لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) سوم. اشک هیجدهم. چون اشک هفدهم وُنُن اول بر تخت سلطنت ایران جلوس کرد، بعلت آنکه وی به اخلاق رومی عادت کرده بعض عادات پارتی را نمی پسندید و جمعی از یونانیان را مقرب خویش کرد. بزرگان پارت از او روی گردانیدند و اردوان را که سابقاً در میان داهی ها(1)بود و در این زمان پادشاه آذربایجان بشمار میرفت، به تخت سلطنت دعوت کردند. (تاسی توس، سالنامه ها، کتاب 2، بند 3). و او با قشونی که از اتباع خود ترکیب یافته بود به پارت تاخت و با وُنُن جنگ کرد ولی چون مردم پارت باطناً با ونن بودند، شکست خورده به آذربایجان برگشت و با سپاهیان بیشتری عازم پارت گردید و این دفعه فاتح گشت. ونن پس از آن فرار کرده با عدهء کمی از یارانش به سلوکیه رفت. ولی قشون او که مورد تعقیب دشمن بود، تلفات بسیار داد. اما اردوان بر اثر این فتح وارد تیسفون گردیده بر تخت نشست. (یوسف فلاویوس، کتاب 18، بند 2). وُنن ازسلوکیه به ارمنستان پناه برد و چون در این وقت تخت سلطنت خالی بود، او را پادشاه ارمنستان کردند. (تاسی توس، سالنامه ها، کتاب 2، بند 4).
اردوان و وُنن: اردوان پس از اینکه بتخت نشست و شنید که وُنن پادشاه ارمنستان گردیده، در اندیشه فرورفت. معلوم است که در نفع او نبود پادشاه مملکت همجوار، دشمن خونین او و تحت الحمایهء روم باشد. بنابراین صلاح خود را در این دید که در ارمنستان و هم در روم با این وضع مخالفت کند. قیصر روم تی بریوس میخواست که وُنن با اجازهء دولت روم پادشاه ارمنستان گردد، ولی اردوان سفیری به روم فرستاده، آشکارا به تی بریوس اعلام کرد که اگر وُنن را بپادشاهی ارمنستان بشناسد، باید برای جنگ حاضر شود. در همان وقت از ارامنه خواست که وُنن فراری را به او رد کنند و قسمت مهمی از ارامنه با این تقاضای اردوان همراه بودند. (یوسف فلاویوس، تاریخ یهود، کتاب 18). تی بریوس که میخواست وُنن را حمایت کند، بر اثر تهدید اردوان در شناسائی او خودداری کرد. (یوسف فلاویوس، همانجا تاسی توس، سالنامه ها) و در این احوال وُنن، چون خود را در مخاطره دید، فرار کرده نزد والی روم در سوریه کری تی کوس سیلانوس(2) رفت و در تحت حمایت او درآمد. سیلانوس با شعف او را پذیرفت. قراولانی برای حفاظت او گماشت و امر کرد او را پادشاه خوانند. (تاسی توس، سالنامه ها، کتاب 2، بند 4). در این وقت اردوان بدور کردن وُنن از ارمنستان اکتفاء نکرده خواست پسرش اُرد پادشاه ارمنستان گردد. تی بریوس، چون دید که ابهت رومیها در مشرق بسبب بر تخت نشستن اردوان و رانده شدن وُنن از ارمنستان متزلزل گردیده، خواست بی جنگ، که خطرناک بود، وسیله ای برای اعادهء آن بکار برد و با این مقصود برادرزادهء خود را، که ژرمانیکوس(3)لقب داشت، بفرمانفرمائی کل آسیای رومی (از داردانل تا فرات) مأمور کرد و برای اینکه مردمان مشرق زمین را، از قوت و ابهت روم مبهوت سازد، به او دستور داد که هر چه برای نمودن جلال و عظمت خود لازم دارد، تدارک و مانند سلاطین بزرگ با کبکبه و جلال حرکت کند. اختیارات ژرمانیکوس بحدی بود، که میتوانست بدون رجوع بدولت روم، پادشاهان دست نشاندهء روم را معزول یا منصوب دارد و حتی اجازه داشت که بنظر خودش اعلان جنگ دهد و در مواقع مقتضی عهد صلح ببندد. خلاصه آنکه ژرمانیکوس مانند پادشاه تمام مستملکات روم در آسیا، بطرف مشرق روانه شد. در باب نسب و صفات شخصی او باید گفت که او پسر بزرگ دروزوس(4) برادر تی بریوس قیصر روم بود و چون بر اثر شورش ژرمن(5)ها به آن طرف قشون کشیده فاتح گردید، لقب ژرمانیکوس، یعنی فاتح ژرمن ها به او دادند. ولی تی بریوس باطناً مخالف او بود. این شخص، چنانکه مورخین رومی نوشته اند، رفتاری نجیبانه داشته خلقاً و عادةً ملایم، مؤدب، سربازی خوب و محبوب القلوب بوده. ژرمانکیوس در 18 م. به آسیا درآمده به امور حکمرانی پرداخت و اول کاری که کرد، با قشون خود به ارمنستان رفته، وارد آرتاکساتا پایتخت آن شد. (تاسی توس، همانجا. بند 43). در این وقت، موقع او مشکل بود، زیرا اگر موافق میل خود، وُنن را تقویت کرده بر تخت ارمنستان مینشاند، میبایست با اردوان بجنگد. زیرا روشن بود که اردوان هرگز تحمل نخواهد کرد، دشمن او پادشاه مملکت هم حدّ پارت گردد و هرگاه میخواست اُرُد پسر اردوان را بپادشاهی ارمنستان بشناسد، مانند آن بود که ارمنستان را بکلی به اردوان تسلیم کرده باشد و چنین پیشآمد لطمهء بزرگی بنفوذ و ابهت روم در مشرق میزد. در این احوال بالاخره او صلاح روم را در آن دید که حد وسط را اختیار کند. یعنی نه وُنن پادشاه ارمنستان باشد و نه اُرُد پسر اردوان. بنابراین او شخصی را که زنو(6) نام داشت و پسر پوله مو(7) پادشاه سابق پنت (بعد از کوچک شدن آن بدست رومیها) و ارمنستان کوچک بود و بواسطهء اقامت طولانی در ارمنستان بعادات و اخلاق ارامنه شناسائی کامل داشت، بر تخت نشانید، جشن جلوس او را با حضور نجبای ارامنه گرفت، بدست خود تاج پادشاهی را بر سر او گذارد و او را آرتاکسیاس(8) نامید. تاسی توس گوید (همانجا) که این اسم از نام پایتخت ارمنستان آرتاکساتا اتخاذ شده و معلوم است که مورخ مزبور اشتباه کرده، زیرا بعکس، اسم پایتخت ارمنستان از آرتاکسیاس آمده به این معنی که آرتاکساتا در اصل آرتاکسیاس ساتا(9) بوده و بعدها، از کثرت استعمال آرتاکساتا گردیده(10).
پس از این کار، ژرمانیکوس به سوریه برگشت و دیری نگذشت که سفیر اردوان وارد شد. او مأموریت داشت از ژرمانیکوس بخواهد که وُنُن را از سوریه که نزدیک سرحد ایران است، دور کنند. سفیر از طرف اردوان اظهار میداشت که او مکاتبه با عدهء کثیری از نجبای پارتی دارد و آنها را بشورش تحریک میکند و کلیةً اقامت چنین شخصی در جاهائی که نزدیک سرحدات ایران است، صلاح نیست. سفیر افزود که اردوان حاضر است ملاقاتی با ژرمانیکوس کرده عهد مودتی را که پارت و روم در زمان اُگوست و کایوس با هم بسته بودند، تجدید نماید، ژرمانیکوس این پیشنهاد اردوان را پذیرفت و قرار شد که وُنُن از سوریه حرکت کرده به کیلیکیه برود و در شهری که پومپه ساخته بود (پومپه - یوپولیس(11)) اقامت کند. بعضی گفته اند که در این کار خصومت ژرمانیکوس نسبت به پی زو(12) والی سوریه و تمایلش بزن او، پلان سینا(13) دخالت داشته و وُنُن میخواسته مورد عنایت این زن واقع شود. ولی این روایت معلوم نیست که مبنائی داشته باشد. بهرحال ژرمانیکوس با پذیرفتن تقاضای اردوان، او را راضی کرد. ولی وُنُن از این پیش آمد بسیار افسرد و بعد از اینکه او را بطرف کیلیکیه حرکت دادند، چون از اقامت در شهر مزبور تنفر داشت، فرار کرد و او را تعقیب کرده کشتند (19 م.). در همین سال ژرمانیکوس هم درگذشت. توضیح آنکه، چون تی بریوس با او باطناً خصومت میورزید، پی زو والی جدید سوریه را مأمور کرد، او را سمّ داده بکشد و او این دستور را انجام داد. پس از آن زن ژرمانیکوس، آگریپ پینا(14) جسد شوهرش را بعادت رومیها سوزانیده و خاکستر را در سبوئی ریخته، به روم رفت و محاکمهء پی زو را خواست. والی سوریه، چون دانست که تی بریوس او را تقویت نخواهد کرد، بخودکشی اقدام کرده درگذشت. از کیفیات دیگر، چون به تاریخ پارت مربوط نیست می گذریم. تاریخ پارت از زمان فوت ژرمانیکوس روشن نیست. با وجود این از نوشته های تاسی توس (سالنامه ها، کتاب 6، بند 31) چنین میتوان استنباط کرد که اردوان جنگهای عدیده با دول هم حدّ خود کرده و در همه جا بقدری بهره مند گردیده که خواسته با دولت روم بجنگد. در این زمان تی بریوس پیر بود (در 34 م. او 75 سال داشت) و اردوان میدانست که ژرمانیکوس درگذشته و والی جدید سوریه وی تلّیوس(15) شخصی نیست که طرف ملاحظه باشد. بنابراین در 34 م. همین که شنید که زنو مرده، داخل ارمنستان گردیده آنرا اشغال کرد و پسر بزرگترش را بر تخت نشانید. اسم او را نمیدانیم، زیرا دیوکاسیوس و تاسی توس فقط نام خانوادگی اورا، که ارشک است ذکر کرده اند. ولی معلوم است، که نام شخصی هم داشته. از کتاب 15، فصل 1، بند 36 سترابون هم چنین برمی آید. در همان وقت اردوان از رومیها تقاضا کرد، خزانه ای را که وُنن از پارت برده و در سوریه یا در کیلیکیه گذارده، پس بدهند و اظهار کرد که او حقاً پادشاه تمام ممالکی است که در ایام قدیم متعلق به مقدونیه یا پارس بوده، زیرا او حق دارد خود را جانشین کوروش و اسکندر بداند. (تاسی توس، سالنامه ها، کتاب 6، بند 31). بعد، چون دید که تی بری یوس حاضر نیست با پارت بجنگد و به وی تلّیوس والی سوریه دستور داده، مناسباتی صلح آمیز با پارت داشته باشد و از جنگ احتراز کند، در صدد برآمد، کاپادوکیه را، که در این زمان جزء روم بود، اشغال کند و بعض عملیات برای انجام این مقصود خود کرد. جهت آن بود که اردوان از احوال تی بریوس بی اطلاع نبود.
احوال تی بریوس: اگر چه شرح احوال تی بریوس بتاریخ ایران مربوط نیست، ولی برای فهم وقایع مقتضی است کلمه ای چند در این باب بگوئیم. او پسرخواندهء اُکتاویوس اُگوست قیصر روم بود و سرداری نامی بشمار میرفت، زیرا در جنگ های عدیده با بهره مندی برمشکلات فائق آمده بود. پس از مرگ قیصر بواسطهء نامی که داشت و نیز از جهت نفوذ مادرش، که از متنفذات روم بود، طرفدارانش غلبه کرده و او را بجای اُگوست نشانیده قیصر و اُگوستش خواندند. تی بریوس در داخلهء روم اصلاحاتی مجری داشت، اوضاع دولت روم را بهتر کرد و در سیاست خارجه پیرو عقیدهء اُکتاویوس گردیده، بسط آنرا بیش از آنچه که بود، برای روم مضر دانست. ولی چون خودرأی و مستبد بود، به این و آن پیچید و دشمنان زیاد یافت. بعد چون رومیها به استثنای مجلس سنا و چند نفر چاپلوس، که کورکورانه مطیع اوامر او بودند، از او ناراضی گشتند، از سوءظن زیاد و نیز از این جهت، که طبعاً معاشرت را دوست نداشت، بجزیرهء کاپری(16) رفته در آنجا انزواء اختیار کرد و در اینجا جباری شد که نظایرش در تاریخ زیاد نیست. هر کس، که دارای نامی بود یا از خانوادهء بزرگی بشمار می آمد، یا ثروتی داشت و یا مورد سوء ظن او میگردید، مصون از ظلم او نبود. در نتیجه، اشخاص و خانواده هائی زیاد قربانی این احوال او گشتند و بر نفرت مردم از او بدرجات افزود، تا اینکه در سن 75 سالگی بخودکشی اقدام کرد. توضیح آنکه آنقدر از خوردن غذا امتناع ورزید، تا بمرد. (37 م.). فسق و فجور او هم در جزیرهء کاپری معروف است.
اردوان و تی بریوس: اردوان که بر احوال تی بریوس آگاه بود و نارضامندی رومیها را از او میدانست گمان میکرد که او هرگز بجنگ اقدام نخواهد کرد. ولی در این وقت به تی بریوس خبر رسید که چون مردم ایران از اردوان و حکومتش راضی نیستند، میتوان انقلابی در این مملکت ایجاد کرد. حتی بعض نجبای پارتی به روم رفته به تی بریوس گفتند که اگر او فرهاد پسر فرهاد چهارم را به ایران بفرستد، مردم بر اردوان قیام خواهند کرد (35 م.) این اشخاص ضمناً گفتند که اردوان از جهت شقاوت تمام اشخاص رشید خانوادهء اشکانی را کشته تا مدعی نداشته باشد. تی بریوس از شنیدن این اخبار مشعوف گشت، زیرا یقین حاصل کرد که اگر جنگ خانگی در پارت روی دهد، اردوان فرصتی نخواهد یافت که در سیاست خارجه این قدر جسور باشد و روم را تهدید کند. بنابراین فرهاد پسر فرهاد چهارم را به سوریه فرستاد تا انقلابی را در ایران برپا کند. (تاسی توس، سالنامه ها، کتاب 6، بند 32). اردوان بزودی از این توطئه آگاهی یافت و چون سرمنشأ آن را سین ناکِس(17) نامی، که از نجبای پارت و بسیار ثروتمند بود، دانست و فهمید که خواجهء آبدوس(18)، که در دربار اهمیتی داشت، با او همدست است، در ابتداء خواست هر دو را نابود گرداند، ولی چون نمیدانست دشمنان او کی ها هستند و عده شان چیست و تا چه درجه این توطئه اهمیت دارد، به احتیاط نزدیکتر دید که اجرای نقشهء خود را بتأخیر اندازد. بنابراین برای خواجه زهری ترتیب داد که زود کشنده نبود و سین ناکِس را همه روزه بقدری مشغول کارها میداشت که او فرصت نمییافت به اداره کردن مخالفین بپردازد. در این وقت قضیه ای هم بکمک اردوان آمد. توضیح آنکه پسر فرهاد چهارم که برای ایجاد انقلاب در ایران به سوریه وارد شده بود، چون خواست رفتار خود را تغییر داده طوری کند که پسند پارتیها باشد، از عادت رومی خود دست کشید و چون در مدت چهل سال اقامت در روم این عادت در او ریشه دوانیده بود و ترک عادت، چنانکه گفته اند، موجب مرض است، ببستر ناخوشی افتاد و بمرد. از جمله جهت ناخوشی او، چنانکه از قول خودش روایت میکنند، لباس دراز پارتیها بوده. (دیوکاسیّوس، کتاب 18، بند26). این مرگ ناگهانی فرهاد برای اردوان خیلی مفید بود، چه خیال او را از طرف فرهاد آسوده میداشت. در این وقت بود یا قبل از این زمان، معلوم نیست، ولی محقق است که از شرکت تی بریوس در توطئهء داخلی ایران برای ایجاد اغتشاشی در آن، اردوان بقدری برآشفت که نامه ای بسیار سخت به تی بریوس نوشت. نویسندهء رومی سوئه تُن(19) گوید (تی بریوس، بند66): مفاد نامه چنین بود که اردوان تی بریوس را شقی، ترسو و فاسدالاخلاق (از جهت فسق و فجورش) خوانده به او توصیه میکرد موافق میل تبعه اش، که بجا و حق است، فوراً بخودکشی اقدام کند(20). تی بریوس از این نامه بشدت در خشم فرورفته، برخود پیچید و بر اثر این حال وقتی که خبر مرگ فرهاد را شنید، از نقشهء خود در ایجاد انقلاباتی در ایران منصرف نگردید و تیرداد برادرزادهء فرهاد را به سوریه روانه کرد، تا کار را به انجام برساند. در همان وقت بر اختیارات وی تلیوس افزود و فَرس مَن پادشاه ایبری، یعنی گرجستان را تحریک کرد که بمتصرفات ایران حمله کند.
حملهء فَرسَمَن به ارمنستان: در این وقت اردوان در مخاطرهء بزرگ واقع شد. در داخله توطئه بر ضد او دوام داشت و از خارج از دو سمت، از طرف سوریه و قفقاز مورد حمله بود. فَرسَمَن اعلام کرد که قصد او نشانیدن برادرش مهرداد بر تخت ارمنستان است. تاسی توس گوید که تی بریوس این نقشه را به او پیشنهاد کرده بود. (سالنامه ها، کتاب 6، بند 32). بعد او کسان و همراهان ارشک های ارمنستان را خریده از طریق خیانت آنها را بدست آورده نابود ساخت و با قشونی بطرف ارمنستان حرکت و آن را بی مقاومتی اشغال کرد. اردوان پسر خود اُرُد را مأمور کرد به ارمنستان رفته حقوق اشکانیان را بر این مملکت محفوظ دارد. ولی چون قوای فَرَس مَن زیادتر بود و او آشنائی کامل به احوال این مملکت داشت، اُرُد از جنگ در دشت نبرد احتراز کرد. قوای فَرسَمَن بیشتر بود، زیرا او در این وقت کمک و همراهی آلبانی ها (یعنی ارانی ها) را طلبید و به این هم اکتفا نکرده، دربند داریال را در کوههای قفقاز باز کرده، مردمان سکائی و سارماتی را در این جنگ شرکت داد. تاسی توس این مردمان را سارمات مینامد. (سالنامه ها، کتاب 6، بند 33). ولی یوسف فلاویوس مورخ یهود گوید که سکائی بودند. (کتاب 18، بند 4). دیگر اینکه هر دو نویسندهء مزبور گویند، که سارماتها و سکاها از دربند دریای خزر گذشتند، ولی گمان میکنیم که این اشتباه است، زیرا راه آنها از دربند داریال بوده و جهت نداشته که راهشان را دورتر کرده، دور بزنند. دربند داریال راهی است که از ماوراء قفقاز(21) یعنی پشت کوههای قفقاز به گرجستان میرود و حال آنکه دربندی که در کنار دریای خزر واقع است (باب الابواب مورخین اسلامی) یا دربند کنونی به ارّان آن زمان یا به شیروان قرون بعد و دولت بادکوبهء کنونی هدایت میکند. این مردمان همیشه انتظار داشتند که موقعی بدست آورده در منازعهء جنوبی ها دخالت کنند و مقصودشان این بود که بخدمت یکی از طرفین منازعه درآمده طرفی ببندند (حقوقی دریافت دارند و بعلاوه بتاخت وتاز و غارت بپردازند) اینها در این وقت از آن جهت بطرف فَرَسَمن رفتند که دربند داریال در دست ایبریان یا گرجی ها بود و دربند دریای خزر، چنانکه خود تاسی توس هم گفته، در تابستان قابل عبور نبود، زیرا دریا در این وقت طغیان میکرد و آبش به این راه میریخت. (سالنامه ها، کتاب 6، بند 32). اُرُد در مقابل اتحاد سه مردم مزبور صلاح خود را در آن دید که جنگ را بتأخیر اندازد و بنابراین در شروع به آن تعلل ورزید، ولی بالاخره در مقابل اصرار فَرَس مَن بجدال مجبور گردید داخل جنگ شود و حال آنکه ضعیف بود، زیرا فقط سواره نظام داشت و فَرَس مَن علاوه بر سواره نظام پیاده نظامی از مردمان مختلف آراسته بود. با وجود این ممکن بود اُرُد فاتح گردد، ولی در جنگ تن بتن، که او با دشمن خود کرد، بزمین افتاد و همراهان او پنداشتند، که کشته شده و بر اثر این قضیه، چنانکه در قشون مشرق زمین آن زمانها همیشه روی میداد، قشون او فرار کرد و موافق روایت یوسف فلاویوس (تاریخ یهود، همانجا) هزاران نفر از دم شمشیر گذشتند. این جنگ برای اردوان خسرانی زیاد دربرداشت. ارمنستان را او بکلی از دست داد و از قوای لشکری و مالی اش در مقابل دشمنان داخلی خیلی کاست (35 م.).
فرار اردوان به گرگان: با وجود این اردوان از پای ننشست و در بهار 36 م.، سپاهیان زیاد جمع کرده بطرف شمال رفت تا شکست پسرش را تلافی کرده ارمنستان را هم برگرداند. ولی در این احوال به او خبر رسید که وی تلیوس والی سوریه با لژیونهای رومی در راه است و میخواهد بمستملکات پارت در بین النهرین دست اندازد. بر اثر این خبر او مجبور گردید، ارمنستان را رها کرده بحفظ مستملکات خودش بپردازد. زیرا شکی نداشت که در غیاب وی، وی تلیوس بهره مند خواهد بود. سردار رومی، چون خبر آمدن اردوان را شنید، بترسید از اینکه با او در دشت نبرد روبرو گردد. بنابراین نقشهء خود را تغییر داده، پرداخت به اینکه پول خرج کند و بزرگان پارت را بر ضد اردوان برانگیزد. این دفعه توطئه نجباء بر ضد اردوان نتیجه داد. زیرا عدم بهره مندی اردوان در جنگ آخری از اعتبار او کاسته بود و همه، به استثنای عدهء کمی از سپاهیان خارجی (داهی) که برای حفاظتش همراه او بودند، بر ضد او شده بودند. در این حال او خود را تنها و بی کس دید و بعد از تأمل تصمیم کرد که نزد قوم داهی رفته در آنجا اقامت گزیند، تا پارتیها از کردهء خود شاید پشیمان گردیده دوباره او را بسلطنت بطلبند.
آمدن تیرداد به ایران: اما وی تلّیوس، پس از اینکه از خارج شدن اردوان از ایران آگاه شد، از فرات گذشته تیرداد را برتخت نشانید. (تاسی توس، سالنامه ها، کتاب 6، بند 36). در این وقت اُرْنُس پاد(22) والی بین النهرین اول کسی بود که به استقبال رفته طرفدار تیرداد گردید. سین ناکس(23) سردستهء مخالفین اردوان و پدرش آبداگز(24) خزانه دار شاه و سایر رجال دولت هم چنین کردند و شهرهای یونانی بین النهرین دروازه ها را با بشاشت و خوشوقتی برای تیرداد گشودند، زیرا امیدوار بودند که شخصی که در میان رومیها اقامت داشته بمراتب بهتر از شاهی خواهد بود که در میان سکاهای غیر متمدّن بار آمده. شهرهای پارتی هم مث آرِته می تا و هالوس(25) مانند شهرهای یونانی رفتار کردند (اولی در سی تاسن(26) بود، دومی را نتوانسته اند با محلی مطابقت دهند). اهالی سلوکیه بقدری در حسن پذیرائی افراط کردند که رفتارشان با تملق و چاپلوسی تماس یافت. اینها نه فقط تمام احتراماتی را که بر حسب عادت نسبت بشاه میکردند، بجا آوردند، بل سلف تیرداد را حرام زاده و غاصب تاج و تخت خواندند و نیز گفتند که او از خانوادهء اشکانی نبود. در مقابل این چاپلوسیها تیرداد با این یونانیها عهدی بسته بر حقوق مردم در اداره کردن شهرشان افزود. تا این وقت این شهر مجلس سنائی داشت، مرکب از سیصد نفر اشخاص مُسنّ و ثروتمند و مردم هم نظارتی به اعمال سنا داشتند. اردوان بتازگی تغییری در قانون اساسی این شهر داده حکومت اشرافی را تقویت کرده بود. تیرداد عکس این سیاست را اتخاذ کرده، حکومت ملی را قوت داد. بعد تیرداد به تیسفون رفت، تا تاج بر سر گذارد و در این موقع، چون حضور بعض نجباء لازم بود و آنها آمدنشان را بتأخیر میانداختند، چند روزی گذشت و بالاخره در میان جمعی، سورِنا تاج را بر سر تیرداد گذارد. (معلوم است که این شخص از خانوادهء سورِن بوده). پس از آن، چون بین النهرین و بابل و تیسفون تیرداد را بسلطنت پذیرفته بودند، سایر قسمتهای مملکت هم مخالفتی نکردند. (تاسی توس، سالنامه ها، کتاب 6، بند 42). بعد تیرداد پرداخت به اینکه اردوان را گرفته بکشد یا لااقل او را از حدود ایران براند، ولی برای این کار بمحاصرهء محلی که اردوان حرم و خزانه خود را در آنجا گذارده بود، اکتفاء کرد. از طرف دیگر رفتار اردوان در میان داهی ها طوری بود که رقت آنها را تحریک میکرد. مثلاً او قوت خود را از شکار بدست می آورد و لباس مندرس می پوشید و همواره نشان میداد که از آن بلندی به چه پستی افتاده و مستحق ترحم و همراهی است. در مقابل این رفتار و تظاهرات اردوان، تیرداد خبط هائی کرد که در ابتدای سلطنت مشئوم بود. توضیح آنکه چون مقام خود را محکم دید، پنداشت که باید بعقیدهء خود کار کند و وزارت اعظم و مقامات دیگر دولتی را به اشخاصی که خودش انتخاب کرده بود، داد نه به آنهائی که متوقع بودند و انتظار رسیدن به این مقامات را داشتند و دیگر اینکه اشخاصی که درتاجگذاری تیرداد عمداً یا از جهت پیش آمد سوئی حاضر نشده بودند، اکنون میترسیدند که غیبت آنها بر ایشان گران تمام خواهد شد. تمامی این کیفیات دست بهم داده باعث شد که نجباء از راندن اردوان پشیمان گشتند و اشخاصی را نزد او فرستاده دعوتش کردند که بیاید و از نو تخت را اشغال کند. این اشخاص وقتی که وارد گرگان شدند، اردوان را در وضع بد و حقیری یافتند. دیدند که او با کمانش معاش خود را تحصیل میکند و در لباس مندرس است. در ابتداء اردوان دربارهء فرستادگان ظنین گشته تصور کرد که اینها برای گرفتن و تسلیم کردن او به تیرداد آمده اند، ولی دیری نگذشت که مأمورین خیال او را از این بابت راحت کرده اردوان را مطمئن ساختند که دشمن تیرداداند و در اظهاراتشان صادق. (تاسی توس، همانجا، بند 44). پس از آن اردوان پیشنهاد آنها را پذیرفت و قشونی از داهی ها و سکاها ترتیب داده بطرف مغرب راند و در این موقع لباس مندرس خود را تغییر نداد، تا هر بیننده را برقت آرد (باید در نظر داشت که تاسی توس فقط اسم سکاها را برده، ولی یوسف فلاویوس گوید، از داهی ها و سکاها. چون بالاتر گفته شد، که اردوان در میان داهی ها اقامت طولانی داشت، بحقیقت نزدیکتر است که تصور کنیم قشون او از داهی ها بوده و چون قوم داهی یکی از اقوام سکائی بود، بدین مناسبت اسم سکاها را هم برده اند. م.) در این وقت او با شتاب حرکت کرد، تا بدشمن مجال تهیهء قواء ندهد و دوستانش فرصت نداشته باشند از تصمیمشان برگردند. اردوان بدین منوال به تیسفون نزدیک گردید، و حال آن که دشمن او، تیرداد، در تردید بود که چه کند. بعضی به او پیشنهاد میکردند بی اتلاف وقت به استقبال دشمن رود و تا قشون او از خستگی این راه طولانی بیرون نیامده، جنگ کند. برخی عقیده داشتند که تیرداد به بین النهرین عقب نشسته با ارامنه و مردمان دیگر شمال متحد شده و قشون رومی را که در اختیار وی تلیوس والی سوریه است و البته بمجرد رسیدن خبر آمدن اردوان، از فرات خواهد گذشت، بقوای خود افزوده بجنگ اردوان رود. عقیدهء آخری بد بود، زیرا در ابتدای امر تیرداد میبایست عقب نشیند و عقب نشینی در نظر مردم در حکم فرار است و اثرات شوم دارد. با وجود این چون تیرداد مرد جنگی نبود، این عقیده را پسندید بخصوص که وزیرش آبداگز طرفدار این عقیده شد. تیرداد از دجله گذشت تا نقشهء خود را انجام دهد، ولی دیری نگذشت که تمام قشون او پراکند، بعضی به اردوی اردوان ملحق شدند و برخی بخانه های خودشان برگشتند (35 یا 36 م.). در این احوال تیرداد با یک مشت مردم از فرات گذشته به سوریه رفت و خود را وقتی در امنیت دید که دوباره تحت الحمایهء روم گردید. معلوم است که پس از آن اردوان از نو بتخت نشست، بی اینکه مجبور شده باشد جنگ کند، ولی مقام خود را چندان محکم ندید که باز بمسئلهء ارمنستان بپردازد یا با دولت روم ستیزه کند. بنابراین مهرداد پسر فَرس مَن گرجی در ارمنستان بماند و وی تلیوس هم از طرف فرات دچار اشکالاتی نگردید.
روابط روم با اردوان: از طرف دیگر تی بریوس که انقلابی را در ایران باعث شده بود، چون دید که نقشه اش پیش نرفت، مایل گردید به احوال جنگ خاتمه دهد و روابط دوستانه بین دولتین روم و پارت برقرار گردد. با این مقصود به وی تلیوس امر کرد این کار را انجام دهد. (یوسف فلاویوس، تاریخ یهود، کتاب 18، بند 4). و او اردوان را بکنار فرات دعوت کرد، تا عهد مودتی بین دولتین بسته شود. یوسف فلاویوس گوید که در جائی از فرات، چنانکه معمول بود، پلی از کشتی ها ساختند و تلاقی اردوان با والی سوریه در وسط پل روی داد و پس از اینکه عهد مودت بسته شد، هرودآن تی پاس(27)، یکی از متحدین روم، اردوان و والی سوریه را بضیافتی طلبید و این میهمانی در زیر خیمهء باشکوهی که در وسط پل زده بودند، برگزار شد. (همانجا، بند 4-5). در عهد مودت دولت روم متعهد شد که هیچ گونه کمکی بمدعیان سلطنت پارت نکند و اردوان از هرگونه ادّعائی راجع به ارمنستان صرف نظر کرد، در این ملاقات رومیها اردوان را بر آن داشتند که پسرش دارا را برای اظهار مودّت به روم بفرستد و رومیها چنان وانمودند که اردوان خواسته گروگانی به روم بدهد، تا بنماید که مناسباتش با دولت مزبور حسنه خواهد بود. لفظ گروگان را یوسف فلاویوس ذکر کرده (همانجا) و نیز سوئه تن(28) و دیوکاسّیوس. (کتاب 59، بند 27). ولی معلوم نیست که قصد اردوان چنین بوده. شاید او پسرش را برای اثبات روابط دوستی به روم فرستاده. بعلاوه این اقدام که موافق مقام شاه پارت نبود، اردوان چند دانه کندر در آتشی که در جلو بیرق رومی و صورت امپراطور میسوختند، انداخت و رومیها این عمل او را علامت احترام و خضوع پنداشتند. (دیوکاسیّوس، همانجا). در باب این عهد باید گفت که شرایط آنرا در روم نمیدانستند و فقط وقتی شرایط افشاء شد که تی بریوس درگذشت (37 م.) و کالی گولا(29) بجای او نشست. وقتی که رومیها از شرایط عهد مزبور مطلع شدند، مشعوف گشتند و این بهره مندی را از کفایت تی بریوس و تردستی وی تلّیوس دانستند، ولی در زمان کالی گولا انتشار دادند که اردوان اظهار کرده، من با ملت روم هیچ گاه خصومتی نداشته ام. طرف بغض و عداوت من تی بریوس بود، حالا که او درگذشته، با کالی گولا خصومتی ندارم و روابط مودت را حفظ خواهم کرد. خلاصه آنکه برای نمودن دوستی خود آنطور رفتار کرده و این فتح دیپلوماسی را از کالی گولا باید دانست. ولی حقیقت این است که این بهره مندیهای رومیها در دولت اشکانی نه از تی بریوس بود و نه از کالی گولا، رومیها میبایست مرهون اُکتاویوس اُگوست باشند، که آن کنیزک فاسد رومی را بدربار فرهاد چهارم فرستاد و او منشأ اوضاعی گردید که نتیجه اش آن همه انقلابات درباری بود. گوئیم «آن همه» زیرا با وقایعی، که ذکر شده، شرح این انقلابات هنوز خاتمه نیافته و پائین تر، کیفیات دنبالهء آن بیاید.
اغتشاش در ایالت بابل: در این وقت یا کمی پس از آن، اختلالی در یکی از ایالات غربی دولت پارت روی داد و شرح آن چنین بود: یهودیها از ازمنهء قدیم در آسیای غربی پراکنده بودند و محل های یهودی نشین در ارمنستان، ماد، خوزستان، بین النهرین و سایر جاهای ایران کم نبود. (یوسف فلاویوس، تاریخ یهود، کتاب 16، بند 6) (موسی خورِن، تاریخ ارمنستان، کتاب 2، فصل 3، بند 2). بنای این مستعمرات از زمان بخت نصر دوم پادشاه بابل شروع شده بود و در همه جا عدهء یهودیها بیش از عدهء مردمان دیگر، که مجاور آنها بودند، رو به ترقی میرفت و مخصوصاً در بین النهرین و بابل بر عدهء یهودیها و اهمیت آنها میافزود، و حال آنکه سِلکوس و سایر پادشاهان سلوکی با آنها خصومت میورزیدند و آنها را از بابل به انطاکیه میبردند. (یوسف فلاویوس، کتاب 12، بند 3). چنین بود وضع آنها، تا دولت اشکانی بسط یافت و بابل ایالتی از دولت پارت گردید. در دورهء سلطنت سلسلهء اشکانی وضع یهودیها خوب بود و دولت پارت از آنجا که تعصب مذهبی نداشت، متعرض آنها نمیشد. یهودیهای پارت انجمنی تشکیل کرده بودند که دولت اشکانی آنرا شناخته بود. این ها شهرهائی داشتند که مختص یهودیها بود. یک خزانهء عمومی تأسیس کرده بودند و گاهگاه پولهائی با سی یا چهل هزار نفر به اورشلیم میفرستادند. (یوسف فلاویوس، تاریخ یهود، کتاب 18، بند 9). حکومت اشکانی کلیةً با نظر ملاطفت به یهودیها مینگریست و از آنها در مقابل یونانیها و سریانیها، که طرف اعتماد اشکانیها نبودند، استفاده میکرد. بنابراین یهودیها از دولت اشکانی رضایت داشتند و هیچ گاه مایل نبودند، اغتشاشی در مستعمرات یهود روی دهد. ولی دراین زمان وقایعی اتفاق افتاد که موجب بدبختی های بزرگ شد:(30) دو جوان یهودی آسی نای(31) و آنی لای(32) نامان، که از اهل شهر نه آردا(33)، یعنی شهری که خزانهء عمومی یهود در آنجا بود، بشمار میرفتند، مورد تعدّی صاحب کارخانه ای که آنها را بکار میبرد، گردیدند و فرار کرده بشهر سرحدّی، که بین دو بازوی فرات واقع بود رفتند و مصمم گشتند، براه زنی بپردازند. با این مقصود دسته ای از جوانان را دور خود جمع کرده باعث ناامنی حول وحوش شدند. کارهای اینها چنین بود که باجی برای امنیت از اهالی میگرفتند و از مسافرین هدایائی دریافت میکردند. وقتی که طغیان آنها بالا گرفت، والی بابل مأمور قلع و قمع آنها گردید و برای اینکه بزودی و آسانی بهره مند شود، قرار داد که روز شنبه، که یهودیها کار نمیکنند، به آنها بتازد. ولی یهودیها بموقع از حرکت والی اطلاع یافته قرار دادند که روز شنبه را تعطیل نکنند و در نتیجه والی جنگ کرده شکست خورد. اردوان، چون از قضیه آگاه شد، دو برادر مزبور را بدربار خود خواست و برادر بزرگتر را، که آسی نای نام داشت، والی بابل کرد. این شخص ایالت بابل را با احتیاط و جدّی تمام اداره کرد و مدت 15سال در این شغل بماند (حدس میزنند از 19 تا 34 م.). پس از آن آنی لای عاشق زن یکی از نجبای پارتی، که فرمانده ساخلو بابل بود، گردید و چون نمیتوانست بر آن زن دست یابد، جنگی با فرمانده کرده او را بکشت و زن او را گرفت، ولی یهودیها برآشفته گفتند که این زن آئین بت پرستی را در جامعهء یهود داخل میکند و در نتیجه از آسی نای خواستند که او برادرش را مجبور کند، زنش را طلاق دهد. اقدام او در این مسئله باعث شد که زن آنی لای او را مسموم کرد و پس از اینکه او درگذشت، آنی لای بی اجازهء دربار حکومت بابل را بدست گرفت. این برادر، چون اشتیاق زیاد به راه زنی داشت، همین که بمسند حکومت نشست، در خاک ایالت هم جوارش، که در تحت حکومت مهرداد نام، پارتی بود، بنای تعدی را گذارد. مهرداد که از نجبای درجهء اول پارت بشمار میرفت و علاوه بر آن یکی از دختران اردوان را ازدواج کرده بود، بمقام مقاومت برآمد ولی بهره مند نگردید، توضیح آنکه آنی لای بر او شبیخون زده قشونش را شکست داد و خود مهرداد را اسیر کرد. اگر چه او از کشتن مهرداد از جهت خویشاوندیش با اردوان و نیز از ترس اینکه شاه انتقام قتل او را از آنی لای و یهودیهای بابل بکشد، دست بازداشت، ولی اسیر خود را بسیار توهین کرد، زیرا او را سربرهنه بر خری سوار کرده از میدان جنگ نزد آنی لای بردند. بعد او مهرداد را آزاد کرد و والی نزد زنش برگشت ولی این زن حاضر نشد، توهینی را که آنی لای بشوهرش کرده بود، تحمل کند و گفت او را راحت نخواهد گذارد، مگر اینکه قشون تازه نفس دیگری جمع کرده انتقام خودرا از آنی لای بکشد. مهرداد درصدد جنگ برآمد و آنی لای بی واهمه بجنگ او رفت، ولی چون قشون خود را بجلگهء گرم و خشکی بمسافت ده میل از بابل برد و بی آنکه به آنها استراحت دهد، جدال را شروع کرد، شکست خورد و در عوض بجان بابلی ها افتاده با آتش و آهن خسارات زیادی به آنها وارد کرد و بعد گریخته بشهر (نه آردا) رفت. بابلی ها تسلیم او را از اهالی شهر مزبور خواستند و چون آنها را یارای چنین اقدامی نبود، بابلیها خواستند قراری در این باب داده شود و بعد، وقتی که از قوهء آنی لای آگاه شدند، شبی بر سپاهیان او، که مست یا در خواب بودند، تاخته همه را از دم شمشیر گذراندند. بدین ترتیب آنی لای و دستهء سپاهیانش معدوم گشتند. بر اثر این قضیه بابلیها با یهودیها دشمن خونین شدند و این دو مردم با هم درافتادند. پس از آن یهودیها، چون دیدند که در بابل نمیتوانند بمانند، کوچ کرده به سلوکیه رفتند و پنج سال در آن شهر اقامت گزیدند. در این اوان بین یونانیها و سریانیها منازعه ای بود و چون یهودیها سریانیها را از حیث نژاد بخودشان نزدیک میدانستند، طرفدار آنها شدند، ولی یونانیها زرنگی کرده با سریانیها کنار آمدند و هر دو برضد یهودیها قیام کردند. پس از آن جدالی روی داد که در آن پنجاه هزار یهودی تلف شد و مابقی به تیسفون رفتند. ولی در اینجا هم دشمنان یهودیها دست از تعقیب آنها برنداشتند و احوال این قوم چنین بود، تا آن که قرار گذاشتند، از شهرهای مهم مهاجرت کرده و در شهرهای کوچک زندگانی کنند. در چنین شهرها تمامی سکنه از آنها ترکیب میشد. (یوسف فلاویوس، تاریخ یهود، فصل 9، بند 9). قضیهء دو برادر مذکور را با نتایجی که از آن حاصل شد، بعض نویسندگان جدید دلیل اوضاع بد دولت پارت تصور میکنند و مایلند دارای این عقیده باشند که در دولت پارت، مانند دولت عثمانی قرن نوزدهم میلادی، ملل و اقوام مختلف از جهت ضدیت مذهبی و نژادی و غیره بهم می افتادند و دولت مرکزی با نظر بی قیدی به این منازعات داخلی مینگریست. دولت پارت بعقیدهء آنها دولتی نبوده که وظیفهء خود را حس کرده باشد، زیرا اول وظیفهء دولت این است که امنیت را در داخلهء مملکت بر پایهء محکمی نهد و تمام تبعه اش، از هر نژاد و مذهب و زبانی که باشند، در سایهء این امنیت زندگانی کنند. این اصل صحیح است، ولی اگر بخواهیم از روی انصاف در این قضیهء دو برادر مذکور قضاوت کنیم، باید بگوئیم که در تاریخ علمی نیست که اسلوب(34) تحقیقاتش قیاسی باشد. اسلوب آن بر استقراء است و منطق اجازه نمیدهد که از یک قضیهء جزئی این نتیجهء کلی را بگیریم و بعد آن را شامل تمامی دورهء اشکانی، که 475 سال دوام آن بود، بدانیم و دیگر نباید فراموش کرد که سلطنت اردوان زمان ضعف حکومت مرکزی است، دو دفعه او از سلطنت افتاد (خلع او از سلطنت در دفعهء دوم پائین تر بیاید) و چند دفعه با دشمنان داخلی و خارجی خود جنگید. بنابراین با گرفتاریهائی که داشت، مجبور بود این نوع مسائل داخلی را بنحوی برگزار کند و به اصطلاح سر و ته قضیه را بهم آرد. چون از اوضاع دولت پارت در قسمت تمدنی این کتاب (ایران باستان) مشروحاً صحبت خواهد بود، عجالةً به این اندازه تذکر اکتفاء کرده میگذریم.
راندن اردوان در دفعهء دوم: از قرار معلوم اردوان پس از چندی باز مجبور گشته کناره گیرد. (فلاویوس، تاریخ یهود، کتاب 20، فصل 3، بند 1-3). جهت آنرا نمیدانیم، ولی باید مانند دفعهء اول نجباء برضد او شده باشند و این حدس با احوال اردوان موافقت دارد. او شخصی بود سخت و شدیدالعمل. بنابراین اشخاصی که طرف بغض یا غضب او میشدند، برای امنیتشان چارهء دیگر جز تحریک مردم و نجباء به انقلاب نداشتند. این دفعه اردوان نزد عزت(35) پادشاه دست نشاندهء آدیابن، که مذهب موسوی را پذیرفته بود، رفت. (فلاویوس، همانجا). بعد از این قضیه، مجلس مهستان او را از سلطنت خلع کرده کین نام(36) یا کین ناموس(37) نامی را بجای او بر تخت نشاند. ولی عزت با اردوان همراهی کرد و مجلس مهستان جواب داد که کین نام هم اشکانی است و نمیتوان حق او را انکار کرد. مشکلاتی در این وقت بین شاه سابق و لاحق روی داد، ولی کین ناموس با اردوان کنار آمد، با این ترتیب که اردوان را دوباره بتخت خواند، و وقتی که او آمد، استعفاء کرده تاج را از سر خود برداشت و بر سر او نهاد. در این موقع اردوان بتمام دشمنانش عفو عمومی بخشید و عزت هم امنیت آنها را ضمانت کرد. اگرچه واضح است باز برای احتراز از سوءتفهیم توضیح میکنیم که عزت پادشاه آدیابن دست نشاندهء دولت پارت بود(38).
شورش سلوکیه: از وقایع سلطنت اردوان این بود که شهر سلوکیه، دوم شهر دولت پارت، بر اثر انقلاب دوم پارتیها و رفتن اردوان نزد عزت شورشی برپا کرد و خود را مستقل خواند. جهات این شورش و قیام را نمیدانیم، ولی گمان میرود که شهر یونانی، چون ضعف دولت پارت را دیده، قطع کرده که در این زمان موقع تجزیهء پارت در رسیده و وقت است که سلوکیه از دولت مزبور جدا شود... (تاسی توس، سالنامه ها، کتاب 11، بند 8-9). مخصوصاً باید در نظر داشت که سلوکیه از تابعیت پارت هیچ گاه راضی نبود. اما اینکه میخواسته بکلی مستقل شود، یا در تحت حمایت روم دارای استقلال داخلی بیشتری گردد، معلوم نیست. بهرحال یونانیها در 40 م. قیام کرده خودشان را جامعهء مستقلی دانستند. از طرف دیگر دیده نمیشد که رومیها کمکی به آنها کرده باشند، زیرا مایل نبودند عهدی را که با اردوان بسته بودند، بهم بزنند. بنابراین شهر سلوکیه میبایست بپای خویش بایستد و بخویشتن تکیه دهد. اردوان بمقام حمله برآمد، ولی بهره مند نشد، زیرا شهر مزبور دفاعی سخت از خود کرد، ولی بعدها پارتیها موفق گشتند که آن را ازنو تابع خود کنند. این واقعه در سلطنت دیگر روی داد، زیرا اردوان از قرار معلوم در 42 م. درگذشته. بعضی فوت او را در 44 م. میدانند، ولی سکه های او مینماید که سنهء 42 م. صحیح تر است.
صفات اردوان: سلطنت اردوان از 10 تا 42 م. بود، ولی بعضی تا 42 و برخی مانند یوستی (نامهای ایرانی، ص 412) آنرا تا 40 م. میدانند. اگر سلطنت او را بعد از رفتن وُنن به ارمنستان بدانیم، از 17 تا 42 م. است. او شخصی بود تندخو و شدیدالعمل و گمان میرود که جهت انقلابات داخلی هم عدم اطمینانی بوده که نجباء از او داشته اند. بهرحال سلطنت او به اغتشاشات و انقلابات و جنگ ها گذشت و ایران در زمان او ضعیف گردید. اردوان استقامت رأی داشت، ولی عاقل نبود. بهترین دلیل این نظر نوشتن آن نامهء وهن آمیز به تی بریوس قیصر روم است در ابتداء، و در آخر تمکین به اینکه از ارمنستان صرف نظر کرده به امور آن مملکت دخالتی نداشته باشد. بنابراین اردوان سوم، دوم شاه ایران پارتی است که ارمنستان را برومیها واگذارد. (در دفعهء اول این کار را فرهادک کرد. م.) (ایران باستان ج3 صص2392-2413). و نیز به ص2414 و 2416 و 2417 و 2423 و 2424 و 2429 و 2619 و 2649 رجوع شود.
(1) - داهی ها قومی بودند سکائی، که بین اترک و کراسنوودسک کنونی میزیستند، بهمین مناسبت این صفحه را دهستان مینامند.
(2) - Criticus Silanus.
(3) - Germanicus.
(4) - Drusus. .(اهالی آلمان کنونی)
(5) - Germains
(6) - Zeno.
(7) - Polemo.
(8) - Artaxias.
(9) - Artaxias Sata. (10) - بعضی عقیده دارند که آرتاکساتا در اصل آرتاشادا بوده و آرتاشادا از آرداشس ارمنی، یعنی اردشیر آمده.
(11) - Pompeiopolis.
(12) - Piso.
(13) - Plancine.
(14) - Agrippine.
(15) - Vitellius.
(16) - Caprae.
(17) - Sinnaces.
(18) - Abdus.
(19) - Sueton. (20) - بنظر مؤلف اردوان خواسته نیشی به قیصر بزند: موافق اخلاق پارتیهای شجاع شخصی که مرتکب عمل شنیع بر ضد طبیعت میشد، میبایست خودکشی کند. بنابراین اردوان خواسته فسق و فجور تی بریوس را بچشم او بکشد و بفهماند که موافق اخلاق پارتی او مستحق مجازات خودکشی است و بعلاوه تبعه اش هم از شدت ظلم او همین را میخواهد. در باب فسق و فجور تی بریوس بکتاب سوئه تن موسوم به 12 قیصر بند 42-45 رجوع شود.
(21) - ماوراء قفقاز برای اروپائیها صفحات این طرف کوههای قفقاز است و لی برای ما صفحات آن طرف کوه مزبور.
(22) - Ornospades.
(23) - Sinnaces.
(24) - Abdageses.
(25) - Artemita, Halus.
(26) - Sitacene.
(27) - Herode Antipas.
(28) - Sueton.
(29) - Caligula. (30) - تمامی این روایت از یوسف فلاویوس مورخ یهودی است.
(31) - Asinai.
(32) - Anilai.
(33) - Nearda.
(34) - Methode.
(35) - Izates.
(36) - Kinnam.
(37) - Kinnamus. (38) - بعضی عقیده دارند که عزت از ایزد آمده. اگر چنین باشد، باید با الف نوشت.


