لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اریده.


[اَرْ ری دِ] (اِخ)(1) آرّیده. برادر نامشروع اسکندر و مادر او رقاصه ای بنام آرینّا بود. و او پس از اسکندر داعیهء سلطنت داشت. و اوریدیس دختر سینان و زن اریده نیز همین دعوی داشت. مل آگر که دشمن پردیکاس و مورد نفرت او بود، پس از ختم مجلس مشورت، دست اریده را گرفته شتابان او را بقصر برد و سربازان بدواً اریده را فیلیپ نامیده، پس از آن پادشاهش خواندند. این رأی رأی عامه بود ولی بزرگان این عقیده را نپسندیدند، بنابراین پی تون خواست نقشهء پردیکاس را مجری دارد و پیشنهاد کرد که پسر رُکسانه پادشاه گردد و پردیکاس و لئوناتوس، که هر دو از خانوادهء سلطنتند، قیم او باشند، همه این پیشنهاد را پذیرفته بدان عمل کردند ولی مل آگر، که از جان خود میترسید، از مجلس بیرون رفته با اریده برگشت و با نطقهای مؤثر مردم را طرفدار او کرد چنانکه سربازان او را پادشاه خوانده جامهء اسکندر را بر او پوشیدند و مل آگر جوشن و اسلحه خود را برداشته در صف هواخواهان او قرار گرفت. پیاده نظام در این موقع بنای شادی و شعف را گذارده، زوبین ها را بسپرها زد و گفت کسانی که بخواهند تاج را بشخصی دهند که از آن او نمیباشد، معدوم خواهند گشت. نام فیلیپ سربازان را بوجد آورده بود، زیرا برای فیلیپ پدر اسکندر ستایش بزرگ داشتند. (کنت کورث، کتاب 10، بند 7). قضایای بعد را دیودور و ژوستن و کنت کورث چنین نوشته اند؛ دیودور گوید (کتاب 18، بند 2): در این سال (یعنی در سالی که مطابق 323 ق. م. است) پس از فوت اسکندر اغتشاش و هرج و مرج بزرگی در ممالک او روی داد، زیرا او اولادی نداشت و هر یک از رجال و سردارانش میخواست جانشین او گردد. بنابراین فالانژ پیاده نظام آریده پسر فیلیپ و برادر اسکندر را، که ناقص العقل بود، بسلطنت خواند، ولی اشخاصی از نظامیان، که مورد احترام بودند، سواره نظامی را، که موسوم بدسته هِتربود، با خود همراه کرده در ابتداء خواستند با پیاده نظام بجنگند، ولی بعد هیأتی از محترمترین اشخاص لشکر انتخاب کرده بریاست مل آگر نزد فالانژ پیاده نظام فرستادند. او مأموریت داشت، که با مذاکره پیاده نظام را باطاعت درآورد ولی مل آگر بجای اینکه مأموریت خود را انجام دهد، فالانژ را بسیار ستوده و پیاده نظام را بر ضد مخالفین آن تحریک کرد. در نتیجه، مقدونیها مِل آگر را رئیس خود خوانده با اسلحه بقصد مخالفین خود حرکت کردند دستهء قراولان مخصوص از بابل بیرون آمدند، تا با پیاده نظام طرف شوند و نزدیک بود جنگ درگیرد، ولی در این وقت اشخاصی که در قشون اسکندر وجاهت داشتند، بمیان افتاده با سخنان نرم و با موعظه از جنگ مانع گشتند. بعد همه قرار دادند، که اریده پادشاه باشد و پردیکاس نائب السلطنه، پس از آن مهمترین دوستان اسکندر و سران سپاه مقدونی ایالات را بین خودشان تقسیم و به اریده بیعت کردند.
روایت ژوستن: این نویسنده قضایا را مشروحتر از دیودور ذکر کرده و گوید (کتاب 13، بند 2 - 4): فوت اسکندر باعث خوشوقتی رجال و سرداران او شد و موجب نگرانی آنها هم نیز، زیرا در میان آنها کسی نبود، که دیگران با طیب خاطر مطیع او شوند، و هیچیک خود را کمتر از دیگری نمیدانست از طرف دیگر همه روزه بخودسری سربازان میافزود و هیچیک از رجال اسکندر نمیتوانست پیش بینی کند، که نظامیان با که همراه خواهند بود. در این احوال پردیکاس عقیده داشت، که باید منتظر شد تا رکسانه بزاید و شاید پس از آن و ارث اسکندر معلوم گردد، ولی مِل آگر میگفت: لزومی ندارد منتظر وضع حمل رُکسانه شویم. اگر مقصودتان این است، که پادشاهی داشته باشید، چند پادشاه در آسیای صغیر اکنون موجودند. اگر طفلی را بخواهید پادشاه کنید در پرگام (فرغامس)(2)هراکل پسر اسکندر را، که از برسین تولد شده خواهید یافت و هر گاه بخواهید پادشاه مردی باشد، اریده برادر اسکندر در اردو حاضر است و سربازان او را، جهت اینکه رئوف است و پسر فیلیپ، دوست دارند. دیگر اینکه رُکسانه پارسی نژاد است و مقدونیه نمیتواند پادشاه خود را از میان مردمی انتخاب کند، که با شمشیر آن را به اطاعت درآورده. اسکندر نمیخواست، که او پادشاه شود، زیرا تا نفس آخر اسم این طفل را نبرد. چنین بود عقیدهء مِل آگر ولی بطلمیوس با انتخاب اریده به سلطنت مخالفت کرده گفت، او لایق پادشاهی نیست، زیرا مادرش در لاریس(3) زن بدعملی بود و دیگر اینکه اریده سخت ناخوش است، اگر او پادشاه شود، فقط به اسم اکتفا کرده اختیارات را به دیگران خواهد داد. پس بهتر است از سرداران کسی را به سلطنت انتخاب کنیم، که از حیث لیاقت از همه به اسکندر نزدیکتر باشد، مملکت را اداره و حدود آنرا حفظ کند، نه این که تابع شخصی پادشاه نما یا محبوبین نالایق باشد. در نتیجهء مشورت عقیدهء پردیکاس اکثریت یافت و قرار دادند که منتظر وضع حمل رُکسانه شوند و اگر او پسری آورد، آن پسر را پادشاه خوانده لئوناتوس، کراتر، آن تی پاتر و پردیکاس را قیم های او بدانند. پس از آن چهار تن مذکور فی المجلس به پادشاه آینده با قسم بیعت کردند. سواره نظام با رأی اکثریت موافقت کرد، ولی پیاده نظام از این جهت، که آن را در انتخاب پادشاه شرکت نداده بودند، مخالف این عقیده شد و اریده برادر اسکندر را فیلیپ نامیده به پادشاهی برگزید. وقتی که این خبر به سواره نظام رسید، آت تال(4) و مِل آگر را مأمور کردند، که پیاده نظام را با نصایح آرام کنند، ولی آنها پنداشتند، که با راضی داشتن پیاده نظام بر نفوذ و قدرتشان خواهند افزود بنابراین مأموریتشان را فراموش کرده طرفدار پیاده نظام شدند. تحریک اشخاص زرنگ و تردست آتش شورش را تیزتر کرد و بالاخره شورش بقدری قوت یافت، که پیاده نظام اسلحه برداشته بقصر یورش برد، تا سواره نظام را مضمحل گرداند. سواره نظام از قصر فرار کرده بخارج بابل رفت و در سنگرها قرار گرفته بنوبت خود، پیاده نظام را سخت تهدید کرد. در این احوال آت تال خواست پردیکاس را بکشد، تا مخالفین نابود گردند، ولی او کسانی را، که حمله کردند از پای درآورد و پس از آن دیگران جرئت نکردند به او نزدیک شوند. بعد پردیکاس جرئت و جسارت غریبی بروز داده تقریباً تنها بمیان پیاده نظام درآمد و سربازان را جمع کرده به آنها نمود، که اگر سوءقصد برضدّ او اجرا میشد، چه عواقبی وخیم برای آنها میداشت. او بسربازان گفت: «شما برضدّ کیان اسلحه برداشته بودید. آیا این اقدام شما بر ضدّ پارسیها بود یا بر ضدّ دشمنانی دیگر. نه شما میخواستید هموطنان، برادران و کسانی را که شریک مرارت ها و مشقات شما بودند، بکشید. شما میخواستید شعف و شادی بزرگی برای دشمنان خودتان تدارک کنید چه لذتی به آنان دست میداد، وقتی که میدیدند، همان سربازانی که آنها را مغلوب ساخته اند، اینک یکدیگر را نابود میکنند و ارواح خارجی هائی را، که در میدانهای جنگ افتاده اند، شاد میدارند». پس از این نطق پیاده نظام آرام شد و حاضر گشت، که عقیدهء پردیکاس را پیروی کرده او را رئیس خود بداند. بعد سواره نظام به پیاده نظام نزدیک شده پذیرفت، که به اریده بیعت کند و اگر رُکسانه پسری آورد، او را پادشاه قسمتی از مملکت بدانند. همه این ترتیب را پذیرفتند. در این وقت نعش اسکندر را هم در میان جمعیت گذارده بودند، تا بنمایند که او هم این قرارداد را تصدیق میکند. پس از آن آن تی پاتر والی مقدونیه و یونان گردید، کراتر رئیس مستحفظین خزانه شد و مِل آگر و پردیکاس به اداره کردن مملکت و فرماندهی لشکر معین گشتند. بعد پردیکاس، که کینهء سران شورشیان را به دل داشت، اعلام کرد، که روز دیگر همه در موقع مراسم قربانی برای راحت روح اسکندر حاضر شوند و آن روز، بی اینکه مِل آگر را قبلاً آگاه کرده باشند، از پیش تمامی گروهان ها گذشته از سربازان آنهائی را، که شورش طلب میدانست، یکایک طلبید و در خفا آنان را بدست جلادان سپرد. پس از مراسم قربانی پردیکاس ایالات را بین رؤسا تقسیم کرد تا اولاً آنها را از خود راضی کرده در تحت اوامر خود درآورد. ثانیاً به این بهانه آنها را از مرکز حکومت دور کند. تقسیم ممالک بقرعه صورت گرفت و حکم قرعه چنین بود (بعد ژوستن اشخاص و ایالات را می نامد).
روایت کنت کورْث - مورخ مذکور گوید (کتاب 10، بند 7 و 8): پردیکاس از هیجان سربازان ترسیده امر کرد درب اطاقی را، که نعش اسکندر را در آن گذارده بودند، ببندند. بر اثر این حکم بین نظامیانی، که طرفدار پردیکاس بودند از یک طرف و مِل آگر و پیاده نظام از طرف دیگر، نزاع درگرفت و نزدیک بود جدالی روی دهد و حتی چند تن زخمی شدند، ولی در این وقت قدیمترین سربازان مقدونی کلاهخودها را برداشتند، تا بهتر شناخته شوند و از پردیکاس خواهش کردند، که زد و خورد را موقوف بدارد و با پادشاه و جمعیتی، که عده اش بیشتر است، طرف نشود. پس از آن مِل آگر می خواست که سربازان در اطراف نعش اسکندر بمانند، ولی آنها، از ترس این که مبادا در دامی افتند، از یکی از درهای قصر بیرون رفته خود را به فرات رسانیدند. در این احوال سواره نظام مقدونی، پردیکاس و لئوناتوس را پیروی کرد. در ابتدا پردیکاس میخواست از شهر خارج شود، ولی به این ملاحظه که تصور نکنند، او روابط خود را با سایر قسمتهای قشون قطع کرده، در شهر بماند. در این احوال مِل آگر بگوش اریده فیلیپ پادشاه جدید همواره می خواند، که مادامی که پردیکاس زنده است، سلطنت او استوار نیست. بالاخره او اصرار را بجائی رسانید، که به پادشاه پیشنهاد کرد چند تن فرستاده پردیکاس را احضار کند و وقتی که او آمد، توقیفش کرده بکشد و اگر نیامد، فرستادگان مأمور باشند، که او را نابود گردانند. فیلیپ چنین عقیده ای نداشت، ولی چون غالباً خاموش بود، سکوت را مِل آگر برضایت حمل کرده، اشخاصی را نزد پردیکاس فرستاد تا او را نزد شاه بیاورند. پردیکاس در این موقع قوت قلب غریبی نشان داده فقط با پانزده تن نزد فرستادگان آمد و آنها را بندگان مِل آگر خوانده طوری جسورانه حرف زد، که مأمورین ترسیده فرار کردند بعد پردیکاس نزد لئوناتوس رفت، تا از کمک او قوتی یابد. مقدونیها از اقدام مِل آگر سخت متنفر شده خواستند از او انتقام بکشند و او چون از قصد آنها آگاه شد، نزد اریده فیلیپ رفت و پرسید، که آیا این حکم پادشاه نبود، که پردیکاس را بیاورند، پادشاه جواب داد، که این حکم را من به اصرار مِل آگر پذیرفتم و چون پردیکاس زنده است، نباید این قضیه را باعث شورش قرارداد. پس از آن اریده فیلیپ امر کرد، که مجلس مشورت منحل گردد. اگرچه در این وقت پادشاهی، که بتواند زمام امور را بدست گیرد نبود ولی چون فیلیپ را پادشاه میدانستند، باز ظاهراً درباری بود و سفرای مقیم بابل و سرداران و صاحبمنصبان در آن جا جمع میشدند. در این احوال خبر رسید، که پردیکاس با سواره نظام از شهر بیرون رفته و راه آذوقه را بشهر بسته است. بر اثر این وضع در شهر قحطی و گرسنگی پدید آمد و چون مردمی بسیار از ناامنی حول و حوش بشهر آمده بودند مقدونیها ترسیدند که مبادا شورشی در شهر برپا شود و قرار دادند، رسولانی نزد سواره نظام فرستاده زمینه ای برای صلح تدارک کنند. رسولان، که بریاست پارساس(5)نام تسالیانی بودند، جواب آوردند، که سواره نظام میگوید: مادامی که مقصرین شورش را بما تسلیم نکرده اند، ما اسلحه را زمین نخواهیم گذاشت. پیاده نظام، همینکه این بشنید، اسلحه برداشت و پادشاه، چون دید که جنگ داخلی دارد شروع میشود، بمیان جمعیت آمده گفت: برای احتراز از اینکه شما بجان یکدیگر بیفتید لازم است باز رسولانی بفرستید تا شاید این دفعه کار صلح انجام یابد. در این موقع او تاج خود را برداشته بدست راست گرفت و گفت، من طالب این سلطنت نیستم، اگر کسی در میان شما هست، که بهتر از من میتواند امور را اداره کند، تاج را بردارد. این حرف پادشاه و اشکهائی، که از چشمان او سرازیر گشت باعث شد، که جمعیت برقت آمده گفت: هر آن چه خواهی بکن. بعد رسولانی نزد سواره نظام رفته زمینهء صلح را فراهم کردند. آشتی پیاده نظام با سواره نظام عملی گشت و قرار دادند، که مِل آگر رفیق پردیکاس در اداره کردن مملکت باشد. پردیکاس ظاهراً روی موافقت نشان داد، ولی در باطن میکوشید که مِل آگر را نابود سازد، زیرا میدانست، که او شخصی است ماجراجو و آرام نخواهد نشست. بالاخره یکی از سربازان را تحریک کرد که بلند شکایت کند از اینکه مل آگر همدوش پردیکاس گشته. این خبر به مِل آگر رسید و او برآشفته با تشدد نزد پردیکاس رفت و سخت از سرباز مزبور شکایت کرد. پردیکاس چنان وانمود که از این قضیه خیلی متأسف است و بعد گفت اشخاصی که این سرباز را بچنین اقدامی تحریک کرده اند، باید مجازات شوند. و برای اجرای این امر مراسم «پاک کردن»(6)باید اجرا گردد. مراسم پاک کردن موافق عادات مقدونی چنین بود که سگی را کشته روده های آنرا در دشتی بدو طرف میانداختند و بعد پیاده نظام و سواره نظام در دشت حاضر میشدند و بقیهء مراسم پاک کردن بعمل می آمد. مِل آگر با شادی این پیشنهاد را پذیرفت و تشریفات پاک کردن در روز معین بعمل آمد. بعد اریده فیلیپ بتحریک پردیکاس با گروهانی بطرف پیاده نظام رانده گفت تمام اشخاصی که باعث شورش شده بودند باید مجازات شوند چون تمام لشکر و فیلهای جنگی حاضر بودند پیاده نظام نتوانست اندک مخالفتی نشان دهد و پردیکاس از موقع استفاده کرده سیصد نفر را یکایک خواند و آنها از صف بیرون آمدند. بعد او در همانجا حکم کرد آنها را بپای فیلها انداختند. از برای مِل آگر این پیش آمد بکلی غیر مترقب بود، زیرا در یک آن تمام اشخاصی که برای او کار کرده بودند، نابود شدند. در این روز کسی بر ضد مِل آگر اقدامی نکرد و او در جای خود بماند، ولی فهمید که دشمنانش در قصد او هستند و کسی را که او پادشاه کرده، آلت اجرای مقاصد بدخواهان اوست. بنابراین از جان خود هراسناک گشته بمعبدی پناه برد، ولی پناهگاهی در آن معبد هم نیافت، زیرا او را گرفته کشتند. نتیجه: از آنچه تا اینجا ذکر شد چنین برمی آید، که پس از منازعاتی که چند روز طول کشیده، دو تن را برای سلطنت انتخاب کرده اند: اریده فیلیپ برادر نامشروع اسکندر و نیز پسری را که فرض میکردند رُکسانه خواهد آورد. پردیکاس هم نایب السلطنه و قیم دو پادشاه گردید. از جریان وقایع نیز پیداست، که سلطنت اریده فیلیپ موقتی بوده یعنی تا وقتیکه رُکسانه بزاید. بنابراین با وجود اینکه بعضی سرداران اسکندر برای پیشرفت خیالات خود میخواسته اند پسر رکسانه پادشاه نشود، اکثریت بپسر او تمایل داشته و بالاخره این تمایل غلبه کرده اگر این وضع ادامه مییافت و اشخاص جاه طلب پسر رُکسانه را تلف نمیکردند، میشد گفت، که سلسلهء سلطنت مقدونیه بسلسلهء مقدونی و ایرانی تبدیل می یافت ولی، چنانکه بیاید، منازعات بجنگهای داخلی بین سرداران اسکندر مبدل گردید و خانوادهء اسکندر بکلی نابود شد چنانکه احدی که بتخت نزدیک باشد، نماند و از سرداران هم هر یک در مملکتی والی و بعد رئیس مستقل یا پادشاه گردید. اینها در تاریخ به دیادُک ها(7) یا جانشینان موسوم گشتند. (ایران باستان صص 1954 - 1966 و 1994).
(1) - Arrhidee.
(2) - Pergame.
(3) - Larisse.
(4) - Attale.
(5) - Parsas (Thessalien).
(6) - Lustration.
(7) - Diadoques.


اریده اس.


[اَرْ ری دَ اُ] (اِخ)(1) سردار یونانی که پس از اسکندر هلّس پونت بدو رسید و دیودور و آریّان اریده (فیلیپ برادر اسکندر) را با او ظاهراً التباس کرده اند. (ایران باستان ص 1994).
(1) - Arrhidaeus.


اریدی.


[ ] (اِخ) نام مردی که دین اهل خیفة السماء را ابتداع کرد. رجوع به خیفة السماء شود.


اریدیس.


[اُ] (اِخ)(1) زن ارفاؤس. رجوع به ارفاؤس شود.
(1) - Eurydice.


اریذا.


[ ] (اِ) بیونانی به معنی بیخ نباتات است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویة).


اریر.


[اَ] (ع اِ) آواز (مطلق). || آواز فیرنده وقت قمار و غلبه.


اریز.


[اَ] (ع اِ) بَشک که در شبهای تیرماه بر زمین افتد(1). شبنم و پشک در شبهای تیرماه. || مهتر قوم. || (ص) روز سرد.
(1) - ظ. اصل این کلمه با اصل کلمهء لاطینیهء Rosataاز یک ریشه است.


اریزو.


[اِ زْ زُ] (اِخ)(1) اِریجو. نام یکی از رؤسای جمهور وندیک بنام دوج(2) از سال 1632 تا 1645 م. ریاست داشته و آنگاه که کریت (اقریطش) تحت محاصرهء عثمانیان درآمد، برای نجات آن جد و جهد میکرد و در همین اثنا بدرود زندگانی گفت. (قاموس الاعلام ترکی). || یکی از اهالی وندیک. وی در زمان ابوالفتح سلطان محمدخان ثانی از طرف جمهوریت وندیک والی آغریبوز بود و مدت مدیدی در مقابل نیروی سلطان مقاومت کرد. (قاموس الاعلام ترکی). || عالمی از مردم وندیک در قرن ششم میلادی. وی دربارهء مسکوکات عتیقه اثر معتبری تألیف و نیز آثار افلاطون را ترجمه کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Erizzo.
(2) - Doge.


اریزه.


[اَ زَ] (اِخ)(1) شهرکیست باسپانیا، داخل در حدود ارگن(2)، و در حوالی این شهر غارهائی است که در قدیم مسکون بوده است و بخش غالب این شهر صخره است و رنگ خاک سرخ است که بسیاهی زند و نهر شلون(3)از آن گذرد و آب آن بسرخی مایل است و بین اریزه و شنتامریه(4) خرابه های مدینهء ایبریه قدیم است که گمان برند همان مدینهء ارکوبریقه(5) باشد. (حلل السندسیة ج 2 ص 86 و 90 و 261).
(1) - Ariza.
(2) - Aragon.
(3) - Jalon.
(4) - Santa Maria de Huerta.
(5) - Arcobriga.


اری ژن.


[اِ ژِ] (اِخ)(1) ژان اسکات. فیلسوف و متکلم. مولد او اسکاتلند یا ایرلند به سال 833 م. وی در اظهار عقاید خویش جسور بود و شارل لوشو او را نزد خود خواند. اری ژن به سال 880 م. درگذشت.
(1) - erigene, Jean Scot.


اری ژینال.


[اُ] (فرانسوی، ص، اِ)(1) نمونه. سرمشق. چیزی که ابتکار در آن کرده باشند و سرمشق واقع شود. || مخصوص. خاص. بدیع. || نسخهء اصل. نسخهء اول. || متن، در مقابل ترجمه.
(1) - Original, Orignal, Orignac.


اری ژیوس.


[اِ] (اِخ)(1) می تی لنی از سرداران اسکندر در جنگ گوگمل با داریوش سوم. (ایران باستان ص 1388).
(1) - Erigyus.


اریس.


[اَ] (ص) زیرک. هوشیار. (جهانگیری) (برهان) (رشیدی).


اریس.


[اَ] (ع ص) کشاورز. (منتهی الارب). برزگر. (مهذب الاسماء). ج، اراریس (مهذب الاسماء)، اریسون. (منتهی الارب). || مؤلفین جهانگیری و برهان گویند: اریس در عربی به معنی متابع آمده است، ولی در قوامیس عرب بدین معنی دیده نشد. ظاهراً اصل مزارع بوده و غلط از کاتب است.


اریس.


[اِرْ ری] (ع ص) برزگر. (مهذب الاسماء) (کنز اللغات). کشاورز. مزارع. (جهانگیری). زراعت کننده. (برهان). ج، اراریس، اریسون، ارارسة، ارارس. || امیر. (منتهی الارب). رئیس.


اریس.


[ ] (اِ)(1) ارکس. ارز. فوقا.
(1) - Peuce. Pinus Cembro?


اریس.


[اَ] (اِخ) (بئر...) چاهیست بمدینه نزدیک مسجد قبا. (منتهی الارب). خاتم پیامبر صلوات الله علیه در خلافت عثمان از دست عثمان در این چاه افتاد و یافته نشد.


اریسا.


[ ] (معرب، اِ)(1) ایرسا. رجوع به ایرسا شود.
(1) - Scripe maritime. Scripi Maritimi.(iris).


اریسارون.


[اَ] (معرب، اِ) اریصارون. رجوع به اریصارون شود.


اریستبل.


[اَ تُ بُ] (اِخ)(1) اریستوبول. اریستوبولوس. اریستوبول اول، پادشاه یهودیه از 107 تا 106 ق. م. || اریستوبول دوم، پادشاه یهودیه از 70 تا 63 ق . م. وی مغلوب پُمپِه گردید و به سال 50 ق . م. مسموم شد.
(1) - Aristobule. Aristobulos.


اریستبل.


[اَ تُ بُ] (اِخ) از مردم کاسّاندرِه مقدونیه. وی در حدود 320 ق . م. میزیست. او یکی از سرداران اسکندر مقدونی و از تاریخ نویسان وی بوده است. تاریخ او که از دست رفته مورد استفادهء بسیار آریان بوده است. رجوع به ایران باستان ص 1827، 1836، 1900، 1922، 1924 و فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 169 شود.


اریستفان.


[اَ تُ] (اِخ)(1) آریستفان. معروفترین شاعر فکاهی اَتن. مولد او در حدود 450 ق . م. و متوفی به سال 388 ق . م. وی یازده کمدی دارد که بسبک کمدی های قدیم تحریر شده و حاوی افکار اشرافی و مباحث سیاسی و ادبی است. در کمدی «ابرها»(2)، سقراط را مورد انتقاد قرار داده است و برخی معتقدند که در محکوم کردن سقراط نیز وی دست داشته است. کمدی های دیگر او نیز از اینقرار است، اکارنیان(3)، صلح، زنبوران، لیزیستراتا(4)، فرسان(5)، پرندگان، غوکان، مجمع زنان، ترمفری(6)، پلوتوس(7). وی دارای قریحه و ذوق شگفت انگیز بود. در آثار خود هزل خشونت آمیز را با شعر نغز درآمیخته است.
(1) - Aristophane.
(2) - Nuees.
(3) - Acharniens.
(4) - Lysistrata.
(5) - Les Chevaliers.
(6) - Thermophorie.
(7) - Plutus.


اریستفیلد.


[اَ تُ] (اِخ)(1) مدیر یا کلانتر شهر تارانت (در جنوب ایتالیا) بزمان داریوش بزرگ. رجوع به ایران باستان ص 562 شود.
(1) - Aristophilde.


اریستکسن.


[اَ تُ سِ] (اِخ)(1)اَریستُکْسِنوس. فیلسوف و موسیقی دان یونانی. مولد او تارانت در حدود 350 ق . م. وی تلمیذ ارسطو بود و بتقلید سوئیداس(2)چهارصد و پنجاه و سه تألیف کرد که از آنها فقط «عناصرالنغم»(3) او بما رسیده و آن قدیمترین رسالهء موسیقی است که تاکنون شناخته شده است.
(1) - Aristoxene. Aristoxenus.
(2) - Suidas.
(3) - Les Elements Harmoniques.


اریستمن.


[اَ تُ مِ] (اِخ)(1) آریستومن. رئیس مردم مِسه نا بود که با اهالی اسپارت جنگی سخت کرد (685 ق . م.) و مدت یازده سال برفراز کوه «ایرا» در قلعه ای بهمین نام بسر برد و عاقبت آنگاه که اسپارت برمسه نا تسلط یافت ناچار بتسلیم شد و به آرکادیا رفت و از آنجا نیز بجزیرهء رُدِس تبعید شد و بدانجا درگذشت. (در حدود سال 671 ق . م.) (لغت نامهء تمدن قدیم).
(1) - Aristomene.


