اسب دوم.
[اَ بِ دُوْ وُ] (اِخ) (اصطلاح نجوم) یکی از صور شمالی. || (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یکی از اسبان دهگانهء سباق عرب. رجوع به مصلی شود.
اسبذ.
[اَ بَ] (اِخ) (شاید معرب اسب پد) جوالیقی گوید: «فارسی عربه طرفة، و الاصل «اسب» و هو ذکرالبراذین» یخاطب بهذا عبدالقیس و یروی «عبیدالعصا» نامی از نامهای مردان ایرانی. یاقوت گوید در وجه تسمیهء اسبذیین اختلاف است. رجوع به اسبذیون شود. طرفة در عتاب قوم خویش گوید:
فاقسمت عندالنصب انی لهالک
بملتفة لیست بغیظ و لاخفض
خذوا حذرکم اهل المشقر و الصفا
عبید اسبذ و القرض یجری من القرض
ستصبحک الغلباء تغلب غارة
هنالک لاینجیک عرض من العرض
و تلبس قوماً بالمشقر و الصفا
شآبیب موت تستهل و لاتغضی
تمیل علی العبدی فی جو داره
و عوف بن سعد تخترمه من المحض
هما اوردانی الموت عمداً و جرّدا
علی الغدر خیلاً ماتمل من الرکض.
ابوعمرو الشیبانی در تفسیر آن گوید: اسبذ نام پادشاهی بود از ایران که کسری ویرا به بحرین حکومت داد و اسبذ اهالی آن ناحیت را به اطاعت درآورد و ایشان را خوار کرد و نام او بفارسی «اسبیدوَیه» (شاید اسپیدرویة) یعنی سپیدرو (ابیض الوجه) پس آنرا تعریب کردند و عرب اهل بحرین را به این پادشاه نسبت کنند از جهت ذم و آن مختص بقومی دون قومی نباشد. (معجم البلدان ذیل کلمهء اسبذ). جوالیقی گوید: ابوعبیده گفته که نام قائدی از قواد کسری ببحرین است و آن فارسی است و عرب نیز آنرا استعمال کرده است(1) و دیگری گفته: «عبید اسبذ» قومی از اهل بحرین بودند که براذین «اسبها» میپرستیدند و طرفه گفته که «عبید اسبذ» یعنی یا عبیدالبراذین. (المعرب ص 38 و 39).
(1) - در اینجا قول طرفه را که یاقوت نقل کرده، آورده است.
اسبذ.
[اَ بَ] (اِخ) قریه ای است به بحرین و صاحب آن منذربن ساوی بود. (معجم البلدان). شهریست به هجر. (منتهی الارب).
اسبذی.
[اَ بَ] (ص نسبی) منسوب به اسبذ. یک تن از اسابذه و مشهور بدین نسبت عبدالله بن زیدبن عبدالله بن دارم بن مالک بن حنظلة بن مالک بن زیدمناة بن تمیم الاسبذی است. (انساب سمعانی). رجوع به اسابذه و اسبذین و اسبذیون شود.
اسبذین.
[اَ بَ] (اِخ) نسبت ملوک عمان بحرین است. فارسی معرب و معنی آن پرستندگان اسب باشد. (تاج العروس نقل از رشاطی). رشاطی(1) گمان برده که کلمه از اسب و دین مرکب است و این معنی را بکلمه داده است و من گمان می کنم اصل آن اسب بَد و بصورت جمع عربی اسب بدین شده و سپس یک با برای تخفیف حذف شده است. رجوع به اسبذیون و اسابذه شود.
(1) - و نیز هشام بن محمد بن السائب، چنانکه در کلمهء اسبذیون باشد.
اسبذیون.
[اَ بَ ذی یو] (اِخ) اسبذیین. گروهی از مجوس اهل بحرین. (المعرب جوالیقی ص40 س2). در وجه تسمیهء اسبذیین از بنی تمیم اختلاف است. هشام بن محمد بن السائب گوید که ایشان فرزندان عبدالله بن زیدبن عبدالله بن دارم بن مالک بن حنظة بن مالک بن زیدمناة بن تمیم باشند. هم او گوید که ایشان را از آن جهت اسبذیون نامند که آنان اسب را می پرستیدند. یاقوت گوید من قائلم که نام فرس بفارسی است و بدان ذال را برای تعریب افزوده اند. هشام گوید و گفته اند که آنان در شهری بعمان بنام اسبذ ساکن بودند و ازین رو بدان منتسب شدند. هیثم بن عدی گوید: اسبذیون یعنی جُماع و ایشان از فرزندان عبدالله بن دارم اند و از ایشان منذربن ساوی صاحب هَجَر و کاتب رسول الله (ص) است. (معجم البلدان ذیل کلمهء اسبذ) (انساب سمعانی ذیل اسبذی). رجوع به اسبذ و اسبذین شود.
اسبر.
[اِ بِ] (اِ) درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود. برگ آن برای پوشش بام و چوبش برای زغال و میوهء آن برای تغذیهء گاو است.
اسبر.
[اِ بِ] (اِخ) قصبهء کوچکی در سنجاق بایبورد از ولایت ارضروم (ارزنة الروم) در 60 هزارگزی شمال غربی ارضروم و 87 هزارگزی شمال شرقی بایبورد در ساحل راست چوروق صو. قریب 1000 تن سکنه دارد. در زمانهای قدیم شهری بزرگ و مشهور بوده. مورخین رومی آنرا هیسیراتیس و جغرافیون عرب بلفظ اسبیرین نامیده اند. قضای اسیر یکی از قضاهای چهارگانه ای است که سنجاق بایبورد را تشکیل میدهند و آن قسمتی از وادی چوروق صو را شامل است. این قطعه بغیر از مرکز دارای 134 قریه میباشد. عدهء خانه های آن به 5281 باب و نفوسش به 32017 تن بالغ میشود. 116 جامع و مسجد و 40 مدرسه و 119 مکتب صبیان و 19 کلیسا و صومعه و 636 دکان و 2 کاروانسرا و 178 آسیا دارد. محصولات ارضیه آن عبارت است از حبوبات متنوعه و انواع میوه و عمدهء صنایع محلیهء آن گلیم بافی و قالیچه بافی است. (قاموس الاعلام ترکی).
اسبرخا.
[اِ بِ] (اِ) زرنیخ سرخ. (ناظم الاطباء). در تحفهء حکیم مؤمن استرخا آمده(1).
(1) - در فرهنگ ناظم الاطباء استرخا نیز بهمین معنی یاد شده است.
اسب رز.
[اَ رِ] (اِ مرکب) رجوع به اسب ریس شود.
اسب رس.
[اَ رِ] (اِ مرکب) رجوع به اسب ریس شود.
اسبرسب.
[اَ رَ] (اِ مرکب) اسپ رس که عرصه و میدان باشد. (مؤید الفضلاء).
اسبرطة.
[اِ بَ طَ] (اِخ) رجوع به اسپارت و ضمیمهء معجم البلدان شود.
اسبرک.
[اِ بَ رَ] (اِ) رجوع به اسپرک شود.
اسبرن.
[اُ بُ] (اِخ)(1) قصری به انگلستان، در ساحل جزیرهء وایت(2).
(1) - Osborne.
(2) - Wight.
اسبرن.
[اُ بُ] (اِخ)(1) سر توماس. سیاستمدار انگلیسی، طرفدار فعّال گیوم دُرانژ و رئیس حکومت بسال 1690 م. (1631 - 1712 م.).
(1) - Osborne, Sir Thomas.
اسبرنج.
[اِ بَ رَ] (معرب، اِ) رجوع به اسفراج و ذیل قوامیس عرب تألیف دزی شود.
اسبرنگ.
[اِ بِ رَ] (اِ) اسب شطرنج. اسبرنج (معرب آن).
اسبرة.
[اَ بَ رَ] (اِخ) ناحیه ای در اقصی بلاد شاش (چاچ) در ماوراءالنهر. یاقوت گوید: و ازین بلاد نفط و فیروزه و آهن و روی و زر و سرب استخراج شود و آنجا کوهی است دارای سنگ سیاه که مانند زغال محترق شود که یکبار و دوبار از آن را بدرهمی فروشند و چون این سنگ را بسوزند، سپیدی خاکستر آن شدت گیرد و آن را برای سفید کردن جامه بکار برند و آنرا در بلاد دیگر نشناسند. (معجم البلدان از اصطخری). مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: ظاهراً اسبرة محرف سبیر است و سنگهای سیاه مذکور هم زغال سنگ باشد. حمدالله مستوفی در نزهة القلوب گوید: در عجایب المخلوقات آمده که بکوه اسبره به ولایت فرغانه سنگی است چون انگشت می سوزد و آنرا بدل فحم بکار برند و رمادش بدل صابون باشد. (نزهة القلوب ج 3 صص286 - 287).
اسب ریز.
[اَ] (اِ مرکب) میدان. (صحاح الفرس). اسب ریس. اسپ ریس :
ببر کرده هر یک سلیح ستیز
نهادند رو جانب اسب ریز.فردوسی.
اسب ریس.
[اَ] (اِ مرکب) عرصه و میدان. میدان اسب دوانی. اسپ ریس. اسپ ریز. اسب رز. اسب رس. رجوع به اسپ ریس شود.
اسبزار.
[اَ] (اِخ) اسفزار. ناحیتی [ بخراسان ]او را چهار شهر است چون، کواژان، ارسکن، کوژد، جراشان، و این هر چهار اندر مقدار شش فرسنگ است. جائی بانعمت است و مردمان او خوارج اند و جنگی و در این ناحیت کوه بسیار است و استوار. (حدود العالم). رجوع به اسفزار شود.
اسب ساران.
[اَ] (اِ مرکب) جانوران که سر اسب و تن آدمی دارند. رجوع به اسپ ساران شود.
اسبست.
[اَ بِ/ اِ بِ] (اِ) یونجه. و معرب آن فصفصه و جمع فصافص است. (المعرب جوالیقی ص 240). و رجوع به اسپست شود.
اسبستان.
[اَ بِ] (اِخ) نام محلی کنار راه سراب به اردبیل، میان سراب و کاروان، در 128300گزی تبریز.
اسبسکث.
[اِ بَ کَ] (اِخ) قریه ای است به دوفرسنگی سمرقند. و ابوحامد احمدبن بکر اسبسکثی از آنجاست. (معجم البلدان).
اسبسکثی.
[اِ بَ کَ] (ص نسبی) منسوب به اسبسکث. (انساب سمعانی). و رجوع به به اسبسکث شود.
اسب شناسی.
[اَ شِ] (حامص مرکب)(1)فنّ معرفت انواع اسب و حالات آن. فُروسة. فروسیت. (منتهی الارب).
(1) - Hippologie.
اسبط.
[اَ بَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سبط و سُبوط. فروهشته موی تر.
اسبطرار.
[اِ بِ] (ع مص) بر پهلو خفته یازیدن. (منتهی الارب). پهن واشدن. پهلو خفتن. کشیده شدن و دراز شدن. || شتاب رفتن شتران. (منتهی الارب). تیز رفتن شتر. || راست و درست شدن بلاد. (منتهی الارب): اسبطرّ البلاد؛ استقامت. (قطر المحیط). || یازیدن و دراز شدن ذبیحه. (منتهی الارب).
اسبع.
[اَ بُ] (ع اِ) جِ سَبُع.
اسبغ.
[اَ بَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سبوغ. یازیده تر. فراخ نعمت تر.
اسبغلال.
[اِ بِ] (ع مص) اسبغلال ثوب؛ تر شدن جامه و مانند آن. (از منتهی الارب). || اسبغلال شَعر؛ چرب و تر شدن موی به روغن: اسبغل الشعر بالدهن. (منتهی الارب).
اسبغول.
[اَ] (اِ)(1) بذرقطونا. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). و وجه تسمیهء او به اسبغول آنست که چون معنی غول گوش باشد و این گیاه شبیه به گوش اسب است اسبغول گویند و این در صیدنهء ابی ریحان مسطور است. (فرهنگ خطی) (فرهنگ سروری). اسفیوش. (فرهنگ سروری). فسلیون. سبیوس. اشجارة. اسفرزه. اسپرزه. روف. ختل. هروتوم. برغوثی. سایوس. قارنی یارق. شکم پاره. حشیشة البراغیث. ینم :
بروز کرد نیارم بخانه هیچ مقام
از آنکه خانه پر از اسبغول جانور است.
بهرامی.
یعنی کیک که به اسبغول سیاه ماند و شپش که به اسبغول سپید ماند در خانهء وی بسیار بوده است. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
(1) - Psyllium.
اسبق.
[اَ بَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سبقت. پیش تر. جلوتر. سابق تر. سبقت گیرنده تر. پیش تر از پیش... از پیش پیش تر.
-امثال: اسبق من الاجل.
اسبق من الافکار. (مجمع الامثال میدانی).
|| افضل.
اسبک.
[اَ بَ] (اِ) پَره. دندانه (در کلید).
اسبک.
[اَ بَ] (اِخ) شهرکی بشمال شرقی طبس.
اسبکرار.
[اِ بِ] (ع مص) بر پهلو خفته یازیدن. || یازیدن شیر وقت برجستن. || تمام بالا شدن دختر. (منتهی الارب). تمام بالا شدن جوان. (زوزنی). || متکبر شدن. (زوزنی).
اسبکشان.
[اَ بِ] (اِخ) قضائی است در ولایت و سنجاق قونیه. مرکز این قضا قریهء این اوی میباشد که در ساحل رود این صویی واقع است. این رود به طوزکولی (دریاچهء نمک) میریزد. قضای مزبور اراضی بسیار وسیع و دامنه داری دارد حتی ناحیهء قوچ حصار را هم که در مشرق دریاچهء نمک واقع شده، شامل است. اما اکثر اراضی نمکزار و یا صحاری غیرذی زرع میباشد. مرکز قضا در صدهزارگزی شهر قونیه واقع شده و خود قضا مرکب است از چهل ویک قریه و 3199 خانه(1) و نفوس آن به 150000 تن بالغ میشود و همه مسلمانانند. قسمتی از اهالی عشایر چادرنشین اند. در داخل قضا 22 جامع(2) و 3 مدرسه و 19 مکتب صبیان(3) و 2 کاروانسرا و 9 کارخانهء باروت سازی و 29 آسیا موجود است. مملحهء قوچ حصار نیز داخل این قضا میباشد. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ضمیمهء معجم البلدان شود.
(1) - 3662. (ضمیمهء معجم البلدان).
(2) - 16 جامع. (ضمیمهء معجم البلدان).
(3) - 12 مسجد و 50 مکتب. (ضمیمهء معجم البلدان).
اسب کلان.
[اَ بِ کَ] (اِخ) (اصطلاح نجوم) فرس ثانی. فرس اعظم.
اسب گدار.
[اَ گُ] (اِ مرکب) رجوع به مادهء بعد شود.
اسب گذار.
[اَ گُ] (اِ مرکب) اسب گدار. اسکدار. اسکوتاری(1). رجوع به اسکدار شود.
(1) - کلمهء اسکوتاری، گمان میکنم نامی است که ایرانیان به اینجا داده اند چنانکه نام بُسفر، یعنی گاوگدار را یونانیان به محل نزدیک آن گفته اند.
اسبل.
[اَ بَ] (ع ص) درازبروت: رجلٌ اسبل؛ مرد درازبروت. (منتهی الارب).
اسبل.
[اَ بُ] (ع اِ) جِ سبیل.
اسبل.
[اُ بُ] (اِ) (در تداول عامه) سِپرز. اسپرز. طحال.
اسبل تو.
[اُ بُ تَ / تُو] (اِ مرکب)(1) (از: اسبل، مصحف سپرز + تو، صورتی از تب) خون میز سپرزی. زهره تو. بیماری اسب و گوسفند و بز و شتر.
(1) - Fievre charbonneuse.
اسبله.
[اَ بِ لَ] (ع اِ) جِ سبیل.
اسبن.
[اَ بِ] (اِخ) بزرگترین واحه در صحرای افریقا پس از «فزان» واقع بین 16 و 20 درجهء عرض شمالی و 5 و 10 درجهء طول شرقی تا جنوب جنوب شرقی واحهء «توات» حدّ شمالی آن بلاد طوارق یا تواریک و حدّ جنوبی بلاد سودان است. مساحت در حدود 400 هزار گز از شمال به جنوب و 320 هزار گز از مشرق بمغرب و این بلاد کوهستانی باشند و نهرهای پرآب از میان آنها گذرد و مشهورترین کوههای آن کوه ضجم است که ارتفاع آن از سطح دریا 1400 گز و سکنهء آن قریب 700000 تن باشند و 180 شهر دارد که اشهر آنها در وسط از شمال بجنوب طفاجیت و سلوفیة و طنطفادة و طنطرود است. و سلطان آن مستقل است و اصوری و اُغلفو و غادیس و آن پایتخت است. تجارت اسبن رونق دارد و کاروانها از تونس و سنار و مراکش بدانجا آیند و از آنجا به کاشنا و کانواد و بلاد دیگر سودان روند. محصولات عمدهء آن خرما و گندم و نظایر آنهاست و از اشجار، درخت بوری که ارتفاع آن به 30 گز و محیط آن به 9 گز رسد و در حدود شمال قومی بربری سکونت دارند و در جهت شمالی آن جبال غنجه که ارتفاع آن از سطح دریا 5000 قدم است. و اودیهء آن دارای نباتات بسیار است و در بیشه ها کبوترهای مطوق و طیور دیگر فراوان است. و پشته ای بی آب وگیاه به ارتفاع قریب 200 قدم از سطح دریا اسبن را از سودان جدا کند و در آن زرافه و گاو وحشی و شترمرغ و نظایر آنها از حیوانات اقالیم حاره فراوان است و سکنهء این نواحی کوتاه قد و سیه چرده تر از سکان ازقار و گردچهره تر و بشاش تر باشند و اهل آن مسلمانان متعصب اند و از جملهء عادات ایشان آن است که چون زنی را بمردی از قریهء دیگر تزویج کنند شوی باید بقریهء زوجهء خویش منتقل شود. اسلحهء اهالی عموماً نیزه و شمشیر و خنجر و سپری بزرگ از پوست غزال است و نیز تیر و کمان نزد ایشان یافت شود و تفنگ بندرت دیده میشود. آنان بزراعت و فلاحت توجهی اندک دارند و همهء ملبوسات ایشان از خارج آید و زندگی اهالی از تجارت نمک و مداخل حکومت منحصر به رسوم نمک است و در مائهء ششم هجری اسبن و پایتخت آن اغادیس مرکز بلاد بربر ممتد بسوان بود که ماههای بسیار طی طریق میکردند و در قرن یازدهم هجری اغادیس از سلطان تنبکتوا تمکین میکرد. (ضمیمهء معجم البلدان).
اسبناج.
[اِ بِ] (اِ) اسفناج. اسفاناج. اسفناخ.
اسبناخ.
[اِ بِ] (اِ) اسفناج. (دُزی).
اسبنتمان.
[اِ بِ] (اِخ) اسپنتمان. محرّف اسپیتمان. نام خانوادهء زرتشت. رجوع به اسپیتمان شود.
اسبندان.
[اَ بَ] (اِخ) (بحیرهء مرغزار...) «بحیرهء مرغزار شیدان» بولایت فارس. حمدالله مستوفی گوید: در بهار بوقت آب خیز بحیره شود و بهنگام گرما خشک شود. دورش فرسنگی بود. (نزهة القلوب ج 3 ص 241).(1)
(1) - و صور دیگر این نام، مسهدان، سدان، سندان، سیدان، سعدان است.
اسب نمد.
[اَ نَ مَ] (اِ مرکب) پوشش اسب. برگستوان: رکابدار را فرموده آمده است پوشیده تا آنرا [ملطفه را] در اسب نمد یا میان آستر موزه چنانکه صواب بیند پنهان کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405 و چ فیاض ص 389).
اسبوبة.
[اُ بو بَ] (ع اِ) دشنام معتاد: بینهم اسبوبة یتسابون بها. (منتهی الارب).
اسبوت.
[اُ] (اِخ) نام کوهی است.
اسبوختن.
[اِ تَ] (مص) رجوع به سپوختن شود.
اسبور.
[اَ] (ص) احمق. (آنندراج). کم ذهن. || کج سلیقه. || بسیارغضب.
اسبوسبوس.
[اِ بو سِبْ بو] (اِخ)(1) قفطی گوید: نفس افلاطون در تعلیم مبارک بود و گروهی از علماء بدو تخریج یافتند و پس از او مشهور شدند از جملهء آنان اسبوسبوس از مردم اثینس (آطن) و پسر خواهر افلاطون است. (تاریخ الحکماء ص 24). و رجوع به اسپوزیپوس شود.
(1) - Speusippe.
اسبوع.
[اُ] (ع اِ) هفته. (منتهی الارب). هفت روز متعارفه. ج، اسابیع. (مهذب الاسماء). || هفت بار. (مؤید الفضلاء). طاف بالبیت اسبوعاً؛ هفت بار بر گرد خانه گردید. (منتهی الارب).
اسبوعه.
[اُ عَ] (ع اِ) هفته که مجموع هفت روز متعارفه باشد. (غیاث اللغات).
اسبونتن.
[اَ تَ] (هزوارش، مص) بلغت زند و پازند دیدن. مشاهده کردن. (برهان). || دوانیدن. (برهان).
اسبه.
[اِ بَهْ] (اِ) مخفف اسباه است که لشکر و سپاه باشد. (برهان). اسپه. اسپاه. || سگ. (برهان). کلب. رجوع به اسپاه و سپاه شود.
اسبهان.
[اِ بَ] (اِخ) اصفهان. رجوع به اصفهان و اسپهان شود.
اسبهبدخوره.
[اِ بَ بَ خوَرْ / خُرْ رَ / رِ] (اِ مرکب) فرّهء سپهبدی. فرّهء کیانی.
اسبهبذ.
[اِ بَ بَ] (ص مرکب، اِ مرکب)اسبهبد. اسپهبذ. اسپاهبذ (از: اسپاه، سپاه و لشکر + بذ، مزید مؤخر) بمعنی فرمانده سپاه و قائد عسکر و معرب آن اسفهبذ و صبهبذ است. (المعرب جوالیقی ص 218). || نامی که ملوک طبرستان بدان اختصاص داشتند و یاقوت گوید اکثر آنرا بصاد تلفظ کنند و این نام مانند کسری برای پادشاهان ایران و قیصر برای پادشاهان روم است. (معجم البلدان).
اسبهبذ.
[اِ بَ بُ] (اِخ) اسبهبد. کوره ای در طبرستان و شاید بنام بعض ملوک آن ناحیه نامیده شده باشد. (معجم البلدان): چون لشکرها جمع شد فرمان فرمود [ الجایتو ] که از چهار راه بگیلان درآیند والا (کذا) امیر چوپان را مقرر فرمود که از راه اردبیل بحدود سباده(1) و اسبهبد و کسکر و آن نواحی درآید. (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 11).
(1) - ن ل: ستاده، ستاره، آستارا.
اسب یار.
[اَ] (ص مرکب) رایض.
اسبیجاب.
[اِ] (اِخ) ناحیتی است [ بماوراءالنهر ] بر سرحد میان مسلمانان و کافران، جائی بزرگ است و آبادان، بر سرحد ترکستان است و هر چیزی که از همهء ترکستان خیزد آنجا افتد و اندر وی شهرها و ناحیتها و روستاها بسیار است و از وی زر خیزد و گوسپند. قصبهء این ناحیت را نیز اسبیجاب خوانند. شهری بزرگ است و با نعمت بسیار و جای سلطان است. و از شهرهای وی، سانیکث، بدحگث (؟)، ستکند و قبیلهء ترکان اشی نیز بدانجا باشد. (حدود العالم). نیز نام شهری است بزرگ و با نعمت بسیار که جای سلطان [ ناحیهء اسبیجاب ] است و با خواستهء بسیار است و معدن بازرگانان همهء جهانست. (حدود العالم). و رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص 261 و التفهیم بیرونی ص 199 و مجمل التواریخ والقصص ص 480 و الموشح ص 345 و تاریخ مغول ص 5 و 20 شود.
اسبید.
[اِ] (ص) اِسپید. سپید. سفید.
اسبیداریج.
[اِ] (معرب، اِ مرکب)اسبیدریک. نُحاس. صاد احمر. مس سرخ. (دُزی).
اسبیدباج.
[اِ] (معرب، اِ مرکب) (معرب از فارسی اسپیدبا) نوعی آش مرکب از آب گوشت و قطعاتی از گوشت و اسفناج و مغز گندم و سرکه. تلفظ معمول کلمه اسفیدباج است. (دزی).
اسبیدرستاق.
[اِ رُ] (اِخ) رجوع به اسبیذرستاق شود.
اسبیدرک.
[اِ رَ] (اِ) سبیدرک. سپیدرک. دستارچه. دستمال. حوله. و رجوع به سپیدرک شود.
اسبیدرود.
[اِ] (اِخ) رجوع به اسبیذروذ و سفیدرود شود.
اسبیدسپند.
[اِ بی سَ پَ] (اِ مرکب) او را به لغت تازی خردل ابیض گویند و بعضی از صیادنه او را باسقیس تعریف کنند و به رومی او را ثمیاما خورتاریون گویند و معنی او به تازی دخنة الحشیش باشد یعنی گیاهی که ازو بخور کنند و ابومعاذ گوید او را اسفید ثفاء خوانند یعنی خردل سفید. و صابی گوید گرم و خشکست در 3 و بسبب لطافتی که دروست رطوبات را نشف کند و تحلیل دهد نفخ و ریحی که در معده و امعا افتد و مواد بارده را دفع کند و تخم او مشابه سبندانست اما صقالت و برق آن ندارد و طعم او تیز است. (ترجمهء صیدنه).
اسبیدهان.
[اِ] (اِخ) رجوع به اسبیذهان شود.
اسبیذرستاق.
[اِ رُ] (اِخ) (بمعنی روستای سفید) ناحیه ای از اعمال قوهستان از ناحیهء فهلو و در آن قریه ها و روستاهاست و مراد از فهلو به زعم حمزه نواحی اصفهانست. (معجم البلدان).
اسبیذروذ.
[اِ] (اِخ) (بمعنی نهر ابیض) نام نهریست مشهور از نواحی آذربایجان، مخرج آن پارسیس(1) و به بحر جرجان (بحر خزر) ریزد. اصطخری گوید اسبیذرود بین اردبیل و زنجان است و کوچکتر از آنست که کشتی ها در آن کار کنند و مخرج وی بلاد دیلم است و از زیر قلعهء معروف بقلعهء سلار که سمیران باشد، میگذرد. عبیدالله المستجیر بکرمه گوید من آنرا در مواضعی دیده ام. (معجم البلدان). و رجوع به الجماهر بیرونی ص 215 و رجوع به سفیدرود شود.
(1) - در مرآت البلدان: باوسیس.
اسبیذهان.
[اِ] (اِخ) موضعی است قرب نهاوند. (معجم البلدان). و رجوع به اسپیدهان شود.
اسبیر.
[اِ یِ] (اِخ)(1) بندری در دانمارک (ژوتلند)، دارای 250000 تن سکنه.
(1) - Esbyerg ]biere[.
اسبیرن.
[اَ رَ] (اِخ) شهری مشهور از نواحی ارزنة الروم به ارمینیه. (معجم البلدان).
اسبیل.
[اَ] (ص) دزد اسب. (جهانگیری). که بغیر از اسب دزدیدن کار دیگر نکند. (سروری). و رجوع به اسپیل شود.
اسبیل.
[اِ] (اِخ) حصنی است در اقصای یمن و گویند حصنی است آنسوی نجیر. شاعر در وصف حمار وحشی گوید:
باسبیل کان بها بُرْهَةً.
من الدهر مانبحته الکلاب.
و این صفت کوه است نه حصن. و ابن الدُمینة گوید: اسبیل کوهی است در مخلاف ذمار و آن منقسم به دو نیمه است نصف آن بمخلاف رُداع و نصف دیگر بشهر عَنْس کشد و بین اسبیل و ذمار پشته ایست سیاه و در آن چاهی است موسوم به حمام سلیمان و مردم از بیماریهای جرب و غیره بدان استشفا کنند. (معجم البلدان).
اسبیوش.
[اَ] (اِ) اسفیوش. (دُزی). اسبغول. رجوع به اسبغول شود.
اسبیه.
[اَ بی یَ] (اِخ) باطلاق ابوکلام.
اسپ.
[اَ] (اِ) اسب. رجوع به اسب شود. || یکی از مهره های شطرنج. (برهان) (مؤید الفضلاء).
اسپ.
[اَ / ـَسْ] (پسوند) اسف. اسپا. مزید مؤخری است در اسماء اشخاص چون: گشتاسب. جاماسپ. لهراسپ. ارجسپ و ارجاسپ و گرشاسپ. گرشاسف (فردوسی). بیوراسپ. طهماسپ. گشسپ. بانوگشسپ. آذرگشسپ. همدان گشسپ (فردوسی). برجاسپ. اخواسپ (فردوسی). زراسپ (فردوسی). شیداسپ (فردوسی). نونداسپ (فردوسی). نرداگشسپ. جمشاسپ. (برهان). || مزید مؤخر در امکنه: کرسف (قریه ای به زنجان). پراسپ (پرسب). فراسپ (فرسپ).(1) ولسپ. هزاراسپ. صراة جاماسپ. و رجوع به کلمهء آک در این لغت نامه و اعلام امکنهء مختوم به اسپ و اسپا شود.
(1) - دار ستبر که بدو بام را بپوشانند.
اسپ.
[اِ] (از ع، اِ) موی زهار و موی دبر. (برهان). گمان میکنم این صورت مصحف خوانی از اِسْب عربی باشد.
اسپ آبی.
[اَ پِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسب آبی شود.
اسپاتامیترس.
[اِ رِ] (اِخ) نام خواجهء خشیارشا بقول کتزیاس وی بهمدستی اردوان رئیس قراولان مخصوص شب، وارد خوابگاه خشیارشاه شده و او را در خواب بکشت. این نام باید مصحف سپنت میثر باشد که بمعنی مهر مقدس است. (ایران باستان ص 904).
اسپاثینس.
[اَ نِ] (اِخ)(1) نام یونانی اَسپَچَنا یکی از بزرگان عهد داریوش. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 228) (ایران باستان ص 535).
(1) - Aspathines.
اسپادا.
[اِ] (اِخ)(1) اِسْپاده. لِئونِلّو. نقاش ایتالیائی، متولد در بُلُنی، تلمیذ «کاراش». وی دارای سبک رآلیست بود. (1576 - 1622 م.). بعض آثار او در موزهء لوور و موزه های دیگر موجود است.
(1) - Spada, Leonello.
اسپارت.
[اِ] (اِخ)(1) اسپارته. اسپارتا. لاسدمون(2). شهر مشهور باستانی در شبه جزیرهء موره. این شهر مرکز و پایتخت خطهء لاکونیا واقع در منتهای جنوبی شبه جزیرهء مذکور است و در محلی ناهموار و کوهستانی در ساحل نهر اوروتاس جای دارد. اهالی دلاور و ساده منش آن از آرایش و پیرایش بیزار بودند، فقط چند پرستشگاه مخصوص به بتهای خود و یک میدان اسب دوانی در خارج دروازهء شهر داشتند. در نزدیکی این شهر پرتگاهی موسوم به باراترون بود. اسپارتی ها اطفال سقط شده و علیل و ناتوان را در آنجا می افکندند. گویند این شهر را پادشاهی مسمی به اسپارتون در سنهء 1880 ق. م. بنا نهاده و لاکدمون که یکی از احفاد این پادشاه بوده در نزدیکی شهر قدیم، محله ای بزرگ موسوم به لاکدمونه بنا کرد و بمرور زمان شهر وسعت یافت و هر دو بهم وصل شد و از این رو این شهر را گاه اسپارته و گاه لاکدمونه می گفتند. ابتدا پانزده تن از اعقاب اسپارتون مزبور حکومت کرده اند. (اسامی آنان در ذیل ذکر خواهد شد). سپس در سال 1190 ق. م. هرکولیها و دوریالیها اسپارت را متصرف شدند. در این هنگام رئیس آنان آرستوم زمام امور را در دست گرفته حائز عنوان سلطنت گردید. بعد از وفات وی دو پسر توأمان وی به اشتراک حکمرانی و فرمانفرمائی میکردند، نام یکی پروکلیس و دیگری اُریستن بود. بعد از این دو همیشه امر سلطنت را دو تن از نژاد آن دو به اشتراک اداره میکردند. در تاریخ 898 ق. م. کودکی خاریلائوس نام از نژاد پروکلیس بحکومت رسید و ازین رو عموی وی لیکورگوس(3) را نایب السلطنه کردند و او حکیمی بود و قانونی برای اسپارتیها وضع کرد که مبنی بود بر محدودیت حقوق دو سلطان و ضمناً حکومت را بشکل یک جمهوری نظامی درآورد. قانون لیکورگوس قانون نظامی شدیدی میباشد. در موقع ضبط و تسخیر اسپارت بدست هرکولیان و دوریالیان دسته ای از اسپارتیان قدیم که از آخائیان محسوب میشدند به ربقهء اطاعت درآمده مالیات و سپاهی میدادند و جمعی برعکس قبول اطاعت نکرده مغلوب و اسیر شده بودند و از این رو اهالی اسپارت به سه طبقه: حاکم، محکوم و برده منقسم میشدند. در مائهء هفتم و ششم ق. م. اسپارتیها بنای محاربه را با اهالی مسینیا گذاردند. این شهر در انتهای جنوب غربی شبه جزیرهء موره واقع است. محاربه مدت مدیدی ادامه داشت عاقبت بفیروزی اسپارتیان خاتمه پیدا کرد. اهالی را اسیر و دستگیر کردند مگر کسانی را که به جزیرهء صقلیه (سیسیل) فرار کرده بودند. سپس کینوریا را که در جنوب شرقی موره واقع شده ضبط کردند و نیز قسمت اعظم آرکادیا واقع در وسط همان شبه جزیره را بدست آوردند و تدریجاً به تمام موره استیلا یافته بنوعی حق الریاسة بر بعض شهرهای بزرگ مستقل مانند آرگوس هم نایل گشتند. این مقدمات موجب آن شد که بنای رقابت با آتنی ها را بگذارند و اینان در آن سوی یونان میزیستند و از حیث بحریه بر اسپارتیها تفوق داشتند. این رقابتها موجب جنگهای موره شد و در این مجادلات پیروزی نصیب اسپارتی ها گردید و شهر آتن را تسخیر و ضبط کردند، در نتیجه تمام یونان زیر نفوذ اسپارتیان درآمد. اما آنان قانون لیکورگوس را رعایت نکرده به عیش و عشرت پرداختند و در نتیجه آتنی ها و اهالی تیبه و مردم دیگر جهات آن سرزمین بکمک و تشویق ایرانیان بنای شورش را گذاردند. در این هنگام اسپارتیها بموجب عهدنامه ای جزائر و مستملکات ساحلی آناطولی را به ایران واگذار کرده یونان زمین را مخصوص به خویش ساختند، سپس دلاوری موسوم به اپامینونداس از تیبه ظهور کرد و پس از استرداد استقلال وطن خود مسینیا و آرکادیا را از چنگ اسپارتیان درآورد و نزدیک بود که خود اسپارت را هم به تصرف درآورد اما اجل امانش نداد و در نتیجه اسپارتیها توانستند فقط استقلال خود را حفظ کنند.