اردوان.


[اَ دَ] (اِخ) کبیر. رجوع به اردوان بزرگ شود.


اردوان اول.


[اَ دَ نِ اَوْ وَ] (اِخ) پادشاه اشکانی و او اشک سوم است. وی پس از پدر خود تیرداد (متوفی به سال 214 ق.م.) بتخت نشست. در باب اسم او تردید هست، زیرا ژوستن نام اشک سوم را فری یاپَت نوشته، ولی در فهرست کتاب تروگ پومپه، اردوان ذکر شده. نویسندگان جدید مانند راولین سُن (ششمین دولت مشرق ص 54 (یوستی) نامهای ایرانی ص 412) و دیگران اشک سوم را اردوان می نامند، ولی گوت شمید عقیده دارد که نام شخصی او ارشک بوده و بدین جهت او را ارشک دوم دانسته. (تاریخ ایران ص 36). اردوان پس از اینکه بتخت نشست (214 ق. م.) خواست نام خود را با کارهای بزرگ بلند کند و از منازعهء آن تیوخوس سوم پسر سلکوس کالیّ نیکوس با آخِه لائوس و با یکی از وُلات او استفاده کرده بماد تاخت و راهی را که از گرگان بکوههای کردستان میرفت در تحت تسلط خویش درآورد. از کیفیات این جنگ خبری نیست و همینقدر معلوم است که اردوان همدان را گرفت (پولی بیوس کتاب10 فصل27 بند13) ولی بهره مندی او نشان میدهد که قشونی نیرومند بمغرب ایران کشیده و سرداران ماهر داشته. بهرحال تصرف ماد، کلده و بین النهرین قدیم را در تحت تهدید گذاشت. در این احوال آن تیوخوس سوم (کبیر) لشکری نیرومند جمع کرده بطرف مشرق روانه شد تا تمامی ایالات سابق دولت سلوکی را برگرداند. ژوستن گوید (کتاب41، بند5): که عدهء افراد قشون او یکصد هزار پیاده و بیست هزار سوار بود. او پس از اینکه از کوههای زاگرس گذشت، بطرف همدان رفت و چون شهر استحکاماتی نداشت و پارتیها هم آنرا محکم نکرده بودند، به آسانی این شهر را گرفت و چنانکه پولی بیوس گوید آنرا غارت کرد (همان کتاب و همان جا). در این اوان معبد اناهیتا در همدان نیز دچار خسارت و چپاول گردید و ذخایر آن معبد را بمقدار چهار هزار تالان تاراج کردند(1). آن تیوخوس پس از گرفتن همدان برخلاف انتظار اردوان بطرف مشرق ایران رفت ولی عبور از جاهای کم آب و بعد بی آب، لشکرکشی او را مشکل کرد. با وجود این او پافشرد، ولی پارتیها، چنانکه عادتشان بود، در مقابل قشون نیرومند عقب نشسته چاه های قنوات را کور کردند. پولی بیوس گوید (کتاب 10، فصل28، بند5) که: حتی بعضی چاه ها را مسموم کردند. آن تیوخوس حرکت خود را سریعتر کرده از اینجاها گذشت و شهر صددروازه را تصرف کرد. او منتظر بود که شاه اشکانی پس از این بهره مندیها داخل مذاکره شود و سر اطاعت پیش آورد ولی اردوان برای چنین کاری حاضر نشد و لشکر خود را بطرف گرگان کشید با این نیت که لشکر آن تیوخوس را از تکیه گاهش دورتر کند و در صورت لزوم از مردمان سکائی کمک بطلبد. در این احوال آن تیوخوس پس از دادن قدری استراحت بلشکر خودش مجبور گردید بگرگان برود و زمانی که از کوههای شرقی البرز میگذشت عبور لشکرش مشکل تر گردید، زیرا راه کوهستانی و رودهای زیادی که از کوه سرازیر میشد، حرکت لشکر را مشکل میکرد، بخصوص که سپاهیانش در موقع فرود آمدن دچار مقاومت پارتیها میشدند. با وجود این، آن تیوخوس با زحمات زیاد از کوهها گذشته وارد گرگان شد و بعضی شهرهای آن را گرفت. از این جا رشتهء اطلاعات ما میگسلد، زیرا پولی بیوس نمی گوید وقایع بعد چه بوده، همینقدر معلوم است که اردوان و پارتیها سر اطاعت فرود نمیاوردند و این جنگ مدتی بطول انجامید. بالاخره آن تیوخوس خسته شده با اردوان داخل مذاکره گردید. از نوشته های ژوستن معلوم است که اردوان در این جنگ لیاقت و مردانگی خود را نشان داده (کتاب41 بند5). و نیز چنین بنظر می آید که آن تیوخوس در ازاء شناسائی استقلال پارت از اردوان خواسته که در مطیع کردن باختر به او کمک کند ولی این معنی روشن نیست زیرا عبارت ژوستن این است که اردوان بمصاحبت او (یعنی آن تیوخوس) پیوست و شاید مقصود او روابط دوستانه و آمیزش بعد از عقد صلح بوده. اما بستن عهد اتحاد هم با اردوان نباید بعید باشد زیرا ممکن است که چون آن تیوخوس از عهدهء اردوان برنیامده، خواسته است از نیروی او در جنگی که با باختریها داشته استفاده کند و بعد از اینکه کار باختر را ساخت و آنرا از نو جزء دولت سلوکی گردانید، از دو طرف پارت را در فشار گذارند. کلیة این مسئله روشن نیست که اردوان در جنگ آن تیوخوس با اوتی دموس پادشاه باختر کمکی به او کرده یا نه. اگر اوضاع و احوال آن زمان مشرق ایران را در نظر آریم، ظنّ قوی این است که کمکی نکرده یا کم کرده زیرا در نفع دولت جوان پارت نبود که آن تیوخوس قوی گردیده در پشت پارتیها ایالتی قوی داشته باشد. بهر حال پارتیها چه کمک کرده و چه نکرده باشند، آن تیوخوس در باختر هم چندان بهره مندی نداشت و بالاخره داخل مذاکره با پادشاه باختر گردید. از نوشته های پولی بیوس در این باب چنین برمی آید (کتاب 11، فصل 34، بند9): اوتی دِموس از آن تیوخوس خواست آذوقه بقشون او بدهد و در ازای این کمک تمامی فیل های خود را به او داد. آن تیوخوس به اوتی دموس اجازه داد که حکومت باختر را حفظ کند و عنوان پادشاهی او را شناخت. پس از آن، آن تیوخوس دختر خود را به دمتریوس پسر اوتی دِموس(2) داد و بین دو مملکت عقد اتحاد تعرضی و دفاعی بسته شد. این گذشت ها بپادشاه باختر از آن جهت شد، که او به آن تیوخوس پیشنهاد کرد یک باختر قوی در مقابل حملهء مردمان شمالی تشکیل کند، زیرا این مردمان همواره فشار می آوردند و اگر بهره مند میگشتند تمامی مملکت باختر در خطر میافتاد. این خبر برای تاریخ ایران هم اهمیت دارد. بین سیحون و جیحون مردمان سکائی و آریائی از دیرزمانی سکنی داشتند و از کتیبه های داریوش اول و نوشته های مورّخین اسکندر این مطلب روشن است، پس مردمان شمالی که بسرحدات باختر حمله میکردند مردمان آن طرف سیحون بوده اند و این اول دفعه ای است که در تاریخ بچنین واقعه ای برمیخوریم.
راست است، که در زمان کوروش بزرگ جنگی بین ایرانیها و ماساژت ها بگفتهء هرودوت (کتاب1، بند210 - 212) روی داد، ولی بعد از آن دیگر خبری نیست و دیگر اینکه در زمان کوروش بزرگ مردمانی از شمال بسرحدات ایران حمله نمیکردند بل کوروش، چنانکه هرودوت گوید، میخواست جهانگیریهای خود را به آن طرف رود سیحون ببرد، اما در این زمان، چنانکه صریحاً از نوشته های پولی بیوس برمی آید، مردمان آن طرف سیحون فشار می آوردند و آن تیوخوس میخواست، که باختر در مقابل آنها قوی باشد. آن تیوخوس در حوالی 206 ق.م. از مشرق ایران و باختر رفت و از این زمان اطلاعی، از اینکه اردوان چه کرد نداریم. سکوت نویسندگان قدیم در باب کارهای دیگر اردوان باید از اینجا باشد، که پارت پس از اینکه از طرف مغرب خیالش راحت شده، بفکر همسایهء شرقی اش یعنی باختر افتاده، بخصوص که از این زمان تا چند سال دیگر باختر توسعه مییابد و قوی میگردد، وقایعی که در این سرحدات پارت یا در روابط این دو دولت جوان روی داده، چون هر دو از آسیای صغیر و سوریه دور بوده اند، به نویسندگان عهد قدیم نرسیده و یا رسیده ولی از آنجا که همواره امور غربی توجه آنها را بیشتر جلب میکرده، اهمیتی به آن نداده اند، این بی اطلاعی ما منحصر به اواخر سلطنت اردوان نیست، در زمان جانشین او هم اطلاعات ما بر وقایع پارت خیلی محدود است. بهرحال اردوان در حوالی 196ق.م. درگذشت و سلطنت او از 214 تا 196 ق.م. بود. در باب آن تیوخوس سوم باید بخاطر آوریم که بعد از حرکت از باختر بهند رفته مناسبات دوستانه با یکی از اعقاب سان دراکت، که نامش یاکلا(3) بود، ایجاد کرد. محل تلاقی دو پادشاه در کوفن(4) که آنرا با کابل کنونی مطابقت میدهند، بوده. بعد آن تیوخوس از راه رُخج و سیستان و کرمان بکنار خلیج پارس برگشته (پولی بیوس، کتاب10 بند34). یک سفر جنگی به گِرّا (القطیف کنونی) که در سر راه تجارت ادویهء هند با مغرب بود، و نیز بجزیرهء تی لُس(5) (بحرین کنونی) کرد و دارای هدایا و غنائم زیاد گردید. تی لُس در این زمان بجزیرهء تجار مروارید معروف بود. (پولی بیوس، کتاب13 بند9). بعد او بکنار رود اِوْلِه اوس(6) یعنی کرخهء کنونی درآمده در اینجا شهری به اسم انطاکیه در جای اسکندریه که خراب کرده بودند، ساخت (این شهر را بعدها خاراکس(7) نامیدند). (ایران باستان ج3 ص 2209 و 2213، نیز ص 2081 و 2215 و 2612 و 2676) (یشتها تألیف پورداود ج 1ص 170).
(1) - تقریباً 22 میلیون و نیم فرانک طلا یا 112 میلیون ریال.
(2) - Euthydemus.
(3) - Lakola.
(4) - Cophene.
(5) - Teylos.
(6) - Euleus.
(7) - Charax.


اردوان پنجم.