اریستن.


[اَ تُ] (اِخ)(1) یکی از دو پادشاه اسپارت بزمان کوروش بزرگ. (ایران باستان ص 290).
(1) - Ariston.


اریستوبول.


[اَ تُ] (اِخ) اریستوبولس. رجوع به اریستبل شود.


اریستوس.


[اُ] (اِخ)(1) پادشاه آرگُس از کسان هرکولس که درصدد برانداختن آن پهلوان بود و سرانجام بدست فرزند وی بهلاکت رسید. (لغت نامهء تمدن قدیم).
(1) - Eurysthee.


اریستوفانس.


[اَ تُ نِ] (اِخ) رجوع به اریستفان شود.


اریستوفیلد.


[اَ تُ] (اِخ) رجوع به اریستفیلد شود.


اریستون.


[اَ تُنْ] (اِخ) رجوع به اریستن شود.


اریسته.


[اَ تِ] (اِخ)(1) آریسته. در اساطیر یونانی پسر افولون و مادر او پری مسماة به سیرِن بود. وی تربیت زنبورعسل را بمردم آموخت و طبق اساطیر یونانی او بلااراده موجب مرگ اریدیس زوجه ارفاؤس گردید و پریان که هواخوه اریدیس بودند بانتقام وی همهء زنبورهای اریسته را هلاک کردند. اریسته نزد رب النوع پرُتِه شد. پرته بدو اندرز داد که چهار گاو نر و چهار گوساله قربانی کند تا ارواح خشمگین را آرام سازد و چون قربانی بعمل آمد. از میان امعاء قربانیها گروهی زنبور پدید آمد این داستان را ویرژیل موضوع یکی از دلکش ترین منظومه های خود قرار داده است.
(1) - Aristee.


اریستید.


[اَ] (اِخ)(1) آریستیدس. از سرداران و سیاسیون بزرگ آتن بود که بواسطهء درستی و انصاف بسیار او را عادل لقب داده بودند. در جنگ ماراتُن سخت مشهور شد ولی بتحریک تمیستُکلْس(2)سردار دیگر آتن که با وی مخالف بود او را تبعید کردند. معروف است که چون در باب تبعید او از مردم رأی میخواستند مردی روستائی در راه به آریستیدس برخورد و چون او را نمیشناخت و نوشتن نیز نمیتوانست خواهش کرد که موافقت او را با تبعید آریستیدس، بر ورقهء رأی بنویسد. سردار آتنی از او پرسید که «آیا هیچ آریستیدس را دیده ای» جواب داد: «خیر او را ندیده ام ولی بس که از عدل او سخن راندند خسته شدم». (لغت نامهء تمدن قدیم).
(1) - Aristide.
(2) - Themistocle.


اریس تیس.


[اُ] (اِخ)(1) موضعی بمقدونیهء قدیم، مولد پوزانیاس. (ایران باستان ص 1208).
(1) - Oristis.


اریسقه.


[اِ قَ] (اِخ) رجوع به اریسکا شود.


اریسکا.


[اِ] (اِخ)(1) جزیره ای کوچک از جزائر هبریده در شمال سرزمین اکوس. طول آن سه هزار گز و از طرف جنوب بسوی شمال امتداد مییابد، سکنهء آن بالغ بر 430 تن است. (قاموس الاعلام ترکی در مادهء اریسقه).
(1) - Eriska.


اریسماسیقی.


[اَ] (معرب، اِ)(1) رجوع به ارثماطیقی شود.
(1) - Arithmetique.


اریسون.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ اَریس.


اریسون.


[اِرْ ری] (ع ص، اِ) جِ اِرّیس.


اریسه.


[اُ سَ] (اِخ) از ممالک هند. (آنندراج).


اریسی.


[اَ سی ی] (ع ص) کشاورز. زارع. اَریس. اِرّیس.


اریش.


[اَ] (ص) زیرک. هوشیار. (برهان) (سروری) (مؤید الفضلاء). عاقل. اریس. اَرِش. (برهان). هوشمند. ذکیّ.


اریش.


[اَ یَ] (ع ص) مرد بسیارموی در هر دو گوش و روی. || سست. (منتهی الارب).


اریصادن.


[] (معرب، اِ) بیونانی دویره است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). نوعی از لوف. این لغت دگرگون شدهء اریصارون است.


اریصارون.


[اَ] (معرب، اِ) اریسارون. رجوع به اریصادن شود.


اریض.


[اَ] (ع ص) مرد متواضع سزاوار خیر. || فربه: جدی اریض؛ بزغالهء فربه. (منتهی الارب). || پاک. (آنندراج). || پهناور. (منتهی الارب). پهن و فراخ.
- عریض اریض؛ از اتباع است یعنی ثانی بمعنی اول است و به این معنی بدون اول نمی آید. (منتهی الارب).


اریض.


[اَ] (اِخ) موضعی است در قول امرؤالقیس:
أصابَ قَطاتَین فسال لواهما
فوادی البدِیّ فانتحی للاریض.(معجم البلدان).
اریض یا یریض شهری است یا وادی ایست. (منتهی الارب).


اریضة.


[اَ ضَ] (ع ص) ارض اریضة؛ زمینی برومند. (مهذب الاسماء). || زمین پاکیزه و خوش آیند بچشم و سزاوار خیر. (منتهی الارب).


اریط.


[اَ] (ع ص) مردی که او را فرزند نشود. (منتهی الارب). عاقِر. عقیم. آنکه فرزندش نباشد.


اریط.


[اُ رَ] (اِخ) اُریط و ذواُراط دو موضعست. (منتهی الارب).


اریط.


[اُ] (اِخ)(1) شهری باسپانیا. (نخبة الدهر دمشقی ص 245). مهرن ناشر نخبة الدهر، در فهرست آن کتاب گوید: ممکن است کلمه را در این موضع «ارنیط» خواند که همان ارند(2) باشد.
(1) - Oreto.
(2) - Arnedo.


اریطس.


[ ] (معرب، اِ) بیونانی نوره است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویة).


اریغارون.


[اِ] (معرب، اِ)(1) ایریغارون. بیونانی به معنی الشیخ فی الربیع است و آن نباتی است ساقش قریب بذرعی مایل بسرخی و برگش شبیه به برگ ترتیزک و بسیار کوچکتر از آن و گلش مایل به بنفشی و انبوه و در بو شبیه بسیب و در وسط گلش چیزی بباریکی موی رسته راست غیرمنحنی و در بهار سفید میشود و منبتش شهرهای خراب و زمین شوره است و در بیخ او نفعی نیست بسیار سرد و با اندک تحلیل و خوردن تازهء او در حال مورث خناق و در فعل مثل فطر و ضمادش جهت ورم خصیه و معده و با کندر جهت جراحت عصب و سایر اعضاء نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن در مادهء ایریغارون). شجارین اندلس آنرا یربا(2)خوانند. (دیسقوریدوس چهارم 95). رجوع بابن البیطار چ مصر ج 1 صص 70 - 71 و ترجمهء لکلرک ج 1 ص 176 و 177 و ایریغارون شود.
(1) - Irigheron. erigeron. Senecon. (2) - در مفردات ابن البیطار چ مصر «ثریا» و در ترجمهء لکلرک «یربا».


اریغ بوکا.


[اَ] (اِخ) ابن تولی بن چنگیزخان، که در عهد امیر ارغون بمقام بیتکچی رسید. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 255، 256). و رجوع به اریق بوکا شود.


اریغونه.


[اِ نِ] (اِخ) (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به اریگن شود.


اریف.


[اُ] (ص) صورتی از اریب در تداول زنان. وُریب. مورب. کج. قناس: اریف بریده؛ یعنی یک سوی آن پهن تر و یک سوی باریکتر و تنگ تر است. ابن العوام در کتاب الفلاحة خود(1) کلمهء «وُراب» را آورده است و دزی در ذیل قوامیس عرب «فی وراب» بمعنی جهت مورب(2) آورده است. ولی ظاهراً اصل این کلمه همان اریف و اریب پارسی است و مورَّب عربی نیز نعت منحوت است از این اصل.
(1) - کتاب دوم ص 564 س 11.
(2) - Direction Oblique.


اریفالو.


[اَ] (اِخ)(1) شهری است باسپانیا. رجوع به حلل السندسیة ج 1 ص 340 و 343 شود.
(1) - Arevalo.


اریفلام.


[اُ] (فرانسوی، اِ)(1) (از لاطینی اُرِآ فلاما، به معنی شعلهء زرّین) رایت و سنجاق قدیم سلاطین فرانسه است که در جنگها پیشاپیش آنان برده میشد و ازین جهت بدین نام خوانده شد که درفشی سرخ رنگ بود و شعله ای یا ستاره های زرین بر روی آن نقش کرده بودند و آن در آغاز رایتی بود متعلق به دیر سن دنی(2). لوئی ششم نخستین پادشاهی بود که دستور داد رسماً آنرا در سپاه فرانسه که در سال 1121 م. بجنگ امپراطور آلمان هانری پنجم میشد، حمل کنند. لکن پس از جنگ اَزَنکور (1415 م.) این رسم متروک ماند.
(1) - Oriflamme.
(2) - Saint - Denis.


اریفی.


[اُ] (حامص) کجی. اریبی.


اری فیل.


[اِ] (اِخ)(1) زوجهء آمفیارائُس غیبگو. وی بپاداش گردن بندی که از پُلی نیس دریافت داشت بشوهر خود، که برای احتراز از شرکت در محاربهء تبس خود را مخفی داشته بود، خیانت ورزید و راز او را فاش کرد. و پسر وی آلکمِئُن او را بکشت.
(1) - eriphyle.


اریق.


[اُ رَ] (ع ص مصغر) مصغرِ اَوْرَق. اشتُرک خاکسترگون. وُرَیق: جاءنا باُمّالرُّبیق علی اریق؛ آورد بما بلای عظیم بر اریق (از قول شخصی که غولی را بر شتر اورق دید). (منتهی الارب).


اریق.


[اِ] (اِخ) رجوع به اریک شود.


اریق.


[اُ رَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).


اریقاق ابکجی.


[ ] (اِخ) بنت تنکیر کورکان مادر اجای. رجوع بحبیب السیر جزو 1 از ج 3 ص 35 شود.


اریقان چایدان.


[اَ] (اِخ) (ظ. از مغولی اریقون تسایدام، به معنی شیر خالص) موضعی از مغولستان. رجوع بجامع التواریخ رشیدالدین فضل الله چ بلوشه ج 2 ص 565 متن و 58 تعلیقات فرانسهء آن شود.


اریق بوکا.


[اَ] (اِخ) اَریغ بوکا. ابن تولی بن چنگیزخان. وی در غیاب برادر خویش منگوقاآن (متوفی به سال 655 ه . ق.) در مغولستان نیابت او میکرد و منگو خیال داشت که ریاست مغول و اولوس اربعهء چنگیزی بعد از او به اریق بوکا برسد ولی قوبیلای با این نقشه موافقت نداشت مخصوصاً چون وی در دست مربیان چینی تربیت یافته بود و نفوذ ایشان بر مزاج او غلبه داشت و از موافقت قشون و اتباع چینی خود مطمئن بود زیر بار اطاعت برادر نرفت و در سال 658 ه . ق. در یکی از شهرهای چین شمالی قوریلتائی خصوصی تشکیل داده خود را قاآن خواند و مخالفت خویش را با ریاست اریق بوکا علنی کرد قوبیلای مقر سلطنت خود را در شهر قدیم پکینگ قرار داد و اسم آنرا برگردانده خان بالیغ یعنی مقر خان نام نهاد و چون مغول از فرمان او سرپیچیدند و اریق بوکا را بخانی شناختند، برای مطیع ساختن ایشان بلشکرکشی پرداخت، ولی هرچه کوشید که شهر قراقروم را از اریق بوکا بستاند توفیق نیافت ولی عاقبت بتدبیر پادشاه اولوس جغتای را با خود همدست کرد و بمعیت او اریق بوکا را مغلوب و دستگیر ساخت (662) و اریق بوکا در حبس بود تا در سال 664 بمرد. رجوع بفهرست تاریخ مغول و جهانگشای جوینی ج 1 ص 211 ح و 85 ح و از سعدی تا جامی تألیف براون ترجمهء حکمت ص 66 شود.


اریقش.


[اُ رَ قِ] (ع ص مصغر) مصغر اَرْقَش، به معنی آنکه نقطه های سیاه و سفید دارد. رجوع بارقش شود.


اریقط.


[اُ رَ قِ] (ع ص مصغر) مصغر اَرْقَط، بمعنی پیسه و سیاه خجک سپید آمیخته. پیسگک. || (اِ) از اعلام است.


اریقه.


[ ] (اِخ) موضعی بشمال احسا.


اریقی.


[ ] (اِ)(1) خَلَنگ. خلنج. اخلنج.
(1) - La Bruyere.


اریک.


[اِ] (اِخ)(1) نام چند تن از سلاطین سوئد و دانمارک. 14 تن از اینان در سوئد حکمفرما بوده اند و ترجمهء حال هشت کس نخستین مجهول است لذا بترجمهء حال شش تن آخری می پردازیم. از سلاطین سوئد: اریک نهم پسر یکی از امرای موسوم به ایوار بود و در سنهء 1150 م. بسلطنت انتخاب شد او سوئد را با گُت متحد ساخت و فنلاند را تسخیر کرد و دین مسیحی را در سوئد رواج داد و پاره ای از قوانین وضع کرد و در سال 1161 م. مانیون اریسگون پادشاه دانمارک بسوئد حمله برد و اریک را در اپسال بکشت. سوئدیان او را در زمرهء شهدا دانند و ذکران او در 18 مه است، اریک دهم نوهء اریک نهم است که تا سال 1210 م. سلطنت کرده است. اریک یازدهم، در سال 1210 م. جلوس و در 1216 وفات یافته است. اریک دوازدهم، سوئدیها بر پدرش مانیوس دوم طغیان کرده وی را بتخت نشانیدند در اواخر سلطنت، وی پدر را شریک حکمرانی خود قرارداد و از سال 1344 تا سنهء 1350 با هم حکومت کردند ولی بعدها کار بنزاع و مخاصمه کشید و در این حال مادر وی او را مسموم ساخت. اریک سیزدهم، پسر دوک پومرانی. مادرش برادرزادهء مارگارت و والدمار معروف به سمیرامیس شمال بود. از این رو پس از وفات وی در سال 1412 م. وارث سلطنت نروژ و دانمارک گردید ولی در جنگ با هولشستین شکست خورد، و در سنهء 1439 اقتدار خود را از دست داد و پس از ده سال درگذشت. اریک چهاردهم، پسر گوستاو واسهء چهاردهم بود و خود با دختری فرومایه ازدواج کرده زمام امور مملکت بدست مردی جائر سپرده بود. دو برادر وی ژان و شارل بنای عصیان گذاشتند. او در نتیجه مجبور شد که در سال 1568 حکومت را بژان واگذار کند و او را هم بزندان انداخته در سال 1577 م. مقتول ساختند. || نه تن از سلاطین دانمارک موسوم به اریک بودند از حال دو تن اولی آنان اطلاعی در دست نیست. اریک سوم از سلاطین دانمارک از سنهء 1095 م. تا 1103 حکومت کرده و در محاربه با واندالها مظفر گردید و بعدل و داد دلها را مفتون کرد و محبوب تبعهء خویش بود. وقتی یکتن را بقتل رسانیده بود و برای استغفار از این گناه به بیت المقدس عزیمت کرد و در جزیرهء قبرس درگذشت. اریک چهارم، از سال 1134 م. تا سنهء 1137 سلطنت داشت و دفع شر گروهی از دزدان دریائی را کرد و در مراجعت از یکی از سفرها کشته شد. اریک پنجم، از سال 1137 تا سنهء 1147 م. سلطنت کرد و از ان پس بدیر اودنسیا رفته تا زمان وفات انزوا گزید. اریک ششم، از 1241 تا 1250 م. فرمان راند و بدست برادر خود آبل مقتول شد. اریک هفتم از 1259 تا 1286 م. حکومت داشت و سپس کشته شد. اریک هشتم، از 1286 تا 1320 م. سلطنت کرد. وی در آغاز سلطنت کودک بود، و مادرش آنیس براندُبرگی عنوان نایب السلطنه او را داشت. اریک نهم، وی همان اریک سیزدهم پادشاه سوئد است که دانمارک را در حیطهء تصرف خود داشت. || اریک لُ روژ(2)، از رؤسای نروژ که گروئنلند را در مائهء دهم میلادی کشف کرد و بساحل آمریکای شمالی وفدی فرستاد.
(1) - eric.
(2) - eric le Rouge.


اریک.


[اَ] (هزوارش، ص) بلغت زند و پازند به معنی دور است که در مقابل نزدیک باشد. (برهان).


اریک.


[اَ] (ع اِ) جِ اَریکة.


اریک.


[اَ] (اِخ) کوهی است در بادیه که ذکر او در کلام عرب بسیار آید. نابغه گوید:
عَفی ذوحِسیً من فَرْتَنی فالفوارعُ
فَشَطّا أریکٍ فالتِّلاعُ الدّوافعُ.
و ابوعبیده در شرح بیت گوید: اریک وادیی است و ذوحسیً در بلاد بنی مُرّه باشد و در موضع دیگر گوید: اریک جنب نقرة است و آن دو اریک است: اسود و احمر که دو کوهند و دیگری گوید اریک کوهی است نزدیک معدن نقره، بخشی از آن محارب و بخش دیگر بنی صادر بنی سلیم راست و آن یکی از خیالات (؟) است که دارای نقره است و بعضی گفته اند اریک بضم اول و فتح ثانی مصغر است (از ابن الاعرابی). شاعری از بنی مره در وصف ناقه گوید:
اذا اقبلَتْ قلتَ مشحونة
أطاع لها الریح قلعاً جَفولاً
فمَرَّت بذی خُشُب غُدْوةً
و جازتْ فُوَیقَ اُریْکٍ اصیلا
تخبّط باللیل حُزّانه
کخبط القویّ العزیز الذلیلا.
و قول جابربن حُنَیّ التغلبی دال است بر آنکه اریک کوهی است:
تَصَعَّد فی بطحاء عِرق کأنها
تَرَقّی الی أعلا أریک بسلّم.(معجم البلدان).


اریکا.


[اَ] (اِخ) موضعی در مقاطعه ای بهمین نام در ولایت موکیفا از بلاد پرو(1) موقع آن بین 18 درجه و 26 دقیقه و یک ثانیه عرض جنوبی و 70 درجه و 24 دقیقه طول غربی. واقع در 640 میلی جنوب شرقی لیما و 30 میلی جنوب تکنا. بدانجا زلزله های مهیب حادث شده و از آن جمله زلزلهء سنه 1285 ه . ق. که ضایعات بسیار وارد آورد و 500 تن کشته شد و 12 میلیون ریال خسارت وارد آمد و پس از آن مدی عظیم در دریا پدید آمد و همهء کشتی های بزرگ ایالات متحده آمریکا غرق گشت و هیچیک از ملاحان نجات نیافتند و جزایر مجاوره بزیر آب فرورفت. سکنهء آن به 4000 تن میرسد. رجوع بضمیمهء معجم البلدان شود.
(1) - Perou.


اریکتان.


[اُ رَ کَ] (اِخ) دو کوهست که هر یک از آن دو را اُریکة گویند، در جنب جبال سود، از آن ابی بکربن کلاب و در آنجا چاهها باشد. (معجم البلدان).


اریکس.


[اِ] (اِخ)(1) شهر صقلیهء (سیسیل) قدیم واقع در دامنهء کوهی بهمین نام و بدانجا هیکل وِنوس بوده است.
(1) - Eryx.


اریکس.


[اِ] (اِخ) در اساطیر قدیمهء یونان نام پسر زهره ربة النوع عشق است و بسبب نیروی بسیار او هیچ پهلوانی در کشتی با وی تاب مقاومت نداشت بجز قهرمان مشهور یونان (هرکول) که وی را مغلوب و مقتول ساخت و او را در پرستشگاه زهره دفن کردند و این معبد در جزیرهء صقلیه در کوه هرکول که امروز آنرا مونته سان جولیانو نامند، واقع شده است. (قاموس الاعلام ترکی).


اریکسن.


[اِ سُ] (اِخ)(1) ژان. مهندس سوئدی، مولد لانگ بان شیتان (1803 - 1889 م.).
(1) - Ericsson Jean.


اریکل.


[] (اِخ) منجم هندی که از کتب او بعربی نقل شده است. (معجم البلدان).


اریکلی.


[اِ] (اِخ) ناحیه ای است در آسیای صغیر در ولایت قسطمونی. رجوع به ارکلی و ضمیمهء معجم البلدان شود.


اریکه.


[اَ کَ] (ع اِ) تخت که در خانهء عروس یعنی حجله نهند.(1) || هرچه که بر آن تکیه زنند و بنشینند از تخت و منصه و فراش. مسند. || تختی و سریری که بر آن حجله یا شامیانه باشد. (غیاث از ابن حاج). || تخت آراسته. (مهذب الاسماء) (غیاث). سریر. اورنگ. ج، اَرائِک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). || اریکهء جُرح؛ گوشت سرخ سالمی که از زیر جُرح پدید آید چون رو به بهبود گذارد. (از منتهی الارب). گوشت سرخ که در جراحت پیدا شود بعد از رفتن ریم.
(1) - Sofa.


اریکه.


[اُ رَ کَ] (اِخ) یکی از دو کوه «اریکتان». اصمعی گوید اریکه آبی است بنی کعب بن عبدالله بن ابی بکر را قرب عفلان. و ابوزیاد گوید از آبهای بنی ابی بکربن کلاب است در مغرب حمی ضریه و نخستین موضع مصدق(1) مدینه است. (معجم البلدان).
(1) - المصدق، رواه ابوعبید بفتح الدال و التشدید یرید صاحب الماشیة الذی اخذت صدقة ماله و خالفه عامة الرواة فقالوا بکسرالدال و هو عامل الزکاة الذی یستوفیها من اربابها. (تاج العروس).


اریکه نشین.


[اَ کَ / کِ نِ] (نف مرکب)تخت نشین. (آنندراج).


اریگن.


[اِ گُ] (اِخ)(1) در اساطیر یونان نام دختر قهرمان آتیک (ایکاریوس) است. دیونی سوس رب النوع اشجار ساختن شراب را بپدر وی آموخته بود، پس از عمل آوردن شراب قدری از آن را بچند تن از شبانان نوشانید و اینان مست و مدهوش شدند، یاران ایشان بگمان اینکه آنها مسموم گردیده اند ایکاریوس را کشته جسد او را زیر درختی که در بالای کوه هیمت توس غرس شده بود، آتش زدند (و یا بچاه افکندند) مئرا سگ باوفای اریگن وی را از قضیه آگاه کرد، این دختر نازپرورد طاقت تحمل مصائب پدر را نیاورده خود را بیاویخت. دیونی سوس از این فاجعه خشمگین شده بلائی به این سرزمین نازل کرد که تمام دوشیزگان آتن مبتلا بجنون گردیده و خود را برای اریگن مصلوب ساختند و در نتیجه ایکاریوس، اریگون و مئرا به ستارگان آسمانی: سماک رامح و سنبله و شعری مبدل گشتند.
(1) - Erigone.


اری گیوس.


[اِ] (اِخ)(1) یکی از سرداران اسکندر که در سفرهای جنگی وی بنواحی مختلف ایران شرکت داشت. (ایران باستان ص 1247 و 1640 و 1684 و 1685 و 1686 و 1694 و 1709).
(1) - Erygius.


اریل.


[اَ یَ] (اِ)(1) نوعی غزال.
(1) - Gazelle dama.


اریل.


[اُ رَ] (ع اِ) نامی از نامهای مردان عرب.


اریلی.


[ ] (اِخ) یکی از شهرهای اسپانیا، بین سبتة و بحر المحیط. (حلل السندسیة ج 1 ص 54).


اریلیه.


[اَ لیَ] (اِخ) حصنی است بین سُرِتَّه و طُلَیطلة از اعمال اندلس، و فاصلهء آن با هر یک از این دو شهر ده فرسنگ است و فرانکها بسال 533 ه . ق. بر آنجا مستولی شدند. (معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


اریم.


[اَ] (ع اِ) کسی. شخصی. احدی. || اثری. نشانی: ما به اریمٌ؛ نیست در آن کسی و نه نشانی و نه اثری.


اریم.


[اَ] (اِخ) موضعی در خانقاه پی در سوادکوه مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 115 بخش انگلیسی).


اریم.


[اَ یَ] (اِخ) موضعی است قرب مدینه. و ابن هَرْمَة گوید:
بادت کما باد منزلٌ خَلَق
بینَ رُبی اَریَم فذی الحَلِفَة.(معجم البلدان).


اریمازس.


[اَ زِ] (اِخ)(1) آریمازِس (هرمز، اهورامزدا). نام سرداری سغدی که با سی هزار سپاهی در جاهای سخت کوهی (در سغد) نشسته و منتظر جنگ با اسکندر بود و آذوقهء دو سال را داشت. این کوه بارتفاع سی اِستاد (یک فرسنگ) است و محیط پایهء آن 150 استاد (پنج فرسنگ). چون کوه مزبور در همه جا مانند دیواری بالا رفته، فقط بواسطهء یک راه باریک میتوان به آن صعود کرد. چشمه های بسیار در این کوه جاری بود و تمام این چشمه ها جمع شده رودی ایجاد میکرد و رود مزبور از پهلوهای کوه جریان داشت. اسکندر نظر بصعوبت محل خواست از تسخیر آن صرف نظر کند، ولی در ثانی از این فکر خود پشیمان گشته درصدد تصرف برآمد، اما مقتضی دید با آریمازس داخل مذاکره شود، با این امید، که شاید او بی جنگ تسلیم گردد. نظر به این مقصود کوفاس(2) پسر ارته باذ را برسولی نزد وی فرستاد، ولی او موفق نشد، زیرا آریمازس جواب داد، که مقدونیها پرندارند، که بپرند. وقتی که این جواب به اسکندر رسید، این حرف بر او گران آمد و بسرداران خود امر کرد، سیصد نفر از جوانان چست و چالاک مقدونی نزد او آرند. چون آنها حاضر شدند، به آنها گفت، من با شما از دربند کیلیکیه و سنگرهای سخت گذشتم و حالا هم امیدواری من بشماست، که هم سن من هستید. بعد دستور داد، چگونه از یگانه راه باریک بالا رفته قلهء کوه را تصرف کنند و از آنجا با علامت هائی رسیدن خود را بقله بقشون مقدونی اطلاع دهند. جوانان مزبور هر یک طناب و قلابی با خود برداشته روانه شدند. صعود بسیار سخت بود و در بعض جاها بالاروندگان قلاب را در سنگ فروبرده خود را بالا میکشیدند. با وجود این 30 نفر از آنها از سختی صعود تلف شد، ولی سایرین بعد از دو روز بقله رسیدند و شب را استراحت کرده روز دیگر از دودی، که از یکی از غارها برمیخاست، مکمن دشمن را یافته با علاماتی به مقدونی ها خبر دادند. پس از آن اسکندر دوباره کوفاس را برسولی نزد آریمازس فرستاد و دستور داد که اگر او باز مقاومت کند، جوانان مقدونی را، که در قله هستند به او نشان دهد، او داخل مذاکره شده و در ابتداء آریمازس جواب منفی داد ولی، وقتی که کوفاس مقدونیهائی را، که بالای قله بودند به او نمود، آریمازس پنداشت، که عدهء آنها بسیار است. بعد این تصور و نیز همهمهء مقدونیها و آواز شپیور آنان از پائین باعث ترس او شده کوفاس را، که براه افتاده بود، آواز داد و با او سی نفر از سران قشون خود نزد اسکندر فرستاد، تا ترتیبی برای تسلیم کردن کوه بدهند، مشروط بر اینکه مقدونیها اجازه دهند سغدیها از کوه خارج شوند. اسکندر جوابهای سابق آریمازس را که بنخوت او بسیار برخورده بود، بخاطر آورده شرایط را قبول نکرد، بعد خود آریمازس با اقربایش نزد اسکندر آمد و اوامر کرد، آنها را چوب زده بعد بدار آویزند، پس از آن همراهان مقتول را برده کرده باهالی قلعه هائی، که ساخته بود، بخشید. این است مضمون نوشته های کنت کورث راجع بکوه مزبور. (ایران باستان صص 1736 - 1738).
(1) - Arimazes.
(2) - Cophas.


