لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ارداویراف نامه.


[اَ مَ] (اِخ) نام کتابی بزبان پهلوی که در آن شرح معراج ارداویراف دستور مندرجست. نام این کتاب بپهلوی اَردای ویراف نامَک است. کتاب مزبور مجموعاً دارای 8800 کلمه و شامل 101 فصل است و هر فصل آن بچند بند تقسیم میشود. نیکوترین منظومهء ارداویرافنامه بفارسی، مثنوی زرتشت بهرام پژدو شاعر زردشتی مائهء هفتم هجری و ناظم زرتشت نامه است و قسمتی ازین منظومه را دستور جاماسپ اسا در بمبئی بسال 1902 م. بطبع رسانیده است. رجوع به ارداویرافنامه (در یادنامهء پورداود ج1 ص150 ببعد) شود.


اردب.


[اَ دَ] (اِ) جنگ و جدال. (برهان) (آنندراج).


اردب.


[اِ دَب ب] (ع اِ) کیل بزرگ. کیلی معروف در مصر. پیمانه ای بمصر که بیست وچهار صاع یا شش ویبات گنجایش آنست. (از منتهی الارب). پیمانه ایست بزرگ در مصر که بیست وچهار صاع را گنجایش دارد. (رسالهء اوزان و مقادیر مقریزی). مکیالی معادل بیست وچهار صاع و آن شصت وچهار من باشد. (بحر الجواهر). کیلی باشد مردم مصر را و آن شش ویبه است و ویبه کیلی است گندم را معادل سی رطل بغدادی چون گندم ثقیل بود و اگرنه بیست وهفت رطل بغدادی باشد(1). ج، ارادب. (ادب الکتاب صولی). قفیز اردب اهل الشام کالقفیز لاهل العراق. (مهذب الاسماء). اردب یا اردبه(2)پیمانه ایست که در مصر و ایران و نزد عرب قدیم بکار میرفت و آن معادل 50 یا 55 لیتر است و بعدها اردبه در ایران پیمانه ای جهت سنجیدن مواد جامده بود و گاه نیز مقیاسی معادل 66 هزار گرم محسوب میشد.
(1) - نیز عبارت صولی این است: و الویبة کیل یکون ما فیه من الحنطة ثلاثون رطلا بالبغدادی اذا کانت الحنطة ثقیلة فاذا خفت کانت سبعة و عشرین رطلا.
(2) - Artabe - Artaba.


اردباز.


[اَ دَ] (اِخ) رجوع به ارته باذ شود.


اردبان.


[اَ دَ] (اِخ) رجوع به اردوان شود.


اردبة.


[اِ دَبْ بَ] (ع اِ) پارگین بزرگ که از خشت و مانند آن سازند. (از منتهی الارب) || خشت پختهء بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). آجر بزرگ. طابق. || پیمانهء مخصوص. رجوع به اردب شود.


اردبهشت.


[اَ بِ هِ] (اِ) رجوع به اردی بهشت شود.


اردبیل.


[اَ دَ(1) / دُ(2)] (3) (اِخ) ناحیه ایست واقع در بخش شرقی آذربایجان و آن از بالق چای (ماهی رود) مشروب میشود، مرکز آن شهر اردبیل واقع در 48 درجه و 2 دقیقه طول شرقی و 38 درجه عرض شمالی است در 1570 گز ارتفاع. و فاصلهء آن تا سرحد قریب 40 هزار گز است. این شهر در فلاتی بشکل دایره ساخته شده که کوههائی آنرا احاطه کرده اند و در مغرب آن آتشفشان خاموش سبلان به ارتفاع 4820 گز قرار گرفته که پیوسته در برف مستور است. در اطراف شهر که زمین آن آهکی است درخت کم است ولی بواسطهء کاریزها بخوبی مشروب میشود و مزارع مهم و مراتع وسیع جهت اغنام دارد. آب و هوای آن بواسطهء ارتفاع بسیار سرد ولی سالم است و از میوه های آن گیلاس و سیب و گلابی معروف است. در اطراف اردبیل چشمه های آب گرم معدنی فراوان یافت میشود و بواسطهء همین چشمه ها و هوای معتدل شهر اردبیل ییلاق دربار پادشاهان ایران بوده. فردوسی و یاقوت بنای آنرا به فیروز ساسانی نسبت داده و آنرا فیروزگرد نامیده اند. در زمان بنی امیه مرکز حکومت آذربایجان از مراغه به اردبیل منتقل گردید. یاقوت که شخصاً شهر اردبیل را دیده از کثرت جمعیت و آبادی آن خبر میدهد ولی اندکی پس از یاقوت، مغول آنرا متصرف شده خراب و منهدم کردند و تمام سکنهء آنجا را بقتل رسانیدند و بعدها مجدداً شهر ساخته شد و در زمان صفویه بمنتهی درجهء اعتبار خود رسید. شیخ صفی الدین عارف مشهور ازین شهر بود. مدفن وی و نیز چند تن از سلاطین صفویه در همین شهر است. از بناهای معروف این شهر مقبرهء شیخ صفی الدین مذکور است که دارای کتابخانه ای معتبر بوده و آن در زمان شاه عباس وقف مقبره شده بود ولی بهنگام جنگ روس و ایران سال 1828 م. پَسکِویچ سردار روس تمام آن کتابخانه را بیغما برد و بکتابخانهء پطرگراد منتقل کرد. ژنرال گاردان در اطراف شهر باروئی ساخت که اکنون خرابست. موقع اردبیل بسیار مهم است زیرا که در سر راه تجارتی تبریز و آستارا و لنکران واقع شده و واسطهء تجارتی قفقازیه و شهرهای داخلی آذربایجان و غیره میباشد. بهترین صادرات آن خشکبار و قالی و پشم است. جمعیت آن در حدود 20000 تن است ولی سابقاً در زمان صفویه بیشتر بوده و اگر راه های اطراف آن ساخته شود اهمیت آن بیشتر خواهد شد. توابع اردبیل از این قرار است: 1 - اجارود، مرکز آن کرمی و آن دارای 99 قریه و 12000 تن سکنه است. 2 - مشکین، مرکز آن خیاب، دارای 90000 تن سکنه. 3 - نمین و ولکیج، مرکز آن ولکیج، دارای 58 قریه و 18500 تن سکنه. 4 - مغان. در کنار رود ارس که مسکن طوایف شاهسون است و قراء بسیار ندارد. نادرشاه افشار در این محل بسلطنت انتخاب شد. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 166 و 167). و آن در راه سراب و آستارا میان شام اسبی و کیلانده در 322000 گزی تبریز و دارای پستخانه و تلگرافخانه و مدارس است. یاقوت گوید اردبیل اشهر شهرهای آذربیجان است و آن پیش از اسلام کرسی ناحیه بود. طول آن 80 درجه و عرض 36 درجه و 33 دقیقه است. طالعها السماک. بیت حیاتها اول درجة من الحمل تحت اثنتی عشرة درجة من السرطان یقابلها مثلها من الجدْی. بیت ملکها مثلها من الحمل عاقبتها مثلها من المیزان و هی فی الاقلیم الرابع. ابوعون در زیج خویش آرد: طول آن 73 درجه و نیم و عرض وی 38 درجه است و آن شهریست بسیار بزرگ و من آنرا در سنهء 617 ه . ق. دیدم و آن در فضائی گشاده بنا شده و نهرهای پرآب در ظاهر و باطن آن روانست و با این حال درختی میوه دار در آن و نواحی آن دیده نمیشود با وجود صحت هوا و عذوبت آب و جودت ارض، اگر درختی از این قبیل در آن غرس کنند توفیق نیابند و این شگفت آور و سبب آن مخفی است و میوه ها را از وراء جبل از نواحی که در مسافت یکروزه راه یا کمابیش واقعند، بدانجا آرند و بین آن و بحر خزر دوروزه راه است و بین آن دو بیشه ایست انبوه که بهنگام اضطرار بدانجا التجا کنند و بدان از ایذاء دشمنان مصون مانند و بعلاوه درختان آن را قطع کنند و از خلنج (خدنگ) کاسه ها و صینی ها سازند و در اردبیل صنعتگران بسیار بدین کار مشغولند ولی قطعه ای از این قبیل خالی از عیب بدست نیاید و من نزد صنعتگران مزبور شدم و قطعه ای بدون عیب التماس کردم گفتند ممکن نیست و بهترین این نوع را از ری بدست آرند و من خود در ری نزد صناع آن شدم و قطعات سلیمه بسیار دیدم. پس از انفصال من از اردبیل، تاتار بدانجا حمله کردند و بین آنان و مردم شهر جنگها درپیوست و بسختی مدافعه کردند و دوبار سپاه مغول از آنجا منصرف شدند و بار سوم بازگشته و بر اهالی شهر غلبه کردند و آنجا را بگشودند و مسلمانان بکشتند و احدی از ایشان را که دیدند، زنده نگذاشتند و جز کسانی که مخفی بودند ازین مهلکه جان بسلامت نبردند و شهر را سخت خراب کردند و آنگاه بازگشتند و اردبیل را به وضعی ناپسند و کم سکنه باقی گذاشتند و اکنون بصورت اول و بهتر از آن برگشته است و در دست مغول است. گویند اول کسی که آنرا بساخت فیروز پادشاه است و آنرا «باذان فیروز» نام نهاد. ابوسعد گوید: شاید اردبیل منسوب به اردبیل بن أرمینی بن لنطی بن یونان باشد. و رطل آن بزرگ است و وزن آن 1040 درهم است و بین آن و سرا دوروزه راه و میان آن شهر و تبریز هفت روزه راه و از آنجا تا خلخال نیز دو روز است و گروهی بسیار از اهل علم در هر فن بدان منسوبند. (معجم البلدان). مؤلف نزهة القلوب آرد: اردبیل از اقلیم چهارم است، طولش از جزایر خالدات «فب ک» و عرض از خط استوا «لح». کیخسروبن سیاوش کیانی ساخت در پای کوه سبلان افتاده است. هوایش در غایت سرد است چنانکه غله در آن سال که بدروند بتمام خرد نتوان کرد بعضی با سال دیگر بماند و آنجا جز غله چیزی دیگر حاصل نباشد. آبش از کوه سبلان جاری است و نیک گوارنده است و بدین سبب مردم آنجا اکول تمام باشند و اکثر بر مذهب امام شافعی اند و مرید شیخ صفی الدین علیه الرحمه اند. ولایتش صد پاره دیه است و همه سردسیر است و بر سر کوه سبلان قلعه ای محکم بوده است آنرا دز بهمن و رویین دز خوانده اند و در شاهنامه گوید بوقت نزاع پادشاهی میان کیخسرو و فریبرز بر فتح آن قرار دادند و فریبرز از فتح آن عاجز شد و کیخسرو فتح کرد و پادشاهی بدو مقرر شد. اکنون خرابست و دز شیدن که مقابل بابک خرّم دین بوده در کوه اردبیل است بجانب جیلان. حقوق دیوان اردبیل هشتاد و پنجهزار دینار بر روی دفتر است. (نزهة القلوب ص 81). در ناحیهء اردبیل معدن نفت است. مؤلف مرآت البلدان پس از ترجمهء قول یاقوت و نزهة القلوب آرد: از اردبیل تا زنجان پنج منزل و تا خوی که آخر شهر آذربایجان است بیست وهفت فرسخ است و در دوفرسخی کوه سبلان واقع میباشد. مهلبی گفته این شهر در شمال آذربایجان است و در طرف مغرب او کوهی است که دایماً مستور ببرف است و تا تبریز پانزده فرسخ است. مردمش تندخو هستند. ابوحامد اندلسی گوید در بیرون شهر اردبیل در میدان آن سنگی است بزرگ زیاده از صد رطل هر وقت اهل شهر محتاج بباران میشوند آن سنگ را با عرّاده حمل کرده بشهر آورند، مادام که سنگ در شهر است باران آید و همینکه سنگ را بیرون برند باران قطع شود و موش در این شهر بی نهایت وافر است بخلاف سایر بلاد و بهمین جهت گربه نزد سکنه مرغوب و عزیز است و خرید و فروش میشود و بازار و تجار و دلالهای مخصوص دارد که آواز میکنند: گربه ایست شکاری و رام و تربیت شده که گریزپا و دزد نیست، هرکه طالب باشد بفلان قیمت فروخته شود. مؤلف مرآت گوید این بلد از بلاد معظمهء آذربایجان و در سمت راست بلوک چای در یکصد و چهل هزار ذرعی در طرف مشرق تبریز است. مقبرهء شیخ صفی الدین رحمه الله و بعضی از اولاد او در این شهر میباشد. آب و هوایش مساعد هر نوع زراعت و فلاحت، زمینش قابل هر قسم کشت و زرع، الحال قلعه ای دارد که در زمان سلطنت خاقان مغفور (فتحعلی شاه) نواب نایب السلطنهء مبرور (عباس میرزا) طاب ثراهما که سمت ولیعهدی دولت علیهء ایران را داشت بسرکاری یکنفر از صاحب منصبان فرانسوی که با جنرال قاردان سفیر فرانسه که از جانب ناپلئون اول آمده بود بنا نهاده. بالجمله این شهر در زمان صفویه زیاد معمور و آباد شد و موقوفات زیادی برای طلاب و محصلین قرار دادند. کتابخانهء اردبیل معروف دنیا و اغلب کتب بزبان عربی و قلیلی از آن فارسی و ترکی جلدهای آن غالباً طلا و نقره بوده اما حالا چیزی از آن باقی نیست. در سنهء هزار و هفتصد و چهل و شش مسیحی مطابق هزار و صد و پنجاه و نه هجری نادرشاه افشار در دشت مغان که در نزدیکی اردبیل است شمشیر خود را از غلاف بیرون آورده خدماتی را که بممالک ایران کرده بود شرح داد آنگاه شمشیر را غلاف کرده گفت تا بحال آنچه توانستم کردم بعدها پادشاهی برای خود اختیار کنید. سرداران و بزرگان ایران متفقاً او را بسلطنت قبول نموده نادرشاه گفتند و در شهر اردبیل تشریفات تاج گذاری بعمل آمد بالجمله چون اردبیل در موضعی واقع شده که راه تفلیس و طهران و تبریز و بادکوبه و گیلان و دربند از آن جاست تجارت خانهء معتبری است. تاورنیه تاجر فرانسوی که در زمان شاه عباس ثانی به ایران آمده نوشته است تجارت ابریشم در اردبیل بارونق است. تقدس اهالی این شهر در این عصر بدرجه ایست که مطلقاً در آن شرب خمر نمیشود بلکه ارامنه که در این بلد ساکن اند قادر بصرف هیچ مسکر نیستند. اردبیل بنام های ذیل نیز خوانده شده است: اردویل. (حدود العالم). اردپیل(4). باذان فیروز. (معجم البلدان). فیروزگرد. (برهان) (سروری). بادان پیروز. فیروزآباد. پیروز رام. (شاهنامه). و لقب آن دارالارشاد است. مؤلف برهان قاطع آرد: نام پسر ارمنین بن لنطی بن یونان است و نام شهریست معروف. گویند آن شهر را فیروز جد انوشیروان بنا کرده و از آن جهت فیروزگرد خوانندش و بعضی گویند منسوب به اردبیل بن ارمنین است و بناکردهء اوست - انتهی. و رجوع به فرهنگ سروری و برهان جامع و آنندراج و مؤید الفضلاء و شعوری و سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 8 و حبط ج 2 ص 12، 66، 82، 162، 169، 173، 197، 323، 324، 325، 326، 327، 328، 329، 332، 333، 334، 335، 336، 349، 353، 407، 414 و روضات الجنات ص 22 و ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 11، 185، 221، 241، 251 و 252 و ضمیمهء معجم البلدان و التفهیم ص 338 ح و قاموس الاعلام ترکی (آردبیل) شود. این نام را فردوسی گاه به فتح باء و گاه بکسر آن آورده :
از ارمینیه تا در اردبیل
سپاهی پراکنده شد خیل خیل.فردوسی.
که دادی بدو بردع و اردبیل
یکی مرزبان گشت و با کوس و پیل.
فردوسی.
هیونی تکاور برافکند شاه
به بهرام تا سر نخارد براه
سوی بارگاه آید از اردبیل
بیارد همان لشکر و کوس و پیل.فردوسی.
همی راند لشکر چو از کوه سیل
به آمل گذشت از ره اردبیل.فردوسی.
که اکنون همی خوانیش اردبیل
که گردون بدو دارد از داد میل.فردوسی.
سپاهی بد از بردع و اردبیل
همی رفت با نامور خیل خیل.فردوسی.
بیایند از پیش او بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند.فردوسی.
بزرگان که از بردع و اردبیل
به پیش سپهدار بودند خیل.فردوسی.
بمنزل رسیدند و بفزود خیل
گرفتند تازان ره اردبیل.فردوسی.
وز ارمینیه تا در اردبیل
بپیمود بینادل و بوم گیل.فردوسی.
همی تاخت تازان چو از کوه سیل
به آمل گذشت از در اردبیل.فردوسی.
دو فرزند ما را کنون با دو خیل
بباید شدن تا در اردبیل.فردوسی.
یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید بیلک ز بیل.سعدی.
(1) - به ضبطِ یاقوت.
(2) - به ضبطِ سمعانی.
(3) - نیز مؤلف غیاث اللغات گوید: بالفتح و ضم دال مهمله و کسر بای موحده و یای مجهول و در کشف بدال موقوف.
(4) - مؤلف آنندراج گوید: اردپیل به بای فارسی بمعنی پیل خشمگین بود چنانکه اردشیر بمعنی شیر خشمگین است!


اردبیلی.


[اَ دَ/ دِ](1) (ص نسبی) و صاحب انساب گوید: منسوب به اردبیل، شهر آذربایجان که گویا آن را اردبیل بن ارمینی بن لیطی بن یونان بنا کرده است و جماعتی بدانجا منسوبند. (انساب سمعانی).
(1) - سمعانی با دال مضموم ضبط کرده است.


اردبیلی.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) او راست: تفسیر مشهور بتفسیر الاردبیلی. (کشف الظنون).


اردبیهشتک.


[اَ دَ هَ تَ] (اِخ) قزوینی گوید آن از ضیاع قزوین است، واقع در سه فرسنگی شهر قزوین، و در آن چشمهء آبی است که چون از آن بیاشامند اسهالی شدید آرد و از خواص عجیبهء آن این است که میتوان از آن ده رطل آشامید و آنرا در اصلاح بدن و تنقیهء وی از فضول نفع بسیار است. (ضمیمهء معجم البلدان).


ارد پارتی.


[اُ رُ دِ] (اِخ) پانزدهمین پادشاه از سلسلهء اشکانیان ارمنستان که از سال 17 تا 18 م. سلطنت کرده است. (ایران باستان ص 2619).


ارد پارتی.


[اُ رُ دِ] (اِخ) هیجدهمین پادشاه از سلسلهء اشکانیان ارمنستان که در سال 35 م. سلطنت یافت.


اردج.


[ ] (اِ) بوته ایست که در صحراها روید و در کتاب اول پادشاهان (19:5) آمده که ایلیای نبی در زیر درخت اردجی خوابید و گاهی از اوقات در اوان جوع و قحطی شاخهای آن خورده میشود. (ایوب 30:4) و گاه نیز درخت مزبور را سوزانیده از آن ذغال سازند. (مزامیر 120:4) (قاموس کتاب مقدس).


اردجان.


[اَ دَ] (اِ) از جداول اهل نجوم است و در احکام مرقوم. (برهان قاطع). نوعی از اشکال و اسرار علم نجوم. (اداة الفضلا) (مؤید الفضلاء) (کشف اللغات) (فرهنگ خطی میرزا) (آنندراج).


اردجان.


[ ] (اِخ) نام موضعی است از مضافات شیراز. || نام دیهی است از نواحی یزد. (مؤید الفضلاء).


اردخل.


[اِ دَ] (ع ص) مرد نازک اندام پرگوشت. (منتهی الارب). پرگوشت. فربه.


اردد.


[ ] (اِخ) رجوع به مانی شود.


اردد.


[اِ دُ] (اِخ) قریه ای است در مجارستان شرقی بمسافت 65 میلی شمال شرقی (دربزین) و در آن کارخانه های شیشه سازی و قلعه ای خراب است. سکنهء آن 1670 تن است. (ضمیمهء معجم البلدان).


ارددوله.


[ ] (اِ) آردجونه. (مؤید الفضلاء). آردهاله. آش اُماج. رجوع به آردهاله شود.


ارد دوم.


[اُ رُ دِ دُوْ وُ] (اِخ) پس از کشتن فرهادک، نجبای پارت شخصی را اُرُد نام بر تخت نشانیدند. او از خانوادهء سلطنت بود از فرهادک در گوشه ای پنهان و گمنام میزیست و هیچ انتظار نداشت که روزی او را بسلطنت بطلبند بنابراین، وقتی که فرستادگان نجباء نزد او رفتند، تا به او اعلام کنند که او را بسلطنت انتخاب کرده اند، غرق حیرت گردید، ولی چیزی که نیز باعث حیرت میباشد، این است که او نظر به اوضاع این زمان و جهات رسیدنش بتخت، میبایست رفتاری خوش داشته باشد و خوب مملکت را اداره کند، ولی برخلاف انتظار، همینکه بتخت نشست، بنای سختی را گذارد و بقدری تعدی کرد که مردم از او نفرت یافته در نتیجه نابودش ساختند. یگانه منبع اطلاعات ما بر وقایع این زمان یوسف فلاویوس است و از نوشته های او این اخبار بدست می آید (تاریخ یهود، کتاب 18، بند 2) و نیز باید بیفزائیم که کشته شدن فرهادک و اُرُد دوم را تاسی توس در کتاب سالنامه هایش تأیید کرده، مدت سلطنت اُرد دوم از 4 تا 8 م. بود. (ایران باستان تألیف پیرنیا ص 2319).


اردر.


[اِ] (اِخ)(1) رودخانه ایست بفرانسهء شعبهء لوار، که از کنار نانت گذرد و 105 هزار گز طول آن است.
(1) - Erdre.


اردرة.


[اَ دَ رَ] (اِخ) ولایتی است در مملکت دهمهء سودان بحری در افریقا و نهر لاغوس آنرا مشروب سازد و آن در بین 46 دقیقه طول شرقی و 6 درجه و 6 دقیقهء عرض شمالی واقع است و خاک آن حاصلخیز است ولی هوای آن ناسازگار است خصوصاً برای فرنگیان. و اردة الضار کرسی مملکت مذکور در بین 6 درجه و 39 دقیقه عرض شمالی و 3 درجه و 42 دقیقه طول شرقی در ساحل دریاچه ای که قریب 20میل از دریا مسافت دارد، واقع است. سکنهء آن ده هزار تن و تجارت غالب آن زیت نخل (؟) است. (ضمیمهء معجم البلدان).


اردس.


[اُ رُ دُ] (اِخ) نام اُرُد پادشاه اشکانی به یونانی و بر سکه ای از ارد اول اردس بازلیس (اردشاه) منقوش است. (ایران باستان ص 2676).


اردستان.


[اَ دَ / دِ](1) (اِخ) آردستان. شهری نزدیک اصفهان. (منتهی الارب). اصطخری گوید اردستان شهریست میان کاشان و اصفهان و مسافت او تا اصفهان هجده فرسخ و تا زواره دو فرسخ و واقع است در طرف بیابانی که مشهور است بمفازهء کوه کرکس. بنای آن محکم و باروئی دارد و در هر محله یک قلعه و در هر قلعه یک آتشکده هست. گویند انوشیروان عادل در این شهر متولد شده و هنوز بناهای او در این جا باقی است، بالجمله این شهر عمارات و باغات بزرگ باصفا و رستاقات زیاد دارد. مردمش اهل علم و رای و طایفه ای از اهل علم منسوب به این شهراند. جامه های بسیار خوب در این شهر نسج و به اطراف بلاد بعیده میبرند بعضی اسم این شهر را بکسر الف تلفظ کرده اند. (تقویم البلدان). ولایتی است قرب پنجاه پاره دیه و در محصول شبیه به کاشان و در او بهمن بن اسفندیار آتشکده ای ساخته بود. (نزهة القلوب). مؤلف مرآت البلدان گوید: اردستان در یکصد و بیست هزار ذرعی اصفهان و هم اکنون چنانکه یاقوت گوید مردمان فاضل از آن بیرون می آید. مرحوم میرزا محمدسعید متخلص بفدا که از اجلهء فضلاء و شعرا و بشرف مدحت سرائی خاقان خلدآشیان و شهریار مبرورالبسهماالله حلل النور فی ریاض السرور مشرف بوده، اردستانی است. (مرآت البلدان). شهریست بین کاشان و اصفهان و بین آندو 18 فرسخ مسافت است. (مراصدالاطلاع). شهرکیست قرب اصفهان بر طرق بریه مجاور ازواره و بین آندو دو فرسخ مسافت است و اردستان در 18 فرسخی اصفهان است. (انساب سمعانی). و در جنوب نطنز واقع شده دارای آب و هوای گرم و خشک، محصولات آن جو و گندم و تریاک و صیفی و باغهای انار و انجیر و پسته و بادام آن فراوان است و مرکز وی اردستان و عدهء قرای آن 50 و سکنهء آن در حدود 27000 تن است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 425) و حد شمالی آن نطنز و سیاه کوه ورامین، حد شرقی نائین و بیابانک، حد جنوبی کوهپایه و حد غربی برخوار است و مساحت آن 160 فرسنگ است. و میان جادهء نطنز و طهران، بین حسین آباد و جوکند در 398100 گزی طهران واقع و دارای پست خانه و تلگرافخانه است. مؤلف مجمل التواریخ والقصص (ص 54) از جمله آتشکده های اردشیر آرد: «سیم نام مهراردشیر، اندر دیهی اردستان» و مؤلف مؤید الفضلاء آرد: نام ولایتی است از ولایتهای بالادست و آنجا انارهای خوب هست. کذا فی العلمی -انتهی. و رجوع بقاموس الاعلام ترکی شود. || اردستان(2)قصبه ای در حوالی کشمیر. (الجماهر بیرونی ص 88).
(1) - سمعانی با دال مفتوح و یاقوت با دال مکسور ضبط کرده است.
(2) - ن ل: ادستان. ادشتان.


اردستانی.


[اَ دَ / دِ] (ص نسبی) منسوب به اردستان. جماعتی از محدثین بدین نسبت خوانده میشوند. (انساب سمعانی). و رجوع به اسکافی و محمد بن ربیع... شود.


اردسه.


[اَ ؟] (اِخ) قصبه ایست مرکز قضای طرول از سنجاق گومشخانه طربزون، در مغرب جبل قولات و ساحل یسار رود حارشوت، در 18 ساعتی ارزروم بکنار جاده واقع است. (قاموس الاعلام ترکی).


اردش.


[اَ رَ دُ] (اِ) نام مقدار معینی است از گناهان بزعم فارسیان. (برهان قاطع) (آنندراج).


اردش.


[اَ دَ] (اِخ) شهریست قدیم به ارمنستان و پایتخت آن. موقع وی بر کنار نهر الرس بمسافت 68 میلی جنوب شرقی اریوان و آنرا ارضاشاش والی ارمینیهء کبری187 ق. م. بنا کرد و سپس شهر بسوخت و باز بنا شد و آنگاه ایرانیان به سال 370 م. آنرا تصرف کردند و جانبی از آنرا خراب کردند و سکنهء آنرا اسیر گرفتند و در آن وقت در اردش 9000 خانهء یهود و 40000 خانهء ارمنیان بود و سکنهء آن 190000 باشد و متناوباً این شهر بارها خراب و آباد گشته و امروزه قصبه ایست کوچک. (ضمیمهء معجم البلدان).


اردش.


[اَ دِ] (اِخ)(1) (رود...) رودیست به فرانسه بطول 112 هزارگز. منبع آن سِوِنّ است و برود رُن ریزد.
(1) - Ardeche.


اردش.


[اَ دِ] (اِخ)(1) ولایتی است در جنوب شرقی فرانسه. مساحت آن 2134 میل مربع و ارتفاع آن از سطح دریا 70 تا 1800 گز است، از صادرات آن حریر نیکو و انواع حیوانات و شمع و پنیر و مقوا و غیره است و در آن آتشفشانهای بسیار است و پیوسته روائح گوگردی از آن متصاعد است و در حضیض آنها چشمه های آب گرم بسیار است و در کوههای این ناحیه معادن بسیار از نقره و قلع و ارزیر و آهن و رخام و ذغال سنگ یافت شود و بهترین کارخانه های فرانسه در این ولایت باشد و محصولات زراعتی آن کم و اهم آن سیب زمینی و انجیر و زیتون، و درخت توت در آن فراوان است و کرم ابریشم در آنجا بسیار تربیت شود و مواشی آن زیاده است و مصنوعات آن فراوان و نیکوست مانند کاغذسازی و ماهوت سازی و کلاه دوزی و دستکش و غیره.
(1) - Ardeche.


اردشام.


[اَ] (اِخ) ارشام. پسر ارتاسِس دوم و برادر تیگران اول از سلسلهء اشکانیان ارمنستان. وی به سال 38 ق.م. بسلطنت رسید و او را ماآنوسافِلول نیز نامیده اند. (ایران باستان ص 2636).


اردشان.


[اَ دَ] (اِخ) اردشین. قصبه و اسکلهء کوچکی است در قضای آتنه از سنجاق لازستان ولایت طربزون و در هفت هزارگزی شمال شرقی آتنه واقع است. (قاموس الاعلام ترکی).


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (ص) کسی را گویند که در قوت و شجاعت بی تهور و جبن باشد. (جهانگیری) (برهان قاطع)(1) (آنندراج):
چو دیدش بدانگونه وی را دلیر
همیخواند ازین پس ورا اردشیر.فردوسی.
(1) - و این معنی ظاهراً از اشتقاق غلط کلمهء اردشیر ناشی شده است. رجوع به فقرهء ذیل شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) مرکب است از لفظ ارد بالفتح که به معنی خشم و قهر است یا از لفظ ارد بضم که به معنی مانند و نظیر است. (غیاث اللغات). و معنی ترکیبی اردشیر، شیر خشمناک است. (منتهی الارب) (برهان قاطع). اسد غضبان. و این وجه اشتقاق صحیح نیست چه این کلمه در پارسی باستان اَرتَه خشَثْرَه و در پهلوی ارتخشیره است مرکب از دو جزء: ارته (ارد، اشا) به معنی مقدس و متدین و درستکار و خشثره (شهر، شهریاری) و کلمهء مرکب به معنی شهریاری مقدس و کسی که حکومت مقدس دارد، باشد(1) و آن نام بسیاری از ایرانیان باستان است. || و گاه چون مزید مقدم بر سر اسماء امکنه آید چون: اردشیر خرّه. || گاه چون مزید مؤخری در اسماء امکنه بکار رود مانند: بهمن اردشیر، خرداراردشیر، رام اردشیر، هرمزداردشیر. (فردوسی). برکه اردشیر. بنا پادشااردشیر و بنا پادشاه اردشیر. (فردوسی).
(1) - برای اطلاع از تصحیفات کلمه رجوع به اردشیر اول هخامنشی و شاهان کیانی و هخامنشی در آثارالباقیه (مجلهء آموزش و پرورش سال 15 شمارهء 8 و 9 و 10) بقلم محمد معین شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) موبد موبدان شاه فیروز یزدگرد و او تا زمان نوشروان حیات داشت.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) نام پسر گشتاسب کیانی و او در جنگ با تورانیان کشته شد :
نخستین کی نامدار اردشیر
پسِ شهریار، آن نبرده دلیر
پیاده کند(1) ترک چندان سوار
کز اختر نباشد مر آن را شمار
ولیکن سرانجام کشته شود
نکونامش اندرنوشته شود.دقیقی.
(1) - ظ: کشد.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) نام سواری از لشکر گشتاسپ در جنگ ارجاسب که کشتهء زریر را در میدان به بستور پسر زریر بنمود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) آرتاشِس طبق نوشته های موسی خورنی مورخ ارمنستان و سِبه اوس. دوم از پادشاهان اشکانی ایران، که با شاهان اشکانی از اردوان اول تا فرهاد اول مطابق است. (ایران باستان ص2612 از نامهای ایرانی تألیف یوستی ص413).


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) آرتاشِس یا آرداشِس پسر ارشک پادشاه ارمنستان که 26 سال سلطنت کرد. (ایران باستان ص2585 و 2586).


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) اَرتَخشَثرَه پسر خشیارشا. (ایران باستان ص1613).


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) (ملک...) آخرین ملوک شبانکاره که در 742 ه . ق. بحکومت رسیده و در سال 756 امیر مبارزالدین (مؤسس سلسلهء آل مظفر) بخاک شبانکاره لشکر کشیده و شاه قطب الدین محمود پسر خود را بدفع ملک اردشیر فرستاد و او در این سال تمام خاک شبانکاره و ایگ را مسخر ساخته ملک اردشیر را منهزم کرد و سلسلهء ملوک شبانکاره با فرار او منقرض گردید. (تاریخ مغول صص 399 - 400 - 420).
اردشیر. [ اَ دَ / دِ ] (اِخ) ابن باحرب. رجوع به اردشیر حسام الدولة بن باحرب شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن بیژن. پهلوان عهد بهمن بن اسفندیار. (مجمل التواریخ والقصص ص92).


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن حسن. رجوع به اردشیرحسام الدولة بن حسن شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن دیلمسپار (دیلمسپاه) نجمی. از این شاعر در مقدمهء بعض نسخ لغت نامهء اسدی نامی برده شده است و اسدی گوید: فرزندم حکیم جلیل اوحد اردشیربن دیلمسپار النجمی الشاعر... از من... لغت نامه ای خواست الخ. و در لغت نامه نیز بیت ذیل بنام نجمی شاهد کلمه جغبت آمده است که ظاهراً از همین شاعر است:
رویش اندر میان ریش تو گفتی
پنهان گشته است زیر جغبت کفتار.
نسخه ای از ترجمان البلاغه (محمدبن عمر الراذویانی) در کتابخانهء فاتح در استانبول موجود است که در خاتمهء آن با خط متن این عبارت مندرج است: «اسپری شد این کتاب به پیروزی و نیک اختری و فرخی بدست ابوالهیجاء اردشیربن دیلمسپاه النجمی و القطبی الشاعر اندر اواخر شهراللهالمبارک رمضان سال بر پانصد و هفت از هجرت پیغامبر محمدالمصطفی صلی الله علیه و سلم. رجوع بمجلهء یغما سال اول شمارهء 5 (نسخهء ترجمان البلاغه) و لغت نامهء اسدی ص «ی و یا» و ص 1، 2 و رجوع به دیلمسپار شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن سیف الدوله. رجوع به اردشیر حسام الدوله با حرب شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن شیرویه. رجوع به اردشیر دوم (ساسانی) شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن علاءالدوله حسن. رجوع به اردشیر حسام الدولة بن حسن شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن فخرالدوله. رجوع به اردشیر حسام الدولة بن نماور... شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن قباد. رجوع به اردشیر سوم (ساسانی) شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن کینخوار. رجوع به اردشیر حسام الدولة بن کینخوار شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن نام آورد یا نماور. رجوع به اردشیر حسام الدولة بن نماور و اسپندار اردشیر شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن هُرمز. رجوع به اردشیر دوم (ساسانی) شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن یزدجرد. ابن عبد ربه آرد: فی سیرة العجم اّن اردشیربن یزدجرد لما استوثق له امره، جمع الناس فخطبهم خطبة حضهم فیها علی الالفة و الطاعة، و حذرهم المعصیة و مفارقة الجماعة، و صفف الناس اربعة(1). (عقدالفرید چ محمد سعیدالعریان ج 2صص 10 - 11). در سلسلهء ساسانیان سه تن بنام اردشیر پادشاهی کرده اند و نام پدر هیچیک از آنان یزدجرد (یزدگرد) نبوده است و ناگزیر در این مورد خلطی شده است. رجوع به اردشیر بابکان و اردشیر دوم و اردشیر سوم (ساسانی) شود.
(1) - در عیون الاخبار: و صنّف الناس اربعة اصناف.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) بهمن بن اسفندیار پدر داراب (در داستانهای ایرانی) و او را بهمن نیز نام بود. (مؤید الفضلاء). چون جدش گشتاسب او را بسیار دلیر دید بدین لقب ملقب کرد. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). کی بهمن پسر اسفندیار بود و مادرش را نام استور(1) بود و از فرزندان طالوت الملک، و نام او اردشیر بود که اردشیر درازانگل(2) خواندندی او را و به بهمن معروفست و او را درازدست نیز گویند سبب آنک بر پای ایستاد و دست فروگذاشتی از زانوبند بگذشتی و اندرین معنی فردوسی از شاهنامه گفته است:
چو بر پای بودی سرانگشت او
ز زانو فروتر بدی مشت او(3)
و بروایتی گویند درازانگل از بهر آن گفتند که غارت بدور جایگاه کردی و مشرق و روم، و او را پسری بود نامش ساسان و دختری همای و دختر راحب از نسل رحبعم بن سلیمان(4) بزنی کرد نام او ابردخت و او از جملهء اسیران بیت المقدس بود و سبب او را بهمن فرمود که بیت المقدس آباد بازکردند. (مجمل التواریخ و القصص ص 30).
بهمن بن اسفندیار سخت کریم و نیکوسیرت بود و او را اردشیر بهمن درازدست گفتندی از آنچ بسیار ولایتها بگرفت و برفت و سیستان بغارتید و شهر رستم بکند و خراب کرد بکینهء آنچ با پدرش کرده بودند و پدرش و برادرش را بکشت و تاختن به ارومیه کرد با لشکرهای بی اندازه و خراج بر ایشان نهاد و بخت نصر اصفهبد عراق و شام بود از قبل او همچنانک از قِبل پدرش و جدش، و رسولی از آن بهمن به بیت المقدس شده بود و زعیمی کی جهودان را بود آن رسول را بکشت پس بهمن بخت النصر را بفرستاد تا انتقام کشید و آن زعیم را و خلقی را بکشت و یکی بود سینا نام او را بر ایشان گماشت و لقب او صیدقیا داد و چون بخت النصر ببابل آمد آن صیدقیا آنجا بیت المقدس خلاف او کرد و عصیان نمود پس بخت النصر بازگشت و صیدقیا را بگرفت و بیت المقدس بغارتید پسری را کی از آن صیدقیا بود بنوا داشت و کور کرد و پس بکشت و جهودان را از بیت المقدس آواره گردانید و هیکل بکند و بعد از آن چهل سال بزیست، و چون بخت النصر گذشته شد پسری داشت نمرود نام یکچندی بجای پدر بنشست و بعد ازو پسری داشت بلت النصر نام همچنین منصب پدر داشت اما کار ندانست کردن و بهمن او را عزل فرمود و بجای او کیرُش را بگماشت و تمکین داد فرمود تا بنی اسرائیل را نیکو دارد و ایشان را باز جای خویش فرستد و هر که را بنی اسرائیل اختیار کند بر ایشان گمارد ایشان دانیال را علیه السلم اختیار کردند و این کیرُش را نسبت این است، کیرُش بن احشوارش بن کیرش بن جاماسب بن لهراسب، و مادر این کیرُش دختر یکی بود از انبیاء بنی اسرائیل نام این مادر اواشین گفتندی و برادر مادرش او را توریة آموخته بود و سخت دانا و عاقل بود و بیت المقدس را آبادان کرد بفرمان بهمن و هر چه از مال و چهارپایان و اسباب بنی اسرائیل در خزانه و در دست کسان بخت النصر و در خزانهء بهمن مانده بود با ایشان داد، و بعضی از اهل تواریخ گفته اند که در کتابی از آن پیغمبر بنی اسرائیل یافته اند کی ایزد عزوجل وحی فرستاد به بهمن کی من ترا برگزیدم و مسیحی گردانیدم باید کی ختنه کنی خویشتن را و شرع کاربندی و بنی اسرائیل را نیکو داری و باز بیت المقدس فرستی و بیت المقدس را آبادان گردانی و او همچنین کرد و این توفیق یافت و نام آن کتاب کورش است، و مادر بهمن از فرزندان طالوت پیغمبر علیه السلام بودست و دختری از نژاد راخبعم بن سلیمن علیه السلام زن او بود راحب نام و برادرش زربابل را مدتی ملک کنعان و بنی اسرائیل داده بود تا آنگاه کی گذشته شد، و شهر فسا از پارس و شهری کی آنرا بشکان گویند و جهرم و آن اعمال بهمن بنا کرد، و مدت ملک او صد و دوازده سال بود و چون گذشته شد از وی پنج فرزند ماند دو پسر یکی ساسان دیگر دارا و سه دختر یکی خمانی دیگر فرنگ سه دیگر بهمن دخت، اما ساسان با آنک عاقل و عالم و مردانه بود رغبت بپادشاهی نکرد و طریق زهد سپرد و در کوه رفت، و دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی کی دختر بزرگتر بود قرار گرفت، و قومی گفته اند دارا پسر خمانی بود از پدرش بهمن و چون او را وفات آمد دارا هنوز نزاده بود و مادرش پادشاهی میراند تا او بزرگ شد و روایت اول درست تر است. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج صص 52 - 54). قفطی در تاریخ الحکماء (ص 18) در ترجمهء افلاطون آرد: و عرف افلاطون و شهر فی زمن ارطخشاست من ملوک الفرس و هوالمعروف بالطویل الید(5) و هو بشتاسف الملک الذی خرج الیه ذرادشت و الله اعلم(6) و ارطخشاست مبدل ارتخشتر و اردشیر است. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 1ص 27) گوید: قال جالینوس ان ابقراط لم یجب احد ملوک الفرس العظیم الشان المعروف عندالیونانیین بارطخسشث (کذا) و هو اردشیر الفارسی جدّ دارابن دارا فانه عرض فی ایام هذاالملک للفرس و باء فوجه الی عامله بمدینة فاوان أن یحمل الی ابقراط مائة قنطار ذهباً و یحمله بکرامة عظیمة و اجلال و ان یکون هذا المال تقدمة له و یضمن له اقطاعاً بمثلها و کتب الی ملک الیونانیین یستعین به علی اخراجه الیه و ضمن له مهادنة سبع سنین متی أخرج ابقراط الیه فلم یجب ابقراط الی الخروج عن بلده الی الفرس فلما الح علیه ملک الیونانیین فی الخروج قال له ابقراط لست أبذل الفضیلة بالمال و لما علل بردقس الملک من امراض مرضها لم یقم عنده دهره کله و انصرف الی علاج المساکین و الفقراء الذین کانوا فی بلدته و فی مدن أخر و ان صغرت و دار هو بنفسه جمیع مدن الیونانیین حتی وضع لهم کتاباً فی الاهویة و البلدان قال جالینوس و من هذه حاله لیس انما یستخف بالغنی فقط بل و بالحفض و الدعة و یؤثر التعب و النصب علیها فی جنب الفضیلة (و من بعض التواریخ) القدیمة ان بقراط کان فی زمن بهمن بن اردشیر و کان بهمن اعتل فانفذ الی اهل بلد بقراط یستدعیه فامتنعوا من ذلک و قالوا ان اخرج بقراط من مدینتنا خرجنا جمیعاً و قتلنا دونه فرق لهم بهمن و اقره عندهم - انتهی.
بعد از گشتاسب نوبت سلطنت به بهمن رسید که او را در داستانها اردشیر درازدست نیز گفته اند. در این روایت یک اردشیر جانشین سه اردشیر شده است و اموری که به او نسبت میدهند مربوط به اردشیر هخامنشی است(7). راجع به اردشیر داستانی گفته شده است که اسم او بهمن بوده و لقب درازدست داشته و دختر خود را تزویج کرده است. در تاریخ میخوانیم که از اردشیرهای هخامنشی، اسم اردشیر سوم وهوکا و لقب اردشیر اول درازدست بود و اردشیر دوم موافق نوشتهء پلوتارک عالم یونانی، دختر خود «آتس سا» را ازدواج کرد. راست است که بهمن از وهومنه می آید نه از وهوکا، ولی در داستانگوئی تصحیف وهوکا یا تبدیل آن به بهمن تعجبی ندارد اما اینکه سه اردشیر یکی شده اند طبیعی است و نظایر آن بسیار است. سلطنت طولانی خارق عادت اردشیر از این جهت است که وی جایگیر سه اردشیر شده. استعمال اسم همای بجای «آتس سا» از اینجاست که موافق اوستا همای نامی دختر گشتاسپ بوده و معلوم است که این اسم از این جهت که در کتاب مقدس زرتشتیان ضبط شده در موقع جمع آوری داستانها در زمان ساسانی مأنوس تر و بخاطرها نزدیک تر از اسم «آتس سا» بوده اگرچه «هوتااس سا» نامی هم دختر دیگر گشتاسپ بوده ولی اسم اولی بمراتب از اسم دومی کوتاه تر و مأنوس تر بوده یکی از دلایل این نظر آنکه تقریباً شش قرن بعد زن شاپور برادر اردشیر بابکان (اول) هم همای نام داشته(8). سلطنت همای بهیچوجه مطابقت با تاریخ ندارد. اسم او را در داستانها داخل کرده اند تا جای خالی سه اردشیر راکه یکی شده اند پُر نمایند و بعضی از محققین بر این عقیده اند که کارهای سمیرامیز ملکهء داستانی آسور را به او نسبت داده اند. (داستانهای ایران قدیم تألیف پیرنیا ص 123 - 124). قفطی در تاریخ الحکماء ص 91 آرد: و کان [ بقراط بن ایراقلس ] فی زمن اردشیر من ملوک الفرس و هو جدّ دارابن دارا و ذکر جالینوس فی رسالته التی ترجمها عن الفاضل بقراط انّ اردشیر دعاه الی معالجته من مرض عرض له فأبی علیه اذ کان اردشیر عدواً للیونانیین و ان ملکین من ملوک یونان دعاه کل واحد منهما الی علاج نفسه فاجابهما الی ذلک اذ کانا حسنی السیرة و لما عوفیا من مرضیهما لم یقم عندهما تنزّها عن الدّنیا و أهلها و قیل انّ اردشیر لما اشتد مرضه بذل لبقراط ألف قنطار من الذهب علی أن یحضر الیه و یعافیه من مرضه فأبی علیه بقراط و لم یجب سؤاله - انتهی. و رجوع به ایران باستان ص 907 و رجوع به ریوندست شود.
(1) - طبری: استوریا و هی استار بنت یائیربن شمعی... بن بنیامین بن یعقوب (ح: استواریا - استوزرت تا) ص 688.
(2) - درازانگشت. رجوع به اردشیر اول هخامنشی شود.
(3) - منوچهری گوید:
شنیدستم که بر پای ایستاده
رسیدی تا بزانو دست بهمن.
(4) - اصل: وحبعم، طبری: و کانت ام ولده راحب بنت فتحس من ولد رحبعم بن سلیمان. (ص 688).
(5) - Artaxerce longue-main. (6) - در اینجا اردشیر را با گشتاسب خلط کرده است.
(7) - رجوع به اردشیر اول و دوم و سوم (هخامنشی) شود.
(8) - رجوع به ایران باستانی ص 279 شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) تواچی. از امرای شاهرخ میرزا که بسفارت بختای رفت و در سنهء 822 ه . ق. بازگشت. (حبط ج 2ص 196).


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) حسام الدولة بن باحرب(1) شانزدهمین از فرمانروایان خاندان اسپهبدان پادوسبان. وی 25 سال حکومت داشته است. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 145) (حبط ج 2 ص 103).
(1) - در حبیب السیر ج 2ص 103 بغلط «ناصوب» چاپ شده و لقب باحرب سیف الدوله بود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) حسام الدولة بن حسن(1) هفتمین از اسپهبدان طبقهء دوم آل باوند (466 - 606 ه . ق.) متوفی به سال 602 ه . ق. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 26، 39، 52، 53، 84، 90، 131، 132، 135، 136، 148، 155، 159). مؤلف مجمل التواریخ و القصص در ذکر تمیشه طبرستان آرد: بنای قدیم بوده و گویند افریدون کرده است بر دامن کوهی بر کنار دریا خراب شده بود که در همهء طبرستان ناپسندیده تر از آن موضع نیست و در سنهء تسع و ثمانین و خمسمائه(89 ه . ق.) ملک طبرستان اردشیربن الحسن تجدید عمارت آن می فزود (کذا). (مجمل التواریخ ص 526). شاه اردشیربن علاءالدوله حسن بصفات حمیده و سمات پسندیده آراسته بود و در ایام دولت خود در بزم [ شاید: در بذل و عطا ] عطا بقدر مقدور مبالغه مینمود. شجاعتش درجهء کمال داشت و عدالتش اوراق حکایت نوشیروان بر طاق نسیان گذاشت. بیت:
گه بزم سیم و گه رزم تیغ
ز جوینده هرگز نکردی دریغ.
و او بعد از فوت پدر افسر سروری بر سر نهاده بحسن تدبیر قاتلان پدر را بدست آورده اکثر ایشان را بتقل رسانید و مدت سی و چهار سال و هشت ماه حکومت کرده در شهور سنهء اثنی و ستمائه (602 ه . ق.) متوجه عالم عقبی گردید. (حبیب السیر ج1 ص347 و ج2 ص103، 104).
(1) - لقب حسن علاء الدوله بود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) حسام الدولة بن کینخوار. از سران خاندان کینخواریه از آل باوند. رجوع بسفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص35، 53 و 136 شود. خواندمیر در حبیب السیر در ذکر ملوک باوندیّه آرد: مورخان خردمند بعبارت دلپسند آورده اند که بتاریخ سنهء خمس و ثلثین و ستمائه (635 ه . ق.) که معمورهء جهان سیما بلاد ماوراءالنهر و ایران بسبب تسلط و بیداد سپاه توران خراب و ویران گشته بود، حسام الدوله اردشیربن کنجیور (کذا) بن شهریاربن کنجیور (کذا) بن رستم بن دارابن شهریاربن قارن بن سرخاب بن شهریاربن دارابن رستم به شیرون کنجیور (کذا) بن سرخاب بن قارن بن شهریاربن قارن بن شیروین بن سرخاب بن شهریاربن قارن بن شیروین بن سرخاب بن مهرداربن سرخاب بن شهریاربن باوین شاپوربن کیقوس بن قبادبن فیروز ملک عجم. جدّ انوشیروان عادل، خروج کرده بدستور اجداد خود مازندران را ضبط نموده و بعد از وی هفت نفر از اولاد و احفادش در آن دیار بر مسند اقبال نشستند و مدت دولت ایشان صد و پانزده سال امتداد یافته فی شهر محرم سنهء خمسین و سبعمائه (750 ه . ق.). بنهایت انجامید. (حبط ج 2 صص 105 - 106).


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) حسام الدولة بن نماور (نام آورد)(1) بن بیستون. بیست و پنجمین از اسپهبدان پادوسبان. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 145). و رجوع به اسپندار اردشیر شود.
(1) - لقب نماور (نام آور) فخرالدولة است.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) حسن. رجوع به حسن (امیر...) اردشیر شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) درازانگل. اردشیر درازدست. رجوع به اردشیر اول هخامنشی و اردشیر بهمن شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) درازدست. رجوع به اردشیر بهمن و اردشیر اول هخامنشی شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) شمس الملوک حاکم مازندران. معاصر هلاکوخان. (حبط ج 2ص 104).


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) شیروی. رجوع به اردشیر سوم شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) نرم. رجوع به اردشیر دوم ساسانی شود.


اردشیر.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) نکوکار و نیکوکار. رجوع به اردشیر دوم ساسانی شود.


اردشیران.


[اَ دَ] (اِ) نوعی از مرو است. (اختیارات بدیعی). و آن گیاهی باشد خوشبوی لیکن بسیار تلخ است. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری). نام داروئی است که بعربی مرو گویند. (سروری) (شعوری) (رشیدی). ارما. اردشیردارو. مرماهوس. (در نسخه ای: مرماحوز). (تحفهء حکیم مؤمن).


اردشیر اول.