[اَ دَ نِ پَ جُ] (اِخ) اشک بیست ونهم. آخرین پادشاه اشکانی. پس از اینکه بلاش چهارم درگذشت دو پسر او، بلاش و اردوان، مدعی سلطنت شدند. از نوشته های نویسندگان رومی چنین بنظر می آیند، که تاج و تخت لااقل از سال 216م. نصیب اردوان گردیده، زیرا مذاکرات کاراکالا امپراطور روم، چنانکه ذکرش پائین تر بیاید، موافق نوشته های هرودیان (کتاب4 بند 18 - 20) با اردوان بعمل آمده، ولی از مسکوکات اشکانی چنین برمی آید، که در مدت 18 سال که از مرگ بلاش چهارم تا قیام پارسیها بر پارتیها گذشته، هر دو برادر سلطنت داشته اند (لیندزی، مسکوکات پارتی ص 113 و 114). چون نام بلاش و اردوان مشابهتی با یکدیگر ندارند، نمیتوان گفت، که ذکر اسم اردوان بجای بلاش از راه التباس و اشتباه بوده، بخصوص که واقعهء زدوخوردهای رومیها با پارتیها در این زمان واقعهء مهمی بود و از طرف دیگر نمیتوان صحت مسکوکات را هم تردید کرد. بنابراین یگانه حدسی، که باید صائب باشد این است از دو برادر مزبور اردوان در مغرب ایران سلطنت داشته، رومیها با او سروکار داشته اند و دیگری، یعنی بلاش در مشرق ایران. این است، که سکه های او هم بدست آمده. این حدس موافق اوضاع و احوال پارت است، زیرا از مدتها قبل از این زمان میبینیم، که مدعیان سلطنت پس از مرگ هر شاهی تقریباً وجود دارند و منازعات داخلی ارکان این دولت را سست کرده آن را رو به انحطاط میبرد. بنابراین در این وقت هم همین منازعه و مجادله پیش آمده دولت پارت را بیش از پیش ضعیف ساخته. نتیجهء این جنگهای داخلی دو واقعهء مهم است که در زمان آخرین شاه اشکانی روی میدهد: 1- حیله و تزویر کاراکالا نسبت به اردوان پنجم و جنگ پارت و روم. 2- انقراض سلسلهء اشکانی بدست اردشیر پاپکان ساسانی پادشاه دست نشاندهء پارس.
جنگ کاراکالا با اردوان: در سنهء 211م. سوروس درگذشت و پسرش کاراکالا امپراطور روم گردید چنانکه دیوکاسیوس گوید (کتاب76 بند12): وقتی که او شنید که در داخلهء پارت نزاع دو برادر در سر تاج و تخت درگرفته، یقین حاصل کرد که این اختلاف و منازعه زیانی بزرگ بدولت پارت، که دشمن دولت روم است، خواهد رسانید و از این جهت بسنای روم تبریک گفت. در ابتداء دولت روم نفع خود را در آن دید که بلاش را بسلطنت بشناسد (همان نویسنده، کتاب77 بند 19) و در سال 215م. چنین کرد، ولی بعد می بینیم که پس از این تاریخ کاراکالا فقط با اردوان در مذاکره است و او را شاه بی منازع پارت میداند. (دیوکاسیوس کتاب78 بند1). شهادت سکه ها با این مقام اردوان موافقت نمیکند، ولی بهرحال میتوان حدس زد که در این زمان اردوان اگر هم یکنفر مدعی در مقابل خود داشته، بلاش را خطرناک نمیدانسته و رومیها بسبب عدم اهمیت بلاش یا از این جهت، که او در مغرب ایران نفوذی نداشته، اردوان را مورد ملاحظه یا طرف مذاکره قرار داده اند. کاراکالا از زمانی که بجای پدر نشست، در نظر گرفت که نام خود را بوسیلهء فتوحاتی در مشرق بلند گرداند و اسکندر ثانی شود، ولی جاه طلبی فوق العادهء او با صفاتش موافقت نداشت، زیرا کاراکالا شخصی بود سُست عنصر، سبک مغز و فاسدالاخلاق. او میخواست حدود روم در زمان او از طرف مشرق توسعه یابد، اما اینکه این توسعه با شرافت مندی یا بی شرفی انجام میشد، برای او اهمیت نداشت (دیو کاسیوس، کتاب77 بند22- هرودیان، کتاب4 بند13). بهرحال، بنابر مقاصدی که داشت، اقدامات خود را چنین شروع کرد، در ابتداء یعنی در 212م. او آبگار (یا آبکار و یا اکبر) پادشاه خسروُِن را بروم احضار کرد و چون پادشاه مزبور نزد او رفت، وی را گرفته در محبس انداخت و امر کرد، که صفحهء خسروُنِ ایالتی از روم است (دیو کاسیوس، کتاب77 بند12). بعد او خواست با ارمنستان همان کند، که با خسرُوِن کرده بود، ولی همینکه ارامنه شنیدند، که کاراکالا پادشاهشان را با خانواده اش در محبس انداخته، اسلحه برداشتند (دیو کاسوس، همانجا) و سه سال بعد (یعنی در 215م.) وقتیکه کاراکالا یکنفر تئوکری توس(1) نامی را که از مقربین او بود، با قشونی به ارمنستان فرستاد، تا ارامنه را تنبیه کند، رومیها شکست خوردند. (دیوکاسیوس، همان کتاب بند21). ولی کاراکالا بقدری شهوت جهانگیری داشت، که این سانحه اثری در وی نکرد خواست با دولت پارت هم درافتد برای این کار بهانه لازم بود و برای بدست آوردن آن، امپراطور روم خواهشی از بلاش پنجم کرد، تا اگر رد شود، بهانهء جنگ باشد و بهانهء مزبور این بود، که دو نفر گریخته بدربار پارت پناه برده بودند و کاراکالا آنها را استرداد میکرد چون بلاش، چنانکه میدانیم، در این وقت مدعی سلطنت و با اردوان پنجم طرف بود، صلاح خود را در این ندید، که خواهش کاراکالا را نپذیرد و آن دو نفر را رد کرد. از این دو نفر یکی تیرداد نامی از شاهزادگان ارمنستان بود و دیگری فیلسوفی آن تیوخوس نام، که از پیروان فلسفهء کلبی(2)بشمار میرفت. پس از رد کردن آن دو نفر فراری، که بدربار بلاش پناه آورده بودند، کاراکالا رضایت و خوشوقتی خود را بشاه اشکانی اظهار کرد، ولی هنوز سال به آخر نرسیده بود، که نقشهء جدیدی برای جنگ با پارتیها ریخت. در این وقت بلاش پنجم از ایالات غربی ایران صرف نظر کرده و برادرش اردوان پنجم را رومیها شاه پارت میشناختند(3) کاراکالا، که در این زمان از شهر نیکومدی(4) در آسیای صغیر به انطاکیه رفته بود. از اینجا سفارتی نزد اردوان فرستاد و سفیر او هدایائی گرانبها و عالی تقدیم کرده نامهء امپراطور را رسانید، مضمون آن چنین بود (هردویان، کتاب4 بند18): «شایستهء امپراطور نیست، دختر یکی از تبعه اش را ازدواج کند و داماد شخصی باشد که پادشاه نیست. دولت روم و دولت پارت دو دولتی هستند، عالم را بین خودشان تقسیم کرده اند و اگر وصلتی بین این دو دولت شود، حدودی که آن دو را از یکدیگر جدا سازد، وجود نخواهد داشت و قوه ای نخواهد بود که بتواند در مقابل آنها مقاومت کند پس از آن هر دو دولت میتوانند، تمامی مردمان وحشی را که در حدود و همسایگی آنها سکنی دارند، در تحت اطاعت خودشان درآورند و آنها را با یک حکومت غیر جامد و انحناپذیر اداره کنند. پیاده نظام روم از بهترین سربازان عالم ترکیب شده و کسی مانند آنها نتواند جنگ تن بتن کند. سواره نظام پارت در میان ملل دیگر از حیث عدّه و مهارتش در تیراندازی نظیر ندارد. با اتحاد این دو قوه و هم آهنگی آنها تمامی عالم را میتوان تسخیر کرد و یک دولت جهانی تشکیل داد. اگر چنین اتحادی بین دولتین برقرار گردد، دیگر امتعه و مال التجارهء پارتی و رومی بمقدار کم و پنهان از پارت بروم و از روم بپارت وارد نخواهد شد. بعکس، چون هر دو ملت متحدند، معاوضه و مبادلهء اجناس آزادانه بین تبعه شان بعمل خواهد آمد و هر دو ملت در آسایش خواهند بود. اردوان از مطالعهء نامهء کاراکالا دچار حیرت گردید و در اندیشه فرورفت، زیرا باور نمیکرد، که پیشنهاد امپراطور روم جدی باشد یا با شرافتمندی انجام شود. این نقشه بنظر او غریب می آمد و تصور نمیکرد که قابل اجراء باشد. از طرف دیگر او ملاحظه داشت، از اینکه بفرمانده 32 لژیون رومی جوابی بدهد، که باعث قطع روابط دوستانه گردد. (دیوکاسیوس، کتاب55 بند 23 - 24). بنابراین جواب را بتأخیر انداخت، تا بتواند معاذیری برای انجام خواهش امپراطور بیابد. بعد گفت پیشنهادی که کاراکالا میکند، گمان نمیکنم باعث خوش بختی زن و شوهر باشد، زیرا آنها زبان یکدیگر را نمیدانند و اخلاق و عادات و وضع زندگانی یکی برای دیگری غریب است. در میان پاتریثین(5) (نجبای روم) اشخاص زیاد هستند که دخترشان را امپراطور میتواند ازدواج کند و اینکار کرداری ناشایست نخواهد بود، چنانکه شاهان پارت از خانوادهء سلطنت دخترانی میگیرند و بالاخره نمی زیبد که از دو خانوادهء سلطنت یکی خونش را با خون دیگری مخلوط و ناپاک گرداند. در باب تصمیم کاراکالا پس از رسیدن جواب اردوان به او دو روایت است. دیوکاسیوس گوید (کتاب78، بند1) که: کاراکالا این جواب را رد پیشنهاد خود دانسته برای جنگ با اردوان بطرف حدود پارت حرکت کرد. ولی هردویان عکس این روایت را ذکر کرده و گوید (کتاب4 بند20): «کاراکالا باز سفیری با هدایائی فرستاد و قسم خورد که در این پیشنهاد جدی است و نیتی جز دوستی و اتحاد ندارد. پس از آن اردوان خواهش او را پذیرفت و او را داماد خود خوانده گفت که امپراطور خودش بیاید و زنش را ببرد. بعد پارتیها بتهیهء اسباب پذیرائی رومیها پرداختند و خوشوقت بودند، که بین دولتین صلحی جاویدان برقرار خواهد بود. کاراکالا با رومیها بخاک پارت گذشت مثل اینکه این خاک دولت خود او باشد همه جا پارتیها در سر راه قیصر تعظیم و تکریم او را بجا آوردند، قربانگاه ها ساخته قربانیها کردند و برای اینکه هوا معطر باشد عطریات گوناگون سوختند. کاراکالا هم از این قسم پذیرائیها خوشنودی خود را مینمود. وقتی که مسافرت او به انتها رسید یعنی بدربار پارتی نزدیک شد، قبل از اینکه وارد پایتخت گردد، اردوان به استقبال او شتافت، تا در جلگهء وسیعی داماد خود را پذیرائی کند، در این وقت پارتیها لباسهای زربقت خود را پوشیده و سرشان را با تاج گلهائی که از گلهای تازه ساخته بودند، زینت داده بمیگساری و رقص پرداختند و نغمات نی در اطراف پیچید. پس از آن تمامی ملتزمین اردوان جمع شدند، از اسبهایشان فروآمده، کمان و ترکش را بیکسو نهاده آزادانه بعیش و عشرت مشغول شدند. ازدحام پارتیها زیاد بود و ترتیبی نداشتند، زیرا از چیزی نمیترسیدند و میخواستند دامادشان را ببینند چنین بود وضع پارتیها، که ناگهان کاراکالا با اشاره ای برومیها فرمان داد، بپارتیها حمله کنند و آنها را از دم شمشیر بگذرانند رومیها حمله کردند و پارتیها غرق حیرت شدند و بالاخره، چون دیدند ضربتهاست که بر آنها وارد می آید، پراکنده پا بفرار گذاشتند اردوان را قراولان او از معرکه بدر برده بر اسب نشاندند و او با کمی از ملتزمین خود گریخت. باقی پارتیها را رومیها ریز ریز کردند. زیرا آنها نه میتوانستند خودشان را به اسب هایشان رسانیده از جلگه خارج شوند و نه مقدورشان بود بدوند، چه لباسهای آنها بلند بود و مناسبت با این وضع آنها نداشت و دیگر باید در نظر داشت، که بیشتر آنها بی کمان و ترکش بدینجا آمده بودند زیرا بعروسی دعوت شده بودند نه بجنگی. کاراکالا، پس از اینکه کشتاری زیاد کرد و اسرای بسیار با غنائم برگرفت، عقب نشست و بسربازان خود اجازه داد شهرها و دهات را بسوزانند و هر جا را که بخواهند غارت کنند». چنین است نوشته های هردویان و اگر چه بعض نویسندگان نوشته های او را مانند نوشته های دیوکاسیوس معتبر نمیدانند، ولی از آنجا که خودش رومی بوده و با این شرح و بسط رفتار خائنانهء کاراکالا را بیان کرده، نمیتوان گفت که این اخبار را جعل کرده. بعکس سکوت دیوکاسیوس در این مورد باعث حیرت است، اولاً او گوید که واقعه ای در این جنگ روی نداد، جز اینکه دو نفر سرباز رومی در سر خیک شرابی منازعه داشتند و کاراکالا امر کرد خیک را بدونیم کنند و دیگر این اظهار او، که واقعه ای روی نداد، با بند 27 همان کتاب او، که میگوید رومیها غرامتی سنگین به پارتیها پرداختند، موافقت نمیکند. اگر توهینی بزرگ وارد نکرده بودند، چرا غرامت دادند؟ سوم، چنانکه راولین سُن گوید، او از مستخدمین دولت روم بوده و خواسته این جنگ رومیها را با پارتیها به اختصار برگذار کند. (ششمین دولت مشرق ص 355). بالاخره روایت دیوکاسیوس، نه فقط با خبری که هرودیان ذکر کرده، موافقت ندارد، بل با نوشته های سپارتیانوس هم موافق نیست، زیرا دیوکاسیوس گوید، که اصلاً جنگی بین پارتیها واقع نشد. (کتاب78 بند1). ولی سپارتیانوس صریحاً اظهار میدارد، که جنگی روی داد و کاراکالا بر ولاة اردوان غالب آمد. (کتاب کاراکالا بند6). بعد دیوکاسیوس افزود، که کاراکالا به بین النهرین علیا و آدیابن داخل شد، و حال آنکه سپارتیانوس گوید از راه بابل عزیمت کرد (همانجا). بنابراین قرائن باید گفت که روایت هردویان اختراع او نیست، شاید او در توصیف احوال رومیها و پارتیها مبالغه کرده باشد، ولی اصل قضیه که خیانت کاراکالا باشد، بی اساس نبوده و در مراجعت از تیسفون، کاراکالا از آدیابن گذشته. به کاراکالا یک عمل ناشایست و وحشیانهء دیگری نیز نسبت میدهند: وقتی که او از آدیابن میگذشته، مقبرهء شاهان پارت را خراب کرده، استخوانهای مردگان این سلسله را بیرون آورده و دور انداخته. گوت شمید گوید که او پنداشته بود، این مقبره از شاهان آدیابن بوده، ولی معلوم نیست، با مقبرهء پادشاهان آدیابن چرا میبایست آن رفتار وحشیانه بشود. این عمل و اعمال دیگر کاراکالا باعث شده که حتی خونسردترین مورخ او را دشمن عمومی نوع بشر دانسته (گیب بُن ج1 ص 272)(6). اما اینکه اشکانیان قبورشان را در کجا ساخته بودند بیشتر نویسندگان عقیده دارند، که قبور آنها در شهر اربیل در آدیابن بوده و نیز معلوم گشته، که این محل در زمان سلاطین آسور و شاهان هخامنشی جائی بوده که مقصرین محکوم به اعدام را در آنجا میکشتند. از قرائن چنین بنظر می آید که کاراکالا زمستان آن سال را در اِدِس (اورفا) گذرانیده و در آنجا بشکار و تفریحات گوناگون پرداخته (هرودیان، کتاب4 بند21). بعد او در بهار تهدید کرد که دوباره میخواهد بخاک پارت تجاوز کند و این خبر باعث وحشت پارتیها گردید. (دیوکاسیوس، کتاب78 بند3). ولی در آوریل همان سال، یعنی 217م. او خواست بتماشای معبد رب النوع ماه در حرّان برود و در راه بدست یولیوس مارثیالیس(7) یکی از مستحفظین خود کشته شد. (دیوکاسیوس، همان کتاب بند5) (هرودیان و سپارتیانوس و اِورتروپی یوس نیز این خبر را تأیید کرده اند). پس از کاراکالا جانشین او ماکری نوس(8)میخواست از جنگ احتراز کند، ولی دیر بود، زیرا پارتیها از خیانت کاراکالا و خراب کردن قبور شاهان اشکانی چنان برآشفته بودند که ممکن نبود آنها را ساکت کرد و از طرف دیگر اردوان برخلاف بعض شاهان آخری اشکانی دارای عقل و عزم بود. او با وجود اینکه بزحمت از اردوی رومیها فرار کرده بود و در مدت چندین ماه نمیتوانست اقدامی کند، در زمستان 216م. بخود آمد و بجمع آوری قشونی پرداخته تصمیم کرد، که از رومیها در ازای رفتار ناشایست و خائنانهء کاراکالا، انتقام بکشد. بنابراین او با قشونش به اردوی رومیها نزدیک میشد که در این وقت کاراکالا را کشتند و جانشین او ماکری نوس دید که پارتیها برای جنگ حاضرند و چون از سرحد روم خواهند گذشت، با این وضع جنگ حتمی است، مگر اینکه عهد مودت با پارتیها بسته شود. (دیوکاسیوس، کتاب 78 بند26). بنابراین امپراطور سفیری نزد اردوان فرستاده پیشنهاد کرد، که حاضر است تمامی اسرا را پس بدهد، بشرط اینکه عهد صلحی منعقد گردد. اردوان بی تردید این پیشنهاد را رد کرد و افزود که با وجود این شرایط صلح را اظهار میدارم. ماکری نوس باید این کارها را بکند:
1- اسرا را پس بدهد. 2- شهرهائی را که کاراکالا خراب کرده از نوبسازد. 3- غرامتی از بابت خراب کردن قبور اشکانی بپردازد. 4- بین النهرین (یعنی بین النهرین علیا) را رد کند. (دیوکاسیوس، کتاب78 بند26). برای قیصر روم پذیرفتن این شرایط امکان نداشت، این بود که ماکری نوس آمادهء جنگ شد.
جنگ پارتیها با رومیها: پس از آن شاه اشکانی تا نصیبین پیشرفت و در اینجا جنگ بزرگی روی داد، که در تاریخ پارت آخرین جنگ پارتی ها با رومیهاست و زمان اقتدار و نیرومندی دولت پارت را بخاطر می آورد. این سخت ترین جنگی بود که طرفین با یکدیگر کردند و بالاخره پارتیها رومیها را درهم شکستند. عدهء سپاهیان اردوان زیاد بود و همه خوب مجهز بودند. این قشون از سواران تیرانداز خوب تشکیل یافته بود و بعلاوه سپاهیانی در این جنگ شرکت داشتند که سنگین اسلحه بشمار میرفتند، زیرا اسلحهء دفاعیشان کامل بود. اینها بر شترهائی سوار و دارای نیزه های بلند بودند. (هرودیان، کتاب4 بند28). لشکر رومی از لژیونها ترکیب یافته بود و عدهء بسیاری از سپاهیان سبک اسلحه آنرا کمک میکرد و بعلاوه یک دستهء قوی از سواره نظام موری تانیا(9) در این قشون داخل بود. (هرودیان، کتاب4 بند30). دیوکاسیوس گوید، که جنگ در سر آبشخور درگرفت. (کتاب78 بند26). ولی هرودیان نوشته، که سواره نظام پارت سخت حمله کرده به رومیها باران تیر ببارید، بعد جدالی روی داد، که بطول انجامید، رومیها از تیرهای سواران پارتی و نیزه های دستهء شترسواران سخت در عذاب بودند و هر چند هر زمان که بدشمن میرسیدند، در جنگ تن بتن فائق می آمدند، ولی از زیادی تلفاتی که از سواران پارتی و شترسواران به آنها میرسید، مجبور میگشتند عقب بنشینند. در این احوال پارتیها رومیها را تعقیب میکردند و رومیها برای جلوگیری از این تعقیب گلوله هائی خاردار بزمین میافشاندند یا کاری دیگر میکردند، که بپاهای شترها آسیب رسانیده حرکت سواران پارتیها را کُند کنند. این حیله برای رومیها خیلی مفید افتاد و تعقیب کنندگان بزحمت افتاده دست از تعقیب برداشتند. پس از آن هر دو طرف به اردویشان برگشتند، بی اینکه نتیجهء قطعی گرفته باشند. روز دیگر هم طرفین تا شام جنگیدند بی اینکه به نتیجه ای رسیده باشند، ولی هرودیان این جدال را توصیف نکرده. پس از آن روز سوم دررسید و پارتیها حمله را شروع کردند، با این مقصود که تمامی قوای خود را بکار برده رومیها را محاصره و اسیر کنند. چون نفرات پارتیها بیش از عدهء رومیها بود، اینها در این احوال چاره را در این دیدند که خط جنگ را بکشانند، تا پارتیها نتوانند از جناحین گذشته پشت رومیها را بگیرند. بر اثر این کار صفوف رومی ضعیف گردید و پارتیها از این وضع استفاده کرده با حملات سخت سپاه دشمن را درهم شکستند. (هرودیان، کتاب4 بند30). در اینجا بین هرودیان و دیوکاسیوس اختلافی است. اولی گوید: روز سوم مانند روز اول و دوم جنگ خاتمه یافت و هیچکدام از طرفین بنتیجهء قطعی نرسید، ولی دومی عقیده دارد، که همان روز سوم پارتیها رومیها را درهم شکستند. باری، ماکری نوس امپراطور روم یکی از اشخاصی بود که در ابتداء فرار کرد، عقب نشینی او با شتاب، رومیها را مأیوس ساخت و تمامی آنها بزودی آگاه شدند، که شکست خورده اند. پس از آن رومیها به اردوگاه خود پناه بردند. (دیوکاسیوس) و تلفات هر دو طرف زیاد بود. هرودیان گوید پشته هائی که از کشتگان ساخته شده بود، قدری بلند بود، که طرفین یکدیگر را نمیدیدند و حرکت سواران همواره دشوار میگشت. بنابراین هر دو طرف برای صلح آماده گشتند: سپاهیان ماکری نوس، که هیچگاه امیدواری زیاد بشجاعت او نداشتند، در این موقع، که یأس او را مشاهده کردند، میخواستند نظم و ترتیب را بهم زده بروند. سواره نظام اردوان، از سپاهیان چریک ترکیب یافته بود، نه از افراد قشون دائمی، از بودن در دشت و زیر اسلحه در مدت چند ماه خسته شده بود و سواران میخواستند بخانه هایشان برگردند. بنابراین ماکری نوس مذاکرات صلح را باز شروع کرد. او حاضر شد این دفعه چیزی بیشتر بپارتیها بدهد و عقیده داشت، که چون پارتیها مقاومت رومیها را در جنگ دیده اند، این دفعه حاضر خواهند شد، بکمتر از آنچه تقاضا کردند، راضی شوند. او درست فهمیده بود، زیرا این دفعه اردوان بین النهرین علیا را استرداد نکرد و راضی شد به اینکه رومیها غرامات خساراتی را که وارد کرده اند بپردازند. بر اثر مذاکرات ماکری نوس پذیرفت که اسرای پارتیها را پس بدهد. غنائمی را، که کاراکالا از غارت محل های پارتی برگرفته بود رد کند و پنجاه میلیون دینار، رومی بپردازد (این مبلغ معادل یک میلیون و نیم لیرهء انگلیسی بپول کنونی بوده).(10) دیوکاسیوس گوید، که چون رومیها شرم داشتند اذعان کنند، که با پول صلح را از پارتیها میخرند، میگفتند این پول را از بابت هدایائی میپردازیم، که میخواستیم بشاه و بزرگان پارت بدهیم. (کتاب 78 بند27). چنین بود نتیجهء جنگی که پس از سیصد سال رقابت بین رومیها و پارتیها، باز بنفع پارتیها خاتمه یافت و رومیها صلح را با پول خریدند نه با قوت بازو و اسلحه در دشت نبرد. این صلح نام اردوان و پارتیها را بلند کرد و برای رومیها باعث سرشکستگی گردید، بخصوص که دولت پارت، چنانکه میدانیم، همواره در انحطاط بود و در همین اوان با سرعت رو به انقراض میرفت. اکنون موقع آن است که به روابط پارتیها با رومیها در اینجا خاتمه داده به امور داخلی دولت پارت بپردازیم. فقط یک مسئله میماند که برای اینکه خواننده در انتظار نباشد، باید در همین جا جواب آنرا بدهیم: بین النهرین علیا چه شد؟ آیا به ایران برگشت یا برای همیشه در دست رومیها ماند؟ بلی در دست رومیها ماند، زیرا مقدر نبود که دولت اشکانی دوام یافته آنرا پس بگیرد، ولی بدست دولت ساسانی نصیبین و بعض قسمتهای دیگر به ایران برگشت، چنانکه در جای خود بیاید. اما اینکه شاهی مانند اردوان پنجم چرا این قسمت بین النهرین را پس نگرفت، جواب معلوم است. دولت پارت در شرف انقراض بود و اختلال این دولت از زمانهای شاهان قبل، بعد از بلاش اول، بحدی رسیده بود، که فتح پارتیها نسبت برومیها نتوانست این دولت را قوی و ارکان آن را محکم گرداند. در این حال طبیعی است که اردوان نمیتوانست از امور داخلی صرفنظر کرده تمامی حواس خود را به امور خارجی مصروف دارد. حق هم با او بود. در این موارد نمیتوان انتظاری دیگر داشت، مملکتی که در داخله اش نفاق است، در مقابل خارجه سست است و دولت اشکانی هم از این قاعده مستثنی نبود.
قیام اردشیر پاپکان ساسانی بر اردوان، اردشیر پاپکان ساسانی: بدواً باید بدانیم، که اردشیر پاپکان که و از چه قومی بود. این مطلب در جای خود، یعنی جائی که از سلسلهء ساسانی صحبت خواهد بود، مشروحاً گفته خواهد شد. با وجود این، ولو به اختصار هم که باشد، باید در اینجا نیز او را شناساند، چنانکه طبری گوید (تاریخ الامم و الملوک جزء2 ص56): ساسان موبد معبدی بود که در استخر برای ناهید (یکی از یزَتَها یا ایزدان مذهب زرتشت) ساخته بودند و زن او رام بهشت را دختر یکی از پادشاهان بازرنگی میدانستند. این سلسلهء پادشاهان در استخر سلطنت داشت. پاپک پسر ساسان در شهر خیر در کنار دریاچهء پختگان یا بختگان حکومت میکرد. او برای پسرش اردشیر منصب دژبانی (قلعه بیگی) قلعهء داراب گرد را گرفت و پادشاهی که این منصب به او داد گوزهر بازرنگی بود (دژبان را در این زمان ارگ بذ میگفتند)(11) بعدها پاپک گوزهر را کشت و از اردوان عنوان پادشاهی برای پسرش شاپور خواست و با وجود امتناع اردوان از اعطای آن، شاپور بعد از فوت پدرش خود را پادشاه دانسته برادرش اردشیر را دعوت کرد از او تمکین کند. نزدیک بود جنگی بین دو برادر درگیرد، ولی در این وقت شاپور ناگهان درگذشت و اردشیر تاج پادشاهی برسر نهاد. این است مفاد روایت طبری که با روایت کارنامهء اردشیر پاپکان و فردوسی اختلاف کلی دارد. موافق این روایت نسب ساسان جدّ اردشیر به بهمن اردشیر درازدست میرسد، یعنی جد جد او که نیز ساسان نام داشت و پسر دارا معاصر اسکندر بود، پس از کشته شدن دارا بهند رفت. در دورهء اشکانیان، ایران بدویست و چهل دولت کوچک تقسیم میشد و شاه اشکانی بر تمامی پادشاهان سلطنت داشت، پاپک که پادشاه پارس بود، خوابهائی حیرت آور دید و دانشمندان آنرا چنین تعبیر کردند که چوپان او ساسان یا پسرش شاه خواهند شد. پس از آن پاپک ساسان را خواسته معلوم کرد، که نسب او به بهمن اردشیر درازدست میرسد و دختر خود را به او داد و از این ازدواج اردشیر بدنیا آمد. معلوم است، که این روایت افسانه است و آنرا از این جهت گفته اند، که نسب ساسانیان را به هخامنشی ها برسانند، زیرا از انقراض سلسلهء هخامنشی تا زمان پاپک 555 سال گذشته بود و بنابراین ممکن نبود نسبت ساسان در چهار یا پنج پشت بداریوش یا دارای داستانها برسد ثانیاً اگر ساسان بهند رفت و اولاد او تا زمان اردوان در آنجا ماندند، خیلی بعید است، که ساسان معاصر پاپک پنج قرن ونیم پس از مهاجرت نیاکانش بهند، ایرانی مانده و بپارس مراجعت کرده چوپان پاپک شده باشد. بالاخره، با صرفنظر از همهء این ایرادات، ساسان، چنانکه ذکر شد، پدر پاپک بود، نه داماد او و زن او رام بهشت را دختر گوزهر بازرنگی امیر استخر میدانستند، نه دختر پاپک. در جای خود ما به این موضوع باز رجوع خواهیم کرد، تا معلوم شود که نسب صحیح اردشیر پاپکان بچه کسانی میرسیده. عجالة به اختصار گوئیم که بعد از اسکندر در پارس حکمرانانی پیدا شدند، که آنها را آثرُپات مینامیدند (اکنون باید آذربان گوئیم). این پادشاهان روحانی در آتشکدهء پارس خدمت میکردند و سنن مذهبی را محفوظ میداشتند. آذربانان عده شان زیاد است و از مسکوکات آنها که بدست آمده عدهء آنها بیش از سی نفر است. پاپک معاصر اردوان، یکی از آنها بود و اردشیر پسر او. بنابراین اردشیر پاپکان از این سلسله پادشاهان روحانی پارس بود، نه از دودمان اردشیر درازدست هخامنشی. اما اینکه چرا ساسانیان خواسته اند نسبشان را به هخامنشی ها، یا چنانکه در داستانهای ما گفته اند، به کیانیان برسانند، مقصود روشن است: سلسلهء هخامنشی از حیث ابهت برتر از تمام شاهان ایران قدیم بودند و چنانکه اشکانیان نسب خودشان را به اردشیر دوم باحافظه میرسانیدند (فری یاپت پسر اردشیر دوم) ساسانیان نیز خواسته اند از آنها عقب نمانند. در ایران اسلامی نیز خواهیم دید، که نسب بعض سلسله ها را بشاهان ساسانی مانند بهرام گور و غیره میرسانیدند. در تمامی موارد مقصود یکی است و در جای خود این جهات ذکر خواهد شد.
خروج اردشیر بر اردوان: بر اثر اوضاعی که بالاتر ذکر شد، اردشیر پاپکان ساسانی تقریباً در 220م. یا قدری پس از آن بر اردوان خروج کرد. او در این وقت پادشاه دست نشاندهء پارس بود و اگر چه بعض نویسندگان عهد قدیم، مانند دیوکاسیوس، او را بطور ساده یکنفر پارسی گفته و برخی او را از خانوادهء متوسط دانسته اند (آگاثیاس. کتاب2 بند27) با وجود این شکی نیست، که این نوع نویسندگان در اشتباه افتاده اند و عقیده ای که هرودیان در بند6 کتاب ششمش ذکر کرده، صحیحتر است، یعنی اردشیر پادشاه دست نشاندهء پارس بوده. تاریخ این قیام درست روشن نیست، زیرا نویسندگان رومی در این باب ساکت اند و فقط در سنهء 226 م. از تهدیدی که اردشیر به رومیها کرده، سخن میرانند، ولی ظن قوی این است، که جنگ اردشیر با اردوان و غلبهء او قبل از این سنه روی داده، زیرا با گرفتاریهای داخلی معقول نبود که اردشیر (آلکساندر سِور) امپراطور روم را تهدید کند. بعضی فتح اردشیر را بر اردوان به سال 224 م. یعنی سال سوم سلطنت آلکساندر سِور امپراطور روم، مربوط میدارند، ولی مدرک آن معلوم نیست. بنابراین بطور کلی میتوان گفت که قیام و غلبهء اردشیر بر اردوان در سنهء بین 220 و 226 م. روی داده. اردشیر پس از خروج بر اردوان و اعلان استقلال پارس، فوراً مورد تعرض شاه اشکانی واقع نشد و بنابراین فرصت یافت بممالک همجوار پارس بپردازد، با این مقصود او در ابتداء به کرمان حمله کرده این مملکت ضعیف را تسخیر کرد، بعد عازم شمال گردیده صفحات دوردست ماد، یعنی حوالی یزد و اصفهان را در تحت نفوذ خود درآورد. در این وقت اردوان عازم مبارزه شد، قشونی جمع کرده بقصد او رفت و داخل پارس گردیده با رقیب خود دست و پنجه نرم کرد. پس از آن سه جدال بین اردوان و اردشیر روی داد (دیوکاسیوس، کتاب80، بند3). در جدال آخری که در جلگهء هرمز (هرمزدَگان) بین بهبهان و شوشتر در کنار رود جرّاحی وقوع یافت، اردوان جنگی سخت کرده تمامی مساعی خود را بکار برد، ولی بر دشمن فائق نیامد و نه فقط شکست خورد، بل کشته شد. (دیوکاسیوس، همانجا) (هرودیان، کتاب6 بند6 و 7) (آگاثیاس، کتاب2 بند 25 و بعد از آن). گوت شمید گوید (تاریخ ایران الخ، ص 162) اردشیر از اردوان خواسته بود، که محل جنگ را معین کند و اردوان این تقاضا را، بیشتر بواسطهء شرافتمندی تا موافق عقل، پذیرفته محل را معین کرده بود. بعد اردشیر موقع مناسبی را در سرچشمهء آبی انتخاب کرده خندقی هم دور آن کنده بود. نیز گوت شمید مینویسد که بعد از جنگ، اردشیر از اسب پائین آمده بسر بریدهء اردوان لگد زد (همانجا). این شکست با وجود اینکه مهم بود، باز قطعی نبود و نمیشد گفت که دولت اشکانی از پای درآمده، زیرا اردوان پسرانی داشت، که یکی از آنها میتوانست جانشین او گردد و چنین هم شد، زیرا یکی از پسران اردوان (آرتاواسدِس نام، خود را شاه پارت خواند و جمعی از پارتیها او را بسلطنت شناختند. بعد او سکه هائی زد که تاریخ بعض آنها از 227 م. است. سکهء از او بدست آمده، که در ابتداء آنرا از راه اشتباه به بلاش پنجم نسبت میدادند(12). ولی بنابر تحقیق عمیق تر، بعد معلوم شد که از آرتاواسدِس یا آرتاباذ است (آرتاواسدِس هم باید مصحف همان آرتاباذ باشد). در باب وقایع بعد عجالةً بطور خلاصه گوئیم که اردشیر پس از غلبهء بر اردوان بتسخیر ممالک ایران پرداخت. در این وقت خسرو پادشاه ارمنستان، که بهمراهی اردوان بر تخت نشسته بود و عمو یا دائی آرتاواسدس یا آرتاباذ بود، (پروکوپی یوس، ابنیهء ژوستی نین، کتاب3، بند1) بکمک شاهزادهء مزبور آمد و قشونی جمع کرده با اردشیر جنگید و حتی او را شکست داد. (دیوکاسیوس، کتاب80، بند3). ولی بالاخره اردشیر با حیله بر او غالب آمد و بعد در همه جا فاتح گردید. موسی خورن گوید که ارامنه کمک های جدی به اشکانیان کردند و برای آنها بسیار کوشیدند. (تاریخ ارمنستان، کتاب2، بند68 ـ 70). نویسندگان ارمنی این پادشاه ارمنستان را خسرو نامند، ولی از نوشته های آنها معلوم نیست که خسرو از اقربای نزدیک اردوان بوده باشد. (موسی خورن، کتاب2، بند64 ـ 70). پس از چند سال اردشیر بر تمامی مملکت پارت استیلا یافت و از خانوادهء اشکانی اشخاص زیاد بدست آورده نابود ساخت. (موسی خورن، همان کتاب، بند70). ولی شاهزادگانی هم فرار کرده در جاهای محکم یا صفحات دور سکنی گزیدند، چنانکه در تاریخ دورهء ساسانی بیاید.
جهت خروج اردشیر بر اردوان: جهت قیام پارسیها بریاست اردشیر پاپکان بر اردوان درست معلوم نیست، ولی آگاثیاس(13)در باب اردشیر (کتاب2، بند25) چنین نوشته: «اردشیر مغی بود که از اسرار مذهب اطلاع کامل داشت» (این عبارت آگاثیاس هم نظری را که بالاتر در باب نسب اردشیر ذکر کردیم تأیید میکند). عبارت نویسندهء مزبور میرساند، که مغها در این قیام اردشیر و پارسیها شرکت داشته آنها را تشویق میکرده اند و اردشیر هم موقع را مناسب خیالات خود دیده از آن استفاده کرده است. جهت نارضامندی مغها را هم باید از اینجا دانست که اشکانیان به آنها میدان نمیدادند و سعی داشتند، که از نفوذ آنها در امور دولتی بکاهند و دیگر اینکه اشکانیان با نظر تساهل و تسامح بمذاهب ملل تابعه مینگریستند و مذهبی را بر مذهبی ترجیح نمیدادند، و حال آنکه مغها مذهب زرتشت را بالاتر ازسایر مذاهب دانسته عقیده داشتند که این دین باید مذهب رسمی ایران باشد (گیپ بُن، انحطاط و سقوط امپراطوری روم، ج 1 ص 322 ـ 323). اما این مسئله، که آیا اردشیر برای مذهب یاغی شده و دست بشمشیر برده یا او مقصود سیاسی داشته وخواسته از این موقع استفاده کند، از جهت فقدان مدارک روشن نیست. ولی طبیعی تر آنست که بگوئیم قیام او فقط از جهت حسیات مذهبی نبوده، چون دودمان اشکانی را ضعیف و احوال ایران را در زمان اردوان مشوّش دیده، خواسته است مقصود خود را که رسیدن بسلطنت و روی کار آمدن قوم پارس باشد، انجام دهد و در این وقت برای پیشرفت کار خود و جلب حسیات مردم پارس، رنگ مذهبی بخروج خود داده. اما در باب موقع اردوان در این وقت در ایران، باید گفت که موسی خورن مورخ ارمنی گوید (تاریخ ارمنستان، ج 2، ص 68): دو شعبه از خانوادهء اشکانی در باختر سلطنت میکردند و دست نشاندهء شاه اشکانی بودند. اینها بقدری با شاه خصومت میورزیدند، که تابعیت اجنبی را بر تمکین از او ترجیح میدادند و نیز میدانیم که جنگ اردوان با رومیها، اگر چه بفتح او خاتمه یافت، ولی از قوایش هم کاست. بعد دیده میشود، که اردوان میخواهد زودتر با رومیها شرافتمندانه کنار آمده بجنگ خاتمه بدهد. جهت معلوم است: دشمنان داخلی خاطر او را نگران میداشتند و در خود خانوادهء اشکانی کسانی زیاد با دشمنان او همدست بودند. از روابط پارتیها با پارسیها چیز زیادی نمیتوان گفت. همین قدر از نوشته های سترابون استنباط میشود (کتاب 15، فصل3، بند24) که شاهان اشکانی پذیرفته بودند پارس از خود پادشاهانی دست نشانده داشته باشد.(14)معلوم است که با حفظ استقلال داخلی پارس، مذهب و عادات و اخلاق پارسیها هم محفوظ بود. در باب مذهب هم میدانیم که پارتیها سیاست تساهل و تسامح را پیروی میکردند و بنابر این از تعصب مذهبی در این مورد چیزی نمیتوان گفت. ولی مسلم است که اشکانیان پس از اینکه اقتدار یافته اند ساعی بوده اند از نفوذ مغها بکاهند(15)، به این معنی که اگر چه مغها در مجلس مشورت (مغستانی یا مهستان) دولت پارت داخل بوده اند، ولی در واقع امر نفوذ آنها در کارهای دولتی کم یا هیچ بوده و دیگر از گفتهء هرودیان (کتاب6، بند30) چنین برمی آید که پارتیها مردگانشان را میسوزانیدند. اگر این خبر صحیح باشد، معلوم است که این کار آنها هم مورد نفرت مغها و پیروان زرتشت بوده، زیرا در مذهب مزبور آتش مقدس است و آنرا نباید آلود، و حال آنکه مرده پلید است. (ایران باستان ج 3 ص 2517 تا 2535 و نیز ص 2515، 2539، 2541، 2542، 2547، 2548، 2563، 2565، 2567، 2572، 2578، 2580، 2581، 2583، 2590، 2613، 2618، 2667، 2683، 2696) اردوان در روز 28 آوریل سال 224 م. مغلوب اردشیر شد. (کریستنسن، ایران در زمان ساسانیان). اردوان، نام پادشاهی که اردشیر بابکان نوکر او بود، او را کشته، پادشاه شد. (غیاث اللغات). در مفاتیح العلوم، اردوان، پادشاه اشکانی ملقب به احمر یاد شده است. ابن البلخی آرد: اردوان آخر اشغانیانست که بر دست اردشیربن بابک هلاک شد. مدت پادشاهی سی ویک سال. (فارسنامه چ کمبریج ص 19). آخر ایشان (اشغانیان) اردوان بود که اردشیر او را بکشت و دختر او را بزن کرد. (فارسنامه ص 59). و رجوع شود به اردوان بزرگ و اردوان آفدم و اردوان اخیر و مجمل التواریخ و القصص ص 14، 32، 33، 59، 60، 153 و 418 و اردشیر بابکان در همین لغت نامه و ایران در زمان ساسانیان ص 51 و 52 و 55 و 59:
جهان مرده ریگست از هردوان
اگر اردشیر است و گر اردوان.اسدی.
منسوخ گشت قصهء کاوس و کیقباد
افسانه شد حکایت دارا و اردوان.
ظهیر فاریابی.
اردشیر شیردل اسکندر گیتی ستان
افسر دارا و تخت اردوان بدرود کرد.
سلمان ساوجی.
هست کمین چاکرت چون پدر اردوان
هست کهین بنده ات چون پسر آبتین.
سلمان ساوجی.
(1) - Teocritus.
(2) - Cynique. (3) - این اردوان را بعضی اردوان چهارم و برخی اردوان پنجم میدانند، ولی اخیراً بیشتر نویسندگان، که از جمله گوت شمید است، او را اردوان پنجم دانسته اند.
(4) - Nicomedie.
(5) - Patriciens.
(6) - Gibbon.t.I.p.272.
(7) - Martialis.
(8) - Macrinus. (مراکش کنونی)
(9) - Mauritania. (10) - یکصد و بیست میلیون ریال.
(11) - طبری ارجبذ نوشته که معرب اَرگ بذ است.
(12) - Lindsay History and Coinage .p.l.IV.N.95.
(13) - Agathias. (14) - این عبارت سترابون شامل شاهان اولی اشکانیان است، زیرا زمان حیات جغرافیادان مورخ مزبور تقریباً تا 40م. بوده.
(15) - رجوع به مبحث مذهب در دولت پارت در ایران باستان شود.


اردوانشاه.


[اَ دَ] (اِخ) (امیر...) از سرکشان عصر شاه اسماعیل صفوی در غرجستان. رجوع به حبط ج 2 صص 365-370 شود.


اردوانیان.


[اَ دَ] (اِخ) اشکانیان. پادشاهان پارت. اردوانیون: همگان او [ اشک ] را معظم داشتندی و مقدم دانستندی و نامه و سخن او را حرمت نهادندی بحکم آنکه از نژاد پادشاه بزرگ بود و میانهء مملکت او داشت و این قاعدهء اشغانیان و اردوانیان در میان ملوک الطوایف تا آخر عهد ایشان مستمر بود... و این اشغانیان و اردوانیان را آثاری نبوده است که از آن باز توان گفت و آخر ایشان اردوان بود که اردشیر او را بکشت و دختر او را بزن کرد. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 59). رجوع به اردوانیون و اشکانیان شود.


اردوانیون.


[اَ دَ نی یو] (اِخ) اشکانیان. پادشاهان پارت. اردوانیان. این نام را ابن اثیر یاد کرده است و ابن خلدون گوید ایشان انباط سواد باشند و مسعودی گوید آنان ملوک نبط از ملوک الطوایف اند و در سرزمین عراق پیوسته به قصر ابن هبیرة و سورا و احمدآباد و دیگر نواحی این بخش اقامت داشتند. رجوع به اشکانیان شود.


اردوباد.


[اُ] (اِخ)(1) شهری بر ساحل ارس بر مشرق جلفا. موضعی است در آذربایجان. و باغستان زیاد دارد و غله و انگور و میوهء آن نیکو و آب وی از کوههای قبان خیزد و فاضل آن آب در ارس ریزد. (نزهة القلوب) (مرآت البلدان). و مسقط الراس بعض شعرا و علماء بوده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Ordoubad.


اردوبازار.


[اُ] (اِ مرکب) مجموع چادرها و جز آن با متاع ها که بهمراه لشکر، فروختن را دارند. || مجازاً، جائی پرمردم. باهیاهو و بی انتظام.


اردوبازارچی.


[اُ] (ص مرکب، اِ مرکب)فروشنده در اردوبازار. اردوبازاری.


اردوبازاری.


[اُ] (ص نسبی)(1)اردوبازارچی.
(1) - Le vivandier.


اردوبالغ.


[اُ لِ] (اِخ) اردوبالیغ. موضعی است در بلاد مغولستان در کنار رود ارقون و نام اردوبالیغ را سپس بگردانیدند و ماووبالیغ گفتند. قراقورم: خواقینی که در الغ یورت چنگیزخان، که عبارت از کلوران و قراقورم است و به اردو بالیغ مشهور، بر مسند خانی نشسته اند... (حبط ج 2 ص 17). رجوع بتاریخ مغول ص 149 و 152 شود.


اردوبوقا.


[اُ] (اِخ) تورانی (امیر...). از امرای چوپانیان. معاصر امیر پیرحسین چوپان. (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو صص 162-165).


اردوج.


[اَ] (اِ) در هرزویل نزدیک منجیل، ژونی پروس پلی کارپا(1) را بنام اردوج نامند. و رجوع به اُرس شود.
(1) - Juniperus polycarpa. Genevrier polycarpe.


اردوح.


[ ] (اِخ) پسر بخت نصر بروایت مؤلف مجمل التواریخ و القصص که بیست ودو سال پادشاهی کرد. (مجمل التواریخ ص 145). و حمزهء اصفهانی گوید: «ابن بخت نصر او کردوج.» (مجمل التواریخ همان صفحه، حاشیهء 5).


اردوخان.


[اُ] (اِخ) ابن اتسزخان از ملوک تاتار. رجوع به حبط ج 2 ص 2 شود.


اردو زدن.


[اُ زَ دَ] (مص مرکب) برقرار ساختن معسکر در جائی.


اردوزی.


[اَ] (اِخ) قریه ای است در قریب یکساعته راه از ملطیه در بالای ولایت دیار بکر و آن مخرج نهر بکارباشی است. سکنهء آن ارمن باشند. (ضمیمهء معجم البلدان).


اردوش.


[اَ] (اِخ) از لغات برساختهء دساتیری است و آنرا در فرهنگ دساتیر «اسم جرم فلک قمر» دانسته اند.


اردوشاه.