در همین اوان اسکندر کبیر خروج کرده تیبه را ویران و اسپارت را ضبط کرد. پس از وفات اسکندر اسپارت داخل اتحادیهء آخائیا شد. این اتحاد در شبه جزیرهء موره از طرف هیئتی بوجود آمده بود. بالاخره بسال 146 ق. م. اسپارت بدست رومیها افتاد و به ایالت اخائیا ملحق شد. در موقع انقسام روم اسپارت سهم امپراطور شرق یعنی قسطنطنیه شد و مرکز ایالت موره گشت. بهنگام فیروزی اهل صلیب یعنی 1204 م. در اینجا یک پرنس نشین (امارت) تشکیل شده بود که تحت تسلط شاهزاده ای از نسل پالئولوگ ها درآمد و او حائز عنوان دسپوتی اسپارت گردید. بالاخره در 864 ه . ق. ابوالمغازی سلطان محمدخان ثانی این قطعه را فتح کرد و ضمیمهء ممالک عثمانیه ساخت ولی پس از سه سال شاهزادهء ریمینی سجسموند این خاک را ضبط کرد و بسوخت و تخریب کرد. بار دیگر این خرابه بدست عثمانیان افتاد و از انقاض آن قصبهء میستره را بوجود آورده مرکز لوا قرار دادند. عدهء نفوس اسپارت باستانی قریب 32000 تن بوده اما در حال حاضر 5800 تن سکنه دارد.
سلاطین قدیم اسپارت از این قرارند:
1) قبل از هرکولیان:
اسپارتون1880ق. م.
للکس1742ق. م.
میلس1680ق. م.
اوروتاس1631ق. م.
لاکدمون1577ق. م.
آمیکلاس1480ق. م.
ارگالوس--ق. م.
کینورتاس1415ق. م.
اومالوس--ق. م.
هبپونون--ق. م.
تیندار1328ق. م.
منلاس1280ق. م.
اورست1240ق. م.
نیسان1220ق. م.
2) هرکولیها:
آرستودم1190ق. م.
(شعبهء پروکلیس)
پروکلیس 1186ق. م.
سوئوس از 1142ق. م.
اریپونق. م.
پریتانیس تا 986ق. م.
اوتوم 986ق. م.
پونیدکت907ق. م.
خاریلائوس (کودک)
898ق. م.
نایب السلطنه از 898ق. م.
لیکورگوس تا 879ق. م.
لسفاندر809ق. م.
تئوپومپ770ق. م.
زوکیسدام723ق. م.
آناکسیدام690ق. م.
آگاسیکلیس605ق. م.
آمستون597ق. م.
آرخیدامنوس اول466 ق. م.
آجیس اول427ق. م.
آجسیلاس400ق. م.
آرخیدامنوس دوم361 ق. م.
آجیس دوم338ق. م.
ودامیداس اول330ق. م.
اکلیداس234ق. م.
تئونیدس اول--ق. م.
فلیؤمبروت اول--ق. م.
لیکورگوس219ق. م.
ماخانیداس210ق. م.
تابیس
از 205ق. م.
تا 192ق. م.
(شعبهء اوریستن)
اوریستن
آجیس
1186ق. م.
اخسترات
دوریسوس
دوریسوس986ق. م.
آجسیلاس957ق. م.
آرخلائوس909ق. م.
تلکل853ق. م.
آلکامن813ق. م.
بولیدور776ق. م.
اوریکرات اول724ق. م.
آناکساندر687ق. م.
اوریکرات دوم652ق. م.
لیون645ق. م.
آناکساندرید597ق. م.
کلئوت اول519ق. م.
دمارات520ق. م.
لئوتیخید492ق. م.
پاوسانیاس480ق. م.
(نایب السلطنه)
پلستواناس466ق. م.
پاوسانیاس409ق. م.
آجسیپولیس اول397 ق. م.
کلئوبروت ثانی380ق. م.
آرتاس اول309ق. م.
امروتاتوس265ق. م.
آرتاس دوم264ق. م.
لئونیداس دوم257ق. م.
کلئومروت ثالث243ق. م.
کلئومن ثالث238ق. م.
آجسیپولیس ثالث219ق. م.
(قاموس الاعلام ترکی).
اسپارت را نخست مردم دُریس بنا نهادند. محیط شهر قریب 8 یا 9 هزار گز بود و چون مردم آن به معماری و مجسمه سازی توجه بسیار نداشتند در ابنیه و عمارات با آتن همسری نمی توانستند کرد. تعداد مدنیون اسپارت به 32000 میرسید و این عده خود 340000 بنده و تحت الحمایه داشتند. اسپارت در نتیجهء حکومت اشرافی و مقتدر خویش بر مسه نیا غالب آمد و سرانجام تمام شبه جزیرهء پلوپونزوس را تصرف کرد و بالاخره بر آتن نیز مسلط شد ولی همین تسلط موجب ضعف آن گردید و امروز از اسپارت جز ویرانه ای چند بر پای نیست. (لغت نامهء تمدن قدیم ذیل کلمهء اسپارتا).
(1) - Sparte.
(2) - Lacedemone.
(3) - Lycurgue.
اسپارتاکوس.
[اِ] (اِخ)(1) مردی رشید و دلاور نومیدیائی. وی در زمان حکومت رومیان قدیم خروج کرد و اصلاً از نومیدیا یعنی مغربی بوده ولی در تراکیا تولد یافته بعد از دخول در نظام او را به روم گسیل کردند. در آن میان فرار کرد و گرفتار و زندانی گردید. در سال 73 ق. م. او با جمعی از دوستان از زندان بگریخت و علم عصیان و طغیان برافراشت. کم کم عدهء رفقا و همدستان وی به هفتادهزار تن بالغ گشته و در نتیجهء این اتفاق کلاودیوس، یولیوس و لنتولوس را که از سرداران معروف روم بودند مغلوب ساخت و کامیانیا را ویران کرد و سپس بخیال مراجعت به وطن خود یعنی تراکیا افتاد ولی طغیان نهر پو و اصرار و ابرام رفقا و همدستان مانع شد و دوباره به روم حمله کرد اما این بار مغلوب و مقتول گردید. (قاموس الاعلام). و قتل او بسال 71 ق. م. بوده است. وی را به صاحب الزنج در اسلام تشبیه کرده اند. (دائرة المعارف بریتانیکا).
(1) - Spartacus.
اسپارترا.
[اِ رِتْ] (اِخ)(1) زن آمُرگِس سردار سکاها، بقول هرودت. در جنگی که سکاها با کوروش بزرگ کردند و شکست یافتند و آمرگس اسیر شد، زن او اسپارترا حاضر نشد صلح کند. و لشکری به عدهء سیصد هزار مرد و دویست هزار زن گرد آورد و با کوروش جنگید و او را اسیر کرد. بعد، سردار هر کدام از طرفین اسیر طرف دیگر گردید و مذاکرات صلح پیش آمد و آمرگس ازین ببعد دوست صمیمی کوروش شد. (ایران باستان ص267).
(1) - Sparethra.
اسپارترو.
[اِ تِ رُ] (اِخ)(1) بالدُمِرو. یکی از رجال معروف اسپانیول. مولد 1792 م. پدر او چرخ کشی فقیر بوده. در سال 1808 داوطلبانه بخدمت نظام درآمده عازم پرو گردید و در سال 1824 م. با رتبهء سرداری و ثروت بسیار به اسپانیا بازگشت. در سنهء 1832 طرفداری ملکه ایزابلا و نایبة السلطنهء او ماریه کریستینه اختیار کرد، دون کارلوس و طرفدارانش را مغلوب و به بیرون رفتن از اسپانیا مجبور ساخت و در ازاء این خدمت به رتبهء مشیری و مقام دوکی نایل گشت. در سال 1840 م. بتشکیل کابینه مأمور شده و یک سال بعد حائز مقام نایب السلطنهء ملکه (ایزابل) شده و تا رشد قانونی ملکه یعنی سنهء 1842 کشور اسپانیا را اداره کرد و آتش بلواهای بسیاری را فرونشاند و سپس عازم انگلستان گردید و در سنهء 1847 باز به اسپانیول عودت کرد و در سال 1854 دوباره رئیس هیأت وکلا گردید و در سنهء 1865 م. استعفا داده و بزراعت و فلاحت مزارع خود مشغول شد و در سال 1879 در همانجا وفات یافت. او مردی آزادمنش و حرّیت طلب بود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Espartero, Baldomero.
اسپارته.
[ ] (اِخ) شهریست در ولایت قونیه و مرکز سنجاق حمید، در طرف شمال غربی این ولایت، در دامنهء شمالی کوه دوراس، در 180 هزارگزی غربی شهر قونیه و در 115 هزارگزی شمالی اسکلهء انطالیه، در 38 هزارگزی جنوب غربی دریاچهء اکردیر. موقع بسیار زیبا و فرح انگیزی دارد در ارتفاع 988 گز. عرض شمالی آن 37 درجه و 45 دقیقه و 20 ثانیه و طول شرقی 28 درجه و 4 دقیقه و 17 ثانیه است. هوای بسیار لطیف و باغ و باغچه های فراوان دارد. عدّهء نفوس قریب به 17000 تن باشد از اینان فقط 4500 تن نصارای ترک زبان و بقیه مسلمانانند در اندرون شهر 14 جامع موجود است. هفت باب از اینها با مناره و بقیه بی مناره اند و نیز 64 مسجد و دو مدرسه یک کتابخانهء عمومی 377 جلد کتاب و 7 کلیسای رومی و ارمنی و یک رشدیه و 30 مکتب اسلامی و 7 مکتب عیسوی و 6 حمام و 7 کاروانسرا و 60 باب دکان و مغازه و 6 کوره برای آجرسازی و سفال سازی و یک دارالحکومه و یک جایگاه زمستانی لشکریان در این قطعه وجود دارد. پاره ای از اجناس نیز در آنجا بعمل می آورند. مثلاً: کرباس، پارچه های آستری، حوله، قماش رنگارنگ، تیماج، و قوطی سیگار نقره و نظایر اینها. مقبرهء مشهور خواجه منصور عطار در این شهر است خواجه به پیر افندی سلطان معروف شده. در این خانه دیرک سبزی وجود دارد و چنین گویند که هر دیوانه ای این دیرک را در بغل گیرد شفا یابد و بهمین لحاظ در جوار آن چند باب اطاق ساخته دارالشفاء قرار داده اند. مقابر اولیای دیگر هم مانند،کسک باش سلطان، علاءالدین افندی، عبدالقادر افندی و خضر ابدال زیارتگاه میباشد. اسم باستانی این شهر باریس بوده در حال ترکیب با ادات ظرف یونانی بشکل ایس بارتیا درآمده و بقاعدهء تحریف اسپارته شده. لوای این شهر مرکزی را حمید نامند که نام یکی از امرای سلجوقیه بوده است. رجوع به کلمهء حمید شود.
قضای اسپارته قضای مرکزی سنجاق حمید میباشد از طرف شمال بقضای اولوبورلی و از سوی مشرق بقضای اکردیر و از جانب جنوب بسنجاق انطالیه و از جهت مغرب بسنجاق بوردور محدود است و نیز نواحی کچیبورلی و سگرکند را در بر دارد. این قضا به اضافهء مرکز خود و دو مرکز دو ناحیهء فوق مشتمل است بر 52 قریه. عدّهء نفوس تمام قضا به 45000 تن بالغ شود و از این شماره فقط 5000 تن نصارا و بقیه مسلمانانند. در اندرون قضا 45 دبستان هست و 2344 پسر و 1349 دختر در این دبستانها بتحصیل مشغولند. اراضی مزروعهء این قضا به 255340 دونم(1) و غیر مزروعهء آن 36570 دونم است. محصولات ارضیهء آن عبارت است از فواکه متنوّعه، تریاک، نیل، خشخاش و غیره. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - چهل گام مربع یک دو نم است.
اسپارته نو.
[اِ تِ نَ] (اِخ)(1) از اجزای جمهوریت ونزوئلا در آمریکای جنوبی. این قطعه مرکب است از جزیرهء مارگاریتا و جزائر صغیرهء واقعه در گرداگرد آن و مساحت سطحش 4145 هزار گز مربع است.
(1) - Nueva Esparta.
اسپارتی.
[اِ] (ص نسبی) منسوب به اسپارت. مردم اسپارته.
اسپاردراپ.
[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی مشمّع.
(1) - Sparadrap.
اسپارطه.
[اِ طَ] (اِخ) رجوع به اسپارت شود.
اسپارکلت.
[اِ لِ] (فرانسوی، اِ)(1) آمپولی فلزی حاوی انیدرید کاربنیک مایع، که برای ساختن همهء انواع مشروبات گازدار بکار است.
(1) - Sparklet.
اسپاروت.
[] (اِخ) موضعی در جنوب غربی قارقار.
اسپازیا.
[اَ] (اِخ)(1) معشوقهء یونانی کورش کوچک، که جزو غنائم بدست اردشیر دوم افتاد و در قصر سلطنتی بسر میبرد. روزی که اردشیر پسر خود داریوش را جانشین و ولیعهد خویش قرار داد، بنا بعادت ایران قدیم که در این روز ولیعهد هر چیز که از شاه بخواهد باید مجری دارد، داریوش از پدر خواست که اسپازیا معشوقهء عمش را به او بخشد. شاهنشاه خواهش وی را اجابت کرد اما باطناً از این امر خوشدل نبود. پس از چندی اسپازیا را بهمدان فرستاد تا در آنجا راهبهء معبد ناهید گشته پارسا و پاکدامن بسر برد. ولیعهد از حرکت پدر آزرده گشته سوء قصد وی کرد لکن نقشهء او کشف شد و بفرمان شاه او را بدار آویختند. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 169 بنقل از پلوتارک و کتزیاس و دینون).
(1) - Aspasia.
اسپاس.
[] (اِخ) قصبه ای در شمال غربی اوجان، از نواحی جنوبی آبادهء فارس.
اسپاس.
[] (اِخ) موضعی قرب اوزکند که اکثر مردم آنجا بدست سپاهیان جوجی کشته شدند. (حبیب السیر جزو 1 از ج3 ص10).
اسپاس.
[اِ] (اِ) صورتی از سپاس.
اسپاسدار.
[اِ] (نف مرکب) سپاسدار:
هم حق شناس باشد هم حقگذار باشد
هم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد.
منوچهری.
اسپاسیمو.
[اِ مُ] (اِخ)(1) پردهء نقاشی عمل رافائل (مادرید). حضرت عیسی در زیر ثقل صلیب قرار گرفته، سر را بسوی مریم که زانو زده و دستها گشاده و در حال تشنج(2) است، برگردانیده است.
(1) - Spasimo. (2) - Spasme و نام پردهء نقاشی مزبور به همین مناسبت است.
اسپاط.
[اِ] (اِخ)(1) ناحیهء کوچکی است در آرناؤدستان در سنجاق دبره، بین ایلبصان و اوخری. اراضی آن کوهستانی و مردم آن جسور و دلیرند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Spathi.
اسپاک.
[] (اِ) قسمی معروف از ماهیهای حرام گوشت.
اسپالاترو.
[اِ رُ] (اِخ)(1) شهر و اسکله ای است در خطّهء دالماسی یوگوسلاوی(2) در 165 هزارگزی جنوب شرقی زاره، در خلیجی کوچک. عدّهء نفوس آن 16000 تن، یک مکتب اعدادی، یک دارالمعلمین و دو کلیسای بزرگ دارد، یکی از آنها در ازمنهء قدیمه معبد دیانا (مظهر قمر) و دیگری پرستشگاه اسقلبیوس (رب النوع طب) بوده بعد به کلیسا تبدیل شده است. نیز کارخانه های منسوجات پشمی و ابریشمی و صیدگاههای ماهی و شراب و حبوبات و انجیر و پشم و پیه دارد که بالنتیجه بازار تجارت را در این محل رونق داده است. آبهای معدنی گوگرد نیز در این قطعه یافت شود. قصبهء کنونی همجوار خرابه های شهر قدیم سالونه می باشد و قرب آن سرایی است که امپراطور دیوکلسین در 303 م. بنا نهاده و به همین مناسبت بهمین اسم یعنی سرای نامیده می شود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Spalatro. (2) - سابقاً متعلق باطریش.
اسپالاتو.
[اِ تُ] (اِخ)(1) اسپلیت(2). رجوع به اسپالاترو شود.
(1) - Spalato.
(2) - Split.
اسپالانچانی.
[اِ] (اِخ) رجوع به اسپالانزانی شود. (قاموس الاعلام ترکی).
اسپالانزانی.
[اِ] (اِخ)(1) لازارو. از علمای مشهور طبیعی ایتالیا. مولد 1729 م. در اسکاندیانو و وفات در 1799 م. یک رشته اکتشافات علمی مربوط به فیزیولوژی و میکروب شناسی دارد و او بسیاحت ایتالیا و ممالک عثمانیه پرداخته و بسیاری از اشیاء نافعه را جمع آورده و موزهء پاویا را بدان آرایش داده است. آثار او طبع و به اکثر السنهء اروپائی ترجمه شده است.
(1) - Spallanzani, Lazzaro.
اسپالیون.
[اِ یُنْ] (اِخ)(1) کرسی اَویرُن ناحیهء رُدِز واقع در ساحل لو(2)، دارای 3391 تن سکنه. راه آهن از آن گذرد و مرکز پشم است.
(1) - Espalion.
(2) - Lot.
اسپان.
[اَ] (اِخ) خیل: و از جملهء آن [یعنی کواکب شجاع] هشت (ستاره) که ایشان را اسپان خوانند و کرگان با ایشانند. (التفهیم بیرونی).
اسپاناخ.
[اِ] (اِ)(1) اسپاناغ. اسپناج. اسفناج. سفاناخ. اسپانخ. اسفاناخ. سپناخ.
(1) - epinard و اصل ریشهء اپی نار فرانسه از همین کلمهء فارسی است و بغلط لغویون فرانسه گفته اند عربی است.
اسپانبر.
[اَ پامْ بَ] (اِخ)(1) اَسْبانْبَر. در مشرق تیسفون محلهء اسپانبر واقع بود و این محلی است که امروزه بقعهء سلمان پاک که از آثار اسلامی است در آن دیده میشود و هم در آنجا آثار خرابه های بسیار موجود است که طاق کسری را احاطه کرده اند. این اراضی ظاهراً باغ و بستان کاخ شاهی بوده است. زاویهء دیواری که امروز «بستان کسری» میخوانند در حقیقت بقیهء دیواری است که باغ گوزنان خسرو را احاطه میکرده است. اراضی محلهء اسپانبر از سمت جنوب محدود به بستر عتیق دجله میشده است. در این محل تلی هست که آنرا خزانهء کسری مینامند و ظاهراً بنیان بنای عظیمی در زیر آن پنهان است. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص 270، 272، 174).
(1) - Aspanbar.
اسپانج.
[اِ نَ] (اِ) اسپناج. اسپاناخ. اسفناج و آن سبزی است که در آش کنند. (برهان) :
اسپانج خویشم دان با ترش پر و شیرین
با هر دو شدم پخته تا با تو بپیوستم.
مولوی (کلیات شمس).
اسپاندو.
[اِ دَ] (اِخ)(1) شهری مستحکم در ایالت براندبورگ پروس در 14 هزارگزی غربی برلن. این شهر قلعهء استواری دارد. متهمین سیاسی را در این حصار زندانی میساختند، یک دارالشفا و یک کارخانهء اسلحه و کارخانهء کنیاک سازی و کارخانهء منسوجات ابریشمی و توربافی هم وجود دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Spandau.
اسپانهایم.
[اِ] (اِخ)(1) قصبه ای کوچک در ایالت پروس در ساحل رن. در مائهء دهم میلادی مرکز امارت «کونتی» بوده بعض اصیل زادگان (شوالیه) از این محل ظهور کرده اند که حائز عنوان «کنت اسپانهایم» میباشند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Spanheim.
اسپانی.
[اِ پانْیْ] (اِخ)(1) ژان لوئی بریژیت. سرتیپ فرانسوی، مولد اُش. وی در جنگ اِسلینگ کشته شد. (1766 - 1809 م.).
(1) - Espagne, Jean Louis Brigitte d'.
اسپانیا.
[اِ] (اِخ)(1) (در لاتینی هسپریا(2) و هیسپانیا(3) و ایبریا(4)) اِسپانْی. اسپانیول و در نزد عرب اندلس. قسمت اعظم شبه جزیره ای است در گوشهء جنوب غربی اروپا و آن با قطعهء پرتقال شبه جزیرهء ایبری را تشکیل می دهد. پرتقال از نظر احوال جغرافیائی و احوال طبیعی بخشی از سرزمین اسپانیاست و فقط در اثر اوضاع سیاسی بصورت دولتی منفرد و مجزی درآمده. اگرچه زبان مردم آنجا با زبان اسپانیا قدری متفاوت میباشد ولی این تفاوت در قطعات دیگر اسپانیا نیز مشاهده میشود. بتمام این شبه جزیره از زمانهای دیرین نام ایبریا داده شده، بعدها یونانیان این دیار را اسپریا یعنی مغرب می نامیدند و سپس به اسم اسپانیا معروف شده است.
موقع و حدود و مساحت و جمعیت: اسپانیا به انضمام پرتغال شبه جزیرهء مربع الشکلی است که فقط از طرف شمال شرقی به اروپا یعنی به قطعهء فرانسه مربوط می باشد و این ارتباط را هم یک رشته جبال جسیم و بلند موسوم به پیرنه (برانس) که بمنزلهء دیوار عظیمی است این قطعه را از اروپا مجزی میسازد و اطراف دیگر آن را آب احاطه کرده است. قطعهء شمال شرقی نسبةً وسعتی دارد و چون رو به جنوب حرکت کنیم بتدریج بساحل غربی متمایل شده خطی مایل تشکیل می دهد. سواحل غربی هموارتر است و قسمت اعظم این بخش را پرتغال تصاحب کرده است، فقط سواحل شمالی و جنوبی به اسپانیا تعلق دارد و به این طریق پرتغال وصلهء مستطیلی است در یک جانب پیکر اسپانیا. سواحل جنوبی از حدود میانین بتدریج رو بجنوب امتداد می یابد و دماغهء بسیار بزرگی تشکیل میدهد و در نتیجه بیک دماغهء مشابه در شمال آفریقا نزدیک میگردد و در بین این دو دماغه بغاز سبته (جبل الطارق) بوجود می آید که عرض آن بیش از 16 هزار گز نیست. حد شمالی اسپانیا به خاک فرانسه یا سلسلهء جبال پیرنه و اقیانوس اطلس یا خلیج گاسکنی میرسد و از طرف مغرب به اقیانوس اطلس و پرتغال محدود است و از طرف جنوب به اقیانوس اطلس و بغاز سبته (جبل الطارق) و بحرالروم امتداد یافته و از سوی مشرق محدود و محاط است به بحرالروم، عرض اطول آن از طرف شمال بسوی جنوب 856 هزار گز و حدّاکثر طول آن از جانب مشرق بسوی مغرب 1020 هزار گز میباشد. مساحت سطح آن بالغ بر 504500 هزار گز مربع میگردد و بیش از پنج سدس شبه جزیرهء ایبری در تصرف اسپانیاست. اگر جزایر واقعه در سواحل شرقی بحرالروم موسوم به بالار را با جزایر خالدات (کاناری) در سواحل غربی افریقا هم به حساب آوریم مساحت سطح مملکت اسپانیا به 507715 هزار گز مربع بالغ خواهد شد. جمعیت اسپانیا 21 میلیون تن است.
شکل طبیعی و کوهها: اسپانیا در محلی مرتفع واقع شده و سلسلهء جبال واقعه در این قطعه فلاتها و وادیهائی در سطح آن بوجود آورده اند. سواحل واقعهء در جوانب این سرزمین ناگهان رو به انخفاض گذارد. انهار و رودخانه های اسپانیا بسترهای عمیق بوجود می آورند و در نتیجه بغاز تنگی متشکل میشود. ارتفاع اسپانیا و پرتغال به 700 گز بالغ شود یعنی بعد از سویس مرتفع ترین قطعهء اروپاست و مرتفعترین کوههای سلسلهء جبال پیرنه (برانس) در اقصای شمال و سلسلهء جبال نواده است. در انتهای جنوبی سلسلهء جبال پیرنه در جانب فرانسه بشکل دیوار جسیمی است اما از سوی اسپانیا چنین بنظر نمی آید مخصوصاً در مشرق شاخه های بسیار بسوی جنوب امتداد یافته و اوضاع مختلف الشکل ایجاد گردیده که امتداد سلسله مانند کوههای پیرنه را از باختر به خاور بهم زده است. کوه مالدتا(5) که مرتفعترین کوه سلسلهء پیرنه میباشد در خاک اسپانیا واقع شده که قلهء آن موسوم است به نتوآنتو(6) و 3440 گز ارتفاع دارد که پس از سیرانوادا مرتفع ترین نقطهء کوههای اسپانیا بشمار می آید و کوه روزتوهم در جهت غربی کوه مزبور در خطهء آرغون واقع است که ارتفاعش به 3367 گز بالغ میشود و از حیث منظره زیباترین کوه در سلسلهء جبال پیرنه میباشد. سلسلهء جبال پیرنه پس از گذشتن از حدود فرانسه قریب 600 گز از بلندی آن کاسته شود ولی سپس دوباره ارتفاع اولی را بدست آورد و موازی سواحل شمالی اسپانیا بجانب مغرب امتداد می یابد و شعبی از آن بسوی جنوب ممتد شود و به این وسیله با جبال پرتغال ارتباط مییابد. وسط این قطعه کلیةً زمین مرتفعی است که سرچشمهء بزرگترین انهار اسپانیا و تمام شبه جزیرهء ایبری بدانجاست و ارتفاع کوههای آن جلب نظر نمیکند. سه سلسله جبال مربوط بهم در جانب شمال مادرید دیده میشود:
1 - گوآداراما(7) یا وادی الرمل (2405 گز). 2 - گردس(8) (2661 گز). 3 - گاتا(9) (1735 گز). سلسلهء سیم با استلا، که مرتفع ترین سلسلهء جبال پرتغال است ارتباط دارد و قلهء المنصور(10) که مرتفع ترین قلهء سه سلسلهء فوق میباشد در سلسلهء گردس واقع شده و ارتفاع آن به 2650 گز میرسد و از حیث ارتفاع مقام چهارم را در اسپانیا حائز است. در داخلهء اسپانیا بعض جبال منفرد و غیرمنفرد سلسلهء جبال موسوم به سیرامورنا(11) را تشکیل میدهد که از جانب مشرق بسوی مغرب امتداد یافته است. این سلسلهء وسطی در جهت جنوبی میان اندلس و قشتاله واقع شده بلندترین محل این قسمت کوه المناره است که 1800 گز ارتفاع دارد. در بین این سلسله و سلسلهء دیگری موسوم به سیرانوادا(12) که در انتهای جنوبی اسپانیا واقع شده بعض جبال منفرد و مرتفع نیز وجود دارد مانند ساگره که ارتفاع آن به 2398 گز بالغ میگردد. اما خود سلسلهء سیرانوادا مرتفع ترین سلسلهء اسپانیا و همهء اروپای جنوبی میباشد و مرتفع ترین قلهء این سلسله کوه مولی حسن است که ارتفاع آن به 3554 گز میرسد و قله های آن تماماً از برف دائمی پوشیده است و در بین سواحل بحر ابیض و مجرای وادی الگیر امتداد یافته وادیهای دلفریب اندلس را تشکیل میدهد و شهر غرناطه مرکز این سرزمین فرح افزا میباشد.
جلگه: جلگه های اسپانیا به سه بخش تقسیم میشود: جلگهء جنوب غربی موسوم به جلگهء پرتغال و جلگهء شمال شرقی که شامل دره های چندی است و بنام رودهائی که در آن دره ها جاری است موسوم است مانند جلگهء رود ابر(13) و جلگهء جنوب شرقی موسوم به جلگهء وادی الکبیر که بین دو رشتهء جبال سیرامورنا و سیرانوادا واقع شده است.
آب و هوا: آب و هوای شبه جزیرهء ایبریبمناسبت دریاهای اطراف و وضع طبیعی اراضی تغییر می یابد. اولاً آب و هوای مرکز کلیةً برّی و متغیر و خشک است. ثانیاً آب و هوای سواحل، که با یکدیگر نیز اختلاف دارند و به سه قسمت تقسیم میشوند: دسته ای شامل اراضی سواحل شمال غربی و مغرب. دیگر اراضی سواحل جنوبی و دستهء سوم سواحل جنوب شرقی و مشرق. آب و هوای سواحل شمالی و غربی مرطوبی و از جنس آب و هوای سواحل غربی اروپاست. نقاط جنوبی و شرقی دارای آب و هوای بحرالروم یعنی خشک و گرم و ثابت میباشد. در قسمت مجاور افریقا آب و هوا خشک و سوزان است به طوری که درجهء حرارت در تابستان به چهل درجه میرسد.
رودها: کلیهء رودهای شبه جزیرهء مزبور از حیث مصبّ به دو قسمت میشود، یکی مصب اقیانوس اطلس و دیگر مصب بحرالروم، مصب اقیانوس اطلس هم به دو قسمت میشود: خلیج گاسکنی و دیگر سواحل غربی.
مصب خلیج گاسکنی و سواحل غربی: کلیه رودهائی که داخل خلیج گاسکنی میشوند کوتاه و پرآب و دارای جریانی وسیع میباشند و بهترین آنها رود مینهو(14) است که از سمت شمال غربی داخل دریا میشود. رودهائی که در مصبّ غربی میریزد دو قسم اند، بعضی از آنها طویل و پرآب و دارای جریانی سریع است که بکار حرکت کارخانجات میرود و آبشارهای بسیار در امتداد مجرای خود دارد و مهمترین آنها رودی است که از فلات کاستیل جاری میشود و دارای شعب بسیار و موسوم است به دورو(15) که تشکیل آبشارهای چند میدهد و سواحل آن نزدیک سرچشمه تخته سنگی و مرتفع است و پس از آن در اراضی مسطح جاری شده داخل دریا میشود. دیگر نهر تاجه(16) (تاژ) که در حوالی لشبونة (لیسبن) به دریا میریزد و سرچشمهء آن در کاستیل جدید است و طول آن نهصدهزار گز و طویلترین رودهای شبه جزیره است. دیگر رودهای جلگه ای که دارای جریانی ملایم و قابل کشتیرانی میباشند و سواحل آنها هم پست است و عمدهء آنها نهر رباح(17) است که سرحد بین اسپانیا و پرتغال است. دیگر وادی الکبیر(18) که مابین بتیک(19) و سیرامورنا جاری است و قسمت سفلای آن بطول 120 هزار گز تا نزدیک شهر اشبیلیه قابل کشتی رانی است.
مصبّ بحرالروم: در این مصبّ رودهای بسیار وارد میشود ولی چندان اهمیت ندارند. عمدهء آنها رود اِبر است که از جبال کانتابر(20) و بتیک و کردیلیر(21) جاری است و طول آن 616 هزار گز است. از این رود آب راهه های بسیار برای آبیاری اراضی حفر کرده اند که یکی از آنها کانال امپراطوری است و 88 هزار گز طول دارد.
وضع سواحل: سواحل شبه جزیرهء ایبری به چند قسمت منقسم شود: سواحل گاسکنی که کلیةً تخته سنگی و سراشیب است و چندین دماغه در اینجا دیده میشود: دماغهء ارتگال(22)، دماغهء فینیستر(23). دوم سواحل غربی که از دماغهء فینیستر تا تنگهء جبل الطارق به دو قسمت میشود: قسمت اول از دماغهء مذکور تا دماغهء رکا(24) تخته سنگی و مرتفع است. قسمت دوم از دماغهء مذکور تا دماغهء سن ونسان(25) و از دماغهء مذکور تا دماغهء ترافالگار پست و باتلاقی و رسوبی است و از دماغهء ترافالگار تا جبل الطارق تخته سنگی است. سوم از باب جبل الطارق تا دماغهء سربر(26) سواحل مختلف میباشد. نقاطی که در منتهی الیه جبال واقع شده مرتفع و تخته سنگی و نقاط منتهی الیه جلگه، پست و رسوبی میباشد. دماغه های این بخش از شمال به جنوب عبارت است از: دماغهء سربر، دماغهء کروس(27)، دماغهء نائو(28)، دماغهء پالوس(29) و دماغهء گاتا(30).
محصولات: محصولات اسپانیا شراب های مختلف مشهور، چوب، حبوب، میوه و روغن زیتون است و فلزات مختلف در آنجا استخراج شود.
تاریخ مختصر: همهء شبه جزیرهء مزبور در ازمنهء ماقبل تاریخ مسکن دو طایفهء بزرگ بود یکی سلت ها(31) (کلت ها) و دیگر ایبرها(32) که اسم همین طایفه بدین شبه جزیره اطلاق شده است و بیشتر این طوایف در شمال و مرکز سکنی داشته اند و در همین وقت طوایف دیگر از خارج آمده در سواحل متوطن شدند و تشکیل تجارتخانه ای معتبر برای خود دادند، از آن جمله اند فنیقیان و بندر بزرگ تجارتی آنان بندر قرطاجنه(33) بود. سپس هیبرها بر آنجا مالک شدند و زمانی نگذشت که این شبه جزیره بدست دولت روم افتاد. تصرف شبه جزیرهء مزبور برای دولت روم نهایت ضرورت داشت، چه آن در سر راه اروپا و افریقا واقع شده و معبر آن دو قاره بود. از آثار و ابنیهء بسیار که رومیان در آنجا بنا کرده اند هنوز بعضی باقی مانده است از قبیل پل و راه شوسه و غیره. پس از آنکه دولت روم غربی منقرض شد، طوایف ویزیگُت و واندال بصورت مهاجمین داخل شبه جزیره شدند و رومیان را اخراج کردند. در زمان سلطنت بنی امیه و خلافت عبدالملک مروان این شبه جزیره جزو متصرفات عرب درآمد و از ممالک اسلامی محسوب شد(34) سپس در زمان خلافت عباسیان، اسپانیا از متصرفات خلافت شرقی خارج گردید. عبدالرحمن از افراد خاندان اموی در آنجا علم استقلال برافراشت (138 ه . ق. / 755 م.) و دولتی مستقل تشکیل داد و اعراب این مملکت، مستملکات خود را تا داخل خاک فرانسه بسط داده و قسمت جنوبی آن کشور را هم تصرف کردند. اما در زمان سلطنت شارل مارتِل جنگی سخت بین او و لشکریان عرب درگرفت و عرب شکست یافت و از شهر پواتیه(35) نتوانستند تجاوز کنند. از زمان این جنگ ببعد اعراب ضعیف شدند و ضعف آنان شدت یافت و قوای ایشان رو بتحلیل رفت، چه این قوم جنگجو از اخلاق و احوال دیرین خود دست برداشته بناز و نعمت پرورش می یافتند، بلکه بدین هم قناعت نکرده با یکدیگر به زدوخورد و جنگ و نزاع داخلی مشغول شدند. طوایف بومی موقع را مغتنم شمرده بر ضد آنان شوریده و جنگهای صعب فیمابین آنها اتفاق افتاده در غالب این جنگها عرب شکست خورده عقب مینشستند، تا در اوایل قرون وسطی فقط قسمت جنوبی اسپانی در تصرف آنان باقی ماند و قسمت شمالی در تحت تصرف سلاطین بومی بود و آنان نیز تشکیل چند دولت داده بودند از جمله در حوالی پیرنه (برانس) سلطنت ارغون(36) و پس از آن در مرکز، دولت قشتاله (کاستیل) که اهمیت بسیار داشت. این دول جزء اگرچه با یکدیگر جنگ و نزاع داشتند لکن در مقابل اعراب متحد شده جنگ میکردند و چنانکه گفته شد در غالب این محاربات اعراب مغلوب میشدند خصوصاً فردینان(37) پادشاه قشتاله مکرر عرب را شکست داد. آخرین شکست عرب در شهر غرناطه بود که آخرین پادشاه ایشان موسوم به ابوعبدالله شقی از خاندان بنی نصر مملکت پدران خود را ترک کرد و از اسپانیا خارج شد. مدت سلطنت عرب در آنجا هفتصد سال بود و آثار و ابنیهء بسیار از ایشان در آنجا باقی مانده است، خصوصاً زبان عربی که با زبان اسپانیولی مخلوط شد و امروز هم غالباً همان زبان معمول است و از ابنیهء معروف عرب در اسپانیا قصرالحمراء در غرناطه است که مقرّ سلاطین عرب بود. پس از خروج عرب، این شبه جزیره به سلاطین بومی رسید و قوی ترین آنان که پادشاه قشتاله بود بتدریج ممالک کوچک را مطیع کرد و تشکیل مملکت واحدی داد و رفته رفته ترتیب سلطنت استبدادی سختی در اسپانیا برقرار شد و بحکم پاپ قرار دادند که همهء ملل اجنبی از آنجا یا خارج شوند یا تغییرمذهب دهند و اگر پس از موعد مقرر شخص خارجیی دیده میشد، گرفتار شده به وضعی فجیع به قتل میرسید. از سیاست های وحشیانهء آنان «محنت»(38)بود و عمدهء اشخاص خارجی یهودیان و عرب بودند که جزو متمولین این مملکت محسوب میشدند و کشتیهای اسپانیا هرسال به امریکا سفر و با مال التجاره های بسیار از قبیل طلا و جواهر مراجعت میکردند. مردم اسپانیا بتصور اینکه این گنج تمام نشدنی است از کلیهء کسب و کار تجارت کناره گرفته کاهل و بیکاره شدند، از طرفی هم مجبور بودند که مکنت خود را در مقابل احتیاجات وقت بیفزایند و از سوی دیگر طلای امریکا تمام شد آن وقت به اشتباه خود پی بردند و پشیمان شدند. در این وقت قسمت عمدهء متصرفات اسپانیا از قبیل آمریکای مرکزی و جنوبی که مترصد شورش و انقلابی بودند، آزاد و مستقل گشتند و ضعف دولت اسپانیا چندان شدت یافت که بزحمت خود را در برابر دول دیگر اروپا حفظ میکرد و امروز هم مابین دول اروپائی رتبهء دوم را حائز است. اقتدار اسپانیا در دورهء شارلکن و فیلیپ دوم بود. بوربن ها مدتی در اسپانیا سلطنت کردند ولی بدست ناپلئون اول امپراطور فرانسه مغلوب شدند و ژوزف بناپارت در 1808 م. بتخت سلطنت اسپانیا نشست، ولی در 1814 سلطنت او به پایان رسید. فردینان هفتم پس از انقلاب 1820 مشروطیت اسپانیا را اعلام کرد ولی دوک دانگولم به اسپانیا لشکر کشید و حکومت مطلقه را در 1833 تشکیل کرد. در خلال این اوضاع مستعمرات آمریکائی اسپانیا استقلال یافتند. در 1833 ایزابل، فردینان هفتم را بتخت نشانید. وی با تحریکات دُن کارلو برادر پادشاه متوفی، مدت 35 سال حکومت داشت. انقلاب 1868 او را از تاج و تخت برکنار کرد و مارشال سِرّانُو اختیارات قوهء مجریه را تا زمان جلوس آمِدِهء اول (1870 م.) بدست داشت. آمده هم در 1873 از سلطنت مستعفی شد و جمهوری را اعلام کردند و عصیانی برپا شد که بنفع آلفونس دوازدهم خاموش گردید (1874 م.). پسر او بنام آلفونس سیزدهم متولد در 1886 م. تحت نیابت سلطنت مادر خود کریستین، زمام امور را بدست گرفت، در جنگی که در 1898 اسپانیا با اتازونی کرد، قسمتی از مستعمرات خود (کوبا، پرتوریکو و فیلیپین) را از دست داد. پس از حکومتی که پریمودُریوِرا تحمیل کرد (1923) و دعوت مجمع ملی (1927) انقلابی برپا شد و آلفونس سیزدهم از سلطنت خلع گردید و جمهوری در 14 آوریل 1931 اعلام شد. در ژوئیهء 1936 ژنرال فرانکو، بهمراهی ملیون بر ضد حکومت جمهوری قیام کرد و پس از جنگ داخلی که مدت دو سال و نیم طول کشید (ژوئیهء 1936 - مارس 1939)، فرانکو فاتح گردید و خود را رئیس دولت اسپانیا اعلام کرد.
