لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن الخصین. سیاری حکمران سیستان بامر عبدالله بن طاهر وی را با گروهی بخراسان فرستاد و آنان را بقلعهء هری محبوس کردند و سپس عبدالله بن طاهر او را خلاص کرد و خلعت داد و ولایت هری بدو داد. (تاریخ سیستان چ ملک الشعراء بهار ص 185، 189، 191).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن داود المُکتِب مکنی به ابویعقوب. وی از حُمیدبن مسعدة روایت دارد و ابواحمد از او روایت کند. ابونعیم بنقل از احمدبن اسحاق از اسحاق بن ابراهیم بوسایطی از رسول (ص) نقل کند که فرمود: البیعان بالخیار ما لم یتفرقا او یکون بینهما خیار. (ذکر اخبار اصبهان ج1 ص220).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن زیدبن سلمة بن الربیع بن جابر التیمی مکنی و ملقب بابی عثمان المعدل. متوفی بسال 340 ه . ق. وی ثقه و مأمون است. ابونعیم گوید ابواسحاق بن حمزه از او برای ما روایت کرد و او از ابی النعمان و عمران بن عبدالرحیم و اسماعیل بن بحر سمعان و حضرمی و غیره از عراقیین روایت کند و ابونعیم بواسطهء ابوالحسن علی بن احمد الفقیه از او و او بوسایطی از ابن عمر آرد که برای نبی اکرم (ص) قطعه ای طلا از معادن ما آوردند. رسول (ص) فرمود: انه معادن و یکون فیها شرار خلق الله. (ذکر اخبار اصبهان ج1 صص 220-221).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن زید (شاذان). ابوبکر عبدالله بن ابی داود سلیمان بن الاشعث السجستانی در کتاب المصاحف مکرر از او روایت کند. رجوع بفهرست المصاحف چ بریل (لیدن) سال 1937 م. شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن صالح بن زیاد العقیلی مکنی به ابویعقوب. وی ساکن طرسوس بود و بدانجا در سنهء 240 ه . ق. درگذشت. ابوعبدالله بن مخلد ذکر او آورده است. وی از ابن عیینه و شافعی روایت کند و ابن المبارک حدیث او را تخریج نکرده است و احمدبن ابراهیم الدّورفی و ابومسعود و اسید از او روایت کنند و بین او و احمدبن حنبل اخوت و صداقت بود. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 215، 216).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن صیغونِ صیغونی زاهد محدث، مکنی به ابویعقوب. رجوع به ابویعقوب اسحاق... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبدالجبار حافظ و قاضی. مکنی به ابومحمد. وی صاحب مسند و از مردم بست سجستان است و از قتیبة و ابن راهویه روایت دارد. وفات او بسال 357 ه . ق. است و او شیخ ابن حبان است. (تاج العروس ذیل: ب س ت).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبدالله بن الصباح بن بشر. رجوع به ابوالحسین اسحاق... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن قُرّان المؤدب. ابونعیم بواسطهء احمدبن اسحاق و او بوسایطی از حذیفه آرد که قال رسول الله (ص): بکاءالمؤمن من قلبه و بکاءالمنافق من هامته. (ذکر اخبار اصبهان ج1 ص 220).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن قرة القاسانی. از علمای اصفهان. وی بمصر رفت و در آنجا حدیث گفت و از عمروبن علی و دیگران روایت دارد. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 215).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن ماهان بن بهمن بن بشک التمیمی بالولاء الارجانی الاصل المعروف بابن الندیم. الندیم الموصلی مکنی به ابی محمد. مولد سنهء 150 و وفات 235 ه . ق. وی از ندماء خلفا بوده و او را سخنان ظریف است و در خلاعت و غنا یگانه بود و او یکی از علماء لغت و اشعار و اخبار شعراء و ایام ناس است و مصعب بن عبدالله الزبیری و زبیربن بکار و جز آنان از او روایت کنند و او در حدیث و فقه و علم کلام صاحب ید طولی است. محمد بن عطیهء عطوی شاعر گوید: وقتی در مجلس قاضی یحیی بن اکثم بودم و اسحاق از در درآمد و با متکلمین از اهل مجلس بمناظره کلام آغازید و سخت بمالیدشان سپس با فقها باحتجاج پرداخت و نیک از عهده برآمد پس بشعر و لغت درآمد و بر حاضران فائق گشت پس روی با قاضی یحیی کرد و گفت اعز الله القاضی، آیا در مناظرات و حکایات من نقصی بود و خرده ای بر آن توان گرفتن؟ قاضی گفت نه. گفت پس از چه در حالتی که در همهء این دانشها من چون یکی از مردم آن دانش باشم تنها مرا بیک فن یعنی غنا نسبت کنند؟ عطوی گفت قاضی به من متوجه گشت و گفت: پاسخ این پرسش بر تست و عطوی مردی جدلی بود و گفت آری جواب او نزد من است و به اسحاق گفت یا ابامحمد آیا تو را در نحو مقام فرّاء و اخفش باشد گفت نه گفت آیا در لغت و معرفت شعر ترا پایگاه اصمعی و ابوعبیده است گفت نه گفت آیا در علم کلام مکانت ابوهذیل علاف و نظام بلخی دعوی کنی گفت نه گفت آیا در فقه مرتبت قاضی داری و اشارت به یحیی بن اکثم کرد گفت نه گفت آیا در قول شعر بمنزلت ابوالعتاهیة و ابونواس رسیده باشی گفت نه گفت دلیل انتساب تو بغنا همین است چه تو را در این فن نظیری نیست و در دیگر دانشها دون رؤسای آن دانش باشی و اسحاق بخندید و برخاست و بشد. قاضی یحیی گفت نیکو حجتی آوردی لیکن اندکی در حق اسحاق ستم رفت چه او از آن کسان است که بروزگار کمتر نظیر وی توان یافت. ابن خلکان گوید صاحب ما عمادالدین ابوالمجد اسماعیل بن باطیش موصلی در کتاب التمییز و الفضل آرد که: اسحاق بن ابراهیم الموصلی خوش محاوره و ملیح النادره و ظریف و فاضل بود. و از سفیان بن عیینه و مالک بن انس و هشیم بن بسیر و ابی معویة الضریر حدیث نوشت و از اصمعی و ابوعبیده ادب فراگرفت و در علم غنا براعت یافت و نسبت او بغنا کردند و خلفا بدو اکرام کردندی و وی را تقرب دادندی. و مأمون خلیفه می گفت اگر نبود که اسحاق در السنهء ناس بغنا اشتهار یافته من او را تولیت قضا میدادم چه او سزاوارتر و عفیف تر و راست تر و دین دار و امین تر از همهء این قاضیان است. لکن او بغنا مشهور گردیده و شهرت او بغنا بر تمام علوم او چربیده است با آنکه او غنا را خردترین دانشهای خود شمارد، در حالیکه در غنا او را نظیری نباشد - انتهی. و او را نظمی نیکو و دیوان شعریست و از جملهء شعر او قطعهء زیرین است که بهارون الرشید خطاب کند:
و آمرة بالبخل قلت لها اقصری
فلیس الی ما تأمرین سبیل
اری الناس خلاّن الجواد و لااری
بخیلاً له فی الاکرمین خلیل
و انی رأیت البخل یزری باهله
فا کرمت نفسی ان یقال بخیل
و ما خیر حالات الفتی لو علمته
اذا نال خیراً ان یکون نبیل
عطای عطاء المکثرین تکرّماً
و مالی کما قد تعلمین قلیل
و کیف اخاف الفقر او احرم الغنی
و رأی امیرالمؤمنین جمیل.
و او را کتاب بسیار بود چنانکه ابوالعباس ثعلب گوید که در کتب او هزار جزء از لغت عرب دیدم و همهء آنها سماع وی بود و در خانهء هیچکس بدین مقدار کتاب لغت دیده نشد و پس از او در این معنی ابن الاعرابی بود. و از حکایاتی که اسحاق نقل میکرد حکایت ذیل است می گفت: مرا همسایه ای بود معروف به أبی حفص و در غیبت او مردمان او را به ابوحفص لوطی منبوز میکردند. وقتی یکی از همسایگان وی بیمار شد و ابوحفص بپرسش و بعیادت او شد و بیماری او سنگین بود. ابوحفص نزد وی بنشست و گفت چگونه ای آیا مرا شناسی؟ بیمار با آوازی ضعیف گفت چرا نشناسم تو ابوحفص لوطی باشی. ابوحفص برآشفت و گفت از حد شناسائی درگذشتی و خدا کناد که دیگر بار برنخیزی. و معتصم خلیفه میگفت هربار که آواز اسحاق شنوم گوئی که بر ملکت من چیزی افزوده است. و اسحاق در سال آخر عمر خویش به عمی مبتلا گشت. مولد او به 150 یعنی سال تولد امام شافعی بود و برمضان سال 235 ه . ق. به بیماری درب(1) درگذشت و بعضی مرگ او را در شوال 236 گفته اند و قول اول مشهورتر است و پاره ای بعدازظهر پنجشنبهء پنجم ذی حجهء سنهء 236 آورده اند. و الله اعلم. و بعض اصحاب او راست در رثاء اسحاق:
اصبح اللهو تحت عفرالتراب
ثاویاً فی محلة الاحباب
اذ مضی الموصلی و انقرض الان
س و مجّت مشاهدالاطراب
بکت الملهیات حزناً علیه
و بکاه الهوی و صفوالشراب
و بکت آلة المجالس حتّی
رحم العود عبرة المضراب.
و بعضی گویند این مرثیه برای ابراهیم پدر او گفته اند و صحیح قول اول است - انتهی. او راست علاوه بر کتاب اغانی کبیر:کتاب اخبار عزّة المیلاء. کتاب اغانی معبد. کتاب اخبار حماد عجرد. کتاب اخبار حنین الخیری. کتاب اخبار ذی الرّمة. کتاب اخبار طویس. کتاب اخبار المکسن. کتاب اخبار سعیدبن مسجح. کتاب اخبار الدلال. کتاب اخبار محمد بن عائشة. کتاب اخبار الابجر. کتاب اخبار ابن صاحب الضوء. کتاب الاختیار من الاغانی للواثق. کتاب اللحظ و الاشارات. کتاب الشراب. کتاب مواریث الحکماء. کتاب جواهر الکلام. کتاب الرقص و الزفن. کتاب الندماء. کتاب المنادمات. کتاب النغم و الایقاع و عدد مهاله. کتاب الهذلیین. کتاب قیان الحجاز. کتاب الرسالة الی علی بن الهشام. کتاب منادمة الاخوان و تسامر الخلان. کتاب القیان. کتاب النوادر المتخیرة. کتاب الاختیار فی النوادر. کتاب اخبار معبد و ابن سریج و اغانیهما. کتاب اخبار الغریض. کتاب تفضیل الشعر و الرد علی من یحرمه و ینقضه. کتاب اخبار حسّان. کتاب اخبار الاحوص. کتاب اخبار جمیل. کتاب اخبار کثیر. کتاب اخبار نصیب. کتاب اخبار عقیل بن علقه. کتاب اخبار ابن هرمة. و رجوع به الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 201، 202 شود.
(1) - دِرب؛ مرضی از امراض کبد و ظاهراً حصاة کبد.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد. رجوع به ابوالجیش بن ابراهیم و الاعلام زرکلی ج 1 ص 95 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد بن اسماعیل. ملقب به بیض البغل. ابن ابی اصیبعه در ترجمهء یوحنابن ماسویه از قول یوسف بن ابراهیم آرد: و ابن حمدون بن عبدالصمدبن علی الملقب بابی العیرطرد و اسحاق بن ابراهیم بن محمد بن اسماعیل الملقب ببیض البغل قد توکلنا به بحفظ نوادره. (عیون الانباء ج 1 ص 176).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد بن جمیل مکنی به ابویعقوب. متوفی بسال 310 ه . ق. وی از معمرین بود. او از ابی کریب و کوفیین و احمدبن منیع روایت کند و در 117 سالگی درگذشته است. ابونعیم بوسایطی از او و او نیز بوسایطی آرد: نهی رسول الله (ص) ان نصف بین السواری. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج1 ص218).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد بن سهل حافظ مکنی به ابویعقوب غراب. او راست جزئی در فضل رمی.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد حنظلی. رجوع به ابن راهویه و اسحاق بن ابراهیم بن مخلد شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن مخلدبن عبدالله بن مطربن حنظلة بن عبیداللهبن غالب بن الوارث بن عبیداللهبن عطیة بن مرة بن کعب بن همام بن اسدبن مرة بن عمروبن حنظلة بن مالک بن زید مناة بن تمیم بن مر الحنظلی المروزی المعروف بابن راهویه. مکنی بأبی یعقوب. مولد سال 163 و وفات 238 ه . ق. او میان حدیث و فقه و ورع جمع کرد و یکی از ائمهء اسلام بود. دارقطنی در جملهء روات از شافعی ذکر او کرده و بیهقی او را از اصحاب شافعی شمرده است و اسحاق در مسئلهء جواز بیع خانه های مکه با شافعی مناظره کرد و شیخ فخرالدین رازی صورت مجلس این مناظره بالتمام در کتاب خود در مناقب شافعی آورده است و چون بفضل وی آگاهی یافت در مصر کتب و مصنفات او را نسخه و گرد کرده است. و امام حنبل گوید اسحاق نزد ما امامی از ائمهء مسلمانان است و فقیه تری از وی بر جسر گذاره نکرد. و اسحاق خود میگفت هفتاد هزار حدیث از بر دارم و با صد هزار حدیث سخن کنم و هرگز چیزی نشنودم جز آنکه بیاد گرفتم و هرگز هیچ چیز بیاد نگرفتم که فراموش کنم و از یاد برم. و او را مسند مشهور است و وی بحجاز و عراق و شام و یمن رفته و از سفیان بن عیینه و طبقهء او حدیث شنیده و بخاری و مسلم و ترمذی از او سماع دارند. ولادت او بسال 161 و بقولی 163 و بقول دیگر 166 ه . ق. بود و در آخر عمر به نیشابور اقامت داشت و بدانجا به شب پنجشنبهء نیمهء شعبان و بروایتی یکشنبه و بروایت دیگر شنبهء سال 237 و یا 238 ه . ق. درگذشت. رحمه الله تعالی. و راهویه لقب پدر او ابوالحسن ابراهیم است و او را از آن راهویه می نامیدند که در راه مکه بزاد و اسحاق گوید: عبدالله بن طاهر امیر خراسان از من پرسید که از چه ترا ابن راهویه گویند و مراد از این نام چیست و آیا ترا بدین شهرت خواندن مکروه تو باشد؟ گفتم ای امیر پدرم در راه بزاده است و از اینرو مروزیان او را راهویه نامیدند و پدر من این شهرت دوست نمیداشت لیکن من آنرا ناخوش ندارم. (ابن خلکان چ طهران ص68).
در نامهء دانشوران آمده: کنیت او ابویعقوب و اسمش اسحاق پسر ابی الحسن ابراهیم بن مخلدبن ابراهیم، از معارف محدثین و قدماء متفقهین اهل سنت و جماعت بشمار میرود و نژاد وی با آل حنظله که بطنی از بنی تمیمند پیوسته گردد. در بدایت حال بشهر مرو که از امهات بلاد خراسان بوده می نشست با محمد بن ادریس شافعی همعصر بلکه همعنان بود. فاضل طیبی در حاشیهء تفسیر کشاف از جامع الاصول چنین نقل کرده: ابویعقوب اسحاق بن ابراهیم التمیمی المعروف بابن راهویه احد ارکان المسلمین و علم من اعلام الدین و ممن جمع بین الحدیث و الفقه و الاتقان و الحفظ و الورع. احمدبن حنبل که یکی از ائمهء مذاهب اربعه است در ستایش فقاهت و فضل او میگفته: اسحاق عندنا امام من ائمة المسلمین و ماعبر الجسر افقه من اسحاق؛ یعنی ابن راهویه بعقیدت ما یکی از پیشوایان مسلمانان است و از جسر دارالسلام فقیهی از او برتر عبور نکرده. قاضی بن خلکان مورخ گوید: ابن راهویه در سال یکصدوشصت وسه و یا شصت وشش هجری بوجود آمد و برای تحصیل کمال مدتی مدید در رحل و ارتحال شد و از مشایخ بلاد چند مانند ملک حجاز و کشور عراق و صقع یمن و قطر شام اخذ حدیث نمود و در نزد سفیان بن عیینه و کسانی که در طبقهء او بودند روزگاری بتلمذ بسر برد و هم بتصریح دارقطنی و بیهقی از امام شافعی کسب علم کرد و اجازهء روایت یافت تا خود بمقام املا و افادت رسید. پس در شهر نیشابور مسکن گزید و در آنجا بر منبر تدریس ارتقا جست محدثین عامه مثل بخاری و مسلم و ترمذی از لسان او استماع حدیث کردند امالی و مرویات وی را در مطاوی کتب اخبار ثبت کردند خود در سعهء احاطت و قوت حفظ خویش گفتی: احفظ سبعین الف حدیث و اذاکر بمائة الف حدیث و ماسمعت شیئاً قط الا حفظته و لاحفظت شیئاً قط فنسیته؛ یعنی هفتاد هزار حدیث به حافظه سپرده ام و در یک صد هزار حدیث مباحثه میکنم. هیچگاه چیزی نشنیدم مگر آنکه حفظ کردم و هرگز نشد که چیزی را حفظ کنم و پس از حفظ از خاطر ببرم. زمانی که ابن راهویه در شهر نیشابور اقامت داشت و از وجوه مشایخ فن حدیث محسوب میشد حضرت امام همام علی بن موسی الرضا صلوات الله و سلامه علیه در سفری که بر حسب احضار مأمون عباسی عازم مرو بود بدان بلد نزول اجلال فرمود. ابن راهویه از کسانی بود که در جمع جمهور رواة و محدثین آن شهر حدیث سلسلة الذهب از لسان همایون آن جناب اصغاء نمود چنانکه شیخ صدوق محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه در کتاب عیون اخبار الرضا بوسائطی چند از ابوالصلت عبدالسلام بن صالح هروی روایت کرده که گفت زمانی که علی بن موسی الرضا از نیشابور عزیمت مرو فرمودند من بسعادت ملازمت رکاب آن جناب شرفیاب بودم. چون استر شهبای آن حضرت که در آن حال بر آن جلوس داشت به چارسوی نیشابور قدم نهاد ناگاه محمد بن رافع و احمدبن حارث و یحیی بن یحیی و اسحاق بن راهویه و جماعتی از اهل علم بلجام بغلهء وی بیاویختند و از در التماس عرضه داشتند: بحق آبائک الطاهرین حدثنا بحدیث سمعته من ابیک؛ یعنی بحرمت نیاکان پاک خود که ما را خبر ده بحدیثی که از پدر خویش شنیده باشی. ابوالصلت گوید: فاخرج رأسه من العماریة و علیه مطرف خز ذووجهین؛ یعنی این بشنید سر مبارک از عماری بیرون کرد بر حالتی که کسوتی دورویه از خز بر دوش داشت و فرمود: حدثنی ابی العبد الصالح موسی بن جعفر قال حدثنی ابی الصادق جعفربن محمد قال حدثنی ابی ابوجعفر محمد بن علی باقر علم الانبیاء قال حدثنی ابی علی بن الحسین سیدالعابدین قال حدثنی سید شباب اهل الجنة الحسین (ع) قال حدثنی علی بن ابی طالب علیهم السلم قال سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یقول سمعت جبرئیل (ع) یقول قال الله جل جلاله: انی انا الله لااله الا انا فاعبدونی. من جاء منکم بشهادة ان لااله الا الله بالاخلاص دخل حصنی و من دخل حصنی امن عذابی؛ حاصل ترجمت آنکه از اسلاف اشراف من تا امیرالمؤمنین علی صلوات الله علیه هر لاحقی از سابق خویش روایت آورده اند که آن حضرت فرمود از خواجهء عالمیان رسول خدای شنیدم که فرمود از پیک پروردگار جبرئیل شنیدم که گفتی خدای جل جلاله فرمود منم خداوند یگانه که جز من پروردگاری نیست پس مرا پرستید. از شما مردم هر آن کس که از روی اخلاص و صمیم قلب به یگانگی من گواهی دهد و کلمهء توحید بر زبان آورد در حصن حراست من داخل گردد و هرکه در حصن من درآید از رنج شکنجهء من آسوده ماند. هم شیخ صدوق علیه الرحمه در کتاب عیون این حدیث را بعبارت و روایت دیگر از ابن راهویه نقل آورده گوید: محمد بن موسی بسند خویش از یوسف بن عقیل مرا حکایت کرد که اسحاق بن راهویه خود گفت چون امام ابوالحسن رضا صلوات الله علیه بشهر نیشابور رسید و خواست بعزیمت لقاء مأمون بجانب مرو بیرون رود اصحاب حدیث در حضرت او گرد آمدند و عرض کردند یابن رسول الله ترحل عنا و لاتحدّثنا بحدیث فنستفید منک؛ یعنی ای فرزند رسول از شهر ما کوچ میکنی بر حالتی که ما را بروایت حدیثی از خود مستفید نفرموده ای. آن حضرت بگاه این سخن در عماری نشسته بود چون این بشنید جمال همایون از عماری طالع ساخت و فرمود سمعت ابی موسی بن جعفر یقول سمعت ابی جعفربن محمد یقول سمعت ابی محمد بن علی یقول سمعت ابی علی بن الحسین بن علی یقول سمعت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله و سلامه علیهم یقول سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول لااله الاّ الله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی. ابن راهویه گوید چون راحلهء حضرت درگذشت ما را ندا کرد و فرمود: بشروطها و انا من شروطها. صدوق گوید مراد آنست که شرط این معنی عذاب آن است که مرد موحد بشروط توحید اقرار آورد که از آن جمله است اعتراف بامامت علی بن موسی صلوات الله علیه و آنکه آن حضرت حجت پروردگار باشد بر تمامت بندگان و طاعت او بر جمیع مکلفین مفروض است. میر معاصر در کتاب روضات گوید از روایت این خبر شریف قرب اسحاق بن راهویه براه نجات استنباط شود. شیخ نحریر علی بن عیسی الوزیر در کشف الغمه از ابوالقاسم قشیری حکایت کرده که گفت چون این حدیث ببعضی از امراء سامانیه رسید بفرمود تا آن را بسلسلهء سند با طلا بنوشتند و آن مکتوب زرین همی حراست کرد تا هنگام وفاتش دررسید پس وصیت کرد که آنرا با جثهء وی در قبر دفن کنند. پس از موت او را دیدند از ماجرا و حالش پرسیدند گفت: غفر لی بتلفظی بلا اله الا الله و تصدیقی محمداً رسول الله مخلصاً و انی کتبت هذا الحدیث بالذّهب تعظیماً و احتراماً؛ یعنی گناهان من آمرزیده گشت از بهر آنکه به یگانگی خدای اقرار آوردم و برسالت پیغمبر گواهی دادم و این حدیث مبارک از روی احترام با زر نویساندم.
ارباب سیر و اصحاب تفاسیر آورده اند که مابین ابن راهویه و محمد بن ادریس شافعی زمانی که آن دو فقیه اسلام مجاور بیت الله الحرام بودند در این مسئله اختلاف افتاد که آیا خانه های مکه را فروختن و کرایه دادن و سائر تصرفات مالکانه کردن جائز است یا نی. شافعی مانند برخی از علماء خاصه بملکیت قائل بود و از این روی بیع و شراء و اجارهء آنها جائز میدانست و ابن راهویه بر عقیدت ابوحنیفه و بعضی از شیعه میرفت و باقتضای عدم ملکیت جمیع مسلمانان را در تصرفات آنها مساوی می گرفت. چون با هم بمناظرت نشستند شافعی ابن راهویه را الزام داد و از عقیدت خویش بازگردانید و ما اکنون بمادهء نزاع و منشأ خلاف اشارت میکنیم و ادلهء شافعی را که بدانها بر ابن راهویه غالب گشت در طی احتجاجات مذکور میداریم. بدان که علما را در تفسیر این کریمه اختلاف است: «انّ الذین کفروا و یصدون عن سبیل الله و المسجد الحرام الذی جعلناه للناس سوآء العاکف فیه و الباد و من یرد فیه بالحاد بظلم نذقه من عذاب الیم.» (قرآن 22/25)؛ ترجمت ظاهر کلام مبارک آنکه بحقیقت کسانی که کافر شده اند و بازمیگردند از راه خدا و از مسجدالحرام که اهل مکه را با سوای ایشان در آن مساوی فرموده ایم و کسانی که در آنجا آئین ملحدان میسگالند جمله را از شکنجهء دردناک خواهیم چشانید. اختلاف در این است که آیا مراد از تساوی مابین مکی و آفاقی که از این آیه مستفاد شود در چه چیز است؟ قتاده و سعیدبن جبیر و عبدالله بن عباس گفته اند مراد از تساوی در سکنی است و کسانی که در مکه اقامت دارند و آنانکه طاری و بدوی باشند هر دو در نزول و سکون خانه های آن ارض مبارک یکسانند احدی از این دو طایفه بر منزلی که در آن ساکن گشته اولی و احق از دیگری نیست عبدالله بن عمرو و عمر بن عبدالعزیز و اسحاق بن راهویه و امام ابوحنیفه و جمعی از امامیه بر این قول رفته اند و از این جهت بیع و اجارهء دیار آن ارض را حرام دانسته اند و گفته اند مراد از مسجدالحرام که محل تساوی است تمام مکه باشد بدلیل آنکه از مقیم که مقابل بادی است بلفظ عاکف تعبیر شده چه اعتکاف عبادت مخصوص است که در مساجد بجای آورده شود پس مقیم منازل مکه بسان معتکف مساجد اسلام خواهد بود و مصحح این اطلاق آنکه در آیهء دیگر نیز در تمام اراضی مکه استعمال شده، قال الله تعالی: سبحان الذی اسری بعبده لیلاً من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی (قرآن 17/1). چه مراد از مسجدالحرام در این آیه خصوص مسجدالحرام نیست بدلیل آنکه حضرت رسول در لیلهء معراج از سرای امّهانی به ملکوت آسمانی رفت نه از مسجدالحرام و بقولی از خانهء خدیجه رضی الله عنها و بقولی از شعب ابیطالب رضوان الله علیه و بر هر تقدیر از مسجدالحرام عروج نفرمود. پس مراد از مسجدالحرام در این آیه نیز ارض مکه خواهد بود. فعلی هذا حکم زمین مکه حکم مساجد است و تصرفات ملکیت در آنجا جایز نیست و مردم آفاق با مجاورین حرم در جمیع دیار آن ارض مبارک از جهت سکنی مساوی باشند چنانکه رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: مکة مباحة لمن سبق الیها؛ یعنی زمین مکه هر کس را که بدان سبقت گرفت مباح باشد. اما حسن و مجاهد و جبائی و امام شافعی و جمعی از امامیه گفته اند مراد از مساوات حاضر و بادی تساوی در عبادتست و خدای تعالی مسجدالحرام را برای مقیم و غیره در عبادت یکسان گردانیده نه مجاور مکه بدوی را در مسجدالحرام بالخصوص از موضعی منع تواند کرد و نه بدوی مقیم را تمام پیروان دین اسلام در عبادت مسجدالحرام با هم مشارک و مساوی باشند نه مقیم را حق مجاورت اولویتی دهد و نه بادی را رنج مسافرت رجحانی نهد. مؤید این معنی آن است که رسول فرمود یا بنی عبدمناف من ولی منکم من امورالناس شیئاً فلایمنعن احداً طاف بهذا البیت او صلی ایة ساعة شاء من لیل او نهار؛ یعنی ای پسران عبدمناف از شما هر کس متولی منصبی از امور مسلمانان گردد بایستی احدی را از طواف این خانه و نماز آن منع نکند تا در هر ساعت از ساعات شبانروز که خواهد عبادت کند و این فرقه گویند استعمال مسجدالحرام در مطلق ارض مکّه از در مجاز است و بدون قرینهء صریحه از معنی موضوع له صرف نظر نتوان کرد و اطلاق عاکف بر مقیم قرینه را نشاید چه خود از عاکف مجازاً مجاور مسجد اراده شده. امام فخرالدین رازی در تفسیر کبیر گوید امام شافعی در انتصار این مذهب با ابن راهویه گفت: کریمهء «الذین اُخرجوا من دیارهم(1)» که در شأن اهل مکه نازل شده و حدیث نبوی که حضرت در روز فتح مکه فرمود من اغلق بابه فهو آمن؛ یعنی کسی که در خانهء خود ببندد از شمشیر مسلمانان در امان است برهانی قوی و حجتی محکم باشد بر آنکه دیار مکه ملک ساکنان آنها بوده چه در آیه و حدیث دیار و باب به آن گروه اضافه شده و در فن عربیت مقرر است که اضافه افادهء ملکیت کند و هم در خبر است که چون رسول اکرم از جوار حرم بیرون آمد و بمدینهء طیبه هجرت فرمود پسر عمّ او عقیل بن ابیطالب خانهء مسکون وی بفروخت و زمانی که آن حضرت بر مشرکین فیروز گشت و ملک مکه بگشاد نزول اجلال را اصحاب عظام عرضه داشتند که مناسب است تا خورشید رسالت در بیت الشرف قدیم که مهبط وحی و منزل آیات بود انتقال نماید حضرت چون این سخن شنید فرمود: هل ترک لنا عقیل من ربع؛ یعنی آیا عقیل برای ما منزلی بر جای گذاشت که امروز در آن نزول نمائیم؟ و در بعضی از روایات بجای من ربع، من رباع آمده و کیف کان از این حدیث چنان مستفاد گردد که رسول را در حرم الهی مسکنی مملوک بوده و عقیل آنرا در معرض بیع برآورده و هم در کتب سیر ثبت است که خلیفهء ثانی در مکّه خانهء معروف بدارالسجن ابتیاع کرده. یابن راهویه آیا ترا گمان آن است که عمر دارالسجن را از مالکین او نخرید اگر گوئی از غیر مالکین آن ابتیاع کرده لازم آید که مالی بغیر مستحق آن داده باشد و اگر گوئی از مالکین آن بازخریده فهو المطلوب. ابن راهویه گوید چون در براهین شافعی موقع قدح نیافتم لاجرم از در انصاف بعقیدت او بگرویدم سپس بجواز بیع و شراء و اجارهء دور مکه فتوی دادم. مخالفین این مذهب گویند اضافهء دیار و باب در آیه و خبر از برای ملکیّت دلیلی استوار نتواند بود چرا که اضافه گاه مفید ملکیت است و گاه مفید اختصاص چنانکه عرب گوید الجل للفرس و در این مورد قرینه از برای تعیین احدالمعنیین نیست و از این جهت شکی در ولایت پدید آید و اینچنین حجت استدلال را نشاید و هم در کتب سیر و تواریخ و مجامیع خطب و مکاتیب مضبوط است که امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب بر عهدهء قثم بن عباس که بعهد خلافت آن جناب عامل مکه بود فرمانی مشتمل بر تکالیف ایالت و وظائف حکومت داشت و این کلام در جملهء عبارات آن منشور مسطور فرمود: و مر اهل مکة الاّیأخذوا من ساکن اجراً فانّ الله تعالی یقول سواء العاکف فیه و الباد. (قرآن 22/25). العاکف المقیم به و البادی الذی یحج الیه من غیر اهله؛ یعنی مردمان مکه را فرمان ده که از ساکنین آن دیار اجرت سکنی نگیرند چرا که خدای تعالی فرماید عاکف و بادی در زمین مکه یکسان باشند و عاکف آن کس است که در مکه اقامت دارد و بادی آن است که از غیر اهل مکه باشد و برای گذاردن حج بمکه وارد آید - انتهی.
وفات ابن راهویه در شب شنبه یا یکشنبه یا پنجشنبه پانزدهم شهر شعبان از سال دویست و سی و هفت و بقولی سی و هشت بشهر نیشابور بود. ابن خلکان گوید: راهویه بفتح راء بعد از آن الف و هاء ساکنه پس واو مفتوحه و بعد از آن یاء ساکنه و بعد از یاء ساکنه هاء، لقب ابراهیم پدر ابن راهویه است و وجه تلقب وی بدین نام آن است که در طریق مکه متولد گشت و طریق بفارسی به معنی راه و ویه به معنی جستن است گویا او را از راه یافته اند و بعضی راهویه بضم هاء و سکون واو و فتح یاء خوانند. از اسحاق بن راهویه روایت است که خود گفت عمیدالدین طاهر امیر خراسان مرا فرمود ترا از چه راهویه گویند و معنی این لفظ چه چیز است و آیا ترا کراهت است که بدین نام خوانده آئی؟ گفتم ایها الامیر پدرم در طریق مکه متولد گردیده مردمان مر او را راهویه گفتند یعنی کسی که در راه متولد شده پدرم کراهت داشت که او را بدین نام خوانند ولی مرا کراهتی از این نام نیست. (نامهء دانشوران ج 1 ص 479). و رجوع به ابن راهویه و روضات الجنات ص 100 و نیز در همان کتاب ذیل ترجمهء محمد بن الحسن بن علی الطوسی (ص 580) و حبیب السیر جزو 3 از ج 2 ص 101 و 102 و الاعلام زرکلی ج 1 ص 95 شود.
(1) - قرآن 22/40.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن مسرة. از علمای طلیطلة. وی در هشت روز مانده از ماه رجب سال 352 ه . ق. در طلیطله درگذشت. (الحلل السندسیة ج 2 ص 31).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن مصعب مصعبی. وی در عهد مأمون و معتصم و واثق و متوکل از خلفای عباسیه صاحب شرطهء بغداد و یکی از رجال عصر بود و در بعض وقایع مهمه شرکت و در نزد خلفای مذکور مخصوصاً نزد معتصم اعتباری بسزا داشت. وی در سال 206 ه . ق. صاحب شرطه و در سنهء 215 بعلت سفر مأمون بدیار روم (آسیای صغیر) در بغداد سمت وکالت خلیفه را حائز بود. در 217 بامر مأمون علمای عصر را دعوت و تکلیف کرد که خلق قرآن را بپذیرند و در سال 218 در زمان معتصم بقصد محاربه با خُرّمیان بهمدان و اصفهان لشکر کشید و طبق روایت 70000 تن(1) از آنان بکشت. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به حبیب السیر جزو 3 از ج 2 ص 96 و البیان و التبیین ج 3 ص 270 و کتاب التاج ص 170 و فهرست ضحی الاسلام ج ث و مجمل التواریخ و القصص صص 356 - 359 و تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسیک ص 441 و فهرست الموشح شود.
(1) - بقول خوندمیر در حبیب السیر نزدیک به شصت هزار تن.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن میمون التمیمی الموصلی. مکنی به ابی محمد، و هرگاه که رشید استخفاف او خواستی وی را با کنیت ابوصفوان خواندی. مقام او در علم و ادب و شعر چنانست که ذکر آنهمه موجب اطالهء کلام گردد، و آن بر واقفان اخبار و متتبعان آثار پوشیده نباشد. اما در غناء که کوچکترین علوم اوست چیره دست تر بود زیرا در دیگر علوم نظیر داشت ولی درین فن بیمانند بود و در آن بپایهء علماء گذشتهء فن رسید و از معاصران خود بگذشت و امام این صناعت شناخته شد با آنکه خود از غناء و انتساب بدان چنان گریزان بود که میگفت: آنگاه که مرا برای غناء خوانند و یا «اسحاق موصلی مغنی» نامند دوست تر دارم مرا ده تازیانه که تاب بیش از آن ندارم بزنند، و از این کار معاف دارند، و بدین نامم نخوانند. مأمون میگفت اگر اسحاق موصلی، میان مردم، بغناء شهرت نیافته بود وی را عهده دار قضا میکردم، چه او این کار را ازین قاضیان احق و پاک دامن تر و راستگوتر و متدین تر و امین تر باشد. اسحاق گوید: مدتها مرا عادت چنین بود که سحرگاهان نزد هشیم میرفتم و از او حدیث می شنیدم و از آنجا قصد کسائی میکردم و جزئی از قرآن بر او میخواندم، و از آنجا نزدیک فراء میشدم و جزئی دیگر بر او میخواندم پس از آن آهنگ منصور زلزل میکردم و او دو یا سه دستگاه برای من می نواخت سپس نزد عاتکه دختر شهدة میرفتم و از او یک یا دو صوت می آموختم و بعد از آن نزد اصمعی میشدم و با او مناشده میکردم و از آنجا بسوی ابوعبیده میشتافتم و بمذاکره می پرداختم و سپس پیش پدر می آمدم و آنچه کرده و آموخته و آنکه را دیده بودم بدو میگفتم و چاشت میخوردیم و شامگاهان بخدمت هارون میرفتم. اصمعی گوید: با هارون بسفری رفتم، اسحاق را در آن سفر بدیدم. او را گفتم: چیزی از کتابهای خود همراه داری؟ گفت: آری آنچه سبک بود آورده ام. گفتم: مثلاً چند عدد؟ گفت: هجده صندوق. تعجب کردم و گفتم: سبک آنها که این اندازه است سنگین آن چه مقدار باشد؟ اصمعی بدین گفتهء اسحاق معجب بود:
اذا کانت الاحرار اصلی و منصبی
و دافع ضیمی خازم [ خارم؟ ] و ابن خازم
عطست بانف شامخ و تناولت
یدای الثریا(1) قاعداً غیر قائم.
جعفربن قدامه بروایت از علی بن یحیی منجم گوید که اسحاق موصلی از مأمون خواست که با طائفهء اهل علم و ادب و رواة بخدمت او حاضر آید نه با مغنیان و هر گاه که او را برای غناء خواهد نیز بخدمت رود، مأمون بپذیرفت. پس از آن از وی خواست که با فقها نزد او رود، مأمون اجازت داد و او دست در دست قضاة بحضور او میرفت و در پیش او می نشست. سپس از مأمون خواست که در روزهای نماز جمعه، در مقصوره چون خود او سواد پوشد مأمون خندید و گفت: ولا کل هذا یا اسحاق و قد اشتریت منک هذه المسألة بمائة الف درهم. بفرمود تا صد هزار درهم او را دادند. مرزبانی بروایت از محمد بن عطیهء شاعر گوید: در مجلس یحیی بن اکثم، که اهل علم در آن گرد می آمدند، حاضر بودم، اسحاق درآمد و با اهل کلام مناظره کرد و داد سخن بداد و پس از آن در فقه سخن گفت و حجت آورد سپس بشعر و لغت پرداخت و بر حضار فائق آمد. عاقبت روی به یحیی بن اکثم کرد و گفت: اعز الله القاضی، آیا در مناظره تقصیری کردم؟ یحیی گفت: بخدا سوگند نه. اسحاق گفت: همهء علوم را چون صاحبان آنها دانم، چرا بیک فن، که مردم بدان اقتصار کرده اند، منسوب باشم؟ عطوی گوید: یحیی روی بمن کرد و گفت: جواب او در این باب، با تو باشد. عطوی، که از اهل جدل و کلام بود، گوید: روی باسحاق آوردم و گفتم: یا ابامحمد هر گاه گویند اعلم مردم در شعر و لغت کیست، آیا اسحاق را نام برند یا اصمعی و ابوعبیدة را؟ اسحاق گفت: اصمعی و ابوعبیده را. گفتم: هر گاه گویند: اعلم مردم در نحو کیست، آیا اسحاق را نام برند یا خلیل و سیبویه را؟ اسحاق گفت: خلیل و سیبویه را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در انساب کیست، آیا اسحاق را نام برند یا ابن الکلبی را؟ گفت ابن الکلبی را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در کلام کیست، آیا اسحاق را نام برند یا ابوالهذیل و نظام را؟ گفت: ابوالهذیل و نظام را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در فقه کیست، آیا اسحاق را نام برند یا ابوحنیفه نعمان و ابویوسف را؟ گفت: ابوحنیفه نعمان و ابویوسف را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم بعلم حدیث کیست، آیا اسحاق را نام برند یا علی بن المدینی و یحیی بن معنی را؟ گفت: علی بن المدینی و یحیی بن معنی را. گفتم: اگر گویند اعلم مردم در غناء کیست، آیا روا باشد کسی را جز اسحاق نام برند؟ گفت: نه. گفتم: از آنجا تو به این هنر منسوب شدی که در آن نظیر نداری و در دیگر فنون ترا همانند باشد. اسحاق بخندید و برخاست و برفت. یحیی مرا گفت: راست گفتی و حجت تمام آوردی، اما در آن بر اسحاق ستم کردی، چه اسحاق با بسیاری از آنان که نام بردی برابری تواند کرد بل برتر باشد و در روزگار نظیر وی کم یافته شود. اسحاق از جماعتی روایت حدیث کرده است که از آن جمله اند: ابومعاویه ضریر و هشیم و ابن عیینة و غیرهم. و او با کراهیتی که از غناء داشت باهنرترین کسان در این فن بود و در آموختن دقایق و لطایف این فن، حتی بر کنیزکان و غلامان و شاگردان و طرفداران خویش بخل میورزید. وی انواع و روشهای غناء را چنان تصحیح کرد و از یکدیگر ممیز گردانید که کسی پیش از او این توفیق نیافته بود و پس از او نیز کس بدان نپرداخت. یاقوت مناقشه ای را که بین اسحاق و ابراهیم بن المهدی در یکی از مجالس هارون روی داده چنین نقل کند: و کان ابراهیم بن المهدی یأکل المغنین اکلاً حتی یحضر اسحاق فیداریه ابراهیم و یطلب مکافاته و لایدع اسحاق بکته (؟) و معارضته و کان اسحاق آفته کما ان لکل شی ء آفة و له معه عدة مشاهد: قال اسحاق کنت یوماً عند الرشید و عنده ندماؤه و خاصته و فیهم ابراهیم بن المهدی فقال لی الرشید یا اسحاق تغن:
شربت مدامة و سقیت اخری
و راح المنتشون و ماانتشیت.
فغنیته فاقبل علی ابراهیم بن المهدی فقال مااصبت یا اسحاق ولااحسنت فقلت له لیس هذا مما تحسنه ولا تعرفه و ان شئت فغنه فان لم اوجدک انک تخطی ء فیه منذ ابتدائک الی انتهائک فدمی حلال ثم اقبلت علی الرشید فقلت یا امیرالمؤمنین هذه صناعتی و صناعة ابی و هی التی قربتنا منک و استخدمتنا الیک و اوطأتنا بساطک فاذا نازعناها احد بلا علم، لم نجد بُداً من الایضاح و الذب فقال لاغرو و لالوم علیک و قام الرشید لیبول فاقبل علیه ابراهیم فقال ویلک یا اسحاق تجتری علیّ و تقول ما قلت یا ابن الزانیة فداخلنی ما لم املک نفسی معه فقلت له انت تشتمنی و لااقدر علی اجابتک و انت ابن الخلیفة و اخوالخلیفة و لولا ذلک لقد کنت اقول لک یا ابن الزانیة کما قلت لی یابن الزانیة و لکن قولی فی ذمک ینصرف الی خالک الاعلم و لولاک لذکرت صناعته و مذهبه قال اسحاق و کان بیطاراً و علمت ان ابراهیم یشکونی الی الرشید و ان الرشید سیسأل من حضر عما جری فیخبره ثم قلت له انت تظن ان الخلافة تصیر الیک فلاتزال تهددنی بذلک و تعادینی کما تعادی سائر اولیاء اخیک حسداً له و لولده علی الامر و انت تضعف عنه و عنهم و تستخف باولیائهم تشیعا و ارجو الاّیخرجها الله تعالی عن یدالرشید و ولده و ان یقتلک دونها و ان صارت الیک و العیاذ بالله فحرام علیّ العیش یومئذ و الموت اطیب من الحیاة معک فاصنع حینئذ ما بدا لک فلما خرج الرشید وثب ابراهیم فجلس بین یدیه و قال یا امیرالمؤمنین شتمنی و ذکر امی و استخف بی فغضب الرشید و قال ما تقول ویلک قلت لااعلم سل من حضر فاقبل علی مسرور و حسین الخادم فسألهما عن القصة فجعلا یخبرانه و وجهه یربدّ الی ان انتهیا الی ذکر الخلافة فسری عنه و رجع لونه و قال لابراهیم ما له ذنب شتمته فعرفک انه لایقدر علی جوابک ارجع الی موضعک و امسک عن هذا فلما انقضی المجلس و انصرف الناس امر أَلاّابرح و خرج کل من حضر حتی لم یبق غیری فساء ظنی و همتنی نفسی، فاقبل علی و قال لی: ویحک یا اسحاق اترانی لااعرف وقائعک قد والله زانیته دفعات ویحک لاتعد ویحک حدّثنی عنک. لو ضربک اخی ابراهیم اکنت اقتص لک منه فاضربه و هو اخی یا جاهل اتراه لو امر غلمانه ان یقتلوک فقتلوک اکنت اقتله بک فقلت قد والله قتلتنی یا امیرالمؤمنین بهذا الکلام و لئن بلغه لیقتلنی و مااشک فی انه قد بلغه الاَن فصاح بمسرور الخادم و قال علی بابراهیم الساعة و قال لی: قم فانصرف. فقلت لجماعة من الخدم و کلهم کان لی محباً و الیّ مائ اخبرونی بما یجری فاخبرونی من غد انه لما دخل علیه وبخه و جهله و قال لهُ لم تستخفّ بخادمی و صنیعتی و ندیمی و ابن خادمی و صَنیعة ابی فی مجلسی و تقدم علی و تصنع فی مجلسی و حضرتی هاه هاه تقدم علی هذا و امثاله و انت مالک و الغناء و مایدریک ما هو و من اخذ لحنه و طارحک ایاه حتی تظنّ انک تبلغ منه مبلغ اسحاق الذی غذی به و هو صناعته ثم تظن انک تخطئه فیما لاتدریه و یدعوک الی اقامة الحجة علیک فلاتثبت لذلک و تعتصم بشتمه الیس هذا مما یدل علی السقوط و ضعف العقل و سوءالادب من دخولک فیما لایشبهک ثم اظهارک ایاه و لم تحکمه الیس تعلم ویحک ان هذا سوء رأی و ادب و قلة معرفة و مبالاة بالخطاء و التکذیب و الرد القبیح ثم قال له والله العظیم و حق رسوله الکریم و الا فانا نفی من ابی لئن اصابه سوء او سقط علیه حجر من السماء او سقط من دابته او سقط علیه سقف او مات فجاءةً لاقتلنک به والله والله والله و انت اعلم فلاتعرض له قم الاَن فاخرج فخرج و قد کاد یموت [ غضباً ] فلما کان بعد ذلک دخلت علیه و ابراهیم عنده فاعرضت عنه فجعل الرشید ینظر الی مرة و الی ابراهیم اخری و یضحک ثم قال له: انی لاعلم محبتک لاسحاق و میلک الیه و الاَخذ عنه و ان هذا لاتقدر علیه کما ترید الا ان یرضی و الرضا لایکون بمکروه و لکن احسن الیه و اکرمه و بره و صله فاذا فعلت ذلک، ثم خالف ما تهواه عاقبته بید منبسطة و لسان منطلق ثم قال لی قم الی مولاک و ابن مولاک فقبل رأسه فقمت الیه و اصلح بیننا». و نیز یاقوت آرد: و حدث المبرد قال حدثت عن الاصمعی قال دخلت انا و اسحاق بن ابراهیم یوماً علی الرشید فرأیته لقس النفس فانشده اسحاق:
و آمرة بالبخل قلت لها اقصری
فذلک شی ءٌ ما الیه سبیل
اری الناس خلان الکرام و لااری
بخیلاً له حتی الممات خلیل
و انی رأیت البخل یزری باهله
فاکرمت نفسی ان یقال بخیل
و من خیر اخلاق الفتی قد علمته
اذا نال یوماً ان یکون ینیل
فعالی: فعال الموسرین تکرماً
و مالی: کما قد تعلمین قلیل
و کیف اخاف الفقر او احرم الغنی
و رأی امیرالمؤمنین جمیل.
قال فقال الرشید لاکفیک ان شاء الله ثم قال: لله در ابیات تأتینا بها ما اشد اصولها و احسن فصولها و اقل فضولها و امر له بخمسین الف درهم. فقال له اسحاق وصفک و الله یا امیرالمؤمنین لشعری احسن منه فعلام آخذ الجائزة فضحک الرشید و قال اجعلوها لهذا القول مائة الف درهم. قال الاصمعی فعلمت یومئذ ان اسحاق احذق بصیدالدراهم منی.
اسحاق روایت کند که روزی هارون مرا گفت: مردم چه میگویند؟ گفتم میگویند که تو برامکه را فرومیگیری و فضل بن الربیع را بوزارت میگماری. هارون خشمگین گردید و فریاد برآورد و گفت: این کار چه بابت تست؟ چندی از رفتن نزد خلیفه خودداری کردم. روزی ما را بخواست و نخستین غنائی که او را بکردم این ابیات ابی العتاهیه بود:
اذا نحن صدقناک
فضرّ عندک الصدق
طلبنا النفع بالباط -
ل اذ لم ینفع الحق
فلو قدّم صبا فی
هواه الصبر و الرفق
لقدّمت علی الناس
ولکن الهوی رزق.
هارون بخندید و مرا گفت ای اسحاق کینه ورز شده ای. شهوات، کنیزک اسحاق، که وی را به واثق اهدا کرده بود، روایت کند که اسحاق این شعر خود را:
یا ایها القائم الامیر فدت
نفسک نفسی بالاهل و الولد
بسطت للناس اذ ولیتهم
یداً من الجود فوق کل ید.
آهنگی ساخت و چون محمد امین را بدان غنا کرد، امین او را هزارهزار درهم فرمود و دیدم که صد فراش آنرا بخانهء ما آوردند. اسحاق گوید: مأمون، پس از آمدن به بغداد بیست ماه چیزی از اغانی نشنیدی و نخستین کس که به حضرت وی تغنی کرد ابوعیسی بن الرشید بود و از آن پس مأمون بغناء پرداخت. و در آغاز کار خود، مانند هارون، از پس پرده سماع میکرد و پس از چهار سال پرده برگرفت و با ندیمان و مغنّیان می نشست و هرگاه که سماع خواستی مرا بخواندی. بدخواهان، پیش وی، از من سعایت کردند و مرا بزرگ منش و بی اعتنا به مقام خلافت نمودند. مأمون سپس مرا نمیخواند. و دوستان، بدین سبب، از من ببریدند و از این راه مرا زیانی عظیم رسید. تا روزی علویه نزد من آمد و گفت امروز ما را برای غناء خوانده اند و اجازت خواست که پیش مأمون ذکر من آورد. گفتم وی را بدین شعر من تغنی کن:
یا سرحة الماء قد سدّت موارده
اما الیک طریق غیرمسدود
لحائم حام حتی لاحیام له
مُحَلَّأ عن طریق الماء مطرود.
ناچار بهیجان آید و از تو شاعر شعر پرسد و راه بر تو باز شود و پاسخ دادن آسان تر از آغاز بسخن باشد و آهنگی را که برای آن شعر ساخته بودم بدو دادم. اسحاق گوید چون مجلس مستقر شد و علویه بدان شعر غناء کرد مأمون پرسید: شعر از کیست؟ علویه گفت: یا سیّدی، از آن بنده ایست که بر وی ستم کردی، و بی گناه او را بدور افکندی. مأمون گفت: اسحاق را گوئی؟ گفتم: آری. گفت هم اکنون باید که بحضرت ما آید. رسول او نزد من آمد بسوی مأمون شتافتم و چون بخدمت رسیدم گفت نزدیک آی. نزدیک رفتم. دستهای خود بسوی من دراز کرد. خود را بر دستهای او افکندم، و مرا با دو دست در آغوش کشید و چنان نیکی و اکرام کرد، که اگر دوستی مؤانس با دوست خویش چنان میکرد او را مسرور میساخت. اسحاق گوید روزی مأمون را به این شعر تغنی کردم:
لأحسن من قرع المثانی و رجعها
تواتر صوت الثغر یقرع بالثغر
و سکرالهوی اروی لعظمی و مفصلی
من الشرب بالکاسات من عاتق الخمر.
مرا گفت: «الا اخبرک باطیب من ذلک و احسن: الفراغ و الشباب و الجدة». اسحاق گوید روزی بحضرت معتصم بودم او یکی از اصحاب را که غائب بود، یاد آورد و گفت: «تعالوا حتی نقول ما یصنع فی هذا الوقت، فقال قوم کذا و قال آخرون کذا فبلغت النوبة الیّ فقال قل یا اسحاق قلت اذا اقول فاصیب. قال أَتعلم الغیب قلت و لکنی افهم مایصنع و اقدر علی معرفته. قال فان لم تصب قلت و ان اصبت قال لک حکمک و ان لم تصب قلت لک دمی قال وجب قلت وجب. قال فقل قلت یتنفس قال و ان کان میتاً قلت تحفظ الساعة التی تکلمت فیها فان کان مات قبلها او فیها فقد قمرتنی قال قد انصفت قلت فالحکم قال فاحتکم ماشئت قلت ما حکمی الا رضاک یا امیرالمؤمنین قال: فان رضای لک و قد امرت لک بمائة الف درهم اتری مزیداً فقلت ما اولاک یا امیرالمؤمنین بذاک قال فانها مائتا الف، اتری مزیداً فقلت ما احوجنی الی ذاک قال فانها ثلاثمائة الف اتری مزیداً قلت ما اولاک یا امیرالمؤمنین بذاک فقال یا صفیق الوجه مانزید علی هذا. اسحاق گوید: بدانگاه که واثق ولی عهد بود، روزی نزد وی نشسته بودم کنیزکی زیبا، که چشمم چنویی ندیده بود، چون شاخی از بان از قصر بدر آمد و کنیزکان دستار و مگس ران بدست از پیش او میشدند. با تعجب بدو مینگریستم و او نیز مرا مینگریست. چون واثق نگاه من بدو دریافت مرا گفت: یا ابامحمد سخن ببریدی و حیرت بر تو پدید آمد، بخدا سوگند، دل تو نشانهء تیر غمزهء این کنیزک شد. گفتم ملوم نباشم. بخندید و مرا گفت: چیزی در این باب انشاد کن. گفتهء المرار بخواندم:
الکنی الیها عمرک الله یا فتی
بایة ما قالت متی انت رائح
و ایة ما قالت لهنّ عشیّة
و فی الستر حرّات الوجوه ملائح
تخیرن ارماکنّ فارمین رمیة
اخا اسد اذ طوحته الطوائح
فلبسن مسلاس الوشاح کأنها
مهاة لها طفل برمان راشح.
واثق گفت نیکو و ظریف گفتی، آهنگی در آن ساز اگر دلنشین افتد کنیزک تراست. آهنگی بساختم و او را بدان غناء کردم و او کنیزک بمن داد. و نیز اسحاق گوید: وقتی اقامت من به سُرَّمَن رأی، نزد واثق، بطول کشید و بدیدار کسان خود مشتاق شدم، و شعری بگفتم و بر او تغنی کردم:
یا حبذا ریح الجنوب اذا بدت
فی الصبح و هی ضعیفة الانفاس
قد حملت بردالندی و تحملت
عبقاً من الحثحاث و البسباس.
واثق آنرا بپسندید گفت: یا اسحاق لو جعلت مکان الجنوب شمالاً الم یکن ارق و اغذی و اصح للاجساد و اقل وخامة و اطیب للانفس فقلت ما ذهب علیّ ما قاله امیرالمؤمنین ولکن التفسیر فیما بعد و هو:
ما ذا یهیج للصبابة و الهوی
للصب بعد ذهوله و الیاس.
واثق گفت: «فانما استطبت مایجی ء به الجنوب لنسیم بغداد لا للجنوب و الیهم اشتقت لا الیها». گفتم: آری ای امیر مؤمنان و برخاستم و دست وی ببوسیدم. بخندید و گفت: ترا اجازت دادم که پس از سه روز بروی و مرا صد هزار درهم فرمود. و نیز اسحاق گوید: هیچیک از خلفاء چون واثق مرا حرمت نداشتی و اکرام نکردی و صلت ندادی وقتی او را این بیت خوانده بودم:
لعلک ان طالت حیاتک ان تری
بلاداً بها مبدی للیلی و محضر.
او شبی همین شعر باز شنیدن خواست و جز با آن شعر بدان شب شراب نخورد و در آخر سیصد هزار درم صله فرمود و مرا پیش خواند و گفت: ویحک یا اسحاق، دیدار ما را شائق نبودی. گفتم: شائق بودم یا امیرالمؤمنین! و در این باب بیتی چند گفته ام اگر فرمائی انشاد کنم. گفت: بخوان. بخواندم:
اشکو الی الله بعدی عن خلیفته
و ما اعالج من سقم و من کبر
لااستطیع رحیلاً ان هممت به
یوماً الیه و لااقوی علی السفر
انوی الرحیل الیه ثم یمنعنی
ما احدث الدهر و الایام فی بصری.
یاقوت گوید: اسحاق مصراع اخیر را بواسطهء ضعف چشم و نابینائی اواخر عمر خود گفته است. اسحاق گوید انشاد قصیده ای را که در مدح واثق گفته بودم، از وی اجازت خواستم. اجازت فرمود، و چنین خواندم:
لما امرت باشخاصی الیک هفا
قلبی حنیناً الی اهلی و اولادی
ثم اعتزمت و لم احفل ببینهم
و طابت النفس عن فضل و حمّاد
فلو شکرت ایادیکم و انعمکم
لمااحاط بها وصفی و تعدادی.
احمدبن ابراهیم، علی بن یحیی، راوی این خبر را، گفت: اگر خلیفه فضل و حماد را احضار میکرد، اسحاق از زشت روئی و قبح منظر آن دو خجل نمیشد؟ اسحاق گوید با واثق بنجف رفتم او را گفتم یا امیرالمؤمنین! قصیده ای در وصف نجف سروده ام گفت انشاد کن و من بخواندم:
یا راکب العیس لاتعجل بنا و قف
نُحَیِّ داراً لسعدی ثم ننصرف.
تا به این بیتها رسیدم:
لم ینزل الناس فی سهل ولا جبل
اصفی هواءً ولا اغذی من النجف
حُفَّتْ ببر و بحر فی جوانبها
فالبرّ فی طرف و البحر فی طرف
و مایزال نسیم من یمانیة
یأتیک منها بریا روضة انف.
سپس او را مدح گفتم:
لایحسب الجود یفنی ما له ابداً
و لایری بذل مایحوی من السرف.
و همچنان بخواندم تا قصیده بپایان رسید. واثق بطرب آمد و در این روز مرا با کنیت بخواند و گفت: احسنت یا ابامحمد! و مرا صد هزار درهم فرمود. و نیز گوید: روزی با او بصالحیه که ابونواس در باب آن گوید: «فالصالحیة من اطراف کلواذی» برفتم، و کودکان خود، و بغداد را یاد آوردم و گفتم:
أ تبکی علی بغداد و هی قریبة
فکیف اذاما ازددت منها غداً بعدا
لعمرک مافارقت بغداد عن قلی
لو انا وجدنا من فراق لها بدا
اذا ذکرت بغداد نفسی تقطعت
من الشوق او کادت تهیم بها وجدا
کفی حزناً ان رحت لم استطع لها
وداعاً و لم احدث بساحتها عهدا.
مرا گفت: ای اسحاق شائق بغداد شدی. گفتم: بخدا سوگند نه. اشتیاق بکودکان است و در این باب دو بیت بخاطرم آمد و بخواندم:
حننت الی اصیبیة صغار
و شاقک منهم قرب المزار
و ابرح ما یکون الشوق یوماً
اذا دنت الدیار من الدیار.
گفت: ای اسحاق! ببغداد رو، و یک ماه در خانهء خود باش و سپس بازگرد، و ترا صد هزار درهم فرمودم. حمّادبن اسحاق بنقل از اسحاق روایت کند که گفت: «دخلت یوماً دار الواثق بالله بغیر اذن الی موضع امر ان ادخله اذا کان جالساً فسمعت صوت عود من بیت و ترنماً لم اسمع احسن منه قط. فاطلع خادم رأسه و صاح فدخلت و اذا الواثق فقال لی أی شی ء سمعت فقلت الطلاق کاملا لازم لی و کل مملوک لی حرّ لقد سمعت ما لم اسمع مثله قط حسناً فضحک و قال ما هو الافضل ادب و علم مدحه الاوائل و اشتهاه اصحاب رسول الله صلی الله علیه و سلم و التابعون بعدهم و کثر فی حرم الله عز و جل و مهاجر رسوله صلی الله علیه و سلم اتحب ان تسمعه قلت ای والذی شرّفنی بخطاب امیرالمؤمنین و جمیل رأیه و قال یا غلام هات العود و اعط اسحاق رطلاً فدفع الرطل الیّ و ضرب و غنی فی شعر لابی العتاهیة بلحن صنعه فیه:
اضحت قبورهم من بعد عزتهم
تسفی علیها الصبا و الحرجف الشمل
لایدفعون هواماً عن وجوههم
کأنهم خشب بالقاع منجدل.
فشربت الرطل ثم قمت و دعوت له فاجلسنی و قال أ تشتهی ان تسمع ثانیة قلت ای والله فغنانیه ثانیة و ثالثة و صاح ببعض خدمه و قال احمل الی اسحاق الساعة ثلاثمائة الف درهم قال یا اسحاق قد سمعت ثلاثة اصوات و شربت ثلاثة ارطال و اخذت ثلاثمائة الف درهم فانصرف الی اهلک مسروراً لیسرّوا معک فانصرفت بالمال». اسحاق گوید زبیربن دحمان، روزی نزد من آمد. او را گفتم: از اینجا بکجا خواهی شد؟ گفت: فضل بن ربیع فرموده است که پگاه پیش او روم و با هم صبوح کنیم. گفتم: دانی که صبوح وی غبوق دیگران باشد؟ گفتم: هم اینجا بباش تا دست در کار شراب زنیم و گفتم:
اقم یا اباالعوام ویحک نشرب
و نله مع اللاهین یوماً و نطرب
اذاما رأیت الیوم قد بان خیره
فخذه بشکر و اترک الفضل یغضب.
و او نزد من بماند و آن روز ما بخوشی بگذشت سپس نزد فضل شد فضل علت دیر کردن او پرسید. زبیر قصه بگفت و آن شعر انشاد کرد. فضل بر من خشم گرفت و از من روی بازگردانید و حاجب خود عون را فرمود که مرا اجازت دخول ندهد و استیذان نکند و رقعهء من بدو نرساند. شعری گفتم و آنرا بوی فرستادم:
یقول اناس شامتون و قد رأوا
مقامی و اغبابی الرواح الی الفضل
لقد کان هذا خص بالفضل مرّة
فاصبح منه الیوم منصرم الحبل
و لو کان لی فی ذاک ذنب علمته
لقطعت نفسی بالملامة و العذل.
و پیوسته کوشیدم تا این ابیات به او رسید. چون بخواند گفت: این شگفت آورتر از گناه او باشد که خود را در آن کار گناهی نبیند. با خود گفتم جز عون حاجب، راست کردن این کار را نشاید و بوی نوشتم:
عون یا عون لیس مثلک عون
انت لی عدة اذا کان کون.
مرا گفت رقعه ای بنویس و شعری بگوی که بر وی عرضه دارم. گفتم:
حرام علیّ الراح مادمت غضبانا
و ما لم یعد عنی رضاک کما کانا
فاحسن فانی قد اسأت و لم تزل
تعودنی عندالاساءة احسانا.
عون هر دو شعر به او نمود. فضل امر به احضار من فرمود و از من خشنودی نمود. علی بن الصباح گوید: زنی بود از بنی کلاب، نام او زهراء، که با اسحاق محادثه و مناشده و بدو میلی داشت و در اشعار خود، نام او را بکنایت حمل می آورد. اسحاق گوید زهرا بمن نوشت:
وجدی بحمل علی انی اجمجمه
وجد السقیم ببرء بعد ادناف
او وجد ثکلی اصاب الموت واحدها
او وجد مغترب من بین الاف.
در جواب او گفتم:
اقرأ السلام علی زهراء اذ ظعنت
و قل لها قد اذقت القلب ماخافا
اما اویت لمن خلفت مکتئباً
یذری مدامعه سحا و توکافا
فما وجدت علی الف فجعت به
وجدی علیک و قد فارقت آلافا.
محمدبن عبدالله خزاعی گوید: وقتی اسحاق این ابیات خویش مرا انشاد کرد:
سقی الله یوم الماوشان و مجلساً
به کان احلی عندنا من جنی النحل
غداة اجتنینا اللهو غضا و لم نبل
حجاب ابی نصر و لا غضب الفضل
غدونا صحاحاً ثم رحنا کأننا
اطاف بنا شر شدید من الخبل.
ازو خواستم که آن ابیات بنویسد و بمن دهد و وی چنان کرد. او را گفتم مقصود از «یوم الماوشان» چیست؟ گفت: اگر این ابیات برای تو نمی نوشتم چیزی که در باب تو نیست نمی پرسیدی و در آن چیزی نگفت. و نیز گوید که ابن الاعرابی اسحاق را میستود و حفظ و علم و صدق او را پیوسته یاد میکرد و این گفتهء او می پسندید:
هل الی ان تنام عینی سبیل
ان عهدی بالنوم عهد طویل
غاب عنی من لا اسمی فعینی
کل یوم وجدا علیه تسیل
ان ما قل منک یکثر عندی
و کثیر ممن تحب القلیل.
و هرگاه اسحاق به این ابیات غناء میکرد میگریست. علت گریهء او پرسیدند. گفت کنیزکی را دوست میداشتم این ابیات بیاد او سرودم و پس از آن مالک وی شدم و مشعوف بدو بودم تا آنگاه که پیر شدم و دیدگان من معلول شد. اکنون چون بدین اشعار غناء کنم بیادگار گذشته میگریم. حمادبن اسحاق گوید که پدر من وقتی که از بصره بازگشت مرا از اشعار خود انشاد کرد:
ماکنت اعرف ما فی البین من حزن
حتی تنادوا بان قد جی ء بالسفن
لما افترقنا علی کره لفرقتنا
ایقنت انی قتیل الهم و الحزن
قامت تودعنی والدمع یغلبها
فجمجمت بعض ما قالت و لم تبن
مالت علیّ تفدینی و ترشفنی
کما یمیل نسیم الریح بالغصن
و اعرضت ثم قالت و هی باکیة
یا لیت معرفتی ایاک لم تکن.
اسحاق گوید: روزی بر اصمعی درآمدم و ابیاتی را که گفته و ببعض اعراب فرستاده بودم یعنی: «هل الی ان تنام عینی سبیل...» بخواندم. او را خوش آمد و آنها را تکرار میکرد. او را گفتم: انها بنولیلتها. گفت: لاجرم ان اثرالتولید فیها بین. گفتم: و لاجرم ان اثرالحسد فیک ظاهر. اسحاق علی بن الاَعرابی را حرمت میداشت و اکرام میکرد و ابن الاَعرابی میگفت که اسحاق به گفتهء ابوتمام که گوید:
یرمی باشباحنا الی ملک
نأخذ من ماله و من ادبه.
سزاوارتر است از آن کس که این شعر دربارهء او گفته شده است. اسحاق گوید: طلحة بن طاهر آنگاه که از وقعة الشراة بازگشت و روی او را ضربتی رسیده بود مرا بخواند و گفت: مرا تغنی کن بشعر اعراب. و من خواندم:
انی لاکنی باجبال عن اجبلها
و باسم اودیة عن اسم وادیها
عمداً لتحسبها الواشون غانیة
اخری و تحسب انی لست اعنیها
و لایغیر ودی ان اهاجرها
و لافراق نوی فی الدار انویها
و للقلوص و لی منها اذا بعدت
بوارح الشوق تنضینی و انضیها.
گفت: احسنت! ترا بخدا سوگند تکرار کن. تکرار کردم و بغناء مشغول شدم و او تا گاه نماز صبح، شراب نوشید. خادمی از خادمان او پیش آمد طلحه او را گفت چه مبلغ نزد خود داری؟ گفت هفتاد هزار درهم. طلحه گفت به اسحاق ده. چون از آن جای بدر آمدم جماعتی از غلامان او در پی من آمدند و چیزی خواستند. من آن مبلغ میان آنها بخش کردم و این خبر بطلحه برداشتند و در خشم شد و سه روز مرا نخواند. بدو نوشتم:
علمنی جودک السماح فما
ابقیت شیئاً لدی من صلتک
لم ابق شیئاً الا سمحت به
کان لی قدرة کمقدرتک
تتلف فی الیوم بالهبات و فی السْ
ساعة ما تجتبیه فی سنتک
فلست ادری من این تنفق لو
لا ان ربی یجزی علی هبتک.
چهارم روز کس فرستاد، پیش او شدم و سلام کردم. سر بلند کرد و بمن نگریست و گفت: رطلی به او دهید. بنوشیدم و رطل دوم و سوم را نیز درکشیدم. گفت: «انی لاکنی باجبال عن اجبلها» را غناء کن. بدان غناء کردم و ابیاتی را که گفته بودم بیفزودم. گفت: تکرار کن. تکرار کردم. چون معنی آنرا دریافت غلامی را گفت: فلان را احضار کن. غلام اطاعت کرد. او را گفت: چه مبلغ از مال ضیاع نزد تو هست؟ گفت: هشتصد هزار درهم. گفت آن مال حاضر آر و هشتاد بدره و هشتاد غلام بیار و مرا گفت: یا ابامحمد! ذر المال و الممالیک حتی لاتحتاج الی احد تعطیه شیئاً. علی بن یحیی المنجم روایت کند: آنگاه که اسحاق ببصره آمد به علی بن هشام قائد نوشت: «جعلت فداک. بعث الی ابونصر مولاک بکتاب منک الیّ یرتفع عن قدری و یقصر عنه شکری فلولا ما اعرف من معانیه لظننت ان الرسول غلط بی فیه فما لنا و لک یا اباعبدالله تدعنا حتی اذا نسینا الدنیا و ابغضناها و رجونا السلامة من شرها افسدت قلوبنا و علقت انفسنا فلا انت تریدنا و لا انت تترکنا و ما ذکرته من شوقک الی فلولا انک حلفت علیه لقلت:
یا من شکا عبثاً الینا شوقه
شکوی المحبّ و لیس بالمشتاق
لو کنت مشتاقاً الیّ تریدنی
ماطبت نفساً ساعة بفراقی
و حفظتنی حفظ الخلیل خلیله
و وفیت لی بالعهد و المیثاق
هیهات قد حدثت امور بعدنا
و شغلت باللذات عن اسحاق.
قد ترکت(2) جعلت فداک ما کرهت من العتاب فی الشعر و غیره و قلت ابیاتاً لاازال اخرج بها الی ظهر المربد و استقبل الشمال و اتنسم ارواحکم فیها ثم یکون ما الله اعلم به و ان کنت تکرهها ترکتها ان شاء الله:
الا قد اری ان الثواء قلیل
و ان لیس یبقی للخلیل خلیل
و انی و ان ملیت فی العیش حقبة
کذی سفر قد حان منه رحیل
فهل لی الی ان تنظر العین مرة
الی ابن هشام فی الحیاة سبیل
فقد خفت ان القی المنایا بحسرة
و فی النفس منه حاجة و غلیل.
و اما بعد فانی اعلم انک و اِن لم تسأل عن حالی تحب ان تعلمها و ان تأتیک عنی سلامة فانا یوم کتبت الیک سالم البدن مریض القلب و بعد فانا جعلت فداک فی صنعة کتاب ظریف ملیح فیه تسمیة القوم و نسبهم و بلادهم و اسبابهم و ازمنتهم و ما اختلفوا فیه من غنائهم و بعض احادیثهم و احادیث قیان الحجاز و الکوفة و قد بعثت الیک بنموذج فان کان کما قال القائل قبح الله کل دن اوله دردی لم نتجشم اتمامه و ان کان کما قال العربی ان الجواد عینه فراره اعلمتنا فاتممناه مسرورین بحسن رأیک فیه». اسحاق را با علی و احمد، پسران هشام، و دیگر کسان این خاندان الفی تمام بود. سپس بعلتی که بر ما پوشیده است، دشمنی و اختلاف میان آنان افتاد و اسحاق ایشان را سخت هجا گفت. ابوایوب مدینی روایت کند که مصعب زبیری گوید احمدبن هشام مرا گفت: تو و صباح بن خاقان منقری، که دو شیخ از مشایخ مروّت و علم و ادب هستید، شرم ندارید که اسحاق شما را در شعر خود چنین یاد کند:
قد نهانا مصعب و صباح
فعصینا مصعباً و صباحا
عذلا ما عذلا ثم ملا
فاسترحنا منهما و استراحا.
گفتم اسحاق فقط در حق ما گفته است که ما او را از شرابی که مینوشیده و از زنی که بدو عشق میورزیده، نهی کرده ایم و این کار بدی نیست. اما نام ترا در شعر خود سخت تر از این یاد کرده است. در این باب چه گوئی؟
و صافیة تعشی العیون رقیقة
رهینة عام فی الدنان و عام
ادرنا بها الکأس الرویة موهنا
