همچون قدیس نزد مسیحیان و نام خود او ویراف بوده است نه نام پدر وی. رجوع به ارداویراف شود.
اردا.
[اُ] (اِخ) اولین از خانان آق اردو در دشت قبچاق شرقی (623 - 679 ه . ق.).
اردا.
[اُ] (اِخ) (خاندان...) یکی از قبایل آق اردو. چون باتو مقتدرترین پسران جوجی بود، اردا پسرش هم که جانشین او گردید و ممالک ماورای سیحون را به ارث یافت عم به ریاست خاندان جوجی شناخته شد. قلمرو اردا قسمت غربی سیراردو بود و این قسمت را آق اردو یعنی اردوی سفید می گفتند (رنگ سفید در میان مغول بر رنگ آبی برتری و تقدم داشت)، در مقابل گوگ اردو یعنی اردوی آبی که عنوان قسمت دست چپ قبایل مطیع باتو بود. قبایل آق اردو که در دشتهای دوردست شمال بحر خزر ساکن بودند بر اقوام گوگ اردو همه وقت سیادت داشتند و با اینکه از جهت درجهء معیشت در خشونت و سختی سر میکردند گاهی نیز بر سایر شعب متمدن خاندان باتو بعلت ضعف ایشان سلطنت یافته اند. از احوال خانان اول آق اردو اطلاع مبسوطی بدست نیست همینقدر میدانیم که مقام خانی در این اردو از پدر بپسر میرسیده و یکی از ایشان هم یعنی کوچی موفق شده است که نواحی غزنه و بامیان را که گاهی مطیع اولوس جغتای و زمانی بدست ایلخانان ایران بوده بتصرف خود بیاورد. اوروس خان اولین خان از خاندان اردا است که در تاریخ قبایل آق اردو صاحب حیثیتی شده چه او چند بار اردوی امیرتیمور را شکست داده است، امیرتیمور برای اجرای خیالات خود توقتمش خان یکی از افراد خاندان اردا را که پدرش بقتل رسیده و خود او را نیز اوروس خان طرد کرده بود بر قبایل مطیع خاندان جوجی سلطنت داد و توقتمش خان بیاری لشکریان تیموری مصمم شد که سلطنت خود را بدان قبایل بشناساند ولی اوروس خان چند بار او را مغلوب کرد و فقط پس از مرگ اوروس و سلطنت کوتاه پسرش توقتکایا، توقتمش موفق شد که در عهد پسر دیگر اوروس یعنی تیمور ملک بر قبایل آق اردو حکومت پیدا کند. توقتمش آخرین مرد نامی در تاریخ قبایل سیراردوست و او پس از آنکه بر مقام سلطنت قبایل آق اردو مسلط آمد بطرف دشت قبچاق غربی حرکت نمود و ممای از امرای متنفذ شاه نشان شهر سرای را منهزم کرد و بر اثر این فتح که در 780 ه . ق. نصیب او شد اختلاف مابین دو قسمت آق اردو و گوگ اردو را از میان برداشت و قبایل دشت قبچاق غربی و شرقی را تحت یک حکومت آورد با این حال باز خاندان اردا دست از ادعای خود نسبت به گوگ اردو آق اردو برنداشتند تا آنکه اولاد شیبان مساکن ایشان را بتصرف خود درآوردند. این سلسله در سال 780 با گوگ اردو تحت یک حکومت آمدند و به دست خاندانهای متخاصم از میان رفتند.
اردأ.
[اَ دَءْ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از ردائت. ردی تر. بدتر: و اردأالمیاه ماء دارابجرد. (صورالاقالیم اصطخری). و اردؤها [ اردؤ انواع الزرنیخ ] الاخضر. (ابن البیطار).
ارداء .
[اِ] (ع مص) لاغر کردن. (منتهی الارب). || هلاک کردن. (تاج المصادر بیهقی). هلاک ساختن. (منتهی الارب). || در مشقت انداختن. (منتهی الارب). در مشقت افکندن. || در چاه افکندن: ارداه فی البئر. || درگذشتن از سِنّی از سنین عمر: اردی علی ستین؛ گذشت از شصت. (منتهی الارب). || افزون شدن. (تاج المصادر بیهقی). بسیار شدن، چنانکه گوسفندان کسی: اردَت غنمه؛ بسیار شدند گوسپندان او. (منتهی الارب). || برفتار ردی راندن اسب را. راندن برفتار ردی. (منتهی الارب). || اعانت کردن. (منتهی الارب). یاری دادن. (تاج المصادر بیهقی). یاری کردن. (زوزنی). || افزودن بر: اَردأ علی مِأة؛ افزود بر صد. (منتهی الارب). || فروگذاشتن، چنانکه پرده را: اردأ الستر. || یار کسی شدن. (منتهی الارب). یار شدن کسی را. || آرام دادن. (منتهی الارب). || تباه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). فاسد کردن. || ستون نهادن دیوار را. (منتهی الارب). || برقرار داشتن. ثابت کردن چیزی را. || بگفت بر خود ثابت کردن چیزیرا. (منتهی الارب). || کار هیچکاره کردن. || بهیچکاره رسیدن. (منتهی الارب). بشی ء ردی رسیدن یعنی مصاب شدن به أمر بد.
ارداء .
[اَ] (ع ص، اِ) جِ رَدیّ.
اردءاء .
[اَ دِ] (ع ص، اِ) جِ رَدی ء.
ارداج.
[اَ] (ع اِ) چرم سیاه.
ارداح.
[اِ] (ع مص) پاره در سپس خرگاه برآوردن. (منتهی الارب). چیزی از عمارت بر خانه افزودن. || گرداگرد خانه را در گل گرفتن. (منتهی الارب).
ارداد.
[اَ] (ص، اِ) فریبنده. مکار. حیله باز. || غول. دیو. اهریمن. پری. (شعوری). || مردم فریب. (شعوری از وسیلة المقاصد). || نام دانشمند و موبدی دانسته اند پسر ویراف (برهان، ذیل کلمهء اردا) و این صحیح نیست. رجوع به اردا شود.
ارداد.
[اِ] (ع مص) پستان کردن گوسفند و جز آن پیش از زادن. (منتهی الارب). شیر از پستان چکانیدن گوسفند پیش از زائیدن. || غضبناک شدن. (کنزاللغات) (کشف اللغات). || تیزشهوت شدن مرد. (کنزاللغات) (کشف اللغات). || بسیارموج شدن دریا. (کنزاللغات).
اردارسیره.
[اَ سی رَ] (اِخ) موضعی از کوهسار از نواحی هزارجریب مازندران. رجوع بسفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 123 شود.
ارداشار.
[اَ] (اِخ) موضعی است در جنوب ایروان.
ارداشس.
[اَ شِ] (اِخ) بزبان ارمنی اردشیر (ارتخشیر، ارته خشثره) را ارداشس گفته اند و چند تن از بزرگان ارمنستان بدین نام خوانده شده اند از آن جمله: ارداشس (برومی: آرتاکسیاس) پسر ارتاواسد. رومیان پس از تصرف ارمنستان (در عصر اشک چهاردهم فرهاد چهارم) ارداشس را که ارمنیان بجای پدر بسلطنت نشانده بودند، شکست دادند و او بدربار فرهاد چهارم اشکانی فرار کرد. (ایران باستان ص 2375). ارداشس پسر ارشک، وی 26 سال در ارمنستان سلطنت کرد و ارشک کبیر (یا ارشگان) پسر اوست. (ایران باستان ص 2585). ارداشس نوهء وال ارشک پادشاه ارمنستان که مورد علاقهء جدّ خویش بود. (ایران باستان ص 2586 و 2587). ارداشس پادشاه ارمنستان (از خاندان اشکانی)، وی پس از ارشک 25 سال سلطنت کرد. (ایران باستان ص 2598). ارداشس برادر اِروآن، پسر ارشک، پادشاه ارمنستان (از خاندان اشکانی) وی 52 سال سلطنت کرد. (ایران باستان ص 2597). ارداشس پسر سَندروگ وی پس از سندروگ (خواهر آبگار) از پادشاهان ارمنستان (از خاندان اشکانی) 41 سال حکومت کرد. (ایران باستان ص 2598).
لِروب نای اِدِسی نویسندهء شامی گوید (از فصل بیست وهشتم کتاب موسی خورونی): وقتی که آبگار (پادشاه خسرون دست نشاندهء دولت پارت) بپارس (یعنی ایران) رفت، دید آرداشس پسر آرشاویر بر تخت نشسته و برادرهای او با وی در مجادله هستند، زیرا او میخواست بر آنان سلطنت کند و این برخلاف میل برادران بود. از این جهت آرداشس آنانرا از هر طرف محاصره و تهدید کرد که همهء آنان را معدوم گرداند جدائی و منازعه بین سربازان و اقرباء و متحدین ایشان حکمفرما بود، زیرا شاه ارشاویر سه پسر و یک دختر داشت. بزرگترین پسر وی آرداشس بود، دوم قارن، سوم سورِن. خواهرشان گُشم نام زن سردار تمامی آریک ها بود و ارشاویرا او را بدامادی برگزیده بود. آبگار به پسران ارشاویر تکلیف کرد صلح کنند و بدین شرایط برادران آشتی کردند: آرداشس سلطان باشد و پس از او اعقاب وی بسلطنت رسند. (ایران باستان صص2600- 2602، و نیز ص2609 و 2610).
ارداغ.
[اِ] (ع مص) گِلناک شدن زمین. (منتهی الارب).
ارداف.
[اَ] (ع اِ) جِ رِدف.
ارداف.
[اِ] (ع مص) از پی درآمدن. از پی فراشدن. (تاج المصادر بیهقی). پس روی کردن. در پی کسی رفتن. (منتهی الارب). پیروی کردن. از پی کسی رفتن. || ارداف نجوم؛ در پی یکدیگر برآمدن آنها. (منتهی الارب). از پس یکدیگر برآمدن ستارگان. || از پی درآوردن. || از پس کسی درنشستن. (تاج المصادر بیهقی). || سپس نشاندن. بتَرک نشاندن. بتَرک گرفتن. سوار ساختن کسی را با خود. (منتهی الارب): ارداف با خویش؛ او را با خود بر یک مرکب سوار کردن. || برنشاندن کسی را پس دیگری. || ارداف، و آن از جملهء کنایات است و کنایت آنست که چون متکلم خواهد که معنی از معانی بگوید معنی دیگر که از توابع و لوازم معنی اوّل باشد بیارد و ازین بدان معنی اشارت کند و این صنعت در جملهء لغات مستعمل است و بنزدیک خاص و عام متداول، چنانک عوام گویند: در سرای فلان، کسی بسته نبیند و دیگ او از آتشدان فرونمی آید؛ یعنی مردم بخدمت او بسیار میروند و مهمانی بسیار می کند، چه در سرای نابستن از لوازم کثرت تردّد و اختلاف مردم است و دیگ از بار فروناگرفتن از لوازم طعام بسیار است و چنانکه شاعر گفته است در حق طبیبی بیمارکش:
آنها که ز تیر و تیغ می نگریزند
از هیبت کشکاب تو خون میریزند
تو رفته بروستا و شهری بمراد
بیمار همی شوند و برمیخیزند.
و دیگری گفته است در بلندی قدر ممدوح:
کرسی بزیر پای نهد آفتاب اگر
خواهد که پای قدر تو بوسد بر اوج خویش.
و ظهیر گوید:
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد.
(المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران ص 274).
و مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اِرداف، نزد علماء بیان، آن است که متکلم اراده کند ایراد معنیئی را، اما لفظی را که برای آن معنی وضع شده نیاورد. و هم چیزی هم که دالّ بر اشارهء بدان معنی باشد ایراد نکند. لیکن لفظی مرادف آن آرد مانند و قُضِیَ الاَمرُ. که جزئی از آیت قرآن است. و اصل معنی آن باشد که: و هلاک شد کسی که حُکم و قضاء مُبرم الهی بر هلاک او صادر گردیده. و نجات یافت کسی که قضاء خداوندی بر نجات او تعلق گرفته. از این الفاظ عدول شده و طریق اِرداف پیموده برای اختصار. و آگاه ساختن بندگان بر اینکه هلاک هالکان و نجات ناجیان جز بفرمان فرماندهی مُطاع و حُکم کسی که قضاء او غیرقابل ردّ است بطریقی دیگر صورت نپذیرد. و البته فرمان مستلزم فرمانده باشد پس قضاء او تعالی و تقدّس دلالت کند بر توانائی فرمانده و قهر و غضب او و اینکه بیم از عقاب و امید بثواب مخصوص بفرمانبرداری نسبت بفرمانده باشد و این معانی را بتمامها از لفظی که برای آن وضع شده نتوان استنباط کرد. و همچنین است این جمله از آیت: و استوت علی الجودیّ(1)؛ که معنی آن آنست که: نشست. پس از لفظ خاص بمعنی نشستن عدول و لفظی مرادف آن ایراد فرموده. چه در لفظ استواء که بمعنی نشستن بحال تمکن و بدون تزلزل و انحراف است خصوصیّتی است که در لفظ جلوس نیست. و همچنین است این جمله از آیت مبارکه: فیهنّ قاصرات الطرف(2)؛ که منظور عفّت و پاکدامنی حوران بهشتی است و از کلمهء عفیفات عدول فرموده تا دلالت کند بر اینکه حوران بهشتی چندان پاکدامن باشند که دیدهء آنان اص جز بجانب شویهای خودشان بکسی دیگر نگران نیست و آرزوئی جز دیدار آنان ندارند. و این معانی در لفظ عفت جمع نیست. برخی گفته اند که فرق بین ارداف و کنایه آن است که کنایت انتقال از لازم بسوی ملزوم است و ارداف انتقال از مذکور بمتروک میباشد. چنانکه در اتقان در نوع کنایات بیان شده است.
(1) - قرآن 11/44.
(2) - قرآن 55/56.
اردام.
[اِ] (ع مص) همیشه بودن. || اردام سحاب؛ ساکن و برجای ماندن ابر. (منتهی الارب). || همیشه شدن. اردام حُمّی؛ بر جای و لازم ماندن تب. پیوسته شدن تب. (تاج المصادر بیهقی). || اردام شجر؛ سبز شدن و برگ برآوردن پس از آنکه خشک بود. برگ آوردن و سبز گردیدن درخت بعد خشکی. (منتهی الارب). || اردام بعیر؛ بپا زدن شتر را تا تیز رود.
اردان.
[اِ] (ع مص) همیشه بودن، چنانکه تب و غیر آن. اردان حُمّی؛ پیوسته شدن تب. (تاج المصادر بیهقی). ثابت و برقرار ماندن تب. (منتهی الارب). || اردان قمیص؛ رُدن ساختن پیرهن را. ردن ساختن برای پیراهن. (منتهی الارب). آستین کردن جامه را. طراز آستین کردن جامه را. جامه را بُن آستین کردن.
اردان.
[اَ] (ع اِ) جِ رُدن. تیریزها. بن های آستین.
اردان.
[] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ والقصص آنرا در ضمن نام های نواحی اقلیم خامس چنین یاد کند: و آذربادگان و ارمنیه و بردعه و اردان و اخلاط. و در اعلاق النفیسه ارزن، اردن آمده. (مجمل التواریخ ص 480 متن و حاشیه).
اردانه.
[اَ نَ / نِ] (اِ) گلی است صحرایی که آنرا خیری برّی گویند. (برهان قاطع) (آنندراج).
ارداوازت.
[اَ] (اِخ) ارته باذ را در ارمنی ارداوازت و ارداواسد گفته اند و از جملهء ارداوازت نام پسر ارداشِس پادشاه ارمنستان (از خاندان اشکانی) است که 24 سال در آنجا سلطنت کرده است. (ایران باستان ص 2598).
ارد اول.
[اُ رُ دِ اَوْ وَ] (اِخ) پادشاه اشکانی. این شاه پس از برادر بتخت سلطنت تمام ایران نشست. در باب سنهء جلوس او اختلاف است بعضی 56 و برخی 55 ق. م. نوشته اند ولی ظن قوی میرود که دومی صحیح تر است. اُرُد نخستین شاه ایران است که در زمان سلطنتش دولت ایران مجبور گردید با دولت روم پنجهء دلیرانه نرم کند. شرح چگونگی و نتیجهء این جنگ بزرگ و مهم چنین است که از قول پلوتارک و دیگران ذکر میشود، چنانکه از تاریخ روم معلوم است در این زمان سه نفر از سرداران بزرگ روم ترقی کرده سه زمامدار دولت روم گردیده بودند(1). یکی از این سه نفر پومپه بود که با کارهای او در جنگ با مهرداد ششم پُنت آشنا گشتیم(2)، دیگری یولیوس سزار(3) (یعنی یولیوس قیصر) و سومی مارکوس کراسّوس(4). این سه نفر با اینکه عهد و پیمان بسته بودند که با هم زمامداری کنند، در باطن رقیب یکدیگر بودند و هر یک از آنها میخواست دو رقیب دیگر را از میان برداشته تنها زمامدار روم باشد. یولیوس سزار در این وقت مملکت گلها، یعنی فرانسهء امروزی را فتح کرده بود و آنرا با فرماندهی قسمتی از عساکر روم داشت. پومپه حکمرانی اسپانیا را با سمت سرداری از سنا گرفته بود، کراسّوس که خود را زمامدار سوم و با دو زمامدار دیگر برابر میدانست، از طرف سنا بحکمرانی سوریه و سرداری سپاهی که میبایست بدان مملکت برود مأمور گردید. کراسّوس مردی بود خسیس و طماع. حرص و طمع او مخصوصاً باعث هلاک او گردید. پلوتارک گوید که مردم روم میگفتند او عیبی جز خست ندارد، ولی من گمان میکنم که این عیب سایر معایبش را پوشیده بود (کراسّوس، بند 1) راجع بطمع او مورخ مزبور گوید (همانجا): زمانی که کراسّوس داخل کار شد، بیش از سیصد تالان نداشت ولی وقتی که حکمران سوریه گشت و قبل از حرکت خواست مقدار دارائی خود را بداند، معلوم گردید که با وجود اینکه ده یک مال خود را وقف بر هرکول (نیم خدای رومیها) کرد، و ضیافتی بشهر روم داده، که بهریک از سکنهء آن شهر نان سه ماهشان رسیده باز دارائی او بهفت هزار تالان بالغ بود(5). بزرگترین قسمت این ثروت را او با آتش و آهن یافته بود و بدبختی مردم سرچشمهء بزرگ اندوخته های او بود... بعد پلوتارک مواردی زیاد از حرص و طمع او ذکر میکند، ولی چون خارج از این موضوع است میگذریم. همینقدر باید دانست که کراسّوس از حیث حرص و آز تحصیل ثروت (بهر وسیله ای که بود) کمتر نظیر داشت. اما در باب سایر صفاتش باید گفت که طمع او مجالی نداد تا نمایان گردد، اگرچه این نکته معلوم است که بهرحال کراسّوس در لیاقت و کاردانی به دو زمامدار دیگر روم نمیرسید، خصوصاً یولیوس سزار، که اعجوبهء زمان خود بود و بعضی او را با دو نفر دیگر سه سرداری میدانند که تاریخ عالم چهارمینشان را نشان نمیدهد.(6)
پلوتارک گوید (کراسّوس بند 19): سنای روم حکمرانی سزار را در گالیا برای پنجسال تجدید کرد و اسپانیا را به پومپه داد با این شرط که در روم بماند زیرا مردم روم او را دوست داشتند و بعلاوه، چون پومپه زن خود را خیلی دوست میداشت، میخواست در روم بماند. هم در این وقت کراسّوس بحکمرانی سوریه منصوب گردید، ولی سنا اجازه نداد که با دولت پارت جنگ کند. این شغل بقدری کراسّوس را خوش آمد که از فرط شعف و شادی نمیتوانست خودداری کند و برخلاف اقتضای سن و متانتی که تا آنوقت مینمود، حرفهائی میزد که جز خودستائی و خودنمائی بچگانه معنی نداشت. او میگفت جنگ لوکولوس با تیگران و فتح پومپه نسبت به مهرداد ششم (پُنت) در مقابل کارهائی که من خواهم کرد بازیهای کودکان است. من پس از اینکه در سوریه برقرار شدم، بپارت خواهم تاخت و بعد به باختر و هند درآمده دریاهای خارجی (اوقیانوسها) را بتصرف خواهم آورد. ولی همه میدانستند که این حرفها از سبک مغزی او ناشی است فقط سزار از گالیا نامه هائی به او نوشته او را تمجید و به این جنگها تشویق میکرد. در این وقت، که کراسوس نقشه های خودش را برای مردم بیان میکرد، آته یوس(7) نامی، که تری بون(8) بود، خطر او را برای روم پیش بینی کرده با جمعی خواست مانع از حرکت کراسوس شود. اینها میگفتند برای چه با مردمانی که با روم جنگی ندارند، درافتیم و مخاطراتی برای روم تدارک کنیم. کراسوس چون احوال را بدین منوال دید، نزد پومپه که با او دوست بود، رفته خواهش کرد که او را تا بیرون شهر روم مشایعت کند و پومپه چنین کرده در جلو کبکبهء کراسوس افتاد، تا او را از شهر خارج سازد (در نفع او هم بود، که کراسوس در روم نباشد). اما آته یوس در ابتداء خواست از خارج شدن کراسوس از روم مانع شود و چون سایر تریبونها، از جهت همراهی پومپه، مانع شدند، او دویده دم دروازه ایستاد و وقتی که کراسوس دررسید، آتش دانی بزمین گذارده عطریاتی در آتش افکند و شرابی بزمین ریخته او را نفرین کرد. پلوتارک گوید، عقیدهء رومیها چنین بود، که چنین کرداری بر ضد هر کسی، که بوقوع یابد، شوم است و اثرات آن نه فقط دامنگیر شخصی، که مورد نفرین است میگردد، بل برای روم نیز مشئوم است. بنابراین آته یوس، که در منفعت روم نمیخواست کراسوس بسوریه برود، کاری کرد که اثراتش شامل خود روم هم میشد. (همان جا، بند 19).
