لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اسطرلاب.


[اُ طُ] (اِخ)(1) (خلیج...) خلیجی است در اقیانوس کبیر در ساحل شمالی جزیرهء بزرگ گینهء جدید. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Golfe de l'Astrolabe.


اسطرلاب تام.


[اُ طُ بِ تام م] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسطرلابی که تمام مقنطرات را از یک تا نود دارا باشد. (التفهیم ص 297 ح) : و آلات رصد از کراسی و ذات الحلق و اسطرلاب های تام و نصفی ... که موجود بود برگرفتم. (جهانگشای جوینی). رجوع به اسطرلاب تمام شود.


اسطرلاب تمام.


[اُ طُ بِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بیرونی گوید: اسطرلاب تمام آن بود که مقنطراتش کشیده باشد از افق تا سمت الرأس نود مقنطرهء راست و عددشان بحروف جمل نبشته بود از سوی مشرق وز سوی مغرب از یکی تا نود و بولاء عدد طبیعی. و چون اندازهء اسطرلاب خردتر بود از آن مقدار که تمام را شایست تا همه مقنطرات اندرو نگنجد، میان هر دو یکی یله کنند تا آنچ کشیده شود اندرو چهل وپنج باشد و عددشان که نبشته آید عددهای جفت متوالی باشند و آن اسطرلاب را نصف خوانند. اگر نیز از آن خردتر باشد، مقنطرات او سی کنند و او را ثلث خوانند، ای مقنطراتش سه یک نودند. و هم برین قیاس سدس بود و عشر. و خمس هیچ نکنند هرچند که شاید کردن و هرچ از این معنی بر مقنطرات کرده آید همچنان بدرجه های بروج کرده آید. (التفهیم ص 296).


اسطرلاب چارم.


[اُ طُ بِ رُ] (اِخ)اسطرلاب چهارم. آفتاب. (مؤید الفضلاء) (شعوری از محمودی) (آنندراج). || چارم اسطرلاب. قرآن که چهارم کتاب آسمانی است یعنی زبور، توریة، انجیل، قرآن :
بخط احسن تقویم و آخرین تحویل
به آفتاب هویت، بچارم اسطرلاب.خاقانی.


اسطرلاب سرطانی مجنح.


[اُ طُ بِ سَ رَ یِ مُ جَنْ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)ابونصر منصوربن علی بن عراق در سال 420 ه .ق . کتابی در اسطرلاب سرطانی مجنح تألیف کرد. (التفهیم ص 298 ح).


اسطرلاب گر.


[اُ طُ گَ] (ص مرکب) آنکه اسطرلاب سازد : کجا اسطرلابگر عاجز شود از جهت تنگ شدنشان. (التفهیم بیرونی).


اسطرلاب مسطح.


[اُ طُ بِ مُ سَطْ طَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) اسطرلابی که نزد قدما بیشتر معمول بوده است مسطح شمالی یا جنوبی بوده و به انواع مختلف تام و سدسی و ثلثی و غیره ساخته اند. (التفهیم ص 297 ح). و عمر بن محمد مروروذی صاحب اسطرلاب مسطح است. (التفهیم ص 162 ح).
(1) - Astrolabe plan.


اسطرلاب نیمه.


[اُ طُ بِ مَ / مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نصفی مقابل تام و ثلثی و غیره.


اسطرلابی.


[اُ طُ] (ص نسبی) منسوب به اسطرلاب.


اسطرلابی.


[اُ طُ] (اِخ) ابوالقاسم هبة الله. رجوع به اسطرلابی هبة الله ... شود.


اسطرلابی.


[اُ طُ] (اِخ) احمدبن محمد. رجوع به احمدبن محمد صاغانی و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 78 شود.


اسطرلابی.


[اُ طُ] (اِخ) هبة اللهبن الحسین بن یوسف مکنی به ابوالقاسم معروف ببدیع. یکی از مشهورترین علمای فلک از مردم ایران متولد بغداد. وی باختراع آلات فلکیه و ساختن آنها شهرت یافت و از این راه در زمان خلافت المسترشد عباسی مالی بسیار بدست کرد و چون درگذشت در این فن جانشینی بجای نماند و او ادیب و شاعر بود و در شعر خویش بفکاهت مایل و بشعر ابن حجاج مولع بود و اشعار او را جمع و مرتب کرد و آن را «درة التاج من شعر ابن الحجاج» نامید و او را زیجی است موسوم به «المعرب المحمودی» که آنرا برای سلطان محمود ابی القاسم بن محمد تألیف کرده است. وفات وی ببغداد در سال 534 ه .ق . اتفاق افتاده. (الاعلام زرکلی ج 3 ص 1118) (طبقات الاطباء ج 1 ص 28).


اسطرماطوس.


[] (اِ) اسپند است [ کذا ] و به فرنگی اسطلس(1). گویند قفرالیهود است و اسطون(2)نیز نامند. (فهرست مخزن الادویة).
(1) - شاید: استطلس.
(2) - شاید: قرسطوس.


اسطرنجلا.


[ ] (اِ) خطی از خطوط سریانی و آن اجل و احسن خطوط سریانی است و او را خط ثقیل نیز نامند و نظیر آن در اسلام خط مصاحف است. (ابن الندیم). سطرنجیلی.


اسطرنومیا.


[اَ طَ رُ] (معرب، اِ)(1) (از: یونانیِ اَسْترُن(2)، ستاره + نُمُس(3)، قانون) آسطرنومیا. اَصطرونومیا. علم نجوم.
(1) - Astronomie.
(2) - Astron.
(3) - Nomos.


اسطرنونا.


[اُ طُ] (معرب، اِ) بیونانی علم هیأت و علم نجوم را گویند. (برهان). مصحف اسطرنومیا. مؤلف نفایس الفنون در فن دویم از مقالهء سیم (در اصول ریاضی) از قسم دویم در علوم اوایل آرد: علم اسطرنونا که آن علم است بهیأت آسمان و زمین و عدد افلاک و مقادیر حرکات و کمیت ابعاد و اجرام و کیفیت اوضاع بسایط که اجزای این عالم اند علی الاطلاق، ببراهین هندسی و این علم بحقیقت علم نجوم است و ارسطاطالیس او را علم تعلیمی نام نهاد و بطلیموس آنرا سخن شمرد و اکنون این علم به مجسطی مشهور است و معنی مجسطی بلغت یونانی ترتیب است و سبب اختصاص بدین نام آن بود که این علم پیش از بطلیموس بدین ترتیب مدون نبود چون بطلیموس او را بدین ترتیب تدوین کرد به مجسطی مشهور شد. (نفایس الفنون چ 1317 ه .ق . ج 2 ص 83).


اسطروشیا.


[] (اِخ) [ کذا ] . نام یونانی کتاب اصول هندسهء اقلیدس، بقول ابن الندیم.


اسطریرن.


[] (اِ) یا اسطرنیون. نام یکی از ماهها و شهور است. ادریسی، آنجا که از اقیانوس سخن میراند گوید: و ایام سفرهم، فیه ایام قلائل و هی مدة شهر اسطریرن و شهر اوسو. گرگریو(1) (48،1) آنرا اسطزیون ضبط کرده. دزی گوید: امری(2) بمن نوشته که بعقیدهء وی این کلمه مصحف سپتامبر است و شاید از استبریُن(3) یونانی مأخوذ باشد، ولی در این صورت بعید است که ادریسی سپتامبر را بجای ژویه ضبط کند، چه «اوسو» همان اوت است. (دزی ج 1 ص 22).
(1) - Gregorio.
(2) - Amari.
(3) - Stebrion.


اسطریس.


[] (اِ) بیونانی سنگ مرمر است. (مخزن الادویة). رجوع به اسطریطس شود.


اسطریطس.


[] (اِ) بیونانی سنگ مرمر است. (تحفهء حکیم مؤمن).


اسطریوس.


[] (اِ) حجرالیشف است. (تحفهء حکیم مؤمن).


اسطع.


[اَ طَ] (ع ص) درازگردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مهذب الاسماء). درازگردن از شترمرغ و جز آن. (منتهی الارب).


اسطع.


[اَ طَ] (اِخ) لقبی از لقب های اسبان، از جمله لقب اسب بکربن وائل، و هو ذوالقلادة ایضاً. (منتهی الارب).


اسطفانس.


[اِ طِ نُ] (اِخ)(1) یکی از حکما که در صنعت کیمیا بحث کرده و بعمل اکسیر تام دست یافته است. (ابن الندیم در عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 22). اسطفانس یکی از اطباء دورهء فترت بین مینس و برمانیدس یاد شده. و رجوع به اصطفانوس شود.
(1) - Stephanus.


اسطفانس المصری.


[اِ طِ نُ سُلْ مِ](اِخ) یکی از فلاسفهء یونان قدیم. (عیون الانباء ج 1 ص36).


اسطفانوس.


[اِ طِ] (اِخ)(1) نام کاتب ابن الهیثم. (الوزراء و الکتاب ص18). || نام کاتب عبدبن زیاد. (ایضاً ص19).
(1) - Stephanus.


اسطفلس.


[ ] (اِ) قفرالیهود است. (تحفهء حکیم مؤمن).


اسطفلین.


[ ] (معرب، اِ) حکیم مؤمن گوید: اسطافالس بیونانی جزر است و بلغت روم اسطفلین و بلغت شام اسطون نامند. (تحفهء حکیم مؤمن). گزر. (ذخیرهء خوارزمشاهی). زردک. رجوع به اسطافالس و اسطفین شود.


اسطفین.


[اِ طَ/ اُ طَ] (معرب، اِ) بلغت یونانی زردک را گویند که گزر باشد، بهترین آن زرد و شیرین است و قوت باه دهد و پشت و کمر را قایم کند. (برهان). بلغت یونانی زردک را گویند که گزر باشد. (الفاظ الادویة) (مؤید الفضلاء). اسطفین، اصطفین است، اسطون نیز گویند و آن جزر است. (اختیارات بدیعی). رجوع به اسطفلین و اسطافالس و اسطون شود.


اسطقس.


[اُ طُ قُس س / اِ طُ قِ(1)] (معرب، اِ) (از یونانی اوستوقس(2)، عنصر) ماده. مایه. مادهء از هر چیزی. (مؤید الفضلاء). اصل هر شی ء :
حبر اکرم هم اسطقسّ کرم
نیر اعظم آیت دادار.خاقانی.
|| ماده. هیولی(3). || عنصر(4). (غیاث). آخشیج. عبارة عن احدی اربعة طبایع. (تعریفات جرجانی). بلغت رومی هر یک از چهار عنصر باشد که یکی از آن آتش است و دیگری آب و دیگری هوا و دیگری خاک. (برهان). رومیان یکی از چهار طبع را گویند. (موید الفضلاء). اسطقس کلمه ای است یونانی، و معنی آن اصل هر چیز باشد. و عناصر اربعه را هم که عبارت از آب و خاک و هوا و آتش باشد به اسطقسات تعبیر کنند، زیرا عناصر اربعه اصل آفرینش مرکبات که حیوانات و نباتات و معادن است باشند. کذا فی تعریفات السید الجرجانی. (کشاف اصطلاحات الفنون). هر بسیطی که مرکب از آن ترکیب شود، چون سنگ و گل و آجر و چوب که قصر از آن مرکب شده و حروف که کلام از آن ترکیب یافته و واحد که عدد از آن مرکب گردیده است. و آنرا رکن گویند. و اسطقسات اربعه آتش و هوا و آب و خاک باشد و این چهار را عناصر نیز گویند. ج، اسطقسات :
فنا هست اسطقس را نزد تو
و یا خود مر او را همیشه بقاست.
ناصرخسرو.
|| در تداول عوام، اسطقسش درست بودن؛ محکم، استوار، قوی، سالم و تندرست بودن.
(1) - دزی ج 1 ص 22.
(2) - Oustouqs. (3) - از ulos یونانی.
(4) - element.


اسطقسات.


[اُ طُ قُس سا] (ع اِ) جِ اسطقس. عناصر. (غیاث). عناصر اربعه. (برهان). طبایع را نیز گفته اند که آن حرارت و برودت و رطوبت و یبوست باشد. (برهان). رومیان طبایع اربعه را نیز گویند و عرب آنرا عناصر اربعه گویند. کذا فی الادات و زاد فی الشرفنامه یکی را اسطقس نامند چنانچه بتازیش عنصر و عناصر خوانند و فیها نظر. و یبوست را گویند و عناصر باد و خاک و آب و آتش را نامند پس هر دو یکی چگونه باشد و عناصر بمنزلهء جسم است و طبایع همچو جان آن. و فرق میان ایشان ظاهر است. و سطقسات بضمتین و با سین مخففه نیز در این لغتی است. (مؤید الفضلاء). هو لفظ یونانی بمعنی الاصل و تسمی العناصر الاربع التی هی الماء و الارض و الهواء و النار اسطقسات لانها اصول المرکبات التی هی الحیوانات و النباتات و المعادن. (تعریفات جرجانی). عناصر اربعه بلغت رومی. (آنندراج) : از تأثیرات حرکات شوقی آن سلسله اسطقسات اصول اربعه با تضاد امزجه و اختلاف کیفیات در یکدیگر پیوست. (تاریخ وصاف).
- اسطقسات اربعه.؛ رجوع به اسطقس شود. || اجرام سماوی. || اصل و مادهء هر چیز. || علم هندسه. (برهان). رجوع به اسطقس شود.
- کتاب اسطقسات؛ نام کتاب اقلیدس در اصول صناعت هندسه. (مفاتیح).


اسطلبر.


[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین متصل به معلم کلایه. در کوهستان سردسیر دارای 404 تن سکنه. فارسی زبان. شیعه. آب آن از رودخانهء شمس کلایه، محصول آن: غلات، ارزن، کرچک، میوه جات. صنایع دستی آن گلیم، کرباس بافی. شغل اهالی زراعت. نصف سکنه در زمستان برای تأمین معاش به تهران و تنکابن میروند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1 ص11).


اسطلخ بجار.


[اِ طَ بِ] (اِخ) یکی از مواضع سیاه رستاق (ناحیهء رانکوه گیلان). (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ج5 ص106 بخش انگلیسی).


اسطلخ پشت.


[اِ طَ پُ] (اِخ) دهی از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساری واقع در 36000 گزی شمال کیاسر، کنار راه عمومی هزارجریب. کوهستانی. جنگلی. معتدل مرطوب. سکنه 475 تن، شیعه، مازندرانی، فارسی زبان. آب آنجا از چشمه. محصول آنجا غلات، ارزن، لبنیات، عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان شال، کرباس و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


اسطلخ زیر.


[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش، واقع در 5000 گزی شمال بازار شاندرمن و 11000 گزی شمال ماسال. جلگهء معتدل مرطوبی. سکنه 386 تن. شیعه، طالشی، فارسی. آب آن از رودخانهء شاندرمن. محصول آن برنج، مختصر ابریشم و گندم و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. استخرهای قدیمی دارد. طایفهء عیسی زاد که محل سکنای آنها در ییلاق چاف رود است زمستان در این قریه ساکن هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2 ص12).


اسطلخ سر.


[اِ طَ سَ] (اِخ) یکی از مواضع توابع، از تنکابن. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص23، 106، 121 و 123 بخش انگلیسی).


اسطلخ کوه.


[ ] (اِخ) دهی جزء بلوک خورگام دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در 2000 گزی ناش. کوهستان، سردسیر. سکنه 310 تن. تاتی، فارسی، گیلکی. آب آن از چشمه های محلی. محصول آن غلات، بنشن، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. اکثر سکنه زمستان برای تأمین معاش بگیلان میروند. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج2 ص12).


اسطلس.


[ ] (اِ) در فهرست مخزن الادویه آمده: اسطرماطوس اسپند است و بفرنگی اسطلس. گویند قفرالیهود است و اسطون [ ظ: فرسطوس ] نیز نامند. رجوع به استطلس و اسطرماطوس شود.


اسطلک.


[ ] (اِخ) دهی جزء بخش لشت نشاء شهرستان رشت، 3000 گزی جنوب باختر بازار لشت نشاء، 1000 گزی باختر راه شوسهء لشت نشاء به کوچصفهان. جلگه، معتدل، مرطوب مالاریائی. آب از نهر نورود از سفیدرود. محصول آن برنج و مختصر ابریشم. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. بنای زیارتگاه آن قدیمی است. از دو محلهء بالا و پایین تشکیل شده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2 ص13).


اسطم.


[اُ طُم م] (ع اِ) میانهء دریا. (منتهی الارب).


اسطماخس.


[اَ طِ خُ] (اِخ)(1) هرمس نام یکی از کتب خود را در صنعت کیمیا بنام او یا خطاب بدو کرده است. (ابن الندیم).
.(فلوگل)
(1) - Astimachus.


اسطمة.


[اُ طُمْ مَ] (ع اِ) اصطمة. میان چیزی: اسطمة القوم؛ میانهء قوم، و اشرف و بهتر ایشان. || فراهم آمدنگاه مردمان و معتمدعلیه ایشان. (منتهی الارب). || میانهء دریا. اسطم.


اسطنبول.


[اِ طَمْ] (اِخ) استانبول. اسلامبول. قسطنطنیه. (نخبة الدهر دمشقی). و رجوع بفهرست ترجمهء مجالس النفایس بفارسی شود.


اسطوان.


[اُ طُ] (ع ص) شتر درازگردن یا بلندبالا. (منتهی الارب). اشتری بلند. (مهذب الاسماء). || (اِ) ایوان. دهلیز. کریاس. (دزی ج 1 ص 22). || ستون : بارانی پوشیده بر عادت مسافران بنزدیک اسطوانی رفت. (تفسیر ابوالفتوح رازی).


اسطوان.


[اُ طُ] (اِخ) ثغری است بروم. (منتهی الارب). قلعه ای است در حدود رومیه از ناحیهء شام. (مراصد الاطلاع).


اسطوانات.


[اُ طُ] (ع اِ) جِ اسطوانة.


اسطوانة.


[اُ طُ نَ] (معرب، اِ) معرب اُستون. ستون. (مهذب الاسماء) (خلاص) (منتهی الارب). ساریه. رکن. ج، اساطین، اسطوانات. || قوائم ستور. || نره. (منتهی الارب). || شریان. (بحر الجواهر). || اسطوانة، هو شکل یحیط به دائرتان متوازیتان من طرفیه هما قاعدتاه یصل بینهما سطح مستدیر، یفرض فی وسطه خط موازٍ لکل خط یفرض علی سطحه بین قاعدتیه. (تعریفات جرجانی).(1) جسمی که آغاز کند از دائره ای و منتهی گردد بدائره ای متساوی اوّلی که احاطه کرده باشد به آن بسیطی اسطوانی. رجوع به استوانه شود. اسطوانة، بضم الهمزة فی اللغة ستون و هی اُفعوالة مثل اقحوانة، و نونه اصلیة، لانه یقال اساطین مسطنة. کذا فی الصراح. و عند المهندسین یطلق علی معان منها الاسطوانة المستدیرة. و هی جسم تعلیمی احاطت به دائرتان متوازیتان متساویتان. و سطح مستدیر واصل بینهما بحیث لو ادیر خط مستقیم واصل بین محیطیهما من جهة واحدة علی محیطیهما لماسة فی کل الدورة و قولهم علی محیطیهما متعلق بادیر و قولهم لماسة جواب لو ای ماس ذلک الخط المستقیم ذلک السطح الواصل و هو احتراز عن کرة قطعت من طرفیها قطعتان متساویتان متوازیتان بدائرتین کذلک. و ما قیل ان الاسطوانة المستدیرة شکل یحدث من وصل خط من جهة بین محیطی دائرتین متوازیتین متساویتین کل منهما علی سطح و ادارة ذلک الخط علیهما، ای علی محیطیهما الی ان یعود الی وضعه الاوّل. ففیه انه یحدث من حرکة الخط شکل مسطح لامجسم. ثم الاسطوانة المستدیرة ان کانت مجوفة متساویة الثخن و قطر قاعدة تجویفها الذی هو ایضاً علی شکل الاسطوانة المستدیرة اکبر من نصف قطر قاعدة الاسطوانة بحیث یکون ثخنها اقل من سمکها، ای من ثخن تجویفها فتسمی بالذرقیة و الدائرتان قاعدتان للاسطوانة. و الخط الواصل بین مرکزی الدائرتین سهم الاسطوانة و محورها. فان کان ذلک الخط عموداً علی القاعدة فالاسطوانة قائمة. و هی جسم یتوهم حدوثه من ادارة ذی اربعة اضلاع قائم الزوایا علی احد اضلاعه المفروض ثابتاً حتی یعود الی وضعه الاول. و الا فمائلة. و هی جسم یتوهم حدوثه من ادارة ذی اربعة اضلاع غیر قائم الزوایا علی احد اضلاعه المفروض ثابتاً الی ان یعود الی وضعه الاول و منها الاسطوانة المضلعة. و هی جسم تعلیمی احاط به سطحان مستویان متوازیان کثیرالاضلاع کل من السطحین موازیة لاضلاع السطح الاَخر. و احاطت به ایضاً سطوح ذوات اضلاع اربعة متوازیة، بان یکون کل ضلعین منها متوازیین عدة تلک السطوح عدة اضلاع احدی القاعدتین و قاعدتاهما السطحان المتوازیان فان کانت تلک السطوح التی هی ذوات الاربعة الاضلاع قائمة الزوایا فالاسطوانة قائمة، و الا فمائلة. و منها الاسطوانة التی تکون مشابهة للمستدیرة او المضلعة بان لاتکون قاعدتها شکلاً مستقیم الاضلاع، و لا دائرة بل سطحاً یحیط به خط واحد لیس بدائرة کالسطح البیضی. و منها اسطوانة تکون سطحاً تحیط به خطوط بعضها مستدیر و بعضها مستقیم. هکذا یستفاد من ضابطة قواعدالحساب و غیره. و الحکم فی ان اطلاقها علی تلک المعانی بالاشتراک اللفظی او المعنوی کالحکم فی المخروط علی ما مر. (کشاف اصطلاحات الفنون). شکل مجسمی که پیدا آید از سطحی متوازی الاضلاع قائم الزوایا چون یکی از اضلاع آنرا استوار داری و سطح گرد بگردانی تا بجای نخستین شود. (بحر الجواهر). || وردنه. واردن. تیر. چوبه. نیواره. چوچه. دسورده. نغروج. نورد.(2)
(1) - Cylindre.
(2) - Cylindre.


اسطوانة.


[اُ طُ نَ] (اِخ) قیساریة. قیصریة.(1)(کازیمیرسکی). || رواق.(2) مدرس زِنون آتنی. رجوع به زِنون شود.
- اهل اسطوانة؛(3) رِواقیون.(4) (دزی ج 1 ص 22). رِواقیان. رجوع به رِواقیان شود.
(1) - Portique.
(2) - Pecile.
(3) - Les portiques.
(4) - Les stoiciens.


اسطوانی.


[اُ طُ نی ی] (ع ص نسبی)منسوب به اسطوانة.
- بسیط اسطوانی؛ آنست که بر شکل اسطوانه باشد و آغاز کند از دائره و منتهی شود بدائرهء بسیط مقبب. (مفاتیح العلوم خوارزمی چ 1 سنهء 1349 ه . ق. ص 121 س 16 - 17).


اسطوخودوس.


[اُ] (معرب، اِ) (از لاتینی استوخاس(1)) اُسطوخُدوس. اُسطوخودُس. نبات له سفاد حمر دقیقة کسفاد حبة الشعیر و هو اطول منه ورقاً و فیه قضبان غبر کما فی الافتیمون بلانور و هو حریف مع مرارة یسیرة. (مقالهء ثانیه از کتاب ثانی قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 159 س 4). نباتی است و بر سر او شاخهای بزرگ است همچنانکه بر سر دانهء جو باشد و برگ او از برگ جو درازتر باشد و اندر وی شاخها اغبر بود یعنی خاک رنگ همچنانکه در افتیمون و رنگ او بسرخی میل دارد و ابن ماسویه گوید او را تخمی است و او را چون بدست بمالند بوی کافور دهد، طعم او تلخ و تیز است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اسطوخودوس، معنی آن موقف الارواح است و آن جزیره ای که از آنجا خیزد نام آن جزیره استخادس است و آنرا شاه سفرهم رومی گویند و طبیعت آن گرم است در درجهء اول و خشکست در دوم و بهترین آن بود که تازه بود و لون آن بسبزی مایل بود و در طعم وی تلخی و حراقت بود و منفعت وی آنست که دماغ را از اخلاط پاک کند و صرع را نافع بود و سدّه بگشاید و مرضهای عصبانی را سودمند بود و مرهء سودا و بلغم لزج براند و مجلل و مفتح بود و طبیخ وی مسهل خلط سودائی بود خاصه از سر و مفرح و مقوی دل بود و مقوی جمیع اعضاء باطن و همه بدنست و در تقویت دل و تزکیهء فکر بغایتست و شربتی از وی مقدار سه درم بود و معده و احشا را از اخلاط بد پاک کند و مغص را نافع آید و جهت زهری که خورده باشند و گزندگی جانوران سودمند بود و اگر طبیخ وی بر مفاصل ضماد کنند درد ساکن گرداند و اگر دو جزء از اسطوخودوس و یک جزو پوست بیخ کبر کوفته و بیخته با عسل بسرشند و استعمال کنند جهت سردی معده و خلطهای بد نافع بود و بدل آن فراسیون است بوزن آن و گویند بدل آن بوزن آن مرو و گویند بدل آن افتیمون است. و وی مضر است بشش و غثیان و کرب آورد و صاحب منهاج گوید مصلح وی حماما است و گویند بارزد، و صاحب تقویم گوید مصلح وی صمغ و یا کتیرا بود. (اختیارات بدیعی).
اسطوخودوس بیونانی حافظ الارواح است و آن گیاهی است برگش شبیه برگ صعتر و از آن درازتر و باریکتر و گلش مایل بسفیدی و ساقش واحد و باریک و بی شاخ و در قد کمتر از شبری و قبهء او متراکم از اجزاء شبیه بجو و بی تخم و مایل بسرخی و تندطعم و با اندک تلخی. در اول دوم گرم و خشک و گویند مرکب القوی است و اجزاء باردهء او کمتر. و این قول اقرب است. محلل و ملطف و مفتح سدد و جالی و با قوهء قابضه و مقوی بدن و دل و احشاء و در تقویت ارواح (؟) دماغی بی عدیل و مانع عفونت اخلاط و منضج و منفی مرهء سوداء دماغی و طبیخ او در امراض سینه و سعال و نزله قوی تر از زوفا و مفرح و مسهل بلغم و سودا و مقوی آلات بول و با قوهء تریاقیه و سعوط یک درهم او با عسل منقی قوای دماغی و آشامیدن یک درهم با ماءالعسل جهت جنبیدن مغز سر که از ضربه و سقطه حادث شده باشد و به تنهائی جهت رعشهء دماغی و دو جزو او با یک جزو بیخ کبر که با عسل سرشته باشند جهت برودت معده و بواسیر بغایت مفید و ضماد پختهء او جهت درد مفاصل و نقرس و نقوع و مطبوخ او جهت استسقا و ورم بارد جگر و تنقیهء گرده و طحال و امراض مقعد نافع و با سکنجبین و نمک هندی مسهل قوی و جهت صداع مفید و با عاقرقرحا و سکبینج جهت صرع و با شراب جهت نفخ و درد اعصاب و اضلاع و سموم مشروبه نافع و مضر صفراوی مزاج و معطش و مغثی محرورین و مصلحش سکنجبین. گویند مضر شش است و مصلحش کتیرا و صمغ و قدر شربتش از دو درهم تا پنج درهم و بدلش در آلات تنفس فراسیون و در تنقیهء سوداء افتیمون و مداومت مربای گل او با شکر و عسل هر روز یک مثقال از گل او خورده شود جهت رفع سودا و تفریح مجرب دانسته اند و مؤلف تذکره گوید که چون او را با ثلث او گشنیز خشک و ربع او مرزنجوش و تسع او هر یک از مصطکی و هلیلهء کابلی و کندر معجون کنند یا بجوشانند و هر شب در وقت خواب مداومت نمایند جهت رفع نزلات و رمد و ترهل و ربو و گرانی سامعه و ضعف باصره مجرب است. (تحفهء حکیم مؤمن).(2)رجوع بتذکرهء ضریر انطاکی ج 1 ص 44 شود. بلغت یونانی و بعضی گویند رومی شاه اسپرم رومی است و مسهل فایده مند است و معنی آن بعربی موقف الارواح و ممسک الارواح بود، تقویت دل و تزکیهء فکر دهد و بعربی ضَرْم گویند بفتح ضاد نقطه دار. (برهان). ممسک الارواح. موقف الارواح. موافق الارواح. ضَرم.(3) ضُرم. غَرَف. (منتهی الارب). منتجوسه. شاه اسپرم رومی. شاه اسپرغم رومی. خُزامی. ناردین. سنبل رومی. سنبله. سنبل. کشه.
(1) - Stoechas.
(2) - Lavande. Lavandula Spica. Lavandu ladentata. Lavande Stoechas.
.(دزی ج 1 ص 22) Stechas.
(3) - Stoechas.


اسطوخوذوس.


[اُ] (اِخ) یاقوت گوید: اطباء گمان برند که آن اسم جزیره ای است در دریا مرکب از عده ای جزایر و در آنجا این عقار میروید و بدین جهت عقار مزبور را بنام جزیره نامیده اند. (معجم البلدان).


اسطور.


[اُ] (ع اِ) سخن پریشان و بیهوده. ج، اساطیر.


اسطورس رئیس.


[] (اِخ) ابن الندیم گوید: ابوعزه اسقف ملکیه را کتابی است در طعن بر اسطورس و جماعتی بر این کتاب نقض نوشته اند. ابن ابی اصیبعه نام او را جزو اطبائی که در دورهء فترت بین اسقلبیوس و غورس میزیسته اند آورده است. (عیون الانباء ج 1 ص 22).


اسطوره.


[اُ رَ] (ع اِ)(1) اسطور. اسطارة. سخن پریشان و بیهوده. سخن باطل. (غیاث). || افسانه. (مهذب الاسماء) (غیاث). ج، اساطیر :
قفل اسطورهء ارسطو را
بر در احسن الملل منهید.خاقانی.
(1) - Mythos. (Mythe).


اسطوری.


[اُ] (اِخ) طایفه ای از ایل بچاقچی، از طوایف کرمان و بلوچستان. مرکب از 40 خانوار است. سردسیر، اسطور. گرمسیر، مزرج. یکی از قراء سیرجان میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 95).


اسطوس.


[] (اِخ) یکی از حکما که در صنعت کیمیا (زرسازی) بحث کرده و بعمل اکسیر تام رسیده است. (ابن الندیم).


اسطول.


[اُ] (معرب، اِ) سفینه. کشتی. (دزی ج 1 ص 22). || جهاز جنگی. سفینهء حرب. کشتی جنگی. (مقریزی از تاج العروس). ج، اساطیل.


اسطون.


[اُ] (معرب، اِ) بیونانی اسطفین است که زردک باشد. و بهترین آن زرد و شیرین بود. (برهان). گزر. جزر. رجوع به اسطفین شود.


اسطه.


[] (اِخ) یکی از قرای شراهین (همدان). (نزهة القلوب ج 3 ص 72).


اسطهبانات.


[اِ طَ] (اِخ) شهرکی است بناحیت پارس ببراکوه نهاده، کم مردم و با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). رجوع به اصطهبانات شود.


اسطی.


[اُ طا] (معرب، ص، اِ) در تداول عوام عرب، بمعنی استاذ. (دزی ج1 ص21). رجوع به استاد شود.


اسطیاؤس.


[اِ ءُ] (اِخ)(1)از مردم بارنتوس(2)از شاگردان افلاطون. (تاریخ الحکماء قفطی ص 24).
(1) - Hestia.
(2) - Perinthe.


اسطیر.


[اِ] (ع اِ) سخن پریشان و بیهوده. اسطور. اسطورة. || افسانه. ج، اساطیر.


اسطیر اطیقوس.


[اَ اَ] (معرب، اِ مرکب)(1)بوبونیون. حالبی. قبسطالة. و ابوعلی در قانون آن را «اسطاروس اطیقوس» آورده و گوید: هو الدواء المعروف بالحالبی، فیه ادنی تبرید و لیس فیه قبض. قوته قوة محللة مع تبرید الاورام و البثور. نافع من اورام الحالب ضماداً و تعلیقاً. (قانون ابوعلی کتاب مفردات ص 162 س 16). رجوع به اسطر اطیقوس شود.
(1) - Aster attique. Aster atticus.


اسطیرة.


[اِ رَ] (ع اِ) اسطیر.


اسطیریوس.


[ ] (اِخ) الملک. جانشین مرقیان الملک. ابن ابی اصیبعه گوید: این پادشاه بعلتی سخت مبتلا شد و اوتوشیوس [ یحیی النحوی ؟ ] او را درمان کرد و وی شفا یافت. ملک او را گفت: هر حاجتی داری از من بخواه. اوتوشیوس گفت: حاجت من آنست که بین من و اسقف ذورلیة شری شدید پدید آمده و او بر من ستم رانده و افلابیانوس بطریرک قسطنطنیه را بر آن داشته که سونذس یعنی مجمع دینی تشکیل دهد و بدین ترتیب بستم و دشمنی مرا از کلیسا طرد کرده است، درخواست من آنست که جمعی را بفرمائی در کار من نظر کنند. ملک گفت: چنین کنم. پس نزد دیسقوروس صاحب اسکندریه و یوانیس بطرک انطاکیه کسان فرستاد و بفرمود که نزد او حاضر آیند. دیسقوروس با سیزده اسقف حاضر آمد ولی صاحب انطاکیه تأخیر کرد و حاضر نشد. ملک دیسقوروس را بفرمود در کار اوتوشیوس بنگرد و حکم مجمع را نقض کند و او را گفت اگر چنین کنی ترا مورد احسان خویش قرار دهم و الا بسخت ترین وجه بکشم. دیسقوروس با سیزده اسقف مجمعی بکرد و در دعوی او نظر کرده و بدو حق دادند. و اسقف ذورلیة و اصحاب وی را از کینه طرد کردند. (عیون الانباء ج 1 ص 105).


