لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اسپولتو.


[اِ پُ لِ تُ] (اِخ)(1) اسپولت. شهری به ایتالیا، در ایالت اومبریا به 120 هزارگزی شمالی روم، در کنار نهر ماروجا. قریب 22000 تن نفوس دارد. یک قلعه، یک کلیسای زیبا، پلی بزرگ، و بعض آثار عتیقه در آنجا دیده میشود. اسپولتو از شهرهای باستانی است که در مقابل آنیبال مشهور مقاومت بلیغ کرد. شهری بزرگ است با کوچه های تنگ و غیرمنتظم.
(1) - Spoleto.


اسپومحله.


[اِ مَ حَلْ لَ] (اِخ) از نواحی سدن رستاق مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 125 بخش انگلیسی).


اسپونتن.


[اَ تَ] (هزوارش، مص)اَسبونتن. به لغت ژند و پاژند، مشاهده کردن. دیدن و در فرهنگی بمعنی دوانیدن آمده است. (از آنندراج).


اسپونتینی.


[اِ پُنْ] (اِخ) رجوع به اسپنتی نی شود.


اسپ و نیزه.


[اَ پُ نَ زَ] (اِخ) یکی از کوههای ییلاقی شاه کوه و ساور. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 69 ، 65 ، 126 و 166 بخش انگلیسی).


اسپوهن.


[اِ پُهْنْ] (اِخ)(1) یکی از مشاهیر دانشمندان کشور آلمان، مولد بسال 1792 م. در دورتموند و وفات 1824. وی کتابی دربارهء اخلاق مصریان باستان و زبان آنان نوشت و آثار بسیار در جغرافیا و تاریخ و ادبیات عتیقه نیز از او بیادگار مانده است و بعض آثار مؤلفان باستان لاتن و یونان را هم انتشار داده.
(1) - Spohn.


اسپه.


[اِ پَهْ] (اِ) مخفف اسپاه. لشکر. عسکر. سپاه. قشون :
حمله بردند اسپه جسمانیان
جانب قلعه و دز روحانیان.مولوی.
|| سگ. کلب.


اسپه.


[اَ پَ / پِ] (ص نسبی، پسوند) مرکب از اسپ + ـه، پسوند نسبت: دواسپه؛ با دو اسپ، دارای دو اسب. سه اسپه؛ با سه اسپ. رجوع به فهرست شاهنامهء ولف شود.


اسپه.


[اِ پِ] (اِخ) موضعی در جنوب اصفهان.


اسپهان.


[اِ پَ] (اِخ) اصفهان. اسپاهان. سپاهان. اصفاهان. صفاهان. رجوع به اسپاهان و اصفهان شود :
اسپهان نیمهء جهان گفتند
نیمی از وصف اسپهان گفتند.؟
|| (اِ) نام آهنگی از موسیقی.


اسپهانک.


[اِ پَ نَ] (اِ) نام آهنگی از موسیقی.


اسپهبد.


[اِ پَ بَ] (ص مرکب، اِ مرکب)سپاهبد. سپهبد. سردار. (برهان). سپهسالار. (غیاث). فرمانده لشکر. سردار لشکر. (جهانگیری). خداوند لشکر. امیرالجیش. معرب آن اسفهبد (برهان) و اصفهبد(1) :
دگر روز گشتاسب با موبدان
ردان و بزرگان و اسپهبدان
نشست و سگالید از هر دری
ببخشید هر کار بر هر سری.دقیقی.
باستاد در پیش، نیزه بدست
تو گفتی مگر طوس اسپهبدست.فردوسی.
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشائیم پیش تو در.فردوسی.
داد جشن مهرگان اسپهبد عادل دهد
آن کجا تنها به کشکنجیر بندازد زرنگ.
منوچهری.
قلعهء دیگرست بر جنوب [سیستان] که اردشیر بابکان بنا کرد، و آنجا هفت روز ببود و اسپهبد سیستان را بنواخت که او را خدمت بسیار کرد و پذیرهء او شد. (تاریخ سیستان ص 10). || نفس کل و آن را نور اسفهبد و اسفهبدخوره نیز گویند. (آنندراج). || سپهبد. لقب عام ملوک جبال طبرستان. (آثارالباقیة).
(1) - رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 225 شود.


اسپهبد.


[اِ پَ بَ] (اِخ) بختیار. رجوع به بختیار... شود.


اسپهبد.


[اِ پَ بَ] (اِخ) ناحیه ای از طبرستان و شاید بجهت انتساب به حکمرانان آن ناحیت به این نام نامیده شده باشد. (مرآت البلدان).


اسپهبد.


[اِ پَ بَ] (اِخ) ابن اسفار. یاقوت در معجم الادباء (چ مارگلیوث ج 2 ص 308) نام او را در زمرهء ابناء ملوک و امرا و قواد یاد کند و مارگلیوث گوید: گمان برم اسفار دیلمی باشد که نام وی در تجارب الامم آمده است.


اسپهبد.


[اِ پَ بَ] (اِخ) جیل جیلان. رجوع به مرزبان بن رستم شود.


اسپهبدان.


[اِ پَ بَ] (اِخ) اصبهبذان. نام شهری بناحیهء دیلم. || بخش شرقی مازندران را به لقب شاهان آن ناحیت اسپهبد یا اسپهبدان نامیده اند. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 3 و 52 بخش انگلیسی).


اسپهبدان طبرستان.


[اِ پَ بَ نِ طَ بَ رِ] (اِخ) سلسلهء ملوک طبرستان. آل باوند. رجوع به آل باوند و اسپهبدیه شود.


اسپهبدخوره.


[اِ پَ بَ خوَرْ / خُرْ رَ / رِ](اِ مرکب) اسفهبدخورّه. (جهانگیری). اشراقیان فارس نفس ناطقه را گویند که آن قوّت متکلمهء انسانی است. (برهان).


اسپهبدی.


[اِ پَ بَ] (ص نسبی) منسوب به اسپهبد.


اسپهبدیه.


[اِ پَ بَ دی یَ / یِ] (ص، نسبی، اِ) اصبهبذیة. نام نوعی از دراهم عراق. || (اِخ) نام مدرسه ای ببغداد میان دو درب.


اسپهبدیه.


[اِ پَ بَ دی یَ] (اِخ) شعبه ای از آل باوند که از 466 تا 606 ه . ق. / 1073 - 1210م. در طبرستان حکومت رانده اند و نام آنان از این قرار است: 1 - حسام الدوله شهریاربن قارن بن سرخاب بن شهریار، 37 سال. 2 - نجم الدوله قارن بن شهریار، 8 سال. 3 - شمس الملوک رستم بن قارن، 4 سال. و پسر او سیف الدین عمادالدوله فرامرز مربی عمادی شاعر بود. 4 - علاءالدّوله علی بن حسام الدوله شهریار، 21 سال. 4 (الف) - بهرام بن حسام الدوله شهریار. 4 (ب) - رستم بن دارابن حسام الدوله شهریار. 5 - نصرة الدین شاه غازی رستم بن علی، متوفی بسال 558 ه . ق. / 1163 م.، 24 سال. 6 - شرف الملوک (علاءالدوله) حسن بن رستم، 9 سال. 7 - حسام الدوله اردشیربن حسن متوفی بسال 602 ه . ق. / 1205 - 1206 م.، 34 سال. 8 - نصیرالدوله شمس الملوک شاه غازی رستم بن اردشیر، متوفی 606 ه . ق. 1210 م.، 4 سال. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو صص135 - 136 بخش انگلیسی).


اسپهبذ.


[اِ پَ بَ] (ص مرکب، اِ مرکب)رجوع به اسپهبد و اسفهبد شود.


اسپهبذپهلو.


[اِ پَ بَ پَ لَ] (اِخ) یکی از خانواده های ارجمند و ممتاز ارمنستان از اعقاب گشم دختر ارشاویر. (ایران باستان ص 2601 و 2618).


اسپهر.


[اِ پِ] (اِ) سپهر. رجوع به سپهر شود.


اسپه رود.


[اِ پَ] (اِخ) رودی به مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 6 و 26 بخش انگلیسی).


اسپه روز.


[اِ پَ] (اِخ) قصری بطبرستان که در افسانه ها گویند بناکردهء دیوسفید است و آنرا بسال 867 ه . ق. / 1462 - 1463 م. ملک اسکندر مرمت کرد. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 154 بخش انگلیسی).


اسپهسالار.


[اِ پَ] (ص مرکب، اِ مرکب)سپهسالار. سپاه سالار. فرمانده سپاه. سردار.


اسپیآر.


[اِ] (اِخ) نام سپاهی که انگلیسیان در جنگ اوّل بین المللی در ایران تشکیل کردند. پلیس جنوب.


اسپی آو.


[اِ] (اِخ) سفیدآب مازندران. رجوع به سفیدآب و سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 157 بخش انگلیسی شود.


اسپیار.


[اِ] (اِ) نامی است که در نور و مازندران به سپیدار دهند. سفیدار. رجوع به سفیدار شود.


اسپیاربن.


[اِ بُ] (اِخ) ناحیتی از آمل. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 44 و 113 بخش انگلیسی).


اسپ یام.


[اَ پِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)اسپی که برای داک چوکی در منازل گذارند. علامی فهامی نوشته: میرزا کوکه را از گجرات به اسپ یام طلب فرمودند. (آنندراج). اسپ نوبتی. رجوع به یام شود.


اسپی انجیل.


[اِ اَ] (اِخ) موضعی قرب ترک اسطلخ و بلنگان اسطلخ، که بمناسبت وجود درخت انجیری (در چمن چنگور) که مورد احترام اهالی است بدین نام خوانده شده است. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 61 بخش انگلیسی).


اسپی تاسس.


[اِ تا سِ] (اِخ)(1) پسر اِسپی تاماس. وی طبق وصیت کوروش کبیر به حکومت مردم دِربیک منصوب شد. (ایران باستان ص 454).
(1) - Spitaces.


اسپی تاماس.


[اِ] (اِخ)(1) پدر اسپی تاسس. رجوع به اسپی تاسس شود.
(1) - Spitamas.


اسپی تامن.


[اِ مِ] (اِخ) سردار ایرانی که سِلُکوس دختر وی را بزنی کرد و بنام این سلسلهء سلوکیان بعدها سلسلهء مقدونی و ایرانی بشمار رفت، چه اعقاب سلکوس از طرف پدر مقدونی و از جانب مادر ایرانی بودند. (ایران باستان ص 2006).


اسپیتزبرگ.


[اِ بِ] (اِخ)(1) (بمعنی کوه حاد و نوک تیز) نام گنگبار اقیانوس منجمد شمالی که مرکب است از سه جزیرهء بزرگ و چند جزیرهء کوچک که بزرگترین آنها نیز به اسپیتزبرگ موسوم است و نام دیگر آن «فریسلاندنو» است و در طرف مغرب واقع شده این جزیره ها در بین 76 درجه و 30 دقیقه و 80 درجه عرض شمالی و میان 5 درجه و 22 درجه طول شرقی واقع شده و پس از جزائر فرانسوا ژزف شمالی ترین نقطهء اروپاست. و میان گروئنلاند و سواحل شمالی اروپا و کناره های سیبری باشند. شدّت برودت این جزائر بنهایت است و در زمستان سه ماه متوالی شب است و خالی از سکنه است و فقط در تابستان ملاحان اروپای شمالی بمنظور صید وال (بالن) و سگ دریائی به این سواحل می آیند. در اثنای این یک شب دراز سه ماهه فقط گاه گاهی فجر شمالی فضای بی پایان تاریک را اندکی روشن می سازد و در این اثنا آفتاب پس از غیبت طولانی لحظه ای خودنمائی میکند و یک روز چند دقیقه ای پیدا میشود و رفته رفته روزها طویل و بالاخره بعد از یک بهار غریب سه ماهه آفتاب دورانی یابد و بتدریج بسمت الرأس صعود کند و در این حال موسم تابستان پدید آید که تماماً روز است و از شب اثری نیست. در مدت سه ماه متمادی آفتاب اصلاً و ابداً غروب نمی کند و در اثر این وضع حرارت بسیار شدید و فوق تصوری در اراضی نزدیک به قطب شمال بوجود می آید، تا آنجا که از شدت گرما قیرهای کشتی ها بنای ذوبان می گذارد، اما این حالت در نقاطی مشاهده میشود که ارتفاع آن کمتر از حدود 460 گز باشد ولی اراضی مرتفعتر از این مقدار در عین حال مستور از برف و یخ میباشد و دورنمای بسیار زیبا دارد و برف و یخ مانند بدر میدرخشد علی الخصوص گرانیت های سرخ فامی که از بین آنها نورپاشی میکنند و در این حال یک پردهء شاعرانهء بسیار جالب و جاذب جلوه گر میشود. علفهای دریائی در این نواحی بسیار بزرگ و طویل میباشد و سطح دریا را میپوشد اما موضع پست نزدیک بساحل با انواع و اقسام لاله های بسیار لطیف و درخشان مفروش و آرایش شده است. در این موسم حیوانات عظیم الجثهء بحری موسوم به وال (بالن) و فک (دجونج = شیخ البحر= شیخ الیهود) و مُرس به اطراف و حوالی جزائر هجوم می آورند و همچنین خرسهای سفید به گردش می پردازند و میلیونها مرغان دریائی بپریدن آغاز می کنند. بعد از این تابستان یعنی یک روز سه ماهه ابتدا خورشید چند دقیقه ناپدید می گردد و این کوتاهترین شبهاست در حقیقت به اندازهء همان تاریکی است که شبها پس از غروب آفتاب تا وقت نماز مغرب مشاهده میکنیم، پس شبها بتدریج دراز می شود و موسم خریف عجیبی پدید می آید و عاقبت غیبت کبرای شمس آغاز می گردد و در نتیجه موسم زمستان و یک شب سه ماهه حاصل می آید و در این حال اطراف و جوانب از برف و یخ مستور میشود و دریا کام منجمد می گردد و از حیوانات بحری اثری دیده نمیشود، سکوت همه جا را فرامی گیرد. برای مطالعه و مشاهدهء این احوال کشتی نشستگان کشتیهای اکتشافی در ظلمت آن شب سه ماهه همه گونه وحشت و دهشت را تحمل می کنند و گاهگاهی هم از تماشای اشکال حیرت افزا و رنگارنگ فجر شمالی که به پرتوافشانی خود جلوه های گوناگون در روی برف ها و یخهای محیط بر افق ایجاد میکند محظوظ میگردند. این جزیره در سال 1553 م. به وسیلهء ویلوکبی ناخدای انگلیسی مکشوف گشته به گرئونلاند شرقی موسوم گردید. سپس در سنهء 1595 م. دو ناخدای هلندی موسوم به بارگ و کورنلیوس برای نیل به افتخار اکتشاف، به این جزائر آمدند و نوک تیز کوهها را در نظر گرفته نام آنرا اسپیتزبرگ نهادند. و دو ناخدای سوئدی موسوم به دوتر و نورونسکولد نیز به اجرای تحقیقات و تحریات فنیه و نقشه برداری دقیق معلوم کرده اند که ارتفاع بلندترین کوههای این سرزمین به 1000 گز بالغ میشود. این جزائر تعداد زیادی خلیج ها و لنگرگاهها دارد و از غرائب احوال است که دریا هیزم فراوان بسوی این خلیج ها و لنگرگاهها بیرون می افکند. (قاموس الاعلام ترکی: اسپیچبرغ). و رجوع به اسوالبارد شود.
(1) - Spitzberg.


اسپیتلر.


[اِ تِ لِ] (اِخ)(1) کارل. نویسندهء سویسی بزبان آلمانی، مولد لیستال (1845 - 1924 م.). مصنف منظومهء «بهار اُلَمفیائی»(2).
(1) - Spitteler, Carl.
(2) - Le Printemps Olympien.


اسپیتمان.


[اِ] (اِخ) نام خانوادگی زرتشت. در سنت است(1) که سپیتَمَه نام نهمین جدّ زرتشت است، بهمین مناسبت نام خانوادگی او را اسپیتمان و گاه اسپنتمان گفته اند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 69).
(1) - طبق بندهش و دینکرت و زادسپرم.


اسپیجاب.


[اِ] (اِخ) شهری است از ولایت ماوراءالنهر که آنرا بترکی شبران بر وزن گبران گویند. (برهان). معرب آن اسفیجاب است. رجوع به اسفیجاب شود: ارسلان خان که ولیعهد بود، خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 536). [ابوعلی سیمجور] در تیسیر مراد و تحصیل مقصود چشم باز میکرد و بر اسرار کار وقوف مییافت تا به اسپیجاب رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 113).
چشم ملکت را بروی روم و قسطنطین نظر
چشم جاهت را بسوی چاچ و اسپیجاب روی.
سیدسراج الدین سگزی.
و رجوع به تاریخ سیستان ص 27 و 313 و 326 شود.


اسپیچبرغ.


[اِ بِ] (اِخ) رجوع به اسپیتزبرگ و قاموس الاعلام ترکی شود.


اسپی چشمه.


[اِ چَ مَ] (اِخ) از نواحی سوادکوه مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 116 بخش انگلیسی بنقل از مِلگونُف).


اسپید.


[اِ] (ص) سفید. نقیض سیاه. (برهان). اسفید. سپید (مخفف آن). ابیض. بیضاء :
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.مولوی.
رجوع به سفید شود. || بی نقش. (برهان). اطلَس. بی لون. (برهان). || ساده. بی ترشی: اسپیدبا.


اسپیدار.


[اِ] (اِ مرکب) سفیدار. سپیدار. قشام (غیشام). درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود و در نجاری بکار می رود و از آن توده های انبوه در مازندران موجود است و برای کاغذسازی مفید است و آن مطلقاً مانند پده بی ثمر است. و رجوع به سفیدار شود.


اسپیدار.


[اَ] (اِخ) اسفیذار. نام ولایتی بجانب دریای دیلم (بحر خزر) مشتمل بر قرای واسعه و اعمال. (معجم البلدان). و آن بلندترین ناحیهء مازندران و صاحب دربندها و مضایق است. (نسوی ص 46)(1): از آنجا بر راه گیلان زد [سلطان محمد خوارزمشاه]صعلوک امیری بود از امرای گیلان بخدمت استقبال کرد و تقبلها نمود و بر اقامت او ترغیب کرد و سلطان بعد از هفت روز روان شد و به ولایت اسپیدار رسید. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 115). در شهور سنهء ثلث و ثلثین و ستمایه (633 ه . ق.) در اسپیدار شخصی خروج کرد که من سلطانم و آوازهء او به اقطار شایع گشت. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 191).
(1) - و آنجا سهواً بجای این کلمه «استنداد» چاپ شده است. (قزوینی).


اسپیدبا.


[اِ] (اِ مرکب)(1) آشی را گویند که در آن ترشی نباشد. آش بی ترشی. آش ساده. || شوربای ماست را گویند. اسفیدباج. اسفیدباجه. ماست با. (شعوری).
(1) - Blanc-manger.


اسپیدجوی.


[اِ] (اِخ) موضعی که بنقل ابن اسفندیار محلی نزدیک بحر خزر در یکساعته راه چالوس واقع بوده است. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص154 بخش انگلیسی).


اسپیدچشمه.


[اِ چَ / چِ مَ / مِ] (اِ مرکب)نوعی از بیجاذی از اشباه یاقوت. ابوریحان بیرونی در الجماهر آرد: اما اسپیدچشمه(1) را حمزه در جواهر ذکر کرده و گوید آن جوهریست همچون بیجاذی. و نصربن احمدبن الخطیبی آرد که آن سنگی است که از زمین مغرب بمصر آرند پست تر از یاقوت و صافی تر از بیجاذی و برنگ سیرتر از لعل بدخشی مسمی به اسپیدچشمه و معروف به غروی است و بهای یک مثقال آن بالغ بر سی دینار مغربی است و او گفت که من از اسپیدچشمه جز مهره هائی که وزن هریک، یک مثقال بود ندیده ام. و ابوالقاسم بن صالح کرمانی گوید که اسپیدچشمه شبیه به جزع ولی شفاف تر از آنست و در آن دخانیتی است و شیعهء فارس از آن انگشتری کنند و سبب این امر و جلب آن از ناحیهء مغرب ظهور اصحاب مصر است بمغرب پیش از ورود آنان بمصر. و هم او گوید آنرا قیمت بسیار نیست، چه غیرشیعه بدان رغبت ندارند و نصر گوید: اسپیدچشمه نوعی است از بیجاذی و در آن زردی عقیق رومی و رنگی نیکوست و در تحسین آن گوید که نگین انگشتری بدان کنند. کندی گفته است: اسپیدچشمه به رنگ سرخ سیر است و رنگ بنفش با آن ممزوج نیست بلکه شائبهء زردی که بسرخی روشن زند، در آن دیده میشود و آن سخت رطب است و نوعی از وی صافی تر و شبیه به عقیق رومی است و در لون از خرجون اختلاف دارد و به زردول معروف است و نوعی دیگر که بزردی زند و سخت و عدیم الماء و معروف به تاربان(2)است. (الجماهر بیرونی صص 89 - 90).
(1) - در متن عربی: اسبیدچشمه.
(2) - ن ل: ناربان. تاربانی.


اسپیدخار.


[اِ] (اِ مرکب)(1) بادآورد. بادآور.
(1) - epine blanche. Cirsium.


اسپیددار.


[اِ] (اِ مرکب) سپیدار. غیشام. قشام. (محمودبن عمر ربنجنی). رجوع به اسپیدار شود.


اسپیددارستان.


[اِ رِ] (اِخ) رابینو این موضع را جزو مواضع غیرمعینهء مازندران و غیرمذکوره در منابع یاد می کند. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 135 بخش انگلیسی).


اسپیددز.


[اِ پیدْ، دِ] (اِخ) (قلعهء...) قلعه ای بفارس. ابن البلخی در فارسنامه آرد: قلعهء اسپیددز بقدیم بوده بود، امّا از سالهای دراز باز خراب شده بود چنانک کسی نشان نتواند داد که بچه تاریخ آبادان بوده ست و ابونصر تیر مردانی پدرِ باجول(1) در روزگار فتور آنرا عمارت کرد و این قلعه است که گرد بر گرد کوه آن بیست فرسنگ باشد و حصار نتوان دادن و جای جنگ خود نیست و کوهی است گرد و سنگ آن سپید و بر سر قلعه خاکی است نرم وسرخ و کشت کنند و باغهای انگور و بادام و دیگر میوه ها است و چشمه های آب خوش است و در آن گل هر کجا چاهی فرو برند آب دهد و هوای آن سخت خنک است و خوش و غله بسیار دارد اما عیب این قلعه آنست کی بمردم بسیار توان نگاه داشت و چون پادشاه مستقیم قصد آنجا کند مردم بومی باشند کی آنرا بدزدند [ کذا ] و میان این قلعه و نوبنجان دو فرسنگ باشد و در زیر این قلعه دزکی است کوچک محکم «استاک» گویند آنرا. و پیرامن این قلعه نخجیرگاههای کوهی است بسیار و کوشکهای نیکو دارد و میدان فراخ دارد. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 158). || مؤلف مجمل التواریخ و القصص در ذکر همدان آرد: اما بوقت اسلام از همدان اسپیددز مانده بود و بعض خانها در حوالی [ و ] آنرا قصر ابیض میخواندند. (مجمل التواریخ و القصص ص 522).
(1) - ن ل: باجون. چاچون.


اسپیددشت.


[اِ پیدْ، دَ] (اِخ) رجوع به اسفیددشت شود.


اسپیدرگ.


[اِ رَ] (اِ) اسبیدرک. سبیدرک. دستارچه. دستمال. حوله. مندیل. رجوع به سپیدرک شود.


اسپیدرود.


[اِ] (اِخ) رودخانه ای است از آذربایجان و به دیلمان و گیلان گذرد. (برهان). رجوع به سفیدرود و اسبیدرود شود.


اسپی دز.


[اِ دِ] (اِخ) طبق روایات محلی، نام آق قلعهء استراباد بزمان قابوس و ترکمانان اسپی دز را آق قلعه ترجمه کرده اند. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 86 بخش انگلیسی).


اسپیدزر.


[اِ زَ] (اِ مرکب)(1) پلاتین. پلاطین.
(1) - Platine این نام را مؤلف لغت نامه وضع کرده است.


اسپیدکار.


[اِ] (ص مرکب) شخصی را گویند که ظروف مس را سفید کند و او را قلعی گر و سفیدگر نیز گویند. (برهان). مسگر.


اسپیدگاو.


[اِ] (اِخ) (اثفیان) ابن اثفیان سهرگاو. بقول ابن البلخی جدّ هفتم فریدون پادشاه پیشدادی است. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 12). و اثفیان در اوستا اثویّه است که در فارسی آتبین و بتحریف آبتین شده است.


اسپیدگر.


[اِ گَ] (ص مرکب) اسپیدکار. رجوع به اسپیدکار شود.


اسپیدمرد.


[اِ مَ] (اِ مرکب) در تحفه و فهرست مخزن: سفیدمرز. سفیدمرد. ابوالحسن ترنجی گوید: سفیدمرد آن است که صیادنه او را بعوض فلفل سفید میفروشند. (ترجمهء صیدنهء بیرونی).


اسپیده.


[اِ دَ / دِ] (اِ) سپیده. لک سپید. سپیدی چشم. (رشیدی): و اسپیدهء چشم که از قرحه پدید آمده باشد زائل گرداند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || تخمهء اطفال از شیر که چون پنیری شیر خورده برگرداند. || سپیدی صبح. (رشیدی). || سپیدآب که زنان بر روی مالند و آن قلعی و اسرب سوخته و خاکستر باشد. (رشیدی).


اسپیدهان.


[اِ] (اِخ) ناحیتی از نواحی نهاوند که جنگ میان ایرانیان و عرب بدانجا روی داد و میمنهء سپاه عرب بدانجا بود. (بلاذری)(1): الساریه [ را ] مشهد آن جایگاه است به اسپیدهان و ظاهر بر تل، آنجا که گورهای جمع شهیدان است. (مجمل التواریخ و القصص ص 461). و رجوع به اسبیذهان شود.
(1) - در بلاذری اسپیذهار آمده است.


اسپیر.


[اِ] (اِخ)(1) (در آلمانی: شپَیِر(2)) شهری است مرکز ایالت پالانینا در باویر در 264 هزارگزی شمال غربی مونیخ و در نزدیکی ساحل چپ نهر رن و در ساحل رود اسپیر، دارای 26000 تن سکنه و یک کلیسای مشهور از مائهء یازدهم و مدرسهء متوسطه و مدرسهء تجارت و مدرسهء زراعت و مدرسهء جنگل داری و باغ نباتات و کارخانه های بسیار و تجارت آن رونق دارد. این شهر ابتدا قریه ای بود که در نزدیکی شهر اوکوست تمنتوم جا داشت. در سال 1084 م. این روستا را وسعت داده به شهر متصل کردند و این اسم از آن زمان بدان داده شد و بارها در این بلده مجلس برای حل مسائل مورد اختلاف پروتستان ها و کاتولیک ها منعقد شد (مخصوصاً در 1529 م.) و نیز صحنهء وقایع تاریخی دیگر بوده است و قسمتی از آن بسال 1689 خراب شده است.
(1) - Spire.
(2) - Speier.


اسپی روز.


[اِ] (اِخ) اسپه روز. اسپی ریز. رجوع به اسپه روز شود.


اسپیره.


[اِ رَ / رِ] (اِ)(1) درختچه ای در مرزهای فوقانی جنگلهای شمالی.
(1) - Spiraea crenata. Spiraea obovata.


اسپیریتوسانتو.


[اِ تُ تُ] (اِخ)(1) (بمعنی «روح القدس») نام ایالتی است از ایالات برزیل واقع در امریکای جنوبی بین دو ایالت ریودژانیرو و باهیا که اولی در جنوب و دومی در شمال وی جا دارد و تا ساحل دریا امتداد مییابد و در بین 18 درجه و 5 دقیقه تا 21 درجه و 19 دقیقهء عرض جنوبی و 35 درجه و 41 دقیقه تا 44 درجه و 50 دقیقه طول غربی، طول آن از شمال بجنوب 385 هزار گز و عرضش از مشرق بمغرب 120 هزار گز است، مساحت سطح آن 44839 هزارگز مربع و عدهء نفوس آن 744000 تن است. وادی هائی که در جهت شمال میان جبال منشعبه از سلسلهء آیمورس تشکیل شده، از جنگلهای بکر مستورند و مسکن اهالی بومی و اقوام وحشی موسوم به بوتوکودو میباشد و اکثر مواضع قریب بساحل را نیز مرداب فراگرفته است. بزرگترین نهر این ایالت رود ریودوچه میباشد. این رود از ایالت وسیع همجوار در سمت مشرق موسوم به میناس جرائس سرازیر شده از وسط این ایالت می گذرد. نهر مزبور و همچنین نهرهای متعددی که در شمال و جنوب آن جریان دارد مساعد کشتیرانی نمی باشند زیرا که سدهای سدیدی از ریگ در مصبّ آنها بوجود آمده خلیج مسمی به اسپیریتوسانتو در 20 درجه و 18 دقیقه و 50 ثانیه عرض جنوبی و 42 درجه و 38 دقیقه و 43 ثانیه طول غربی واقع شده و لنگرگاهش بسیار کوچک و استوار و محل اعتبار نیست فقط خط آهنی که از اسکلهء ویکتوریا بداخلهء ایالت میناس ممتد است تجارت این سرزمین را سهل کرده. شکر، پنبه، قهوه و غیره در آنجا حاصل میشود و تجارت آن در دست مهاجران آلمانیست که در اسکله های سانته ایزابل، سانته لئوپولدینه، و ریونوو سکونت دارند. اهالی این ناحیت از یک جنس ملز هستند که از اختلاط پرتقالیان و بومیان بوجود آمده. برای نشر معارف جد و جهد کامل مبذول داشته اند. مرکز ایالت نیز اسپیریتوسانتو بوده و بعدها اسکلهء ویکتوریا را مرکز قرار داده اند.
(1) - Espirito-Santo.


اسپیریدون.


[اِ دُنْ] (اِخ)(1) اسپیریدیون. یکی از قدیسین نصاری. مولد او جزیرهء قبرس. وی مترپولیت (مطران) لفکوشه (که آنگاه ترمینونته نام داشت) گردید و وفات او به سال 348 م. بود. او گله های گوسفند داشت و به شبانی مشغول بود و پس از رسیدن به درجهء مطرانی هم از این کار دست بازنداشت. اگرچه در مبادی حال تأهل اختیار کرد و صاحب دختری شد ولی بعدها طریق رهبانیت گزید. وی از اعضای مجلس روحانی ازنیک و ساردیک بود. هنگام تعقیب نصاری از طرف گالریوس اسپیریدون را جبراً به کار کردن در معادن محکوم ساخته و یک چشمش را هم از حدقه بیرون کردند. روز 14 دسامبر ذکران اوست و آن روز تعطیل عمومی است.
(1) - Spyridon. Spiridion.


اسپی ریز.


[اِ] (اِخ) رجوع به اسپه روز شود.


اسپیک.


[اَ یَ] (ص) دزد اسب بود که بغیر از اسب دزدیدن دیگر کارش نبود :
اسپیک آمد [ هم ] آنگه نرم نرم
تا برد مر اسپ او را گرم گرم.
رودکی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
لیکن ظاهراً در بیت فوق اسپیک معنی دزد اسب ندارد، یاء یای نسبت است و کاف، کاف تعریف مانند مردک، و هاء مانند پسره، و در لغت فرس چ تهران کلمه اسپیل ضبط شده و همین بیت رودکی شاهد آمده است. رجوع به اسپیل شود.


اسپی کلاجی.


[اِ کَ] (اِخ) یکی از قصبه های حوالی بارفروش و مشهدسر و فرح آباد. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 119 بخش انگلیسی).


اسپی کوه.


[اِ] (اِخ) یکی از نواحی دودانگهء هزارجریب. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو صص124 - 125 بخش انگلیسی).


اسپی گرکلا.


[اِ گَ کَ] (اِخ) یکی از نواحی ساسی کلای بارفروش. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 117 بخش انگلیسی).


اسپیل.


[اَ] (ص) دزد اسپ بود که بغیر از اسپ دزدیدن دیگر کارش نبود(1). (لغت فرس چ تهران). شخصی را گویند که پیوسته اسب دزدد و سوای اسب دزدی کار دیگر نکند. (برهان). دزد اسب که به غیر اسب ندزدد. (رشیدی). رجوع به اسپیک شود.
(1) - همان بیت رودکی که در اسپیک شاهد آورده شد در لغت فرس اسدی چ تهران شاهد اسپیل آمده است.


اسپیلمان.


[اِ] (اِخ)(1) ژاک رینهلد. یکی از مشاهیر شیمی دانان آلمانی(2). مولد وی سال 1722 م. در استراسبورگ و وفات در سنهء 1783 م.
(1) - Spielmann, Jacques - Rein hold. (2) - فرانسویان در فرهنگهای خود او را فرانسوی گفته اند.


اسپیناس.


[اِ] (اِخ)(1) شارل. سرتیپ فرانسوی. مولد سِساک. وی لوئی ناپلئون را در کودتای دوم دسامبر یاری کرد و بسال 1858 وزیر داخله گردید و در ماژِنتا کشته شد. (1815 - 1859 م.).
(1) - Espinasse, Charles.


اسپینال.


[اِ] (اِخ)(1) قصبه ای در آمریکای جنوبی در جمهوری تولیما از ممالک مجتمع کلمبیا در 120 هزارگزی شمال شرقی نیوه و در 5 هزارگزی یسار نهر ماگدانه.
(1) - Spinal.


اسپینزا.