حرکت بطرف سوریه: کراسوس روانه شد و به بندر بروم دزیوم(9) درآمد. بعد، با وجود اینکه موسم برای سفر دریائی مساعد نبود، نخواست منتظر موقع مناسبی شود، بکشتی نشست و از جهت هوای بد کشتی اش غرق گردید. در این احوال او بقیهء قشونش را جمع کرده به گالاتی(10) درآمد و دید، پادشاه آن جوتاروس(11) که پیر بود، قصری میسازد. در این وقت او پادشاه را مخاطب قرار داده بطور مزاح گفت: چه می کنید؟ در ساعت دوازده روز شروع بساختمان کرده اید (ساعت دوازده روز، یعنی آخر روز. کراسوس میخواسته بگوید، این چه کاری است که در آخر عمر میکنید). پادشاه گالاتی خندیده فوراً جواب داد: سردار، شما هم زود وقت بجنگ پارتیها عازم نشده اید. (همانجا بند 21). کراسوس در این وقت بقول پلوتارک 60 سال داشت.
رفتن به بین النهرین: بعد مورّخ مذکور گوید (کراسوس بند 21) کارهای اولی کراسوس امیدواری های او را تأئید میکرد. زیرا پس از ورودش بسوریه روی فرات پلی ساخت و چند شهر در بین النهرین طوعاً تابع شدند. فقط یک شهر، که یونانیها آن را زنودوتی(12)مینامیدند، پا فشرد و جبار آن آپولونیوس صد نفر رومی را کشت، ولی کراسوس بقیهء قشون خود را بشهر نزدیک کرده آن را گرفت و تمام اموال و ثروت امکنه را غارت کرده اهالی را مانند بردگان فروخت. پس از این کار کراسوس پذیرفت که در ازای چنین پیشرفت کوچکی سربازانش او را امپراطور خوانند. علاوه بر اینکه این عنوان برای او باعث شرمساری بود، نشان میداد، که او امید بهره مندیهای بزرگتری را ندارد، زیرا برای پیشرفتی اینقدر حقیر این عنوان را پذیرفت.
مراجعت به سوریه: بعد کراسوس هفت هزار سپاهی بطور ساخلو در شهرهائی، که تسخیر کرده بود، گذارده برای زمستان بسوریه برگشت. در این وقت پسر او که در گالیا در زیر دست سزار خدمت میکرد و از جهت شجاعتش به افتخاراتی نائل آمده بود، وارد شده هزار سوار زبده با خود آورد (این سواران از اهل گالیا بودند) مراجعت کراسوس به سوریه خبطی بود بزرگ. پس از اینکه دولت پارت را بجنگ طلبید، نه شهر بابل را گرفت و نه سلوکیه را، و حال اینکه هر دو همیشه بر ضد پارتیها بودند. بنابراین بپارتیها فرصت داد، که خودشان را برای جنگ حاضر کنند. خبط دیگرش این بود، که بعد از خبط اولی، بجای اینکه خود را سرداری قابل نشان داده لشکرش را همه روزه به ورزشهائی وادارد و آنها را آمادهء جنگ سازد، مانند تاجری رفتار کرد. خود بشخصه بشمردن نقود و کشیدن ذخایر معبد اِلهه هی یروپولیس(13) با ترازو پرداخت. بعد مأمورینی فرستاده از شهرها سپاهی خواست و پس از آن بعض آنها را در ازای وجهی، که میدادند، مرخص کرد. این رفتارش او را در انظار مردم پست کرد و حتی اشخاصی که مرخص میشدند او را حقیر می شمردند. اولین تطیر بدبختی های او در معبد همین ربة النوع وقوع یافت. توضیح آنکه روزی در معبد مزبور پسر کراسوس در آستانهء معبد افتاد و کراسوس هم روی او غلطید. (پلوتارک کتاب کراسوس، بند 22).
آمدن سفرای ارد: بعد موقعی رسید، که کراسوس مقتضی دید سپاهیان خود را از قشلاق ها جمع کند. در این وقت سفرائی از ارشک پادشاه پارتیها رسیدند و با کلماتی کم، موضوع مأموریت خود را بیان کردند. مضمون نطق آنها چنین بود: «اگر این لشکر را رومیها فرستاده اند پادشاه ما با آن جنگ خواهد کرد و به کسی امان نخواهد داد، ولی، اگر چنانکه بما گفته اند، این جنگ بر ضد ارادهء روم است و شما برای منافع شخصی با اسلحه داخل مملکت پارتی ها شده شهرهای ما را تصرف کرده اید، ارشک برای نشان دادن اعتدال خود حاضر است، که رحم به پیری شما کرده، به رومیهائی که در شهرهای او هستند، اجازه بدهد بیرون روند، زیرا پادشاه ما این رومیها را محبوسین خود میداند نه ساخلو شهرها». کراسوس با تکبر جواب داد: «نیتم را در سلوکیه بشما اعلام خواهم کرد». پس از این جواب مسن ترین سفرا که ویزی گس(14) نام داشت بنای خنده را گذارده و کف دست خود را نشان داده گفت: «کراسوس، اگر از کف دست من موئی خواهد روئید، تو هم سلوکیه را خواهی دید». پس از آن فرستادگان بیرون رفتند و نزد هیرود(15)پادشاهشان برگشته گفتند: «باید فقط در فکر جنگ بود». (پلوتارک، کتاب کراسوس بند 12).
رسیدن اخبار موحش: در این احوال چند نفر از سربازان رومی، که از ساخلو شهرهای بین النهرین با مخاطرات زیاد فرار کرده بودند برای کراسوس خبرهای وحشتناک آوردند آنها می گفتند، ما با چشمان خودمان دیدیم که عدهء دشمن خیلی زیاد است و جدال آنها را در موقع حمله بشهرها تماشا کردیم. بعد، چنانکه در مواقع ترس عادت مردم است، مخاطرات را بیش از حقیقت آن بزرگ کرده میگفتند: «پارتیها مردمی هستند، که از تعقیب آنها نمیتوان جان بدر برد و اگر فرار کنند، نمیتوان به آنها رسید. تیرهائی دارند، که رومیها با آن آشنا نیستند و با نیروئی تیر میاندازند، که نمیشود سرعت آن را مشاهده کرد و قبل از اینکه شخص دررفتن تیر را از کمان ببیند، تیر به او خورده. اسلحهء تعرضی سوارهایشان همه چیز را شکسته از هر چیز میگذرد و به اسلحهء دفاعیشان چیزی کارگر نیست.» این خبرها باعث پژمردگی سربازان رومی شد، زیرا پیش از این، آنها گمان نمیکردند که پارتیها هم مانند اهالی ارمنستان و کاپادوکیه اند، چه لوکولوس آنها را بقدری میراند، که بالاخره خسته می شد. آنها بخود نوید میدادند که بزرگترین اشکال این سفر جنگی فقط طول راه است و تعقیب دشمنی که هیچگاه جرأت نخواهد کرد، با رومیها روبرو گردد، ولی اکنون میدیدند که باید برای جدالها و مخاطرات بی پایان حاضر گردند. بنابراین عدهء زیادی از صاحب منصبان عمده عقیده شان چنین بود که کراسوس دورتر نرفته اقدام خود را موضوع مشورت قرار دهد. یکی از صاحب منصبان، کاسیوس بود. غیب گوها نیز آهسته میگفتند، که در قربانیها علامت تطیر را می بینند و هرچه میکنند خدایان با این سفر جنگی مساعد نمیشوند، ولی کراسوس اعتنائی به این حرفها نداشت و فقط گوش بحرف کسانی میداد که می گفتند، باید حرکت را تندتر کرد. (پلوتارک، کتاب کراسوس بند 23).
آمدن پادشاه ارمنستان نزد کراسوس: چیزی که اعتماد کراسوس را تأیید کرد این بود که ارته باذ پادشاه ارمنستان با شش هزار سوار وارد شد، این سواران مستحفظین شخصی او بودند. پادشاه وعده میداد، ده هزار اسب جوشن دار و سی هزار پیاده، که با مخارج او تجهیز شده اند، بدهد. او به کراسوس نصیحت داد که از طرف ارمنستان داخل دولت پارت گردد و میگفت در این صفحات آذوقه وافر است و در اینجا بواسطهء کوهستانها با امنیت خاطر میتوانید حرکت کنید، زیرا قوای پارتیها که سواره نظام است در اینجاها آزادی عملیات را نخواهد داشت. کراسوس تشکر سردی از پادشاه ارمنستان کرده گفت: من از بین النهرین خواهم گذشت، زیرا عدهء زیادی از رومیهای شجاع را در آنجا گذارده ام. پس از این جواب پادشاه ارمنستان برگشت. (کراسوس بند 23).
عبور از فرات: کراسوس بفرات رسیده امر کرد از پلی که در نزدیکی زگما(16) ساخته بود، عبور کنند. در این احوال رعد و برقی روی داد و برق بصورت سربازان زد، بعد تندبادی برخاست و پس از آن رعد غرّیدن گرفت و برق قسمت بزرگی را از پل خراب کرد. بجائی که کراسوس برای زدن اردو انتخاب کرده بود دو دفعه برق افتاد یکی از اسب های او که یراقی عالی داشت میرآخور را برداشته خود را به رود انداخت و غرق شد. وقتی که عقاب گروهان اول را برداشتند تا علامت فرمان حرکت باشد این عقاب بخودی خود بعقب برگشت و نیز پس از عبور از رود فرات چون خواستند جیرهء سربازان را تقسیم کنند، از نمک و عدس شروع کردند و حال آنکه این دو چیز علامت عزا بود و رومیها آنرا در موقع دفن جنازه استعمال میکردند. کراسوس در نطقی، که خطاب بسربازان کرد عبارتی اداء کرد که باعث آشفتگی حال آنها گردید، توضیح آنکه گفت: من پل را خراب کردم تا یکنفر سرباز نتواند برگردد و پس از آنکه دریافت که اظهار این معنی چقدر بیموقع بود، بجای اینکه آن را تصحیح یا توضیح کند، تا اعتماد اشخاص کم جرئت را برگرداند، از جهت طبیعت سرکشی که داشت، به بی اعتنائی گذرانید. بالاخره هنگام قربانیهای کفّاره، که برای قشون بعمل می آمد، روده هائی را که از دست کاهن هاتف گرفت، از دستش افتاد و بعد چون دید که این قضیه اثر بدی در حضار کرد خنده کنان گفت: «و این نتیجهء پیری است ولی اسلحه از این جهت از دستم نخواهد افتاد». باری بعد از عبور از فرات هفت لژیون (فوج رومی) پیاده و تقریباً چهارهزار نفر سوار و همان قدر سپاهیان سبک اسلحه بطول آن حرکت کرد. چندنفر سوار، که برای تفتیش و شناسائی محل فرستاده بود برگشته گفتند، کسی را در صحرا ندیدند، ولی آثاری دیدند که دلالت بر عدهء زیاد سوارنظام میکند و مثل این است، که این عده را تعقیب کرده اند و فرار کرده اند. این خبر باعث امیدواری کراسوس به نتیجهء جنگ گردید و سربازان او هم با نظر حقارت به پارتیها نگریسته یقین حاصل کردند که هرگز آنها با رومیها مواجه نخواهند شد، ولی کاسیوس باز به کراسوس گفت: باید در یکی از شهرها که دارای ساخلو رومی است، بقشون استراحت دهید و بعد کسانی را بفرستید که خبرهای صحیح از دشمن آرند و اگر این عقیده را نمی پسندید، بطول ساحل فرات حرکت کرده خودتان را بسلوکیه برسانید، زیرا در آنجا میتوانید آذوقه و افزار کشتی هائی که اردوی شما را متابعت خواهند کرد بیابید. دیگر اینکه فرات مانع خواهد بود از اینکه دشمن شما را احاطه کند و درین وقت شما با دشمن از یک جهت طرف خواهید شد این نکته در نفع شما است. (همانجا، بند 24).
آمدن آریام نِس(17): کراسوس در مجلس مشورت در باب پیشنهاد کاسیوس مشغول مذاکره بود، که دید یک شیخ عرب موسوم به آریام نس وارد شد. او شخصی بود، که بقول پلوتارک از تمام بدبختی هائی که روزگار برای کراسوس تدارک میکرد، بزرگتر و قطعی ترین آنها بود، بعض صاحب منصبان، که با پومپه در این صفحات خدمت کرده بودند میدانستند که دوستی این شیخ برای او بیفایده نبود و او دوست رومیها بشمار می آمد، ولی در این وقت او را سرداران پادشاه پارت، که با شیخ روابطی داشتند فرستاده بود که کراسوس را تا بتواند از فرات و کوهستانها دورتر گرداند و او را بجلگه های وسیع هدایت کند، زیرا در جلگه ها پارتی ها میتوانستند او را احاطه کنند والّا بدترین نقشه برای آنها این بود که به رومیها از جبهه حمله کنند. این خارجی، که بی فصاحت بیان نبود، در ابتدا پومپه را ولینعمت خود خواند و تمجیدی زیاد از او کرد بعد کراسوس را از جهت خوبی وضع و احوال لشکرش ستوده و سپس او را سرزنش کرد، که چرا جنگ را به این اندازه به درازا می کشاند و وقت خود را در تدارکات گم می کند، مثل اینکه احتیاج او به اسلحه است نه بدست ها و پاهای چابک و نمیداند که دشمن از دیرگاهی فقط در این صدد است، که عزیزترین اشخاص رومی را با گرانبهاترین اشیاء آنها برباید و بتواند زودتر بصفحات سکاها یا گرگانیها فرار کند. شیخ در پایان نطقش افزود: اگر میخواهید جنگ کنید باید بشتابید، که تا پادشاه پارتیها جرئت نیافته و قوای خود را جمع نکرده با او مواجه شوید زیرا او سیل لاکس(18) و سورنا را بین خود و شما حائلی داشته: تا شما نتوانید او را تعقیب کنید. او در جائی دیده نمیشود. (کراسوس بند 25). هیچیک از حرفهای شیخ صحیح نبود. هیرود قشون خود را به دو قسمت کرده در رأس یکی به ارمنستان رفت، تا انتقام رفتار ارته باذ را بکشد و قسمت دیگر را با سورِنا سردار خود جلو رومیها فرستاد و این اقدام او نه از تحقیر کراسوس بود، چنانکه میگویند، زیرا هیرود بی عقل نبود که اعتنائی بدشمنی چون کراسوس، که یکی از رجال اوّل درجهء روم بشمار میرفت نکند و رفتن به ارمنستان و زیان رسانیدن به آن را ترجیح دهد، بل مقصود هیرود چنین بود که ناظر بوده در انتظار وقایع باشد، ضمناً بخت آزمائی کرده جلو دشمنی را هم بگیرد. سورنا، از حیث نژاد و ثروت و نام، بعد از پادشاه مقام اول را داشت. از جهت شجاعت و حزم در میان پارتیها اول کس بود و از حیث قد و قامت از کسی عقب نمی ماند. وقتی که مسافرت میکرد هزار شتر بار و بنهء او را حرکت میداد. دویست ارابه حرم او را نقل میکرد و هزار سوار غرق آهن و پولاد و بیش از آن سپاهیان سبک اسلحه همراه او بودند، زیرا دست نشانده ها و بردگانش میتوانستند ده هزار سوار برای او تدارک کنند. (مقصود پلوتارک از دست نشانده ها مالکین درجهء دوم است، که در تیولات وسیعهء او میزیستند و مقصود از بندگان رعایای او. م.) نجابت خانوادگی اش این حق ارثی را به او داده بود که در روز جشن تاجگذاری پادشاهان پارت، کمربند شاهی را ببندد، این سردار اُرُد را بر تخت نشاند، و حال آنکه او را رانده بودند. او شهر سلوکیه را گرفت و اول کسی بود، که بر دیوار شهر برآمده با دست خود اشخاصی را که مقاومت میکردند، بزیر افکند. او در این وقت سی سال نداشت و با وجود این حزم و عقل او باعث نامی بزرگ برای او شده بود و اساساً احتیاط و حزم او بود، که کراسوس را درهم شکست، زیرا در ابتداء جسارت و نخوت کراسوس و بعد یأسی که از بدبختیهایش حاصل شد به آسانی او را در دامهائی افکند که سورنا برایش گسترده بود. (کراسوس بند 26).
راهنمائی آریام نس: آریام نِس خارجی، پس از اینکه کراسوس را مطمئن ساخت، که از رود باید دور شود، او را به جلگه های وسیع برد. در ابتداء راه صاف بود، ولی بزودی سخت گردید و غیر از ماسه و ریگ روان عمیق و صحراهائی که عاری از درخت و آب بود چیزی دیده نمی شد، تا بتوان بیافتن آرامگاهی امیدوار شد. تشنگی و خستگی و نیز چیزهائی که رومیها می دیدند، باعث یأس آنها گردید، در جائی درخت یا جویبار و یا تپه و سبزه ای نمی دیدند و تا چشم کار می کرد، از همه طرف دریای ریگ روان آنها را احاطه داشت. در این حال رومیها ظنین شدند که به آنها خیانت کرده اند و بعد در این گمان یقین حاصل کردند، زیرا ارته باذ کس فرستاد اطلاع داد، که چون هیرود با قوائی نیرومند به ارمنستان تاخته، من نمیتوانم کمکی برای شما بفرستم و بنابراین شما بطرف ارمنستان بیائید، تا با هم جنگ کنیم و اگر نمیخواهید این نصیحت مرا بشنوید، لااقل از جاهائی که برای سواره نظام مناسب است. احتراز کنید و همیشه به کوهستانها نزدیک شوید، کراسوس که بر چشمانش خشم و غضب پرده کشیده بود، نخواست جواب نامهء پادشاه ارمنستان را بدهد و به چاپارها شفاهاً گفت: من حالا وقت ندارم که در فکر ارمنستان باشم، ولی بزودی به ارمنستان خواهم آمد. تا از ارته باذ انتقام خیانت او را بکشم. کاسیوس از این جواب به خود پیچید، ولی چون دید، که کراسوس پیشنهادات او را بد می پذیرد، خودداری کرد، ولی آریام نِس را کنار برده توبیخ و ملامتش کرده چنین گفت: ای نامردترین مردمان، کدام عفریت تو را بمیان ما آورد و با چه سحر و جادو تو کراسوس را با قشونش به این جلگه های ریگ روان و کویرها و راههای بی آب و علف افکندی، و حال آنکه این جلگه ها با راهزنان صحراگرد بیشتر مناسبت دارد تا با سردار رومی. بعد پلوتارک گوید: بیگانهء دغا و حیله ور با فروتنی کاسیوس را مطمئن ساخت که، بزودی این حرکت سخت و دشوار به پایان خواهد رسید. بعد خود را داخل صف سربازان کرده و با آنها راه پیموده با آهنگی سخریه آمیز گفت: آیا تصور می کنید، که در جلگه های زیبای کامپانی (در ایطالیا) حرکت میکنید و میخواهید در اینجا همان چشمه ها و جویبارها و سایه ها و حتی همان حمامها و میهمانخانه ها را که آن صفحه را پوشیده، بیابید و فراموش کرده اید که شما در حدود عربستان و آسور هستید؟ (کراسوس بند 27). پس از اینکه بیگانه سعی کرد سربازان را نرم کند و قبل از اینکه خیانتش آشکار شود، از اردو بیرون رفت و کراسوس را مطمئن ساخت که اکنون می رود به او خدمت کرده در میان دشمنانش اختلال اندازد کراسوس، وقتی که می خواست به میان مردم آید، به جای اینکه موافق عادت سرداران روم لباس ارغوانی پوشد، جامهء سیاه در بر کرد و بعد، ملتفت آن شد، لباس را تغییر داد صاحب منصبان، وقتی که می خواستند درفشها را بردارند و فرمان حرکت دهند، بقدری برداشتن آن برایشان دشوار بود، که گفتی درفشها در زمین ریشه دوانیده است. کراسوس این پیش آمد را به شوخی تلقی کرد و برای تسریع حرکت فرمان داد پیاده ها دنبال سواران بروند.