اسطین.


[ ] (اِخ) پدر تاذری بن اسطین نصرانی که کاتب اسحاق بن قبیصه حاکم هشام بن عبدالملک بود. (کتاب الوزراء و الکتاب ص 38).


اسطینوش.


[] (اِخ) امپراطور روم : ملکت اسطینوش بوقت [ عمر بن ] عبدالعزیز شش سال بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 137).


اسعاء .


[اِ] (ع مص) سخن چین گردانیدن. بسخن چینی داشتن. || دادن جسته جوینده را. || محتاج طلب گردانیدن کسی را. (منتهی الارب). || واداشتن بسعی یعنی کسب. || اسعوا به؛ طلبوه. (اقرب الموارد).


اسعاد.


[اِ] (ع مص) نیک بخت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء). نیکبخت گردانیدن. (زوزنی). || یاری کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مؤید الفضلاء). یاری. (غیاث). یاوری. مساعدت :
التجا بر تست و بر امداد تو
تکیه بر اشفاق و بر اسعاد تو.مولوی.
|| یاری دادن زن مر دیگری را در نوحه و آن منهی عنه است. (منتهی الارب). || نیک بختی. (غیاث).


اسعار.


[اَ] (ع اِ) جِ سِعْر. قیمت ها. نرخها :اسعار اشعار در بازار مروت ایشان [ آل فریغون ] رواج یافته. (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 286). || ارزها (اصطلاح بانکی)(1): اسعار خارجی.
(1) - Les devises.


اسعار.


[اِ] (ع مص) نرخ نهادن. || برافروختن آتش. || برانگیختن جنگ. || بدی رسانیدن کسی را. (منتهی الارب).


اسعاط.


[اِ] (ع مص) دارو در بینی ریختن. دارو به بینی واکردن. (تاج المصادر بیهقی). دارو به بینی فروبردن. (زوزنی). سَعوط در بینی کردن. دارو ریختن در بینی. (منتهی الارب)(1): اسعطه الدواء. || مبالغه کردن در تفهیم علمی. || نیزه بر بینی زدن و بعضی گفته اند نیزه زدن مطلقا. (از منتهی الارب). نیزه بر سینه زدن. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - Employer comme errhin.


اسعاطة.


[اِ طَ] (ع اِمص) یک بار دارو ریختن به بینی. سعطة.


اسعاف.


[اِ] (ع مص) برآوردن. گزاردن: اسعاف حاجت؛ برآوردن حاجت. روا کردن حاجت. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغة). روا کردن. (غیاث). قضا کردن حاجت: اسعف بحاجته : از آنجا که اریحیت طبع و کرم، نهاد آن پادشاه بود این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 28). سلطان بفرمود تا ملتمس او به اسعاف مقرون داشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 347). ملتمس ایشان به اسعاف پیوست و دعوت ایشان را اجابت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 207). سلطان را به اسعاف سؤل و انجاح مأمول او سمح العنان یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 376). امتثال امر سلطان واجب است و اسعاف ملتمسات ارباب حوایج لازم. (جهانگشای جوینی). سلطان ملتمس ایشان را به اسعاف مقرون کرد و اجازت داد. (جهانگشای جوینی). منتجب الدین برخاست و سلطان را گفت که بنده را یک التماس است، اگر مبذول افتد. سلطان باسعاف آن وعده فرمود. (جهانگشای جوینی). || فرودآمدن، چنانکه به اهل و خانهء خود: اسعف باهله. || نزدیک چیزی یا کسی شدن. قریب کسی شدن: اسعف منه. || قادر کردن صید صیاد را بشکار: اسعف له الصید. (منتهی الارب).


اسعال.


[اِ] (ع مص) شادمان کردن کسی را. || مانند سِعْلاة [ غول ] گردانیدن کسی را در حرکت و جز آن. (منتهی الارب).


اسعان.


[اِ] (ع مص) خیمهء بزرگ یا سایه بان کردن. (از منتهی الارب).


اسعد.


[اَ عَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سعید. سعیدتر. نیک بخت تر. و منه الحدیث: اسعدالناس بشفاعتی من قال لا اله الا الله خالصاً. مؤنث: سُعْدی. || (ص) نیک بخت. سعید. || (اِ) کفتگی بند دست ستور. شقاق. || علتی است مانند گر که بشتر عارض شود و از آن لاغر گردد. (منتهی الارب).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) (عمید...). رجوع به اسعد ابومنصور شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن ابراهیم. پنجمین و ششمین از بنی یعفور در صنعا و یمن از حدود 285 تا 288 و از 303 تا 332 ه .ق .