[اِ نُ] (اِخ)(1) اسپینوزا. باروخ. فیلسوف هلاندی، مولد آمستردام 1632 م. وی از خانواده ای یهودی و متمول بود و علوم عالیه و زبانهای قدیم و مخصوصاً عبری را بیاموخت و در ملل و نحل، سیاست و نقد آئین یهود تبحر یافت. وی فریفتهء فلسفهء دکارت شد. نخست در دین یهود لاابالی بود و بدین جهت مورد نفرت و خصومت یهودیان و مطرود آنان گردید. و بهمین جهت نام خود را که باروخ بود به بندتو تبدیل کرد و از همهء ادیان کناره گرفت و در نقطه ای از حوالی لاهه و سپس در لاهه انزوا گزید. وی حیات خود را در تعمق و تفکر و مطالعه و تألیف گذرانید و از راه صیقل شیشه جهت ذره بین وجه معاش خود را تحصیل می کرد. وی به سال 1677 م. به مرض سل در لاهه درگذشت. اسپینزا طریقهء فلسفی خاصی دارد و افکار فلسفی او نزدیک به افکار صوفیه است.
اسپینزا در زندگی خود دو تصنیف منتشر ساخت: یکی رساله ای در بیان فلسفهء دکارت(2) که برای یکی از شاگردان خود نوشته، دیگری کتابی به نام رسالهء الهیّات و سیاسیات که در آن عقاید خود را در تفسیر توراة و ترتیب زندگانی اجتماعی مردم بیان کرده است(3) اما این کتاب چون با تعلیمات ظاهری علمای یهود و نصاری سازگار نبود، گفتگو بلند کرد و از اینرو اسپینوزا دیگر اثری منتشر نکرد، ولی همان سال که وفات یافت دوستان وی نوشته های او را چاپ کردند و عمدهء آن مصنفات یکی رسالهء کوچکی است بنام «بهبودی عقل»(4) که ناتمام است و یکی کتابی است بنام «سیاست»(5) که آن نیز به پایان نرسیده است و دیگر کتاب موسوم به «علم اخلاق»(6) که حاوی اصول فلسفهء او و مهمترین آثار اوست و از کتابهای نامی دنیا میباشد. همهء این کتابها به زبان لاتین نوشته شده است.
فلسفهء اسپینزا: کلیات: اسپینزا از کسانی است که در اشتغال به فلسفه بکلی از هرگونه آلایش روی و ریا و فضیلت فروشی و شهرت طلبی و منفعت خواهی و خودپرستی و دنیاداری مبری بود و فلسفه را بجد گرفته و حکمت را یگانه امری که قابل دلبستگی باشد شمرده و زندگانی خویش را بدرستی تابع اصول عقاید خود ساخته و در آن عقاید ایمان راسخ داشته است چنانکه در یکی از نامه ها میگوید من نمیدانم فلسفهء من بهترین فلسفه ها هست یا نیست ولیکن خودم آن را حق میدانم و اطمینانم بدرستی آن بهمان اندازه است که شما اطمینان دارید که مجموع زوایای هر مثلث دو قائمه است.
حکمت اسپینزا یکی از بزرگترین فلسفه هائی است که در دنیا بظهور رسیده و طرفه این است که اسپینزا در حقیقت مبتکر آن فلسفه نیست بلکه میتوان گفت از زمان باستان تا امروز، بجز علمای قشری دینی و بعضی از فلاسفهء قدیم، همهء حکما و دانشمندان باقریحه در همهء اقوام و ملل دانسته یا ندانسته بوجهی و تا اندازه ای دارای این مذهب بوده اند و آن نوعی از وحدت وجود(7) است. شک نیست که اسپینزا هم از افلاطون و پیروان او و اگوستین و معتقدان او و هم از حکمای اسلامی و هم از حکمای یهود که از مسلمانان اخذ حکمت کرده اند (مانند موسی بن میمون) و هم از دانشمندان اروپائی قرون وسطی و عصر جدید و هم از دکارت خصوصاً اقتباس بسیار کرده است با اینهمه وحدت وجود بنحوی که او بیان کرده و موجه ساخته چنان است که چاره نداریم جز اینکه فلسفهء او را مستقل و بدیع بشماریم و در بیان آن از شرح و بسط چیزی فرونگذاریم. بسیاری از محققان اسپینزا را از حکمای کارتزین یعنی از پیروان دکارت خوانده اند و حتّی لایب نیتس(8) آلمانی گفته است فلسفهء اسپینزا همان فلسفهء دکارت است که از حد اعتدال بیرون رفته است ولی اگر منظور این باشد که اسپینزا اصحاب اسکولاستیک را رها کرده و روش دکارت را برگزیده یعنی اصول و مبانی او را در علم گرفته و مقولات ده گانه و کلیات خمس را کنار گذاشته و هیولی و صورت و صور جنسیه و نوعیه و آن حدیث ها را ترک گفته و فقط ذات و صفات و عوارض را موضوع نظر ساخته و محسوسات را بی اعتبار دانسته و معقولات را اساس قرار داده است راست است، و نیز باید تصدیق کرد که در فلسفهء دکارت هم وحدت وجود نهفته و تخمی است که آنجا کاشته شده است چنانکه مالبرانش در پیروی از دکارت با همهء استیحاش که از وحدت وجود داشته است عقایدی اظهار کرده که جز با وحدت وجود سازگار نمیشود و شاید بتوان گفت اگر اسپینزا فلسفهء دکارت را ندیده بود به این خط نمی افتاد یا لااقل بیان خود را به این صورت درنمی آورد. اما اینکه فلسفهء اسپینزا همان فلسفهء دکارت باشد که جزئی تصرفی در آن بعمل آمده نمی توان تصدیق کرد. آری در مقام تمثیل میتوان گفت اسپینزا وارد همان شاهراه دکارت شده و یک چند با او همقدم گردیده است ولیکن وقتی به جائی رسیده اند که یک راه براست و یک راه بچپ می رفته است هر یک از ایشان راهی را اختیار کرده اند. ازین گذشته دکارت در فلسفهء اولی و مابعدالطبیعه به اصول اکتفا کرده و زود متوقف شده و بشعب دیگر علم پرداخته است ولی اسپینزا تا پایان عمر در فلسفهء اولی قدم زده است. و نیز باید انصاف داد که اسپینوزا در فلسفهء خویش خواه راست رفته باشد خواه کج نتیجه ای که از مقدمات گرفته سازگارتر است از نتیجه ای که دکارت گرفته است و چون به بیان حکمت اسپینوزا بپردازیم این مطالب روشن خواهد شد. از نکته های توجه کردنی این است که دکارت مطالعات فلسفی را برای تحصیل علم و وصول به یقین پیشهء خود ساخته است، ولیکن به حکمت گرائیدن اسپینزا برای یافتن راه سعادت بجهت خود و دیگران بود و از همین روست که مهمترین تصنیف او با آنکه جامع فلسفهء اولی میباشد موسوم بعلم اخلاق است و نیز بهمین سبب است که اسپینزا بر خلاف دکارت همت خویش را بیشتر مصروف به فلسفهء اولی و حکمت عملی کرده و به ریاضیات و طبیعیات کمتر پرداخته است. از اموری که اسپینزا در آن به دکارت بسیار نزدیک است چگونگی مطالعه و جستجو در حکمت و استدلال فلسفی است یعنی او نیز مانند دکارت روش ریاضی را پسندیده و در این راه از آن فیلسوف هم پیش افتاده است تا آنجا که در بعضی از مصنفات خود از جمله در همان کتاب علم اخلاق که تصنیف اصل اوست بیان مطلب را هم بصورت مسائل ریاضی درآورده و مباحث الهی و اخلاقی را مانند قضایای هندسهء اقلیدسی عنوان کرده است. در آغاز، موضوع بحث را تعریف میکند و اصول متعارفه و موضوعه را بنیاد قرار میدهد و حکمی عنوان میکند و برای آن برهان اقامه مینماید و نتیجه میگیرد و به ثبت المطلوب میرسد و بهمین جهت خواندن و فهمیدن کتاب او دشوار است و ما برای اینکه خوانندگان آزرده نشوند ناچاریم از پیروی اسلوب او صرفنظر کرده و مطالب او را از صورت قضایای اقلیدسی بیرون آورده به بیان سادهء متعارفی درآوریم چنانچه هر کس دیگر هم که خواسته است فلسفهء اسپینزا را برای مبتدیان بیان کند همین روش را اختیار کرده است.
در هر حال این نکته محل توجه است که اکثر کسانی که وحدت وجودی بوده اند بیاناتشان در این مبحث عارفانه و شاعرانه بوده است، ولیکن اسپینوزا با آنکه صریحاً وحدت وجودی است فلسفه اش کاملاً استدلالی است و هیچ امری را جز تعقل در تأسیس فلسفه مدخلیت نداده است. هرچند او هم اعلی مرتبهء علم را وجدان و شهود میداند اما وجدان و شهود او مانند پاسکال و عرفا کار دل نیست و فقط ناشی از عقل است بعبارت دیگر حکمت وی حکمت اشراق اما روش وی روش مشاء است.
سلوک در جستجوی حقیقت: اسپینزا در تحقیق چنین آغاز میکند(9) که من جویای خیر حقیقی و خوشی دائمی گردیدم و دیدم خوشی و ناخوشی بسته به این است که شخص به چه چیز دل ببندد. اگر دلبستگی او به چیزهای ناپایدار باشد چون از دستش برود و دیگری را از آنها برخوردار بیند بیم و اندوه و رشک و کین به او دست میدهد و این همه فسادها و دشمنیها و بدبختیها از همین جهت است، اما آنکه مهرش بر چیزهای پایدار باشد و نعمتی را دریابد که زائل شدنی نیست شادی و خوشی او بی آلایش و همیشگی خواهد بود. پس دیدم مردم دنیا همه دنبال عشرت و لذایذ حسّی یا مال و یا جاه میروند و در این راه تحمّل مصائب و بلیّات و رنج و درد میکنند تا آنجا که جان خود را بخطر می اندازند ولی من می بینم لذائذ حسّی شخص را از هر منظور دیگر بازمیدارد در حالی که پس از ادراک آن لذائذ غم و اندوه دست میدهد و مال و جاه هم فکر را بکلی مشغول میکند و هرچه افزون میشود بیشتر مطلوب میگردد و خرسندی و سکون خاطر حاصل نمیشود. و حبّ جاه مخصوصاً این عیب را دارد که شخص باید زندگانی خود را تابع میل و نظر مردم دیگر کند و اختیار را از دست بدهد و مقیّد بقیود بسیار شود و در هر حال بزودی برخوردم به این که این امور را مقصد نباید قرار داد و فقط باید وسیله برای رسیدن به خیر دیگر باشد.
امّا آن خیر دیگر که باید مقصد باشد هرچه جُستم دیدم همه نیک و بدها به نسبت اند و بد مطلق نیست و هر چیزی بجای خویش نیکوست و عقل انسان، نظامی حقیقی را که امور عالم البته تابع آنست درنمی یابد جز اینکه هر کسی حسی میکند و معتقد میشود که در طبع انسان مرتبهء کمالی هست بالاتر از آنکه او خود دارد و رسیدن به آن مرتبهءکمال مانعی ندارد پس خیر حقیقی چیزی است که وسیلهء رسیدن به آن کمال است و منظور من باید این باشد که خود را به آن کمال برسانم و تا بتوانم مردم دیگر را هم در این امر با خود شریک سازم و این شرکت مانع سعادت من نیست بلکه ممدّ آنست. پس باید آن طبیعت کامل را شناخت و البته شناختن کل عالم طبیعت نیز لازم است و فلسفهء اخلاقی و علم تربیت و علم طب و علوم فنی هم برای زندگانی اجتماعی مفید است و ما را برای رسیدن به کمال مطلوب یاری میکند و مقدمهء حصول این مقصود این است که قوّهء فهم و تعقل خود را پاک کنیم و بهبودی دهیم و چون تا وقتی که راه مقصود را نیافته ایم برای زندگی به دستوری نیازمندیم این قواعد را پیشنهاد خود ساختم:
1- سخنانم را مطابق فهم عامّه بگویم، و کارهایم را تا آنجا که مخل به مقصود اصلی نباشد چنان کنم که پسند عامه باشد.
2- از لذائذ و تمتّعات زندگانی آن اندازه که برای حفظ بدن و تندرستی لازم است بگیرم و بیش از آن نجویم.
3- از مال فقط آن اندازه بهره بیابم که برای حفظ جان و تندرستی و رعایت آداب ضرورت دارد.
اما در مقام بهبودی قوّهء تعقل دریافتم که انسان علم را به چهار وجه حاصل میکند: یکی آنچه از افواه مردم فرامیگیرد، مانند علم هر کس به تاریخ ولادت خویش. دوم آنچه بتجربهء اجمالی معلوم ما میشود، مثل اینکه بتجربه درمی یابیم که نفط میسوزد. از این دو وجه معتبرتر علمی است که از رابطهء علت و معلول و مرتبط ساختن جزئیات بقوانین کلی بدست می آید. اما علم حقیقی آنست که بوجدان و شهود(10) حاصل شود و این علم است که خطا در آن راه ندارد و چون با معلوم منطبق است موجب یقین است بلکه علم حضوری و ضروری است و آن بر بسائط و مبادی تعلّق میگیرد، اما مواد این قسم علم بسیار کم است. این قسم علم که بر بسائط تعلق میگیرد و روشن و متمایز و صریح و با معلوم منطبق است نشانهء صحت آن با خود اوست و برای اطمینان بدرستی آن بنشانی خارجی نیاز نیست، بعبارت دیگر برای رسیدن بیقین بر درستی علم راهی نیست بلکه نخست باید آن علم صحیح را دریافت سپس روش تحصیل علم را با قاعدهء آن علم صحیح منطبق ساخت تا علم به علم حاصل شود. معلوماتی که این قسم بدست می آید عوارض زمانی و شخصیات و جزئیات نیستند، چه آنها متغیرند و موضوع علم حقیقی نمی شوند، کلیات و امور انتزاعی هم نیستند چون امور انتزاعی و کلیات حقیقت ندارند زیرا که کلیات صورتهای اجمالی اشیاء هستند که چون انسان عاجز است از اینکه همهء صور اشیاء را در ذهن بگیرد بقوّهء خیال صورتی اجمالی و انتزاعی درست میکند و آنرا کلی میخواند و حقیقت می پندارد و حال آنکه حقایق معلوماتی هستند چنانکه اشاره کردیم که بسیط و روشن و متمایزند و خیالی نیستند بلکه تعقلی میباشند. به این بیان اسپینزا از آن جهت که منکر حقیقت کلیاتست از اصحاب تسمیه است(11) و از جهتی پیرو افلاطون است چون به اعیان و حقایق ثابت عقلی معتقد است، و از این رو بعقیدهء او بهترین وجه تحصیل علم چنانکه سقراط و افلاطون میگفتند جستن تعریف معلوم است که باید مشتمل بر کنه حقیقت و ماهیت معلوم باشد و تعریف صحیح هر چیز حقیقت آنست و در ذهن و در خارج یکسان است، پس باید تعریف هر حقیقت را دریافت و فکر خود را بر نتایجی که از آن تعریف بدست می آید اعمال نمود و چون چنین کردیم بیان مطلب صورت قضیهء اقلیدسی پیدا میکند. از این سبب است که اسپینزا فلسفهء خود را به این صورت درآورده است.
باری چنانکه اشاره کردیم راه تمیز حق و باطل این است که بدواً حقیقت روشن متمایزی را معلوم کنیم و البته این حقیقت هرچه بسیط تر و کاملتر باشد مبنای علم محکمتر و به آن واسطه احاطهء ذهن بر امور عالم وسیعتر خواهد بود. پس بهترین وجوه این است که به کامل ترین وجود متوسل شویم که همهء معلومات ما از حقیقت او مستخرج است. بعبارت دیگر همهء حقایق را در او ببینیم و او را در همهء حقایق دریابیم، یعنی علم بذات واجب الوجود پیدا کنیم. از این روست که اسپینزا خود گفته است حکمای پیشین فلسفهء خویش را از عالم خلقت آغاز میکردند و دکارت نفس خویش را مبدأ علم گرفت امّا من خدا را مبدأ فلسفه یافتم. بعبارت دیگر پیشینیان میگفتند خودشناسی وسیلهء خداشناسی است، اسپینزا خداشناسی را طریق خودشناسی دانست و نظر به اینکه او خدا را در همه چیز و همه چیز را در خدا میدید یکی از محققان گفته است اسپینوزا مست خداوند است، با این همه معاصرین و علمای قشری او را منکر ذات باری گفتند و ملعونش خواندند.
خداشناسی(12): چون اسپینزا بنا بر این گذاشت که حقیقت روشن متمایزی بدست آورد که به اعلی درجه بسیط و کامل باشد و بر آن شد که بهترین وجه برای معلوم کردن حقیقت دریافت تعریف اوست ذات باری را روشنترین حقایق دانسته و به تعریف آن پرداخته و این تحقیق را سرآغاز فلسفهء خود ساخته است. چنین برمی آید که در ذهن اسپینزا این فقره مسلّم و حاجت به گفتن نداشته است که چون سلسلهء معلول ها را نسبت بعلت ها در نظر بگیریم ناچار میرسیم به آنکه قائم بذات یعنی خود علّت خویش است. پس آغاز سخن را از این تعریف میکند که «من آن را میگویم که خود علّت خود است که ذات و ماهیت او مستلزم وجود اوست یا بعبارت دیگر آنچه حقیقت او را جز موجود نمیتوان تعقل کرد». یعنی بعبارت دیگر قائم بذات، وجودش واجب است. آنگاه تعریفهای دیگر پیش می آورد و از جمله میگوید «جوهر»(13) چیزی را میگویم که بخود موجود و بخود تعقل شود یعنی تعقل او محتاج نباشد به تعقل چیز دیگری که او از آن چیز برآمده است و قائم بذات همان جوهر است. تعریف دیگر اینکه «صفت(14) را اصطلاح میکنم برای آنچه عقل دریابد که او ماهیت ذاتی جوهر است».
از این تعریفها برمی آید که دو جوهر (یا دو ذات) باید دارای دو حقیقت مختلف باشند و هیچگونه مشارکتی با یکدیگر نداشته باشند، و ممکن نیست دو جوهر یک صفت یعنی یک حقیقت داشته باشند زیرا که هیچ چیز تعریفش متضمن نیست مگر ماهیتش را و به تنهائی مستلزم تعدد او نیست(15) و هر چیزی وجودش علتی دارد و آن علت یا باید داخل در ماهیتش باشد یا خارج از آن، و چون تعدد داخل در ماهیت چیزی نیست پس باید علت وجود افراد متعدد از ماهیت آنها بیرون باشد پس آن افراد جوهر نخواهند بود زیرا جوهر باید خود علت خویش باشد پس چاره نیست جز اینکه معتقد باشیم که جوهر از نوع خود یکی بیش نیست. و نیز دو جوهر علت و معلول یکدیگر نمیتوانند باشند چون اگر جوهرند تعقل هیچ یک از آنها بتعقل دیگری نباید محتاج باشد، و نیز جوهری جوهر دیگر را نمیتواند ایجاد کند.(16) اکنون تعریف دیگر پیش می آوریم و میگوئیم «محدود» یعنی چیزی که چیزی دیگر از جنس او بتواند او را محصور کند. زیرا محصور شدن چیزی ناچار باید بواسطهء همجنس او باشد چنانکه نمیتوان فرض کرد که عقل جسم را محصور کند یا جسم عقل را محصور نماید پس جسم اگر محصورشدنی باشد بجسم است و عقل بعقل. از این تعریف و از تعریفها و احکام سابق برمی آید که ذات (جوهر) نامحدود است بناچار، زیرا اگر محدود باشد باید ذات دیگری هم صفت خودش او را محدود کرده باشد و لازم می آید که دو ذات دارای یک صفت باشند و این چنانکه معلوم کردیم باطل است و معنی ندارد. و از تحقیقات سابق برمی آید که هر چیزی هر قدر حقیقتش بیشتر باشد یعنی وجود در او قویتر باشد صفتهایش متعددتر خواهد بود پس هرچند دو ذات نمیتواند یک صفت داشته باشد یک ذات میتواند چندین صفت دارا باشد(17) اکنون تعریف دیگر پیش می آوریم و میگوئیم «خدا وجودی را میگوئیم که نامحدود (یعنی از هر جهت نامحدود) باشد یعنی ذاتی که صفاتش بیشمار و هر صفتش حقیقی باشد، جاوید و نامحدود، و چنین ذاتی وجودش واجب است».
ضمناً باید متوجه بود که در نظر اسپینوزا (و همچنین در نظر دکارت و پیروان او) وجود نامحدود معادل است با وجود کامل و محدود و محصور بودن نقص است. جاویدی هم که روشن است که از لوازم واجب است زیرا جاوید نبودن محدود بودن در زمان است بعلاوه اگر واجب است چگونه میشود که وقتی باشد که او نباشد؟
هرچند تعریف آخری و حکمی که متضمن است نتیجهء تعریفها و احکام پیشین میباشد، لیکن اسپینوزا چند برهان هم بر آن اقامه کرده است از جمله اینکه از بدیهیاتست که هر چیزی وجود داشتنش قدرت است و وجود نداشتنش عجز است پس در صورتی که وجودهای محدود یعنی ناقص را می بینیم اگر منکر وجود کامل شویم معنی آن این خواهد بود که ناقص قادر و کامل عاجز است و این سخن البته باطل است(18) پس خدا جوهری است قائم بذات و جاوید و واجب الوجود با صفات بیشمار و نامحدود و وجودش مبرهن بلکه بدیهی است. اکنون گوئیم بنا بر همان مقدمات پیش میتوانیم حکم کنیم بر اینکه خدا یکی است بلکه ذاتی غیر از او تعقل نمیتوان کرد زیرا که او ذاتی است کامل یعنی جامع همهء صفات، و حقیقت مطلق است و مطلق حقیقت است. پس اگر جوهر دیگری غیر از او قائل شویم هر صفت و حقیقتی برای او فرض کنیم ممکن نیست آن حقیقت در خدا نباشد پس لازم می آید که دو ذات دارای یک صفت باشند و بطلان این امر را پیش از این نموده ایم.
یکی دیگر از تعریفات اسپینزا این است: «عوارض جوهر را حالت(19) میگوئیم یعنی چیزی که در چیز دیگر باشد و بتوسط او تعقل شود» بقول حکمای پیشین اعراض، که باید در موضوع باشند.
و از احکام بدیهی و اصول متعارفه این است که موجود یا بخود موجود است یعنی جوهر است یا در چیز دیگری است یعنی حالت است. از آن طرف معلوم کردیم که جوهر بمعنائی که ما گفته ایم منحصر بذات واجب است پس میتوانیم حکم کنیم که هرچه هست در خداست. بی او هیچ چیز نمیتواند باشد و نمیتواند تعقل شود یعنی هرچه وجود دارد حالتی است از حالات واجب الوجود.
نتیجه ای که از این مقدمات گرفته میشود اینست که خدا یکی است یعنی جوهر یکی بیش نیست و او مطلقاً نامحدود است و ادراک نفوس و ابعاد اجسام باید با صفات خداوند باشند یا حالات او.
اینجا اسپینزا تحقیقی دارد که حاصلش این است که جسم را از صفات یا حالات خداوند شمردم اما زنهار این سخن را به این معنی مگیرید که خدا جسم است من میگویم ذات واجب الوجود بر جسم نیز احاطه دارد و جسم جوهری نیست که ذاتی مستقل از واجب الوجود داشته باشد و مخلوق هم نیست به این معنی که صانعی او را از عدم بوجود آورده باشد زیرا که ثابت کردیم که جوهری جوهر دیگر را ایجاد نمیکند پس چون جسم یعنی بعد را نه جوهر و ذات مستقل میتوانیم بدانیم و نه مصنوع ناچاریم آنرا صفتی یا حالتی از واجب الوجود بدانیم(20) چرا باید از این امر استیحاش نمود چون بعد هم که حقیقت جسم است نامحدود است و نالایق نیست که از صفات یا حالات واجب الوجود باشد. و در این مقام بر بطلان قول حکمائی که جسم را محدود دانسته اند دلیل می آورد و براهین ایشان را نقض میکند و میگوید اینکه از نامحدود بودن جوهر جسمانی امتناع میکنند از آنست که کمیت نامحدود را قابل تقدیر و قابل تقسیم فرض میکنند و حال اینکه جوهر نامحدود و قابل تقسیم نیست زیرا اگر تقسیم شود دو جوهر خواهد بود با یک حقیقت و این محال است، و کمیت را به دو وجه میتوان تعقل کرد یکی بوجه امر انتزاعی و این کار قوهء واهمه و متخیله است، و دیگر اینکه جنبهء جوهری آنرا در نظر بگیرند و این کار عقل است. بوجه اول کمیت محدود و متغیر و قابل تقسیم یعنی دارای اجزاء است. بوجه دوم که صرف از جنبهء جوهری و عق ملاحظه شود البته نامحدود و لایتغیر و غیرمنقسم خواهد بود. مثلاً آب را اگر از جنبهء آب بودن ملاحظه کنند محدود است و قابل تقسیم و قابل کون و فساد، ولیکن اگر جنبهء جوهری آن را در نظر بگیرند نه محدود است و نه قابل تقسیم و نه قابل کون و فساد و محدودیت و اندازه و شماره و کون و فساد (یعنی بوجود آمدن و عدم رفتن) به جوهر و صفات او تعلق نمیگیرد بعبارت دیگر حقیقت جسم امری است معقول و غیر از تعینات است که چون محسوس و مخیل میباشد ذات باری از انتساب به آنها منزه است. و اما اینکه اشکال میکنند که جسم منفعل است و جنبهء الهی نمیتواند داشته باشد جواب این است که وقتی که من خارج از واجب الوجود جوهری قائل نیستم انفعالیت هم عیب نخواهد بود زیرا از غیر ذات واجب منفعل نمیشود تا شبهه برود که بواجب الوجود بواسطهء جسم جنبهء انفعالیت داده شده باشد.
***
اسپینزا مختار آنرا میداند که وجود و فعلش به اقتضای ذات خودش است و موجب خارجی ندارد و مضطر و مجبور آنست که دیگری او را بوجود آورده و فعل او را برحسب اقتضای معینی برانگیزد. بنابراین جز ذات واجب الوجود فاعل مختاری نتواند بود و البته معنی این سخن این نیست که فاعل مختار هوسناکانه کار میکند و مختار بودن منافی نیست با اینکه عمل نظام معین داشته باشد(21)جز اینکه چون ذات واجب الوجود نامحدود است اقتضای او هم نامحدود است پس افعالش نامحدود است و موجودات بیشمار بظهور میرساند اما همهء آنها بالضروره از اقتضای ذات او ناشی میشوند و معنی قدرت کامله همین است.
علم و اراده را آن قسم که به بشر تعلق میگیرد به خداوند نمیتوان نسبت داد به اصطلاح منطقیان اطلاق لفظ علم و اراده در این دو مورد به اشتراک اسمی است، و تفاوت علم انسان با علم خدا مانند تفاوت شیر بیشه است با شیری که از صور آسمانی است و این سخن به آسانی روشن میشود چون بیاد بیاوریم که علم بشر بر موجودات و حقایق متأخر بر وجود آن هاست و حال آنکه ذات باری بر هر حقیقت و هر موجودی مقدم است و علت آنهاست پس علم خدا بر موجودات بمعنی علت پدیدآورندهء موجود است که هم علت وجود آنها و هم علت ماهیت آنهاست (بقول حکمای ما علم فعلی است نه انفعالی). بنابراین علم و اراده و قدرت خداوند امر واحد است و دلیل دیگر بر اینکه علم انسان از نوع علم خداوند نیست اینست که علم انسان مانند وجود او معلول علم خداوند است. و معلول عین علت نمیتواند باشد. در اراده نیز همین سخن میرود زیرا ارادهء انسان همیشه بر امری تعلق میگیرد که در نفع او باشد اما دربارهء خدا نمیتوان فرض کرد که بر نفع خود به امری اراده کند زیرا او نیازمند نیست که نفعی بخواهد. وجود و ماهیت خداوند یکی است بنابراین ماهیتش موجب وجودش است و از اینروست که البته جاوید است و جاوید بودن هم به وجود او متعلق است هم به صفات یا ماهیت او و این معنی متضمن لایتغیر بودن او نیز هست.
خداوند علت همهء موجودات و مؤثرات است و هیچ وجودی و مؤثری جز به طفیل وجود او موجود نمیشود اما علیت او بر سبیل تعدی نیست(22) یعنی چیزی خارج از وجود خود ایجاد نکرده و علت بیرون از معلول نیست و امری درونی است(23) هر موجود و مؤثری برحسب وجوب و اقتضای ذات باری است یعنی وجودش واجب بوده که موجود شده است و جز بوجهی و بترتیبی که موجود شده ممکن نبوده است موجود بشود زیرا چون معلول ذات کامل است پس بکاملترین وجهی موجود است و از ذات کامل جز امر کامل صادر نمیشود. حاصل اینکه خداوند جوهر جهان و جنبهء جاویدی جهان است و منبع و مجمع و منشأ موجودات است و اسپینزا حیثیت انشاءکننده و آفریدگاری او را به اصطلاحی خوانده است که آنرا «ذات ذات سازنده»(24) ترجمه میکنیم در مقابل موجودات که آثار وجود او هستند و آنها را «ذات ذات ساخته»(25) میخواند.
اینست خلاصهء بیان اسپینزا دربارهء ذات واجب الوجود که در بخش نخستین از کتاب موسوم به علم اخلاق آورده و حاصلش اینست که خداوند وجودی است یگانه و واجب و قائم بذات و لایتغیر و جاوید و نامحدود مطلق و دارای صفات بیشمار نامحدود و او به تنهائی جوهر است و موجودات دیگر از جسمانی و غیرجسمانی همه اعراض و حالات او و قائم بذات او هستند و به اقتضای ذات او بوجود آمده اند و از او جدا نیستند و او به تنهائی فاعل مختار است اما نه به این معنی که هوس میکند بلکه به این معنی که فقط به اقتضای ذات خود عالم را موجود کرده و برای این امر موجب و ملزمی نداشته است و موجودات بجز اینکه هستند نمیتوانند باشند و جریان امور بر حسب نظامی است که به اقتضای ذات کامل الصفات واجب مقرر شده و از آن منحرف نتواند شد(26) و علم و اراده را بقیاس بنفس خودمان نباید به خداوند نسبت بدهیم زیرا که قیاسات ما در این خصوص باطل است و به خداوند افعال و ارادات و غایاتی نسبت میدهیم که سزاوار بشر است و در واقع شرک است و متوجه نیستیم که نیکی و بدی و زشتی و زیبائی و پسند و ناپسند و رغبت و نفرت هر حقیقتی داشته باشد نسبت ببشر و سود و زیان اوست و ذات باری برتر از این عوالم است و خداوند مهر و کین و خشم و رأفت نمیتواند داشته باشد چون هرچه واقع میشود بر حسب طبیعت و نظامی است که اقتضای ذات خود اوست. این جمله چنانکه گفتیم تازگی ندارد خاصه برای ما شرقیان. و وحدت وجود از مذاهب دیرین است اما چگونگی بیان اسپینوزا که مطلب را از لباس عرفان شاعرانه و ذوقی بیرون آورده و برهانی کرده و همهء این احکام را از چند فقرهء تعریف و علوم متعارفه و اصل موضوع بر روش هندسهء اقلیدسی درآورده تازه و بدیع است و اینک باید به بقیهء مندرجات کتاب «علم اخلاق» و تتمیم بیان در فلسفهء اسپینوزا بپردازیم(27).
خودشناسی(28): گفتیم جوهر یکی بیش نیست اما صفاتش بیشمار است و جز این نمیتواند باشد چون اگر صفاتش بیشمار نباشد محدود میشود و ما ثابت کردیم که جوهر به آن معنی که ما گرفتیم وجودش واجب و نامحدود است. ما از صفات بیشمار جوهر فقط دو صفت را دریافته ایم یکی بعد(29) که مبدأ جسمانیت است و یکی علم(30) که مبدأ روحانیت است ولیکن نه بعدی که ما در اجسام می بینیم و نه علمی که در نفوس درمی یابیم، زیرا بعد اجسام و علم نفوس محدودند و تعیّنات و حالاتی گذرنده اند از بعد و علم مطلق که دو جنبه از ذات واجب میباشند و این دو جنبه داشتن بهیچ وجه نباید در ذهن ما خللی به یگانه بودن جوهر واجب وارد آورد(31). بعد مطلق نامحدود که یکی از دو صفت جوهر است نخستین حالتی که اختیار میکند حرکت است و علم مطلق نامحدود که صفت دیگر جوهر است نخستین حالتی که اختیار میکند ادراک و اراده است و این دو حالت که اولی مقدمهء جسمانیت و دومی مقدمهء روحانیت است هنوز نامحدود و بی تعین میباشد همینکه محدود و متعین شدند اولی اجسام و محسوس و دومی صور یا معقولات را بظهور می آورند و در واقع آن دو حالت نامحدود نامتعین جاوید هر دو مظهر یک ذاتند، و واسطهء میان جوهر لایتغیر واجب الوجود و عوارض گذرندهء ممکن الوجود میباشد. آنها را باید بیواسطه بذات واجب تعلق دهیم و موجودات دیگر را بواسطهء آنها به او متصل بدانیم یعنی خداوند برای آنها علت قریب و برای موجودات متعین علت بعید است.
پس موجودات عالم جسمانی همه حالتهای بیشمار ولیکن محدود و متعین میباشند از حرکت که حالت نامحدود نامتعین است از بعد مطلق که او یکی از جنبه ها و صفات جوهر واجب است و موجودات روحانی همه حالت های بیشمار ولیکن محدود و متعین میباشند از ادراک و اراده ای که حالت نامحدود و نامتعین است از علم مطلق که او یکی دیگر از جنبه ها و صفات جوهر واجب است، ولیکن این دو حالت همواره با یکدیگر قرین و متلازمند و همچنانکه بعد و علم مطلق هردو صفت لاینفک جوهر اصیل میباشند در موجودات عالم خلقت هم جسم و روح با هم متلازمند و در هر مورد یک وجود تشکیل میدهند که دارای دو جنبه است(32) و از این معنی اسپینوزا تعبیری میکند که ما به این عبارت درمی آوریم: «روح صورت است و جسم شی ء اوست(33)»، و این عبارت محتاج بتوضیح است به این معنی که اینجا صورت(34)نه بمعنی متداول آنست که مقابل معنی و باطن باشد و نه به اصطلاح حکمای قدیم است که مقابل ماده باشد بلکه نزدیک است بمعنائی که ما به یک اعتبار تصور و به یک اعتبار علم و به یک اعتبار مفهوم مینامیم ولیکن هیچکدام از این الفاظ بر آن معنی منطبق نیستند زیرا که آنها همه اموری هستند در ذهن انسان و صورتی که اسپینوزا میگوید نزدیک است به آن معنی که افلاطون(35) برای صور قائل است که وجودشان حقیقی و مجرد است و میتوان در علم خدا موجود دانست و اسپینوزا آنرا حالت و تعینی از صفت علم واجب الوجود میخواند و روح یا نفس را متقوم از آن صور میداند. و آنچه را ما از ناچاری شی ء(36) ترجمه کردیم همانست که در موارد دیگر به اعتبارات مختلف معلوم یا منظور یا موضوع یا مصداق میگویند و این الفاظ هم در اینجا مناسب آن معنی نیست. پس بجای تصور صورت گفتیم تا با امر ذهنی مشتبه نشود و بهمان ملاحظه الفاظ معلوم و منظور و مصداق را هم مناسب ندانسته شی ء گفتیم. اکنون با این توضیح معنی عبارت فوق دانسته میشود که روح صورت است (بمنزلهء تصور) و جسم شی ء اوست (بمنزلهء متصور با توجه بنکاتی که قید کردیم) و صورت یعنی روح یا نفس مبدأش صفت علم ذات واجب الوجود است و از آن راه به او اتصال دارد و شی ء یعنی جسم یا تن مبدأش صفت بعد داشتن جوهر واجب است و او نیز از آن راه به ذات واجب متصل است، و آنچه در باب روح و تن یا جسم و نفس گفتیم اختصاص به انسان ندارد و بعقیدهء اسپینوزا (بخلاف دکارت) همهء موجودات این دو جنبه را دارند جز اینکه مراتب نفوس آنها مختلف و پست و بلند است و جسم یا تن هرچه قوهء فعل و انفعالش بیشتر و متنوع تر باشد قوهء ادراکش بیشتر است و در انسان این قوه از موجودات دیگر افزون و در افراد انسان هم این شدت و ضعف پایدار است.(37)جوهر و صفات و حالات نخستین او البته پایدار و جاویدند اما موجودات تعینی چون حالات عارضی میباشند زمانی و ناپایدارند و علت و معلول یکدیگرند و سلسلهء این علت و معلول ها بینهایت ممتد است و تبدلات و تحولات آنها و بوجود آمدن آن معلولها از علتها بعبارت دیگر کون و فساد بر وفق نظام مقرر محفوظی است که تخلف از آن ممکن نیست(38) و ترتیب و ارتباط اشیاء و مواد نسبت به یکدیگر همان ترتیب و ارتباط صور آنهاست یعنی همان سیر و حرکتی که اشیاء دارند صور هم که با آنها متلازمند و وجه دیگری از آنها میباشند همان سیر و حرکت را دارند و هرچه در بدن واقع میشود روح آنرا درک میکند و حق اینست که اگر انسان جنبهء جسمانیش ملحوظ گردد حالاتش تحولات بدن اوست و اگر جنبهء روحانی او در نظر گرفته شود حالاتش تحولات روح و نفس او میباشد.
چون روح احوال بدن را درک میکند و احوال بدن به واسطهء تأثیر خارجی است پس به یک اعتبار میتوان گفت روح اشیاء خارجی را هم درک میکند، ولیکن درست تر این است که ادراک روح نسبت به اشیاء خارجی در واقع همان ادراک اوست نسبت ببدن خود و چون روح به مبدأ متصل است میتوان گفت علم روح ببدن خود و همچنین به اشیاء خارجی همان علم خداوند است(39) و روح انسان بهره و پرتوی از ذات واجب الوجود است جز اینکه چون روح انسان وجودی است متعین و محدود البته آنچه از بدن خود و اشیاء خارج درک میکند تمام نیست و علمی مجمل و مبهم است و بواسطهء جنبهء منفی و عدمی یعنی نقص وجود خود بسا هست که بخطا میرود و آنچه درست درمی یابد بواسطهء جنبهء وجودی و مثبت است و چنانکه پیش گفته ایم علمی که انسان بوجدان یا بتعقل حاصل میکند خطا ندارد و خطا فقط در معلوماتی راه مییابد که از راه حس دست میدهد آنهم بخصوص در وقتی که قوهء متخیله بمیان می آید. مثلاً بواسطهء تأثیری که از خارج بنفس میرسد چیزی را حس کرده حکم بوجود او و حاضر بودن او میکند و تا وقتی که تأثیر دیگری تأثیر اولی را محو نساخته آن چیز را بخیال حاضر می پندارد و حال آنکه او غایب شده است و در واقع در این مورد اشتباه بواسطهء جهل و غفلت از غایب بودن آن شی ء است یعنی بواسطهء جنبهء عمومی است و بواسطهء اینکه تعقل در امور نمیکند. و نیز از خطاها که دست میدهد چنانکه پیش اشاره کرده ایم این است که متخیله بواسطهء عجز از اینکه صور اشیاء بسیار را به ذهن بسپارد صورت منتشر مبهمی از آنها درست کرده کلیات را میسازد که فقط الفاظی هستند با معانی مجمل و تاریک و حقیقتی در بر ندارند و بسیاری از اشتباهات بواسطهء اینست که الفاظ در معنی صحیح بکار برده نشده و مطلب بد ادا میشود و بسیاری از اختلافات که میان مردم روی میدهد نزاع لفظی است و همچنین از خطاها که بواسطهء ناتمامی علم دست میدهد اینست که انسان اموری را می بیند و پی بعلت آنها نمیبرد پس حکم به اتفاق میکند یا گمان میبرد که ممکن بود واقع نشود یا قسم دیگر واقع شود و غافل است که هیچ امری جز ذات واجب الوجود بی علت نمیشود و علت که موجود شد ناچار معلول بوجود می آید و آن علت هم خود معلول علت دیگری است. پس وقوع امور بر وفق جریان مرتب و حتمی است. نه اتفاقی در کار است و نه امکانی که عدم وقوعش فرض شود و هرچه واقع میشود بر حسب وجوب است و معلول از علت منفک نمیشود. فرض علت غائی برای امور و همچنین نسبت دادن هواهای نفسانی بذات باری و قیاس کردن ادراک و اراده و افعال او به ادراک و اراده و افعال بشری نیز از خطاهائی است که بواسطهء قوّهء متخیّله و عدم تعقل دست میدهد، همچنین است فاعل مختار پنداشتن انسان و آزاد و مطلق دانستن ارادهء او که از جهت غفلت یا جهل است به اینکه اراده بطور کلی وجود ندارد و لفظی است بی معنی، آنچه حقیقت دارد اراده های جزئی است یعنی قصدهائی که شخص در موارد مختلف میکند و هر قصدی موجبی یعنی علتی دارد که اگر آن علت نبود آن قصد نمیشد و با وجود آن علت آن قصد حتماً پیش می آید و این علت با وجود معلول علت دیگری است و سلسلهء این علل ممتد است تا بذات واجب برسد، پس اراده همه منتهی به مشیّت او میشود و اختیاری برای کسی نیست و اینکه مردم اراده را آزاد و خود را فاعل مختار میدانند از آنست که متوجه این معنی نیستند و از علل قصدهای خود آگاهی ندارند، بعلاوه چون اراده خارج از اقتضای علم نیست و هر علم و تصوری متضمن نفی و اثباتی است چنانکه هر قصد و اراده ای نیز نفی یا اثباتی دارد پس علم و اراده یک چیز است. امّا علم دو قسم است: تام و ناتمام. علم تمام آن است که معلوم را ذهن کاملاً درک کند یعنی هم خود او را دریابد و هم علل او را. بعبارت دیگر علم تمام آن است که انسان برای ادراک آن محتاج به علم دیگر نباشد و در آن علم مستقل و از دیگری بی نیاز باشد. علم ناتمام آن است که معلوم را در ذهن کاملاً درنیابد یعنی ادراک محتاج به علم چیزهای دیگر باشد که علت یا شرط وجود او هستند و بنابراین در آن علم کاملاً مستقل و بی نیاز نیست.