خبر دررسیدن پارتیها: پس از آن چیزی نگذشت که چند چابک سوار مفتش برگشته گفتند که چند نفر رفقای آنها را پارتیها کشتند، اینها با زحمت فرار کردند و قشون پارت، که جسور است و عده اش زیاد، در حرکت است و حمله می کند. این خبر در تمامی سپاه باعث آشفتگی گردید و بقدری کراسوس از این حال در حیرت شد، که خود را باخته و در حالی، که فکرش درست قضایا را نمی سنجید، شتابان صفوف سپاهش را برای جنگ بیاراست. او به نصیحت کاسیوس، او صفوف پیاده نظام را خیلی کشید، تا مسافتی زیاد بگیرد و احاطه کردن آن مشکلتر باشد و پس از آن سوارنظام را در جناحین قرار داد، ولی بعد تغییر عقیده داده پیاده نظام را جمع و فالانژ مربعی تشکیل کرد. این فالانژ عمقی زیاد داشت و از هر طرف با دشمن مواجه میشد. هر طرف دوازده دسته داشت و آن را یک گروهان سوار تقویت میکرد. او میخواست، که هر قسمت این فالانژ را سواره نظام تقویت کند و تمام سپاه جنگی، که بیک اندازه تقویت خواهد شد، با اطمینان حمله برد. کراسوس فرماندهی یک جناح را به کاسیوس داد. پسرش را به ریاست جناح دیگر مأمور کرد و خودش در قلب قرار گرفت. آنها بدین ترتیب حرکت کرده بکنار جویباری بالیس سوس(19)نام رسیدند. اگرچه این جوی آب فراوانی نداشت، با وجود این سربازان لذت بزرگی بردند چه از خشکی و گرمای فوق العاده سخت خسته شده بودند. (کراسوس بند 28).
جنگ: بیشتر صاحب منصبان پیشنهاد کردند که در همین جا اردو زده شب را بگذرانند، تا بقدر امکان عدهء دشمنان و ترتیب جنگی آنان را بدانند و در طلیعهء صبح حمله برند، ولی کراسوس حرارت پسرش و سواره نظامی را که او فرمان می داد دیده، نظر به اصرار آنها، که جنگ را شروع کنند، امر کرد، اشخاصی که می خواهند غذا بخورند، سر پا، بی اینکه از صف خارج شوند، این کار کنند حتی او فرصت نداد، که سیر شوند، آنها را بحرکت آورد و بجای اینکه سپاهیان را قدم قدم پیش ببرد، چنانکه معمول بردن لشکر بجنگ است، و گاهی برای استراحت به آنها فرصت دهد، سپاهیان را با قدمهای سریع می برد و فقط وقتی ایستادند، که پارتی ها را دیدند. در این وقت قشون پارت برخلاف انتظار رومی ها نه زیاد بنظرشان آمد و نه مهیب، و حال آنکه چیزها در این باب شنیده بودند. جهت این بود، که سورِنا قسمت بزرگ لشکرش را پشت صفوف اول قرار داده بود و برای اینکه درخشندگی اسلحهء سپاهیانش را پنهان دارد، امر کرده بود اسلحه شان را با پوستی بپوشند یا رادئی در بر کنند، ولی همینکه این سپاهیان برومیها رسیدند بفرمان سورِنا در تمام دشت فریادهای وحشت آور و صداهای مهیب برخاست، زیرا پارتیها برای تحریص سپاهیان خود به جنگ عادت ندارند، نای و شیپور استعمال کنند، آنها آلتی دارند تهی، که روی آن پوستی کشیده اند و دور آن زنگهائی از مفرغ است. پارتیها این آلت را میکوبند و صدائی وحشت آور بلند میشود. این صدا شبیه نعرهء جانوران درنده است، که با غرش رعد آمیخته باشد. آنها خوب دریافته اند، که قوهء سامعه آسان تر از حواس دیگر در روح اثر میکند، تندتر شهوات ما را بهیجان می آورد و با سرعت انسان را از حال طبیعی خارج می سازد. (کراسوس بند 29). رومیها از این صدا فوق العاده مرعوب شده بودند که ناگاه پارتیها روپوش هاشان را کنده، بسبب کلاه خودها و جوشن های رخشان، مانند شعله هائی از آتش درخشیدند. در رأس آنها سورِنا از جهت صباحت منظر و قد و قامتش نمایان بود، صورت لطیفش می نمود، که برخلاف نام جنگیش است، زیرا آنرا مانند مادیها می آراست (یعنی گلگون میکرد) و موهای روی پیشانی را از یکدیگر جدا میساخت (مقصود فرق سر است) و حال آنکه پارتیها مانند سکاها می گذاردند این موها بحال طبیعی بروید، تا مهیب تر بنظر آیند. در ابتداء پارتیها خواستند با نیزه به رومی ها حمله کرده صفوف اولی دشمن را بشکافند، ولی وقتی که عمق صفوف را دانسته، دیدند که رومیها محکم ایستاده و تنگ بهم چسبیده اند، بمسافتی عقب نشسته وانمودند، که پراکندند و ترتیب جنگیشان بهم خورد، ولی چنان بزودی گروهان مربع رومیها را از هر طرف احاطه کردند که اینها فرصت نیافتند از نیت پارتیها آگاه شوند. کراسوس در این حال فرمان داد که سپاهیان سبک اسلحه حمله برند ولی آنها نتوانستند پیش روند، زیرا تگرگ تیر بر آنها باریدن گرفت و مجبور گشتند برگشته بحمایت پیاده نظامشان متوسل گردند. اما خود پیاده نظام، وقتی که سختی و نیروی تیرهای پارتی را دید و دانست که این ها از همه چیز میگذرد و چیزی در مقابل آن یارای مقاومت ندارد، خودش هم در وحشت افتاد و آشفته حال گردید. پارتیها، که دور شده بودند از هر طرف تیر میانداختند بی اینکه بکسی نشانه روند، و رومیها چنان تنگ بهم چسبیده بودند، که ممکن نبود ضربتی از ضربتهای پارتی بکسی اصابت نکند و این ضربتها وحشت انگیز بود: بزرگی و نیرو و نرمی کمان پارتی باعث میشد، که زه را بیشتر بکشند و وقتی که زه را رها میکردند تیر با چنان قوت پرتاب میشد، که بعمقی بسیار بگوشت مینشست. رومیها در این وقت در حال پرملالی بودند، زیرا اگر محکم در صفوفشان میماندند، زخمی پس از زخم برمیداشتند و اگر بدشمن حمله میکردند، نمیتوانستند به آن آسیبی رسانند و خساراتی هم که تحمل میکردند، کم نبود همین که رومیها بپارتیها حمله میکردند، آنها راه فرار پیش میگرفتند، بی اینکه از تیراندازی دست بردارند. این یک نوع جدالی است، که پارتیها پس از سکاها، بهتر از مردم دیگر روی زمین میدانند این عملی است که ماهرانه اندیشیده اند، زیرا آنها در حال فرار هم از خود دفاع میکنند و بنابراین فرار چیزی نیست که شرم آور باشد. تا وقتی که رومیها امیدوار بودند که پارتیها پس از تمام شدن تیرهایشان، از جدال دست خواهند کشید، یا جنگ تن بتن خواهند کرد، در تحمل رنج و مِحن پافشاری داشتند ولی همین که دانستند، که در پس قشون پارتی شترهائی هستند که بارشان تیر است و صفوف اول، که دور میزنند، بقدر حاجت تیر برمیدارند، کراسوس فهمید، که نهایتی برای رنج و تعب نیست و بپسرش پیغام داد که باید آنچه لازم است بکند، تا بدشمن برسد و قبل از اینکه او را احاطه کنند حمله کند، زیرا یکی از جناحین سواره نظام دشمن بسمت پسر کراسوس از جاهای دیگر نزدیک تر شده میخواست پشت آن را بگیرد. کراسوس جوان فوراً هزاروسیصد نفر سوار، که هزار سواری، که سزار به او داده بود جزء آن بود، با پانصد نفر کماندار و هشت دسته پیاده نظام برداشته بطرف دشمنی که میخواست او را احاطه کند، تاخت، ولی در این حال یا از جهت ترس، چنانکه گویند، یا برای اینکه کراسوس جوان را از پدرش دور سازند، پارتیها فرار کردند پسر کراسوس در حال فریاد زد، که دشمن نتوانست پا فشارد و با سِنُ زریپوس(20) و مگاباکوس(21) بطرف دشمن تاخت. مگاباکوس از حیث شجاعت و نیرو ممتاز بود و سِن زُریپوس از حیث مقام سناتوری(22) هر دو دوست کراسوس و تقریباً با او هم سِن بودند. چون سواره نظام، دشمن را تعقیب کرد، پیاده نظام هم نخواست در حرارت و اظهار شعف از او عقب بماند و همه امیدوار بودند که فتح کرده اند و کار فاتح تعقیب دشمن است، ولی وقتی که از سایر قسمتهای لشکر خیلی دور شدند، دانستند که پارتیها حیلهء جنگی بکار برده وانموده اند که فرار میکنند، زیرا با عدهء زیادی از سواران برگشتند. (مترجم پلوتارک گوید «تقلب کرده وانموده اند» ولی چون این عمل را نمیتوان تقلب نامید، مؤلف لفظ حیله را، که موافق حقیقت است، ترجیح داده فی الواقع فنّ گریز یک اسلوب جنگی است نه تقلب اگر بخواهیم در قضاوتمان خیلی سخت باشیم منتها بتوانیم این عمل را حیله بنامیم. مترجم). رومیها به امید اینکه پارتی ها، چون عدهء کم آنها را ببینند، جنگ تن بتن خواهند کرد، ایستادند ولی پارتیها اسب های جوشن دار خود را در مقابل رومیها داشته سواره نظام سبک اسلحه شان را در جلگه بحرکت آوردند. در این وقت گرد و غبار ریگ روان و ماسه چنان دشت را فروگرفت، که رومیها نه میتوانستند یکدیگر را ببینند و نه با هم حرف بزنند. در این حال در فضای کوچکی جمع شده و بیکدیگر فشار داده از تیرهای پارتی ها میافتادند و از جراحت های دردناک با تأنی جان میدادند. آنها در حالی، که تیرها ببدنشان بعمق نشسته بود، بر ماسه و ریگ روان میغلطیدند، از زجرهای وحشت آور میمردند و اگر میخواستند تیرهای نوک برگشته را از بدنشان بیرون آرند، زخم ها بازتر میگشت و درد و اِلمشان بمراتب بیشتر. (کراسوس بند 31). از این حملهء مرگ بار پارتیها عدهء زیادی از رومیها تلف گردید و اشخاصی که زنده مانده بودند، نمیتوانستند از خود دفاع کنند. وقتی که کراسوس جوان به آنها میگفت، به سواره نظامی، که غرق آهن است حمله کنید، رومیها دست هایشان را که بسپر دوخته بودند و پاهایشان را که تیر سراسر آن را گذشته بزمین میخکوب کرده بود، نشان میدادند. خلاصه آنکه رومیها بیک اندازه عاجز بودند، که جنگ یا فرار کنند در این وقت کراسوس به سواره نظام نهیب داده خود را بمیان دشمن افکند و سخت حمله کرد ولی این جدال، چه در حال حمله و چه هنگام فرار، جدال دو طرف مساوی نبود رومیها با زوبین های کوتاه و سست ضربتهائی بجوشن هائی از آهن یا پوست میزدند ولی پارتیها، که با نیزه های قوی مسلح بودند، ضربت های وحشت انگیز بجسم گالی هائی که تقریباً برهنه یا سبک اسلحه بودند وارد می آوردند. بیش از همه اعتماد کراسوس جوان به این سوارها بود و با آنها رشادت های حیرت آور کرد. آنها نیزه ها را با دست میگرفتند و بعد پارتیها را از اسب بزیر میکشیدند و چون آنها بزمین میافتادند بواسطهء سنگینی اسلحه شان نمیتوانستند برخیزند. عدهء زیادی از گالی ها از اسب پیاده شده زیر اسب دشمن میرفتند و با شمشیر شکم آنها را میدریدند. در این حال اسب بلند شده سوارش را بزمین زده و او را با دشمن لگدمال کرده در همانجا سقط میشد با وجود این چیزی مانند گرما و تشنگی گالی ها را عاجز نمیکرد، زیرا آنها به این چیزها عادت نکرده بودند. چندین سوار خودشان را بمیان پارتیها میانداختند و تنشان از نیزه ها سوراخ سوراخ میگردید و میافتادند. بالاخره سوارهای گالی مجبور گشتند عقب نشسته به پیاده نظامشان پناه برند و کراسوس جوان را که از شدت درد زخمها بر خود می پیچید، با خودشان بردند. وقتی که در نزدیکی خود تپهء کوچکی از ریگ روان دیدند، بدان جا عقب نشستند و اسب هایشان را در وسط جمع کرده از سپرهایشان حصاری ساختند به امید اینکه در اینجا بهتر میتوانند در مقابل دشمن از خود دفاع کنند، ولی این اقدام بکلی نتیجهء معکوس بخشید، زیرا در زمینی صاف صفوف مقدم صفوف مؤخر را میپوشد، اما در اینجا، چون مسطح نبودن زمین صفی را بالای صف دیگر قرار داد و صفوف آخر بیش از صفوف دیگر بی حفاظ ماند، ضربت ها بهمه وارد میشد. در این احوال همه از بدبختی خودشان مینالیدند، چه بی افتخار میمردند و نمیتوانستند از کسی انتقام بکشند. (کراسوس بند 32).
کراسوس جوان دو نفر از یونانیهائی، که در کارَه (شهر این صفحه، حرّان قرون بعد) میزیستند، نزد خود داشت، یکی را، هی یرونیموس(23) و دیگری را، نی کوماخوس(24)می نامیدند (از اینجا معلوم است، که این جنگ نزدیک حرّّان در بین النهرین روی داده). این دو یونانی به او تکلیف کردند که فرار کرده بشهر ایشن(25)، که نزدیک و طرفدار رومیها بود بروند، ولی او جواب داد: مرگی نیست، که ترس آن باعث شود سربازانی را، که برای من جان میدهند، رها کنم، ولی به آنها پند داد که فرار کنند و بعد آنها را به آغوش کشیده مرخص کرد. سپس، چون نمیتوانست دست خود را بکار اندازد، زیرا تیری از آن گذر کرده بود، پهلویش را بطرف میرآخورش برگردانیده، امر کرد شمشیرش را بتن او فرو برد. گویند، که سِن - زُوری پُوس هم بهمین منوال مُرد و مِگاباکوس بدست خودش انتحار کرد و کسانی که باقی ماندند، پس از رشادت هائی که نمودند، از آهن دشمن کشته شدند. پارتیها بیش از پانصد نفر اسیر نگرفتند (مقصود این است، که باقی کشته شده بودند). آنها سر کراسوس جوان را بریده فوراً بطرف پدرش حمله بردند. اما شرح اقدامات کراسوس چنین بود: او پس از اینکه بپسرش امر کرد بپارتیها حمله کند، طولی نکشید که خبر فرار پارتیها و تعقیب آنها را شنید. بعد که دید، چون بیشتر پارتیها بپسر او حمله میکنند، بخود او فشار نمیآورند، قدری جرئت یافت و قشون خود را جمع کرد با این امید که پسرش بر اثر تعقیب پارتیها بزودی به او ملحق خواهد شد. کراسوس جوان چابک سوارانی نزد پدرش فرستاده بود، که او را از وضع خطرناک خود و قشونش آگاه دارند. از اینها، اولی ها در راه کشته شدند و آخری ها، که از دست دشمن با زحمت نجات یافتند، به کراسوس گفتند که اگر کمکی نیرومند فوراً بپسرش نرساند، معدوم خواهد شد. (کراسوس بند 33). این خبر بقدری کراسوس را آشفته حال کرد، که از حسیات متضاد نمیدانست چه تصمیمی گیرد. مدتی بین این واهمه که هرچه هست ببازد و میل رفتن بکمک پسرش مردّد بود، تا آنکه بلشکرش امر کرد پیش برود. این لشکر تازه براه افتاده بود، که پارتیها دررسیدند. فریادهای ذیل و آوازهای ظفرمندی، آنها را مهیب تر ساخته بود، این ها صداهای موحش طبل را بگوش رومیهائی، که این صداها را علامت جدالی تازه میدانستند، رسانیدند. پارتیهائی که سر کراسوس جوان را سر نیزه میبردند، برومیها نزدیک شده و با استهزاء آنها را توهین کرده میپرسیدند که اقوام و خانوداهء این جوان کی ها هستند، زیرا ممکن نیست که جوانی چنین شجاع و اینقدر دلاور، پدری بی حمیت و فقیر مانند کراسوس داشته باشد. این منظره بیش از تمامی دردهای سابق رومیها را مأیوس کرد و بجای اینکه غضب آنها را مشتعل سازد و حس کشیدن انتقام تیزتر کند، از ترس و وحشتی که بر آنها استیلا یافته بود، خونشان در عروقشان منجمد گشت. کراسوس در این بدبختی بزرگ شجاعتش را بیش از آنچه سابقاً نموده بود، نشان داد. او از صفوف قشونش گذشته فریاد زد: رومیها، این شکست فقط بمن مربوط است. تا شما زنده هستید اقبال و نام پرافتخار روم پاینده است و بر شما نمیتوان غلبه کرد، ولی اگر بدبختی پدری، که پسرش را از دست داده - آنهم پسری، که اینقدر لایق احترام است - شما را به رقت آورده، شرکت خودتان را در این مصیبت من با خشم خودتان نسبت بدشمنان بنمائید، این شادی وحشیانه را از آنها بگیرید، جزای آنها را در ازای شقاوتشان در کنارشان بگذارید، و از بدبختی من اینقدر افسرده و مأیوس نشوید. وقتی که شخص در جستجوی چیزهای بزرگ است، باید تحمل بدبختیها را داشته باشد لوکوّلوس خون رومیها را ریخت، تا بر تیگران غلبه کرد. سی پیون(26) بهمین وسیله بر آن تیوخوس فائق آمد، نیاکان ما هزار کشتی در دریای سیسیل از دست دادند و مرگ چندین سردار و سرکردگانشان را در ایطالیا دیدند، با وجود این شکست هایشان مانع نبود، از اینکه فاتحینشان را مطیع گردانند. قدرتی که اکنون رومیها دارند از عنایت اقبال نیست، از شکیبائی و شجاعتی است که در موقع ادبار نشان داده اند. (کراسوس بند 43).