من اللیل حتی انجاب کل ظلام
فما ذرّ قرن الشمس حتی کأننا
من العی نحکی احمدبن هشام.
و از اشعار زمان پیری اوست:
سلام علی سیرالقلاص مع الرکب
و وصل الغوانی و المدامة و الشرب
سلام امری ء لم یبق منه بقیة
سوی نظرالعینین او شهوة القلب
لعمری لئن حلئت عن منهل الصبی
لقد کنت ورّاداً لمشرعه العذب
لیالی اغدو بین بردیّ لاهیا
امیس کغصن البانة الناعم الرطب.
ابوبکر صولی از ابراهیم شاهینی روایت کند که گفت: چون اسحاق سختی بیماری قولنج را، از آنگاه که پدرش بدان مبتلا بود، میدانست پیوسته از خدا میخواست که بدان مرض دچار نشود. کسی، در خواب، او را گفت دعاء تو مستجاب گردید و بدرد قولنج نخواهی مردن و بضد آن خواهی مرد. پس از آن بعلت اسهال مبتلا شد و در رمضان سنهء 235 ه . ق. در خلافت المتوکل علی الله، وفات کرد و چون این خبر بمتوکل برداشتند غمگین شد و گفت: ذهب صدر عظیم من جمال الملک و بهائه و زینته. سپس خبر مرگ احمدبن عیسی بن زیدبن علی بن الحسین بن علی، که بر او خروج کرده بود، بدو رسید. گفت: تکافأت الحالان، سپس گفت: قام الفتح بوفاة احمد و ماکنت آمن وثبته علیّ مقام الفجیعة باسحاق و الحمد لله علی ذلک. دوستان اسحاق وی را رثاها گفتند و از آن جمله است گفتهء ابن ابی حفصة:
سقی الله یا ابن الموصلی بوابل
من الغیث قبراً انت فیه مقیم
ذهبت فاوحشت الکرام فماینی
بعبرته یبکی علیک کریم
الی الله اشکو فقد اسحاق اننی
و ان کنت شیخاً بالعراق یتیم.
و مصعب بن زبیر در رثاء او گوید:
أ تدری لمن تبکی العیون الذوارف
و ینهل منها مسبل ثم واکف
لفقد امری ء لم یبق فی الناس مثله
مفید لعلم او صدیق یلاطف
تجهز اسحاق الی الله رائحاً
فللّه ماضمت علیه اللفائف
و ماحمل النعش الولی عشیة
من الناس الا دامع العین کالف
فلقیت فی یمنی یدیک صحیفة
اذا نشرت یوم الحساب الصحائف
تسرک یوم البعث عند قرأتها
و یفتر ضحکاً کل من هو واقف.
صولی گوید: در میان پسران ابراهیم کسی جز اسحاق و برادرش طیاب غناء نمیکرد و اسحاق را شش پسر بود: حمید، حماد، احمد، حامد، ابراهیم و فضل. از تصنیفات اوست: اغانی خود، که بدانها غناء کرده است. کتاب اخبار عزة المیلاء. کتاب اغانی معبد. کتاب اخبار حماد عجرد. کتاب اخبار حنین الحیری. کتاب اخبار ذی الرّمة. کتاب اخبار طویس. کتاب اخبار المغنین المکیین. کتاب سعیدبن مسحج. کتاب اخبار الدلال. کتاب اخبار محمد بن عائشة. کتاب اخبار الابجر. کتاب اخبار ابن صاحب الوضوء. کتاب الاختیار من الاغانی للواثق. کتاب اللحظ و الاشارات. کتاب الشراب، که در آن از عباس بن معن و ابن الجصاص و حمادبن میسرة روایت کند. کتاب جواهر الکلام. کتاب الرقص و الزفن. کتاب النغم و الایقاع. کتاب اخبار الهذلیین. کتاب الرسالة الی علی بن هشام. کتاب قیان الحجاز. کتاب القیان. کتاب نوادر المتخیرة. کتاب الاخبار و النوادر. کتاب اخبار حسان. کتاب اخبار الاحوص. کتاب اخبار جمیل. کتاب اخبار کثیر. کتاب اخبار نصیب. کتاب اخبار عقیل بن علفة. کتاب اخبار ابن هرمه. اما کتاب اغانی کبیر، محمد بن اسحاق الندیم گوید بخط ابی الحسن علی بن محمد بن عبیدبن زبیر کوفی اسدی خواندم که فضل بن محمد یزیدی او را روایت کرده است که پیش اسحاق بن ابراهیم موصلی بودم. مردی نزد او آمد و گفت: یا ابامحمد! کتاب اغانی را بمن ده. اسحاق گفت: کدام کتاب؟ آنرا که تصنیف کرده ام یا آنرا که برای من تصنیف کرده اند؟ مراد او از کتابی که تألیف کرده است، کتاب اخبار یکایک مغنیان است. و مقصود از کتابی که برای او تألیف کرده اند کتاب اغانی کبیر باشد که در دست مردم است. محمد بن اسحاق بنقل از ابوالفرج اصفهانی و او بنقل از ابوبکر محمد بن خلف وکیع گوید که این ابوبکر محمد بن خلف گفت حمادبن اسحاق را شنیدم که میگفت پدرم اغانی کبیر را تألیف نکرد و آنرا ندید و بر گفتهء خود چنین دلیل می آورد که اشعار منسوبه و اخبار گردآمدهء در آن درست نیست و در نسبت بیشتر مغنیان مؤلف راه خطا رفته است و آن را که پدرم از دواوین غناء آنها تألیف کرده است بر بطلان این کتاب دلالت دارد، و نیز گوید که جحظة گفت: وراقی را که آن کتاب را جعل کرده می شناسم و نام او سندی بن علی، و دکان وی در طاق الزبل است، وی برای اسحاق کتاب مینوشت. این سندی و شریک او این کتاب را ساختند و در اول آنرا کتاب السراة نامیدند و یازده جزو بود و هر جزو را اولی است که بدان موسوم است و تنها قسمت نخست جزو اول یعنی رخصت نامه، بدون شک از تألیفات اسحاق است. و گوید در کتابی که در اخبار ابوزید بلخی نوشته شده است خواندم که ابوزید کتاب اغانی اسحاق را ذکر کرده است و گفته: عجیب تر از اسحاق ندیدم، او علم عرب و عجم را جمع کرده است و نیز گوید: اسحاق مردی ادیب و فاضل و در هر امر متقدم بود، و شنیده ام که پس از وفات عبدالله بن طاهر، ابوزید برای تعزیت، بر اسحاق بن ابراهیم بن مصعب درآمد و گفت:
لم تصب ایها الامیر بعبدال
له لکن به اصیب الانام
فسیکفیکم البکاء علیه
اعین المسلمین و الاسلام.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 197 - 225). و رجوع به کتاب التاج جاحظ چ احمد زکی پاشا ص 31 و 42 و 43 و 45 و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 95 و فهرست عیون الاخبار ج 1 و ج 3 و ج 4 والبیان و التبیین فهرست ج 1 و ج 2 و ج 3 و ج 4 و فهرست کتاب التاج و فهرست کتاب الوزراء و الکتاب و فهرست عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 2 و ج 4 و ج 7 و ج 8 و حبیب السیر جزو 3 از ج 2 ص 94 شود.
(1) - در معجم الادباء چ مارگلیوث: الثرایا، و تصحیح متن قیاسی است.
(2) - ن ل: قد جعلت. (معجم الادباء ج 2 حاشیهء 6 ص 219).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن نسطاس بن جریح نصرانی، مکنی به ابویعقوب. وی در صناعت طب فاضل بود و در خدمت الحاکم بامرالله میزیست و در طب مورد اعتماد او بود و بأیام حاکم بقاهره درگذشت و حاکم پس از او اباالحسن علی بن رضوان را طبیب خاص خویش کرد. (عیون الانباء ج 2 ص 86 و 89).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن یونس البغدادی الوَرّاق المعروف بالمنجنیقی. مکنی به ابویعقوب. رجوع به منجنیقی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 96 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم أزدی کوفی عطّار. شیخ طوسی (متوفی 460 ه . ق.) در کتاب رجال خود وی را از اصحاب امام صادق (ع) شمرده، و ظاهراً امامی مذهب باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 110). و هم شیخ طوسی در کتاب مزبور (همان صفحه) با فاصلهء ده ترجمه نام اسحاق بن ابراهیم ازدی کوفی عطار مکنی به ابوابراهیم را آورده و گوید: از اصحاب امام صادق (ع) بود. و نیز در همان صفحه با فاصلهء یک ترجمه از شخص اخیر از اسحاق بن ابراهیم ازدی کوفی عطار مکنی به ابویعقوب یاد کند و گوید: از اصحاب صادق (ع) است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم اسکوبی. او راست: سلیم نامه (ترکی). (کشف الظنون).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم بربری تمیمی محرر. مکنی به ابی الحسین. بگفتهء عبدالرحمن بن عیسی وزیر، پدر او ابراهیم معروف به ندیم است. محمد بن اسحاق ابن الندیم، نام و نسب او را چنین آرد: «هو اسحاق بن ابراهیم بن عبدالله بن الصباح بن بشربن سویدبن الاسود الیمنی ثم السعدی». پدر او ابراهیم احول بود و او نیز به کار محرری می پرداخت. و نخستین کسی که در باب رسوم خط و قوانین و انواع آن سخن رانده مردی است معروف به «احول محرر» و نمیدانم که این احول محرر همان ابراهیم پدر اسحاق است یا کس دیگر و او از تربیت یافتگان برامکه است و نامه هائی را که از درگاه سلطان بپادشاهان اطراف فرستاده میشد در طومارها مینوشت و بسیار بدبخت و شوخگین میزیست و با این حال مردی بذّال و بخشنده بود و چیزی ذخیره نمیکرد. یاقوت در باب ترتیبی که وی در رسم الخط و انواع قلم داده است، گوید: فلما رتب الاقلام جعل اول الاقلام الثقال فمنها قلم الطومار و هو اجلها یکتب فی طومار تام بسعفة و ربما کتب بقلم و کانت تنفذ الکتب الی الملوک به و من الاقلام قلم الثلثین، قلم السجلات، قلم العهود، قلم المؤامرات، قلم الامانات، قلم الدیباج، قلم المدمج، قلم المرصع، قلم التشاجی. فلما انشأ ذوالریاستین الفضل بن سهل اخترع قلماً و هو احسن الاقلام و یعرف بالرئاسی و یتفرع الی عدة اقلام فمن ذلک قلم الرئاسی، الکبیر، قلم النصف من الرئاسی، قلم الثلث، قلم صغیر النصف، قلم خفیف الثلث، قلم المحقق، قلم المنثور، قلم الوشی، قلم الرقاع، قلم المکاتبات، قلم غبار الحلبة، قلم النرجس، قلم البیاض». و این اسحاق معلم مقتدر و فرزندان او، و استاد ابن مقله است، و ابوعلی بدو رساله ای دارد. اسحاق خوش خط ترین و داناترین مردم زمان خود بفنون کتابت بود. او راست: کتاب القلم. کتاب تحفة الوامق. رسالة فی الخط و الکتابة. برادر وی، ابوالحسن نظیر او بود، و بروش او میرفت. پسر اسحاق، ابوالقاسم اسماعیل بن اسحاق بن ابراهیم، و پسر اسماعیل ابومحمد قاسم بن اسماعیل بن اسحاق و از فرزندان او، ابوالعباس عبدالله بن اسحاق همگی در نهایت خوش خط و دانا بفنون کتابت بودند. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 225 و 226).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم ثفقی مکنی به ابویعقوب. محدث است و از ابن المنکدر و از او عبیداللهبن موسی روایت کند. او راست: کتاب الحلال والحرام که سید ابن طاوس در کتاب اقبال که بسال 650 ه . ق. تألیف شده از نسخه ای کهن از این کتاب نقل کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 110).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم جَبُّلی از مردم جبل دهی بکنار دجله. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم جبنی. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم جعفی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است و قاسم بن محمد جوهری از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج1 ص110).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم الجمال. ابن الجوزی در عنوان «ذکر المصطفین من عباد جبل اللکام» آرد: از معروفین اسحاق بن ابراهیم الجمال است. وی به جبل اللکام نزول کرد. عبدالله بن محمد الزنجانی گوید به جبل اللکام داخل شدم و راه گم کردم. آنگاه بشیخی که پوستی را ازار کرده و پلاسی را بگردن افکنده بود، رسیدم. وی گفت: الله اکبر جنی باشی یا انسی؟ گفتم: انسی. گفت: آیا راه گم کرده ای؟ گفتم: بلی. پس چند کلمهء کوتاه بمن آموخت و عصای خویش بمن داد و گفت: این عصا بگیر. وی ترا رهبری کند و چون بمقصد رسی عصا را بیفکن. من کمی راه رفتم و بباب انطاکیه رسیدم. عصا بیفکندم و ندانستم چگونه بدانجا رسیدم. گروهی مرا دیدند گفتند: از کجا آئی؟ گفتم از لکام راه گم کردم و بشیخی برخوردم مرا راهنمائی کرد و کلماتی آموخت و گفت که مدت سی سال من انسانی ندیده ام. آنان گفتند: آری دو برادر نیز در آن کوه طی طریق میکردند بدین شیخ مصادف شدند وی ایشان را دعا کرد و آنان توبه کردند و امروز درین نواحی صالح تر از آن دو نباشد و این شیخ اسحاق بن ابراهیم الجمال است. (صفة الصفوة چ 1 ج4 صص 308 - 309).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم حُضَینی. صاحب تنقیح المقال گوید: حضینی بر وزن زبیری باشد منسوب بابی ساسان تابعی از بنی رقاش، و آن بطنی است از بکربن وائل از عدنان و نام ابوساسان حضین بن منذربن حرث بن وعلة بن مجالدبن یثربی بن ریان بن حرث بن مالک بن شیبان بن ذهل است. شیخ طوسی در نسخه ای از رجال یک بار او را از اصحاب رضا (ع) شمرده و گوید وی به ابن راهویه معروف است و بار دیگر از اصحاب جواد شمرده و گوید رضا (ع) را ملاقات کرد. در نسخه ای دیگر از رجال شیخ که نزد من موجود است و نام بسیاری از اصحاب رضا از آن ساقط شده و شاید نسخهء میرزا نیز مانند آن باشد چه میگوید در اصحاب رضا جز اسحاق بن محمد حضینی نیست لکن در زمرهء اصحاب جواد اسحاق بن ابراهیم حضینی است که درک صحبت رضا (ع) نیز کرده است در خلاصه (تألیف علامه) شرحی مستوفی در باب وی آورده گوید وی رضا را خدمت کرد و حسین بن سعید موجب اتصال وی بدان حضرت بود و پس از او علی بن مهزیار را بخدمت رضا برد و سبب معرفت آنان بتشیع او بود و از او حدیث بشنیدند و حسین بن سعید با عبدالله بن محمد حضینی نیز چنان کرد. میرزا بعد ازین نقل گوید آن کس که آنان را بحضرت رضا برد حسن بن سعید است نه حسین چه در نسخه های مصحح در ذکر حسن بن سعید گوید او آن کس است که علی بن مهزیار و اسحاق بن ابراهیم حضینی را بخدمت رضا علیه السلام برد و بدیشان ارجاع خدمت شد و از آن پس اسحاق بن علی بن ریان را بخدمت برد و با عبدالله بن محمد حضینی نیز چنان کرد. علامه این روایت را قابل قبول شمرده و این گفته ای متین است، چه شکی نیست که او امامی اثناعشری است و وکالت او از جانب رضا علیه السلام اگر وی را فایدهء وثاقت ندهد تا حدیث او در زمرهء صحیح درآید بر مدح وی دلات کند و حدیث او را در زمرهء «حسن» درآورد پس گفتهء صاحب حاوی که او را ضعیف شمرده و بر علامه اعتراض کرده خطاست و گفتهء فاضل مجلسی در وجیزه و بحرانی در بلغة که او را حسن نامیده اند نیکو باشد. مؤلف تکمله گوید که در تهذیب حدیثی است که مدح اسحاق در آن آمده و جواد علیه السلام بر وی رحمت فرستاده است. و آن روایتی است از احمدبن محمد بن علی بن مهزیار قال کتبت الی ابی جعفر علیه السلام اعلمه أن [ ... ](1) ابراهیم وقف ضیعته علی الحج و امر ولده و ما فضل عنها للفقراء، و ان محمد بن ابراهیم اشهد علی نفسه بمال یفرّق فی اخواننا فی بنی هاشم من یعرف حقه و یقول بقولنا الی ان قال فکتب علیه السلام فهمت یرحمک الله ما ذکرت من وصیة اسحاق بن ابراهیم رضی الله عنه و ما اشهد لک بذلک محمد بن ابراهیم الحدیث. و وقف ضیاع مدح وی باشد و رضایت ابوجعفر علیه السلام ظاهر در وثاقت اوست - انتهی ما فی التکملة. اقول فی دلالة وقفه علی وثاقته تأمل نعم ترضیته علیه یدل علی ذلک. (تنقیح المقال ج 1 صص 110 - 111).
(1) - کلمهء «اسحاق بن» در اینجا ساقط شده.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم خُتَّلی. مصنف دیباج و از شهر ختل و محدث است. (منتهی الارب). و ختل به ماوراءالنهر است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم الخطابی مکنی به ابویعقوب. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم خیطی. قاضی بخارا. وی پس از عزل بسال 208 ه . ق. در طوس فرمان یافت.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم دمشقی مکنی به ابوالنضر. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم دیری شافعی. خطیب و امام. او راست: مثیرالغرام فی زیارة الخلیل علیه السلام، مختصر علی سبعة و عشرین فصلاً. (کشف الظنون).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم راهویهء مروزی. از سران اصحاب احمدبن حنبل و کتاب السنن در فقه و کتاب التفسیر از اوست. (ابن الندیم). رجوع باسحاق بن ابراهیم بن مخلد... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم ریحانی. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم سعدی مکنی به ابوالحسن. او راست: تحفة الرامق فی الخط.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم سماقی. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم الصواف. وی از موسی بن یعقوب السدوسی از ابی السنان از عثمان بن ابی سودة آرد که رسول (ص) فرمود: من عاد مریضاً او زار اخاً ناداه منادٍ من السماء: ان طبت و طاب ممشاک تبوأت من الجنة منزلاً. (عیون الاخبار چ قاهره ج3 ص25). و رجوع بالمصاحف ص13 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم الطاهری. ابومعاذ فضل بن خلف نحوی کتاب معانی القرآن خود را بنام او کرده است. (ابن الندیم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم العقیلی. رجوع باسحاق بن ابراهیم بن صالح شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم غزال. جامی گوید: وی از بزرگان مشایخ بوده است و کرامات ظاهره داشته و مقام وی با کوه لکام بوده. یکی از این طایفه گوید در کوه لکام راه گم کردم ناگاه به پیری رسیدم پوستینی پوشیده چون مرا دید گفت الله اکبر همانا راه گم کرده ای. گفتم بلی. گفت سی سال است تا هیچ آدمی ندیده ام. عصائی بمن داد و گفت این عصا ترا راه نماید و مرا گفت برو. ساعتی برفتم خود را به انطاکیه یافتم. عصا بنهادم تا وضو کنم عصا گم شد. این حکایت با اهل انطاکیه بازگفتم. گفتند آن اسحاق جمال بوده است و کم کسی او را بیند. تأسف بسیار خوردم. (نفحات الانس چ هند ص 103). بدیهی است که این داستان مربوط به اسحاق بن ابراهیم الجمال است که پیشتر گذشت. رجوع باسحاق بن ابراهیم الجمال شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم فارابی(1) مکنی به ابی ابراهیم. وی خال اسماعیل بن حماد جوهری، صاحب «کتاب الصحاح فی اللغة» است و این ابوابراهیم مؤلف کتاب مشهور «دیوان الادب» است. قاضی اشرف یوسف بن ابراهیم بن عبدالواحد شیبانی قفطی که بیمن رفته و بدانجا اقامت گزیده است بما نوشته: حوادث روزگار، ابوابراهیم اسحاق فارابی را بسرزمین یمن انداخت و وی در زبید سکنی گزید و کتاب خود دیوان الادب را در آنجا تألیف کرد و اهل زبید عازم بودند که کتاب مزبور را بر او بخوانند اما اجل اسحاق را مهلت نداد و پیش از اینکه از او روایت کنند و کتاب را بر او خوانند زندگی را بدرود گفت، و مرگ او در حدود سنهء 450 ه . ق.(2) بود. اسحاق کتاب خود را به شش قسمت(3) کرده است بدین ترتیب: اول، کتاب سالم. دوم، کتاب مضاعف. سوم، کتاب مثال، و آن شامل کلماتی است که اول آنها حرف عله است. چهارم، کتاب ذوات الثلاثة، مراد کلماتی است که در وسط آنها حرف عله باشد. پنجم، کتاب ذوات الاربعة شامل کلماتی که حرف آخر آنها حرف علة باشد. ششم، کتاب همزه. و این شش کتاب شامل اسماء و افعال است که مؤلف نخست در آنها اسماء را آرد و سپس افعال را و نیز او راست: کتاب بیان الاعراب. کتاب شرح ادب الکاتب. کتاب دیوان الادب. یاقوت گوید: بخط ابی نصر اسماعیل بن حماد الجوهری الفارابی النسوی(4) خواندم که گوید: کتاب مذکور بر ابراهیم، در فاراب، و سپس بر ابی السری محمد بن ابراهیم اصفهانی، در اصفهان بخواندم و آنرا در بغداد بر قاضی ابی سعید سیرافی عرض کردم. الحاکم گوید قسمتی از آن را، تا موضع البلاغ، که آخر اسماء است بر ابویعقوب یوسف بن محمد بن ابراهیم فرغانی الزیزقانی(5) خوانده بودم و گفت آنرا بر ابوعلی حسن بن علی بن سعد الزامینی خواندم و ابوعلی آنرا بر ابوابراهیم خوانده است. الحاکم گوید مراد جوهری از گفتهء خود «و آنرا در بغداد، بر قاضی ابوسعید سیرافی عرض کردم» این است که سیرافی آنرا پذیرفت(6) و انکار نکرد و آنرا از صحاح لغت دانست. اما ابومحمد حسن بن السیرافی آنرا رد کرد و کلماتی را که از آن انکار کرده علامت گذاشته است. در آخر ثلث اخیر نسخهء الحاکم بخط جوهری نوشته شده است که این کتاب را ابوسعد عبدالرحمن بن محمد بن محمد بن عزیز، از اول تا آخر بر من خوانده است، و من آنرا برای او تصحیح کردم و اسماعیل بن حماد الجوهری آنرا بنوشت و در جای دیگر همین نسخه نوشته شده: سمعه منی و لدیّ علی و الحسن من اوله الی آخره بقراءتی ایاه الا اوراقاً قرأها الحسن بنفسه علیّ و صح سماعها والله تعالی یبارک لهما فیه و یوفقهما لصالح الاعمال و کتب ابوهما یعقوب بن احمد غرة المحرم سنة 455 ه . ق. ثم قرأه علیّ ولدی الحسن قراءة بحث و استقصاء من اوله الی آخره بما علی حواشیه من الفوائد و شرح الابیات فی شهور سنة 463 ه . ق. و علی النسخة ایضاً قبل ذلک ما صورته: سمعه منی بلفظی و صححه عرضاً بنسختی صاحبه ابویوسف یعقوب بن احمد و فرغ منه فی ذی القعدة سنة 429 ه . ق. و کتب عبدالرحمن بن محمد بن دوست بخطه قال مؤلف الکتاب فهذا(7) مع وضوحه و کون هؤلاء المذکورین مشهورین معروفین و معرفتی بالخطوط الموجودة علی النسخة کمعرفتی بما لااشک فیه یبطل ما کتب الینا القاضی القفطی من کون هذا الکتاب صنف بزبید و انه لم یسمع علی مصنفه. (معجم الادبا چ مارگلیوث ج 2 صص 226 - 229). و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 94 و روضات الجنات ص 110 و رجوع بابوابراهیم فارابی شود.
(1) - سمعانی در کتاب الانساب خود (ورق 415) پس از ذکر نسبت «فارابی» آرد: «و المشهور بالانتساب الیها ابراهیم بن اسحاق بن ابراهیم الفارابی صاحب کتاب دیوان الادب و کان من اهل اللغة و اشتهر تصنیفه فی الاَفاق». و شاید سمعانی اشتباهاً کنیت او را بجای نام او و نام وی را بجای نام پدر وی گذاشته باشد.
(2) - در حاشیهء 1 ص 227 ج 2 معجم الادباء چ مارگلیوث آمده: «لعله: 350» و در ص 94 ج 1 کتاب الاعلام خیرالدین زرکلی، و در ص 503 ج 1 کشف الظنون (چ1 استانبول) سنهء وفات فارابی مذکور «در حدود 350» آمده است.
(3) - اگر این تقسیم مربوط به دیوان الادب باشد با گفتهء صاحب کشف الظنون (چ1 استانبول ج 1 ص 503) که آنرا پنج قسمت میداند، و موضوع هر قسمت نیز غیر از آنست که یاقوت گوید، منافات دارد.
(4) - در حاشیهء 3 ص 227 ج 2 معجم الادباء چ مارگلیوث: النیسابوری.
(5) - در حاشیهء 1 ص 228 ج 2 معجم الادباء: «لعله: الزبرقانی».
(6) - در متن «قبله» آمده و در حاشیهء ص 228 ج 2 آمده: «لعله: قابله» و اگر این حدس درست باشد مارگلیوث «عرض» را به معنی مقابله گرفته است.
(7) - در حاشیهء 5 ص 288 ج 2 معجم الادبا: وجه البرهان لیس بواضح فکأن المؤلف لم یلتف الی اسماء المجیزین و لم یمیز بینهم و بین ابی ابراهیم.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم فزاری. برادر محمد بن ابراهیم. شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم مروزی. از روات قرائت کسائی است. (ابن الندیم). رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مخلد... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم مصعب مصعبی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مصعب شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم موصلی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن میمون... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم نابتی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن احمد... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم نجیبی قرطبی مالکی مکنی به ابوابراهیم. او راست: کتاب النصایح. (کشف الظنون).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم النهشلی. بوسایطی از علی (ع) آرد که فرمود: رحم الله عثمان لو ولیته لفعلت ما فعل فی المصاحف. (المصاحف ص 23).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابراهیم هروی مکنی به ابوموسی. رجوع به ابوموسی اسحاق... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابی اسرائیل. از فقها و محدثین عهد متوکل. رجوع بمناقب الامام احمدبن حنبل تألیف ابن الجوزی چ مصر ص 375 و 386 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابی بکر حنفی مکنی به ابوالمکارم و ملقب به ظهیرالدین. متوفی بسال 710 ه . ق. او راست: فتاوی الولوالجی. (کشف الظنون).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابی جعفر فَرّاء کوفی. وی پوست فروش بود. شیخ طوسی او را در کتاب رجال از اصحاب صادق (ع) شمرده. و ظاهراً امامی باشد. (تنقیح المقال ج1 ص111).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابی الحسن ابراهیم بن مخلدبن ابراهیم المروروذی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مخلد شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابی طلحة الانصاری. محدث است و ابن قتیبه در عیون الاخبار بوسایطی از او روایت کرده است. (عیون الاخبار ج 2 ص 110).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابی محمد یحیی بن المبارک العدوی الیزیدی. او زاهد و از اهل حدیث بوده است. (ابن الندیم). و رجوع به یزیدیین شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابی الورس. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ابی هلال. ابن ابوعمرو از صادق (ع) بتوسط وی روایت کرده است. (کتاب کافی باب زنا از باب نکاح) (تنقیح المقال ج1 ص 111).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن احمد. محدث جوزقی. از مردم جوزق دهی بهرات، نه ناحیه ای به نیشابور.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن ابی نهیک. ابن قتیبه از او روایتی آرد. (عیون الاخبار ج 4 ص 87).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن اسدبن سامان. رجوع باسحاق بن احمد سامانی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن شبیب بن نصربن شبیب بن الحکم بن اقلذبن عقبة بن یزیدبن سلمة بن رؤبة بن خفاتة بن وائل بن هضیم بن ذبیان الصفار ادیب بخاری، مکنی به ابی نصر. وی در علم عربیت و معرفت بدقائق آن از بزرگان عصر خویش و هم فقیه است. او ببغداد آمد و پس از سنهء 405 ه . ق. درگذشت. ابوسعد سمعانی در تاریخ مرو، و الحاکم بن البیع در تاریخ نیشابور، و خطیب در تاریخ بغداد، آرند که اسحاق در این سال، در بغداد، حدیث گفته است. تاج الاسلام گوید و من از خط او نقل کردم: ابونصر صفار بخراسان آمد و از آنجا بعراق و حجاز رفت و در طائف اقامت گزید و در همین شهر بمرد و گور او در آنجا معروف است. و او را تصانیفی در لغت، و شعری نیکو باشد و این اسحاق جدّ ابراهیم بن اسماعیل بن اسحاق بن احمد زاهد صفار است، که ما او را بمرو دیدار کردیم. وی از نصربن احمدبن اسماعیل الکنانی سماع دارد و ابوعلی حسن بن علی بن محمد بن المذهب التمیمی البغدادی از او روایت کند. الحاکم گوید: ابونصر فقیه و ادیب بخاری صفار، آنگاه که بحج میرفت نزد ما آمد و من بسن او در بخارا، از جهت حفظ ادب و فقه کسی را ندیده ام و از شعر خود مرا انشاد کرد:
العین من زهرالخضراء فی شغل
و القلب من هیبة الرحمن فی وجل
لو لم تکن هیبة الرحمن تردعنی
شرقت من قبلی فی صحن خدّ ولی
یا دمیة خلقت کالشمس فی المثل
حوری جسم ولکن صورة الرجل
لو کان صید الدمی و المرد من عملی
لکنت من طرب کالشارب الثمل
لکننی من وثاق العقل فی عقل
و لیس لی عن وفاق العقل من حول
الله یرقبنی و العقل یحجبنی
فما لمثلی اذا فی اللهو و الغزل
کلفت نفسی عزاً فی صیانتها
دین الوری لهم طراً و دینی لی.
و ابوبکربن علی خطیب گوید: اسحاق بن احمدبن شبیب بخاری بصدق معروف است و در سنهء 405 ه . ق. ببغداد آمد، و در این شهر از نصربن احمدبن اسماعیل کنانی، صاحب جزیل سمرقندی، روایت کرد، و حسن بن علی بن محمد بن مذهب، مرا ازو روایت کرد و وی را ثناها گفت. و من کتاب عجیبی در نحو ازو دیدم، بنام المدخل الی سیبویه، که قریب پانصد ورق است و فقط مبنیات را در آن آورده و شامل غوامض این فن است و او را تصانیفی است در ادب و کتاب المدخل الصغیر در نحو و کتاب الرد علی حمزة فی حدوث التصحیف. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 229 و 230).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن عبدالله بن مهران. وی پسر برادر محمد بن عبدالله بن مهران است. خانوادهء مهران از بزرگان ایرانی است و از ائمهء شیعه روایت دارند.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن احمدبن علی بن ابراهیم بن قولویه مکنی به ابویعقوب التاجر. وی از رازیین سماع دارد و وفات او پنجم ربیع الاول سنهء 368 ه . ق. است. ابونعیم بواسطهء او و او بوسایطی از رسول اکرم (ص) نقل کند که فرمود: اعطوا الاجیر اجره قبل ان یجفّ عرقه. و نیز فرمود: المرء مع من احب. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 221).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن (میر) احمد خوافی. مشهور به خواجه شهاب الدین. وی برادرزاده و داماد مولانا قطب الدین خوافی است و از بعض اقسام فضائل محظوظ و بهره ور مینمود و در زمان وزارت و امارت خواجه فضل الدین محمد که او نیز داماد مولانا قطب الدین بود چند سال قائم مقام عمّ بزرگوار شد و بصدارت خاقان منصور قیام کرد و در روز فوت خواجهء مشارالیه مؤاخذ گشته مبلغ کلی فرودآورد و بعد از آنکه از چنگ محصل نجات یافت در زاویهء عزلت تتمهء ایّام حیات را بپایان رسانید. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص 240 و 279 و 296 و 299).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن احمد سامانی. برادر اسماعیل بن احمد سامانی مؤسس دولت سامانی. وی در زمان برادر خویش به سمرقند بود و در عهد حکومت ابونصر احمد برادرزادهء اسحاق بسبب اطمینان از قیام او، وی را ببخارا جلب و در سنهء 295 ه . ق. زندانی کردند و پس از سه سال آزاد شده بسمرقند بازگشت (298 ه . ق.). همهء اهالی ماوراءالنهر به استثنای بخارا طرفدار او و فرزندان وی بودند و از این رو ابونصر احمد بقتل رسید و پسرش نصر جلوس کرد. اسحاق بن احمد در سنهء 301 ه . ق. قیام کرد و در محاربات طالع بدو روی خوشی نشان نداد و او پنهان شد و بعدها تسلیم گردید و پس از مدتی در بخارا درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی) (حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 127). و رجوع بفهرست احوال رودکی تألیف نفیسی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ازرق صائغ. حسین بن سعید از وی روایت کرده و او از امام ابوالحسن روایت کند. (آخر باب ذبح از کتاب تهذیب شیخ طوسی) (تنقیح المقال ج 1 ص111).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسرائیل مکنی به ابویعقوب. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل. یکی از رجال بنی امیّه. وی بر نواحی تفلیس و گرجستان و ابخاز استیلا یافت و در زمان متوکل علی الله دعوی استقلال کرد. خلیفه لشکری مأمور رفع غائلهء او کرد. سپاهیان بسرداری بغا، وی را گرفته بکشتند در سنهء 238 ه . ق. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 490 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن جعفربن داودبن یوسف (یا سیف)بن جبلة بن حسین بن معد زاهد بابکسی سمرقندی از محلهء باب کس یا دروازهء کس (کش) از محلات زیبای سمرقند. وی از زهاد و دانشمندان زمانه بود. و بعد از عصر روز آدینه یازده روز مانده از رمضان سال 259 ه . ق. درگذشت. (انساب سمعانی) (احوال و اشعار رودکی ص 453).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن السُّکین الفِلْفِلانی ابویعقوب. وی پس از 260 ه . ق. وفات یافت و از اسحاق بن سلیمان الرازی روایت دارد و برادر او محمد بن اسماعیل یکی از ثقات است. و ابونعیم ذکر او آورده است. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 216).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن عبدالله بن زکریاء المَذْحِجی الرملی مکنی به ابویعقوب. وی در سنهء 288 ه . ق. به اصفهان رفت و خضاب سرخ بکار میبرد و در کوی قصارین نزول کرد و خود مسگر بود. او از آدم بن ابی ایاس و محمد بن رُمح روایت دارد و احادیث را از حفظ بیان میکرد و ازین جهت بخطا افتاده است. ابونعیم ذکر او آورده است. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 217).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن موسی بن مِهران الجُلکی مکنی به ابویعقوب. شیخی ثقة است و وفات او بسال 279 ه . ق. بوده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن نوبخت. شیخ طوسی این اسحاق را از اصحاب امام هادی (ع) شمرده است و ظاهراً امامی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 111).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل مکنی به ابویعقوب. از بزرگان. معاصر القاهر بالله ابوالمنصور محمد بن المعتضد. رجوع به حبیب السیر جزء 3 از ج 2 ص 107 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل افندی (شیخ الاسلام). متوفی بسال 1147 ه . ق. او راست: ترجمهء ترکی شرح شفانی تعریف حقوق المصطفی تألیف قاضی عیاض. شرح منلا علی القاری. (کشف الظنون چ1 ج2 ص64).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل جلکی. رجوع به اسحاق بن اسماعیل بن موسی بن مهران الجلکی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل طالقی. جوالیقی از او نقل کند. (المعرب ص 352).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل القافلانی. محدث است و ذکر او در کتاب المصاحف ابی بکر عبدالله بن ابی داود السجستانی چ لیدن 1937 م. ص180 آمده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل المذحجی. رجوع به اسحاق بن اسماعیل بن عبدالله بن زکریا... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اسماعیل نیشابوری. شیخ طوسی در کتاب رجال وی را از اصحاب امام عسکری (ع) شمرده و گوید وی ثقة است و علامه در خلاصه گوید از اصحاب ابومحمد حسن عسکری (ع) است. او پس از وفات عسکری (ع) با سفراء امام دوازدهم (ابواب اربعة) مکاتبت داشته است. نامه ای از امام حسن عسکری (ع) خطاب بوی در کتب رجال ثبت است که در آن نامه حضرت وی را با ابراهیم بن عبده نیشابوری وکیل خود تعیین کرده و بأهل نیشابور سلام رسانیده است. چون این نامهء منسوب به امام حسن عسکری مشتمل بر مطالبی است که ذکر آن خالی از فایدتی نیست در این جا نقل میکنیم. کشی گوید: یکی از ثقات روایت کرده که توقیعی از ابومحمد حسن عسکری (ع) برای اسحاق بن اسماعیل نیشابوری صادر شد، بدین عبارت: یا اسحاق بن اسماعیل سترنا الله و ایاک بستره و تولاّک فی جمیع امورک بصنعه قد فهمت کتابک رحمک الله، و نحن بحمدالله و نعمته أهل بیت نرق علی موالینا و نسر بتتابع احسان الله الیهم و فضله لدیهم، و نعتد بکل نعمة انعمها الله عز و جل علیهم فاتم الله علیکم بالحق و من کان مثلک ممن قد رحمه الله و بصره بصیرتک و نزع عن الباطل و لم یقم فی طغیانه نعمة فانّ تمام النعمة دخولک الجنة و لیس من نعمة و ان جلّ امرها و عظم خطرها الا و الحمد لله تقدست اسماؤه علیها مؤدی شکرها و انا اقول الحمد لله مثل ما حمد الله به حامد الی ابدالابد بما منّ علیک من نعمة و نجاک به من الهلکة و سهل سبیلک علی العقبة وایم الله انها لعقبة کؤد شدید أمرها صعب مسلکها عظیم بلائها طویل عذابها قدیم فی الزبر الاولی ذکرها، و لقد کانت منکم أمور فی ایام الماضی علیه السلام الی أن مضی لسبیله صلی الله علی روحه و فی ایامی هذه کنتم بها غیر محمودی الرأی ولا مسددی التوفیق و اعلم یقیناً یا اسحاق: ان من خرج من هذه الحیاة الدنیا اعمی فهو فی الاَخرة اعمی و اضل سبیلاً.
ثم کتب: یا ابن اسماعیل لیس تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور و ذلک قول الله عز و جل فی محکم کتابه للظّالم: رب لم حشرتنی اعمی و قد کنت بصیراً (قرآن 20/125). قال الله عزّ و جل: کذلک اتتک آیاتنا فنسیتها و کذلک الیوم تنسی. (قرآن 20/126). و أیّ آیة یا اسحاق اعظم من حجة الله (عج) علی خلقه و امینه فی بلاده و شاهده علی عباده من بعد من سلف من آبائه الاولین من النبیین و آبائه الاَخرین من الوصیین علیهم اجمعین رحمة الله و برکاته. فأین یتابکم (؟) و أین تذهبون؟ کالانعام علی وجوهکم عن الحق تصدفون، و بالباطل تؤمنون و بنعمة الله تکفرون او تکذبون فمن یؤمن ببعض الکتاب و یکفر ببعض فما جزاء من یفعل ذلک منکم و من غیرکم الا خزی فی الحیاة الدنیا الفانیة و طول عذاب فی الاَخرة الباقیة و ذلک والله الخزی العظیم. ان الله بمنه و فضله لما فرض علیکم الفرائض لم یفرض ذلک علیکم لحاجة منه الیکم بل برحمة منه لااله الاّ هو علیکم، لیمیز الله الخبیث من الطیب و لیبتلی ما فی صدورکم و لیمحص ما فی قلوبکم و لتسابقون الی رحمته، و لتفاضل منازلکم جنته، ففرض علیکم الحج و العمرة و اقامة الصلاة و ایتاء الزکاة و الصوم و الولایة و کفاهم لکم باباً لتفتحوا ابواب الفرائض و مفتاحاً الی سبیله، و لولا محمد (ص) و الاوصیاء من بعده لکنتم حیاری کالبهائم لاتعرفون فرضاً من الفرائض. و هل یدخل قریة الا من بابها؟ فلما منّ علیکم باقامة الاولیاء بعد نبیه (ص) قال الله لنبیه: الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی، و رضیت لکم الاسلام دیناً (قرآن 5/3). و فرض علیکم لاولیائه حقوقاً أمرکم بأدائها الیهم لیحل لکم ماوراء ظهورکم من ازواجکم و اموالکم و مآکلکم و مشاربکم و معرفتکم بذلک النماء و البرکة و الثروة، و لیعلم من یطیعه منکم بالغیب. قال الله: قل لااسئلکم علیه أجراً الا المودة فی القربی. (قرآن 42/23). و اعلموا ان من یبخل فانما یبخل علی نفسه و ان الله هو الغنی و انتم الفقراء الیه لا اله الا هو! ثم کتب: و لقد طالت المخاطبة فیما بیننا و بینکم فیما هو لکم و علیکم و لولا مایجب من تمام النعمة من الله لما اتاکم منی خط ولا سمعتم منی حرفاً من بعد الماضی علیه السلام انتم فی غفلة عما الیه معادکم، و من بعد الثانی رسولی و ما ناله منکم حین اکرمه الله بمصیره الیکم و من بعد اقامتی لکم ابراهیم بن عبده وفقه الله لمرضاته و اعانه علی طاعته و کتابی الذی حمله محمد بن موسی النیشابوری والله المستعان علی کل حال.
ثم قال: و انی اراکم مفرطین فی جنب الله فتکونون من الخاسرین، فبعداً و سحقاً لمن رغب عن طاعة الله و لم یقبل مواعظ اولیائه. ثم قال: و قد امرکم الله جل و علا بطاعته لا اله الا هو و طاعة رسوله (ص) و بطاعة اولی الامر علیهم السلام، فرحم الله ضعفکم و قلة صبرکم عما امامکم، فماغرّ الانسان بربه الکریم، و استجاب الله دعائی فیکم و اصلح امورکم علی یدی، فقد قال الله تعالی: یوم ندعوا کل اناس بامامهم (قرآن 17/71). و قال تعالی: جعلناکم امة وسطاً لتکونوا شهداء علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیداً (قرآن 2/143). و قال تعالی: کنتم خیر أمة اخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنکر (قرآن 3/110). فمااحب أن یدعو الله بی ولا بمن هو فی ایامی الا حسب رقتی علیکم و ما انطوی لکم علیه من حب بلوغ الامل فی الدارین جمیعاً و الکینونة معنا فی الدنیا و الاَخرة. یا اسحاق یرحمک الله و یرحم من هو ورائک بینت لکم بیاناً و فسرت لکم تفسیراً و فعلت بکم فعل من لم یفهم هذا الامر قط و لم یدخل فیه طرفة عین، و لو فهمت الصم الصلاب فی هذا الکتاب لتصدعت طمعاً [ ن ل: قلقاً ] و خوفاً من خشیة الله، و رجوعاً الی طاعة الله. فاعملوا من بعده ماشئتم فسیری الله عملکم و رسوله و المؤمنون ثم تردون الی عالم الغیب و الشهادة فینبئکم بما کنتم تعملون، و العاقبة للمتقین. و الحمد لله کثیراً رب العالمین. الخ.
ثم کتب: و انت رسولی یا اسحاق الی ابراهیم بن عبده وفقه الله أن یعمل بما ورد علیه فی کتابی مع محمد بن موسی النیسابوری ان شاء الله تعالی، و رسولی الی نفسک و الی کل من خلفت ببلدک ان یعملوا بما ورد علیکم فی کتابی مع محمد بن موسی ان شاء الله تعالی و یقرأ ابراهیم بن عبده کتابی هذا علی من خلفه ببلده حتی لایسئلون و بطاعة الله یعتصمون، و الشیطان بالله عن انفسهم یجتنبون و لایطیعون. و علی ابراهیم بن عبده سلام الله و رحمته. علیک یا اسحاق و علی جمیع موالی السلام کثیراً، سدّدکم الله جمیعاً بتوفیقه و کل من قرأ کتابنا هذا من موالی من أهل بلدک و من هو بناحیتکم و نزع عما هو علیه من الانحراف عن الحق فلیؤد حقوقنا الی ابراهیم بن عبده ولیحمل ذلک ابراهیم بن عبده الی الرازی (رضی) او الی من یسمی له الرازی فان ذلک عن امری و رأیی ان شاء الله.
یا اسحاق: اقرأ کتابنا علی البلالی (رضی) فانه الثقة المأمون العارف بما یجب علیه، و اقرئه علی المحمودی عافاه الله، فما احمد ناله لطاعته فاذا وردت بغداد فاقرأه علی الدهقان وکیلنا و ثقتنا و الذی یقبض من موالینا، و کل من امکنک من موالینا فاقرأهم هذا الکتاب، و ینسخه من اراد منهم نسخة ان شاء الله تعالی، و لایکتم امر هذا عمن شاهده من موالینا الا من شیطان یخالف لکم فلاتنثرنّ الدرّ بین اظلاف الخنازیر(1) لاکرامه لهم، و قد وقعنا فی کتابنا (کتابک) بالوصول و الدعاء لک و لمن شئت و قد اجبنا شیعتنا عن مسئلة، و الحمد لله فما بعد الحق الا الضلال، و لاتخرجن من البلدة حتی تلقی العمری رضی الله عنه برضای فتسلم علیه فتعرفه و یعرفک، فانه الطاهر الامین العفیف القریب منا و الینا فکل ما یحمل الینا من شی ء من النواحی فالیه یصیر آخر امره لیوصل ذلک الینا و الحمد لله کثیراً. سترنا الله و ایاکم یا اسحاق بستره و تولاک فی جمیع امورک بصنعه و السلام علیک و علی جمیع موالی و رحمة الله و برکاته و صلی الله علی سیدنا محمد النبی و آله و سلم کثیراً - انتهی. این است آنچه کشی در رجال خود نقل کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 24 و 25 و 111).
(1) - متن: مثلیون... اظلاّت، و تصحیح قیاسی است: لاتعطوا القدس للکلاب و لاتطرحوا دررکم قدام الخنازیر، لئلاّتدوسها بارجلها. (انجیل متی اصحاح السابع آیهء شش).
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی درّ لفظ دَری را. ناصرخسرو.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن اشعث بن قیس کندی. مادر او ام فروة بنت ابی بکربن ابی قحافه است. (حبیب السیر ج1 جزو 4 ص 158). و رجوع بعیون الاخبار ج 1 ص 203 و عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 42 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن البتکین غزنوی. چون البتکین درگذشت، پسر او اسحاق بر مسند ایالت متمکن گردید (سال 352 ه . ق.) و سرانجام امور ملک بسبکتکین که بوفور سخاوت و شجاعت از سایر ارکان دولت البتکین امتیاز تمام داشت مفوض گشت. ایام حیات اسحاق باندک زمانی بسر آمده، درگذشت و اعیان غزنین آثار رشد و نجابت و انوار یمن و سعادت در ناصیهء امیر سبکتکین مشاهده کرده در سنهء خمس و ستین و ثلثمائة (365 ه . ق.) او را بر خود حاکم گردانیدند. (حبیب السیر ج 2 جزو 4 صص 134-135).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن امیرکابن کرامی جعفری. شیخ منتجب الدین بن بابویه (متوفی 585 ه . ق.) در فهرس خود (که ضمن مجلدات بحار الانوار چاپ شده) ذکر او آورده و گوید عالمی صالح بود. (تنقیح المقال ج 1 ص 112).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ایوب. جاحظ در البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج2 ص164 ذکر او آورده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ایوب بن احمدبن عمر بن الخطاب العدوی. رجوع به عدوی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 96 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن بُرَیْدبن یعقوب طائی کوفی. شیخ طوسی او را در رجال خود از اصحاب صادق (ع) شمرده، و در برخی نسخ کتاب رجال کلمهء ابن قبل از یعقوب به ابو تبدیل شده است. ابن داود در کتاب رجال خود او را با اسحاق بن یزید یکی دانسته، لیکن علامة در خلاصة او را رد و تعدد آنان را اثبات کرده است. (تنقیح المقال ج1 ص112).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن بشربن محمد بن عبدالله بن سالم بخاری. مکنی به ابی حذیفه. از موالی بنی هاشم. مولد او بلخ است و چون ببخارا سکنی گزیده بدین نسبت معروف شده است. او صاحب کتاب مبتدأ و غیره است. وی در سنهء 206 ه . ق. به بخارا درگذشت. اسحاق از محمد بن اسحاق بن یسار و عبدالملک بن جریج و سعیدبن ابی عروبة و جویبربن سعید و مقاتل بن سلیمان و مالک بن انس و سفیان ثوری و ادریس بن سنان احادیث باطله روایت کند و جماعتی از خراسانیان از او روایت دارند و از بغدادیان کس جز اسماعیل بن عیسی العطار، که مصنفات او را روایت کرده است، از وی روایت ندارد. حسن بن علویة القطان روایت کند که رشید ابوحذیفه را به بغداد بخواست و وی در مسجد معروف به ابن رعیان حدیث میگفت. احمدبن سیاربن ایوب گوید: به بخارا شیخی بود که او را ابوحذیفه اسحاق بن بشر القرشی گفتندی و کتابی در بدء خلق تصنیف کرد و در آن احادیث بی اساس آورد، و از کسانی که زمان آنان را درک نکرده بود روایت میکرد و چون او را از دیگر معاصرین آن کسان می پرسیدند میگفت من چگونه ایشان را میتوانستم دید (مراد اینکه زمان آنان اقدم از زمان من بوده است) در حالی که از کسانی روایت میکرد که پیش از آنان مرده بودند و از اسحاق بن منصور شنیدم که میگفت: آنگاه که ابوحذیفه نزد ما آمد از ابن طاوس و جماعتی از بزرگان تابعین، که پیش از حمید الطویل مرده بودند روایت میکرد، او را پرسیدم: آیا از حمید الطویل نوشته ای؟ مضطرب گردید و گفت: مرا بسخره گرفته اید، جد من نیز حمید را ندیده است. گفتیم: تو از کسانی روایت کنی که سالها پیش از حمید مرده اند و دانستیم به آنچه میگوید علم ندارد. ابورجاء قتیبة بن سعید گوید شنیدم که چون ابوحذیفه بخاری بمکه آمد از ابن طاوس حدیث گفت. خبر بسفیان بن عیینه رسید گفت مولدش را از او بپرسید. پرسیدند معلوم شد که ابن طاوس سالها پیش از مولد او درگذشته است. و گوید که اسحاق مردی متروک الحدیث و ساقط و دروغ گوست. یاقوت گوید همهء این مطالب بنقل از کتاب خطیب است. و محمد بن اسحاق الندیم گوید او راست: کتاب المبتدأ و کتاب الفتوح و کتاب الدرة و کتاب الجمل و کتاب الالویة و کتاب صفین و کتاب حفر زمزم. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 230 - 232) (الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 137). شیخ طوسی (متوفی 460 ه . ق.) او را در رجال خود از اصحاب صادق (ع) شمرده. در نجاشی و خلاصه و ابن داود و حاوی و وجیزة و بلغة و دیگر کتب رجال شیعه ترجمهء او آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 112). مؤلف کشف الظنون از اسحاق بن بشر قرشی مکنی به ابوحذیفه کتاب ذیل را نقل کند: فتوحات الشام. (کشف الظنون چ 1 ج 2 ص 175). یا فتوح بیت المقدس. (کشف الظنون ج 2 ص 177 از اتحاف الاحصاء). یا فتوح ابی حذیفه. (کشف الظنون ج 2 ص 176).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن بشر مکنی به ابوعبدالرحمن. مولی عبدالله بن اسید الخراسانی. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن بشر مکنی به ابوعبدالرحمن. مولی عبدالله بن عمر. تابعی است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن بشر نَبّال. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب باقر (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 112).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن بشر قرشی مکنی به ابوحذیفه. رجوع به اسحاق بن بشربن محمد... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن بشیر. او راست: المبتدأ. (کشف الظنون). رجوع به اسحاق بن بشر (از اصحاب سیر) شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن جبریل دیلمی بویهی. ملقب به کرزالدین حکیم. متوفی 689 ه . ق. او راست: تاریخ سماویات و ارضیات.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن جریربن یزیدبن جریربن عبدالله بجلی کوفی. مکنی به ابی یعقوب. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. و در برخی نسخ رجال، شیخ او را از واقفیان خوانده و گوید از امام کاظم (ع) روایت دارد و در برخی نسخ دیگر رجال، جریر به حَریز تبدیل شده، نام او در فهرس شیخ و معالم العلماء ابن شهرآشوب آمده است و در رجال نجاشی اضافه کرده گوید: کتابی دارد و آنرا اصحاب ما از وی نقل کرده اند. رجوع به تنقیح المقال ج1 ص112 و 113 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن جریر صنعانی. او راست: تاریخ صنعاء.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن الجصاص. نام شاعری بزبان عرب. (ابن الندیم). و رجوع بالموشح ص 45 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن جعفربن علی. شیخ طوسی در رجال خود نام وی را در عداد اصحاب باقر(ع) آورده و ظاهراً امامی است. (تنقیح المقال ج1 ص 113).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن جعفر الصادق بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب. شیخ طوسی او را از صحابهء صادق (ع) شمرده و شیخ مفید در کتاب ارشاد بفضل و اجتهاد و صلاح وی شهادت داده است. ابن کاتب از وی بنیکی یاد و از او روایت کند. وی برادر موسی بن جعفر (ع) و بامامت وی قائل و معترف بوده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 113). مادر او حمیدهء بربریه بود. اسحاق فاضل و مجتهد و پرهیزکار و پاکیزه روزگار بود. جمعی کثیر از علمای کبار از آن جناب اخبار احادیث و اخبار کرده اند. اسحاق ملازمت برادر بزرگوار خویش امام موسی کاظم (ع) میکرد و به امامت آن حضرت قایل بود. (حبیب السیر ج 1 جزء 1 ص 28). و رجوع بمجمل التواریخ و القصص ص 456 و 457 و ضحی الاسلام ج ث ص 211 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن جُنْدَب(1). مکنی به ابواسماعیل، ملقب به فَرائِضی. صاحب ایضاح الاشتباه آنرا بوجه مذکور ضبط کرده و همچنین در رجال شیخ طوسی با فاء آمده است، لیکن جاربردی گوید فرائضی غلط است و صحیح قرائضی با قاف است، و در رجال ابن داود نیز با قاف نوشته شده است. در رجال نجاشی گوید: وی ثقة است و از ابوعبدالله (جعفربن محمد) روایت دارد و او را کتابی هست که اصحاب ما از وی نقل کرده اند. عبیس از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 113).
(1) - در قاموس و تاج العروس جیم جندب را بسه وجه [ جَ جِ جُ ] ضبط کرده اند، اما علامه در خلاصه بضم جیم آورده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن الحذاء. ابوالخزرج حسن بن برزقان انصاری از وی روایت کند، و وی از ابوعبدالله (جعفربن محمد صادق) روایت دارد. رجوع به کافی باب احتذاء از باب تجمل شود. (تنقیح المقال ج1 ص113).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن حسان بن فوهة الخریمی مکنی به ابویعقوب. او راست:
بقیة اقمار من العز لو خبت
لظلت معدّ فی الدّجی تتسکع
اذا قمر منها تغور او خبا
بدا قمر من جانب الافق یلمع.
(الموشح ص 307 و 323).
و رجوع بعیون الاخبار ج 2 ص 128 و فهرست البیان و التبیین چ حسن السندوبی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن حسن بن بکران. مکنی به ابوالحسین ملقب به عَقْرانیّ (عُقْرانیّ، عِقْرانیّ) تمار. شاید نسبت به عقر باشد که نام چندین موضع آمده است. نجاشی گوید: وی در مذهب ضعیف و از جملهء غالیان بود. در کوفه او را دیدم و بدانجا ساکن بود. اسحاق کتاب شیخ کلینی را از وی روایت میکرد. او راست: کتاب الرد علی الغلاة. کتاب نفی السهو عن النبی. کتاب عدد الائمة. و متأخرین همین اقوال را در حق وی تکرار کرده اند. و او را از غلاة نیز شمرده اند. شیخ در تکملهء أمل الاَمل گوید: ردّ بر غلاة نوشتن با غالی بودن جمع نشود. لیکن صحیح آنست که مانعة الجمع نیست، چه ابن بابویه گوید اولین درجهء غلو نفی سهو است. (تنقیح المقال ج1 ص114).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن حسن حارثی. معروف به ابن طولون. متوفی بسال 953 ه . ق. او راست: الغرف العلیة فی تراجم مشاهیر الحنفیة. (کشف الظنون).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن حسن القرطبی. مشهور به ابن الزیات. او راست: کتاب المعرب و المبنی. وی در طبقهء زمخشری و امثال اوست و از نافع بن سعیدبن مجد روایت دارد. وفات وی پس از 440 ه . ق. است. (روضات الجنات ص 101).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن حسین. او راست: ترجمهء کتاب النبات ارسطو. (کشف الظنون چ 1 ج 2 ص 304). و این نام در متن تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسیک ص 174 س 14 و 15 بهمین صورت آمده ولی در عیون الانباء ابن ابی اصیبعة چ مصر ج 1 ص 185 مکرر اسحاق بن الخصی معروف به ابن الخصی یاد شده و لیپر مصحح تاریخ الحکماء قفطی نیز در حاشیه از عیون الانباء نام پدر او را الخصی آورده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن حماد. وی پدر اسماعیل بن اسحاق قاضی مالکی است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن حماد کاتب. وی در خلافت منصور و مهدی عباسی میزیست و او یکی از خوشنویسان معروف است. (ابن الندیم). و شاگردان داشت که بدوازده قلم تحریر میکردند: قلم جلیل، قلم سجلات، قلم دیباج، قلم اسطورمار کبیر، قلم ثلثین، قلم زنبور، قلم مفتح، قلم حرم، قلم مؤامرات، قلم عهود، قلم قصص، قلم حرفاج.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن حمید طوسی. وی بعربی شعر میگفت و دیوان او هفتاد ورقه است. (ابن الندیم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن حنین بن اسحاق عبادی. مکنی به ابویعقوب. طبیب مشهور (215 - 298 ه . ق.). او در علم طب یگانهء عصر خویش و در نقل و معرفت لغات و فصاحت آن از نسیج پدر خود بود و مانند پدر تعریب کتب حکمت یونانی میکرد جز اینکه تعریب او از کتب حکمت ارسطاطالیس پیش از ترجمه های طب اوست. و او خدمت همان خلفا و رؤساء مخدومین پدر خویش کرد و در آخر مختص و منقطع قاسم بن عبیدالله وزیر امام معتضد بالله بود تا آنجا که وزیر مذکور او را محرم اسرار خویش ساخت و آنچه را از دیگران مکتوم می داشت بر او نمی پوشید و ابن بطلان در کتاب دعوة الاطباء آرد که وقتی وزیر قاسم بن عبیدالله شنید که اسحاق مسهل آشامیده است بمداعبه قطعهء زیرین بدو نوشت:
اَبن لی کیف امسیت
و ما کان من الحال
و کم سارت بک الناق
ـة نحو المنزل الخالی.
و او در پاسخ ابیات ذیل بوزیر فرستاد:
بخیر بتُّ مسروراً
رخیّ الحال و البال
و اما السیر و الناقة
و ذاک المربع الخالی
فأجلالک انسانی
ـه یا غایة آمالی.
و ابن خلکان گوید در کتاب الکنایات خواندم که ابیات جواب بدین صورت بود:
کتبت الیک و النعلان ما ان
اقلهما من المشی العنیف
فان رمت الجواب الی فاکتب
علی العنوان یوصل فی الکنیف.
و اسحاق و نیز پدر او را در طب مصنفات سودمند است. و در آخر او را فالج افتاد و به ربیع الاَخر سال 298 یا 299 ه . ق. درگذشت. و نسبت او به عباد حیره است و عباد حیره از ترسایان ایرانی بودند. (ابن خلکان چ تهران ج 1 صص 70 - 71). و داود ضریر انطاکی از او چنین یاد میکند: الکامل المجرب اسحاق بن حنین النیسابوری فعرب الیونانیات و السریانیات و اضاف الیها مصطلح الاقباط لانه اخذ العلم عن حکماء مصر و انطاکیه و استخرج مضار الادویة و مصلحاتها. (تذکرهء ضریر چ 1303 ه . ق. ج 1 ص 20). ابن الندیم گوید: او در فضل و صحت نقل از یونانی و سریانی بعربی مانند پدر خویش و بفصاحت در زبان عرب مقدم بر پدر بود و خلفا و رؤسائی را که حنین دریافت او نیز خدمت کرد لیکن به قاسم بن عبدالله اختصاص خاص داشت و رازدار و محرم او بود و در آخر مبتلی بفالج گشت و بدان بیماری در 298 ه . ق. بمرد. او راست: اختصار قاطیغوریاس ارسطو. نقل نص باری ارمینیاس بعربی. اختصار باری ارمینیاس. نقل انالوطیقای اولی ارسطو بسریانی (و این بقیهء انالوطیقاست و حنین قسمت اول را نقل کرده است). نقل تمام انالوطیقای ثانی ارسطو بسریانی. و کتاب تاریخ(1). نقل کتاب الکون و الفساد ارسطو بعربی. نقل کتاب بوطیقای ارسطو به سریانی و این نقل را یحیی بن عدی به عربی ترجمه کرده است و دمشقی هفت مقالهء آنرا نقل کرده است. نقل تفسیر امونیوس و اسکندر افرودیسی بعربی. نقل ریطوریقای ارسطو بعربی. و نقل کتاب الحروف (الهیّات) ارسطو تا حرف مو. نقل چند مقالهء کتاب الحروف (الهیّات) ارسطو. نقل تفسیر دوازده مقالهء کتاب اخلاق ارسطو به تفسیر فرفوریوس و چند مقاله از همان کتاب بتفسیر ثامسطیوس بسریانی. نقل کتاب النفس ارسطو باستثنای کمی از آن و نقل تمام آن بار دیگر بهتر از اولی و نقل اصول هندسهء اقلیدس. ترجمهء سه مقالهء اخیر کتاب ماذکره فلاطن فی طیماوس تألیف جالینوس و نقل کتاب المحرک الاول لایتحرک جالینوس و نقل کتاب عدد المقاییس جالینوس برای علی بن یحیی. نقل کتاب تفسیر الثانی من کتب ارسطالیس از جالینوس. او را علاوه بر نقلها و ترجمه ها از کتب قدیمه تألیفات هست که ابن الندیم نام آنها را آورده است: کتاب الادویة المفردة به ترتیب الفبائی. کتاب الکناش اللطیف. کتاب تاریخ الاطباء. کتاب الادویة المفردة اللطیف الفبائی. (از ابن الندیم). و ابن البیطار از او روایت آرد، از جمله در کلمهء سناء، سناء مکّی. و کتب ذیل از مصنفات وی بطبع رسیده: 1 - کتاب اوقلیدس الفیثاغوری، نقل اسحاق، و شرح ابوالعباس النیریزی با ترجمهء لاتینیه از استاد بستورن و استاد هیبرگ(2)، چاپ هونیه (کپنهاگ) 1893م. 2 - کتاب ارسطاطالیس باری ارمینیس به معنی در عبارت، نقل اسحاق بن حنین، به اعتناء ایزیدر پلاک(3) با مقدمهء بزبان آلمانی و فهرست کلمات با اصل سریانی و یونانی در لیبسیک بسال 1913 م. 3 - کلیات ارسطاطالیس به اعتناء استاد زنکر (علم الفلسفه)، چ لیبسک 1846م. 4 - در کتاب مقالات فلسفه لابن سینا و الفارابی و الغزالی و ابن العربی و ابن العسال، ترجمهء عربی مقالات ارسطو و افلاطون توسط اسحاق بن حنین نیز در بیروت بسال 1908 م. چاپ شده است. (معجم المطبوعات). و رجوع به تتمهء صوان الحکمة چ لاهور ص 4 ببعد، و اعلام زرکلی ج 1 ص 96 و قاموس الاعلام ترکی و فهرست عیون الانباء و فهرست تاریخ الحکماء قفطی و کنز الحکمة ترجمهء نزهة الارواح شهرزوری صص 22 - 23 و ضحی الاسلام ج ث ص 178 شود.
(1) - رجوع به ترجمهء حال آمونیوس در ابن الندیم شود.
(2) - R. O. Besthorn, J. L. Heiberg.
(3) - Isidor Pollak.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن حیوة. یکی از افراد سپاهیان عمر سعد، و او را مختاربن ابی عبیدهء ثقفی بکشت. (حبیب السیر ج2 جزو2 ص52).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن الخطاب. کاتب قمامة بن زید. یکی از بلغای زبان عرب. (ابن الندیم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن خلف البهرانی(1). او راست در صفت شمشیر:
ألقی بجانب خصره
امضی من الاجل المتاح
و کأنما ذرّ الهبا-
ءَ علیه انفاس الرّیاح. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 1 ص 138).
(1) - در عیون الاخبار ج 2 ص 157 حاشیهء 3 بنقل از کامل مبرد: «اسحاق بن خلف النهرانی».