انسان که موجودی محدود است و قائم بذات نیست و روحش مقید بتن است اکثر معلوماتش از راه حس و تخیل و توهم حاصل شده و در آنها علمش ناتمام است و حتی علمش بنفس و بدن خود نیز تمام نیست تا چه رسد به موجودات خارجی. معلومات تام انسان که بسیار معدود است همان مبانی عقل او میباشد و در نزد همهء مردم یکسان و مشترک و صحیح است و نفس به آنها اطمینان و یقین دارد، بخلاف معلومات ناتمام که در نزد همه کس یکسان نیست و بنابراین بصحت آنها نمیتوان مطمئن بود(40). همچنین اعمال انسان که مظهر معلومات او میباشد دو قسمند، بعضی فقط به اقتضای طبع اوست و امر دیگری در آن مدخلیت ندارد بعبارت دیگر طبع انسان علت تامهء اوست، بعضی تنها به اقتضای طبع او نیست و تأثیر دیگر از خارج نیز در وقوع او دخالت دارد. امور قسم اول را که تنها از نفس انسان صادر میشود فعل(41)گوئیم و امور قسم دوم را انفعال(42) خوانیم اگرچه بصورت عمل باشد، چرا که نفس انسان در آن عمل استقلال نداشته و علت تامهء آن عمل نبوده است. مثلاً کسی که به دیگری احسان میکند اگر تنها از آن جهت باشد که وظیفهء خود را خیر کردن دانسته است بمقتضای طبع خود عمل کرده و در آن نفسش به استقلال کار کرده است پس این فعل است، اما اگر کسی به دیگری احسانی بکند از آن روی که از او خرسندی حاصل کرده است علت خرسندی خاطر او لااقل جزء علت تامهء عمل بوده و بنابراین نفس در آن عمل مستقل نبوده و این انفعال است. پس انفعالات نفس انسان تابع امور خارجی است و در اختیارات او نیست و هرچه نفسانیت بیشتر باشد آزادی و اختیارش کمتر است. در موجودات میل به بقا از طبع خود آنهاست و علت فنا از خارج است و همهء موجودات کوشش دارند که وجود خود را باقی و طویل تر سازند، انسان نیز از این قاعدهء کلی بیرون نیست و این نیز از مظاهر قدرت خداوند است. اگر علاقهء بوجود تنها از سوی نفس باشد اراده(43) است و اگر بدن هم دخیل باشد شهوت(44) است و هرگاه به این شهوت علم داشته باشد خواهش است(45)بنابراین انسان هرچه را ملایم و مساعد بقای وجود و مایهء نزدیک شدنش به کمال قوای خود بداند آنرا خواهان است و از خلافش گریزان است و اینکه میگویند نیک را نفس خواهان است و از بد گریزان است درست نیست و بعکس است یعنی هرچه را نفس خواهان است نیک می انگارد و آنچه ازو گریزان است بد میپندارد و نیک و بد اموری هستند نسبی و بقیاس بنفس انسان میباشد. حالتی که بنفس رو میدهد اگر سبب نزدیکی او به کمال قوای خود باشد مایهء نزدیکی شادی(46) خاطر است و اگر سبب دور شدنش از کمال باشد مایهء اندوه(47) خاطر میشود و اگر شادی و اندوه ببدن نیز مربوط باشد لذت و خوشی(48) و الم و ناخوشی(49) خواهد بود. پس شادی و اندوه که بسته به امور خارج از نفسند انفعالات نفسند و خواهش و شادی و اندوه انفعالات اصلی نفس میباشند و همهء نفسانیات انسان از آنها ناشی میشود.
از این سه حالت اصلی نفسانی اسپینوزا بهمان روش هندسهء اقلیدسی همهء عواطف و نفسانیات انسان را استخراج کرده و تحقیقات دقیق لطیف دربارهء آنها کرده که اگر بخواهیم بازنمائیم سخن دراز خواهد شد و به راستی اسپینوزا در تشریح حالات نفسانی هنرنمائی کرده و این قسمت یکی از بهترین بابهای کتاب اوست(50) مثلاً روشن نموده است که شادی هر گاه با تصور علت خارجی آن همراه باشد مهر و حب است، و اگر اندوه با تصور علت خارجی آن همراه شود بغض و کین است و هرگاه شخص چیزی را هنگام شادی درک کند نسبت به او مهربان است و چون هنگام اندوهناکی درک کند از او بیزار میشود، و همچنین چیزی که شبیه به امر محبوب باشد محبوب است و چیزی که شبیه به امر مبغوض باشد مبغوض است و شادی اگر مقرون با تصور امر آینده باشد امید است و اگر مقرون به تصور امر گذشته باشد خشنودی است، و اندوه اگر مقرون به تصور امر آینده باشد بیم یا ناامیدی است و اگر مقرون به تصور امر گذشته باشد افسردگی یا پشیمانی است. و شادی شخص محبوب و اندوه شخص مبغوض مایهء شادی است و علتش نزد ما محبوب خواهد بود و برعکس اندوه شخص محبوب و شادی شخص مبغوض مایهء اندوه ماست و علتش نزد ما مبغوض میگردد و از همین فقره چندین حالت از حالات نفسانی نمایان میشود مانند دلسوزی و رقت که اندوه بر اندوه محبوب است و غضب بر کسی که مایهء آن اندوه شده است و بهمین نکته سنجیها میزان نفسانیات دیگر بدست می آید از قبیل رحم و مروت و بیرحمی و قساوت و همچشمی و رقابت و سرفرازی و سرشکستگی و بخل و رشک و حسد و کینه و سپاسداری و برتنی (کبر. عجب) و فروتنی و کرامت و قوت نفس و بزرگواری و بسیاری دیگر، و چگونگی آنها و علت ها و موجبات شدت و ضعف آن نفسانیات و نتایجی که از آنها بروز میکند و اعمالی که بسبب امور مزبور از انسان سر میزند و این جمله معلوم میدارد که انسان در میان عواطف و حالات نفسانی که اکثر آنها معلول حوادث روزگارند مانند پر کاهی است که گرفتار طوفان امواج دریا باشد و بی اختیار به این سو و آن سو کشیده میشود و پرتاب میگردد و هیچگاه نمیداند چه در پیش دارد و چه بر سرش خواهد آمد، و کمتر عملی از اعمال انسان است که بتوان فعل ارادی حقیقی خود او دانست و او را از جهت نیکی و بدی سزاوار سپاسداری و ستایش یا سرزنش و نکوهش پنداشت.
بندگی و آزادی انسان(51): معلوم شد انسان دستخوش هواهای نفسانی است و هواهای نفسانی مایهء اختلاف و نفاق و دشمنی مردم با یکدیگر است جز اینکه چون افراد انسان در مقابل قوای طبیعت ضعیف و عاجزند و بتنهائی از عهدهء مقاومت با حوادث روزگار برنمی آیند ناچار بتعاون یکدیگر راضی شده مجتمع می شوند و برای اینکه بتوانند زندگانی اجتماعی داشته باشند یک اندازه از احوال یکدیگر را رعایت کرده از هواهای نفسانی خود جلوگیری میکنند و سرّ طبیعی آن این است که از هواهای نفسانی آنکه قویتر است طبعاً بر هوای نفسانی ضعیف تر چیره میشود و آنرا از میان میبرد. بعبارت دیگر شری به شری دفع میشود.
آداب و رسوم و قوانین که میان مردم استقرار می یابد و موجب آسایش و امنیت اجتماعی میگردد از اینجا ناشی است. هرچه را با مصالح هیئت اجتماعیه سازگار میباشد نیکو میخوانند و عمل به آنرا فضیلت مینامند و هرچه را مخالف مصلحت می بینند بد می خوانند و عملش را از رذائل میشمارند، اما این فضیلت و رذالت نظر به حوائج اجتماعی است و در نفس الامر حقیقت ندارد و چون منشأ آن همان نفسانیات است چنانکه می بینیم یک صفت در یک موقع پسندیده است و در موقع دیگر ناپسند است مثلاً عداوت ورزیدن را از صفات بد میشمارند ولیکن اگر نسبت به اشرار ابراز شود می پسندند و حال آنکه اگر اعتبارات را در نظر نگیریم و نفس الامر را ملاحظه کنیم درمی یابیم که عداوت از نفسانیاتی است که منشأش اندوه است و پیش از این بازنمودیم که اندوه مایهء دوری نفس از کمال است پس عداوت ممکن نیست نیکو باشد و صفات دیگر هم از قبیل ترحم و پشیمانی و فروتنی و شرم و حیا همین حال را دارد و بنابر تحقیقاتی که پیش از این کرده ایم کمال در اینست که مطلقاً از اندوه و هرچه از آن ناشی میشود دوری بجویند. از این گذشته اگر انسان از راه وصول به کمال دور نمیشد و گرفتار انفعالات نمیگردید به بدی برنمی خورد خاصه اینکه بدی امری است عدمی و جنبهء منفی دارد و چون بدی ادراک نشود نیکی هم که ضدّ اوست ادراک نخواهد شد پس باز میرسیم به اینکه نیکی و بدی امور اعتباری هستند و حقیقت ندارند. کسانی هم که از ترس دوزخ یا امید بهشت و این قبیل ملاحظات خود را مقید به احوالی میکنند، کفّ نفس و زهد و ورع و عبادت پیش میگیرند یا تحمل ریاضت مینمایند و بقول معروف از دنیا میگذرند فضیلتشان تقریباً مانند امانت و درستکاری کسانی است که از ترس مجازات قانونی یا برای حفظ آبرو از نادرستی دوری میجویند، گذشته از اینکه ریاضات و گوشه گیری و تحمل درد و رنج و حرمان چون با اندوه تناسب دارند ممکن نیست نیکو باشند. البته به این وسایل اصلاح مفاسد کردن باز از پیروی هوای نفسانی بهتر است و برای عامهء مردم و زندگانی اجتماعی غیر از این چاره نیست اما از نظر فلسفی و برای کسی که دنبال حقیقت میرود قانع کننده نتواند بود که فسادی بفسادی دفع شود چون این احوال خود ناشی از نفسانیات است و صاحبان آن اعمال هم مانند کسان دیگر که گرفتار انفعالاتند عاجز و بی اختیارند. حاصل اینکه مردم عموماً در حال بندگی و اسیری زندگی میکنند و کمتر کسی است که بتوان او را آزاد گفت.
اکنون شاید بگویند چون برای نیکی و بدی حقیقتی در نفس امر قائل نشدیم و انسان را بنده و اسیر دانستیم و از او نفی اختیار کردیم و وقوع قضایا را حتمی و ظهور معلول را از علّت واجب شمردیم دیگر جا ندارد کسی را مسئول بدانیم و از او توقعی بکنیم و کیفر و پاداشی برای اعمال قائل باشیم و اسپینوزا که عقایدش چنین است به چه مناسبت کتاب فلسفهء خود را علم اخلاق نامیده است؟
جواب این سؤال این است که که پاداش و کیفر داشتن اعمال مستلزم آزادی و اختیار نیست و هر تخمی کشته شود خواه از روی اختیار باشد خواه نباشد میروید، چنانکه سگی که هار میشود تقصیری ندارد اما بی تقصیری او مانع از این نیست که او را بکشند. از این گذشته اسپینوزا یکسره منکر نیکی و بدی نیست و برای انسان نوعی از اختیار هم قائل است ولیکن در این باب نظر و بیان مخصوص دارد وگرنه چنانکه پیش از این اشاره کرده ایم وارد شدن او به فلسفه همانا برای یافتن راه سعادت بود و گفتیم که او در سلوک در جستجوی حقیقت سرانجام چیزی را که قابل دلبستگی یافت و مایهء خوشی بی شائبه دانست کوشش در رسیدن بمرتبهء کمال بود و نتیجهء تحقیقاتش با دلیل و برهان این شد که اصل در عالم فعالیت است و همهء موجودات همواره در کوششند بر اینکه وجود خود را باقی بدارند. و انسان هم از این قاعده مستثنی نیست و این امر فطری موجودات است و حق است. پس هرچه قوّهء انسان را بر فعالیت افزون کند که مطلوب یعنی بقای وجود خویش را دریابد مایهء نزدیک شدن به کمال و موجب شادی است و طبع انسان آنرا خواهان است پس نیکو است و هرچه فعالیت را بکاهد رو بنقص میبرد و مایهء اندوه است و طبع از آن گریزان است پس بد است.
پس ملاک خوبی و بدی سود و زیان است امّا سود و زیان شخصی و به این معنی که سودمند آنست که قوّهء فعالیت انسان را بیفزاید و عکس آن زیان میرساند و چون سود و زیان و نیک و بد را به این معنی گرفتیم تکلیف انسان چنین تشخیص میشود که سود خود را بخواهد و از زیان بگریزد که به این وسیله مایهء بقای خویش را افزون سازد. ممکن است ایراد شود که این دستور مخالف همهء دستورهای اخلاقی و صرف خودپرستی است. اسپینوزا در جواب میگوید مردم جز خودپرستی تکلیفی ندارند بشرط آنکه خودپرستی آنها از روی مبانی عقلی باشد و اگر چنین شد بشرحی که بیان خواهیم کرد خودپرستی ایشان عین نوع پرستی و خداپرستی خواهد بود. چنانکه گفته شده ازخودگذشتگی و زندگانی خویش را باطل کردن و ترک دنیا گفتن فضیلت نیست. فضیلت عمل کردن بمقتضای طبع و پافشاری در ابقای وجود خویش است و چون اندوه منافی این منظور و شادی مساعد آن است باید همیشه شادمان بود(52). از تمتعات نباید خود را محروم کرد و در حد اعتدال باید خورد و نوشید و بوی خوش باید بوئید، زیبائی و صفا باید دید، آهنگهای موزون باید شنید، تفریح باید کرد، حتی از زینت و آرایش هم نباید پرهیز داشت و اگر در این امور افراط نکنند و تا حدّی معمول دارند که از توانائی وجود انسان نکاهد بلکه بیفزاید رسیدن به کمال را یاری میکند مخصوصاً اگر در لذایذی که در بدن موضع خاص دارد اصرار نورزند(53)و بیشتر به تمتعاتی بگرایند که کلیهء طبع را خوش میکند و فرح و انبساط می آورد.
امّا این قسمت یک جزء از دستور زندگانی است و اگر به این اندازه محدود شود زندگانی تمام نیست. توضیح اینکه پیش از این گفتیم عمل انسان دو قسم است اگر عوامل خارجی آنرا برانگیزد از تأثیر علم ناتمام است و محدود و مقید است یعنی جنبهء منفی و عدمی دارد و انفعال است و اگر برحسب طبع خود انسان باشد و از علم تمام برآید غیرمقید و مثبت است و فعل است.
پس قسم اول از اختیار او بیرون است و نفس از آن جهت بنده و زبون است ولیکن اعمال قسم دوم به اختیار خود انسان است. اعمال قسم اول تابع موجودات دیگر و کلیهء عالم طبیعت و مقید به مقتضیات تن است یعنی مادی و جسمانی است. اعمال قسم دوم از نفس به استقلال سر میزند و تابع امور جسمانی نیست یا تبعیتش کم است پس روحانی و عقلانی است. در اعمال قسم اول نفس گرفتار قوّهء متخیله و توهم است. در اعمال قسم دوم عقل از تخیّل و توهم فارغ و آزاد است. نتیجه اینکه انسان در اعمالی که صرف از عقل و دانش برمی آید متوجه کمال است و آزاد و مختار و در واقع آنچه در انسان آزاد و مختار است عقل است و بس(54) و هرچه عقل و دانش را مختل سازد مایهء اسیری و بندگی است و کدام شادی برای نفس انسان بهتر و بالاتر از درک حقایق است؟ پس دانش عقلانی بهترین سرچشمهء شادمانی و تکمیل کنندهء زندگانی است، لذتی است که اندوه ندارد زیرا که اندوه انفعالی است و دانش فعل است و انفعال از تأثیر امور خارجی است از هرچه غیر از آنست. پس یک جا نیک و بد را شناختیم و سود و زیان را تشخیص دادیم و یک جا آزادی و اختیار حقیقی را دریافتیم و معلوم کردیم این هر دو امر که سعادت و کمال انسان در اوست یک سرچشمه دارد و آن عقل و دانائی است که مایهء توانایی است. پس فضیلت همان عقل و دانش است و فهم درست(55) و عقل و فهم درست هم دست نمیدهد مگر به معرفت خداوند که هرچه هست در اوست و علم منحصر به معرفت ذات واجب الوجود است. اینکه گفته میشود عقل و دانش مایهء آزادی است و انسان را به کمال و سعادت میرساند نباید به این معنی گرفت که کارهای عاقل دانشمند بالضروره با کارهای دیگران نوعاً تفاوت دارد بلکه مقصود این است که دیگران هرچه میکنند در اثر انفعال و بی اختیاری است و بنابراین یا بیموقع و بیجا میکنند یا بد میکنند ولی دانشمند که مغلوب انفعالات نیست و اختیار خود را دارد بجا و بموقع میکند و خوب میکند، مثلاً جاهل و عاقل هر دو اتفاق میافتد که به کسی کیفر یا پاداش دهند اما جاهل از روی غضب و عداوت یا طرفداری و محبّت بیجا و عاقل بنابر مصلحت و بجا میکند. عاقل همیشه از دو کار آنرا که سودش بیشتر و زیانش کمتر است اختیار میکند. جاهل غالباً به افراط و تفریط میرود. عاقل از گذشته عبرت میگیرد و نسبت به آینده مآل اندیشی میکند. جاهل فقط زمان حال را در نظر میگیرد و عاقبت امور را نمی اندیشد. از این گذشته دانشمند به نکاتی برمیخورد که او را به عفو و اغماض و مهربانی و یگانگی و اتفاق میکشاند و نادان غالباً از آن غافل است. مثلاً دانشمند میداند که هر چیزی علّتی دارد و چون علّت موجود شد معلول حتماً موجود میشود بنابراین نه تعجب و تحیر بیقاعده به او دست میدهد نه خشم و نه کین بیجا میراند. امّا جاهل به این نکات پی نمیبرد و حبّ و بغض بیمورد پیدا میکند و این معنی را بتمثیلی روشن میسازیم: کودکان همه در سخن گفتن و راه رفتن و تعقل عاجزند پس چرا چون این عجز را در سالخوردگان مشاهده کنیم متأسف میشویم اما بر خردسالان تأسف نمی خوریم؟ از آن است که در خردسالان میدانیم که باید چنین باشد اما در سالخوردگان چنین نمی پنداریم. خردمند چون میداند که کینه ورزی و دشمنی از فروع اندوه است و وجود انسان را میکاهد پس عداوت نمیورزد و دشمن را بمهربانی مغلوب میکند و او مغلوب میشود و از مغلوبی خود شاد است زیرا دل او که بشمشیر مسخر نمیتوان کرد بمحبّت و کرامت میتوان فریفت. خردمند بد نمیکند سهل است اصلاً متوجه بدی نیست، اگرچه برای مبارزهء با بدی باشد. خردمند میخواهد همه خردمند باشند چون خرد نعمتی است مشترک و دارا بودن یکی سبب محرومی دیگری از آن نمیشود و عقل و دانش مایهء اتفاق و اتحاد است، بخلاف نفسانیات که موجب اختلاف و نفاق است و دانشمندان میدانند که اتفاق مایهء قدرت است و درمییابند که بهترین یار و یاور برای هر دانشمند وجود دانشمند دیگر است و هرچه دانشمندتر باشند برای یکدیگر سودمندتر خواهند بود، پس خیر یکدیگر را میخواهند و بهمین بیان میتوان معلوم کرد که دانش و خردمندی مایهء همهء فضایل است و مردم به آن واسطه توانا میشوند و همهء مقتضیات طبیعت خود و طبع عالم را درمییابند و از آن پیروی میکنند، پس اعمالشان بجای اینکه انفعالی باشد فعلی خواهد بود و به این طریق هیئت اجتماعیه که مشتمل بر بندگان بود جمعیت آزادگان خواهد شد و این همه نتایج نوع پرستانه از همان تحقیق برآمد که خودپرستی مینمود و نیز چون حقایق عقلی در همهء مردم یکسان است همه یک نوع شادی خواهند داشت و پرستندهء یک خدا خواهند بود، بخلاف گرفتاران انفعالات که هر یک هوسی می پزند و هوائی میپرستند.
اکنون یادآوری میکنیم که در رسالهء بهبودی عقل، اسپینزا علم انسانی را به چهار وجه تقسیم کرد. در کتاب علم اخلاق وجه اول و دوم را یکی کرده آنرا معرفت ابتدائی مینامد و وجه سوم را که علم تعقلی است در اینجا درجهء دوم معرفت میخواند و عقل و دانشی که تاکنون موضوع گفتگوی ما بود همان است. در پایان کتاب علم اخلاق گفتگو از درجهء سوم معرفت پیش می آورد که در رسالهء بهبودی عقل وجه چهارم نامیده بود یعنی وجدان و شهود که در واقع علم حضوری است و بالاترین مرتبهء معرفت است بلکه معرفت حقیقی همان است که از آن راه حقایق مستقیماً بر ذهن مکشوف گردد و محتاج به واسطه نباشد و علم به ذات واجب الوجود به این قسم از معرفت دست میدهد که هرچه را ادراک میکند در او درک میکند و در هر چیز او را مییابد وصول به این مرتبه بورزیدن قوهء تعقل(56) و تفکر یعنی معرفت درجهء دوم است که هرچه آن قوه را بیشتر اعمال کنند ملکهء کشف و شهود راسخ تر میشود و چون قوهء عقلی درست ورزیده شود در هرچه تأمل کنند آنرا واجب مییابند و جاوید بودنش را ضروری میبینند و مظهر ذات حق مشاهده میکنند و چون شخص به این معنی متوجه و همواره متذکر ذات واجب الوجود باشد شادی او دائمی است تعلق خاطرش به اوست و بقول معروف عاشق حق است یعنی خدا را دوست میدارد و درمییابد که خود از خدا دور نیست و بلکه در خداست یا خدا در اوست و او یکی از تجلیات ذات است. عشق به ذات حق عشق عقلانی است نه نفسانی و هیچ انفعالی بر او چیره نمیشود و در این عشق بخلاف عشق نفسانی بخل و رشک راه ندارد یعنی عاشق حق همه را عشاق حق میخواهد و چون همه کس را مظهر حق میداند همه را دوست میدارد. عشق به ذات حق نتیجهء عشقی است که ذات حق بخود دارد و نیز از همین روست که میگوئیم خداوند مردم را دوست میدارد. در واقع عشق حق به حق و عشق حق به خلق و عشق خلق به حق همه یک عشق است. هرچه معرفت انسان بنفس خود و عوارض و حالات او بیشتر روشن تر و بعلم تمام نزدیکتر باشد عشق او به ذات حق بیشتر خواهد بود و اگر نظر تأمل در کار باشد دانسته میشود که هر علمی متضمن اثبات وجود واجب و هر خواهشی متضمن عشق اوست حتی هواهای نفسانی هم متضمن عشق حق است جز اینکه از راه راست منحرف شده و بت را بجای خدا گرفته و میپرستد از آن رو که نفسانیت ناشی از علم ناتمام است. نجات و سعادت و آزادی و شرف انسان همان عشق بذات حق است و این عشق جاوید و باقی است بخلاف هواهای نفسانی که بسته بتن است و بفنای او فانی میشود(57) بقای نفس را اسپینزا به این وجه بیان میکند که چون روح صورت شخص است (بمعنائی که در سیر حکمت ج2 ص50 توضیح کرده ایم) و صور موجودات همه در علم خدا هستند و علم خدا جاویدانی است پس نفوس در علم خدا جاویدند و نیز به واسطهء اینکه روح حقیقت شخص است و حقیقت فانی نیست. ولیکن چنین نیست که هرچه متعلق به نفس باشد باقی است، تخیلات و توهمات و انفعالات که در واقع معلول جسمانیات میباشند فانیند و آنچه باقی است قوای تعقلی اوست. هرچه شخص قدرت خود را بر اعمال گوناگون افزون سازد و قوهء فعل خود را بسط دهد و تفکر و تعقل را ورزش داده بر معلومات درجهء سوم خود بیفزاید روح خویش را کاملتر و بزرگتر میکند و از گرفتاری خود به انفعالات میکاهد و از جنبهء فانی بیشتر رهائی یافته جنبهء باقی را وسعت میدهد و اتصالش به مبدأ بیشتر میشود و از این روست که عشق عقلانی به ذات حق مایهء زندگی جاودان است. قوت دادن تعقل و تفکر و خواهشها و عوارض نفسانی را از اشیاء خارجی که علل حقیقی نیستند به علت حقیقی که ذات باری است منصرف میسازد و قدرتش بر بقا افزون میشود و ضمناً کرامتش (؟) قوت میگیرد و بیاری ابناء نوع و استوار ساختن رشتهء مودت راغب تر میگردد. خلاصه اینکه اشتغالی که براستی شایستهء انسان است حکمت است و زندگانی سعادتمندانه زندگانی حکیمانه است. برای این مقصود لازم نیست تن را خوار بشمارند و مهمل بگذارند بلکه تندرستی و قوت بدن به این مقصود یاری میکند ولیکن بتفکر باید زندگانی عقلانی و الهی را وسعت داد و چون چنین شد نفسانیات بخودی خود مغلوب میگردند و سعادت دست میدهد. عوام که به این نکات برنخورده اند آزادی و قدرت را در این می پندارند که بتوانند هوای نفس خود را پیروی کنند و رعایت فضایل اخلاقی را قید و بند میدانند و اگر به آن مقید شوند از جهت بیم و امید دنیوی یا اخروی است و منتظرند که بواسطهء این کف نفس مزد یا پاداش دریافت کنند و غافلند از اینکه فضیلت خود مزد است و خود سعادت است خواه زندگی اخروی باشد خواه نباشد و همان پیروی هوای نفس است که مایهء اسیری و بندگی است و راه نجات این است که بندگی را پستی بدانیم و پشت بر آن کرده رو به حقیقت آریم و شاد باشیم. البته رسیدن به این مقام آسان نیست ولیکن هیچ دولتی نیست که بی خون دل بکنار آید و عروج بر فلک سروری بدشواری است.
* * *
چنانکه پیش از این گفته ایم زندگانی اسپینوزا سراسر بر این عقاید منطبق بوده و میتوان او را از اولیاء [ کذا ] بشمار آورد. تعلیماتش هم در افکار تأثیرات مذهبی بیشتر داشته است تا تأثیر فلسفی، بعلاوه اسپینوزا نخستین کسی است که در کتب مقدس نظر علمی داشته و تفسیر عقلی و حکیمانه کرده است، و در سیاسات نظریات بلند آورده که از گنجایش این کتاب بیرون است و در الهیات و اخلاقیات هم با آنکه سخن دراز شد تحقیقات او را بسیار فشردیم و مخصوصاً از دلایل و براهین که ایراد کرده و بصورت هندسهء اقلیدسی درآورده است صرف نظر کردیم. کسانی که از این مختصر شوق تعمق در آن افکار دریابند به نوشته های خود آن فیلسوف مراجعه خواهند کرد و کتاب موسوم به علم اخلاق را بالاختصاص مورد تأمل قرار خواهند داد. کتاب بهبودی عقل هم با آنکه ناتمام است قابل توجه است. بعضی از مراسلات اسپینوزا هم خواندنیست. عقاید اسپینوزا پس از خود او تقریباً تا صدوپنجاه سال چندان محل توجه نشد و هر کس هم از محققان و مخصوصاً ارباب دیانات توجّه کرده اند آنرا مورد مخالفت شدید قرار داده اند ولیکن در صد سال گذشته بیشتر محل اعتنا واقع شد و در بعضی از اهل علم تأثیر عمیق بخشیده است. البته فلسفهء او را هم مانند فلسفه های دیگر بی عیب و نقص نمیتوان گفت و حکمای متأخر بر او نکته سنجی های متین نیز کرده اند و از بعضی جهات آنرا مکمّل ساخته اند چنانکه خواهیم دید اما هنوز هم بعضی از اهل تحقیق عقیدهء وحدت وجودی او را نمی پسندند و مخصوصاً از اینکه انسان را فاعل مختار نشمرده است بر او اعتراض دارند. (سیر حکمت در اروپا تألیف محمدعلی فروغی ج2 صص29 - 70).
(1) - Spinoza. Spinosa, Baruch.
(2) - Les Principes de la philosophie
de
Descartes.
(3) - Traite de Theologicopolitique.
(4) - Traite de la Reforme de I Entendement.
(5) - Traite politique.
(6) - L'Ethique. (7) - Pantheisme معنای تحت اللفظ این کلمه بفارسی «همه خدائی» ولیکن حکمای ما آن را وحدت وجود گفته اند.
(8) - Leibniz. (9) - این فصل خلاصه ایست از رسالهء ناتمام «بهبودی عقل» که بمنزلهء مقدمهء فلسفهء اسپینزا میباشد.
(10) - Intuition. (11) - رجوع کنید به «سیر حکمت» ج1 در فصل اسکولاستیک.
(12) - مطالب این فصل خلاصهء بخش اول از کتاب علم اخلاق است.
(13) - Substance و ذات هم میتوان گفت.
(14) - Attribut این لفظ در منطق «محمول» ترجمه میشود مقابل موضوع، و در علم بیان «مسندالیه» ترجمه میشود مقابل مسند، لیکن در این مقام جز لفظ صفت چیزی مناسب نیافتیم هرچند آنچه مراد اسپینزا است غیر از صفتی است که حکمای ما برای واجب الوجود قائلند و نزدیک بمعنی ماهیت است ولیکن چون حکمای ما هم صفات واجب الوجود را عین ذات او میدانند بی مناسبت نیست منتها باید صفت ذاتی را در نظر گرفت.
(15) - حکمای ما هم میگفتند ماهیت از حیث ماهیت بودن جز ماهیت چیزی نیست.
(16) - حکمای ما تقریباً همین معنی را به این عبارت گفته اند که دو واجب با هم تکافؤ نمیکند.
(17) - برای اینکه ذهن از نسبت دادن چندین صفت یعنی چندین حقیقت و ماهیت به ذات واجب الوجود استیحاش نکند بر سبیل تمثیل گفته اند ذات نسبت به صفات مانند معنی است نسبت به لفظ و چنانکه یک معنی ممکن است بچندین لفظ ادا شود برای جوهر هم میتوان صفات بسیار قائل شد (عباراتنا شَتّی و حسنک واحد) و با اینهمه همچنانکه معانی هرگز اندر حرف ناید صفات هم آن سان که ذهن عاجز ما تعقل میکند حقیقت ذات را نمیرساند.
(18) - این همان برهان وجودی آنسلم و دکارت است که در کتاب آورده ایم اما اسپینزا بیانش دلنشین تر است.
(19) - Mode. (20) - اگر گران بیابید که جسم را صفت یا حالت واجب الوجود بگویند بخاطر بیاورید که این همان معنی است که بزرگان ما آنرا تجلی ذات حق میخوانند.
(21) - چنانکه مجموع زوایای مثلث بالضروره دو قائمه است و غیر از این ممکن نیست اما این ضرورت با فاعل مختار بودن خداوند و قدرت کاملهء او منافی نیست و بر همین قیاس است امور دیگر.
(22) - به اصطلاح فرانسه Cause transitiveنیست.
(23) - Cause immanente.
(24) - Nature naturante.
(25) - Nature naturee. (26) - این کیفیت را که هر امری بعلت امر دیگر مقدم بر واقع میشود و جز آن نمیتواند بشود به فرانسه Determinismeمیگویند یعنی وجوب ترتب معلول بر علت.
(27) - گفته اند فلسفهء اسپینزا فلسفهء طبیعی است و آنرا که خدا مینامد همان طبیعت است. این راست است و اسپینوزا خود به این معنی تصریح کرده است ولیکن او طبیعتی را که خدا میخواند مدرک میداند و علم و اراده را صفت ذاتی بلکه حقیقت او میشمارد و مانند طبیعیانی نیست که در عالم به متصرف مدرک مرید قائل نیستند جز اینکه ادراک و ارادهء ذات حق را قابل مقایسه با ادراک و ارادهء بشری نمیداند.
(28) - در قسمت خداشناسی با اینکه عیناً به روش اسپینزا نرفتیم برای اینکه میزانی از فکر او بدست آید یک اندازه چگونگی ورود او را در مطلب رعایت کردیم اما از این پس برای اینکه خوانندگان آزرده نشوند بیان را تا میتوانیم ساده میکنیم. مطالب این فصل خلاصهء بخش دوم و سوم کتاب «علم اخلاق» است.
(29) - etendue. (30) - اینجا علم ترجمهء Pensee است که معمولاً باید فکر ترجمه شود و به آن معنی است که دکارت این لفظ را بکار میبرد آنجا که میگفت جسم جوهر صاحب ابعاد است و روح جوهر صاحب فکر است و مراد او از فکر کلیهء آثار نفس بود و از حس و شعور و فهم و تعقل و تفکر و تخیّل و توهم و اراده. در بیان فلسفهء دکارت آن لفظ را برحسب عادت فکر و اندیشه ترجمه کردیم چون آنجا این صفت دربارهء انسان گفته میشد ولیکن چون اسپینوزا آنرا از صفات اصلی ذات واجب الوجود میشمارد فکر برای آن مناسب نیست پس علم ترجمه کردیم.
(31) - از بیان اسپینوزا برنمی آید که ثابت و لایتغیر بودن جوهر با تحول دائمی او بحالات مختلف چگونه سازگار است مگر اینکه بگوئیم تحول چنانکه او قصد کرده با ثبات منافات ندارد چون جوهر در عین تحول بجوهریت خود باقی است.
(32) - بهترین تشبیهی که از چگونگی ذات واجب الوجود عالم خلقت و نسبت خالق و مخلوق میتوان کرد همانست که عرفای ما آورده اند که ذات حق را به دریا و موجودات را به امواج شبیه کرده اند که آب دریا بذات خود تعین ندارد همینکه بحرکت آمد تعیّن یافته امواج تشکیل میدهد و اگر بر ذهن گران بیاید که جوهر چگونه میتواند دو یا چند صفت ذاتی داشته باشد و باز یکی باشد همان تشبیه، مشکل را آسان میکند که آب هم سرد است و هم رطوبت دارد و با اینکه سردی و رطوبت دو صفت است نمیتوان گفت آب دو چیز است، و همچنین همان قسم که آب بی تعین دریا دو صفت سردی و رطوبت را دارد تعیّنات او یعنی امواج نیز هر یک هم سردی و هم رطوبت دارند و از اینرو میتوان قیاس کرد که همان قسم که جوهر بی تعین واجب الوجود دو صفت بعد و علم را دارد تعینات او هم که موجودات عالم خلقتند هریک بقدر مرتبهء خود بهره ای از همان دو صفت دارند که در مورد آنها جسمانیت و روحانیت خوانده میشود، و نیز آب دریا را جاوید و لایتغیر و نامحدود میتوان فرض کرد ولی امواج همواره متغیر و محدود و ناپایدار میباشند. البته این تشبیه از حقیقت بسیار دور است و دریا از هیچ جهت قابل مقایسه با جوهر واجب الوجود نیست ولیکن چون ذهن ما محتاج به تخیل و تصور است این تشبیه بعید یک اندازه بفهم مطلب یاری خواهد کرد.
(33) - اگر میخواستیم بعبارت شاعرانه درآوریم میگفتیم جسم یا تن صورت است و روح معنی اوست. البته خوانندگان گرامی در معنی که صورت و معنی آن قسم که اصطلاح شعرا و عامه است با اصطلاح علمی و فلسفی صورت اشتباه نخواهند کرد چنانکه در متن اشاره کردیم.
(34) - Idee. (35) - پدران ما ایدهء (Idee) افلاطونی را به مثال ترجمه کرده اند و جمع آنرا مُثُل آورده اند. (دهخدا).
(36) - Objet. (37) - کسانی که فلسفهء اسپینزا را نپسندیده اند ایراد کرده اند که فلسفهء او مادی است و خود او دهری است ولیکن توجه نکرده اند که فلسفهء مادی آنست که وجود روح و روحانیت را منکر است یا آنرا ناشی از ماده میداند و فکر و شعور را خاصیت جسم می پندارد و این بکلی مخالف رأی اسپینزا است که روحانیت را از صفات ذاتی واجب الوجود و مستقل از جسم میشمارد و حتی برای اجسامی هم که دیگران غیر از ذیروح می انگارند او روح قائل است جز اینکه مرتبهء روح آنها را پست تر میداند و روح و جسم و هرچه هست متصل بذات واجب الوجود میشمارد.
(38) - رجوع کنید به سیر حکمت ج2 حاشیهء3 ص46.
(39) - در این معنی مالبرانش با اسپینزا موافق ولیکن بیانش متفاوت است چنانکه در بیان فلسفهء مالبرانش بازنموده ایم.
(40) - اینجا علم ترجمهء Idee است و علم ناتمام که گفته شده با Idee Inadequate منطبق میشود بر وجه اول و دوم از علم که در فصل «سلوک در جستجوی حقیقت» سیر حکمت ج2 ص36 بیان کردیم و علم تمام Idee Adequateوجه سوم از علمی است که آنجا بیان شده و از آن تمام تر وجه چهارم است. به کسانی که به زبان فرانسه آشنا هستند توجه میدهیم که در این کتاب ما علم را در موارد چند استعمال می کنیم که فرانسویان برای آن الفاظ مختلف می آورند از قبیل: science, art, pensee, idee, notion,connaissance, conscience و غیر آنها. البته برای هر کدام از این الفاظ اصطلاحات خاص داریم که در موقع مقتضی بکار میبریم ولیکن اینکه لفظ علم را هر وقت برای یکی از آن الفاظ می آوریم یک جا به ملاحظهء این است که دانشمندان ما لفظ علم را به آن معانی مختلف استعمال کرده اند و ذهنشان به آن معانی مأنوس است و مراد را از آن لفظ درمییابند، و یک جا بسبب آنست که سلیقهء خود فرانسویان هم در استعمال آن الفاظ در مواقع مختلف تفاوت دارد و اصطلاحات صراحت تمام و خاص برای معانی مخصوص و مشخص ندارد و این کیفیت منحصر به کلمهء علم و الفاظ مذکور نیست و در بسیاری از موارد مجبوریم برای یک لفظ فرانسوی در موارد مختلف الفاظ مختلف بیاوریم، یا بعکس برای چند لفظ فرانسه یک لفظ واحد بکار بریم.
(41) - Action.
(42) - Passion.
(43) - Volonte.
(44) - Appetit.
(45) - Desir.
(46) - Joie.
(47) - Tristesse.
(48) - Plaisir.
(49) - Douleur. (50) - بخش سوم از کتاب علم اخلاق.
(51) - این فصل خلاصه ای است از بخش چهارم و پنجم کتاب علم اخلاق و کتاب مزبور به آن خاتمه می یابد و این قسمت هم مانند همهء اجزاء آن کتاب بشیوهء قضایای هندسهء اقلیدسی نوشته شده و ما برای اینکه فهم مطلب دشوار نشود بصورت دیگر درآورده ایم.
(52) - این قسمت فلسفهء ابیقور را بیاد می آورد.
(53) - زیرا که چون یک موضع بدن التذاذ شدید یافت اعتدال احوال از کلیهء بدن سلب میشود.
(54) - در اینجا عقل ترجمهء Raison است یعنی آن قوه که شخص را قادر بر استدلال و استنتاج میکند و تشخیص درست و نادرست میدهد.
(55) - این قسمت نظر سقراط و افلاطون را دربارهء فضیلت و اخلاق بیاد می آورد.
(56) - اصطلاح در اینجا مراقبه است. (دهخدا).
(57) - هرچند اسپینزا از شاعری بسیار دور بوده و بیاناتش همه استدلالی و برهانی بلکه هندسی و در نهایت خشکی است در اینجا این شعر خواجه حافظ بی اختیار بیاد می آید و از ذکر آن نمیتوان خودداری کرد که میفرماید:
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست.