اریماسپ.


[اَ] (اِخ)(1) (این کلمه را سکائی و بمعنی یک چشم دانسته اند) آریماسپ. قومی قدیم از سکاهای ساکن آسیا در ماوراء ایمائوس و ساحل شرقی بحر خزر. بر طبق اساطیر، افراد این قوم یک چشم بودند. هرودت گوید: البته در شمال اروپا طلا زیاد است، ولی نمیتوانم باور داشته باشم که طلا را اریماسپ ها، یعنی مردمی که در همه چیز شبیه سایر مردمانند ولی یکچشم دارند از عنقاها میدزدند. اصلاً من باور ندارم که مردم یکچشم وجود داشته باشد. (ایران باستان ص 636).
(1) - Arimaspes.


اریمانت.


[اِ] (اِخ)(1) در اساطیر یونانی کوهی در آرکادی، مأوای گرازی مشهور که بدست هرکول مقتول گردیده است.
(1) - Erymanthe.


اری منا.


[اِ مِ] (اِخ) یکی از آخرین پادشاهان وان معاصر پادشاهی ماد در ایران. (ایران باستان ص 377).


ارین.


[اَ] (ع اِ) هَدَر. (منتهی الارب). هَدر. باطل (چنانکه خون کسی). || مکان. (منتهی الارب).


ارین.


[اَ] (ع مص) شادی. شادان شدن. اَرن. اِران. (منتهی الارب).


ارین.


[ ] (ع اِ) (ال ....) محل الاعتدال فی الاشیاء و هو نقطة فی الارض یستوی معها ارتفاع القطبین فلایأخذ هناک اللیل من النهار ولاالنهار من اللیل، و قد نقل عُرفاً الی محل الاعتدال مطلقاً. (تعریفات جرجانی).


ارین.


[اُ رَ] (ع اِ) دانه ای است که شیر را پنیر می گرداند. (منتهی الارب).


ارین.


[اَ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب).


ارین.


[اِ] (اِخ)(1) نام باستانی ایرلاند. رجوع به اِرَن و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Erin.


ارین.


[اَرْ ریَ] (اِخ)(1) رجوع به اریان (فلاویوس آریانوس) شود.
(1) - Arrien.


ارین.


[اَ یُ] (اِخ)(1) نام اسبی که نِپتون با ضربت سه شاخی از زمین برآورد، آنگاه که وی با می نِرو در ستیزه بود.
(1) - Arion.


ارین.


[اَ یُ] (اِخ) شاعر غزلسرای یونانی مبتکر اشعار غنائی که بافتخار دیونیسوس (باکوس) سروده میشد.


ارینبات.


[اُ رَ نِ] (اِخ) موضعی در قول عنترة:
وَقَفتُ و صُحبتی بارینباتٍ
عَلی اقتادِ عوج کالسمام.
رجوع به معجم البلدان شود.


ارینبة.


[اُ رَ نِ بَ] (ع اِ) گیاهی است که بگیاه نَصیّ ماند. (منتهی الارب).


ارینبة.


[اُ رَ نِ بَ] (اِخ) آبی است غنی بن اعصربن سعدبن قیس را و در قُرب آن وادیهاست. (معجم البلدان). و آن نزدیک ضریه است. در منتهی الارب چ طهران ارینیّه (کزبیریّه) آمده است.


اریند.


[اِ] (اِخ)(1) بقول تاسیتوس جنگ اشک نوزدهم بردان، با برادر خود گودرز بین اریند و سند(2) روی داده است، ولی معلوم نیست که مقصود از اریند چه محل یا چه رودی است. (ایران باستان صص 2416 - 2417).
(1) - Erinde.
(2) - Sinde.


ارین نی.


[اِ] (اِخ)(1) یا اومنید(2). ربة النوعهای یونانی. و رومیان آنان را فوری(3) مینامیدند و ایشان دختران زمین بودند و در تارتار (دوزخ) میزیستند و مأمور بودند گناهان بشر را جزا دهند و صورت آنان را با موهای مارشکل مجسم می کردند که به یک دست مشعلی فروزان و بدست دیگر خنجری دارند. نام آنان تی سی فنُ، اَلِکتُ، مِژِر بود.
(1) - Erinnyes.
(2) - Eumenides.
(3) - Fories.


ارینه.


[اِ نِ] (اِخ)(1) رجوع به اِرین شود.
(1) - Erinne.


ارینه.


[اُ رَ نَ] (اِخ) ناحیه ای از مدینه. کثیر راست:
و ذکرتُ عَزَّة اِذ تَصاقب دارُها
برُحَیّبٍ فأرَینَةٍ فنُخالِ.
و آنرا «أرابِن» نیز گفته اند. (معجم البلدان).


ارینه دشت.


[اُ نَ دَ] (اِخ) موضعی در هرهزپی از نواحی آمل مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 113 بخش انگلیسی).


ارینی.


[ ] (اِخ) (هیکل...) ابن ابی اصیبعه در ذیل ترجمهء جالینوس از قول او نقل کند: ففی هذا الزمان جمعت کل ما جمعته من المعلمین و ماکنت استنبطته و فحصت عن اشیاء کثیرة و وضعت کتباً کثیرة لاروض بها نفسی فی معان کثیرة من الطب والفلسفة احترق اکثرها فی هیکل ارینی و معنی ارینی السلامة. (عیون الانباء ج 1 ص 74).


ارینیه.


[اَ نیَ] (اِخ) نام جائیست.


اریوان.


[اِ ری] (اِخ)(1) ایروان. یکی از ایالات قفقازیه، در جنوب سلسلهء جبال قفقاز. این خطه در 1244 ه . ق. از ایران منتزع و بتصرف روسیه درآمد. بعدها این سرزمین را بدو ایالت ایروان و نخجوان تقسیم کردند و بالاخره در تاریخ 1868 م. از این دو قطعه ایالت واحده ای بنام ایروان تشکیل شد و شهر ایروان را هم مرکز این ایالت قرار دادند. حدّ غربی این قطعه بایالت قارص و حدّ شمالی بایالت تفلیس و الیزابت پل (گنجه) و حدّ شرقی نیز بایالت الیزابت پل محدود است و از جهت جنوب بحدود ایران و ترکیه می پیوندد. مساحت سطح آن 27822 گز مربع و 464، 667 تن نفوس دارد که ایرانیان و ارامنه قسمت مهم آنرا تشکیل میدهند. در عهد دولت تزاری تابع ادارهء عمومی قفقاز بودند که مرکزش تفلیس بود و در عین حال بهفت قضا منقسم میگردید: 1 - قضای اریوان. 2 - آلکساندرپل (گومری). 3 - نخجوان. 4 - نووبایزید. 5 - سورمه لی. 6 - دارالاکز. 7- اچمیاجین. اراضی این قطعه کوهستانی است. از یک طرف آن سلسله جبال پامباک که حوضهء رود کر را از حوضهء رود ارس جدا میسازد قراردارد و از سوی شمال دریاچه کوکجه امتداد یافته و از طرف دیگر کوههای الاگوز، قزل طاغ، کوزل دره و زانغازور در جنوب غربی دریاچهء مزبور ممتد میباشند و در مشرق این بحیره و حدود قره باغ این دو رشته بهم وصل میشود و در نتیجه کوکجه بشکل حوضهء داخلی در می آید و فقط در مواقع طغیان آبها از شمال غربی فضلهء آبها برود زنکی میریزد و بوسیله یک بغاز تنگ با حوضهء ارس اختلاط می یابد. مساحت این دریاچه 1393 هزارگز مربع است و ارتفاع سطح آن به 1900 گز میرسد و گرداگرد آن کوههای مرتفع باشند و در وسط آن جزیره ای موسوم به «سوان» قرار دارد که از امکنهء متبرکهء ارامنه است. به این طریق تمام ایالت در داخل حوضهء ارس واقع شده و بسیاری از رودهای وی برود مزبور میریزد و بزرگترین این رودها، رود آرپه چایی و نهر زنگی است. این رودها از شمال بسوی جنوب جاری میشوند اما رود ارس از شمال غربی بطرف جنوب شرقی جریان دارد و در ابتدا در داخلهء ایالت و سپس از کنار آن گذرد و ضمناً حدود روسیه و ایران را از یکدیگر جدا میسازد. دامنه های شمالی اغری طاغ نیز در قسمتی از ایالت ایروان امتداد دارد. مرتفع ترین کوههای آن بعد از اغری طاق کوه آلاگوز مذکور میباشد که ارتفاع آن از 4000 گز تجاوز میکند. پاره ای از کوهستانهای این ایالت خشک و غیرقابل زراعت و برخی دیگر دارای جنگلهاست و قابل کشت و زرع میباشد، دره ها و دشت های حاصلخیز و چراگاههای خوب دارد. عمدهء محصولاتش: گندم، ذرت، ارزن، پنبه و کتان است. میوه های آن فراوان و گوناگون و از هر حیث اعلی میباشد. در امکنه پست پرتقال، لیمو و زیتون نیز بعمل می آید. شرابش بسیار ممتاز است. اهالی به پرورش گوسپند، بز و گاو و اسب اشتغال میورزند زنبور عسل بسیار تربیت می کنند و عسل و موم از صادرات عمدهء ایالت است. نوغان (کرم ابریشم) هم پرورش دهند. معادن بسیار و گوناگون در کوهها وجود دارد که هنوز دست نخورده است و آبهای معدنی نیز فراوان است. از صنایع محلی رنگرزی و دباغت پیشرفت دارد چند کارخانهء سفال سازی و آجرپزی هم بدانجا هست. وسعت قضای ایروان به 3116 کیلومتر مربع بالغ میشود و از طرف جنوب بحدود ترکیه و ایران میرسد و سکان آن از قضاهای دیگر بیشترند. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Erivan.


اریوان.


[اِ ری] (اِخ) ایروان. بعد از تفلیس بزرگترین شهرهای قفقازیه میباشد در شصت وپنج هزارگزی شمالی آغری که محل تلاقی حدود ترکیه و ایران است، و تقریباً در 230 هزارگزی جنوبی تفلیس، در ساحل یسار یعنی جهت شرقی رود زنگی که تابع رود ارس بشمار میرود در دامنه کوه قزیل طاغ و در ارتفاع 966 گزی و مرکز سنجاق میباشد. سکنه آن 115000 تن و جوامع زیبا و چندین کلیسیای روس و ارمنی و چارسوقی بزرگ دارد شراب آن در نهایت خوبی است و دارای باغها و باغچه ها است و قلعهء قدیم بزرگ و چندین سربازخانه و یک کارخانه توپریزی هم در این شهر هست و نیز منسوجات پنبه ای بافته میشود. دباغی و ساختن ظروف سفال متداول است ایروان تجارت رائج و آبرومندی با اناطولی و ایران و روسیه داشته است. بناهای متعلق بخانان قدیم که رو به ویرانی نهاده بود در اواخر حکومت تزاری بمرمت و تعمیر آنها پرداختند شهر مزبور با حوالی آن در سال 1244 ه . ق. بدست روسها افتاد. (از قاموس الاعلام ترکی). اریوان اکنون در منطقهء ارمنستان شوروی است.


اریوجان.


[اِ وَ] (اِخ) یاقوت گوید: ضبط این کلمه را محقق نمیدانم. مسعر گوید شهری است نیکو در ناحیهء ماسبذان در جانب راست حُلوان، در راه همدان، واقع در صحرائی بین جبال پردرخت. قرق گاههای (حُمات) بسیار دارد و گوگرد و زاج و بوره و املاح بدانجا فراوان است و آب آن بطرف بند نیجین رود و نخلستان آنجا را سیراب کند و بین این شهر و شهر رَزّ (که قبرمهدی خلیفه بدانجاست) چند فرسنگ است. اریوجان نزدیک سیروان است. (معجم البلدان) (مرآت البلدان) (قاموس الاعلام ترکی).


اریوس.


[اَ] (اِخ)(1) مُرتدّ مشهور. مولد280 م. در اسکندریه و بقولی در قیروان (سیرنائیک) و متوفی در قسطنطینه به سال 336 م. وی نخست پیرو لیکُپُلیس کشیش که در مصر فرقه ای تشکیل کرده بود، گردید. و سپس از طریقهء وی بازگشت و بطریق اسکندریه آشیلاس او را بمرتبهء کشیشی منصوب کرد. اریوس با معلومات و هنرهای خویش بمقامات عالیه نائل گردید. وی امیدوار بود که پس از مرگ آشیلاس قائم مقام او گردد ولی به آرزوی خود نرسید، و از آن پس بر اثر حَسَد آرام ننشست و برآن شد تا رقیب خویش الکساندر را براندازد. نویسندگان کاتولیک علت قیام اریوس را بر ضد عقیدهء کلیسا در باب الوهیت کلمه، به طریق فوق نقل کرده اند اریوس، چنانکه سن اپیفان گوید، دارای نفوذ بسیار و هوش کامل و دائم بمطالعه و تحقیق مشغول بود و به فلسفهء افلاطون و رموز جدل مشائیین آگاهی داشت. و لما قال اریوس، القدیم هو الله و المسیح مخلوق، اجتمعت البطارقة و المطارنة و الاساقفة فی بلد القسطنطنیة بمحضر من ملکهم و کانوا ثلثمائة و ثلثة عشر رجلاً و اتفقوا علی هذه الکلمة اعتقاداً و دعوةً. (ملل و نحل شهرستانی چ 1288 ص 108 ذیل ملکائیه). و او مؤسس مذهب اریانوسیه(2)است.
(1) - Arius.
(2) - Arianisme.


اریوس.


[اَ] (اِخ)(1) رومی بن اصطفانوس بن بطلینس. ملقب برشید قومه. از علماء عزائم. او راست: کتابی که در آن ذکر اولاد ابلیس و تفرق آنان در بلاد و انساب جن و جز آن هست. (ابن الندیم).
(1) - Arius.


اریوس.


[اَ] (اِخ) معروف به المصاد. یکی از اطبای دورهء فترت بین بقراط و جالینوس. (عیون الانباء ج 1 ص 36).


اریوس باغوس.


[اَ] (اِخ)(1) (تلّ مریخ) و آن تل چنانست که اگر کسی بر فراز آن بایستد و اطراف خود را نگاه کند، صنایع غریبه از قبیل تماثیل و مذابح و معابد متعدده [ آتن را ]مشاهده خواهد کرد و محل انعقاد مجلس قدیم اثینه اینجا بود و اعضای آن را اریوباغیان مینامیدند (اعمال رسولان 17 : 19 الی 34) و اعضای این مجلس مورد وثوق و اطمینان و در نزد مردم مکرم و در امور سیاسی و ادبی وکیل بودند و محاکمه هر کس که نسبت بخدایان کفر میگفت بدینجا راجع بود و بدین لحاظ پولس را برای محاکمه آنجا آوردند و شکایتی که از او داشتند این بود که بخدایان غریبه و غیر معروف ندا میکند. اما وی چنان با دلیری و اقتدار سخن گفت و حماقت و گناه بت پرستی را ظاهر کرد که قلوب بسیاری از اعضای مجلس را فریفتهء خود گردانید از جملهء دیونسیوس است که یکی از اجزای آن مجمع بود و دامرس و غیره و بعضی از ایشان بدین مسیح گرویدند. و این مجلس دارای «اکسارگانها» بود و اینان اشخاصی بودند که بعد از مدتی معین که حکومت میکردند و پخته و کاردیده میگردیدند، بدانجا دعوت شده بعضویت آن مجلس نائل میگردیدند و حاکم دیگری بجای ایشان تعیین میشد که او نیز در حین انعقاد مجلس میبایست حضور یابد و احکام حکیمانه و عادلانه ایشان سبب انتشار آوازهء این مجمع شد چنانکه در خارج از حدود یونان نیز معروف بود و این مجلس نشیمن های سنگی برای حضار داشت و همه سرگشاده بود و در ضمن آن ابیقوریان و ستوکان و غیره می ایستادند و شهر در اطراف این تل واقع و پر از بت پرستان و معابد ایشان بود. گویند این مجلس در شب منعقد میشد تا کسی بر افکار حکام اطلاع نیابد و نیز بدان جهت که با اغراض و آراء خارجیه داخل نشود. بالاخره رومیان این مجلس را با جور و ستم برچیده رسوم آنرا برانداختند. قدری بطرف جنوب شرقی تل سراشیب اکرپولیس واقع و بر قلهء مسطح این تل چندان عمارات و معابد با زینت و مکنت بت پرستان بود که در تمام معمورهء زمین چنان مکانی در عدد و مکنت و زینت بهیچوجه یافت نمیشد. (قاموس کتاب مقدس). و محاکمهء معروف سقراط نیز در این مجلس بوده است.
(1) - Areopage.


اریول.


[اَ] (اِخ)(1) شهری است بمشرق اندلس از ناحیهء تدمیر و بدانجا منسوبست ابوبکر عتیق بن احمدبن الرحمن الازدی الاندلسی الاریولی. (معجم البلدان).
(1) - Orihuela.


اریوله.


[اُ لَ] (اِخ) اوریوله. اریواله. رجوع به اریول شود: و یقال ان اریولة هی تدمیر و هی اسم ملک ملکها من قدیم و منه اخذها المسلمون حین الفتح. (نخبة الدهر دمشقی ص 245).


اریولی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به اریول. رجوع به اریول شود.


اریون.


[اَ] (اِ) گوی در آسیا که آرد از آسیا در آن ریزد و گرد شود.


اریه.


[اَ یَ] (سانسکریت، ص) در سانسکریت به معنی آریائی است. (یسنا تألیف پورداود ج 1 ص 34).


اریه.


[اِ یَ] (اِخ) یکی از کوههای دوهزار مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 153 بخش انگلیسی).


اریه.


[اِ یِ] (اِخ)(1) شهری است در پنسیلوانی از ممالک متحدهء آمریکا در ساحل جنوبی دریاچه ای پهناور موسوم بهمین نام. جمعیت آن 142000 تن و لنگرگاه زیبائی دارد و دارای استحکامات متین و راه آهن میباشد. راههای شوسهء بسیار نقاط ناحیت مزبور را بهم مربوط میسازد، تجارت هیزم، زغال سنگ و نفت آن رونق دارد. مساحت آن 25000 هزارگز مربع است در ممالک متحده و اطراف دریاچهء مزبور چند موضع دیگر بهمین نام موجود است.
(1) - Erie.


اریه.


[اِ یِ] (اِخ) دریاچهء پهناوری است در آمریکای شمالی، میان دومینیون متعلق بانگلیس و ممالک متحده از جانب شمال غربی محدود است بخطهء قناده از دومینیون مزبور و از جهت جنوب شرقی با جمهوریهای نیورک، پنسیلوانی، و اوهیو متعلق بممالک متحده و از سوی مغرب بجمهوری میشیگان نیز از ممالک متحده. اریه، در زبان قوم وحشی ایرگو که اهالی اصلیهء این قطعه بوده به معنی گیلاسستان است. این دریاچه چهارمین دریاچهء وسیعی است که بوسیلهء رود سن لوران با همدیگر متصل و مربوط میشوند آب دریاچهء هورون که در جانب فوقانی دریاچهء مذکور واقع گشته بواسطهء نهر یک کیلومتری سنت کلر به این دریاچه وارد میشود و در اثنای جریان خود دریاچهء کوچکی تشکیل میدهد و آنرا دریاچهء سنت کلر گویند.
دریاچهء اریه از جنوب غربی بسوی شمال شرقی در بین 41 درجه و 25 دقیقه و 44 درجه و 55 دقیقه عرض شمالی، 85 درجه و 54 دقیقه و 81 درجه و 15 دقیقه طول غربی امتداد دارد طول اعظم آن به385 هزارگز و عرض اعظم آن به 91 هزارگز بالغ میشود و مساحت سطح وی قریب 000،25 کیلومتر است. ارتفاع سطح آن از سطح دریا 174 است یعنی 4 گز پست تر از سطح دریاچهء هورون مذکور در فوق و از سطح دریاچهء انتاریو که در زیر آن جا دارد 104 گز بلندتر است و از این رو فضول آبهای دریاچهء مزبور بدریاچهء انتاریو میریزد و در نتیجهء این عمل آبشار معروف نیاگارا بوجود می آید. عمق این دریاچه بسیار کم است و کف آن بواسطهء گلهائی که همراه رودهای وارده بروی می آیند تدریجاً موجب بالا آمدن و پرشدن وی میگردد و دور نیست که بمرور دهور خشک و مبدل بنهری شود. آب آن مواج و پرتلاطم است در فصل زمستان بواسطهء انجماد مانع عبور سفاین است. در سواحل آن قصبه های بزرگ و اسکله هاست مانند: بوفالو، اریه، تولدو، دتروآ.


از.


