استبعاد.
[اِ تِ] (ع مص) دور شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || دوری جستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (غیاث). دوری خواستن. (زوزنی). || دور دانستن. دور شمردن. (زوزنی). گمان نبردن: استبعد الشی ء؛ بعید شمرد آن چیز را. (از منتهی الارب). از این تقریر استبعاد تمام مینمودند. (جهانگشای جوینی).
استبعال.
[اِ تِ] (ع مص) استبعال نخل؛ بی نیاز گشتن خرمابن از آب دادن. (تاج المصادر بیهقی). || استبعال مکان؛ بعل گردیدن آن. || استبعال رجل؛ شوهر گردیدن. (منتهی الارب).
استبغاء .
[اِ تِ] (ع مص) جستن: استبغیته؛ جستم او را. (از منتهی الارب). || اعانت خواستن. || مطلوب خواستن از کسی. || بر طلب داشتن کسی را. (منتهی الارب).
استبقاء .
[اِ تِ] (ع مص) باقی گذاشتن. (زوزنی) (غیاث). باقی داشتن. (غیاث). زنده بگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی): استبقاه؛ زنده و باقی گذاشت او را. (از منتهی الارب). لااعلمنّ امرأ منکم کسر سیفه و استبقی نفسه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص187).
بهر استبقای روحی جسد
آفتاب از برف یکدم درکشد.مولوی.
بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز.مولوی.
|| شرم داشتن از کسی. (از منتهی الارب). || برخی از چیزی رها کردن. (تاج المصادر بیهقی). برخی از چیزی را بر جای ماندن و رها کردن: استبقی من الشی ء؛ گذاشت بعض آنرا. (منتهی الارب).
استبکاء .
[اِ تِ] (ع مص) گریانیدن. (منتهی الارب). بگریانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بگریه انداختن.
استبلال.
[اِ تِ] (ع مص) به شدن از بیماری. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). از بیماری به شدن. (زوزنی). شفا یافتن. || نیکو شدن حال کسی بعد از لاغری و سختی. (منتهی الارب). و به مِن متعدی شود.
استبهاج.
[اِ تِ] (ع مص) شاد شدن. (منتهی الارب). شادی. شادانی. شادمانی. اِبتهاج.
استبهال.
[اِ تِ] (ع مص) استبهال ناقة؛ دوشیدن ناقهء بی پستان بند را. (از منتهی الارب). || استبهال والی رعیّت را؛ مهمل و بی قید گذاشتن حاکم رعایای خود را. (منتهی الارب). بی قید و مطلق العنان گردانیدن والی رعیت را. || استبهال بادیه قوم را؛ یعنی آزاد شدن آنان از اطاعت سلطان چون ببادیه درآیند، چه سلطان را بدانان دسترسی نباشد و هرچه خواهند کنند.
استبهام.
[اِ تِ] (ع مص) بسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استبهام امر؛ بسته و مشتبه شدن کار بر کسی. (از منتهی الارب). || گنگ گردیدن و حرف زدن نتوانستن. (منتهی الارب). بسته شدن سخن. || پنهان گشتن. || سخن پیدا و فصیح گفتن نتوانستن. (منتهی الارب). عاجز شدن در سخن.
استپ.
[اِ تِ] (فرانسوی، اِ)(1) (از روسی استپژ(2)) نامی که روسها به هر جلگهء وسیع گیاه ناک اروپا و آسیا دهند.
(1) - Steppe.
(2) - Stepj.
استپا.
[اِ تِ] (اِخ)(1) شهری به اسپانیا در 70 هزارگزی جنوب شرقی اشبیلیه بر ساحل رود اشنیل.
(1) - Estepa.
استتاء .
[اِ تِ تا] (ع مص) مسترخی و فروهشته شدن ناقه از بس گشنی. فروهشته گردیدن ناقه از جهت شدت خواهش نر. (منتهی الارب).
استتابه.
[اِ تِ تا بَ] (ع مص) توبه خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). توبه خواستن از کسی. (منتهی الارب). توبه کردن خواستن. توبه خواستن از گناه.
استتار.
[اِ تِ تا] (ع مص) در پرده شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). در پرده پنهان گردیدن. (غیاث). پوشیده گردیدن. (منتهی الارب). پوشیدگی. اختفاء. تواری. || پوشاندن. پوشانیدن. نهان کردن. پنهان کردن. اخفاء. || پرهیز کردن. (از منتهی الارب). || مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: استتار در لغت در پرده شدنست. و نزد شعراء آنست که حرفی بجهت استقامت وزن بحرفی بپوشد، مثلاً عین را الف خواند. و این از عیوبست. و مُستتر نزد نحویان قسمیست از ضمیر و آنرا مُستَکِنّ نیز نامند. و در ضمن معنی لفظ ضمیر شرح آن بیان گردد. ان شاء الله تعالی. || استتار کوکب(1)؛ پنهان شدن کوکبی در وراء کوکبی دیگر.
(1) - Occulation.
استتارد.
[اِ تُ تا] (اِخ)(1) چارلز آلفرد. نقاش انگلیسی، مولد لندن. (1786 - 1821 م.).
(1) - Stothard, Charles Alfred.
استتاعة.
[اِ تِ تا عَ] (ع مص) استطاعت: لااستتیع؛ نمیتوانم، اصله: لااستطیع. (منتهی الارب).
استتال.
[اِ تِ تا] (ع مص) یکی بعد دیگری برآمدن قوم. (منتهی الارب).
استتباب.
[اِ تِتْ] (ع مص) راست شدن کار. (تاج المصادر بیهقی). مهیا شدن کار. کامل و راست شدن کار برای کسی. (منتهی الارب). آماده شدن کار. || مستقیم گشتن کار. استقامت کار. بسامان شدن کار.
استتباع.
[اِ تِتْ] (ع مص) پس روی کردن خواستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || استتباع؛ هو المدح بشی ء علی وجه یستتبع المدح بشی ء آخر. (تعریفات جرجانی). استتباع؛ هو مصدر من باب الاستفعال و هو عند اهل البدیع من المحسنات المعنویة. و یسمّی بالمدح الموجه ایضاً. کما فی مجمع الصنایع و هو المدح بشی ء علی وجه یستتبع المدح بشی ء آخر، کقول ابی الطیب، شعر:
نهبت من الاعمار ما لو حویته
لهنّئت الدنیا بانّک خالد.
مدحه بالنهایة فی الشجاعة اذاکثر قتلاه بحیث لو ورث اعمارهم لخلد فی الدنیا علی وجه یستتبع مدحه بکونه سبباً لصلاح الدنیا و نظامها حیث جعل الدنیا مهناة لخلوده. و لامعنی لتهنئة احدٍ لشی ء لافائدة له فیه. کذا فی المطول. (کشاف اصطلاحات الفنون). به اصطلاح شعرا نوعی از صنایع شعری است که آنرا مدح موجه نیز خوانند و آن ستودن ممدوح است بمدحی که منتج مدح دیگر باشد. مثال: شاعر گوید:
آن کند کوشش تو بر اعدا
که کند بخشش تو بر دریا.
ز رشک ساعدش در خون نشسته
ید بیضا برنگ پنجهء گل.
مفید بلخی (آنندراج).
استتراف.
[اِ تِتْ] (ع مص) بدکار و نافرمان گردیدن. (منتهی الارب).
استتکاک.
[اِ تِتْ] (ع مص) شلواربند را در نیفهء شلوار کردن: استتک التکة. (منتهی الارب). بند کشیدن شلوار را.
استتلاء .
[اِ تِتْ] (ع مص) خواستن از کسی که پس رو چیزی شود. پس رو چیزی شدن و آنرا خواستن. طلب پیروی کردن: استتلاه الشی ء؛ دعاه الی تلوه.
استتمام.
[اِ تِتْ] (ع مص) تمام کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). استکمال. || تمّ و تمه خواستن از کسی. (منتهی الارب). || استتمام نعمت؛ تمام نعمت خواستن. (منتهی الارب).
استتیاس.
[اِ تِتْ] (ع مص) به تکّه مانا گردیدن بز ماده. (منتهی الارب): استتیست العنز؛ یضرب للذلیل یتعزز. || تکه خواه شدن ماده بز. (منتهی الارب).
استتین.
[اِ تِ] (اِخ) رجوع به اشتتین شود.
استثآر.
[اِ تِثْ] (ع مص) قصاص خواستن. (منتهی الارب). || استغاثه کردن برای قصاص گرفتن مقتول خود را از قاتل. (از منتهی الارب).
استثابه.
[اِ تِ بَ] (ع مص) پاداش خواستن از. (منتهی الارب). ثواب و پاداش خواستن. پاداش نیک خواستن. || پس خواستن مال داده. مال خواستن از کسی که مالی داده بود او را: استثابه مالا. (از منتهی الارب).
استثاره.
[اِ تِ رَ] (ع مص) استثارت. برانگیختن. (از منتهی الارب): و چون قوت و شوکت آن جماعت را با خویش می اندیشید و استثارت فتنی که پیش از این صادر شده است... (جهانگشای جوینی). || گرد برانگیختن. (تاج المصادر بیهقی). || استثارهء قی؛ با پر بردن داروئی به گلو قی کردن را.
استثبات.
[اِ تِ] (ع مص) درنگ کردن. (منتهی الارب). || ثبت. || طلب ثبوت کردن. (منتهی الارب).
استثخان.
[اِ تِ] (ع مص) استثخان نوم بر کسی؛ غلبه کردن خواب بر وی. (از منتهی الارب).
استثفار.
[اِ تِ] (ع مص) دامن میان هر دو ران گرفتن مردم. (منتهی الارب). دامن میان پای گرفتن. || دُم میان هر دو ران گرفتن سگ چنانکه بشکم چسباند آنرا. (منتهی الارب). دم در میان دو پای گرفتن سگ.
استثقال.
[اِ تِ] (ع مص) گران داشتن. (تاج المصادر بیهقی). || گران شدن. || سست شدن از بیماری یا خواب یا لوم و بخل.
استثماد.
[اِ تِ] (ع مص) نیکوئی و احسان خواستن از. || اِثماد. (منتهی الارب). مثمود کردن. از بس سؤال تهی دست کردن. رجوع به اثماد شود.
استثمار.
[اِ تِ] (ع مص) میوه خواستن. || میوه چیدن. (غیاث). || از رنج دیگری برخوردن.
استثناء .
[اِ تِ] (ع مص) بیرون کردن. (منتهی الارب). بیرون کردن چیزی از حکم. (وطواط). بیرون کردن از مجموعه ای چیزی را. (غیاث). از حکم عمومی بیرون کردن. محاشاة. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تحلل. (تاج المصادر بیهقی). || در یمین کلمهء انشاءالله گفتن. (منتهی الارب). انشاءالله گفتن. (زوزنی). لغو. لغو کردن یعنی در سوگند کلمهء انشاء الله تعالی گفتن. رجوع به عقد در منتهی الارب شود. انشاءالله تعالی گفتن. (غیاث) :
لیک استثناء و تسبیح خدا
زاعتماد خود بد از ایشان جدا.مولوی.
ای بسا ناورده استثنا به گفت
جان او با جان استثناست جفت.مولوی.
ترک استثنا مرادم قسوتی است
نی همی گفتن، که عارض حالتی است.
مولوی.
زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان برزنید.مولوی.
|| تعقیب. || (اصطلاح نحو) در اصطلاح نحویان، بیرون کردن چیزی از حکم ماقبل به کلمهء اِلاّ و آن چه در معنی اِلا باشد. (از منتهی الارب). بیرون کردن چیزی از حکم ماقبل به کلمهء جز و مگر و الا و عدا و مانند آن. || خارج کردن چیزیست از چیز دیگر که اگر اخراج نمی بود میبایست داخل آن باشد. و آن شامل استثناء متصل است حقیقةً و حکماً و شامل استثناء منفصل است فقط حکماً. (تعریفات جرجانی). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: استثناء و یُسمّی بالثنیاء بالضم ایضاً علی ما یستفاد من الصُراح. قال: الثنیاء بالضم و الثنوی بالفتح اسم من الاستثناء و هو عند علماء النحو و الاصول یطلق علی المتصل و المنقطع. قیل اطلاقه علیهما بالتواطؤ و الاشتراک المعنوی و قیل بالاشتراک اللفظی. و قیل فی المتصل حقیقة و فی المنقطع مجاز. لانه یفهم المتصل من غیر قرینة و هو دلیل المجاز فی المنقطع. و ردّ بانّه انّما یفهم المتصل لکثرة استعماله فیه لا لکونه مجازاً فی المنقطع کالحقیقة المستعملة مع المجاز المتعارف. و قیل لانّه مأخوذ من ثنیت عنان الفرس، ای صرفته و لاصرف الاّ فی المتصل. و قیل لانّ الباب یدل علی تکریر الشی ء مرتین او جعله ثنتین متوالیتین او متباینتین و لفظ الاستثناء من قیاس الباب و ذلک انّ ذکره یثنّی مرة فی الجملة و مرة فی التفصیل. لانّک اذا قلت خرج الناس ففی الناس زید و عمرو. فان قلت الاّ زیداً فقد ذکرت مرة اخری ذکراً ظاهراً و لیس کذلک الاّ فی المتصل. فعلی هذا هو مُشتقّ من التثنیة و ردّ بانّه مشتق من التثنیة، کأنّه ثنی الکلام بالاستثناء بالنفی و الاستثناء و هو متحقق فی المتصل و المنقطع جمیعاً. و ایضاً علی تقدیر اشتقاقه من ثنیت عنان الفرس لایلزم ان لایکون حقیقة الاّ فی المتصل لجواز ان یکون حقیقة فی المنقطع ایضاً باعتبار اشتقاقه من اصل آخر کماعرفت. و القائل بالتواطؤ قال العلماء قالوا: الاستثناء متصل و منقطع و مورد القسمة یجب ان یکون مشترکاً بین الاقسام. ورد بان هذا انّما یلزم لو کان التقسیم باعتبار معناه الموضوع له و هو ممنوع لجواز ان یکون التقسیم باعتبار استعماله فیهما بایّ طریق کان. و هذا کما انّهم قسموا اسم الفاعل الی ما یکون بمعنی الماضی و الحال و الاستقبال مع کونه مجازاً فی الاستقبال بالاتفاق. قالوا و ایضاً الاصل عدم الاشتراک و المجاز فتعین التواطؤ. و رد بانّه لایثبت اللغة بلوازم الماهیة کما اثبتتم ماهیة التواطؤ للاستثناء بانّ من لوازمها عدم مخالفة الاصل. بل طریق اثباتها النقل. فهذا الکلام یدلّ علی ان الخلاف فی لفظ الاستثناء. و ظاهر کلام کثیر من المحققین انّ الخلاف فی صیغ الاستثناء لا فی لفظه لظهور انّه فیهما مجاز بحسب اللغة (و) حقیقة عرفیة بحسب النحو. هکذا ذکر المحقق التفتازانی فی حاشیة العضدی. فمن قال بالتواطؤ عرفه بما دل علی مخالفته بالا غیر الصفة و اخواتها ای احدی اخواتها نحو سوی و حاشا و خلا و عدا و بید. و انّما قید الا لغیر الصفة لتخرج الاّ التی للصفة. نحو: لو کان فیهما آلهة الاّ الله لفسدتا. (قرآن 21/22). فهی صفة لا استثناء. و فی قوله بالاّ و اخواتها احتراز من سائر انواع التخصیص اعنی الشرط و الصفة و الغایة و بدل البعض و التخصیص بالمستقبل. (کشاف اصطلاحات الفنون).
مثال استثنای منقطع در فارسی:
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله.
بوذر (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
بکشت بی کهی مانی که در تو
نبینم دانه جز کاه و سپاره.ناصرخسرو.
کاه و سپاره را از دانه استثنا می کند.
از برای قوّت دل گر بخوری بایدم
صندل و مندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ.
ابن یمین.
و رجوع به جُز شود.
-استثنا کردن؛ فروگذار کردن.
-استثنا نکردن؛ فروگذار نکردن.
-به استثنای؛ جز. حاشا: به استثنای یک روز؛ کم یک روز.
-امثال: استثناء قاعده نباشد.
خطاب قرینهء استثناست؛ یعنی مخاطب از مدلول حکم خارج است.
استثنائی.
[اِ تِ] (ص نسبی) منسوب به استثناء. || (اصطلاح منطق) در علم منطق قسمی از اقسام قیاس باشد که شرح آن بنحو کامل در ذکر معنی لفظ قیاس گفته آید. (کشاف اصطلاحات الفنون). قیاس استثنائی... آن بود که نتیجه یا نقیض نتیجه در مقدماتش مذکور بود بالفعل. و آن از شرطیات تواند بود که مشتمل باشد بر قضایا تا ممکن بود که قضیه در مقدّمه مذکور باشد بالفعل. و چون هر قیاسی مشتمل بر دو مقدمه است چنانکه بعد ازین بیان کنیم، پس در استثنائی از آن دو مقدّمه یکی شرطی بود و دیگر استثنائی و استثناء در معنی مشتمل بود بر اطلاق وضع حکمی که در شرطی آن حکم مقید بشرط باشد و در لفظ تکرار عین یا نقیض یکی از مقدّم یا تالی باشد مجرد از شرط. پس استثناء همیشه قضیهء حملی بود، و نتیجه مشتمل بر اطلاق آن حکم باشد که در شرطی موقوف بود بر اطلاق مستثنی. و آنچه در قیاس به استثناء مکرر شود، در نتیجه ساقط شود. پس بجای حدّ اوسط بود و نتیجه هم همیشه قضیهء حملی باشد. و بعد از تمهید این اصل گوئیم: این قیاس یا از متصلات باشد یا از منفصلات. اما در متصلات چون از متصلهء لزومی کلی قیاس استثنائی نیاید، و لزومی کلی، یا موجبه بود یا سالبه، اگر موجبه بود به استثناء نقیض تالی نقیض مقدّم نتیجه دهد چنانکه گوئیم: اگر زید کاتب است بیدار است، ولیکن کاتب است پس بیدار است. ولیکن بیدار نیست پس کاتب نیست. و به استثناء نقیض مقدّم و عین تالی هیچ نتیجه ندهد، چه اگر گوئیم: کاتب نیست یا بیدار است هیچ لازم نیاید. پس از چهار استثناء که ممکن است دو منتج باشد و دو عقیم، مگر که لزوم از طرفین بود، و آنجا استثنا عین هر دو جزوی نقیض دیگر جزو، و استثناء نقیض هر جزوی عین دیگر جزو نتیجه دهد. اما آنجا به حقیقت دو لزوم بود چنانکه گفته ایم، و این قیاس کامل بود و از بیان مستغنی، و چون متصلهء لزومی سالبه بود به استثناء عین هر جزوی نقیض دیگر جزو نتیجه دهد. مثالش: چنین نیست که اگر زید کاتب است خفته است ولیکن کاتب است پس خفته نیست ولیکن خفته است پس کاتب نیست. و به استثناء نقیض هیچ نتیجه ندهد، چه اگر گوئیم: کاتب نیست یا خفته نیست، چیزی لازم نیاید. و بیان این انتاج بردّ سالبه است با موجبهء لزومی که متلازم اوست. و آن این است که: هر گاه زید کاتب باشد خفته نباشد تا به استثناء عین مقدم انتاج عین تالی کند یا به استثناء نقیض تالی عین مقدم، چنانکه گفتیم. و اما آنکه متصلات جزوی، یا اتفاقی کلی منتج نیست ظاهر است. و اما از منفصلات منفصلهء حقیقی کلی موجبه به استثناء عین هر جزوی نقیض دیگری جزو، و به استثناء نقیض هر جزوی عین دیگر جزو، نتیجه دهد. مثالش: این عدد زوج است یا فرد، لیکن زوج است پس فرد نیست لیکن فرد است پس زوج نیست، لیکن زوج نیست پس فرد است لیکن فرد نیست، پس زوج است. و در این صورت هر چهار استثناء که ممکن است منتج است. و اگر منفصله کثیرالاجزاء باشد به استثناء عین بعضی اجزاء نقیض باقی اجزاء و به استثناء نقیض بعضی اجزاء ثبوت حکم در باقی اجزاء بر سبیل انفصال نتیجه دهد. مثالش: این عدد تام است یا زائد یا ناقص. ولیکن تام است پس نه زائد است و نه ناقص ولیکن تام نیست پس یا زائد است یا ناقص، و اگر اجزاء محصور نبود حکمش حکم مانع جمع بود، و منفصلهء غیرحقیقی کلی موجبه اگر مانع جمع تنها بود، بعین هر جزوی نقیض باقی نتیجه دهد. مثالش: این شخص حیوان است یا نبات، ولیکن حیوانست پس نبات نیست، ولیکن نباتست پس حیوان نیست، و بنقیض نتیجه ندهد، چه اگر گوئی: ولیکن حیوان نیست یا نبات نیست، هیچ لازم نیاید. و اگر مانع خلو تنها بود، نقیض هر جزوی عین دیگر جزو نتیجه دهد اگر ذوجزوین باشد. و یا ثبوت حکم در باقی اجزاء بر سبیل انفصال نتیجه دهد، اگر کثیرالاجزاء بود. مثالش: این شخص حیوانست یا انسان نیست، لیکن حیوان نیست پس انسان نیست، لیکن انسان است پس حیوان است، و بعین نتیجه ندهد، چه اگر گوئی ولیکن حیوان است یا انسان نیست، هیچ لازم نیاید. و این قیاسات هرچند کامل است، اما بحقیقت عاید است با متصلهء لزومی، چه اِنتاج حکمی حکمی دیگر را به سبب استلزام یک حکم باشد دیگر حکم را. و عناد همین بیش نیست که جزوی لازم نقیض دیگر جزو است یا ملزومش. پس اِنتاج در قضایاء متعانده هم بسبب تلازم است و منفصلات سالبهء جزوی منتج نباشد. و هرچند از قواعد گذشته این معانی مقرر است، اما چون موضع ایراد این باب این موضع است، اینقدر بر سبیل اختصار گفته آمد.
در بیان وجه احتیاج قیاسات اقترانی و استثنائی به یکدیگر: قیاسات استثنائی، لزومی است، یا عنادی. و عنادی هم راجع با لزومی است و در لزومی موضع حکم دو است، یکی موضع لزوم و دیگری موضع استثناء. و چون هر دو بیّن باشند عبارت از قیاس بر ترتیب مذکور مشتمل بر تکرار بود. بل این قدر کافی بود که گویند: چون آفتاب طالع است پس روز موجود است، و اگر بیّن نباشد اثبات وضع مستثنی که حملی باشد هم بقیاسی استثنائی و هم بقیاسی اقترانی ممکن بود، چه استنتاج حملی از هر دو صنف صورت بندد. اما اثبات لزوم جز قیاس بقیاس اقترانی ممکن نباشد، چه استثنائی انتاج شرطی نکند پس به این اعتبار قیاس استثنائی به اقترانی محتاج است، در قیاس اقترانی نیز استلزام وضع مقدمات بضرورت وضع نتیجه را باید که معلوم باشد تا فائدهء او از قوت بفعل آید و ازین روی محتاج باشد به قیاسی استثنائی، اما میان این دو احتیاج تفاوتست، چه احتیاج استثنایی به اقترانی، احتیاج بمبدأ است. اقتضاء تقدّم اقترانی کند بطبع، و احتیاج اقترانی به استثنائی احتیاج به معاون است، و اقتضاء مقارنت استثنائی کند در اتمام فائده، و در این دو قیاس با یکدیگر بتکلف چنانکه عادت بعضی است، اقتضاء تعسفی تمام کند و از فائده خالی باشد. (اساس الاقتباس صص 288 - 291).
استجابة.
[اِ تِ بَ] (ع مص) استجابت. پاسخ کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). جواب گفتن. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). جواب دادن: استجاب له. || پاسخ خواستن. || پذیرفتن. قبول کردن. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). برآوردن. روا کردن. روائی. درگیر شدن. گیرا گردیدن (چنانکه دعا). اجابت.
-استجابت دعا؛ اجابت کردن دعا. برآوردن خواهش. روا شدن دعا.
-استجابت کردن؛ روا کردن. اسعاف. برآوردن. اجابت کردن.
استجاده.
[اِ تِ دَ] (ع مص) نیکو یافتن چیزی را. (منتهی الارب). نیک شمردن. (زوزنی). نیک نیک شمردن. (تاج المصادر بیهقی). نیک آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). جید و نیک شمردن. نیکو یافتن، و نیکو دیدن، و نیکو شمردن چیزی را. استجزال.
-استجادهء رائی؛ پسندیدن آن. متین دیدن آن.
|| جید خواستن از کسی. || جود خواستن از کسی. || اسب نیکورو خواستن. (منتهی الارب).
استجارة.
[اِ تِ رَ] (ع مص) زنهار خواستن. (منتهی الارب). زینهار خواستن. (تاج المصادر بیهقی). طلب زینهار کردن. پناه بردن و بمعنی اجاره کردن در: اجاره و استجارهء املاک غلط است، زیرا اجاره کردن، استیجار است. رجوع به مستجیر شود.
استجازه.
[اِ تِ زَ] (ع مص) اجازت خواستن. (منتهی الارب) (زوزنی) (غیاث). اذن خواستن. دستوری خواستن. رخصت طلبیدن. اجازت طلبیدن. || صله طلبیدن. (منتهی الارب). عطا خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || جواز خواستن، و آن آبی باشد که مواشی و زراعت را دهند. (منتهی الارب). آب خواستن برای زمین یا چاروا. جواز خواستن و آبی باشد که فرا چهارپای و کشت دهند. (تاج المصادر بیهقی).
استجاشه.
[اِ تِ شَ] (ع مص) طلب کردن لشکر. (منتهی الارب). لشکر خواستن. (تاج المصادر بیهقی). طلب لشکر کردن و گرد آوردن.
استجاعة.
[اِ تِ عَ] (ع مص) گرسنگی نمودن. (زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || سخت گرسنه شدن. (منتهی الارب).
استجافه.
[اِ تِ فَ] (ع مص) فراخ گشتن چیزی. (منتهی الارب). فراخ شدن. (تاج المصادر بیهقی). || استجافهء مکان؛ خالی یافتن جای را. (منتهی الارب).
استجبار.
[اِ تِ] (ع مص) درست و نیکوحال گردیدن. (منتهی الارب). || توانگر شدن. || تکبر و گردن کشی کردن. (غیاث).
استجبال.
[اِ تِ] (ع مص) تمام گرفتن: یقال استجبل ما عنده؛ تمام گرفت آنچه نزد او بود. (منتهی الارب).
استجداء .
[اِ تِ] (ع مص) سؤال کردن. || عطا خواستن از کسی. (منتهی الارب). اجتداء.
استجداد.
[اِ تِ] (ع مص) نو گردانیدن. (منتهی الارب). نو گرفتن. (زوزنی). بنو گرفتن. (تاج المصادر بیهقی): چون فاتحهء آن محنت پیدا شد و جمعی از معارف ماوراءالنهر بلذت استطراف و استجداد نائل شدند و از تطاول و تمادی ایّام آل سامان ملالت نمودند... (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 صص 112 - 113). مکاتبهء دیگر رسانیدند مشتمل بر استیناف مصادقت و استجداد احکام موافقت... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 175).
استجراء .
[اِ تِ] (ع مص) وکیل گرفتن. (منتهی الارب). وکیل کردن. (تاج المصادر بیهقی). || دلیری کردن.
استجراح.
[اِ تِ] (ع مص) عیب و فساد بیرون آوردن. عیب ناک شدن. تباه شدن. (تاج المصادر بیهقی). یقال: استجرحت هذه الاحادیث و کثرت؛ ای هی کثیرة و صحیحها قلیل. (منتهی الارب).
استجرار.
[اِ تِ] (ع مص) کشیدن. (منتهی الارب). جرّ. (زوزنی). || قدرت دادن کس را بر خویش و منقاد او شدن. (منتهی الارب).
استجزاز.
[اِ تِ] (ع مص) به حد درو رسیدن: استجزاز بُرّ؛ به درو رسیدن گندم. (منتهی الارب). به درو آمدن کشت. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
استجزال.
[اِ تِ] (ع مص) استجاده.
- استجزال رأی؛ پسندیدن آن. آنرا متین یافتن.
استجعال.
[اِ تِ] (ع مص) بگشن آمدن نر ماده را. (تاج المصادر بیهقی): استجعال کلبه؛ گشن خواه شدن ماده سگ. (از منتهی الارب). به ایغُر جستن درآمدن سباع ماده.
استجفاء .
[اِ تِ] (ع مص) جافی شمردن. (تاج المصادر بیهقی). جافی آمدن. (زوزنی). جفاکار آمدن. جفاکار شمردن: استجفی الفراش و غیره؛ درشت شمرد آن فراش و جز آن را. (منتهی الارب).
استجفار.
[اِ تِ] (ع مص) به خوردن آمدن کودک. || چهارماهه شدن بچهء گوسفند و از شیر بازماندن: استجفر ولدالشاة. (منتهی الارب).
استجلاء .
[اِ تِ] (ع مص) دیدن. || طلب ظهور امری کردن. || روشن و مجلی ساختن. (غیاث).
استجلاب.
[اِ تِ] (ع مص) کشیده شدن چیزی از جائی خواستن. (منتهی الارب). اجتلاب. (زوزنی). || بسوی خود کشیدن. || حاصل کردن. (غیاث).
استجمار.
[اِ تِ] (ع مص) با سنگ استنجا کردن. به سنگ استنجا کردن. (تاج المصادر بیهقی). استنجا کردن بسنگ ریزه. (منتهی الارب). استنجاء به احجار. || مقیم گردیدن لشکر به دارالحرب. (منتهی الارب). || گرد آمدن قومی بر کار. (منتهی الارب). || سخت شدن گِل چون سنگ. (تاج المصادر بیهقی).
استجماع.
[اِ تِ] (ع مص) گرد آمدن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فراهم آمدن خواستن. استجفاف. گرد کردن. || گرد آوردن اسب خویشتن را در رفتن و بسیار تیز رفتن. (منتهی الارب). || فراهم آمدن. (منتهی الارب). فراهم آمدن سیل از هر جای. (تاج المصادر بیهقی). گرد آمدن سیل از هر جای. (منتهی الارب). || فراهم آمدن هر آن چیز که خوش میکند او را: استجمع له اموره. (منتهی الارب).
استجمال.
[اِ تِ] (ع مص) جمل گردیدن. (منتهی الارب). اشتر گشتن. (تاج المصادر بیهقی): استجمل البعیر.
استجمام.
[اِ تِ] (ع مص) باگیاه شدن زمین. || بسیار شدن آب چاه و گرد آمدن آن. پرآب شدن چاه. (منتهی الارب). || دست بداشتن از آب کشیدن از چاه تا آب گرد آید. (تاج المصادر بیهقی). || ماندگی افکندن. برآسودن. (منتهی الارب): سباشی تکین از اتباع و اشیاع ارسلان مکنت مقام و فرصت استجمام نیافت به ابیورد شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 294). سلطان بر عزم استجمام روزی چند به اصفهان آمد. (جهانگشای جوینی).
استجناب.
[اِ تِ] (ع مص) انزال آب کردن.
استجناح.
[اِ تِ] (ع مص) استجناح لیل؛ برآمدن شب. (منتهی الارب).
استجنان.
[اِ تِ] (ع مص) پوشیده گردیدن. (منتهی الارب). پوشیده شدن. (زوزنی). || دیوانه گردیدن. (منتهی الارب). || طلب طرب کردن. (از منتهی الارب).
استجواء .
[اِ تِجْ] (ع مص) استجواء طعام؛ ناخوش داشتن طعام را. (منتهی الارب).
استجواب.
[اِ تِجْ] (ع مص) پاسخ کردن. استجابة. (منتهی الارب).
استجه.
[اَ تِ جَ] (اِخ)(1) شهری به اسپانیا. (نخبة الدهر دمشقی ص 242). ناحیه ای از اندلس متصل بتوابع ریة، بین قبله و مغرب قرطبه، بالای نهر غرناطه. (مراصد الاطلاع). نام شهری به اسپانیا میان قبره و اشونه. (ابن جبیر). شهری از اعمال قرطبه. (نفخ الطیب). رجوع به روضات الجنات ص 65 و نزهة القلوب ص 3 و ص 265 و الحلل السندسیّه ج1 ص40، 74، 132، 133، 134، 205، 234 شود:
فانصرف الامیر من غزاته
و قد شفاه الله من عداته
و قبلها ماخضعت و اذعنت
استجة و طالما قد صنعت
و بعدها مدینة الصنجیل
مااذعنت للصارم الصقیل.
(عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج5 ص265).
(1) - Astigi. Ecija. Eciga. Esidja.
استجهال.
[اِ تِ] (ع مص) نادان شمردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || سبک داشتن. (تاج المصادر بیهقی). استخفاف کردن. (منتهی الارب). || جنبانیدن باد شاخ را: استجهلت الریح الغصن. (منتهی الارب).
استحاء .
[اِ تِ] (ع مص) ستردن موی. (منتهی الارب). || شرم داشتن از کسی. استحیاء.
استحاثة.
[اِ تِ ثَ] (ع مص)(1) استحاثهء ارض؛ زیر و بالا کردن زمین و جستن آنچه در آن است. (منتهی الارب). تیله کنی. اِحاثه. بیرون آوردن. مستحاثات(2) که در ترجمهء کلمهء فسیل(3) بتازگی معمول است مشتق از همین مصدر است.
(1) - Fouille.
(2) - Fossiles.
(3) - Fossiles.
استحار.
[اِ تِ] (ع مص) استحار دیک؛ بانگ کردن خروس سحرگاهان. (از منتهی الارب). بانگ کردن خروز در سَحَر. (زوزنی). || سحرگاه رفتن. (زوزنی). در سحرگاه رفتن.
استحاره.
[اِ تِ رَ] (ع مص) بسوی چیزی دیده سرگشته شدن. (منتهی الارب). تحیر و استحار؛ اذا نظر الی الشی ء فغشی بصره. (تاج العروس). || بیرون آمدن از کاری ندانستن. (منتهی الارب). ندانستن بیرون شد کار. || پاسخ خواستن از کسی. (منتهی الارب). || استحارهء مکان بماء؛ پر شدن جای به آب. || استحارهء شباب؛ رسیدن جوانی به تمام اعضای بدن. (از منتهی الارب). || استحارهء شراب؛ گواریدن شراب. (منتهی الارب).
استحاضه.
[اِ تِ ضَ] (ع مص) پیوسته خون آمدن از زن بعد از ایام حیض. مستمر شدن بی نمازی پس از روزهای عادت. پیوستگی خون در زن. دائم خون روان شدن زن بمرض. خون دیدن زن از رگ عاذل از حیض. (منتهی الارب). استحاضه، خونی است که زن در کمتر از سه روز و بیشتر از ده روز در حال حیض بیند و بیشتر از چهل روز در حال نفاس ببیند. (تعریفات جرجانی). استحاضه خونی است که از زن خارج میشود و نمی توان آنرا حیض یا نفاس قرار داد. خون استحاضه در غالب موارد این مشخصات را واجد است که، زردرنگ و سرد بود و بسستی خارج می گردد. استحاضه به اقسام قلیله و متوسطه و کثیره منقسم میشود و استحاضهء قلیله عبارتست از آنکه خون پنبه ای را که در موضع گذارده شده است کاملاً فرانگیرد. استحاضهء متوسطه استحاضه ایست که خون پنبه را کاملاً فراگرفته ولی بغیر پنبه سرایت نکند. استحاضهء کثیره، عبارتست از آنکه خون علاوه بر فراگرفتن پنبه بغیر آنهم سرایت کند. در مورد استحاضهء قلیله زن بتغییر پنبه و گرفتن وضوء برای هر نماز جداگانه مکلف و در استحاضهء متوسطه علاوه بر این تکالیف، تغییر لته و غسل قبل از نماز صبح نیز لازم است. در مورد استحاضهء کثیره علاوه بر وظایف شق اول و دوم وظیفهء یک غسل قبل از نماز ظهر و عصر و غسل دیگر قبل از نماز مغرب و عشاء نیز اضافه میشود. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون گوید: استحاضة لغةً مصدر اُستحیضت المرأة علی لفظ المجهول، ای استمر بها الدّم. و شریعةً دم او خروج دم من موضع مخصوص غیر حیض و نفاس و منها دم الاَیسة و المریضة و الصغیرة. کذا فی جامع الرموز. و منها دم تراه المرأة اقل من ثلاثة ایام او اکثر من عشرة ایام فی الحیض و من اربعین فی النفاس. کذا فی اصطلاحات السید الجرجانی. (کشاف اصطلاحات الفنون). || مانند کردن به حایض. (زوزنی).