جغرافیای سیاسی: اگر به وضع طبیعی شبه جزیرهء ایبری نظر اندازیم خواهیم دید که شکل و ساختمان آن طوریست که باید همهء مردم آن تشکیل دولت و ملت واحدی دهند، در صورتی که چنین نیست، چه از حیث وضع سیاسی این شبه جزیره به چهار قسمت تقسیم میشود: اول اسپانیا، دوم پرتغال، سوم ناحیهء اندره که باقیماندهء ملوک الطوایفی قدیم است، چهارم در جنوب شبه جزیرهء کوچک جبل الطارق که متعلق به دولت انگلیس است. مستعمرات اسپانیا سابقاً بسیار وسیع تر از امروز بوده، مستعمرات امروزی آن عبارت است از افریقای غربی (فرناندوپو(39) یا گینهء اسپانیا) و بخش شمالی مراکش. پایتخت اسپانیا مادرید (مجریط) است که 1115000 تن سکنه دارد. اسامی شهرها و قراء و قصبات و اودیه و جبال اسپانیا که در کتب مسلمین یاد شده از این قرار است:
آبارالرتبة.
آبلة. [ بِ لَ ].
آرة. در اندلس. (معجم البلدان).
آش. رجوع به وادی آش شود.
آقلة. [ قِ لَ ] رجوع به اولرکرو شود.
آنه. (نهر...) قرطبه بر ساحل آنست.
ابدة. [ اُبْ بَ دَ ](40) یا اُبَّدَة العرب. شهری از کورهء جیان. (معجم البلدان).
ابره. (نهر...)(41) رودی که از سرقسطه گذرد و بدریای متوسط ریزد.
ابن السلیم. (مدینة...)(42).
ابن رزین. (شنت...).
ابواب یا الابواب.(43)
ابیجه.(44)
ابی دانس. (قصر...).
ابیشه. (عقبهء ...).
اتریره.
اتریش. [ اِ ] حصنی از اعمال ریة به اندلس. (معجم البلدان).
اجر. [ اِجْ جَ ] قلعه ای به اسپانیا در جوار قرطبه.
اخشنبه. [ اُ شَمْ بَ ] شهری به اندلس مشهور و بزرگ و پرخیر، بین آن و شلب شش روز و بین آن و لبّ سه روز راه است. (معجم البلدان).
اربونة. [ اَ نَ ] شهری در جانب سرحد اندلس. (معجم البلدان).
ارجذونه. [ اُ جُ نَ ] شهری به اندلس و بقول ابن حوقل شهر خرهء ریّة. (معجم البلدان).
ارجون یا ارجونة. [ اَ نَ ] شهری از ناحیهء جیان اندلس. (معجم البلدان).
ارشذونة. [ اُ شُ نَ ](45) ارشیدونة. شهری به اندلس از اعمال ریة قبلی قرطبه، مابین آن و قرطبة بیست فرسنگ است. (معجم البلدان).
ارضیط. [ اَ ] از قراء مالقه. (معجم البلدان).
ارطة اللیث. [ اَ طَ تُلْ لَ ] حصنی از اعمال ریة به اندلس. (معجم البلدان).
ارغون.(46) در شمال شرقی اسپانیا.
ارکش. (حصن...).
ارکون. حصنی از اعمال شنتریه.
ارلش.
ارلیه. (قلعهء...).
ارنجویس.(47) شهری از ایالت مادرید، بر ساحل نهر تاجه.
ارنده.
ارنیش. [ اُ ] ناحیه ای از اعمال طلیطلة به اندلس. (معجم البلدان).
ارنیط. [ اُ ](48) در شرق اندلس از اعمال تطیله میان او و تطیله ده فرسنگ و میان او و سرقسطة 27 فرسنگ است. (معجم البلدان).
اریط. [ اُ ](49).
اریفالو.
اریلیه. [ اَ لیَ ] حصنی بین سُرِتّة و طلیطلة از اعمال اندلس. بین آن و هر یک از آن دو 20 فرسنگ است. (معجم البلدان).
اریول. [ اَرْ ] شهری بمشرق اندلس از ناحیت تدمیر. (معجم البلدان).
اریوله. اوریوله. اریواله. رجوع به اوریولة شود.
استجه(50). از اعمال ریة بین قبله و مغرب بر ساحل نهر غرناطه. (معجم البلدان).
استوریس. [ اُ ] حصنی از ناحیهء وادی الحجارة به اندلس. (معجم البلدان).
اسطبة.
اسفه. رجوع به بیطرة شلج شود.
اسکوریال.(51) در 50 هزارگزی مادرید.
اسیجة.
اش. [ اَ ] رجوع به وادی آش شود و یاقوت گوید من نمیدانم قصر اش همان وادی اش است یا جز آن. (معجم البلدان).
اشات. (وادی ال ... یا مدینة ال ...) از کورهء البیرة معروف به وادی اش. (معجم البلدان).
اشانه. (ال ...)(52).
اشبورة. [ اُ رَ ] ناحیه ای از اعمال طلیطلة و بقولی از اعمال اِستجة. (معجم البلدان).
اشبونة. [ اُ نَ ](53) شهری به اندلس متصل به شنترین نزدیک به بحر محیط و بقولی در مصب شنترین بدریا و آنرا لشبونة نیز گویند. (معجم البلدان).
اشبیلیه. [ اِ لیَ ](54) شهری بزرگ در غربی قرطبه نزدیک دریا. و آنرا حِمص نیز گویند و آن پایتخت پادشاه اندلس بود. (معجم البلدان).
اشتشان.
اشتوریاس.
اشتون. [ اُ ] حصنی به اندلس از اعمال خرهء جیان. (معجم البلدان).
اشر. (حصن...).
اشطبونه. [ اِ طِ نَ ](55).
اشفونیه. [ اُ یَ ](56).
اشقالیه. [ اَ یَ ] اقلیمی از نواحی بطلیوس از اندلس. (معجم البلدان).
اشقه. [ اُ شِ قَ ] شهری مشهور به اندلس متصل به اعمال بربطانیه در شرقی سرقسطه و قرطبه. (معجم البلدان).
اشکابس. [ اَ بُ ] حصنی به اندلس از اعمال شنتمریه. (معجم البلدان).
اشکابة. (قنطرة...).
اشکرب. [ اِ کَ ] شهری به شرقی اندلس. (معجم البلدان).
اشکوبر. حصنی به بسطه.
اشکونه. رجوع به اکشونیه شود.
اشوقه. [ اُ قَ ](57) شهریست به اندلس. (معجم البلدان).
اشونه. [ اُ نَ ] حصنی به اندلس از نواحی استجه. (معجم البلدان).
اصنام. [ اَ ] یا اقلیم الاصنام. از اعمال شذونة به اندلس. (معجم البلدان).
اصیل. [ اِ ] شهری به اندلس و گاه از اعمال طلیطله محسوب شده. (معجم البلدان).
اغیلار.
افراغه. [ اِ غَ ] شهری به اندلس از اعمال ماردة. (معجم البلدان).
افرافیده.
افرد. (حصن...).
اقلوش. از اعمال غرناطه.
اقلیش. [ اُ ](58) شهری از اعمال شنتبریه و بعضی گفته اند از اعمال طلیطلة. (معجم البلدان).
اقلیم البحیرة.
اقلیم البصل. [ اِ مُلْ بَ صَ ] در اشبیلیه است.
اقلیم القصب.
اکشونیه. [ اُ یَ ] شهری به اندلس متصل به عمل اشبونة، در غربی قرطبه. (معجم البلدان). و صحیح اکشونبه(59) است.
الارک.
الاشانه. از شهرهای اسپانیا.
الب.
البلاط.
البة. [ اَ لَ بَ ].
البیرة. [ اِ رَ ](60) کوره ای بزرگ از اندلس و شهری متصل به اراضی کورهء قبره، بین قبله و مشرق قرطبه. (معجم البلدان).
التایه. [ اَ یَ ] قریه ای از نظر دانیة از اقلیم جبل به اندلس. (معجم البلدان).
التامیدله. ناحیتی به اسپانیا.
الجرف. (حصن...).
الحامة.
الحمة. (حصن...).
الحنش.
الخضراء.(61) (قصر...) نام قصور مغاربه در تطیله که بسال 1936 م. ویران گردید. و نیز در قرطبة و اشبیلیه و جز آن.
الدانة. (شارع...).
الرابطة.
الرتبة.
الزرادة. [ اَزْ زَ دَ ].
الش. [ اِ ](62).
العلیا. (جبل...).
الفشاط.
الفنت.
القدور.
القصر.
القصیر.
القلیعة. (حصن...).
القنت.(63) شهری به اسپانیا، کرسی ایالت و بندری در ساحل بحرالروم.
المدور. (حصن...)(64).
المریة. [ اَ مِ یَ ](65) شهری بساحل جنوب شرقی اندلس. رجوع به کلمهء دلایه در معجم البلدان و رجوع به لمایه شود.
المساجد.
المعدن.
المنصا یا المصنع.
المنکب.
الوکرو یا آقله. (حصن...).
الیسانة.
الیه. [ اُ یَ ] اقلیمی از نواحی اشبیلیه و اقلیمی از نواحی استجه، هر دو به اندلس. (معجم البلدان).
ام جعفر. [ اُمْ مُ جَ فَ ] حصنی به اندلس از اعمال مارده. (معجم البلدان).
ام غزاله. [ اُمْ مُ غَ لَ ] حصنی از اعمال مارده به اندلس. (معجم البلدان).
انبل. [ اَمْ بَ ] اقلیمی از نواحی بطلیوس به اندلس. (معجم البلدان).
انتقیره. [ اَ تَ رَ ] حصنی میان مالقه و غرناطه. (معجم البلدان).
اندبوسه. شهری نزدیک قرطبه.
اندرش یا اندراش. [ اَ ] شهری به اندلس از کورهء البیرة. (معجم البلدان).
اندلس. [ اَ دُ لُ ](66) ناحیه ای در جنوب اسپانیا که وادی الکبیر آنرا مشروب کند و سیِرمُرِنا و سیِرانِوادا آنرا احاطه کرده است. رجوع به اندلس شود. و عرب اندلس را به تمام اسپانیا اطلاق کند. رجوع به معجم البلدان شود.
اندوجر. (حصن...) رجوع به اندوشر شود.
اندوشر. [ اُ ] حصنی به اندلس نزدیک قرطبه. (معجم البلدان).
انده. [ اُ دَ ] شهری از اعمال بلنسیه به اندلس. (معجم البلدان).
انش.
انه. [ اَ نَ ] رجوع به آنه شود.
اوبیت. یا اوبیط.
اوربه. [ اَ رَ بَ ] شهری به اندلس وآن قصبهء کورهء جیان است و بقولی از قراء دانیه است. (معجم البلدان).
اورده.
اوریط.(67) شهری به اندلس بین شرق و جوف. (معجم البلدان).
اوریطه. [ اُ طَ ] شهری به اندلس.
اورولة. (نهر...).
اوریوله. [ لَ ](68) شهری قدیم از اعمال اندلس از ناحیهء تدمیر. (معجم البلدان).
اودیه. رجوع به حاضره شود.
اولمیدو.
اولورون.
اوله. ناحیتی به اسپانیا.
اونبه. [ اَ نَ بَ ] قریه ای در غربی اندلس بر ساحل خلیج بحرالمحیط. (معجم البلدان).
ایبانش.
باب الیهود. رجوع به حیر الزّجالی شود.
باجة. [ جَ ](69) یا باجة الزیت. شهریست.
باجة. [ جَ ] نهر تاج(70) (شاید تحریف: تاجه).
باروشه. [ شَ ] شهری در غربی سرقسطة از نواحی اندلس شرقی قرطبه. (معجم البلدان).
باره. [ بارْ رَ ] اقلیمی از اعمال جزیرة الخضراء به اندلس در جبال شامخه. (معجم البلدان).
باسک. یا باسکس یا باشک یا باشَکونس. ناحیه ای از اعمال طلبیره. (معجم البلدان ذیل باشک).
باغه. [ غَ ] یا باغو یا بیغه یا بریغو. شهری به اندلس از خرهء بیره بین مغرب و قبلی قرطبه و نسبت بدان بیغی است. (معجم البلدان).
باکه. [ باکْ کَ ] حصنی است به اندلس از نواحی بَرْبُشتر. (معجم البلدان).
بالش.
بالنسیة.(71) کرسی لِئون، دارای کلیسائی زیبا.
بامندله. (ال ...) رجوع به التامیدله شود.
ببشتر. [ بُ بَ تَ ] ببشطر. حصنی رفیع از اعمال ریّة به اندلس، بین آن و قرطبه 30 فرسنگ است. (معجم البلدان).
بتر. یا بترا. موضعی به اسپانیا.
بته. [ بَتْ تَ ] دهی است در بلنسیه.
بجانة. [ بَجْ جا نَ ](72) شهری از اعمال خرهء البیره، بین آن و المرته دو فرسنگ و بین آن و غرناطه قریب صد میل یا 33 فرسنگ است. (معجم البلدان).
بحرقادس. و بحراللبلابه. دریائی بشمال اسپانیا.
بحیرة. [ بُ حَ رَ ] رجوع به اقلیم البحیرة شود.
برانس. [ بِ نِ ] (جبال ال ...) یا جبال البرنات یا جبال البیرانة(73). الابواب.
برالمائدة. [ بَرْ رُلْ ءِ دَ ] .
برباط. [ بَ ] وادئی از اعمال شذونه به اندلس، یا شهری هم بدانجا. (معجم البلدان).
بربشتر. [ بَ بُ تَ ] شهری بزرگ در شرقی اندلس از اعمال بربطانیة. (معجم البلدان).
بربطانیه. [ بَ بَ یَ ](74) شهری بزرگ به اندلس متصل بعمل لاِردة. (معجم البلدان).
برتات.
برتقال. [ بُ تُ ](75) و آن بر ساحل نهر دویره است.
برتلانو. برتمان الکبیر.
برجه. [ بَ جَ ](76) شهری به اندلس از اعمال البیره (بیره). (معجم البلدان).
بردی.
بردیل.
برذیش. [ بَ ] از شهرهای قرمونه به اندلس. (معجم البلدان).
برسانه. یا بَرشانَة. قریه ای به اشبیلیه.
برشلونة. [ بَ شَ نَ ](77) کرسی کتلونیة.
برشلیانه. [ بَ شَ نَ ] شهری به اندلس از اقالیم لبلة. (معجم البلدان).
برغش. [ بَ غَ ] .
برغش. [ بُ غُ ] .
برقولش. [ بُ لِ ] حصنی از اعمال سرقسطة به اندلس. (معجم البلدان).
برکاش.
برمارده. ناحیتی به اسپانیا.
برمنش. از اعمال بطلیوس از نواحی اندلس.
بریانه. [ بُ ری یا نَ ] شهری به اندلس در شرقی قرطبه از اعمال بلنسیه. (معجم البلدان).
بریغو.
بریل. شهری به اندلس. (معجم البلدان).
بزلیانة. [ بِ زِ نَ ] شهرکی نزدیک مالقه به اندلس. (معجم البلدان).
بزنر. [ بَ نَ ] از ناحیهء اقلیم از قرای غرناطه به اندلس. (معجم البلدان).
بسطاسة. در ناحیهء قرطبه.
بسطة. [ بِ طَ ](78) شهری به اندلس از اعمال جبان. (معجم البلدان).
بسقایة.
بسله. ناحیتی به اسپانیا و در آنجا شهری است بنام جبل العیون.
بسیورقة.
بشارات.
بشبراط. [ بِ بَ ] حصنی از اعمال شنتبریه در غرب اندلس. (معجم البلدان).
بشتر. [ بُ تِ ] موضعی در بلاد جیان.
بشتن. [ بَ تَن ن ] از قراء قرطبهء اندلس و از آن قریه است ابن البشتی هشام بن محمد. (معجم البلدان).
بشر. حصنی بناحیت بسطه.
بشکلار. [ بُ ] از قراء جیان. (معجم البلدان).
بشیر. [ بَ ] اقلیمی به اندلس. (منتهی الارب).
بطرنة.
بطروح. [ بُ ] حصنی از اعمال فحص البلوط از بلاد اندلس. (معجم البلدان).
بطروش. [ بُ ] شهری از اعمال دانیة به اندلس. (معجم البلدان).
بطریر. [ بَ ](79) نزدیک مرسیه.
بطلیوس. [ بَ طَ ](80) شهری بزرگ به اندلس از اعمال مارده بر ساحل نهر آنة غربی قرطبه. (معجم البلدان).
بقیره. [ بَ رَ ] شهری بشرقی اندلس از اعمال تطیله و بین آن دو، یازده فرسنگ است. و نیز شهری از اعمال ریّه. (معجم البلدان).
بکارش. شهری از جیان.
بکه. (نهر...).
بکیران. (حصن...).
بلاط. (حصن ال ...) یا بِلاطُ عَوسَجَه. حصنی به اندلس از اعمال شنتبریه. (معجم البلدان).
بلالطة. (اقلیم ال ...).
بلدالولید.
بلدمورو.
بلدنبیاش. شهریست.
بلده. [ بَ دَ ] شهری از اعمال رَیّه و بقولی از اعمال قَبْرة. (معجم البلدان).
بلذوذ.
بلس یا بلش. [ بَلْ لِ ](81) شهری به اندلس. (معجم البلدان).
بلش مالقه. [ بِلْ ل قَ ](82).
بلشانه.
بلشند. [ بَ شَ ] از نواحی سرقسطه به اندلس و بدانجا حصنی است موسوم به بنی خطّاب. (معجم البلدان).
بلشیج. [ بَ ] از حصون لارده به اندلس. (معجم البلدان).
بلطش. [ بَ طَ ] شهری به اندلس، از نواحی سرقسطه و آنرا نهریست که بیست میل مسافت را آب دهد. (معجم البلدان).
بلغی. [ بَ لَ غی ی ] شهری به اندلس، از اعمال لاردة صاحب حصون عدیده. (معجم البلدان).
بلکرمانیه. اقلیمی از کورهء قَبرَه به اندلس. (معجم البلدان).
بلنسیه. [ بَ لَ یَ ](83) کوره و شهری مشهور به اسپانیا متصل به حوزهء کورهء تدمیر و آن بشرقی تدمیر و شرقی قرطبه است. بلنسیه بری و بحری و دارای درختان و انهار بسیار و معروف به مدینة التراب است. (معجم البلدان).
بلوط. [ بَلْ لو ] (فحص ال ...) ناحیه ای به اندلس متصل بحوز اوریط بین مغرب و قبلهء اوریط و جرف، از قرطبه. (معجم البلدان).
بلون. (نهر...).
بلی. [ بَ لی ی ] ناحیه ای به اندلس از فحص البلوط. (معجم البلدان).
بلیره. [ بَ رَ ] حصنی به اندلس از اعمال شنتبریه. (معجم البلدان).
بلیسانه.
بلیش. رجوع به بلش شود.
بلیش مالقه. رجوع به بلش مالقه شود.
بمارش. [ بُ رِ ] حصنی منیع از اعمال ریه به اندلس در هیجده میلی مالقه. (معجم البلدان).
بنبلونة.(84) شهری کرسی ایالت ناوار قدیم.
بنت. [ بُ ] شهری به اندلس از ناحیهء بلنسیة. (معجم البلدان).
بنتو.
بنذر. (نهر...).
بنشکلة. (حصن...).
بنه. [ بِنْ نَ ] حصنی است از اعمال فَرَج به اندلس. (معجم البلدان).
بنیادش. شهریست.
بنی عبدوس.
بوریانة.
بوزوز. [ زَ ] شهری در شرقی اسپانیا.
بونت.(85) حصنی است.
بیاسة. [ بَیْ یا سَ ](86) شهری بزرگ از کورهء جَیّان، مابین آن و اُبَّدة دو فرسنگ است. (معجم البلدان).
بیان. [ بَیْ یا ] (اقلیم...) اقلیمی از اعمال بطلیوس به اندلس و آنرا منت بیان گویند. (معجم البلدان).
بیانه. [ بَیْ یا نَ ] قصبهء کورهء قبرة و آن بزرگ و استوار است و میان آن و قرطبه سی میل فاصله است. (معجم البلدان).
بیرانة. (جبال ال ...) یا جبال البرنات یا جبال البرانس(87). الابواب.
بیرنه. رجوع به برانس شود.
بیره. (ال ...)(88) خره ای بزرگ که قسطیله و غرناطه و غیره از آن خره است.
بیره. [ بَ رَ ](89) شهری نزدیک دریا به اندلس. (معجم البلدان). رجوع به برجه و البیره شود.
بیس. [ بَ ] ناحیه ای بسرقسطه از نواحی اندلس. (معجم البلدان).
بیش. رجوع به بیس شود.
بیضاء. (ال ...) رجوع به سرقسطه شود.
بیطره. [ بَ طَ رَ ] شهر و حصنی از اعمال سرقسطه. (معجم البلدان).
بیطرة شلج. [ بَ طَ رَ ] حصنی از اعمال اَشِقَه. (معجم البلدان).
بیطرة لش. [ بَ طَ رَ لُش ش ] حصنی از اعمال مارده. (معجم البلدان).
بیغه. از عمل جیان.
بیفار.
تابة. (ال ...) قریه ای از بطن دانیة از اقلیم جبل.
تاجه. [ جَ ] (نهر...)(90).
تاکر. [ کُرر ].
تاکرنی. [ کَ نا / کُ رُنْ نا ] خره ای بزرگ به اندلس صاحب کوههای حصینه. (معجم البلدان).
تاکرونه. [ کَ نَ ] ناحیه ای از اعمال شذونة به اندلس. (معجم البلدان).(91)
تاکونا.
تباته. شهری به جیان.
تبریر. حصنی از اعمال مرسیه.
تتمیر. [ تُ ] خره ای به اندلس شرقی غرطبه.
تجنیه. [ تُ جُ یَ ] شهریست به اندلس. (معجم البلدان).
تدمیر. [ تُ ] کوره ای به اندلس متصل به حوزه های کورهء جیان، در شرقی قرطبه. (معجم البلدان).
ترجاله.
ترجیلة. [ تُ لَ ](92) شهری به اندلس از اعمال مارده، بین آن و قرطبه شش روز راه است، و بین آن و سمّورة نیز از بلاد فرنگ شش روز است. (معجم البلدان).
ترسه. [ تَرْ رَ سَ ](93) از قراء آلش از اعمال طلیطلة به اندلس. (معجم البلدان).
ترک. [ تِ ].
ترکونه. [ تَرْ رَ نَ ](94) رجوع به طرکونه شود.
تشکر. (حصن...).
تطیله. [ تُ لَ ](95) شهری به اندلس در شرقی قرطبه متصل به اعمال اشقه. (معجم البلدان). طوطله.
تمریط.
تومین. از اقلیم طشانه (ن ل: طسانیه)(96).
تیران. ناحیتی به اسپانیا.
تیش. کوهی به اندلس از خرهء جیان. در نزدیکی آن شهری خراب و قدیمی است. (معجم البلدان).
ثغراعلی.
ثغراندلس. [ ثَ اَ دَ لُ ] بدان منسوب است ابومحمد عبدالله بن محمد بن القاسم بن حزم بن خلف الثغری. (معجم البلدان).
جاقه.
جالطه. از قراء کنبانیه قرطبه.
جالیة. قریه ای از قراء اندلس. (معجم البلدان).
جبال البرانس. [ جِ لُلْ بِ نِ ](97) یا جبال البرنات. جبال البیرانة. الابواب.
جبرة. [ جِ رَ ] (حصن...).
جبل ابله. کوهی است به اسپانیا.
جبل البشارة و الفتح. کوهی است.
جبل الطارق.(98) تنگه ای بین اسپانیا و مراکش و بندر آن الزقاق است. (دمشقی).
جبل العلیا.
جبل العیون. [ جَ بَ لُلْ عُ ](99) کوهی به اسپانیا.
جبل الفاره. رجوع به فاره شود.
جبل موسی. نزدیک سیتة.
جرامه. (بقعهء ...).
جراوة. [ جُ وَ ] ناحیه ای به اندلس از اعمال فحص البلوط. (معجم البلدان).
جزایرالسعادات.(100) نام قدیم جزایر خالدات. رجوع به نخبة الدهر ص 19 شود.
جزیرة. (ال ...)(101) یا جزیرة الخضراء. شهری مشهور به اندلس متصل به اعمال شذونة در شرقی شذونة و قبلی قرطبه. (معجم البلدان). چون اسپانیائیها جزیرهء مطلق گویند جزیرهء منورقه اراده کنند.
جزیرة شکر. [ شُ کَ ] در شرقی اندلس است. (معجم البلدان).
جلالقه.(102) ناحیتی کوهستانی و حاصلخیز و کرسی آن سانیاگودُ کُم پُسْتِلّ است.
جلبانه. شهری در جیان.
جلق. [ جِلْ لِ ] نهری به اندلس. || ناحیه ای به اندلس به سرقسطة. (معجم البلدان).
جلیانه. [ جِ نَ ] حصنی به اندلس از اعمال وادی آش. (معجم البلدان).
جلیقیه. [ جِلْ لی قی یَ ] ناحیه ای قرب ساحل بحرالمحیط از ناحیهء شمال اندلس از جهت غرب. (معجم البلدان).
جناح. [ جَ ] حصنی از اعمال مارده به اندلس. (معجم البلدان).
جنان الورد. [ جِ نُلْ وَ ] به اندلس از اعمال طلیطله، گویند که کهف و رقیم مذکور در قرآن بدانجاست. (معجم البلدان).
جنجالة.
جنجیال. [ جِ ] شهریست به اندلس. (معجم البلدان).
جنجیله. [ جِ لَ ] شهری به اندلس بین شاطبة و بنشة. (معجم البلدان).
جنوة. [ جَ نَ وَ ] شهریست به اندلس. (تاج العروس).
جوبله.(103) حصنی در بلنسیه.
جوف. [ جَ ] ارض مطمئنه یا خارج در بحر در غرب اندلس مشرف به بحر محیط. از اقلیم اکشونیة اندلس. (معجم البلدان).
جیان. [ جَیْ یا ](104) شهری فراخ متصل به خرهء البیره، در شرقی قرطبه، میان آن و قرطبه 17 فرسنگ است. (معجم البلدان).
جیانه.(105)
حاضرة. [ ضِ رَ ] اسم قاعده و قصبهء خرهء جیان از اعمال اندلس و آنرا اوربه نیز نامند و نیز یکی از اعمال جزیرة الخضراء اندلس. (معجم البلدان).
حجاره. [ حِ رَ ] کوره ای به اندلس. رجوع به وادی الحجارة و معجم البلدان شود.
حداره. [ حَ دارْ رَ ] نهر غرناطه به اندلس. (معجم البلدان). رجوع به هَدَرّه شود.
حدرو. [ حَ دَرْ رو ] .
حدره. [ حَ دَرْ رَ ] .
حسن. [ حَ سَ ] حصنی است به اندلس مشرف بر دریا از اعمال ریة و آن قلعه ای سخت استوار است. (معجم البلدان).
حصنان. [ حَ ] قلعه ای بر کنار وادی الابیض.
حصن البلاط. رجوع به بلاط شود.
حصن البلوط.
حصن الحرب. در قرطبه.
حصن الفرج.
حصن القصر. حصن القصیر.
حصن القطف. در جیان.
حصن المدور. [ حِ نُلْ مُ دَوْ وَ ].(106)
حصن بندر.(107)
حصن سهیل. در اشبیلیه.
حصن قافق.
حصن لک.
حصن محسن. [ حِ نِ مُ حَسْ سَ ] از اعمال جزیرة الخضراء اندلس است.
حصن مراد.
حمراء. (ال ...) نام شهر لبلهء اندلس است و آن شهری کهن است، در آن آثاری عجیب بر ساحل طنس باشد و عین الشب و عین الزاج بدانجاست. (معجم البلدان).
حمص اندلس. [ حِ اَ دَ لُ ] اشبیلیه. (معجم البلدان).
حمة غشر. [ حَمْ مَ غَشْ شَ ] .
حنصل.
حیرالزجالی. [ حَ رُزْ زَجْ جا ] موضعی است به باب الیهود در قرطبة از جزیرهء اندلس. (معجم البلدان).
خالدات. (جزایر...) جزائر سعادات. (جزایر سعادات).
خضراء. (جزیرة ال ...) به اندلس. رجوع به جزیرة الخضراء و معجم البلدان شود.
دارالبقر.
دانیة. [ یَ ](108) شهری به اندلس از اعمال بلنسیه بر ساحل شرقی بحر. (معجم البلدان).
دجمة. (جبال...).
دروقة. [ دَ قَ ] (قلعهء ...) شهری یا قریه ای به اندلس. (معجم البلدان).
دشمة.
دشنتة. [ دِ شِ تَ ] حصنی است به اندلس از اعمال شنتمریة. (معجم البلدان).
دلایة. [ دَ یَ ](109) شهری نزدیک المریة از سواحل بحر اندلس. (معجم البلدان).
دلر. (حصن...).
دمیانة. [ دِ نَ ] از اقلیم اکشونیه به اندلس. (معجم البلدان).
دوامیس.
دورقة. شهری به بطن سرقسطهء اندلس. (معجم البلدان).
دویره. [ دُ وَ رَ ](110) نهری است که از پرتقال گذرد.
رافق. [ فِ ] موضعی بشمال قرطبه.
رباح. [ رَ ] (قلعة ال ...) از اعمال طلیطله. رجوع به قلعة... شود. || شهری به اندلس از اعمال طلیطله. (معجم البلدان).
رباح. (نهر...) رجوع به نهر... شود.
ربض قرطبة. محله ای است به قرطبه. (معجم البلدان).
رجینة. [ رُ نَ ] اقلیمی از اقالیم باجة به اندلس. (معجم البلدان).
رصافة.
رصافة قرطبة. [ رُ فَ تُ قُ طُ بَ ] شهری که عبدالرحمن بن معاویة بن هشام به قرطبه کرد. (معجم البلدان).
رقوبل. [ رَ قَ بِ ] شهری بین شنت بریه و سرتة اندلس. (معجم البلدان).
رکانه. [ رُ نَ ] شهری از عمل بلنسیهء اندلس. (معجم البلدان).
رکش.(111)
رکله. از عمل سرقسطهء اندلس. (معجم البلدان).
رنده. [ رُ دَ ](112) معقلی حصین به اندلس از اعمال تاکُرُنّا و آن شهریست قدیم بر ساحل نهر، دارای زراعت فراوان. (معجم البلدان).
رنه. [ رَنْ نَ ] بزرگترین شهر اسپانیا و یاقوت گوید گمان میکنم غلط است و صحیح آن ریة است.
روضة. (ال ...).
روطه. [ رَ طَ ](113) حصنی از اعمال سرقسطه، سخت حصین. (معجم البلدان).
رومیة یولیس.
رؤیه. [ رُءْ یَ ] اقلیمی است از اعمال بطلیوس. (معجم البلدان).
ریال. (بلدة...).
ریو.
ریة. [ رَیْ یَ ](114) کوره ای وسیع به اندلس در قبلی قرطبه متصل به جزیرة الخضراء. (دمشقی) (معجم البلدان).
زاب. شهریست به اندلس یا روستائی است از آن. (منتهی الارب).
زاویة. [ یَ ] اقلیمی از اقالیم اشکونیه به اندلس. (معجم البلدان).
زجاجله. محله ای و مقبره ای به قرطبه. (معجم البلدان).
زقاق. مجاز بحر (تنگه) میان طنجه و جزیرة الخضراء. مقصود تنگهء جبل الطارق است. (معجم البلدان).
زلاقه. [ زَلْ لا قَ ] زمینی به اندلس نزدیک قرطبه. (معجم البلدان).
زمورة.
زناطه. [ زَ طَ ] یا زناته. ناحیتی به سرقسطة از جزیرهء اندلس. (معجم البلدان).
زنق. [ زَ ] شهری است به اندلس. (معجم البلدان).
زومراقة. شهری بر ساحل رود اروله.
زومیا. شهری بر مصبّ رود اروله.
زهراء. (ال ...) شهرکی نزدیک قرطبه به اندلس. (معجم البلدان).
زهری. منسوب به زهراء مدینة السلطان به قرطبه از بلاد مغرب. (معجم البلدان).