[اَ] (حرف اضافه)(1) زِ (مخفف آن). مِن. (منتهی الارب). عن :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایهء تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن(2) در چه باز یا چه فراز.ابوشکور بلخی.
نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.بوشکور.
که هر کس برد نام کُک بر زبان
زبانش برون آورم از دهان.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج6 ص 45).
نهان از همه مردمان، شاه رفت
رها کرد ره را و بیراه رفت.فردوسی.
چو بشنید نوش آذر از پهلوان
بر آن بارهء دژ برآمد دوان.فردوسی.
نبینی که موبد بخسرو چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت.فردوسی.
میانش بخنجر کنم بر دونیم
نباشد مرا از کسی ترس و بیم.فردوسی.
جهاندار از استاد برگاشت روی
بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی.فردوسی.
که پیچیده بد رستم از شهریار
بجائی خود و تیغ زن ده هزار.فردوسی.
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازینسو تا بدریای روان.فرخی.
زن از شوی و مردان بفرزند شاد.اسدی.
از آن خواسته گفت دارم خبر
که در طنجه بنهادی از پیشتر(3).اسدی.
از تنش بوی دشمنی آید
چون بود دوست آشنای دو تن.خاقانی.
عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه
وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت.سعدی.
پیش که برآورم ز دستت فریاد.؟
-امثال: از خرس موئی.
از من بتو امانت.
|| علامت ابتدا (در مکان)، مقابل تا: از اینجا تا آنجا. از شهر تا شمران :
بگامی سپرد از ختا تا ختن
بیک تک دوید از بخارا بوخش.شاکر بخاری.
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.رودکی.
از خراسان بردمد طاوس فش
سوی خاور می شتابد شاد و کش.رودکی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
باز پدواز خویش باز شویم
چون دده باز جنبد از پدواز.آغاجی.
برفتند فغفور و خاقان چین(4)
بر شاه با پوزش و آفرین
سه منزل ز چین نزد شاه آمدند
خود و نامداران براه آمدند.فردوسی.
جهانجوی بندوی از آنجا برفت
میان دو لشکر خرامید تفت.فردوسی.
ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه این نامه ها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد از هرات بر جانب بلخ. (تاریخ بیهقی). از سپاهان حرکت کردیم [ مسعود ]. (تاریخ بیهقی). از این ناحیت تا جروس... قصدی و تاختنی نکرد. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند بنواختند. (تاریخ بیهقی). از نشابور حرکت کردیم [ مسعود ]. (تاریخ بیهقی). دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیکست باید که بسازد تا از پاریاب برود. (تاریخ بیهقی).
جفایت ز مه تا بماهی گرفت.؟
|| علامت ابتدا (در زمان): از زمان... تا کنون. مُذ. مُنْذُ :
دگر گفت با دل که از چند گاه
شدم من بدین مرز جویای شاه.فردوسی.
بشد چارشنبه هم از بامداد
بدین باغ کامروز باشیم شاد.فردوسی.
گر... از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه اکنون چون دوک ریسه گشت.لبیبی.
از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است. (تاریخ بیهقی). تا بوالعسکر که بنشابور آمده بود از چند سال، بمکران نشانده آید. (تاریخ بیهقی). || بِ. به :
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمیبینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.شهید.
فرسته چو از پیش ایوان رسید
زمین بوسه داد، آفرین گسترید.فردوسی.
بخندید از او شاه و خفتان بخواست
درفش بزرگی برآورد راست.فردوسی.
سلیمان بن هشام با سپاهی بحرب او شد از فرمان ابراهیم الولید. (تاریخ سیستان). مقرر آن است که این تکلفها از آن جهت بکردند [ پدران ] تا فرزندان از آن الفت شاد باشند. (تاریخ بیهقی).
کسی را که سازند با جان گزند
بکوبندش از زیر پای نوند.اسدی.
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در او دختر شاه فرهنگ جوی.اسدی.
بزد خیمه با لشکر از گرد شهر
برون شد که گیرد ز نخجیر بهر.اسدی.
به بتخانه ای بود فغفور چین
نهاده سر از پیش بت بر زمین.اسدی.
زمین سربسر گفتی از پیش شید
ز کافور در چادری بد سپید.اسدی.
نبد ره بدو لیکن از ناگزیر
ز بالا فکندیش هرکس بتیر.اسدی.
که سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه).
مریمان بی شوی آبست از مسیح
خامشان بی لاف و گفتاری فصیح.مولوی.
ادیم از چهل روز گردد تمام.سعدی.
|| با. مع : دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند. (تاریخ بیهقی). نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه).
دل بستگی از سنبل گلپوش تو دارد.
؟ (از آنندراج).
|| بر. علی :
بخط و آن لب و دندانْش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب.پیروز مشرقی.
و از گرد وی [ شهر گور بناحیت پارس ]باره ای محکم است. (حدود العالم).
جمشیدوار شاه نشست از فراز تخت
دربسته آدمی و پری پیش او میان.رشیدی.
بوقت کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک از گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.فرخی.
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.عنصری.
عروس جهان را نشاند از برش.نظامی.
|| در. اندر. فی: از مثل؛ فی المثل. :
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شرفاک مردم شنود.ابوشکور.
و حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری بگرد این همه درکشیده بیک باره... و همهء رباطها و دهها از اندرون این دیوار. (حدود العالم). و ایشان را با همه قومی که از گرداگرد ایشان است جنگ است و دشمنی است. (حدود العالم). و از مغرب این کوهستان روستائی است که آنرا رودبار خوانند. (حدود العالم).
سخن شد پژوهیده از هر دری...(5)
بتور از میان سخن سلم گفت
که یک یک سپاه از چه گشتند جفت.فردوسی.
همی دوم به جهان اندر از پس روزی
دو پای پرشقه و مانده با دلی بریان.عسجدی.
نشست از نهان با پدر پهلوان
بتدبیر ره تا شدن چون توان.اسدی.
و جمع از میان هر دو ممکن است. (ابوالفتوح رازی). زن مخیر باشد که صبر کند بر این ایذا و از میان آنکه او را رفع کند بر حاکم. (ابوالفتوح). و آن فرشته راستگو بود از آنچه گفت. (ابوالفتوح). پس از میان او و ثقیف خصومتی افتاد. (ابوالفتوح). آنرا مقام بطن الرجیع خوانند از میان مکه و مدینه. (ابوالفتوح). با خلافی که هست از میان اصحاب ما. (ابوالفتوح).
همّت تو از بلندی بام عرش است از مثل
گر سپهر برترین را سایهء عرش است بام.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی 1338 ص 267).
|| را :
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدائی میان مردمان.رودکی.
سپاس از تو ای دادگر یک خدای
جهاندار و بر نیکوی رهنمای.فردوسی.
سپاس از خداوند خورشید و ماه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه(6).فردوسی.
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای.اسدی.
بخوبی نهد رسم و بنیادها
ز دولت بنیکی کند یادها.؟ (از آنندراج).
|| برای. بهر. بعلتِ. بسبب. بجهتِ. دراثر(7): از چه؛ برای چه. زمین از زلزله فرورفت. این هم از پیری است. دندانهایش از پیری بریخته بود :
از فرط عطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن.بوسلیک.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و برناورد پده.رودکی.
هر آن کریم که فرزند او فلاده بود
شگفت باشد و آن از گناه ماده بود.رودکی.
هیچ راحت می نه بینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
جان ترنجیده و شکسته دلم
گوئی از غم همی فروگسلم.رودکی.
بامها را فرسب خرد کنی
از گرانیت گر شوی بر بام.رودکی.
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه.رودکی.
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر بقیامت ز گور.رودکی.
بچاه سیصدباز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری.
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشهء جو باد آژده.شاکر بخاری.
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.بخاری.
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر.بوالمثل.
چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نسک خوان شد از عشقش و ایارده گوی.
خسروانی.
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.دقیقی.
بنجشگ چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.ابوالعباس.
روزم از دودش چون نیم شب است
شبم از بادش چون شاد غرا.ابوالعباس.
بروز کرد نیارم بخانه هیچ مقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.بهرامی.
از من خوی خوش گیر ازآنکه گیرد
انگور از انگور رنگ و آرنگ.مظفری.
بخارپشت نگه کن که از درشتی موی
بپوست او نکند طَمْع پوستین پیرای.کسائی.
آسمان از ستاره نیم شبان
بچه ماند به پشت سنگی سار.کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوبست
از چه با یار کار گست کنی.عماره.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.طیان.
از آن ماه دیدار جنگی سوار
وزان سروبن بر لب جوبیار
همی ریخت از دیده خونین سرشک
ز دردی که درمان نداند پزشک.فردوسی.
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز.فردوسی.
از آن پروریدم من این تار را
که تا دستگیری کند یار را.فردوسی.
همی داشتی [ سیاوش را ] تا برآورد پر
شد از مهر شاه ازدر تاج زر.فردوسی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از اندهانْت گبست.اورمزدی.
چو دید اندر او شهریار زَمن
بیفتاد از بیم بر وی جشن.سهیلی.
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایهء شمشیر تو بر کوکنار.فرخی.
اَندوهم از آن است که یک روز مفاجا
آسیبی از این دل بفتد بر جگر آید.فرخی.
آن صنم را ز گاز و از نشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج.عنصری.
از گهر گرد کردن به فخم
نه شکر چید هیچکس نه درم.عنصری.
شب از حملهء روز گردد ستوه
شود پَرّ زاغش چو پَرّ خروه.عنصری.
گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند
نمتک و بُسَّد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هر دو بگونه شبیه یکدگرند.قریع.
گفت دوش همه شب نخفتم از این جراحت. (تاریخ بیهقی). و گفتند از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود. (تاریخ بیهقی). شیر از درد و خشم یک جست کرد چنانکه بقفای پیل آمد. (تاریخ بیهقی). و پادشاه از حق شناسی در حق آن خاندان قدیم تربیت فرماید. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق(8)بیفتاد. (تاریخ بیهقی). از آن ضعفی که داشت امیر او را چنانکه بایست بر جای نتوان داشت. (تاریخ بیهقی). پدرش از وی بیازرده بود از صورتهائی که بکرده بودند. (تاریخ بیهقی).
از گریه بهر سو که گذشتیم چمن شد
از ضعف بهر جا که نشستیم وطن شد.
سراج حکاک (از امثال و حکم).
بوم بشب پرد از آنکه بروز نبیند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مردمان او را یاری ندادند از آنکه از او رنجیده بودند. (نوروزنامه).
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سر مست.مسعودسعد.
هیچ جاهل در جهان مفتی نگشته ست از لباس
هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته ست از شعار.
سنائی.
به هر گناه مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسهء دیو بد مشیر مرا.سوزنی.
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه ست و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
لعل دشخوار بدست آید از آن است عزیز.
سعدی (گلستان)
ز گل چینان باغش فصل خرداد
شکفته غنچه ها از جنبش باد.ظهوری.
|| مطابق. بروفق :
مردمان از خرد سخن گفتند
تو هوازی حدیث غاب کنی.رودکی.
|| نسبت به. قیاس به :
آنچه کرده ست، زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.فرخی.
فردا به باد کار صاحب از امروز
چونانک امروز بهتر است ز دینه.سوزنی.
|| بصورتِ. با حالتِ :
یک غریبی خانه می جست از شتاب
دوستی بردش سوی خانهء خراب.مولوی.
|| نزد. پیشِ :
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهء دادخواه.فردوسی.
|| دربارهء. راجع به. در اطراف. در خصوص. در امر :
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو بشگفت اندرا.رودکی.
خداوند کشته بر شهریار
شد و گفت از اسب و از کشت زار.فردوسی.
یلان سینه با کردیه گفت زن
بگیتی ترا دیده ام رای زن...
چه گوئی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد، سری باسپاه.فردوسی.
یکی نامه بنوشت زی شهریار
ز پرموده و لشکر بیشمار.فردوسی.
بهرچه که ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود و از آن شرح کردن نباید. (تاریخ بیهقی). || از جمله. در زمره. از میان. در میان(9) :
از ایرانیان بد تهم کینه خواه
دلیر و سِتَنبَه بهر کینه گاه.فردوسی.
بلشکر چنین گوی کاین خود که اند
برین رزمگاه اندرون بر چه اند
از ایشان صد اسب افکن از ما یکی
همان صد به پیش یکی اندکی.فردوسی.
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پیشکاران من
بخسبد یکی با دلی دردمند
که از درد او بر من آید گزند.فردوسی.
از ایشان یکی روی پاسخ ندید
زن میزبان خامشی برگزید.فردوسی.
قاضی بوطاهر تبانی را که از اعیان قضات است برسولی نامزد کرده می آید. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت بامیرالمؤمنین باید نامه نبشت... بونصر گفت اینهم از فرایض است. (تاریخ بیهقی). از بیداری و حزم و احتیاط این پادشاه... یکی آن است... (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان، بگوی، ساخته آید. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی). دیگر خدمتکاران او را [ احمد ارسلان را ]گفتند... که هر کس پس شغل خویش روند که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود. (تاریخ بیهقی). و یکی [ ظ: مکّی ](10) از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی).
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
(تاریخ بیهقی از ترانهء علی مکی در باب امیر محمد).
جواب نامه ها بر این جمله داد [ آلتونتاش ]، از فرایض است با ایشان مکاتبت کردن. (تاریخ بیهقی). بونصر دبیر خویش را نزدیک من... فرستاد. و این مرد از معتمدان خاص او بود. (تاریخ بیهقی). چون ارسلان جاذب گذشته شد بجای ارسلان مردی بپای کردن خواست [ محمود ]، او را پسندید از بسیار مردم شایسته که داشت. (تاریخ بیهقی).
یکی را تب آمد ز صاحبدلان.سعدی (بوستان).
|| برای بیان نوع(11) :
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ.فردوسی.
|| از همهء. از مجموع :
کنم هرچه دارم بایشان یله
گزینم ز گیتی یکی پیغله.فردوسی.
|| بروی :
برگزیدم بخانه تنهائی
از همه کس درم ببستم چست.شهید.
|| از دست. از عهدهء: بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می برنیاید. (تاریخ بیهقی).
|| بواسطهء. بتوسط :
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
بونصر (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| سوی. بسویِ. بجای. بجانب :
کی دل بجای داری پیش دو چمش او
گر چمش را بغمزه بگرداند از وریب.میرشهید.
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نه بر سَرْش بند.رودکی.
|| از جانب. من جانب. از طرف. از سوی: از راست. از چپ. از زیر :
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر.فردوسی.
برو از من این پیش دهقان بگوی
مگر جفت من گردد این ماهروی.فردوسی.
اگر به نبودی سخن، از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای.فردوسی.
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد بهر دو سرای
از او شادمانی و زو مردمی است
از اویت فزونی و زویت کمی است.
فردوسی.
امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا... بمدینة السلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد از گروهی اذناب... دور کنیم. (تاریخ بیهقی). گفتند نامه ای بود از سلطان مسعود که علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند. (تاریخ بیهقی). دوش نامه ای رسیده است از خواجه عبدالصمد. (تاریخ بیهقی). از خداوند هیچ عیب نیست عیب از بدآموزان است. (تاریخ بیهقی). اگر مسئلتی افتد مشکلتر که ترا در آن تحیری افزاید و از ما در آن باب مثالی نیافته باشی استطلاع رأی با کسی... (تاریخ بیهقی). چون این نامه بنوشت معنی آن است که از یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم خلیل الله بعزیز مصر. (قصص الانبیاء ص83).
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون.سوزنی.
|| از روی. از فرازِ : امیر محمد از مهد بزیر آمد. (تاریخ بیهقی). || از روی. از طریقهء. از راه :
آنچه با رنج یافتیش و بذلّ
تو به آسانی از گزافه مدیش.رودکی.
بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن را از ضعف نمی گویم. (تاریخ بیهقی). || از جهتِ. از حیثِ :
بگفتا که از مام خاتونیم
بسوی پدر آفریدونیم.فردوسی.
هرچند بر آتشستشان دل
از دم همه جفت باد سردند.مسعودسعد.
|| از قبیلِ. مانندِ. مثل. (تفصیل را رساند) :
دگر آنکه گفتی که از خواسته
ز دینار و از گنج آراسته.فردوسی.
باید... آنچه از خزانه برداشته اند بفرمان وی [ سلطان مسعود ] از زر نقد و جامه و جواهر... جمله بحاجب دهند... (تاریخ بیهقی). بوالحسن... پیش آمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورده بود از سپر و زره و آنچه بابت غور باشد. (تاریخ بیهقی). امیر محمود... چه سیاستها فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها، بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب... فرستاده آید... (تاریخ بیهقی). حسنک از نیشابور برفت و کوکبه ای بزرگ با وی از قضات و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. (تاریخ بیهقی). || بمددِ. بیمنِ. در سایهء :
دگر گفت کز بخت کاوس شاه
بزرگ جهاندیدهء نیکخواه
گشاده شد این گنگ افراسیاب
سر بخت او اندرآمد بخواب.فردوسی.
|| گاهِ. هنگامِ :
بهنگامهء بازگشتن ز راه
همانا نکردی بلشگر نگاه
که چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم زایرج نه برداشتند
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر بباز آمدن.فردوسی.
|| دور از. بعید مِن :
بدو منزل از بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته تر رزمگاه.فردوسی.
|| پر از. مشحون از :
یکی تن چو ماهی و سر چون پلنگ
یکی سر چو گور و تنش چون نهنگ
یکی را سر خوک و تن چون بره
همه آب از اینها بدی یکسره.فردوسی.
|| به بخششِ. به انعامِ :
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانْت را تاج نوشیروانی.فرخی.
|| مالِ. ملکِ. متعلق به: خانه از فلان است. شعر از انوری است. از تست. : و سرای امام فاخربن معاذ و از پسران وی بسوختند. (تاریخ سیستان). با علامتی بیست و بنه و موکب از وی بر پنج و شش فرسنگ. (تاریخ بیهقی). || سهمِ. بهرهء. قسمتِ: از من، از تو؛ سهم من، قسمتِ من، سهم تو، قسمت تو. (در امثال این معنی، مقابله را رساند) :
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
رودکی.
ز تو آیتی در من آموختن
ز من دیو را دیده بردوختن
ز من جستن و ره نمودن ز تو
بجان آمدن جان فزودن ز تو.نظامی.
ازو ناز و عتاب و عشوه و نامهربانیها
ز من عجز و نیاز و بندگی و جانفشانیها.؟
|| فرزندِ. زادهء. از نسلِ. از گوهرِ :
گرانمایه از دختر مهرک است
ز پشت من است این، مرا بیشک است.
فردوسی.
بدو گفت پروردهء پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن
تو فرزند بیداردل رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.فردوسی.
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.فردوسی.
|| از افرادِ. از جملهء: یکی از هزار. از رجال بزرگ ایران است. || منسوب به. از مردم: از کاشانست. از اصفهان است :
هر آنکس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ پولاد بود...
فردوسی (در لشکر آراستن کیخسرو).
من پروردهء امیر خراسانم و از سیستانم. (تاریخ سیستان). || جزئی. قسمتی. بخشی :
لاله بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروفی.
ناحیت طوران از سند است. || بمجرایِ. بمعبرِ :
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخون.کسائی.
|| متصل به. پیوسته به :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر.ابوالمثل.
|| در ظلم. از ستم :
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
|| افادهء کثرت و بسیاری کند :
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.
رودکی.
بسته حریر دارد و وشی معمدا
از نقش و از نگار همه خوب چون بهار.
معروفی.
از قحبه و کنده، خانهء احمد طی
ماند بزغاروو در کندهء ری.منجیک.
ز میغ و نزم که بُد، روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
از لطیفی که توئی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.
منوچهری.
نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالا و چوب او از سختی که بود بیشتر بدست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی).
و از لطیفی که شراب است از همهء خوردنیها که در جهان است از چرب و شیرین و خوش و ترش بیش از یک سیری نتوان خورد... و باز مر شراب را هرچند بیش خوری بیش باید. (نوروزنامه). و از بزرگئی که زر را داشته اند ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگری رکاب. (نوروزنامه).
از بزرگی و ز احسان که کند با همه خلق
از همه خلق کسش نیست که تحسین نکند.
سوزنی.
|| انواع و اصناف(12) :
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد
بر آن بی وفا ناسزاوار مرد(13).فردوسی.
|| گاهی معنی دوباره دهد، چنانکه: سر گرفتن آغاز کردن باشد و از سر گرفتن، دوباره آغاز کردن.
|| از بین. از میانِ :
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم.
ناصرخسرو.
|| از میانِ. از خلالِ :
ستاره پدید آمد از تیره گرد
رخ زرد خورشید شد لاجورد.فردوسی.
|| از بیم. از ترس : گفتم زندگانی خداوند دراز باد، روباهان را زهره نباشد از شیر خشم آلود که صید گوزنان نمایند که این در سخت بسته است. (تاریخ بیهقی). || بی مهلتی از. بی فاصله ای از :
یلان سینه اندر دبیر بزرگ
رسید و برآشفت برسان گرگ
از او چیز بستد همه هرچه داشت
به بند گرانش ز ره بازگاشت
بنزدیک بهرام بردش ز راه
بدان تا کند بی گناهش تباه.فردوسی.
|| گاه در مورد تشخیص بکار رود :
چو آید بمیدان یل کینه ساز
ندانند دیگر نشیب از فراز.فردوسی.
چو بندوی شد بی گمان کآن سپاه
همی بازنشناسد او را ز شاه.فردوسی.
گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند
نمتک و بُسّد نزدیکشان یکی باشد
از آن که هر دو بگونه شبیه یکدگرند.
قریع الدهر.
|| صفت تفضیلی محتاج بمتممی است که با «از» آغاز شود، عادةً «از» پیش از مفضل و صفت تفضیلی و گاه پس از صفت تفضیلی آید: این کتاب از آن یک سودمندتر است :
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک.
رودکی.
بمردن به گی اندرون چنگلوک
به از غوته خوردن به نیروی غوک.عنصری.
بهرچه که ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید... تا... مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. (تاریخ بیهقی). || گاه عوض تنوین منصوب عربی آید: از اصل؛ اصلاً. قطعاً. از اتفاق؛ اتفاقاً : از اتفاق نادر سرهنگ علی عبدالله و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی). || در بعض افعال چون بر فعل درآید معنی ضد و خلاف اصل فعل دهد: بخشودن از، بخشائیدن از، بخشیدن از؛ دریغ کردن. مضایقت کردن. رجوع بهمین کلمات در لغت نامه شود. یاد کردن؛ تذکر. از یاد کردن؛ فراموش کردن. چشم افکندن؛ نظر کردن و داشتن. از چشم افکندن؛ از نظر انداختن. آمیختن از هم و از هم آمیختن؛ متفرق و پراکنده و جدا شدن :
ز تاب و رنگ همچون زمردین تاج
ز هم آمیخته گسترده با عاج.
ویس و رامین (در صفت موی).
و رجوع به آمیختن در همین لغت نامه شود. || گاه زائد باشد، چنانکه در کلمات ذیل: از ناگاه. از ناگهان. از بهر. از برای. از پی. از بسکه :
ز ناگه بار پیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.فرالاوی.
گرفتم(14) رگ اوداج و گرفتمش بدو چنگ
بیامد [ عزرائیل ] و نشست از بر من تنگ.
حکاک.
بدام من آویزد از ناگهان(15)
بخونها که او ریخت اندر جهان.فردوسی.
ز ناگه بروی اندر افتاد طوس
تو گفتی زپیل ژیان یافت کوس.فردوسی.
بر آن واژگونه دو لشکر دمان
شبیخون برآرند از ناگهان.فردوسی.
چنان بد که روزی کسی نزد شاه
بیاورد از اینگونه مردی ز راه.فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران.فردوسی.
کسی را مده بار در پیش من
چه بیگانه مردم، چه از خویش من.فردوسی.
وی [ جهان ] از ناگهانت بخواهد ربود
تو زو بهرهء خویش بردار زود
از او بهره برداشتن شادی است
ز بندش خلاصیت آزادی است.اسدی.
بگرداب ژرف اندر از ناگهان
فتادی و آبت گذشت از دهان.اسدی.
ابر سیاه را بهوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.ناصرخسرو.
فاتحهء داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضا کز پی سباع نوشته ست
کاتب تقدیر حرز روح امین را.انوری.
یکی خود فولاد آئینه فام
نهاد از بر فرق چون سیم خام(16)
نشست از بر بارهء کوه وش
بدیدن همایون، برفتار خوش.نظامی.
شاخ تر از بهر گل نوبر است
هیزم خشک از پی خاکستر است.نظامی.
چو از بهر هر کس دری سفتن است
سرودی هم از بهر خود گفتن است.نظامی.
چه لطف بود که تشریف دادی از ناگاه
که یادت از من رنجور و ناتوان آمد
که آفتاب شریعت بطالع مسعود
به اوج برج سعادت ز ناگهان آمد.کمال اسماعیل.
از برای حفظ یاریّ و نبرد
بر رهِ ناایمن آید شیرمرد.مولوی.
|| و گاه ساقط شود بقرینهء کلام :
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
همی شد تهمتن پس(17) بدگمان.فردوسی.
ز هر جا بگذرم اهل ملامت
نمایندم به ارباب سلامت
که این ردکردهء درگاه عشق است
ز چشم افتادگان شاه عشق است.شفائی.
یعنی یکی از «ازچشم افتادگان...».
|| در لهجهء مردم اشتهارد معنی «من» و «اَنا» دهد(18) :
صفی یار می یَجَه از عزبیمه
بوم ده جیر میشم میر غضبیمه.
صفی یار میگوید من عزبم و چون از بام بزیر آیم میرغضبی باشم.
- ازآنِ؛ مالِ. ملکِ. متعلق به : من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسخت ها... و از آن امیرالمؤمنین هم از این معانی بود تا دانسته آید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به آن شود.
- از آن باز؛ از آن وقت نیز. از آن سبب نیز.
- از آنک، از آنکه؛ زیرا که.
- از این پس، از این سپس؛ بعد از این. پس از این. من بعد.
- از پس؛ پس از. بعد از.
- دریغ آمدن کسی را از؛ چشم پوشیدن از :
دانشا چون دریغم آیی از آنک
بی بهائی ولیک از تو بهاست.شهید بلخی.
- رفتن از؛ شکستن. نقض.
از پس آنکه رسول آمد با وعد و وعید
چند گوئی که بد و نیک بتقدیر قضاست.
ناصرخسرو.
گشتن از؛ منحرف شدن :
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین.اسدی.
برای ترکیبات دیگر که با «از» مرکب شده اند به اسماء مرکبهء با آنها رجوع شود.
(1) - De (Preposition). (2) - غلبکن، همان کلمه ای است که امروز غُلْبَه کَن گفته میشود، بمعنی سوراخ شده. و مراد از غلبکن در، در پنجره ای است.
(3) - مِنْ قَبْل.
(4) - چون فغفور و خاقان خبر آمدن کیخسرو را شنیدند.
(5) - در هر باب.
(6) - صاحب آنندراج گوید: گاهی از، افادهء معنی اضافه نیز کند و همین بیت فردوسی را شاهد آورده و نوشته است، یعنی سپاس خداوند.
(7) - و آنرا اجلیه گویند. (آنندراج).
(8) - بعلت اصابت سنگ منجنیق.
(9)- و آنرا تبعیضیه گویند. (آنندراج).
(10) - یکی چون معبد مطرب دوم چون زلزل رازی
سیم چون ستی زرین چهارم چون علی مکّی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 133).
(11) - و آنرا بیانیه گویند. (آنندراج).
(12) - معنی کثرت نیز از آن مستفاد است.
(13) - کیخسرو.
(14) - یعنی گرفت مرا.
(15) - مؤلف نهج الادب (ص 637) «از ناگاه» و «از ناگهان» را مزیدعلیه ناگاه و ناگهان گفته است.
(16) - بنقل نهج الادب ص 637.
(17) - یعنی از پس.
(18) - در اوستا «اَزِم» و در پارسی باستان «اَدَم» بمعنی منم، من هستم و در پهلوی (تورفان) «اَز» بمعنی من است.


از.


[اَزز] (ع مص) اَزاز. ازیز.(1) جستن رگ. جهش رگ. || سخت جوشیدن دیگ. بجوش آمدن. (منتهی الارب). برجوشیدن دیگ. (تاج المصادر بیهقی): ازت القدر. || بهم درشدن. (تاج المصادر بیهقی). || آمیختن با زن. || سخت دوشیدن ماده شتر. || آب ریختن. || جوشانیدن آب. || برانگیختن. برآغالیدن. بگناه دلالت کردن: انا ارسلنا الشیاطین علی الکافرین تؤزّهم ازاً (قرآن 19/83)؛ فرستادیم شیاطین را بر کافران که برانگیزند و برآغالند ایشان را بر گناه. || افروختن آتش: ازّ النار. (منتهی الارب). || بجنبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). از جای بجنبانیدن. از جای ببردن. (تاج المصادر بیهقی). سخت جنبانیدن چیزی و درآمیختن آن: ازّ الشی ء. (از منتهی الارب). || فراهم آوردن. واهم آوردن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِ) دردی در دمل.
(1) - در تمام معانی این دو کلمه.


از.


[اَ] (اِ) آزاد. آزار. اَزدار. اَزّار. وازدار. نیل. سیخ. سُخ. سیاه دور.(1) و چانچو (شانه چوب) از این درخت کنند. و رجوع به ازادرخت شود.
(1) - Zelkova Crenata. Orme de
Siberie.
Zelkoua a feuille crenelee. Planere.


از.


[اَ] (اِخ) موضعی در کیاکلا (ساری). (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 121).


ازآء.


[اِزْ] (ع مص) پر شدن شکم چندانکه گران شود و جنبش نتواند.


ازآر.


[اِزْ] (ع مص) بانگ کردن و غریدن شیر. (منتهی الارب).


ازآف.


[اِزْ] (ع مص) خسته را کشتن: اَزْأَفَ علیه. (منتهی الارب). اِجهاز. || گران و بیحرکت کردن انباشتگی شکم کسی را: اَزْأَفَ فلاناً بطنه. (منتهی الارب).


ازآم.


[اِزْ] (ع مص) بکراهت بر کاری داشتن. بناخوش بر کاری داشتن کسی را: اَزْأَمَهُ علی الامر. (منتهی الارب). || فشردن آنچه در جراحت بود تا آنکه بچسبد پوست آن و خشک گردد خون بر آن. || دارو کردن تا به شود. (منتهی الارب).


از آن.


[اَ] (حرف اضافه + صفت / ضمیر)مِنْهُ. از او. از وی :
زن پیر رفت و می آورد و جام
از آن جام فرهاد شد شادکام.فردوسی.
آن که برهم زن جمعیت ما شد یارب
تو پریشانتر از آن زلف پریشانش کن.؟
و رجوع به آن شود. || از آن کس. || من جمله. من ذلک : و وی [ ماءالشعیر ] آن چیزی است که بیست وچهار گونه بیماری معروف را سود دارد، از آن ... ذات الجنب و حمی مطبقه. (نوروزنامه). || (حرف ربط مرکب) زیرا. بدان سبب :
دل منه بر زنان از آنکه زنان
مرد را کوزهء فقع سازند
تا بود پر دهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار بندازند.علی شطرنجی.
|| (ص مرکب) زان. بیان جنس کند، مثل از این. رجوع به ازین شود :
زان گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پردلی باشد از این شیروشی پرجگری.
فرخی.


ازآن.