[اَ دَ / دِ رِ اَوْ وَ] (اِخ)هخامنشی. نام این شاه را چنین نوشته اند: در کتیبه های شاهان هخامنشی - اَرتَ خْشَثْرَ(1)، در نسخهء بابلی کتیبه ها - اَرتَ خْشَتْ سو(2)بزبان عیلامی - اَرته خْچَرچَه(3)، به مصری (در روی گلدانی) - اَرتَه خسَش(4)، هرودت - آرتاکسِرک سِس(5)، کتزیاس - آرتُ کسِرْک سس(6)، پلوتارک - رتاکْسِرکْسِس ماک روخیر(7) و لفظ آخری به معنی درازدست است، در توریة - اَرتَ خْشَثتا(8) (کتاب نحمیا). موّرخین قرون اسلامی اسم او را چنین ذکر کرده اند: ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه(9) - اردشیر، کی اردشیر بهمن، اَرطَحْشَتَت الاول و اردشیربن اَخشْوِرُش الملقب بمقروشیر، ای طویل الیدین، مسعودی در مروج الذّهب(10) - بهمن بن اسفندیار. شهرستانی بهمن بن دارا(11)، ثعالبی در غُرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم - بهمن بن اسفندیار. حمزهء اصفهانی - کی اردشیربن اسفندیاربن کشتاسب و یُسمی بهمن ایضاً(12)، ابن اثیر در تاریخ کامل - بهمن بن اسفندیار و نیز اردشیربن بهمن(13). ابن عبری در مختصرالدول - اَرْطَحْتَسْتْ الطویل الیدین. در داستانهای ما او را اردشیر درازدست بهمن گفته اند و معلوم است، که اغلب مورخین قرون اسلامی از داستانها متابعت کرده اند. این اردشیر را یونانی ها درازدست گفته اند، زیرا چنانکه پلوتارک نوشته (اردشیر بند1): دست راستش از دست چپ درازتر بود. نُلدکه گوید: اول کسی که این لقب او را ذکر کرده، دی نُن(14)بوده و یونانیهای دیگر از او نقل قول کرده اند. دی نُن این لقب را به معنی بسط ید یا اقتدار استعمال میکرده، ولی بعدها یونانی ها آن را بمعنی تحت اللفظ فهمیده اند. (تتبعات تاریخی راجع به ایران قدیم ص78). اما اینکه ابوریحان بیرونی و ابن عبری این شاه را طویل الیدین نامیده و عقیده داشته اند که هر دو دست او دراز بوده، معلوم نیست از چه مآخذی چنین استنباط کرده اند. سترابون در کتاب پانزدهمش داریوش اول را درازدست نوشته و چنانکه گوید، دستهای شاه مزبور، وقتی که می ایستاده، بزانوهایش می رسیده، ولی این خبر بنظر صحیح نمی آید.
نسب: این شاه پسر خشیارشا بود. اسم ملکه مادر او را یونانیها آِمس تریس(15) نوشته و او را دُختر اُتانِس (هوتانه)، که از خانوادهء هخامنشی و یکی از هفت نفر هم قسم پارسی در قضیهء بردیای دروغی بود، دانسته اند. (صص 520-522). اردشیر چهار برادر داشت و دو خواهر. (یوستی، نامهای ایرانی ص 398). داریوش و ویشتاسپ برادران ارشد بودند و چنین بنظر می آید، که داریوش قبل از سلطنت خشیارشا تولد شده بود و بنا بر ترتیبی، که دربارهء خشیارشا اجرا شد، نمی توانست بعد از او بر تخت نشیند.
کارهای اولی اردشیر:
قتل اَردَوان: پس از قتل خشیارشا اردوان خواست شخصی را بتخت بنشاند، که جوان و بی تجربه باشد و از این نظر بهمدستی مهرداد خواجه، اردشیر را، که خیلی جوان بود، بتخت نشانید. در مدّت چند ماه اردوان راتق و فاتق و شاه حقیقی بود، تا اینکه خواست اردشیر را هم از میان بردارد، ولی این دفعه گرفتار شد. کتزیاس تفصیل قضیه را چنین نوشته: آمِتیس، که دختر خشیارشا و خواهر اردشیر بود، مورد شکایت شوهرش بغابوخش (مگابیز یونانیها) واقع شد. اردشیر خواهر خود را سخت ملامت کرد و با وجود این ترضیهء خاطر شوهرش بعمل نیامد و بغابوخش بقدری کینهء زن خود را در دل گرفت، که بزودی بغض خود را شامل شاه هم کرد و چون اردوان هم نسبت بشاه سوءقصد می ورزید، این دونفر بیکدیگر نزدیک شده برای اجرای مقصود واحد هم قسم گشتند. بعد بغابوخش از ترس یا جهت دیگری نزد شاه رفته سرّ را افشاء کرد و بحکم اردشیر اردوان را گرفته به محبس انداختند. پس از آن از تحقیقات و استنطاقات، قضیهء کشته شدن خشیارشا کشف و شرکت مهرداد خواجه معلوم شد. در نتیجه خواجه را، بجرم شرکت در قتل مذکور و قتل داریوش برادر شاه، با زجرهای شدید کشتند، ولی اردوان، چون صاحب قوم و قبیلهء متنفذی در باختر بود، چندی در حبس بماند، تا آنکه او را هم در جدال سختی با سه نفر از پسرانش کشتند و بغابوخش، که در این جدال زخم برداشته بود، بدست یک نفر طبیب یونانی آپولونیدس(16)نام معالجه شد و با زن خود آشتی کرد.
دیودور سیسیلی شرح قضیه را طور دیگر نوشته. این مورخ گوید (کتاب 11، بند 69): اردوان یکنفر گرگانی بود، که میخواست بتخت برسد. با این مقصود شبانه داخل اطاق خشیارشا گردیده او را کشت. بعد خواست سه پسر او را هم بکشد و چون ویشتاسپ والی باختر غائب بود، به داریوش و اردشیر پرداخت و به اردشیر چنین وانمود، که خشیارشا را داریوش کشته و بر اثر این تهمت اردشیر در خشم شده برادر خود را کشت بعد اردوان به اردشیر حمله کرد، ولی او بمقام مدافعه برآمده زخم خفیفی برداشت و ضربتی مهلک به اردوان زده کار او را بساخت. ژوستین این واقعه را چنین ذکر کرده (کتاب، 3 بند1): اردشیر از اردوان خواست، که قشون خود را سان بدهد و در حین سان دیدن به او گفت، جوشن من خیلی کوتاه است. اردوان در حال جوشن خود را کند، که بشاه تقدیم کند و، چون برهنه ماند، اردشیر شمشیر خود را کشیده به تن او فرو برده و امر کرد، پسران او را گرفتند. پلوتارک از قول، دی نُن نوشته، که اردوان در مدت هفت ماه نیابت سلطنت میکرد و بعضی گمان می کنند، که نیابت او از طرف ویشتاسپ پسر خشیارشا والی باختر بوده.
غلبهء بر ویشتاسپ: پس از قتل اردوان اردشیر به ویشتاسپ، که والی باختر بود، پرداخت. توضیح آنکه قشونی بر ضد او فرستاد، ولی جنگ، با وجود اینکه طولانی و خونین بود نتیجه نداد. بعد اردشیر قشون بیشتری جمع کرده باز با ویشتاسپ جنگید و این دفعه غالب آمد (حوالی 463 ق.م.). این فتح سلطنت اردشیر را بر تمام ممالک وسیعهء ایران مسلم کرد سپس اردشیر خواست اصلاحاتی کند، تا از جنگ های خانگی مصون بماند و با این مقصود ولاُتی را، که بر علیه او بودند تغییر داده کسانی را که طرفدار او و لایق بودند به ایالات فرستاد. بعد اصلاحاتی نیز در مالیه و قشون اجراء، و خرابیهای زمان پدر خود را ترمیم و از تعدیات جلوگیری کرد. کلیة اردشیر را مورخین چنین توصیف کرده اند: که میخواسته اسباب امنیت و آسایش مردم را فراهم کند، ولی تا چه اندازه در این راه موفق شده، معلوم نیست. اصولاً اطلاعات ما بر وقایع مذکور خیلی کم است و اخبار گوناگون که ذکر شد همین قدر میرساند، که در اواخر سلطنت خشیارشا حکومت شاه رو بضعف گذارده و خودسری در مرکز و ایالات شروع شده بود این اخبار مؤید نظری است، که بالاتر راجع به خشیارشا ذکر شد. (ص 905). بهرحال قتل خشیارشا، کشته شدن داریوش و جنگ اردشیر با ویشتاسپ از وقایعی است، که جلب توجه میکند، زیرا در دورهء هخامنشی اینگونه پیش آمدها تا این زمان نظیر نداشت بنابراین باید گفت، که در زمان خشیارشا، پس از شش یا هفت سال ابتدای سلطنت او، ایران در مرحلهء جدیدی داخل گشته: از زمان تأسیس دولت ماد تا این وقت ایران همواره توسعه مییافت و بر قدرتش می افزود، ولی از این زمان انحطاط شروع می شود و نه فقط ایران دیگر بسط نمی یابد، بل ایالات اروپائی، یعنی تراکیه و مقدونیه را گم می کند و در آسیا و آفریقا هم شورشهائی پی در پی در ایالات روی میدهد. بنابراین میتوان گفت، که دورهء مادی و دورهء اول پارسی، یعنی دو دوره ای که متمم یکدیگرند، بدو قسمت متمایز تقسیم میشوند: تا اوایل سلطنت خشیارشا و از این زمان ببعد بنابر آنچه راجع بابتدای سلطنت اردشیر ذکر شد باید گفت، که او در 464 ق.م. بر تخت نشسته و نلدکه هم در کتابش همین سنه را ذکر کرده. (تتبعات تاریخی راجع به ایران قدیم، ص 78). از وقایع سلطنت اردشیر اول آمدن تمیستوکل به دربار ایران است. اگر چه این واقعه در جنب وقایع دیگر اهمیتی ندارد، ولی چون این قضیه در ابتدای سلطنت اردشیر روی داده و می خواهیم، تاممکن است، وقایع را بترتیب تاریخ ذکر کنیم، این قضیه را هم ذکر کرده بعد به وقایع دیگر، که بمراتب مهمتر است، خواهیم پرداخت.
پناهیدن تمیستوکل به اردشیر: تمیستوکل پس از جنگ سالامین شهرتی تام در یونان یافت و بعدها اول شخص دولت آتن شد، ولی چنانکه پلوتارک گوید، (تمیستوکل، بند 1 -38) شخصی بود بسیار جاه طلب و خودپسند، یا بقول هرودوت بی اندازه طماع. او پس از جنگ پلاته امیرالبحر سفائن آتن در جزائری، که جزو اتحاد دلس(17) بودند، گردید و در آنجا به این بهانه که اشخاصی باطناً طرفدار ایرانند، بنای تعقیب این و آن را گذارد. هر کس که پول میداد، پاک و الا از مسکن و مأوای خود آواره میشد. تمیستوکل در این روش خود بالاخره متعرض شاعری تی موْکِراُن(18) نام گردید، و حال آنکه میهمان او بود و با او سابقه و دوستی مفصلی داشت. جهت پیچیدگی تمیستوکل با او از اینجا بود، که دشمن شاعر سه تالان به او وعده کرده بود. وقتی که تی موکراُن از قضیه آگاه شد، خشمگین گردید و کارهای بی رویهء او را به آتنیها اطلاع داد. از طرف دیگر نفوذ تمیستوکل در آتن باعث حسد کسانی شد، که طرفدار حکومت ملی بودند و میخواستند بلند شوند. رفتار خود تمیستوکل هم بمقاصد آن ها کمک میکرد، زیرا تمیستوکل بقدری در هر موقع از خدمات خود به آتن در مجالس خصوصی و عمومی صبحت میکرد و کارهای خود را بچشم میکشید، که بالاخره آتنیها را خسته کرد و دشمنانش بنای ستیزه را گذارده گفتند، که تمیستوکل راه با مادیها (یعنی پارسی ها) داشته و دارد و قرار دادند که از آتن اخراج شود. پس از آن او به آرگس(19) رفته در آنجا با کمال بی طاقتی انتظار پیش آمد مساعدی را داشت، ولی چیزی نگذشت، که اسرار پوزانیاس(20) چنانکه بالاتر گذشت، افشا شد و او را بمحکمه جلب کردند. برای فهم مطلب لازم است گفته شود، که پوزانیاس در ابتداء مذاکرات خود را با دربار ایران از تمیستوکل پنهان میداشت. ولی پس از اینکه تبعید شده به آرگس رفت، چون نارضامندی او را از آتنیها مشاهده کرده، به او گفت: در ازای آنقدر خدمات، که تو به آتن کردی، چه قدردانی از آتنیها دیدی؟ و بعد کاغذ شاه را به او نشان داده بهمراهی با مقاصد خود دعوتش کرد. تمیستوکل حاضر نشد شرکت کند، ولی قول داد سر او را نگاهدارد. بعد پس از مرگ پوزانیاس، چنانکه ذکر شد، اسنادی بدست آمد، که در بارهء تمیستوکل بدگمانی ایجاد کرد. در این موقع لاسدمونیها و دشمنان آتنی تمیستوکل حملات سخت به او کردند. ولی او در ابتداء در آرگس مانده کتباً جواب اتهامات را میداد و میگفت: که او نزاده برای اینکه برده شود، در این صورت چگونه راضی میشود، که وطن خود را بنده گرداند، ولی دشمنان او چنان مردم را بر ضد او برانگیختند، که بالاخره حکمی صادر شد، او را تحت الحفظ برای محاکمه به آتن آرند. چون این خبر به تمیستوکل رسید، بجزیرهء کُرسیر(21) فرار کرده از آنجا به اپیر(22) رفت. بعد بواسطهء تعقیب آتنیها به آدمِت(23) پادشاه مُولُس(24) پناه برد. چون آدِمت سابقاً خواهشی از آتن کرده و دولت مذکور به پیشنهاد تمیستوکل آنرا نپذیرفته بود، تمیستوکل، برای اینکه از کینه توزی آدمت مانع شود، طفل او را در بغل گرفته نزد پادشاه رفت و بپاهایش افتاده پناه یافت بعد تمیستوکل زن و اطفال خود را هم در نهان از آتن بیرون برد و بر اثر این کار سیمون، که شخص اول آتن بود، حکم قتل او را صادر کرد. از جهت شنیدن این خبر یا بسببی دیگر، که معلوم نیست، تمیستوکل از اینجا بقول توسیدید به پیدن(25) بندر مقدونیه فرار کرد (بعضی نوشته اند نزد هی یرون جبار سی سیل رفت و بعد به این بندر درآمد) و از اینجا خود را بشهر کوم(26) واقع در آسیای صغیر که تابع ایران بود، رسانید. در اینجا دوستانش بکمک او آمدند: زمانی که حکومت آتن حکم ضبط دارائی او را داده بود، اینها قسمتی را از اموال او پنهان کرده بودند و در این موقع این مال را به اختیار او گذاردند. پلوتارک گوید (تمیستوکل، بند 30): دارائی او در حین دخول بخدمت آتن سه تالان بود و در موقع ضبط آن یکصد تالان (تقریباً دو میلیون و هشتصد هزار ریال) وقتی که تمیستوکل به کوم درآمد، دریافت که در ساحل و همه جا اشخاصی بسیار مواظب اند، که او را دستگیر کنند، زیرا شاه دویست تالان وعده کرده بود بکسی، که او را گرفته تسلیم کند. بنابراین تمیستوکل بشهر کوچک اِژِس(27)، که جزو اِاُلی(28) بود، فرار کرده بشخصی نی کوِژن(29) نام که با رجال مهم دربار شاه روابط گرمی داشت، پناهنده گردید. در اینجا تمیستوکل در خواب دید، که اژدهائی دور بدن او پیچیده از گردنش بالا میرود، تا او را بگزد ولی در حال اژدها به عقابی مبدل گردیده او را در زیر پر خود گرفت(30) و بعد او را برداشته بشاهراهی نهاد و در همین حال یک کادوسهء زرین پدیدار شد (عصای رسولان را یونانیها کادوسه می نامیدند، در ص 866(31)توصیف شده). پس از اینکه تمیستوکل بیدار شد، حس کرد که غم و الم او به آخر رسیده و بعد میزبان او، یعنی نیکوژن، طرحی ریخت که او را سالماً بدربار شاه برساند. راجع به این طرح پلوتارک گوید (تمیستوکل، بند 31): اغلب ملل بیگانه و خصوصاً پارسی ها بالطبع یک تعصب مفرطی نسبت بزنان خود و زنان غیر عقدی و کنیزانی که خریده اند، ابراز میکنند و از این جهت زنان خود را چنان نگاه میدارند، که کسی نمیتواند آنها را ببیند و حتی در خانه های خودشان آنها محجورند. در موقع مسافرت ها هم زنان خود را در گردونه هائی که از هر طرف بسته است، حرکت میدهند نیکوژن تمیستوکل را در چنین گردونه ای جا داده به اشخاصی، که با او روانه کرد سپرد، اگر در راه کسی سئوالاتی کند، جواب دهند: این زنی است از یونیه، که برای یکی از رجال دربار میبرند. توسیدید گوید، که تمیستوکل بپارس وقتی رسید، که خشیارشا درگذشته و پسرش اردشیر بتخت جلوس کرده بود، ولی دی نُن عقیده داشت، که تمیستوکل خشیارشا را دیده بود. دیودور این قضیه را مربوط بزمان خشیارشا دانسته. بهرحال پس از ورود به ایران تمیستوکل موقع بسیار مشکلی داشت، تا اینکه بالاخره نزد اردوان رئیس قراولان مخصوص رفته گفت، من یونانی هستم و لازم است راجع به مطلبی که شاه علاقهء کامل به آن دارد، بحضور شاه برسم. اردوان جواب داد: ای بیگانه، قوانین انسان در همه جا یکی نیست، آنچه برای جمعی خوب است، برای عده ای بد است، ولی چیزی که برای همه خوب میباشد، این است که هر قوم قوانین مملکت خود را رعایت کند. شما یونانیها آزادی و برابری را از هر چیز برتر میدانید، یکی از بهترین قوانین ما این است که شاه را محترم بداریم و او را صورت خدائی بدانیم، که حافظ همه چیز است، پس اگر خواهی عادات ما را بجا آورده او را بپرستی مانند ما میتوانی او را ببینی و با او حرف بزنی (مقصود از پرستیدن که یونانیها استعمال میکنند بزانو درآمدن یا بخاک افتادن است. م.) اگر عقیدهء دیگری داری، باید بتوسط شخصی با او حرف بزنی، زیرا عادت پارسی بر این است که کسی نمیتواند شاه را ببیند، مگر اینکه اول او را پرستش کند. تمیستوکل در جواب چنین گفت: اردوان، من به اینجا با این مقصود آمده ام که افتخارات و قدرت شاه را زیاد کنم. البته اطاعت از قوانین شما خواهم کرد، زیرا ارادهء خدائی که دولت پارس را به این اندازه بلند و بزرگ کرده، چنین است. من چنان کنم که شاه مورد پرستش مردمانی بیشتر گردد. در این موقع اردوان سئوال کرد: بشاه بگوئیم که تو کیستی، زیرا چنانکه می بینیم، تو یک شخص متعارف نیستی. تمیستوکل جواب داد: «اما در این باب باید بگویم که کسی جز شاه نخواهد دانست، من کیستم». در اینجا پلوتارک گوید (تمیستوکل، بند 32): که این حکایت از فانیاس(32) یونانی است، ولی اِراتس تِن(33) در کتاب خود راجع بثروت نوشته، که یکی از زنان غیر عقدی اردوان از اهل اری تره تمیستوکل را به او معرفی کرد. باری، چون تمیستوکل بحضور شاه رسید، بزانو درآمد و در این حال ساکت بماند، تا اینکه شاه بمترجم امر کرد اسم او را بپرسد. تمیستوکل جواب داد «ای شاه بزرگ، من تمیستوکل آتنی ام، که از آتن اخراج شده ام و اکنون هم مرا تعقیب میکنند. من پناه بشما آورده ام و حقیقت این است، که من بدیهای زیادی در بارهء پارسیها کردم، ولی وقتی که سلامت یونان و وطنم بمجاهدات من تأمین شد، نیکوئی های بیشتری هم بپارسیها کردم، زیرا مانع شدم، که یونانیها پارسیها را تعقیب کنند. امروز حسیات من موافق وضع من است و من آمده ام، تا، اگر غضب شما نسبت بمن فرونشسته، از مراحم شما برخوردار باشم و اگر هنوز کینهء شما باقی است، پوزش بخواهم. خود دشمنان من شاهدند، که چه خدماتی بشما کرده ام. بدبختی من محرک رحم و شفقت شما باد، نه باعث اشتعال حسّ انتقام. اولی حیات یکنفر درخواست کننده را، که بشما پناه آورده، نجات می دهد و دومی باعث فنای دشمن علنی یونان خواهد شد». پس از این سخن، تمیستوکل برای اینکه رنگ مذهبی و تقدس بگفته های خود بدهد، خوابی را که در خانهء نیکوژن دیده بود بیان کرده گفت: غیب گوی زِئوْس(34) (خدای بزرگ یونانیها) در معبد دُدُن(35)بمن گفت: «باید نزد پادشاهی روی، که هم اسم خدای بزرگ است» و چنین پادشاه شاه پارس است، زیرا فقط زئوس و شاه پارس را «شاه بزرگ» میخوانند. اردشیر، هر چند از بزرگی دل و جرئت تیمستوکل در حیرت شد، ولی در این باره حضوراً چیزی نگفت. اما در میان محارم خود از این قضیه اظهار خوشنودی کرد، چه آنرا از خوش بختی خود دانست. بعد پلوتارک گوید: «اردشیر از اهریمن درخواست کرد، که همواره در مغز دشمنانش چنین فکرهائی ایجاد و به آنها الهام کند، که این نوع مردان بزرگ را از محیط شان دور دارند». روز دیگر در طلیعهء صبح اردشیر محارم خود را طلبیده فرمود تمیستوکل را حاضر کنند. او منتظر پیش آمد خوبی نبود، چه، همین که قراولان دانستند، که او تمیستوکل است، با نظر بد به او نگریستند و حتی بعضی به او فحش دادند. رکسانِس(36) رئیس هزار نفر مسلح، هنگامی که تمیستوکل از پیش او میگذشت و شاه بر تخت نشسته دربار منعقد و سکوت محض حکمفرما بود، آهی کشیده خیلی آهسته به او گفت: «ای مار خوش خط و خال یونان، خوش بختی شاه است که تو را بدینجا کشانیده» ولی پس از آنکه تمیستوکل بحضور شاه درآمد و او را پرستید، شاه سلامی به او داده با ملاطفت به او گفت: «من دویست تالان بتو مقروضم، زیرا دویست تالان وعده کرده بودم بکسی که تو را گرفته بیاورد و اکنون، که خودت آمده ای حق است که این دویست تالان را بخودت بدهم». بعد شاه وعده کرد بخششهای بیشتر بکند و به او اطمینان داده گفت: آزادانه عقاید خود را نسبت به یونان بگوید. تمیستوکل جواب داد: «چنانکه باید قالی را خوب باز کرد، تا شخص بتواند نقش و نگار آنرا ببیند، نطق هم باید باز شود، تا نقش و نگارهائی، که پسندیده و جالب منافع است، درست مفهوم باشد». شاه را این تشبیه خوش آمد و پرسید، چقدر وقت برای اینکار لازم است. تمیستوکل جواب داد، یکسال و در این مدت زبان پارسی را بقدری آموخت که توانست بی مترجم با شاه صحبت کند. اشخاصی، که دور از دربار بودند، تصور میکردند، که تمیستوکل فقط در باب کارهای یونان با شاه حرف میزند، ولی تغییراتی که راجع بمحارم شاه روی داد، باعث بدگمانی و خشم رجال دربار گردید. زیرا پنداشتند که تمیستوکل دربارهء آنها سعایتی کرده. کلیةً تلطفاتی، که شاه دربارهء تمیستوکل مبذول میداشت، بمراتب بیش از آن بود، که در دربار ایران نسبت بخارجیها میکردند، مثلاً اردشیر او را بشکارها و تفریحات درباری میطلبید و بی تکلف او را می پذیرفت. حتی گویند، که اردشیر او را بملکه مادر خود معرفی کرد بالاخره مُغان بحکم شاه فلسفهء خود را به او آموختند. در این وقت دمارات لاسِدِمونی (پادشاه سابق اسپارت) در دربار پارس بود. روزی اردشیر به او گفت، از من چیزی بخواه و او اظهار کرد: آن خواهم، که شاه اجازه دهد من کلاه او را بر سرنهاده مانند شاه در کوچه های سارد بگردم میتروپوستس(37)عموزادهء شاه دست او را گرفت و گفت: دمارات، هرگاه تو این کلاه را بر سر نهی، مغز بزرگی را نخواهد پوشید. این که سهل است، اگر برق را هم بدست گیری، زِئوْس نخواهی شد (برای فهم مطلب باید بخاطر آورد: که بعقیدهء یونانیان، زئوس خدای بزرگ آنان برق را بدست داشت و هر زمان که میخواست ارباب انواع یا انسان را تهدید کند برق میفرستاد. م.) اردشیر از این درخواست دِمارات چنان خشمگین گشت، که تصور میرفت از تقصیر او هیچگاه درنخواهد گذشت ولی تمیستوکل از او شفاعت کرد و باز دمارات مورد عطوفت شاه گردید. (این قسمت از حکایت به نظر افسانه میاید و بهر حال باید راجع به خشیارشا باشد، که پس از مراجعت از اروپا چندی در سارد اقامت داشت. م.). مراحم شاه نسبت به تمیستوکل به این اندازه بود که بعدها هر زمان شاهنشاهان میخواستند، اشخاصی را از یونان بخدمت خود جلب کنند، میگفتند، در بارهء آنان بیش از آنچه در بارهء تمیستوکل شد، خواهند کرد و نیز گویند، در این وقت که تمیستوکل به اعلی درجهء بزرگی رسید و همه طالب توجه و دوستی او بودند، روزی که با اولاد خود غذا صرف میکرد و از تجملات و سفرهء رنگین خود در شگفت بود، رو به اطفال خود کرده گفت: «دوستان من، ما فنا بودیم، اگر فنا نشده بودیم». (اگر چه پلوتارک این عبارت را معنی نکرده، ولی معلوم است که مقصود تمیستوکل چنین بوده اگر ما نزد یونانیها بی اعتبار نشده بودیم، حالا این اعتبار و ثروت را در دربار ایران نداشتیم. م.) بروایت پلوتارک شاه برای نان خانهء تمیستوکل این سه شهر را به او اعطاء کرد: ماگنزی بر رود مِآندر(38)، لامپساک(39) و میونت(40) ولی بعضی دو شهر دیگر را که پرکت(41) و پالسْسِپْسِس(42) مینامیدند، علاوه کرده گویند، این دو شهر هم برای اثاث البیت و لباس به تمیستوکل داده شده بود. (توسیدید در بند 138 کتاب اول خود مالیات ماگنزی را پنجاه تالان نوشته، که تقریباً معادل 600 هزار ریال کنونی میشود. م.)(43) بعد تمیستوکل زن ایرانی از یک خانوادهء اشرافی گرفت و به امر شاه به آسیای صغیر رفته مدت ها با نهایت خوشی و اطمینان خاطر در آنجا بزیست در این مدت همواره مورد ملاطفت شاه و مانند یکی از رجال بزرگ پارس، طرف توجه بود. قابل ذکر است که تمیستوکل در ماگنزی مانند وُلات و حکام سکه زده است و دو نمونه از این سکه ها بدست آمده. از یکی از نمونه ها معلوم است که او استفاده هم میکرده (نلدکه، تتبعات الخ، ص 80) در این زمان اردشیر به امور آسیای علیا (یعنی باختر. م.) اشتعال داشت و به امور یونان توجهی نمیکرد، ولی شورش مصر با کمک آتنیها و پیشرفتهای بحریهء یونان در قبرس و کیلیکیه اردشیر را مجبور کرد، توجه خود را بطرف مغرب معطوف و جلوگیری از قوی شدن یونان کند. در این احوال از دربار حکمی به تمیستوکل رسید، که ریاست دسته ای را از قشون ایران بر عهده گرفته با یونانیها بجنگد. تمیستوکل در موقع بدی واقع شد، چه با وجود رنجشهائی که از یونانیها داشت نمی خواست بر آنان قیام کند و بدست خود خط بطلان بر خدمات نمایان خود به یونان بکشد، بخصوص که فرماندهان قشون آتن اشخاصی بودند مانند سیمون، که اقبال همه جا با آنها بود. بنابراین تصمیم کرد خود را بکشد و با این مقصود دوستان خود را طلبیده و با آنها وداع کرده خون گاو آشامید یا بقول بعضی زهری قوی خورد و در سن 65 سالگی درگذشت. شاه، وقتی که خبر فوت تمیستوکل را شنید و جهت آنرا دانست، او را بیش از زمان حیاتش ستود و نسبت بخانواده و دوستان او نیکیها کرد. تمیستوکل را در ماگنزی دفن کردند و اهالی آن مقبرهء قشنگی برای او ساختند. در خاتمه پلوتارک گوید، که تا زمان او اعقاب تمیستوکل دارای امتیازاتی در ماگنزی میباشند. این است آنچه پلوتارک در بارهء تمیستوکل گوید. روایت دیودور هم تقریباً چنین است، ولی در بعض جاها تفاوتهائی با نوشته های پلوتارک دارد، که ذکر میکنیم. مورخ مذکور گوید (کتاب 11، بند 57): وقتی که تمیستوکل در نهان بدربار ایران رسید و بحضور شاه بار یافت، دشمنی نیرومند در اینجا برای او پیدا شد. توضیح آنکه پسران ماندان(44) دختر داریوش در جنگ سالامین کشته شده بودند و این زن از مصیبت وارده خیلی بی تابی میکرد. بنابراین، وقتی که شنید تمیستوکل بدربار ایران آمده، نزد شاه رفت و اشک ریزان درخواست کرد از تمیستوکل انتقام پسران او را بکشد. شاه این خواهش ماندان را جداً رد کرد. ولی چون این زن مورد احترام مخصوص پارسی ها بود، مردم بهیجان آمده و در دربار جمع شده مجازات تمیستوکل را خواستند. بالاخره قرار شد محکمه ای از بزرگان پارس تشکیل شود، تا هر حکم که صادر شد، اجراء کنند. مردم از این امر شاه خوشوقت گشتند، ولی در تشکیل دیوان مذکور چندی تعلل شد و پس از اینکه تشکیل گردید تمیستوکل بزبان پارسی حرف زد و بقدری خوب از خود دفاع کرد، که او را بیگناه دانستند. شاه از این پیش آمد خوشنود گشت و هدایائی به تمیستوکل داد. راجع بقوت تمیستوکل دیودور چنین گوید (همانجا بند 58): چون خشیارشا میخواست باز با یونانیان جنگ کند تمیستوکل را دعوت کرد، که سرداری کل قشون را عهده دار شود. تمیستوکل راضی شد، به این شرط که شاه قسم بخورد بی او جنگ را شروع نخواهد کرد. بعد برای تأیید این قسم قرار شد گاو نری را قربان کنند و تمیستوکل یک کاسهء بزرگ از این خون آشامید و هم در زمان بمرد. بر اثر فوت او، چون خشیارشا قسم یاد کرده بود، بی او جنگ نکند، از خیال جنگ با یونان منصرف شد. ولی کُرنلیوس نپوس(45) گوید (تمیستوکل، بند 9 - 10): «من روایت توسیدید(46) را در اینجا هم ترجیح میدهم. او گوید، که تمیستوکل از مرضی درگذشت، ولی انکار نمیکند، که در باب سم خوردن او شایعه بوده». تفاوت بین روایت پلوتارک و دیودور در این است که اولی این قضیه را مربوط به اوائل سلطنت اردشیر میداند ولی دومی عقیده دارد که این قضیه مقارن سال دوم اُلمپیاد هفتاد و هفتم روی داده، که تقریباً 471 ق.م. میشود و با اواخر سلطنت خشیارشا مصادف است. چون نوشته های پلوتارک بیشتر مورد توجه میباشد ظنّ قوی این است که روایت او صحیح تر باشد و نیز این تصور، که خشیارشا میخواسته باز جنگی را با یونان شروع کند، بعید است. اما در باب فوت او معلوم است، که توسیدید آنرا از مرضی دانسته، اگر چه روایت زهر خوردن او را هم ذکر میکند. نیز باید گفت: که توسیدید هم آمدن تمیستوکل را بدربار ایران بزمان اردشیر مربوط داشته و گوید، که او پس از ورود به آسیا نامه ای بشاه نوشته خدمات خود را بشاه و پارسیها بیان کرد و اردشیر جواب داد، که آزاد است، هر چه خواهد بکند. بعد تمیستوکل در مدت یکسال زبان پارسی را آموخته نزد شاه رفت. (کتاب 1 بند 138). در آخر حکایت، توسیدید گوید، که موافق اظهار اقربای تمیستوکل، آنها استخوان های او را در نهان به آتیک برده دفن کردند، زیرا آتنیها، از آن جا که او را خائن میدانستند، اجازهء دفن را نمیدادند. (همان جا). باری، از تمامی روایات مذکوره آنچه استنباط میشود، این است که: تمیستوکل پس از رانده شدن از یونان، چون خواسته دارای ثروت و زندگانی خوبی شود، بدربار ایران پناه آورده و ضمناً اردشیر را بر ضد یونان تحریک میکرده، ولی اردشیر نمیخواسته با یونان بجنگد و از راه بزرگ منشی و میهمان نوازی تمیستوکل را پذیرفته و معاش او را مرتب کرده. بعد که دیده بودند او در دربار باعث زحمت خودش و رنجش درباریان است محترمانه او را به آسیای صغیر تبعید کرده و حکومت چند شهر را به او داده و تمیستوکل در پیری از مرضی درگذشته. باقی گفته ها شاخ و برگهای داستانی است. در بارهء تمیستوکل پلوتارک حکایاتی ذکر کرده، که احوال این مرد نامی یونان را خوب مینماید. از جمله اینهاست:
1- وقتی که آتنیها او را امیرالبحر کردند، سپرد که نوشتجات این اداره را توقیف کرده، روزی که بکشتی خواهد نشست، نزد او آورند، تا آتنیها مشاهده کنند، که چقدر نوشته به اسم او میرسد و با چه عده ای زیاد از مردم باید در باب کارها مکاتبه و مذاکره کند. 2- تمیستوکل میگفت: آتنیها مرا نه قدر دانند و نه محترم دارند. من بچناری مانم، که بسایهء آن در موقع احتیاج پناه میبرند و بعد شاخه های آن، بل خود تنه اش را می اندازند. 3- روزی یکی از سرداران آتنی در حضور او خودستائی کرده گفت، خدمات من مانند خدمات تو است. تمیستوکل جواب داد: وقتی بین روز عید و روز بعد از عید (یعنی روز کار) مناظره در گرفت و روز کار بروز عید چنین گفت: «من هیچ فراغت ندارم و حال آنکه تو بجز مشغول کردن مردم بعیش و خوشی کاری نداری، هر چه من جمع کنم تو خرج کنی». روز عید جواب داد: «اگر من نبودم، تو اصلاً وجود نداشتی». 4- تمیستوکل پسری داشت، که نزد مادر خیلی عزیز و گرامی و بواسطهء او نزد پدرش گستاخ بود بنابراین تمیستوکل همواره میگفت: «هیچ یونانی بقدر پسرم بر من مسلط نیست، زیرا آتنیها بر سایر یونانیها مسلط اند و من بر آتنیها و زنم بر من و پسرم بر زنم. 5- روزی یکی از اهالی سِریف(47) به او گفت، افتخارات تو از خودت نیست، بلکه از وطن تو است. تمیستوکل جواب داد: «صحیح است، ولی، اگر من از اهل سِریف بودم، نامی نمیگشتم، چنانکه، اگر تو هم آتنی بودی، بجائی نمیرسیدی».
روابط ایران و یونان مخاصمهء یونان با پارسی ها: چنانکه از قضیهء تمیستوکل استنباط میشود، اردشیر جنگهائی در مشرق ایران کرده یا شاید اشاره ای، که پلوتارک به آن کرده، همان جنگهائی است، که او با برادر بزرگتر خود ویشتاسپ داشته. بهر حال کیفیات این جنگها را نمیدانیم. بیشتر جالب نظر است، مخاصمه ای، که بین یونان و ایران بوده، زیرا مورخین یونانی اطلاعاتی راجع به روابط یونان و ایران این زمان داده اند.
اتحاد دِلُس(48): اگر چه آتن و اسپارت هر دو در زمان خشیارشا با ایران می جنگیدند، ولی اهمیت آتن در این جنگها بمراتب بیشتر بود، راست است که اسپارتیها شجاع و دلیر بودند و موافق قوانین خود، وقتی که بجنگ میرفتند میبایست فتح کنند یا کشته شوند، ولی، چنانکه از وقایع جنگهای ایران و یونان دیده میشود، فکر آتنیها بیش از قوه کار میکرد: در جنگ مارتن طرز جنگ آتنیها، که فکر میلتیاد آتنی بود، باعث بهره مندی آنان گردید، در جنگ سالامین فکر تمیستوکل، که بحریهء قوی و بزرگ ایران را در جای تنگی مانند سالامین بجنگ کشانید، یونانیها را نجات داد و نیز، وقتی که خشیارشا تصمیم بر مراجعت به آسیا کرد، آریستید آتنی مانع از خراب کردن پل شد، تا مبادا خشیارشا جدّاً پا فشارد و جنگ به بهره مندی ایران خاتمه یابد. بنابراین آتن دارای سه مرد بود، که هر سه در تاریخ معروف گشته اند: میلتیاد، تمیستوکل و آریستید. پس از خاتمهء جنگهای ایران و یونان اوضاع داخلی آتن رونقی یافت، توضیح آنکه بیشتر غنائم بعد از جنگ پلاته نصیب آتنیها شده بود و اینها، بجای اینکه این ثروت را بمخارج شخصی برسانند، بمصرف کارهای عمومی رساندند و هم در این زمان بمساعی تمیستوکل دیوار آتن ساخته شد. این دیوار را آتن برای حفظ خود در مواقع جنگ لازم میدید، ولی اسپارت با نظر بد به آن مینگریست. بالاخره آتنیها طوری بچابکی این کار را انجام دادند، که اسپارت مجال نیافت ممانعت کند. سپس بنادر خودشان را هم محکم کردند، یعنی بندر جدیدی که هنوز هم موسوم به پیره است، ساخته آنرا با دیوارهائی به آتن اتصال دادند. پس از آن چون آتنیها قوت گرفتند در صدد برآمدند که با ایران ستیزه کنند زیرا اگر چه از جنگ ها بهره مند بیرون آمده و موقتاً ایران را عقب نشانده بودند ولی امیدوار نبودند که این اوضاع دوامی بیابد و میخواستند به ایران مجال ندهند، که از نو جنگ تعرضی پیش گیرد و همواره او را بحفظ سواحل دریاها و متصرفاتش مشغول داشته از طرف دیگر بر مستملکات خودشان بیفزایند. از تمام این ملاحظات گذشته، آتن دولت دریائی بود و میدانست که بحریهء قوی لازم دارد، ولی میخواست تمام مخارج این بحریه به او تحمیل نگردد. با این خیال و برای حملهء به ایران آتنیها اتحادی با سایرین بستند، که معروف به اتحاد دِلُس گردید. زیرا مقرّ آن در معبد آپلن در جزیرهء دِلُس بود. آتنیها به یونانیهای دیگر میگفتند، که این اتحاد را تشکیل میکنند، تا مستعمرات یونانی را از قید ایران خارج کنند، ولی معلوم است، که مقصودشان این بود، که مستعمرات را تابع خود گردانند. شهرهائی که در این اتحاد داخل شدند، عبارت بودند از: بعضی شهرهای یونانی، جزائر بحرالجزائر، مستعمرات ینیانی در آسیای صغیر، جزیرهء گس و رُدِس وغیره. موافق نظامنامه ای، که آریستید آتنی ملقب به عادل برای این اتحاد نوشت، شهرهای متحد می بایست سپاه و پول و کشتی های جنگی بدهند. آریستید خزانه دار این اتحاد گردیده خزانه را بجزیرهء دِلُس برد و پس از آن طولی نکشید، که قوه حاضر شد و ریاست آن با سیمون یا کیمون(49) پسر میلتیاد گردید و اتحاد مزبور در 476 رای داد، که جنگ با ایران شروع شود. سیمون سردار قابلی بود و پیشرفت هائی حاصل کرد، توضیح آنکه ایرانیها را از تراکیه و بحر الجزائر و مستعمرات یونانی در آسیای صغیر براند و مستملکات آتن را توسعه داد. در این احوال چون متحدین از دوام جنگ خسته شدند، آتن قرار داد، که بجای سپاه و کشتی ها مبلغی به آتن بپردازند، تا خود آتن لوازم جنگ را تهیه کند. متحدین این تکلیف را پذیرفتند، یعنی در واقع باج گذار آتن شدند و این شهر پای تخت دولت بزرگی شد. این بود بطور اجمال احوال یونان، وقتی که نوبت سلطنت به اردشیر رسید. اگر بخواهیم بیش از این از اوضاع آتن صحبت کنیم، از موضوع خارج خواهیم شد، ولی باید بخاطر آورد، که پس از جنگ های ایران و یونان در زمان خشیارشا تا جنگ های پلوپونس، دوره ای برای آتن افتتاح شد، که بهترین دورهء تاریخ آن است. در این دوره اشخاص نامی بسیار در آتن پیدا شدند و کارهای درخشان برای آتن کردند، اسامی بعضی را بالاتر ذکر کرده ایم. نامی ترین بعض دیگر سیمون و پریکلس(50) بودند. از سیمون بالاتر صحبت شد. بودن او در رأس حکومت آتن چندان طولانی نبود و پس از اینکه او را از جهت وهنی که به آتن از طرف اسپارتی ها وارد شده بود تبعید کردند و هواخواهانش اقتداری را که داشتند از دست دادند، پریکلس روی کار آمد. او پسر کسان تیپ و از طرف مادر از خانوادهء آلکمئونید(51)، یعنی نجیب زاده بود. کسان تیپ همان کسی است، که در جدال میکال فرماندهی لشکر آتن را داشت، پریکلس در مدت سی سال در مشاغل مختلف بود و حکمران واقعی آتن بشمار لف بود و حکمران واقعی آتن بشمار میرفت، چنانکه توسیدید گوید که این مدت را باید سلطنت پریکلس نامید. نظر و عمل او را مورخین بسیار ستوده اند. این ناطق معروف، آتن را اول دولت دریائی یونان کرد و پایهء بحریهء آن را بر مبنائی محکم نهاد بعد به مستملکات آتن توسعه داده شهر آتن را با عمارات و ابنیهء تاریخی آراست و ادبیات و صنایع آن را تشویق کرد. راجع به او نیز باید گفت، که قسمتی از جنگهای آتن با ایران در زمان او روی داد. این جنگها، اگر چه بگفته های یونانیها برای آتنیها درخشان بود، ولی فایده ای برای آتن نداشت زیرا، دولت هخامنشی دارای وسایل بی حد و حصر بود و میتوانست جنگها را بدرازا بکشاند. از طرف دیگر آتن مجبور بود همواره پول و سپاه بخارج یونان بفرستد. بالاخره، چنانکه پائین تر بیاید، آتن دید که چون نهایتی برای این جنگها نیست، عقد عهدی را استقبال کرد. در باب پریکلس نیز باید گفت، که در زمان او آتن در جنگهای درونی یونان داخل شد و چنانکه خواهد آمد، بواسطهء سیاست دربار ایران با حال فلاکت باری از این جنگ بیرون آمد. با وجود این جنگها پریکلس در بستر مرگ می گفت: «یک زن آتیکی بواسطه من عزادار نشد». و مقصودش این بود، که تمام این جنگها را من به اقتضای سیاست دولت کردم، نه از جهت نظر شخصی یا منافع خصوصی.
جنگ آتن با ایران: در این زمان سیمون پسر میلتیاد با دویست کشتی تری رِم عازم سواحل آسیا شد و یکصد کشتی هم از ینیانها و یونانی های دیگر آسیا گرفته شهرهای ساحلی کاریه و لیکیه را تسخیر کرد (دیودور، کتاب 11، بند 60) پارسی ها قبلاً قوای بسیاری بسرداری تیت رُس تس(52) پسر خشیارشا، از زن غیر عقدی او، آماده کرده بودند و تلافی فریقین در نزدیکی جزیرهء قبرس روی داد. در اینجا قوای بحری ایران مرکب از سیصد کشتی تری رم و قوای یونانی عبارت از 350 کشتی از همان نوع بود. پس از جنگی سخت یونانیها فایق آمده عدّه ای از کشتی های ایران را غرق کردند و یکصد فروند کشتی با سپاهیانی، که در سفائن بودند، گرفتند باقی سفائن فرار کرده بقبرس پناه بردند و بعد ایرانیها کشتی ها را گذاشته پنهان شدند و سفائن مزبوره بدست یونانیها افتاد. پس از این فتح، سیمون بقوای بّری ایران، که در پام فیلیه(53) در کنار رود اِوری مدن(54) بود، حمله کرد و حیله ای بکار برد، که باعث شکست ایرانی ها گردید، توضیح آنکه، در کشتی هائی، که از ایرانیها گرفته بود، عده ای یونانی نشانده به آنها لباس پارسی پوشید و ایرانی ها، چون فریب خورده پنداشتند که در این کشتی ها سپاهیان پارسی هستند بمقام مدافعه بر نیامدند. پس از آن یونانیها ناگهان بر ایرانیها تاخته بقدری پیش رفتند، که به چادر فردات(55)برادرزادهء خشیارشا رسیده سر او را بریدند و از قشون ایران، آنهائی که مقتول یا مجروح نشده بودند، فرار کردند (دیودور، کتاب 11 بند 61). در نتیجهء این جنگ ایرانی ها کشتی های خود را با غنائم زیاد از دست دادند و بیست هزار نفر اسیر شدند. سیمون پس از جنگ ستونی بیادگار فتحی، که در یک روز در دریا و خشکی کرده بود، در کنار رود اوری مِدُن بر پا و بعض اسلحهء ایرانی را، که در جزو غنائم بدست یونانی ها افتاده بود، بر آن نصب کرد. تاریخ این جنگ را محققین 466 ق.م. میدانند و چون معلوم نیست، که خشیارشا در کدام ماه این سال کشته شده، بعضی مانند ژوستن (کتاب 2، بند 15) این واقعه را بزمان سلطنت او و برخی مثل دیودور، چنانکه بالاتر اشاره شد، بزمان سلطنت اردشیر درازدست مربوط میدارند. سال بعد سیمون بطرف حِرسونِس تراکیه رفته آن جا را هم از پارسی ها انتزاع کرد چون باید وقایع مرتباً ذکر شود، اکنون مقتضی است که موقتاً روابط ایران و یونان را بهمین حال گذاشته به گزارشهای مصر نظر افکنیم.
شورش مصر و تسخیر آن از نو، احوال مصر: چنانکه بالاتر گذشت، با وجود طغیان مصر در سال آخر سلطنت داریوش اول و پس از فرونشاندن شورش آن در ابتدای سلطنت خشیارشا، اوضاع مصر بهمان حال سابق باقی ماند، یعنی امراء و روحانیون مصر بهمان حقوق و اختیارات خودشان ابقا شدند، ولی این رفتار در احوال روحی مصری ها تغییر نداد و مصر در زمان اردشیر درازدست باز شورید، جهت آنرا بعضی رفتار بد هخامنش والی مصر دانسته اند. ممکن است چنین باشد، ولی برای فهم شورش های پی در پی مصر باید کلیةً روابط مصر و ایران را در نظر گرفت. از این نظر آنچه از نوشته های مورخین قدیم مانند هرودوت و سایرین استنباط میشود چنین است: مصریها کلیةً حکومت مردمان آسیائی را بر خود یک نوع مجازات آسمانی میدانستند. در هر دوره چنین بود و در دورهء هخامنشی هم چنان. با وجود اینکه داریوش بزرگ برای استمالت مصریها خودش بمصر رفت، و از روحانیون و نجبای مصر جذب قلوب کرد، در سوگواری مصریها برای گاو مقدس شرکت یافت و چنانکه کتیبهء «سوئز» نشان میدهد، خود را فرعون مصر خواند و القاب و عناوین فراعنه را اختیار و مذهب سائیس را برقرار و کارهای عام المنفعه برای مصریها کرد، باز مصریها در سال آخر سلطنت او شوریدند. جهت این بود، که مصریها بواسطهء قدمت تاریخی برخود می بالیدند و خودشان را بالاتر از ملل دیگر میدانستند، مثلاً هرودوت، که مقارن این زمان بمصر مسافرت کرده چنین نوشته: «مصریها گویند، فراعنهء بزرگ آنان در جهانگیری از پارسی ها هم گذشته اند، زیرا آنها در مملکت سکاها و کلخیدها بودند و تا تراکیه تاخته و در دریای جنوبی (شاید مقصود دریای عمان باشد)، تا هر جا که ممکن بود برانند پیش رفتند و تمام ممالک، نظر به آثاری که مانده، کارهای بزرگ آنان را شاهدند. داریوش را نشاید، که در ردیف سزوستریس(56) قرار گیرد. مصریها قدیم ترین مردم روی زمین و ملتی هستند، که تاریخشان تا 17 هزار سال قبل صعود میکند و شامل 340 نسل است. قدمت این مملکت به اندازه ایست که در ابتداء خود خدایان آنرا اداره میکردند خدایان تمام ملل از خدایان مصر بوجود آمده اند». معلوم است که این عقاید مصریها نتیجهء گفته های داستانی بوده و تاریخ یاد ندارد که فراعنهء مصر چنین جهانگیریهائی کرده باشند و بر فرض هم، که این گفته ها مبنائی داشت، باز حدود مصر، چنانکه خود مصریها معین کرده اند، بحدود دولت هخامنشی در زمان داریوش بزرگ نمیرسید چنین بود حسیات مصریها نسبت به ایرانیها. حالا باید دید که نظر و حسیات ایرانیها نسبت به آنها چگونه بوده. موافق اسنادی، که از حفریات و کاوشها در مصر بدست آمده معلوم میشود که از شاهان ایران کبوجیه و داریوش اول القاب و عناوین فراعنه را پذیرفته خود را فرعون مصر، زادهء نیت مادر خدایان و برادر (را) خدای آفتاب خوانده اند. شاهان دیگر، که بعد از داریوش آمده اند، یعنی خشیارشا و اردشیر درازدست، القاب و عناوین فراعنه را استعمال نکرده اند و در متن های مصری آنها را فقط فرعون بزرگ یا پادشاه جنوب و شمال خوانده اند، ولی بعد باز می بینیم، که داریوش دوم خود را فرعون مصر دانسته و عناوین و القاب آنها را پذیرفته، چنانکه اسم او را در نوشته ای که در «اُآزیس» یا «واحه» بزرگ یافته اند و متن آن مذهبی است، گاهی اینتاریوش و گاه مریاُمن را(57)ضبط کرده اند(58) جهات این تغییرات را صحیحاً نمیدانیم، ولی عللی که بنظر می آید، باید چنین باشد: جهت تغییر اولی از شورش مصر در زمان خشیارشا بوده، یعنی رفتار این شاه در مصر مانند رفتار او در بابل بود و مصر هم بر اثر شورش، دیگر دولتی بشمار نمی آمد. از طرف دیگر استنباط میشود که اصلاً پارسی ها، وقتی که بمصر درآمده اند، نظر بمعتقداتشان، که خدا را موجودی مجرد و لامکان می دانستند، با نظر حقارت بمذهب مصریها و هیکل خدایان آنها، بشکل نیم انسان و نیم حیوان نگریسته از پرستش گاو و گربه و غیره تنفر داشته اند. ولی سیاست در ابتدا اقتضا می کرده، که آداب مذهبی مصریها را بجا آرند، در پیش گاو مقدس بزانو درآیند و مراسم دربار مصر را رعایت کنند ازین رو خود را فرعون خوانده و القاب و عناوین آنها را پذیرفته اند، ولی بعدها، که حکومت ایران در مصر محکم گردیده، شاهان ایران اشمئزاز داشته اند، از اینکه خود را زادهء مادر خدایان دانسته در پیش گاو بزانو درآیند(59) این بوده، که القاب و عناوین فرعون مصر را ترک کرده اند. بعد وقتی فرا رسیده، که بواسطه ضعف حکومت مرکزی (از شاهان ضعیف النفس هخامنشی) و بخصوص پس از عدم بهره مندی ایرانیان در یونان، مصریها هم بحرکت آمده اند و دربار ایران خواسته، از راه رعایت مراسم دربار مصر و آداب مذهبی آنان، قلوب مصریها را جذب کند. لذا به اقتضای سیاست، داریوش دوم باز القاب و عناوین فراعنه را پذیرفته بهرحال چیزی که محقق می باشد، این است که مصریها پس از جنگ ایران و یونان، در زمان اردشیر درازدست شوریدند و بهانه هم بدرفتاری والی ایران در مصر بود ولی تردیدی نیست که این شورش، علاوه بر جهاتی که ذکر شد، نیز بر اثر عدم بهره مندی ایران در یونان روی داد و یونانیان در آن دست داشتند، زیرا چنانکه بالاتر گفته شد، سیاست یونان هم نسبت به ایران این رفتار را از طرف آنها اقتضا میکرد و این نکته منحصر بموردی نیست، که می خواهیم وقایع آن را ذکر کنیم. کلیةً از دیرگاهی حتی در زمان کبوجیه یونانی ها بمصریها کمک میکردند، تا نفوذ ایران را در مصر براندازند و تجارت مصر را بدست گرفته آنرا در منطقهء نفوذ خود درآورند.
شورش مصر (460ـ 454 ق.م.): مصریها در ابتدای سلطنت اردشیر شوریده قوای خود را جمع کردند و پادشاهی برای خود برگزیدند، که موسوم به ایناروس(60) و بقول توسیدید (کتاب اول، بند 104) پسر پسامتیک و امیر لیبیا بود. این شخص علاوه بر قوای مصر قوه ای هم از سپاه خارجی ترتیب داد و دارای لشکری نیرومند گردید. بعد او سفیری به آتن فرستاده کمک آنرا برای استرداد استقلال مصر درخواست کرد و بقول دیودور (کتاب 11، بند71) وعده داد، که اگر در این جنگ موفق شود، آتنیها را در اداره کردن مصر شریک خود کند. آتنیها فوراً دریافتند که برای ضعیف کردن ایران، باید بمصر کمک کنند و بنابراین بقول توسیدید دویست کشتی تری رمّ و بقول دیودور سیصد کشتی از نوع مزبور برای مصریها فرستادند. اردشیر، چون از شورش مصر آگاه شد، امر کرد سپاهیان بسیار در تمام ایالات ایران بگیرند و نیز در صدد تشکیل بحریهء بزرگی برآمد. در ابتداء شاه میخواست خود برای فرونشاندن شورش مصر حرکت کند، ولی پس از اینکه درباریان حرکت او را صلاح ندانستند، هخامنش برادر خشیارشا عموی خود را بسرداری معین کرد.(61) سپاه ایران مرکب از سیصد هزار نفر بود و هخامنش، همین که بساحل نیل رسید، فرصتی برای استراحت بسپاه خود داد مصریها، اگر چه قوی بودند و سپاهیان بسیار از لیبیا در قشون خود داشتند، با وجود این تعلل کردند، تا کمک یونانیها برسد و پس از اینکه آتنیها دررسیدند و پنجاه کشتی از بحریهء ایران تلف شد، مصری ها جنگ را شروع کردند. در ابتداء بهره مندی با ایرانیها بود ولی باز آتنیها بکمک مصری ها شتافته پا فشردند، تا اینکه هخامنش کشته شد، لشکر ایران هزیمت یافته بطرف ممفیس(62) رفت و بقصر سفید پناه برد. این قصر مقر وُلات ایران در مصر بود و آن را سخت محکم کرده بودند. از اینجا معلوم میشود که تمام مصر بر ایرانیها نشوریده بود و شورش بمصب نیل و اطراف آن محدود بوده. بعد دیودور گوید (کتاب 11، بند 74): اردشیر، چون از عدم بهره مندی ایرانیان آگاه شد، سفیری به لاسِدِمون با هدایائی فرستاد، تا اهالی لاسِدِمون را بر آتن برانگیزد و آنها مجبور شوند از مصر دست کشیده برای حفظ خانهء خود به آتن برگردند. این سفیر موفق نشد زیرا لاسدمونی ها هنوز لشکرکشی خشیارشا را به یونان فراموش نکرده بودند و از این جهت تکلیف اردشیر را نپذیرفتند. توسیدید اسم این سفیر را مگابیز(63)نوشته (کتاب 1، بند11) او گوید که سفیر پول زیادی خرج کرد، ولی بی بهره مندی برگشت. پس از آن اردشیر اَرته باز والی کیلیکیه و مگابیز (بغابوخش) والی سوریه را مأمور کرد، که هر چه زودتر قشونی جمع کرده بکمک ایرانی های محصور بشتابند این دو سردار لشکری از سیصد هزار نفر سپاهی ترتیب دادند ولی چون بحریه نداشتند مجبور شدند یک سال تأمل کنند، تا سیصد فروند کشتی در کیلیکیه و قبرس و فینیقیه برای آنها بسازند و ضمناً در این مدت سپاهیان خود را بمشق و ورزش داشته آنها را برای تحمل سختیهای جنگ آماده کردند. در این احوال ایناروس جدّ داشت که قصر سفید را بگیرد، ولی ایرانیان با رشادت حملات دشمن را دفع کرده مواقع خود را نگاه داشتند (کتاب 11، بند 75) سال دیگر همین که بحریه حاضر شد، ارته باز عازم مصبّ نیل گردید و مگابیز بطرف منفیس پای تخت مصر حرکت کرد. پس از ورود این قوه بمصر، قشون مصری و یونانی از منفیس به استقبال قشون ایران شتافت و پس از آن جنگ سختی شد، که ایرانیان غالب آمده سپاهیان ایناروس را ریزریز کردند و او با یونانیها فرار کرده به شهر بیب لُس(64) که در جزیرهء پُرس پی تس(65) واقع بود، پناه برد. این جزیره از دو شعبهء نیل تشکیل شده و در هر دو شعبهء رود مزبور کشتی رانی می شود. یونانیها برای اینکه کشتی هایشان از تعرض پارسی ها سالم بماند، سفائن خود را بیکی از دو شعبهء مزبور نیل کشیدند و سپاه پارس بمحاصرهء ایناروس و همراهان او و آتنیها پرداخت. این محاصره یک سال و نیم بطول انجامید و در این مدّت پارسی ها تمام مصر را به اطاعت درآوردند. فقط آمیرته(66) در دلتای نیل مقاومت میکرد و پارسی ها بدین سبب، که این صفحه تماماً باتلاق بود، نمیتوانستند بر او دست بیابند. محاصرهء جزیرهء پرسُپُی تس طول کشید و پارسیها، چون دیدند با وسائل عادی نمیتوانند داخل جزیره شوند، بالاخره تصمیم کردند به اینکه یکی از شعبه های نیل را بخشکانند، تا بی مانع داخل جزیره گردند. با این مقصود نهرهای زیاد کنده آب نیل را در آن انداختند و کشتی های آتنی بخاک نشست. پس از آن پارسیها بجزیره حمله کردند و ایناروس یگانه چاره را در این دید که تسلیم شود و در نتیجه مذاکرات، خود او با همراهانش و پنجاه نفر یونانی تسلیم شدند به این شرط که جان آنها در امان باشد، ولی بشوش رفته بعد به امر شاه مرخص گردند. باقی سپاهیان یونانی بعدهء شش هزار نفر نخواستند تسلیم شوند و برای اینکه کشتی های آنها بدست ایرانیان نیفتد، سفائن خود را آتش زدند بر اثر این اقدام چون ارته باز و مگابیز دیدند که آنها مصمم اند از جان گذشته بجنگند، راضی گشتند به اینکه با آنها مساعدت کنند، تا به اوطان خود برگردند. آتنیها این شرط را پذیرفته از راه سیرن بیونان برگشتند. (دیودور، کتاب 11، بند77). توسیدید گوید (کتاب 1، بند110). عدهء یونانی هائی که برگشتند، خیلی کم بود و غالب یونانیها تلف شده بودند پس از تسلیم شدن ایناروس و مصریها و یونانیها پنجاه کشتی آتنی به رود نیل داخل شد، توضیح آنکه آتن این سفائن را بکمک آتنیها و مصریها فرستاده بود و آنها از تسلیم شدن قشون مصر و یونانی خبر نداشتند. سفائن ایران در حال به آنها حمله کرد، سپاهیان برّی هم کمک کردند و در نتیجه این پنجاه کشتی آتنی تلف شد (454 ق.م). از شرح مذکور معلوم است که شورش مصر شش سال طول کشیده و پس از آن این مملکت قدیم تاریخی از نو یکی از ایالات ایران گردیده (توسیدید، همان جا). بهره مندی ایرانیان در جنگ دوم خود با مصریها و آتنیها نشان داد که ایرانیان، اگر سرداران لایق داشته باشند، از عهدهء یونانیها بر می آیند، چه تردیدی نیست که شکست اولی ایرانیها در این شورش از عدم ورزیدگی قشون ایران بود و همین که این قشون در مدت یکسال مشق کرده دارای سرداری مانند مگابیز گردید، تفوق با ایرانیها شد. بعض مورخین جدید به این عقیده اند که اگر اردشیر شخصی بود با اراده، می توانست پس از این بهره مندی آتنیها را از مستعمرات یونانی آسیای صغیر هم رانده از نو حکومت ایران را در آنجاها استوار و حتی خود یونان را تهدید کند. آمیرته در باتلاقهای مصب نیل بماند و ایرانیها بواسطهء سختی موقع متعرض او نشدند، ولی ظن قوی این است که او هم بعدها معدوم یا دستگیر شده، زیرا هرودوت گوید (کتاب 3، بند 15): پارسیها عادةً با احترام به اولاد شاهان مینگرند موارد زیاد نشان میدهد که این رفتار قاعده ایست در نزد آنها. از جمله تانّیراس(67)پسر ایناروس بود و پوسیریس(68) پسر آمیرته. اینها بهمان حکومت پدرانشان برقرار شدند، و حال آنکه کسی بقدر ایناروس و آمیرته بپارسیها زیان نرسانید. از این جملات معلوم میشود که ایرانیها پسر را بجای پدر بحکومت باتلاقهای مصب نیل برقرار کرده اند. راجع به مگابیز، که فاتح مصر در دفعهء سوم بود، بالاتر گفته شده که او پسر زوپیر بود و نوهء مگابیزی، که در کشتن بردیای دروغی شرکت داشت و چنانکه گذشت در زمان داریوش تراکیه و مقدونیه را فتح کرد.