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن خلف شاعر. یکی از رؤسای متکلمین زنادقة (مانویة) بوده که تظاهر بمسلمانی می کرده است. (ابن الندیم). مرزبانی در الموشح در عنوان «اسحاق بن خلف البصری» آرد: انکر علی اسحاق قوله:
و لبس العجاجة و الخافقات
تریک المنا برؤس الاسل.
یرید «المنایا» فلم یستو له فی هذا البیت. و قد احتج له قوم و أجازوه. (الموشح چ قاهره سال 1343 ه . ق. ص 348).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن خُلَیْد. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 114).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن داود. شیخ طوسی در باب ثواب زیارت حضرت حسین (ع) از کتاب تهذیب آرد: علی بن معلی از وی روایت دارد، و او از ابوعبدالله روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 114).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن ذقابا، و بقولی زقابا. محدث و متولی قضاء طلیطلة. وفات او بسال 303 ه . ق. بود. (حلل السندسیة ج 2 ص 31).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن راهویه. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مخلد... و ابن راهویه شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن رباط بجلی. نجاشی در ترجمهء حسن بن رباط گوید: حسن از ابوعبدالله روایت کند و برادرانش یونس و اسحاق و عبدالله میباشند. کشی گوید: فرزندان رباط چهارند: حسن و حسین و علی و یونس و هر چهار از اصحاب صادق (ع) باشند، و فرزندان ایشان همه از حَمَلهء حدیث هستند. طباطبائی در رجال خود ایشان را حسن و اسحاق و عبدالله و یونس نام برده است و از اولاد ایشان در کتب رجال حدیث، عده ای معروف و صاحب تألیفات باشند از جمله: محمد بن عبدالله بن رباط و علی بن حسن بن رباط و جعفربن محمد بن اسحاق بن رباط و محمد بن محمد بن اسحاق بن رباط معروفند. (تنقیح المقال ج 1 ص 114).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن الربیع مکنی به ابواسماعیل. تابعی است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن الربیع مکنی به ابوحمزه. تابعی است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن الرشید. وی فرزند هارون الرشید خلیفهء عباسی بود و مادر او خبث نام داشت. (عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج5 ص 396).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن الزیات. رجوع به اسحاق بن حسن القرطبی... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سعد القطربلی. جهشیاری در کتاب الوزراء و الکتاب از او نقل کند. (کتاب الورزاء و الکتاب چ 1 مصر 1357 ه . ق. ص 143، 170، 212).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سعید. ذکر او در الموشح مرزبانی چ قاهره 1343 ه . ق. ص240 آمده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سعید. یکی از اخترشناسان و از اعراب اندلس یهودی المذهب و سرحلقهء هیأت منجمینی میباشد که بنام آلفونس عاشر پادشاه قسطیله و لیون «ازیاج آلفونسیه» را بوجود آورده اند. و او در مائهء هفتم هجری میزیسته است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سعید القُرَشی. از اولاد سعیدبن العاص. ابن قتیبه گوید: زیدبن اخزم بنقل از ابوداود بنقل از اسحاق بن سعید القرشی بنقل از پدر خویش از ابن عباس از رسول (ص) آرد که فرمود: «اعرفوا انسابکم تصلوا ارحامکم فانه لاقرب بالرحم اذا قطعت و ان کانت قریبة ولا بعد بها اذا وصلت و ان کانت بعیدة». (عیون الاخبار ج3 ص84).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سلمهء فارسی کاتب. و از کتب اوست: کتاب فضل العجم علی العرب. و رسائلی نیز داشته است. (ابن الندیم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سلیمان. محدث است و ابن قتیبه از او روایت کند. (عیون الاخبار ج2 ص 246 و 306). و رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص 355 و المصاحف سجستانی چ بریل ص172 و 175 و 180 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سلیمان بن علی بن عبدالله بن عباسی هاشمی. یکی از منسوبین خاندان بنی عباس. وی در عهد هارون الرشید بسال 177 ه . ق. والی مصر بود ولی چون با مردم سوءرفتار داشت و مالیات گزاف می طلبید بدانجا شورشی ایجاد شد و بدین سبب پس از یک سال معزول گشت. گویند پیش از ولایت مصر، والی مدینه، سند، مکران، بصره و در سال 194 ه . ق. والی حمص بوده است. (قاموس الاعلام ترکی). و منکه الهندی طبیب مشهور بدو اختصاص داشت. (عیون الانباء ج 2 ص 33). و رجوع بالبیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 1 ص 266 و ج 3 ص 218 و عیون الاخبار چ مصر ج2 ص58 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سلیمان الاسرائیلی مکنی به ابویعقوب و مشهور به اسرائیلی. وی طبیب و فاضل و بلیغ و عالم و مشهور به حذاقت و معرفت و نیکوتصنیف و عالی همت بود و از مردم مصر است و در آغاز امر کحالت میورزید و سپس در قیروان ساکن شد و ملازمت اسحاق بن عمران(1) کرد و نزد او تلمذ کرد و طبابت خاص امام ابامحمد عبیدالله المهدی صاحب افریقیه داشت و در منطق بصیر و از انواع معارف حظی داشت و بیش از یکصد سال مجرد بزیست. او را گفتند: ایسرک ان [ یکون ] لک ولداً. قال: اما اذ صار لی کتاب الحمیات فلا، و منظور او آن بود که بقاء ذکر وی بکتاب حمیات بیش از بقاء ذکرش بفرزند است و ازو روایت کرده اند که گفت: مرا چهار کتاب است که ذکر مرا بیش از فرزند زنده دارد و آن چهار: کتاب الحمیات و کتاب الاغذیة و الادویة و کتاب البول و کتاب الاسطقسات است. وفات وی قریب بسال 320 ه . ق. بود و احمدبن ابراهیم بن ابی خالد معروف به ابن الجزار در کتاب اخبارالدولة در ابتداء دولت امام ابی محمد عبیدالله المهدی که از مغرب ظهور کرد گوید: اسحاق بن سلیمان المتطبب مرا حدیث کرد که چون بمصر بر زیادة اللهبن الاغلب درآمدم او را در لشکرگاه اریس یافتم و بسوی او رفتم. وی چون از ورود من آگاه شد مرا پانصد دینار فرستاد تا بدان زاد سفر ساختم و در ساعت وصول نزد او رفتم و امیر را درود گفتم و رسم خدمت چنانکه شایستهء ملوک است، بجای آوردم. مجلس او را کم وقر دیدم و حب لهو و مضاحک را بر او غالب یافتم. پس ابن خنبش معروف بیونانی آغاز سخن کرد و مرا گفت: تقول ان الملوحة تجلو؟ گفتم: نعم. گفت و تقول اِن الحلاوة تجلو؟ گفتم: نعم. گفت فالحلاوة هی الملوحة و الملوحة هی الحلاوة. گفتم الحلاوة تجلو بلطف و ملائمة و الملوحة تجلو بعنف. پس مکابره دراز کشید و راه مغالطه پیش گرفت. چون چنین دیدم گفتم تقول انت حی؟ گفت نعم. گفتم: و الکلب حیّ. گفت: نعم. گفتم: فانت الکلب و الکلب انت. پس زیادة الله بسیار بخندید دانستم که بهزل بیش از جدّ راغب است. اسحاق گوید: چون ابوعبدالله داعی المهدی به رقاده رسید مرا بخویش خواند و تقرب بخشید و او در کلیه سنگ داشت و من وی را با داروئی که عقرب های محرقه داشت معالجه کردم. روزی با گروهی از کتامه نشسته بودم آنان انواع علل را از من بپرسیدند و هرچه پاسخ دادم نفهمیدند. گفتم شما گاوانید و از انسانیت بجز نام ندارید. این خبر به ابی عبدالله برداشتند. پس چون نزد او شدم مرا گفت: تقابل اخواننا المؤمنین من کتامة بما لایحب و بالله الکریم لولا انک عذرک بانک جاهل بحقهم و بقدر ما صار الیهم من معرفة الحق و اهل الحق لاضربن عنقک. اسحاق گوید: او را مردی یافتم بجد که هزل را بدو راه نبود. (عیون الانباء ج 1 صص 36 - 37). و ابن البیطار ازو روایت آرد، از جمله در ذیل آس و ارز و زعفران و ضرو و بیشتر از او به کلمهء اسرائیلی مطلق قناعت کند و نام او را در ذیل شرح کلمهء جمّیز آورده است. در تتمهء صوان الحکمة ترجمهء اسحاق بن سلیمان آمده: قال: من تناول الطین یسدر العین و یصفر اللون و یبخر الفم و یحفر الاسنان. و قال: عجبت لمن اقتصد فی اکل الخبز الحنطی و اللحم الحولی و احترس الهواء الوبی و الماء الردیّ کیف یمرض. (تتمهء صوان الحکمة چ لاهور ص 9). و رجوع بکشف الظنون ذیل کتب مذکوره شود.
(1) - معروف به سم ساعة.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سلیمان رازی مکنی به ابویحیی. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سلیمان هاشمی. یکی از علمای نجوم و احکام. او راست کتابی در تحاویل سنین عالم.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سلیمان هاشمی. رجوع به اسحاق بن سلیمان بن علی... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سمن. در تاریخ سیستان ذکر او آمده است. (تاریخ سیستان چ بهار ص170).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سورین. وی معاصر برامکه بود. جهشیاری نام او برده است. (کتاب الورزاء و الکتاب چ مصر 1357 ه . ق. ص 183).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سُوید. ابن قتیبة از او روایت آرد. (عیون الاخبار چ مصر ج 1 ص 328 و ج 2 ص 357).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سُوید العَدَوی. جاحظ بنقل از ابوعثمان بنقل از اصمعی قطعه ای که معتمربن سلیمان در حق او گفته، آورده است. (البیان و التبیین ج 1 ص 35). و او راست:
فی رداء النبی اقوی دلیل
ثم فی العقب و العصا و القضیب.
(البیان و التبیین ج 3 ص 82).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن سیار مکنی به ابوالنضر. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن شاهین. محدث است. رجوع بالمصاحف چ بریل ص 173 و 188 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن شُرَّفی. وی شیخ سفیان ثوری است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن شعیب بن میثم اسدی تمار. شیخ طوسی او را از اصحاب صادق (ع) شمرده است و جزو موالی ایشان خوانده و گوید روایت دارد. (تنقیح المقال ج1 ص114).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن شلیطا. طبیبی از مردم بغداد. او را در طب دستی قوی بوده است و صیت او سبب شد که المطیع لله او را بخدمت خود خواند و او در معالجات خلیفه با ثابت بن سنان بن ثابت بن قرة الحرانی الصابی انبازی داشت و بزمان خلافت مطیع درگذشت و ابوالحسین عمر بن عبدالله الدحلی نزد خلیفه قائم مقام او گردید. (عیون الانباء ج 1 ص237).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن شمر الضبی. شاعر است و از اوست:
امیرالمؤمنین الیک نشکو
و ان کنا نقوم بغیر عذر
غفرت ذنوبنا و عفوت عنا
و لیست منک ان تعفو ببکر
فان المنبر البصری یشکو
علی العلات اسحاق بن شمر
اضبّیٌ علی خشبات ملک
کمرکب ثعلب ظهرالهزبر.
(البیان و التبیین ج 1 ص 239).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن شهرام. ابن الندیم و ابن ابی اصیبعه ذکر او آورده اند. (عیون الانباء ج 1 ص 187).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن الصباح. نام پدر یعقوب بن اسحاق الکندی است. (عیون الانباء ج 1 ص 206).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن الصباح الاشعثی. از اولاد اشعث بن قیس الکندی. وی در عهد مهدی عباسی بحجاز رفت و مردی کریم و جواد بود. رجوع بالبیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 2 ص 182 متن و حاشیه شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن الصباح السبیعی. شاعری مقلّ است. (ابن الندیم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) الطبیب. وی پدر وزیر ابن اسحاق مسیحی است و در قرطبه مقیم بود و او بدست خویش داروهای مجرب میساخت و از او منافع عظیمه و آثار عجیبه و تجاربی حکایت کرده اند که موجب تفوق وی بر جمیع معاصرین گردیده است. وی در عهد امیر عبدالله اموی میزیست. (عیون الانباء ج 2 صص 42 - 43).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن طلحة. وی از جانب معاویه مأمور خراج خراسان شد و او پسرخالهء معاویه و مادرش ام ابان دختر عتبة بن ربیعه بوده است و اسحاق در راه در شهر ری درگذشت. (احوال رودکی ج1 ص233).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن طلحة بن عبیدالله قرشی تیمی. ابن اثیر گوید: اسحاق و موسی دو فرزند طلحة بن عبیدالله قرشی صحابی از کسانی بودند که بضدّ حجربن عدی کندی در نزد معاویه بباطل شهادت دادند که موجب قتل حجر شد. (تنقیح المقال ج 2 ص 94 ذیل ترجمهء صالح بن موسی بن طلحة). رجوع به مادهء قبل شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن طلیق الکاتب. مردی از بنی نهشل. وی نخستین کسی است که کتابت دیوان خراسان را از فارسی بعربی گردانید و بنصربن سیار اختصاص داشت و او را پسری شد وی را نصر نامید و گفت:
سمیت نصراً بنصر ثم قلت له
اخدم سمیّک یا نصربن سیار.
(کتاب الوزراء و الکتاب چ مصر 1357 ه . ق. ص 43).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن طولون. رجوع باسحاق بن حسن حارثی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن العباس. معاصر مأمون خلیفهء عباسی. (عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 24).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عباس بن اسحاق المعروف بالمهلوس قتیل ارمن. وی از طالبیین است و در ایام مقتدر خلیفه بقتل رسیده است. (نامهء دانشوران ج2 ص29 س8).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن العباس الهاشمی. معاصر اصمعی بود. (الموشح مرزبانی ص 213).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالعزیز ابوالسفاتج (جِ سفته). بزّاز کوفی. شیخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب صادق (ع) شمرده و ابن غضائری در رجال کنیت وی را ابویعقوب و ابوالسفاتج هر دو آورده است و گویند از ابوعبدالله روایت کند. علامه در خلاصة الاقوال و حسن بن داود در رجال خود نیز شرح احوال او آورده اند. (تنقیح المقال ج1 ص114).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله. ابن قتیبهء دینوری از او نقل کند. (عیون الاخبار چ مصر ج 3 ص 224).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله بن ابی طلحة مدنی. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب سجاد (ع) و باقر (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 114). خوندمیر در حبیب السیر ذیل وقایع سنهء ثلثین و مائة (130 ه . ق.) آرد: هم درین سال در مدینه اسحاق بن عبدالله بن ابی طلحة الانصاری الفقیه وفات یافت. (حبیب السیر ج2 جزو 2 ص73). و رجوع بعیون الاخبار چ مصر ج 1 ص 150 و ج 4 ص 70 و المصاحف ص 102 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله بن ابی فروة مکنی به ابوسلیمان. محدّث است. رجوع شود به المصاحف ص 187.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله بن حرث بن نوفل بن عبدالمطلب مدنی. شیخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب سجاد (ع) شمرده است و گویا امامی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 114).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله بن سعدبن مالک اشعری قمی. در رجال شیخ طوسی در یک مورد وی بنام اسحاق قمی از اصحاب باقر (ع) خوانده شده، و دیگر بار با تمام القاب فوق در عداد اصحاب صادق (ع) آمده است و نیز شیخ طوسی در فهرس گوید: او راست کتابی و آنرا احمدبن زید خزاعی از او روایت کند. نجاشی گوید: وی از ابوعبدالله (صادق) و ابوالحسن (رضا) روایت دارد. و فرزند او احمدبن اسحاق مشهور است. و علی بن بزرج از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 115).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله بن علی بن حسین مدنی. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب صادق (ع) آورده است و در کتاب کافی در باب «من قال لااله الا الله» گوید: فضیل بن عبدالوهاب از او روایت کند. و نیز در کافی در باب «النهی عن القول بغیر علم» روایتی از صاحب ترجمه نقل کرده و او را به کنیهء ابویعقوب خوانده است. ولیکن اشتباه است، چه اسحاق ابویعقوب غیر از صاحب ترجمه است. و سابقاً ذکر او گذشت. (تنقیح المقال ج 1 ص 115).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله بن محمد السلمی النیسابوری ملقب به خُشْک. محدث است و او را خشکی نیز گفته اند. وی از حفص بن عبدالله السلمی سماع دارد و از او ابن الشرفی و حسن بن اسماعیل الربعی روایت کنند. ابن القراب گوید: او بسال 267 ه . ق. درگذشت. (تاج العروس مادهء: خ ش ک).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله انصاری مکنی به ابویحیی. یکی از مشاهیر تابعین و از اهالی مدینه. محدثین معروف مانند مالک و عیینه و اوزاعی شمه ای از احادیث شریفه را از وی نقل کرده اند. موثق بودن او متفق علیه است. وی در سنهء 132 و بروایتی دیگر در سال 130 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله الزعفرانی الاصبهانی. محمد بن ابراهیم الکنانی از او روایت دارد. ابونعیم اصفهانی گوید: بعض شیوخ ما او را یاد کرده و چیزی بدین نیفزوده است. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 219). و در جای دیگر همان کتاب (ص 217) آرد: اسحاق بن عبدالله الشیبانی الزعفرانی الاصبهانی، روی عنه محمد بن ابراهیم الکنانی.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله الشیبانی. رجوع به اسحاق بن عبدالله الزعفرانی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالله نیشابوری، ملقب به خُشْک. رجوع به اسحاق بن عبدالله بن محمد السلمی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عبدالملک بن صالح هاشمی. او از دست خلیفه هرون الرشید ولایت مصر یافت و خلیفه دختر خود عالیه را بزنی باو داد. (حبیب السیر ج 2 جزو 3 ص 87).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عثمان کلابی بصری مکنی به ابویعقوب. محدث است و از اسماعیل بن عبدالرحمن بن عطیة و از او ابوالولید هشام بن عبدالملک روایت کند.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عطاء خراسانی مکنی به ابوعبدالرحمن. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن علی مکنی به ابوعون. رجوع به ابی عون شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن علی. ششمین و آخرین مرابطین. (جلوس 541 ه . ق.). (طبقات سلاطین اسلام ص 37).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن علی بن سلیمان. او راست: ترجمهء کتاب فارسی در علاج انواع دواب و خیل و بغال و بقر و غنم و ابل. (ابن الندیم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن علی بن عبدالله بن عباس. ابن عبدربه از او نقل قول کرده است. رجوع به عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 5 صص 346 - 347 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن علی بن (یوسف بن تاشفین لمتونی) مُلَثَّمی. آخرین سلطان از ملوک معروف به مُلَثَّمین از مرابطین مغرب. وی در سنهء 539 ه . ق. پس از مقتول شدن برادرش تاشفین بن علی در حداثت سن بر تخت مراکش جلوس کرد و در سال 541 ه . ق. عبدالمؤمن که یکی از موحّدین بود ظهور کرد و پس از آنکه ممالک مغرب را یکی بعد از دیگری به قبضهء تصرف و تملک خویش درآورد در سال 542 مراکش را هم ضبط و تسخیر کرد و صاحب ترجمه را با تمام امرا و امنای وی بقتل رسانید. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن علی الرهاوی. طبیبی متمیز و عالم بکلام جالینوس و صاحب اعمالی نیکو در صناعت طب است. او راست: کتاب ادب الطبیب. کناشی که آنرا از عشر مقالات جالینوس معروف به میامر گرد کرده است در ترکیب ادویه بحسب امراض اعضا از سر تا قدم. و جوامع، که آنرا از کتاب اربعهء جالینوس فراهم آورده است. و اربعهء جالینوس را اسکندرانیین در اوائل کتب جالینوس جای دهند و عبارت است از کتاب الفرق. کتاب الصناعة الصغیرة. کتاب النبض الصغیرة و کتاب جالینوس به اغلوتن. و این جوامع را اسحاق بر فصولی بخش و بر حروف معجم تنظیم کرده است. (عیون الانباء ج 1 ص 254). و نیز رجوع بفهرست عیون الانباء شود. صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: او راست: کتاب ادب الطبیب. مؤلف عیون الانباء از این اثر استفاده و اقتباس کرده و در عین حال متعرض ترجمهء حال وی نشده است و این امر گویا بعلت معاصر بودن با صاحب ترجمه ناشی شده است. در هر حال ترجمهء احوال او را نیافتیم. مؤلف کشف الظنون هم تاریخ وفات او را یاد نمیکند. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن علی حنفی مکنی به ابوالظاهر و ملقب به نجم الدین. متوفی بسال 711 ه . ق. او راست: تحقیقاتی بر هدایهء مرغینانی در دو مجلد. (کشف الظنون).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عَمّار. معروف به ابن الجصاص و مکنی به ابی یعقوب از موالی یمن. وی در اوائل عهد عباسیان، صاحب و ملازم عیسی بن موسی بود. و مردم، در خانهء عیسی اشعار خود بر او میخواندند. مرزبانی بنقل از عیسی بن جعفر گوید: اسحاق بن مروان از موالی یمن است و او را عبدالله بن اسحاق نیز گویند و اسحاق را نام پدر وی که جصاص است، دانند. در ولاء او نیز اختلاف است. کسائی گوید: اسحاق بن عمار یکی از کسانی است که شعر را از او اخذ کرده ایم و او در این فن عالم بود و در اواخر روزگار منصور درگذشت و نیز گوید هرگاه که وی در مجلسی سخن میگفت دیگران خاموش میشدند. عبدالله بن جعفر گوید: از ابن الجصاص کوفی راویه نزد احمدبن سعیدبن سالم سخن رفت. احمدبن سعید گفت: نزد پدرم از وی یاد شد، و در ولاء او اختلاف کردند، پدرم گفت: کسی که اسحاق را دیده بود مرا روایت کرد آنگاه که عیسی بن موسی از ولیعهدی برکنار گردید و مهدی عهده دار این مهم شد، اسحاق بر وی درآمد و گفت ای امیر تو چنان باشی که احوص گفته است:
فمن یک عنا سائلاً بشماتة
لما مسنا او ساکتاً غیرسائل
فماعجمت منا العواجم ماجداً
صبوراً علی حرات تلک التلاتل
اذا سر لم یبطر و لیس لنکبة
المت به بالخاشع المتضائل.
مبرد بنقل از عبدالله بن صالح مقری گوید: روزی ابن الجصاص و جنادبن واصل با هم نشسته بودند و در باب قبور سخن میراندند، ابن الجصاص متمثّلاً گفت:
فان کنت لاتدرین بالموت فانظری
الی دیر هند کیف خطت مقابره.
جناد گفت:
تری عجباً مما قضی الله فیهم
رهائن حتف اوجبته مقادره.
اعرابیی در پاسخ وی گفت:
بیوت تدانی اهلها فوق اهلها
و مستأذن لایدخل(1) الدهر زائره.
ابن الکلبی گوید: ابن الجصاص راویه، مولای بشربن عبدالملک بن بشربن مران است. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 232 و 233).
(1) - در حاشیهء 2 ص 233 ج 2 معجم الادباء: «لعله: لایخرج».