استحاف.
[اِ تِ] (ع مص) بردن باد ابر را. || برداشتن پیه. (منتهی الارب).
استحالة.
[اِ تِ لَ] (ع مص) استحالت. شدن و گشتن از جائی به جای دیگر. بگشتن. گردیدن. || از حالی به حالی گردیدن. از حال بگردیدن. (تاج المصادر بیهقی) :
هست از استحالت دوران
چون شترمرغ عاجز و حیران.سنائی (مثنویها، طریق التحقیق ص 97).
|| باژگونه شدن. || محال و ناممکن بودن چیزی. (غیاث). محال شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). محالی. مستحیلی. امتناع. || بُطلان. || زوال. || محال شمردن. (منتهی الارب). محال و ناممکن کردن. طلب محال کردن. (غیاث). از حال بگردانیدن. (زوزنی). || دیدن بسوی چیزی یا کسی که آیا حرکت میکند یا نه. (از منتهی الارب). || حیله کردن. (غیاث اللغات). || تغیر در کیفیات.(1) || کون و فساد. خلع چیزی صورت خود را و گرفتن صورت دیگری، چون بدل شدن خوردنی بخون در تن آدمی. بدل کردن عنصری صورت خود را بصورت عنصری دیگر، چون تبدیل آب به هوا و آتش به هوا و تبدیل هوا به آب و تبدیل آب بخاک و استحالهء آب به بخار(2). استحالة، و آن حرکتی است در کیف مانند گرم و یا سرد شدن آب با حفظ صورت نوعیه. (تعریفات سید شریف جرجانی). حرکت در چهار مقوله بیش نیفتد در کمّ، ... و در کیف، مانند تسخن و تبرد و اِسوِداد و اِبیضاض، و آن را استحالت خوانند. (اساس الاقتباس ص52). استحالة؛ عندالحکماء هی الحرکة الکیفیة. و هی الانتقال من کیفیة الی کیفیة اخری تدریجاً. و هذا اولی مما قیل من انّها انتقال الجسم من کیفیة الی کیفیة اخری علی التّدریج، لانّه کما ینتقل الجسم من کیفیة الی کیفیة کذلک الهیولی و الصورة ایضاً قد ینتقلان من کیفیة الی کیفیة. ثم الاستحالة لاتقع فی الکیفیات بل انّما تقع فیما یقبل الاشتداد و الضعف کالتسخن و التبرد العارضین للماء مثلا. فلابد فی الاستحالة من امرین، الانتقال من کیفیة الی کیفیة و کون ذلک الانتقال تدریجاً لادفعاً. و من النّاس من انکر الاستحالة. فالحار عنده لایصیر بارداً و البارد لایصیر حارّاً. و زعم انّ ذلک الانتقال کمون و استتار لاجزاء کانت متصفة بالصفة الاولی کالبرودة. و بروز ای ظهور لاجزاء کانت متّصفة بالصّفة الاخری کالحرارة. و هما موجودان فی ذلک الجسم دائماً. الا انّ ما یبرز منها ای من تلک الاجزاء یحسّ بها و بکیفیتها و ماکمن لایحسّ بها و بکیفیتها. فاصحاب الکمون و البروز زعموا ان الاجسام لایوجد فیها ما هو بسیط صرف بل کل جسم فانّه محیط من جمیع الطبایع المختلفة. لکنّه یسمی باسم الغالب الظاهر. فاذا لقیه مایکون الغالب علیه من جنس ماکان مغلوباً فیه یبرز ذلک المغلوب من الکمون و یحاول مقاومة الغالب حتی یظهر. و توسّلوا بذلک الی انکار الاستحالة و انکار الکون و الفساد. و ذهب جماعة من القائلین بالخلیط الی ان الحار مث اذا صار بارداً فقد فارقته الاجزاء الحارّة. و منهم من قال ان الجسم انّما یصیر حارّاً بدخول اجزاء ناریة فیه من خارج. و منهم من قال تنقلب اجزاؤه اوّ ناراً و تخلط بالاجزاءِ المائیة. فهذه الطائفة معترفون بالکون و الفساد دون الاستحالة. و هذه الاقوال باطلة. ثم الاستحالة کما تطلق علی مامرّ ای علی التغیر فی الکیفیات کذلک تطلق علی الکون و الفساد کما فی بحرالجواهر. و کذلک تطلق علی التغیر التدریجی فی العرض. کما وقع فی بعض حواشی شرح الطوالع. فهذا المعنی اعمّ من الاوّل، لکون العرض اعمّ من الکیف و مباین من الثّانی لاشتراط التدریج فیه. و عدمه فی المعنی الثانی. و کذا المعنی الاوّل مباین من الثانی. (کشاف اصطلاحات الفنون). || استحالهء قوس؛ برگشتن کمان از حال اول و کژ گردیدن. (از منتهی الارب).
(1) - Transformation.
(2) - Resolution de l'eau en vapeur.
استحاله پذیری.
[اِ تِ لَ / لِ پَ](حامص مرکب)(1) قبول استحاله .
(1) - Transmutabilite.
استحباب.
[اِ تِ] (ع مص) دوست داشتن. || استحباب بر؛ برگزیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). گزیدن بر. اختیار. ترجیح. نیکو شمردن چیزی را. (از منتهی الارب). || سزاوار شدن. || تا دیر ماندن آب در شکنبهء شتر و تشنه ناشدن وی از آن. (منتهی الارب). || (اصطلاح شرع) مقابل وجوب، کراهت، حرمت و مترادف ندب است و هو ما یستحق فاعله المدح و الثواب، و لایستحق تارکه الذنب و العقاب.
استحباباً.
[اِ تِ بَنْ] (ع ق) از راه استحباب. بجهت مستحب بودن.
استحثاء .
[اِ تِ] (ع مص) خاک زدن هر یک بر روی دیگری. (منتهی الارب). خاک پاشیدن هر یک بر روی دیگری. خاک بهم افشاندن.
استحثاث.
[اِ تِ] (ع مص) برافژولیدن بر. (از منتهی الارب). برانگیختن بر کاری. (حبیش تفلیسی). حث. (زوزنی). || در شواهد ذیل از ترجمهء تاریخ یمینی استحثاث بمعنی استخراج و جمع آوری آمده است: ابوعلی نسفی را به استخراج وجوه و استحثاث اموال فراداشت تا دست ظلم و مصادره دراز کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 111). ابونصربن الحاجب محمود بدو [ابوالقاسم بن سیمجور]پیوست و هر دو دست بعیث و فساد و استحثاث اموال و مصادرات عمال و تخریب بلاد و تعذیب عباد برآوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص173). ببوشنج رفت و عمال را به استحثاث اموال فراداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 198). به اسفراین شد [منتصر] و خواست که به جبایت خراج و استحثاث معاملات آن نواحی انتفاعی یابد میسر نشد و امکان توقف نیافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 220). حسن بن نصر را به استحثاث اموال و ترویج ابواب المال به نیشابور فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 293). بعضی را بنقد ادا کرد و سلطان به استحثاث باقی مسببان قرار داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 336). وزارت به ابوالعباس داد و او به اثارت و استحثاث اموال دست دراز کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 358).
استحجاء .
[اِ تِ] (ع مص) بوی ناک شدن گوشت بسبب بیماری: استحجی اللحم. (منتهی الارب).
استحجاب.
[اِ تِ] (ع مص) به دربانی گرفتن کسی را. حجابت از او خواستن. (منتهی الارب).
استحجار.
[اِ تِ] (ع مص) حجره ساختن. || دلیر گردیدن. (منتهی الارب). || سنگ شدن. به سنگ بدل گشتن. بستن خلطی چون سنگ. تحجر. سنگی گرفتن. عظیم سخت شدن(1).
-استحجار طین؛ سخت شدن گِل چون سنگ. (زوزنی) (منتهی الارب). رجوع به مستحجر شود.
(1) - S'indurer.
استحداث.
[اِ تِ] (ع مص) نو گرفتن. (تفلیسی). نو آوردن. (زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). نو یافتن. (منتهی الارب). نو کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). نو پیدا کردن. (وطواط).
استحداد.
[اِ تِ] (ع مص) تیز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تیز کردن، چنانکه کارد را: استحداد شفره؛ تیز کردن نشکرده. || بسیار خشمناک گردیدن. (منتهی الارب). خشم گرفتن بر. بسیار خشمناک شدن. || موی زهار به آهن ستردن. (از منتهی الارب). عانه بستردن. (زوزنی). زهار تراشیدن. ستردن موی عانه و جز آن. ازالهء موی و غیر آن از مواضعی که ازالهء آن ضرور است.
استحذاء .
[اِ تِ] (ع مص) عطیه خواستن از کسی. (منتهی الارب). || از کسی نعلین خواستن. (از منتهی الارب). نعلین خواستن. (زوزنی).
استحذام.
[اِ تِ] (ع مص) مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: استحذام بذال معجمه همان استخدام است و در فصل میم از باب خاء معجمه مذکور خواهد شد - انتهی. رجوع به استخدام شود.
استحرار.
[اِ تِ] (ع مص) استحرار قتل، یا استحرار موت؛ بسیار شدن و سخت شدن کشتار و خون. بسیار شدن مرگ. (از منتهی الارب). || سخت شدن جنگ. (تاج المصادر بیهقی).
استحرام.
[اِ تِ] (ع مص) بگشن آمدن خواستن گاو و میش و بره. (زوزنی). به ایغر جستن درآمدن حیوانات. بگشن آمدن میش. (تاج المصادر بیهقی). گشن خواه شدن: استحرمت ذات الظلف و الذئبة و الکلبة. (منتهی الارب). || با حرمتی شدن که شکستن آن روا نباشد. (منتهی الارب).
استحسار.
[اِ تِ] (ع مص) مانده شدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی).
استحسان.
[اِ تِ] (ع مص) نیکو شمردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پسندیدن. ستودن. نیک شمردن. (غیاث). ضد استقباح. نیکو داشتن. و منه الاستحسان عند اهل الرأی.
استحسان؛ در لغت چیزی را خوب شمردن و خوب پنداشتن است. در اصطلاح نام دلیلی است از دلائل چهارگانه که با قیاس جلی معارضه کرده هر وقت از آن قویتر باشد در آن عمل می کند و به این اسم نامیده شده زیرا غالباً از قیاس جلی قویتر است و آنرا قیاس مستحسن گویند. قال الله تعالی: فبشر عباد. الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه. (قرآن 39/17 و 18). و دیگر استحسان، عبارت از ترک کردن قیاس و اختیار کردن چیزی است که اخذ آن برای مردم آسان باشد. (تعریفات جرجانی). هو فی اللغة عد الشی ء حسناً. و اختلفت عبارات الاصولیین فی تفسیره و فی کونه دلیلاً. فقال الحنفیة و الحنابلة بکونه دلی و انکره غیرهم حتی قال الشافعی: من استحسن فقد شرع. قیل معناه ان اثبت حکماً بانه مستحسن عنده من غیر دلیل شرعی فهو الشارع لذلک الحکم و ابوحنیفة رحمه الله، اجل قدراً من ان یقول فی الدین من غیر دلیل شرعی و من غیر ان یرجع الی اصل شرعی. و فی میزان الشعرانی فی بحث ذمّ الرأی: و قد روی الشیخ محیی الدّین العربی فی الفتوحات بسنده الی الامام ابی حنیفة انه کان یقول ایاکم و القول فی دین الله بالرأی و علیکم باتباع السنة فمن خرج منها ضلّ. فان قیل انّ المجتهدین قد صرحوا باحکام فی اشیاء لم تصرّح فی الشریعة بتحریمها و لا بایجابها فحرموها و اوجبوها فالجواب انهم لولا علموا من قرائن الادلة بتحریمها او بایجابها ماقالوا به. و القرائن اصدق الادلة. و قد یعلمون ذلک بالکشف ایضاً، فتشاهد به القرآن و کان الامام ابوحنیفة یقول القدریة مجوس هذه الامة والشیعة الدّجال(1). و کان یقول حرام علی من لم یعرف دلیلی ان یفتی بکلامی و کان اذا افتی یقول هذا رأی ابی حنیفة و هو احسن ما قدرنا علیه. فمن جاء باحسن منه فهو اولی بالصواب. و کان یقول ایاکم و آراء الرّجال فکیف ینبغی لاحد ان ینسب الامام الی القول فی دین الله بالرأی الذی لایشهد له کتابٌ ولاسنة. و کان یقول علیکم بآثار السّلف و ایاکم و رأی الرجال. و کان یقول لم یزل الناس فی صلاح مادام فیهم من یطلب الحدیث فاذا طلبوا العلم بلاحدیث فسدوا. و کان یقول لاینبغی لاحد ان یقول قولاً حتی یعلم انّ شریعة رسول الله صلی الله علیه و سلم تقبله. و کان یجمع العلماء فی کل مسئلة لم یجدها صریحة فی الکتاب و السنة و یعمل بما یتفقون علیه فیها. و کذلک کان یفعل اذا استنبط حکماً فلایکتبه حتی یجمع علیه علماءُ عصره فان رضوه قال لابی یوسف اکتبه. فمن کان علی هذا القدر من اتباع السنة کیف یجوز نسبته الی الرأی. معاذالله ان یقع فی مثل ذلک عاقل فضلا عن فاضل. انتهی من المیزان. و لذا قیل الحق انه لایوجد فی الاستحسان مایصلح محلا للنزاع. اما من جهة التسمیة فلانه اصطلاح و لامشاحة فی الاصطلاح. و قد قال الله تعالی: الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه. (قرآن 39/18). و قال النبی صلّی الله علیه و سلم مارآه المسلمون حسنا فهو عندالله حسن و قال النبی صلّی الله علیه و سلّم من سنّ فی الاسلام سنة حسنة فله اجرها و اجر من عمل بها بعده من غیر ان ینقص من اجورهم شی ء. و من سنّ فی الاسلام سنة سیئة کان علیه وزرها و وزر من عمل بها من غیر ان ینقص من اوزارهم شی ء. رواه مسلم و نقل عن الائمة اطلاق الاستحسان فی دخول الحمام و شرب الماء من یدالسقاء و نحو ذلک. و عن الشافعی انه قال استحسن فی المتعة ان یکون ثلاثین درهما. و استحسن ترک شی ء للمکاتب من نجوم الکتابة. و اما من جهة المعنی فقد قیل هو دلیل ینقدح فی نفس المجتهد یعسر علیه التعبیر عنه. فان ارید بالانقداح الثبوت فلانزاع فی انه یجب العمل به و لااَثر لعجزه عن التعبیر عنه و ان ارید به انه وقع له شک فلانزاع فی بطلان العمل به و قیل هو العدول عن قیاس الی قیاس اقوی منه. و هذا مما لانزاع فی قبوله. و یرد علیه انه لیس بجامع، لخروج الاستحسان الثابت بالاثر. کالسلم و الاجارة و بقاء الصوم فی النسیان او بالاجماع کالاستصناع او بالضرورة کطهارة الحیاض و الاَبار. و قیل هو العدول الی خلاف الظن لدلیل اقوی. و لانزاع فی قبوله ایضاً. و قیل تخصیص القیاس بدلیل اقوی منه، فیرجع الی تخصیص العلة العلة. و قال الکرخی: هو العدول فی مسئلة عن مثل ما حکم به فی نظائرها الی خلافه لدلیل اقوی یقتضی العدول عن الاول. و یدخل فیه التخصیص و النسخ و قال ابوالحسن البصری: هو ترک وجه من وجوه الاجتهاد غیر شامل شمول الالفاظ لوجه و هو اقوی منه. و هو فی حکم الطاری علی الاول و احترز بقوله غیرشامل عن ترک العموم الی الخصوص و بقوله و هو فی حکم الطاری عن القیاس فیما اذا قالوا ترکنا الاستحسان بالقیاس. و اورد علی هذه التفاسیر انّ ترک الاستحسان بالقیاس تکون عدولا عن الاقوی الی الاضعف. و اجیب بانّه انّما یکون بانضمام معنی آخر الی القیاس به یصیر اقوی من الاستحسان. و قیل هو العدول عن حکم الدلیل الی العادة و المصلحة کدخول الحمّام من غیر تعیین مدة المکث. و العادة ان کانت معتبرة شرعاً فلا نزاع فی انها مقبولة. و الاّ فلا نزاع فی کونها مردودة و الذی استقر علیه رأی المتأخرین هو انّه عبارة عن دلیل یقابل القیاس الجلی نصاً کان او اجماعاً او قیاساً خفیاً او ضرورةً فهو اعم من القیاس الخفی. هذا فی الفروع، فانَّ اطلاق الاستحسان علی النص و الاجماع عند وقوعها فی مقابلة القیاس الجلی شائع فی الفروع، و ما قیل انّه لاعبرة بالقیاس فی مقابلة النص و الاجماع بالاتفاق فکیف یصح التمسّک به، فالجواب عنه انه لایتمسّک به الاّ عند عدم ظهور النص و الاجماع و اما فی اصطلاح الاصول فقد غلب اطلاقه علی القیاس الخفی. کما غلب اسم القیاس علی القیاس الجلی تمییزاً بین القیاسین. و بالجملة لما اختلفت العبارات فی تفسیر الاستحسان مع انه قد یطلق لغة علی ما یمیل الیه انسان و ان کان مستقبحاً عندالغیر و کثر استعماله فی مقابلة القیاس الجلی و علی القیاس الخفی کان انکارالعمل به عند الجهل بمعناه مستحسناً اذ لاوجه لقبول العمل بما لایعرف معناه. و بعد ما استقرّت الاَراء علی انّه اسم لدلیل متفق علیه سواء کان قیاساً خفیاً او اعمّ منه اذا وقع فی مقابلة القیاس الجلی حتی لایطلق علی نفس الدلیل من غیر مقابلة فهو حجة عندالجمیع من غیر تصور خلاف.
فائدة: الفرق بین المستحسن بالقیاس الخفی و المستحسن بغیره ان الاول یعدّی الی صورة اُخری لانّ من شأن القیاس التعدیة. و الثانی لایقبل التعدیة لانّه معدول عن سنن القیاس. مث اذا اختلف المتبایعان فی مقدار الثمن، فالقیاس ان یکون الیمین علی المشتری فقط لانّه المنکر فهذا قیاس جلی الاّ انّه ثبت بالاستحسان التحالف ای الیمین علی کل منهما. اما قبل القبض فبالقیاس الخفی. و هو انّ البایع ینکر وجوب تسلیم المبیع بما اَقَرَّ به المشتری من الثمن. کما انّ المشتری ینکر وجوب زیادة الثمن فیتحالفان. و اما بعد قبض المبیع فلقوله علیه السلام اذا اختلف المتبایعان و السلعة قائمة تحالفا و ترادّا فوجوب التحالف قبل القبض یتعدی الی ورثة المشتری و البایع اذا اختلفا فی الثمن بعد موت المشتری و البایع. و اما بعدالقبض فلایتعدی الی الورثة. هذا کله خلاصة ما فی العضدی و حاشیته للتفتازانی و التوضیح و التلویح و غیرهما. (کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از اصول فقه است نزد ابوحنیفه و پیروان او و از این رو آنان را اصحاب رأی خوانند و مثال آن جواز دخول حمام است هر چند مقدار آب و نوره که صرف کنند مجهول است و بعقیدهء بعضی از علماء استحسان خود قیاسی است لکن خفی و غیرجلی. (مفاتیح العلوم).
(1) - ظ: و شیعة الدجال.
استحساناً.
[اِ تِ نَنْ] (ع ق) من باب استحسان.
استحسانی.
[اِ تِ] (ص نسبی) منسوب به استحسان: دلایل استحسانی. رجوع به استحسان شود.
استحشاش.
[اِ تِ] (ع مص) استحشاش ید؛ شل شدن دست. || تشنه گردیدن. || استحشاش غصن؛ دراز شدن شاخ. || استحشاش ساعد مرأة کفّ او را؛ سطبر شدن ساعد زن تا کف او خرد نماید در برابر آن. || استحشاش شحم ناقه را؛ باریک ساق کردن پیه شتر ماده را. (از منتهی الارب).
استحشاف.
[اِ تِ] (ع مص) استحشاف اُذُن؛ خشک گردیدن گوش و ترنجیدن آن و همچنین است استحشاف زرع. (از منتهی الارب). || جامهء کهنه پوشیدن. (منتهی الارب). تحشُّف.
استحصاء .
[اِ تِ] (ع مص) شمار کردن. ضبط کردن. (غیاث اللغات).
استحصاد.
[اِ تِ] (ع مص) خشم گرفتن. || استحصاد زرع؛ بهنگام درو رسیدن کشت. (از منتهی الارب). بدرو آمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || استحصاد قوم؛ گرد آمدن با هم. درتافته شدن آنان با هم. (از منتهی الارب). فا هم آمدن قوم. (تاج المصادر بیهقی). || استحصاد حبل؛ استوار گردیدن رسن و تافته شدن آن. (منتهی الارب). استوار شدن. (تاج المصادر بیهقی).
استحصاف.
[اِ تِ] (ع مص) استوار گردیدن. (منتهی الارب). استوار شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مستحکم شدن. || تنگ و خشک شدن. (منتهی الارب). تنگ شدن سوراخ: استحصاف شرم زن؛ یابس و مضیق شدن. || استحصاف زمان بر کس؛ سخت شدن روزگار. (از منتهی الارب). سخت شدن زمانه بر کسی. تنگ شدن روزگار بر وی.
استحصال.
[اِ تِ] (ع مص) حاصل کردن. || طلب حصول.
استحضار.
[اِ تِ] (ع مص) بخود بازآمدن. (منتهی الارب). || یاد داشتن. || حضوری کس خواستن. (غیاث). حاضر آمدن خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). حاضر کردن خواستن: از حضرت سلطان به استحضار شار مثال رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 345). || دوانیدن. (منتهی الارب). دوانیدن اسب. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی): استحضرت الفرس؛ دوانیدم اسب را. || اطلاع. آگاهی.
-استحضار داشتن؛ اطلاع داشتن. آگاهی داشتن.
استحطاب.
[اِ تِ] (ع مص) استحطاب عنب؛ محتاج شدن درخت تاک که ببرند سرهای وی و هَرَس کنند آنرا. (از منتهی الارب).
استحطاط.
[اِ تِ] (ع مص) چیزی کم کردن خواستن. استنقاص. (منتهی الارب). کم کردن خواستن از بهای چیزی. (تاج المصادر بیهقی). اوکندن خواستن. (زوزنی). از بهای چیزی افکندن خواستن.
استحفاء .
[اِ تِ] (ع مص) خبر پرسیدن. || استحفاء سؤال از کسی؛ به استقصاء پرسیدن او را. (از منتهی الارب).
استحفار.
[اِ تِ] (ع مص) استحفار نهر؛ سزاوار کندن شدن جوی. (از منتهی الارب). بکندن آمدن جوی. (تاج المصادر بیهقی). فرو کندن. (زوزنی). فروکندن چاه و جوی خواستن. بهنگام کندن آمدن جوی و چاه.
استحفاظ.
[اِ تِ] (ع مص) بیاد داشتن خواستن چیزی را. یادداشت خواستن. (منتهی الارب). || یاد گرفتن چیزی را. (از منتهی الارب). حفظ کردن. یاد گرفتن خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). طلب حفظ کردن. || نگاهداری خواستن. نگاهبانی کردن. نگاهداری کردن.
استحفاف.
[اِ تِ] (ع مص) استحفاف اموال کسی؛ همهء مال کسی گرفتن. گرفتن همهء مال های کسی را. (از منتهی الارب).
استحقاب.
[اِ تِ] (ع مص) ذخیره نهادن چیزی را. (منتهی الارب). احتقاب. (زوزنی).
استحقار.
[اِ تِ] (ع مص) خوار داشتن. (غیاث). خُرد شمردن. احتقار. (منتهی الارب). استخفاف. استهانت. خرد و خوار شمردن. (منتهی الارب). حقیر داشتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). حقیر پنداشتن. (مؤید الفضلاء). سبکداشت. کوچک و سهل و حقیر شمردن: پادشاهی بدیدهء استحقار در طایفهء درویشان نظر کرد. (گلستان). باری پدر بکراهت و استحقار در او نظر همی کرد. (گلستان).
استحقاق.
[اِ تِ] (ع مص) سزاوار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). سزاواری. سزاوار بودن. استیجاب. شایستگی. لیاقت. قابلیت. برازندگی. زیبندگی. اهلیت: اگر من که صاحب دیوان رسالتم و مخاطبات به استصواب من میرود او را این نبشتمی کس بر من عیب نکردی که به استحقاق نبشته بودمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). تأخیر نمی کند بندگی و پرستش را از استحقاق ذاتی که او راست جهت پرستش نمودن. (تاریخ بیهقی ص 312). الله سبحانه بی استحقاق کسی را بفضل خود نعمت میرساند. (تاریخ بیهقی ص 309). و نوبت جهانداری بحکم استحقاق هم از وجه ارث و هم از طریق اکتساب بدو رسانده. (کلیله و دمنه). و اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست. (کلیله و دمنه).
مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد
تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق.خاقانی.
نزدیک صاحبدیوان رفتم بسابقهء معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاق بگفتم. (گلستان).
-استحقاق مقامی را داشتن؛ شایسته و برازندهء آن بودن.
استحکاک.
[اِ تِ] (ع مص) استحکاک سر کسی را؛ سر او خاریدن خواستن. به خارش آمدن سر او. (از منتهی الارب).
استحکام.
[اِ تِ] (ع مص) استوار شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). استواری. استوار گردیدن. (منتهی الارب). حصانت. محکمی. اِحکام: الحمد لله الذی انتخب امیرالمؤمنین من اهل تلک الملة التی علت غراسها و رست اساسها و استحکمت ارومتها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص299). عقدهء آن مناکحت به استحکام رسانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 395).
استحکامات.
[اِ تِ] (ع اِ)(1) جِ استحکام. ابنیه ای از قبیل قلعه ها و برج ها که برای دفاع از شهر یا قصبه بنا کنند: استحکامات داخلیه(2). استحکامات خارجیه(3).
(1) - Les fortifications. Les places
fortes.
(2) - Les fs. internes.
(3) - Les fs. externes.
استحلاء .
[اِ تِ] (ع مص) شیرین شمردن چیزی را. شیرین آمدن. (تاج المصادر بیهقی). شیرین آمدن به ذائقه. || شیرینی خواستن.
استحلاب.
[اِ تِ] (ع مص) دوشیدن خواستن. (منتهی الارب).
استحلاس.
[اِ تِ] (ع مص) استحلاس سنام؛ پیه ناک شدن کوهان توبرتو. (از منتهی الارب). || استحلاس نبات؛ انبوه و کُرپه شدن گیاه و پوشانیدن زمین را. (منتهی الارب). پوشیدن گیاه زمین را. منفرش شدن. مفروش شدن: و ربما استحلست الارض منه [ من نبات اِذْخِر ]. (ابن البیطار). || استحلاسِ خوف؛ لازم گرفتن بیم را و از آن جدا نشدن. (منتهی الارب). ملازم شدن. متصل شدن. || استحلاس ماء؛ فروختن آب را و ننوشانیدن آن را. (از منتهی الارب).
استحلاف.
[اِ تِ] (ع مص) سوگند دادن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). احلاف. سوگند خواستن. (زوزنی). طلب کردن سوگند: خرمیل، بعد از استحلاف ایشان و استیمان از قبل سلطان بیرون آمد. (جهانگشای جوینی).
استحلاق.
[اِ تِ] (ع مص) استحلاق اتان یا مرأة؛ نه سیر شدن از آرامش نه بارور شدن. (از منتهی الارب).
استحلال.
[اِ تِ] (ع مص) حلال ساختن. || حلال پنداشتن. حلال شمردن. حلال داشتن. (تاج المصادر بیهقی). بحلال داشتن. (زوزنی): استحلال حرام؛ حلال داشتن حرام. || حلال کردن خواستن. حلالی خواستن. (تاج المصادر بیهقی). بحلی خواستن.
استحماد.
[اِ تِ] (ع مص) ستودن خواستن. (تاج المصادر بیهقی).
استحماش.
[اِ تِ] (ع مص) برافروختن از خشم. سخت خشمگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). سخت خشمناک شدن. احتماش. از غایت خشم برافروخته شدن. || باریک آواز شدن.
استحماض.
[اِ تِ] (ع مص) ترش یافتن چیزی را. حامض یافتن. (منتهی الارب).
استحماق.
[اِ تِ] (ع مص) احمق شمردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (زوزنی). || کار احمقانه کردن. || گول و بی عقل شدن. (منتهی الارب).
استحمال.
[اِ تِ] (ع مص) برداشتن خواستن. (تاج المصادر بیهقی). بار برداشتن خواستن. (زوزنی). || استحمال بر؛ حَملِ حوائج و امور خویش به: استحمله نفسه؛ خواست خود که بردارد نیازها و کارهای او را.
استحمام.
[اِ تِ] (ع مص) بگرمابه شدن. به آب گرم رفتن. حمام رفتن. بحمام رفتن. || غسل کردن به آب گرم، و سپس بمعنی غسل کردن آمده است به هر آب که باشد. خود را به آب گرم شستن. خویشتن را به آب گرم بشستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بحمام غسل کردن. (غیاث). اغتسال بماء حمیم. || خوی کردن. عَرَق کردن. خوی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || خوی بشستن. (تاج المصادر بیهقی). || بخار گرم از چیزی گرفتن. (غیاث).
استحناذ.
[اِ تِ] (ع مص) بر پهلو خفتن در آفتاب عرق کردن را. بر پهلو خفتن در آفتاب تا عرق کند. (منتهی الارب).
استحناط.
[اِ تِ] (ع مص) دلیری کردن بر موت. || آسان شدن جان دادن بر کسی. (منتهی الارب).
استحناک.
[اِ تِ] (ع مص) بسیارخوار گشتن بعد کم خواری. (منتهی الارب). || استحناک عِضاه؛ برکنده شدن آن از بیخ. (از منتهی الارب).
استحنان.
[اِ تِ] (ع مص) نیک طرب کردن.
استحواذ.
[اِ تِحْ] (ع مص) دست یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). چیره شدن بر چیزی. (منتهی الارب). استیلاء. مستولی گردیدن. (منتهی الارب). غالب شدن: استحوذ علیهم الشیطان فانساهم ذکرالله اولئک حزب الشیطان الا انّ حزب الشیطان هم الخاسرون. (قرآن 58/19).
استحواس.
[اِ تِحْ] (ع مص) پیوسته بند شدن و کاهلی کردن. (منتهی الارب).
استحواض.
[اِ تِحْ] (ع مص) استحواض ماء؛ گرد آمدن آب. (تاج المصادر بیهقی). گرد آمدن آب و حوض ساختن برای خود. (از منتهی الارب). جمع شدن آب در حوض.
استحیاء .
[اِ تِحْ] (ع مص) شرم داشتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). باک داشتن. حیا داشتن. شرمندگی. خجلت. خجل. شرم. حیا کردن. استحاء. || زندگی خواستن. || زنده گذاشتن. (زوزنی). استبقاء. زنده داشتن. واگذاشتن. زنده و باقی گذاشتن. (منتهی الارب): فلما جاءهم بالحق من عندنا قالوا اقتلوا ابناءالذین آمنوا معه و استحیوا نساءهم و ما کیدالکافرین الا فی ضلال. (قرآن 40/25).
استخاذ.
[اِ تِ] (ع مص) اتخاذ. گرفتن: استخذ ارضاً؛ گرفت زمین را.
استخاره.
[اِ تِ رَ] (ع مص) استخارت. خواستن بهترین اَمرین. (منتهی الارب). بهترین خواستن. طلب خیر کردن. نیکوئی جستن. (منتهی الارب): شیر... پس از ... استخارت او [گاو] را مکان اعتماد داد. (کلیله و دمنه). او را پیش خواند و فرمود که پس از تأمل بسیار و استخارت... ترا بمهمی بزرگ اختیار کردیم. (کلیله و دمنه). || خیر خواستن از خدای تعالی. (تاج المصادر بیهقی): بموجب این مقدمات بعد از استخارت فضل خدای و استشارت عقل رهنمای... (التوسل الی الترسل). منتصر این اشارت قبول کرد و بعد از استخارت نهضت فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 222). حال او [ابوالفتوح والی مولتان] بسلطان انهاء کردند حمیت اسلام و غیرت دین او را بر کفایت مضرت... او باعث و محرض شد و در این باب استخاره کرد و همت بر این مهم دینی گماشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص289). استخاره کرد و چون بحر خصم جوشان و خروشان در حرکت آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 349). سلطان بعد از استخارت عزیمت بر آن غزو مصمم کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 408). || مهربانی کردن خواستن از کسی. مهربانی خواستن. (منتهی الارب). || استخارهء ضبع؛ چوب در سوراخ کفتار کردن تا از سوراخ دیگر بیرون شود. || استخارهء منزل؛ پاک و پاکیزه کردن جای را. (از منتهی الارب). || بانگ کنانیدن صیاد آهوبره را تا مادر را نزدیک وی آرد و صید کند. || آگاهی جستن از غیب در مآل کاری. نزد سنیان بچند دستور است مختصر آنکه دعای قنوت یا دیگر ادعیه خوانده بخسبند آنچه شدنی باشد مناسبات آن بخواب مشاهده کنند و اکثر شیعیان استخاره به این طور کنند که بعد از خواندن ادعیه چشم بسته تخمیناً مقام ثلث دانه های تسبیح را بدو انگشت میگیرند و از آنجا تا امام دو دو دانه طرح میکنند اگر در آخر یک دانه ماند علامت خیر است و اگر دو ماند علامت شر است. (غیاث اللغات). با قرآن یا سبحه و امثال آن تمییز بدی یا نیکی فعل منظوری را بدانسان که مأثور است خواستن. تفأل کردن با قرآن یا سبحه :
آن دم(1) که دل بعشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
حافظ.
- امثال: استخاره دل آدمی است.
اول استشاره بعد استخاره.
|| مطلق فال :
به روی غیر تو گر قصد یک نظاره کنم
همان بمصحف روی تو استخاره کنم.
تأثیر (از آنندراج).
-استخارهء ذات الرقاع؛ رقعهء ذات الرقاع. نوعی است از استخاره که برای استجازت ارتکاب امری بر رقعه ای «اِفْعَلْ» و بر رقعهء دیگر «لاتَفْعَلْ» نوشته آن رقعه ها را پیچیده زیر گوشهء مصلی گذارند، بعد از ادای نماز چشم پوشیده یکی را از آن دو رقعه برآرند و از امر و نهی هرچه آید بدان کار کنند :
من و لباس تجرّد که خرقه پوشی من
به استخارهء ذات الرقاع خوب آمد.