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن ابی الحسن. رجوع به اسعدالدین ... شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن ابی الفضایل محمود. رجوع به اسعدبن محمود ابی الفضایل شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن ابی نصربن ابی الفضل الخراسانی المیهنی، الفقیه الشافعی. ملقب بمجدالدین و مکنی بأبی الفتح. او امامی مبرز در فقه و خلاف است و او را در خلاف تعلیقه ای مشهور است. وی فقه بمرو آموخت و سپس بغزنه شد و در آن دیار شهرت یافت و فضل وی شایع گشت و غزی او را ستوده است و پس از آن ببغداد رفت و دوبار تدریس مدرسهء نظامیه بدو تفویض کردند.کرّت اولی در سال 507 ه .ق . و سپس بهیجدهم شعبان سال 513 معزول شد و نوبت دوم در شعبان 517 و در ذی قعدهء همان سال به عسکر رفت و دیگری متولی تدریس گردید و در عسکر مردم بر او گرد شدند و از دانش او و هم طریقهء خلافیهء وی منتفع گشتند و حافظ ابوسعد سمعانی در ذیل ذکر او آورده و گوید او از دست سلطان محمود سلجوقی برسولی نزد ما بمرو آمد سپس از بغداد برسالت بهمدان شد و در همدان بسال 527 درگذشت. و هم سمعانی در ذیل گوید: از ابی بکر محمد بن علی بن عمر الخطیب شنیدم که گفت: فقیهی از مردم قزوین مرا حکایت کرد (و این فقیه در اواخر عمر اسعد بهمدان خدمت او می کرد) که آنگاه که مرگ مرد نزدیک شد من و او در وثاقی بودیم و بما اشارت کرد تا بیرون رویم و ما بیرون شدیم و من بر در بایستادم و گوش فرا وی داشتم و شنیدم که طپانچه بر روی میزد و میگفت: یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب الله(1). و همین کار و آیت تا آنگاه که جان بداد تکرار کرد. میهنی منسوب به میهنه یکی از قراء خابران خراسانست. (ابن خلکان چ فرهادمیرزا ج 1 ص 71). و گاه باضافهء مهنه گویند و از آن میهنی اراده کنند :
بوسعید مهنه در حمام بود
قائمش کافتاد مردی خام بود.عطار.
(1) - قرآن 39/56.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن حلوان. رجوع بموفق الدین المنفاخ و فهرست عیون الانباء شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن الخطیر، ابی سعید مهذب بن مینا، ابن زکریابن ابی قدامة بن ابی ملیح مماتی المصری النصرانی الکاتب الشاعر. مکنی به ابی المکارم و معروف به قاضی اسعد. او در دیار مصریة ناظر دواوین بود و صاحب فضائلی است و مصنفات عدیده دارد، از جمله: نظم سیرهء سلطان صلاح الدین و نظم کتاب کلیله و دمنه و کتاب قوانین الدواوین و آن در مصر بطبع رسیده است و دیگر کتاب القاشوش فی احکام قراقوش. و هم او را دیوانیست و ابن خلکان گوید من دیوان او را بخط پسر او دیدم و از آن مقاطیعی نقل کردم و از آن مقاطیع است:
تعاتبنی و تنهی عن امور
سبیل الناس ان ینهوک عنها
أَ تقدر ان تکون کمثل عینی
و حقک ما علیّ اضرّ منها.
و در مردی گران که بدمشق دیده گوید:
حکی نهرین ما فی الارض من یحکیهما ابدا
حکی فی خلقه ثوراً و فی اخلاقه بردا.
و از اوست در ضمن قصیده ای طویل:
لنیرانه فی اللیل ایّ تحرّق
علی الضیف ان ابطا و ایّ تلهب
و ماضرّ من یعشو الی ضوء ناره
اذا هو لم ینزل بآل المهلب.
و در شاگردی نحوخوان گوید:
و اهیف احدث لی نحوه
تعجبا یعرب عن ظرفه
علامة التأنیث فی لفظه
و احرف العلة فی طرفه.
و هم او راست:
سمراء قد ازرت بکل اسمر
بلونها و لینها و قدها
انفاسها دخان ندّ خالها
و ریقها من ماء ورد خدّها
لو کتب البدر الی خدمتها
رسالة ترجمها بعبدها.
و عماد اصفهانی ذکر او در خریده آورده و مقاطیعی از وی نقل کرده و سپس بترجمهء پدر او پرداخته و از شعر او نیز مقداری کثیر ضبط کرده است و از جمله در معنی کتمان سر:
و اکتم السر حتی عن اعادته
الی المسرّ به من غیر نسیان
و ذاک انّ لسانی لیس یعلمه
سمعی بسرالذی قد کان ناجانی.
و گوید آنگاه که او متولی دیوان جیش بود بقاهره بزمان الملک الناصر او را دیدم و او و کسان وی در اوّل ترسایان بودند و در ابتدای دولت صلاحی مسلمانی گرفتند و مهذب بن الخیمی در هجاءِ اسعدبن مماتی گوید:
و حدیث الاسلام واهی الحدیث
باسم الثغر عن ضمیر خبیث
لو رأی بعض شعره سیبویه
زاده فی علامة التأنیث.
و ابن خلکان گوید: حافظ ابوالخطاب بن دحیهء معروف بذی النسبین آنگاه که بشهر اربل آمد و اهتمام سلطان اربل، الملک المعظم مظفرالدین بن زین الدین رحمه الله در عمل مولد نبی مشاهده کرد کتابی بنام التنویر فی مدح السراج المنیر به اسم او کرد و در آخر کتاب قصیده ای طویل که در آن مدح مظفرالدین کرده بود بیاورد و اول قصیده این است:
لولا الوشاة و هم اعداءنا و هموا.
و کتاب و قصیده را بر وی بخواند و ما در شعبان سال 626 ه .ق . آن کتاب را که قصیده هم در آن بوده بشنیدیم. سپس من عین آن قصیده را در مجموعی دیدم که نسبت آنرا باسعدبن مماتی کرده بودند و گفتم شاید این نسبت غلطی از ناقل است ولی بعد از آن تمام قصیده را در دیوان اسعد دیدم که در آن مدح ملک الکامل رحمه الله را کرده بود و ظن من قوّت گرفت و پس از آن دیدم که ابوالبرکات بن المستوفی در تاریخ اربل این قصیده را در آنجا که ذکر ابن دحیه کند آورده و گوید از ابن دحیه پرسیدم که در این جا که گوئی:
یفدیه من عطا جمادی کفه المحرم
مراد تو چیست؟ و او پاسخی نیافت. گفتم شاید مثل این گفتهء شاعر است که گوید:
تسمی بأسماء الشهور فکفه
جمادی و ماضمّت علیه المحرّم(1).
و او تبسم کرد و گفت آری این خواسته ام. و پس از این قصهء ابوالبرکات در پیش من انتساب قصیده باسعد راجح آمد چه اگر از ابی الخطاب بود چگونه از بیان مقصود خویش بازمیماند و دیگر آنکه انشاد قصیده برای صاحب اربل بسال 606 بوده و اسعد مذکور در همین سال در حالی که مقیم حلب بود درگذشت و بستگی و علاقه ای با دولت عادلیه نداشت و در هر حال خدای داند که این قصیده از کدامیک از این دو تن است. و اسعد از وزیر صفی الدین بن شکر، بر جان خویش بهراسید و بنهانی از مصر بگریخت و بقصد پناهیدن و التجاء به الملک الظاهر بحلب شد و بدانجا بود تا در یکشنبهء سلخ جمادی الاولی 606 در 62 سالگی درگذشت و جسد او را در مقبره ای معروف بمقام بر کنار راه نزدیک مشهد شیخ هروی به خاک سپردند. و پدر او خطیر بروز چهارشنبهء ششم رمضان 577 وفات کرده است و ابی طاهربن مکنسهء مغربی دو بیت زیرین در رثاء او گفته است:
طویت سماءالمکرمات و کورت شمس المدیح
من ذا اؤمل او ارجی بعد موت ابی الملیح.
و رجوع به ابن خلکان چ فرهادمیرزا ص 72 و 73 شود.
مؤلف روضات گوید: ابن مماتی نصرانی مصری مکنی بابی المکارم، کاتب و شاعر مشهور. وی بنظارت دواوین در دیار مصریه اشتغال داشت و او صاحب فضائل بود و مصنفات بسیار داشت و سیرة صلاح الدین و کتاب کلیله و دمنه را بنظم درآورد و دیوان شعری داشت که ابن خلکان آنرا بخط پسر وی بدیده و چند بیت از آن استخراج کرده است. وی از مخافت بعض وزراء مصر بشهر حلب گریخت و بدانجا ببود تا در سنهء 606 ه .ق . بسن شصت واندسالگی درگذشت و بمقبرهء المقام مدفون شد. (روضات الجنات ص 101). او راست: القاشوش فی احکام قراقوش.
(1) - رمضان الحرام و محرم المبارک.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن زادان (دادویه ؟). بقولی جد ابوالطیب طاهربن حسین بن مصعب بن زریق بن اسعد است. رجوع بتاریخ سیستان حاشیهء1 ص172 شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن زرارة بن عدس النجاری مکنی به ابی امامة، از قبیلهء خزرج. وی یکی از شجعان اشراف جاهلیت و اسلام است. او ساکن مدینه بود و در عصر رسول (ص) بهمراهی ذکوان بن عبد قیس بمکه رفت و اسلام آورد و بمدینه بازگشت، و این دو تن نخستین کسانی بودند در اسلام که بمکه شدند. اسعد یکی از نقباء دوازده گانه و نقیب بنی النجار است. او پیش از وقعهء بدر درگذشت (سال اول هجرت). و در بقیع مدفون شد. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 99). و رجوع بقاموس الاعلام ترکی و عقد الفرید ج3 ص327 و فهرست امتاع الاسماع ج1 و مجمل التواریخ و القصص ص 246 و نزهة القلوب ج3 ص8 و 14 شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن سعدالدین مفتی از آل حسن جان مشهور. وی قصیدهء بردهء بوصیری را تخمیس کرده. وفات او بسال 1034 ه .ق . است. (کشف الظنون ذیل قصیدهء بردهء بوصیری).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن سلامة (الاشهلی) یا سعدبن سلامة. یکی از صحابه و انصار است. وی در وقعهء جسر بدرجهء شهادت رسید. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن سهل، مکنی بابی امامة. یکی از صحابه. وی نوادهء دختری اسعدبن زرارة است. دو سال پیش از رحلت رسول اکرم (ص) در مدینهء منوره تولّد یافت. پیغمبر وی را بنام جدش موسوم ساخت. و با این وصف بصحبت آن حضرت نایل نشد و فقط احادیث و اخباری را که از اصحاب کبار شنیده نقل و روایت کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن عبدالقاهربن اسعد الاصفهانی. عالم محقق فاضل. از مشایخ محقق طوسی و شیخ میثم بحرانی و سید رضی الدین بن طاوس است و ابن طاوس از او مانند کفعمی، در کتب خویش بسیار نقل کرده است. او راست: کتاب رشح الوفاء فی شرح الدّعاء. دعاءِ صنمی قریش المشهور. کتاب توجیه السؤالات فی حلّ الاشکالات. کتاب جامع الدلائل و مجمع الفضائل. (از امل الاَمل) (روضات الجنات ص 28).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن عصمة الریاحی. مکنی به ابی البیداء. اعرابی است. او ببصره سکنی گزید و در آنجا کودکان را با اجرت تعلیم میداد و همهء عمر را در بصره گذرانید و شوهر ام ابی مالک عمر بن کرکرة است و شاعر بود. او راست:
قال فیها البلیغ ما قال ذوالعَیْ
ی و کل بوصفها منطیق
و کذاک العدو لم یعد ان قا-
ل جمیلاً کما یقول الصدیق.
رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 239 و رجوع به ابوالبیداء ریاحی شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن عطیه. یکی از اصحاب نبوی. وی در روز بیعة الرضوان بشرف بیعت نایل شد. گویند در فتح مصر نیز حضور داشت و راوی برخی از احادیث و اخبار است. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن علی بن احمد زوزنی. مکنی به ابوالقاسم و معروف به بارع. ادیب و شاعر و فاضل و کاتب و مترسل. وی بنا بگفتهء عبدالغافر، در السیاق، بروز عید اضحی سنهء 492 ه .ق . درگذشت. یاقوت گوید: بخط تاج الاسلام خواندم که بارع از مردم زوزن است و ساکن نیشابور گردید و بعراق آمد و فضلاء آن سامان مقدم او گرامی داشتند. اسعد در خراسان و عراق، شاعر عصر و اوحد دهر بود و ذکر وی در آفاق شایع گردید و با کبر سن سماع حدیث میکرد، و تا آخر عمر بنوشتن مشغول بود. از ابوعبدالرحمن بن محمد داودی و ابوجعفر محمد بن اسحاق البحاثی سماع دارد. و ابوالبرکات الفراوی و ابومنصور الشحامی و جز آنان، از وی روایت کرده اند. باخرزی در دمیة در باب او آرد: الادیب ابوالقاسم اسعدبن علی البارع الزوزنی هو البارع حقاً و الوافر من البراعة حظّاً. و قد اکتسب الادب بجدّه و کدّه، و انتهی من الفضل الی اقصی حدّه، و لفّتنی الیه نسبة الاَداب، و نظمتنی و ایاه صحبة الکتاب، و هلُمَّ جراً الی الاَن. ارتدینا المشیب(1)، و خلعنا برد الشباب ذاک القشیب، و لااکاد انسی و انا فی الحضر، حظی منه فی السفر، و قد اخذنا بیننا باطراف الاحادیث، و رُضنا المطایا باجنحة السیر الحثیث، حتی سرنا معاً الی العراق، و نزل هو من فضلائه، بمنزلة السواد من الاحداق، و عنده توقیعاتهم بتبریزه علی الاقران، و حیازته قصبات(2)الرهان، و انا علی ذلک من الشاهدین لااکتم من شهادتی دقا و لا جلا، بل اعتقد بها صکا و علیها سجلا، و من یکتمها فانه آثم قلبه، و عازب لبه. قال السمعانی انشدنی الشحامی انشدنا البارع لنفسه:
قد اقبل المعشوق فاستقبلته
مستشفیاً مستسقیاً من ریقه
نشوان و الابریق فی یده و لی
من ریقه ماناب عن ابریقه
لو کنت اعلم انه لی زائر
لرششتُ من دمعی تراب طریقه
و لکنت اذکی جمر قلبی فی الدجی
بطریقه کی یهتدی ببریقه
فزویت وجهی عن مدامة کأسه
و شربت کأساً من مجاج عقیقه.
و له ایضاً:
کأن لون الهواء ماء
او سندس رق او عمامه
کأن شکل الهلال قرط
او عطفة النون او قلامه.
و له ایضاً:
الا فاشکر لربک کل وقت
علی الاَلاء و النعم الجسیمه
اذا کان الزمان زمان سوء
فیوم صالح منه غنیمه.
و له ایضاً:
ابوبکر حبا فی الله مالا
و کان لسانه یجری بلالا
لقد واسی النبی بکل خیر
و اعطی من ذخائره بلالا
لو ان السحر ابغضه اعتقادا
لمااعطی الاله له بلالا.
و از آنچه باخرزی، از بارع، در کتاب خود آرد:
قمر سبی قلبی بعقرب صدغه
لما تجلی عنه قلب العقرب
فاجبته أَ لدیک قلبی قال لا
لکن قلبک عند قلب العقرب.
و در بعض کتب خوانده ام فضلائی که در خراسان بلقب بارع ملقب بودند سه تن اند یکی بارع هروی، صاحب کتاب طرائف الطرف که در فضل کمترین آنان است، دیگر بارع بوشنجی که در فضل مقام اوسط دارد، سه دیگر، بارع زوزنی و او افضل و اشهر ایشان است. و او شاگر قاضی ابی جعفر بحثانی بود. وی راست در مخاطبهء ابوالقاسم علی بن ابی توار رئیس زوزن:
کف علی عندها التبر
هان و للملک بها قدر
کأنها الخال علی ظهرها
عنبرة قد مجها البحر.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 239 - 242). و رجوع به بارع الزوزنی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 99 شود.
(1) - الباخرزی: ارتدیت انا المشیب.
(2) - الباخرزی: قصب. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 حاشیهء ص 240).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن علی بن معمر حسینی عبیدی نحوی جوانبی ابوالبرکات. و گویند ابوالمبارک. در طبقات النحاة آمده که وی بمصر از ابی القاسم بن القطاع حدیث آموخت و از وی پسر او محمد حدیث فراگرفت. از اشعار اوست:
و اتخذ حبّ النبی ملجأ
ثمّ اصحاب النبی العشرة
فبذا اوصی اباً لی والد
ثمّ جدی الجدّ حتی حیدرة.
و جوانبه موضعی است قرب احد - انتهی. (روضات الجنات ص 101).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن کرابیسی مکنی به ابوالمظفر و ملقب به جمال الدین. او راست: الموجز فی شرح مختصر نجم الدین. فروق فی فروع الحنفیه. (کشف الظنون).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن محمد بن ابی نصر، مکنی به ابوالفتح. رجوع به اسعد میهنی شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن محمد بن (شیخ الاسلام) اسماعیل بن اسود. او راست: اطراف الاَثار فی تذکرة عرفاء الادوار. وفات او بسال 1166 ه .ق . است.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن محمد الصدیقی الکازرونی. (علامه) سیدشریف جرجانی از او روایت دارد. (روضات الجنات ص 499).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن محمد متهئی (کذا)(1). او راست: طریقة فی الخلاف و الجدل. (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 100).
(1) - شاید: میهنی. رجوع به اسعد میهنی شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن محمود (ابی الفضایل)بن خلف بن احمدبن محمد العجلی الاصفهانی مکنی بابی الفتوح و ملقب بمنتجب الدین. فقیه شافعی واعظ. یکی از فقهاء فضلا موصوف بعلم و زهد و مشهور بعبادت و نسک و قناعت. او جز از کسب دست خویش نخورد و وراقی میکرد و میفروخت و از آن معاش میگذرانید. در شهر خویش از ام ابراهیم فاطمة بنت عبدالله الجوزدانیة و حافظ ابی القاسم اسماعیل بن محمد بن فضل و ابی الوفاء غانم بن احمدبن الحسن الجلودی و ابی الفضل عبدالرحیم بن احمدبن محمد بغدادی و ابی المطهر قاسم بن فضل بن عبدالواحد الصیدلانی و غیر آنان حدیث شنید و سپس ببغداد شد و در آنجا از ابی الفتح محمد بن عبدالباقی بن سلمان معروف به ابن البطی و غیر او بسال 557 ه .ق . اخذ روایت کرد و او را اجازه ای است از ابی القاسم زاهربن طاهر الشحامی و ابی الفتح اسماعیل بن فضل اخشیدی و ابی المبارک عبدالعزیزبن محمد الازدی و غیر آنان. و باز بشهر خویش رفت و او را تبحر و مهارتی عظیم حاصل آمد و شهرتی بسزا یافت و چندین تصنیف کرد و از جمله: کتاب شرح مشکلات الوسیط و الوجیز غزالی و تتمه ای بر تتمهء ابی سعد متولی(1). و اعتماد فتوی به اصفهان بر وی بود. مولد اسعد در یکی از دو ربیع سال 514 ه .ق . باصفهان و وفات او هم بدانجا بشب پنجشنبهء بیست ودویم صفر سنهء 600 ه .ق . بود. (ابن خلکان چ تهران ج 1 ص 71). و رجوع بروضات الجنات ص 101 شود. و نیز او راست: آفات الوعاظ، و نیز او مشکلات «مهذب» ابواسحاق شیرازی را شرح کرده است. (کشف الظنون).
(1) - مراد تتمة التتمة تکملهء تتمهء الابانة است.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن مسعودبن علی بن محمد بن عتبی. مکنی به ابی ابراهیم. وی از فرزندان عتبة بن غزوان است. و بنا بگفتهء سمعانی، در المذیل، نوادهء ابونصر محمد بن عبدالجبار عتبی است. اما چنانکه گذشت، نام عبدالجبار در نسب او نیست و شاید بود که او پسر دختر ابونصر باشد. سمعانی گوید: بخط پدرم خواندم که بنا بگفتهء ابوالحسن بیهقی، در وشاح الدمیة، مولد اسعدبن مسعود سنهء 404 ه .ق . است. او راست: کتاب درة التاج و کتاب تاج الرسائل. وی در دواوین محمودی و سلجوقی سمت کتابت داشت و تا آخر روزگار نظام الملک بزیست و در حق امام علی فنجکردی گوید:
یا اوحد البلغاء و الادباء
یا سید الفضلاء و العلماء
یا من کأن عطارداً فی قلبه
یملی علیه حقائق الاشیاء.
ابوسعد ذکر او آرد و یاقوت گوید: من از خط ابوسعد نقل کردم، که پس از ذکر نسب او گوید: اسعد از مردم نیشابور است و در مدرسهء بیهقی سکنی داشت. او از اولاد منغمین (؟) و مردی شاعر و کاتب است. در جوانی متقلد کارهای دیوانی بود و بهمراهی عمید خراسان سفرها کرد و مصاحب بزرگان گردید و پستی و بلندی روزگار دید و عاقبت توبه کرد و از کارهای دیوانی برکنار شد و ملازمت خانه و کنج قناعت و آسودگی آنرا بر کارهای دنیاوی برگزید. و او را در جامع منیعی مجلس املاء منعقد گردید و مدتها بدانجا املا کرد و محدثین و ائمه در مجلس او حاضر میشدند. اسعد ببغداد آمد و از ابومنصور عبدالله بن سعیدبن مهدی کاتب خوافی حدیث شنید و در نیشابور و مرو و دیگر جایها. و نیز از جد خود ابونصر عتبی، سماع دارد و جماعتی از او، روایت کرده اند و نیز گوید که بخط ابوجعفر محمد بن علی حافظ همدانی خواندم که: اسعدبن مسعود عتبی شیخی است عالم و ثقتی است دین دار و ابوصالح مؤذن حافظ او را ثنا گفته است. و در جای دیگر در باب او چنین آرد: اسعد عتبی زهد برگزید و از صلحاء بود.
سمعانی گوید: ابوالبرکات فراوی بنقل از اسعدبن مسعود و او بنقل از عبدالقاهربن طاهر تمیمی ما را حکایت کرد که شیخی فاضل مرا گفت: به مسجد جامع بصره درآمدم، پیری خوش سیما آنجا دیدم او را سلام کردم و گفتم چنین دریافتم که تو شاعری. گفت آری. گفتم از گفتهء خود مرا چیزی انشاد کن که یادبودی باشد، گفت بنویس:
قالوا تغیر شعره عن حاله
و الهم یشغلنی عن الاشعار
اما الهجاء فمنه شی ء زاخر
و المدح قل لقلة الاحرار.
سمعانی گوید: ابوالحسین احمدبن محمد سمنانی مصری این اشعار ابوابراهیم اسعد عتبی را، به انشاد از خود او، مرا انشاد کرد:
قد کنت فیما مر من ازمانی
متوانیاً لتقاصر الاحسان
و رأیت خلاّنی و اهل مودتی
متوفرین معاً علی الاخوان
فتغیروا لما رأونی تائباً
و عن التصرف قد صرفت عنانی
دعهم و عادتهم فلم ار مثلهم
الا مجرة(1) صورة الانسان
و اغسل یدیک من الزمان و اهله
بالطین و الصابون و الاشنان.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 242 - 244).
(1) - لعله: مجرد. (مارگلیوث).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن مطران بن ابی الفاتح الیاس بن جرجیس مکنی بابی نصر و ملقب بموفق الدین. یکی از اطبای معروف اسلام. متوفی بسال 585 ه .ق . وی را کتابی است مسمی به «بستان الاطباء و روضة الالبّاء» محتوی بر نوادر بسیار که بر اتمام آن توفیق نیافت. یک نسخه از این تألیف بخطّ خود مصنف موجود است که مشتمل بر دو جزء میباشد. وی با ابن ابی اصیبعه صاحب کتاب «عیون الانباء فی طبقات الاطباء» معاصر بوده و مؤلف مزبور مطالب بسیار از او نقل میکند. (قاموس الاعلام ترکی). و نیز کتاب الادوار اسکندرانیین را مختصر کرده. (کشف الظنون). و رجوع به ابن مطران موفق الدین و فهرست عیون الانباء و الاعلام زرکلی شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن مماتی. رجوع به اسعدبن الخطیر... و ابن مماتی شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن منجا. قاضی وجیه الدین حنبلی دمشقی. متوفی بسال 606 ه .ق . او راست: خلاصه در فروع. و نیز هدایة طویادی را بنام «النهایة» شرح کرده که نصف آن بالغ بر ده مجلد است. (کشف الظنون).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن مهذب بن ابی الملیح مماتی (544 - 606 ه .ق .). یکی از رؤسای اعیان و نویسندگان بزرگ منزلت و ادباء بارع است. وی عهده دار اعمال دولت و ریاست دیوان گردید. دارای خاطری وقاد و تیز بود. او را در ادب تصانیف است. وفات اسعد در هجدهم جمادی الاولی سنهء 606 ه .ق . اتفاق افتاد. او از نصرانیان اسیوط(1) است که بمصر آمدند و خدمت کردند و در کار خود پیش رفتند و بر ولایتها حکومت راندند و این اسعد از خاندانی است که در کتابت و نویسندگی عریق و اصیل بودند و اسعد چون مستولئی بر دیار مصر نافذ بود و برتر از او کسی نبود و حتی آنان که نام خلافت داشتند محجوب بودند و چیزی بر سکه و خطبه ایشان را نبود و بسیاری از کارهای خلیفه بدست ابن مماتی میرفت. یاقوت گوید: وزیر جلیل و صاحب بزرگ، جمال الدین اکرم، ابوالحسن علی بن یوسف شیبانی قفطی، بشهر حلب، مرا چنین روایت کرد: شنیدم که یکی از بازرگانان هند روی بمصر آورد و ماهئی مصنوع از عنبر مرصع بجواهر سخت نیکو همراه داشت. آنرا برای فروش، ببدر جمالی عرضه کرد. جمالی، آنرا بکمتر از آنچه بازرگان گفته بود خواست خریدن، بازرگان نپذیرفت و آنرا بدو بازدادند. بازرگان آنرا از خانه ببرد، ابوالملیح او را گفت: این ماهی بمن نما. بازرگان چنین کرد. ابوالملیح گفت چه مبلغ از بهای آن کم کنی؟ بازرگان گفت: آنرا بدرهمی کم از هزار دینار ندهم. ابوالملیح دست او بگرفت و هزار دینار از مال خود بداد و ماهی را مدتی پیش خود داشت تا روزی که دست بکار شراب زده بود، در مستی ندیمان را گفت میل بماهی کردم، تابه و آتش آرید تا در حضرت خود آنرا بریان کنیم، تابهء آهنی و زغال بیاوردند و تابه بر آتش نهادند، مماتی آن ماهی عنبرین بیاورد و در تابه بیفکند. ماهی میگداخت و بوی آن پراکنده میشد، خانه ای بمصر نماند که بوی آن بدانجا نرسیده باشد. بدر جمالی نیز آن بوی دریافت، پنداشت که حریقی در خزانهء وی افتاده است. گنجوران را بفرمود تا خزانه ها بگشودند و جستجو کردند، همه چیز بجای خویش درست یافتند و بدر را خبر دادند. بدر گفت: نیک بجوئید تا قصه چه باشد. بجستند و حقیقت را دریافتند و بدر را آگاه کردند. بدر آن کار بزرگ شمرد و گفت: این، آن ترسا کرده است؟ همانا اموال من بخورده و کار از دست من بگرفته تا توانسته است چنین کند و تا فردای آن روز این قصه به مماتی بازنگفت و چون دیگر روز مماتی درآمد، بدر خشمگین وی را گفت: ویحک من که پادشاه مصرم ماهی عنبرین را از گرانی نخرم و تو آن بخری و بدان بازنایستی و بریانش کنی و در ساعتی هزار دینار مصری نابود سازی! چنین کاری را جز با نقل خزانه و اموال من انجام ندادی. مماتی بخدای سوگند خورد که این کار را جز برای محبت تو نکردم، چه تو امروز پادشاهی و نیمی از دنیا ازآن تست و این ماهی را جز پادشاهی نتواند خرید. از آن بترسیدم که بازرگان آنرا نزد یکی از پادشاهان ببرد و بدو گوید که تو آنرا از گرانی نخریدی من خواستم که کار دیگرگون باشد و به او بفهمانم که تو آنرا از راه احتقار ترک کردی و پیش تو قدری نداشت و کاتبی نصرانی از کاتبان تو آنرا بخرید و بسوزانید، بدین سبب نام تو شایع گردد و پادشاهان قدر و منزلت تو بزرگ دانند. بدر، این کار او بپسندید و بفرمود که دو چندان قیمت ماهی باو دهند و بر رزق او نیز بیفزود. مماتی مردی کریم و ممدوح شعرا بود. ابوالصلت در کتاب الرسالة المصریة آرد که ابوطاهر اسماعیل بن محمد النشاع معروف به ابن مکنسة پیوسته ملازم وی بود و چون مماتی درگذشت او را باشعاری رثاء گفت که از آن جمله است:
ماذا ارجی(2)من حیا-
تی بعد موت ابی الملیح
ماکان بالنکس الدنی
ی من الرجال و لا الشحیح
کفر النصاری بعدما
عذروا به دین المسیح.
و شاید او را کشته باشند. و آنگاه که افضل بن امیرالجیوش بدر جمالی، بعد از پدر خود بر سر کار آمد، ابن مکنسة برای مدح، پیش او رفت. افضل او را گفت با مرگ ابوالملیح امید تو منقطع گردید، برای چه بدینجا آمدی؟ و مدیح وی نپذیرفت و او را ناامید کرد. پدر او مهذب ملقب به خطیر بود و بر پشت کتابی از تصانیف ابن مماتی یافتم که مهذب، پدر او، دیوان اقطاعات را اداره میکرد و بر دین نصاری بود و چون اسدالدین شیرکوه بدانست او را از کار برکنار کرد. سپس مهذب و فرزندان وی بدست اسدالدین اسلام آوردند و اسدالدین امور دیوان خود بخطیر سپرد و پس از مدتی از کار برکنار کرد. ابن الذروی گوید:
لم یسلم الشیخ الخطی
ر لرغبة فی دین احمد
بل ظن ان محاله
یبقی له الدیوان سرمد
و الاَن قد صرفوه عن
ه فدینه فالعود احمد.
و گوید: بخط ابن مماتی چنین دیدم:
صح التمثل فی قدی
م الدهر ان العود احمد.
و چون شیرکوه، نصاری را بپوشیدن غیار و بر سر نهادن دستار بی عذبه (شمله) امر کرد عمارهء یمنی گفت:
یا اسدالدین و من عدله
یحفظ فینا سنة المصطفی
کفی غیاراً شد اوساطنا
فما الذی یوجب کشف القفا.
روزی حدیث نحویان با اسعد بمیان آمد که هر یک عمری در این علم تباه کنند و از آن بسوی ادب از بلاغت و شعر و معرفت اخبار و آثار و تصحیح لغت و ضبط احادیث آن که مراد از نحو است، قدمی برندارند. اسعد گفت: اینان ترازوسازانی را مانند که چیزی برای سنجش در ترازوی خود ندارند و دیگران از آنها گیرند و زر سرخ و گوهر رخشان بدان سنجند. یاقوت گوید این تمثیل بنظر من از تمثیلهای پسندیده است. اسعد پس از پدر متصدی دیوان جیش گردید و مدتی مدید عهده دار این کار بود و سپس در ایام صلاحیه و عزیزیه دیوان المال که اجل دواوین مصر است بدو سپرده شد. اسعد ملازم صحبت قاضی فاضل عبدالرحیم بن علی بیسانی بود و نزد وی منزلت یافت و قاضی او را نفقه ها داد. مماتی به اشاعهء ذکر قاضی پرداخت و مردم را متوجه فضل او کرد و چند تصنیف بنام او پرداخت و این حال برقرار بود تا ملک عادل ابوبکربن ایوب مالک مصر شد و صفی عبیداللهبن علی بن شکر وزیر و مدیر دولت او گردید، و چون از آنگاه که مماتی بر او ریاست میکرد، بعلت اهانتی که بدو روا داشته بود، کینهء وی در دل داشت، او را بخواست و همهء دواوینی را که پیشتر نیز اداره میکرد باو واگذاشت و سالی تمام بدین منوال بگذشت و عبیدالله اسعد را توطئه ها ساختن گرفت و محالات بر او مقرر کرد و چون اسعد پاک دامن و جوانمرد بود، از عهدهء خواسته های او برنیامد، سپاهیان را بر او برانگیختند که وجوه اموال از وی مطالبه کنند و او را بیازارند و چنین کردند. و اسعد را بیازردند و شکایت از او به عبیدالله بردند و عبیدالله دست ایشان بر او بگشاد. ابراهیم بن یوسف شیبانی ملقب به مؤید از اسعد مماتی مرا روایت کرد و گفت از اسعد شنیدم که میگفت: روزی در هنگام مطالبه بدر خانهء خود در مصر یازده بار ناسزا شنیدم و چون دیدند که مرا بمال راهی نیست، گفتند چاره ای اندیش و این مال باقساط بپرداز. گفتم بمال دست رسی ندارم، اما اگر رها گردم و مالک نفس خود شوم شاید بود از مردمی که از من ترس و بمن امید دارند بخواهم و از این راه چیزی بدست آرم و گرنه، پس از آنچه از من ستدید، درهمی ندارم. آن مال بخش کردند که به اقساط بپردازم و مرا آزاد کردند و مدتی بر این بگذشت و چون پرداخت یکی از اقساط فرارسید پنهان شدم و قصد قرافه کردم و در مقبرهء ماذرائیین مختفی شدم و یک سال تمام آنجا بسر بردم و کار بر من تنگ گردید و بقصد شام از آن جای بگریختم. در راه سواری بمن رسید و سلام کرد و مرا نامه ای بداد آنرا بگشودم از صفی بن شکر بود و در آن چنین آورده: «لاتحسب ان اختفاءک عنی کان بحیث لاادری این انت و لا این مکانک فاعلم ان اخبارک کانت تأتینی یوماً یوماً و انک کنت فی قبور الماذرائیین بالقرافة منذ یوم کذا و اننی اجتزت هناک و اطلعت فرأیتک بعینی و انک لما خرجت هارباً عرفت خبرک و لو اردت ردک لفعلت و لو علمت انک قد بقی لک مال او حال لماترکتک و لم یکن ذنبک عندی مما یبلغ ان اتلف معه نفسک و انما کان مقصودی ان ادعک تعیش خائفاً فقیراً غریباً ممججاً فی البلاد فلاتظن انک هربت منی بمکیدة صحت لک علی فاذهب الی غیر دعة الله». اسعد گفت: آن قاصد مرا بگذاشت و برفت و تا آنگاه که به حلب رسیدم مبهوت بودم. صاحب اکرم، جمال الدین مرا روایت کرد که چون بسال 604 ه .ق . مماتی بحلب وارد شد بخانهء من فرودآمد و مدتی ببود، ملک الظاهر غازی بن صلاح الدین بن ایوب از حال وی باخبر گردید و او را گرامی داشت و روزانه یک دینار صوری و سه دینار کرایهء خانه، بر او مقرر کرد و هر سه ماه، غیر از بِرّ و الطافی که پیوسته بدو میرسید، سی دینار دریافت میکرد و تا سال 606 ه .ق . بیکار در خدمت او ببود و چون بمرد در بیرون حلب، بمقام نزدیک قبر ابی بکر هروی مدفون گردید. و او را تصانیف بسیار است که در آنها قصد تأدّب دارد و آنها را بر بزرگان عرض کرده است و فائدهء علمی بر آنها مترتب نیست و تصانیف ثعالبی را ماند از آنجمله است: کتاب تلقین التفنن در فقه. کتاب سرّ الشعر. کتاب علم النثر. کتاب الشی ء بالشی ء یذکر، و آنرا بر قاضی عرض کرد، و چون هر قسمت آن به قسمت دیگر پیوسته است، وی آن را سلاسل الذهب نامید. کتاب تهذیب الافعال ابن ظریف. کتاب قرقرة الدجاج در الفاظ ابن الحجاج. کتاب الفاشوش فی احکام قراقوش. کتاب لطائف الذخیرة ابن بسام. کتاب ملاذالافکار و ملاذالاعتبار. کتاب سیرة صلاح الدین یوسف بن ایوب. کتاب اخایر الذخائر. کتاب کرم النجار فی حفظ الجار، که آنرا آنگاه که نزد ملک الظاهر بیامد، برای او تصنیف کرد. کتاب ترجمان الجمان. کتاب مذاهب المواهب. کتاب باعث الجلد عند حادث الولد. کتاب الحضّ علی الرضی بالحظّ. کتاب زواهر السدف و جواهر الصدف. کتاب قرص العتاب. کتاب درة التاج. کتاب میسور النقد. کتاب المنحل(3). کتاب اعلام النصر. کتاب خصائص المعرفة فی المعمیات.
علم الدین بن الحجاج در دیوان جیش، همکار و قرین او بود و رقابت میان دو همکار برقرار بود و کتاب قرقرة الدجاج را، چنانکه گذشت، در حق وی تألیف کرد و او را هجوها گفت، از آنجمله است:
حکی نهرین ما فی الار-
ض من یحکیهما ابدا
ففی افعاله ثورا
و فی الفاظه بردا.
و اسعد را نوادری است(4). اسعد در باب برفی که در ماه رجب سنهء 605 ه .ق . در حلب بارید، گفته است:
قد قلت لما رأیت الثلج منبسطاً
علی الطریق الی ان ضل سالکها
ما بیض الله وجه الارض فی حلب
الا لان غیاث الدین مالکها.
و هم در این معنی گوید:
لما رأت عینی الثلج ساقطاً کالاقاحی
و صار لیل الثری منه ابیضاً کالصباح
حسبت ذلک من ذو-ب درّ عقدالوشاح
او من حباب الحمیااو من ثغورالملاح
فما علی داخل النا-ر بعد ذا من جناح.
و هم در این باب گوید:
بسیف غیاث الدین غازی بن یوسف اب
ن ایوب دام القتل و اتصل الفتح
و شاهدته فی الدست و الثلج دونه
فقلت سلیمان بن داود و الصرح.
و همو در این معنی گوید:
مذ رأینا الصبح یزدا-ن و نزداد انفراشا
و حسبنا نوره یطرد من خلف الفراشا
نثر الثلج علینایاسمینا و فراشا
و رأی ان یرسل الاسهم بالبرد فراشا
فغدا الکافور فی عنبرة الارض فراشا.
و هم در این معنی گوید:
لما رأت عینی الثلج خلته الیاسمینا
و قلت من عجب منه اصبح الاَس مینا
و خلته من ثغورالملاح للاَثمینا
فماارادوا من الدر-ر قط الا ثمینا.
و نیز او راست در همان معنی:
لما رأیت الثلج قداضحت به الارض سما
و انست الصبی الصباو اذکرت جهنما
خفت فمافتحت منتعاظم الخوف فما
فان نمی صبری و هو ناقص فانما.
و نیز در آن باب گوید:
لما رأیت الثلج قدغطی الوهاد و القنن
سألت اهل حلبهل تمطر السما اللبن.
و نیز از اشعار اوست که از خط وی نقل شده:
و حیاء ذاک الوجه بل و حیاته
قسم یریک الحسن فی قسماته
لارابطنّ علی الغرام بثغره
لافوز بالمرجو من حسناته
و اجاهدنّ عواذلی فی حبه
بالمرهفات علی من لحظاته
قد صیغ من ذهب و قلد جوهراً
فلذاک لیس یجوز اخذ زکاته.
و نیز او راست:
یعاهدنی اَلاّیخون و ینکث
و یحلف لی اَلاّیصدّ و یحنث
و من اعجب الاشیاء انک ساکن
بقلبی و انی عن مکانک ابحث
و للحسن یا لله طرف مذکر
یتیه به عجباً و طرف مؤنث.
و هم او راست:
یا سالب الظبیة لحظاً و جید
اجر لمن تهجر اجرالشهید
متی رأی طرفک قتل امری ء
باسهم اللحظ فقید الفقید.
و یاقوت گوید: این دوبیت را در مجموعه ای بنام او یافتم:
یا غصن اراکحاملا عود اراک
حاشاک الی السواکیحتاج سواک
قل لی انهاکعن مجیئک نهاک
لو تم وفاکبست خدیک و فاک.
اما یکی از ادبا آنها را بنام عماد اصفهانی کاتب یاد کرده و این اشعار که در غایت جودت است بگفتهء عماد ماننده تر است چه شعر ابن مماتی در نهایت انحطاط است. و نیز ابن مماتی راست:
قد نهانا عن الغرام نهانا
اذ هوانا الانذوق هوانا
و هجرنا الحبیب خیفة ان یه
جر بداءً فیستمرّ عنانا
و ترکناه للوری فکأنّا
قد ادرناه بیننا دستکانا
و انسنا من وحشة بفراق
فافترقنا کما تری برضانا
و سمعنا من العذول کلاما
فانفنا من ضحکة لبکانا
ای خیر یکون فی حب من فوْ-
وق سهماً من لحظه و رمانا
نحن لو لم نکن هجرناه من قب
ل لابدی صدوده و جفانا
شیمة فی الملاح قد احسن الده
ر باعلامها بنا و اسانا
و صباح المشیب یظهر ما کا-
ن ظلام الشباب عنه ثنانا
مامشینا الی الصبابة الا
و خطانا معدودة من خطانا
فادرها معسجدات کؤوساً
مطلعات من الحباب جمانا.
رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 244 - 256 و رجوع باعلام زرکلی ج 1 ص 99 و رجوع به اسعدبن الخطیر شود.
(1) - شهر کوچکی است بصعید مصر.
(2) - فی وفیات الاعیان: «من ذا أؤمل أو أرجی». (مارگلیوث).
(3) - لعله: المبخل. (مرگلیوث).
(4) - رجوع بمعجم الادباء ج 2 ص 252 شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن نصربن جهشیاربن ابی شجاع بن حسین بن فرخان انصاری فالی ابزری وزیر اتابک سعدبن زنگی (594 - 623 ه .ق .). مُکنّی به ابی نصر و ملقب به عمیدالدین، صاحب قصیدهء معروف اشکنوانیّه. وی از فضلاء عصر خود بود. و با امام فخر رازی معاصر و مابین ایشان مکاتباتی راجع ببعضی از مسائل علمیه مبادله شده و راقم این سطور عکسی از این مکاتبات از روی نسخهء متعلّق بکتابخانهء مرحوم دکتر میرزا حسینخان طبیب مرحوم ظل السلطان که پس از وفات او در لندن در سنهء 1937 م. حراج کردند بتوسط آقای مجتبی مینوی بدست آورد، ولی فعلاً بدان دسترسی ندارم. پس از وفات سعدبن زنگی در 12 ذی القعدة سنهء 623 ه .ق . و جلوس پسر او اتابک ابوبکربن سعدبن زنگی بواسطهء سابقهء وحشتی که این اخیر از صاحب ترجمه در دل داشت در غرّه ذی الحجهء سنهء مذکوره او را توقیف کرد، و با پسرش تاج الدین محمد بقلعهء اشکنوان از قلاع معروفهء فارس (فارسنامهء ناصری ج 2 ص 332) (آثار العجم صص 222 - 225) فرستاد و در همانجا در جمادی الاولی یا جمادی الاخری سنهء 624 ه .ق . او را بقتل آوردند، و پسرش تاج الدین محمد را مستخلص کرده بزیر فرستادند، و او بتفصیلی که در وصّاف مذکور است قصیدهء حبسیّهء اشکنوانیه را که پدرش در حبس قلعه گفته بود و به او املا کرده از حفظ برای ابن خال ناظم امام صفی الدین مسعود سیرافی املا کرد، و این اخیر ابیات قصیده را که در ترتیب آن اختلالی روی داده بود حسب الامکان مرتّب گردانید، و سپس پسر صفی الدین مزبور قطب الدین محمد سیرافی شرح فاضلانه ای که هنوز نسخ متعدده از آن موجود است بر آن قصیده تعلیق کرد، و بدین طریق این قصیده مابین فضلای آفاق منتشر گردید. متن این قصیده در آخر معلقات سبع چ تهران سنهء 1272 ه .ق . و نیز در اروپا در سنهء 1893 م. در مجلهء «سامی» باهتمام کلمنت هوارت مستشرق فرانسوی بطبع رسیده است. (شدالازار حاشیهء ص 215 و بقیه در ص 261 حاشیه). و نیز مرحوم علامهء قزوینی در تعلیقاتی که در پایان شدّالازار بر کتاب مزبور نوشته است آورده: در ذیل حواشی ص 215 ما ترجمهء احوال مختصری از این شخص که وزیر اتابک سعدبن زنگی و صاحب قصیدهء مشهور اشکنوانیه است بنقل و تلخیص از وصاف که مشهورترین مآخذ شرح احوال اوست ذکر کردیم و اکنون اینجا بنقل خلاصهء چهار مأخذ دیگر که تاکنون تا آنجا که ما اطلاع داریم در هیچ جای دیگر چاپ نشده است و حاوی بعضی اطلاعات مفید تاریخی راجع به صاحب ترجمه است میپردازیم: اول از آن مآخذ عبارت است از «شرح قصیدهء اُشکُنُوانیه» بقلم قطب الدین محمد سیرافی فالی(1) که نوادهء خال ناظم است و در سنهء 721 یا 712 ه .ق . وفات یافته. در مقدمهء این کتاب شارح شرح جامعی از حبس و قتل صاحب ترجمه و کیفیت بنظم آوردن وی این قصیده را در حبس با بسیاری از مطالب تاریخی که در هیچ مأخذ دیگر بدست نمیتوان آورد ذکر کرده است. از این شرح یک نسخهء بسیار قدیمی که در سنهء 734 کتابت شده در کتابخانهء آستانهء قدس رضوی(2) در مشهد موجود است. و یک نسخهء بی تاریخ دیگری نیز از آن که قریب ثُلث آن از طرف آخر افتاده، در کتابخانهء مجلس در تهران، و ما ذیلاً خلاصهء این مقدمه را بدون حذف چیزی از اصل مطالب از روی هر دو نسخهء مذکوره نقل خواهیم کرد. شارح در مقدمهء کتاب بعد از تحمید و تصلیة گوید:
«اما بعد، فان مولانا الصاحب السعید المجتهد الشهید، علامة زمانه، و نادرة اوانه، الذی کان جنابه مربع الفضائل، و مرتع الافاضل، یفزع الی فنائه المتبحرون من کل صوب، و ینحدر الی بابه المحققون من کل اوب، عمید الحق و الدین اسعدبن نصر الفارسی الانصاری، سقی الله مثواه، و نضر محیاه، و رضی عنه و ارضاه، کان فی زمن الملک المؤید المظفر الکامل مولی ملوک العالمین، مظفر الدنیا و الدین سعدبن زنگی انار الله برهانه، و اسکنه جنانه، و اعلی شأنه، وزیراً؛ یدور رحی التدابیر بصائب آرائه، و تنتظم مصالح الجماهیر فی سلک غنائه و مضائه، یقوم بنافذ حکمه اقطار الممالک و یجلو بانوار عدله ظلام الظلم الحالک، و یعتضد بتعزز مکانه اکناف فارس و اَرجاؤها، و یعتمد علی رفعة شأنه ارباب الفضائل و ابناؤها. فَللّه در القائل:
اُم الوزارة اُم جمة الولد
لکن بمثلک لم تحبل و لم تلد.
فلما انتقل الی جوارالله، الملک العادل(3) انار الله برهانه فی قلعة بهاتزاد(4) لیلة الاربعاء الثانیة عشرة من ذی القعدة لسنة ثلاث و عشرین و ستمائة (623 ه .ق .)، جَری علی الصاحب السعید ما شاع فی العالمین خبره، و کان ماکان مما لست اذکره، و انتهی اَمَدُ ولایته و سیاسته و قصّ قضاءالله جناح زعامته و ریاسته، فقبض علیه فی یوم الاحد غُرّة ذی الحجة لسنة ثلاث و عشرین و ستمائة (623 ه .ق .). و ذهب به الی قلعة اشکنوان من فارس بعد شهر مع ابنه الصاحب السعید تاج الدین محمد، تغمده الله بغفرانه، و استشهد وحده هناک، قدس الله روحه فی احدی الجمادیین من سنة اربع و عشرین و ستمائة (624 ه .ق .). و کان رضی الله عنه انشأ هذه القصیدة الغراء فی القلعة و لم یکن عنده دواة و لا قلم؛ بل املاها علی ابنه تاج الدین محمد و کان یحفظها، فلما اُنزل رواها لمولای و والدی و امامی امام المسلمین حجة الله علی بریته اجمعین مفسر التنزیل مقرالتأویل استاذ اکابرالمتبحرین صفی الحق و الدین: ابی الخیر مسعود(5)بن محمودبن ابی الفتح السیرافی قدس الله روحه، و والی فتوحه و کان والدی برد الله مضجعه، ابن خال الصاحب السعید عمیدالدین رضی الله عنهما، فرتب ابیاتها و اغتنم نقلها و اثباتها، فانتشرت و شاعت فی الاَفاق و تناقلها فضلاء خراسان و العراق بل قد اخبرنی من اثق به من الائمة الواردین من بلاد الشام: ان هذه القصیدة یدرسها اکابرهم و یحفظها اصاغرهم، و لعمری انها عند تأمل الناقد البصیر جدیرة بانواع الاحترام و التوقیر، لما فیها من اللطائف الغزیرة و الفوائد الکثیرة، و النکت اللطیفة و الرموز الشریفة، فاقترح علیّ جماعة من اکابر الرفقاءِ و اجلة الاخلاءِ ان اشرح لهم هذه القصیدة شرحاً یکشف القناع عن مضمونها، و یحسر اللثام عن مکنونها. فاستخرت الله تعالی مستعیناً فی ذلک بهدایته، متوکلاً علی حسن عنایته، و هو حسبنا و نعم الوکیل. قال رضی الله عنه:
من یبلغنّ حمامات ببطحاءِ
ممتعات بسلسال و خضراءِ.