[اُ] (اِخ) (امیر...) از امرای عهد سلطان حسین میرزا و میرزامحمدزمان تیموری. چون میرزامحمدزمان به غرجستان رسید... امیراردوشاه را استظهار تمام پیدا شد و شعار خلاف جناب حکومت پناهی زینل خان که در آن زمان والی خراسان بود، اظهار کرده بعضی از قصبات هراة رود و شاغلان را تاخت فرمود. آنگاه لشکر بسر اقوام هزاره و قبایل نکودری کشیده، اسب و گوسفند بسیار اُلجه کرد و از آنجا به غور شتافته بعنف و لطف از حکام آن کوهستان امیردرویش و امیرفخرالدین اسبان راهوار و شتران باربردار و اجناس نفیسه گرفت و بقوت و شوکت هرچه تمامتر در رکاب مخدوم زادهء فریدون فرّ از آن سفر مراجعت کرده روزی چند در چقجران رحل اقامت انداخت در آن اثنا این خبر شایع شد که حضرت مملکت پناهی دیوسلطان که در بلخ حکومت میکرد، آن بلده را به محمد بهارلو سپرده و بنفس نفیس عزم درگاه عالم پناه کرده. بنابرآن محمدزمان میرزا و امیراردوشاه را خیال تسخیر بلخ افتاده در ماه رمضان سنهء احدی وعشرین وتسعمائه از چقجران با سپاه فراوان عازم سان [ ن ل: سال ] و جهاریک شدند و در اواخر ماه مذکور بقریهء باو رسیده در آن موضع به آداب و سنن عید فطر پرداختند و از آنجا بولایت مذکوره درآمده طرح قشلاق انداختند... سلطان [ حسین میرزا ]... حکم فرمود محمدزمان میرزا و امیراردوشاه تصمیم عزیمت تسخیر بلخ کرده، دره جز را مرکز رایت ابهت ساختند و بعضی از کلانتران آن ولایت از محمد بهارلو روگردان شده و به اردوی عالی آمده دعاگو و ثناخوان به امر ملازمت پرداختند. در این اثنا خواجه جلال الدین میرکی که وزیر سرکار بلخ بود و ضبط برج شاه حسین تعلق به وی میداشت، از محمد بهارلو متوهم شده قاصدی نزد مخدوم زاده فرستاد و پیغام داد که اگر در فلان شب موکب عالی بکنار خندق شهر آید، بنده برج شاه حسین را بخدّام عالی مقام میسپارم تا شهر مسخر گردد. بنابرآن محمدزمان میرزا و امیراردوشاه در لیلهء موعوده که شب چهارشنبهء سیم ربیع الاول سنهء اثنی وعشرین وتسعمائة بود، بظاهر بلخ رفتند و حال آنکه امیرمحمد بهارلو در نماز دیگر روز گذشته از آن مواضعه خبر یافته بود و قصد خواجه میرکی و اتباع نموده و خواجه میرکی به اتفاق اولاد و ملازمان، خود را از برج مذکور انداخته و متوجه اردو گشته، القصه آن جماعت در بیرون بلخ بموکب عالی پیوسته صورت حال بازگفتند و محمدزمان میرزا آغاز محاصره و محاربه کرده چون محصول به درو رسید و ارباب و کلانتران بلخ گمان بردند که لشکریان غلات ایشان را خواهند چرانید در خلاف امیرمحمد بهارلو با خواجه ناصرالدین حیدر علی قوچین که او نیز منصب وزارت داشت، اتفاق نمودند و در روز شنبه سیم ربیع الاخر که محمدزمان میرزا و امیراردوشاه بعمارت مملکت آغا که نزدیک بدروازهء عکاشه است شتافته سپاه را بجنگ پیش فرستاده بودند دروازهء مذکوره را باز کردند و مخدوم زاده همعنان امیراردوشاه به بلخ درآمده امیرمحمد بهارلو در ارگ متحصن گشت و در روز چهارشنبهء ماه مذکور بعهد و پیمان بیرون خرامیده و پیشکش گذرانیده ملازم گردید... محمدزمان میرزا و امیراردوشاه مدت دوماه و نیم در بلخ توقف نموده آنگاه امیراردوشاه زمام حکومت قبة الاسلام بلخ را در کف کفایت برادر خود قوام بیک نهاد و ولایت شبرغان را دربسته به پسرعم خویش امین بیک عنایت کرده داروغگی سان و جهاریک را نیز به او داد و این معنی بر ضمیر منیر مخدوم زاده بغایت گران آمد زیرا که مدعای آن حضرت چنان بود که بلخ تعلق بدیوان عالی گیرد و شبرغان بیکی از امرای خاصه سمت اختصاص پذیرد. القصه چون خاطر امیراردوشاه از استحکام بلخ و شبرغان فارغ شد میرزامحمدزمان را بکراهیت تمام از آن بلده بیرون آورد و بمیان مردم تولکچی که در حدود کمردمی (؟) بودند شتافت، اسب و گوسفند بسیار گرفته و کلانتران همراه کرده بر سر مردم یکه النک تاخت و بعضی از متوطنان آن مکان را غارتیده عنان یکران بطرف سان و جهاریک معطوف ساخت و مال آن ولایت را قرار داده رو بجانب غرجستان نهاد. در اثنای این حالات از آن جناب بعضی از امور دیگر بوقوع انجامید که ضمیمهء آزار خاطر مخدوم زاده گردید. لاجرم با خود قرار داد که بهنگام مجال با طایفه ای از ابطال رجال که با آن حضرت اتفاق داشتند از وی جدا شود. روزی در چاشتگاه چهاردهم ذیقعده سنهء مذکوره با سی کس از خواص خود ببهانهء شکار از اردو سوار گشته متوجه خرم و سارباغ شد و نماز خفتن امیراردوشاه بر هجران میرزامحمدزمان اطلاع یافت بغایت محزون و متألم گردید و رسل و رسایل متعاقب و متواتر نزد مخدوم زاده ارسال داشته استدعا نمود که نوبت دیگر در طریق عنایت سلوک فرماید و به وی ملحق گردد تا او بتدارک تقصیر خدمت پردازد اما این التماس مقبول نیفتاد بلکه هر کس برسالت رفت، دیگر بازنیامد و سرداران و لشکریان هر شب جوق جوق از اردوی امیراردوشاه فرار کرده التجا بدرگاه محمدزمان میرزا میکردند تا آنکه جمعیت تمام در ظل اعلام نصرت اعلامش بوقوع پیوست و قاصد استیصال امیراردوشاه گشته از خورم [ کذا ] و سارباغ عنان عزیمت به سان و جهاریک انعطاف داد و چون به دره جز رسید، امیراردوشاه که در قرابعاج بود بر توجه آن حضرت مطلع گردید و مضطرب شده در روز عید اضحی اورق خود را بجانب غرجستان فرستاد و عزم کرد که صباح روز دیگر خود نیز متوجه آن ولایت گردد و در آن شب امرای مغول غانجی بتمام و مردم علی دانشمندی فرار کرده به استقبال محمدزمان میرزا روان گشتند و امیراردوشاه سحر دوم عید اضحی که آفتاب در اواخر جدی بود و چشم سحاب مانند غمزدگان اشک فراوان میبارید از انفاح [ ن ل: قرایناج و ظاهراً فرابغاج ] کوچ کرده روی براه آورد و امیرحسنعلی جلایر و دوست کلای از وی جدا گشته روی بسایهء دولت مخدوم زاده نهادند، از مسجد گذشته بعقبه که در میان آن منزل و جزروان واسطه است درآمده، بیک ناگاه امرای ایلغار محمدزمان میرزا، میرزا امیرمحمدجعفر برلاس و امیرجعفرعلی قراگوزلی و هراتقلی و مردانقلی و شاه حسن یارکی میراخور و شاه مزید کوکلتاش و محمود ایشک آقاسی از عقب دررسیدند و از ارکان دولت امیراردوشاه، شاه محمد نیز که با ایشان متفق شده و شمشیرها کشیده روی به اردوی اردوشاه آوردند و او با هفت کس از قرابنان خود که حیدرترخان و یوسف ترخان از آن جمله بودند بطرف شبرغان گریخته سایر لشکریان و اویماقاتی که همراه داشت با اموال و جهات، بتحت تصرف امرای محمدزمان میرزا درآمد. آن حضرت... آنچه از اموال امیراردوشاه و اتباع او بدست افتاده بود، بر امرا و لشکریان تقسیم کرده علم نصرت شیم بصوب سان و جهاریک برافراخت. در منزل قرابغاج بوضوح پیوست که امیراردوشاه از شبرغان بجانب بلخ رفته و محمدزمان میرزا به اتفاق امراء خاطر بر مصالحه قرار داده خوندمیر مولف حبیب السیر را به بلخ فرستاد تا نوعی سازد که اردوشاه آن مملکت را که اباً عن جد تعلق به آن حضرت داشت، بتصرف وی دهد و خود به غرجستان که یورت اصلی او بود، رود تا غبار فتنه فرونشیند و در این باب نشانها بنام امیراردوشاه فرستاد ولی او نپذیرفت. محمدزمان میرزا بخیال آنکه چون بظاهر بلخ رود، مردم آن بلاد رعایت حقوق و دودمان خاقان منصور (سلطان حسین میرزا) کرده ابواب شهر باز خواهند گشود متوجه آنجا شده بلوازم محاصره قیام نموده ولی فتح الباب میسر نشد و هر چند رسل و رسایل نزد اردوشاه فرستاد و از وعده و وعید سخن راند فایده نکرده در آن اثناء محقق شد که امیراردوشاه امیرخلیل را نزد ظهیرالدین محمد بابر فرستاد و ملتمس حضور شده تا شهر را به او تسلیم کند. چون متصور بود که عن قریب آن حضرت تشریف فرما شود محمدزمان میرزا از ظاهر بلخ به دره جز شد. در آن اثنا میرزا علی بیک و امیر محمدباقر و ولدان امیر محمدبرندق برلاس از طرف بدخشان بملازمت میرزا محمدزمان رسیده غاشیهء دولتخواهی بر دوش گرفتند و میرزا علی بیک متعهد تمهید بساط مصالحه گشته و از محمدزمان میرزا رخصت حاصل کرده جریده به بلخ رفت و با امیراردوشاه ملاقات نمود بدلایل معقوله خاطرنشانش کرد که صلاح جانبین در تشیید قواعد مودت و رفع اسباب مخالفت است و مهم بر آن جمله قرار یافت که محمدزمان میرزا و امیراردوشاه با کسی اندک در قریهء توخته که در دوفرسخی بلخ است، با یکدگر ملاقات نمایند و لوازم عهد و پیمان در میان آورده همعنان یکدگر به بلخ روند و چون میرزاعلی بیک بازآمده خبر مصالحه رسانید و از جانب امیراردوشاه سیدعبدالله و حیدرترخان بخدمت مخدوم زاده آمده آن حضرت و امرا و ارکان دولتش را سوگند دادند که در حق امیراردوشاه بد نیندیشند و از این طرف محمدقلی دیوانه که در سلک خواص بارگاه محمدزمان میرزا منتظم بود، به بلخ رفت و خاطر امیراردوشاه را مطمئن گردانید و او در صباح روز چهارشنبه از ایام ربیع الاول سنهء ثلاث وعشرین وتسعمائه با چهل کس از خواص خویش که همهء ایشان جهت رعایت حزم جبه در زیر جامه پوشیده بودند، به توخته آمده رستم بکاول را نزد شاهزاده فرستاد که آن حضرت نیز چنانکه قرار یافته بود، با سی چهل کس بدان جانب شتابد و محمدزمان میرزا با تمامی امرا و سپاه خود که قرب هزار تن بودند از دهانهء ارنبر [ ن ل: اریز ]بصحرایی که واسطه است در میان آن منزل و قریهء توخته شتافته آنجا لشکر را بتوقف امر کرد و با شصت هفتاد کس از مردم جلد بعزم ملاقات اردوشاه روان شد و با امرا مواضعه کرد که آن مقدار در آن موضع توقف کنند که اردوشاه بخدمت رسد. آنگاه بر جناح استعجال بجانب او در حرکت آیند و چون مخدوم زاده به توخته رسید امیراردوشاه از مرکب سرکشی فرود آمده سه نوبت زانو زد و شرف تقبیل انامل فیاض حاصل کرده بر زبان آورد که من از جملهء نوکران فرمانبردارم وقتی مرا از درگاه راندند بگوشه ای رفتم، چون طلب فرمودید باز بملازمت آمدم و مخدوم زاده جوابی مناسب گفته همعنان یکدگر سوار شدند و روی بشهر آوردند و همان لحظه تمامی سپاه محمدزمان میرزا بمرکب عالی ملحق شده امیراردوشاه از آن کثرت بغایت هراسان گشت و خیال کرد که فرار کرده خود را پیش از مخدوم زاده بشهر رساند و نوبت دیگر طریق خلاف سلوک دارد و این معنی نزد امرای آن حضرت بوضوح پیوسته در وقتی که بگذرگاهی تنگ رسیدند امیراردوشاه را دستگیر کرده بقتل رسانیدند و آن چهل سوار که همراه او بودند بعضی گرفتار شده و زمره ای به بلخ گریختند و کیفیت حال را به قوام بیک بازگفتند. (حبط ج 2 صص 318-320).


اردوغش.


[اَ غِ] (اِخ) از بلوکات ولایت نیشابور خراسان. شامل ده قریه. مساحت 4 فرسخ. مرکز اردوغش. حدشمالی کوه، حدّ شرقی زبرخان، حدّ جنوبی دربقاضی، و حدّ غربی ماذول. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 193).


اردوقبا.


[ ] (اِخ) از امنای ارغون خان. رجوع به حبط ج 2 صص 44-46 شود.


اردوکشی.


[اُ کَ / کِ] (حامص مرکب)تحشید سپاه.


اردوگاه.


[اُ] (اِ مرکب)(1) محل اردو. مُعسکر.
(1) - Le quartier d'armee.


اردوگیری.


[اُ] (حامص مرکب) در زنبور عسل، گروه گیری. رجوع به گروه گیری شود.


اردوله.


[اَ لَ / لِ] (اِ مرکب) آشی است مانند کاچی و آنرا از آرد میده پزند. (برهان قاطع). طعامی است مانند کاچی که بعربی سخینه گویند و مردم درویش میخورند. (شمس اللغات). آردوله. آردهاله.


اردومنیش.


[اَ مَ] (اِخ) (بمعنی راست منش)(1) اردومنش. پسر وَهوکَ پارسی. داریوش در کتیبهء بیستون ستون چهارم بند هیجدهم نام او را در ردیف اشخاصی که با او همدست بودند یاد کند. (ایران باستان ص 534 و 952). هرودوت او را «آسپاتی نس» و کتزیاس وی را «نوردن دابات» نامد. (ایران باستان ص535).
(1) - فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 74.


اردونیا.


[اُ] (اِخ) شهری است در اسپانیا از اعمال اَفا و آن در وادیی جمیل بر کنار نهر نرویون در 22 میلی شمال غربی ویکتوریا واقع و سورهای عربیهء مغربیه با قلعه ها بر آن محیط است و در آن بیمارستانی است و در اطراف آن موستان های بسیار است که در سال 933 هجریه ایجاد کرده اند. (ضمیمهء معجم البلدان).


اردوهشت.


[اَ وَ هِ] (پهلوی، اِ) پهلوی اردی بهشت. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی صص 101-110). و رجوع به اردی بهشت شود.


اردوی.


[اَ دَ] (اِخ)(1) شهری است تجاری در بلژیک، واقع در فلاماندر غربی، دارای 7000 تن سکنه و صناعت آن قماش های کتانی و شمع است.
(1) - Ardooie.


اردوی سوره.


[اَ رِ رَ] (اِخ) (از: ارد اوستائی، به معنی بالا برآمدن و منبسط شدن و افزودن و بالیدن و اردوی بقول بارتولمه بمعنی رطوبت و نمناکی است + سوره،قوی و قادر) صفت است برای ایزد اناهیته (ناهید). رجوع شود به یشتها تألیف پورداود ج 1 صص 158-176 و ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص 15 و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف دکتر معین ص 329.


اردویل.


[اَ دَ] (اِخ) اردبیل: اردویل، قصبهء آذرباذگانست شهری عظیم است و گرد وی باره است و شهری سخت بسیارنعمت بود. اکنون کمتر است و مستقر ملوک آذرباذگان است و از وی جامه های برد و جامه های رنگین خیزد. (حدودالعالم). در شاهنامهء طبع ژول مُل این کلمه بجای اردبیل آمده است. رجوع به اردبیل شود.


ارده.


[اَ دَ / دِ] (اِ) کنجد کوبیده. کنجد آردشده که روغن آن نگرفته اند. کنجد آسیاکرده که روغن آن نگرفته باشند. (بحر الجواهر). کنجد پوست گرفتهء سائیده با روغن. نان خورش که از کنجد سازند و با شیره و یا عسل مخلوط کرده با نان خورند. کنجد را در آسیای مخصوص که آنرا ارده آسیا گویند آس کنند و چیزی بقوام عسل از آن حاصل نمایند و آنرا با قند و نبات و خرما و شیره آمیخته خورند و حلوائی که از آن سازند، آنرا حلوای ارده گویند. چون آب در ارده ریزند چشمه چشمه شکفتگی از آن ظاهر شود و مجدالدین علی قوس نوشته که آرد آس کرده مثل آرد گندم و جو و مانند آن آرد است و آرد مایع مثل کنجد و مغز بادام ارده. (بهار عجم). حلوائی که از خرما و کنجد سازند. کنجد کوفتهء بروغن نشسته. کنجد کوفته با شیره. آرده. آرد کنجدهء سپید. طحین. طحینه. رُور. رَهش. رَهشی. (تحفهء حکیم مؤمن). راشی. بُزیشه. سمسم کوبیده. سمسم مطحون(1). کُسپه. کنجاره(2) :
کاسهء ارده و دوشاب گرت پیش نهند
چون لران از سر رغبت بخور و شرم مدار.
بسحاق اطعمه.
و حسو از آرد باقلی و اردهء تخم کتان و شکر. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و دفع مضرت او [ مضرت تخم کتان ] نزدیک باشد بدفع مضرت کنجد و ارده. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || کفگیری که شکر بدان صافی کنند :
آنچنان از ثنای ارده شکفت
که سخن های چرب و شیرین گفت.
ملامنیر (در هجو اکول بنقل مصطلحات).
و مؤلف بهار عجم گوید: به معنی کفگیر آردن بالمد و آخر نون است (کما فی الرشیدی).
(1) - Farine de sesame.
(2) - Marc de sesame.


ارده.


[اَ دَ] (پهلوی، ص) تندرو. تیزرو. || دلیر : نبیند کس مر آن نامخواست هزاران را که آید و رزم توزد و گناه کند و بکشد آن پت خسرو، اردهء مزدیسنان [ دلیر مزدیسنان ]برادرت را. (یادگار زریران ترجمهء بهار مجلهء تعلیم و تربیت سال پنجم).


اردهال.


[اَ دِ] (اِخ) از بلوکات قم در جنوب جاسب در ناحیهء کوهستانی مغرب کاشان. شامل نه قریه. جمعیت 3600 تن. مرکز آن مشهد است. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 394 و 396).


اردهالجه.


[اَ لَ جَ] (معرب، اِ مرکب)معرب آردهاله و اردهاله.


اردهاله.


[اَ لَ / لِ] (اِ مرکب) طعامی است مانند کاچی که در ایام قحط از آرد پزند و او را تاله و ارتاله و ارداله نیز گویند و بعربی سخینه گویند. بیشتر مردم فقیر میخورند. (شمس اللغات). آردهاله. آردوله. اردوله.


اردهان.


[اَ دَ] (اِخ)(1) آردهان. (قاموس الاعلام ترکی). کرسی قضائی است در لواء جلدر، از ولایت ارزروم. موقع آن بر کنار نهر کور، بین 41 درجه و 20 دقیقهء عرض شمالی و قریب 40 درجه و 30 دقیقهء طول شرقی، در 18 ساعته راه از مرکز لواء و در حدود 40 میلی شمال شمال غربی قارص. و آن شهری است استوار و روسها به سال 1244 ه . ق. بر آن استیلا یافتند و سپس عثمانیان شهر مزبور را بازستدند و مجدداً در جنگی که بین دولت عثمانی و روس درگرفت روسها آنرا تصرف کردند. (ضمیمهء معجم البلدان). و آن در مغرب کارسک است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Ardahan.


ارده ای.


[اَ دَ / دِ] (ص نسبی) منسوب به ارده. برنگ ارده.


ارده جان.


[اَ دَ] (اِخ) نام محلی کنار راه رشت به آستارا میان چهارشنبه بازار و پرسر، در 75000 گزی رشت.


ارده حلوا.


[اَ دَ / دِ حَلْ] (اِ مرکب) رهشه. رهشی. حلواارده. رجوع به ارده شود.


ارده خاتون.


[اَ دَ] (اِخ) بنت ترمشیرین خان و مادرزن امیرحسین معاصر امیرتیمور. رجوع به حبط ج 2 ص 129 شود.


اردهء خرما.


[اَ دَ / دِ یِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چکان خرما یعنی مالیده. (شمس اللغات) (شعوری از شرفنامه).


ارده دوشاب.


[اَ دَ / دِ دو] (اِ مرکب)چکانی است یعنی مالیده ای که از آرد سازند و با دوشاب میخورند. (شمس اللغات).


ارده شاهی.


[اَ دَ / دِ] (اِ مرکب)(1)خرشوف. جناح الطیر. کنگر فرنگی.
(1) - Artichaut. لغویین فرانسه، کلمهء ارتیشو را مشتق از کلمهء لاطینیه ایتالیایی articioco و آنرا هم مشتق از کلمهء اسپانیائی alcachofa و آنرا مأخوذ از کلمهء عربی الخرشوف دانسته اند لکن این تجشمی است چه شباهت کلمهء ارتیشو با ارده شاهی اجازهء این تفصیل را در اشتقاق کلمهء مزبور نمیدهد.


ارده شیره.


[اَ دَ / دِ رَ / رِ] (اِ مرکب) نوعی حلوا که از شیرهء انگور و ارده کنند.


اردهء کنجد.


[اَ دَ / دِ یِ کُ جِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مالیده ای است از کنجد که با رطب و دوشاب خورند. (شمس اللغات). لکد. (دهار). حلواارده :
فصل تاسع قدمی نه بدکان بقال
کام خود از رطب و اردهء کنجد بردار.
بسحاق اطعمه.


ارده گر.


[اَ دَ گَ] (اِخ) (خواجه علی...) اصفهانی یکی از مهندسان خراسان بعهد سلطان ابوسعید تیموری که بقوت ذهن و دقت طبع، امور عجیبه ظاهر میکرد. وی در یک شیشه سی ودو جماعت محترفهء صنعت پیشه را که در کارخانهء آفرینش موجود بودند، بحیز ظهور آورد چنانکه سی ودو دکان و کارخانه گشوده هر پیشه وری به مهمی که مخصوص او بود، مشغولی میکرد و بعضی از آن صور که در صنعت بحرکت احتیاج داشتند مثل خیاط و نداف و نجار و حداد بهیئتی جنبش ایشان را مرقوم قلم تصویر گردانیده بود که در آینهء خیال صورتی از آن زیباتر نمی نمود. سلطان سعید چون آن تعبیهء غریبه را مشاهده فرمود، بغایت متعجب گشته دربارهء آن نادرهء دوران اصناف تحسین و احسان بتقدیم رسانید. (حبط ج 2 ص 234).


اردهن.


[اَ دَ] (اِخ) قلعه ای است حصین از اعمال ری از ناحیهء دنباوند و طبرستان، بین آن و ری سه روزه راه است. (معجم البلدان) (مرآت البلدان). بستانی در دائرة المعارف گوید: اردهن از قلعه های باطنیان و اسماعیلیان است که ابوالفتوح خواهرزادهء حسن بن الصباح آن را بتصرف درآورد و آن از استوارترین قلاع زمین است و از این رو تاج الدین بسطامی حکایت کرده: آنگاه که خوارزمشاه از مقابلهء چنگیزخان فرار کرد و به عراق شد مرا احضار کرد و ده صندوق پر از جواهر و لاَلی که خراج زمین با آن معادل نبود بمن سپرد و بفرمود تا آنرا بقلعهء اردهن که قلعه ای حصین بود برم. سپس تاتار آن قلعه بگشودند و بعضی گفته اند که اگر در اردهن یک تن بود، تصرف قلعه بقهر امکان نداشت، مگر آنگاه که به آذوقه محتاج میشد. (ضمیمهء معجم البلدان). رجوع به تاریخ مغول ص 38، 41، 130، 131 و رجوع به اردهین شود.


اردهه.


[] (اِخ) در قسمت شمالی غربی مشهد واقع و دارای رگه های مختلف زغال سنگ است.


اردهی.


[اَ دَ] (اِ) اردمی. ازدمی. جانوری است غیر معلوم. || مرغیست. (شمس اللغات).


اردهین.


[اَ دَ] (اِخ) اردهن : بعد از آن سلطان جلال الدین فرمود تا عظام رفات او [ سلطان محمدخوارزمشاه ] را با قلعهء اردهین آوردند. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 117).رجوع به اردهن شود.


اردی.


[اَ / اُ] (اِ) مخفف اردی بهشت باشد. (جهانگیری). و آن نام ماه دویم است از سال شمسی. (برهان) :
دی و بهمن و اردی و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین.
فردوسی (از جهانگیری).
|| روز سیم ماه فارسی. || (اِخ) فرشتهء مدبر کوهها. این کلمه در اوستا اَرتَه است. رجوع به ارتا و اردا و اردی بهشت شود.


اردی.


[] (اِخ) قریه ای است جنوب ابرقوه بمسافت سه فرسنگ. (فارسنامه).


اردی بهشت.


[اَ / اُ بِ هِ] (اِ) در اوستا، اَشَه وَهیشتَه و در پهلوی اُرت وَهیشت مرکب از دو جزء است: اول اَرتَه به معنی درستی و راستی و پاکی و تقدس. دوم وهیشته صفت عالی از وِه به معنی به و خوبست و کلمهء مرکب به معنی بهترین راستی است. مؤلف برهان آرد: معنی ترکیبی این لغت به معنی مانند بهشت باشد چه ارد به معنی شبیه و مانند آمده است و چون این ماه وسط فصل بهار است و نباتات در غایت نشو و نما و گلها و ریاحین تمام شکفته و هوا در نهایت اعتدال، بنابراین اردیبهشت خوانند (!). رجوع به شمس اللغات و جهانگیری و غیاث اللغات شود. و بیرونی در آثارالباقیه (ص 219) آرد: و معنی هذاالاسم الصدقُ خیر و قیل بل هُو منتهی الخیر. || (اِخ) نام یکی از امشاسپندان در آئین ایرانیان باستان که در جهان مینوی نمایندهء پاکی و تقدس و قانون ایزدی اهورمزداست و در جهان خاکی نگهبانی آتش با اوست و نیز نگهبانی دومین ماه هر سال و سومین روز هر ماه بدو سپرده است. بقول بندهشن (فصل 27) گل مرزنگوش به او اختصاص دارد. ایزد آذر و ایزد سروش و ایزد بهرام از یاران اردی بهشت شمرده شده اند و ایندرا که بقول بندهش و دینکرت، دیو فریفتار و گمراه کننده است، دشمن بزرگ و رقیب او است. در گاتها اردیبهشت در میان امشاسپندان رتبهء اول را دارا است ولی در دیگر بخشهای اوستا رتبهء او پس از بهمن است. مؤلف برهان آرد: نام فرشته ای است که محافظت کوهها کند و تدبیر امور و مصالح ماه اردیبهشت تعلق بدو دارد... در این روز نیک است بمعبد و آتشکده رفتن و از پادشاهان حاجت خود خواستن و بجنگ و کارزار شدن - انتهی. و در شمس اللغات آمده است: فرشته ای که تدبیر کوهها و روز اردی بهشت بدو متعلق است و او ربّالنهار [ ظ: النار ]است. و رجوع بجهانگیری شود. بیرونی در آثارالباقیه (ص 219) آرد: «اردیبهشت هو ملک النار و النور و هما یناسبانه و قد وکله الله بذلک و بازالة العلل و الامراض بالادویة والاغذیة و باظهار الصدق من الکذب و المحق من المبطل بالایمان التی ذکروا انّها بینة فی الابستا.» :
همه ساله اردی بهشت هژیر
نگهبان تو بر هُش و رای و ویر.فردوسی.
همه ساله اردی بهشت هژیر
نگهبان تو باد و بهرام و تیر.فردوسی.
چو سوزد تنش را به اردی بهشت
روانش بیابد خوشی در بهشت.
زرتشت بهرام.
|| (اِ) اسم ماهی است در تاریخ یزدجردی. (کشاف اصطلاحات الفنون). ماه دویم از سال شمسی. (جهانگیری) (برهان). و آن میانهء فروردین ماه و خردادماه است. ماه دوم بهار. مدّت بودن آفتاب در برج ثور. (برهان). مدت ماندن آفتاب در برج ثور. (شمس اللغات). ثور: آفتاب اندرین ماه بر دور راست در برج ثور باشد و میانهء بهار بود. (نوروزنامه). و آن مطابق است با ثور عربی و نیسان سریانی و افلیریوس (اوریل)(1) اروپائی(2) و جیههء هندی(3)و دارای سی ویک روز است :
بدو گفت پیران که خرّم بهشت
کسی کو ببیند در اردیبهشت.فردوسی.
ز اردی بهشت روزی ده رفته روز شنبد
قصه فکند زنا(4) باده بدست موبد.
اُشنانی جویباری.
تا چو برآید نبات و تیره شود ابر
در مه اردیبهشت و در مه بهمن.فرخی.
در آن بزم آراسته چون بهشت
گل افشان تر از ماه اردی بهشت.نظامی.
اوّل اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لاَلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان.سعدی.
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردیبهشت و فروردین.
سعدی.
چمن حکایت اردیبهشت میگوید
نه عارف است که نسیه خرید و نقد بهشت.
حافظ.
|| روز سیم از هر ماه شمسی. (برهان) (غیاث). سوم روز ماه. (مؤید الفضلاء بنقل از زفان گویا). بیرونی در فهرست روزهای ایرانی روز سوم را اردی بهشت و در سغدی ارداخوشت و در خوارزمی اردوشت یاد کرده است. زرتشتیان ایران نیز آنرا اردیبهشت گویند :
اردیبهشت روز است ای ماه دلستان
امروز چون بهشت برین است بوستان.
مسعودسعد.
محسن فیض در رسالهء نوروز و سی روز ماه پارسیان بنقل روایت معلی بن خنیس از امام جعفر صادق (ع) آرد: «سیوم [ روز ]اردیبهشت، و این فرشته ای است موکل بر بیماری و شفاء. فارسیان میگویند روزی سنگین است و ما میگوئیم روزی است بد که نحوست آن مستمر است. پرهیز کنید در آن روز از جمیع حاجتها و کارها و داخل مجلس سلطان مشوید و خرید و فروخت و تزویج مکنید و حاجت مخواهید و کسی را تکلیف قضای حاجت خود مکنید و در آن روز خود را حفظ کنید و از اعمال سلطان پرهیز نمائید و تصدق کنید بقدر امکان. بدرستی که هرکس در این روز بیمار شود بیم هلاک هست. این روزیست که بیرون کرد خدای تعالی آدم و حوا را از بهشت و لباس بهشت از ایشان کنده شد. هرکس در این روز سفر کند قطاع الطریق به او برمیخورد البته». || آتش. نار. (جهانگیری) (برهان) (شعوری) :
بسوزد تنش را به اردی بهشت
روانش نیابد خوشی در بهشت.
زرتشت بهرام.
مؤلف شمس اللغات پس از نقل بیت فوق گوید: اما به معنی فرشتهء موکل نار نیز به اندک تکلف راست می آید - انتهی. چنانکه گفته شد در جهان خاکی نگهبانی آتش به اردیبهشت سپرده است. رجوع بمجلهء مهر سال هفتم شمارهء 3 «نامهای دوازده ماه» بقلم پورداود و روزشماری در ایران باستان تألیف دکتر معین (انتشارات انجمن ایرانشناسی شمارهء 4) و ایران باستان تألیف پیرنیا ص 2683 و 2684 و خرده اوستا تألیف پورداود ص 209 شود.
(1) - Avril. (2) - افلیریوس رومی از دهم فروردین است تا دهم اردیبهشت.
(3) - غیاث اللغات.
(4) - ظاهراً: کستی فکند و زنّار؟


اردی بهشتک.


[اَ / اُ بِ هِ تَ] (اِخ)(عین...) از ضیاع قزوین است و آبش مسهل باشد و چون از آن موضع بموضعی دیگر نقل کنند این خاصیت ندهد. (حبط ج2 ص 411).


اردی بهشتگان.


[اَ / اُ بِ هِ] (اِ مرکب)بنابر قاعدهء کلیه که نزد پارسیان مقرر است که چون نام روز با نام ماه موافق آید آن روز را عید گیرند. در روز سوم از ماه اردیبهشت عید کنند و جشن نمایند و آن را جشن اردیبهشتگان خوانند. (جهانگیری) (برهان). و بیرونی در آثارالباقیه آرد: اردیبهشت ماه، الیوم الثالث منه و هو روز اردیبهشت ماه عید یسمی اردیبهشتکان لاتفاق الاسمین. (آثارالباقیة چ زاخائو ص 219). رجوع به یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 92 شود.


اردیش.


[] (اِخ) موضعی است در مغولستان. رجوع به حبط ج 2 ص 8 و ص 24 (آب اردیش) شود.


اردیة.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ رِداء، به معنی چادر.


ارذاء .


[اِ] (ع مص) هلاک کردن. هلاک ساختن. || در مشقت انداختن. || بیمار و سست گردانیدن. || ناقهء رذیه (لاغر و فرومانده) بکسی دادن. || لاغر و نزار گردانیدن. (منتهی الارب). لاغر کردن ستور چنانک از رفتن بازماند. (تاج المصادر بیهقی). لاغر گردانیدن ستور چنانکه از رفتن بازماند. (زوزنی). || پس گذاشتن. (منتهی الارب). || براه انداختن. (منتهی الارب). || صاحب شتران رذایا (یعنی شتران لاغر و فرومانده) شدن. || پناه بکسی بردن. (شمس اللغات).


ارذاذ.


[اِ] (ع مص) باران رذاذ (نرم و ریزه) باریدن. (منتهی الارب). باران نرم ریزه باریدن. باران نرم اندک باریدن. باران ضعیف باریدن. اندک باریدن. (تاج المصادر بیهقی). باران رذاذ رسیدن بزمین. (منتهی الارب). || روان شدن جراحت و آنچه در مشک باشد. (منتهی الارب).


ارذال.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ رَذل. فرومایگان. (غیاث اللغات). ناکسان. (مهذب الاسماء). دونان. خسیسان.


ارذال.


[اِ] (ع مص) ناکس و فرومایه گردانیدن کسی را. (منتهی الارب). فرومایه کردن. (تاج المصادر بیهقی). || صاحب ناکسان و فرومایگان گشتن. || رذل گردیدن اصحاب کسی. (منتهی الارب).


ارذام.


[اِ] (ع مص) زیاده شدن هر چیزی. (منتهی الارب). افزونی کردن. || بیرون شدن آب از سر ظرفی. ارذام قصعة؛ لبریز شدن کاسه و جز آن. بیرون شدن آب از سر کاسه. (منتهی الارب). || ارذام بر خمسین و جز آن؛ از پنجاه درگذشتن عمر و مانند آن.


ارذفناقی.


[اَ رِ فَ] (اِ) نباتی است صحرائی و در طلا بکار برند جهت گزیدگی جانوران خاصه زنبور و درد چشم طلا کردن نافع آید و آن قثاءالحمار است و گفته شود. (اختیارات بدیعی). رجوع به اردفنافی و اردقباقی شود.


ارذل.


[اَ ذَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رذالت. رذیل تر. خوارتر. (ربنجنی) (مهذب الاسماء). زبون تر. (غیاث). پست تر. اخس. دون تر. ادنی. فرومایه تر. اَشرط: ارذل ناس. ارذل قیم. || ناکس تر. (غیاث). || احقر. || (ص) رذل. رذیل. ناکس. فرومایه. بلایه از هر چیزی. || بسیار فرومایه و ناکس. (آنندراج). ج، اراذل، ارذلون (مهذب الاسماء)، ارذلین.


ارذل العمر.


[اَ ذَ لُلْ عُ مُ] (ع اِ مرکب)زبون ترین هنگام عمر که زمان پیری است. آخر عمر و آن بدترین عمر است که در آن عقل از کلانسالی بازگردد و صاحب آن از ثمرهء علم که تفکر در آیات است و قیام بموجب شکرش عاجز ماند و آن هفتادوپنج یا هشتاد یا نود است. (منتهی الارب) : و مِنکم مَن یُرَد الی ارذل العُمُر. (قرآن 16/70).
بگام غصه چو شیب و فراز پیمودی
درین مسافت اندک ز حمل تا به فصال
چو شربتی که عبارت ز ارذل العمر است
ز دست ساقی ایام درکشی و لیال.
مؤلف معجم (از آنندراج).


ارذلان.


[اَ ذَ] (ع اِ) تثنیهء ارذل. خوف و حذر. (مهذب الاسماء).


ارذلون.


[اَ ذَ] (ع ص، اِ) جِ اَرذَل. زبون تران. ناکسان.


ارذله.


[اَ ذِ لَ] (ع ص، اِ) جِ رُذال.


ارذلین.


[اَ ذَ] (ع ص، اِ) جِ ارذل. زبون تران. ناکسان.


ارذن.


[اُ ذُ] (اِخ) اردن. شهریست عظیم بشام که گور یعقوب و چاه یوسف علیهما السلام آنجاست و مسکن یعقوب بدوازده فرسنگی او بود. (کذا فی عجائب البلدان). (مؤید الفضلاء). رجوع بشمس اللغات و اردن شود.


ارذه.


[] (اِ) ارزه. بفارسی زفت رومی است. (فهرست مخزن الادویه).


ارز.