[اَ نِ] (ضمیر ملکی مرکب) ملکِ. مالِ : ازآن تو یا من یا اوست. منزلیست اندر وی خرگاه هاست ازآن خلخیان. (حدود العالم). و اندر نصیبین دیرهاست ازآن ترساآن. (حدود العالم). و غلامی ترک ازآن پسرش بسرای امیر آورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122). بفرمای [ حصیری ]خازنان را که با تواند تا ببرند و تسلیم کنند ازآن خان و ولیعهد و خاتونان و مادران دو ودیعت و از آن عمان و خویشاوندان و حشم. (تاریخ بیهقی ص 212). و صد شتر ازآن عبدالمطلب بُرده بودند به سوی ابرهه. (مجمل التواریخ والقصص). و هر مالی که جمع کرده ام ازآن بندگان ملک است. (قصص الانبیاء ص88).
آن قاطر لگدزن بابا ازآن من
وآن گربهء میوکن بابا ازآن تو.وحشی.
رجوع بهمین لغت نامه ذیل «آن» شود. || مربوط به. منوط به. متعلق به : این طبقه [ برمکیان ] وزیری کردند بروزگار هرون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که ازآن وزیر [ حسنک ] آمد. (تاریخ بیهقی ص 176). صلاح های کارهای امروز چنان نیکو نگاه دارد که ازآن خود [ قدرخان ]. (تاریخ بیهقی ص 217). || منسوب به. فرزندِ. از نسل :دختری از آنِ قدرخان بنام امیر محمد عقد و نکاح کردند. (تاریخ بیهقی ص 193). ولایتی سخت بانام که برین جانب است بنام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). || مختص به : در آن وقتی که امیران مسعود و محمد... بگرگان ببودند و قصد ری داشتند این محدث بستارآباد رفت نزدیک منوچهر و وی او را بازگردانید با معتمدی ازآن خویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). هر روزی رسم همان بود که امیر گوزگانان همهء سالاران محتشم ازآن سامانی و خراسان بدر خیمهء امیر عادل سبکتکین آمدندی. (تاریخ بیهقی ص 198). سبکتکین... بوعلی و ایلمنکور را با حاجبی ازآن خویش بغزنی فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 204). امیر دانشمندی را به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بوالحسن و شیروان تا ترجمانی کنند. (تاریخ بیهقی). و سلطان سنجر را [ غزان ] بگرفتند و همچنان با خویشتن می آوردند بر آئین سلطنت الا آنکه خدمتکاران ازآن خویش نصب کردند و بمرو آمدند. (مجمل التواریخ).


از آن باز.


[اَ] (ق مرکب) از آن وقت. از آن زمان. من ذلک الزمان.


از آن پس.


[اَ پَ] (ق مرکب) بعد. سپس :
دل و جنگ و کین را بیکسو نهاد
وز آن پس نکرد او ز پیکار یاد.فردوسی.
وز آن پس بزرگان شدند انجمن
ز آموی تا شهر چاچ و خُتن.فردوسی.
وز آن پس بدو گفت کز میمنه
سواران بسیار و پیل و بنه...فردوسی.


از آنجا.


[اَ] (حرف اضافه + اسم) مِنْ ثَمَّ. || (حرف ربط مرکب) برای آن. بدان جهت :
مگر مار بر گنج از آنجا نشست
که تا رایگان مهره ناید بدست.نظامی.


از آنچم.


[اَ چِ] مخفف از آنچه مرا :
زمین جز بفرمان تو نسپرم
وز آنچم تو فرمان دهی نگذرم.فردوسی.


از آنچه.


[اَ چِ] (حرف ربط مرکب) بدان سبب. بدان جهت. بعلت آنکه : با قاضی شیراز هم بد بود از آنچه باری چند، امیر محمود گفته بود که قاضی را وزارت شاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). و رجوع به زانچه شود.


از آن رو.


[اَ] (حرف اضافه + صفت + اسم) از آن سو. از آن طرف :
هم آنگاه خسرو از آن رویِ کوه
پدید آمد از راه، دور از گروه.فردوسی.
|| (حرف ربط مرکب) از آن جهت. چون. زیرا.
- از آن رو که؛ چونکه. زیرا که.


از آن سان.


[اَ] (ق مرکب) زانسان (مخفف). آن سان. همان گونه. آن قسم :
بر آن روی جیحون یکی رزمگاه
بکردیم زانسان که فرمود شاه.فردوسی.


از آنک.


[اَ] (حرف ربط مرکب) مخفف از آنکه. زیرا که. بعلت آنکه :
بی زر و سیمی ای برادر از آنک
شوخ چشمیت نیست چون عبهر.سنائی.


از آن کجا.


[اَ کُ] (حرف ربط مرکب) از آنکه. بعلت آنکه. بجهت آنکه. از برای آنکه :
تنم خمیده چو ذالست از آن کجا زلفت
بدال ماند و خالت چو نقطه بر سر ذال.معزی.
در و یاقوت من از همت و جود تو سزد
زان کجا همت و جود تو چو بحر است و چو کان.
؟ (از آنندراج).


از آنکه.


[اَ کِ] (حرف ربط مرکب) زیرا که.بجهت آنکه. بعلت آنکه : و این بیابان را بیابان کرکسکوه خوانند از آنکه یکی کوهی است خرد اندر مغرب این بیابان که آنرا کرکسکوه خوانند. و این بیابان را بدان کوه بازخوانند. (حدود العالم).
بروز کرد نیارم بخانه هیچ مقام
ار آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی.
|| (حرف اضافهء مرکب) تا : پس بندوی خبر مخالفان بهرام [ چوبینه ] بگفت، که اینک آمده اند بیست هزار مرد، بهواداری تو. پرویز گفت بتو شادترم از آنکه بدین سپاه. (ترجمهء طبری بلعمی).


از آنگاه باز.


[اَ] (ق مرکب) منذ. مذ. از آن زمان.


از آنگونه.


[اَ گو نَ / نِ] (ق مرکب) از آن قبیل : باز اعمال خیر و ساختن توشهء آخرت از علت گناه از آنگونه شفا میدهد. (کلیله و دمنه).


از آن وقت.


[اَ وَ] (ق مرکب)(1) از آنگاه.
- از آن وقت باز؛ مُنذُ. مُذ. از آن زمان پس.
(1) - Des lors.


ازا.


[اَ] (اِ) رجوع به آزا شود. || در فرهنگ شعوری بنقل از وسیلة المقاصدمصطکی و ژاژ آمده است. گمان میکنم ازوا و ازوی باشد و ژاژ هم وُژ و وج باشد.


ازء.


[اَزْءْ] (ع مص) سیر کردن گوسپندان بچرانیدن. سیر چرانیدن گوسپندان: اَزَأَ الغنم. (منتهی الارب). || بددل و ترسان شدن از کاری آغازیده و بازماندن از آن. بددل شدن و بازماندن از حاجت: اَزأَ عن الحاجة. (منتهی الارب).


ازاء.


[اِ] (ع ص، اِ) مقابل. برابر. (منتهی الارب). حِذاء. روبروی. رویاروی. قِبال. تِجاه. || سبب زندگانی یا سبب فراخی عیش و افزونی آن. (منتهی الارب). || آنچه از نورد و سنگ و چرم و بوریای خرما که برای حفاظت حوض یا چاه باشد یا محل ریختن آب در حوض. (منتهی الارب). آنجا که آب در حوض رود. (مهذب الاسماء). || قرن. اَقران: فلان ازاء فلان؛ اذا کان قرناً له یقاومه. هم اِزاؤهم؛ یعنی آنها اقران ایشانند. || ازاء حرب؛ مقیم در جنگ. || ازاءِ مال؛ نگهبان شتران. (منتهی الارب). || در اِزاءِ؛ بجایِ. عوضِ. بَدلِ.


ازاء.


[اِ] (ع مص) مقابل و برابر شدن. (منتهی الارب). مقابلة. (غیاث). برابر شدن چیزی با چیزی. (وطواط). موازات.


ازاب.


[اِ] (اِخ) آبی است بنی عنبر را. (از منتهی الارب).


ازابی.


[اَ بی ی] (ع اِ) جِ اُزبی.


ازاتة.


[اِ تَ] (ع مص) بسیارروغن زیت شدن. بسیارزیت گردیدن. (منتهی الارب).


ازاحة.


[اِ حَ] (ع مص) اِزاحَت. دور گردانیدن. (زوزنی). دور گردانیدن از جای. (منتهی الارب). دور کردن. (تاج المصادر بیهقی). اِزاخَة: ازاح الشی ء؛ ازاغه من موضعه و نحاه. (تاج العروس). || زایل کردن. از میان برداشتن. (اقرب الموارد) : امیر ابوالحرث در ازاحت و ازالت آن سعی نمود و ذات البین ایشان را معمور گردانید تا کلمهء هر دو در خدمت حضرت متفق باشد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 186). از بهر الزام حجت و تأکید معذرت و ازاحت شبهت و تبری از موقف تهمت و تفادی از سمت طغیان و تجافی از معرض بغی و عدوان، ملتمس ایشان را به اسعاف و دعوت ایشان را به اجابت مقرون کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 207). ابوالفتح بُستی بانواع تلطف و تعطف در اِزالت آن وحشت و ازاحت آن تهمت سعی مینمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 240 و 241). چون درجات حیوة بنقطهء فوات رسیده بود از ازاحت این علت عاجز آمدند. (رشیدی). || ازاحهء امر؛ تمام کردن کار. بانجام رسانیدن. (منتهی الارب). قضای امر. (تاج العروس). || دور گردیدن. رفتن.


ازاحیف.


[اَ] (ع اِ) جِ اَزحاف. ججِ زَحف. تغییرات ارکان بحور شعر. (غیاث اللغات).


ازاخة.


[اِ خَ] (ع مص) دور کردن. یکسو گردانیدن. (منتهی الارب). اِزاحة.


ازاد.


[اَ] (ع اِ) نوعی خرما در عراق و فلسطین: و بها [ بالسافیة ] رطب شبیه بالبرنی و الازاد بالعراق. (نخبة الدهر دمشقی ص 213).


ازادرخت.


[اَ دِ رَ] (اِ مرکب) و آنراطاحک نامند و بمصر زنزلخت و در شام جرود گویند و آن درختی است شبیه به صفصاف، برگ آن املس و سیاه، طعم وی تلخ و ثمرهء آن مانند زعرور و دارای خوشه هاست و در آخر بهار بدست آید و دیر بپاید و آن گرم است در سوم و خشک است در دوم یا در اول مفتح سدد و مدر فضلات و مقاوم سموم است عصارةً و طبیخاً و شرباً و طلاء آن منع غثیان کند و مفتت حصاة است مطلقاً و نطول وی محلل خنازیر و صداع است و ثمرهء آن کشنده است و معالجهء شارب آن بقی و آشامیدن شیر و خوردن سیب و انار کنند و دیگر اجزاء وی حراقت دارد و عصارهء او جراحت های سر را مداوا کند و موی برویاند اگر پیاپی با مرداسنج و روغن گل بر سر طلی کنند و هر سه روز یکبار بشویند و قدر شربت آن تا نصف اوقیه و بدل وی شهدانه است. (تذکرهء ضریر انطاکی). و رجوع به آزاددرخت شود.


ازادماهی.


[اَ] (اِ مرکب)(1) آزادماهی. بزرگترین نوع ماهی فلس دار است که در دریای خزر باشد. روی بدن نوع تابستانی آن نقطه های سیاه دیده میشود. گوشت آن بسیار لذیذ است. درازای وی از یک گز تا یک گز و نیم و وزن آن بین سه تا بیست وشش کیلو باشد. (مجموعهء انجمن ایرانشناسی شمارهء 1 ص 116).
(1) - Salmo Trutta Caspius Kessler.
.(بروسی) Lox.یا Saumon. Losos


ازادة.


[اِ دَ] (ع مص) توشه دادن. (منتهی الارب).


ازاذ.


[اَ] (ع اِ) نوعی از خرما. رجوع به ازاد شود.


ازاذان.


[اَ] (اِخ) قریه ای است پیوسته بشهر هرات.


ازاذمرد.


[اَ مَ] (اِخ) ابن الهربذ. قیل لازاذمردبن الهربذ حین احتضر: ما حالک؟ فقال: ما حال من یرید سفراً بعیداً بلا زاد، و ینزلُ حفرةً من الارض موحشة بلامؤنس، و یقدم علی ملکٍ جبار قد قدّم الیه العذر بلاحُجة. (عیون الاخبار ج 2 ص 310).


ازاذمردآباد.


[اَ مَ] (اِخ) (عمارت آزادمرد) نام قلعه ای حصین از نواحی همدان. (معجم البلدان).


ازاذوار.


[اَ زاذْ] (اِخ) آزادوار. قریهء معروفی از قرای جوین از نواحی خراسان. (انساب سمعانی). و رجوع به آزادوار شود. یاقوت گوید من آنرا دیدم و آن قصبهء خرّه جوین از اعمال نیشابور است و آن اولین خرّه است در راه مسافری که از ری آید و آباد و پرجمعیت و دارای سوق و مساجد است و در ظاهر آن خانی کبیر است که تاجری از اهل السبیل آنرا آباد کرده و جماعتی از علماء بدان منسوبند. (معجم البلدان). و رجوع بنخبة الدهر دمشقی ص 225 شود.


ازاذواری.


[اَ زاذْ] (ص نسبی) منسوب به ازاذوار.


ازار.


[اِ] (اِ) فوطه. لنگ. (غیاث اللغات). لنگی. (برهان). قطیفه. تنکه :
دو تن را بفرمود زورآزمای
بکشتی که دارند با دیو پای
برفتند شایسته مردان کار
ببستندشان بر میانها ازار.فردوسی.
بشنگل چنین گفت کای شهریار
بفرمای تا من ببندم ازار
چو با زورمندان بکشتی شوم
نه اندر خرابی و مستی شوم.فردوسی.
فرستاده آمد بر شهریار
ز بیخ گیا بر میانش ازار.فردوسی.
ازار از یکی چرم نخجیر بود
گیا خوردن و پوشش آژیر بود.فردوسی.
به آیین خویش از گیا بست ازار
خروشان شد از پیش یزدان بزار.اسدی.
از تمتع شده فارغ بوثاق آیم زود
مرد جویم که بگرمابه برد سطل و ازار.
ابوالمعالی رازی.
رفت و بربست ازاری و بجیحون در رفت
زود بی خوفی و بگذشت بیک دم بشناه.
انوری.
مسعود قزل، مست نه ای هشیاری
یک دم چه بود که مطربی بگذاری
زر بستانی ازار کی برداری
ما را گل و باقلی و ریواج آری.انوری.
بل قرص آفتاب بصابون زند مسیح
کاحرام را ازار سپید است در خورش.
خاقانی.
شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبرهء پرجوز بر گردن آویز و ببازار بیرون شو. (تذکرة الاولیاء عطار).
|| زیرجامه. شلوار. (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات). سروال. تنبان. (غیاث). هر چیز که بر پای کشند مانند شلوار و تنبان. (برهان). مؤلف مؤید الفضلاء گوید: در دیار ما جامهء دوختهء معروف که مانند آستین برای هر دو ساق می دوزند و تا ناف رسد :
همه چوب زر بود گوهرنگار
نمد خز و دیبای چینی ازار.اسدی.
پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک
جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است.
ناصرخسرو.
چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود
بی ازاری بی ازاری بی ازاری ناصبی.
ناصرخسرو.
والله که از لباس جز از روی عاریت
بر فرق من عمامه و بر پا ازار نیست.سنائی.
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده.سوزنی.
از پاچهء ازار من امروز خلق را
بوی وزارت آید و هستم بزرگوار.سوزنی.
چند در فکر جامه سر در جیب
تا بکی ماندن به بند ازار.نظام قاری.
عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قبا گه پیرهن گاهی ازار.نظام قاری.
ابر مانند عروسیست سپیدش چادر
آنگه از برق پدید آمده سرخی ازار.
نظام قاری.
و رجوع به ازارپا شود. || جامه. پوشش. پوشیدنی :
همان تخت [ طاقدیس ] پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود...
همه طاقها بسته بودی ازار
ز خز و سمور از در شهریار.فردوسی.
گفت چه بر سر کشیدی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار.مولوی.
|| دستار. (غیاث اللغات). مندیل. || ازاره. ایزار. هزاره :
همه پایهء تخت زرین بلور
نشسته بر او شاه با فر و زور
ازارش همه سیم و پیکرش زر
نشانده بهر جای چندی گهر.فردوسی.
خرامان همی رفت بهرام گور
یکی خانه دید آسمانش بلور
ازارش همه سیم و پیکرش زر
بزر در نشانده فراوان گهر.فردوسی.
ازار و فرش آن از سنگ رخام فراهم آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 422). || بن و تک آب. (جهانگیری) (برهان قاطع). پایاب. قعر آب :
اندیشه در سواحل دریای جاه تو
بسیار غوطه خورد ولی کم ازار یافت.
انوری.
- ازار از پس (پی) چیزی بستن؛ درایستادن. آغاز کردن. کمر بستن. عزم انجام کاری کردن :
خدایگان جهان مر نماز نافله را
بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار.
ابوحنیفهء اسکافی.
- ازار بر میان بستن؛ احتجاز. (تاج المصادر بیهقی).
- ازار بر میخ آویختن؛ همیشه مهیا و حاضر کار تباه بودن :
نرخ ارزان کن و در میخ برآویز ازار.
سوزنی.
- ازار بستن (بربستن)؛ پوشیدن جامه و شلوار :
گل سرخ بر سر نهاد و ببست
عقیقین کلاه و پرندین ازار.ناصرخسرو.
- || آراسته شدن. متحلی شدن :
گرفتستند اکنون از من آزار
چو از پرهیز بربستم ازاری.ناصرخسرو.
چرا برنبندی ز دانش ازاری
نداری بدل شرم ازین بی ازاری.ناصرخسرو.
تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار
از لاله بست دامن کهپایه ها ازار.سنائی.
- ازار پوشاندن؛ سَرْوَلَة. (دهار).
- ازار پوشیدن؛ ائتزار. تأزر. (تاج المصادر بیهقی).
- ازار سخت کردن بر میان؛ احتباک. (تاج المصادر بیهقی).
- ازار کشتی بانان؛ تنبان یعنی عورت پوش ملاحان.
- در (اندر) ازار گرفتن؛ پوشانیدن به جامه و پوشش :
چو شب ز روی هوا درنوشت چادر زرد
فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت.
مسعودسعد.
|| حلة. (دهار).


ازار.


[اِ] (ع اِ) چادر. دقرور. دقروره. دقراره. خصار. (منتهی الارب). چادری که بر میان بندند. ملحفة. لنگ. جامهء نادوخته که بدان نیم زیرین تن پوشند و رداء آنچه بدان نیم زبرین پوشند. قال الله تعالی: العظمة ازاری و الکبریاء ردائی. (حدیث قدسی). و لباس ایشان [ مردم مهجر ] ازار است. (حدود العالم). و ایشان همه [ شهر سریر بعربستان ] ازار و ردا پوشند. (حدود العالم). || شلوار. مئزر. (دهار) (مؤید الفضلاء). سراویل. (منتهی الارب).(1) حقو. حقوة. حِقاء: تبان؛ ازار خرد که عورت مغلظه را پوشد. سراویل اسماط؛ ازار بیحشو یعنی یکتاه. (منتهی الارب). ازاره، واحد ازار. ج، آزِرَه، اُزر، اُزُر. (مقدمة الادب). || جامهء اندرون. (مقدمة الادب). || نطاق. || هر چیز که بپوشد ترا. || لحاف. || زن. زوجه. || میش. گوسفند ماده. || نفس. ذات. || پرهیزکاری. عفت. || اخضرار ازار؛ برآمدن موی زهار. || جوانی.
- عفیف الازار؛ پاکدامن. باعفت.
(1) - Culotte.


ازار.


[اَزْ زا] (اِ) نامی است که در شهسوار بدرخت آزاد دهند. رجوع به آزاد و آزاددرخت شود.


ازار ازار.


[اِ زا اِ زا] (ع صوت مرکب)کلمه ای است که بدان میش را خوانند برای دوشیدن.


ازاراقی.


[اَ] (اِ) رجوع به کچله شود.


ازاربستنگاه.


[اِ بَ تَ] (اِ مرکب) نیفه گاه. آنجای از تن آدمی که نیفه بر آن افتد.


ازاربند.


[اِ بَ] (اِ مرکب) همیان. (منتهی الارب). || بند شلوار. آنچه که شلوار و تنبان به آن بندند. (آنندراج). تُکّه. بندِ ازار. شلواربند. بند تنبان : دست اندر زیر کرد [ حسنک ] و ازاربند استوار کرد و پایچهای ازار ببست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183).


ازارپا.


[اِ رِ / رْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)ازارپای. آنچه در پا کنند چون شلوار و تنبان. (رشیدی) (سروری). شلوار و تنبان. (برهان) :گفت زود بدوزید پیراهن و ازارپای صوفیان. (اسرار التوحید ص 95). اَوسطش [ اوسط چیزی که بزن دهند ] سه جامه باشد: پیراهن و ازارپای و مقنع. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
چون گل درد ز جود تو پیراهن حریر
دریا چو سرو آنکه ندارد(1) ازارپا.
کمال اسماعیل.
چون کبک آنکه موزه ندارد هرآینه
در پای میکشد چو کبوتر ازارپای.
کمال اسماعیل.
و مؤلف آنندراج گوید: باید دانست چنانکه دستار مخصوص است بسر همچنین اِزار مخصوص است بپای پس احتیاج نماند باینکه مضاف کنند بسوی پا و سر مگر آنگاه که زیادت تصریح منظور باشد و اینکه بفک اضافه هم آمده از جهت کثرت استعمال است.
(1) - ن ل: نبودش.


ازار خرگاه.


[اِ رِ خَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دامن خرگاه. (آنندراج).


ازاردم.


[اَ دَ] (اِ) لوبیا. (برهان). ازازدم. (جهانگیری).


ازارق.


[اَ رِ] (ع ص، اِ) جِ ازرق. (معجم البلدان).


ازارق.


[اَ رِ] (اِخ) آبی است در بادیه. عدی بن رقاع گوید :
حتی وردن من الازارق منهلاً
و له علی آثارهنّ سحیلُ
فاستفنه و رؤوسهنّ مطارةٌ
تدنو فتغشی الماء ثم تحول.(معجم البلدان).


ازارقه.


[اَ رِ قَ] (اِخ) جِ ازرقی. منسوب بازرق. و ایشان قومی از خوارج حروری از اصحاب ابی راشد نافع بن ازرق بودند. (مفاتیح العلوم). گروهی از خوارج و از یاران نافع بن الازرق میباشند امیر مؤمنان را در مسئلهء تحکیم کافر شناخته اند. لعنة الله علیهم اجمعین و ابن ملجم را در کشتن امام ذیحق دانسته اند و صحابه را تکفیر کرده اند. عثمان، طلحه، زبیر و عایشه و ابن عباس و سایر مؤمنان را با ایشان مخلد در آتش میدانند. و کسانی را که در خانهء خود نشسته و رو به جهاد ننهادند در ردیف کفار قرار می دهند. هر چند هم که در دین با آنها موافق باشند. تقیه را در قول و عمل حرام می شمارند. کشتن فرزندان و زنان مخالفان خود را جایز می شمارند. زانی محصن را از رجم معاف کرده اند. برای قذف نساء حد را قائل نیستند. و اطفال مشرکان را با پدرانشان مستحق آتش می شناسند و پیروی پیمبر را ولو کافر باشد جایز دانسته اند و یا بعد از اظهار پیمبری آگاه شوند که او کافر بوده. و مرتکب گناه کبیره را نیز کافر شناسند. کذا فی شرح المواقف. (کشاف اصطلاحات الفنون). پس از این وقعتها و کارزارها [ رفت ]مهلب بن ابی صفره را با خوارج و ازارقه و ایشان را بنافع الازرق باز خوانند. (مجمل التواریخ و القصص). و رجوع به تعریفات جرجانی و فهرست های البیان و التبیین و عقد الفرید و عیون الاخبار و بیان الادیان و ضحی الاسلام (ج 3) ص 331 شود. خوندمیر در حبیب السیر آرد: ذکر خروج طایفه ای از خوارج. در روضة الصفا مذکور است که در زمان تسلط یزید جمعی کثیر از مردهء بصره که از غایت شقاوت محبت شاه ولایت نداشتند و نسبت به بنی امیه نیز رایت عداوت برمی افراشتند خروج کرده بطرف اهواز رفتند و چون این طایفه نافع بن الازرق را بر خود امیرساخته بودند بازارقه موسوم شدند و عبدالله بن زیاد و عبیداللهبن مسلم را از عقب ازارقه فرستاد منهزم بازآمدند و بعد از فوت یزید علم دولت نافع مرتفع گشته دو نوبت بر لشکری که از بصره بجنگ او مبادرت نمودند غالب شد آنگاه بصریان از عبدالله زبیر امیری طلبیدند تا بمعاونت وی شر خوارج را مندفع گردانند و عبدالله ملتمس ایشان را اجابت کرده حارث بن عبدالله بن ابی ربیعهء مخزومی را بامارت آن ولایت فرستاد و چون حارث ببصره رسید بعد از تقدیم مشورت مهلب بن ابی صفرهء ازدی را بحرب ازارقه نامزد فرمود و مهلب مکرر با آن طایفه مقاتله کرده نافع بن الازرق را با اکثر کلانتران ایشان بقتل آورد و زمان حکومت عبدالملک بن مروان اکثر اوقات سر در پی آن طبقه داشتند. (حبیب السیر جزو 2 از ج 2 ص 50).


ازارود.


[اَ / اِ] (اِخ)(1) آزارود. ماوراءالنهر. (برهان) (سروری) :
ازارود را ماوری النهر دان.فردوسی.
و بتخفیف ازا.
- سیبِ ازا؛ سیب ماوراءالنهر. (آنندراج).
(1) - Transoxiane.


ازارة.


[اِ رَ] (ع اِ) اِزار. چادر. || مئزر. شلوار و مثل آن. (مؤید الفضلاء).


ازاره.


[اِ رَ / رِ] (اِ)(1) اِزار. ایزار. ایزاره. هزاره. آن قسمت از دیوار اطاق و یا ایوان که از کف طاقچه تا روی زمین بود.
(1) - Soubassement.


ازاره.


[اِ رَ] (ع مص) بزیارت برانگیختن کس را. (منتهی الارب). بر زیارت داشتن. (تاج المصادر بیهقی). بزیارت بردن. (مؤید الفضلاء). || بزیارت شدن.


ازاز.


[اَ] (ع مص) از. ازیز. سخت جوشیدن: اَزَّت القِدْرُ. || بجوش آمدن: اَزَّت القِدْرُ. || آواز کردن ابر از دور: ازّت السحابة. || چیزی را سخت جنبانیدن: اَزَّ الشی ءَ. || درآمیختن چیزی را: اَزَّ الشی ءَ. || افروختن آتش: ازّ النارَ. (منتهی الارب).


ازازدم.


[اَ دَ] (اِ) غله ای است که آن را لوبیا نیز گویند. (جهانگیری) (شعوری). ازاردم.


ازاغب.


[اَ غِ] (اِخ) موضعی در قول اخطل:
أتانی و اهلی بالازاغب أنه
تتابع من آل الصریخ ثمالی.(معجم البلدان).


ازاغة.


[اِ غَ] (ع مص) میل دادن از راستی و حق. کنبانیدن(1) از راه. (منتهی الارب). اِمالهء از طریق. بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). از راه راست بگردانیدن. (مؤید الفضلاء). بچسپانیدن.
(1) - بگمان من این کلمه «کیبانیدن» است بمعنی میل دادن و منحرف کردن بسوی چیزی، چنانکه شهید در این قطعه گوید:
یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چمش
کز درد او بماندی مانند زرد سیب
کی دل بجای دارد در پیش چمش او
گر چمش را بغمزه بگرداند از وریب
یارب بیافریدی روئی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.


ازال.


[اِ] (ع مص) دور کردن. اِزاله.


ازال.