الحمام عندالعرب ذوات الاطواق من نحوالفواخت و القماری. الخ». و از اینجا شروع میکند بشرح قصیده تا آخر آن. و در آخر نسخهء مشهد کاتب نسخه عبارت ذیل را نگاشته: «تم شرح القصیدة بفضل الله و کرمه فی تاریخ یوم الجمعة السادس و العشرین من شهر صفر، ختمه الله بالخیر و الظفر، سنة اربع و ثلاثین و سبعمائة (734 ه .ق .) و الحمد لله و مصلیاً (کذا) کتبه بخطه العبد الضعیف الحقیر علی بن العزیز الشیرازی».
و این فصل منقول از مقدمهء شرح اشکنوانیه، علاوه بر اطلاعات مهم راجع بخود ناظم، تاریخ حقیقی وفات اتابک سعدبن زنگی را که در هیچیک از کتب تواریخ متداوله مطلقا و اصلا و بدون استثناء، و حتی وصاف که حاوی بهترین و مبسوط ترین تاریخ سلسلهء سلغریان فارس است بنحو تحقیق و صواب ذکر نکرده اند(6) در این مقدمه صریحاً واضحاً با تعیین روز و ماه و سال، یعنی شب چهارشنبهء دوازدهم ذی القعده سنهء ششصد و بیست و سه ضبط کرده است. و علاوه بر این محلّ وفات پادشاه مزبور را که قلعهء بهاتزاد سابق الذکر باشد نیز تعیین کرده است.
دوم از مآخذ، کتاب تلخیص مجمع الالقاب است، تألیف ابوالفضل عبدالرزاق بن احمد بغدادی معروف به ابن الفوطی، متوفی در 723 ه .ق . (مؤلف کتاب مشهور، الحوادث الجامعة و التجارب النافعة فی المائة السابعة). این کتاب قاموسی است در تراجم مشاهیر رجال ولی مرتب به القاب ایشان، نه به اسامی آنها. از این کتاب تا آنجا که معلوم است فقط یک نسخه از جلد چهارم آن در کتابخانهء ظاهریهء دمشق موجود است. در باب عین از کتاب مزبور ترجمهء احوال مختصری از صاحب ترجمه در تحت عنوان «عمیدالملک» مذکور است از قرار ذیل: «عمیدالملک(7) ابوغانم ابوالمظفر(8) اسعدبن نصربن ابی غانم جهشیاربن ابی شجاع بن الحسین بن فرخان الانصاری الفالی(9) وزیر فارس. وزر لمظفرالدین الاتابک(10)بشیراز و نواحیها و نکبه(11) و اعتقله بقلعة اشکنوان بفارس و هو صاحب القصیدة المعروفة التی اوّلها:
من یبلغنّ حمامات ببطحاء
ممتّعات بسلسال و خضراء.
و کان فی مبدأ تحصیله یسکن رباط دشت بفال، فلما استدعی الی الوزارة کتب علی باب الرّباط:
علیک سلام الله یا خیر منزل
رحلنا و خلفناک غیرذمیم
فلازلت معموراً و لازلت آهلاً
و نزّلک الرحمن کلّ کریم.
و حبس العمید فی ذی القعدة سنة ثلاث و عشرین و ستمائة، و استشهد فی شهر ربیع الاَخر(12) سنة اربع و عشرین و ستمائة (624 ه .ق .).
سوّم از مآخذ، کتاب تحفة العرفان فی ذکر سیدالاقطاب روزبهان است که وصف آنرا مکرر در حواشی شدّالازار کرده ایم، و در حدود سنهء 700 ه .ق . بقلم یکی از نوادگان شیخ روزبهان تألیف شده است. در کتاب مزبور حکایت ممتع ذیل را راجع به صاحب ترجمه و شیخ روزبهان بقلی ذکر کرده که بعین عبارت نقل میشود (ورق 23 ب از نسخهء کتابخانهء حاج حسین آقا ملک): «حکایت. نقل است از معتبران که امام الائمة فخرالدین رازی رحمة الله علیه از صادر و وارد مستخبر احوال شیخ روزبهان بودی رحمة الله علیه، و گاه گاه گفتی که در خطهء فارس قلمزنی و قدم زنی بغایت کمال هستند. روزی از خدمتش سؤال کردند که مراد از این قلمزن و قدم زن کیست؟ فرمود که قدم زن شیخ روزبهان، و قلمزن خواجه عمید وزیر. و وفات شیخ روزبهان و ازآن امام فخرالدین در سال ستّ و ستمائه (606 ه . ق. بود» - انتهی.
چهارم از مآخذ، مکتوبیست که خود صاحب ترجمه عمیدالدین اسعد از حبس قلعهء اشکنوان بدوستان خود از اکابر و اعیان دولت اتابک ابوبکربن سعدبن زنگی نگاشته است. نسخه ای از این مکتوب در جنگی خطی بسیار قدیمی بخطّ نسخ درشت متعلق به آقای حسین باستانی راد مقیم طهران محفوظ است که ما باجازهء ایشان و با تشکر قلبی از این رُخصت ذیلاً درج می کنیم. این جنگ تاریخ کتابت ندارد، ولی از وضع کاغذ و خط و املاهای قدیمی کلمات واضح است که قطعا مؤخر از قرن هفتم نوشته نشده است. و آن مکتوب این است: «نسخه ای که وزیر عمیدالدین اسعدبن نصر الفارسی نوشته است از حبس قلعهء اشکنوان»: زندگانی اولیاء نعم صدور و اکابر عالم، در تواتر نعمت و ترادف دولت در ازدیاد و حقّ جلّ و علا در کلّ احوال حافظ و معین. معلوم رای اکابر و صدور باشد که: الغریق یتعلق بکلّ شی ء، و العاشق یطوف علی کلّ حیّ، کسی که در غرقاب هالک و گرداب قاتل افتاد، مادام تا نیم جانی در مضیق قالب او هیجان میکند، از غایت حبّ حیات در طلب خلاص و نجات دست و پائی میزند و بهر وجه که ممکن گردد دست آویزی میجوید، و اگرچه فلاحی و نجاحی روی ننماید، بر قدر استطاعت سباحتی(13) میکند و هر شجرهء ثابت و راسخ که بر ساحل مشاهده میکند، بمجاهدهء کلی خویشتن را بجانب آن میافکند تا باشد که باصول متین و فروع وثیق او تعلقی سازد. و بعد ما که در منصب میبود که و هو القاهر فوق عباده، تا امروز که بدین صحیفه(14) که عبرت اوایل و اواخر است مبتلا(15) گشت، و بدین نکبت که تذکره و تنبیه عقلاء عالم است درماند و در قعر چاه ظلمانی زنده بگور شد، و هر مرده ای را کفنی باشد و یا لیت که در این گور ظلمانی کفنی بودی تا سرمای این چاه نمناک از این تن غمناک بازداشتی، و شب و روز در قعر چاه از نور خورشید و ماه بی بهره میباشم، نه روز از شب بازمیدانم و نه شب از روز بازمیشناسم، گوئی سمع جذر اصمّ شده است که هرگز آوازی به وی نمیرسد، گوئی بصر مقلهء اکمه شده است که هیچ لون را ادراک نمیکند، هیچ نمیدانم تا این جان آهنین این قالب سنگین مرا چرا وداع نمیکند، هیچ معلوم نیست که این روزگار بدخو این عمر ستیزه روی را چه سبب در انقراض زوال نمیکشد. شعر:
الا موتٌ یباع فَاشتریه
فهذا العیش ما لا خیر فیه
الا رحم المهیمن روح عبد
تصدّق بالممات علی اخیه(16).
در بیع و شری عظیم بشتافتمی
گر هیچ اجل را ببها یافتمی.
از تر و خشک جهان وظیفهء بامداد و شبانگاه یک تای نان خشک است و از عین جیحون راتبهء شربت و طهارت یک کوزهء آب. شعر:
افیضوا علینا من الماء فیضاً
فانا عطاشٌ و انتم ورود(17).
و اگر خادم مخلص شرح هر نکبتی و حکایت هر شدّتی و محنتی گوید طبع مخدومان را عزّ نصرهم ملال افزاید. و چون امروز مخدومان و خداوندان در مسند مراد و متکاء اقبال و انواع سعادت که همیشه چنین باد بمداوات رنجور و معالجت مهجور کمتر التفات نمایند، اما توقع ذاتی و عواطف جبلی آنست که فرمان صاحب شریعت علیه التحیة و الصلوة مرآت کل اوقات خود سازند که: استماع کلام الملهوف صدقة، و این قرین بلاء دهر و همنشین عناء(18) عصر را بعنایتی دست گیرند. این خادم در بسیط کاینات مستغاث(19) آلای رحمت و عاطفت ربانی روزگار میگذاشت و در احداث ایام و اضغاث احلام روزی بشب و شبی بروز می آورد، و بحکم مساعدهء اتفاقات حسنه بر مراقی همم بنی آدم ترقی مینمود، و بهر خلاصهء امانی که امثال خادم را بود بامداد لطف ربانی میرسید، و بمنصب و مرتبه ای که اهلیت آن داشت یا نداشت بخت موافقت مینمود، و لله فی کلّ قوم یومٌ ، و در ظلّ دولت پادشاه روی زمین، مخدوم ملوک و سلاطین عالم، اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره، جملهء اقبال بدست آورد و به انوار دولت او سنگ امیدم یاقوت احمر گشت و هر تخمی که بدست مراد در چمن سعادت پاشیدم، شجرهء مفاخر و معالی و محط مراتب و مآثر گشت. اما خادم دولت مست گشت و ظن برد که اعتدال هواء ربیعی از صرصر خزان ایمن شده ماند، و یا صبح اعمار را شب آجال در پیش نیست، و یا مگر صاف لذّات را درد بلیات در عقب نخواهد بود و خبر نداشت که: ان الله یمهل و لایهمل و بی خبر از این خبر که صاحب شرع علیه الصلوة و السلام فرمود، اتقوا دعوةَ المظلوم فانها لاترد، و گمان برد که این نکات وعید و کلمات تهدید که در مضمون مصحف مجید است منسوخ و متروک گشته است: و لاتحسبنّ الله غافلاً عما یعمل الظالمون(20). و بهیچ وقت بر دل و خاطر نمیگذشت که: و سیعلم الذین ظلموا اَیّ منقلب ینقلبون(21). و پیراهن کاغذین شکل که بحیلهء خواجگی و تکلف بشری از عوارض مشتی درویش ساخته بود، و در میان جماعتی اوباش خود را در آن جلوه گری کرده، و بدستاری که مقنعه بر آن فضل داشت مغرور مانده و میپنداشت که باران حوادث جهان و طوفان نوائب زمان را دفع تواند کرد یا تیری که مظلومان در وقت سحر بر کمان بیچارگی و تضرع نهند و بر هدف آه: اَمَّن یُجیب المضطرّ اذا دعاه(22)، اندازند، بواسطهء پیراهن دفع تواند نمود. و البته این آیت نمیخواند که: اِنّ اَخذه الیم شدید(23). و مراعات این کلمه شما مخدومان بسبب نگاهداشت جاه و صدقهء دولت خداوند جهان واجب دانند(24) که:
و اَدّ زَکوةَالجاه و اعلم بانّها
کمثل زکوة المال لابد واجب.
و بدین بیچارگی و تضییع عمر و اطفال خرد و دین و دنیا که خسارت کرده است مساهلتی فرمایند مادام که قدرت دارند فریادرسی واجب شمرند. حقوق صحبت و ممالحت از مواجب است. و مجروحان را مرهم نهادن از لوازم. درمانده شدم برنج دستم گیرید. خلاصه آرزو از خدمت مخدومان و کریمان اقتراح کرده میشود که چون در مضیق حبسم خواهند داشت و این بند بلا از این پای مبتلا(25) بر نخواهند گرفت، و بجرمی که نکرده ام حدی خواهند زد، آنچه ملتمس است از انعام دریغ ندارند، و این قصّه که از غُصّهء روزگار نوشته است برخوانند، و برای نجات را شفاعتی طلبند تا(26) بمستحفظ قلعه تقدمی فرمایند تا خادم را از این قعر چاه مظلم که منزل شب و روز دائم است بموضعی دیگر نقل کنند، بدان قدر موضعی که خشتی هم از زمین میسر گردد، و آنقدر که وظیفهء افطار است یک تای نان دیگر درافزایند. و کوزهء آب که راتب طهارت و شربت است با دو کوزه فرمایند که یک کوزه خوردن و طهارت ساختن را متعذر است. و این جماعت عیالکان و طفلکان که ستمزدگانند، بشفقت و رأفت خویش مخصوص گردانند و خطاب ربانی که: فاما الیتیم فلاتقهر(27)، کار بندند، و چون کریمان رعایت حقوق یتیمان از فرائض روزگار و مواجب ایام سیادت شمرند، و بجرم گناهکاران بی گناهان را از عاطفت و شفقت محروم نگردانند، که روزگار مرکبی توسن است در زیر لجام هیچ رائض نرم نشود، و دولت معشوقی بی وفاست، روزی چند بیش با عاشقان آرام نگیرد، و از روزگار آدم علیه السلام الی یومنا هذا هرکه خیری کرد و احسانی نمود، نقش آن از تختهء ادوار لیل و نهار محو نگشت، و هرکه سُنّتی بد نهاد مساوی تبعات آن از خواطر و اوهام فراموش نشد. قوله تعالی: من عمل صالحاً فلنفسه، و من اساء فعلیها(28). ایزد تعالی روزگار اولیاء نعم و دولت را از امثال این حال که خادم را افتاد مصون و محروس دارد، بمنّه و سعة فضله - انتهی.
و در ختام این نکته را نیز ناگفته نگذریم که دو شاعر معروف: رفیع الدین لنبانی اصفهانی، و کمال الدین اسماعیل اصفهانی را در حق صاحب ترجمه مدائح غرّاست که در دواوین آنان مثبت است.
فهرست مدارک: راجع به ترجمهء احوال صاحب ترجمه نظام التواریخ قاضی بیضاوی چ تهران ص 88 و چ حیدرآباد دکن ص 77. وصّاف ص 150 و 151 و 156 و 157 و 162. مقدمهء شرح قصیدهء اشکنوانیه از قطب الدین محمد فالی، نسخهء کتابخانهء مشهد و کتابخانهء مجلس در تهران. تحفة العرفان فی ذکر سید الاقطاب روزبهان، نسخهء کتابخانهء حاج حسین آقای ملک در طهران ورق 23 ب. تلخیص مجمع الالقاب ابن الفوطی، نسخهء کتابخانهء ظاهریهء دمشق در باب عین در عنوان «عمیدالملک». شیرازنامه ص 54 ، 57 ، 145. شدّالازار در اثناء تراجم شمارهء 61 ، 154 ، 250 ، 257 ، 299. روضة الصفا ج 4 ص 174. دستور الوزرا ص 237 ، ص 238. حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 129. فارسنامهء ناصری ج 1 ص 32 ، 33 م و ج 2 ص 179 و 332. آثار عجم ص 223 و 224. دائرة المعارف اسلام بقلم مرحوم کلمنت هوارت مستشرق فرانسوی ج 1 ص 6 و 183 با اغلاط و اشتباهات بسیار. (از حواشی شدّالازار صص 517 - 527).
(1) - رجوع شود برای ترجمهء احوال او به شیرازنامه ص 145 و شدّالازار ص 432 نمرهء 299 از تراجم کتاب. و مجمل فصیح خوافی در حوادث سنهء 712 ه .ق .
(2) - رجوع شود بفهرست کتابخانهء مزبور تألیف آقای اوکتائی نمرهء مسلسل 181 و نمرهء خصوصی 72. فاضل دانشمند آقای سیدمحمدتقی مدرّس رضوی مدّ ظله العالی بخواهش راقم سطور در مسافرتی که در سنهء 1322 ه .ش . بمشهد کردند، سوادی از تمام مقدّمهء این شرح را از روی همین نسخه برای این جانب برداشتند. موقع را مغتنم دانسته از لطف ایشان کمال تشکر را اظهار میدارم.
(3) - یعنی اتابک سعدبن زنگی.
(4) - چنین مکتوب است بعینه نام این قلعه یعنی بهاتزاد بباءِ موحده و هاء و الف و تاءِ مثناة فوقانیة و زاءِ معجمه و الف و در آخر دال مهمله در هر دو نسخهء شرح قصیدهء اشکنوانیه، یعنی هم در نسخهء مشهد و هم در نسخهء کتابخانهء مجلس در تهران.
(5) - رجوع شود برای ترجمهء احوال او به شدالازار ص 430 شمارهء 298 از تراجم، و مخصوصاً بحاشیهء 2 از ص 430 و شیرازنامه ص 145.
(6) - تاریخ گزیده و لبّ التواریخ و جهان آرا وفات اتابک سعدبن زنگی را در سال ششصد و بیست و هشت نوشته اند، و این غلط بسیار فاحش بزرگیست، و ما نیز سابقاً در مقدمهء المعجم فی معاییر اشعار العجم بمتابعت ایشان همین قول را نقل کرده بودیم، و بعدها در نتیجهء تتبع بیشتری ملتفت این سهو فاحش آنها شدیم، و در جامع التواریخ و وصّاف و روضة الصفاء و حبیب السیر آن واقعه را در احدی الجمادیین سنهء ششصد و بیست و سه ضبط کرده اند. رجوع برسالهء «ممدوحین سعدی» تألیف راقم این سطور محمد بن عبدالوهاب قزوینی ص 6 و 7 شود.
(7) - کذا فی الاصل، لکن در جمیع مآخذ دیگر که اسامی آنها در آخر این فصل مذکور خواهد شد، لقب صاحب ترجمه «عمیدالدین» مرقوم است نه «عمیدالملک»، ولی ممکن است که وی هر دو لقب را داشته بوده؛ یعنی لقب معمولی او عمیدالدین بوده و لقب دولتی وی عمیدالملک و نظائر آن در تاریخ بسیار است.
(8) - کذا بعینه فی الاصل بتعدد کنیه و بدون اقحام واو عاطفه بین آن دو. در عموم مآخذ دیگر کنیهء او را «ابونصر» نگاشته اند نه ابوغانم و نه ابوالمظفر.
(9) - فال یکی از بلوکات معروف گرمسیرات فارس است و واقع است بکلی در جنوب شیراز نزدیک خلیج فارس، و اکنون بلوک فال را «گله دار» گویند، و بلوک افزر یا ابزر که صاحب ترجمه معمولاً منسوب بدانجاست و در عموم مآخذ او را بعنوان عمیدالدین افزری یا ابزری نگاشته اند بکلی نزدیک ببلوک فال و در شمال شرقی این بلوک اخیر است، و ظاهراً یا بواسطهء قرب جوار این دو بلوک بیکدیگر و مشهورتر بودن بلوک فال، یا به احتمال بسیار قوی بواسطهء اینکه وسعت بلوک فال در سابق بیش از وسعت بلوک گله دار حالیه بوده و شامل بلوک افزر نیز میشده، ابن الفوطی نسبت صاحب ترجمه را بجای افزری یا ابزری «فالی» عنوان کرده است.
(10) - یعنی اتابک سعدبن زنگی.
(11) - ظاهر این عبارت موهم این است که همان اتابک شیراز که عمیدالملک وزیر او بوده او را محبوس و سپس مقتول کرده، و حال آنکه به اجماع مورخین آنکس که صاحب ترجمه وزیر او بوده اتابک سعدبن زنگی است، و آنکس که او را محبوس و مقتول کرده چنانکه مکرّراً گذشت، پسر پادشاه مزبور اتابک ابوبکربن سعدبن زنگی است.
(12) - و قطب الدین محمد فالی، شارح قصیدهء اشکنوانیه که نوادهء خال صاحب ترجمه بوده و بنابراین بحکم اهل البیت ادری بما فی البیت قطعاً بهتر از سوانح احوال صاحب ترجمه باخبر بوده است صریحاً واضحاً تاریخ توقیف او را چنانکه گذشت در غرهء ذی الحجهء 623 و تاریخ قتل او را در احدی الجمادیین 624 ه .ق . ضبط کرده است. پس هر دو تاریخ که ابن الفوطی ذکر کرده مشکوک است.
(13) - سباحت، بباء موحده، یعنی شناوری.
(14) - کذا فی الاصل (؟)، و محتمل است که تصحیف «فجیعه» مفرد فجایع باشد.
(15) - کذا فی الاصل، نه مبتلی.
(16) - از جملهء چهار بیتی است از حسن بن محمد مهلبی وزیر معزالدولهء دیلمی که ابن خلکان (ج 1 ص 155) به وی نسبت داده است و بیت ثانی در آنجا اینگونه است:
الا رحم المهیمن نفس حر
تصدق بالوفاة علی اخیه.
(17) - از جملهء چهار بیتی است از خلف بن احمد قیروانی شاعر که یاقوت (در معجم الادباء ج 4 ص 178) باو نسبت داده، و ابیات این است:
هل الدهر یوماً بلیلی یجود
و ایامنا باللوی ستعود
عهود تقضت و عیش مضی
بنفسی و لله تلک العهود
اَلا قل لسکان وادی الحمی
هنیئاً لکم فی الجنان الخلود
اَفیضوا علینا من الماء فیضاً
فنحن عطاش و انتم ورود.
(18) - از اینجا یعنی از کلمهء «عصر» تا آخر این مکتوب، چون سوادی که من خودم از روی نسخهء اصل آقای باستانی راد برداشته بودم مفقود شده و بنسخهء اصل دیگر دسترسی نداشتم، لهذا این بقیه را از روی سوادی که از همین نامه یکی از دوستان آقای اقبال برداشته بود، سواد برداشته ام، نه از روی نسخهء آقای باستانی راد. و بنابراین ازینجا ببعد هر جا «کذا فی الاصل» میگویم مقصودم از اصل، سواد مشارالیه است، نه اصل نسخهء قدیمی جنگ. این مطلب را نباید از نظر دور داشت.
(19) - کذا فی الاصل (؟).
(20) - قرآن 14/42.
(21) - قرآن 26/227.
(22) - قرآن 27/62.
(23) - قرآن 11/102.
(24) - کذا فی الاصل. معلوم نیست که فعل «دانند» بصیغهء جمع غائب چگونه فاعل آن ضمیر «شما» در سطر قبل بصیغهء جمع مخاطب آمده است (؟).
(25) - کذا فی الاصل، نه مبتلی.
(26) - کذا فی الاصل بتاء مثناة فوقانیة و شاید صواب «یا» بمثناة تحتانیه باشد (؟).
(27) - قرآن 93/9.
(28) - قرآن 41/46.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن هبة اللهبن ابراهیم مکنی بابی المظفر، و مشهور بابن الخیزرانی البغدادی نحوی. از تلامذهء ابومحمد جوالیقی است. (روضات الجنات ص 114).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن یحیی بن موسی بن منصوربن عبدالعزیزبن وهب بن هبان بن سواربن عبدالله بن رفیع بن ربیعة بن هبان السلمی السنجاری الفقیه الشافعی الشاعر المنعوت بالبهاء و المکنی بابی السعادات. او فقیه و متکلمی در خلاف است لیکن شعر بر او غالب آمد و نیکو می گفت و بشعر اشتهار یافت و بخدمت پادشاهان پیوست و جوائز ستد و بلاد بسیار پیمود و مدح اکابر گفت و شعر او در دست مردمان از قصائد و مقاطیع بسیار باشد و من دیوان او را بدمشق در خزانهء کتب تربت اشرفیه بدیدم و آن دیوانی در مجلدی بزرگ بود. و از شعر اوست از قصیده ای در مدح قاضی کمال الدین شهرزوری:
و هواک ماخطر السلو بباله
و لانت اعلم فی الغرام بحاله
و متی وشی واشٍ الیک بأنه
سالٍ هواک فذاک من عذّاله
او لیس للکلف المعنی شاهد
عن حاله یغنیک عن تسآله
جددت ثوب سقامه و هتکت ست
ر غرامه و صرمت حبل وصاله
أَ فزلة سبقت له ام خِلة
مألوفة من تیهه و دلاله
یا للعجائب من اسیر دأبه
یفدی الطلیق بنفسه و بماله
بأبی و امی نابل بلحاظه
لایتقی بالدرع حدّ نباله
ریان من ماء الشبیبة و الصبا
شرقت معاطفه بطیب زلاله
تسری النواظر فی مراکب حسنه
فتکاد تغرق فی بحار جماله
فکفاه عین کماله فی نفسه
و کفی کمال الدین عین کماله.
و این قصیده بدین صورت مشهور است و در پاره ای نسخ دو بیت زیرین را اضافه دارد و ابن خلکان در انتساب آن دو بیت به اسعد شک کرده، و دو بیت این است:
کتب العذار علی صحیفة خدّه
نوناً و اعجمها بنقطة خاله
فسواد طرّته کلیل صدوده
و بیاض غرته کیوم وصاله.
و نیز او راست از قصیده ای:
و مهفهف حلوالشمائل فاترال
الحاظ فیه طاعة و عقوق
وقف الرحیق علی مراشف ثغره
فجری به من خدّه راووق
سدّت محاسنه علی عُشاقه
سبل السلو فما الیه طریق.
و هم از اوست از قصیده ای دیگر:
هبت نسیمات الصبا سحرة
ففاح منها العنبر الاشهب
فقلت اذ مرّت بوادی الغضا
من این هذا النفس الطیب.
و باز ابن خلکان گوید: بسال 623 ه .ق . شیخ جمال الدین ابوالمظفر عبدالرحمن بن محمد المعروف بابن السنینیرة واسطی که یکی از اعیان شعراء عصر بود پس از آنکه شهرهای بسیار دیده و ملوک هر جا را مدح گفته و جوائز سنیه یافته بود ببلاد ما آمد و بمدرسهء مظفریه نزول کرد و همهء کسان که در ادب دستی داشتند بر او گرد آمدند و میان آنان با شیخ محاضرات و مذاکراتی لطیف میرفت و در این وقت ابن السنینیرة پیر بود. روزی گفت وقتی که از سنجار به رأس عین یا از رأس عین بسنجار میرفتم بهاء سنجاری با من هم سفر شد و در راه بجائی فرودآمدیم و او را غلامی ابراهیم نام بود و بها را با او انس بود و غلام از ما دور شد و بهاء بطلب او برخاست و چند کرت او را آواز داد لیکن چون غلام بسی دور شده بود آواز وی نمی شنید و در این جا که ما بودیم آواز بازمیگشت و از هر بانگی صدائی پیدا می شد چنانکه بهاء نیز وقتی ابراهیم را میخواند صوت ابراهیم منعکس میشد. پس ساعتی بیارامید و سپس این قطعه انشاد کرد:
بنفسی حبیب جار و هو مجاور
بعید عن الابصار و هو قریب
یجیب صدی الوادی اذاما دعوته
علی انّه صخرٌ و لیس یجیب.
و بهاء سنجاری را دوستی بود که مبانی مودت با هم مؤکد داشتند. وقتی میان آندو عتاب و شکرآبی شد و آن دوست از وی ببرید و سنجاری باو پیغام کرد و انقطاع وی را بنکوهید و او در جواب وی این دو بیت حریری بفرستاد:
لاتزر من تحب فی کل شهر
غیر یوم و لاتزده علیه
فاجتلاء الهلال فی الشهر یوماً
ثم لاتنظر العیون الیه.
و بهاء بپاسخ او قطعهء زیرین انشاد و ارسال داشت:
اذا حققت من خل وداداً
فزره و لاتخف منه ملالا
و کن کالشمس تطلع کل یوم
و لاتک فی زیارته هلالا.
و نیز اسعدبن یحیی راست:
لله ایامی علی رأمة
و طیب اوقاتی علی حاجر
تکاد للسرعة فی مرها
اوّلها یعثر بالاَخر.
و هم او راست از قصیده ای در وصف خمر:
کادت تطیر و قد طرنا بها فرحاً
لولا الشباک التی صیغت من الحبب.
و عمادالدین اصفهانی کاتب در کتاب السیل و الذیل ذکر او آورده است و گوید اسعد خود این بیت را از اشعار خویش برای من انشاد کرد:
و من العجائب اننی فی لج بحرالجود راکب
و اموت من ظمأ و لکن عادة البحر العجائب.
ولادت اسعد بسال 533 و وفات او در اوائل سال 622 ه .ق . بسنجار بود. رحمه الله تعالی. (ابن خلکان ج 1 ص 73 ، 74). در نامهء دانشوران آمده: اسعدبن یحیی بن موسی بن منصوربن عبدالعزیزبن وهب بن عبدالله بن رفیع بن ربیعة بن هبان سلمی. مکنی به ابوالسعادات بهاء سنجاری. کنیتش ابوالسعادات و در عداد فقهای شافعیه معدود است و در سال 533 ه .ق . متولد گردیده. او در فقه شافعیه مهارتی کامل داشت جز آنکه فن شعر بر سایر فنون او غالب گردید و بدان اشتهار یافت. قاضی احمدبن خلکان در ترجمت احوال وی گوید: کان فقیهاً و تکلّم فی الخلاف الاّ انه غلب [ علیه ] الشعر و اجاد فیه و اشتهر به و خدم به الملوک و اخذ جوائزهم و طاف البلاد و مدح الاکابر و شعره کثیر فی ایدی الناس یوجد قصائد و مقاطیع؛ یعنی بهاء سنجاری مردی فقیه بود و در فن خلاف تکلم میکرد جز آنکه فن شعر بر سایر فنون وی غالب گردید. وی شعر نیکو میگفت و به آن اشتهار یافت. سلاطین و ملوک را به اشعار خود مدح کرده و جوائز از ایشان مأخوذ داشته است و در شهرها گردش کرده، اعیان و بزرگان را مدح گفته و از اشعار او قصاید و مقاطیع بسیار در دست مردمان موجود است. یاقوت حموی در ذیل ترجمت سنجار در مقام تعداد علمای منسوبین بسنجار در توصیف بهای سنجاری عباراتی قریب بعبارات ابن خلکان آورده گوید: و قد نسب الی سنجار جماعة وافرة من اهل العلم منهم من اهل عصرنا اسعدبن یحیی بن موسی بن منصور الشاعر یعرف بالبهاء السنجاری احد المجیدین المشهورین و کان اولاً فقیهاً شافعیاً ثم غلب قول الشعر فاشتهر به و قدم عندالملوک و ناهز التسعین و کان حریاً ثقة کیساً لطیفاً، فیه مزاح و خفة روح و له اشعار جیدة -انتهی. هم ابن خلکان گوید من بر دیوان شعر او واقف نشدم و ندانستم آیا اشعار خود را در دیوانی فراهم آورده است و یا آنها را تدوین نکرده ولی پس از چندی در خزانهء کتب مقبرهء اشرفیه در دمشق دیوانی از او یافتم در مجلدی عظیم و از اشعار بهاء سنجاری است از جمله قصیده ای که به آن قاضی کمال الدین شهرزوری را مدح کرده است:
و هواک ماخطر السلو بباله
و لانت اعلم فی الغرام بحاله
و متی وشی واشٍ الیک بانه
سالٍ هواک فذاک من عذّاله
او لیس للکلف المعنی شاهدٌ
من حاله یغنیک عن تسآله
جدّدت ثوب سقامه و هتکت ست
ر غرامه و صرمت حبل وصاله
أَ فزلة سبقت له ام خلة
مألوفة من تیهه و دلاله
یا للعجائب من اسیر دأبه
یفدی الطلیق بنفسه و بماله
بابی و امی فاتک بلحاظه
لایتقی بالدّرع حدّ نباله
ریان من ماء الشبیبة و الصبا
شرقت معاطفه بطیب زلاله
تسری النواظر فی مراکب حسنه
فتکاد تغرق فی بحار جماله.
یعنی عشق تو را هیچگاه فراموشی در خاطر او خطور نکند و همانا تو خود بشیفتگی عاشق شیفتهء خود از دیگران داناتری، پس هرگاه سخن چین بسوی تو سعایت کند که عاشق شیفته را از عشق تو فراموشی دست داده است پس این سخن از دشمنان و ملامت کنندگان اوست. آیا عاشق شیفتهء بزحمت افتاده را از حالت او گواهی نیست که تو را از پرسش بی نیاز دارد؟ مرض او را تازه کردی و شیفتگیش را آشکار کردی و رشتهء وصال خود از او گسیختی. آیا قدمش را در دوستی تو لغزشی دست داده و یا آنکه بسبب ناز و تکبر در فروتنی و خاکساری او رخنه ای عارض شده است؟ ای شگفتیها از حال گرفتاری که دأبش چنین است که برای خلاصی جان و مال خود را بخلاص کننده اش فدا کند. پدر و مادرم بفدای کسی باد که بنظرهای خود کشندهء مردمان است و با زره، تیزی تیرهای مژگانش را نتوان دفع کرد. از آب جوانی و صباوت سیراب گردیده از این روی، بر و دوشش بزلال آب شباب لامع و درخشان است. نظرکنندگان در کشتیهای حسن او سیر میکنند پس نزدیک است که در دریاهای حسن و جمال او غرق شوند. قاضی احمدبن خلکان پس از نقل این ابیات گوید از تغزل قصیده همینقدر مشهور است که از اشعار بهای سنجاری است و دو بیت دیگر نیز در تغزل بر این ابیات اضافه کرده ولی گوید بودن آنها از بهای سنجاری نزد من بتحقیق نرسیده و آن دو بیت این است:
کتب العذار علی صحیفة خدّه
نوناً و اعجمها بنقطة خاله
فسواد طرته کلیل صدوده
و بیاض غرته کیوم وصاله.
یعنی خط عذار بر صفحهء خدّش صورت نونی نوشته و آنرا بنقطهء خالش صاحب نقطه گردانیده است، پس سیاهی زلفش مانند تاریکی شب هجران اوست و روشنی رخسارش چون روشنی روز وصال اوست. و نیز از اشعار بهای سنجاری است از جمله قصیده ای که گوید:
و مهفهف حلوالشمائل فاترال
الحاظ فیه طاعة و عقوق
وقف الرحیق علی مراشف ثغره
فجری به من خدّه راووق
سدّت محاسنه علی عشاقه
سبل السلو فما الیه طریق.
یعنی دلبر لاغرمیان باریک شکم سبک روح شیرین شمائلی را دیدار کردم، چشمهای بیمار داشت، گاهی مطیع من بود و گاه مخالفت و نافرمانی من می کرد، بر لبهای او شرابی صافی و خوشبوی جای گرفته از نیروی شراب از خدّش رشح و ریزش کند. محاسن او بر عاشقانش راه فراموشی را مسدود ساخته پس ایشان را راهی بفراموشی از عشقش نیست.
و له ایضاً:
هبت نسیمات الصبا سحرة
ففاح منها العنبر الاَشهب
فقلت اذ مرّت بوادی الغضا
من این ذاک النفس الطیب.
یعنی نسیمهای صبا بهنگام سحر وزیدن گرفت پس بوی عنبر اشهب از آنها دمید و آنگاه که بوادی غضا گذشت گفتم این دم پاک از کجا بود.
احمدبن خلکان گوید در سال 623 ه . ق. شیخ جمال الدین ابوالمظفر عبدالرحمن بن محمد معروف به ابن سنینیرهء واسطی که از بزرگان شعرای عصر خود بود بر ما وارد شد و ما در بلاد خود بودیم در مدرسهء مظفریه نزد ما منزل کرد. وی شاعری بود که در بلاد گردش کرده و سلاطین را باشعار خود مدح گفته و صلات و جوائز بسیاری بوی عاید گردیده بود و هر گاه در مجلس می نشست اشخاصی که بعلم ادب عنایت و اهتمام داشتند نزد وی حاضر میشدند و در میان ایشان محاضرات و مذاکرات لطیفه جاری میشد و در آنوقت از سنین عمرش بسیار گذشته بود. روزی حکایت کرد وقتی در یکی از اسفار که از سنجار بجانب رأس عین میرفتم و یا آنکه گفت از رأس عین بجانب سنجار مسافرت می کردم بهای سنجاری، رفیق و مصاحب راه من بود. در اثنای راه در مکانی منزل کردیم. بهای سنجاری را غلامی بود نامش ابراهیم با او انسی تمام داشت. پس آن غلام از نزد ما دور شد. بهای سنجاری برای طلبیدن او از جای برخاست و چند بار او را ندا کرد و گفت یا ابراهیم. غلام بسبب دور بودن از ما ندای او را نشنید و آن منزل مکانی بود که چون کسی ندا میکرد صوت معکوس شنیده میشد پس هر گاه بهای سنجاری ندا میکرد یا ابراهیم، صوت معکوس او را یا ابراهیم جواب میگفت. بهاء زمانی بر زمین نشست آنگاه این دو بیت انشاد کرد:
بنفسی حبیب جار و هو مجاورُ
بعید عن الابصار و هو قریبُ
یجیب صدی الوادی اذاما دعوته
علی انّه صخر و لیس یجیب.
یعنی جانم فدای دوستی باد که با آنکه با ما مجاور است بر ما ستم کند، از چشمهای ما دور است در حالی که به ما نزدیک است. هرگاه او را ندا کنم صوت معکوس وادی مرا جواب گوید با آنکه وادی سنگ است و آنرا قدرت بر جواب نیست.
هم ابن خلکان گوید بهای سنجاری را رفیقی بود که مابین ایشان رشتهء دوستی محکم بود و مراودت بسیار با یکدیگر داشتند. تا آنکه روزی در میان آن دو عتابی پدید آمد. آن دوست مراودت خود را از بهای سنجاری منقطع ساخت. پس بهاء کسی را نزد او فرستاده او را بسبب ترک مراودت عتاب و ملامت کرد. آن دوست این دو بیت حریری را که در مقامهء پانزدهم مذکور داشته است برای بهای سنجاری بنوشت:
لاتزر من تحبّ فی کلّ شهر
غیر یوم و لاتزده علیه
فاجتلاء الهلال فی الشهر یوماً
ثم لاتنظر العیون الیه.
یعنی دوست خود را در هر ماه جز یک روز زیارت مکن و بدان یک روز میفزای زیرا نگریستن بهلال در هر ماه یک روز است آنگاه چشمها بسوی آن نظر نکند. بهای سنجاری در جواب وی این دو بیت نوشت:
اذا حققت من خلّ وداداً
فزده و لاتخف منه ملالا
و کن کالشمس تطلع کلّ یوم
و لاتک فی زیارته هلالا.
یعنی هرگاه دوستی دوست نزد تو بتحقیق پیوست پس همواره او را زیارت کن و خائف مباش از ملالت و دلتنگی او و باش مانند آفتاب که همه روزه طلوع کند و در زیارت دوست چون هلال مباش که دیدار او در ماه یک روز است.
یاقوت حموی گوید: بهای سنجاری را اشعاری است نیکو، من جمله دربارهء پسری که علی نام داشت و با او شمشیری بود این ابیات انشاد نمود:
یا حامل الصارم الهندی منتصراً
ضع السلاح قد استغنیت بالکحل
مایفعل الظّبی بالسیف الصقیل و ما
ضرب الصوارم بالضراب بالمقل
قد کنت فی الحبّ سُنّیّاً فمابرحت
بی شیعة الحبّ حتی صرت عبد علی.
یعنی ای کسی که برای انتصار شمشیر هندی را حمل کرده ای سلاح را بگذار، چه بسبب سیاهی چشمت از آن بی نیاز باشی، آهو را با شمشیر مصقول چه حاجت است و کسی را که با تیرهای مژگان زند با زدن شمشیرهای قاطع چه افتاده. همانا من در دوستی بر آئین سنیان مشی می کردم پس شیعهء عشق شدم و دواعی آن مرا بر آن داشت که بنده و غلام علی گردیدم. و بهای سنجاری را جز این ابیات اشعاری ملیحه است که از خوف اطناب باین جمله اقتصار رفت. علی الجمله در سنجار روزگار به افادت می گذرانید تا آنکه در اوایل سال 622 ه .ق . داعی حق را لبیک اجابت گفت. سنجار بکسر اوّل و سکون ثانی پس جیم و آخرش راء، شهری است مشهور از نواحی جزیره، از آنجا تا موصل سه روز راه است. (نامهء دانشوران ج 4 صص 139 - 142). و رجوع به روضات الجنات ص 101 و ابوالسعادات اسعد... و الاعلام زرکلی شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن یربوع خزرجی. یکی از صحابه و از انصار. وی در وقعهء یمامه بدرجهء شهادت رسید. در بعض کتب شخصی بنام «اسیدبن یربوع» مذکور است و معلوم نیست برادر همین اسعد است یا محرف این نام میباشد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن یزید (یا سعدبن زید). یکی از صحابه و از انصار. وی غزای بدر را دریافته است. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن یعفر. یکی از بقایای نسل بنی حمیر از ملوک یمن. وی در مائهء سوم هجری در قلعهء کهلان یمن حکمرانی داشت و پس از تاریخ 270 ه .ق . با علی بن فضل که از قرامطه بود جنگها کرد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابن یوسف بن علی بخاری صیرفی معروف بآهو و ملقب بمجدالدین. او راست: الفتاوی الصیرفیه. (کشف الظنون).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) نام ابوامامة بن سهل بن حنیف بن واهب.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابوعمرو. از علمای معاصر خاقانی :
تا شد از عالم اسعد بوعمرو
علم وااسعداه میگوید.خاقانی.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابوالمکارم بن مماتی. رجوع باسعدبن مماتی ... شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابوکرب بن کلی کرب. یکی از تبابعهء یمن. در حقّ وی روایات مبالغه آمیز و غیرقابل تصدیق موجود است، گویند او بکمک پسران خویش حسان و یعفر و برادرزادهء خود، شمر ذوالجناح بعراق، ایران، خراسان، چین، قسطنطنیه و روم لشکرکشی کرد و این ممالک را تحت تسخیر درآورد. در تفسیر این داستان گفته اند که شاید اسعد بعض سرزمین های واقع در اطراف یمن و یحتمل نجد را که نزدیک بحجاز و عراق میباشد تصرف کرده باشد. و در هر حال بنابروایتی او اوّل کس بود که کعبهء مکرمه را بیک ستر پوشانید و بهنگام عودت بآئین یهود گرویده قوم خویش را بدان کیش دعوت کرد اما آنان ابا کردند و قرار شد حقانیت دین مزبور را بآتش امتحان بیازمایند. در نتیجهء عمل کاهنان یهود و کتب یهودی از محک امتحان بخوبی درآمدند و بت های مشرکان طعمهء آتش گشت و یمنیان از آن زمان باز بکیش و آئین یهود گرویدند و خود اسعد 700 سال پیش از بعثت بدین و آئین اسلام گرویده و بحقانیت حضرت خاتم الانبیاء صلوات الله علیه و آله پی برده بود. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع بنزهة القلوب ج 3 ص 6 و فهرست عقدالفرید «تبع الاصغر» و مجمل التواریخ و القصص ص 423 و تاریخ حمزه ص 84 شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابومنصور (عمید...). کدخدا و دستور امیر ابوالمظفر چغانی. نظامی عروضی گوید: [ فرخی ] قصیده ای بگفت و عزیمت آن جانب [ چغانیان ] کرد ... پس برگی بساخت و روی بچغانیان نهاد و چون بحضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کره ای در دنبال و هر سال برفتی و کرّگان داغ فرمودی و عمید اسعد که کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد. فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر برو عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست. شعر فرخی را شعری دید تر و عذب، خوش و استادانه، فرخی را سگزی دید بی اندام، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم، هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود. بر سبیل امتحان گفت: امیر بداغگاه است و من میروم پیش او و ترا با خود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جائی است، جهانی در جهانی سبزه بینی، پر خیمه و چراغ چون ستاره، از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چندِ کوهی و کرّگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب میبخشد. قصیده ای گوی لائق وقت، وصف داغگاه کن تا ترا پیش امیر برم. فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار...
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش او فرونشده بود، جملهء کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی بامیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: ای خداوند ترا شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است. و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر فرخی را بار داد. چون درآمد خدمت کرد. امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و بآواز حزین و خوش این قصیده بخواند که:
با کاروان حله برفتم ز سیستان...
چون تمام برخواند امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی، از این قصیده بسیار شگفتی ها نمود. عمید اسعد گفت: ای خداوند باش تا بهتر بینی. پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر. پس برخاست و آن قصیدهء داغگاه برخواند. امیر حیرت آورد. (چهارمقاله چ لیدن صص 36 - 40) :
خواجه بومنصور دستور عمید اسعد کزوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گُهر.فرخی.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابونصر اسعد عمیدالدین شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابن مطران شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) اصفهانی. رجوع به اسعدبن ابی الفضائل محمود... شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) تبّان حمیری. یکی از تبعان. و او را اسعد تبان گویند.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) حنا یا یوحنابن اسعدبن جرجس، مکنی به ابوصعب لبنانی و معروف به حنابک (1820 - 1897 م.). رجوع به معجم المطبوعات ج1 ستون 319 شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) سعدالدین. پدر جلال الدین محمد دوانی عالم مشهور.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) سعدالدین نجاری سمرقندی. رجوع به سعدالدین اسعد... و لباب الالباب ج2 ص 383 و 384 شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) (پاشا) شبیب. او راست: المنظومة الهائیة بمدح الحضرة السامیة النبویة، چاپ مطبعة العصریة بیروت. (معجم المطبوعات ج1 ستون434).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) شدودی لبنانی بیروتی (1241 - 1324 ه .ق .). عالم ریاضی. از دانشمندان لبنان. مولد وی عالیه و وفات او در بیروت است. او متولی تدریس ریاضیات در کالج آمریکائی بیروت بود (سال 1867 م.) و سپس مدرس علوم طبیعیه در همان مدرسه شد. او راست: کتاب العروس البدیعة فی علم الطبیعة. (الاعلام زرکلی ج1 ص99).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) عمیدالدین. رجوع به ابونصر اسعد عمیدالدین و دستورالوزراء ص237 شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) فخرالدین گرگانی. رجوع بفخرالدین شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) مدنی بن ابی بکر قیسرانی اسکندرانی حسینی مدنی الاصل و الوفاة. (1057 - 1116 ه .ق .). وی از علماء بسیار از اهل حرمین علم آموخت و بمصر و روم رفت و از دانشمندان آن بلاد دانش کسب کرد. از جمله از علماء مصر نزد شیخ علی الشبر املسی و شیخ احمد السقا و جز آنان تلمذ کرد و همه او را اجازه دادند و او متولی فتوی در مدینهء منوره شد و بدانجا درگذشت. او راست: الفتاوی الاسعدیة فی فقه الحنفیة. که تلمیذ وی شیخ محمد بن مصطفی افندی قنوی زاده خلیفهء مفتی حنفیة در مدینهء منوره بر ابواب فقه مرتب کرده، و در دو جزء در مطبعة الخیریة بسال 1309 ه .ق . طبع شده است. (معجم المطبوعات).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) موفق الدین. رجوع به ابن مطران شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) مهنّا (حکیم). از جملهء حکماء معروف و فضلاء مشهور است و در خدمت ابوالعباس لوکری تحصیل حکمت کرد و بدرجات عالیه رسید و پس از آن ببغداد مهاجرت کرد و تدریس مدرسهء نظامیهء بغداد باو مفوض شد و در خدمت خلیفهء عباسی بسیار معزز و محترم بود و هر وقت بدربار خلافت حاضر میشد توقیع بنام او صادر می گردید. حکیم اسعد با ابن سهلان مکاتبات داشت و مسائل علمی و رسائل اخلاقی بیکدیگر مینوشتند. در یکی از آن مسائل نوشته است که مخذول کردن برادران ننگ و مواسات با آنان فضیلت است. (ترجمهء شهرزوری ج2 ص80). مهنا مصحف میهنی است. رجوع به اسعد میهنی شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) میخائیل روفائیل اللبنانی. او راست: اهم المعاملات فی الصکوک و الاستدعاآت، که در عبداء (لبنان) بسال 1905 م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) میهنی بن ابی نصر مکنی بابی الفتح. وی مدرس مدرسهء نظامیهء بغداد و در دارالخلافه محظوظ بود و هر گاه که در دارالخلافه حاضر میشد توقیع ذیل صادر میشد: رُفِع الینا حضور اسعد المیهنی. وی تلمیذ ادیب ابی العباس اللوکری بود. امام بیهقی گوید: از او رساله ای که بقاضی عمر الساوی نوشته بود دیدم که در آن ضمن چنین آورده: افضل الجود ان لایضنّ بالحقوق علی اهلها من منع ماله ممن یحمده و یشکر له اخذه من یذمه. خذلان الاعوان عار و مواساتهم فضیلة. (تتمهء صوان الحکمة چ لاهور ص137).
مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: اسعد میهنی یا اسعد مهنه (محب الدین ابوالفتح بن ابی نصر) یکی از مشاهیر فقهاء شافعیه است. وی در علم فقه و علم خلاف امام عصر خود بود. معلومات خویش را در شهر مرو تکمیل و بغزنه رحلت کرد و در آن شهر شهرت یافت. سپس ببغداد رفت و بمدرسی مدرسهء نظامیه منصوب شد و مردم از هر طرف بمجلس درس وی ازدحام میکردند. در سنهء 527 ه .ق . بسمت سفارت وی را از بغداد بهمدان فرستادند و در همانجا وفات یافت. مسقط رأس وی قریهء مهنه و یا میهنه بین سرخس و ابیورد است و او بدین اسم شهرت یافته است. و رجوع به ابوالفتح اسعدبن ابی نصر و ابن خلکان چ تهران ج1 ص71 شود.