اسپینل.


[اِ نِ] (اِخ)(1) ویسنت. یکی از شعرا و داستان نویسان مشهور اسپانیا و از دوستان سروانتس معروف. مولد او 1551 م. در شهر رنده از مضافات غرناطه و وفات در سنهء 1624. او راست: زندگی دُن مارکس دُابرگن(2)که سرمشق ژیل بلاس(3) (قهرمان داستان لوساژ نویسندهء فرانسوی) گردید.
(1) - Espinel, Vicente.
(2) - Vie de Marcos de Obregon.
(3) - Gil Blas.


اسپینلا.


[اِ نُ] (اِخ)(1) امبرواز دُ... سرتیپ ایطالیائی، مولد ژِن (جنوه). وی در خدمت دولت اسپانیا در هلند و لمباردی کسب شهرت کرد. (1569 - 1630 م.).
(1) - Spinola, Ambroise de.


اسپینلی.


[اِ نِلْ لی] (اِخ)(1) یا اسپینِلّو. نقّاش ایتالیایی، مولد اَرِتْسو. نقاشی های جالب توجه بر کتیبه ها و غیره از او باقی است. (1308 - 1400 م.).
(1) - Spinelli. Spinello.


اسپینوز.


[اِ] (اِخ)(1) (جبال...) سلسلهء جبال سِوِن جنوبی، در ایالات هِرُلت، تارن و اَوَیرُن. مرتفعترین قلهء آن 1126 گز است.
(1) - Espinouse (Monts de I').


اسپینوزا.


[اِ نُ] (اِخ) رجوع به اسپینزا شود.


اسپینهاسو.


[اِ ها سُ] (اِخ)(1) (سِرّا دُ) سلسلهء جبال در ایالت میناس ژرائس(2) که از ایالات برزیل واقع در امریکای جنوبی میباشد و این سلسله به سلسلهء مانتیکیرا مربوط است و از جنوب بسوی شمال امتداد یافته و حوزه های ریودوچه و سانفرانسیسکو را از هم جدا میسازد. در مائلهء غربی این سلسله و نزدیک به جانب عقب وی شهر بارباسنه، و در مائلهء شرقی شهرهای اوروپرتو، کونیسائو، و سرو واقع است. سلسلهء فوق در امتداد 400 هزار گز استقامت مذکور را حفظ میکند و از این ببعد در حوالی 18 درجهء عرض جنوبی بسوی شمال متوجه شده در میان ایالت باهای به چند شعبه منشعب گشته به دماغهء سان رک میرسد. این سلسله مرتفعترین امکنهء برزیل است. آبهائی که از دامنهء این جبال سرازیر میشود به تمام نقاط برزیل جریان دارد. قلهء کوه ایتاتیایا، بلندترین نقطهء این محل است و ارتفاع آن به 2994 گز میرسد. || سلسله جبال کوچکی در جهت جنوبی پرتغال و آن عبارتست از تسلسل یک رشته تپه ها مربوط به سلسلهء مونشیک که به دماغهء سنت ونسان منتهی میشود.
(1) - Espinhaco (Serra do).
(2) - Minas-Geraes.


اسپی واشی.


[اِ] (اِخ) یکی از نواحی ساری. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 122 بخش انگلیسی).


اسپیوس.


[اِ] (اِ) رجوع به اسپیوش شود.


اسپیوش.


[اِ] (اِ) اسبغول است که بزرقطونا باشد. (برهان). نام تخمی است که آن را اسپغول هم گویند و به تازی بزرقطونا و بیونانی فسیلون نامند. (جهانگیری). اسفیوش. اسفرزه.


اسپیه بنه.


[اِ پی یَ بُ نَ] (اِخ) از کوههای دوهزار. رجوع به سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 153 بخش انگلیسی شود.


اسپیه چن.


[اِ پی یَ چَ] (اِخ) از کوههای دوهزار. رجوع به سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 153 بخش انگلیسی شود.


است.


[اَ] (اِ) مخفّف استر. (رشیدی) (مؤید الفضلاء). مخفف استر باشد که از دواب مشهوره است. گویند از جمله متصرفات فرعون است. (برهان) (جهانگیری). || استخوان آدمی و سایر حیوانات. (برهان). و آن مأخوذ است از پهلوی بمعنی تن یا بدن، استخوان. در اوستا است(1)، در سانسکریت اشتی(2). || تخم و دانهء میوه ها. (برهان). هسته.
(1) - ast.
(2) - ashti.


است.


[اَ / ـَسْ] (فعل) ـَست(1). صورتی از کلمهء هست. هست. (مؤید الفضلاء). و آن مفرد مغایب (سوم شخص مفرد) است از مصدر استن و بدین وجه صرف میشود: استم. استی. است. استیم. استید. استند. و گاهی بتخفیف چنین آرند: ام. ای. است. ایم. اید. اند.
است هرگـاه به ماقبل متصل شود همزهء آن ساقط شود مانند: آمده ست و جانست و دلست. اگر حرف آخر کلمهء ماقبل، هاء غیرملفوظ باشد جایز است که همزه بجا ماند مانند: گفته است و گوینده است :
خدای جهان بر زبانم گواست
که گنج و سرای سپاهم تراست.فردوسی.
من آنچه شنیدم بگفتمْت راست
تو به دان کنون رای و فرمان تراست.
فردوسی.
ز چین تا به گلزریون لشکر است
بر ایشان چو خاقان چینی سر است.
فردوسی.
گفت [امیر محمد] مرادی دیگر است، اگر آن حاصل شود هرچه بمن رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی). و از کردهء خود پشیمان شدند و زبانها بگشادند که ما بیچاره ها گنهکاریم، حکم تراست. (قصص الانبیاء ص 84).
ای لعبت خندان لب لعلت که گزیده ست
در باغ لطافت گل روی تو که چیده ست.
سعدی.
ز سر تا پا گلی ای شاخ نازک
که برگت شیوه است و میوه ات ناز.
کمال خجندی.
این کلمه را قُدما بکسر همزه تلفظ میکرده اند چنانکه امروز در اصفهان(2) :
مر او را تو با ما بصحرا فرست
که صحرا کنون جنت دیگرِست.فردوسی.
در صفتت ملک را هزار دهان زاد
هر دهنی را از آن هزار زبانست
طبع ثنای ترا چنانکه بباید
خواست که گوید ز هیچ نوع ندانست
عقل کمال ترا در آنچه گمان برد
گشت که دریابد ای عجب نتوانست
بارهء شبدیز تو به رفتن و جستن
نائب ابر بهار و باد بزانِست.مسعودسعد.
(1) - در: مَنَست.
(2) - جز در موردی که آخر کلمهء ماقبل «است» حرف علّه باشد مانند: گو است.


است.


[اَ / ـَسْ] (پسوند) ـَست. مزید مؤخر نام بعض امکنه، چون: مَرّست. مروَست.


است.


[اِ] (ع اِ) کون. دُبُر. بُن. (ربنجنی). نشیمن. حلقهء دبر. تهیگاه. نشستنگاه. نشست جای. رَمادَة. رَماعة. عجز. کفل. (برهان قاطع). سرین. (رشیدی). مقعد. ام سوید. ام سویدا. (المرصع). محسّه. ستَه. محشه. حماء. خوارة. (منتهی الارب). قراعة. ام الطنیخه. ام تسعین. ام الخبیص. ام جعر. ام خنور. امّخوار. امّخوران. امّدرز. امّوفر. امّسکین. ام عامر. (المرصع) (منتهی الارب). ام عزمه. ام عزامه. ام عزیمة. ام عفان. (المرصع). ج، اَستاء، آسات. (ربنجنی) :
گفتی بنزد خواجه که آن غزنوی غر است
تا زآن سبب مرا ببری نزد خواجه آب
چون تو دروغ گفتی، داد از طریق است
هم لفظ غزنوی بمصحف ترا جواب.سنائی.
بفرق یلان چون تبرزین رسید
گذر کرد از است و بر زین رسید.؟
|| است الدهر؛ از قدیم. همیشگی زمانه و اول آن: فعلت ذاک علی است الدهر؛ کردم این کار بر اول زمانه. مازال فلان علی است الدهر مجنوناً؛ ای لم یزل یعرفُ بالجنون. کان ذلک علی است الدهر؛ همواره بود. || است الکلبة؛ سختی و بلا و امر منکر. لقیت منه است الکلبة؛ ناپسندی دیدم از وی. || است المتن؛ صحراء. (منتهی الارب). بیابان. || یابن استها؛ کنایه است از برگردانیدن پدرش مادر وی را از کاری. (منتهی الارب). || باست فلان؛ دشنامی است عرب را. || ترکته باست الارض؛ گذاشتم او را محتاج و درویش. || ما لک است مع استک؛ نیست ترا عون و مددکاری. (منتهی الارب).


است.


[اِ] (اِمص) مخفف ایست. توقف :
بر شترست رخت ما این دل تنگ سخت ما
اِست مکن چو قافله روی بدین طرف کند.
مولوی.
|| ستایش و مدح و ثنا. (از برهان) (جهانگیری). || (فعل امر) امر از اِستادن. (برهان).


است.


[اُ] (اِ) سرین و کفل مردم و اسب. (برهان). و ظاهراً با اِست بکسر همزه خلط شده است.


است.


[اُ] (اِ) مؤلفین برهان و جهانگیری و آنندراج بمعنی افکندن و انداختن یاد کرده اند و این معنی را ازین بیت استخراج کرده اند :
بر نطع زمین طرح شهی چون تو باستی
لعبی(1) است ز ترکش فلک بر(2) زده ننهاد.
شرف شفروه (از جهانگیری) (از شعوری).
(1) - ن ل: لغتی.
(2) - ن ل: سر.


است.


[اُ سِ] (اِخ)(1) نام دسته ای از ساکنین قفقاز که در دو ناحیه سکونت دارند: استی شمال، در روسیهء شوروی، سکنهء آن 152000 تن کرسی آن ارجنی کیدز (ولادی قفقاز)(2) و استی جنوب، در ترانسکوکازی (قفقازیهء جنوبی)، سکنهء آن 88000 تن و کرسی آن تسخین ولی(3) است. مردم مزبور از اعقاب آلان ها هستند که آس نیز نامیده میشوند. رجوع به آس در همین لغت نامه شود. آلان ها را سابقاً بعض نویسندگان از نژاد سکائی میدانستند چنانکه راولین سن در کتاب خود (ششمین دولت مشرق ص291) گوید که آلان ها سابقاً در نزدیکی رود تاناایس(4) (دُن کنونی) و دریاچهء پالس مئوتید(5) (دریای آزُف) مسکن داشتند و از سکاها بوده اند، ولی اکنون مسلم است که نویسندهء مذکور اشتباه کرده و آلان ها از نژاد سکائی نبودند و باید آنان را از آریائیان ایرانی دانست. علاوه بر تحقیقات علمی که این نظر را میرساند خود اُوستهای کنونی هم نظر مذکور را تأیید میکنند، زیرا اگر از یک قسمت اُسِت بپرسند که آنان کیستند جواب میدهند «ایرونی». (ایران باستان تألیف پیرنیا صص 2457 - 2458). و رجوع به آس و آسیان در همین لغت نامه شود.
- زبان اُست(6)؛ یکی از شعب زبانهای ایرانی است. (ایران باستان ص 2458). و آنرا آس نیز گویند. در لغت فرس اسدی چند لغت ازین زبان آمده است. رجوع به آسیان در همین لغت نامه شود. زبان استی شامل دو لهجه است: دیگرن(7) و ایرن(8). نمونه ای از لغات دیگرن:
اواد(9) بمعنی طوفان، خودک(10) بمعنی خود، دوار(11) بمعنی در، زرد(12)، بمعنی دل، زنون(13)بمعنی دانستن، سد(14) بمعنی صد، ردزینگ(15)بمعنی پنجره، دزهور(16) بمعنی هوشیار، مرد(17)بمعنی مرده، ارت(18) بمعنی سه، فورت(19)بمعنی پسر. رجوع به دائرة المعارف اسلام ج 3 ص 1127 ستون 1 مقالهء ایران(20) شود.
(1) - Ossetes.
(2) - Ardjonikidze (Vladicaucase).
(3) - Tskhinvali.
(4) - Tanais.
(5) - Pales Meotide.
(6) - Ossetique.
(7) - Digoron.
(8) - Iron.
(9) - mad.
(10) - xuadag.
(11) - duar.
(12) - zarda.
(13) - zonun.
(14) - sada.
(15) - rodzinga.
(16) - dzahur.
(17) - mard.
(18) - arta.
(19) - furt.
(20) - Perse.


است.


[اَ / اُ] (اِخ) (مخفف اوستا) تفسیر کتاب دینی زردشتیان و در فرهنگها بغلط آنرا کتاب زند و پازند نوشته اند :
شهنشاه ایران سر و تن بشست
به معبد خرامید با زند و است.فردوسی.
جهاندار یک شب سر و تن بشست
بشد دور با دفتر زند و است
همه شب به پیش جهان آفرین
همی بود گریان و سر بر زمین.فردوسی.
یکی ژند و است آر با برسمت
بگو پاسخ از هرچه واپرسمت.فردوسی.
بکنجی نشسته ست با زند و است
از امید گیتی شده پیر و سست.فردوسی.
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرگی ورزد و زند و است.فردوسی.
چو خسرو به آب مژه رخ بشست
بیفشاند دینار بر زند و است.فردوسی.
نهاده بدو نامهء زند و است
به آواز برخواند موبد درست.فردوسی.
برای شرح کلمه رجوع به اوستا شود.


است.


[اِ] (اِخ)(1) (خاندان...) خانوادهء سلطنتی مشهور ایتالیا، که دیری در فِرّار، مُدِن و رِگژیو حکومت داشت و از آریُست و تاس حمایت میکرد.
(1) - Este (Maison d').


است.


[اِ] (اِخ)(1) (کانال ...) ترعه ای که موز و رُن را به مُزِل و سائن مرتبط می سازد.
(1) - Est (Canal de I').


استآسة.


[اِ تِ سَ] (ع مص) عوض خواستن. || مدد خواستن. (منتهی الارب). استعانت. (قطر المحیط).


است آنگلی.


[اِ] (اِخ)(1) یکی از ممالک سبعهء انگلوساکسن که بسال 571 م. تشکیل شد.
(1) - Est-Anglie.


استا.


[اَ / اُ] (اِخ) مخفف اوستا و در لغت نامه ها به اشتباه آنرا تفسیر زند و پازند گفته اند: استا تفسیر زند است، و زند و پازند دو کتاب است از صحف ابراهیم. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). تفسیر کتاب زند است و آن کتاب مغان باشد که در احکام آتش پرستی تصنیف زردشت است. (برهان) (غیاث اللغات). اَبستا. وستا. ستا. است :
جادوئیها کند شگفت عجب
هست واستاش زند و استا نیست.خسروی.
بخواند آن همه موبدان پیش خویش
بیاورد استا و بنهاد پیش.دقیقی.
خداوند را دیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت.دقیقی.
که آنجا کند زند و استا روا
کند موبدان را بدان بر گوا.فردوسی.
اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند
از این خواب بیدارتان کردمی
همه زنده بر دارتان کردمی.فردوسی.
از او زند و استا بیاموختند
نشستند و آتش برافروختند.فردوسی.
نهادند [ترکان] سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآژده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوان همی سوختند.
فردوسی.
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرگی ورزد و زند و است
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن.
فردوسی.
بیامد بیاورد استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند...
فردوسی.
کز بدیها خود بپیچد بدکنش
آن نبشتستند در استا و زند.
ناصرخسرو.
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
خاقانی.
برای شرح کلمه رجوع به اوستا شود.


استا.


[اِ] (نف مرخم) ستایش کننده. (برهان) (جهانگیری). ستاینده، چنانکه گویند: خودستا و خوداستا و بدون ترکیب مستعمل نشود. (رشیدی). || (اِمص) ستایش. اسدی در لغت فرس ذیل افدستا آرد: افد شگفت باشد و ستا ستایش چنانکه دقیقی گفت :
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.


استا.


[اُ] (ص) مخفف اُستاد که آموزنده باشد. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات). آموزگار. معلم. اوستاد :
هرکه از استا گریزد در جهان
او ز دولت میگریزد این بدان.
مولوی.
گرچه این عاشق بخارا میرود
نه بدرس و نه به استا میرود.
مولوی.
گفت استا راست میگوید روید
درد سر افزون شدم بیرون شوید.
مولوی.
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زآن دو یک را برشکن.
مولوی.
- امثال: احمدک استا نرفت روزی که رفت آدینه بود. رجوع به امثال و حکم در این مثل شود.
|| ماهر. حاذق. رجوع به استاذ و استاد شود.


استا.


[اُ] (اِ) اوستا. اوستاد. در اصطلاح بنایان خطی یا نقطه ای یا سطحی که آنرا مأخذ کار کنند. الگو. دلیل. || مقیاس فلزات قیمتی، که ملاک مسکوکات محسوب میشود(1). اوستا. اوستاد.
(1) - Etalon.


استا.


[اِ] (اِخ) نام قریه ای از قرای سمرقند. (جهانگیری). و منسوب به آنجا را استائی خوانند. (برهان) (سروری) (مراصد الاطلاع).


استا.


[اِ] (اِخ) (قلعه یا حصار...) قلعه ایست از ولایت رستمدار که بحصانت تمام اشتهار دارد. (جهانگیری) (شعوری). و رجوع به حبیب السیر جزو4 از ج3 ص 335 و 344 و 345 شود.


استاء.


[اِ] (ع مص) بافتن جامه را: استی الثوب. (منتهی الارب).


استائل.


[اِ ءِ] (اِخ) رجوع به استال (مادام دُ...) شود.


استااوئلی.


[اِ ءِ] (اِخ)(1) قریه ای در الجزیره و آن در قدیم مقام فرقهء مذهبی تراپیست(2) بود و دارای موستانها است.
(1) - Staoueli.
(2) - Trappistes.


استائوئن.


[اَ ئو ءِ] (اِخ)(1) ایالتی در پارت که شهر عمدهء آن آساک(2) بود و در این شهر آتش جاودانی میسوخت و ارشک (اشک) اول مؤسس سلسلهء اشکانی در حضور آن آتشکده بتخت شاهنشاهی نشست. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمهء یاسمی ص 107).
(1) - Astaouene.
(2) - Asaak.


استاباماتر.


[اِ ما تِ] (لاتینی، اِ مرکب)(1)عنوان تصنیف موسیقی مذهبی که در خمیس العهد آنرا از روی اقوال منثورهء ژاکُپُن داتَدی (مائهء چهاردهم میلادی) به آواز میخوانند. مشهورترین استاباتها، استابات پالِسترینا، پِرگُلِس، هَیدن و رُسَینی است که در 1841 م. تصنیف شده است.
(1) - Stabat Mater.


استابی.


[اِ] (اِخ)(1) شهری از کَمپانی قدیم، مجاور پُمپِئی که در 79 م. بر اثر آتشفشانی وِزوو منهدم شد.
(1) - Stabies.


استات.


[اَ سِ] (فرانسوی، اِ)(1) ملحی که از اسید اَسِتیک حاصل آید.
(1) - Acetate.


استاتودر.


[اِ دِ] (اِ)(1) عنوانی که نخست به حکام هلند در ایام استیلای اطریشیها و سپس به پادشاهان اُرانژ و رؤسای جمهوری ایالات متحده (هلند) از مائهء شانزدهم تا 1795 م. داده اند.
(1) - Stathouder.


استاتوکو.


[اِ کُ] (لاتینی، اِ مرکب)(1) (مخفّف این ستاتو کو آنته(2)) وضع حاضر.
(1) - Statu quo.
(2) - In statu quo ante.


استاتیرا.


[اِ تا تِ] (اِخ)(1) ارشک پسر داریوش دوم که بعدها پس از جلوس بتخت موسوم به اردشیر گردید، وی با استاتیرا دختر ایدِرنِس (ویدرن) یکی از بزرگان پارسی ازدواج کرد و برادر استاتیرا موسوم به تری تخمس(2) آمس ترپس دختر شاه را داشت. (ایران باستان صص 901 و 962). استاتیرا آنگاه که ملکه شد در تخت روان باز و بی پرده حرکت میکرد و به اشخاصی از زنان اتباع خود اجازه میداد که به او نزدیک شده درودش گویند و این رفتار او پارسیان را خوش آمد. (ایران باستان ص 995 و 996). پروشات مادر اردشیر دوم با استاتیرا خصومت میورزید. (ایران باستان ص 998 و 1037 و 1054). و مدتها قصد کشتن استاتیرا را داشت، بالاخره به دسائس و حیل نیت خود را اجرا کرد. او زنی در خدمت خود داشت بنام ژی ژیس(3) که مورد اعتماد تام ملکه و بر وی بسیار مسلط بود و همین زن بقول دی نن آلت اجرای خیال فاسد پروشات گردید. شرح قضیه موافق نوشته های دی نن و کتزیاس و پلوتارک (زندگانی اردشیر، فصل 21) با جزئی اختلافی چنین است: هر دو ملکه از چندی قبل آشتی کرده و ظاهراً نشان میدادند که منازعات و سوء ظن های دیرینه را فراموش کرده اند، زیرا بمنازل یکدیگر آمد و شد داشتند و با هم غذا صرف میکردند ولی چون باطناً باز از یکدیگر بیمناک بودند غذا را از یک ظرف و از همان خوراک میخوردند. بعد پلوتارک گوید: در پارس مرغی هست که فضاله ندارد و روده هایش پر از چربی است بنابراین تصور میکنند که غذای این مرغ از باد و شبنم است. این مرغ را رین تاسِس نامند ولی کتزیاس این مرغ را رین داوِس نامیده و چنین گوید: پروشات در سر میز یکی از این مرغها را برداشته با کاردی که یک طرف آنرا مسموم کرده بودند به دو نیم تقسیم کرد، نیمی را که مسموم نشده بود خودش برداشت و نیم مسموم را بملکهء جوان داد. دن نُن گوید که مِلان تاس نامی مرغ را بریده قسمت مسموم را به استاتیرا داد. بهرحال از درد شدید و تشنج هائی که بعد برای ملکه حاصل شد او یقین کرد که مسموم گشته و بفاصلهء چند ساعت درگذشت. شاه هم نسبت به پروشات سوءظن حاصل کرد زیرا درجهء کینه ورزی و شقاوت او را خوب میدانست و برای اینکه در این باب حقیقت مطلب را بداند، فرمود تمام خدمه و صاحب منصبان مادرش را توقیف و زجر کنند، ولی پروشات ژی ژیس را مدتها در منزل خود نگاهداشت و از تسلیم او بشاه امتناع ورزید بالاخره این زن روزی اجازه گرفت بخانه اش برود و قراولان شاهی او را گرفته موافق قوانین پارسی که برای زهردهندگان مقرر است با زجر کشتند، یعنی سرش را روی سنگ پهنی گذارده با سنگی دیگر چندان کوبیدند، تا خرد شد و صورتش مسطح گردید. چنین است عقیدهء دی نُن، ولی کتزیاس گوید که ژی ژیس آلت اجرای قصد پروشتات نبود و فقط بر خلاف میل خود از قضیه اطلاع داشت. بهرحال شاه بمادرش چیزی نگفت و نسبت به او کاری نکرد، جز اینکه او را از خود دور داشت. (ایران باستان ص 1096 و 1097). ظن قوی میرود که مادر اردشیر سوم استاتیرا بوده است. (ایران باستان ص 1164 و 1466).
(1) - Stateira.
(2) - Tritukhmes.
(3) - Gigis.


استاتیرا.


[اِ تا تِ] (اِخ)(1) زن داریوش سوم پادشاه هخامنشی. (ایران باستان ص 1449). او پس از جدال نخستین اسکندر و داریوش با حرم پادشاه اسیر اسکندر شد. (ایران باستان صص 1318 - 1320).
(1) - Stateira.


استاتیرا.


[اِ تا تِ] (اِخ)(1) دختر داریوش سوم. او با مادر خود همنام بود. کنت کورث گوید (کتاب 4 بند 5): مقارن فتح صور بدست اسکندر (332 ق. م.) نامه ای از داریوش سوم به اسکندر رسید که او را پادشاه خوانده به او تکلیف کرده بود دخترش استاتیرا را به وی بدهد و جهیز او ممالکی باشد که بین هِلس پونت (داردانل) و رود هالیس (قزل ایرماق حالیه) واقع است و اسکندر بدین شرایط صلح کند. (ایران باستان ص 1344). و استاتیرا جزو حرم داریوش اسیر شد. (ایران باستان ص1318، 1320، 1362). اسکندر پس از مراجعت از هند با استاتیرا ازدواج کرد. پلوتارک می نویسد (بند 100): «وقتی که اسکندر میمرد رُکسانه (زن دیگر اسکندر) آبستن بود و از این جهت مورد احترام مقدونیها واقع شد، ولی چون او به استاتیرا (دختر داریوش) رشک میبرد، او را فریب داد به این معنی که نامهء جعلی از طرف اسکندر به او نوشته احضارش کرد و همینکه او آمد امر کرد او و خواهر وی را کشته جسد آنها را در چاهی انداختند و بعد چاه را به امر او پُر کردند. در این کار پردیکاس محرم و شریک جنایت او گشت. این همان شخص است که پس از مرگ اسکندر از تمام سرداران او متنفذتر بود». (ایران باستان ص 1934).
(1) - Stateira.


استاتیره.


[اِ تا تِ رَ] (اِخ) رجوع به استاتیرا شود.


استاتیس.


[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) گلی است از نوع پلمباژینه استاتیسه(2).
(1) - Statice.
(2) - Plombaginees staticees.


استاتیسه.


[اِ تی سِ] (فرانسوی، ص) شبیه یا منتسب به استاتیس.


استاتیوس.


[اِ] (اِخ) یکی از شعرای هازل و فکاهی روم قدیم. او در مائهء دوم قبل از میلاد میزیست و قریب 40 مضحکه نوشته است. از اینهمه بجز بعض جملات چیزی بجا نمانده است.


استاتیوس.


[اِ] (اِخ)(1) اِستاس. یکی از مشاهیر شعرای باستانی روم. مولد او بسال 61 م. در شهر ناپل و وفات در سنهء 96 بوده است و او در زمان حیات بسیار مشهور بود و صلات گرانبها از ممدوحین خود درمی یافت. چندین منظومه و قصائد و مدایح بسیار دارد. آثار وی شامل چند مجلد در دست است و بارها طبع و نشر شده است.
(1) - Statius.


استاج.


[اِ] (ع اِ) چوبکی است میان کاواک که بر آن پنبهء ریسیده را برای تافتن پیچند. || یا چیزی که رشته را از دوک بدست بر آن پیچند. (منتهی الارب). اِستیج.


استاجلو.


[اُ] (اِخ) یکی از هفت قبیله از ایلات ترک که ارکان سپاه صفویه محسوب میشدند و آنها از این قرارند: شاملو، روملو، استاجلو، تکلو، ذوالقدر، افشار و قاجار. (تاریخ ادبیات ایران تألیف برون ترجمهء یاسمی ج4 ص 41).


استاجلو.


[اُ] (اِخ) رجوع به محمدبیک استاجلو و رجوع به محمدبیک خامان سلطان استاجلو شود.


استاجنان.


[اِ] (اِخ) یکی از نواحی انزان کوه هزارجریب. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 123 بخش انگلیسی).


استاخ.


[اُ] (ص) گستاخ. (برهان) (جهانگیری). بستاخ. (مؤید الفضلاء). اوستاخ. (آنندراج). بی ادب و لجوج. (برهان). بی پروا :
با کسی علم دین نگفت استاخ
زآنکه دل تنگ بود و علم فراخ.سنائی.
تیر از گشاد چشم تو استاخ میرود
شاید که در حریم دل خصم محرم است.
سیف اسفرنگ.
|| محرم. یگانه. و رجوع به استاخی شود.


استاخ.


[اِ] (اِ) شاخی که تازه از درخت روئیده باشد. (برهان). ستاک.


استاخ.


[] (اِخ) شهرکیست خرد از حدود خراسان بر دامن کوه نهاده. (حدود العالم).


استاخرما.


[اَ خُ] (اِ مرکب) تخم خرما، سوختهء او مجفف قروح است. (الفاظ الادویه). استخوان خرما. هستهء خرما.


استاخی.


[اُ] (حامص) گستاخی. دلیری. جرأت. جسارت. بی پروائی. تهور. شوخی. سوءادب. تجاوز از حدّ : مشتی اوباش درهم شده بودند و ترتیبی نبود و هر کس که میخواست استاخی میکرد و با طغرل سخن میگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565).
بدین زمان بکش(1) استاخی مرا و بدان
مرا سخای تو کرده ست بیش ازین گستاخ.
سوزنی (از صحاح الفرس).
کردم استاخیی که بود مرا
دیو بازیچه ای نمود مرا.نظامی (هفت پیکر).
بطرف آن درویش که با درویشان ایشان استاخی کرده بود نظر کردند... حالش دیگر شد و در لحظه چون مشک پر باد شد. (انیس الطالبین بخاری نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). باختیار طلب بلا دشوار است. استاخی نباید کرد. (انیس الطالبین). دانستم بارگاه محمدی است استاخی نکردم و آنچه شیخ ابویزید کرده بود، نکردم. (انیس الطالبین). من خردسال بودم در حضرت ایشان استاخی کردم سؤال کردم که در آن راه طعام خوردید فرمودند بلی. (انیس الطالبین). و از او کلمه ای صادر شد که بنسبت حضرت ایشان استاخی بود. (انیس الطالبین). با دوستان حقّ استاخی نباید کرد. (انیس الطالبین). چون من بعنایت الهی در سیر به این مقام رسیدم استاخی نکردم سر نیاز و تعظیم بر آستانهء عزّت او نهادم. (انیس الطالبین). || محرمی. خودمانی شدگی.
(1) - ن ل: بدین زبان مکش.


استاخیس.


[] (اِخ) (بمعنی سنبل گندم) یکی از مسیحیان رومی و رفیق پولس حواری. (رسالهء رومیان 16 : 9) (قاموس کتاب مقدس).


استاد.


[اُ] (ص) (معرب آن نیز استاد و استاذ) اوستاد. اُستا. اوستا (مخفف اوستاد)(1). ماهر. بامهارت. صاحب مهارت. حاذق. (دهار) (ربنجنی) :
از غایت بی ننگی و از حرص گدائی
استادتر از وی همه این یافه درایان.سوزنی.
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند.نظامی.
حاذق؛ سخت استاد. (ربنجنی).
- استاد شدن؛ ماهر شدن. حذق. حذاق. ثقف.
- استاد کردن؛ ماهر کردن.
|| علیم. نیک دان. دانا و عالم علمی یا فنی. دانندهء صنعتی از امور کلیه و جزئیه. (برهان) :و هر کسی که خواب داند گزاردن و استاد بود چون کسی او را خوابی پرسد اگر آن خواب بد بود او خاموش بود و نگزارد. (ترجمهء بلعمی از طبری).
ز روم و ز هند آنکه استاد بود
وز استاد خویشش هنر یاد بود. فردوسی.
هزار و صد و شصت(2) استاد بود
که کردار آن تختشان یاد بود
یکی دیگ رویین ببار اندرون
که استاد بود او بکار اندرون.فردوسی.
جوان رفت و آورد خامه دویست
به استاد گفت ای گرامی مأیست.فردوسی.
فرستاد کس نزد آهنگران
هر آنکس که استاد بود اندر آن.فردوسی.
ز دیوار گرهم ز آهنگران
هر آنکس که استاد بد اندر آن.فردوسی.
وز ایشان هر آنکس که استاد بود
ز خشت و ز گل در دلش یاد بود.فردوسی.
ز هر کشوری مردم پیش بین
که استاد یابی بدین برگزین.فردوسی.
به استاد گفت این شکار من است
گزاریدن خواب کار من است
فرستاد و رفتند از ایوان شاه
گرانمایه استاد با نیکخواه.فردوسی.
سخت خوب آمد این دو بیت مرا
که شنیدم ز شاعری استاد.فرخی.
کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد.
منوچهری.
هنر در پارسی گفتن نمودند
کجا در پارسی استاد بودند.(ویس و رامین).
گفتم [ عبدالغفار ] زندگانی خداوند دراز باد بر آنجمله که خداوند نبشته است هیچ دبیر استاد نتواند نبشت. (تاریخ بیهقی ص 131). بفرمود تا هر امیری صد مرد استاد جمع کردند. (قصص الانبیاء ص 151). گفت این مال از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بود. (کلیله و دمنه).
مگر میرفت استاد مهینه
خری می برد بارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری
بگفتا هیچ دل پرپیچ دارم
اگر این خر بیفتد هیچ دارم.عطار.
|| سرور. رئیس (در طبقهء شعرا و دانشمندان و محتشمان) :
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی توئی کسائی پرگست.
کسائی.
استاد این سرای بآئین همی بود
رای رئیس سید ابوسهل حمدوی.فرخی.
استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند. (تاریخ بیهقی ص 276). اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد چنانکه یافتند استادان عصرها... در سخن موئی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص281). || رئیس و سَر کاری، چون استاد در دکان نجار نسبت به شاگردان. || امام. راهنما. پیشوا. دلیل :
براندیش و از نام خود یاد کن
خرد را بدین کار استاد کن.فردوسی.
سخن های نکو را یاد می دار
وزآن در پیش خویش استاد میدار.
ناصرخسرو.
|| خواجه سرا. خِصی. خادم. (تاج العروس). آغا. رجوع به استاذ شود. || آموزنده. (مؤید الفضلاء). معلم اطفال و جز آن. مُکتِب. مدرس. آموزگار. آموزاننده. (برهان). مقابل شاگرد و تلمیذ و میلاو. ج، اساتید، اساتذه :
میلاو منی ای فغ و استاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه می لاو(3).رودکی.
هم آنکس که استاد طلحند بود
بفرزانگان بر خردمند بود.فردوسی.
زآنکه استاد تو اندر همه کاری پدر است
چون پدر گشتی اندر همه کاری استاد.
فرخی.
بحیله ساختن استاد بخردان زمین
بحرب کردن شاگرد پادشاه زمان.فرخی.
خردمندان دانستندی که نه چنانست و سری می جنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی [ بوسهل زوزنی ] گزافگوی است جز استادم [ ابونصر مشکان ] که وی را فرو نتوانست برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص176). استادم [ ابونصر مشکان ] بمن [ ابوالفضل بیهقی ] رسید اشارتی کرد سوی من، پیش رفتم. (تاریخ بیهقی ص 166). من بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم. (تاریخ بیهقی ص 228). مردی بزرگ بود این استادم. (تاریخ بیهقی ص 615). جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبهء معتاد. (تاریخ بیهقی ص 379). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. (تاریخ بیهقی ص 342). دیگر روز چون بار بگسست وزیر را بازگرفت با استادم ابونصر. (تاریخ بیهقی ص 394). بخلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت. (تاریخ بیهقی ص363).
مر استاد او را بر خویش خواند
ز بیگانگان جای پردخت ماند.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد ادیب.
ناصرخسرو.
دگر گفتند هرگز کس بدین در
نه شاگردی نه استادی نه استاد.ناصرخسرو.
با هر مرد استاد هزار شاگرد و سیصد هزار مرد جمع آمدند. (قصص الانبیاء ص 151).
با دل گفتم چو در حضر شاد نه ای
وز بند زمانه یک دم آزاد نه ای
در تجربه های دهر استادان را
شاگردی کن کنون که استاد نه ای.
(از مقامات حمیدی).
جرم ز شاگرد و پس عتاب بر استاد
اینت به استاد اصدقای صفاهان.خاقانی.
شاگرد خادمان در اوست روزگار
کاستاد بحر دست جواهرفشان اوست.
خاقانی.
ز کس بدهر خجل نیستم بحمدالله
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم.خاقانی.
تمتعی که من از فضل در جهان دیدم(4)
همین جفای پدر بود و سیلی استاد.
ظهیر فاریابی.
صدمه های عشق را کی بوالهوس دارد قبول
کی شناسد طفل قدر سیلی استاد را.
ظهیرفاریابی.
پادشاهی پسر بمکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته بزر
جور استاد به ز مهر پدر.سعدی.
سعی نابرده در این راه بجائی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 170).
-استاد معلم؛ آموزگار. آموزنده :
استاد معلم چو بود کم آزار
خرسک بازند کودکان در بازار.سعدی.
|| در اصطلاح کنونی معلمین مدارس عالیه را به سه قسمت تقسیم کنند: استاد (بالاترین درجه)، دانشیار، دبیر. || مأمور وصول مالیات: بمن [ ابومحمد کاتب ] چنین رسانیدند از بعضی از ایشان [ مردم قم ] که شاخهای کوچک تر از درخت می گرفتند و پسران خُرد خود را به روی درمی انداختند، و بدان چوبها ایشان را می زدند، و در زبان ایشان می نهادند که بگوئید: الله الله ایها الاستاذ تأمّل حالی، فقد وقع الیرقان علی غلّتی فأفسدها، و وقع الدّود علی قطنی فأکله و احتاج (و اجتاح؟) الجراد و القمل سائر مابقی؛ یعنی الله الله ای استاد اندیشه کن در حال من بحقیقت که زنگار در غلّهء من افتاد و آنرا تباه گردانید و کرم واقع شد در پنبه زار من و آنرا بخورد و آنچه باقی ماند ملخ بکلی بخورد... (تاریخ قم). رجوع به امثال و حکم «میخ قمی» ص 1772 شود. || دلاّک (در تداول عوام).
- استاد برَسان کردن؛ تعبیری مثلی است و معنی آن، با کمی و نارسائی پارچه و قماش، بسختی و صعوبت از آن جامه ای کردن. رجوع به استاذ شود.
(1) - مؤلف غیاث اللغات وجه اشتقاقی عجیب آورده گوید: استاد مخفف استاود، چه استاد در لغت فرس بمعنی کتاب است و ود بفتح واو و دال مهمله بمعنی دانا و ترکیب مقلوب است.
(2) - ن ل: بیست.
(3) - ن ل: میلا (و) بستان. و تصحیح متن قیاسی است.
(4) - ن ل: بردم.