تأثیر (از آنندراج).
(1) - ن ل: هر گه.
استخاله.
[اِ تِ لَ] (ع مص) تکبر کردن. بزرگ منشی کردن. || بخال گرفتن و خال خواندن. (منتهی الارب). استخوال. خال گرفتن. (تاج المصادر بیهقی).
استخانه.
[اِ تِ نَ] (ع مص) خائن شمردن کسی را. (از منتهی الارب).
استخباء .
[اِ تِ] (ع مص) خیمه افراختن. خِبا افراختن. خیمه زدن. (زوزنی). خِباء زدن. (تاج المصادر بیهقی). || در خِبا درآمدن. (منتهی الارب). در خِباء شدن. (تاج المصادر بیهقی).
استخبار.
[اِ تِ] (ع مص) خبر پرسیدن از کسی. (منتهی الارب). خبر خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). استطلاع. استعلام. استفسار. استنباء. آگاهی جستن. آگاهی پرسیدن. پرسیدن از خبر. پرسیدن. اختبار. ابتلاء. || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: استخبار؛ نزد اهل عربیت استفهام است که بمعنی طلب فهم میباشد. برخی گفته اند استخبار آن است که امری یا مطلبی قب ذکری از آن رفته باشد ولی مستمع از آن امر یا مطلب چیزی نفهمیده و چون ثانیاً از موضوع آن امر یا مطلب پرسش کند آنرا استفهام گویند و چنانکه ابن فارس در فقه اللغة ذکر کرده و نیز در اتقان در انواع انشاء اشاره به این مطلب کرده و در بعضی کتب دیده شده که استخبار طلب خبر باشد.
استخبال.
[اِ تِ] (ع مص) بعاریت خواستن، چنانکه شتری ماده را از کسی. طلب الاخبال. (تاج المصادر بیهقی): استخبلنی ناقة؛ ماده شتری از من بعاریت خواست. (منتهی الارب).
استخدام.
[اِ تِ] (ع مص) خدمت خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). اختدام. (منتهی الارب). خدمت خواستن. خادم خواستن. بچاکری و خادمی گرفتن. برای خدمت خواستن. چاکر داشتن خواستن از کسی یعنی از وی خواستن که چاکر او باشد. || استخدام، هو ان یذکر لفظ له معنیان فیراد به احدهما ثم یراد بالضمیر الراجع الی ذلک اللفظ معناه الاَخر او یراد باحد ضمیریه احد معنییه ثم بالاَخر معناه الاَخر، فالاول کقوله:
اذا نزل السماء بارض قوم
رعیناه و ان کانوا غضابا.
اراد بالسماء الغیث و بالضمیر الراجع الیه من رعیناه النبت و السماء یطلق علیهما. و الثانی کقوله:
فسقی الغضی و الساکنیه و ان هم
شبوه بین جوانح و ضلوع.
اراد باحدالضمیرین الراجعین الی الغضی و هو المجرور فی الساکنیه المکان و بالاَخر و هو المنصوب فی شبوه النار ای اوقدوا بین جوانحی نارالغضی یعنی نارالهوی التی تشبه بنارالغضی. (تعریفات جرجانی). استخذام، با خاء و ذال معجمتین، از خذمت الشی ء است؛ یعنی بریدم آن را. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: استخذام بخاء و ذال معجمتین از خذمت الشی ء بمعنی قطعته باشد، چنانکه گویند سیف مخذوم و برخی آنرا با حاء مهمله و ذال معجمه گفته اند از حذمت، نیز بمعنی قطعت، و بعضی با خاء معجمه و دال مهمله آورده اند از خدمة، چنانکه سید سند در حاشیهء مطول گفته است. و استخذام نزد علماء بدیع یکی از اشرف انواع بدیع است چنانکه توریة نیز همان شرافت دارد و بعض علماء فن استخذام را بر توریة ترجیح داده اند و از استخذام دو گونه تعبیر کنند: یکی آنکه لفظی آرند که آنرا دو معنی یا بیشتر باشد و یکی از آن معانی اراده شود سپس ضمیری به آن لفظ راجع کنند و از او معنی دیگر آن کلمه خواهند و این طریقهء سکاکی و اتباع اوست، و تعبیر دیگر این است که متکلم لفظی مشترک آرد سپس دو لفظ برای دو معنی آن لفظ مشترک بکار برد که از یکی از آن دو لفظ یک معنی لفظ مشترک و از دیگری معنی دیگر آن اراده شده باشد و این طریقهء بدرالدین بن مالک در المصباح است، و ابن ابی الاصبع نیز بر این طریقه رفته است و تمثل جسته است بقول خدای تعالی: لکل اجل کتاب. (قرآن 13/38). پس لفظ کتاب در اینجا هم معنی مدت معلوم و هم کتاب مکتوب تواند داد لکن با آمدن لفظ اجل معنی اولی یعنی مدت معلوم اثبات و معنی ثانوی کتاب مکتوب محو شود. و گفته اند که در قرآن استخذام بر طریقهء سکاکی نیامده است. صاحب اتقان گوید من با فکر خود آیاتی را از قرآن بطریقهء سکاکی استخراج کرده ام و از آن آیات یکی قول خدای تعالی است که فرماید: لقد خلقنا الانسان من سلالة من طین. (قرآن 23/12). مقصود از انسان در این آیه بار اول آدم ابوالبشر است ولی پس از آن ضمیر «ثم جعلناه نطفة» راجع به اولاد آدم است، و باز از آن قبیل است قول خدای تعالی: لاتسئلوا عن اشیاء ان تبد لکم تسؤکم (قرآن 5/101). که پس از آن فرماید: قد سئلها قوم من قبلکم (قرآن 5/102). چه معلوم است سؤالات صحابه که از آن نهی شده است غیر از سؤال های امم پیشین است، و نیز قول خدای تعالی: اتی امرالله (قرآن 16/1). لفظ امرالله معنی قیام ساعت و عذاب و بعثت نبی صلی الله علیه میدهد. از لفظ امر ارادهء معنی اخیر یعنی بعثت نبی شده است چنانکه از ابن عباس نیز بدینگونه روایت شده است ولی از ضمیر تستعجلوه مراد قیام ساعت و عذاب است - انتهی. و از امثلهء فوق معلوم شد که مطلوب اعم است از اینکه آن دو معنی یا معانی حقیقی باشند یا مجازی یا بعضی حقیقی باشند و بعضی مجازی و در حاشیهء مطول هم تصریح به این معنی شده است و صاحب مطول گوید استخذام این است که از لفظی که صاحب دو معنی است یکی از دو معنی اراده شود و سپس از ضمیری که به آن لفظ راجع میشود معنی دیگر آن کلمه خواهند، یا آنکه با یکی از دو ضمیر یکی از دو معنی و از ضمیر دوم معنی دیگر آن اراده کنند. مثال برای صورت اولی، قول شاعر:
اذا نزل السماء بارض قوم
رَعیناه و ان کانوا غضابا.
از سماء معنی غیث (باران) اراده شده است و از ضمیر رَعیناه، مراد نبت (گیاه) است و مثال بر این صورت ثانوی قول شاعر:
فسقی الغضا و الساکنیه و ان همو
شبوه بین جوانح و ضلوع.
از ضمیر ساکنیه مکان اراده شده و از ضمیر شبوه نار مقصود است؛ یعنی افروختند میان جوانح من آتش غضا یعنی آتش عشقی را که شبیه به آتش غضاست.
-ادارهء استخدام؛ اداره ای که امور بخدمت پذیرفتن و به خدمت گماشتن اعضاء بعهده دارد. ادارهء کارگزینی.
استخذاء .
[اِ تِ] (ع مص) فروتنی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). فروتنی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || استسلام. انقیاد. منقاد شدن. (منتهی الارب).
استخر.
[اِ تَ] (اِ) آبگیر. (برهان). تالاب. (غیاث) (برهان): ترعه؛ دهانهء حوض و استخر. (منتهی الارب).
استخر.
[اِ تَ] (اِخ)(1) اصطخر. اصطرخ. ستخر. (جهانگیری). شهری بفارس از اقلیم سوم، طول آن 79 درجه و عرض 32 درجه و آن از بزرگترین حصن های فارس و شهرها و کوره های آنست. گویند نخستین کسی که آنرا بساخت اصطخربن طهمورث پادشاه ایران بود و طهمورث نزد ایرانیان بمنزلهء آدم است. جریربن الخطفی گوید که ایرانیان و روم و عرب از فرزندان اسحاق بن ابراهیم خلیل علیه السلام اند:
و یجمعنا و الغرّ ابناء سارة
ابٌ لانبالی بعده من تعذّرا
و ابناء اسحاق اللیوث اذا ارتدوا
حمائل موت لابسین السنورا
اذا افتخروا عدوا الصبهبذ منهم
و کسری و عدوا الهرمزان و قیصرا
و کان کتابٌ فیهم و نبوة
و کانوا باصطخر الملوک و تُسترا.
اصطخری گوید: اما اصطخر شهری است که حدّ وسط وسعت آن مقدار یک میل است و از اقدم و اشهر شهرهای فارس است و تا گاه انتقال اردشیر به جُور (گور) مسکن پادشاهان ایران بود. در بعض اخبار آمده که سلیمان بن داود علیه السلام از طبریه بامداد حرکت میکرد و شامگاه بدانجا میرسید و آنجا مسجدیست معروف بمسجد سلیمان علیه السلام و قومی از عوام ایران گمان برند که جم پادشاهی که قبل از ضحاک بوده، همان سلیمان بن داود است و اصطخری گوید در قدیم الایام اندر شهر اصطخر سوری بود و منهدم شد و بنای آن تا آنجا که بانی را مقدور بود از گل و سنگ و گچ ساخته شد و قنطرهء خراسان بیرون از مدینه بر دروازه ای که بسوی خراسان بود، قرار داشت و در وراء قنطره ابنیه و مساکن نوساز بود و همواره در اصطخر وبا پدید می آمد ولی هوای بیرون شهر سالم بود و بین اصطخر و شیراز دوازده فرسنگ است و هم او گوید از جبال اصطخر آهن استخراج کنند و در قریه ای از کورهء اصطخر معروف به دارابجرد معدن زیبق است و گویند کوره های فارس پنج است و بقولی هفت، بزرگترین و اجلّ آنها کورهء اصطخر است و قبل از اسلام خزائن پادشاهان آنجا بود. ادریس بن عمران گوید: اهل اصطخر اکرم الناس احساباً ملوک و ابناء ملوک. و از شهرهای مشهور آن کورهء بیضاء و مائین و نی ریز و ابرقویه و یزد و غیره است. طول این ولایت 12 فرسنگ در مثل آنست، و گروه بسیار از اهل علم بدان نسبت دارند. (معجم البلدان).
کورهء اصطخر، چون در ملک فارس پیش از اصطخر هیچ عمارتی نبوده است این کوره بدان شهر بازخوانند از یزد تا هزار درخت در طول و از قهستان تا نی ریز در عرض از توابع آن کوره است. اصطخر از اقلیم سیم است، طولش از جزایر خالدات «فج ک»، و عرض از خط استوا «ک»، بقولی کیومرث بنیاد کرد و به روایتی پسرش اصطخر نام و هوشنگ عمارت بر آن افزود و جمشید به اتمام رسانید چنانکه از حدّ خفرک تا آخر را مجرد مسافت چهارده فرسنگ طول آن بود و عرض ده فرسنگ و در آنجا چندین عمارت و زراعت و قری کرد که از وصف بیرون بوده و سه قلعهء محکم داشته است و بر سه کوه یکی معروف به اصطخر دوم شکسته سوم سنگوان و آنرا سه گنبدان گفتندی. مؤلف فارسنامه گوید جمشید در اصطخر در پای کوه سرائی کرده بود و صفت این سرای آنکه در پای آن کوه دکه ای ساخته بود از سنگ خارای سیاه و آن دکه چهار سوی است و در یک جانب در کوه پیوسته و سه طرف در صحرا گشوده و بر بلندی سی گز ساخته به دو طرف نردبانی بر او رفتندی و بر آن دکه ستونها از سنگ سفید مدور کرده و بر او نقّاری چنان باریک کرد که بر چوب نرم نتوان کرد و بر درگاه دو ستون مربع نهاده اند و بارهای آن ستونها هر یک زیادت از صد هزار من باشد و در آن نزدیکی بر آن شکل سنگ نیست و برادهء آن امساک خون میکند بر جراحات و بر آنجا هر یک صورت براق کرده اند. رویش بشکل آدمی با ریش مجعد و تاج بر سر و دست و پا و دم بر صفت گاو. و صورت جمشید بشکل سخت زیبا کرده بودند و در آن کوه گرمابه ای از سنگ کنده اند چنانکه آب گرمش از چشمهء زاینده است و به آتش محتاج نمیشده و بر سر آن کوه دخمه های عظیم بوده است که عوام آنرا زندان باد گفتندی. بوقت ظهور اسلام چون اهل اصطخر چند نوبت خلاف عهد کردند و غدر اندیشیدند مسلمانان در آنجا قتل و خرابی عظیم کردند و در عهد صمصام الدولهء دیلمی امیر قتلمش لشکر کشیده و آنرا بکلی خراب گردانید و بقدر دیهی مختصر مانده در میان خرابیهای عمارت جمشیدی توتیای هندی یابند که چشم را مفید بود و کس نداند که آن توتیا از کجاست و چون در آنجا افتاده و اکنون مردم ستونهائی که در آن عمارت مانده چهل منار میخوانند و در مجمع ارباب الملک گوید که آن ستونها را عمارات خانه های همای بنت بهمن است. چون عرصهء اصطخر طویل و عریض بود بعضی از مواضع که اکنون مرودشت میخوانند داخل آن عرصه بوده است ارتفاعاتش غله و انگور بهتر بود و از میوه هایش سیب شیرین خوب میباشد. (نزهة القلوب صص 120 - 121). استخر نام قلعه ایست در ملک فارس و چون در آن قلعه تالاب بسیار بزرگی هست بنابر آن بدین نام خوانند و معرب آن اصطخر است. (برهان). در فارس نام شهری است که در زمان قدیم پادشاهان کیان نخستین شهرهای روی زمین بود و شرح حال آن در عنوان مرودشت بیاید. (فارسنامهء ناصری). قلعه ایست در فارس مشهور که تخت جمشید در آن بوده و بعد از جمشید همای بنت بهمن عمارت آنرا افزوده و اسکندر یونانی خراب کرده و چون در آن، قلعه و تالاب و آبگیر بزرگی بود و استخر و ستخر تالاب را گویند بدین اسم موسوم شده. حکیم زجاجی گفته:
مقامش در اول به استخر بود
که گردنکشان را بدان فخر بود.
و اصطخر با صاد و طا معرب آنست و صاحب برهان که استخر را با سین و طای مؤلف معرب دانسته خطاست. ابن خلکان در ترجمهء ابواسحاق ابراهیم بن اسحاق مروزی گوید که منسوب به مرورود را مروزی و منسوب به استخر را استخرزی و منسوب به ری را رازی گویند و هم او گفته این نسبت مخصوص بنی آدم است نه ثیاب و دواب و سایر اشیاء. علی ای حال استخر شهری مشهور بوده و تفصیل آن بدان قدر که باقی است در لغت تخت جمشید آورده خواهد شد که هنوز بعضی آثار احجار غریبهء آن بازمانده است و دو قلعه نزدیک آنست یکی را قلعهء شکسته و دیگری را قلعهء ماران گفتندی:
از نقش و نگار در و دیوار شکسته
آثار پدیدست صنادید عجم را.
(انجمن آرای ناصری).
در زمان ساسانیان فارس به پنج کوره تقسیم میشده: استخر، اردشیرخوره، داراب گرد، شاپور، قبادخوره، مرکز کورهء استخر شهر استخر بوده که فع خراب است. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان صص 215 - 216). خرابهء استخر در بلوک مرودشت از ایالت فارس است و فاصلهء آن تا شهر شیراز 64 هزار گز و در نزدیکی آن رود پلوار به کر ملحق میشود. تخت جمشید تقریباً در یک فرسنگی خرابه های استخر واقع است (در 11 فرسنگی شیراز از سمت شمال و مشرق). (ایران باستان صص 1577- 1578). جد اردشیر اول، ریاست معبد آناهیتای استخر را دارا بود و دودمان ساسانیان همواره علاقهء خاصی به این معبد داشته اند. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص 102). بر طبق عقیدهء زاره، احتمال میرود که مؤسس سلسلهء ساسانیان تاجگذاری خود را در مسقط الرأس خویش یعنی در شهر استخر و در معبد آناهیتا که روزگاری جد او ساسان موبد بزرگ آن بود انجام داده باشد. در این معبد بود که چهارصد سال بعد از اردشیر، آخرین شاهنشاه ساسانی تاج بر سر نهاد و ممکن است تاجگذاری اردشیر در تنگهء نقش رجب نزدیک استخر اتفاق افتاده باشد زیرا که اردشیر و شاپور در این نقطه نقش جلوس خود را در سنگ حجاری کرده اند. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی صص 53-54). استخر شهری مستحکم دارای حصارهای متین بود و چون وارث شهر قدیم تخت جمشید محسوب میشد که ویرانهء آن حکایت از مجد و عظمت گذشته میکرد و آنجا را ساسانیان کرسی مقدس و محترم دودمان خود ساختند. (ایران در زمان ساسانیان ص 56). مسعودی وصف خرابهء آتشکدهء قدیم استخر را که در زمان او معروف بمسجد سلیمان بوده چنین بیان میکند: «من این مسجد را دیده ام، تقریباً در یک فرسنگی شهر استخر واقع است، بنائی زیبا و معبدی باشکوه است. در آنجا ستونهائی از سنگ یک پارچه با قطر و ارتفاع حیرت بخش دیدم که برفراز آن اشکال عجیب از اسب و سایر حیوانات غریبه نصب بود که هم از حیث شکل و هم از لحاظ عظمت شخص را بحیرت می افکند در گرد بنا خندقی وسیع و حصاری از سنگ های عظیم کشیده بودند مستور از نقوش برجستهء بسیار ماهرانه. اهالی آن ناحیه این صور را از پیمبران سلف می پندارند». (ایران در زمان ساسانیان ص 103) :
ز سالی به استخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن ندیدی روا.
فردوسی.
و رجوع به اصطخر و تخت جمشید شود. || قلعهء استخر کوهی در جلکاء ناحیهء خفرک مرودشت بمسافتی از کوهستان بریده سه فرسخ کمتر شمالی قریهء فتح آباد مرودشت افتاده است و این قلعه را جز یک راه نباشد و سر این کوه هزار درب خانه را جا باشد. (فارسنامه).
(1) - Persepolis.
استخراب.
[اِ تِ] (ع مص) شکسته شدن از مصیبتی. || آرزومند چیزی شدن. (از منتهی الارب). || سوراخ شدن.
استخراج.
[اِ تِ] (ع مص) بیرون آوردن. (منتهی الارب). بیرون کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). استفصاص. درآوردن. || طلب بیرون کردن. بیرون کردن خواستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). طلب خروج کردن. || بیرون آوردن علم. (تاج المصادر بیهقی). کشف دقایق :
خردمندان اگر... استنباط و استخراج کنند تا بر این دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار ... عالم اسرار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92).
مملکت را ز تو هر لحظه صد استنباط است
محمدت را ز تو هر روز صد استخراج است.
مسعودسعد.
و بدقایق حیله گرد استخراج آن برآئی. (کلیله و دمنه).
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست.مولوی.
|| اخذ وجوه. جمع آوری مالیات: سپاه را اقطاعها بسیار همی داد و عطیت ها. طاهر و همهء سپاه باقطاع و عطا خرسند گشتند مگر عبدالله بن محمد بن میکال و فورجة بن الحسن ایشان عمل و استخراج همی خواستند. (تاریخ سیستان). ولایت غرش و معاملات آن نواحی در مجموع ابوالحسن منیعی بستند و او را به استخراج آن وجوه نصب کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 344) . || در جراحی(1)، بیرون کردن چیزی از بدن آدمی و دیگر حیوان. || استخراج تقویم؛ بدست آوردن روزها و ماهها و خسوف و کسوف و رؤیت اهله و تعیین اذان و غروب ایام، طبق محاسبات نجومی. || استخراج جذر(2)؛ جذر هر عدد عدد دیگر است که چون در نفس خود ضرب کنیم حاصل مساوی عدد مفروض شود، مث جذر 36 عدد 6 است. قاعدهء کلیه در استخراج جذر عدد صحیح آنست که آن عدد را ابتدا از یمین بسمت یسار به قطعات دورقمی قسمت کنیم پس عدد این قطعات درست برابر عدد ارقام جذر مطلوب است. بعد ابتدا از یسار اخراج کنیم جذر بزرگترین مجذوری را که در قطعهء اول میگنجد و آن رقم جذر را در سمت یمین عدد مفروض بنویسیم بعد از آنکه بخطی قائم آنها را از همدیگر جدا کنیم و آن رقم را مجذور نمائیم و از قطعهء اول سمت یسار تفریق کنیم و در یمین باقی نقل کنیم قطعهء مابعد را و رقم اول سمت یمین آن بنقطه جدا نمائیم و جذر را مضاعف کنیم و در یمین عدد مذکور بفاصلهء قلیلی بنویسیم و جزو سمت یسار قطعه را بر این مضاعف جذر قسمت کنیم و رقم خارج قسمت را در یمین رقمی که سابق استخراج کرده بودیم قرار دهیم و تمام ریشه را مجذور کنیم و آنرا تفریق کنیم از دو قطعهء اول سمت یسار و بعد در یمین باقی فرودآوریم قطعهء مابعد را تا عددی حاصل شود قایم مقام عدد سابق و عمل مذکور را در آن جاری کنیم و به این دستور پیش رویم تا آنکه جمیع قطعات فرودآیند. مثال: میخواهیم جذر عدد 2916 را استخراج کنیم. عدد را می نویسیم و بخطی قائم آنرا جدا میکنیم از ریشهء خود که در سمت یمین نوشته خواهد شد و بعد آن را به قطعات دورقمی قسمت میکنیم و از ابتدا از قطعهء اول در سمت یسار میگوئیم بزرگتر مجذوری که در 29 بگنجد 25 است و جذر آن 5 است. عدد 5 را در جای جذر می نویسیم و آنرا مجذور میکنیم میشود 25 و از 29 تفریق میکنیم باقی میماند 4 و در یمین آن فرودمی آوریم قطعهء مابعد را میشود 416 و رقم اول سمت یمین آن را به نقطه جدا میکنیم مضاعف جذر میشود 10 و آنرا در محاذات 416 می نویسیم و 41 را بر 10 قسمت میکنیم و رقم 4 خارج قسمت را در یمین رقم 5 می نویسیم و عدد 54 را مجذور میکنیم میشود 2916 که چون از عدد مفروض تفریق کنیم باقی میماند صفر و جذر مطلوب 54 است. و من باب تسهیل عمل حساب رقم 4 را قبل از آنکه در جای خود بنویسیم امتحان میکنیم به اینکه آنرا در یمین 10 بنویسیم و مجموع 104 را ضرب کنیم در همین رقم 4 و حاصل را ضمناً تفریق کنیم از 416، باز باقی میماند صفر. (بدایة الحساب تألیف میرزا عبدالغفار صص 164 - 166).
-استخراج المرض(3)؛ تقدمة المعرفه: اندر بیان کردن استخراج المرض یعنی شناختن هر بیماری که کدام بیماری است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
-استخراج جنین؛(4) بیرون کردن طفل نارسیده از شکم مادر.
-استخراج سنگ مثانه؛(5) بیرون کردن سنگ مثانه از شکاف عجان. بُرش(6).
-استخراج شدن؛ افتادن. رجوع به افتادن شود.
-استخراج عصارهء چیزی یا افشرهء آن؛(7) آب آن گرفتن.
-استخراج فلز؛ بیرون آوردن فلز از معدن.
علم استخراج فلزات(8).
-استخراج کردن؛ استنباط کردن.
-استخراج معدن؛(9) بیرون آوردن کان.
(1) - Extraction.
(2) - Extraction des racines.
(3) - Pronostic.
(4) - Extraction de fatus.
(5) - Ex. de calcul.
(6) - Operation de la taille.
(7) - Exprimer.
(8) - Exploitation de mines.
(9) - Metallurgie.
استخراجی.
[اِ تِ] (ص نسبی)(1)منسوب به استخراج. مربوط به استخراج.
(1) - Extractif.
استخراط.
[اِ تِ] (ع مص) استخراط در بکاء؛ سخت گریستن. ستهیدن در گریه. (از منتهی الارب). بمبالغه گریستن.
استخزاء .
[اِ تِ] (ع مص) رسوا شدن.
استخساس.
[اِ تِ] (ع مص) خسیس شمردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ناکس شمردن.
استخشان.
[اِ تِ] (ع مص) درشت یافتن چیزی یا کسی را. خشن یافتن. (از منتهی الارب).
استخصاص.
[اِ تِ] (ع مص) کسی را از خواص خود گردانیدن. (از منتهی الارب).
استخفاء .
[اِ تِ] (ع مص) پنهان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نهان و پوشیده گردیدن. (منتهی الارب). استتار: که مثل چنان خصمی که ضعیف شده باشد و ستور تواری و استخفاء بر وی حال فروگذاشته هم در آن وهلت چگونه او را مهلت دهند. (جهانگشای جوینی). || پوشیده داشتن.
استخفار.
[اِ تِ] (ع مص) خفارت خواستن از کسی. (منتهی الارب). بدرقگی خواستن.
استخفاف.
[اِ تِ] (ع مص) سبک شمردن کسی را. (منتهی الارب). سبک گردانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سبک داشتن. (تاج المصادر بیهقی): شنودم که بخلوتها خلعت ها را استخفاف کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502). || خوار داشتن. (منتهی الارب). سبکداشت. اهانت. تهکم. تهاون. استهانت. (مجمل اللغة) (زوزنی). استحقار: نیکوئی بزرگتر از استخفاف باشد. (تاریخ بیهقی ص 59). بدو هر چیزی رسانید از انواع استخفاف. (تاریخ بیهقی ص 59). پس از آن چربک امیر خراسان بخورد و چندان استخفاف کرده ببخارا آمد. (تاریخ بیهقی ص 204). چون گفت: چاکر احمدم صد هزار دشنام احمد را در میان جمع کرد، بهیچ حال بنده به درگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. (تاریخ بیهقی ص 159). بوسهل زوزنی او را [ حسنک ] بعلی رایض چاکر خویش سپرد و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید. (تاریخ بیهقی ص 177). این مقدار شنیده ام [ عبدوس ] که یک روز بسرای حسنک شده بود [ بوسهل ] بروزگار وزارتش پیاده و بدراعهء پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی ص 178). علی رایض حسنک را ببند می برد و استخفاف میکرد. (تاریخ بیهقی ص 177). با خود گفتم [ احمدبن ابی دواد ] این چنین مرداری نیم کافری [ افشین ] بر من چنین استخفاف میکند. (تاریخ بیهقی ص 172). من [احمدبن ابی دواد] با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگ [افشین] چنین استخفاف کشی. (تاریخ بیهقی ص172). این از جای نجنبید [افشین] و استخفافی بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی ص 172). بخشم و استخفاف گفت [افشین] که نبخشیدم و نبخشم. (تاریخ بیهقی ص 172). هر وقتی که گفتی من سلیمانم استخفافی کردندی. (قصص الانبیاء ص 168). بدیگر ناصحان استخفاف روا داشت. (کلیله و دمنه). خصمان قاضی ابوالعلا را به استخفاف از بارگاه خویش براند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 434). بفرمود تا کسان خوارزمشاه را از ابیورد به استخفاف بیرون کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 130). || سبک شدن. (زوزنی). سبکی. (غیاث). || داشتن کسی را بر جهل و سبکی و از صواب بازداشتن. (منتهی الارب).
-استخفاف کردن؛ سبک و خوار داشتن. اهانت: مذهب زندقه داشتی و بر مسلمانی عظیم استخفاف کردی. (مجمل التواریخ و القصص).
استخلاء .
[اِ تِ] (ع مص) استخلاء مکان؛ خالی شدن جای. (از منتهی الارب). خالی خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خلوت جستن. خلوت خواستن برای نهانی گرفتن چیزی: استخلاء از ملک؛ خلوت خواستن از پادشاه. (از منتهی الارب).
استخلاب.
[اِ تِ] (ع مص) بریدن. (منتهی الارب). گیاه بریدن. (تاج المصادر بیهقی). درودن. (منتهی الارب).
استخلاص.
[اِ تِ] (ع مص) رهانیدن. (غیاث). خلاص کردن: بروچال از آن حالت عاجز آمد و استخلاص پسر را چاره ندانست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 417). آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی و صلاح همگنان جستی. اتفاقاً روزی به خطاب ملک گرفتار آمد. همگنان در استخلاص او سعی کردند. (گلستان). || رهائی جستن. (منتهی الارب). رهائی یافتن. رهائی. یَلگی. آزادی. رستگاری. رستن. || رهانیدن خواستن. || برای خود خالص کردن چیزی را. خاصّ کردن چیزی را برای خود. (منتهی الارب). ویژه کردن از بهر خود. (تاج المصادر بیهقی). خالص گردانیدن. برای خویش ویژه کردن. (زوزنی). برگزیدن برای خود. مختص خویش ساختن: سلطان اگرچه بر استخلاص سیستان و استصفای آن نواحی جازم بود حالی بحکم مصلحت وقت... اطراف آن کار فراهم گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 244). خواست که بنصرت و معاونت و استخلاص مملکت او قیام نماید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 258). در جواب خصم او استخلاص ملک او را مدد دهد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 260). نصر با بابی دوست شد و هردو دل بر استخلاص آمل نهادند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 261). اسلاف ملوک آل سامان عمرهای دراز در آرزوی این ممالک بوده اند و بر آن مال بی اندازه بذل کرده و لشکرها فرستاده و بر امید استخلاص آن جانها فدا کرده و سرها بر باد داده و بدین مراد و آرزو نارسیده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص141). اصفهبد شهریاربن شروین را بناحیت کوه فرستاد به استخلاص آن ولایت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 261).
استخلاط.
[اِ تِ] (ع مص) استخلاط بعیر؛ قضیب فروبردن او در شرم ناقه. (از منتهی الارب). گشنی کردن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). بررفتن اشتر نر بر اشتر ماده.
استخلاف.
[اِ تِ] (ع مص) خلیفه کردن کسی را بجای خود. (منتهی الارب). بجای کسی ایستادن خواستن. ایستیدن خواستن بجای کسی. (تاج المصادر بیهقی). بیستادن خواستن بجای کسی. (زوزنی). خلیفه خواستن کسی را. کسی را جانشین خویش کردن. || آب برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی). آب برکشیدن برای اهل. (منتهی الارب). آب کشیدن. (زوزنی).
استخمار.
[اِ تِ] (ع مص) به بندگی گرفتن کسی را بقهر. (منتهی الارب).
استخنان.
[اِ تِ] (ع مص) استخنان بئر؛ بدبوی شدن چاه.
استخوال.
[اِ تِخْ] (ع مص) خدم و حشم خود ساختن. (منتهی الارب). خادم خود کردن. در خدم و حشم خویش درآوردن. || بخال گرفتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). خال خواندن. (منتهی الارب). بخالو گرفتن کسی را.
استخوان.
[اُ تُ خوا / خا] (اِ)(1) عَظْم. (دهار) (منتهی الارب). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است. و آن عام است بر حیوانات و نباتات، برخلاف استه که مخصوص نباتات است. (برهان). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد یا عضو منوی غیرحساس است که از غایت صلابت نتوان دوتا کرد. و قید غیرحساس در تعریف ثانی برای اخراج دندان است از استخوان. جزء جامد و صلب که دعامهء بدن انسان و دیگر حیوانات فقاری را متشکل میسازد. عدد استخوانهای تن مردم از روی صورت دویست و چهل و هشت پاره است بی استخوان لامی که اندر حنجره است و بی استخوانهای سمسمانی. (از ذخیرهء خوارزمشاهی).
تشریح ذره بینی:(2) از ملاحظهء با ذره بین در عظام یابسه مستفاد میشود که مجموع آنها حاصل شده اند از مواد عظمیه که از اصول تشریحیهء اساسیه مثل مواد تشریحیه که در نسوج عظام رطبه دیده میشود حاصل شده اند. این مواد عظمیه از جنس واحدند و شکل معینی ندارند و دارای املاح آهکی هستند که آنها را صلب و شکننده میکند. خانه خانه های صفاری که در جوف آنها واقع اند بعضی را استئوپلاست یا تجاویف مختصهء بعظم و بعضی دیگر را که بزرگند مجاری «هاوِر» بنام مشرّحی که آنرا منکشف کرده نامیده اند. (جواهرالتشریح تألیف میرزا علی ص 22).
حجاج؛ استخوان ابرو. (منتهی الارب). رسغ؛ استخوان احرامی(3)، استخوان دمعه.(4) سلامی؛ استخوان انگشت. (دهار). استخوان انگشت دست و پا. کسر و کِسر؛ استخوان بازو.(5)عُراق؛ استخوان باگوشت. (منتهی الارب). قصبهء کبری؛ استخوان بزرگ ساق(6). قصبهء صغری(7)؛ استخوان بیرونی ساق. قصبة الانف میکعه؛ استخوان بینی(8). عصعص؛ استخوان بن دنب. عظم لامی؛ استخوان بن زبان. عظم عقب(9)؛ استخوان پاشنه. صلع؛ استخوان پهلو. (منتهی الارب) (دهار). دنده.(10) رمام، رفات؛ استخوان پوسیده. عاج؛ استخوان فیل. (دهار). پیلسته. أخُر، آخرک؛ استخوان ترقوه(11). جناغ؛ چنبر گردن. عظم اکلیلی؛ استخوان جبهه(12). تمشش؛ استخوان خاییدن. (منتهی الارب). حرقفه(13)؛ استخوان خاصره. کعبره؛ استخوان درشت گره. (منتهی الارب). عظم الفخذ؛ استخوان ران(14). عظم رکابی؛ استخوان رکابی. رکاب گوش. رکاب الاذن(15). رفات و رمیم؛ استخوان ریزیده. لحی؛ استخوان زنخ. (دهار). استخوان زورقی(16). ظنبوب؛ استخوان ساق. (دهار). شَظیّة. شَظیّ. شِظیّ. (منتهی الارب). سته؛ استخوان سرین. (منتهی الارب). تریبة؛ استخوان سینه. (دهار). ج، ترائب. قص و قصص. (منتهی الارب). زند اسفل(17)؛ استخوان طرف انسی ساعد. زند اعلی؛ استخوان طرف وحشی ساعد. کعبرة(18)؛ استخوان عجز. رجوع به عجز شود. عظم الوجنة(19)؛ استخوان عِذار. استخوان فخذ(20)؛ استخوان ران. استخوان قلابی(21)؛ یکی از هشت استخوان رسغ: و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (ترجمهء تفسیر طبری) :
به پیش من آمد پر از خون رخان
همی چاک چاک آمدش زاستخوان.
فردوسی.
همه خرد در تن شده استخوان
چنان جسته از بیم رستم دوان.فردوسی.
کردی آنجا بگور مر خود را
همچنان استخوان که گشته رمیم.
ناصرخسرو.
از دست تو خوش نایدم نواله
زیراکه نواله ات پراستخوان است.
ناصرخسرو.
و در میان هر استخوانی پی متصل کرده اند تا از یکدیگر جدا کرده اند و بقول بعضی سیصدوشصت پاره استخوان آفریده است. (قصص الانبیاء ص 11).
