لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اژکهن.


[اَ کَ هَ / اَ کَ] (ص) کاهل. بیکار. (صحاح الفرس) (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی) (برهان) (سروری). باطل. (اوبهی) (برهان). تنبل. مهمل. (برهان). جمند. (جهانگیری) :
بدل ربودن جلدی(1) و شاطری ای مه
ببوسه دادن جان پدر بس اژکهنی.
شاکر بخاری.
رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
ورد با او راجل و یحموم با او اژکهن.
منوچهری.
تن از اژکهن در دوزخ درونست
ولی یک پایش از آتش برونست.
زراتشت بهرام.
اژکهن بگمان من تصحیف وژکهن است، چه در سه نسخهء قدیمی و خوشخط که از مهذب الاسماء نزد من است همه جا وژکهن است و شعر منوچهری هم وژکهن بوده است نه اژکهن و اژگهن را هم که کاهل و کند ترجمه می کنند غلط است، چه اژکهن سنگ بزرگ و صخره است و مجازاً، بمعنی کاهل و تنبل استعمال شده است در شعر منوچهری.
(1) - ن ل: جلاد.


اژگان.


[اَ] (ص) رجوع به اژکان شود.


اژگن.


[اَ گَ] (اِ) رجوع به اژکن شود.


اژگیل.


[اَ] (اِ) رجوع به ازگیل شود.


اژگین.


[اَ] (ص) رجوع به اژکهان و اژکهن شود.


اژن.


[اُ ژِ] (اِخ)(1) اژن اول (قدیس)، پاپ از 654 تا 656 م. ذکران وی در دوم ژوئن است. || اژن دوم، پاپ از 824 تا 827 م. || اژن سوم، پاپ از 1145 تا 1154م. || اژن چهارم، پاپ از 1431 تا 1447م.
(1) - Eugene.


اژن.


[اُ ژِ] (اِخ)(1) خطیبی از مردم گُل که او را بسال 392 م. امپراطور روم شناختند. وی مغلوب تئودسیوس شد و به امر او کشته شد.
(1) - Eugene.


اژند.


[اَ ژَ] (اِ) گلی باشد که بر روی خشت پهن کنند و خشتی دیگر بر بالای آن نهند. و گل و لای ته حوض را نیز گفته اند. (برهان قاطع). سنگهای خرده ای را که بجهت استحکام بین سنگ و گل گذارند. (شعوری). آژند. گلابه. ملاط. (السامی فی الاسامی). و رجوع به آژند شود.


اژن د ساووا کارینیان.


[اُ ژِ دُ وو آ رینْ] (اِخ)(1) معروف به پرنس اژن، سردار مشهور ارتش پادشاهی، فرزند کنت دوسواسون و اُلَمْپ مانسینی، مولد وی پاریس. او یکی از بزرگترین مردان جنگی عهد خویش است و نخست با ترکان بحرب پرداخت و در اودِنارد و نال پلاک فاتح شد، ولی در دُنَن مغلوب ویلار گردید. (1663 - 1736م.).
(1) - Eugene de Savoie Carignan.


اژنده.


[اَ ژَ دَ / دِ] (اِ) گل میان دو خشت. (آنندراج).


اژندیدن.


[اَ ژَ دی دَ] (مص) گل و ملاط میان دو خشت و جز آن گستردن، پیوستن آن دو را. آژندیدن.


اژنگ.


[اَ ژَ] (اِ) چین پیشانی و روی و اندام. (برهان) (غیاث). چین که از پیری یا غضب باشد. شکنج روی. آژنگ :
اگر ز طبع روان تو راستی یابد
جبین آب، کجا یابد از نسیم اژنگ.
منصور شیرازی.
- اژنگ بر جبین افتادن؛ کنایه از عبوس و ترش روی شدن باشد بهنگام غضب :
اگر در جبین تو افتد اژنگ
فتد لرزه اندر تن شاه زنگ.
؟ (از فرهنگ سروری).


اژنه.


[اَ ژِ نَ / نِ] (اِ) رجوع به آژینه شود.


اژنهار.


[اِ ژَ] (اِخ)(1) یا اینهرد. مورخ فرانسوی. مولد منیو. وی منشی شارلمان بود و تاریخ حیات شارلمان را نوشته است. لوئی لودِبُنِر تعلیم و تربیت فرزند خویش لُتِر را بدو سپرد. (حدود 775 - 840 م.).
(1) - Eginhard. Einhard.


اژنی.


[اُ ژِ] (اِخ)(1) (قدّیسه...) وی بسال 262 م. شهید شد. ذکران وی در 25 دسامبر است.
(1) - Eugenie.


اژنی.


[اُ ژِ] (اِخ)(1) ماری دو مُنتی ژو د گوزمان. کنتس دُتِبا، زوجهء ناپلئون سوم، ملکهء فرانسه از 1853 تا 1870 م. مولد گرُناد بسال 1826، وفات مادرید 1920 م.
(1) - Eugenie, Marie de Montijo de
Guzman.


اژنیان.


[اَ نَ] (اِ) صاحب وسیلة المقاصد گوید قسمی از اقحوان است. (شعوری).


اژنیوس.


[اُ ژِ] (اِخ) امپراطور روم. رجوع به اژن و یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 414 شود.


اژه.


[اُ ژِ] (اِخ)(1) یا اژیهء دانمارکی. قهرمان سرودهای حماسی(2) (قرن هشتم میلادی). او یک شخصیت افسانه ای است که پسر یکی از شاهان دانمارکش میدانند در زمان شارلمانی کبیر. (از لاروس).
(1) - Oger ou Ogier le Danois.
(2) - Chanson de geste.


اژه.


[اِ ژِ] (اِخ)(1) پسر پاندیُن پادشاه اثینه. برادرزادگان وی، پالانتیدها(2) (پسران پالاس) وی را از تاج و تخت برکنار کردند، ولی اژه بیاری فرزند خود تِزِه بر آنان غلبه کرد و بتاج و تخت خود بازرسید. وی چون بخطا چنین پنداشت که مینتور تزه را بلعیده، خود را در دریائی که بنام او به بحر اژه معروف است، غرقه کرد. رجوع به ایران باستان ص 731 شود.
(1) - egee.
(2) - Pallantides.


اژه.


[اِ ژِ] (اِخ)(1) (دریای...) نام قدیم دریای الجزایر(2). رجوع به ایران باستان ص 516 و 594 و 728 و 941 و 1192 و 2104 شود.
(1) - egee.
(2) - Archipel.


اژه.


[اَ ژَ / ژِ] (اِ) آهک. کلس. (برهان) (جهانگیری). نوره. (جهانگیری) (برهان).


اژهان.


[اَ] (ص) مردم کاهل و باطل و مهمل و بیکار. (برهان). جمند. (جهانگیری). اژکهن. اژکهان.


اژهراک.


[اَ ژِ هَ] (اِخ) نام ضحاک است بزبان پیشینگان. (نسخه ای از لغت فرس اسدی). و شعوری این بیت دقیقی را شاهد آورده است :
ایا شاهی که ملک تو قدیم است
نه باکت بردهء ناک اژهراکا.(1)
و رجوع به اژدهاک شود.
(1) - و مصراع دوم غلط است و صحیح آن با در نظر گرفتن نسخه بدلها چنین است:
نیاکت برد پاک از اژدهاکا.
در نسخهء دیگر نیابت... تخت آمده است.


اژهن.


[اَ هَ] (ص) مردم بیکار و مهمل و باطل. (اوبهی) (برهان). اژهان. (برهان). اژگهان. (شعوری). اژکهن. جمند. (جهانگیری).


اژی.


[اَ] (اِخ)(1) (در سانسکریت: اَهی) نام یکی از اهریمنان نزد آریائیان و آن بمعنی مار یا اژدهاست. وی در کوه مسکن داشته و دیوان را بیاری خود میطلبد. در حقیقت اهی یا اژی ابر سیاه توأم با بوران و طوفان و رعد است که با هزاران حلقه و پیچ و تاب برفراز قلهء کوه می پیچد و دیوارمانند بسوی آسمان بالا میرود. ایندره(2) (رب النوع رعد) نیرومند با این مار مصاف داده او را میکشد. در ریگ ودا بارها از این مبارزه یاد شده است و یقیناً ماری که در اساطیر و ادبیات حماسی اغلب ملل موجود است، همان اهی آریائیان قدیم است که متدرجاً علت تشبیه که ابرهای سیاه باشد از میان رفته ولی مشبه به یعنی مار یا اژدهای بدکار در خاطرها محفوظ مانده است. داستان اژی دهاکه (3) (جزء اول آن همان اژی اوستا و اهی سانسکریت است) که افسانهء نزاع ترَی تَنَه با مار سه سر (در وِدا) را شامل است در اوستا بصورت منازعهء ثَرَاِتَئُنَه (یعنی فریدون) با مار سه سر شیبا [ اَژی دَهاکَه ثری کَمِرِذَ خشوَئِش ] آمده است. فردوسی نیز این نام را بعنوان «ضحاک» و «اژدها» و «اژدهافش» که دو مار (به جای مار سه سر) بر کتفش رسته بود، و فریدون با او جنگید و ویرا مغلوب کرد، معرفی کند. رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی صص 35 - 36 و رجوع به ضحاک و اژدهاک شود.
(1) - Aji.
(2) - Indra.
(3) - Aji Dahaka.


اژیاس.


[اَ] (اِخ)(1) از مردم آرکادی، یکی از سرکردگان یونانی بزمان اردشیر دوم هخامنشی. (ایران باستان ص 1052).
(1) - Agias d'Arcadie.


اژیاس.


[اُ] (اِخ)(1) پادشاه اساطیری الید، و یکی از آرگِنُوت ها. وی را اصطبلی بوده است که در آن سه هزار گاو بوده و در مدت سی سال آن اصطبل پاک نشده بود و هِرکول قهرمان معروف آن را پاک کرد و این کار یکی از اعمال دوازده گانهء هرکول است.
(1) - Augias.


اژیاس.


[اُ] (اِخ)(1) (اصطبل ...) رجوع به اُژیاس (فوق) شود.
(1) - L'ecurie d'Augias.


اژیپت.


[اِ] (اِخ)(1) (از: آی، بمعنی زمین + کپاس، بمعنی قبط) نام مصر در زبانهای اروپائی. رجوع به مصر شود.
(1) - egypte.


اژیپتس.


[اِ تُ] (اِخ)(1) پادشاه اساطیری مصر، برادر دانائو. وی پنجاه پسر داشت و آنان با پنجاه دختر عموی خود(2) ازدواج کردند و همه، بجز یک تن، در شب زفاف بدست زنان خود کشته شدند.
(1) - Egyptos.
(2) - Danaides.


اژی دیو.


[اِ دیُ] (اِخ)(1) آنتونی نی. یا ژیل دوویترب. (1480 - 1532 م.). کاردینال ایتالیائی و شاعر لاتینی.
(1) - Egidio, Antonini. Gilles de Viterbe.


اژی دیوس.


[اِ] (اِخ)(1) سردار گلی و رومی، معاون ائتیوس و بزمان امپراطور ماژُریَن رئیس میلیس های گل و او پدر سیاگریوس است. (وفات 464 م.).
(1) - Egidius.


اژیر.


[اَ] (ص) هوشمند. زیرک. فطن. عاقل. (برهان). دانا. || پرهیزکار. (برهان). رجوع به آژیر شود.


اژیراک.


[اَ] (اِ) رجوع به آژیراک شود.


اژیریدن.


[اَ دَ] (مص) رجوع به آژیریدن شود.


اژی ژس.


[اُ ژِ] (اِخ)(1) یا اژی گس. پادشاه قدیم تِب که در زمان وی طوفانی بود و بِئُوسی و قسمتی از آتیک را در دریا فروبرد.
(1) - Ogyges. Ogygos.


اژی ژی.


[اُ] (اِخ)(1) جزیرهء اساطیری که آنرا با جزیرهء کالیپسو تطبیق میکنند و نام آن توسط اومیروس (همر) شاعر شهرت یافته است.
(1) - Ogygie.


اژین.


[اِ] (اِخ)(1) جزیره ای بیونان در خلیجی بهمین نام، بین پِلُوپُونز و آتیک، دارای 95000 تن سکنه که متجاوز از 5000 تن آنان در شهری بهمین نام سکنی دارند. این شهر در قدیم رقیب اثینه بشمار میرفت. مردم آن در جنگ سالامین 42 کشتی در مقابل ایران تجهیز کردند و عاقبت اهالی اثینه بر مردم اژین غالب شدند و مردم آنرا پراکنده ساختند. در معبد آن مقدار بسیاری مجسّمه های کهن یافته شده است که به موزهء مونیخ انتقال داده اند. سبک معماری اژینی قدیمترین سبک های معماری یونانی است. رجوع به ایران باستان ص 663 و 801 و 805 و 806 و 830 و 861 و 1827 شود.
(1) - egine.


اژینا.


[اِ] (اِخ) رجوع به اژین و لغت نامهء تمدن قدیم شود.


اژی نت.


[اِ نِ] (اِخ)(1) مردم اژین در زبان فرانسه. رجوع به ایران باستان ص 790 شود.
(1) - eginetes.


اژینسکی.


[اُ] (اِخ)(1) میشل. سیاستمدار و موسیقی دان لهستانی، مولد گوتزو. (1765 - 1831 م.).
(1) - Oginski, Michel.


اژی نی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به شهر اژین. (ایران باستان ص 808 و 813 و 814).


اژیو.


[اُ وْ] (اِخ)(1) ملکهء فرانسه (در اوائل قرن دهم میلادی). دختر ادوارد اول پادشاه ساکسنی انگلستان، زوجهء شارل لو سَمپل.
(1) - Ogive.


اژیون.


[اِ] (اِخ)(1) یکی از بلاد قدیم یونان در انتهای خلیج کرنتوس [ کُرنت ] و یکی از مراکز اتحاد شهرهای آکائیا. (لغت نامهء تمدن قدیم).
(1) - agiun.


اژیه لو دانوا.


[اُ یِ لُ] (اِخ) اژیهء دانمارکی. رجوع به اُژه شود.


اس.


[اَس س] (ع مص) زجر کردن گوسپندان بگفتن اَس اَس. گوسپند راندن بگفتن اَس اَس. زجر. (تاج المصادر بیهقی): اس الشاة؛ زجر کرد گوسفند را بلفظ اَس اَس. (منتهی الارب). || بنیاد نهادن. پی افکندن خانه را: اس الدار؛ بنیاد نهاد خانه را. || بخشم آوردن: اس فلاناً. || پلیدی افکندن مگس عسل: است النحل؛ پلیدی انداخت زنبور شهد. || تباه کردن. || (اِ) بنیاد. شالده. پی. بن دیوار. اصل. (منتهی الارب).


اس.


[اِس س] (ع مص) تباه کردن. || (اِ) بنیاد. پی. شالده. شالوده. اصل هر چیز. اصل. (منتهی الارب).


اس.


[اُس س] (ع اِ) بنیاد. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). شالُده. شالوده. پی. بن. بنیان. ج، اِساس. بنوره. (زمخشری). اصل چیزی. اصل بناء. اَساس. آساس: اُس اساس. || اول: اُس دهر. || همیشگی. (منتهی الارب). || اوّل زمانه. ازل: کان ذلک علی اُسّالدهر؛ بود آن بر همیشگی زمانه و اول آن. || باقی خاکستر در آتش دان. (منتهی الارب). باقی خاکستر در میان دیگ پایه. (مهذب الاسماء). || دل انسان، از این رو که گویند او، اوّل از همهء اعضا متکون شود. (از منتهی الارب). || نشان. (منتهی الارب). علامت راه از اثر قدم یا پشک اغنام و جز آن: خذ اس الطریق؛ و این وقتی گویند که راه شناخته شود بنشان پای راه رفتگان یا پشک جانوران روندگان. (منتهی الارب). || کلمه ایست که برای افسون و نرم و منقاد کردن مار گویند. || تباه کردن. (منتهی الارب).


اسآل.


[اِسْ] (ع مص) روا کردن حاجت کسی را. (منتهی الارب). حاجت روا کردن. (تاج المصادر بیهقی). برآوردن حاجت.


اسآم.


[اِسْ] (ع مص) بستوه آوردن. (زوزنی). بستوه آوردن کسی را. (از منتهی الارب).


اسا.


[اَ] (اِ) خمیازه و دهان دره باشد و آن بسبب خواب یا خمار یا کاهلی بهم رسد. (برهان). آنکه دهن از هم باز شود بجمع فضلات در اجزاء یا از غلبهء خواب. (مؤید الفضلاء). گشاده شدن دهان باشد بسبب خواب یا خمار و کاهلی. خامیازه. پاسک. باسک. تثاوب. فاژ. (جهانگیری). فازه. (مؤید الفضلاء). فاژه. (جهانگیری). دهن دره. آسا. (جهانگیری). || (پسوند) مخفف آسا، بمعنی شبه و نظیر و مانند. (برهان) :
عزم و حزمش بجنبش و بسکون
آسمان و زمین اسا باشد.ابوالفرج رونی.


اسا.


[اَ] (ع مص) دوا کردن: اسا الجرح؛ دوا کرد زخم را. (منتهی الارب). || اصلاح کردن: اسا بین القوم؛ اصلاح کرد میان قوم. (منتهی الارب). || اندوهگین شدن بر و به: اسا علیه و له.


اسا.


[اُ / اِ] (ع اِ) جِ اُسوة و اِسوة.


اسا.


[اَ] (ع اِ) اندوه. (منتهی الارب). حزن.


اسا.


[اَ] (اِخ) یکی از قلاع حصینهء هند که آنرا یمین الدوله محمودبن سبکتکین بسال 407 ه . ق. بگشود و صاحب آن جندپال نام داشت چون محمود بقلعه درآمد و بفرمود تا آنرا خراب کردند. (ضمیمهء معجم البلدان).


اسا.


[اُ] (اِخ)(1) کوهی در تِسالی و این کوه نزد شعرا شهرت دارد و امروزه آنرا کیسوو نامند. و رجوع به پِلیون شود.
(1) - Ossat.


اسا.


[اُ] (اِخ)(1) کاردینال آرنو د... سیاستمدار فرانسوی، مولد لارُک مانیوآک، قرب اُش، سفیر هانری چهارم در روم. نامه هائی گران بها از وی بجا مانده است. (1536 - 1604م.).
(1) - Ossat, Le cardinal Arnaud d'...


اسا.


[ ] (اِخ) ابن ابنا (یا ابیا) از احفاد سلیمان. او چهل ویک سال پیغمبری داشت. رجوع به فهرست مجمل التواریخ و القصص شود. خوندمیر نیز گوید: ابنا در میان بنی اسرائیل لوای ریاست افراشته در میان سبط ابن یامین و یهود مدت سه سال به ریاست گذرانید و این ابنا دست از دین موسی بازداشته بت پرست شد و بنی اسرائیل را بشیوهء ناستوده ترغیب کرد و چون ابنا رخت بزاویهء هاویه کشید پسرش آسا قائم مقام گشته بتجدید شریعت موسی پرداخت و فرقهء انام را بقبول احکام توریة دلالت کرد بسیاری از بنی اسرائیل سخن آسا را بسمع رضا شنودند و ترک عبادت اصنام کردند و برخی از مردم شام که سالک طریق ضلالت بودند از بیت المقدس بهندوستان رفته ملک آن ملک را که موسوم به زرخ بود و بپرستش ماه و آفتاب قیام میکرد بر آن داشتند که با لشکر بسیار و سپاه بیشمار متوجه بیت المقدس گردد و چون مقاومت به آن جنود نامعدود مقدور آن قوم نبود به مسجدالاقصی رفته به تضرع و زاری از حضرت باری هلاک دشمنان دین را مسئلت کرد و تیر دعا به هدف اجابت رسیده اسا بوصول مرتبهء نبوت معزز و به وعدهء ظفر و نصرت سرافراز گشته مظفر و فیروز شد و بموجب وحی آسمانی به اندک مردمی بموجب کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة باذن الله (قرآن 2/249) در برابر زرخ بایستاد و زرخ جمعی از لشکریان را گفت تا ایشان را تیرباران کردند و حق سبحانه و تعالی به ملئکهء عظام فرمود تا سهام ارباب کفر و ظلام را بر ایشان رد کردند و بدین واسطه جمع کثیر از زرخ بدوزخ شتافته آن کافر متهور بترسید و اتباع خود را جمع ساخته گفت این شخص اگرچه اندک مردمی دارد اما سحر میداند و میخواهد که ما را بدان وسیله بقتل آورد. هراس او بی قیاس شده روی به وادی فرار آورد و قریب صد هزار کس از لشکریان او باقی مانده بودند در کشتی نشسته تا از آب عبور کرده به ملک خود روند و چون بمیان دریا رسیدند سفینهء حیات زرخ و اتباع به گرداب ممات فرورفته تمام هلاک شدند و اسا نیز به بیت المقدس مراجعت کرد. چون مدت بیست سال از ایالت او بگذشت بروضهء قدس خرامید. (حبیب السیر جزو1 از ج1 صص45-46).


اساء .


[اِ] (ع مص) مواسات. به مال و تن با کسی غمخوارگی کردن. || بدی کردن. (غیاث).


اساء .


[اِ] (ع اِ) دوا. دارو. ج، آسیة. (قطر المحیط).


اساء .


[اِ] (ع ص، اِ) جِ آسی. پزشکان. (منتهی الارب). طبیبان.


اسائش.


[ ] (اِخ) شروانی ملقب به کمال الدین. او راست: مفتاح السعادة در فروع، و آن کتابی است مشتمل بر عبادات و الفاظ کفر و استحسان و ایمان و توبه. مؤلف در این کتاب گوید که وی مسائل صلاة و صوم و صید و اضحیة و ذبائح و مسائل مربوط به کفر و کراهیت را اختیار کرده است و بخشی از آن متعلق بزکاة و حج و وصیت است و خاتمهء آن ایمان و توبه است و آنها را از کتب معتبره گرد آورده است. (کشف الظنون).


اسائن.


[اَ ءِ] (ع اِ) جِ اَسینة.


اسائو.


[اَ] (اِخ)(1) عیسو. رجوع به عیسو شود.
(1) - Esau.


اساءة.


[اِ ءَ] (ع مص) اِسائه. اِسائت. بدی کردن با. (منتهی الارب) (صراح). بدی، مقابل احسان و نیکی: اساءة اَدَب :
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
بسوی مشرب احسان شدنم نگذارند.
خاقانی.
|| گمان بد بردن به کسی. (تاج المصادر بیهقی): اساءة ظن. || تباه کردن چیزیرا. (منتهی الارب).


اسائه.


[اِ ءَ] (ع مص) اِساءة. اِسائت. رجوع به اساءة شود.
- اسائهء ادب؛ بی ادبی.
- اسائهء ظن؛ بدگمانی.


اساباد.


[اَ] (اِخ) شاید صورت اولی اسدآباد: اساباد، کرمانشاهان، مرج، شهرکهائی اند [ از جبال ] بر ره حجاج، انبوه و آبادان و بانعمت. (حدود العالم).


اسابذة.


[اَ بِ ذَ] (اِخ) نام قومی از فرس. (اقرب الموارد). قومی از ایرانیان. گروهی از مجوس فارس. واحد آن: اسبذی. (منتهی الارب). جماعتی از ایرانیان زرتشتی بین النهرین که آنانرا اسبذیین نیز میگویند و سلیحوران قلعهء مشقر بودند و منذربن سادی یکی از صحابهء رسول از آنان است. و ظاهراً کلمه جمع عربی اسبذ (اسپ بد) باشد.


اسابی.


[اَ بی ی] (ع اِ) جِ اسباءة.
-اسابی الدماء؛ راههای خون. (منتهی الارب).


اسابیع.


[اَ] (ع اِ) جِ اسبوع. (منتهی الارب). هفته ها. || (ق) هفت ها. هفت هفت.


اساتذه.


[اَ تِ ذَ] (ع ص، اِ) جِ عربی استاذ(1).
(1) - مؤلف غیاث اللغات آنرا جمع استاذ معرب استاد گرفته است.


اساتر.


[اَ تِ] (ع اِ) جِ استار. اساتیر.


اساتید.


[اَ] (از ع، ص، اِ) جِ اُستاد. استادان. اَساتیذ. اَساتِذه.


اساتیذ.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ اُستاذ. استادان. اَساتِذه.


اساتیر.


[اَ] (ع اِ) جِ استار، که وزنی است. اساتر.


اساجع.


[اَ جِ] (ع اِ) جِ اُسجوعة.


اساجیع.


[اَ] (ع اِ) ججِ سجع.


اساحل.


[اَ حِ] (ع اِ) آب راهه ها. (منتهی الارب). مسایل الماء. (قطر المحیط).


اساحة.


[اِ حَ] (ع مص) اساحهء نهر؛ روان کردن جوی. (منتهی الارب). || فروافکندن، چنانکه اسب دم خود را: اساح الفرس بذنبه. (از منتهی الارب).


اساداروو.


[اَ وَ] (اِ) داریوش در کتیبهء شوش بند پنجم گوید: آنچه از نقره و اساداروو در اینجا کار شده از مصر آمده. و این کلمه را گمان میکنند بمعنی مس است. (ایران باستان ص 1607 و 1608).


اسادة.


[اِ دَ] (ع مص) فرزند مهتر زادن. (منتهی الارب). مهتر زادن. (تاج المصادر بیهقی). || فرزند سیاه فام آوردن. فرزند سیاه فام زادن. (منتهی الارب). سیاه زائیدن.


اسادة.


[اِ دَ] (ع اِ) بالش. (مهذب الاسماء) (غیاث). وسادة. (غیاث). بالین. ج، اُسُد.


اسادیان.


[اُسْ سا] (اِخ)(1) (جمهوری...) آنگاه که اسکندر مقدونی به سند رسید رسولانی از مردم جمهوری اسادیان نزد او رفته اظهار انقیاد کردند. (ایران باستان ص 1833 و 1842).
(1) - Ossadiens.


اسار.


[اِ] (ع اِ) چیزی که بدان بندند. (منتهی الارب). دوال. دوال که پالان بدان بندند. (مهذب الاسماء). بند. ج، اُسُر. || یَسار. چپ. (منتهی الارب).


اسار.


[اِ] (ع مص) اسیر کردن. (تاج المصادر بیهقی). اسر. بردگی. اسارت. اسیری : ملک بفرمود تا همگنان را بگرفتند و در قید اسار کشیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 163). و آن ملاعین بعضی طعمهء شمشیر گشتند و جمعی در قید اسار گرفتار شدند و برخی در لباس خزی و حسار روی بهزیمت نهادند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 27). او را به انواع حیلت و خدیعت بفریفتند و به کمند مکر به خود بکشیدند و در حبل اسار محکم ببستند و به قلعهء استوناوند فرستادند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 272). چون دانستند که در ذل اسار خواهند افتاد سفرا در میان واسطه کردند. (جهانگشای جوینی). || به دوال بستن چیزی را. بستن. || پس مانده گذاشتن. پس خورده گذاشتن.


اسار.


[اِ] (اِخ)(1) کرسی واندِه از ناحیهء رش ساحل یُن، دارای 2842 تن سکنه.
(1) - Essarts.


اسار.


[اِ] (اِخ)(1) پیر دِز... حاکم پاریس بسال 1408 م. وی گاه طرفدار ژان سان پُر (بی ترس) بود و گاه بر ضد او قیام میکرد و کابوشیَن ها او را بکشتند. (1360 - 1413 م.).
(1) - Essarts, Pierre des.


اساران.


[اَ] (اِخ) رجوع به سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 116 بخش انگلیسی شود.


اسارگارتی یه.


[اَ یَ] (اِخ) نام مملکتی که از طرف جنوب پارت قدیم را محدود میساخت و از طرف مغرب با سیستان هم حد بود. داریوش در کتیبه های خود این ناحیت را «اسارگارتی یه» خوانده ولی نویسندگان قدیم یونان آن را ساگارتی یا نامیده اند. اگر از قسمتی که به تون و طبس می پیوندد، صرف نظر کنیم، باقی قسمت های این صفحه خشک و بی آب و علف است. در کویرهای نمک زار این صفحه غزال و گورخر بسیار یافت شود. اهالی این مملکت مردمانی بودند صحراگرد که از شکار گورخر و غزال زندگانی میکردند و چون جمعیت این صفحه کم بود، از این طرف هم پارتیان نگرانی نداشتند، راست است که اهالی آن میتوانستند تاخت و تاز بصفحات مجاور و آباد پارت بکنند، ولی چون عدهء آنان بسیار نبود، ممکن نبود با پارتیان برآیند. هردوت مردم این صفحه یعنی ساگارتیان را طایفه ای از پارسیان دانسته و گوید که بزبان پارسی سخن میگفتند. عدهء سپاهیانی که این طایفه به دولت هخامنشی میداد هشت هزار تن بود. اسلحهء مسین و آهنین استعمال نمیکردند. (؟) سلاح آنان عبارت بود از شمشیرهای کوتاه و کمند. بعد نویسندهء مزبور شرح میدهد که در جنگ چگونه با کمند اسب یا انسان را گرفته هلاک میکنند. (هرودت، کتاب هفتم، بند 85). ظن قوی این است که کمند را اهالی در زمان صلح هم بکار می برده اند، به این معنی که شکار را بوسیلهء آن میگرفته اند. (از ایران باستان ص 2190).


اساروپی.


[اَ پَ] (اِخ) یکی از قراء ساری رودپی از نواحی ساری. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 121 بخش انگلیسی).


اسارون.


[اَ] (معرب، اِ)(1) نوعی دواست. (نزهة القلوب). بیخ گیاهی است که غلاف تخم آن مانند غلاف بذرالنبج است و بعضی گویند بیخ سنبل رومی است، اگر آنرا بکوبند و با شیر تازه بیامیزند و بر زیر خصیه بمالند نعوظ عجب آرد. (برهان). بیخ گیاهی است برگ آن مانند برگ نبات لادن خُردتر و شکوفهء وی ارغوانی رنگ بود و تخم وی مانند خسک دانه بود. در کوههای روم و در مصر و در همدان نیز میباشد و آن دو نوع بود غلیظ و دقیق و از یک بیخ ریشه ها بسیار بود بشکل ناردین اما ریشهء ناردین باریکتر میباشد و رنگ ناردین زرد بود مانند مامیران اما اسارون آنچه در میان باریکی و ستبری بود نیکوتر بود و طبیعت آن گرم و خشک است در درجهء دویم و گویند اسارون بیخ سنبل رومیست و این خلاف است. ناردین بیخ سنبل رومیست و گفته شود. اما منفعت اسارون، سودمند بود جهت دردهای اندرون و ملطف و مسخن بود. اگر یک مثقال با شراب بیاشامند جهة عرق النساء و وجع ورک و مفاصل نافع بود و سدهء جگر بگشاید و مسهل بلغم لزج بود که در معده و سر جمع شده باشد و باه را زیاده کند و بوی دهان خوش کند و جهت نزول آب و سبل و داءالثعلب و داءالحیة نافع بود. مقوی معده بود و نسیان و امراض دماغی را سود دهد و شربتی از وی سه مثقال بود با ماءالعسل نافع بود جهت استسقاء و حیض براند و سودمند بود جهت صلابت سپرز و مثانه را قوت دهد و سنگ گرده بریزاند. و در خواص او آورده اند که چون بکوبند و با شیر تازه بسرشند و ضماد کنند میان هر دو ورک، باه را برانگیزاند و انعاظی تمام آورد و مجربست و گویند مضر است بشش و مجفف اعصاب بود و مصلح وی مویزج است و گویند مصلح آن مویز است که در روغن بادام جوشانیده باشند. بدل آن یک وزن و نیم وج و دانگی وزن آن حماما و جالینوس گوید بدل آن زنجبیل است. (اختیارات بدیعی). بلغت سریانی بیخ گیاهی است پرگره و دراز و باریک و کج و از زردچوبه باریکتر و با اندک عطریة و تندی و سفید مایل به زردی و بعضی اغبر مایل به زردی و منبت او جنگلها و گیاه او منبسط بر روی زمین و برگش شبیه به برگ نبل و لبلاب و از آن کوچکتر و مایل به استداره و گلش بنفش و در زیر برگ شبیه به گل بنج و تخمش مثل تخم کاجیره که قرطم عبارت از اوست و قسمی از آنرا ساق بقدر ذرعی و مدور و برگش مثل برگ قنطوریون دقیق و اعلاء ساق پرشعبه بعضی بر بالای بعضی و در اطراف شعبها مثل دانهء گندم و در جوف آن چیزی زغبی و بیخش بسطبری خنصر و کم گره و خوشبو و خوش طعم و قسمی را برگ مثل قسم اول و اغبر و صلب و شاخهای او پراکنده و باریک و گلش بزرگ و بنفش و ثمرش مثل ثمر کبر و در جوف او تخمی مثل تخم خطمی و بر اشجار می پیچد و بیخش ساری در تحت ارض و پرگره و قوی الرایحه و تلخ و لذاع و این قسم مخصوص است در رفع سموم و گزیدن مارها و قسمی را برگ از همه اقسام ریزه تر و شاخهای او منبسط بر روی زمین و گلش بنفش و بیخش نرم و بی گره و زرد و تلخ و با عطریة و منبت او کوههای ساده و این قسم ضعیف ترین اقسام اربعه است و مجموع او در آخر دوم گرم و خشک و بهترین او قسم اول است که از فرنگ و افریقیه و شام خیزد و ملطف و محلل و مدر و مفتح و منقی معده و جگر و سپرز و گرده از اخلاط بارده و با ماءالعسل مسهل قوی بلغم و جهت حصاة و عسر بول و احتباس حیض و درد ورک و مفاصل و عرق النساء و نقرس نافع، خصوصاً که دو ماه در آب انگور خیسانیده باشند و باید به ازاء هر سه مثقال او آب انگور چهار رطل و نصف باشد و با شیر شتر و گوسفند مبهی قوی مبرود و مرطوب است و جهت تسکین دردهای باطنی و استسقا و یرقان سددی و ورم رخو جگر و تنقیهء آلات بول از رطوبات لزجة و امراض باردهء دماغی و سدّهء جگر و صلابت سپرز و اکتحال او جهت امراض طبقهء قرنیه و دود آن جهت گریزاندن عقرب و ضماد او با شیر تازه بر کنج ران و پشت زهار جهت نعوظ بسیار مؤثر و مضرّ ریه و مصلحش مویزج و قدر شربتش از یک مثقال تا سه مثقال و بدلش وج مثل وزن او یا زنجبیل است یا نصف او خولنجان و نصف او وج و حکمای هند را اعتقاد آنست که چون قبل از آبله نیم درهم او را با نبیذ برنج بنوشند آبله بسیار کم برآید و مجرب میدانند. (تحفهء حکیم مؤمن). حشیشة ذات بزور کثیرة عقد الاصول معوجة یشبه الثیل، طیبة الرائحة، لذّاعة اللسان و لها زهر بین الورق عند اصولها، لونها فرفیری شبیهة بزهرالبنج. (مفردات قانون ص 157 س2). گیاهی است با تخمهای بسیار با ریشهء پرگره و پیچ پیچ، شبیه به ثیل، خوشبوی زبان گز، رنگ گلش ارغوانی مانندهء گل بنگ، بهندی تگر. (مؤید الفضلاء). ناردین برّی. حرف بابلی. حرف السطوح. تلسفی(2).
(1) - Asarum. Asaron. Asaret.
(2) - Thlaspi.


اسارون شامی.


[اَ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از اسارون که در زبانهای غربی آنرا اسارون اروپائی(1) نامند.
(1) - Asarum Europaenum. Asaret d Europe.


اسارة.


[اِ رَ] (ع مص) اِسارت. راندن. (منتهی الارب). || بستن کسی را. || دستگیر شدن. دستگیری. در تداول فارسی زبانان بمعنی اسار و اسیری و بردگی است و به این معنی در لغت عربی اسار بدون تاء است.


اساره.


[اِ رَ] (ع مص) رجوع به اسارة شود.


اسارهادن.


[اَسْ سا هادْ دُ] (اِخ)(1)آسورحیدین(2). پادشاه آشور. وی پس از سناخریب، بر تخت آشور نشست و پادشاه عیلام، خوم بان خالداش دوّم، چون آشور را در جاهای دیگر مشغول و گرفتار دید، در مملکت بابل تاخت و تازهائی کرد و تا شهر سیپ پار پیش رفته با غنائمی بشوش برگشت (674 ق. م.). پس از فوت او، که چند روز بعد روی داد، برادر او زتاکو بتخت نشسته با آشور روابطی برقرار داشت. توضیح آنکه آشور در سال مجاعه بعیلام کمک کرد و دولت عیلام مجسمهء ربّالنوع سیپ پار را که در جزو غنائم آورده بود، پس داد. در زمان آسورحیدین آشور به اعلی درجهء قدرت رسید و غیر از عیلام در آسیای غربی دولتی نمانده بود که تابع آشور نباشد. (ایران باستان صص 136 - 137).
(1) - Essarhaddon.
(2) - Assurhiddin.


اساری.


[اُ را] (ع ص، اِ) جِ اسیر. (منتهی الارب) (غیاث). ججِ اسیر. (مهذب الاسماء) : و ان یأتوکم اساری تفادوهم و هو مُحرّمٌ علیکم اخراجهم. (قرآن 2/85).


اساریر.


[اَ] (ع اِ) جِ اَسْرار. ججِ سرر. خط هاء کفّ و پیشانی. (دستور اللغة). || اساریر وجه؛ خطوط آن. || خوبی روی و هر دو رخسار. (منتهی الارب).


اساریع.


[اَ] (ع اِ) جِ اسروع. شاخهای ریزه که از بن درخت رز روید و گاهی نرم و ترش آن خورده شود. (منتهی الارب). || آب داری دندان و درخشندگی آن. (منتهی الارب): ثغر ذواساریع. || خطوط و نشانهای کمان. (منتهی الارب). || پاره های سیم و زر گداخته: الحدیث فی صفة النّبی (ص): کان عنقه اساریع الذهب؛ ای سبائکه. (منتهی الارب). || کرمک هاست سپیدرنگ سرخ سر، که در ریگ و وادی ظبی یافت شود. و بدان انگشت های زنان را تشبیه کنند. (از منتهی الارب).


اسارینوس.


[] (اِخ) نام طبیبی است. (بحر الجواهر).


اساس.