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عَمّاربن حیان کوفی صیرفی. مکنی به ابویعقوب، مولی بنی تغلب. شیخ طوسی او را در رجال خود یکبار در عداد اصحاب صادق (ع) و دیگر بار از اصحاب کاظم (ع) شمرده(1) و در دفعهء اخیر بوثاقت او نیز تصریح کرده است. ولی از آن روی که شیخ در الفهرس خود، اسحاق بن عماربن موسی ساباطی را فطحی خوانده است، سید ابن طاوس در «تحریر طاوسی» دچار اشتباه گردیده و این دو تن را یکی شمرده است و متأخران نیز از ابن طاوس اخذ کرده اند و اسحاق بن عماربن حیان را نیز دارای مذهب فطحیه دانسته اند، در صورتی که میان این دو تن تفاوت بسیار است. از سخنان کشی برمی آید که اسحاق صیرفی مردی ثروتمند بوده است در صورتی که اسحاق ساباطی ثروتمند نبوده است. و نیز صیرفی مکنی بابویعقوب است و ساباطی کنیه ندارد و صیرفی کوفی است و دیگری از ساباط میباشد، و اولی دارای حرفهء صرافی است و دومین بحرفه شهرت ندارد. و صیرفی چهار برادر داشته بنام یونس، یوسف، قیس، اسماعیل، و برای دیگری برادر ذکر نشده است. جد نخستین حیان است، و جد دومین موسی است. و نیز هیچ یک از برادران صیرفی بساباطی منتسب نشده اند. شیخ طوسی در رجال گوید: او را کتابی هست که اصحاب ما از وی روایت کنند. نجاشی اضافه کرده است که برادرزادگان وی: علی بن اسماعیل و بشربن اسماعیل از وجوه محدثان اند، و کتاب اسحاق را بنام «کتاب النوادر» نام برده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 صص 115 - 117 شود. مامقانی دربارهء امتیاز میان دو شخص مذکور اقوال بسیار آورده است که قابل ذکر نیست، و برای تفصیل بدان کتاب مراجعه شود.
(1) - در حبیب السیر ج1 جزو1 ص 28 وی از اصحاب موسی بن جعفر (ع) یاد شده.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عماربن موسی ساباطی. شیخ طوسی در کتاب الفهرس خود او را ذکر کرده گوید: فطحی مذهب بود و اصلی دارد و ثقة میباشد و اصل او قابل استناد است. ابن ابی عمیر از وی روایت کرده و ابن شهرآشوب در معالم العلماء نیز همین اقوال را تا جملهء «قابل استناد است» آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 117). سپس مامقانی بنقل قول خلاصهء علامه پرداخته است. علامه میان اسحاق صیرفی مذکور و اسحاق ساباطی اشتباه کرده و مامقانی بتفصیل موارد ایراد قول علامه را جواب گفته است. و چون حجة الاسلام شفتی سیدمحمدباقر رساله ای در اثبات اتحاد این دو شخص (ساباطی و صیرفی) نوشته و وجود ساباطی را بکلی انکار کرده است، مامقانی در این مورد نیز بتفصیل در مقام جواب برآمده و یک یک دلایل او را نقل و رد کرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 صص 117 - 120 و رجوع به اسحاق بن عماربن حیان کوفی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عمار. ابن عبدربه از او نقل کند. رجوع بعقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 7 ص 11 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ)(1) ابن عمران. طبیب معروف به سمّ ساعة. سلیمان بن حسان مشهور به ابن جلجل گوید که اسحاق بن عمران مسلمان و اصلاً از مردم بغداد بود و ابن ابی اصیبعه گوید: دخل [ اسحاق ] افریقیة فی دولة زیادة اللهبن الاغلب التمیمی و هو استجلبه و اعطاه شروطاً ثلاثة لم یف له باحدها: بعث الیه عند وروده علیه راحلة اقلته، و الف دینار لنفقته، و کتاب امان بخط یده انه متی احب الانصراف الی وطنه انصرف. اسحاق در مغرب طب و فلسفه را ظاهر کرده، و او طبیبی حاذق و در تألیف ادویهء مرکبه متمیز و در شناختن علل بصیر و در دانش و جودت قریحت همانند حکمای اوایل بود. وی در قیروان توطن و کتبی بدانجا تألیف کرد. از آن جمله است: کتاب معروف وی بنام نزهة النفس، و داء المالنخولیا لم یسبق الی مثله، و فی الفصد، و فی النبض. و بین او و زیادة اللهبن الاغلب نقار و وحشتی ایجاد شد و بالنتیجه ابن الاغلب او را مصلوب کرد. اسحاق از او دستوری خواست تا به بغداد بازگردد و او رخصت نداد و روزی اسحاق گاه خوردن ابن الاغلب حاضر بود و بدو گفت: این غذا نخور و از آن بپرهیز. در این هنگام جوانی یهودی از مردم اندلس درآمد، ابن الاغلب او را پیش خواند و ناظر خوراک خویش ساخت و چون اسحاق بدو گفت: این غذا را ترک کن و مخور، اسرائیلی گفت بر تو سخت میگیرد و ابن الاغلب به بیماری نسمه (ضیق النفس) مبتلا بود، برای او شیر جغرات شده آوردند. خواست بخورد اسحاق او را نهی کرد ولی اسرائیلی تجویز کرد. ابن الاغلب قول یهودی بپذیرفت و بخورد. همان شب ضیق النفس عارض گردید و او مشرف بر هلاک شد و کس نزد اسحاق فرستاد و علاج خواست. اسحاق گفت من او را بازداشتم نپذیرفت، اکنون علاج ندانم. به اسحاق گفتند این پانصد مثقال بگیر و امیر را علاج کن امتناع کرد. مبلغ را بهزار مثقال رسانیدند، بگرفت و فرمود برف آوردند و بسیار از آن امیر را بخورانید سپس او را قی ء عارض شد و همهء شیر که ببرودت برف سطبر شده بود بیرون آمد. اسحاق گفت ای امیر اگر این شیر بمخارج دم تو داخل میشد ترا بتنگی نفس هلاک میکرد اما من جهد کردم و پیش از وصول بدانها شیر را بیرون کشیدم. زیادة الله گفت: باع اسحاق روحی فی الثدا (؟) اقطعوا رزقه! چون رزق او ببریدند، بجایگاهی وسیع از رحاب قیروان رفت و در آنجا کرسی و دوات و کاغذ بنهاد و با گرفتن دیناری چند بنوشتن نسخه مشغول شد. زیادة الله را گفتند که اسحاق ثروتی یافته. به حبس او فرمان داد. مردم بزندان میشدند و از او مداوا میخواستند سپس شب هنگام وی را از زندان بیرون آورد و اسحاق از ستم بسیار و سخافت رأی امیر با او معاتبات کرد. امیر فرمان داد تا از دو دست او رگ بگشادند و چندان خون از آنها جاری شد که بمرد و سپس او را بر دار کردند و جسد او زمانی دراز بر دار بود تا مرغان در شکم وی آشیان گرفتند و از جملهء آنچه در شب مزبور زیادة الله را گفت این است: والله انّک لتدعی بسیدالعرب و ما انت لها بسیّد و لقد سقیتک منذ دهر دواء لیفعلن فی عقلک. و زیادة الله مجنون بود و بدان بیماری درگذشت. (عیون الانباء ج 2 ص 35، 36 و 37). او راست: کتاب الادویة المفردة. کتاب العنصر. التمام فی الطبّ. مقالة فی الاستسقاء. مقالة وجیزة فی الابانة عن الاشیاء التی یقال انّها تشفی الاسقاء. نزهة النفس. کتاب فی المالنخولیا. کتاب فی النبض. کتاب فی الفصد. مقالة فی علل القولنج و انواعه و شرح ادویته. کتاب فی البول من کلام ابقراط و جالینوس و غیرهما. کتاب اقاویل جالینوس فی المقالة الثالثة من کتاب تدبیر الامراض الحارة و ما ذکر فیها من الخمر. کلام فی بیاض المدة و رسوب البول و بیاض المنی. (قاموس الاعلام ترکی). ابن البیطار بارها ازو روایت کند از جمله ذیل کلمهء زعفران.
(1) - Isaac ibn Amran. . (دیباچهء لکلرک ص X س 10)