استخوان پیشکش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است.خاقانی.
درآمد چو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان میشکست.نظامی.
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
چند استخوان که هاون دوران روزگار
خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد.
سعدی.
عجب گر بمیرد چنین بلبلی
که بر استخوانش نروید گلی.سعدی.
همیشه خصم تو در سایهء همای بود
ز بس که بر سرش از بهر استخوان گردد.
(از سروری).
مخفف آن ستخوان است :
بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان.منوچهری.
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش.
منوچهری.
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد نگرانشان.
منوچهری.
- امثال: استخوان سگ را شایسته است و سگ استخوان را.
استخوان خوردهء مجنون مفکن پیش همای که تعلق بجناب سگ لیلی دارد(22).
استخوان لای زخم (یا در زخم) گذاشتن؛ بقیتی از کار قابل انجام را برای سود بیشتر تمام نکردن. رجوع به امثال و حکم شود.
اگر گوشت یکدیگر را بخورند استخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند؛ در اختلافات خانوادگی بیگانه را دخالت نمیدهند.
مگر گوشت را از استخوان می توان جدا کرد؛ نزدیکان و خویشان را نمیتوان از هم برید.
|| نام جانوریست غیرمعلوم. (مؤید الفضلاء) (برهان). شاید سی پیا (؟).
|| هسته. استه. نواة. حب. تخم. دانهء میوه ها. استهء خرما. (برهان). هستهء خرما و غیر آن. (مؤید الفضلاء). تخم خرما و انگور و انار و مانند آن. هسته های بی مغز پاره ای میوه ها. هستهء سنجد، استخوان انگور؛ تکج و هستهء آن. تخم درون حب آن. تکس؛ استخوان انگور بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تگژ؛ استخوان انگور. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 179). استخوان خرما؛ بفارسی اسم نوی التمر است. (تحفهء حکیم مؤمن) : و گروهی گفته اند نشانش [ نشان تمام رسیدن انگور ] آنست که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد... (یواقیت العلوم). یک سال تجارت کردی و منفعت خویش بر اصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی، هرکه بیشتر خوردی بهر استخوانی درمی بدادی. (تذکرة الاولیاء عطار). بعضی آن باشد [ از انواع شفتالو ] که با استخوان چسبیده باشد. (فلاحت نامه). درخت از استخوان میوه برآرد و استخوان میوه از درخت. (تفسیر ابوالفتوح).
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای تر
خورده اند و بر جهودان استخوان افشانده اند.
خاقانی.
گه از نطفه ای نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی.نظامی.
رطب بی استخوان آبی ندارد
چو مه بی شب بود تابی ندارد.نظامی.
ز کارآشوبی مریم برآسود
رطب بی استخوان شد شمع بیدود.نظامی.
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.سعدی.
|| اسدی در فرهنگ خویش «سفال» را استخوان جوز و فندق و مانند آن آورده. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 18). و سفال، پوست گردکان و پسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آنرا نیز گویند. (برهان). || نسل. نژاد : از اوردوی قوتوی خاتون از استخوان و او را دو پسرند. (جامع التواریخ رشیدی). نام او ایل ایکاجی از استخوان قنقرات. (جامع التواریخ رشیدی). نام او بقاجین ایکجی از استخوان ختایان. (جامع التواریخ رشیدی). نام او هیجین خواهر اقرابیکی از استخوان کورلوت. (جامع التواریخ رشیدی). دیگر کویک خاتون از استخوان پادشاهان اقوام اویرات دختر تورالجی کورکان. (جامع التواریخ رشیدی). خاتون دیگر قوتوی خاتون دختر... از استخوان پادشاهان اقوام... (جامع التواریخ رشیدی). اولجای خاتون دختر بورالجی کورکان از استخوان پادشاهان اقوام اویرات. (جامع التواریخ رشیدی). || نوعی از سلاح زنگیان. (غیاث از شرح سکندرنامه). نام سلاحی از اسلحهء جنگ. (مؤید الفضلاء) (برهان). ارهء پشت نهنگ که آلتی است اهل زنگ را برای جنگ. (آنندراج) :
درآمد چو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان می شکست.نظامی.
|| پایه و بنیان عمارت.
-استخوان بزرگ؛ کنایه از شخصی است که او را اصالت و نجابت و نسب عالی بوده باشد. (برهان) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). و امروز استخوان دار گویند.
-استخوان بزرگ داشتن؛ کنایه از اصیل و نجیب بودن. (آنندراج).
|| عظام بالیه، صاحبان اعتبار قدیم که امروز بواسطهء تغییر اوضاع و یا فقر آنان بچیزی نیستند.
-استخوان ترکاندن و ترکانیدن؛ بالا کشیدن. بلند شدن قد (بیشتر در دختران). فربه و بلند گشتن جوان و نوبالغ.
-استخوان خرد کردن؛ رنج بسیار در علمی یا هنری و مانند آن بردن.
-استخوان دررفتن؛ از جای بشدن استخوان.
-استخوان در گلو گرفتن؛ کنایه از رنج و محنت کشیدن باشد. (برهان) (رشیدی).
-استخوان در ناف گرفتن؛ بند شدن استخوان در ناف :
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
-استخوان سبک کردن؛ کاستن گناهان بوسیلهء زیارت اعتاب مقدسه.
-استخوان سنگین داشتن؛ بحملهء صرعی و نوعی امراض عصبی مبتلا بودن.
-استخوان (کسی) سنگین شدن؛ دیوزد شدن. جنی شدن.
- استخوان شکستن؛ کسر عظم.
-استخوان شکستن در آموختن فنّی یا -علمی؛ سخت رنج بردن در آن. دود چراغ خوردن.
- بااستخوان؛ صاحب نفوذ کلمه و نفاذ امر و قدر و منزلت.
- کارد به استخوان رسیدن؛ به نهایت درجهء سختی و عسرت و شدت بکاری رسیدن.
- گرد از مغز استخوان کسی برآوردن؛ دمار از کسی برآوردن :
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.
(شاهنامه چ بروخیم ص 435).
- مثل استخوان؛ سخت. صلب.
- یک پوست و یک استخوان شدن؛ سخت لاغر و نزار گشتن.
(1) - این کلمه با کلمهء یونانی اُسْتِئون (Osteon) بهمین معنی از یک ریشه است، بفرانسه: Os.
(2) - Anatomie microscopique des os.
(3) - Grand os du carpe.
(4) - Os lacrymal.
(5) - Le humerus.
(6) - Le tibia.
(7) - Prone.
(8) - Os nasal.
(9) - Os du talon.
(10) - Les cotes.
(11) - La clavicule.
(12) - Os frontal.
(13) - Os iliaque.
(14) - Le femur.
(15) - Etrier de l'oreille.
(16) - Os naviculaire.
(17) - Os cubitus.
(18) - Os radius.
(19) - Zygoma.
(20) - Femur.
(21) - Os crochu.
(22) - Qui m'aime, aime mon chien.
استخوان آور.
[اُ تُ خوا / خا وَ] (ص مرکب) درشت استخوان.
استخوان بست.
[اُ تُ خوا / خا بَ] (اِ مرکب) جبیره. جبر.
استخوان بند.
[اُ تُ خوا / خا بَ] (نف مرکب) مُجبّر. آروبند. شکسته بند. || (اِ مرکب) چوبهائی که بدان استخوان شکسته را بندند. صقیفه. (منتهی الارب). || عصابه که بر استخوان شکسته بندند.
استخوان بندی.
[اُ تُ خوا / خا بَ] (اِ مرکب)(1) مجموع استخوانهای یک تن. مجموع استخوانهای برهم نهادهء حیوان. || (حامص مرکب) اِنشاز. || بند و بست اعضاء. (آنندراج). || کنایه از درست کردن انگاره و بستن ترکیب الفاظ و عبارات. (آنندراج) :
بی قناعت نتوان شد ز سعادتمندان
استخوان بندی دولت بهما پیوسته ست.
صائب.
(1) - Squelette. La charpente osseues.
استخوان خوار.
[اُ تُ خوا / خا خوا / خا] (اِ مرکب) هما. همای. استخوان رُبا. (آنندراج). استخوان رند. (زمخشری). استخوان رنگ. (آنندراج). رَخمه. انوق (استخوان خوار نر). مؤلف قاموس کتاب مقدس گوید: استخوان خوار که در عبرانی پرز گویند مرغی است که در سفر لاویان 11 : 13 ضمن پرندگان ناپاک محسوب است و علی التحقیق عقاب ماده میباشد چنانکه در ترجمهء هفتاد نیز بدین طور وارد است و علمای طبیعی بر آنند که مقصود از آن مرغی که در آیهء فوق مذکور است همان عقاب شکاری است که بزرگترین عقابهای شام و فلسطین است و در امکنهء آن بلاد زوج زوج در کوهها یافت شوند و بر زبر کوههای بلند در پی تحصیل صید برآیند و گاهی سنگ پشت یا استخوانی را گرفته به اوج هوا پرواز کنند و از آنجا آنرا بسنگی فروکوفته نزول کنند و به خوردنش مشغول شوند و بسا دیده شده که گوسفند را دریده اند :
بسگان مان برای مرداری
سایه و فرّ استخوان خواری.
؟ (از جهانگشای جوینی).
|| سگ. (آنندراج).
استخوان دار.
[اُ تُ خوا / خا] (نف مرکب) محکم و قایم. (غیاث اللغات). || با اعتبار و نفوذ. صاحب مکانت و منزلت و قدر. || اصیل. || دانا. || مجرّب.
استخوان درد.
[اُ تُ خوا / خا دَ] (اِ مرکب)(1) وجع عظام.
(1) - Ostealgie.
استخوان ربا.
[اُ تُ خوا / خا رُ] (اِ مرکب)همای بود. گویند که غذای او استخوان باشد. (جهانگیری). پرنده ایست که آنرا بعربی همای گویند و غذای او استخوان جانوران باشد. (برهان). استخوان خوار. استخوان رند، در این شعرها اشاره به این اسم هماست:
غلیواج از چه میشوم است از آنکه گوشت برباید
همای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد.
عنصری.
همای بر سر مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و آدمی نیازارد.سعدی.
استخوان رند.
[اُ تُ خوا / خا رَ] (اِ مرکب) استخوان رباست. (جهانگیری) (برهان). همای باشد و آن پرنده ایست که پیوسته استخوان خورد. (برهان). پرنده ایست که هیچ جانوری را نیازارد و چون گرسنه شود استخوان سوده و پوسیده را بمنقار گرفته در هوا برد و از آنجا فرواندازد تا شکسته شود و بخورد، و بر هرکه سایه افکند او پادشاه شود و عرب آنرا هما خوانند. (کذا فی اداة الفضلاء). و معنی ترکیبی آن خراشندهء استخوان است و در لسان الشعرا بجای دال کاف آورده است یعنی استخوان رنگ. (مؤید الفضلاء). رَخمه. استخوان خوار. (زمخشری) :
فغان از حرص مشتی استخوان رند
همه سگ سیرتان موش پیوند.عطار.
استخوان رنگ.
[اُ تُ خوا / خا رَ] (اِ مرکب) استخوان رند. (مؤید الفضلاء) (برهان) (سروری) (لسان الشعراء). استخوان ربا. (جهانگیری). همای. (برهان).
استخوان سازی.
[اُ تُ خوا / خا](حامص مرکب)(1) شعبه ای از علم الاجنة (طب).
(1) - Osteogenie.
استخوان سفید.
[اُ تُ خوا / خا نِ سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از روز است. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه).
استخوان شناس.
[اُ تُ خوا / خا شِ](نف مرکب) مختص در معرفة العظام.
استخوان شناسی.
[اُ تُ خوا / خا شِ](حامص مرکب)(1) معرفة العظام.
(1) - Osteologie. Osteographie.
استخوان فروشی.
[اُ تُ خوا / خا فُ](حامص مرکب) کنایه است از ستایش آباء و اجداد. (آنندراج).
استخوانک.
[اُ تُ خوا / خا نَ] (اِ مصغر)استخوان کوچک: شَظی؛ استخوانک که بزانو یا ببازو و یا بجای باریک از ساق و ذراع ستور پیوسته. مریج؛ استخوانک سپید اندرون سرون. قمع؛ استخوانکی برآمده در نای گلو. (منتهی الارب).
استخوان کاری.
[اُ تُ خوا / خا](حامص مرکب) خاتم بندی :
استخوان های من ای آه بگردون بردی
استخوان کاری صندوق فلک چند کنی.
کاتبی.
استخوان ماهی.
[اُ تُ خوا / خا نِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) تیغ ماهی. داس. داسه: مَسَک؛ استخوان ماهی که از آن شانه و جز آن سازند. (منتهی الارب).
(1) - Arete.
استخوان مغز.
[اُ تُ خوا / خا مَ] (اِ مرکب) مغز استخوان. مغز قلم. مخّ.
استخوانی.
[اُ تُ خوا / خا] (ص نسبی)(1)منسوب به استخوان. از استخوان. عظمی :
خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس.سعدی.
(1) - Osseux. Osteal.
استخودوس.
[اُ تُ] (معرب، اِ) گیاهی است داروئی و خوشبو. رجوع به اسطوخودوس شود.
استداء .
[اِ تِ] (ع مص) دراز کردن دست بسوی...: استدی الیه بیده؛ دراز کرد دست را بسوی او. (منتهی الارب). دست یازیدن به. || بازی کردن، چنانکه کودک با گردو: استدی الصبی بالجوز. (منتهی الارب). || خوی کردن اسب. (منتهی الارب). عَرق کردن اسب.
استداد.
[اِ تِ] (ع مص) استوار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استوار گردیدن. (منتهی الارب). || راست شدن. (منتهی الارب). استقامة. (قطر المحیط). || بند شدن: اِستدّت عیون الخرز؛ بند شد سوراخ های دوخت. (منتهی الارب).
استداره.
[اِ تِ رَ] (ع مص) گرد شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گرد گشتن. گردی. تدویر. || گرد چیزی درآمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بگرد چیزی درآمدن. گردیدن. (منتهی الارب). || استداره آنست که سطح طوری بود که خطی بر آن احاطه کند که در داخلهء آن نقطه ای فرض شود که جمیع خطوطی که از آن نقطه بر نقاط مختلفهء آن محیط وصل شود مساوی باشد. (تعریفات جرجانی). استداره عبارتست از اینکه خط یا سطح مستدیر باشد و شرح آن در ضمن معنی خط گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
استدامه.
[اِ تِ مَ] (ع مص) همیشه داشتن چیزی را. (منتهی الارب). پیوستگی. || درنگ کردن در. (از منتهی الارب). || دوام خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). دوام خواستن از چیزی. (منتهی الارب). همیشگی خواستن. (غیاث). || استدامهء طائر؛ نیک برآمدن مرغ در هوا. (منتهی الارب). || پریدن مرغ در هوا بی حرکت دادن بالها. پریدن و هر دو بال را حرکت ندادن. (منتهی الارب). || استدامهء غریم؛ نرمی کردن با بدهکار و بملایمت خواستن حق خود از او. (از منتهی الارب).
استدانة.
[اِ تِ نَ] (ع مص) وام گرفتن. (منتهی الارب). وام خواستن. (تاج المصادر بیهقی).
استدبار.
[اِ تِ] (ع مص) استدبار امر؛ در آخر کار نگریستن چیزی را که در اوّل آن ندیده بود. (منتهی الارب). آخر کار را ملاحظه و اندیشه کردن، از پس دیدن امری که از پیش ندیده بود. || اختیار کردن چیزی را. (از منتهی الارب). || ضد استقبال. (منتهی الارب). از پی فراشدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || از پی کسی بر ستور نشستن. (تاج المصادر بیهقی). || پشت کردن. || (اصطلاح فقه) پشت بقبله بودن.
استدخال.
[اِ تِ] (ع مص) اندرآمدن خواستن. (تاج المصادر بیهقی). درآمدن خواستن.
استدراج.
[اِ تِ] (ع مص) نزدیک کردن بسوی چیزی بتدریج. قریب گردانیدن کسی را بسوی چیزی بتدریج. (منتهی الارب). اندک اندک نزدیک آوردن. پایه پایه برآوردن. || فریب دادن کسی را. || گردانیدن و غلطانیدن باد سنگ ریزه ها را بر زمین. (از منتهی الارب). || استدراج ناقه؛ در پی بچهء خود رفتن ناقه پس از زائیدن. (منتهی الارب). || مضطر کردن کسی را تا آنکه بغلطد بزمین. (منتهی الارب). || مهلت دادن. || اندک اندک در کار آوردن : سلطان بفرمود تا بر سبیل استدراج و استنزال لشکر او پشت فرادادند و آن مدابیر بدان خدعت مغرور گشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 324). || کم کم پرسیدن گرفتن و بالا رفتن: سلطان بوقت استنزال امیر اسماعیل از قلعهء غزنه در مجلس انس با او در مباسطت آمد و از مکنون ضمیر او استدراج کرد و از او پرسید... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 213). || استدراج خدای تعالی بنده را؛ فراوان دادن نعمت در وقت معصیت. نعمت دادن او تعالی ببنده پس از صدور خطا از وی و فراموشانیدن توبه و استغفار او را و گرفت کردن او را اندک اندک و هلاک نکردن او را ناگاه و بیک بار. (از منتهی الارب). اندک اندک نزدیک گردانیدن خدا بنده را بخشم و عقوبت خود. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). اندک اندک نزدیک کردن عذاب. ناگاه گرفتن در سختی پس از نعمت. الاستدراج؛ الدنو الی عذاب الله بالامهال قلی قلی. (تعریفات جرجانی). الاستدراج؛ هو ان یکون بعیداً من رحمة الله تعالی و قریباً الی العقاب تدریجاً. (تعریفات جرجانی). الاستدراج؛ هو ان یقرب الله العبد الی العذاب و الشدة و البلاء فی یوم الحساب کما حکی عن فرعون لما سأل الله تعالی قبل حاجته للابتلاء بالعذاب و البلاء فی الاَخرة. (تعریفات جرجانی) :
هرچه غیر اوست استدراج تست
گرچه تخت و ملکت است و تاج تست.
مولوی.
الاستدراج؛ هو ان یرفعه الشیطان درجة الی مکان عال ثم یسقط من ذلک المکان حتی یهلک هلاکا. (تعریفات جرجانی). الاستدراج؛ ان یجعل الله تعالی العبد مقبول الحاجة وقتاً فوقتاً الی اقصی عمره للابتلاء بالبلاء و العذاب، و قیل الاهانة بالنظر الی المآل. (تعریفات جرجانی). || ظهور امری خارق العاده از غیر مؤمن. رجوع به معجزه، کرامت و ارهاص شود. خرق عادت که از کافر ظاهر شود و خرق عادت ولی را کرامات گویند و نبی را معجزه. (غیاث). استدراج در شرع امر خارق عادتیست که از کافر یا فاجری موافق دعوی او بروز کند. چنانکه در مجمع البحرین آمده و صاحب شمائل المحمدیّه گوید استدراج خارق عادتیست که از کفّار و اهل اهواء و فاسقان سر زند. و سخن مشهور آنست که امر خارق عادت که از مدعی رسالت واقع شود اگر موافق دعوی و ارادهء او باشد معجزه خوانند. و اگر مخالف دعوی و قصد او باشد اهانت نامند. چنانچه از مسیلمهء کذّاب صادر شده بود که وقتی تابعانش گفتند که محمد رسول خدا در چاهی خدوی خود انداخت آبش بجوش آمد تا آنکه تا لب چاه بر آمد، تو نیز آنچنان کن پس او در چاهی خیو افکند و آب فرورفت تا خشک شد. و آنچه از غیر نبی صادر شود پس اگر مقرون بکمال ایمان و تقوی و معرفت و استقامت باشد کرامت گویند. و آنچه از عوام مؤمنان از اهل صلاح وقوع یابد آنرا معونت شمارند. و آنچه از فاسقان و کافران صدور یابد استدراج نامند. کذا فی مدارج النّبوة من الشیخ عبدالحقّ الدهلویّ. و قد سبق فی لفظ الخارق. و عند اهل المعانی هو الکلام المشتمل علی اسماع الحق علی وجه لایورث مزید غضب المخاطب سواء کان فیه تعریض او لا و یسمی ایضاً المنصف من الکلام. نحو قوله تعالی: و ما لی لااعبد الذی فطرنی. (قرآن 36/22)؛ ای ما لکم ایها الکفرة لاتعبدون الذی خلقکم. بدلیل قوله «و الیه ترجعون»؛ ففیه تعریض لهم بانهم علی الباطل و لم یصرح بذلک لئلایزید غضبهم حیث یرید المتکلم لهم ما یرید لنفسه. کذا فی المطول و حواشیه فی بحث ان و لو، فی باب المسند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
فرق مابین معجزه و کرامت و استدراج: بدان که چون امری از انسان صادر گردد که خارق عادت باشد، آن خارق عادت یا مقرون است با دعوی یعنی ادعای پیغمبری کند یا مدعی امری دیگر باشد و آن خرق عادت را شاهد بر اثبات مدعای خود کند یا غیرمقرون است بدعوی یعنی خرق عادت از ید شخصی ناشی گردد ولی در ظهور آن مدعی بر امری نباشد و آنچه مقرون است با دعوی و جائز دانسته اند که خرق عادت در این صورت بظهور رسد چهار قسم است: اول ادعای الهیت، دویم ادعای نبوت، سیم ادعای ولایت، چهارم ادعای سحر و اما آنکس که دعوی خدائی کند جایز دانسته اند که از ید او خرق عادت بظهور رسد و از خرق عادت او از ید او ظاهر گردد خلق را تزلزلی در عقیدت پدید نگردد، چه دعوی او خود دلیل بر کذب اوست همچنانکه فرعون دعوی خدائی کردی و از ید او نیز بعضی از خوارق عادات جاری میگردید و همه کس او را مخلوق میدانستند و هیچکس بر خدائی او اعتقاد پیدا نمی کرد و در حق دجال نیز مسطور داشته اند که از وی بعضی خوارق عادات بظهور میرسد و در آن مورد هم افعال و اعمال و خلقت غیرمعتدل و مکروهش دلیل بر کذب و شاهد بر تلبیس اوست. دویم دعوی نبوت است. در این صورت مدعی یا صادق است یا کاذب، در صورت صدق دعوی جایز است که از وی خوارق عادات بجهت ثبوت نبوت و اطمینان خلایق بر وی از ید او صادر گردد و این مطلب متفق علیه است در نزد آن کسان که بنبوت انبیاء قائل باشند و این قسم خارق عادات را معجزه گویند. یا در دعوی کاذب در صورت کذب جایز نیست که از ید چنین کسی خرق عادت صادر گردد و بر تقدیر که از وی خرق عادتی صادر گشت بجهت آنکه خلق در ضلالت نیفتند و گمراه نشوند واجب است در این مورد حصول معارضه یعنی بر خداوند واجب است تا کذب قول او را ظاهر سازد و بطلان عمل او را واضح نماید. سیم ادعای ولایت است و آن کسان که معتقد به کرامات اولیاء باشند اختلاف کرده اند که آیا جایز است ادعای کرامت و مقارن شدن با آن دعوی وی یا آنکه جایز نیست. جماعتی خرق عادت را در صورت صدق این دعوی جایز دانسته اند. چهارم کسانی هستند که مدعی سحر و کهانت اند پس از ید آنان نیز ظهور خوارق عادات را جایز دانسته اند، چه دعوی آن جماعت سبب فسادی نخواهد بود از آنکه خود آن عمل بر بطلانش دلیلی واضح است و نیز در صورتی که خود مقرّ و معترف باشند. اما در آن مورد که با دعوی مقرون نباشد خرق عادت را جایز دانسته اند از ید انسانی که ظاهرش بصلاح و تقوی آراسته باشد و این قسم از خرق عادت را جمهور اهل حقیقت کرامت گویند و اگر خرق عادت ظاهر شود از ید اهل عصیان و مردمان خبیث آن را به استدراج تعبیر نمایند ولی این قسم اخیر را جماعتی از معتزله جایز ندانند. (نامهء دانشوران ج 2 صص 696 - 697): و یستدلون [ الفلاسفة ] صدق علومهم الالهیة بظهور العلوم الحسابیة و المنطقیة المتقنة البراهین و یستدرجون ضعفاء العقول و لو کانت علومهم الالهیة متقنة البراهین لمااختلفوا فیها. (تهافت الفلاسفة). ان من عظیم حیلهم [ ای حیل الفلاسفة ] فی الاستدراج اذا اورد علیهم اشکال قولهم انّ العلوم الالهیة غامضة خفیة... (تهافت الفلاسفة).
استدرار.
[اِ تِ] (ع مص) بسیاری شیر: استدر اللبن؛ کثر. (قطر المحیط). || طلب شیر کردن. شیر خواستن. (منتهی الارب). || آوردن شیر از پستان. بیرون آوردن شیر از پستان. (تاج المصادر بیهقی). || بیرون آوردن باران از ابر. (تاج المصادر بیهقی). آوردن باران از ابر. (زوزنی). || بیرون آوردن تک از ستور. (تاج المصادر بیهقی). آوردن تک از ستور. (زوزنی). || استدرار معزی؛ خواهش نر کردن آن. (منتهی الارب). نَر جستن بُزِ ماده. گُشن خواستن ماده بز.
استدراک.
[اِ تِ] (ع مص) دریافت. دریافتن. دریافتن چیزی را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || طلب دریافتن چیزی کردن. طلب دریافت کردن. || استدراک مافات؛ تدارک آن. تدارک کردن مافات را. اراده کردن تدارک مافات را بچیزی. (منتهی الارب). || غلط گرفتن بر. یافتن غلط در. || دریافتن: بَل، استدراک راست یعنی برای دریافتن فائتی است. استدراک؛ فی اللغة طلب تدارک السامع و فی الاصطلاح رفع توهم تولد من کلام سابق. و الفرق بین الاستدراک و الاضراب ان الاستدراک هو رفع توهم یتولد من الکلام المقدم رفعا شببها بالاستثناء نحو جاءنی زید لکن عمرو لدفع وهم المخاطب ان عَمْراً ایضاً جاء کزید، بناء علی ملابسة بینهما ملایمة. و الاضراب هو ان یجعل المتبوع فی حکم المسکوت عنه یحتمل ان یلابسه الحکم و ان لایلابسه فنحو جاءنی زید بل عمرو یحتمل مجی ء زید و عدم مجیئه و فی کلام ابن الحاجب انه یقتضی عدم المجی ء قطعاً. (تعریفات جرجانی). استدراک. دفع توهم احتمالی است: فلان کاشی است لکن بدلعاب نیست. فلان تبریزی است لیکن دست و دل باز است. این گرمک است لکن شیرین است. این به است لیکن آبدار است. مؤلف کشاف اصطلاحات گوید: الاستدراک فی عُرفِ العلماء یطلق علی ذکر شیئین یکون الاول منهما مُغنیاً عن الاَخر سواء کان ذکر الاَخر ایضاً مغنیاً عن الاول کما اذا کان الشیئان متساویین او لم یکن کما اذا ذکر اولاً الخاص ثم العام کما تقول فی تعریف الانسان النّاطق الحیوان بخلاف ذکر الخاص بعد العام فانّه لیس باستدراک اذ الاول لیس مُغنیاً عن الثانی کما تقول فی تعریف الانسان الحیوان النّاطق و هو قبیح الاّ ان یتضمن فائدة اذ حینئذ لایبقی الاستدراک بالحقیقة. هکذا یستفاد مما ذکره المولوی عبدالحکیم فی حاشیة شرح المواقف فی تعریف الحال فی مقدمة الامور العامّة. و یطلق ایضاً عند النحاة علی دفع توهم ناشی ء مِن کلام سابق و اداته لکن. فاذا قلت جاءنی زیدٌ مثلاً فکأنّه توهم ان عَمْراً ایضاً جاءَک لما بینهم من الالف فرفعت ذلک الوهم بقولک: لکن عَمْراً لم یجی ء و لهذا یتوسط لکن بین کلامین متغایرین نفیاً و اثباتاً تغایراً لفظیاً کما فی المثال المذکور او معنویّاً کما فی قولک: زیدٌ حاضرٌ لکن عَمْراً غائب. هکذا فی الفوائد الضیائیة فی بحث الحروف المشبّهة بالفعل. و فی الضّوء شرح المصباح: الفرق بین الاستدراک و الاضراب انّ الاضراب هو الاعراض عن الشی ء بعدالاقبال علیه، فاذا قلت ضربت زیداً کنت قاصداً للاخبار بضرب زید ثم ظهر لک انّک غلطت فیه فتضرب عنه الی عمرو و تقول بل عَمْراً ففی الاضراب تبطل الحکم السابق و فی الاستدراک لاتبطله - انتهی. یعنی انّ فی الاضراب تجعل المعطوف علیه فی حکم المسکوت عنه فلاتحکم علیه بشی ء لابنفی و لاباثبات فقد ابطلت الحکم السابق الذی قصدت الاخبار به قبل الاضراب بکلمة بل و لیس المقصود ببطلان الحکم السابق اثبات نقیض الحکم السابق فی المعطوف علیه. و یؤیّده ما فی الاطول من انّ معنی الاضراب جعل الحکم الاول موجباً کان او غیر موجب کالمسکوت عنه بالنّسبة الی المعطوف علیه. و ما فی المطول من ان معنی الاضراب ان یجعل المتبوع فی حکم المسکوت عنه یحتمل ان یلابسه الحکم و ان لایلابسه، فنحو جاءنی زید بل عمرو یحتمل مجی ء زید و عدم مجیئه - انتهی. اعلم ان الاستدراک بهذا المعنی ان تضمن ضرباً من المحاسن یصیر من المحسنات البدیعیة معدوداً فی علم البدیع. قال صاحب الاتقان: شرط کون الاستدراک من البدیع ان یتضمّن ضرباً من المحاسن زائداً علی ما یدلّ علیه المعنی اللغوی نحو: قالت الاعراب آمنّا قل لم تؤمنوا ولکن قولوا اسلمنا (قرآن 49/14). فانه لو اقتصر علی قوله لم تؤمنوا لکان منفراً لهم لانّهم ظنوا الاقرار بالشهادتین من غیر اعتقاد ایماناً فاوجبت البلاغة ذکر الاستدراک لیعلم انّ الایمان موافقة القلب و اللسان و انّ انفراد اللسان بذلک یسمی اسلاماً و لایسمّی ایماناً. و زاد ذلک ایضاحاً بقوله: و لما یدخل الایمان فی قلوبکم، فلما تضمن الاستدراک ایضاح ما علیه ظاهر الکلام من الاشکال عدّ من المحاسن - انتهی.
و یطلق الاستدراک علی معنی آخر ایضاً ذکره صاحب جامع الصنایع. قال: استدراک آن است که به لفظی مدح آغاز کند که پنداشته آید مگر قدح خواهد کرد و بعد الفاظی آورد که بمدح بازگرداند. مثاله، شعر:
علمت را شکسته سر زآن است
که سر او رسید بر افلاک.
و صاحب مجمع الصنایع این را مسمّی به تدارک کرده است. (کشاف اصطلاحات الفنون چ اسلامبول ج1 ص531).
راذویانی در ترجمان البلاغه گوید: استدراک، چنان بود که شاعر بیتی را بنا کند اندر مدح که آغاز بیت شنونده را هجا نماید پس هجا [ نبود یا ] از آغاز وی بوی مدح آید [ لکن هجا بود ] . چنانکه رودکی گوید:
اثر میر نخواهم که بماند بجهان
میر خواهم که بود مانده بجای اثرا.
عنصری گوید:
سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کاری
شکسته شد از او لشکر و لکن لشکر ایشان. - انتهی.
استدراک: این صنعت چنان باشد کی شاعر بیت را آغاز نهذ بالفاظی کی بندارند کی هجوست بس استدراک کنذ و بمدح بازآرذ. مثالش از شعر تازی شاعر راست:
لاتقل بشری ولکن بشریان
غرّة الدّاعی و یوم المهرجان.
مثال دیگر از شعر پارسی شاعر گوید:
اثر میر نخواهم کی بمانذ بجهان
میر خواهم کی بمانذ بجهان در اثرا.
و بنزدیک من آنست کی اگر شاعر این طریق نسپرذ بهتر باشذ. زیرا کی چون او استدراک کند عیش ممدوح بفال بذ ناخوش کرده باشذ و لذّت سخن ببرده. (حدائق السحر فی دقائق الشعر). صنعتی از صنایع شعری از باب مشاکلت و مخالفت با هم. و همچنین آنچه آنرا استدراک خوانند، چنانکه گویند: دست او ابر است الاّ آنکه هنگام عطا، ابر گرید و او خندد. (اساس الاقتباس ص 599). || ازین بیت عرفی معنی عجز یا عذر تقصیر مستفاد میشود. (آنندراج) :
رفتم آهسته پیش و بنمودم
خویش را در مقام استدراک.
-استدراک کردن؛ اضراب. ترمیم کردن.
استدعاء .
[اِ تِ] (ع مص) خواندن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). خواندن بخود : مثالی به استدعای شاه شار روان کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 341). || درخواست کردن. خواستن. (غیاث). درخواست. درخواستن . خواهش کردن : و عاملی را بنصرت خویش استدعا کرد، عذری نهاد. (کلیله و دمنه).
استدفاء .
[اِ تِ] (ع مص) جامهء گرم پوشیدن. (منتهی الارب). || گرم شدن خواستن به آتش و مثل آن.
استدفاع.
[اِ تِ] (ع مص) دفع چیزی از چیزی خواستن. دفع کردن خواستن. (منتهی الارب). طلب دفع. || واداشتن. (زوزنی). واداشتن بدی خواستن. (تاج المصادر بیهقی).
استدفاف.
[اِ تِ] (ع مص) استدفاف امر؛ تمام و مهیّا و راست شدن کار. (منتهی الارب). استذناب. (زوزنی). || ممکن بودن. آسان بودن. یقال: خذ ما استدف لک؛ یعنی بگیر چیزی را که مهیّا و موجود است و بسهولت بدست آید. || استدفاف بموسی؛ موی زهار ستردن با تیغ. (منتهی الارب). || استدفاف طائر؛ نزدیک زمین پریدن، یا در زمین نشسته بال جنبانیدن. (منتهی الارب). رجوع به ادفاف طائر شود.
استدقاق.
[اِ تِ] (ع مص) باریک شدن. (منتهی الارب). دقت. (زوزنی).
استدگی.
[اِ تَ دَ / دِ] (حامص) اِستادگی. ایستادگی. حاصل مصدر از استدن.
استدلاق.
[اِ تِ] (ع مص) استدلاق دَلق؛ برآوردن دَله را. (منتهی الارب).
استدلال.
[اِ تِ] (ع مص) دلیل خواستن. (منتهی الارب). دلیل جستن. گواهی خواستن. (غیاث). || دلیل آوردن. (منتهی الارب) (غیاث). دلیل کردن. دلیل گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بدلیل گرفتن. دلیل ساختن. تمسک. گواه آوردن. شاهد آوردن. استشهاد : در کتب طب هم اشارتی دیده نیامد که بدان استدلالی دست دادی. (کلیله و دمنه).
درین معامله یک بیت ازرقی بشنو
نه بر طریق تهجّی بوجه استدلال.انوری.