[اَ] (ع اِ) پی. پایه. بنیاد. (منتهی الارب). (مهذب الاسماء). شالده. بُن. پیکره. شالوده. بنیان. نهاد. اصل. اُسّ. بنیاد و بیخ عمارت و بناء. (غیاث). بنیاد عمارت. (مؤیدالفضلاء). بُن دیوار. ج، اُسس. (منتهی الارب). بَنَوره. بَنَوری :
تا تو بولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی، پاک تنی، پاک حواسی.منوچهری.
الحمد لله الذی انتخب امیرالمؤمنین من اهل تلک الملة التی علت غراسها و رست اساسها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299). سپاس مر خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت که بلند شد نهالش و قرار گرفت اساسش. (تاریخ بیهقی ص 308).
تا اساس تنم بجای بود
نروم جز که بر طریق اساس.ناصرخسرو.
همتت را چو چرخ باد عُلو
دولتت را چو کوه باد اساس.مسعودسعد.
ای با اساس رفعت تو کوته آسمان
وی در قیاس همت تو ابتر آفتاب.خاقانی.
گویم که چهار اساس عمرت
چون سبع شداد باد محکم.خاقانی.
لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطهء وجود او که بازداشت... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 7).
-اساس کردن و بستن و نهادن و گستردن -و کشیدن و انداختن و برآوردن؛ بنیاد نهادن :
ای برادرزادهء صدری که دولت را اساس
از زمین کاشغر تا بحر قسطنطین نهاد.معزی.
آنکه اساس تو برین گل نهاد
کعبهء جان در حرم دل نهاد.نظامی.
زمینی که دارد بر و بوم سست
اساسی برو بست نتوان درست.نظامی.
لیک اساسی که نوش برکشند
از لقب خاص بزیور کشند
سهل بود تا که ز روی قیاس
زآب و گل من چه توان کرد اساس.
امیرخسرو.
بکوی کس رُخ زردی نمی بریم که فقر
اساس کلبهء ما را ز کهربا انداخت.
واله هروی.


اساس.


[اِ] (ع اِ) جِ اَسّ و اِسّ و اُسّ. (منتهی الارب).


اساس.


[اَ] (اِخ) نامی است که باطنیة به علی علیه السلام دهند. (بیان الادیان).


اساس.


[] (اِخ) شهری است به ترکستان. (حبیب السیر جزو 4 از ج2 ص127).


اساساً.


[اَ سَنْ] (ع ق) از روی اساس. اص.


اساسان.


[اَ] (اِخ) (بصیغهء تثنیه) دو قریهء کوچک بین دثینة و مغرب الشمس، از بلاد سلیم. (معجم البلدان).


اساس الدین.


[اَ سُدْ دی] (اِخ) او راست: قرة فی الافتتاح که در آن مسائل مهمه را گرد آورده است بسال 868 ه . ق. (کشف الظنون).


اساس نامه.


[اَ مَ / مِ] (اِ مرکب)(1) قانونی که برای ادارهء یک مجمع یا مجلس تنظیم کنند.
(1) - Statut.


اساسة.


[اِ سَ] (ع مص) سوس یعنی پت و شپشه افتادن. کرمک درافتادن در چیزی. (منتهی الارب). شپشه درافتادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). شپشه درافتادن گندم و برنج را. کرم درافتادن پشم را. || بسیارکنه شدن گوسپند. (منتهی الارب). شپشه شدن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی).


اساسه.


[اَ / اِ سَ / سِ] (اِ) نگریستن به گوشهء چشم و واپس دیدن. (برهان) (سروری) (مؤید الفضلاء) (جهانگیری). || سامان و جمعیت بسیار. (برهان).


اساسی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به اساس.
-قانون اساسی؛ قانونی که اساس و پایهء حکومت مملکتی است.


اساطیر.


[اَ] (ع اِ) جِ اِسطار و اسطارة و اسطیر و اسطیرة و اسطور و اسطورة. سیوطی در المزهر گوید: اساطیر، جمعی باشد بی واحد. ابوعبیده گوید واحد آن اسطارة است و بعضی دیگر بر آنند که جمع سطر اسطار باشد و جمع اسطار اساطیر. سخنهای پریشان. بیهوده ها. افسانه ها. (از منتهی الارب). || افسانه های باطل. (غیاث اللغات). اباطیل و اکاذیب. احادیث بی سامان. قصه های دروغ :
که اساطیر است و افسانه نژند
نیست تعمیقی و تحقیقی بلند.مولوی.
|| ججِ سطر.


اساطیرالاولین.


[اَ رُلْ اَوْ وَ] (ع اِ مرکب)(1) افسانه های قدما. خرافات پیشینیان : یقول الذین کفروا اِن هذا الاّ اساطیرالاولین. (قرآن 6/25).
آن اساطیر اوّلین که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق.مولوی.
(1) - Mythologie.


اساطیری.


[اَ] (ص نسبی)(1) منسوب به اساطیر.
(1) - Fabuleux.


اساطیل.


[اَ] (ع اِ) جِ اسطول، بمعنی دسته ای از کشتی : و لهذا الملک [ الملک غلیام ] بمدینة مسینة المذکورة دارصنعة [ البحر ] تحتوی من الاساطیل علی ما لایحصی عدد مراکبه. (رحلهء ابن جبیر).


اساطین.


[اَ] (ع اِ) جِ اسطوانه، بمعنی ستون. (غیاث اللغات) (کنز اللغات). || ارکان.
-اساطین علم و حکمت؛ بزرگان دانش و فلسفه.


اساعة.


[اِ عَ] (ع مص) اِسْواع. مهمل گذاشتن ستور را. (منتهی الارب). ضایع کردن ستور را. (از منتهی الارب). فروگذاشتن چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). بی تیمار گذاشتن، چنانکه اشتران خود را بر سر خود گذاشتن و رها کردن. || ساعتی در ساعت دیگر آمدن، یا یک ساعت پس ماندن: اَسْوَعَ و اَساعَ؛ انتقال یافت از ساعتی بساعتی یا ساعتی تأخیر کرد. (از منتهی الارب). || مذی انداختن مرد بعد انتشار. (منتهی الارب): اسوع الرجل؛ ای انعظ ثم امذی. || گذاشتن خر نرهء خود را. (منتهی الارب): اسوع الحمار؛ ای ارسل قضیبه.


اساغة.


[اِ غَ] (ع مص) بگواریدن. گوارانیدن شراب را. (منتهی الارب). به حلق فروبردن شراب بطور سهل و لینت. به گلو فروبردن. (تاج المصادر بیهقی). رفتن آب و طعام به گلو. || مهلت دادن: اَسِغْ لی غصتی؛ ای امهلنی. (منتهی الارب). || تمام و کامل شدن چیزی به چیزی: اساغ فلان بفلان؛ تمام شد کار او بدان و ذلک انه یرید عدّة رجال او دراهم فیبقی واحد به یتمّ الامر فاذا اصابه قیل اساغ به و فی الکثیر اساغوا بهم. (منتهی الارب).


اساف.


[اِ] (اِخ) گویند که صفا و مروة نام مردی و زنی بوده است که در زمان جاهلیت در خانهء کعبه زنا کردند، حق تعالی ایشان را سنگ گردانید. اهل مکه مرد را بر سر کوه صفا و زن را بر سر کوه مروة بردند تا بینندگان را عبرت باشد و آن کوهها بدین نام مشهور شد. بعضی گویند که این نام خود این کوهها راست و نام آن مرد و زن اساف و ناهله(1) بوده است. (نزهة القلوب ج 3 ص 7). گویند که اساف نام پسر عمرو است که با نائله دختر سهل در خانهء کعبه زنا کردند و بسنگ مسخ شدند و سپس قریش آن دو را چون بتی بپرستیدند. ابن اسحاق گوید که اساف و نائله مسخ شدند و ایشان اساف بن بناء و نائلة دختر ذئب بودند و گفته اند اساف بن عمرو نائلهء بنت سهیل بود. (از معجم البلدان). نام بتی است که آنرا عمروبن لحی بر صفا نهاد و نائله را که بتی دیگر است بر مروة و بر نام این هر دو بت روبروی خانهء کعبه ذبح کردی یا اساف پسر عمرو نائله دختر سهل است و از قبیلهء جرهم بودند که در خانهء کعبه زنا کردند پس به سنگ مسخ شدند و جهت عبرت اساف را بر صفا و نائله را بر مروه نهادند و بعد از مرور ایام قریش هر دو را پرستش کردند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و امتاع الاسماع ج 1 ص 240، 360، 383 و مفاتیح العلوم خوارزمی و رجوع به بت شود.
(1) - ن ل: نابله، نایله.


اساف.


[اَ] (اِخ) ابن انمار. صحابی است. (قاموس الاعلام ترکی).


اساف.


[اِ] (اِخ) ابن نهیک. صحابی است. (قاموس الاعلام ترکی). یا اساف پدر نهیک است. (منتهی الارب).


اساف.


[اَسْ سا] (اِخ) مصنف کتاب ینبوع الحکمة که آنرا بفارسی ترجمه کردند و اساف نامه نام نهادند. (آنندراج).


اسافل.


[اَ فِ] (ع ص، اِ) جِ اسفل. پائین ترین ها. کمینها. (غیاث اللغات). پائین ها. زبون تران. ضد اعالی. || سرینهای مردم. (غیاث). سوأة : زن قدری زهر در ماشوره نهاد یک جانب در اسافل برنا... (کلیله و دمنه). || شتران ریزه. (منتهی الارب). شتران خرد. || عَبل الاَسافل؛ ضخم الفخذین و الساقین.
-اسافل اعضاء(1)؛ سوأة.
-اسافل ناس؛ ادانی. سَفَلة.
(1) - Parties honteuses.


اسافة.


[اَ فَ] (ع اِمص) اسم مصدر است از اَسف. اندوهناکی. غمگینی. || خشمگینی. || رقت قلب. || اسارت. || بندگی. || عدم صلاحیت زمین رُستن گیاه را.


اسافة.


[اَ / اِ / اُ فَ] (ع ص) اَسیفة. زمین تنک و یا زمینی که چیزی نرویاند. زمین نارویاننده.


اسافة.


[اِ فَ] (ع مص) هلاک شدن مال کسی. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). || مردن فرزند مادر و پدر را. (منتهی الارب). || اساف الخارز؛ اثأی فانخرمت الخرزتان. (اقرب الموارد)؛ درفش سطبر زده دوخت پس تباه گردیدند هر دو درز. (منتهی الارب). || شکافتن و باز کردن، چنانکه درز دوخته را: اساف الخرزة؛ باز کرد درز دوخته را. || باشمشیر شدن. (تاج المصادر بیهقی).
-امثال: اساف حتی لایشتکی السوافَ؛ در حق کسی گویند که از کثرت توالی هموم خوگر حوادث و سختیها گردیده باشد. (منتهی الارب).
|| سخن تباه کردن. (تاج المصادر بیهقی).


اسافة.


[اَ فَ] (اِخ) نام قبیله ای از عرب.


اساقط.


[اِسْ سا قُ] (ع مص) افتادن. (منتهی الارب).


اساقع.


[اَ قِ] (ع اِ) جِ اسقع.


اساقف.


[اَ قِ] (ع اِ) جِ اسقف(1). اَساقِفه. مهتران و پیشوایان ترسایان.
(1) - از یونانی Episcopos.


اساقفه.


[اَ قِ فَ] (ع اِ) جِ اسقف.


اساقة.


[اَ قَ] (ع اِ) دوال رکاب زین. (منتهی الارب). (مهذب الاسماء). دوال رکیب. بند رکاب.


اساقة.


[اِ قَ] (ع مص) چاروا به کسی دادن برای راندن. دادن شتران کسی را: اسقته ابلاً؛ دادم او را شتران که میراند آنها را. (از منتهی الارب). اشتر فرا کس دادن تا براند. (تاج المصادر بیهقی). || راندن فرمودن. || دست پیمان راندن بسوی عروس. (منتهی الارب).


اساقی.


[اَ] (ع اِ) جِ سِقاء(1)، بمعنی سبو یا مشکی که در آن شراب و آب نگاه دارند. خیکها.
(1) - ججِ سِقاء. (دهار).


اساک.


[اَسْ سا] (اِخ) شهری در ایالت استائوئن(1) که آتشکدهء مهمی بدانجا بود و ارشک مؤسس سلسلهء اشکانی در حضور آن بتخت شاهنشاهی نشست و هوفمان حدس زده است که آن آتشکده نسبتی با آذر برزین مهر دارد. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص 107). بعضی این شهر را قبل از تسخیر شهر صددروازه یا بنای دارا پایتخت اشکانیان میدانند و آنرا با قوچان یا بجنورد مطابقت میدهند. (ایران باستان ص 2642).
(1) - Astaouene.


اساک.


[اُ] (اِخ) سردار پارتی معاون پاکر که در جنگ با کاسیوس کشته شد. (ایران باستان ص 2335).


اساکارتی ی.


[اَ یَ] (اِخ) ساگارتی (در جنوب پارت) در کتیبهء داریوش. (ایران باستان ص 2178). و رجوع به سارگاتی شود.


اساکفة.


[اَ کِ فَ] (ع ص، اِ) جِ اسکاف. کفش دوزان. کفشگران.
-زاج الاساکفة؛ قسمی از زاج ابیض. رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و زاج الاساکفه شود.


اساکید.


[] (اِخ) عمّ کیخسرو پدر اساورزن. (مجمل التواریخ و القصص ص 91).


اسالق.


[اَ لِ] (ع اِ) جِ سلق. (دهار). || آنچه متصل کام است از داخل دهن. (منتهی الارب).


اسالم.


[اَ لَ] (اِخ) ناحیه ایست در گیلان از بلوکات طوالش. حدّ شمالی آن گرگانرود، حد جنوبی طالش دولاب، حد شرقی بحر خزر و حد غربی خلخال. و آن در کنار راه رشت به آستارا میان امیرمحله و کیکاربیشه در 94500 گزی رشت است. طول این ناحیه 35 هزارگز و عرض 11 هزارگز است و آن ناحیه ایست کوهستانی. مرکز آن دیگه سرا و جمعیت در حدود 1200 خانوار است. عدهء قراء 22، مساحت 9 فرسنگ، مرکز آلالان.


اسالم.


[اَ لِ] (اِخ) یکی از کوههای سراة که بنوقسربن عبقربن انماربن نزار بدانجا فرودآمدند و اعمّ اشهر آنست که آن قسر است و نام وی مالک بن عبقربن انماربن اراش بن عمروبن الغوث بن نیت بن مالل بن زیدبن کهلان بن سبأبن یشجُب بن یعرب بن قحطان است. (معجم البلدان).


اسالة.


[اَ لَ] (ع مص) کشیده رخسار شدن. اَسیل الخدّ گشتن. کشیده روئی. کشیده روی شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).


اسالة.


[اِ لَ] (ع مص) راندن آب و اشک. روان کردن آب و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || دراز کردن، چنانکه نوک و تیزی پیکان را: اسال غرارالنصل؛ دراز کرد نوک و تیزی پیکان را. (منتهی الارب).


اسالة.


[اَ لَ] (اِخ) نام آبی است در بادیه. (معجم البلدان).


اسالیب.


[اَ] (ع اِ) جِ اسلوب. شیوه ها. راهها. طرق. فنها. گونه ها. طرزها. وضع ها. انواع. اقسام : و انواع کرامات و صلات و اسالیب مبرّات که نطاق تقریر از شرح آن تضایق گیرد. (جهانگشای جوینی). و به نیابت آن ممالک عزالدین حسین خرجل را به انواع اصطناع و اسالیب مبار قضای حق او را مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). (شاعر) باید که در افانین سخن و اسالیب شعر چون نسیب و تشبیب و مدح و ذم و آفرین و نفرین و شکر و شکایت و قصه و حکایت... از طریق افاضل شعرا و اشاعر فضلا عدول ننماید. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران ص 331).


اسالیطوس.


[اَ] (اِ) بیونانی گِلی است که آنرا بعربی طین کرمی خوانند و آن گلی باشد سیاه رنگ و آنرا طین کرمی از آن جهت گویند که در اول برگ برآوردن درخت انگور از آن گل بر درخت مالند تا کرمی که برگ آنرا میخورد برگ آنرا نخورد و چشمهای تاک را تباه نکند. (برهان قاطع).


اسالیون.


[اَ] (از یونانی، اِ)(1) تخم کرفس کوهی. (برهان) (مؤید الفضلاء). || سعتر. (مؤید الفضلاء). رجوع به کرفس و کرسب شود.
(1) - Semence de celeri.


اسام.


[اَ] (اِخ) مملکتی است قدیمی در حد شمال شرقی نپال، اکنون مقاطعه ایست در جانب شمال شرقی هندوستان جزو حکومت کلکته. موقع آن بین 25 درجه و 50 دقیقه و 28 درجه و 20 دقیقه و 97 درجه و 30 دقیقه طول شرقی است. حد شمالی آن بهونان و از شمال شرقی تبت و از مشرق و جنوب برمه و از جنوب غربی بنگال. مساحت اسام 21800 میل مربع و سکنهء آن بیش از دویست هزار تن باشند. مرکز اسام شهر جرهه و مشهورترین شهرهای آن رنکپورست و سکنهء آن بیش از دیگر شهرهاست و هوای آن معتدل و حرارت آن تا 21 درجه و برودت تا 11 درجه زیر صفر رسد و خاک آن بسیار حاصلخیز است. این ناحیه پر از بیشه ها و جنگل های بسیار و دارای درختان عوسج و خیزران و غیره و از محصولات آن نیشکر و قهوه و افیون و برنج و گندم و جو و ارزن و پنبه و چای و فلفل و زنجبیل و فوفل و حریر و مشک و از معادن آن زغال سنگ و چشمه های نفت و آهن و نقره و مس و ارزیر و اندکی زر است و زراعت چای در آن ناحیت بسیار معمول است. و از حیوانات برّی آن پلنگ و کرگدن و یوز و از حیوانات اهلیة گاو و گوسفند و بز و اسب و مانند آن باشد و سکنهء آن اصلاً نزدیک به نژاد هندی و دارای بدن خرد باشند و پوست آنان در غایت نعومت است و ایشان اهل نشاط و آرامش اند و خانه ها را از خیزران و لیف بوریا سازند و بعلت تنبلی جز بصنایع سادهء کم ارج میل نکنند و مذهب اکثر آنان برهمنی است و اندکی مسلمانانند. اسام در قدیم مستقل بود و در مائهء هفدهم مغولان خواستند تا بر آنجا استیلا یابند ولی ناامید شدند و پس ازین تاریخ اسام معرض انقلابات شد و قدرت و قوت آن تا سال 1770 م. از میان بشد و عساکر انگلیسی در انقلابی که بر ضد امیر آن ایجاد شده بود، داخل آن ناحیت شدند و چون جنگ بین انگلیس و بورنا در سال 1825 م. درگرفت انگلیسیان بر آن ناحیه استیلا یافتند. (ضمیمهء معجم البلدان).


اسامع.


[اَ مِ] (ع اِ) جِ اَسمُع. ججِ سَمع.


اسامة.


[اِ مَ] (ع مص) گران کردن بها را. || پرسیدن بهای چیزی را. سؤال کردن بها را از کسی. (منتهی الارب). || چرانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || گو بر سر چاه کردن. || نظر انداختن بر کسی. (منتهی الارب).


اسامة.


[اُ مَ] (ع اِ) اسد. شیر. (مهذب الاسماء).


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) ابن اخدری شقری. صحابیست. وی ببصره نزول کرد و فقط یک حدیث از او نقل شده است. (قاموس الاعلام ترکی).


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) ابن زید(1) مکنی به ابی خالد. وی وزارت یزیدبن عبدالملک داشت. (دستورالوزراء ص21) (حبیب السیر جزو2 از ج2 ص64).
(1) - در متن حبیب السیر: «یزید»، و در زیر کلمه نوشته شده: زید خ ل.


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) ابن زیدبن حارثة. یا اسامة الحب، مولی رسول الله (ص). صحابی است و مکنی به ابی محمد یا ابی زید یا ابی جارجه. مادر وی ام ایمن خاصهء حضرت رسول (ص) است. مؤلف تاج العروس گوید: و ذوالبُطَین لقب اسامة بن زید رضی الله تعالی عنه. قال الحافظ رحمه الله تعالی و هو مذکور بذلک فی کتاب الابان فی صحیح مسلم. (تاج العروس : ب ط ن). خوندمیر در حبیب السیر گوید: فاطمه بنت اسودبن عبدالاسد مخزومی که برادرزادهء ابوسلمة بود چیزی بدزدید و این معنی به ثبوت پیوست. رسول (ص) حکم به قطع ید او فرمود. اسامة بن زید زبان شفاعت گشاد. آن حضرت در غضب رفت و خطبه ای خواند و بعد از ادای حمد و ثنای باریتعالی فرمود که ایهاالناس بدانید و آگاه باشید که امم ماتقدم بدان جهت هلاک شدند که چون شریفی در میان ایشان دزدی کردی دست از وی بازداشته اقامت حد نکردندی و هر گاه ضعیفی به این امر مبتلا گشتی اجرای حد بر وی کردندی. پس اشارت کرد تا دست مخزومیه را ببریدند. (حبیب السیر جزو3 از ج1 ص 136، 143، 144، 146، 155، 149، 182، 240). وفات وی را گروهی سال چهلم از هجرت و بعضی پنجاه وپنجم نوشته اند. رجوع به مجمل التواریخ والقصص صص 259 - 265 و فهرست امتاع الاسماع ج1 و محاسن اصفهان مافروخی ص 6 شود. مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: اسامة بن زیدبن سراحیل بن کعب بن عبدالعزی الکلبی یکی از صحابه. والدین او را رسول اکرم (ص) آزاد کرد و وی به «حبّالرسول» اشتهار دارد و این بنا بر حدیثی است که از حضرت نبوی در این باب نقل شده که: اسامة احب الناس است نزد من. در عهد رسول (ص) آنگاه که 18 سال داشت با یک سریه مأمور جهاد گشت. راوی بعض احادیث شریفه است و مردی سیه چرده بود و در سال 58 یا 59 ه . ق. در اواخر سلطنت معاویه درگذشت.


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) ابن سفیان سجزی نحوی. وی از نحویان و شعرای سجستان است. ابوالحسن بیهقی در کتاب الوشاح ذکر او آورده است. و از اشعار اوست:
ابی النأی الا ان یجدد لی ذکری
لمن ودعینی و هی لاتملک العبرا
و قالت رعاک اللّه ماخلت اننی
اراک تسلی او تطیق لنا هجرا
و کانت تری فرط العلافة ساعة
تغیبها عنا و لن قصرت شهرا
و تجزع من وشک الفراق فما لنا
علی فرقة الاحباب ان نظهر الصبرا.
و نیز او راست در مدیح:
وزیر یری المعروف یجمل ذکره
فارسل بین الناس معروفه غمرا
فمااقلعت یوماً غمامة جوده
و لاقطرت رشاً و لااخطأت قطرا
و مااختص یوماً حاضراً دون غائب
برفد ولا ذافاقة دون من اثری
و قد امَّه الراجون من کل وجهة
فاربی مرجّاهم بواحدة عشرا
و قد کان یعطیهم و هم فی دیارهم
ولکن هوی ان یجمع الرفد و البشرا
رأی ماله مال العدی فاباده
فلم یبق منه لا و لا منهم اثرا.
رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 172 و 173 شود.


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) ابن شریک ثعلبی. یکی از صحابه. وی بعدها در کوفه اقامت گزید. بعضی احادیث شریفه از او نقل کرده اند از جمله: عبادالله تداووا فان الله لایضع داءً الاّ وضع له دواءً الا الهرم. و نیز: خیر ما اعطی الرجل خلق حسن. (قاموس الاعلام ترکی).


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) ابن عمیر هذلی. صحابیست. (قاموس الاعلام ترکی).


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) ابن مالک بن قهم مکنی به ابی العشراء الدّارمی. یکی از تابعین و از مشاهیر حفاظ. بعضی وی را از صحابه گفته اند ولی محققاً به درک فیض حضور حضرت نبوی نایل نیامده است. و روایات وی خالی از غش نیست. (قاموس الاعلام ترکی).


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) ابن مرشدبن علی بن مقلدبن نصربن منقذ الکنانی و الکلبی الشیزری الملقب بمؤیدالدولة مجدالدین و المکنی بابی المظفر از اکابر بنی منقذ اصحاب قلعهء شیزر و یکی از علماء و از شجعان آنجا. او را در فنون ادب تصانیف عدیده است و ابوالبرکات بن المستوفی در تاریخ اربل آنجا که یاد واردین بخود را می آورد ذکر او کرده و ویرا ستوده و مقاطیعی از شعر او نقل کرده است. و عماد کاتب نیز در خریده نام او می آرد و بعد از ثناء بر وی میگوید: اسامة در دمشق سکونت گرفت و بدانسان که کریم را از خانه برانند وی را از دمشق راندند(1) و از این رو بروزگار الحافظ به مصر شد و در آنجا تا زمان صالح بن رزیک چون امیری در نهایت اکرام و اعزاز ببود و سپس بشام بازگشت و هم بدمشق اقامت گزید و بدانجا تا زمان ملک سلطان صلاح الدین اقامت کرد و در این وقت که عمر او از هشتاد گذشته بود سلطان صلاح الدین خواهش دیدار او کرد و بعض دیگر گفته اند که قدوم او به مصر در ایام ظافربن حافظ بود در دورهء وزارت عادل بن سَلاّر و عادل در حق وی نیکوئی کرد و به کار گماشت تا آنگاه که وزیر بقتل رسید. ابن خلکان گوید سپس من جزئی بخط اسامة دیدم خطاب به رشیدبن زبیر تا رشید آنرا به کتاب الجنان الحاق کند و در آنجا نوشته بود که در این وقت که سال بر 541 ه . ق. است بمصر باشم و از این نوشته معلوم میشود که اسامة در ایام رشیدبن الزبیر تا گاه کشته شدن عادل بن سَلاّر در مصر بوده است، چه خلافی در این نیست که او هنگام قتل عادل بدانجا حاضر بود و او را در دو جزء دیوان شعریست که میان مردم متداول است و من دیوان را بخط خود اسامة دیدم و از آن نقل کردم:
لاتستعر جلد اعلی هجرانهم
فقواک تضعف عن صدود دائم
و اعلم بأَنّک اِن رجعت الیهم
طوعاً و الا عُدتَ عودة راغم.
و قطعهء زیرین را در حق ابن طلیب مصری آنگاه که خانهء او بسوخت گوید:
انظر الی الایام کیف تسوقنا
قسراً الی الاقرار بالاقدار
مااوقد ابن طلیب قطّ بداره
ناراً و کان خرابها بالنار.
و هم ابن منقذ راست که از ضعف خویش شکایت کند:
فاعجب بضعف یدی عن حملها قلماً
من بعد حطم القنا فی لبّة الاسد.
و هم او راست در جواب ابیاتی که پدر وی مرشد بدو نوشته است:
و مااشکو تلوّنَ اهل ودّی
ولو اجدت شکیتهم شکوت
مللت عتابهم و یئست منهم
فماارجوهم فیمن رجوت
اذا ادمت قوارضهم فؤادی
کظمت علی اذاهم و انطویت
و رحتُ علیهم طلق المحیا
کأنّی ماسمعت و لارأیت
تجنوا لی ذنوباً ماجنتها
یدای و لاامرت و لانهیت
و لا والله مااضمرت غدراً
کما قد اظهروه و لانویت
و یوم الحشر موعدنا و تبدو
صحیفة ما جنوه و ما جنیت.
و او را دو بیت است بهمین رویّ و وزن خطاب ببعض اهل بیت خویش و آن دو در غایت رقت و حسن باشند:
شکی الم الفراق الناس قبلی
و روّع بالنوی حیّ و میت
و اما مثل ما ضَمَّتْ ضلوعی
فانّی ماسمعت و لارأیت.
عماد کاتب گوید من از دیرباز آرزوی دیدار اسامة بن مرشد می کردم تا آنکه بصفر سال 71 به زیارت او نائل آمدم و از مولد او پرسیدم گفت یکشنبهء 27 جمادی الاَخرة سال بر 488. و وفات او بشب سه شنبه 23 رمضان سال 584 ه . ق. بدمشق بود و تن او فردا در شرقی کوه قاسیون بخاک سپردند. ابن خلکان گوید من قبر او را دیدم و چیزی از قرآن بر سر گور او خواندم و برای او طلب رحمت کردم. و پدر او ابواسامة مرشد بسال 531 ه . ق. درگذشته است. (ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 66 ، 68).
یاقوت در معجم الادباء آرد: اُسامة بن مرشدبن علی بن مقلدبن نصربن منقذبن محمد بن منقذبن نصربن هاشم بن سوار(2)بن زیادبن رغیب(3)بن مکحول بن عمر بن الحارث بن عامربن مالک بن ابی مالک بن عوف بن کنانة بن بکربن عذرة بن زید اللاّت بن رفیدة بن ثوربن کلب بن وبرة بن ثعلب بن حلوان بن عمران(4)بن قضاعة بن مالک بن حمیربن مرة بن زیدبن مالک بن حمیربن سبابن یشجب بن یعرب بن قحطان. یاقوت گوید اسامة نسب خود را چنین ذکر کرده است و با آنچه که ابن الکلبی در این باب آرد اندکی اختلاف دارد. وی مکنی به ابی اسامة و ابی المظفر، و ملقب به مؤیدالدولة مجدالدین(5) و از بزرگان امراء بنی منقذ و اشعر شعراء این قوم است. ابوعبدالله محمد بن محمد بن حامد، عمادالدین اصفهانی، در کتاب خریدة القصر و فریدة العصر، ذکر او آورده و پس از ستایش بسیار گوید بنومنقذ، شیزر را، که قلعه ایست نزدیک حماة، پیوسته مالک و بحصانت آن معتصم و بمناعتش ممتنع بودند تا زلزلهء سنهء پنجاه و اند(6) روی داد و این قلعه ویران گردید. در این هنگام نورالدین محمودبن زنگی بر این خاندان غلبه کرد و قلعه را متصرف شد و باز آنرا بساخت و بنومنقذ پراکنده شدند. ابن عساکر گوید: اسامة مرا گفت مولد من بسال 488 بوده است، و نیز گوید که او در سنهء 532 ه . ق. بدمشق آمد و در 23 رمضان(7) سنهء 584 ه . ق. وفات کرد و در جبل قاسیون(8) مدفون شد. عمادالدین اصفهانی گوید: «و اسامة کاسمه فی قوة نثره و نظمه، یلوح من کلامه امارة الامارة. و یؤسس بیت قریضه عمارة العبارد، حلوالمجالسة، حالی المساجلة، ندی الندی بماءالفکاهة، عالی النجم فی سماءالنباهة، معتدل التصاریف، مطبوع التصانیف، اسکنه عش الغوطة، دمشق المغبوطة. ثم نبت به کما تنبو الدار بالکریم(9) فانتقل الی مصر فبقی بها مؤمراً مشاراً الیه بالتعظیم، الی ایام ابن رزیک فعاد الی الشام و سکن دمشق مخصوصاً بالاحترام حتی اخذت شیزر من اهله و رشقهم صرف الزمان بنبله و رماه الحدثان الی حصن کیفا مقیماً بها فی ولده، مؤثراً لها علی بلده. حتی اعاد الله دمشق الی سلطنة الملک الناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب سنة 570 و لم یزل مشغوفاً بذکره، مشتهراً باشاعة نظمه و نثره. و الامیر العضد مرهف ولد الامیر مؤیدالدولة جلیسه و ندیمه و انیسه (قال مؤلف هذا الکتاب و قد رأیت انا العضد هذا بمصر عند کونی بها فی سنتی 611 و 612 و انشدنی شیئاً من شعره و شعر والده). فاستدعاه الی دمشق یعنی مؤیدالدولة و هو شیخ قد جاوز الثمانین. و انشدنی العامری من شعره باصفهان و کنت اتمنی لقیاه. و اشیم علی البعد حیاه. حتی لقیته فی صفر سنة 71 بدمشق و سألته عن مولده فقال ولدت فی 27 من جمادی الاَخر سنة 488 و انشدنی لنفسه البیتین اللذین سارا له فی قلع ضرسه:
و صاحب لااملّ الدهر صحبته
یشقی(10) لنفعی و یسعی سعی مجتهد
لم القه مذ تصاحبنا فحین بدا
لناظریّ افترقنا فرقة الابد(11).
و نیز عماد اصفهانی گوید: اسامه از شعر قدیم خود مرا انشاد کرد:
قالوا نهته الاربعون عن الصبی
و اخوالمشیب یحور ثمة یهتدی
کم حار فی لیل الشباب فدله
صبح المشیب علی الطریق الاقصد
و اذا عددت سنی ثم نقصتها
زمن الهموم فتلک ساعة مولدی.
یاقوت گوید: این سخنی نیکو و معنیی لطیف است اما او معنی بیت دوم را از این گفتهء ابن الرومی گرفته است:
کفی بسراج الشیب فی الرأس هادیا
الی من اضلته المنایا لیالیا
فکان کرامی اللیل یرمی فلایری
فلما اضاء الشیب شخصی رمانیا.
و معنی بیت اخیر را از این گفتهء ابی فراس بن حمدان، که در مزدوجهء اوست اخذ کرده است:
ما العمر ما طالت به الدهور
العمر ما تم به السرور
ایام عزی و نفاذ امری
هی التی احسبها من عمری
لو شئت مما قد قللن جداً
عددت ایام السرور عدا.
و گفتهء اسامه در این معنی ابلغ باشد و نیز عماد گوید که از شعر قدیم خود مرا انشاد کرد:
لم یبق لی فی هواکم اربُ
سلوتکم و القلوب تنقلب
اوضحتم لی سبل السُّلُوّ و قد
کانت لی الطرق عنه تنشعب
الام دمعی من هجرکم سرب
قانٍ و قلبی من غدرکم یجب
ان کان هذا لان تعبدنی ال
حبّ فقد اعتقتنی الریب
احببتکم فوق ما توهمه النْ
ناس و خنتم اضعاف ما حسبوا.
و نیز او راست:
یا دهر ما لک لایَصُدْ-
دک عن مساءتی العتاب
امرضت من اهوی و یأ-
بی ان امرّضه الحجاب
لو کنت تنصف کانت الـ
امراض لی و له الثواب.
این معنی را از این گفتهء شاعر گرفته است:
یا لیت علته لی غیر ان له
اجرالمریض و ابی غیر مأجور.
عماد اصفهانی گوید آنچه از شعر او آوردم از تاریخ سمعانی نقل کرده ام. و چون بدمشق رفتم و صحبت وی دریافتم بدو گفتم: آیا تو را معنی مبتکر در امر پیری باشد؟ وی این بیتها انشاد کرد:
لو کان صدّ معاتبا و مغاضبا
ارضیته و ترکت خدّی شائبا
لکن رأی تلک النضارة قد ذوت
لما غدا ماءالشبیبة ناضبا
و رأی النهی بعد الغوایة صاحبی
فثنی العنان یریغ غیری صاحبا
و ابیه ما ظلم المشیب فانه
املی فقلت عساه عنی راغبا
انا کالدجی لما تناهی عمره
نشرت له ایدی الصباح ذوائبا.
و نیز از شعر اوست، در باب محبوسی:
حبسوک و الطیر النواطق انما
حبست لمیزتها علی الانداد
و تهیبوک و انت مودع سجنهم
و کذا السیوف تهاب فی الاغماد
ما الحبس دار مهانة لذوی العلی
لکنه کالغیل للاَساد.
و نیز او راست در باب شمع:
انظر الی حسن صبرالشمع یظهرللرْ-
ـرائین نوراً و فیه النار تستعر
کذا الکریم تراه ضاحکاً جذلاً
و قلبه بدخیل الغم منفطر.
و هم او راست:
نافقت دهری فوجهی ضاحک جذل
طلق و قلبی کئیب مکمد باک
و راحة القلب فی الشکوی و لذتها
لو امکنت لاتساوی ذلة الشاکی.
و از اوست:
لئن غض دهر من جماحی او ثنی
عنانی او زلت باخمصی النعل
تظاهر قوم بالشمات جهالة
و کم احنة فی الصدر ابرزها الجهل
و هل انا الا السیف فلل حده
قراع الاعادی ثم ارهفه الصقل.
و نیز او راست:
لاتحسدن علی البقاء معمراً
فالموت ایسر ما یؤول الیه
و اذا دعوت بطول عمر لامری ءٍ
فاعلم بانک قد دعوت علیه.
عماد گوید: بیتی ازآن وزیر مغربی را در وصف خفقان قلب و تشبیه آن بسایهء رایتی که باد آنرا بجنبش درآورده بخواند و آن بیت این است:
کأنّ قلبی اذا عنَّ ادّکارکم
ظل اللواء علیه الریح تخترق.
و امیر مؤیدالدوله، اسامة، مرا گفت قلب خافق(12) را در اشعار خود تشبیه کرده ام و در آن راه مبالغت پیموده و از معنی شعر وزیر مغربی برتر رفته ام:
احبابنا کیف اللقاء و دونکم
عنَّ(13) المهامه و الفیافی الفیح
ابکیتم عینی دماً لفراقکم
فکأنما انسانها(14) مجروح
و کأن قلبی حین یخطر ذکرکم
لهب الضرام تعاورته الریح.
او را گفتم: صدقت فان المغربی قصد تشبیهه خفقان القلب و انت شبهت القلب الواجب باللهیب و خفقانه باضطرابه عند اضظرامه لتعاورالریح فقد اربیت علیه. و از گفته های زمان جوانی خود آنگاه که پای بند خیال بوده، نیز مرا انشاد کرد:
ذکر الوفاء خیالک المنتاب
فالمّ و هو بودنا مرتاب
نفسی فداؤک من حبیب زائر
متعتب عندی له الاعتاب
ودی کعهدک و الدیار قریبة
من قبل ان تتقطع الاسباب
ثبت فلاطول الزیارة ناقص
منه و لیس یزیده الاغباب
حظر الوفاء علیَّ هجرک طائعاً
و اذا اقتسرت فما علی عتاب.
عماد گوید: نزد الملک الناصر، صلاح الدین، یوسف بن ایوب، آنگاه که به بازی شطرنج مشغول بود، گرد آمدیم و اسامة بدانجا دو بیتی را که در باب شطرنج گفته بود انشاد کرد:
اُنظُر الی لاعب الشطرنج یجمعها
مغالباً ثم بعد الجمع یرمیها
کالمرء یکدح للدنیا و یجمعها
حتی اذا مات خلاها و ما فیها.
و از اشعار خود، دربارهء نورالدین محمود، رحمه الله، این قطعه انشاد کرد:
سلطاننا زاهد و الناس قد زهدوا
له فکلّ علی الخیرات منکمش
ایامه مثل شهرالصوم خالیة
من المعاصی و فیها الجوع و العطش.
و نیز از گفته های خویش قطعهء ذیل بخواند:
أ أحبابنا هلا سبقتم بوصلنا
صروف اللیالی قبل ان نتفرقا
تشاغلتم بالهجر و الوصل ممکن
و لیس الینا للحوادث مرتقا
کأنا اخذنا من صروف زماننا
أماناً و من جورالحوادث موثقا.
و هم او گوید:
قمر اذا عاینته شغفاً به
غرس الحیاء بوجنتیه شقیقا
و تلهبت خجلاً فلولا ماؤها
مترقرقاً فیه لصار حریقا
و ازورّ عنی مطرقاً فاضلنی
ان اهتدی نحو السلو طریقا
فلیلحنی من شاء فیه فصبوتی
بهواه سکر لست منه مفیقا.
پسر وی، ابوالفوارس مرهف، نامه ای بدست خواهنده ای، به حصن کیفا بدو فرستاد و در این وقت اسامه را انجام آن خواهش میسر نبود، در جواب نامه بپسر خویش نوشت:
اباالفوارس مالاقیت من زمنی
اشد من قبضه کفی عن الجود
رأی سماحی بمنزور تجانف لی(15)
عنه وجودی به فاجتاح موجودی
فصرت ان هزنی جانٍ تعود ان
یجنی ندای رآنی یابس العود.
و نیز او راست:
سقوف الدور فی خربرت(16) سود
کستها النار اثواب الحداد
فلاتعجب اذا ارتفعت علینا
فللحظ اعتناء بالسواد
بیاض العین یکسوها جمالاً
و لیس النور الا فی السواد
و نورالشیب مکروه و تهوی
سوادالشعر اصناف العباد
و طرس الخط لیس یفید علماً
و کل العلم فی وشی المداد.
و او راست در مدح صلاح الدین:
هو من عرفت فلو عصاه نهاره
لرماه نقع جیوشه بالغَیْهَب.
عماد گوید که اسامة از من خواست که امری را برای او، پیش الملک الناصر صلاح الدین، انجام کنم و در نامه ای که مرا بر انجام آن کار برمی انگیخت نوشت:
عمادالدین مولانا جواد
مواهبه کمنهل السحاب
یحکم فی مکارمه الامانی
ولو کلفته ردالشباب
و عذرک فی قضا شغلی قضاء
یصرفه فما عذرالجواب(17).
و مؤیدالدولة اسامة را تصانیفی نیکوست و از آن جمله است: کتاب القضاء و کتاب الشیب و الشباب، که آنرا برای پدر خود تألیف کرده است، و کتاب ذیل یتیمة الدهر ثعالبی و کتاب تاریخ ایامه، و کتاب فی اخبار اهله و یاقوت گوید من آنرا دیده ام. عماد گوید: این اشعار را، بعد از رفتن به مصر، در روزگار بنی الصوفی به دمشق فرستاد، و در آن به این خاندان اشارت کند:(18)
وَلّوا فلما رجونا عدلهم ظلموا
فلیتهم حکموا فینا بما علموا
مامرّ یوماً بفکری مایریبهم
و لا سعت بی الی ماساءهم قدم
و لااضعت لهم عهداً و لااطلعت
علی ودائعهم(19) فی صدری التهم
محاسنی منذ ملونی باعینهم
قذی و ذکری فی آذانهم صمم
و بعد لو قیل لی ماذا تحب و ما
تختار من(20) زینة الدنیا لقلت هم
هم مجال الکری من مقلتی و من
قلبی محل المنی جاروا او اجترموا
تبدلوا بی و لاابغی بهم بدلا
حسبی بهم(21) انصفوا فی الحکم ام ظلموا
یا راکبا تقطع البیداء همته
و العیس تعجز عما تدرک الهمم
بلغ امیری معین الدین مألکة
من نازح الدار لکن ودّه امم
هل فی القضیة یا من فضل دولته
و عدل سیرته بین الوری علم
تضیع واجب حقی بعدما شهدت
به النصیحة و الاخلاص و الخدم
اذا نهضت الی مجد تؤثله
تقاعدوا و اذا شَیَّدْته هدموا
و ان عرتک من الایام نائبة
فکلهم للذی یبکیک یبتسم
و کل من ملت عنه قربوه و من
والاک فهو الذی یقصی و یهتضم
این الحمیة و النفس الابیة اذ
ساموک(22) خطة خسف عارها یصم
هلا انفت حیاءً او محافظة
من فعل ما انکرته العرب و العجم
اسلمتنا و سیوف الهند مغمدة
و لم یروّ سنان السمهری دم
و کنت احسب من والاک فی حرم
لایعتریه به شیب و لاهرم
و ان جارک جار للسموءل لا
یخشی الاعادی و لاتغتاله النقم
هبنا جنینا ذنوباً لایکفرها
عذر فماذا جنی الاطفال و الحرم.
و از آن قصیده است:
لکن رأیک ادناهم و ابعدنی
فلیت انّا بقدرالحب نقتسم
و لاسخطت بعادی اذ رضیت به
و لا لجرح اذا ارضاکم الَم
تعلقت بحبال الشمس منک یدی
ثم انثنت و هی صفر ملؤها ندم
لکن فراقک آسانی و اسفنی
ففی الجوانح نار منه تضطرم
فاسلم فماعشت لی فالدهر طوع یدی
و کلما نالنی من بؤسه نعم.
و نیز او راست:
اِلق الخطوب اذا طرق
ن بقلب محتسب صبور
فسینقضی زمن الهمو -
م کما انقضی زمن السّرور
فمن المحال دوام حا -
ل فی مدی العمر القصیر.
وفات اسامة بعد از سنهء 580 ه . ق. بوده است. رجوع به معجم الادباء چ احمد فرید رفاعی ج 5 صص188 - 245 شود. و نیز او راست: کتاب البدیع فی علوم الشعر و کتاب الاعتبار و ازهار الانهار و دیوانی در دو مجلد. (کشف الظنون). رجوع به فهرست عیون الانباء و قاموس الاعلام ترکی، ذیل مؤید الدوله و معجم المطبوعات شود.
(1) - در متن ابن خلکان: سکن دمشق ثم نبت به کما تنبو الدار بالکریم. و رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 74 شود. دزی در ذیل قوامیس عرب گوید: نبو؛ Repousser. rejeter.و نبت به بغداد کعادة البلاد بذوی فضلها، مثلی است لیکن در جای دیگر یافته نشد.
(2) - فی کتاب عمادالدین الاصفهانی (الذی نشره الاستاذ درنبورغ فی المجلد 19 من السلسلة 2 من مطبوعات مدرسة اللغات الشرقیة الحیة ص 122): سرار. (مارگلیوث).
(3) - العماد: دعیب. (مارگلیوث).
(4) - العماد: بن الحسن بن قضاعة. (مارگلیوث).
(5) - در ص 256 معجم المطبوعات العربیة و السریة «مؤیدالدولة محب الدین» آمده است.
(6) - مقصود سنهء پانصد و پنجاه و اند است.
(7) - ابن خلکان گوید: «شب سه شنبه 23 رمضان».
(8) - ق: کاسیون. (مارگلیوث).
(9) - رجوع به ترجمهء اسامه منقول از ابن خلکان شود.
(10) - عند ابن عساکر (2 : 402): سعی. (مارگلیوث).
(11) - ابن خلکان در باب این دو بیت گوید: «و معنی غریب یصلح ان یکون لغزاً فی الضرس». (چ ایران ج1 ص 67).
(12) - ق: الخالق. (مارگلیوث).
(13) - العماد: عوض، و ابن عساکر: خوض. (مارگلیوث).
(14) -ابن عساکر: فکأنما انسانها بیدالفراق.
(15) - لعله: تجانف بی عنه وجودی لذاک اجتاح موجودی. (مارگلیوث).
(16) - خرتبرت اسم حصن فی اقصی دیاربکر فاسقط اسامة التاء ضرورة قاله یاقوت فی معجم البلدان (2 : 417). (مارگلیوث).
(17) - لعله: الجذاب. (مارگلیوث).
(18) - العماد: فی زمان بنی الصوفی کتبها الی الامیر اتسز و یشیر الی بنی الصوفی. ق: فی ایام بنی الصوفی الیهم. (مارگلیوث).
(19) - العماد: ق: ودایهم. (مارگلیوث).
(20) - العماد: هواک من. (مارگلیوث).
(21) - العماد: هم. (مارگلیوث).
(22) - ق: ضاموک. (مارگلیوث).