این تشویق کراسوس اثر کمی در عدهء زیاد سپاهیان کرد و وقتی که او فرمان داد، فریاد شروع بجنگ را برآرند، از صدای ضعیف و آهنگ غیرمساوی سپاه دریافت، که سربازان او افسرده و مأیوس اند. چه، تفاوتی بزرگ بین این فریادها و فریادهای محکم و نیرومند پارتیها بود. حمله شروع شد، سواران سبک اسلحهء پارتی در پهلوهای رومیها پدیدار گشتند و تگرگ تیر بر آنها باریدند. بعد سواران سنگین اسلحه با نیزه هایشان از جبهه حمله آورده رومیها را مجبور کردند در فضائی تنگ جمع شوند. چند نفر رومی برای اینکه از مرگ خلاصی یابند، با کمال یأس خودشان را بمیان پارتیها میافکندند، نه از این جهت که ضرری زیاد بپارتیها رسانند، بل برای اینکه نیزه ها چنان سخت و قوی بود، که غالباً تن دو سوار را میشکافت چنین جدالی تا شب امتداد یافت و بعد پارتیها به اردویشان برگشتند. وقتی که می رفتند گفتند، که یک شب به کراسوس فرصت میدهند، تا برای پسرش نوحه و زاری کند. مگر اینکه، تا او را کشان کشان نزد ارشک نبرده اند، خودش تصمیمی عاقلانه گرفته نزد او برود. پارتیها نزدیک رومیها اردو زدند و امیدوار بودند، که روز دیگر رومیها را معدوم سازند. این شب بسپاهیان کراسوس خیلی بد و سخت گذشت. آنها نه در فکر دفن کشتگان بودند، و نه در خیال بستن زخمهای مجروحینی که از شدیدترین دردها جان میسپردند. هر کس ببدبختی خود مینالید و همه این بدبختیها را حتمی میدانستند، چه منتظر روز باشند یا در جلگه های بی پایان متفرق شوند. مجروحین آنها نیز باعث آشفتگی احوالشان بودند، اگر آنها را با خودشان میبردند، فرار کندتر میشد و هرگاه در محل میگذاشتند، فریادهای آنان پارتیها را از فرار سپاهیان آگاه میساخت. با وجود اینکه میدانستند، کراسوس باعث بدبختی آنها بود، باز میخواستند او را ببینند و حرفهای او را بشنوند، ولی او در گوشهء تاریکی خوابیده و سر را با کلاه پوشیده به این جمعیت نمونهء نمایانی از تلون اقبال مینمود و بمردم عاقل از نتایج دیوانگی و جاه طلبی به او میگفت، که تو چیزی نیستی، زیرا دو نفر را بر تو ترجیح میدهند(27). (کراسوس بند 35).
اُکتاویوس(28)، یکی از نایبان کراسوس، و کاسیوس خواستند او را بلند و تشجیعش کنند، ولی چون دیدند که حرفهای آنان اثری در او نمیکند، رؤساء و دسته های صد نفری و سایر دسته ها را جمع کرده شتابان مجلسی مشورتی آراستند و تصمیم حرکت را گرفته اردو را بلند کردند، بی اینکه شیپوری بدمند. در ابتداء نظم و ترتیب در خاموشی اجراء میشد، ولی همین که مجروحین دریافتند، که آنها را بخودشان وامیگذارند، فریادها و ناله هاشان تمام اردو را فروگرفت و باعث اختلال و بی نظمی عجیبی گردید. سپاهیانی، که اول حرکت کرده بودند، چون این صداها را شنیدند پنداشتند که دشمن شبیخون زده، این بود، که برگشته صف بستند، مجروحینی را که در دنبال آنها بودند، بمالها حمل کردند، اشخاصی را که کمتر مریض بودند از مالها بزیر آوردند و وقت گران بهاء را بدین ترتیب از دست دادند. فقط سیصد نفر سوار در تحت ریاست ایگ ناتیوس(29) در نیمهء شب به کاره (حرّان) رسیدند. این صاحب منصب بزبان خود قراولان بارو را صدا زد و پس از اینکه جواب رسید، گفت به کاپونیوس(30) کوتوال قلعه بگوئید، که کراسوس نبردی بزرگ با پارتیها کرد و پس از آن، بی اینکه چیزی بگوید و خود را بشناساند، بطرف پلی که کراسوس بر فرات ساخته بود رفته با سوارها نجات یافت، ولی او را از اینکه سردارش را گذارده فرار کرده بود، توبیخ کردند. اما خبری، که او به کاپونیوس داد، برای کراسوس مفید افتاد. این صاحب منصب از پیغام مبهم فهمید که خبر خوب نیست، و بر اثر آن ساخلو را مسلح کرد و همین که شنید، کراسوس در حرکت است به استقبالش رفته او را با قشونش بشهر آورد، پارتیها، اگرچه از فرار رومیها آگاه شدند نخواستند شبانه او را تعقیب کنند. در طلیعهء صبح آنها به اردو ریخته مجروحین را به عدهء چهارهزار نفر از دم شمشیر گذرانیدند و سواره نظامشان جلگه ها را پیموده کسان زیادی را که راه را گم کرده بودند، گرفتند. ورگون تینوس(31) یکی از نواب کراسوس، در باب راه اشتباه کرده با چهار دسته بطرف تپه ای رفت، روز دیگر پارتیها رسیده به او حمله کردند و با وجود دفاع سخت همه را کشتند. فقط 20 نفر شمشیر بدست خودشان را بمیان دشمن انداختند، تا مگر از میان قشون راهی بیابند. در این وقت پارتیها از شجاعت آنها در حیرت شده صفوف خود را گشودند، تا آنها بگذرند و بدین ترتیب این 20 نفر جان بسلامت در برده به کارّه (حرّان) رسیدند. (کراسوس، بند 35).
در این احوال به سورِنا خبر کذبی رسید که کراسوس با بهترین قسمت قشون خود فرار کرده، در کارّه فقط مردمی هستند که بر حسب اتفاق جمع شده اند شایان آن نیستند که مورد توجه گردند. در ابتداء او تصور کرد که ثمرهء جنگ را از دست داده، ولی بعد چون تردیدی در باب این خبر داشت، صلاح را در این دید که در این باب تحقیقاتی کند، تا معلوم گردد که باید کارّه را محاصره کند یا این شهر را رها کرده بتعقیب کراسوس بپردازد. با این مقصود ترجمانی را که دو زبان میدانست، انتخاب کرده به او دستور داد که بدیوار شهر کارّه نزدیک شده کراسوس و کاسیوس را بخواند و بگوید، که سورِنا میخواهد با آنها مذاکره کند. مترجم مأموریت خود را انجام داد و کراسوس با میل پیشنهاد ملاقات را پذیرفت. کمی پس از آن اعرابی، که سابقاً کراسوس و کاسیوس را دیده با آنها آشنا بودند وارد شدند و کاسیوس را دیدند، روی دیوار شهر به او گفتند که سورِنا میخواهد با رومیها داخل مذکراه شود. او اجازه خواهد داد که رومیها عقب نشسته بروند، بشرط اینکه روابط حسنه با پادشاه پارت برقرار کنند و بین النهرین را به او واگذارند. ضمناً گفتند که: صلح بهتر از جنگ است. کاسیوس به این امر راضی شد و خواست که روز و محل ملاقات کراسوس با سورِنا معین شود. اعراب گفتند که باید موضوع را به سورِنا اطلاع داد و پس از آن رفتند. (کراسوس، بند 37).
سورِنا، از اینکه رومیها در کارّه هستند و نخواهند توانست از محاصره بیرون جهند، مشعوف گشت. روز دیگر پارتیها بشهر نزدیک شده و برومیها فحش داده، گفتند که اگر کراسوس را در زنجیر تسلیم نکنند قراردادی منعقد نخواهد شد. رومیها فوق العاده از این رفتار مکدر گشته به کراسوس گفتند، بیهوده منتظر کمکی از طرف ارمنستان مباش و فقط در فکر فرار باش. برای بهره مندی لازم بود، مسئلهء فرار را از تمام اهالی کارّه مکتوم دارند، تا وقت اجرای آن برسد، ولی آندروماخوس(32) خائن ترین مردمان، از خود کراسوس، که او را رازدار و رهنمای خود قرار داده بود، این سرّ را دانسته به پارتیها رسانید، و چون پارتیها شب جنگ نمیکنند و اینکار آنها آسان هم نیست، آن دروماخوس، از ترس آنکه مبادا پارتیها به کراسوس نرسند، کراسوس را از راه های مختلف برد و بالاخره بباتلاقها و راه هائی انداخت که درّه هائی آنرا قطع میکند، تا مجبور شوند، همواره برگشته از این راه براهی دیگر افتند و بدین ترتیب وقت را بواسطهء اشکال حرکت از دست بدهند. جمعی از رومیها سوء ظن از آن دروماخوس حاصل کرده نخواستند او را پیروی کنند. خود کاسیوس راه کارّه را پیش گرفت. در این وقت اعرابی، که با او بودند، گفتند، تأمل کنید، تا ماه از عقرب بیرون آید، او جواب داد. «من از قوس بیشتر میترسم» (اشاره بکمان پارتی. م.) و شتافته خود را با پانصد سوار به آسور رسانید. دیگران که راهنمای خوبی داشتند، به کوه سیناک(33) رسیدند و قبل از طلوع آفتاب در امنیت بودند، عدهء اینها پنج هزار نفر بود و رئیسشان صاحب منصب خوبی اُکتاویوس نام. (کراسوس، بند 38).
چون روز شد، کراسوس از خیانت آن دروماخوس، که او را در چنین باتلاقهای سختی افکنده بود، در حیرت فرورفت. او چهار دسته پیاده نظام و عدهء کمی سوار و پنج نفر لیکتور(34) همراه داشت، بشاهراهی ورود کرده بود و بیش از 12 اِستاد (تقریباً نیم فرسنگ) در پیش نداشت تا به اُکتاویوس برسد. در این وقت دشمنان به او رسیدند و او بقلهء دیگر کوههائی رسید که صعود به آن آسانتر، ولی امنیت جاها کمتر است و نیز از حیث بلندی از سیناک پست تر بنظر می آمد. این کوهها بوسیلهء زنجیره ای دراز بکوه سیناک اتصال مییابد. در این وقت، چون اُکتاویوس دید، که کراسوس در خطر است، اول شخصی بود که با عدهء کم همراهانش بکمک او رفت. بعد دیگران از او پیروی کردند و اینها از بی حمیتی خودشان نادم گشته و به پارتیها حمله برده آنها را از تپهء کوچکی بزیر راندند. بعد دور کراسوس را گرفته گفتند که تیری از دشمن بسردارشان اصابت نخواهد کرد مگر اینکه بدواً تمامی آنها کشته شوند. سورِنا، چون دید، که پارتیها حرارت سابق را بجنگ کردن ندارند، و اگر شب دررسد و رومیها بکوهها برسند، دیگر اسیر کردن رومیها محال است، باز بحیله متوسل گشت تا کراسوس را فریب دهد. او چند نفر اسیر رومی را فراراند و قب بقراولان دستور داد، در حضور اینها صحبت کرده بگویند که پادشاه پارت نمیخواهد با رومیها جنگی امان ناپذیر کند، بعکس او میخواهد مورد دوستی رومیها گردد و نسبت به کراسوس انسانیت خواهد کرد، بنابراین پارتیها حمله شان را موقوف داشتند و سورِنا آرام با صاحب منصبان عمدهء خود به تپه نزدیک شده زه کمانش را باز و دست خود را بطرف کراسوس دراز کرده او را طلبید، تا داخل مذاکره گردد و به او اطمینان داد، که پادشاه برخلاف میلش شجاعت و نیروی خود را برومیها نشان داد، ولی اکنون حاضر است، که ملایمت و عنایت خود را برومیها نموده با آنها صلح کند و بعد اجازه دهد، که رومیها عقب نشینند. (کراسوس، بند 39).
تمامی قشون رومی سخنان سورِنا را با شعف اصغاء کردند، ولی کراسوس که تا این زمان جز خدعه چیزی از پارتیها ندیده بود و جهتی هم برای تغییر حال پارتیها نمیدید، این سخنان را باور نکرد و با صاحب منصبان خود به شور پرداخت، اما سربازان فریادکنان فشار می آوردند که کراسوس بملاقات سورِنا برود و او را دشنام داده میگفتند، تو ما را بطرف مرگ میبری، زیرا میخواهی با دشمنی جنگ کنیم، که تو از روبرو شدن و مذاکرهء با آن هم واهمه داری، کراسوس در ابتداء خواست آنها را با ملایمت و خواهش نرم کند و به آنها گفت، که اگر در بلندیهائی، که دشمن به آسانی به آن دست نخواهد یافت، باقی روز را بمانید، شب میتوانید به آسانی فرار کنید حتی به آنها راهی را که میبایست اختیار کنند، نشان داده نصیحت کرد که این امید نزدیک را نباید فدای ترس کنند، ولی وقتی که دید، سربازان در حال طغیان اند و با تهدید اسلحه شان را بیکدیگر میزنند، از ترس اینکه مبادا دست بسردارشان بلند کنند، از تپه بزیر آمد و بطرف قشون برگشته این کلمات را بطور ساده گفت: «اُکتاویوس و پترونیوس و شما ای صاحب منصبان رومی، می بینید، که چگونه مرا در فشار میگذارند که نزد دشمن بروم شما شاهدید که چه عنف و اجباری نسبت بمن روا میدارند. اگر شما از این خطر نجات یافتید، بتمام مردم بگوئید، که بواسطهء خدعهء دشمن من کشته شدم، نه از جهت خیانت هموطنانم». اُکتاویوس نخواست او را تنها بگذارد و با او از تپه پائین آمد و کراسوس لیکتورهای خود را، که میخواستند از دنبال او روند، برگردانید. (کراسوس بند 40).
از طرف بیگانگان اول اشخاصی، که به استقبال کراسوس آمدند، یونانی های دورگه بودند (یعنی اولاد یونانیهائی که زنان بومی گرفته بودند. م.) اینها از اسب فرود آمده کراسوس را تکریم کردند و بزبان یونانی به او گفتند، کس بفرستید، تا ببینند که سورِنا و همراهان او هیچگونه اسلحه ندارند. کراسوس جواب داد که اگر من قدر و قیمتی پست برای زندگانی خود قرار میدادم، نمی آمدم که خود را بشما تسلیم کنم و بعد او، روس سیوس(35) و برادر او را فرستاد، تا بداند، که در چه باب باید مذاکره کنند و این ملاقات چقدر طول خواهد کشید. سورِنا فوراً این دو برادر را توقیف کرد و خودش سواره با صاحب منصبان عمده اش حرکت کرده، همینکه به کراسوس رسید، گفت: «عجب! سردار رومی پیاده است، و ما سواریم» این بگفت و امر کرد اسبی بیاورند. کراسوس جواب داد: «این حال ما نه تقصیر شما است و نه تقصیر من. هرکدام از ما موافق عادات مملکتش رفتار کرده».
سورِنا پس از آن گفت: «از این زمان بین هیرودشاه و رومی ها عهد دوستی و اتحاد منعقد است، ولی شرایط این عهد باید در کنار فرات معین گردد، زیرا شما رومیها شرایط قراردادی را که می بندید، همیشه بخاطر نمی سپارید». سورِنا بعد از این سخنان دست خود را بطرف کراسوس دراز کرد. کراسوس میخواست کس بفرستد، تا اسبی برای او آورد، ولی سورِنا گفت لزومی ندارد: پادشاه این اسب را بشما هدیه میکند. در این لحظه اسبی آوردند که دهنهء آن طلا بود. میرآخوران به کراسوس کمک کردند تا به اسب بنشیند و بعد اسب را زدند تا او تندتر حرکت کند. اُکتاویوس در این حال زمام اسب را گرفت و پتریوس نیز. دیگران هم که با کراسوس بودند، دور او را گرفتند تا نگذارند میرآخوران اسب را برانند. در نتیجه طرفین بیکدیگر فشار دادند و همهمه و غوغائی بلند شد. پس از آن دیری نگذشت که طرفین بهم افتادند و اُکتاویوس شمشیر خود را کشیده یک مهتر بیگانه را کشت و بعد ضربتی از پشت به او آمد و افتاد و مرد. پترونیوس که سپر نداشت ضربتی بجوشن برداشت و از اسب بزیر جست، بی اینکه زخمی بردارد. کراسوس را بروایتی یک نفر پارتی موسوم به پوماکسارث(36) کشت بروایت دیگر یک پارتی دیگر ضربت مهلکی به او زد و پوماکسارث سرش را برید. (کراسوس، بند 41).
پس از کشته شدن کراسوس مضامین نوشته های پلوتارک راجع به این جنگ چنان است، که ذکر شد. اما در باب کشته شدن کراسوس، چون خود پلوتارک هم حس کرده که این روایت مصنوعی بنظر می آید و شلاق زدن میرآخواران به اسب و راندن آن چگونه میتوانست باعث جنگ شود، در بند 42 این کتابش گوید: ولی روایت موافق حدسیاتی است نه اطلاعات صحیح، زیرا از تمامی اشخاصی که حاضر بودند بعضی هنگام جدال کشته شدند و برخی فرصت یافتند، که بطرف تپه فرار کنند. بعد مورّخ مزبور گوید: پارتیها بزودی بعد از آنها به تپه رسیدند و گفتند که کراسوس از جهت خیانتش بجزای خود رسید، اما سورِنا شما را دعوت میکند، که بی ترس نزد او روید. پس از آن بعضی از تپه پائین آمده تسلیم پارتی ها شدند و برخی، همین که شب دررسید، بپراکندند. از اینها فقط عدهء کمی نجات یافتند، زیرا بیشتر اشخاص را اعراب تعقیب کرده کشتند. گویند که این سفر جنگی برای رومیها بمرگ بیست هزار و به اسارت ده هزار نفر سپاهی تمام شد. سورِنا سر و دست کراسوس را نزد هیرود پادشاه، که در ارمنستان بود، فرستاد در همانوقت بسلوکیه چاپارهائی روانه کرد که به اهالی بگویند، او کراسوس را زنده بدان جا میبرد. و دبدبهء غریبی تدارک کرد و این طنطنه را بطور استهزاء جشن فتح خود خواند (مقصود این است که چون سرداران رومی عادت داشتند، جشن فتح خودشان را در روم بگیرند و بعد از غلبه بر بعض پادشاهان آسیای صغیر و ممالک دیگر، این پادشاهان را مجبور میکردند، با حال فلاکت بار شخصی مغلوب و ذلیل در این جشنها شرکت کنند، سورِنا خواست همین رفتار را دربارهء شبیه(37)کراسوس مجری دارد و چون چنین جشنی در میان پارتیها معمول نبود، در این مورد سورنا بطور مضحک تقلید رومیها را درآورد (برای فهمیدن معنی این رفتار باید در نظر داشت، که اهالی سلوکیه یونانی بودند و معلوم است، که رومیها را بر اهالی مشرق زمین ترجیح میدادند. مترجم.). بعد پلوتارک گوید: سورِنا از میان اُسراء شخصی را کایوس پاک سیانوس(38) نام، که کام به کراسوس شبیه بود، برگزید، به این شخص لباس پارتی پوشید و به او آموختند که هر زمان او را کراسوس نامند یا امپراطور خطاب کنند جواب بدهد. ترتیب حرکت چنین بود: او بر اسبی نشسته بود و چند نفر شیپورچی و فراش که بر شترها سوار بودند، دستهء چوب و تبری بدست داشتند (تقلید لکیتورهای رومی) از این چوب ها همبانهائی آویخته بود و بر تبرها سرهای رومیهائی که تازه کشته شده بودند، نصب شده بود. از عقب پاک سیانوس دسته ای از زنان بدعمل سلوکیه، که تماماً سازنده و خواننده بودند می آمدند و آوازهائی میخواندند که تماماً توهین و استهزاء کراسوس بود و دلالت بر بی حمیتی و لهو و لعب او میکرد. این نمایش سخره آمیز را برای مردم عوام ترتیب داده بودند، ولی سورِنا برای خواص چنین کرد: او سنای سلوکیه را منعقد داشته امر کرد کتاب هزلیات آریستید(39) را، که می له زیاک(40) نام داشت، بیاورند این کتاب را در ارّابهء روس تیوس(41) یافته بودند و سورِنا میخواست به اعضای سنای سلوکیه نشان دهد که رومیها تا چه اندازه از حیث اخلاق مردمانی پست اند که حتی در وقت جنگ از خواندن هزلیات و از اشتغال بکارهای شنیع، خودداری ندارند. سنای سلوکیه در این مورد فهمید که معنی حکایت بزاس(42) که اِزوپ(43)یونانی نوشته، چقدر صحیح است. او دید که سورِنا با این کتاب هزلیات را در جیب پیش گذارده و در جیب عقب یک دستگاه شهوت رانی را که از دنبال خود میکشد، جا داده و این دستگاه دلالت میکند بر اینکه حتی در مملکت پارتیها سی باریس(44) نوین پدید آمده. (این عبارت پلوتارک را باید روشن کنیم. در ایطالیا در قسمتی موسوم به لوکانی شهری بود،(45) که آنرا باریس مینامیدند. این شهر در 510 ق. م. خراب شد. اهالی شهر مزبور از حیث تن پروری و زندگانی بسیار ملایم معروف بودند. مانند مثل گویند: بقدری اینها به تن آسانی خو کرده بودند که شخصی، چون دید، غلامی هیزم میشکند، عرق کرد و دیگری شکایت میکرد که شب گذشته نتوانست بخوابد، زیرا یکی از گلهای سرخ، که بر بسترش پاشیده بودند، از وسط تاه خورد. مقصود پلوتارک این است، که زنانی، که از دنبال قشون سورِنا حرکت میکردند، اشخاصی مانند سی باریسها بودند. م.). این ارّابه های زیاد که زنان غیرعقدی سورِنا را حمل میکرد، لشکر او را شبیه افعیها و نیز مارهائی میداشت، که سی تال(46) نامند، زیرا سر این لشکر از حیث نیزه و پیکان و اسبهای جنگی وحشت آور بود و دُم آن بزنان بدعمل و روسپی، با آلات موسیقی، خاتمه مییافت و تمامی شب با آوازها و لهو و لعب و عیش و عشرتها در مجلس چنین زنانی بدعمل بسر میرفت. روس نیوس بی تردید مستحق توبیخ است، ولی پارتیها چقدر بی حیاء بودند که لهو و لعب رومی ها را استهزاء میکردند، حال آنکه پادشاهان اشکانی آنها غالباً از زنان بدعمل شهر می لت (شهر یونانی در آسیای صغیر. م.) و شهرهای دیگر پونیه زاده بودند. (کراسوس بند 42).