[اَ / اِ] (اِخ) نام مدینهء صنعا. (معجم البلدان). || پدر صنعاءبن ازال بن یقطن بن عابربن شالخ بن ارفحشد و او نخستین کسی بود که مدینهء مزبوره را بنا کرد و سپس به نام پسر وی شهرت یافت زیرا صنعاء پس از پدر بر آنجا حکومت کرد و نام او غلبه یافت. والله اعلم. (معجم البلدان). و خوندمیر گوید: بانی صنعا، صنعاءبن ازال بن عبیربن عابر است و هو هود النبی علیه السلام. (حبیب السیر اختتام کتاب ص 395).


ازالة.


[اِ لَ] (ع مص) اِزاله. اِزالت. دور کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات). دور کردن از جای. (منتهی الارب). تزویل. اِزال. زَیل. فاتر کردن [ فراتر کردن ]. (تاج المصادر بیهقی). یعنی دور کردن (چیزی از جائی). (مجمل اللغة). || برگردانیدن. (منتهی الارب). از جائی گردانیدن. || بر طرف کردن. از بین بردن : غلام فریاد برداشت و بمراعات دل زن و تسکین جانب و ازالت خوف و استشعار او مشغول شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 346). شطری از ایناس وحشت و ازالت عارضهء ریبت و نبذی از استمالت و استعطاف ایراد کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 341). || هلاک کردن. نیست گردانیدن. || ستردن: ازالهء موی. || نسخ کردن. || بردن. برداشتن. زائل کردن: ازالهء نجاست.
- ازالهء بکارت؛(1) بسودن دختر. مُهر برداشتن. طمث. تصرف.
- ازاله شدن؛ دفع شدن.
-ازاله کردن؛ دور کردن. زایل کردن. راندن. قلع کردن. دفع کردن. بیرون بردن.
(1) - Defloration.


ازام.


[اَ] (ع ص) سال قحطناک. (منتهی الارب).


ازام.


[اُ] (ع ص) لازم گیرندهء چیزی. (منتهی الارب).


ازامع.


[اَ مِ] (ع ص، اِ) جِ اَزْمَع.


ازامل.


[اَ مِ] (ع اِ) جِ اَزمَل.


ازامیل.


[اَ] (ع اِ) جِ اَزمَل.


ازان.


[] (اِخ) [ شاپور ذوالاکتاف ] شهر کرخه کرد و از آنجا بزیر زمین اندر راه کرد که سوار بگندیشاپور رفتی، و بسیار قلعه ها کرد و از جمله قلعهء ازان و آنرا مؤبدان گفته اند و بر آنجا سرایها ساخته اند سخت بزرگ و خزینه و فرزندان برین قلعه بودند بوقت غلبهء رومیان و هنوز اثر سرای او ظاهر است بر(1) قلعهء شاپوری گویند، و من این همه برأی العین دیده ام. (مجمل التواریخ و القصص ص 67). حمزه گوید: بنی عدة مدن منها برزخ شابور و هی عبکراو ازان خره شابور و هی السوس (ص 37) و ظاهراً کلمه انزان است. (بهار مجمل التواریخ ص 67).
(1) - «هر» هم خوانده میشود.


ازانوز.


[ ] (اِخ) موضعی در شمال ارمنیه.


ازانة.


[اِ نَ] (ع مص) آراستن. زینت دادن. زیور کردن.


ازانی.


[اَ نی ی] (ص نسبی) منسوب به ذویزن. اَزنی. یَزَنی. یَزانی.
- رُمحٌ ازانی؛ نیزهء یزنی. (منتهی الارب). یعنی نیزهء از یزن که وادیی است یا قبیله ای از حِمْیَر.
- سیف ازانی؛ سیف یزنی.


ازاهیر.


[اَ] (ع اِ) جِ اَزهار. ججِ زهرة. گل ها. شکوفه ها. (منتهی الارب) (غیاث): و الصلوة علی محمد الذی ازاهیر ریاض نبوته مونقة. (تتمهء صوان الحکمة).


ازاهیق.


[اَ] (ع اِ) فرس ذات ازاهیق؛ اسب تیزقدم شتاب رو. (منتهی الارب).


ازاهیق.


[اَ] (اِخ) نام اسب زیادبن هندابه (هندابه مادر زیاد است و پدر وی حارثه است).


ازایرا.


[اَ زی] (حرف ربط) (شاید مرکب از: از + این + را) اَزیرا. برای این. بدین علت. از این سبب. بدین جهت. ایرا. چه. زیرا. زیرا که. از آن روی :
ازایرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم.بوطاهر.
بیک پشه از بُن ندارد خرد
ازایرا کسی را بکس نشمرد.فردوسی.
چو دانا توانا بد و دادگر
ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر.فردوسی.
پذیرفتم(1) آن نامه و گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازایرا جهاندار یزدان پاک
برآورده بوم ترا بر سماک.فردوسی.
ز نادان بنالد دل سنگ و کوه
ازایرا ندارد بر کس شکوه.فردوسی.
ستانی همی زندگانی ز مردم
ازیرا درازت بود زندگانی.منوچهری.
دروغ ایچ مسگال ازایرا دروغ
سوی عاقلان مر زبان را زناست.
ناصرخسرو.
بدو گفت کز خانه آواره ام
ازیرا یکی مرد بیواره ام.اسدی.
زنان در آفرینش ناتمامند
ازیرا خویش کام و زشت نامند.
(ویس و رامین).
(1) - گفتار خسروپرویز در پاسخ نامهء قیصر روم.


ازایراک.


[اَ زی] (حرف ربط مرکب)(مرکب از: ازیرا + که) اَزیراک. رجوع به ازیرا شود :
دل ز بدیها بدین بشوی ازایراک
پاک شود دل بدین چو جامه بصابون.
ناصرخسرو.
از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک
در روزن من هم نرود صورت مهتاب.
خاقانی.


از این.


[اَ] (حرف اضافه + صفت / ضمیر)من هذا. || مثل. مانند: و ازآن امیرالمؤمنین هم از این معانی بود. (تاریخ بیهقی). || (ص مرکب) ازین. زین. برای اشارهء وصف جنسی بکار است و غالباً پس از اسم یا صفت یاء نکره می آورند(1) به معنی از این قبیل، از این جنس، از این نوع. و در مورد تعظیم و تفخیم و تجلیل یا تحقیر و تخفیف و توهین استعمال شود :
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله
چنان مادر اَبر سوکِ عروس سیزده ساله
و گشته زین پرند سبز، شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
رودکی.
سرخ چهره کافرانی مستحل ناپاکزاد
زین گروهی دوزخی ناپاک زاد و سندره.
غواص.
بپرسید مر زال را موبدی
از این تیزهش رایزن بخردی.فردوسی.
از این بنده نوازی و از این عذرپذیری
از این شرمگنی نیکخوئی خوب خصالی.
فرخی.
نگاری با من و روئی نه بل دو روی(2) دیبائی
از این خوشی از این کشی از این در کار زیبائی.
فرخی.
ترا زین کاردانی کارفرمائی همی بینم
ز رای ملک آرا ملک آرائی همی بینم.
فرخی.
زان گرانمایه گهر کو(3) هست از روی قیاس
پردلی باشد از این شیروشی پرجگری.
فرخی.
امیر یوسف زین کف گشاده آن سخی است
که گنج قارون با دست او ندارد پای.فرخی.
جوانی است ناکاردیده ولیکن
از این بخردی داهئی کاردانی.فرخی.
بگردد تا کجا بیند(4) بگیتی
از این شوخی بلاجوئی ستمگر
بر او مهر آرد و بیرون برد پاک
مرا از رامش و از خواب و از خور.فرخی.
آن روز خورم خوش که درین خانه ببینم
زین پنجهزاری رده ترکان حصاری.فرخی.
کنگی بلندبینی کنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی زین گردساعدی.
عسجدی.
چون اندرو رسی بشب تیره و سیاه
زین آتشی بلند برافروز روزوار.منوچهری.
کبک چون طالب علمی ست درین نیست شکی مسئله خواند تا بگذرد از شب سه یکی
بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنکی
ساخته پایکها را زِ لکا موزگکی
در دو تیریز سترده قلم و کرده حکی
پیرهن دارد از این طالب علمانه یکی.
منوچهری (از تاج المآثر).
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی.منوچهری.
زهیربن محمد عتیبه را سالار کرد و به بست فرستاد، ازین گروهی متمردان را عتیبه نزدیک خویش راه داد و قصد کرد که نافرمان گردد. (تاریخ سیستان). و اندر تاریخ جریر چنانست که بشکارگاه در از سپاه از خاصگاه جدا افتاد ناگاه از این فرومایه مردمان لشکر یکی زد بر شکم او و کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص).
بلی هستند از این مشتی پریشان
مدار این جهان باشد بر ایشان.ناصرخسرو.
زین زیان کاره، یکی شیر دژم بود کز او
جان نبردی بسلامت گه کوشش ثعبان.
ازرقی.
زین سرابونی یک اندامی درشتی پردلی
مغ کلاهی مغ روئی دیرآب و دورافشاره ای.
سوزنی.
زین سروقدی ماه رخی غرچه نژادی
عاشق دو صدش پیش رخ همچو قمر بر.
سوزنی.
خمخانهء خرسر ای خر پیر
نه راه بری نه باربرگیر
زین لاشه و لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر.سوزنی.
ممدوح بماندند دو سه بارخدایان
زین تنگ دلان تنگ دران تنگ سرایان.
سوزنی.
قدر سوز تو چه دانند از این مشتی خام
هم مرا سوز که صدبار دگر سوخته ام.
مجیر بیلقانی.
وزین غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشه ای چند.نظامی.
روزی آوازی بسمع وی رسید از بالای قصر بنگریست خریرا دید که سلسله را می جنبانید، از این خری ضعیفی، نحیفی، لاغری، ساغری ضعیف شده. (جوامع الحکایات).
از این خفرقی موی کالیده ای
بدی سرکه در روی مالیده ای.سعدی.
از این مه پاره ای عابدفریبی
ملایک پیکری طاوس زیبی.سعدی.
سیرآمده ای ز خویشتن می باید
برخاسته ای ز جان و تن می باید
در هر گامی هزار بند افزون است
زین گرم روی بندشکن می باید.
نجم الدین رازی.
افتاده بازم در سر هوائی
دل باز دارد میلی بجائی...
زین دل نوازی زین سرونازی
زین جوفروشی گندم نمائی.عبید زاکانی.
غلامی در خدمت ایبک بود او را قیماز شغال گفتندی، سرخی بود ازین فتاکی سفاکی ناپاکی هتاکی بی باکی گستی پستی بدمستی. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان).
|| چقدر. چه اندازه :
بکماز گل بکردی و ما را بجای نقل
امرود کشته دادی زین ریودانیا.بوالمثل.
و رجوع به زین شود.
(1) - و گاه نیز یاء نکره حذف شود:
از این آب رنگین بنزدیک من
از آن به که نفرین کند پیرزن. فردوسی.
(2) - ن ل: نه روئی بلکه دیبائی.
(3) - نوزاد محمد بن محمودبن سبکتکین.
(4) - دل فرخی.


از این پس.


[اَ پَ] (ق مرکب) زین پس. از این سپس. از این ببعد.


از این رو.


[اَ] (حرف اضافه + صفت + اسم) از این جهت. از این سوی. از این طرف :
کس از ما نبینند جیحون بخواب
وز ایران نیایند از این روی آب.فردوسی.
|| (حرف ربط مرکب) لاجرم. لهذا. ازیرا.


از این سپس.


[اَ سِ پَ] (ق مرکب) از این پس. بعد از این. من بعد.


از اینکه.


[اَ کِ] (حرف ربط مرکب) بجای اینکه. در عوض اینکه.


ازب.


[اَ] (ع مص) جاری شدن آب: ازب الماء. || نشخوار نکردن: ازبت الابل. || سخت شدن: ازب الشی ءُ. (منتهی الارب).


ازب.


[اَ زِ] (ع ص) دراز. طویل. ازیب.


ازب.


[اَ زَب ب] (ع ص) بسیار موی ابرو. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آنکه موی ابرو بسیار دارد. (مهذب الاسماء). بسیارموی از مردم و شتر. درازموی. مؤنث: زَبّاء. (منتهی الارب). ج، زُبّ. (مهذب الاسماء). || عام ازبّ؛ سال فراخی و ارزانی. سال بسیارعلف. (منتهی الارب). فراخ سال پرگیاه و پرغله. || رمحٌ ازب؛ نیزهء باریک سر. (منتهی الارب).


ازب.


[اِ] (ع ص) مرد کوتاه و ستبر و زیرک. || لئیم. || زشت روی. || لاغر باریک مفاصل که شکم و اسفل بدن وی فربه باشد و استخوانش همچنان باریک بود. (منتهی الارب).


ازب.


[اَ زَب ب] (اِخ) نام شیطانی از شیاطین.


ازب.


[اَ زُب ب] (ع اِ) جِ زُبّ. (منتهی الارب).


ازب.


[اُ زِ] (اِخ)(1) اوسویوس. مرحوم پیرنیا در ایران باستان آورده است: یکی از روحانیون مسیحی، مولد فلسطین. وی در بیت المقدس و انطاکیه تحصیلات خود را باتمام رسانید و از پیروان فلسفهء افلاطون گردید، زمان حیات او 263 - 340 م. است. این شخص کتب زیاد راجع بتاریخ عیسویت و قسطنطین اول امپراطور روم نوشته. کتاب او را راجع بامپراطور مزبور شبیه بکتاب کزنفون راجع بکوروش بزرگ (سیروپدی) میدانند. او را پدر تاریخ عیسویت خوانده اند. از کتب تاریخی وی، کتابی است که در آن تاریخ کلیسا را از ابتدای ظهور مذهب عیسوی تا 324 م. شرح داده. وی از کتابخانه های مذهبی و دفترخانه های دولتی استفاده کرده و اسلوب انشاء وی را ستوده اند. ازب علاقه مند بود که علل وقایع را روشن کند و گذشته های دور را با اوضاع زمان خویش ارتباط دهد. کتاب او حاوی اطلاعات بسیار راجع بمشرق قدیم و ایران است. (ایران باستان ص 89).
(1) - Eusebe (Evsevius Pamphyle).


ازباء.


[اِ] (ع مص) بار کردن. (منتهی الارب).


ازباب.


[اَ] (ع اِ) جِ زُبّ.


ازباب.


[اِ] (ع مص) نزدیک بفروشدن آفتاب. قریب بغروب کردن آفتاب: ازبت الشمس. || مویز کردن انگور را: اَزَبَّ العنب. (منتهی الارب).


ازباد.


[اِ] (ع مص) کف برآوردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی): ازباد بحر؛ کفک برآوردن دریا، اِزبادِ سراب همچنین. (از منتهی الارب). || ازباد سدر؛ شکوفه برآوردن کُنار. (از منتهی الارب). شکوفه برآوردن سدر همچون کف بر دریا. (اقرب الموارد).


ازباد.


[اَ] (ع اِ) جِ زَبد.


ازبار.


[اِ] (ع مص) بزرگ جثه و دلیر گردیدن. (منتهی الارب).


ازبئرار.


[اِ بِءْ] (ع مص) اِزْبیرار (در همهء معانی). خاستن. (زوزنی). برخاستن موی بر اندام. (منتهی الارب). موی بر اندام خاستن. || تخج برآوردن سگ. (منتهی الارب).(1) || رستن پشم. || رستن نبات. (از منتهی الارب). || طلع. (تاج العروس). دمیدن و روئیدن و سر زدن پشم. || آمادهء شر و بدی شدن مرد. (منتهی الارب). تهیأ. (تاج العروس).
(1) - و این ترجمهء عبارت ذیل است: «اِزْبَأَرَّ الکلب ازبئراراً؛ تنفش حتی ظهرت اصول من وبر شعره». و تخج در جائی یافت نشد، ولی چون صاحب منتهی الارب چنانکه در همه جا دیده میشود لغت های مترجم قدیمی در دست داشته که در دست ما نیست ظاهراً این کلمه درست یا چیزی شبیه بآن است.


ازب العقبة.


[اَ زَبْ بُلْ عَ قَ بَ] (اِخ) نام شیطانی است.


ازبد.


[اِ بِ] (اِخ) یکی از قرای دمشق، بین آن و اذرعات سیزده میل است و یزیدبن عبدالملک بن مروان خلیفه در شعبان و بقولی در رمضان سال 105 ه . ق. بدانجا درگذشت. و در سبب اقامت وی در آن قریه اختلاف است. (معجم البلدان).


از بر.


[اَ بَ رِ] (حرف اضافهء مرکب) (پهلوی: اَزْ، اَپَر) بر. از فراز. روی. بالایِ. فوق :
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک.فردوسی.
دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیره گون.
فردوسی (در وصف اژدها).
جهاندار کیخسرو آمد ز گاه
نشست از بر تیره خاک سیاه.فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهرشاه
نشست از بر تخت زر با کلاه.فردوسی.


از بر.


[اَ بَ] (حرف اضافه + اسم، ص مرکب)یاد. (مؤید الفضلاء). بیاد گرفتن. (برهان). بخاطر نگاه داشتن. (برهان) (غیاث). حفظ. (جهانگیری) (برهان) (مؤید الفضلاء از شرفنامه). زِ بَر. از بیر. از بَرْم :
روزی هزار بار بخواندم کتاب صبر
چشمم نبست لاجرم از بر نمیشود.خاقانی.
- از بر بودن و از بر داشتن؛ حفظ داشتن :
قول ایزد بشنو و خطش ببین
قول و خط من ترا خود از بر است.
ناصرخسرو.
وآنکه خاقان است از توران و زیر دست تست
روز و شب چون قل هوالله شکر تو دارد ز بر.
معزی.
- از بر خواندن؛ از حفظ قرائت کردن :
خواند همه شب نثار بزمت
الحمد چو قل هوالله از بر.مجیر بیلقانی.
- از بر کردن و از بر بکردن؛ حفظ. استظهار. (تاج المصادر بیهقی). حفظ کردن. (آنندراج) :
هم فضل بکف کردی هم علم ز بر کردی
از فضل سپه داری وز علم حشر داری.
فرخی.
از بر عرش کند خطبهء آن جاه و محل
هرکه از بر کند از شعر و ثنای تو خطب.
سنائی.
صبحدم از عرش می آمد سروشی عقل گفت
قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر می کنند.
حافظ.
و رجوع به بَرْم و بیر و ویر شود.


ازبر.


[اَ بَ] (ع ص) مرد بزرگ دوش و کتف. || موذی از هر چیزی. (منتهی الارب).


از برسوی.


[اَ بَ] (حرف اضافه + اسم) از جهت بالا. مقابل فروسوی: باشد اندر ترتیب فلکها از برسوی همی آئی فروسو. (التفهیم).


از برم.


[اَ بَ] (حرف اضافه + اسم، ص مرکب) از بر. (جهانگیری) (برهان). حفظ. (آنندراج) :
یک دم بمراعات دلم گرم نداری
یک ذره مرا رحمت و آزرم نداری
از مصحف تندی و درشتی نه همانا
یک سوره برآید که تو از برم نداری.
فتوحی مروزی(1).
اگر خود هفت سبع از برم خوانی
چو آشفتی الف بی تی ندانی.سعدی(2).
(1) - در جهانگیری بنام انوری ثبت است.
(2) - بنقل شعوری لکن نسخ از بر بخوانیست.


از بس.


[اَ بَ] (حرف اضافهء مرکب) زِ بس. بسبب بسیاری :
ز کوه اندرآوردمش تازیان
خروشان و نوحه کنان چون زنان
ز بس نالهء زار و سوگند اوی
یکی سست کردم من آن بند اوی
بر این جایگه بر، ز چنگم بجست
دل و جانم از جستن او بخست.فردوسی.
و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند، کار بدان منزلت رسید که هر سالی چون ما را بغزنین خواندی... (تاریخ بیهقی). هیچکس را زهره نبود که سخنی گوید در این باب، چه سلطان سخت ضجر میبود، از بس اخبار گوناگون میرسید. (تاریخ بیهقی). - از -بسکه؛ از بسیاری که :
از بسکه در این راه رز انگورکشانند
این راه رز ایدون، چو ره کاهکشانست.
منوچهری.
از بسکه سینه کندم و ناخن در او نشست
چون پشت ماهی است سراپای سینه ام.
واله هروی.


ازبک.


[اُ بَ] (اِخ) طایفه ای از تاتار. رجوع به اوزبک شود.
- مثل ازبکها؛ تشبیهی مبتذل، که از آن بدپیراسته بودن موی بروت و ریش و سر خواهند.


ازبک.


[اُ بَ] (اِخ) (اتابک...) والی تبریز بزمان حملهء مغول: و چون لشکریان مغول در زنجان و اردبیل و سراة مراسم قتل و غارت بجای آوردند و از سراة جلوریز روی بسوی تبریز آوردند اتابک ازبک که در آن زمان والی آن خطه بود صلاح در صلح دید و مال فراوان نزد مغولان فرستاده ایشان را از قتل و غارت تبریز درگذرانید. (حبیب السیر جزو اول از ج 3 ص 13).


ازبک.


[اُ بَ] (اِخ) (اتابک...) جهان پهلوان بن اتابک محمد: چون اتابک محمد ده سال فرمانفرمای عراق و آذربایجان بود و در ذی حجهء سنهء احدی و ثمانین و خمسمائه (581 ه . ق.) بعالم بقا توجه فرمود و از وی چهار پسر ماند: ابوبکر، قتلغ اینانج، میرمیران، ازبک پهلوان. مادر ابوبکر و ازبک ام ولد بود و والدهء قتلغ اینانج و میرمیران نفیسه خاتون بنت امیر اینانج. (حبیب السیر جزو چهارم از ج 2 صص 209 - 210).


ازبک.


[اُ بَ] (اِخ) (اتابکی...) بانی محلهء ازبکیه در قاهره. (کتاب التاج چ احمد زکی پاشا ص 78 ح و ص 244).


ازبک خان.


[اُ بَ] (اِخ) از امراء مغول برادر حامکبو. (حبیب السیر جزو اول از ج 3 ص 19).


ازبکیه.


[اُ بَ کی یَ] (اِخ) محله ای بقاهره که اتابکی ازبک آنرا بنا کرد. (کتاب التاج چ احمد زکی پاشا ص 78 ح و ص 244).


از بن.


[اَ بُ] (حرف اضافه + اسم، ق مرکب) از بیخ. از ریشه. از اصل. || اصلاً. هیچ :
از آن رنگ و آن بازوی و فر و چهر
فرومانده بد دختر از وی بمهر
همی دید کش فر و برز شهی است
ولیکن ندانستش از بن که کیست.اسدی.
- از بن برآوردن نهال؛(1) از بیخ برکندن آنرا. (آنندراج). اجتلاف. (منتهی الارب).
- از بن برکندن؛ اجتیاح. جوح. اجتثاث. جث. تقلیع. استئصال. اصطلام. احتفان. اخترام. تخرم. ایعاب. (تاج المصادر بیهقی). اجذار. (منتهی الارب). تجذیر. اسحات. جلف. (تاج المصادر بیهقی). استباحة. و رجوع به ترکیب «از بیخ برانداختن» ذیل از بیخ شود.
- از بن برکنده شدن؛ انقعاث. انقعار. (تاج المصادر بیهقی). استحناک. (منتهی الارب). - از بن برکنده شده؛ مجتثّ.
(1) - Deraciner.


از بن دندان.


[اَ بُ نِ دَ] (ق مرکب) از بن گوش. بالطوع. بالطوع و الرغبة. و صاحب برهان گوید: کنایه از طوع و رضا و رغبت و از ته دل و مکنون خاطر باشد. غایتش از بن گوش کنایه از ته دل شنیدن باشد و از بن دندان کنایه از ته دل گفتن :
لعل تو چون سر دندان کند از خنده سپید
گوهرش حلقه بگوش از بن دندان باشد.
کمال اسماعیل.
بندهء آن لب نوشین و خط فستقیَم
که برد سجدهء شکر از بن دندان شکرش.
نجیب جرفادقانی.
گر مرا خار زند آن بت خندان بکشم
ور لبش جور کند از بن دندان بکشم.
مولوی.
از بن دندان بگفتش بهر آن
کردمت بیدار می دان ای فلان.مولوی.
گر شبی بر لب شیرین تو فرمان بدهم
جان شیرین بسرت کز بن دندان بدهم.
مجد همگر.
فتح بابی ز فلک یافت کسی کو می کرد
خدمتی بر در شه از بن دندان چو کلید.
سلمان.
|| (ص مرکب / اِ مرکب) ذخیره. (مؤید الفضلاء). || کنایه از ذخیره و جمع شده. (برهان). || هرچه تمامتر کرده شده باشد. (مؤید الفضلاء از شرفنامه).
- از بن دندان کاری کردن؛ کنایه از برضا و رغبت کاری کردن باشد. (آنندراج) :
خدمت او از میان جان کند هر بنده ای
وانکه باشد دشمنش او از بن دندان کند.
معزی.
خواهد که خدمت از بن دندان کند ترا
زین آرزو مه نو گشته ست چون هلال.
محمدقلی میلی.
- از بن سی ودو دندان، از بن سی ودو؛ از بن دندان. (برهان) (مؤید الفضلاء). از بن گوش :
بی لب و دندان شیرین تو صبر
از بن سی ودو دندان میکنم.انوری.
سنم(1) ز بیست ارچه فزون نیست میشود
گردون پیر از بن سی ودو چاکرم.
کمال اسماعیل.
(1) - ن ل: سالم.


از بن گوش.


[اَ بُ نِ] (ق مرکب) کنایه از کمال اطاعت و بندگی و خدمتکاری از ته دل و مکنون خاطر. (برهان). و مأخذ این آن است که چون کسی جائی بندگی دارد یا فرمان کسی بپذیرد از غایت تواضع بن گوش میگیرد و سر فرودمیکند، کنایت بدینکه من بندهء توام و حلقهء عبودیت در گوش دارم. (مؤید الفضلاء). از بن دندان. از نرمهء گوش. (آنندراج) :
از بن گوش ار ندارد آرزوی گردنش
بر بنا گوشش چرا گردن نهد گیسوی او.
اثیرالدین اخسیکتی.
سخن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بناگوش از بن گوش.نظامی.
سرکشی نیست چو زلف تو و او نیز چو من
از بن گوش بعشق تو درآورده سر است.
سلمان.
از سر مهر آسمانت آستان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده.
سلمان.
کسی که تافت ازو سر چو زلف از بن گوش
سیاه روی درآمد فتاد در پایش.سلمان.
لآلی سخنش گوهریست کز بن گوش
غلام حلقه بگوش است لؤلؤ عدنش.؟


ازبة.


[اَ بَ] (ع اِ) شدت. قحط. (منتهی الارب).


ازبة.


[اَ زِ بَ] (ع ص) لاغر، چنانکه شتران، یا شتر ماده، یا شتران که نشخوار نکنند.


ازبی.


[اُ بی ی] (ع اِمص، اِ) شتابزدگی. رفتار بشتاب. || چستی. || شادمانی. خرمی. || سبکی. || رفتار مختلف. || شر. بدی. || کاری بزرگ. (منتهی الارب). ج، اَزابی.


از بیخ.