یاغی گری مگابیز:
کتزیاس گوید بنابر شرائط تسلیم شدن ایناروس و پنجاه نفر آتنی مگابیز (بغابوخش) آنها را به دربار شوش برد. در ابتداء آمِس تریس مادر هخامنش خواست، که بتلافی قتل پسرش، والی سابق مصر، ایناروس و یونانیها را تماماً بکشد. بغابوخش مانع شده گفت من به یونانیها قول داده ام، که در امان خواهند بود و به این شرط تسلیم گشته اند. این بود که شاه از قتل آنها صرف نظر کرد، ولی پس از پنج سال اصرار و ابرام بالاخره ملکه موفق شد و شاه ایناروس و پنجاه نفر یونانی را به او تسلیم کرد پس از آن آمِس تریس ایناروس را بدار آویخت و یونانی ها را سر برید. بغابوخش از این اقدام بر خود پیچید و اجازه خواست از دربار خارج شود، بعد بسوریه رفته در آنجا با دو پسر خود علم مخالفت برافراشت و اردشیر اُزیریس(69)نام مصری را با قشونی برای دفع او فرستاد او زخمی از زوبین بغابوخش برداشته اسیر شد و سپاهیان شاه هم شکست خوردند. اردشیر اُزیرس را از بغابوخش خواست و او پس از اینکه زخم اسیر التیام یافت ویرا بدربار پس فرستاد بعد اردشیر مِنُس تان پسر آرتاریوس(70)والی بابل را در دفعهء دوم با سپاه زیاد بقصد او روانه کرد و او هم زخم برداشته اسیر شد. در این احوال والی، که برادر شاه بود، واسطه شد، که شاه سردار یاغی را عفو کند و او باز در دربار حاضر شده خدمتگذار باشد. در این اقدام نفوذ آمَتیس(71) زن بغابوخش، که خواهر شاه بود، مؤثر افتاد و اردشیر از تقصیر او درگذشت. پس از آن بغابوخش به دربار آمده مقرب گردید. چنین بود، تا روزی در شکارگاه شیری بشاه حمله کرد و بغابوخش او را کشت. شاه، که کینهء او را در دل داشت از این اقدام خشمگین گردید و به این بهانه که چرا قصد شکار شاه را داشته، امر کرد سر او را ببرند. باز زن او و ملکه واسطه شدند و شاه او را بخشید ولی گفت در ایران نمانده در شهری سیرتا(72) نام در کنار دریای سرخ سکنی گزیند و خواجه ای را که با او همراه و موسوم به آرتُکسارس(73) بود به ارمنستان تبعید کرد (پرسی کا، فصل 40). بغابوخش چندی در کنار دریای مزبور بماند و چون دید که نمی تواند آب و هوای عربستان را تحمل کند، گفت هر چه باداباد و لباس مریض جذامی را در بر کرده متنکراً بدربار آمد. زن او آمِتیس از قضیه آگاه شده از شاه عفو او را درخواست کرد. شاه از عجز و الحاح و تضرع و زاری خواهر خود چنان رقت یافت که بغابوخش را باز پذیرفته یکی از محارم خود قرار داد. بعد دیگر حادثه ای روی نداد و بغابوخش در سن 76 سالگی فوت کرد و، چنانکه کتزیاس گوید شاه و تمام درباریان از فوت او اندوهناک شدند. بغابوخش سرداری بود قابل و در مذاکرات ماهر، او یکی از رجال با مسلک و جوانمرد ایران آن روز بود و خدمات نمایان به اردشیر کرد، چه در اول سلطنت این شاه، همین که بر خیالات اردوان آگاهی یافت با تنفر از او دوری جسته شاه را از کنکاش او آگاه کرد و بعد هم شورش مصر را فرو نشاند. یاغی گری او در سوریه چنانکه از وقایع برمی آید، برای جدا کردن این ایالت از ایران نبوده، بلکه رفتار ظالمانهء ملکه که بر خلاف شرافت مندی نیز بود (زیرا قول سردار ایران را نقص می کرد) او را چنان مکدرّ و خشمناک گردانید که به این کار دست زد، ولی بعد، که از او دلجوئی شد باز برای خدمتگذاری حاضر گردید.
دنبالهء روابط ایران و یونان، مخاصمهء آتن با ایران: آتنی ها، پس از اینکه تمام کشتی هایشان را در مصر از دست دادند و تیرشان در این مملکت بسنگ آمد، خواستند بمستملکات ایران در جاهای دیگر دست اندازند. با این مقصود عهد صلحی با لاسِدمونی ها برای پنجسال بستند، تا تمام حواسشان را بطرف ایران متوجه دارند. پس از آن سیمون پسر میلتیاد فرماندهء بحریه شده با دویست کشتی تری رِم بطرف قبرس راند. در این وقت فرماندهان قوای پارس این ها بودند: ارته باز با سیصد کشتی تری رِم در آبهای قبرس لنگر انداخته بود و بغابوخش با سیصد هزار سپاهی پیاده نظام در کیلیکیه توقف داشت. وقایعی که پس از آن روی داد، بقول توسیدید (کتاب 1، بند 112) چنین بود: سیمون به قبرس رسیده دو شهر ساحلی آن را موسوم به کی تی یوم(74) و مالوم(75) محاصره کرد (اولی در ساحل شرقی واقع بود دومی در ساحل غربی) و در حین محاصره درگذشت. بعد چون یونانیها آذوقه نداشتند، مجبور شدند محاصره را ترک کنند، دیودور گوید (کتاب 12، بند3): که پس از آن، چون به آتنیها خبر رسید، که بحریهء پارس بکمک جزیره می آید، باستقبال آن شتافته جدالی کردند که در نتیجه بعض سفاین ایران غرق و برخی اسیر شدند. کشتی هائی که فرار کرده بودند، پناه بجائی بردند، که بغابوخش اردو زده بود، آتنیها در تعقیب کشتی ها به خشکی درآمده با ایرانی ها جنگیدند، و اگر چه آناکسی کرات(76) سردار آتنیها کشته شد، ولی بالاخره فتح نصیب آتنیها گشت. توسیدید گوید که: جدال دریائی و بری در یک زمان روی داد. پس از آن بقول دیودور آتنی ها بکشتی های خود نشسته به آب های قبرس برگشتند (450 ق.م.).
صلح سیمون (449 ق.م.):
سال بعد بگفتهء دیودور (کتاب 12، بند4) آتنی ها شهر نامی قبرس را موسوم به سالامین محاصره کردند چون این شهر ساخلو کافی و اسلحه و آذوقهء وافی داشت، حملات یونانی ها را دفع کرد، در این احوال طرفین متخاصمین خواهان صلح شدند اگر چه دیودور گوید، که اردشیر بواسطهء شکست بغابوخش در کیلیکیه طالب صلح بود، ولی از جریان وقایع پیداست که آتن هم می خواست زودتر با ایران کنار بیاید، زیرا میدید، که در خارج یونان جنگ با ایران به درازا میکشد و بواسطهء وسائل بسیار، که در دست دولت ایران است، بالاخره از عهدهء ایران برنخواهد آمد و نیز اوضاع داخلی یونان اقتضا میکند، که آتن قشون خود را از خارجه بطلبد. بنابراین، از فتحی که در آبهای قبرس و کیلکیه نصیب آن دولت شده بود، استفاده کرده یکی از رجال بزرگ خود کالیاس پسر هیپونیکوس(77) را به دربار شوش فرستاد، تا عهدی بین دولتین منعقد کند سفیر مزبور قراری با ایران داد، که به عهد کالیاس موسوم است و صلحی، که بر اثر آن بین ایران و آتن برقرار شد، معروف است به صلح سیمون. شرائط این معاهده بقول دیودور (کتاب 12، بند4) چنین بوده: آتن جزیرهء قبرس را به ایران واگذارد و متعهد شد، که آتنیها هیچگاه با اسلحه در متصرفات شاه اردشیر داخل نشوند. از طرف دیگر اردشیر قبول کرد، که تمام شهرهای یونانی در آسیا موافق قوانین خودشان اداره شوند و ولات پارس با لشکرشان دورتر از سه روز راه بطرف دریا نروند. (یعنی لشکر آنها باید بمسافت سه روز راه از دریای بحرالجزایر اردو زند) و هیچ کشتی پارسی بین فازلیس(78) و جزائر سی یانه(79) بحر پیمائی نخواهد کرد (449 ق.م.). فازلیس شهری بود در پام فیلیه و جزائر سی یانه (یاکیانه) را جزائر آبی نیز گویند. این جزائر در نزدیکی بوسفور تراکیه (بوغاز اسلامبول کنونی) واقع اند. شرایط معاهده بقول مورخ مذکور چنین بوده، ولی بعض مورخین و نویسندگان جدید این عهد را طور دیگر نوشته اند. بعقیدهء آنها اردشیر استقلال آن شهرهای یونانی را که در آسیای صغیر واقع و جزو اتحاد دِلُسْ بودند، شناخته متعهد شد که کشتیهای جنگی ایران به آبهای یونان نرود، این نظر با نوشتهء دیودور اختلاف دارد. کلیةً باید گفت، که محققاً معلوم نیست مفاد عهدچه بوده. در این باب و نیز راجع به آنکه، آیا واقعاً چنین عهد نامه ای به امضای اردشیر رسیده، بین مورخین عهد قدیم و بعض نویسندگان جدید اختلاف نظر دیده میشود توضیح آنکه توسیدید، که معاصر اردشیر درازدست بود و از حیث درست نویسی در میان مورخین یونانی درجهء اول را حائز است، ذکری از آن نکرده، و حال آنکه معاصر این واقعه بوده. هرودوت (در کتاب هفتم بند 151) اشاره به رفتن سفارت کالیاس به دربار ایران کرده، ولی راجع بعهدنامه یا امضای آن ساکت است. تئوپمپ(80) یونانی اصالت چنین عهد نامه ای را تکذیب کرده گوید از قرارداد مذکور فقط سوادی موجود است. از مورخین قرون بعد فقط دیودور، که تقریباً چهار قرن بعد میزیسته شرح مذکور را نوشته (کتاب 12، بند4) ولی کنتْکورْثْ (کتاب سوم) صریحاً رسمی شدن این عهد نامه را تکذیب کرده. بنابراین روشن است، که اکثر مورخین قدیم ساکت اند یا رسمیت یافتن چنین عهدی را تکذیب میکنند. به اکثریت اگر اهمیتی ندهیم، این نکته، که از دو مورخ معروف معاصر، یکی بکلی ساکت است و دیگری فقط رفتن سفارت را بشوش ذکر کرده، بی آنکه نتیجه را ذکر کرده باشد، مخصوصاً جالب دقت است و نمی توان آن را بی اهمیت دانست. بعض محققین جدید هم به این عقیده اند که چنین قراردادی بامضای اردشیر نرسیده. نُلِدِکه بعکس عقیده دارد که باید این قرارداد صحت داشته باشد و دلائلی، که عالم مذکور اقامه میکند، چنین است: اولاً اینکه تئوپمپ گفته از این قرارداد فقط سوادی در دست است، جهت این است، که در آتن رسم بود قراردادهای منعقد را برسنگی بکنند. وقتی که طرف متعاهد قراردادی را نقض میکرد، آتنیها سنگ را می شکستند و چون در 411 ق.م. این قرارداد را ایران باطل کرد، در آتن سنگ را شکستند. ثانیاً ممکن نبود آتنیها صلحی با ایران بکنند، بی اینکه وثائقی برای خود و متحدینشان از ایران تحصیل کرده باشند این است دلائل عالم مزبور(81). ولی بنظر نمی آید، که این دلائل اقناع کننده باشد. اولاً اگر رسم آتنیها این بود، که قراردادهای خودشان را با دول خارجه بر سنگی بکنند، میبایست بدواً سندی به امضا رسیده باشد، تا آن را بر سنگ کنده باشند، زیرا شکی نیست در اینکه سفیر آتن سنگی بدربار ایران با خود نیاورده بود، یا بر فرض اینکه آورده بود، اردشیر بر سنگ امضاء نکرده یا مهر خود را به آن نزده بود. پس، اگر بالفرض سنگ را شکستند، اصل سند، که لابد نوشته ای بر پوست یا لوحه بوده، میبایست در جائی محفوظ مانده باشد. ثانیاً اینکه عالم مذکور گوید، آتن البته وثائقی می گرفت، تا قرارداد صلح را قبول کند، دلیلی است نظری، که ممکن است بواسطهء پیش آمدهائی عملی نشده باشد. از شتابی که آتن در امضای مسوده کالیاس کرده، پیداست که دولت آتن عجله داشته با ایران صلح و قشون خود را بداخله احضار کند. بنابراین طبیعی است تصور کنیم، که سفیر آتن با مسّودهء قرار داد به یونان برگشته و آتن آنرا امضاء کرده، ولی بعد، چون اوضاع یونان تغییر کرده، نتوانسته همان نوشته یا نسخهء دیگر آن را به مهر اردشیر برساند، یعنی دربار ایران وعده ای داده و بعد که دیده یونانی ها بهم خواهند افتاد و آتن مجبور است قشون خود را بداخله احضار کند، در باب امضاء بتعلل قائل شده و دولت آتن هم نتوانسته فشاری برای امضا وارد آرد. نظر مذکور از اینجا نیز تأیید میشود، که چنانکه نوشته اند در آتن از نتیجهء سفارت کالیاس ناراضی بوده اند و تأدیه یک جزای نقدی بعهدهء سفیر آتن تعلق یافته(82) و دیگر اینکه از این ببعد تا آمدن اسکندر به ایران روابط ایران و یونان در مرحلهء جدیدی داخل شده، توضیح آنکه در یونان همیشه هواخواهان ایران، چنانکه گذشت، زیاد بودند، ولی از این ببعد بواسطهء نفاق داخلی یونان بر عدّهء آنها افزود و خرد خرد نفوذ وُلات لیدیه در امور یونانی ترقی کرده بدرجه ای رسید، که قبل از جنگهای خشیارشا با یونان هم ایرانیها انتظار آنرا نداشتند شرح این وقایع در جای خود بیاید. عجالتاً باید گفت، که عهد کالیاس، چه به امضای اردشیر رسیده و چه نرسیده باشد، برای ایران موهن بوده و ضعف اردشیر را مینموده، ولی این را هم باید گفت، که چنین عهدی ممکن نبود پایدار باشد، زیرا عملی نبود دولتی را، که تمام آسیای صغیر را در تحت اقتدار خود داشت، از تسلط بر یک نوار ساحلی در قسمتی از آن باز دارند، چنانکه چیزی نگذشت، که ایرانی ها یونانیهای آسیای صغیر را باز به اطاعت خود درآوردند. دیودور خبری را ذکر کرده، که میرساند، پارسی ها همان وقت هم خیال نداشته اند از مستملکات یونانی در آسیای صغیر صرف نظر کنند. موّرخ مذکور راجع به سال سوّم هشتاد و چهارمین المپیاد (442 ق.م.) گوید: تقریباً تمام ملل در صلح و مسالمت می زیستند. پارسی ها دو عهد صلح با یونانیها بسته بودند: یکی با آتنیها و متحدین آنها راجع به استقلال یونیهای آسیا و دیگری با لاسدمونی ها در باب اینکه یونانی های آسیا در تحت حکومت پارسی ها خواهند ماند. (کتاب 12، بند26).
از جریان وقایع نیز پیداست، که وُلات ایرانی در آسیای صغیر، پس از این عهد هم، از یونانی های جزائر بحرالجزائر، آنهائی، را که بر ضدّ حکومت ملی بوده با آتن ستیزه می کردند و بهمراهی وُلات ایرانی متوسل می شدند، تقویت میکردند. چنانکه بقول دیودور (کتاب 12، بند 27 - 28) وقتی که اهالی جزیرهء سامُس با آتن مخالفت می ورزیدند، پی سوت نس(83) والی لیدیه پول به آنها میداد (441 ق.م.).
روابط ایران و یونان پس از صلح سیمون:
چنانکه از منابع یونانی مستفاد میشود، پس از صلحی که بر اثر آمدن کالیاس به دربار ایران برقرار شده بود، باز وُلات ایران در آسیای صغیر سعی داشته اند شهرهائی را، که جزو اتحاد دِلُس بودند، به ایران برگردانند مثلاً بدستیاری و کمک پی سوت نس والی ایران در سارد، حکومت عدّهء قلیل (اولیگارشی) در جزیرهء سامُس برقرار شد. (440 - 339 ق.م.). در ابتداء از ترس بحرّیهء فینیقی آتنیها بحریه ای به اینجا نفرستادند، ولی بعد، چون ایرانیها کمک به سامُس نکردند، مجدداً این جزیره بتسخیر آتنیها درآمد. در 430 ق.م. طرفداران ایران در کلوفُن این شهر را بتصرف ایتام نس(84) والی ایران دادند و در این موقع شهر نوسیوم(85) هم، که تابع شهر مذکور بود، به اطاعت ایران درآمد و قشونی، که پی سوت نس فرستاده بود در اینجا اقامت گزید. قابل ذکر است، که در جزو قشون ایران عده ای از یونانیهای آرکادی بودند و این اوّل دفعه است، که ذکری از سپاهیان اجیر یونانی در قشون ایران میشود و چنانکه بیاید، از این ببعد این موضوع قوت میگیرد و یکی از جهات سستی قوهء نظامی ایران میگردد. سپاهیان یونانی را در جزو قشون خشیارشا و مردونیه نباید بحساب آورد، زیرا این ها از شهرهائی آمده بودند، که تابع ایران، یا چنانکه می گفتند، متحد ایران بشمار می رفتند. بعد اهالی نوُسیوم از امیرالبحر آتنی پاخِس(86) کمک طلبیدند و او، چون نتوانست با جنگ قشون ایران را شکست دهد، هیپ پیاس رئیس سپاهیان آرکادی را نزد خود طلبید و برخلاف قولی، که داده بود، او را گرفت. پس از آن ناگهان بر استحکامات ایرانیها تاخته موفق شد و تمام ایرانیها و آرکادی ها را بکشد و هیپ پیاس را هم معدوم کرد، سپس هر دو شهر مزبور به «اتحاد آتنی» بازگشتند (توسیدید، کتاب سوم، بند34)، با وجود این زدوخوردها چون صلاح آتن نبود، که در این زمان با ایران داخل جنگ شود، اینگونه اقدامات وُلات ایران را در آسیای صغیر از امور محلی شمرده روابط صلح آمیز خود را با دربار ایران حفظ میکرد.
آغاز جنگهای پلوپونس(87):
پس از آن طولی نکشید که جنگ پلوپونس در یونان شروع گردید و بر اثر آن تمام یونانی ها، چه آنهائی که در داخل یونان سکنی داشتند و چه یونانیهای خارج، بدو دسته تقسیم شده بجان یکدیگر افتادند. اگر چه شرح جهات و کیفیات این جنگ خارج از موضوع این کتاب، ولی از برای فهم وقایعی، که مربوط به ایران میباشد، لازم است جهات این جنگ را بخاطر آوریم. چنانکه بالاتر ذکر شد، آتن پس از جنگهای ایران و یونان بواسطهء لیاقت رجالی مانند تمیستوکل، آریستید، سیمون، می رونید(88) و ناطقینی مثل پریکلس(89)، ایزوکرات(90) و پیروان او در یونان برتری یافت و اتحادی موسوم به اتحاد دِلُس منعقد کرد و نیز دولت آتن دیوارهای آتن و بنادر آن را بساخت و دارای بحریهء قوی گردید، ولی طولی نکشید، که این قوت آتن باعث تشویش همسایگان او مانند تب و کُرّنت شد و چون اسپارت هم با نظر خصومت به قوت یافتن آتن و ساخته شدن دیوارهای آن مینگریست، تبی ها و کرنتی ها بالطبع متمایل به اسپارت شده با آن عهد اتحادی بستند، تا از بزرگ شدن آتن جلوگیری کنند، چه هم بیم آن را داشتند، که آتن پس از چندی شهرها یا دولت های کوچک یونان را بلعیده بعد اسپارت را هم مطیع خود کند. معلوم است که هواخواهان آتن هم تصمیم بر تقویت آن کردند و بدین منوال تمام یونان بدو قسمت تقسیم شد:
1- تمام شبه جزیرهء پلوپونس با یونان مرکزی در تحت ریاست اسپارت درآمد. 2- جزائر دریای اژه (بحرالجزائر) با سواحل این دریا در تحت فرماندهی آتن قرار گرفت. خصومتی، که از تباین منافع حاصل شد، بر ضدیت هائی، که از دیرگاه بین یونانیها وجود داشت، افزود، چنانکه بی تردید می توان گفت، که جنگ پلوپونس از سه سرچشمه آب میخورد: اول - از سایش یا اصطکاک منافع مادی. دوم - از ضدیت قومی بین یُنیانها و دُریانها (آتنی ها ینیانی، و لاسدمونی ها دریانی بودند). سوم - از مباینت حکومت ملی با حکومت اشرافی، چه از آنچه در فوق ذکر شده معلوم است، که آتن نمایندهء اولی بود و اسپارت نمایندهء دومی. بنابراین جای تعجب نیست، که جنگ دو گروه یونانی با یکدیگر محدود بخاک یونان نگشت، بل بتمام صفحات یونانی نشین، یعنی بسواحل آسیای صغیر و تراکیه و قبرس و ایطالیا و غیره سرایت کرد و در شهرهای یونانی مردم به دو بخش تقسیم شده در سرحکومت ملی یا اشرافی چنان بجان یکدیگر افتادند، که تاریخ کمتر نظایر آنرا نشان میدهد. جهت بلاواسطهء جنگ شورشی بود، که کُرسیر(91) مستعمرهء کورَنت بر ضد شهر مادری خود کرد. کرنتی ها شکایت این قضیه را به اسپارت بردند و دولت مزبور چاره را در جنگ دید نایرهء این جنگ 27 سال مشتعل بود (431- 404 ق.م.) ولات ایرانی در آسیای صغیر بخصوص تیسافرن چنانکه بیاید، از مشغول شدن یونان بخود فرصتی یافته کارهائی با آتن و اسپارت کردند، که شرح آن را توسیدید(92) و گزنفون(93)شاهدین جنگهای مزبور، نوشته اند و در جای خود ذکر خواهد شد.
سفارت های یونان در دربار شوش:
از منبع یونانی چنین مستفاد میشود، که پس از اشتعال نائرهء جنگ آتن و اسپارت، هر دو سفارت هائی بدربار شوش فرستاده اند، ولی معلوم نیست، که نتیجهء این سفارتها چه شده و اردشیر چه جوابی داده. توسیدید در این باب چنین نوشته: (کتاب دوم، بند67) در آخر همان جنگ تابستان آریس تئوس(94) کرنتی و سفرای لاسدمونی، آنه ریست(95) و نیکولا(96) و پراتُ دام(97) باتیموگُراس(98)، که از اهل تژه بود، بطرف آسیا حرکت کردند پولیس(99) آرُگسی هم خودش رأساً به این سفارت ملحق شد. اینها نزد شاه میرفتند، تابا سی تاک لِس(100)مذاکره کرده و او را از اتحاد آتن بازداشته بکمک پوتی ده(101) که در محاصرهء آتنیها بود، جلب کنند و نیز میخواستند این شخص عبور سفرا را از هِلس پونت تسهیل کند، تا سفرا بتوانند نزد فرناس پسر فرناباز(102) رفته اظهارات خود را بتوسط او بشاه برسانند، ولی نمایندگان آتن، چون در این موقع نزد سی تاک لِس تراکی بودند، از پسر او سادکُس(103)خواستند سفرای مذکور را به آنها تسلیم کند و گفتند، که اگر نکنی، ممکن است پیشنهاد اینها دربارهء شاه پذیرفته گردد و بشهر تو، که آتن است، زیان برسد. سادکُس این تکلیف را پذیرفت، و چون سفرا از تراکیه عبور میکردند، تا بکشتی نشسته از هِلس پونت بگذرند، آنها را گرفته به آتنیها تسلیم کرد و اینها سفرا را به آتن بردند آتنیها از ترس اینکه مبادا آریس تئوس، اگر خلاصی یابد، باز کارهائی بر ضد آتن بکند، بی محاکمه و بی اینکه بگذارند حرفی بزند، او را کشتند. با این اقدام آتنیها خواستند معاملهء متقابله با لاسدمونی ها کرده باشند، زیرا لاسدمونی ها تجار آتن و متحدین آن را بدره ها میانداختند. جهت این بود، که لاسدمونی ها آتنیها و متحدین آتن و حتی اهالی شهرهای بیطرف را دشمنان خود میدانستند و در دریا آنها را بدست آورده میکشتند. بعد توسیدید شرحی راجع بسفارت ها نوشته، که مضمونش این است (کتاب 4، بند50): در سال هفتم جنگ، شاه سفارتی به لاسدمون فرستاد با نامه ای، که بزبان آسوری انشاء کرده بودند، و سفیر - آرتافِرن نامی - مأموریت داشت بگوید، که از طرف لاسدمونیها سفرای متعدد بدربار ایران آمده و هر یک اظهاراتی کرده اند، ولی اظهارات آنها بقدری مختلف و متناقض است، که شاه نفهمید چه میخواهند بنابراین شاه یکنفر پارسی را نزد آنها میفرستد، تا ابلاغ کند، که اگر لاسدمونیها مطلبی دارند، شخصی را که مورد اطمینان است، با آرتافرن بفرستند، تا مطالب لاسِدمونیها را روشن سازد. آتنیها آرتافرن را در اِیون، که بر رود ستریمون است، در تراکیه گرفته به آتن فرستادند و در آنجا، پس از اینکه نامهء شاه را گشوده از مضمون آن مطلع شدند، سفرائی معین کردند، که با آرتافرن به اِفِس رفته از آنجا عازم دربار ایران گردند، ولی وقتی که سفرای آتن به اِفِس رسیدند، شنیدند، که اردشیر پسر خشیارشا درگذشته و بنابراین آرتافرن را وداع گفته به آتن برگشتند. این است قول توسیدید. اما راجع به این که نامهء شاه بزبان آسوری بوده، باید در نظر داشت، که لوازو(104) مترجم توسیدید گوید: مقصود از آسوری پارسی است، زیرا یونانیها وقتی پارسیها را، از این جهت که آسور را داشتند آسوری مینامیدند، چنانکه بسبب داشتن ماد مادی هم میگفتند، ولی گمان نمیرود که این نظر صحیح باشد، زیرا هیچگاه مورخین یونانی پارسیها را آسوری ننامیده اند، اگر نامهء شاه بزبان آسوری انشاء شده باشد، جهتش از این جا بوده، که زبان آسوری همان زبان بابلی است و زبان مزبور در آسیای غربی خیلی متداول بوده(105). بنابراین دربار ایران تصور کرده، که در یونان هم به این زبان از زبان پارسی آشناترند. چون در این مبحث از روابط ایرانیان با یونانیان صحبت شد، بی مورد نیست، که کلمه ای چند نیز از دعوت بقراط طبیب یونانی به ایران، چنانکه شایع است، گفته و نظر خود را اظهار داشته بگذریم، بخصوص که در این فصل از روابط ایران و یونان، دیگر صحبتی نخواهد بود.
دعوت بقراط به ایران(106):
از وقایع سلطنت اردشیر، طاعونی است که در جاهائی از ایران پدید آمد و بجاهای دیگر سرایت کرد (حوالی 430 ق.م.). راجع به این واقعه گویند، که اردشیر چون وصف بقراط طبیب معروف یونانی، را شنیده بود، نامه ای نوشته او را بدربار خود طلبید و وعده های زیاد از پول و ملک و مقام به او کرد، ولی بقراط برخلاف یونانیها آسیای صغیر، که عاشق طلای ایران بودند، اعتنائی بوعده های اردشیر نکرده جواب داد، که وظیفه اش را در معالجهء هموطنان خود میداند، نه مداوا و معالجه پارسی ها، که دشمنان علنی یونانیان هستند. اردشیر از این جواب در خشم شده از اهالی گُس خواست، که او را به ایران بفرستند و تهدید کرد، که اگر نفرستند شهرشان خراب خواهد شد ولی این تهدید اثری در اهالی شهر مزبور نکرد و بقراط به ایران نیامد. این حکایت و بخصوص آخر آن داستانی بنظر می آید، زیرا چیزهای بسیاری، که راجع بزندگانی بقراط طبیب گفته اند، داستان است و مدرکی نداریم که این حکایت را از سایر گفته ها مستثنی بدانیم. اگر یک پردهء نقاشی این حکایت را تصویر می کند(107)، این معنی را مدرکی برای صحت این خبر نمی توان قرار داد. از مورخین معروف عهد قدیم هم کسی این خبر را ذکر یا تأیید نکرده.
اردشیر درازدست و یهودیان:
بعض مؤلفین شرقی، مانند مسعودی، برحسب روایتی برگشتن بقایای اسرای یهود را از بابل به بیت المقدس از وقایع سلطنت اردشیر درازدست دانسته اند. (مروج الذهب، ج 1 ص 99)(108). برخی از نویسندگان جدید رفتن عزرا و نحیما را به بیت المقدس برای تزیینات معبد اورشلیم و تعمیر حصار و دروازه های آن شهر نیز بزمان این شاه مربوط داشته اند. بالاخره عده ای از نویسندگان جدید ساخته شدن معبد اورشلیم را معطوف بزمان داریوش بزرگ میدارند و این واقعه را بین 520 و 516 ق.م. ذکر میکند. (کلمان هوار، ایران قدیم ص 82)(109)، (و. راجرس، یک تاریخ ایران قدیم ص 179)(110). معلوم است که مدارک نویسندگان جدید در این عقیده کتاب عزرا، و نحمیا بوده، زیرا منبع دیگری برای این نوع اطلاعات در دست نیست، ولی وقتی که بکتابهای مذکور رجوع میکنیم بخوبی دیده میشود که این مطلب روشن نیست. دلایل این نظر چنین است که ذکر میشود: کتاب عزرا در باب اول این کتاب از فرمان کوروش راجع به برگشتن اسرای یهود از بابل به اورشلیم و ظروفی، که شاه مذکور به یهودی ها پس داده است، ذکری شده. و چون مفاد این باب را بالاتر (ص 1.4 و 2.4) ذکر کرده ایم، تکرار زاید است. در باب دوم گفته شده است: «اینانند اهل ولایت ها، که از اسیری اشخاصی، که نبوکد نَصّر پادشاه بابل به اسیری برده بود، بیرون آمدند و هر کدام از ایشان به اورشلیم و یهودا و شهر خود برگشتند». پس از آن عدّه اسبها و قاطرها و شتران و خرها را معین کرده اند، که رویهمرفته 7136 رأس میشده. نیز در همین باب گفته شده است: «و چون ایشان بخانهء خداوند، که در اورشلیم است، رسیدند، بعض رؤساء آبا هدایا تبرّعی برای خانه خدا آوردند، تا آنرا در جایش بر پا کنند. بر حسب قوهء خود 60 هزار درهم طلا و پنج هزار منای(111) نقره و صد دست لباس کهانت بخزانه بجهت کار دادند. پس کاهنان و لاویان و بعضی از قوم و مغنّیان و دربانان در شهرهای خود ساکن شدند و تمامی اسرائیل در شهرهای خود مسکن گرفتند». باب سوم: «و چون ماه هفتم دررسید بنی اسرائیل در شهرهای خود مقیم بودند و تمامی قوم مثل یکمرد در اورشلیم جمع شدند». بعد اسامی اشخاصی، که به اجرای مراسم مذهبی و قربانی و غیره پرداخته اند، ذکر شده و سپس گفته اند: «و چون بنایان بنیاد هیکل خداوند را نهادند، کاهنان را با لباس خودشان باکرناها، و لاویان بنی آساف را با سنج ها قرار دادند، تا خداوند را بر حسب رسم داود پادشاه تسبیح بخوانند و بر یکدیگر میسرائیدند و خداوند را تسبیح و حمد می گفتند که او نیکو است زیرا رحمت او بر اسرائیل تا ابدالاباد است و تمامی قوم به آواز بلند صدا زده خداوند را بسبب بنیاد نهادن خانهء خداوند تسبیج میخواندند، و بسیاری از کاهنان و لاویان و رؤساء آبا، که پیر بودند و خانهء اولین را دیده بودند، در حینی که بنیاد این خانه در نظر ایشان نهاده شد، به آواز بلند گریستند و بسیار با آواز شادمانی صداهای خود را بلند کردند، چنانکه مردم نتوانستند صدای شادمانی و آواز گریستن قوم را تشخیص دهند. زیرا خلق صدای بسیار بلند میدادند. چنانکه آواز ایشان از دور شنیده میشد». باب چهارم: در این باب گفته شده: «و چون دشمنان یهودا و بنیامین شنیدند، که اسیران هیکل یهوه خدای اسرائیل را بنا میکنند، آنگاه نزد زرُ بابل و رؤسای آبا آمده گفتند، که همراه شما بنا خواهیم کرد، زیرا ما مثل شما از زمان اَسرْحَدّون پادشاه آشور، که ما را بدینجا آورد، خدای شما را میطلبیم و برای او قربانی میگذرانیم. اما در باب زرُبابل و یشوع و سایر رؤسای آبای اسرائیل به ایشان گفتند، شما را با ما در بنا کردن خانهء خدای ما کاری نیست، بلکه ما تنها آنرا برای یَهوه خدای اسرائیل، چنانکه کوروش پادشاه، سلطان فارس، امر فرموده است، بنا خواهیم کرد. آنگاه اهل زمین دستهای قوم یهودا را سُست کردند و ایشان را در بنا کردن بتنگ می آوردند و بضد ایشان مدّبران اجیر ساختند، که در تمام ایام کوروش پادشاه فارس تا سلطنت داریوش پادشاه فارس قصد ایشان را باطل ساختند و چون اخشِورُش پادشاه شد، در ابتدای سلطنتش بر ساکنان یهودا و اورشلیم شکایت نوشتند و در ایام ارتخشثتا بشلام و میترَدات و طبئیل و سایر رفقای ایشان به ارتخشثتا پادشاه فارس نوشتند و مکتوب بخط آرامی نوشته شد و معنیش در زبان آرامی. رَحوم فرمانفرمائی و شمشائی کاتب رسالهء بضدّ اورشلیم به ارتخشثتا پادشاه بدین مضمون نوشتند... این است سواد مکتوبی، که ایشان نزد ارتخشثتا پادشاه فرستادند: بندگانت، که ساکنان ماوراءنهر میباشیم و اما بعد، پادشاه را معلوم باد، که یهودیانی که از جانب تو نزد ما آمده اند، به اورشلیم رسیده اند و آن شهر؟ بد و فتنه انگیز را میسازند و حصارها را برپا میدارند و بنیادها را مرتب میکنند. الان پادشاه را معلوم باد، که اگر این شهر بنا شود و حصارهایش تمام گردد، جزیه و خراج و باج نخواهد داد و بالاخره بپادشاهان زیان خواهد رسید پس، چونکه ما نمک خانهء پادشاه را میخوریم، ما را نشاید، که ضرر پادشاه را ببینم. لهذا فرستادیم، تا پادشاه را اطلاع دهیم، تا در کتاب تواریخ تفتیش کرده شود و از کتاب تواریخ دریافت کرده بفهمی، که این شهر فتنه انگیز است و ضرر رساننده بپادشاهان و کشورها. در ایام قدیم در میانش فتنه میانگیختند و بهمین سبب این شهر خراب شد. بنابراین شاه را اطلاع میدهیم، که اگر این شهر بنا شود و حصارهایش تمام گردد، تو را به این طرف شهر نصیبی نخواهد بود. پس پادشاه به رحوم فرمانفرما و شمشائی کاتب و سایر رفقای ایشان، که در سامره ساکن بودند، و سائر ساکنان ماوراءنهر جواب فرستاد، که سلامتی و اما بعد مکتوبی، که نزد ما فرستاده اید در حضور من واضح خوانده شده و فرمانی از من صادر گشت و تفحص کرده دریافت کردند، که این شهر از ایام قدیم با پادشاهان مقاومت میکرده و فتنه و فساد در آن واقع میشده و پادشاهان قوی در اورشلیم بوده اند، که بر تمامی ماوراءنهر سلطنت میکردند و جزیه و خراج و باج به ایشان میدادند، پس فرمانی صادر کنید، که آن مردمان را از کار بازدارند و تا حکمی از من صادر نگردد، این شهر بنا نشود. پس با حذر باشید که در این کار کوتاهی نکنید، زیرا چرا این فساد بر ضرر پادشاهان پیش رود. پس چون نامهء اَرتخشثتا پادشاه بحضور رحوم و شمشائی کاتب و رفقای ایشان خوانده شد، ایشان بتعجیل نزد یهودیان به اورشلیم رفتند و آنها را با زور و جفا از کار بازداشتند. آنگاه کار خانهء خدا، که در اورشلیم است، تعویق افتاد و تا سال دوم سلطنت داریوش پادشاه فارس معطل ماند». باب پنجم و ششم: در این باب گفته شده: «آنگاه دو نبی یعنی حجی و زکریا برای یهودیانی، که در یهودا و اورشلیم بودند، بنام خدای اسرائیل، که با ایشان میبود، نبوت کرد و زرُبابل و یشوع برخاسته به بنا نمودن خانهء خدا، که در اورشلیم است شروع کردند...». سپس مضمون باب پنجم چنین است: والی ماوراءنهر مانع شده پرسید کی بشما اجازهء ساختن معبد را داده کار را توقیف کنید، تا این مطلب بسمع داریوش پادشاه برسد. بعد والی ماوراءنهر مطلب را به داریوش اطلاع داده افزود که یهودیان میگویند، در زمان کوروش چنین حکمی صادر شده، خوب است در خزانهء پادشاه، که در بابل است، تفحص کنند، تا معلوم شود که چنین حکمی صادر شده یا نه. آنگاه داریوش امر کرد در کتابخانهء بابل که خزانه ها در آنجا بود، تفحص کردند و در قصر اَحمنا(112)، که در ولایت مادیها است، طوماری یافتند و تذکره ای در آن بدین مضمون بود... (مضمون فرمان کوروش در ص 401 تاریخ ایران باستان ذکر شده). پس از آن داریوش مفاد فرمان کوروش را بوالی ماوراءنهر اطلاع داده امر کرد، که هر کس بر خلاف این فرمان عمل کند از خانه اش تیری گرفته و او را بر آن آویخته مصلوب دارند و خانهء او از جهت ضدیتی که کرده، مزبله شود. بر اثر این حکم والی ماوراءنهر فوراً اقدام کرد و خانهء خدا ساخته شد.
بنابر آنچه از کتاب عزرا ذکر شد، روشن است که در زمان کوروش بر حسب حکم او ساختن معبد شروع گشته، ولی بعد بین آنهائی که از بابل به فلسطین مراجعت کرده بودند و کسانی که در محل مانده به اسارت به بابل نرفته بودند، اختلافی روی داده و بواسطهء ضدّیت این دو دسته با هم ساختن معبد بتأخیر افتاده. پس از آن از زمان کوروش تا زمان داریوش اول و بعد از او تا خشیارشا این کار متوقف بوده تا در زمان اردشیر اول (درازدست) اشخاصی، که از بابل به بیت المقدس رفته بودند خواسته اند ساختن معبد را دنبال کنند، ولی باز معاندین آنها به اردشیر نامه نوشته ذهن او را مشوب داشته اند و این دفعه حکم صریح صادر شده، که معبد را نسازند و بالاخره در زمان داریوش دوم معبد را به انتها رسانیده اند، ولی در اینجا یک عیب توجه خواننده را جلب میکند و آن این است، که گفته شده زُربابل و یشوع اسرای یهودا را از بابل به بیت المقدس بردند و همان زُربابل و یشوع بحکم داریوش ساختن معبد را به انتها رسانیدند و روشن است که در این صورت لازم می آید، عمر زُربابل و یشوع را لااقل یکصد و پنجاه سال بدانیم و حال آنکه چنین عمری طبیعی نیست. بنابراین نتیجه چنین میشود که اگر اسامی هخامنشی و ترتیب سلطنت آنها را چنان دانیم، که در کتاب عزرا ضبط شده و کاملاً موافق تاریخ است، باید برای زُربابل یک عمر غیرطبیعی قائل شویم و اگر آنها را دارای عمر طبیعی بدانیم، ترتیب شاهان بهم میخورد و در این صورت باید بگوئیم، که مقصود از داریوش در دفعهء اولی کبوجیه است، از اَخَشَورُش گئومات از ارتخشثتا داریوش اول و از داریوش در دفعهء دوم خشیارشا و چنین حدسی دور از حقیقت است زیرا چگونه میتوان پذیرفت، که مقصود از داریوش در دفعهء اولی کبوجیه باشد و از اَخَشَورُش گئومات و قس علیهذا داریوش با کبوجیه چه شباهتی دارد؟ حتی یک حرف مشترک در این دو اسم نیست و چنین است نیز اَخشورش و گئومات، و غیره بنابر آنچه ذکر شد باید گفت، که اینجای کتاب عزرا روشن نیست و چون ترتیب شاهان هخامنشی موافق تاریخ ذکر شده و نمیتوان بی مدرک اسمی را به اسمی دیگر مبدل داشت، باز طبیعی تر این است، که بگوئیم مقصود از زُربابل و یشوع در زمان داریوش دوم پسران آنها یا اشخاصی از خانوادهء آنان بوده. اما ارتخشثتای باب هفتم کتاب عزرا که پائین تر بیاید همان اردشیر دوم باحافظه است عزرا از طرف شاه مزبور مأمور گشته، نقره و طلا برای خانهء خدا ببرد و آن خانه را آراسته شریعت موسی (ع) را مستقر دارد اسمی هم از زُربابل یا یشوع در این باب برده نشده است که باعث اشکال گردد. نحمیا هم چنانکه در جای خود بیاید معاصر عزرا بوده و از طرف اردشیر دوم برای تعمیر دیوارهای بیت المقدس به آن شهر رفته. بنابراین رفتن عزرا و نحمیا به اورشلیم مربوط بزمان اردشیر دوم است نه اردشیر اول، چنانکه بعضی تصور کرده اند. شرح این قضیه در جای خود بیاید. چون از مراجعت اسرای یهود از بابل به اورشلیم صحبت شد، بی مناسبت نیست باز تذکر دهیم (بالاتر به این مطلب اشاره شده است)، که پس از صدور فرمان کورش تمام یهودیانی، که در بابل بودند، حاضر نشدند به اورشلیم برگردند، زیرا عدهء زیادی از آنها در مدت اسارت دارای کارهای صنعتی و تجارتی شده بودند و ماندن را در بابل برفتن به اورشلیم ترجیح میدادند. اسنادی، که از حفریات بابل بدست آمده میرساند، که از یهودیان اسیر دو نفر صاحب دو بانک معتبر بوده اند، یکی را بانک «اجی بی و پسران» مینامیدند و دیگری را «پسران موراشو از نیپ پور(113)» بانک اجی بی، چنانکه در جای خود گذشت (ص 391)، خیلی معتبر بود.
فوت اردشیر، صفات او: اردشیر در 424 ق.م. درگذشت (بعضی 425 ق.م. نوشته اند). این نخستین شاه هخامنشی بود، که از بسط ایران بطرف مغرب صرف نظر کرد و بسخنان فراریهای یونانی، که همیشه در دربار ایران بودند، وقعی ننهاد، چنانکه راجع به تمیستوکل هم همین رویه را داشت. در زمان اردشیر قبرس به ایران برگشت و این واقعه بواسطهء نزدیکی جزیرهء مزبور به فینیقیه و مصر مهم بود. راجع بشخص اردشیر باید گفت که در داستان های ما او را شاهی رعیت پرور و دادگستر خوانده اند از مورخین یونانی دیودور سی سی لی گوید که اردشیر در بدو سلطنت سیرهء خود را بر خلاف سیرهء خشیارشا قرار داد، خواست اصلاحاتی کند و بمطالب مردم و ایالات برسد. پلوتارک گوید: «از حیث رأفت و جوانمردی او سرآمد شاهان پارس بود» (اردشیر باحافظه، بند1). کُرنلیوس نپوس او را مردی دلیر دانسته. (کتاب 1، بند3). اردشیر میل داشته، که در جنگ ها شرکت کند، ولی بشکار، چنانکه کتزیاس گوید، چندان رغبت نشان نمیداده، بلکه بیشتر مایل بوده، که اوقات خود را در میان زنان غیر عقدی بگذراند مدت سلطنت اردشیر را دیودور سی سی لی (کتاب 11، بند69)، چهل سال دانسته قانون بطلمیوس 41 و کتنزیاس (پرسی کافصل 43)(114) چهل و دو، ولی ظن قوی این است که چهل سال و چند ماه بوده. اردشیر در بدو سلطنت در شوش میزیست، ولی بعد برای اقامت بابل را اختیار کرد و بیشتر اوقات خود را در این شهر میگذرانید، شاید بهمین جهت در میان زوجات او زنان بابلی بسیار بودند. زنانش نفوذی نسبت به وی نداشتند. ولی آمِس تریس(115) مادر او و آمِتیس(116) خواهرش خیلی متنفذ بودند گاهی اردشیر در تحت نفوذ مادر در میامد و این زن هم در مواردی نفوذ خود را بخیر و صلاح مملکت بکار نمیبرد. از این شاه آثاری نمانده، جز اینکه در روی سه گلدان اسم او را نوشته و کتیبه ای هم در تخت جمشید از او کشف شده، که بزبان بابلی است و در فصل کتیبه ها در باب دوم این کتاب بیاید.
خانوادهء اردشیر: چنانکه از نوشته های مورخین یونانی استنباط می شود، این ها بودند، زن عقدی یا ملکه، داماسپیا نام داشت (کتزیاس قطعه، 30 ژیلمر)(117) که باید یونانی شده جاماسپه باشد. در میان زنان اردشیر این زن متنفذ بود و اردشیر از این زن فقط یک پسر داشت، که خشیارشا می نامیدند از زنان غیر عقدی نیز اولادی داشت، که عده شان به 17 می رسید از این عده آنهائی که اسمشان در تاریخ مانده(118) این چند نفرند:
1- سُغدیانُس(119) یا سکودیانُس(120) از زن بابلی آلوگونه(121) نام.
2- اُخُس(122) از کُسمارتی دین(123) که نیز بابلی بوده.
3- بَغَ پائوس(124) و پَروساتِس(125) از زن بابلی آندیا، یا آندریا(126) نام.
4- آرسی تِس از زنی که اسمش معلوم نیست و نیز بابلی بود. بی مناسبت نیست گفته شود که تصور میکنند اُخُس یونانی شده وهَوکَ است و چنانکه گذشت، این اسم را داریوش اول در کتیبهء بیستون بزرگ ذکر کرده (پدر اردومنش، ص 534). راجع به پَروساتِس باید در نظر داشت، که این اسم را هم یونانی شده پروشات یا پُروشاتو می دانند و شاید به پارسی قدیم به معنی پُرشاد بوده (مدرک لوحهء بابلی است - راجِرس، یک تاریخ ایران قدیم).
سترابون اسم این زن را که در زمان دو شاه (داریوش دوم و اردشیر دوم) آن قدر در دربار نفوذ داشت، فارسیریس(127) نوشته ولی پلوتارک اسم اولی را ذکر کرده نظر به اینکه کتزیاس همین زن را، که بعدها ملکه گردید، دیده بود و اسم او را پروساتِس نوشته شکی نیست، که نوشتهء سترابون را نمی توان صحیح دانست. راجع ببرادران و خواهران اردشیر باید گفت، که برادران او اینها بودند: داریوش، ویشتاسپ، تیت رُس تس(128)، آرتاریوس(129) و خواهران او این ها: آمِتیس(130) (بقول کتزیاس) و رُدُگونه(131) (یوستی، نام های ایرانی، صص 398-399) (ایران باستان صص 907-952). بیرونی در آثارالباقیه اردشیر اول را در جدولی بنام «ارطحشست اول» و در جدول دیگر بنام «اردشیربن اخشویرش» یاد کند و در جدول اخیر گوید، او ملقب به مقروشر یعنی طویل الیدین است. اردشیر اول پسر خشیارشا، پنجمین شاهنشاه هخامنشی است که در سال 464 ق.م. بپادشاهی رسید. فلوطرخس مورخ یونانی او را بلقب ماکروخیر(132) یاد کرده است(133). رومیان این لقب را به لُنگی مانوس(134) ترجمه کرده اند. ماکروخیر همانست که ابوریحان بصورت مقروشر نقل کرده. در اصل این کلمه که با لغت اوستائی درغ بازو(135) است به معنی مجازی زبردستی و تسلط و اقتدار بود: بعدها مورخان یونانی آنرا به معنی تحت لفظ دانستند و مورخان عرب و ایرانی نیز به پیروی از آنان، کلمه را به معنی طویل الیدین و درازدست و درازانگل، درازانگشت گرفته اند. در داستانهای ایرانی او را با بهمن بن اسفندیار تطبیق کرده اند چنانکه در مجمل التواریخ و القصص (ص 111) آمده «کی بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او اردشیر بوده که اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروفست، و او را درازدست نیز گویند سبب آنکه بر پای ایستاده و دست فروگذاشتی از زانوبند گذاشتی و اندرین معنی فردوسی در شاهنامه گفته است:
چو برپای بودی سرانگشت او
ز زانو فروتر بدی مشت او.
از اردشیر اول یک کتیبه به زبان بابلی در تخت جمشید و سه ظرف که بچهار زبان نوشته شده باقیمانده است که در موزه های برلن و فیلادلفی و ونیز موجود است. (شاهان کیانی و هخامنشی در آثارالباقیه. مجلهء آموزش و پرورش سال 15 شماره های 8 و 9 و 10) و رجوع به ایران باستان ص 953، 954، 955، 956، 957، 959، 991، 1164، 1352، 1502، 1527، 1530، 1539، 1602، 1603، 1611، 1616، 1618، 1745، 1949، 2196، 2351، 2531، 2544 شود.
(1) - Artakhshathra.
(2) - Artakhshatsou.
(3) - Artakhtchartcha.
(4) - Artakhsash.
(5) - Artaxerxes.
(6) - Artoxerxes.
(7) - Makrocheir.
(8) - Artakhshathta. (9) - چ لیپسیک ص 89، 111.
(10) - چ قاهره ج 1ص 98.
(11) - یوستی. نامهای ایرانی ص 34.
(12) - تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیا. طبع برلن ص 20.
(13) - چ قاهره ج1 صص118 - 119.
(14) - Dinon.
(15) - Amestris. در یونانی اسم این کلمه را هامس تریس و اسم شهری را در مشرق آسیای صغیر، که همین نام داشته، هاماستریس نوشته اند، و اگر «یس» آخر کلمه را که یونانی است، حذف کرده در نظر آریم، که چون در زبان یونانی «ش» نبوده بجای آن «س» استعمال می کردند، هاماشترمی شود، که جزئی اختلافی با هماشتر دارد. بنابراین ظن قوی می رود، که اسم این ملکه هماشتر یعنی همای مملکت بوده.
(16) - Apollonides. (17) - اتحاد دِلُس را آتن تشکیل کرده بود، چنانکه پائین تر بیاید.
(18) - Timocreon.
(19) - Argos.
(20) - Pausanias. (21) - Corcyre این جزیره را اکنون کورفو نامند در دریای یُنیان است.
(22) - epire.
(23) - Admet.
(24) - Molosse.
(25) - Pydne.
(26) - Cymes (Cumes).
(27) - eges.
(28) - eolie.
(29) - Nicogene. (30) - بالاتر گفته شده و نیز پائین تر بیاید، که عقاب زرین با بالهای گشاده علامت شاهان هخامنشی بود (کزنفون - سفر جنگی کوروش کتاب 1، فصل 10) بنابراین، تعبیر خواب چنین بوده که او بواسطهء حمایت شاه از رنج و محن خواهد رست.
(31) - شمارهء صفحه مربوط به کتاب ایران باستان است.
(32) - Phanias.
(33) - Eratosthene.
(34) - Zeus (Jupiter). معبد دُدُن در اپیر واقع بود.
(35) - Dodon
(36) - Roxanes.
(37) - Mithropoustes.
(38) - Magnesie sur Meandre.
(39) - Lampsaque.
(40) - Myonte.
(41) - Percote.
(42) - Palessepses. (43) - اگر چه واضح است، باز تصریح میشود که مقصود از دادن شهرها به تمیستوکل این بوده، که تمیستوکل حاکم، یا چنانکه یونانیها میگفتند جبار این شهرها باشد.
(44) - Mandane.
(45) - Cornelius Nepos.
(46) - Thucydide.
(47) - Seriphe.
(48) - Delos.
(49) - Cimon.
(50) - Pericles.
(51) - Alcmeonides.
(52) - Tithroustes.
(53) - Pamphylie.
(54) - Eurimedon.
(55) - Phredate.
(56) - Sesostris.
(57) - Meriamon-Ra. (58) - تورایف - تاریخ مشرق قدیم ج 2.
(59) - لقب خداوندگار، که در القاب شاهان اشکانی یا ساسانی دیده می شود از اثر آمدن اسکندر به ایران و پس از او از سلطهء سلوکی ها است چنانکه در جای خود بیاید شاهان هخامنشی این نوع عناوین نداشته اند.
(60) - Inaros. (61) - هخامنش را بعضی برادر اردشیر دانسته اند، ولی ظن قوی می رود، که عموی او بود، زیرا هرودوت، کتزیاس و دیودور چنین نوشته اند.
(62) - Memphis.
(63) - Megabyse.
(64) - Byblos.
(65) - Prosopitis.
(66) -Amyrteus .(بمصری آمون الروت یا آمون روت)
(67) - Thannyras.
(68) - Pousiris.
(69) - Osiris.
(70) - Artarius.
(71) - Ametis.
(72) - Cyrta.
(73) - Artoxares.
(74) - Citium (Kition).
(75) - Malum.
(76) - Anaxicrate.
(77) - Callias fils d'Hipponiacus.
(78) - Phaselis.
(79) - Cyanees. .(مورخ قرن چهارم ق.م.)
(80) - Teopompe.
(81) - Noeldeke. Et. His. I. la Ancienne. Perse P. 82-Paris 1896.
(82) - Robert-William Rogers,A. History
of Ancient Persia, PP.189-199.
(مؤلف مزبور این جزای نقدی را پنجاه تالان نوشته).
(83) - Pissuthnes.
(84) - Itamnes.
(85) - Notium.
(86) - Paches.
(87) - Peloponese.
(88) - Myronide.
(89) - Pericles.
(90) - Isocrate.
(91) - Corcyre. کُرْفو امروزی، که در دریای یُنیانی واقع است.
(92) - Thucydide.
(93) - Xenophon.
(94) - Aristeos.
(95) - Aneriste.
(96) - Nicolas.
(97) - Pratodame.
(98) - Timogoras.
(99) - Pollis.
(100) - Sitacles.
(101) - Potidee.
(102) - Pharnace fils de Pharnabase.
(103) - Sadocos.
(104) - Loiseau. (105) - عهدنامهء امزس دوم فرعون مصر را با پادشاه هیت ها، که در مدخل (ص 51) ذکر شده باید بخاطر آورد.
(106) - بقراط (Hippocrate). نخستین طبیب یونانی بود که پایهء طب را بر اساس علمی نهاده و حدی بین طب و فلسفه معین کرد. زمان زندگانی او را بین 460 و 356 ق.م. می دانند. این بقراط را با ریاضی دان یونانی که همین اسم داشت و با بقراط طبیب معاصر بود، نباید مخلوط کرد.
(107) - ژیرودهء روسی (Girodet de Roussy)نقاش فرانسوی (1767-1824 م.) پرده ای کشیده، که این حکایت را تصویر میکند، یعنی فرستادهء اردشیر پولی برای بقراط آورده و او آن را رد کرده. این پردهء نقاشی اکنون در شعبهء طب دارالعلوم پاریس است.
(108) - چ قاهره 1303 ه . ق.
(109) - Clement Huart. La Perse Antique, p.82.
(110) - R.W.Rogers.A.History of Anc.
Per.PP.179-189.
(111) - منا بمعنی منه است و آن را معادل یکصد شاقل یا 16 تومان (160 ریال) دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس، ترجمه و تألیف مستر هاکس امریکائی 1928 م. ص 836).
(112) - باید مصحف هَگ مَتان (همدان) باشد.
(113) - Hilprecht and A.T.Clay. Business
of
Murashou son of Nippur. Documents
Philadelphia. 1898.
(114) - Persica.
(115) - Amestris.
(116) - Amytis (Ametis).
(117) - Ctesias.Fr.30.Gilmore.
(118) - Ctesias.Fr.Gilmore.
(119) - Sogdianos.
(120) - Sekydianos.
(121) - Alugune.
(122) - Ochos.
(123) - Cosmartidin.
(124) - Bagapaeus.
(125) - Parysates.
(126) - Andia (Andria).
(127) - Pharsiris.
(128) - Tithraustes.
(129) - Artarios.
(130) - Ametis.
(131) - Rodogune.
(132) - Makrocheir. (133) - پلوتارک (اردشیر، بند اول).
(134) - Longimanus.
(135) - Daregho Bazu. اردشیر اول.
[اَ دَ / دِ رِ اَ وْوَ] (اِخ)(ساسانی). رجوع به اردشیر بابکان شود.