اسعد.


[اَ عَ] (اِخ) همدانی. رجوع به فهرست عیون الانباء شود.


اسعدافندی.


[اَ عَ اَ فَ] (اِخ) نام کتابخانه ای در جنب اَیاصوفیه در اسلامبول. (ترجمهء مجالس النفائس ص ب).


اسعدافندی.


[اَ عَ اَ فَ] (اِخ) ابواسحاق افندی زاده محمد بن شیخ الاسلام ابواسحاق اسماعیل افندی. وی یکی از علمای نامدار عثمانی بود و در زمان سلطان محمودخان اوّل میزیست و اسعدافندی برادر شیخ الاسلام افندی است. مولد اسعدافندی سنهء 1096 ه .ق . است. او پس از اکمال دروس وقت در نزد پدر و دانشمندان دیگر در زمرهء مدرسان داخل شد (بسال 1122 ه .ق .) و در زمان مشیخت پدر خویش، مأموریت تفتیش و امانت فتوی را داشت و بعد بسمت قاضی سالونیک و سپس قاضی مکه منصوب شد. در زمان شیخ الاسلامی برادر خود با حفظ مقام سابق در سفراطهء کبیر (بلوک اطه ؟) و بلگراد قاضی اردو بود و در نتیجهء حسن خدمت و قابلیت و کفایت در سنهء 1157 قاصی عسکر روم ایلی گردید و در سنهء 1161 بمسند مشیخت ترفیع یافت و در ماه شعبان سال بعد معزول شد و از راه شام برفتن بمکه و اقامت در آن شهر مأمور گردید و سپس اقامتگاه وی را به گلیبولی تبدیل کردند و پس از مدتی به عودت او به استانبول و اقامت در کوی انجیر موافقت شد. وی در سنهء 1166 درگذشت و جسد او را نزدیک پدر مدفون ساختند. اسعدافندی از اهل علم و فضل و شاعر و ادیب کامل بود و در فن موسیقی مهارت تام داشت. او راست: کتاب لهجة اللغات. و بر سورهء «یس» و آیة الکرسی و برخی دیگر از سور قرآن کریم تفسیری نگاشته و نظیره ای بر اطواق الذهب زمخشری دارد و دو رساله بعنوان «بلبل نامه» و «تذکرهء خوانندگان» نوشته و اشعار لطیف از خود بیادگار گذاشته و بعض قصائد عربی را تخمیس کرده و دو قصیدهء موسوم به همزیه و لامیه نیز دارد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعدافندی.


[اَ عَ اَ فَ] (اِخ) صالح زاده احمدبن شیخ الاسلام محمد صالح افندی. وی برادر شیخ الاسلام محمدافندی و خود یکی از علمای نامدار عثمانی است. وی در زمان سلطان سلیم ثالث جالس مسند مشیخت بود. پس از اکمال تحصیل و نیل بمراتب عالیهء علمی قاضی مکه و استانبول شد و در سنهء 1205 ه .ق . قاضی عسکر اناطولی و در سال 1208 قاضی عسکر روم ایلی گردید و در تاریخ محرم 1218 بمسند مشیخت ترفیع یافت و مدت سه سال و پنج ماه در این مقام عالی ببود و در نتیجهء روشن فکری و تجویز نظامات جدیده مردمان شریر و نادان بضد وی برخاستند و او بنا بمصلحت معزول شد و در وقعهء مؤلمهء سلطان سلیم خان بزحمت و صعوبت بسیار از تسلط رَجّاله و اشرار رهائی یافت. در زمان جلوس سلطان محمودخان ثانی بسال 1223 ه .ق . در ماه جمادی الاَخر بار دیگر مسند شیخ الاسلامی را اشغال کرد ولی بیش از سه ماه و ده روز در این مقام نماند و باجبار مردمان آشوب طلب معزول شد و در سنهء 1230 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعدافندی.


[اَ عَ اَ فَ] (اِخ) عریانی زاده احمد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


اسعدافندی.


[اَ عَ اَ فَ] (اِخ) محمد. یکی از علمای دورهء سلطان محمودخان ثانی و سلطان عبدالمجیدخان. او بعنوان «صحافلر شیخی زاده» معروف است و در سن شصت وچهارسالگی قاضی عسکر روم ایلی و نقیب الاشراف گردید و مدیری و دبیری «تقویم وقایع» و وظیفهء وقایع نگاری بعهدهء وی محول بود. تاریخچهء موسوم به اسّ ظفر از تألیفات اوست. وی در سال 1263 ه .ق . در حالتی که سمت وزارت معارف داشت درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعدافندی.


[اَ عَ اَ فَ] (اِخ) محمد. یکی از علمای نامدار که در دولت عثمانی بمسند مشیخت اسلامی نایل گردید. او پسر شیخ الاسلام مشهور خواجه سعدالدین افندی صاحب «تاج التواریخ» است. مولد اسعدافندی سنهء 978 ه .ق . است. وی پس از اکمال دروس اجازهء تدریس یافت و در مدارس متعدد بتدریس پرداخت و در سنهء 1001 سمت مدرسی دارالحدیث داشت و در سال 1004 قاضی ادرنه و نیز در همین اوقات قاضی عسکر آناطولی و در تاریخ 1007 قاضی استانبول و در 1012 قاضی عسکر رومی بود. در سال 1023 بحج رفت در حین عودت وقتی که بقرمان ایلی رسید برادر او چلبی محمدافندی که سمت مشیخت اسلامی داشت درگذشت و در نتیجه اسعدافندی بجای او به مقام شیخ الاسلامی ترفیع یافت و تا زمان وفات سلطان احمدخان اول بدین سمت باقی بود. در عصر سلطان مصطفی خان و سلطان عثمان خان ثانی نیز همین مقام را داشت و سلطان عثمان خان ثانی با دختر وی ازدواج کرد و بدین طریق مقام و مرتبهء او بیفزود و هفت سال تمام در مسند شیخ الاسلامی متمکن بود و در دورهء فترت عثمان خانی کنج عزلت گزیده برکنار رفت. در سال 1032 در زمان سلطان مرادخان رابع بار دیگر به مسند فتوی جلوس کرد و تا زمان ارتحال (ماه شعبان 1034 ه .ق .) در این مسند باقی بود. جنازهء او را در جوار حضرت ابوایوب نزدیک پدر و برادر وی بخاک سپردند. اسعدافندی یکی از فضلا و ادبا و شعرای کامل و از اهل سلوک بود خلقی ممدوح داشت و در بذل و بخشش مشهور است. در زبان فارسی و ترکی و عربی اشعار میسرود. از اشعار عربی اوست:
ما فی الفؤاد سوی الودّ الصحیح لکم
الله یعلم ما قلبی و ما فیه.
(قاموس الاعلام ترکی).


اسعدافندی.


[اَ عَ اَ فَ] (اِخ) وصاف زاده محمد بن شیخ الاسلام عبدالله وصاف افندی. یکی از علمای مشهور عثمانی. وی در زمان سلطان عبدالحمیدخان اول سمت مشیخت اسلام داشت. مولد اسعدافندی سال 1119 ه .ق . است و در سنهء 1134 سمت مدرسی و در سال 1164 سمت ملائی غلطه را داشت. در تاریخ 1168 با پدر خویش مأمور اقامت بروسه گردید و پس از رهائی مدّتی از جور دشمنان پدر متأذی بود. بعد از چندی در سنهء 1182 ه .ق . در آناطولی و در سال 1186 در روم ایلی سمت قاضی عسکر یافت. در شوال سنهء 1190 به مسند مشیخت اسلام ترفیع یافت و پس از بیست ماه در اثر انحراف مزاج معزول و مدتی مشغول مداوا گشت و در ماه رجب 1192 درگذشت. جسد او را در جوار حضرت ایوب بخاک سپردند. او مردی ضعیف و نحیف بود و در میان مردم بعنوان «هندی ملا» شهرت یافته بود و طبع شعری نیک و تمایل کامل بطریقت تصوّف داشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعدالدین.


[اَ عَ دُدْ دی] (اِخ)عبدالعزیزبن ابی الحسن علی. او از افاضل علماء و اعیان فضلاء و حادالذهن و کثیرالاعتناء به علم بود. در صناعت طب بمرتبهء اتقان رسید و علوم حکمیه را فراگرفت و نیز در امور شرع عالم و مسموع القول بود و صناعت طب را نزد ابی زکریا یحیی البیاسی در دیار مصر آموخت و خدمت ملک مسعود اقسیس (؟)بن ملک الکامل را اختیار کرد و با او در یمن مدتی بماند و نزد او بسیار محترم بود و احسان فراوان یافت و هر ماه او را صد دینار مصری مقرر بود و تا گاه مرگ ملک مسعود در خدمت او بود، سپس ملک الکامل بدو اقطاعاتی در دیار مصریه داد که هر سال از حاصل آنها بهره مند میشد و اسعد در سلک خدمهء او درآمد. مولد اسعدالدین در دیار مصریه در سنهء 570 ه .ق . بود و پدر او نیز در مصر طبیب بود. شیخ اسعدالدین بعلم ادب و شعر پرداخت و اشعار نیکو دارد. ابن ابی اصیبعه گوید: نخستین بار که او را دیدم، در دمشق در مستهل رجب سنهء 603 ه .ق . بود. او را شیخی نیکوصورت و ملیح الشیبه، تمام قامت، گندم گون، شیرین سخن و بسیارمروت یافتم و پس از این نیز او را در مصر دیدم، مرا احسان کرد و او سالهای بسیار دوست پدر من بود. وفات اسعد در قاهره بسال 635 ه .ق . روی داد. او راست: کتاب نوادرالالباء فی امتحان الاطباء که آنرا برای ملک الکامل محمد بن ابی بکربن ایوب تصنیف کرد. (عیون الانباء ج2 ص 132 ، 133). و رجوع به فهرست کتاب مزبور و الاعلام زرکلی ج2 ص562 و رجوع بقاموس الاعلام ترکی شود.


اسعدالدین.


[اَ عَ دُدْ دی] (اِخ) یعقوب بن اسحاق یهودی مشهور به اسعد محلی منسوب بمدینهء محلة از اعمال دیار مصر. او در فضایل متمیز بود و بحکمت اشتغال و بر دقایق آن اطلاع داشت و در صناعت طب شهرت یافت و در مداوا و علاج خبیر بود و بقاهره اقامت گزید و در اول سال 598 ه .ق . بدمشق سفر کرد و مدتی آنجا بماند و بین او و بعض افاضل اطباء در آن شهر مباحثات بسیار رفت و سپس بدیار مصریه شد و در قاهره درگذشت. ابن ابی اصیبعه گوید: از نوادر معالجات نیکوی او این است که یکی از زنان اهل ما بمرضی مبتلا شد و مزاج او تغییر پذیرفت و مداوا اثر نبخشید، اسعد در غیاب زن بعم من که با او دوست بود گفت: من قرص هائی دارم که مخصوصاً برای همین مرض ساخته ام و آنها او را ان شاءالله علاج خواهد کرد هر روز صبح قرصی با شراب سکنجبین بخورد. و قرص ها بدو داد و چون زن از آنها بخورد شفا یافت. او راست: مقالة فی قوانین طبیة و آن شش باب دارد. کتاب النزه فی حلّ ما وقع من ادراک البصر فی البرایا من الشبه. کتاب فی مزاج دمشق و وضعها و تفاوتها من مصر و ایما اصح و اعدل و فی مسائل أخر فی الطبّ و اجوبتها و هو یحتوی علی ثلاث مقالات. مسائل طبیة و اجوبتها که برای یکی از اطباء دمشق بنام صدقة بن میخابن صدقة السامری طرح کرده است. (عیون الانباء ج2 ص118 و 233). و رجوع به اعلام زرکلی ج3 ص1167 و قاموس الاعلام ترکی، اسعد محلی شود.


اسعد الله ایامکم.


[اَ عَ دَلْ لا هُ اَیْ یا مَ کُ] (ع جملهء فعلیهء دعایی) خداوند روزهای شما فرخنده کناد.


اسعدپاشا.


[اَ عَ] (اِخ) یکی از وزرای اعظم زمان سلطان عبدالعزیزخان و از مشیران و مدبران دولت عثمانی. مولد وی سال 1244 ه .ق . در ساقز. وی پس از فارغ التحصیل شدن از مدرسهء نظامی بسمت آتاشهء نظامی در سفارت پاریس بود و بعد بار دیگر برای اکمال تحصیلات نظامی بمدرسهء پروس وارد شد و در هنگام عودت به استانبول بسمت یاوری (معاونی) مرحوم فؤادپاشا منصوب شد و در سایهء ذکاوت و استعداد بسیار توجه و عنایت او را جلب کرد و بتدریج به مقامات عالیه رسید. و در وقت مسافرت سلطان عبدالعزیزخان بفرنگستان از ملتزمین رکاب همایون بود. در رتبهء فریقی (بزرگترین رتبهء نظامی پس از مشیری) مدتی والی اشکودره و بعد رئیس دارالشورای نظامی شد. در سال 1289 ه .ق . با رتبهء مشیری بمنصب سرلشکری منصوب گشت و باز در همین تاریخ بدرجهء صدارت عظمی ترفیع یافت و قریب سه ماه در این مقام ببود و بعد معزول گردید و والی قونیه شد. در خلال این احوال قحط و غلای سختی در شهر مذکور بظهور رسید، پاشا خدماتی شایان توجه برای تسهیل امور مردم کرد. سپس بسمت مشیری اردوی پنجم والی شام شد. بعد از مدتی بقسطنطنیه احضار و بوزارت قوای بحری رسید. در زمان صدراعظمی حسین عونی پاشا در سنهء 1292 ه .ق . والی یمن شد ولی بعد از سوار شدن بکشتی مجدداً او را احضار کردند و به مسند صدارت نشاندند. این بار هم فقط دو ماه و نه روز در این مسند متمکن بود و در این مدت کم حقوق خود را از صد و پنجاه هزار به پنجاه هزار و حقوق وکلای دیگر را نیز بهمین نسبت تنزل داد و در ادارهء جمع و خرج کشور خدمات شایسته کرد و پس از عزل والی آیدین شد و در همان سال بمرض سکته درگذشت و سنش هنوز بمرحلهء پنجاه نرسیده بود و موجب تأسف بسیار شد زیرا انتظار خدمات بسیار بکشور از وی میرفت. وی بفنون نظامی و سیاسی هم آشنائی کامل داشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعدپاشا.


[اَ عَ] (اِخ) شبیب. رجوع به اسعد شبیب شود.


اسعدسلیم.


[اَ عَ سَ] (اِخ) (دکتر...). او راست: المرشد الخبیر فی تربیة دودالحریر، که در مطبعة الادبیة طبع شده است. (معجم المطبوعات).


اسعد کامل.


[اَ عَ دِ مِ] (اِخ) تبع اوسط. یکی از ملوک حمیر. سمی لکماله فی الخصال المحمودة فی امر الدنیا و الاَخرة.


اسعد محلی.


[اَ عَ دِ مَ حَلْ لی] (اِخ) رجوع به اسعدالدین یعقوب... و قاموس الاعلام ترکی شود.


اسعدمخلص پاشا.


[اَ عَ مُ لِ] (اِخ) یکی از وزرای دولت عثمانی. وی اصلاً از آیاش بود و در عصر سلطان محمودخان در تاریخ 1230 ه .ق . با رتبهء وزارت بحکومت ادرنه و در سال 1245 ه .ق . والی ارض روم (ارزنة الروم) شد و بعداً بحکومت سیواس، صیدا، حلب و سپس کردستان نایل گردید. در زمان سلطان عبدالمجیدخان در آن وقت که والی کردستان بود در 1267 ه .ق . درگذشت. او به «آیاشلی مفتی زاده» مشهور است زیرا پدر او مفتی آیاش بود. وی از علماء و فضلاء عصر خویش و اقتدار و مهارت وی در امور اداری مسلم است. وقار او از حد لزوم تجاوز میکرد و برسوم و تشریفات بسیار مقید بود. سعداللهپاشا سفیر وین پسر این اسعد است. (قاموس الاعلام ترکی).


اسعدی.


[اَ عَ] (ص نسبی) منسوب به اسعدبن همام بن مرة بن ذهل بن شیبان بن ثعلبة. (انساب سمعانی).


اسعر.


[اَ عَ] (ع ص) مرد کم گوشت، نمایان پی، لاغربدن، برگردیده رنگ. (منتهی الارب).


اسعر.


[اَ عَ] (اِخ) ابن رحیل. تابعی است. (منتهی الارب).


اسعر.


[اَ عَ] (اِخ) ابن عمرو. محدث است. (منتهی الارب).


اسعر.


[اَ عَ] (اِخ) جعفی. محدث است. (منتهی الارب). و رجوع بفهرست عیون الاخبار ج1 و ج4 شود.


اسعر.


[اَ عَ] (اِخ) لقب مرثدبن ابی حمران جعفی شاعر است. (منتهی الارب).


اسعر.


[اَ عَ] (اِخ) لقب عبید مولای زیدبن صوحان است. (منتهی الارب).


اسعرد.


[اِ عِ] (اِخ) سعرد. نام شهری است. (منتهی الارب). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و عیون الانباء ج1 ص7 شود.


اسعردی.


[اِ عِ] (ص نسبی) منسوب به اسعرد.


اسعردی.


[اِ عِ] (اِخ) جمال الدین نقاش. رجوع به عیون الانباء ج1 ص7 شود.


اسعردی.


[اِ عِ] (اِخ) عبیدبن محمد بن عباس مکنی به ابی القاسم (622 - 692 ه .ق .). حافظ حدیث و بارع در تخریج و اسماءالرجال. او را شروح بسیار است. مولد وی اسعرد و وفات او در قاهره است. (الاعلام زرکلی ج2 ص621 از تذکرة الحفاظ ج 4 ص 257).


اسعردی.


[اِ عِ] (اِخ) محمد بن محمد بن عبدالعزیز ملقب به نورالدین (619 - 656 ه .ق .). شاعری است که در وی مجانت و ظرافت است. وی به ملک الناصر پیوست و او را به قصائدی موسوم به «ناصریات» مدح گفت و او را دیوان شعر است و نیز مجموعه ای دارد بنام «سلافة الزرجون فی الخلاعة و المجون» شامل شعر خود او و دیگران. (الاعلام زرکلی ج3 ص974) (فوات الوفیات ج 2 ص 161).


اسعردی.


[اِ عِ] (اِخ) مسندة زینب بنت سلیمان محدّث بن هبة الله خطیب بیت لهیاء. (منتهی الارب).


اسعف.


[اَ عَ] (ع ص) شتر شیرینه برآورده. (منتهی الارب). اشتری که موی چشم و بینی وی ریخته باشد. (تاج المصادر بیهقی). || اسب پیشانی سفید. (منتهی الارب). آن اسب که همهء پیشانی وی سپید بود. (مهذب الاسماء).


اسعی.


[اَ عا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سعی. ساعی تر. کوشاتر. کوشنده تر.
- امثال: اسعی من رِجْل؛ قال حمزة لاادری اَ رجل الانسان یراد بها ام رجل الجراد، قلت اکثر الحیوانات یسعی علی الرجل فلایبعد ان یراد به رجل الانسان و غیره التی یسعی علیها. (مجمع الامثال میدانی).


اسعی.


[اَ عا] (اِخ) موضعی است بیمن. (منتهی الارب).


اسغاب.


[اِ] (ع مص) گرسنه کردن. || در گرسنگی درآمدن. (منتهی الارب). گرسنه شدن. (تاج المصادر بیهقی).


اسغام.


[اِ] (ع مص) بسیار اذیت رسانیدن به دل. بسیار اذیت رسانیدن دل کسی را. || اُسغم الغلامُ (مجهولاً)؛ ای سُغمَ؛ فربه و بنازپرورده گردید. (از منتهی الارب).


اسغان.


[اَ] (ع اِ) غذاهای رَدیّ و بلایه. (منتهی الارب).


اسغده.


[اَ سَ دَ / دِ] (ن مف) ساخته و آماده و مهیا. (برهان). آسغده. (مؤید الفضلاء). رجوع به آسغده شود.


اسغدیدن.


[اَ سَ دی دَ] (مص) مصدر اسغده است به معنی ساختن و پرداختن و آماده و مهیا کردن. (برهان).


اسغر.


[اُ غُ] (اِ) سیخول را گویند، و آن جانوری است که خارهای ابلق مانند سیخها بر بدن دارد و چون کسی قصد او کند خود را چنان تکانی میدهد که آن سیخها از بدن او جسته بر آن کس میخورد و در تن او می نشیند، و گویند هرچند او را بزنند فربه تر شود. (از برهان) (جهانگیری). اشغر. سغر. سغرمه. سکر. سکرمه. (جهانگیری). چوله. (انجمن آرا). چکاسه. (فرهنگ ضیاء). سیخول. (جهانگیری) (انجمن آرا). تشی. (انجمن آرا). وشق. رودک. خارپشت. (غیاث). ریکاسه. ابومُدلج. دُلدُل. جوله. خارانداز. کرپی کوهی. فره کوهی. پهمزک. مرنگو. روباه ترکی. چیزو. سنگه. ارمجی کوهی. خورکای جبلی. بیهَن. ضرب. در رشیدی اسفر بفاء آمده است: قال بعض حکماء الترک: ینبغی ان یکون فی قائد الجیش عشر خصال من اخلاق الحیوان: جرأة الاسد و حملة الخنزیر و روغان الثعلب و صبر الکلب علی الجراح و غارة الذئب و حراسة الکرکی و سخاء الدیک و شفقة الدجاجة علی الفراریج و حذر الغراب و سمن سغر و هی دابة تکون بخراسان تسمن علی السفر (؟) و الکد. (منیة الفضلاء ابن الطقطقی) :
هست حیوانی که نامش اسغر است
کو بزخم چوب زفت و لمتر است
تا که چوبش میزنی به میشود
او ز زخم چوب فربه میشود
نفس مؤمن اسغری آمد یقین
کو بزخم چوب زفت است و سمین.مولوی.


اسغرنه.


[اُ غُ نَ / نِ] (اِ) خارپشت. (مؤید الفضلاء). اسغر است که خارپشت تیرانداز باشد. (برهان). رجوع به اسغر شود.


اسغره.


[اُ غُ رَ / رِ] (اِ) اسغر. رجوع به اسغر شود.


اسف.


[اَ سَ] (ع اِمص) اندوه سخت. (غیاث). بسیاری حزن : فلعلک باخع نفسک علی آثارهم ان لم یؤمنوا بهذا الحدیث اسفاً. (قرآن 18/6)؛ پس بسا باشد هلاک کننده باشی خود را بر اثر آنها اگر نگرویدند به این سخن از اندوه. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج3 ص397).
نصیب ولیت از سعادت سرور
نصیب عدوت از شقاوت اسف.مسعودسعد.
|| خشم. بسیاری غضب. || فسوس. افسوس. پشیمانی بر فائتی. دریغ.


اسف.


[اَ سَ] (ع مص) اندوهگین گردیدن بر. اندهگن شدن. (زوزنی). || دریغ خوردن. تأسف. بر گذشته حسرت آوردن. || خشم گرفتن. (زوزنی). خشم گرفتن بر.


اسف.


[اَ سِ] (ع ص) خشمگن. خشمگین. غضبناک. || غمگین. ج، اَسفون. (مهذب الاسماء).


اسف.


[اَ سَ] (اِ) نامی است که در مازندران به درخت لِور دهند. رجوع به لِور شود.


اسف.


[اَ / ـَسْ] (پسوند) ـَسْف. مزید مؤخر بعض امکنه: کرسف. جوسف.


اسف.


[اَ سَ] (اِخ) دهی در نهروان. (منتهی الارب). قریه ای از نواحی نهروان از اعمال بغداد قرب اسکاف. (معجم البلدان).


اسفا.


[اَ سَ] (ع صوت) بمعنی وااندوه! الف در آخر این لفظ برای ندبه است. (غیاث). دریغ! دریغا!
- اسفاگوی؛ دریغاگوی :
فراق تو اسفاگوی کرد خلقی را
بدان سبب که ز یوسف بسی تو خوبتری.
سوزنی.


اسفاء .


[اِ] (ع مص) نقل کردن خاک: اسفی فلان. || بردن باد خاک را. || افکندن گیاه بهمی خار را. || استر شتابرو را گرفتن و اختیار کردن. (منتهی الارب). || برانگیختن بر سبکساری و خفت: اسفی به فلاناً. || بدی رسانیدن بکسی: اسفی به. || سبک و بیخرد گردیدن. (منتهی الارب). || درشت شدن اطراف خوشهء زرع. باداس شدن کشت. (تاج المصادر بیهقی): اسفی الزرع؛ خشن اطراف سنبله. (اقرب الموارد)؛ سخت کرد اطراف خوشه را. (منتهی الارب). || لاغر گردیدن: اسفت الناقة.


اسفاء .


[اُ سَ] (ع ص، اِ) جِ اَسیف، بمعنی حزین. (اقرب الموارد).


اسفابور.


[اَ] (اِخ) نام شهری است که انوشیروان بناکرده و از جملهء هفت شهر مدائن است. (برهان). گویند از مداین سبعه و از ابنیهء انوشیروان بوده است و طاق کسری در آنجا بر پا شده که هنوز شکستهء آن باقی است و آنرا اسفابر نیز نوشته اند. (انجمن آرای ناصری). رجوع به اسفانبر و اسپانبر شود.


اسفاح.


[اِ] (ع مص) بی گرو و خطر و مراهنه اسب تاختن. یقال: اجروا اسفاحاً؛ ای لغیر خطر. (از منتهی الارب).


اسفاد.


[اِ] (ع مص) برجهانیدن نر بر ماده. (منتهی الارب). بر گشنی داشتن ستور. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بر ایغری کردن داشتن.


اسفاد سفید.


[اِ دِ سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسفند سفید. بفارسی خردل ابیض است و گفته اند حُرف ابیض است. (فهرست مخزن الادویة).


اسفار.


[اِ] (ع مص) به روشنائی روز درآمدن. || بی برگ شدن درخت. || سخت شدن جنگ. (منتهی الارب). || روشن شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). روشن شدن صبح. (منتهی الارب) :وقت اسفار حاجب تاش برسید و دستوری خواست و در پیش من آمد و به ادب بنشست و مرا بمهمانی دعوت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص96). از مطلع آفتاب عزت و جلالت تباشیر اسفار صباح دولت بدمد. (جهانگشای جوینی). || نماز بروشنی صبح کردن. (تاج المصادر بیهقی). نماز بروشنی صبح بکردن. (زوزنی). نماز گزاردن بروشنی صبح. || تابان شدن روی. || بر سر خود رفتن شتران. || سِفار بر پشت بینی اشتر نهادن. || برگهای افتاده چرانیدن شتران را. (منتهی الارب). || اظهار : بوقتی که از مجاری آن اسفار اسفار میکرد و از سرگذشت آن احوال اخبار میفرمود بر لفظ مبارک راند... (ترجمهء تاریخ یمینی 26).


اسفار.


[اَ] (ع اِ) جِ سَفَر. مسافرت ها : او [ منتصر ] بر امید آن عشوه بر صوب بخارا رحلت کرد و چون بچاه حماد رسید لشکر او بمقاسات اسفار و معانات اخطار متبرم گشته بودند و از مداومت ضرب و حرب بستوه آمده او را فروگذاشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص233). || سپیدی های روز. (غیاث). || جِ سِفْر. نامه ها. کتابهای بزرگ. کتاب های کلان. (غیاث) : اسفار خمسهء تورات. مثل الذین حملوا التوراة ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفاراً بئس مثل القوم الذین کذبوا بآیات الله و الله لایهدی القوم الظالمین. (قرآن 62/5). || جِ سفیر. مسافران. (غیاث) (آنندراج).


اسفار.


[اِ] (اِ) ریحانی است بغایت خوشبوی که آنرا آس میگویند. (برهان).


اسفار.


[اَ] (اِخ) نام ولایتی است. گویند در آن ولایت رودخانه ای است که بهر سال سه ماه آب درو جاری است و باقی ایام منقطع باشد. (برهان). حمدالله مستوفی در نزهة القلوب چ بریل لیدن سال 1331 ه .ق . ج 3 ص295 گوید: در عجایب المخلوقات آمده که در ولایت اسفار جوی آبی است که یک سال روان باشد و هشت سال در بند بود و باز نهم سال روان شود و لایزال چنین باشد.


اسفار.


[اَ] (اِخ) ابن شیرویه. یکی از سران دیالمه. بعلت ستمکاری و بدکرداری ماکان وی را از خویش دور کرد. آنگاه وی به بکربن محمد انتساب یافته مأمور فتح جرجان شد و زدوخوردهای بسیار با ماکان کرد و در این اثنا بکربن محمد درگذشت، در نتیجه اسفار از طرف نصربن احمد سامانی بولایت جرجان منصوب گردید و بتدریج سرزمین های مجاور را نیز بدست آورده بداعیهء استقلال برخاست، حتی بر لشکری که خلیفه از بغداد فرستاده بود نیز فیروز گشت و نزدیک بود شاهد آرزو را در کنار گیرد که بجزای عمل خویش رسید. مرداویج بن زیار دیلمی که یکی از گماشتگان او بود عاصی شده وی را مغلوب و مقتول ساخت (سال 316 ه .ق .). (قاموس الاعلام ترکی). خوندمیر در حبیب السیر آرد: ماکان بن کاکی با نبیرهء دختری خود اسماعیل بن ابوالقاسم بیعت کرده بر حدود طبرستان استیلا یافت. ابوشجاع با هر سه پسر در سلک ملازمانش منتظم شد و در آن اثنا اسفاربن شیرویه که از جملهء ارکان دولت ابوعلی محمد بن الحسین بن ناصرالحق منتظم بود بر ماکان خروج کرده چند نوبت بین الجانبین محاربه واقع گردید، آخرالامر ماکان بطرف خراسان گریخت و اسفار بر مسند اقبال نشسته، بروایتی که در تواریخ مشهوره مسطور است بعد از یک سال از دستبرد قرامطه سفر آخرت اختیار کرد و بقولی که در تاریخ سیدظهیر مذکور است در آن اثنا در بعضی از اسفار میان ایشان و مرداویج بن زیار که از جملهء اعیان امرایش بود مخالفتی روی نموده و مرداویج از وی گریزان شده به زنگان که اقطاعش بود رفت و از آنجا با لشکری جرّار بر سر اسفار تاخت، اسفار از او منهزم گشته از راه قهستان به طبس شتافت و ماکان بن کاکی در خراسان این خبر شنیده بعزم رزم او در حرکت آمد و اسفار باز فرار کرده خواست که خود را در قلعهء الموت اندازد اما مرداویج همه سر راه بر وی گرفته در حدود طالقان اسفار در چنگ اسار گرفتار گشت و بقتل رسید و این صورت در شهور سنهء تسع عشر و ثلثمائة (319 ه .ق .) بوقوع انجامید و علی کل التقدیرین بعد از قتل اسفار، مرداویج در سلطنت مستقل گردید. (حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 153). و رجوع بهمان کتاب ص 159 شود.


اسفار.