[اَ] (حرف اضافه + اسم، ق مرکب)از بن. از اصل.
- از بیخ افتادن و از بیخ برکنده شدن؛ انقعاث. انقعاف. انقعار. انجعاف. تقرب. (منتهی الارب).
- از بیخ برانداختن و از بیخ برکندن و -برکشیدن و برآوردن؛ از بن برآوردن. (آنندراج). قلع. اقتلاع. اباحة. اسحات. اقتیاض. اقتتات. الحاف. تقریب. (منتهی الارب). رجوع به ترکیب از بن برآوردن و از بن برکندن ذیل از بن شود.
- ازبیخ برکنده؛ مستأصل.
- از بیخ عرب شدن؛ استنکاف کردن. انکار. حاشا کردن. تکذیب کردن. منکر شدن به تمام.


ازبیدر.


[ ] (اِخ) ناحیهء کوچکی ملحق به صوشهری و این شهر در سنجاق قره حصار از ولایت سیواس است. (قاموس الاعلام ترکی).


از بیر.


[اَ] (حرف اضافه + اسم، ص مرکب)از بر. (جهانگیری) (برهان). بیاد گرفتن و حفظ. (برهان) (آنندراج).
- از بیر کردن؛ از بر کردن. (آنندراج) :
با عطارد بسرخامه سخن داند گفت
هر دبیری که بدیوان کند آنرا تقریر
از پی رسم درآموختن نامه کنند
نامهء خواجه، بزرگان و دبیران از بیر.فرخی.


ازبیرار.


[اِ] (ع مص) رجوع به ازبئرار شود.


ازبیوس.


[اُ زِ] (اِخ)(1) رجوع به اُزِب و فهرست فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود و فهرست یسنا تألیف پورداود شود.
(1) - Eusebius.


ازپ.


[اِ زُ] (اِخ)(1) اِزوپ. اِزوپوس. اِسوپُس. فسانه ساز یونانی. وی در اول برده بود و سپس آزاد گشت و در آخر مردم دلف او را بکشتند. وی شخصی نیمه اساطیری است که او را زشت رو و الکن و کوژپشت توهم کنند و مجموعه ای از افسانه های ازپ بنثر یونانی عاری از لطف و ملاحت در دست است و گویند کشیشی موسوم به پلانود(2) آنرا در مائهء چهاردهم میلادی گرد کرده است. داستان ازپ با خواجهء وی خسانتوس مشهور است. گویند روزی خواجه او را گفت ببازار شو و بهترین چیزها مرا بخر. ازپ ببازار شد و جز چند زبان، چیزی نخرید و گفت از زبان بهتر چیزی نیست چه زبان رابطهء مردمان و کلید همه دانشها و رکن حقیقت و خرد و آلت ستایش یزدانست. خسانتوس برای آنکه او را دچار زحمت سازد، روز بعد وی را بفرمود که بدترین چیزها را بخرد. ازپ این بار نیز چیزی جز زبان از بازار نیاورد و چنین گفت: بدترین چیزی که در جهان است، زبان است، چه مادر همهء مجادلات و سرچشمهء اختلافات و نفاق ها و نزاع ها و رکن خطا و تهمت و کفر و ناپارسائی است. و برخی وی را همان لقمان حکیم مشهور دانند و بر اساسی نیست.
(1) - Esope.
(2) - Planude.


ازت.


[اَ زُ] (فرانسوی، اِ)(1) (از یونانی، مرکب از «اَ»، حرف نفی + زُئه، حیات) دمی(2) باشد بسیط و بیرنگ و بی بو و بی طعم. چهارخمس ترکیب هوا از ازت است. یک لیتر ازت 258/1 گرم وزن دارد و وزن مخصوص آن 976/5 است.
(1) - Azote. (2) - دَم، ترجمهء Gaz است.


ازتات.


[اَ زُ] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح شیمی) ملحی که از ترکیب اسید ازتیک حاصل شود، مانند ازتات نقره که از ترکیب اسید ازتیک و نقره پدید آید.
(1) - Azotate.


ازتعاد.


[اِ تِ] (ع مص) سخت بانگ کردن شتر. (غیاث اللغات از لطائف و منتخب). این کلمه در جای دیگر دیده نشد.


ازتیک.


[اَ زُ] (فرانسوی، اِ)(1) (اسید...) (اصطلاح شیمی) اساساً به اسیدی اطلاق میشود(2) که آنرا بوسیلهء اسید سولفوریک از اَزُتات دُپُتاسیُم بدست آرند (و آنرا اسید نیتریک نیز نامند). این اسید برای ساختن ازتات ها (یا نیترات ها)، نیترُ بنزین و غیره بکار رود و در تهیهء مواد ملونه و نیز در حکاکی مستعمل است.
(1) - Azotique. 1 - فرمول آن: HNO3


ازج.


[اَ زَ] (ع اِ)(1) سَغ، و آن نوعی از بناء طولانی و دراز است. ج، آزُج، آزاج، اِزَجَة.
(1) - Voute en berceau.


ازج.


[اَ زَج ج] (ع ص) شترمرغ درازگام. شترمرغ فراخ گام. ج، زُجّ. || شترمرغی که بالای هر دو چشم آن پر سپید باشد. || مرد باریک و کشیده ابرو. (منتهی الارب). باریک و دراز ابرو. آنک ابروش باریک باشد و دراز و نیکو. (تاج المصادر بیهقی). کمان ابرو. (زوزنی). آنک ابرویش باریک باشد. (مهذب الاسماء). مؤنث: زَجّاء. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ج، زُجّ. (مهذب الاسماء).


ازج.


[اَ زَج ج] (ع اِ) بطن اوسط دماغ. مجمع البطنین.


ازج.


[اَ زِ] (ع ص) متبختر. تبخترکننده.


ازج.


[اَ زَ] (اِخ) (باب ال ...) محله ای بزرگ در بغداد، دارای بازارهای بسیار و محال کبیره، در جانب شرقی و در آن عده ای محله هاست که هر یک از آنها چون شهری، و نسبت بدان ازجی و گروهی از اهل علم و غیره بدان منسوبند. (معجم البلدان). بستانی گوید بساسیری آنجا را به سال 450 ه . ق. غارت کرد و شرف الدین علی بن طراد الزینبی وزیر بسال 538 بدانجا مدفون شد و ثقة الدوله ابوالحسن علی بن محمد الدوینی القزوینی مدرسه ای در ایام المقتفی لامرالله عباسی بدانجا بناکرد. (از ضمیمهء معجم البلدان ). و گویند در ازج چهار هزار آسیا بوده است. (انساب، ذیل کلمهء ازجی).


ازجاء.


[اِ] (ع مص) راندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیش راندن. نرم راندن (منتهی الارب)، چنانکه باد ابر را و گاو گوسالهء خود را: الریح تزجی السحاب و البقر تزجی ولدها؛ ای تسوقه. || بسر بردن: ازجی به العیش؛ بسر برد با او زندگانی را. (منتهی الارب).


ازجاج.


[اِ] (ع مص) آهن در بن نیزه کردن. زُجّ در نیزه کردن. آهن را در بن نیزه درآوردن. (از منتهی الارب). زج کردن نیزه. (تاج المصادر بیهقی).


ازجال.


[اَ] (ع اِ) جِ زَجَل. حراره ها. تصنیف ها. قول ها.


ازجان گذشته.


[اَ گُ ذَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) آنکه برای مردن و کشته شدن آماده است:
ازجان گذشته را بمدد احتیاج نیست.


ازجاه.


[اَ] (اِخ) قریه ای است از قرای خابران از نواحی سرخس. و یاقوت گوید گروهی از متأخرین بدان منسوبند. (معجم البلدان) (مرآت البلدان).


ازجاهی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به ازجاه. (سمعانی).


ازجر.


[اَ جَ] (ع ص) بعیر ازجر؛ شتر که در مهره های پشت او شکستگی باشد از بیماری یا از پشت ریش. (منتهی الارب). و هو الذی فی فقاره (ای فقار ظهره) انخزال من داء او دبر. (تاج العروس).


ازجم.


[اَ جَ] (ع ص) بعیر ازجم؛ شتر نر که بانگ نکند، یا آنکه آواز را بلند نکند. (منتهی الارب).


ازجة.


[اِ زَ جَ] (ع اِ) جِ اَزَج.


ازجة.


[اَ زِجْ جَ] (ع اِ)(1) تریشه ها. (ابن البیطار).
.(لکلرک)
(1) - Les echardes.


ازجی.


[اَ جا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از زَجو. نافذتر. رساتر: هو ازجی به منه؛ او نافذتر و رساتر است بدو از وی.


ازجی.


[اَ زَ] (ص نسبی) منسوب به اَزَج، محله ای بزرگ در بغداد و جماعتی از علماء و زهاد و صلحا بدانجا منسوبند. (انساب سمعانی). و رجوع به ازج شود.


از چه.


[اَ چِ] (ق مرکب) برای چه؟ چرا؟ عمّ؟ عن ما؟ لِمَ؟ :
دلبرا دو رخ تو بس خوبست
از چه با یار کار گست کنی؟عمارهء مروزی.
از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود
قدحی می بخورد راست کند زود هراش.
شهید بلخی (اشعار پراکندهء قدیمترین شعرا چ ژیلبر لازار ص 28).


ازحاف.


[اِ] (ع مص) بنهایت مطلوب خود رسیدن. (منتهی الارب). || مانده شدن چهارپای. ماندن در رفتن. (تاج المصادر بیهقی). ازحاف بعیر؛ مانده شدن شتر. (از منتهی الارب). || صاحب شتر ماندهء سَپَل کشان شدن. (منتهی الارب). ازحاک. (تاج المصادر بیهقی). || اَزْحَفَ لنا بنوفلان؛ زَحف [ لشکر رونده بسوی دشمن و جهاد ]گردیدند برای ما. (منتهی الارب). || مانده کردن. (آنندراج).


ازحاک.


[اِ] (ع مص) صاحب شتر مانده گردیدن. (منتهی الارب). ازحاف. (تاج المصادر بیهقی). || ماندن در رفتار.


ازحال.


[اِ] (ع مص) مضطر کردن او را به... || دور گردانیدن. (منتهی الارب). دور کردن.


ازحام.


[اِ] (ع مص) انبوهی کردن. (غیاث اللغات از منتخب).


ازحلفاف.


[اِ حِ] (ع مص) دور شدن. کناره گزیدن. (منتهی الارب). ازلحفاف.


ازخ.


[اَ] (ع اِ) گاو نر. ارخ.


ازخ.


[اَ زَ] (اِ) دانه های سخت باشد که از بدن آدمی برآید و درد نکند و آنرا بعربی ثؤلول گویند. (برهان). سِلعه. (منتهی الارب). زگیل. زخ. آزخ. آژخ. بالو. صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: ثُؤْلول، و آنرا بشهر من یعنی گرگان گندمه گویند و اندر بعضی شهرهای خراسان ازخ گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی): ثعران و ثعروران بالضم فیهما؛ دو ازخ غلاف نرهء ستور و دو ازخ پستان گوسفند. (منتهی الارب).


ازخ.


[ ] (اِخ) شهری است در یازده فرسنگی سمرقند.


ازخاف.


[اِ] (ع مص) تکبر کردن. (منتهی الارب).


ازخام.


[اِ] (ع مص) ازخام لحم؛ گندیدن و تباه شدن گوشت. (منتهی الارب).


ازخش.


[ ] (اِ) شعوری مؤلف لسان العجم این کلمه را بنقل از مجمع الفرس به معنی برق نوشته است و ظاهراً مصحف درخش یا آذرخش است. رجوع به آذرخش شود.


ازخودراضی.


[اَ خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب)خودخواه. خودپسند. معجب. بانخوت. صاحب عُجب.


از خود رفتن.


[اَ خوَدْ / خُدْ رَ تَ] (مص مرکب) از حال رفتن. بیهوش شدن. غشی. اغماء :
بوی گل و باد سحری بر سر راهند
گر میروی از خود به ازین قافله ای نیست.
صائب.


از خود شدن.


[اَ خوَدْ / خُدْ شُ دَ] (مص مرکب) از خود رفتن :
ز خود شدم ز خیال پر از صفا ای دل
بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل.مولوی.


ازخودگذشتگی.


[اَ خوَدْ / خُدْ گُ ذَ تَ / تِ] (حامص مرکب) فداکاری. جان بازی. ایثار.


از خود گذشتن.


[اَ خوَدْ / خُدْ گُ ذَ تَ](مص مرکب) جان باختن. صرفنظر کردن از حیات خویش یا از سود و نفع :
تا که از خود نگذری از دیگران نتوان گذشت.؟


ازخودنخور.


[اَ خوَدْ / خُدْ نَ خوَرْ/خُرْ](نف مرکب) در تداول عوام، آنکه گفتار دیگران نشنود و نپذیرد. مستبد برأی.


ازخیا.


[اِ زِ] (اِخ) یکی از ملوک یهود (از سال 723 تا 694 ق . م.). وی فلسطینیان را مغلوب ساخت و پایهء بت پرستی را از کشور یهود برانداخت و به رهائی قوم خویش از تحت رقیت آثوریان و نپرداختن باج و خراج کوشید. سناخریب از سلاطین آثور در زمان این شهریار میخواست دیار بیت المقدس را در تحت تسخیر و اقتدار خویش درآورد ولی نتوانست و لشکرش تارومار شد و ناکام برگشت. مناجات چندی از ازخیا بیادگار مانده است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به حزقیا شود.


ازخیل.


[اِ زِ] (اِخ)(1) یکی از انبیاء بنی اسرائیل که وی را در موقع تسخیر و تخریب بیت المقدس با دیگر اسرائیلیان اسیر کرده ببابل بردند و او پیشگوئیهای بسیار دربارهء بازگشت بنی اسرائیل به بیت المقدس و خاتمه یافتن اسارت آنان و مغیبات دیگر داشته است. کتاب فصیحی محتوی بر اخبار و اوضاع آن ایام دارد و خاتمهء احوال وی مجهول است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به حزقیل شود.
(1) - ezechias (Hizkiah).


ازد.


[اَ] (اِخ) ابن غوث. رجوع به ازد (پدر قبیله) شود.


ازد.


[اَ] (اِخ) ابن فتح. محدثی کشّی است.


ازد.


[اَ] (اِخ) ابن النبیت. ابن عبدربه گوید: انما تزوج اراش بن عمروبن الغوث اخی الازدبن النبیت، سلامة ابنة انمار. (عقدالفرید ج 3 ص 312).


ازد.


[اَ] (اِخ) پدر قبیله ای است در یمن که جمیع انصار از اولاد اویند و پدرش غوث نام داشت و او را ازد شنوءة و ازد عمان و ازدالسراة نیز گویند. (منتهی الارب).(1) مؤلف مجمل التواریخ گوید: سبا در عهد قیداربن اسماعیل پیغمبر بود علیه السلام، جد پیغامبر ما صلوات الله علیه، او را ده پسر بود که قبیله های، یمن بدیشان بازخوانند، و نام ایشان: حمیر، الازد، کنده، مذحج، انمار، بجیله، خثعم، غسان، جذام، لخم و بزرگترین همه حمیر بوده است و نسب بیشترین اعراب بدین فرزندان کشد معروف، چون: بنی کنده و بنی لخم و بنی الازد و غیر آن. (مجمل التواریخ و القصص ص 150). و نیز مؤلف مجمل، الازدبن الغوث را جد جفنة بن عمرو اول ملوک غسانیان گفته است. (مجمل ص 174). و او جد عمروبن الحیّ رئیس حجاز پس از عام الفیل است. (تاریخ سیستان ص 49 ح 5) (مجمل التواریخ و القصص ص 225 ح 3 از ابوالفدا ج 1 صص 79 - 80). و رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 295 و ازد در مادهء ذیل شود.
(1) - مؤلف منتهی الارب گوید: سین بجای زا (در ازد) افصح است.


ازد.


[اَ] (اِخ) نام قبیله ای از قبایل ده گانهء عرب. (سمعانی). نام قبیله ای از عرب و اشعار این قبیله را ابوسعید بکری گرد کرده است. (ابن الندیم). قبیله ای مشهوره از طبقهء سوم عرب، و او بطنی از کهلان بن سبا و کثیرالشعوب است و پدر ایشان ازدبن الغوث بن نیت بن مالک بن زیدبن کهلان بن سبأبن یشجب بن یعرب بن قحطان است. قبیلهء ازد نخست در یمن بودند و سپس از اهل یمن جدا و در بلاد متفرق شدند. بنونصربن الازد در سراة و عمان مقیم شدند. بنوتعلبة بن عمرو موزیقیاء در یثرب و بنوحارثة بن عمرو (گویند ایشان خزاعه باشند) در مرالظهران مکة و بنوموزیقیاء بین بلاد اشعریین و عک، کنار آبی بنام غسان و میان دو وادی موسوم به زبید و رمع اقامت گزیدند و مردمی که از این آب مشروب بودند غسانی نامیده میشدند از آن جمله بنوالحارث و بنوجفنة و بنوکعب، اما بنوثعلبه که آزادشدگان بودند از آن آب بهره نداشتند و بنام آن منسوب نگردیدند از جمله اولاد جفنة آل غسان ملوک شام باشند و از اولاد ثعلبة العتقاء، اوس و خزرج، ملوک یثرب در جاهلیت، و از ازد قبائل بسیار متفرع است و ایشان در شام و عراق و یثرب و عمان و غیرها دولت ها داشتند. و ازدالسراة که نیز ازد شنوءة نامند، قبیله ای باشند که در سراة نزول کردند و آنان بنوکعب الحارث بن کعب بن عبدالله بن مالک بن نصربن الازد هستند، و ازد عمان آنانند که بعمان فرودآمدند و ایشان عتبک اهل مهلب اند و بسیار باشند، از جمله دوس رهط ابی هریرة و قامد و بارق و احجن و الجنادبة و زهران و تهامة و غیرهم و قبیلهء ازد مسلمان شدند. (از ضمیمهء معجم البلدان). و رجوع بفهرست های امتاع الاسماع، المعرب جوالیقی، عقدالفرید، عیون الاخبار، سیرة عمر بن عبدالعزیز و الموشح شود. || ازدالبصرة؛ قبیلهء ازد ساکن بصره: والله لازدالبصرة احبّ الینا من تمیم الکوفة. (از خطبهء احنف بن قیس) (عقد الفرید ج 4 ص 218). || ازدالعراق؛ قبیلهء ازد مقیم عراق. رجوع بعقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 52 و ج 4 ص 201 شود.


ازدآب.


[اِ دِ] (ع مص) برداشتن. (زوزنی). چیزی چون مشک یا باری معتدل برداشته شتافتن. بار بر حسب طاقت خود برداشته شتافتن: اِزْدَأَبَ القربة؛ برداشت مشک را و شتافت. (از منتهی الارب).


ازدآم.


[اِ دِ] (ع مص) ترسیدن. (منتهی الارب).


ازدآن.


[اِ دِ] (ع مص) آراسته شدن. ازدیان.


ازداء.


[اِ] (ع مص) احسان کردن. (منتهی الارب). احسان.


ازداب.


[اَ] (ع اِ) جِ زِدْب.


ازداجة.


[اَ جَ] (اِخ) بطنی از بطون برانس از برابره در مغرب اوسط ناحیهء وهران و ایشان را وزداجة هم گویند، و آنها بسیار بودند و در فتنه ها و جنگ ها دست داشتند و آنگاه که ناصرمغرب را به یعلی بن محمد الیغرنی داد وی بازداجه رفت و ایشان را در جبل کیدرة محصور کرد و غالب شد و جمع ایشان بپراکند و این واقعه به سال 343 ه . ق. بود، و او سپس به وهران شد و آنجا را نیز بعنف بستد و آتش زد و آن ناحیت را به اندلس ملحق ساخت. از جمله مردم ازداجه، حزرون بن محمد از بزرگان اصحاب منصوربن ابی عامر و پسر وی مظفر است. (ضمیمهء معجم البلدان).


ازدار.


[اِ] (ع مص) بازگردانیدن. (منتهی الارب). اِصدار.


ازدار.


[اَ] (اِ مرکب) نامی است که در لاهیجان بدرخت آزاد دهند و نامی است که در علی آباد - حاجیلر به «زلگووا (پلانیرا) کرناتا»(1) میدهند و نامهای دیگر آن در آستارا نیل، و در گردنهء چناران آقچه آغاچ است و چوب آن نهایت قابل انحنا است و در رشت چانچو از آن کنند. رجوع به ازاد شود.
(1) - Zelkova (Planera) crenata.


ازدارسیره.


[اَ سی رَ] (اِخ) موضعی در خاصهء رمدانی در تیرکار هزارجریب. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 124 بخش انگلیسی).


ازدارک.


[اَ رَ] (اِخ) موضعی از محال اسفی ورد و شوراب ساری. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 121).


ازداف.


[اِ] (ع مص) ازداف لیل؛ تاریک شدن شب. (منتهی الارب). اِسداف.


ازدال.


[اَ] (اِ مرکب) اَزْدار. رجوع به آزاد (قسمی درخت جنگلی) شود.


ازدانقاذار.


[اَ] (اِخ) یکی از بزرگان اسلام که لکنت زبان همچو نبطیان داشت و مانند صهیب بن سنان و عبیداللهبن زیاد، حاء را ها تلفظ میکرد. (البیان و التبیین چ سندوبی ج 1 ص 75).


ازدب.


[اَ دَ] (اِ فعل) مگیر.(1) (دستور الفضلاء). مگیر و مکش. (اداة الفضلاء) (شعوری از محمودی). مؤلف مؤید الفضلاء و آنندراج گوید: در این لغت شبهه است که فارسی است یا ترکی، غالب آن است که ترکی است - انتهی. لکن در ترکی چنین کلمه ای نیست.
(1) - ن ل: مکش.


ازدباء.


[اِ دِ] (ع مص) از پس راندن. || بار کردن. (منتهی الارب). || برداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (کنز اللغات).


ازدباب.


[اِ دِ] (ع مص) ازدباب قربه؛ پر گردیدن مشک. پر شدن مشک. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب).


ازدپ.


[اَ دَ] (اِ فعل) رجوع به ازدب شود.


ازدج.


[ ] (اِخ) رجوع به طرهان (ایل) شود.


ازدجاج.


[اِ دِ] (ع مص) ازدجاج حاجب؛ تمام و تا دنبالهء هردو چشم رسیدن ابرو. (منتهی الارب).


ازدجار.


[اِ دِ] (ع مص) بازداشتن. نهی کردن. || ازدجار طائر؛ فال گوئی کردن بمرغ. (منتهی الارب). || بازایستادن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). || بازده شدن. (تاج المصادر).


ازدحاف.


[اِ دِ] (ع مص) رفتن بسوی.... (منتهی الارب).


ازدحام.


[اِ دِ] (ع مص) انبوهی کردن بر. (مجمل اللغة) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). زحام. زحمت. تزاحم. (مجمل اللغه). مزاحمت. بک. مک. هجوم و انبوهی کردن. (مؤید الفضلاء): که غالب همت ایشان بمعظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکنند. (گلستان). || فراهم آمدن. (منتهی الارب). || (اِ) انبوه. (غیاث اللغات). جمعیت(1). || انبوهی. کبکبه.
- ازدحام کردن؛ تتایع. (از منتهی الارب). مزاحمت. تزاحم.
(1) - Multitude. Presse.


ازدخام.


[اِ دِ] (ع مص) ازدخام حمل؛ برداشتن بار را. (از منتهی الارب).


ازدر.


[اَ دَ](1) (ص مرکب) (از: از + دَر) درخور. سزاوار. لایق. (جهانگیری) (برهان). شایسته. مناسب. حری. زیبنده. زیبای. (برهان). برازنده. شایان. مخصوص. برای. بجهت :
فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.فردوسی.
بیاراستند ازدر جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای.فردوسی.
جهان دید برسان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار
همه کوه نخجیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت.فردوسی.
تن خویش را ازدر فخر کرد
نشستنگه خویش استخر کرد.فردوسی.
که فرزند ما گشت پیروزبخت
سزای مهی ازدر تاج و تخت.فردوسی.
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.فردوسی.
بدو گفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار ازدر کارزار.فردوسی.
کنون من ترا آزمایش کنم
یکی سوی رزمت گرایش کنم
گرم ازدر شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندی تو شوی.
فردوسی.
خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
فرخی.
آنک ازدر خسی است فروافکند بچاه
وآنک ازدر سری است نشاندش بر سریر.
فرخی.
زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آنرا زدری.فرخی.
تو ازدر رزم نیستی جانا
ای ازدر بزم و ازدر گلشن.فرخی.
از بسکه شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت
ای ازدر آنکه دل نیارد یادت
چندانکه مرا غم است شادی بادت.
ابوحنیفهء اسکافی.
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد، سه گانه، ازدر دار.
ابوحنیفهء اسکافی.
ای من رهی آن ماه که چه مست و چه هشیار
اندر بر عاشق زدر بوس و کنار است.
معزی.
ریش از پی کندن پیاپی
سر ازدر سیلی دمادم.انوری.
صورت مردان طلب کزدر میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار.
خاقانی (دیوان ص 114).
کتف محمد ازدر مهر نبوتست
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.خاقانی.
روز ازدر بزم است و شراب ازدر خوردن
هرچند چمن نیست کنون ازدر دیدار.
خاقانی.
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر ازدر کمر است.خاقانی.
آن پرده ای که ازدر سلطان انجم است
آویختند بر در این کعبه آشکار.خاقانی.
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کان براق ازدر میدان بخراسان یابم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 294).
آنکس که گرفت از در تو بیهده دوری
تا از در تو دور شده ازدر دار است.؟
- ازدرِ... شدن؛ شایسته و لایق آن گردیدن :
بپروردی این شوم ناپاک را [ سیاوش ]
پدروار نسپردیش خاک را
همی داشتی تا برآورد پر
شد از مهر شاه ازدر تاج زر.فردوسی.
(1) - غالباً مضاف واقع می شود.


ازدراء.


[اِ دِ] (ع مص) حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (زوزنی). احتقار. کم شمردن. تحقیر. خوار داشتن. استزراء : و لااقول لکم عندی خزائن الله و لااعلم الغیب و لااقول انی ملک و لااقول للذین تزدری اعینکم لن یؤتیهم الله خیراً الله اعلم بما فی انفسهم انی اذاً لمن الظالمین. (قرآن 11/31)؛ نمیگویم بشما که نزد من است خزینه های خدا و نمیدانم غیب را و نمیگویم منم فرشته و نمیگویم به آنان بخواری مینگرند چشمهایتان را، ندهد ایشان را خدا خیری، خدا داناتر است به آنچه در نفسهایشان است که منم آگاه از ستمکاران. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 3 ص 62). || عیب کردن. (منتهی الارب).


ازدراد.


[اِ دِ] (ع مص) فروبردن لقمه و جز آن را بگلو. (از منتهی الارب). بگلو فروبردن. (غیاث اللغات). فروخوردن. ابتلاع. (تاج المصادر بیهقی).


ازدراع.


[اِ دِ] (ع مص) کاشتن تخم را. (منتهی الارب). کشت کردن. (تاج المصادر بیهقی). تخم کشتن. زرع. (زوزنی). کشتن. کاشتن.


ازدرام.


[اِ دِ] (ع مص) از حلق فروبردن [ چنانکه لقمه را ] . (منتهی الارب). ابتلاع. بحلق فروبردن.


ازدران.


[اَ دَ] (ع اِ) (بصیغهء تثنیه) هر دو شانه. (منتهی الارب): جاء یضرب بازدریه؛ آمد فارغ و تهی دست از هر چیزی. || نام دو رگست میان دنبال چشم و گوش.