استاد.


[اِ] (فعل) این فعل در زبان پهلوی مورد استعمال داشته است و در فارسی نادر آمده است: [ ابومسلم ] به حلوان شد، باز خلعتها آوردند، بنهروان شد و سپاهها رسیدن استاد به استقبال وی، تا بر نیکوتر هیأتی و کرامت و عزی ببغداد اندر شد. (تاریخ سیستان ص 138). یعنی رسیدن گرفت. (ایضاً همان صفحه ح 3).


استاد.


[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) (از یونانی ستادین(2)) نزد یونانیان مقیاس طول به اندازهء 600 گام یونانی. استاد یونانی معادل 185 گز (متر) بود. (ایران باستان ص 593 و 843).
(1) - Stade.
(2) - Stadion.


استاد.


[اُ] (اِخ) یکی از نامداران ایران به زمان خسرو پرویز.


استاد.


[اُ] (اِخ) لقب ابوالبرکات، طبیب، صاحب کتاب معتبر، و چون در طب استاد گویند مراد او باشد.


استاد.


[اُ] (اِخ)(1) ادرین وان. نقاش به اسلوب و شیوهء هلندی، مولد وی لوبِک بسال 1610 م. و وفات در آمستردام بسال 1685. وی در پرداختن صحنه های زندگانی داخلی استاد بود و چند پردهء نقاشی او در موزه های لوور و آمستردام و لاهه و برلن و غیره مضبوط است. || برادر نقاش فوق موسوم به اسحاق وان استاد(2) نیز بسبک هلندی نقاشی میکرد. مولد وی نیز لوبک بسال 1621 و وفات در آمستردام بسال 1657 م. او نیز به نقاشی صحنه های داخلی و صحنه های عمومی و غیره پرداخته است. پرده های نقاشی او در موزه های آمستردام و بروکسل و وین و مادرید و لوور مضبوط است.
(1) - Ostade, Adrien Van.
(2) - Ostade, Isaac Van.


استاد اردشیر.


[اِ اَ دَ] (اِخ) شهری که طبق روایت به أمر اردشیر اول ساسانی بنا شد: از عمارت و شهرها که [اردشیر] کرد... استاد اردشیر، و هرمزد اردشیر. (مجمل التواریخ و القصص ص 62). در تاریخ حمزه بجای این نام «اشااردشیر» آمده است. (مجمل التواریخ ص 62 و ص 63 ح).


استاد اسفراینی.


[اُ دِ اِ فَ یِ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق (ابراهیم بن محمد بن ابراهیم بن مهران) اسفراینی شود.


استادالاطباء .


[اُ دُلْ اَ طِبْ با] (اِخ)رجوع به فخرالدین خجندی شود.


استادالدار.


[اُ دُدْ دا] (ع ص مرکب، اِ مرکب) وکیل دار. استاد سرای. یکی از مناصب عهد خلفای عباسی: اما وزیر ابن یونس چون ببغداد آمد ناصر خلیفه پسر بخاری را نیابت وزارت داده بود و باز معزول کرده و در آن حال ابن حدیده وزیر بود. ابن یونس را باز طلبید و مخزن به او بسپرد و کار دواوین بأسرها به او حواله فرمود و او با این کارها بهم نیابت وزارت نیز میکرد و دیگر بار معزول گشت و مدتی در عزل بماند و باز استادالدار شد و دواوین بدو سپردند. (تجارب السلف ص 329). ظاهر [ خلیفه ] روز دوشنبهء غرّهء شوال جامهء سفید بپوشید و جامهء برد پیغمبر بر دوش گرفت و در شباک قبهء مبایعت بنشست و وزیر بیرون شباک بایستاد بر پایهء اول منبر، استادالدار مبارک بن ضحاک پایهء زیرتر و بیعت او از امرا و حجّاب... بستدند. (تجارب السلف ص 344). درهای خلافت بگشادند و کس بطلب وزیر نصیرالدین ناقد فرستاد... و او را در محفّه ای بیاوردند و در بیرون شباک بمبایعت منبری بنهادند و وزیر بالای منبر نشست و مؤیدالدین بن علقمی استادالدار بیک پایهء زیرتر مردم را به الفاظ مبایعت تلقین میکردند و مستعصم در اندرون شباک بر کرسی نشسته بود. (تجارب السلف ص 356). رجوع به وکیل دار و استاد سرای و استاذالدار شود.


استادالدار.


[اُ دُدْ دا] (اِخ) لقب ابن علقمی محمد ملقب به مؤیدالدین. رجوع به ابن علقمی شود.


استادالدار.


[اُ دُدْ دا] (اِخ) ابن تعاویذی. رجوع به ابن تعاویذی شود.


استادالدار.


[اُ دُدْ دا] (اِخ) ابوالفرج بن مظفر. رجوع به ابن تعاویذی شود.


استادالدار.


[اُ دُدْ دا] (اِخ) اقماری ملقب بعزّالدین: و من منازلها [ منازل بین بلبیس و غزه ] قطیا... و کان الامیر بها فی عهد وصولی الیها عزّالدین استادالدّار اقماری. (ابن بطوطه).


استادالدار.


[اُ دُدْ دا] (اِخ) عضدالدین بن رئیس الرؤسا، دارمی. رجوع به عضدالدین و حبیب السیر جزء3 از ج2 ص117 و 118 و جزء4 از ج2 ص13 شود.


استادانه.


[اُ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)همچون استادان. بطریقهء اساتید. ماهرانه.


استادبران.


[اُ بَ] (اِخ) استاذبران. یکی از قراء اصفهان و ابوالفضل محمد بن ابراهیم بن الفضل الاستاذبرانی از آنجاست. (معجم البلدان) (مرآت البلدان).


استادبرانی.


[اُ بَ] (ص نسبی) منسوب به استادبران. رجوع به استادبران شود.


استادخرد.


[اُ خُ رَ] (اِخ) استاذخرذ. یکی از قراء ری. (معجم البلدان) (مرآت البلدان).


استاد رودکی.


[اُ رو دَ] (اِخ) رودکی شاعر مشهور عهد سامانی را بسبب فضیلت و تقدم در فنون ادب و شعر بدین لقب استاد شاعران خوانند :
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی توئی کسائی پرگست.
کسائی.
ای آنکه طعن کردی در شعر رودکی
این طعن کردن تو ز جهل و ز کودکی است
کان کس که شعر داند داند که در جهان
صاحب قران شاعری استاد رودکی است.
نظامی عروضی.
رجوع به رودکی شود.


استاد سرای.


[اُ دِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) استادالدّار. وکیل دار: و هم آنجا که نشسته بود استاد سرای را فرمود بمشافهه. (اسرارالتوحید چ تهران ص 300). در این مدت شعار شغل وزارت از ظهیرالدین برکشیدند و در نصیرالدین ابوالقاسم که استاد سرای بود، پوشیدند. (تاریخ آل سلجوق تألیف محمد بن ابراهیم). و رجوع به استادالدار و وکیل دار شود.
-استاد سرای هفت رخشان؛ ستارهء مشتری. (مؤید الفضلاء) (آنندراج).


استاد شهید.


[اُ شَ] (اِخ) شهید بلخی شاعر مشهور عهد سامانی :
استاد شهید زنده بایستی
وآن شاعر تیره چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح گفتندی
بالفاظ خوش و معانی رنگین.دقیقی.
وآنگاه که شعر پارسی گوئی
استاد شهید میر بونصری.منوچهری.
و رجوع به شهید... شود.


استادعلم.


[اُ عَ لَ] (اِ مرکب) چنانکه عادت قدیم درزیانست، خیاطی صاحبان کار را به لاغ و مضاحک سرگرم کرده و از هر جامه وار شاخی میربود. قضا را شبی بخواب دید رستاخیز برپاست، و ملکی عرض و تشهیر را پرچمهای گوناگون از دزدیده های او بر درفشی آتشین کرده و بدان او را بیم میدهد. سراسیمه از خواب بجست و بامدادان واقعه بشاگردان حکایت کرد و از ایشان درخواست که سپس چون من قصد سرقت نسیجی کنم مرا بگوئید: استاد عَلم! تا من بیاد رؤیای خویش آیم و از ارتکاب جُرم بازایستم. دیگر روز چون درزی ببریدن قبائی مشغول شد و اغفال صاحب جامه را بظرافت و خوش طبعی آغاز کرد، شاگردان بدستور دیروزین گفتند: استاد عَلَم! درزی اندیشید که اطلسی گرانبهاست و نربودن از آن غبن و حیفی است. سر برداشت و گفت: فرزندان این رنگ بعَلَم نبود. و مرادش آنکه بجرم این رنگ مرا نگیرند. چه اگر بر اختلاس این لون نیز کیفر و عقوبتی بود فرشتهء عذاب آنرا هم بر پرچمهای عَلَم می افزود. اشاره:
هیچ قبائی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان.نظامی.
|| استادعلم در اصطلاح امروز نام قسمتی از منسوج است که خیاطان فاضل آرند یا بسرقت برند. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به دم قیچی شود.


استادکار.


[اُ] (ص مرکب) اُستاکار. ماهر مسلط در صنعت یا حرفه ای :
شاگردپیشگان و خریطه کشان وی
استادکار تیر سپهرند بر زمین.سوزنی.


استادکاری.


[اُ] (حامص مرکب) صفت استادکار. مهارت :
بچابک دستی و استادکاری
کنی در کار این قصر استواری.نظامی.


استادگار.


[اِ] (ص مرکب، اِ مرکب) دربان و خادم. (آنندراج بنقل از فرهنگ سکندرنامه).


استادگی.


[اِ دَ / دِ] (حامص) ایستادگی. ثبات قدم. پایداری. مقاومت. بجد گرفتن کاری را. مواظبت کردن :
خوش بجد استادگی در منع جانان میکند
پاسبان سخت جان، تأثیر میخ پرده است.
تأثیر.
لطف کن تا بنده در خدمت کند استادگی
دست چربی میکند ثابت قدم، تصویر را.اثر.
|| توقف و اهمال :
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
این قدر استادگی ای ابر دریادل چرا.
صائب.


استادن.


[اِ دَ] (مص) ایستادن. ستادن. قیام. برپا شدن. خاستن. بخاستن. برخاستن. سر پا ماندن :
شد به گرمابه درون استاد غوشت
بود فربی و کلان بسیارگوشت.
رودکی (در منظومهء سندبادنامهء رودکی).
رجوع به سندبادنامه چ اسلامبول ص173 س11 و بعد آن شود.
من اینک به پیش تو استاده ام
تن زنده خشم ترا داده ام.فردوسی.
دگر دست دادش به اندیرمان
خود آنگه باستاد اندر میان.فردوسی.
|| مقاومت کردن :
صف دشمن ترا ناستد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.شهید بلخی.
تو کسانی را استاده ای آنگه که ز بیم
بر ایشان زن و فرزند نیارست استاد.فرخی.
دودستی همی کوفت از پیش و پس
نیارست با زخمش استاد کس.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| پایدار ماندن.
-در خدمت استادن؛ دیری خدمت کردن :
بر تو فرض است حق گزاری او
زآنکه در خدمتت بسی استاد.
امیرخسرو.
|| اقامت کردن. ماندن : چون شب نزدیک آمد مردم میرفتند پس با خاصگیان ملک شفاعت کردم تا آن شب ملک آنجا [ در کشتی ] باستد. (مجمل التواریخ و القصص). || مصمم شدن. عزم کردن. قصد کردن : پس گفتند ما خود را بخدای بخشیم و این سه کس را بکشیم که همه فتنه از این [ سه ] میباشد و بر این باستادند و شمشیرها را زهرآب دادند. (مجمل التواریخ والقصص).
قصد کردی بدل ربودن من
بر هلاک دلم براستادی.فرخی.
|| توقف کردن : و بکوفه باستاد تا منصور فرارسید. (مجمل التواریخ والقصص ص325). و بروایتی گویند بکابلستان باستاد و سپاه فرستاد سوی چین. (مجمل التواریخ والقصص ص161). برفتیم نزدیک کوه [ دماوند ] بدیهی باستادیم و چارهء برشدن همی طلبیدیم. (مجمل التواریخ والقصص ص 467). || استادن بکاری؛ مشغول شدن به آن و ورزیدن آن : بعد از موسی علیه السلام یوشع بن نون بکار بنی اسرائیل باستاد، بیست وهفت سال. (مجمل التواریخ و القصص ص 140).


استادند.


[] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان بنقل از معجم البلدان و مراصد گوید: ناحیه ایست بخراسان. گمانم این است که از نواحی بلخ است - انتهی. ولی در معجم البلدان چاپ مصر در ردیف خود این نام نیست.


استادنگاه.


[اِ دَ] (اِ مرکب) ایستادنگاه. جای اِستادن. موقف: جیأة؛ استادنگاه آب. جیه؛ استادنگاه آب. جئه؛ استادنگاه آب. خرنق؛ استادنگاه آب. تنور؛ استادنگاه آب. وادی. جائزه؛ استادنگاه آب کش بر چاه. (منتهی الارب).


استادنی.


[اِ دَ] (ص لیاقت) درخور استادن.


استاده.


[اِ دَ / دِ] (ن مف / نف) مخفف ایستاده. قائم :
ره نیکمردان آزاده گیر
چو استاده ای دست افتاده گیر.سعدی.
|| ساکن. بیحرکت. راکد: فاحم؛ آب استاده. (منتهی الارب) :
الا تا بود فرّ یزدان پاک
رونده ست گردون و استاده خاک...
اسدی (گرشاسب نامه).
بمال نهاده بلندی مجوی
که ناخوش کند آب استاده بوی.سعدی.
|| بازار استاده؛ سوق کاسد. || (اِ) پرستنده. خادم. سرپائی :
چو آمد [سیاوش] بر کاخ کاووس شاه
خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر و بوی خوش
بدش پیش او دست کرده بکش
بهر کنج بر سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود.فردوسی.
و در این بیت شاید استاده بمعنی موکّل باشد.
|| در تداول هندیان، چوبی که خیمه و مانند آن بر آن نصب کنند. (آنندراج). ستون خیمه. عمود :
آسمان باشد شکوه او ز عاجزنالیم
خیمه اش برپای از استادهء آه من است.
خان آرزو.
ریسمان تابیدن شاهان پی چاکر خطاست
خیمهء دولت بپا از دود این استاده است.
وحید.


استاده.


[اِ دِ] (اِخ)(1) اسکله و قصبه ای استوار در ایالت هانور آلمان، در نزدیکی ساحل چپ رود اِلب و کنار نهر اشونیکه، در 10 هزارگزی شمالی هانور و 32 هزارگزی مغرب هامبورگ این قصبه هنگامی شهری مستقل و آزاد بود ولی بعدها مرکز کنت نشینی شده و به کرات بین سوئدیها و دانمارکیها دست بدست گردیده است.
(1) - Stade.


استاد هرمز.


[اُ هُ مُ] (اِخ) رجوع به هرمز و الجماهر بیرونی ص 201 شود.


استادی.


[اُ] (حامص) آموزگاری. معلمی. || حذق. حذاقت. حاذقی. مهارت. ماهری. نیکدانی : اکنون استادی درین طاق زدنست که چگونه بهم برآورد. (نزهت نامهء علائی).
جمله برانداز به استادئی
تا تو فرومانی و آزادئی.نظامی.
موی تراشی که سرش میسترد
موی بمویش بغمی میسپرد
کای شده آگاه ز استادیم
خاص کن امروز بدامادیم.نظامی.
|| زیرکی. حیله. تدبیر. چاره. مکر : لیکن محمودیان در این کار استادیها میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). از این سفر که به بخارا بود از وی صورت ها نگاشت و استادی ها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی ص 362). || در اصطلاح کنونی، عالیترین مقام و درجه در تعلیمات عالیهء (دانشگاه) ایران.


استادی.


[] (اِخ) موضعی در جنوب تایمنی در افغانستان.


استاذ.


[اُ] (معرب، ص، اِ) (معرب استاد) هنرمند. کسی که به کاری مشغول باشد که قریحه و دست، هر دو را در آن دخالت باشد. (دزی). دانندهء صنعتی از امور کلیه و جزئیه. || کسی که با چرم و فلزات کار کند. (دزی). || موسیقی دان. (دزی). || دانا. (مؤید الفضلاء). || معلّم کتاب. آموزگار. دکتر. (دزی). دستور. دانش آموز. (مؤید الفضلاء). ج، اساتذه (مهذب الاسماء)، اساتیذ. || استاذالجماعة؛ استاد. استاذالجملة(1): لازَمَ استاذَالجماعة اباعبدالله الفخار و قرأ علیه العربیة. (الاحاطة فی تاریخ غرناطه تألیف ابن الخطیب). (از دزی). || استاذالجملة؛ استاذالجماعة: قرأ علی الاستاذ ابی محمد الباهلی استاذالجملة ببلده. (الاحاطة فی تاریخ غرناطة تألیف ابن الخطیب، بنقل دزی). || حقّه باز ماهر. (حریری چ دساسی پاریس 1822 م. ص326 س 5 بنقل دزی). || حامی. مدافع. (دزی). || دفتر روزنامه (تُجّار) (دزی). || خواجه سرا. خادم. جوالیقی در المعرب آرد: فاما «الاستاذ» فکلمة لیست بعربیة. یقولون للماهر بصنعته «استاذ» و لاتوجد هذه الکلمة فی الشعر الجاهلی. و اصطلحت العامة اذا عظّموا الخصی اَن یخاطبوه بالاستاذ، و انّما اخذوا ذلک من الاستاذ الذی هو الصانع، لانّه ربّما کان تحت یده غلمان یؤدبهم، فکأنه استاذ فی حسن الادب. ولو کان عربیاً لوجب اَن یکون اشتقاقه من «السَتذ». و لیس ذلک بمعروف. (المعرب چ احمد محمد شاکر چ قاهره 1361 ه . ق. ص25).
(1) - Professor publicus.


استاذالاطباء .


[اُ ذُلْ اَ طِبْ با] (اِخ)رجوع به فخرالدین خجندی شود.


استاذالدار.


[اُ ذُدْ دا] (ع ص مرکب، اِ مرکب) استادالدار. وکیل دار. استاد سرای: و امّا الشرقیة [ من بغداد ] فهی الیوم دارالخلافة و کفاها بذلک شرفاً و احتفالاً و دورالخلیفة مع آخرها و هی تقع منها نحو الربع او ازید لانّ جمیع العباسیین فی تلک الدیار معتقلین اعتقالاً جمیلاً لایخرجون و لایظهرون و لهم المرتّبات القائمة بهم و للخلیفة من تلک الدیار جزء کبیر قد اتخذ فیها المناظر المشرفة و القصور الرائقة و البساطین الانیقة و لیس له الیوم وزیراً انّما له خدیم یعرف بنائب الوزارة یحضر الدیوان المحتوی علی اموال الخلافة و بین یدیه الکتب فینفذ الامور و له قیم علی جمیع الدیار العباسیة و امین علی کافة الحرم الباقیات من عهد جدّه و ابیه و علی جمیع من تضمه الحرمة الخلافیة یعرف بالصاحب مجدالدین استاذالدار لهذه القبة و یدعی له اثر الدهاء للخلیفة و هو قلما یظهر للعامّة اشتغالاً بما هو بسبیله من امور تلک الدیار و حراستها و التکفّل بمغالقها و تفقدها لیلاً و نهاراً. و رونق هذا الملک انّما هو علی الفتیان و الاحابش المجابیب منهم فتی اسمه خالص. (رحلهء ابن جبیر ص 180). لمّا توفّی الوزیر عون الدین بن هبیرة اعتقل الدیوان العزیز جماعة من اصحابه و کان العماد فی جملة من اعتقل لانّه کان ینوب عنه فی واسط تلک المدّة فکتب من الحبس الی عمادالدین عضدالدین بن رئیس الرؤساء و کان حینئذ استاذالدار المستنجدیة. ذلک فی شعبان سنة ستین و خمسمائة (560 ه . ق.). (تاریخ ابن خلکان چ تهران ج2 ص190). و اقام [ ابن العلقمی وزیرالمعتصم ] عند خاله عضدالدین ابی نصر المبارک بن الضحاک و کان استاذالدار و لما قبض علی مؤیدالدین القمی و کان استاذ فوضت الاستاذالداریة الی شمس الدین ابن الناقد ثم عزل و فوضت الاستاذداریة الی ابن العلقمی... (فوات الوفیات). امیرالمؤمنین بود با تنی چند از خاصگیان چون استاذالدار و حاجب الباب... (اسرارالتوحید چ تهران ص 299). و رجوع به استادالدّار شود.


استاذالداریة.


[اُ ذُدْ دا ری یَ] (ع مص جعلی مرکب، اِمص مرکب) مقام و منصب استاذالدار. رجوع به مادهء قبل شود.


استاذبران.


[اُ بَ] (اِخ) رجوع به استادبران و معجم البلدان شود.


استاذبرانی.


[اُ بَ] (ص نسبی) منسوب به استاذبران، که قریه ای است از قرای اصفهان و بدان منسوب است ابوالفضل محمد بن ابراهیم بن الفضل الاستاذبرانی. (انساب سمعانی).


استاذخرذ.


[اُ خُ رَ] (اِخ) رجوع به استادخرد و معجم البلدان شود.


استاذخرذی.


[اُ خُ رَ] (ص نسبی)منسوب به استاذخرذ و از آنجاست شیخ ابی الحسین احمدبن قارس بن زکریا الزهراوی الاستاذخرذی. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 12 س6 و 7).


استاذسیس.


[اُ] (اِخ) رجوع به استاسیس شود.


استار.


[اَ] (ع اِ) جِ سِتر، بمعنی پرده. (غیاث اللغات) (دهار) :
چو کار کعبهء ملک جهان بدان آمد
که باد غفلت بربود ازو همی استار.
بوحنیفهء اسکافی (تاریخ بیهقی چ ادیب ص280).
اسرار ضمایر و استار مصایر پیش نظر بصیرت او چون شمع روشن و پیدا بودی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1272 ص 279).
- استارِ کعبه؛ پرده های آن.


استار.


[اِ] (معرب، اِ) (معرب چهار) چهار. اربعه. چهارتا. (منتهی الارب). جوالیقی گوید: الاستار، قال ابوسعید: سمعت العرب تقول للاربعة «استار» لانه بالفارسیة «چهار» فاعربوه فقالوا «استار». (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 42). || «چهار مثقال». (ابن سرافیون). || وزنی که چهار مثقال و نیم باشد. (رشیدی) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). چهار و نیم مثقال. (منتهی الارب). یعنی چهار بار و نیم. معادل شصت وهشت جو میانه و چهار قسمت از هفت قسمت یک جو. || ده درم سنگ. (مؤید الفضلاء). || شش درم سنگ. (فرهنگ اسدی نسخهء مدرسهء سپهسالار). || ستیر(1). و آن شش درم سنگ و نیم است. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). در بعضی مواضع شش و نیم درم دارند. (مؤید الفضلاء). شش درهم و دو دانگ. شش درهم و سه سبع. وزنی معادل ربع عشر من. (مفاتیح). چهل یک من، و آن به وزن دراهم شش درهم و نیم است اصطلاحاً نه تحقیقاً. استیر. (جوهری در کلمهء اوقیه). ج، اساتر، اساتیر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
- استار طبی؛ شش درهم و دو ثلث. شش درهم و نیم: بگیرند آب خسک تر، ده استار. (ذخیرهء خوارزمشاهی، متعلق به کتابخانهء مؤلف). بگیرند خیار شنبر و مویز دانه بیرون کرده از هر یکی سه استار. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و ده استار لعاب اسپغول اندرین آب کنند و بقوام آرند... (ذخیرهء خوارزمشاهی). بگیرند زیرهء کرمانی دو مثقال... شکر هشت استار همه را بکوبند و به انگبین بسرشند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و داروها را اندر یک من آب بپزند تا بمقدار ده استار بازآید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر. فردوسی.


استارا - زاگرا.


[اِ گُ] (اِخ)(1) شهری به بلغارستان (روم ایلی شرقی)، دارای 32000 تن سکنه.
(1) - Stara-Zagora.


استارباد.


[اِ] (اِخ) استرآباد باشد و آن شهریست مشهور. (جهانگیری). شهریست در طبرستان مشهور به استرآباد. (برهان). گرگان کنونی :
تا طرب و مطرب است مشرق و با مغرب است
تا یمن و یثرب است آمل و استارباد
بنشین خورشیدوار، می خور جمشیدوار
فرخ و امیدوار چون پسر کیقباد.منوچهری.
چو برخیزد ز خواب بامدادی
ز من خواهد حریر استاربادی.
(ویس و رامین).


استارچه.


[اِ چَ / چِ] (اِ مصغر) شرارهء آتش. (شعوری). ستارچه.


استارقین.


[] (اِخ) یاقوت در معجم البلدان گوید: گمان برم که آن یکی از قرای همدان است. و شیرویه احمدبن العبّاس بن فارس ابوجعفر الاستارقینی بدانجا منسوبست.


استارقینی.


[] (ص نسبی) منسوب به استارقین. رجوع به استارقین شود.


استارگارد.


[اِ] (اِخ)(1) دو قصبه است در کشور آلمان که یکی را استارگارد جدید و دیگری را استارگارد قدیم گویند. استارگارد جدید در خطّهء پومرانیا از آلمان در 32 هزارگزی مشرق شهر اشتتن واقع شده. و آن زمانی مرکز ایالت پومرانی سفلی بود. استارگارد قدیم، قصبهء کوچکی است در ناحیت مکلنبورگ در 20 هزارگزی شمال شرقی استرلیج.
(1) - Stargard.


استارگان.


[اِ رَ / رِ] (اِ) جِ اِستاره. نجوم. کواکب :
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
بر آسمان بر، استارگان شوند شوی.
منوچهری.


استارم.


[اَ] (اِخ) استالم. یکی از نواحی انزان کوه هزارجریب. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 57 و 123 بخش انگلیسی).


استاروه.


[اِ رُ وَ] (اِخ)(1) قصبهء مرکز قضائیست در سنجاق کوریچه از ولایت مناستر آرناؤدستان، در ساحل جنوبی دریاچهء اوخری، در 25 هزارگزی شمالی کوریجه، در محلی بسیار دلکش و نزه، دارای یک مسجد جامع، یک تکیه، و یک مکتب در قرب یکساعته راه در شمال غربی همین قصبه، قصبهء دیگر موسوم به بوغرادچ است. || قضائی در جهت غربی دریاچهء اوخری. این قضا شامل 99 ده و چهار مرکز محصولات فلاحتی است. و بیشتر سکنه مسلمان و گروهی مسیحی و از نژاد آراناؤد میباشند. عمدهء محصولات ارضی آن عبارت است از: گندم، جو و دیگر حبوبات، در کوهها بیشه های بسیار مشتمل بر درختان جنگلی، کاج و سرو یافت شود، و چراگاه ها دارد.
(1) - Starova.


استارة.


[اِ رَ] (ع اِ) پوشش. پرده. (منتهی الارب).


استاره.


[اِ رَ / رِ] (اِ) ستاره. کوکب. (برهان) (مؤید الفضلاء) :
دوش من پیغام دادم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مهپاره را.
مولوی.
بیمار شود عاشق امّا بنمی میرد
ماه ارچه شود لاغر استاره نخواهد شد.
مولوی.
|| کوکب طالع : امیر رضی الله عنه آیتی بود در باب لشکر کشیدن و آنچه در جهد آدمی بود بجای می آورد امّا استارهء او نمی گشت و ایزدتعالی چیز دیگر خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 584). || شامیانه. سایبان. (برهان). نوعی از چادر شب باشد که آنرا شامیانه و سایبان نیز گویند. (جهانگیری). || مسطر فولادی. (برهان). چوب جدول کشان. (برهان) (مؤید الفضلاء). جدول مسطر. (جهانگیری). || طنبور سه تار. (برهان). طنبوری که سه تار داشته باشد. (سروری). || ابیز. سونش. جرقه. جریقه. خدره :
خواجه گفت این سوخته نمناک بود
میمرد استاره از ترّیش زود.مولوی.
همچنانکه استارهء آتش بر جامهء سوخته افتاد اگر حق خواهد همان یک ستاره بگیرد و بزرگ شود. (فیه ما فیه).


استاره.


[اِ رَ] (اِخ) بلوکی است از مضافات لاهیجان گیلان. (جهانگیری) (برهان). شاید این نام مصحف آستانه باشد، چه بدین نام در لاهیجان محلّی شنیده نشده است. رجوع به آستانه شود. || قلعه ای باشد از ملک دکن. (جهانگیری) (برهان).


استاره شمر.


[اِ رَ / رِ شُ مَ] (نف مرکب)ستاره شمار. ستاره شمر. منجّم.


استاریتز.


[اُ] (اِخ)(1) کرسی پیرنه (برانس) سفلی، از ناحیهء بایُن در کنار نیو، دارای 2546 تن سکنه، و آن پایتخت قدیم لابور بوده است و راه آهن از آن گذرد.
(1) - Ustaritz.


استاریه.


[اِ رَ یَ] (اِخ)(1) قریه ای است بزرگ در قضای کولونیه از سنجاق کوریجهء ولایت مناستر از آرناؤدستان.
(1) - Staraja.


استازند.


[اَ / اُ زَ] (اِخ) رجوع به اوستا و زند شود.


استاژ.


[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) دورهء خدمتی که داوطلبان و مبتدیان برای فراگرفتن معلومات و تجارت پیش از استخدام و اشتغال رسمی گذرانند.
(1) - Stage.


استاژل.


[اِ ژِ] (اِخ)(1) کمون پیرنه (برانس) شرقی، از ناحیهء پِرپیتیان، در کنار اَگلی، دارای 2261 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد و آن موطن دواَراگو بوده است.
(1) - Estagel.


استاژیر.


[اِ یِ] (فرانسوی، ص)(1) کسی که دورهء استاژ را می گذراند. کارآموز.
(1) - Stagiaire.


استاژیر.


[اِ] (اِخ)(1) اسطاغیرا. امروز آنرا استاورس(2) گویند. شهریست در مقدونیه، مولد ارسطو و اروپائیان غالباً ارسطو را، لو استاژیریت(3) (یعنی الاستاغیری) نامند.
(1) - Stagire.
(2) - Stavros.
(3) - Le Stagirite.


استاس.


[اِ] (اِخ)(1) شاعر لاطینی، مولد ناپل. وی مؤلف «تبائید»(2) و «سیلوها»(3)است. سبک او دقیق و روشن ولی غالباً مصنوع است. (40 - 96 م.).
(1) - Stace.
(2) - Thebaide.
(3) - Sylves.


استاس.


[اِ] (اِخ)(1) ژان سروه. کیمیاوی بلژیکی، مولد لووَن. وی را با دوما دربارهء گاز کربنیک و اوزان آتمی تحقیقات و تتبعاتیست. (1813 - 1891 م.).
(1) - Stas, Jean-Servais.


استاسیس.