چنین است نوشته های پلوتارک. او ندرتاً قلم را تابع حسیات میکند، ولی در اینجا متانت را از دست داده. بنابراین باید گفت که فتح سورِنا نسبت به کراسوس و بعد اظهارات او در مجلس سنای سلوکیه بر پلوتارک بقدری ناگوار آمده که نتوانسته است حسیات خود را چنانکه شایان مورخی است، اداره کند والاّ، بجای این همه عبارت پردازی و تشبیهات غیرمناسب، کافی بود بگوید: توبیخ رومیها به سورِنا نمیبرازید، زیرا خودش هم مانند آنها عشرت پرست بود یا بدتر از آنها. پس از آن پلوتارک گوید (کراسوس بند 43): وقتی که سورِنا نمایشی در سلوکیه میداد، هیرود پادشاه با آرتاواسد(47) پادشاه ارمنستان صلح کرد و خواهر او را برای پسر خود پاکروس گرفت. در این موقع دو پادشاه ضیافتهائی برای یکدیگر میدادند و در موقع مهمانیها تصنیفاتی از ادبیات یونان میخواندند زیرا هیرود نسبت بزبان و ادبیات یونانی بیگانه نبود و آراتاواسد در این زبان نمایشی حزن انگیز و خطابه ها و چیزهائی راجع به تاریخ نوشته بود. وقتی که حاملین سرِ کراسوس بدرب طالار پذیرائی رسیدند، مهمانان از سر میز برخاسته بودند و بازی گری از شهر ترال(48) که ژازُن(49) نام داشت، بازی آگاوه(50) را از تصنیف اوری پید(51)، موسوم به باکّانت، نمایش میداد و تمام حضار با لذتی هرچه تمامتر بسخنان او گوش میدادند در این حین سیلاس به طالار وارد شده در پیش پادشاه بخاک افتاد و سر کراسوس را بپای او انداخت. در حال هلهلهء شادی و کف زدنهای مهمانان شروع گردید و خدمه به امر پادشاه سیلاس را سر میز نشاندند، اما ژازُن که بیکی از آوازخوانان لباس پانته را پوشانده بود، فوراً سر کراسوس را برداشت و این اشعار آگاوهِ را خواند: «از بلندی کوهستانهایمان این بچه شیر را، که آفت جلگه های ما است به اینجا آوردیم. از این صید، که باعث سعادت است، فاتح را مفتخر میدانیم» از این مناسب خوانی، تمامی حضار لذت بردند و نمایش دهندگان دنبالهء این شعر را خواندند، یعنی آنجای را، که آوازخوانان می پرسند: «چه دستی او را زد؟» و آگاوِه جواب میدهد. «دست من شرف این کار را داشت». در این حین پاماکسارث از سر میز برخاسته و سر کراسوس را برداشته گفت: این قطعه ای را، که ژازُن خواند، بیشتر بمن راجع است (چنانکه بالاتر گفته شد، پوماکسارث موافق روایتی قاتل کراسوس بوده). چنین است نوشتهء پلوتارک در بند 43 کتاب کراسوس و چون او یونانی بود و کتابش را بیونانی نوشته لازم ندیده، توضیحاتی بدهد، ولی ما باید جاهای تاریک نوشته های او را برای خوانندگان این کتاب روشن سازیم و بنابراین گوئیم: اوری پید، یکی از شعرای نامی یونان است، که از 480 تا 405 ق. م. میزیست و نمایشاتی حزن انگیز ساخته. او با سقراط حکیم معاصر و دوست بود، مانند حکیم مزبور اعتقاد به ارباب انواع یونانی نداشت و گفته های یونانی ها را جزء خرافات و افسانه ها میدانست چنانکه معلوم است سقراط را آتنیها از جهت عقیده اش بخدای یگانه به اعدام محکوم کرده زهرش دادند. اما اوری پید، که رشادت و ثبات سقراط را نداشت، ترسید که مبادا طالع حکیم مزبور دامن گیر او هم بشود و خواست کاری کند که در نزد مردم پاک گردد و همه بدانند که او بخدای یگانه معتقد نیست. بنابراین برای هر یک از ارباب انواع تصنیفی نوشت، از جمله باکوس(52) رب النوع شراب بود که یونانی ها او را پسر زؤس (ژوپی تر) خدای بزرگ میدانستند. این رب النوع یونانی مانند سایر ارباب انواع معابدی داشت و زنانی، که کاهنات معبد او بودند، باکانت نام داشتند برای باکوس همه ساله جشنی میگرفتند و در این جشنها مرد و زن با هم مخلوط گشته با عربده های مستی و غوغا بهم میافتادند و مرتکب فسق و فجور گوناگون میشدند، گاهی هم در موقع این جشنها و شب نشینی ها قتلی اتفاق میافتاد. این مجالس جشن را باکانال(53) مینامیدند. باری اوری پید برای باکوس تصنیفی کرد موسوم به باکانت، که مفادش این است: پانته پادشاه شهر تب در زمان حکمرانی خود عبادت باکوس را با آن اعمال قبیح و زشت منع کرد. عبادت چنین بود که در هر سال در مدت چند روز معین زنان شهر از هر طبقه عریان گردیده، پوست ببر یا پلنگی را بخود بسته، سر و پا برهنه بکوهستانها رفته شراب زیاد میخوردند و بهمه قسم فسق و فجور میپرداختند از جمله آگاوِه مادر پادشاه در ایام این جشنها با زنان دیگر بهمان کارها اشتغال میورزید پانته برای منع مادرش از این کارها بکوهستانی که در آنجا عید باکوس را گرفته بودند، رفت، ولی بهره مند نشد، زیرا مادر پادشاه با زنان دیگر او را گرفته کشتند و از فرط مستی و قوت شهوت ندانستند که او پادشاه تِب است. پس از کشته شدن پانته سرش را بریده بشهر بردند و بمردم گفتند «این گرازی یا بچه شیری بود، که در کوهستان پدید آمد و مجلس عیش ما را بهم زد. ما هم بوقت باکّوس او را گرفته سرش را بریدیم». اوری پید میخواسته در ضمن این تصنیف بمردم بفهماند، که دین باکوس بقدری محکم و قوی است که اگر پادشاهی هم بر ضدّ آن باشد، مادرش سر او را میبرد. پس از این توضیح معلوم است، که میبایست بجای آگاوِه سر گراز یا بچه شیری را بمجلس آورده بحضار نشان دهد، در این موقع سر کراسوس را برداشته بمجلس آورده و آنرا بپای اُرُد (هیرود پلوتارک) انداخته، بعد اشعاری را هم، که اِوری پید از قول آگاوِه نوشته است، خواند (ترجمهء اشعار بالاتر، ذکر شد). بعد پلوتارک گوید (کتاب کراسوس، بند 44): پادشاه را رقابت پوماکسارث چنان خوش آمد که امر کرد هدیه ای را، که قانون مملکت پاداش کشتن سرداری قرار داده، به او بدهند و یک تالان(54) هم به ژازُن داد. چنین بود خاتمهء سفر جنگی کراسوس که آخرش را باید حُزن آور دانست، ولی... (از اینجا پلوتارک بمطلب دیگر میپردازد، که در جای خود بیاید.م.).
گفته های بعض مورخین دیگر: آنچه که تا اینجا در باب سفر جنگی کراسوس بطرف مشرق و جنگ حرّان گفته شد، از قول پلوتارک بود که با شرح و بسط چگونگی را ذکر کرده. بعض نویسندگان دیگر هم چیزهائی نوشته اند، که اگر چه بپای نوشته های مبسوط پلوتارک نمیرسد، باز باید ذکر کرد، زیرا اطلاعاتی میدهند که پلوتارک به سکوت گذرانیده: کراسوس وقتی که به ایالات سوریه منصوب گردید، یعنی پروکنسول گردید، در روم سمت کنسولی را داشت و این سال مطابق 55 ق. م. است. (دیوکاسیوس، کتاب 39). آبگاروس(55) (بعضی آکباروس و آوگاروس نوشته اند، باید آکباروس صحیح تر باشد، زیرا مصحف اکبر عربی است. م.) پادشاه اُسران(56) (خُسرُوِن)، وقتی که پومپه در آسیا بود، متحد روم گردید، ولی پس از رفتن او قوت پارت را حس کرده بطرف اُرد رفت. (دیوکاسیوس، کتاب 40). الخودونیوس(57) یکی از مشایخ عرب، نیز در ابتداء متحد روم بود، ولی همین که دید پارت قوی تر است، طرفدار آن گردید. (دیوکاسیوس، بند 40). برای روشن ساختن فکر دیوکاسیوس لازم است توضیح دهیم، که اگر کراسوس به ارمنستان رفته بود و در آنجا با اُرُد میجنگید. اتحاد یا عدم اتحاد آباروس و الخودونیوس اهمیتی نمیداشت، زیرا جنگ در جلگه های بین النهرین وقوع نمی یافت و ارمنستان میدان جنگ میشد، ولی اُرُد چون خطر رومیها را در بین النهرین دریافت، پادشاه اُسرُانِ و اعراب سنیت(58) را (که قبیله ای بود. م.) بطرف خود جلب کرد. رفتن اُرُد هم بطرف ارمنستان خیلی مهم بود، زیرا ارمنستان را اشغال کرده نگذاشت سواره نظام آن، که قوی بود، بقوهء کراسوس ملحق شود. قشون پارتی فقط از سواره نظام تشکیل شده بود و نمیتوان گفت، که عادت پارتیها چنین بوده که فقط سواره نام را در جنگها بکار برند، زیرا در مواردی که ذکرش بیاید، پیاده نظام نیز در جنگها داشته اند. بنابراین تشکیل قشون پارتی فقط از سواره نظام در این جنگ از روی فکر و حساب بوده و مُمزِن(59) گوید که این فکر سورِنا فکری بوده عمیق و عالی، از طرف دیگر برای اشغال ارمنستان کوهستانی پیاده نظام بیشتر مناسبت داشت و اُرُد پیاده نظام را بدانجا برد، تا در کوهستانهای آن مملکت خوب بتواند حرکت کند. اگرچه در قسمت تشکیلات دولت پارت از قشون صحبت خواهد بود، ولی، تا بدانجا برسیم، بمناسبت جنگ حرّان، باید هم اکنون شمه ای از سواره نظام پارتی بگوئیم. سواره نظام پارت از دو قسمت متمایز تشکیل میشد: قسمتی سواره نظام سبک اسلحه بود و اسلحهء دفاعی، یعنی جوشن و زره و غیره، نداشت. اینها فقط با تیر و کمان مسلح بودند و کارشان این بود، که بچابکی پیش روند یا عقب بنشینند. اینها هیچگاه جنگ تن بتن نمیکردند، زیرا اسلحهء دفاعی نداشتند، فقط از دور تیر میانداختند، و وقتی که دشمن اینها را تعقیب میکرد، چون سبک اسلحه بودند به چابکی عقب می نشستند و در این وقت قیقاج بدشمن تیر میانداختند، یعنی جنگ کنان فرار میکردند. بنابراین دشمن تلفات میداد، بی اینکه بتواند تلفاتی وارد آورد و بالاخره خسته شده می ایستاد. در این وقت سواران پارتی برگشته باز باران تیر بدشمن می باریدند و همینکه او حمله میکرد، دوباره عقب نشسته قیقاج تیر میانداختند و هیچگاه داخل جنگ تن بتن نمیشدند. کار دیگر اینها بلند کردن گرد و خاک بود، تا دشمن نتواند تمیز بدهد، که بکدام طرف فرار میکنند. قسمت دیگر قشون، سواره نظام سنگین اسلحه بود، یعنی قسمتی که غرق آهن و پولاد میگشت و کلاه خود و زره یا جوشن و بازوبند و زانوبند و غیره داشت و حتی اسبهایشان غرق آهن بودند. اسلحهء تعرضی اینها کامل بود و نیزه و شمشیر و خنجر داشتند. این سواره نظام برای حمله و داخل شدن در جنگ تن بتن تدارک شده بود. پارتیها چون میدانستند که پیاده نظام روم خیلی ورزیده و مشق کرده و دارای دیسیپلین سخت است، در صلاح خود نمیدیدند، که جنگ را با حمله و جدال تن بتن شروع کنند. بنابراین در ابتداء جنگ سواره نظام سبک اسلحهء خود را بکار انداخته بقدری جدال را امتداد میدادند، که دشمن خسته میشد و نمیدانست، چگونه حریف را بجنگ تن بتن مجبور دارد. بعد، پس از اینکه این حال برای دشمن افسرده و فرسوده روی میداد، آنگاه سواره نظام سنگین اسلحه حملهء خود را شروع میکرد و تلفاتی زیاد وارد آورده غالب می آمد. پلوتارک گوید: که روز اول جنگ پارتیها پانصد نفر اسیر رومی گرفتند، ولی دیوکاسیوس گوید: که روز اول اسیر نگرفتند. (کتاب 40، بند 24). پادشاه اُسرُاِن، که در قشون رومی بود، تا پس از مرگ پسر کراسوس با رومیها بماند و بعد، وقتی که پارتیها از جبهه برومیها حمله کردند، او از پس بر آنها حمله کرد. (دیوکاسیوس، کتاب 40، بند 23). ژوستن در تمجید پارتیها گوید (کتاب 41، بند1): «باید با حیرت بشجاعت پارتیها نگریست، این شجاعت آنها را بقدری بلند کرد، که مردمانی که آقای آنها بودند، تابع آنها شدند. حتی روم در زمان اعلی درجهء اقتدارش سه دفعه با بهترین سردارانش به آنها حمله کرد و در نتیجه دانست که از تمام ملل و مردمان اینها یگانه مردمی هستند، که نه فقط با رومیها برابرند، بل فاتح آنهایند. باید این را هم گفت که برای پارتیها حملهء رومیها را دفع کردن آنقدر باعث افتخار نبود، که در میان مردمانی مانند آسوریها، مادیها و پارسی ها، یعنی مردمانی که دارای آنهمه نام بودند، بلند گشتند و هزار شهر دولت باختر را تسخیر کردند، و حال آنکه سکاهائی که همسایگان پارتیها بودند آن همه فشارهای سخت به آنها میدادند و آن همه جنگهای پی در پی میکردند» (مقصود ژوستن این است، که پارتیها در دو جبهه با مردمان قوی جنگ میکردند و با وجود این فاتح بیرون می آمدند. در جبههء غربی با رومیها و در جبههء شمال شرقی با سکاها و مردمان دیگر، که به ایران فشار می آوردند). دیوکاسیوس گوید، که جنگ حرّان در اواسط سال 53 ق. م. روی داد، ولی اُوید(60) که یکی از نویسندگان قدیم است، تاریخ آنرا در ماه ژون سال مذکور (10 خرداد - 10 تیر) ضبط کرده.
نتایج جنگ حرّان: نتایج این جنگ برای پارتیها چنین بود: 1 - بین النهرین را تا انتهای آن، که رود فرات است، رومیها گم کردند و متعلق بپارت شد. 2 - ارمنستان تا مدتی بکلی از تحت نفوذ رومیها بیرون آمد و تابع دولت پارت گردید. 3 - تمام مشرق زمین از این فتح پارتیها متأثر گردید و تا اندازه ای بجنب و جوش آمد و یهودیها، که قید خارجه را با سختی تحمل میکردند و از دستبرد کراسوس به ذخایر معبدشان متنفر و مغموم بودند، اسلحه برداشتند، ولی باید گفت نتایجی، که از این جنگ حاصل شد، کمتر از اهمیت آن بود، زیرا در این وقت میشد، تمام آسیای صغیر، یعنی کاپادوکیه و فریگیه و کیلیکیه و سایر قسمتهای آن را بحرکت آورد و اگر چنین میشد، کار رومیها در این صفحات خیلی سخت میگشت، زیرا این ممالک مهیج بیطرف نمانده جنگ تعرضی را پیش میگرفتند و با این حال معلوم است که روم موقعش سخت میشد و مجبور میگشت آسیا را تخلیه کند، ولی این نتیجه با اینکه طبیعی بود، حاصل نشد، جهت آن چیست؟ جهت این است، که در این زمان پادشاهی مانند مهرداد ششم پُنت وجود نداشت و اُرُد پادشاهی نبود، که بتواند چنین نهضتی را اداره کند. اما در داخلهء پارت، این جنگ برای سورِنا، که فاتح آن بود نتیجهء معکوس بخشید: بجای اینکه اُرُد پاداشهای خوب به او بدهد، بنامش رشک برده نابودش کرد و پس از او دولت پارت سرداری بلیاقت و رشادت او نیافت، زیرا سیلاّک، که پس از او می آمد، کار نمایانی در جنگ پارتیها با کراسوس نکرده بود. اُرُد حق ناشناسی غریبی نسبت به سورِنا بروز داد بخصوص که، او مهرداد سوم اشکانی را شکست داده اُرُد را بر تخت نشانیده بود. سورِنا مظلوم واقع شد، ولی در تاریخ ایران و روم اهمیت بسزا دارد. اما اینکه به چه وسیله سورِنا را کشتند، در دُرَرالتیجان ذکر شده، که به اجزای سنّماری(61) کشته شد. (ج 2 ص145). ولی چون مدرک این خبر را صاحب کتاب مذکور ننموده، فقط بذکر آن اکتفا میشود. (العهدة علی الراوی).