بر قدرت باری تعالی استدلال کند که جهانی در جوانی و عالمی در عالمی و بهشتی در سرشتی و بحری در نهری تعبیه تواند کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 22). بدان رقعه برغور فضل و متانت ادب و بلاغت سخن و کمال هنر او استدلال میتوان کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 285 ح). || استدلال، تقریر دلیل است برای ثابت کردن مدلول، خواه از اثر بمؤثر پی برند که آنرا استدلال انی گویند یا بالعکس که آنرا استدلال لمی خوانند یا از یکی از دو اثر به دیگری پی برند. (تعریفات جرجانی). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: استدلال؛ فی اللغة طلب الدلیل. و فی عرف الاُصولیین یطلق علی اقامة الدلیل مطلقاً من نصّ او اجماع او غیرهما. و علی نوع خاص منه ایضاً. فقیل هو ما لیس بنص ولا اجماع ولا قیاس. و لایتوهم ان هذا التعریف بالمساوی فی الجلاء و الخفاء یسبب کونه تعریف بعض انواع منه ببعض، بل ذلک تعریف للمجهول بالمعلوم یسبب سبق العلم بالانواع المذکورة فی التعریف. اذ قد علم تعریف کل من النص و الاجماع و القیاس فی موضعه و قیل مکان قولنا و لاقیاس و لاقیاس علته فیدخل فی الحد القیاس بنفی الفارق المسمی بتنقیح المناط و بالقیاس فی معنی الاصل و کذا یدخل قیاس التلازم المسمی بقیاس الدلالة. لان نفی الاخص لایوجب نفی الاعم فالتعریف المأخوذبه هو الاول. ای نفی الاعم لانّه اخص. هکذا فی العضدی و حاشیته للمحقق التفتازانی. و بالجمله فالاستدلال فی عرفهم یطلق علی اقامة الدلیل مطلقا و علی اقامة دلیل خاص فقیل هو ما لیس بنص ولا اجماع و لاقیاس. و هو المأخوذبه. و قیل هو ما لیس بنص ولا اجماع و لاقیاس علته. ثم فی العضدی و حاشیته المذکورة ما حاصله: ان الفقهاء کثیرا ما یقولون وجد السبب فیوجد الحکم او وجد المانع او فقد الشرط فیعدم الحکم فقیل هذا لیس بدلیل انما هو دعوی دلیل. فهو بمثابة وجد دلیل الحکم فیوجد الحکم. و لایکون دلیلاً ما لم یعین. و انّما الدلیل ما یستلزم الحکم. و هو وجود السبب الخاص او وجود المانع او عدم الشرط المخصوص. و قیل هو دلیل اذ لا معنی للدلیل الا مایلزم من العلم به العلم بالمدلول. و قولنا وجد السبب فوجد الحکم و نحوه بحیث یلزم من العلم به العلم بالمدلول غایة ما فی الباب انّ احدی مقدمتیه و هو انه وجد السبب یفتقر الی بیان و القائلون بانه دلیل اختلفوا فقیل هو استدلال مطلقاً لانّه غیر النص و الاجماع و القیاس. و قیل هو استدلال ان ثبت وجود السبب او المانع او فقد الشرط بغیر هذه الثلاثة. و الاّ فهو من قبیل ما ثبت به و لیس باستدلال بل نص ان ثبت به و اجماع ان ثبت به و قیاس ان ثبت به. و هذا هو المختار لانّ حقیقة هذا الدلیل هو انّ هذا حکم وجد سببه و کل حکم وجد سببه فهو موجود و الکبری بینة فیکون مثبت الحکم هو ما ثبت به الصغری. فان کان غیر النصّ و الاجماع و القیاس کان مثبت الحکم غیرها فیکون استدلالاً. و ان کان احدها کان هو مثبت الحکم فلم یکن استدلالاً. اعلم انّه اختلف فی انواع الاستدلال و المختار انه ثلاثة الاول التلازم بین الحکمین من غیر تعیین علة. و الا کان قیاساً. و حاصله الاقیسة الاستثنائیة. و الثانی استصحاب الحال. و الثالث شرع من قبلنا. و قالت الحنفیة و الاستحسان ایضاً. و قالت المالکیة و المصالح المرسلة ایضاً. و قال قوم انتفاء الحکم لانتفاء مدرکه و نفی قوم شرع من قبلنا. و قوم الاستصحاب. و قال الاَمدی: منها قولهم وجد السبب او المانع او فقد الشرط. و منها انتفاء الحکم لانتفاء مدرکه. و منها الدلیل المؤلف من اقوال یلزم من تسلیمها لذاتها قول آخر. ثم قسمه الی الاقترانی و الاستثنائی و ذکر الاشکال الاربعة و شروطها و ضروبها و الاستثنائی بقسمیه و المنفصل باقسامه الثلاثة ثم قال و منها استصحاب الحال - انتهی. ثم اعلم انّه قد عرف الاستدلال فی شرح العقائد بالنظر فی الدلیل سواء کان استدلالاً من العلة علی المعلول او من المعلول علی العلة و قد یخصّ الاول باسم التعلیل و الثانی باسم الاستدلال و قال المولوی عصام الدین فی حاشیة شرح العقاید و الاولی ان یفسر باقامة الدلیل لیشتمل مایتعلق بالدلیل بمعنی قول مؤلف من قضایا یستلزم لذاته قولاً آخر فأنّه لیس الاستدلال به النظر فی الدلیل - انتهی. و بالجملة فتعریفه بالنظر فی الدلیل یختصّ بمذهب الاصولیین و المتکلمین و تعریفه باقامة الدّلیل یشتمل مذهب المنطقیین ایضاً و فی کشف البزدوی: الاستدلال هو انتقال الذهن من الاثر الی المؤثر. و قیل بالعکس و قیل مطلقاً و بهذا المعنی قیل الاستدلال بعبارة النصّ و اشارة النص و دلالة النص و اقتضاء النص - انتهی. اذ النص علة و مؤثر و اثره و معلوله الحکم. کما لایخفی. و بالنظر الی المعنی الاوّل وقع فی الرّشیدیة: ان المدعی ان شرع فی الدلیل الانی یسمی مستدلاً - انتهی. اذ الدّلیل الانی هو الذی یکون الاستدلال فیه من المعلول علی العلة کما عرفت و التعلیل الانتقال من المؤثر الی الاثر و یسمی ذلک الدلیل دلیلاً لمیاً. و قد یطلق المستدل علی المعلل و هو الشارع فی الدّلیل اللمی. و قد یطلق المعلل علی المستدل. کما ستعرف فی لفظ الدعوی - انتهی.
- استدلال عقلی(1)؛ انذاز. تقدمة المعرفة. (اصطلاح طب).
-استدلال کردن؛ احتجاج کردن. دلیل آوردن.
(1) - Le pronostic.
استدلالی.
[اِ تِ] (ص نسبی) منسوب به استدلال. || آنکه دلیل بر دعوی اقامه کند. || مجازاً، حکیم. کلامی. مقابل کشفی و شهودی :
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.مولوی.
استدماء .
[اِ تِ] (ع مص) بنرمی خواستن حق خود را از غریم. (منتهی الارب).
استدمام.
[اِ تِ] (ع مص) سزاوار ملامت گشتن. (تاج المصادر بیهقی).
استدن.
[اِ تَ دَ] (مص) سِتَدن. گرفتن : نانی که وی و کسان وی خورده بودند در مدت صاحبدیوانی و مشاهره که استده اند آنرا جمع کرده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص307). || تسخیر کردن. تصرف کردن : همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم استده شده. (تاریخ بیهقی ص111). مردی از مهتران عرب نام او حمدان قلعه ای داشت سخت عظیم استوار معتضد [ خلیفه ] بتن خویش آنجا رفت حمدان بگریخت و پسرش را فرمود تا در حصار استوار کند که آنرا ممکن نبود استدن. (مجمل التواریخ و القصص).
استدناء .
[اِ تِ] (ع مص) نزدیک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ادناء. (منتهی الارب). || نزدیک شدن خواستن از کسی. نزدیکی خواستن.
استدنی.
[اِ تَ دَ] (ص لیاقت) قابل ستدن. قابل گرفتن.
استده.
[اِ تَ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از استدن.
استذآب.
[اِ تِذْ] (ع مص) استذأَبَ النَقَدُ؛ گوسپندکی گرگ شد، و آن مثل است و در حق شخصی گویند که خوار و حقیر باشد و خود را بزرگ و برتر نماید. (منتهی الارب).
استذابة.
[اِ تِ بَ] (ع مص) گداختن خواستن. || طلب شهد یا موم کردن. (منتهی الارب).
استذاقه.
[اِ تِ قَ] (ع مص) چشیدن. || چشیدن خواستن: استذاق فلاناً؛ خبره فلم یحمد مخبرته. (تاج العروس). و رجوع به مستذاق شود.
استذراء.
[اِ تِ] (ع مص) گشن خواه شدن. نر جستن بز ماده: استذرت المعزی. || بسایهء درخت شدن. (منتهی الارب). سایه گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). بسایهء درخت رفتن. || پناه گرفتن بچیزی. (منتهی الارب). پناه گرفتن بکسی. (تاج المصادر بیهقی).
استذراع.
[اِ تِ] (ع مص) پنهان شدن بچیزی. || وسیلهء خود گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). دست آویز خود قرار دادن امری را.
استذفاف.
[اِ تِ] (ع مص) آماده و ساخته شدن کار کسی. (منتهی الارب). || مهیا و موجود بودن. || به آسانی و سهولت بدست آمدن. گرفتن آنچه مهیا و موجود بود و بسهولت بدست آید. (منتهی الارب).
استذکاء .
[اِ تِ] (ع مص) استذکاء نار؛ سخت شدن زبانهء آتش.
استذکار.
[اِ تِ] (ع مص) اذّکار. تذکر. تَذکیر. ذِکری. یاد گرفتن خواستن. (زوزنی). || یاد گرفتن. || درس گفتن. || نگاه داشتن. (منتهی الارب). || استذکار کسی یا چیزی؛ یاد گرفتن. || اِرتمام.
استذلال.
[اِ تِ] (ع مص) خوار پنداشتن کسی را. (منتهی الارب). خوار کردن. (تاج المصادر بیهقی). خوار و ناچیز شمردن. اِکاره. اذلال. (زوزنی). خاضع کردن. خوار گرفتن کسی را : و چون همت پادشاهانهء او بر استذلال صعاب باغیان و استلانت رقاب یاغیان مصروف بود... (جهانگشای جوینی). || نرم گردانیدن. (منتهی الارب). رام کردن.
استذماء .
[اِ تِ] (ع مص) در پی چیزی رفتن و آنرا ستاندن. جستن چیزی را نزد کسی و گرفتن آنرا: استذمیت ما عنده. (منتهی الارب).
استذمام.
[اِ تِ] (ع مص) با عملی نکوهیده سزاوار نکوهش شدن. مذموم شدن. ارتکاب کاری کردن و بعلت آن سزاوار نکوهش شدن: استذَمَّ الی الناس؛ کاری کرد که بر آن ازدَرِ نکوهش گردید. (منتهی الارب).
استذناب.
[اِ تِ] (ع مص) استذناب امر؛ کامل و راست شدن کار. (منتهی الارب). || دنبال یا از پس چیزی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). استذناب کسی؛ سپس وی رفتن.
استذهاب.
[اِ تِ] (ع مص) رفتن خواستن از کسی.
استذهان.
[اِ تِ] (ع مص) فراموشانیدن از. مشغول کردن از. فراموش گردانیدن از چیزی و مشغول کردن: استذهنی عنه؛ فراموش گردانید مرا از آن و مشغول کرد. (منتهی الارب).
استر.
[اَ تَ] (اِ)(1) در سانسکریت اسوتره(2) که جزء اول آن اسو بمعنی اسپ است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 226 - 27). چارپائی بارکش و سواری که پدر او خر و مادرش اسب است. حیوانی که از خر نر و مادیان زاید. از دواب مشهور است، گویند این تصرف را فرعون کرده است. (برهان). چارپائی است معروف میان خر و اسب. (انجمن آرای ناصری). حیوانی که از جفتی خر نر و اسب ماده پیدا میشود و بهندی خچر گویند. (غیاث). سَتر (مخفف آن). بغل. بَغله. قاطر. عدس. ابن ناهق. (المرصع). ابوالاخطل. ابوالاشحج. ابوالحرون. ابوالصقر. ابوفمرس. ابوقضاعة. ابوکعب. ابوالمختار. ابوملعون. (المرصع): اَسْفی؛ استر شتاب تیزرو. بَغْل؛ استر نر. بَغْلة؛ استر ماده. سَفْواء؛ استر تیزرو. (منتهی الارب). و از او [ از شهر کش ] استران نیک خیزد. (حدود العالم) :
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استر و زین حزینی.ناصرخسرو.
تو چه دانی که که بود آن خرک لنگت
که همی بر اثر استر او رانی.ناصرخسرو.
اگر اشتر و اسب و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را.ناصرخسرو.
خلعت های خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). بوعلی بر استری بود بند در پای پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). و سیصد پیاده گزیده و استری با زین بیاوردند. (تاریخ بیهقی ص 352). فرمود که بوسهل را باید برد حاجب نوبتی او را بر استری نشانده و با سوار و پیاده بسیار بقهندز بردند. (تاریخ بیهقی ص 330). و بر آنجانب رود که سوی افغانستان است بسیار استر سلطانی بسته بودند. (تاریخ بیهقی ص 261). خواجهء بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 297). و هر جانوری که دارم از اسب نعلی (؟) و استر... رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی ص 318).
هست مامات اسب و بابا خر
تو مشو تر چو خوانمت استر.سنائی.
اشتر و استر فزون کردن سزاوارست اگر
بار عصیان ترا بر اشتر و استر برند.سنائی.
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقهء معلوم استر کرده اند.
سنائی.
و [ جمشید ] خر را بر اسب افکند تا استر پدید آمد. (نوروزنامه).
گر خاتم دست تو نشاید
هم حلقه نشاید استران را.خاقانی.
دستار خزّ و جبّهء خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استر نکوترست.خاقانی.
روز از برای ثقل کشی موکب بهار
پالان بتوسن استر گرما برافکند.خاقانی.
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.خاقانی.
دل کو محفه دار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفهء ناز استر سخاش.
خاقانی.
با قفل زرست فرج استر
با مهره و لعل گردن خر.
خاقانی (تحفة العراقین).
- امثال: استر را گفتند پدرت کیست، گفت داییزه ام مادیان است.
(1) - Mulet. (2) - استر و سترون و Sterilis لاتینی ظاهراً از یک ریشه اند.
استر.
[اَ تَ] (اِ) آن جامه که زیر ابرهء قبا و امثال آن بدوزند و بمد همزه برای ضرورت نظم خوانده اند. (مؤید الفضلاء). و این گفته بر اساسی نیست، چه اصل آستر است با الف ممدوده نه همزهء مفتوحه. آستر و بطانهء جامه. (برهان).
استر.
[اَ تَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از ساتر. پوشنده تر: و اولی ان یغسله [یغسل المیت]فی قمیص لانه اَستر. (معالم القربة).
استر.
[] (اِخ) از توابع بلوچستان و آن دارای معدن آهن است.
استر.
[اِ تِ] (اِخ)(1) استیر. مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: استر یا هدّسه لفظ اوّل فارسی و بمعنی ستاره میباشد و لفظ دوم عبرانی و بمعنی درخت است و هر دو اسم دختر ابی جایل بود که در مملکت فارس تخمیناً 500 سال قبل از مسیح تولد یافت، و چون پدرش جهان را بدرود گفت، عموزاده اش مردخای وی را بفرزندی پذیرفت و تربیت کرد، و چون اردشیر، وشتی ملکه را طلاق داد استر را برگزید و او بجای وشتی ملکه شد و مورد عواطف شاهانه گردید و بدان واسطه مالیات قوم یهود که در آن وقت در ایران بسیار بود تخفیف یافت. استر بمرتبهء اعلی ترقی کرده بحدی اقتدار یافت که قوم خود را از بلای قتل عام برهانید و یهود روز فوریم را بیادگاری آن خلاصی تا امروز در کمال دقت نگاه میدارند و بگمان برخی شوهر استر همان «زرکسیز» یونانیان است. رجوع به صحیفهء استر شود - انتهی.
کیرش پسر اخشنو (ظ: اخشویرش) بود، و مادرش استر نام بود، از بنی اسرائیل و دین توریت داشت، و بفرمان دانیال کار کردی(2). (مجمل التواریخ و القصص ص 214). مرحوم پیرنیا در ایران باستان آورده است: در کتاب استر (از تورات) (باب 1 - 10) حکایتی راجع به خشیارشا ذکر شده، که مضمون آنرا درج میکنیم. سابقاً این حکایت را راجع بدربار اردشیر درازدست میدانستند و حالا هم بعضی که در اقلیّت اند، تردید دارند در اینکه حکایت مزبور راجع به خشیارشا است یا اردشیر مذکور، ولی اندک دِقّتی ثابت میکند، که راجع به خشایارشا است، زیرا در توریة اسم اردشیر اول و دوّم یعنی اردشیر درازدست و باحافظه را اَرْتَه خشثتا ضبط کرده اند، که با جزئی تصحیحی همان اَرتَه خشثرای کتیبه های این شاهان است، و اگر این حکایت راجع به اردشیر درازدست بود، همین اسم را مینوشتند، نه اَخشورش که مصحّف خشایارشا میباشد و از خود اسم اخشورش پیداست، که با وجود اینکه تصحیف شده، به خشیارشا خیلی نزدیکتر از اَرتَه خَشَثتا میباشد. از این نکته گذشته از رفتار شاه در این حکایت بخوبی دیده میشود، که صفات خشیارشا را توصیف کرده اند نه احوال خلف او را. بهرحال این است مضمون حکایت مذکور: «در زمان سلطنت اَخشورِش، این واقعه روی داد». این همان اَخشورِش است، که از هند تا حبش بر صدوبیست وهفت ولایت سلطنت میکرد. پادشاه مزبور در سال سوم سلطنت خویش، وقتی که بر کرسی دارالسلطنهء شوش نشسته بود، ضیافتی برای جمیع سروران و خادمان خود بر پا کرد. تمام بزرگان پارس و ماد از امراء و سروران ولایات در حضور او بودند و شاه در مدت مدید یکصدوهشتاد روز جلال و عظمت دربار خود را نشان میداد. بعد از انقضای آن روزها، پادشاه برای تمام کسانی که در دارالسلطنهء شوش از خرد و بزرگ بودند، ضیافت هفت روزه در باغ قصر بر پا کرد. پرده ها از کتان سفید و لاجورد با ریسمانهای سفید و ارغوان در حلقه های نُقره بر ستونهای مرمر سفید آویخته و تختهای طلا و نقره بر سنگفرشی از سنگ سماق و مرمر سفید و دُرّ و مرمر سیاه نهاده و ظروف زرّین، که به انواع اَشکال ساخته شده بود، از آشامیدنیها مملُوّ و شرابهای ملوکانه برحسب کرم پادشاه فراوان و آشامیدن برحسب قانون معین، تا کسی بر کسی تکلف نکند، زیرا پادشاه دربارهء همهء بزرگان خانه اش چنین امر فرموده بود که هر کس موافق میل خود رفتار کند و وَشْتی ء ملکه نیز ضیافتی برای زنان خانهء خسروی اخشورش بر پا کرده بود. در روز هفتم، چون پادشاه از نوشیدن شراب سرخوش شد، هفت خواجه سرا یعنی مِهومان(3)، بِزَثا، حربونا، بگشا، اَبگشا، زِی بَژ و کرکس را، که در حضور اخشورش خدمت میکردند، فرمود که وَشْتی ء ملکه را با تاج ملوکانه بحضور پادشاه آرند، تا زیبائی او را بمردم و سروران نشان دهد. زیرا ملکه نیکومنظر بود. اما وشتی نخواست بمجلس شاه درآید. پس پادشاه بسیار خشمناک شد و بهفت نفر سروران پارس، که بینندگان روی ملک و صدرنشین و بوقایع زمانهای گذشته آگاه بودند، گفت موافق قوانین، با وَشْتی ء که از فرمان من سرپیچیده چه باید کرد؟ آنگاه مموکان(4) که یکی از هفت نفر مزبور بود، عرض کرد که وَشْتی ء نه فقط در پیشگاه شاه مقصر است بلکه بتمام رؤسا و جمیع طوایفی که در ولایات شاه میباشند، توهین کرده، زیرا چون رفتار ملکه نزد زنان شایع شود، به آنها خواهد آموخت که اطاعت اوامر شوهرانشان نکنند. بنابراین، اگر شاه صلاح بداند، خوبست فرمانی صادر شود، که ملکه وشتی ء دیگر حق ندارد در پیشگاه شاه حاضر شود و زنی دیگر تاج او را بر سر نهد. این فرمان صادر شد و پس از آن به اطراف و اکناف مملکت اشخاصی فرستادند، تا دختری بیابند که در زیبائی سرآمد دختران مملکت باشد و دختران بسیار از اطراف مملکت بپایتخت آورده بدست خواجه سرائی هی جای(5) نام میسپردند. در آنوقت در شوش یک نفر یهودی بود مُردَخا نام، پسر پائیر و از نژاد بنیامین. این مرد عموزاده ای داشت هدسّه نام که نیکومنظر بود. چون پدر و مادر دختر مرده بودند، مُردخا او را بدختری پذیرفته تربیت میکرد. او را هم آورده بدست خواجه سرا سپردند. این دختر خواجه را بسیار خوش آمد، و هفت کنیز برای خدمت او معین کرده سپرد، آنچه اسباب زینت است برای او مهیا سازند. هدسه بکسی نمیگفت از کدام مملکت و چه ملتی است، زیرا مُردخا به او سپرده بود که در این باب چیزی نگوید. پس از یکسال تربیت و مالش بدن دختر با مُرّ و عطریات گرانبها، در روز معین او را نزد شاه بردند و شاه ویرا بسایر زنان ترجیح داد و تاج بر سر او نهاد. پس از آن او را اِستر نامیدند، که بپارسی بمعنی ستاره است. مقارن این احوال مُردخا کنگاشی را که دو نفر از خواجه سرایان بغتان، و تارس نامان بر ضدّ شاه ترتیب داده بودند، کشف کرده قضیه را توسط اِستر به اطلاع شاه رساند. شاه آن دو نفر را بدار آویخت. در دربار هامان نامی مورد توجه شاه بود و او از این جهت، که مُردَخا به او تعظیم نمیکرد، کینهء او را در دل گرفت. و وقتی که دانست مردخا یهودی است، در صدد برآمد، که او و تمام یهودیها را بکشد. برای آنکه در کدام ماه به این کار مبادرت کند، قرعه انداخت و قرعه بماه دوازدهم درآمد. بعد هامان بشاه چنین گفت: مردمی هستند در مملکت تو، که در اطراف و اکناف آن پراکنده اند، قوانین جدید و آداب مخصوص دارند و فرامین ترا اطاعت نمیکنند، اجازه بده، آنها را بکشند من ده هزار وزنه نقره بتو میدهم. شاه انگشتر خود را از انگشت بیرون آورده به او داد و گفت نقره و هم این مردم را بتو دادم. هرچه خواهی بکن. و پس از آن هامان پسر هَمّد آثای آگاگی(6) بتمام ایالات فرمان صادر کرد که در روز معین تمام یهودیها را از مرد و زن، بزرگ و کوچک بکشند. مردخا از قضیه آگاه و سخت اندوهگین گردید. بر اثر غم و الم بسیار لباسهای خود را کنده کیسه ای در بر کرد و خاکستر بر سر ریخت. استر چون حال او را چنین دید، جهت او را پرسید. او سواد فرمان شاه را برای استر فرستاد، و گفت این است سبب غم و اندوه من. حالا آنچه توانی برای نجات هم کیشان خود بکن. استر جواب داد: رسم این است، که هر کس داخل اطاق درونی عمارت شاه شود، محکوم به اعدام میگردد، مگر اینکه شاه دست خود را بطرف او دراز کند. با وجود این من این کار را خواهم کرد ولی لازم است بیهودیها بگوئی، که سه روز تمام برای نجات من دعا کنند و روزه بگیرند. روز سوم استر لباسهای ملوکانهء خود را در بر کرده به اطاق درونی شاه داخل شد. شاه دست خود را بطرف او دراز کرده گفت: استر ترا چه میشود؟ استر گفت من از شاه خواستارم، که امروز با هامان میهمان من باشند. شاه پذیرفت و پس از اینکه در میهمانی ملکه، شراب زیاد نوشید، رو به استر کرده گفت: خواهش تو چیست؟ بگو تا بجا آرم، اگر نصف مملکتم را بخواهی میدهم. استر اجازه خواست مطلب خود را در میهمانی روز دیگر بگوید و هامان را باز دعوت کرد اما هامان سپرده بود، داری برای بدار آویختن مردخا ببلندی 50 ارش تهیه کنند. شب شاه را خواب نبرد و فرمود، تا سالنامه های سلطنتش را بخوانند. خواننده رسید بجائی، که راجع بکشف کنگاش بغتان و تارس بود. شاه پرسید که چه پاداشی بمردخا در ازای این خدمت دادم. خَدمه گفتند: پاداشی ندادی. در این وقت هامان وارد شد شاه از او پرسید چه باید کرد دربارهء چنین کسی، که شاه میخواهد سرافرازش کند؟ هامان، بتصور اینکه مقصود شاه خود اوست گفت چنین کس را باید بفرمائی لباس شاه بپوشد بر اسب شاه سوار شود تاج شاهی بر سر گذارد و اول مرد دربار در پیش او حرکت کرده بمردم بگوید، چنین کند شاه، چون بخواهد کسی را سرافراز بدارد. شاه گفت در حال برو و همین چیزهائی که گفتی، دربارهء مردخا بکن. هامان چنان کرد و بعد بی اندازه مهموم و مغموم بخانه برگشت. پس از آن خواجه سرایان آمده او را به مهمانی ملکه بردند. شاه بعد از صرف غذا و شراب باز از ملکه پرسید مطلب چیست؟ آنچه خواهی بخواه. ملکه گفت: اگر من مورد عنایت شاه هستم حیات من و ملتم را تأمین کن، چه ما دشمنی بی رحم داریم. شاه پرسید، که این دشمن کیست؟ ملکه هامان را نشان داد. هامان نتوانست کلمه ای بگوید و چشمان خود را بزیر انداخت. پس از آن شاه غضبناک برخاسته داخل باغ شد، هامان نیز برخاست و از ملکه تمنی کرد او را از مرگ نجات دهد، زیرا دانست که شاه قصد کشتن او را کرده. پس از لحظه ای چند شاه برگشت و دید، که هامان به بستری که اِستر بر آن بود افتاده. شاه گفت «عجب! او در خانهء من و در حضور من بملکه زور میگوید». همینکه این سخن از دهان شاه بیرون آمد روی هامان را با پارچه پوشیدند. این علامت حکم اعدام بود. یکی از خواجه سرایان بشاه گفت: چوبهء داری هست، که هامان برای مردخا تهیه کرده. شاه جواب داد: الاَن او را بهمان دار بکشید. در همین روز مُردخا بحضور شاه آمد، چه اِستر اعتراف کرد، که این مرد از اقربای اوست. پس از آن اِستر بپای شاه افتاده با چشمان پر از اشک درخواست کرد، جلوگیری کند. شاه گفت: حکمی، چنانکه خواهی خطاب بیهودیها بنویسان و بمُهر من برسان. معمول مملکت این بود، که کسی نمی توانست در مقابل چنین حکمی، که به اسم شاه صادر شده و بمهر او رسیده بود، مقاومت کند. بعد بیدرنگ دبیران را خواسته گفتند، حکمی بیهودیها و بزرگان و حکام 127 ولایت، که تابع شاه و از هند تا حبشه بودند، بنویسند. این حکم را بزبانها و خطوط مختلف نوشتند تا در ایالات بتوانند بخوانند. احکام را چابک سوارانی، که بر اسبهای ممتاز و قاطر سوار بوده حرکت میکردند، به ایالات مختلف رسانیدند و یهودیها انتقام خود را از دشمنانشان کشیده عدهء زیاد از آنها را در شوش کشتند. این است مضمون حکایت اِستر و مُردخا، و اگر از شاخ و برگهای داستانی آن صرف نظر کنیم، اطلاعاتی که میدهد، همان است که مورخین یونانی هم داده اند: وسعت مملکت از هند تا حبشه موافق تاریخ است. هفت نفر مشاور مخصوص همان کسانند، که هرودوت هفت نفر قضات شاهی نامیده، اینها رؤسای هفت خانوادهء درجهء اول پارس و ماد بودند. درین حکایت بسالنامه ها اشاره شده. کتزیاس هم در این باب ذکری کرده، این سالنامه ها را دیفترای بازیلیکامی یعنی دفاتر شاهی نامیده و هرودوت، چنانکه گذشت میگوید در جنگ سالامین دبیران شاه اسامی اشخاصی را که خوب میجنگیدند، ثبت میکردند. در باب بستری، که بر آن نشسته غذا صرف میکردند، نیز در سه جای کتاب هرودوت، چنانکه گذشت، ذکری شده. چابک سواران نیز همانند که از منبع یونانی میدانیم (نوشته های هرودوت و گزنفون که در جای خود بیاید). خود اخشورش هم از حیث صفات شبیه همان خشیارشا است که یونانیان توصیف کرده اند، یعنی شخصی است بزرگ منش و بلندنظر، که دوازده هزار وزنه نقره را ردّ میکند، چنانکه موافق نوشته های هرودوت، تقدیمی چندین میلیونی پاثیوس لیدی را رد کرد. از طرف دیگر بوالهوس، کم عقل و ضعیف النفس است، چه اختیار امور مملکت را به آسانی به این و آن میدهد. تجملات دربار و غیره هم همان است که از منبع یونانی معلوم است. در خاتمه باید گفت که این ضیافت قبل از عزیمت خشیارشا، یا اخشورش توریة، به جنگ یونان بوده و هرودوت هم اشاره بگرد آمدن بزرگان مرکز و ایالات در شوش کرده، منتهی مورخ مذکور گوید، که برای مشورتی راجع به جنگ یونان این مجلس بزرگ منعقد شده بود. راجع به اسم ملکه، که توریة او را وَشتی نامیده ظنّ قوی این است که اسم مذکور مُصحف وَهِشتیه است، که بزبان کنونی بهشت یا بهترین باید گفت، ازینجا باید حدس زد، که این اسم در واقع لقبی بوده. هرودوت اسم ملکه را آمِس تریس نوشته، که ممکن است یونانی شدهء هماشَتْر یعنی همای مملکت باشد. امّا تخالفی، که بین حکایات مزبور و نوشته های هرودوت دیده میشود، این است، که آمِس تریس هیچگاه مغضوب نشد و چندان بزیست، که بکهولت رسید. نوشته های اِشیل در نمایش حزن انگیز «پارسیها»(7) هم نمیرساند که او مغضوب شده باشد، بنابراین ممکن است، که وشتی ء زنی غیر از آمس تریس بوده و بعد زنی دیگر جای او را گرفته و در کتاب استر و مردخا، [ از جهت تقرب بشاه ]، وشتی ء را ملکه دانسته باشند. (ایران باستان صص897 - 904).
(1) - Esthere. (2) - مؤلف اخبار مختلف طبری را اینجا درهم و برهم مختلط کرده است. (بهار).
(3) - Mehouman.
(4) - Memoukan. (5) - در نسخهء دیگر توریة هیکی نوشته اند.
(6) - هَمّد آثای آگاگی را در نسخهء دیگر توریة همد انای اجاجی نوشته اند و باید آخری صحیحتر باشد.
(7) - Eschyle "Les Perses".
استر.
[اِ تِ] (اِخ) (کتاب یا صحیفهء ...) مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: صحیفهء استر همواره در میان یهود و مسیحیان در جزء کتب قانونی محسوب بوده و هست. نگارندهء این کتاب بیقین قطعی معلوم نیست زیرا که بعضی به عزرا و برخی به کاهنی یهویاقیم نام و جمعی به مردخای نسبت میدهند. و آنچه از خود صحیفهء استر استنباط میشود آنست که نگارنده اش مردخای بوده و نگارنده آنرا در ایران تصنیف کرده مطالبی را که خود معاینه دیده می نگارد و نقشه و نمونهء واضح و مبیّنی از وضع سلطنت و رسوم و عادات ایران تشکیل میدهد، و هم معلوم است که نگارنده عبری متعصب و غیوری بوده. فائدهء مخصوص این کتاب آنست که محافظت عجیب و تسلط خدای تعالی را بر اغراض و هواهای نفسانی بنی نوع بشر و اجرای حکم عدل او را بر گناهکاران معلوم کند و هم اینکه ایشان را متنبه سازد که حضرتش قوم عهد خود را در نظر داشته در حالت اسیری هم اوست که آنان را بر دشمنان مظفر و منصور میگرداند. ولی با وجود مطالب مذکور اسم خداوند بهیچوجه در آن مذکور نیست و باید دانست در ترجمهء سبعینیه(1) بعضی ملحقات بر صحیفهء استر از قبیل دعای مردخای و غیره که از گفته های مورخین و در ضمن کتب جعلیه است یافت می شود - انتهی. در فهرست ابن الندیم (ص 34) در ضمن کتب توراة آمده: کتاب حشوارش و یسمی المجله(2)و ظاهراً مراد همین کتاب استر است.
(1) - مقصود از ترجمهء سبعینیه تورات الثمانین یا تورات السبعین است که فردوسی از آن به هفتادکرد تعبیر میکند:
کنیزک به دادار سوگند خورد
بزنار و شماس و هفتادکرد.
(شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2041).
و ولف مؤلف کشف الکلمات شاهنامه متوجه آن نشده و مخصوص بذکر نکرده است.
(2) - مگلت.
استرآء .
[اِ تِرْ] (ع مص) دیدن. || دانستن. || دیدن خواستن. || کنکاش خواستن از کسی. || یقال: فلان یُسْتَرأی من الرّیاء؛ کما تقول یستحق و یستعقل. (منتهی الارب).
استرآباد اردشیر.
[اِ تَ اَ دَ] (اِخ) رمسِن یا کرخای میشان.
استرآبادرستاق.
[اِ تَ آ رُ] (اِخ) از بلوکات استرآباد. عدهء قری 36، مساحت 25 فرسخ، مرکز سرخان کلاته، حد شمالی صحرای ترکمن، شرقی ملک، جنوبی کوهپایه و غربی استرآباد. جمعیت تقریبی 8990. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 310). و رجوع به فهرست سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو شود.
استرآبادی.
[اِ تَ] (ص نسبی) منسوب به استرآباد، شهری از بلاد مازندران و میان ساری و جرجان. (سمعانی).
استرآبادی.
[اِ تَ] (اِخ) محمد بن علی بن ابراهیم فارسی استرآبادی. رجوع به محمد... و معجم المطبوعات شود.
استرآبادی.
[اِ تَ] (اِخ) محمد جعفر. رجوع به محمد جعفر... و معجم المطبوعات شود.
استرآبادی.
[اِ تَ] (اِخ) رضی استرآبادی. رجوع به رضی... و معجم المطبوعات شود.
استرآل.
[اِ تِرْ] (ع مص) استرآل نبات؛ گوالیدن و دراز شدن آن. شبّه بعنق الرأل. (منتهی الارب). || استرآل رئلان؛ بزرگ و کلان شدن جوجه های شترمرغ. (از منتهی الارب).
استرا.
[اِ تَ] (اِ) شعوری گوید بمعنی نوعی غله که مرجمک و نرسک و انزه (ظ: دانژه) گویند و بعربی عدس و بهندی سود نامند. در جای دیگر دیده نشده و بشعوری نیز اعتمادی نیست.
استراء .
[اِ تِ] (ع مص) اختیار کردن چیزی را. (منتهی الارب). برگزیدن. (منتهی الارب) (زوزنی): استرأ الموت الحی؛ برگزید مرگ، مهتران قبیله را. || بشب رفتن. (منتهی الارب).
استرائوبینگن.