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عمر نیشابوری جمیلی. شاعری طرفه گوی است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عمرو. رئیس صنف اسحاقیه از فرقهء کیسانیه. (مفاتیح العلوم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عیسی. ذکر او در عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 302 و ج 5 ص 61 آمده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عیسی البصری مکنی به ابوهاشم. محدث است و هنادبن السرّی از او روایت کند.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن عیسی العباس. جاحظ ذکر او آورده. رجوع به کتاب البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج1 ص243 و 266 و ج3 ص80 و217 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن غالب اسدی کوفی. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب صادق (ع) شمرده. نجاشی او را والبی اسدی و صلیب العربیه(1) خوانده است، گوید او و برادرش عبدالله دو شاعر بوده اند و از ابوعبدالله روایت کند. و او راست کتابی که چند تن از اصحاب ما از وی روایت کرده اند. حسن بن محبوب و ابراهیم بن عبدالحمید و علی بن حمزة از وی روایت کنند، و برخی گویند حسین بن مهران نیز از وی روایت دارد. (تنقیح المقال ج1 ص120).
(1) - صلیب العربیة یعنی از نژاد خالص عرب.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن فرات مکنی به ابونعیم مصری. محدث و قاضی مصر است. (عیون الاخبار ج1 ص314).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن فروخ. مولای طلحه. در برخی نسخ فروخ و برخی فرّوج آمده است، لیکن صحیح با خاء است. شیخ طوسی وی را در عداد اصحاب صادق (ع) آورده. و کلینی در باب صلوات بر پیغمبر از کافی روایتی از یعقوب بن عبدالله از اسحاق مزبور آورده است. (تنقیح المقال ج1 ص120).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن فضل. شاعری قلیل الشعر است و عبدالرحمن بن فضل و محمد بن فضل و عبدالله بن فضل برادران او نیز مُقِلّاند. (ابن الندیم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن فضل بن عبدالرحمن هاشمی مدنی. شیخ طوسی وی را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده و گویا امامی است. (تنقیح المقال ج1 ص120).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن فضل بن یعقوب بن سعیدبن نوفل الحرث بن عبدالمطلب. شیخ طوسی وی را در عداد اصحاب باقر (ع) و روایت او آورده است. و علامه در خلاصة الاقوال گوید: وی از کاظم (موسی بن جعفر (ع)) نیز روایت کند. برای اثبات وثاقت او مامقانی در تنقیح المقال بحثی دارد. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 120 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن الفیض بن محمد بن سلیمان ابویعقوب. مولی عتاب بن اسیدبن ابی العیص. وی پس از 250 ه . ق. درگذشت و از ابی زُهیر عبدالرحمن بن مغراء و مهران و سلمة بن حفص و ولیدبن مسلم و ابن عیینة و عبدالمجیدبن عبدالعزیز روایت دارد. ابونعیم بوسایطی از او و او بوسایطی از رسول اکرم (ص) آرد که فرمود: ما من رجل یری عبداً به بلاء فیقول الحمد لله الذی عافانی ممّا ابتلاک به و فضلنی علی کثیر ممّن خلقه تفضیلاً فیبتلی بذلک البلاء. رجوع بذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 214 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن قاسم قالی مکنی به ابوعلی. او راست: کتاب فعلت و افعلت. (کشف الظنون).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن قبیصه. جاحظ و جهشیاری ذکر او آورده اند. رجوع بکتاب البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 2 ص 165 و کتاب الوزراء و الکتاب چ مصر ص 38 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن قریش. مؤلف تتمهء صوان الحکمة از اقوال او آرد: لاسواء اکل یوم یمنعک اکل حول و صبر یوم ساق الیک اکل حول. خیر الطعام انظفه و اخفه و امرأه. (تتمهء صوان الحکمة چ لاهور ص 10).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن قسطار. خادم موفق مجاهد عامری و پسرش اقبال الدوله علی. اسحاق از ملت یهود است. او بر طب و منطق و آراء فلاسفه آگاه بود. و قاضی صاعد در طبقات گوید با او مراوده داشتم و میان یهود کسی را بحسن خلق و صدق و مروت او ندیده ام. او بلغت عبری و فقه یهود و اخبار آنان واقف بود و مجرد تمام عمر بسر برد و به هفتادوپنجسالگی در 448 ه . ق. به طلیطله درگذشت. رجوع بعیون الانباء ج 2 ص 50 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن کنداج یا ابن کنداجق. یکی از امراء ترک دورهء خلفای عباسی که بجسارت و بطش و صولت اشتهار تمام یافته و خدمات بزرگ بخلیفه معتمد علی الله و موفق بالله کرده است. مدت مدیدی ولایت جزیره و موصل داشت و با زنج بن طولون و دیگر قیام کنندگان بارها جنگ کرد و در سنهء 279 ه . ق. درگذشت. رجوع بکامل ابن الاثیر ج 7 ص 103 و تاریخ سیستان ص 245 و قاموس الاعلام ترکی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن مبارک. صفوان از وی روایت کرده و او از ابراهیم روایت کند. این روایت در فروع باب فطرة از کتاب تهذیب و استبصار شیخ طوسی آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 121).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد. وی از مردم کاذه موضعی ببغداد و شیخ ابن زرقویه است. (منتهی الارب).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد. شیخ طوسی وی را از اصحاب کاظم موسی بن جعفر (ع) شمرده. علامه و ابن داوود او را توثیق کرده اند. (تنقیح المقال ج1 ص121).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد. یکی از سرداران حجاج. (حبیب السیر ج 2 جزو 2 ص56).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بن احمدبن أبان مَرّاربن عبدالله بن حرث یا یعقوب نخعی ملقب به احمر برادر أشتر. برخی مرار را مرازم نوشته اند. پدر وی عبدالله ملقب به عقبه است، و اَشْتَر کسی را گویند که شَتَر داشته باشد یعنی پلک پائین چشم او برگشته باشد. ابن غضائری در کتاب «الضعفاء» گوید: اسحاق بن محمد احمدبن أبان... فاسدالعقیده کذاب و جعال احادیث بود و بخبر او هیچ اعتماد نتوان کرد. او را با عیاشی در جعل احادیث داستانها هست - انتهی. نجاشی گوید: او را در تخلیط کتبی هست و او معدن تخلیط است و او راست کتاب «اخبار السید» و کتاب «مجالس هشام». جرمی از وی روایت کند. علامه در خلاصه اضافه کرده است که فرقهء اسحاقیه بدین مرد منتسب باشند. آقاباقر وحید بهبهانی احتمال داده است که این اسحاق همان اسحاق بن محمد بصری باشد، ولیکن این احتمال بی جا است. در جامع الروات آمده: محمد بن ابی عبدالله و علی بن محمد و جعفربن محمد از وی روایت کنند. (تنقیح المقال ج 1 ص 121).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم. رجوع به عکی و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 97 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم بن حکیم بن اسید مکنی به ابی الحسین. وی شیخی است ثبت و صدوق عارف بحدیث و ادیب و او جز از کتاب خویش که در شام و حجاز و بعراق نوشته، حدیث نمیگفت. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج1 ص219).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بن اسحاق قطیعی. از مردم قطیعهء اسحاق الازرق و محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بن اسماعیل مکنی بابوالقاسم. حکیم سمرقندی. از اجلاء عرفا و معتبرین ایشان است. در اوایل مائهء چهارم هجریه در میان این قوم معروف و مشهور گردید. نامش اسحاق پدرش محمد بن اسماعیل است و در عداد معتبرین مشایخ معدود و خود با ابوبکر وراق صحبت داشته و نسبتش بدوست و او را در معالجات و عیب نفس و اوقات سخنان نیکوست و همچنانکه در حق وی گفته اند لم یکن نظره فی العرش الی الثری الا الی الله سبحانه و تعالی و کان معاملته مع الخلق طلباً لحظوظهم دون حظه؛ یعنی آنچه مشایخ در حق وی گفته اند که از عرش تا بفرش نظر وی نیفتادی مگر بحق سبحانه تواند که این کلام مبنی بر مسئلهء توحید بود و معامله از اختلاط وی با خلق از جهت حظوظ ایشان بود نه حظ نفس خود. وقتی از وی پرسیدند که یا شیخ در ایام سیر و سلوک خود که را دیدی و چه کس را پسندیدی؟ گفت شیخ ابوبکر وراق چه اگر پس از مصطفی صلی الله علیه و آله پیغمبر روا بودی در ایام ما آن کس شیخ اجل عالم ابوبکر وراق بودی از علم وی و حکمت وی و شفقت وی بر خلق و عدل و انصاف. نقل است که روزی آن عارف اجل در سرای خود نشسته بود ابوطاهر کرد که از بزرگان وقت بود بدر سرای آمد بدرون رفت حوض آب دید و سروها بر گرد آن. چون حال را خلاف درویشی دید بازگردید و در آن نزدیکی بر در دکانی بنشست. شیخ ابوالقاسم غلام خود را بگفت برخیز و تبری بیار و آن سروها بیفکن. آنگاه گفت بنزد ابوطاهر شو و گوی آنچه خلاف میل و طبع آن عارف بود از میان برداشته شد کرم آنکه دیگر باره به منزل ما درآئید. ابوطاهر اجابت کرده بمنزل وی رفت. چون درآمد و بنشست وی گفت یا باطاهر آن چیز که ترا از حق سبحانه حجاب شد از میانش برداشتیم لیکن با حق صحبت چنان کن که درختی ترا از وی حجاب نشود. از این حکایت ارشاد میشود مرید بر چند چیز: اول نظافتهای ظاهریست و بعضی لوازم زندگانی که بودن آن نقص از برای عارف نیست بلکه طبعش باید عارف باشد و دیگر آنکه عارف چون بعضی تجملات در کس دید نباید فی الحال ازو برگردد و دوری کند و دیگر دل نبستگی آنهاست به بعضی چیزها همچنانکه درختها را بگفت تا بینداختند و هم در اخبار وی آورده اند که روزی آن عارف کامل نشسته بود و در میان خلق حکم همی کرد. یکی از اهل باطن بزیارتش آمد او را زیاده مشغول دید که نمیشد با او صحبتی بدارد و گفتگوئی کند پس وقت نماز دررسید آن شخص برخاست و سجاده بر روی حوض آب افکند و نماز کرد. چون فارغ شد شیخ ابوالقاسم گفت ای برادر این کار که تو کردی کودکان کنند مرد کامل آنست که در میان چندین شغل دل با خدای عز و جل تواند نگاه داشت. تا اینجا بود آنچه از نفحات الانس نقل شد و آنچه در بعضی از کتب دیگر نوشته شده اینست که وی دارای علوم ظاهر و باطن بود و عموم مردم بوی رجوع کرده و در میان آنها حکم میکرد و در مدرس تدریسش جماعتی می نشستند و از بیاناتش استفادت میکردند. همچنانکه از ترجمه اش مستفاد میگردد آن فاضل کامل در سمرقند می بود تا در روز عاشورای محرم 342 ه . ق. ازین سرای فانی رخت به دار جاودانی کشید و در مقبرهء جا کردیزه مدفون گردید. سمرقند بفتح سین مهمله و میم و فتح قاف از بناهای ذی القرنین است به ماوراءالنهر و فتح آن بدست سعیدبن عثمان شده و در این کتاب در چند موضع ضبط شده. جاکردیزه بفتح کاف و سکون راء و کسر دال مهمله و یاء ساکنه و زاء، محلهء بزرگیست بسمرقند و قبرستان سمرقند در آنجای بوده و جماعتی از اهالی علم و فضل بدانجا منسوبند. (نامهء دانشوران ج 2 ص 226 ببعد). و رجوع بنفحات الانس شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بن حسن بن بابویه. شیخ منتجب الدین ابن بابویه در فهرس خود که در آخر بحار الانوار چاپ شده گوید: اسحاق تمام تصانیف شیخ موفق ابوجعفر را نزد او قرائت کرده است. وی دارای تألیفاتی بفارسی و عربی مفصل و مختصر می باشد. و همهء آنها را پدرم موفق الدین عبیداللهبن حسن بن حسین بن بابویه از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 121). و رجوع بروضات الجنات ذیل ترجمهء شیخ طوسی ص 580 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بن زنگی اسفراینی شعبی ساوی مکنی به ابوعبدالله. او راست: ینابیع الاحکام. (کشف الظنون).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بن علی بن خالد مقری تمار. شیخ طوسی او را در باب «من لم یرو عنهم» آورده گوید: محمد بن نوح از وی روایت کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 121).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بن علی بن سعید المدینی مکنی به ابویعقوب. از موالی انصار. او از حمیدبن مسعدة و عمروبن علی روایت و کتاب العلل یحیی بن معین را از عباس الدوری سماع دارد. وی بسال 311 درگذشت. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 218).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بن عمید ملقب به کبیر دهلوی. او راست: شرحی بر الکافیة فی النحو ابن الحاجب. (کشف الظنون).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بن یحیی بن مندة مکنی به ابویعقوب. وی از خاندان حدیث و روایت بود و از عبدالله بن محمد بن نعمان و ابن ابی عاصم و بزّار سماع دارد و ابونعیم اصفهانی گوید من او را دیدم ولی بسماع حدیث از او مرزوق نشدم. وفات وی بسال 341 ه . ق. است. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج1 ص221).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد الاَزرق. ابن عبدربه ذکر او آورده است. (عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 223).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد الاصبهانی، مولی عبدالله بن جعفر الهاشمی. سلیمان بن احمد از او روایت دارد. ابونعیم بنقل از سلیمان بن احمد بنقل از اسحاق بوسایطی از رسول اکرم (ص) آرد که فرمود: ارحم من فی الارض یرحمک من فی السماء. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 219).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد بصری. شیخ طوسی در یک جا او را از اصحاب هادی (علی بن محمد النقی (ع)) شمرده گوید: غالی بود، و در جای دیگر از اصحاب عسکری (حسن بن علی (ع)) نوشته گوید: مکنی به ابویعقوب بود. و علامه در خلاصه اسحاق بن محمد را غالی و از اصحاب جواد (محمدبن علی بن موسی الرضا (ع)) شمرده است. حسن بن داود در باب دوم رجال خود غلو او را از کشی و فساد عقیدت او را از ابن غضائری نقل کرده است لیکن این اشتباه است، چه ابن غضائری اسحاق بن محمد بن احمدبن ابان را بفساد عقیدت متهم ساخته نه این اسحاق را. کشی گوید از ابوعمر راجع بوی پرسیدم گفت: وقتی برای کتابت ببغداد رفتم و نزد او شدم و کتابی برای استنساخ خواستم، وی برای من کتابهای مشتمل بر احادیث مفضل بن عمر را که دربارهء تفویض است بیرون آورد من نپذیرفتم، پس احادیث شیوخ صالح خود را آورد، و من در آن مدت که نزد او بودم او را کبوترباز و دل باختهء کبوتران مراعیش یافتم. او در ثواب نگاهداری این گونه کبوتر احادیثی نقل میکرد، و حافظهء غریبی داشت. آقاباقر وحید بهبهانی (متوفی 1206 ه . ق.) در تعلیقهء رجالی مطبوع خود گوید: اتهام اسحاق بغلو از آن جهت است که وی روایتی نقل کرده که بموجب آن أئمه تقسیم کنندگان و مقدرکنندگان ارزاق مردم هستند، در صورتی که این معنی غلو نیست و امروز همهء شیعیان به این معنی معتقد میباشند، و گذشتگان بسیاری از عقاید حقه را غلو می شمردند، مثلاً نفی سهو از پیغمبر را غلو می پنداشتند در صورتی که حق همین است که پیغمبر سهو نمیکند - انتهی. شیخ عبدالله مامقانی نیز در تنقیح المقال ج 1 ص 121 مطالب فوق را از تعلیقهء آقاباقر بهبهانی نقل و او را تصدیق کرده و این مرد را از غلو منزه شمرده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد حَضینی. شیخ طوسی در رجال خود در آخر باب اصحاب رضا (ع) ذکر او آورده و در همان باب نام اسحاق بن ابراهیم حضینی را نیز در عداد اصحاب رضا برده است و بنابراین یکی بودن این دو بعید می نماید. لکن وحید بهبهانی آقاباقر در تعلیقهء رجالیهء خود آن دو را یکی دانسته است. (تنقیح المقال ج 1 ص 121).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد ملقب به حکیم سمرقندی، قاضی حنفی. متوفی بسال 343 ه . ق. او راست: السواد الاعظم فی الکلام. (کشف الظنون).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد نخعی معروف به احمر. مرزبانی ذکر او آورده است. (الموشح چ قاهره ص 201). او راست: کتاب الصراط. (کشف الظنون).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد نوحی. محدث و خطیب است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد نهرجوری مکنی به ابویعقوب. نامش اسحاق است و پدرش محمد از اجلاء مشایخ و بزرگان علماست. علوم ظاهر و باطن و زهد و تقوی با هم جمع داشته و منسوب بجنید و عمروبن عثمان مکی است و بدان دو عارف کامل نسبت درست کند. صاحب تذکرة الاولیاء در شرح حال وی نگاشته: ابویعقوب اسحاق نهرجوری از کبار مشایخ بود، لطفی عجب داشت و به خدمت و ادب مخصوص بود و مقبول اصحاب و شوقی بنهایت داشت و مجاهدهء سخت و مراقبتی بکمال و کلماتی پسندیده. گفته اند که هیچ پیری از مشایخ از او نورانی تر نبود و صحبت جنید و عمروبن عثمان مکی دریافته و مجاور حرم بود - انتهی. و در بعض کتب که ترجمهء این سلسله را مینگارد نگاشته اند که وی از تلامذهء ابویعقوب موسی است که از اجلاء فضلا و عرفاء و شرح حالش در این کتاب مسطور است بوده. پس از تکمیل تحصیل بطریق عرفان قدم نهاده به ارشاد شیوخ و پیران این طبقه به سرمنزل حقیقت بار گشود و از بدایت امامی که بمقام طریقت منزل گزید مجاورت مکهء معظمه را اختیار کرد و بیشتری از عرفا و اهل حال از توجه و نفس وی مقامات عالیه را ادراک کردند. نقل است که یکی از اهل طلب بنزد وی درآمد و گفت چندیست که در خود غم و اندوه می یابم. با فلان گفتم مرا روزه فرمود زایل نشد، کسی دیگر سفر گفت اثر نکرد. اکنون هرچه گوئی اطاعت کنم. گفت در آن ساعت که خلایق بخسبند روی نیاز بدرگاه بی نیاز کن و این لفظ مکرر نمای که خداوندا در کار خود متحیرم مرا دست گیر. آن شخص همچنان کرد که او گفته بود آن هم و غم از دل وی بیرون رفت. نقل است که شخصی بنزد وی آمد و گفت مرا هیچگاه از نماز حلاوتی پدید نمی آید و از این معنی زیاده دلتنگم. گفت چون در نماز حالتی پدید گردد که شخص را خیال منصرف از اعضا گردد آنکس از نماز حلاوت نیابد و بمنزل مقصود نخواهد رسید همچنانکه در مثل گفته اند اگر خر جونخورده را در پای عقبه جو دهی عقبه را قطع نتواند کرد. وفات آن عارف کامل موافق آنچه صاحب نفحات الانس نگاشته در سنهء 330 ه . ق. بوده است و از کلمات اوست که گفته: الدنیا بحر و الاَخرة ساحل و المرکب التقوی و الناس علی سفر؛ یعنی دنیا مانند دریاست و کنارهء آن دریا آخرت است و کشتی آن تقویست و مردمان همه مسافر. حاصل آنکه مرد را در دنیا تقوی باید تا او را بساحل نجات رساند. و هم او گوید: اعرف الناس بالله اشدهم تحیراً فیه؛ هر کسی را که شناسائی بذات پاک خداوند بیشتر است تحیر او در شناسائی و معرفت بکنه کمال وی بیشتر است، یعنی عارف ترین کس بخدای آن بود که متحیر بود در خدای تعالی. من اخذ التوحید بالتقلید فهو عن الطریق بعید؛ آنکس که اخذ کرده است توحید را از روی تقلید پس آنکس از طریق مستقیم دور است و هم او گفته مقام معرفت را ادراک نکنی و بدان نرسی تا بترک علم و عمل و خلق نگوئی و هم او گفته اصل شناسائی است کم خوردن و کم گفتن و ترک شهوات و هم او گفته هر کرا سیری بطعام بود همیشه گرسنه بود و هر کرا توانگری بمال همواره درویش باشد. هرکه در حاجات خود قصد خلق کند پیوسته محروم بود و هرکه در کار خود یاری از غیر خدا خواهد مخذول گردد. و گفت پایدار ماند نعمتی که شکر آن گوئی و پاینده نباشد نعمتی را که کفران کنی، مضمون این شعر است که گفته اند:
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند.
گفت چون بنده از خود فانی شد بحق باقی گشت لاجرم بهیچ نامش نخوانند مگر بعبد بفحوای فاوحی الی عبده ما اوحی(1). از او پرسیدند شادی چیست؟ گفت: شادی بر سه قسم است: یکی شادی بطاعت، دیگر شادی قرب و یاد نکردن خلق و آنکس که شاد است بخدای سه چیز در او باید موجود باشد اول آنکه همواره در طاعت بود و دویم آنکه دور بود از دنیا سیم آنکه یاد نکند مگر خدای را. گفت فاضلترین عمل آن بود که بعلم پیوسته باشد. از او پرسیدند از حال عارف. گفت عارف به حق نرسد مگر دل بردارد از سه چیز: علم و عمل و خلوت یعنی با این هر سه از هر سه دل بردارد و نیز از او پرسیدند که عارف بهیچ چیز تأسف خورد جز به خدای؟ گفت عارف خود هیچ نپسندد جز خدای تا بر وی تأسف خورد. از او پرسیدند از حقیقت توکل. گفت متوکل آنست که رنج مئونت را از خلق گرفته است نه کسی را شکایت کند از آنچه بدو رسد از کم و زیاده نه کسی را مذمت کند از نرسیدن عطا بدو. مضمون فقره دعای مکارم الاخلاق است در صحیفهء سجادیه که میفرماید: فافتتن بحمد من اعطانی و ابتلی بذم من منعنی. و هم گفته حقیقت توکل ابراهیم (ع) را بود که جبرئیل بدو گفت یا خلیل الرحمن هیچ حاجتی ترا هست؟ گفت حاجت دارم اما نه بچون توئی، از آن روی که محو ذات خداوندی بود و بجز او چیز دیگر نمیدید. و هم او گفته اهل توکل را در حقایق توکل اوقاتی است که اگر در آن اوقات بر آتش روند خبردار نگردند و اگر در آن حالت ایشان را در آتش اندازند هیچ مضرت به ایشان نرسد و اگر تیرهای ناوک بر ایشان زنند الم نیابند. ازو پرسیدند که طریق بخدای چیست؟ گفت دور بودن از جُهّال و صحبت داشتن با علماء و ممارست در علم و عمل. ازو پرسیدند تصوف چیست و صوفی کیست؟ گفت تلک امة قد خلت لها ما کسبت و لکم ماکسبتم و لاتسئلون عما کانوا یعملون(2)؛ آن جماعت قومی بودند که رفتند و درگذشتند، مر ایشان راست آنچه کسب کردند و مر شما راست آنچه کسب کرده اید و پرسیده نخواهید شد از آن چیزی که ایشان کرده باشند. ابراهیم بن فاتک که از اجلاء این سلسله است و شرح حالش در این کتاب مسطور خواهد گشت این دو شعر از او نقل کرده:
العلم لی منک خط العذر عندک لی
حتی التقیت فلم تعذل و لم تلم
اقام علمک لی فاحتج عندک لی
مقام شاهد عدل غیرمتهم.
حاصل معنی آنکه علم تو بر حال من عذر مرا در نزد تو خواسته است و از آن روی چون ملاقات نمودم ترا بهیچوجه مرا به کردارهای من ملامت نکردی و علم تو بحال من در نزد تو شاهد عدل غیرمتهمی اقامه کرد و از جانب من احتجاج کرد. نهرجور بضم جیم و سکون واو و راء قریه ای است بین اهواز و میسان که در بین بصره و واسط واقع است. (نامهء دانشوران ج2 ص 430 ببعد). و رجوع بالاعلام زرکلی ذیل نهرجوری شود.
(1) - قرآن 53/10.
(2) - قرآن 2/134.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمد هروی مکنی به ابویعقوب. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن محمودبن حمزة. او راست: اعراب جزء آخر قرآن موسوم به تنبیه.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن مرار شیبانی کرمانی مکنی به ابوعمرو. متوفی بسال 206 ه . ق. او راست: کتاب النحل و العسل. کتاب الجیم در لغت، و گویند این کتاب تألیف ابوعمرو شمربن حمدویهء هروی است. (کشف الظنون). و ابن خلکان گوید: اسحاق بن مرار الشیبانی بالولاء النحوی اللغوی مکنی بأبی عمرو. اصل وی از رمادهء کوفه است. و از آنجا ببغداد شد و از موالی است و دیری برای آموختن لغت و شعر مجاورت بنوشیبان کرد و از این رو او را بشیبان نسبت کرده اند و او را از ائمهء اعلام فنون لغت و شعر است و وی بسیارحدیث و کثیرالسماع و ثقه است و نزد خاصه ای از اهل علم و روایت مشهور است و علت منزلت وی نزد عامهء اهل علم، اشتهار بشرب نبیذ است. و جماعت کثیر از کبار ائمه مانند احمدبن حنبل و ابوعبیده قاسم بن سلام و یعقوب بن سکیت صاحب اصلاح المنطق از او اخذ روایت کرده اند و یعقوب بن سکیت گوید که ابوعمرو به یکصدوهیجده سالگی وفات کرد و تا آخر عمر قلم از دست ننهاد و من در آن وقت کودکی بودم، از کتب او می نوشتم و گاه بود که او از من کتابی عاریت میکرد و ابن کامل گوید اسحاق بن مرار بروز وفات ابوالعتاهیة و ابراهیم بن ندیم موصلی در 213 ه . ق. ببغداد درگذشت و دیگران وفات او را بسال 206 ه . ق. در صدوده سالگی و بعضی یوم السعانین گفته اند و ابن خلکان گوید قول اخیر درست باشد. و از تصانیف اوست: کتاب الخیل. کتاب اللغات و این کتاب را کتاب الجیم و کتاب الحروف نیز نامند. کتاب النوادر کبیر در سه نسخه. کتاب غرایب الحدیث. کتاب النحلة. کتاب الابل. کتاب خلق الانسان. او دواوین شعرا را نزد مفضل ضبی خوانده است و مهارت او در نوادر و غریب و اراجیز عرب بیش از دیگر شعب ادب بود و پسر او عمرو گوید پدرم اشعار هشتاد و چند قبیله را گرد کرد و آنگاه که تدوین و تخریج یک قبیله بپایان می برد مصحفی می نوشت و در مسجد می نهاد تا هشتاد و اند مصحف برآمد. (ابن خلکان چ طهران ص 68).
یاقوت در معجم الادباء آرد: اسحاق بن مرار شیبانی کوفی لغوی نحوی مکنی به ابی عمرو. ازهری گوید: وی به «ابی عمرو الاحوص» معروف است، و از بنی شیبان نیست بلکه مولی و مؤدب اولاد بعض بنی شیبان است و از این رو بدانان منسوب گردیده. و این نسبت چون نسبت یزیدی است به یزیدبن منصور، چه یزیدی مؤدب فرزندان یزید بود. در امالی ابواسحاق النجیرمی، بنقل از یوسف اصفهانی، خواندم که ابوعمرو شیبانی از دهاقین است و او را از آن جهت شیبانی گویند که مؤدب فرزندان رشید بود که تحت نظر یزیدبن مزید شیبانی تربیت میشدند. عبدالله بن جعفر(1) گوید ابوعمرو راویهء اهل بغداد است، در لغت و شعر ثقة و در حدیث کثیرالسماع است و در لغت ، او را کتابهای مفیدی است. و بروزگار مأمون در سنهء 205 و یا 206 ه . ق. در 110 سالگی وفات کرده است. ابن السکیت گوید ابوعمرو در 118 سالگی وفات کرد و تا هنگام مرگ بدست خود می نوشت، و آنگاه که من کودک بودم و از او علم می آموختم و از کتابهای او می نوشتم، گاه کتابهائی از من بعاریت میگرفت. ابن کامل گوید: ابوالعتاهیه و ابوعمرو شیبانی و ابراهیم مغنی، پدر اسحاق، در یک روز، در سنهء 213 ه . ق. در بغداد وفات کردند. ابن درستویه گوید: وی را فرزندان و نوادگانی باشند که از او روایت کنند و اصحاب او از علماء ثقه اند، و از کسانی که مجلس او را ملازم بودند احمدبن حنبل است. حزنبل(2) از عمروبن ابی عمرو شیبانی نقل کند که گفت: آنگاه که پدرم اشعار قبائل را گرد آورد بیش از هفتاد قبیله بودند و هر گاه اشعار قبیله ای را مرتب میکرد و بدست مردم میداد مصحفی بخط خود می نوشت و در مسجد کوفه میگذاشت تا از هشتاد مصحف متجاوز شد. ابوعمرو میگفت: «تعلموا العلم فانه یوطی ء الفقراء بسط الملوک». و از وی روایت کنند که اصحاب خود را میگفت: لایتمنین احد امنیة سوء فان البلاء موکل بالمنطق چنانکه مؤمل گفت:
شف المؤمل یوم الحیرة النظر
لیت المؤمل لم یخلق له بصر.
و چشم وی کور شد. و مجنون بنی عامر گفت:
فلو کنت اعمی اخبط الارض بالعصا
اصم و نادتنی اجبت المنادیا.
سپس کور و کر گردید. ابوشبل در هجو ابوعمرو شیبانی گوید:
قد کنت ارجو اباعمرو اخاثقة
حتی المت بنا یوماً ملمات
فقلت و المرء تخطیه منیته
ادنی عطیته ایای میات
فکان ما جاد لی لاجاد عن سعة
ثلاثة ناقصات مدلهمات
ما الشعر ویح ابیه من صناعته
لکن صناعته بخل و بالات
و دن خل بفتل فوق عاتقه
فیه رُبیثاء(3) مخلوط و صحناة
فلو رأیت اباعمرو و مشیته
کأنه جاحظ العینین نهات(4).
و محمد بن اسحاق الندیم گوید او راست: کتاب الختم. کتاب النوادر. کتاب اشعار القبائل، که آنرا به ابن هرمة ختم کرده است. کتاب الخیل. کتاب غریب المصنف. کتاب غریب اللغات. کتاب غریب الحدیث. کتاب النوادر الکبیر، که سه نسخه است. ابوالطیب لغوی در کتاب مراتب النحویین گوید: چون ابوعمرو بر کتاب الختم [ الجیم؟ ] بخل میورزید، کسی آنرا بر او نخوانده است و از این کتاب روایت درست نیست. ابوبکر خطیب در کتاب خود، نام وی آرد و گوید وی کوفی است و ببغداد مسکن گزید و از رکین شامی در این شهر حدیث گفت. پسر وی عمرو و احمدبن حنبل و ابوعبید قاسم بن سلام از او روایت دارند. وی مردی ثقه و فاضل و عالم بکلام عرب و حافظ لغات و نبیل بود. کتاب شعراء مضر و ربیعه و یمن را تا ابن هرمة بساخت و در حدیث سماع بسیار دارد و عمری دراز یافت که از نود بگذشت. و او در پیش خواص از اهل علم و روایة مشهور و معروف است. و خرده ای که عوام بر وی گیرند استهتار او به نبیذ و نوشیدن آنست. ثعلب گوید: علم و سماع ابوعمرو ده چندان علم و سماع ابوعبیده است و حال آنکه در مردم بصره در علم و سماع چون ابوعبیده نبود. یاقوت گوید ثعلب در تفضیل خود ابوعمرو را بر ابوعبیدة مبالغه کرده است و نمیتوانم گفت که خداوند در عهد ابوعبیده، چون او راویه و عالمی آفریده باشد. یونس بن حبیب گوید: دخلت علی ابی عمرو الشیبانی و بین یدیه قمطر فیه امناء من الکتب یسیرة فقلت له ایها الشیخ هذا علمک فتبسم الی و قال انه من صدق کثیر. منذری در کتاب خود، نظم الجمان، که آنرا بخط ابی منصور ازهری خواندم، آرد که ابوبکر محمد بن احمدبن النضر المننی(5) گوید: ابن صبیح مرا گفت پدر تو، یعنی نضر، گفت در شب پنجشنبه نزد اسماعیل بن حمادبن ابی حنیفه بودم که ابوعمرو شیبانی درآمد، اسماعیل بن حماد مرا گفت: این شیخ کیست؟ گفتم ابوعمرو شیبانی عالم عربیت است، و در این هنگام 115 سال از عمر او گذشته بود، سپس روی بدو کردم و از روزگار و سن او پرسیدن گرفتم، مرا گفت مقصود چیست؟ گفتم مرا چنین رسیده است که قرآن را مخلوق میدانی؟ گفت آری. گفتم کدام وقت آنرا خلق کرد پیش از تکلم بآن یا پس از آن و اسحاق مدتی سر فروافکند و خاموش بود و سپس سر برداشت و گفت: تو شیخی جدلی باشی، این عقیدهء من و عقیدهء امیرالمؤمنین است. سعید گوید: بامداد جمعه ای که روز مجلس ابوعمرو بود، پیش او شدم و بدو نزدیک گردیدم و گفتم: یا اباعمرو ترا با اسماعیل بن حماد چه افتاده است؟ گفت من اخبرک؟ احمد(6)بن ابی غالب؟ الهُ عن هذا فان هذا بی عارف یعنی المأمون دعوا هذا لاتتکلموا به. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 233 - 237 و رجوع بروضات الجنات ص 100 و الاعلام زرکلی (ذیل شیبانی) شود.
(1) - هو ابن درستویه. (مارگلیوث).
(2) - رجوع به الفهرست ص 68 شود. (مارگلیوث).
(3) - ذکر الطبری (3 : 53) بیتاً هجا به عمر بن بزیع من یطعم الربیثاء. و قال ابن البیطار (2 : 135): هو نوع من الادام یتخذه اهل العراق هو و الصحناة جمیعاً من صغارالسمک و الصحناة هو السمک المطحون. (مارگلیوث).
(4) - نهات؛ ای نهاق.
(5) - لعله: المثنی. (مارگلیوث).
(6) - لعله: یرید ابن النضر. (مارگلیوث).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن مسلم العقیلی. معاصر منصور عباسی. ابن عبدربه و جاحظ و ابن قتیبه ذکر او آورده اند. رجوع بعقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 9 و ج 5 ص 239 و عیون الاخبار چ مصر ج 1 ص 210 و البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 3 ص 218 و 219 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن مسلمة بن اسحاق القینی. عالمی است اخباری، از مردم اندلس. او راست کتابی مشتمل بر چند جزء در اخبار ریه (ناحیتی باندلس) و قلعه ها و ولاة و جنگها و فقهاء و شعراء آن ناحیت و ابومحمدبن حزم ذکر او آورده است. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 232).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن معاذ بصری. او را سی ورقه شعر است. (ابن الندیم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن منصور. جهشیاری ذکر او آورده است. (کتاب الوزراء و الکتاب چ مصر 1357 ه . ق. ص 189).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن منصور. ذکر او در عیون الاخبار چ مصر ج 2 ص 317 آمده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن منصور عَرزَمی کوفی، منسوب به «حبانة عرزم» در کوفه. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن منصور الکوسج. ذکر او در مناقب الامام احمدبن حنبل چ مصر ص 51 و المصاحف چ مصر ص 332 آمده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن موسی بن عیسی عباسی. در کافی در باب وجوب اطاعت از أئمه (ع) او را از اصحاب رضا (ع) شمرده گوید: محمد بن مسلم از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 122 حاشیه).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن موسی الکاظم (ع). مشهد وی بر ظاهر ساوه است. (نزهة القلوب ج 3 ص 63).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن موسی بن جعفر. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب رضا (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن موسی بن العازار الاسرائیلی. پدر وی در صناعت طب مقدم و حاذق بود و پدر و پسر در خدمت المعز لدین الله بودند. (عیون الانباء ج 2 ص 86).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن موسی بن عبدالله بن یزید الانصاری مکنی به ابوموسی. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن موسی العباسی. وی از قبل مأمون عباسی بقتال محمد بن جعفر الصادق (ع) اقبال کرد و او را بگرفت و نزد مأمون برد و مأمون محمد را در خراسان معزز و مکرم نگاه داشت. (حبیب السیر ج 1 جزو 1 ص 28 و 92).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن موسی الهادی بن المهدی. ذکر او در عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 5 ص 394 آمده.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن موهوب بن احمدبن محمد بن الخضر الجوالیقی مکنی به ابی طاهر. او برادر اسماعیل است و در یازدهم ماه رجب سنهء 575 ه . ق. درگذشته است و به باب الحرب، جوار پدر و برادر خود مدفون گردیده. از ابوالقاسم بن الحصین و پدرش، و جز آنان حدیث شنیده. اسحاق را روایت بسیار نیست و قاضی قرشی از او سماع دارد و گوید مولدش را از او پرسیدم گفت ربیع الاول سنهء 517 ه . ق. است. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 239).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن مهران بن عبدالرحمن مولی قریش، پدر یعقوب بن ابی یعقوب و بقولی اسحاق بن ابراهیم. وی از ابن مهدی و یحیی القطان و غندر و عبدالوهاب الثقفی روایت دارد و ابومسعود و سمویه و پسر او یعقوب از وی روایت دارند. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 215).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن میر احمد، ملقب به خواجه شهاب الدین. رجوع به اسحاق بن احمد خوافی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن النابتی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن احمدبن عبدالله... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن نُجَیْح. ابن قتیبه ذکر او آورده است. رجوع به عیون الاخبار چ قاهره ج 1 ص 2 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن نصیر. مکنی به ابی ابراهیم. مشاق و کیمیاگر و به تلویحات و ساختن شیشه دانا بوده. او راست: کتاب التلاویح و سیول الزجاج. کتاب صناعة الدر الثمین. (ابن الندیم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن نصیر کاتب بغدادی. مکنی به ابی یعقوب. او بدیوان مصر، بعد از محمد بن عبدالله بن عبدکان، کاتب رسائل بود. ابن زولاق گوید وفات او در سنهء 297 ه . ق. است. و همو گوید که ابوجعفر محمد بن عبدالله بن عبدکان از روزگار احمدبن طولون عهده دار مکاتبات و رسائل بود و مکاتبات وی و جوابهای آنها تا زمانی که ابویعقوب اسحاق بن نصیر بغدادی از عراق بیامد و مشغول کار خواست شد موجود است. ابن عبدکان او را گفت به چه کار مشغول میشوی؟ گفت به مکاتبات، و جوابهای آنها و ترسل. ابوجعفر را نامه ها رسیده بود و پیش وی میبود. آنها را بدو داد و گفت جواب نامه ها بنویس. اسحاق نامه ها بستد و بگوشه ای رفت و جوابها بنوشت و سپس نعلین خود زیر سر گذاشت و بخواب رفت و چون ابوجعفر از جای برخاست و قصد حجرهء خود داشت بر اسحاق بگذشت او را دید خفته و نامه ها پیش او گذاشته، نامه ها برداشت و بخواند و در آنها تأمل کرد و اسحاق را باد میزد تا بیدار شد، او را گفت نویسندگی از که آموختی؟ و وی را چهل دینار مشاهره مقرر کرد و تا مرگ ابوجعفر در خدمت وی بود و چون ابوجعفر مرد علی بن احمد الماذرائی متولی کتابت شد اسحاق را از کار بر کنار کرد و جواب نامه هائی را که رسیده بود خود بنوشت و آنها را بر ابوالجیش خمارویه بن احمدبن طولون عرض کرد. ابوالجیش او را گفت «ما هذه الالفاظ التی کانت تخرج من(1) عنی». علی بن احمد برفت و نامه ها از نو بازگشت باز ابوالجیش جوابها نپسندید و نپذیرفت، علی بن احمد بیرون شد و گفت اسحاق بن نصیر را بخوانید، او را بیاوردند، علی وی را گفت این نامه ها را جواب کن و اسحاق چنان کرد و علی آنها را بر ابوالجیش عرض کرد، ابوالجیش گفت سخن اینست، و آن مهملات چه بود؟ علی گفت: کاتبی با ابوجعفر بود، و بیمار شد و اکنون او را احضار کردم. ابوالجیش گفت او را پیش من آرید. اسحاق را نزد وی بردند. او را گفت مشاهرهء تو چند باشد؟ اسحاق گفت چهل دینار. ابوالجیش علی بن احمد را گفت او را سالیانه چهارصد دینار مقرر کرده اند و تو او را ماهانه، چهارصد دینار مقرر کن. و اسحاق را گفت از حضرت ما دور مشو، و کار او بدانجا کشید که هزار دینار مشاهره داشت و آن مال بدیگران می بخشید. گویند وقتی سه هزار دینار ببغداد فرستاد، و بدست احمدبن الولید تاجر، خال قاضی مصر، به ابی العباس مبرد و ابی العباس ثعلب و وراقی که با وی آشنائی داشت، تا بهر یک هزار دینار بدادند. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 237 و 238).
(1) - لعله: منی، او من عندی. (مارگلیوث).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن نوح شامی. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن واصل ضبی. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 22).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن وهب. محدث است. رجوع بکتاب المصاحف چ مصر 1355 ه . ق. ص 33 و 138 و 154 و 174 و 175 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن وهب. از مردم طُهُرْمُس قریه ای به مصر از اعمال جیزه. محدث است و دارقطنی گوید کذّاب است. (تاج العروس: طهرمس).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن وهب علاف واسطی. مقدسی گوید: از عمروبن یونس یمامی روایت دارد، و بخاری از وی روایت کند - انتهی. و بنابراین شاید از عامه باشد. لیکن شیخ صدوق ابن بابویه در باب دعواهائی که بدون داشتن بینه پذیرفته است روایتی از او آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن هادی خلیفهء عباسی. رجوع بعیون الانباء ج 1 ص 154 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن هلال. صدوق بن بابویه در آخر باب معرفة الکبائر از کتاب من لایحضره الفقیه روایتی از ابن ابی عمیر از اسحاق بن هلال از امام صادق (ع) آورده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن هیثم کوفی. شیخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب صادق (ع) شمرده است و ظاهراً امامی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یحیی. ابن قتیبه و ابن عبدربه ذکر او آورده اند . رجوع بعیون الاخبار چ مصر ج 1 ص 305 و عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 1 ص 50 و 211 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یحیی. یکی از امرای بنی عباس. اجداد وی از مردم اطراف سمرقند و بجسارت و دلاوری گوی سبقت از همگنان ربوده بودند و او بعلما و دانشمندان علاقه و احترام خاص داشت و مدبر و عادل و رئوف بود و در عهد مأمون و پس از وی در زمان معتصم مدت مدیدی ولایت دمشق داشت و در قضیهء اقرار و اعتراف اجباری بخلق قرآن مأموریت خود را مانند پیشینیان خویش بخشونت بموقع اجرا نمیگذاشت و بر مردم و علما سخت گیریهای ناروا روا نمیداشت و در باب طرد و تبعید علویان از خطهء مصر آنگاه که والی آنجا بود باز شیوهء مرضیهء خود را از دست نداد و با رفق و ملایمت آن مهم بانجام رسانید. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یحیی بن شریح(1) کاتب نصرانی مکنی به ابی الحسین. ابن ندیم نام او آرد و گوید: وی را در کار دواوین و خراج و مناظرهء عمال و نجوم معرفت تام است. مولد او ماه شعبان سنهء 300 ه . ق. و هم اکنون در قید حیات باشد. یاقوت گوید این گفتهء ابن الندیم در سنهء 377 ه . ق. است. و نیز ابن الندیم گوید او راست: کتاب الخراج الکبیر، که دو جزء و شش منزل و هزار ورقه است. کتاب الخراج، دویست ورقه، و این همانست که در دست مردم است. کتاب الخراج، کتاب کوچکی است، در حدود صد ورقه. کتاب عمل(2) المؤامرات بالحضرة. کتاب تحویل سنی الموالید، در حدود صد ورقه. کتاب جمیل التاریخ. (معجم الادباء ج 2 ص 238 و 239).
(1) - در فهرست ابن الندیم: ابن سریح. رجوع بابن سریح در همین لغت نامه شود.
(2) - الفهرست: علم. (مارگلیوث).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یحیی بن طلحة. وی از نسّابه است و او به سعیدبن المسیب علم نسب آموخت. (البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 1 ص 255).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یحیی بن طلحة بن عبیدالله. مرزبانی ذکر او آورده. رجوع بالموشح ص 188 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یحیی کاهلی کوفی. شیخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب صادق (ع) شمرده است و ظاهراً امامی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یحیی النقّاش الاندلسی. شهیر بابن الزرقالة المغربی القرطبی(1). وی مخترح آلت بدیعهء نجومی موسوم به زرقاله است(2) که رسائل عدیده در باب آن تألیف شده است. (کشف الظنون).
(1) - صاحب کشف الظنون ظاهراً مشتبه است، چه نام این منجم ابراهیم است و ابواسحاق کنیت اوست و به ابن زرقیال شهرت دارد. و رجوع به ابن زرقیال و رجوع به ذیل دزی در کلمهء ذرقاله شود.
(2) - Cadran d'Arzachel .(صحیفهء زرقالیه. ربع زرقالی)