[اُ] (اِخ) استادسیس. یکی از مخالفین سلطهء عرب در ایران. استاسیس بسال 150 ه . ق. در خراسان بنام ابومسلم قیام کرد و در مدتی اندک چنانکه طبری و ابن اثیر روایت کرده اند، سیصد هزار مرد بدو گرد آمدند. از نسب استاسیس در منابع موجوده چیزی بدست نمی آید، اما ابن اثیر در کامل التواریخ می نویسد: «گفته اند که او جد مادری مأمون و پدر مراجل مادر مأمون است و پسرش غالب خال مأمون همان است که مأمون بهمدستی وی فضل بن سهل ذوالریاستین را کشت». (کامل ج 6 ص 219). مراجل مادر مأمون را مورخان از بادغیس دانسته اند که استاسیس نیز گویا از آنجا برخاسته است. اما در صورتی که بتصریح ابن اثیر ولادت مأمون در نیمهء ربیع الاول سنهء 170 ه . ق. یعنی بیست سال پس از قیام استاسیس اتفاق افتاده مشکل است بتوان به صحت این خبر اعتماد کرد. شاید این نسبت را بعدها جعل کرده اند تا نسب مأمون را از طرف مادر به بزرگان و روحانیان ایرانی بپیوندند. از زندگی او نیز قبل از سال 150 که آغاز خروج اوست چیزی معلوم نیست فقط از فحوای قول سیوطی در تاریخ الخلفاء (چ مصر ص 174) چنین برمی آید که وی در خراسان امارت داشته و ظاهراً از حکم داران و فرمانروایان محتشم و بانفوذ آن سامان بشمار میرفته است، حتی وقتی بنا بقول یعقوبی از اینکه مهدی را به ولیعهدی خلیفه منصور بشناسد سر فروپیچیده است. از این دو نکته برمی آید که قبل از حادثهء خروج نیز در میان مردم خراسان که روزی در فرمان بومسلم بوده اند، نفوذ وی بقدری بوده است که در اندک مدتی میتوانسته است صدها هزار سپاه را بمخالفت خلفا تجهیز کند. ماجرای جنگهای او را بیشتر مورخین، از طبری گرفته اند. وی در طی حوادث سال 150 مینویسد: دیگر از وقایع این سال خروج استادسیس با مردم هرات و بادغیس و سیستان و شهرهای دیگر خراسان بود. گویند با وی نزدیک سیصد هزار مرد جنگجو بود و چون بر مردم خراسان دست یافتند بسوی مرورود رفتند، اجثم مروروذی با مردم مروروذ بر آنان بیرون آمد و با وی جنگی سخت کردند. اجثم کشته شد و بسیاری از مردم مروروذ هلاک شدند و عده ای از سرداران نیز که معاذبن جبل و جبرئیل بن یحیی و حمادبن عمر و ابوالنجم سیستانی و داودبن کراز از جملهء آنان بودند هزیمت شدند. منصور که بدین هنگام در برذان مقیم بود خازم بن خزیمه را نزد مهدی فرستاد. مهدی وی را به جنگ استادسیس نامزد کرد و سردارانی با وی همراه کرد. گویند معاویة بن عبدالله وزیر مهدی کار خازم را خوارمایه میگرفت و در آن هنگام که مهدی به نیشابور بود معاویه بخازم و دیگر سران نامه ها می فرستاد و امر و نهی میکرد. خازم از لشکرگاه به نیشابور نزد مهدی رفت و خلوتی خواست تا سخن گوید، ابوعبدالله نزد مهدی بود، گفت از وی باک نیست، سخنی که داری بازنمای. خازم خاموش ماند و سخن نگفت. چون ابوعبدالله برخاست و برفت و خلوت دست داد از کار معاویة بن عبدالله بدو شکایت برد و اعلام کرد که وی بحرب استادسیس نخواهد رفت جز آنگاه که کار را یکسره به وی واگذارند و در گشودن لوای سردارانش مأذون دارند و آنانرا بشنوائی و فرمانبرداری وی فرمان نویسند. مهدی پذیرفت. خازم به لشکرگاه بازآمد و به رأی خود کار کردن گرفت. لوای هرکه خواست بگشود و ازآن هرکه خواست بربست. از سپاهیان هرکه گریخته بود بازآورد و بر یاران خود بیفزود لیکن آنانرا در پشت سپاه جای داد و بواسطهء بیم و وحشتی که از هزیمت در دلشان راه یافته بود در پیش سپاه ننهاد. پس ساز جنگ کرد و خندقها بکند. هیثم بن شعبة بن ظهیر را بر میمنه و نهاربن حصین سعدی را بر میسره گماشت و بکاربن مسلم عقیلی را بر مقدمه و ترارخدای را که از پادشاه زادگان عجمی خراسان بود بر ساقه بداشت. لوای وی با زبرقان و علم با غلامی از آن وی بسام نام بود. پس با آنان خدعه آغاز کرد و از جائی بجائی و از خندقی به خندقی میرفت، آنگاه بموضعی رسید و از آنجا فرودآمد و بر گرد سپاه خود خندقی کند و هرچه وی را دربایست بود با همهء یاران خود اندرون خندق برد و خندق را چهار دروازه نهاد و بر هر یک از آنها چهار هزار کس از یاران برگزیدهء خویش بداشت و بکار را که صاحب مقدمه بود دو هزار تن افزون داد تا جملگی هجده هزار کس شدند. گروه دیگر که یاران استادسیس بودند با کلندها و بیلها و زنبه ها پیش آمدند تا خندق را بینبارند و بدان درآیند. پس بدروازه ای که بکار بر آن گماشته بود روی آوردند و آنجا چنان در حمله بسختی پای فشردند که یاران را ندا داد که ای فرومایگان میخواهید که اینان از دروازه ای که بمن سپرده اند بر مسلمانان چیره گردند. اندازهء پنجاه کس از پیوندان وی که آنجا با وی بودند فرودآمدند و از آن دروازه دفاع کردند تا قوم را از آن سوی براندند پس مردی سگزی که از یاران استادسیس بود و او را حریش می گفتند و صاحب تدبیر آنان بشمار میرفت بسوی دروازه ای که خازم بر آن بود روی آورد. خازم چون آن بدید کس پیش هیثم بن شعبة که در میمنه بود فرستاد و پیام داد که تو از دروازهء خویش بیرون آی و راه دیگری جز آنکه ترا به دروازهء بکار رساند در پیش گیر اینان سرگرم جنگ و پیشروی هستند چون برآمدی و از دیدگاه آنان دور گشتی آنگاه از پس پشتشان درآی. در آن روزها سپاه وی خود رسیدن ابی عون و عمروبن سلم بن قتیبه را از طخارستان می بیوسیدند. خازم نزد بکار نیز کس فرستاد که چون رایات هیثم را بینید که از پس پشت شما برآمد بانگ تکبیر برآورید و گوئید سپاه طخارستان فرارسیده. یاران هیثم چنین کردند و خازم بر حریش سگزی درآمد و شمشیر در یکدیگر نهادند. در این هنگام رایت هیثم و یارانش را بدیدند در میان خود بانگ برآوردند که اینک مردم طخارستان فرازآمدند. چون یاران حریش را تنها بدیدند یاران خازم بسختی بر آنها بتاختند مردان هیثم با نیزه و پیکان بدیدارشان شتافتند و نهاربن حصین و یارانش از سوی میسره و بکاربن مسلم با سپاه خود از جایگاه خویش بر آنان درافتادند و آنان را هزیمت کردند. پس شمشیر در آنها نهادند و بسیاری از آنان بر دست مسلمانان کشته شدند. نزدیک هفتاد هزار کس از آنها درین معرکه تباه شد و چهارده هزار تن اسیر گردید. استادسیس با عدهء اندکی از یاران به کوهی پناه برد. آنگاه آن چهارده هزار اسیر را نزد خازم بردند. بفرمود تا آنان را گردن زدند و از آنجا بر اثر استادسیس برفت تا بدان کوه که وی بدان پناه گرفته بود برسید. آنگاه خازم استادسیس و اصحاب وی را حصار داد تا وقتی که بحکم ابی فرعون آمدند و جز بدان راضی نشدند. خازم بپذیرفت. چون بر حکم ابی فرعون خرسند گشتند وی بفرمود تا استادسیس را با فرزندانش بند کنند و دیگران را آزاد نمایند. آنان سی هزار تن بودند و خازم این از حکم ابی فرعون اجرا کرد و هر مردی را از آنان دو جامه درپوشید و نامه ای بسوی مهدی نوشت که خدایش نصرت داد و دشمنش را تباه کرد و مهدی نیز این خبر را به امیر مؤمنان منصور نوشت. اما محمد بن عمر چنین یاد کرده که بیرون آمدن استادسیس و حریش در سال 150 بود. و استادسیس در سال 151 ه . ق. بگریخت. (ج تاسع ص 278). همین روایت را که طبری در باب خدعه و نیرنگ خازم آورده پس از وی کسانی مانند ابن اثیر (تاریخ الکامل جزء سادس ص 219) و ابن خلدون (کتاب العبر ج 3 ص 198) و سیوطی (تاریخ الخلفاء ص 174) بی کم و کاست نقل کرده اند. با اینهمه فرجام کار وی درست روشن نیست. از این عبارت طبری که میگوید: «خازم بمهدی نامه نوشت که خدایش پیروزی داد و دشمنش را هلاک گردانید»، چنین برمی آید که پس از گرفتاری وی را کشته باشند، اما مورخانی که روایت را از طبری گرفته اند مانند خود او، دربارهء کشته شدن استادسیس بتصریح چیزی نگفته اند. گویا او را با فرزندان به بغداد فرستادند و در آنجا هلاک کردند. حافظ ابرو در زبدة التواریخ مینویسد: استادسیس پیش ابی فرعون آمد و ابی فرعون او را مقید ساخته پیش مهدی فرستاد و آن مردم را بگذاشتند و ابن خازم هر یکی را که بدان کوه رفته بودند دو جامه بداد و فتحنامه ای پیش مهدی فرستاد و مهدی فتحنامه را با سر استادسیس پیش منصور فرستاد. (زبدة التواریخ نسخهء خطی مجلس). از این قرار گویا خازم او را نزد مهدی فرستاده و مهدی بکشتن او فرمان داده باشد. روایات و اخبار پراکنده که در کتابهای تازی و فارسی دیده شد بر آنچه از طبری و ابن اثیر نقل گردید چیز تازه ای نمی افزاید. گویا تقدیر آن است که این سیمای باشکوه و پرمهابت در سایه روشن های دهلیز تاریخ همواره مبهم و اسرارآمیز اما درخشان و جالب باقی ماند. در پایان مقال این نکتهء مهم را ناچار باید درافزود که نهضت استادسیس فقط سیاسی نبود، جنبهء دینی آن نیز کمتر اهمیت نداشت. اینکه نوشته اند دعوی نبوت داشته و یارانش کفر و فسق ظاهر کرده اند تعبیریست از خشم و تعصب مورخان مسلمان از جنبهء دینی این نهضت. بعضی از خاورشناسان خواسته اند او را یکی از موعودهائی که در سنن زرتشتی ظهور آنان را انتظار میبرند بشمارند(1) در واقع وی در سرزمین سیستان، سرزمینی که ظهور موعودهای مزدیسنان همه از آنجا خواهد بود، یاران و هواخواهان بسیار داشت و در آنجا نیز مانند همه جا دعوت وی را با شور و شوق پاسخ دادند، همان سالی که وی در خراسان قیام کرد، در بست نیز ظاهراً بیاری وی مردی برخاست نام وی محمد بن شداد و آذرویه المجوسی با گروهی بزرگ بدو پیوستند و چون قوی شد قصد سیستان کرد. (تاریخ سیستان ص 143). بعلاوه وی تقریباً در پایان هزاره ای که از ظهور پارتها میگذشت قیام کرده بود، با اینهمه بعید به نظر می آید که ایرانیان آن زمان با وجود اوصاف و شروطی که روایات و سنن زرتشتی دربارهء «موعود» دارند وی را بمثابهء موعودی بجای «هوشیدر» و «هوشیدر ماه» و «سوشیان» تلقی کرده باشند. (استادسیس به قلم عبدالحسین زرین کوب، مجلهء پشوتن سال اول شمارهء 11).
مؤلف مجمل التواریخ آرد: درین وقت [زمان منصور خلیفه] استادسیس از سجستان خروج کرد، و خراسان بشورید، و منصور باز مهدی را به خراسان فرستاد و مهدی حمیدبن قحطبه را از آن جا بفرستاد تا با استادسیس حربها کرد ... بعد از دو سال حمیدبن قحطبه بر استادسیس ظفر یافت. (مجمل التواریخ والقصص ص 332).
مآخذ: یعقوبی صص457 - 458، طبری ج 3 ص 354، 358، 773، مقدسی، در کتاب البدء و التّاریخ جزء ششم ص 76، گردیزی در زین الاخبار (نسخهء کمبریج ص 74 الف)، مجمل التواریخ و القصص چ بهار صص328 - 332، ابن الاثیر در کامل التواریخ ج6، ابن خلدون در کتاب العبر ج3 ص 198، نهضت های دینی ایران در مائهء دوم و سوم هجری تألیف صدیقی (بفرانسه) چ پاریس سال 1938 صص 155 - 162.
(1) - Encyclopedie de I'Islam.


استاسین.


[اِ یُ] (فرانسوی، اِ)(1) ایستگاه. ایستادنگاه. محل توقف.
(1) - Station.


استاش.


[اُ] (اِخ)(1) (سن...) وی سربازی در سپاه طرایانوس (تراژان) بود و در زمان ادریانوس بشهادت رسید. ذکران او 20 سپتامبر است.
(1) - Eustache (Saint).


استاش د سن پیر.


[اُ دُ سَ یِ] (اِخ)(1)رجوع به سن پیر (اُستاش دُ) شود.
(1) - Eustache de Saint Pierre.


استاعلم.


[اُ عَ لَ] (اِ مرکب) پارهء دزدیدهء خیاط.
-استاعلم کردن؛ دزدیدن خیاط، قسمتی از جامهء نابریده را. رجوع به استادعلم شود.


استاغ.


[اِ] (ص) نازا. عقیم. عاقر. سترون.
-استاغ شدن شتر و گوسفند؛ عَیط. عِیاط. باردار نگردیدن آنها سالهایی. نازایندگی.


استافا.


[اِ تافْ فا] (اِخ)(1) یکی از جزایر هِبرید. رجوع به هبرید شود.
(1) - Staffa.


استافارد.


[اِ تافْ فا] (اِخ)(1) قصبه ای در ایتالیا، از ایالت کُنی، دارای 500 تن سکنه. فتح کاتینا و غلبه بر دولِ ساوُال بسال 1690 م. بدانجا روی داده است.
(1) - Staffard.


استافرد.


[اِ فُ] (اِخ)(1) شهری به انگلستان، دارای 30000 تن سکنه. کرسی استافردشایر(2) است.
(1) - Stafford.
(2) - Staffordshire.


استافیل.


[اِ] (از یونانی، اِ)(1) به لغت رومی انگور را گویند و بعربی عنب خوانند. (برهان) (غیاث) :
آنکه رومی بود گفت این قیل را
ترک کن، خواهم من استافیل را.مولوی.
.
(یونانی)
(1) - Staphule


استافیلوکوک.


[اِ لُ کُکْ] (فرانسوی، اِ)(1)میکربی که در بثرهء حیوان و در گرد و غبار هست که تولید ریم کند، و از دستهء باکتریهای کروی است.
(1) - Staphylocoque.


استاک.


[اِ] (اِ) شاخی را گویند که تازه از درخت تاک روئیده باشد. (برهان). ستاک. زغاک.


استاک.


[] (اِ) به لغت تنکابن حماض است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).


استاک.


[] (اِخ) و در زیر این قلعه [قلعهء اسپیذدز فارس] دزکی است محکم استاک گویند آنرا. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص 158).


استاک.


[اِ] (اِخ)(1) قصبه ای صنعتی واقع در مغرب مارسی، دارای محصولات شیمیائی.
(1) - Estaque.


استاکار.


[اُ] (ص مرکب) مخفف استادکار. در اغلب ولایات مانند خراسان و گیلان بر صنعتگران از کفاش و خیاط و نجّار و یا کارگران فنی کارخانه ها اطلاق کنند و زیردستان آنها را شاگرد نامند. رجوع به استادکار شود. || (اِ مرکب) در بنّائی، قسمتی از بنا یا چیزی دیگر که سایر بنا را محاذی یا مساوی آن سازند یا بحد آن بلند یا گود کنند. جائی که آنجا را میزان کار قرار دهند و به ردیف آن بنا کنند.


استال.


[اِ] (اِخ)(1) مادام دُ... دختر نِکِر، مولد پاریس سال 1766 م. نویسندهء مشهور فرانسوی. وی دارای افکار سیاسی آزادی خواهانه بود و به امر ناپلئون اول تبعید شد و در سال 1817 م. درگذشت. افکار ادبی او مبنای رمانتیسم گردید. او راست: دلفین(2)، کرین(3)، آلمان(4).
(1) - Stael, Mme de.
(2) - Delphine.
(3) - Corinne.
(4) - De l'Allemagne.


استال د لنه.


[اِ دُ لُ نِ] (اِخ)(1) مارگریت، بارون دُ...) مولد پاریس، معلّم دوشس مِن، نویسندهء «خاطرات»(2) دقیق، که در آن اخلاق مردم عهد رژانس (نیابت سلطنت) را با نازکی تمام و صراحت و سادگی «کلاسیک» شرح داده است. (1684-1750 م.).
(1) - Staal de Launay, Marguerite,
baronne de.
(2) - Memoires.


استالین.


[اِ] (اِخ)(1) ژزف جوگاشویلی. سیاستمدار و پیشوای روسیه (اتحاد جماهیر شوروی سابق). مولد گرجستان بسال 1879 م. وی از زعمای انقلاب روسیه و از همکاران لنین است. در سال 1923 رئیس کمیساریاها بود و در جنگ جهانگیر دوم ملت شوروی را در مقاومت با سپاهیان آلمان هدایت کرد و فاتح شد. مرگ او بسال 1953 م. بود.
(1) - Staline, Joseph Djougachvili.


استالینسک.


[اِ] (اِخ)(1) رجوع به نووکوزنتزک(2) شود.(3)
(1) - Stalinsk.
(2) - Novo-kouznetsk. (3) - در یادداشتها یافت نشد.


استالینگراد.


[اِ] (اِخ)(1) (سابقاً تزاریتسین(2)) شهری به روسیه در ساحل وُلگا. شکست عظیم هیتلر در جنگ اخیر بدینجا بود. اکنون ولگاگراد نام دارد.
(1) - Stalingrad.
(2) - Tsaritsyne.


استام.


[اُ] (اِ) ستام. (جهانگیری). اوستام. ساخت. زین و یراق اسپ از طلا و نقره. (برهان) (سروری) :
نکورنگ اسبان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص1504 س13).
گوزن و گور که استام زر نمیخواهند
ز بند و قید و غل و بار پشت رستستند(1).
ناصرخسرو.
سوی گلبن زرد استام زر
سوی لالهء سرخ جام عقار.ناصرخسرو.
بفرش و اسب و استام و خزینه
چه افرازی چنین ای خواجه(2) سینه.
ناصرخسرو.
ایدون شب و روز می پرستم
استاده ز بهر اسب و استام.ناصرخسرو.
ایدون شب و روز بر ستم کردن
استاده ز بهر اسپ و استامی.ناصرخسرو.
اسبی سخت قیمتی نعل زر زده و زین در زر گرفته و استام بجواهر... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535). هستند در این روزگار ما گروهی عظامی با اسب و استام زر و جامه های گران مایه... (تاریخ بیهقی ص415). سلطان فرمود خلعتی نیکو راست کردند سخت فاخر، تاش را کمر زر و کلاه دوشاخ و استام زر هزار مثقال... (تاریخ بیهقی ص 266). || (ص) معتمد. (جهانگیری) (برهان). اعتمادی. (برهان).
(1) - ن ل: بار پشت خود رستند.
(2) - ن ل: از فخر.


استام.


[اَ] (اِ)(1) آتش کاو آهنین. مِحَشّ. مِحَشّه. مِسعر. مِسعار. مِحراک. محضاء. مِحْضَب. مِحْضَج. مِحراث. || سیخ که در تون حمام و تنور نانوائی بکار برند. || کفچهء آتشدان. || بیلچه. مقحاة. مِسحاة. مجرفة. خاک انداز. خیسه. چمچه. کمچه.
(1) - Attisoir. Ringard. Tire-braise. Tisonnier.


استامبول.


[اِ] (اِخ) رجوع به استانبول شود.


استامپ.


[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) مُهر. || آلتی حاوی رنگ یا سیاهی که برای رنگ دادن به مُهر بکار برند :
بر روی میز دفترکی خط کشیده بود
چون لاشهء برآمده ستخوانش از جسد
پهلوی آن دواتی و در جنب آن دوات
پاکت سه چار دانه و استامپ یک عدد.
ادیب الممالک فراهانی.
(1) - Estampe.


استامپ.


[اِ] (اِخ)(1) (کابینهء...) مجموعهء گراورها و ترسیم ها که بتوسط سلاطین فرانسه گردآوری شده و اکنون در کتابخانهء ملی پاریس مضبوط است.
(1) - Estampes (Cabinet des).


استان.


[اِ / اُ] (پهلوی، اِ) کوره. رستاق. روستا. در عهد ساسانیان، ایالات را به أجزائی چند تقسیم کرده هر یک را یک استان(1) می گفته اند (پاذکستپان) ظاهراً در اصل عنوان نایب الحکومهء یک استان بوده است. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمهء یاسمی ص 86). قال یزیدبن عمر الفارسی، کانت ملوک فارس تَعدّ السواد اثناعشر استاناً و تحسبه ستین طسوجاً و تفسیرالاستان اجارة و ترجمة الطسوج ناحیة. (معجم البلدان در کلمهء سواد). قال العسکری مالاستان مثل الرستاق. (معجم البلدان ذیل الاستان العال). مُقاسمه. (مفاتیح العلوم، در مواضعات دیوان خراج). || در زمان رضاشاه مملکت ایران را به 10 بخش تقسیم کردند و هر بخش را استان خواندند. یاقوت گوید: الاِستان العال، هو طساسیج الانبار و بادوریا و قطربل و مسکن، لکونها فی اعلی السواد، و الاستان بمنزلة الکورة و الرستاق، و اصله بالفارسیة الموضع کقولهم طبرستان و شهرستان. (معجم البلدان).
(1) - Ostan.


استان.


[اَ] (اِ) جای خواب و آرامگه را گویند که بمعنی آستانه باشد. (جهانگیری). || (ص) ستان. مؤلف آنندراج گوید: به پشت باز افتاده: ستیزه جویان بر آستان اجل، استان میخوابیدند. (ملاّمنیر).


استان.


[اِ] (اِ) مزید مقدّم بعض امکنه، مانند: اِستان البهقباذ الاسفل. اِستانُالبهقباذ الاعلی. اِستانُالبهقباذ الاوسط. اِستانُ سُو. اِستانُالعال. (معجم البلدان). آقای پورداود در نامهء فرهنگستان آورده اند: و آن در پارسی باستان و در اوستا ستانه(1) و در سانسکریت ستهانه(2)یعنی جایگاه و پایگاه آمده، بهمین معنی در پارسی باستان جداگانه بکار رفته و یک بار در کتیبهء خشیارشاه در وان دیده میشود. در اوستا چندین بار با واژه های دیگر ترکیب یافته چون اسپوستانه(3)، اشتروستانه(4)، گئوستانه(5) که مطابق است با اوستهانه(6) و اشترستهانه(7) و گستهانه(8) در سانسکریت یعنی اسبستان و اشترستان و گاوستان. ستانه از مصدر ستا(9) آمده که در پارسی باستان و اوستا بمعنی ستادن و ایستادن است. در زبان پهلوی غالباً بنامهای سرزمینها و کشورها پیوسته است، چون چینستان و سورستان (سوریه) و زاولستان و جز اینها.(10) (نامهء فرهنگستان سال اول شمارهء اول «کلمهء فرهنگستان» بقلم پورداود). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه و یا ازمنه. استان (یا ستان) در امکنه گاهی دلالت بر مکان اقامت دائمی و موطن و مملکت و ناحیت کند، همچون: انگلستان، غرجستان. و گاه دال بر مکان موقت است، مانند: بیمارستان، کودکستان و دبیرستان و هنرستان و شبستان. و گاه دلالت بر مکانی کند که چیزی در آن فراوان باشد: گلستان، موستان. استان بصورت مزید مؤخر ازمنه (ظرف زمان) در تابستان و زمستان دیده میشود. اینک کلمات مرکبه ای با استان (ستان) بصورت مزید مؤخر بترتیب حروف تهجی در ذیل نقل می شود: آجارستان (در قفقاز). آرناودستان. آلوستان. اردستان. ارمنستان. ازبکستان. ازگیلستان. اسپیددارستان. افغانستان. انارستان. انجیرستان (انجیلستان). انگلستان. ایراهستان. باب شورستان. باغستان (به اصطلاح مردم قزوین). بجستان. بستان (مخفف بوستان). بغستان (بیستون). بلغارستان. بلوچستان. بوستان. بهارستان (اسم خانهء سپهسالار قزوینی که امروز مجلس شورای ملی است). بهستان (بیستون). بیدستان. بیمارستان. پاکستان. تابستان. تاجیکستان. تاکستان. تخارستان. ترکستان. ترکمنستان. تنگستان. توتستان. توسستان. تیفستان (در زرگنده). تیمارستان. جادوستان. (شاهنامه. رجوع به فهرست ولف شود). جوردستان. چمستان. چیرستان. چینستان. چین استان. حبشستان. خارستان. خجستان. (تاریخ سیستان). خرماستان. خلجستان. خلخستان. (شاهنامه). خُمستان. خندستان (مجلس و معرکهء مسخرگی، فسوس و سخره، لب و دهان معشوق). (برهان). خوالستان خودستان (شاخ تازه که از تاک انگور سر زند). (برهان). خوردستان (شاخ تازه را گویند و آن که از تاک انگور سر زند و آنرا بسبب ترش مزگی خورند و شاخهای تازهء درختان دیگر و نهال گل و ریاحین را نیز گفته اند). (برهان). خوزستان. دادستان. داغستان. دالستان. دبستان. دبیرستان. دروازهء کوهستان. دستستان. دشتستان. دورقستان. دهستان. دیلمستان. رام شهرستان. رزستان. ریگستان. زابلستان. زمستان. سارستان. سجستان. سکستان. سیستان. شامستان. شبستان. شهرستان (شهرستانهء مرز). صربستان. طبرستان. طخارستان. طمستان. عربستان. غرجستان. غرشستان. (تاریخ سیستان). فارسستان. فرنگستان. فرهنگستان. فغستان. فیلستان (نام قریه ای به ورامین) (؟) قبرستان. قزاقستان. قلمستان. قهستان. کابلستان. (معجم البلدان). کاجستان. کارستان. کافرستان. کردستان. کلاع استان. کودکستان. کوهستان. کهستان. کهورستان. گرجستان. گلستان. گورستان. لارستان. لرستان. لوالستان. (تاریخ سیستان). لهستان (پلنی). مجارستان (هنگری). مغلستان. موردستان. موستان. مهلستان. نارنجستان. نخلستان. نگارستان. نورستان. (تاریخ سیستان). نیرنگستان. نیستان. والستان. (تاریخ سیستان). وزیرستان. هندستان. هندوستان. هنرستان. هوجستان واجار (بازار خوزستان. سوق الاهواز).
گاه بجای استان، سان آید چنانکه: گورسان، شورسان، بیمارسان، خارسان، شارسان بجای گورستان، شورستان و غیره. آقای پورداود در مقالهء فرهنگستان نوشته اند: استان - برخی پنداشته اند که فرهنگ اسم معنی است و ستان به اسم معنی ملحق نمیشود بنابراین فرهنگستان ترکیب غلطی است. این اشتباه از اینجا برخاسته که معمولاً ستان را بنام شهرستانها و کشورها پیوسته دیده اند چون هندوستان و سیستان (سکستان)، یا به اسم ذات چون فغستان(11) و از این چند مثال خواسته اند یک قاعدهء کلی بسازند در صورتی که در ادبیات و زبان معمولی ما شواهد فراوان موجود است که ستان بدون امتیاز بهر اسمی پیوسته چه اسم ذات و چه اسم معنی. اگر بزبان پهلوی بپردازیم، زبانی که فارسی ما از آن درآمده، به اندازه ای مثال فراوان است که مجال ایراد بکسی نمیدهد. از برای نمونه چند مثال یاد میکنیم. خود واژهء فرهنگستان(12) بی کم و بیش بهمین هیئت در زبان پهلوی رایج بوده و در کارنامک ارتخشیر پاپکان در فصل 2 در فقرات 21 - 20 بکار رفته: اینچنین «اردوان» اردشیر را به آخور ستوران فرستاد و به او فرمود هش دار که هیچگاه، نه در روز نه در شب از نزدیک ستوران دور نگشته به نخجیر و چوگان بازی و فرهنگستان نروی(13). چنانکه پیداست در اینجا فرهنگستان بمعنی دانشگاه یا دبستان است. گویا خود لغت دبستان از ادب و ستان ترکیب یافته است. ادب در زبان عربی مطابق میافتد با فرهنگ فارسی. میتوان گفت دبستان که مصغر ادبستان است بجای فرهنگستان آورده شده است (؟) دیگر از اینگونه اسماء ذات که با ستان ترکیب یافته نیرنگستان و ائرپتستان (= هیربدستان) است که نام دو کتاب پهلوی است. نیرنگ و ائرپت(14) بمعنی دعا و تعلیم دینی است(15) داتستان دینیک که یکی از کتابهای معروف پهلوی است با واژهء دات (= قانون) و ستان ترکیب یافته یعنی احکام دینی، ماتیگان هزار داتستان نام کتابی است بسیار گرانبها، در حقوق مدنی روزگار ساسانیان. این نام یعنی کتاب هزارقانون(16) در کتاب پهلوی دینکرد در سخن از نسکها (کتابها) قانونی اوستا که متأسفانه از دست رفته برخی از فصول آن در پهلوی چنین خوانده شده، پتکار ردستان. قوانینی بوده در حکمیت. زتینشستان، قوانینی بوده در زنش یا ضربت. هم مالیستان، قوانینی بوده در موضوع ادعا. و خشستان، قوانینی بوده در ربح، و رستان، قوانینی بوده در سوگند و جز اینها(17) اگر باز نسنجیده گفته شود که این کلمات پهلوی است و ربطی بفارسی ندارد، مثالهائی در فارسی داریم که ستان به اسماء معنی پیوسته و هرگونه شبهه را از میان برمیدارد. از کارستان(18) و شکارستان گذشته شبستان در ادبیات ما بمعنی حرمسرای یا حرمخانه آمده. فردوسی گوید:
شبستان مر او را برون از صد است
شهنشاه زن باره باشد بد است.
در مثنوی جلال الدین واژهء داد که ذکرش گذشت و کلمات حیات و غیب و عیب با ستان ترکیب یافته، اینچنین:
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او
چون بود آن چون که از چونی رهد
در حیاتستان بیچونی رسد
زآنکه نیم او ز عیبستان بده ست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بده ست.
در انجام، دو مثال دیگر را که همیشه در سر زبانهای ماست یادآورد میشویم: تابستان و زمستان. در این دو واژه هم ستان به اسماء معنی گرما و سرما پیوسته است. تاب از مصدر تابیدن بمعنی گرم کردن است. تَپ(19) در اوستا و مشتقات آن تفت(20) (تبدار) و تفنو(21)(تب) در این نامهء مینوی بسیار است. در فارسی ناخوشی تب و جزء دومی واژهء آفتاب و تابه و تابش و تافتن و تافته و تفسیدن و تفتیدن و جز آنها از همین بنیاد است چنانکه زم در زبانهای ایران باستان مشتقات بسیار دارد و در شاهنامه جداگانه بدون ستان بمعنی باد سخت زمستانی بکار رفته است. (نامهء فرهنگستان سال اول شمارهء اول «کلمهء فرهنگستان» بقلم پورداود صص 61 - 63).
(1) - stana.
(2) - sthana.
(3) - aspo-stana.
(4) - ushtro-stana.
(5) - Gao-stana.
(6) - avasthana.
(7) - ushtrasthana.
(8) - gosthana.
(9) - sta. (10) - رجوع به بندهش فصل 15 بند 29 و فصل 20 بند 10 و فصل 22 بند 5 و فصل 32 بند 8 شود.
(11) - فغستان باید بفتح فاء باشد نه بضم چنانکه در فرهنگها یاد شده. فغ معرب بغ (= پروردگار) است مانند فغفور شده است.
(12) - Frahangastasn. (13) - نگاه کنید به:
Karnamak-i Artakhshir papakan by F.K.
Antia. Bombay 1900 p. 29.
و به اردشیر بابکان چ بمبئی 1896 م. به اهتمام سنجانا Sanjana ص 9 فصل 1 فقرهء 39.
(14) - aerpat. (15) - نگاه کنید به خُرده اوستا گزارش (= تفسیر) پورداود صص 75 - 77.
(16) - رجوع کنید به مقالهء نگارنده «حقوق در ایران باستان» در نخستین شمارهء مجلهء سخن.
(17) - نگاه کنید به مقالهء نگارنده «سوگند» در مجلهء مهر شمارهء 5 و 6 بهمن و اسفندماه 1321 ه . ش. از سال هشتم.
(18) - و حافظ فرماید:
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان ما یک شمّه این است.
(19) - tap.
(20) - tafta.
(21) - tafnu.


استان.


[اِ] (نف مرخم) مخفّف استاننده. گیرنده :
من زکوة اِستان و او در قحط سال
هم بصاعی باد می پیمود و بس. خاقانی.
|| (اِمص) در داد و استان، بمعنی داد و ستد آمده : اوفوا الکیل و المیزان بالقسط... (قرآن 6/152). اوفوا الکیل؛ مکیال و میزان راست کنید یعنی آنچه پیمائی و آنچه سنجی تمام بدهی... ایفا در متاع باشد و ایفا تمام بدادن باشد و استیفا تمام بستدن باشد و وفا تمامی باشد و وافی تمام باشد. بالقسط؛ ای بالعدل؛ بداد و استان و راستی. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ1 ج2 ص 351، 355 و 356).


استان.


[اِ] (ع مص) بسال قحط درآمدن. در سال قحط درآمدن. (منتهی الارب). اِسنات. اِجداب.


استان.


[اَ] (ع اِ) بیخ درخت پوسیده. استن. (منتهی الارب).


استان.


[اُ] (اِخ)(1) سومین پسر داریوش دوم بقول پلوتارک. (کتاب اردشیر بند 1). رجوع به ایران باستان ص 991، 995، 1121، 1122، 1449 شود.
(1) - Ostane.


استان.


[اُ] (اِخ) چهار کوره اند ببغداد: عالی و اعلی و اوسط و اسفل، و هبة الله استانی بن عبدالصّمد منسوب به یکی از آنهاست. (منتهی الارب).


استان البهقباذ الاسفل.


[اِ نُلْ بِ قُ ذِلْ اَ فَ] (اِخ) یکی از کوره های سواد از جانب غربی و از قراء و طساسیج مشهور آن سَیْلحُون و نِستر است. (معجم البلدان).


استان البهقباذ الاعلی.


[اِ نُلْ بِ قُ ذِلْ اَ لا] (اِخ) کوره ایست در سواد بجانب غربی و از طساسیج آن فلوجهء عُلیا و فلوجهء سفلی و عین التمر است. (معجم البلدان).


استان البهقباذ الاوسط.


[اِ نُلْ بِ قُ ذِلْ اَ سَ] (اِخ) کوره ایست در سواد بجانب غربی، از طساسیج آن سُور است. (معجم البلدان).


استان العال.


[اِ نُلْ] (اِخ) کوره ایست بمغرب بغداد از سواد، مشتمل بر چهار طسوج: انبار و بادوریا و قطربل و مسکن. (معجم البلدان).


استانبربونات گواذ.


[] (اِخ) کیقباد... اندر ناحیهء اصفهان بسیار آبادانی کرد و دیهها ساخت، و آنرا استانبر بونارت کواذ نام کردند بر زبان فهلوی و هنوز بجایست، و بدیگر نام قم رود خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 45). رجوع به استان ابرنو و تارت کواذ شود. حمزه گوید: فزاد فیها [ فی اصفهان ]کورة اخری و ستاها «استان ایرانو ثارت کواد» و هی الکورة التی فیها الرساتیق المجوزة الی عمل قم فی ایّام الرشید. (تاریخ سنی ملوک الارض چ برلن ص 26). و ظاهراً «استان ابرنو و تارت کواد» باشد بپهلوی یعنی، بتازگی گذارد قباد، ولایت تازه آبادکردهء قباد. (بهار، مجمل التواریخ و القصص ص 45 ح 2). ولی اصل آن «ایران وینارت کواد (شهر آبادکردهء قباد در ایران) است. رجوع به رسالهء پهلوی خسرو کواتان بند اول شود.


استانبول.