[اِ تِ گِ] (اِخ)(1)استراوبینگ. شهری به آلمان (باویر) از باویر سفلی، در کنار رود دانوب، دارای 15600 تن سکنه.
(1) - Straubingen. Straubing.
استرائوس.
[اِ] (اِخ) رجوع به اشتراوس شود.
استراب.
[] (اِخ) نام ناحیتی است از آنسوی رودیان بگیلان. (حدودالعالم).
استراباد.
[اِ تَ] (اِخ)(1) استرآباد. دهی نزدیک جرجان. (منتهی الارب). شهریست [ بناحیت دیلمان ] بر دامن کوه نهاده بانعمت و خرم و آبهای روان و هوای درست و ایشان به دو زبان سخن گویند یکی به لوترای استرابادی و دیگری به پارسی کردانی و از وی جامه های بسیار خیزد از ابریشم چون مبرم و زعفوری گوناگون. (حدودالعالم). شهری بجنوب شرقی بحر خزر بمشرق بندر گز. ناحیتی از مازندران نزدیک جرجان. (نخبة الدهر دمشقی).
خلاصهء جغرافیای تاریخی: استرآباد فعلی شامل دو ناحیهء مهم بوده یکی در شمال موسوم به دهستان و دیگری در جنوب موسوم به ورکان. دهستان شامل ساحل جنوب شرقی بحر خزر و قسمتی از ناحیهء فعلی شمال اترک بوده و ورکان شامل تمام ناحیه ایست که رود گرگان فعلی از آن میگذرد. دهستان مسکن طوایفی موسوم به دَه بوده و این کلمه در زبان فارسی قدیم بمعنی راهزن و دشمن است. درین ناحیه خرابه های شهر قدیمی موسوم به مشهد مصریان دیده میشود که در شمال رود اترک در خاک روس واقع شده و به حاصل خیزی مشهور بوده ولی فع بائر است، مرکز دهستان شهر آخور بوده. ورکان که یکی از قسمتهای هیرکانی بوده در زاویهء جنوب شرقی بحر خزر واقع و تقریباً شامل قسمت عمدهء استرآباد فعلی میشود که حدّ فاصل بین مازندران و دهستان است، دو رود مهمّ اترک و گرگان آنرا مشروب و حاصلخیز کرده و در موقع طغیان آبهای آنها راکد و موجب تبهای مختلف و بدی هوای ناحیه میشود. گرگان چون فاصلهء بین طوایف بادیه نشین و شهرنشین ایران بوده و در دوره های قدیم مخصوصاً در زمان ساسانیان در تاریخ اهمیت نظامی داشته و برای جلوگیری از هجوم بادیه نشینان قلعه هائی در آن ساخته بودند مانند شهرستان یزدگرد و شهر فیروز و همچنین دیواری در شمال این ناحیه برای جلوگیری از طوایف خارجی ساخته شده بوده است که از گمش تپهء فعلی شروع شده و از شمال گنبد قابوس گذشته به خواجه ختم میشود. شهر قدیم گرگان در نزدیک گنبد قابوس کنونی واقع و در زمان اعراب خرابی بسیار به آن وارد آمد ولی مجدّداً ساخته شد تا در زمان مغول بکلی خراب گردید بقسمی که دیگر هیچوقت به اهمیّت سابق خود نرسید.
اوضاع طبیعی: استراباد از شمال محدود است به رود اترک و از مشرق بخراسان و از جنوب شاهکوه آن را از شاهرود و بسطام جدا میکند و از طرف مغرب حدّ بین استراباد و مازندران طبیعی نیست و از کوههای هزارجریب شروع شده به کردمحله در کنار خلیج استراباد و در مقابل دماغهء میانکاله ختم میشود. استرآباد را میتوان بسه ناحیهء طبیعی تقسیم کرد از این قرار: اول، صحرای ترکمن که بین اترک و قراسو واقع و شامل جلگهء حاصلخیز فندرسک است. دوم، استرآباد و ساحل بحر خزر. سوم، قسمت کوهستانی جنوبی. صحرای ترکمن جلگهء مسطّح همواریست و دو رود بزرگ اترک و گرگان از آن گذشته و از جنوب به قراسو محدود میشود. بستر این سه رود قریب پنج یا شش متر پست تر از سطح صحراست. صحرای ترکمن بعرض 50 و طول 150 کیلومتر و تقریباً مسطح و شیب کمی بطرف مغرب دارد و در آن هیچ ناهمواری و برجستگی جز بعضی تپه های مصنوعی دستی مانند اتنون تپه (تپه کلا) و تخماق تپه دیده نمیشود، سابقاً که سطح بحر خزر بالاتر بوده این صحرا را آب گرفته و رودهای اترک و غیره رسوبات خفیفی درین قسمت بجا گذاشته و سنگهای درشت تر را در قسمتهای علیا جای داده است ولی بعدها در موقعی که سطح بحر خزر کم کم پست شده رودها در رسوباتی که قب آورده بودند برای خود مجرائی تشکیل داده و فع در شن جاریست. ناحیهء دوم که بین قراسو و کوهستان واقع شده حاصلخیزترین قسمت استرآباد و مرکب از تپه ها و ارتفاعات مختلفی است و هرچند در تمام آنها سنگهائی دیده میشود ولی روی سنگها را طبقهء گل رُس نازکی فراگرفته که برای روییدن اشجار بسیار مناسب است. در دره های بین این ارتفاعات اراضی رسوبی بسیار حاصلخیزی دیده میشود که به واسطهء آبهای رودها تشکیل یافته و اراضی حاصلخیز فندرسک و استراباد و بندر گز جزء آن است. رودهائی که این ناحیه را مشروب میکند بسیار و اسامی مخصوصی ندارد و هر یک از آنها به اسم قریه ای است که به آن نزدیک تر میباشد و به واسطهء نهرهائی که حفر شده از این آبها استفادهء کامل میشود.
ناحیهء سوم شامل تمام دامنهء شمالی شاه کوه و در قسمتهای مرتفع بکلی بیحاصل و در قسمتهای مرتفع متوسط پوشیده از مراتع وسیع و در قسمتهای پست تر مستور از جنگل است. قُلل مُهمّ جنوبی استرآباد عبارت است از: قزلق و سیاه خانه و حاجی آباد که شاهرود را از استرآباد جدا میکند. هر یک از سه ناحیهء استرآباد دارای آب و هوا و وضع مخصوصی است. هوای صحرا در تابستان و پائیز گرم و خشک، در زمستان بی نهایت سرد و پوشیده از برف، در بهار سبز و خرم و معتدل است، در قسمت متوسط استراباد هوا بسیار معتدل و مرکبات بخوبی در آن بعمل می آید. قسمت کوهستانی آن ششماه پوشیده از برف و ششماه دیگر سبز و دارای مراتع وسیع برای پرورش گله است. حیوانات استراباد با سایر نواحی تفاوت دارد مخصوصاً اسبهای ترکمن معروف و یکی از بهترین نژاد اسبهای ایران است و اقدامات اخیر دولت در تربیت آن و اسب دوانی سالیانه که در موقع پائیز بعمل می آید در ترقّی جنس اسبان کمک بزرگی میکند. گوسفندهای ترکمنی از حیث پشم و مواد دیگر از اغلب انواع گوسفندها بهتر و فایدهء آن بیشتر میباشد. اهالی استراباد به دو دسته تقسیم میشوند: اوّل ایلات که در صحرا ساکن هستند، دوم شهرنشینها که در قسمتهای مرکزی و جنوبی سکنی دارند، شغل ایلات تربیت اغنام و حرفهء شهرنشینان فلاحت و زراعت است. هرچند سابقاً طوایف ترکمن دست اندازی بنواحی مختلفهء مجاور میکردند، و سبب خسارت کاروانها میشدند ولی مسبب حرکات آنها دولت تزاری روس بود و اکنون که وضعیّات تغییر کرده و ترکمنها به واسطهء ایجاد مدارس به وظایف خود آشنا شده اند از حرکات خود دست کشیده و بمحلی که زندگانی آنها را تأمین میکند علاقه پیدا کرده اند. لهجهء اهالی استرآباد و حوالی آن بر حسب مجاورت ولایات همسایه تغییر پیدا میکند، مثلاً در مغرب شبیه به مازندرانی و در مشرق شبیه به لهجهء اهالی خراسان و در جنوب شبیه به سمنانی است. دامنه های کوههای استراباد چنانکه اشاره شد بینهایت حاصلخیز و پرجمعیت است و عدّهء قری در فندرسک بیشتر میباشد. استراباد را از حیث تقسیمات سیاسی میتوان به ده قسمت تقسیم کرد از این قرار: 1 - صحرا. 2 - اَنزان. 3 - سدن رستاق. 4 - کوهپایه. 5 - استرابادرُستاق. 6 - ملک. 7 - کتول. 8 - فندرسک. 9 - رامیان. 10 - کوهسارات و حاجی لر.
مرکز حکومت استراباد شهر استراباد است که در روی تپه در طرف شمال قزلق کوه واقع شده و رود استراباد که شعبهء قراسو است از آن میگذرد، عرض شمالی آن 40 دقیقه و 36 درجه و طول شرقی آن 54 درجه و 36 کیلومتری دریا قرار گرفته و ارتفاع آن 116 متر است. استراباد دارای موقع مهم تجارتی و نظامی میباشد و این اهمیت را در دوره های قدیمه نیز داشته است. اسم قدیمی آن استرک بوده و بعدها کم کم استرآباد شده و در اواخر صفویه مکرر این شهر مورد نهب و غارت واقع شده و خراب گردیده، در زمان نادرشاه حصاری بر آن کشیده شده و در ابتدای سلطنت قاجاریه حصار آن تعمیر گردید. از بناهای قدیمی آن بنای شاه عباس اول است که در موقع تعمیر آثار قدیمی آن از میان رفته و به واسطهء شدت بارندگی اغلب خانه های شهر با سنگ ساخته شده و دارای مساجد و مدارس قدیمهء متعدده میباشد. جمعیت تقریبی آن حدود 15000 نفر و اهمیت تجارتی آن از قدیم و بواسطهء جادهء معروف به ابریشم بوده که از مشرق به مشهد و هرات و از مغرب به آذربایجان و بغداد متصل میشده و فعلاً علاوه بر آن جاده ها راهی بشاهرود و راه هائی به بحر خزر و طهران دارد و بهمین دلیل انبار و مرکز معاملات مال التجاره های آسیای مرکزی و ایران بوده ولی پس از کشیدن راه آهن ماوراء ترکستان اهمیت تجارتی آن کم شده و اغلب مال التجاره های آسیای مرکزی بتوسط آن حمل میشود. بندر طبیعی آن بندر گز و بندر شاه و سابقاً بندر آن آبسکون بوده که محل آن معلوم نیست. در داخل مسجد عباسعلی استراباد چشمه ایست که اهالی آنرا نظرکرده میدانند و در اطراف آن دهات متعدده واقع شده که اغلب حاصلخیزند. صحرای ترکمن از شمال محدود است به رود اترک و از مغرب به بحر خزر و از مشرق به کوههای قوچان و از جنوب به رود گرگان. این صحرا مسکن طوایف ترکمن است که به دو دسته تقسیم میشود: اول ترکمن های یموت که پانزده تیره و تیره های مهم آن جعفربای، آتابای، آق آتابای و چارواردوچی هستند، دوم ترکمن های کوکلان که بیست وهفت تیره و تیره های مهم آن کرخ، قرابی خان، آی درویش و تسمیک میباشد. ایلات ترکمن دارای گله های متعدد هستند که در چراگاه های صحرا پرورش مییابند و جنس گوسفندهای آنها مشهور و محصولات گله های آنها بسیار است، مهمترین صنایع دستی آنها بافتن قالیها و تنگ اسب و خورجین و غیره و عدّه ای از آنها نیز دارای قایقهای بزرگی هستند که در سواحل بحر خزر با مهارت مخصوصی مسافر و مال التجاره حمل میکنند. شهرهای مهم ولایت استراباد که اهمیت تاریخی دارد عبارت است از: گرگان، بندر گز و فندرسک. گرگان شهر قدیمی بوده که تا قبل از مغول اهمیت بسیار داشته و محل آن در کنار رود گرگان به دو قسمت تقسیم میشده یکی شهرستان و دیگری بکرآباد که بواسطهء پلی به هم متصل بوده اند. مقبرهء قابوس وشمگیر در سه کیلومتری این شهر و معروف به گنبد قابوس و از آثار آل زیار است. تقسیمات ولایت استرآباد بقرار جدول صفحهء بعد است.
و رجوع به تاریخ سیستان ص 390 و تاریخ بیهقی چ ادیب صص 560 - 561 و ترجمهء تاریخ یمینی ص 370 و 379 و لباب الالباب ج 1 ص 304 و فهرست جهانگشای جوینی ج 2 و فهرست ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو و نزهة القلوب ج 3 ص 159 و 160 و روضات الجنات ص 287 و مرآت البلدان ج 1 و فهرست مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه و ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی ص 58 و فهرست سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو و ایران باستان ص 114، 133، 1430، 1492، 1508، 1620، 1623، 1640، و یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 16 و رجوع به هیرکانی شود. || شهری است به سَوارِقیّه. (منتهی الارب). || دهی است بخراسان. (منتهی الارب).
(1) - Asterabad.
استرابت.
[اِ تِ بَ] (ع مص) رجوع به استرابه شود.
استرابن.
[اِ بُ] (اِخ)(1) استرابون. استرابو. جغرافی دان معروف یونان. مولد وی در حدود 50 ق. م. در آمازی از کاپادوکیه از ایالات آسیای صغیر. وی چندی در مدارس مختلفهء آسیای صغیر به کسب علوم پرداخت و سپس به مصر سفر کرد و چندی در اسکندریه به مطالعهء آثار جغرافیائی اِراتستنس و پوزوُنیوس و غیره مشغول گردید و از آنجا مجدداً به آسیای صغیر سفر کرد و سپس بیونان و صقلیه و ایطالیا رفت و چندی در شهر روم اقامت گزید. جغرافیای معروف او که مشتمل بر 17 کتاب است ظاهراً متمّم کتاب دیگر او موسوم به «حوادث تاریخی» بوده که اکنون مفقود است. از کتاب استرابن راجع به اسپانی و ایطالیا و آسیای صغیر و هندوستان قدیم معلومات مفید میتوان بدست آورد. استرابن در زمان تیبریوس دوّمین امپراطور روم (14 - 37 م.) درگذشته است. (فرهنگ تمدن قدیم: استرابو). از تألیف استرابن راجع به ایران نیز اطلاعات مفیدی بدست می آید.
(1) - Strabon.
استرابو.
[اِ بُ] (اِخ) رجوع به استرابن شود.
استرابه.
[اِ تِ بَ] (ع مص) استرابت. دیدن در کاری که در شک افکند. (منتهی الارب). از کسی اثر یافتن که ترا به گمان افکند در کار او. (زوزنی). خبر یافتن از کسی که ترا در کار خود به گمان افکند. دیدن در وی کاری را که در شک افکند. در شک افتادن. چیز بگمان افکننده دیدن از کسی: اما امیر اسماعیل از استشعار و استرابت و سوءالظن تن درنداد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 190). || (اصطلاح فقه) گذشتن موقع حیض بر دختر و حائض نشدن او: و لو استرابت بان لم تحض و هی فی سنّ من تحیض فخمسة و اربعون یوماً. (شرح لمعه در باب نکاح فصل نکاح متعه). و لو رأت الحرة الدم فی الاشهر الثلاثة مرة او مرتین ثم احتبس الی ان انقضت الاشهر انتظرت تمام الاقراء لانها قد استرابت بالحمل غالباً. (شرح لمعه در کتاب طلاق فصل عدد). و اطلاق النصل و الفتوی یقتضی عدم الفرق بین استرابتها بالحمل و عدمه. (شرح لمعه در کتاب طلاق فصل عده). و ان کان ظاهرالحکمة یقتضی اختصاصه بالمسترابة. (شرح لمعه کتاب طلاق فصل عده).
استراتژ.
[اِ را تِ] (فرانسوی، اِ)(1)استراتگوس. در یونان قدیم معمو سران سپاه را استراتگوس (استراتژ) می خواندند. اثینه در زمان جنگهای ایران و یونان ده استراتگوس داشت که انتخاب ایشان سالی یکبار تجدید میشد و در ظرف سال بنوبت بفرماندهی سپاه می پرداختند. چندی بعد بر قدرت آنان بیفزود چنانکه زمانی حکمران حقیقی اثینه بودند. (فرهنگ تمدن قدیم).
(1) - Stratege.
استراتفرسورآون.
[اِ فُ آ وُ] (اِخ)(1)شهری به انگلستان (وارویک)، دارای 9400 تن سکنه و آن موطن شکسپیر است.
(1) - Stratford-sur-Avon.
استراتگوس.
[اِ را تَ] (یونانی، اِ)(1) رجوع به استراتژ شود.
(1) - Strategus. Strategos.
استراتن دلامپساک.
[اِ را تُ دُ] (اِخ)(1)فیزیک دان و حکیم مشائی یونان، که مدتی دراز در دربار بطلمیوس محب الاخ مقیم بود. وفات او بسال 270 ق. م.
(1) - Straton de Lampsaque.
استراتنیس.
[اِ را تُ] (اِخ)(1) شاهدخت یونانی که جمال او بکمال بود و وی دختر دِمِتریُس پُلیُکرِت و زوجهء سِلکوس نیکاتُر پادشاه سوریه سلکوس او را طلاق داد تا پسر وی انتیکُوس که سخت دلباختهء او بود، با استراتنیس او تزویج کند.
(1) - Stratonice.
استراتونیکه.
[اِ را تُ کِ] (اِخ) رجوع به استراتنیس شود.
استراتونیکیا.
[اِ] (اِخ) شهری در خطّهء کاریای آسیای صغیر، و آن نام قدیم قصبهء اَسکی حصار واقع در سنجاق منتشاست. رجوع به اسکی حصار شود.
استراثة.
[اِ تِ ثَ] (ع مص) بطی ء یافتن. بطی ء شمردن. (منتهی الارب). درنگی شمردن. (تاج المصادر بیهقی). کاهل شمردن. || درنگ کردن. (منتهی الارب). || درنگ خواستن. (منتهی الارب).
استراحت.
[اِ تِ حَ] (ع مص) رجوع به استراحة شود.
استراحة.
[اِ تِ حَ] (ع مص) استراحت. آسودن. برآسودن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). آسایش. آسودگی. آرامش. آرام. آرامی. آرمیدن. بیارامیدن. آسایش یافتن. آسایش جستن. استرواح. (منتهی الارب). راحت. روح: و ما مثلنا و مثل الدّنیا الاّ کرکب نزل فی ظلّ شجرة فی یوم حار ثم استراح ساعة و ترکها؛ یعنی مثل ما و دنیا مثل کاروانیست که در فصل گرمای تابستان زیر درختی منزل کند چندانکه از گرما بیاساید. و از نسیم صبا استراحتی کند و رخت دربندد و از آنجا رحیل کند. (قصص الانبیاء ص 229).
استراحت ببخت با نعم است
استطابت به آب یا مدر است.خاقانی.
سلطان بعد از این دو فتح نامدار بر قصد استراحت و نیت استجمام به دارالملک غزنه آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 301). || بوی بردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
-استراحت کردن؛ راحت کردن. بیاسودن. آسودن. آرمیدن.
|| هاء استراحت؛ گویا بمعنی هاء وقف است. ابن بطوطه در سیاحت نامهء خود گوید: اسمه خدابنده بخاء معجمة مضمومة و ذال معجم مفتوح و باء موحدة و مفتوحة و هاء استراحة.
استراخان.
[اَ] (اِخ)(1) اشترخان. هشترخان. حاجی ترخان. ولایتی به روسیه، در قدیم ناحیتی بود بنام خانه استراخان، و آن بر ساحل بحر خزر، که از 40 درجه و 40 دقیقه تا 49 درجه و 42 دقیقه طول شرقی و از 45 درجه تا 52 درجه عرض شمالی ممتد است. حدّ شمالی آن ولایت ارنبرگ و حدّ شرقی نهر اورال است که آن را از آسیا جدا میسازد و حدّ جنوبی ولایت قفقاز، و حدّ جنوب شرقی بحر خزر و حدّ غربی ولایت قزاق (قزاقستان) است بر کنار نهر دُن و حد شمال غربی ولایت سراتوف. مساحت آن 47884 هزار گز مربع و سکنهء آن 225000 تن است، مرکب از ارمنی و تاتار و قزاق و گرجی. || و نیز نام قصبهء ولایت مذکور است. (ضمیمهء معجم البلدان).
(1) - Astrakhan. Astrakan.
استراد.
[اِ] (اِخ)(1) سیاستمدار و مارشال فرانسوی. مولد آژِن. وی در معاهدهء نیمِگ شرکت داشته است. (1607 - 1686 م.).
(1) - Estrades, Godefroy, comte de.
استرادلا.
[اِ دِلْ لا] (اِخ)(1) اَلِسّاندرو. آهنگ ساز و مغنی ایتالیائی، مولد ناپل (1645 - 1682 م.).
(1) - Stradella, Alessandro.
استراده.
[اِ تِ دَ] (ع مص) برگشتن. (غیاث اللغات).
استرادیواریوس.
[اِ دی] (اِخ)(1) انتوان. مشهورترین سازندهء آلات موسیقی در ایتالیا. مولد کرِمُن (1644 - 1737 م.).
(1) - Stradivarius, Antoine.
استرار.
[اِ تَ] (اِ) نام غله ایست که آنرا مرجمک نیز گویند و به تازی عدس خوانند. (جهانگیری).
استراسبورغ.
[اِ] (اِخ) رجوع به استراسبورگ شود.
استراسبورگ.
[اِ] (اِخ)(1) کرسی آلزاس، حاکم نشین بارَن (رن سفلی)، در 503 هزارگزی پاریس، دارای 181465 تن سکنه، و آن در ساحل ایل و قرب رَن واقع است و راه آهن از آن گذرد و دارای کلیسایی مجلل است و کاخ رُهان بدانجاست. محصولات غذائی، دباغت، محصولات شیمیائی، برق، فلزسازی دارد. استراسبورگ از 13 اوت تا 26 سپتامبر 1870 م. محاصره و مورد بمبارانی موحش گردید. و این شهر موطن کلِبِر است. استراسبورگ شامل دو بخش است: رستاق استراسبورگ دارای چهار کانتن و 102 کمون و 102842 تن سکنه؛ شهر استراسبورگ دارای 4 کانتن است.
(1) - Strasbourg.
استراسکپ.
[اِ تِ رِ اُ کُ] (فرانسوی، اِ)(1)(از سترئوس(2) یونانی، بمعنی محکم + سکپئین(3) یونانی، بمعنی تحقیق و آزمایش) آلت ابصار که در آن دو تصویر متساوی که روی هم قرار گرفته باشند بنا بر خاصیت رؤیت مضاعف، برجسته بنظر می آید.
(1) - Stereoscope.
(2) - Stereos.
(3) - Skopein.
استراسیسم.
[اُ] (فرانسوی، اِ)(1) (از یونانی استراکن(2)، بمعنی صدف، زیرا مردم اثینه رأی خود را بر صدف می نوشتند) قضاوت ملت اثینه که بدان وسیله یک تن مدنی(3)مظنون مدت ده سال نفی بلد میشد و این امر پس از سقوط پیزیسترات جبار و دو پسر وی معمول گردید. میلتیاد، تمیستوکل، آریستید، سیمُن مشمول این قانون شدند. رجوع به استراکیسمس شود.
(1) - Ostracisme.
(2) - Ostrakon.
(3) - Citoyen.
استراضة.
[اِ تِ ضَ] (ع مص) سیراب شدن، چنانکه وادی و گرد آمدن آب در آن. آب گرد آمدن در وادی. (تاج المصادر بیهقی). جمع شدن آب در بیابان: استراض الوادی. (منتهی الارب). || آنقدر آب در حوض ریختن که بپوشد زمین را. (منتهی الارب). || فراخ شدن، چنانکه مکان. فراخ شدن جایگاه. (تاج المصادر بیهقی): استراض المکان. || خوش آمدن جای. || خوش شدن نفس. (منتهی الارب). || بامرغزار شدن زمین. (زوزنی).
استراط.
[اِ تِ] (ع مص) فروخوردن لقمه و جز آن. سرط. فروگوارانیدن: لاتکن حلواً فتُسترط و لا مُرّاً فتعفی؛ نه چندان شیرین باش که ترا فروبرند و نه چندان تلخ که بدور افکنند. (منتهی الارب).
استراعة.
[اِ تِ عَ] (ع مص) سرگشته گردیدن. (منتهی الارب).
استرافورد.
[اِ فُرْ] (اِخ)(1) قصبه ایست در کنت نشین وارویک انگلستان در 15 هزارگزی جنوب غربی شهر وارویک بر ساحل نهر آوونی. موطن شکسپیر شاعر بزرگ و مشهور و خانه ای را که زادگاه او بوده تاکنون بدانجا محافظت کرده اند.
(1) - Strafford.
استرافورد.
[اِ فُرْ] (اِخ)(1) توماس ونتورث، کنت دُ ... سیاستمدار انگلیسی، مولد لندن 1593 م. وی بسال 1641 م. اعدام شد. وی با مساعدت ارشوک لُد، بسیاست مستبدانهء شارل اول کمک میکرد.
(1) - Strafford, Thomas Wentworth,
comte de.
استراق.
[اِ تِ] (ع مص) دزدیدن. دزدیده کردن. (منتهی الارب).
- استراق سمع؛ دزدیده گوش بداشتن. (زوزنی). دزدیده گوش بسخن فراداشتن. گوش بسخن کسی داشتن. (غیاث). گوش ایستادن. دزدیده گوش کردن. گوش داشتن پنهانی سخن کسی را. گوش دادن نهانی سخن کسی را. (منتهی الارب).
-استراق نظر؛ دزدیده دیدن.
استراک.
[] (اِ) بیونانی میعهء سایله است. و رجوع به سترکا در برهان قاطع و همین لغت نامه و رجوع به اصطرک شود.
استراکیسمس.
[اُ مُ] (یونانی، اِ)استراسیسم(1). کلیس تنس پس از تبعید پیزیستراتیدس (509 ق. م.) در آتن قانونی وضع کرد که بموجب آن افراد مدینه می توانستند هر کسی را که استبداد و یا جاه طلبی او مخل آزادی عمومی است به ده سال تبعید محکوم سازند. چنین حکمی را استراکیسمس میگفتند و اجرای آن منوط بموافقت شش هزار تن از افراد مدینه بود. میلتیادِس و تمیستوکلس و اریستیدس و بسیاری دیگر از بزرگان آتن بدین عنوان از آتن تبعید شدند. پلوتارخس می نویسد که استراکیسمس در حدود سال 420 ق. م. منسوخ شد. (فرهنگ تمدن قدیم).
(1) - Ostracisme.
استرالجه.
[اِ جَ] (اِخ)(1) (مرداب...) مردابیست به قضاء قرین آباد تابع سنجاق اسلیمیه از روم ایلی شرقی، قریب 15 هزارگزی مغرب قصبهء قرین آباد، طولش از سوی مشرق بمغرب نزدیک 12 هزارگز و عرض آن از جهت شمال بجنوب 5 هزارگز است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Straldja.
استرالسوند.
[اِ] (اِخ)(1) شهریست در خطّهء پومرانیا (پروس) در ساحل دریای بالتیک، در 140 هزارگزی شمال برلن و مقابل جزیرهء روکن. یک لنگرگاه دلکش، شهرداری بزرگ، توپخانه، دارالصنایع دریائی، ضرابخانه، مکاتب اعدادی و بحری، کتابخانه، کارخانه های منسوجات متنوعه و قند، تنباکو، مشروبات، و گنجفه دارد. || استرالسوند (رژانس) نام نائب السلطنه نشینی است که از سمت شمال و مشرق به دریای بالتیک، از طرف جنوب شرقی و جنوب به نائب السلطنه نشین استیتن، از جهت جنوب غربی و مغرب به دوک نشین بزرگ مکلنبورگ اشورین منتهی میگردد. مساحت سطحش 4010 هزار گز مربع است.
(1) - Stralsund.
استرالیا.
[اُ] (اِخ)(1) جزیرهء استرالیا پنجمین بَرّ عالم است، وسعت آن تقریباً معادل اروپاست و مساوی با هفت میلیون و هفتصد هزار گز مربع و از حیث پستی و بلندی به سه قسمت میشود: اول قسمت شرقی که کوهستانی و مرتفع و معروفترین جبال استرالیا در این قسمت واقع شده، دوم اراضی مرکزی که شامل بعض فلاتهای کوچک و کویرهای ویکتوریا(2) است که در جنوب شرقی واقع شده، سوم حدود غربی استرالیا که پوشیده از فلاتهای مرتفع است ولی وسعت فلات مزبور بسیار کم است. آب و هوای این جزیره هم نسبت بعرض جغرافیائی و پستی و بلندی اراضی تغییر میکند چنانکه در شمال آب و هوائی گرم و در جنوب آب و هوائی معتدل دارد و در مشرق مرطوبی و در حدود مرکزی و کویرها بکلی خشک و برّیست. رودهای آن در شمال و مشرق بسیار است و اغلب قابل کشتی رانی میباشد ولی طویل نیستند. بزرگترین رود آن همان رود مورای(3)است که در جنوب شرقی جاری و شعبهء عمده اش رود دارلنگ(4) است. سرچشمهء این رود از جبال استرالی است ولی جریان آن چندان منظم نیست، پستی و بلندی آن بسیار است بهمین مناسبت برای کشتی رانی چندان صلاحیت ندارد. در این جزیره دریاچه های فراوان دیده میشود ولی چندان معروف نیستند، عمدهء آنها دریاچهء موسوم به گردنیر(5)و ترنس(6) است که در حدود جنوبی واقعند. سواحل شرقی استرالیا مرتفع و کوهستانی و بریدگی آن کمتر است. سواحل جنوبی و شمالی پست و رسوبی و شن زار و نسبةً بیشتر بریدگی دارد، سواحل غربی هم مرتفع میباشد، ولی به ارتفاع سواحل شرقی نیست. خلیج معروف آن در شمال، خلیج کارپانتاری(7) و در جنوب خلیج بزرگ استرالین(8) است و دماغهء یرک(9) هم در شمال است. در سمت مشرق خلیج عمدهء سیدنی(10) و دیگر خلیج بتانی(11) در جنوب سیدنی در مقابل سواحل شمالی جزایر ملویل(12) و باتهورست(13) واقع شده است. سواحل جزیرهء استرالیا بواسطهء اسپانیولیها و انگلیسها مکشوف شده و از وضع طبیعی حدود مرکزی آن تا ازمنهء اخیر هم اطلاع نداشتند. بعضی از سیاحان انگلیسی در مرکز استرالیا مسافرت و از وضع طبیعی آنجا استحضار حاصل کردند. نژاد اهالی استرالیا به دو قسمت میشود: اول نژاد بومی که شامل ماله های سیاه پوست است و در واقع رنگ پوست آنان بسیار سیاه نیست بلکه برنگ قهوه ای است. تمدن این طوایف هم در منتهی درجهء پستی است. از زراعت هم اطلاعی ندارند و وضع زندگانی آنان بسیار ناقص و منازل ایشان بی ترتیب و غیرکامل است. حیوانات بزرگ در استرالیا یافت میشود و اهالی کمتر بتحصیل گوشت موفق میشوند و هرچه بیابند از قبیل موش و مار و غیره را میخورند. آدم خوری هم مابین آنها رواج دارد و گوشت انسان برای آنها غذای لذیذ کمیابیست. عدّهء آنها در موقع ورود اروپائیها به استرالیا 150 هزار بوده و امروزه تقریباً 21 هزار است زیرا همان ظلمهائی که از طرف اسپانیولیها نسبت به هندیهای امریکا مُجری بود در آنجا هم برقرار است و انگلیسها به انواع و اقسام طرق در برانداختن نسل این افراد سعی میکنند. اگرچه بعضی عادات مذمومهء اروپائی از قبیل شرب مسکرات و غیره بین آنها رواج کلی دارد و بیشتر در انهدام آنها کمک میکند باز انگلیسها از اقدامات خود دست برنمیدارند و آنها را مانند حیوانات هر وقت بچنگ آرند بقتل میرسانند. دیگر از ساکنین استرالی مهاجرین اروپائی هستند و عمدهء آنها انگلیسها میباشند که ابتدا در سواحل شرقی و جنوب شرقی اقامت کرده و رفته رفته بعدها بسواحل غربی و جنوبی هم نفوذ کردند و این نقاط را هم مسکون ساختند و امروز جزو عمدهء اهالی استرالیا همان انگلیسها هستند. دیگر از مهاجرین اروپائی آلمانیها و فرانسویها میباشند. در اواخر قرن نوزدهم چینیها هم بدانجا رو آورده بدسته های بسیار به آنجا میرفتند لکن دولت انگلیس به واسطهء اتخاذ بعضی تدابیر از آنان جلوگیری کرد. زبان رسمی و عمده زبان انگلیسی و مذهب پرتستانیست و پیروان مذهب کاتولیک هم در بعض نقاط هستند و مذهب چینیها بودائی است. تمام استرالیا به انضمام جزیرهء تاسمانی به شش مهاجرنشین مستقل تقسیم میشود و وضع حکومت هر یک بترتیب حکومت انگلیس است. استرالیا «کامن ولث» یا «کنفدراسین» است که در سال 1900 م. از مستعمرات قدیمهء انگلیس تشکیل شده یعنی: استرالیای جنوبی، استرالیای غربی، گال جدید در جنوب، ویکتوریا، کوئین سلاند بعلاوه تاسمانی و سرزمین استرالیای شمالی و از طرف دولت انگلیس فرمانفرمای کل به استرالیا اعزام میشود و حکمران مزبور به استعانت عدّه ای وزرا امور مملکت را اداره میکنند. قوهء مقننه هم با دو مجلس است، یکی مجلس سنا که اعضاء آن از طرف حکومت هر یک از مهاجرنشین ها انتخاب میگردد، دیگر مجلس مبعوثان که اعضاء آن از طرف اهالی استرالیا انتخاب میشوند و مدت وکالت آنان سه سال است. کلیةً باید دانست که جزیرهء بزرگ استرالیا از طرف دولت انگلیس به تحصیل استقلال خود بهره مند گردیده و امروز مستقل است و ادارهء امور داخلی و ترتیب مخارج و مداخل خویش را خود اداره میکنند و اعضاء حکومتی آن بهیچ وجه موظف دولت انگلیس نیستند جز فرمانفرمای مملکت که چون از طرف دولت انگلیس معین میشود مقرری خود را هم از آن دولت دریافت میدارد. جزیرهء استرالیا به پنج قسمت بزرگ منقسم میشود و هر یک از این قسمتها تشکیل مهاجرنشین میدهد که در امور داخلی خود مختار میباشند. پایتخت آن کامبرا(14) و از شهرهای عمدهء آن ملبورن(15) است که در حدود جنوبی استرالیا واقع شده است. دیگر از شهرهای استرالیا شهر سیدنی(16) که در ساحل جنوب شرقی واقع شده و بندری تجارتی است و اهمیتش بیش از دیگر شهرهای استرالیاست و بطرز شهرهای امریکا ساخته شده و اغلب خطوط راه آهن جنوب شرقی استرالیا به آنجا ختم میشود. دیگر شهر آدلائید(17) که در حدود جنوب استرالیا واقع شده و اهمیت تجارتی خاص دارد. دیگر بندر بریسبان(18) که در شمال سیدنی واقع شده نیز اهمیت تجارتی دارد. از شهرهای معروفی که در مغرب استرالیا واقع است شهر پرث(19) است که اهمیت تجارتی دارد و محل صدور محصولات معدنیست. شهر عمده ای که در جزایر تاسمانی واقع شده در جنوب بندر هبارت(20) است که حاکم نشین این جزیره محسوب میشود.