ساطبة. (بلدة...).
سالم. [ لِ ] (مدینة ...)(115) شهری به اندلس متصل به اعمال باروشة. (معجم البلدان).
سانتابرباره.
سبته. [ سَ تَ ](116) شهری مشهور از قواعد بلاد مغرب مقابل جزیرهء اندلس. (معجم البلدان). مقابل تنگهء جبل الطارق.(117)
سبتیمانا.
سبریروس.
سرته. [ سُ رِتْ تَ ] شهری به اندلس متصل به اعمال شنت بریه در شرقی قرطبه. (معجم البلدان).
سردانیة. [ سَ یَ ] جزیره ای بزرگ در بحر مغرب، آنجا پس از اندلس و صقلیه و اقریطش بزرگتر از آن نیست. (معجم البلدان).(118)
سرقسطه. [ سَ رَ قُ طَ ](119) شهری است مشهور به اندلس متصل به اعمال تطیله. (معجم البلدان). و آنرا البیضاء نیز گویند.
سرنه. [ سُ نَ ] موضعی است به اندلس. (معجم البلدان).
سریش. [ سَ ] شاید شیریش.
سقر. [ سِ ] (نهر...)(120) رجوع به لارن شود.
سقوبیة.
سلبانیه. [ سُ لَ ](121).
سلدوبة. یا سیدلابة.
سمورة. [ سَمْ مو رَ ] .
سنتبیسه. از اعمال جیان.
سنترین. رجوع به شنترین شود.
سنجل. [ سَ جَ ] (نهر...)(122) به غرناطه. (معجم البلدان).
سنجیلی. [ سَ لی ی ](123).
سند. [ سَ ] شهری در اقلیم باجه. (معجم البلدان).
سند. [ سِ ] ناحیه ای از اعمال طلبیرهء اندلس. || شهری در اقلیم فریش به اندلس. (معجم البلدان).
سوانی.
سوق الاندلس. رجوع به منستیر شود.
سهل. [ سَ ] اقلیمی از اعمال باجه و به اقلیم اشبیلیه. (معجم البلدان).
سهلة.
سهیل. [ سُ هَ ] نام قلعه ای و هم نام وادئی به اندلس از کورهء مالقه. || کوهی از اعمال ریه. (معجم البلدان).
سیداکوس. (نهر...).
سیدلابة یا سلدوبة.
سیستونة.
سیغة.
سیودادریال.
شارات.
شارقة. [ رِ قَ ] حصنی از اعمال بلنسیه در شرقی اندلس. (معجم البلدان).
شارماریتن.
شاط. حصنی از خرهء البیره با درخت و میوهء فراوان و پرخیر. (معجم البلدان).
شاطبة. شهری بزرگ و صاحب قلعه ای حصین بشرقی اندلس. (ابن خلکان) (معجم البلدان).
شاقره. [ قِ رَ ] ناحیه ای به اندلس از اعمال شرقی طلیطلة. (معجم البلدان).
شالون.
شبرانه. [ شُ نَ ] از ثغور شرقی اندلس نزدیک طرطوشة. (معجم البلدان).
شبرب. [ شُ رُ ] شهری به اندلس از اعمال بلنسیه. (معجم البلدان).
شبرت. [ شُ رُ ] قلعه ای حصینه بر ساحل بحر و میان آن و طرطوشه دوروزه راه است. (معجم البلدان).
شبطران. [ شَ بَ ] حصنی از اعمال طلیطله به اندلس. (معجم البلدان).
شبلاد. قریه ای به اندلس. (معجم البلدان).
شبیلش. [ شُ لِ ] حصنی حصین به اندلس از اعمال البیره قریب برجة. (معجم البلدان).
شبیوط. [ شِ بَ ] حصنی از اعمال ابدّه. (معجم البلدان).
شجانة.
شدونة. رجوع به شذونه شود.
شذونة. [ شَ نَ ](124) شهری است و نواحی آن متصل به نواحی موزور است و آن منحرف از موزور باشد به غرب، مائل به قبله. (معجم البلدان).
شرف. [ شَ رَ ] یا الشرف(125). شهری برابر اشبیلیه دارای قرای بسیار. (معجم البلدان).
شرق. [ شَ ] اقلیمی به اشبیلیه. || اقلیمی به باجه. (معجم البلدان).
شرونه. [ شَ نَ ] شهریست به اندلس. (معجم البلدان).
شریش. [ شَ ](126) شهری بزرگ از خرهء شذونه و آن قاعدهء این خره باشد. (معجم البلدان).
شریشة الوارد.
شریط. [ شَ ] از اعمال جزیرة الخضراء.
شریقه. [ شِ قَ ](127) از اعمال بلنسیه.
شریون. حصنی از بلنسیه.
ششانه. اقلیمی از اعمال بطلیوس.
ششله. [ شِ لَ ] ناحیه ای از اعمال طلیطله از جهت قبله و در آن حصون و مدن و قلعه هاست.
شطوبر. (نهر...).
شقر. (عقبهء ...).
شقر. [ شَ ](128) جزیره ای در شرقی اندلس و آن از انزه شهرهاست. (معجم البلدان).
شقر. (وادی...).
شقرس.
شقر و صیره.
شقوبیة.
شقوره. [ شَ رَ ](129) شهری به اندلس در شمال مرسیة. (معجم البلدان).
شقیان. از قراء شرقی اشبونة.
شکر. [ شَ ] (جزیرهء...) در شرقی اندلس. (معجم البلدان).
شلب. [ شَ / شِ ] شهری به غرب اندلس، بین آن و باجه سه روز راه است، در غربی قرطبه. (معجم البلدان).
شلر. [ شُ لَ ] شهریست به اندلس. (منتهی الارب).
شلرقه. حصنی نزدیک سرقسطه.
شلطیش. [ شَ ](130) شهری کوچک در غرب اشبیلیه بر ساحل دریا. (معجم البلدان). شلیطش.
شلوبانیة یا شلوبینیه یا شلوبینه. شهریست. و رجوع به شلوبینیه شود.
شلوبینیة. [ شَ یَ ] حصنی به اندلس از اعمال البیره بر ساحل دریا. (معجم البلدان).
شلوتینه. شلوثینه. رجوع به شلوبینیه شود.
شلوذ. [ شَ ] شهری است و سرمهء شلوذی منسوب بدانجاست.
شلون. [ شَ ] ناحیه ای به اندلس از نواحی سرقسطه و طول نهر آن چهل میل است. (معجم البلدان).
شلیب.(131)
شلیر. [ شُ لَ ](132) کوهی به اندلس از اعمال البیره و بر آن زمستان و تابستان برف باشد. (معجم البلدان).
شمجله. [ شَ جَ لَ ] شهری نزدیک دریا از اعمال ریة و آنرا شمجیله نیز گویند. (معجم البلدان).
شمنتان. [ شُ مَ ] شهری به اندلس از ناحیهء جیان. (معجم البلدان).
شمونة. [ شَمْ مو نَ ] شهریست. (منتهی الارب). قریه ای از اعمال مدینهء سالم به اندلس. (معجم البلدان).
شمیران. [ شَ ].
شمیط. [ شُ ] حصنی از اعمال سرقسطه به اندلس. (معجم البلدان).
شنت. [ شَ ] شهری به جیان.
شنتالیه. رجوع به شنت اولالیه شود.
شنت ابن رزین. [ شَ تَ اِ نِ رَ ](133).
شنت استابین. [ شَ تَ ؟ ].
شنت اشتانی. [ شَ تَ ؟ ] از کورهء اندلس. (معجم البلدان).
شنت افرج. [ شَ تَ ؟ ].
شنت اندر. [ شَ تَ ؟ ].
شنت اولالیه. [ شَ تَ یَ ](134) شهری از اعمال طلیطلهء اندلس. (معجم البلدان).
شنت بریه. [ شَ تَ بَ ری یَ ] شهری متصل به حوز مدینهء سالم در اندلس، شرقی قرطبه. (معجم البلدان).
شنتبوس.
شنت بیطرة. [ شَ تَ بَ طَ رَ ] حصنی منیع از اعمال ریة به اندلس. (معجم البلدان).
شنتجاله. [ شَ تَ لَ ] در اندلس و شنتجیل با یاء هم آمده. (معجم البلدان).
شنتره. [ شَ تَ رَ ](135) شهری از اعمال لشبونة به اندلس. (معجم البلدان).
شنترین. [ شَ تَ ](136) شهری از اعمال باجه در غربی اندلس و غربی قرطبه، بر ساحل نهر تاجه نزدیک مصب. (معجم البلدان).
شنت ریة. [ شَ تَ ؟ ].
شنت طانکش. [ شَ تَ ؟ ].
شنت طوله. [ شَ تَ لَ ] مدینه ای به اندلس. (معجم البلدان).
شنتغنش. [ شَ تَ نَ ] قریه ای به قرمونه. (معجم البلدان).
شنت فیله. [ شَ تَ فَ لَ ] قرب قرطبه از اندلس. (معجم البلدان).
شنت قروش. [ شَ تَ قُ ] حصنی از اعمال مارده به اندلس. (معجم البلدان).
شنت ماریه. [ شَ تَ ] رجوع به شنت مریه شود.
شنت مریه. [ شَ تَ مَ ری یَ ] حصنی از اعمال شنتریه. (معجم البلدان).
شنت یاقب. [ شَ تَ قُ ] یا شنت یاقوب. قلعه ای حصینه به اندلس. (معجم البلدان).
شنت یاقوه.
شنت یاله.
شنشین. (اقلیم ال ...).
شنقنیره. [ شَ قُ رَ ] حصنی از اعمال تدمیر. (معجم البلدان).
شنیل. (نهرالثلج).
شوذر. [ شَ ذَ ](137) شهری بین غرناطة و جیان به اندلس. (معجم البلدان).
شوریة.
شوشر. رجوع به شوذر شود.
شیبه. [ بَ ] کوهی به اندلس در کورهء قبرة و اسم اعجمی است. (معجم البلدان).
شیرس. یا شیرَش. حصنی حصین به اندلس از اعمال تاکرنا. (معجم البلدان).
شیرکه. [ رَ کَ ] حصنی به اندلس از اعمال بلنسیه.
شیروش. از اقالیم شنترین به اندلس. (معجم البلدان).
شیلیون.
صالحة. (حصن...).
صخرة. [ صَ رَ ] از اقالیم اکشونیة اندلس. (معجم البلدان).
صخرة حیوة. [ صَ رَ تُ حَیْ وَ ] شهری بغربی اندلس. (معجم البلدان).
صخیره. [ صُ خَ رَ ] حصنی به اندلس از اعمال ماردة. (معجم البلدان).
صدفورة. [ صَ رَ ] موضعی به اندلس از اعمال فصح البلوط. (معجم البلدان).
صفح بنی الهزهاز. [ صَ ] ناحیه ای از جزیرة الخضراء اندلس. (معجم البلدان).
صقلب. [ صَ لَ ] در اندلس از اعمال شنترین. (معجم البلدان).
صمادحیة. شهریست.
صیرة. رجوع به شقر شود.
طاعله. [ عِ لَ ] در اندلس است. (معجم البلدان).
طالقه. [ لِ قَ ] ناحیه ای از اعمال اشبیلیه به اندلس. (معجم البلدان).
طبرشانة.
طبرنش.
طبیره. [ طَ رَ ] شهریست به اندلس. (معجم البلدان).
طبیل. [ طُ بَ ] حصنی به اصنام.
طرجالة. طَرْجَلَة. شهرکی است به اندلس از نواحی ریة. (معجم البلدان).
طرسونة. [ طَ رَ نَ ] شهری به اندلس بین آن و بین تطیله چهار فرسنگ است. و از اعمال تطیله است. (معجم البلدان).
طرش. [ طُرْ رُ ] ناحیه ای به اندلس مشتمل بر ولایت و قری. (معجم البلدان).
طرطانش. ناحیه ای به اندلس از اقالیم اکشونیة. (معجم البلدان).
طرطوانش. [ طَ طَ ] از اقالیم باجه به اندلس. (معجم البلدان).
طرطوشة. [ طُ شَ ] شهری به اندلس متصل به کورهء بلنسیة در شرقی بلنسیه و قرطبه نزدیک دریا. (معجم البلدان).
طرغله. [ طَ غَلْ لَ ] شهری به اندلس از اقالیم اکشونیة. (معجم البلدان).
طرف الاغر. [ طَ فُلْ اَ غَرر ] .
طرف الناظور.
طرفه. [ طَ رَ فَ ] (مسجد...) در قرطبه از بلاد اندلس. (معجم البلدان).
طرکونه. [ طَرْ رَ نَ ](138) شهری به اندلس متصل به اعمال طرطوشه و آن شهری است قدیم بر ساحل دریا. || موضعی از اقالیم لبلة. (معجم البلدان). رجوع به لارده شود.
طرنیانه. [ طِ نَ ] شهری به اندلس از کورهء قبرة. (معجم البلدان).
طریانه. [ طَ نَ ] از حواضر اشبیلیه. (معجم البلدان).
طریف. [ طَ ] (جزیرة...)(139) شهری استوار در اندلس در ساحل تنگهء جبل الطارق.
طشانه. [ طَشْ شا نَ ] طیسانیة. (روضات الجنات).
طشکر. [ طِ کَ ] حصنی حصین در کورهء حیان از اعمال اندلس که بنردبان بر آن شوند. (معجم البلدان).
طلبیره. [ طَ لَ رَ ](140) شهری است به اندلس از اعمال طلیطله، بزرگ و قدیم البناء بر ساحل نهر تاجُه. (معجم البلدان).
طلبیرة البقعة.
طلمنکة. [ طَ لَ مَ کَ ](141) شهری است به اندلس. (معجم البلدان).
طلیاطة. [ طَ طَ ] ناحیه ای به اندلس از اعمال استجة نزدیک قرطبه. (معجم البلدان). و دمشقی گوید از اعمال جیان است.
طلیطلة. [ طُ لَ طُ لَ ](142) شهری بزرگ دارای خصائص نیک به اندلس متصل به عمل وادی الحجارة در غرب ثغر روم و بین جوف و شرق قرطبه بر ساحل نهر تاجه. (معجم البلدان).
طمریس. شهریست.
طوردزلاس. [ زِلْ لا ] .
طوطالقة. [ لِ قَ ] شهری از اقلیم باجة و بدانجا معدن نقره باشد. (معجم البلدان).
طوطله. رجوع به تطلیه(143) شود.
طویة. [ یَ ] (حصن...).
طیسانیه. [ یَ ] شهری است به اندلس از اعمال اشبیلیه. (معجم البلدان).
عبله. [ عَ لَ ] حصنی است بین نظری غرناطة و المریه. (معجم البلدان).
عبلة البیره. [ عَ لَ تُلْ رَ ] فحصی میان نظری غرناطه و المریه.
عذره.
عشرة. [ عَ شَ رَ ] حصنی منیع.
عین الدمع. [ عَ نُدْ دَ ] .
عیون.(144) رجوع به جبل العیون شود.
غادره.
غاف. حصنی از اعمال حسن البلوط.
غافق. [ فِ ] حصنی به اندلس از اعمال فحص البلوط. (معجم البلدان).
غرناطه. [ غَ طَ ](145) اقدم و بزرگترین و نیکوترین و استوارترین شهرهای کورهء البیرة از اعمال اندلس. (معجم البلدان).
غرناطه. [ غَ طَ ] (نهر...)(146).
غشقونیة. [ غَ یَ ] (خلیج...)(147) خلیج بین اسپانیا و فرانسه در اقیانوس اطلس.
غلسانة.
غوتاریة.
غور.
غیبوسکو.
غیتاف.
فاره. [ فارْ رَ ] شهری در شرقی اندلس از اعمال تطیله.
فارة. (جبل ال ...)(148) کوهی به اسپانیا.
فبیر. (خندق...).
فته.
فج حیوة. [ فَ جُ حَ وَ ] موضعی به اندلس از اعمال طلیطلة. (معجم البلدان).
فحص. [ فَ ] ناحیتی بزرگ از اعمال طلیطله. || موضعی از اقالیم اکشونیة. || موضعی به اشبیلیه. (معجم البلدان).
فحص البلوط. [ فَ صُلْ بَلْ لو ](149) رجوع به بلوط شود.
فحص الناحیة. [ فَ صُنْ نا یَ ] فحصی به اندلس قرب تدمیر.
فرج. [ فَ رَ ] شهری است به اندلس معروف به وادی الحجارة، میان جوف و مشرق قرطبه و آنرا شهرهاست. (معجم البلدان). رجوع به بنّه شود.
فرغلیط. [ فُ غُ ] قریه ای از نواحی شقورة به اندلس. (معجم البلدان).
فرقصة. [ فُ قُ صَ ] حصنی از اعمال دانیة به اندلس. (معجم البلدان).
فرنجلوش.
فریرة. [ فَرْ ری رَ ](150) حصنی به اندلس از اعمال کورهء البیرة. (معجم البلدان).
فریش. [ فِ ] شهری به اندلس، غربی فحص البلوط بین جوف و غرب قرطبه. (معجم البلدان).
فلیش. [ فَ ] از قرای نُمرقة به شرقی اندلس. (معجم البلدان).
فنتناله.
فنیانة.
فورت اقنطوره.
فونترابیة.
فونکه. [ فَ نَ کَ ] شهری است به اندلس. (معجم البلدان).
فهمیین. [ فَ می یی ] به اندلس از اعمال طلیطله. (معجم البلدان).
فیر. شهری به اندلس. (معجم البلدان). یا فیره.
فیران. (جزیرة ال ...).
فیسانه.
فیلاریال.
فیلالبة.
قابطه.
قادس. [ دِ ](151) جزیره ای در غربی اندلس قرب اعمال شذونه، طول آن دوازده میل، نزدیک خشکی. (معجم البلدان).
قاسم. [ سِ ] حصنی به اندلس از اعمال طلیطله و نواحی غدة. (معجم البلدان).
قاشرة. [ رَ ] از اقالیم لبلة، و یاقوت گوید در نسخهء دیگر از کتاب خطط الاندلس «قاتیده» دیده ام. (معجم البلدان).
قاصرس. (حصن...).
قاعون. (جبل...) کوهی به اندلس نزدیک دانیة بسیار بلند که از دو روزه راه دیده شود. (معجم البلدان).
قانیش. [ نَ ] حصنی به اندلس از اعمال سرقسطة. (معجم البلدان).
قبتور.
قبذاق. (ال ...) شهری از نواحی قرطبه به اندلس. (معجم البلدان).
قبرة. [ قَ رَ ] خره ای از اعمال اندلس متصل به اعمال قرطبه از جهت قبلی. زمینی پاکیزه است مشتمل بر نواحی بسیار و روستاها و شهرها و به کثرت زیتون اختصاص دارد و قصبهء آن بتانه است. (معجم البلدان).
قبش. [ قُبْ بَ ] غربی قرطبه.
قبطال.
قبطور.
قتندة. [ قُ تُ دَ ] شهری به اندلس سرحد سرقسطه و بدانجا وقعه ای میان مسلمین و افرنج بوده است. (معجم البلدان).
قرباقه. [ قَ رَ قَ ] حصن شمالی مُرسیة. (معجم البلدان).
قربنیره.
قرتاکنا. [ قَ کِ ](152) شهری از ایالت مرسیة.
قرطاجنه. [ قَ جَنْ نَ ] شهری به اندلس معروف به قرطاجنة الخلفاء نزدیک آلش از اعمال تدمیر. (معجم البلدان).
قرطاجنة الخلفاء. رجوع به قرطاجنه شود.
قرطبة. [ قَ طُ بَ ](153) شهری بزرگ در وسط بلاد اندلس و پایتخت آنجا و مقر ملوک بنی امیه و مرکز فضلا. (معجم البلدان).
قرطمة. [ قَ طَ مَ ] شهری به اندلس غیر قرطبهء مذکور و آن از اعمال ریّة است. (معجم البلدان).
قرقشونة. [ قَ قَ نَ ](154) حصنی از اندلس. (معجم البلدان).
قرقیة. [ قِ یَ ] شهری به اندلس از نواحی لبلة. (معجم البلدان).
قرمس. [ قَ مَ ] شهری از اعمال ماردهء اندلس. (معجم البلدان).
قرمونة. [ قَ نَ ](155).
قرمونیة. [ قَ یَ ] خره ای به اندلس، عمل آن به اعمال اشبیلیه متصل است در غربی قرطبه و شرقی اشبیلیه. (معجم البلدان).
قریش. شهری در کوه برانیس(156).
قسطانه. [ قُ نَ ] قلعه ایست به اندلس. (منتهی الارب).
قسطره. [ قُ طُرْ رَ ] شهری از اعمال جیان بین اندلس و بیاسه. (معجم البلدان).
قسطلون.(157) شهری به اسپانیا از بالنسیه قرب بحرالروم. رجوع به قشتاله شود.
قسطلون البلانة.
قسطله. [ قَ طَلْ لَ ] (حصن...) شهری به اندلس. (معجم البلدان).
قسطه. [ قَ ] .
قسطیلیه. [ قَ لیَ ] شهری است به اندلس. (معجم البلدان).
قسنطانه. [ قُ سَ نَ ] حصنی عجیب از عمل دانیه به اندلس. (معجم البلدان).
قشب. [ قَ ] حصنی از قطرِ سرقسطة. (معجم البلدان).
قشبرة. [ قُ شُ رَ ] شهری از نواحی طلیطله از اقلیم شِشلة به اندلس. (معجم البلدان).
استجة نزدیک قرطبه. (معجم البلدان).
قشتالة. [ قَ لَ ](158) اقلیمی عظیم به اندلس و قصبهء آن طلیطله است. (معجم البلدان).
قشتالة الحدیثة. (یا) قشتالة الجدیدة.
قشتالة القدیمة.
قشتلیون. [ قَ تَ ](159) حصنی از اعمال شنتریه به اندلس. (معجم البلدان).
قصارش.
قصر.
قصر. (اقلیم ال...).
قصر باجة. [ قَ رُ جَ ] شهری به اندلس از نواحی باجه نزدیک دریا و گویند که در سواحل آن عنبر یافت شود.
قصر عبدالکریم. [ قَ رُ عَ دِلْ کَ ] شهری بر ساحل بحرالمغرب قرب سبتة مقابل جزیرة الخضراء به اندلس. (معجم البلدان). و آن را قصر دنهاجه و قصرالجواز نیز گویند.
قصر کنامة. [ قَ رُ کُ مَ ] شهری به جزیرة الخضراء از اندلس. (معجم البلدان).
قطر سانیة. [ قَ رَ یَ ] شهری از اعمال اشبیلیه به اندلس. (معجم البلدان).
قطنیانة.
قلب. [ قَ ](160).
قلزم. [ قُ زُ ] (یکی از دو) نهر غرناطه به اندلس. (معجم البلدان).
قلسانة. [ قَ نَ ] ناحیه ای به اندلس از اعمال شذونة، و آن مجمع نهر بیطة و نهر لکه است و بین آن و شذونة 21 فرسنگ است. (معجم البلدان).
قلصادة.
قلصة.
قلعة ایوب. [ قَ عَ تُ اَیْ یو ](161) شهری بزرگ و جلیل القدر به اندلس، در سرحد. (معجم البلدان). از ایالت سرقسطة.
قلعة جابر. [ قَ عَ تُ بِ ] در اشبیلیه.
قلعة رباح. [ قَ عَ تُ رَ ](162) به اندلس.
قلعة یحصب. [ قَ عَ تُ یَ صِ ] در اندلس. (معجم البلدان).
قلمریة. [ قُ لُ یَ ] شهری به اندلس. (معجم البلدان).
قلنة. [ قَ لَنْ نَ ] شهری است به اندلس. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
قلوجة.(163)
قلوریة.
قلهرة. [ قَ هُ رْ رَ ] شهری از اعمال تطیله در شرقی اندلس. (معجم البلدان).
قلیرة.
قلیوش. [ قَ ] در شش میلی اوریولة به اندلس. (معجم البلدان).
قلیوشة. شهریست.
قلییریة.
قناطر. (ال ...) یا قناطرالاندلس.. شهری قرب روطة. (معجم البلدان).
قنبان. [ قَمْ ] قریه ای از قرای قرطبهء اندلس. (معجم البلدان).
قنبانیة. موضعی به قرطبه.
قنبة. [ قَمْ بَ ] قریه ای به حمص اندلس و حمص الاندلس شهر اشبیلیه است. (معجم البلدان).
قنتبریة. (جبال...).
قنتیش. [ قُ ] کوهی نزدیک وادی الحجارة از اعمال طلیطله. (معجم البلدان).
قنطرة اشتشان.
قنطرة اشکایه.
قنطرة الزهراء. در قرطبه.
قنطرة السیف.(164) در اندلس. (معجم البلدان).
قنیلش. [ قَ لَ ] حصنی به اندلس از اعمال قرمونة. (معجم البلدان).
قوریة. [ یَ ] شهری از نواحی مارده به اندلس. (معجم البلدان).
قومس. [ مِ ] (اقلیم...) به اندلس از نواحی کورهء قبرَة. (معجم البلدان).
قونجة. [ جَ ](165) موضعی به اندلس از اعمال کورة البیرة، و کتان آنجا نیک و گرانبهاست. (معجم البلدان).
قونکة. [ کَ ] شهری به اندلس از اعمال شنتریة. (معجم البلدان).(166)
قیجادة. یا قیشاطة. شهری به اندلس از اعمال جیان. (معجم البلدان ذیل قیشاطة).
قیطال.
کامبینا.
کباساس.
کتلونیه.(167) و کرسی آن برشلونة است.
کتنده.
کرکوی. (حصن...).
کرکویه.
کرکی. [ کَ رَ کَ ] حصنی از اعمال اوریط به اندلس دارای ولایت و قراء. (معجم البلدان).
کرنه. [ کَ نَ ] شهری به اندلس. (معجم البلدان).
کشتالی.
کشت الحبیب. [ کَ تُلْ حَ ] از ثغور اندلس از اعمال بلنسیه و آن حصنی منیع است. (معجم البلدان).
کشطالی.
کشکینان. [ کَ ] قریه ای از قنبانیة قرطبة. (معجم البلدان).
کلاع. [ کَ ] (اقلیم...) به اندلس از نواحی بطلیوس. (معجم البلدان).
کنبانیة. [ کَمْ یَ ] ناحیه ای به اندلس قرب قرطبه. (معجم البلدان).
کنتدة. [ کُ تَ دَ ] شهری به اندلس و بدانجا جنگی بسال 514 ه . ق. میان مسلمین و فرنج روی داد. (معجم البلدان).
کنکة.(168)
کور. (جبل...).
کوکو.
کولیرة.
کونکة.
لاردة. [ رِ دَ ](169) شهری مشهور به اندلس بشرقی قرطبه و اعمال آن به اعمال طرّکونة متصل و از قرطبه به ناحیهء جوف منحرف است و نهر آن سیقر است. (معجم البلدان).
لانجش. [ جَ ] حصنی از اعمال ماردة به اندلس. (معجم البلدان).
لبابة. موضعی به سرحد سرقسطهء اندلس. (معجم البلدان).
لبرالة. (حصن...).
لبشمون. [ لَ شَ ] قریه ای به اندلس. (معجم البلدان).
لبطیط. [ لَ ] موضعی به اندلس از اعمال جزیرة الخضراء. (معجم البلدان).
لبلة. [ لَ لَ ] قصبهء خره ای بزرگ به اندلس که عمل آن متصل به عمل اکشونیة و در شرق اکشونیه و در غرب قرطبه واقع است. (معجم البلدان). و رجوع به حمراء شود.
لبیری. [ لَ ] (ال ...) از نواحی اندلس. (معجم البلدان).
لتنکشه. [ لَ تَ کَ شَ ] شهریست با حصون بسیار.
لجنیاته. [ لُ جُ تَ ] ناحیه ای از نواحی استجة نزدیک قرطبه. (معجم البلدان).
لذریق.(170)
لرت. [ لُ ] موضعی به اندلس یا قبیله ای. (معجم البلدان).
لرقة. [ لُ قَ ](171) حصنی در شرقی اندلس و غربی مرسیة و شرقی مریة.
لشبونة. [ لَ نَ ] رجوع به لیشبونه شود.
لقرشان. [ لُ قُ ] حصنی از اعمال لارده به اندلس. (معجم البلدان).
لقنت. [ لَ قَ ] دو حصن از اعمال لاردة به اندلس. لقنت الکبری و لقنت الصغری و هر یک ناظر بدیگری است. (معجم البلدان).
لک. [ لُک ک ] (حصن...) شهری به اندلس از اعمال فحص البلوط. (معجم البلدان).
لمایة. [ لَ یَ ] شهری از اعمال مریة به اندلس. (معجم البلدان).
لواته. [ لَ تَ ] ناحیه ای به اندلس از اعمال فریش. (معجم البلدان).
لوح. [ لَ ] ناحیه ای به سرقسطه که آنرا وادی اللوح نامند. (معجم البلدان).
لورقة. [ رَ قَ ] شهری به اندلس از اعمال تدمیر و در آن حصنی است و آنرا لرقه نیز گویند. (معجم البلدان).
لورة. (حصن...).
لوشة. [ لَ شَ ](172) شهری به اندلس، غربی البیرة و قبلی قرطبه بر ساحل سنجل نهر غرناطه. و بین لوشه و قرطبه 20 فرسنگ و بین آن و غرناطه 10 فرسنگ است. (معجم البلدان) (نخبة الدهر دمشقی).
لویولة.
لیشبونه. (روضات الجنات). شهری قدیم به اندلس متصل به اعمال شنترین، نزدیک به دریا در مغرب قرطبه و عسل لاذرنی منسوب بدانجاست. (معجم البلدان). اشبونة.(173)
لیطیط. [ لَ ].
مارتلة. (حصن...).
ماردة. [ رِ دَ ](174) کوره ای وسیع از نواحی اندلس متصل به حوز فریش بین غرب و جوف از اعمال قرطبه. (معجم البلدان).
مالطة. [ لِ طَ ] شهری به اندلس. (معجم البلدان).
مالقة. [ لَ قَ ](175) شهری آبادان به اندلس از اعمال ریّة. سور آن بر ساحل دریا بین جزیرة الخضراء و المر
یة است و گویند بر ساحل بحرالمجاز معروف به زقاق (تنگهء جبل الطارق) باشد. (معجم البلدان).
مانطش. (بحر...).
متلجتم. [ مُ لِ جَ ] قریه ای به اندلس. (معجم البلدان).
مجر.
مجریط. [ مَ ](176) شهری به اندلس. (معجم البلدان).
مجنقون. [ مَ نَ ] ظاهراً موضعی به اسپانیا. (معجم البلدان).
مدلین. (حصن...).
مدور. [ مُ دَوْ وَ ] رجوع به المدور شود.
مدور. [ مَ ] حصنی حصین مشهور به اندلس قرب قرطبه.
مدینة ابن السلیم. رجوع به ابن السلیم (ذیل اسپانیا) و ابن السلم در همین لغت نامه شود.
مدینة الفرج. رجوع به فرج شود.
مدینة سالم. رجوع به سالم شود.
مدینة قبره. [ مَ نَ تُ قَ رَ ] ناحیه ای به اندلس که آن را اقلیم المدینة گویند. (معجم البلدان).
مدینة النحاس. [ مَ نَ تُنْ نُ ] که آن را مدینة الصفر نیز گویند. نام شهری به اندلس در داستانها ذکر آن آمده. (معجم البلدان).
مراد. [ مُ ] حصنی نزدیک قرطبة اندلس. (معجم البلدان).
مرباطر. یا مُربَیْطَر. شهری به اندلس و مابین آن و بلنسیه چهار فرسنگ است. (معجم البلدان).
مربله. [ مَ بَلْ لُهْ ] ناحیه ای از اعمال قبرة به اندلس. (معجم البلدان).
مرج فریش. [ مَ جُ فِرْ ری ] موضعی به اندلس.
مرجیق. حصنی از اعمال اکشونیه.
مرسی الفروج.
مرسیة. [ مُ یَ ](177) شهری به اندلس از اعمال تدمیر. (معجم البلدان). و رجوع به لرقه شود.
مرشانة. [ مَ نَ ](178) شهری از اعمال قرمونة به اندلس. (معجم البلدان).
مرغریطة. [ مَ غَ طَ ] حصنی از اعمال جیان به اندلس. (معجم البلدان).
مرکیش. [ مُ ] حصنی از اعمال اشبیلیه. (معجم البلدان).
مرمریة. (اقلیم...) .
مریة. [ مَ ری یَ ] (ال ...) شهری بزرگ از کورهء البیرة از اعمال اندلس. (معجم البلدان).
مساجد. (ال ...).
مسانة. [ مَسْ سا نَ ] از نواحی اکشونیة به اندلس. || از اقالیم استجة. (معجم البلدان).
مغام. [ مَ ] شهری به اندلس. (معجم البلدان). از اعمال طلیطله و آن را مغامة نیز گویند.
مغیلة. [ مُ لَ ] اقلیمی از اعمال شذونة به اندلس و قلعهء ورز بدانجاست. (معجم البلدان).
مقرون. [ مَ ] از اقالیم جزیرة الخضراء به اندلس. (معجم البلدان).
مکاده. [ مَکْ کا دَ ] شهری در نواحی طلیطله. (معجم البلدان).
ملمار. [ مَ ] از اقلیم اکشونیة به اندلس. (معجم البلدان).
ملوندة. [ مُ دَ ] حصنی از حصون سرقسطة به اندلس. (معجم البلدان).
ممتیله.
منار. از بلنسیه.
منارة. [ مَ رَ ] (ال ...) در اندلس قرب شذونة و از ثغور سرقسطه. (معجم البلدان).
منت. [ مُ ] (جبل. کوه) و کلمات مبدوّ به مُنت در اسماء امکنه همین کلمه است.
منت اشیون. [ مُ تُ ] شهری از اعمال اشبونه به اندلس. (معجم البلدان).
منت افوط. [ مُ ] حصنی از نواحی باجه به اندلس. (معجم البلدان).
منت انیات. [ مُ ] ناحیه ای به سرقسطه. (معجم البلدان).
منتجیل. شهری به اندلس. بدانجا منسوبست احمدبن سعید الصدفی المنتجیلی ابوعمرو مردی از اهل فضل و علم. (معجم البلدان).
منت شون. [ مُ ](179) حصنی قدیم از حصون لاردة به اندلس. (معجم البلدان).
منت لون. [ مُ ] حصنی به اندلس از نواحی جیان. (معجم البلدان).
منت میور. [ مُ ] .
منتیشة. [ مَ شَ ] شهری قدیم و حصین به اندلس از اعمال خرهء جیان و بقولی از قرای شاطبه. (معجم البلدان).
مندوجر. (حصن...).
مندیق.
منستیر. [ مُ نَ ](180) در شرق اندلس بین لقنت و قرطاجنه. (معجم البلدان).
منسنیق.
منکب. [ مُ نَکْ کَ ] شهری بر ساحل جزیرهء اندلس از اعمال البیره، بین آن و غرناطه چهل میل است. (معجم البلدان).
منورقة. [ مَ رَ قَ ](181) جزیره ای آباد در شرقی اندلس نزدیک میورقه. (معجم البلدان).
منیونش. [ مَنْ یو نِ ] حصنی به اندلس از نواحی بربشتر. (معجم البلدان).
منیة عجب. [ مُ یَ تُ عَ جَ ] ناحیتی به اندلس. (معجم البلدان).
مورلة.(182) حصنی در بلنسیه.
مورة. [ رَ ] حصنی به اندلس از اعمال طلیطله. (معجم البلدان).
موزور. [ مَ ] خره ای به اندلس متصل به اعمال قرمونة بین غرب و قبله در بیست فرسنگی قرطبه. (معجم البلدان).
مولس. [ لُ ] حصنی از اقلیم قاسم از اعمال طلیطله. (معجم البلدان).
مولة. (حصن...).
میرتلة. [ تُ لَ ] حصنی از اعمال باجه بر نهر آنا. (معجم البلدان).
مینطة.