[اِ تامْ] (اِخ)(1) استامبول. اسلامبول. اسطمبول. اسطنبول. قسطنطنیه. قسطنطینیه(2). بوزنطیا(3). سابقاً پایتخت دولت عثمانی و یکی از مشهورترین بلاد عالم است. موقع و تقسیمات این شهر باعظمت از چهار قسمت عمده تشکیل شده:
1 - خود استانبول و ایّوب واقع در خارج سور آن، و چندین محله و قراء موسوم به مقری کوی و آیاستفانوس که در ساحل دریای مرمره واقع است.
2 - بخش غلطه و بک اوغلی که بواسطهء خلیج قسطنطنیه یعنی خلیج کاغذخانه از خود استانبول مجزی و بوسیلهء دو پل بدان ارتباط دارد و از طرف خلیج مشتمل است بر قاسم پاشا و خاص کویی و از جانب خشکی بر فری کوی و شیشلی و از سوی تنگه بر محلاّت طرپخانه، فندقلی، قباطاش و بشکطاس.
3 - جهت اسکدار و قاضی کوی که از خود استانبول و جهت غلطه بوسیلهء تنگهء استانبول و دماغه ای از دریای مرمره جدا گشته و جامع قراء ذیل است: قزل طوپراق، ارن کوی، حاملیجه، بولغورلی و غیره.
4 - عبارت است از داخلهء تنگهء استانبول این تنگه در بین سواحل آسیا و اروپا امتداد یافته و طرفین آن مشتمل است بر قرائی که قصور عالیه و ییلاقهای دلنشین و امکنهء فرح انگیز و باصفا دارد و عمدهء آنها از این قرار است: اورته کوی، آرناؤدکوی، ببک، روم ایلی حصاری، امیرکان، استنیه، ینی کوی، طرابیه، بیوکدره، صاری یر، و روم ایلی کواغی و نیز قرائی که در ساحل آناطولی واقع شده اند از این قرار: کوزغوبجق، بکلربکی، جنگل کویی، وانی کویی، قندیللی، اناطولی حصاری، کاکلیجه، چبوکلی، انجیرکویی، بکقوز، و آناطولی کواغی و همچنین جا دارد که بیوک آطه، هکبه لی، قینه لی، و جزایر بورغاز هم که در دریای مرمره واقع شده اند در شمار متعلقات استانبول محسوب شود. بنابراین استانبول بمنزلهء نقطهء اتصال آسیا و اروپا اهمیت دارد، و محلّ تلاقی دو بحر عظیم یعنی دریای سیاه و دریای سفید میباشد و برای اجتماع و اختلاط اقوام و امم آسیا و اروپا موقع مرکزی مهم یافته است. حسن و لطافت دریاهائی که هر گوشهء شهر را احاطه کرده و زیبائی امکنهء واقعه در اطراف و حوالی، میاه جاریه، نفاست اقلیم و هوا و بالاخره تمام جهات اوضاع و احوال طبیعی این شهر مایهء رشک و غبطهء جهان است. خود استانبول در شبه جزیره ای مثلث الشکل واقع است که زاویهء رأس آن بسوی مشرق امتداد یافته از یک جانب بدریای مرمره و از طرف دیگر بداخلهء تنگه ناظر است. زاویهء اساسی در استقامت شمال غربی در بین خلیج کاغذخانه و بحر مرمره واقع شده، حدود آن از خشکی محدود است بسور و خندق، یک ضلع از این مثلث در شمال شرقی و محاط به خلیج است و ضلع دیگر در جهت جنوب و محاط بدریای مرمره میباشد. محلّ و موقع طبیعی این شهر از هفت تپه بوجود آمده:
1 - تپه ای واقع در دماغهء سرای، که سرای همایون طوپ قپو، مسجد جامع اَیاصوفیه و مسجد جامع سلطان احمد در این قسمت واقع شده. 2 - تپه ای که مشتمل است بر مسجد جامع نور عثمانی و چنبرلی طاش و از پشت راه دیوان با تپهء اول مربوط میباشد. 3 - مرتفعترین محلّ استانبول است، مسجد جامع سلطان بایزید و جامع سلیمانیه و باب سرعسکری در این قسمت واقع شده اند. 4 - محلّی که مشتمل است بر مسجد جامع فاتح. 5 - قسمت مشتمل بر مسجد جامع سلطان سلیم و محلهء چهارشنبه. 6 - قسمت واقع در بالای بلاط. 7 - قسمت شامل یدّی قله.
از این قرار شش تپه از این تپه های هفتگانه پیوسته و مربوط به یکدیگر میباشند و از دماغهء سرای تا ایّوب در ساحل خلیج یک قطعهء متوازی بوجود می آورند. بین این قطعه و تپه های موجوده در طرف یدی قلّه و در محل تلاقی دشتهای ممتدّه از طرفین یک وادی متشکل میشود و به بوستانهای لانغه منتهی میگردد و نیز درهء کوچکی از میاه جاریهء طرفین بوجود می آید. غلطه هم در دامنهء تپه ای واقع گشته و قلهء آن بر فراز تپه دیده میشود. محلهء بک اوغلی و محلات دیگر از پشت همین تپه ها بسوی داخل امتداد یافته است، اسکدار و طرفین داخل تنگه در دشتها واقع شده اند. تپه های بزرگ و کوچک مشجّر با درختهای کاج چاملیجه و جبال موسوم به عالم طاغی و قایش طاغی که مقدّم بر تپه هاست از شدّت باد شمال بحر اسود می کاهد و هوای دامنه های ممتده تا دریا را معتدل میسازد. شهر اصلی عبارتست از استانبول، غلطه، بک اوغلی و اسکدار، چه اندرون تنگه و چه قاضی کویی و مضافات آن را در حکم قراء مربوط بشهر شمرده و در اکثر نقشه ها طول و عرض این بلد معظم را به انضمام دریاهای واقعه در بین 10 هزارگز نشان داده اند اما با در نظر گرفتن اینکه از یک طرف از آیاستفانوس تا کواک روم ایلی و اناطولی و از طرف دیگر از فری کوی تا ارن کوی در همه جا خانه ها و محلّه ها بیکدیگر پیوسته است باید بگوئیم که شهر استانبول بمراتب بزرگتر و وسیع تر از آنست که گفته اند، قراء و محلاتی که در خارج از شهر اصلی واقع شده رفته رفته وسعت یافته بهمدیگر نزدیک و مربوط و در نتیجه با خود شهر می پیوندد، و بالطبیعه باید از محلات شهر شمرده شود. ایاصوفیه که مرکز استانبول محسوب میشود در 16 درجه و 41 دقیقهء عرض شمالی تا 50 درجه و 38 دقیقه و 26 ثانیهء طول شرقی واقع شده است.
بناهای مشهور: مشهورترین و بزرگترین ساختمانهای استانبول عبارت است از جوامع شریفه و کاخهای سلطنتی و بعض ابنیهء دولتی. در خود شهر 500 و در حوالی آن 324 مسجد جامع وجود دارد. از این جمله جوامع: ایاصوفیه، سلطان احمد، نورعثمانی، سلطان بایزید، سلیمانیه، شهزاده باشی، فاتح، سلطان سلیم، ینی جامع، و لاله لی بسیار معظّم و محتشم و از شاهکارهای بدیع معماری است که از سلاطین عثمانی یادگار مانده اند، علاوه بر آنها جوامع بسیاری در شهر دیده میشود مانند: والده جامعی، خواجه پاشا، محمودپاشا، کدک پاشا، کوچک ایاصوفیه، جراح پاشا، قوجه مصطفی پاشا و غیره که در جهت استانبول اند و همچنین ینی جامع، طوپخانه جامعی، جهانگیر جامعی، در دولمه باغچه و والده جامعی، در جوار کاخ همایون ییلدیز دیده میشود. اورخانیه جامعی و اورته کوی جامعی که از آثار خیریهء عبدالحمیدخان در اسکدار میباشد، و والده جامعی، اسکله جامعی، و جوامع موسوم به آیازمه، سلطان سلیم جامعی، در جوار سلیمیّه، بکلر جامعی، و جامع متصل به مقبرهء ایوب انصاری و بسیاری از نظائر اینها شایان ذکر و توجهند. بعد از جوامع از نظر معماری و صنعت کاخهای سلطنتی شایان توجه و تماشا میباشند: دایرهء اندرون همایون و چینلی کوشک (که به ضرابخانه و موزه تحویل شده اند) با بعض دوائر عتیقهء قدیمه که از بقایای موجودهء سرای همایون است، باغها و میدانهای پهناور گرداگرد این دوائر را فراگرفته اشجار قدیم و تناور نضارت و طراوت بسیار به این نقاط بخشیده و زیباترین نقطهء استانبول را تشکیل داده اند. سلطان فاتح بعد از فتح استانبول در محلّ باب سرعسکری امروزه کاخی باشکوه موسوم به اسکی سرای برای اقامت خود بنا کرده بود. و پس از چند سال بکاخی دیگر که در دماغهء سرای همایونی واقع شده نقل مکان کرد. بعد از وی سلاطین عثمانی دوایری چند بکاخ مزبور افزوده توسعهء بسیار دادند ولی چون اکثر دوائر این کاخ را از چوب ساخته بودند بعدها گرفتار حریقی بزرگ شد و خسارت بسیار دید. فقط دوائر مذکور از حریق نجات یافتند. این قصر آثار دیدنی بسیار دارد. بعدها هم قصرها و کاخهای رفیع از قبیل شاهکارهای معاصر بوجود آورده اند مانند: دولمه باغچه، ییلدیز، بکلربکی سرایی، گوک صو، بکقوز، کاغذخانه، و اخلامور که همه پر از نقش و نگار و نمونه های بدیع صنایع عصرند. و باغهای دلگشا و باصفای مخصوص به این کاخها دل از خلق جهان میبرند مخصوصاً کاخ ییلدیز که عروس این بناهای عالی و شایان تفرّج و تماشاست. ساختمانهای بسیاری از عمارت دولتی هم در آرایش و پیرایش شهر اهمیت دارند، مانند: باب عالی، عدلیه دایره سی، باب سرعسکری، مالیه دایره سی، طاش قشله، سلاحخانه، سلیمیه قشله سی (واقع در ماچق) و نظائر و امثال اینها. خانه های مرحوم کامل پاشا، عالی پاشا، رؤف پاشا، سفارتخانهء ایران در استانبول، سفارتخانهء آلمان، سفارتخانهء انگلیس و بعض سفارتخانه های دیگر و برخی از مهمانخانه ها و چارسوقها از ساختمان های خصوصی، نیز از جملهء بناهای عالی و باتکلف این شهر میباشند. گرمابه های استانبول هم از بناهای بزرگند، کاروانسراها نیز از ابنیهء شایان ذکر میباشند و عدهء اینها به 344 بالغ میشود و از این جمله: وزیرخانی، والده خانی، ییلدیزخانی و غیره بزرگتر از همه هستند، بالاخره چارسوق بزرگ هم از جملهء ابنیهء معروفه و مشهوره میباشد.
آثار عتیقهء استانبول: آثار باقیهء قیاصرهء قدیم در استانبول بسیار کم است. عمدهء این قبیل آثار عبارت است از: جامع ایاصوفیهء بزرگ، جامع ایاصوفیهء کوچک، جامع کوچک کل و بعض جوامع کوچک که از کلیسا بمسجد تبدیل شده اند علاوه بر این چند ستون آب انبارهای هزارویک ستون و زیرزمینی و سوری که در گرداگرد شهر هست. جوامع مزبور بعد از فتح اسلامبول بر اثر زلزله و علل دیگر بارها ویران شد و مجدداً از طرف عثمانیان مرمت گردید و لذا جنبهء قدیمی آنها بسیار تغییر یافته، ستون ها عبارتند از سنگ حلقه دار موجود در آت میدانی و سنگ عمودی و سنگی که در جوار مقبرهء سلطان محمود و سنگی که در جوار جامع ابراهیم پاشاست. سور در امتداد ساحل رو بویرانی نهاده و از طرف خشکی نیز خلل یافته است. قسطنطین کبیر این سور را بنا کرده بود. پس از وی اخلاف او چندین بار بتجدید و مرمت آن پرداخته اند. این شهر از طرف خشکی 7 دروازه و در کنارها 14 دروازه داشته است. در محلّ موسوم به کاخ تکفور و بعض جاهای دیگر برخی آثار و علائم ادوار باستانی مشاهده میشود، و نیز در بعض نقاط استانبول برخی از مزارهای کهن هست. هنگام فتح شهر در طرف ایرغاد بازاری، دو ستون جسیم هم موجود بوده ولی بمرور دهور رو بویرانی نهاده و از زلزله صدمه دیده و نگونسار گشته و فقط قاعدهء یکی از آنها برجاست.
مکاتب و مدارس و کتابخانه ها: سلاطین عثمانی بعادت قدیم، در راه ترویج و نشر علوم و معارف سعی لازم کرده اند و هر جامعی را که بنا نهاده اند در جوار آن مدارس متعدد و عمارات مخصوص برای سکونت طلاّب علوم ساخته و موقوفات بسیار جهت معاش آنان تخصیص داده اند: سلطان محمدخان ثانی بعد از فتح مشهور خود مسجد جامعی بنا و در اطراف آن مدارسی تأسیس کرد. و همچنین سلاطین دیگر و وزراء و صاحبان خیرات و مبرات مدرسه هائی ساخته اند، تمام رشته های علوم عصری حتّی علم طب و علم هندسه در این دارالعلم ها تدریس میشده. اینها از قبیل مؤسسات خیریه اند. مقتضیات زمان ایجاد مدارس جدید را هم ایجاب میکرد، لذا در عصر سلطان محمود مکتب طبیه، مکتب حربیه، مهندسخانه و مکتب بحریهء نظامی و مدارس مقدّماتی برای آماده کردن شاگردان جهت ورود بمدارس مذکور یعنی اعدادیه ها افتتاح شد و همچنین بعدها به اقتضای وقت و زمان بتأسیس مدارس زیر پرداختند: مکتب سلطانی، مکتب صنایع، دارالشفقه، مکتب ملکیه، مکتب طبیهء ملکیه، اورمان مکتبی، و مکاتب رشدیهء بسیار. علاوه بر این ها مدرسه های ذیل نیز تأسیس و افتتاح شد: مهندسخانهء ملکی، مکتب حقوق، مکتب زراعت و تجارت، مکتب اعدادی ملکیه، لسان مکتبی، صنایع نفیسه مکتبی، مکتب صنایع اناث و تعدادی چند مکاتب عمومیه و چند مدرسهء خصوصی. در کتابخانه های استانبول کتابهای فارسی و عربی و نسخ نادرهء بسیار گرانبها یافت شود مانند کتابخانه های: ایاصوفیا، نورعثمانی، فاتح، کوپریلی زاده، علاوه بر ده پانزده هزار جلد کتب نادره و نفیسه ای که در کتابخانهء سرای همایون یافت میشود.
تکایا، زوایا، مقابر: در استانبول و جوار آن قریب 300 باب تکیه وجود داشته و مشاهیر آنها از این قرار است: مولویخانه های مرکز افندی و طوپقپو و غلطه، قادریخانهء واقع در توپخانه، سنبل افندی، طاش برونی، پاشمق شریف تکیه سی و غیره. در قرن اول هجری آنگاه که بنی امیه سریّه ها برای فتح استانبول میفرستادند ابوایوب انصاری در خارج سور بشهادت رسید و در همانجا که امروز بنام ایشان معروف است مرقد شریف وی کشف شده. علاوه بر این 17 تن از صحابه نیز در بیرون شهر بدرجهء شهادت رسیده اند که مرقد آنان با مقابر جمعی کثیر از اولیای کرام و غازیان عظام در این بلد زیارتگاه و مرجع ارباب حاجاتست و هیچ جای استانبول از این مشاهد خالی نیست و در جنب اکثر اینها جوامع و زوایا و تکایا وجود دارد و مقابر سلاطینی که پس از ابوالفتح سلطان محمدخان ثانی بتخت جلوس کرده با مقابر افراد خانوادهء آنان هم در استانبول و جنب جوامع شریفهء خود آنان یا در نقاط مخصوصهء دیگر جای دارد.
تجارت: استانبول بمنزلهء کلیدی است بین آسیا و اروپا و بنابراین میبایست در تجارت اهمیت بسیار داشته باشد، ولی عللی چند داد و ستد آنرا از رواج و رونق انداخته است از این قرار: 1 - از یک طرف خط آهن های روسیه تا حدود ایران و هند امتداد یافته. 2 - از طرف دیگر ترعهء کانال سوئز احداث شده. 3 - ممالک واقعهء در روم ایلی راههای مستقیم و بلاواسطهء تجارت با فرنگستان پیدا کرده و در نتیجهء این وضع بتجارت استانبول لطمه رسیده است. با وجود اینها استانبول باز تجارتگاه کوچکی نیست و بوسیلهء خط آهن با اروپا ارتباط یافته و هر روزه عدهء بسیاری از سفائن به لنگرگاه استانبول وارد میشود و کشتی های بخاری مرتباً در ایاب و ذهاب میباشند.
باغ و بوستان: در حوالی و اطراف شهر و حتی در بعض محلات استانبول باغها و بوستانهای فراوان دیده میشود و نیز در جهت روم ایلی و در طرف آناطولی باغهای بسیار است که بفراوانی میوه و سبزه معروفست علی الخصوص انگور دانه درشت موسوم به چاوش و انجیر چیلکی و قواق و به چنگل کویی که آوازه و شهرت خاصی دارند.
جمعیت: جمعیت استانبول 740000 تن است.
احوال تاریخی: در ابتدا استانبول قصبه ای کوچک موسوم به بیزانس بود و گویند این قصبه را در سال 668 ق. م. بیزانس پادشاه مگار واقع در یونان بنا نهاد و مسکن و مأوای یونانیان شد. در این حال اقوام تراکیه که در اطراف این سواحل میزیستند ورود و اقامت این قوم اجنبی را بدین نواحی تحمل نکرده و بقصد تخریب قصبه برخاستند لیکن سودی ازین سودا نبردند، بیزانس در سایهء تدابیر و کاردانی فیدالیه زن پادشاه مذکور از تخریب نجات یافت و بشکل جمهوری مستقل کوچک اداره میشد. بهنگام لشکرکشی خشیارشا این ناحیت بدست ایرانیان افتاد ولی پوزانیاس سردار اسپارتی پس از غلبهء بر ایرانیان قصبهء مزبور را از دست آنان بیرون و تابع اسپارت کرد و سپس آلکیبیادس، اسپارتی ها را مغلوب ساخته بیزانس را تحت تبعیت آتن درآورد. بدین منوال این سرزمین مدت مدیدی در دست تصرف این و آن بود ولی عاقبت بهمت تراسیبول که یکی از فرزندان همین آب و خاک بود، از ذلت اسارت نجات یافته بحال اولی بشکل جمهوری کوچک مستقلی درآمد و مجلسی موسوم به یرومنمون داشت. فیلیپ پدر اسکندر کبیر برای ضبط این قصبه کوشش بسیار کرد ولی اهالی با آطنیان اتفاق کرده جلوگیری کردند. رومیان در اثنای جهانگیری و ضبط این نقاط با اهالی بیزانس دائماً اتفاق داشتند، لذا مدت مدیدی بدان دست اندازی نکرده و استقلال او را محترم میداشتند، ولی بعدها آنرا بحیطهء ضبط درآورده و امتیازاتی یافتند، امپراطور وسپازین امتیازات مزبور را هم از بین برد، و بعدها در خلال اغتشاشی داخلی امپراطور سِوِر قصبه را ویران ساخت پس از مدتی بر حسب درخواست پسر امپراطور مزبور آنطونن باز قصبه را تعمیر و بنام فرزند خود آنطونیا نامید. در زمان امپراطور گالین دوباره این شهر در معرض قتل عام و تخریب واقع شد. پس بمرور دهور برخی از فراریان و نجات یافتگان از قتل عام فراهم آمده عمارت این شهر را تجدید و باز بنام اولی بیزانس نامیدند. بعدها اقوام اسکیث از جانب بحر اسود به این ناحیت هجوم برده هم قصبهء مزبور و هم خریسوپولیس (یعنی اسکدار) را نهب و غارت کردند. امپراطور لی چی نیوس پس از شکست در محاربه با امپراطور قسطنطین کبیر در جوار ادرنه بمردم بیزانس که متفق وی بودند ملتجی شد و از آنجا به خالکیدون یعنی قاضی کوی منتقل شد. قسطنطین در تعقیب وی به بیزانس درآمده مدت مدیدی اقامت کرد و چنان مجذوب این مکان شده بود که دل کندن نمیخواست. در نتیجه عزم رحیلش بدل به اقامت شد و به تأسیس شهری بزرگ همت گماشت. پس از بحر اسود مصالح و سنگ آورده قصبهء بیزانس را توسیع و با مسلّه ها و پیکرها و ستونهای متعلق به ازمنهء عتیقه آرایش دادند و هرچه از این نوع آثار تمدن در خرابه های تاریخی متعدد آناطولی و یونان یافت میشد به این مکان حمل و نقل کردند. در اثر تشویق و ترغیب لازم، اعیان و اشراف روم به اینجا منتقل گشتند، این قصبه را در ابتدا نیا روما یعنی روم جدید و بعدها قسطنطینوپولیس یعنی مدینهء قسطنطین نام گذاردند. بتدریج این شهر در وسعت و زینت از شهر روم برتر شد. در آن زمان سور باستانی کفایت نمیکرد، به امر قسطنطین کبیر سور بزرگی بشکل امروزی گرداگرد شهر کشیدند. بعدها این سور بکرات از زلزله و حوادث دیگر خسارت دید و از جانب اخلاف قسطنطین تعمیر و مرمت شد و به این طریق استانبول از حال شهرک بیزانس به صورت شهر قسطنطنیه تحول یافت. مراسم افتتاح آن در 11 مهء سال 330 م. مجرا شد. نیمی از اهالی در آن زمانها نصارا و نیمهء دیگر مشرک بودند. شهر در عهد قسطنطین بحد کمال نرسیده بود، بعد از وی در عصر کونستانس که از 337 م. تا 361 حکمرانی داشت، اتمام پذیرفت و در عهد والنس هم که دورهء سلطنت وی از 364 تا 368 م. بوده با تأسیس سدی بزرگ آب شهر را تأمین کردند. این سد همان سد است که بعدها از طرف سلطان سلیمان خان تعمیر و تجدید شد و امروزه سد بزرگ بلگراد است. در 395 م. شهر قسطنطنیه را مرکز امپراطوری روم قرار دادند و به این طریق هم به پیرایش و آرایش آن جد و جهد کامل صرف شد. تئودوسیوس دوم دو کاخ و چند بنا و حمامهای دیگر بنا کرده بود که امروز اثری از آنها باقی نمانده است. در قرن ششم میلادی در تعقیب ظهور اغتشاش و بلوای داخلی شهر قسطنطنیه گرفتار حریق خانمانسوز شده بکلی ویران گشت، امپراطور ژوستی نین (یوستی نیانوس) بتجدید و ترمیم شهر پرداخت و مؤسس ثانی این مدینه شناخته شد ولی قسطنطنیه دیگر آن قسطنطنیه نبود، آرایش و پیرایش باستانی را از دست داد و از آن تاریخ ببعد شهر بنای تنزل را گذاشت و صحنهء وقایع و فجایع هولناک حکومت بیزانس روم و عرصهء تاخت و تاز این و آن شد. در سنهء 48 ه . ق. بزمان معاویه تحت فرمان سفیان بن عوف ازدی غازیان اسلام رو بقسطنطنیه آوردند و شهر را از طرف خشکی و دریا محاصره کردند. در این حال 30000 تن مسلمان در خارج سور شهید شدند که بین آنان چند تن از صحابه و یاران بودند، مانند: ابوایوب انصاری و غیره. در زمان یزیدبن معاویه نیز استانبول را محاصره کردند، باز در تاریخ 98 ه . ق. عبدالملک در تحت فرمان برادر خود مسلمه عساکر مسلمین را مأمور فتح استانبول ساخت. از تاریخ 865 تا 1043 م. قومی موسوم به وارغ که یکی از اقوام شمالی بود بکرات بر این شهر مسلط شد تا آنجا که امپراطوران از عهدهء آنان برنمی آمدند. بعد از بنی امیه خلفای عباسی و سلاطین سلجوقی چندین بار با امپراطوران روم دست و پنجه نرم کردند ولی در این ادوار هیچگاه قسطنطنیه در تحت تصرف مسلمانان درنیامد. در تاریخ 1203 م. اهل صلیب این شهر را ضبط و خراب کردند، تا آنجا که رومیها در موقع استرداد این شهر در 1621 م. به مرمت و تزیین آن خرابیها نپرداختند، چه آثار باقیهء عمران و تمدن قدیم بسیار نادر بود و از این رو باید گفت که قسطنطنیه حسن و آبادانی باستانی خود را از دست داده و بشکل خرابه ای افتاده بود. دولت عثمانی در محلی نزدیک به قسطنطنیه تأسیس شد. این دولت نقاط همجوار آناطولی را بدست آورده بعد داخل روم ایلی شده اطراف آنرا هم ضبط کرد. این وضع در حکم محاصرهء طبیعی استانبول بود. در این حال امپراطوران روم از سلاطین عثمانی بیمناک بودند و با ایشان بنای مدارا و مماشات را گذاردند. در سال 797 ه . ق. یلدیرم سلطان بایزید و در سنهء 825 سلطان مرادخان ثانی قسطنطنیه را محاصره کردند ولی فتح میسر نشد. در تاریخ 857 سلطان محمدخان ثانی شهر مزبور را هم از طرف دریا و هم از جانب خشکی محاصره کرد. عساکر عثمانی با توپهای جسیم نوظهور از طوپقپو و اندرون تنگه با کشتیهای سبکی که از طریق بشکطاش و کاغذخانه داخل خلیج کرده بودند، از دریا عبور کرده استانبول را فتح کردند و این فتح نمایان در 20 جمادی الاَخر سنهء مزبور مطابق با 1453 م. وقوع یافت. از این تاریخ ببعد دورهء جدیدی برای این شهر آغاز میگردد که آنرا دور سیم تاریخ شهر باید نامید. در دور اول قصبهء کوچک موسوم به بیزانس و در دور دوم مرکز امپراطوری روم و مسمی به قسطنطنیه بود و در دور سوم پایتخت دولت عثمانیه و بنام استانبول معروف گردید. در اواخر دور دوم استانبول چنانکه گذشت بسیار خراب بود، و در واقع هنگام ورود عثمانیان به این شهر، قسم اعظم اراضی واقعه در میان سور خالی و یا مشتی خرابه بوده و جاهای معمور و مسکون نادر یافت میشده غلطه، اسکدار و قاضی کوی هر یک بصورت شهرکی جداگانه در حوالی شهر واقع گشته اراضی بک اوغلی و دیگر محلات واقع در اطراف عبارت بود از کشتزارها. در اندرون تنگه در دره های محفوظ از باد چند پارچه ده وجود داشت ولی دیه ها منظرهء توده ای از کلبه های شبانی را داشتند. از ییلاق ها اثری نبود اما فاتح بزرگ بلافاصله پس از فتح و تسخیر شهر به آبادی و جلب جمعیت آغاز کرد، کلیسیای ایاصوفیه و هفت کنیسهء دیگر را بجوامع تحویل و تبدیل کرد و نیز جوامع جدید: فاتح ایوب، شیخ بخاری، قاسم پاشا و جامع ینی چریلر را از نو بنا کرد و این شهر را مرکز دولت عثمانی قرار داد و از این رو اعیان و اشراف و رجال بزرگ دولت بناهای عالی بوجود آوردند و جمع کثیری از مسلمان های نقاط دیگر به استانبول هجوم آورده اقامت گزیدند و در ظرف اندک مدتی این شهر منحصر بداخلهء سور دیگر گنجایش جمعیت را نداشت و رفته رفته جوامع، مدارس، و ساختمانهای عالی بوجود آمد و در نتیجه شهر به آبادی چند مقابل آبادی قدیم رسید و محله های جدید بک اوغلی، قاسم پاشا، فندقلی، قباطاش، بشکطاش و غیره در گرداگرد غلطه پیدا شد. و اطراف اسکدار و قاضی کوی وسعت یافت، در اندرون تنگه ییلاقها و اقامت گاههای تابستانی باصفا بوجود آمد کاخهای عالی ساخته شد و روزبه روز بر جمال و حسن آنها افزود. این شهر به دفعات از زلزله خسارت دیده و لذا از قدیم خانه های چوبی معمول گشته و این هم موجب کثرت حریق شده است و خسارت بسیار بر اهالی وارد میسازد و اگر بلای آتش سوزی مبرم وجود نداشت استانبول اکنون بمراتب آبادتر و وسیع تر از این بود. بعدها اولیای امور اقدامی برای جلوگیری از این خسارت کرده اند چنانکه نظر به مقررات قانونی در محلاتی که حریق رخ می دهد دیگر کسی حق بنای خانهء چوبی را ندارد و بر اثر این اقدام خانه های چوبی از ارزش افتاد و جای خود را بساختمانهای سنگ و آجری استوار داد.
کلمهء استانبول مأخوذ و تحریفی است از تعبیر یونانی ایس تین پولین (یعنی بشهر یا در شهر). گویند عثمانیان پس از فتح این شهر را به این اسم نامیده اند لیکن این نظر خطاست، قرنها قبل از عثمانیان این نام بر این شهر اطلاق شده چنانکه در معجم البلدان یاقوت حموی همین تعبیر را می بینیم و این کتاب در اواسط قرن 7 ه . ق. یعنی دو قرن پیش از فتح استانبول نوشته شده معهذا ادبا و نویسندگان عثمانی سابقاً نام قسطنطنیه را بیشتر بکار میبردند و اکنون اسلامبول را بکار می برند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Istanboul.
(2) - Constantinople.
(3) - Byzance.


استانبول.


[اِ تامْ] (اِخ) (قدیم) قریهء کوچکی در قضای ایواجک از سنجاق بیغا، در هشت هزارگزی جنوب شرقی و در ساحل بحر. خرابه های شهر باستانی آلکساندریاتروآس در اطراف این قریه دیده میشود. در هنگام آبادی این ناحیت لنگرگاه مکملی هم داشته، اما امروز با ماسه پر شده است. (قاموس الاعلام ترکی).


استانبول.


[اِ تامْ] (اِخ) (بوغاز...) نام دیگر بوسفور(1). تنگهء تنگ و درازی است بطول تقریباً 27 هزار گز در شمال شرقی شهر استانبول که اروپا را از آسیا جدا می سازد و دریای سیاه را با دریای مرمره متصل میکند. تنگ ترین محل این تنگه قسمت واقع بین روم ایلی و آناطولی است که 550 گز وسعت دارد، و در بعض نقاط دیگر 2000 الی 3000 گز وسعت می یابد، قسمت واقع در جلو دماغهء سرای 1500 گز است. و از عجائب طبیعت، در مقابل هر دماغه و یا برجستگی یکی از دو ساحل، دماغه و برجستگی در ساحل دیگر واقع شده چنانکه هفت حوزهء متصل بهم از این دماغه ها بوجود می آید و در نتیجه این تنگه شکلی پیچاپیچ پیدا میکند و اینجا یک جریان دائمی موجود است از آن رو که دریای سیاه بوسیلهء چندین نهر از نهرهای بزرگ مانند دانوب، دنیپر، قزل ایرماق، و سقاریه، میاه حوزهء بسیار وسیع از اروپا و آناطولی را اخذ میکند و مازاد آب از راه این تنگه به دریای مرمره و از اینجا به دریای سفید جاری شده احداث جریانی دائمی می کند و در بعض دماغه های تنگه، این جریان بسیار شدّت دارد. آبی که این تنگه در هر ثانیه از دریای سیاه اخذ میکند بمقدار 30000 گز مکعب تخمین شده است لیکن از زیر آب به اندازهء نصف این مقدار یک آنافور (ضدّ جریان) بعمل می آید. طول ساحلی این تنگه در جهت روم ایلی 31 هزار گز و در جهت آناطولی 38 هزار گز است، و عمیقترین محلّ آن بعمق 52 گز و عمق وسطی آن 27 گز میباشد، و دارای لنگرگاه بسیار استواریست. تنگترین موضع آن مقابل قوردچشمه است. طرفین این تنگه بسیار دلکش و باصفاست. طبیعت از تپه های سبز و خرّم فرش زمردین درین نقاط گسترده است. بر فراز بعض آنها باغهای با طراوت و نضارت و کاخهای عالی دیده میشود و تمام دامنه ها و سواحل از عمارات زیبا و اقامت گاههای تابستانی خرّم پوشیده است. روستاهای طرفین ساحل را در کلمهء استانبول شرح دادیم. برای محافظه و نگهداری این تنگه دو دژ در تنگترین نقاط آن از زمانهای قدیم ساخته اند، یکی از اینها بنام حصار آناطولی و دیگری به اسم حصار روملی معروف میباشد، حصار واقع در ساحل آناطولی از آثار عهد سلطهء مردم بندقیه (ونیز) است، و یلدیرم سلطان بایزیدخان آن را ضبط و تعمیر کرده، و حصار واقع در ساحل روم ایلی از طرف فاتح سلطان محمدخان مجدداً بنا شده است، در اندرون تنگه در نقاط لازمهء آناطولی و روم ایلی استحکامات و دژهای جدید عصری احداث شده است.
(1) - Bosphore.


استانبول.


[اِ تامْ] (اِخ) (خلیج...) خلیج قسطنطنیه. نام قدیم آن «خریسون کراس» آلتون بوینوز و به فرانسه کرن در(1) یعنی شاخ زرّین میباشد. خلیج تنگ و درازیست که از یک سو در بین استانبول و ایوب و از جانب دیگر در میان غلطه، ترسانه، و خاصکوی واقع شده و محفوظ ترین نقطهء لنگرگاه استانبول میباشد. دهانهء این خلیج در بین سرای برونی و توپخانهء برونی جای دارد و رفته رفته تنگ گشته بشکل شاخی بسوی شمال غربی امتداد می یابد. طول آن قریب 6 هزار گز و عرضش در مدخل 1010 گز و پس از آنکه بتدریج تنگ میشود، بین دو پل تا 900 گز وسعت مییابد و سپس در بین امتداد بسوی مصبّ کاغذخانه تدریجاً تنگتر میشود و در جلو اسکلهء ایوب آب آن بسیار کم عمق است، در انتهای متمایل بشمال شرقی این خلیج، رود کاغذخانه جریان دارد. در امتداد دو ساحل این آب چمنهای کاغذخانه جلوه گری میکند. اینجا زیباترین تفرّج گاههای استانبول است مخصوصاً در موسم بهار طراوت و خضارت خاصی دارد. یک کاخ سلطنتی و یک جامع و یک باغ بسیار عالی در این مکان هست. رود کاغذخانه از جانب جنگل بلگراد می آید و در مقابل مزرعهء آیاس آغا نهر پاشا دره سی به وی می پیوندد که از سوی شمال این مزرعه جریان دارد، پس از ورود به چمن کاغذخانه نهر علی بک دره سی نیز بدو متصل میشود. در مواضع نزدیک به مصب این نهر، لایهای خوب و مناسب برای سفال پزی و آجرپزی جمع می شود و لذا در اطراف آن چند کورهء سفال و آجر تأسیس شده است. زیبائی خلیج استانبول مشهور جهان است. شعرا و نقاشان معروف اروپا الهامات بسیار از این خلیج یافته و بمهارت صنعتکاری مجسم ساخته اند. جغرافی دانهای قدیم عرب تنگهء استانبول را گاهی بنام «خلیج قسطنطنیه» یاد کرده اند ولی خلیج حقیقی همین است که ما ذکر کردیم. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Corne d'or.


استانپ.


[اِ نُ] (اِخ)(1) جیمز کنت دُ. فرمانده قشون و سیاستمدار انگلیسی، مولد پاریس 1673 و وفات 1721 م. || نبیرهء او، چارلز(2)، عالم و نویسندهء انگلیسی، مولد 1753 و وفات 1816 م. و رجوع به استانهپ شود.
(1) - Stanhope, James, comte de.
(2) - Charles.


استانتر.


[اِ تا تُ] (اِخ)(1) در اساطیر یونانی یکی از رزم آوران یونان، قهرمان محاربهء تروا. وی آوازی مهیب داشت.
(1) - Stentor.


استاند.


[اُ] (اِخ)(1) شهری در بلژیک (فلاندر غربی)، واقع در ساحل دریای شمال، دارای 45000 تن سکنه و صدف های مشهور و کنسروسازی.
(1) - Ostende.


استاندار.


[اُ] (پهلوی، نف مرکب)(1) حاکم اُستان (ناحیت و ایالت) در زمان ساسانیان. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص 86 و 348). رجوع به استندار شود. || در اصطلاح جدید، حاکم هر یک از ده استان (ناحیهء بزرگ) ایران.
(1) - ostandar.


استاندار.


[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) استاندارد. نمونه. انموذج. عیار.
(1) - Standard.


استاندال.


[اِ] (اِخ)(1) هانری بیل. نویسندهء فرانسوی، مولد گرِنُبْل (1783 - 1842 م.). نویسندهء «شارترز دُپارم»(2) و «روژ اِ نوار»(3). وی روانشناسی ذکیّ و دارای روحی احساساتی است.
(1) - Stendhal, Henri Beyle.
(2) - Chartreuse de Parme.
(3) - Le Rouge et Le Noir.


استاندال.


[اِ] (اِخ)(1) شهری به آلمان (پروس)، واقع در ساحل اوشت.
(1) - Stendal.


استاندن.


[اِ دَ] (مص) ستاندن. گرفتن. اخذ :
من زکوة استان او در قحط سال
هم بصاعی باد می پیمود بس.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 207).


استانس.


[اُ نِ] (اِخ)(1) فرزند داریوش دوم، و داریوش سوم نبیرهء استانس بود. (ایران باستان ص 990 و 1187).
(1) - Ostanes.


استان سو.


[اِ نُ] (اِخ) حمزة بن الحسن گوید: نام ناحیه ایست موسوم بجبل، چنانکه ابوالسری سهل بن الحکم مرا حکایت کرد و گوید آن شامل ده و اند کوره است. (معجم البلدان).


استانکر الجامع.


[ ] (اِخ) یکی از کتب طبّی هند که آنرا ابن دهن تفسیر کرده است. (الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 421).


استانک رود.


[اَ نَ] (اِخ) یکی از نواحی رانوس رستاق کجور. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 109 بخش انگلیسی).


استانکوی.


[] (اِخ) یا استان کُس(1) یا استان کو(2). جزیرهء مستطیل و تنگی است در بحرالجزائر مقابل ساحل جنوب غربی آناطولی در دهانهء خلیج مستطیل معروف به استانکوی کورفزی. از شمال شرقی بسوی جنوب غربی بین 36 درجه و 40 دقیقه و 36 درجه و 55 دقیقهء عرض شمالی و 24 درجه و 36 دقیقه و 15 ثانیه و 25 درجه و 2 دقیقهء طول شرقی ممتد است. طول آن 40 و حدّ وسط عرض وی 8 هزار گز است و بتدریج رو به جنوب غربی باریک و از شمال رو بجنوب پهن شده بشکل سر مرغی و به صورت یک چکش درمی آید، کوهی مسمّی به «دیخیووونو» در طول این جزیره امتداد دارد و در برزخ واقع در جهت جنوب غربی ارتفاع آن بکلی کم میشود و دوباره در شبه جزیره شبیه بچکش ارتفاع میگیرد و از طرف شمال بسوی جنوب امتداد می یابد و ترکیب این کوه از سنگهای آهکی و حجرالصفائح است ولی کوه کوچکی که خود شبه جزیره را احداث کرده از مواد آتشفشانی است و در بالای آن دهانهء آتش فشانی هم دیده میشود. جهت جنوبی کوه دیخیووونو صعب الوصول و بسیار سراشیب و جانب شمالی آن اندکی منحنی باشد. درین نواحی جلگه ای بسیار دلکش از باغها و کشتزارها بوجود آمده و در نزدیکی دریا صورت یک دشت خرّم و خندان پیدا میکند. مرتفع ترین محلّ کوه مذکور به 930 گز بالغ میشود، دو دماغهء بودروم و کرییو، از ساحل آناطولی رو به این نقاط امتداد یافته قسمت شرقی جزیره را در میان گرفته شکل یک دهن باز را پیدا میکند و در میان این دو دماغه و جزیره دو تنگه هست. یکی از این دو وسیع و عمیق میباشد و در جهت جنوب واقع شده و دیگری تنگ و دارای تخته سنگها و پایابهاست، و در جانب شمال جای گرفته است. شهر استانکوی در طرف شمال شرقی جزیره میان خلیجی مقابل قصبهء بودروم قرار دارد، در دماغهء واقع در شمال قصبه، یک منارهء بحری و در جهت جنوب آن قلعه ای وجود دارد، لنگرگاه آن کوچک و غیرمحفوظ است. این قصبه بسیار قدیم و کهن سال میباشد و موطن حکیم مشهور بقراط است. در میان قصبه چناری کهن منسوب بدانشمند مزبور هست که شاخهای بسیار منشعب و پراکنده دارد. در بالای این شهرک در دامنهء کوه چشمه ای معروف به چشمهء سقراط و در زیرزمین ویرانهء حمامی موسوم به حمّام بقراط موجود است. سکنهء این شهر بیشتر مسلمانان و اندکی کلیمی و بقیه یونانی باشند. هوای آن لطیف و معتدل است. وسعت اراضی به 120677 دونم (40 گام مربع) بالغ میشود که 10600 دونم آن زمین بایر است. محصولات: گندم و جو و مقدار بسیار انگور رزّاقی، هندوانه و خربزه و نظایر اینهاست که بیش از احتیاج اهالی بعمل می آید و مازاد آن صادر میشود. نام اصلی جزیره کُو بوده و لفظ استانکوی تحریف کلمهء یونانی «ایس تین کُ» است. آثار عتیقهء بسیار در این شهرک یافت میشود. در عصر سلطان سلیمان قانونی بعد از فتح ردُس این قصبه بدست عثمانیان افتاد و تا زمانهای نزدیک استانکوی بضمیمهء جزائر واقع در اطراف آن در شمار سنجاق مرکزی بود ولی بعد بصورت یک قضا ملحق بسنجاق ساکر از ولایت جزایر بحر سفید درآمد. (قاموس الاعلام ترکی). || نام قضائی که عبارت است از جزیرهء استانکوی و جزیرهء انجیرلی (نیسیروس) که در جهت جنوبی همین جزیره واقع است. در اطراف و حوالی این جزیره سه جزیرهء بایر و موسوم به چلبی، اوراک و کراطه است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Cos.
(2) - Ko.


استانکوی.


[] (اِخ)(1) (خلیج...) خلیج مستطیلی است در جهت جنوبی سواحل غربی آناطولی، در سنجاق منتشا، و شبه جزیرهء مستطیل و تنگی که جهت شمالی آن دماغهء بودروم و جانب جنوبی دماغهء کرییو را تشکیل میدهد، گرداگرد این خلیج را فراگرفته و جزیرهء استانکوی در داخل آن واقع است. طول آن از مغرب به مشرق قریب 90 هزار گز است. قسمت واقع در خارج این خلیج به 65 هزار گز بالغ میشود که 25 هزار گز عرض دارد، و محلی که قسمت داخله را تشکیل میدهد 25 هزار گز است و یکباره تنگ میشود و عرض وی به 10 هزار گز میرسد آنگاه بتدریج تنگتر شده بقصبهء کوک آباد اسکلهء مغله منتهی میگردد. شهرک بودروم در دهانهء این خلیج و ساحل شمالی آن واقع شده و در مقابل استانکوی دیده میشود. و در زمان قدیم بنام آلیکارناس(2)معروف بوده، بنابر مشهور موطن ابوالمورخین هرودوت است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Golf de Ko.
(2) - Halicarnasse.