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) ثعلبی. رجوع به اسامة بن شریک شود.


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) دارمی. رجوع به اسامة بن مالک شود.


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) شقری. رجوع به اسامة بن اخدری شود.


اسامة.


[اُ مَ] (اِخ) هُذَلی. رجوع به اسامة بن عمیر شود.


اسامی.


[اَ] (ع اِ) جِ اسماء. ججِ اسم. (غیاث اللغات). نامها : حاضران گفتند تفصیل اسامی ایشان بازگوی. (کلیله و دمنه).
اسامی ساکنان کوی او در یک ورق دیدم
در آن دیباچهء دولت حدیث ما نمیگنجد.
امیرحسن دهلوی.


اسامی.


[اُ می ی] (ص نسبی) منسوب به أسامة بن زید حبّ رسول (ص). (انساب سمعانی).


اسامیس.


[اَ] (اِ) بابونهء صحرائی.


اسان.


[] (اِخ) طسوجی از طساسیج تستر است. (ابن الندیم).


اسانکر.


[] (اِخ) الجامع. یکی از کتب طب هند. (عیون الانباء ج 2 ص 32).


اسانید.


[اَ] (ع اِ) جِ اِسناد. || جِ اَسناد. ججِ سَنَد.


اساود.


[اَ وِ] (ع ص، اِ) جِ اَسوَد. ماران سیاه. مارهای سیاه بزرگ. || مالهای بسیار. اسباب. || جِ اَسودَة. ججِ سَواد.


اساود.


[اَ وِ] (اِخ) نام آبی است در سمت چپ طریق حاجّ بکوفه. (مراصد الاطلاع).


اساور.


[اَ وِ] (ع اِ) جِ اِسوار. (ربنجنی). جِ اِسوار و اُسوار و سِوار. دست برنجن ها. یاره ها.


اساورزن.


[] (اِخ) پسرعمّ کیخسرو. (مجمل التواریخ و القصص ص 91).


اساورة.


[اَ وِ رَ] (ع اِ) جِ اُسوار و اَسْوِرة. ججِ سِوار. یاره ها. دست برنجنها. || سواران فرس. سواران و اسپان. (آنندراج): همه جهان را عمارت کرد و اساوره را دستینهای زر در دست راست کرد بر سبیل اکرام و همتی بلند که داشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 48). || (اِخ) (فارسی الاصل) قومی از عجم که در بصره ساکن شدند چون احامره بکوفه. (منتهی الارب).


اساوله.


[] (اِخ) نام محلی کنار راه سنندج و کرمانشاه میان لائیین سلیمان و لائیین، در 70000 گزی سنندج.


اساوة.


[اُ وَ] (ع مص) معالجه. مداواة. مداوا. دوا کردن. || (اِ) طبّ.


اساة.


[اُ] (ع ص، اِ) جِ آسی. طبیبان. پزشکان. اطباء. اِساء.


اساهم.


[اُ هِ] (اِخ) موضعی است بین مکه و مدینه. فضل بن عباس اللهبی راست :
نظرتُ و هرشی بیننا و بصاقها
فرکن کساب فالصوی من اساهم
الی ضوء نار دون سلع یشبها
ضعیف الوقود فاتر غیرسائم.(معجم البلدان).


اساهیب.


[اَ] (اِخ) کوههائی است در دیار طیی ء و در آن چراگاه هاست. (معجم البلدان).


اساهیج.


[اَ] (ع اِ) انواع مختلفه از سیر و رفتار. (منتهی الارب).


اساهیک.


[اَ] (ع اِ) اساهیک الدّابة؛ انواع رفتار ستور و جستنهای او. (منتهی الارب).


اساهیل.


[اِ] (اِخ) معبدی در بابل. (ایران باستان ص 319 و 476 و 699).


اسایا.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ آسیة.


اسایون.


[اَ] (ع ص، اِ) جِ اَسیان.


اس اس.


[اَ اَ] (ع صوت) کلمه ایست که گوسپندان را بدان زجر کنند. (منتهی الارب).


اسأل.


[اَ ءَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سؤال. خواهنده تر. بسیارسؤال تر.
- امثال: اسألُ من فَلْحَس؛ و او مردی از بنی شیبان بود، سهم و حصه ای از غنایم جنگی که در آن نبود خواستی و چون دادندی حصهء زن خویش نیز طلبیدی و چون بستدی شتر خویش را نیز سهم خواستی. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
اسألُ من قرثع؛ مردی از بنی اوس بن ثعلبه و او بروزگار معاویه بود و اعشی از بنی ثعلب گوید:
اذاما القرثع الاوسی وافی
عطاءالناس اوسعهم سؤالا.
(مجمع الامثال میدانی).


اسئله.


[اَ ءِ لَ] (ع اِ) جِ سؤال.


اسأم.


[اَ ءَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سؤم. ملول تر. بستوه آمده تر.


اسب.