[اَ] (اِخ) ابن کردویه. در ترجمهء تاریخ یمینی (ص99 ، 100) آمده: تاش مدت سه سال به جرجان بماند و همگی خاطر او بخدمت نوح بن منصور ملتفت بود... ابوسعید شبیب را بفخرالدوله فرستاد و بر معاودت حضرت بخارا معاونت خواست و او اسفاربن کردویه را نامزد کرد و دو هزار سوار از اَنجادِ دیلم در صحبت او روانه فرمود و بنصربن الحسن بن فیروزان فرمان بنوشت تا در جملهء حشم منتظم گردد و به امارت و زعامت ایشان قیام کند و باتفاق روی بحضرت تاش نهند و حکم او را مطیع و منقاد باشند. و هم در ترجمهء تاریخ یمینی ص263 آمده: ابوعلی الحسن بن احمد حمویه وزیر بود و ده هزار مرد از ترک و عرب و دیلم فراهم کرد و منوچهربن قابوس و ابوالعباس بن جایق(1) و بیستون بن تیجاسب(2) و کناز(3)بن فیروزان و رشاموج(4) در موافقت او روی بجرجان نهادند و این جماعت ارکان حضرت و انیاب دولت دیلم بودند.
(1) - طبق نسخهء خطی، و در نسخهء چاپی: جائی.
(2) - تیجاسف. (نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف).
(3) - کبار. (نسخهء خطی).
(4) - رساموح. (نسخهء خطی).


اسفاران.


[] (اِخ) دهی جزء دهستان پائین طالقان، بخش طالقان شهرستان تهران، 74000 گزی باختر مرکز بخش. در کوهستان، سردسیر، سکنه 385 تن. آب آن از چشمه سار و رودخانهء شاهرود، محصول آن غلات، انگور، گردو، عسل، صنایع دستی آن کرباس، گلیم، جاجیم بافی. شغل اهالی زراعت و عده ای جهت تأمین معاش به تهران و مازندران میروند. دو امامزاده از ابنیهء قدیمه و چنار کهن سال دیده میشود. مزرعهء لات آلا جزء این قریه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1 ص 12).


اسفار توریة.


[اَ رِ تَ رات] (اِخ) رجوع به اسفار خمسه شود.


اسفار خمسه.


[اَ رِ خَ سَ] (اِخ)(1) پنج کتاب نخستین توریة که عبارت است از: سِفْرِ تکوین(2)، سِفْرِ خروج(3)، سِفْرِ لاویان(4)، سِفْرِ اعداد(5) و سِفْرِ استثناء(6). یهودیان و کاتولیکان اسفار خمسه را از خود موسی (ع) و تألیف آنرا در حدود قرن پانزدهم ق. م. می دانند، ولی دانشمندان بر خلاف تاریخ تألیف آنها را مدتی طویل پس از موسی می شمرند.
(1) - Le Pentateuque.
(2) - La Genese.
(3) - L' Exode.
(4) - Le Levitique.
(5) - Les Nombres.
(6) - Le Deuteronome.


اسفارنج.


[اَ رَ] (معرب، اِ)(1) اسفناج. اسفراج. (دزی ج1 ص22).
(1) - Asperge.


اسفاسیانوس.


[اِ] (اِخ) قیصر وسپازین،(1)امپراطور روم (69 - 79 م.): ثم ملک بعده [ ای بعد اوثون(2) ] اسفاسیانوس قیصر عشر سنین و فی آخر ملکه غزا بیت المقدس و خربه و نقل جمیع آلة البیت الی القسطنطینیة و انقطع عنهم یعنی الیهود الملک و النبوة و هو الذی وعد الله تعالی به بمجی ء المسیح. (عیون الانباء ج1 ص73).
(1) - Vespasien.
(2) - Othon.


اسفاط.


[اَ] (ع اِ) جِ سَفَط.


اسفاف.


[اِ] (ع مص) از برگ خرما بوریا بافتن. (منتهی الارب). چیزی بافتن از برگ خرما. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بافتن به انگشتان، چنانکه حصیر را بافند. || رنگ برگردانیدن. (از منتهی الارب). متغیّر شدن: اُسِفَّ وجهُه (مجهولاً)؛ تغیّر کأنّه ذرّ علیه الرماد. (اقرب الموارد). || در پی کارهای دون شدن. (منتهی الارب). از پی کارهای دون فراشدن. (تاج المصادر بیهقی). || کارهای دنی خواستن. || از یار خود گریختن و کناره گزیدن. || باریک گرفتن کار را. || کاه خشک و علف دادن شتر را. || پست پریدن مرغ. || لگام دادن اسب را. (منتهی الارب). || نزدیک گشتن. (زوزنی). || نزدیک شدن چیزی بزمین. (تاج المصادر بیهقی). || نزدیک شدن ابر از زمین. (منتهی الارب). || کسی را بر مکیدن چیزی داشتن. (زوزنی). || تیز نگریستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || دائم نگریستن. || فرودآوردن فحل سر خود را برای گزیدن. || پراکندن دوا بر جراحت. || پراکندن سرمه و مانند آن بر بن دندان و جز آن. (منتهی الارب). چیزی نرم بر جائی پراکندن. (تاج المصادر بیهقی). چیزی نرم بر جائی افشاندن. || رسیدن به چیزی. (منتهی الارب).


اسفاق.


[اِ] (ع مص) باز کردن، چنانکه در را. در فاکردن. (تاج المصادر بیهقی). باز کردن در: اسفق الباب. (منتهی الارب).


اسفاقس.


[ ] (اِ) ابن البیطار در ذیل کلمهء سندریطس آرد: و من الناس من یسمیه ایراقلنا و هو نبات مستأنف کونه فی کل سنة و له ورق شبیه بورق النبات الذی یقال له فراسیون الا انه اطول منه مثل ورق النبات الذی یقال له الاسفاقس.(1) (ابن البیطار ج3 ص39).(2)
(1) - در متن چ مصر: الاسفافس.
(2) - در ترجمهء لکلرک la Sauge آمده.


اسفاقس.


[] (اِخ) قصبه ای است در خطهء تونس از آفریقا در میان قابس و مهدیّه در دومنزلی مهدیّه. سور و دژی استوار دارد و زیتون بدانجا فراوان است. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به اسفاکس شود.


اسفاک.


[ ] (اِخ) موضعی در نواحی شمالی طبس.


اسفاکتری.


[اِ تِ] (اِخ)(1) جزیره ای در دریای ایونی، برابر پیلُس. کلِئُن در آنجا سپاه کوچکی از اسپارت را بسال 425 ق. م. محبوس ساخت.
(1) - Sphacterie.


اسفاکس.


[اِ] (اِخ)(1)بندری در تونس، در کنار خلیج قابس، دارای 40000 سکنه. فرانسویان بسال 1881 م. آنجا را بمباران کردند. و رجوع به اسفاقس شود.
(1) - Sfax.


اسفاکیه.


[اِ یَ] (اِخ)(1) شهرکی است در ساحل جنوبی جزیرهء اقریطش (کرت، کرید) در 35 هزارگزی جنوب شرقی خانیه لوا و مرکز قضا را نیز بهمین نام خوانند و گرداگرد آن را جبال بلند فراگرفته که ملجأ و مأوای دزدان است. (قاموس الاعلام ترکی). || یکی از سنجاقهای پنجگانهء ولایت کرید (اقریطش) و جهت جنوب غربی جزیرهء مذکور را تشکیل میدهد. مرکز این سنجاق قریه ای موسوم به واموس میباشد و این قریه 3 قضای مسمی به: 1) اسفاکیه، 2) آی، 3) اسیل، و 12 ناحیه را در بر دارد و جامع 127 دهکده است. اراضی این سنجاق نامساعدترین قطعهء اقریطش (کرید) است برای زراعت. کوههای صربستان قسمت عمدهء این سرزمین را تشکیل داده و از قدیم الایام ملجأ و مأوای دزدان و راهزنان بوده است. (قاموس الاعلام ترکی). || قضائی است در جزیرهء اقریطش (کرید) و مرکز آن هم قصبه ای است موسوم بهمین اسم. نواحی پنجگانهء ذیل را: 1) پتروس، 2) اسفندوس، 3) قانیطواطی، 4) آی یانی، 5) استیک نفوس و 24 دهکده را در بر دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Sphakia.


اسفاگوی.


[اَ سَ] (نف مرکب) دریغا گوی. متأسف :
فراق تو اسفاگوی کرد خلقی را
بدان سبب که ز یوسف بسی تو خوبتری.
سوزنی.


اسفال.


[اَ] (اِ) سفال. || پوست پسته و بادام و مانند آن. (رشیدی).


اسفالت.


[اَ] (فرانسوی، اِ)(1) (از یونانیِ اَسفالْتُس(2)، خاک قیردار) آسفالت. مخلوطی از قیر و ماسهء درشت یا شن ریز که پس از پختن جهت پوشش جاده و خیابانها بکار رود.
(1) - Asphalte.
(2) - Asphaltos.


اسفالت کاری.


[اَ] (حامص مرکب)آسفالت کاری. عمل اسفالت ریزی خیابان ها و جاده ها.


اسفاناج.


[اِ] (اِ) بفارسی اسفناج نامند و بیونانی سوماخیوس گویند و بری او در افعال مانند بستانیست و بستانی او معروف و در آخر اوّل سرد و تر و گویند معتدل است، ملین طبع و با قوهء جالیه و رادعه و سریع الهضم تر و کم نفخ تر از سایر بقول و جهت جمیع امراض سینه و التهاب و تشنگی و تبهای حارّ و درد شش و سلّ و عصارهء او با شکر جهت یرقان و حصاة و عسر بول و پختهء او جهت درد سر و کمر و لذع (؟) اخلاط مراری و خام او جهت درد گلو و لهات و پختهء او با باقلا جهت نزلات حارّ مجرّب و ضماد پختهء او جهت درد مفاصل حاره و اورام و احتباس بول که از حرارت باشد و ضماد خام او جهت ورم فلغمونی و گزیدن زنبور و انفجار دمل و طلاء مطبوخ او با سفیداب جهت بثور مفید و مضرّ باردالمزاج و مصدع ایشان و مصلحش پختن او با روغن بادام و دارچینی و آب کامه و قدر شربت از عصارهء او تا ده مثقال و بدلش خرفه و قطفه و شحمش جهت وجع فؤاد و درد احشا و تبهای حارّه و شیرهء او جهت تب دق و سل مجرّب و ضماد پختهء او جهت وجع اورام حارّه و تلیین اورام صُلبه بسیار مؤثر و مضرّ سپرز و مصلحش گل مختوم و قدر شربتش دو درهم است. (تحفهء حکیم مؤمن).
تره ای است بفارسی اسفناخ و بهندی پالک گویند و در آخر اول سرد و تر و گویند معتدل با قوّت جالیه و غساله ملین طبع سریع الهضم. پشت و ریه و سینه را نفع دهد و درد کمر را دفع کند. (منتهی الارب). بپارسی اسپناخ گویند. طبیعت آن سرد و تر است در اول درجه و گویند معتدل بود میان حرارت و برودت ملین بود و سرفه و سینه را سودمند بود و در وی قوهء جلا بود و زود از معده بگذرد و طبع نرم دارد و درد پشت دموی را نافع بود و درد سینه و شش که از گرمی بود سود دهد و مضر بود بمزاجهای سرد و مصلح آن دارچینی و فلفل بود. (اختیارات بدیعی). سبزئی باشد که در آش کنند(1). اسفاناخ. معرب عن فارسیة و هو اسپاناخ و بالیونانیة سرماخیوس بقل معروف یستنبت و قیل ینبت بنفسه و لم نر ذلک و اجوده الضارب الی السواد لشدة خضرته المقطوف لیومه النابت بحرالطین و لیس له وقت معین لکن کثیراً ما یوجد بالخریف و هو معتدل و قیل رطب ینفع من جمیع امراض الصدر و الالتهاب و العطش و الخلفة و المرارة و الحدة نیاً و مطبوخاً و الحمیات اکلاً و عصارته بالسکر تذهب الیرقان و الحصی و عسرالبول و اکله یورث الصداع و اوجاع الظهر. و ماؤه یطبخ به الزراوند و الزرنیخ الاحمر فیقتل القمل مجرب. و یربط نیاً علی الاورام الفلغمونیة و لسع الزنابیر فیسکنها و یفجر الدبیلات و اذا طبخ و هرس بالاسفیداج حلل البثور طلاء و هو یصدع المبرودین و یضعف معدتهم و یبطی ء بالهضم و یصلحه طبخه بدهن اللوز و الدارصینی و شربة عصارته عشرة دراهم و بدله السلق المغسول. (تذکرهء ضریر انطاکی ج1 ص43 ،44). اسپاناج. (غیاث اللغات). اسفناج. اسفناخ. اسپناج. سپاناخ. اسپناخ. اسفاناخ.
.(دزی ج1 ص22) .
(1) - Epinards


اسفاناخ.


[اِ] (اِ) رجوع به اسفاناج شود :غذا، کشکاب گندم و اسفاناخ... و ماش مقشر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و طعام او مزورهء بکشک جو باشد... و ماش پوست کنده و اسفاناخ بروغن بادام. (ذخیرهء خوارزمشاهی).


اسفاناخ رومی.


[اِ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قطف است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). رجوع به اسفناج رومی شود.


اسفانبر.


[اَ فامْ بَ / اَ نِ بَ] (اِخ) اَسبانبر. اَسپانبر. اسفابور. شهری است که انوشیروان بناکرده و طاق کسری در آنجاست. (برهان قاطع). یکی از هفت شهر مدائن کسری در عراق و اصل آن اسبابور بود پس معرب کردند و اسبانبر گفتند. (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج1 ص38). رجوع به اسپانبر شود.


اسفاه.


[اَ سَ] (ع صوت) اسف به معنی اندوه و غم است و در (وا) اسفاه الف و هاء برای ندبه است و بمعنی تأسف و افسوس مستعمل است. (غیاث اللغات). رجوع به اَسَفا و اَسَفی شود.


اسفاه.


[اِ] (ع مص) بسیار خورانیدن شراب را و سیر ناکردن. (منتهی الارب). در تاج العروس آمده: و من المجاز، سفه الشراب سَفَهاً؛ اذا اکثر منه فلم یرو. و از باب افعال نیاورده است.


اسفاهان.


[اِ] (اِخ) اسپاهان. (مؤید الفضلاء). اصفهان. رجوع به اصفهان و اصبهان شود.


اسفاهدار.


[اِ] (نف مرکب) اسپاهدار. سپهدار. سردار :
دین لاف زد اتابک اسفاهدار ماست
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست.
خاقانی.


اسفاهی.


[اِ] (ص نسبی) اسپاهی. سپاهی :جملهء خلایق را بتمیشه برد از اسفاهی و حواشی. (تاریخ طبرستان).


اسفاهیگری.


[اِ گَ] (حامص مرکب)سپاهی گری : دو ملحد بودند مدتی در خدمت او به اسفاهی گری میبودند فرصت یافتند که اصفهبد آب میخورد آنکه زوبینی داشت بر پهلوی شاه غازی زد. (تاریخ طبرستان).


اسفجه.


[اِ فَ جَ / جِ] (اِ) اسفنج.(1) اسفنجه. سفنج. سفنجه. ابر مرده. رغوة الحجامین. نشکرد گازران. ابر کهن. رجوع به اسفنج شود.
(1) - eponge.


اسفجین.


[اِ فَ] (اِخ) قریه ای بهمدان از روستای ونجر، و بدانجا مناره ای است ذات الحوافر که خبر آن در حرف حاء بیاید. (معجم البلدان).


اسفجین.


[اِ فَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان زنجان، 2000 گزی باختر زنجان، 3000 گزی راه زنجان - تبریز. دامنه، معتدل، سکنه 528 تن. آب آن از چشمه، قنات. محصولات آن غلات، انگور، پنبه، مختصر برنج. شغل اهالی زراعت، مکاری و چوبداری. راه آن مالرو و در غیر بارندگی اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2 ص13).


اسف خوردن.


[اَ سَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) افسوس خوردن. دریغ خوردن.


اسفد.


[اَ فَ] (اِ) هیزم نیم سوخته. کذا فی المحمودی. (شعوری). این کلمه مصحف اسغده و آسغده است.


اسفد.


[اَ فَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سفاد. برجهنده تر بر ماده.
- امثال: اسفد من دیک.
اسفد من ضیون.
اسفد من عصفور.
اسفد من هجرس. (مجمع الامثال میدانی).


اسفدران.


[اِ فَ] (اِخ) دهی در پنج فرسنگی میانهء مشرق و جنوب جشنیان. رجوع به نزهة القلوب ج3 ص122 ح 2 شود.


اسفدران.


[اِ فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 74 هزارگزی جنوب خاوری اردکان، سه هزارگزی راه فرعی اردکان به بیضا. سکنه 19 تن. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


اسفدن.


[ ] (اِخ) حمدالله مستوفی قزوینی در عنوان «بلاد قهستان و نیمروز و زاولستان» گوید: زیرکوه ولایتی است سه قصبه است: یکی را اسفدن(1) و دیگری را اشیر و یکی را شارخت گویند. (نزهة القلوب ج3 ص145).
(1) - ن ل: اسغدن.


اسفذن.


[اِ فَ ذَ] (اِخ) یکی از قرای ری و بدان منسوبست ابوالعباس احمدبن علی بن اسماعیل بن علی بن ابی بکر الاسفذنی الرازی متوفی ببغداد سنهء 291 ه .ق . (معجم البلدان) (مرآت البلدان).


اسفذنی.


[اِ فَ ذَ] (ص نسبی) منسوب به اسفذن، قریه ای از قرای ری. (انساب سمعانی). رجوع به اسفذن شود.


اسفر.


[اَ فَ] (ع ص) سفیدیی که بسرخی زند. (مهذب الاسماء).


اسفرآباد.


[ ] (اِخ) نام موضعی به قم : این دیوار [ باروی محیط بقم ] به سرفت و جبل و کشویه و اسفراباد متصل شد. (تاریخ قم ص35).


اسفرائن.


[اِ فَ ءِ] (اِخ) رجوع به اسفرائین شود.


اسفرائین.


[اِ فَ] (اِخ) اِسفرایین. اِسفراین. اسپرائین. شهری است مشهور در خراسان. (برهان). شهری است مشهور از نواحی نیشابور بر منتصف طریق جرجان. و بعضی گفته اند اسپرآئین، چه اسپر سپرست و آئین رسم و عادت، و چون مردمش دائم سپر داشتند لهذا آن شهر موسوم به این اسم شد. (سروری). قصبه ای است بر طرف شمالی سبزوار واقع و از توابع نیشابور مشتمل بر پنجاه قریه، فواکهش خوب و گردکانش مرغوب. گویند چون مردم و اهالی آنجا در قدیم با تیغ (؟) میبوده اسپرآئین خوانده شده. اسفراین مخفف و معرب است. (انجمن آرای ناصری). و آن در جنوب کافرقلعه از نواحی بجنورد است. اسفرائین من کور نیسابور مخصوصة باخراج الافراد کانوشروان الذی افتخر به النبی صلی الله علیه و سلم فقال ولدت فی زمن الملک العادل فهو افضل ملوک العجم و اعدلهم بالاجمال و ان کانت لاردشیر فضیلة السبق و مسقط رأس انوشروان مشهورٌ باسفرائین. (ثعالبی در یتیمة الدهر). قصبهء مستحکمی در شمال شرقی ایران بین نیشابور و جرجان. نام قدیم آن مهرجان بوده و بعدها این اسم به یک قریهء همجوار اطلاق شد و نیز گویند که این شهرک را اسفندیار بنا نهاده است و بقاعدهء انتساب به بانی، آنرا اسفرایین خوانده اند. در تاریخ 31 ه .ق . عبدالله بن عدی از غزاة اسلام این قصبه را فتح و بممالک اسلام ملحق ساخت، بعداً بکرّات بدست طوایف ملوک غارت و ویران گشته و بحال امروزی افتاد. این قصبه به علوم و ادبیات اسلامی خدمت بسیار کرده و علما و مشاهیر بزرگی مانند ابوحامد اسفراینی، یعقوب بن اسحاق اسفراینی و ابواسحاق اسفراینی و دیگران را پرورده است. (قاموس الاعلام ترکی). ولایتی است در خراسان، شمال جوین، دامنهء جنوبی آلاداغ. مستوفی گوید: ناحیهء کوهستانی و حاصلخیز اسفراین از اقلیم چهارم، طولش از جزایر خالدات صاد، عرض از خط استوا لولج، شهری وسط است و در مسجد آنجا کاسه ای بزرگ است از روی دورش دوازده گز خیاطی و از آن بزرگتر کاسه پیش از این کسی نساخته و بر جانب شمال آن شهر قلعه ای است محکم آنرا دز صعلوک خوانند و قریب پنجاه دیه از توابع اسفراین است و هوایش معتدل است اما چون آب از رودخانه ای که در پای قلعه است می آید و آنجا درخت جوز بسیار است ناسازگار میباشد و ولایت و توابع آن قنوات دارد و همه محصولات از انگور و میوه و غله داشته باشند. (نزهة القلوب ج3 ص149 و 278). رجوع به اسفراین و سبراین و اسپراین و اسپرایین و رجوع بسفرنامهء مازندران و استراباد رابینو صص 79 - 80 بخش انگلیسی شود.


اسفرائینی.


[اِ فَ] (ص نسبی) منسوب به اسفرائین. رجوع به مواد ذیل و اسفراینی و اسفرایینی شود.


اسفرائینی.


[اِ فَ] (اِخ) ابن عربشاه. رجوع به عصام اسفرایینی و معجم المطبوعات شود.


اسفرائینی.


[اِ فَ] (اِخ) ابواسحاق ابراهیم بن محمد بن ابراهیم بن مهروان معروف باستاذ، ملقب برکن الدین. شافعی متکلم اصولی شیخ اهل خراسان. گویند وی برتبهء اجتهاد رسید و او را مصنفات بسیار است از آن جمله: جامع الحلی فی اصول الدین و الرد علی الملحدین و تعلیقة فی اصول الفقه و جز آن. ابوالقاسم بن عساکر گوید: شخصی معتمد مرا حکایت کرد که صاحب بن عباد چون بذکر ابن الباقلانی و ابن فورک و اسفرائینی، که معاصر هم و از اصحاب ابی الحسن اشعری بودند، رسید به اصحاب خویش گفت: ابن الباقلانی بحر مفرق و ابن فورک صل مطرق و الاسفرائینی نار تحرق. وی در روز عاشوراء سنهء 417 ه .ق . به نیشابور درگذشت و جنازهء وی به اسفرایین بردند و بدانجا دفن کردند. الحاکم ابوعبدالله ذکر او آورده گوید: شیوخ نیشابور کلام و اصول عامه را از او فراگرفتند و اهل عراق و خراسان بعلم او مقرند و مدرسهء مشهورهء نیشابور را برای او بنا کردند. او راست: نورالعین فی مشهد الحسین، که با قرة العین فی اخذ ثار الحسین تألیف ابی عبدالله عبدالله بن محمد در مطبعهء شرف 1298 و 1300 ه .ق . مطبعهء عبدالرزاق بسال 1302 و 1303 ه .ق . طبع شده است. (معجم المطبوعات ج1 ستون 435 ، 436).


اسفرائینی.


[اِ فَ] (اِخ) ابوالعباس فضل بن احمد اسفرائینی. رجوع بابوالعباس اسفراینی شود.


اسفرائینی.


[اِ فَ] (اِخ) ابوالقاسم محمد بن فضل. از اهل ادب و شعر. پسر ابوالعباس فضل بن احمد اسفرائینی است و عتبی در تاریخ یمینی پنج بیت از مؤملی کاتب که در مرثیهء این اسفرائینی گفته، نقل میکند و آنها را بوزن و قافیهء دو بیتی که ابوالقاسم اسفرائینی مزبور گفته بود سروده و بدانها ضمیمه کرده است. (تعلیقات حدائق السحر ص 92).


اسفرائینی.


[اِ فَ] (اِخ) تاج الدین محمد بن محمد بن احمد. متوفی بسال 684 ه .ق . او راست: الضوء علی المصباح و آن شرح مصباح است در نحو تألیف مطرزی، و در لکنو (هند) بسال 1850 م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج1 ستون 436).


اسفراج.


[اِ فَ / فِ] (معرب، اِ) (از یونانی آسپاراگس(1)) بلغت اندلس مارچوبه را گویند و برگ آن مانند برگ رازیانه است و بعضی گویند لغت اهل مغرب است. (برهان). اسم اندلسی هلیون است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویة). اسفراج لغتی است خاص لهجهء اهل مغرب. (دزی ج1 ص22). اسفیراج. هلیون. یرامع. یرامیع. مارچوبه. تارچوبه. مارگیا.
(1) - Asparagos. Asparagus. .
(فرانسوی: Asperge)


اسفرانجان.


[ ] (اِخ) قریه ای از مضافات اردبیل: فرزند سعادتمندش عوض، از منزل ترمکین کوچ فرموده در قریهء اسفرانجان که از جملهء مضافات خطهء اردبیل است، ساکن گشت. (حبیب السیر ج3 جزو 4 ص323).


اسفراین.


[اِ فَ یِ] (اِخ) مهرجان. شهری بخراسان. (دمشقی). رجوع به اسفرائین و سبراین و اسپرائین و تاریخ جهانگشا ج 1 ص115 و ایران باستان ص 2186 و فهرست لباب الالباب ج1 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص558 و 456 و مجمل التواریخ ص73 و فهرست ترجمهء مجالس النفائس و فهرست نزهة القلوب و تاریخ مغول ص166 و 475 و روضات الجنات ص 46 و تاریخ سیستان ص251 شود.


اسفراینی.


[اِ فَ یِ] (ص نسبی) منسوب به اسفراین، شهرکی در نواحی نیشابور در نیمهء راه جرجان. (انساب سمعانی). و رجوع به اسفرائینی شود.


اسفراینی.


[اِ فَ یِ] (اِخ) ابراهیم بن محمد بن ابراهیم. رجوع به اسفرائینی ... و روضات الجنات ص 46 شود.


اسفراینی.


[اِ فَ یِ] (اِخ) ابوالمظفر شهفوربن طاهر شافعی. متوفی بسال 471 ه .ق . او راست: تفسیر.


اسفراینی.


[اِ فَ یِ] (اِخ) (قاضی...) بهاءالدین. کریمی سمرقندی شاعر را در حق وی مدحی است و قاضی چون حق او نشناخت کریمی این قطعه بدو فرستاد:
زهی چو آتش پنبه شده نشانهء دیدار [ کذا ]
ترا تبش نه و انگشت نه مگر که فروغ
دروغ گوید هر کو ترا ثنا گوید
منت بگفتم و نشناختم دریغ دروغ.
(لباب الالباب ج2 ص368).


اسفرایین.


[اِ فَ] (اِخ) رجوع به اسفرائین و اسفراین و فهرست جهانگشای جوینی ج 2 و معجم البلدان و مرآت البلدان و روضات الجنات ص50 شود.


اسفرایینی.


[اِ فَ] (ص نسبی) منسوب به اسفرایین و جماعتی بدان نسبت دارند. رجوع به اسفرائینی شود.


اسفرایینی.


[اِ فَ] (اِخ) رجوع بابواسحاق اسفراینی و الاعلام زرکلی ج1 ص20 شود.


اسفرایینی.


[اِ فَ] (اِخ) احمدبن محمد. رجوع بابوحامد اسفراینی و الاعلام زرکلی ج1 ص 100 شود.


اسفرایینی.


[اِ فَ] (اِخ) یعقوب بن اسحاق. رجوع بیعقوب و اعلام زرکلی ج1 ص100 شود.


اسفرزا.


[اِ فُ] (اِخ)(1) جاکومّیتسو اَتِّندُلو. از رؤسای پارتیزان های ایتالیا که خود پدر خاندانی میلانی است. (1369 - 1424 م.). || فرانچسکو اَلِسّاندرو،(2) دوک میلان، از رؤسای مشهور پارتیزانها، پسر اسفرزای سابق الذکر. (1401 - 1466 م.). || گالِئاتسو ماریا(3)، دوک میلان، پسر اسفرزای اخیرالذکر. (1444 - 1476 م.). || جووانّی،(4)دوک میلان، پسر شخص اخیرالذکر. (1468 - 1494 م.). || لودویکو(5)، دوک میلان، ملقب به مُر،(6) عمّ اسفرزای اخیر. (1451 - 1508 م.). || ماسّی میلیانو(7)، دوک میلان، پسر شخص اخیر. (1491 - 1530 م.). || فرانچسکو ماریا،(8) آخرین دوک میلان، دومین پسر لودویکو ملقب به مُر. (1492 - 1535 م.). و رجوع به اسفورزا شود.
(1) - Sforza, Giacommizzo Attendolo.
(2) - Francesco Alessandro.
(3) - Galeazzo Maria.
(4) - Giovanni.
(5) - Ludovico.
(6) - Le More.
(7) - Massimiliano.
(8) - Francesco Maria.


اسفرزن.


[ ] (اِخ) (قلعهء ...) قلعه ای در گرجستان. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص197).


اسفرزه.


[اِ فَ زَ / زِ] (اِ) قطونا. بزرقطونا. (محمودبن عمر). اسپرزه. اسپغول. شکم پاره. قارنی یارق. اسفیوس. سبیوس. سابوس. سپیوش. اشجاره. ختل. بخدق. فسیلیون(1). بشولیون. بنگو. حشیشة البراغیث. ینم. هروتوم. برغوثی. هریخم. ینمه. رجوع به اسپرزه شود.
(1) - Plantago psyllium.


اسفرسب.


[اَ رَ] (اِ مرکب) میدان. فضا. عرصه. (برهان). اسپرسپ. اسفرسف. رجوع به اسپریس شود.


اسفرسف.


[اَ رَ] (اِ مرکب) اسفرسب. (برهان). اسپرس. (جهانگیری). رجوع به اسفرسب و اسپرس و اسپریس شود.


اسفرغم.


[اَ / اِ فَ غَ / اِ فَ رَ] (اِ) اسپرغم. اسفرم. بفارسی شاه سفرم است. (فهرست مخزن الادویه). و ظاهراً اسفرغم و صور دیگر آن بمعنی گیاهان خوشبوی باشد. رجوع به اسپرغم و اسپرم و اسفرم شود.


اسفرق.


[اِ فَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 109000 گزی جنوب خاوری قاین. کوهستانی. گرم. سکنه 6 تن. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


اسفرک.


[] (اِ) نوعی از کافور. (دزی ج1 ص22).


اسفرم.


[اِ فَ رَ] (اِ) اسپرم است که جمیع گلها و ریاحین باشد عموماً و ریحانی است بغایت خوشبوی که آنرا آس نیز گویند خصوصاً. (برهان). اسپرم. اسپرغم. اسفرغم. ریحان. برگهای معطر چون ریحان و امثال آن. هر گیاه و ثمر و گل خوشبوی. صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی برای اسفرم ها بابی دارد و بیست واند گیاه ذیل را نام می برد:
آذرگون. آزاددرخت. اقحوان (نوعی از گاوچشم). بنفشه. بهار (گاوچشم). حماحم. خطمی. خیری. سدر. سرو. سوسن. شاهسفرم. شقایق النعمان. قیسوم (قیصوم. برنجاسف). گل. مرزنجوش. مرو. معصفر (کاچیره). مورد. نرگس. نسترن. فقاح. نمام. نیلوفر. یاسمین: و از عطرها عود و مثلث مشکین بکار باید داشت و از اسفرمها ترنج و نرگس و مانند آن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اسفرمهاء معتدل بکار باید داشت چون مورد گل و شاهسفرم. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اندر علاج آنچه از همّ و تفکر تولد کند عنایت ابداع بیشتر باید کرد و عطرها و اسفرمهاء تر و روغنهاء خوشبوی بکار باید داشت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || خصوصاً ریحانی است بغایت خوشبوی که آنرا آس نیز گویند. (آنندراج). آس بَرّی است. (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی).


اسفرنج.


[اِ فَ رَ] (اِخ) معرب اسفرنگ است و آن شهری است نزدیک بسغد سمرقند، و مولد سیف است و بعضی گویند قریه ای است نزدیک بسمرقند. (برهان). قریه ای است از قرای سغد سمرقند. (سروری). یکی از قرای سغد سمرقند و از آنجاست ابوفید محمد بن محمد بن اسماعیل الاسفرنجی. (معجم البلدان). رجوع به اسفرنگ شود.


اسفرنجان.


[اِ فَ رَ] (اِخ) دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان واقع در 30000 گزی مینودشت. کوهستانی معتدل. مالاریائی. دارای 250 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، ابریشم. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان پارچهء ابریشمی و شال. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). || دهی از دهستان جلگهء شهرستان گلپایگان 9000 گزی خاور گلپایگان، کنار راه مالرو ملاکان به قلعه کان. جلگه، گرمسیر، مالاریائی. سکنه 663 تن شیعی لر. آب آنجا از چشمه و قنات و چاه. محصول آن غلات، تریاک، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو. دبستان دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6). || موضعی در کوهسار مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص129 بخش انگلیسی).


اسفرنجی.


[اِ فَ رَ] (ص نسبی) منسوب به اسفرنج از قرای سغد از نواحی سمرقند. (انساب سمعانی).


اسفرنگ.


[اِ فَ رَ] (اِخ) اسفرنج است که قریه ای باشد از قرای سمرقند. (برهان). سپرنگ. (جهانگیری). مولد سیف الدین اسفرنگی شاعر. (انجمن آرای ناصری) (غیاث).


اسفرنگی.


[اِ فَ رَ] (اِخ) مولانا سیف الدین الاعرج. از اهل اسفرنگ من توابع ماوراءالنهر. در خطهء خوارزم نشو و نما کرد و در زمان ایل ارسلان خوارزمشاه از بخارا بخوارزم رفت و مداح سلطان محمد بن تکش که او را سنجر ثانی میخواندند بود و قصاید نیکو در مدح او نظم کرد و هشتادوپنج سال عمر یافت و در سنهء 672 ه .ق . در بخارا درگذشت. ده هزار بیت دیوانش دیده شده است. رجوع به سیف اسفرنگی شود.