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یزید. نام یکی از نقله و مترجمین کتب از فارسی بعربی، و از جملهء ترجمه های او از فارسی بعربی، کتاب سیرة الفرس معروف به اختیارنامه(1) است. (ابن الندیم). و رجوع به لکلرک ج 1 ص 280 شود.
(1) - شاید: بختیارنامه.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یزیدبن اسماعیل الطائی الکوفی مکنی به ابی یعقوب. محدثی ثقه است. ابن داود در رجال خود وی را با اسحاق بن بُرَیْد یکی دانسته و علامهء حلی در خلاصة الاقوال این دعوی را رد کرده است. و شیخ طوسی او را در رجال خود در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده. نجاشی گوید: وی از امام صادق (ع) و پدرش از امام باقر (ع) روایت کرده اند و أبی سمینه از وی روایت کند. و قول نجاشی از قول شیخ طوسی اضبط است پس باید گفت اسحاق مزبور از صادق (ع) روایت دارد نه باقر (ع). (تنقیح المقال ج 1 ص 112 و 122).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یساربن خیار فارسی الاصل مدنی. شیخ طوسی در رجال خود یک بار او را در عداد اصحاب زین العابدین علی بن الحسین (ع) شمرده گوید: مولای قیس بن محزمه و پدر محمد بن اسحاق صاحب المواقدی [ ظ: المغازی ] بود. و مرتبهء دیگر او را در عداد اصحاب باقر محمد بن علی بن الحسین (ع) شمرده گوید مولای قیس بن محزمه یا مولای فاطمه بنت عقبة و پدر صاحب سیره (محمدبن اسحاق) باشد - انتهی. (تنقیح المقال ج 1 ص 122). خطیب در تاریخ بغداد گوید: خیار جدّ اسحاق بندهء قیس بن محزمة بن مطلب بن عبدمناف بود. او را در جنگ عین التمر اسیر کردند و این اولین اسیر بود که از عراق بمدینه آوردند، و نیز گوید: وی فارسی بود، و سه پسر داشت: محمد (صاحب مغازی) و عمر بن اسحاق و ابوبکربن اسحاق. (تاریخ بغداد ج 1 ص 214 و 216).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یعقوب. شیخ طوسی در کتاب الغیبة از کلینی (صاحب کافی) از اسحاق بن یعقوب روایت کرده که گفت: از محمد بن عثمان عمری (یکی از نواب اربعهء شیعه در غیبت صغری) درخواستم تا نامه ای را که در آن سؤالهای من بود به امام زمان صاحب الدار [ کذا، شاید: صاحب البئر؟ ]برساند. جوابی بخط خود امام بیرون آمد بدین عبارت: أما ما سألت عنه ارشدک الله و ثبتک من أمر المنکرین لی من أهل بیتنا و بنی عمنا فاعلم انه لیس بین الله عزّ و جل و بین أحد قرابة، و من انکر فلیس منی، و سبیله سبیل ابن نوح، و اما سبیل عمی جعفر و ولده، فسبیل اخوة یوسف، و اما وجه الانتفاع فی غیبتی فکالانتفاع بالشمس اذا غیبها من الابصار السحاب و انی لامان لاهل الارض کما ان النجوم أمان لاهل السماء، فاغلقوا باب السؤال عما لایعنیکم، و لاتتکلفوا علم ما قد کفیتم، و اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج فان ذلک فرجکم، و السلام علیک یا اسحاق بن یعقوب و علی من اتبع الهدی. (نقل از کتاب الغیبة شیخ طوسی متوفی 460 ه . ق.) (تنقیح المقال ج 1 ص 122).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یعقوب فرّخی صروفی. از شهر صروف واقع در شرقی جند است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یوحنا مکنی به ابوحکیم. طبیبی اهوازی است. رجوع بعیون الانباء ج 2 ص 22 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یوسف بن الفرضی الزرقالی الصرد الیمنی. متوفی در حدود سال 500 ه . ق. او راست: «کافی» در فرائض و میراث که دیری از کتب درسی بود و شرحها بر آن نوشته شده است. (کشف الظنون در کلمهء کافی).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یونس. طبیبی عالم به صناعت طب و عارف به علوم حکمیه و نیکودرایت و حسن العلاج. او حکمت را نزد علی بن اسمح آموخت و مقیم مصر بود. (عیون الانباء ج 2 ص 99). و ابن ابی اصیبعه ذیل ترجمهء ابن الهیثم ذکر کتب او آورده است: کتاب فی السیاسة خمس مقالات، تعلیق علقه اسحاق بن یونس المتطبب بمصر عن ابن الهیثم فی کتاب. (عیون الانباء ج 2 ص 98).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یوسف الازرق مکنی به ابومحمد. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یوسف الجرجانی الدیلمانی. از ثقات است و از سفیان بن عیینة و حفص بن عمر العدنی و طارق بن عبدالعزیز المکی سماع دارد و عقیل بن یحیی و پسر وی عبدالله از او روایت کنند. وفات وی بسال 245 ه . ق. است. ابونعیم بوسایطی از او و او بوسایطی از رسول (ص) روایت کند که فرمود: من خالف دین الله من المسلمین فاقتلوه و من قال لااله الاّ الله محمد رسول الله فلا سبیل لاحد علیه الا من اصاب حدّاً فانه یقام علیه. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 1 ص 216).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابن یوسف حذافی صغانی، از بطن حذافة از قضاعة. عبیدبن محمد الکشودی از او روایت دارد. (تاج العروس: ح ذ ف).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوابراهیم بن ابراهیم الفاریابی. او راست: دیوان الادب. وفات وی بسال 459 ه . ق. است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوابراهیم. رجوع به اسحاق بن ابراهیم نجیبی... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوابراهیم. رجوع به اسحاق بن نصیر شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابواسماعیل. رجوع به اسحاق بن جندب شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوایمن. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوحذیفة. رجوع به اسحاق بن بشر قرشی... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوالحسن. رجوع به کسائی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به اسحاق بن محمد بن ابراهیم ... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به اسحاق بن ابراهیم تمیمی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به اسحاق بن حسین بن بکران شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوالحسین. رجوع به اسحاق بن یحیی بن شریح شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوحکیم. رجوع به اسحاق بن یوحنا شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوسلیمان بن عبدالله بن ابی فروة. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوطاهر. رجوع به اسحاق بن موهوب بن احمد... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوالظاهر. رجوع به اسحاق بن علی حنفی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوعبدالرحمن. رجوع به اسحاق بن بشر شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوعبدالرحمن بن عطاء خراسانی . محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوعبدالله. رجوع به اسحاق بن محمد بن زنگی... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوعبدالله. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوعثمان. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن زید... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوعمرو. رجوع به اسحاق بن مرار الشیبانی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوعون. رجوع به اسحاق بن علی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوالقاسم. رجوع به اسحاق بن محمد بن اسماعیل شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابومحمد. رجوع به اسحاق بن محمد بن ابراهیم بن عبدالجبار... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابومحمد. رجوع به اسحاق الازرق شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابومحمدبن یوسف الازرق. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوالمکارم. رجوع به اسحاق بن ابی بکر... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوموسی. رجوع به اسحاق بن موسی بن عبدالله شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوموسی. رجوع به ابوموسی اسحاق... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابومیسرة. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوالنضر. رجوع به اسحاق بن ابراهیم دمشقی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوالنضر. رجوع به اسحاق بن سیار شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابوهارون جرجانی. شیخ طوسی در کتاب رجال خود وی را از اصحاب صادق (ع) شمرده گوید سند ما بوی می رسد. (تنقیح المقال ج 1 ص 111).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویحیی. رجوع به اسحاق بن عبدالله انصاری شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویحیی. محدث است و صفوان بن عمرو السکونی از او روایت کند.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویحیی. طبیب نصرانی اندلسی. وی در ایام امیر عبدالله شهرت داشت و او پدر یحیی بن اسحاق طبیب اندلسی و وزیر عبدالرحمن ناصر است. (تاریخ الحکماء قفطی ص 359).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویحیی بن سلیمان رازی. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مخلد... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به ابویعقوب اسحاق شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم ثقفی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن نسطاس... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن صالح... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن داود... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن یونس... و منجنیقی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن اسماعیل بن موسی... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب بن اسرائیل. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن جریر... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن سلیمان الاسرائیلی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن عمار شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن محمد بن علی بن سعید المدینی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن نصیر... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب. رجوع به اسحاق بن یزیدبن اسماعیل شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب بن ابراهیم الخطابی. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ابویعقوب نهرجوری. رجوع به ابویعقوب اسحاق نهرجوری شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ادیب بن عبدالله اسحاق الدمشقی. نزیل بیروت و مصر، کاتب و بارع. مولد وی دمشق سال 1856 و وفات 1885 م. پدر او را دیب یا ذئب نامید و او برادری داشت بنام نمر و سپس نام ایشان به ادیب و عونی تبدیل شد (و عونی تا سال 1928 م. حیات داشت و در بیروت شغل وکالت عدلیه میورزید). ادیب مبادی علم را در مدرسة العازریین دمشق فراگرفت. آنگاه پدر وی به بیروت انتقال یافت و در برید عثمانی استخدام شد و ادیب بعض دروس خویش را بدو لغت عربی و فرانسوی در مدرسة الاَباء الیسوعیین در بیروت باتمام رسانیده و با مؤلف معجم المطبوعات دوست بود. وی در ده سالگی شعر میسرود و حافظه ای عجیب داشت و بدرس لغت عربی اقبال کرد و در آن براعت یافت و متصدی تحریر جریدهء ثمرات الفنون و سپس جریدة التقدم در بیروت شد و به نوشتن روایات تمثیلی با صدیقه سلیم نقاش بیروتی آغاز کرد و دو سال با ادیب سلیم شحاده و سلیم الخوری در انشاء کتاب آثار الادهار مشغول بود. سپس بمصر شد و در حلقهء شاگردان جمال الدین افغانی درآمد و از تعلیمات او منتفع شد و در سلک محافل فراماسون وارد گردیده و در آن مقامی رفیع یافت و در زمرهء افرادی که در نهضت وطنیه شرکت داشتند داخل شد و جریده ای بنام «مصر» ایجاد کرد و مردم به انشای آن معجب بودند و نویسندگان زمان بتقلید سبک ادیب آغاز کردند و حکومت از تأثیر جریدهء مصر در نفوس مردم آگاه شد و آنرا توقیف کرد. اسحاق به پاریس رفت و روزنامهء خود را بدانجا بنام «مصر القاهره» انتشار داد. ولی بدرد سینه مبتلی شد و در آنجا بسواحل شام رفت و تا گاه مرگ در قریة الحدث لبنان اقامت داشت. او راست: 1 - الباریسیة الحسناء، داستانی ادبی که در مصر بطبع رسیده است. 2 - الدرر، منتخباتی از منشآت مؤلف، که جرجس میخائیل نحاس محرر جریدة المحروسة آنرا جمع کرده است، طبع مطبعة المحروسة اسکندریه 1303 ه . ق. و بار دیگر در بیروت، مطبعة الادبیة بسعی شقیقه عونی اسحاق 1909 م. به طبع رسیده است. 3 - فکاهة العشاق و نزهة الاحداق (در غزل)، چاپ بیروت 1874 م. (معجم المطبوعات).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) اردبیلی ملقب به شیخ صفی الدین. رجوع بصفی الدین... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ارملة. کشیش سریانی کاتولیکی. مولد ماردین سال 1879 م. در دیر الشرفة تعلیم یافت و در سنهء 1903 م. مرتبهء کاهنی یافت و از 1911 تا 1918 م. متولی تعلیم رهبانان افرامی ماردین بود. سپس در شهر بیروت توطن گزید و در مدرسهء ابتدائی طائفهء سریانیه بتدریس اشتغال ورزید. مقالات تاریخی و دینی او در مجلهء مشرق و غیرها بطبع رسیده. او راست: 1 - الزهرة الزکیة فی البطریرکیة السریانیة، در این کتاب با عبارات موجز اخبار بطارکهء سریانی انطاکی را از عهد ماربطرس تا بطریرک کنونی شرح داده، طبع بیروت. 2 - القصاری فی نکبات النصاری، در این کتاب اخبار مذابح و مظالمی که بر اهل ماردین و دیاربکر در سنهء 1895 و 1915 م. وارد آمده شرح داده است، چاپ لبنان سنهء 1920 م. (معجم المطبوعات).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ارمنی. وی نایب قرابوغا شحنهء مغولی بغداد در اوایل سلطنت اباقاخان (663 - 680 ه . ق.) بود. رجوع بتاریخ مغول ص 201 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) الازرق. مکنی به ابی محمد بن یوسف. متوفی به شهر واسط در 195 ه . ق. از اوست: کتاب المناسک. کتاب الصلوة. کتاب القراآت. (ابن الندیم).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) اسرائیلی. رجوع به اسحاق بن سلیمان الاسرائیلی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) الاعرج. مولی عبدالعزیزبن مروان. رجوع بالموشح ص 225 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) اعمی مکنی به ابوالغصن. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) انباری. یکی از بزرگان شیعه. علی بن مهزیار گوید که از اصحاب جواد است و امام او را دعا کرده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) برصوما الزامر. یکی از زمّار عهد هارون الرشید. در کتاب التاج آمده: «فسأل الرشید یوماً برصوما الزامر، فقال له: یا اسحاق! ما تقول فی ابن جامع؟ فحرک رأسه و قال: خمر قطربل، یعقل الرجل و یذهب العقل. قال: فما تقول فی ابراهیم الموصلی؟ قال: بستان فیه خوخ و کمثری و تفّاح و شوک و خرنوب. قال: فما تقول فی سلیم بن سلام؟ فقال: ما احسن خضابه! قال: فما تقول فی عمرو الغزال؟ قال: ما احسن بنانه!» (کتاب التاج چ احمد زکی پاشا ص 39). و رجوع به ص 41 همان کتاب شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) بصری. رجوع به اسحاق بن محمد البصری شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) بطیخی. وی خربزه فروش بود. حسن بن علی بن فضال فطحی بواسطهء اسحاق روایتی از امام صادق (ع) دارد که در تهذیب شیخ طوسی ذکر شده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 112).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) جُبنی بن ابراهیم. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) جمیلی نیشابوری بن عمر. شاعری است طرفه گوی.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) چلبی بن ابراهیم اسکوبی. یکی از شعرا و علمای دورهء سلطان سلیم و سلطان سلیمان. وی از مردم اسکوب است و پدر او از صاحبان شمشیر ولی خود وی مشتاق علم و دانش بود و در سایهء استعداد فطری در اندک مدت تمیز یافته از اساتید مبرّز گردید، و بتدریس آغاز کرد. در ادرنه، اسکوب، بروسه و ارنیق و در سنهء 933 ه .ق . در دارالحدیث ادرنه و در سال 937 در صحن ثمانیه تدریس میکرد، در تاریخ 942 قاضی شام شد و در 949 درگذشت. سلطان سلیم در دورهء اشتغال بفتوحات عربستان برای تفریح خاطر خود چند تن از ادبا و ظرفا را طلبید، و سه تن را برای این مقام برگزیدند و یکی از آنان اسحاق چلبی بود لیکن این شعرا بیشتر بهزل می پرداختند و سلطان مردی جدّ بود لذا آنان نتوانستند نظر او را جلب کنند. اسحاق چلبی در اوایل حال شاهدباز و عیاش و مایل بلهو و لعب بوده ولی بعدها توبه کرد. او راست: دیوانی بترکی و اسحاق نامه در مناقب سلطان سلیم خان عثمانی. اشعار وی لطیف و سلیس است. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) حُذاقی. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) حکیم. او راست: شرحی بر الفقه الاکبر ابوحنیفه.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) حمّامی. یکی از مشاهیر اکله. رجوع بکتاب التاج چ احمد زکی پاشا ص 11 حاشیهء 1 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) خُشک یا خُشکی. رجوع به اسحاق بن عبدالله بن محمد السلمی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) خضرمی. یکی از افراد جیش عمر سعد در یوم الطف. او پیراهن امام شهید را از تن مبارک او بیرون کشید و گویند بعلت برص مبتلا گشت.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) خَلبی بن اَخیل. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) خوافی. رجوع به اسحاق بن احمد خوافی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) راهب. رجوع به الفهرست ابن الندیم ص 344 س 20 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ساباطی. رجوع به اسحاق بن عماربن موسی ساباطی فطحی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) سامانی. حاکم سمرقند. چون امیر اسحاق از شهادت امیر احمد و جلوس امیر نصر خبر یافت با سپاه بسیار عنان اقتدار بصوب بلدهء بخارا بتافت و حمویه در قصد مقاتله و مقابلهء او درآمده دو نوبت بین الجانبین محاربه دست داده و هر بار حمویه بظفر و نصرت مخصوص شده در کرت آخر اسحاق در دارالسلطنهء سمرقند متحصن شده در گوشه ای مختفی گشت و حمویه در آن بلده درآمد و به جست وجوی اسحاق آمده شرایط مبالغه بجای آورده و اسحاق توهم نکرده ببیان عجز نزد حمویه رفت و به زبان نیاز امان خواست و حمویه او را بجان امان داده مقید به بخارا فرستاد و امیر نصر اسحاق را محبوس ساخته زمان حیات وی در آن محبس بنهایت انجامید. (حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 129). و رجوع به اسحاق بن احمد... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) سمرقندی ملقب بجلال الدین. قاضی عسکر سپاه شاهرخ. پدر مولانا جلال الدین عبدالغفار از علمای زمان شاهرخ. رجوع به حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص 212 و از سعدی تا جامی (ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 479) شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) سیادوشانی (مولانا...). یکی از خوشنویسان عهد شاه عباس بزرگ. (تاریخ ادبیات براون ترجمهء یاسمی ج 4 ص 88).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) سیرافی بن زوران. محدث است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) شهاب الدین. رجوع به اسحاق بن احمد خوافی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) صاحب الحیتان. در باب صید ماهی از کتاب کافی آمده: ابوعلی اشعری از حسن بن علی از عم خویش محمد از سلیمان از جعفر از اسحاق صاحب الحیتان از حضرت رضا (ع) روایت کرده. و شیخ طوسی نیز همین خبر را با اندکی اختلاف نقل کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 114). و رجوع به ریحانة الادب ج 2 ص 423 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) صدقی بن اسلام. رجوع به صدقی اسحاق و رجوع بمعجم المطبوعات شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) صیرفی. رجوع به اسحاق بن عماربن حیان صیرفی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) عطار کوفی ملقب بطویل. شیخ طوسی در رجال خود وی را در عداد أصحاب صادق (ع) آورده. و کلینی در کافی باب طیب از باب الزی و التجمل گوید: سلیمان بن محمد خثعمی از اسحاق مذکور و او از ابوعبدالله صادق (ع) روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 115).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) عقرائی یا عقرانی تمار. رجوع به اسحاق بن حسن بن بکران شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) عَقَرقوقی، نسبت به عقرقوق دیهی در نزدیکی دُجیل، در چهارفرسنگی شمال بغداد. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج1 ص115).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) غکی (شیخ...). یکی از فقهای شافعی. وی قاضی زبید بود. مولد وی سنهء 1014 ه .ق . در شهر مذکور. او در علوم رسمی یعنی فقه، حدیث، ادبیات و سایر فنون کسب شهرت و تمیّز کرد. او راست: الحاشیة الانیقة علی مسائل المنهاج الدقیقة و برخی آثار دیگر. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) غنوی. یکی از اصحاب حضرت رسول (ص) است. وی قبل از هجرت در معیّت خواهر خود از مکهء مکرّمه بمدینهء منوره رفت و شوهر خواهر او که از کفار بود او را بکشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) فرائِضی. رجوع به اسحاق بن جندب شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) فزاری. کلینی در باب میراث خنثی از کافی و شیخ طوسی در همان باب از تهذیب روایتی از ابن مسکان از وی از حضرت صادق (ع) آورده اند. لیکن در برخی نسخ بجای فزاری مرادی و در برخی نسخ عزارمی، آمده است. و در جامع الروات گوید مرادی بهتر است، چه در جای دیگر نیز آمده است، لیکن وجود اسحاق مرادی دلیل بر نبودن اسحاق فزاری نیست. (تنقیح المقال ج 1 ص 120). در سیرة عمر بن عبدالعزیز چ مصر 1331 ه . ق. ص 162 ذکر او آمده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) قرائضی. رجوع به اسحاق بن جندب شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) قرامانی ملقب به جمال الدین معروف بجمالی خلیفه. متوفی بسال 930 یا 934 ه .ق . او راست: رسالة فی دوران الصوفیة و رقصهم و التوابع فی الصرف و رساله ای در اطوار سلوک موسوم به الاطوار السبعة و شرح حدیث الاربعین. و رجوع بجمال خلیفه و جمال الدین اسحاق قرامانی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) قمی. شیخ طوسی در کتاب رجال او را در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده، و در فهرس گوید او را کتابی است که احمدبن زید خزاعی از وی روایت کرده. و گویا او همان اسحاق بن عبدالله اشعری باشد که شرح حال وی گذشت. (تنقیح المقال ج 1 ص 120 و 121).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) لؤلوئی. لؤلؤفروش بود. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب امام صادق (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 112).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) ماجری (ماجرمی ؟). وی یکی از کتب ثامسطیوس را بعربی نقل کرده و چون نسخهء او بسیار مغلوط بود بار دیگر آن را مقابله و تصحیح کرده است.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) مجدالدین. رجوع به کسائی شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) مداینی. منسوب بشهر مدائن پایتخت ساسانیان که اکنون دهکده ای است بمغرب دجله در جنوب بغداد قبر سلمان فارسی و حذیفهء یمانی آنجاست. اسحاق از ابوعبدالله صادق (ع) روایت دارد و ابن مسکان نیز از وی روایت کند. و این روایت در باب بیع مضمون از کتاب تهذیب و باب خرید و فروش طعام از کتاب کافی و باب بیع از من لایحضره الفقیه آمده است. آقا باقر وحید بهبهانی در تعلیقهء رجالی خود گوید: اسحاق مداینی پسر عمار ساباطی میباشد. رجوع بعمار ساباطی شود. و در جامع الروات او را با اسحاق مرادی یکی دانسته است. (تنقیح المقال ج 1 ص 121).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) مرادی کوفی. منسوب بقبیلهء مُراد از قبایل یمن، که گویند جد ایشان مرادبن مذحج یا مرادبن مالک بن سبا بوده است. شیخ طوسی اسحاق مرادی را در رجال خود از اصحاب صادق (ع) شمرده و در برخی نسخه ها مرادی را به فزاری تبدیل کرده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 122).