[اَ] (اِ) (از پهلوی اسپ)(1) چارپائی از جانوران ذوحافر که سواری و بار را بکار آید. اسپ. فَرَس. نوند. برذون. نونده. باره. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). بارگی. ریمن. (برهان). بارگیر. شولک. (صحاح الفرس). ابوالمضاء. (السامی فی الاسامی). ابوالمضا. (مهذب الاسماء). ابوطالب. ابومنقذ. ابوالمضمار. ابوالاخطل. ابوعمار. (مهذب الاسماء). هامة. (منتهی الارب): فسکل؛ اسب بازپسین. عُرن؛ اسب بی زین. لخت، اجرد؛ اسب بی مو. مصمت؛ اسب بی نشان. بیم، اشدف؛ اسب بزرگ تن. سحیر؛ اسب بزرگ شکم. (منتهی الارب). ابقع؛ اسب پیسه. (مهذب الاسماء). اسعف؛ اسب پیشانی سفید. (منتهی الارب). برذون؛ اسب ترکی. (زمخشری). عنجوج؛ اسب جواد. عوّام؛ اسب راهوار. شاهب؛ اسب سپیدموی. فیخز؛ اسب سطبرنره. (منتهی الارب). کمیت؛ اسب سرخ. (صراح). سِلَّغد؛ اسب (منتهی الارب) :
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را بدیدار توشه بدی
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.فردوسی.
بفرمود [ رستم ] تا اسب را زین کنند
همان زین به آرایش چین کنند.فردوسی.
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردند نام...فردوسی.
چو بشنید آواز او را تبرگ
بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ...
فردوسی.
فرودآمد از اسب آن نامدار
بسی آفرین خواند بر شهریار.فردوسی.
کوه پرنوف شد هوا پرگرد
از تک اسب و بانگ و نعرهء مرد.عسجدی.
شاها مرا به اسبی موعود کرده بودی
در قال پادشاهان قیلی مگر نباشد
اسبی سیاه و پیرم دادند و من بر آنم
کاندر جهان سیاهی زآن پیرتر نباشد
آن اسب بازدادم تا دیگری ستانم
بر صورتی که کس را زآن سر خبر نباشد
اسب سیه بدادم رنگ دگر نیامد
آری پس از سیاهی رنگ دگر نباشد.
سلمان ساوجی.
- امثال: اسب تازی دو تک رود بشتاب شتر آهسته میرود شب و روز. سعدی.
اسب تازی شده مجروح بزیر پالان وق زرّین همه در گردن خر می بینم.
حافظ.
اسب راه آنست کو نه فربه و نه لاغر است.
امیرعلی شیر.
اسب لاغرمیان بکار آید روز میدان، نه گاو پرواری. سعدی.
- از اسب فرودآمدن و از اسب پیاده شدن؛از اسب بزیر آمدن :
چو نوذر بر سام نیرم رسید
یکی نوجوان پهلوان را بدید
فرودآمد از اسپ سام سوار
گرفتند مر یکدگر را کنار.فردوسی.
درفش منوچهر چون دید سام
پیاده شد از اسپ و بگذارد گام.فردوسی.
- اسب آتش نعل؛ اسپ تندرو. (مؤید الفضلاء).
- اسب آل.؛ رجوع به آل شود.
- اسبان؛ خیل.
- اسبان تازی؛ عراب.
- اسب افکندن؛ اسب به میدان تاختن :
چو اسب افکند لشکر از هر دو روی
نباید که گردان پرخاشجوی
بیایند و ماند تهی قلبگاه
اگرچند بسیار باشد سپاه.فردوسی.
- اسب برانگیختن؛ اسب از جای حرکت دادن رفتن را :
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسپ و برآورد نام (؟)...فردوسی.
سپر خواست از ریدک ترک، زال
برانگیخت اسب و برآورد یال.فردوسی.
برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد
چنان شد که مرد اندرآمد بمرد.فردوسی.
- اسب تاختن؛ راندن اسب بسرعت : اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان. (تاریخ بیهقی).
-اسب تازی؛ اسب عربی :
پای تو مرکب است و کف دست مشربه ست
گر نیست اسب تازی و نه مشربهء بلور.
ناصرخسرو.
اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ای خر به.سعدی.
-اسب تیزرو؛ اسب شتاب و راهوار.
-اسب پالانی؛ پالانی. کودن.
-اسب جنگی؛ اسبی که در جنگ بر آن نشینند :
دگر اسب جنگی چل و شش هزار
که بودند بر آخور شهریار.فردوسی.
- اسب چوبین؛ اسبی که از چوب کودکان را سازند. و کنایه از تابوت است.
- اسب خرامنده؛ عَیال. (منتهی الارب).
- اسب فلان خواستن؛ در قدیم معمول بود که چون کسی بسمتی از قبیل امارت و حکومت یا منصبی دیگر محلی منصوب میشد، گاه بازگشتن خادمی بانگ میزد: اسب... بیاورید: کیخسرو بچند تن از شاهان پیغام داد که بدرگاه آیند تا در امان باشند و چنان کردند آنگاه که اجازت بازگشتن خواستند :
بر آن مردمان [ شاهان ] خلعت آراستند
پس اسب جهاندیدگان خواستند
بفرمود تا بازگشتند و شاه
سوی گنگ دژ رفت خود با سپاه. فردوسی.
و در دو بیت ذیل نیز شاید اشارتی بدین معنی باشد: کیخسرو چون جهن پسر افراسیاب را پادشاهی داد،
بگنجور گفت آن زمان شهریار
که رو خلعت و تاج شاهانه آر
بیاورد گنجور تاج کیان
ابا خلعت و بارهء مهتران.فردوسی.
اسب امیر خراسان خواستند و وی سوی خراسان و نیشابور بازگشت. (تاریخ بیهقی). خواهی که بر درگاه ترا اسب امیر عراق خواهیم یا اسب شاهنشاه. (تاریخ بیهقی). و مثالهای تلک راست شد امیر مسعود رضی الله عنه فرمود تا ویرا خلعتی سخت فاخر راست کردند... و امیر برنشست تا لشکر هند بر وی بگذشت... و تلک پیاده شد و زمین بوسه داد و برنشست و اسب سالار هندوستان خواستند و برفت. (تاریخ بیهقی).
امروز که معشوق بعشقم برخاست
بر درگه، اسب میر می باید خواست.
(اسرارالتوحید چ طهران ص 205).
-اسب نبرد؛ اسب جنگی.
-اسب نوبتی؛ خنگ نوبتی. رجوع به خنگ شود. اسب چاپارخانه.
-اسب یدکی(2)؛ اسب نوبتی.
- بر اسب بودن؛ سوار اسب بودن: علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ردیف اسب در امثال و حکم شود.
- به اسب اندرآمدن؛ بر اسب نشستن :
تبیره برآید ز درگاه شاه
به اسب اندرآیند یکسر سپاه.فردوسی.
- ز اسب اندرآمدن؛ از اسب فرودآمدن. از اسب افتادن :
یکی خشت زد بر سرین قباد
که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسب اندرآمد نگونسارسر
شد آن شیردل پیر سالارفر.فردوسی.
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم
هر آنکس که بر زین بد از بیش و کم
از اسپ اندرآمد گو نامدار
از ایران بپرسید و از شهریار.فردوسی.
اسب در ایران باستان: در این مقال سخن از اسب است، اما نه آنچنانکه در جانورشناسی است، کاری به نژاد و ساخت اندام و استخوان بندی و نیروهای آن نداریم، بلکه میخواهیم ببینیم این جانور نزد ایرانیان چگونه شناخته شده و در آثار باستان و در گوشه و کنار تاریخ این سرزمین چگونه از آن یاد شده است. این جانور بسیار سودمند از روزگاران بسیار کهن همراه و یار ایرانیان بوده، در هیچ جا نام و نشانی از آنان بجا نمانده که از این یار دیرین هم نام و نشانی نباشد. پیروزی و سرافرازی ایرانیان دلیر در پیکارها از پرتو همین چهارپای دلیر و سربلند است. همین تکاور گستاخ است که گردونهای خروشنده و تندرو و سواران چست و چالاک را به پهنهء کارزار آورد و سرزمین پهناوری از سغد تا نوبه و از هند تا کرانهء دریای یونان را از آن هخامنشیان ساخت(3) و در تاریخ چندین هزارسالهء این مرز و بوم هماره ایرانیان را نزد هماوردان در زدوخورد سربلند گردانید. ایرانیان از همان آغاز فرهنگ خود ارزش این جانور زیبا و سودمند و هوشمند و دلیر را دریافتند، و آن را از آفریدگان نیک دانسته به نگهبانی و پرورش و پرستاری آن کوشیدند. نامی که امروزه این جانور در فارسی دارد، همان است که در چندین هزار سال پیش نزد آریاییها داشته: در اوستا و فرس هخامنشی اَسپَ و مادهء آن اَسپا یا اَسپی و در سانسکریت اَسوَ خوانده شده و در لاتینی اکوئوس.(4) سوار در فارسی از واژهء فرس هخامنشی اسپ باری بجای مانده. در سنگ نپشتهء داریوش در بهستان (بیستون) چهار بار بکار رفته است. کهن تر از سنگ نپشتهء داریوش بزرگ (522 - 486 ق. م.) در یک سنگ نپشته که از سارگُون پادشاه آشور (722 - 705 ق. م.) بجا مانده یکی از شهریاران ماد یاد شده که ایسپبارَ نامیده میشده. جزء اخیر این واژه بَرَ (برنده) از مصدر بَر یعنی بردن درآمده است(5) در پهلوی اَسپوارَ و اَسوار (اسواران سالار در نامهء پهلوی ماتیگان شترنگ آمده) نزد نویسندگان ایرانی و عرب اسوار (در جمع اساوره) بسا بمعنی آزادگان و بزرگان گرفته شده است واژه هایی که در فارسی از اسب ترکیب یافته بسیار است از آنهاست «اسپست» (اسفست) که امروز یونجه گویند. جزء دوم این واژه از ریشهء اَد میباشد که در سانسکریت بمعنی خوردن است. سپست: اسپ + اَست(6) هیئت اصلی و باستانی آن اسپرتا بوده، در سریانی پِس پِستا شده و معرب آن فصفصه (ج، فصافص)(7)است(8). در زبان لاتین گیاه سرزمین ماد خوانده شده: این گیاه مانند خود اسب به ایران زمین اختصاص داشته و در کشورهای اسب خیز ایران بکشت و ورز آن اهمیت میدادند. در نامهء پهلوی «ارتخشیر بابکان» آمده: «چون اردشیر از پیکار اژدها (کرم) روی برتافته بکرانهء دریا شتافت، در آنجا بخانهء دو برادر یکی بورژَک و دیگری بُورزآذَر پناه برد، آنان اسبش را به آخور بستند و نزد آن جو و کاه و اسپست ریختند...»(9) از خبر طبری در تاریخش در سخن از گزیت (مالیات)(10) در زمان خسرو انوشیروان میتوان به اهمیت و ارزش اسپست در ایران باستان پی برد. از برای هر یک جریب که گندم یا جو کاشته میشد یک درهم مالیات وضع کردند؛ از برای یک جریب موزار، هشت درهم؛ از برای یک جریب اسفست، هفت درهم؛ از برای هر چهار درخت خرمای ایرانی، یک درهم؛ از برای هر شش درخت خرمای معمولی، یک درهم؛ از برای شش درخت زیتون یک درهم. چنانکه دیده میشود اسپست پس از انگور گرانبهاترین محصول بوده و جو که آنهم غذای اسب است با گندم یکسان بوده است.(11) دیگر واژهء اسپریس یا اسپرس که در فرهنگها اسپریز و اسپرژ و اسپرسپ و اسپرسف یاد گردیده و بمعنی میدان اسب دوانی و میدان جنگ و پیکار گرفته اند. شمس فخری گفته:
زهی پادشاهی که سطح فلک
بود بندگان ترا اسپریس.
در شاهنامه آمده:
نشانها نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.
در اوستا بجای اسپریس، چرِتا آمده و واژهء مرکب چَرِتو دراجو (درازای چرتا) که در فقرهء 25 از فرگرد دوم وندیداد آمده در گزارش پهلوی (زند، تفسیر اوستا) به اَسپراس گردانیده شده و به اندازهء درازای دو هاسر گرفته شده است. در کتاب پهلوی بندهش، فصل 26 فقرهء 1، دربارهء اندازهء هاسر آمده: «یک هاسر... یک فرسنگ و یک فرسنگ هزار گام و هر گام دو پاست»(12). چنانکه از واژهء اسپراس پهلوی پیداست، جزء آخر آن راس میباشد که در فارسی راه شده است. سین پهلوی در فارسی هاء میشود چون راس، راه، آگاسی، آگاهی، گاس، گاه، ماسی، ماهی و جز اینها. اسپریس از واژه های فارسی است که سین پهلوی در آن مانده است. بنابراین بگواهی مفسر اوستا در زمان ساسانیان و نامهء پهلوی بندهش، اسپریس میدان تاخت و تاز اسب، بدرازای دو هزار گام است. دیگر از واژه هایی که اسب در آن دیده میشود «سپاه» است و «اسپهبد یا سپهبد» کسی که بسرداری رزمیان سوارهء سپاه گماشته شود. شک نیست که نام شهر اسپهان یا سپاهان (معرب: اصفهان) از همین واژه است که در اوستا و فرس هخامنشی سپادَ میباشد. جغرافیانویس معروف یونانی بطلمیوس نام این شهر را بنقل از اِراتُستِنس (275 - 195 ق. م.) اَسپدانَ یاد کرده است. یاقوت در معجم البلدان، بنقل از ابن درید و حمزهء اصفهانی، نام اسپهان را از همین بنیاد دانسته، وجه اشتقاقی را که ابوعبیده نوشته نیز یاد کرده است(13) و همچنین در وجه اشتقاق نام این شهر به واژهء اسباه که بمعنی سگ است پرداخته است(14). در یادداشت شمارهء 4 این مقال گفتیم ریشه و بن اسب را از مصدر اَک (اَس) که بمعنی تند رفتن است گرفته اند. نظر به اینکه این جانور در میان چارپایان خانگی دیگر چون شتر و گاو و خر، تندتر و تیزروتر است، بسا در اوستا اَئوروَنْت خوانده شده است. چست و چالاک و دلیر و پهلوان، صفتی است که در نامهء دینی ایرانیان بسیار بکار رفته و چندین بار همین صفت چون اسم آمده و لفظ مترادف اسب است، چنانکه در یسنا 11، فقرهء 2 و یسنا 50 (گاتها) بند 7 و یسنا 57، فقرهء 27 و جز اینها. ستور در فارسی واژه ایست که بمعنی اسب گرفته میشود چنانکه فردوسی گوید:
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت.
این واژه در اوستا ستَئُورَ آمده و از آن چارپایان بزرگ چون اسب و شتر و گاو و خر اراده میشود در مقابل اَنومَیَه یا پَسو(15)یعنی چارپایان خرد اهلی چون میش (گوسفند) و بز(16). در پهلوی نیز ستور مانند فارسی بمعنی اسب است. گفتیم در زبانهای باستانی ایران چون اوستا و فرس هخامنشی، مادینهء اسب را اَسپا یا اَسپی میگفتند. در فارسی مادیان که مادینهء اسب است، از ریشه و بن ماتافرس هخامنشی است که در پهلوی مات شده و بمعنی مادر آمده است. مادیان چنانکه ماکیان (مرغ خانگی) با واژهء ماده (در پهلوی ماتک) یا مادینه یکی است. اما استر که بگفتهء بلعمی: «خر بر اسپ او [ طهمورث ] افکند تا استر آمد(17)» در سانسکریت اَسوتَرَ خوانده میشود و بخوبی پیداست که جزو اول آن اَسوَ (اَسْپَ) میباشد.(18) نامهای شهریاران داستانی و پادشاهان تاریخی و ناموران ایران که با اسب ترکیب یافته بسیار است و این بخوبی میرساند که ایرانیان از روزگار بسیار کهن با این چهارپا آشنا بودند و میان نام گروهی از اینان که با اسب ترکیب یافته و در اوستا و کتیبه های آشور و بابل و سنگ نبشتهای هخامنشیان و آثار نویسندگان یونان از آن یاد شده چند تن را یادآور میشویم: ایسپَبارَ نام یکی از شهریاران یا سران ماد است که پادشاه آشور در سدهء هشتم پیش از میلاد در کتیبه ای از او نام میبرد. این نام لفظاً یعنی سوار که از آن سخن داشتیم: کرساسب [ کرساسپه ]، گرشاسب؛ یعنی دارندهء اسب لاغر(19). اَرِجَت اَسْپَ، ارجاسب؛ دارندهء اسب ارجمند یا دارای اسب باارج و گرانبها.(20)اَئوروَت اَسْپَ، لهراسب؛ تنداسب. ویشتاسب [ ویشتاسپه ]، گشتاسب؛ دارای اسب ازکارافتاده.(21) یاماسپ [ یاماسپه ]، جاماسب؛ یعنی دارندهء(22) اسب.... (؟). توماسپ [ توماسپه ]، تهماسب؛ دارندهء اسب فربه یا دارای اسب زورمند.(23) هوسپ [ هوسپه ]؛ دارندهء اسپ خوب(24). اَسپَچَنا؛ آرزومند اسب یا خواستار داشتن اسب.(25) کشنسب؛ دارندهء اسب نر و دلیر.(26) شیداسب؛ شیدور و درخشان(27). در نوشته های متأخر بیوراسب، نامی که به اژدهاک (ضحاک) داده شده، یعنی دارای ده هزار اسب و نام پدرش طبق بندهش خروتاسب یاد شده، نظر بواژهء خروت(28) در اوستا، باید این نام بمعنی دارندهء اسب سهمگین باشد(29) در بندهش و دینکرد و وچیتکیهای زادسپرم و وچرکرت دینیک و مروج الذهب مسعودی و روایات داراب هرمزدیار، نام چهارده تن از نیاکان وخشور زرتشت برشمرده شده(30) نام چهار تن از آنان با واژهء اسپ دیده میشود اینچنین: پوروشسب در اوستا پرورش اسب(31) چنانکه در یسنا 9، فقرهء 3 و آبان یشت فقرهء 18 و وندیداد، فرگرد نوزدهم، فقرهء 6 و در مروج الذهب بورشسف، لفظاً یعنی دارندهء اسب پیر، پوروشسب نام پدر زرتشت است. پتیراسب(32) در مروج الذهب فدراسف دومین نیای پیغمبر است یعنی (؟) اورودسب(33) دارندهء اسب تندرو، در مروج الذهب، اریکدسف، یاد شده(34) سومین نیای زرتشت است. هچدسپ در مروج الذهب، هجدسف در اوستا، هئچت اسپ(35)، چهارمین نیای زرتشت است، چند بار پیغمبر از او در سرودهای خود گاتها یاد میکند چنانکه در یسنا 46 بند 15 و یسنا 53 بند 3.(36) نام گروهی از ایرانیان نیز با شتر ترکیب یافته، از آنهاست نام خود پیغمبر ایران زرتهوشتر(37) یعنی زرین شتر یا دارندهء شتر زرد. فرشئوشتر(38) (در فارسی فرشوشتر) دارندهء شتر فرارونده یا راهوار. فرشوشتر برادر جاماسب وزیر کی گشتاسب است و چند بار در سرودهای گاتها یاد شده است.
ناگزیر اسب مانند همهء جانوران خانگی یا اهلی در دشتها آزاد میزیست و رفته رفته رام گردید. تا چندی پیش در دشت های سرزمینی که امروزه ترکستان روسیه خوانند رمهء اسبهای وحشی که ترپن(39) نام داشتند دیده میشدند. دیرگاهی است که اقوام معروف به هندواروپائی و در میان آنان بویژه آریاییها یعنی هندوان و ایرانیان، که روزی با هم میزیستند، به رام کردن اسبهای وحشی کامیاب شدند و آنها را آنچنان پرورش دادند که از ارمغان های گرانبهای فرهنگ (تمدن) آریائی گردید و بدستیاری آنان به سرزمینهای کشورهای غیرآریائی رسید. در روزگار کهن ایران زمین بزرگ مرز و بومی بوده اسب خیز، امروزه مانند پارینه اسبهای آن زیبا و تیزتک و دلیرند. از جمله چیزی که توجه تازه وارد به این دیار را بخود میکشد اسبهای خوش اندام آن است. این اسبها از نژاد و تخمهء همان تکاورانی هستند که در پارینه دارای نام و آوازهء نیک بودند و یا در نوشته های کهن ستوده شده اند. دیرگاهی است که ایرانیان به ارزش این جانور هنرمند برخورده بپرورش آن پرداختند آنچنانکه در نامهء دینی آنان اوستا، اسب مانند گاو و شتر بسیار ستوده شده است. در میان دینهای سامی چون یهودی و عیسوی و اسلام اتفاقاً نام چند جانور در توراة و انجیل و قرآن یاد شده است، اما در هیچ جا آنچنان نیست که دینداران را به پرورش و تیمار و نگهداری آنها بگمارد . در میان این نامه های دینی یادآوری چند فقره از سفر پنجم توراة، باب چهاردهم و سفر لاویان باب یازدهم بیجا نیست. در این دو جا از جانوران حلال و حرام و مکروه گوشت سخن رفته: چرندگان و پرندگان و ماهیان حلال و مکروه و حرام یک یک برشمرده شده، درست برابر است با دستوری که بعد در دین اسلام درآمده است. در دینهای آریائی چون زردشتی و برهمنی و بودائی بر خلاف کیشهای سامی توجه خاصی بجانوران شده است. در این دو دین اخیر، در سرزمین هند بهمهء جانداران چه سودمند و چه زیانکار توجه شده است. این توجه از این رو است که بعقیدهء هندوان و بودائیان دورهء زندگی مردم پس از مرگ پایان نمی پذیرد، هرکه درگذشت باز خواهد برگشت. روان درگذشته از کالبدی به کالبد دیگر درمی آید. انتقال روح از بدنی به بدن دیگر بسته به کردار جهانی اوست، روان ممکن است در بازگشتهای پایان ناپذیر خود، دیگرباره به پیکر آدمی درآید یا در کالبد جانوری نمودار گردد، یا بقالب یکی از خداوندان جلوه کند، نظر به کَرمَن یعنی کردار چه نیک و چه زشت، پس از طی یک دوره زندگی مردم، روان آنان به پیکر دیگری درمی آید و نظر به سمسارا(40) یعنی گردش زندگی، در دین های هندی هیچیک از جانداران را نباید کشت و هر آنکه از فرمان اهیمسا(41) (نکشتن) سر پیچد به آلایش بزرگترین گناه آلوده گردد، یک برهمنی و بودایی باید محبت خود را بهمهء جانوران که با مردمان یکسان دانسته شده و هیچ تفاوتی میان آنان قایل نگردیده، بثبوت برساند(42) اما در دین ایران توجهی که به جانوران شده از روی عقیدهء به کرمن و سمسارا نیست، چه در دین زرتشتی تناسخ وجود ندارد. نگهداری از چارپایان سودمند در ردیف نگهداری از همهء آفریدگان نیک و سودمند است. هندوان میان جانوران سودمند و زیاندار فرقی نگذاشتند اما ایرانیان که به زندگی خوش و آبادانی علاقه داشتند کشتن جانوران زیانکار را تکلیف دینی خود میدانستند. ستیزهء با آنها ستیزه ایست نسبت به همهء چیزهای پلید و ناپاک اهریمنی که در مقالهء «خرفستر» از آن سخن داشتیم و در همین مقاله از نگهداری اسب بدستور اوستا سخن خواهیم راند. گفتیم اسب ارمغانی است از فرهنگ (تمدن) آریاییها. بگواهی تاریخ و آثار کهن، این جانور بدستیاری ایرانیان بسرزمین های شنعار (بابل) و مصر رسیده است. در میان آثار سومریها اسب دیده نمیشود و نامی هم از این جاندار در کتیبه های آنان نیست، پس از رسیدن اسب بسرزمین بابل آن را «خر کوهی» خواندند.
واژهء «سیسو»(43) که در زبان اکدی و آشوری از برای اسب بکار رفته، واژهء بومی آن دیار نیست(44) در شنعار همچنین در مصر گردونه ها را گاوان و خران میکشیدند؛ گردونهء گودئه(45) پادشاه سومر (2600 - 2560 ق. م.) با خر کشیده میشد و بگردونهء خداوند نینگرسو(46) که بخواست وی گودئه بشاهی رسید، جانوران شگفت انگیز بسته شده بود(47). در قوانین معروف همورابی(48)پادشاه توانای بابل (2123 - 2081 ق. م.) در جزء دارایی و مقررات و در سخن از بیطار (دامپزشک)، گاو و خر و گوسفند و خوک برشمرده شده از اسب نامی نیست. چنین مینماید که چندی پس از دومین هزارهء پیش از مسیح، اسب به بابل زمین رسیده باشد و همان کاری که خر در کشیدن گردونه انجام میداده با این جاندار نورسیده انجام گرفته باشد و از این رو «خر کوهی» نامیده شد. خود این نام گویاست که اسب از کوهستانی که امروزه پشتکوه نامیم و نزد یونانیان زاگرس(49)خوانده شده بدشتهای عراق کنونی رسیده باشد، قومی که از این کوه به کرانهء دجله سرازیر شده نزد یونانیان کوسه اِ(50) نامیده شده اما در کتیبه های بابل کششو(51) یاد گردیده، ناگزیر این نام که از همزمانان این قوم بجای مانده درست تر است. کششوها نزد خاورشناسان کنونی نظر به نام یونانی آنان کسئن یا کاسیت(52) نوشته میشود. این قوم بگواهی نویسندگان یونانی در راهی که از بابل به همدان کشیده میشده جای داشتند، پادشاهان هخامنشی که در زمستان از پایتخت همدان به پایتخت زمستانی خود بابل میرفتند آنان را با بخششها مینواختند. در هنگام لشکرکشی اسکندر به ایران این قوم دلیر و جنگجو سیزده هزار رزم آزما داشته و با کشورگشای مقدونی به زدوخورد پرداختند.
در تاریخ شنعار (بابل) نخستین بار در نهمین سال پادشاهی سمسوئی لان(53) (2073 ق. م.) پسر و جانشین همورابی از کششو(54)یاد شده، گویا در این زمان کششوها از متحدین ریمسین(55) بودند و از برای بازستاندن پادشاهی از خاندان همورابی و بتخت نشاندن ریمسین به وی یاری کردند(56). از این تاریخ ببعد چندین بار از آنان در کتیبه های بابلی یاد شده و پادشاه آشور سانهریب(57) در لشکرکشی خود در سال 703 ق. م. از کششوهای جنگجوی پشتکوه (زاگرس) نام میبرد. اینان به اندازه ای بسرزمین بابل رخنه کرده بودند که یکی از سران آنان بنام گندش(58) توانست در سال 1760 ق. م. تاج و تخت شاهی آنجا را بدست آورد. تا سال 1180 ق. م. یعنی پانصد و هشتاد سال کششوها در آن دیار پادشاهی داشتند. کتیبه ای که از گندش بجای مانده خود را پادشاه سومر و اکد و وارث پادشاهی بابل میخواند. از زبان کششو، نام سران و لغت هایی به ما رسیده که برخی از آنها با نامهای خاص قبایل همسایهء آنان که در سرزمینهای کوهستانی میان آشور و ماد میزیستند، پیوستگی دارد و نیز برخی از این نامها یادآور نامهای قبایل آریائی میتانی(59) و حیتیت میباشد و چنین مینماید که آنان با اقوام آسیای صغیر خویشاوندی داشته باشند، اما برخلاف آنان نه از اقوام هندواروپائی و آریائی و نه از اقوام سامی هستند و بهیچ روی با ایلامی ها و سومریها نسبتی ندارند. جای تردید نیست که کششوها در زیر نفوذ تمدن آریائیها بودند. از جملهء علائم این نفوذ نام یکی از پروردگاران آنان است که بنام شوریاس(60)میپرستیدند. در میان گروهی از پروردگاران غیرآریائی آنان بیشک شوریاس همان سوریهء آریائی است که خورشید باشد. «سین، S» علامت فاعلی است که در شوریاس بجای مانده است.(61) گذشته از این در لغات آنان عناصر ایرانی بسیار دیده میشود. پس از روی آوردن آریائیها (ایرانیان) به سرزمین های مغرب ایران، رفته رفته کششوها بسوی بابل رانده شدند. قبایل آریائی از پایان سومین هزارهء پیش از مسیح خاور دریای گرگان (خزر) و دریاچهء خوارزم (ارال) را بچنگ آوردند و از آن سرزمین ها دسته ای بسوی جنوب شرقی سند و دستهء دیگر به کشور کوهستانی ایران درآمدند و بهر جا که رفتند بومیان آنجا را بجنبش درآورده از دیاری به دیار دیگر راندند. ورود چند دسته از آریاییها، در میان آنان میتانیها(62) و حیتیتها(63) در بین النهرین و سوریه متأخرتر از سال 1600 ق. م. نیست. مهاجرت آریائیها از جایی بجایی با گردونه هائی که اسبها میکشیدند، انجام گرفت. زن و فرزند و باروبنهء آنان را همین چارپایان بسرمنزل رسانیدند. مرزوبومهائی که اسب را ندیده و نشناخته بودند، بدستیاری آریائیها با آن آشنا شدند، کششوها نیز این جانور هنرمند را از آریائیها بدست آوردند و به پرورش آن کوشیدند، آنچنانکه بازرگانی و داد و ستد برگزیدهء آنان اسبها بودند و آنها را با خود ببابل بردند و در آن سرزمین مانند سرزمینهای آریائی نشین گردونه های به اسب بربسته بتکاپو درآمدند.
در آثار سلسله های پیشین پادشاهان مصر از اسب نام و نشانی نیست. از سال 1580 ق. م. مصر بدست یکی از اقوام آسیائی افتاد که آنان در تاریخ هیکسوس(64) خوانده میشوند و تا بسال 1350 ق. م. در آن دیار فرمانروا بودند. پس از سپری شدن روزگار اینان دیگرباره یک سلسلهء مصری بسر کار آمد و هیکسوسهای بیگانه را تا به فلسطین راندند. این سلسله که بدست اهموسه(65)تأسیس شده، هجدهمین سلسلهء شاهان مصر بشمار است. در آثار همین سلسله است که نخستین بار در کرانهء نیل به اسب و گردونهء اسبی برمیخوریم. چنین مینماید که این جانور در هنگام استیلای آسیاییهای بیگانه، به خاک مصر رسیده باشد(66). در افسانه های یونانی کنتورها(67) در کنده گریها به پیکر اسبی نشان داده شده که از ناف ببالا بصورت آدمی است و چنین مینماید که وجود اسب در یونان مانند افسانه های(68)آنان بسیار قدیمی باشد، اما کنتورها بعدها به این هیئت نشان داده شده اند. کنتورها آنچنانکه هومر(69) در اشعار خود از آنان سخن داشته مردمانی وحشی و خشن کوهستان تسالی(70) بودند. نزد هزیود(71)شاعر دیگر یونان سدهء نهم پیش از میلاد نیز کنتورها چنین کسانی میباشند. در اشعار پندار(72) شاعر سدهء پنجم پیش از میلاد (521 - 441 ق. م.) کنتورها نیم تن اسب و نیم دیگر آدمی تعریف شده اند. چنین مینماید که داستان کنتورها با چنین هیئتی کهنتر از سدهء هشتم پیش از میلاد نباشد. درآمدن کنتورها به این هیئت بخوبی شگفتی یونانیان را از دیدن نخستین سواران یا مردمان بر اسب نشسته میرساند(73).
اسب در سرزمین هند ناگزیر از ارمغانهای اقوام آریائی است که بدانجا مهاجرت کردند، جز از پنجاب و سند هوای آن دیار، بویژه جنوب آن، آنچنان نیست که اسبهای خوب بپروراند، پارینه چنین بوده و امروزه نیز چنین است. در ودا نامهء آسمانی برهمنان که آنهمه از اسبهای زیبا یاد شده، میرساند که بخشی از کهنترین سرودهای آن پیش از ورود آریائیها به آن مرزوبوم سروده شده و یادآور دیاری است که از اسبهای خوب برخوردار بود. از پرتو گردونه های اسبی بود که سرزمین پهناور هندوستان به چنگ آریائیها درآمد و برتری آنان را به بومیان آنجا ثابت ساخت. قربانی اسب از برای خدایان (اسومدهه(74)) یکی از مراسم بسیار کهن ودا(75) است. بسیار قابل توجه است که در ودا در قطعاتی که دانستوتی(76) خوانده میشود، در میان بخششهای گرانبهایی که سرودگویان ودا از شاهان و بزرگان دریافت میکردند، چندین اسب بود، بسا از بخشش پنجاه اسب سخن رفته است.(77) در چین که زمان تاریخی آنجا از پایان سدهء سیزدهم پیش از میلاد آغاز میشود(78) در جزء رمه و گلهء گاو و گوسفند و خوک مردمان کشاورز آن دیار اسب نبود. در مراسم دینی آنان که بسرپرستی بزرگان و سران قوم انجام میشد گاو نر (ورزاو) و گوسفند و خوک فدیه میگردیدند در صورتی که در سرزمینهای همسایهء آنان، سکها(79) و ماساگتها(80) که از اقوام آریایی بودند و از آنان سخن خواهیم داشت، در دشتهایی که امروز ترکستان روسیه خوانده میشود، از برای خدایان خود اسب قربانی میکردند.
بعقیدهء برتلو(81) مرکز پرورش اسب یعنی جایی که اسبهای وحشی تربیت شده و رام گردیده و از آنجا بهمراهی مردم بسرزمینهای دیگر رسیده، کوههای تیانشان(82) در ترکستان شرقی، یا ترکستان چین است و از همین جا اسب و گردونهء اسبی بچین درآمد. در سال 1881 م. باز اسب وحشی در دزونگری(83) میان کوههای تیانشان و آلتائی(84) پیدا شده است(85). چنانکه میدانیم سرزمینی که امروزه ترکستان چین و ترکستان روس نامیده میشود، مرکز اصلی تمدن آریائیها بوده و بویژه کرانه های سیردریا و آمودریا (سیحون و جیحون) مهد تمدن تورانیان و ایرانیان است(86) اما اسب عربی که بخوبی معروف است همان اسب ایرانی است که پس از افتادن ایران بدست تازیان پرورش یافته است، زیرا عربستان در روزگار کهن سرزمین اسب خیز شناخته نشده است.(87) و در هیچ جای توراة از اسبهای کویر آن دیار سخن نرفته، همیشه سخن از شتر و خر آنجاست. نقوش و کتیبه های آشوری همواره عربها را با خر و شتر و گوسفند نشان داده و یاد کرده است. هردوت نویسندهء سدهء پنجم پیش از میلاد که از لشکریان خشیارشا در جنگ یونان سخن میدارد، در میان آنان از گروه عربها که جزء لشکریان بوده یاد کرده مینویسد: عربها با شتر می تاختند و در تندی از اسب واپس نمیماندند... شترسواران عرب در دنبال پس از همهء اسب سواران بودند زیرا اسبها با شتران سازشی ندارند از اینرو بایستی پشت سر همه باشند که اسبها نرمند.(88) در نوشته های کهن هر جا که سخن از عرب است با اسب یاد نشده، چه سرزمین وی با جانوری بیابان نورد و شکیبا و بردبار و اندک خور و بسیاررو چون شتر بیشتر سازش دارد. استرابون (63 ق. م. - 19 م.) نوشته: در یمن اسب و استر نیست و بگفتهء وی در مرز و بوم نبطیها هم اسب نیست، بجای آن شتر بکار میبرند. زمان پرورش اسب در عربستان نباید قدیمتر از پایان سدهء چهارم پیش از میلاد باشد.(89) نه اینکه فقط اسب از ارمغانهای اقوام هندواروپائی است بلکه گردونه (ارابه) هم بدستیاری آنان بسرزمین های دیگر رسید. از اینکه میگوئیم اسب را نژاد هندواروپایی به اقوام دیگر شناساند، مقصود اسب پرورش یافته است، اسبی را که بکار انداخته و از کار آن سودی برند، اگر نه در همه جای روی زمین هر جا که آب و هوای مساعد بود و هر خاکی که چراگاه و پناهگاهی داشت، از این جانور برخوردار بود، در غارهائی که استخوان مردمان هزاران سال پیش پیدا شده استخوانهای اسب دیده شده است. این جانور در هر جا که میزیست شکار آدمی و مایهء خورش وی بود تا اینکه اقوامی که نظر بزبانشان هندواروپایی خوانند آن را رام کرده از برای باربری بکار بردند و در آغاز آنرا به گردونه بستند و با گردونه های اسبی به پهنهء کارزار درآمدند.
بپشت اسب نشستن بگواهی تاریخ و آثار، بسیار متأخرتر است. با گردونهء جنگی ارمغان دیگری از اقوام هندواروپایی به اقوام دیگر روی زمین رسید و آن چرخ است که یکی از بزرگترین اختراع آدمی است. پیش از اینکه مصریها با گردونهء اسبی آشنا شوند بارهای سنگین خود را با غلطک میکشیدند، پیداست که در روی زمین سخت و هموار چرخ بغلطک برتری دارد، باری را با چرخ کشیدن آسانتر است و کار زودتر انجام میگیرد.
سکها(90) از زمان بسیار کهن گردونه های چهارچرخه یا شش چرخه که گاوها آنها را میکشیدند، داشتند. حمل و نقل اینان بهمین وسیله انجام میگرفت. نقش اینگونه گردونه ها در روی ظروف آنان، در گور (قبر)های کرچ(91) پیدا شده است.(92) در هنگام جنگ ترویا(93) در آغاز سدهء دوازدهم پیش از میلاد، سران لشکر روی گردونه ها میجنگیدند.(94) همچنین همزمانان آنان حیتیها(95) و مصریها در روزگار رامِسس دوم (1292 - 1225 ق. م.) و رامسس سوم (1198 - 1167 ق. م.) در پهنهء کارزار با گردونه های جنگی در تکاپو بودند. واژهء رتهشتر(96) در اوستا که در فارسی ارتشتار شده بخوبی میرساند که از دیرگاه ایرانیان با گردونهء اسبی آشنا بودند و نام طبقهء رزمیان آنان از «گردونه سوار»، ساخته شده است. این واژه از دو جزء ترکیب یافته: نخست از رتهه(97) که بمعنی گردونه یا ارابه است، در سانسکریت نیز رتهه(98) در لاتین رتا(99) در فرانسه رو(100) و در آلمانی راد(101) (چرخ)، دوم از مصدر ستا که در فارسی ستادن و ایستادن گوییم. بنابراین رتهشتر، ارتشتار یعنی بگردونه ایستاده یا به ارابه برنشسته یا چرخ سوار. در ایران باستان ارتشتاران دومین گروه پیشه وران بشمار بودند در برابر آذربانان و کشاورزان و هتخشان یعنی نخستین و سومین و چهارمین گروه پیشه وران که پیشوایان برزیگران و دستورزان باشند(102) چنانکه دیده میشود نام طبقهء جنگاوران ایران باستان از نام گردونهء جنگی است همان گردونه ای که اسبهای تیزتک آن را بتکاپو درمی آورد. همچنین در اوستا از برای گردونه، واژهء واش(103) بسیار بکار رفته، از مصدر ورت(104) که در پهلوی «ورتیتن» و در فارسی گردیدن شده است، از همین بنیاد است نوردیدن (با جزء یا پیشاوند نی(105)) و وردنه که بمعنی محور است، بنابراین گردون یا گردونه در فارسی با واش اوستایی از یک ریشه و بن است. ریتهیه(106) در اوستا رتهیا(107) در سانسکریت که در پهلوی راس و در فارسی راه شده از ریشهء رتهه(108) (گردونه) میباشد(109). از آثار و نقوشی که در دست است پیداست که به اسب نشستن و سواره جنگیدن از یک زمان نسبةً متأخر است و دیرگاهی پس از بستن اسب به گردونه، رواج یافت. در سدهء هشتم پیش از میلاد در آسیای غربی جنگجویان سواره بمیدانهای جنگ درآمدند، چنانکه در لشکریان آشور اندکی پیش از سارگون دوم (722 - 705 ق. م.) دیده میشود که جنگجویی بر اسبی نشسته و خادمی به اسب دیگر نشسته و اسب آن جنگجو را اداره میکند. در زمان آسوربانیپال(110) (669 - 626 ق. م.) اسبهای رزمیان به زین و ستام آراسته شده و خادمان سواره که اسبهای آنان را در هنگام پیکار اداره میکردند، دیگر دیده نمیشوند. شک نیست که اسب به گردونه بستن یا بر اسب نشستن نزد اقوام آریایی قدیمتر است و رسم دیرین اینان است که رفته رفته به اقوام غیرآریایی رسید(111). گفتیم آسیای مرکزی، سلسلهء کوههای تیانشان(112) مرکز پرورش اسب دانسته شده است. این سرزمین که بعدها پس از دست اندازی مغول نژادان ترکستان چین و ترکستان روس خوانده شده، مرزوبوم دیرین اقوام ایرانی بوده، در میان آنان سکها و دستهء دیگری ماساگتها در پیرامون دریاچهء خوارزم (آرال) میزیستند. سکها همانند که خاورشناسان و تاریخ نویسان به پیروی یونانیان آنان را اسکیت(113) یاد میکنند. داریوش در کتیبهء بیستون آنان را سک(114) نامیده و از سه قبیلهء آنان نام میبرد. کوروش سرسلسلهء هخامنشیان در سال 529 ق. م. در شمال غربی ایران در جنگ با اینان کشته شده، پس از دست اندازی اینان بسرزمین درنگین(115) آنجا را بنامشان خوانده سکستان (سیستان) گفتند(116). ماساگتها قبیله ای از سکها هستند که یونانیان آنان را مسگتای(117)نامیده اند، چنانکه از خود این نام که بمعنی «ماهیخوار»(118) است پیداست که اینان از قبایل ایرانی که در آسیای مرکزی بودند، نزد یونانیان اسکت خوانده شدند و هردوت مینویسد که اینان را ایرانیان سَکَ نامند. همین قبایل هستند که ایرانیان باستانی چنانکه در اوستا و داستان ملی ما، نام تورانیان به آنان داده اند. این قبایل مانند همهء قبایل ایرانی از روزگاران بسیار کهن با اسب سر و کاری داشتند. هرودت دربارهء ماساگتها مینویسد: رخت و زندگی ماساگتها مانند سکهاست، سواره یا پیاده پیکار میکنند، به تیر و تبرزین مسلح هستند. زر و مس نزد آنان بسیار بکار میرود، تیر و تبرزین آنان از مس ساخته میشود، خود و کمربندشان بزر آراسته است، همچنین سینه بند و دهنه و لگام اسبهای خود را با زر می آرایند... در میان همهء خدایان آنان بجز خورشید خدای دیگر را نمیستایند و از برای او اسب قربانی میکنند، زیرا عقیده دارند که باید از برای چالاک ترین خداوند، چست ترین و تندترین جاندار فدیه گردد(119). بگفتهء کزنفون(120) ارمنیها نیز از برای مهر (خورشید) اسب قربانی میکردند(121).
اسب و گردونه در اوستا: از برای اینکه بدانیم گردونه و اسبی که آنرا میکشد تا به چه اندازه نزد ایرانیان گرانبها بوده باید نگاهی به اوستا انداخت. آنچه دربارهء این دو در نامهء دینی که کهنترین اثر کتبی ایرانیان است آمده بخوبی میرساند که در مرزوبوم ایران دیرگاهی است که با گردونه و اسب آشنا هستند و میرساند که دلیران و ناموران این دیار در پهنهء کارزار از اسب و گردونه بی نیاز نبودند. گروهی از ایزدان یا فرشتگان مزدیسنا مانند خود ایرانیان رزم آزما بگردونهء مینوی نشسته اند. از آنان است مهر که در اوستا و فرس هخامنشی متر(122) و در سانسکریت میتر(123) خوانده شده است.
مهر ایزد فروغ و پیکار و پاسبان عهد و پیمان است. این ایزد بعدها با خورشید تیزاسب که یاد کردیم یکی دانسته شده است. مهر ایزدیست دارای هزار چشم و ده هزار گوش و ده هزار پاسبان. در تفسیر پهلوی (زند) مهریشت آمده این گوشها و چشمها خود جداگانه فرشتگانی هستند که از سوی مهر گماشته شده اند تا از کردارهای مردمان آنچه را شنیدند و دیدند وی را بیاگاهانند. خود مهر بگردونهء چهاراسبه نشسته از خاور به باختر شتابد. در گردونه اش ابزارهای جنگ انباشته شده تا دیوان و دروغ گویان و پیمان شکنان را بسزا رساند. در مهریشت که در نیایش و درود همین ایزد است در فقرات 124 - 125 آمده: «مهر از برای پاسبانی پاکدینان بازو گشوده از گرزمان(124) درخشان روان گردد. گردونهء زیبا و هموار رونده اش زرین و با زینتهای گوناگون آراسته است. این گردونه را چهار اسب سفید یکرنگ جاودانی که از چراخوری مینوی خورش یابند میکشند. سمهای پیشین آنها زرین و سمهای پسین آنها سیمین است. این چهار تکاور به یوغ گرانبها بسته شده». در فقرات 128 - 132 آمده: «در گردونهء مهر هزار کمان خوب ساخته شده و به زه گوزن آراسته و هزار تیر به پر کرکس نشانده نهاده شده تیرهائی زرین ناوک که سوفارش از استخوان و چوبه اش از آهن است. در گردونهء مهر هزار نیزهء سرتیز و هزار تبرزین پولادین و هزار تیغ دوسره و هزار گرزهء آهنین و کوبین زرین نهاده. این ابزارها آنچنان خوب ساخته شده که پیروزمندترین و بتندی نیروی اندیشه پرتاب شوند». فقرات 19 - 20 : «مهر برآشفته و آزرده به همان سوی که پیمان شکن است روی آورد و بخطا نرود، آنچنان که اسبهای پیمان شکنان در زیر سواران خود خیره سری کنند از جای نجنبند و جست وخیز نکنند». فقرهء 52: «مرد بدکنش و فریب کار را ایزد مهر با گامهای تند و گردونهء چست خود پذیره شود و او را نابود کند». فقرهء 76 : «آری توئی ای مهر نابوده کنندهء مرد بداندیش، تویی دارندهء اسبهای زیبا و گردونه های خوب». فقرهء 143 : «گردونهء مهر ساختهء خرد پاک آفریدگار است». فقرهء 67 : «گردونهء مهر بلندچرخ است». فقرهء 136: «چهار اسب سفید به گردونهء مهر بسته شده و با چرخ زرین کشیده شود». فقرهء 67 : «گردونهء مهر را فرشتهء توانگری ارت(125)بزرگوار همی گرداند». گردونهء ایزد سروش مانند گردونهء ایزد مهر به چهار اسب سفید بسته شده چنانکه در یسنا 57 فقرات 27 - 28 آمده: «سروش پاک خوب بالای پیروزمند گیتی افزای پاک و سرور پاکی را میستاییم. او را چهار راهوار (اَئوروَنْت) سفید روشن درخشان پاک هوشمند بی سایه در سرای مینوی میکشند، سمهای شاخ سان آنها زرکوب است. تندترند از اسبها، تندتر از باران، تندتر از میغ (ابر)، تندتر از مرغهای پران، تندتر از تیر خوب رهاشده». فرشتهء نگهبان چارپایان سودمند که در اوستا درواسپا خوانده شده نیز دارای گردونه است(126). در فقرات 1 - 2 درواسپ یشت که در نیایش همین فرشته است آمده: «درواسپ توانای مزدا آفریدهء پاک را میستاییم، کسی که چارپایان خرد (پسو(127)) را درست (سالم) نگه دارد، کسی که چارپایان بزرگ (ستور) را درست نگه دارد، کسی که دوستان را درست نگه دارد، کسی که کودکان را درست نگه دارد، کسی که دارندهء اسبهای زین شده و گردونه های گردنده و چرخهای خروشنده است(128)». در میان ایزدان اندروای فرشتهء هوا هم با گردونه و چرخ زرین یاد گردیده است(129). همچنین ناهید نگهبان آب و پارند نمایندهء فراوانی به گردونه نشسته اند(130). بسا در اوستا به فقراتی برمیخوریم که در آنها داشتن گردونه و اسب آرزو شده و دارایی آنها در ردیف خان ومان و زن و فرزند و گله و رمه مایهء آسایش و زندگی خوش و خرم دانسته شده است، از آن جمله در فروردین یشت فقرات 51 - 52 آمده: «کسی که فرورها را از خود خشنود کند، آنان در پاداش از برای او از مزدا درخواست کنند خانه اش از گلهء گاوان و گروه مردان بهره مند باد، از اسب تیزتک و گردونهء استوار برخوردار ماناد». در آبان یشت فقرات 130 - 131 آمده: «ای ناهید پاک بی آلایش و توانا آرزومندم که مرا خوشبخت سازی و به شهریاری (دارایی) بزرگ رسانی، آن شهریاری که از خورش فراوان و بهرهء بزرگ برخوردار باشد و از اسبهای شیهه زننده و از چرخهای خروشنده و از تازیانهء شیبا(131) و از انبار انباشته و از همهء چیزهایی که از برای زندگی خوب بکار آید. اینک مرا ای ناهید پاک آرزوی داشتن دو چالاک (اروند)(132)است، یک چالاک دوپا و یک چالاک چهارپا، این چالاک دوپا (مرد دلیر) از برای گردانیدن گردونه در پهنهء کارزار و این چالاک چهارپا (اسب) از برای در هم شکستن دو بازوان لشکر در سنگر فراخ از چپ به راست و از راست به چپ». فقرهء 86 آبان یشت: «از تو ای ناهید، باید مردان دلیر، اسب تندرو درخواست کنند». در ارت یشت که در نیایش ایزد توانگری و پاداش است در ردیف بخشایشهای ایزدی از گردونه و اسب چنین یاد شده: «هر آنکه این ایزد را از خود خشنود کند در این جهان نیز پاداش یابد، به هر کجا که فرشتهء ارت روی آورد در آنجا شادمانی است، در آنجا خان ومان خوب برپاست، از آنجا بوی خوش برآید، در آنجا سازش و دوستی است، در آنجا شهریاری است. در آنجا خورش فراوان است، در آنجا انبارها انباشته است، در آنجا بسترها گسترده است. در آنجا همهء چیزهای گرانبها فراهم است. به هر کجا که ایزد ارت روی کند، سراهای خوب ساخته شدهء آنجا از ستوران بهره ور است، در آنجا تختهای زرین پایه نهاده شده و با بالشها آراسته است، زنان نازنین در آنجا با گوشواره و دست بند و گردن بند آرمیده اند. به هر کجا که فرشتهء توانگری پای فرونهد در آنجا دختران زیباپیکر و بلندانگشت خلخالها به پا کرده و کمربند به میان بسته دارند، آنچنان که دیدار آنان شادی بخشد. کسانی که از بخشایش فرشتهء توانگری برخوردار باشند اسبهای تندرو و هراس انگیز و تیزتک شان گردونهء استوار را بتکاپو درآورند و از نیزهء سرتیز و بلندچوبه شان هماوردان از پیش و پشت بستوه آیند. ارت به هرکه روی کند شتران بلندکوهان و دلیرش در تکاپو و ستیز افتند، آری شتران همان کسانی که تو یار آن باشی، ای ارت، براستی خوشا بکسی که تو یارش باشی، تو ای پربخشایش و نیرومند، مرا نیز یار باش». در گشتاسب یشت فقرهء 46 و فقرهء 48 از زبان زرتشت برای کی گشتاسب پادشاه همزمان و پشتیبان وی از اهورامزدا فرزندان دلیر و گردونه های روان و اسبهای تیزتک پژوهش شده است. در تیریشت که در نیایش تیشتر فرشتهء باران است در فقرهء 56 گوید: «ای زرتشت سپیتمان اگر کشورهای ایران تیشتر فروغنده و فرهمند را از روی راستی آنچنان که باید نیایش کند به این کشورهای ایران لشکر دشمن دست نیابد و سیلاب و بیماری و آسیب زهرآگین به آنها نرسد و نه گردونه ها و نه درفشهای برافراشتهء دشمن». در اشتاد (ارشتات) یشت فقرات 4 - 5 آمده: «مردی که فرشتهء راستی را از خود خشنود کند فرشتهء توانگری ارت بدو گشایش دهد و به خان ومان زیبای خسروی به نیایش درآمده، و از همه گونه رمه و از همه پیروزی و از همه خرد و از همه فرّ برخوردار سازد. اگر ارت نیک بزرگوار به خان ومان زیبای خسروی بنیان کسی پای فرونهد هزار اسب و هزار رمه و فرزندان آزاده بدو ارزانی دارد».