جغرافیای ثروتی - نباتات: محصولات نباتی استرالیا بواسطهء خشکی بسیار آن چندان مهم نیست و بیشتر در حدود سواحل اراضی زراعتی یافت میشود و اخیراً بمناسبت اینکه بعضی چاههای آرتزین در حدود مرکزی و شمالی آن حفر کرده اند برخی از اراضی مرکزی هم قابل زراعت شده است. عمدهء محصولات نباتی آن گندم و دوسر و جو و ذرّت است. نیشکر هم در آنجا بعمل می آید. دیگر جنگلهای آن که در قسمت جنوبی جبال واقع شده و چوب آن برای کشتی سازی است بسیار معروف است. اهم محصولات استرالیا حیوانات است و عمدهء آن اسب و گوسفند و خوک است و گوشت انگلستان از اینجا تهیه میشود. معادن استرالیا هم بسیار است. عمدهء آن معدن طلاست که شهرت آن در ازمنهء اخیره باعث هجوم مهاجرین اروپائی بدانجا گردید و حدود مرکزی آن که بکلی بیحاصل است مسکون شد، دیگر معدن نقره که آن هم اهمیتی مخصوص دارد، دیگر معدن مس در جنوب استرالیا و جزیرهء تاسمانی یافت میشود و معادن ذغال سنگ در جنوب شرقی بسیار است. معادن سُرب و روی و قلع آن چندان اهمیت ندارد.
صنایع آن: بمناسبت کثرت محصولات معدنی مخصوصاً زغال سنگ و جدّیت بسیار اهالی صنایع استرالیا در مدت کم بسیار ترقی کرده است و از عهدهء تهیهء حوائج خود و سایر مهاجرنشین های اقیانوسیه تقریباً برمی آید و آنچه را هم که باید از خارج وارد کنند به انگلیسیها مراجعه میکنند و در واقع عمدهء تجارت آن با انگلیس است.
وسائل حمل و نقل: وسایل حمل و نقل آن اخیراً بسیار شده و عمدهء آن در حدود جنوب شرقی است ولی هیچ یک برّ استرالیا را قطع نکرده است. قدرت و نفوذ استرالیا در جنوب بسیار است. جمعیت استرالیا 5437000 تن است.
(1) - Australie.
(2) - Victoria.
(3) - Murray.
(4) - Darlingue.
(5) - Gairdner.
(6) - Torrens.
(7) - Karpentarie.
(8) - Australienne.
(9) - York.
(10) - Sydney.
(11) - Batany Bay.
(12) - Melville.
(13) - Bathurst.
(14) - Canberra.
(15) - Melbourne.
(16) - Sydney.
(17) - Adelaide.
(18) - Brisbane.
(19) - Perth.
(20) - Hobart.
استرامادور.
[اِ] (اِخ) استرامدورة. نام دو ولایت بزرگ که یکی متعلق بدولت اسپانیا و دیگری متعلق به پرتغال است. نخستین ولایتی است قدیم در قسم غربی اسپانیا محدود از سمت شمال به سلمنکة و شراویلا و از مشرق طلیطله و قرطبه و از جنوب اشبیله و ولبه و از مغرب پرتغال. مساحت آن 16693 میل مربع است و کرسی آن شهر بطلیوس است و آن را کوهها از جمیع جهات احاطه کرده است و این جبال از یک سلسله تشکیل یافته و ولایت مزبور را از شرق به غرب قطع میکند. خاک آن بسیار حاصلخیز و اگر مردم آن بفلاحت و زراعت توجه داشتند غلهء آن ثلث سکنهء اسپانیا را کفایت میکرد ولی اراضی مهمل مانده جز اندکی از این سرزمین که در آن گندم و جو می کارند و از معادن آن نقره و مس و ارزیز و قصدیر و حجرالدم(1) و ذغال سنگ است لکن هیچیک استخراج نمیشود. این شهر در زمان رومیان اهمیت بسزا داشت ولی پس از خروج عرب از آنجا رو به انحطاط گذاشت و مانند بلاد دیگر اسپانیا عایدات و سکنهء آن کم شد. اما استرامدورهء پرتغال در جهت غربی آن مملکت بین البیره و اقیانوس اطلس واقع است و مساحت آن 60872 میل و از شهرهای آن اشبونه (لیسبون) است و آن پایتخت است، دیگر لیریا و آن ناحیت دارای جبال بسیار و سلسلهء جبال سراوی استریلا آنرا قطع میکند و عده ای انهار وی را سیراب می سازد. محصول آن میوه ها و سبزی و از معادن آنجا مس و آهن و رخام و زغال سنگ و نمک است. زلزله های بسیار در این محل حادث شده و هوای آن گرم است. این دو ولایت پرتغالی و اسپانیولی بخشی از لوزیتانیا است که قوم لوتیونه در آن اقامت داشت و سپس قوم الینه بسال 411 م. بر آن مستولی شد و آنگاه قوم سواف بسال 420 م. آن را متصرف گردید و به سال 477 ویزی گُت ها غالب شدند و بسال 94 ه . ق. عرب بر آنجا مسلط گردید و از سال 139 ه . ق. تا اوایل قرن چهارم هجری این دو شهر جزو خلافت قرطبه بود. (ضمیمهء معجم البلدان). و رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 318 و 320 شود.
.شادنج)
(1) - Nummulith. Nummuline.
.(شادنه
استرانجه.
[اِ جَ] (اِخ)(1) قصبه ای است در ولایت اورینوپول در قضای مدیه از سنجاق قرق کلیسا، در سینه کشی شرقی کوه استرانجه بساحل رودی بهمین نام.
(1) - Istrandja.
استرانجه.
[اِ جَ] (اِخ) (بالکان) سلسلهء جبالی به سنجاق قرق کلیسا از ولایت ادرنه که از بالکان قدیم منشعب گشته از حدود روم ایلی شرقی ظاهر شده در موازات سواحل بحر اسود بسوی جنوب شرقی امتداد یافته به چتالجه و چکمجه میرسد. مرتفعترین قله های این سلسله در جهت شمال واقع شده در بالای طرنوه بیش از 3000 قدم ارتفاع پیدا میکند و هر قدر بسمت جنوب فرودآید، نقصان یابد چنانکه کوه واقع در طرف بالای استرانجه موسوم به قره طاغ بیش از 1500 قدم ارتفاع ندارد و قدری پائین تر بشکل تپه های مسلسل درمی آید. بر دامنه های این سلسله جنگلهای فراوان یافت شود و از سوی مغرب نهرها و جویبارهای بسیار و بتوازی یکدیگر روان و به نهر ارکنه میریزد و از سوی مشرق نیز چندین نهر در جریانست که به دریای سیاه میریزد. (قاموس الاعلام ترکی).
استرانجه.
[اِ جَ] (اِخ) (نهر...) نهری است در ولایت ادرنه (آندری نُپل) در قضای مدیه از سنجاق قرق کلیسا و از دامنهء جنوب شرقی بالکان استرانجه جاری شده بسمت جنوب شرقی روان میشود و پس از طی یک مسافت 40 هزارگزی به بحیره ای در قوس واقع در نزدیکی ساحل بحر اسود میریزد. (قاموس الاعلام ترکی).
استرانژلو.
[اِ ژِ] (اِ) خط سریانی. در ترکستان چین ناحیهء تورفان قطعات بسیار از آثار دینی مانویان بدست آمد که بخط استران ژلو بدون الفاظ آرامی نوشته شده و همهء کلمات آن بصورت ایرانی خالص است. سطرنجیلی.
استراود.
[] (اِ) بترکی اسم فلفل است. (فهرست مخزن الادویه). و این غلط است و کلمه ایستی اود است یعنی گیاه گرم.
استرباع.
[اِ تِ] (ع مص) استرباع رمل؛ توبرتو نشستن ریگ. || استرباع غبار؛ بلند شدن گرد. برخاستن گرد. || استرباع بعیر در سیر؛ قوی گردیدن آن در سیر. (از منتهی الارب).
استربان.
[اَ تَ] (ص مرکب، اِ مرکب) بَغّال. قاطرچی. استروان.
استرپی براکنیی.
[اِ رِ بْرا / بِ کِنْ](اِخ)(1) کمونی در بلژیک (هِنو)، دارای 8300 تن سکنه.
(1) - Strepy-Bracquegnies.
استرتاج.
[اِ تِ تا] (ع مص) بسته شدن سخن بر کسی: اُسترتج علیه (مجهولاً). (منتهی الارب). ارتاج.
استرجاع.
[اِ تِ] (ع مص) انّا لله و انّا الیه راجعون گفتن. (منتهی الارب). انا لله و انا الیه راجعون گفتن در وقت مصیبت. (تاج المصادر بیهقی): و استکان و استرجع بعد ان ارتاع و تفجع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300)؛ ترجمهء آن: و فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آن که غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). فوقف بین الامر و النهی مسترجعاً. (تاریخ بیهقی ص 300)؛ ترجمه: پس ایستاد در کشاکش امر و نهی استرجاع کنان. (تاریخ بیهقی ص 310).(1) || بازگرفتن چیزی را از کسی که به وی داده: استرجع منه الشی ءَ. (منتهی الارب). واپس گرفتن چیز بخشیده. داده را واپس خواستن. واگرفتن خواستن. چیز داده را واپس گرفتن. (غیاث). واگرفتن چیزی را که فراداده باشی. (تاج المصادر بیهقی). || بازگشتن خواستن. طلب رجوع کردن. || قابلیت ارتجاع. قوهء قبض و بسط(2).
(1) - ترجمهء بعضی خطب و مکاتیب که در تاریخ ابوالفضل بیهقی آمده است سخت سست و از سبک ابوالفضل بسی دور است و ظاهراً بعدها این ترجمه را افزوده اند.
(2) - elasticite.
استرجال.
[اِ تِ] (ع مص) پیاده شدن خواستن. (تاج المصادر بیهقی).
استرحال.
[اِ تِ] (ع مص) کوچ خواستن از کسی. (منتهی الارب). || پالان برکردن خواستن. (تاج المصادر بیهقی).
استرحام.
[اِ تِ] (ع مص) بخشایش خواستن. (تاج المصادر بیهقی). رحم خواستن. مهربانی طلبیدن.
استرحاماً.
[اِ تِ مَنْ] (ع ق) من باب استرحام. از راه ترحم.
استرخا.
[اِ تِ] (اِ) لغتی یونانی بمعنی زرنیخ سرخ است و آن نوعی از زرنیخ باشد که ارباب عمل داخل اکسیر کنند و زرنیخ احمر همانست. اگر با عصارهء برگ درخت بزرالبنج بر شیب بغل که موی آنرا کنده باشند طلا کنند دیگر برنیاید و بفتح و ضم اول نیز گفته اند و بجای حرف ثالث بای ابجد هم بنظر آمده است و به اسقاط ثالث نیز به این معنی نوشته اند که اسرخا باشد. (برهان). زرنیخ سرخ. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). زرنیخ سرخ است و صفت زرانیخ گفته شود(1).
(1) - این کلمه با کلمهء یونانی Strukanos که گیاهی نهایت سمی است و فرانسه ها Strychnosبهمان معنی از آن گرفته اند و میوهء آن Noix vomiqueاست و نیز به لغت Strychnine که سم شبه قلیائی گیاه سابق الذکر است، شبیه می باشد و نیز با کلمهء یونانی Arsenikos که فرانسه ها Arsenic را از آن گرفته اند مشابه است و اگر اولی باشد بایستی در فارسی استرخنسا یا استرخنس نوشته باشند و بعد بخطای کاتب به این شکل درآمده باشد. والله اعلم.
استرخاء .
[اِ تِ] (ع مص)(1) سست شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ثَملطَة. ثَلْمطَة. رهل. (بحر الجواهر). || نرم گشتن. || سستی. نرمی. (منتهی الارب). سست شدن. (بحرالجواهر). لسی. رخوت. لمسی. || فروهشتگی. (منتهی الارب). فروگذاشته شدن. (تاج المصادر بیهقی). فروهشته شدن. (غیاث). || فروگذاشتن. (زوزنی). فروهشتن هر چیز: استرخی اللحم. (منتهی الارب). و استرخاء عندالاطبّاء، ترهّل و ضعف یظهر فی العضو عن عجز القوّة المحرّکة. و هو مرادف للفالج عندالقدماء و اما المتأخرون فیطلقون الفالج علی استرخاء یحدث فی احد شقّی البدن طو. و یضاف الاسترخاء بکلّ عضو حدث فیه کاللثة و اللّهاة و اللسان و غیرها. کذا فی حدودالامراض. (کشاف اصطلاحات الفنون). استرخاء فالج که نه در شقّ تن و نه در تمام تن باشد بلکه در اندامی از تن: اندر باب استرخاء زفان یاد کرده آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
-استرخاء اعصاب؛ سستی رگها و پی ها.
-استرخاء اعضاء(2)؛ سستی اندامها.
-استرخاء جفن(3)؛ سقوط جفن.
-استرخاء جفن اعلی(4).؛
-استرخاء مثانه(5)؛ سیلان بی ارادهء بول. خروج بلاارادهء پیشاب: پسر چهارم هولاگوخان بیکین از قوتوی خاتون در وجود آمد و او را علت استرخای مثانه بود. (جامع التواریخ رشیدی).
- استرخاء ناقه؛ فروهشته گشتن یارک آن. (منتهی الارب).
(1) - Ramollissement. Relachement. Resolution des forces.
.(لکلرک، در ترجمهء استرخاء)
(2) - La resolution des membres.
(3) - Blepharoptose.
(4) - Paralysie de la paupiere superieure.
(5) - Relachement des testicules.
Paralysie de la vessie. ecoulement involontaire d urine.
استرخاص.
[اِ تِ] (ع مص) ارزان دیدن. ارزان شمردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ارتخاص. || ارزان خواستن. (منتهی الارب). ارزان خریدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). رخصت خواستن. (غیاث). طلب رخصت کردن.
استرخان.
[اَ تَ] (اِخ) رجوع به استراخان شود.
استرداد.
[اِ تِ] (ع مص) طلب بازپس چیزی کردن. داده را واپس خواستن. (غیاث). رد کردن خواستن. وادادن خواستن. (زوزنی). پس گرفتن:
ابداً یَسْتَرِدُّ ما وهب الدهر.
-استرداد کردن؛ رد کردن خواستن. داده را واپس خواستن.
|| بازگردانیدن خواستن. (منتهی الارب). بازگشت خواستن.
استردار.
[اَ تَ] (نف مرکب) استربان. استروان: سیلی دررسید... گله داران بجستند و جان را گرفتند و هم چنان استرداران، و سیل کاروان و استران را درربود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص262).
استرداف.
[اِ تِ] (ع مص) ردیف کردن خواستن. (منتهی الارب). || به ترک نشاندن خواستن. از پی درنشاندن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). از پی خود سوار کردن خواستن.
استردن.
[اُ تُ دَ] (مص) ستردن. پاک کردن. (جهانگیری). پاک ساختن. (برهان). محو ساختن. (جهانگیری). محو کردن. (برهان) :
از جا نبرد چیزی آنرا که تو جا دادی
غم نسترد آن دل را کو را ز غم استردی.
مولوی.
|| تراشیدن. (جهانگیری) (برهان). تراشیدن مو. (غیاث). || مؤلف مؤید الفضلاء گوید: در فرهنگی بمعنی ساخته شدن بنظر آمده.
استرده.
[اُ تُ دَ / دِ] (ن مف) سترده که بتازی محلق خوانند. (مؤید الفضلاء).
استرذال.
[اِ تِ] (ع مص) ناکس و هیچکاره یافتن کسی را. (منتهی الارب).
استرزا.
[اِ رِ] (اِخ)(1) شهری به ایتالیا، در ساحل دریاچهء ماژور، دارای 1900 تن سکنه و کنفرانس اقتصادی بین المللی بسال 1932 م. بدانجا بود.
(1) - Stresa.
استرزاء.
[اِ تِ] (ع مص) حقیر شمردن کس را. (منتهی الارب).
استرزاغ.
[اِ تِ] (ع مص) ضعیف و خوار شمردن کسی را. (منتهی الارب).
استرزاق.
[اِ تِ] (ع مص) روزی خواستن. روزی جستن. (تاج المصادر بیهقی).
استرزی.
[اِ رُزْ زی] (اِخ)(1) فیلیپ. سیاستمدار ایتالیائی، مولد فلورانس. وی رقیب مِدیسی بود (1488 - 1538 م.). || پیر(2). مارشال فرانسوی، که در محاصرهء تیون ویل (1588 م.) مقتول گردید. || لئون(3). امیرالبحر فرانسوی، مولد فلورانس. وی در نجات ماری استوارت کوشید. (1515 - 1554 م.).
(1) - Strozzi, Philippe.
(2) - Pierre.
(3) - Leon.
استرس.
[اِ رُ] (اِخ) رجوع به اشتراوس شود.
استرسال.
[اِ تِ] (ع مص) استرسال شَعر؛ فروهشته شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). فروهشتگی موی. فرخالی. || استرسال با کسی؛ گستاخی کردن و مؤانست جستن بوی. (منتهی الارب). گستاخ شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || فرستادن خواستن شتران را قطیع قطیع. گفتن این کلام: ارسل الی الابل ارسا؛ ای قطیعاً قطیعاً. (منتهی الارب). || خوگر شدن.
استرسن.
[اَ تَ سَ] (اِخ) قصبه ایست به ترکستان شرقی میان کاشغر و ختن و وطن بعض علماست مانند ابونصر احمدبن محمد بن علی استرسنی بازکندی. (معجم البلدان).
استرسن دنیس.
[اِ رِ سَ دِ] (اِخ)(1) کرسی اُوآز، از ناحیت کُم پییی، دارای 1524 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد.
(1) - Estrees-Saint-Denis.
استرش.
[اُ تُ رَ] (اِ) آهنی را گویند که زمین را بدان شیار کنند. (جهانگیری) (برهان). آهن جفت. (فرهنگ ضیا). آهنجفت. سپار(1). (جهانگیری). گاوآهن.
(1) - در مؤید الفضلاء: شیار.
استرشاء .
[اِ تِ] (ع مص) رشوت خواستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). پاره خواستن از کسی. طلب رشوت کردن. رشوه گرفتن. || استرشاء فصیل؛ شیر جستن شتربچه. شیر خواستن اشتربچه. (تاج المصادر بیهقی). شیر خوردن خواستن بچه شتر. || اطاعت کسی کردن و خوشنودی او جستن. (منتهی الارب).
استرشاح.
[اِ تِ] (ع مص) پروردن ستور خرد تا بزرگ شود. || انتظار گیاه کردن تا بلند و قابل چریدن گردد. انتظار گیاه کردن تا دراز شود و بچریدن آید. (منتهی الارب). || استرشاح بهمی؛ بلند و دراز شدن آن. (منتهی الارب).
استرشاد.
[اِ تِ] (ع مص) براه شدن. || راه جستن. (منتهی الارب). راه راست جستن. طلب هدایت کردن. استهداء. راه راست خواستن. (تاج المصادر بیهقی). طلب رشد و راه راست کردن.
استرشاش.
[اِ تِ] (ع مص) دراز کردن شتربچه گردن را میان دو ران مادر تا شیر خورد. (از منتهی الارب).
استرضاء .
[اِ تِ] (ع مص) خواستن از کسی تا خشنود کند او را. (منتهی الارب). خشنود کردن خواستن. (زوزنی). || طلب خوشنودی کردن. خواستن خشنودی کسی را. (منتهی الارب). خوشنودی خواستن. (وطواط) (غیاث). رضامندی خواستن. (غیاث). || خوشنود کردن. (تاج المصادر بیهقی). || خوشنود شدن. خوشنودی.
استرضاع.
[اِ تِ] (ع مص) شیر دادن خواستن. طلب شیر دادن. بمزد فراگرفتن کسی را تا فرزندک را شیر دهد. (زوزنی). دایه گرفتن فرزند را. (تاج المصادر بیهقی). دایه خواستن. به دایه دادن شیرخواره را. مرضعه خواستن. شیرده خواستن. یقال: استرضع؛ ای طلب مرضعةً. (منتهی الارب).
استرطاء .
[اِ تِ] (ع مص) گول گردیدن. (منتهی الارب).
استرطاط.
[اِ تِ] (ع مص) گول شمردن کسی را. (منتهی الارب). استحماق کسی. (قطر المحیط).
استرعاء .
[اِ تِ] (ع مص) نگاهبانی فرمودن کردن. (تاج المصادر بیهقی). نگهبانی کردن خواستن. (زوزنی). نگاه داشتن خواستن. (منتهی الارب). استحفاظ. نگاه داشتن و حفظ از کسی خواستن. نگاهبانی از کسی طلبیدن. || نگاهبانی کردن. (منتهی الارب). || استماع و گوش دادن طلبیدن. || بشبانی گرفتن.
-امثال: من استرعی الذئب فقد ظلم.
استرعاب.
[اِ تِ] (ع مص) در تداول فارسی زبانان مأخوذ از عربی، بمعنی ترسانیدن. تولید رعب. در عربی ترعیب بدین معنی آید.
استرعاف.
[اِ تِ] (ع مص) چکانیدن پیه. گرفتن گداختهء پیه. (منتهی الارب). || پیشی گرفتن اسب و درگذشتن. در پیش شدن: استرعف الفرس. (منتهی الارب). || خون آلود کردن سنگریزه سم ستور را. (منتهی الارب). خون برآوردن.
استرعال.
[اِ تِ] (ع مص) در پی یکدیگر رفتن گوسپند. (منتهی الارب). پی درپی رفتن گوسفند. || پیشرو گله شدن. (منتهی الارب). با اول رمه بیرون رفتن گوسپند و اسب.
استرغاد.
[اِ تِ] (ع مص) نیکو و فراخ یافتن.
استرغاز.
[اِ تِ] (ع مص) سست و نرم و ضعیف یافتن کسی را. (منتهی الارب).
استرغاس.
[اِ تِ] (ع مص) نرم یافتن چیزی را. || نرم شمردن چیزی را. (از منتهی الارب).
استرفاد.
[اِ تِ] (ع مص) یاری خواستن. (تاج المصادر بیهقی). استعانت.
استرفاض.
[اِ تِ] (ع مص) استرفاض وادی؛ فراخ شدن رودبار. (منتهی الارب).
استرفاع.
[اِ تِ] (ع مص) برداشتن. || برداشتن خواستن. (منتهی الارب). طلب برداشتن کردن. || استرفاع خوان؛ سپری شدن آنچه بر خوان بود و وقت برداشتن آن رسیدن. (منتهی الارب).
استرفاق.
[اِ تِ] (ع مص) طلب رفق کردن. || از این مصدر، مسترفق آمده بمعنی مبرز و مستراح. (دزی).
استرفاه.
[اِ تِ] (ع مص) برآسودن. (منتهی الارب).
استرفلد.
[اُ تِ فِ] (اِخ)(1) شهری به آلمان (پروس) واقع در ساحل اِمشِر، شعبهء رَن، دارای 30000 تن سکنه.
(1) - Osterfeld.
استرقاء .
[اِ تِ] (ع مص) افسون کردن خواستن. (زوزنی). افسون خواستن. (تاج المصادر بیهقی). رقیه خواستن. و منه: استرقیته فرقانی رقیة. (منتهی الارب). تعویذ طلبیدن.
استرقاع.
[اِ تِ] (ع مص) استرقاع ثوب؛ درپی خواه شدن جامه. (منتهی الارب). محتاج وصله شدن جامه. بپاره آمدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). بوژنگ آمدن جامه. (زوزنی).
استرقاق.
[اِ تِ] (ع مص) بنده گرفتن. (زوزنی). ببنده گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). بنده گرفتن کسی را. بنده کردن. طلب بندگی کردن. شخصی را بردهء خود قرار دادن (اصطلاح فقه). || تُنُک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تُنُک گردیدن. (منتهی الارب). || فرورفتن، چنانکه آب در زمین: استرق الماء؛ فرورفت آب بر زمین مگر اندک. (منتهی الارب).
استرک.
[اِ تِ رَ] (اِ) بیخ خوشبوئی است که بترکی قره کولک گویند و میعهء سایله هم گویند. (شعوری). رجوع به اصطرک شود.
استرک.
[اَ تَ رَ] (اِخ) قصبه ای در استراباد، که گویند یزیدبن مهلب از سران عرب استراباد را در محل آن بناکرد. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو صص 71 - 72 بخش انگلیسی).
استرکاک.
[اِ تِ] (ع مص) سست و ضعیف شمردن. (منتهی الارب). رکیک شمردن. (زوزنی). || سست و ضعیف یافتن. (منتهی الارب). ضعیف یافتن. (تاج المصادر بیهقی). ضعیف داشتن.
استرکره.
[اَ تَ کُرْ رَ / رِ] (اِ مرکب) بچه قاطر.
استرکی.
[ ] (اِخ) (منزل...) منزلی در نزدیکی مرغاب و سرخس. (حبیب السیر جزو3 از ج3 ص245).
استرگت.
[اُ رُ گُ] (اِخ)(1) (گت های مشرق) بخشی از ملت ژرمانی که در ساحل دانوب مستقر شده بودند و سپس به ایتالیا حمله بردند و تحت ریاست تِئودُریک در اواخر مائهء پنجم میلادی، دولتی تأسیس کردند که در 552 م. ژوستی نین آنرا منقرض کرد.
(1) - Ostrogoths.
استرل.
[اِ تِ رِ] (اِخ)(1) سلسلهء جبال کوههای آلپ پرُوانس (وار و آلپ ماریتیم). قلهء مرتفع آن وینِگر 616 گز ارتفاع دارد.
(1) - Esterel.
استرلا.
[اِ رِلْ لا] (اِخ)(1) نهری در جمهوری کوسته ریکا از آمریکای وسطی. این نهر از جبال پیکوبلانکو و سروشیرپیو سرازیر و از اجتماع پنج نهر حاصل و بسوی مشرق روان و بدریای آنتیل میریزد.
(1) - Estrella.
استرلا.
[اِ رِلْ لا] (اِخ) (پوردا...) (لنگرگاه ستاره) قصبه ایست در جهت جنوب شرقی برزیل در ایالت ریودوژانیرو در ساحل راست مصبّ نهر اینومیریم که به خلیج ریودوژانیرو میریزد. در ازمنهء سالفه وقتی عدّهء نفوسش به 12000 تن بالغ میشده ولی در اثر پیدا شدن راههای دیگر برای تجارت از اهمیت افتاده است.
استرلا.
[اِ رِلْ لا] (اِخ)(1) (سرادا...) (سلسلهء ستاره) بلندترین سلسلهء جبال پرتقال که از سمت شمال شرقی با کوه مزاس که یکی از شعب سلسلهء گاته در اسپانیا میباشد مربوطست و بسوی جنوب غربی امتداد مییابد. مرتفعترین قله اش کوه کنتاروو لگادو است که 1993 گز ارتفاع دارد و در اکثر فصول سال از برف مستور است. آبهائی که از این سلسله جریان پیدا میکند بسه حوزه تقسیم میگردد: از جهت شمال بوسیلهء نهر کوا به رودخانهء دورو، و از جانب جنوب بتوسط نهر ززره به رودخانهء تاج، و از سوی مشرق هم به رودخانهء موندگو میریزد. || کوهی است در برزیل که گرداگرد خلیج ریودژانیرو را فراگرفته است.
(1) - Estrella (Serrada).
استرلاب.
[اُ تُ] (از یونانی، اِ)(1) (از: استرون، بمعنی ستاره + لامبانئین، بمعنی گرفتن) اسطرلاب. سطرلاب. سترلاب. اصطرلاب. صلاب. آلتی منجمان را که بدان ارتفاع ستارگان را حساب کنند. || بمعنی ترازوی آفتاب. (آنندراج). لغتی است یونانی بمعنی ترازوی آفتاب. گویند پسر ادریس آنرا وضع کرده. (انجمن آرای ناصری). رجوع به اسطرلاب شود :
بیونانی استر ترازو بود
که در سکّهء عدل ساز او بود
وگر معنیم بازپرسی ز لاب
بود هم بگفتار روم آفتاب
پس از آن مراد از سترلاب جست
ترازوی خورشید باشد درست.
امیرخسرو.
و این معنی غلط است.
(1) - Astrolabe.
استرلنکا.
[اُ رُ لِ] (اِخ)(1) شهری به لهستان، در کنار ناوِر، دارای 15000 تن سکنه و عسا کر فرانسویان روسیه را در 1807 م. در این محل شکست دادند.
(1) - Ostrolenka.
استرلومیقی.
[] (معرب، اِ) استرلومیقا. از یونانی استرنومی(1). (دزی ج 1 ص 21). و این تصحیف کاتب است.
(1) - Astronomie.
استرلیتز.
[اِ رِ] (اِخ)(1) استرلیچ. استرلیتز (جدید) شهری است در مکلنبورگ استرلیتز از کشور آلمان و مرکز آن است و در فاصلهء 140 هزارگزی جنوب غربی اشورین واقع شده، دارای کاخی باشکوه. این شهر در 1733 م. بنا شده است. || استرلیتز (قدیم) شهری است در مکلنبورگ استرلیتز از کشور آلمان، در شش هزارگزی جنوب شرقی استرلیتز جدید.
(1) - Strelitz.
استرلیتز.
[اُ تِرْ] (اِخ)(1) اوسترلیتز. شهری در اطریش (ناحیهء موراوی). در این مکان ناپلئون در سال 1805 م. شکست سختی بقشون اطریش و روسیه وارد آورد.
(1) - Austerlitz.
استرلیتزن.
[اِ رِ زِ] (اِخ)(1) (در زبان روسی شکارچی و تیرانداز را گویند) نام (هیأت) نظامی مرکب از 40000 تن پیاده در روسیه که در تاریخ 1545 م. از طرف ایوان چهارم تشکیل شد و در حکم گارد و اردوی مخصوص تزار بود. این گروه خدمات بزرگی به روسیه انجام داده بود ولی بعدها گاه بگاه علم عصیان برمی افراشتند لذا در تاریخ 1705 م. پطر کبیر آن را بر هم زد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Strelitzen.
استرلینگ.
[اِ تِ] (انگلیسی، اِ)(1) نامی است که در انگلستان بزمان هانری دوم به استاد سکهء (استاندارد) داده شده. || نام مسکوکی از سیم (نقره). || لیرهء استرلینگ؛ واحد پول انگلستان است. || گروه استرلینگ؛ ممالکی که معاملات خارجی آنها با لیرهء استرلینگ صورت میگیرد.
(1) - Sterling.
استرماث.
[اِ تِ] (ع مص) باقی گذاشتن: استرمث فلاناً فی ماله؛ باقی گذاشت او را در مال وی. (از منتهی الارب).
استرمادور.
[اِ رِ] (اِخ)(1) (در اسپانیولی: اکسترمادور(2)، در پرتغالی: استرمادورا(3)) ناحیه ای در شبه جزیرهء ایبری. استرمادور اسپانیولی، کرسی آن بطلیوس(4) که شامل ایالات کنونی بطلیوس و شریش(5) است. || استرمادور پرتغالی، شامل نواحی لریا(6)، شنتمریه(7)، ستوبل(8) و لشبونه(9) است.
(1) - Estremadure.
(2) - Extrema dura.
(3) - Estremadura.
(4) - Badajoz.
(5) - Caceres.
(6) - Leiria.
(7) - Santarem.
(8) - Setubal.
(9) - Lisbonne.
استرماک.
[اِ تِ] (ع مص) استرماک قوم؛ باعیب شدن شان در حَسَب های خویش. (منتهی الارب).
استرمام.
[اِ تِ] (ع مص) عمارت خواستن از کسی. (منتهی الارب). عمارت خواستن بنا. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تیمار و مرمت کردن خواستن عمارت. || استرمام حائط؛ مرمت خواه شدن آن. (منتهی الارب).
استرمبلی.
[اِ رُ بُ] (اِخ)(1) جزیرهء آتشفشان دریای تیرنی، و آن شمالی ترین جزایر لیپاری و ملقب به فانال بحرالروم(2) است. رجوع به استرومبولی شود.
(1) - Stromboli.
(2) - Fanal de la Mediterranee.
استرمز.
[اِ رِ مُ] (اِخ)(1) شهریست به پرتغال (اَلِمتِجُ)، دارای 5000 تن سکنه. و بدانجا پرتغالیان اسپانیولیها را مغلوب کردند (1663 م.). در جوار این شهر مرمرهای سیاه و سفید و سبز یافت شود و نوعی کوزه های خوشبو بدانجا میسازند که آبرا بسیار خنک میکند.
(1) - Estremoz.
استرن.
[اِ تِ] (اِخ)(1) رجوع به اگو (کنتس دُ...)(2) شود.
(1) - Stern.
(2) - Agoult (Comtesse d').
استرن.
[اِ تِ] (اِخ)(1) لورِنس. نویسندهء انگلیسی، مولد کلُنْمِل (ایرلاند). او راست: تریسترام شاندی(2) و مسافرت احساساتی(3). وی نویسنده ای مبتکر و فکاهی حساس است. (1713 - 1768 م.).
(1) - Sterne, Laurence.
(2) - Tristram Shandy.
(3) - Voyage sentimental.
استرنج.
[اِ تَ رَ] (اِ) استرنگ. یبروح الصنم. رجوع به استرنگ شود.
استرنگ.
[اَ / اِ تَ رَ] (اِ)(1) مردم گیاه. یبروح الصنم. (جهانگیری). مهرگیاه. یبروح الصنم باشد که در ملک چین روید بصورت مردم و هرکه آنرا بکند بمیرد، لهذا در وقتی که آنرا میجویند حوالی آنرا خالی کنند و سگی گرسنه حاضر کنند ریسمانی بر آن گیاه بندند و سر دیگر بر گردن آن سگ و قدری نان پیش آن سگ اندازند دورتر به آن سگ و سگ به واسطهء برداشتن نان زور کند و آن گیاه را بکند فی الحال سگ بمیرد و از این جهت آنرا سگ کنک و سگ کن گویند. (سروری). نباتی بود بصورت مردم روید هم نر باشد هم ماده. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مردم گیاه باشد و آن گیاهیست مانند مردم و نگونسار بود و ریشهء آن بجای موی سر باشد نر و ماده بهم درآمیخته و دستها در گردن یکدیگر کرده و پایها در هم محکم نموده. گویند هر کس آن گیاه را بکند هلاک شود پس بدین واسطه اگر کسی خواهد آنرا بکند اول حوالی و اطراف آنرا خالی میکند و سگی گرسنه را ریسمانی بر کمر می بندد و سر دیگر ریسمان را بر ریشهء آن و قدری گوشت در پیش آن سگ بدور می اندازد تا بقوت آن سگ گیاه از بیخ کنده میشود و سگ بعد از چند روز میمیرد و آنرا سگ کن به این اعتبار میگویند ویبروح الصنم خوانند و گویند اگر کسی بنام شخصی یک عضو از اعضای او را جدا کند در همان روز یا روز دیگر همان عضو آن شخص را جدا کنند. (برهان). صاحب مؤید الفضلاء گوید: در اداة گفته است که در ختن روید و در بعضی حلب نوشته اند که بهندی آنرا لکهان گویند اما در لکهان این خاصیت نیست که هرکه بکند بمیرد. کاتب او را بسیار دیده است، بیخ او مانند صورت آدمی باشد و نر و ماده نیز میشود، آنچه نر باشد آنرا اگر عقیمه زن با شیر ماده گاو بخورد اغلب است که بکرم الله آبستن شود - انتهی. گیاهی است که بیخ آن بصورت آدمی است و آنرا بعربی یبروج بوزن دیجور گویند. صاحب قاموس گوید: بیخ تفاح دشتی است و بجهت مناسبت ترکیب آدمی آنرا مردم گیاه خوانند چون مشهور است که هرکه آنرا بکند در آن سال بمیرد سگی را بر آن بندند و نان در پیش سگ افکنند اندکی دور که دهان سگ بدان نرسد که بقصد خوردن نان سگ قوت کند و ریشهء آن کنده شود و آنرا سگ کن نیز گویند. صاحب شرفنامه گوید که بتجربت رسیده چنین که مشهور است نیست. (انجمن آرا). آنچه گفته که کنندهء آن بمیرد خلاف واقع است و در شرفنامه گوید که بهندی لکهمنان گویند و مکرر آزموده شده آن خاصیت ندارد. (رشیدی) :
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید بچین بر شبه مردم استرنگ.