میورقة. [ مَ قَ ](183) جزیره ای در شرقی اندلس، نزدیک آن جزیره ایست بنام منورقه. (معجم البلدان).
ناجرة. [ جِ رَ ] شهری در شرقی اندلس از اعمال تطیلة. (معجم البلدان).
ناصح.
ناوجة.(184)
نبارة.
نبارة السفلی.
نبرة. [ نَ رَ ] اقلیمی از اعمال ماردة. (معجم البلدان).
نجدة. (جبل...).
نفزة. [ نَ زَ ] شهری بمغرب اندلس و بعضی بکسر نون گفته اند نام قبیله ایست.
نلسة.(185)
نمرقه. [ نَ مُ قَ ] صاحب معجم ذیل «فلیش» مینویسد از اعمال نمرقه است و در ردیف نمرقه نیامده است.
ننتالة. از عمل مرسیة.
نوعلت.
نولة. [ نِ وَ لَ ] حصنی از اعمال مُرسیة به اندلس. (معجم البلدان).
نهرالابیض.
نهر رباح.(186) نهری به اسپانی و پرتغال که مارده و بطلیوس را مشروب کند و به اقیانوس اطلس ریزد.
نیشتالة.
واتة.(187)
وادی. ناحیه ای به اندلس از اعمال بطلیوس. (معجم البلدان).
وادی آش.(188) نهری به اندلس (ایالت غرناطه) و در کنار آن شهری به همین نام است.
وادی الابیار.(189)
وادی الابیض.
وادی الارزة.
وادی الاشات.
وادی البرش.
وادی الجوز.
وادی الجوفی.
وادی الحجارة.(190) شهری به اسپانی (قشتالة الحدیثة)، کرسی ایالت و نسبت بدان حجاریّ است. (قاموس).
وادی الرمل.
وادی الکبیر. [ دِلْ کَ ](191) نهری به اسپانی که از قرطبه و اشبیلیه گذرد و به اقیانوس اطلس ریزد.
وادی اللب.
وادی اللوح.
وادی النساء.
وادی املیس.
وادی بیرة. [ رَ ](192).
وادی سهیل. [ سُ هَ ] از کورهء مالقه.
وادیش. رجوع به وادی آش شود.
وادی لکة. از جزیرة الخضراء.
وادی لیة.(193)
وادی یارة.
وادی یانة.
واسط. [ سِ ] شهرکی از اعمال قبرة. (معجم البلدان).
وانبة. [ نِ بَ ] از اقلیم لبلة به اندلس. (معجم البلدان).
وبذة. [ وَ ذَ ] شهری از اعمال شنت بریة به اندلس. (معجم البلدان).
وبذی. [ وَ ذَ ] شهری به اندلس قرب طلیطلة. (معجم البلدان).
ود.
وذرة. [ وَ رَ ] از اقالیم اکشونیة به اندلس. (معجم البلدان).
ورقة.
وشترة. [ وَ تَ رَ ] از اقالیم لبلة به اندلس. (معجم البلدان).
وشقة. [ وَ قَ ](194) شهرکی به اندلس. (معجم البلدان).
وشیقة. شهریست به اسپانیا.
وقش. [ وَقْ قَ ] شهری به اندلس از اعمال طلیطله. (معجم البلدان).
ولبة.
ولجة. [ وَ لِ جَ ](195).
ولمة. [ وَ مَ ] حصنی به اندلس از اعمال شنت بریة. (معجم البلدان).
ولید. (بلدال ...).
ویمیة. [ یَ ] شهری به اندلس از خرهء جیان. (معجم البلدان).
هترونة. [ هَ نَ ] ناحیه ای به اندلس از بطن سرقسطة. (معجم البلدان).
هتة.
هدرة. [ هَ دَرْ رَ ] نهری است که از غرناطه گذرد و بعضی حَدارَّة گویند(196).
هرفا.
یابرة. [ بُ رَ ] شهری در غربی اندلس. (معجم البلدان).
یابسة. [ بِ سَ ](197) جزیره ای به جانب اندلس در طریق دریائی دانیة به میورقه. (معجم البلدان).
یاقة.(198) شهری حصین به اسپانیا (ارغوان).
یانه. [ یانْ نَ ] .
یانة.
یبورة.
یحصب. [ یَ صِ ] (قلعهء...) رجوع به قلعة... شود.
یرملة. [ یَ مَ لَ ] از نواحی قبرة به اندلس. (معجم البلدان).
یرولة. [ یَ وَ لَ ] اقلیمی به اندلس که آن را قبریرولة نامند، از اعمال خرهء قبرة. (معجم البلدان).
یلبش.
ینشتالة.
ینشتة. [ یَ نَ تَ ] شهری به اندلس از اعمال بلنسیه منبت زعفران. (معجم البلدان).
رجوع به معجم البلدان یاقوت حموی و نخبة الدهر دمشقی و الحلل السندسیة تألیف شکیب ارسلان و روضات الجنات ص 65 و ضمیمهء معجم البلدان شود.
(1) - Espagne.
(2) - Hesperia.
(3) - Hispania.
(4) - Iberia.
(5) - Maldetta.
(6) - Nethou-Aneto.
(7) - Guadarrama.
(8) - Gredos.
(9) - Gata.
(10) - Almanzor.
(11) - Sierra-Morena.
(12) - Sierra-Nevada.
(13) - Ebre.
(14) - Minho.
(15) - Douro.
(16) - Tage.
(17) - Guadiana.
(18) - Guadalquivir.
(19) - Betique.
(20) - Cantabres.
(21) - Cordillere.
(22) - Ortegal.
(23) - Finisterre.
(24) - Roca.
(25) - St.Vincent.
(26) - Cerbere.
(27) - Creus.
(28) - Nao.
(29) - Palos.
(30) - Gata.
(31) - Celtes.
(32) - Iberes.
(33) - Carthage. (34) - رجوع به طارق بن زیاد شود.
(35) - Poitiers.
(36) - Aragon.
(37) - Ferdinand.
(38) - Inquisition.
(39) - Fernando-Po.
(40) - Ubeda.
(41) - Ebr.
(42) - Grazalema.
(43) - Les Pyrenees.
(44) - Abixat.
(45) - Archidona.
(46) - Aragon.
(47) - Aranjuez.
(48) - Arnedo.
(49) - Oreto.
(50) - Esidja.
(51) - Escurial.
(52) - Lucena.
(53) - Lisbonne.
(54) - Seville.
(55) - Estebona.
(56) - Ossuna.
(57) - Huesca.
(58) - Ucles.
(59) - Ossonoba.
(60) - Elvira.
(61) - Alcazar.
(62) - Elche.
(63) - Alicante.
(64) - Almodawar.
(65) - Almeria. Andalucia. (اندالوزیا)
(66) - Andalousie .(اسپانیائی)
(67) - Oreta.
(68) - Orihuela.
(69) - Beja.
(70) - Tage.
(71) - Palencia.
(72) - Pechina.
(73) - Les Pyrenees.
(74) - Berbathania.
(75) - Oporto.
(76) - Berja.
(77) - Barcelone. .(نخبة الدهر دمشقی)
(78) - Bastha.
(79) - Batrir.
(80) - Badajoz.
(81) - Vellez.
(82) - Vellez Malaga.
(83) - Valence.
(84) - Pampelune.
(85) - Ponteuedra (?).
(86) - Baeca.
(87) - Les Pyrenees.
(88) - Elvira.
(89) - Beira.
(90) - Le Tage. (91) - و رجوع به روضات الجنات ص 65 شود.
(92) - Trujillo.
(93) - Truxillo.
(94) - Tarragone.
(95) - Tudele. Todele. (96) - ابن خلکان چ طهران ج 2 ص 132 س آخر.
(97) - Les Pyrenees.
(98) - Gibraltar. .(فهرست نخبة الدهر)
(99) - Gibraleon.
(100) - Les iles Fortunees (Canaries).
(101) - Algeciras.
(102) - La Galice.
(103) - Gebolla.
(104) - Jaen. (105) - بنقل روضات الجنات.
(106) - Almodawar. (107) - شاید این نام ایرانی باشد مانند طنجه (تنگه) و قیروان (کاروان) که در شمال افریقا هست. دزی گمان میکند اصل کلمه Benbazarباشد.
(108) - Denia.
(109) - Dalia.
(110) - Duero.
(111) - Arcos.
(112) - Ronda.
(113) - Rota.
(114) - Rey - Murcie.
(115) - Medina Celi.
(116) - Ceuta. (117) - این شهر از افریقاست.
.(و آن متعلق به ایتالیاست)
(118) - Sardaigne
(119) - Saragosse.
(120) - Segre.
(121) - Solabrena.
(122) - Jenil.
(123) - St. Gilles.
(124) - Sidonia.
(125) - Axaraf.
(126) - Xeres.
(127) - Xerica.
(128) - Xucar.
(129) - Segura. .(فهرست نخبة الدهر)
(130) - Huelba.
(131) - Sylves.
(132) - Sierra Nevada.
(133) - Santa-Maria d'Abarrazin.
(134) - Santa-Eulalia.
(135) - Cintra (?).
(136) - Santareme.
(137) - Jodar.
(138) - Tarragon.
(139) - Tarifa.
(140) - Talavera.
(141) - Thalamanca. Salamanque.
Salamanca.
(142) - Tolede.
(143) - Tudele. (144) - از روضات الجنات.
(145) - Grenade.
(146) - Le Xenil.
(147) - Gascogne.
(148) - Gibral Fara.
(149) - Alboleto.
(150) - Figueira.
(151) - Cadix.
(152) - Carthagene.
(153) - Cardoue.
(154) - Carcassonne.
(155) - Carmona.
(156) - Beranis.
(157) - Castellon.
(158) - Castille.
(159) - Castellon de la Plata.
(160) - Calpe.
(161) - Calatayud.
(162) - Calatrava.
(163) - Calosa.
(164) - Alcantara.
(165) - Quesada.
(166) - Cuenca.
(167) - Catalogne.
(168) - Cuenca.
(169) - Lerida.
(170) - Rodrigue.
(171) - Lorca.
(172) - Loya. Loxa.
(173) - Lisbonne.
(174) - Merida.
(175) - Malaga.
(176) - Madrid.
(177) - Murcie.
(178) - Marchena.
(179) - Montechoun.
(180) - Manastere.
(181) - Lile Minorque.
(182) - Morello.
(183) - L'ile Majorque. (184) - از روضات الجنات.
(185) - از روضات الجنات.
(186) - Guadiana.
(187) - Huete.
(188) - Guadix (Wadi Yache).
(189) - Guadalaviar.
(190) - Guadalajara.
(191) - Guadalquivir.
(192) - Vera.
(193) - Guadalet (?).
(194) - Huesca.
(195) - Walaija. (196) - ولی نهری که از غرناطه گذرد بنام Genilاست که مردم اسپانیا Henil خوانند.
(197) - Ivize.
(198) - Jaca.
اسپانیائی.
[اِ] (ص نسبی) منسوب به اسپانیا. اسپانیولی.
اسپانیش تون.
[اِ تَ] (اِخ) (یعنی شهر اسپانیا) قصبه ای است مرکز جزیرهء کبیرهء ژامائیک از جزایر آنتیل آمریکا، در کنار نهر کبره و قرب مصب همین نهر، در 18 درجه و یک دقیقهء عرض شمالی و 79 درجه و 4 دقیقه طول غربی. سکنهء آن 6000 تن، پل راه آهن زیبائی دارد. در 1520 م. پسر کریستف کلمب دیاغو این قصبه را پی افکند. اسپانیولی ها آنرا سانتیاگودلا وگا نام گذاردند و بعدها بدست انگلیسها افتاد و بنام فوق شهرت یافت. (قاموس الاعلام ترکی).
اسپانیول.
[اِ یُلْ] (اِخ) رجوع به اسپانیا شود.
اسپانیوله.
[اِ یُ لِ] (اِخ)(1) لقب ریبرا(2). رجوع به ریبرا شود.
(1) - Espagnolet.
(2) - Ribera.
اسپانیولی.
[اِ یُ] (ص نسبی) منسوب به اسپانیول. اسپانیائی.
اسپاه.
[اِ] (اِ) اِسپه. سپاه. سپه. لشکر. (رشیدی). لشکر انبوه. (مؤید الفضلاء). جیش. رجوع به سپاه شود. || سگ. (رشیدی). رجوع به اسپاهان شود.
اسپاهان.
[اِ] (اِخ) اصفهان. اسپهان. سپاهان. صفاهان. اصفاهان. مؤلف فرهنگ رشیدی گوید: و از اسپاه مأخوذ است اسپاهان، چه آن شهر همیشه موضع اقامت سپاه ایران بوده و در آن سگ نیز بسیار می بود چنانچه مؤلف تاریخ اصفهان علی بن حمزه گفته و الف و نون برای نسبت است. رجوع به اسپهان و اصفهان شود.
اسپاهسالار.
[اِ] (ص مرکب، اِ مرکب)سپهسالار. سردار. فرمانده سپاه :
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.فرخی.
اسپاهی.
[اِ] (ص نسبی، اِ) سپاهی. لشکری : وقتی اسپاهی مسلمان بودندی صوفیان را سرزنش کردندی که مباحی اند هرچه یابند بخورند این ساعت بحقیقت مباحی ترکان و اسپاهیانند... که بر هیچ ابقا نمی کنند. (راحة الصدور راوندی).
اسپ اسطرلاب.
[اَ پِ اُ طُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اسطرلاب شود.
اسپ افکن.
[اَ اَ کَ] (نف مرکب)اسب افکن :
دگر اندریمان سوار دلیر
چو ارجاسپ اسپ افکن نره شیر.فردوسی.
گزین کرد از ایشان ده و دو هزار
سواران اسپ افکن نامدار.فردوسی.
برآشفت از آن پور اسفندیار
سواری بد اسپ افکن و نامدار.فردوسی.
و رجوع به اسب افکن شود.
اسپ انگیز.
[اَ اَ] (نف مرکب) رجوع به اسب انگیز شود.
اسپبارک.
[اَ رَ] (پهلوی، ص مرکب)اسپوار. اسوار. اسبار. سوار. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 223).
اسپ باروت.
[اَ پِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اسپ کاغذی که آتش بازان بصورت اسپ میسازند و به آتش در حرکت می آید. (آنندراج).
اسپ بد.
[اَ بَ] (ص مرکب، اِ مرکب) (از: اسپ + بد (پد)، پسوند) ظاهراً کلمات اسبذ و اسابذه و اسبذیین اصلشان اسپ بد باشد. رجوع به کلمات فوق و بحرین شود.
اسپبدس.
[اَ پِ بِ دِ] (اِخ)(1) عمّ خسرو اول انوشیروان که به امر او بهلاکت رسید. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمهء یاسمی ص 267).
(1) - Aspebedes.
اسپ تاز.
[اَ] (نف مرکب) اسب تاز. اسب دواننده. || (اِ مرکب) نام روز هیجدهم است از ماههای ملکی. (برهان). || (ص مرکب) زمین هموار. (برهان). زمین صاف و هموار که قابل تاختن اسب باشد. (آنندراج).
اسپتزیا.
[اِ پِ] (اِخ)(1) اسپچه. یکی از جزایر یونان در بحرالجزائر در جهت شرقی شبه جزیرهء موره در مدخل خلیج آنابولی، و آن جزیره ای کوهستانیست، طول آن از شمال غربی به جنوب شرقی 9 هزارگز و عرض آن از شمال شرقی به جنوب غربی 5 هزارگز و در ساحل شمال شرقی قصبه ای موسوم بهمین اسم و چند قریه وجود دارد و عدهء نفوس آن به 1500 تن بالغ شود و همه از نژاد آرناؤد و ملاّحی ورزند. در جهت شرقی این جزیره جزیرهء دیگر مسمی به ایدره نیز هست و اهالی این هر دو جزیره بدزدان دریائی شهرت دارند. و اکثر کشتی بانان و نیروی دریائی یونان از اهالی این جزایر تشکیل شده. اسم اصلی اسپچه «تیپارنوس» بوده و در زمان ادارهء عثمانی «سودلیجه» نامیده میشد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Spetzia.
اسپتسائی.
[اِ پِ] (اِخ)(1) جزیرهء گنگبار (ارشی پل)، در ساحل پِلوپُنِز در مدخل خلیج نُپلی، دارای 3300 تن سکنه.
(1) - Spetsai.
اسپج.
[اِ پَ] (اِ) شپش. در گیلکی سَبَج.
اسپ چنا.
[اَ پَ چَ] (اِ مرکب)(1) (بمعنی آرزومند اسب، یا خواستار داشتن اسب) یکی از نامهای ایرانیان باستان. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 228).
(1) - Aspaciana.
اسپ چوبین.
[اَ پِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسبی که از چوب کنند. || نی که اطفال و بازیگران بر آن سوار شوند(1). || کنایه از کشتی :
بدریا میشدم هر سو شتابان
سوار اسپ چوبین همچو طفلان.سلیم.
|| کنایه از تابوت :
شهی که بسته دو صد اسپ بر درش غافل
که سرطویلهء آنهاست اسپ چوبینش.
واعظ قزوینی.
(1) - چون طفل نی سوار بمیدان روزگار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم.
اسپ چوگانی.
[اَ پِ چَ / چُو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسپی که برای چوگان بازی تربیت یافته باشد :
قامت خم، مرکب چوگانی راه فناست
عذرها بر طاق نه چون اسپ چوگانی رسید.
صائب.
اسپچه.
[] (اِخ) رجوع به اسپتزیا شود.
اسپچیا.
[اِ پِ] (اِخ)(1) شهر و اسکله ایست در شمال سواحل شرقی ایتالیا مرکز شهر لوانته در میان خلیجی موسوم بهمین نام، در 80 هزارگزی جنوب شرقی جنوه. لنگرگاه آن بسیار استوار و مسکن و موقف سفائن نظامی و تجارتی میباشد. (قاموس الاعلام ترکی). || (خلیج...) خلیجی است در سواحل شرقی ایتالیا و آن از جنوب شرقی بسوی شمال غربی امتداد یابد و 4 لنگرگاه بسیار محکم و استوار دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Spezzia.
اسپ چین.
[اَ] (اِخ) یکی از نواحی لنگا در تنکابن. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 6 ، 25 ، 105 ، 151 و 154 بخش انگلیسی).
اسپ خراس.
[اَ پِ خَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اسبی که خراس بزور آن گردد :
ابلق افلاک گردن بستهء فرمان اوست
بی وقوف از باعث تدبیر چون اسب خراس.
شانی تکلو.
اسپخول.
[اِ پِ] (اِ) پیخال است که فضله و افکندگی مرغان باشد. (برهان). ذرق. هَیص. مؤلف فرهنگ شعوری این بیت را برای این معنی شاهد آورده :
بهیچگاه نیارم بخانه کرد مقام
از آنکه خانه پر از اسپخول جانور است.
و غلط است، چه اسپخول که صورتی از اسپغول است بمعنی بزرقطونا (اسفرزه) است و مراد شاعر از اسپغول جانور، ساس یا کیک است(1). و رجوع به اسپغول شود.
(1) - همان بیت را (منتهی بجای اسپخول، اسخون) نقل کند.
اسپ دار.
[اَ] (نف مرکب) نگهدارندهء اسب. مهتر :
و بستور پور زریر سوار
ز خیمه خرامید زی اسپ دار.دقیقی.
بخواستش از آن اسپ دار پدر
نهاد از بر او یکی زین زر.دقیقی.
|| فرمانده لشکر. سردار سپاه.
اسپدان.
[اَ پَ نَ] (اِخ)(1) نام شهر اصفهان را بطلمیوس(2) جغرافی نویس معروف یونان بنقل از اراتستنس (275 - 195 ق. م.) چنین آورده است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 225).
(1) - Aspadana.
(2) - Ptolemaos.
اسپ دریائی.
[اَ پِ دَرْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسب آبی شود.
اسپدزیا.
[اِ پِ] (اِخ)(1) شهری به ایتالیا (لیگوری)، دارای 000،110 تن سکنه. و آن بندر تجاری و نظامی و مؤسسات بحریه است. اسپچیا. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Spedzia.
اسپ دم.
[اَ دُ] (اِ مرکب) گیاهی است از گروه نهانزادان آوندی و دارای ساقهء افقی که از یک طرف آن ریشه ها دوبه دو تقسیم شده و از طرف دیگر آن ساقه هائی خارج میشود. ساقه های هوائی آن دارای شیارهای طولی است که از یک گره به گره دیگر امتداد یافته است. در هر گره برگهای باریک بطور فراهم قرار گرفته. ج، اسپ دُمان(1). رجوع به گیاه شناسی تألیف گل گلاب شود.
(1) - equisetinees.
اسپ دوانی.
[اَ دَ] (حامص مرکب) سبق. رجوع به اسب دوانی شود.
اسپر.
[اِ پَ] (اِ) سپر. جُنّه. (برهان). تُرس. مجنّ. جَوب. فَرْض. مِجْنَب. دَرَق :
بر او گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری.منوچهری.
پیش این فولاد(1) بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.مولوی.
اسپری باشم گَهِ تیر خدنگ.مولوی.
-کرگ اسپر؛ سپر از پوست کرگدن :
بنیزه بگشتند و بشکست پست
کمانها گرفتند هردو بدست
ببارید تیر از کمان سران
بروی اندر آورده کرگ اسپران.فردوسی.
|| در اصطلاح بنّایان، دیوار میان دو مجرّدی از بیرون سو(2). بدنهء دیوار درسته ای از آجر و غیر آن که زیر طُرّه باشد بر قسمت بیرونی عمارت.
(1) - ن ل: الماس.
(2) - Corniche.
اسپر.
[اِ پُ] (فرانسوی، اِ)(1) اعمال و حرکات منظم برای تقویت جسم و تربیت روان، مانند شکار، اسپ سواری، صید ماهی و غیره. ورزش.
(1) - Sport.
اسپراد.
[اِ پُ] (اِخ)(1) جزایر متفرق ارشیپل (گنگبار)، و مردم آن یونانی باشند. اسپرادهای شمال که مجاور جزیرهء اوبِه بود و از زمان استقلال یونان جزو آن مملکت محسوب می شد از اسپرادهای جنوب مجاور آسیای صغیر که مدتها در تحت سلطهء ترکان بود، جداست. رُدِس و دوازده جزیرهء سپراد (دُدِکانِز) را ترکیه در سال 1923 م. به ایتالیا تسلیم کرد. سامُس و نیکاریا از سال 1913 م. به یونان تعلق گرفت.
(1) - Sporades.
اسپراس.
[اَ] (پهلوی، اِ مرکب) رجوع به اسپریس شود.
اسپرانتو.
[اِ پِ تُ] (اِ)(1) زبان بین المللی که دکتر زامِنْهُف در حدود 1887 م. وضع کرده و دستور آن دارای شانزده قاعده است.
(1) - Esperanto.
اسپراندیو.
[اِ پِ یُ] (اِخ)(1) ژاک هانری. معمار فرانسوی، مولد نیم. بنای نُتردام دُلاگارد و قصر لنگ شان در مارسی از اوست. (1829 - 1874 م.).
(1) - Esperandieu, Jacques - Henri.
اسپرانسکی.
[اِ پِ] (اِخ)(1) یکی از رجال روسیه. مولد 1772 م. در چرکوتینه و وفات در 1839 م. او به زمان پاول و الکساندر و نیکولا بزرگترین مقامات دولت روسیه را اشغال و اصول جدیده ای برای ادارهء امور کشوری ایجاد کرد و اثر بزرگی مرکب از 15 جلد ضخیم در باب قوانین روسیه تنظیم کرد و در ازاء این خدمت به مرتبه و عنوان کنتی نایل گردید. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Speranski.
اسپراین.
[اِ یِ] (اِخ) اسفراین. رجوع به اسفراین شود: صواب آنست که بتن خویش حرکت کنیم هم از گرگان با غلامان سرائی و لشکر گزیده تر بر راه سمنگان که میان اسپراین و اَسَتوار بیرون شویم و به بنسا تاختن آوریم هرچه قویتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 480).
اسپرایین.
[اِ پَ] (اِخ) اسفرائین. شهری است مشهور در خراسان و چون رسم و عادت مردم آنجا چنان بودی که پیوسته با سپر می بوده اند لهذا به این نام موسوم شده است. (برهان). رجوع به اسفراین شود.
اسپرتزا.
[اِ رِ] (اِخ)(1) اسپرچه. نهری است در سنجاق ازوورنیک از ولایت بوسنه از کوههای نزدیک بحدود سرب سبعان و بسوی شمال غربی جریان مییابد. این رود آبهای چند درّه را فرا گرفته از نزدیکی گراچاقچه میگذرد و تقریباً پس از طیّ مسافت 100 هزارگز، در پائین دوبوی، از ساحل راست به نهر بوسنه وارد میشود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Spretza.
اس پرثی یس.
[اِ پِ ثی یِ] (اِخ)(1) پسر آنِریست یکی از معاریف و ثروتمندان اسپارت که با پُولیس پسر نیکُلااُس حاضر شد نزد خشیارشا رفته از جهت کشته شدن رسولان داریوش ترضیه بدهند. بنابراین اسپارتیان این دو تن را نزد ایرانیان فرستادند چنانکه کسان را بمرگ میفرستند. رشادت اینان و بیانی که کردند شایان توجه است، چه پس از ورود به آسیا نزد هی دارنس رفتند. هی دارنس اصلاً پارسی و والی شهرهای ساحلی آسیا بود. او اینها را گرم پذیرفت و در موقع صرف غذا گفت: «لاسدمونیها چرا شما دوستی شاه را رد میکنید. بمن و بوضع من نگاه کنید و ببینید که شاه تا چه اندازه قدر اشخاص لایق را میداند. اگر شما هم مطیع شوید، هر کدام از شما میتواند والی یونان شود، زیرا شاه شما را مردمی رشید میداند». اسپارتیها جواب دادند: «هی دارِنس سؤالی که تو از ما میکنی یکطرفی است. پیشنهاد میکنی چیزی را که آزموده ای نه چیزی را که لذتش را نچشیده ای. بر بندگی واقفی، ولی از آزادی بی اطلاعی، چه میوهء آنرا نچشیده ای، تا بدانی خوب است یا بد. اگر چشیده بودی بما میگفتی برای آزادی نه فقط با نیزه ها بلکه با تبرها بجنگید». این دو نفر بعد از ورود بشوش نزد شاه رفتند و وقتی که اسلحه دارها به آنها امر کردند در مقابل شاه بخاک افتند، آنها اعتراض کرده جواب دادند که موافق عادات اسپارتی برای کسی نمیتوان نماز گذارد و برای این کار بدینجا نیامده اند. پس از آن بشاه تقریباً چنین گفتند: «شاه مادیها، لاسدمونیها ما را بدینجا فرستادند، تا از جهت کشته شدن فرستادگان شما از اسپارت ترضیه بدهیم». خشیارشا، از آنجا که بزرگ منش بود، در جواب آنها گفت: «من نمیخواهم شبیه لاسدمونیها باشم. آنها با کشتن فرستادگان قواعدی را نقض کردند که برای تمام ملل اجباری است. من لاسدمونیها را از جهت چنین رفتار توبیخ میکنم، هرگز شما را نیازارم و با مرگ شما اسپارتی ها را از تقصیری که بر آنها وارد است، خلاصی نبخشم». پس از آن، دو نفر مذکور به اسپارت مراجعت کردند و خشم تالثی بیوس نسبت به لاسدمونیها خاموش شد. (کتاب 7، سند 136) (ایران باستان صص754 - 755).
(1) - Sperthies.
اسپرچه.
[ ] (اِخ) رجوع به اسپرتزا شود.
اسپرخیوس.
[اِ پِ] (اِخ)(1) رودی به یونان. (ایران باستان ص 784).
(1) - Spercheus.
اسپرد.
[اِ پِ رِ] (اِ) آب گوشت منجمد اعم از گوشت معمولی یا ماهی یا پاچه که آن را یخنی گویند. لرزانک. || (ص) متحیر. (ناظم الاطباء) (شعوری). || منجمد. || بستنی. (ناظم الاطباء).
اسپردن.
[اِ پَ / پُ دَ] (مص) سپردن. سفارش کردن :
بدان رنج و سختی بپروردیم
کنون چونکه رفتی به که اسپردیم؟دقیقی.
|| پی سپر کردن. پیمودن :
مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام
که بظلمت گهر اسپرد همی اسکندر.سنائی.
اسپ رز.
[اَ رِ](1) (اِ مرکب) اسپرس. (جهانگیری). اسپریس. اسفریس. میدان. فضا. عرصه. (برهان). || رزمگاه. رجوع به اسب ریس و اسپ ریس و اسپ رس و اسپرسا شود.
(1) - به کسر اول هم گفته اند. (برهان).
اسپرز.
[اُ پُ] (اِ) پاره ای گوشت در درون حیوان که مادهء سوداست و اهل هند آنرا تلی خوانند. (از آنندراج). سپرز. طحال. رجوع به سپرز شود. || در ترکی زبانک شرم زنان. چوچله. دِلاّق.
اسپرزه.
[اِ پَ زَ / زِ] (اِ) اسفرزه. قطونا. بزرقطونا. اسپغول. (تحفهء حکیم مؤمن). شکم پاره. قارنی یارق. اسفیوس. برغوثی. بخدُق. فسیلیون(1). یَنم. ینمه.
(1) - Psyllium. Plantago ovata. Psyili
semina.
اسپ رس.
[اَ رِ](1) (اِ مرکب) اسب رس. اسپ ریز. اسپ ریس. اسفریس. میدان اسب دوانی. رجوع به اسب ریس و اسپ ریس و اسپرسا شود. || میدان. (برهان). (جهانگیری). عرصه. (برهان). || میدان جنگ. رزمگاه.
(1) - بکسر اوّل هم آمده است.
اسپرس.
[اِ پِ رِ] (اِ)(1) قسمی گیاه برای علیق ستور و آن غیر یونجه است(2).
(1) - Esparcet. eparcet. Esparcette.
eparcette.
(2) - Onobrychis sativa. Sainfoin (des
pres).
اسپرسا.
[اَ پَ] (اِ مرکب) در بابل واحد مقیاس مساحت، مسافتی بود که شخصی رشید (یعنی کسی که بحدّ رشد رسیده بود) در مدت دو دقیقه میتوانست طی کند (این مقدار از زمان را از این جهت اتخاذ کرده بودند که بر حسب تجربه معین شده بود از وقتی که اولین شعاع آفتاب دیده میشود تا نمایان شدن تمام قرص آن برای پیمودن مسافتی این مدّت لازم است). در باب این مقیاس هم نظرها مختلف است. بعضی آنرا معادل 185 متر و برخی مساوی با 147 متر میدانند، ولی موافق نوشته های هرودوت و کزنفون و اراتستن مقیاس مزبور را باید از 189 تا 150 متر دانست(1). سی اسپرسا معادل یک پَرْثَنْها بود و پرثنها همان پرسنگ یا فرسخ است. (مورخین یونانی پرسنگ نوشته اند). بنابراین پرسنگ معادل 4433 یا 5550 متر بوده. کسور اسپرسا از اینقرار بود: اسپرسا= 360 آرسنی، آرسنی = 20 اَنگسته، اَنگسته = 6 پوه و اسپرسا همان اسب رس است. (ایران باستان ص 1479 و 1498).
(1) - بیونانی Stade. (دائرة المعارف بروکهاوس ج 31 ص 399).
اسپرسب.
[اَ رَ] (اِ مرکب) اسب رس. اسپرس. (جهانگیری). اسپریس. اسفریس. اسپرز. اسبریز. عرصه و میدان. (برهان). اسپرسف. اسفرسف. (شعوری). || رزمگاه. رجوع به اسپریس و اسبریس و اسپرسا شود.
اسپرسپ.
[اَ رَ](1) (اِ مرکب) رجوع به اسپرسب شود.
(1) - بکسر اول هم گفته اند. (برهان).
اسپرسف.
[اَ رَ] (اِ مرکب) فضا. عرصه. میدان. (برهان) (مؤید الفضلاء). رجوع به اسپرسب شود.
اسپرسک.
[اِ پِ رِ] (اِ)(1) اسپرس وحشی.
(1) - Onobrichisc. (Gauba).
اسپرصف.
[اَ رَ] (اِ مرکب) میدان. اسبریس. (سروری). و آن محرف اسپرسف است. رجوع به اسپرسب شود.
اسپرطم.
[] (اِ)(1) قفرالیهود. (فهرست مخزن الادویه). مومیائی کوهی. مومیائی پالوده. ابوطامون. اسقلطس.
(1) - Bitume de judee.
اسپرغم.
[اَ / اِ پَ غَ / اِ پَ رَ] (اِ) گلها و ریاحین. (جهانگیری). گلها و ریاحین باشد مطلقاً و ریحانی را نیز گویند که آنرا شاه اسپرم خوانند. (برهان). رستنیی است خوشبوی که بتازیش ریحان گویند و گویند که در عهد کسری یعنی انوشیروان ماری بنزدیک سریر آمد و از دهن قدری تخم خُرد سیاه بینداخت. کسری فرمود تا این تخم را کشتند از آن این رست. (مؤید الفضلاء). ریحان باشد چه بواسطهء بوی خوش تقویت قلب کند پس گویا سپری است برای غم (!) و بحذف الف نیز آمده و شاه اسپرغم نوعی از ریحان که برگ خرد دارد و بغایت خوشبوست. (رشیدی). و در صیدنهء ابوریحان بیرونی مسطور است که اسپرغم اسم مطلق ریحان است شاهسپرم نام یکی از اقسام ریحان است که برگ خرد دارد و بغایت خوشبوست و آنرا شاسپرم نیز گویند. (سروری). و اسپرغم و صور دیگر آن هر گیاه و میوهء خوشبوست نه گل، و ترجمهء آن ریحان است. شاه اسپرغم. سپرغم. اسپرم. سپرم. اسپرهم :
چشم سیاهت به اسپرغمی ماند
زر بمیانه همه کرانْش لاَلی.
خسروی (ابوبکر محمد بن علی).
میدانت خوابگاه(1) است خون عدوت آب
تیغ اسپرغم و شیههء اسپان سماع خوش.
دقیقی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
ز هرچ اسپرغم است و گل گونه گون
بر آن کوه بد صدهزاران فزون.اسدی.
بیگمان شو زآنکه روزی ابر دهر بیوفا
برف بربارد بر آن شاهسپرغم مرغزی.
ناصرخسرو.
از بدیع اسپرغمها صحرا
همچو دیبا همه منقش گشت.مختاری.
زره با رمح خون پالات کم باشد ز پرویزن
سپر با تیرباران تو نازکتر ز اسپرغم.
اثیر اومانی.
بر رخش آن طرّهء پرخم نگر
بر ریاض خلد اسپرغم نگر.؟
شب بوی؛ اسپرغمی است چون خیری و گل زرد دارد. (فرهنگ اسدی). بساک؛ چون تاجی بود که از اسپرغمها کنند. (فرهنگ اسدی خطی). رجوع به شاه اسپرم شود. || میوه : از پس آنکه طعام خورده بودند [زنان مصر] و بمجلس شراب نشسته هر یکی را کاردی بدست اندر نهاد [زلیخا] و هر اسپرغمی که بکارد ببرند چون خربزه و امرود و سیب آنرا متکا خوانند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). || سبزه. (برهان). || معنی اسپرغمی در این بیت معلوم نشد :
روان گرد بر گرد اسپرغمی را
تذروان آموخته ماده و نر.فرخی.
(1) - در اصل: حربگاه و شاید نیز: خورنگاه.
اسپرک.