ازدره.


[اَ دَرْ رَ] (اِخ) یکی از مواضع استقرار ساخلو ابوخزیمه در طبرستان. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 165 بخش انگلیسی).


ازدریه.


[اَ دَ ری یَ] (اِخ) یکی از فرق نه گانهء فرقهء ثالثهء شیعه از غُلات. ایشان گویند علی که پدر حسنین است علی امام نیست بلکه مردی است که او را علی الازدری گویند و آن علی که امام است او را فرزند نباشد. (بیان الادیان).


ازدست.


[اَ دَ] (ص مرکب) زیردست. مطیع. محکوم. (برهان) (جهانگیری). فرودست. (آنندراج) :
من که از دست اینم و آنم
من کنون دست راست سلطانم.سنائی.
|| سِنخ :
با ما رقیب کمتر زانگشت زایدی نیست
همدست ماست اما از دست ما نباشد.تأثیر.


از دست.


[اَ دَ تِ] (حرف اضافهء مرکب)(حرف اضافه + اسم) از طرفِ. از جانب. از قبل :
شهریار از دست تو بسیار هست
هیچ گلخن تاب را این کار هست.عطار.
|| (اِ مرکب) از عهدهء: این کار از دست... برنمی آید.
- از دست برآمدن و برنیامدن کاری؛ از عهده برآمدن و برنیامدن. ممکن بودن و میسر شدن یا نشدن :
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی.
سعدی.
- از دست برخاستن؛ از دست برآمدن :
اگر از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام خضر می نوشم ز باغ عمر گل چینم.
حافظ.
- از دست بردن؛ از هوش بردن :
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم.
حافظ.
مرا می دگرباره از دست برد
بمن باز بنمود می دستبرد.حافظ.
- از دست برگرفتن؛ نیست و نابود کردن. (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (برهان) :
بخشم گفتی زودت ز دست برگیرم
چه گویمت که بدستت در است و بتوانی.
ظهیر فاریابی.
- از دست بیرون بردن؛ بیخود کردن. مضطرب و بیقرار و بی اختیار کردن :
پردهء مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زانکه درین پرده نباشد بارم.حافظ.
- از دست دادن؛ فاقد شدن. اشتراء :
امر شه را و حکم الله را
نه بدادم بهیچوقت از دست.مسعودسعد.
- از دست دهر جستن؛ مردن. (برهان) (مؤید الفضلاء).
- از دست ربودن؛ اِمتخاط. (منتهی الارب).
- از دست رفتن و از دست شدن؛ از تصرف خارج شدن :
مبر غم بچیزی که رفتت ز دست
مر این را نگه دار اکنون که هست.اسدی.
در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند... چنانکه هر دو جهان از دست بشود. (کلیله و دمنه).
برادران و عزیزان ملامتم مکنید
که اختیار من از دست شد چو تیر از شست.
سعدی.
- || بیخود شدن. بی اختیار شدن. (از مؤید الفضلاء) (از غیاث) (از برهان). مدهوش شدن. از هوش بشدن. نابود شدن. مردن :
چو می بینم کنون زلفت مرا بست
تو در دست آمدی من رفتم از دست.نظامی.
من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم.نظامی.
نعره برآورد که ای خودپرست
پای مکن تیز که رفتم ز دست.جامی.
ز راه شوق گشتندی چو سرمست
بجام اولین رفتندی از دست.محمد عصار.
- || در خشم شدن :
از دست مشو ز سقطهء من
پای تو اگرچه در میانست.انوری.
- ازدست رفته؛ عاشق. (آنندراج).
- از دست گذاشتن؛ نهادن. واگذاشتن. سردادن. دست برداشتن: از دست مگذار؛ ضایع مگذار. (آنندراج). و رجوع به دست شود.


ازدست پزا.


[اَ دَ پَ] (ص مرکب) فطیر. (السامی فی الاسامی). ازدست فزا. نانی که خمیر آن نرسیده باشد. (برهان). نانی که پیش از برآمدن خمیر پزند. (رشیدی). || نان لواش را گویند که روی ساج پخته باشند.


ازدست فزا.


[اَ دَ فَ] (ص مرکب)ازدست پزا. رجوع به «ازدست پزا» شود.


ازد شنوءة.


[اَ دِ شَ ءَ] (اِخ) اَزدِ شَنُوَّة. رجوع به اَزد و شَنوءة، و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 273 شود.


ازد شنوة.


[اَ دِ شَ نُوْ وَ] (اِخ) اَزدِ شَنوءة. رجوع به اَزد و شَنُوَّة شود.


ازدشنوی.


[اَ دِ شَ نَ وی ی] (ص نسبی)منسوب به اَزدِ شَنُوَّة، و مشهور بدین انتساب، ابومعمر عبدالله بن شجرة الازدی است. (سمعانی). و رجوع به شَنَویّ شود.


ازدعاب.


[اِ دِ] (ع مص) بریدن چیزی را. || دفع کردن. دور کردن. (منتهی الارب). || برداشتن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). || گرانبار رفتن شتر: ازدعب البعیرُ بحمله. (منتهی الارب).


ازدعاف.


[اِ دِ] (ع مص) بر جای کشتن کسی را. (منتهی الارب).


ازد عمان.


[اَ دِ عُ] (اِخ) قبیله ای از اَزْد که در عمان بودند: انّ ازدَ عمان ملاحون. (عیون الاخبار ج 4 ص 202).
لازدِ عمان بن المهلب بَزوة
اذا افتخر الاقوام ثم تلینُ.
حسین بن هانی (عقدالفرید ج 3 ص 358).


ازدغاف.


[اِ دِ] (ع مص) بسیار گرفتن چیزی را. (منتهی الارب).


ازدف.


[اَ / اِ دَ] (اِ) میوه ای است سرخ رنگ که نهال آن از زمین شوره روید و آنرا کوژ نیز خوانند. (جهانگیری). میوه ای است سرخ رنگ و صحرائی و آنرا بعربی زعرور خوانند. (برهان). میوه ای است سرخ چند عناب کوچکی که کوژ هم گویند. (از فرهنگی خطی). زعرور. (سروری) (السامی). اژدف. (آنندراج). زالزالک.


ازدفات.


[اِ دِ] (ع مص) تمام گرفتن. اخذ کلّ: ازدفت المال؛ تمام گرفتم آن را.


ازدفار.


[اِ دِ] (ع مص) برداشتن چیزی را. (منتهی الارب). بار برداشتن. (تاج المصادر بیهقی). برداشتن. (زوزنی).


ازدفاف.


[اِ دِ] (ع مص) برداشتن، چنانکه بار را: ازدف الحمل. (از منتهی الارب). || فرستادن عروس بخانهء شوی. (منتهی الارب). بخانهء شوهر فرستادن زن را. فرستادن بیوک بخانهء داماد. زفاف. (زوزنی). زن بخانهء شوهر فرستادن. || زن بخانه آوردن.


ازدق.


[اَ دَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از زدق. اصدق. (منتهی الارب). راستگوتر: انا ازدق منه.


ازدقاف.


[اِ دِ] (ع مص) بدست گرفتن چیزی را. || شتاب گرفتن. بشتاب ربودن. || فروبردن. (منتهی الارب).


ازدقام.


[اِ دِ] (ع مص) فروخوردن. (منتهی الارب). فروبردن بگلو و فروخوردن. (آنندراج). فرودآوریدن.


ازدکاء.


[اِ دِ] (ع مص) گرفتن. (منتهی الارب). اخذ.
- ازدکاء حق از کسی؛ گرفتن آن از وی.


ازدکاک.


[اِ دِ] (ع مص) ازدکاک زرع؛ سیراب شدن کشت. (از منتهی الارب).


ازدلاب.


[اِ دِ] (ع مص) ربودن. (منتهی الارب).


ازدلاع.


[اِ دِ] (ع مص) ربودن بحیله. (منتهی الارب). || ازدلاع حق؛ پاره ای از حق خود را جدا کردن. (منتهی الارب).


ازدلاغ.


[اِ دِ] (ع مص) ازدلاغ جلد؛ سوخته شدن پوست. (منتهی الارب).


ازدلاف.


[اِ دِ] (ع مص) پیشی کردن. (از منتهی الارب). تقدم گرفتن. || پیش درآمدن. (منتهی الارب). فراپیش شدن. (تاج المصادر بیهقی). || نزدیک گردیدن. (منتهی الارب). نزدیک آمدن. بیکدیگر نزدیک آمدن. (تاج المصادر بیهقی). نزدیکی جستن. نزدیکی. (منتهی الارب). گرد آمدن. (زوزنی). || متفرق شدن. (منتهی الارب).


ازدلام.


[اِ دِ] (ع مص) ازدلام انف؛ از بیخ بریدن بینی. || ازدلام رأس؛ بریدن سر. (از منتهی الارب).


از دم.


[اَ دَ] (ق مرکب) در تداول عوام، همه. جمعاً.


ازدمال.


[اِ دِ] (ع مص) برداشتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). برداشتن چیزی یا برداشتن چیزی یکبار. (منتهی الارب). || جامه و پارچه پیچیدن.


ازدمام.


[اِ دِ] (ع مص) تکبر نمودن. (منتهی الارب). تکبر کردن. || سر برداشته بردن گرگ بزغاله را. (منتهی الارب). زَمّ: اِزْدَمَّ الذئبُ السَخْلَةَ؛ اخذها زامّاً رأسَه، ای رافعاً ایاه. (اقرب الموارد).


ازدمی.


[اَ دَ] (اِ) جانوری است. (سروری). جانوری است غیرمعلوم. (برهان). اردمی. (برهان) (مؤید الفضلاء) (مجمع الفرس).


ازدن.


[اَ زْ/ زَ/ زِ دَ] (مص) رنگ کردن. || خلانیدن سوزن. (برهان). آژدن. آجیدن. || تیغ زدن در حجامت : و سخت نباید ازد که مقصود جذب است [ در رعاف ] . (ذخیرهء خوارزمشاهی). هرگاه که گوشت بن دندانها سست شود بباید ازد تا خون برود و نیک بمزیدن و آنچه همی آید انداختن و صبر کردن تا خون بازایستد پس به آبهاء قابض مضمضه کردن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و هرگاه که محجمه برنهند زود برباید داشت و نشاید ازد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). در چنین حال خراج بباید شکافت و بباید ازد، پس داروهای تحلیل کننده برنهادن. (ذخیرهء خوارزمشاهی).


ازدو.


[اُ دو / اَ دَ / دُو] (اِ) صمغ. صمغی است که از آن حلوا پزند. (سروری از نسخهء میرزا). صمغی است که حلوای آن بغایت لطیف شود و منفعت دهد درد کمر را. (مؤید الفضلاء). صمغ درخت ارجن(1) باشد که درخت بادام کوهی است و از آن حلوا پزند و مطلق صمغ را نیز گفته اند. (برهان). صعرور.
- ازدویِ آلو؛ صمغ الاجاص.
- ازدویِ امرود؛ صمغ الکمثری.
- ازدویِ بادام؛ صمغ اللوز.
- ازدویِ تازی؛ صمغ عربی. (برهان).
- ازدویِ خطمی؛ صمغ الخطمی.
- ازدویِ زیتون؛ اصطرک.
- ازدویِ سداب؛ ثافیسا.
- ازدویِ سماق؛ صمغ تتم.
(1) - Gomme d'arganier.


ازدواج.


[اِ دِ] (ع مص) جفت گرفتن. زن کردن. شوهر کردن. با یکدیگر جفت و قرین شدن. با هم جفت شدن. مزاوجه. (تاج المصادر بیهقی). زواج. زناشوئی. || جفت کردن. تزویج. با هم جفت کردن مرد و زن را. (غیاث اللغات). و رجوع به نکاح شود. || (اصطلاح علوم) تنظیم اشیاء است دو بدو، مانند چرخها و ستونها و غیره. || در الکتریسیته، عمل اتحاد و الحاق دو یا چندین مولد برق مانند عناصر پیل، آکومولاترها و ماشینهای برقی را ازدواج گویند.(1)
|| پیوند کردن. جفت ساختن :
خاک را بر سر زنی سر نشکند
آب را بر بر زنی بر نشکند
گر تو میخواهی که سر را بشکنی
آب را و خاک را برهم زنی
حکمتی که حق نمود از ازدواج
گشت حاصل از نیاز و از لجاج
باشد آنگه ازدواجات دگر
لاسمع اذن و لاعین بصر.مولوی.
- ازدواج کردن؛ زن کردن. شوهر کردن. مزاوجت کردن.
- ازدواج کلام؛ شباهت کلام بیکدیگر. در اصطلاح نام صنعتی که در آخر ابیات دو لفظ متشابه الاَخر یا دو لفظ متحداللفظ و المعنی آرند، چنانکه درین شعر :
ای ز لعل آتشینت در دل گلنار نار
غیر دل بردن نداری ای بت مکار کار.
(از غیاث اللغات).
(1) - Accouplement.


ازدوار.


[اِ دِ] (ع مص) زیارت کردن. (منتهی الارب). ازدیار.


ازدودن.


[اُ دو دَ] (مص) زدودن. صیقل زدن.


ازدوقتلق.


[ ] (اِخ) یکی از چهار دختر قطب الدین محمدسلطان، از قراختائیان کرمان. (حبیب السیر جزو 2 از ج 3 ص 88).


ازده.


[اَ زْ/ زَ/ زِ دَ / دِ] (ن مف) رنگ کرده. (برهان). رجوع به ازدن شود.


ازده.


[اَ دَ / دِ] (اِ) رمص. خیم چشم که در گوشهء چشم گرد آید : شعری دو است یکی را عبور خوانند برای آنکه مجره را عبره کند، دیگر غمیصا و آن تصغیر غمیص بود، من الغمص و هو الرمص، چنان روشن نیست، پنداری ازده در چشم دارد. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 5 ص 188).


ازده.


[اَ زِ دَ / دِ] (اِ) افعی: کشیش الافعی؛ آواز پوست ازده. کشکشه؛ از پوست بانگ برآوردن ازده. (منتهی الارب). و ظاهراً از ریشهء اَژی اوستائی به معنی مار است.


ازدهاء.


[اِ دِ] (ع مص) کبر و ناز کردن. تکبر کردن. (منتهی الارب). || سبک و سهل داشتن کسی را. (منتهی الارب). سبک گرفتن. خوار گرفتن. || جنبانیدن باد درخت را.


ازدهاب.


[اِ دِ] (ع مص) برداشتن چیزی را. (منتهی الارب).


ازدهاد.


[اِ دِ] (ع مص) کم شمردن. (منتهی الارب). اندک شمردن عطا. (تاج المصادر بیهقی): فلان یزدهد عطاء فلان؛ ای یعده زهیداً، ای قلیلا. (منتهی الارب).


ازدهار.


[اِ دِ] (ع مص) درخشیدن. روشن گردیدن: ازدهر الوجه. (منتهی الارب). ازدهر السراج؛ تلالا و اضاء. (قطر المحیط). || بدل نگاهداشت کردن و در دل داشتن چیزیرا. || شادمان شدن به چیزی. (منتهی الارب). || شکوفه بیاوردن نبات. || کوشش فرمودن کسی را در کار. کوشش فرمودن صاحب را در کار. (منتهی الارب). || چیزی را نگهبانی کردن. بر چیزی نگهبانی کردن. (زوزنی). نگاه داشتن چیزی: ازدهر به؛ ای احتفظه. (منتهی الارب).


ازدهار.


[اَ دِ] (اِخ) محرف اردهار از نواحی کاشان. رجوع بمحاسن اصفهان مافروخی ص 16 و رجوع به اردهال در همین لغت نامه شود.


ازدهاف.


[اِ دِ] (ع مص) برگشتن. میل کردن. روی برگردانیدن. || دروغ گفتن. || بسیار گفتن. || بلند کردن آواز. || شتافتن. شتاب نمودن. || بتکلف افزودن در سخن. || بدرشتی و عنف در شدن. سختی و درشتی نمودن در سخن. || نزدیک مرگ رسیدن. || برداشتن. || سبک بردن. (منتهی الارب). ببردن. (تاج المصادر بیهقی). || شتابانیدن. شتاباندن. || افکندن ستور کسی را. (منتهی الارب). || هلاک کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || بسخن باطل کردن سخن کسی را. || دشمنی ورزیدن. (منتهی الارب).


ازدهاک.


[اَ زِ دَ] (اِخ) ازی دهاک. اژی دهاک. ضحاک. اژدها. اژدرها. رجوع به آک و بیوراسپ شود.


ازدی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به ازد و گروهی از علماء بدین نسبت شهرت دارند. رجوع بعیون الاخبار ج 6 ص 284 و 289 و 302 شود.


ازدی.


[اَ] (اِخ) او راست: الدرر المکللة فی الفرق بین الحروف المشکلة فی اللغة. (کشف الظنون).


ازدی.


[اَ] (اِخ) ابن ظافر. رجوع به ابن ظافر ازدی و معجم المطبوعات (ابن ظافر الازدی) شود.


ازدی.


[اَ] (اِخ) ابوالقاسم عبدالله بن محمد ازدی بصری نحوی. کتاب النطق و کتاب الاختلاف از اوست. (ابن الندیم).


ازدی.


[اَ] (اِخ) بصری. رجوع بمحمدبن عبدالله الازدی البصری مکنی بابی اسماعیل و رجوع بمعجم المطبوعات شود.


ازدی.


[اَ] (اِخ) جمال الدین علی بن ظافر. رجوع به ابن ظافر ازدی و معجم المطبوعات (ابن ظافر الازدی) شود.


ازدی.


[اَ] (اِخ) عبدالغنی. رجوع بعبدالغنی بن سعید و الاعلام زرکلی شود.


ازدی.


[اَ] (اِخ) لوط بن یحیی. رجوع بلوط بن یحیی و الاعلام زرکلی شود.


ازدی.


[اَ] (اِخ) مصری. رجوع بعبدالغنی بن سعید الازدی مکنی بابی محمد و رجوع به معجم المطبوعات شود.


ازدیات.


[اِ] (ع مص) زیت آلودن. (منتهی الارب).


ازدیاد.


[اِ] (ع مص)(1) افزون کردن. (تاج المصادر بیهقی). زیاده کردن. فزایش. افزایش. افزودن. فزودن. || افزون شدن.(تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). زیاده شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- ازدیاد ترشح؛(2) افزونی ترابیدن.
- ازدیاد ترشح شیر؛(3) بسیاری ترابیدن شیر.
- ازدیاد تنمیه؛(4) فزونی بالش و گوالش.
- ازدیاد تنمیهء بافتهء زنبوری؛(5) بیماری ای است در چشم.
- ازدیاد تنمیهء غدهء وزی؛(6) بزرگ شدن پرستات.
- ازدیاد خون حیض؛ کثرة الطمث.
- ازدیاد قوت؛(7) فزونی غیرعادی نیرو.
(1) - Addition.
(2) - Hypersecretion.
(3) - Galactirrhee. Poligalactie.
(4) - Hypertrophie.
(5) - Hypertrophie cellulaire.
(6) - Hypertrophie de Prostate.
(7) - Hypersthenie.


ازدیار.


[اِ] (ع مص) زیارت کردن. (منتهی الارب). ازدوار.


ازدیار.


[اِ زِدْ] (اِخ) ابن سلیمان بن داودبن عیسی مکنی بابی محمد الفارسی. وی از فقهای مذهب حجازیین و از متصوفه است. و ابونعیم اصفهانی گوید او در سنهء 367 ه . ق. نزد ما آمد و حدیثی از او روایت کند. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن سال 1931 ج 1 صص 231 - 232). و این کلمه مخفف ایزدیار است.


ازدیال.


[اِ] (ع مص) دور کردن از جای. (منتهی الارب).


ازدیان.


[اِ] (ع مص) آراسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). زینت گرفتن.


ازذ.


[اَ زَ] (اِخ) از اعلام عربست، از جمله نام پدر جابر و پدر امّبکر که از رواة حدیث اند.


ازر.


[اَ] (ع مص) احاطه. احاطه کردن. || اعانت. (آنندراج). یاری کردن. معاونت. || نیرومند کردن. (تاج المصادر بیهقی). || (اِ) قوّت. || ضعف. ناتوانی. || پشت. (مهذب الاسماء). ظهر. ج، اُزور. (مهذب الاسماء). قوله تعالی: اشدد به ازری (قرآن 20/31)؛ ای ظهری.


ازر.


[اِ] (ع اِ) اصل. || چادر.


ازر.


[اُ] (ع اِ) جای بستن ازار. محل بستن بند تنبان.


ازر.


[اُ زُ] (ع اِ) جِ اِزار.


ازر.


[ ] (اِخ) موضعی در جنوب غربی خلیج فارس: شهرستان آنرا [ بحرین را ] هجر گفته اند اردشیر بابکان ساخت و در زمان سابق آنرا بالحسا و قطیف و ازر و الاره و فروق و بینونه و سابون و دارین و غابه از ملک عرب شمرده اند اکنون جزیرهء بحرین داخل فارس است و از ملک ایران(1). (نزهة القلوب جزو 3 ص 137).
(1) - یکی از اَدِلِّه که ملکیت بحرین را برای ایران در ششصد سال پیش اثبات می کند.


ازراء.


[اِ] (ع مص) خشم گرفتن بر: ازری علیه. || عتاب کردن. (از منتهی الارب). || عیب کردن: ازری باخیه. || عیبناک کردن. عیب بر کسی افکندن. معیوب کردن کسی را. افکندن امری که ارادهء تلبیس کسی بدان دارد. (منتهی الارب): و له خط یزری بخط ابن مقلة علی طریقته. (یاقوت حموی در معجم الادباء ج 1 ص 118 س 5). ازراء در اینجاملتبس و مشتبه شدن است؛ یعنی میشد خط او را با خط ابن مقله جا زدن. || خوار داشتن. حقیر شمردن. (منتهی الارب). حقیر داشتن. (زوزنی). خرد داشتن. (تاج المصادر بیهقی). زبون داشتن: ازری بالامر. || سستی کردن در کاری. تهاون.


ازراب.


[ ] (اِخ) یا ارزآب. موضعی در حوالی رود ارس. (حبیب السیر جزو سیم از ج 3 ص 197 متن و حاشیه).


ازرار.


[اَ] (ع اِ) جِ زِرّ، به معنی گویک گریبان و جز آن. دگمه. تکمه.


ازرار.


[اِ] (ع مص) دم فروبردن ملخ بزمین تا بیضه نهد. (منتهی الارب). || بند بکردن پیراهن را. (تاج المصادر بیهقی). تکمه ساختن. دگمه بر جامه گذاشتن.


ازراع.


[اِ] (ع مص) فرازشدن زراعت. (منتهی الارب): ازرع الزرع؛ نبت ورقه و احصد. || ازراع ناس؛ قدرت یافتن مردم بر زراعت. (منتهی الارب).


ازراعیل.


[اِ] (اِخ) دشتی است فراخ در میانهء فلسطین وسطی، ممتد از بحر متوسط تا اردن و فاصل جبال کرمل و سامره از جبال جلیل. عرب آنرا بنام مرج بن عامر میخوانند. جهت غربیهء وی از عکاست و شکل منظم آن مثلثی است با زوایای حاده و بعضی سیاحان آنرا از بهترین سهل های جهان شمرده اند و بقول یکی از آنان ازراعیل باعتبار حوادث دینیه و سیاسیه بر همهء نواحی مشابه رجحان دارد. طول جهت شرقیه در حدود 15 میل و طول جهت شمالیه قریب 12 میل و جهت جنوبیه 18 میل است و در جانب غربی آن راهی است باریک که بسهل عکا کشد و در این ناحیت غالباً گندم زراعت شود و در فصل بهار مانند دریائی سبز و مواج بنظر آید و نیز در آنجا بسیاری از گیاهان بری بعمل آید و حدود جنوبیهء آن موقع شهر مجدو است که سهل معروفی بدان منسوبست و نهر قدیم قیشون از آن گذرد و لشکریان یابین پادشاه کنعان بدانجا هلاک شدند، نهر مزبور این نواحی را سیراب کند و سپس ببحر متوسط ریزد و قبائل کنعان با رایات فتح و فیروزی بیکی از فروع سهل مزبور داخل شدند و مدیانیون و عمالقه و بنوالمشرق همچون مور و ملخ در آنجا منتشر شدند و اراضی ناحیت را خراب کردند و فلسطینیان مدتی دراز بر آنجا مستولی بودند و سوری در بیت شان بساختند و بارها آرامیان یعنی سریانیان با عساکر خود بدانجا میتاختند و بالجمله ازراعیل میدان کارزار امم مختلفه بود و تا ازمنهء اخیره حال بهمین منوال بود و آنگاه بواسطهء سلطهء حکومت از هرج ومرج آن بکاست و مردم بکار خود پرداختند و امن (جز در جهات دور) در این ناحیت برقرار شد. اماکن بسیار که دارای اهمیت تاریخی هستند در اطراف سهل ازراعیل دیده میشود: در جهت شرقیهء آن، عین دور و نایین و شونم حول حضیض مورة و بیت شان در وسط وادی ازراعیل و در جهت جنوبیه، عین تمنیم و تعنک و مجدو و در جهت غربیه موضعی است که ایلیاء ذبیحهء خود را تقدیم کرد و قرب دامنهء کوه مذکور نهر قیشون روانست و در جهت شمالیهء سهل، ناصرة و تابور، و سهل مذکور نزد سوریین متأخر به سهل بن عامر معروف است. شاید منسوب بعبدالله بن عامربن کریزبن ربیعة بن حبیب بن عبدشمس خال عثمان بن عفان باشد. (ضمیمهء معجم البلدان).


ازراف.


[اِ] (ع مص) زرّافه خریدن. || پیش درآمدن مرد. || شتابانیدن. شتاباندن. (منتهی الارب). بر شتافتن داشتن. (تاج المصادر بیهقی). || برانگیختن. (منتهی الارب). حریص گردانیدن. برآغالیدن. || شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). بشتاب رفتن. ازراف ناقه؛ بشتافتن آن. (منتهی الارب).


ازراق.


[اِ] (ع مص) ازراق عین؛ برگردیدن چشم و ظاهر شدن سپیدی او. || ازراق ناقه؛ سپس انداختن ناقه بار خود را. (منتهی الارب).


ازرام.


[اِ] (ع مص) قطع کردن کلام کسی را. بریدن سخن کسی. || منقطع کردن بول بر کسی. (زوزنی). قطع کردن بول و گمیز بر کسی: لاتزرموا ابنی (حدیث)؛ ای لاتقطعوا علیه بوله.


ازران.


[ ] (اِخ) ابن اشقان بن اش الحیاربن سیاوش بن کیکاوس. وی بروایت ابن البلخی جدّ اشک بن اشه است. (فارسنامه ص 16).


ازرباب.


[اِ رِ] (ع مص) ازرباب نبت؛ زرد شدن گیاه. || سرخ سبزی آمیز گردیدن گیاه. (منتهی الارب).


ازربند.


[اَ زَ بَ] (اِخ) موضعی در مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 119 بخش انگلیسی به نقل از ظهیرالدین مرعشی).


ازرت.


[اَ رَ] (اِخ) موضعی در انزان، کوه هزارجریب. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 123).

/ 105