عسجدی.
همیشه تا به زبان گشاده و دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
همه خاک او نرم چون توتیا
بر او مردمی رسته همچون گیا...
همان از(2) گیاهان با بوی و رنگ
شناسنده خواند ورا استرنگ
از آن هرکه کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم بجای
بگاوان از آن چند خوردند و برد
هر آن گاو کآن کند بر جای مرد.اسدی.
در استرنگ هیأت مرم نهاده حق
مردم گیاه اسم و علم یافت استرنگ.
سوزنی.
بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکر حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ.
سوزنی.
و مخفف آن سترنگ است :
از آن جهت که ترا بندگان ز چین آرند
بشبه مردم روید بحد چین سترنگ.
عسجدی یا ازرقی.
لفاح. لفاحة. تفاح الجن. لعبت مطلقه. لعبت معلقه. مندعورة (شاید مصحف ماندراگرا). تفاح بری. مهر. سابیزج. سابیزک. شجرهء سلیمان. سراج القطرب. یم رده.
(1) - Mandragore. (2) - ن ل: بدانسان.
استرنگل.
[اِ رُ] (فرانسوی، اِ)(1) کرم تازیانه شکل. حِیه.
(1) - Strongle. Strongyle.
استرنه.
[اِ تِ نِ] (اِخ)(1) کرسی کانتون مارن، از ناحیت اپرنه، در ساحل گران مُرَن، دارای 1560 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد.
(1) - Esternay.
استرواح.
[اِ تِرْ] (ع مص) بوی برداشتن. (منتهی الارب). بوی بردن. خم گرفتن گوشت. (تاج المصادر بیهقی). بوی گرفتن. بو گرفتن. (وطواط). || آسایش جستن. || آسایش یافتن. برآسودن. (منتهی الارب). بیارامیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). راحت یافتن :به آب و هوای غزنه مشتاق گشت و بروح آن ولایت استرواح و استشفاء طلبید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 179). برسبیل قیلوله آنجا ساعتی استرواحی رفت. (جهانگشای جوینی).
استروار.
[اَ تَرْ] (اِ مرکب) بار استر. بار قاطر : و خلفای عباسی سه استروار زر به امیرالجیوش که امیر عساکر بود فرستادند و مالهای دیگر بپذیرفتند. (نامهء حسن صباح در جواب نامهء ملکشاه).
استروان.
[اَ تَرْ] (ص مرکب، اِ مرکب)استربان. بَغّال. قاطرچی.
استروانسه.
[اِ اِ سِ] (اِخ)(1) یوهان فریدریک. سیاستمدار دانمارکی، مولد هال بسال 1732 م. و در سال 1772 او را سر بریدند. وی عاشق ملکه کارُلین ماتیلد بود و تحولات آزادیخواهانه پدید آورد، ولی مغلوب حزب طبقهء ممتازه گردید.
(1) - Struensee, Johann Friedric.
استروتاس.
[اِ] (اِخ)(1) والی لیدیه به زمان اردشیر دوم هخامنشی. (ایران باستان ص1116).
(1) - Struthas.
استروچی.
[اِ رُچْ چی] (اِخ) رجوع به استروزی شود.
استرود.
[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان، 53000 گزی جنوب قیدار. کوهستان سردسیر. دارای 447 تن سکنه شیعه. آب آن از بزینه رود، محصول آنجا غلات، بنشن، دارای قلمستان. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 12).
استرود.
[اِ رُدْ] (اِخ)(1) نام قصبه ایست در ناحیت گلوستر(2) انگلستان در 14هزارگزی جنوب شهر گلوستر بر کنار نهر استرود، عدهء سکنه 53000 تن و کارخانه های منسوجات پشمی و رنگرزی و ترعهء قابل سیر سفاین. و تجارت آن رونق دارد.
(1) - Streud.
(2) - Gloucester.
استروزی.
[اِ رُزْ زی] (اِخ)(1) نام یکی از خاندانهای باستانی فلورانس. ریاست جمهور شهر مذکور با اعضای این خانواده بود و بعض آنان در امور سیاست و لشکرکشی و ترویج علوم و فنون شهرت بسزائی یافته اند. || استروزی (پالاس). یکی از افراد خاندان استروزی، مولد 1372 م. وفات 1462 م. وی نام خود را با خدمات معارفی و احیاء علوم عصر جاویدان ساخته، نامه های باستانی یونانی را بخرج وی استنساخ و بنشر و تعمیم آنها پرداختند و او دانشگاه فلورانس را به اوج ترقی رسانید.
(1) - Strozzi.
استروطیم.
[] (اِ)(1) بفرنگی کندش است. (فهرست مخزن الادویه). خربق. کندس. بیخ گازران. خانق الذئب.
(1) - Hellebore.
استروغه.
[اِ غَ] (اِخ) رجوع به استروگا شود.
استروگا.
[اِ] (اِخ)(1) استروغه. قصبهء مرکز ناحیهء استروگا در قضای اوخری در ولایت و سنجاق مناستر از آرناؤدستان در انتهای شمالی بحیرهء اوخری، در ساحل یمین یعنی جهت شرقی نهر درین که بمثابهء دنبالهء بحیرهء مزبور است، این قصبه در کنار جاده ای که مناستر را با اوخری و ایلبصان مربوط میکند واقع است و از این رو بازار معامله و دادوستد آن گرم است.
(1) - Strouga.
استروگا.
[اِ] (اِخ) ناحیه ایست که قصبهء استروگا را به اضافهء 22 قریه شامل است و قسمت شمال غربی بحیرهء اوخری را تشکیل میدهد. محصولاتش گندم، جو، و حبوبات دیگر و کتان و جنگل های کاج و صنوبر و چراگاههای فراوان دارد.
استرومبولی.
[اِ رُمْ بُ] (اِخ)(1) استرمبلی. یکی از جزایر صغیرهء موسوم به لیپاری در جنوب غربی ایتالیا، بین 38 درجه و 43 دقیقه عرض شمالی و 12 درجه و 52 دقیقه طول شرقی واقع است. این جزیره از اراضی آتشفشانی تشکیل یافته و بسیار حاصلخیز است و دهانهء کوه آتش فشانی میباشد و 700 گز ارتفاع دارد و بخاری مایل بسرخی از آنجا متصاعد است. مقدار بسیار ماهی در این جزیره صید میشود. گوگرد و سنگ اسفنجی هم در آن فراوانست.
(1) - Stromboli.
استرومجه.
[اِ جَ] (اِخ) رجوع به استرومیتزا شود.
استر و مردخای.
[اِ تِ رُ مُ دَ] (اِخ) نام یکی از کتابهای تورات. ابن الندیم در الفهرست گوید: حشوارش نام یکی از کتب تورات و مرادف مجله است - انتهی. و آنرا یهود مگلت می نامند که صورت دیگر مجله است. و حشوارش نام قدیم این کتاب نزد اسرائیلیان بوده است مأخوذ از نام خشیارشا (شاهنشاه هخامنشی ایران) منجی یهود و مراد ابن الندیم نیز از حشوارش همان کتاب استر و مردخاست و اهاسوروس یا آسااروس(1) نام این کتاب نیز لاطینی شده مصحف نام خشیارشا می باشد. و رجوع به اِستِر (کتاب یا صحیفهء ...) شود.
(1) - Ahasverus. Assaerus.
استرومه.
[اِ تِ مَ] (اِخ)(1) نام دیگر آن قره صو. رودخانه ای است در روم ایلی از کوههای بالکان واقع در بلغارستان و طرف مغرب صوفیه سرچشمه گرفته در فاصلهء نزدیک به دو ساعت راه از شمال کوستندیل بعد از آنکه نهر بانیة بدان پیوندد بجانب جنوب جریان یافته به ولایت سالونیک داخل می شود و در داخل سنجاق سیروس مجدداً در استقامت سابق جریان می یابد و پس از گذشتن از بین قضاهای جمعه و ملنیک و پیوستن نهرهای بسیار بدان، استقامت خود را تغییر میدهد و بجانب جنوب شرقی رو می آورد و آنگاه در فاصلهء دوساعتی جنوب شهر سیروس به دریاچهء تخیانوس ریخته میشود و پس از طی طول دریاچه ای (که قریب 25 هزار گز میباشد) بشکل دنبالهء دراز و ممتد مسافت 7 هزار گز دیگر را طی می کند و به خلیج رندینه در بحرالجزائر ریخته میشود. در بحیرهء مزبور این نهر با نهر آنکیسته متحد گشته دنبالهء نیرومندی بوجود می آورد و این نهر دوّمی از جهت درامه جریان پیدا می کند. دیگر از شعب رود استرومه، نهر استرومیتزا که بزرگتر از شعب دیگر است و از جانب راست با وی اتّصال پیدا میکند و از طرف چپ هم دو نهر بستریچه و قورشونلی چای را با خود همراه میسازد و طول مجرای این رودخانه از 300 هزار گز تجاوز میکند و صحاری منلک و دربندروویل را سیراب می سازد. در فصل زمستان این نهر زورمند بنای طغیان میگذارد، چه در گرداگرد بحیرهء تخیانوس و در صحاری سیروس واقعهء در جوانب فوقانی خرابی و خسارت کلی تولید میکند و آب همه جا را فرامیگیرد. برای رفع این خسارات و جلوگیری از طغیان آب بیکی از امرای سیروس موسوم به طاهربک امتیاز داده بودند که این نهر را برای سیر سفائن آماده سازد و کلیّةً از این خسارتها جلوگیری بعمل آورد ولی او پیش از توفیق به این امر درگذشت. نام باستانی این رودخانهء استریمون(2) است و اسم کنونی آنهم از همین کلمه اتخاذ شده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Stereuma.
(2) - Strymon.
استرومیتزا.
[اِ] (اِخ)(1) استرومجه. قصبه مرکز قضائی است در ولایت و سنجاق سالونیک، قریب بیست ساعته راه از شهر سالونیک و در دامنهء کوهی کوچک مزین به سرو و صنوبر در کنار دشت زیبائی که بستر نهر استرومیتزا را دربردارد یک مسجد جامع باشکوه در این قصبه دیده میشود که از بناهای سلطان مراد ثانی است. مدارس ابتدائی مخصوص کودکان مسلمان و نصارا و یک باب رشدیه در این محل دائر است، امکنهء باصفا و تفرّجگاههای زیبا دارد و اکثر مسلمانان و اقل ایشان روم و بلغار و یهود باشند. || (قضایِ...) قضائی است و آن علاوه بر مرکز 65 قریه دارد و چهار طرف آن محاط بجبال شامخه میباشد، نهر استرومیتزا از شمال غربی داخل این خاک شده رو بسوی جنوب شرقی روان میگردد. این رودخانه نهرهای بسیار از چپ و راست همراه می برد. قضای مزبور از طرف شمال بولایت قصوه و از سوی مغرب به قضاهای کوپریلی و تکوش و از جانب جنوب بقضاهای طویران و عورتحصار و از جهت مشرق بقضای پتریچ از سنجاق سیروس محدود و محاط است و سکنهء آن مرکب از مسلم و ترک، و بلغار، روم و کلیمی و قبطی است. در این قضا یک باب رشدیه و دو باب مدرسهء رومی و 21 باب مدرسهء اسلامی و 10 باب مدرسهء مخصوص نصارا برای اطفال دائر است و اراضی این قطعه بسیار حاصلخیز و پربرکت و مساعد برای کشت و زرع میباشد. تقریباً 60000 دنم (مقیاس سطحی است که طول و عرضش مساوی 40 قدم میباشد) از اراضی کشت و زرع میشود. محصولاتش عبارت است از: گندم، ذرّت و حبوبات دیگر، پنبه، تنباکو، تریاک و غیره، کرم پیله و عسل آن نیز فراوان است، قریب 60000 رأس گوسفند و نزدیک به 35000 رأس بز و گاو و اسب و حیوانات بسیار دیگر هم دارد. || (نهرِ...) نهریست در ولایت سالونیک که از کوهی واقع در شمال قضای استرومیتزا سرچشمه گرفته از جهت شمالی قصبه ای مسمّی بهمین اسم وارد شده بنای جریان را گذاشته بقضای پتریچ از سنجاق سیروس درمی آید و بعد از طیّ یک مسافت بالغ بر 95 هزار گز به نهر استرومه یعنی قره صو (آب سیاه) میریزد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Stroumitza.
استرون.
[اَ تَ وَ] (ص) نازا. زنی را گویند که هرگز نزاید و او را بعربی عقیمه خوانند و معنی ترکیبی آن استرمانند است، چه ون بمعنی مانند هم آمده است. (برهان قاطع). نازاینده چون استر(1) زیرا که ون بمعنی مانند است و صحیح آنست که برای نسبت است. (رشیدی). عقیم باشد یعنی نازاینده. (اوبهی). عقیم یعنی زن نازای. (غیاث). عاقر :
گشته از زادن مخالف تو
مادر روزگار استرون.خسروی.
نکاحی میکند با دل بهر دم صورت عنین
نزاید گرچه جمع آیند صد عنین و استرون.
مولوی.
سهل نماید بر استرونان
محنت زائیدن آبستنان.امیرخسرو.
مخفف آن سترون است :
حبلی آیند دختران سترون.فرخی.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون.منوچهری.
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.خاقانی.
نفس نباتی ار بعزب خانه باز شد
عیبش مکن که مادر گیتی سترونست.انوری.
(1) - در روزگار ما به ری مسموع شد که در شیراز استری بزاد. (انجمن آرای ناصری).
استرونتن.
[اَ تَ تَ] (هزوارش، مص)بلغت زند و پازند بمعنی بستن باشد که در مقابل گشودن است. (برهان) (مؤید الفضلاء).
استروو.
[اِ رو وْ] (اِخ)(1) ویلهلم. یکی از اخترشناسان و حکمای ریاضی روسیه، مولد 1793 در آلتونه(2) و وفات 1864 م. وی رئیس هیأتی از دانشمندان بود که تنظیم نقشهء مکمّل روسیه را بعهده داشتند. او چند رصدخانه در این کشور تأسیس و تحقیقات بسیار در هیأت و جغرافیا منتشر کرده است.
(1) - Struve, Wilhelm.
(2) - Altona.
استروه.
[اِ تَرْ وَ] (اِ) بقول ابن درید، استروه در اصل استبرق معرب است. (المعرّب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 15). رجوع به استبرق شود.
استره.
[اُ تُ رَ / رِ] (اِ) آلتی است که بدان سر تراشند و بعربی موسی گویند. (برهان). چون موی سر را بدان بسترند یعنی پاک و محو سازند، به این اسم موسوم است. (انجمن آرا). موسی. (منتهی الارب). محلق. مِحلَقه. حنفاء. (منتهی الارب). تیغ. تیغ سرتراشی. مردودة. (منتهی الارب). مخفف آن: ستره :
هرچه داشت پاک بستدند پس پوستش بکشیدند چون استرهء حجام بر آن رسید گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 602). و هر سه روزه استره بر سر راندن و آنچه برآمده باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). زن حجّام... دیری توقف کرد و استره بدو داد. (کلیله و دمنه). حجّام... استره در تاریکی شب بینداخت. (کلیله و دمنه).
لیک داند موینه پرداز کو
بر کدامین تیز باید استره.
نظام قاری (ص25).
ز آهن همی زاید این هر دو چیز
یکی تیغ هندی دگر استره.(از قرة العیون).
استره گرچه دمی تیز یافت
مو سترد مو نتواند شکافت.؟
- استره لیسیدن؛ کنایه از دلیری و بی باکی و جانبازی کردن آمده. (انجمن آرای ناصری).
|| (نف) حَلاّق و تراشنده. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی).
استره.
[اِ رِ] (اِخ) (خاندان...) خاندانی از اشراف فرانسه، که شعبهء بسیار مشهور آن، شعبهء پیکاردی(1) است و از این شعبه است: ژان(2)، فرمانده بزرگ توپخانه (1486 - 1571 م.). انتوان(3)، پسر ژان، فرمانده بزرگ توپخانه (1507 - 1600 م.). گابریل(4)، مولد کاخ بوردزیِر (تورِن) دختر انتوان، محبوبهء هانری چهارم، که از وی دو پسر داشت: سِزار و الکساندر دُواندُم (1573 - 1599). فرانسواآنیبال(5)، مارکی دُکَر، مارشال فرانسه (1573 - 1670). ژان، پسر فرانسوای مزبور، مارشال فرانسه، مولد پاریس. وی در محاربات آنتیل شرکت داشت و کایِن را از هلندیها بازگرفت (1624 - 1707). ویکتورماری(6)، پسر ژان اخیر، مارشال فرانسه و معاون امیرالبحر، مولد پاریس (1660 - 1737 م.).
(1) - Picardie.
(2) - Jean.
(3) - Antoine.
(4) - Gabrielle.
(5) - Francois-Annibal.
(6) - Victor-Marie.
استره.
[اَ تَ رَ] (اِخ) بقول مؤلف جامع الانبیاء نام زوجهء شاهزاده کیخسرو و شهر استرآباد را بنام او دانسته است. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 72 بخش انگلیسی).
استرهاب.
[اِ تِ] (ع مص) ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب). بترسانیدن.
استرهازی.
[اِ تِ] (اِخ)(1) استراذی. بزرگترین خاندان مجارستان (هنگری). طبق روایت نژاد این خاندان به پول استراس از احفاد آتیلای مشهور که در سنهء 969 م. به نصرانیت گرویده منتهی میگردد. افراد این خاندان هواخواه سلطنت خانوادهء هابسبورگ در هنگری بود و خدمات شایان به این منظور کردند و در ازاء این از طرف دولت هنگری به القاب کنتی و پرنس نایل شدند و ادارهء چندین ایالت از کشور هنگری برسم عطیهء موروثی به آنان واگذار گردید و درآمد سالیانهء آنها به چهار میلیون فرانک بالغ میشد. هنگام حملهء عثمانیان به هنگری و وینه پول استرهازی از افراد این خاندان از همه بیشتر مقاومت نشان داد. بناپارت خواست نیکولا استرهازی را از افراد این خاندان، به پادشاهی کشور هنگری منصوب سازد، ولی او نپذیرفت. کاخی محتشم و سخت مجلل در نزدیکی آیرنشتاد در هنگری از آنان باقی است.
(1) - Esterhazy.
استرهان.
[اِ تِ] (ع مص) گرو خواستن. (تاج المصادر بیهقی). طلب گرو کردن. بگرو ستانیدن. بگرو ستاندن خواستن. رهینه طلبیدن.
استره کوه.
[اَ تَ رَ] (اِخ) یکی از کوههای سدن رستاق. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 126 بخش انگلیسی).
استره لیتز.
[اِ رِ] (اِخ)(1) رجوع به اِسترلیتز و مکلامبورگ(2) شود.
(1) - Strelitz.
(2) - Mecklembourg.
استره لیسیدن.
[اُ تُ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) کنایه از دلیری و جان بازی کردن. (برهان) (مؤید الفضلاء).
استری.
[اَ تَ] (حامص) چموشی.
-استری کردن؛ چموشی کردن. توسنی کردن. بدقلقی کردن :
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ.
سوزنی.
استری.
[اِ] (اِخ)(1) قصبه ایست در خطهء گالیسی در 65 هزارگزی جنوب لمبرگ در ساحل نهر استری.
(1) - Stry.
استریتس ستل منت.
[اِ رِ سِ تِ مِ](اِخ)(1) (مؤسسهء بغازها(2)) مستعمرهء انگلیسی در شبه جزیره و بغاز مالاکا(3)، دارای 000،200،1 تن سکنه. پایتخت آن سنگاپور و شهر مهم آن جورج تاون(4) است.
(1) - Straits Settlement.
(2) - etablissement des Detroits.
(3) - Malacca.
(4) - Georgetown.
استریدیا.
[اُ] (از یونانی، اِ) (از یونانی استرئیدیا) صدف. (دزی ج 1 ص 21).
استریس.
[] (اِخ) (باب ...) ربض زرنج را سیزده در است از آنجمله باب مینا (میتا؟)... پس باب استریس. (مسالک الممالک اصطخری چ لیدن صص 239 - 241). و شاید مصحف «اسپریس» باشد بمعنی میدان اسب دوانی. (تاریخ سیستان ص 159 ح).
استریکنین.
[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) (از یونانی استروخنس(2)، بمعنی جوزالقی، اذاراقی) مادهء سمی که از پوست دانهء اذاراقی (کوچوله، قاتل الکلب) گرفته میشود.
(1) - Strychnine.
(2) - Strykhnos.
استریگائو.
[اِ] (اِخ)(1) قصبهء مرکز قضائیست در خطهء سیلزی پروس در 57 هزارگزی جنوب غربی برسلاؤ.
(1) - Striegau.
استریمن.
[اِ مُ] (اِخ)(1) نام باستانی نهر معروف به استرومه و قره صو. رجوع به استرومه شود. و در قدیم قسمتی از حدّ غربی مملکت ایران بود و گفته اند خشیارشا در سفر جنگی خویش بیونان از شهر «اُِین» واقع در ساحل رود استریمون گذشت. (ایران باستان صص 823 - 824).
(1) - Strymon.
استریندبرگ.
[اِ بِ] (اِخ)(1) ژان اگوست. داستان نویس و درام نویس سوئدی، مولد استکهلم. او راست: اطاق سرخ(2)(1849 - 1912 م.).
(1) - Strindberg, Jean-Auguste.
(2) - La Chambre Rouge.
استزاتة.
[اِ تِ تَ] (ع مص) روغن زیت خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). روغن زیتون طلبیدن.
استزادة.
[اِ تِ دَ] (ع مص) فزونی خواستن. (منتهی الارب). افزون خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). زیادت خواستن. کم شمردن. طلب افزونی کردن. بیشی خواستن. || مقصر شمردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی).
استزاره.
[اِ تِ رَ] (ع مص) زیارت خواستن از کسی. (منتهی الارب). زیارت کردن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). طلب زیارت کردن.
استزراء .
[اِ تِ] (ع مص) حقیر شمردن کسی را. (منتهی الارب). اِزدِراء. حقیر داشتن.
استزفاف.
[اِ تِ] (ع مص) سبک گردانیدن: استزفّه السیر؛ سبک گردانید او را سیر. (منتهی الارب). و مؤلف تاج العروس گوید: استزفه السیر، هکذا فی النسخ و صوابه السیل؛ استخفه فذهب به کما هو نص المحیط و الاساس و مثله فی العباب.
استزلال.
[اِ تِ] (ع مص) بلغزیدن خواستن. (تاج المصادر بیهقی). لغزانیدن خواستن. لخشانیدن خواستن. (مجمل اللغه). || بلغزانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). لغزانیدن. (منتهی الارب). بر لغزش داشتن. قوله تعالی: اِستزلهم الشیطان. (قرآن 3/155). || بر گناه داشتن. (تاج المصادر بیهقی). || بلغزیدن. (زوزنی).
استزیکر.
[اِ تِ کُ] (اِخ)(1) شاعر غزلسرای یونان (مائهء ششم ق. م.). وی در توسعهء تغزّل تأثیر بسیار داشته است.
(1) - Stesichore.
استسباع.
[اِ تِ] (ع مص) سکون و بی حرکتی شکاری چون سَبُع بیند. و رجوع به مستسبع شود.
استسحار.
[اِ تِ] (ع مص) بسحرگاه رفتن. || بانگ کردن خروه در آن وقت [یعنی سحرگاه]. (تاج المصادر بیهقی).
استسخار.
[اِ تِ] (ع مص) فسوس کردن. (منتهی الارب). استهزاء. افسوس داشتن. و بوسیلهء با و من متعدی شود.
استسراء .
[اِ تِ] (ع مص) استسرار. به سریه گرفتن کنیز.
استسراج.
[اِ تِ] (ع مص) روشن کردن و گیراندن چراغ با چراغ دیگر.
استسرار.
[اِ تِ] (ع مص) سریه گرفتن. (منتهی الارب). استسراء. || پنهان شدن. (منتهی الارب). نهان شدن. پنهان شدن ماه. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
استسعاء .
[اِ تِ] (ع مص) کار کردن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). کار کردن فرمودن عبد مکاتب را تا بدان زر باقی کتابت خود را ادا کرده آزاد گردد. (منتهی الارب). بنده را بکسب داشتن تا بکسب خود آزادی خویش بازخرد. || طلب سعی و شتاب کردن.
استسعاد.
[اِ تِ] (ع مص) سعادت خواستن. نیکبختی جستن. (غیاث) (زوزنی): و التزموا ما اوجبه الله من الطاعة علیهم و اعطوا للصفق ایمانهم بالبیعة اصفاق رضی و انقیاد و تبرک و استسعاد. (از نامهء قائم بامرالله بسلطان مسعود، از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301)؛ ترجمه: و التزام نمودند ما را آنچه خداوند بر ایشان واجب ساخته از اطاعت امام به واسطهء بیعت دستهای راست دادند دست دادن از روی رضا و رغبت و فرمان برداری و برکت جستن و سعادت طلبیدن. (تاریخ بیهقی ص 312). گردن کشان جهان سر بر خطّ فرمان او نهادند و به انقیاد اوامر و زواجر او استسعاد جستند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 45). و هم در آن مرحله ملک شمس الدین کرت پیشتر از سایر ملوک ایران بشرف استقبال استسعاد یافت. (رشیدی). || نیکبخت شمردن. (منتهی الارب) (زوزنی). سعید شمردن. || مبارک و میمون دانستن کسی را. (منتهی الارب). || یاری خواستن. (زوزنی) (غیاث) (منتهی الارب).
-استسعاد کردن به؛ تیمن کردن به.
استسعاط.
[اِ تِ] (ع مص) سعوط کردن. دارو وا بینی خویش کردن. (تاج المصادر بیهقی). || بوئیدن بول ناقه را و داخل شدن بوی آن در بینی. (منتهی الارب).
استسعال.
[اِ تِ] (ع مص) استسعال مرأة؛ مانند غول شدن زن، یعنی بسیاربانگ و پلیدزبان گردیدن او. (از منتهی الارب).
استسفاد.
[اِ تِ] (ع مص) استسفاد بعیر؛ از پس شتر برآمدن و سوار آن شدن. (از منتهی الارب). || گشنی کردن خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ایغری کردن خواستن.
استسفار.
[اِ تِ] (ع مص) پیدا و آشکار کردن خواستن. (منتهی الارب).
استسقاء .
[اِ تِ] (ع مص) آب خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). طلب آب کردن :
به پیش فیض تو زآن آمدم به استسقاء
که وارهانی از این خشکسال تیمارم.
خاقانی.
مگر که جانم از این خشکسال صرف زمان
گریخت در کنف او بوجه استسقا.خاقانی.
|| باران خواستن. (غیاث). باران بدعا خواستن. آب و نزول باران خواستن. (منتهی الارب). باران خواستن امت هر گاه که باریدن وی بتأخیر افتد. (تعریفات جرجانی). || سِقاء جستن. || گرد آمدن آب زرد در شکم: استسقی بطنه. (منتهی الارب). || علت استسقاء گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). علتی است که در بیمار ورم و آماس آورد. حبن(1) ذیابیطس. نام مرضی که بیمار آب بسیار خواهد. خشکامار (خشک آماز). نام مرضی که در آن شکم روز به روز بزرگتر میشود. (غیاث). این علت را در هند جلندر گویند. (آنندراج). بیماری است مادی و آنرا سه نوع است: طبلی و زقی و لحمی. (منتهی الارب). آماس کردن شکم و غیر آن از اعضاء. و آن بر سه گونه باشد: استسقای زقی، استسقای طبلی، استسقای لحمی. و استسقاء از آن رو نامند که بیمار همیشه احساس تشنگی کند. رجوع به زقی، طبلی، لحمی شود. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: استسقاء؛ فی اللغة طلب السّقی. و اعطاء ما یشربه. و الاسم السُقیاء بالضم. و شرعاً طلب انزال المطر من الله تعالی علی وجه مخصوص عند شدّة الحاجة بان یحبس المطر عنهم و لم تکن لهم اودیة و انهار و آبار یشربون منها و یسقون مواشیهم و زروعهم. کذا فی جامع الرموز. و عندالاطباء هو مرض ذومادة باردة غریبة تدخل فی خلل الاعضاء. فتربو بها الاعضاء. امّا الظّاهرة من الاعضاء کلها کما فی اللحمی. و امّا المواضع الخالیة من النّواحی الّتی فیها تدبیر الغذاء و الاخلاط کفضاء البطن التی فیها المعدة و الکبد و الامعاء و امّا فضاء مابین الثرب و الصفاق و اقسامه ثلاثة: اللحمیّ و الزقیّ و الطبلی المسمّی بالاستسقاءِ الیابس (خشک آماز) ایضاً. لانّ المادة الموجبة لها اما ذات قوام او لا. الثانی. الطبلی و الاوّل اما ان یکون شاملة لجمیع البدن و هو اللحمی. و الاّ فهو الزقی و بالجملة فالزقی استسقاء تنصب فیه المائیة الی فضاءِ الجوف سمی به تشبیهاً لبطن صاحبه بالزق المملو ماء و لهذا یحس صاحبه خفخفة الماء عند الحرکة و اللحمی استسقاء یغشو فیه الماء مع الدّم الی جملة الاعضاء فیحتبس فی خلل اللحم فیربو. سمّی به لازدیاد لحم صاحبه من حیث الظّاهر بخلاف السمن فانه ازدیاد حقیقة و هذا تربل یشبه الازدیاد الحقیقی. و الطبلی ما یغشو فیه العادة الریحیة فی فضاء الجوف مجفّفة فیها. و لاتخلو تلک المواضع مع الرّیاح عن قلیل رطوبة ایضاً. و ایضاً الاستسقاء ینقسم الی مفرد و مرکب. لان تحققه اما ان یکون من نوعین فصاعداً او لا. الثانی المفرد و الاوّل المرکب امّا من اللحمی و الزقی او من اللحمی و الطبلی او الزقی و الطبلی او من الثلاثة. هکذا یستفاد من بحرالجواهر و حدودالامراض - انتهی :
حیات را چه گوارنده تر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش.
سنائی.
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا.
سنائی.
چون برد آب شور، استسقاء.سنائی.
ز یاد صولت او خاک خواهد استغفار
ز تف هیبت او آب گیرد استسقاء.انوری.
چو کاسه بازگشاده دهان به جوع الکلب
چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقاء.
خاقانی.
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد.نظامی.
سده و دیدان و استسقاء و سل
کسر و ذات الصدر و لدغ و درد دل.مولوی.
|| تشنگی. (غیاث).
-صلوة استسقاء؛ نماز باران خواستن.
انواع استسقاء این است:
-استسقاءالدماغ(2)؛ ام الصبیان.
-استسقاءالعین(3)؛ استسقاء چشم.
-استسقاء بطن(4).؛
-استسقاء بیضه(5).؛
-استسقاء تخم دان(6).؛
-استسقاء جلدی(7).؛
-استسقاء جلدی عام(8)؛ استسقاء لحمی عام.
-استسقاء چشم.؛ رجوع به استسقاءالعین شود.
-استسقاء خشکاماز(9).؛
-استسقاء خصیه؛ آب در خصیه. اُدْره. قیل الماء. باد خصیه. آماس مائی در ضفن.
-استسقاء دماغ(10).؛ رجوع به ترکیب استسقاءالدماغ شود.
-استسقاء دماغی(11).؛
-استسقاء دماغی مولودی(12)؛ ام الصّبیان.
-استسقاء رحم(13).؛
-استسقاء ریه(14).؛
-استسقاء زقی(15)؛ و آن استسقائی باشد که شکم بیمار به خیکی پر از آب ماند و آواز آب از آن آید گاه جنبش و یا انتقال از سوئی به سوئی و بیمار را تشنگی بسیار باشد.
-استسقاء شفاف(16).؛
-استسقاء صدری(17).؛
-استسقاء طبلی(18)؛ استسقاء یابس. و آن استسقائی است که شکم بیمار چون طبلی پر از باد باشد.
-استسقاء غشاء خارجی قلب.؛(19)
-استسقاء کلیه.؛(20)
-استسقاء لحمی(21)؛ و آن استسقائی باشد که شامل همهء تن باشد یعنی جملهء بدن بیمار بیاماسد.
-استسقاء لحمی جفن.؛(22)
- استسقاء لحمی عام.؛ رجوع به استسقاء جلدی عام شود.
-استسقاء مجرای فقرات(23).؛
-استسقاء محبن؛ استسقاء یابس. رجوع به استسقاء طبلی شود.
-استسقاء مفصل(24).؛
-استسقاء مفصلی(25).؛
-استسقاء مقله.؛ رجوع به استسقاء چشم و استسقاءالعین شود.
-استسقاء نخاع(26).؛
-استسقاء نخاع از فرط مباشرت.؛(27)
-استسقائی(28).؛
- استسقاء یابس.؛ رجوع به استسقاء طبلی شود.
(1) - Hydropisie.
(2) - Hydrocephale.
(3) - Hydrophtalmie.
(4) - Hydropisie du bas ventre.
(5) - Hydrovarion. Hydrophore.
(6) - Hydropisie de I'ovaire.
(7) - Lencophlegmasie.
(8) - Anasarque. (9) - خشکاماز، ظاهراً خیک آماز ترجمهء استسقاء زقی یا خشک آماز ترجمهء استسقاءالیابس است و آماز لغتی است در اماس و تبدیل سین و زاء در فارسی معمول است مانند خروس و خروز ولی کلمه را نساخ به خشکامار (با میم و راء بی نقطه) و خشکانار (با نون و راء بی نقطه) تصحیف کرده اند و در لغت نامه ها بهمین صور ضبط شده و خشکامار (با میم و راء بی نقطه) چنانکه اسدی در لغت فرس تصریح کرده (چ طهران ص 125) بمعنی استقصاء است (نه استسقاء) و این بیت رودکی را مثال آورده:
از فراوانی که خشکامار کرد
زآن نهان مر مرد را بیدار کرد.
این نوع استسقاء را فرنگیان Hydropisieگویند.
(10) - Hydrocephale.
(11) - Hydrocephalie.
(12) - Hydrocephale des nouveau-nes.
(13) - Hydrometrie.
(14) - ademe des poumons.
(15) - L'hydropisie ascite. Hydrogastre.
(16) - Hydropecicarde.
(17) - Hydropisie de poitrine.
Hydrothorax.
(18) - Tympanite.
(19) - Hydropericardite.
(20) - Hydromephrose. Nephrite.
(21) - Anasarque Leucophlegmasie. Hydropisiesous-cutanee. Hydroderme.
(22) - ademe de la paupiere.
(23) - Hydrorachis.
(24) - Hydarthrose.
(25) - Hydarthrose.
(26) - Hydrorachis.
(27) - Hydrorachis incolumis.
(28) - Hydropique.