[اَ] (اِ) (از پهلوی ارژ) بها. (برهان). قیمت. (ربنجنی) (مهذب الاسماء) (جهانگیری) (غیاث اللغات). ارزش. (برهان). ارج(1). اخش. نرخ. ثمن :
چرا مرغ کارزش نبد یک درم
به افزون خریدی و کردی ستم.فردوسی.
نداند کسی ارز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته.فردوسی.
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس.فردوسی.
یکی تاج بد کاندر آن شهر و مرز
کسی گوهرش را ندانست ارز.فردوسی.
بها داد منذر چو بود ارزشان
که در بیشهء کوفه بُد مرزشان.فردوسی.
بدان مرد داننده اندرز کرد
همه خواسته پیش او ارز کرد.فردوسی.
وزآن جایگه شد به اندیو شهر
که بردارد از روز شادیش بهر
که از کشور شورسان بود مرز
کسی خاک او را ندانست ارز.فردوسی.
چون من به رشته کردم یاقوت مدح شاه
یاقوت را به ارز کم از کهربا کنم.
مسعودسعد.
مروت تو مرا گر به ارز من بخرد
مگر بروی زمین زر دمد بجای گیاه.
مختاری.
مها بنزد تو این بنده گوهری آورد
که جز سخات کس او را نداند ارز و بهاش.
سنائی.
دارد بس احسان و مروت کف کافیت
ارز درم و قیمت دینار شکسته.سوزنی.
از تشنه بپرس ارز آب ایرا
ارز او داند که آرزو دارد.خاقانی.
آنچه نخاس ارز یوسف کرد
ارز گفتار خام او زیبد.خاقانی.
|| قدر. (برهان) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء). رتبه. مرتبه. (جهانگیری) (برهان). درجه. جاه. مقام. مکانت. محل. حد. آمرغ :
نخواهیم ما باژ از این مرز تو
چو پیدا شود مردی و ارز تو.فردوسی.
بیارای دل را بدانش که ارز
بدانش بود چون بدانی بورز.فردوسی.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه(2) و ارز خویش.فردوسی.
از آن نامداران ده ودو هزار
سواران هشیار و خنجرگذار
فرستاد خسرو [ پرویز ] سوی مرز روم
نگهبان آن فرخ آباد بوم...
مگر هر کسی بس کند مرز خویش
بداند سر مایه و ارز خویش.فردوسی.
پس او [ زنگه ] نبرده فرامرز بود
که بافر و بابرز و باارز بود.فردوسی.
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فرّ او ارز ما.فردوسی.
دوانید لشکر سوی مرز خویش
ببیند به بیداردل ارز خویش.فردوسی.
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سر مایه و ارزتان.فردوسی.
مدارید بی دیدبان مرز خویش
پدید آورید اندرین ارز خویش.فردوسی.
جهاندار کسری کنون مرز ما
بپذرفت و پرمایه کرد ارز ما.فردوسی.
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر
ارز غنی بباشد اندرخور غنی
ارز فقیر باشد اندرخور فقیر.منوچهری.
فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست
قدر هنر و ارز هنرمند شکسته.سوزنی.
من ارز خویش بگفتم کنون تو میدانی
قلاده نیم گسل گشت و شیر خشم آلود.
اثیر اخسیکتی.
بردباری کن و قناعت ورز
تا به دلها قبول یابی و ارز.اوحدی.
|| حرمت. احترام. عزت. آبرو :
دروغ ارز و آزرم کمتر کند.ابوشکور بلخی.
از این پس برو بوم و مرز ترا
نیازارم از بهر ارز ترا.فردوسی.
مگر بشنوی پند و اندرز من
ز بهر پسر مایهء ارز من.فردوسی.
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سر مایه و ارز خویش.فردوسی.
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.فردوسی.
چو روئین چنین گفت، برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز.فردوسی.
تو گفتیم باشی خداوند مرز
که این مرز را از تو دیدیم ارز.فردوسی.
هر آنجا که خوشتر بود مرز تست
که پیش شه هندوان ارز تست.فردوسی.
بدین ارز تو پیش من بیش گشت
دلم سوی اندیشهء خویش گشت.فردوسی.
شهنشاه برگشت از راه مرز
بهمدان، بباید بیفزود ارز.حکیم زجاجی.
|| بهره. فایده. سود :
چنین گفت کآمد سپهدار طوس
یکی لشکر آورد با بوق و کوس
نه دژ مانده ایدر نه اسب و نه مرز
نشستن ندارد بدین بوم ارز.فردوسی.
|| کام. آرزو :
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد
همان کس کز آن کار تیمار خورد
بکشتند و تاراج کردند مرز
چنین بود ماهوی را کام و ارز.فردوسی.
|| سعر(3). سندهای تجاری که ارزش آنها بپولهای بیگانه معین شده باشد. (نف مرخم) || ارزنده. ارجمند. پرقیمت. مقابل ناارز :
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.فردوسی.
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب
ندارد زن و زاده و کشت و ورز
بچیزی ندارد ز ناارز و ارز.فردوسی.
و رجوع به ناارز در همین ماده شود.
-باارز؛ ارجمند. گرانبها.
- || گرامی. معزز. مکرم :
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت.فردوسی.
که ای شاه بیدار با ارز و هش
مسوز این بر و بوم و کودک مکش
که فرجام روز تو هم بگذرد
خنک آنکه گیتی ببد نسپرد.فردوسی.
- به ارز داشتن؛ قیمت نهادن : و گمان چنان بود که مکیان ایشان را به ارز دارند. (قصص الانبیاء ص 222).
- بی ارز؛ بی قیمت. بی بها :
هر آن شارسانی کز آن مرز بود
وگر چند بیکار و بی ارز بود
بقیصر سپارم همه یک بیک
از این پس نوشته فرستیم و چک.فردوسی.
- || ناقابل. نامعتبر :
چو بی ارز را نام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز...فردوسی.
- ناارز؛ مخفف ناارزنده. بی ارز :
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.فردوسی.
سواران پراکنده کردم بمرز
پدید آمد اکنون ز ناارز، ارز.فردوسی.
ز مهتر بخواهد هم از کشت ورز
پدید آید از چیز ناارز، ارز.فردوسی.
(1) - رجوع به ارج در همهء معانی شود.
(2) - ن ل: پایه.
(3) - Devise.


ارز.


[اَ / اُ] (ع اِ)(1) صنوبر. (قاموس) (برهان) (مؤید الفضلاء). ارز، درخت صنوبر بی بار است و زفت رطب از آن حاصل میشود. (تحفهء حکیم مؤمن). || یا صنوبر نر. (منتهی الارب). صنوبر نر که ثمر ندهد. شربین. فوقا(2). || صنوبر صغار. رجوع به صنوبر صغیر شود. || یا درخت عرعر(3). (منتهی الارب) (برهان). || درخت سرو. (برهان) (مؤید الفضلاء). || درخت انار. (برهان) (مؤید الفضلاء).
(1) - Cedre.
(2) - Peuce. Pinus cembro (?).
(3) - Genevrier.


ارز.


[اَ رَ] (ع اِ) ارزن. درخت ارژن. رجوع به ارژن شود.


ارز.


[اَ رُ / اَ رُزز / اُ / اُ رُ / اُ رُزز] (ع اِ) آرز. رُزّ. آرُز. برنج. دانهء معروف. (منتهی الارب). برنج. (مهذب الاسماء) (غیاث) (نصاب). کرنج. (مؤید الفضلاء). و فی شرح الفصیح للمرزوقی، الاترج، فارسی معرب، قال و قیل ان الارز کذلک. (المزهر للسیوطی). ظاهراً در اینکه این کلمه ریشهء سامی ندارد و عربی نیست شکی نباشد. چه لفظ ری(1) و ریز(2) در بعضی شعب السنهء دیگر آریائی آمده است لکن در فارسی بودن چنانکه مرزوقی میگوید دلیلی در دست نیست. فقط فرهنگ نویسان آبریس را به معنی آشاب و آبچلو ضبط کرده اند و شک نیست که کلمه مرکب از آب بمعنی متداول آن و ریس صورتی از ری و ریزو و رز و ارز است. و این کلمه از اُریزا(3)لاطینیه مأخوذ است. حکیم مؤمن آرد: معرب اوریز یونانی است بفارسی برنج نامند در دوم خشک و در حرارت و برودت معتدل و بالخاصیة در محرورالمزاج حرارت و در باردالمزاج برودت احداث میکند و ظاهراً بجهت این تأثیر قدما و اکثر متأخرین مرضی را مزوره از برنج نفرموده اند و مخصوص اصحاء دانسته اند چه در مرضی احداث کیفیت متضاده و در اصحّاء کیفیة متوافقه شرط است و حکمای هند متفق اند بر آنکه او باعث طول عمر و صحت بدن است و در حدیث نیز این معنی ورود یافته و برنج هندی را لزوجت کمتر و آنرا چنپا نامند و برنج سرخ فارسی را قبض بیشتر و سفید در تغذیه قوی تر و اقسام او مسدّد و قابض و بتنهائی قلیل الغذاء و جهت زحیر و اسهال دموی و اختناق رحم و امراض گرده و مثانه مفید و با شیر و شکر کثیرالغذاء و مبهی و مسمّن بدن و مولد منی و با دوغ تازه و سماق مسکن حرارت و جهت اسهال صفراوی و تشنگی و غثیان نافع و با شیر بز جهت زحیر و با پیه گردهء بز و روغن جهت مغص و اکثار او مصلح حال بدن و رنگ رخسار و مولد خلط صالح و مورث دیدن خوابهای خوب و مولد قولنج و سدّه و اعتقال طبع و مصلحش خیسانیدن آن در آب نخاله و خوردن او با شیرینی و چون در آب قرطم بجوشانند رفع سدّهء او میکند و آشامیدن آب مطبوخ او مثل ماءالشعیر مسکن لذع اخلاط مراری معده و امعا و با شیر تازه بالمناصفه دو روز خوردن جهت تولید منی مجرب است و حقنه به آب مغسول او جهت سحج و قرحهء امعا نافع و در جلا دادن جواهر بی عدیل و آب نخاله او درین قوی تر و طلای او با ترمس جهت کلف و آثار و ضماد او با پیه جهت گشودن دُمل و ذرورش جهت جراحات تازه و آشامیدن آرد برنج که بسیار پخته باشند با پیه گردهء بز جهت افراط اسهال مرضی و اسهال دوائی و سحج بغایت مجرب است و آب شلتوک مسقط جنین و پوست شلتوک که بسیار نرم صلایه نکرده باشند از جملهء سموم است و گویند یک مثقال او کشنده است و مؤلف تذکره منکر این اثر و مکرب و مصدع میداند و سعوط گرد برنج که در حین سفید کردن او بهم رسد جهت قطع رعاف مجرب و بدل برنج، آرد جو مغسول است. (تحفهء حکیم مؤمن). بپارسی برنج گویند طبیعت آن سرد و خشک است در دویم. بهترین وی کرمانی بود بعد از آن خوارزمی بعد از آن گیلانی منفعت وی آنست که شکم ببندد بستنی به اعتدال اما برنج سرخ شکم را محکم ببندد اما برنج کوپالی چون بشویند و با روغن بادام و یا دنبه یا روغن کنجد میریزند سودمند بود جهت گزیدگی معده و اگر به آب خسک دانه بپزند سُده تولید نکند و طبیعت را نرم دارد و اگر آبی که برنج سرخ در وی جوشانیده باشند با بعضی ادویهء قابض حقنه کنند، جهت سحج روده نافع بود اما برنج سفید، لون روی را صافی کند و بدن را فربه کند اما مضر بود به اصحاب قولنج و مصلح آن شیر تازه است یا روغن. صاحب تقویم گوید مصلح آن عسل و شکر سرخ است و جالینوس گوید شکم ببندد و چون با شیر بپزند منی بیفزاید و دیسقوریدوس گوید برنج پارسی نافع بود جهت شکم و خون رفتن و علت گرده و مثانه و اختناق رحم و تزحر را بغایت نافع بود. و جالینوس گوید بدل آن پوست جو است. (اختیارات بدیعی). و رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی ص 41 شود.
(1) - Riz.
(2) - Rizo.
(3) - Oryza.


ارز.


[اَ] (ع مص) خود را درهم کشیدن. || منقبض گردیدن، چنانکه بخیلی آنگاه که از وی عطائی خواهند. گرفته شدن ببخل: اِنّ فلاناً اذا سئل، اَرَزَ و اذا دعی اهتزّ؛ یعنی فلان وقتی که چیزی از او بخواهند منقبض شود و وقتی که برای طعام خوانند او را خوش گردد. || مجتمع شدن. (منتهی الارب). با هم آمدن. (تاج المصادر بیهقی). فراهم آمدن. || ثابت شدن. استوار شدن. (تاج المصادر بیهقی). ثابت گردیدن. (منتهی الارب). || پناه بردن. پناه گرفتن در جائی، چنانکه مار در سوراخ خویش آنگاه که قصد او کنند: ارزت الحیة؛ پناه گرفت مار بسوراخ خود و برگردید بسوی آن و ثابت ماند در آن. (منتهی الارب). و منه: ان الاسلام لیأرِزُ الی المدینة کما تأرزُ الحیة الی جُحرها. (منتهی الارب). || سرد شدن هوا. سرد شدن شب. || ارزالکلام؛ پیوستگی و درستی کلام بحصر و جمعیت. (منتهی الارب).


ارز.


[اَ] (اِخ) شهرکی است در ابتدای جبال طبرستان از ناحیهء دیلم و بدانجا قلعه ای است حصین. ابوسعد منصوربن حسین آبی در تاریخ خود گوید: ارز قلعه ایست به طبرستان که حصاری شبیه یا قریب بدان از جهت استواری و بلندی و وسعت در روی زمین نیست و در آن بستان ها و آسیاهای دایره است و آب آن زائد بر حاجت است و فاضل آن به اودیه میریزد. (معجم البلدان). رجوع بسفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 129 شود.


ارز.


[اِ رِ] (اِخ)(1) شهری در ارمنستان که بقول اگاثانگلس مورخ ارمنی (مائهء چهارم میلادی) در آنجا مانند معبد خوزستان، مجسمهء زرین ناهید برقرار بوده است. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 175).
(1) - Erez.


ارزاء .


[اَ] (ع اِ) جِ رُزء. مصیبت ها :
رمانی الدّهر بالارزاء حتی
فؤادی فی غشاء من نبال. متنبّی.


ارزاء .


[اِ] (ع مص) پشت بازنهادن به. || پناه گرفتن به. (منتهی الارب). || پناه با کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). پناه بکسی دادن. || نزدیک گردانیدن کشتی بکنار دریا(1).
(1) - Affaler.


ارزاب.


[] (اِخ) موضعی است در بایزید بشمال غربی ماکو.


ارزاز.


[اِ] (ع مص) بزمین فروبردن (چنانکه ملخ دم خود را). دم بزمین فروبردن ملخ جهت بیضه نهادن. (منتهی الارب). بزمین فروبردن ملخ دم را ازبهر خایه. (تاج المصادر بیهقی). فروبردن ملخ دم را بر زمین، پور نهادن را.


ارزاس.


[اَ] (اِخ) نام ارشک بیونانی. از جمله نام والی مملکتی در جوار آبیسارس، معاصر اسکندر مقدونی. (ایران باستان ص1818). رجوع به ارزاکس شود.


ارزاغ.


[اِ] (ع مص) اِرزاغ ریح؛ نم آوردن باد سرد. (منتهی الارب). || ارزاغ محتفر؛ بگل زمین رسیدن حفّار (کننده). (منتهی الارب). بگل تر رسیدن. || ارزاغ ماء؛ کم شدن آب. (منتهی الارب). || ارزاغ ارض؛ گل ناک گشتن آن. || ارزاغ در کسی؛ طمع کردن در او و بسیار رنجانیدن او یا خوار داشتن و عیب کردن وی و ضعیف شمردن او. || ارزاغ مطر ارض را؛ گلناک کردن باران زمین را. (منتهی الارب). تر کردن باران زمین را. گل انگیختن.


ارزاف.


[اِ] (ع مص) شتابانیده شدن در هزیمت و مانند آن. بشتافتن از بیم. شتافتن در رفتن. || متوحش گردیدن. || بانگ کردن شتر. || مضطر کردن کسی را به: ارزفه الیه. || پیش درآمدن کسی را به: ارزف الیه. || ارزاف ناقه؛ پویه دوانیدن آن: ارزفت الناقة.


ارزاق.


[اَ] (ع اِ) جِ رِزق. روزیها.
- ارزاق الجند؛ روزی لشکر. (مهذب الاسماء). رزق و مرسوم لشکر. (منتهی الارب). جیره. اجری.


ارزاق سلطان.


[اَ سُ] (اِخ) ابن سلطان محمد خوارزمشاه. رجوع به حبط ج 1 ص 430 شود.


ارزاکس.


[اَ کِ] (اِخ) نام ارشک بزبان یونانی. نویسندگان یونان افراد خاندان اشکانی را بدین نام خوانده اند(1). بر مسکوکات اشکانی هم بیونانی همین اسم نقش شده است. (ایران باستان ص 2197).
(1) - در الفبای یونانی حرف شین نیست و آنرا به «ز» یا «س» تبدیل می کنند.


ارزام.


[اِ] (ع مص) ارزام رعد؛ بانگ کردن رعد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سخت بانگ کردن تندر. (منتهی الارب). || ارزام ریح؛ بانگ کردن باد چون نالهء شتر. آواز حنین شتر کردن باد. (منتهی الارب). || ارزام ناقه؛ ناله کردن او. بانگ کردن اشتر چنانکه دهن باز نکند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || آرزومند بچه گشتن ناقه. || (اِ) آواز رعد. (مهذب الاسماء).


ارزام.


[اَ] (اِخ) والی هرات بزمان داریوش سوم. (ایران باستان ص 1720).


ارزئمام.


[اِ زِءْ] (ع مص) ارزیمام. غضب کردن. خشم آوردن.


ارزان.


[اَ] (نف / ص) آنچه ارزنده باشد ببهای وقت. (رشیدی). چیزی که به قیمتش می ارزد. ارزش دار. که ارزد. || کم بها. رخیص. مقابل گران. (مؤید الفضلاء). مقابلِ غالی و ثمین :
گر ارزان بدی مرغ، با این سوار
نبودی مرا تیره شب کارزار.فردوسی.
گرچه ارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406).
جان پرمایه همی چون بفروشی بنفیر
چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی.
ناصرخسرو.
چیزی بگران هیچ خردمند نخرد
هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان.
ناصرخسرو.
هرچ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش.
ناصرخسرو.
نگویم زشت و بد را خوب و نیکو
گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان.
ناصرخسرو.
چون جانش عزیزدار دایم
مفروش گران خریده، ارزان.ناصرخسرو.
گر بجانی بخری یکدم خوش، ارزانست.
اثیرالدین اومانی.
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزانست ارزانتر شود.مولوی.
هر که او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرص نان دهد.مولوی.
وصال دوست بجان گر میسرت گردد
بخر که دیر بدست اوفتد چنین ارزان.
سعدی.
نرخ متاعی که فراوان شود
گر بمثل جان بود ارزان شود.
جامی (تحفة الابرار).
|| لایق. شایسته. درخور. سزاوار و مسلم یعنی می ارزد ترا و قابلیت آن دارد. (رشیدی) :
جان اگر میطلبی اینک جان
بتو جان و تو بجان ارزانی.
ولی دشت بیاضی.
- امثال: ارزان بعلت، گران بحکمت.
ارزان یافته خوار باشد.
هر روز خر نمیرد تا کوفته ارزان شود.(جامع التمثیل).
|| فرومایه. || مناسب.
- ارزان خریدن؛ استرخاص. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ارتخاص. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب).
-ارزان شدن؛ رخص. کم بها شدن. (شعوری).
- ارزان شمردن؛ استرخاص. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ارتخاص.
- ارزان کردن؛ ارخاص. (تاج المصادر بیهقی). ارخاس :
ابا همگنانتان بتر زان کند
بشهر اندرون گوشت ارزان کند.فردوسی.


ار زان.


[اَ] (حرف ربط + حرف اضافه + صفت / ضمیر) مخففِ «اگر از آن». (مؤید الفضلاء).


ارزان.


[اَ] (اِخ) (دشت...) موضعی بین جزجیرکان و کازرون فارس. رجوع به فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 163 شود. ظاهراً مراد دشت ارژن است.


ارزان خرید.


[اَ خَ] (ن مف مرکب) چیزی بقیمت ارزان خریده. مقابل گران خرید.


ارزانش.


[اَ نِ] (اِ) خیر. (برهان قاطع). کار نیکو. || خیرات و چیزی که در راه خدا بمردم داده شود. (برهان قاطع). صَدَقات.


ارزان فروش.


[اَ فُ] (نف مرکب) که ارزان فروشد. فروشنده بقیمت مناسب. سهل البیع :
به بازارگان گفت چندین مکوش
به افزونی ای مرد ارزان فروش.فردوسی.
ولیکن تو بستان که صاحب خرد
از ارزان فروشان برغبت خرد.(بوستان).


ارزانی.


[اَ] (ص نسبی) (در پهلوی: ارژانیک(1)) منسوب به ارزان. ارزنده. (رشیدی) :
گهِ رفتن صفاهان داد آنرا
که ارزانی است بختش صد جهان را.
(ویس و رامین).
به دلی صحبت تو نیست گران
چه حدیثی است بجان ارزانی.انوری.
|| درخور. لایق. (بهار عجم). سزاوار. مستحق. (بهار عجم). ازدرِ : قصیر گفت بینی من ببُر و بر پشت من تازیانه زن و مرا با وی دست بازدار. عمرو گفت من هرگز این نکنم و تو از من بچنین ارزانی نیستی. (ترجمهء طبری بلعمی).
گر ایدونکه هستم ز ارزانیان
مرا نام کن تاج و تخت کیان.فردوسی.
اگر روزی ترا زشتی نمودم
بدان با مرگ ارزانی نبودم.(ویس و رامین).
بپیچ ای دل که ارزانی بدردی
به پیش آمد ترا هر بد که کردی.
(ویس و رامین).
بهر کاری تو ده فرمان ایشان
که ارزانی توئی بر داد فرمان.
(ویس و رامین).
در ایران نیست جفتی با تو همسر
مگر ویرو که هستت خود برادر...
از آن خوشتر نباشد روزگارم
که ارزانی به ارزانی سپارم.(ویس و رامین).
تو ارزانی نه ای اکنون بکویم
چگونه باشی ارزانی برویم.(ویس و رامین).
بنال ای دل که ارزانی بدینی
که هم در این جهان دوزخ ببینی.
(ویس و رامین).
هیچ از آن فضل ندادند ترا بهره
بسزاوار ندیدندت و ارزانی.ناصرخسرو.
چون درین نوبت رودکی بسمرقند رسید چهارصد شتر زیر بنهء او بود و الحق آن بزرگ بدین تجمل ارزانی بود. (چهارمقالهء عروضی).
دو برادر با هم ارزانی که در قدر آمدند
آن وزارت را مآب و این امارت را مآل.
عبدالواسع جبلی.
انوری ای سخن تو بسخا ارزانی
گر بجانت بخرند اهل سخن ارزانی.
فتوحی.
به دلی صحبت تو نیست گران
چه حدیثی است بجان ارزانی...
با فلک یار مشو در بد من
ای بهر نیکوئی ارزانی.انوری.
جانی که مرا بی تو بمرگ ارزانیست
گر هست در این تنم ز بی فرمانیست.
تاج الدین باخرزی.
هست ارزانی بدان آن مهتر آزاده خلق
کز ثنای او زبان در کام ناساید مرا.سوزنی.
رومه سوزی مژه بر می کنی از نادانی
ای بهر کندنی و سوختنی ارزانی.سوزنی.
عیار دهر کم ارز است دیدم ز آتش همت
زرش زیف است و چون آتش به ارزانیست ارزانی.
خاقانی.
جوع هر جلف گدا را چون دهند
چون علف کم نیست پیش او نهند
که بخور هم تو بدین ارزانئی
تو نه ای مرغاب مرغ نانئی.مولوی.
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا بجهان داشتن ارزانی نیست.سعدی.
نیست کوری که بکوری خود ارزانی نیست. (اخلاق الاشراف عبید زاکانی).
خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا
ای جلال تو به انواع هنر ارزانی.حافظ.
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای بچنین لطف خدا، ارزانی.حافظ.
در ازل هرکس بفیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود.حافظ.
|| درویش. (جهانگیری) (برهان). فقیر. (برهان). مُستَحقّ. شایستهء صدقه و خیرات. بی نوا. نادار. مقابل نه ارزانی و ناارزانی :
به ارزانیان و نه ارزانیان
درم چون ببخشی ندارد زیان.ابوشکور.
بدادن نبودی کسی را زیان
که گنجی رسیدی به ارزانیان.فردوسی.
به ارزانیان بخش هرچت هواست
که گنج تو ارزانیان را سزاست.فردوسی.
به ارزانیان ده همه هرچه هست
مبادا که آید بما بر شکست.فردوسی.
چو بنشست بهرام از اشکانیان
ببخشید گنجی به ارزانیان.فردوسی.
چو بخشی به ارزانیان بخش گنج
کسی را سپار این سرای سپنج.فردوسی.
ببخش و به ارزانیان بخش چیز
که ایدر نمانی تو بسیار نیز.فردوسی.
بر ارزانیان گنج بسته مدار
ببخشای بر مرد پرهیزکار.فردوسی.
به ارزانیان داد چیزی که بود
خروشان همی رفت مرد جهود.فردوسی.
چنین داد پاسخ کز ارزانیان
مدارید باز ایچ سود و زیان.فردوسی.
چنین گفت کان هم بفرمان ماست
به ارزانیان چیز بخشی سزاست.فردوسی.
اگر بازگیرم [ خواسته را ] از ارزانیان
همه سود فرجام گردد زیان.فردوسی.
بخرمن فروریخت مهراج زر
بخروار دیبا و درّ و گهر
سراسر به گرشاسب و ایرانیان
ببخشید و آنکس کز ارزانیان.
(گرشاسب نامه).
|| صالح، مقابل ناارزانی به معنی طالح. سزا، مقابل ناسزا. اهل : عبدالله بن طاهر گفتی که علم به ارزانی و ناارزانی بباید داد که علم خویشتن دارتر از آنست که با ناارزانیان قرار کند. (عبدالله بن طاهر از زین الاخبار گردیزی). || مسلّم. (برهان) (بهار عجم). قطعی. (شعوری). برقرار. (بهارعجم) :
شکر کن شکر خداوند جهان را که بُدست
بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم.
بوحنیفهء اسکافی.
|| مناسب. || محترم. قابل احترام.
|| (حامص) کم بهائی. کم قیمتی. رُخص. برخ. کوثة. اکوَر. هَجر. (منتهی الارب). مقابل گرانی. (جهانگیری) (برهان) :
بعهد جود او گوهر گرانی یافت تا حدّی
که درّ اشک عاشق هم فرامش کرد ارزانی.
طالب.
|| آسانی. سهولت :
چون شدم پنهان از درت به ارزانی
نیک مردی بنشاندم بنگهبانی.منوچهری.
|| فراخی. فراوانی: سال ارزانی. دغفل؛ زندگانی فراخ با ارزانی. عام دغفق؛ سال ارزانی و فراخ. هدن؛ فراخی و ارزانی سال. فیح؛ فراخی و ارزانی سال و بلاد. (منتهی الارب). || افزونی. (غیاث اللغات).
|| (اِ) پیشکش: ارزانی خودتان باشد؛ پیشکش خودتان باشد :
مدینه باد به اهل مدینه ارزانی (من از مدینه بخواهم شدن بآسانی... از تعزیهء وفات حضرت فاطمه علیها سلام).
خاشاک به گاله ارزانی شنبه به یهود.
|| عطاء. رجوع به ارزانی داشتن در همین ماده شود.
- ارزانی داشتن؛ بخشیدن :
پرستش همی کردمش این زمان
بسا شکر کردم ورا بیکران
که درج من از گوهر انباشته ست
بچون تو کس ارزانیم داشته ست.فردوسی.
چون بازگردم بگویم تا فارس [ نیز بتو ]ارزانی دارد. (تاریخ سیستان).
قاضی صاعد گفت: سلطان چندان عدل و نیکوکاری در این یک مجلس ارزانی داشت که هیچکس را جایگاه سخن نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36). عبدالله [ ابن طاهر ]گفت [ بفضل وزیر ] همچنان است که میگوئید و من این صلت بزرگ را که ارزانی داشتی به دل و دیده پذیرفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 32). [ حسن سلیمان ] گفت بنده و فرمان بردارم و مرا این محل نیست اما چون خداوند [ مسعود ] ارزانی داشت آنچه جهد آدمی است در خدمت بجای آرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب صص 22-23). همهء بندگان بدین نظر بزرگ که ارزانی داشت امیدهای بزرگ گرفتند. (تاریخ بیهقی ص 29). رضا بقضا میدهد بر آنچه که این خلق را خدای بلندرتبه به او ارزانی داشته است. (؟) (تاریخ بیهقی ص 309). او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان به وی ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی ص 346). سلطان را بسیار دعا گفت بدان نظر بزرگ که ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی ص 370). بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان و فرزندان خویش را نامهای نیکو و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند. (تاریخ بیهقی ص 126). ولایت عهد را بدیگری ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی ص 82). و امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی و مکاتیب پیوسته. (تاریخ بیهقی ص 73). او دیگر خواست و خدای عزّوجل دیگر، که اینک جایگاه و مملکت و خزاین و هرچه داشت بخداوند ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی ص26).امیر وی را گرم پرسید و تربیت ارزانی داشت و بزبان نیکوئی گفت... (تاریخ بیهقی). خواجهء بزرگ از این چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه باشد. (تاریخ بیهقی). گفتند فرمانبرداریم بهرچه فرماید اما مهلتی و تخفیفی ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی). اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید. (تاریخ بیهقی). خداوند بنده را نیکوتر نامی ارزانی داشت و آن مسعود است. (تاریخ بیهقی). نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت. (تاریخ بیهقی). یک تن از ما بدرگاه عالی خدمت میکند و دیگران به هر خدمتی که فرمان خداوند باشد قیام می کنند و در سایهء بزرگ وی بیارامیم و ولایت نسا و فراوه که سربیابان است بما ارزانی داشته آید. (تاریخ بیهقی).که آن رأی نیکو را که در باب ما دیده بود بگرداند و خلعت ولایت عهد را بدیگری ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی). و برادر ما را برکشید و براستای وی نیکوئیها فرمود و اصناف نعمت ارزانی داشت تا ما را دشوار آید... (تاریخ بیهقی).
چه فرمان دهد دیگر از رزم سخت
کرا دارد ارزانی این تاج و تخت.
(گرشاسب نامه).
چو از عالم زندگی رانیم
به پیراهنی دار ارزانیم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
موسی احوال بگفت که مرا پیغمبری ارزانی داشته. (قصص الانبیاء ص 99).
این خانهء پنج در بدین خوبی
بنگر که داشتست ارزانی.ناصرخسرو.
و آفریدگار تبارک و تعالی هر جانوری را آن حاجت که بوده است ارزانی داشته است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).اگر کسی درگذشتی و فرزندی داشتی... نان پدر او را ارزانی داشتندی. (نوروزنامه). و دیگر نان پاره ای که حشم را ارزانی داشتندی از او بازنگرفتندی و بوقت خویش بر عادت معهود سال و ماه بدو میرسانیدندی. (نوروزنامه). پس هرچه پیغامبران و پادشاهان و کسانی که خدای تعالی ایشان را کرامت ارزانی داشت بدین زمین اندر، از فرزندان سام بن نوحند. (مجمل التواریخ). و ما آن ولایت را بتو ارزانی داشتیم و جز خشنودی و آبادانی خان و مان تو نخواهیم. (تاریخ بخارای نرشخی). ...که پیغامبر او را این شرف ارزانی داشت. (کلیله و دمنه). یکی عزیزی که ایزد جل و علا بی کسبی ارزانی دارد. (کلیله و دمنه). و انواع تمتع و برخورداری از مواسم جوانی و ثمرات ملک و دولت ارزانی داراد. (کلیله و دمنه).
ایزد تبارک و تعالی جمله را بیکدیگر ارزانی داراد و از یکدیگر بر خورداری دهاد. (چهارمقاله). و خداوندزادگان را... بدو ارزانی دارد. (تاریخ طبرستان). [ او را ] با دو سه هزار مرد که او داشت فرودآورد و همه را علوفه ارزانی داشت. (تاریخ طبرستان). اصفهبد خانهء پدر بدو ارزانی داشت. (تاریخ طبرستان). یا رب چه دولت است آن نظرها تا به که ارزانی داری. (کتاب المعارف). هرون الرشید را چو ملک و دیار مصر مسلم شد گفتا... نبخشم این مملکت را الاّ بخسیس ترین بندگان و گویند سیاهی داشت نام او خضیب در غایت جهل، ملک مصر به وی ارزانی داشت. (گلستان). کودکی ببازی تیر بهر گوشه همی انداخت باد صبا تیر او را بحلقهء انگشتری بدر برد خاتم به وی ارزانی داشتند. (گلستان). و جایگاه جدّ او که عمّش گرفته بود بدو ارزانی داشت. (جهانگشای جوینی).
عشق را شکر کنم تا ابد و ممنونم
کز غم و درد جهانی بمن ارزانی داشت.
کلالی اصفهانی.
- || دستوری. اجازه. اذن دادن : و رسولی نامزد شود از درگاه عالی و منشور ولایت اگر رای عالی ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی ص 242).
- || پیشکش کردن. گذرانیدن هدیه را. تقدیم کردن :
آن همه باد و بارنامه و لاف
داشتم من بر آن کل ارزانی.سوزنی.
- || عفو کردن. بخشودن. بخشیدن :
اگرچه من ز دردت دل فکارم
برین آهوت ارزانی ندارم.(ویس و رامین).
- ارزانی داشته؛ موفق.
- ارزانی فرمودن؛ بخشیدن. انعام کردن :گفت مرا به ارادهء خود طلب داشتی و ملک به من ارزانی فرمودی. (تاریخ سیستان). گفتند همهء قوم که خدای تعالی ترا این ثواب ارزانی فرمود. (قصص الانبیاء ص 203). و شرف احماد و ارتضاء ارزانی فرمود. (کلیله و دمنه).
- ارزانی کردن؛ بخشیدن. عفو کردن :[ پیرزن ] گفت پسری دارم به زندان اندر و به خونی متهم است و فردا قصاص خواهند کرد... گفت [ ازهربن یحیی ] من فردا پسرت را رها کنم ان شاءالله. دیگر روز مظالم بود آنجا رفت اندر پیش امیر عمرو. و گفت آن مرد را به من ارزانی باید کرد. عمرو [ لیث ]گفت که این کار خصمان است. (تاریخ سیستان).
- به ارزانی داشتن؛ بخشیدن. انعام کردن : در این کتاب به جای مدح و ثناء این پادشاه اذکار انعامی خواهم کردن که باری تعالی و تقدّس در حق این پادشاه و پادشاهزاده فرموده است و به ارزانی داشته. (چهارمقاله). و نوبتی دیگر امیرابوالفضل زیادی این مسجد جامع را تجدید عمارت به ارزانی داشت. (تاریخ بیهق). وقتی ناگاه داعیه ای پدید آمد که در احیاء علوم به مقدار توانش سعیی اختیار کرده آید و تجدیدی هر فنی را به ارزانی داشته و جهدالمقل غیر قلیل. (تاریخ بیهق). علم تواریخ علمی لذیذ است مقبول فایده هشاشت و بشاشت به ارزانی دارد و به ملالت و سآمت کمتر ادا کند. (تاریخ بیهق). ای الله آن نظر مه آن دریافت و آن ادراکم به ارزانی دار که... (کتاب المعارف).
- || عفو کردن. بخشودن : قباد او را کس فرستاد که این ملک را بی فرمان من بگرفتی ولیکن من ترا به ارزانی دارم باید که با من دیدار کنی. (ترجمهء طبری بلعمی).
- حاجی ارزانی؛ گرانفروش. رجوع به حاجی ارزانی شود.
(1) - Arjanik.


ارزانی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به ارزن که شهری است به دیاربکر. || منسوب به ارزن که موضعی است به فرسنگی از شیراز. (غیاث اللغات). و ظاهراً محرف ارزنی است.


ارزانیاس.


[اَ] (اِخ) (رود...) نام این رود در نوشته های پلوتارک و پلین و تاسیت یاد شده و بعض محققین آنرا با رود تِلِه بُآس که در کتاب «عقب نشینی ده هزار تن» گزنفن یاد شده یکی دانسته اند. ظاهراً ارزانیاس همان ارزن قرون بعد است. (ایران باستان ص 1076). رجوع به ارزن شود.


ارزانیان.


[اَ] (اِ مرکب) جِ ارزانی. رجوع به ارزانی شود. || (ص مرکب) در این بیت اگر تصحیفی راه نیافته باشد به معنی ارزانی و درخور و شایسته آمده است :
کنون آفرین تو [ بهرام گور ] شد بی گزیر
بما هرکه هستیم برنا و پیر...
بر این تخت ارزانیانست شاه
بداد و به پیروزی و دستگاه.فردوسی.


ارزانیدن.


[اَ دَ] (مص) بقیمت درآوردن. || بقیمت کم خریدن. ارزان خریدن.


ارزب.


[اِ زَب ب] (ع ص) کوتاه. (منتهی الارب). کوتاه بزرگ. (مهذب الاسماء). کوتاه ستبر. || کلان. درشت. بزرگ. ستبر. ستبر درشت. || سخت. (منتهی الارب). || (اِ) شرم زن یا شرم زن ستبر. زهارِ زن. (منتهی الارب). برمگان زن.


ارزبرژه.


[اِ بِ ژِ] (اِخ)(1) ماتیاس. سیاستمدار آلمانی متولد به بوتِن هاوزِن. وی در گریس باخ کشته شد. (1875-1921 م.).
(1) - Erzberger, Mathias.


ارزبرگ.