اهمیت این جنگ: جنگ کارّه در تاریخ ایران نظیر ندارد. این اول دفعه ای بود که ایرانیها با رومیهای عالمگیر طرف شدند و فاتح بیرون آمدند. ممکن است گفته شود که ساسانیان نیز رومیها را مغلوب ساختند و کراراً به روم شرقی با یونانیان شکستهای فاحش دادند، ولی با قدری دقت معلوم خواهد شد، که این نظر صحیح نیست. رومیهای دورهء ساسانیان غیر از رومیهای این زمان بودند و یونانیهای روم شرقی ورای یونانیهای زمان داریوش اول و خشیارشا. در این زمان رومیها هنوز از حیث اخلاق فاسد نشده بودند، و بعلاوه، چون فتحی پس از فتح کرده بودند، روحشان چنان قوی بود، که خودشان را غیرمغلوب میدانستند. قرطاجنه را از پا درآورده، دولت مقدونیه و یونان را تابع کرده، از دولتهای بطالسهء مصر و سلوکی های سوریه ایالاتی ساخته، پادشاهان آسیای صغیر را یکایک دست نشانده کرده، حتی اعجوبه ای را مانند مهرداد ششم پنت بدست خودش نابود ساخته، مملکت گالی ها را تسخیر و اسپانیا و بسیاری از ممالک دیگر را بلعیده با این حال به رود فرات رسیده بودند. در چنین حالی جنگ آنها با پارتیها درگرفت و در اینجا بیچاره شدند. راست است که کراسوس خبطهائی کرد، ولی از طرف دیگر قوت روح و متانت و دیسیپلین لژیونهای رومی و ورزیدگی آنان و حضور سواران گالّی که از حیث شجاعت معروف بودند، و سرداری مانند پوبلیوس(62) پسر کراسوس، که زیردست ژول سزار بزرگترین سردار آن زمان تربیت یافته و خودش هم جنگی و شجاع بود، مزایائی است که در ترازوی شرایط جنگ کفهء رومیها را بی اندازه سنگین میساخت و باید تمامی این نکات را در نظر گرفت. وقتی که این اوضاع و احوال را می سنجیم، می بینیم، که رومیها باعلی درجه قوی بوده اند ولی نیروی پارتیها در جنگ، مهارت آنها در تیراندازی و اسلوب جنگیشان رومیها را عاجز کرده، پس از آن هرچه کرده اند از عهدهء حریف برنیامده اند و بالاخره افسرده و مأیوس گردیده از حیز انتفاع افتاده اند. اهمیت این جنگ در تاریخ زیاد است. این جنگ تاریخ ایران و ماوراء آنرا از طرف مشرق بجریانی دیگر انداخت و فتوحات دیگر پارتیها نسبت به رومی ها، که پائین تر ذکرش بیاید، گروگان این جنگ بود. اگر پارتیها در این جنگ مغلوب میشدند، دیگر نمیتوانستند جلو رومیها را بگیرند، چنانکه شکست های دیگر رومیها نتیجهء مرعوب شدن آنها در این جنگ میباشد. بنابراین قوم جوان و تازه نفس ایرانی، که نامش در تاریخ بپارتی معروف است، تا این زمان سه کار بزرگ تاریخی انجام داد: یکی اینکه سلوکیها را از ایران راند و نقشهء آسیای غربی را تغییر داد، دیگر اینکه در جلو مردمان شمالی، که میخواستند به ایران بریزند سدی متین شد و تمدن ایران را نجات داد. سوم، رومیها را در آن طرف فرات متوقف ساخته بجهانگیریهای آنها خاتمه داد و تاریخ را به مجرائی دیگر انداخت. در باب سورنا باید از روی انصاف گفت که بزرگترین سردار ایران تا این زمان است، زیرا سرداران دورهء هخامنشی، به استثنای بغابوخش، رام کنندهء مصر، در مقابل یونانیها بهره مندی نداشتند و دولت هخامنشی بالاخره با سیاست و پول، یونان را مجبور کرد در مدار امیال دربار ایران بگردد. اما نسبت های تقلب که پلوتارک به سورنا میدهد، چنانکه بالاتر گفتیم، صحیح نیست. سرداری را که قوهء خود را کمتر بدشمن مینماید یا اسلحهء آن را بدتر از آنچه هست نشان میدهد، متقلب نمیتوان نامید. امروز هم این نوع کارها را حیلهء جنگی نامند نه تقلب، تا چه رسد به دو هزار سال قبل. در باب کشته شدن کراسوس باید بگوئیم که اگر شرح قضیه چنان بوده که پلوتارک نوشته، البته چنین کاری نامردی بوده و خیانت، ولی، در صورتی که پلوتارک خودش گوید که این گفته ها حدسیاتی است و اطلاعات صحیح نداریم. (کتاب کراسوس بند 42). آیا میتوان بی مدرک و مبنا این گفته ها را صحیح دانست. پس باید در این باب گفت که جهات و چگونگی را نمیدانیم.
پس از جنگ حرّان: پس از این جنگ پارتیها به آن طرف فرات گذشته در عوض خساراتی که رومیها به پارتیها وارد آورده بودند، بغارت پرداختند، ولی کاسیوس، که باقی ماندهء قشون رومی را به آن طرف فرات برده بود، جلوگیری کرد و بعد از آن پارتیها بپراکندند. پارتیها بقصد تسخیر صفحاتی به آن طرف فرات نرفته بودند، زیرا دسته های ضعیفی بودند که برای غارت کردن و اضرار بدشمن تدارک شده بود، بنابراین پافشاری نکرده پراکندند. (دیوکاسیوس کتاب 41 بند 28).
حملهء پارتیها به سوریه: در سال بعد (51 ق.م.) اُرُد پسر خود پاکر را که در صغر سن بود، بسرداری معیّن کرده بطرف سوریه فرستاد و چون او جوان و بی تجربه بود، شاه سرداری را سالخورده و مجرب، که اوساک(63)نام داشت معاون پاکر قرار داد. لشکر پارتی از فرات گذشت و کاسیوس حاکم سوریه، چون دید نمیتواند با پارتیها روبرو شود، به دفاع شهرها پرداخت. پارتیها صفحات سوریّه را تصرف کردند و هیجانی در ایالات رومی پدید آمد (راپورت سیسرون به سنای روم)، رومیها در این زمان قشون زیاد در آسیا نداشتند، زیرا پومپه و سزار میخواستند افواج رومی را نزدیک خودشان نگاه دارند از طرف دیگر آسیائیها تمایلشان بپارتیها بود و آنها را برادر و ناجیان خود میخواندند. (دیوکاسیوس کتاب 41 بند 28). چقدر رفتار رومیها در ایالاتشان با مردم بد بوده که اهالی شرق پارتیها را که در تمدن از مادیها و پارسی ها پائین تر بودند، به رومی ها ترجیح میدادند، فقط دیوتاروس(64) گالاثی و آریُبَرْزَن کاپادوکی با رومیها بودند، ولی کاپادوکیه در مقابل پارتیها نمیتوانست کاری بکند، زیرا از طرف ارمنستان سرحداتش باز بود و ممکن بود مورد حمله گردد. از این جهت است که می بینیم سی سرون نطاق معروف روم، که در آن زمان حاکم کیلیکیه بود، شکوه میکند از اینکه روم دوستی در آسیا ندارد. اگر در این مورد اُرُد با آرْتاواسد پادشاه ارمنستان متفقاً اقدام میکردند، میتوانستند کاپادوکیّه و کیلیکیه را تصاحب کنند و در این صورت هیجان آسیای صغیر شدت یافته کار رومی ها نیک بد میشد، ولی چون اُرُد مدیر خوبی نبود، این موقع از دست رفت و سی سرون، چون دید، هیجان اهالی آسیای صغیر به اعلی درجه است، بطرف کاپادوکیه حرکت کرد و دیوتاروس را با گالاثی ها بکمک خود طلبیده در همان وقت از سنای دوم با تضرع خواستار شد که قشونی به آسیا بفرستد. (دیوکاسیوس کتاب 41 بند 29). در این وقت پارتیها در سوریه همواره پیش میرفتند و کاسیوس در انطاکیه نشسته جرئت نمیکرد بیرون آید، بنابراین قشون پارتی از سوریه گذشته به کیلیکیه رسید، ولی پارتیها مرتکب خبطی شدند، که رومی ها را نجات داد، توضیح آنکه پارتی ها بقدری که در دشت باز قوی بودند و رومیها را عاجز میکردند، در فن محاصره ضعیف بودند، زیرا آلات قلعه گیری نداشتند و اگر هم میداشتند، در استعمال آن ماهر نبودند. بنابراین میبایست نقشهء جنگ را چنین ریخته باشند که اهالی آسیای صغیر را بر ضدّ رومیها برانگیخته با قشون آنها شهرها را محاصره و تسخیر کنند و خودشان در دشت باز با رومیها مواجه گردند. بجای اینکار پارتیها بمحاصرهء شهرها پرداختند و خودشان را در وادی تنگ اُرُن تس محدود ساختند. در این وقت کاسیوس از بدی موقع پارتیها استفاده کرده اول آنها را از انطاکیه عقب نشاند و بعد لشکر پارتی را به کمین گاهی کشیده تلفات زیاد به آن وارد آورد. در این جنگ اُساک سردار پارتی که معاون پاکُر بود کشته شد و این ضایع برای پارت اهمیت داشت، زیرا بعد از سورنا او سرداری مجرب و ماهر بود. (دیو کاسیوس کتاب 41 بند 29). در نتیجه پارتیها از اطراف انطاکیه عقب نشسته به سیرستی کا(65)، یعنی به آن قسمت سوریه، که بلافاصله بعد از کوه آمان واقع است، برای گذرانیدن زمستان رفتند، که در موسم بهار جنگ را دنبال کنند، ولی بی بولوس(66) والی جدید روم، چون میدانست، که نمیتواند با پارتیها در دشت نبرد روبرو شود، پرداخت به اینکه در میان آنان نفاق اندازد و حواس پاکُر را بطرف دیگر متوجه دارد. بنابراین روابطی با اُرْنُداپانت(67)نام، یکی از نجبای پارتی، ایجاد کرده به پاکُر رسانید که در صلاح او نیست، با رومیها بجنگد، زیرا کاری خیلی بهتر از این میتواند انجام دهد. لیاقت او بتخت و تاج پارت خیلی بیش از لیاقت پدرش است و با این حال چرا قشون خود را در این راه، که پدر را از تخت بزیر کشد، بکار نمیاندازد. (دیوکاسیوس کتاب 41 بند 30). این دسیسه، اول نتیجه ای که داشت این بود که جنگ بدرازا کشید و برومی ها فرصت داد خودشان را جمع آوری کنند و بعد باعث شد که خبر این روابط پاکُر با والی رومی در سوریه به اُرُد رسید و او پسرش را با لشکرش احضار کرد. در این موقع پاکُر چاره ای جز تمکین نداشت. (ژوستن کتاب 42 بند 4). بنابراین قشون پارتی به این طرف فرات برگشت و حملهء پارتیها به سوریه از جهت دسایس رومی بی نتیجه ماند، ولی نیز باید گفت، که اگر چه جنگ اول رومیها با پارتی ها چهار سال بطول انجامید، با وجود این آنها نتوانستند شکستی را، که در حرّان خورده بودند، تلافی کنند (50 ق. م.). پاکُر، از جهت فروتنی و اطاعت، که نسبت بپدرش نشان داد، غضب اُرُد را فرونشاند و حتی پس از آن، چنانکه بیاید، سپهسالاری قشون پارت در جنگ دوم پارتیها با رومیها به او محول گردید. از سکه های اُرُد چنین استنباط میشود، که در اواخر سلطنتش او با پاکُر معاً امور دولتی را اداره میکردند. 9 سال بعد از احضار پاکُر از سوریه پارت باز با رومی ها داخل جنگ شد. در این 9 سال دولت پارت چه میکرد معلوم نیست، ولی از آنجا که خبری نیست، باید استنباط کرد که واقعهء مهمی روی نداده و این نظر با حال اُرُد موافقت میکند. او جاه طلب نبود و میخواست به افتخاری که در جنگ حرّان یافته بود، قناعت ورزیده گرفتاریهای جدید برای خود تدارک نکند. باید گفت که او حق داشته چنین باشد، زیرا کار دیگر، یعنی راندن روم از آسیا قائد یا مدیری غیر از اُرُد لازم داشت و این شاه برای چنین کاری ساخته نشده بود. دیگر اینکه دولت پارت اگر هم آسیای صغیر و سوریه را تسخیر میکرد، نمیتوانست این دو مملکت را از حملات رومیها حفظ کند، زیرا روم بر دریاها مسلط بود و دولت پارت دولت دریائی نبود.
روابط اُرُد با روم: در این وقت، چنانکه از تاریخ روم معلوم است، جنگ داخلی در دولت روم بین پومپه و سزار شروع گردیده بود و اُرُد میتوانست درین موقع استفاده های بزرگ از اوضاع روم کند. ولی او، چنانکه گفته شد، نمیخواست داخل نقشه های بزرگ گردد. اینهم معلوم است که او از گرفتاری روم بجنگ داخلی خشنود بود، زیرا، وقتی که پومپه کمک اُرُد را بر ضد رقیب خود سزار طلبید (دیوکاسیوس کتاب 41 بند 5) شاه اشکانی جواب داد که حاضر است با پومپه عقد اتحادی ببندد، بشرط اینکه او سوریه را بدولت پارت واگذارد، والاّ برای کمکی حاضر نخواهد شد. پومپه این شرط را قبول نکرد. با وجود اینکه مذاکرات نتیجه ای نداد و سفیر پومپه هیروس(68) توقیف گردید باز پس از چند ماه، وقتی که جدال فارسال(69) بین پومپه و سزار بشکست اوّلی خاتمه یافت (48 ق. م.) و مغلوب خواست در مقابل دشمن بزرگ خود پناهگاهی بیابد، در این صدد برآمد که خود را بحمایت اُرُد بسپارد شاید امیدوار بود که در این صورت قشون پارتی بکمک او درآید، ولی دوستان پومپه این نظر او را صلاح ندانسته گفتند خطر این کار برای خود پومپه و زنش کُرنلیا(70) موافق عقل نیست و پومپه از این قصد خود منصرف شد. این نصیحت دوستان پومپه برای اُرُد هم نافع بود، زیرا اگر پومپه بدربار ایران پناه می آورد، یقین است که اُرُد در موقع مشکلی واقع میشد. هرگاه کمک نمیکرد، برخلاف شئونات وی میبود و اگر میکرد با شخصی مانند سزار که اول سردار زمان خود بود، طرف میگردید. بخصوص که سِزار از آنجا که در جنگ حرّان پوبلیوس پسر کراسوس کشته شده بود و او، چنانکه میدانیم، زیر دست سزار در گالیا تربیت یافته بود، با اُرُد و پارتیها باطناً خوب نبود و انتظار فرصتی را داشت که این شکست رومیها را تلافی کند.
باری سزار بعد از غلبهء بر پومپه از یونان رفت، بی اینکه داخل مذاکراتی با اُرُد گردد (47 ق. م.). دیوکاسیوس گوید (کتاب 44، بند 46): که در این وقت سزار قصد جنگی را با پارتیها داشت، تا تاخت وتاز پارتی ها را در سوریه و شکست حرّان را تلافی کند، ولی، چون گرفتار کارهای دیگر بود و پارت هم یک عامل قوی برای ادامهء صلح در مشرق بشمار می آمد، نیت خود را آشکار نکرد و فقط پس از اینکه بجنگهای افریقا و اسپانیا خاتمه داده، دید وقت آن رسیده که با پارت داخل جنگ گردد. آشکارا از جنگ با پارتیها صحبت داشت. چهار سال پس از جنگ فارسال سزار موفق گردید، که دشمنان داخلی خود را قلع و قمع کند و به روم وضع رضایت بخشی بدهد. این بود که بمیل او فرمانی صادر و جنگ پارت بعهدهء او واگذار گردید. (دیوکاسیوس کتاب 43 بند 51).
پس از آن لژیونهای رومی بحرکت آمده از راه دریای آدریاتیک بجانب مشرق رهسپار گشتند. نقشهء جنگی سزار چه بوده، معلوم نیست، ولی پلوتارک گوید (یولیوس سزار، بند 58): که او میخواست، بعد از فتح پارت از راه دریای خزر و قفقازیّه به سکائیه برود و از سکائیّه به ژرمانیه (مملکت ژرمنها) تاخته از آنجا به ایطالیا برگردد. خط قشون کشی را، چنانکه سوئه توینوس در کتاب خود (یولیوس سزار، بند 44) گفته، سزار چنین قرار داده بود، که از ارمنستان کوچک بپارت حمله کند و قبل از اینکه داخل جنگ گردد، پارتها را بشناسد. اگر روایت پلوتارک صحیح باشد، در اینکه سزار در این قصد خود موفق نمیشد، تردیدی نیست، زیرا از راه قفقاز قشون کشی بسکائیه و گذشتن از آن و رفتن به آلمان کنونی نقشه ای نبود که انجام شدنی باشد و بواسطهء راههای بد و قحطی آذوقه پارتیها، آلانها، سارماتها و سکاها، قبل از اینکه سزار بژرمانیه برسد، از رومیها چیزی باقی نمیگذاشتند، ولی در اینهم شکی نیست که بپارتها و اهالی ایران ضررهای جانی و مالی فوق العاده وارد می آمد و کار بر ایرانیها سخت میشد. بهرحال قبل از اینکه سزار از روم بطرف ایران حرکت کند خنجر «آزادکنندگان روم» چنانکه قاتلین او خودشان را میخواندند، به آمال و آرزوهای این سردار نامی روم، خاتمه داد (مارس 44 ق. م.). بعد از کشته شدن قیصر (سِزار)، در روم هرج و مرجی روی داد و طرفداران مقتول، یا سلطنت طلبان، با جمهوری خواهان سخت درافتادند. از اخبار چنین مستفاد میگردد، که دولت پارت از این وضع روم خشنود بوده و در اغتشاشات آن دولت دست داشته. برای فهم وقایع باید قدری پیشتر از این زمان شروع کرده بگوئیم که در 46 ق. م. یعنی دو سال قبل از کشته شدن قیصر، یک نفر باسوس(71) نام رومی خواست حکومتی مستقل در جائی از سوریه برای خودش دست و پا کند، از دربار پارت کمک طلبید و دستهء کوچکی از کمانداران سوارهء پارتی بکمک او رفت. چندی بعد (43 ق. م.)، وقتی که اُکتاویوس و آنتونیوس(72) و لپیدوس(73) سه زمامدار دولت روم بودند (حکومت اینها را حکومت سه مردهء دوم(74) در تاریخ روم مینامند، چنانکه زمامداری پومپه و قیصر و کراسوس را حکومت سه مردهء اول نامیده اند. م.) دسته ای از سپاهیان باسوس بطرف کاسیوس، که در مشرق قشونی بر ضدّ آن تونیوس و اُکتاویوس جمع میکرد، رفت. کاسیوس همان شخصی بود که توطئه ای بر ضد قیصر ترتیب داده باعث کشته شدن او گردید و بعد، چون خود را در امنیت نمیدید، در سوریه، که سابقاً در آنجا والی بود، اقامت گزید. بعد وقتی که کاسیوس پارتیها را دید، به این خیال افتاد که لشکری از این سپاهیان رشید گرفته با دشمنان خود بجنگد. بنابراین بهریک از پارتیها مبلغی داده آنها را روانهء خانه شان کرد تا در ایران بدانند که او قدر خدمت را میداند و در همین اوان موقع را غنیمت شمرده بعض صاحب منصبان خود را به سمت سفارت نزد اُرُد فرستاد، تا از او کمک بطلبند (آپ پیان، جنگ درونی، کتاب 6). جواب اُرُد به پیشنهاد کاسیوس صریحاً معلوم نیست. دیوکاسیوس گوید، که اُرُد جواب قطعی از آری یا نه نداد. (کتاب 48، بند 24). ژوستن نوشته که پارتیها به بروتوس(75) و کاسیوس دو نفر از قتلهء قیصر کمک کردند. (کتاب 42، بند 4). و باز آپ پیان گوید که پارتیها، در جنگ فی لیپ پی(76) در قشون بروتوس و کاسیوس بودند. (جنگ درونی، ص 649). اما سبب دخالت اُرُد در جنگهای درونی روم از دو جهت بود: یکی اینکه، چون طرفداران سلطنت قویتر بودند، میخواست جمهوری طلبان مضمحل نشوند و جنگهای داخلی بیشتر امتداد یابد، چه هرقدر این منازعات دامنه مییافت و بیشتر بطول می انجامید، دولت روم ضعیف تر میگشت و این وضع در صلاح دولت اشکانی بود زیرا اُرُد بخوبی حس میکرد که رومی ها، مادامی که گرفتار امور داخلی نباشند، حدی برای جهانگیریشان قرار نخواهند داد و ایران پارتی هم یگانه دولت عالم آن زمان است، که در مقابل روم ایستاده. دیگر اینکه هواخواهان جمهوری یا «آزادکنندگان(77) » کسانی بودند، که قتل قیصر را باعث شدند و قیصر، اگر کشته نمیشد، برای دولت پارت زحماتی بزرگ تدارک میکرد. پس اُرُد، علاوه بر نظر سیاسی، مرهون آزادکنندگان نیز بود. باری جنگ واقع شد و «آزادکنندگان» معدوم گشتند. البته این فتح سلطنت طلبان برای اُرُد، از نظر سیاسی و منافع مشترکی که با طرف مغلوب داشت، بد بود، ولی وضع روم بواسطهء این فتح از هرج و مرج بیرون نیامد و اگرچه جنگ جمهوری طلبان با هواخواهان سلطنت خاتمه یافت، ولی در روم برخلاف انتظاری که میرفت یگانگی حاصل نشد، بل ضدیّت های درونی شدیدتر گشت. توضیح آنکه سه نفر از رجال روم با هم متفق گردیده حکومت سه مرده را تشکیل کردند (بالاتر این سه نفر را نامیده ایم) دو نفر از اینها، یعنی اُکتاویوس و آن تونیوس باطناً با هم خوب نبودند، چه هر یک دیگری را رقیب خود میدانست و نمیخواست غیر از خودش دیگری قوی شود. بنابراین بزودی منازعهء این ها هم با یکدیگر سخت شروع گردید و هر یک دیگری را بدترین دشمن خود دانست. از این دو نفر اکتاویوس در ایطالیا بود و سعی میکرد، حکومت خود را محکم و شورشی را، که بر ضد او شده بود، برطرف کند. دیگری در مصر در عیش و نوش فرورفته اوقات خود را بعیاشی و شهوترانی بی پایان میگذرانید. در این وقت دولت پارت میتوانست از وضع روم استفاده های زیاد کند، بخصوص که در مشرق حکومت سه مرده طرفدار نداشت و جهت آن از اینجا بود که هر یک از سه زمامدار مزبور میبایست طرفداران و بستگان و کسان خود را راضی کند. رضایت آنان میبایست با ثروت تحصیل شود و ثروت از ایالات بدست آید و در میان ایالات هم ایالات آسیائی، چنانکه میدانیم، مخصوصاً خیلی ثروتمند بودند و به از سایر ایالات میتوانستند بر آتش حرص و طمع رومیها آبی پاشیده تا اندازه ای آن را فرونشانند. بنابراین ممالک آسیای صغیر و سوریه از ترس آز و حرص رومی ها باطناً طرفدار پارتیها بودند.