اسفرنیة.


[اِ فَ نی یَ] (ع اِ) گزر دشتی. جزر. (دزی ج 1 ص22).


اسفرود.


[اِ فَ] (اِ) سنگ خوارک باشد و آن پرنده ای است سیاه رنگ ببزرگی گنجشک و چند پر مانند شاخی بر سر دارد و بعربی قطا نامند. اگر استخوان او را بسوزانند و بسایند و با روغن زیت بجوشانند و بر داءالثعلب و سر کچل مالند موی برآورد. (برهان) (جهانگیری). سنگ خوار که بعربی قطا گویند. (رشیدی). اثواء. اسپرو. (الابنیة). مخفف آن سفرود. سنگ خور. سنگ خوار. (زمخشری). سنگ خواره. کسک(1) : گفت اسفرود میگوید من سکت سلم. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج4 ص152 س 8 ببعد).
پیش عمان کی نماید آب رود
پیش شاهین چون ببازد اسفرود.
؟ (از سروری).
(1) - شلیمر و کازیمرسکی اسفرود را Plongeonترجمه کرده اند، لکن با تعریف متن وفق نمیدهد.


اسفرورین.


[ ] (اِخ) قصبه ای جزء دهستان رامند بخش بوئین شهرستان قزوین، 26000 گزی شمال باختر بوئین، 18000 گزی راه شوسه. در جلگه معتدل. 3452 تن سکنه. آب آن از رودخانهء خررود. محصول آن غلات، کشمش، بادام، نخود، میوه جات. صنایع دستی آن جاجیم و جوال بافی. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است، ماشین نیز میتوان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1 ص12).


اسفره.


[اَ فِ رَ] (ع اِ) جِ سِفار، بمعنی مهار و چرم یا آهن که بر پشت بینی اشتر نهند.


اسفره.


[اِ فَ رَ] (اِخ) اِسفرنگ. (تاریخ مغول ص 534). رجوع به اسفرنگ شود.


اسفریس.


[اَ] (اِخ) نام محله ای به اصفهان که میدانی منسوب بدانست و نیز محمد بن محمد بن عبدالرحمن بن عبدالوهاب المدینی المیدانی از آنجاست. (از ابوموسی از تاج العروس). || نام محله ای بسبزوار. رجوع به اسپریس شود.


اسفرین.


[ ] (اِخ) تیره ای از طایفهء کیومرثی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص76). رجوع به کیومرسی شود.


اسفزار.


[اَ / اِ فَ / فِ] (اِخ) شهری از نواحی سیستان از جهت هرات و بدان منسوبست ابوالقاسم منصوربن احمدبن الفضل بن نصربن عصام الاسفزاری المنهاجی. (معجم البلدان). اسفزار شهری وسط است و چند پاره دیه توابع دارد و باغستان بسیار و میوه و انگور و انار آن فراوان باشد و در صورالاقالیم گوید اهل آنجا سنی شافعی مذهب اند و در دین متعصب. (نزهة القلوب چ بریل 1331 ه . ق. مقالهء 3 ص152 و 178). در زمان سلجوقیان این قصبه سمت مرکز ایالتی را داشت و شهاب الدین غوری، برادرزادهء خود غیاث الدین محمود را بولایت این ناحیت منصوب ساخته بود و مسقط الرأس بعض مشاهیر است. (قاموس الاعلام ترکی). از توابع شهر هرات است، بیست پاره قریهء آباد دارد و مسکن جماعت ابدالی از قوم افاغنه است. (انجمن آرای ناصری). رجوع بتاریخ بیهقی چ ادیب ص120 و فهرست لباب الالباب ج1 و فهرست تاریخ سیستان و فهرست ذیل جامع التواریخ رشیدی و فهرست ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج3 ص195 ، 197 و فهرست تاریخ مغول ص 367 ، 377 ، 378 و رجوع به اسبزار شود.


اسفزاری.


[اَ / اِ فَ / فِ] (ص نسبی)منسوب به اسفزار، شهری بین هرات و سجستان. (انساب سمعانی).


اسفزاری.


[اَ / اِ فَ / فِ] (اِخ) (خواجه امام) مظفر اسفزاری. یکی از اعاظم منجمین. و اوست که با عمر خیام و جماعتی دیگر از اعیان منجمین در سنهء 467 ه .ق . بفرمان سلطان ملکشاه سلجوقی رصد معروف ملکشاهی را که رصد جلالی نیز گویند بستند، و ابن الاثیر در حوادث سنهء 467 ه .ق . ازو به «ابوالمظفر اسفزاری» تعبیر کرده است. (تعلیقات چهارمقالهء عروضی ص228).


اسفزاری.


[اَ / اِ فَ / فِ] (اِخ) معین الدین. رجوع بمعین الدین شود.


اسفزاری.


[اَ / اِ فَ / فِ] (اِخ) نجم الدین یوسف. رجوع به نجم الدین... شود.


اسفس.


[اِ فَ] (اِخ) نام دهی بمرو. (منتهی الارب). یکی از قرای مرو قرب فاز. و آنرا اسبس و القن گویند و از آنجاست خالدبن رقادبن ابراهیم الذهلی الاسفسی. (معجم البلدان). || نام دهی بجزیرهء ابن عمر که باغها و نهرهای بسیار دارد. (منتهی الارب).


اسفسانون.


[ ] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ و القصص آرد: گودرزبن اشک، وی نیز به بنی اسرائیل رفت بغزا... و پیش از آن طیطوس بن اسفسانون ایشان را بعد از مسیح بچهل سال بی اندازه کشته بود و برده کرده. و در حمزه ص31 اسفیانوس آمده. (مجمل التواریخ و القصص ص59 متن و حاشیه). رجوع به اسفاسیانوس شود.


اسفست.


[اِ فَ] (معرب، اِ)(1) معرب اسپست است و آن حندقوقای بری است. (تحفهء حکیم مؤمن). معرب اسپست فارسی است و آن حندقوقی بری است. (فهرست مخزن الادویه). آسپست. اسپست. یونجه. رَطبة. فصفصة. فِصفِص. (المعرب جوالیقی ص240). قضب. رجوع به اسپست شود.
(1) - Luzerne.


اسفستی.


[اِ فَ] (ص نسبی) منسوب به اسفست. || (اِ) یونجه زار. (شعوری).


اسفشاد.


[اِ فَ] (اِخ) دهی از دهستان قاین بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 10000 گزی خاوری قاین سر راه اتومبیل رو قاین به رشخوار. دامنه. معتدل. سکنه 40 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، چغندر، تریاک، زعفران. شغل اهالی زراعت و مالداری. صنایع دستی آن قالیچه بافی. راه آن اتومبیل رو. دبستان دارد. معدن آهن در قسمت خاوری آن است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9). || رودی در شمال قاین.


اسفطس.


[ ] (اِخ) نام طبیبی از یونان قدیم. (ابن الندیم از یحیی النحوی).


اسفع.


[اَ فَ] (ع ص، اِ) چرغ. || گاو دشتی. || جامهء سیاه. || هر سیاه که سیاهی آن بسرخی زند. (منتهی الارب). رنگ سیاه. (مهذب الاسماء). || گوسفند. اسم است مر غنم را وقتی که برای دوشیدن خوانند. و منه: اَشْلِ الیک الاَسفع؛ بخوان گوسپند را برای دوشیدن. (منتهی الارب). || ابیض اسفع؛ نیک سپید. سپیدی سپید.


اسفقلس.


[] (اِخ) از اطباء دورهء فترت بین غورس و مینس. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ص22).


اسفل.


[اَ فَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سافل. زیرتر. (غیاث). بزیرتر. پست تر. (غیاث). فروتر. (مهذب الاسماء). فرودتر. پائین تر. (غیاث). مقابل اعلی. ج، اسفلون (مهذب الاسماء)، اسافل. || (ص) فرود. فرودین. زیر. زیرین. پایین. مقابل اعلی: فک اسفل، زند اسفل :
همچو قندیل معلّق در هوا
نی بر اسفل میرود نی بر علا.مولوی.
|| (اِ) ته. تک. بُن. || اِسْت. مقعد. دبر(1): و ینفع [ البنفسج ] من وجع الاسفل و شقاقه و اورامه. (ابن البیطار).
- اسفل بطن؛ خَثلَة (مابین سُرّه و عانة).
- اسفل درجه؛ حدّاقل. کمینه(2).
- اسفل سافلین.؛ رجوع به اسفل سافلین شود.
- علم اسفل؛ فلسفهء طبیعیّة. علم اسفل عبارتست از حکمت طبیعی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - Siege.
(2) - Minimum.


اسفل.


[اِ فَ] (اِخ) دهی از دهستان سیمکان شهرستان جهرم واقع در 56 هزارگزی باختری کلاکلی کنار راه فرعی جهرم به میمند. دامنه، گرمسیر و مالاریائی. سکنه 224 تن. آب آنجا از چشمه. محصول آن غلات، برنج، خرما، مرکبات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان گلیم بافی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).


اسفل السافلین.


[اَ فَ لُسْ سا فِ] (ع اِ مرکب) رجوع به اسفل سافلین شود.


اسفل الناس.


[اَ فَ لُنْ نا] (ع اِ مرکب)اذناب.


اسفل سافلین.


[اَ فَ لِ فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اسفل السافلین. پیری. || تلف. || رایگان. (منتهی الارب). || ضلالت و گمراهی مر کافران را و بها فُسّرَ قوله تعالی : ثم رددناه اسفل سافلین. (قرآن 95/5). (منتهی الارب). || کنایه از هفتمین طبقهء دوزخ که زیر همهء طبقات دوزخ است. (غیاث اللغات).


اسفلطس.


[اِ فَ طِ] (معرب، اِ) بیونانی نوعی از مومیائی باشد که آنرا مومیائی کوهی گویند و بعربی قفرالیهود(1) خوانند. ابوطامون. (آنندراج). و رجوع به استطلس شود.
(1) - Bitume de Judee.


اسفلنج.


[اِ فِ لَ] (اِ) اسپلنج. لحیة التیس. (بحر الجواهر). شِنگ. رجوع به اسپلنج شود.


اسفلوس.


[ ] (اِخ) نام طبیبی یونانی. (ابن الندیم از یحیی النحوی).


اسفلینین.


[ ] (معرب، اِ) ایمیونیطس(1). نوعی سرخس از طایفهء کثیرالارجل.
(1) - Hemionite. Scolopendrium. و بقول دیگر Asplenium بقولی hemionitis
hemionitis.


اسفن آباد.


[ ] (اِخ) قریه ای است به چهارفرسنگی میانهء جنوب و مشرق ابرقوه. (فارس نامه).


اسفناج.


[اِ فَ / فِ] (اِ)(1) اسفاناخ. اسفناخ. اسپناج. اسپاناخ. اسپنانج. سپاناخ. رجوع به اسپناج شود :
بابای تو چارده پسر داشت
نی میزد و اسفناج میکاشت.؟
(1) - Epinard. Spinacia.


اسفناج.


[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان زنجان رود بخش حومهء شهرستان زنجان، 30000 گزی شمال باختر زنجان، 3000 گزی راه آهن زنجان به تبریز. دامنه. معتدل. سکنه 530 تن. آب آن از زنجانرود و قنات. محصول آن غلات، میوه جات، مختصر برنج. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو و در غیر بارندگی اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2 ص13).


اسفناج رومی.


[اِ فَ / فِ جِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) دوائی باشد که آنرا بعربی قطف و سرمق و بقلة الذهبیة خوانند. استسقا را نافع است. اگر جامهء ابریشمی را به طبیخ آن بجوشانند پاک و پاکیزه گردد. (برهان قاطع).
.(شلیمر)
(1) - Senille arroche. Fagonia.


اسفناخ.


[اِ فَ / فِ] (اِ) اسفناج. اسفاناخ. اسپاناخ. اسپناج. اسپنانج. سپاناخ. رجوع به اسپناج شود.


اسف ناک.


[اَ سَ] (ص مرکب) اسف آور. تأسّف آور. مایهء تأسف.


اسفنان.


[اِ فَ] (اِ) دو جانب شرم زنان. (شعوری). مصحف اسکتان و عربیست.


اسفنتمان.


[اِ فَ] (اِخ) نام خانوادگی زردشت. رجوع به اسپنتمان و اسپیتمان شود.


اسفنج.


[اِ فَ / اِ فُ(1) / اَ فَ(2)] (معرب، اِ) (از لاتینی سپُنْژیا(3)) چیزی است شبیه به نمد کرم خورده و آنرا ابر مرده و ابر کهن گویند، و بعربی رغوة الحجامین و هرشفه خوانند. گویند حیوانی است دریائی بدان جهت که چون دست بر وی نهند خود را جمع کند و چون بمیرد موجه او را بساحل اندازد و بعضی گویند نباتی است دریائی. اگر در شراب ممزوج به آب گذارند آب آنرا بخود کشد و شراب را بگذارد و با خاکستر آن زخمی را که در ساعت زده باشند خشک بند کند و زود نیکو سازد. گرم و خشک است در اول و دویم. (برهان قاطع). بفارسی ابر مرده گویند و آن چیزی است که بر روی سنگهای کنار دریا متکوّن میشود. قسمی ازو که متخلخل و وسیع الثقب است و نرم و شبیه بنمد و پرسوراخ است ماده گویند و قسمی که باصلابت و با ثقبهای صغیر است نَر نامند. در اول گرم و در دوم خشک و مجفّف و محلّل و با قوهء جاذبه و چون تازهء او را با سرکه ممزوج یا شراب تر کرده بر جراحات تازه بگذارند التیام دهد و بالخاصیه قاطع نزف الدّم و با عسل مطبوخ و مطبوخ با آب جهت التیام زخمهای کهنه، و خشک او مجفف قروح عمیقه و سوختهء او جهت منع نزف الدم قوی تر و جهت رمد یابس و جلاء باصره، و فتیلهء تازهء او بتنهائی و با پنبه و کتان، مفتح افواه عروق مضمومه و جراحات جاسیه و محرق مغسول او در ادویهء عین نافع تر است و چون قطعهء او را بقدری که توان فروبرد به خیاطه بسته بلع کنند و یک سر خیاطه را بدست نگاه دارند و لمحه ای صبر کنند که جذب رطوبات کرده بالیده گردد و بعد از آن خیاطه را بکشند تا از گلو او را بیرون آورد در اخراج زلو و خار که در حلق مانده باشد بی عدیل است و سنگهایی که در جوف او بهم میرسد در تفتیت حصاة مجرّب. و چون خواهند که بجهت زینت اسفنج را سفید کنند باید قسم مادهء او را با آب تر کرده و مکرر در آفتاب تند یا ماهتاب گذاشت. (تحفهء حکیم مؤمن). وی را ابر کهن گویند و ابر مرده گویند و گویند حیوان دریائیست بدان سبب که چون دست بر وی نهی خود را درکشد، وقتی که بمیرد آب وی را بر کنار اندازد و گویند نباتی دریائیست و این محقق است باقی خلاف است و بهترین وی آن است که تازه بود و طبیعت وی گرم است در اول و خشک در دویم. و منفعت وی آن است که چون بسوزانند و خاکستر وی در زخمی که در ساعت زده باشند خشک بند کنند نافع بود و اگر بیاشامند خون رفتن بازدارد و مجفف اورام بلغمی و ریشها بود و اگر خاکستر وی بشویند جهت درد چشم سودمند بود و جلای تمام دهد. و شیخ الرئیس گوید: چون با زفت بسوزانند قطع نفث الدم کند و تازهء وی مضر بود به احشاء و مصلح وی رب غوره بود با ریباس و از خواص اسفنج یکی آنست که اگر شراب با آب ممزوج بود وی را چون در آن اندازند آبها جمله برگیرد و اگر خواهند که همچنان مستعمل کنند به مقراض پاره کنند که بهاون بتوان کوفت و سبک و متخلخل باشد و بخانهء زنبور ماند. بلغت عرب هرشفه گویند و پارسی نشکرد گازران. آنرا در آب می نهند و آب برمیگیرد و بجامه میمالند. (اختیارات بدیعی). اسفنج، بفتح همزه و فاء و سکون سین مهمله و نون، ابر مرده باشد یعنی داروئی که چون در آب اندازند همه آب را بخورد و برچیند و ابر نیز گویند. کذا فی مؤید الفضلاء. (سروری). اسفنج (انجیل متی 27: 48) ماده ای است حیوانی که در آبهای دریا بعمل می آید و مرکب از الیاف و رشته هائی است که بطور عجیب بهم بافته شده، آنرا مسامات و خلل و فرج بسیار است که اشیاء مایعه را جذب می کند لهذا امکان دارد که در عوض پیاله و ظرفی برای شرب استعمال شود. اومیروس (هومر) که در حدود 850 ق .م . بود مینویسد که یونانیان اسفنج را برای شستن بدن و هم برای شستن میزها بعد از انقضای طعام استعمال میکردند. (قاموس کتاب مقدس). بیرونی گوید: ان الصدف و الاسفنج یشبه المعادن بارواحها و النبات باجسادها. (الجماهر بیرونی ص 191). اسفنج، و قد تحذف الهمزة و هو سحاب البحر و غمامه و یسمی الزبد الطری و هو رطوبات تنتسج فی جوانب البحر متخلخلة کثیرة الثقوب یبیضه الشمس و القمر اذا بل و وضع فیهما مراراً و قد یتحرک بماء فیه لاروح (؟) و الذکر منه صلب و هو حارّ فی الثانیة یابس فی اول الثالثة یحبس الدم و لو بلا حرق و یدمل بالشراب و محروقه أقوی و قطعة منه اذا ربطت بخیط و ابتلعت و فی الید طرف الخیط و اخرجت اخرجت ما ینشب فی الحلق من نحو العلق و الشوک و یقتل الفار اذا قرض صغاراً و دهن بزیت و ینفع من الابردة بالعسل و الشراب طلاء و رماده یقع فی الاکحال فیجفف و ینفع من الرمد الیابس و ما فی داخله من الاحجار یفتت الحصی مجرب. (تذکرهء ضریر انطاکی ج1 ص46). اسفنج بیخ و عروق درختی است که جراحات متعفنه را نفع دهد یا آن همان ابر مرده است که بر روی شکنهای کنار دریا متکون شود، متخلخل و بسیارسوراخ و آبرا بسیار بردارد و چون تازهء او را بسرکه ممزوج با شراب تر کرده بر جراحات تازه بگذارند در حال التیام دهد و مطبوخ بآب جهت زخمهای کهنه نافع است. (منتهی الارب). اسفنج، جسم بحری رخو متخلخل کاللبد. یقال انه حیوان یتحرک فی الماء یلتصق به [ کذا ] و لایبرحه. (قانون ابوعلی چ تهران مقالهء 2 از کتاب 2 ص159 چهار سطر به آخر مانده). اسفنج، جسمی است رخو و متخلخل چون نمدی و از دریا خیزد و چون بر آب نهی آب بسیار به خود کشد و اصناف آن سپید و زرد کم رنگ و نیز سیاه باشد. اسفنجة. سفنج. اسفنج البحر(4). اسفنجة بحریة. (دزی ج1 ص22) (ابن البیطار). سحاب البحر. ابر. ابر دریائی. ابر مرده. (مؤید الفضلاء). ابر کهن. زبدالبحر. غیم. رغوة الحجامین. هرشفه. غمام. (برهان). نشکرد گازران :
چون زنده گیا زندهء مرده ست بصورت
با آنکه تنش مردهء زنده ست چو اسفنج.
سیف اسفرنگ.
|| (ص) پژمرده. (شعوری). و در جای دیگر به این معنی نیامده و ظاهراً از مجعولات شعوری است، یا مصحف ابر مرده است.
(1) - از دزی.
(2) - از سروری.
(3) - Spongia. (eponge).
(4) - eponge de mer.


اسفنج.


[اِ فَ] (اِخ) قریه ای است از کورهء ارغیان از نواحی نیشابور که آنرا سپنج گویند و عامربن شعیب الاسفنجی از آنجاست. (معجم البلدان). || موضعی در ناحیهء مهرانرود تبریز. (نزهة القلوب حمدالله مستوفی چ لیسترانج مقالهء ثالثه ص79).


اسفنج الانثی.


[اِ فَ جُلْ اُ ثا] (ع اِ مرکب)(1) اسفنج ماده. مقابل اسفنج الذکر. رجوع به اسفنج الذکر و تذکرهء ضریر ج1 ص46 و رجوع به اسفنج (از تحفهء حکیم مؤمن) شود.
(1) - eponge femelle.


اسفنج البحر.


[اِ فَ جُلْ بَ] (ع اِ مرکب)(1)اسفنج. رغوة الحجامین. رجوع به اسفنج شود.
(1) - eponge de mer.


اسفنج التیس.


[اِ فَ جُتْ تَ] (ع اِ مرکب)قسم سخت تر اسفنج. (ترجمهء لکلرک ابن البیطار). رجوع به اسفنج الذکر شود.


اسفنج الذکر.


[اِ فَ جُذْ ذَ کَ] (ع اِ مرکب)(1) اسفنج نر: و الذکر منه [ من الاسفنج ]صلب. (تذکرهء ضریر انطاکی ج1 ص46). و رجوع به اسفنج (از تحفهء حکیم مؤمن) و ابن البیطار در کلمهء اسفنج شود.
(1) - eponge male.


اسفنجة.


[اِ فَ جَ] (معرب، اِ)(1) اسفنج. (منتهی الارب). بمعنی اسفنج است که ابر مرده باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). چیزی است که سرتراشان با خود میدارند و به آن آب برمیگیرند. ابر کهن. ابر مرده. رغوة الحجامین. رجوع به اسفنج شود.
(1) - eponge.


اسفنجه.


[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات، 3000 گزی شمال خمین نزدیک راه شوسهء خمین به اراک. در جلگه. معتدل. سکنه 150 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، تریاک، چغندر قند، پنبه، انگور. شغل اهالی زراعت. راه کنار شوسه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1 ص12).


اسفنجی.


[اِ فَ] (ص نسبی)(1) منسوب به اسفنج. ابری: غضروف اسفنجی(2).
(1) - Spongieux.
(2) - Fibro - cellulaire.


اسفنجی.


[اِ فَ] (ص نسبی) منسوب به اسفنج، قریه ای از ارغیان از نواحی نیشابور. (سمعانی).


اسفنجیة.


[اِ فَ جی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) وضع و کیفیت اسفنج. مانند اسفنج بودن.


اسفند.


[اِ فَ] (اِ) در اوستا سپنته صفت است (در تأنیث سپنتا(1)) یعنی پاک یا مقدس، برابر سانکتوس(2) لاتینی. این صفت در اوستا از برای خود اهورمزدا و گروهی از ایزدان و مردمان و جز آن آورده شده است از آن جمله برای ارمیتی. سپنته در بسیاری از کلمات بسیط و مرکب فارسی بجا مانده مانند: اسفند یا سپند گیاهی که در لاتینی روتا(3) نام دارد و دانهء آن بخوری است معروف. حنظلهء بادغیسی گوید:
یارم سپند اگرچه بر آتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار
با روی همچو آتش و با خال چون سپند.
همچنین سپند (اسپند) نام کوهی بوده در سیستان. اسدی گوید:
یکی شهر بد پشت اسپندکوه
بسی رهزنان گشته آنجا گروه.
و فردوسی گوید:
بخون نریمان کمر را ببند
برو تازیان تا بکوه سپند.
کلمات و نامهای امشاسپند و گوسپند (گوسفند) و اسفندیار و آذرباد مهراسپند از همین لغت سپنته ترکیب یافته است. سپندار و سپندارمذ و در پهلوی سپندارمت و در اوستا سپنتا آرمتی،(4) از دو کلمه ترکیب یافته است و دومین جزء آرمتی است و آن نیز از دو کلمه ساخته شده: آرم(5)که از قیود است بمعنی درست یا آنچنان که شاید و باید و بجا و آن خود جداگانه در اوستا بکار رفته. و دیگری متی(6) از مصدر من(7) اوستائی بمعنی «اندیشیدن». از ترکیب «ارم + متی» یک میم طبق قاعده (که چون دو حرف هم جنس در کلمهء مرکب آید یکی را در دیگری ادغام و در نوشتن حذف کنند) ساقط شده است. اَرمتی بمعنی فروتنی و بردباری و سازگاری گرفته شده در مقابل ترومتی(8) که بمعنی بادسری و خیره سری و ناسازگاری و برتنی و سرکشی است. بنابر آنچه گذشت آرمتی با صفت خود سپنتا (سپنتا آرمتی) که در فارسی سپندارمذ شده یعنی فروتنی پاک یا تواضع مقدس، امروزه نام دوازدهمین ماه را اسفند گوئیم یعنی موصوفش را که ارمذ (ارمت، اَرمتی) باشد از زبان انداخته ایم. رجوع به فرهنگ ایران باستان پورداود ج1 ص78، 82 شود. || نام ماه دوازدهم باشد از سال شمسی. (برهان). ماه سوم زمستان و ماه دوازدهم سال شمسی ایرانی، مطابق حوت. اسپند. اسفندماه. اسفندار. اسپندارمذ. اسفندارمذ. || نام روز پنجم از هر ماه شمسی ایرانی.
(1) - Spenta.
(2) - Sanctus. .(آلمانی: Raute، فرانسوی: Rue)
(3) - Ruta
(4) - Spenta Armati (= Armaiti).
(5) - Arem.
(6) - Mati.
(7) - Man.
(8) - Taro - mati.


اسفند.


[اِ فَ] (اِ)(1) اسفندانه. نام داروئی است که آنرا هزاراسفند نیز گویند و آن نوعی از سداب کوهی باشد و بعربی حرمل عامی خوانند. (برهان). تخمی است که سوزند چشم زخم را. حَرمَل. (تاج العروس). حَرمَلَه. اسپند. سپند. حرمل عامی. حرمل احمر. ابن البیطار در مفردات خود گوید: ابن سمجون گفته است: از حرمل سپید و سرخ باشد، سپید آن حرمل عربی است که بیونانی مولی(2)نامند و سرخ آن حرمل عامی است که آنرا بزبان فارسی اسفند خوانند.
- مثل اسفند، مثل اسفند بر آتش؛ سخت بی قرار.
|| خردل. (انجمن آرا).و رجوع به اسپند و اسفند (ماه) شود.
(گااوبا)
(1) - Peganum harmala. Pegane harmale. (دزی ج1 ص22)
(2) - Moly. Rue sauvage.


اسفند.


[اِ فَ / فِ] (ع اِ) می. (منتهی الارب). خمر. شراب. جوالیقی گوید: الاسفَنْط و الاسفِنْط و الاسفَنْد و الاسفِنْد؛ اسم من اسماء الخمر. و روی لی عن ابن السکیت انه قال: هو اسم بالرومیة معرّب، و لیس بالخمر، و انّما هو عصیرُ عنب. قال: و یسمی اهل الشام الاسفنط «الرساطون»، یطبخ و یجعل فیه افواه ثم یُعتّق. و روی لنا عن ابن قتیبة «الاسفنط» و «الاسفند» الخمر و قال ابن ابی سعید: «الاسفنط» و «الاصفند». قالوا: هی اعلی الخمر و اصفاها. قال الاعشی:
و کأنّ الخمر العتیق من الاس
فنط ممزوجة بماء زلال
باکرتها الاغراب فی سنة النو-
م فتجری خلال شوک السیال.
(المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر 1361 ه . ق. ص18 ، 19). رجوع به اسفنط شود.


اسفند.


[اِ فَ] (اِخ) نام الکه ای است در نیشابور. (برهان).


اسفندآباد.


[اِ فَ] (اِخ) قریه ای است در بلوک ورامین تهران. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص358 شود.


اسفندآباد.


[اِ فَ] (اِخ) یکی از بلوکات کردستان. حد شمالی قراء گروس، حد شرقی قراء مهران، حدّ جنوبی سنقر و کلیائی و حدّ غربی ییلاق، مرکز قروه، عدهء قری 108.


اسفندآباد.


[اِ فَ] (اِخ) دهی جزء بخش شهریار شهرستان تهران در 11000 گزی باختر مرکز بخش، کنار رودخانهء سیاه آب. دارای 89 تن سکنه. سردسیر. مالاریائی. آب آن از قنات. محصولات آن غلات، بنشن، پنبه، چغندر قند، قلمستان. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. از طریق لم آباد می توان ماشین برد. محل قشلاق چند خانوار از ایل میش مست است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1 ص12).


اسفندار.


[اِ فَ] (اِ) (وجه اشتقاق آن در اسفند گذشت) مخفف اسفندارمذ. اسپندارمذ. اسپند. اسپندار. ماه دوازدهم سال شمسی مطابق حوت. رجوع به اسفندارمذ شود.


اسفندارماه.


[اِ فَ] (اِ مرکب) رجوع به اسفند و اسفندار و اسفندارمذ شود.


اسفندارمذ.


[اِ فَ مَ] (اِ مرکب) (وجه اشتقاق آن در اسفند گذشت) ماه دوازدهم از سال شمسی ایرانی مطابق حوت عربی و شباط سریانی و فبراریوس رومی (از دهم بهمن تا دهم اسفند) و آن ماه سوم از زمستان است. نام ماه دوازدهم، و آن مدت ماندن آفتاب است در برج حوت. (غیاث). نام ماه دوازدهم باشد از سال شمسی. (برهان). اسپندارمذ. اسفند. اسپند. اسپندار. اسفندار :در راه سرمائی و بادی سرد بود سخت سرد خاصه تا سر درهء دینار ساری. و این سفر در ماه اسفندارمذ بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص456).
باد عمر و ملک او چون مهر و آبان هم نشین
تا ز اسفندارمذ مه ره بفروردین برد.
مختاری.
|| روز پنجم از هر ماه شمسی. (جهانگیری). و فارسیان این روز را مبارک شمرند و عید کنند بنابر قاعده ای که میان ایشان متعارف است که چون نام روز با نام ماه موافق باشد آن روز را عید باید کرد و مبارک است. (برهان). نیک است در این روز جامهء نو پوشیدن و درخت نشاندن. (جهانگیری). || زمین. (جهانگیری) (برهان). ارض. (برهان). || (اِخ) فرشته ای باشد که موکل است بر درختان و بیشه ها و تدبیر امور و مصالحی که در اسفندارمذ واقع شود بدو متعلق است. (جهانگیری) (برهان). ملکی است موکل بر زمین و اشجار که تدبیر مصالح ماه و روز مذکور به او متعلق است. (رشیدی). رجوع به اسفند شود.


اسفندارمذماه.


[اِ فَ مَ] (اِ مرکب) ماه دوازدهم سال از سال یزدجری پارسیان. (کشاف اصطلاحات الفنون). و آفتاب در این ماه به آخر برجها رسد. برج حوت. (نوروزنامه). رجوع به اسفندارمذ و اسفندار و اسفند شود.


اسفندان.


[اِ فَ] (اِ)(1) شجرالاسفندان تخم آن حُرف است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اسپندان. رجوع به حُرف و حب الرشاد و اسفندان گرد شود.
.(دزی ج1 ص22)
(1) - Erable.


اسفندان.


[اِ فَ] (اِخ) موضعی در شهرخواست (فرح آباد مازندران). رجوع بسفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص12 بخش انگلیسی شود.


اسفندان گرد.


[اِ فَ دا نِ گِ] (ترکیب وصفی، اِمرکب) سپندان گرد. تخم آن خردل است. و رجوع به حُرف و حب الرشاد شود.


اسفندانه.


[اِ فَ دا نَ / نِ] (اِ مرکب) اسفند. اسفند اسفندانه، اسفند صدوسی دانه (در تداول هنگام ریختن اسفند در آتش). رجوع به اسفند شود.


اسفندباد.


[اِ فَ] (اِخ) بقول اصطخری نام قدیم قلعهء سعیدآباد در رامجرد از کورهء اصطخر فارس است. (اصطخری ص117). و نسخه بدل آن اسفیدباذ، اسفندیاد و در گیهان نامه قلعهء سپید آمده. رجوع به تاریخ سیستان حاشیهء 1 ص230 شود.


اسفندری.


[] (اِخ) نام محلی کنار راه خرم آباد بدزفول میان چمن جیر و کاکیه در 577100 گزی تهران.


اسفند سفید.


[اِ فَ دِ سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بفارسی اسم خردل ابیض است. (تحفهء حکیم مؤمن). خردل سفید است و حُرف سفید نیز گویند. (اختیارات بدیعی). اسفاد سفید و اسفند سفید بفارسی خردل ابیض است و گفته اند بلکه حُرف ابیض است. (فهرست مخزن الادویه).


اسفندسک.


[اِ فَ دِ سَ] (اِ) نامی است که در همدان و مردآباد به «زیگوفیلوم فاباگو»(1)دهند. پیرسنداری.
(1) - Zygophyllum Fabago.


اسفندقه.


[ ] (اِخ) کوهی است به مغرب جیرفت و آنرا گاوکشی هم می نامند و تخت سلیمان نیز گویند. ناحیه ای است در ایالت کرمان، حد شمالی رابر و ساردویه، غربی اقطاع، جنوبی لارستان و شرقی جیرفت. ناحیه ای سردسیر است و اراضی آن بواسطهء قنوات و شعب هلیل رود مشروب میشود و بلوک معتبر ندارد. محصولات آن تنباکو، غلات، تریاک، بادام، پسته، انجیر، انار، گردو و مصنوعات آن قالی است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 252). و دارای معدن زغال سنگ است.


اسفندماه جلالی.


[اِ فَ هِ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام ماهی است از ماه های جلالی، اول آن مطابق است تقریباً با چهاردهم فوریهء فرانسوی.


اسفندمذ.


[اِ فَ مَ] (اِ مرکب) روز سیم از خمسهء مسترقهء قدیم. (برهان). روز سوم از فردجان. (سروری). روز بیست وهشتم بهمن و سیم از پنجهء دزدیده. رجوع به اسفندارمذ شود.


اسفنده.