[اِ پَ رَ] (اِ)(1) به هندی اسم اکلیل الملک است. (تحفهء حکیم مؤمن). گیاهی است زرد که بدان جامه رنگ کنند و بعربی زریر گویند. (رشیدی) (سروری) (غیاث) (برهان). رنگی است که رنگریزان جامهء سبز بدان رزند. (مؤید الفضلاء). وَرس، و آن گیاهی شبیه سمسم است . منبت آن بلاد یمن است و بس میکارند آنرا و تا بیست سال باقی باشد. (منتهی الارب). در کرمان از این گیاه برای قالی رنگ گیرند. قندید. قُرّاص. (منتهی الارب). حُصّ. پشتراغ. پشترغ. بشترغ. شبرق. پشترک. اسپرک خشک. ضریع. زریر. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). نباتی است رنگی که ساقه و برگ و گل آن استعمال میشود و این گیاه در خراسان فراوان است :
ناز و نعم پرورده را از من بگو کاین راه را
اشکی بباید چون بقم رخساره ای چون اسپرک.
مظفر کرمانی.
|| چوب زردرنگی است که آنرا خرد کرده و جوشانده با آب آن چیزی را برنگ زرد ملون کنند و آنرا روی چدن بکشند برنگ نفتی بی نظیر درآید که آنرا نفتی اسپرک گویند و رنگی مطبوع است. (شعوری). || پارهء چوبی که در بُن دسته و سر آهن بیل کنند تا پای بدان فشرند. || بعضی گویند برگ زردچوبه است. (برهان). || درخت خربزه. (برهان).
(1) - Reseda. Delphium zalil curcuma.
اسپرکی.
[اِ پَ رَ] (ص نسبی) منسوب به اسپرک. رنگیست سبز که از اسپرک رزند و آن گیاهی است. (مؤید الفضلاء).
اسپرکیوس.
[اِ پِ] (اِخ)(1) امروزه آنرا هِلاّدا نامند. شطی در یونان قدیم و آن از پَند جاری شود و ببحر اِژِه ریزد.
(1) - Sperchius.
اسپرلوس.
[اِ پَ] (اِ) خانه و سرای پادشاهان و سلاطین و حکام. (جهانگیری) (برهان). کاخ. کوشک. قصر :
چه نقصان دیدی از کعبه تو بی دین
که گردی گرد اسپرلوس شاهان.عسجدی.
اسپرم.
[اِ پَ رَ] (اِ) ریحان برگ معطر. هر گیاه که برگ آن بوی خوش دارد. مطلق گلها و ریاحین. (برهان). اسپرغم. رجوع به اسپرغم شود. سپرم. اسپرهم. کلمهء اسپرم جزء دویم نام بعضی گیاهان خوشبو باشد، چون: جم اسپرم، جوان اسپرم، خوش اسپرم، شاداسپرم، شاه اسپرم، کافوراسپرم (اقحوان) (محمودبن عمر ربنجنی)، مرداسپرم. مورداسپرم :
چنان پنداشتی آن مرد دلخواه
که اندر اسپرم رفتی همه راه.زراتشت بهرام.
-اسپرمها؛ ریاحین.
اسپرم آب.
[اِ پَ رَ] (اِ مرکب)(1) ادویه ای باشد که در آب بجوشانند و بدن بیمار را بدان بشویند و آنرا پخته گاو نیز گویند و به تازی نطول نامند. (جهانگیری). داروهای به آب جوشانیده باشد که بیماران را بدان بشویند. (برهان) (سروری). بختگاو.
(1) - Bain aromatique.
اسپرماهی.
[اِ پَ] (اِ مرکب)(1) قسمی ماهی پلاژیوستم(2) از نوع راژیده(3) شامل 40 قسم ماهی که در دریاهای سرد و معتدل یافت شود.
(1) - Raie. Raie bouclee.
(2) - Plagiostome.
(3) - Rajides.
اسپرنجان.
[اِ پِ رِ] (اِخ) یکی از نواحی رامیان فندرسک استرآباد. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 128 بخش انگلیسی).
اسپرن زد.
[اِ رُ زِ] (اِخ)(1) ادیب اسپانیائی، مولد اَلْمِنْدرالِجو. مؤلف «دیابل مُند»(2). (1808 - 1842 م.).
(1) - Espronceda.
(2) - Diable Monde.
اسپرنگ.
[اِ پَ رَ] (اِخ) اسفرنگ. شهریست نزدیک سمرقند و مولد سیف [شاعر]آنجاست. (برهان). سپرنگ. (جهانگیری).
اسپرنگل.
[اِ رِ گِ] (اِخ)(1) یکی از مورّخان آلمان، مولد 1746 م. در شهر روستومه و وفات در سنهء 1803 م. وی چند کتاب بسیار معتبر در علم جغرافیا و تاریخ مخصوصاً راجع به اوضاع و احوال هند نگاشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Sprengel.
اسپروز.
[اِ پَ / پُ] (اِخ) نام کوهیست بسیار بلند و رفیع. (برهان) (جهانگیری). این کوه در بندهش فصل 12 بندهای 29 و 36 اسپروچ یاد شده و همانست که یونانیان آن را زاگرس(1) خوانده اند. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 190) :
همی رفت آن شاه گیتی فروز
بزد گاه در پیش کوه اسپروز.فردوسی.
همی گفت کاوس لشکرفروز
ببرگاه تا پیش کوه اسپروز.فردوسی.
چو با درد و با رنج و غم دید روز
بیامد دمان تا بکوه اسپروز.فردوسی.
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تا پیش کوه اسپروز.فردوسی.
(1) - Zagros.
اسپره.
[اِ پَ رَ / رِ] (اِ) اسپرک. جای پا که از چوب سازند و در بیل تعبیه کنند (در لهجهء قزوین).
اسپرهم.
[اِ پَ هَ] (اِ) اسپرغم. (جهانگیری). سپرغم. مطلق گلها و ریاحین. (برهان): بساک؛ تاجی باشد که از اسپرهم بندند. (فرهنگ اسدی).
اسپری.
[اِ پَ] (ص نسبی) سپری. آخر. (جهانگیری). به آخرآمده. (اوبهی). به انجام رسیده. (رشیدی). آخرشده. بنهایت رسیده. (برهان).
-اسپری شدن و گشتن؛ بپایان رفتن و به آخر رسیدن. تمام شدن. کامل شدن. خاتمه یافتن. مضی :
چو آن پاسخ نامه شد اسپری
زنی بود کو شد به پیغمبری.فردوسی.
چو این پاسخ نامه گشت اسپری
فرستاده آمد بسان پری.فردوسی.
مرا گر زمانه شده ست اسپری
زمانم ز بخشش فزون نشمری.فردوسی.
چه صد سال شاهی بود چه هزار
چه شصت و چه سی و چه ده یا چهار
چو شد اسپری روز هر دو یکی است
گر افزون بود سال و گر اندکی است.
فردوسی.
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
چو دریای خون شد همه کوه و دشت.
فردوسی.
شد این داستان بزرگ اسپری
به پیروزی روز و نیک اختری.اسدی.
اسپری شد این کتاب به پیروزی و نیک اختری و فرخی بدست ابوالهیجاء اردشیربن دیلمشاه (دیمسپار؟) النجمی و القطبی الشاعر، اندر اواخر شهرالله المبارک رمضان سال بر پانصد و هفت از هجرت پیغامبر محمد المصطفی صلی الله علیه و سلم. (خاتمهء کتاب ترجمان البلاغه نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء فاتح اسلامبول).
آخر نه چو مدت اسپری گشت
آن هفت هزار سال بگذشت.نظامی.
-اسپری کردن؛ بپایان رسانیدن :
بخواندم ز هر کشوری لشکری
من این جنگ و کین را کنم اسپری.
فردوسی.
بفرمان دادار این نامه [ شهنامه ] را
کنم اسپری شاه خودکامه را.
فردوسی.
|| نیست شده. معدوم گردیده. معدوم. (رشیدی). ناچیز. منقرض. مرده :
کم و بیش دهر چونکه بخواهد شد اسپری
تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟
ناصرخسرو.
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
در دو دم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری...
انوری.
|| عبور کردن. || نیست گردانیدن. (برهان).
اسپریز.
[اَ] (اِ مرکب) اسب رس. میدان و فضا و عرصه. (برهان). اسپریس. اسپرز. (سروری). || رزمگاه :
ببر کرده یکسر سلیح ستیز
نهادند رو جانب اسپریز.جلالی.
و رجوع به اسپریس شود.
اسپریس.
[اَ] (اِ مرکب) میدان اسب دوانی و میدان جنگ. اسپرس. اسپریز. اسپرز. اسپرسپ. اسفرسف. سپریس. (جهانگیری). اَسبریس. (اوبهی). در اوستا بجای اسپریس، چَرِتا آمده و کلمهء مرکب چَرِتُو دراجَو (درازای چرتا) که در بند 25 از فرگرد دوم وندیداد آمده در گزارش پهلوی (= زند، تفسیر اوستا) به اَسپراس گردانیده شده و به اندازهء درازای دو هاسر گرفته شده است. در کتاب پهلوی بندهش، فصل 26 بند اول، دربارهء اندازهء هاسر آمده: «یک هاسر، یک فرسنگ و یک فرسنگ هزارگام و هر گام دوپاست».(1)چنانکه از لغت اسپراس پهلوی پیداست، جزء آخر آن راس میباشد که در فارسی راه شده. سین پهلوی در فارسی هاء میشود، چون راس = راه، آگاسی = آگاهی، گاس = گاه، ماسی = ماهی و جز اینها. اسپریس از کلمات فارسی است که سین پهلوی در آن مانده است. بنابراین بگواهی مفسر اوستا در زمان ساسانیان و نامهء پهلوی بندهش، اسپریس میدان تاخت و تاز اسب، بدرازای دو هزار گام است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 صص 224 - 225). مؤلف برهان گوید: اسب ریس بر وزن و معنی اسپریز است که میدان و عرصهء اسب دوانیدن باشد و بکسر اول هم هست و سین دوم نقطه دار هم آمده است و با کیش قافیه کرده اند - انتهی. میدان. (مؤید الفضلاء) (فرهنگ اسدی نخجوانی). || راهی که اسب بیک روز تواند پیمود. یک میدان اسب. || رزمگاه. رجوع به آسریس و اَسپرس و اسفریس شود :
نشانه نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.فردوسی.
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس
که بنهاد پرویز در اسپریس.فردوسی.
اورمزد به اسپریس شد و چوگان بازی کرد. (کارنامهء اردشیر بابکان). || (اِخ) میدان اسپریس؛ نام محله ای به اصفهان، و این اضافه غریب است. || باب اسپریس (در اصل: استریس)؛ از دروازه های سیستان. (تاریخ سیستان حاشیهء ص 159 از مسالک الممالک اصطخری).
(1) - نگاه کنید به:
Sacred Books of the East, vol.
V. p. 98 - 9.
اسپریش.
[اَ] (اِ مرکب) صورتی از اسبریس و مؤلف برهان قاطع گوید آن را با کیش قافیه آورده اند.
اسپریمن.
[اِ مُ] (اِخ)(1) ناحیه ای در بلژیک (لیِژ)، دارای 4200 تن سکنه و بدانجا معدن سنگ مرمر است.
(1) - Sprimont.
اسپرینگفیلد.
[اِ] (اِخ)(1) شهری است در ممالک متحدهء امریکا در ایالت ماساچوست، در 180 هزارگزی مغرب بوستون، در کنار نهر کونکتیکوت، دارای کارخانه های اسلحه سازی و 150000 تن سکنه دارد. || شهری در ممالک متحدهء امریکا، کرسی ایلینوا دارای 70000 تن سکنه و کارخانه ها. || شهری در اتازونی (اُهیو)، دارای 75000 تن سکنه.
(1) - Springfield.
اسپزیا.
[اِ پِ] (اِخ) رجوع به اسپدزیا شود.
اسپ سار.
[اَ] (اِ مرکب) در عجائب المخلوقات آمده که به جزایر چین نوعی حیوان است درازبالا، سرش مانند اسپ و تن مانند آدمی و دو پر دارد که ممد رفتارشان میشود!
اسپ ساران.
[اَ] (اِ مرکب) که سر اسب و تن آدمی دارند. در مجمل التواریخ و القصص در «ذکر شهرستان روئین»، حکایت پسران را آورده است. و پادشاهی بهوس بازرگانی کشتیها راست کرد و بسفر دریا پرداخت، ناگاه بادی برآمد و لنگرها بگسست و بادبانها شکست و مسافران غرقه گشتند. اما پادشاه دست در شاخ درختی که از میان دریا بود زد و بحیلت بالاتر شد. چون شب شد مرغی سفید چندانک شتری بیامد و بر آن درخت نشست... آقای بهار در حاشیهء ص 505 نوشته اند: از اینجا ظاهراً ورقی یا بیشتر افتاده است، ولی مطلب تقریباً پیداست و شبیه است بیکی از افسانه های سندباد بحری در الف لیلة و لیلة (هزار و یکشب) و خلاصه اش آن است که: مرغی بزرگ می آید و بر درخت می نشیند و مرد به امید نجات همان شب یا شبی دیگر دستار خود را گشوده در آن هنگام که مرغ خفته است بر پای مرغ استوار کرده و یک سر دستار را بر کمر خود محکم میکند، و بامداد مرغ پرواز کرده او را به هوا میبرد و پس از دیر زمانی که مرغ به هوای طعمه به زمین فرودمی آید، مرد خود را از مرغ جدا ساخته به زمین می افتد و عاقبت به سرزمینی میرسد که مردم آن شهرستان سرهاشان چون سر اسب است و به شهری از آن زمین میرود و با وی مهربانی میکنند و رئیس شهر با وی دل خوش کرده زنی به او میدهند... در پایان داستان مؤلف مجمل التواریخ گوید: این حکایت شهرستان رویین که نوشته آمد، اگرچه حکایت ملک حمیر با زنگی مردم خوار و اسپ ساران نه لایق این جایگاه بود، اما چون بهم متصل بود نوشته آمد. (مجمل التواریخ و القصص صص 504 - 511).
اسپست.
[اَ پِ / اِ پِ] (اِ)(1) علفی است که بترکی یونجه خوانند و معرّب آن فصفصه است و تخم آنرا بذرالرطبة گویند. (برهان). اسفست. سپست. (جهانگیری). قَضْب. قضبة. قَت. یُنجه: ذُرق؛ گیاهی است که آن را حندقوق گویند و بفارسی اسپست دشتی است. خلیط؛ گل و لای آمیخته به کاه یا به اسپست. اذراق؛ اسپست رویانیدن زمین. قُصارة؛ آنچه برآید از اسپست به اول کوفتن، قِصْری و قُصْری و قَصَر و قَصَرة بهمین معنی. مَقْضَبَة؛ اسپست زار. (منتهی الارب).
نخوردی یک شکم اسپست هرگز
چراگاهت بود صحرای پرخار.
بسحاق اطعمه.
آقای پورداود نوشته اند: یونجه (اسپست) گیاهی که امروزه بلغت ترکی یونجه خوانده میشود، در فارسی اسپست یا سپست نام دارد و بگواهی یک سند کتبی بیش از سه هزار سال است که چنین خوانده شده است. اسپست یا سپست (اسفست) در فرهنگها بفتح پ و بسا بکسر و ضم همزه و پ هم یاد گردیده است. این واژهء بسیار کهنسال اگر در اوستا و سنگ نبشتهای هخامنشیان بجای مانده بود، بایستی اسپواستی(2) باشد. این کلمهء مرکب لفظاً یعنی «اسب خورَد». چنانکه پیداست نخستین جزء آن همان اسب است و دومین جزء آن از مصدر اد(3) مطابق ادو(4)لاتینی، اسن(5) آلمانی و ایت(6) انگلیسی است. (چنانکه رَد اوستایی ریشهء آراستن و راست است). از بنیاد همین مصدر، کلمهء مرکب کرکس در فارسی بجای مانده که در اوستا کهرکاسه(7) آمده و آن مرکب است از کهرک(8)(کرک، مرغ) و آسه(9) (خورنده)، لفظاً یعنی مرغخوار و این نام همان پرندهء معروف لاشخوار است. در پهلوی، زبان رایج روزگار ساسانیان، این گیاه نیز اسپست(10) خوانده شده، در کارنامک ارتخشیر پاپکان آمده: «چون اردشیر از پیکار اژدها (کرم) روی برتافته بسرای بورزآذر(11) پناه برد، آنان اسبش را به آخور بستند و پیشش جو و کاه و اسپست ریختند...». این کلمه از زبان پهلوی، به هیئت اسپستا(12) یا پسپستا(13) داخل زبان سریانی شده و از سریانی بزبان عربی آمده فصفصة (ج، فصافص) گفتند. این لفظ معرب الفصفصة بدستیاری عربها به اسپانیها رسیده الفلفه(14) گفتند و با اسپانیولیها به امریکا رفته و امروزه در آنجا اسپست را الفلفه خوانند، نه مثل انگلیسی زبانان اروپا که این گیاه را امروزه لوسرن(15) نامند. همچنین در زبان اسپانیولی این گیاه میلگه(16) خوانده میشود و این کلمه تحریف شدهء مدیکهء(17) لاتین میباشد که بزودی یاد خواهیم کرد. این رستنی در فرانسه لوزرن(18) خوانده میشود و همین کلمه امروزه در زبان آلمانی رایج است. لغت لوسرن یا لوزرن(19) در زبانهای انگلیسی و فرانسه و آلمانی در سدهء هیجدهم م. بوجود آمده و معلوم نیست از کجاست و منسوب به کدام سرزمین و به چه چیز پیوستگی دارد. اسپست در سدهء شانزدهم م. از اسپانیا داخل فرانسه شده است. لغت لوسرن یا لوزرن از لغات سرزمین پروانس(20) (از بلاد فرانسه) میباشد. لوزرنو(21) نام ناحیهء لوزرن(22) در سویس و نام محلی کوچک در ایتالیا (در ناحیهء پیمن(23)) ارتباطی با نام این گیاه در زبانهای کنونی انگلیسی و غیره ندارند. پیش از اینکه لغت لوسرن یا لوزرن در این زبانها رایج گردد، این گیاه به لغات گوناگون دیگر در اروپا خوانده میشده که ذکر آنها در اینجا از موضوع ما خارج است. همین اندازه که از نام این گیاه در زبانهای کنونی مغرب زمین یاد کردیم بخوبی میرساند که اسپست در این سرزمینها یک نام اصلی و قدیمی ندارد و هر اسمی که در این قرون اخیر به آن داده شده همه گویای عهد نسبةً نو است، گذشته از کلمهء لوسرن(24) در انگلستان غالباً این گیاه پورپل مدیک(25) خوانده می شود، نامی که هنوز در یکی از زبانهای کنونی اروپا یادآور سرزمین دیرین این گیاه است. پورپل(26) بمعنی ارغوان است. این گیاه بمناسبت رنگ گل ارغوانی آن که سرخ آمیخته به رنگ بنفش است چنین نامیده گردیده و بسرزمین ماد(27) بازخوانده شده است. اما لغت یونجه که در این چند قرن اخیر در زبان فارسی راه یافته، در ترکی جغتائی یونوچکه(28) و در ترکی عثمانی یوندزه(29) خوانده شده و لفظاً بمعنی تره و علف سبز است. در این زبانها هم این لغت قدیم نیست. برخی نوشته اند کلمهء ترکی یونجه از یونت(30) که بمعنی اسب است ترکیب یافته است. یونت در ترکی جغتائی و عثمانی بمعنی اسب و مادیان و ینت ئیل که نام هفتمین سال از سالهای ترکی است بمعنی سال اسب میباشد. از این وجه اشتقاق ترکی چیزی ندانستم. اسپستی(31) (اسپستو(32)) در جزء لغات آشور و بابل یاد شده و قدمت آن در آن سرزمین به هفتصد سال پیش از میلاد مسیح میرسد. اسپستی در فهرست گیاهان باغ مردوک بالادین(33) کلدانی که در ماه نیسان (آوریل) از سال 721 ق. م. به پادشاهی رسیده برشمرده شده است.
شک نیست که این گیاه با همان نام بومی از ایران به سرزمین بابل درآمده، چنانکه اسب، چهارپائی که این گیاه بنام آن خوانده شده از ایران به آن دیار درآمد. چون در جای دیگر از پرورش اسبهای زیبا و تیزتک در ایران سخن داشتیم و گفتیم که بدستیاری مردمان این مرز و بوم این چارپا به جاهای دیگر رسیده. [رجوع به اسب در همین لغت نامه شود]، در این مقال فقط یادآور میشویم که قومی از ساکنین ایران غربی که در تاریخ آنان را کسیت(34) (کششو) نامند، به بابل زمین دست یافته از سال 1760 تا 1180 ق. م. در آنجا پادشاهی راندند، بدستیاری اینان است که اسب در بابل شناخته شده(35). بنابراین هیچ جای شگفت نیست که اسپست خوراک برگزیده و دل پسند اسب هم از ایران ببابل رسیده باشد و خود هیئت کلمهء اسپستی و وجه اشتقاق روشن و آشکار آن جای هیچ تردید باقی نمیگذارد. همچنین در روزگار داریوش بزرگ هخامنشی (521 - 485 ق. م.) اسپست از ایران بیونان رفت و چون تا آن روزگار چنین گیاهی در آنجا شناخته و دیده نشده بود، ناگزیر آن را بنام سرزمین اصلی آن مدیکه بوتانه(36) خوانده اند، چنانکه پس از آن در لاتین مدیکاگو ساتیوا(37) نامیده شده یعنی گیاه مادی (ایرانی). در اینجا باید یادآور شویم که فقط نام این گیاه را در یونانی و لاتینی دلیل ایرانی بودن آن نگرفته اند، با این دلیل لغوی دلایل علمی و تاریخی هم در دست دارند. در گیاه شناسی باز به این گونه نامهای فریبنده برمیخوریم، از آنهاست نام هلو (شفتا) که در لاتین اموگدالوس پرسیکا(38)نام دارد یعنی بادام ایرانی و از جزء اخیر آن که پرسیکا باشد در زبانهای کنونی اروپا این میوه بازخوانده میشود(39) و جز اینها و زردآلو در لاتین پرونوس ارمنیکا(40) نامیده گردیده یعنی آلوی ارمنی، اما این دو میوه از گیاهان بومی چین است و از آنجا به ایران آورده شده و پس از آن بدستیاری ایرانیان و ارمنیها به رومیها رسیده، این است که آنها را بنام ایران و ارمنستان بازخوانده اند. از اینکه اسپست را یونانیان در روزگار داریوش هخامنشی گیاه مادی خوانده اند برای این است که در پایان سدهء هشتم پیش از میلاد در بخش غربی ایران یک پادشاهی بوجود آمد و رفته رفته سراسر ایران زمین و خاکهای همسایه را فراگرفت. یونانیان سراسر کشورهای ایران را به اعتبار این دولت، مدس(41) (مادا(42)) خواندند و صد سال پس از برچیده شدن پادشاهی خاندان مادیها در سال 558 ق. م. بدست کورش هخامنشی باز سراسر ایران را همچنان ماد خواندند چنانکه جنگ معروف خشیارشا چهارمین شاهنشاه هخامنشیان با یونانیان در سال 480 ق. م. در تاریخ جنگ مادی خوانده میشود. رفته رفته نام ماد بنام پارس یعنی بنام سرزمینی که هخامنشیان از آنجا بودند تبدیل یافت و هنوز نزد اروپائیان سراسر ایران زمین به اعتبار دولت پارسیان هخامنشی پارس خوانده میشود. بنابراین مدیکه بوتانه(43) یعنی گیاه ایرانی. کهن ترین جایی که در نوشته های یونانیان اسپست بنام مدیکه یاد شده در قطعهء شعری است که از شاعر نامور یونانی اریستوفانس(44) بجای مانده. این گوینده در حدود سال 450 ق. م. تولد یافت و در سال 386 ق. م. درگذشت. در نوشته های فیلسوف یونانی ارسطاطالیس (384 - 322 ق. م.) چندین بار از مدیکه (اسپست) یاد شده است. پزشک یونانی دیسکوریدس(45) که در نخستین سدهء میلادی میزیسته، همان کسی که در طب قدیم ایرانی و عربی بنام دیسقوریدوس یا دیسقوردیوس بسا از او نام برده شده، در جزء گیاهان و داروها، مدیکه را تعریف کرده، از علوفهء چارپایان بشمار آورده است. استرابو(46)جغرافیانویس یونانی در نخستین سدهء میلادی در سخن از سرزمین ماد، از گیاه منسوب به آن که یونانیان مدیکه خوانند، یاد کرده گوید: این گیاه در ماد فزون و فراوان میروید. پلینیوس دانشمند رومی که در سال 79 م. در هنگام آتشفشانی کوه وزو(47) جان سپرد در کتاب خود(48) نسبةً بتفصیل از اسپست که در لاتین، مدیکاگو ساتیوا(49) خوانده میشود و اینک در گیاه شناسی بهمین نام معروف است، یاد کرده است. از آن جمله مینویسد: «اسپست در یونان از گیاهان بیگانه بشمار است. در روزگار داریوش در هنگام جنگ وی با یونان، به آن سرزمین درآمد. گیاه سودمندی است و باید آنرا از رستنیهای درجهء نخست شمرد. یک تخم افشانی (کشت) آن سی سال پایا میماند». انفیلوخس(50) دربارهء اسپست و سی تی سوس(51) کتابی نوشته است که در آن گوید: «... پیش از آنکه گل بدهد باید آنرا درو کرد. در سال شش بار میتوان آن را برید، نباید گذاشت که تخم بدهد. محصولی که تا سه سال از این گیاه درو شود از بهترین علوفه بشمار است...». در طی این شرح پلینیوس از شخم و شیار کردن اسپستزار و هموار کردن خاک و پرداختن زمین از سنگ و کلوخ و آبیاری کردن و کوت دادن آن سخن میدارد. از اینکه پلینیوس میگوید انفیلوخس دربارهء این گیاه و سی تی سوس(52) کتابی پرداخته، بخوبی میرساند که تا به چه اندازه اسپست در قدیم اهمیت داشته است. هرچند نمیدانیم انفیلوخس کی میزیسته اما نظر بزمان خود پلینیوس، باید پیش از میلاد مسیح زیسته باشد. این دانشمند را از آتن دانسته اند. اسپست(53) در حدود نیمهء دومین قرن پیش از میلاد مسیح داخل ایتالیا گردید و در حدود همین زمان از ایران شرقی که امروزه ترکستان روسیه خوانده میشود، به چین برده شد و در آنجا بنام موسو(54) رفته رفته سرزمینهای پهناور فغفور (بغپور) را فراگرفت. نام ایرانی این گیاه در سفر از فرغانه به چین به اندازه ای فرسوده شده و تغییر هیئت داده که امروزه نمیتوان نام محلی آن را بازشناخت.
تاریخ مسافرت اسپست به چین به اختصار چنین است: امپراطور چین ووتی(55) (140 - 87 ق. م.) از خاندان هان(56) (معروف به هان غربی) همزمان اردوان دوم (127 - 124 ق. م.) و پسرش مهرداد دوم اشکانی (124 - 87 ق. م.) میباشد. در هنگام فرمانروایی طولانی وی اقتدار چین از هر سوی روی به فزونی گذاشت و از شکوه و جلال برخوردار گردید بویژه در آن دوران ادب و هنر آن سرزمین رونق یافت. امپراطور ووتی برای اینکه از طرف غربی کشورهای پهناور چین از هجوم و دستبرد طوایف بیابان نورد آسیای مرکزی آسوده باشد، سفیری موسوم به سردار چانگ کی ین(57) به آن سامان فرستاد تا با یوئه چیها(58) که آریائی نژاد بودند و سرزمینهای شمالی بلخ و سغد را در دست داشتند و بضد هیونگ نو(59) (هونها - هیتالها) پیمان دوستی ببندد. مسافرت چانگ کی ین در این بخش از آسیای مرکزی سیزده سال طول کشید و چندین بار گرفتار هونها شده و رهایی یافت. از سرزمینهای همسایهء غربی چین اطلاعات و ارمغانهای گرانبهایی به دیار خود آورد. اسپست و رز از ره آوردهای اوست از فرغانه(60) . این دو گیاه را در سال 126 ق. م. تقدیم ووتی(61) کرده و بفرمان این امپراطور در باغهای سینگان فو(62) کشت گردید و پس از چندی از باغهای کاخ پایتخت به اسپستزارها و موزارها راه یافت و رفته رفته سراسر نواحی پایتخت چین شمالی را فراگرفت و به اندازه ای در آنجا خوب پرورش یافت که بعدها تخم آن به امریکا برده شد و بهترین جنس این گیاه بشمار درآمد.
در چین اسبهای زیبا و خوش سروسینه و باریک پای ایران را به اسبهای خرداندام مغولی برتری میدادند و آنها را از نژاد اسب آسمانی(63) میخواندند. از برای اینکه این اسبها در چین همچنان زیبا و چالاک پرورش شوند و پایا مانند سردار چانگ کی ین با کاروان اسبهای ایرانی خوراک دل پسند آنها را نیز از ایران زمین به چین برد. شک نیست که با خود این گیاهان نامهای آنها نیز به چین رفت اما چنانکه گفتیم در آن لغات محلی فرغانه تحریفی روی داده است. گفتیم اسپست در چین موسو خوانده میشود و انگور هم که تا آن روز در چین دیده و شناخته نشده بود در زبان چینی پوتائو(64) نامیده میشود، نامی که یادآور بادک(65) پهلوی و بادهء فارسی است و خود سردار چانگ کی ین میگوید که چگونه در فرغانه از انگور باده (شراب) میساختند. آنچه در نوشته های قدیم چینی ثابت است اینست که موسو(66) (اسپست) و پوتائو(67)(انگور) هر دو بدستیاری چانگ کی ین به چین رفته و ثابت است که این هر دو کلمه از لغات بیگانهء زبان چینی است و ثابت است در زمان چانگ کی ین که یک سال را در بلخ گذرانده، زبان آن سامان یکی از لهجات ایرانی بوده و خود او هم میگوید: هرچند در این سامان از فرغانه گرفته تا بسوی انسی(68) (پارتیا(69)سرزمین پارتها) و بالاتر طرف غربی زبانهای گوناگون دارند، اما این لهجه ها به اندازه ای بهم نزدیک هستند که مردمان این مرز و بومها بخوبی زبان همدیگر را درمی یابند. در روزگاران گذشته اسبهای ایران شهرت جهانی داشتند و چون مایهء زندگی و علوفهء مطبوع آنها که بنام آنها اسپست خوانده شده گیاهی است با ریشهء بسیار بلند و کمتر نیازمند آب، از رستنیهائی است که با نهاد سرزمین بلند و خشک ایران سازگار است. تا این کشور اسب خیز و مردمانش سواران دلیر بودند، فرسنگها کشتزارهای ایران از این گیاه سبز و خرم بود. خبری که طبری در تاریخ خود از گزیت یا مالیات برخی از محصول در روزگار خسرو انوشیروان یاد کرده بخوبی اهمیت و ارزش کشت اسپست را در روزگار ساسانیان میرساند: «از برای هر یک جریب زمین که گندم یا جو کاشته میشد یک درهم گزیت نهادند، از برای یک موزار هشت درهم، از برای یک جریب اسفست هفت درهم، از برای هر چهار درخت خرمای ایرانی یک درهم، از برای هر شش درخت خرمای معمولی یک درهم، از برای شش درخت زیتون یک درهم».
چنانکه دیده میشود اسپست پس از انگور گرانبهاترین محصول و جو که خوراک اسب هم میباشد با گندم یکسان بوده است. گفتیم فصفصه (ج، فصافص) معرب اسپست است و لفظ عربی آن «رطبه» و خشک آن «قت» میباشد. در بسیاری از کتب ادویهء ایرانی و عرب از این گیاه یاد شده و تخم آن را قابض دانسته اند و از برای خود گیاه خواص گوناگون ذکر کرده اند و در اینجا یاد کردن برخی از این نوشته ها تا به اندازه ای که با خود لغت پیوستگی دارد بیفایده نیست. در کتاب الابنیه عن حقایق الادویه تألیف ابومنصور موفق الدین هروی که در قرن پنجم نوشته شده آمده: «رطبه را اسپست گویند بپارسی...». ابن درید که در سدهء سوم هجری میزیسته در جمهرة اللغة گوید: «و الفصافص؛ فارسیة معربة اسفست و هی الرطبة». در شرح فارسی صیدنهء ابوریحان بیرونی یاد شده: «رطبه سبست را گویند چون سبز باشد و جمع او رطاب گویند. و اهل مصر قضب گویند و طائفه ای از اهل لغت «قت» اسپست تر را گویند و خشک را نیز گویند و اصمعی گوید فصافص جمع فصفصه است و بلغت فارسی او را سبست گویند...». در مفردات ادویهء ابن بیطار که در سال 646 ه . ق. درگذشت در جائی آمده: «(فصفصه) ابوحنیفة هو رطب القت و یسمی الرطبة مادامت رطبة فاذا جفت فهی القتّ و هی کلمة فارسیة الاصل ثم عربت و هی بالفارسیة اسفست...» و در جای دیگر همان کتاب آمده: «رطبة هی الفصفصة و یقال لیابسها القتّ». در جواهراللغة که در سال 924 ه . ق. نوشته شده تألیف محمد بن یوسف الطبیب الهروی یاد شده: «الرطبة؛ اسبست». و در جای دیگر همان کتاب آمده: «و القت الیابس من الاسفست...». در شرح اسماءالعقار تألیف ابی عمران موسی بن عبدالله الاسرائیلی القرطبی فیلسوف و طبیب قرن ششم هجری آمده: «قت؛ هو الذی یقال له السفسف و الفصفصة و هو الذی یسمی علف الدواب و هو القضب، و مادام اخضر یسمی رطبة و اسمه بعجمیة اندلس یربه وموله معناه عشبة البغلة». و باز در تحت کلمهء قرط گوید: «قرط؛ هذا النبات المشهور بمصر الذی تعتلفه الدواب و یسمی الشبذر و یسمون اسمه البرسیم». نامی که در اسماءالعقار به زبان اندلس یعنی اسپانیا به اسپست داده شده بسیار قابل توجه است: «یربا دومولا»(70) اسپانیولی در فرانسه «ارب دمول»(71) یعنی علف استر. و دیگر اینکه قرط که از جنس اسپست است «شبذر» و همچنین «برسیم» خوانده شده. شبدر همان نامی است که امروزه در فارسی بیک جنس از اسپست داده میشود و در لاتین «تری فلیوم»(72) خوانده میشود مطابق نامی که در افغانستان (کابل) به آن داده «سه برگه» گویند. (یونجه «اسپست» بقلم پورداود در مجلهء یغما سال دوم شمارهء 12).
(1) - Medicago sativa. Lucern. Luzerne. (اصل آن از ماد قدیم (ایران) است و بهمین مناسبت آنرا Medicago نامند).
(2) - aspo-asti.
(3) - ad.
(4) - Ado.
(5) - Essen.
(6) - To eat.
(7) - kahrkasa.
(8) - kahrka.
(9) - asa.
(10) - aspast.
(11) - Burz-adhar.
(12) - aspesta.
(13) - pespesta.
(14) - Alfalfa.
(15) - Lucern.
(16) - Mielga.
(17) - Medica.
(18) - Luzerne.
(19) - Lucern. Luzerne.
(20) - Provence.
(21) - Luzerno.
(22) - Luezern. Luzerna.
(23) - Piemont.
(24) - Lucern.
(25) - Purple - medic.
(26) - Purple.
(27) - Mada.
(28) - Yonucka.
(29) - Yondza.
(30) - Yont.
(31) - aspasti.
(32) - aspastu.
(33) - Marduk - baladin.
(34) - Kassites. (35) - نگاه کنید به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج1 ص233.
(36) - Medike botane.
(37) - Medicago sativa.
(38) - Amygdalus Persica.
(39) - Peach. Pfirsisch. Peche.
(40) - Prunus Armenica.
(41) - Medes.
(42) - Mada.
(43) - Medike botane.
(44) - Aristophanes.
(45) - Diskorides.
(46) - Strabo XI,XIiI,7.
(47) - Vesuve.
(48) - Naturalis Historia XVIII.I - 4.
(49) - Medicago sativa Medica.
(50) - Amphiloxos.
(51) - Cytisus. (52) - Cytisus که در گیاه شناسی Medicago arboreaخوانده شده و دارای گل زردرنگ زیبائی است بگفتهء خود پلینیوس آنهم جنسی از اسپست و از بهترین علوفهء چهارپایان است.