اردشیر بابک.


[اَ دَ / دِ رِ بَ] (اِخ) رجوع به اردشیر بابکان شود.


اردشیر بابکان.


[اَ دَ / دِ رِ بَ] (اِخ)مؤسس سلسلهء ساسانی. شورش و اختلالی که در آغاز قرن سوم میلادی در ایالت پارس واقع شد انحطاط قدرت اشکانیان را در آن عهد آشکار میسازد ظاهراً هر شهری که تا اندازه ای قابل اعتنا بوده پادشاه کوچکی داشته است مهمترین این ممالک کوچک در ایالت پارس شهر استخر بود که پایتخت پادشاهان باستانی محسوب میگردید در این تاریخ شهر استخر بدست گوچیهر از سلسلهء بازرنگیان افتاد این شخص گویا از سلالهء همان گوچیهر باشد که در قرن اول میلادی برادر خود ارتخشتر نام را بقتل آورد. همچنین در گوپانان(1) (ناحیهء دارابگرد) و در کونوس (؟)(2) و لوریور (؟)(3) سلسله های کوچکی از شاهان محلی وجود داشتند تلفظ صحیح این اسامی که طبری نقل کرده میسر نشد از عبارت طبری معلوم میشود که این نامها را از منابع صحیحه نقل کرده است. ساسان که مردی از دودمان نجبا بود با زنی از خانوادهء بازرنگی وصلت کرد ساسان در معبد اناهیذ (اناهیتا) در شهر استخر سمت ریاست داشت پس از او پسرش پاپک جانشین شد و روابط خود را با بازرنگی ها مغتنم شمرده یکی از پسران خود را که اردشیر نام داشت در دارابگرد بمقام عالی نظامی اَرکَبَد رسانید تقریباً بعد از سال 212 م. اردشیر چند تن از ملوک پارس را مغلوب و هلاک کرد و مقام آنان را صاحب شد مقارن این احوال پاپک بر گوچیهر شاه که خویشاوند او بود شورید و مکان گوچیهر را که معروف بکاخ سفید بود بتصرف آورد گوچیهر را کشته خود بر اریکهء سلطنت نشست. البته اردشیر مایل بود که پادشاه سرتاسر ایالت پارس شود ولی پاپک از قصد پسر جاه طلب خود هراسان شده نامه ای بحضور شاهنشاه اردوان (ارتبان پنجم) نوشت و رخصت طلبید که تاج گوچیهر را بسر فرزند ارشد خویش شاهپور گذارد. شاهنشاه در پاسخ نوشت که او پاپک و پسرش اردشیر را یاغی میشناسد. پاپک اندکی بعد از این واقعه بدرود حیات گفت و شاهپور بجای او نشست میان او و برادرش اردشیر نزاع در گرفت. اتفافاً شاهپور بطور ناگهانی وفات یافت و سبب را چنین نوشته اند که هنگام حمله بدارابگرد شاهپور در خانه ای ویرانه فرود آمد غفلةً سنگی جدا شد و او را از پای درآورد. برادران تخت و تاج را به اردشیر تقدیم کردند اردشیر چندی بعد برای جلوگیری از خیانت و طغیان برادران فرمان داد که همهء آنان را بقتل آوردند. و بعد از آنکه طغیان دارابگرد را فرونشاند به استحکام مبانی قدرت خویش پرداخت و ایالت کرمان را که در جوار کشور او بود مسخر و پادشاه آنجا موسوم به ولگاش را اسیر کرد، سواحل خلیج فارس جزو قلمرو آن شهریار جهانگشا گردید. گویند در این ناحیه سلطانی بوده که مردم او را چون خدائی می پرستیدند. اردشیر بعد از بسط قدرت خود در تمام پارس و کرمان که دنبالهء جغرافیائی آن بشمار می آید فرمان داد تا در گور (فیروزآباد کنونی) قصری و آتشکده ای برآوردند یکی از فرزندان خود را که هم اردشیر نام داشت والی کرمان کرد. عاقبت میان اردشیر و شاهنشاه اشکانی جنگ درگرفت اردوان پادشاه اهواز (خوزستان) را فرمان داد که بجنگ اردشیر شتافته او را مغلولا به تسیفون فرستد اردشیر مهلت نداد بعد از آنکه شاذ شاهپور شهریار اصفهان را مغلوب و هلاک کرد رو بجانب اهواز نهاد و شهریار آنجا را کاملاً مغلوب و کشور او را بقلمرو خود ملحق نمود آنگاه ولایت کوچک مِسِن را که مصب شط دجله و ساحل خلیج فارس بود بتصرف آورد این ولایت در دست اعرابی بود که از عمان آمده بودند و پیشرو طوایف عربی محسوب میشدند که در آغاز سلطنت ساسانیان ناحیهء حیره را در مغرب فرات فروگرفتند. آخرالامر نبرد بزرگی میان اردشیر و شاهنشاه اشکانی که خود فرماندهی لشکر را داشت در جلگهء هورمزدقان که تعیین موقع جغرافیائی آن میسر نیست واقع شد. بنابر روایات عهد ساسانیان اردوان بدست اردشیر کشته شد و اردشیر سر خصم را لگدکوب کرد این کار وحشیانه گویا حقیقت نداشته باشد و منشأ آن ظاهراً نقوش برجستهء نقش رستم است (که بعد خواهد آمد). پس از این نبرد که در روز 28 آوریل 224 م. رخ داد اردشیر فاتحانه وارد تیسفون شد و ایالت بابل را به اطاعت خود آورده جانشین اشکانیان گردید. حکمران بابل در آن تاریخ ولگاش پنجم (ولاگاز) برادر اردوان بود این شخص را اردوان چند سال قبل معزول کرده بود چون خبر قتل اردوان ببابل رسید فرصت غنیمت شمرده بر تخت نشست.
بنابر روایات موجوده اردشیر دختر یا دختر عموی اردوان یا برادرزادهء فرخان پسر اردوان را بنکاح خویش درآورد. آنچه مورخان عرب و ایرانی در باب این ازدواج نقل کرده اند شبیه افسانه است مع ذالک آقای هرتسفلد معتقد است که این مزاوجت حقیقةً واقع شده است زیرا که اردشیر میخواست بوسیلهء وصلت با خانواده اشکانی اساس دولت خود را استوار کند اما من بدو دلیل نسبت بصحت این روایت ظنین هستم یکی اختلاف آرائی که در نسب زوجهء اردشیر هست دیگر آنکه مقصود مورخان عرب و ایران از ذکر این ازدواج اثبات این نکته است که چون مادر شاهپور پسر اردشیر از سلسلهء سابق بوده پس شاهپور حقاً جانشین اشکانیان بشمار میرود اما در واقع قبل از آنکه اردشیر بتخت نشیند شاهپور بحد بلوغ رسیده بود و این مطلب از یکی از روایات نخستین طبری مستفاد میشود که گوید شاهپور در نبرد هرمزدقان شرکت جست. (طبری ص 819 نولدکه ص 14). سلسلهء این روایت ظاهراً بکتاب خوذای نامگ میرسد در صورتی که روایت عروسی اردشیر با یکی از بانوان اشکانی و تولد شاهپور از او که در ضمن نوشته های طبری دیده میشود مأخوذ از یکی از افسانه های عامیانه است. در سالهای بعد پس از آنکه اردشیر شهر مستحکم هتره(4)را مدتی محاصره کرد و نتیجه حاصل نشد بتسخیر کشور ماد و شهر همدان پرداخت و به آذربایجان و ارمنستان حمله برد اگر چه در آغاز موفق بفتح نشد ولی گویا بعد این دو کشور را به تصرف آورده است. ممالک سکستان و ابهر شهر (خراسان فعلی) و مرو و خوارزم و بلخ را متصرف شد و به این ترتیب قدرت خود را بر نواحی شرق بسط داد. بموجب روایت طبری که آقای هرتسفلد صحت آنرا تصدیق میکند پادشاه کوشان که درهء کابل و پنجاب را در دست داشت و پادشاهان توران و مکوران (ناحیه فعلی قزدار در جنوب کویته و مکران واقع در سواحل خلیج عمان و اقیانوس هند) سفرائی بحضور اردشیر فرستادند و او را بشاهنشاهی شناختند. سلطنت او در آن تاریخ شامل ایران فعلی و افغانستان و بلوچستان و صحرای مرو و خیوه بود حد شمالی بشط جیحون میرسید و حد غربی به آخر بابل و عراق. شاهزادگان خانوادهء سلطنتی که پی در پی حکومت خراسان یافتند لقب کوشان شاه گرفتند، احتمال میرود که اردشیر پس از تصرف پایتخت رسماً تاجگذاری کرده و عنوان شاهنشاهی گرفته باشد ولی درست نمیدانیم که این تشریفات در کدام نقطه صورت یافته است.
بر طبق عقیدهء آقای زاره احتمال میرود که مؤسس سلسلهء ساسانیان این تاجگذاری را در مسقط الرأس خود یعنی در شهر استخر و در معبد اناهیتا که روزگاری جد او ساسان مؤبد بزرگ آن بود انجام داده باشد. در این معبد بود که چهارصد سال بعد از اردشیر آخرین شاهنشاه ساسانی تاج برسر نهاد. و ممکن است تاجگذاری اردشیر در تنگهء نقش رجب نزدیک استخر اتفاق افتاده باشد زیرا که اردشیر و شاهپور در این نقطه نقش جلوس خود را در سنگ حجاری کرده اند. مجلس تاجگذاری اردشیر در دو محل دیده میشود یکی در نقش رجب و دیگر در نقش رستم کنار دخمهء سلاطین هخامنشی. بنابر احتمال آقای زاره کتیبهء نقش رجب زماناً مقدم بر نقش رستم است نقش رجب درست حفظ نشده و بسی از نقوش آن در اثر فساد و تجزیهء سنگ محو گردیده و تصاویر آن شناخته نمیشود اوهرمزد (اهوره مزدا) حلقهء سلطنتی را در دست راست گرفته و عصای پادشاهی را با دست چپ بشاهنشاه عطا می کند شاه آن حلقه را با دست راست گرفته و دست چپ را برافراشته، انگشت سبابه را بنشانهء احترام و اطاعت به طرف جلو دراز کرده است خدا تاج زرین کنگره دار بر سر دارد و شاه در این کتیبه بهمان وضعی که در سکه های اوائل سلطنت دارد دیده میشود ریشی دراز و مربع شکل و گیسوانی کوتاه دارد خدا و شاه و سایر اشخاص آن نقش پیاده اند. آقای زاره در فاصلهء خدا و شاه صورت دو طفل را تشخیص داده یکی از خواجه سرایان مگس پرانی در بالای سر شاه نگاهداشته و خود در پشت سر ایستاده است یکی از اعیان که ریش دارد دست راست خود را بعلامت احترام چنانکه ذکر کردیم، بلند کرده است. در پشت سر اوهرمزد دو تصویر هست که گویا تصویر بانوان است این بانوان در کنار و در زیر قبهء شبیه بچتر قرار دارند و پشت به اوهرمزد کرده اند. بعقیدهء آقای زاره این دو بانو از خاندان سلطنتی هستند و جداگانه در قصر سلطنتی یا در آتشکده مراسم احترام را نسبت بشاه بجا می آورند. تصاویر نقش رستم خیلی بهتر از نقش رجب محفوظ مانده است در این نقش اوهرمزد و شاه سوار اسب هستند جثهء اسبان به نسبت سواران کوچکتر از حد طبیعی است هر یک از اسبان دستی را بلند کرده و به پیش قدم برمیدارد اوهرمزد در این جا هم مثل نقش رجب عصای پادشاهی را بدست چپ و حلقهء سلطنتی را که مزین بنوارهای چین دار است با دست راست بجانب شاه دراز می کند، شاه حلقه را با دست راست گرفته و با دست چپ مراسم احترام را بترتیبی که ذکر شد بجا می آورد کلاه اردشیر مدور است و در پشت آن گردن پوشی است بشکل گوئی که پارچهء نازکی آن را پوشیده است این زینت عجیب در کتیبه ها و سکه های ساسانی مکرر دیده شده است فقط در بعض مسکوکات اوایل سلطنت اردشیر این علامت نیست در آن جا شاهنشاه را با افسر بلند اشکانیان رسم کرده اند گیسوان بلند و منظم اردشیر حلقه وار بر دوش او ریخته است انتهای ریش اردشیر باریک شده در حلقه فرو رفته است و قسمتی از ریش از زیر آن حلقه نمایان است پادشاه گردن بند مرواریدی آویخته و لبادهء آستین داری پوشیده که ببدنش چسبیده است نوارهای پهن چین خورده بکلاه او اتصال دارد و دنبالهء نوارها به پشت او افتاده است. اوهرمزد تاجی کنگره دار بر سر نهاده است و گیسوان مجعدش از بالای سر و میان تاج پیداست حلقه های گیسو و ریش دراز و مربع او هیئتی بسیار عتیق دارد لکن از حیث لباس چندان با شاه متفاوت نیست او نیز نوارهای چین خورده دارد که از تاجش آویخته است زین و برگ اسبان یکسان است فقط لوحی که در قسمت مقدم زین شاه نهاده اند منقش بسر شیران برجسته است اما زین اسب اوهرمزد دارای نقش گل است. در میان پاهای این اسبان گوی سبکی بشکل گیلاس نمایان است که آن را بوسیلهء زنجیری از پهلوی اسب آویخته اند این گوی در اکثر نقوش برجستهء ساسانی در کنار زین اسبان نقش شده است. در پشت سر شاه خواجه سرائی ایستاده که کلاهی نمدی با علامت مخصوص بر سر دارد و مگس پرانی را برافراشته است، مردی است که کلاه خودی بر سر دارد زیر پای اسب شاه بر زمین افتاده و احتمال میرود که تصویر اردوان باشد که بدست اردشیر مغلوب و مقتول شد. در زیر پای اسب اوهرمزد نیز شخصی افتاده است که ظاهراً عریان است موی سر و ریشش از هم گسیخته و سر ماری چند از میان گیسوانش آشکار است این تصویر گویا اهریمن یا یکی دیگر از ارواح خبیثه را نشان میدهد که اوهرمزد او را پامال سم ستور کرده است خطوطی بزبان یونانی و پهلوی اشکانی و پهلوی ساسانی بر اسب شاه نقر شده است که گوید این سوار پرستندهء مزدا اردشیر الهی شاهنشاه ایران و از نژاد خدایان پسر پاپک شاه است و کتیبهء دیگر بهمان زبان ها خدا را که اوهرمزد است معرفی میکند (در قسمت یونانی او را زِئوس نوشته است).
اولین پادشاهان سلسلهء ساسانی را علاقه طبیعی نسبت بولایت پارس مسقط الرأس خود بود و از این جهت نقوش خود را در صخره های حوالی استخر کنده اند اما علاوه بر مسئلهء حب وطن این انتخاب سبب دیگر هم داشت و آن تذکر عهد پر افتخار دولت هخامنشی بود که قبور شهریارانش در صخرهء نقش رستم قرار دارد. استخر شهری مستحکم دارای حصارهای متین بود و چون وارث شهر قدیم تخت جمشید محسوب میشد که ویرانهء آن حکایت از مجد و عظمت گذشته میکرد آن جا را ساسانیان کرسی مقدس و محترم دودمان خود ساختند. ظاهراً مؤسس سلسلهء ساسانی گاهی در شهر گور (فیروزآباد کنونی) مقام میکرد که آنجا را اردشیر خوره نامیده و باغهای مصفا و گلستانهای روح افزا در اطراف آن احداث کرد در روزگار جوانی قصری هم در این مکان ساخته بود که آثار ویرانهء آن هنوز پدیدار است این قصر یکی از نخستین بناهای طاق دار ایران است. تالار ورود و تالارهای جنبین را بوسیلهء طاق پوشیده بودند دیوارهای خارج پنجره نداشت اما دارای ستونهای برجسته و طاق نما بود در آن شهر اردشیر آتشکده ای بنا کرده که آثارش هنوز نمایان است. پنج قرن و نیم پس از سقوط دولت هخامنشی پارسیان همهء اقوام ایرانی را مجدداً در تحت قدرت خویش آورده شاهنشاهی جدیدی در شرق تأسیس کردند که با امپراطوری روم پهلو میزد. تمدن ساسانی اگرچه دنبالهء تمدن اشکانی بود ولی مجدد و مکمل آن محسوب میشد بقای رسوم عهد اشکانی از آثاری نمایان است که در لغت دورهء ساسانی باقی گذاشته است زیرا که لهجهء پارسی یعنی ایرانی جنوب غربی که زبان رسمی دولت شاهنشاهی جدید گردید و مقام زبان ایرانی شمال غرب را که در دربار اشکانی متداول بود احراز کرد مقدار کثیری از لغات و اصطلاحات مختلفه از سلف خود عاریه نمود. بعلاوه پادشاهان ساسانی در قرن سوم میلادی هنوز در کتیبه های خود زبان پهلوی اشکانی را با زبان پهلوی ساسانی توأماً بکار می بردند اما ایالت پارس و پایتخت آن استخر شایستگی اقامت شاهنشاه را نداشت در اثر حوادث تاریخی بین النهرین مرکز شاهنشاهی مشرق شده بود سلوسی و تیسفون وارث بابل عتیق شدند چنانکه در زمان اسلام این میراث ببغداد انتقال یافت. دولت بزرگ مغربی یعنی روم همسایهء پایتخت ایران بود. شهر تیسفون خارج از متن حقیقی کشور ایران و واقع در اراضی آرامیان بود و نواحی عرب نشین از پشت دیوارهای شهر وه اردشیر شروع میشد (وه اردشیر شهری بود که اردشیر بجای سلوسی عتیق که در سنهء 165 م. بدست ویدیوس کاسیوس رومی ویران شد، بنا نهاد) در ماوراء فرات در محلی که این شط بجانب دجله متمایل شده به فاصلهء 50 کیلومتری آن میرسد دولتی عربی در این زمان تشکیل شد بنام حیره که تابع دولت شاهنشاهی ایران بود و حصاری محسوب میشود که ایران را از تاخت و تاز بدویان چادرنشین محفوظ میداشت در شمال بادیة الشام دولت عربی دیگری بنام غسانیان وجود داشت که خراجگزار و متحد رومیان بود. منابعی که در دست داریم بما اجازه نمیدهد که کاملاً در شخصیت اردشیر تعمق کنیم مورخان مشرق زمین در توصیف اخلاق و صفات شخصی مهارتی ندارند تعریفی که میکنند نوعی و صنفی است چند تن از سلاطینی که محبوب مورخان ساسانی بوده اند و نویسندگان عرب و ایران اطلاعات خود را از کتب آن مورخان اخذ کرده اند در نظر ما پادشاهانی پرهیزکار و نیرومند و قوی الاراده جلوه میکنند که همّ خویش را صرف توسعه و ترقی مادی و معنوی کشور شاهنشاهی کرده و نصایح و اندرزهای بسیار بیادگار گذاشته اند. اردشیر نیز در زمرهء این سلاطین محبوب است نصایح و حکم فراوان از او نقل کرده اند بعلاوه اعمال شاهنشاه گواه لیاقت نظامی و قدرت نفسانی و تدبیر سیاسی اوست و نیز از کارهای او پی میبریم که زندگی اشخاص در نظر او قدری نداشته است در ظرف چند سال با دستی قوی و محکم اجزاء پراکندهء کشور اشکانی را شیرازه ای بست و آن مملکت متشتت را بواحدی مستحکم مبدل ساخت و حتی بعضی از نواحی شرق را هم که از اشکانیان فرمان نمی بردند به اطاعت آورد و چنان تشکیلاتی در سیاست و دیانت آماده کرد که بیش از چهار صد سال دوام یافت.
مورخان مشرق هر وقت بخواهند در توصیف و تمجید پادشاهی داد سخن بدهند بنای بلاد و حفر ترعه ها و سایر اعمال خیریه را به او منتسب میکنند. در مورد اردشیر چه از کتب مورخان مزبور و چه از نام شهرهائی که با کلمهء اردشیر ترکیب گردیده معلوم میشود که این شاهنشاه در این باب نیز فعالیت و اهتمام بسیار بخرج میداده است از جمله شهر سلوسی که اردشیر آنرا مجدداً بنا نهاده وه اردشیر خواند و اردشیر خوره و ریواردشیر و رام اردشیر که هر سه در پارس بودند از بناهای اوست دیگر شهر هرمزد اردشیر که بعداً سوق الاهواز (خوزستان) نامیده شد دیگر شهر باستانی مِسِن (کرخای میشان)(5) که بنام استرآباد اردشیر مجدداً آبادی یافت دیگر شهر و هیشت آباد اردشیر که در آغاز اسلام بنام بصره آبادی از سرگرفت و غیره. بمرور زمان سرگذشت این شهریار صورت افسانه گرفته است در افسانهء کوچکی که بنام کارنامک اردشیر پاپکان معروف و شرح اعمال و افعال اردشیر در آن مندرج است مطالبی دیده میشود که متعلق بحکایت کورش کبیر است حتی کشتن اردشیر اژدها را مقتبس از قصهء مردوک خدای ملی بابلیان است مردوک بادی وحشتناک برانگیخت تا در عفریت عظیم موسوم به تیامت فرورفت و آن دشمن خدایان را از پا درآورد اردشیر در کشتن اژدهای هفتان بخت فلز گداخته در کام آن ریخت تا بحالتی فجیع هلاک شد. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمهء رشید یاسمی صص 50 - 58).
بروایت شاهنامه اردشیر پسر ساسان از دختر بابکان است که از دست اشکانیان فرمانروای اصطخر بود و ساسان نبیرهء اردشیر بهمن است بچهار پشت. مؤلف حبیب السیر آرد: اردشیر نام پسر ساسان بن بهمن. که اول ساسانیان بوده است و او را اردشیر بابکان میگفته اند و اکاسره ایشان اند. (برهان قاطع). به اتفاق مورخان بنی ساسان از نسل بهمن بن اسفندیاراند... و نخستین کسی که از ایشان مالک ملک امور جهانبانی شد اردشیر بابکان است که او بزعم بعضی از علمای فن اخبار و سیر ولد بابک بن ساسان الاصغر است و نسب ساسان الاصغر بساسان بن بهمن بن اسفندیار می پیوست و زمره ای را عقیده آنست که ساسان الاصغر دختر بابک را که از قبل اردوان حاکم فارس بود و او را بنابر تعظیم بابکان میگفتند یعنی امیر بابک، دختری به حبالهء خویش درآورد و از آن دختر اردشیر متولد شد و چون مدّت هشت سال از عمر او برآمد جمعی از علمای فن تنجیم به او گفتند که ما را از زایجهء طالع تو چنان معلوم شد که بمرتبهء بلند سلطنت فایز خواهی گشت و اکثر معمورهء ربع مسکون بتحت تصرف درخواهی آورد. این سخن کالنقش فی الحجر در لوح دل اردشیر ارتسام یافته بعد از چند گاه شبی در خواب دید که فرشته ای با وی گفت که بشارت باد ترا که ایزد سبحانه و تعالی تملک و ایالت عباد خود را بتو ارزانی داشت. لاجرم اردشیر در ایام جوانی برزین ملک ستانی نشسته ملوک طوایف را مغلوب گردانید و با اردوان نیز محاربه کرده او را بقتل رسانید و از کنار دجله بغداد تا رود جیحون مسخر ساخت و بروایتی در جمیع معمورهء ربع مسکون رایت شهریاری برافراخت و اول پادشاهی است که اختراع کمر کرده آنرا بر میان بست و نخستین ملکیست که ملقب بشاهنشاه گشت. اردشیر از سایر سلاطین عجم بمزید فضل و هنر ممتاز شد و همواره همت عالی خود را بر تصنیف و تألیف میگماشت و از جملهء مؤلفات او کتابی است موسوم به کارنامه و آن رساله مشتمل است بر کیفیت خروج طوایف او در اطراف جهان و تصنیف دیگر دارد ادب العیش نام و آن رساله مبنی بر آداب خوردن و آشامیدن و چگونگی اختلاط با مردم است و در آن تألیف مبین ساخته که آدمی در هر وقت چه کار کند و هر زمان بکدام شغل اشتغال نماید. اردشیر در ممالک خویش منهیان تعیین کرده بود که هر قضیه که حادث گشتی بسمع او رسانیدندی بمثابه ای که هر کس صباح ببارگاه او درآمدی گفتی که تو دوش چکار کردی و چه سخن بر زبان آوردی. مدت سلطنتش بعد از قتل اردوان به اتفاق مورخان چهارده سال و چهار ماه بود از ابتدای خروجش تا وقت وفات بقول طبری چهل و چهار سال بود والملک والبقاءلله الملک المتعال. در بعضی از کتب تاریخ و اخبار مرقوم اقلام بدایع آثار گشته که اردوان بن نرسی که آخرین ملوک طوایف است مملکت ری را دارالملک خویش گردانیده بود یکی از امرای صاحب شوکت را بحکومت تمام ولایت فارس بازداشته بود و ضبط بعضی از بلاد و آتشکده های اصطخر را در عهدهء بابک بن ساسان الاصغر کرده و این بابک را از منکوحهء او که مسماة به ارمهت بود پسری در وجود آمد که شمایم اقبال و سروری از گلشن جمالش فائح بود و آثار استقلال و مهتری از ناصیهء احوالش لایح و آن مولود نیکوسیر به اردشیر موسوم گشت چون بسنّ رشد و تمیز رسید در غایت شجاعت و مردانگی مشهور گردید. حاکم فارس نزد بابک فرستاده اردشیر را طلبید بابک حسب الحکم فرمان پذیرفته اردشیر را فرستاد منظور نظر والی فارس شد بعد از چند گاه آن پادشاه اردشیر را نزد خواجه سرای پری نام که حکومت دارابجرد میکرد فرستاد مشروط به آنکه در سرانجام مهام ممدّ و معاون پری بوده هرگاه او را اجل موعود فرا رسد اردشیر متکفل ایالت آن ولایت گردد و بحسب اتفاق هم در آن ایام اوقات حیات پری سپری شده اردشیر حاکم دارابجرد گشت و بسبب سخنی که از منجمان شنیده بود بر زین ملک ستانی نشسته مردم را بخود دعوت کرد. و روایت دیگر در این باب آنکه در اول حال که اردشیر در ملازمت اردوان بسر می برد روزی همراه پسرانش بشکار رفته اردوان از این معنی وقوف یافت و از عقب ایشان روان شد تا ملاحظهء احوال جوانان نماید و در آن روز اردشیر غایت جلادت و جرأت ازو ظاهر گشته اردوان بر او حسد برد و گفت پدرت عاملی بیش نیست ترا سعی نمودن در رسوم رزم و پیکار بکار نیاید باید که در طویلهء خاصهء من مسکن سازی که منصب آخورسالاری بتو ارزانی داشتم. اردشیر بناکام متصدی آن امر گشته در آن اوقات اردوان شبی خوابی هولناک دید و از منجمان تعبیرش پرسید جواب دادند که این خواب دلالت بر آن میکند که این ولایت بشخصی منتقل گردد که در این نزدیکی از دارالملک تو بگریزد. یکی از کنیزان که به اردشیر طریق تعلق و تعشق مسلوک میداشت کیفیت واقعه را بدو رسانید. هر دو بجانب فارس گریختند و پادشاه بر این صورت اطلاع یافته انگشت حیرت بدندان گرفته. چون اردشیر در فارس علم مخالفت اردوان مرتفع گردانید سپاه بسیار در ظلّ رأیت نصرت شعارش فراهم آمد و او نخست لشکر به کرمان کشیده با سرداران آن ولایت که یکی از آن موسوم به بلاش بود حرب کرده او را اسیر گردانید آنگاه به اصفهان شتافته آن بلد را تحت تصرف درآورده و از آنجا به اهواز رفته و فیروز را که مالک آن دیار بود بقتل رسانید و از آنجا به فارس مراجعت فرمود و حال آنکه بابک به استظهار پسر خروج کرده حاکم فارس را کشته و به اجل طبیعی فوت گشته پسرش شاپور که برادر اردشیر بود آن خطه را متصرف شده لوای خلاف اردشیر مرتفع گردانید. القصه چون اردشیر بنواحی فارس رسید بعضی اقربا و خواص شاپور او را گرفته مقید و مغلول به اردشیر سپردند و اردشیر تمامی آن ممالک را مسخر و مضبوط ساخته و چون اخبار بسمع اردوان رسید متوهم شده نزد اردشیر فرستاده و او را نیز بطاعت انقیاد خویش تحریص و ترغیب کرد اردشیر در برابر سخنان خشونت آمیز در قلم آورد بالاخره به مقابله و مقاتله انجامید و در صحرای هرمزان آن دو پادشاه عالی شأن با سپاه فراوان بهم بازخورده حربی صعب نمودند. اردوان مقهور و مقتول گشته اردشیر در آنروز ملقب بشاهنشاه شد چون خاطر شاهنشاه از آن مهم خطیر فارغ شد بفتح همدان پرداخت و از آنجا لشکری به ارمنیه و موصل برد و مجموع قلاع آن بلدان را بگشاد و از موصل بسواد شتافته بر کنار دجله شهری معظم بنا نهاد و باز به اصطخر مراجعت نمود و از آنجا بسیستان رفت و از آنجا به جرجان خرامید و از جرجان بطرف نشابور و مرو و خوارزم و بلخ توجه کرد و بعد از تسخیر آن ممالک باز بفارس معاودت نمود و از آنجا لشکری به بحرین کشید و بمجرد نهضت اردشیر آن مقدار و هم بر ضمیر آن ملک غالب شد که خود را از قلعه به بیابان انداخت و هلاک شد آنگاه آن پادشاه عالیجاه مداین را تختگاه خود گردانید و بقیهء ایام زندگانی بتمهید قواعد بساط عدل و داد بگذرانید. نظم:
چو از پای بنشست شاه اردشیر
بشد پیش تختش یکی مرد پیر
که نامش جهاندیده خرداد بود
زبان در دهانش پر از داد بود
مر او را چنین گفت کای شهریار
بدولت بزی تا بود روزگار
همیشه بزی شاد و فیروزبخت
بتو شادمان کشور و تاج و تخت
گرفتی جهان از کران تا کران
سرافراز گشتی تو بر سروران
توئی خلعت ایزدی تخت را
کلاه و کمر بستن بخت را
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن
که او چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت.
اردشیر از سخنان آن پیر متنبه گشته در وقتی که هفتاد و هشت ساله بود. نظم:
بدانست کامد بنزدیک مرگ
همی خشک خواهد شدن سبز برگ.
لاجرم ولد خود شاپور را بر تخت کیانی نشانده و افسر خسروی بر سرش نهاده گوش هوش او را به درر نصایح سودمند گرانبار گردانید و در آخر زبان بگفتن این سخنان بگشاد. نظم:
که میخواهم از کردگار جهان
شناسندهء آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدار تو
همه نیکنامی بود کار تو
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
روان مرا شاد گران به داد
تو فیروز باشی و بر تخت شاد
بگفت این و تاریک شد بخت او
دریغ آن سر و افسر و تخت او.
(حبط ج 1صص 77 - 78، 340).
مطهربن طاهر المقدسی در کتاب البدء و التاریخ (چ پاریس 1903 م. ج 3ص 155) پس از ذکر نام ملوک اشکانی گوید که: آنگاه دورهء ملوک الطوایف سپری شد و سلطنت به بنی ساسان رسید. اول پادشاه ساسانیان اردشیربن بابک بن ساسان الجامع پسر دارا بود. (ایران باستان ص 2567 و 2568). یروی انّ اردشیربن بابکان (کذا) لم یقدر علی غلبة ملوک الارض حتیّ انجده اهل اصفهان. (محاسن اصفهان مافروخی ص 41).
اردشیر بابک چهل و چهار سال و ده ماه پادشاهی کرد اما مدت سی سال در جنگ ملوک طوایف بود تا همگان را برداشت و جهان او را صافی شد و مدت چهارده سال پادشاهی همهء جهان کرد. اردشیر از فرزندان ساسان بن بهمن بن اسفندیار است و این ساسان زاهد شده بود بعد از بهمن و در کوه رفته و پادشاهی باخمانی دختر بهمن گذاشته، و بعد از آن چون اسکندر رومی دارابن دارا را قمع کرد و ملوک طوایف پدید آمدند ازین فرزندان ساسان هیچکس پدید نبود تا آنگاه که اردشیربن بابک بیرون آمد و گفت من از نژاد ساسان ام و ملوک طوایف را برداشت و نسب او برین جمله یافته شد: اردشیربن بابک بن ساسان بن بابک بن ساسان بن بابک بن ساسان بن بهمن بن اسفندیاربن وشتاسف. (فارسنامهء ابن البلخی ص 19، 20، 59، 60، 61، 75، 88، 132، 137، 138). چنین روایتست که بهمن را پسری بود نام وی ساسان، چون بهمن پادشاهی دختر را داد [ وی ] ننگ آمدش ازین کار و بدورجای برفت و نسب خویش پوشیده کرد، و گوسفند چند بدست آورد و همی داشتی تا بهندوستان اندر بمرد، و از وی پسری ماند هم ساسان نام بود. تا پنجمین پسر همچنان [ ساسان ] نام همی نهادند، و روزگار اندر محنت و شبانی کردن همی گذاشتند تا پاپک پادشاه اصطخر خوابها دید که بجایگاه گفته شود و ساسان را از کوه بیاورد و دختری به وی داد و از وی اردشیر بزاد گفت پسر من است، نیارست از بیم اشکانیان نسب او پیدا کردن تا بپادشاهی رسید و اندر تاریخ چنانست که پاپک پسر خود ساسان بود و اردشیر از وی بزاد، و نسب او در سیرالملوک چنین است: اردشیربن پاپک بن ساسان بن فانک بن مهونس(6)بن ساسان بن بهمن بن اسفندیار و خدای تعالی علیم تر است بر آن و اندر کتاب صورت پادشاهان بنی ساسان گفته است که پیراهن او بدینارها بود(7)، و شلوار آسمان گون و تاج سبز در زره و نیزه قایم در دست. (مجمل التواریخ والقصص ص 32 و 33). اول ایشان (ساسانیان) اردشیر بابک بود و او را سی سال حرب ملوک طوایف روزگار رفت و بسیار حربها افتاد اندر شهرهای پارس و اهواز، و بشهر کجاوران(8) نزدیک دریا [ با ] هفتواد و آن کرم که پیدا گشته بود و کارش از خجسته داشتن کرم بدان بزرگی شده تا اردشیر به حیلت آن کرم را بکشت و از آن پس توانست هفتواد را با پسران غلبه کردن و گویند شهر کرمان بدان کرم باز خوانند و اردشیر اندرین مدت بسیاری پادشاهان را قهر کرد و این همه کارش بدان تمام گشت [ و آن کشتن ] اردوان بود بزرگتر پادشاهان ملوک طوایف، آنک افدم خوانندش. و چون اردشیر او را بدست خویش بکشت، اندر حرب خونش بخورد و برگردنش بایستاد بعد از آنک سرش بلگد پست کرد و آن ساعت او را شهنشاه خواندند و درین وقت هفده پادشاه در خدمت اردشیر بودند، زیر رایت هر یکی ده هزار مرد از دلاوران. و حمزه اندر تاریخ خویش گفتست که نود پادشاه را بکشت از طوایف و از آن پس با مراد و آسانی [ به ] بود. و حرب اردوان بظاهر نهاوند بوده است که اردوان آنجا نشستی و در شاهنامه دیگرگونه گویند چنانکه گفته شود. پادشاهی اردشیر بابکان چهارده سال و ده ماه بود، بدیگر روایت چهارده سال و شش ماه گویند. ازین پس جز داد و عدل و آئین [ و ] صورت و سیرت پسندیده ننهاد. در حال رعیت و سپاهیان و عاملان چنانک شرحهای آن مشهور است و نخست عهد اردشیر معروفست(9) و همت بعمارت عالم آورد و جمع علوم و تصانیف، که در ایران هیچ دفتر علم قدیم نماند که سکندر نسوخت و آنچ خواست بروم فرستاد: و از عمارت و شهرها [ که کرد ] یکی نود اردشیر(10) خواند و آن اردشتر است و دیگر هرمزد اردشیر خواند و آن پیروزآباد است از پارس و پیش از آن گور خواندندی و گور و گار دو نامست از گو(11)و کنده، نه چنان گور که مردمان را کنند که در آن وقت پارسیان [ را ] تاوس(12) بود گور خود ندانستندی وهن(13) اردشیر(14)شهریست بر کنار دجلة العوراء بزمین میسان و بصریان بهمن شیر خوانند، و فرات میسان(15) و تستر اندر خوزستان و آن شوشتر است و رامهرمز اردشیر [ و ] آن رامز(16) است و دیگر جایها پراکنده چون و هشت اردشیر. و به اردشیر و استاد اردشیر و هرمزد اردشیر، دو شهر بود در یکی بازاریان بودند و در دیگر مهتران و به پهلوی یکی را هبوجستان واجار(17) خواندندی آنست که معرب سوق الاهواز گفتند و دیگر راهومشیر(18) و بوقت آمدن عرب آنرا خراب کردند سوق الاهواز بماند که هنوز بجایست، اهواز خوانند و شهر قدیم را اثر نیست، ناحیت بدان باز خوانند و تن اردشیر شهری است بحری(19) و آن این چنین خوانند که دیوارش بر تن مردم نهاد یک جمینه؟(20) گل بود و دیگر از تن مردم. پارس و سواد و مداین، جماعت(21) که بر ایشان(22) عاصی شده بودند و بر ایشان خشم گرفته بود. این همه شهرها تمام کرد اندر کرمان و پارس و سواد و مداین و هر یکی را نام خدای تعالی و نام خود نهادست(23) و از آن بهری بجایست و بسیاری خراب ولیکن نامها خلاف است و آب اصفاهان قسمت فرمود کردن و آب خوزستان و جویهای مشرق او فرمود کردن و اردشیر بابکان خواندندی و آنچ اعتبار است باصطخر بمرگ از جهان فروشد. (مجمل التواریخ والقصص صص 61 - 62) و رجوع بهمان کتاب ص 10، 83، 86، 87، 94، 153، 163، 225، 227، 333، 353، 391، 416، 417، 418، 463 شود. شهر گور بناحیت پارس او [ اردشیر بابکان ] کرده است و مستقر او بودی. (حدودالعالم). اسکندر رومی چون دارابن داراب کشته شد،... بسیستان رفت و بر آن قلعه شد که کیخسرو بنا کرده بود بر شمال قلعهء سیستان، و قلعهء دیگرست بر جنوب که پس از آن اردشیر بابکان بنا کرده (تاریخ سیستان ص 10). و رجوع بهمان کتاب صفحهء 74 و 201 شود.
عمارت سلطنتی. اردشیر در بیرون شهر فیروزآباد چشمهء آب گرمی در صحن جلو عمارت داشته و با اینکه در زمان اولین شاهنشاه سلسلهء ساسانی ساخته شده از بهترین ابنیهء آن دوره میباشد نقشهء آن کاملاً ایرانی و شامل بسیاری از اصول معماری است که در زمان بعد از آن تقلید شده و در معماری ادوار بعد تأثیر و نفوذ کلی داشته است. ایوانی که در قسمت مرکزی و جلو عمارت میباشد سقف آن هلالی و عرض آن 13 گز و 30 صدم گز است. در دو طرف این ایوان چهار اطاق بوده که با ایوان اصلی زاویهء قائمه تشکیل میداده است و مانند ایوان مرکزی سقف هلالی داشته. در قسمت پشت و متصل بدان سه اطاق مربع بوده که سقف گنبدی شکل داشته اند. در عقب اینها صحن یا حیاطی بوده که دور تا دور آنرا اطاقهای طاق هلالی احاطه میکرده و کلیهء ساختمان بشکل مربع مستطیل بعرض 55 گز و طول 104 گز بوده است. دیوارهای این قصر از سنگ و آهک ساخته شده و شبیه بدیوارهای قلعه است. (تاریخ صنایع ایران تألیف دکتر کریستی ویلسن ترجمهء آقای عبدالله فریار ص 120 و 121). در عقد الفرید (ج 7ص 265) در عنوان المشترکات من الحیوان آرد: «الحمیر الأخدریة من الاّخدر، فرس کان لاردشیر کسری». ابن الندیم در الفهرست خود، در اسماء کتب مواعظ و آداب و حکم کتاب ذیل را که بعربی ترجمه شده است نام میبرد: کتاب عهد اردشیر بابکان الی ابنه سابور. و نیز ابن الندیم گوید: کتابی را در «آداب الحروب و فتح الحصون والمدائن و تربیص الکمین و توجیه الجواسیس و الطلایع و السرایا و وضع المسالح» که بنام اردشیر بابک نوشته بودند بعربی نقل کرده اند و در جای دیگر آرد: کتاب ما امر اردشیر باستخراجه من خزائن الکتب التی وضعها الحکماء فی التدبیر. وآن به عربی ترجمه شده است - انتهی. امر [ اردشیر ]بتحصیل نسخ کتب الدینیة و الطبیة و النجومیة التی کان الاسکندر احرق بعضها و حمل الی الروم معظمها و رسم بتجدیدها و تقلیدها وصرف العنایات الیها و انفق الاموال الکثیرة علیها. (غرر اخبار ملوک الفرس ثعالبی). ابن عبد ربه آرد: قال اردشیر لابنه: یا بنی، ان الملک و العدل اخوان لاغنی باحدهما عن صاحبه، فالملک اس و العدل حارس، و مالم یکن له أسّ فمهدوم، و مالم یکن له حارس فضائع. یا بنی اجعل حدیثک مع اهل المراتب، و عطیتک لاهل الجهاد، و بشرک لاهل الدین، و سرک لمن عناه ما عناک من ذوی العقول. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 1 ص 18) و قال اردشیر لاصحابه: [ انی ] انما املک الاجساد لاالنیات، واحکم بالعدل لابالرضا، [ و افحص ] عن الاعمال لاعن السرائر. [ عقد الفرید ج 1ص 19 ] و کتب اردشیر الی رعیته: من اردشیر الموبذ ملک الملوک و وارث العظماء الی الفقهاء الذین هم حملة الدین، والاساورة الذین هم حفظة البیضة، و الکتاب الذین هم زینة المملکة، و ذوی الحرث الذین هم عماد البلاد: السلام علیکم، فانا بحمدالله الیکم سالمون، فقد وضعنا عن رعیتنا بفضل رأفتنا بها اِتاوتها الموضوعة علیها و نحن معذلک کاتبون [ الیکم ] بوصیة. لا تستشعروالحقد فیدهمکم [ العدو ]، و لا تحتکروا فیشملکم القحط، و تزوجوا فی الاقارب فانه امس للرحم [ و اثبت للنسب ]، و لا تعدوا هذه الدنیا شیئاً فانها لا تبقی علی احد، و لا ترفضوها فان الاخرة لا تدرک الا بها. [ عقد الفرید ج 1ص 33 و 34 ]قال اردشیر: بحسبکم دلالة علی عیب الجاهل انّ کل الناس ینفر منه و یغضب من ان ینسب الیه (عقدالفرید ج 2ص 211) قیل لاردشیر: الادب اغلبُ ام الطبیعة؟ فقال: الادب زیادة فی العقل، و منبهة للرای، و مکسبة للصواب، و الطبیعة املک، لان بها الاعتقاد و بها الفراسة و تمام الغذاء (عقد الفرید ج2 ص 249) ثعالبی از گفتار اردشیر بابکان عبارت ذیل را نقل کند: لا سلطان الا بالرجال و لا رجال الا بالمال و لامال الا بالعمارة و لا عمارة الا بعدل و حسن سیاسة. لا تستشعروا الحقد فیدهمکم العدوّ ولا تحبوا الاحتکار فیشملکم القحط و کونوا لابناء السبیل مأوی تبوّا غداً فی دارالمعاد و لا ترکنوا الی هذه الدنیا فانها لا تبقی علی احد و لا تترکوها فان الاخرة لاتفال الابها. لاصلاح للخاصة مع فساد العامة و لا نظام للدهماء مع دولة الغوغاء و سلطان تخافه الرعیة خیرلها من سلطان یخافها، لا یکون العمران حیث یجور السلطان و سلطان عادل خیر من مطر وابل و اسد حطوم خیر من ملک ظلوم و سلطان غشوم خیر من فتنة تدوم. کلّ الناس احقاء بالکرم و اقلهم عذراً فی ترکه الملوک لقدرتهم علیه. اوحش الاشیاء عندالملوک رأس صار ذنباً او ذنب صار رأساً. عدل السلطان انفع من خصب الزمان. شرالسلاطین من خافه البریّ. الملک بالدین یبقی والدین بالملک یقوی. الملوک یؤدبون بالهجران و لا یعاقبون بالحرمان. القتل انفی للقتل. اعلموا انا و ایاکم کالبدن الواحد الذی ما وصل الی بعض اعضائه من راحة و اذی فهو لسائر الاعضاء ماس و الی کلها واصل(24) و فیکم قوم هم بمنزلة الرؤوس التی تقیم الاوصال و قوم بمنزلة الا یدی التی تدفع المضار و تجلب المنافع و قوم بمنزلة القلوب التی تفکر و تدبر و قوم بمنزلة مادونها من الاعضاء التی هی اعوان الجسم علی مصالحة فیکن تعاضدکم و تناصحکم و موت الاحقاد و الضغائن علی حسب هذه الحال. الخراج عمود الملک و ما استغزر بمثل العدل و ما استنزر بمثل الجور. - انتهی.
در ترجمهء نامه تنسر آمده است: دورهء ظهور اردشیر بابکان و بدل کردن وضع ملوک الطوایفی بشاهنشاهی واحد و بنیاد نهادن سلسلهء شاهان ساسانی و تجدید حیات و تقویت دین زردشتی یکی از دوره های بس درخشان تاریخ دولت ایرانست. اردشیر در حدود سال 212 م. خروج کرد و بر اردوان آخرین پادشاه اشکانی عاصی شد و بیرق استقلال برافراشت و مدت چهارده سال وقت او در زد و خورد با اردوان و مقهور کردن سایر پادشاهان ولایتی گذشت تا در سال 538 سلوکوسی برابر سال 228 م. بعنوان شاهنشاه مستقل کشور ایران بر تخت نشست و ایرانشهر را بصورت «یک خدائی» درآورد. بنا بر روایات متعدد پهلوی و عربی و فارسی یکی از مردانی که در همراهی با اعمال اردشیر و بکرسی نشاندن منظور او سهمی بسزا داشت و مردم را از پیش بظهور او مژده میداد و داعیان به اطراف فرستاده خلق را بیاری و اطاعت وی دعوت میکرد زاهدی بود تنسر نام که از زادگان ملوک طوایف و افلاطونی مذهب بود و شاهی را از پدر بمیراث یافته بود لیکن بترک آن گفته و گوشه نشینی اختیار کرده بود و چون اردشیر بیرون آمد وی بخدمت او رسید و یاری و نصیحت و تدبیر خویش را به او عرض کرد و خواهان آن شد که زندگانی خویش را تنها در راه آماده ساختن کار برای اردشیر بگذراند پس مشار و مشیر و معتمد و ناصح اردشیر گردید و چندان کوشید تا بتدبیر او و تیغ اردشیر همهء شاهان و سران و لشکریان و مردمان بزیر رایت او درآمدند و سر بچنبر فرمانش نهادند. در میان کتابهائی که بدست ما رسیده قدیمترین کتابی که ذکر تنسر در آن آمده، کتاب پهلوی دینکرد است که از تألیفات قرن سوم هجری است. دینکرد او را بعنوان «هیرپذان هیرپذ» یعنی رئیس نگهبانان آتشکده میخواند و میگوید اردشیر به او تکلیف کرد که متنهای مقدس زردشتی را گرد آورد و اوستای فراموش شده را از نو بنویسد و تجدید کند، وی بلقب پوریوتکیش خوانده شد که بعمنی «دارای کیش پیشینیان» است. دیگر ذکر وی در مروج الذهب و التنبیه و الاشراف مسعودی و تجارب الامم ابوعلی مسکویه و تحقیق ماللهند بیرونی و فارسنامهء ابن البلخی و زبدة التواریخ ابوالقاسم عبدالله کاشانی و از همه مفصلتر تاریخ طبرستان ابن اسفندیار آمده است. همهء اخباری که از او یاد کرده اند از رساله ای بزبان پهلوی ناشی شده که در صدر اسلام موجود بوده و ابن مقفع آنرا بزبان عربی ترجمه کرده است و امروزه نه ترجمهء عربی این رساله در دست است و نه اصل پهلوی آن ولی ترجمهء فارسی که از ترجمهء عربی در اوایل قرن هفتم هجری توسط بهاءالدین محمد بن حسن بن اسفندیار دبیر بعمل آمده در تاریخ طبرستان تألیف وی درج شده است در دسترس همگانست و محققان معاصر مانند مارکوارت و کریستنسن را عقیده بر آنست که نامهء تنسر عبارت از خیال پردازی است که در عهد خسرو اول انشاء شده است. نسخهء جداگانهء ترجمهء فارسی نامهء تنسر توسط آقای مجتبی مینوی بسال 1311 ه . ش. منتشر شده است.
در فارسنامه عبارتی در خصوص ابرسام وزیر اردشیر اول مؤسس سلسلهء ساسانی می یابیم. مؤلف کتاب پس از آنکه به اختصار جنگ اردشیر را با اردوان آخرین پادشاه اشکانی ذکر کند داستان دورهء شاهی اردشیر را آغاز کند و سپس گوید: «وی وزیری داشت نام او تنسار...» در باب نام تنسار ناشر کتاب نیکلسن در حاشیه نوشته است: «ظاهراً تصحیف برسام است که طبری آنرا ابرسام آورده است». راست است که رتبه و منصب این شخص بر ابرسام طبری منطبق میشود لیکن اسم را قطعاً تنسار (بجای تنسر) باید خواند، زیرا تنسر نیز یکی از مشاهیر خداوندان مناصب بزرگ زمان اردشیر بود. اینجا مسأله ای پیش می آید و آن اینکه آیا جای آن دارد که تنسر و ابرسام بزرگفر مدار (وُزرُگفرّ ماذار) یعنی وزیر اعظم اردشیر را یکی بدانیم. کریستنسن بدلایل و قراین به این نتیجه میرسد که: تنسر و ابرسام دو تن و بی شک و گمان هر دو تاریخی اند اما اطلاعات مثبتی که از مأخذهای موجود بیرون میتوان کشید بس اندک است: ابرسام مقام ارثی هرگبذی را داشت این شغل خاص دودمان ساسانی بود و کسی که شاغل این شغل خاص بود از دیگران ممتاز بود به اینکه او تاج را بر سر شاه نو میگذاشت چون این منصب جنبهء نظامی نیز داشته است و طبیعی است که ابرسام بکارهای لشکری نیز گماشته شده باشد که یکی از آن جمله جنگ وی با شاه اهواز بوده است و اردشیر او را بشغل غیر ارثی وزارت اعظم نیز نصب کرده است. رجوع بترجمهء مقالهء «ابرسام و تنسر» بقلم آرتور کریستنسن ترجمهء آقای مینوی در «نامهء تنسر» ص کالد شود.
ارداویراف: بروایتی، ارداویراف موبد و پارسای معروف معاصر اردشیر بابکان بود و معراج وی در زمان این شاهنشاه صورت گرفت. رجوع به اردوایراف شود.
کارنامهء اردشیر بابکان: رساله ایست بزبان پهلوی و در اصل موسوم به «کارنامک ی ارتخشیری پاپکان» است این رساله بازماندهء یکی از کهن ترین متن های پهلوی است و مطالب آن کما بیش با داستان اردشیر در شاهنامهء فردوسی شباهت دارد. داستان مزبور قطعهء ادبی دلکشی است که از زندگانی پرکشاکش اردشیر حکایت کند و با زبان ادبی ساده و مؤثری تألیف شده است. بر خلاف کلیهء افسانه ها و حکایاتی که راجع به اشخاص سرشناس تاریخی نوشته و کوشیده اند که برگرد سر آنان هالهء تقدس نهند و جامهء زهد و تقوی بر پیکر آنان بپوشانند، تا از جزئیات زندگی ایشان پند و اندرز و سرمشق زندگی برای مردمان عادی استخراج کنند (مانند اسکندرنامه) نویسندهء این داستان با نظر حقیقت بین و موشکافی استادانه ای پهلوانان خود را با احساسات و سستیهای انسانی بدون شاخ و برگ شرح دهد و پیش آمدها چندان طبیعی است که خواننده بدشواری میتواند شک و تردید بخود راه دهد (مثلا: شکستها و سرگردانیها اردشیر عاشقی های صاعقه آسا. مخاطب ساختن بانوان با الفاظ خشن، بی اعتنائی اردشیر به پندهای پاپک و غیره) در اینکه وقایع اصلی رساله تاریخی است شکی در میان نیست ولی نویسنده در تألیف وقایع دخل و تصرف کرده آنها را بصورت افسانه درآورده است و گویا مقصود وی بیشتر نوشتن ترجمهء احوال افسانه آمیز، یعنی همان قسمت ادبی و اساطیری که برای آیندگان ارزش دارد، بوده است از این جهت کوشیده است که وقایع را بلباسی ادبی و بصورت داستان در بیاورد و در عین حال مقاصد خود را در آن بگنجاند زیرا تعمد نویسندهء این کتاب در ثبوت تأثیر بخت و سرنوشت، اعتقاد بنجوم و پیشگوئی، ستایش دلاوری و سواری و پهلوانی و طرفداری از دین زرتشت و مراعات کامل احکام مذهبی (مانند: واج گرفتن و برقرار کردن مکرر آتش بهرام) و اهمیت نژاد و تخمهء پادشاهان و بزرگان ایران باستان که بهنگام قابلیت خود را بروز میداده است آشکار میباشد. کارنامهء کنونی شامل همهء گزارش تاریخی دورهء پادشاهی اردشیر از جمله جنگ او با امپراطور روم و پادشاه ارمنستان نیست. فقط اشارهء مبهمی راجع بقصد جنگ اردشیر با ارمنستان میشود (درِ هفتم - 2). چنانکه از جملهء اول درِ نخستین بدست می آید، گویا این کتاب خلاصه ای از کارنامهء مفصل دیگریست و قسمتهای اضافی شاهنامه این حدس را تأیید میکند (از جمله: داستان هفتواد) لذا میتوان حدس زد که تا زمان فردوسی قسمت عمدهء کارنامه با ترجمهء عربی و یا پازند آن وجود داشته است. از آنجا که در متن کارنامه اشاره ببازی شطرنج و نرد و خاقان ترک شده است، میتوان حدس زد که تألیف کارنامه یا تحریر خلاصهء آن در قرن ششم میلادی در زمان خسرو اول (انوشیروان) انجام گرفته است ولی از سوی دیگر ستایش پهلوانی، اسواری، هنرنمائی و زیبائی جسمانی که مکرر در آن آمده است مأخوذ از منابع بسیار کهن و از عادات زمان اشکانی و یا اوایل ساسانی است ولی پند و اندرزی که به اردشیر منسوبست (قسمت الحاقی) باید از اختراعات دورهء اخیر ساسانی باشد که عادت داشته اند احتیاجات خود را بصورت جملات اخلاقی به اشخاص معروف نسبت دهند تا بدین وسیله سرمشقی برای معاصران باشد از جانب دیگر سبک انشای محکم و ساده و استادانهء کارنامه قدیمی است و با سبک کتب پهلوی که پس از اسلام تألیف شده فرق دارد از اینقرار میتوان نتیجه گرفت که کارنامهء کنونی بی شک از ادبیات اصیل دورهء ساسانیان بشمار میرود و قطعاً بعد از سقوط یزدگرد و یا در دورهء اسلامی تنظیم نشده است. (مقدمهء کارنامهء اردشیر بابکان ترجمهء آقای صادق هدایت). این کتاب دو بار بزبان فارسی ترجمه و منتشر شده است: نخست بقلم سید احمد کسروی و دوم بقلم صادق هدایت:
همان اردشیرش پدر کرد نام
نباشد بدیدار او شادکام
مر او را کنون مردم یادگیر
همیخواندش بابکان اردشیر.فردوسی.
قهوة فارسیة من خبایا
اردشیر لنجله ابرویز.
شمس الدین احمد الطیبی (از شعوری).
اما اردشیر بابکان بزرگتر چیزی که از وی روایت کنند آنست که وی دولتِ شدهء عجم را بازآورد و سنتی از عدل میان ملوک بنهاد و پس از وی گروهی بر آن رفتند و لعمری این بزرگ بود ولیکن ایزد عزّ وجل مدت ملوک طوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن کار بدان آسانی برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). و رجوع بنامهء تنسر هیربدان هیربذ اردشیر پاپکان به جشنسف شاه پذشخوارگر ترجمهء ابن اسفندیار بتصحیح مینوی چ طهران 1311 و الجماهر بیرونی ص 56 و عقدالفرید ج 1ص 98 و ج 2 ص 112 و عیون الانباء ج 1 ص 167 و التفهیم ص 271 حاشیه و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90 و ایران باستان ص 279، 283 و 1517 و 2200 و 2518 و 2529 و 2530 و 2531 و 2532 و 2533 و 2534 و 2537 و 2539 و 2542 و 2543 و 2545 و 2547 و 2548 و 2549 و 2551 و 2565 و 2568 و 2569 و 2570 و 2571 و 2577 و 2578 و 2580 و 2583 و 2590 و 2591 و 2592 و 2593 و 2597 و 2606 و 2607 و 2609 و 2610 و 2612 و 2615 و 2618 و 2636 و 2637 و 2638 و 2674 و سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 133 و 164 و 166 و امثال و حکم تألیف مؤلف این لغت نامه ص 1587، 1588، 1589، 1590، 1595، 1596، 1640، 1642، 1655، 1693 و رجوع بقیام اردشیر بابکان بر اردوان در ذیل ترجمهء اردوان پنجم شود.
(1) - Gopaian.
(2) - Konus.
(3) - Luriur.
(4) - Hatra.
(5) - Mesene (Karkha de Maishan). (6) - ساسان الاصغربن بابک بن سامان بن بابک بن مهرمس (طبری طبع لیدن ج 2ص 813).
(7) - حمزه: شعار اردشیر مدنر. (ص 34).
(8) ـ در شاهنامه (چ خاور ج 4ص 104): کجاران.
(9) - خطبهء اردشیر است که ابوعلی مسکویه در تجارب الامم ذکر کرده است. (عهد اردشیر چ لیدن صص 99 - 127) (بهار).
(10) ـ حمزه: بود اردشیر (ص 33). (بهار).
(11) - در اصل: کوه و به نظر می آید که روی هر دو کوه و کنده خط زده باشند، در تاریخ حمزه، کور و کار اسمان للوهدة و الحفرة لاللقبرو اللحد...، الخ و ظاهر عبارت چنین است، گور و کار دو نامست از گو و کندة - یعنی وهدة و حفرء. (بهار).
(12) - الناووس والناؤوس مقبرة النصاری معرب جمع نواویس و یطلق علی حجرمنقور تجعل فیه جثة المیت، و مراد اینجا دخمه است که در کوهها کنند و جثهء بزرگان را در آن پنهان سازند. (بهار).
(13) ـ ظ: وهمن و بهمن بقرینهء بعد. کذا فی تاریخ سنی ملوک الارض. (بهار).
(14) - یاقوت گوید: «بهمن اردشیر کورة واسعة بین واسط والبصرة منها میسان والمذاز... قال الاصبهانی، بهمنشیر تعریب بهمن اردشیر و کانت مدینة مینیة علی عبر دجلة العوراء فی شرقها تجاه الابلة ضربت و درست اثرها...» ولی حمزه در کتاب سنی گوید: بهمن اردشیر... علی شاطی دجلة العوراء بارض میسان (ص 33). (بهار).
(15) - «میسان بالفتح ثم السکون... اسم کورة واسعة... بین البصرة و واسط قصبتها میسان، ینسب الیه میسانی و میسانی بنونین. (یاقوت).
(16) - امروز در خوزستان، رومز گویند.
(17) ـ کذا، و این لغت بایستی هوچستان واچارـ خوچستان واچار یعنی خوزستان بازار، باشد و حمزه نیز هوجستان واجار ضبط کرده و گوید: سوق الاهواز معرف آنست (ص 33) و هاء و خاء در پهلوی یک حرف است. (بهار).
(18) - حمزه: هرمشیر. (بهار).
(19) - حمزه: من مدن البحرین. (ص 24).
(20) - جهینه هم خوانده میشود. این لغت معلوم نشد. ظ: چینه؟ (بهار).
(21) - ظ: جماعتی، و یا بحذف یاء نکره، چه یاء نکره یا وحدت در فارسی مجهول و بطریق کسره تلفظ میشود در این صورت ممکن است املائی بوده که آنرا از لحاظ صحت تلفظ حذف میکرده اند مانند حذف یاء در لفظ «آنک» و «آنچ» در «آنکی» و «آنچی» که بعد آنکه و آنچه شده است. (بهار).
(22) - ظ: ایشان - یا، بر او (بهار).
(23) - اسامی شهرهائی که حمزه ذکر کرده نقل میشود: «و احدث اردشیر من المدن عدة منها: اردشیرخره و به اردشیر و بهمن اردشیر واشا اردشیر (در متن مجمل التواریخ: استاد اردشیر) و رام اردشیر و رامهرمز اردشیر و هرمز اردشیر و بوداردشیر (در متن مجمل: نود اردشیر) و وهشت اردشیر و بتن اردشیر (رجوع بمجمل التواریخ ص 62 و 63 حاشیه شود).
(24) - سعدی مضمون قطعهء مشهور خویش را بمطلع:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند.
از گفتار منسوب به اردشیر اقتباس کرده است.