[اِ بِ] (اِخ)(1) (کلمه ای است آلمانی به معنی کوه معدن) ارتس گبیرگه. اسم سلسلهء جبالی است واقع بین بوهمیا و ساکسنیا که در شمال اندکی بدشت های ژرمانی تمایل یابد و بزرگترین قلهء آن در حدود 4000 قدم از سطح دریا ارتفاع دارد و سنگهای صوّانه دارد که اندکی رملی است و دارای معادن طلا و نقره و قلع و سرب و آهن و ارزیز و زیبق و زرنیخ و ذغال سنگ و خاک کوزه گری و چینی است، از هزار سال پیش این معادن استخراج میشده است. (ضمیمهء معجم البلدان). و رجوع به ارزگبیرگه شود.
(1) - Erzgebirge.


ارزبه.


[اِ زَبْ بَ] (ع اِ) کلوخ کوب. تخماق کلوخ کوب آهن یا عام است. (منتهی الارب). کوبین که به آن چیزی را کوبند.


ارزخ.


[اَ زَ] (اِ) ظاهراً صورتی از ارزه کاه گل است : و هروقتی که آن صومعه را عمارت کردندی زمین او را ارزخ کردندی و زیر آن تخت را ارزخ کردندی. (اسرارالتوحید ص 291).


ارزراسپ.


[اِ رِزْ] (اِخ) (در اوستا: ارزراسپه(1)، به معنی دارندهء اسب راست رو) نام دو تن از پارسایان است که در فروردین یشت، بندهای 121-122 به آنان درود فرستاده شده است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 228 ح).
(1) - Erezraspa.


ارزرود.


[اَ] (اِخ) ولایتی از ماوراءالنهر. (شعوری از مجمع الفرس). نام شهریست در ترکستان. (آنندراج).


ارزروم.


[اَ] (اِخ)(1) رجوع به ارزنة الروم شود.
(1) - Erzeroum.


ارزش.


[اَ زِ] (اِمص، اِ) اسم مصدر از ارزیدن. عمل ارزیدن. || قیمت. بها. (آنندراج). ارز. ارج. آمرغ. || قدر. || برازندگی. شایستگی. زیبندگی. قابلیت. استحقاق. || اعتبار یک سند یا متاع. پولی که در سند نوشته شده(1).
(1) - Valeur.


ارزع.


[اَ زَ] (ع ن تف) بددل تر. (منتهی الارب).


ارزق.


[اَ زَ] (ص) مقلوب کلمهء ازرق. رجوع به ازرق شود. || آب صافی. (شمس اللغات) و غلط است.


ارزک.


[اَ رَ] (اِخ) موضعی است در «لای» هزارجریب مازندران. رجوع بسفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 124 شود.


ارزکان.


[اَ زَ] (اِخ) قریه ای از قرای فارس بساحل دریا. (تاج العروس). یاقوت گوید: من گمان میکنم ارزکان از قرای فارس و در کنار دریا واقع است و ابوعبدالرحمن عبدالله بن جعفربن ابی جعفر الارزکانی بدانجا منسوب است. (معجم البلدان).


ارزکانی.


[اَ زَ] (ص نسبی) منسوب به ارزکان.


ارزکیانی.


[اَ زَ] (اِخ) نام جدّی منتسب الیه است و او ابوعبدالله محمد بن الحسن بن علی بن الحسن بن نصربن ماباح بن الارزکیان الارزکیانی البخاری از اهل بخارا و ارزکیان به چین شد و از آنجا بکشتی نشست و به بصره رفت و بر دست علی بن ابیطالب (ع) اسلام آورد. (انساب سمعانی).


ارزگان.


[] (اِخ) (ده...) موضعی میانهء جنوب و مشرق ده دشت.


ارزگبیرگه.


[اِ گِ گِ] (اِخ)(1) (جبال فلزی) این نام بسلسلهء مرتفعاتی که از فیشتِل گِبیرگ تا گردنه ای که بدان از اِلب به آلمان روند، امتداد دارد. طول مجموع آنها 138 هزار گز و عرض وی از 30 هزار گز تجاوز نمیکند و جهت عمومی آن از جنوب غربی بشمال شرقی است. رجوع به ارزبرگ شود.
(1) - Erzgebirge.


ارزگر.


[اَ گَ] (ص مرکب) رجوع به ارزه گر شود.


ارزلو حاجی کلا.


[اَ حاجْ جی کَ] (اِخ)یکی از قرای بار فروش و از نواحی مجاور مشهدسر و فرح آباد. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 119).


ارزم.


[اَ زَ] (اِخ) موضعی است در دودانگهء هزارجریب. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 122).


ارزن.


[اَ زَ] (ع اِ) معرب ارژن. چوبی که از وی عصا سازند. (غیاث). درختی است سخت چوب که از وی عصا سازند. (منتهی الارب). نوعی از بادام کوهی که ثمر آن بسیار تلخ باشد و آنرا در دواها بکار برند و چوب آنرا عصا کنند و پوست آنرا بر کمان پیچند. (مؤید الفضلاء). ارزه. ارجن. و رجوع به ارژن شود. || نام غله ای که بهندی آنرا چینا گویند. (غیاث). طِهف. دُخن. دخنه(1). (مؤیدالفضلا). ذرّت(2). (منتهی الارب) (نصاب) (محمودبن عمر ربنجنی). طارو. دارو. نباتی است که در نواحی سردسیر که گندم عمل نمی آید یعنی در قسمتهای کوهستانی برای مصرف اهالی یا دانهء مرغ کاشته شود و آن پست و کم ارز است. گال. بعضی آنرا گاورس و جاورس و برخی قسمی از گاورس دانسته اند ولی سوای آنست. میدانی گوید: الحماطة و الخبثا؛ کاه گاورس. الدّقع؛ کاه ارزن. در السامی فی الاسامی آمده: طَهف؛ نان ارزنین. لعیعه؛ نان گاورسین. اخرفت الذرة؛ بسیار دراز شد گیاه ارزن. دخن؛ ارزن که بهندی کنکنی یا چیناست. (منتهی الارب). و طعامشان [ طعام مردم کرمان ] ارزنست. (حدود العالم). و ایشان [ صقلابیان ] را کشت نیست مگر ارزن. (حدود العالم).
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان بجستی ز هر کس بچین.فردوسی.
همان ارزن و پِسْت از ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان.
فردوسی.
شبانش همی گوشت جوشد بشیر
خود او نان ارزن خورد با پنیر.فردوسی.
زرّ دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانهء ارزن.فرخی.
اگر زین سو بدان سو بنگرد مرد
بدان سو در زمین بشمارد ارزن.منوچهری.
وز بخل نیوفتد بصد حیلت
از مشت پرارزنش یکی ارزن.ناصرخسرو.
عالم و افلاک نیرزد همی
بی سخن او به یکی ارزنم.ناصرخسرو.
صحبت این زن بدگوهر و بدخو را
گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن.
ناصرخسرو.
و اگر گاورس پوست کنده و ارزن پوست کنده و از کرنج شسته نیم کوفته آشامه سازند همچنان که از خندروس سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
نه ارزن دارم از بهر لعیّه [ یعنی لعیعه ].سوزنی.
کبوترخانهء روحانیان راست
نقطهای سر کلک من ارزن.خاقانی.
پرارزن است دستم و با بسطتی چنین
از دست درنیفتد یک دانه ارزنم.
کمال اسماعیل.
فرق باشد در معانی گرچه در پیش نظر
آفتاب و قرص ارزن راست شکل مستدیر.
سیف اسفرنگ.
درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش
کز جفای او دل احرار ارزن ارزنست.
شهاب الدین سمرقندی.
- امثال: ارزن پهن کرده ام. رجوع به امثال و حکم شود.
ارزن نما و ریگ پیما.
ارزنی از خرمنی.
اگر از سرش یک من ارزن بریزند دانه ای به زمین نیاید.
مرغ گرسنه ارزن در خواب بیند.
Milium (Millet). . (لاطینی)
(1) - Panicum Miliaceum
(2) - Sorgho.


ارزن.


[اَ زَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رزین. محکم تر. رزین تر: ارزن من النُضار؛ یعنی الذهب. (مجمع الامثال میدانی).


ارزن.


[اَ زَ] (اِخ) (دشتِ...) اَرژَن. موضعی است میان شیراز و کازرون به سی فرسخی شیراز. (منتهی الارب). موضعی است بفارس قرب شیراز و چنانکه شنیده ام چوب ارژن که از آن مقرعه و عصا کنند بدانجا روید و عضدالدولهء دیلمی روزی برای تفرج و صید بدانجا شد و ابوالطیب متنبی در صحبت او بود و در وصف او گفت:
سُقیاً لدشت الارزن الطوال
بین المروج الفیح و الاغیال. (معجم البلدان).
- مرغزار دشت ارزن؛ این مرغزار که بر کنار بحیرهء ارزن است و بیشه است و معدن شیر طول آن ده فرسنگ در عرض یک فرسنگ. (فارسنامهء ابن البلخی ص 154).


ارزن.


[اَ زَ] (اِخ) یا ارزن الروم. شهریست به ارمینیه. (منتهی الارب). ارزن و ارزن الروم شهری از بلاد ارمینیه و اهل آن ارمن باشند و اکنون اکبر و اعظم از ارزن آتی الذکر است و سلطانی مستقل دارد و دارای ولایت و نواحی وسیع و پرنعمت است و سلطان آن با رعیت بعدل و داد رفتار کند ولی فسق و شرب خمر و ارتکاب مخاطرات بدانجا شایع است و کس منع نکند. (معجم البلدان). مسلمین مقارن سال 80 ه .ق . / 700 م. تا حدود ارزنة الروم رسیدند. رجوع به ارزنة الروم شود.


ارزن.


[اَ زَ] (اِخ) شهریست به ارمینیه. ارزن الروم. (منتهی الارب). شهری مشهور قرب خلاط و آنرا قلعه ایست حصین و آبادترین نواحی ارمینیه است و اکنون مرا خبر رسیده که شهر رو بخرابی نهاده و جماعتی از علماء بدان منسوبند. و آن به دست عیاض بن غنم بعد از فراغ وی از الجزیره به سال بیستم بصلح (مانند صلح الرها) گشوده شد و طول آن 36 درجه و عرض وی 34 درجه و ربع است. (معجم البلدان). رجوع به ارزانیاس و ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمهء رشید یاسمی ص 6 و قاموس الاعلام ترکی شود.


ارزنان.


[اَ زُ] (اِخ) قریه ای است از قراء اصفهان. ابوسعد گوید چنین شنودم از شیخ ما اباسعد احمدبن محمد الحافظ در اصفهان. و گروهی از دانشمندان بدان منتسب اند. رجوع به معجم البلدان و مرآت البلدان شود. || قریه ای است به یک فرسنگ و نیمی میانهء مشرق و جنوب شیراز (فارسنامه).


ارزنانی.


[اَ زُ] (ص نسبی) منسوب به ارزنان از قراء اصفهان و گروهی از دانشمندان بدین نسبت شهرت دارند. رجوع به انساب سمعانی شود.


ارزن احفاارانه.


[] (اِخ) نام کوهی و ناحیتی به هرسین.


ارزن الروم.


[اَ زَ نُرْ رو] (اِخ)(1) رجوع به ارزنة الروم و ارزن شود.
(1) - Erzeroum.


ارزنجان.


[اَ زَ] (اِخ)(1) ارزنگان. ارذنکان. (معجم البلدان). شهریست به روم. (منتهی الارب). شهریست طیب و مشهور و نزه و پرنعمت و جمعیت. و آن از بلاد ارمینیه است و واقع است بین بلادالروم و خلاط نزدیک به ارزن الروم و غالب اهل آن ارمنی باشند و مسلمانان نیز در آنجا سکنی دارند و ایشان از اعیان شهر بشمار روند و شرب خمر و فسق در آنجا ظاهر و شایع است و یاقوت گوید من کسی [ از علماء ] را منسوب بدان نیافتم. (معجم البلدان). این شهر در ارمنستان ترکیه در کنار قره سو است و دارای 17000 تن سکنه و محصول آن پوست و منسوجات پشمی است. رجوع به نخبة الدهر دمشقی ص 228 و عیون الانباء ج 2 ص 207 و حبط ج 2 ص 141، 158، 163، 167، 186، 187، 203، 204، 347، 386 و تاریخ مغول ص 134، 135، 146، 344 و تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ترجمهء رشید یاسمی ص 16، 42، 50، 60، 61، 63 و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Erzindjan.


ارزنجانی.


[اَ زَ] (ص نسبی) منسوب به ارزنجان. || (اِخ) رجوع به مفتی زاده و معجم المطبوعات شود.


ارزندگی.


[اَ زَ دَ / دِ] (حامص)(1) عمل ارزیدن بهمهء معانی.
(1) - Validite.


ارزنده.


[اَ زَ دَ / دِ] (نف) که ارزد. دارای ارزش :
اندر بن شوراب زبهر چه نهاده ست
چندین گهر و لولو ارزندهء زیبا.ناصرخسرو.
مندهء من نگار صوفی طبع
آن بصد جان صافی ارزنده.سوزنی.
|| دارای اعتبار: این سند ارزنده است؛ یعنی اعتبار دارد.


ارزن زرین.


[اَ زَ نِ زَرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از جرعهء شراب است. (برهان). || حبابی که بر روی شراب بهم رسد. (برهان). حباب خُرد که از تیزی شراب در شراب افتد هنگام ریختن می در پیاله. (مؤید الفضلاء). || کوکب. ستاره. (برهان). || شرارهء آتش. (برهان). || جرعهء می زعفرانی. (مؤید الفضلاء). || عرقی که بر پشت خم برآید :
گاو سفالین که آب لالهء تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد.خاقانی.


ارزنقاآباد.


[اَ زَ] (اِخ) رجوع به ارزنقاباد شود.


ارزنقاباد.


[اَ زَ] (اِخ) ارزنقاباذ. یکی از قرای مرو شاهجان. (معجم البلدان) : و امیر ارغون با ملوک و امرا و اصحاب در تاریخ... به ارزنقاباد مرو نزول کرد. (جهانگشای جوینی). و امیر ارغون عمارت کوشک و باغ فرمود و اصحاب در ارزنقاباد هر کس باغ و سرای به اشارت او آغاز کردند. (جهانگشای جوینی).


ارزنگ.


[اَ زَ] (اِخ) رجوع به ارتنگ و ارثنگ و ارژنگ شود.


ارزنگان.


[اَ زَ] (اِخ) نام شهری است در ارمن. (آنندراج). رجوع به ارزنجان شود.


ارزنة الروم.


[اَ زَ نَ تُرْ رو] (اِخ) ارزن الروم. (دمشقی). ارض روم. قالی قلا. (عمادالدین اصفهانی در تاریخ سلاجقه). شهریست به ارمینیه. رجوع به ارزن و عیون الانباء ج 2 ص 208 و حبط ج 2 ص 79 ، 141 ، 163 ، 167 ، 201 ، 235 ، 410 ، 411 و ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 165 ، 203 و تاریخ مغول ص 20 ، 129 ، 131 ، 133 ، 134 ، 135 ، 142 ، 146، 214 ، 359 ، 570 و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ترجمهء رشید یاسمی ص 110،120 شود.


ارزنی.


[اَ زَ] (ص نسبی) منسوب به ارزن، موضعی در دیاربکر. رجوع به انساب سمعانی شود.


ارزنین.


[اَ زَ] (ص نسبی، اِ) منسوب به ارزن. نانی را گویند که از آرد ارزن پخته باشند. (برهان). نان ارزنین. لعیعة :
برآشفته اند از تو ترکان چه گویم
میان سگان در یکی ارزنینی.ناصرخسرو.


ارزنیون.


[اَ زَ] (اِخ) نام دختر پادشاه مغرب که در حبالهء بهرام گور بود. رجوع به ارزیتون شود.


ارزو.


[اَ رِزْ زُ] (اِخ)(1) ولایتی در ایطالیا (تسکان)، مساحت آن 1276 میل مربع، دارای 60000 تن سکنه. || نام کرسی ولایت مزبور که موقع آن در وادی حاصلخیزیست بمسافت 36 میلی جنوب فلورانس شرقی. آنرا ارتسو نیز گفته اند. رجوع بضمیمهء معجم البلدان (ارتسو) شود.
(1) - Arezzo.


ارزوئیه.


[اُ ؟] (اِخ) بلوکی است از اقطاع کرمان.


ارزور انوشک.


[اَ اَ شَ] (اِخ) نام دیوی که کیومرث بروز نوروز او را بکشت.


ارزونا.


[اَ] (اِخ) قریه ای است از قرای دمشق و احمدبن یحیی بن احمدبن زیدبن الحکم الجحوری الارزونی از آنجاست. (معجم البلدان).


ارزونی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به ارزونا. رجوع به ارزونا شود.


ارزونی وند.


[] (اِخ) رجوع به راکی شود.


ارزویه.


[اُ یَ] (اِخ) ناحیه ای است در کرمان. حد شمالی آن اقطاع و ده سرد، حدّ جنوبی احمدی، حدّ شرقی جیرفت و رودبار و حد غربی محال هفتگانهء فارس. قشلاق ایل افشار و ییلاق ایلات احمدی فارس آنجاست. هوای آن در زمستان معتدل و باران بحد کافی است ولی در تابستان بادهای سموم میوزد که مهلک نیست. اراضی آن از قنات مشروب میشود و سابقاً با استفاده از چاهها مشروب میشده است. ولی اکنون این کار معمول نیست. محصولات آن مختلف و مخصوصاً برنج وی معروف است. ولی بواسطهء کمی آب کمتر کاشته میشود. مهمترین محصول آن ذرت خوشه ای، جو، رنگ، حنا، خرما و مرکبات میباشد که در صورت بودن راه ممکن است بخارج حمل کرد. جلگهء ارزویه جلگهء مسطحی است بطول 90 و عرض 60 هزار گز و در اغلب نقاط آن نباتات طبی میروید که از آنها استفاده میشود و سابقاً جنگل وسیعی آنرا پوشانده بوده که فع دو فرسخ آن باقی است و درختان آن شاه گز میباشد و درخت کهور و کُنار هم دارد که برگ آن سدر معروف است. راه پستی کرمان به بندرعباس از ارزویه گذرد. ایلات ارزویه دو دسته اند: یکی ایل افشار که در زمستان قشلاقشان ارزویه است و دیگر ایلات احمدی فارس که در تابستان ییلاقشان ارزویه میباشد. بلوکات عمدهء آن عبارتند از: ارزویه، سلطان آباد، قلعه نو، قادرآباد، دولت آباد، وکیل آباد و دشت بر. (جغرافیای سیاسی کیهان صص 253 - 254).


ارزه.


[اَ زَ / زِ] (اِ) کاهگل. (جهانگیری) (برهان). اندود. گلابه. اندایه. خازه. آژند. سیاع. (منتهی الارب). || کِلس. (دهار). گچ. دوغاب. سیم گل. || نام درختی است.(1) (مؤید الفضلاء از شرفنامه) (برهان). درختی است که از او چوب عصا گیرند. بعضی گویند درخت سرو است. (مجمع الفرس) (برهان). و بعضی دیگر گویند درخت صنوبر است و زفت از آن گیرند و بعضی دیگر گویند به این معنی عربی است و بعضی دیگر گفته اند درختی است چلغوزه میوه و بار آن درخت است. (برهان). درخت نار و قیل قسمی از سرو. (مؤید الفضلاء از الغنیه). و نیز در غنیه است در لغت چلغوزه که ارزه بر وزن لرزه صنوبر را گویند و در ادات مذکور است. درختی است که چلغوزه میوهء اوست. (مؤید الفضلاء). درخت ارجن. درخت ارزن. درخت ارژن. ناژو. ناجو. ناجور. (مهذب الاسماء). نوژ. نوژن. صنوبرالصغار. کاج(2). رجوع به ارز شود. || زفت و آن چیزی باشد شبیه بقطران که از درخت صنوبر نر که آنرا ارز گویند بگیرند و صنوبر نر آن است که بر ندهد. (جهانگیری). زفت که از درخت صنوبر گیرند و آن درخت را ارز گویند. (آنندراج). زفت رومی. (تحفهء حکیم مؤمن) :
پنبه به گوش اندر آکند ز تو ممدوح
پنبه چه گویم که ارزه ریزد و ارزیز.سوزنی.
.(کازیمیرسکی)
(1) - Cedre.
(2) - Pin.


ارزة.


[اُ زَ] (ع اِ) یک بنه صنوبر نر یا درخت عرعر. (منتهی الارب). رجوع بمادهء قبل شود.


ارزه.


[اَ زَ] (اِخ) نام کشور اول است. (آنندراج). نخستین کشور از کشورهای هفتگانه. (بندهش، در پنجم بند 8 و در یازدهم بند 3).


ارزه گر.


[اَ زَ / زِ گَ] (ص مرکب)اندایش گر. گچ مالنده. (برهان). کسی که کاهگل و گچ در جایی مالد. (برهان) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء). کلاّس. (دهار). || نازک کار، مقابل سِفت کار. || اندیشه گر و متفکر. (شعوری از فرهنگ محمودی). || کج اندیش (؟). (نسخهء میرزا).


ارزی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به ارز، از قرای طبرستان.


ارزی.


[اَ رُزْ زی ی] (ع ص نسبی)منسوبست به اَرُزّ به معنی برنج و نسبت است به برنج پز و رزی بحذف همزه هم آمده است. مشهور بدین نسبت محمد بن عبدالله الارزی است. رجوع به انساب سمعانی شود.


ارزی.


[ ] (اِخ) اسفراینی. او راست: عجائب الدنیا. وفات وی به سال 279 ه .ق . بود. (کشف الظنون).


ارزیا.


[اِ] (اِخ)(1) آلنسو دِ... شاعر و جنگجوی اسپانیائی. گویندهء قصیدهء ارکانا.(2)متولد در مادرید (1533 - 1596 م.).
(1) - Ercilla, Alonso de.
(2) - Araucana.


ارزیاب.


[اَرْزْ] (نف مرکب) کسی که ارزش هر چیزی را معین کند. مُقوّم.


ارزیابی.


[اَرْزْ] (حامص مرکب) عمل یافتن ارزش هر چیز. تقویم.


ارزیافت.


[اَرْزْ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)نتیجه ای که از ارزیابی بدست آمده، مانند ارزش خانه و ملک. (فرهنگستان).


ارزیتون.


[اَ زَ] (اِخ) نام دختر پادشاه مغرب که در حبالهء بهرام گور بود. (جهانگیری) (برهان) (مؤید الفضلاء). در بعضی مآخذ ارزنیون آمده.


ارزیدگی.


[اَ دَ / دِ] (حامص) چگونگی ارزش چیزی.


ارزیدن.


[اَ دَ] (مص) قیمت کردن. || قیمت شدن. (آنندراج). || قیمت داشتن. بها داشتن. ارزش داشتن. معادل قیمتی بودن. (شعوری). ارزش :
از ایران چو او کم شد اکنون چه باک
نیرزند آنان به یک مشت خاک.فردوسی.
فرو شد جهاندیدگان را بچیز
که آن چیز گفتن نیرزد پشیز.فردوسی.
بنزد کهان و بنزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان.فردوسی.
نیرزند جانم به یک مشت خاک
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک.
فردوسی.
ز گفتار من سر بپیچید نیز
جهان پیش چشمش نیرزد بچیز.فردوسی.
که نزدم نیرزند یک ذره خاک
بدین گرز از ایشان برآرم هلاک.فردوسی.
نخواهم بُدن زنده بی روی او
جهانم نیرزد به یک موی او.فردوسی.
ببخشیم شاهی به کردار گنج
که این تخت و افسر نیرزد به رنج.فردوسی.
چنین گفت کای خام پیکارتان
شنیدن نیرزید گفتارتان.فردوسی.
نیرزد همی زندگانی بمرگ
درختی که زهر آورد بار و برگ.فردوسی.
وزین پس ترا هرچه آید بکار
ز دینار وز گوهر شاهوار
فرستم نگر دل نداری برنج
نیرزد به رنج تو آکنده گنج.فردوسی.
ز پرویز خسرو میندیش نیز
کز او یاد کردن نیرزد پشیز.فردوسی.
که گفتار خیره نیرزد بچیز
ازین در سخن چند رانیم نیز.فردوسی.
نه او دست یابد بر این گنج تو
نه ارزد همه گنجها رنج تو.فردوسی.
همی جنگ ما خواهد از بهر گنج
همه گنج گیتی نیرزد به رنج.فردوسی.
یقین آشکارا همی دیدمی
که هم سنگ خود زر بارزیدمی.فردوسی.
جهانی کجا شربت آب سرد
نیرزد، براو دل چه داری بدرد.فردوسی.
که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد و آخر هیچ حکایت از نکته ای که بکار آید خالی نباشد. (تاریخ بیهقی).
همی تا بود جان، توان یافت چیز
چو جان شد، نیرزد جهان یک پشیز.اسدی.
ز دانا موئی ارزد یک جهانی
نیرزد صد سر نادان بنانی.ناصرخسرو.
والله که بکفش تو نیرزند
آنانکه ره سخا سپردند.مسعودسعد.
اگر زنده ام هم بیرزم بنان.مسعودسعد.
اگر خود نفاقیست(1) جان را بکاهد
وگر اتفاقی، بهجران نیرزد.سنائی.
من سوزنیم شعر من اندر پی ان شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته.سوزنی.
زین سور بآیین تو بردند بخروار
زرّ و درم آن قوم که نرزند به دو تیز.
سوزنی.
طلب مکن ز لئیمان نوای عیش و طرب
که آن طرب بجفای طلب نمی ارزد
خوش است شیر شتر تشنگان بادیه را
ولی بدیدن روی عرب نمی ارزد.
(حاشیهء نسخه خطی احیاءالعلوم متعلق بکتابخانهء مؤلف).
بصد جان ارزد آن نازی که جانان
نخواهم گوید و خواهد بصد جان.نظامی.
ترکی که به رخ درد مرا درمانست
او را دل من همیشه در فرمان است
بخریده اَمَش بزر بصد جان ارزد
جانی که بزر توان خرید ارزانست.
شاه کبودجامه.
لیک امیدوار باید بود
که پس از مرگ تو هزار ارزد.سعدی.
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی.
سعدی.
- امثال: به این شکستگی ارزد به صدهزار درست.
|| شایستن. سزاوار بودن. برازیدن. لایق بودن. (مؤید الفضلاء). لیاقت داشتن :
ببُرّم سرش را برم نزد شاه
نیرزد که بر نیزه سازم براه.فردوسی.
نیرزند آن همه خانان بپاک اندیشهء خسرو
مکن زین پس از ایشان یاد ایشان را به ایشان مان.
فرخی.
(1) - دوستی.


ارزیدنی.


[اَ دَ] (ص لیاقت) لایق ارزیدن. شایستهء ارزش.


ارزیده.


[اَ دَ / دِ] (ن مف) قیمت کرده. قیمت شده. (برهان).


ارزیز.


[اَ] (اِ)(1) نوعی از معدنیات باشد سپیدرنگ. (صحاح الفرس). قلعی. (حبیش تفلیسی). قلعی باشد و بعربی رصاص خوانند. گویند اگر قدری از آنرا تنک کرده بر کمر بندند منع احتلام کند. (برهان). آنرا بهندی رانکا گویند. (آنندراج). قلعی که آنرا بهندی رانگ گویند. (غیاث). قلعی خوب. کذا فی شرفنامه لکن خوب نیست زیرا معنی ارزیز قلعی است مطلقا. (مؤید الفضلاء). علاب. (دهار). علابی. کفشیر و آن غیر سرب است. قلعی. ارزیز خالص. (مهذب الاسماء). قلعی. ارزیز نیکو. (دهار). رصاص. (ابونصر فراهی در نصاب) (زمخشری) (دهار). رصاص ابیض. (تحفهء حکیم مؤمن). رصاص و آن بر دو گونه است: ارزیز سیاه که آنرا ابار و اسرب گویند و ارزیز سپید که قصدیر و قلعی نامند. قلعی. ارزیز سفید. (زمخشری) در صحاح الفرس آمده: کفشیر. روی و مس باشد که آنرا به ارزیز برهم بندند و در بعض نسخه ها کفشیر ارزیز است که شکسته های روئین و مسین برهم بندند - انتهی. آلت روئینه و مسینه و مانند این به ارزیز بندند و دوسانند، آن ارزیز را کفشیر خوانند. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی مکرر نام داروئی می آورد به اسم اسفیداج ارزیز و ظاهر مرادش سفیدآب قلعی (سفیداب قلع) است : پس تابوت یوسف علیه السلام بقیر و ارزیز بکردند و اندر زیر آب نیل جای تابوت بساختند و بزنجیرها استوار کردند و اندر آن زیر آب بیاویختند. (ترجمهء طبری بلعمی).
و بازرگانان مصر آنجا [ به سودان ] روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و بهم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم). و از بالای بازارشان [ بازار سمرقندیان ] یکی جوی آب روانست از ارزیز و آب از کوه بیاورده. (حدود العالم). و اندر اندلس معدن همهء جوهرهاست از سیم و زر و مس و ارزیز. (حدود العالم).
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد.فردوسی.
چو آن کرم را بود گاه خورش
از ارزیز جوشان بدش پرورش.فردوسی.
سوی کنده آورده ارزیز گرم
سر از کنده برداشت آن کرم نرم
فروریخت ارزیز مرد جوان
بکنده درون کرم شد ناتوان.فردوسی.
اگر گم شود زین میان هفتواد
نماند بچنگ تو جز رنج و باد
که من کرم را دادم ارزیز گرم
شد آن دولت و رفتن تیز، نرم.فردوسی.
بیاورد ارزیز و رویین لوید
برافروخت آتش بروز سپید.فردوسی.
مشتری دلالت دارد بر ارزیز و قلعی و سپیدروی. (التفهیم بیرونی).
گرچه زرد است همچو زر پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.لبیبی.
از این کوه سمبادهء زر برند
هم ارزیز و پولاد و گوهر برند.اسدی.
چه از کان ارزیز و سیماب و زر
چه ز الماس وز گونه گونه گهر.اسدی.
کهش کان ارزیز و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود.اسدی.
برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر.ناصرخسرو.
آنگاه سلیمان بفرمود تا ستونها برآوردند از چهل گز از سنگ رخام و بفرمود تا دیوان به ارزیز گداخته بیندودند. (قصص الانبیاء ص 175). ترشی در ظرف ارزیز نشاید، چه زهر تولید کند و هلاک کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بباید پخت در دیگ سفال نو یا مس به ارزیز اندوده. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و سیم ارزیز.
مسعودسعد.
و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها [ جمشید ] بیرون آورد. (نوروزنامه). پس عثمان دیوار آن را به سنگ برآورد و ارزیز، و منقش کردند سخت عظیم نیکو. (مجمل التواریخ).
هست در جنگ نیروی عامه
همچو ارزیز گرم بر جامه.سنائی.
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.سوزنی.
ارزیز باد ریخته در گوش آن کسی
کو دارد از شنودن مدح و ثنات عار.
سوزنی.
چون میان کاسهء ارزیز دلشان بی فروغ
چون دهان کوزهء سیماب کفشان کم عطا.
خاقانی.
مشو نرم گفتار با زیر دست
که الماس از ارزیز یابد شکست.
نظامی (شرفنامه).
- ارزیر اندودن؛ رصّ.
(1) - etain.


ارزیز.


[اِ] (ع اِ) لرز. لرزه. (منتهی الارب). رِعدَه. (اقرب الموارد). || خستگی نیزه. (منتهی الارب). || طعن الثابت. (اقرب الموارد). || یخ ریزه. (منتهی الارب). بَرد صغار شبیه بالثلج. (اقرب الموارد). تگرگ خرد چون برف. || در تداول عامه، دانِ مرغ. || (ص) مرد درازآواز. (منتهی الارب). طویل الصوت. (اقرب الموارد).


ارزیزگر.


[اَ گَ] (ص مرکب) رصّاص.


ارزیکتن.


[اِ رِ تُ] (اِخ)(1) طبق اساطیر، پسر یکی از پادشاهان تِسّالی بود که بعلت اسائه بسِرِس مبتلا بجوع کلبی شد و خود را ببلعید.
(1) - eresichton.


ارزیمام.


[اِ] (ع مص) سخت به خشم شدن. (منتهی الارب). سخت خشمناک شدن. (آنندراج).


ارزینه.


[] (اِخ) (جزیرهء...) یک از جزایر بحرالبنات در جنوب خلیج فارس.


ارزیه.


[اُ رُزْ زی یَ] (ع اِ) کرنج با. (بحر الجواهر). آش برنج.


ارژانتان.


[اَ] (اِخ)(1) کرسی ناحیهء اُرن، در کنار رود اُرن، دارای 7038 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد. تجارت آن طیور و اسب است. ناحیهء ارژانتان به 15 «کانتن» و 229 «کمون» تقسیم شود و 111630 تن سکنه دارد.
(1) - Argentan.


ارژانتن ساحل کرز.


[اَ تُ نِ حِ لِ کْرُ](اِخ)(1) (بتلفظ رومی: اَرْگِنْتوماگوس) کرسی ناحیه اَندر، در 30 هزارگزی شاتُرو، در کنار کرُز، دارای 6118 تن سکنه. مرکز ماهوت سازی و منسوجات و کوزه گری و کاغذ و پشم بافی است و در آن آثاری کهن از رومیان برجای است.
(1) - Argenton - sur - Creuse.


ارژانتوی.


[اَ تُ] (اِخ)(1) کرسی سِن اِ اُوآز، از ناحیه ورسای، واقع در کنار سِن، دارای 70657 تن سکنه. راه آهن از آن گذرد. صاحب موستان و زراعت بقول و معادن آهک و کارخانهء مصنوعات فلزی و مکانیکی و ذوب فلزات است. و آن موطن ژاک دُویتری است.
(1) - Argenteuil.


ارژانتیر.


[اَ یِ] (اِخ)(1) کرسی آلپ علیا، از ناحیهء بریانسُن واقع در کنار دورانس، دارای 1911 تن سکنه و صنایع فلزکاری با وسایل الکتریکی.
(1) - Argentiere.


ارژانس.


[اَ] (اِخ)(1) ژان باتیست دبوایه، مارکی د... ادیب فرانسوی متولد در اِکس بسال 1704 م. و متوفی در قصر لاگارد، نزدیک تولون به سال 1771 م. وی بر اثر سقوط از اسب خدمت نظام را ترک گفت و چون پدر وی، او را از ارث محروم کرده بود، ناگزیر شد که از راه نویسندگی ارتزاق کند. وی به هلند رفت تا بتواند به آزادی افکار خود را بیان کند و در آنجا نامه های یهودی و چینی را منتشر ساخت. فردریک دوم او را به پروس خواند و وی را بسمت مدیر آکادمی منصوب کرد و ارژانس پس از 25 سال تقرب، مورد بی مهری امپراطور شد و به پروانس بازگشت و در همانجا درگذشت. او راست: فلسفهء ذوق سلیم، خاطرات مخفیهء جمهوریت ادبی، خاطرات مارکی دارژانس. آثار عمدهء او در سال 1763 م. تدوین شد و آن شامل 24 مجلد است.
(1) - Argens, Jean-Baptiste de Boyer marquis d ...


ارژانسن.


[اَ سُ] (اِخ)(1) مارک رنه دووایه دُ.... پسر رنه دووایه، کنت دارژانسن، متولد در ونیز به سال 1652 م. و متوفی در پاریس بسال 1721 م. وی نایب کل نظمیه بود و در سال 1718 م. رئیس شورای مالیه گردید و پس از دو سال مستعفی شد. و در سال 1716 م. عضو آکادمی علوم و به سال 1718 م. بعضویت آکادمی فرانسه نائل آمد.
(1) - Argenson, Marc - Rene de Voyer d ...


ارژانسن.


[اَ سُ] (اِخ)(1) رنه لوئی، مارکی دُ.... سیاستمدار، پسر مارکی دوایه دارژانسن، متولد پاریس به سال 1771 م. و متوفی در همان شهر به سال 1757 م. در زمان لوئی فیلیپ، او از طرفداران دموکرات بود.
(1) - Argenson, Rene Louis, marquis
d ...


ارژله.


[اُ ژِ لِ] (اِخ)(1) کرسی ژورا، از ناحیهء لُن لُسُنیه، دارای 1232 تن سکنه.
(1) - Orgelet.


ارژن.


[اَ ژَ] (اِ) ارزن. ارزه. ارجن. ارجَنک. ارجان. درختی است با چوبی سخت که از وی کمان سازند. نوعی بادام کوهی است(1). درختچه ای از نوع بادام وحشی در نقاط خشک کوهستانی حوالی طهران و فارس. بادِم. تنگرس. تنگس. بیو. بیف. بخورک(2). قسمی از درخت بادام کوهی است که در غایت تلخی باشد و آنرا ارجن نیز خوانند و در دواها بکار برند و پوست او را بر کمان و بتوی تیر بپیچند و او را تور گویند و از چوب آن عصا سازند. (جهانگیری) (برهان). لکن از قطعهء ذیل برمی آید که ارژن نوعی از میوه های خوردنی است :
هم از خوردنیها و هرگونه ساز
که ما را بیاید بروز دراز...
همان ارژن و پسته و ناردان
بیارد یک موبد کاردان.فردوسی.
دی محتسبی ز راه بگذشت
بر دست گرفته چوب ارژن.
(از جهانگیری)(3).
(1) - Amygdalus reuteri.
(2) - Amygdalus horrida. Amandier satine. Amandier oriental. Amandierdu
levant.
(3) - در فرهنگ شعوری بنام مهستی آمده است.