(53) - Medicago sativa.
(54) - Mu-su.
(55) - Wuti.
(56) - Han.
(57) - Tchangkien.
(58) - Yuetchi.
(59) - Hiung-nu.
(60) - Castille.
(61) - Wuti.
(62) - Singan fu.
(63) - T'ien ma.
(64) - P'u-tao.
(65) - Badak.
(66) - Mu su.
(67) - P'u-tao.
(68) - An-si.
(69) - Parthia.
(70) - Yerba de mula.
(71) - Herbe de mule.
(72) - Trifolium.
اسپ سمده.
[اَ سُ دِ] (اِخ) موضعی در خیرودکنار از نواحی کجور مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 109 بخش انگلیسی).
اسپسوه.
[] (اِخ) (قریهء ...) قریه ای به ماوراءالنهر. (حبیب السیر جزو3 از ج3 ص319).
اسپش.
[اُ پُ] (اِ) کرمی که در پوستین و نمد و گندم افتد. (غیاث اللغات).
اسپغل.
[اَ غُ] (اِ) بفارسی بزرقطوناست. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به اسپغول شود.
اسپغول.
[اَ / اِ] (اِ) نام تخمی است. معنی ترکیبی آن گوش اسپ است، چه غول بمعنی گوش است و تخم مذکور با گوش اسپ مشابهت دارد و بعضی نوشته اند که برگش شبیه گوش اسب است. (غیاث اللغات) (برهان) (سروری). تخمی که با شربت بخورند برای سردی. (مؤید الفضلاء). بفارسی بزرقطوناست. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). اسپیوش مبدل آنست. (بهار عجم). اسپرزه. اسفرزه. شکم پاره. شکم دریده. قارنی یارق. اسپغون. اسپغونه. (شعوری). رجوع به اسپرزه و قطونا شود. به اصفهان اسپرزه و به تازی بزرقطونا گویند و شعرا شپش را بدان تشبیه دهند و آنرا اسپغول جانور گویند یعنی اسپغول جاندار چنانکه بهرامی گوید:
بهیچ گاه نیارم بخانه کرد مقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.(1)
و جهانگیری در این بیت اِسْپَخول خوانده بمعنی پیخال جانور و بعد از آن گفته است که هندوشاه و حافظ و اوبهی ظاهراً بمعنی اسپخول نرسیده اند و در این بیت اسپغول بمعنی بزرقطونا خوانده اند و گمان صاحب فرهنگ خطاست، چه ایشان در این بیت بمعنی بزرقطونا نگفته اند و بلکه کنایه از شپش کرده اند و این معنی در این بیت درست است و اسپخول بمعنی پیخال در نسخهء دیگر بنظر نیامده و شاهدی میخواهد. (رشیدی). آنچه جهانگیری مینویسد که بمعنی پیخال است دلیلی ندارد، چه در قدیمترین فرهنگها از قبیل حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی بمعنی بزرقطونا ضبط کرده اند و شعر بهرامی را هم شاهد آورده اند، و بی شک اسپغول در شعر مذکور بمعنی ساس است.
(1) - سروری همین بیت را برای معنی بزرقطونا آورده است.
اسپک.
[اَ پَ] (اِ) خیمهء کلان. (غیاث اللغات). || از اندامهای اسطرلاب. (التفهیم بیرونی). فَرَس. از اعضاء اسطرلاب. || پره و دندانهء کلید: المغبن؛ جای اسپک کلید. المغرز؛ جای اسپک کلید. (مهذب الاسماء). و رجوع به اسبک شود.
اسپک.
[اِ پِ] (اِخ)(1) جان هنینگ. یکی از مشاهیر جهانگردان انگلیس. مولد وی جوردانس بسال 1827 م. و وفات سنهء 1864. وی در 17سالگی داخل خدمت نظام شده و در عسکر هندی تا رتبهء سرهنگی ترفیع یافت و در سال 1856 به معیت سرهنگ بورتون به نیت اکتشافات به افریقای شرقی رفته از راه خلیج عدن داخل افریقا شد و از سال 1857 تا 1863 م. تنها بدیدن بحیره های بزرگ افریقا رفت. و از راه زنگبار به خرطوم رسید و سیاحتنامهء مکملی ترتیب داد که بفرانسه هم ترجمه و نشر شده است. وی دریاچه های ویکتوریا و آلبرت نیانزا را کشف کرد.
(1) - Speke, John Hanning.
اسپ کاغذی.
[اَ پِ غَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صورت اسپ که آتش بازان سازند و به آتش در حرکت آید. اسپ باروت. (آنندراج).
اسپکتاتر.
[اِ پِ تا تُ] (اِخ)(1) نشریه ای که توسط ادیسن(2) از 1711 تا 1714 م. منتشر میشد و حاکی از اخلاق و آداب نمایندهء اعمال مضحک جامعهء انگلیسی بود.
(1) - Spectateur (le).
(2) - Addison.
اسپ گدار.
[اَ گُ] (اِ مرکب) اسب گدار. اسب گذار. اسکدار. معبر اسب. و شاید ریشهء کلمهء اسکوتاری همین کلمه باشد.
اسپ گله.
[اَ گَلْ لَ / لِ] (اِ مرکب) یلخی. ایلخی. خیل: و فرمود [ بهرام گور ] تا اسپ گله ها آوردند و اسپان نیک اختیار کرد ببهانهء شکار تا بهر گله ای که میرسیدند از اسپ گله هاء بهرام میراندند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 79).
اسپلت.
[اِ پِ لِ] (اِخ)(1) کرسی پیرنهء (برانس) سفلی از ناحیهء بایُن، دارای 1194 تن سکنه.
(1) - Espelette.
اسپلطة.
[اَ پَ طَ] (معرب، اِ)(1) نوعی گندم. (ذیل قوامیس عربی تألیف دُزی).
(1) - epeautre (Espelta specie de
trigo).
اسپلنج.
[اَ لُ] (اِ) گیاهی است دوائی که آنرا به صفاهان شنگ و در خراسان ریش بز خالدار و بعربی لحیة التیس خوانند. طبیعت آن سرد و خشک است. خون بینی و جمیع اعضاء ببندد و ریشهای کهنه را نافع باشد و قرحهء امعاء را سود دارد و اذناب الخیل همانست. (برهان). حکیم مؤمن در تحفه و صاحب مخزن الادویه کلمه را «اسلنج» ضبط کرده اند. رجوع به اسلنج شود.
اسپلو.
[اِ پِلْ لُ] (اِخ)(1) قصبه ای است در وسط ایتالیا در ایالت پروزه بنزدیکی روم در 5 هزارگزی شمال غربی شهر فولینیو. از قصبه های مستحکم قدیمی است. در تاریخ 1529 م. شارلکن این قصبه را ضبط کرده بود و پس از وی پول بهدم و تخریب آن پرداخت.
(1) - Spello.
اسپلی.
[] (اِ) بلغت تنکابن اسم جرّی است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
اسپلیت.
[اِ] (اِخ)(1) (به ایتالیائی: اسپلاتو(2)) شهری در یوگوسلاوی (دالماسی)، بندر آدریاتیک، دارای 32000 تن سکنه، مرکز سیمان و بوکسیت(3).
(1) - Split.
(2) - Splato.
(3) - Bauxite.
اسپناج.
[اِ پَ] (اِ)(1) اسفناج است که سبزی آش باشد. (برهان). ترهء معروف. سپاناخ. اسفاناخ. سفاناخ. اسپاناخ. اسپانج. سبانج. (مهذب الاسماء). رجوع به اسفناج شود.
(1) - Spinacia Oleracea. epinard.
اسپناخ.
[اِ پَ] (اِ) رجوع به اسپناج و اسفناج شود.
اسپنانج.
[اِ پَ نا نَ] (اِ) اسفناج است که سبزی آش باشد. (برهان). رجوع به اسپناج و اسفناج شود.
اسپنت.
[اِ پَ] (اِ) سپنت. گیاهی معروف که اسپان را فربه کند و یونجه و یورنچقه نیز گویند. (رشیدی). و ظاهراً این صورت، مصحف اسپست است. رجوع به اسپست شود.
اسپنت.
[اِ پَ نَ] (اِخ) یکی از نواحی آمل مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 113 بخش انگلیسی).
اسپنتاآرمیتی.
[اِ پِ] (اِخ) (در اوستا سپنته اَرْمَئیتی(1) که در فارسی سپندارمذ شده است) پنجمین از امشاسپندان هفتگانهء آئین زرتشتی. رجوع به اسپندارمذ و ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص110 شود.
(1) - Spenta Armaiti.
اسپنتا مینو.
[اِ پِ] (اِخ) از اوستایی سپنتامئینیو(1)، بمعنی خِرَد مقدس است که در آغاز پیدایش مزدیسنا، در رأس شش امشاسپند قرار داشته. (خرده اوستا تألیف پورداود صص 185 - 187). و بعدها بجای او اهورامزدا را گذاشتند. (یشت دوم و یشت نوزدهم بند 16). و گاه نیز بجای اهورمزدا، سروش را قرار داده اند. (یشت دهم بند 139؛ یسنای 57 ، بند 12). اسپنتامئینیو درست در مقابل انگره مئینو(2) یعنی اهریمن (خِرَد خبیث) قرار دارد. رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 158 و 166 و ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص13 شود.
(1) - Spenta Mainyu.
(2) - Angra Mainyu.
اسپنتمان.
[اِ پِ] (اِخ) مبدل اسپیتمان است که در اوستا سپیتمه آمده. نام خانوادگی زرتشت. رجوع به اسپیتمان شود.
اسپنتی نی.
[اِ پُ] (اِخ)(1) گاسپارو لوئیجی پاسیفیکو. یکی از مشهورترین آهنگ سازان ایتالیا. مولد وی بسال 1774 م. در قصبهء مایولاتی قرب یسی. وی مدتی در ناپل، روم، فلورانس و وندیک به صنعت خود پرداخت، آنگاه به پاریس رفت و آهنگهائی برای بعض نمایشنامه ها و منظومه ها بساخت و شهرت بسیار یافت، سپس مدتی در پروس اقامت گزید و نیز به پاریس بازگشت و در سال 1851 م. درگذشت. شاهکار وی بنام «لاوستال»(2) در پاریس تصنیف شده است.
(1) - Spontini, Gasparo Luigi Pacifico.
(2) - La Vestale.
اسپنج.
[اِ پَ] (اِ) اسفنج. رجوع به اسفنج شود. || سپنج. رجوع به سپنج شود.
اسپنج.
[اِ پَ] (اِخ) یکی از نواحی آمل مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 113 بخش انگلیسی).
اسپنجاری.
[اِ پَ] (اِخ) یکی از قراء سابق رادکان از نواحی شادکوه و ساور مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 126 بخش انگلیسی).
اسپند.
[اِ پَ] (اِ) دانه ای باشد که بجهت چشم زخم در آتش ریزند. (برهان). حرمل. (تاج العروس) (تحفهء حکیم مؤمن). حرمل احمر. حرمل عامی. حرملة. اسفند. سپند. سِبَنْج(1) و گیاه آن دانه، رَضرضه است. (بحر الجواهر) :
ای سپندی منشین خیز و سپند آر سپند
تا ترا سازم ازین چشم گرامی مجمر
چشم بد را ز چنان شاه بگردان بسپند
کآفرین باد بر آن صورت زیبامنظر.فرخی.
خیز و دفع چشم بد اسپند سوز.مولوی.
- امثال: آتش و اسپند. رجوع به مثل آتش و اسپند در امثال و حکم شود.
|| این کلمه همچون مزید مقدمی در کلمات: اسپندار، اسفندار، اسپندارمذ، اسفندارمذ، و مزید مؤخری در هزاراسپند، ماراسپند بکار رفته است. رجوع به اسفند شود.
(1) - در تداول اهالی خراسان.
اسپند.
[اِ پَ] (اِخ) رودخانه ای است که به بحر خزر ریزد و محل صید ماهی باشد. (جغرافیای طبیعی کیهان ص 16).
اسپند.
[اِ پَ] (اِخ) (میرزا...) یا (امیر...) ابن قرایوسف. وی بعد از فوت پدر قلعهء بایزید را در حوالی رود ارس که نفایس بیشمار و ذخیره های بسیار قرایوسف بدانجا بود، بتصرف درآورد و بعضی از مردم خود را در آنجا مضبوط کرد و در این زمان شاهرخ میرزای تیموری کمند همت بر کنگرهء تسخیر قلعهء بایزید انداخته بیست وسوم جمادی الاول سال 824 ه . ق. در حوالی آن حصار نزول اجلال فرمود و کس فرستاد کوتوال را به اطاعت و انقیاد دعوت کرد و آن مردم از تسلیم قلعه سر باززده لشکر قیامت اثر، آغاز افروختن نیران جنگ و انداختن تیر و سنگ کردند و محصوران بعزم ممانعت و محاربت پیش آمده زمان کوشش از صباح تا نماز دیگر امتداد داشت و در آخر همان روز که بحقیقت وقت غروب آفتاب دولت مخالفان بود، جنود ظفرورود رخنه ها در دیوار باغ بایزید انداخته بتأیید الهی پیکر فتح و ظفر جلوه گر گشت و غنایم بسیار نصیب چریک ظفرشعار شده رایت آفتاب اشراق به صوب ییلاق الاباغ در حرکت آمد. (حبیب السیر جزو3 از ج3 ص 197 و 198). و رجوع به مجالس المؤمنین شود.
اسپندار.
[اِ پَ] (اِ) شمع، که معشوق پروانه است. (برهان). || مخفف اسپندارمذ. || بودن نیر اعظم در برج حوت. (برهان). اسفندار. || درختی است که مطلق باثمر نبوده مثل پده و آنرا اسپیدار و اسفید نیز گویند. (مؤید الفضلاء).
اسپندار.
[اِ پَ] (اِخ) (مخفف اسپندیار) نام پسر گشتاسب. (برهان).
اسپندارجشن.
[اِ پَ جَ] (اِ مرکب)سپندارمذروز (روز پنجم) از ماه سپندارمذ و آن جشنی بوده است در ایران باستان. بقول ابوریحان بیرونی این جشن به زنان تخصیص داشته و از شوهران خود هدیه میگرفته اند از این رو به جشن مژدگیران معروف بوده است. (خرده اوستا تألیف پورداود صص 209 - 210) (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 94).
اسپندارمذ.
[اِ پَ مَ] (اِخ) در اوستا سپنتا آرمئیتی، در پهلوی سپَندارمَت، در فارسی سپندارمذ و اسپندارمذ و اسفندارمذ و سفندارمذ. سپنت صفت است بمعنی مقدس که بعدها به آرمئیتی متصل شده است، و آن خود مرکب است از دو جزء: اَرِم که قید است بمعنی درست، آنچنانکه باید و شاید، بجا. دوّم مَتی بمعنی اندیشیدن، در ترکیب ارم + متی، میم به ادغام حذف شده، بنابراین ارمتی بمعنی فروتنی و بردباری و سازگاری و سپنته آرمتی بمعنی بردباری و فروتنی مقدس است. در وِدا نیز آرمتی آمده. در یک موضع از ریگ ودا، و گاهی نیز در اوستا این کلمه بمعنی زمین استعمال شده، در پهلوی آنرا خرد کامل ترجمه کرده اند. اسپندارمذ یکی از امشاسپندان هفتگانهء دین زرتشتی است. اسپندارمذ در عالم معنوی مظهر محبت و بردباری و تواضع اهورمزداست و در جهان جسمانی فرشته ایست موکل بر زمین و به این مناسبت آنرا مؤنث دانسته، دختر اهورمزدا خوانده اند. سپندارمذ موظف است که همواره زمین را خرم و آباد و پاک و بارور نگه دارد. هرکه به کشت و کار پردازد و خاکی را آباد کند خوشنودی اسپندارمذ را فراهم کرده است. کلیهء خوشنودی و آسایش در روی زمین، سپرده بدست اوست. مانند خود زمین این فرشته شکیبا و بردبار است مخصوصاً مظهر وفا و اطاعت و صلح و سازش است. ایزد آبان و ایزد دین و ایزد ارد از همکاران و یاران او شمرده میشوند. دیو ناخشنودی و خیره سری موسوم به ترومئیتی(1)، همستار یا رقیب و دشمن بزرگ سفندارمذ محسوب است. آخرین ماه سال و پنجمین روز ماه موسوم است به سپندارمذ. در ایران قدیم در این روز جشن میگرفته اند. بقول ابوریحان بیرونی این عید بزنان تخصیص داشته و از شوهران خود هدیه دریافت میکرده اند از این رو بجشن مژدگیران معروف بوده است. بید مشک گل مخصوص سپندارمذ میباشد. (یشتها تألیف پورداود ج 1 صص 93 - 95). بنابر آنچه گذشت اسپندارمذ به چهار معنی آمده است: فرشتهء موکل بر درختان و بیشه ها و تدبیر امور و مصالحی که در ماه و روز اسفندار واقع میشود بدو تعلق دارد. (برهان). رجوع به سپندارمذ شود || (اِ مرکب) نام ماه دوازدهم از سال شمسی. || زمین. ارض. (برهان). || مدت ماندن آفتاب در برج حوت. اسفندارمذ. (مؤید الفضلاء) :
باد عمر و ملک او چون مهر و آبان همنشین
تا ز اسفندارمذ مه را بفروردین برند.
مختاری.
|| تمام روز پنجم از هر ماه شمسی و فارسیان این روز را در این ماه مبارک شمرند و عید کنند و جشن سازند بنابر قاعدهء کلیه ای که پیش ایشان متداول است که چون نام ماه با نام روز موافق باشد آن روز را عید کنند، نیک است درین روز جامه پوشیدن و درخت نشاندن. (برهان) :
سپندارمذروز خیز ای نگار
سپند آر ما را و جام می آر.مسعودسعد.
روز اسپندارمذ بر تخت شد
تخت از انوار قدومش بخت شد.عطائی.
رجوع به روزشماری در ایران باستان صص21-22 شود.
(1) - Taromaiti.
اسپندان.
[اِ پَ] (اِ)(1) تخمی است بسیار ریزه، و آنرا خردل گویند. (برهان). ثفاء. آهوری. || اثباطون. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن در ذیل کلمهء اسپندان). اسفندان(2). رجوع به اثباطون شود.
(1) - Moutarde.
(2) - erable.
اسپندان.
[اِ پَ] (اِخ) نام قصبه ای بشمال شرقی فراه و شمال دلارام به افغانستان.
اسپندان دانه.
[اِ پَ دا نَ / نِ] (اِ مرکب)تخم خردل. ثُفّا.
اسپندیاد.
[اِ پَ] (اِخ) اسپندیاذ. یا اسپندیات، در پهلوی نام اسفندیار پسر گشتاسب است. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص 63 و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 364 و رجوع به اسفندیار شود.
اسپندیار.
[اِ پَ] (اِخ) پسر گشتاسب و او روئین تن بود. (از برهان). رجوع به اسفندیار شود.
اسپندیوس.
[اِ پِ] (اِخ) نام یکی از اسیران روم که به قرطاجنه (کارتاژ) فرار کرد و در آنجا یکی از رؤساء و پیشوایان بلوای تجار و اصناف که از 241 ق. م. تا 238 ادامه داشت گردید و در سال 239 آمیلکار ویرا به چنگ آورده مصلوب ساخت. (قاموس الاعلام ترکی).
اسپنر.
[اِ پِ نِ] (اِخ)(1) مؤسس طریقهء رهبانی موسوم به پیاتیست کاتولیکها. مولد وی 1635 م. در آلزاس و وفات در سنهء 1705 م. پاره ای آثار راجع به عقائد و تصوف دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Spener, Philipp Jakob.
اسپنسر.
[اِ پِ سِ] (اِخ) نام یکی از خانواده های قدیمی انگلستان. یک پدر و پسر موسوم به هوگ اسپنسر در اوائل قرن 14 م. عنان اختیار و ارادهء ادوارد دوّم پادشاه انگلستان را در دست گرفته بودند. ملکه الیزابت و طرفداران وی به لطایف الحیل این دو را نفی و تبعید کردند. اما این عمل چندان سودی نبخشید و آنان دوباره عودت کردند و در نتیجه ملکه مجبور شد که فرار کند و نزد برادر خود که پادشاه فرانسه بود رود. لیکن عاقبة الامر ملکه به انگلستان بازگشته هر دو را به قتل رسانید.
اسپنسر.
[اِ پِ سِ] (اِخ)(1) ادموند. یکی از شعرای مشهور انگلیس. مولد سال 1552 م. در لندن و وفات در سنهء 1599 م. وی چند منظومه و بعض نمایش نامه های منظوم و نیز اشعاری دارد.
(1) - Spenser, Edmund.
اسپنسر.
[اِ پِ سِ] (اِخ)(1) هربرت. وی در قرن نوزدهم بزرگترین فیلسوف انگلیسی بشمار است. مولد او بسال 1820 م. پدر و جدّ وی معلم کتاب بودند. خود او هنگام تعلم به ریاضیات و علوم فنی مایل بود و مهندسی آموخت، لیکن دروس وی منتظم نبود، به کتاب خواندن نیز اشتیاقی نداشت و معلومات فراوان خود را بیشتر با نظر و تتبعات شخصی دریافت و از آغاز عمر به مباحثات سیاسی و دینی و فلسفی رغبت داشت. از مطالعات علوم طبیعی نظر تحول و تکامل برایش پیش آمد و بر آن شد که یک رشته تصنیفها بعنوان فلسفهء تألیفی مبنی بر همان نظر تصنیف و نشر کند و در این وقت چهل سال داشت و نزدیک به چهل سال دیگر برای این مقصود رنج برد و علت مزاج و ضعف پیری مانع کار وی نگردید. زمانی که به این کار همت گماشت کتاب داروین نوشته نشده بود و چون آن کتاب منتشر شد اسپنسر در فلسفهء خود راسخ تر گردید و از تحقیقات داروین نیز استفاده کرد. پیش از آن هم از لامارک بهره برده بود. هربرت اسپنسر طبعش همه منطقی و تحقیقی و از خیالات شاعرانه بکلی دور بود، اهل ذوق نبود و شور عشق نداشت چنانکه تأهل هم اختیار نکرد. در نویسندگی شیوهء وی بسیار ساده و بی آرایش و لیکن چنان روشن و مفهوم بود که مانند کتب ادب دلپذیر بود. به مفاخر و امتیازات و جاه و مال بی اعتنا بود و ثروتی نیندوخت چنانکه تصنیفهای وی بوسیلهء پیش فروشی و اعانه بچاپ رسید. اسپنسر عواطف و احساسات قلبی نشان نمیداد اما فطرتی سلیم داشت، آمالش همه شرکت در تربیهء بشری بود، هرچند میدانست که این مقصد بسی دور و راهش دراز است و مشکلات بسیار در پیش دارد ولی متوجه بود که نباید تنها زمان حال را در نظر داشت و به آینده نیز باید ناظر بود و از کلمات اوست که بلندترین آرمان اخیار اینست که در رسانیدن انسانی به کمال خویش شرکت کنند اگرچه اهتمام آنان غیرمحسوس باشد و مجهول بماند. از زمان جوانی تا پایان عمر به نگارش مقالات و رسالات اشتغال داشت ولیکن تصانیف معتبر او همان کتابهاست که بعنوان فلسفهء تألیفی تدوین کرده و عبارتست از کتاب مبادی اولیه(2) و اصول معرفة الحیات(3) و اصول روانشناسی(4) و اصول علوم اجتماعی(5) و اصول اخلاق(6). عمر او از هشتادوسه سال درگذشت و در 1903 م. بمرد.
فلسفهء او: فلسفهء تألیفی که اسپنسر تأسیس و تدوین کرده است مبتنی بر علم است یعنی اساس آن تنها بر تفکر و تخیل نیست و بنیادش بر معلوماتی است که از راه علمی یعنی مشاهده و تجربه و استقراء و استنتاج فراهم آمده است و فلسفهء تألیفی از آن روی خوانده شده که نتایج علوم مختلف را که متفرق و پراکنده است جمع آوری و ترکیب کرده و از آنجا در مباحث فلسفی نظریات کلی اتخاذ کرده است. کتاب اول از مجموعهء فلسفهء تألیفی چنانکه یاد کردیم «مبادی اولیه» نام دارد و در این کتاب در آغاز چنین عنوان میکند که در روزگار ما دین با علم و حکمت معارضه دارد از آن جهت که ارباب ادیان و اهل علم در قلمرو یکدیگر مداخلهء ناروا میکنند و نیز هر دو گروه ادعای بیجا دارند. و ادعای بی جا این است که از امری که برتر از ادراک بشریست یعنی از ذات بحت سخن میرانند هرچند ادیان هرچه بالاتر میروند بیشتر به عجز از ادراک و معرفت آن ذات معترف میشوند و مشکل اینجاست که عقل بشر از یک طرف برای هر امری علت میجوید، از طرف دیگر از دور و تسلسل امتناع دارد، علت بی علت را هم، نه می یابد و نه فهم میکند چنانکه کشیش چون به کودک میگوید دنیا را خدا خلق کرده است کودک میپرسد خدا را که خلق کرده است و اینهمه مناقشات و اختلافات ارباب مذاهب در امر سازگار کردن قدرت کامله با عدالت و تفضل و وجود خیر و شر و جبر و تفویض و مانند آنها از اینجا برخاسته است. ادعای اهل علم هم در این مبحث و مباحث نظیر آن از قبیل حقیقت زمان و مکان و حرکت و نیرو و قوهء مدرکه و مانند آن بیجاست زیرا که علم جز تحدید امور چیزی نیست و حال آنکه ذات مطلق نامحدود است و نیز علم قیاس کردن و نسبت دادن چیزی است به چیز دیگر در صورتی که بیرون از ذات مطلق چیزی نیست که به او قیاس و نسبت کرده شود و آنچه علم میتواند بر او تعلق بگیرد عوارض و امور نسبی است. پس ارباب ادیان باید از این ادعا دست بردارند که از بی نشان نشان دهند و خدا را مانند یکی از افراد بشر معرفی کنند که توانائی بسیار و هوا و هوس فراوان دارد، مهر میورزد و کینه میجوید و همواره به انتظار نشسته است که هدیه و پیشکش بدو برند و مدح او کنند و تملق گویند و نیز باید از اموری که حس و عقل و ادراک انسان بر او تعلق میگیرد صرف نظر کنند و به اهل علم بگذارند تا از راههای علمی به آن برسند. از آن طرف اهل علم هم باید بدانند که جز بر امور نسبی و عوارض دسترسی ندارند و از آنچه قابل ادراک نیست دست بدارند لکن منکر نیز نباشند.
به این طرق معارضهء دین و علم از میان برمیخیزد و اولیای دین از اتهام بری میشوند که ادعاهای آنان منافی عقل است. اهل علم از حملات متدینین آسوده میشوند و تعلیماتشان منافی دین و مایهء فساد عقیده خوانده نمی شود. البته این سازش علم و دین مشکلات در پیش دارد و علت عمدهء آن کوتاهی فهم عامه است که معبودی تا از جنس خودشان نباشد نمیتوانند فهم کنند و قابل پرستش شمارند لیکن باید متوجه بود که این عیب بزودی و آسانی رفع نمیشود و تا عامه عقلشان رشد نکرده است بزور و بشتاب عقیدهء سخیف را از ایشان نمیتوان گرفت که اگر به یک صورت بیرون رود بصورت دیگر درآید ولی هیچ عقیدهء سخیفی هم نیست که حقیقتی در بر نداشته باشد و اگر صاحب عقیده دارای صمیمیت و نیت خیر است باید عقیدهء او را محترم داشت و از نقص و خطای وی اغماض کرد. پس باید معلوم باشد که امری هست که دانستنی نیست و اهل علم هرچه معرفتشان بر امور دانستنی بیش میشود بیشتر به آن امر ندانستنی برمیخورند زیرا که امور دانستنی عوارضی از امر ندانستنی است و چون این امر مسلم شد میپردازیم به آنچه دانستنی است. پیش از این گفته ایم که طبیعیات یعنی حکمت سفلی و ریاضیات یعنی حکمت وسطی امروز از قلمرو فلسفه بیرون رفته و متعلق بفنون شده است. اکنون اسپنسر میگوید حکمت علیا یعنی الهیات را باید کنار گذاشت زیرا که آن بحث در امر ندانستنی است و به حس و ادراک انسان درنمی آید (همین عقیده ایست که کانت هم به بیان دیگر اظهار کرده است). پس برای فلسفه چه باقی میماند و معنی آن چه خواهد بود؟ بنابر بیان اسپنسر معرفت سه درجه دارد: درجهء نخستین معرفتی است که توحید نیافته یعنی معلوماتی پراکنده و جزئی است مانند معلومات عوام. درجهء دوم معرفتی است که نیمه توحید یافته است و آن علوم و فنون است همچون گیاه شناسی و جانورشناسی و زمین شناسی و ستاره شناسی و مانند آنها. درجهء سوم که درجهء اعلی است معرفتی است که کام توحید یافته است و آن فلسفه است.
توضیح آنکه معلومات عامه همه جزئیات است یا اگر کلیت دارد بسیار اجمالی است مانند اینکه قند شیرین است و نمک شور است و علف سبز است و آسمان کبود است. چون معلومات کلیت یافت و در تحت قواعد درآمد علم میشود مانند آنکه در علوم و فنون مختلف از قبیل آنچه یاد کردیم ملاحظه کرده اید. فلسفه آنست که اصولی کلی بدست آوریم که قوانین علمی در تحت آن اصول درآیند و از آن استخراج شوند و آن اصول کلی فرضیاتی هستند که در آغاز آنها را بر سبیل مصادره می پذیریم سپس اگر دیدیم که با مشهودات و تجربیات موافق درآمد و تخلف نکرد مسلم میداریم چنانکه خواهید دید و هرچه این اصول کلی تر باشد یعنی انواع زیادتر از امور در تحت آنها واقع شود فلسفه ای که از آنها ساخته شده کاملتر و پسندیده تر است چنانکه وقتی میتوانیم فلسفه را کامل بدانیم که همه امور جهان را بتوانیم از یک اصل کلی بیرون آوریم. مث از معلوماتی که در علم فیزیک و شیمی بدست آورده ایم به این قاعدهء کلی رسیده ایم که جسم فانی نمیشود و نیرو هم باقی است و اگر بیک شکل کاسته شود، کاسته بشکل نیروی دیگر درمی آید یعنی نیروها بیکدیگر مبدل میشوند چنانکه گرمی به قوهء برق و برق به گرمی متبدل می گردد و این هر دو نور میدهند پس شاید که همهء نیروها در واقع احوال مختلف از نیروی واحد باشند و میدانیم که حرکت هم وجهی از نیروست بلکه آثار و قراین چنین مینماید که جسم نیز شکلی از نیرو باشد و به نیرو متبدل تواند شد قوای بدنی و حیاتی را هم که یافته ایم که شکلهائی از نیرو میباشند و بنابراین از هر طرف که می نگریم مشهودات و تجارب ما دلالت میکند بر اینکه هرچه هست نیروست و اشکال نیرو اگر مختلف و قابل تبدل و از امور نسبی است اساس آن زیادت و نقصان نمی پذیرد و این اصل یعنی محفوظ بودن نیرو از آن اصول کلی است که ما را به مقصد نزدیک میکند(7). از این گذشته شکلها و ظهورات نیرو به یک دیگر نسبت دارند یعنی از امور نسبی هستند اما حقیقت نیرو چنین مینماید که ربطی به امر مطلق(8)دارد و از اینجا باز رسیدیم به آن امر ندانستنی(9) که ارباب ادیان بنام آن سخن میگویند و از او نشان میدهند و اهل علم آنرا میجویند و گاهی هم منکر میشوند. اصل محفوظ بودن نیرو چنانکه گفتیم البته ما را به فلسفه نزدیک میکند اما هنوز کافی نیست و باید یک قاعدهء کلی بدست آوریم که بدانیم همهء امور جهان تابع آن میباشد. اسپنسر معتقد است که این قاعده را بدست آورده است و آن قانون تحوّل و تکامل است(10) که تا اندازه ای که ما یافته ایم جریان احوال جهانی و جهانیان مظهر این قاعده است به این معنی که چون در علوم و فنونی که دانشمندان ترتیب داده اند بدرستی مینگریم می بینیم همه در واقع تاریخ تحولات عوارض و حوادثی است که موضوع آن علوم و فنون است و چون در آن حوادث به درستی نظر میکنیم درمییابیم که نخستین امری که واقع میشود اینست که اجزا و عواملی پراکنده یک جا فراهم می آیند و با هم ترکیب و در هم فشرده و متراکم میشوند(11)مانند اینکه حدوث ابر چنانست که ذرات و قطرات آب و بخار که در هوا پراکنده اند بهم نزدیک و مجتمع میگردند و همهء حوادث و عوارض این حال را دارند، تا آنجا که منظومهء شمسی بهمین قسم ساخته شده است یعنی در آغاز اجزا و ذراتی در فضا پراکنده بوده کم کم بصورت ابر رقیقی گرد آمده(12) و در ظرف زمانی دراز متراکم گردیده و خورشیدی صورت گرفته است بسی بزرگتر و رقیق تر از آنکه امروز می بینیم و در اثنای متراکم شدن پاره ها از جسم وی جدا شده و سیارات را تشکیل داده است و آن سان که کانت و لاپلاس بیان کرده اند(13) و نیز بوجود آمدن موجودات جاندار از گیاه و جانور و انسان بر این روش است که اجزاء و عناصر پراکنده از اطراف فراهم می آید و اندام آن موجودات را تشکیل میدهد حتی اینکه صورت بستن تصورات و تصدیقات و افکار هم در ذهن انسان بهمین وجه واقع میشود و در میان افراد بشر نیز تشکیل خانواده ها و قبایل و امم و دول بهمین طریق است که اجزاء پراکندهء ناپیوسته بهم می پیوندند و مرتبط میشوند جز اینکه این گرد آمدن و بهم پیوستن به این وجه دست میدهد که حرکات شدید و تندی که در اجزا بود کم کم کند و خفیف میگردد و به سکون نزدیک میشود و در ضمن ارتباط و بستگی آنها به یکدیگر همواره افزون می شود چنانکه در هیئت مدنیت هرچه قوت جامعه بیش میگردد حرکات آزادانهء افراد محدود می شود و در عالم طبیعت نیز چنین است. این بود امر نخستین در تحول و تکامل ولیکن این گرد آمدن و متراکم شدن تنها در مجموع مرکب نیست بلکه در اجزاء آن نیز همین عمل واقع میشود و کم کم مجموعه های کوچکتر در درون مجموعهء بزرگ صورت می بندد چنانکه خوشهء بزرگ انگور از خوشه های کوچکتر [ تلسک ها ] مرکب است و چون این مجموعه های کوچکتر تحول یافتند هرگاه این حالت را با حالت اولیه بسنجیم تشابه و یکسانی(14) که در آغاز در کل وجود بود بدل به اختلاف و تنوع(15) شده است چنانکه مادهء اولیهء جهان در آغاز متشابه و یکسان بود سپس خورشید و سیّارات و اقمار پدید آمد. و تخم گیاه چیزی ساده و متشابه است چون نمو میکند تنه و شاخ و برگ و گل و میوه می شود و حیوان در آغاز نطفهء ساده است سپس اینهمه طول و تفصیل پیدا میکند و انواع جانداران هم بطوری که لامارک و داروین بیان کرده اند از وحدت به کثرت و تنوع رسیده اند و این کیفیت در جمیع امور حتی در اوضاع اجتماعی بشری و احوال روحی و عقلی انسان مشاهده میشود و این تفصیل و تنوع(16) امر دومی است که لازم تحول و تکامل است و با تراکم و اجتماع همراه است ولیکن تحول تکاملی همه این نیست که اجزاء پراکنده جمع شوند و از همجنسی به ناهمجنسی بیایند بلکه باید در این ضمن از بی نظامی به نظام(17) برسند و این امر سوم است از لوازم تکامل که قاعدهء کلی وجود است خواه جاندار باشد خواه بیجان چه باشعور باشد چه بی شعور و خلاصهء آن اینست که اجزاء جهان از حالت همجنسی و پراکندگی و بی سامانی کم کم و بطول زمان بحالت ناهمجنسی و اجتماع و سامان می آید و این سیر تکاملی در تحت تأثیر نیروهائیست که بر عالم حکمفرماست و بنیادش همان قاعدهء محفوظ بودن نیروست. این حکم که بر جریان امر عالم و سیر تکاملی جهان میکنیم البته نظر به تجارب و مشهودات ماست و تا اندازه ای صادق است که مشاهدات و تجربیات ما میتواند فرابگیرد یعنی راجع به جهانی است که در آن زیست میکنیم و به حس و شهود ما درمی آید و برای مدتی از گذشته و آینده که حس و تعقل ما از روی قرائن و امارات میتواند بر آن احاطه کند وگرنه حکم مطلق نمیکنیم و مدعی نیستیم که به کلیهء قوهء خلاقیت خدا پی برده ایم و نمیگوئیم اینست و جز این نیست، اینقدر هست که علم ما تخلفی از این قاعده ندیده و نیافته است.