اردشیرجان.


[اَ دَ / دِ] (اِ مرکب)حی العالم. همیشک. (مفاتیح العلوم). ابرون. بیش بهار. میشا. اذن القاضی. اذن القسیس(1).
(1) - Sempervivum.


اردشیر چهارم.


[اَ دَ / دِ رِ چَ رُ] (اِخ)(هخامنشی) بروایتی بهنگام حملهء اسکندر، بِسّوس سردار خائن داریوش سوم به باختر رفته خود را اردشیر چهارم نامید و چون خبر آمدن اسکندر را شنید بماوراء جیحون فرار کرد و در آنجا دستگیر شد. بعد اسکندر وقتی که از کنار سیحون برگشت در باختر مجلسی از ایرانیان بیاراست تا در باب مجازات قاتل داریوش رأی دهند و بر حسب رأی مجلس مزبور او را در همدان بدار آویختند. (ایران باستان ص 144 و 1653 و 1690).


اردشیرخره.


[اَ دَ / دِ خُرْ رَ] (اِخ)اردشیرخوره. از عمارت و شهرها که [ اردشیر بابکان ] کرد... یکی اردشیر خوره خواند و آن پیروزآباد است از پارس و پیش از آن گور خواندندی. (مجمل التواریخ و القصص ص 61). نام الکه ایست بزرگ از ولایت فارس که شیراز و میمند و صیمکان(1) و برجان(2) سیراف و کازرون و کام فیروز از آن الکه است و رسم کردهء اردشیر باشد و بعضی گویند رسم کردهء نمرودبن کنعانست. (برهان قاطع) (سروری) (شعوری). الکه ایست عظیم از فارس و خرهء اردشیر نیر گویند آباد کردهء اردشیر بابکان و بعضی گفته اند آباد کردهء بهمن، و اول اصلح است. (رشیدی) (شمس اللغات). یاقوت گوید: اردشیر خرّه اسمی است مرکبّ معنی آن (بهاء اردشیر) است و اردشیر پادشاهی است از پادشاهان ایران و اردشیر خرّه از مهمترین کوره های فارس است و از شهرهای آن است: شیراز و جور و خبر و میمند و صیمکان و برجان و خوار و سیراف و کام فیروز و کازرون و جز آنها از اعیان شهرهای فارس. بشاری گوید: اردشیر خرّه کوره ایست قدیم که نمرودبن کنعان آنرا رسم کرد و سپس سیراف بن فارس آنرا عمارت کرد و اکثر آن بدریا کشد و حرارت آن بسیار و میوه های آن فراوانست. قصبهء اردشیر خرّه سیراف است و از شهرهای آن جور و میمند و نائن و صیمکان و خبر و خوزستان و غندجان و کران و شمیران و زیرباز و نجیرم است. اصطخری گوید: اردشیر خرّه در عظمت تالی کورهء اصطخر است و شهر آن جور است و جزو این کوره است کورهء فَناُ خرّه و در اردشیرخره شهرهاست بزرگتر از جور مانند شیراز و سیراف و جور مدینهء اردشیرخره محسوب میشد زیرا آن شهریست که اردشیر آنرا بساخت و پایتخت خویش قرار داد و شیراز هر چند که مرکز فارس است و دواوین و دارالاماره آنجاست، شهری محدث است و در عهد اسلام بنا شده است(3) - انتهی. در نزهة القلوب آمده: اردشیر خره منسوب است به اردشیر بابکان و اول شهر این کوره، فیروز آباد است. در فارس آنرا دارالملک اصطخر گرفته بودند و این کوره قدیمی تر از دیگر کوره ها است - انتهی. از آثار او [ اردشیر بابکان ] آنست که بپارس یک کوره ساختست آنرا اردشیر خوره گویند و فیروزآباد از جملهء آنست. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 60). توّج از کورهء اردشیر خورّه است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 114) رم(4) زوان و داذین و دوّان چند نواحی است از اعمال اردشیر خوّره و همه گرمسیر است و بعضی که قهستان است معتدل است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 137). و رجوع بفارسنامه ص 121، 132، 141 و مجمل التواریخ و القصص ص 32 و 63 شود: و هم اندر پادشاهی وی [ اردشیر ] ملکی بود نام وی مهرک و نام آن شهر اردشیر خوره بود آن ملک به وی نامه کرد و او را بطاعت خویش خواند. (ترجمهء طبری بلعمی).
(1) ـ در متن برهان چاپی: سمنگان.
(2) - در برهان چاپی: برخان.
(3) - نام شیراز در الواح عیلامی مکشوفه در تخت جمشید مذکور است و بنابراین در عهد داریوش و خشیارشا این شهر وجود داشته است.
(4) - ن ل: ز م.


اردشیردارو.


[اَ دَ] (اِ مرکب) اردشیران. (جهانگیری). و آن داروئی باشد در نهایت تلخی. (برهان قاطع) (آنندراج). در یکی از مآخذ نوعی از امرود تلخ.


اردشیردارو.


[اَ دَ] (اِ مرکب) اردشیران. (جهانگیری). و آن داروئی باشد در نهایت تلخی. (برهان قاطع) (آنندراج). در یکی از مآخذ نوعی از امرود تلخ.


اردشیر دوم.


[اَ دَ / دِ رِ دُوْ وُ] (اِخ)(ساسانی) پادشاه ساسانی برادر شاپور ذوالاکتاف پسر هرمز. (مفاتیح). برادر کوچک (؟) شاپور (دوم) ذوالاکتاف (هویه سنبا) و جانشین او. وی از 379 تا 383 م.(1) در ایران سلطنت کرد و او پادشاهی ضعیف النفس بود. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشید یاسمی ص 173): اردشیربن هرمزبن نرسی، چون شاپور ذوالاکتاف کناره شد این برادرش اردشیر جای او بگرفت و مدت چهار سال پادشاهی راند بعد از آن پسر شاپور ذوالاکتاف جای پدر بگرفت و مستولی گشت. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 21) چون شاپور ذوالاکتاف وفات یافت پسرش شاپوربن شاپور کوچک بود برادرش اردشیر را وصی گردانید و این اردشیر ظالم و بدخو و خونخوار [ بود ] و چند معروف را بکشت و سیرت بد نهاد و چون چهار سال پادشاهی کرده بود او را خلع کردند و شاپور را بنشاندند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 73). اردشیر پسر هرمزبن نرسی بود، برادر شاپور. پارسیان او را نکوکار خواندند، و نرم نیز خواندند، پیراهن او آسمان گون بود وشی به دینارها و شلوار سرخ، بدست راست نیزه و بچپ اندر شمشیر بود بدان چفسیده و تاج سرخ بر سر نهاده. (مجمل التواریخ والقصص ص 34 و 35). پادشاهی اردشیر هرمزد چهار سال بود. پنج سال نیز گویند، و بروایتی دوازده سال هیچ خراج از مردم نخواست که پادشاهی عاریت داشت تا او را نیکوکار خواندند و بدارالملک طیسفون اندر بمرد. (مجمل التواریخ والقصص ص 68). و رجوع بهمان کتاب ص، 418 و 469 شود. یازدهم پادشاه ساسانی اردشیر دوم (اَرْتَ خشتر) است که برادر شاپور کبیر و سالخورده بود بعد از او بتخت نشست ولی سلطنت او بیش از چهار سال طول نکشید. (از 379 تا 382 م.(2)). اردشیر شاهی بود بسیار سست ولی نیک فطرت. از وقایع سلطنت او این است که تمام عوارض را موقوف کرد و از این جهت موسوم به اردشیر خیر گردید در سال چهارم او را خلع کردند. روی سکه های این پادشاه عبارت گرْپ کرّتار(3) دیده میشود که نیکوکردار است. (ایران باستان تألیف پیرنیا ص 306). اردشیربن هرمز که جهل (؟) لقب داشت بروایت حمدالله مستوفی برادر مادری شاپور ذی الاکتاف بود اما محمد بن جریرالطبری را عقیده آنست که اردشیر پسر بزرگتر هرمزبن نرسی است و چون هرمز مجال و التفاتی نداشت در وقت ممات وصیت کرد که تاج سلطنت را بر سر مادر شاپور آویزند لاجرم بموجبی که سابقاً مسطور شد ذی الاکتاف صاحب تاج و افسر گشت و اردشیر در کنج انزوا منزل گزید و چون شاپور از دار غرور انتقال نمود اردشیر بر ملک استیلا یافت و بسیاری از اکابر و اشراف را به قتل رسانید و بقیه ارکان دولت متفق گشته او را از امر سلطنت معاف داشتند. (حبیب السیر ج 1ص 81). در طاق بستان نزدیک زیارتگاه قدیمی منسوب به آناهیتا در سمت چپ نقشی از تاجگذاری اردشیر دوم در سنگ کنده شده است. در سمت راست آن پادشاه اوهرمزد قرار گرفته که تاج کنگره دار بر سر دارد و روی را بطرف شاه گردانیده حلقهء سلطنتی نواردار را به او عطا میکند پادشاه و اوهرمزد ملبس بقباهائی هستند که تا زانو رسیده است. دامن قبای شاه مدور است. هر دو شلواری بپا دارند که از جانب داخل پا چین خورده و بوسیلهء بندی بکعب پا چسبیده و هر یک کمربند و گردن بند و دستبندهائی دارند. در پشت سر شاه نیز وجودی الهی ایستاده که لباسش تقریباً نظیر لباس اوهرمزد است اما انواری از سر او ساطع است و دسته ای از شاخه های نبات مخصوص اعمال مذهبی که برسم خوانند، در دست گرفته است. پارسیان ازمنهء جدید تصور میکنند که این شکل هاله دار نقش «صحیح» زردشت است اما در حقیقت صورت خدای میثراست و این صورت را ما در دو جای دیگر می بینیم که بوسیله کتیبه ای صریحاً معرفی شده است: نخست در مقبرهء آنتیوش کماژنی، دیگر در سکهء شاهان زردشتی پادشاه «تروشکا»(4). یکتن دشمن در زیر پای شاه و اوهرمزد بزمین افتاده است و میترا بر روی گل سدر ایستاده است. (ایران در زمان ساسانیان، ترجمهء رشید یاسمی ص174، 175) و رجوع به یشتها تألیف پورداود ج1 صص394 - 408 شود.
(1) ـ در ترجمهء ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ص 173 سلطنت اردشیر (383 ـ 389) نوشته شده و 389 بجای 379 غلط چاپی است.
(2) - کریستنسن 383 م.
(3) - کرْپ همان کلمه ایست که در پارسی کرفه شده و بمعنی کار نیکو است.
(4) - Turushka.


اردشیر سوم.