اسحاق.


[اِ] (اِخ) مروروذی. رجوع به ابن راهویه و اسحاق بن ابراهیم بن مخلد... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) مصعبی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن مصعب شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) موصلی. رجوع به اسحاق بن ابراهیم بن میمون... موصلی و رجوع بحبیب السیر جزو 3 از ج 2 ص 86 و الجماهر ص 154 شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) نبی (ص). رجوع به اسحاق بن ابراهیم شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) نجم الدین. رجوع به اسحاق بن علی حنفی... شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) نهرجوری مکنی به ابویعقوب. رجوع به ابویعقوب اسحاق نهرجوری شود.


اسحاق.


[اِ] (اِخ) والدالوزیر. نام پدر یکی از وزرای اندلس است که وی را ابن اسحاق می نامیدند. او در طب حذاقت و مهارت داشت و در زمان امیر عبدالله اموی میزیست. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق آباد.


[اِ] (اِخ) از بلوکات ولایت نیشابور خراسان، عدهء قراء 20، مساحت 4 فرسخ، مرکز اسحاق آباد، حد شمالی زبرخان، شرقی جلگهء رخ، جنوبی جلگهء رخ و حدّ غربی عشق آباد. و آن در دوفرسخی میانهء جنوب و مغرب آباده است. (فارسنامه). و رجوع بحبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 159 شود.


اسحاق آوند.


[اِ وَ] (اِخ) موضعی در جنوب بیستون (بهستان) و در آنجا نقشی از آثار عهد ماد مانده که قدمت آن بقرن هشتم ق. م. میرسد و اکنون نقش مذکور موسوم است بدکان داود و آن قبری است در بدنهء کوه تراشیده. نقش مزبور عبارت است از صورت یک ایرانی که در مقابل آتش ایستاده است. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 507).


اسحاق افندی.


[اِ اَ فَ] (اِخ) ابواسحاق اسماعیل افندی زاده. یکی از علمای مشهور عثمانی که در زمان سلطان محمود اوّل مسند شیخ الاسلامی داشت. پدر او شیخ الاسلام ابواسحاق اسماعیل افندی است. مولد وی 1090 ه . ق. است. او بعد از اکمال تحصیلات خود به مدرسی پرداخته و در همین اثنا بسمت مفتش و قسمت(1) مأمور گردید و در تاریخ 1128 درجهء ازمیر و بعد درجهء مکه یافت. در سنهء 1135 قاضی استانبول بود. در سال 1141 در آناطولی و در 1146 در روم ایلی منصب قاضی عسکری یافت و باز در جمادی الاولی همین سال مسند شیخ الاسلامی را اشغال کرد و پس از آنکه یک سال تمام این مقام را حفظ کرد درگذشت و او را در قرب مسجد جامع سلطان سلیم در جوار پدر بخاک سپردند. شخصی بسیار پاکدامن و صریح اللهجه و کریم و ستوده خصال بود و بزبانهای فارسی و ترکی و عربی شعر میگفت. دیوانی مرتب دارد و کتاب شفای قاضی عیاض را هم به ترکی ترجمه کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - وظیفهء نظامی است.


اسحاق افندی.


[اِ اَ فَ] (اِخ) (خواجه...) یکی از مشهورترین علمای متأخر عثمانی. وی چند زبان شرقی و غربی میدانست و در علوم متنوعه و مخصوصاً ریاضی و فنون حکمت و طبیعیات و هیئت و نجوم صاحب ید طولی بود. اثری جامع و مفصل در علوم ریاضی و هیئت و حکمت و کیمیا در 4 مجلّد تألیف کرده است و آثار دیگر هم دارد، و او اوّل کسی است که کتب فنیه را از السنهء اروپائی بترکی ترجمه کرده است. وی به کتب علمی و فنی مغرب زمین نیک واقف بود و اصطلاحات فنی مغربیان را با اصطلاحات فنّی دانشمندان مشرق زمین تطبیق و ترجمه کرده و نیز برای کلماتی که در عربی مقابل ندارند الفاظ جدیده وضع کرده است. مختصر آنکه وی رئیس و امام کسانی است که با تمام جد و جهد علوم و فنون جدیده را بزبان ترکی نقل کرده اند. او اصلاً یهودی بود و به دین اسلام گروید و قرآن را از حفظ میدانست و مدتها رئیس مهندسخانهء برّی شد و در اوائل عهد سلطان عبدالمجیدخان رحلت کرد. کتابی راجع بزراعت بعنوان خانهء روستایی بزبان ترکی ترجمه کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق افندی.


[اِ اَ فَ] (اِخ) وی در سال 1291 ه . ق. کتابی بزبان ترکی موسوم به کشف الاسرار و دفع الاشرار منتشر کرد و آن ردّی است بر عقاید و افکار حروفیه و بکتاشیه. وی در موضوع مزبور بوسعت علم و اطلاع موصوف است و از آن تعالیم و مبادی که برخلاف آن برخاسته بیانی دقیق و صحیح کرده است. وی کتاب خود را بسه فصل تقسیم میکند که فصل اول آن تحقیق در اصل فضل الله حروفی و بیان اصول و قوانین بعض بکتاشی هاست، فصل دوم آن در بیان کفریات کتاب جاویدان فرشته زاده است. فصل سوم در ذکر کفریاتی است که در دیگر جاویدان ها آمده. وی قلع و قمع این طائفه را که در سال 1241 ه .ق . در زمان سلطان محمودخان واقع شد ذکر کرده که چگونه در آنجا عارف حکمت بیک شاعر ترک بعنوان مفتش عقاید عمل میکرده و نیز میگوید که باعث وی بر تألیف این کتاب همانا وقاحت بکتاشی ها است که جسارت کرده و عشق نامه تألیف فرشته زاده (عزالدین عبدالمجیدبن فرشته) را در سال 1288 ه .ق . طبع و نشر کرده اند. وی معتقد است که کتاب هائی که این اشخاص (یعنی بکتاشی ها و یا حروفی ها) نگاشته اند و به آن نام جاویدان داده شش عدد است که اولی را مضل و ضال نخستین یعنی فضل الله حروفی بهم آورده و پنج دیگر خلفا و جانشینان او نگاشته اند و اضافه میکند که کفر و زندقهء آنها در این کتب خمسه بخوبی واضح است و خوی و عادت آنان بر این است که آن کتب را نهانی در میان خود تعلیم میدهند گرچه فرشته زاده در جاویدان خود موسوم به «عشق نامه» تا حدی کفریّات خود را کتمان نکرده است. رجوع به از سعدی تا جامی (تاریخ ادبیات براون ج 3 ترجمهء حکمت ص 400 و 401) شود.


اسحاق بک.


[اِ بَ] (اِخ) نام رئیس ترکمانان که در اواخر دولت سلجوقیه در خطهء آیدین اقامت داشتند. کاتالونیها که در سال 707 ه .ق . بنام مغاربه از اسپانیا بقصد محاربهء با رومیان بقسطنطنیه درآمده بودند، وی را به اتحاد و اتفاق دعوت کردند او نیز روی خوش بدیشان نشان داد و با چند هزار ترکمان بهمکاری آنان شتافت و عساکر روم را مغلوب کردند و بعضی از جهات روم ایلی را بباد نهب و غارت دادند. بعدها آندرونیکوس میخواست وی را بنزد خویش برد و به این نیت دختر غیاث الدین مسعود سلجوقی را که در نزد وی بود خواستگاری کرد، مغاربه چون از قضیه آگاهی یافتند دانستند که او به این طریق از آنها جدا خواهد شد و چاره جز کشتن وی ندیده او را بقتل رسانیدند. در تواریخ روم او را ملک اسحاق می نامند. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق بک.


[اِ بَ] (اِخ) یکی از بیک های قرمان. وی در 895 ه .ق . جانشین پدر متوفای خود ابراهیم بک شد ولی برادران او بسلطان محمدخان ثانی التجا و استمداد کردند. سلطان، احمدبک ارشد اولاد را به بیکی (امارت) قرمان تعیین و با عساکر بقرمان روانه کرد. اسحاق بک راه گریز به عراق را پیش گرفته به اوزون حسن ملتجی شد و تا آخر زندگانی ملتزم دربار وی بود. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق بک.


[اِ بَ] (اِخ) یکی از غازیان دور سلطان مرادخان ثانی. وی مدت مدیدی بجنگ با صربها مأمور بود و اکثر خاک صربستان را تسخیر کرد و بعد از فتح سمندره قرال، گریگریوس را به اسارت درآورد. پدر او تیمورطاش هم از غازیان معروف است و برادر عثمان چلبی است که در ساختمان پل ارکنه نظارت داشت و این جسر از آثار برجستهء پادشاه مزبور و یکی از بزرگترین و زیباترین جسرهای جهان است. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق بیک.


[اِ بَ] (اِخ) یکی از امرای هرات. در بهار سال 927 ه .ق . که عبیداللهخان اوزبک به هرات حمله کرد اسحاق بیک و برادر او مقصودبیک بضبط و حفظ حصار مأمور شدند. رجوع به حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 380، 381 شود.


اسحاق پاشا.