حملهء دولت پارت به روم: چنان بود وضع دولت روم که ذکر شد و دولت پارت میخواست در این موقع ناظر وقایع نگشته آتیهء خود را تأمین کند. اکنون باید دید، که چه کرد و چه نتیجه گرفت. در این وقت سورِنا وجود نداشت، ولی از حسن اتفاق دولت پارت سرداری یافت که میتوانست بر اوضاع حاکم باشد. این شخص یکنفر صاحب منصب رومی، لابی نیوس(78) نام بود، که در خدمت دولت پارت میزیست و از ترتیب سپاه آرائی و طرز جنگ رومیها اطلاعاتی بکمال داشت. او پسر تیتوس، مأمور سزار در گالیا بود. بعدها بروتوس و کاسیوس او را نزد اُرد بسفارت فرستادند و در دربار ایران متوقف بود که خبر شکست دو نفر مزبور در فی لیپ پی رسید و چون از تعقیب فاتحین ترسید، خواست در دربار ایران بماند و بعد داخل خدمت دولت پارت گردید. (دیوکاسیوس، کتاب 48، بند 24). بنابر آنچه گفته شد، در سال 40 ق. م. وقتی که اُکتاویوس قلعهء پروسیا(79) را، که از مشرق دور بود، محاصره کرده و آن تونیوس در مصر در تعیشات خود غوطه ور بود، لشکر پارت در تحت سرداری لابی نیوس و پاکُر پسر اُرُد بطرف سوریه بحرکت آمد. این لشکر قویتر از قشونهائی بود که سابقاً پارتیها به سوریه فرستاده بودند. پارتیها بر صفحاتی، که بین فرات و انطاکیه واقع بود، استیلا یافتند، ولی نسبت بشهرها، چنانکه همیشه پیش می آمد، دوچار بعضی اشکالات شدند (زیرا در فن محاصره قوی نبودند): او از آپام آ(80)، که مانند شبه جزیره ای تقریباً از هر طرف به رود اُرن تس محاط بود، در ابتداء عقب نشستند، ولی پس از آن به والی سوریه دسی دیوس ساکسا(81) شکستی در دشت بازداده آپام آ و انطاکیه را تسخیر کردند. شهر آخری را که پایتخت سوریه بود، ساکسا، همینکه از نزدیک شدن پارتی ها اطلاع یافت، رها کرده به کیلیکیه فرار کرد. (دیوکاسیوس، کتاب 38).
بعد از این بهره مندی پاکُر و لابی نیوس نقشهء جنگ را چنین ریختند: قشون پارتی را به دو قسمت کرده یکی را پاکُر برای تسخیر بقیهء سوریه و تمام فینیقیه و فلسطین بکار برد و دیگری را لابی نیوس فرمان داده بطرف آسیای صغیر حرکت داد، تا جاهای حاصلخیز این مملکت را از رومی ها بگیرد. هر دو سردار کام بهره مند شدند، توضیح آنکه پاکُر تمام سوریه و فینیقیه را گرفت، فقط شهر صور مقاومت کرد و چون پاکُر بحریه نداشت، از تسخیر آن منصرف گردید. (همانجا بند 26). پس از آن بطرف فلسطین رفت و دید که منازعات داخلی در این مملکت دوام دارد. (یوسف فلاویوس کتاب 15، بند 14). هیرکانیوس(82) پادشاه یهود با آنتی گون(83)برادرزادهء خود در سر تاج و تخت سلطنت رقابت و منازعه داشت، چون هیرکانیوس آنتی گون را رانده بود او حاضر بود که طرفدار پارتیها شده، مانند پادشاه دست نشانده باج بدهد. علاوه بر آن او هزار تالان(84) پول نقد و پنج هزار نفر زن یهودی به پاکُر تقدیم میکرد که او این شاهزاده را بجای عمویش بر تخت نشاند.
پاکُر این شرایط را پذیرفت و بکمک پارتیها انقلابی در اورشلیم روی داد که در نتیجه هیرکانیوس از سلطنت افتاد. پس از آن، آن تی گون پادشاه روحانی یهود گردید و مانند والی دولت پارت در اینجا در مدت سه سال سلطنت کرد (40 - 37 ق. م.). چنین بود کارهای پاکُر در سوریه و غیره، اما لابی نیوس تمام دشمنان را جاروب کرده، همواره پیش رفت. او در کیلیکیه ساکسا خواست با او جنگ کند، ولی نه فقط آن را باخت، بل خودش هم کشته شد. (دیوکاسیوس، کتاب 38، بند 25). بعد لابی نیوس پام فیلیه و لیکیه و کاریه را مسخر کرد و پس از آن شهر ستراتونیکیه(85) در محاصره افتاد. دو شهر معروف میلاسا و آلاباندا بتصرف آمدند و موافق روایتی پارتی ها لیدیه و یونیه را غارت کرده، بر تمامی این صفحات تا هلس پونت (بوغاز داردانل) استیلا یافتند. (پلوتارک آن تونیوس، بند 30. آپ پیان، کتاب پارت، ص 156). بنابراین باید گفت، که در این زمان رومیها تمامی ممالک را از رود فرات تا بحرالجزایر و دریای مغرب فاقد شدند و دولت پارت، به استثنای مصر، تقریباً بحدودی که دولت هخامنشی بعد از جنگهای ایران و یونان داشت، رسید (40 - 39 ق. م.).
پس از این بهره مندیهای پارتیها، دیری نگذشت که در میزان جنگ کفهء رومیها سنگینی کرد و اقبال بطرف آنها رفت: در زمستان 39 ق. م. آن تونیوس نایب خود را، که پوبلیوس ون تی دیوس(86) نام داشت بطرف مشرق فرستاد، تا با لابی نیوس و پارتیهای فاتح بجنگد. (دیوکاسیوس، کتاب 38، بند 39). این سردار ناگهان به آسیای صغیر حمله کرد و باعث وحشت لابی نیوس گردید، زیرا در این وقت او لشکر پارتی با خود نداشت. بنابراین او مجبور گردید ممالکی را که گرفته بود تخلیه کرده بطرف کیلیکیه عقب نشیند و در همان وقت کس فرستاده از پاکُر استمداد کرد و او دسته ای از سواران پارتی را بکمکش فرستاد، اما این دسته بجای اینکه در تحت فرمان لابی نیوس درآید خواست مستق عملیاتی کند و در نتیجه شکست خورد و لابی نیوس را رها کرده بطرف کیلیکیه رفت. (دیو کاسیوس، همانجا، بند 40). در این حال لابی نیوس مأیوس گردیده چاره را در فرار دید، ولی عقب نشینی او را دشمنانش دریافته تعقیبش کردند و او را گرفته کشتند. (دیوکاسیوس، همانجا). در باب این سردار باید گفت، که چنانکه سترابون ذکر کرده (کتاب 15، فصل 2، بند 24) و نیز (دیوکاسیوس کتاب 38، بند 26) او خود را امپراطور پارت میخواند(87)، ولی نباید تصور کرد که امپراطور در این مورد بمعنی پادشاه است. در روم سپهسالار قشون را امپراطور میخواندند و بعدها، چون قیاصرهء روم فرماندهی قشون را هم داشتند، این عنوان با عنوان قیصر توأم گردید. بنابراین استهزاء بعض نویسندگان جدید دربارهء لابی نیوس مورد ندارد. او سپهسالار قشونی بود که از طرف دولت پارت به آسیای صغیر رفته بود و بزبان لاتین حق داشت، خود را امپراطور پارت بخواند. اگر او خود را سپهسالار پارت میخواند، گمان نمیکنم که کسی این عنوان او را منکر میشد، یا استهزاء میکرد، پس جهت ندارد، عنوان امپراطوری او را، که بزبان لاتین همان سپهسالاری بود، استهزاء کنیم(88).
باری پارتی ها چون وضع را چنین دیدند، آنتی گون را مأمور کردند منافع آنها را در فلسطین حفظ کند و قشون خود را بطرف شمال سوریّه و کُماژن کشیدند، زیرا صلاح دیدند که در اینجا منتظر رومیها گردند. در اینجا اول کاری که کردند، فرناپات را با دسته ای قوی از پارتیها بحفاظت دربند سوریه، که از کیلیکیّه بسوریه هدایت میکند، گماشتند. وِن تی دیوس سرکرده ای را، پومپه دیوس(89) نام، مأمور کرد راه قشون او را باز کند. این سرکرده خواست با فرناپات بجنگد، ولی در وضع بدی افتاد و داشت شکست میخورد که وِن تی دیوس بعد از حرکت سرکرده اش نگران گشته، خودش از عقب او روانه گردید و بموقع رسیده شاهد فتح را به آغوش کشید و فرناپات هم کشته شد. (دیوکاسیوس، کتاب 38، بند 40. پلوتارک هم این خبر را تأیید کرده). بعد وقتی که خبر این واقعه به پاکُر رسید، صلاح را در آن دید که عقب نشیند و به این طرف فرات گذشت. رومیها او را تعقیب نکردند، ولی معلوم است که بسوریّه درآمده آن را از نو به اطاعت روم درآوردند. (39 یا 38 ق. م.). چنین بود جنگ پاکُر با سردار رومی، ولی نباید تصور کرد که پاکُر از جهانگیری منصرف شد. او میدانست، بواسطهء رفتار خوبی که با اهالی در سوریّه داشت و نیز از جهت حسن اداره اش سوریها او را برومیهای طمّاع و حریص ترجیح میدادند. (دیوکاسیوس، کتاب 49، بند 20). و نیز خوب تشخیص داده بود که پادشاهان کوچک دست نشانده، که در بین دولت پارت و دولت روم در ممالکی حکمرانی داشتند مث آنتیوخوس(90) پادشاه کُماژن(91)، لی زانیاس(92) امیر ای توره آ(93)، مال خوس(94)، شیخ اعراب نبطی، خاونه اوس(95) و آنتی گون و دیگران متحدین او بودند (دیوکاسیوس، کتاب 19، بند 32) و آنتیگون که بدست پاکُر بر تخت یهود نشسته بود، بعد از عقب نشینی پارتیها در مقابل رومی ها، که میخواستند پسر هیرکانوس را بر تخت نشانند، ایستاد، و حال آنکه اُکتاویوس و آن تونیوس او را بپادشاهی یهود نامزد کرده بودند. بنابراین پاکُر خود را برای سفر جنگی دیگر حاضر کرده پس از گذشتن زمستان، زودتر از آنکه دشمنانش انتظار داشتند، از فرات گذشت. اگر پارتی ها در این موقع در جائی از فرات گذشته بودند، که همه میگذشتند مزایا با آنها میبود، زیرا رومیها در قشلاقهای خود در حوالی سلسلهء کوههای توروس اقامت داشتند و برای جنگ حاضر نبودند، ولی وِن تی دیوس با حیلهء جنگی پارتیها را به اشتباه انداخت و آنها خواستند در جائی از فرات بگذرند که خیلی پائین تر از جریان رود بود و از جهت اشکالات عبور فرصتی زیاد از دست دادند، در نتیجه، وقتی که پارتیها بطرف راست فرات گذشتند، وِن تی دیوس قوای پراکندهء خود را جمع کرده حاضر جنگ بود. او عدهء بسیار فلاخن دار با خود داشت و بر تپه ای بمسافت کمی از رود، موقع گرفته خندقهائی دور خود کنده بود. (دیوکاسیوس، کتاب 49، بند 91). پارتیها چون دیدند که رومیها بر بلندی جای گرفته و دور خود خندقهائی کنده اند، اشغال چنین موقعی را بر کمی عدّه یا ترس آنها حمل کرده تصمیم گرفتند که به تپه یورش برده آنرا بگیرند، ولی پس از اینکه اینکار شروع شد، بقوهء حاضر جنگ رومیها برخوردند و آنها در شیب تپه بنوبت خود حملهء سختی بپارتیها کردند و چون رومیها از بالا بزیر حمله میکردند، پارتیها در شیب تپه موقعی بد داشتند. بعد، جدال در جلگه امتداد یافت و سواره نظام سنگین اسلحهء پارتی مقاومت سختی کرد، ولی فلاخن داران رومی تلفات زیاد بپارتیها وارد کردند. با وجود این قشون پارتی ایستاده بود ولی در این وقت پاکُر در میان گیر و دار جنگ کشته شد و چنانکه عادت لشکر ایران بود، بعد از کشته شدن او، جنگی های نزدیک متزلزل گشته رو بفرار گذاشتند و بعد این فرار بسایر قسمتها سرایت کرده عمومی شد و در نتیجه پارتیها این جدال را باختند. (دیوکاسیوس کتاب 49، بند 20). در این حال پارتیها به دو قسمت شدند: قسمتی بطرف پلی که با کرجی ها بر فرات زده بودند، رفت، تا به این طرف بگذرد، ولی این قسمت را رومیها نابود کردند. قسمت دیگر بطرف کُمّاژن رفته به آن تیوخوس پادشاه این صفحه پناه برد و او حاضر نشد آنها را برومیها تسلیم کند. پلوتارک گوید (کتاب آن توینویس، بند 35): ون تی دیوس چون میدید که آن تونیوس به پیشرفتهای سردارانش رشک می برد و میخواهد بهره مندی رومیها به اسم او تمام شود به آن تیوخوس گفت، با خود آن تونیوس داخل مذاکره گردد. در ابتداء آن تونیوس راضی نشد به این شرایط معاهده بسته شود، ولی بعد، که محاصرهء ساموسات(96) پایتخت کماژن بطول انجامید و سکنهء آن برای مقاومت و دفاع سخت حاضر شدند، آن تونیوس از اینکه شرایط اولی را نپذیرفته، نادم و خجل گردید و با کمال شعف بگرفتن سیصد تالان قناعت ورزید. بعد مورخ مذکور گوید، که ون تی دیوس تا زمان ما یگانه سردار رومی بود، که نسبت بپارتیها فاتح گردید. (همان کتاب، بند 35). این عبارت میرساند که سرداران دیگر روم چه قبل و چه بعد از این جنگ تا قرن دوم میلادی شکست خورده اند،
زیرا پلوتارک بین پنجاه و یکصدوبیست میلادی میزیست. کشته شدن پاکُر و شکست پارتیها در سال 39 ق. م. روی داد. تلفات پارتیها را در این جنگ از قول اُرزُیوس مورخ، بیست هزار نوشته اند و ژوستن گوید، که تلفات پارتیها در جنگی هیچگاه از این عده تجاوز نکرد. (کتاب 42، بند 4). از گفته های مورخین چنین استنباط میشود که پاکُر شخصی جوانمرد و با علوّ همت بوده، به همین جهت مردم سوریه باطناً به او متمایل بودند و او را پادشاه حقیقی خود میدانستند و نیز معلوم است که از پسران اُرُد هیچیک نام نیک و خوی خوب و رفتار جذاب و دلپسند او را نداشت. موافق روایتی که مدرکش ذکر نشده، سردار رومی پس از کشته شدن پاکُر سَرِ او را از بدن جدا ساخته امر کرد سرش را در سوریّه بگردانند و بمردم نشان دهند، تا اهالی ترسیده از پاکُر و پارتیها مأیوس شوند. چون مدرک این روایت معلوم نیست، نمیتوانیم در باب صحت یا سقم آن چیزی بگوئیم(97). معلوم است که پاکُر مصحف اسم این پسر اُرُد بوده و اسم صحیح او همان است که بعض مورخین شرقی ضبط کرده اند (چنانکه بیاید)(98). چنین بود حملهء بزرگ پارتیها به سوریّه و آسیای صغیر که از جهت کشته شدن پاکُر و فقدان اطاعت نظامی (دیسیپلین) محکم در قشون پارتی بی نتیجه ماند. این جنگ نشان داد که قشون پارتی برای جنگ دفاعی ساخته شده است و در این نوع جنگ بسیار قوی است، ولی در جنگ تعرضی و حمله، شرایطی را که باید واجد باشد، نیست. جهات این وضع در جائی که از سپاه پارت صحبت خواهیم داشت، بیاید.
قتل اُرُد: مرگ پاکُر بقول ژوستن (کتاب 42، بند 4) باعث غصه و اندوهی بزرگ برای اُرُد شد، چنانکه او از حرف زدن و خوردن امتناع میورزید، بعد او بحالی افتاد که پنداشت پاکُر از جنگ برگشته و او را می بیند و حرفهایش را می شنود. در این حال او کلمه ای جز نام پسرش بر زبان نمیآورد. گاهی از این حال بیرون آمده حقیقت را درمی یافت، در این وقت گریه و زاری او را حدّی نبود و همواره اشک میریخت. بعد کم کم این احوال او برطرف شد، اُرُد بکارهای دولتی پرداخت و بفکر تعیین جانشین خود افتاد. او سی پسر داشت، ولی هیچیک از آنها کار نمایانی نکرده بودند، اُرُد تصمیم گرفت که پسر ارشدش فرهاد را ولیعهد خود قرار داده، زیرا می پنداشت، که مجلس مَهستان با این نقشهء او ضدیت نکند. بعد برای اینکه مقام پسرش محکم گردد، صلاح را در آن دید که از سلطنت استعفاء و کارها را بپسرش تفویض کند، ولی اینکار باعث مرگ او شد، توضیح آنکه فرهاد، چون زمام امور را بدست، گرفت، یکی از برادرانش را، که از شاهزاده خانمی تولد یافته بود، رقیب خود دانسته کشت. (جهت رقابت این بود که مادر فرهاد رامشگر(99) یونانی و زن غیرعقدی اُرُد بود. م.) و چون اُرُد پسرش را ملامت کرد، خود نیز کشته شد. روایت پلوتارک هم چنین است. (کراسوس، بند 44).