[اَ دَ / دِ رِ سِوْ وُ] (اِخ)(هخامنشی).
نام و نسب: نام او اُخُس بود که تصور میکنند یونانی شدهء وهوک است، وی پس از اینکه به تخت نشست، خود را اردشیر نامید، اسم او را چنین نوشته اند: در کتیبهء تخت جمشید، که از خود اوست، ارتَ خْشثَر، از نویسندگان یونانی دیودور و آریان، آرتاکسرک سس، بعضی دیگر آرتاسس سس، ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه اردشیر ثالث و اُخُس. در داستانهای ما این شاه مانند اردشیر دوم فراموش شده با اردشیر اوّل و دوم یک شاه گشته اند. بنابراین از نویسندگان قرون اسلامی آنهائی که از مدارک شرقی استفاده کرده اند، مانند طبری و ابن اثیر و مسعودی و ثعالبی و حمزهء اصفهانی و غیره اسم او را ذکر نکرده اند. ابوالفرج هم اسم او را ذکر نکرده (نفوذ داستانهای ما). نسب اردشیر بالاتر ذکر شده، ظن قوی میرود، که مادر او استاتیرا بوده.
رسیدن او بتخت: شرح کشته شدن داریوش و ارسام و خودکشی آریاسپ در ترجمهء اردشیر دوم ذکر شد. پس از آن، چون اُخُس میدانست بسبب این جنایت ها نجبا و مردم از او متنفرند و رضایت نخواهند داد که او بتخت نشیند، بخواجه سرایان و محارم اردشیر نزدیک شد، پس از مرگ پدر فوت او را پنهان داشت و فرامین و احکام بنام اردشیر صادر کرد. بعد در یکی از چنین فرامین خود را ولیعهد مملکت خوانده در مدت ده ماه امور دولتی را به این سمت اداره کرد. پس از آن، چون دید مقامش محکم شده، فوت پدر را بمردم اطلاع داد و بتخت نشست.(1) (موافق قانون بطلمیوس 390 ق.م.که مطابق است با آبان، یعنی اکتبر - نوامبر 359 - 358 ق.م.). دیودور سی سی لی گوید (کتاب15، بند93): «اسم او اُخس بود، ولی پس از جلوس بتخت از این جهت خود را اردشیر خواند، که بواسطهء سلطنت طولانی اردشیر با حافظه حکم شده بود شاهان بعد به این اسم ملقب گردند». اردشیر سوم یکی از پادشاهانی بود، که در موقع انحلال دولتی بتخت می نشینند و از هیچ وسیله برای جمع آوری مملکت فروگذار نمیکنند. بعضی مورخین عهد قدیم او را بسیار ستمکار و خون ریز دانسته اند، و اگر نوشته های آنان را صحیح بدانیم، باید گفت، که کسی از شاهان دودمان هخامنشی حتی کبوجیه بشدت عمل و شقاوت او نبوده.
کشتار در خانوادهء سلطنت: اردشیر پس از اینکه بتخت نشست تصمیم کرد تمام اعضای خانواده سلطنت را بقتل برساند، تا کسی مدعی تاج و تخت نگردد و با این مقصود کاری کرد، که نظایر آن در تاریخ نادر است. در این موقع شاهزاده ها و شاهزاده خانمهای زیاد بقتل رسیدند و خواهر اردشیر، که اُخا نام داشت و مادر زن او بود، نیز کشته شد. عموی او را با یکصد پسر و نواده در حیاطی محبوس داشته همه را تیرباران کردند. کنت کورث(2)گوید (کتاب10، فصل5): که اردشیر هشتاد نفر از عموزادگان خود را با پدران آنها به قتل رسانید. ژوستن نیز این کشتار را تأیید کرده. (کتاب10، بند3). پس از این کشتار اردشیر تمام کسانی را هم، که از آنها ظنین بود یا می پنداشت که از سلطنت او ناراضی هستند، نابود کرد. چنین است روایات بعض مورخین عهد قدیم، ولی نُلدکه عقیده داشت که این گفته ها اغراق آمیز است و در تحت تأثیرات نوشته های دی نُن، که اردشیر را خیلی بد توصیف کرده و تنفر مصریها از او نقل شده است. اردشیر اشخاصی را که بسلطنت نزدیک بوده اند، نابوده کرده زیرا اشخاصی، مانند داریوش (داریوش سوم زمان بعد) و اُکسیاتْرِس(3) برادر اردشیر دوم، زنده ماندند. عالم مذکور در اینجا اردشیر سوم را با اسکندر مقدونی پسر فیلیپ مقایسه کرده زیرا، چنانکه بیاید، او هم پس از جلوس بتخت جمعی را از خانوادهء خود بقتل رسانید (تتبعات تاریخی ص 116).
اسکات شورشهای داخلی: پس از آن اردشیر به فرونشاندن شورشهای داخلی پرداخت، چنانکه ذکر هر یک از وقایع پائین تر بیاید. از قراین چنین استنباط میشود که در این راه نظر اردشیر در ابتداء بکادوسیان متوجه گشته و بدان صفحه لشکر کشیده جهت معلوم است، زیرا این مردم در زمان اردشیر دوم شوریدند و او موفق نشد آنها را کاملاً مطیع کند. کیفیات قشون کشی اردشیر سوم بدین ولایت درست معلوم نیست، همینقدر از نوشته های دیودور، ژوستن، آریان و کنت کورث چنین بنظر می آید که داریوش نبیرهء داریوش دوم در این جنگ بهره مندی داشته و بهمین جهت والی ارمنستان گشته، ژوستن گوید (کتاب10، بند3)، که کدُمان (یعنی داریوش) در این جنگ شجاعتها کرد و پارسیها موفق شدند. پس از آن اردشیر متوجهء ممالک دیگر که علم طغیان برافراشته بودند، گردید. یاغیگری اَرته باذ(4): ارته باذ والی فریگیه سفلی (فریگیهء هلس پونت) در 356 ق.م. بر او یاغی شده خارس(5) نام آتنی را با جمعی از سپاهیان یونانی بخدمت خود اجیر کرد. اردشیر قشونی مرکب از هفتاد هزار نفر بقصد او فرستاد و تیروسِتس سردار اردشیر شکست خورد. چون در این اوان آتن با جزائر خیوس، رُدُس، گُس و بیزانس در جنگ بود (این جنگ را جنگ متحدین یا اجتماعی نامیده اند) اردشیر دولت مزبور را تهدید کرد، که اگر به ارته باذ کمک کند، بحریه ای از سیصد کشتی تشکیل کرده بکمک جزایر مزبوره خواهد فرستاد. آتنی ها ترسیده فوراً خارِس را احضار کردند و گفتند، که مردم آتن با خارس همراه نیستند. (دیودور، کتاب16 بند22). در این احوال ارته باذ، که از آتنیها مأیوس شده بود، بدولت تب متوسل شده پنجهزار نفر سپاهی از آنها اجیر کرد (353 ق.م.) و بواسطهء این قوه و سردار تبی، که پام مِن(6) نام داشت، در دو جدال دیگر فاتح شد، ولی بعد شکست خورد. ذکر وقایع بعد در جای خود بیاید، زیرا با وقایع دیگر ملازم است و مقتضی نیست که پیش افتیم.
شورش صیدا و قبرس: در این زمان اهالی صیدا و سایر قسمتهای فینیقیه، چون از حکام ایران ناراضی بودند، شورشی بر پا کرده با مصریها بر ضد شاه همدست شدند. اردشیر که بقول دیودور (کتاب16 بند41) راحت طلب بود و نمیخواست از قصر خود حرکت کند، در ابتداء اعتنائی به این واقعه نکرده سردارهائی برای فرونشاندن این شورش فرستاد، ولی آنها موفق نشدند و اردشیر چون دید که شورش دامنه یافته، قبرس و سایر شهرهای فینیقی نیز با صیدآئیها همدست شده اند و مصریها هم بشورشیان کمک میکنند، مصمم شد خود با سپاهی مکمل بطرف سوریه حرکت کند. در فینیقیه شهری بود، که یونانی ها آنرا تری پولیس(7) یعنی سه شهر مینامیدند این شهر بقول دیودور ترکیب شده بود از آراد(8)، صیدا و صور، که هر یک بمساحت یک استاد (185 مطر) از دیگری واقع بود (عبارت دیودور قاصر است و از آن چنان استنباط میشود، که از سه شهر مزبور یک شهر تشکیل شده و مسافت بین آنها این اندازه بوده، ولی مقصود او چنین نبوده و میخواسته بگوید شهری بنا شده بود، که اهالی آراد، صیدا و صور بدانجا رفته هر کدام محله ای تأسیس کرده و دور آن دیواری کشیده مجزا از یکدیگر زندگانی میکردند و مسافت این محله ها از یکدیگر به این اندازه بود، زیرا این نظر موافق اطلاعات جغرافیائی و تاریخی است. تری پولیس نزدیک جبل لبنان و در مصب رودی واقع است، که به دریای مغرب میریزد. بعدها شهر مزبور در موقع جنگهای صلیب بدست فرانگ ها افتاد و پس از آن مسلمین شهری در نزدیکی تری پولیس قدری دورتر از دریا ساختند، که موسوم به طرابلیس شرق گردید. م). تری پولیس در میان شهرهای فینیقیه از همه مهمتر و مقر سنای فینیقیه بود. ولی وُلات ایران در صیدا می نشستند و بقول دیودور با خشونت با مردم رفتار میکردند. بر اثر این رفتار صیدائیها مصمم شدند خود را از قید ایران برهانند. و با این مقصود سایر شهرهای فینیقیه را تحریک کردند، که نیز چنین کنند و رسولانی بمصر فرستاده کمک از پادشاه آن خواستند. چون صیدا بسیار آباد و ثروتمند بود، اهالی بسهولت توانستند تدارکات جنگ بینند، کشتیهای زیاد بسازند و اسلحه و آذوقه تهیه کنند. نکتانب دوم(9) پادشاه مصر هم مِن تور(10) سردار یونانی را، که خیلی قابل و در خدمت او بود با چهار هزار نفر یونانی اجیر بکمک صیدا فرستاد. شورش از اینجا شروع شد که اهالی صیدا بپارک شاهی، یعنی تفرجگاه ایرانیها در آن شهر، هجوم برده آن را خراب کردند. بعد علوفه ای که والی ایران برای موقع جنگ تهیه کرده بود، آتش زدند و به ایرانیها حمله کرده آنها را کشتند. (دیودور، کتاب16، بند41). اردشیر قشون خود را در بابل جمع کرد، تا از آنجا بطرف فینیقیه حرکت کند. بلسیس(11) والی سوریه و مازاوس(12) حاکم کیلیکیه هم به او در راه ملحق شده پیش آهنگ این جنگ گردیدند. تِن(13) پادشاه صیدا با مِن تور یونانی، قوهء او و قشون خودش بقصد سرداران مزبور بیرون آمد و آنها را شکست داده از فینیقیه براند. در این احوال قبرس هم شورید، در این جزیره 9 شهر بود، که هر کدام پادشاهی داشت تابع شاه ایران و هر یک از شهرهای دیگر این جزیره جزو یکی از 9 شهر مزبور بشمار میرفت. تمام این شهرها به فینیقیه تأسی کرده بیرق مخالفت بیفراشتند و هر یک از پادشاهان مزبور اعلان استقلال داد. اردشیر در این احوال به ایدریه(14) پادشاه کاریه، که تازه بجای پدر نشسته و مانند اجدادش تابع ایران بود، نوشت، که یک قوهء بری و بحری ترتیب داده بجنگ پادشاهان یاغی قبرس برود. او در حال چهل کشتی و هشت هزار نفر سپاهی جمع کرده بسرداری فوسیون(15) آتنی و اِوُگراس، بقصد جزیرهء مزبور فرستاد. این قوه همینکه بجزیره رسید، به سالامین، یعنی مهمترین شهر قبرس، حمله برد و سنگرهائی ساخته، شهر را محاصره کرد. چون قبرس آباد و ثروتمند بود، قشون پادشاه کاریه در اینجا آذوقهء وافر یافت، این خبر در اکناف و اطراف سوریه پیچید و مردمی زیاد بطمع نفع و غنایم بقشون مزبور پیوستند، چنانکه عدهء آن دو برابر شد. از طرف دیگر پادشاهان یاغی قبرس، چون محصور گشتند، دچار وحشت و اضطراب گردیده قوت قلب سابق را از دست دادند (همانجا، بند42).
فرونشاندن شورش فینیقیه و قبرس (351 ق.م.): چنین بود احوال قبرس، که اردشیر از بابل حرکت کرد. وقتی که خبر نزدیک شدن قشون عظیم اردشیر به تن پادشاه صیدا رسید، دانست که یاغیان نخواهند توانست پافشارند. بنابراین تسّالیون(16) محرم ترین گماشتهء خود را نزد اردشیر فرستاده اظهار کرد که حاضر است صیدا را تسلیم و در قشون اردشیر که بمصر خواهد رفت، خدمت کند و چون گدارهای نیل را خوب میشناسد، میتواند خدماتی بزرگ انجام دهد. اردشیر، پس از اینکه اظهارات رسول را با دقت گوش کرد، گفت نه تنها حاضر است تِن را از جهت تقصیراتی که کرده، معفو بدارد، بلکه اگر او بوعده های خود وفا کند، پاداشی نیکو خواهد یافت. بعد تسالیون از شاه درخواست کرد که موافق عادات پارسی دست راست خود را بعلامت عهد و پیمان به او، که نماینده تن است، بدهد. اردشیر از این اظهار، که عدم اعتماد را میرسانید، در خشم شده بقراولان خود امر کرد او را بیرون برده سرش را از تن جدا کنند. وقتی که او را بقتل گاه می بردند، تسالیون فریاد کرد: «شاها بکن هر آنچه خواهی، ولی تن که میتواند تمام تعهدات خود را اجرا کند، هیچکدام از مواعد خود را انجام نخواهد داد، مگر اینکه تو به او قول شرف بدهی». از شنیدن این سخن اردشیر بخود آمده گفت از او دست باز دارند و تسالیون را خواسته دست راست خود را به او داد. پس از آن اردشیر از سوریه گذشته وارد فینیقیه شد و اردوی خود را در نزدیکی صیدا زد. در خلال این احوال اهالی صیدا از تأنی شاه در حرکت استفاده و وسایل دفاع را از حیث اسلحه و آذوقه تهیه کردند، دور شهر خود سه خندق عریض کنده دیوارهای بلند ساختند و قشون ملی را با ورزشهای گوناگون بمشقات جنگ عادت دادند. صیدا بر تمام شهرهای فینیقیه از حیث ثروت و وفور همه چیز برتری داشت و مهمتر از هر چیز آنکه صیدا صد کشتی سه طبقه ای و پنج طبقه ای بدریا انداخته بود (همانجا، بند44). تن، پس از اینکه رسولش از نزد اردشیر برگشت، من تور سردار یونانیهای اجیر را که از مصر بکمک صیدا آمده بودند، خواسته نقشهء خود را که مبنی بر خیانت به اهالی صیدا بود، به او اطلاع داد و این سردار را با دسته ای از قشون صیدا برای اجرای نقشهء خود در شهر گذارده خودش با پانصد نفر سپاهی از شهر خارج شد و به این بهانه که میخواهد بمحل اجتماع فینقیها برود، صد نفر از بزرگان صیدا را با خود برداشت. بعد، همینکه نزد اردشیر آمد، امر کرد این صد نفر را گرفته بشاه تسلیم کردند. اردشیر تن را مانند دوستی پذیرفت، ولی در حال حکم کرد، این صد نفر را مانند یاغیان تیرباران کردند (بند45). وقتی که اهالی صیدا از تسلیم گشتن تن و کشته شدن صد نفر مزبور آگاه شدند، دیدند که چاره ندارند جز اینکه داخل مذاکره شده شهر را تسلیم کنند. با این مقصود پانصد نفر از میان معروفین خود انتخاب کرده در لباس اهل استدعا نزد شاه فرستادند. چون این نمایندگان به اردوی پارسی رسیدند، اردشیر تن را خواسته پرسید که آیا میتواند شهر را تسلیم کند؟ او جواب داد، بلی. جهت سؤال مزبور از این نکته بود، که اردشیر نمیخواست شهر بمسالمت تسلیم گردد و میخواست چنان زهرچشمی به اهالی صیدا بدهد که سایر شهرهای فینیقیه تکلیف خودشان را بدانند. بنابراین، پس از آنکه تن گفت میتواند شهر را تسلیم کند، اردشیر حکم کرد، تمام پانصد نفر را از دم تیغ گذرانیدند. پس از آن تن بسپاهیان اجیر یونانی که از مصر آمده بودند، نزدیک شده امر کرد او و شاه را بشهر راه دهند و بدین نحو پارسی ها وارد شهر شدند. پس از اینکه شهر تسخیر شد، چون اردشیر دیگر تن را لازم نداشت، امر کرد او را هم به قتل رسانیدند. اما اهالی صیدا، همینکه از کشته شدن نمایندگان شان آگاه شدند، فهمیدند، که چارهء دیگر جز جنگ ندارند. بنابراین تصمیم بجنگ کردند و برای اینکه کسی راه عقب نشینی یا فرار نداشته از جان گذشته جنگ کند، تمام کشتی ها را سوزانیدند و بعد که دیدند دشمن بشهر راه یافته و سپاهیان شاه مانند مور و ملخ دیوارها را احاطه دارند، از شدت یأس تصمیم بخودکشی کرده بخانه های خود درآمدند و درها را بسته منازل را آتش زدند و خودشان با زنان و اطفال در این حریق عمومی بسوختند. دیودور گوید (کتاب16، بند45) که چهل هزار نفر با غلامان در این واقعه تلف شدند و شهر طعمهء آتش گردید. نُلدکه نوشته، که عدهء تلف شدگان چهارصد هزار نفر بود (تتبعات تاریخی، ص 119)، ولی مدرک این عقیده را ذکر ننموده و دیگر بعید بنظر می آید، که صیدا در این زمان دارای 400 هزار نفر سکنه بوده باشد. پس از تسخیر شهر اردشیر خاکسترها و زمین این شهر را بچندین تالان بفروخت. توضیح آنکه اشخاصی داوطلب شدند که در خرابه های این شهر حفریات کنند و از این راه به حد وفور طلا و نقرهء گداخته بدست آوردند. بعد مورخ مذکور گوید، چنین بود عاقبت این شهر بدبخت و پس از آن سایر شهرهای فینیقیه، که از رفتار اردشیر نسبت به صیدا سخت متوحش شده بودند، همگی سر تسلیم پیش آوردند. در باب قبرس دیودور، که یگانه منبع مهم اطلاعات ما راجع بوقایع این زمان است، گوید (کتاب 16، بند46): در این سال اِواُکراس (نوهء اِواُگراسی که در زمان اردشیر یاغی شده بود) و فوسیون(17) سالامین را محاصره کردند، زیرا سایر شهرهای قبرس تسلیم شده بودند و فقط پروتاگراس(18) پادشاه سالامین مقاومت میکرد. اِواُگراس، چون در این جا سابقاً پادشاه بود، تصور میکرد، که بکمک شاه از نو پادشاه خواهد شد، ولی چون او را در نزد اردشیر متهم کردند، شاه به پروتاگراس متوجه شد و پس از تسلیم شدن او با وی همراهی کرد. بر اثر این پیش آمد اِواُگراس از این خیال، که بپادشاهی سالامین برگردد، منصرف گردید، ولی بعد که در نزد اردشیر تبرئه شد، شاه سلطنتی به او در آسیا داد، که کمتر از آنکه از دستش رفته بود نبود، اما او در مملکت جدید خود رفتاری بد پیش گرفت و مجبور شد فرار کرده به قبرس پناه ببرد و در آنجا دستگیر شده به قتل رسید. پروتاگراس، که بطیب خاطر بشاه تسلیم شده بود، به پادشاهی خود ابقا گردید و با آسودگی خیال عمر خود را بسر برد. (350 ق.م.).
تسخیر مصر (344 ق.م.): اردشیر پس از اینکه بکارهای فینیقیه خاتمه داد، با سپاه خود و یونانیان اجیر از راه خشکی عزیمت مصر کرد، شرح اجیر کردن سپاهیان یونانی را دیودور چنین نوشته (کتاب16، بند46): شاه که بسیار علاقمند بود که مصر را از نو تسخیر کند رسولانی بشهرهای یونانی فرستاده شهرهای عمده را تشویق کرد که در جنگ او با مصر شرکت جویند آتنیها و اسپارتیها جواب دادند که خیلی مایلند مناسبات دوستانهء خود را با شاه حفظ کنند ولی نمیتوانند سپاهی بدهند. تبی ها هزار نفر سنگین اسحله بسرداری لاکراتس(19) فرستادند. اهالی آرگس سه هزار نفر دادند بی اینکه سرداری برای این عده معین کرده باشند، ولی بعد به تقاضای شاه نیکوسترات(20) نامی را سردار این عده کردند او شخصی بود از مردان عمل و دارای نظری صائب ولی حبه ای هم دیوانگی داشت توضیح آنکه چون قوی هیکل و زورمند بود حرکات و رفتار هرکول(21)(پهلوان داستانی یونانیها) را تقلید میکرد و در موقع جنگ پوست شیری را در برکرده گرزی بدست میگرفت یونانیهای آسیائی هم مانند تبی ها و اهالی آراگس شش هزار نفر فرستادند چنانکه عدهء تمام سپاه یونانی بده هزار نفر میرسید روایت دیودور دفعهء بیشتر این مطلب را تأیید میکند، که اهالی تب و آرگس همیشه با ایران همراه بودند، اردشیر بطرف مصر راند تا بدریاچه و باطلاقهای سیربونید(22) رسید و بواسطهء عدم شناسائی محل عده ای از سپاهیان او در باطلاقها فرورفته تلف شدند این دریاچه بقول دیودور (کتاب1 بند30) بین سوریه و مصر واقع و دارای طول و عمق بسیار و عرض بسیار کمی بود و سواحل آنرا بادهای جنوبی از ماسه و ریگ روان میپوشید چنانکه دریاچهء مزبور مانند زمینی بنظر می آمد و مسافر فریب ظاهر را خورده پا روی ماسه ای که در زیرش آب بود می گذاشت و می دید که هرچند جای پایش بر زمین نقش می بندد ولی زمین محکم است بعد که قدری پیش میرفت چون دیگر نه راه پس داشت و نه راه پیش فرورفته هلاک میگردید این باطلاقها را که در آن زمان باراثر(23) می نامیدند حالا خشک کرده اند پس از عبور از باطلاقهای مذکور اردشیر به پلوز(24)که اولین شهر مصر و در اولین شعبهء مصب نیل واقع بود رسید ایرانیها در چهل استادی (یک فرسنگ و ثلث) پلوز اردو زدند و یونانیها در مجاورت آنها. از جهت تأنی ایرانیها در تدارکات جنگی مصریها فرصت یافته تمام شعب نیل و بالخصوص این شعبه را خوب محکم کرده و ساخلوئی بعدهء پنجهزار نفر سپاهی بحفاظت آن گماشته بودند چه میدانستند که اردشیر از این طرف حمله خواهد کرد سپاهیان تب خواستند زودتر از تمام یونانیها از خندقهائی که کم عرض ولی بسیار عمیق بود بگذرند تا نشان دهند که از سایر یونانیها شجاع ترند بر اثر این تصمیم ساخلوی مصری از شهر بیرون آمده در خندقها با تبی ها مشغول کارزار شد و چون طرفین با نهایت ابرام میجنگیدند تمام روز نایرهء جنگ مشتعل بود ولی همینکه شب دررسید و دست از جنگ کشیدند روز دیگر اردشیر قشون یونانی را به اردو تقسیم کرده برای هر کدام یک سردار یونانی و یک نایب سردار ایرانی که عقل و شجاعتش امتحان شده بود معین کرد اردوی اول مرکب بود از اهالی بِاُسی که در تحت فرماندهی لاکراتس تبی و نیابت روزاسس(25) والی لیدیه و ولایت ینیان واقع شد. اردوی دوم از اهالی آرگس ترکیب یافت و در تحت فرماندهی نیکوسترات مذکور و معاونت آریستازن(26)ایرانی قرار گرفت این پارسی سمت دربانی شاه را داشت و پس از باگواس خواجه(27) در نزد شاه بیش از همه مقرب بود (دیودور که وقایع این جنگ را نوشته مقصودش از دربان صاحبمنصبی است که بتوسط او شاه اشخاص را میپذیرفته) این اردو پنجهزار نفر سپاهی و هشتاد کشتی جنگی تری رم داشت. اردوی سوم را من تور یونانی که صیدا را بشاه تسلیم کرد فرمان میداد سپاه او تماماً از یونانیهائی ترکیب شده بود که پیش از این هم در تحت امر او خدمت میکردند معاونت او به باگواس خواجه که مردی فعال و جسور و مقرب ترین کس در نزد شاه بود تفویض شد سپاه این خواجه از یونانیهائی ترکیب یافت که تابع شاه بودند و نیز از سپاهیان غیریونانی و چند کشتی جنگی سایر قسمتهای قشون در تحت فرماندهی خود اردشیر بود و تمام عملیات جنگی را خود شاه اداره میکرد نکتانب پادشاه مصر با وجود فزونی قشون ایران و مواقعی که سپاهیان داشتند نترسید و برای جنگ حاضر شد قوهء او مرکب بود از بیست هزار نفر سپاه یونانی و از همان عده سپاهیان لیبیائی و شصت هزار نفر مصری از طبقهء جنگیها و عدهء بی شمار از کشتی ها و کرجیها که برای جنگ در رود نیل تدارک کرده بودند. پادشاه مزبور ساحل نیل را از طرف عربستان محکم کرده و بمسافتهای کم از یکدیگر خندقهائی کنده و استحکاماتی ساخته بود با وجود تمام این تهیه ها چنانکه دیودور گوید (کتاب16، بند47): بواسطهء بی مبالاتیش این جنگ را باخت. جهت شکست او بیشتر از بی تجربگی و نیز اشتباهی بود، که برای او دست داد، از جهت فتوحات سابق خود نسبت به ایرانیها تصور میکرد، که سردار لایقی است و حال آنکه فتوحات سابقش از لیاقت سرداران یونانی او مانند دیوفانت آتنی(28) و لامیوس اسپارتی(29) بود. در نتیجهء این اشتباه، پادشاه مصر فرماندهی را خود بتنهائی بعهده گرفت و شکست خورد. او ساخلوهای قوی در قلاع گذارد و خودش در رأس سی هزار سپاهی مصری و پنجهزار یونانی و نصف سپاهیان لیبیائی مواقعی را اشغال کرد، که بیش از هر جای دیگر ممکن بود، مورد حمله واقع شود. چنین بود وضع طرفین، وقتی که ایرانیها حمله کردند. نیکوسترات سردار آرگسیها چند نفر مصری را که عیال و اطفال آنها گروی ایرانیها بودند، با خود برداشته و با بحریهء خود از یکی از کانال های نیل گذشته بخشکی درآمد و در آنجا سنگری بنا کرد. همینکه سپاهیان اجیر مصر از قضیه آگاه شدند، بعدهء هفت هزار نفر برای جلوگیری از دشمن شتافتند و سردار آنها کلینوس کسی(30)سپاه خود را برای جنگ بیاراست قشون ایرانی که بخشگی درآمده بوده، بدفاع پرداخت و بعد جنگی درگرفت، که یونانیها و ایرانیها شجاعت های محیرالعقول کردند. در نتیجه کلینوس کشته شد و پنجهزار نفر از سپاهیان او از دم شمشیر گذشتند. وقتی که خبر شکست این قسمت بپادشاه مصر رسید، مضطرب گردید و بتصور اینکه سایر قسمت های قشون ایران بسهولت از نیل گذشته بطرف منفیس پای تخت مصر خواهند شتافت، تصمیم کرد بدفاع آن بپردازد و بر اثر این تصمیم با تمام قشونی که در تحت امر خود داشت، بشهر مزبور رفت و بتدارکات دفاع پرداخت. در این حال لاکراتِس تبی بطرف پلوز رفت، تا آن را محاصره کند و شعبهء نیل را برگرداند و پس از آن که زمین این شعبه خشک شد، خاک ریزهائی ساخت و ماشین های جنگی بر آنها استوار کرد، تا در دیوارهای قلعه سوراخ هائی ایجاد کند، بدین وسیله قسمت بزرگ دیوار شهر خراب شد، ولی ساخلو پلوز از نو دیواری بنا کرد و برجهای چوبین بلندی ساخت. بعد در خاک ریزهای خندق ها جنگ چند روز بطول انجامید. در ابتداء یونانیهائی، که در پلوز بلندی ها را اشغال کرده بودند، سخت جنگیدند (مقصود یونانی هائی است که بخدمت مصر اجیر شده بودند). ولی، چون شنیدند که پادشاه مصر بطرف منفیس رفته از رسیدن کمک مأیوس شده رسولانی به اردوی ایران برای مذاکره فرستادند. لاکراتس به آنها گفت قول میدهم، که اگر پلوز را تسلیم کنید آزاد باشید و با بار و بنهء خود بی مانع به یونان برگردید. بر اثر این قرارداد ارگ شهر تسلیم شد و بعد از آن اردشیر با گواس خواجه را با عده ای از سپاهیان غیر یونانی فرستاد، تا شهر را تصرف کند. در حالی، که سربازان مزبور وارد شهر می شدند، به یونانیهائی که تسلیم شده بودند و خارج میگشتند، برخورده اموال آنها را غارت کردند. یونانیها در خشم شده از خدایان خود، که بنام آنان قسم یاد میکردند کمکی استغاثه کردند و لاکراتس، چون از نقض عهد آگاه گردید به باگواس خواجه و سربازان او حمله کرده بعضی را کشت و مابقی را بپراکند. باگواس نزد اردشیر رفته شکایت از رفتار لاکراتِس کرد و شاه گفت جزای سربازانی که نقض عهد کرده اند، همین بوده و فرمود اشخاصی را که مقصر بودند، به قتل رسانند. چنین بود تسلیم شدن پلوز. اما من تور فرماندهء اردوی سوم، شهر بوباست(31) و بسیاری از شهرهای دیگر را با حیلهء جنگی تصرف کرد، او در اردوی خود انتشار داد، که هر گاه شهرهائی خودشان تسلیم شوند، مورد عفو اردشیر واقع شده پاداش خواهند یافت. و الا شاه با آنها همان معامله خواهد کرد، که با صیدائی ها کرد. در همین وقت من تور امر کرد دروازه بانهای اردو از خارج شدن اشخاص مانع نشوند و اسرای مصری که در اردوی من تور بودند، خارج شده در شهرهای مصر بپراکندند و خبر مزبور را در میان اهالی منتشر کردند. بر اثر این خبر منازعه بین سربازان اجیر یونانی و سپاهیان ملی مصر درگرفت و هر کدام از طرفین خواست در تسلیم شدن و گرفتن پاداش بر دیگری سبقت کند. بدین نحو قلاع را تسلیم کردند و بوباست هم بهمین نحو بتصرف درآمد. بعد در این جا قضیه ای روی داد، که دیودور چنین ذکر کرده (کتاب16، بند50): منازعه ای بین باگواس خواجه و مِن تور در گرفت و جهت آن از اینجا بود، که هر دو در نزدیکی این شهر اردو زده بودند. مصریها بی اطلاع یونانی ها رسولی نزد باگواس فرستاده اعلام کردند، که اگر امنیت به آنها بدهد، حاضرند شهر را به او تسلیم کنند. یونانیها از این قضیه آگاه شده رسول را گرفته با تهدید مجبورش کردند حقیقت را بگوید و پس از آن از جهت این خیانت بمصریهاحمله برده چند نفر را کشتند و عده ای را زخم زده مابقی را بیکی از محلات شهر تبعید کردند، مصریها این رفتار یونانیها را به باگواس اطلاع داده خواهش کردند بیاید شهر را تصرف کند. یونانیها هم قضیه را به مِن تور اطلاع دادند و او در نهان دستور داد، که در موقع دخول با گواس و سربازانش به بوباست به او و همراهانش حمله کنند. بعد چیزی نگذشت، که باگواس با عده ای از سپاهیان ایرانی وارد شهر شد و پس از آنکه قسمتی از همراهان او هم وارد شهر گشتند، یونانیها دروازه ها را بسته ایرانیها را کشتند و باگواس را اسیر کردند. در این احوال باگواس چاره نداشت جز اینکه از مِن تور کمک بخواهد و وعده کرد، در آتیه اقدامی بی مشورت او نکند. پس از آن من تور امر کرد باگواس را آزاد کرده شهر را به او تسلیم کنند. از این ببعد باگواس با من تور دوست صمیمی گردید، هر دو عهد و پیمان کردند، که بی مشورت یکدیگر کاری نکنند و هر دو بقدری نزد اردشیر مقرب شدند که هیچکدام از اقربا و دوستان او این تقرب را نداشتند. پس از تسخیر بوباست سایر شهرهای مصر از ترس تسلیم شدند. در این احوال نکتانب پادشاه مصر در منفیس بود و چون دید، که نمیتواند از پیش رفتهای اردشیر مانع شود از سلطنت دست کشیده به حبشه فرار کرد و ثروت خود را هم بدانجا برد. دیودور گوید (کتاب16، بند51): اردشیر پس از تسخیر مصر شهرهای عمدهء آن را خراب و نسبت بمعابد هتاکی کرد سالنامه های مصری را ربود و بعد کاهنان را مجبور کرد بقیمت گزاف این نوشته ها را بخرند و غنائم زیاد از طلا و نقره بدست آورد. راجع بتوهین معابد مصر دیودور درکیفیات آن داخل نشده، ولی بعض مورخین از قول اِلیَن(32) نوشته اند که: آپیس گاو مقدس مصریها را کشت و امر کرد خری را بجای آن وادارند. (الین نویسندهء یونانی است که در قرن سوم میلادی میزیسته و تصنیفاتی مانند «تاریخهای گوناگون» و «خصایص حیوانات» از خود باقی گذارده). برخی نوشته اند به امر او از گوشت گاو مزبور خوراکی تهیه کردند و در سر میز اردشیر صرف شد. صحت این روایات معلوم نیست، اگر چه از اردشیر سوم، چنانکه مورخین یونانی او را توصیف کرده اند، این رفتار ناشایست و ظالمانه بعید نیست، بخصوص در بارهء مصریها، که سه دفعه علم طغیان برافراشته بودند و در مدت بیش از شصت سال در همه جا با دشمنان ایران همراهی کرده پیوسته غضب دربار ایران را مشتعل میداشتند و نیز باید در نظر داشت که رویهء شاهانی مانند کوروش بزرگ و داریوش اول و سرمشق هائی که آنها از حیث رفتار معتدل با ملل مغلوبه بعالم آن زمان دادند، در این زمان از خاطرها زدوده بود. تاریخ تسخیر ثانوی مصر در سال 344 ق.م. روی داد و این تاریخ موافق است با نوشتهء ماِن تُن مورخ مصری، که گوید مدت سلطنت اُخس بر مصر شش سال بود.پس از تسخیر مصر، اردشیر یونانی ها را بقول دیودور (کتاب16، بند50 - 51) بسیار بنواخت و پاداشهای بزرگ به آنها داده همه را به اوطانشان روانه کرد. در این وقت مِن تور یونانی والی و رئیس قشون تمام ایالات ایران در ساحل بحرالجزائر شد. این شخص بگفتهء دیودور سرداری بود قابل و مدیری پاک دامن. او خدمات شایان به اردشیر کرد و با گواس خواجه که با من تور میانهء گرمی داشت، بقدری در نزد اردشیر مقرب شد که شاه بی مشورت او بکاری نمی پرداخت و در واقع امر، این خواجه شاه بود، بی اینکه او را شاه خوانند. اردشیر پس از بهره مندیهای خود در مصر فرندات(33) را در مصر به ایالت برگماشت و خود با ثروت و غنائم بیشمار به بابل برگشت. (344 ق.م.).
شفاعت مِن تور از ارته باذ: چنانکه دیوردور گوید (کتاب16، بند52) پس از تسخیر مصر مِن تور بدرجه ای در پیش شاه مقرب شد که اردشیر او را از محارم خود دانست و پاداش های بزرگ به او داد، توضیح آنکه صد تالان نقره(34) با اثاثیهء بسیار و زیبا و گرانبها به او بخشید و ایالت سواحل آسیا را به وی تفویض کرد و با اختیارات بسیار برای قلع و قمع شورشیان آسیای صغیر فرستاد. من تور برادری داشت مِم نُن(35) نام، که به معیت ارته باذ یاغی با پارسی ها جنگیده و بعد فرار کرده بدربار پادشاه مقدونی رفته بود (این دفعهء اول است که در تاریخ ایران پناهندگی یک ایرانی بدولت یا دربار خارجه ذکر میشود. ایرانیها دورهء هخامنشی معایبی داشتند، که هر کدام در جای خود ذکر شده، ولی بر خلاف یونانی ها، راضی نمیشدند بخارجه پناهنده شوند و چنانکه گذشت، مکرر ولات یا رؤسای قشون بر شاهان یاغی گشتند، ولی همیشه جنگ کرده کشته شدند، یا پس از یأس از پیشرفت خود داخل مذاکره شده تسلیم گردیدند. بنابراین اَرته باذ اول کسی است، که این سابقهء میشوم را در تاریخ ایران گذارده. م). مِن تور در پیش شاه وساطت از این دو نفر کرده امنیت برای آنان گرفت و آنها را نزد خود طلبید. از نوشته های آرّیان (کتاب2، فصل14) چنین استنباط میشود، که از این زمان روابطی بین ایران و مقدونیه شروع شده و عهدی هم منعقد گشته، ولی مضمون آن معلوم نیست. بعد دیودور گوید (کتاب16، بند52): ارته باذ از زنی که خواهر مِن تور و مم نُن بود ده پسر و یازده دختر داشت و مِن تور، چون از بسیاری نسل خواهر خود خوشنود بود، اول بترقی پسران او پرداخت و با این مقصود جاهای مهمی به آنها در قشون داد.
دفع هرمیاس(36) یاغی: پس از آن، چون شاه او را مأمور کرده بود یاغیان را قلع و قمع کند، بقصد هرمیاس جبار آترنِه(37) واقع در میسیه حرکت کرد و به هرمیاس پیغام داد، که میخواهد وساطت کرده عفو شاه را نسبت به او درخواست کند. جبار بملاقات او رفت و به امر مِن تور گرفتار شد. پس از آن یونانی مذکور حلقهء (مهر) او را بدست آورد، نامه هائی بشهرهای تابع نوشت، که جبار بوساطت من تور با شاه صلح کرده و این نامه ها را بمهر او رسانیده برای شهرها و قلاع فرستاد. اهالی شهرها این نامه ها را صحیح دانستند و چون از جنگ خسته شده بودند، با شادی صلح را پذیرفته تسلیم گردیدند. وقتی که شاه شنید که مِن تور بی خون ریزی تمام این شهر را مسخر کرده بسیار مشعوف شد و گفت، مِن تور سرداری است قابل، سفیری زیرک و هوشمند، سپس باز چیزهای بسیار به او بخشید. بعد مِن تور در مدت کمی دشمنان دیگر شاه را از پا درآورد و آرامش کامل در آسیای صغیر برقرار کرد.
بهبودی اوضاع ایالات: براثر فرونشاندن شورش های فینیقیه و آسیای صغیر و تسخیر مصر، پادشاهان دست نشانده و شاهزادگان بجای خود نشستند و ایالات شمالی و شرقی ایران مانند ایالات دریای خزر و هند، که در نتیجهء سلطنت طولانی اردشیر دوم بواسطهء بی قیدی او مستقل شده بودند، حالا بواسطهء فتوحات اردشیر و سختی هائی که میکرد و با بودن شخصی مانند باگواس خواجه که زمام امور را بدست داشت، قوت مرکز را حس کردند و کارهای ایران میرفت، که روبراه شود. از طرف دیگر فتوحات اردشیر در صیدا و مصر یونانیهای اروپائی را بحرکت آورد و باز بنای مداهنه را گذاردند و چون تشنهء دریک های ایران بودند، برای اجرای امیال شاه حاضر شدند. آتنیها گفتند، ما خارس را احضار کردیم. تبی ها اظهار کردند که اگر ما به ارته باذ کمک کردیم، بعد در سفر مصر با شاه همراه بودیم.
آواز قوت یافتن مقدونیه: چنین بود اوضاع ایران، که ابر سیاهی در افق حدود شمال غربی آن پدیدار گردید. مقدونیه پادشاهی یافته بود مانند فیلیپ دوم که از پرتو لیاقت و کاردانی او مملکت مزبوره قوی می شد شرح این وقایع در جای خود ذکر خواهد شد و عجالة همینقدر لازم است گفته شود، که آواز قوی شدن مقدونیه و پیشرفت های فیلیپ در اطراف مقدونیه، در آسیا پیچید و چنانکه از نطق های دِموسِتن دیده میشود، آتن از ایران بر ضد مقدونیه کمک طلبید. دربار ایران در ابتداء جواب داد، که آتن همواره به مصر کمک میکرد، ولی بعد که اخبار مقدونیه باعث نگرانی دربار ایران شد، باگواس خواجه خطر را حس کرد و مراقب احوال مقدونیه گردید. دیودور گوید (کتاب16، بند75): «صحبت بزرگ شدن پادشاه مقدونی تا آسیا منتشر شد و شاه پارسی ها از قوت فیلیپ ظنین گشته بتمام وُلات ایالات ساحلی نوشت که با تمام قوا به اهالی پِرنت(38) کمک کنند (پادشاه مقدونی با اینها در جنگ بود) و وُلات پس از مشورت با یکدیگر عده ای از سپاهیان اجیر، پول بسیار، آذوقه، اسلحه و همه نوع مهمات برای اهالی پرنت فرستادند». بعد بواسطهء این قوهء امدادی، کمک اهالی بیزانس و تهدید آتنی ها، که جنگ خواهند کرد، فیلیپ، با وجود مساعی بسیار که بکار برده بود، مجبور شد محاصرهء پرنت و بیزانس را موقوف داشته با یونانی هائی که اعلان جنگ به او کرده بودند، صلح کند، چنین بود توجه دربار ایران به امور مقدونی ولی این اوضاع دوامی نداشت، زیرا بزودی وقایعی روی داد که شاه و وزیر هر دو نابود شدند و زمینه برای فتوحات مقدونی ها در ایران آماده گردید. اگر چه این زمینه در سلطنت داریوش دوم و اردشیر باحافظه مهیا شده بود، ولی قوت ارادهء اردشیر سوم و کفایت و کاردانی باگواس خواجه و من تور آرامشی بممالک تابعهء ایران میداد و اگر دوام مییافت از بسیاری از چیزها، که ناشی از ضعف حکومت مرکزی بود، جلوگیری میشد، زیرا چنانکه بیاید، در موقع حملهء اسکندر به ایران وسایلی بسیار در حیطهء اقتدار دربار ایران بود، که بواسطهء بی تجربگی یا نداشتن مردان کافی، بکار نرفت و بعدها اسکندر و بعد مورخین او این اوضاع را دلیل طالع بلند او دانستند. راجع به یونان این زمان باید علاوه کنیم، که در ابتداء یعنی در سال 353 - 352 ق.م. شایعه ای در یونان منتشر شد، که اردشیر در خیال حمله بیونان است و بنابراین اضطرابی در یونان پدید آمد و خواستند تدارکاتی ببینند، ولی دِموستن نطاق معروف آتن به آتنیها فهماند که به این شایعات نباید اعتباری داده پارسی ها را دشمنان خود پندارند.
کشته شدن اردشیر: اردشیر را در سال 20 سلطنتش باگواس خواجه زهر داد و شاه بر اثر آن درگذشت. جهت این اقدام خواجهء مزبور درست معلوم نیست. دیودور گوید (کتاب 17، بند5): «در سلطنت فیلیپ، اُخُس شاه پارسیها بود و اعلی درجهء شقاوت را نسبت بتبعهء خود بکار می برد از این جهت مورد بغض گردید و باگواس، یکی از رؤسای قراولان شاهی، او را زهر داد. این خواجهء جنگ آور مردی بود فاسد و طبیبی را آلت اجرای جنایت خود کرد». بعض مورخین دیگر، مانند پریدو(39) نوشته اند، که خواجهء مذکور مصری بود و شدت عمل اردشیر نسبت به مصریها و بی اثر ماندن عجز و الحاح او، راجع به اینکه این قدر سختی با مصریها نکند، او را بکشیدن انتقام تحریک کرد. الین نوشته، کینهء خواجهء مزبور بقدری شدید بود که پس از قتل اردشیر جسد او را ریز ریز کرده بسگها خوراند. برخی از نویسندگان را عقیده این است، که اردشیر قسمتی از سختیهای خود را در بارهء مصریها جبران کرد، چنانکه سالنامه های مصری را خریده بکاهنان پس داد، ولی قضیهء کشتن آپیس گاو مقدس مصری ها را ممکن نبود جبران کند و همین قضیه حس انتقام را در دل خواجهء مصری که وطن پرست متعصبی بود، مشتعل داشته باعث قتل اردشیر شد. صحت این روایات معلوم نیست، زیرا اگر جهت این بوده، چرا باگواس خواجه با تقربی که در نزد اردشیر داشت و زمام امور را بدست گرفته بود، کشیدن انتقام را تا سال 20 سلطنت اردشیر، یعنی 6 سال پس از فتح مصر، بتأخیر میانداخت. این جنایت جهت دیگری داشته، که بر ما معلوم نیست. دیودور سی سی لی گوید: «پس از تسخیر مصر اردشیر ببابل برگشت و در عیش و عشرت غوطه ور شده زمام تمام امور را به باگواس خواجه سپرد». شاید پس از چندی اردشیر، بسبب حسادت و سعایت درباریان، خواسته او را تغییر دهد و او برای حفظ مقام خود بدینوسیله متوسل شده، تا شاهی را بتخت نشاند، که جوان بوده موافق میل او رفتار کند. بهرحال اردشیر در سال 338 ق.م. درگذشت.
از قرائن چنین بنظرمی آید، که اردشیر اولاد زیاد داشته، ولی فقط اسامی یکی دو نفر از آنها در تاریخ ذکر شده و ظن قوی این است، که سایرین را باگواس خواجه نابوده کرده (دیودور، کتاب17، بند5). اسامی اولادی که ذکر شده این است: آرسس، که بعد از اردشیر به وسیلهء خواجهء مزبور بتخت نشست و از همه کوچک تر بود، بیستانس(40) که بعدها فرار کرده نزد اسکندر رفت (آریان، کتاب3، فصل7، بند2). باید در نظر داشت، که آتُس سا(41) زن اردشیر با سه دختر او نیز از مرگ جستند. یکی از این دختران پروشات نام داشت و چنانکه آریان گوید، زن اسکندر شد.
صفات اردشیر سوم: صفات او از کارهایش هویداست. او را میتوان تشبیه کرد بکسی که خانه ای به او رسیده است و این خانه پی هایش در رفته، از هر طرف شکافهائی برداشته در شرف فروریختن است و آنکس پی های دررفته را بسته، شکافها را گرفته و خانه را برای چندی پاینده و استوار داشته. اگر شقاوت های مذکور را چنانکه مورخین یونانی شرح داده اند، مرتکب نشده بود، هر آینه لایق آن بود که شاه بزرگش خوانند، ولی کارهای بی رویهء اردشیر در صیدا و مصر و خونریزیهایش در خانوادهء هخامنشی او را در نظر مورخین جدید با پادشاهان آسور مساوی میدارد. با وجود این نلدکه گوید: «بعد از داریوش اول، او از دودمان هخامنشی یگانه شاهی بود که از قشون کشیهای بزرگ با بهره مندی بیرون آمد. بنظر ما فوت او در این موقع باریک برای پارس فقدانی بزرگ بشمار می آید». (تتبعات تاریخی، ص 123). موزوله(42): قبل از اتمام ترجمهء اردشیر سوم، مقتضی است قضیه ای را، که دیودور بزمان اردشیر سوم مربوط داشته ذکر کنیم، زیرا این قضیه و بنائی، که بر اثر آن ساخته شده بود، در عالم قدیم شهرتی بسزا داشت و بنای مزبور را یکی از عجایب هفت گانهء عالم قدیم میدانستند و هنوز هم اثری از آن شهرت باقی است. چنانکه در ضمن وقایع ایران مکرر ذکر شده، کاریه یکی از قسمتهای آسیای صغیر، پادشاهانی داشت که تابع ایران بودند و باج میدادند. در سلطنت اردشیر (353 ق.م.) پادشاه آن موزول نام فوت کرد. موافق عادات کاریه پادشاه میبایست، خواهر خود را ازدواج کند و پس از فوت پادشاه زنش جانشین او میگردید و برادران و حتی اولاد بلافصل پادشاه از سلطنت محروم میشدند. بنابراین موزول نیز آرتمیز(43) خواهر خود را ازدواج کرده بود. این ملکه پس از فوت شوهر خواست جسد او را در جسم خود دفن کند و با این مقصود نعش او را آتش زده و خاکستر آنرا در ظرفی ریخته همه روزه قسمتی از این خاکستر را در مشروبی خورد، تا دو سال بعد از فوت شوهرش درگذشت. در مدت مزبور ملکه برای شوهر خود مقبره ای در هالیکارناس(44) پای تخت کاریه ساخت که از حیث بنا و تزیینات یکی از عجائب هفت گانهء عالم قدیم گردید و چون برای موزول مذکور ساخته شده بود، آنرا موزوله نامیدند (این لفظ حالا هم در اروپا به مقبره اطلاق میشود). پس از فوت آرتمیز برادر او ایدریه(45) که بالاتر ذکری از او شد، پادشاه کاریه گردید و موافق عادات آن مملکت (آدا) خواهر خود را ازدواج کرد. ایدریه پس از 7 سال درگذشت و باز زنش بجای او نشست. (دیودور، کتاب16، بند36). روایت مذکور این نکته را تأیید میکند که شاهان هخامنشی بترتیبات داخلی ممالکی، که تابع آنان بودند کاری نداشتند و هر مملکت موافق قوانین و عادات خود اداره میشد. رجوع به ایران باستان صص 1164 - 1185 و ص 956، 1186، 1187، 1189، 1198، 1200، 1242، 1322، 1323، 1324، 1352، 1448، 1459، 1600، 1602، 1611، 1629، 1637، 1883، 1949، 2131 و یشتها تألیف پورداود ج1 ص296 و فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1ص 38، 64، 129، 132، 156 شود.
(1) - Prideau.Hist. des Juifs et des peuples voisins, T.111,pp.89-90.
این روایت به پولی ین مورّخ مقدونی میرسد (کتاب 7 بند17). و چندان مورد اعتماد نیست.
(2) - Quinte-Curce.
(3) - Oxiathres.
(4) - Artebazos.
(5) - Chares.
(6) - Pammenes.
(7) - Tripolis. (8) - اروادتوریة (کتاب حزقیال، باب 27).
(9) - Nectanebe ll.
(10) - Mentor.
(11) - Belesys.
(12) - Mazaeus.
(13) - Tennes.
(14) - Idriee.
(15) - Phocion.
(16) - Thessalion.
(17) - Phocion.
(18) - Protagoras.
(19) - Lacrates.
(20) - Nicostrate.
(21) - Hercule.
(22) - Sirbonide.
(23) - Barathres.
(24) - Peluse.
(25) - Rosaces.
(26) - Aristazane. (27) - خواجه در اینجا بمعنی اخته است.
(28) - Diophante l'Athenien.
(29) - Lamius le Spartiae.
(30) - Clinius de Cos .(بعضی اسم او را Glinias نوشته اند)
(31) - Bubaste.
(32) - elien.
(33) - Pherendate. (34) - تقریباً 600 هزار فرانک طلا.
(35) - Memnon.
(36) - Hermias.
(37) - Atarne.
(38) - Perinthiens.
(39) - Prideau. Hist. des Juifs et des peuples voisins.
).بعضی نوشته اند:
(40)
Bistanes.(Bisthanes
(41) - این همان آتس ساست، که دختر اردشیر دوم و زن او بود و بعد زن اردشیر سوم گردید.
(42) - Mausolee.
(43) - Artemise.
(44) - Halicarnasse.
(45) - Idriee.


اردشیر سوم.


[اَ دَ / دِ رِ سِوْ وُ] (اِخ)(ساسانی). پس از مرگ شیرویه (کواذ دوم) پسر او را که طفلی خردسال بود بنام اردشیر سوم بر تخت نشاندند و خوانسالار یا رئیس کل ماه آذر گشنسپ بقیمومت او برقرار شد و در واقع مقام نیابت سلطنت یافت. فرخان شهروراز سردار معروف خسروپرویز نمیخواست که زیر بار اطاعت یکی از همگنان خود برود با قیصر هرقل یار شد و سپاه خود را بجانب تیسفون راند. در این شهر دو تن از بزرگان یکی نیوخسرو رئیس نگاهبانان سلطنتی دیگر نامدار گشنسپ سپاهبذ نیمروز با او یار شدند پس شهروراز سپاه خود را وارد تیسفون کرد، پادشاه خردسال را که بیش از یکسال و نیم سلطنت نرانده بود هلاک کرد و هر چند از تخمهء شاهی نبود، به تقلید وهرام چوبین و ویستهم به پادشاهی نشست. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشید یاسمی ص 520، 521). مؤلف برهان آرد: اردشیر نام پسر شیرویه بن پرویز است و در مفاتیح آمده: اردشیر ملقب بکوچک یعنی صغیر پسر قباد پسر پرویز پسر هرمز پسر نوشیروان ساسانی - انتهی. اردشیربن شیرویه، سالی و شش ماه پادشاهی کرد پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقائی نکرده. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 24) هفده ساله بود چون پدرش گذشته شد اما چون از اهل بیت ملک دیگری نبود او را بنشاندند بطیسبون، و اتابک او یکی بود نام او مهاذرجشنس و اگرچه او طفل نبود این اتابک نظام کار نگاه میداشت اما او را سهوی افتاد که کس سوی شهربراز نفرستاد و با او مشورت نکرد و او را خشم آمد و لشکر جمع کرد و بطیسبون آمد، که اردشیر را آنجا می پروریدند و بحیلت شهر بگرفت و اردشیر را بکشت و خود بپادشاهی بنشست و مدت ملک اردشیر یکسال و شش ماه بود. (فارسنامه ص 108، 109). پادشاهی اردشیر شیروی یکسال و ششماه، بروایتی سالی و چهار ماه گویند. پیروز خسرو در مستی دمش بگرفت و بکشت. (مجمل التواریخ و القصص ص 82). اردشیر پسر شیروی بود و کودک، پیراهن آسمان گون داشت و تاج سرخ، بر پای ایستاده نیزه بدست راست و بدیگر دست شمشیر چفسیده (مجمل التواریخ و القصص ص 37). و رجوع بهمان کتاب ص 87، 97، 136، 419 و 464 و تاریخ سیستان ص 200 و 204 شود. بیست و پنجمین پادشاه ساسانی اردشیر (اَرْتَخْشْثْرَ) سوم است. بعد از قباد پسر او اردشیر که طفل هفت ساله بود شاه شد شهربراز، که در زمان قباد اطاعت اوامر او را نمیکرد (چنانکه آسیای صغیر و شامات و مصر را برومیان مسترد نداشته بود) در این موقع بخیال تصرف تخت سلطنت افتاد و برای اینکه هرقل را با خود همراه کند نه فقط قبول کرد که ممالک مزبوره را برومیان مسترد دارد بلکه متعهد شد که مبلغی هم بپردازد و در نتیجه هرقل با او متحد شد و برای تحکیم این اتحاد وصلتهائی با او کرد بعد از آن شهربراز تخت را تصرف کرد ولی بیش از دو ماه نتوانست آنرا نگاهدارد توضیح آنکه خسرو پسر هرمز چهارم در خراسان بر او خروج کرد و در اثر آن سربازان بهرام بر او شوریدند و طولی نکشید که او بدست آنان کشته شد در مدت این دو ماه دو واقعهء مهم روی داد: آسیای صغیر و مصر و شامات تخلیه و برومیان مسترد شده و خزرها بر ارمنستان استیلا یافتند و سپاهیان ایران از عهدهء آن برنیامدند. سلطنت اردشیر در سال 529 ق.م. بود. (ایران باستان ص 353، 354، 558، 559).


اردشیرگان.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) حمزهء اصفهانی در تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء آرد: و قسم [ اردشیر ] ایضاً میاه وادی خوزستان و حفر لمائه انهار منها المشرقان و هور بالفارسیة اردشیرکان. مؤلف مجمل التواریخ و القصص این عبارت را چنین آورده است (ص 62): و آب خوزستان و جویهای مشرق او [ اردشیر ] فرمود کردن و اردشیر بابکان خواندندی.


اردشیرمحله.


[اَ دَ / دِ مَ حَلْ لَ] (اِخ) یکی از محال هزارجریب. رجوع بسفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 124 شود.


اردشیرمیرزا.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ابن عباس میرزا متخلص به آگاه و ملقب به رکن الدوله وی در مبادی شباب تحصیل علوم ضروریه کرده پس به آموختن قواعد فروسیت و میدان و گوی و چوگان و رمی سهام و ضرب حسام و مشق نظام پرداخت تا در همه فن چون مردم یکفن کمال یافت و در عهد حیات ولیعهد نایب السلطنه به حکمرانی گّروس و صاین قلعه اختصاص داشت تا در بدو دولت محمد شاه ثانی قاجار طاب ثرپه با توپخانهء جمعی خود بتقبیل رکاب اعلی آمده بدارالخلافه رفته مأمور به استیصال شاهزاده اسماعیل میرزا والی شاهرود و بسطام شد طوعاً او کرهاً بدربار شاهش فرستاد و به انتظام مهام استراباد و گرگان مأمور گشت و خدمات بزرگ به انجام آورد. سالها بحکمرانی مازندران و استراباد و عربستان و لرستان بزیست و مدتی حاکم دارالخلافهء طهران بود و با عموم خلایق به مکرمت و معدلت سلوک فرمود در غیبت و حضور موکب فیروزی کوکب شاهنشاه عصر ابوالنصر ناصرالدین شاه خلدالله ملکه حافظ گنج و خزاین و ناظم جیش و جنود نامعدود بود و چندی بحکومت گیلان و رشت مخصوص گشت علی الجمله در کمالات منقول و معقول و مراتب عربیه و مقامات ادبیه و ریاضی و حکمت و اخبار و تواریخ و سیر و اخلاق و سلوک و خط و ربط و نظم و نثر و عروض و بدیع ماهر و کامل بود. گاهی در زمان فراغ بنظم قصاید و غزلیات می پرداخت و از آن جمله است:
ای شهرهء شهر و فتنهء برزن
بنما رخ و آتشم بجان برزن
در مشکین زلف پرخمت کرده
مسکین دل بیقرار من مسکن
آن قامت و زلف و چهره در چشمم
گوئی سرو است و سنبل و سوسن
آن عطر دو زلف مشکبیز تست
یا بوی عبیر و عنبر و لادن
نوشین لب تست یا ز مل ساغر
سیمین بر تست یا ز گل خرمن
آن روی تو یا که رای افرشته
آن موی تو یا که خوی اهریمن
مژگان تو تیرها زند بر دل
ابروی تو تیغها کشد برتن
بی طرهء تو که رشتهء جانست
هر مو بتنم نشسته چون سوزن
هان سوز مرا ز لعل خود بنشان
تا چند زنی بر آتشم دامن
گر شاهان را ز زر بود افسر
از مشک ترا بسر بود گرزن.
رجوع بمجمع الفصحاء ج1 صص 15 - 18 شود.


اردشیرمیرزا.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) ملک آرا از حکام استراباد از 1250 تا 1251 ه . ق. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 165).


اردشیری.


[اَ دَ / دِ] (ص نسبی) منسوب به اردشیر.


اردشیری.


[اَ دَ / دِ] (اِخ) رجوع بطایفهء بویر احمدی شود.


اردع.


[اَ دَ] (ع ص) گوسپند سیاه سینهء سپیدبدن. مؤنث: رَدْعاء. (منتهی الارب). ج، رُدع.


اردغلاس.


[اَ دِ] (اِخ) رجوع به اردگلاس شود.


اردفنافی.


[اَ رِ فَ] (اِ)(1) بلغت یونانی نباتی است صحرائی، جهت گزندگی جانوران خصوصاً زنبور طلی کنند نافع باشد و آنرا بعربی قثاءالحمار خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). قثاءالحمار. قثاء بری. خیارزه سپند. علقم. سیماهنگ. بیوه و عصارهء آنرا «اُومادا» گویند. و رجوع به اردقباقی و ارذفناقی شود.
(1) - elaterium.


اردفنانی.


[اَ رِ فَ] (اِ) رجوع به اردفنافی و اردقباقی و ارذفناقی شود.


اردقباقی.


[ ](1) (اِ) بلغت یونانی نباتی است شبیه به کبر و بسیار تندرایحه و لاذع و در غایت حرارت و اجتناب ازو اولی است مگر در اطلیه که با مصلحات استعمال نمایند و مؤلف اختیارات گوید: قثاءالحمار است و سند آن ظاهر نیست و صاحب مغنی گوید ثمر او را غلاف میباشد. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به اردفنافی و ارذفناقی شود.
(1) - چنین است در دو نسخهء خطی تحفهء حکیم مؤمن و نسخهء چاپی آن.


اردک.


[اُ دَ] (اِ)(1) نوعی از طیور آبی دارای پنجه هائی که توسط غشائی به یکدیگر متصل اند و با نوکی که در جوانب دارای صفائح عرضی است و آن از طیور اهلی است و گوشت آن حلال است. اقسام آن در مازندران و گیلان و اطراف دریاچه های سیستان فراوان است. مرغابی. (غیاث اللغات). نوعی از مرغابی. بط. چالی :
آنکه از صولت سرپنجهء شاهین و عقاب
بال طاوس فلک را شکند چون اردک.
شاه طاهر دکنی.
(1) - Canard.


اردک.


[اَ دَ] (اِخ) (تلفظ ترکی ارتاکی(1)) قصبهء سنجاق قره سی از ولایت خداوندگار است در یک فرسنگی غربی خرابه های شهر قدیمی کیزیگ. مردم آنجا بعضی مسلمان باشند و پاره ای مذهب مسیحی دارند و آن دارای 11 جامع و مسجد و 44 مکتب و 158 کلیسا و مناستر است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Artaki.


اردکان.


[اَ دَ] (اِخ)(1) موضعی است از مضافات شیراز. (جهانگیری) (برهان). محلی است بین شیراز و اصفهان. (گلشن مراد). قصبه ایست در حوالی شیراز و بعضی گفته اند اردکان قصبه ایست در دامنهء کوه شش پیر از کوههای فارس. در قدیم شهری بزرگ بوده اکنون بیش از پانصد خانوار ندارد. (مرآت البلدان). و آن در 97000 گزی شیراز بشمال غربی مایین و شمال شرقی فهلیان و میان برقون و گردنهء اردکان واقع و از بلوکات قشقائی فارس است. طول آن 30 هزار گز و عرض 5 هزارگز، آب و هوای آن معتدل و دارای 12000 تن سکنه است. مرکز وی اردکان و بین دو کوه پوشیده از جنگل واقع است و نهر عظیمی از آن گذرد و دارای یازده قریه و پستخانه و تلگرافخانه است. درازی آن از ده علی تا قصبهء اردکان پنج فرسنگ، پهنای آن از باسکان تا شهداء یک فرسنگ است و محدود است از جانب مشرق ببلوک کام فیروز و بیضا و از سمت شمال و مغرب و جنوب بنواحی ممسنی. از سردسیرات فارس است، هوای تابستانش چون ماه ثور شیراز باشد و بر این قیاس شکارش بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و در تابستان چاخرق و هوبره. درخت بساتینش سیب و گلابی و آلو و انگور است درخت کبوده و عرعر چهار ساله تنومند شود که در جای دیگر هشت سال. دشتش در دو ماه پر از برف است و برف کوهستانش محتاج بمحافظت نباشد. اهلش در تابستان از ایوان بیرون نخسبند آبش از رودخانهء شش پیر و رودخانهء اردکان است زراعتش گندم و جو و نخود و عدس و لوبیای قرمز و زرت مکه است که بعربی خندروس گویند و مال المعاملهء این بلوک لوبیای قرمز است و روغن که از کوه گیلویه خریده بشیراز آورند و نام قصبهء این بلوک نیز اردکان است در درهء کوهی افتاده و رودخانهء پر آب بسیار خنک و شیرین از میان این قصبه دائماً بگذرد و درختان تنومند از دو جانبش فرسنگی از بالا و فرسنگی از زیر رسته بیکدیگر پیوسته است که در دوفرسنگی راه آفتاب کمتر دیده شود. عموم خانه های آن از خشت خام و گل و چوب است و شمارهء آنها از هزار و پانصد درب خانه بگذرد و این بلوک مشتمل بر ده قریه است.
(1) - Ardakan.


اردکان.


[اَ دَ] (اِخ)(1) دهی از نواحی یزد. (برهان) (جهانگیری). مؤلف مرآت البلدان گوید: اردکان قصبهء معتبری است از توابع یزد در دو منزلی آن براه اصفهان، آب و هوای آن خوب و مردمش عاری از صنعت نیستند بعضی آلات و ادوات از آهن میسازند که قابل توصیف است. قراء و مزارع بسیار دارد و سکنهء بعضی دهکده های آن مجوسی مذهب اند. در قصبهء اردکان اقسام حلوا خاصه حلوای ارده را نهایت خوب سازند - انتهی. اردکان از بلوکات یزد در کنار جادهء یزد و نائین میان ارجنان و یزد و در 616100 گزی طهران واقع و دارای پستخانه و تلگرافخانه است حد شمالی آن میبد و حد شرقی رباطات و حد جنوبی میبد و حد غربی عقدا و مرکز آن اردکان و عدهء قرای آن پنج و مساحت وی 18 فرسنگ و جمعیت آن 10430 تن است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 438).
(1) - Ardakan.


اردک پرانی.


[اُ دَ پَ] (حامص مرکب)کنایه از ظرافت و استهزاء. (غیاث اللغات) (آنندراج). || ضراط زدن. (غیاث از مصطلحات) (آنندراج).


اردک پوز.


[اُ دَ] (اِ مرکب)(1) نوعی از پستانداران مونوترم(2) است که جثه اش باندازهء یک خرگوش است و فکّینش بشکل منقار اردک است. در استرالیا و تاسمانی زندگی می کند.
(1) - Ornithorhynque.
(2) - Monotremes.


اردک خاتون.


[ ] (اِخ) مادر اولجایتو سلطان. رجوع بحبط ج 2 ص 45 شود.


اردگان.


[اَ دَ] (اِ) اردجان (معرب) و آن نوعی از جداول و اشکال و اسرار نجوم است. (برهان قاطع) (جهانگیری).


اردگلاس.


[اَ دِ] (اِخ) اردغلاس. ناحیه ایست در کنت نشین دون، در ایرلند واقع در ساحل دریای ایرلند بشش میلی جنوب شرقی دون، سکنهء آن 16600 تن است و آن بر زمینی مرتفع بین دو بیشه واقع است و تجارت آن مهم و محطّ سفاین صید ماهی است و گاه باشد که قریب 400 کشتی از انگلستان و ایرلند بطلب صید آنجا آیند. رجوع بضمیمهء معجم البلدان شود.


اردل.


[اَ دَ] (اِخ) نام قصبه ای بجنوب غربی ده کرد (شهر کرد). || ناحیه ای در کوهستانهای بختیاری در جنوب شرقی کاج. || از نواحی مازندران. رجوع بسفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 129 شود.


اردل.


[اُ دَ] (اِخ) اُردال. رجوع بطایفهء شیبانی شود.


اردلان.


[اَ دَ] (اِخ) (مرکب از: ارددرستی و راستی و پارسائی + لان مزید مؤخر)(1) اسم طایفه ای از ایلات کرد ایران که در سنندج مسکن دارند. اهالی آن از دیگر طوایف بحسن خلق و جلادت امتیاز دارند. || ناحیتی به جنوب سنندج. رجوع بسفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 12 و مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 130، 142، 143، 144 و 153 شود.
(1) - فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1ص 56.


اردلان کث.


[اَ دَ کَ] (اِخ) شهرکی است در شاش ماوراءالنهر سیحون از اقلیم فرغانه. کلشجک، خمبرک، اردلان کث، ستبغوانجناح، شهرکهایی اند بیکدیگر نزدیک و آبادان و با کشت و برز بسیار و آبهای روان. اردلان کث، قصبهء این شهرک هاست. (حدود العالم چ طهران ص 69). رجوع به لباب ج 1ص 351 شود.


اردلانی.


[اَ دَ] (ص نسبی) منسوب به اردلان. رجوع به برهان الدین و لباب الالباب ج 1ص 245 و 246 شود.


اردم.


[اَ دَ] (اِ) کار و هنر خوب. (برهان قاطع) (آنندراج). هنر و پیشه. صناعت. || آذریون. (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی). و آن نوعی است از اقحوان. (برهان قاطع) (آنندراج). گل آذرگون. (شمس اللغات).


اردم.


[اَ دَ] (اِ) نام سوره های بزرگ است از کتاب زند و پازند. (برهان قاطع) (آنندراج) :
دانم که چو اندیشه کنی خوب شناسی
پازند ز بسم الله و الحمد ز اردم.
سیف اسفرنگ.


اردم.


[اَ دَ] (ع ص، اِ) کشتیبان ماهر. ج، اَردَمون. (منتهی الارب).


اردمشت.


[اَ دُ مُ] (اِخ) قلعه ایست حصین قریب جزیرهء ابن عمر در جهت شرقی دجلهء موصل واقع در کنار کوه جودی و یاقوت گوید: اکنون متعلق بصاحب موصل است و زیر آن دیرالزعفران واقع است که آنهم قلعه ایست. اهل اردمشت بر معتضدبالله عصیان کردند و در قلعه متحصن شدند تا خلیفه خود قصد آنجا کرد و مردم اردمشت، قلعه را تسلیم کردند و آن به امر خلیفه خراب گردید و اکنون بکواشی معروف است و آن را رستاقی بزرگ نیست و سه ضیاع دارد و گویند چون معتضد پس از کوشش بسیار سپاهیان او، قلعه را بگشود و دخل اندک آن مشاهد کرد، بفرمود تا آنرا خراب کردند و پس از تخریب قلعه، ناصرالدوله ابوتغلب احمدبن حمدان بتجدید بنای آن پرداخت و اکنون در عصر ما معمور و جزو مملکت صاحب موصل بدرالدین لؤلؤ مملوک نورالدین مسعودبن عزالدین بن قطب الدین بن زنگی است. (معجم البلدان). و رجوع بقاموس الاعلام ترکی شود.


اردملیش.


[] (اِخ) مقری در نفح الطیب از ابن حیان آرد: دشمن بر بربشتر قصبهء شهر برطانیه نزدیک سرقسطه غلبه کرد (به سال 456 ه . ق.). و لشکر اردملیش بدانجا فرودآمد و آنرا در حصار گرفت و یوسف بن سلیمان بن هود در حمایت آن قصبه تقصیر کرد و اهل آنرا بخود واگذاشت و دشمن چهل روز آنجا ببود و چون بجهت کمی قوت بین اهالی نزاع درگرفت و دشمن آگاه شد محاصره و قتال را تشدید کرد تا با 5000 تن زره پوش وارد شهر اول شد و مردم بدهشت افتادند و در شهر داخلی تحصن گزیدند و بین آنان جنگهای شدید واقع و 500 فرنگی کشته شد و سپس بعلت خرابی قنات آب امان خواستند و دشمن آنان را امان داد و چون بیرون آمدند اعداء نکث عهد و خیانت کردند و همه را بجز قائدبن طویل و قاضی بن عیسی و گروهی از بزرگان، بکشتند و اموال و امتعهء لایحصی بدست آوردند. (حلل السندسیة ج 2 ص 188).


اردمون.


[اَ دَ] (ع ص، اِ) جِ اَردَم. (منتهی الارب).


اردمون.


[اَ دِ مُنْ] (از لاتینی، اِ) (از لاطینیه اَرتیمواُنیس(1)) دگل عقب کشتی: دهمتناز عقات البحریین بانّ المرکبَ امالته الریح بقوتها الی احدالبرین و هو ضارب فیه فأمر رئیسهم بحطّ الشراع للحین، فلم یتحط شراع الصاری المعروف بالاردمون و عالجوه فلم یقدروا علیه لشدة ذهاب الریح به فلما اعیاهم، مزّقه الرائس بالسکین قطعاً قطعاً... و فی اثناء هذه المحاولة سبح المرکب بکلکله علی البر بسکانیه و هی ارجاه اللتان یصرف بهما و قامت الصیحة الهائلة فی المرکب فجاءت الطامة الکبری و الصدعة التی لم نطق له جبراً... (رحلهء ابن جبیر). تردت علینا الریح الغریبة فقصفت قریة الصاری المعروف بالاردمون و القت نصفها فی البحر مع ما اتصل بها من الشراع. (رحلهء ابن جبیر). و شرعوا فی رفع الشراع الکبیر و اقاموا فی الاردمون شراعاً یعرف بالدلون. (رحلهء ابن جبیر).
.فرانسوی
(1) - Artimonis,(Artimon


اردمه.


[ ] (اِ) نام درختی. (شمس اللغات). درخت شخار. (مؤید الفضلاء از زفان گویا).


اردمی.


[ ] (اِ) اَزْدَمی. نام جانوریست نامعلوم. (برهان قاطع) (آنندراج).


اردن.


[اَ / اُ دَ] (اِ) ترشی پالا. (برهان قاطع) (آنندراج). آردَن. (مؤید الفضلاء). آبکش. || کفگیر. (برهان) (آنندراج). کفگیر حلوائیان که شکر و روغن بدان صافی کنند و اهل هند آنرا بونه گویند. (شمس اللغات).


اردن.


[اَ دَ] (ع ِا) نوعی از ابریشم یا خز سرخ. (منتهی الارب).


اردن.


[اُ دُن ن] (ع ِا) خواب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || خواب آلودگی. مقدمهء خواب.


اردن.