بسا در اوستا از نیروی اسب سخن رفته از آنجمله است در بهرام یشت. در این یشت بسیار دلکش ایزد بهرام که در اوستا وِرِتهرَغنَ خوانده شده و فرشتهء پیروزی است ستوده شده است. پیداست که ایرانیان رزم آزما در پهنهء کارزار رستگاری و پیروزی از او خواستار بودند. در فقرات 1 - 27 این یشت ایزد بهرام خود را به پیغمبر زرتشت بنمود و هر بار به هیئتی که گویای زور و نیرویی است نمودار گشت. در میان این هیئتهای دهگانه هفت بار به پیکر جانداری چون ورزاو (گاو نر) و شتر و اسب و گراز و عقاب و جز اینها خویشتن به وخشور زرتشت پدیدار ساخت. در پارهء 9 این یشت چنین آمده: «فرشتهء پیروزی اهوراآفریده سومین بار خود را به پیکر اسب به زرتشت بنمود، اسبی زیبا و سفید یکرنگ با گوشهای زرین و لگام زربفت آنچنانکه از پیشانی آن دلیری هویدا بود». در تیریشت فقرهء 24 گوید: «اگر مردمان از من (تیشتر) نام برده ستایش کنند آنچنانکه ایزدان دیگر را نام برده و ستایند هرآینه من نیروی ده اسب، نیروی ده گاو، ده کوه، نیروی آبی ناورو خواهم گرفت».(133) در بهرام یشت فقرهء 39 آمده: «همان پیروزی که بزرگان آرزومند آن بودند، بزرگ زادگان آرزومند آن بودند، ناموران جویای آن بودند، کیکاوس خواستار آن بود، آن [ پیروزی ] که نیروی اسبی در بر دارد، نیروی شتر سرمست در بر دارد، نیروی آب ناورو در بر دارد». مانند فقرهء 10 دین یشت که در آغاز این مقال یاد کردیم در فقرهء 31 بهرام یشت از نیروی بینایی اسب سخن رفته که در شب تیرهء بی ستاره و پوشیده از ابر یک موی اسب که در روی زمین افتاده بخوبی تواند بازشناخت، آن موی از یال اسبی است یا از دم آن. دیگر از جاهائی که در اوستا از اسب یاد شده است در یسنا 11 فقرهء 2 میباشد اینچنین: «اسب سوار نفرین کند که اسبان [ اَئوروَنت ] نتوانی بستن، نه بر اسبان نشستن، نه به اسبان لگام زدن، تو ای کسی که آرزو نکنی زورم را در انجمن گروه مردان در میدان بنمایانی».(134) در مهریشت فقرهء 11 آمده: «ارتشتاران بر پشت اسب بمهر نماز برند، زور از برای اسبها و تندرستی خویشتن درخواست کنند، تا اینکه دشمنان را از دور توانند شناخت و هماوردان را از آسیب رسانیدن توانند بازداشت و به بداندیشان کینه جوی توانند چیره گشت». در آبان یشت فقرهء 53 آمده: «یل جنگجو توس بر پشت اسب به ناهید نماز برد، زور از برای اسبها و تندرستی خویشتن درخواست، تا اینکه بتواند به هماورد کینه توز به یک زنش چیر شود». ارزشی که در ایران باستان اسب داشته بخوبی از فرگرد (فصل) هفتم وندیداد پیداست. در این فرگرد از پزشک و آزمودگی و درمان وی سخن رفته. در پارهء 41 آن از مزدی که باید به او داد چنین یاد شده: «آتربان (پیشوای دینی) را درمان کنند در برابر آفرین نیک، خانخدای دودمان را درمان کنند در برابر ارزش پست ترین ستور، دهخدای ده را درمان کنند در برابر ارزش یک ستور میانگین، شهربان شهر را درمان کنند در برابر ارزش بهترین ستور، شهریار کشور را درمان کنند در برابر یک گردونهء چهاراسبه».(135) چنانکه از این فقرات پیداست مزد پزشکی که یک موبد را چاره بخشد دعای خیر است. خر در میان ستوران یعنی چارپان بزرگ کم ارزش تر از همه شناخته شده و از ستور میانگین یا متوسط گاو مقصود است و از بهترین ستور اسب اراده شده است. زیرا در پارهء 42 آن فرگرد گوید: «پزشکی که زن خانخدای را چاره بخشد مزدش یک ماده خر است. آنکه زن دهخدای را درمان کند مزدش یک ماده گاو است. مزد درمان کردن زن شهربان یک ماده اسب است (مادیان). و مزد پزشکی که زن شهریار کشور را چاره بخشد یک ماده شتر است». در گزارش پهلوی (زند) یعنی تفسیر پهلوی اوستا که از روزگار ساسانیان بما رسیده در تفسیر فقرهء دوم از فرگرد (فصل) چهارم وندیداد ارزش چارپایان بزرگ و خرد چنین معین شده: ارزش چارپای خرد (میش و بز) 3 ستیر، ارزش یک ستور پست و کم بها (خر) 12 ستیر، ارزش یک ستور میانگین (گاو) 22 ستیر، ارزش یک ستور پربها (شتر یا اسب) 30 ستیر. در نامهء پهلوی شایست نشایست در فصل اول فقرهء 2 آمده: «هر یک ستیر(136) چهار درهم است». در یکی از قطعات اوستایی در ارزش یک اسب آمده: «ارزش بهترین و برگزیده ترین اسب یک سرزمین برابر است با ارزش هشت گاو باردار».(137) در تیریشت فقرات 13 - 18 فرشتهء باران تیشتر به پیکر اسب سفیدی درآمده با دیو خشکی اَپَئوش که آن هم بصورت اسبی درآمده اما اسب سیاه و زشت و بی یال و دم، در نبرد است. سرانجام تیشتر از کارزار پیروز بدر آید و باران به کشتزارهای ایران فروبارد.(138) در ارت یشت فقرات 55 - 56 تورانیان و نوذریان دارای اسبهای تندرو خوانده شده اند و در آبان یشت فقرهء 98 آمده که نوذریان از ناهید اسبهای تندرو درخواست کردند و گشتاسب که از خاندان نوذر است دارای اسبهای تندرو گردید(139). اَپام نَپات که مانند ناهید فرشتهء نگهبان آب است چندین بار در اوستا تنداسب یا دارندهء اسب تیزتک یاد شده چنانکه در یسنا 2، فقرهء 5 و یسنا 70، فقرهء 6 و آبان یشت، فقرهء 72 و جز اینها. در آبان یشت و گوش (درواسپ) یشت به گروهی از پادشاهان داستانی و چند تن از یلان و ناموران برمیخوریم که هر یک صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند از برای ناهید ایزد آب و درواسپ فرشتهء نگهبان چارپایان فدا کرده از آنان رستگاری و کامیابی درخواستند. نامورانی که فدیه آورده اند اینانند: هوشنگ پیشدادی، جمشید اژدهاک (ضحاک)، فریدون پسر آتبین، نریمان گرشاسب، افراسیاب تورانی، کیکاوس، کیخسرو توس (طوس)، پیران ویسه، کی گشتاسب و جز اینان. از برای نمونه برخی از آنان را یاد میکنیم: در آبان یشت فقرات 21 - 23 آمده: «از برای ناهید هوشنگ پیشدادی در بالای کوه هرا(140) (البرز) صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند فدا کرد و از او درخواست کرد که در همهء کشورها بزرگترین پادشاه گردد و به همهء دیوها و مردمان و جادوان و پریان و کویها و کرپنهای ستمکار چیره شود(141) و دوسوم از دیوهای مازندران و نابکاران ورنه(142) را برافکند. ناهید فدیهء او پذیرفته ویرا کامروا ساخت». در فقرات 29 - 31 همان یشت گوید: «اژدهاک سه پوزه در سرزمین بابل از برای ناهید صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند فدا کرد و آرزو داشت چنان توانا گردد که هفت کشور روی زمین را از مردمان تهی کند، ناهید او را کامیاب نساخت». در فقرات 49 - 51 آن آمده: «یل کشورهای ایران و آرایندهء پادشاهی، کیخسرو، در کنار دریاچهء ژرف و فراخ چیچست (ارمیه) صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند فدا ساخت و درخواست کرد که در سراسر کشورها بزرگترین شهریار شود به دیوان و مردمان و جادوان و پریان و کویها و کرپنهای ستمکار دست یابد و در پهنهء کارزار گردونه اش در تکاپو از گردونه های دیگران پیش افتد و به کمینگاه دشمن بدخواه که سواره به پیکار آید گرفتار نگردد». در گوش یشت فقرات 21 - 23 چنین آمده: «یل کشورهای ایران و آرایندهء پادشاهی، کیخسرو، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند از برای ناهید فدا کرد و از او درخواست که روبروی دریاچهء ژرف و فراخ چیچست، افراسیاب بزهکار تورانی را بکشد، برای کین پدرش سیاوش دلیر که به بیداد کشته شد و برای کین اغریرث دلیر».(143)در آغاز مقال گفتیم اسب ماده یا مادیان «اسپا» میباشد. در گاتها که از سرودهای خود وخشور زرتشت است در یسنا 44 (اشتودگات) بند 18 پیغمبر بمزدی که باید بدو برسد، یادآوری کرده فرماید: «چگونه ای اردیبهشت (بهترین راستی) به آن مزد ارزانی خواهم شد، به آن ده مادیان با [ جفت ] نر و یک شتر که به من پیمان داده شد». بجای واژهء «نر» در متن ارشن(144) آمده، چنانکه پیداست از آن اسب نر، جفت ماده اسب، اراده شده است. ارشن که در پهلوی گوشن(145) یا وشن شده بچندین معنی بکار رفته: نخست بمعنی مرد در برابر زن. دوم بمعنی دلیر. نام چارمین شاهنشاه هخامنشی پسر داریوش از همین واژه ترکیب شده: خشیارشن(146) (خشایارشا). خشیه(147)، شاه + ارشن(148)، دلیر؛ یعنی دلیر شاهان. سوم بمعنی اسب نر. گذشته از بند 18 یسنا 44 که یاد کردیم بهمین معنی در اوستا بسیار بکار رفته و بسا از برای بازشناختن اسب و شتر و گاو نر از اسب و شتر و گاو ماده، ارشن آورده شده چنانکه از برای بازشناختن اسب و شتر و گاو ماده از نر آنها واژهء دئنو(149) (در پهلوی دنوتک)(150) بکار رفته است. گشن در فارسی (گوشن پهلوی، ارشن اوستایی) بمعنی اسب نر آمده:
ز دشت رمکله در هر قرانی
بگشن آید تکاور(151) مادیانی.
همچنین گشن در فارسی مانند اوستا بمعنی همهء چارپایان نر است چون گُشن اشتر، میش گشن، گُشن بز(152). همین واژه در گشنسب (گشن + اسپ) که نام آتشکدهء آذرگشنسب (گشسب) بوده در آذربایجان بجای مانده است و در نام جشنسف، شاه فدشوارگر (پتشخوارگر) در طبرستان که نامهء معروف تنسر بدو نوشته شده دیده میشود(153). سیاوش که در پهلوی و گاهی در فارسی سیاوخش گویند در اوستا سیاورشن آمده(154) سیاو(155)، سیاه + ارشن(156)، اسب نر؛ یعنی دارندهء اسب سیاه. در فروردین یشت فقرهء 114 یکی از پارسایان سیاوسپی(157)خوانده شده و به وی درود فرستاده شده است. سیاوسپی در معنی با سیاوش یکی است. در آبان یشت فقرهء 120 ارشن بمعنی اسب با تعبیر بسیار شاعرانه بکار رفته بمناسبت اینکه ناهید ایزد آب است چنین گوید: «برای ناهید اهورامزدا از باد و باران و میغ (ابر) و تگرات چهار اسب (ارشن) ساخت. ای سپیتمان زرتشت هماره از این [ چهار اسب ] باران و برف و ژاله و تگرگ فروریزد». باز هم در اوستایی که امروزه در دست داریم به فقراتی برمیخوریم که از اسب و گردونهء اسبی سخن رفته(158) برای اینکه سخن دراز نگردد به همین اندازه بسنده کردیم. باید به یاد داشت اوستایی که امروزه در دست داریم چهاریک اوستائی است که نیاکان ما در روزگار ساسانیان داشتند ناگزیر در اوستای بزرگ بیش از اینها از اسب سخن رفته بود. در نامهء پهلوی دینکرد که در نخستین نیمهء سدهء نهم میلادی (نخستین نیمهء سدهء سوم هجری) نوشته شده و در آن زمان هنوز اوستای بزرگ به استثنای یک دو نسک همه موجود بوده در بخشهای هشتم و نهم آن نامهء پهلوی بیست ویک نسک اوستا هریک بنام خود یاد گردیده و از گفتار هر یک از آنها کم و بیش سخن رفته است.
از مندرجات دینکرد به اختصار میتوان دانست که نسکهای ازدست رفته دارای چه مطالبی بوده(159) و از خلاصه ای که از مندرجات نسک پانزدهم موسوم به نیکاتوم(160) بدست می آید میدانیم که در این نسک به شکاربانان اسبهای وحشی اندرز داده شده: «در شکار اسبهای وحشی بی پروا نباشید، آنچنانکه به آنها آسیب رسانید». از این جمله دانسته میشود که سخن از زمانی است که هنوز اسبهای وحشی موجود بوده و شکار آنها رایج. دیگر بگفتهء دینکرد در نسک هجدهم که سکاتوم(161) نام داشته چنین آمده بود: «آخر اسبان که پاک نباشد، آلوده و شوخگن نگاه داشته شود آنچنانکه از داد (قانون) بیرون باشد گناهی است درخور سزا»(162).
بسیار جای افسوس است که شانزدهمین نسک اوستا نامزد به گنباسرنیجت(163) نسکی که در مقالهء سگ (فرهنگ ایران باستان ص 210) از آن سخن داشتیم از دست رفته است. این نسک که دارای 65 فرگرد (فصل) بوده مانند نیکاتوم و سکاتوم از نسکهای داتیک(164)یعنی قانونی بشمار میرفت. فقط از مندرجات دینکرد میدانیم که در این نسک گرانبها بویژه از جانوران مانند سگ و اسب سخن میرفته. آنچه ممکن بوده از روی مطالب دینکرد دربارهء سگ استخراج شود یاد کردیم و گفتیم یکی از فرگردهای آن نامزد به پشوش هئوروستان(165) یعنی قوانین از برای سگ شبانی. بگواهی دینکرد میدانیم که چندین بخش گنباسرنیجت ستورستان و ارتشتارستان نامیده میشدند. ستورستان قوانینی بوده از برای چارپایان بزرگ و خرد چون اسب سواری و بارکش و استر و خر و گاو و میش (گوسفند) و بز. ارتشتارستان قوانینی بوده دربارهء لشکریان و رزمیان. در این دو فرگرد از سزای کسی که به چارپایان آسیبی رساند و به آنها زخمی زند و تاوانی که باید پرداخته شود سخن رفته بود. همچنین در قوانین سپاهیان از پوشاک و خوراک و زین افزار (سلاح) و اسبهایی که باید در هنگام جنگ از برای آنان برگزید سخن میرفت و از پرستاری و درمان خستگان پهنهء کارزار و از خوراک و تیمار اسبهای رزمیان و از بیطار که ستورپزشک خوانده میشد.(166)
اسب در نوشته های پهلوی و پازند و فارسی: در نوشته های دینی پهلوی و پازند و فارسی چندین بار از اسب یاده شده از میان آنها در مینوخرد فصل 61 پارهء 24 آمده: «اسپ الوس اسبان رت»؛ یعنی اسب سفید رد (سالار) اسبان است.(167) در بندهش فصل 24 که از ردان یا سالاران هر چیز سخن رفته در پارهء 64 گوید: «فرتوم اسپ، (سوسیا) الوس زرت گوش، شیت ورس، سپیت چشم پوست، فراچ تاشیت. آن هست اسپان رت»؛ یعنی نخست اسب سفید زردگوش و درخشان موی و سفید پلک چشم خوب ساخته شده، سالار اسبهاست.(168)در نوروزنامهء خیام دربارهء اسب آمده: «چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست، چه وی شاه همهء چهارپایان چرنده است و گویند آن فرشته که گردونهء آفتاب کشد بصورت اسبیست الوس نام ... و همو [ خسرو پرویز ]گوید که پادشاه سالار مردان است و اسب سالار چهارپایان و گویند هر اسبی که رنگ او رنگ مرغان بود، خاصه سپید آن، بهتر و شایسته تر بود...». باز در نوروزنامه در ردیف نامهای اسپان بزبان پارسی چنین آمده: «الوس، چرمه، سرخ چرمه...» و جز آن و در چند سطر دیگر گوید: «اما الوس آن اسبست که گویند آسمان کشد و گویند دوربین بود و از دورجای بانگ سم اسبان شنود و بسختی شکیبا بود...»(169).
چنانکه دیده میشود مندرجات نوروزنامه با آنچه از مأخذ کهنتر که دربارهء اسب یاد کردیم سازش دارد، جز اینکه واژهء الوس که نام اسب پنداشته شده درست نیست. فقراتی که از مینوخرد و بندهش یاد کردیم بخوبی گویاست که الوس صفت است بمعنی سفید. الوس یا اروس در پهلوی برابر است با واژهء اوستایی ائوروش(170) که بهمین معنی است. در سانسکریت اروس(171) بمعنی سرخ فام آمده است. در اوستا ائوروش و در نوشته های پهلوی الوس (اروس) بسیار بکار رفته و در همه جا لفظ مترادف سپیت(172) اوستایی و سپیت(173) پهلوی است. همچنین در اوستا به واژهء مرکب ائوروشاسب(174) (ائوروش + اسپ) برمیخوریم که نیز صفت است بمعنی دارندهء اسبهای سفید و این صفتی است که از برای ایزد مهر آورده شده چنانکه در فقرهء 102 مهریشت گفتیم مهر ایزد فروغ و عهد و پیمان است و بعدها با خورشید یکی دانسته شده بنابراین گردونهء مهر یا گردونهء خورشید که اسبهای سفید آن را میکشند یکی است، خود خورشید در اوستا همیشه صفت ائوروت اسپ(175) (تنداسب) آمده است.(176) در قابوسنامه جمله ای که دربارهء اسب آمده میرساند که اسب نزد ایرانیان همیشه گرامی و ارجمند بوده: «و حکماء گفته اند که جهان به مردمان بپای است و مردم به حیوان و نیکوترین از حیوانات اسب است که داشتن او هم از کدخداییست و هم از مروت».(177)گفتیم در اوستا آمده نوذریان از ناهید، فرشتهء آب، اسبهای تندرو درخواست کردند و گشتاسب که از خاندان نوذر است دارای اسبهای تندرو گردید. در سنت مزدیسنان در میان اسبهای کی گشتاسب، پادشاه همزمان زرتشت، اسب سیاهی بود بسیار گرانمایه، روزی چهار دست و پای آن بشکمش فرورفت و شاه از این پیش آمد افسرده و دلتنگ گردید، همهء حکیمان از چاره و درمان فروماندند تا اینکه زرتشت که در آن هنگام از بدگویی دشمنان در زندان بود چهار دست و پای آن اسب را بیرون آورد و مایهء شادمانی شاه و سران دربار گردید. از این معجزه گشتاسب و زنش و پسرش اسفندیار به پیغمبری زرتشت بیگمان شدند و بدخواهان وخشور بسزای خود رسیدند. این داستان دینی و معجزات دیگر پیغمبر ایران را شاعر زرتشتی، زرتشت بهرام پژدو که در سدهء هفتم هجری در ری میزیست، از پهلوی برشتهء نظم فارسی کشیده، در تعریف آن اسب گوید:
ز اسبان یکی بود در پایگاه
که بودی ورا نام اسب سیاه
که او را گرانمایه تر داشتی
ابر پشت او گردن افراشتی
بمیدان بکردار کوه روان
که با باد پهلو زدی هر زمان
تن پیل وارش بزرین ستام
تو گفتی عروسی است اندر خرام
برافراخته گردنی همچو ببر
که غران شود پیش رویش هزبر
گه تاختن چون بجستی ز جای
تو گفتی برو نیست خود دست و پای
چو رفتی سوی رزم گشتاسب شاه
نشستی همیشه بر اسب سیاه
چو بر پشت او رزم ساز آمدی
بپیروزی از رزم بازآمدی(178).
در بخش هفتم نامهء پهلوی دینکرد که «زرتشت نامه» خوانده شده در فصل سوم فقرهء 70 از چاره بخشیدن زرتشت، اسب گشتاسب را سخن رفته، اما آن اسب، شیدور(شیت) یا روشن و درخشان خوانده شده است(179). همچنین در بخش نهم دینکرد فصل 22 در سخن از نخستین نسک (سوتکَر) اوستا، در فقرهء 2 از اسب درخشان (شیت، شید) گشتاسب یاد شده است. در نامهء پهلوی یادگار زریران، چندین بار از اسب سیاه خاندان گشتاسب یاد شده است. در جنگ کی گشتاسب با ارجاسپ تورانی(180)زریر برادر گشتاسب بر پشت اسب سیاه برآمده بپیکار روی آورد. پس از کشته شدن زریر بدست ویدرفش (بیدرفش)، این اسب سیاه بدست کشندهء وی ویدرفش افتاد. بستور(181) پسر زریر به خونخواهی پدر به پهنهء کارزار شتافت. اسب سیاه که ویدرفش بر پشت آن نشسته بود چون آواز بستور بشنید دست و پا بلند کرد و خروش برآورد. پس از زدوخورد ویدرفش از پای درآمده بدست بستور کشته شد. اسب سیاه دیگرباره به خاندان گشتاسب برگشت. بستور پیروزمند بر پشت اسب سیاه نشسته و لگامش بدست گرفت و از میدان کارزار به کاخ گشتاسب درآمد(182). همچنین در شاهنامه چندین بار از یک اسب سیاه خاندان گشتاسب سخن رفته است. اسفندیار پسر گشتاسب بر پشت همین راهوار برگزیده و دلیر برآمده به رزم رستم شتافت:
بفرمود تا زین بر اسب سیاه
نهادند و بردند نزدیک شاه
چو اسب سیه دید پرخاشجوی
ز زور و ز مردی که بد اندروی
نهاد او بن نیزه را بر زمین
ز روی زمین اندرآمد بزین
بسان پلنگی که بر پشت گور
نشیند برانگیزد از گور شور.
پس از کشته شدن اسفندیار، برادرش پشوتن تابوت و خود و خفتان و اسب سیاه اسفندیار را نزد گشتاسب برد:
پشوتن همی رفت گریان براه
پس پشت تابوت و اسب سیاه.
کتایون مادر اسفندیار، زنان و خواهران مویه کنان بسوی اسب رفتند:
برفتند یکسر ز بالین شاه
خروشان بنزدیک اسب سیاه
بسودند از مهر یال و سرش
کتایون همی ریخت خاک از برش(183)
کزو شاه را روز برگشته شد
در آورد بر پشت او کشته شد.
گفتیم سیاوش که در اوستا سیاورشن(184) آمده لفظاً بمعنی دارندهء اسب سیاه می باشد (سیاو(185) + ارشن(186)). در شاهنامه نیز اسب او سیاه رنگ یاد شده است. در داستان گذشتن وی سواره از آتش چنین آمده:
چو زینگونه بسیار زاری نمود
سیه را برانگیخت بر سان دود...
شگفتی در آن بد که اسب سیاه
نمیداشت خود را از آتش نگاه
سیاوش سیه را بدانسان بتاخت
تو گفتی که اسبش به آتش بساخت.
اسب سیاه گشتاسبی یادآور اسب سیاه خسرو پرویز ساسانی است که برای رنگش شبدیز خوانده شده یعنی شب مانند یا سیاه چون شب(187). نظامی در خمسهء خود آن را چنین تعریف کرده:
هر آخور بسته دارد ره نوردی
کزو در تک نبیند باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زآب طوفان
بیک صفرا که بر خورشید راند
فلک را هفت میدان بازماند
بگاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیزران دم
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
برو عاشق تر از مرغ شب آویز.
عشق و علاقه ای که ایرانیان از دیرباز به اسب داشتند در قرون پس از استیلای عرب هم از آثار گویندگان ایران هویداست و در گفتار سخنسرایان بزرگ به ابیات بسیار نغز و دلکش دربارهء جانور بسیار دلاور دیده میشود. از برای نمونه برخی از آنها را یاد میکنیم. از آنهاست گفتار منوچهری:
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خاراشکن
بارکش چون گاومیش و حمله ور چون نره شیر
گامزن چون زنده پیل و بانگزن چون کرگدن
یوزجست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببرجه آهودو و روباه حیله گوردن
چون زبانی اندر آتش چون سلحفات اندر آب
چون نعایم در بیابان چون بهایم در قرن
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راه جوی و سیل بر و کوه کن
پشت او و پای او و گوش او و گردنش
چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن
برشود بر بارهء سنگین چو سنگ منجنیق
دررود در قعر وادی چون بچاه اندر شطن
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن.
در جای دیگر در صفت اسب گوید:
شخ نوردی که چو آتش بود اندر حمله
همچنان برق مجال و بروش بادمجاز
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز
بانگ او شیر بلرزاند چون شیههء شیر
سم او سنگ بدراند چون نیش گراز
چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در ره و برگردد باز
نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف
نه بپشتش در پیچ و نه بپهلو در ماز
بهتر از حوت به آب اندر وز رنگ به کوه
تیزتر زآب بشیب اندر زآتش بفراز
بگذرد زود بیک ساعت از پول صراط
بجهد باز بیک جستن از کوه حراز (؟)
ره بر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان
خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز
برق جه بادگذر یوزدو و کوه قرار
شیردل ببرقدم گورتک آهوپرواز
بجهد گر بجهانی ز سر کوه بکوه
بدود گر بدوانی ز بر تار طراز
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صف در و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
همو گوید:
آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب
بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز
همچنان سنگی که او را سیل گرداند ز کوه
گاه زآنسو گاه زینسو گه فراز و گاه باز
چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب
چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
باز منوچهری در جای دیگر گوید:
گاه بررفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار
گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان بر جبل
چون کلنگان بر هوا و همچو طاووسان بکوی
درشود بی زخم و زجر و برشود بی ترس و بیم
همچو آذرشین(188) به آتش همچو مرغابی بجوی.
عنصری در صفت اسب گوید:
چهارپایی کش پیکر از هنر هموار
نگارگر ننگارد چو او بخامه نگار
جهنده ای که همی برق ازو برد رفتن
رونده ای که همی باد از او برد رفتار
به باد ماند و کس باد دید ابرنهاد؟
به ابر ماند و کس ابر دید آتش بار؟
به کوه ماند و مردم بدو گذارد کوه
بمردمی که شگفت است، کوه کوه گذار
چو بشنوی بسر بانگ بر فرودآید
چو بنگری برسد هر کجا بود دیدار
چو چرخ گردد و بیرون رود درست ز چرخ
به مار ماند و اندرجهد بدیدهء مار
گر از نشیب بسوی فراز خواهد رفت
ستاره گردد و بر آسمان زند هنجار
بپای پست کند، برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند، پای آهنین دیوار
ز راستی که بگردد همی گه ناورد
گمان بری که بود دست و پای او پرگار
چو آب جوشان باشد چو دست خواهد کند
چو مرغ باشد، چون رفت بایدش هموار.
مسعودسعد در تعریف اسب گوید:
بده می که تا یاد آرد مرا
ز شبدیز در زیر برگستوان
چو چرخی روان در طلوع و غروب
چو کوهی دوان در ضراب و طعان
کمانش دو پایست و تیرش دو دست
ولیکن بجستن چو تیر از کمان
ز سمش همی در کف نعلبند
شکسته شود پتکهای گران
بدریای خون کشتی جانور
رکاب و عنان لنگر و بادبان
نجنبد چو کوه ار بداری رکاب
بپرد چو باد ار نداری عنان
نه کشتی است ابریست بارانْش خوی
بر او تازیانه ست باد بزان
خروشنده رعدش چه؟ - غران صهیل
درخشنده نعلش چه؟ - برق یمان(189).
پیش از اینکه از اسب در تاریخ ایران نام و نشانی جوییم، باید یادآور شویم که در سنت بسیار کهن ما پرورش اسب و هنر بر اسب نشستن از ایرانیان دانسته شده است. این سنت را بلعمی چنین یاد میکند: «و زینت ملوک و اسپ نشستن و زین برنهادن او [ طهمورث ] آورد».(190) ابن البلخی در فارسنامه گوید: «طهمورث زینت پادشاهان ساخت از اسپان برنشستن و بارها بر چهارپایان نهادن و لشکرها از بهر نخجیر بدست آوردن»(191). در مجمل التواریخ آمده: «طهمورث بسیاری از جانوران وحشی اهلی کرد و شکار آموخت».(192) در نوشته های پازند و پهلوی آمده که طهمورث در هنگام سی سال اهریمن را اسب خود ساخت و گرد گیتی گشت. همچنین فردوسی در شاهنامه در داستان طهمورث گوید:
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی(193).
اسب در کارنامهء ایران باستان: آنچه از اوستا و نوشته های پهلوی و پازند و پارسی یاد کردیم بخوبی میرساند که اسب نزد ایرانیان از آفریدگان پاک ایزدی شمرده شده و پایهء ارجمندی داشت. بگواهی کارنامهء ایران باستان یا تاریخ قدیم(194) ایرانیان دوستاران این جانور دلیر بودند و از دیرباز ایران زمین پرورشگاه اسبان بود، آنچنانکه در سراسر گیتی اسبهای این مرزوبوم بخوبی شناخته شده بود. تاریخ نویس یونانی هرودت، همزمان هخامنشیان، در پانصد سال پیش از میلاد مسیح نوشته: «ایرانیان بفرزندان خود از پنج تا بیست سالگی سه چیز آموزند: اسب سواری، تیراندازی، راستگوئی».(195) استرابون جغرافیانویس یونانی در پایان سدهء پیش از میلاد در سخن از عادات و رسوم ایرانیان مینویسد: «ایرانیان جوان از پنج تا بیست سالگی کمان کشیدن و ژوبین انداختن و بر اسب نشستن و راست گفتن می آموزند... ایرانیان همیشه سواره با تیر و کمان و ژوبین و فلاخن بشکار میروند»(196). بگفتهء هرودت و استرابون در روزگار هخامنشیان اسب از کودکی یار برگزیدهء هر ایرانی بوده، نویسندگان دیگر نیز از اسبهای زمان اشکانیان و ساسانیان یاد کرده اند. هرودیانوس(197) نویسندهء یونانی (176 - 240 م.) دربارهء پارتها مینویسد: «پارتها کمان و اسبشان را مانند رومیها فقط در هنگام جنگ لازم ندارند، بلکه از کودکی با آنها بزرگ میشوند، وقتشان بشکار میگذرد، هیچگاه ترکش را از خود دور نمیکنند و از اسب فرود نمی آیند، همیشه آنها را بکار میبرند چه در پیکار و چه در شکار»(198). در یک تاریخ چینی که در سال 572 م. بدست وی شو(199) نوشته شده و خاندان وی شو(200)خوانده میشود، از سلسلهء خاندان وی(201) و از پیش آمدهای سالهای 386 تا 535 م. سخن میدارد. در فصل 102 این کتاب از ایران(202)زمان ساسانیان یاد کرده مینویسد: «... هوای آنجا گرم است، خانواده ها یخ ذخیره میکنند، دارای چندین دشت ریگزاریست که با کاریز آبیاری میشود، گیاه و جانور این سرزمین رویهمرفته مانند چین است، اما برنج و ارزن ندارد، دارای اسبهای نامبردار است همچنین خرهای بزرگ و شترهایی که برخی از آنها میتوانند در روز هفتصد لی(203)راه بپیمایند. توانگران کشور دارای چندین هزار از اینگونه چهارپایان هستند. از اینها گذشته این کشور دارای فیلهای سفید و شیرها میباشد و همچنین تخمهای مرغان بزرگ. در آنجا مرغی است که پیکرش بشتر ماند و با دو بال خود بپرد اما بلندپرواز نیست. این مرغ هم گیاهخوار است و هم گوشتخوار. آتش نیز تواند فروبردن...».(204)
از دیرباز نویسندگان اسبهای سرزمین ماد را بنیکی یاد کرده اند. از آنان است پولیبیوس(205) یونانی که در میان سالهای 201 و 130 ق. م. میزیست. در جزء تاریخ روزگار خود مینویسد (70، 10): «سرزمین ماد از برای مردم و اسب خویش به جاهای دیگر برتری دارد، آنچنانکه اسبش در سراسر آسیا بهترین اسب بشمار میرود، از اینرو پرورشگاه اسبهایی که از برای آخور پادشاهیست در ماد میباشد». در زمان ساسانیان نیز اسبهای ماد مانند روزگاران هخامنشی و اشکانی بخوبی نامبردار بودند. امیانوس مارسلینوس نویسندهء رومی که در هنگام جنگ ژولیان و شاپور دوم (309 - 389 م.) همراه سپاهیان روم بود در تاریخش از سرزمین الوند سخن رانده مینویسد: «مردمانی که در این دیار جای دارند دارای کشتزارهای گندم و موزارهای فراوان هستند، از رودهای بسیار و چشمه های روشن برخوردارند، چون خاکشان بارآور است خوشبخت اند. نزد آنان چراگاههای خرم و اسبهای نجیب یافت میشود. از این اسبها نویسندگان پیشین هم سخن داشتند و ما خود دیدیم که چگونه مردان ایران در پیکار بسیار گستاخ و نیرومند در تکاپو بودند. این اسبها را نسایی نامند».(206)
از نسا سرزمینی که در ایران باستان، بویژه در روزگار هخامنشیان از برای پرورش اسبها مشهور جهان بوده، بزودی سخن خواهیم داشت. نویسندگان قدیم، از زمان هخامنشیان تا روزگار ساسانیان در سخن از اسبهای ایران از همین سرزمین یاد میکنند. از آنان است ارسطاطالیس فیلسوف نامور سدهء چهارم پیش از میلاد که مینویسد: «شتران دوکوهان گرگانی چون به تکاپو درآیند از اسبهای نسایی هم پیش افتند، با اینکه اسبهای نسایی تیزتک ترین اسبها هستند».(207) استرابون در سخن از لشکرکشی اسکندر به ایران و رسیدنش بسرزمین سیستان مینویسد: «شتران دوکوهان سیستان راهی را که از اینجا تا همدان در سی یا چهل روز باید پیمود در یازده روز درنوردیدند».(208) هرودت از لشکریان خشایارشا، شاهنشاه هخامنشی که در بهار سال 480 ق. م. سپاهیان خود را در شهر سپردا (سارد) گرد آورده و از آنجا به یونان روی آورده بود، چنین یاد کرده: «پیش از همهء سپاهیان، بارکشان و چهارپایان و از پی آن گروهی از مردمان گوناگون گذشتند. چون نیمی از این لشکریان گذشت، فاصله داده شد آنچنانکه پادشاه در میان این گروه نبود، آنگاه هزار سوار برگزیدهء ایرانی و در دنبال آنان هزار نیزه دار برگزیده که سرنیزه ها را بسوی زمین داشتند گذشتند. پس از آن ده اسب مقدس که آنها را نسایی نامند و با زیباترین زینتها آراسته بودند نمودار شدند، از این رو آنها را نسایی خوانند برای اینکه در کشور ماد دشت پهناوری است نامزد به نسا. این دشت اسبهای بزرگ پرورش میدهد. پشت سر این ده اسب، گردونهء مقدس خداوند(209) که هشت اسب سفید به آن بسته بودند پدیدار گشت و کسی پیاده لگام اسبها را در دست داشت، زیرا نباید کسی در چنین گردونه ای جای گزیند. در دنبال این گردونه خود خشایار در گردونه ای که اسبهای نسائی آنرا میکشید نشسته بود...». باز هرودت در جای دیگر تاریخش میگوید: «در هند چارپایان و مرغان بسیار بزرگتر از کشورهای دیگر هستند جز اسب، زیرا در ماد اسبهایی را که نسایی خوانند برتر و بزرگترند».(210) نویسندهء رومی کورتیوس رفوس در تاریخ خود که در نخستین سدهء میلادی نوشته شده میگوید: «ایرانیان در سفر پیش از برخاستن خورشید براه نمی افتند. پس از سر زدن خورشید از سراپردهء شاه شیپور دمیده فرمان حرکت داده میشد. در بالای چادر شاه که بهمه نمودار بود، نشانه ای از خورشید که از بلور ساخته شده بود میدرخشید. لشکر ایران اینچنین براه افتاد، نخست آتش که ایرانیان مقدس و جاودانی دانند، در یک آتشدان زرین نمودار شد، از پی آن مغان سرودگویان آمدند. پشت سر آنان سیصد و شصت و پنج جوان با جامه های ارغوانی روان شدند. این شمار برابر است با روزهای سال نزد ایرانیان، دنبال آنان گردونهء خداوند(211) که هشت اسب سفید آنرا میکشید بتکاپو درآمد، پس از آن اسب سترگ پیکری که آنرا اسب خورشید خوانند نمودار شد. لگامداران این اسبها جامه های سفید در بر و شاخه های زرین در دست داشتند.»(212)
بسا در تاریخ ایران مانند اوستا به اسب دوانی و هنرنمائی این جانور برمیخوریم. گردونه تاختن و چوگان زدن مایهء نشاط یلان و بزرگان ایران بود. گزنفون در کورشنامه اش چندین بار از اسبها و گردونه های هخامنشیان یاد کرده است. هرچند این نامه ارزش تاریخی ندارد و بیشتر رنگ و روی داستانی دارد اما برخی از گفتارهای آنرا که در نوشته های دیگران هم به آنها برمیخوریم میتوان پذیرفت، از آن جمله مینویسد: «کورش پس از گشودن بابل خواست سپاس بجای آورد با شکوهی که درخور چنین هنگامی است آماده شدند. بامدادان آنگاه که خورشید سر زد راه را از دو سوی بستند آنچنان که امروزه هم راهی را که پادشاه از آن میگذرد می بندند، کسی جز از بزرگان در آن آمد و شد نمیکند. از راست و چپ گماشتگان با چوب دستی نگهبانی میکردند و تجاوزکنندگان را تازیانه میزدند. چهار هزار نیزه دار چهارچهار از دو سوی کوشک رده برکشیدند. سواران پیش کوشک جای گرفتند. جنگاوران دستهای خود زیر خفتان پنهان داشتند، امروزه هم در برابر پادشاه چنین کنند. پارسیها از سوی راست و دیگران از سوی چپ ایستادند. گردونه ها از دو سوی رده برزدند. آنگاه دروازهء کوشک گشوده شد. نخست چهار ورزاو (گاو نر) بزرگ که بایستی برای خداوند(213) و پروردگاران دیگر قربانی شوند بیرون آمدند. پس از ورزاوها اسبی که بایستی برای خورشید(214) قربانی شود بیرون آمد. پس از آن گردونهء زرین ستام و بگلها آراستهء خداوند و از پی آن گردونهء سفید دیگر و بگلها آراستهء خورشید و از پی آن گردونهء سومی که اسبهایش پوشش ارغوانی رنگ داشتند نمودار شدند. در دنبال آنها چند تن آتش را در یک آتشدان بزرگ میکشیدند. آنگاه کورش در گردونه نشسته پدیدار شد، تاجی بر سر و جامهء ارغوانی راه راه سفید در بر داشت که جز او پادشاه دیگری نباید بپوشد. شلوارش سرخ و جبه اش ارغوانی بود. مردم چون کورش را بدیدند سر فرودآوردند. پس از درآمدن گردونهء کورش چهار هزار نیزه دار از دو سوی گردونه براه افتادند. سیصد تن پارسیان سواره با جامه های گرانبها و ژوبین در دست از پی روان شدند. پشت سر آنها دویست اسب از آخور پادشاهی با لگامهای زرین و پوششهای راه راه و از دنبال آنها ده هزار نیزه دار گذشتند. از پی آنان دسته ای از ده هزار کهنترین سواران پارس با سردارشان خرویشینت صدصد پهلوی هم میرفتند. دستهء دیگری از ده هزار سواران پارس بفرماندهی ویشتاسپ، دستهء سومی نیز ده هزار سوار بفرماندهی داستم، دستهء چهارمی هم با ده هزار سوار بسرکردگی گدات. پس از آن سواران ماد و ارمنی و کادوزی و سکها در دنبال سواران همی رفتند. گردونها چهارچهار پهلوی هم بفرماندهی ارت پتی بتکاپو درآمدند... پس از آن که کورش آیین قربانی و سپاسگزاری بجای آورد آن میدان را از برای اسب دوانی برازنده دید فرمان داد تا سواران هر گروه در اسپریس بتازند. نخست خود کورش با سواران بتاخت و پیروز درآمد، چه هیچیک از آنان بیشتر از خود کورش در سواری چست و آزموده نبودند. در میان سواران ماد ارت پتی که کورش اسبی به او داده بود پیروز شد. در میان آشوریها سالار آنان و در میان ارمنیهای تیکران و در میان گرگانیها پسر سپهسالارشان مسابقه را بردند. در میان سکها یک سوار ساده پیروز درآمد آنچنان که اسبش نیمی از میدان را از دیگران پیش افتاد».(215)
باز گزنفون در جای دیگر کورشنامه مینویسد: «کورش بزرگ در کودکی در دربار پادشاه ماد نزد پدربزرگ خود ایشتوویگو(216) (استیاج) میزیست و شاد بود که در آنجا سواری آموخت زیرا در فارس اسب بسیار کمیاب و پرورش آن در سرزمین کوهستانی فارس و بکار بردن آن دشوار بود». باز همین نویسنده در همان کتاب گوید: پرورش اسب و سواری را کورش در فارس رواج داد. روزی کورش سران و بزرگان فارس را گرد آورد و گفت: آیا با اسب راه پیمودن بهتر از پیاده روی نیست؟ آیا پسندیده تر نیست در آن هنگام که باید شتاب کرد بیک تاخت بیاری دوستی رسیدن و بیک تاخت به چارپائی یا به مردی نزدیک شدن؟ آیا زین افزار (اسلحه) بپشت اسب نهادن و هماره آنرا زیر دست داشتن بهتر نیست؟ شاید شما بیم آن داشته باشید که با اسب شیوهء کارزار را درست نیاموزیم و سواره کاری از پیش نبریم و چالاکی پیادگان را از دست بدهیم، اما دشوار نیست هر آنگاه باید بیدرنگ از اسب فرودآییم و پیاده بجنگیم. با آموختن هنر سواری شیوهء پیادگان را فراموش نخواهیم کرد(217).
هرودت در سخن از لشکرکشی خشایارشا بیونان مینویسد: «این شاهنشاه در هنگام جنگ با یونان به تسالی(218) رسید. در آنجا شنید که اسبهای این سرزمین بهترین اسبهای یونانی هستند. خواست آنها را با اسبهای ایرانی بسنجد. در اسپریس آنجا فرمان اسب دوانی داد. در این آزمایش اسبهای تسالی واپس ماندند». باز همین نویسنده در بخش سوم تاریخش از پادشاه شدن داریوش سخن داشته از اسب وی یاد میکند: «پس از آنکه داریوش و شش یارانش گماتای مغ را کشتند و تاج و تخت هخامنشیان را از چنگ وی بدرآوردند، با خود گفتند چگونه شهریاری ایران از نو برپا سازیم و که را به پادشاهی برگزینیم؟ سرانجام بر آن شدند که بامداد فردا هنگام برآمدن خورشید اسب هر یک از هفت سران که زودتر شیهه کشید پادشاهی وی را باشد. آخورسالار داریوش شب هنگام در بیرون شهر در جائی که باید سران گرد آیند مادیانی بست و اسب داریوش را به آن نزدیک کرد. چون روز آینده داریوش و یارانش سواره در بیرون شهر گرد آمدند و اسب داریوش جای مادیان دوشینه بدید بیاد آن بانگ برداشت و همان دم تندر بغرید و درخش بجهید. سران آنرا نوید ایزدی دانستند و داریوش را به پادشاهی برگزیدند»(219). پیداست که این داستانی بیش نیست زیرا داریوش پس از کمبوجیه پسر کورش، بزرگ خاندان هخامنشی بود و پس از کوتاه کردن دست غاصب، تاج و تخت بدو میرسید، نه شیههء اسب بایستی و نه غریدن و رخشیدن تندر و آذرخش.