او گوید که در ابتداء فرهاد به اُرُد زهر داد، ولی بجهتی زهر برای مزاج اُرُد مفید افتاد. این بود، که فرهاد راه را کوتاه تر و پدرش را خفه کرد. ژوستن گوید، که فرهاد تمام برادرانش را کشت و برای اینکه بزرگان کسی را نیابند که بجای او بنشانند، یکی از پسران بالغ خود را هم نابود کرد. (کتاب 42، بند 5). چنین بود عاقبت زندگانی و سلطنت اُرُد. اگرچه روزهای عمرش حزن آور است، ولی چون نیک بنگریم، او بجزای اعمالش رسید. با او همان کردند که او با پدر و برادر خود و با سورنا کرده بود (اخباری که مذکور افتاد نیز موافق بند 23 کتاب 49 دیو کاسیوس است). سلطنت اُرُد از 56 تا 37 ق. م. بود.
سلطنت اُرُد: زمان سلطنت اُرُد مهمترین قسمت دورهء پارتی تاریخ ایرانست. در این زمان جنگ حران وقوع یافت و هم در این وقت جنگ تعرضی و حملهء دولت پارت بطرف مغرب روی داد و اگرچه در بادی امر پارتی ها پیشرفت های سریع کردند، ولی بعد، این جنگ را باختند. دو جنگ مزبور این مسئله را که حدود دو دولتی که عالم آن روز را در حیطهء اقتدار خود داشتند کجا باید باشد، حل کرد و رود فرات را حد فاصل قرار داد، زیرا روشن گردید، که پیشرفتهای روم در این طرف فرات و بهره مندیهای دولت پارت در آن طرف رود مزبور موقتی است. نیز معلوم گردید که دولت پارت از رسانیدن خود بدریای مغرب و بحرالجزایر باید صرف نظر کند، چنانکه دولت روم هم از مطیع کردن ایران و تاختن بطرف هند و آسیای وسطی باید مأیوس باشد. راست است که این عقیده برای طرفین دفعةً حاصل نشد و پارت و روم یا بعکس روم و پارت جنگهای عدیده، که شرحش پائین تر بیاید، با یکدیگر کردند، ولی نتیجه تا آخر دورهء پارتی همان بود، که گفته شد. گوئی که این دو جنگ خبر داد که نتیجهء روابط دو دولت مذکور با یکدیگر و اوضاع و احوالی که از این روابط حاصل خواهد شد، چه خواهد بود. به روم گفته شد: در کنار فرات بایست، زیرا از عهدهء ایران پارتی برنیائی و به ایران پارتی: تو هم بایست، چه بحدود ایران هخامنشی از طرف مغرب نرسی. (ایران باستان تألیف پیرنیا صص 2294 - 2350).
(1) - Triumvirat حکومت این سه مرد را در تاریخ روم حکومت سه مرده اول گویند.
(2) - به ایران باستان ص 2143 رجوع شود.
(3) - Julius Cesar.
(4) - Marcus Crassus. (5) - تقریباً 42 میلیون فرانک طلا یا 210 میلیون ریال.
(6) - هان نی بال قرطاجنه ای، یولیوس سزار رومی و ناپلئون اول فرانسوی.
(7) - Ateius. (8) - Tribun (مأموری که حفظ حقوق مردم را بر عهده داشت).
(9) - Brumdusium. (10) - Galatie در آسیای صغیر و فریگیهء سابق.
(11) - Djotarus.
(12) - Zenodotie.
(13) - Hieropolis.
(14) - Visiges. (15) - پلوتارک اُرُد را هیرود مینویسد.
(16) - Zeugma.
(17) - Ariamnes.
(18) - Syllaces.
(19) - Balissus.
(20) - Sensoripous.
(21) - Megabacchus. (22) - عضویت سنا، یعنی مجلس شیوخ در روم.
(23) - Hieronymus.
(24) - Nicomachus.
(25) - Ischnes.
(26) - Scipion. (27) - مقصود پلوتارک پومپه و یولیوس سزار است.
(28) - Octavius.
(29) - Ignatius.
(30) - Caponius.
(31) - Vergontinus.
(32) - Andromachus.
(33) - Sinaques. (34) - Licteurs (صاحب منصبانی که پیشاپیش رجال عمدهء روم حرمت میکردند و تیری بدست داشتند).
(35) - Roscius.
(36) - Pomaxarthe. (37) - شبیه گوئیم، پائین تر جهت استعمال این لفظ روشن خواهد بود.
(38) - Caius Paccianus.
(39) - Aristide.
(40) - Milesiaques.
(41) - Rostius.
(42) - Besace.
(43) - Esope.
(44) - Sybaris. (45) - Lucanie. (این نویسندهء یونانی حکایتهائی نوشته که شبیه کلیله و دمنهء بیدپای هندی است).
(46) - Scytale. . (ارته باز)
(47) - Artavasde.
(48) - Tralles.
(49) - Jason.
(50) - Agavee.
(51) - Eurypide.
(52) - Bacchus.
(53) - Bacchanales. (54) - تقریباً 28 هزار ریال.
(55) - Abgarus.
(56) - Osrhoene.
(57) - Alchaudonius.
(58) - Seenite. (59) - Mommsen (مورخ معروف آلمانی، که تاریخ روم را نوشته. کتاب او یکی از کتب نامی و دارای شهرت است).
(60) - Ovide. (61) - سِنِمّاری بی خوابی است (پیرنیا). در امثال عرب سِنِمّار نام معماریست که قصر خورنق را برای نعمان بن امرءالقیس برآورد و نعمان در آخر سِنِمّار را از پشت همان قصر بزیر افکنده بکشت. و جزاء سِنِمّار زبان زد و مثلی شد، نمودن پاداشی بد عملی نیک را.
(62) - Publius.
(63) - Osaces.
(64) - Deiotarus.
(65) - Cyrrhestica.
(66) - Bibolus.
(67) - Ornodapantes.
(68) - Hirrus. (69) - Pharsale (شهری بود در تسالی یونان).
(70) - Cornelia.
(71) - Bassus.
(72) - Antonius.
(73) - Lepidus.
(74) - Triumvirat II.
(75) - Brutus. (76) - Philippi (Philippes) (فی لیپ پی، یا فیلیپ شهری بود در مقدونیه نزدیک تراکیه، که در آنجا بین اکتاویوس و آن تونیوس از یکطرف با کاسیوس و بروتوس از طرف دیگر جنگی روی داد و بشکست دو نفر آخری خاتمه یافت. 42ق. م.).
(77) - Liberatores (liberateurs).
(78) - Labienus.
(79) - Perusia.
(80) - Apamea.
(81) - Decidius Saxa.
(82) - Hyrcanius.
(83) - Antiogonus. (84) - پنج میلیون و ششصد هزار فرانک طلا یا 28 میلیون ریال.
(85) - Stratonicea (از اسم ستراتونیس).
(86) - Publius Ventidius.
(87) - Imperator Particus. (88) - اسم کسی را که استهزاء کرده است، نبردیم، زیرا مقصود ما ایراد نیست، بل توضیح مطلب است.
(89) - Pompedius.
(90) - Antiochus.
(91) - Commagene.
(92) - Lisanias.
(93) - Iturea.
(94) - Malchus.
(95) - Chavnaeus.
(96) - Samosate. (97) - درراَلتیجان، ج 2 ص 154 و 155.
(98) - مورخین شرقی این اسم را مختلف نوشته اند: فقور، فغور، افقور و غیره.
(99) - سازنده. ارداویراف.
[اَ] (اِخ) (ویراف مقدس) نام یکی از موبدان که به عقیدهء پارسیان صاحب معراج بوده و ارداویرافنامه معراج نامهء اوست. برخی از مستشرقین مانند بارتِلِمی و وِست به پیروی از روایات زرتشتی این نام را ارتاویراف و ارداویراف و گاه جزء دوم را ویراپ خوانده اند و بعضی مانند کریستِنسِن آن را ارداگ ویراز و ارتاگ ویراژ دانسته اند ولی امروز تلفظ نخستین را ترجیح می دهند.
هویت ویراف: در مقدمهء رسالهء پهلوی «ارداویرافنامه» فصل اول (بندهای 33 - 35) آمده: «پس آن هفت مرد بنشستند و از هفت سه و از سه یکی ویراف نام بگزیدند و هست که نیشابورنام(1) گویند.» هوک و وِست به استناد همین عبارت نوشته اند: «چون ارداویراف را «نیشاپوریان» نامیده اند، و یکی از مفسران اوستا بهمین نام چند بار یاد شده، بعید نیست که هر دو یکتن باشند.» گایگر و کون نیز به اتکاء همین جمله (منتهی کلمهء مذکور را «نیک شاهپور» خوانده اند) همین حدس را زده اند: نیشاپور یا نیک شاپور یا نیشاپوهر یا نیک شاپوهر نام یکی از مفسران اوستاست که در وندیداد پهلوی (V، 34 و VIII، 22) و همچنین در نیرنگستان و رسالهء منوچهر (IV IV I) از او یاد شده است. وی بمنزلهء مشاور خسرو انوشیروان (531 - 579 م.) در متون پهلوی (چ وِست ج 2 ص 297) معرفی شده است. با وجود احتمال وِست، بارتلمی نوشته(2): «هیچ دلیلی در دست نیست که ارداویراف را همین نیشابور بدانیم.» در صورت اصالت مقدمهء رسالهء پهلوی، اگر قرائت وست صحیح باشد ارداویراف پسر نیشابور خواهد بود، چه «ان» علامت نسبت فرزندیست نظیر اردشیر پاپکان و خسرو قبادان و اگر نسخهء بارتلمی درست باشد نام موبد موضوع رساله نیشاپور و ارداویراف (مرد مقدس) لقب او خواهد بود.
زمان ویراف: در مقدمهء رسالهء پهلوی، فصل اول نام آذربادمارسپندان که پیش از معراج ویراف، ور(3) را تحمل کرده بود، چنین یاد شده: «تا آن زمان که آذربادمارسپندان نیک پروردِ انوشه روان بزاد که [ بنا بروایت دینکرد ] روی گداخته ابر برریخت و چند داستان و داوری با بدکیشان و مخالف گروشنان (مؤمنان) کرد.» چون آذرباد موبد بزرگ عصر ساسانی و معاصر شاهنشاه شاپور دوم (309 - 379 م.) پسر هرمز بوده و عبارتی از دینکرت نیز آنرا تأیید میکند چنین استنباط میشود که عصر زندگانی ویراف مقدم بر اواخر مائهء چهارم میلادی نبوده است. از طرف دیگر بنا به قراین موجوده نمیتوانیم زمان او را از سال 651 م. یعنی سال قتل آخرین شاهنشاه ساسانی یزدگرد سوم متأخّرتر بدانیم چه در آغاز مقدمهء رسالهء پهلوی چنین آمده است: «پس اهریمن پتیاره برای بیگمان کردن مردم به این دین آن اسکندر گجسته (ملعون) رومی مصرنشین را برخیزانید و بغارت کردن و نبرد و ویرانی ایرانشهر فرستاد تا بزرگان ایران را بکشت و پایتخت شاهی را آشفته و ویران کرد و این دین مانند اوستا و زند بر پوست گاو پیراسته و به آب زرّین نوشته اندر استخر پاپکان در گنج نپشت(4) نهاده بودند و آن اهرمن پتیارهء بدبخت گجستهء بدکردار اسکندر رومی مصرنشین را برانگیخت که بسوخت و چند دستوران و داوران و هیربدان و موبدان و دین برداران و افزارمندان و دانایان ایرانشهر را بکشت... پس از آن مردمان ایرانشهر... بنعمت یزدان بیگمان شدند... پس موبدان و دستوران دین... بدرگاه پیروزمند آذرفرنبغ(5) انجمن آراسته بسیار آیین سخن راندند و بر این شدند که ما را چاره باید ساختن....» از این عبارات نیک پیداست که مؤلف رساله (یا نویسندهء مقدمه) هرج و مرج سیاسی و دینی را که در نتیجهء تسلط اسکندر و جانشینان وی در ایران پیدا شده و دنبالهء آن بعهد اشکانیان کشیده بود، در نظر داشته است و اگر ویراف (یا نویسندهء ارداویراف نامه) پس از حملهء عرب میزیسته ممکن نبود که چنین موضوعی را مسکوت بگذارد و از سوی دیگر در عصر اسلامی و حکومت حکام مقتدر عرب در قرون اولیهء اسلام تشکیل چنین مجمعی از روحانیان زرتشتی بسیار بعید می نماید. از آنچه گفته شد میتوان استنتاج کرد که ارداویراف پیش از سقوط خاندان ساسانی و بالنتیجه در فاصلهء اواخر مائهء چهارم و اواسط مائهء هفتم میلادی میزیسته است.
مؤلف برهان قاطع ذیل کلمهء اردا، آرد: نام موبدی و دانشمندی است و او در زمان اردشیر بابکان بوده و فارسیان او را پیغمبر دانسته اند و او را ارداد بر وزن فرهاد نیز گفته اند و پدر او ویراف نام داشته بکسر واو -انتهی. و مؤلف آنندراج گوید: نام قانون دانی که در سنهء دو صد عیسوی مشهور بوده - انتهی. چنانکه گفته شد بروایتی ارداویراف موبد و زاهد معروف معاصر اردشیر بود و معراج وی در زمان این پادشاه انجام گرفت. در دیباچهء ترجمهء کهن ارداویرافنامه بپارسی چنین آمده است:(6) ایدون گویند که چون شاه اردشیر بابکان بپادشاهی بنشست، نود پادشاه بکشت و بعضی گویند نودوشش پادشاه بکشت و جهانرا از دشمنان خالی کرد و آرمیده گردانید و دستوران و موبدانی که در آن زمان بودند همه را پیش خویشتن خواند و گفت که دین راست و درست که ایزد تعالی بزرتشت... گفت و زرتشت در گیتی روا کرد مرا بازنمائید تا من این کیشها و گفت و گویها از جهان برکنم و اعتقاد با یکی آورم و کس بفرستاد بهمهء ولایتها، هرجایگاه که دانائی و یا دستوری بود همه را بدرگاه خود خواند. چهل هزار مرد بر درگاه انبوه شد. پس بفرمود و گفت آنهایی که ازین داناترند باز پلینند. چهارهزار داناتر از آن جمله گزیدند و شاهان شاه را خبر کردند و گفت دیگر بار احتیاط بکنید، دیگر نوبت از آن جمله قومی که به تمیز و عاقل و افستا و زند بیشتر از بر دارند جدا کنید. چهارصد مرد برآمد که ایشان افستا و زند بیشتر از برداشتند. دیگرباره احتیاط کردند در میان ایشان چهل مرد بگزیدند که ایشان افستا جمله از بر داشتند. دیگر در میان آن جملگی هفت مرد بودند که از اول عمر تا به آن روزگار که ایشان رسیده بودند بر ایشان هیچ گناه پیدا نیامده بود و بغایت عظیم پهریخته بودند و پاکیزه در منشن و گوشن و کنشن و دل در ایزد بسته بودند. بعد از آن هر هفت را بنزدیک شاه اردشیر بردند. بعد از آن شاه فرمود که مرا می باید که این شک و گمان از دین برخیزد و مردمان همه بر دین اورمزد و زرتشت باشند و گفت و گوی از دین برخیزد چنانکه مرا و همهء عالمان و دانایان را روشن شود که دین کدامست و این شک و گمان از دین بیفتد. بعد از آن ایشان پاسخ دادند که کسی این خبر بازنتواند دادن الا آنکسی که از اول عمر هشت سالگی تا بدان وقت که رسیده باشد هیچ گناه نکرده باشد و این مرد ویرافست که از او پاکیزه تر و مینوروشنتر و راستگوی تر کس نیست و این قصه اختیار بر وی باید کردن و ما ششگانه دیگر یزشنها و نیرنگها که در دین از بهر این کار گفته است بجای آوریم تا ایزد عز و جل احوالها به ویراف نماید و ویراف ما را از آن خبر دهد تا همه کس به دین اورمزد و زرتشت بیگمان شوند و ویراف این کار در خویشتن پذیرفت و شاه اردشیر را آن سخن خوش آمد و پس گفتند این کار راست نگردد الا که بدرگاه آذران شوند و پس برخاستند و عزم کردند و برفتند و بعد از آن، آن شش مرد که دستوران بودند از یک سوی آتشگاه یزشنها پساختند و آن چهل دیگر سویها با چهل هزار مرد دستوران که بدرگاه آمده بودند همه یزشنها پساختند و ویراف سر و تن بشست و جامهء سفید درپوشید و بوی خوش بر خویشتن کرد و پیش آتش بیستد و از همه گناهها پتفت بکرد... پس شاهنشاه اردشیر با سواران سلاح پوشیده، گرد بر گرد آتشگاه نگاه میداشت تا نه که آشموغی یا منافقی پنهان چیزی بر ویراف نکنند که او را خللی رسد و چیزی بدی در میان یزشن کند که آن نیرنگ باطل شود. پس در میان آتشگاه تختی بنهادند و جامه های پاکیزه برافکندند و ویراف را بر آن تخت نشاندند و روی بند بر وی فروگذاشتند و آن چهل هزار مرد بر یزشن کردن ایستادند و درونی بیشتند و قدری په بر آن درون نهادند. چون تمام بیشتند یک قدح شراب به ویراف دادند و ... هفت شبانروز ایشان بهمجا یزشن میکردند و آن شش دستور ببالین ویراف نشسته بود سی وسه مرد دیگر که بگزیده بودند از گرد بر گرد تخت یزشن میکردند و آن تیرست و شصت مرد که پیشتر بگزیده بودند از آن گرد بر گرد ایشان یزشن میکردند و آن سی وشش هزار گرد بر گرد آتشگاه گنبد یزشن میکردند و شاهنشاه سلاح پوشیده و بر اسب نشسته با سپاه از بیرون گنبد میگردید باد را آن جا راه نمیدادند و بهرجائی که این یزشن کنان نشسته بودند بهر قومی جماعتی شمشیر کشیده و سلاح پوشیده ایستاده بودند تا گروهها بر جایگاه خویشتن باشند و هیچ کس بدان دیگر نیامیزند و آن جایگاه که تخت ویراف بود از گرد بر گرد تخت پیادگان با سلاح ایستاده بودند و هیچ کس دیگر را بجز آن شش دستور نزدیک تخت رها نمیکردند، چو شاهنشاه درآمدی از آنجا بیرون آمدی و گرد بر گرد آتشگاه نگاه میداشتی. و بر این سختی کالبد ویراف نگاه میداشتی. یشتند تا هفت شبان روز برآمد. بعد از هفت شبان روز ویراف بازجنبید و باززیید و بازنشست و مردمان و دستوران چون بدیدند که ویراف از خواب درآمد خرمی کردند و شاد شدند و رامش پذیرفتند و بر پای ایستادند و نماز بردند و گفتند: شاد آمدی اردای ویراف... چگونه آمدی و چون رستی و چه دیدی؟ ما را بازگوی تا ما نیز احوال آن جهان بدانیم... ارداویراف واج گرفت، چیزی اندک مایه بخورد و واج بگفت پس بگفت این زمان دبیری دانا را بیاورید تا هرچه من دیده ام بگویم و نخست آن در جهان بفرستید تا همه کس را کار مینو و بهشت و دوزخ معلوم شود و قیمت نیکی کردن بدانند و از بد کردن دور باشند پس دبیری دانا بیاوردند و در پیش ارداویراف بنشست». رجوع به ارداویرافنامه (در یادنامهء پورداود ج 1 ص 150 ببعد) شود.
(1) - در بعض نسخ: نیشاپوریان.
(2) - ارداویرافنامهء بارتلمی ص147.
(3) - ور (Ordalie) تحمیل مشقتی خاص است بمتهم برای اثبات حقانیت یا مجرمیت او، نظیر رفتن در میان آتش (داستان سیاوش در شاهنامه) و خوردن گوگرد و سرب و غیره.
(4) - مخزن اسناد دولتی و کتب و رسایل.
(5) - یکی از سه آتشکدهء ارجمند ایران باستان.
(6) - رجوع به ارداویرافنامه در یادنامهء پورداود ج 1 ص 205 ببعد شود.