[اَ دَ / اُ دُن ن] (اِخ)(1) رودخانه ای نزدیک بدمشق. گویند مریم عیسی علیه السلام را در آن رودخانه شست. (برهان). نام رودی که دریاچهء طبریه را به بحیرهء لوط (بحرالمیت) پیوندد و آنرا الشریعة نیز نامند. (دمشقی). احمدبن الطیب سرخسی فیلسوف گوید: دو اردن است: اردن کبیر و اردن صغیر. اما کبیر نهریست که به بحیرهء طبریه ریزد و بین آن و طبریه با زورق، دوازده میل مسافت است. و آب کوهها و چشمه ها در آن جمع شوند و در نهر مذکور جریان یابد و اکثر ضیاع جندالاردن را که بساحل شام و طریق صور پیوندد سیراب کند و سپس این آبها بدریاچهء قرب طبریه ریزد و طبریه برطرف کوهی است مُشرف به این دریاچه و بین این نهر یعنی اردن کبیر و طبریه، بحیره ایست. و اما اردن صغیر نهریست که از دریاچهء طبریه سرچشمه گیرد و بسوی جنوب در وسط غَور جریان یابد و ضیاع غور را مشروب سازد و اکثر مُستغل آن شکر است که از آن بدیگر بلاد شرق برند و در حوالی آن قرای بسیار است و آن جمله بیثان و قراوا و اُریحا و عوجاء و غیره و بر این نهر، قریب طبریه پلی عظیم بسته اند که متجاوز از بیست طاق دارد و نهر مذکور با نهر یرموک بهم پیوندد و نهری واحد گردد و ضیاع غور و ضیاع بثنیه را مشروب کند و سپس بجریان خود ادامه دهد تا بدریاچهء منتنه در جانب مغرب غور ریزد. (معجم البلدان). اردن در زبان عبرانی همواره حرف تعریف بدان پیوسته هیرون گویند. مگر در ایوب 40: 23 و مزامیر 42: 6 که فقط اردن مذکور است و او عظیمترین رودهای پلسطین است، که از شمال بجنوب جاری شده زمین مقدس را قطع نموده قسمت اعظمش بطرف مغرب واقع میشود و آنرا چهار منبع است. اول منبع حاصبانی که بعین فرار مسمی است و از حوض کم عمقی که بمسافت دوازده میل بشمال تل القاضی واقع است خارج شده با دو نهر کوچک دیگری که از کوههای شرقی جاری میشوند تلاقی کرده بمسافت سه میل در وادئی بسیار زیبا جاری و از آنجا بمسافت شش یا هفت میل در تنگه ای عبور میکند و در نی زار حوله داخل میشود که مسافت آن نی زار تخمیناً هشت میل است و نهر از وسط آن گذشته متدرجاً بر آب آن می افزاید تا وقتی که بدریاچهء حوله ریزد و طول این دریاچه در زمان پریش 7 میل است و علاوه بر این رودهای کوچک چندی نیز در آن وارد میشود. دوم منابع بانیوم یعنی نانیاس حالیه است در این قریه چشمه ایست که منبعش از مغارهء فراخی میباشد که در زیر صخرهء عظیمی واقع است و بشمال و مغرب قریه جاری شده بنهر دیگری تلاقی میکند که در هموارهء قریه واقع میباشد سوم چشمه های تل القاضی در همواره ایست، که بمسافت سفر یکساعت از بانیاس دور است و در آنجا دو چشمه است یکی بزرگتر که به گمان پورتر چشمهء سوریه میباشد و از تلاقی این چشمه با چشمهء دیگر تل القاضی رودی تشکیل مییابد که عرضش مابین 36 و 45 ذرع است و این رود در نهایت سرعت جاری شده بمجرائی که از بانیاس می آید برخورده بطرف کوههای شرقی جاری میشود و با حاصبیانی برخورده بطرف آبهای میروم یعنی حوله متصل میگردد و توصیف چشمه های تل القاضی بر حسب قول یوسفوس این است که «منبع اخری اردن اند و الاَن بعین الدای مسمی و در محل شهردان که لایش قدیم باشد واقع است». و موضع این شهر موافق قول یوسبلیوس و جرم تا بانیاس 4 میل رومی مسافت دارد و این مطابق مسافت چشمه های حالیه است. چهارم رود سَعّار است که با نهر بانیاس متحد میشود و در ایام تابستان بسیار کم آب میباشد و چون اردن از دریاچهء حوله دوازده میل طی مسافت نموده در این بین به قدر 817 قدم پائین افتاده از وسط دریای طبریه میگذرد و معبرش را از وسط دریای مرقوم دوازده میل رو بپائین بخوبی میتوان تعیین کرد و از آنجا بخط غیر مستقیم که بخط مستقیم تخمیناً 65 میل میشود بطرف جنوب جاری شده آب صاف و خوشگوار خود را بدریای تلخ سدوم میریزد و فی الحقیقه بسیار عجیب است که در مسافت 145 میل بخط مستقیم از برفهای حرمون تا وادی کثیر خیلی گرم اریحاکه گرم ترین امکنهء کرهء زمین است بقدر 880 ذرع پائین میرود فیمابین این دو دریا یعنی دریای طبریه و بحیرة الموت دشت اردن است. (2 پادشاهان 25: 4 و2 تواریخ 4: 17) که اعراب آنرا الغور گویند. عرض رویهم رفتهء اینجا به اریحا نرسیده تخمیناً 5 میل است لکن نزدیک اریحا 12 میل میشود و از هر دو طرف تقریباً به تمام طولش تا تپه های مغربی که 300 - 350 ذرع مرتفع و کلیةً راست و سربالا هستند محدود است لکن تپه های حدود مشرقش قدری سراشیب و ارتفاعشان دو چندان است. این وادی ریگزار بغیر از جاهائی که چشمه ها و رودهای کوچک از آن جاری باشد در نهایت گرمی و عاری از نباتات میباشد و تپه های مخروطی شکل بسیاری در آنجا بنظر میرسد. در وسط این وادی سفلی مجرای مارپیچی شکل رود است که از 4 - 15 ذرع از سطح دشت پست تر میباشد اطراف این رود دارای اشجار و بوته های فراوان بید و شوره گز و خرزهره و غیره میباشد و بسا میشود که در بعضی جاها ساحلش عریض تر و بدین لحاظ نباتات در آنجا بیشتر یافت شود طرف اعلایش حاصل خیز و مزروع و اما طرف اسفلش دارای نی زارهای بسیار است و بیشه ها و جنگلهائی که بالنسبه برود نزدیک تراند سابقاً مسکن حیوانات درنده بوده که در زمان طغیان آب آن محل را ترک کرده بالا میرفته اند چنانکه یرمیای نبی در فصل 49: 19 و 50: 44 از صحیفهء خود آن را ضرب المثل کرده میفرماید «اینک او مثل شیر از طغیان اردن برخواهد آمد» امکان دارد که حال مجرای حالیهء اردن از قدیم عمیق تر شده باشد با وجود این در بهار آب نه تنها فاصله ای را که فیمابین سواحل است میپوشاند بلکه در بسیار جاها خود سواحل را نیز می پوشاند. (1- تواریخ 12: 15). یکی از صاحب منصبان دولت متحدهء اتازونی نایب لینچ نام که در 1848 م. از اردن عبور کرده میگوید هر چند مسافت راه از دریای جلیل تا بحرالموت فقط 65 میل است با وجود این به 200 میل میرسد و اختلاف عرضش به اختلاف مکان از 22 الی 60 ذرع و عمقش از 1 - 4 ذرع میباشد آبش نسبت بفصول سال تفاوت کلی دارد اکثر اوقات تندرو و قوی است سراشیبها و معبرهای بسیار دارد که نایب لینج فوق تخمیناً 27 از آنها را حتی برای سفاین فلزی خود هم خطرناک دانسته وچون دریای طبریه 200 ذرع از بحرالموت و 250 ذرع از بحر متوسط پائین تر است بنابراین پستی اردن در میان این دو دریا 180 ذرع است. آبهای اردن با وجود تیرگی خنک و ملائم است و در کثرت وجود ماهی نظیر دریای جلیل میباشد. پل سنگی کهنی در ایام سابق پائین تر از دریاچهء حوله بر این رود بوده و آثار پل دیگری نیز در جنوب دریای طبریه باقی است و علاوه بر اینها نیز دو معبر دیگر دارد، اولی را که در نزدیکی ادام است الدامیه گویند. (یوشع3: 16) و دیگری را که نزدیک بجائی است که سیاحان خود را شست و شو میکنند جسرالشریعة نامند. معبرهای چندی که در اوقات معینه بکار آیند در نوشتجات مقدسه وارد گشته از قرار معلوم عبور یشوع و اسرائیلیان در مدت طغیان اردن بوده. (یوشع 3: 15). و آن رود پرآب و سریع الحرکه در مقابل اریحا از روی اعجاز از جریان بازداشته شده آبهای دست پائین بدریا جاری گشته و آبهای بالا در جای خود باز ایستادند و در ته رود محل وسیعی برای عساکر اسرائیلیان مهیا گشت. علاوه بر این دو دفعهء دیگر نیز این معجزه بر رود اردن واقع شد یعنی هنگامی که ایلیا و الیشاع از آن عبور کردند. (2 پادشاهان 2: 8 و 14). در آبهای این رود برص نعمان سریانی طاهر شد و تبر بی دستهء تبرداران که در آن افتاده بود بفرمان الیشاع بر روی آب آمد. (2 پادشاهان 5: 14 و 6: 6). و خداوند ما هم در همین جا از دست یحیی تعمید یافت. (انجیل متی 3: 13). و هزاران از حجاج شعب مختلفه که اسماً مسیحی میباشند همواره وسط اپریل ماه فرنگی هر سال بیادگاری آن غسل مبارک مسیح در روز معینی در تحت محافظت فوجی از اتراک بدیدن آن رود مقدس رفته از آبهایش میاشامند و غسل کرده بعد از یک دو ساعت دیگر به اورشلیم مراجعت مینمایند.
فروع اردن: بدانکه اردن را فروع قابل ذکر هست من جمله نهر عظیمی است که آن را یرموق گویند و در قدیم الایام به هایر و مکس موسوم بوده و دیگری یبوق است که هر دو بطرف مشرق اردن بودند و علاوه بر آنها یازده نهر صغیر یا جدول نیز بود که از کوه جلعاد جاری میشده و غالباً در فصل تابستان می خشکیدند و قصد از آن طرف اردن بیشتر اوقات به معنی طرف مشرق میباشد لکن ذکر این کلمه قبل از فتوحات یوشع قصد از طرف مغرب بوده اما در این ایام اردن در بحیرة الموت جاری و مفقود میشود لکن اغلب اشخاص گمان برده اند که در ایام سابق قبل از انهدام شهرهای سدوم اردن در بحیرة الموت ریخته از آنجا بوادی سدیم تا خلیج اتلانتیک و دریای قلزم جاری میگردید و از قرار معلوم وادی کبیر عربه که باعث تشکیل وادی اردن میباشد رشتهء اتصال طرف جنوبی بحیرة الموت با خلیج اتلانتیک یا عقبه بوده خروج راه این وادی در میان جنوب و جنوب مغربی است و طول آن از بحیرة الموت تا عقبه بخط مستقیم تخمیناً یکصد میل است در انتهای بحیرة الموت ریگ زاری تشکیل یافته در میان تل هائی که بطرف جنوب اند بمسافت 1018 میل ممتد و ارتفاعش با ارتفاع دریا مساوی است و در آنجا با تل گل سفید که 18 یا 23 ذرع ارتفاع دارد و نزدیک است که وادی را تقاطع کند محدود میشود لکن در طرف مغربی درهّایست که عرضش تخمیناً نیم میل و بطرف جنوب کشیده داخل وادی عریض عربه میگردد و محل مجرای آبهای عربه به دریای قلزم میشود و تل مرقوم احتمال میرود که اکربیم کتاب مقدس باشد که منتها الیه الغور و ابتدای عربه را تعیین مینماید و از آنجا بدون مانع تا بعقبه ممتد است و سلسلهء کوهها آن را احاطه کرده است و رودهائی که از این کوهها جاری است در فصل تابستان قبل از آنکه به وادی رسد در همان سنگلاخ خشکیده و مفقود میشود و در فصل تابستان این وادی کلیة بی آب است و البته بدون آب هم در دشتهای عربستان سبزه یافت نخواهد شد و در تمام این وادی اثری از آثار صنعت بشری بهیچوجه یافت نمیشود و این رای که بر آن است که رود اردن سابقاً از این وادی میگذشته است مردود است زیرا که بحیرة الموت تخمیناً 650 ذرع از خلیج عقبه پائین تر است و هم آبهای بیشتر رودهای این حوالی بطرف شمال به دریای قلزم جاری است البته منتهای اردن از قدیم و حال در اینجا بوده و هست لکن نائب لینچ و سایرین میگویند که محتمل است تمام وادی و اردن شمال و جنوب فرو نشسته بگودی حالیه رسیده باشد در صورت صحت این رای احتمال میرود که این مطلب مدت مدیدی قبل از انهدام سدوم و عموره یعنی مداین موتفکات واقع شده باشد. (سفر پیدایش 19: 17 - 28 و 30) (قاموس کتاب مقدس از صص 32 - 36). || نام شهریست. (ربنجنی)(2). شهریست بشام. (منتهی الارب). گویند قبر حضرت یعقوب و چاه یوسف در آنجاست و آورده اند که مسکن حضرت یعقوب بر دوازده فرسنگی اردن بوده. (برهان قاطع) (جهانگیری). نام کوره ایست و اهل سیر گویند که: اردفن (؟) و فلسطین دو پسر سام بن ارم بن سام بن نوح علیه السلام است و کوره ایست وسیع و غور و طبریه و صور و عکا و بلاد دیگر بین آنها جزو این کوره است. اردن دارای کوره هایی است از آن جمله کورهء طبریه و کورهء عکا و جز آن. و ذکر اردن در کتب فتوح بسیار آید. گویند شرحبیل بن حسنة اردن را در حصار گرفت و پس از روزی چند اهل آنرا بجان و مال و کنائس (مگر آنچه را که متروک نهند و جلای وطن کنند) امان داد و مسجدی مسلمانان را مقرر کرد و اردن را بجز طبریه فتح کرد سپس اهل آن در خلافت عمر نقض عهد کردند و گروهی از روم و جز آنان بدیشان پیوستند پس ابوعبیده عمروبن العاصی را با چهار هزار تن بدانجا فرستاد و او جمیع شهرهای اردن و حصن ها را بدون جنگ با شرایطی نظیر معادهء شرحبیل تصرف کرد از آن جمله بیسان و افیق و جرش و بیت رأس و قدس و جولان و عکا و صور و صفوریة بود و بر سواد اردن و همهء اراضی آن غالب آمد تا آنگاه که بسواحل روم رسید سپاه رومیان بسیار شد، وی به ابوعبیده نامه نوشت و از او استمداد جست. ابوعبیده یزیدبن ابی سفیان را بسوی او فرستاد و در مقدمه، معاویه برادر خود را گسیل داشت پس یزید و عمر سواحل روم را فتح کردند پس ابوعبیده به عمر نامه نوشت و ویرا از فتح اردن بیاگاهانید و معاویه را درین ناحیه اثری جمیل است و پیوسته مرکز صناعت اردن در عکا بود تا هشام بن عبدالملک آنرا بصور نقل کرد و حال تا دیری از خلافت بنی عباس بدین منوال باقی بود. متنبی در مدح بدربن عمار والی ثغور اردن و ساحل از قبل ابی بکر محمد بن رائق گوید:
تهنی بصور ام نهنئها بکا
و قلّالذی صور و انت له لکا
و ماصغرالاردن والساحل الذی
حبیت به الا الی جنب قدرکا
تحاسدت البلدان حتی لو انها
نفوس لسار الشرق والغرب نحوکا
و اصبح مصرلاتکون أمیره
ولو أنه ذومقلة و فم بکا.
و جماعتی از علماء به اردن منسوبند. (از معجم البلدان). سمعانی گوید اکنون در دست فرنگیان است. (انساب سمعانی). ناحیتی است بشام خرم و آبادان و با نعمت بسیار و طبریه قصبه اردن است. (حدود العالم). و رجوع بعیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1ص 73 و تاریخ الحکماء قفطی ص 72 و 324 و عقدالفرید ابن عبد ربه چ محمد سعیدالعریان ج 2 ص 49 و ج 5 ص 156 و158 و ج 7 ص 284 و مجمل التواریخ و القصص ص 175 و 272 و التفهیم ص 248 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188 و حبط ج 1 ص 41، 161، 167، 243، 246، 260 و حدائق السحر ص 92 و ایران باستان ص 403 و حلل السندسیه ج 1ص 40 و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Jourdain. (2) - در برهان بفتح اول و ثالث و سکون ثانی و در مؤید الفضلاء بضم همزه و ذال نقطه دار آمده.


اردن.


[اَ دِ] (اِخ)(1) نجدی است پردرخت که قسم اعظم آن در ایالتی بهمین نام واقع است و به بلژیک امتداد یابد. نبرد اردن، در نخستین جنگ جهانگیر (20 - 24 اوت 1914 م.) در این موضع روی داد. مساحت این ناحیه 20021 میل مربع و هوای آن بارد و مرطوب و صناعت اهالی آن ساختن ادوات آهنی و معدنی و اسلحه و شیشه و منسوجات و ساعت و معظم تجارت آن محصولات و مصنوعات است و بعلت کثرت بیشه ها شکار رائج است و این بخش به 5 مقاطعه و 31 دائره و 478 ناحیه تقسیم شده و در آن نوعی گوسفند با پشم طویل و فاخر و نوعی بز که موی وی شبیه بموی بز کشمیر است یافت شود که از آن شالهای قیمتی کنند. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Ardenne.


اردنس.


[اُ دُ نِ] (اِخ)(1) محرک شورشی بزمان اسکندر و اسکندر آنگاه که به کرمان شد (325 ق.م.) او را با خود برد. (ایران باستان ص 1863).
(1) - Ordones.


اردنگ.


[اُ دَ] (اِ)(1) زخم با نوک پای از پشت به نشستنگاه کسی. تی پا. زُفکنه. زه کونی. شِلخته. سرچَنگ. اُمُکیسان. (منتهی الارب).
- اردنگ خوردن؛ تی پا خوردن. زهکونی خوردن.
- اردنگ زدن؛ تی پا زدن. زهکونی زدن. زفکنه زدن. شلخته زدن. سرچنگ زدن. لَطع. (منتهی الارب). کسع. اَسن.
(1) - Coups de pied a derriere.


اردنوچ.


[ ] (اِخ) موضعی است در مغرب اردهان.


اردنی.


[ ] (اِخ) چهارمین از خانان خوقند پس از عبدالکریم. رجوع بطبقات سلاطین اسلام ص 251 شود.


اردنی.


[اُ دُنْ نی] (ص نسبی) منسوبست به اردنّ و جماعتی از علماء بدان منسوبند. (انساب سمعانی).


اردو.


[اُ] (ترکی، اِ) مجموع سپاهیان با تمام لوازم آن که بجانبی گسیل دارند. مجموعهء قشون و لوازم او در سفر. (شعوری). لشکر پادشاهی. (غیاث اللغات) : و شما آنجا رسولان به اردو فرستید و شرط خدمت بجای آرید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 598). در مراجعت به اردوی قاآن با مسارعت بجانب قوناق و ایمیل که اردوی قدیم کیوک خان بود. (جهانگشای جوینی). در تمامت ممالک کلیسای محدث ساختند و بر در اردوی تقوز خاتون همواره کلیسا زده... (رشیدی). || لشکرگاه. (غیاث اللغات) (شعوری) (آنندراج). مَحله :
یک شمع بر ایوان تو خورشید منور
یک خیمه در اردوی تو گردون معلا.
(آنندراج از استاد).
-اردوی همایون و اردوی همایونی(1) واردوی معلا و اردوی عالی؛ لشکرگاه پادشاهی : بعضی از کلانتران آن ولایت از محمد بهارلو رو گردان شده و به اردوی عالی [ سلطان حسین میرزا ] آمده دعاگو و ثناخوان به امر ملازمت پرداختند. (حبیب السیر ج 2 ص 329).
- یک اردو؛ جماعتی بسیار.
مؤلف قاموس کتاب مقدس در ذیل «اردو» آرد: وضع اردوی بنی اسرائیل در مدت بودنشان در دشت بکمال دقت در باب دوم سفر اعداد بیان شده بدین طریق که چادر جماعت در وسط و چادر لاویان که متولی توجهات اردو بودند بدور آن و از آن پس قوم اسرائیل را که عدد ایشان سوای زنان و اطفال به ششصد هزار مردان جنگی میرسید بچهار قسمت منقسم نموده که هر قسمت دارای سه سبط بوده و هر یک از این اقسام در یکی از جهات اربعهء چادر جماعت اردو میزدند و هر یک از این قسمتها را علمی بود همچنانکه هر سبطی و هر رئیس سبطی میبایست دارای علمی باشد و رؤسای هر سبطی از جانب خدا معین میشد علیهذا منظر و نمایش اردو خیلی شکیل و شیرین و خوش نما بود. (اعداد 24: 3 و 5). در این صورت عجب نیست که بلعام بر قلهء کوه بعور ایستاده قوم اسرائیل را تماشا کرده میگفت: «چه زیباست خیمه های تو ای یعقوب و مسکنهای تو ای اسرائیل». و اشخاص ناپاک و چیزهای نجس در اردو نمی بایست باشند بنابراین مبروصان و اشخاصی که مس میت کرده بودند و اسیران جنگ و خاکستر قربانیهای سوختنی هم در اردو نگاه داشته نمیشد بلکه میبایست خارج از اردو باشند و اموات را در داخل اردو دفن نمیکردند و مقصرین را هم در اردو حکم قتل نمیداند. (سفر لاویان 4: 12 و 6: 11 و 8: 17 و 10: 4 و 5 و 13: 46 و 14: 3 و 24: 14- سفر اعداد 12: 14 و 15 و 31: 19- سفرتثنیه 23: 10 و 12 صحیفهء یوشع 6: 23) و البته نباید تصور کرد که اردو در محل محقر و کوچکی غیر معتنابه بود بلکه گاهی از اوقات بمسافت بعیدی امتداد می یافت و دشتهای وسیعه و کوهها را شامل می بود.
- اردو زدن(2)؛ اردو را حرکت دادن(3).
-.layor pmaC - (1)
(2) - Camper. planter le piquet.
(3) - Lever le piquet. lever le camp.


اردو.


[اُ] (ترکی، اِ) (زبان...) نام زبانی که اکنون در پاکستان و هندوستان رایج است. اساس این زبان مختلط است. السنهء هند و آریائی و فارسی هیچیک نمیتوانند ایجاد زبان مزبور را بخود منحصر دانند. از جهت لغات و صرف و نحو، اردو از این دو زبان استفادهء بسیار کرده است و فی الحقیقه لسان مذکور اثریست از اختلاط دو ملت هندو و مسلمان. با حملهء مهاجمین مسلمان از جانب ایران، عناصر اولیهء این زبان در هند ایجاد گردید. در زمان سلطنت سلطان محمود غزنوی و پسر وی مسعود، بسیاری از هندوان مانند تلک و ناتها و غیره در دربار غزنین خدماتی انجام دادند. یک لشکر هندی تحت فرمان سوندرا رائو در زمان محمود در غزنین مقیم بود. آخرین پادشاهان غزنوی، غزنین را ترک گفتند و در پنجاب اقامت گزیدند و تا پایان سلطنت غزنویان در آنجا ببودند. بدین وجه در یکزمان هم در غزنه و هم در لاهور مسلمانان و هندوان با یکدیگر ارتباط یافتند. گروهی از بزرگان و نجبای منتسب بدربار مسعود که در نتیجهء هجوم سلاجقه وطن خویش را ترک گفتند ناگزیر شدند در لاهور اقامت گزینند. تماس دائم بین مسلمانان و هندوان در زبان تخاطب دو ملت مزبور مؤثر گردید. اردو کلمه ایست ترکی به معنی لشکرگاه و سپاه. چون در لشکر سلطان، ایرانیان و ترکان و هندوان با هم میزیستند، زبان آنان که ترکیبی از زبان این سه قوم بود بنام زبان «اهلِ اردو» یا بنحو اختصار زبان «اردو» خوانده شد. در آن زمان سلاطین مسلمان هند بزبان فارسی که زبان درباری بود، سخن میگفتند ولی زبان رایج میان مردم همان زبان هندی بود که از پراکریت و آنهم از سانسکریت مشتق بود. زبان فارسی با این زبان رایج میان مردم هند درآمیخت و از این اختلاط، زبان اردو پدید آمد. نه تنها بسیاری از لغات فارسی در زبان اردو وارد گردیده بلکه شعر اردو، نثر اردو، سبک نگارش، مصطلحات و کنایات، صرف و نحو و خصایص زبان فارسی نیز در اردو دیده میشود. نخستین شاعر و نویسندهء بزرگ فارسی هند که کلمات هندی در اشعار خود آورده امیرخسرو (653 - 725 ه . ق.) است و او ملمعاتی کرده است که یک مصراع آنها فارسی و مصراع دیگر هندی است و این سبک مدتی دراز پس از امیرخسرو مورد تقلید بود و این نوع شعر را «ریخته» میگفتند. ریختن بمعانی متعدد آمده است اما از آنگاه که امیرخسرو بترکیب قوافی فارسی و هندی موفق گردید کلمهء «ریخته» بعنوان اصطلاحی موسیقی و معرف اشعاری مختلط از مصراعهای فارسی و هندی که در یک موضوع سروده شده باشد، استعمال گردید. بعدها همهء شعب شعر اردو بنام «ریخته» نامیده شد و سپس زبان اردو، که مدتها هندی یا هندوئی خوانده میشد، بنام «ریخته» و پس از زمانی به «اردو» موسوم گردید و همین نام اخیر همه جا شایع شده و تا امروز باقی مانده است. با آنکه زبان اردو در دوآب (نواحی دو شط گنگ و جمن) و دهلی و نواحی آن نشأت یافته، معهذا در دکن بعنوان زبان ادبی استعمال شد. نخستین کسانی که از اردو حمایت و تشویق کردند گروهی از علمای صوفی بودند. چنانکه بودا زبان سانسکریت را ترک گفت و زبان پالی را برای تبلیغ پیام خویش مناسب دید این صوفیان نیز دو زبان فارسی و عربی را که جنبهء ادبی داشتند یکسو نهادند و برای آنکه در قلوب عامه بیشتر تأثیر کنند، زبان اردو را انتخاب کردند و چون این فرقه در سیاحت خود بنواحی دکن مانند دولت آباد، گلبرگه، احمدآباد، بیجاپور، پتن (گجرات) و غیره رسیدند، برای بومیان این بلاد بزبانی که خود از دهلی ارمغان آورده بودند، وعظ کردند. بعض آنان مانند «سیدمحمد بنده نواز» (که در سال 800 ه . ق. بدکن آمد و مقبرهء او در گلبرگه است) منظومه ها و رسایلی به این زبان نوشتند و تلامذهء این فرقه نیز سیرت آنان را تعقیب و کتب بسیار بدان زبان تألیف کردند. استعمال جمله های فارسی و عربی در تخاطب و بکاربردن خط فارسی این زبان را از زبان هندی «اخصّ» امتیاز می دهد.
معراج العاشقین بنده نواز بتصحیح عبدالحق در حیدرآباد دکن به سال 1900 م. بطبع رسیده است. علاوه بر بنده نواز بسیاری از صوفیان، اردو را در نظم و نثر خود بکار برده اند از جمله «میراجی» مشهور به شمس العشاق (متوفی به سال 902 ه . ق.) که یکی از زهاد بیجاپور و از علاقمندان و شاگردان بنده نواز بوده و نیز پسر و جانشین او «شاه برهان جانم» (متوفی به سال 990 ه . ق.) و پسر او «امین الدین اعلی» (متوفی بسال 1076 ه . ق.) مؤلفاتی بنظم و نثر بزبان اردوی دکنی باقی گذاشته اند که ارزشی دارند. همچنین بنظر میرسد که در گجرات نیز صوفیان اردو را ترویج کرده باشند. «شاه علی محمدجان» (متوفی به سال 973 ه . ق.) شاعر و صوفئی ارجمند بود و مجموعهء اشعار او بنام جواهرالاسرار مشهور است. شاعر صوفی دیگر، «شیخ خوب محمد»، ناظم مثنوئی است موسوم به خوب ترنگ (که در سال 986 ه . ق. بنظم درآمده است). سه مرکز بزرگ اردو در دکن وجود داشت: گلکنده، پایتخت شاهان قطب شاهی، بیجاپور، پایتخت شاهان عادل شاهی و احمدآباد (گجرات) و باید دانست زبانهائی که در این سه مرکز تکلم میشده با یکدیگر اختلافات جزئی و محلی داشته اند. سلاطین قطب شاهی مروجین علم و صنعت بودند سلطان محمدقلی قطب شاه (989 - 1020 ه . ق.) که کلیات وی مجموعهء عظیمی را تشکیل میدهد، خود شاعر بود و دو جانشین او: سلطان محمد قطب شاه (1020 - 1035) و سلطان عبدالله قطب شاه (1035 - 1083) و همچنین تاناشاه (1053 - 1098) که آخرین پادشاه این سلسله بود شعرای فصیح بودند و عادت داشتند که به اردو شعر بگویند. گویندگان دیگر که در عهد قطب شاهی مشهور بودند از اینقرارند:
1- وجهی، که داستان عشقی محمدقلی قطب شاه را در مثنوی خود به نام قطب و مشتری، منظوم به سال 1018 ه . ق. آورده است. 2- شهاب الدین قریشی، گویندهء بهوگ بال(1). 3- شیخ احمدشریف، ناظم مثنوئی در باب طب. 4- غوّاصی، گویندهء سیف الملوک و بدیع الجمال (1035 ه . ق.) و طوطی نامه (1049 ه . ق.). 5- ابن نشاطی، ناظم پهول بن(2)(1076 ه . ق.). 6- رضی قطب، مترجم تحفة النصایح یا پنداکا تحفه(3). 7- طبعی، ناظم بهرام و گلندام. 8- واله، گویندهء طالب و موهنی. 9- مظفر، ناظم ظفرنامهء عشق (چهار تن اخیر در عهد سلطنت عبدالله قطب شاه بودند). 10- فیض، گویندهء رضوان شاه روح افزا. 11 و 12- شاهی و میرزا که هر دو مراثی می ساختند. 13- نوری از مردم حیدرآباد و گروهی دیگر در زمان ابوالحسن تاناشاه شهرت یافتند. پادشاهان عادل شاهی نیز حامیان بزرگ علوم و صنایع محسوب می شدند. در زمان محمد عادل شاه (1035-1067 ه . ق.) چهار شاعر نامی بود:
1- حسن شوقی، ناظم فتح نامهء نظام شاه (که در آن شرح جنگ تالی کوت را آورده است) و میزبانی عادل شاه. 2- مقیمی (میرزا مقیم خان) ناظم فتح نامهء یک هری (داستان فتح عادل شاه) و منظومهء عشقی مهیار و چندربهان. 3- رستمی (کمال خان)، ناظم مثنوی عظیم خاورنامه (شرح جنگهای علی (ع)) که به سال 1059 ه . ق. هجری کرده است. 4- مالک خشنود، ناظم جنت سنگهار، (داستان بهرام) که آنرا به سال 1055 پرداخته است. ابراهیم عادل شاه دوم (988 - 1035)(4)بجهت ذوق موسیقی که داشت به جگت گرو مشهور گردید و او مؤلف کتاب معروف نورمس در باب موسیقی هندی است. در زمان این پادشاه زبان هندی (و بتعبیر اصح اردوی دکنی) بجای فارسی، زبان دربار گردید و علی عادل شاه دوم (1067 - 1083) بخصوص بزبان اردو علاقه نشان داد. بین مؤلفینی که در زمان سلطنت این پادشاه بزبان اردوی دکنی کتاب تألیف کرده اند، کسان ذیل را میتوان نام برد:
1- ملانصرتی، مؤلف گلشن عشق و علی نامه. 2- ایاغی (محمدامین) مؤلف نجات نامه (1076) و شمایل نامه. 3- سیدبلاقی، مؤلف معراج نامه (1065).
در زمان سکندر عادل شاه شعرای ذیل شهرت یافتند:
1- شاه امین الدین اعلی (مذکور در فوق). 2- عبدالمومن از مردم بیجاپور، گویندهء عشق نامه (که بمقابلهء «مهدی موعود» سیدمحمد جونپور سروده شده). 3- هاشمی، گویندهء یوسف زلیخا، وی مشهورترین و بزرگترین، شاعر این عصر است و او کور مادرزاد بود و شاید ایجاد «ریختی» یعنی اشعار بزبان عامه با مصطلحات زنان را بتوان مدیون وی دانست. همین نوع شعر را بعدها رنگین (ذکر وی در ذیل بیاید) توسعه داده است. نخستین کتابهای منثور اردو، بلهجهء دکنی تألیف شده است. علاوه بر حِکمَ زّهاد (مانند شاه راجو، سید قتال، سیدمحمد بنده نواز و شاه امین الدین اعلی) چند رسالهء مختصر در باب تصوف از آنان بجا مانده است ولی از جنبهء ادبی ارزشی ندارند و نیز کتب جسیم و ارجمندی در باب ادبیات و حکمت الهی بدین زبان تألیف شده است از جمله شرح شرح تمهید. این کتاب را سید میرا حیدرآبادی (متوفی به سال 1074 ه . ق.) از کتاب تمهیدات فارسی تألیف قاضی عین القضاة همدانی (متوفی به سال 553 ه . ق.) بزبان اردوی دکنی ترجمه کرده است. وجهی شاعر مذکور، مؤلف کتابی است بنثر که ارزش ادبی بسیار دارد و آن موسوم است به «سب رس(5) یا حُسن و دل» این کتاب تعبیریست از روابط جمال و احساسات عاشقانهء قلب و آن کاملاً بنثر مسجع تحریر یافته. سال تألیف 1045 است. کتاب منثور و بزرگ دیگر بنام «ترجمهء شمایل الاتقیاء» است که آنرا میرا یاقوت در حدود سال 1080 ه . ق. از کتاب فارسی تألیف رکن عمادالدین، تلمیذ روحانی خواجه برهان الدین (متوفی بسال 732 در دولت آباد) ترجمه کرده است. در این زبان ابتدائی همچنانکه لغات عربی و فارسی با لغات هندی اختلاط یافته اند، مؤلفین کوشیده اند هم از اساطیر هندی و هم از اساطیر اسلامی در تألیف خود استفاده کنند. بعض این کتب ترجمهء تألیفات نویسندگان و منظومه های شعرای ایرانی است و برخی مقتبس از اساطیر عامیانهء سانسکریت و هندی و آداب و رسوم عامهء هندوانست و از آن جمله است: نل و دمن(6)، یا مثنوی معروف به گلشن عشق اثر نصرتی، داستان عشقی مدمالتی و منوهر(7) یا داستان کامروپ کامتا(8). در تألیفات صوفیه، لغات سه زبان فارسی و عربی و هندی بای نحو کان استعمال شده و شعرا نیز از این سه زبان کنایات و تعبیرات لازم را اقتباس کرده اند. با ذکر مطالب مذکوره باید گفت که پس از قبول رسم الخط فارسی (یا عربی) بنیاد واقعی زبان اردو استوار گردید. پدماوَت(9) تألیف ملک محمد جائسی (947 ه . ق.) با آنکه بزبان هندی عصر خویش تحریر شده و فقط عدهء محدودی لغات فارسی و عربی در آن دیده میشود، معهذا بخط فارسی نوشته شده. مؤلفات منثور و منظوم بزبان اردوی دکنی بیک سبک تألیف شده و قسم اعظم منظومه ها با اوزان و بحور فارسی پرداخته شده است. ملک محمد که زبان خالص هندی عصر را با حروف فارسی تحریر کرده کاملاً اختلاط فرهنگ هندی و فرهنگ اسلامی را در آن عهد میرساند. نویسندگان پس از وی قدمی فراتر نهادند و توحید بین سه زبان مذکور را بیشتر تحکیم کردند. شعر به زبان اردوی جدید از عصر محمدشاه (1131 - 1161 ه . ق.) آغاز گردید، ولی دکنی (1099 - 1159 ه . ق.) اورنگ آبادی نزد استادانی که آنگاه در دهلی بودند تلمذ کرد و از ایشان در شعر خویش الهام یافت. این گوینده غثّ و فساد از سخن اردو دور کرد و در استعمال لغات و عبارات ظریف ساعی بود. عناصر هندی و فارسی از قبیل فعل و فاعل بنسبت متساوی در شعر او استعمال شده است. معاصر او «سراج» نیز شاعری بزرگ است و زبانی که او بکار برده از زبان «ولی» مصفی تر است. عصر «کلاسیک» شعر اردو با «میر» (1137 - 1225 ه . ق.) آغاز میشود. شعر میر، انعکاس کامل زندگانی خود اوست. غزلها و مثنویات وی بهترین بخش ادبیات اردو محسوبست وی بدعوت نواب آصف الدوله به لکنهو مهاجرت کرد و تا پایان عمر آنجا ببود. «سودا» (1125 - 1195 ه . ق.) معاصر میر، شاعری هنرمند بود ولی ارزش او کمتر از میر است. وی اهاجی مطول کرده است و معهذا باید او را در ردیف اساتید محسوب داشت. شعر لطیف «خواجه میر دَرد» (1133 - 1199 ه . ق.) انعکاسی است از آئین تصوف عصر گوینده. «میرحسن» (متوفی به سال 1201) از علاقمندان میردرد، سیر جامعهء عصر خویش را در اشعار مجسم کرده است و مثنوی معروف وی (سحرالبیان) که در آن بشرح احساسات بشری و صحنه های طبیعت پرداخته، مشهورترین مثنوی بزبان اردو است.
اکنون به عصر «رنگین» و «انشاء» (متوفی 1233) میرسیم. ایندو مانند سودا و میر و میرحسن به لکنهو مهاجرت کردند. در این عصر لکنهو مرکز ظرفا بود و لطایف افکار و احساسات ایشان بالطبع در شعر شعرا تأثیری بسزا داشته است. رنگین را عموماً مُبدع حقیقی «ریختی» دانسته اند و آن نوعی شعر است که فقط از زن گفتگو کند و بزبان و اصطلاحات و تعبیرات زنان بیان شود. رنگین با استعمال لغات هندی عامیانه تمایل داشته و اشعار او مشحون بکنایات خارج از موازین ادبست. «انشاء» شاعریست که در عصر انحطاط ظهور کرد. وی حیات را ملعبه میداند و در اشعار او اغلب احساسات مزوّر تشریح شده است ولی باید دانست که او در شعر استاد فن است و آثار وی موجب ظرافت و لطافت شعر اردو گردیده است و بنابراین انشاء در ادبیات اردو هم اثر نیک و هم اثر بد دارد. منظومهء «دریای لطافت» او شاهد مهارت گوینده در زبان اردو است.
«نظیر» (متوفی به سال 1830 م.) را باید شاعر هند دانست و نیکوترین اشعار او، اغانئی است که در بارهء موطن خود سروده و پیران و جوانان و اغنیا و فقرا را توصیف کرده است. در بسیاری از منظومه های وی در باب طیور و جانوران مانند «قوی مسکین» «بچه خرس» «سنجاب کوچک» از عادات و آداب جامعه انتقاد میشود. سبک او گاهی از قواعد شعری دور و اشعار وی ناقص است.
«ذوق» (متوفی به سال 1272 ه . ق.) یکی از طرفداران شعرای فارسی است که مدیحه سرائی را بهنری عالی تبدیل کرده اند. قصایدی که او در مدح آخرین پادشاه سلسلهء مغول کرده است در ادبیات اردو مشهور است ولی وی در غزل چندان دست ندارد. در این عصر از تاریخ ادبی اردو، بنظر میرسد که شعر در طی مدارج ترقی خود متوقف مانده آثار منظوم این عصر بیشتر دارای جنبهء تقلیدی و عاری از لطف و هنر و تکرار الفاظ و افکار پیشینیان بود. در این هنگام غالب ظهور کرد. غالب (1212 - 1286 ه . ق.) پیشوای نهضت جدید در شعر اردو گردید و هیچیک از شعرای اردو زبان در ابتکار و قدرت تخیل بپایهء او نمیرسد. وی نخستین کسی است که افکار فلسفی را وارد شعر اردو کرده و از این جهت شعر او مجموعه ایست از حکمت و عرفان. گفتار او آراسته و فصیح و بلیغ و خوش آهنگ است. غالب زبان فارسی را بمنزلهء زبان ادبی بکار برده است(10). مشهورترین مراثی فارسی در باب شهادت حضرت حسین یعنی هفت بند محتشم کاشانی سرمشق شعرای مرثیه گوی هند شده و از آن میان «انیس» (1216 - 1290) و «دبیر» (1217 - 1291) را میتوان نام برد. علاقهء مذهبی و ارزش ادبی اشعار این دو موجب شده است که آنان در ادبیات اردو مقامی شامخ بدست آرند. عصر انحطاط لکنهو، در تاریخ ادبیات اردو عصر توقف محسوب میشود، شعرا هم در مضامین و هم در سبک فاقد ابتکارند و اشعار آنان از تعبیرات زائد مشحون است. «آتش» و «ناسخ» دو استاد فن این عهدند ولی شایستهء آن نیستند که در ردیف اساتید شعر اردو منسلک گردند و تمام هنر شعری طرفداران و تلامذهء آندو در بکار بردن صنایع لفظی است. مثنوی «دیاشنکرنسیم» (1811 - 1843 م.) که در همین عهد تألیف شده، اگر به افراط صنایع لفظی در آن بکار نمیرفت منظومهء کامل بشمار می آمد. مثنویات مختلف «شوق» انعکاس اخلاق فاسدهء جامعهء عصر است. گویندهء مزبور از دربار واجد علی شاه، آخرین سلطان اَوَد مُلهم است. پس از «داغ» (1831 - 1905 م.) و «امیر» (1828 - 1900 م.) میتوان گفت که اساس شعر کلاسیک که «میر» بجا گذاشته بود واژگون گردید. اشعار این دو شاعر معرف انحطاط شعر است. در همین زمان انحطاط، افکاری جدید از مغرب به هندوستان ساری شد و بر اثر آن سنن قدیمه تغییر یافت و علوم جدیده جانشین معلومات پیشینیان گردید و بجای سبک (کلاسیک) که مصنوع و مسجع بود، سبک بسیار ساده و طبیعی را پذیرفتند. بعبارة اخری این هنگام، عصر تجدد و احیای ادبیات اردو بشمار میرود. «محمد حسین آزاد» (متوفی به سال 1910 م.) معّرف خصایص ادبی عصر مزبور است. وی نخستین گوینده ایست که از منابع غربی استفاده کرده. آزاد لغت شناس و استاد نثر مسجع است. ولی شاعری بزرگ محسوب نمیشود. معاصر او «حالی» (متولد در پانی پت به سال 1253 و متوفی به سال 1332 ه . ق.) است. عهد صباوت و شباب وی در دهلی گذشت و آن زمان سلطنت مغول هندوستان بسرعت بسوی زوال میشتافت و بنابراین امور اجتماعی و سیاسی نیز راه انحطاط می پیمود. حالی شاهد انحطاط سلسلهء مذکور بود و مشاهدات او تأثیری عمیق در ذهن وی بجای گذاشت. هر چند «حالی» در تحقیقات ادبی تلمیذ و جانشین «غالب» و «شیفته» است ولی از جهت افکار، وی خلفِ شعرای بزرگ عهد جاهلیت عرب میباشد. نخستین آثار شعری او بسبک معمول عصر بود ولی بتدریج افکار جدید در ذهن او مؤثر گردید. وی بتدقیق و مطالعه در امور جامعه و محیط خویش پرداخت. بر اثر مساعی مشکورهء سِر سیداحمدخان در علیگره افکار متمدنین غربی در تمدن و فرهنگ مسلمانان هند ساری شد. «حالی» طلیعهء این نهضت بود. وی در مسدس خود تاریخ گذشته را مجسم و حیات ملی مسلمانان هند را بخوبی تشریح کرد. «حالی» نه تنها شاعریست بزرگ، بلکه وی یکی از معبران ادبیات انگلیسی در ملت هند است. درین زمان اکبرحسین (1846 - 1921 م.) بدفاع فرهنگ شرقی پرداخت و قریحهء انتقادی خود را در ردّ طرفداران اروپا و جنون ایشان بکار برد و حتی اساتید علیگره را مورد انتقاد قرار داد. وی معتقد بود که اسلام و تمدن اسلامی در معرض خطری عظیم از جانب مادیت غربی واقع شده است و از اینرو شعر خویش را در راه رفع این خطر بکار برده است.
در شعر اردوی جدید، سه شخصیت ممتاز وجود دارند: غالب، حالی و اقبال. قدرت تخیل و افکار فلسفی غالب موجب آن گردیده که خرق سنن قدما کند ولی بدبینی در آثار او غالب است. حالی همچون کسی است که خود را در انقاض فرهنگ قدیم تنها می بیند و بر آنها میگرید و از آتش حسرت تجدید عمارت آنها میسوزد. اقبال نه قدرت تخیل غالب را دارد و نه تأثرات عمیقهء حالی را ولی دارای حدت تفکر و وجد و حال و قدرت خلاقه است. نخستین اشعار او در موضوع وطن پرستی سروده شده ولی بعدها وی تمایلی شدید بوحدت مسلمین نشان داد. او مسلمانان را دعوت کند که دین را اساس وحدت خویش قرار دهند و معتقد است روزی برسد که اسلام نه تنها آسیا، بلکه همهء جهان را نجات بخشد. اقبال هنر خویش را در شعر فارسی بیش از شعر اردو بکار برده است زیرا وی معتقد بود که زبان فارسی برای تبلیغ افکار او در ممالک اسلامی، مناسبتر است. پیشتر از نثر اردو بحث کردیم. نخستین آثار منثورهء اردو نیز به زبان دکنی تألیف شده ولی اغلب آنها در باب مذهب و مواضع مختلفه نگارش یافته جز سب رس (1045 ه . ق.) که بنثر مسجع تحریر شده، هیچیک ارزش ادبی ندارد. در هندوستان شمالی، تا عصر مابعد انقلاب، مؤلفین کتب و مکاتبات خود را بزبان فارسی مینوشتند. شاه رفیع الدین دهلوی (1163 - 1233 ه . ق.) و شاه عبدالقادر (1157 - 1230 ه . ق.) هر دو قرآن را بزبان اردو ترجمه کرده اند، ولی ترجمه های آنان تحت اللفظی است. شالدهء نثر اردو در فُرت ویلیام کالج کلکته که لُردولِسلی در 1800م. تأسیس کرد، نهاده شد. در میان السنه ای که در آنجا تدریس میشد زبان های فارسی، هندوستانی و اردو مقامی شامخ داشتند. در میان نویسندگان اردو میری امن مؤلف باغ و بهار یا قصهء چهار درویش (1801 - 2م.) و میرشیرعلی افسوس مؤلف آرایش محفل (1805 م.) شایان ذکرند. ترجمه ها و تألیفی که از طرف فرت ویلیام کالج منتشر میشد در اردو مؤثر گردید. نویسندگان اردو افکار خود را بزبان ساده تشریح کردند و سبک قدیم را که مبتنی بر نثر مسجع و مقفی و مشحون به اصطلاحات و تعابیر فارسی و عربی بود، بر کنار نهادند ولی بیشتر این نوشته ها، افسانه و داستان بود. سرسیداحمدخان (1817 - 98م.) بمعاصرین خود فن تحریر مواضیع جدّی و علمی را بزبانی سهل آموخت. مجلهء او بنام تهذیب الاخلاق تقریباً در ادبیات اردو انقلابی ایجاد کرد. بهمین دلیل استادان نثر اردو یا مستقیماً تحت تأثیر سرسیداحمدخان یا کسانی هستند که با کالج دهلی، که در آنجا اردو در تدریس بکار میرفت و کتب بزبان اردو ترجمه میشد، رابطه داشتند. از بزرگان نثر اردوی جدید کسان ذیل را میتوان نام برد: محمد حسین آزاد از مردم دهلی، خواجه الطاف حسین حالی، نذیر احمد (1831 - 1912م.)، شبلی نعمانی (1857 - 1914م.). داستان نویسی (رمان) در اردو از عصر رتن ناته سرشار (1847 - 1902م.) آغاز گردید. وی مؤلف «فسانهء آزاد» است که در این کتاب آثار اصلیهء جامعهء لکنهو را در عصر خویش مجسم کرده است. داستانهای عبدالحلیم شرر (1860 - 1926م.) بیشتر جنبهء تاریخی دارد ولی در تجسم، ضعیف است. تا این عهد جز چند داستان نذیر احمد هیچ داستانی بزبان اردو تألیف نشده بود بنابراین رمانهای شرر بدون شک ذوقی ادبی در مردم ایجاد کردند ولی ارزش دیگر ندارند.
با ورود انگلیسیان بهند، ذوق نوشتن نمایشنامه در مردم تحریک شد و پارسیان هند در این راه پیشقدم شدند و بالنتیجه عده ای از نویسندگان بتحریر نمایشنامه پرداخته اند ولی تاکنون حتی یک نمایشنامه شایان ذکر نوشته نشده است. جوانان تربیت شدهء عصر اخیر بیشتر بزبان مادری خود علاقه نشان دادند و آن زبان را با ترجمه های آثار اروپائیان در فنون و علوم مختلفه تکمیل کردند. انجمن ترقی اردو در ارونگ آباد دکن و دانشگاه عثمانیهء حیدرآباد دکن با دارالترجمهء وی امروزه نخستین مؤسسات تکامل اردو بشمار آیند. در سنوات اخیر مجلات و روزنامه های متعدد بزبان اردو انتشار می یابد.
مآخذ: تاریخ ادبیات هندی و هندوستانی تألیف گارسن دطاسی (چ 2، 3 مجلد، 1870م.). دائرة المعارف بریتانیا، مقالهء «هندوستان، زبان و ادبیات». تاریخ ادبیات اردو تألیف سکسینه (اللهآباد. 1927م.). طرحی از زبانشناسی هند تألیف سرگریرسن. (ج 9، قسمت اول). تاریخ مختصر ادبیات اردو تألیف ت. گراهام بیلی. (اکسفرد 1931م.). فهرست نسخ هندی در کتابخانهء دیوان هند تألیف بلوم هارت (1926م.). تأثیر زبان انگلیسی در زبان اردو، تألیف لطیف (لندن 1924 م.).
آثاری که بزبان فارسی تألیف شده: نکات الشعرا تألیف میرتقی (1752 م.). مخزن نکات تألیف قائم (1754م.). تذکرهء شعرا تألیف میرحسن (1775 م.). دریای لطافت تألیف سید انشاء (1807 م.). آثارالصنادید تألیف سید احمد.
آثاری که به اردو تألیف شده: گلشن هند تألیف لطف علی (1801 م.). مقدمه بر باغ و بهار تألیف میرامن (1802 م.). محبوب الزمن تألیف عبدالجبار در دو مجلد (1870 م.). آب حیات تألیف آزاد. شعرالهند تألیف عبدالسلام در دو مجلد. شعر و شاعری تألیف حالی (1896). خمخانهء جاوید تألیف سری رام در چهار مجلد (ناتمام از 1908 بطبع آن آغاز شده). آب بقا تألیف جعفر علی (1918). سیرالمصنفین تألیف یحیی در دو مجلد (1924 - 1928). جلوهء خضر تألیف صفیر بلگرامی. دکن مین اردو (اردو در دکن) تألیف هاشمی (1926). ارباب نثر، تألیف سیدمحمد(1927)- اردوکی اسالیب بیان (اسالیب بیان در اردو) (1927). و اردو شاه پاری (1929) تألیف قادری. اردوی قدیم تألیف شمس الله (1927) تألیف ه .م. شیرانی (1928) و مخصوصاً نامهء سه ماههء اردو که توسط انجمن ترقی اردو منتشر میشود. رجوع بمقالهء اردو بقلم عبدالحق در دائرة المعارف اسلام شود.
(1) - Bhog Bal.
(2) - Phul Ban.
(3) - Panda ka Tuhfa. (4) - رجوع به ابراهیم عادلشاه در همین لغت نامه شود.
(5) - Sab-Ras.
(6) - Nal et Daman.
(7) - Madmalti et Manohar.
(8) - Kam-rup Kamta.
(9) - Padmavat. (10) - غالب را دیوانی است بفارسی.


اردو.


[اُ] (اِخ) کرسی قضائی است بهمین اسم در لواء طرابزون و در آن عده ای خانه ها و دکانها و مخازن و یک حمام و دو جامع و شش مکتب است و آن در مغرب طرابزون بمسافت 45 ساعت راه بری و 85 میل بحری واقع است. قضاء اردو دارای باغها و بیشه های بسیار است و آنرا پنج ناحیه و 249 قریه و سکنهء آن مسلمانان و چرکسیان و رومیان و ارمنیان باشند. (از ضمیمهء معجم البلدان). و رجوع بقاموس الاعلام ترکی شود.


اردو.


[اُ] (اِخ) قصبهء کوچکی است در سنجاق جسر شعور ولایت حلب. (قاموس الاعلام ترکی). و آن در عهد ابوالمظفر صلاح الدین یوسف تخریب شد. (حبط ج 1 ص 406).