[اِ] (اِخ) یکی از وزرای دولت عثمانی. او در عهد ابوالفتح سلطان محمدخان ثانی و سلطان بایزید دوبار بمقام صدراعظمی نایل شد. او از نژاد رومی و اصلاً بردهء پاشایکیت بود و در سایهء استعداد و قابلیت طبیعی و مساعدت طالع بمدارج عالیه ارتقا یافت و به سمت بگلربکی بسنه منصوب شد و سپس برتبهء وزارت نایل گشت. بعدها چند بار والی بود و در 872 ه .ق . بجای محمودپاشا مسند صدراعظمی را اشغال کرد و در طی این حال فرمان اوغلی و کرمیان اوغلی در آناطولی بنای عصیان و طغیان گذاردند و اسحاق پاشا آنان را سرکوبی کرد و برخی از ارباب حِرَف و صنایع را از شهر آقسرای واقع در آناطولی کوچانیده در استانبول مقیم ساخت. اینان محلهء مسکونی خود را بنام وطن اصلی محلهء آقسرای نامیدند. در سنهء 877 ه .ق . بمناسبت مسافرت اوزون حسن معزول گشت، و باز سلف او محمودپاشا روی کار آمد، در موقع جلوس سلطان بایزید (886 ه . ق.) بار دیگر اسحاق پاشا صدرنشین مسند وزارت عظمی گردید و بعد از دو سال بجهت سالخوردگی از آن شغل کناره گیری کرده و بمیل و رغبت خود و زوجه اش متقاعداً والی سلانیک شد و بعد از مدتی بدانجا درگذشت. از اینقرار در دفعهء اول 5 و در کرت ثانی 2 و مجموعاً 7 سال مقام صدارت عظمی داشت. صاحب کشف الظنون گوید: بعد از صدارت عظمای محمودپاشا در دفعهء اول جای وی را محمدپاشای روم اشغال کرد یعنی در سنهء 872 و در سال 875 پاشای مذکور معزول گشت و مهر همایون را به اسحاق پاشا دادند لیکن اکثر مورخان صاحب نفوذ و اقتدار بودن محمدپاشای روم را در آن دورها منکر نیستند ولی صدارت او را تصدیق نکرده اند. اسحاق مسجد جامعی در استانبول در جوار آخور قپو بنا کرده است و محلهء واقع در اطراف مسجد را محلهء اسحاق پاشا نامند. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق ترسا.


[اِ قِ تَ] (اِخ) یکی از علمای اهل تصنیف در عهد عضدالدولهء دیلمی.


اسحاق ترک.


[اِ قِ تُ] (اِخ) رجوع به مسلمیّه شود.


اسحاق جلاب.


[اِ قِ جَلْ لا] (اِخ)(جلاّب بمعنی چوبدار یعنی آورندهء گوسفندان برای فروش است) در جامع الروات وی را از اصحاب حسن عسکری شمرده است. در کتاب کافی در باب مولد امام ابوالحسن علی بن محمد (ع)، خبری از اسحاق توسط علی بن محمد نوفلی روایت شده که امام او را مأمور خرید گوسفند کرده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 113).


اسحاق خان.


[اِ] (اِخ) وی از اواسط الناس ایل قرائی و پدر او که در ملازمت یک تن از رؤسای طایفهء قراتاتار [ قراتاتار طایفه ای بودند که از ترکستان بهمراهی امیر تیمور آمده بودند و یک قسمت آنان در خراسان و قسمت دیگر در خاک عثمانی ساکن گردیده و بعد از فوت امیر تیمور متفرق گشته بودند. نادرشاه خواست ایشان را جمع آوری کند نجفقلی خان پدر اسحاق خان و خود او که در ملازمت وی بودند هشت هزار یا هفت هزار خانوار از ایشان جمع کرد ] بود بعد از آنکه چندی شبانی کرد نظر بجنگجوئی و جلادتی که داشت یکصدتن را در تحت ریاست خود درآورده خلاصه، اسحاق خان را کم کم بر مدارج اعتماد افزوده نجفقلی خان را بر آن داشت که او را مأمور بساختن کاروانسرائی در تربت حیدریه کند که مسافرین در عبور و مرور از آن سرزمین رفاهیت داشته باشند و آن وقت تربت بمنزلهء دهکدهء مختصری بود. بجهت انجام این مقصود وجهی معتدبه اسحاق خان از نجفقلی خان دریافت کرد و به تربت آمد و بجای کاروانسرا قلعه ای مرتفع بساخت و در میان ملازمان نجفقلی خان نفاق انداخت و تخم عداوت او را در دل آنان کاشت تا یکتن از ایشان او را بقتل رسانید. پسران او برای اینکه بروز پدر گرفتار نشوند فرار کردند و هر قدر نفاق در طایفهء تاتار بسیار شد، موجب ازدیاد شوکت اسحاق خان گردید زیرا که هر کس مقهور دیگری میشد پناه به اسحاق خان می آورد تا آنکه زادهء شبان بحزم و تدبیر، یکی از رجال مقتدر خراسان گردید و از افغانستان نیز به او کمک و امداد رسید و کمال خوش رفتاری او با زیردستان و آسایش تبعهء او مایهء توسعهء متصرفات او میشد و احدی را ممکن نبود که اجحافی نسبت بتابعین او کند و پیوسته در رفاهیت تبعهء خود میکوشید و آنی بغفلت نمی گذرانید تا کار او بالا گرفت چنانکه یکنفر از سیاحان فرنگ نوشته است قبل از استیلای مرحوم آقا محمدشاه بر خراسان وسعت متصرفات اسحاق خان از طرف شمال تا دروازه های شهر مشهد زیاده از صد میل بود و از جانب جنوب تا کوه قاف (؟) را در تصرف داشت و مالیات گزافی میگرفت و ششهزار نفر استعداد عسکریهء او بود و همسران او از او اندیشه میکردند و تدابیر او را منتج نتایج مفیده میدیدند و او علاوه بر مالیاتی که میگرفت هم منافع زراعتی داشت از ملکهائی که زرخرید او بود و هم مداخل تجارتی، چه قواعد تجارتی را نیز نیکو میدانست و بکار می بست و کلیهء منافع او در سال صد هزار تومان بود سی هزار تومان از تجارت و سی هزار تومان از زراعت و چهل هزار تومان از رعیت و نیز سیصد نفر شتر داشت که بکاروانها کرایه داده میان هندوستان و ایران حمل مال التجاره میکردند و از میوه جات خشک و سایر محصولات متصرفات خود بممالک خارجه میفرستاد و در عوض امتعه و مال التجاره بمتصرفات خود داخل میکرد از اینها گذشته بسیار طالب علم بود و از ادبیات عربیه و فارسیه بهره ور و از تاریخ طوایف همجوار باخبر بود و از کسب اطلاعات هرگز خود را فارغ نمیساخت و بعد از درگذشتن رئیس طایفهء قراتاتار دختر او را در حبالهء مزاوجت خود درآورده چند طفل از او داشت و در تربیت اطفال خود بوجه اکمل میکوشید و بجهة رعایت زوار و مسافرین و بسط ید و سفره و بذلی که داشت از هر جانب رو بطرف او میکردند و ملل مختلفه را یکسان رعایت میکرد و در سفرهء خود مینشاند مگر هندوها که غذای غیر را نمیخوردند هر وقت مهمان او بودند وجه نقد میداد که ایشان ترتیب اغذیه برای خود کنند. مختصر برای آنکه اسحاق خان را رفتاری متین بود صیت او مقروع اسماع گردیده مهابت او در دلها جا گرفته ملقب بسردار خراسان شد و امرای خراسان از او حساب میبردند و در اعتلای لوای خاقان صاحبقران فتحعلی شاه مغفور گاهی اظهار مطاوعت میکرد و گاهی دم از استقلال میزد و شاهزاده محمدولی میرزا که در آن وقت فرمانفرمای خراسان بود به استمالت او میپرداخت و ابواب مصادقت از جانبین باز میشد و چون رفع او مکنون خاطر شاهزاده بود باز زمانی استشمام این رایحه کرده غوائل کدورت راه مسالمت را مسدود میساخت تا عاقبت شاهزاده فریدون میرزا در سال 1231 ه . ق. اسحاق خان را با ولد ارشدش در مشهد مقدس بقتل رسانید و سایر اولاد او که بعضی در شهر و برخی در خارج بودند بنای شرارت و عصیان نهادند و این فقرات معروض حضرت خاقانی گردید محض استرضای خاطر اولاد اسحاق خان و شمول عواطف بیکران دربارهء ایشان شاهزاده محمدولی میرزا را از حکومت خراسان معزول و شاهزاده حسنعلی میرزا را بفرمانفرمائی منصوب کرد و اولاد اسحاق خان را دواعی وحشت مبدل بسکونت شده به امر حضرت خاقان در تربت حیدریه به حکمرانی مشغول شدند. (مرآت البلدان ج 1 ص 420 و 421).


اسحاق راهویه.


[اِ قِ یَ] (اِخ) رجوع به اسحاق بن ابراهیم حضینی شود.


اسحاق کسائی.


[اِ قِ کِ] (اِخ) رجوع به کسائی شود.


اسحاقلو.


[اِ] (اِخ) قصبهء مرکز ناحیه ای است در قضای بولیوادین در سنجاق قره حصار صاحب از ولایت خداوندکار در حدود ولایت قونیه دوساعتی جنوب دریاچهء ابهر بر جادهء قونیه، دارای چهار مسجد جامع. آب و هوای آن بسیار لطیف و باغ و بستان فراوان دارد. (قاموس الاعلام ترکی). || (ناحیهء...) ناحیه ای است که به انضمام مرکزش مرکب از 14 قریه و سکنهء آن مسلمانانند. در داخل ناحیه 17 مسجد جامع، 29 مکتب، 2 حمام، 3 کاروانسرا است. محصولات آن عبارت است از حبوبات متنوعه، میوه و سبزیجات، گلابی، گیلاس، آلوبالو، و زردآلوی ممتاز. جنگلهای فراوان و آبهای گوارا دارد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسحاق وند.


[اِ وَ] (اِخ) کوهی و ناحیتی به هرسین. در ده نو اسحاق وند نزدیک کرمانشاه در دخمهء کوچکی حجاری برجسته ای است که صورت شخصی را در حال پرستش نشان میدهد. بعضی آن را منسوب بدورهء ماد می دانند. (ایران باستان ص 221). و رجوع به اسحاق آوند شود.


اسحاقی.


[اِ] (ص نسبی) منسوب به اسحاق و نام بعض اجداد منتسب الیه است. (سمعانی).


اسحاقی.


[اِ] (اِخ) او راست: لطائف الاسحاقی که بسال 1032 ه .ق . باتمام رسیده است. (کشف الظنون).


اسحاقی.


[اِ] (اِخ) محمد بن عبدالمعطی بن ابی الفتح بن احمدبن عبدالمغنی بن علی الاسحاقی المنوفی الشافعی. محبی او را چنین یاد کرده: عبدالباقی المعروف بالاسحاقی المنوفی، وی ادیب و شاعر و قاضی و فاضل و عالم مورخ بود و شعر بسیار داشت و صحیح الفکر بود و او را تاریخی لطیف و رسائل بسیار است. در شهر خویش از شیوخ بسیار حدیث شنید و بمصر تردد داشت و بدانجا نزد اکابر علماء تلمذ کرد. و بسال هزار و شصت و اند(1) در بلدهء منوف درگذشت. او راست: لطائف اخبارالاول فیمن تصرف فی مصر من ارباب الدول، معروف بتاریخ الاسحاقی، که آن را مشتمل بر یک مقدمه و ده باب و خاتمه ای قرار داده و در باب نهم و دهم از دولت عثمانی بحث میکند و تاریخ فراغت مؤلف از تألیف این کتاب سال 1033 ه .ق . است. این کتاب در مصر بسال 1296 با تحفة الناظرین فیمن ولی مصر من الولاة و السلاطین تألیف شیخ عبدالله شرقاوی (در هامش) بطبع رسیده و بار دیگر در مطبعة الشرفیة بسال 1300 و 1303 و 1304 و نیز در مطبعة المیمنیة بسال 1310 و در مطبعهء عبدالرزاق بسال 1315 طبع شده است. (معجم المطبوعات). الروض الباسم فی اخبار من مضی من العوالم، که در سال 1042 به اتمام رسیده. رجوع به الاعلام زرکلی ج 3 ص 963 شود.
(1) - در اعلام زرکلی: 1063.


اسحاقی.


[اِ] (اِخ) یا اسحاقی صو. رودی است که به رود گرگان ریزد. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 91 و 161 بخش انگلیسی).


اسحاقیه.


[اِ قی یَ] (اِخ) فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهما السلام. (ابن الندیم).


اسحاقیه.


[اِ قی یَ] (اِخ) صنفی از فرقهء کیسانیه منسوب به اسحاق بن عمر. (مفاتیح العلوم). اصحاب اسحاق بن عمر، سومین فرقه از کیسانیه از فرق پنجگانهء شیعه. (بیان الادیان ص 35). الاسحاقیة، مثل النصیریة قالوا حل الله فی علی رضی الله عنه. (تعریفات جرجانی). فرقه ای از نصیریه اند که گویند ذات احدیت در وجود امیر مؤمنان علیه الصلوة و السلام حلول کرده است. تعالی الله عن ذلک علواًکبیراً، و شرح طریقهء آنان در ضمن معنی لفظ نصیریه بیاید انشاءالله تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون). نام فرقه ای است که بعقیدهء ایشان هیچ زمانه خالی از پیغمبری نمیباشد تا قیامت. (آنندراج از چراغ هدایت).


اسحال.


[اَ] (ع اِ) جِ سحل، بمعنی جامه ای از ریسمان یکتا بافته، ضد مبرم که دوتاه بافته باشد و رسن یکتاب داده و جامهء سپید یا جامهء سپید از پنبه و سیم نقد. (منتهی الارب).


اسحال.


[اِ] (ع مص) اسحل فلاناً؛ یافت فلان را که مردم دشنام میدهند او را. (منتهی الارب).


اسحام.


[اِ] (ع مص) ریختن، چنانکه ابر و آسمان باران را: اسحمت السماء. (منتهی الارب).


اسحت.


[اَ حَ] (ع ص) عام اسحت؛ سال بی نبات. مؤنث: سَحْتاء: ارض سَحْتاء؛ زمین بی گیاه. (منتهی الارب).


اسحر.


[اَ حَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از ساحر. ساحرتر. جادوتر :
دوستی و وهم صد یوسف تند
اسحر از هاروت و ماروتست خود.مولوی.


اسحفاق.


[اُ حُ] (ع اِ) اُسحقار. اسحقان. قال ابوحنیفة هو نبات ممتد حبالاً علی وجه الارض له ورق کورق الحنظل الا انه ارق و له قرون اقصر من قرون اللوبیا فیها حب مدورٌ احمر یتداوی به من عرق النسا. (ابن البیطار). و مترجم فرانسوی آن لکلرک میگوید ندانم چیست.


اسحفان.


[اُ حُ] (ع اِ) گیاهی است که قرون دارد مانند لوبیا و آن را نخورند و نچرانند بلکه در تدابیر عرق النسا بکار برند. (منتهی الارب). رجوع به اسحفاق شود.


اسحقار.


[اُ حُ] (ع اِ) رجوع به اسحفاق و اسحفان شود.


اسحقان.


[ ] (ع اِ) گیاهی است. (دزی ج 1 ص 21 از ابن البیطار). رجوع به اسحفاق و اسحفان شود.


اسحل.


[اِ حِ] (ع اِ) درخت مسواک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). درخت بادیه. (نزهة القلوب). ج، اساحل. (مهذب الاسماء). قال ابوالوجیه: قضبان المساویک، البشام، و الضرو، و العنم، و الاراک، و العرجون، و الجرید، و الاسحل. (البیان والتبیین چ سندوبی ج 3 ص 77).


اسحلان.


[اُ حُ] (ع ص) شابٌّ اُسحلان؛ جوان درازبالا یا جوان فروهشته و تنک موی یا جای جای سترده سر. (منتهی الارب).


اسحلانی.


[اِ حِ نی ی] (ع ص) رجل اسحلانی اللحیة؛ مرد درازریش. (منتهی الارب).


اسحلانیة.


[اِ حِ نی یَ] (ع ص) امرأة اسحلانیة؛ زن به شگفت آرندهء درازبالای نیکوصورت. (منتهی الارب).


اسحم.


[اَ حَ] (ع ص) سیاه. (منتهی الارب): اسحم داج؛ شب سخت سیاه از تاریکی. (مهذب الاسماء). || (اِ) گیسو. موی سیاه. || شب. || خونی که در آن سوگندخوران دست خود را غوطه دهند. خونی که هم سوگندان در آن دست فروزدندی. || ابر. || سرپستان. || سیاهی سرپستان. || زهدان. || خیک می. (منتهی الارب). خیک شراب. || خیک آب. مشک.


اسحم.


[اَ حَ] (اِخ) بتی بوده است عرب را. رجوع به بت و منتهی الارب شود.


اسحمان.


[اِ حِ] (ع ص) سیاه از هر چیزی. (منتهی الارب).


اسحمان.


[اِ حِ] (اِخ) نام کوهی است. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (مراصد الاطلاع).


اسحمان.


[اُ حُ] (ع اِ) درختی است. (منتهی الارب).


اسحنطار.


[اِ حِ] (ع مص) دراز کشیدن. || ناویدن. || پهن گشتن. پهنا گشتن. || طویل گردیدن. || بر روی افتادن. (منتهی الارب).


اسحنفار.


[اِ حِ] (ع مص) تیز رفتن: اسحنفر الرجل. || روان شدن. || راست و درست شدن، چنانکه راه: اسحنفر الطریق. || بسیار باریدن باران: اسحنفر المطر. || فراخی یافتن، چنانکه خطیب در سخن: اسحنفر الخطیب. || روان و بشتاب خواندن خطبه را. (منتهی الارب). || بسیار عالم شدن. بسیار آموختن: فاخذ من ابی علی القالی و استکثر و استوسع و اسحنفر. (از رسالهء ابن حیان، نسخهء خطی) (دزی ج 1 ص 673).


اسحنکاک.


[اِ حِ] (ع مص) تاریک و سیاه شدن. (زوزنی): اسحنکک اللیل. (منتهی الارب). || سخت سیاه شدن موی. || دشوار و متعذر شدن سخن بر کسی: اسحنکک الکلام علیه. (از منتهی الارب).


اسحوان.


[اُ حُ] (ع ص) نیکوصورت درازبالا. || مرد بسیارخوار. (منتهی الارب). آنکه پر خورد.


اسحوب.


[اُ] (ع ص) سخت خورنده. بسیارخوار. بسیارخور. || سخت آشامنده. بسیارنوش. (منتهی الارب).


اسحوف.


[اُ] (ع ص) اِسْحَوْف. ناقهء فراخ سوراخ پستان: ناقة اسحوف یا ناقة اسحوف الاحالیل. || یا ناقهء بسیارشیر که آواز دوشیدن شیر آن شنیده شود. (منتهی الارب).


اسحوف.


[اِ حَ] (ع ص) اُسحوف. رجوع به اُسحوف شود.


اسحیه.


[اَ یَ] (ع اِ) جِ سِحا و سِحایه. مهرهای نامه.


اسحیه.


[اُ حی یَ] (ع اِ) هر پوست که بر گوشت پارهء روی استخوان باشد. (از منتهی الارب). الاسحیة؛ کل قشرة علی مضائغ اللحم من الجلد. (قاموس). واحد آن نیامده یا واحد آن سحایه است.


اسخاره.


[اِ رَ / رِ] (اِ) گیاهی است خاردار. || بلغت اهل بیت المقدس تودری. قدّومه. مادردخت. قصیصة. اروسمن. اوسیمون(1). اسحاره. و رجوع به اسحار شود.
(1) - Erusimon.


اسخاط.


[اِ] (ع مص) بخشم آوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || ناخشنود کردن.


اسخال.


[اِ] (ع مص) سپس گذاشتن چیزی را. (منتهی الارب).


اسخان.


[اِ] (ع مص)(1) گرم کردن. (منتهی الارب). || بگریانیدن. (تاج المصادر بیهقی). گریان کردن چشم. (زوزنی): اسخن الله عینه؛ بگریاناد خدا چشمهای ویرا. (منتهی الارب).
(1) - echauffer.


اسخرت.


[ ] (اِخ) قبیله ای از ترک ساکنین اقلیم هفتم. (دمشقی).


اسخریوط.


[اِ خَ] (اِخ)(1) خریوط. مسقط الرأس یهودای اسخریوطی.
(1) - Kerioth.


اسخریوطی.


[اِ خَ] (اِخ) رجوع به یهودای اسخریوطی و قاموس کتاب مقدس شود.


اس خریون.


[اِ خَ] (اِخ) نام تیره ای از یونانیان که در سامُس مسکن داشتند. (ایران باستان ص 496).


اسخم.


[اَ خَ] (ع ص) سیاه. (منتهی الارب). تیره. اَسحم.


اسخن.


[اَ خَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از ساخن. گرم تر.


اسخنه.


[اِ خِ نَ] (ع اِ) نوعی از بیماری گرمی. مقابل اِبرِدَة. (منتهی الارب).


اسخولوس.


[اِ] (اِخ) ابن ابی اصیبعه در ترجمهء ارسطوطالیس گوید: و کان ارسطوطالیس کثیرالتلامیذ من الملوک و ابناءالملوک و غیرهم. منهم ثاوفرسطس و اوذیموس و الاسکندروس الملک و ارمینوس و اسخولوس و غیرهم من الافاضل المشهورین بالعلم المبرزین فی الحکمة المعروفین بشرف النسب و قام من بعده لیعلم حکمته التی صنفها و جلس علی کرسیه و ورث مرتبته ابن خالته ثاوفرسطس و معه رجلان یعینانه علی ذلک و یوازرانه یسمی احدهما ارمینوس و الاَخر اسخولوس و صنفوا کتباً کثیرةً فی المنطق و الحکمة. (عیون الانباء ج 1 ص 57). شهرزوری گوید: اسخولوس از بزرگان و رؤسای شاگردان ارسطوست. مقام و مرتبهء او در حکمت نظیر شادفرسطیس (ثاوفرسطس) و اودیموس میباشد و در تفسیر و توجیه کلمات استاد خویش معاون و مددکار آنان بوده و در نزد اسکندر هم معزز و محترم میزیسته. اسخولوس را گفتند چرا زن نگیری؟ گفت من در تهذیب و تکمیل نفس خود عاجزم و در اصلاح و مصالح بدن خویش درمانده و ناتوانم، چگونه میتوانم باعث اصلاح و تکمیل نفس و تن دیگری شوم؟ روزی اسکندر بر او غضبناک گردید و امر بحبس وی کرد پس از دخول در محبس زندان بان در مقام تجسس برآمد که اگر از مال دنیا چیزی با او هست بگیرد. اسخولوس گفت عجب طماع و احمق هستی مگر من اینجا برای تجارت آمده ام تا مال همراه خود بیاورم. این سخن به اسکندر برداشتند. بخندید و بفرمود او را رها کنند. از جملهء عادات اسخولوس این بود که غالب اوقات خود را مصروف بخواندن کتب و نوشتن آن میکرد. سفیهی سخن ناشایست بدو گفت. اسخولوس التفات نکرد و گفت کلام این شخص اگر دروغ است چرا غضب کنم برای آنچه که در من نیست و اگر صادق است که سخن حق گفته، مرد نباید از حق اعراض کند و خشمناک گردد. میگفت صحت روح در نظر حکماء معتبر است و اما آنان را بصحت جسمانی اعتنا و توجهی نیست. (کنزالحکمة ترجمهء نزهة الارواح ص187 و 188).


اسخه فرو.


[اُ خِ فُ] (اِخ) یکی از اعیاد بزرگ آتن که نخست از جانب تِزُس مرسوم شد. در این عید مردم شاخه های تاک که بر آن خوشه های انگور آویخته بود، بدست میگرفتند. (فرهنگ تمدن قدیم ص 453).


اسخی.


[اَ خا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سخی. سخی تر. باسخاوت تر. جوانمردتر.


اسخیاء .


[اَ] (ع ص، اِ) جِ سخی. (غیاث) (دهار). جوانمردان.


اسخیتات.


[اِ] (ع مص) فرونشستن آماس جراحت. (منتهی الارب).


اسخیلوس.


[اِ] (اِخ)(1) وی مؤسس حقیقی تراژدی(2) است. مولد او 525 ق. م. پیش از اسخیلوس نمایشگاههای یونان منظرهء نمایش های کنونی را نداشت. در فصل زمستان و بهار، یونانیان قدیم به افتخار دیونیسُس (ذینوسس) (رب النوع شراب) جشنهای مجلل برپا میکردند. و عادت برین جاری بود که بُزی را در راه رب النوع مزبور قربانی میکردند و بعد ترانه های مخصوص در باب افتخارات او میسرودند. و کلمهء تراژدی (یونانی: تراگودیا) نیز بمعنی سرود بز میباشد(3). در این جشن روستائیان ترانه های مشتمل بر فتوحات و شئون دیونیسُس را دسته جمعی میسرودند و سردستهء آنان وقایع را بیان میکرد و شرح میداد و دیگران نیز همآهنگ جواب میدادند. این موضوع بتدریج بصورت نوعی مکالمه (دیالگ) بین رئیس و یک عضو منتخب و بعدها بصورت هنرپیشه (آرتیست. آکتر) جلوه گر شد. اسخیلوس که پدر تراژدی یونان و یکی از بزرگترین شعرای جهان است با ذوق سلیم و قریحهء خلاقهء خویش طرح نوی افکنده نغمه خوانی دسته جمعی را از بازیگران سلب کرد و یکتن بعدهء بازیگران افزود و در عین حال نغمات دسته جمعی که قسمت عمده و مهم نمایش بود، با مکالمهء بین الاثنین (دیالگ) همراهی میکرد. به این طریق درام بحد بلوغ رسید. و نیز گفته اند اسخیلوس انواع ابتکارات دیگر نیز در تفاصیل لباس هنرپیشگان و نظائر آن در صحنهء نمایش داشته است. در هنگام افتتاح نمایشگاه دیونیسُس در زیر آکرُپُلیس اسخیلوس بحرفهء خود مشغول بود و محل مزبور اولین مهد درام یونانی میباشد که آثار آن هنوز بکلی محو نشده است. سبک تِریلُژی و تِترالُژی را به اسخیلوس نسبت داده اند. تریلژی عبارت است از یک سلسلهء ثلاثی از تراژدیهای مربوط بیکدیگر مانند: آگامِمنُن، خُئِفُری، اُمِنید که جمعاً اُرِسیتا را بوجود آورده اند. تترالژی هم عبارتست از یک سلسلهء مثلث به انضمام یک درام هجائی (ساتیریک) با این شرط که درام ساتیری خود حاکی از موجودات عجیب و غریب جنگلی باشد که در ملازمت دیونیسُس آواز میخواندند. اثر موسوم به سیکلُپس اُری پید یگانه نمونهء موجود از درام ساتیریک شامل هفت تراژدی است که گویند تنها یادگار از هفتاد اثر اسخیلوس است. در این درام شکل و قیافهء سلاطین و قهرمانان عظمت و شکوه مخصوص دارد. اینجا سیمای حقیقی اومیروس (همر) را با کمال وضوح میتوان مشاهده کرد و روح وطن پرستی و وحدت ملی یونانی در آن جلوه گر است، گوئی شاعر سرباز در میدان جنگهای ایران و یونان با شور و هیجان بسیار بهنگام جانفشانی در راه وطن همه چیز را بهیچ میشمارد. و نیز درام مزبور متضمن سلسلهء تفکرات عمیق فلسفی است در باب رفع تناقض ظاهری موجود در بین اشیاء و اثبات این معنی که هر چیزی بجای خویش نیکوست و لیس فی الامکان ابدع مما کان. (از دائرة المعارف بریتانیکا).
.
(فرانسوی :Eschyle)
(1) - Aeschylus. .
(فرانسوی: Tragedie) .
(2) - Tragoedia .بمعنی بز است.
(3) - Tragos


اسخین.


[اِ] (اِخ)(1) اسخینس. در جنگهای ایران با یونان در زمان داریوش بزرگ، وقتی که اهالی ارتری از نزدیک شدن پارسیان آگاه شدند، از آتن استمداد کردند و آتنی ها چهار هزار تن بکمک ایشان فرستادند، ولی در خود ارتری اتفاق و اتحادی نبود و قسمتی از اهالی تصمیم گرفتند از سنگ های زیر آب در اوبه استفاده کرده فرار کنند و قسمت دیگر از جهت طمع ترجیح دادند که شهر را تسلیم شاه پارس کرده پاداشی بگیرند. شخصی اِسخین نام پسر نتن(2) چون وضع را چنین دید به آتنی ها گفت به اوطان خود بازگردید چه با این حال اهالی ارتری باعث فنای خود و شما خواهند شد. آتنی ها نصیحت او را پذیرفته برگشتند. بعد سپاه ایران به ارتری درآمد. (ایران باستان ص 670).
(1) - Eschine.
(2) - Nothon.


اسخین.


[اِ] (اِخ)(1) اِسخینُس. یکی از فلاسفهء اثینه (آتن). پدر او مبار (عصیب) فروش و بقول دیوژِن لائِرت وی پسر لیسانیساس بود و با سقراط رابطهء دوستی بی آلایش داشت و گویند سقراط دربارهء اسخینس گفته بود: تنها پسر مبار (عصیب) فروشی مرا بحق المعرفه شناخته و چنانکه باید احترام کرده است، و باز دیوژن گوید: کسی که بسقراط پیشنهاد فرار از زندان کرد همین اسخینس بود نه اقریطون(2). ولی این حکیم دانشمند بفقر و فاقه روزگار میگذرانید. سقراط او را اندرز میداد که از خویشتن وام گیرد، یعنی از خرج خود بکاهد و قناعت و صرفه جوئی پیش گیرد تا محتاج ناکسان نشود. هنگامی مبلغی بدو وام دادند و او دکان عطرفروشی در آتن باز کرد اما بخت او یاری نکرد و کار وی به افلاس کشید. آنگاه عزم رحیل بسرقسطه (سیراکوز) کرد و بدربار حکمران آن ناحیت التجا برد. آریستیپوس(3)او را گرامی داشت و سپس هنگام تبعید دیونی سیوس(4) اصغر، به آتن بازگشت و مجدداً دچار مضیقه گردید. تدریس فلسفه آزادانه و در ملا عام ممکن نبود، زیرا که کار به اهانت و تمسخر افلاطون و ارسطو میکشید، ناگزیر اسخینوس بتدریس خصوصی آغاز کرد و بنوشتن خطابه های قضاة نیز توجهی خاص مبذول داشت. در رسالهء فتیوس(5) خطابه های قضائی فرینی خوس(6) را جمع آوری کرده و او را در ردیف بهترین خطبا معرفی می کند و می گوید: خطابه های فرینی خوس مقیاس و معیار سبک سلیم آتیکی است. هرموگنس(7) هم از این خطیب به احترام نام می برد. اسخینوس چند رسالهء فلسفی داشته لکن مقداری ناچیز از آنها باقی مانده است. (دائرة المعارف بریتانیکا). سه رساله منسوب بوی بنام: تقوی، ثروت، مرگ بلاشک از او نیست و از مؤلفی مجهول است که بغلط بدو نسبت کرده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Aeschine.
(2) - Criton.
(3) - Aristippus.
(4) - Dionysius.
(5) - Photius.
(6) - Phrynichus.
(7) - Hermogenes.


اسخینس.


[اِ نُ] (اِخ)(1) یکی از خطبای یونان قدیم. وی دارای فصاحت و بلاغت کامل بود. آتنیان او را بسفارت نزد پادشاه مقدونیه فیلفوس (فیلیپ) فرستادند و او مشمول عطاها و عواطف شاهانه شد و پس از بازگشت از وی طرفداری میکرد و با خطیب مشهور دموستن بنای منازعه را گذارد و بالاخره کار به محاکمه کشید و صاحب ترجمه را بنفی و تبعید محکوم کردند و از این رو او به رُدس رفت و مدرسهء ادبیات و منطق را تأسیس کرد. مولد او سال 389 ق .م . و وفات در سنهء 314 ق .م . است. (قاموس الاعلام ترکی). اسخینس یکی از خطبای عشرهء معروف آتیکاست. پدر او آموزگار مدرسه بود دمستنس (دمستن) مدعی است که او برده بوده است. اسخینس نخست در مدرسهء پدر بکسب علوم پرداخت و چون در جمع مدنیون درآمد و از قوانین مدنی بهره ور شد خطیبی پیشه کرد. برخی از مورخین او را شاگرد ایسقراطیس (ایزکراتس) و افلاطون دانسته اند لکن این مسئله محقق نیست. اسخینس رقیب دمستنس بود و در آتن از سیاست فیلفوس (فیلیپوس) پادشاه مقدونیه هواداری میکرد و معروف بود که خویشتن را بدو فروخته است. پس از مرگ فیلیپوس در نتیجهء امری سیاسی اسخینس بتادیهء هزار درهم محکوم شد و برای اینکه از پرداخت آن نجات یابد وطن را ترک گفت. از آثار او فقط سه خطابه بر جای است که یکی از آن سه را بر ضد شخص دمستنس ایراد کرده. اسخینس در سال 314 ق .م . درگذشت. (فرهنگ تمدن قدیم ص 453). و رجوع به ایران باستان ص 1225، 1226 شود.
(1) - Eschine.


اسد.


[اَ سَ] (ع اِ) شیر بیشه. شیر درنده. (غیاث). اجبه. جخدب. اَبغث. مُجشم. جراهم. متبلل. جذع. (منتهی الارب). باقر. مبیح. بهور. بهنس. بیهنس. بهینس. متبهنس. محطم. محتضر. ابولبد. ابوفراس. غضنفر. لیث. حطام. حطوم. ج، آساد، اُسود، اُسُد، اُسد (مهذب الاسماء)، آسد، اسدان، مأسدة. (منتهی الارب) :
نه دمنه چون اسد نه درمنه چو سنبله ست
هرچند نام بیهده کانا برافکند.خاقانی.
حکیم مؤمن در تحفه آرد: اسد بفارسی شیر نامند، گوشت او دیرهضم و مورث شجاعت و ضماد پیه او بر کمر و کنج ران و انثیین و قضیب و مقعد مقوی جماع و قطور او با روغن تخم انجره در احلیل جهت نعوظ بی عدیل و طلاء او جهت کلف و زهرهء او مقوی باصره و آشامیدن یک دانگ آن که از نر باشد با زردهء تخم نیمبرشت کسی را که از زنان بسته باشند گویند مجرب است و وقت استعمال او را در حین هلال ماه شرط دانسته اند و گویند جلوس بر جلد او جهت رفع نقرس و بواسیر مجربست و بستن پوست او با مو بر گردن اطفال پیش از بلوغ جهت ازالهء صرع و بخور موی او جهت گردانیدن سباع و رفع تب یومی نافع و طلاء پیه و زهرهء او بر بدن باعث گریختن سباع از آن شخص و ضماد پیه مابین دو چشم او بر روی مورث مهابت در نظرها و قضای حاجات و گذاشتن قطعه ای از جلد او در میان جامه ها مانع کرم زدن او اگر کرم در جامه ها موجود باشد باعث قتل آن و چون یک درهم سرگین او را در شراب حل نموده بمعتادین شراب دهند سبب رفع خواهش ایشان گردد. و گویند شیر از آواز خروس سفید تاجدار میگریزد و مؤلف جامع الادویة از ارسطو نقل میکند که کباب خصیهء شیر بغایت مقوی دل و باه است و چون بشکافند و با بورهء سرخ و مصطکی طبخ نموده خشک کنند و بروغن زنبق چرب کرده و به آب گرم ناشتا بنوشند جهت جمیع دردهای درونی مثل قولنج و مغص و بواسیر و زحیر و درد رحم و درد جگر بغایت مفید است - انتهی. رجوع بتذکرهء ضریر انطاکی ص 46 و رجوع بفهرست البیان و التبیین چ حسن السندوبی شود. || در اصطلاح کیمیاویین، طلا. پادشاه فلزات چنانکه شیر پادشاه حیوانات است. (دزی ج 1 ص 21).

/ 105