استانلی.


[اِ] (اِخ)(1) از نویسندگان مشهور انگلستان. مولد وی 1620 م. در شهر کومبرلو. وفات در سنهء 1678 در لندن. او راست: تاریخ فلسفه و بعض آثار دیگر.
(1) - Stanley.


استانلی.


[اِ] (اِخ)(1) جان رُلاندز. معروف به هنری مرتن(2)، کاشف افریقای مرکزی. وی بدانجا لیونگستُن را بازیافت. مولد استانلی دِنبی (گال) (1841 - 1904).
(1) - Stanley, John Rowlands.
(2) - Henry Morton.


استانلی لین پول.


[اِ لی لِ] (اِخ)(1) از مشاهیر مستشرقین انگلیسی، مؤلف بیش از پنجاه کتاب و رساله در باب تاریخ و مسکوکات سلاطین اسلام و از جمله «طبقات سلاطین اسلام» که طبع جدید آن بسال 1924 م. صورت گرفته و عباس اقبال آنرا بفارسی ترجمه کرده و بسال 1312 ه . ش. در مطبعهء مهر بچاپ رسیده است.
(1) - Stanley Lane Pool.


استانلی ویل.


[اِ] (اِخ)(1) شهری از کنگوی بلژیک، بندری در ساحل کنگوی وسطی دارد.
(1) - Stanleyville.


استانوس.


[] (اِخ) استانوز. قصبهء کوچک ناحیهء مرکزی، در انطالیه قضای مرکز سنجاق تکه از ولایت قونیه قریب 60 هزارگزی شمال غربی انطالیه، بساحل نهری بهمین نام. موقع آن مرتفع و هوایش معتدل و روح افزا و محل تابستانی انطالیه باشد. (قاموس الاعلام ترکی). || نام ناحیه ای و آن مرکب است از مرکز و 43 قریه و از طرف مغرب محدود است بسنجاق بوردور.


استانوس.


[] (اِخ) استانوز. قصبه ایست در قضای مرکزی ولایت و سنجاق انقره (انگوریه) قریب به 25 هزارگزی غربی شهر آنقره، در محلی که نهر چارسو بشعبهء آنقره از رودخانهء سکاریه ریخته میشود، و وقتی در شمار مرکز ناحیهء ملحق بقضای مرکز بوده است. (قاموس الاعلام ترکی).


استانوس.


[] (اِخ) رودخانه ایست که از کوههای ناحیه ای بهمین نام سرچشمه گرفته و از دو نهر متحد در قصبهء استانوس متشکل میگردد و پس از طی مسافت قریب 85 هزار گز به دریاچهء کستل میریزد. (قاموس الاعلام ترکی).


استانووی.


[اِ نُ وُ یی] (اِخ)(1) سلسله جبالی است که از کوه کاخته تا دماغهء شرقی بمسافت 6000 هزارگزی امتداد یافته قسمت جنوب شرقی آن در خطهء داوریه، حدود چین را جدا می سازد، و از این محل به ایالت اوخوچق امتداد می یابد آنگاه مانند یک بازو جبال کامچاتکا را به درازا می کشاند. بلندترین قله های آن از 2500 گز تجاوز نمی کند. معادن طلا، مس، آهن، توتیا و غیره در این قطعه بسیار است.
(1) - Stanovoi.


استانه.


[اَ نَ / نِ] (اِ) به معنی استان است که جای خواب و آرامگاه باشد. (برهان) (جهانگیری) :
گوئی از توبه بسازم خانه ای
در زمستان باشدم استانه ای. مولوی.
|| عتبه. جناب. آستانه :
پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر
روی افروخته از شرم بر استانهء در.سنائی.
یارت ای بت صدر دارد زآن عزیز است و تو زآن
در لگدکوب همه خلقی که در استانه ای.
سنائی.


استانه.


[اِ نَ] (اِخ) ناحیه ای بخراسان و یاقوت گوید گمان برم از نواحی بلخ است. (معجم البلدان).


استانهپ.


[اِ هُ] (اِخ)(1) استانپ. نام خاندان بزرگی در انگلستان. چند تن از رجال معروف این خاندان از اوائل قرن 17 م. متعهد مناصب مهم کشوری و لشکری بودند. مشهورترین آنان جیمز استانهپ، فرمانده سپاه و سیاستمدار انگلیسی است. مولد او پاریس 1673 و وفات 1721 م. || دیگر حفید او چارلز استانهپ است که در سال 1753 تولد یافته و در سنهء 1816 م. درگذشته است. وی در امور سیاسی و هم در علوم ریاضی و طبیعی صاحب یدی طولی بود. آنگاه که در زمرهء اعیان انگلیس بود با سیاست مدار معروف پیت(2) مخالفت میکرد. وی به انعقاد معاهده ای با ممالک متحدهء آمریکا و در نشر قانونی متحد و مساوی برای انگلستان اصرار داشت. یک ماشین حساب، یک ماشین چاپ، و یک ماشین گچ پزی و بعض ماشین های دیگر اختراع کرده و چند کتاب در باب فلسفه و فنون تألیف کرده است.
(1) - Stanhope.
(2) - Pitt.


استانه سرای.


[اَ نَ سَ] (اِخ) موضعی در آمل قدیم که آنرا ماته میگفتند. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 33 بخش انگلیسی).


استانی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به استان، یکی از قرای سمرقند در سه فرسنگی آن. (انساب سمعانی).


استانی.


[اُ] (ص نسبی) منسوب به یکی از چهار استان بغداد. رجوع به استان شود. و هبة الله استانی بن عبدالصمد به یکی از آن چهار استان منسوب است. (از منتهی الارب).


استانیدن.


[اِ دَ] (مص)(1) گرفتن. (آنندراج). ستاندن. استاندن. || بازداشتن. (برهان) (سروری) (رشیدی). || منع رفتن کردن. (برهان). متوقف ساختن :
مرکب استانید و پس آواز داد
آن پیام و آن تحیت باز داد.
مولوی (در داستان تاجر و طوطی).
(1) - غالب لغت نامه ها ذیل «استانید» معنی کلمه را آورده اند.


استانیسلاس.


[اِ] (اِخ)(1) نام دو تن از سلاطین لهستان:
1 - استانیسلاس اول، معروف به لشچنسکی(2). مولد او لمبرگ(3) در 1677 و وفات در 1766 م. در لونویل. وی در آغاز جانشین پدر خویش پرنس پوسنانیا گردید سپس در عقیب محاربه ای که بین اوگوست دوم پادشاه لهستان و شارل دوازدهم پادشاه سوئد واقع شد، مأمور مصالحه با سلطان سوئد گردید و در نتیجهء جلب توجه و امداد این شهریار به پادشاهی انتخاب شد و بر اوگوست فائق آمد اما باز در اثر غلبهء روس و مغلوبیت شارل دوازدهم در جنگ پولتاوا بی یار و یاور مانده، با شارل مزبور به دولت عثمانی ملتجی شد. در موقع عودت شارل بسوئد، استانیسلاس به پرنسی جسرین منصوب گردید اما باز طالع او برگشت و پس از وفات پادشاه سوئد او را به ترک منصب و مقام و التجا بدولت فرانسه مجبور ساخت، بعد از چند سال به افتخار پدرزنی لوئی پانزدهم نایل گردید و در سنهء 1733 م. بر اثر وفات اوگوست دوم، دوباره تحت حمایت فرانسه بتخت و تاج لهستان عودت کرد ولی دولت روسیه به مخالفت وی برخاسته به ورشو لشکرکشی کرد. ناچار مدتی در دانتزیک مقاومت نشان داد و عاقبت مجبور به عقب نشینی گردید آنگاه در معاهدهء وینه مادام الحیات پادشاهی لورن را به وی دادند یعنی بعد از وفات او این سرزمین بفرانسه متعلق میشد. استانیسلاس بقیت عمر را بپادشاهی لورن گذرانید. وی حامی علوم، فنون و صنایع بود، بعمران و آبادی و نشر فنون و صنایع در این سرزمین پرداخت و چند کتاب در فلسفه و سیاست تألیف کرد و او مقاسمه و قطعه قطعه شدن لهستان را پیش بینی کرده بود.
2 - استانیسلاس، معروف به پونیاتوفسکی(4). مولد 1732 و وفات در 1798 م. پدر او پرنس کراکوویا بود. هوش و درایت بسیار و منظری زیاده نیکو و جاذب داشت و در یکی از سیاحتهای خود به روسیه مهر و محبت دوشس بزرگ کاترین را جلب کرد و بخواهش و استعانت او بسفارت لهستان در پطرزبورگ تعیین شد. پس از وفات اوگوست سوم پادشاه لهستان یعنی در سنهء 1764 باز بکمک کاترین که به مقام امپراتریسی نایل گشته بود، به پادشاهی لهستان انتخاب شد. ولی از یک طرف اعیان دولت از اطاعت وی سر پیچیدند، و از طرف دیگر منازعات مذهبی ظهور کرد. اقتدار استانیسلاس برای انضباط و انتظام امور کشور کفایت نکرد، هرج و مرج آشکار شد، دول سه گانهء روسیه و اطریش و پروس در امور مملکت بنای مداخله گذارده و هرکس سهمی برای خود برداشت، این مقاسمهء اول لهستان بود. استانیسلاس جد و جهد میکرد تا در آن سهمی که برای او باقی مانده بود آسایش و انضباط را برقرار دارد ولی باز سیاست مداران دست بردار نبودند و بتحریک روسیه در داخله اجتماعاتی بر علیه اقدامات اصلاحی وی تشکیل دادند و در نتیجه اغتشاش دوم ایجاد شد و به مقاسمهء دوم لهستان در بین دول ثلاثهء مزبور منجر گردید، و از آن ببعد فقط نام پادشاهی برای استانیسلاس باقی ماند و در سال 1795 م. در نتیجهء فتح روسیه از این نام هم صرف نظر کرد و آنگاه دول سه گانه راتبه ای برای معاش او تخصیص دادند و وی گروونو را اقامتگاه خویش قرار داد و دو سال بعد در پترزبورگ وفات یافت.
(1) - Stanislas.
(2) - Leszczinski.
(3) - Lemberg.
(4) - Poniatowski.


استانیسلاس.


[اِ] (اِخ)(1) (سن...) مسیحیان دو قدیس بدین اسم دارند: یکی از آنان در سال 1072 م. مترپولیت کراکوویا بود و به امر سلطان بولسلاس دوم بقتل رسید و لذا از جملهء شهدا و قدیسین محسوب میشود. روز هفتم مه ذکران او و تعطیل عمومی است.
(1) - St. Stanislas.


استانیسلاس.


[اِ] (اِخ) مولد او بسال 1550 م. وی در مدرسهء ژزوئیتهای وین تعلیم یافت و علی رغم ممانعت پدر کشیش ژزوئیت گردید و در هیجده سالگی درگذشت. ژزوئیتها مطالعهء ترجمهء احوال او را بعنوان نمونهء اخلاق توصیه و ترغیب میکنند. روز 13 تشرین ثانی به یادکرد او تعطیل عمومی است.


استانیسلاوو.


[اِ] (اِخ)(1) شهری در لهستان (گالیسی)، قرب دِنیِسْتِر. دارای 52000 تن سکنه و ناحیهء معدنی است. در سال 1939 م. به روسیهء شوروی ملحق گردیده بود.
(1) - Stanislawow.


استانیک.


[اُ] (پهلوی، اِ) بزمان ساسانیان ساخلو استان (ایالت). (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص 455).


استانیلید.


[اَ سِ] (فرانسوی، اِ)(1) یا انتی فبرین(2) یا فنیل استامید. گردی است سفید و بی بو و طعم آن گس و در آب گرم کمی حل شود (یک قسمت استانیلید در 22 قسمت آب) و در الکل و مایعات الکلی بخوبی حل گردد. این مادّه با بول دفع می شود و رنگ بول را سرخ مایل به قهوه ای می کند.
آثار استانیلید: اگر چندین روز متوالی روزی یک گرم تا یک گرم و نیم استانیلید بکار برده شود، در چهره و انتهای دست و پا سیانوز(3) تولید میشود. سبب سیانوز تبدیل هموگلوبین خون به متهموگلوبین(4) است. در آزمایش خون رنگ سرم تغییری نیافته و تعداد و شکل گلبول های قرمز تفاوت بسیار نکرده است. از این آزمایش چنین نتیجه گرفته میشود که استانیلید هموگلوبین را در داخل گلبول ها تبدیل به متهموگلوبین کرده و خود گلبول های قرمز را منهدم نمی کند و تا هنگامی که گلبولها منهدم نشوند(5)متهموگلوبین بسهولت به حالت اکسی هموگلوبین درمی آید و بهمین جهت است که سیانوز ناشی از استعمال استانیلید بزودی بهبودی یافته و در صورتی که بیش از میزان تراپوتیکی (درمان شناسی) تجویز نشده باشد همیشه بدون هیچگونه خطری رفع شده، اثری از خود باقی نمی گذارد. استانیلید بمقدار بسیار، علاوه بر سیانوز شدید قلب را فلج میکند. استانیلید حرارت را بسرعت پائین می آورد. در اثر ضدّ تب چهل سانتی گرم آن با یک گرم آنتی پیرین برابر است. معمولاً ده تا بیست سانتی گرم آن برای پائین آوردن تب کفایت میکند. استانیلید بمیزان روزی یک گرم تا یک گرم و نیم مقدار بول را کم میکند.
موارد استعمال: با وجودی که سیانوز حاصل از بکار بردن استانیلید زودگذر و بدون خطر است، این دارو بعنوان ضدّ تب مضرّی شناخته شده، از ضدّ تب آن نادراً استفاده میشود. اثر ضددرد این دارو در درمان حملات دردناک تابس، نورالژی، سیاتیک، نورالژی بین ضلعی و نورالژی عصب سه شاخه مورد استفاده است. مقدار استعمال آن 25 سانتی گرم در یک بار و 75 سانتی گرم در بیست وچهار ساعت است. حداکثر میزان استعمال آن در یک بار سی سانتی گرم و در 24 ساعت 5/1 گرم است. (درمان شناسی تألیف محمدعلی غربی، به اهتمام علی محمد سپهر ج 1 ص 184 و 185).
(1) - Acetanilide. Acetanilidum. Phenylacetamide.
(2) - Antifebrine.
(3) - Cyanose.
(4) - Methemoglobine.
(5) - Destruction globulaise.


استانیماکه.


[اِ کَ] (اِخ)(1) قریهء بزرگی در روم ایلی شرقی در 23 هزارگزی جنوب شرقی فلبه، و ساحل یمین یعنی جهت شرقی نهر چپه لی. اهالی آن یونانی اند. قریه ای معمور و آباد است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Stanimaka.


استاوانگر.


[اِ گِ] (اِخ)(1) بندری در نروژ، واقع در ساحل اقیانوس اطلس، دارای 47000 تن سکنه. مرکز کنسرو و استخراج فلزات بوسایل الکتریکی.
(1) - Stavanger.


استاوراس.


[اِ] (اِخ)(1) امپراطور بیزانس (روم شرقی). وی در 811 م. جانشین پدر خود نیکفور اول شد، دو ماه بعد شوهر خواهر او (میخال رانغاوی) ویرا خلع کرد و او در همان ایام وفات یافت.
(1) - Stavras.


استاورپل.


[اِ رُ پُ] (اِخ)(1) شهر و مرکز ایالتی بهمین اسم در روسیه، بساحل یسار نهر تاشله و در 180 هزارگزی شمال غربی شهر جورجوسکی و 60000 تن سکنه دارد. این شهر در تاریخ 1780 م. بنا شده است.
(1) - Stavropol.


استاوروس.


[] (اِخ) قریه ای در روم ایلی تقریباً در 10 هزارگزی غربی سور استانبول. || نیز محله ایست در بگلربکی واقع در استانبول داخلهء تنگه بساحل آناطولی. || قصبه ای کوچک در قضای کندیره از سنجاق و ولایت سالونیک در داخلهء خلیج رندینه. نزدیک بساحل در دامنهء کوه. بنا بزعم بعضی این شهرک در جای شهر قدیم اسطاغیرا موطن ارسطو واقع شده، ولی این ظن خطاست شهر مزبور فعلاً در قریهء موسوم به لیبیاده در 8 هزارگزی جنوب شرقی استاوروس واقع است. (قاموس الاعلام ترکی).


استا و زند.


[اَ / اُ وُ زَ] (اِخ) اوستا و تفسیر آن. || غالباً بمعنی اوستا کتاب مذهبی ایرانیان باستان آید :
یکی هفته میخواند استا و زند
همی گشت بر گرد آذر نژند.فردوسی.
به استا و زند اندرون زردهشت
بگفتست و بنموده گرم و درشت.فردوسی.
رجوع به اوستا و اوستاک و زند و ژند شود.


استاولت.


[اِ وِ لُ] (اِخ)(1) کمونی در بلژیک (لیژ) با 5100 تن سکنه و دارای کارخانهء چرم سازی است.
(1) - Stavelot.


استاه.


[اَ] (ع اِ) جِ سته. کونها. (منتهی الارب). || هم اضیق استاهاً من ان یفعلوه؛ یعنی عاجزند از آن کار. (منتهی الارب).


استاهل.


[اِ] (اِخ) رجوع به اشتال شود.


استایره.


[اِ رَ] (اِخ)(1) اسطاغیرا. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Stagire.


استاییدن.


[اِ دَ] (مص) استادن. ایستادن :
اسب چه طاقت تو دارد زین بر کُه نه
تخت چه درخور تو باشد بر چرخ استای.
رضی نیشابوری.


استئباط.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیباط شود.


است اپلاست.


[اُ تِ اُ] (فرانسوی، اِ)(1)اُسْتِاُپلاست ها. بعضی مصنفین آنها را سلول عظمی نامیده اند. جزء مشخص استخوانند که هر جا استخوانی هست به این مجاری شناخته میشود. در بین طبقات و در مراکز عظام چه در مادهء اسفنجی بسیار رخو و چه در مادهء متکاثف و صلب دیده میشوند. این مجاری کلیةً بشکل جوف صغیری هستند که گاهی بیضی و گاهی عدسی یا کثیرالسطوح اند. در استخوان تازه مراکز این جوف ها بنظر براق آید مثل اینکه مایعی در آنها باشد، اما در عظام یابسه چه در تجاویف و چه در مجاری بسیار صغاری که از آنها منشعب میشود به سبب وجود بخار بنظر سیاه رنگ می آید. (جواهرالتشریح تألیف علی بن زین العابدین همدانی ص 22 و 23).
(1) - Osteoplastes.


استئتان.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیتان شود.


استئثار.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیثار شود.


استئجار.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیجار شود.


استئجاز.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیجاز شود.


استئجال.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیجال شود.


استئحاد.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیحاد شود.


استئخاذ.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیخاذ شود.


استئخار.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیخار شود.


استئداء .


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیداء شود.


استئداب.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیداب شود.


استئذان.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیذان شود.


استئراب.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیراب شود.


استئساء .


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیساء شود.


استئساد.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیساد شود.


استئسار.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیسار شود.


استئصال.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیصال شود.


استئفاد.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیفاد شود.


استئفار.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیفار شود.


استئکال.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیکال شود.


استئلاک.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیلاک شود.


است الکلب.


[اِ تُلْ کَ] (ع اِ مرکب)سختی. (مهذب الاسماء). رجوع به اِسْت شود.


است الکلبة.


[اِ تُلْ کَ بَ] (ع اِ مرکب)سختی و بلا و امر منکر. (منتهی الارب). || قسمی بازی کودکان عرب که آنرا کجکجه نیز گویند. || لقیت منه است الکلبة؛ ناپسندی دیدم از وی. (منتهی الارب). رجوع به اِسْت شود.


استئماء .


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیماء شود.


استئمار.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیمار شود.


استئماع.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیماع شود.


استئمام.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیمام شود.


استئمان.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیمان شود.


استئناء .


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیناء شود.


استئناس.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیناس شود.


استئناف.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیناف شود.


استئهال.


[اِ تِءْ] (ع مص) رجوع به استیهال شود.


استباء .


[اِ تِ] (ع مص) اسیر گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). برده گردانیدن. (منتهی الارب). سبی. (زوزنی). || دل بردن. (منتهی الارب). || خریدن می را. خریدن شراب را. خمر خریدن از بهر خوردن. (تاج المصادر بیهقی): استباءالخمر. (منتهی الارب).


استباءة.


[اِ تِ ءَ] (ع مص) مأوی گرفتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی): استباءه؛ جای باش ساخت آنرا. (منتهی الارب). || کشتن کسی را عوض کسی. کشتن قاتل را بعوض مقتول: استباء القاتل بالقتیل؛ کشنده را بجای کشته کشت. (از منتهی الارب).


استباب.


[اِ تِ] (ع مص) یکدیگر را دشنام دادن. (زوزنی). با هم دشنام دادن. (منتهی الارب). بیکدیگر دشنام دادن.


استباتة.


[اِ تِ تَ] (ع مص) قوت یکشبه داشتن: لایستبیت لیلةً؛ نیست او را قوت یکشبه. (منتهی الارب).


استباثة.


[اِ تِ ثَ] (ع مص) بیرون آوردن چیزی را. (از منتهی الارب). بیرون کردن خواستن.


استباحة.


[اِ تِ حَ] (ع مص) مباح کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). حلال کردن. روا کردن. || مباح یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). حلال یافتن. || از بن برکندن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). از بیخ کندن. ریشه کن کردن. استیصال: استباحهم؛ از بن برکند آنان را. (منتهی الارب).


استبار.


[اِ تِ] (ع مص)(1) میل به جراحت فروبردن تا غور آن معلوم شود. (منتهی الارب). || آزمودن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب).
(1) - Sondage.


استباع.


[اِ تِ] (ع مص) دزدیدن. (منتهی الارب). سِرقَت.


استباعة.


[اِ تِ عَ] (ع مص) فرمودن کسی را تا چیزی بر دست او بفروشد. (منتهی الارب). فرمودن کسی را برای فروختن چیزی. فروختن خواستن چیزی را. فروختن چیزی خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).


استباق.


[اِ تِ] (ع مص) بر یکدیگر پیشی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). بر همدیگر پیشی گرفتن. پیشی گرفتن با کسی در دویدن و تاختن. || درگذشتن از جای. (منتهی الارب). || ترک کردن. (از منتهی الارب). || با یکدیگر تیر انداختن. (زوزنی) (منتهی الارب). با همدیگر تیر انداختن.


استبالة.


[اِ تِ لَ] (ع مص) بول فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). بول کردن خواستن. (زوزنی).


استبانت.


[اِ تِ نَ] (ع مص) رجوع به استبانه شود.


استبانس.


[اِ تِ نُ] (اِخ)(1) نام پادشاه روم. (حبیب السیر جزء2 از ج1 ص77). این نام در مجمل التواریخ والقصص (ص 129) و کتاب حمزه استسیانوس آمده است.
(1) - Vespasien.


استبانة.


[اِ تِ نَ] (ع مص) پیدا و آشکار شدن. پیدا و آشکار گردیدن. (منتهی الارب). هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی). ظهور. پیدائی. آشکاری. هویدائی. || پیدا و آشکار کردن. (منتهی الارب). || ابانت بجای آوردن. (تاج المصادر بیهقی). دانستن. شناختن.


استبتال.


[اِ تِ تا] (ع مص) استبتال فسیله؛ جدا و مستغنی شدن پاجوش و نهال از درخت اصل. (از منتهی الارب).


استبثاث.


[اِ تِ] (ع مص) خواستن آشکار و پراکنده ساختن را. خواستن از کسی که چیزی یا خبری را آشکار و پراکنده کند: استبثه ایاه. (از منتهی الارب).


استبحاث.


[اِ تِ] (ع مص) کاویدن و تفتیش کردن از کسی. (منتهی الارب).


استبحار.


[اِ تِ] (ع مص) منبسط و فراخ گردیدن. || استبحار شاعر؛ پرگوی و پرسخن شدن شاعر. (از منتهی الارب).


استبداد.


[اِ تِ] (ع مص) بخودی خود کار کردن. بخودی خود بکار ایستادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). بخودی خود بکاری قیام کردن. (زوزنی). تنها بر سر کاری ایستادن و منع کس قبول نکردن. متفرد بکاری شدن. (از منتهی الارب). برأی خود بکاری پرداختن. تفرّد. استقلال. خودرائی. خودکامگی. خودسری. خیره رائی: استبدّ به؛ بخودی خود به آن کار ایستاد و متفرد شد به آن. و منه: من استبدّ برأیه ضلّ. و در حدیث امیرالمؤمنین علی علیه السلام است: کنا نری اَنَّ لنا فی الامر حقّاً فاستبددتم علینا. مقابل مشاورة. و فی الحدیث: المشاورة من السُّنة و الاستبداد من شیمة الشیطان: هرچند سلطان دست از استبداد و تدبیرهای خطا نخواهد کشید اکنون که چنین حالها افتاد سوی امیرک بیهقی باید نبشت تا شهر نگاه دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 665). این خداوند را استبدادی است از حد و اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی ص 542). می بینی این استبدادها و تدبیرهای خطا که این خداوند پیش گرفته است ترسم که خراسان از دست ما بشود که هیچ دلایل اقبال نمی بینم. (تاریخ بیهقی ص 571). کارها رفت سخت بسیار از هر لونی پسندیده و ناپسندیده آنچه مثال وی نگاه داشتند و آنچه بر طریق استبداد رفتند. (تاریخ بیهقی ص 402). طبع این خداوند دیگر است که استبدادی میکند بی اندیشه. (تاریخ بیهقی ص 407). این خداوند ما همه هنر است و مردی، اما استبدادی عظیم دارد که هنرها را می پوشاند. (تاریخ بیهقی ص 515). بطمع محال و استبداد در این کار پیچیده است. (تاریخ بیهقی ص 455). هرآینه در سر این استبداد شوی. (کلیله و دمنه). از این استبداد درگذر. (کلیله و دمنه). سلطان برخلاف رضای پدر بر تفویض شغل دیوان خود استبدادی نمیتوانست نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص 357). || قرار گرفتن رای و مشیت: و لما استبد الله تعالی بمشیته فی نقل الامام النقی الطاهر الزکی. (تاریخ بیهقی ص 299).
راند دیوان را حق از مرصاد خویش
عقل جزوی را ز استبداد خویش.مولوی.


استبداد صغیر.


[اِ تِ دا دِ صَ] (اِخ) نامی است که به دورهء حکومت استبدادی محمدعلی شاه قاجار (1325 - 1326 ه . ق.) داده اند.


استبداد منور.


[اِ تِ دا دِ مُ نَوْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) استبدادی توأم با عدل: دیودور... دورهء حکومت مطلقهء اسکندر یا چنانکه گویند استبداد منور را ترویج نمود. (ایران باستان ص 78).
(1) - Absolutisme eclaire.


استبداع.


[اِ تِ] (ع مص) بدیع شمردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (زوزنی). بدیع داشتن. بدیع دیدن. نو شمردن.


استبدال.


[اِ تِ] (ع مص) بدل گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گرفتن چیزی را بدل چیزی. (منتهی الارب). مبدل کردن چیزی را بچیزی. بدل کردن چیزی جای چیزی. || خواستن چیزی را عوض چیزی. (منتهی الارب). اقتیال. استیهار: و ان اردتم استبدال زوج مکان زوج و آتیتم احدیهنّ قنطاراً فلاتأخذوا منه شیئاً أ تأخذونه بهتاناً و اثماً مبیناً (قرآن 4/20)؛ و اگر خواهید بدل گرفتن زنی بجای زنی دیگر و داده باشید یکی از ایشان را مال بسیار پس بازمگیرید از آن مال چیزی را. آیا فراگیرید آن را از راه تزویر و بزه هویدا. (تفسیر ابوالفتوح چ1 ج1 ص736).


استبذ.


[اَ تَ بَ] (پهلوی، ص، اِ)(1) عنوان رئیس تشریفات دربار ساسانیان از زمان قباد. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمهء یاسمی ص 85 و 247).
(1) - Astabadh.


استبذاذ.


[اِ تِ] (ع مص) رجوع به استبداد شود.


استبذال.


[اِ تِ] (ع مص) طلب بذل کردن. عطا خواستن. || بکار بردن جامه. به استعمال آوردن جامه را.


استبر.


[اِ تَ] (ص) ستبر. سطبر. (برهان). گنده. ضخیم. غلیظ. (سروری) (برهان). هنگفت. قماش غلیظ است که آنرا بکاف فارسی مضموم گنده گویند و استبرق و ستبرق معرّب آنست. (انجمن آرای ناصری) :
دو بازویش استبر و پشتش قوی
فروزان از آن فرّهء خسروی.دقیقی.


استبراء .


[اِ تِ] (ع مص) برائت جستن و برائت خواستن از عیب و وام و تهمت و مانند آن. (از منتهی الارب). طلب دوری از گناه و قرض و عیب. بیزاری جستن. بیزاری خواستن. || ترک آرامش با زن تا سپری شدن حیض. ترک نزدیکی با زن تا گذشتن یک حیض. (منتهی الارب). امتناع از وطی اَمَه تا بی نماز شده و سر شوید تا اینکه یک ماه بگذرد. (مفاتیح). بدانش بکردن (؟). پاکی رحم کنیزک بحیض. (زوزنی). بدانش کردن (؟). پاکی رحم کنیزک به یک حیض. (شمس اللغات): استبرأ الجاریة؛ استبرا کرد کنیزک را. (مقدمة الادب زمخشری). || الاستبراء من البول ان یستفرغ بقیته و ینقّی موضعه و مجراه حتی یبریهما منه و من الحیض هو طلب نقاوة الرّحم من الدّم و کیفیته علی ما ذکر فی الفقیه هو ان تلصق المرأة بطنها بالحایط و ترفع رجلها الیسری کما تری الکلب اذا بال و تدخل قطنة فان خرج الدّم فهو حیض. (مجمع البحرین). || پاک کردن مرد شرم را از بول. پاک کردن مجری پس از گمیز. (منتهی الارب). بقایای بول را از مجرای آن خارج کردن. پاکی کردن. پاکی خواستن. (منتخب اللغات). || استبراء خبر؛ طلب تمام آگاهی کردن تا دریابد و قطع شبهه از آن کند. طلب کردن تمام خبر تا نیک دریابد و قطع شبهه کند. (منتهی الارب). || (اصطلاح فقه) بریدن پلیدی از حیوان پلیدخوار و دادن علوفهء طاهر در مدتی معلوم. الاستبراء من الجلل هو ربط الجلال و حبسه عن اکل النجاسات مدّة مقدّرة من الشرع و فی کمیة القدر خلاف و محصّله علی ما ذکره بعض المحققین: استبراء الناقة باربعین یوماً و البقرة بعشرین و قیل بثلثین و الشاة بعشرة و البطة او شبهها بخمسة و فی الفقیه بثلثة ایام و روی ستة ایام و الدّجاجة و شبهها بثلثة ایام و السمک بیوم و لیلة و ماعدا هذه المذکورات بما یزیل حکم الجلل و مرجعه الی العرف. (مجمع البحرین).


استبراد.


[اِ تِ] (ع مص) سرد یافتن. || سرد شمردن. (منتهی الارب).


استبراز.


[اِ تِ] (ع مص) استبراز شی ء؛ بیرون کردن آنرا. (از منتهی الارب).


استبرق.


[اِ تَ رَ] (معرب، اِ) معرب استبرک. (منتهی الارب).(1) دیبا. (مهذب الاسماء). دیبای ستبر. (ربنجنی). دیبای سطبر یا دیبا که بزر ساخته باشند یا جامهء حریر سطبر مانند دیبا یا برنداق سرخ مشابه زههای کمان. (منتهی الارب). دیبای سفت و گنده است مثل اطلس. (غیاث اللغات). دیبائی ستبر است چنانکه سندس دیبائی تُنُک است. دیباج غلیظ فمما اخذوه [ای العرب] من الفارسیة الاستبرق، غلیظ الحریر و اصله استروه. (از جمهرهء ابن درید بنقل سیوطی در المزهر). و صاحب تاج العروس گوید ابن درید در جمهره استبرق را از الفاظ مأخوذهء از سریانی گفته است. الاستبرق، غلیظ الدیباج، فارسی معرب، و اصله «استفره» و قال ابن درید «استروه» و نقل من العجمیة الی العربیة، فلو حُقّر استبرق او کُسّر لکان فی التحقیر «ابیرق» و فی التکسیر «ابارق» بحذف التاء و السین جمیعاً. (المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 15): عالیهم ثیاب سندس خضر و استبرق و حُلوا اساور من فضة و سقاهم ربّهم شراباً طهوراً. (76/21). متکئین علی فرش بطائنها من استبرق و جنی الجنتین دان. (قرآن 55/54). اولئک لهم جنات عدن تجری من تحتهم الانهار یحلون فیها من اساور من ذهب و یلبسون ثیاباً خضراً من سندس و استبرق متکئین فیها علی الارائک نعم الثواب و حسنت مرتفقاً. (قرآن 18/31).
قاری صفت حله و استبرق و سندس
بر البسه بنویس که از اهل بهشتیم.
نظام قاری (دیوان ص 96).
مخفف آن، ستبرق :
تو گوئی بباغ اندرون روز برف
صف ناژوان و صف عرعران
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا بران.منوچهری.
صحرا گویی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست.منوچهری.
(1) - معرب استبره. (غیاث اللغات).


استبرق.


[اِ تَ رَ] (اِ)(1) استبرک. از درختان کائوچوئی ایران است و در نقاط گرمسیر و سواحل جنوبی و از خوزستان تا مکران و بلوچستان همه جا از ارتفاع 950 (در منصورآباد لار) تا 1100 (در اطراف بم) دیده شده است. (گااوبا). درختچه یا بوته ایست که به ارتفاع پنج گز میرسد و در نواحی خرماخیز ایران بسیار است و آنرا کائوچو هست. نامی است که در شیراز و دیگر قسمتهای فارس به عشر دهند. غَلبلب. عوشر. عُشّر. غَرق. کرک. خرگ. عشر. عِشار. اَکَرن. مَدار. اوشر. گویند با این گیاه در دورهء هخامنشی دیبای شوشتری میکرده اند، یعنی جامهء استبرق.
(1) - Calotropis procera. Calotropis
hamiltonii. Asclepias gigantea. Apocymum syriacum. Asclepias procera.


استبرک.


[اِ تَ رَ] (اِ) دیبای گنده و سطبر. رجوع به استبرق شود.


استبزال.


[اِ تِ] (ع مص) استبزال دَنّ؛ شراب صافی برآوردن از خم. (از منتهی الارب). سوراخ کردن خم و مانند آن برای بیرون کردن مایع محتوی آن. طلب صفای شراب از خنور کردن.


استبسال.


[اِ تِ] (ع مص) بر جنگ دل نهادن تا بکشد یا کشته گردد. (منتهی الارب). تن بر مرگ یا بر زخم نهادن. (تاج المصادر بیهقی). خویشتن را در هلاک افکندن. (زوزنی): استبسل نفسه للموت؛ بر مرگ دل نهاد. (منتهی الارب).


استبشار.


[اِ تِ] (ع مص) مژده دادن. (منتهی الارب). || خبر خوش پرسیدن. (غیاث اللغات). || شاد شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). شادمان شدن. شادی یافتن. (زمخشری). فرَح. سرور. شادی. اِبشار: و التماسات هر یک را بر آن جمله به اهتزاز و استبشار تلقی کرد. (کلیله و دمنه). و دلهای جراحت رسیده را مراهم مراحم می نهاد و همگنان را امداد استبشار روی مینمود. (رشیدی). || به خبر یقین کردن. (منتهی الارب). قال الله تعالی: یستبشرون بنعمة من الله. (قرآن 3/171).


استبشاع.


[اِ تِ] (ع مص) بیمزه شمردن. (منتهی الارب). ناخوش آمدن چیزی. (زوزنی). ناخوش و بدمزه شمردن. بدطعم شمردن. ناخوش داشتن. ناخوش شمردن چیزی. (تاج المصادر بیهقی).


استبصار.


[اِ تِ] (ع مص) طلب بصیرت کردن. (منتهی الارب). بینادل شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). دیدن بچشم خرد و دل و عقل. صاحب بصیرت و بینادلی گشتن. بیقین دانستن و دیدن. (غیاث). بینا شدن. بینائی. (غیاث). || پیدا و آشکار گردیدن. (منتهی الارب).


استبضاع.


[اِ تِ] (ع مص) بضاعت ساختن. (منتهی الارب). سرمایه کردن مالی را. || آخریان فادادن. (تاج المصادر بیهقی). || نوعی از نکاح جاهلیت و ذلک ان تطلب المرأة مباشرة الرّجل لتنال منه الولد. (از منتهی الارب).


استبطاء .


[اِ تِ] (ع مص) درنگی شدن. (تاج المصادر بیهقی). درنگ کردن. (غیاث). دیر داشتن. || درنگی شمردن. (زوزنی). بطی ء شمردن. (منتهی الارب). کاهل شمردن.


استبطان.


[اِ تِ] (ع مص) استبطان امر کسی؛ محرم راز او شدن: استبطن امره. (از منتهی الارب). || در نهان داشتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). در پنهان داشتن. (زوزنی). پوشیده داشتن. چیزی بزیر خود برگرفتن: هو [ ای جفت البلوط ] الغشاء المستبطن لقشر ثمرته. (ابن البیطار). || فی الحدیث: رجل ارتبط فرساً لیستبطنها؛ ای یطلب ما فی بطنها من النّتاج.


استبعاء .


[اِ تِ] (ع مص) بعاریت گرفتن سگ شکاری و اسب رهان را. (از منتهی الارب).

/ 105