ارژن.


[اَ ژَ] (اِخ) (دشت...) ارزن. رجوع به ارزن شود.


ارژنگ.


[اَ ژَ] (اِ) جادوئی. طلسم :
ترا دشمن آمد بگاهت نشست
یکی گرزهء گاوپیکر بدست
همه بند و نیرنگ و ارژنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد.فردوسی.
|| هر کتابی که صور و اشکال داشته باشد. (رشیدی) (غیاث اللغات). رجوع به ارتنگ و ارثنگ شود.


ارژنگ.


[اَ ژَ] (اِخ) ارتنگ. ارثنگ. کتاب مانی که بتصاویر دلکش منقش بود :
بخاقان یکی نامه ارژنگ وار
نوشتند پر بوی و رنگ و نگار.فردوسی.
هزار یک که نهان در سرشت او هنر است
نگار و نقش همانا که نیست در ارژنگ.
فرخی.
و کتابی کرد [ مانی ] به انواع تصاویر که آنرا ارژنگ مانی خوانند و در خزائن غزنین هست. (بیان الادیان).
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان برزد که مانی نقش ارژنگ.نظامی.
ز بس جادوئیها و فرهنگ او [ مانی ]
بدو بگرویدند و ارژنگ او(1)
عجب ماند از آن کار نظارگی
بعبرت فروماند یکبارگی
که چون کرده اند این دو صورت بکار
دو ارژنگ را بر یکی سان نگار.نظامی.
صحیفه های چمن چون دماغ مانی شد
که می بزاید از او نقشهای چون ارژنگ.
نجیب الدین جرفادقانی.
|| نگارخانهء مانی نقاش باشد. گویند اصل این لغت به این معنی ارثنگ با ثای مثلثه بوده، ثاء را با زای فارسی بدل کرده اند ارژنگ شده. (برهان). کارخانهء مانی. (اوبهی). بعضی گفته اند بتکده ای که در چین بوده :
یکی نامه مانند ارژنگ چین
نبشتند و کردند چند آفرین.فردوسی.
نبشتند برسان ارژنگ چین(2)
سوی شاه با صد هزار آفرین.فردوسی.
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگارخانهء چینی و نقش ارژنگی است.
سعدی.
|| بعضی گویند نام مانی ارژنگ بوده و مانی دعائی است که او را کرده اند و لقب او شده است (!). (برهان) (غیاث) :
که در چین دیدم از ارژنگ پرکار
که کردی دائره بی دور پرگار.امیرخسرو.
|| جمعی گویند نام نقاشی است غیر مانی و او نیز در هنروری مانند مانی بوده است. (برهان). نام مصوری بوده مانند مانی. (جهانگیری). نقاشی از چین که نظیر مانی بود. (غیاث) :
روان کرد کلک شبه رنگ را
ببرد آب مانی و ارژنگ را.نظامی.
بقصر دولتم مانی و ارژنگ
طراز سحر می بستند بر سنگ.امیرخسرو.
|| در صحاح آمده ارژنگ نام کسی بود که مانی وزیر وی بوده (!). (شعوری). و رجوع به ارتنگ و ارثنگ شود.
(1) - ارتنگ او. (لغت نامهء حافظ اوبهی).
(2) - و نیز ممکن است مراد مانی و ارژنگ او باشد. (شعوری).


ارژنگ.


[اَ ژَ] (اِخ) نام دیوی از سالاران دیو سپید به مازندران گاه جنگ کیخسرو، و او را رستم بکشت :
سپرد آنچه بود [ دیو سپید ] از کران تا کران
به ارژنگ سالار مازندران.فردوسی.
چو ارژنگ بشنید گفتار اوی
به مازندران شاه بنهاد روی.فردوسی.
نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید.
فردوسی.
ارزنی باشد به پیش حمله اش ارژنگ دیو
پشه ای باشد به پیش گرزه اش پور پشنگ.
منوچهری.
هزار لشکر داری که هر یکی ز ایشان
فزونترند ز دیو سفید وز ارژنگ.ازرقی.
از غبار سم اسبت فلکی سازد طبع
ملکی گردد با لطف تو دیو ارژنگ.مختاری.
یک دو روز این سگدلان انگیخته در شیرلان
شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته.
خاقانی.
و رجوع به ارتنگ شود.


ارژنگ.


[اَ ژَ] (اِخ) نام پهلوانی تورانی پسر زره و او بدست طوس کشته شد. (برهان). یکی از پهلوانان تورانی است و بر دست طوس بن نوذر کشته شد. (جهانگیری) :
به پور زره گفت نام تو چیست
ز گردان جنگی ترا نام کیست
بدو گفت ارژنگ جنگی منم
سرافراز شیر درنگی منم.فردوسی.


ارژنگ.


[اَ ژَ] (اِخ) (چاه...) چاهی بتوران زمین که افراسیاب بیژن را در آن بند کرد. چاه بیژن :
به پیلان گردنکش آن سنگ را
که پوشد سر چاه ارژنگ را.فردوسی.
که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند
پسند بر گه شاهنشهی چه ارژنگ.فرخی.
مخالفانش چون بیژن اندر اول کار
ز گه فتاده بچاه سراچهء ارژنگ.فرخی.
بیژن ار بستهء تو بودی رسته نشدی
بحیل ساختن رستم نیو از ارژنگ.فرخی.
نشستگاه تو بر تخت خسروانی باد
نشستگاه عدوی تو در چه ارژنگ.فرخی.


ارژنگ وار.


[اَ ژَ] (ص مرکب) مانند ارژنگ. نظیر ارژنگ مانی در هنر و صنعت. ارتنگ وار :
یکی نامه بنوشت ارژنگ وار
پر آرایش و بوی و رنگ و نگار.فردوسی.
بخاقان یکی نامه ارژنگ وار
نوشتند پر بوی و رنگ و نگار.فردوسی.
و رجوع به ارتنگ وار شود.


ارژنه.


[اَ ژَ نَ] (اِخ) (دشت...) دشتی است مشهور در فارس. (برهان). دشتی است از ملک فارس که تا شیراز سی فرسنگ است و آنرا ارجنه نیز گویند و واقعهء ظهور امیرالمؤمنین (ع) در آن دشت و خلاص کردن سلمان فارسی از چنگ شیر [ در اساطیر ]معروف و مشهور است. (جهانگیری) :
سوار ارژنه(1) را مدح گوی از دشمن
جوی مترس اگر پنجه زن چو شیر نر است.
استاد (از شعوری و جهانگیری).
و رجوع به ارژن شود.
(1) - در جهانگیری: ارجنه.


ارژنی.


[اُ رُ ژِ] (فرانسوی، اِ)(1) (از یونانی اُرُس، کوه + گِنوس، نسل) مطالعه و تحقیق انفصال قشرهای زمین و مخصوصاً جبال.
(1) - Orogenie.


ارس.


[اَ] (اِ) اشک. (جهانگیری). آب چشم. (صحاح الفرس) (اوبهی). اشک چشم. دمع. دمعة :
ز آهم بود یک شراره درخش
اَرَس باشد اَرْسِ مرا مایه بخش.قریع الدهر.
اَرَس شد اَرْسِ من از جستجویت.لطفی.


ارس.


[اِ] (ع اِ) بیخ و اصل پاک. نژاد پاک. نسل طیب.


ارس.


[اَ] (ع مص) کشاورز شدن. برزگری کردن. برزگر شدن. (تاج المصادر بیهقی).


ارس.


[اَ رِ] (ع ص) کشاورز. ج، اریسون. اَرارسه.


ارس.


[اُ] (اِ) سرو کوهی. (جهانگیری) (آنندراج). شعوری بکسر راء آورده گوید: درخت آراج و بعضی فرهنگ ها درخت چنار نوشته اند. (شعوری).
گونه ایست از سرو کوهی(1) که آنرا به خراسان اُرس نامند و در جادهء چالوس و گچسر هورَس گویند و در نوده بنام اَورَس مشهور است و در منجیل اَربس نام دارد و در هرزویل اردوج خوانده می شود و در آمل موسوم به وَرس باشد و در قوشخانه و سوالدی مسمی به اَرچه است و نیز آنرا ارچا و اُرسا گفته اند. مؤلف برهان گوید: و بعربی آنرا ابهل و عرعر خوانند و تخم ثمر آنرا جوزالابهل و ثمرة العرعر گویند. (برهان قاطع). این درخت بیشتر در زمینهای استپی و آخر جنگلهای مرطوب چون منجیل و نوده و قوشخان و خراسان شرقی و کوههای میان چالوس و طهران منتشر است در ارتفاع 500 گزی نوده تا 2000 گزی قوشخانه. (گااوبا) :
الا تا مؤمنان دارند روزه
الا تا هندوان گیرند لکهن
بدریابار باشد عنبر تر
بکوه اندر بود کان خماهن
نروید(2) از درخت ارس، کافور
نخیزد از میان لاد، لادن
زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن.منوچهری.
از برای قوت دل گر بخوری بایدم
صندل و مندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ.
ابن یمین.
رجوع به ابهل و عرعر و جوزالابهل و ثمرة العرعر و پیرو و هُوَرْس شود.
(1) - Juniperus polycarpos. Genevrier en arbre. Juniperus excelsa. Juniperus
foetida. Juniperus sabina. Sabina
excelsa. Juniperus taurica.
(2) - ن ل: نریزد.


ارس.


[اُ رُ] (ص، اِ) در تداول عوام، روس. روسی.


ارس.


[ ] (اِخ) نویین. از امرای مغول که در سال 661 ه . ق. با امیرباغو و دوازده هزار سوار به سیستان شد. (تاریخ سیستان ص 400).


ارس.


[اَ رَ] (اِخ)(1) (رود...) آب ارس از جنوب بشمال میرود و از کوههای قالیقلا و ارزن الروم برمیخیرد و بولایت ارمن و آذربایجان و اران میگذرد و به آب کُروقراسو ضم شده در حدود گشتاسفی بدریای خزر میریزد و در این ولایات که ممر این آب است بر آن زراعت بسیار است. طول این رود صد و پنجاه فرسنگ باشد. (نزهة القلوب ص 212). جغرافیون عرب، ارس را الرّس (رسّ) ضبط کرده اند و بعقیدهء بعضی مستشرقین آن همان رود دائی تیای(2) مذکور در اوستا است. آنرا در قدیم اِرِاسک و یونانیان آراکس(3) مینامیدند(4). نام رودی بزرگ است که از کوههای ارزن الروم آید و بر صحرای نخجوان و از آنجا به ارّان رود و بچندین بخش گردد و بر بیشتر مزارع آن ولایت رسد و اندکی که باقی ماند به رود کر پیوندد و هر دو بدریای آبسکون که قلزم نیز میخوانند منتهی شود. (صحاح الفرس). رودخانه ای است مشهور که از کنار تفلیس و مابین آذربایجان و اران میگذرد. (برهان). ارس، اسم رودی است که از کوههای قالیقلا خارج میشود در محلی که طول آن شصت و هفت و عرض چهل و یک و از اردبیل میگذرد و طول آن هفتاد و سه و عرض سی و نه و نصف است و بعد به اراضی ورثان(5) می گذرد و سپس در نزدیکی بحر خزر به نهر کُر متصل می شود و متحداً بدریای خزر ریزند. (تقویم البلدان از مرآت). رود ارس از ارمینیه خارج شود و از ورثان گذشته از پشت مغان و نهر کر گردیده بدریای طبرستان ریزد. (ابن حوقل). ارس که مورخین یونانی آنرا آراکس(6) مینامیده اند از رودهای عظیم آسیاست. سرچشمهء این رود در جبال ارمینیة الکبری است. جریانش از مغرب بمشرق و رودخانه های آرپه چای و آق چای و قراسو داخل این رود میشود و از جنوب بادکوبه ببحر خزر میریزد. این رود عظیم و جریانش تند است اما چندان عمق ندارد. در قدیم هر چه خواسته بودند بر روی آن پلی استوار کنند ممکن نشده بود، یعنی هر چه ساخته بودند بجهت طغیان آب در فصل بهار خراب شده. هنوز آثار خرابی اغلب از آن پلها باقی است. و مؤلف مرآت البلدان گوید: من خود در شعبان هزار و دویست و هشتاد که بمأموریت اقامت پاریس میرفتم، از جلفا از روی ارس گذشتم. چون اوایل زمستان بود آب رودخانه قسمی منجمد بود که از روی یخ عبور کردم. در مراجعت در شعبان هزار و دویست و هشتاد و سه که اواخر پائیز بود آب یخ نکرده بود با کرجی عبور کردم. (مرآت البلدان). رود ارس (آراکس قدیم) تقریباً به طول هشتصدهزار گز از کوه هزار برکه در جنوب اَرزروم سرچشمه گرفته از حوالی دوالو تا قره دونی در سرحد ایران جاری میباشد و پس از آن از خاک مغان داخل قراباغ قفقازیه شده و در جِسر جواد، رود کر یا کوروش که از تفلیس می آید به آن ملحق گردیده بعد بجنوب شرقی منحرف. و در سالیان دو شعبه شده یکی در شمال خلیج قزل آقاج وارد بحر خزر میشود و دیگری بخلیج مزبور میریزد. مجرای این رود که بین کوه های قراداغ و قراباغ جاری است بسیار باریک و درهء آن هولناک و جریانش سریع است و از ساحل یمین و یسار شعبات متعددی ضمیمهء آن میشود. مهمترین رودهائی که از قفقازیه به آن ملحق میگردد عبارت است از: آرپا و رود نخجوان و رود آقرا که نزدیک پل خداآفرین به ارس متصل میشود. رودهای واردهء به ارس در ایران از این قرار است: اول رود ماکو یا زنگمار که سرچشمهء آن در بایزید ترکیه است و اراضی ماکو را مشروب کرده در شمال غربی نخجوان به ارس متصل میشود. دوم آق چای (سفیدرود) که دارای دو شعبه است: یکی موسوم به قُتورچای که از خوی میگذرد و دیگری رود مَرَند که در جنوب ماری کند به قُتورچای وصل میشود و در ماری کند شعبهء اصلی آق چای که از جنوب چالدران میگذرد به آنها ملحق گردیده، در مغرب جلفا به ارس وارد میشود، در شرق آق چای خط آهن جلفا به تبریز از روی ارس عبور میکند. سوم رودهای کوچک مانند گوگ گنبد و غیره از قراداغ سرچشمه گرفته به ارس میریزد. چهارم اندرآب که دارای دو شعبه است یکی از اهر و دیگری از اردبیل جاری و سرچشمهء رود اردبیل از کوه سبلان و سرچشمهء اهر از جنوب کوه های قراداغ است. رود ارس از آرتاکزاستا(7) (به ارتفاع 790 گز محل اتصالش با رود کوروش 12 گز دارای یک نشیب 778 گزی است در صورتی که طول آن پانصد هزار گز است. این نشیب بطریق ذیل تقسیم میشود: از اولین نقطهء سرحدی تا جلفا که فاصلهء آن 150 هزار گز است، 60 گز، از جلفا تا ابتدای دشت مغان که فاصلهء آن 200 هزار گز است، 540 گز، از ابتدای دشت مغان تا قلعهء گوسفند (قویون) که فاصله اش 150 هزار گز است، 178 گز، از قلعهء گوسفند تا کنار دریا که فاصلهء آن 100 گز است و ارس به کوروش ملحق میشود 38 گز. پس حد اعلای نشیب آن بین جلفا و کویر مغان در هر گزی 0027/0 است. در صورتی که در مغرب جلفا 0004/0 و در قسمت سفلی یعنی از کویر مغان به بعد 000864/0 است. (جغرافیای طبیعی تألیف کیهان صص 65-67) : شهرک باژگاه برلب رود ارس نهاده است. (حدود العالم).
ارس را در بیابان جوش باشد
بدریا چون رسد خاموش باشد.نظامی.
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس.
حافظ.
درآورد کشتی به آب ارس
ز دریای لشکر ارس ماند پس.هاتفی.
ارس شد ارس من از جستجویت.لطفی.
و رجوع به حبط ج 2 ص 168 و 410 و ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 177 و 182 و 222 و ایران باستان ص 692، 1387، 1474، 1689، 1908، 1918، 2268، 2284، 2368، 2370، 2371، 2374، 2376، 2459، 2593 و تاریخ مغول ص 120، 129، 137، 205، 206، 324 شود.
(1) - Aras. (2) - Daitya نام رودیست در «آریاویچ» بعضی آنرا رود ارس دانسته اند و برخی دیگر زرافشان. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 59 ح و 283).
(3) - Araxe. (4) - ایران باستان ص 2589.
(5) - ورثان شهری است در حدود آذربایجان، در دوفرسخی ارس و هفت فرسخی بیلقان.
(6) - ایران باستان ص 2589.
(7) - Artaxasta.


ارس.


[ ] (اِخ) از قصبات فرغانه. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 73).


ارس.


[ ] (اِخ) برادر توقماق از نوکران امیر چوپان. (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 98).


ارس.


[ ] (اِخ) یا راس یا اربس بن وندیح (ویذیح، وندیح، وندیچ و وندح) از اجداد جودرز (گودرز). (تاریخ سیستان صص 34-35 حاشیه بنقل از طبری).


ارس.


[اَ رَ] (اِخ) (... خان) نام شاهزاده ای است از قبچاق :
به پور ارس خان سپردش عنان
قوی دست کردش به تیغ و سنان.
هاتفی (از شعوری).


ارس.


[اِ رُ] (اِخ)(1) اِروس. نام یونانی رب النوع عشق.
(1) - eros.


ارس.


[اِ رُ] (اِخ)(1) طبیب. وی در قرن اول قبل از میلاد میزیسته است. ارس نامی طبیب ژولی(2) دختر اغوسطس بود و دو تن دیگر نیز بنام ارس خوانده میشوند که یکی از آنان در قرن دوازدهم میلادی میزیسته است. ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء (ج 1 ص 33) در زمرهء کتب ابقراط «رسالة فی منسوبات افلاطن علی ارس» را یاد کند و جای دیگر نیز (ص 109) نام او را در طبقات اطباء اسکندرانیین و من کان فی ازمنتهم من الاطباء النصاری و غیرهم آورده است. ابن الندیم نیز در الفهرست در ذکر ارس آرد: او را دو کتاب است بزرگ و کوچک در صنعت کیمیا.
(1) - Eros.
(2) - Julie.


ارس.


[اُ رُ] (اِخ)(1) (از لاطینی اِاوروس) باد مشرق نزد یونانیان.
(1) - Euros.


ارس.


[اَ رُس س] (اِخ) موضعی است در قول مطیربن الاشیم:
تطاول لیلی بالارُسّ فلم أنم
کأنی أسُوم العَیْن نَوماً محرّما
تَذَکّر ذِکری لابن عَمّ رزِئتهُ
کأنی أرانی بعده عِشتُ أجذما
فان تک بالدّهنَا صَرَمتَ اقامةً
فبالله ماکُنّا مَلِلْناک عَلْقَما.(معجم البلدان).


ارس.


[اِ رِ] (اِخ)(1) موضعی قرب لِس بُس. (ایران باستان ص 1281).
(1) - Eresse.


ارسا.


[اِ] (اِ)(1) بیخ سوسن آسمان گونست. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ایرسا. بیخ قسمی از سوسن کبود برّی. (تحفهء حکیم مؤمن، ذیل سوسن). ریشهء سوسن آسمان گون. ریشهء زنبق کبود.
(1) - Iris.


ارسا.


[اُ] (اِ) اُرس. رجوع به اُرس شود.


ارساء .


[اِ] (ع مص) ایستادن بر جای. استوار شدن. (منتهی الارب). || استوار کردن :و الجبال ارسیها (قرآن 79/32)؛ و کوهها را استوار کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ1 ج 5 ص 467). || بجای بداشتن. (تاج المصادر بیهقی). بر جای بداشتن. (زوزنی). ثابت کردن. بر جای استوار کردن. بر جای ایستاده کردن (چنانکه کشتی را). (منتهی الارب). لنگر زدن کشتی را. (منتهی الارب) لنگر انداختن کشتی را یعنی در مرسی او را متوقف داشتن: و نحن ارسینا فی واد باسفلها. (رحلهء ابن جبیر).


ارساب.


[اِ] (ع مص) گود افتادن چشم از جوع. فرورفتن چشم بمغاک از گرسنگی. (منتهی الارب). || بتک بردن چیزی. فرونشاندن به تک. ته نشین کردن. الحدیث فی وصف اهل النار: اذا طفت بهم النار ارسبتهم الاغلال؛ ای اذا رفعتهم و اظهرتهم حطتهم الاغلال بثقلها الی اسفلها. (منتهی الارب).


ارساباریس.


[اُ] (اِخ)(1) یکی از دختران مهرداد ششم پادشاه آسیای صغیر است. (ایران باستان ص 2149).
(1) - Orsabaris.


ارسابند.


[اَ بَ] (اِخ) قریه ای است به دوفرسنگی مرو و گروهی از ائمهء علماء از آن برخاسته اند. از جمله: محمد بن عمران الارسابندی و ابوالفضل محمد بن الفضل الارسابندی و قاضی محمد بن الحسین الارسابندی الحنفی قاضی مرو و او از بزرگان رجال و فرشته ای بصورت عالمی بود. (معجم البلدان).


ارسابندی.


[اَ بَ] (ص نسبی) منسوب به ارسابند. (انساب سمعانی)(1). رجوع به ارسابند شود.
(1) - در انساب ارسانید و ارسانیدی چاپ شده.


ارساح.


[اِ] (ع مص) لاغرسرون کردن. (تاج المصادر بیهقی).


ارساخ.


[اِ] (ع مص) ثابت و استوار گردانیدن. (منتهی الارب). استوار کردن چیزی را.


ارساس.


[اَ] (اِخ)(1) اشک نام مؤسس سلطنت پارت بزبانهای اروپائی. رجوع به ارشک شود.
(1) - Arsace.


ارساطون.


[] (اِ) (شاید از ارکتوم(1)لاطینی) عاقونا. (بحر الجواهر). نعوظ و اختلاج شرم مرد همیشه و تمدّد اوعیهء آب مردی.
(1) - Erectum.


ارساغ.


[اَ] (ع اِ) جِ رُسغ، به معنی خرده گاه دست و پای ستور. پیوند میان ساعد و کف و ساق و قدم از هر دابه. سربندهای دست.


ارساف.


[اِ] (ع مص) راندن با قید. (منتهی الارب). با بند راندن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). شتر را بندنهاده رها کردن.


ارسال.


[اِ] (ع مص) فرستادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (غیاث). گسیل کردن. گسی کردن. ایفاد. فارسیان، ارسال را بر تحفه و سوغات استعمال کنند. (غیاث از مصطلحات) :شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314).
ارسال نیازم همگی ناز تو رد کرد
من خوب فرستادم و او خوب فرستاد.
سالک یزدی.
|| فرستادن به پیغام: ارسال رُسل. (منتهی الارب)
نهفته بوسه به پیغام می کند ارسال
نگینش را حجرالاسود از ره تعظیم.
سنجر کاشی.
|| فروهشتن. فروگذاشتن بخود. (منتهی الارب). || رها کردن. (منتهی الارب). || برگماشتن. || بسیارآب کردن شیر. تسمیر. (تاج المصادر بیهقی). || بسیارشیر گردیدن. (منتهی الارب). صاحب شیر شدن از مواشی خود. || صاحب گله ها شدن. (منتهی الارب). || زدن، چنانکه داستان را: ارسال مثل؛ داستان زدن. مثل زدن. مثل آوردن. تمثل جستن. ضرب المثل. || ارسال علق؛ زالو انداختن. || ارسال در حدیث ؛ آنست که اسناد نباشد، مثلاً راوی گوید: قال رسول الله (ص) و نگوید حدثنا فلان عن رسول الله (ص). (تعریفات جرجانی).
- ارسال داشتن و ارسال کردن؛ فرستادن.


ارسال.


[اَ] (ع اِ) جِ رَسَل. پاره های چیزی: جائت الخیل ارسا؛ ای قطیعاً قطیعاً. || بندهای نی :
ز بُسّد بزرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.لوکری.


ارسال المثل.


[اِ لُلْ مَ ثَ] (ع اِ مرکب) (از صنایع بدیعی) یکی از جملهء بلاغت آن است که شاعر اندر بیت حکمتی گوید، آن به راه مثل بود، چنانکه عنصری گوید (مجتث):
گناه دشمن پوشد چو چیره گشت بعفو
بچیرگی در، عفو از شمایل حکماست
عجب مدار ز من گر مدیح او گویم
که هر که گوید جز من بمدح او گویاست
ز فضل مخبر و منظر بر او گوا بس کن
که آشکارهء مرد از نهان مرد گواست
بسان آب و گیا خدمتش قرار دلست
بلی دل آنجا گیرد قرار کاب و گیاست
مدار نام نکو گرد فعل نیک بود
که فعل نیکو فضلست و نام نیک زکاست.
شهید گوید (خفیف):
عذر با همت تو بتوان خواست
پیش تو خامُش و زبان کوتاه
همت شیر از آن بلندتر است
که دل آزار(1) باشد از روباه.
قمری گوید (مضارع):
زلفت همی بپیچد و بامن بدی کند
نشگفت اگر بپیچد هر که او کند بدی.
(ترجمان البلاغه محمد بن عمر الرادویانی صص83-84).
رشید وطواط گوید: این صنعت چنان بود که شاعر در بیت مثل آرد، تازی. بوفراس گوید:
تهون علینا فی المعالی نفوسنا
و من نکح الحسناء لم یغلها المهر.
متنبی راست:
وحید من الخلاّن فی کلّ بلدةٍ
اذا عظم المطلوب قلّ المساعد
تبکی علیهنّ البطاریق فی الدّجی
و هنّ لدینا ملقیات کواسد
بذا قضت الایام ما بین اهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد.
مراست این قطعه:
تحیرنی من طرفه لحظاته
و هل فی الوری من لایحیره الحسر
اری منه جمراً مضرماً فی جوانحی
و کلّ محب فی جوانحه جمر
لقد عیل فی الاحزان صبری کله
و من خالف الاحزان خالفه الصبر
عشقت و قلبی ضاع فی العشق سرّه
و فی ایّ قلب یجمع العشق و السرّ.
مثال از شعر پارسی بُلمعالی رازی گوید:
نادیده روزگارم زان کاردان نیم
آری بروزگار شود مرد کاردان.
دیگر مسعودسعد گوید:
دردا و حسرتا که مرا چرخ دزدوار
بی آلت و سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بی گردن ای شگفت نبوده ست گردران.
مراست:
عالم از بهر تو پیماید خداوند هنر
حادثات بحر غواص از پی گوهر کشد.
(حدائق السحر فی دقائق الشعر صص 55-56).
«اگر [ شاعر ] مثلی سایر در شعر خویش تضمین کند آنرا ارسال المثل خوانند، چنانک عنصری گفته است:
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
و همو گفته است و بیشتر مصاریع امثال است:
فعل آلوده گوهر آلاید
از خم سرکه سرکه پالاید
هر کجا گوهری بدست بدیست
بدگهر نیک چون تواند زیست
بد ز بدگوهران پدید آید
هر کسی آن کند کزو زاید.»
(المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران ص 222).
شاعر بیتی آرد که مشهور باشد از جهت تأیید کلام.
مثال:
خیال حسنت از بالین دل جائی نرفت امشب
چراغ خانهء بیمار آری تا سحر سوزد.
نامی صفاهانی.
بدور خط تو دایم ز دیده ریزم اشک
که هست موجب باران چو مه زند خرگاه.
در زلف چین فکند و مرا دل ز دست برد
چون شام بشکفد سفری بار میکند.»
(آنندراج از مطلع السعدین وارسته).
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسر دو شود
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ویران چو کدیور دو شود.
مسعودسعد.
زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز دها شود ز افسر نشود
بی گوهر گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود.سنائی.
(1) - شاید: آزرده.


ارسال المثلین.


[اِ لُلْ مَ ثَ لَ] (ع اِ مرکب)(از صنایع بدیعی) معنی این فصل چنان بود که شاعری مصراعی بگوید یا بیتی و اندر آن بیت (یا مصراع) دو حکمت گوید کی آن دو حکمت به راه مثال رود، چنانک قمری گوید (رمل):
بی هنر دولت پاینده نباشد بس دیر
دولت آن باشد پاینده که یابی بهنر.
ابوالحسن آغاچی گوید (خفیف):
نان ناکس بتر ز مرگ فجی ء
ذُلّ تهمت بتر ز ذُلّ نیاز
هرکه بشتافت بازپس تر ماند
زود بی تیر ماند تیرانداز.
ابوالفتح بستی گوید (مجتث):
نه هرکه تیغی دارد بحرب باید رفت
نه هرکه دارد پازهر زهر باید خورد.
رودکی گوید (مجتث):
بخیره سر شمرد سیرخورده گرسنه را
چنان که درد کسان بر دگر کسی خوارست.
بوالعلاء شوشتری گوید (مجتث):
خلق شود ز نشست دراز خلت (؟) مرد
که گنده گردد چون دیر ماند آب غدیر.
(ترجمان البلاغه تألیف محمد بن عمر الرادویانی صص 84-85).
این صنعت چنان بود که شاعر در بیت دو مثل آرد، مثالش از شعر تازی لبید راست:
الا کلّ شی ء ماخلا الله باطل
و کلّ نعیم لامحالة زائل.
امیر بوفراس گوید:
و من لم یوقّ الله فهو مضیّع
و من لم یعز الله فهو ذلیل.
دیگر متنبی راست:
اعزّ مکان فی الدّنا سرج سابح
و خیر جلیس فی الزمان کتاب.
هم او راست:
و کلّ امری ء یولی الجمیل محبب
و کل مکانٍ ینبت العزّ طیّب.
بوالفتح بستی گوید:
نه هرکه تیغی دارد بحرب باید رفت
نه هرکه دارد پازهر زهر باید خورد.
من گویم:
لؤلؤ چه قدر دارد اندر میان بحر
گوهر چه قیمت آرذ اندر صمیم کان.
(حدائق السحر فی دقائق الشعر صص 56-57).


ارسالاووس.


[اَ] (اِخ)(1) اَرخلائوس ملیطی. فیلسوف یونانی از نحلهء ایونی و تلمیذ انکساغورس و استاد سقراط. وی در حدود سنهء 440 ق. م. در اثینه شهرت یافت و چون بتحقیق و مطالعه طبیعت می پرداخت او را «عالم طبیعی» خواندند. او «هوا» را اساس موجودات میدانست. نظر وی در اخلاق این بود که درست و نادرست جز از لحاظ قانون، وجود ندارد: و کان [ سقراط ] قد اقتبس الحکمة من فیثاغورس و ارسالاووس. (ملل و نحل شهرستانی چ 1288 ه . ق. ص173). و رجوع به ارخلاوس شود.
(1) - Archelaus de Milet.


ارسام.


[اِ] (ع مص) ارسام ناقه؛ راندن او را تا نشان پای بر زمین گذارد. (منتهی الارب). راندن ناقه را تا نشان سپل او بر زمین ماند. مؤلف تاج العروس آرد: و ارسمتها انا. قال حمیدبن ثور:
أجدّت برجلیها النجاء و کلفت
بعیری غلامی الرسیم فأرسما.
قال ابوحاتم اراد أرسمَ الغلامان بعیریهما و لم یرد ارسم البعیر.


ارسام.


[اَ] (اِخ) ارساماسس. ارسامس. ارسامن. مبدّل ارشام. نام گروهی از بزرگان عهد هخامنشی از جمله نام پدر هیستاسپ (ویشتاسپ، گشتاسب) و جدّ داریوش. (ایران باستان ص 2450). || پسر داریوش (بزرگ) از آرتیس تُن دختر کوروش. وی در عصر خشایارشا زمانی رئیس میکیان بود. (ایران باستان ص 733). در زمان دیگر فرماندهء اعراب و حبشیانی که بالای مصر سکنی داشتند. (ایران باستان ص 734). || پسر ارته باذ که با پدر و دو برادر خود آنگاه که اسکندر بگرگان شد، نزد او رفتند. (ایران باستان ص 1641).


ارساماس.


[اَ] (اِخ) یکی از فرماندهان و سرداران کوروش بزرگ. (ایران باستان ص 356).


ارسامس.


[اَ مِ] (اِخ) نام سپاهسالاری معاصر داریوش که بر او طغیان کرد. || پسر اردشیر درازدست. او را اُسوس بکشت. و رجوع به ارسام و ارشام و ارسامن شود.


ارسامن.


[اَ مِ] (اِخ) والی ایرانی که در جنگ داریوش سوم و اسکندر در گرانیک (334 ق. م.) با مِم نُن یونانی فرماندهی جناح چپ سپاه داریوش را داشت و هر یک از آن دو بر دسته های خود ریاست داشت. آرّیان مورخ نام او را ارسامِس نوشته و همین باید صحیح باشد، زیرا یونانی شدهء ارشام است. (ایران باستان ص 1250). او در جنگ ایسّوس کشته شد.


ارسان.


[اِ] (ع مص) رسن ساختن. (منتهی الارب). || سخت بستن برسن. (آنندراج). ستور را برسن بستن. (منتهی الارب).


ارسان.


[اَ] (ع اِ) زمین درشت. (منتهی الارب). || جِ رَسَن.


ارسان.


[اَ] (اِخ)(1) از طرف داریوش سوم حاکم ناحیهء دربند کیلیکیه بود. وی میتوانست بموقع بلندیهائی را که بر تنگ مزبور مشرف است، اشغال کند و با بهره مندی از عبور قشون اسکندر مانع شود، چه سپاهیان اسکندر میبایست از پای کوه و از معبر چنان تنگی که ذکر شد، بگذرند و این امری بود محال. مگر اینکه مقدونیها بلندیها را از دست سپاهیان ارسان گرفته باشند و گرفتن این بلندیها نیز کاری بود بس مشکل و مستلزم دادن تلفات بسیار و صرف وقت ممتدی، زیرا این کوهها مانند دیوارهائی که به آسمان رفته باشد، تنگ مزبور را احاطه کرده و خود معبر هم بقدری تنگ است که چهار نفر نمیتوانند پهلوی هم از آن عبور کنند. بخصوص که جویبارهای بسیار از دامنهء کوه بیرون می آید و زمین معبر را پست و بلند ساخته دره هائی در آن بوجود میاورد. بنابر این با داشتن عدهء کمی از سپاهیان رشید ممکن بود مدتها تمام قشون اسکندر را در این جا معطل کرد. ارسان بجای اینکه این کار کند، بکاری پرداخت که موقعش گذشته بود، یعنی در این موقع نقشه ای که مِم نُن در گرانیک پیشنهاد کرده بود، بخاطرش آمد و با این مقصود با آتش و آهن کیلیکیه را مبدل بویرانه ای کرد، تا اسکندر و قشون او آذوقه و لوازم دیگر در این جا نیابند و بعد چند نفر در تنگ مزبور گذاشته، خود با کسانش از کیلیکیه بیرون رفت. آن چند نفر هم، با اینکه باز میتوانستند اسکندر را معطل کنند، چون دیدند که والی حرکت کرد و رفت این رفتار را نسبت بخودشان خیانت دانسته و معبر را ترک کرده متفرق شدند. وقتی که اسکندر از معبر مزبور یعنی دربند، یا چنانکه یونانی ها گویند، دروازهء کیلیکیه گذشت، از طالع خود بی اندازه مشعوف گردید و گفت: «اگر دستهائی میبود که این سنگها را بغلطاند، لشکر من مضمحل می شد. (کنت کورث، کتاب 3، بند 4). بالاتر بمناسبت قشون کشی کورش کوچک توصیف این دربندها شده و همان جا تذکر دادیم که اسکندر راه کوروش کوچک را پیمود. با وجود اینکه بلندیها را کسی نداشت، باز اسکندر نگران بود که مبادا دشمن در کمین گاهی پنهان شده باشد و با این مقصود سپاهیان تراکی را مأمور کرد، پیش رفته راه را بشناسند و دسته ای از کمانداران را فرستاد، قلهء کوه را اشغال کنند و به آنها گفت که این کار با وجود اینکه دشمنی در پیش ندارند، برای آنها در حکم جدال است و باید در هر آن حاضر جنگ باشند. بدین ترتیب اسکندر از دربند مزبور گذشته وارد شهر تارس که کرسی کیلیکیه بود، گردید. ایرانی ها این شهر را تازه آتش زده رفته بودند، ولی اسکندر پارمِن ین را فرستاده بود که از حریق شهر ممانعت کند و خودش هم بزودی پس از آن دررسید و از حریق جلوگیری کرد. (ایران باستان صص 1286-1287).
(1) - Arsanes.