باز از مشاهدات و تجربیاتی که کرده ایم برمی آید که جریان امور جهان بر رفت و بازگشت و جزر و مد است و این حکم نیز کلیت دارد و چنین مینماید که در امر تحول و تکامل نیز همین قاعده حکمفرماست یعنی چنانکه اشاره کردیم اجزاء جهان در ضمن تراکم و تنوع انتظام حرکاتشان ضعیف میشود تا بجائی که نیروهای درونی دیگر تاب مقاومت با مؤثرات بیرونی نمی آورد و صعود تکاملی چون به نهایت رسید نوبت به نزول و انحطاط میرسد و تجمع بدل به پریشانی میگردد و مرکب رو به انحلال(18) میگذارد تا دوباره به حالت پراکندگی و بی نظامی و ناهمجنسی که از آن بیرون آمده بود بازگردد و این حالت را هم اکنون در جهان طبیعت می بینیم و شاید که این انحلال و حرکت جزری هم چون بغایت رسید باز حرکت مدی را از سر گیرد. اینست بیان بسیار مجملی از قانون تحول و تکامل که آنرا نشو و ارتقاء هم ترجمه کرده اند و بنیاد فلسفهء هربرت اسپنسر و موضوع تحقیقات او در کتاب «مبادی اولیّه» میباشد و در تصنیفهای دیگر خود که اینک به آنها اشاره خواهیم کرد از جنبه های دیگر آنرا تکمیل کرده است و این فلسفه یا لااقل اصول و کلیات آن امروز نزد اهل علم مقبول و مسلم است با آنکه البته مشکلات و مجهولاتی هم در دنبال خود باقی گذاشته است. قانون تکامل چنانکه از بیان مختصری که کردیم برمی آید تنها مربوط به عالم بیجان نیست بلکه شامل جاندارها هم هست و در این موجودات بسیار ظاهرتر و مهم تر است و هربرت اسپنسر راجع به جانداران نیز دو جلد کتاب بنام «اصل علم الحیاة»(19) دارد که اگر بخواهیم از مندرجاتش سخن بگوئیم هر اندازه بفشاریم بیش از گنجایش این کتاب تفصیل برمیدارد همین قدر اشاره میکنیم که آن فیلسوف جان داشتن را چنین تعریف میکند که هر موجودی که روابط درونی او همواره از روابط بیرونیش متابعت کند یعنی احوال اختصاصی وجود او با مقتضیات خارجی دائماً سازگار شود جان دار است و هرچه این سازگاری تمامتر باشد حیات آن وجود کاملتر است. جان در جسم بیجان چگونه وارد شده نمیدانیم، اینقدر معلوم است که وقتی اوضاع روی کرهء زمین در ضمن تحول به جائی رسیده است که برای ظهور حیات مناسب و مساعد شده است و جانداری که ظهور کرده البته در حالتی بسیار ساده و بی شاخ و برگ بوده و چنانکه لامارک و داروین تحقیق کرده اند به واسطهء تأثیر محیط و اینکه احوال موجود جاندار به ارث به نسلش منتقل میشود بنابر قاعدهء تنازع بقا و بقای اَنسب و انتخاب طبیعی(20) نظر به تعریفی که برای حیات کردیم که متابعت از مقتضیات است موجود جاندار ساده همواره تحول یافته و متنوع شده و رو به تفصیل و تکمیل رفته است. بعقیدهء هربرت اسپنسر این تحول و سیر تکاملی شامل احوال روحانی موجودات نیز هست که برای اینکه ارتباط موجود جاندار با عالم بیرونی همواره بهتر و بیشتر شود پیوسته اعضاء مربوط به مدارک و مشاعر جانداران طول و تفصیل می یابد و پایه و مایهء ادراک و شعور آنان افزون میشود و از ادراک بسیار ضعیف حیوانات پست از قبیل صدف و اسفنج و کرم که حتی حواس ظاهر را هم تمام ندارند تا فکر عمیق فیلسوفان که در چگونگی زمان و مکان بحث میکنند و پی بعلت و معلول میبرند و قیاسات عقلی ترتیب میدهند چون درست بنگری یک رشتهء مسلسل واحد از درجات و مراتب شعور است و احساسات قلبی و عواطف و فطریات خلقی و تمایلات و ارادات انسانی نیز همین حال را دارد یعنی بتدریج در جانداران نمو میکند و در ضمن ارتقاء نسل و نژاد رو به کمال میرود چنانکه عقل انسانی درجهء کاملتری از قوهء وهم حیوانی است و جان و روان یعنی قوهء حیاتی و حیوانی و قوهء عقلی انسانی از یک مایه و یک سرچشمه اند که برحسب قانون تحول و تکامل سیر می کنند. اما هربرت اسپنسر مانند بعضی از اهل علم حکم نمیکند به اینکه نیروهای مؤثر در جمادات که امروز نیروهای فیزیکی و شیمیائی مینامند مولد نیروهای ادراکی و روحانی باشد و در این باب تأمل دارد بلکه از بعض کلماتش برمی آید که اگر امر دایر باشد بین اینکه بگوئیم نیروی ادراکی فرع نیروهای فیزیکی است یا اینکه نیروهای فیزیکی از فروع نیروی ادراکی میباشد تمایل او بر این قسم دوم است.
در باب منشأ مدرکات و معقولات انسان که بعضی از حکما جزء فطرت میدانند و برخی فقط به تجربه و مشاهده منتسب میکنند هربرت اسپنسر نظر بدیعی مبتنی بر فلسفهء تحول و تکامل دارد و حاصل آن است که مدرکات و معقولات انسان در اصل ناشی از تجربه است اما در نوع نه در افراد، به این معنی که از روز نخست انسان با ادراک و عقل بدنیا نیامده و این مدرکات و معقولات را از عالم دیگر نیاورده است و بتدریج و بطول زمان به مشاهده و تجربه دارا شده است اما این مدرکاتی که بتدریج و بمرور دهور برای او دست داده در وجود او ذخیره شده و به ارث به اخلاف او منتقل گردیده است چنانکه امروز هر کس میداند از شکم مادر که بیرون می آید مدارک و مشاعری دارد که در وجود او نهفته و بحال استعداد است و زندگانی و تجربه و تربیت آنرا میپرورد و به فعلیت می آورد و از این سبب است که حیوان چون این میراث را ندارد ممکن نیست به تربیت دارای آن مدرکات و معقولات شود. نوع این مطالب را که در این چند سطر خلاصه کرده و به اشاره گذرانیدیم هربرت اسپنسر در دو جلد کتاب کلان موسوم به اصول روانشناسی(21) با شرح و بسط بیان کرده و مدارج جانداران را در مدارک و مشاعر وآلات و اعضاء آنرا از اعصاب بسیار ناقص حیوانی تا نخاع و دماغ انسانی تفصیل داده است. فلسفهء تألیفی هربرت اسپنسر که اینک به آن مشغولیم و در ده مجلد تدوین شده سه جلدش در بیان ظهور مدنیت یعنی هیئتهای اجتماعی بشر است که آنرا اصول علم الاجتماع(22) نامیده و سی سال در تدوین آن رنج برده است. خوانندگان ما بیاد دارند که علم مدنیت را اگوست کنت فرانسوی تأسیس کرد. فیلسوف انگلیسی به این علم شرح و بسطی وافر داد و بنیادش را بر فلسفهء تکامل نهاد و پس از آنکه تحول و تکامل را در عالم بیجان بیان کرد به عالم جانداران رسید و چگونگی تحولات حیات را نمود و پس از تحقیق در چگونگی جان به احوال روان پرداخت و تکامل را در این جمله نمایان ساخت، آنگاه نوبت رسید به تحقیقاتی که موجود رواندار یعنی انسان در زندگانی چه مراحلی می پیماید و چگونه تحول می یابد. اینست موضوع کتابهائی که اصول علم الاجتماع نام نهاده است و روشن است که ما در چند سطری که میتوانیم به آن تحقیقات تخصیص دهیم جز اینکه به بعض اصول مهم آن اشاره کنیم کاری نمیتوانیم و آن اینست: چون دانسته شد که در امور مربوط به جان و روان هم رابطهء علت و معلول در کار است پس یقین است که در امر مدنیت نیز چنین است و کسی که میخواهد در احوال مردم و چگونگی هیئت اجتماع ایشان بصیر شود باید بشرح حال اشخاص و ذکر وقایع تاریخی اکتفا نکند و در ارتباط طبیعی امور و جریان آنها بنگرد که علت چه و معلول کدام است و قاعدهء کلی بدست آورد و البته طول مدت و جمع آوری اطلاعات فراوان لازم است و در این باب مشکلات بسیار هم هست که باید از میان برداشت. از عقاید غلط که در اذهان جا گرفته و افکار را مشوب ساخته است و مخصوصاً از شتاب در اتخاذ رأی و عقیده باید دوری جست و متوجه بود که همچنان که در مهندسی و پزشکی و فنون و صنایع دیگر سالها باید مطالعه و تحصیل کنند تا بتوانند صاحب رأی شوند در علم الاجتماع و سیاست نیز چنین است و معلوم نیست چـرا هر نادان از دنیا بیخبری ادعای سیاست دانی دارد(23).
هیئت مدنیت مانند تن یک شخص است که برای وظائف مختلف زندگانی آلات و اعضاء خاص دارد و آنها در آغاز ساده و غیرمتنوعند و هرچه پیش میرود طول و تفصیل پیدا میکند و تنوع می یابد و همبستگی آنها بیکدیگر افزون میشود و این حال در مدتی دراز پیش می آید. در آغاز خانوادهء کوچک تشکیل می یابد و کارهای زندگانی ساده و مختصر است سپس کم کم جمعیت انبساط پیدا میکند و دهکده ها و قصبات و شهرها و کشورها و ملتها و دولتهای سترگ صورت میگیرد و کسبها و پیشه های جزئی مبدل به بازرگانی و صنایع بزرگ میشود. چنانکه گفتیم هیئت اجتماع مدنی با هیئت تن انسانی کمال مشابهت را دارد جز اینکه در هیئت مدنی اجزاء و اعضاء همه هوش و شعور دارند و در تن هوش و شعور فقط در سر است و در هیئت مدنی مجموع و کل برای خاطر افراد صورت میگیرد اما در تن اجزا و اعضا برای وجود کل می باشند و در مدنیت افراد اصل و منظور نظرند و هیئت مرکزی وسیله برای حفظ آسایش آنهاست ولی در تن مرکز اصل است و اعضا فروع آن می باشند. از این جهات که بگذرید تن فردی با هیئت جمعی از هر جهت مانند یکدیگر و هیئت ها سیر تحولی دارند و خصوصیات و مشخصات آنها بطول زمان و پیاپی آمدن چندین پشت و نسل در ضمن فعل و انفعالات اشخاص و محیط نسبت بیکدیگر صورت می پذیرد و خصایص و خصایل پابرجا و ثابت برای اقوام و ملل به این طرق و در اثنای کوشش برای بقا و حیات حاصل میگردد و به عقیدهء هربرت اسپنسر هر ترتیب و هر اوضاعی که بدون رعایت این شرط ناگهان برای قومی پیش آورده شود هر قدر خوب و پسندیده باشد اگر بمرور زمان و بتحول تدریجی و بطبیعت واقع نشود نتیجهء مطلوب نخواهد داد و دوام و بقا نخواهد داشت. از اینرو فیلسوف انگلیسی در تربیت کودکان معتقد است به اینکه باید تا بتوانیم کاری بکنیم که کودک خود بتجربه چیزها آموزد و تعلیمات حاضر و آماده دادن به او نتیجه ندارد چنانکه تا دستش نسوزد بدرستی معتقد نمیشود که آتش سوزنده است و اگر غیر از این کنند و بخواهند حقایق را بر مردم تحمیل کنند یا پیش نمیرود یا از مردم قوهء سازگار شدن با مقتضیات سلب میشود و بالمآل از ترقی بازمی مانند و اسپنسر برای این ادعا شواهد و دلایل بسیار از احوال اقوام مختلف آورده است.
بطور کلی قاعدهء تحول و تکامل در جمیع متعلقات مدنیت از دیانت و سیاست و علم و صنعت و همه چیز جاری و ساری است مثلاً دیانت از پرستش موهومات مانند دیو و پری آغاز کرده کم کم به پرستش ارواح مردگان و جانوران بلکه چیزهای بیجان و بت و امثال آن رسیده سپس مردم بپرستش اشخاص زنده که در نظر ایشان اهمیت داشته اند مانند پادشاهان و دانشمندان و پهلوانان پرداخته و پس از مدت زمانی برای بعض خواص این فکر پیش آمده که اشیاء یا اشخاص موهوم یا موجود قابل پرستش نیستند و از پی حقیقت باید رفت. هیئت های اجتماع بشری را که پا به مرحلهء مدنیت گذاشته اند از جهت چگونگی آنها به دو قسم میتوان تقسیم کرد: جنگجو(24) و صنعتگر(25). مدنیت جنگجو بر مدنیت صنعتگر در زمان تقدم دارد و تحول بمرور دهور از جنگجوئی به صنعتگری میرسد. حالت جنگجوئی در هیئتهای اجتماعی یا برای حفظ و دفاع هیئت است در مقابل دشمن و بیگانه یا برای اینست که وسایل معاش و زندگانی را از جماعات دیگر بربایند. در این هیئت ها افراد یکسره تابع قدرت جماعتند و اصالت ندارند بلکه آلتند و باید اطاعت کنند اکثر امور زندگانی را هیئت اجتماعی یعنی دولت تکفل میکند و حتی افراد را بصورتی که میخواهد درمی آورد خدائی که میپرستند برای او صفت جنگجوئی تصور میکنند اختیار و اقتدار مطلق با مردان است که اهل رزمند و کارهای دیگر زندگانی را زنها بر عهده دارند و چون غالباً جنگ و جدال در کار است و مرد بسیار کشته میشود برای جبران اتلاف نفوس، مردها زن متعدد میگیرند و زنها در قبال مردها و مردها در قبال دولت حکم بنده و غلام دارند. پیش از اینها اکثر دولتها جنگجو بوده و بسیاری هنوز هم هستند و بیشتر علتش اینست که جنگ قدرت مرکز را می افزاید و اغراض و منافع مردم را تابع اغراض دولت میسازد. اینست که تاریخ سراسر جز حکایت کشتار و جنگ و جدال چیزی نیست. اگر در مدنیتهای بدوی مردم آدمخوارند یا افراد را بغلامی میگیرند در مدنیت های جدید ملل را میخورند و اقوام و قبایل را یکسره بنده و غلام میسازند و تا وقتی که جنگ موقوف نشده تمدن جز یک رشته مصائب و بلیات چیزی نیست و زندگانی آسوده و مدنیت عالی وقتی صورت میگیرد که جنگ متروک و منسوخ شود و این موقوف است بر اینکه هیئت اجتماع بشری از حالت جنگجوئی به حالت پیشه وری درآید که حیثیت و اعتبار و آبرومندی به اشتغال به پیشه ها و کارهای مسالمت آمیز باشد، افراد با یکدیگر به آزادی و آسودگی مراوده کنند و در منافع مشترک همکاری کنند و هر کس حدود خود را شناخته و حقوق دیگران را مرعی دارد و همه برای غایات کار کنند، قدرت در دست جماعت اکثر باشد، میهن پرستی را دوستی کشور خود بدانند نه دشمنی کشورهای دیگر، کار دولت حفظ امنیت و عدالت باشد و بس، همکاری افراد اگر برای پیشرفت کارهای بزرگ کفایت نکند شرکتها و جمعیتها تشکیل شود، بجای اینکه افراد را هیئت اجتماعیه متحول کند هیئت اجتماعیه را افراد متحول کنند و بجانب تکامل سوق دهند، چون سرمایه ها بین المللی شود صلح بین الملل نیز ضروری میگردد. جنگ خارجی که از میان برود خشونت داخلی هم کم میشود، مردها مزیت و تسلط تام نخواهند داشت زنها هم حق حیات پیدا خواهند کرد، ادیان خرافاتی مبدل بعقاید معقول می شود که متوجه به بهبود و شرافت یافتن زندگانی و سیرت آدمی باشند، مردم بجای اینکه در هر مورد منتظر شوند که از غیب خبر برسد در امور به تحقیق از علت و معلول میپردازند، تاریخ بجای اینکه سرگذشت امرا و جنگجویان باشد بیان رفتار و کردار مردم و شرح اختراعات جدید و افکار تازه خواهد بود، از عالم اجبار به عالم اختیار خواهیم رفت و دانسته خواهد شد که مردم برای دولتها آفریده نشده اند بلکه دولتها برای مردم تشکیل شده است ولیکن امروز از این مرحله دوریم و تا وقتی که دول اروپا کشورهائی را که در تمدن از آنها پست ترند میان خود تقسیم و تملک میکنند و اعتنائی بحقوق مردم آن کشورها ندارند امید وصول به آن مقام ضعیف است.
دیگر از عقاید اسپنسر اینست که سوسیالیسم از متفرعات مدنیت جنگجو است و مدنیت سوسیالیستی همان خصایص مدنیت جنگجو را خواهد داشت و هیئت اجتماعیهء انسانی مبدل به هیئت زندگانی مورچه و زنبور عسل خواهد گردید و بنابرین سوسیالیسم برای مدنیت انسان مرحلهء برتر از مراحل کنونی نمیتواند باشد، انسان بپایهء بلند زندگانی وقتی میرسد که هر فردی در کار خود مختار باشد و اجبار و حدود فقط تا درجه ای باشد که برای حفظ نظم و امنیت لازم است و همچنانکه دانسته شد که افراد برای هیئت اجتماع نیستند بلکه اجتماع برای حسن جریان احوال افراد است نیز دانسته شود که زندگانی برای کار نیست بلکه کار برای زندگانی است و سرانجام باید چنان شود که هر کس به آن چیز اشتغال ورزد که ذوق آن را دارد و از آن متمتع میشود و در آن صورت اختیار کار و صنعت بدست صاحبان اقتدار نخواهد بود و کارکنان اوقاتشان مصروف فراهم کردن چیزهای بیهوده نخواهد شد. فلسفهء تألیفی هربرت اسپنسر منتهی میشود به اصول اخلاق(26) در دو جلد و مستفاد میشود که همهء مباحث دیگر فلسفه را مقدمه برای این قسمت می انگارد چون بنای کار جهان را بر تکامل میداند و معتقد است که کمال مدنیت موکول به کمال اخلاق و حسن آداب است جز اینکه کمال اخلاقی و حسن آداب هم منوط به کمال یافتن مدنیت و ترتیب زندگانی انسان است و تا وقتی که مدنیت و زندگانی انسان کاملاً منطبق بر مقتضیات نشده آداب و عادات مردم آنچه باید باشد نمیتواند بود پس هنگامی که کمال مدنیت نسبی است کمال اخلاقی هم نسبی خواهد بود اما البته به این دلیل که کمال مطلق اخلاقی موکول به کمال مطلق مدنیت است نباید از کمال نسبی اخلاقی صرف نظر کنیم و برای پی بردن به اصول این کمال نسبی هم باید همواره اصول کمال مطلق را پیشنهاد همت خود داشته باشیم. پس در امر اخلاق نیز باید مانند کلیهء امور جهان معتقد به تکامل باشیم. تکامل یا بعبارت دیگر سازگار شدن با مقتضیات در آغاز برای حفظ زندگانی و بقای وجود است و کم کم میرسد به این مرحله که تکامل برای خوشی زندگانی واقع میشود اگرچه بالمآل آنرا هم میتوان مؤدی بحفظ وجود دانست زیرا که اگر خوشی و امید خوشی نباشد انسان کار نمیکند و زندگی با رنج و آزار دوام نمی یابد. در نخستین مراحل مدنیت اصول اخلاق را مبنی بر عقاید باطنی ساخته اند ولیکن عقاید باطنی هم که نباشد نباید اخلاق را از دست داد و یقین است که نیکی اخلاق و آداب برای خوشی زندگانی لازم است و نیز شک نیست که اخلاق و آداب نیک آنست که با تکامل زندگانی سازگار باشد و مانند کلیهء امور مدنیت باید کثرت را منتهی بوحدت نماید. گفته شده است که آنچه انسان را بر پیروی اصول اخلاقی وامیدارد حس تکلیف است(27) و قوه ایست در انسان که نیکی را از بدی تشخیص میدهد این ادعا را به این وجه میتوان تصدیق کرد که افراد انسان برای طلب خوشی خود برحسب تجربه اصولی اختیار میکنند و این اصول کم کم ملکه و طبیعت ثانوی شده و پیاپی از نسل بنسل منتقل میگردد و در طبع مردم بصورت حس تکلیف و قوهء تمیز نیک و بد درمی آید وگرنه بسیار می بینیم که در میان اقوام و طوائف مختلف اصول اخلاقی گوناگون است و نیک و بد را یکسان تشخیص نمیدهند. اینست که در مدنیتی که به کمال نرسیده اصول اخلاق هم امری نسبی و اعتباریست و چیزی که نزد بعضی مستحسن است نزد بعضی دیگر قبیح شمرده میشود و این کیفیت روشن میگردد هر گاه اصول اخلاقی را در نزد مللی که در مرحلهء جنگجوئی هستند بسنجیم با اصول اخلاقی مللی که به مرحلهء صنعت گری رسیده اند. اقوام جنگجو اموری را فضیلت میدانند که اقوام و ملل صنعت گر آنرا گناه و جنایت می پندارند مثلاً چون غالباً به زدوخورد و نهب و غارت مشغولند آدم کشی و دزدی و حیله بازی را بد نمیدانند اما قومی که میخواهد صنعت گری و کسب معاش کند این حالات را جرم میشمارد. میهن پرستی قوم جنگجو مقتضی است که دلاوری و قوت بدنی را بهترین فضایل بشری و اطاعت و فرمانبرداری را بزرگترین تکلیف افراد بدانند، آنها معتقدند که خداوند به جنگجویان و دلاوران فیروزی میدهد و دست بدامن او میشوند برای اینکه بر دشمن چیره گردند، شغل شریف را تیراندازی و نیزه و شمشیر بازی میدانند و به کار کشاورز و صنعت گر بحقارت مینگرند در صورتی که در واقع جنگجوئی نوعی از آدم خواری است و اقوام و ملل هم مانند افراد باید با یکدیگر همکاری کنند و سازگاری داشته باشند، عدالت را منظور بدارند و آزادی و حقوق یکدیگر را محترم بشمارند.
در هر حال چون ما تکامل زندگانی را متوجه دیدیم به اینکه کثرت بوحدت برسد و همین امر موجب شده است که در نوع بشر هیئت اجتماعیه تشکیل شود و مردم جز به معاشرت نمی توانند زندگانی کنند پس باید حسن معاشرت داشته باشند و بنابرین هر کس باید یک اندازه از خودخواهی دست بردارد و رعایت حال دیگران را نیز منظور کند. البته فطرت انسان بر خودخواهی است و میتوان گفت مصلحت همین بوده است و اگر خودخواهی نبود کسی کار نمیکرد و رنج نمیبرد، اما چون زندگی اجتماعی ضروری است باید معلوم باشد که خوشی در جمعیت دست نمیدهد مگر اینکه هر فردی خوشی دیگران را هم بخواهد. چون انسان در زندگانی بمقام رفیع برسد درمی یابد که مردم نسبت به یکدیگر فقط حفظ حدود و حقوق نباید بکنند بلکه فطرت بر این میشود که رعایت حال دیگران را بر خود مقدم بدارند.
در این مرحله حسن اخلاق ناشی از حس تکلیف نه بلکه فطری و طبیعی خواهد بود زیرا حس تکلیف مدارش بر اینست که بتعقل میلی را مغلوب میل دیگر کنند اما چون کمال حاصل شد این مجاهده لازم نمیشود و احسان عین خوشی خواهد بود چنانکه مادر در پرستاری فرزند نظر به حس تکلیف ندارد بلکه خوشی او در اینست که برای فرزند تحمل زحمت و فداکاری بکند در این مقام است که احوال انسان کاملاً با مقتضیات اجتماعی منطبق و مقتضیات اجتماعی به احوال مردم، تماماً موافق است. گفتیم در تکامل بشر فطرت خودخواهی باید رو بضعف برود و غیرخواهی قوت یابد تا آنجا که مردم نسبت به یکدیگر برای هر قسم فداکاری حاضر باشند بدون اینکه کسی متوقع باشد که دیگری برای او همه چیز را فدا کند. اما در همین حال باید متوجه بود که غیرخواهی نباید بصورتی درآید که مردمان ناقص بی هنر بیکاره یکسره وجودشان بر دیگران تحمیل شود که این نیز خود مانع تکامل خواهد بود بلکه باید هر کس خود را مسئول زندگانی و خوشی خود بداند و آزاد هم باشد که بر طبق این حس مسئولیت عمل کند هرچند کمال انسانیت در اینست که همچنانکه در خانواده پدر و مادر نسبت به فرزند دلسوزی دارند در جماعت نیز افراد نسبت به یکدیگر دلسوز باشند اما غافل نباید شد که در هیئت اجتماعیه افراد همه کودک نیستند که در آغوش دیگری پرورده شوند، دستشان را باید گرفت اما باید با پای خود راه بپیمایند.
این بود خلاصهء بسیار مجملی از فلسفهء هربرت اسپنسر که حقایق فراوان در بر دارد ولیکن هرچند متکی بر اصول و مبانی علمی آن زمان بوده در ظرف پنجاه شصت سال اخیر در آن اصول شبهه ها شده و این فلسفه از مسلمیت افتاده است چنانکه اشاره خواهیم کرد و همچنین در تحقیقاتش در امور سیاسی و اقتصادی و اجتماعی مناقشه بسیار کرده اند و یقین است که در این امور نه بعقاید او میتوان پابند شد و نه آرای مخالفانش را میتوان مسلم داشت و باید دید با مزید تجربه و با پیش آمدها و مقتضیات گوناگون که هر روز روی میدهد حقیقت به چه صورت جلوه خواهد کرد. (نقل بمعنی از سیر حکمت در اروپا ترجمه و تألیف محمدعلی فروغی ج3 صص176 - 199).
(1) - Spencer, Herbert.
(2) - First Principles.
(3) - Principles of Biology.
(4) - Principles of Psychology.
(5) - Principles of Sociology.
(6) - Principles of Ethics. (7) - خوانندگان اگر بخواهند معنی این جمله را بدرستی دریابند باید از اصول علم فیزیک و شیمی و علم حرکات و قوی آگاه شوند مخصوصاً معلوم کنند که بر حسب تحقیقات صد سال اخیر مسلم شده است که جسم مرکب است از ذرات و از اجزای تقسیم ناپذیر که ابعاد دارند و به وهم قابل تقسیمند اما بالفعل منقسم نیستند (در زمان اسپنسر هنوز معلوم نشده بود که آن اجزای لایتجزی هم از اجزاء خردتر مرکبند که در واقع الکتریستهء مجسم میباشند) و نیز باید از حقیقت نور و حرارت و الکتریسته و مغناطیس چنانکه در اواخر سدهء نوزدهم تحقیق شده بود آگاه شوند و معلوم کنند که این کیفیات همه نیرو می باشد و همه به یکدیگر متبدل می شوند و احداث حرکت هم می کنند بلکه حرارت خود جز حرکت سریع ذرات جسم چیزی نیست و امروز اهل علم در کمال دقت معین و مشخص میکنند که از هر مقدار حرارت چه اندازه حرکت یا نور یا الکتریسته احداث میشود و این نیروها بشکلهای مختلف درمی آیند اما مقدار جمعی آنها کم و بیش نمیشود و در این کتاب ما به این مباحث نمیتوانیم بپردازیم که آنها خود چندین برابر این کتاب تفصیل دارد و بنابراین هر جا یاد از این امور میکنیم ناچار به اشاره می گذرانیم و فرض میکنیم خوانندگان آن معلومات را دارند.
(8) - L'absolu.
(9) - L'inconnaissable.
(10) - evolution.
(11) - Concentration. (12) - و بهمین جهت اروپائیان این حالت و این مرحله از جهانی را Nebuleuse یعنی حالت ابری میخوانند و در آسمان جهانهائی که به این حالت باشند بسیارند که با دوربین و بعضی هم با چشم دیده میشوند و آنها را بهمان اسم میخوانند و دانشمندان ما ستارهء سحابی میگفتند.
(13) - ما در ص164 (سیر حکمت ج3) بدان اشاره کرده ایم.
(14) - Homogeneite... که همجنسی هم میتوان گفت.
(15) - Heterogeneite... که ناهمجنسی هم میتوان ترجمه کرد.
(16) - Differentiation.
(17) - Ordre determine.
(18) - Dissolution.
(19) - Principles of Biology. (20) - مسائلی است که در بیان رأی داروین به اجمال بیان کرده ایم.
(21) - Principles of Psychology.
(22) - Principles of Sociology. (23) - هربرت اسپنسر تصنیف بزرگ خود را در علم الاجتماع پس از آن تدوین کرد که چندین سال با دستیاری چند تن نویسنده اطلاعات و معلومات فراوان دربارهء همهء قبایل و طوائف و ملل روی زمین جمع آوری و یادداشت کرده بود و آنها را هم در چندین مجلد جداگانه به چاپ رسانید تا در دسترس اهل نظر باشد و از آن استفاده کنند.
(24) - Societe militaire.
(25) - Societe industrielle.
(26) - Principles of Ethics. (27) - اشاره به فلسفهء اخلاقی کانت است.
اسپنکور.
[اِ پَ] (اِخ)(1) کرسی مُز از ناحیهء وِردُن، در ساحل اَتَن، 570 تن سکنه دارد. و راه آهن از آن گذرد.
(1) - Spincourt.
اسپ نمه.
[اَ نَ مَ / مِ] (اِ مرکب) برگستوان. عقاق. (مؤید الفضلاء).
اسپنو.
[اِ پَ] (اِخ) رجوع به اسپنوی شود.
اسپنوی.
[اِ پَ] (اِخ) کنیزک تژاو داماد افراسیاب. گویند او بسیار جمیله بود و چون تژاو بگریخت بیژن او را متصرف شد و به اضافهء کاف بعد از حرف ثالث که اسپکنوی باشد، هم به نظر آمده است. (برهان) (مؤید الفضلاء) :
یکی ماهروئی بنام اسپنوی
سمن پیکر و دلبر و مشکبوی.فردوسی.
اسپنیشته.
[اِ پِ تَ] (اوستایی، اِ)(1) آتشی که در بهشت در حضور اهورمزدا میسوزد و آن یکی از پنج نوع آتش است که در یسنای IIوIV مذکور است و در تفسیر پهلوی آنها نیز مندرج است و در کتاب بندهش هم اسامی این آتشها با تحریفی آمده است. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمهء یاسمی صص 91 - 92).
(1) - Spenishta.
اسپو.
[] (پسوند) مزید مؤخر نام بعض امکنه است: اغوزبن اسپو. لنداسپو.
اسپوار.
[اَ پَ] (پهلوی، ص) اَسپار. اَسپارَک. اسوار. سوار. رجوع به سوار و فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 223 شود.
اسپوختن.
[اِ تَ] (مص) سپوختن. بهم درآمیختن. (اوبهی). رجوع به سپوختن شود.
اسپوراد.
[اِ پُ] (اِخ)(1) (جزائر...) اسپراد. جزائر کوچک در بحر ابیض بین رودس و سیسام. اسپوراد در زبان یونانی بمعنی پراکنده میباشد و بواسطهء تفرّق و پراکندگی جزائر فوق را بدین نام خوانده اند و آنها عبارتند از: کاریوط، پَطمس، لرِس، کالیمنوس، استانکوی، اوستریالیه، ارکی، خرکیت، انجیرلی ایلیاکی، کرپه و کاشوط. این جزیره ها در ازمنهء قدیمه بسیار آباد بود و اهالی متمدّن و راقی داشت ولی اکنون سکنهء آن فقیرند و یگانه مدار معیشت شان تجارت اسفنج است که آن نیز در دست یک دسته محتکر است. رجوع به اسپراد و هر یک از جزائر فوق و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Les Sporades.
اسپوردشت.
[اِ دَ] (اِخ) یکی از نواحی آمل. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 112).
اسپورزهیم.
[اِ هَ] (اِخ)(1) یوهان گاسپار. طبیب آلمانی، یکی از مؤسسان علم مغزشناسی(2) (1776 - 1832 م.).
(1) - Spurzheim, Johann Gaspar.
(2) - Phrenologie.
اسپوریزی.
[اِ] (اِخ) یکی از قراء ساری. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص122 بخش انگلیسی).
اسپورینه.
[اِ نَ] (اِخ)(1) وستریسیوس. یکی از شعرا و سرداران روم قدیم. مولد سال 22 م. وی تا زمان دمیسین بزیست و از هواداران اتن بود و بعلیه ویتپوس بکوشید و در جنگهای بسیار فاتح گردید و در زمان وسپازین به مقامات عالیه نایل گشت. بعض اشعار و منظومه های او باقی است. وفات وی در آغاز مائهء دوم میلادی بود.
(1) - Spurinna Vestricius.
اسپوریوس کاسیوس.
[اِ] (اِخ)(1) یکی از کنسولهای معروف روم که سه بار بدین مقام رسید و در سال 486 ق. م. قانون تقسیم اراضی را وضع کرد و پاتریسیوس ها وعده دادند که قانون مزبور را اجرا کنند، لکن عاقبت او را بکشتند. (لغت نامهء تمدن قدیم).
(1) - Spurius Cassius.
اسپوزیپوس.
[اِ پُ زی] (اِخ)(1) یکی از فلاسفهء آتن و برادرزادهء(2) افلاطون است که در سال 347 ق. م. به جای وی به ریاست آکادمی منصوب شد و در 339 ق. م. درگذشت. از آثار اسپوزیپوس چیزی در دست نیست، لکن ظاهراً عقاید فلسفی وی با عقاید فیثاغورس نزدیک بوده است. (لغت نامهء تمدن قدیم). وی لئیم و تندمزاج و عشرت دوست بود، بهمین مناسبت شهرت کامل نیافته است. (قاموس الاعلام ترکی ذیل اسپوسیپ) و رجوع به اسبوسبوس شود.
(1) - Speusippe. (2) - چنین است در لغت نامهء تمدن قدیم و قاموس الاعلام ترکی و ظ. خواهرزاده. رجوع به اسبوسبوس شود.
اسپوسیپ.
[اِ پُ] (اِخ) رجوع به اسپوزیپوس و اسبوسبوس شود.
اسپوکلا.
[اِ کَ] (اِخ) یک از نواحی گیل خوران فرح آباد. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 120 بخش انگلیسی). || یکی از نواحی لالاباد. (رابینو ص118 بخش انگلیسی) و رجوع به همان کتاب ص 44 شود.
اسپولت.
[اِ پُ لِ] (اِخ)(1) رجوع به اسپولتو شود.
(1) - Spolete.