بگفتهء گزنفون همزمان اردشیر دوم هخامنشی آنچنانکه یاد کردیم اسب سواری را کورش در سرزمین ماد آموخت. در فارس زادبوم هخامنشیان اسب کمیاب و پرورش آن در آن دیار دشوار بود. کورش نخستین کسیست که بپرورش اسب در فارس کوشید و به جنگجویان فارس هنر سواری آموخت. اما سومین شاهنشاه خاندان هخامنشی داریوش بزرگ در سنگنبشتهء تخت جمشید در فارس سرافراز است که زادبومش دارای مردم خوب و اسبهای خوب است (هومرتیه(220)، هواسپ(221)). داریوش پادشاه گوید این کشور پارس را اهورامزدا به من ارزانی داشت که [ سرزمین ]زیباست. اسبهای خوب و مردم خوب دارد. بخواست اهورامزدا و خودم داریوش پادشاه از هیچکس نترسد»(222) شک نیست که در سراسر ایران زمین بزرگ و هر جا که ایرانیان در دست داشتند پرورشگاه اسبان بود. در مقالهء سگ (فرهنگ ایران باستان ص209) نقل از هرودت (1.192) یاد کردیم: «رمه ای از اسپهای سپاهیان هخامنشیان در بابل نگاهداری میشود، هشتصد اسب و شانزده هزار مادیان در آنجا پرورش مییابند، آنچنانکه از هر یک اسب بیست کره آید، همچنین رمهء بزرگی از سگهای هندی در آنجا نگاهداری میشود. چهار ده بزرگ در دشتهای بابل خوراک آنها را فراهم میکنند. این چهار ده باژ و ساو دیگر نمی پردازند».
گزنفون در کتاب دیگرش نامزد به آنابازیس(223) که در ارزش تاریخی آن بر خلاف کورشنامه اش شبهه ای نیست، دربارهء لشکرکشی کورش کوچک به جنگ برادر خود اردشیر دوم هخامنشی (461 - 404 ق. م.) از پرورش چند اسب در یکی از ده های ارمنستان از برای خراج به پادشاه هخامنشی سخن میدارد. گزنفون پس از شکست کورش کوچک و کشته شدن وی در سر ده هزار سرباز مزدور یونانی که در میان سپاهیان کورش بودند روی به گریز گذاشته خود را به یونان رسانیدند. در هنگام گریز در ارمنستان به دهی فرودآمدند که دهخدای آنجا هفده کرهء اسب از برای خراج به پادشاه پرورش میداد(224). هرودت از باژ و ساو شاهنشاهان هخامنشی سخن داشته مینویسد: «از سیلیسیا(225) در آسیای صغیر (پیرامون آدنه و ترسوس کنونی) هر سال سیصد و شصت اسب سفید خراج میدادند، بشمار روزهای سال و از این گذشته پانصد تالان(226) سیم میپرداختند. از این مبلغ صد و چهل تالان از برای هزینهء سپاهیان که بنگهبانی سیلیسیا گماشته بودند بکار میرفت و سیصد و شصت تالان دیگر از برای داریوش فرستاده میشد(227)».
در میان سرزمینهای ایران بزرگ و کشورهای همسایه، سرزمین ماد یا ایران غربی از برای اسبهای خود نامبردار بود بویژه نسا که در همین بخش از ایران دارای چراگاههای پهناور بوده و اسبهایش در زیبائی و بزرگی و پایداری و چالاکی بی مانند بودند. دیودورس سیکولوس(228) که تاریخ خود را در میان سالهای 30 - 60 ق. م. نوشت میگوید: «در روزگار اسکندر بزرگ شصت هزار اسب در چراگاه نسا در چرا بودند و پیش تر از آن روزگار صد و شصت هزار اسب در آنجا پرورش میشدند». استرابون مینویسد: «اسبهای نسایی که بهترین و بزرگترین اسبهایی بودند که در آخور پادشاهی داشتند، بگفتهء برخی از ماد و بگفتهء برخی دیگر از ارمنستان بودند... ماد و ارمنستان هر دو از اسبهای خوب برخوردار هستند. در آنجا در سر راه مسافرینی که از فارس و بابل بسوی دروازهء قفقاز میروند چراگاهی است که در روزگار پارسی ها (هخامنشیان) پنجاه هزار مادیان در چرا بودند و این رمهء اسبان از آن پادشاه بود... ارمنستان به اندازه ای از اسب بهره ور است که از ماد واپس نمیماند و اسبهای نسائی که از آن آخور پادشاهی بودند نیز در اینجا پرورش میشدند. خشتهرپاون (ساتراپ) ارمنستان هر سال در هنگام جشن مهرگان بیست هزار کره اسب برای پادشاه میفرستاد». همچنین بگفتهء استرابون شیوهء جنگ و دستگاه با فر و شکوه پادشاهی و هنر سواری را پارسیها از مادها آموختند(229). در توراة هم از اسب و استر و گردونهء توجرمه(230) که ارمنستان و کتپتوکا(231)باشد یاد شده است.(232)
پیشتر از قربانی اسب در اوستا نزد پادشاهان و ناموران یاد کردیم. در تاریخ ایران هم نویسندگان قدیم از قربانی اسب یاد کرده اند از آنجمله تاریخ و جغرافیانویس یونانی که کتاب خود را نامزد به «پری ژزیس»(233) در میان سالهای 143 و 176 م. نوشت، در سخن از کوه تایژتوس(234)مینویسد: «مردمان لاکونیکا(235) در بالای تایژتوس کوه مقدس پروردگار خورشید(236)از برای خورشید اسب هم قربانی میکنند». و پس از آن مینویسد: «چنانکه میدانیم این رسم و عادت ایرانیان است»(237). آریانوس(238)تاریخ نویس یونانی در سدهء دوم میلادی در اسکندرنامه اش نقل از اریستوبولوس(239)کرده مینویسد: «گور کورش در پازارگاد (دشت مرغاب) در میان باغی است و در پیرامون آن بیشه ای از درختهاست. نگهبانی آن از روزگار کمبوجیه پسر کورش به چند تن از مغان سپرده شده که از آن زمان از پدر به پسر به این وظیفه گماشته میباشند. آنان هر روز از شاه یک گوسفند و مقداری آرد دریافت میکنند و هر ماه یک اسب از برای کورش قربانی میشود»(240). استرابون نقل از اونسیکریتوس کرده مینویسد: برجی که آرامگاه کورش است دارای ده طبقه است. پیکر کورش در آخرین طبقه نهاده شده. در روی گور بزبان یونانی اما بخط فرس چنین نوشته شده: «اینجاست آرامگاه من کورش شاهنشاه». باز استرابون نقل از اونسیکریتوس از گور داریوش سخن داشته و در جزء کتیبهء گور وی او را بهترین سوار یاد میکند اینچنین: «من دوستار دوستانم بودم. من بهترین سوار و زبردست ترین تیرانداز و سرآمد شکاربانان شدم. من دانستم و توانستم هر کاری را انجام دهم»(241). نویسندهء دیگر یونانی فیلوستراتوس(242) که در سدهء سوم میلادی میزیسته در زندگانی فیلسوف سدهء یکم میلادی اپولونیوس(243) نوشته از فرهاد(244)اشکانی (اشک پانزدهم - شانزدهم) (؟) یاد میکند (؟): «اپولونیوس نزد پادشاه فرهاد درآمد و درود فرستاد. پادشاه ایران بزبان یونانی با او سخن داشت و از او خواست که در بجای آوردن مراسم قربانی وی را همراهی کند زیرا پادشاه برای بجا آوردن مراسم قربانی میرفت. یکی از بهترین اسبهای سفید نسایی را بویژه از برای قربانی خورشید پرورش داده بودند و با پوشش زینت گرانبها آراسته بودند. اپولونیوس در پاسخ گفت پادشاها! تو به رسم خودت قربانی کن و بمن هم اجازه ده به رسم خود مراسم بجای آورم»(245).
نسا پرورشگاه اسبها: اینک ببینیم نسا، جایی که اسبهای خوب پرورش میداده و از برای این کار نامبردار بوده، در کجاست؟ چون در ایران زمین بزرگ چندین جا چنین نامیده میشده، در سر تعیین این پرورشگاه اختلاف کرده اند. در اوستا از یک نسا و در سنگنبشتهء داریوش در بغستان (بیستون) از نسای دیگر یاد گردیده است. نویسندگان قدیم یونانی و رومی و جغرافیانویسان ایرانی و تازی قرون وسطی از چندین نسا نام برده اند. هنوز هم در ایران سرزمین هائیست که دارای همین نام هستند. نظر بمعنی لفظی واژهء نسا اگر چندین سرزمین دارای همین نام بوده شگفت انگیز نیست، چنانکه در پارینه و امروزه واژهء «آباد» در بسیاری از نامهای شهر و دیه بوده و هست و بسا شهرهای ایران با واژهء میهن که در مقالهء آن گفتیم بمعنی جا و خان و مان است ترکیب یافته است. ( فرهنگ ایران باستان ج1 ص 8). نسا از مصدر سای(246)(سی(247)) که بمعنی آسودن است و از جزء (پیشاوند(248)) «نی» که بمعنی فرود و زیر و پایین است ترکیب یافته است، بنابراین نسا بمعنی نشستگاه یا فرودگاه یا زیستگاه و آبادی است. از همین بنیاد است واژهء آسایش و آسودن که با جزء «آ» در فارسی بجای مانده است.(249) بنابراین باید نون در نسا بکسر باشد مانند نون در نشستن و نهادن و نمودن که با همان جزء «نی» ساخته شده اند. چون نسا بمعنی آسایشگاه و اقامتگاه است بسا سرزمینهای ایران که گروهی در آنجاها منزل برگزیدند و خان و مان ساختند چنین نامیده شدند. یکی از این نساها در خراسان بوده که یاقوت حموی در معجم البلدان آنرا یاد کرده و وجه تسمیهء شگفت آمیزی از برای آن نوشته است: «نسا شهری است در خراسان. چنین مینماید که این نام از زبان بیگانه باشد. ابوسعید دربارهء آن گفته هنگامی که مردمان نسا از پیش آمد لشکر اسلام آگاه شدند روی به گریز نهادند و جز زنانشان کسی بجای نماند. چون مسلمانان به آنجا درآمدند یک مرد هم ندیدند و گفتند: هؤلاءِ نساء، ما را با آنان جنگ نیست. برویم و شهرهای دیگر بگشاییم تا مردان این شهر بجای خود بازگردند. آری مسلمانان از آنجا برفتند و نام نساء [ بفتح یا بکسر ] از آن روز برای این شهر بماند... از این شهر تا به سرخس دو روز تا به مرو پنج روز تا به ابیورد یک روز و تا به نشابور شش یا هفت روز راه است». گذشته از این نسا در خراسان، یاقوت از چهار نسای دیگر یاد میکند: نسا شهری در فارس، شهری در کرمان، دژی در کرمان، شهری در ایالت همدان. باز یاقوت در سخن از همدان، بیست وچهار رستاق (روستاک) آنرا یک بیک نام میبرد و در میان آنها یکی را نسا خوانده گوید: «سه رستاق که نسا و سلفانروذ (سلقانروذ) و خرقان باشد متعلق به همدان بودند و پس از آن جزء قزوین شدند(250)».
ابن الفقیه در کتاب البلدان بیست وچهار رستاق همدان را برشمرده و در میان آنها از نسا و سلقانروذ نام میبرد و مینویسد سبب اینکه این دو رستاق از همدان جدا گشته بقزوین پیوست این بود که در قزوین از سوی طاهربن الحسین عدل بود و در همدان از طرف گماشتهء خلیفه المعتصم باللّه جور. مردی بود موسوم به محمد بن میسره از مردی از اهل قزوین احمدبن النضربن سعید نزد صاحب خراسان که در شهر نیشابور مقرش بود شکایت برد و درخواست که نسا و سلقانروذ جزو قزوین گردد و چنین شد(251). نسا شهری که در خراسان بنزدیکی شهر باورد یا ابیورد بوده همان است که در حدودالعالم و مسالک الممالک اصطخری و احسن التقاسیم مقدسی و المسالک و الممالک ابن خرداذبه و نزهة القلوب حمدالله مستوفی و دیگران یاد شده و در همه جا از آب فراوان و چشمه های بسیار و باغهای دلگشا و سبزه و کشتزار آن سخن رفته است. در شاهنامه هم دو بار به نام همین نسا در خراسان برمیخوریم، یک بار در جنگ بهرام گور با خاقان (هبتالها):
ز گرگان بیامد بشهر نسا
یکی رهنمون پیش او از بسا (پسا، فسا)
و دیگر بار در توقیعات خسرو انوشیروان. ابوحنیفهء دینوری نیز در اخبارالطوال از جنگ بهرام گور با خاقان که هبتالها مراد است یاد کرده مینویسد: بهرام گور از طبرستان و کرانهء دریای خزر گذشته به گرگان رسید و از آنجا از نسا گذشته به مرو درآمد بنزدیکی آنجا، در کشمیهن جنگ با خاقان درگرفت(252). بگفتهء ابوریحان بیرونی که مزدک پسر بامداد از شهر نسا بوده است شاید همین نسا مقصود باشد اما دینوری او را از استخر دانسته است(253) شاید هم بیرونی بسا (فسا) نوشته باشد که آنهم مانند استخر شهری است در فارس. در تاریخ پارتها (اشکانیان) بسا بنام شهر نسا برمیخوریم که باز همین شهر نزدیک ابیورد مراد است، شهری که امروزه باید در سرزمین اشک آباد (عشق آباد) در مرز ترکستان روسیه و ایران آثار آن را جست. پِرِکلِس ساتراپ سرزمین پَرتَهوَ (پهلو = پارت) که بخوی ناخوش دیرین یونانی خود آرزو داشت کام دلی از تیرداد برادر ارشاک برگیرد، جان و قلمرو حکمرانی خود را از پی خوی اهریمنی خویش از دست داد و بدست ارشاک کشته شد و بسزای اندیشهء ناپاک خود رسید. ارشاک (اشک) سرسلسلهء خاندان اشکانی در سال 250 ق. م. بتخت نشست و تیرداد پس از کشته شدن برادرش ارشاک در چهاردهم آوریل 237 ق. م. سِلُوکُس دوم را شکست داده خود را شاهنشاه خواند و به استوار ساختن مرزوبوم خود پرداخت. در سرزمین پَرتَهوَ یکی از رستاقهای باختری نسا را بنام اَپَوَرتیکا (ابیورد) که جای با کشتزار و جنگل و شکارگاه بود مقر و مرکز خود گردانید اما پایتخت شهری بوده که بنام یونانی هِیکاتُومپیلُوس، صددروازه خوانده شده. چون این شهر چنانکه از نامش برمی آید جای تقاطع چندین راه بزرگ بوده اهمیت خود را از دست نداد و همچنان پایتخت ماند. برخی بنای هیکاتومپیلوس را از زمان اسکندر دانسته اند. این شهر در جنوب غربی دامغان کنونی بوده است.(254)سلوکیه در سال 141 ق. م. به دست مهرداد اول اشکانی گشوده شد و پس از آن پایتخت گردید(255). باز در نزدیکی همین نسا است که اسکندر شهری به نام خود الکساندروپولیس(256) نامید. چنان که می دانیم اسکندر در ایران زمین بزرگ ویژه در خراسان زمین بزرگ (مشرق ایران تا رود آمویه)، چندین شهر را به نام خود خواند. بسیاری از شهرها پیش از او وجود داشت و فقط کشورگشای مقدونی آنها را به نام خود گردانید و در برخی از آن شهرها برج و بارو و لشکرگاه ساخت. چون در خاور ایران پایداری و سرکشی ایرانیان بیشتر از بخشهای دیگر ایران بوده این است که بیشتر الکساندروپولیسها در این مرز و بوم بودند. به یکی از این شهرها در سرزمین نسا برمی خوریم(257). همین شهر است که پلینیوس(258)یاد کرده می نویسد: نسا(259) شهر معروف پرتو(260)همان است که الکساندروپولیس در آنجاست، شهری که به نام سازندهء آن خوانده شده است.(261) ایزیودوروس خراکسی(262)که همزمان استرابون بوده می نویسد: گورهای پادشاهان پارت در نسا بوده است. سیکس(263) همین نسا را با سرزمین نسا که در اوستا یاد شده یکی دانسته است و آن را ده میلی جنوب غربی اشک آباد یاد کرده است(264). مینورسکی(265) گمان کرده که این نسا همان جایی باید باشد که دارای پرورشگاه معروف اسبها بوده و هرودت و استرابون آن را یاد کرده اند و می نویسد آثار این نسا در خراسان نزدیکی دیهی به نام باگیر(266) در نوزده کیلومتری مغرب اشک آباد دیده میشود.(267) نام دیه باگیر که بهمین املاء از مأخذ روسها دوبار به نظر نگارنده رسیده شاید همان باجگیر (باجگیران) باشد که در سرحد ایران و ترکستان روسیه است. در روی نقشه های مختلف باگیر(268) نوشته شده است. شک نیست جای نسا در همسایگی شهر ابیورد در پیرامون سرزمینی بوده که امروزه اشک آباد (عشق آباد) است در مرز ایران و ترکستان روسیه امروزه در همین سرحد در داخل خاک ایران جایی (ابیورد خراب) خوانده میشود. به زودی خواهیم دید این نسا به هیچ روی مناسب نیست که همان نسای اوستایی باشد و نه مناسب است همان نسایی باشد که اسبهای خوب در آنجا پرورش می شدند. در این نسا که گفتیم در سدهء سوم پیش از میلاد کرسی نشین مرز و بوم اشکانیان بوده در ماه اکتبر 1934 م. در دیه باگیر نزدیک اشک آباد در هنگام کاوش بنایی در میان استحکامات قدیمی کشف گردیده، نظر به شکوه و بزرگی و طرز معماری و تزیین باید گور یکی از پادشاهان اشکانی باشد. این بنا که 48 متر درازا و 25 متر پهنا دارد از آجر و مرمر ساخته شده در پیرامون آن مقدار بسیاری خرد و ریزها که از برای زینت ساختمان بوده پیدا شده است. همچنین در آنجا کمان و ترکش و فلاخن همانند جنگ ابزارهای جنگجویان اشکانی یافته اند(269). گذشته از این نسا باز در خراسان سرزمین دیگری نسا نام داشت و این نسا همان است که در اوستا نیسایه(270) خوانده شده و در نخستین فرگرد (فصل) وندیداد پارهء 7 یاد گردیده است. در این فرگرد شانزده کشور ایران برشمرده و گفته شده که هر یک از این سرزمینها را اهورامزدا پاک و نیک بیافرید و اهریمن در آنها بستیزه آسیبی پدید آورد. این سرزمینها چنین یاد شده: ایران ویچ (ائیرین وئجه)(271)، خوارزم(272)، گو(273)، سوغذ(274)، سغد(275)، مرو [ مئررو(276) ]، بلخ (باخذی)(277)، نسا (نیسایه)(278)که میان مرو و بلخ است(279)، هرات (هروئیو(280)) و جز اینها نسا که موضوع ماست در پارهء 7 از فرگرد اول وندیداد چنین یاد گردید: «پنجمین جاها و سرزمینهای بهترین که من اهورامزدا بیافریدم نسا میان مرو و بلخ [ است ] آنگاه در آن اهریمن پتیاره(281) پرمرگ (زیانکار) بدگمانی پدید کرد». چنانکه در این فقره روشن و آشکار است از این نسا سرزمینی اراده شده که در میان مرو و بلخ است و در گزارش (تفسیر) پهلوی اوستا که زند خوانند در توضیح همین فقره گفته شده:
«نسا [ نیسای(282) ] که در میان مرو و بلخ است این را برای این گویم زیرا که نسای دیگر هم هست»(283). شک نیست که در اوستا از نسا سرزمین کنونی اشک آباد و نواحی جنوبی آن باجگیران و گیفان و قوچان و لطف آباد و ابیورد خراب آن چنانکه در روی نقشه دیده می شود، اراده نشده و بخطا برخی از خاورشناسان به این دیار متوجه شده اند و باز بخطا برخی دیگر آنرا با نیشابور یکی دانسته اند. مسافت این دیار با سرزمین میان مرو و بلخ بسیار است. با قیدی که در اوستا و تفسیر پهلوی آن شده باید این نسا جایی باشد که امروزه جزء خاک افغانستان بشمار میرود. چنانکه دهارله(284) در ترجمهء اوستای خود حدس زده باید جائی باشد در درهء مرغاب(285). بطلمیوس(286) یک نیسائیه(287) را در مرو(288) یاد کرده است ناگریز همین نساست که در اوستا آمده است. توماشک(289) این نسا را در خاک افغانستان در سرزمین میمند دانسته است(290)گیگر نیز آنرا در میمند و سرپل و اندخوی و شبورقان (شاپورگان) سراغ داده است.(291)همچنین مارکوارت(292) که در جغرافیای ایران باستان استاد زبردستی بوده و در این زمینه گفتهء او حجت است نسایی را که در اوستا یاد شده، همان میمند دانسته مینویسد: «نسایی که در اوستا یاد شده، آن نسایی که جغرافیانویسان تازی یاد کرده اند (شهر نزدیک ابیورد یا اشک آباد کنونی مراد است)، نیست. این نسا چنانکه توماشک بشناختن آن کامیاب شد در سرزمین کنونی میمند است که در قرون وسطی یهودان یا جهودان خوانده میشده و کرسی نشین حکام عرب پاریاب (فاریاب) بوده و پس از آن بگفتهء اصطخری جزء گوزگان (جوزجان) گردیده». مورخ ارمنی موسی خورنچی(293)همین نسا را نسای میانک(294) نوشته یعنی نسا میانه، ناگزیر با صفت میانک نام این سرزمین از دیارهای دیگری که همین نام را دارند شناخته میشده است.(295)
چنانکه دیدیم گروهی از نویسندگان پیشین یونانی و رومی، نسا پرورشگاه معروف اسبهای روزگار هخامنشیان را در ماد یاد کرده اند از خود داریوش بزرگ سومین شاهنشاه هخامنشی در پانصد سال پیش از مسیح از یک نسا در سرزمین ماد در سنگنبشتهء بغستان (کتیبهء بیستون) یاد شده و مانند اوستا نیسایه(296) خوانده شده است. داریوش میگوید گماتا(297) مغ را که بنام بردیه(298) پسر کورش و برادر کمبوجیه در هنگام لشکرکشی کمبوجیه به مصر به تخت و تاج هخامنشی دست اندازی کرده بود، در نسا کشتم اینچنین: «کسی را یارای آن نبود که دربارهء گماتیا مغ چیزی بگوید تا اینکه من رسیدم، از اهورامزدا چاره خواستم، اهورامزدا یاری کرد. در دهم ماه باگیادی(299)بود(300) که من با همراهی چند تن از یاران گماتای مغ را و مردان و سران پیروانش را کشتم، دژی (دیدا(301)) است بنام سیکیه هوتی(302)در سرزمینی بنام نیسایه «ماد» در آنجا من او را کشتم و شهریاری از او بازستاندم، بخواست اهورامزدا شاه شدم، اهورامزدا مرا پادشاهی داد». ناگزیر همین نساست که تیگلات پیلسر(303) سوم پادشاه آشور در سدهء هشتم پیش از میلاد، در دومین تاخت و تازش در سال 737 ق. م. به کشور ماد در میان بسیاری از سرزمینهای این دیار از نشای(304) (نسا) نام میبرد(305).
اینک ببینیم این نسا که پیشینیان آن را پرورشگاه اسبها(306) دانسته اند در کجای ماد بود. برخی از خاورشناسان این نسا را در لرستان دانسته اند. دانشمند فرانسوی بریون(307)چنین نوشته: در لرستان سرزمینی است دارای دشتهای پهناور در مغرب رود کرخه که در روزگاران پیش قومی پرورندگان اسبها در آنجا میزیستند. این قوم از روزگار بس کهن از هنر سواری و اسب به گردونه بستن برخوردار بود. مینورسکی(308) دربارهء لرستان تحقیقات شایانی کرده و رایناخ(309) در تحقیقات خود به این نتیجه رسیده که ساکنین قدیم این سرزمین، پرورش دهندگان اسبها بودند که به گواهی اشیاء برونزی که در آنجا پیدا شده، آنان بر پشت اسب می نشستند و آنها را به گردونه ها می بستند. بگفتهء راولنسون(310) این ناحیه همان دشتهای نسایی است که در کشور ماد قدیم دارای اسبهای فراوان و برگزیده بود. چنانکه هرودت و دیودروس و استرابون نوشته اند(311)نامی که در یونانی نیسیه(312) نوشته شده در سنگنپشتهء داریوش هم در بیستون دیده میشود. چون از هرسین به الیشتر رسند، در جنوب آنجا کنده گریهایی در روی سنگ خارا بجای مانده که هرتسفلد(313) گمان کرده از زمان مادها باشد. اگر اشیاء برونزی لرستان از مادها نباشد (میان سالهای هزار و هفتصد پیش از مسیح) باید به زمان قدیمتری پرداخت و تا به عهد کششو(314) بالا رفت، آنانی که ساکنین سرزمینهایی بودند در میان شوش و همدان و از آنان نخست در حدود 2000 و 1750 ق. م. یاد شده است. آنانند که بابل را بچنگ آوردند و در آنجا یک سلسلهء پادشاهی کششو(315) بوجود آوردند و از سال 1760 تا 1180 ق. م. فرمانروایان آنجا بودند. نیز پیش از آغاز تاریخ ماد چند عنصر غیرایرانی نزد کششوها راه یافتند. فرهنگ کوچک لغات کششو با ترجمهء بابلی که دلیچ(316) انتشار داده دارای عناصری است بظاهر هندو و مثلاً پروردگار خورشید شوریش(317) در سانسکریت سوریه(318) خورشید. بابلیها اسب را خر کوهی شرقی(319) مینامیدند و دیرگاهی است که دانسته شده که کششوها این جانور را با خود به بین النهرین بردند. خلاصه از نقطهء نظر جغرافی، اشیاء برونزی لرستان که پیوستگی با هنر سواری دارد ثابت میکند آنچه را که یونانیان دربارهء اسبهای نسایی گفته اند. از نقطهء نظر تاریخی میتوان در این اشیاء که ظاهراً از زمانهای مختلف است نفوذ سه تمدن را تشخیص داد: نخست نفوذ تمدن قومی غیرایرانی، دوم نفوذ کششوها، سوم نفوذ تمدنی که از بابل و ماد گرفته شده است. نمونه های مهمی از این اشیاء برونزی را موزهء لوور(320) دریافت کرد. این اشیاء لرستان تقریباً همهء آنها متعلق است به اسب چون افسار و لگام و دهنه و زینتهای زین(321). این است آنچه بریون(322) نوشته و این مطالب همان است که در این مقاله از مأخذ دیگر یاد کردیم و بویژه از کششوها سخن داشتیم (فرهنگ ایران باستان صص 233 - 234) و گفتیم اسب به دستیاری آنان از ایران به بابل رسید. اما دشتهای الیشتر یا الشتر که اصطخری، لاشتر و ابن الاثیر، لیشتر و یاقوت در یک جا اشتر و در جای دیگر لاستر = لاشتر مینامد نزد چند تن از خاورشناسان محل نسا پرورشگاه اسب دانسته شده و همانجا را سرزمین نسا که داریوش از آن نام میبرد شناخته اند. راست است که لرستان و دشتهای فراخ و خوش آب و هوای سرزمین الیشتر و خرم آباد مانند بسیاری از سرزمینهای دیگر ایران از برای پرورش اسب مناسب بوده اما پرورشگاه معروف اسبها(323) دژ یا ارگ سیکیه هوتی، در آنجایی که داریوش گماتا را کشت بقراینی که یاد خواهیم کرد باید در کرمانشاهان باشد. این نسا که بگفتهء برخی از نویسندگان یونانی اسکندر در لشکرکشی خود به ایران چند روزی در آنجا ماند غیر از نسایی است که اسکندر پس از گرفتن فارس و سوختن پایگاه هخامنشیان (پرسپولیس) بقصد تعاقب داریوش سوم از آنجا گذشته به همدان و ری و دروازهء کسپین رسید(324) نسائی که اسکندر در هنگام نوردیدن راه فارس و همدان از آنجا گذشته در خاک فارس در 24 فرسنگی شمال استخر است و ممکن نیست نسای معروف پرورشگاه اسبان باشد که همهء نویسندگان قدیم آنرا در ماد یاد کرده اند. نسایی که در خاک فارس است نویسندگان ایرانی و عرب قرون وسطی نیز آن را جزء آن دیار یاد کرده اند. مقدسی مینویسد که نساءالبیضا خوانده میشود. یاقوت در سخن از بیضا مینویسد: حمزه گفته که البیضا ترجمه ایست از نام فارسی این شهر که «اسفید» باشد. در زمان الاصطخری یکی از بزرگترین شهرهای سرزمین استخر بود... نام درست فارسی آن نسایک(325) میباشد و این شهر ببزرگی شهر استخر است.(326) گذشته از این نسا در خاک فارس، شهری بهمین نام در خاک کرمان یاد شده است. مقدسی یکی از شهرهای ایالت نرماشیر (کرمان) را بنام نسا یاد میکند و آن در دشتی است و دارای باغهای بسیار. شهریست بس زیبا همانند است با نابلس(327) (شهری در فلسطین) چنانکه میدانیم هنوز در کرمان محلی در طرف غربی سلطان آباد کرمان بنام نسا موجود است و در رودبار کرج هم جایی بهمین نام است. گفتیم نسا پرورشگاه معروف اسبها و نسایی که داریوش از آن نام میبرد هر دو یکی است و جای آن باید در کرمانشاهان باشد. چند تن از دانشمندان بهمین سرزمین متوجه شده اند از آنان است مارکوارت(328) دژ (دیدا) که سیکیه هوتی(329) نام داشته باید همان سرزمینی باشد که نویسندگان ایرانی و عرب قرون وسطی مرج القلعه یا مرج نامیده اند و امروز هرون آباد (شاه آباد) گویند و شهر آنرا طزر یاد کرده اند. در سر راه حلوان به همدان (پیش از بیستون) در میان دشت پهناوری دژ استواری برپا بوده که آنرا مرج القلعه یعنی مرغزاردژ یا مرج نامیده اند. در زمان خلفاء در همین جا اسبهای سپاهیان عرب در چرا بودند. اصطخری و ابن حوقل در میان شهرهای جبال (ماد) از مرج القلعه یاد کرده اند. مقدسی آنرا جزء حلوان نوشته و ابن رسته آنرا یک دژ بزرگ شناخته است. ابن حوقل آنرا چنین تعریف کرده: «مرج القلعه شهر زیبایی است، دیوار باشکوهی گرداگرد آن فراگرفته، آب روان دارد، گوسفند بسیار دارد آنچنان که برایگان توان داشت. از مرج القلعه تا حلوان ده فرسنگ است». شوارتز(330) مینویسد: نظر بمسافتهایی که میان مرج القلعه و شهرهای آن دیار جغرافیانویسان یاد کرده اند باید مرج القلعه در پیرامون کرند کنونی باشد. بگفتهء ابن رسته در میان مرج القلعه و قصر یزید دیهی است موسوم به آخورین که از بناهای ساسانیان است و مردمان آن کرد هستند در آنجا آتشکده ایست که مغان (زرتشتیان) بسیار گرامی دارند و از جاهای دور بزیارت آن آیند. دخویه(331) احتمال داده قصر یزید که ابن خردادبه و ابن رسته و قدامه و مقدسی منزلگاهی میان زبیدیه و مرج القلعه یاد کرده اند با طزر یکی باشد شاید این زبیدیه، سالارآباد کنونی باشد. از قصر یزید چهار فرسنگ است. اما طزر را که یاقوت بنقل از لیث و ابومنصور آنرا معرب از تزر فارسی دانسته و بمعنی خانهء تابستانی گرفته چنین تعریف کرده است: شهریست از ناحیهء مرج القلعه و یک منزل از راه بزرگ خراسان مسافت دارد و در میان دشتی واقع است. قصر یزید را جغرافیانویسان طزر هم خوانده اند یعنی یک شهر را به دو نام یاد کرده اند و این طزر معرب از تزر بیشک همان واژهء فرس هخامنشی تچر(332) میباشد که بمعنی کوشک (قصر) است در زبان ارمنی تچر بمعنی سرای و پرستشگاه از زبان ایرانی گرفته شده است و همین واژه است که در فارسی تجر شده. نزاری قهستانی گفته:
میان این تجر و گنبد فلک فرق است
که هست این بثبات آن نباشد آرامش.
در فرهنگهای فارسی چنین یاد شده: تجر خانهء زمستانی را گویند که در آن تنور و بخاری باشد. چنانکه پیداست طزر بخوبی یادآور قصر یا دژ (دیدا) نساست که داریوش از آن یاد میکند و مرج القلعه که ناگزیر ترجمهء نام فارسی آن است یادآور دشتهای پر آب و علفی است که اسبهای نسایی در آنجا پرورش میشدند. از این نامها گذشته غالباً در تاریخ ساسانیان و بعد در هنگام استیلای عرب به مطالبی دربارهء همین سرزمینها برمیخوریم که با اسبهای سپاهیان پیوستگی دارد و در آنجاها اسبها آخر و چراگاه و ستورگاه داشتند. چنانکه میدانیم از ماهیدشت و هرون آباد گرفته تا کرند دشتهای فراخ و پر آب و علفی گسترده و از هوای خوش برخوردار است و شایستگی آنرا دارد که چراگاه هزاران اسب باشد. علایم لغوی و جغرافی و تاریخی همه ما را متوجه میسازد که پرورشگاه معروف اسبهای زیبای نسایی را در همین سرزمین جستجو کنیم. آری همان نسا که امروزه نامی از آن در آن دیار بجای نیست. اما هنوز در تاریخ پر جوش و خروش ایران باستان شیههء اسبهای دلیر آن و همهمهء گردونه های تندرو هخامنشیان به گوش میرسد.(333) (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج1 صص220 - 295).
در کتابخانهء ملی پاریس بشمارهء 1038 کتب قدیم نسخه ای خطی است که مؤلف آن ثابت بن قرّه را مترجم کتابی فارسی در بیطاری گفته است.
در جغرافیای اقتصادی تألیف کیهان آمده است: مملکت ایران سابقاً دارای بهترین اسبها بود بطوری که در ممالک خارجه ایران را موطن اصلی اسبهای خوب دنیا دانسته اند. در قرن هفدهم لوئی 14 پادشاه فرانسه از پادشاه ایران تقاضای فروش چند رأس اسبهای تخمی جهت اصلاح نژاد اسبهای فرانسه کرد، ولی شاهنشاه ایران فقط اجازه داد که از ایلخی های متفرقه چند رأس اسب به فرانسه فرستاده شود و خروج اسبهای تخمی دولتی و اسبهای دم قرمز را از مملکت قدغن کرد و بموجب قرارداد منعقده همه ساله فرانسویها هشت رأس اسب تخمی و چهار رأس مادیان از ایران میبردند. نادرشاه افشار نیز توجهی مخصوص به اصلاح نژاد اسب معطوف داشته و برای تهیهء اسب جهت قشون اقدامات مؤثری کرد و بوسیلهء اسبهای تخمی معروف که در تعقیب فتوحات بداخل مملکت وارد کرده و از آن گذشته در داخل مملکت از راه اصلاح و اختلاط نژاد اقدامات مهمی بعمل آورده است. ولی اکنون از حیث اسب مملکت ایران بسیار فقیر و حتی در ایلات و عشایر هم که در اسب و مادیان داری و سواری معروف بودند برخلاف سابق جز معدودی مادیان دیگر اسب دیده نمیشود و اگر کار به این منوال بگذرد بیم آن میرود که تا چندی بعد نژاد این حیوان زیبا بکلی منقطع گردد. برای ازدیاد نوع اسب باید اقدامات سریع و اساسی کرد و سه نوع اسب برای مملکت تهیه کرد: اولاً اسب سواری، ثانیاً اسب ممتاز، ثالثاً اسب بارکش. نژادهای خالص اسبهای ایران را برای خدمات سه گانهء فوق میتوان به این طریق تقسیم کرد: اسبهای عربی را برای سواری و ترکمنی ممتاز و قراباغی را بجهت بارکشی میتوان بکار برد. برای نوع اول و دوم فعلاً احتیاجی نیست که از خارج وارد گردد، چه هنوز نمونه ای از اسبهای سابق شکیل و نجیب ایرانی در مملکت باقی و ممکن است با جدیت در اصلاح نژاد هر یک یا اختلاط آنها (مثلاً فرستادن اسبهای عربی به ترکمن یا بالعکس) اسبهای بزرگ و زیبا تهیه کرد ولی راجع به نوع سوم که مورد احتیاج مملکت میباشد باید از خارجه وارد کرد و میتوان با کمال دقت و بر طبق اطلاعات لازمهء علمی از ممالکی که معروف به داشتن اسبهای سنگین بارکش هستند برای تخم کشی انتخاب کرده و به اندازهء لزوم و احتیاج این نوع اسب را خریداری کرد و ضمناً برای تکثیر آن باید ایلخیهای اهلی تشکیل داد و دستجات مادیان جهت جفت گیری با مادیانهای اهالی نگهداری کرد و ضمناً مراقبت تامه در حفظ الصحهء آن کرد تا متدرجاً اصلاحاتی در سراسر مملکت راجع به این حیوان نفیس بعمل آید. بطور کلی سابقاً در ایران به تربیت دواب اهمیت بسیار داده میشد زیرا بواسطهء فقدان راه های شوسه یگانه وسیلهء حمل و نقل همان دواب بود، بعلاوه عادت مردم بسواری در شهرها و دهات بی اندازه مخصوصاً ایلات در عمل آوردن اسبهای خوب مراقبت کامل داشتند. از چندی به این طرف که به تدریج احتیاج اهالی از حیث مسافرت و حمل و نقل مال التجاره از دواب رفع شد بتربیت آن نیز اهمیتی داده نمیشود. در صورتی که در ممالک دیگر با داشتن همه قسم لوازم برای مسافرت و حمل و نقل مانند راه آهن، اتوبوس، طیاره و غیره باز همه روزه در پرورش اسب های خوب و ازدیاد آن سعی و کوشش مینمایند. (جغرافیای اقتصادی تألیف مسعود کیهان صص 209 - 211)(334).
در نوروزنامهء منسوب به خیام آمده است: یاد کردن اسپ و هنر او و آنچه واجب آید دربارهء او، چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسپ نیست، چه وی شاه همه چهارپایان چرنده است، و رسول علیه السلام فرموده است: الخیر معقود فی نواصی الخیل(335)؛ گفت نیکی در پهلوی پیشانی(336) اسپ بسته است، و مر اسپ را پارسیان بادجان خوانده اند، و رومیان آن را بادپای، و ترکان گام زن کام ده، و هندوان تخت پران، و تازیان براق بر زمین. و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد بصورت اسپ است الوس نام(337)، و در حدیث اسپ بزرگان را سخن بسیار است. چنین گویند روزی بر سلیمان علیه السلام اسپ عرض کردند، وی گفت شکر خدای تعالی [ را ] که دو باد را فرمان بردار من کرد، یکی باجان و یکی بی جان، تا بیکی زمین میسپرم و بیکی هوا. و آفریدن را پرسیدند که ای ملک چرا بر اسپ ننشینی؟ گفت ترسم که یزدان را شکر بواجبی نتوانم گزارد، و کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهی بر من گرامی تر از اسپ نیست.
حکایت: خسرو پرویز را اسپ شبدیز پیش آوردند تا برنشیند، گفت اگر برتر از آدمی یزدان را بنده بودی جهان بما ندادی و اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را برنشست ما نکردی، و همو گوید که پادشاه سالار مردانست و اسپ سالار چهارپایان، حق سبحانه و تعالی میفرماید: من مثلی و قد خلقت الفرس. و افراسیاب گوید: آت ایرکا اندغ کم گوگ کا آی(338)؛ یعنی اسپ مر ملوک را چنانست که آسمان مر ماه را. و بزرگان گفته اند اسپ را عزیز باید داشت که هرکه اسپ را خوار دارد بر دست دشمن خوار گردد، و مأمون خلیفه گوید: نعم الشی ء الفرس سماء یجری و سریر یمشی؛ گفت نیک چیزیست اسپ آسمان گردان و تخت روان. و امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب رضی الله عنه گفت: ماخلق الله الفرس الاَّ لیتعز به الانسان و یذلّ به الشیطان؛ گفت ایزدتعالی اسپ را نیافرید الاَّ از بهر آن تا مردم را بوی عزیز گرداند و دیو را خوار کند. و عبدالله بن طاهر گفت: رکوب الفرس احبّ الیّ من رکوب عنق الفلک؛ گفت بر اسپ نشستن دوست تر دارم که بر گردن فلک، و نعمان منذر گوید: الخیل حصون رجال اللیل و لولا الخیل لم تکن الشّجاعة اسماً یستحق به الشجاع؛ گفت اسپان حصارهای مردمان شب اند و اگر اسپ نبودی نام شجاعت کی اندرخور نام مردان جنگی بودی؟ و نصربن سیار گوید: الفرس سریرالحرب و الاسلحة انوارها و الصیاح غناءالحرب و الدّم عقارها؛ گفت اسپ تخت جنگ است و سلاح گلهای وی. و مهلب بن ابی صفرة گوید: الفرس سحاب الحرب لایمطر ببرق السیف الا مطر دم؛ گفت اسپ ابر جنگ است نبارد بدرخشیدن شمشیر مگر باران خون. اکنون بعضی از نامهای اسپان یاد کرده شود که پارسیان در صفت اسپانی گفته آنچه بتجربه ایشان را معلوم شده است از عیب و هنر ایشان و آنکه بفال نیک باشد: نامهای اسپان بزبان پارسی الوس، چرمه، سرخ چرمه، تازی چرمه، خنگ، بادخنگ، مگس خنگ، سبزخنگ، پیسه کمیت، کمیت، شبدیز، خورشید، گورسرخ، زردرخش، سیارخش، خرماگون، چشینه(339) شولک، پیسه، ابرگون (؟)(340)خاک رنگ، دیزه، بهگون، میگون، بادروی، گلگون، ارغون، بهارگون، آبگون، نیلگون، ابرکاس(؟)، ماوبار(؟)، سپیدزرده، بورسار، بنفشه گون، ادس (؟)، زاغ چشم، سبزپوست(؟)، سیمگون، ابلق، سپید، سمند. امّا الوس آن اسپ است که گویند آسمان کشد(341)، و گویند دوربین بود، و از دور جایی بانگ سم اسپان شنود، و به سختی شکیبا بود، و لیکن بسردسیر طاقت ندارد و بداشتن خجسته بود، ولیکن نازک بود، چرمه بدحشم (؟)(342) و دوربین بود. سیاه چرمه خجسته بود، کمیت رنج بردار بود. شبدیز روزی مند و مبارک بود. خورشید آهسته و خجسته بود، سمند شکیبا و کارگر بود، پیسه خداونددوست و مهربان بود، سپیدزرده بر نشست ملوک را شاید، پیسه کمیت رنجور و بدخو بود، و مر اسپان را رنگهای غریب است که کم افتد بدان رنگ. ارسطاطالیس بکتاب حیوان لختی یاد کرده است و گوید هر اسپی که رنگ او رنگ مرغان بود، خاصه سپید، آن بهتر و شایسته تر بود و خداوندش بحرب همیشه بپیروزی، و این چنین اسپ مرکب پادشاه را شاید، زرده، زاغ چشم و عنبررنگ که رنگ چشم او بزردی زند، و آن اسپی که بر اندام او نقطه های سپید بود، یا زرد، و چون خنگ عقاب یا سرخ خنگ پای او بس سپید بود، یا کمیت رنگ با روی سپید، یا چهار دست و پای او سپید، این همه فرخ و خجسته [ بود ]، و اسپی که ملوک را نشاید آن اسپ بود که رنگش برنگ تذرو بود، یا بر روی نشانهای کلان دارد. اما آنچه فرخنده بود از نشانهای اسپ یکی آنست که برجای حکم (؟) نشان دارد که پارسیان آن را گردا (؟) خوانند، مبارک بود و فرخ، و هر اسپی که مویش زرد بود یا سرخ بسرما طاقت ندارد، و رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسپان اشقر بود، و امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه گفته است: دلاورترین اسپان کمیت است، و بی باک تر سیاه، و با نیروتر و نیکوخوتر خنگ، و باهنرتر سمند، و از اسپان خنگ آن به که پس(343) سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دُم و چشمها همه سیاه بود، و این مقدار جهت شرط کتاب یاد کرده شد. بروزگار پیشین در اسپ شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی از بهر آنک ملک جهان از آن ایشان بود، و هر کجا در عرب و عجم اسپ نیکو بودی بدرگاه ایشان آوردندی، و امروز هیچ گروه به از ترکان نمی دانند، از بهر آنک شب و روز، کار ایشان با اسپ است، و دیگر آنک جهان ایشان دارند. (نوروزنامه چ مینوی صص 51 - 55).
(1) - asp.
(2) - Relais. (3) - نگاه کنید به فرهنگ ایران باستان ج1 ص154.
(4) - Equus برخی از دانشمندان واژهء اسب را از مصدر اک ak(اس as) آریایی که بمعنی تند رفتن است گرفته اند. نگاه کنید به:
The Bas-relief of Behram Gour and the
Horse in Ancient Iran, by J. J. Modi,
Bombay 1895 p. 23.
و نگاه کنید به:
Vergleichendes Worterbuch der
Indogermanischen Sprache, vonAugust
Fick3 Teil4 Auflage, Gottingen 1909S.7.
در اوستا به واژهء آسواسپ asuaspa یعنی دارندهء اسب تند، بسیار برمیخوریم مطابق آسواسو asuasva در سانسکریت. در اینجا یادآور میشویم که نام آهو در فارسی و آهوک ahuk در پهلوی، جانوری که در تازی غزال خوانند، از صفت آسو asu میباشد. اسو در اوستا و در سانسکریت بمعنی تند و چست و تیز است. اسواسپیه asu-aspyaیعنی دارای اسب تندرو و یا تیزتک و چون آهو جانوری است تندرو و چست، خود صفت آهو (= تیز، تند) نام آن گردیده است و تبدیل هاء و سین به همدیگر در لغات زبانهای آریایی بسیار دیده میشود.
(5) - نگاه کنید به:
Geschichte Irans von F. Justi im Grundriss der Ira. Philo. II B. S. 405.
و به: History of early Iran, by G.Cameron,
Chicago 1935 p. 154.
و به: Geschichte der Meder u. Perser. von V. Prasak. Gotha 1906 I B S. 106.
(6) - نگاه کنید به:
ZDMC - Band XXXII S. 408.
واژه هایی که از ریشهء اد ad (خوردن) در فارسی بجای مانده و پیوستگی با edo لاتین و لغتهای کنونی اقوام دیگر هندواروپایی مانند essenآلمانی و to eatانگلیسی دارد، عبارت است از: کرکس که در اوستا کهرکاس kahrkasaخوانده شده یعنی مرغ خوار (kahrka مرغ + asaخورنده) و دیگر واژهء آش که بمعنی مطلق خورش است و امروزه در فارسی نام غذای مخصوصی است، ولی کلمهء آشپز و آشپزخانه یادآور معنی اصلی است و دیگر ناشتا (نا + اس).
نگاه کنید به:
Altiranisches Worterbuch von Bartholomae. Sp. 452. Grundriss der Neupersischen Etymologie von P.Horn. Strassburg 1893 N 79.
(7) - ابن درید که در سدهء سوم هجری میزیسته مینویسد: و الفصافص؛ فارسیة معربة اسفست و هی الرطبة.
نگاه کنید به:
Ibn Duraid and his treatment of Ioan - words, by A. Siddiqi. Allahabad 1930.p. 684.
(8) - Medicago Sativavon نگاه کنید به:
Kulturpflanzen und Hausiere von V. Hehn 8. Auf. Berlin 1911. S.412 - 416.
(9) - نگاه کنید به:
Karnamak - i Artakhshir Papakan, by E. K. Antia, Bombay 1900 p. 28.
(10) - گزیت، گزید، بمعنی مالیات و خراج، از جملهء لغات آرامی است که از دیرگاهی به زبان فارسی درآمده است:
گزیتی نهادند بر یک درم
گر ایدون که دهقان نباشد دژم. فردوسی.
(11) - از خرمای معمولی نخل بابل زمین، یا بیت ارامیه Beth Aramaye اراده شده است، خرمای فارس در سرزمین خشک بهتر از خرمای سرزمین دجله است. نگاه کنید به:
Tabari ubersetzt von Noldeke S.244-5.
(12) - نگاه کنید به:
Sacred Books of the East, vol V p.98-9.
(13) - ابوعبیدة البکری الاندلسی که در سدهء پنجم هجری میزیسته مینویسد: «و قیل سمیت اصبهان لان اصبه بلسان الفرس البلد و هان الفرس فمعناه بلدالفرسان». رجوع شود به معجم ما استعجم من اسماء البلاد و المواضع الجزء الاول القاهرة 1945م. ص 163.
(14) - نگاه کنید به مقالهء سگ در فرهنگ ایران باستان ص 207.
(15) - از واژهء پسو که فشو هم گفته میشده شبان (چوپان) در فارسی بجای مانده است.
(16) - نگاه کنید به یشتها تفسیر نگارنده ج2 ص62.
(17) - بلعمی چ هند ص 38.
(18) - نگاه کنید به:
Arische Periode von Spiegel, Leipzig 1887 S. 49, Grundriss der Iranischen Philologie 1. Band 2. Abteilung S. 80.
(19) - نگاه کنید به مقالهء گرشاسب در نخستین جلد یشتها گزارش نگارنده ص 195.
(20) - ارجاسب پادشاه تورانی است. توران قبیله ایست از قوم ایرانی. نگاه کنید به نخستین جلد یسنا گزارش نگارنده صص 53 - 74.
(21) - در یونانی Hystaspes خوانده شده است.
(22) - یام بمعنی یدک و جنیبت است. (دهخدا).
(23) - توماسپ، تهماسپ، طهماسب، یک بار در اوستا در فروردین یشت فقرهء 131 یاد شده است. تاء یا طاء در این نام باید بضم تلفظ شود از آنکه آنرا بفتح خوانند نظر به تاء در نامهای تهمتن و رستم (رستهم) و گستهم است. اما تهم در این سه نام از تخم takhma میباشد که بمعنی دلیر و پهلوان است. نگاه کنید به دومین جلد یشتها صص46 - 49.
(24) - هوسپ و ارزراسپ Erezraspa (دارندهء اسب راست رو) دو تن از پارسایانند که در فروردین یشت فقرات 121 - 122 به آنان درود فرستاده شده است.
(25) - اسپ چنا، یکی از بزرگان زمان داریوش است که در کنده گری [ این کلمه را آقای پورداود ظاهراً ترجمهء بارلیف Bas-reliefآورده اند، لکن کلمهء قدیمی بهتری در میان بنایان ما هست که بسیار بلیغ و نیز زیباست و آن «خفته رسته» است. دهخدا ] نقش رستم دیده میشود. در یونانی Aspathines خوانده شده است.
(26) - همین نام است که در نوشته های متأخر جشنسف شده. نگاه کنید به نامهء تنسر چ تهران و به مقالهء آذرگشسب در ج2 یشتها ص 339.
(27) - شیداسب در شاهنامه وزیر طهمورث و شیدسب یکی از پسران گشتاسب است.
(28) - Khruta. (29) - نگاه کنید به مقالهء ضحاک در نخستین جلد یشتها صص 188 - 191.
همان بیوراسبش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند. فردوسی.
(30) - نگاه کنید به بندهش باب 32.
Sacred Books of the East, vol. V. p.140
و به: دینکرد بخش هفتم فصل 7 فقرهء 70 SBE,by West, vol. XLVII, p. 34. و به: وچتیگیهای (منتخبات) زادسپرم باب 13 فقرهء 6. ibid. p. 15 q. و به: مروج الذهب مسعودی جزء الاول چ مصر 1346 ه . ق. ص 243 و به: روایات داراب هرمزدیار، ج1 به اهتمام موبد مانک رستم اون والا بمبئی ص 50.
(31) - Pourusuh-aspa.
(32) - Paitirasp.
(33) - Aurvadasp. (34) - نامهای نیاکان زرتشت در مروج الذهب دگرگون یاد شده، چنانکه در همهء نوشته های پهلوی این نامها دگرگون خوانده میشود.
نگاه کنید به:
Zoroaster, the Prophet of Ancient
Iran, by Jackson, New York 1901 p.19.
(35) - Haecat-aspa. (36) - جزء اول نام هئچت اسپ از مصدر هئچ haecمیباشد که در اوستا بمعنی آب پاشیدن یا آب ریختن و تر کردن بکار رفته، نظر به این باید هئچت اسپ بمعنی «دارندهء اسب پشنجیده» یا «دارندهء اسب آب پاشیده شده» یا «دارای اسب شست وشوشده» باشد. در تفسیر اوستا واژهء هئچ در پهلوی به آشنجیتن گردانیده شده همان است که در فارسی پشنجیدن بجای مانده بمعنی آب پاشیدن.
(37) - Zarathushtra.
(38) - Ferashaoshtra.
(39) - Tarpan.
(40) - Samsara.
(41) - Ahimsa. (42) - نگاه کنید به:
Die Wertung des Tieres in der Zarathushtrischen Religion, von Voigt. Munchen 1937 S. 16 - 18; Religions Geschichte, von Wurm, Stuttgart 1908 S. 435.
(43) - Sisu. (44) - سیسو Sisu در آرامی شده سوسیاSusyaو از این زبان به نوشته های پهلوی راه یافته در ردیف واژه های هزوارش بجای اسپ در همهء کتابهای پهلوی دیده میشود. نگاه کنید به:
Akkadische Frendworter von H. Zimmern, Leipzig 1917 S. 50.
و به:
Assyrische Handworterbuch von F. Delitzsch. Leipzig 1896 S. 606.
(45) - Gudea.
(46) - Ningirsu. (47) - نگاه کنید به:
Geschichte der Altertums von E.Meyer 1. Band 2. Halfte 5. Aufl.Stuttgart u. Berlin S. 539.
(48) - Hammurabi. Zagros. F. und 651 F. (49) - دربارهء شنعار و سومر و اکد نگاه کنید به ص116 فرهنگ ایران باستان.
(50) - Kossae.
(51) - Kashshu. Kosseen.یا
(52) - Kassites
(53) - Samsuilan.
(54) - Kashshu (Kossae).
(55) - Rimsin. (56) - ریمسین Rimsin یکی از رقبای همورابی بوده و پس از اینکه از او شکست دیده و پادشاهی خود را از دست داد، به کوهستان کششوها پناه برد، مرگ همورابی را غنیمت شمرده بهمراهی کششوها ببابل تاخت، در سال 2072 ق. م. پس از زدوخورد با سمسوئی لان (Samsuilana)مدت کوتاهی پیروزمند بود، اما در همان سال بر اثر شورش جنوب بابل برکنار گردید و ریمسین در قصر خویش سوخت
Meyer 1. 2. S. 644.
(57) - Sanherib.
(58) - Gandash.
(59) - Mitani. (60) - Shyrias (سوریه Surya) در سانسکریت مطابق با هور Hvare اوستا که در فارسی هور = خور، شده است.
(61) - دربارهء زبان کششو نگاه کنید به:
Die Sprache der kossaer vonDelitzsch. Leipzig 1884.
(62) - Mitanis.
(63) - Hittites.
(64) - Hyksos.
(65) - Ahmose. (66) - دربارهء Hyksos نگاه کنید به:
Geschichte des alten oriente von Klauber, Gotha 1919 S. 72; Meyer, Geschichte 1, 2 S. 312.
(67) - Centaur. Kentaur.
(68) - Mythologie.
(69) - Homer.
(70) - Thessalie.
(71) - Hesiode.
(72) - Pindar. (73) - نگاه کنید به:
L Asie ancienne, centrale et sud orientale, par Andre Berthelot. Paris 1930. p.21
و به:
Mythologie der Griechen und Romervon Otto Seemann. Leipzig 1910 S. 186-191.
(74) - Asvamedha.
(75) - Veda.
(76) - Danastuti. (77) - دان dana بخشش + ستوتی stutiستایش، یا سپاس در مقابل بخشش.
نگاه کنید به:
Die Danastuti s des Rigveda vonManital Patel. Marburg 1929 S. 6 u. 22F F.
(78) - سلسلهء پادشاهی تاریخی چین بدست ووونگ Wu-Wang از خاندان چو Tschauدر سال 1122 ق. م. بنیاد نهاده شد و فرمانروائی این خاندان تا سال 256 ق. م. پایا ماند.
(79) - Scythes.
(80) - Massagetes.
(81) - Berthelot.
(82) - Thian-Schan.
(83) - Dezoungarie.
(84) - Altai. (85) - نگاه کنید به:
L Asie ancienne, centrale et sud - orientale, par Andre Berthelot. Paris 1930 p.18- 19.
و به:
Brehms Tierleben 3. Band, Saugtiere, Leipzig und Wien. 1900 S. 46.
(86) - دربارهء تورانیان که از قبایل ایرانی بودند نگاه کنید به مقالهء «توران» در یسنا، ج1 تفسیر اوستای نگارنده صص 53 - 74.
(87) - نگاه کنید به:
Geschichte des alten Persiens von Justi, Berlin 1879 S. 1. 118 - 19.
(88) - هرودت در جای دیگر مینویسد: «آنگاه که سپاه کوروش به سارد (سپردا Sparda) پایتخت لیدیا رسید، در دشتی با سواران کروزوس Krosos روبرو شدند و رزم آرایی کردند. کوروش چون سواران هماورد بدید بهراسید و چاره ای اندیشید، فرمان داد همهء شتران بارکش لشکریان ایران را گرد آورند بار و بنه را از پشت آنها برگیرند و بر پشت اسبها نهند. سواران بپشت شتران برآمده بپهنهء کارزار روی آوردند، چون بنزدیک سواران لیدیا رسیدند و چشم اسبهایشان به پیکر هراس انگیز شتران افتاد برمیدند و از پیکار روی برتافتند و کوروش اینچنین پیروزی یافت، چه بوی شتر خوش آیند اسب نیست، از آن دوری میکند. نگاه کنید به:
Hero. 1,80., VII, 86 - 87.
(89) - نگاه کنید به:
Strabon 16. 4,2,26; Hehn S. 28 - 30.
(90) - Scythes.
(91) - Kerch. (92) - کرچ بندریست در کرانهء شرقی شبه جزیرهء کریمه، در کنار دریای آزوف. در قدیم در محل کنونی کرچ شهر بسپورس Bosporosبرپا بود. در ایران باستان هم از گاوهای گردونه کش یاد شده چنانکه در شاهنامه در داستان کیخسرو آمده:
ز گاوان گردنکشان چل هزار
همیراند پیش اندرون شهریار.
در مهریشت فقرهء 37 از گاو گردونه کش سخن رفته است.
(93) - Troia. (94) - ترویا Troia (Troya .Troia) امروزه حصارلق نامیده میشود. در آسیای صغیر در یک کیلومتری کرانهء دریا آثار آن دیده میشود. جنگ ده سالهء یونان با ترویا که موضوع اشعار رزمی هومرHomer میباشد، معروف است.
(95) - Hittieles.
(96) - rathaeshtar.
(97) - ratha.
(98) - ratha.
(99) - Rota.
(100) - Roue.
(101) - Rad. (102) - دربارهء پیشه وران که در اوستا پیشتر Pishtraخوانده شده نگاه کنید به یشتها تفسیر نگارنده ج2 ص331.
(103) - vasha.
(104) - varet.
(105) - ni.
(106) - raithya.
(107) - rathya.
(108) - ratha. (109) - نگاه کنید به:
Altiranisches Worterbuch von Bartholomae Sp. 1418 Sp. 1508.
(110) - Assurbanipal. (111) - نگاه کنید به:
L Asie ancienne par Berthelot. p.20-21.
(112) - Thian-Tchan.
(113) - Scythe. Skyth.
(114) - Saka.
(115) - Drangiana. (116) - سک را در بسیاری از موارد ساک نوشته ام تا مشتبه نشود به سگ جانوری که از آن در مقالهء پیش صحبت داشتم، چنانکه برخی نام سکستان را که معرب سجستان است از سک دانسته اند. نگاه کنید به یسنا تفسیر نگارنده صص 60 - 61 و به فرهنگ ایران باستان ص 154.
(117) - Massagetai.
(118) - Massagete.
(119) - Herodotos 1, 215 - 216.
(120) - Xenophon. (121) - نگاه کنید به یادنامهء پورداود ص 104.
(122) - Mithra.
(123) - Mitra. (124) - گرزمان در اوستا گرودمان garo-demanaیا گرونمان nmana یعنی سرای ستایش از آن بارگاه قدس مزدا و بهشت اراده میشود. در فرهنگهای فارسی بمعنی عرش گرفته شده است. در پهلوی گرتمان garotmanگویند.
(125) - خود ارت فرشتهء توانگری که در اوستا اشی Ashiخوانده شده بگردونه سوار است چنانکه در ارت یشت فقرهء 17.
(126) - درواسپا: درو drva = درست + اسپا aspaلفظاً یعنی درست یا سالم اسب یا دارندهء اسب درست و سالم. این ایزد به نگهبانی چارپایان سودمند گماشته شده و بنام بهترین و گرانبهاترین چارپایان که اسب باشد خوانده شده است، همین یشت نیز گوش یشت خوانده شده، از واژهء گئو gao(گاو) که سودمندترین جانوران خانگی است. گئوشGaushفرشتهء پاسبان جانداران و درواسپا هر دو نام یک ایزد است یعنی ایزدی که گاه بنام اسب و گاه بنام گاو نامیده میشود. نگاه کنید به یشتها تفسیر نگارنده ج1 ص 372.
(127) - پسو pasu.
(128) - چرخ در اوستا چخر ciakhra در سانسکریت چکر ciakra در پهلوی چرک. در فارسی حرف راء پیش از حرف خاء درآمده است، چنانکه واژه های اوستائی وفر vafra در پهلوی وفر و در فارسی برف؛ سوخر sukhraدر پهلوی سخر و در فارسی سرخ و جز اینها.
(129) - در رام یشت فقرهء 56 اندروای، زرین خود و زرین تاج و زرین گردن بند و زرین گردونه و زرین چرخ و زرین ابزار (جنگ) و زرین جامه و زرین کفش و زرین کمربند خوانده شده است. این فرشته در اوستا ویو Vayu نام دارد و فرشتهء پاسبان هواست. در سانسکریت وایو Vayu در نوشته های پهلوی وای یا اندروای خوانده شده، در فرهنگهای فارسی دروای و اندروای بمعنی معلق و آویخته دانسته شده است و این درست نیست، گویندگان پیشین آن را در اشعار خود درست بکار برده بمعنی هوا گرفته اند. اندروای ناگزیر از واژهء مرکب انتروایو Antara Vayuآمده است.
(130) - در آبان یشت فقرهء 11 از گردونهء ناهید و فقرهء 9 گشتاسب یشت و فقرهء 38 تیریشت از گردونهء چست پارند یاد شده است. پارند در اوستا پارندی Parand آمده. نگاه کنید به:
Foundation of the Iranian Religion,K.R. Cama Orient. Insti. by Gray. No 5.p. 155.
(131) - بجای تازیانهء شیبا در متن آمده: خشوئویت اشترا khshvaevayt ashtra = تازیانهء زود خزنده، تند جنبنده. نگاه کنید به فرهنگ ایران باستان ص197 و 198.
(132) - aurvant. (133) - بجای «آب ناورو» در متن آمده: اَپ ناویه apa navaya در گزارش پهلوی (زند) همین فقره «آپ ناوتاک» یعنی آبی که ناو در آن تواند تاخت یا آب قابل کشتی رانی .
(eaunavigable)
(134) - میدان اسب دوانی مراد است در جایی که اسب هنر خود را به دلیران تواند نمود.
(135) - بجای چهاراسبه در متن چتهرویوخت cathruyukhta آمده و این صفت است از برای گردونه (واش vasha) یعنی چهار به یوغ بربسته یا گردونهء چهاراسبه. در نامهء پهلوی دینکرد در فصل سوم فقرهء 23 از پورشسپ پدر زرتشت سخن رفته گوید که در گردونهء چهاراسبه نشست.
(136) - ستیر همان است که امروزه سیر گوئیم.
(137) - نگاه کنید به:
Altiranisches Worterbuch von Bartholomae. Sp. 217.
(138) - نگاه کنید به یشتها تفسیر نگارنده ج1 صص 324 - 371. در بندهش فصل 7 نیز از پیکار تشتر و اپوش سخن رفته است.
(139) - دربارهء نوذر و خاندان وی نگاه کنید به یشتها ج1 صص265 - 267.
(140) - Hara. (141) - کوی Kavi (کی)؛ شهریار دیویسنان. کرپن Karpan؛ پیشوای دیویسنان.
(142) - ورنه Varena گیلان، دیلم (؟).
(143) - دربارهء ناموران دیگری که اسب و گاو و گوسفند فدیه آوردند نگاه کنید به یشتها ج1 آبان یشت: فقرات 26 - 36؛ فقرات 33 - 34 ؛ فقرات 37 - 38 ؛ فقرات 41 - 42 ؛ فقرات 45 - 46 ؛ فقرات 57 - 58 ؛ فقرات 68 - 69 ؛ فقرات 72 - 73 ؛ فقرات 81 - 82 و گوش یشت: فقرات 3 - 4 ؛ فقرات 8 - 9 ؛ فقرات 13 - 14 ؛ فقرات 29 - 30.
(144) - arshan.
(145) - gushn.
(146) - Khshayarshan.
(147) - Khshaya.
(148) - Arshan.
(149) - daenu.
(150) - denutak. (151) - خمسهء نظامی چ بمبئی ج2 ص19. در چاپ وحید (حاشیه) آمده: رم گله نام خاص بیابانیست (در حدود ارمن) در انجمن آرا «بدشت اتکله در هر قرانی» یاد شده است:
شنیدم که چل مادیان گُشن کرد
یکی تخم برداشت از وی بدرد.
(شاهنامه در داستان رفتن رستم نزد شاه سمنگان).
(152) - نگاه کنید به مقدمة الادب زمخشری چ لیپسیک صص 71 - 73.
(153) - نگاه کنید به یشتها ج2 ص 239. گشن در فرهنگهای فارسی چنانکه در لغت اسدی بمعنی انبوه و بسیار گرفته شده. ابوشکور گفت:
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
در فرهنگهای دیگر فارسی همین معنی تکرار شده است. نظر به اصل این واژه باید بمعنی دلیر باشد و به استعاره بمعنی انبوه غالباً در اشعار صفت سپاه یا لشکر آورده شده است و در موارد دیگر باید بمعنی نیرومند یا برومند باشد چون سرو گشن یا درخت گشن:
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیارشاخ.
دقیقی (در شاهنامه).
در قابوس نامه در تعریف اسب «دم گشن و دراز» آمده و ناگزیر بمعنی مجازی انبوه گرفته شده است. همچنین است جملهء «زاغی در حوالی آن بر درختی گشن خانه داشت» در کلیله و دمنه. نگاه کنید به قابوس نامه چ تهران 1312 ه . ش. ص87 و کلیله و دمنهء بهرام شاهی چ تبریز 1304 هجری ص 163.
(154) - Syavarshan.
(155) - Syava.
(156) - Arshan.
(157) - Syavaspi. (158) - نگاه کنید به فقرات 11 - 12 و 52 رام یشت و فقرهء 29 زامیادیشت. سناویذکَ یکی از نابکارانی است که بدست گرشاسب کشته شده. در فقرات 43 - 44 زامیادیشت دربارهء او آمده: سناویذک چنین گفت: «من هنوز نابرنا هستم، آنگاه که برنا (بالغ) شوم زمین را چرخ و آسمان را گردونهء خود سازم، سپندمینو را از گرزمان و اهریمن را از دوزخ تیره بیرون آورم. اینان هر دو باید گردونهء مرا بکشند».
(159) - دربارهء کتاب پهلوی دینکرد نگاه کنید به فرهنگ ایران باستان صص210 - 211.
(160) - Nikatum.
(161) - Sakatum. (162) - نگاه کنید به:
Dinkard, by Sanjana Vol. XV p. 50 and
Vol. XVI P.45;
Zoroastrian Civilisation By0M.N.Dhalla, New York 1922, p. 183-4.
(163) - Ganaba-Sarnijat.
(164) - Datik.
(165) - Pashush-Haurvastan. (166) - ستورپزشک: در مقدمة الادب زمخشری از برای بیطار در فارسی بجشک ستور آورده شده است. در این چند سال اخیر بجای بیطار دامپزشک گفته اند. خود کلمهء بیطار باید معرب از Veterinariusلاتین باشد که در فرانسه Veterinaire شده است و برخی به کلمهء یونانی hipposکه بمعنی اسب است منتقل شده اند. دربارهء ستورستان و ارتشتارستان نگاه کنید به:
S B E Vol, XXXIIV, p. 84 - 90. و به دینکرد سنجانا که در آنجا گنباسرنیجت Dubasrujidخوانده شده: متن پهلوی 5 - 13 و ترجمهء انگلیسی صص 5 - 10
Dinkard Vol. XVI by Sanjana.
(167) - نگاه کنید به:
Manyo-Khrad, by E. West, p. 55.
(168) - نگاه کنید به:
Bundehesh, von F. Justi, S. 57.
(169) - نگاه کنید به نوروزنامهء خیام به اهتمام مجتبی مینوی طهران 1312 ه . ش. صص 51 - 52 و ص 104.
(170) - aurusha.
(171) - arusa.
(172) - spita.
(173) - spit.
(174) - Aurushaspa.
(175) - Aurvataspa. (176) - خورشید در اوستا هورخشئیت Hvare Khshaetaآمده، بسا هم بی صفت خشئت که بمعنی درخشان است. همین صفت است که در نام جمشید هم دیده میشود و جداگانه هم در ادبیات فارسی بکار رفته است. گذشته از اینکه واژهء خور و هور یکی است و فقط هاء و خاء به هم تبدیل مییابد، در فارسی هیئت باستانی آن نیز بجا مانده:
ز عکس می زرد و جام بلور
سپهری شد ایوان پر از ماه و هور. فردوسی.
جاهایی که در اوستا خورشید با صفات جاودانی و شکوهنده و تیزاسب آمده: خورشید نیایش فقرات 5 و 6 و 7 و 9 ؛ خورشیدیشت فقرات 1 - 6؛ یسنا1 فقرهء 11؛ یسنا 68 فقرهء 22؛ دو سیروزهء خرد و بزرگ فقرهء 11 و جز اینها. دربارهء خورشید نگاه کنید به ج1 یشتها مقالهء خورشید ص 304.
(177) - نگاه کنید به قابوسنامه به اهتمام سعید نفیسی طهران 1312 ه . ش. ص 87 .
(178) - نگاه کنید به: زراتشت نامه تألیف زرتشت بهرام بن پژدو به اهتمام فریدریک روزنبرغ پطرزبورغ 1904 م. صص 48-57.
(179) - نگاه کنید به:
Dinkard, by Sanjana, vol. XIV p. 26
و به:
Sacred Books of the East, vol XLVII,
p. 66.
(180) - در متن پهلوی بجای تورانی، خیون، آمده. نگاه کنید به یسنا تفسیر نگارنده ج1 صص61-63.
(181) - بستور درست است نه نستور. نگاه کنید به یشتها ج1 ص287.
(182) - نگاه کنید به:
Das Yatkar-i-Zariran von Geiger S. 56.
(183) - کتایون نامی است که در شاهنامه به زن گشتاسب داده شده و نام اصلی او ناهید دانسته شده است. در مجمل التواریخ کتایون دختر قیصر روم یاد گردیده است. نگاه کنید به مجمل التواریخ چ ملک الشعراء بهار تهران 1318 ه . ش. ص 30. در بندهش پهلوی فصل 31 فقرهء 8 کتایون و برمایون از برادران فریدون یاد شده اند. نگاه کنید به:
SBE. by West vol. V p. 133.
زن گشتاسب در اوستا هوتئوسا Hutaosaخوانده شده. او نیز مانند شوهرش از خاندان نوذر است. از این زن در رام یشت فقرات 35 - 36 یاد شده. در فقرهء 26 گوش یشت زرتشت امیدوار است که هوتئوسا به دین راستین وی گرود. در نوشته های پهلوی نیز چنانکه در یادگار زریران، زن کی گشتاسب هوتس نامیده شده است. نگاه کنید به یشت ها ج 1 ص 267 و ص 387. دربارهء کتایون و برمایون نگاه کنید به همان کتاب ص194.
(184) - Syavarshan.
(185) - Syava.
(186) - Arshan. (187) - شبدیز: شاید جزء دوم این واژه دئسه daesaباشد که بمعنی نما و نشان است از مصدر دئس daesنمودن و نشان دادن که در اوستا بسیار بکار رفته مانند جزو دوم واژه های تندیس و فرخاردیس و طاقدیس. بنابراین شبدیز یعنی شب نما. تبدیل سین به زاء در کلمه اسپریس = اسپریز که یاد کردیم نظیر دارد. دیز و دیزه جداگانه در ادبیات ما بمعنی سیاه آمده و بویژه از برای اسب سیاه بکار رفته مانند شبرنگ و شبگون:
یکی شبگون که نامش بود شبدیز
گرو برده ز صرصر در تک تیز. امیرخسرو.
دیز بمعنی سیاه ندانستم از چه ریشه و بن است. مشتبه نشود با دیز که همان دز، دژ (قلعه) میباشد و نه با دیزه که از بنیاد واژهء دیگری است.
(188) - صحیح آن آذرشست است. (دهخدا).
(189) - معانی لغاتی که در این اشعار بکار رفته: محجل؛ اسب دست و پا سفید. رنگ؛ بز کوهی. غرم، میش کوهی. زبانی؛ مالک دوزخ. سلحفات؛ سولاخپای، سنگپشت. نعایم؛ جِ نعامه، شترمرغ. قرن؛ کوه سر. شخ؛ کوه، دامنهء سخت کوه. مجن؛ سپر. شطن؛ ریسمان. طراز؛ نقش و نگار جامه. بدست؛ وجب، شبر. باز؛ فاصله و میان دو دست که بطرفین کشیده شده باشد. اعوج؛ نام اسبی در جاهلیت. عطف؛ پیچیدگی. باشه، واشق؛ مرغی است شکاری. ضرب؛ زدن شمشیر. طعن؛ زدن نیزه. آذرشین؛ مخفف آذرنشین، سمندر، حرباست. ناورد؛ جنگ. صهیل؛ شیهه و بانگ اسب. بزان؛ وزان. دن؛ خرام، از مصدر دنیدن بمعنی خرامیدن و بنشاط رفتن. (این لغات را آنچنانکه در فرهنگها آمده در اینجا یاد کردیم). (پورداود).
(190) - بلعمی چ هند ص 38 و نگاه کنید به فرهنگ ایران باستان ج 1 ص236.
(191) - فارسنامهء ابن البلخی به اهتمام لیسترانج و نیکلسون چ کمبریج 1339 ه . ق. ص 28.
(192) - مجمل التواریخ چ ملک الشعراء بهار تهران 1318 ه . ش. ص39.
(193) - دربارهء طهمورث نگاه کنید به تفسیر اوستای نگارنده، یشتها ج2 مقالهء تهمورث، صص 138 - 144. در همان مقالهء طهمورث از زین اسب سخن داشتیم و گفتیم زین در اوستا زئن zaenaبمعنی ساز جنگ یا افزار و سلاح میباشد، در واژهء تبرزین معنی اصلی آن بجای مانده است. زیناوند که در اوستا زئنونت Zaenavant یا ازینونت Azinavant آمده، صفت از برای طهمورث آورده شده است یعنی مسلح. در نوشته های پهلوی زیناوند بهمین معنی است. این کلمه در نوشته های ایرانی و عرب درست نوشته نشده. بنابراین به اسب زین نهادن یعنی جنگ افزار بر آن نهادن از برای کارزار. نگاه کنید به مقالهء نامبرده ص140.
(194) - کارنامه، در پهلوی کارنامک: بمعنی تاریخ و تاریخچهء زندگانی اشخاص، لغت درستی است. کارنامک ارتخشیر پاپکان که نام کتاب معروف پهلوی است یعنی تاریخ اردشیر بابکان در آغاز همین کتاب آمده: «در کارنامک ارتخشیر پاپکان نوشته شده که پس از مرگ اسکندر...». در مقدمهء شاهنامهء ابومنصوری آمده: «و [ از ] هر شارستان گرد کرد و بنشاند بفراز آوردن این نامه های شاهان و کارنامه هاشان و زندگانی هر یک از داذ و بیداذ و آشوب و جنگ و آیین». نگاه کنید به بیست مقالهء قزوینی به اهتمام عباس اقبال جزء دوم طهران 1313 ه . ش. ص 24. فرخی گوید:
فسانهء کهن و کارنامهء بدروغ
بکار ناید، رو در دروغ رنج مبر.
ابوحنیفهء اسکافی گوید:
ز کارنامهء تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار.
منوچهری گوید:
نگاه کن که بنوروز چون شده ست جهان
چو کارنامهء مانی در آبگون قرطاس.
خاقانی گوید (در تحفة العراقین):
قمری ز تو فارسی زبان گشت
کارآسی کارنامه خوان گشت.
ابوالفضل بیهقی مورخ مشهور در کتاب خود (چ وزارت فرهنگ ص 387) مینویسد: «... و من که ابوالفضلم در این دنیای فریبندهء مردم خوار چندانی بمانم که کارنامهء این خاندان [غزنویان]برانم».
(195) - Herodotos 1, 136.
(196) - Geographie de Strabon, XV, 3, 18,
Traduction nouvelle, par Amedee Tardieu. 3. tome, 3. edition. Paris1909, p. 292 - 3.
(197) - Herodianos. (198) - هرودیانوس: کتاب تاریخش در هشت بخش از پیش آمدهای روزگار مارک ارل MarkAurel تا روزگار گوردیانوس Gordianus سوم یعنی از سال 180 تا 238 م. سخن میدارد. خبری که از پارتها یاد میکند از روزگار اردوان چهارم (209 - 226 م.) است که با امپراتور روم الکساندر سوروس Alexander Severusجنگید.
(199) - Wei-Shou.
(200) - Wei-Shu.
(201) - Wei.
(202) - Po-ssi. (203) - هر یک لی (Ii) در حدود 567 متر است.
(204) - مؤلف چینی از سرزمین پایتخت ساسانیان که در آن زمان بابل زمین بوده، سلوکیه، تیسفون سخن میدارد. چنانکه میدانیم برنج از هند به ایران رسیده. آیا در سدهء ششم میلادی که زمان تألیف تاریخ نامبرده است برنج در ایران کشت نمیشد؟ یا اینکه سرزمین عراق کنونی مقصود است؟! همچنین میدانیم که فیل را از سرزمین هند به ایران می آوردند. خر بزرگ، استر و مرغ شترپیکر، شترمرغ است. نگاه کنید به:
A Chinese Account of Persia in theSixth Century by Kentok Hori, inSpiegel s Memorial Volume,Bombay1908, p. 247.
(205) - Polybius.
(206) - Ammianus Marcellinus, X111, 6,
30, ubersetzt von Dr. Carl Buchle,Stuttgart, 1853. 5. B. S. 520.
(207) - Kulturpfl u. Haust. von Hehn. 8
Aufl. S. 33.
(208) - نگاه کنید به: Strabon XV, 2.10.
(209) - Zeus.
(210) - Herodotos 3, 106; 7, 40.
(211) - Jupiter. (212) - کورتیوس رفوس Curtius Rufus در روزگار امپراتور روم کلودیوس Claudius (41 - 54 م.) کتابی در تاریخ اسکندر نوشت. (Historia Alexandri Magni). این نامه دارای ده بخش بوده. بخش نخست و دوم آن از میان رفته است. ژوپیتر Jupiter نزد رومیها بجای زئوس Zeusیونانیان است. در نوشته های نویسندگان یونانی دیدیم و باز هم خواهیم دید که از همین گردونهء زئوس یاد شده است. زئوس، ژوپیتر، از پروردگاران بزرگ است، نمیدانیم زئوس بجای کدام یک از ایزدان مزدیسنا آورده شده است، در نوشتهء کورتیوس نباید گردونهء مهر = میتهر مراد باشد، زیرا از گردونهء خورشید که همان مهر مقصود است نام برده است. ناگزیر از ترکه یا شاخه، برسم مراد است که در اوستا برسمن baresmanمیباشد:
پرستندهء آتش زردهشت
همی رفت با باژ و برسم بمشت. فردوسی.
نگاه کنید به یشتها ج1 صص556 - 560 و نگاه کنید به:
K. R. Cama Oriental Institute, No. 14. Bombay 1929 p. 41.
(213) - Zeus.
(214) - Helios. (215) - نگاه کنید به:
Xenophon, Kyrupadie 8,3.
نامهائی که گزنفون در اینجا یاد کرده در یونانی چنین نوشته: Datamas. HistaspasKhrysantas. Artabatas. Gadatas. این نامها برخی از آنها در روزگار هخامنشیان بسیار رایج بوده، بسا کسان دیگر آنچنانکه در نوشته های نویسندگان قدیم بجای مانده چنین خوانده میشدند. مورخین دیگر یونانی آنها را بجای asدر انجام کلمه es یاد کرده اند چون Datames و جز آن. نگارنده این نامها را آنچنان که باید در فرس هخامنشی باشد بهیئت اصلی برگردانیدم و در موارد دیگر نیز با اسامی خاص ایرانی که نزد یونانیان تغییری یافته و یا تحریفی شده همین کار را کرده ام. اتفاقاً معانی لفظی این اسامی معلوم است و تردیدی در درست بودن آنها نمیماند. خرویشنت Khruishyanta از واژهء خروت Khrutaکه یاد کردیم بمعنی سخت و سهمگین است. ویشتاسپ را که در فارسی گشتاسب شده نیز یاد کردیم. (فرهنگ ایران باستان ص 227 و 288 ). داتم Datamaاز واژهء دات Data قانون = داد. گدات Gadat از واژهء گاو Gao و از مصدر دا Da(دادن) یعنی دادهء ایزد، گئوش Geush که یاد کردیم. ارت پتی Artapatiیعنی دارای پاکی و تقدس.
(216) - Ishtuvigu.
(217) - Xenophon, Kyrupadie.
(218) - Thessalie.
(219) - Herodotos 7,196,3.
(220) - humartya.
(221) - huaspa. (222) - نگاه کنید به:
Die Keilin Schriften der Achameniden von F. H. Weissbach, Leipzig 1911, S. 81.
(223) - Anabsis. (224) - بوشه Boucher تاریخ ورود گزنفون و سربازان یونانی را به آن دیار هفتم ماه دسامبر 401 ق. م. معین کرده است. نگاه کنید به:
L Anabase de Xenophon, par Colonel Arthur Boucher. Paris 1913. p. 218.
(225) - Cilicia.
(226) - Talent.
(227) - Herodotos, 3.90.
(228) - Diodorus Siculus. (229) - نگاه کنید به:
Strabon, 11, 13,7, et 9, 11,14,9.
(230) - Thogarma.
(231) - Katpatuka. (232) - نگاه کنید به: حزقیال باب 27 فقرهء 14. در سنگنپشتهء داریوش کاپادوسی Cappadocie، کتپتوکا Katpatukaخوانده شده است. استرابون جغرافیانویس یونانی در حدود سال 58 ق. م. در کتپتوکا تولد یافت.
(233) - Periegesis.
(234) - Taygetos.
(235) - Lakonika.
(236) - Helios. (237) - Taygetos کوهی است در شبه جزیرهء پلوپونز Peloponnese نگاه کنید به:
Pausanias 3, 20. 5 ubersetzt von Schubart I B. 3. Auflage Berlin S. 244.
(238) - Arrianus.
(239) - Aristobulos. (240) - نگاه کنید به:
Passages in Greek and Latin Literature relating to Zoroastrianism by L. H.Gray. K. R. Cama Orient. Insti. No 14.Bombay 1929. p. 61.
(241) - اونسیکریتوس Onesikritos مانند بطلمیوس Ptolemaos و کالیستنس Kallisthenes و اریستوبولوس Aristobulosکه از آنان در ص169 فرهنگ ایران باستان یاد کردیم از جملهء نویسندگان یونانی می باشند که در لشکرکشی اسکندر به ایران همراه او بودند. نگاه کنید به:
Strabon XV. 3, 8.
(242) - Philostratus.
(243) - Apollonius.
(244) - Fhraotes. (245) - فیلوستراتوس کتاب نامبرده را در روزگار امپراتور روم فیلیپ Philippe (244 - 249 م.) مشهور بعرب (اصلاً تازی نژاد بوده) نوشته است. نگاه کنید به:
Passages... p. 84.
(246) - Say.
(247) - Si.
(248) - Prefixe. (249) - نگاه کنید به:
Altiranisches Worterbuch, von Bartholomae. sp. 57 u. 1085.
(250) - نگاه کنید به یاقوت.
Barbier de Meynard, p.563-4 etp.605-6.
(251) - نگاه کنید به کتاب البلدان تألیف ابن الفقیه چ لیدن 1302 ص 239 و 280 و نگاه کنید به:
Iran im mittelalter nach denArabischen Geographen. B. V. Leipzig,1925, S. 554 - 6.
(252) - نگاه کنید به فرهنگ ایران باستان ج 1 ص9 و به:
Tabari ubersetzt von Noldeke, S. 101.
(253) - نگاه کنید به آثارالباقیه ص 209 و به طبری ترجمهء نولدکه Noldeke ص 45 و به:
Le Regne du roi Kawadh et le communisme Mazdakite, Par A. Christensen. Kobenhavn 1925. p. 41.
(254) - نگاه کنید به:
Geschichte Irans von Ferd. Justi im Grundriss der Irani. Philol. 11 Band S. 483; Geschichte Irans und seiner Nachbarlander von Alf von Gutschmid. Tubingen, 1888. S. 30, U34; Eranshahr von Marquart, S. 71 - 2.
(255) - نگاه کنید به:
Seleucia und Ltesiphonb von Max Strech, Leipzig 1917, S. 16 F.
(256) - Alexandropolis. (257) - نگاه کنید به:
Eranische Alterthumskunde von Fr. Spiegel 111, Band, Leipzig 1878, S. 45- 16.
(258) - Plinius.
(259) - Nisee.
(260) - Parthyene. (261) - نگاه کنید به:
Plinius VI, 29, 2., Traduit par M.E.Littre.
(262) - Isidoros de Charax.
(263) - Sykes. (264) - نگاه کنید به:
History of Persia, by sir P. Sykes, Vol1. p. 97; Vol 11. p. 29.
(265) - Minorsky.
(266) - Bagir.
(267) - Encyclopedie de l'Islam. Tome
111 p. 904 - 5.
(268) - Bagyr.
(269) - Ein Grabmal der Parther Konige
gefunden im lokal Anzeiger, Berlin 13 Oktober 1934.
(270) - Nisaya.
(271) - Airyana-Vaejah. (272) - نگاه کنید به یسنا ج1 گزارش اوستای نگارنده و به مقالهء ایران ویج صص 33 - 57.
(273) - Gava.
(274) - Sughdha. (275) - شک نیست که گو Gava همان سغد است زیرا در اوستا گفته شده: گو، جائیست که سغدیان منزل دارند.
(276) - Mouru.
(277) - Bakhdhi.
(278) - Nisaya. (279) - در متن آمده: نیسائیم ییم انتره مئورومچه باخذیمچه. Nisaim yim antare Mourumca Baxdhimcaدر اینجا یادآور میشویم که در اوستا بلخ با صفت زیبا (سریر = srira) آورده شده است. نویسندگان قرون وسطی آن را بلخ الحسناء خوانده اند.
(280) - Haroiva. (281) - پتیاره در اوستا پئیتیار Paitiara صفت است از مصدر ار ar که در اوستا و فرس هخامنشی بمعنی جنبیدن و رفتن است و از جزء (پرفیکس) پئیتی Paitiکه بمعنی ضد و خلاف است، بنابراین پتیاره که در پهلوی پتیارک گویند یعنی بضدرونده و برخلاف رفتارکننده. در فرهنگهای فارسی پتیاره بمعنی آفت و زشت و نازیبا و مکروه طبع گرفته شده است. در انجمن آرای ناصری آمده این کلمه در اصل بدیاره بوده یعنی رفیق بد و زشت و مکروه!
(282) - Nisai. (283) - نگاه کنید به:
Pehleviversion des Ersten Capitelsdes Vendidad von Wil. Geiger,Erlangen 1877 S. 19.
(284) - De Harlez. (285) - نگاه کنید به:
Avesta par De Harlez p. 9.
(286) - Ptolemaos.
(287) - Nisaia.
(288) - Margiana.
(289) - Tomaschek.
(290) - Tomaschek, Zur histor.
Topographie von Persien, 1.B. S. 74.
(291) - Ostiraniche Kultur von Wil.
Geiger,
Erlangen 1882 S. 72.
(292) - Marquart.
(293) - Moses Xorenaci.
(294) - Nisai mianak. (295) - نگاه کنید به:
Eranshahr (nach der Geographie des Ps. Moses Xorenaci). Berlin 1901 S. 78 - 9.
ناگزیر در روزگار ساسانیان این سرزمین به زبان رایج آن زمان، از برای بازشناختن آن در سرزمینهای دیگر بهمین نام، نسای میانک خوانده میشده که موسی خورنچی همان را در نوشتهء خود آورده است.
(296) - Nisaye.
(297) - Gaumata.
(298) - Bardya.
(299) - Bagayadi. (300) - دهم ماه باگیادی را ویسباخ برابر دانسته با 29 سپتامبر 522 ق. م. کونیگ آن را در هشتمین سال پادشاهی کمبوجیه، با 28 اکتبر 522 ق. م. برابر دانسته است. نگاه کنید به:
Keilinschriften der Achameniden von Weissbach, Leipzig 1911 S. 19; Relife und Inschriften des Koenigs Dareios 1 von F.W. Konig, Leiden 1938 S. 39.
(301) - Dida.
(302) - Sikaya Huvati.
(303) - Tiglath-Pilesar.
(304) - Nishai. (305) - نگاه کنید به:
History of Early Iran, by George G. Cameron. Chicago 1935. p. 147 - 9.
این دانشمند امریکائی پادشاهی تیگلات پیلسر را (746 - 728 ق. م.) نوشته. و نگاه کنید به:
Geschichte des Altert von Meyer 111. Band 2. Aufl. S. 3 F.
(306) - Hippobotos.
(307) - Brion.
(308) - Minorsky.
(309) - Saloman Reinach.
(310) - Sir H. Rawlinson.
(311) - Herod. VII. 40. Diod. XVII. 110.
Stra. IX,13.
(312) - Nisaia.
(313) - Herzfeld.
(314) - Kassites ou Kosseens.
(315) - Kassite.
(316) - Delitzsch.
(317) - Shuryash.
(318) - Surya.
(319) - L'ane des montagnes de l'est.
(320) - Louvre. (321) - نگاه کنید به:
Resurrection des Villes Mortes par Marcel Brion, Paris 1937. p. 198 - 9.
(322) - Brion.
(323) - Hippobotos. (324) - نظر به اهمیتی که این دروازه یا تنگه در تاریخ ایران دارد بجاست مختصراً دربارهء آن توضیحی داده شود. نویسندگان قدیم یونانی و روم این تنگه را پیلئه کسپیه Pilae Caspiae یا پورتئه کسپیه Portae Caspiaeخوانده اند. خاورشناسان آنرا Portes Caspiennes - Caspian Gatesترجمه کرده اند. چون دریای خزر را نیز در زبانهای اروپائی Caspienneخوانده اند مناسب مینماید که این تنگه هم در فارسی به تنگه یا دروازهء خزر گردانیده شود. اما این تنگه با قوم خزر که دریای قفقاز بنام آنان خوانده شده پیوستگی ندارد. نام این تنگه از مأخذ ایرانی بما نرسیده ناگزیر نویسندگان قدیم یونانی و روم کسپیه را از یک لغت ایرانی برداشته اند. این لغت شاید در نام شهر قزوین بجای مانده باشد. چنانکه میدانیم بگفتهء بلاذری و ابن الفقیه و قدامه و یاقوت قزوین معرب کشوین است. هرچند وجه اشتقاق کشوین معلوم نیست اما نزد جغرافیانویسان قرون وسطی بمعنی الحد المحفوظ گرفته شده است. شک نیست نام سلسله کوههایی که در لاتین کسپیوس Caspiusخوانده شده و کوههای میان ارمنستان و ماد و خراسان (پرتهو) دانسته شده و پیوستگی با نام کشوین (قزوین) دارد به این معنی که این شهر کرسی نشین نواحئی به این نام بوده. بنابراین اگر پیلئه کسپیه PylaeCaspiae (Portae) را در فارسی به تنگه یا دروازهء کسپین بگردانیم بخطا نرفته ایم. بنا به فقه اللغه درست است که شین به سین و واو به پ بدل گردد یعنی کشوین، کسپین شود. نظایر اینگونه تبدیل که به هیچ روی بیرون از قاعده نیست و بسیار است. جغرافیانویسان کشوین (قزوین) را ساختهء شاپور اوّل دانسته و بنام او شاد شاپور خوانده اند. این شهر باید بسیار کهنتر باشد و نیز باید یادآور شویم که دریای خزر را دریای قزوین هم خوانده اند چنانکه بنامهای دریای خراسان و دریای طبرستان و دریای گیلان و دریای آبسکون هم خوانده شده است. اینک ببینیم این تنگه در کجا بوده: این تنگه همان است که امروزه سردره یا سردرهء خوار نامند. پس از گذشتن دشتهای با کشتزارخوار (که در شاهنامه دو بار «خوارری» خوانده شده و یاقوت حموی آنرا شهر بزرگ ایالت ری نوشته و میگوید: «در ماه شوال 613 ه . ق. آنرا دیدم و تقریباً ویران بود)، به آن دره میرسند. این تنگه کوهی بطول چهارده کیلومتر سرحد «ویمند» ایالت ری و گرگان و خراسان بود یا بعبارت دیگر این تنگه ماد را از خراسان زمین بزرگ جدا میکرد. در روزگار هخامنشیان این تنگه که یک گردونهء جنگی میتوانست از آن بگذرد دروازهء آهنین و برج و بارو داشت و پاسبانان بر آن گماشته بودند. چون اسکندر در تعاقب داریوش سوم به شهر ری رسید شنید که داریوش از این تنگه گذشت. اسکندر در یک روز خود را از ری به این تنگه رسانید شاید از جائی که امروزه ایوان کی (کیف) گویند گذشته به این تنگه رسیده و از آنجا به ده نمک شتافته باشد تا اینکه بنزدیکی دامغان به کالبد بیجان آخرین شاهنشاه هخامنشی که بخیانت کشته شد رسید. این تنگهء کوهی یا سردرهء خوار یادآور روزی است که در ماه ژویه یا اوت 330 ق. م. داریوش سوم از آنجا گذشته بسوی مرگ گرایید چنانکه تنگهء ترموپیله Thermopillhae(تنگهء آبهای گرم) در یونان یادآور روزیست از سال 480 ق. م. که در آنجا خشایارشا چهارمین شاهنشاه هخامنشی شکست سختی از یونانیان دید.
(325) - Nisayak. (326) - نگاه کنید به:
Iran in Mittelalter nach den Arabischen Geographen von P. Schwartz. Leipzig 1921, S. 49o - 2.
(327) - Nabulus. (328) - نگاه کنید به:
Untersuchungen zur Geschichte von Eran, von J. Marquart, Zweite Heft, Leipzig 1905, S. 158 - 160.
(329) - Sikaya Huvati.
(330) - Schwarz.
(331) - De Goeje.
(332) - Tacara. (333) - کسانی که از بخشایش فرشتهء توانگری برخوردار باشند اسبهای تندرو و هراس انگیز و تیزتکشان گردونه های استوار را بتکاپو درآورند و از نیزهء سرتیز و بلندچوبه شان هماوردان از پس و پیش بستوه آیند. (اوستا ارت یشت فقرهء 12).
(334) - برای اصلاح و پرورش نژاد اسب در نظام ایران اداره ای بهمین نام قبلاً بوده است.
(335) - الخیر معقود بنواصی الخیل، معروف است. (دهخدا).
(336) - در موی پیشانی، چه ناصیه موی پیشانی اسب است از بالای سر او آویخته. (بهار).
(337) - در یونانی Heliosفرشتهء گردون کش آفتاب بوده است. (دهخدا).
(338) - آت بمعنی اسپ است، ایرکا بمعنی بزرگان و سران (در حالت مفعولی)، اَنَدغِ کم بمعنی چنانست که، گوگ کا (که گوگنه تلفظ میشود) بمعنی آسمان (در حالت مفعولی)، آی بمعنی ماه، پس ترجمهء جمله چنین میشود که اسپ بزرگان چنانست که به آسمان ماه. (تعلیقات نوروزنامه ص 105).
(339) - خشینه (؟) (دهخدا).
(340) - ابر (؟).
(341) - گویند گردون مهر در آسمان کشد. (دهخدا).
(342) - تیزچشم (؟) (دهخدا).
(343) - ظ: پش و ناصیه و سر و پا... یعنی فش که یال باشد. (بهار).