ارسانس.


[اَ نِ] (اِخ)(1) پسر اُستانِس و نوهء داریوش دوم. او با سی سی گامبیس ازدواج کرد و از او دو پسر داشت: نخست داریوش کُدُمان، دوم اُگزاث رِس و نیز دو دختر: اول ستاتیرا (زن داریوش سوم متوفاة به سال 330 ق. م.)، دوم دختری که نام وی معلوم نیست و او زن ارته باذ بود. (ایران باستان ص 1629).
(1) - Arsanes.


ارسانگس.


[اُ رُ گِ] (اِ)(1) عنوانی در پارس عهد هخامنشی، به معنی خدمتگذار شاه (بقول هرودت). (ایران باستان ص 812).
(1) - Orosanges.


ارسانیقوس.


[اَ] (معرب، اِ) (از یونانی ارسانیکس(1)) مرگ موش. سمُالفار.
(1) - Arsanikos. (Arsenic) (Lat. Arsenicum).


ارسانیقون.


[اَ] (معرب، اِ) زرنیخ زرد و آن جوهری است که نقاشان و مصوران بکار برند. اگر با شیر گوسفند بیامیزند، هر مگسی که از آن بخورد بمیرد. (برهان قاطع). بیونانی زرنیخ زرد است. (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی). ارسانیقی. (تحفهء حکیم مؤمن).


ارس القس.


[اَ رُ سُلْ قِ] (اِخ)(1) او در صنعت کیمیا بحث کرده و گویند بعمل اکسیر تامّ دست یافته است. (ابن الندیم).
(1) - Aros.


ارسب.


[اَ سَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رسوب. ته نشین تر : و بالجملة، فافضل العود ارسبه فی الماء و الطافی عدیم الحیاة و الروح ردیّ. (ابن البیطار).
- امثال: اَرسبُ من حجارة؛ الرسوب ضدّ الطفو، ای اثبت تحت الماء. (مجمع الامثال میدانی).


ارس بار.


[اَ رَ] (اِخ) نواحی اطراف رود ارس.


ارسباران.


[اَ رَسْ] (اِخ) نام جدید بخشی است در شمال آذربایجان، استان سیم که شاخه های رود ارس از آن جاری شده به ارس میریزند و آنرا پیشتر قراجه داغ میگفتند.


ارس بزان.


[اَ سِ بُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرک کنج چشم بز کوهی و گاو کوهی، و آن کار تریاک فاروق کند و آنرا بعربی تریاق الحیة خوانند. (برهان قاطع). در فهرست مخزن الادویه ذیل تریاق الحیة آمده: رطوبتی است که در کنج چشم گاو کوهی و بز کوهی جمع میگردد و در پازهر مذکور شد و بشیرازی آنرا ارس بران [ظ: ارس بزان]نامند.


ارسپی.


[اَ رِ] (اِخ) شهری در مکزیک، واقع در وادیی پرنعمت، برکنار نهر «سونورا» و آن سابقاً کرسی مقاطعهء سونورا بود. ولی بواسطهء جنگهای داخلی و تعدیات هندیان امریکا مضمحل گردید و در جوار آن آثار قدیمه و معادن بسیار است. (ضمیمهء معجم البلدان).


ارست.


[اُ رِ] (اِخ)(1) پسر آگاممنن و کلی تامنسترا. چون کلی تامنسترا آگاممنن را بکشت، ارست را خواهر وی الکتر از وطن دور کرد تا آنگاه که بزرگ شود، به انتقام پدر برخیزد. ارست چون بسن رشد رسید بوطن بازگشت و مادر را به انتقام خون پدر بکشت و سرانجام بپادشاهی آرگُس و لاسِه دِمُن نائل آمد و در نودسالگی ماری او را بگزید و هلاک ساخت. (فرهنگ تمدن قدیم).
(1) - Oreste.


ارستجانس.


[اَ نِ] (اِخ) (تاریخ الحکمای قفطی ص 73). مصحف ارشیجانس(1). رجوع به ارخیجانس و ارشیجانس شود.
(1) - Archigenes.


ارسترات.


[اِ رُ] (اِخ)(1) وی از افراد گمنام شهر اِفسس بود که برای کسب شهرت و نام جاوید، معبد دیان، واقع در افسس را که یکی از عجایب سبعهء عالم بود بسوخت و این عمل در همان شبی واقع شد که اسکندر متولد گردید (356 ق. م.) مردم افسس که از این عمل او خشمناک شده بودند فرمان صادر کردند که هرکه نام ارسترات را بر زبان راند مجازات وی مرگ خواهد بود.
(1) - Erostrate.


ارسترخس.


[] (اِخ) (بهین شاهزادگان) از ساکنان تسالونیکی و همکار و همقطار امین پولس حواری بود. (اعمال رسولان 20: 4 و 27: 3 فلیمون 24). حیات وی بواسطهء شورشی که در افسس بتحریک جماعت زرگران برپا شد در خطر افتاد. (اعمال رسولان 19: 29). لکن وی آزاد شده با پولس ماند و با او در روم اسیر گردید. (کولسیان 4: 10) (قاموس کتاب مقدس).


ارستس.


[اُ رِ تِ] (اِخ) رجوع به ارست شود.


ارستطالیس.


[اَ رِ تُ] (اِخ) رجوع به ارسطو شود.


ارستن.


[اَ رَ تَ] (مص) مخفف آراستن. (جهانگیری) (برهان). رجوع به آراستن شود. || توانستن. (جهانگیری) (برهان). یارستن.


ارستوار.


[ ] (اِخ) صواب آنست که بتن خویش حرکت کنیم هم از گرگان با غلامان سرائی و لشکر گزیده تر بر راه سمنگان که میان اسپراین(1) و ارستوار بیرون شود و به نسا تاختنی آوریم هرچه قویتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 480). و در بیهقی چ فیاض «استوا» آمده است (ص 473).
(1) - در نسخهء چ فیاض: اسفراین.


ارستوقلیس.


[اَ رِ] (اِخ)(1) حکیم مشائی یونانی از مردم مِسِّن. وی در مائهء دوم میلادی میزیسته و مؤدب سِپتیم سِوِر بود. || مجسمه ساز یونانی متولد در سیدُنی در اقریطش. وی در عصری نامعین قبل از میلاد میزیست. او برای شهر اِلیس هرکولی سوار اسب ساخته که با یک زن آمازون میجنگد تا کمربند او را برباید. وی را ارستوقلیس سیسیونی نامیده اند، زیرا در شهر سیسیون(2)کار کرده است. جای تعجب است که قفطی در تاریخ الحکماء (ص 24) در ترجمهء افلاطون آرد: و لما استکمل احدی و ثمانین سنة من عمره مات و دُفِن بالبساتین فی اقاذامیا... و لما قبر کتب علی قبره بالرومی ما تفسیره بالعربی ههنا موضع رجل و هو ارستوقلیس الالهی (؟) و قد تقدم الناس و علاهم بالعفة و اخلاق العدل... و لیس فی ذلک جسد هذا من الجهة الواحدة علی القبر و من الجهة الاخری اما الارض فانها تُغطی جسد افلاطون هذا و اما نفسه فانها فی مرتبة من لایموت(3). و رجوع به ارسطوقلیس شود.
(1) - Aristocles.
(2) - Sicyone. (3) - ظاهراً پس از «هو» کلمه ای نظیر «خلف» یا «من ولد» ساقط شده، چه بقول شهرستانی «ارسطوقلیس» جد افلاطون است.


ارسته.


[اَ رَ تَ / تِ] (ن مف / نف) مخفف آراسته. || توانسته. رجوع به ارستن شود.


ارستیانی.


[اُ رِ] (اِخ)(1) رجوع به ایران باستان ص 1387 شود.
(1) - Orestiens.


ارستیبوس.


[اَ رِ] (اِخ)(1) قورینائی. ارسطیفوس. ارسطیفس. حکیم یونانی، متولد در قورینا در حدود سال 390 ق. م. وی تلمیذ سقراط و مؤسس نحلهء قورینائی است. رجوع به ارسطیفس شود.
(1) - Aristippus (Aristippe de Cyrene).


ارس تین.


[اِ تَ] (اِخ)(1) کرسی ناحیهء رَن سفلی، در کنار ایل، دارای 5649 تن سکنه. ناحیهء مزبور شامل 4 کانتن و 50 کمون و 66895 تن سکنه است.
(1) - Erstein.


ارسح.


[اَ سَ] (ع ص) لاغرسرین. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). آنک گوشت اندک دارد بر سرون و ران. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آن که سرون و ران او اندک گوشت باشد. || (اِ) گرگ (بعلت لاغری سرین وی). || ازل. ذئب یتولد بین الذئب و الضبع. || (ن تف) لاغرسرین تر.
- امثال: ارسح من ضفدع؛
قال حمزة فی تفسیره حدیث من احادیث العرب: زعمت الاعراب فی خرافاتها انّ الضفدع کان ذاذنب فسلبه الضب ذنبه قالوا و کان سبب ذلک انّ الضب خاصم الضفدع فی الظماء ایهما اصبر و کان الضب ممسوح الذنب فخرجا فی الکلا فصبر الضبّ یوماً فناداه الضفدع یا ضبّ ورداً ورداً. فقال الضبّ:
اصبح قلبی صردالایشتهی ان یردا
الاّ عرادا عرداو صلیانا بردا
و عنکشا ملتبدا
فلما کان فی الیوم الثانی ناداه الضفدع یا ضب ورداً وردا. فقال الضبّ: اصبح قلبی صرداً الی آخرالابیات. فلما کان فی الیوم الثالث نادی الضفدع یا ضب ورداً ورداً. فلم یجبه، فلما لم یجبه بادر الی الماء فتبعه الضب فاخذ ذنبه. و قد ذکر الکمیت بن ثعلبة فی شعره، فقال:
علی اخذها عند غب الورود
و عندالحکومة اذنابها.
(مجمع الامثال میدانی).


ارسخ.


[اَ سَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از رسوخ. ثابت تر. استوارتر. پای برجای تر.


ارسد.


[] (اِ) حجرالنور. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به حجرالنور شود.


ارس دات.


[اُ رُ] (اِخ)(1) یک تن خارجی از سپاهیان اسکندر که بر او طغیان کرد و اسکندر با تیر او را از پای درآورد. (ایران باستان صص 1764-1765).
(1) - Orosdate.


ارسراطس.


[اِ رُ طُ] (اِخ)(1) الثانی القیاسی. یکی از مفسرین کتب بقراط پس از وفات وی. (تاریخ الحکمای قفطی چ لیپسک ص 94). ارسطراطس ثانی قیاسی. (ابن الندیم).
.(فلوگل).
(1) - Herostratus. Erasistratus


ارسس.


[اَ سِ] (اِخ)(1) پادشاه هخامنشی. اسم او را چنین نوشته اند: دیودور، سترابون و آریّان، ارسس و پلوتارک، اُآرسس(2). در قانون بطلمیوس آرُگس(3)، که مصحف ارسس است. اوْسویوس ارْسِس اُخی. از نویسندگان قرون اسلامی ابن عبری، ارسس بن اوخوس. ابوریحان بیرونی، در آثارالباقیه ارسس بن اُخس و در ص 89 چیزی شبیه به فسرون(4) یا فترون(5). اُپر(6)، عالم فرانسوی گمان کرده که اسم او بپارسی قدیم هووَرشه(7) بوده. اگر اسمی را که پلوتارک ذکر کرده، صحیح بدانیم نظر بقاعدهء تصحیف اسامی ایرانی در زبان یونانی، ظن غالب این است که این حدس صحیح باشد. در داستانهای ما اسم این شاه فراموش شده و بنابراین از نویسندگان قرون اسلامی، آنهائی که از مدارک شرقی متابعت کرده اند، اسم او را ذکر نکرده اند.
نسب: موافق گفتهء دیودور او پسر اردشیر سوم «اُخس» بوده. اسم مادر او را بعض مورخین آتُس سا نوشته اند، ولی محققاً معلوم نیست، زیرا از زنان اردشیر سوم دو کس معروف اند، یکی آتس سا و دیگری دختر اُخا.اُخا خواهر اردشیر بود و اسم دختر او هم معلوم نیست.
کشته شدن او: دیودور راجع به این شاه چنین نوشته (کتاب 17، بند 5): پس از فوت اردشیر باگواس خواجه، کوچکترین پسر او را که ارسس نام داشت، بتخت نشانید و برادران اردشیر را کشت تا شاه جدید با آنها معاشر نبوده کام در تحت اطاعت خواجهء مزبور باشد (این گفتهء مورخ مذکور نظری را که راجع بجهت قتل اردشیر اظهار کردیم، تأیید میکند). ارسس پس از آنکه از جنایت های باگواس آگاه شد، از او تنفر یافته درصدد برآمد که او را بکشد، ولی خواجه پیش دستی کرده او را در سال سوم سلطنتش بقتل رسانید (336 ق. م.). پس از آن در دودمان هخامنشی کسی نبود که بترتیب طبیعی بر تخت نشیند، زیرا خواجه تقریباً تمام برادران جوان اردشیر را هم کشته بود. بنابراین باگواس داریوش را، که پسر آرسان(8) آرسانس و نوهء اُستانس(9)(پسر داریوش دوم) بود، بتخت نشانید (336 ق. م.). از وقایع سلطنت ارسس (338 - 336 ق. م.) آگاهی نداریم و نیز نمیدانیم چگونه شاهی بوده و چه صفاتی داشته. از تاریخ وقایع هم این قدر برمی آید که در زمان او (یعنی بهار 336 ق. م.) قشون مقدونی برای دفعهء اولی به آسیا ورود کرد. شرح این واقعه در جای خود بیاید. عجالةً هم این قدر گوئیم که مقدونیها پیشرفتهائی حاصل کردند، ولی چون خبر کشته شدن فیلیپ پدر اسکندر رسید، پارمِن ین سردار مقدونی از آسیا به مقدونیه برگشت و مم نن برادر مِن تور، که پس از مرگ او فرماندهء قشون ایران در صفحات دریائی بود، مقدونیها را عقب نشانده، تمام جاهائی را که تصرف کرده بودند، از آنها بازستاند. چنین بنظر می آید که با وجود این احوال آبیدوس(10) در تصرف مقدونیها مانده بود. اگر چنین بوده، باید گفت که مقدونیها با حفظ این محل عبور اسکندر را از بوغاز داردانل در موقع خود تسهیل کرده اند. (ایران باستان صص 1186-1187). و نیز رجوع به ص 1164، 1184، 1324 شود.
(1) - Arses.
(2) - Oarses.
(3) - Arogos.
(4) - Fasroun.
(5) - Fatroun.
(6) - Oppert.
(7) - Huwarsha.
(8) - Arsanes.
(9) - Ostanes.
(10) - Abydos.


ارسس اخی.


[اَ سِسْ اُ] (اِخ) رجوع به ارسس شود.


ارسسطراطس.


[اِ رَ سِسْ را طِ] (اِخ)رجوع به اراسسطراطس و ارسیسطراطس و ارسیسطراطیس شود.


ارسط.


[اَ رَ] (اِخ) حکیمی است رومی(1)شاگرد افلاطون، او وزیر اسکندر کبیر بود و معلم اول گویندش. نوشتن را او بهم رسانید. (برهان قاطع). رجوع به ارسطو شود.
(1) - مراد یونانی است.


ارسطا.


[اَ رِ] (اِ)(1) نبات بزرالبنج است. (تحفهء حکیم مؤمن). بنج. (اختیارات بدیعی) (بحر الجواهر). بنگ.
(1) - Jusquiame.


ارسطا.


[اَ رَ] (اِخ) بلغت رومی، به معنی ارسط باشد که معلم اول باشد. (برهان). نام حکیمی که او را ارسطاطالیس گویند. (مؤید الفضلاء). رجوع به ارسطو شود.


ارسطا.


[] (اِخ) کتابی بدین نام ابن الندیم به افلاطون نسبت میدهد. (الفهرست چ مصر ص 344) - انتهی. و در فهرست کتب ارسطو دیده نشد.


ارسطاطالس.


[اَ رِ لِ / اَ سِ لِ] (اِخ) رجوع به ارسطو شود :
حکیم ارسطاطالس اش بود نام
خردمند و بیدار و گسترده کام.فردوسی.


ارسطاطالیس.


[اَ رِ / اَ سِ / اَ] (اِخ)(1)رجوع به ارسطو شود :
داشت اسکندر ارسطاطالیس
کز وی آموخت علمهای نفیس.نظامی.
|| نام شهری که ارسطاطالیس بنام خود آباد کرده بود. (مؤید الفضلاء) (برهان) (آنندراج). || نام یکی از خادمان نوح بن منصور که برسالت نزد ابوعلی سیمجور شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 120).
(1) - Aristoteles.


ارسطالیس.


[اَ رِ / اَ سِ / اَ] (اِخ) رجوع به ارسطو شود:
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد
بر(1) ارسطالیس یک نامه کرد [ اسکندر ].فردوسی.
همان ارسطالیس پیش اندرون
جهانی بر او دیدگان پر ز خون.فردوسی.
چو نامه ببردند نزد حکیم
دل ارسطالیس شد پُر ز بیم.فردوسی.
حکیم بزرگ ارسطالیس نام
خردمند و بیدار و گسترده کام.فردوسی.
(1) - ن ل: سوی.


ارسطبس.


[اَ رِ طِبْ بُ] (اِخ) رجوع به ارسطیفس شود.


ارسطراطس.


[] (اِخ) رجوع به اراسطراطس شود.


ارسطرخس.


[اَ رِ طَ خُ] (اِخ)(1) منجم مشهور یونانی، متولد در شامس. وی در حدود نیمهء مائهء سوم قبل از میلاد میزیست. او بر آن بود که کرهء زمین بدور محور خود و گرد خورشید میگردد و همین فرضیهء او موجب شد که کلِه آنت او را تکفیر کند و نیز ارسطرخس طریقه ای برای محاسبهء فواصل نسبی زمین بخورشید و ماه کشف کرد و از او رساله ای در این موضوع باقی است که ترجمهء فرانسه آن در پاریس به سال 1823 م. منتشر گردیده است. قفطی در تاریخ الحکماء (چ لیپسک ص 70) آرد: ارسطرخس یونانی اسکندرانی خبیر بعلم الفلک قیم به مصنف فیه. صنف کتاب حدّالشمس و القمر. و ابن الندیم آرد: ارسطرخس یونانی اسکندرانی. و له کتاب جرم الشمس و القمر.
(1) - Aristarque de Samos.


ارسطقلس.


[اَ رِ طُ لِ] (اِخ)(1) رجوع به ارستوقلیس شود.
(1) - Aristocles.


ارسطکاس.


[اَ رِ طُ] (اِخ) یکی از علماء موسیقی. او راست: کتاب الریموس در یک مقاله. کتاب الایقاع در یک مقاله. (ابن الندیم).


ارسطکسانس.


[اَ رِ طُ نِ] (اِخ)(1) رجوع به ارسطکاس شود.
.(فلوگِل)
(1) - Aristoxenus?


ارسطلوخیا.


[اَ رِ طُ] (معرب، اِ)(1) زراوند طویل است و این اسم مشتق از ارسطو است. (اختیارات بدیعی). رجوع به زراوند و ارسطولوخیا شود.
(1) - Aristoloche این کلمه مأخوذ از کلمه یونانی Aristolochia است مرکب از Aristosبمعنی عالی و Iochiaبمعنی خون نفاس. (لاروس کبیر). و بگمان من اصل کلمهء دویم Looche است یعنی لُعُوق.


ارسطن.


[اَ رِ طُ] (اِخ)(1) نام پدر افلاطون. (ابن الندیم) (قفطی) (شهرستانی) (عیون الانباء ج 1 ص 50). و رجوع به ارسطون شود.
(1) - Ariston.


ارسطن.


[اَ رِ طُ] (اِخ) از فلاسفهء طبیعیین روم و او راست: کتاب النفس. (الفهرست ابن الندیم) (تاریخ الحکمای قفطی ص 59).


ارسطو.


[اَ رِ] (معرب، اِ) نام دوائی است که آنرا زراوند گویند چه ارسطولوجیا زراوند طویل است و لوجیا به معنی طویل باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به زراوند و ارسطولوخیا شود.


ارسطوخس.


[] (اِخ) یونانی. او راست: کتاب الشمس و القمر. (کشف الظنون). رجوع به ارسطوخسنوسیه شود.


ارسطوخس.


[] (اِخ) یونانی. او راست: کتاب الشمس و القمر. (کشف الظنون). رجوع به ارسطوخسنوسیه شود.


ارسطور.


[ ] (اِ) بیونانی نبات بزرالبنج است. (فهرست مخزن الادویه).


ارسطوس.


[اِ رَ] (اِخ)(1) از علمای یونان تلمیذ افلاطون. (تاریخ الحکمای قفطی چ لیبسک ص 24 س 6).
(1) - Erastus.


ارسطوس.


[اِ رَ] (اِخ) منجم و معلم بطلمیوس بدلّس پادشاه (از بطالسه). (تاریخ الحکمای قفطی ص99).


ارسطوس.


[اِ رَ] (اِخ) (محبوب) شخص عیسوی... قرنتسی که ایشک آقاسی یعنی ناظر یا صندوقدار بود و بواسطهء دوستی که با پولس (حواری) داشت وی را بدرقه کرد و با تیماتاوس به مقدونیه رفت. (کتاب اعمال رسولان 19:22). و در هنگام نامه نوشتن پولس برومیان، او در قرنتس بود. (رسالهء رومیان 16:23). و در همانجا توقف کرد در حالی که پولس در روم به اسیری برده شد. (کتاب دوم تیموتاوس 4:20) (قاموس کتاب مقدس).


ارسطوطالیس.


[اَ رِ] (اِخ) رجوع به ارسطو شود.


ارسطوقلیس.


[اَ رِ] (اِخ)(1) جدّ افلاطون. (شهرستانی). و رجوع به ارستوقلیس شود.
(1) - Aristocles.


ارسطولوخیا.


[اَ رِ] (معرب، اِ)(1) بیونانی بمعنی فاضلة النفساست و آن زراوند طویل است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). زراوند. شجرهء رستم. مسمقار. مسهقوره. مسمقران و این کلمه در تذکرهء ضریر انطاکی «ارسطولوجیا» آمده و گوید زراوند طویل است.
و رجوع به آرسطولوخیا شود.
(1) - Aristoloche.


ارسطومانس.


[اَ رِ نِ] (اِخ)(1) یکی از اوصیای ارسطو. (عیون الانباء ج 1 ص 60) (تاریخ الحکمای قفطی ص 32) (الفهرست ابن الندیم).
Aristomene.. (فلوگل)
(1) - Aristomenes.


ارسطون.


[اَ رِ] (اِ) شراب غلیظی است که از خمر و ادویهء حاره ترتیب کنند، قوی تر از خمر و مقوی احشاء بارده است. (تحفهء حکیم مؤمن). معجونی است که اعضاء تنفس را نافع است.


ارسطون.


[اَ رِ] (اِخ) پدر افلاطون حکیم مشهور یونانی. (تاریخ الحکمای قفطی ص17 س 2 و ص 18 س 14 و ص 19 س 1). و رجوع به ارسطن شود.


ارسطیبوس.


[اَ رِ] (اِخ)(1) محدث، از راویان قدیم یونان. (عیون الانباء ج 1 ص 42). و ظاهراً او همان ارسطیفس قورینائی است. رجوع به أرسطیفس شود.
(1) - Aristippe.


ارسطیس.


[اَ سِ] (اِخ) ظاهراً مصحف ارشیطس و ارخوطس فیلسوف طارنطینی(1)است. شهرزوری در نزهة الارواح آرد: ارسطیس، علاوه بر آنکه از رجال معروف در حکمت و از مردان مشهور در علم هندسه و فلسفه است، صاحب اموال کثیره و ضیاع و عقار بسیار بوده است. بخوشی حال و سعهء عیش و رفاه کامل زندگانی میگذرانید. ناگهان زمانهء جافی و روزگار غدار بر این حکیم بزرگوار روترش کرده آن همه اموال بباد فنا رفته بسختی معیشت گرفتار شده ناچار جلاء وطن اختیار کرد تا از طعنه و شماتت خودی و بیگانه مصون و محفوظ ماند و سوار کشتی گردید و بسفر دریا پرداخت. پس از چندی کشتی او طوفانی شد و حکیم خود را بجزیره ای رسانید و با دست تهی و حالت زار بر کنار دریا مسکن کرد و برای تسکین هموم و غموم بعضی اشکال هندسی به روی زمین با دست بکشید. اهالی جزیره آن بدیدند و به حاکم جزیره خبر بردند. سلطان امر به احضار حکیم کرد. چون او را شخص دانشمندی یافت، بر احترام وی بیفزود و مقرب خویش گردانید و مقرری جهت او تعیین فرمود و به اندک زمان فیلسوف که بی چیز و بفقر و فاقه مبتلا شده بود، صاحب اموال و اولاد فراوان گردید و با نهایت عزت و سعهء معیشت میزیست. پس از چندی جماعتی که میخواستند سفری ببلاد او کنند، گفتند اگر پیغام و یا نوشته ای داری بما بسپار تا به اقرباء و کسان تو رسانیم. گفت به اهالی بلد من بگوئید چیزی را کسب کنید که از دستبرد زمانهء شوخ چشم همیشه مصون باشد و اگر بدریا مسافرت کردید، از غرق شدن محفوظ ماند و از دست شما هیچ گاه خارج نگردد. رجوع به کنزالحکمه ترجمهء دری صص 189-190 و رجوع به ارخوطس الطارنطینی شود.
(1) - Archytas de Tarente.


ارسطیفس.


[اَ رِ فِ] (اِخ)(1) قورینائی. (تاریخ الحکمای قفطی ص25). یا ارسطیفس الرفنی یا ارسطیفوس قورینائی. (طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی). قفطی گوید: وی از اهل قورینا بود و گویند قورینا در قدیم همان رفینهء شام نزدیک حمص بود. والله اعلم. و من مکتوبی از او دیدم که این رفنی را از فلاسفهء یونان یاد کرده اند و او را پیروانی بود و فلسفهء او فلسفهء اولیه است پیش از آنکه فلسفه تحقق یابد و فرقهء او از فرق هفتگانه ایست که ما در ترجمهء افلاطون آورده ایم و اصحاب او را «قورینائیین» خوانند منسوب بشهر قورینا و فلسفهء آنان در ازمنهء بعد از یادها برفت. زیرا فلسفهء مشائین استحکام یافت. او راست: کتاب الجبر معروف به حدود و ابوالوفامحمدبن محمدالحاسب آنرا نقل و اصلاح کرده است و نیز ابوالوفا شرحی بر این کتاب دارد که در آن مسائل را با براهین هندسی تعلیل کرده است و هم او راست کتاب قسمة الاعداد. (تاریخ الحکماء چ لیبسک ص 70). تولد او در قورینا به سال 390 ق. م. بود و او تلمیذ سقراط و مؤسس نحلهء قورینائیین(2)است. وی عقاید سقراط را در امر اهمال عقاید و افکار سلف و توسعهء شخصیت اخلاقی را غایت زندگی دانستن، محترم میشمرد ولی دربارهء اصول اخلاقی با او موافق نبود و لذت را غایت همهء اعمال بشری میدانست و هدف او جلب لذت و دفع الم بود. چون ارسطیفس بمداهنه های درباری آشنا بود، قسمتی از عمر خود را در صقلیه در دربار دو تن از طاغیه های آنجا موسوم به دنیس(3) گذرانید. دیوجانس او را سگ درباری مینامید. مؤلف کشف الظنون نام او را ارسطیقوس الیونانی آرد و کتاب قسمة الاعداد و کتاب الجبر او را نیز نام می برد. و رجوع به ابرخُس الزفنی در همین لغت نامه شود.
(1) - Aristippe de Cyrene.
(2) - Secte cyrenaique.
(3) - Denys.


ارسطیفوس.


[اَ رِ] (اِخ) رجوع به ارسطیفس شود.


ارسطیقوس.


[اَ رِ] (اِخ) مصحف ارسطیفوس. و رجوع به ارسطیفس شود.


ارسع.


[اَ سَ] (ع ص) دردمند نیام چشم. (منتهی الارب). تباه پلک. (تاج المصادر بیهقی). آنکه پلک او بیمار است. مؤنث: رَسْعاء. ج، رُسع.


ارسغ.


[اَ سُ] (ع اِ) جِ رُسغ. (منتهی الارب).


ارسکن.


[ ] (اِخ) شهری است به اسبزار در خراسان. جائی بانعمت است و مردمان او خوارجند و جنگی. (حدودالعالم).


ارس کنار.


[اَ رَ کِ] (اِخ) خرّه ای از ماکو.


ارسکین.


[اِ] (اِخ)(1) ویلیام. او راست: تاریخ هندوستان در عصر بابر و همایون که در سال 1854 م. تألیف شده است.
(1) - Erskine, William.


ارسکین.


[اِ] (اِخ)(1) ابنزر. حکیم الهی از مردم اِکُسّ و یکی از مؤسسین کنیسهء مخالف عقاید رسمی اکس. (1680-1754م.).
(1) - Erskine, Ebenezer.


ارسکین.


[اِ] (اِخ)(1) تماس لرد. سیاستمدار انگلیسی، متولد در ادمبورگ. وی یکی از خطبای بزرگ عصر خویش بود. (1750-1823م.).
(1) - Erskine, Thomas, Lord.


ارسل.


[اَ سُ] (ع اِ) جِ رَسول.


ارسلان.


[اَ سَ] (ترکی، اِ) شیر. (مؤید الفضلاء). شیر درنده. (غیاث). اسد. (غیاث) (آنندراج). مجازاً مرد شجاع :
آنچه منصب میکند با جاهلان
از فضیحت، کی کند صد ارسلان.مولوی.
چشم می مالم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان.مولوی.
|| نامی از نامهای ترکی. و گاه این نام با کلمهء دیگر مرکب باشد چون الب ارسلان، قزل ارسلان، قره ارسلان و غیره :
از توام تهدید کردی هر زمان
بینمت در دست محمودارسلان.مولوی.


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) رجوع به رسلان و معجم المطبوعات شود.


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) نام پدر کسری خرماز بقول ابن البلخی در فارسنامه. (چ کمبریج ص 24).


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) از غلامان سرای سلطان محمود غزنوی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 133).


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) در تاریخ بیهقی (چ فیاض ص 519) آمده: و روز چهارشنبه چهارم جمادی الاولی بکوشک دشت لنگان بازآمد [ احمدحسن ] و روز دیگر نامه رسید بگذشته شدن ساتلمش حاجب ارسلان و امیر او را برکشیده بود... و نخست کس او بود که از خراسان پذیره برفت و پیش امیرمسعود و چندین غلام ارسلان را با خویشتن برد.


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ آرد (ص 388): «در سال سیصد و هشتاد و نه... ابوالفوارس عبدالملک بن نوح بنشست و فایق خادم بمرد و کار محمود و سبکتکین اندر خراسان بزرگ شد، و لشکر سیمجور و فایق هزیمت کرد و بپراکند، و اندر بخارا کار ارسلان الک [ کذا ] قوی گشت و عبدالملک سامانی را بگرفت و بندش کرد...» مؤلف تاریخ بخارا بنقل از مجمل التواریخ این نام را (ارسلان بیک) یاد کند. (تاریخ بخارا ص 99). و گردیزی او را ابوالحسن ایلک بن نصر برادر خان آورده است. (زین الاخبار ص 60). و ابن اثیر نام وی را شهاب الدولة بن سلیمان ایلک المعروف به بغراخان الترکی گوید. (کامل 9 ص 33). و شاید مراد ابوالحسن نصر اول بن علی از ایلک خانیهء ترکستان (حدود 389-400 ه . ق.) باشد. رجوع به مجل التواریخ و القصص ص 388 (متن و حاشیه) و رجوع به ارسلان خان اول و ثانی شود.


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) امیرزاده ای در بلخ در فتنهء مغول. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 1 ص 131).


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) از نوینان و سرداران عهد غازان خان که با دیگر امراء، قصد قتل غازان و امیرنوروز کرد. (حبط ج 2 ص 50).


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) (شیخ...) از امرای تیمور در جنگ با سلطان احمدبن شیخ اویس ایلخانی و با هندوان. (حبط ج 2 ص 147، 154).


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) (شیخ...). او راست: رساله ای در تصوف.


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) (ملک...). رجوع به ارسلانشاه بن طغرل اول شود.


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) آخُرسالار از امرای فایق. نوح بن منصور به والی جوزجان ابوالحرث فریغونی مثال فرستاد تا بدفع او [ فایق ] قیام کند. ابوالحرث بوش بسیار فراهم آورد و بجنگ او رفت و فایق ارسلان نامی که به آخُرسالار معروف بود، با پانصد سوار گزیده از ترک و عرب پیش او بازفرستاد و چون گرگ در رمه آن بوش را بفنا آوردند و اموال و اسلحه و مراکب ایشان بستدند و با غنیمتی وافر به بلخ آمدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 114).


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) ابن سلجوق. بروایت ابن اثیر وی برادر میکائیل و موسی از سران سلاجقه است. در شجرة النسب سلاجقه در طبقات سلاطین اسلام نام او ارسلان یبغو [ کذا ] آمده است. در تاریخ سلاجقه عمادالدین محمد بن محمد بن حامد، بیغوارسلان را یکی از رؤسای سلاجقه که با مسعود می جنگیدند نوشته و اشاره به اسارت وی بدست سلطان مسعود کرده است. در تاریخ بیهقی نام بیغو در ضمن رؤساست لکن از اسارت وی ذکری نیست. ابن اثیر میگوید که از سلجوق سه پسر ماند: ارسلان و میکائیل و موسی. ولی بعد گوید: بیغو و طغرل بک محمد و جغری بک داود پسران میکائیل بن سلجوق اند و بیغو را برادر طغرل و چغری میشمارد و ظن غالب آنست که بیغو همان موسی پسر سلجوق است که بعد از قسمت شدن خراسان بین سلاجقه مملکت سیستان و هراة و پوشنج و غور بنام او افتاد و از اینکه در اوایل امر سلاجقه خبر ابن بیغو یکباره منقطع میشود، پیداست که مردی پیر و فرتوت بوده و دیر نمانده است. راوندی صاحب راحة الصدور که شجره نامهء سلاجقهء مذکور در فوق از اوست (ص 103) بعد از فتح خراسان بدست سلاجقه گوید: «پس هر دو برادر چغری و طغرل و عم ایشان موسی بن سلجوق که او را یبغو (کذا بتقدیم یاء بر باء) کلان گفتند و عم زادگان و... بهم بنشستند و عهدی ببستند... الخ» و باز در ص 104 در تقسیم ممالک گوید: «و موسی یبغو کلان بولایت بست و هراة و سیستان و نواحی آن چندان که تواند گشود نامزد شد... الخ». و خواجه فضل الله رشیدالدین نیز در جامع التواریخ عین این اخبار را کلمه بکلمه از راحة الصدور گرفته و روایت کرده است. (تاریخ سیستان ص 365 و 366 حاشیه).


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) ابن طغرل (سلطان...). رجوع به ارسلانشاه ابن طغرل شود.


ارسلان.


[اَ سَ] (اِخ) ابن عبدالله البساسیری الترکی مکنی به ابوالحرث. مقدّم اتراک بغداد. گویند او در اول مملوک بهاءالدولة بن عضدالدولة ابن بویه بود و این بساسیری همان کس است که بر امام القائم بامرالله به بغداد خروج کرد و خلیفه او را مقدم و رئیس همهء اتراک کرده بود و تقلد همهء امور او داشت و در منابر عراق و خوزستان، در خطبه نام وی می بردند و کار او بزرگ شد تا بدانجا که رعب وی در قلوب همهء ملوک اطراف افتاد و سپس بر خلیفه القائم خروج کرد و او را از بغداد براند و بنام مستنصر عبیدی صاحب مصر خطبه کرد و قائم به امیر عرب محی الدین ابی الحارث مهارش بن المجلی العقیلی صاحب الحدیثة و عانة التجا برد و او وی را پناه داد و یک سال بجمیع حوائج خلیفه قیام کرد تا آنکه طغرل بیک سلجوقی بیامد و با بساسیری مقاتله کرد وی را بکشت و قائم به بغداد بازگشت و از غرائب امر این بود که ورود او به بغداد درست پس از یک سال تمام در همان روز خروج وی از بغداد اتفاق افتاد و قصهء او مشهور است و او را عسکر طغرل بروز پنجشنبهء پانزدهم ذی حجة بکشتند و ابن العظیمی قتل وی را بروز سه شنبهء یازدهم ذی حجه سال 451 ه . ق. گفته است و سر او را در بغداد بگردانیدند و تن وی به برابر دروازهء نوبی بیاویختند. و مولای بساسیری از اهل فسا بود و نسبت ارسلان بن عبدالله ترکی مملوک او به بساسیری از این جهت است و این نسبتی است بر خلاف قیاس به فسای شیراز که متداول مردم فارس است. (از ابن خلکان ج1 ص65).

/ 105