اردوآباد.


[اُ] (اِخ) موضعی است بمشرق جلفا. رجوع به اردوباد شود.


اردوال.


[اَ دُ] (اِخ) شهرکی است بین واسط و جبل و بلاد خوزستان و در آن مزارع بسیار(1) و خیرات است و آنرا اردوان بنون هم آورده اند. (معجم البلدان).
(1) - در مرآت البلدان این جمله بنقل از یاقوت چنین ترجمه شده: چند زیارت گاه (مزار) دارد!


اردوان.


[اَ دُ] (اِخ) رجوع به اردوال (شهرک) شود.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) ارتبان(1). ارته پان. نام عده ای از ایرانیان باستان و از آن جمله پنج تن از شاهان اشکانی(2) و نام پادشاهی بوده از نسل گشتاسب. (برهان قاطع). رجوع به اردوان اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم و غیره شود. این نام مرکبست از ارته تقدس و درستکار(3) و بان یا پان به معنی حافظ و حامی و نگهبان و اردوان به معنی نگهبان درستکاران است. در فرهنگ رشیدی آمده: «معنی ترکیبی آن نگاهدارندهء خشم» است و آن صحیح نیست. فردوسی در شاهنامه از دو اردوان یاد کرده:
چه زو بگذری نامدار اردوان
خردمند و با داد و روشن روان.
جو بنشست بهرام از اشکانیان
ببخشید گنجی به ارزانیان
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از نیش بگسست چنگال گرگ.
و در حقیقت پنج اردوان اشکانی در روایات داستانی ایران که بفردوسی رسیده تبدیل به دو اردوان شده است. رجوع به ایران باستان ص 2541، 2546، 2550، 2551، 2552، 2553، 2554، 2555، 2556، 2567، 2568، 2570، 2577، 2580، 2590، 2633 و 2703 شود.
(1) - Artaban. (2) - که ذکر آنان بیاید.
(3) - رجوع به ارته و اردا و فرهنگ ایران باستان تألیف آقای پورداود ج 1ص 55 و 56 شود.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) پسر وشتاسپ پسر ارشام هخامنشی و او برادر داریوش اول و عم خشیارشاست. (ایران باستان ص 708، 711، 713، 1625).


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) رئیس قراولان مخصوص خشیارشا، شاهنشاه هخامنشی. وی در سال 466 ق.م. کنگاشی بر ضد شاه ترتیب داده خواجه ای را میتری دات (مهرداد) نام در آن داخل کرد. کتزیاس نام این خواجه را اسپاتامیترس(1) نوشته است. اردوان بدستیاری خواجهء مزبور شب وارد خوابگاه خشیارشا شده او را در خواب کشت. پس از این واقعه نزد اردشیر، پسر سوم خشیارشا رفته او را از فوت شاه آگاه کرد و گفت که قتل شاه کار داریوش پسر بزرگ خشیارشاست. او برای رسیدن بتخت اینکار کرده و خود اردشیر هم در خطر است. سخنان اردوان چنان در مزاج اردشیر نوجوان اثر کرد که در حال برای کشیدن انتقام پدر و حفظ جان خود بسرای داریوش رفته به همدستی اردوان و چندتن از قراولان او را بکشت. و سپس اردوان اردشیر را بر تخت نشانید با این مقصود که چندی با او مماشات کند تا موقع قتلش برسد و خود تخت را تصاحب کند. جهت امیدواری او را از اینجا باید دانست که در زمان خشیارشا اعتبار زیاد یافته بود و هفت پسر او مشاغل مهم در دوائر دولتی داشتند. (رجوع به ایران باستان ص 904، 905 شود) در مدت چند ماه اردوان راتق و فاتق و شاه حقیقی بود، تا اینکه خواست اردشیر را هم از میان بردارد، ولی این دفعه گرفتار شد. کتزیاس تفصیل قضیه را چنین نوشته: آمتیس، که دختر خشیارشا و خواهر اردشیر بود مورد شکایت شوهرش بغابوخش (مگابیز یونانیان) واقع شد. اردشیر خواهر خود را سخت ملامت کرد و با وجود این ترضیهء خاطر شوهرش بعمل نیامد و بغابوخش بقدری کینهء زن را در دل گرفت که بزودی بغض خود را شامل شاه هم کرد و چون اردوان هم نسبت بشاه سوء قصد می ورزید، این دو تن بیکدیگر نزدیک شده برای اجرای مقصود واحد هم قسم گشتند. بغابوخش از ترس یا جهت دیگری نزد شاه رفته سر را افشا کرد و بحکم اردشیر اردوان را گرفته بمحبس انداختند. پس از آن تحقیقات و استنطاقات قضیهء کشته شدن خشیارشا کشف و شرکت مهرداد خواجه معلوم شد. در نتیجه خواجه را بجرم شرکت در قتل مذکور و قتل داریوش برادر شاه، با زجرهای شدید کشتند ولی اردوان چون صاحب قوم و قبیلهء متنفذی در باختر بود، چندی در حبس بماند تا آنکه او را هم در جدال سختی با سه تن از پسرانش کشتند و بغابوخش که در این جدال زخم برداشته بود بکمک طبیب یونانی آپُولُّنیدِس نام معالجه شد و با زن خود آشتی کرد. دیودور سیسیلی شرح قضیه را طور دیگر نوشته، این مورخ گوید (کتاب 11، بند69): اردوان یکنفر گرگانی بود، که میخواست بتخت برسد با این مقصود شبانه داخل اطاق خشیارشا گردیده او را کشت. بعد خواست سه پسر او را هم بکشد و چون ویشتاسپ والی باختر غائب بود، به داریوش و اردشیر پرداخت و به اردشیر چنین وانمود، که خشیارشا را داریوش کشته و بر اثر این تهمت اردشیر در خشم شده برادر خود را کشت. بعد اردوان به اردشیر حمله کرد، ولی او بمقام مدافعه برآمده زخم خفیفی برداشت و ضربتی مهلک به اردوان زده کار او را بساخت. ژوستین این واقعه را چنین ذکر کرده (کتاب3، بند1): اردشیر از اردوان خواست که قشون خود را سان بدهد و در حین سان دیدن به او گفت، جوشن من خیلی کوتاه است، اردوان در حال جوشن خود را کند، که بشاه تقدیم کند و چون برهنه ماند، اردشیر شمشیر خود را کشیده به تن او فرو برد و امر کرد، پسران او را گرفتند. پلوتارک از قول، دی نُن نوشته که ارودان در مدت هفت ماه نیابت سلطنت میکرد و بعضی گمان می کنند، که نیابت او از طرف ویشتاسپ پسر خشیارشا والی باختر بوده. رجوع به ایران باستان صص 908 - 909 شود. ظاهراً همین اردوان است که تمیستوکل پس از ورود به ایران نزد او شده گفت، من یونانی کامل هستم و لازم است راجع بمطلبی که شاه علاقهء کامل به آن دارد بحضور شاه برسم. اردوان جواب داد: ای بیگانه، قوانین انسان در همه جا یکی نیست، آنچه برای جمعی خوب است، برای عده ای بد است، ولی چیزی که برای همه خوب میباشد، این است که هر قوم قوانین مملکت خود را رعایت کند. شما یونانیها آزادی و برابری را از هر چیز برتر میدانید، یکی از بهترین قوانین ما این است که شاه را محترم بداریم و او را صورت خدائی بدانیم، که حافظ همه چیز است، پس اگر خواهی عادات ما را بجا آورده او را بپرستی مانند ما میتوانی او را ببینی و با او حرف بزنی (مقصود از پرستیدن که یونانیها استعمال میکنند بزانو درآمدن یا بخاک افتادن است. م). اگر عقیدهء دیگری داری، باید بتوسط شخصی با او حرف بزنی، زیرا عادت پارسی بر این است، که کسی نمیتواند شاه را ببیند، مگر اینکه اول او را پرستش کند. تمیستوکل در جواب چنین گفت: اردوان، من به اینجا با این مقصود آمده ام، که افتخارات و قدرت شاه را زیاد کنم. البته اطاعت از قوانین شما خواهم کرد، زیرا اراده خدائی که دولت پارس را به این اندازه بلند و بزرگ کرده، چنین است. من چنان کنم، که شاه مورد پرستش مردمانی بیشتر گردد. در این موقع اردوان سؤال کرد: بشاه بگوئیم، که تو کیستی، زیرا چنانکه می بینم، تو یک شخص متعارف نیستی. تمیستوکل جواب داد: «اما در این باب باید بگویم، که کسی جز شاه نخواهد دانست، من کیستم». در اینجا پلوتارک گوید (تمیستوکل، بند 32) که: این حکایت از فانیاس(2) یونانی است، ولی اراتس تِن(3) در کتاب خود راجع بثروت نوشته، که یکی از زنان غیر عقدی اردوان از اهل اری تره تمیستوکل را به او معرفی کرد. رجوع به ایران باستان ص 914، 915 و نیز ص 723، 727، 733، 736، 803 و 1466 شود.
(1) - Spatamithres باید مصحف «سپنت میثر» باشد بمعنی مهر مقدس.
(2) - Phanias.
(3) - eratosthene.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) عموی فرهاد دوم که در جنگ با یوئه چی ها از پا درآمد. (ایران باستان ص 2088).


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) سکه ای در عراق عجم بدست آمده از اردوان نامی با این نوشتهء منقوش: آراق ملکو، یعنی پادشاه عراق. (ایران باستان ص 2680).


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) یکی از نوکران میرزا اسکندر در شیراز که میرزاابراهیم سلطان تیموری آنان را بند کرده مصحوب معتمدی به خراسان روانه گردانید و بندیان در خان حبش موکل خود را به قتل رسانیده به کندمان شتافتند و نزد میرزابایقرا شدند. (حبط ج 2 ص 192).


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) قاصد امیر شاه ملک نزد دایمسک خان. رجوع به حبط ج 2ص 403 و 404 شود.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) نام ولایتی است بسیار وسیع. (برهان قاطع) (غیاث اللغات).


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) آفدم یا افدم آخرین پادشاه اشکانی: و اردوان را در سیرالملوک آذروان نوشتست آفدم(1) یعنی آخر. (مجمل التواریخ و القصص ص 32). رجوع به اردوان پنجم شود.
(1) - در متن چاپی: آقدم.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) ابن ایلاووس مسعودی در مروج الذهب بنقل از ابوعبیدة معمربن المثنی التیمی (در بعض نسخ الیمنی) نام نهمین پادشاه اشکانی را ایلاووس بن اردوان بن ایلاووس آورده است. (ایران باستان ص 2551) و محتمل است که «ایلاووس» مصحف «بلاش» باشد.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) ابن اشکانان. رجوع به اردوان بزرگ و مجمل التواریخ و القصص ص 32 شود.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) ابن بلاشان. نسب او با پدر میرود. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 18) مؤلف مجمل التواریخ آرد (ص 59): پادشاهی اردوان بن بلاشان سیزده سال بود. مؤلف حبیب السیر (ج1 ص 76) آرد: اردوان بلاشان ملقب به احمر بود و به اعتقاد حمدالله مستوفی مدت سیزده سال پادشاهی کرد و در جنگ اردوان بن اشغ بقتل رسید. و رجوع به فارسنامه ص 32 و اردوان پنجم در همین لغت نامه و ایران باستان ص 2548، 2549، 2554، 2555، 2577، 2580 و 2590 شود.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) ابن نرسی نام هفتمین یا هشتمین یا دوازدهمین پادشاه اشکانی بروایات ابوریحان بیرونی و حمدالله مستوفی و خوندمیر و سپهر مؤلف ناسخ التواریخ. (ایران باستان ص 2578، 2580، 2581).


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) احمر. نام این پادشاه اشکانی در کتاب التاج جاحظ (ص 29، 118، 151) آمده و احمدزکی پاشا محشی کتاب گوید (حاشیهء 6 ص 29): کلمة «الاحمر» تحریف من الناسخ للفظة «الاصغر» - انتهی. و محتمل است که محرف اردوان اخیر (مذکور در کتاب حمزه) باشد. و رجوع به اردوان بن بلاشان شود.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) اخیر هیجدهمین پادشاه اشکانی طبق جدولی از قسم دوم (اسامی پادشاهان اشکانی) به روایت حمزه. رجوع به اردوان پنجم شود.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) اصغر آخرین پادشاه اشکانی به روایت ثعالبی در غرر اخبار ملوک الفرس و مطهربن ظاهرالمقدسی در کتاب البدء و التاریخ (جزء3 ص155) و ابن اثیر (در تاریخ کامل، جزء1 ص127) و حمزه در جدول چهارم از کتاب سنی ملوک الارض و ابوعلی مسکویه در تجارب الامم (ج1، ص 78) و طبری در تاریخ الامم والملوک (جزء2 ص11) و جاحظ در کتاب التاج (ص 29). رجوع به اردوان پنجم و ایران باستان ص 2546، 2552، 2556، 2564، 2567، 2568، 2570، 2571 شود.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) اکبر اردوان بن اشکان. هشتمین پادشاه اشکانی بروایت دوم طبری در تاریخ الامم و الملوک و مسعودی در التنبیه و الاشراف و ابن اثیر در کامل و او 12 سال سلطنت کرده است. (ایران باستان ص 2548 و 2552 و 2571). و رجوع به اردوان بزرگ شود).


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) بزرگ پادشاه اشغانی بیست و سه سال پادشاه بود. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 18). فردوسی در شاهنامه گوید:
چو بنشست بهرام از اشکانیان
ببخشید گنجی به ارزانیان
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ
ورا بود شیراز با اصفهان
که داننده خواندیش مر ز مهان
به اصطخر شد بابک از دست او
که تنّین خروشان بُد از شست او
چه کوتاه شد شاخ و هم بیخشان(1)
نگوید جهاندیده تاریخشان.
از گفتار فردوسی پیداست که اردوان بزرگ را همان اردوان پنجم آخرین پادشاه اشکانی دانسته است ولی نام وی بهرام نبوده است. رجوع به اردوان پنجم شود. حمزهء اصفهانی در جدول سوم از قسم دوم اسامی شاهان اشکانی دوازدهمین پادشاه اشکانی را بنام «اردوان الکبیر الاشکانان» و مدت سلطنت او را «کج» (23 سال) نویسد و او پس از «اردوان بن بلاشان» و پیش از «خسروبن الاشکانان» سلطنت کرده است. (ایران باستان ص 2555). در مجمل التواریخ و القصص (ص 32) پس از ذکر «اردوان بن بلاشان» آمده: «اردوان بزرگ بن اشکانان» و در ص 59 گوید: «پادشاهی اردوان بزرگ بن اشکان بیست وسه سال» و پس از او «خسروبن اشکانان» و «به آفرید» و «بلاش» و «نرسی» و «اردوان کوچک» را یاد کند. بنابراین مؤلف مجمل التواریخ مانند بسیاری از مورخین و برخلاف فردوسی، اردوان آخرین پادشاه اشکانی را «اردوان کوچک» دانسته است. رجوع به اردوان اصغر و فارسنامهء ابن البلخی ص 18 و ایران باستان ص 2541، 2542، 2564 شود.
(1) - اشکانیان.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) بلاشان. رجوع به اردوان بن بلاشان شود.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) چهارم پادشاه اشکانی. بین مورخین راجع بترتیب شاهان اشکانی پس از بلاش اول اختلاف است: گوت شمید بعد از بلاش اول سه تن را نام میبرد: بلاش دوم، پاکر دوم، اردوان چهارم. و یوستی اردوان چهارم را بیست وسومین شاه اشکانی میداند. (نامهای ایرانی ص 412). و برخی او را اشک سی ویکم نوشته اند. هویت و مدت سلطنت این پادشاه مشخص نیست. رجوع شود به ایران باستان ص 2462 و 2465 و 2469 و 2520 و 2676 و ایران باستان ص 546 - 547 و یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 314.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) دوم پادشاه اشکانی و او اشک هشتم است. ژوستن گوید (کتاب42، بند2) وی بعد از فرهاد (متوفی به سال 127 ق. م.) عموی خود به تخت نشست و او پسر فری یاپَت بود. معلوم نیست که فرهاد از خود پسری باقی نگذارده بود یا پسری داشته، ولی در سنی بوده که نمی توانسته در اوضاع سخت آن روز زمام امور مملکت را به دست گیرد. به هرحال ژوستن گوید (کتاب42، بند2): «اردوان را شاه کردند» و مقصود همان مجلس مغستان یا مهستان است که در چنین احوال شاه را انتخاب میکرد. موقع پارت بعد از شکستی که از سکاها خورده بود از دو جهت باریک بود: یکی اینکه یونانیها و سکاها ممکن بود با هم متحد گشته مملکت پارت را تسخیر و در آنجا حکومت کنند و دیگر اینکه لشکر کارآزمودهء پارتی در دشت نبرد معدوم گشته بود و جمع آوری لشکری جدید وقت و وسائل بسیار لازم داشت. از طرف دیگر رفتار هی مِروس در بابل مردم را از اشکانیان متنفر ساخته و چنانکه از مقدمهء کتاب 42 تروگ پومپه معلوم است شهر مِس نیس(1) بر او شوریده بود و بنابر این هی مروس نمیتوانست کمکی به اردوان برساند ولی از خوش بختی اشکانیان فاتحین در این وقت اقداماتی که خطرناک باشد، نکردند. یونانیها به اینکه انتقامی از فرهاد کشیدند، قانع گشته معلوم نیست چه شدند. شاید مانند یونانیهای زمان اردشیر دوم هخامنشی راه مغرب را پیش گرفته، از ایران بیرون رفتند. اما سکاها، چنانکه ژوستن گوید (کتاب42، بند4): «به فتح خود و قتل و غارت پارت اکتفاء کرده بمرز و بومشان برگشتند».
بنابراین موقع اردوان، که آن قدر سخت و باریک بود، از جهت پراکندن قوای دشمن بهتر گردید. چنانکه او توانست تمام حواس خود را بکارهای مهمتر مصروف دارد. گفتیم کارهای مهمتر، زیرا در این وقت خطری بزرگ بالای سر دولت جوان پارت آویخته بود. این خطر مانند تاخت وتاز سکاها نبود که موقتی باشد و دیر یا زود برطرف گردد، خطری بود که از صفحات دوردست می آمد. قبل از جلوس اردوان بتخت شروع شده بود و ایران در این زمان میبایست با آن روبرو گردد. این بیم خطر زرد بود که از این زمان سرحدات شمال شرقی ایران را تهدید کرد و با فاصله هائی زیاد در دورهء اشکانیان و بعد ساسانیان امتداد یافت. تا آنکه در اوائل قرن هفتم هجری پافشاریهای 14 قرن ایرانیان در مقابل فشار این مردمان زردپوست درهم شکست و فتنه ای روی داد که در تاریخ نظیر ندارد. در مدت بیش از 14 قرن مردمان گوناگون از نژاد زردپوست یا مغول بسرحدات شمال شرقی ایران هجوم آوردند و جنگ های سخت و دراز روی داد که شرح آن بدوره های مختلف تاریخ ایران مربوط است. عجالة باید دید که خطر مزبور از کجا و در این زمان چه کرد؟
نهضت مردمان شمال شرقی: در مدخل و کتاب اول این تألیف (ایران باستان) کراراً از نهضت مردمان شمالی بطرف قفقازیه و ایران و آسیای صغیر، چه از طرف کوههای قفقاز و چه از طرف بوسفور تراکیه(2)، صحبت داشتیم و در همانجا ذکر شد، که بیشتر این مردمان از شاخهء هندواروپائی نژاد سفیدپوست یا آریائی ایرانی بوده اند. فقط در باب سکاها، که به ماد و آسیای صغیر در زمان هووَخْشَتر ریختند، عقاید مختلف است و بعضی آنها را از سکاهای پادشاهی، که هرودوت ذکر کرده، میدانند و این سکاها را از نژاد اصفر بشمار می آورند. بعد در ذکر قشون کشی داریوش اول یادآور شدیم که بقول هرودوت این سفر جنگی داریوش به سکائیه برای تنبیه آنان از تاخت و تازشان در ماد بود. در این جا مقصود ما از جنبش مردمان شمال شرقی نهضت مردمان مزبور، که از قفقازیه یا بوسفور تراکیه به آسیای غربی گذشتند، نیست بل میخواهیم از مردمانی صحبت داریم که از وسط آسیای وسطی یا حدود چین بطرف مغرب و جنوب رفتند و سیل نهضت آنان باعث وقایع مهم گردید، چه مردمانی که در سر راه آنها بودند بحرکت آمده، دولت هائی را خراب و دولت هائی بنا کردند. شرح این وقایع بدوره های مختلف تاریخ ایران و ممالک دیگر مربوط است. در این جا فقط میخواهیم بدانیم که منشأ این نهضت از کجا بود و به چه جهت و تقریباً از چه تاریخ حرکت این مردمان شروع گردید. راجع بعهد قدیم اطلاعات ما بر احوال مردمان آن طرف رود سیحون کم و بل هیچ است. مورخین و جغرافیون عهد قدیم نمیدانند که آن طرف سیحون چه مردمانی هستند و اگر گاهی اطلاعاتی میدهند گُنگ و ناقص است و روی هم رفته شبیه بداستان سرائی یا افسانه گوئی است. مثلاً آریماسپ ها و امثال آنها. (رجوع به صص 582 ـ 584 ایران باستان شود). در دورهء هخامنشی نیز نمیدانیم که ایرانیها با همسایگان خودشان در آن طرف رود سیحون چه روابطی داشته اند و بعد از جنگ کوروش بزرگ با ماساژت ها، که بقول هرودوت مساکنشان در آن طرف رود جیحون بود، و ملکه ای داشتند، چه شد و چه وقایعی روی داد. اطلاعات ما بر مردمان این صفحات چنین است. تا اسکندر به رود سیحون میرسد و با وجود نصیحت سردارانش که از رود مزبور نگذرد، از جهت نطق فرستادهء سکاها، که به اسکندر برمیخورد، از رود میگذرد و سکاها پس از قدری جنگ عقب نشسته و مقدونیها آنها را دنبال کرده و خسته شده برمیگردند. بر اثر این جنگ اسکندر میفهمد که جنگ در این بیابانهای بی پایان آسیای وسطی ثمری ندارد. ولی مخاطراتش هویدا است. بنابراین زود سروته گفتگوی خود را با سکاها بهم آورده به این طرف سیحون میگذرد و راه هند را پیش میگیرد. بعد باز خبری نیست، تا دولت یونانی باختری تشکیل میشود و آن تیوخوس سوم سلوکی (223 ـ 187 ق. م.) برای مطیع کردن آنها بباختر لشکر می کشد، ولی در همین هنگام واقعه ای روی می دهد که مخصوصاً جالب توجه است. او با وجود اینکه فاتح است، لازم میداند که دولت باختر باقی و قوی باشد. جهت این است که مردمانی از طرف شمال بحرکت آمده بباختر فشار میدهند و چنانکه میدانیم، دولت یونانی و باختری این زمان دارای سُغد و صفحات شمالی تر از سُغد است. بعد می بینیم که مهرداد جنگی در آن طرف جیحون کرده و مردم را به اطاعت خود درمی آورد و سترابون یکی از آن دو را توریئوآ مینامد. از این اطلاعات جسته و گریخته چه فهمیدیم؟ تقریباً هیچ. آیا فهمیدیم که آن طرف رود سیحون چه مردمانی سکنی دارند و تا کجا این مردمان منتشرند؟ یک ملت اند یا از ملل گوناگون؟ از یک نژادند یا نژادهای مختلف؟ آریائی اند یا تورانی آلتائی؟ صحراگرد صرف اند یا شهرهائی هم دارند؟ حکومتشان حکومت کوچک ملوک الطوایفی است یا دولتی بزرگ تشکیل کرده اند؟ زبانشان چیست؟ اخلاق و عادات و درجهء تمدنشان چه؟ چنین است نیز سئوالهای دیگر، هیچکدام از این مسائل حل نشد. بنابراین باید بنویسندگان یونانی و رومی اکتفاء نکرده نظری بروایات ملتی افکنیم که همسایهء این مردمان بوده اند. تا شاید از نویسندگان این ملت بتوان اطلاعاتی تحصیل کرد. مقصود ما از ملت مزبور ملت چین است و در اینجاست که تاریخ ایران با تاریخ چین ارتباط مییابد. سرزمینی که مردمان زردپوست شمالی را از خود بیرون داده و آنها را به سر ملل دیگر ریخته، در تاریخ معروف به مغولستان است و باید از این مملکت شروع کنیم.
مختصری از سابقهء تاریخی مغولستان: ابتدای تاریخ مغولستان خیلی تاریک و یگانه منبع آن روایات چینی است. این روایات راجع بطوایفی مختلف که تاریخشان با تاریخ چین ارتباطی دارد، اطلاعاتی میدهد. جای تردید نیست که زندگانی سیاسی فقط در قسمت شمال غربی مغولستان نشو و نما کرده و نیز در کنارهای شرقی و جنوبی آن. اما گوبی یا وسط مغولستان همیشه کویری بوده و دیگر این مطلب روشن است، که در جاهای مذکور دسته هائی از مغول ها 25 قرن قبل از میلاد بزندگانی چادرنشینی و صحراگردی میپرداخته اند، پیشه و کار آنها حشم داری بود و طوایف، بخصوص آنهایی که در شمال و شرق میزیستند، از حیث قومیت با هم تفاوتهائی داشته اند. اگر چه چینیها همهء این طوایف را بی دی، یعنی وحشیهای شمالی، مینامیدند، ولی گمان قوی این است، که در میان بی دی ها نه فقط طوایف مغول، بل طوایف تاتار و منچو نیز بوده اند. نام هر قوم از اسم رئیس یا مدیر خود بوده و بر عدهء بومیهای اصلی همواره مردمانی که از چین می آمدند، میافزودند. مثلاً معلوم است که در 1797 ق. م. یکی از شاهزادگان ملوک الطوایف چینی، که گون لو(3) نام داشت، هجرت کرده به مغولستان آمد و در اینجا بصحراگردی پرداخت. طوایف همواره با یکدیگر در جنگ و ستیز بودند و گاهی هم با هم پیمان یگانگی می بستند. عادت اینها چنین بود که بطرف چین برای غارت و تاخت وتاز بروند. بنابراین چینی ها هدایائی برای طوایف فرستاده، امنیت خود را از این راهزنان میخریدند. در 480 ق. م. وقتی که چین بهفت بخش تقسیم شد، مغول ها غالباً با قسمتی بر ضد قسمت دیگر همراهی میکردند. این وضع باعث شد، که طوایف مغول بیشتر در چین تاخت وتاز کنند. چینی ها بستوه آمده متحد شدند و مردمان مغول را بطرف شمال راندند. بعد، سه قرن قبل از میلاد سه قسمت با هم اتحاد کرده، وحشی های شمالی را بیرون کردند و برای دفاع خود دیوارهائی طویل کشیدند. پس ازآن، وقتی که چین در تحت حکمرانی یک نفر شی خوآن دی، که از خانوادهء ثین(4) بود، درآمد، او این دیوارهای جداگانه را بیکدیگر پیوست چنانکه یک دیوار بزرگ ترکیب یافت. این دیوار هنوز هم وجود دارد و یکی از عجایب عالم است. مغولهائی که از چین بطرف شمال رانده شده بودند، در 214 ق. م. به سه امارت نیرومند، که هر کدام را خانی اداره میکرد، تقسیم شدند: 1ـ در مشرق مغولستان، دون خو. 2ـ در مغولستان وسطی، هون نو، که از همه بزرگتر بود (هون نو را اکنون هون گویند). 3ـ در مغرب، یوئه چژی، یا چنانکه غالباً گویند یوئه چی. چون پس از ساخته شدن دیوار چین مغولها نمیتوانستند به آسانی در چین بتاخت و تاز بپردازند، خان هون نو (209 ـ 174ق. م.) خان دون خو را مطیع کرده و یوئه چی ها را پراکنده، تمامی مغولستان را در تحت حکمرانی خود درآورد و دولت هون را که از منچورستان تا استپ(5)های قرقیز و از دیوار بزرگ چین تا سرحد کنونی روسیه امتداد مییافت، تأسیس کرد. در 202 ق. م. خان این دولت، مودو نام، تاخت و تاز مهیبی در چین کرده بقدری باعث خرابی شد که فغفور چین مجبور گردید خان مغولستان را با خود مساوی بداند و تعهد کرد که شاهزاده خانم های چین را برای او بفرستد و همه ساله هدایائی به او بدهد. در زمان جانشینان مودو، چینی هائی که با شاهزاده خانم های چین به مغولستان می آمدند، به مغولها آموختند که چگونه مالیات بگیرند، نوشتجات و دفاتر دولتی را تنظیم و مملکت را موافق قوانین اداره کنند. اگر بخواهیم تاریخ مغولستان را از این زمان، که قرن دوم ق.م. است، دنبال کنیم، از موضوع خارج خواهیم شد، زیرا وقایع بعد مغولستان با دوره های دیگر تاریخ ایران مربوط است. بنابراین مقتضی است در اینجا ایستاده ببینیم از فشار هون ها به یوئه چی ها چه نتایجی روی داد. یوئه چی ها، چنانکه بالاتر گفته شد از فشار هونها و از دست دادن مساکنشان مجبور گشتند جلای وطن کنند و زمین های تازه برای خود بیابند. بنابراین به دو بخش تقسیم شده، قسمت بزرگتر بطرف جنوب غربی رفت و بنوبت خود فشار بمردمانی داد که در آسیای وسطی در هر دو طرف رود سیحون و بل جیحون سکنی داشتند. این مردمان از طوایف مختلف بودند و چنانکه از تاریخ ایران میدانیم، مورخین و جغرافیون عهد قدیم اینها را ساک(6) و داریوش اول سک مینامد. هرودوت و کتزیاس و بِرُس کلدانی از این مردمان سه قوم را مینامند، ماساژت ها، دربیک ها و داهیها. (رجوع به صص 446 ـ 454 ایران باستان شود). نویسندگان دیگر اسامی ماساژت ها و داهیها و طخاریها و آسیائی ها(7) یا آسیانی ها(8) را ذکر میکنند. (سترابون، کتاب11، فصل8، بند8 ـ ژوستن، کتاب42، بند2 ـ مقدمهء تروک پومپه، کتاب42). سترابون مردم داهی را دارای طوایفی موسوم به پی سوری(9) و کسانتی(10)میداند و نام ماساژت ها را شامل مردمانی موسوم به خوارزمیها و آتاسیها(11). داریوش اسم دو مردم را در جزو ایالات ایران ذکر میکند: سَکَ ـ هئوم وَرْکَ(12) سَک ـ تیگر خئودَهْ(13) و هر دو در آسیای وسطی آن طرف رود سیحون اند. رجوع به ص 1452 ایران باستان شود. باید اعتراف کرد که اطلاعاتی که نویسندگان مزبور میدهند، گنگ است و بجز هرودوت که شمه ای از اخلاق و عادات و زندگانی ماساژت ها، یعنی مردمان عمدهء صفحات آن طرف سیحون، بیان کرده، دیگران بذکر اسامی طوایف اکتفاء ورزیده اند. بهرحال یوئه چیها به سر این مردمان ریخته، آنها را از مساکنشان کندند، چنانکه طوایف سکائی هم مجبور گشتند اراضی تازه بدست آورده، در آنجاها بنشینند. بنابراین، نهضت مردمان سکائی هم شروع شد و سکائی و یوئه چی مخلوط با یکدیگر به پارت و باختر فشار آوردند. مخاطره بزرگ بود، زیرا این مردمان از حیث تمدن، از مردمان ایران و آسیای غربی کلیةً، خیلی پست تر بودند (نوشته های هرودوت، به صص 473 ـ 474 ایران باستان رجوع شود) و اگر غالب می آمدند تمدن آسیای غربی، که در مدت قرونی زیاد از زندگانی سومریها و اکدیهاـ بابلیها و آسوریها ـ مادیها و پارسیها و یونانیها حاصل شده بود، از میان میرفت و جای آنرا وحشیگری و بربریت میگرفت. یعنی در آسیای غربی در این زمان همان اوضاع پیش می آمد که پس از چند قرن در اروپا در زیر فشار هونها روی داد و تمدن یونانی و رومی جای خود را در مدت قرونی به توحش واگذارد، ولی خوشبختانه ایران پارتی بعد از جنگهای عدیده بهره مند گشت جلو این سیل بزرگ را بگیرد و میتوان گفت که تمدن ایران را نجات داد. اما دولت یونانی باختر نتوانست سدّی در مقابل این مردمان گردد و از بیخ و بن جاروب شد. توضیح آنکه مردمان شمالی بطرف جنوب راندند، سکاها در زرنگ برقرار شدند و ازاین زمان زرنگ (درانگیانای(14)نویسندگان یونانی) به سیستان معروف گردید(15). اینکه سهل است سکاها بطرف مشرق حرکت کرده، کابل را بدست آوردند و بعد بطرف هند رانده قسمت هائی را از آن تسخیر کردند و دولتی بوجود آمد که در تاریخ بدولت هندوسکائی معروف است. اما فشار مردمان شمالی مزبور به ایران و جنگهائی که پارتیها با آنها کردند، موافق نوشته های مورخین قدیم چنان بود که در این مبحث و مبحث دیگر شرحش بیاید.
جنگ اردوان با طخاریها: اردوان دوم خوب اهمیت خطر مردمان شمالی را دریافت و با وجود اینکه سکاهای همجوار، ایران پارت را غارت کرده و به اوطانشان برگشته بودند و عجالة ضدیتی با اردوان نداشتند، خود را مهیای جنگ با آنها کرده بمملکت طخاریها قشون کشید. این خبر میرساند که اردوان موقع را چنین تشخیص داده که باید سکاها را بجای خودشان بنشاند یا باید کار دولت پارت را ساخته بداند. این هم معلوم است که جنگ تعرضی یا جنگ را بمملکت دشمن بردن بهتر از جنگ دفاعی است. طخاریها مردمانی بودند قوی و خود طخارستان تا نهضت مردمان شمالی جزء باختر بشمار میرفت. زیرا دولت یونانی و باختری در شمال تا حدود هونها پیش رفته بود. موافق گفتهء ژوستن (کتاب42، بند2) اردوان بجنگ آنها رفت و در جدالی زخمی ببازو برداشته ازآن درگذشت. از شرح کیفیات این جنگ خبری از نویسندگان قدیم بما نرسیده است و نمیدانیم بعد از کشته شدن اردوان چه روی داده، ولی چون ترتیب جنگهای مشرق زمین این است که لشکر با مرگ پادشاه یا سردار کل، سست و متزلزل میشود، باید پنداشت که بعد از کشته شدن اردوان، پارتی ها عقب نشسته به پارت برگشته اند. بهرحال با کشته شدن دو پادشاه پارت در دو جنگ با سکاها در مدت چهارسال و با بی بهره مندی پارتی ها، موقع دولت پارت سخت گردید، ولی خوشبختانه بجای اردوان شخصی نشست که یکی از بزرگترین شاهان ایران است و بزرگش خوانده اند. او با دستی قوی مردمان شمالی را پس نشاند و دولت پارت را نه فقط نجات داد، بل حدود آن را بجاهائی رسانید که معلوم نیست، ایران پیش از این زمان، از طرف مشرق به آن حدود رسیده باشد. سلطنت اردوان دوم از 127 تا 124 ق.م. بود. دولت پارت از این ببعد داخل مرحلهء جدیدی میشود. در مرحلهء سابق، پارتی ها مبانی دولت خود را محکم کرده سلوکی ها را بکلی از ایران راندند. در مرحلهء جدید ایران پارتی با دولت روم یکی از دو دولتی هستند که عالم آن روز را در حیطهء اقتدار خود دارند. اینک لازم میدانیم که بمناسبت نهضت یوئه چی ها بمغرب و جنوب و پس از آن سکاها بجنوب و پارتیها بمشرق، چون میدان عملیات و زدوخوردها باختر است، شمه ای از دولت یونانی و باختری بگوئیم و نیز از نویسندگان چینی راجع به این زمان یوئه چیها، باختریها و پارت. چنانکه بالاتر گفته شد. (ص 2073 ایران باستان). دیودوت والی باختر در زمان آن تیوخوس دوم بر ضد دولت سلوکی در 256 ه .ق . قیام کرد. یونانیهای این صفحه مستقل شدند و این دولت از این زمان بنام دولت یونانی و باختری معروف گردید. سلوکی ها در ابتداء از عهدهء این دولت برنیامدند و بعد از دیودوت اول، پسر او دیودوت دوم بتخت نشست. بعد از دیودوت دوم، اِوتی دِموس پادشاه شد و از 222 تا 190 ق . م. سلطنت کرد. آن تیوخوس سوم سلوکی با او جنگید و شکستش داد. ولی بعد چنین صلاح دید که در مقابل مردمان تورانی زردپوست که از شمال به سُغد فشار میدادند، از او تقویت کند. بنابراین پادشاهی او را شناخت. پسر او دِمتریوس بنای جهانگیری را در این قسمت آسیا گذارد. از طرف شمال از سُغد گذشته به فونیان(16) رسید و بصفحهء طخاریها در آن طرف سیحون دست انداخت و بعد به راهی که از تاریم(17) و صفحهء تاتارها میگذشت استیلاء یافت. در جنوب هم یونانیها تا سندوپتاله رانده مملکتی وسیع بدست آوردند. مقصود یونانی های باختر این بود که بین اقیانوس هندوچینی ها واسطهء مبادلات تجارتی باشند. در این زمان ترقی باختر فوق العاده بود. ژوستن گوید که باختر هزار شهر داشت. اگر چه این عدد بنظر اغراق میاید، ولی ممکن است مقصود نویسندهء قدیم مزبور، باختر بالاخص نبوده، او دولت باختر را که از ترکستان شرقی تا اقیانوس هند امتداد داشته، در نظر گرفته بوده. بهرحال دیری نگذشت که برای دمتریوس یک نفر مدعی اِوکراتید نام پیدا شد. او برضد دمتریوس قیام کرده، تاج و تخت باختر را غصب کرد. این شخص هم خیلی کاری بود، ولی بدست پسرش هلی اُکُل نام، چنانکه بالاتر گفتیم، کشته شد. بعد مقارن این احوال مهرداد اول اشکانی، نظری بباختر انداخته، در صدد برآمد، که آنرا مانند زمان قبل از اسکندر به ایران ضمیمه کند. چنین هم شد، زیرا یونانیها مجبور گشتند باختر را به اشکانیان داده و خودشان بطرف جنوب رفته، در کابل برقرار شوند. (139 ق. م.). این احوال تا 127 ق .م . پائید، و در این زمان سکاها در تحت فشار یوئه چیها بباختر ریختند. جهت این نهضت، چنانکه بالاتر ذکر شد، هونها بودند. آنها به سر مردمی از نژاد زردپوست معروف به یوئه چیها ریخته، مساکن آنها را انتزاع کردند. اینها هم بنوبت خود به سکاها فشار آورده آنها را از مساکنشان راندند و سکاها هم چاره نداشتند، جز اینکه بطرف جنوب بروند. ولی چون ایران پارتی سدّی محکم بود، ناچار بجای اینکه به خراسان بریزند، بطرف باختر رفتند، و در افغانستان کنونی برقرار شدند (تقریباً 127 ق .م .) یونانیهای باختر هم چاره را در این دیدند که بطرف جنوب شرقی رفته در کابل و وادی سند محکم تر بنشینند. در ابتداء، در این کار بهرمند بودند، چنانکه در سلطنت مناندر(18)نامی حکمرانی آنها در اینجا بسط یافت (بعد از 126 ق .م .) و دولتی تأسیس گشت که در تاریخ موسوم است بدولت هندویونانی. پایتخت آن در چاکله(19) بود که بیونانی اِوتی دِمیا مینامیدند، ولی طولی نکشید که آنها هم تابع همان سکاها گشتند و سکاها در اینجا دولتی تأسیس کردند که در تاریخ معروف به دولت هندوسکائی است. این واقعه در سلطنت جانشین مناندر، هِرمِس نامی وقوع یافت. از این زمان یونانیها ضعیف گشته، بمرور تحلیل رفتند و تمدن یونانی خاموش گردید. راست است که در ابتداء چنانکه مسکوکات یونانی نشان میدهد، زبان یونانی روی سکه ها، حتی در دولت سکائی معمول است ولی روی این سکه ها از زمان اِوکراتید غیر از زبان یونانی یک زبان دیگر هم که شعبه ای از زبان سانسکریتی است دیده میشود. خط این سکه ها هم بخط سامی (فینیقی) شباهت دارد (شاید خط آرامی باشد، که در آسیای غربی رواج داشت). بنابر مختصر مذکور این نتیجه حاصل میشود که دولت باختر و یونانی 150 سال تقریباً پائید و بعد جزء دولت هندوسکائی گردید. زبان یونانی چنانکه گوت شمید گوید تا یکصد میلادی استعمال میشد، ولی بعد از آن از میان رفت و فقط خطوط یونانی بیمعنی استعمال میکردند. در باب تاریخ آن اطلاعات خیلی کم بود، زیرا نویسندگان یونانی چیزهای کمی از آن گفته بودند، ولی از وقتی که کاوشهائی در افغانستان شده و مسکوکاتی بدست آمده، بعض مطالب روشنتر گشته، ولی باز بقدر کفایت روشن نیست و سؤالات زیاد بی جواب میماند. چیزی که معلوم میباشد، اینست که یونانی ها در زمان سلطنت دمتریوس و اوکراتید فعالیت زیاد بروز دادند و چنانکه بالاتر از قول ژوستن گفته شد، باختر دارای هزار شهر بود، ولی این را هم باید گفت که جنگهای زیادی، که یونانیها در شمال با سُغد و در جاهای دیگر با هرات و زرنگ و رُخج(20) و مردمان ساحل سند نمودند، اینها را ضعیف کرد و در نتیجه در مقابل پارتیها نتوانستند مقاومت کنند. در باب حدود دولت پارت در این قسمت ایران قدیم، باید گفت که عقیده یکی نیست. بعضی گویند که دولت پارت تا کوههای هند و کوشان و هیمالیا و رود سند بسط مییافت. دیودور گوید که مهرداد اول به هند لشکر کشید، ولی برخی عقیدهء ژوستن را ترجیح میدهند و معتقدند که اگر هم مهرداد هند شرقی را تصرف کرده حکمرانی او در این جا بواسطهء دوری دیر نپائیده. (گوت شمید، تاریخ ایران الخ، ص 50). و دولت پارت در مشرق از پاراپامیزاد به آن طرف تجاوز نمیکرد. مقصود از نگارش این سطور دولت یونانی و باختری بود که علمدار تمدن یونانی در مشرق ایران بشمار میرفت و بواسطهء نهضت پارتیها بمشرق و سکاها بجنوب منقرض شد. در خاتمه باز باید بگوئیم که زبان یونانی در سکه های دولت هندوسکائی زمانی پس از انقراض دولت یونانی و باختری معمول بود و بنابراین باید حدس زد که معرفت یونانی در ردیف معرفت هندی در اینجا مدتی دوام داشت. (گوت شمید، تاریخ ایران الخ، صص 44-50)(21). بودن سکاها در آن طرف رود سیحون مضمون لوحه های داریوش اول را که در 1304 در همدان و در 1312 ه .ش . در تخت جمشید پیدا شده(22) تأیید میکند. زیرا داریوش اول در لوحه های مزبور میگوید حدود ممالک او از سکاها که آن طرف سُغد سکنی دارند تا کوشا (حبشه) است. آن طرف سُغد با شمال شرقی سمرقند یا مشرق خوقند مطابقت میکند و این صفحه را حالا فرغانه می نامند. در این لوحه ها، داریوش سکاها را نمی نامد، ولی در کتیبهء نقش رستم در جزء مردمانی که به او باج میدهند، اسم دو قوم سکائی را میبرد: سَکَ هئومَوَرکَ و سَکَ تیگرَخود. نویسندگان یونانی (مثلاً سترابون) اینها را ساکاروک یا ساکارولی می نامند. ولی حالا این عقیده قوت یافته که این سکاها همان طخاریها بودند که در قرون اول اسلامی اعراب آنها را در باختر یافتند. اگر چه بالاتر گفتیم، باز تکرار زائد نیست که در همین زمان سکاها به زرنگ ریخته و این صفحه اسم خود را به سکستان تبدیل کرد و سکستان بمرور به سیستان مبدل شد. یکی از پادشاهان نامی سیستان، گون دوفار(23) نام داشته و موافق یک داستان هندی، توماس یکی از حواریون مسیح در زمان او در سال 29 م. به هند رفته. این پادشاه جاهای زیاد در تحت حکمرانی داشته و سکه های او در هرات و قندهار و سیستان بدست آمده و نیز بندرت در پنجاب هند. (گوت شمید، تاریخ ایران - الخ). اطلاعاتی که ذکر شد از نوشته های یک نفر مورخ چینی بدست آمده و او از اطلاعات یک نفر تاجر چینی که به این صفحات آمده، استفاده کرده و دیگر اینکه فغفور چین نماینده ای نزد یوئه چیها فرستاد که بمساکن قدیمشان برگردند، زیرا امیدوار بود که بواسطهء ضدیت اینها با هونها، راه کاروان رو از چین بباختر و رخج باز شود، ولی یوئه چیها بقدری از مساکن تازه شان راضی بودند که این تکلیف را قبول نکردند و نمایندهء مزبور که نامش چانک کی یِن بود در سال 126 ق. م. بی انجام مقصود به چین برگشت و در راه دو دفعه دچار هونها گردید. این شخص اطلاعی نیز راجع به پارت میدهد. چون اطلاعات مزبور برای تاریخ پارت بی اهمیت نیست، ذکر میکنیم. او گوید که سرحد آن سی (یعنی پارت) در این زمان رود وی (جیحون) بود، مردم پارت بوسیلهء گاری و کشتی با مردم همجوار مراوده داشته و گاهی تا هزارلی (تقریباً پانصد و پنجاه کیلومتر) داخل مملکت همجوار میشدند. پارتیها سکه با صورت شاه میزدند، روی پوست آهو مینوشتند و نوشته ها افقی بود (در چینی عمودی است). بعد نمایندهء چین از ممالکی حرف میزند که در ساحل دریای مغرب واقع شده و مردم آن صفحات بزراعت عشق دارند و برنج زیاد میکارند زیرا هوا مرطوبی است. معلوم است که مقصود از دریای مغرب، دریای گرگان است و از صفحات، مازندران و گیلان. از اینجا معلوم میشود که دولت پارت به این صفحات هم دست انداخته بوده و باید این کار در زمان مهرداد اول شده باشد. چینی مزبور از دولت یونانی و باختری نیز حرف میزند و آنرا تاهی یا(24) می نامد. او میگوید که در شمال بعد از تاهی یا، یوئه چیها هستند و در تاآن سی (یعنی پارت) مردمانی زندگانی میکنند که چشمانشان گرد است، ریشهای پرپشت دارند و سبیل هایشان نیز همانطور است. لهجه شان مختلف است، ولی همه زبان یکدیگر را میفهمند. تجار زیرک دارند، ابریشم و رنگ برقیرا درست میکنند، ولی از آن سی ها عقب هستند. بعد در زمان دیگر از منابع چینی اینطور مستفاد میشود که وقتی که دولت یونانی و باختری به کابل و وادی سند منتقل شده بود، فغفور چین مأمورینی به آن دولت فرستاد، ولی مأمورین مزبور بعد از چندی به چین برگشتند و بر اثر راپورتهای آنها، دولت چین بواسطهء دوری آن از دولت هند و یونانی روابط را با آن قطع کرد. (گوت شمید، تاریخ ایران ص65-102). از شرح مذکور روشن است که در این زمان، ایرانیها با سکاها در گیرودار بوده اند و چنین بنظر میرسد که جنگ ایران و توران که در داستانهای ما بزمان کیانیان نسبت داده شده، همین جنگها بوده، یوئه چیها طخاریها را بحرکت آورده اند و طخاریها بسر باختریها ریخته اند. بعد جنگهای ایران و توران شروع شده است. باختر این زمان هم، چنانکه گفته شد، در شمال شامل باختر و مرو و سُغد و آن طرف سغد بوده. در قرون بعد در داستانهای ما محلها محفوظ مانده ولی چون دورهء اشکانی را در دورهء ساسانی دوست نداشته اند، وقایع این زمان را بدورهء کیانی نسبت داده، کارهای مهرداد دوم را به کیخسرو داستانی بسته اند، یا اینکه از روی سهو و اشتباه، زمان را تغییر داده اند. بهرحال تاریخ نشان نمیدهد که در زمان هخامنشی ها، تورانیها خواسته باشند به ایران بیایند، بلکه بعکس در دورهء مزبور ایرانیها میخواستند به آن طرف حمله کنند، چنانکه کردند و دو قوم سکائی هم تابع شدند(25). یک چیز هم نظری را که اظهار کردیم تأیید میکند: مردان داستانها را پهلوان مینامند و حالا برای ما روشن است، که پهلوان یعنی منسوب بپارت. الف و نون علامت نسبت است نه علامت صیغهء جمع و نظایر آن در پارسی زیاد است(26). در اسامی پهلوانان هم اگر دقیق شویم، می بینیم که بعض پهلوانان شاهان اشکانیند. مثلا گودرز پسر گیو شاه اشکانی است، قارن، یکی از خانواده های اشکانی است. فرهاد اسم پنج شاه اشکانی است، میلاد مصحف مهرداد است(27). در دورهء اشکانی بتمام این اسامی برمیخوریم و در این کتاب هم این اسامی ذکر شده و خواهد شد. هر چه پیشتر رویم، این نظر ثابت تر خواهد شد که دورهء پارتی همان دورهء پهلوانی است و مردان آن دوره شاهان اشکانی یا پارتیها هستند، مخصوصاً وقتی که بمدارک ارمنی دورهء پارتی رسیدیم، این نظر روشن تر خواهد بود. در اینجا بعلاوهء تذکری که دادیم، لازم میدانیم یک تذکر دیگر نیز بدهیم و آن مربوط بلفظ تورانی است. اکنون وقتی که میگوئیم تورانی باید یک کلمه هم به آن بیفزائیم آلتائی یا غیر آلتائی. زیرا تورانیهای آلتائی از نژاد زردپوست اند و غیر آلتائی همان آریائیها میباشند (نظری به ص 154 ایران باستان). چون ایرانیها بیشتر با طخاریها سرو کار داشته اند و اینها از آریانهای سکائی بوده اند، پس میتوان گفت که ایرانیها با تورانیهای غیر آلتائی در زدوخورد بوده اند و آنها بباختر ریخته اند. اما اینکه طخاریها از زردپوست ها نبوده اند، این نکته ثابت شده است. اولاً از زبان آنها این نکته مسلم است و دیگر چندسال قبل در تورفان، که از مستملکات غربی چین است، کتابهائی بدست آمد و سه زبان در این کتابها یافتند، یکی از آنها طخاری است و این زبان هم بزبانهای ایران شمالی نزدیک است. ما در این باب در جای خود صحبت خواهیم داشت. عجالة برای اینکه از موضوع خیلی دور نرفته باشیم، به این مختصرتذکر اکتفا میورزیم. پس مردمانی که بباختر ریخته اند آریانی بوده اند. این نکته برای تعیین نژاد افغانها اهمیت دارد. اهالی باختر تا این زمان از آریانهای ایرانی بودند. (ص 155 ایران باستان). در این زمان هم آریانها به آن سرزمین رفته اند زبان کنونی افغانها که پختو یا پشتو و تقریباً همان زبان پارسی است، یکی از دلایل این نظر است. (ایران باستان صص 2247-2266). و نیز رجوع به ص 2276 و 2612 و 2657 شود.
(1) - Messenis . (در میان بابل و خلیج پارس واقع بود)
(2) - یعنی بوغاز اسلامبول.
(3) - Gun-lu.
(4) - Tzine. (5) - Steppe (جلگه های وسیع، که روئیدنی آن منحصر بعلف است و در تابستان تمام علف خشک شده، جلگه به صحاری خشک مبدل میگردد).
(6) - Sakes (Saces).
(7) - Assi.
(8) - Asiani.
(9) - Pissuri.
(10) - Xanthii.
(11) - Attasii. (12) - سک های برگ هومه.
(13) - سک های تیزخود (کلاه نُک تیز بسر داشتند).
(14) - Drangiana. (15) - سکستان - سگستان - سجستان - سیستان.
(16) - Founians . (بعضی با هونها مطابقت میدهند)
(17) - Tarim.
(18) - Menandre.
(19) - Tschakala.
(20) - Aria, Drangiana, Arachosia.
(21) - Alfred Gutschmid. Geschichte Irans und seiner Nachbarlander von
Alexander demgrossen bis zum
Untergang der Arsaciden. Tubingin,
1888.
(22) - مضمون لوحه های تخت جمشید کاملاً مثل لوحه های همدان است که در ص 1613 ایران باستان ذکر شده.
(23) - Gondophare.
(24) - Tahia. (25) - سک هومه ورک - سک تیگرخود.
(26) - مثل مازندران، گیلان، بامدادان، صبحگاهان، توران و غیره و غیره.
(27) - مهرداد در ابتداء میرداد، بعد میراد و بعدتر میلاد شده.

/ 105