اسب.


[اِ] (ع اِ) موی زهار و دبر. (جهانگیری). موی حلقهء دبر. موی زانو. موی بُن. (مهذب الاسماء). موی نرم. || عانه. ج، آساب.


اسب آبی.


[اَ بِ آ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) جانوری چارپا و بزرگ جثه و ذوحیاتین، از طایفهء سطبرپوستان، در سواحل رودهای افریقا و مصر علیا و سِنِگال. طول آن به 4 گز رسد و سر وی بزرگ و قوی است و اغلب در آب باشد. فرس النیل. فرس البحر. اسپ دریائی.
(1) - Hippopotame.


اسب آموز.


[اَ] (نف مرکب) رایض. رائض. (مهذب الاسماء).


اسباء .


[اِ] (ع مص) نرم شدن دل بر. شیفته و مایل گشتن به. شیفته و مایل کاری گردیدن: اسبأ علی الشی ء. (منتهی الارب). || فروتنی کردن: اسبأ لامرالله. (منتهی الارب).


اسباءة.


[اِ ءَ] (ع اِ) راه خون. ج، اسابی: اسابی الدماء؛ طرائقها. (قطر المحیط). راههای خون. (منتهی الارب).


اسباب.


[اَ] (ع اِ) جِ سبب. مایه ها. سِلعة. (منتهی الارب). حماله. جامل. (منتهی الارب). رسن ها. اواخی. پیوندها. اطراف. درها. (وطواط). وسایل. ساز. برگ. لوازم. آلات. همهء چیزهای غیرخوردنی :
همه مال و اسباب و این زیب و فر
کنیزان مه روی با تاج زر.فردوسی.
و از جملهء اسباب و تجمل او دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 103).
گوئی که مگر راحت من مهر بتان است
کاسباب وجودش بجهان نیست پدیدار.
مسعودسعد.
من از آن بندگانم ای خسرو
که نبندند طَمْع در اسباب.مسعودسعد.
شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد
چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب.
مسعودسعد.
و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است: ساختن توشهء آخرت و تمهید اسباب معیشت... (کلیله و دمنه). و نیز شاید بود که کسیرا برای فراغ اهل و فرزندان و تمهید اسباب معیشت ایشان بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه).
غیر این عقل تو حق را عقلهاست
که بدان تدبیر اسباب شماست.مولوی.
لاجرم عبادت اینان [توانگران] به قبول نزدیک که جمع اند و حاضر، نه پریشان و پراکنده خاطر، اسباب معیشت ساخته. (گلستان).
اسبابش جمله هست حاصل
جز روغن و کشک و نان و هیزم.
قمری اصفهانی.
|| اموال : نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). نامه ها ستد و منشوری توقیعی تا جملهء اسباب و ضیاع آنرا بسیستان و جایهای دیگر، فروگیرند و بکسان نوشتکین سپارند. (تاریخ بیهقی ص 417 و 418). او را از خلافت خلع کرد و اسباب و اموال او با تصرف گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص307). التماس کرد یکی از غلامان او را که منظور او بود پیش او فرستند و از اسباب آن قدر که بدو محتاج باشد رد کنند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 347). || بواعث. دواعی. علل : موافقت می باید در میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید. (تاریخ بیهقی). کار و سخن یکرویه شد و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. (تاریخ بیهقی). همهء اصناف نعمت و سلاح بخازنان ما سپرد و هیچ چیزی نماند از اسباب خلاف. (تاریخ بیهقی).
هیچ مقصودی میسر نیست تا اسباب نیست.
کاتبی.
|| در تداول ایرانیان بمعنی رخت و اثاثه. (آنندراج).
- اسباب السموات؛ نواحی آسمان، یا درجه ها یا درهای آن. (منتهی الارب).
- اسباب بازی؛ اشیایی که برای بازی کودکان سازند.
- اسباب برساختن؛ تهیهء لوازم :
بود هر یکی را قدرمایه بیش
کز آن بیش برسازد اسباب خویش.نظامی.
- اسباب ... بهم افتادن؛ پریشان شدن :
در بلخ چو پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را.انوری.
- اسباب جنگ؛ آلات حرب. اسلحه.
- اسباب چینی کردن؛ توطئة.
- اسباب خانه؛ اثاثهء آن.
- اسباب خرازی(1)؛ اسباب خرده فروشی.
- اسباب دست؛ (در تداول عامه) وسیله.
- اسباب دنیوی؛ وسایل مادی :
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی.حافظ.
- اسباب سابقه: سببهاء نخستین را اسباب -سابقه گویند و دوّمین را اسباب واصله -گویند.؛ (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- اسباب سِتّه؛ شش دربای زندگانی. اسباب عامة. ستهء ضروریه. رجوع به ضروریة (سته) شود. صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: باید دانست که هر کاری را سببی هست و سبب بنزدیک طبیبان چیزی را گویند که نخست آن چیز باشد و از بودن آن اندر تن مردم حالی پدید آید. و بعضی سببها آنست که سبب تندرستی خاصةً و بعضی سبب بیماریست خاصةً و بعضی آنست که هرگاه که چنان باشد که باید و چندانکه باید و آن وقت که باید سبب تندرستی بود و هرگاه که برخلاف آن باشد سبب بیماری گردد و آن سببهای چنین شش جنس است و طبیبان آنرا الاسباب الستة گویند. یکی از آن هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازهاء دست کاران [ یعنی آلات جراحان ]، سیوم خواب و بیداری و چهارم حرکت و سکون و پنجم احتقان و استفراغ یعنی بیرون آمدن چیزی از تن و ناآمدن، چون طبع که اجابت کند یا نکند و عرق که آید یا نیاید و چیزی که از سر و راه بینی بپالاید یا نپالاید و غیر آن. ششم اعراض نفسانی چون شادیها و غمها و خشم و خشنودی و مانند آن. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- اسباب سفر؛ ساز سفر. سازِ رَه.
- اسباب سفر بستن؛ آماده کردن لوازم آن :
بسته بیخود آفتاب عمر اسباب سفر
میرود چون سایه در پی بخت ناشادم هنوز.
جامی.
- اسباب ضروریه.؛ رجوع به ضروریة (سته) شود.
- اسباب معیشت؛ لوازم زندگی.
- اسباب واصله.؛ رجوع به اسباب سابقه شود.
- اسباب یدکی(2)؛ آلات و وسائل نو و مُدّخر که بجای آلات مستعمله و کهنه بکار برند.
- چار اسباب؛ علل اربعه: علت فاعلی، علت مادی، علت صوری، علت غائی :
بچار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
بیک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب.
خاقانی.
- علم اسباب ورود الاحادیث و ازمنته و -امکنته؛ موضوع آن از نام وی پیداست و از فروع علم حدیث است. (کشف الظنون).
- امثال: عالم عالم اسباب است.
ز بی آلتان کار ناید درست.
ابی الله ان یجری الامور الاّ باسبابها.
(1) - Menus objets. Objets servant au
travaux des femmes des couturieres.
(2) - Pieces de rechange.


اسباب النزول.


[اَ بُنْ نُ] (ع اِ مرکب) علم اسباب النزول من فروع علم التفسیر و هو علم یبحث فیه عن سبب نزول سورة او آیة و وقتها و مکانها و غیر ذلک و مبادیه مقدمات مشهورة منقولة عن السلف و الغرض منه ضبط تلک الامور و فائدته معرفة وجه الحکمة الباعثة علی تشریع الحکم و تخصیص الحکم به عند من یری ان العبرة بخصوص السبب و ان اللفظ قد یکون عاماً و یقوم الدلیل علی تخصیصه فاذا عرف السبب قصد التخصیص علی ماعداه و من فوائده فهم معانی القرآن و استنباط الاحکام اذ ربما لایمکن معرفة تفسیرالاَیة بدون الوقوف علی سبب نزولها مثل قوله تعالی: فأینما تولوا فثم وجه الله. (قرآن 2/115). و هو یقتضی عدم وجوب استقبال القبلة و هو خلاف الاجماع و لایعلم ذلک الا بان نزولها فی نافلة السفر و فی من صلی بالتحری و لایحل القول فیه الا بالروایة و السماع ممن شاهد التنزیل کما قال الواحدی و یشترط فی سبب النزول ان یکون نزولها ایام وقوع الحادثة و الا کان ذلک من باب الاخبار عن الوقائع الماضیة کقصة الفیل. کذا فی مفتاح السعادة و من الکتب المؤلفة فیه اسباب النزول... (کشف الظنون).


اسباب چینی.


[اَ] (حامص مرکب)(1) تهیهء مقدمات عملی برعلیه کسی. توطئه. و با فعل کردن استعمال شود.
(1) - Machiner.


اسباب کشی.


[اَ کَ / کِ] (حامص مرکب)(1) در تداول عامه، نقل اثاثه از خانه ای بخانهء دیگر.
- امثال: سه بار اسباب کشی، برابر یک حریق است.
(1) - Demenagement.


اسبات.


[اِ] (ع مص) به شنبه درآمدن جهودان. (منتهی الارب). شنبهی کردن جهودان. در شنبه شدن جهودان. (تاج المصادر بیهقی). || آرمیدن. (منتهی الارب). آسایش کردن. آرام و قرار گرفتن. خواب کردن. || خوابانیدن. ارقاد.


اسباجه.


[] (اِخ) مؤلف منتهی الارب گوید: مشهد؛ لقب اسباجه از خراسان مدفن امام ثامن. (منتهی الارب ذیل ش ه د). و این نام را در جائی نیافتیم.


اسباح.


[اِ] (ع مص) شنا کنانیدن کسی را. (منتهی الارب).


اسباخ.


[اِ] (ع مص) شورناک گردیدن زمین. (منتهی الارب). || به زمین شوره رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). به زمین شور رسیدن. (زوزنی) (منتهی الارب). به زمین شوره دررفتن.


اسباد.


[اِ] (ع مص) نو برآمدن گیاه نصی در بنهء خشک آن. نو برآمدن گیاه نصی در قدیم آن. (منتهی الارب). || موی ستردن. (منتهی الارب).


اسباد.


[اَ] (ع اِ) جامه های سیاه. || سرهای گیاه نصی که اول روید. (منتهی الارب).


اسبار.


[اَ سَ] (پهلوی، ص) اسوار. سوار. رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 223 شود.


اسبار.


[اَ] (اِخ) قریه ای است بر باب حیّ(1)شهر اصفهان و آنرا اسباردیس(2) گویند و از آنجاست ابوطاهر سهل بن عبدالله بن الفرخان الاسباری الزاهد، مجاب الدعوة. متوفی بسال 296 ه . ق. (معجم البلدان).
(1) - در مراصدالاطلاع جی و در معجم البلدان: حیّ. روایت مراصد صحیح است.
(2) - در مراصد الاطلاع: اسباریس.


اسبار.


[اَ] (اِخ) یا اسپار یا اسفاربن شیرویة الدیلم. مؤلف مجمل التواریخ و القصص گوید: آغاز دولت آل بویه و اخبار ایشان، آگاه باش که چون اسباربن(1)سیرویة(2) الدیلم، بر شهر ری و نواحی آن مستولی شد مرداویج بن زیار(3) الجیلی با وی بود از فرزندان پادشاه گیلان، و نسبت ایشان به آغُش وهادان(4) کشد که بعهد شاه کیخسرو ملک گیلان بوده ست، و بعد از اتّفاق و حوادث بسیار اسپار شیرو(5) با مرداویج یکی شد [ و ] وزیرش همچنین، سبب آنرا که اسبار هزار هزار دینار زر نقد فرموده بود که بقلعهء الموت برند که آن وقت خزانه آنجا بود، پس وزیر بسنگ درم وزن کرد [ و ] کمابیش سیصدهزار دینار از آن میان ببرد، و اسبار را این خیانت از او معلوم شد، پس وزیر مرداویج را در پادشاهی طمع افکند تا اسپار کشته شد بر دست مرداویج، و پادشاهی او را صافی شد. (مجمل التواریخ و القصص ص 388 و 389). و رجوع به اسفار شود.
(1) - اسپار، اسفار.
(2) - شیرویه.
(3) - اصل: ریار.
(4) - فردوسی: اشکش، طبری: آغص بهداذان، بهاذان... (بهار).
(5) - شیرو، شیرویه، شیری، شروین، همه یکی است. اسبار شیرو، یعنی اسبار پسر شیرو. (بهار).


اسبارته.


[اِ تَ] (اِخ) قضائی است در لواء حمید، در ولایت قونیهء اناطول، کرسی آن شهر اسبارته دارای 29 قریه و 522 خانه. سکنهء آن 13152 تن. این شهر در مغرب شهر قونیه بین 37 درجه و 45 دقیقه و 15 ثانیه عرض شمالی بمسافت 64 میلی شمال اضالیا واقع، شهریست زیبا و بانزهت، نهرهای کوچکی آنرا سیراب کند و ابن بطوطه اسبارته را «سبرتا» یاد کرده است. عمارات و اسواق آن نیکو و دارای بساتین و انهار بسیار است و قلعه ای در کوهی مرتفع دارد. در اسبارته قریب 10 جامع و عده ای مساجد و مدارس و کتابخانه ایست دارای 600 مجلد و یک مکتب رشدی. و همهء مکاتب متعلق به مسلمانان و مسیحیان است. رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود.


اسباری.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به قریهء اسبار. (انساب سمعانی).


اسباس.


[] (اِخ) ابن کنعان. مؤلف مجمل التواریخ و القصص گوید: حناور از بعد اس پاس بن کنعان [ ملک ] کنعان مستولی [ شد ] - انتهی. و ظاهراً کلمهء مصحف یایین ناقش بن کنعان است و از مدت پادشاهی وی که با قول حمزه و طبری مطابق است نیز این حدس تأیید میشود. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 141 متن و حاشیه شود.


اسباسیوس.


[اَ] (اِخ)(1) کتاب اسباسیوس فی اتحاد الاخوان و آنرا سهل بن هارون ترجمه کرده است.
(1) - Aspasius.


اسباش.


[ ] (اِخ) از امرای معتصم خلیفهء عباسی که با گروهی از امراء از او رنجیده دل بر خلافت عباس بن مأمون بستند و معتصم ایشان را مؤاخذ و مقید ساخت و پس از ثبوت گناه همه را بقتل رسانید. (حبیب السیر جزو3 از ج2 ص 96 و 97).


اسباط.


[اَ] (ع اِ) جِ سِبط. پسران پسر و پسران دختر. (غیاث). فرزندان فرزند. || امم. || گروه ها از یهود.
- اسباط بنی اسرائیل؛(1) قبایل آن. (منتهی الارب). فرزندان یعقوب پیغمبر علیه السلام. (مهذب الاسماء). امت موسی (ع) زیرا که امت او اولاد دوازده پسر یعقوب (ع) بود. استعمال لفظ اسباط در اولاد یعقوب مثل استعمال لفظ قبایل است در بنی اسماعیل و تسمیهء اینان به اسباط و تسمیهء آنان به قبائل برای آنست تا فرق باشد میان فرزندان اسماعیل و فرزندان اسحاق (ع). (غیاث اللغات). اسباط یعقوب؛ دوازده پسر او: یوسف. بن یامین. یسّاخر (یسّاکار). یهودا. شمعون. لاوی (لیوی). جادیه (گاد). ازّیر (آشیر). زبولون. نفتالی. روبن. دان. و قبایل دوازده گانه که از نسل این دوازده تنند نیز به اسباط بنی اسرائیل نامیده میشوند: قولوا آمنا بالله و ما انزل الینا و ما انزل الی ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و الاسباط و ما اوتی موسی و عیسی و ما اوتی النبیون من ربهم لانفرق بین احد منهم و نحن له مسلمون. (قرآن 2/136). و رجوع به عقد الفرید ج 2 ص 238 ، 239 و ج 7 ص 298 شود.
|| جِ سَبط. گیاهان تر و تازهء نصی.
(1) - Les Douzes Tribus Israelites.


اسباط.


[اِ] (ع مص) خاموش شدن از بیم و سر فرودافکندن. (منتهی الارب). || بر زمین دوسیدن از ضرب و زخم یا بیماری. دوسیدن به زمین و دراز گشتن از ضرب. (منتهی الارب). || چشم فروخوابانیدن در خواب: اسبط فی نومه. (منتهی الارب). || اسباط از امری؛ غفلت ورزیدن از آن: اسبط عن الامر. (منتهی الارب). || گوالیدن چیزی از درازا و پهنا. || گسترده شدن. || افتادن چنانکه حرکت نتواند. || سَبط ناک شدن زمین. (منتهی الارب).


اسباط.


[اَ] (اِخ) ابن ابراهیم المعدل المدینی. متوفی بسال 340 ه . ق. وی از احمدبن خشنام و ابراهیم بن سعدان و ابن ابی عاصم روایت دارد. ابونعیم از او به وسایطی حدیثی از رسول (ص) روایت کرده است. (ذکر اخبار اصبهان تألیف ابی نعیم چ لیدن سال 1931 م. ج 1 صص223 - 224).


اسباط.


[اَ] (اِخ) ابن عبدالله. اسماعیل بن عبدالله سمویه از او روایت دارد و وی از ابی داود روایت کند. ابونعیم از او به وسایطی خبری نقل کند. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص224).


اسباط.


[اَ] (اِخ) ابن نصر، مکنی به ابی یوسف. محدث است.


اسباط.


[اَ] (اِخ) ابن واصل الشیبانی. جاحظ در البیان و التبیین (چ سندوبی ج 1 ص 38) بیتی ازو نقل کرده است.


اسباط.


[اَ] (اِخ) شیخ یوسف. متوفی بسال 300 ه . ق. (حبیب السیر جزو3 از ج2 ص105).


اسباطی.


[اَ] (ص نسبی) منسوب به اسباط که نام بعض اجداد منتسب الیهم است. (سمعانی).


اسباع.


[اِ] (ع مص) هفت عدد شدن قوم. هفت شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || هفتم به آب آمدن اشتر. || هفت ماهه زادن. (تاج المصادر بیهقی). || صاحب رمهء گرگ درآمده شدن. || به دایه دادن بچه را. (منتهی الارب). فرزند فرا دایه دادن. (تاج المصادر بیهقی). || به گرگ دادن گوسفند را. (منتهی الارب). || فروگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). بیکار گذاشتن بنده را. (منتهی الارب). || گوشت دده خورانیدن. گوشت سبع بخورد کسی دادن.


اسباع.


[اَ] (ع اِ) جِ سُبع. هفت یکها.
- اسباع قرآن؛ هفت سُبع. قراء قدیم قرآن را هفت قسمت کرده در هر روز یک سُبع و هر هفته یک بار قرآن را ختم میکرده اند :
زین سحر سحرگهی که رانم
مجموعهء هفت سُبع خوانم.نظامی.
اگر خود هفت سُبع از بر بخوانی
چو آشفتی الف با تا ندانی.سعدی.


اسباعاً.


[اَ عَنْ] (ع ق) هفت یک هفت یک.


اسباغ.


[اِ] (ع مص) تمام گردانیدن نعمت را بر کسی. (منتهی الارب). توسعه: یقابل مولم الرزیة بما اسبغ الله تعالی علیه من الصبر(1). || تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). کامل کردن. (کنزاللغات) (غیاث). || رسانیدن آب وضو را به مواضع آن. تمام آوردن وضو را: اسبغ الوضوء؛ اذا بلغه مواضعه و فی کل عضو حقه. (منتهی الارب). || زره فراخ پوشیدن. (آنندراج).
(1) - ابوالفضل بیهقی (چ ادیب ص 308) چنین ترجمه کرده است: برابری می کند با بلیهء الم رسان با صبر بسیاری که خدا به او داده است.


اسباق.


[اَ] (ع اِ) جِ سَبق.


اسبال.


[اِ] (ع مص) جاری کردن. (غیاث). - اسبال دمع؛ پیاپی ریختن اشک. پیاپی آمدن اشک. (منتهی الارب).
- اسبال سما؛ باریدن آسمان. باریدن باران. (منتهی الارب).
- اسبال مطر؛ پیاپی آمدن باران. (منتهی الارب). باران باریدن. (زوزنی).
|| اسبال زرع؛ برآمدن خوشهء کشت. (منتهی الارب). خوشهء کشت بیرون آمدن. (تاج المصادر بیهقی). صاحب خوشه شدن کشت. (منتهی الارب). || اسبال طریق؛ بسیار آینده و رونده شدن راه. (منتهی الارب). || بسیار کردن سخن بر کسی. (زوزنی): اسبل علیه. (منتهی الارب). || فروهشتن. فروگذاشتن ازار و مانند آن به تکبر. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). فروگذاشتن جامه. (غیاث). فروگذاشتن ازار و آنچه بدان ماند. (زوزنی). || فروگذاشتن پرده و جز آن. فروریختن. || سست کردن بند ازار. (منتهی الارب).


اسبال.


[اَ] (ع اِ) اسبال دلو؛ دهانه های دلو. (منتهی الارب)؛ لبهای آن.


اسبان.


[اَ] (ع اِ) روپوشهای تُنُک.


اسبان.


[اِ] (ع مص) پیوسته جامهء سَبَنیّه پوشیدن. (منتهی الارب). و سَبَن دهی است به بغداد.


اسباناخ.


[اِ] (اِ) اسفناج.


اسبانبر.


[اَ بامْ بَ] (اِخ) نام شهری است که انوشیروان بنا کرد و طاق کسری بدان شهر ساخت. (برهان قاطع) (سروری). یاقوت گوید: نام جلیل ترین و بزرگترین مدائن کسری و ایوان کسری که تاکنون بخشی از آن بجا مانده، بدانجاست. (معجم البلدان). بعضی اصل آنرا اسفابور یاد کرده اند. (سروری) (شعوری). و آن محرف اسفانور یا اسفانبرست و نام آن در پهلوی اسپانبر(1)باشد. و آن محله ای بود در مشرق تیسفون و این محلی است که امروز بقعهء سلمان پاک که از آثار اسلامی است در آن دیده میشود. هم در آنجا آثار خرابه های بسیار موجود است که طاق کسری را احاطه کرده اند. این اراضی ظاهراً باغ و بستان و کاخ شاهی بوده است. زاویهء دیواری که امروز «بستان کسری» میخوانند در حقیقت بقیهء دیواری است که باغ گوزنان خسرو را احاطه میکرده است. اراضی محلهء اسپانبر از سمت جنوب محدود به بستر عتیق دجله میشده است. در این محل تلی هست که آنرا خزانهء کسری مینامند و ظاهراً بنیان بنای عظیمی در زیر آن پنهان است. و آنرا یکی از مدائن سبعه دانسته اند. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص 270 ببعد).
(1) - Aspanbar.


اسبانج.


[اِ نَ] (اِ) اسفناج. اسپناج. (جهانگیری). اسفَنَج. (شعوری). رجوع به اسپانج شود.


اسبان فرکان.


[ ] (اِخ) بقول مؤلف مجمل التواریخ نام دیگر داراب گرد پارس منسوب به داراب پادشاه کیانی. (مجمل التواریخ و القصص ص 55). و در تاریخ حمزه (ص 29) استان فرکان آمده است.


اسبانیا.


[اِ] (اِخ) اسپانیا به تلفظ عربی.


اسبانیکث.


[اَ کَ] (اِخ) شهری به ماوراءالنهر از شهرهای اسپیجاب و بین آن دو یک منزل سنگین راهست. و بدان منسوبست ابونصر احمدبن زاهربن حاتم بن رستم الادیب الاسبانیکثی فاضل، که پس از سنهء 360 ه . ق. درگذشته است. (معجم البلدان).


اسبانیکثی.


[اَ کَ] (ص نسبی) منسوب به اسبانیکث. (سمعانی).


اسباه.


[اِ] (اِ) سپاه. لشکر. (سروری). لشکر انبوه و سپاه. (برهان) :
جوق جوق اسباه تصویرات ما
سوی چشمهء دل شتابان از ظما.
مولوی.
اگر دلیل وجود این صورت این بیت است، کافی نیست، چه اسپاه نیز میتوان خواند با باء فارسی. || سگ. (برهان) (سروری). کلب. (برهان). اسبه (مخفف آن است). رجوع به اسباهان شود.


اسباهان.


[اِ] (اِخ) یاقوت در ذیل «اصبهان» گوید: و قال حمزة بن الحسن، اصبهان اسم مشتق من الجندیة و ذلک ان لفظ اصبهان اذا ردّ الی اسمه بالفارسیة کان اسباهان و هی جمع اسباه و اسباه اسم للجند و الکلب و انما لزمهما هذان الاسمان و اشترکا فیهما لان افعالهما لفقت لاسمائهما فالکلب یسمی فی لغة سک و فی لغة اسباه و تخفف فیقال اسبه فعلی هذا جمعوا هذین الاسمین و سموا بهما بلدین کانا معدن الجند الاساورة فقالوا لاصبهان اسباهان و لسجستان سکان و سکستان(1).
(1) - سکستان لغةً بمعنی مقام و مکان سکه ها (قومی بزرگ در قدیم و در کتیبه های داریوش یاد شده است).


اسب افکن.


[اَ اَ کَ] (نف مرکب) دلاور و بهادر را گویند که یکه و تنها در میان فوج غنیم بتازد. (جهانگیری). رشید. اسب تازنده :
برآشفت از آن پور اسفندیار
جوانی بد اسب افکن و نامدار.فردوسی.
سواریم و گردیم و اسب افکنیم
کسی را که دانا بود نشکنیم.فردوسی.
از آن بد کز ایران ندیدم سوار
نه اسب افکنی از در کارزار.فردوسی.
مبازر ز لشکر نخستین منم
که اسب افکن و گرد روئین تنم.فردوسی.
از ایشان صد اسب افکن از ما یکی
همان صد به پیش یکی اندکی.فردوسی.
چو طینوش اسب افکن و قیدروش
نهاده بگفتار قیدانه گوش.فردوسی.
چو میلاد با آرش مرزبان
چو پیروز اسب افکن از گرزبان.فردوسی
بدان تا میان دو رویه سپاه
بود گرد اسب افکن و رزم خواه.فردوسی.


اسب انگیز.


[اَ اَ] (نف مرکب)اسب انگیزنده. آنکه اسب را به انگیز درآورد. (سروری). || (اِ مرکب)(1) مهماز. (سروری) (جهانگیری). مهمیز. آهنی باشد که بر پاشنهء کفش و موزه نصب کنند و بهنگام سواری بر پهلوی مرکوب زنند تا تیز رود. (جهانگیری).
(1) - eperon.


اسب باز.


[اَ] (نف مرکب) که اسب را دوست دارد. اسب دوست.


اسبت.


[اَ بُ] (ع اِ) جِ سبت، بمعنی شنبه و آسایش و روزگار و نوعی از رفتار شتر و سرگشتگی و بیهوشی و اسب نیکورو.


اسبتار.


[ ] (اِخ) ابن ابی اصیبعة در ترجمهء عمّ خود رشیدالدین علی بن خلیفة گوید: و کانت وفاته فی لیلة الخمیس الثانی و العشرین من ربیع الاَخر سنة تسع و اربعین و ستمائة (649 ه . ق.)... و ذلک فی ایام الملک الناصر یوسف بن محمد صاحب دمشق و لما کان عمی عندالملک الامجد و اتی الی بعلبک الملک المعظم لنجدة الملک الامجد عند عداوته الاسبتار و اجتمعوا کان عمی لیجتمع معهم... (عیون الانباء ج2 ص249).


اسب تاز.


[اَ] (نف مرکب) که اسب تازد. اسب تازنده :
پری کی بود رودساز و غزلخوان
کمندافکن و اسب تاز و کمان ور.فرخی.
|| (اِ مرکب) نام روز هیجدهم از ماههای ملکی. (جهانگیری).


اسبح.


[اَ بَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سباحت. شناورتر.
-امثال: اسبح من نون؛ یعنون السمک. (مجمع الامثال میدانی).


اسب خرد.


[اَ بِ خُ] (اِخ) (اصطلاح نجوم) قطعة الفرس. فرس اوّل.


اسبد.


[اَ بَ] (اِخ) رجوع به اسبذ شود.


اسب دوالی.


[اَ بِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسبی که آنرا بضرب تسمه و دوال رانند :
گر زهد همی جوئی چندین بدر میر
چون میدوی ای بیهده چون اسب دوالی؟
ناصرخسرو.


اسب دوانی.


[اَ دَ] (حامص مرکب) سبق. مسابقه.


اسب دوست.


[اَ] (ص مرکب) اسب باز.

/ 105