[ ] (اِخ) شعبه ای است از طایفه ای در ناحیهء سراوان، از طوایف کرمان و بلوچستان مرکب از 50 خانوار. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص97 شود.


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) در اوستا سپنتوداته(1)و در پهلوی سپنت دات، مرکب از دو جزء: جزء اول سپنتو بمعنی مقدس و جزء دوم داته از مصدر دا بمعنی آفریدن؛ جمعاً یعنی آفریدهء (خرد) پاک و بدین معنی در فروردین یشت بند 93 و ویسپرد کردهء 19 بند 1 آمده. و هم در اوستا (زامیاد یشت بند 6) این نام بکوهی اطلاق شده که شاید همان کوه سپید باشد که در شاهنامه مذکور است. و نیز نام پسر گشتاسپ است. در بندهش فصل 31 بند 29 آمده: «از گشتاسب اسفندیار و پشوتن بوجود آمدند». (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص331). اسفندیار نام پسر گشتاسب است که بروئین تن اشتهار دارد. (جهانگیری). بر وزن و معنی اسپندیار است که نام پسر گشتاسب باشد و او را روئین تن میگفتند و بمعنی قدرت حق و لطف یزدان هم هست(2) و ربّ ماه اسفندار و ربّ روز اسفندار که پنجم هر ماه شمسی باشد. (برهان). بمعنی اخیر تصرّفی در کلمهء اسفندار است. رجوع به اسفندار شود. نام پادشاه که نهایت بهادر و پهلوان بود. رستم او را بتیر دوشاخه ای کور کرده کشت و نام پدر او گشتاسب بود. (غیاث). پسر گشتاسف، اسفندیار، نوخاسته بود، جهانی را بتیغ سپری کرد تا دین زردشت گرفتند، و آتشگاهها بنهاد بهر کشوری، پس با ارجاسف حرب افتادش و زریر کشته شد و بر آخر اسفندیار ارجاسف را هزیمت کرد. باز بعد این گشتاسف اسفندیار را بند برنهاد و به دز گنبدان بازداشتش و آن گردکوه است، تا ارجاسف [ باز بیامد ببلخ و ] لهراسف را بکشت و بدین وقت گشتاسف بسیستان بود، بمهمان رستم زال، پس بازگشت بحرب ارجاسف و ستوه گشت از وی و سی واند فرزندش کشته شدند و بر کوهی گریخت تا جاماسب عمش برفت و به بسیار شفاعت اسفندیار بیامد و بند بگسست و ارجاسف را هزیمت کرد و باز از راه هفت خان بترکستان رفت و رویین دز به حیلت بستد و ارجاسف را بکشت و خواهرانش را که ارجاسف از بلخ برده بود بازآورد پیش پدر و وعده خواست به پادشاهی دادن، تا گشتاسف بفرستادش بسیستان تا رستم را ببندد و جاماسب حکیم گفته بود که او را زمانه بر دست رستم باشد بناکام اسفندیار بسیستان رفت و هرچند رستم او را تاج و تخت پذیرفت و پیش آمدن، نپسندید جز بند برنهادن، تا حرب افتاد و تیری بر چشمش رسید و بمرد و بهمن پسرش را برستم سپرد بوصیت. (مجمل التواریخ و القصص ص51 ، 52). و پیکار که میان رستم و اسفندیار افتاد سبب آن بود که چون زرتشت بیرون آمد و دین مزدیسنان آورد، رستم آنرا منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب از پادشاه گشتاسب سر کشید و هرگز ملازمت تخت نکرد و چون گشتاسب را جاماسب گفته بود که مرگ اسفندیار بر دست رستم خواهد بود و گشتاسب از اسفندیار ترس داشت او را بجنگ رستم فرستاد، تا اسفندیار کشته شد و پس از آن چون فرامرز از سیستان رفته بود بهمن بن اسفندیار بکین خواستن آمد، و فرامرز رفته بود بهندوستان، تا بازآمد غریق گشت، بخت النصر که سپهسالار او بود صواب چنان دید که صلح کند با بهمن اسفندیار و هوشنگ را که هنوز خرد بود بشاهی سیستان یله کرد و خود صلح کرد و با دوازده هزار مرد زاولی از سیستان با بهمن برفت و ببلخ شد. (تاریخ سیستان ص33 ، 34).
پس آن دختر نامور قیصرا
که ناهید بد نام آن دخترا
کتایونش خواندی، گرانمایه شاه
دو فرزند آمد چو تابنده ماه
یکی نامور فرخ اسفندیار
شه کارزاری نبرده سوار...فردوسی.
خنگ همایون من در همه کاری مرا
رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار.
فخرالدین مبارک شاه بن حسین مروروذی (لباب الالباب ج1 ص130).
رستم صفت چو قهر تو افکند ناگهان
بر ظلم و فتنه از قبل روزگار چشم
این را بدشنه کرد چو سهراب چاک دل
و آن را بتیر خست چو اسفندیار چشم.
جمال الدین ازهری (لباب الالباب ج1 ص217).
یاد ز یال تو کرد چرخ چو کردند دست
در کمر یکدگر رستم و اسفندیار.
عمادالدین غزنوی (لباب الالباب ج2 ص261).
یا مگر اسفندیارم کآن عروسان را همه
از دژ روئین بسوی هفتخوان آورده ام.
خاقانی.
اسفندیار این دژ روئین منم بشرط
هر هفته هفت خوانش بتنها برآورم.خاقانی.
و رجوع به حبیب السیر ج 1 جزو 2 ص72، 73 و تاریخ گزیده چ لندن 1328 ه . ق. ج 1 ص97 و 115 و نزهة القلوب چ لیدن 1331 ه . ق. ص193 و 244 و فهرست فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج و فهرست تاریخ جهانگشای جوینی ج1 و فهرست مجمل التواریخ و القصص و فهرست یشتها تألیف پورداود ج2 و فهرست خرده اوستا تألیف پورداود و فهرست فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود و ایران باستان ص2571 شود.
(1) - Spento data. (2) - معنی آن چنانکه در فوق گفته شده «آفریدهء پاک» است.


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) چهارمین از امرای سربداران (از 746 تا 747 ه .ق .). (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص224).


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) دوازدهمین از خانان اوزبک خیوه (از 1032 تا 1053 ه .ق .). (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص250).


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) مهتر آذربایجان بزمان عمر خلیفهء ثانی. حمدالله مستوفی گوید : عمر خطاب بکربن عبدالله را با امرا و سپاه فراوان بجانب آذربایجان فرستاد، آنجا با سپاه عجم مهترشان اسفندیار جنگ کرد، اسفندیار اسیر شد، او را مقید داشتند تا دیگران رام می شدند. (تاریخ گزیده چ لندن 1328 ه . ق. ج 1 ص180).


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) (امیر...) یکی از امرای شاه منصور در شوشتر. حمدالله مستوفی قزوینی گوید: حضرت جهانگشای [ امیر تیمور ] از راه سمره بجانب شوشتر توجه فرمود، در راه هر کجا که احشام لر و کرد تمرد می نمودند بتاخت و غارت ایشان حکم نافذ می شد، تا در حوالی دزبول نزول افتاد، حکام و اکابر دزبول به استقبال آمدند و انقیاد نمودند و به نوازش مخصوص شدند چون این خبر به ششتر رسید علی کوتوال و امیر اسفندیار که از قبل شاه منصور در ششتر بودند بگریختند و متوجه شیراز شدند. (تاریخ گزیده چ لندن 1328 ه . ق. ج 1 ص751).


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) (امیر یوسف...) خوندمیر پس از وصف محاربهء بدیع الزمان میرزا با سلطان حسین میرزا و شکست بدیع الزمان گوید: بدیع الزمان میرزا از مقابله و مقاتله عاجز شده از راه پرسین بطرف جبال غور توجه فرمود و فوجی از امرا و لشکریان خاقان مظفرلوا، به تکامشی شاهزاده عنان عزیمت انعطاف دادند و تیغ خون ریز بدست گرفته در پی موکب او افتادند از جمله امیر عمربیک بدان حضرت نزدیک رسید و هرچند ملازمان به رکاب سعادت ایاب بازگشته بر او حمله کردند بازنمیگردید. عاقبت شیر بیشهء پیکار امیر یوسف اسفندیار نیزه ای را که در دست سلطان بدیع الزمان میرزا بود ستانیده بی آنکه روی بطرف خصم آرد چنان بر دهان عمربیک زد که چند دندانش شکسته از پشت زین سرنگون شد و شاهزاده از شرّ او ایمن گشته در ضمان سلامت بیرون رفت. (حبیب السیر ج 3 جزو 3 ص275).


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) موضعی در طبرستان، یکی از مواضع استقرار عساکر ابوخزیمه. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص165 بخش انگلیسی).


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع در 46000 گزی جنوب خاوری دیلم کنار راه فرعی دیلم به هندیجان، دارای 20 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7). || موضعی میان ممسنی و شبانکاره دو فرسخ بیشتر شمالی احمد حسین.


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) موضعی در مشرق سبزپوشان (نواحی خلیج فارس).


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) دهی از دهستان دیهوک بخش طبس شهرستان فردوس، واقع در 130000 گزی جنوب خاوری طبس، سر راه مالرو عمومی دوبک. کوهستانی گرم. سکنه 533 تن. آب آن از قنات. محصولات آنجا غلات، خرما، گاورس، پنبه، میوه. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) (کلو...) رجوع به کلو اسفندیار شود.


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) ابن بشتاسب. رجوع به اسفندیار شود.


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) ابن گشتاسب (گشتاسف). رجوع به اسفندیار شود.


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) ابن موثق. از مردم بوسنج (پوشنگ) هرات. (تاج العروس).


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) ابن وشتاسف. رجوع به اسفندیار شود.


اسفندیار.


[اِ فَ] (اِخ) ترکمان. یکی از امرای بدیع الزمان میرزای تیموری. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص293).


اسفندیاران.


[اِ فَ] (اِخ) اسفندیاریه. نام طایفه ای است: و با حکام هم جوار مثل قرمانیان و حمیدیان و اسفندیاران و طورغوذیان و ذوالقدریان متفق شده، با سلاطین مصر نیز درپیوسته از شومی هر یک امر غزا معطل ماند. [ از مکتوب سلطان محمد غازی در جواب شاهرخ ]. (از سعدی تا جامی ص 440 و 438). رجوع به اسفندیاربک (سلسلهء...) شود.


اسفندیاربک.


[اِ فَ بَ] (اِخ) یکی از امرای آناطولی. وی بهنگام تأسیس دولت عثمانی در جهات قسطمونی و سینوپ حکومت داشت و دم از استقلال میزد. بعد از جلوس سلطان مراد ثانی یعنی در سال 825 ه .ق . این امیر قلعهء طراقلی بولی را محاصره کرده بود. سلطان مزبور در این وقت در بروسه بود و بسوق عساکر مبادرت ورزید و محاربهء بولی بنفع سلطان به پایان رسید قسطمونی و باقر به تصرف او درآمد، اسفندیاربک عقب نشینی کرده در سینوپ متحصن شد و پس پسر خویش را با اعتذارنامه ای فرستاد و امان خواست و دختر زیبای خویش را به نکاح سلطان درآورد. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به مادهء ذیل شود.


اسفندیاربک.


[اِ فَ بَ] (اِخ) (سلسلهء ...) از خانوادهء اسفندیاربک (مذکور در فوق) هشت تن حکومت کرده اند. او امیر پنجم این سلسله است و اینان را اسفندیاربک اوغل لری (پسران اسفندیاربک) گویند و به «قزل احمدلو» نیز معروف شده اند. اسامی آنان از این قرار است: 1) شمس الدین بک. 2) امیر شجاع الدین. 3) عادل بک. 4) بایزیدبک (کوتوروم بایزید). 5) اسفندیاربک (مذکور در فوق). 6) ابراهیم بک. 7) اسماعیل بک. 8) قزل احمدبک. حکومت این خاندان در تاریخ 690 ه .ق . شروع شد و شمس الدین نخستین امیر اینان در تاریخ مذکور از طرف کیخاتو بحکومت تعیین شد. اسفندیاریه نسب و نژاد خود را به خالدبن ولید میرساندند و از سنهء مزبور تا سال 774 ه .ق . فرمانفرمائی داشتند. در زمان سلطان محمدخان فاتح همهء قلمرو آنان به ممالک عثمانیه ملحق گردید (864 ه .ق .). بعدها حکومت ایالت موره بعهدهء قزل احمدبک آخرین حاکم این خانواده محول شد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسفندیارمحله.


[اِ فَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان رودپست بخش بابلسر شهرستان بابل واقع در 4500 گزی جنوب بابلسر. دشت. معتدل مرطوب مالاریائی. سکنه 70 تن. لهجه، مازندرانی و فارسی. آب از چاه و رودخانه. محصول، برنج، صیفی، غلات، پنبه، کنجد، باقلا. شغل، زراعت. راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). و رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص117 و 120 بخش انگلیسی شود.


اسفندیاری.


[اِ فَ] (اِخ) دهی جزء دهستان غار، بخش ری شهرستان تهران، در 6000 گزی شمال باختر مرکز بخش 4000 گزی جنوب تهران. واقع در جلگه. هوا معتدل. سکنه 100 تن زردشتی مذهب، فارسی زبان. آب آن از قنات. محصول آن غلات، سبزی کاری، چغندر قند. شغل اهالی زراعت و گاوداری. راه ماشین رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1 ص12).


اسفندیان.


[اِ فَ] (اِخ) دهی از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد، واقع در 28000 گزی شمال باختری مشهد و 2000 گزی شمال کشف رود. جلگه معتدل. سکنه 95 تن. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری، صنایع دستی آن قالیچه بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


اسفندین.


[اِ فَ] (اِخ) موضعی در جوار سوته، سمت چپ جادهء فرح آباد. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص13 و 159 بخش انگلیسی).


اسفنط.


[اِ فَ / فِ] (ع اِ) می انگوری خوشبو یا نوعی از شراب یا عالیترین شراب ها. (از منتهی الارب). یقال انها لغة رومیة. (محمودبن عمر)(1). خمر. (بحر الجواهر). اِصفنط.
(1) - ظاهراً کلمه منحوت و مقلوب و مصحفی از افسنطین Apsinthion یونانی است و اسفنط شرابی بوده است معطر به اسفنط Absinthe و جوالیقی آنرا معرب اسفند دانسته. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص18). رجوع به اسفند (شراب) شود.


اسفنکس.


[اِ فَ] (اِخ)(1) (از لاتینی اسفینکس(2) و یونانی اسفیگس(3)) هیکل عظیم اساطیری که هنرمندان مصری و بتقلید آنان هنرمندان یونانی بکرات مجسم ساخته اند. ابوالهول. ابوالاهوال. (ابن جبیر). بوالهوبة. (مقریزی). نام حیوان موهومی است که در مصر و یونان باستانی به هیاکل مختلف مجسم میکردند. در مصر اسفنکس را بشکل شیری نقش میکردند که سر او بصورت سر دختری بود. محتملاً این هیاکل را به قصد تعظیم و تکریم نیت که بزعم مصریها الههء حکمت و دانش بود برپا میکردند. در خرابه های بلاد باستانی مصر اسفنکس های بسیار مشاهده میشود که از یک پارچه سنگ ساخته شده. و از همه بزرگتر را ابوالهول خوانند که در بین دو هرم واقع شده و تنهء این هیکل در زیر ریگها مدفون و پوشیده است و فقط سینه و سر او خارج از ریگ مشاهده میشود که 27 گز ارتفاع دارد. بعض خرافات دربارهء اسفنکس متداول شده از آن جمله یونانیان گفته اند که اسفنکس جواب معمائی را از رهگذر میخواست اگر از عهده برنمی آمد وی را از بالای تخته سنگی به دریا پرتاب میکرد. عاقبت مردی موسوم به «اُدیپ» بحل معما موفق آمد و در نتیجه اسفنکس خود را از بالای تخته سنگی به دریا افکند و از نظرها ناپدید شد. و رجوع به ابوالهول و ادیپ شود.
(1) - Sphinx.
(2) - Sphinx.
(3) - Sphigs.


اسفنکلا.


[اِ فَ کُ] (اِخ) موضعی در دشت کلارستاق مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 108 بخش انگلیسی).


اسفودالس.


[اَ لِ] (از یونانی، اِ)(1)آسْفُدِلُس. برواق. خنثی. تیقلیش. اُبجة. سریش. اسقولوس (مصحف اسفودلس). و گل آنرا انصاریقن یا انثاریقن نامند.
(1) - Asphodele. Asphodelus.


اسفودریون.


[ ] (معرب، اِ) سیر دشتی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به اسقوردیون و اشقردیون و شقردیون شود.


اسفور.


[ ] (اِخ) برادر جمشید : اول کسی که بر وی [ بر جمشید ] خروج کرد برادرش بود اسفورنام و لشکرها بدین برادر او جمع شدند و قصد جمشید کرد و جمشید از پیش او بگریخت و مدّتها میان ایشان جنگ قایم بود و بر یکدیگر ظفر نمی یافتند و جمشید صدسال دیگر پادشاهی کرد اما کارش افتان و خیزان بود. (فارسنامهء ابن البلخی چ کمبریج ص34).


اسفورچه.


[اِ فُرْ چِ] (اِخ) رجوع به اسفورزا شود.


اسفورزا.


[اِ فُرْ] (اِخ)(1) اِسْفُرزا. اِسفورچه. نام خاندان معروف ایتالیایی در مائهء 15 و 16 م. که در مسند دوکی میلان فرمانروائی داشتند. پیشوای ایشان جاکومّیتسو اَتِّنْدُلو اسفورچه نام داشته. ملوک طوایف ایتالیا و علی الخصوص حکمران ناپولی بنظر احترام و توقیر در وی مینگریستند و فرانچسکو اَلِسّاندرو اسفورزا فرزند نامشروع وی بسال 1450 م. سمت دوکی میلان داشت. و رجوع به اسفرزا شود.
(1) - Sforza. Sforce.


اسفورقان.


[ ] (اِخ) از اقلیم چهارم است، طولش از جزایر خالدات صه و عرض از خط استوا لومه. شهری کوچک است و درو جز غله حاصل نیست. (نزهة القلوب ج3 ص157 ، 158 و 155).


اسفولوفندریون.(1)


[اِ لو فَ] (معرب، اِ)(مصحف اسقولوفندریون(2)) نباتی است صخری و در جائی که آفتاب نتابد روید بدون شکوفه و بی ساق و اطراف برگهای آن کنگره دار است و در اکتوبر یعنی امشیر آنرا بگیرند. در دوّم حارّ و در سوم یابس است. مفتح و مدرّ است و در ازالهء طحال و یرقان با سکنجبین تا چهل روز مجرب است و مضر قلب و ریه و مصلح آن عسل و قدر شربت وی تا پنج مثقال است و گویند بدل آن مرجان محرق است. (تذکرهء ضریر انطاکی ج1 ص 46 ، 47). رجوع به اسقولوفندریون شود.
(1) - در نسخهء چاپی ضریر انطاکی بغلط اسفولوقندریون آمده.
(2) - Scolopendre.


اسفونا.


[اُ] (اِخ) حصنی است نزدیک معرة النعمان شام و محمودبن نصربن صالح بن مرداس الکلابی آنرا بگشود و ابویعلی عبدالباقی بن ابی حصن در مدح او گوید:
عداتک منک فی وَجَل و خوف
یریدون المعاقل أن تصونا
فظلوا حولَ أسفونا کقوم
أتی فیهم فظلوا آسفینا.(معجم البلدان).


اسفونی.


[اُ] (اِخ) دهیست نزدیک معرة. (منتهی الارب). رجوع به اسفونا شود.


اسفوواشی.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان رودپی، بخش مرکزی شهرستان ساری، واقع در 5500 گزی شمال ساری. سکنه 35 تن. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).


اسفوورد.


[اِ فو وَ] (اِخ) از توابع ساری. عدهء قری 24، مساحت 10 فرسنگ، تقریباً دارای 868 خانوار، 4440 تن سکنه. مرکز آن سرخ کلا. حد شمالی گیرخواران، حد شرقی میانده رود، حد جنوبی علی آباد، حد غربی کیاکلا. (جغرافیای سیاسی کیهان ص287).


اسفة.


[اَ سِ فَ] (ع ص) که صلاحیت رستن گیاه ندارد: ارض اسفة.


اسفه.


[اِ فَ] (اِخ) سفه. سپه. از محال سیستان. رجوع به تاریخ سیستان ص25 و 296 شود.


اسفهان.


[اِ فَ] (اِخ) رجوع به اصفهان شود.


اسفهبد.


[اِ فَ بَ] (ص مرکب، اِ مرکب) بر وزن و معنی اسپهبد است که مطلق سپهسالار باشد. (برهان). سپه سالار. سپاهبد. اسپاهبد. اسپهبد. سپهبد. رجوع به اسپهبد شود. || نامی است مخصوص ملوک فارسیان. (برهان). اسپهبد و اسفهبد لقب عام ملوک جبال طبرستان است. (آثارالباقیه). رجوع به اسپهبد شود.


اسفهبدخوره.


[اِ فَ بَ خوَرْ / خُرْ رَ / رِ](اِ مرکب) اشراقیان پارس نفس ناطقه را گویند. (جهانگیری). باعتقاد اشراقیان فارس نفس ناطقه باشد که آن قوت متکلمهء انسانی است. (برهان). رجوع به اسپهبدخوره و خوره شود.


اسفهرود.


[اِ فَ] (اِ)(1) سنگخواره. قطا. اسفرود. هوذه: مَفْحَص؛ آشیان اسفهرود. (السامی فی الاسامی).(2)
(1) - Podiceps cristatus. Plongeon. (2) - خانهء سنگخواره. (صراح اللغة).


اسفهرود.


[اِ فَ] (اِخ) دهی از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع در 18000 گزی جنوب خاوری بیرجند. کوهستانی. معتدل. سکنه 534 تن. آب از قنات. محصولات غلات، میوه، پیلهء ابریشم، بادام. شغل اهالی زراعت، مالداری، کرباس بافی. راه مالرو است. کلدنه گلیان و چشمهء عباس کاظم جزء همین ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


اسفهسالار.


[اِ فَ] (ص مرکب، اِ مرکب)سِفَهْسالار. سپهسالار. سپاه سالار. سردار :خالد بمدینه اندر آمد بر جمازه نشسته و قبائی کرباسین سیاه پوشیده و در زیر آن زره و شمشیری حمایل کرده و عمامهء سرخ بر سر بسته و دو تیر بعمامه اندر زده چنانکه اسفهسالاران و مبارزان [ را ] بود در عرب. (ترجمهء طبری بلعمی). از آن اسفهسالاران که ابوبکر فرستاده بود یکی حذیفة بن محصن که او را بعمان فرستاده بود. (ترجمهء طبری بلعمی). پس معاذ و مسلمانان را خبر آمد که قیس اسفهسالار اسود است. (ترجمهء طبری بلعمی). للیانوس را اسفهسالاری بود نام او یوسانوس. (فارسنامهء ابن البلخی ص70). و آن اسفهسالار را که او را از حال جاسوس خبر داده بود هدیه فرستاد [ شاپور ]. (فارسنامهء ابن البلخی ص71). پسر علمدار که اسفهسالار سمرقند بود بتعصب منتصر برخاست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص231).


اسفهسالار.


[اِ فَ] (اِخ) ابن کورنکیج(1). از سرداران مخالف قابوس بن وشمگیر که در جنگ با وی اسیر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص266).
(1) - در نسخهء خطی ترجمهء تاریخ یمینی متعلق به کتابخانهء مؤلف (ص227): اسفهسلاربن کورانگیز.


اسفهسالاری.


[اِ فَ] (ص نسبی) منسوب به اسفهسالار. || (حامص مرکب) سمت اسفهسالار. سرداری سپاه : عبیداللهبن زیاد شمربن ذی الجوشن را بخواند و گفت عمر با حسین محابا میکند اگر حرب نکند سپاه از وی بستان و آن عهد و اسفهسالاری تراست. (ترجمهء طبری بلعمی).


اسفی.


[اَ فا] (ع ص) اسب کم موی پیشانی. (منتهی الارب). آن اسب که موی پیشانیش اندک باشد. مؤنث: سَفْواء. (مهذب الاسماء). || استر شتاب تیزرو. (منتهی الارب).


اسفی.


[اَ سَ فا] (ع صوت) یا اسفی! وای من! اندوه من! دریغا! واحرباء : و تولّی عنهم و قال یا اسفی علی یوسف و ابیضت عیناه من الحزن فَهو کظیم. (قرآن 12/84)؛ و روی گردانید از ایشان و گفت ای اندوه من بر فراق یوسف و سفید شد چشمهای او از اندوه پس او پر بود از خشم فرزندان. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج3 ص152).


اسفی.


[اَ سَ] (اِخ) شهری در ساحل بحر محیط در اقصای مغرب. (معجم البلدان). قصبه و اسکله ای در مغرب اقصی در کنار بحر محیط اطلس در مملکت مراکش 160 هزارگزی مغرب شهر مراکش. شهرکی معمور است و با اینکه از آب جاری محروم و آب چاههای آن شور است معهذا دارای باغها و باغچه هاست. نظر بروایت ادریسی از اشبونه (لیسبون) جمعی از ملاحان عرب که به مغروریین موسوم بودند به جزائر قناری درآمدند ولی مجال اقامت نیافته مجبور بمهاجرت به این قصبه شدند. چون بخویش آمدند دانستند که از مسقط رأس خود بسیار دور شده اند، از کثرت تأثر فریاد «وااسفی» برآوردند و از این جهت موضع مزبور بدین نام خوانده شد و در اکثر نقشه های فرنگی بصورت «سافی» نوشته اند. (قاموس الاعلام ترکی). این وجه تسمیه از مجعولات همیشگی عرب است. و رجوع بحلل السندسیة ج1 ص98 شود.


اسفیان.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان نیمبلوک بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 61000 گزی شمال باختری قاین. کوهستانی، معتدل. سکنه 110 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، زعفران، تریاک. شغل اهالی زراعت، مالداری. صنایع دستی آن قالیچه بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


اسفیان.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان کمهروکاکان بخش اردکان شهرستان شیراز واقع در 42000 گزی شمال اردکان و 16000 گزی شوسهء اردکان به تل خسروی. کوهستانی. سردسیر و مالاریائی. دارای 464 تن سکنه. فارسی و لری زبان. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، تریاک. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج7). || دهی در دوازده فرسخی میانهء شمال و شرق فهلیان. (فارسنامهء ناصری). || دو فرسخ شمالی دوزه (صیمکان فارس). (فارسنامهء ناصری).


اسفیانوس.


[اِ] (اِخ) امپراطور روم. رجوع به اسفاسیانوس و ایران باستان پیرنیا ص2547 و 2551 شود.


اسفیج.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 44000 گزی شمال باختری درمیان. دامنه. گرمسیر. 190 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، شلغم، تریاک. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).


اسفیجاب.


[اَ / اِ] (اِخ) اسپیجاب. (جهانگیری). نام شهری است در ماوراءالنهر که آنرا بترکی شبران گویند. (برهان). نام شهر عظیم از اعمال ماوراءالنهر در حدود ترکستان و از اعمر بلادالله است، و اسپنجاب نیز گویند. (سروری). شهری در فرغانه باقلیم پنجم. (نخبة الدهر دمشقی). شهری بزرگ از اعیان بلاد ماوراءالنهر در حدود ترکستان، و آنرا ولایتی وسیع و قریه های بسیار است که بشهرها مانند و آن از اقلیم پنجم است. طول وی 98 درجه و سدس و عرض 39 درجه و 50 دقیقه و آبادان تر بلاد خدای و انزه و اوسع آن در فراوانی نعمت و درخت و آب جاری و باغهاست و در خراسان و ماوراءالنهر شهری نیست که از خراج معاف باشد بجز اسفیجاب زیرا آن ثغری عظیم است و بهمین سبب از خراج بخشوده بود تا سکنهء آن وجه خراج را در بهای سلاح و معونت بر اقامت در آن سرزمین صرف کنند و مدینه های مجاور آن مانند طراز و صبران و سانیکث و فاراب نیز چنین بودند و حوادث روزگار و تصاریف زمان آنها را دیگرگون ساخت. نخست خوارزم شاه محمد بن تکش بن الب ارسلان بن آق سنقربن محمد بن انوشتکین چون بر ماوراءالنهر مسلط شد و ملوک خانیه را [ که جماعتی بودند و هر یک بخشی از آن نواحی را حفظ میکردند ] برانداخت و کسی از ایشان باقی نماند و خود نیز از حفظ آن شهرها عاجز ماند و بدست خویش اکثر این ثغور را خراب کرد و عساکر وی آنها را به باد غارت دادند و ساکنین آن نقاط مساکن خود را ترک کردند و بقول یاقوت: فبقیت تلک الجنان خاویة علی عروشها تبکی العیون و تشجی القلوب منهدمة القصور متعطلة المنازل و الدّور و ضلّ هادی تلک الانهار و جرت متحیرة فی کل أوب علی غیر اختیار. سپس بسال 616 ه .ق . حوادثی اتفاق افتاد که روزگار نظیر آنها را ندیده و آن ورود تتر - خذلهم الله - از سرزمین چین(1) است و آنان بقایای سکنهء این نواحی را هلاک کردند و اثری از آبادی بجا نگذاشتند و اهل این بلاد مردم دیندار و متین و صاحب صلاح و نسک و عبادت بودند و ایشان بحقیقت مسلمان بودند و حدود آنرا حفظ میکردند و شروط آنرا ملتزم بودند و بدعتی در آنان آشکار نشد که مستحق عذاب و جلاء وطن گردند و لکن یفعل الله بعباده مایشاء و یحکم مایرید. (معجم البلدان). و رجوع بتاریخ جهانگشای جوینی ج2 ص125 شود.
(1) - قول یاقوت است و صحیح مغولستان است.


اسفیجابی.


[اَ / اِ] (ص نسبی) منسوب به اسفیجاب. (سمعانی).


اسفید.


[اِ] (ص) اسپید. سپید. سفید. مقابل سیاه. || روشن. درخشان. تابان. رجوع به اسپید و سفید شود. || جزء مقدم بعض امکنه مانند اسفیدجوی و اسفیدچشمه و اسفیددز و اسفیددشت و اسفیدبان و اسفیدجان و اسفیدرودبار. و در «دراسفید»(1) جزء مؤخر است.
(1) - رجوع به همین کلمه و معجم البلدان شود.


اسفید.


[اِ] (اِخ) دهی جزء دهستان وزوا بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم در 18000 گزی شمال خاور مرکز بخش 4000 گزی راه فرعی طغرود به قاهان. سکنه 110 تن. سردسیر. آب از 3 رشته قنات. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، میوه جات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. از طریق دولت آباد طغرود میتوان ماشین برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1 ص12).


اسفیداب.


[اِ] (اِ مرکب) رجوع به سفیداب و اسفیداج شود.


اسفیداج.


[اِ] (معرب، اِ مرکب)(1) معرب سفیداب یا سفیدا، چه در کلمه ای که آخر آن الف باشد در حالت تعریب جیم زیاده کنند و در عرف آنرا سفیدهء کاشغری گویند. (غیاث). اسفیذاج، بالکسر؛ سپیده و معرّب آن است، و آن خاکستر قلعی است و اسرب، اذا شدّد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطّفٌ جَلاّء. (منتهی الارب). سپیدهء ارزیر و سرب. (مؤید الفضلاء). معرب اسفیداب است که زنان بر روی مالند و نقاشان و مصوران هم کار فرمایند و خوردن آن کشنده بود خصوصاً سفیداب قلعی. (برهان). اسفیداج، هو رماد الرصاص او الاَنک. و الاَنکی اذا شدّد علیه التحریق صار اسرنجاً... قد یتخذ جمیعاً بالخلّ و قد یتخذ بالاملاح و یتخذ من وجوه شتی علی ما عرف فی کتب اهل هذا الشأن. (مفردات قانون ابوعلی ص 162). اسفیداج، معرب من الفارسیة، و قد یزاد مرقع. بالبربریة النحیب و الیونانیة سمیوتون و العبریة باروق و السریانیة اسقطیفا، و یقال حفر و الهندیة باریاحمی و عندنا اسبیداج و المراد به هنا المعمول من الرصاص فان کان من القلعی فهو الرّومی الاجود، و صنعته ان یصفح احدالرّصاصین و یطبق بالعنب المدقوق ببزره و یدفن فی حفائر رطبة او یثقب و یربط و یترک فی ادنان الخل و یحکم سدها بحیث لایصعد البخار و یتعاهد ما علیه بالحک الی ان یفرغ. و اجوده الابیض الناعم الرزین المعمول فی ابیب أعنی تموز و هو بارد فی الثانیة یابس فی الثالثة علی الاصح ملطف مغر ینفع من الحرق مطلقاً ببیاض البیض و دهن البنفسج و الورم و الصداع و الرمد و الحکة و البثور و القروح و نزف الدم طلاء و یقع فی المراهم مع الاقلیمیا و مع البنج یمنع نبات الشعر مجرب. و یزیل الشقوق والتسمیط و نتن الابط و نساء مصر و خراسان یسقونه الصبیان للحبس و الرّائحة الکریهة و فیه خطر و یمنع الحیض و الحمل شرباً و هو یصدع و یکرب و یفضی الی الخناق و ربما قتل منه خمسة دراهم و یعالج بالقی ء برمادالکرم و شرب الانیسون و الکرفس و الرازیانج و الربوب و الادهان و الحمام و شربته الی مثقال و بدله الاسرنج و أخطأ من زعم انه معدنی و انه یتکون بالحرق. (تذکرهء ضریر انطاکی ج1 ص45، 46).
اسفیداج [ از احجار عملی است ] رماد قلعی و سربست که چون بیشتر بسوزانند سرنج شود و اسفیداج رمد را مفید است و آنچه زنان سازند رماد قلعی با زیبق یار کرده تا طراوت رخ بیفزاید. (نزهة القلوب). اسفیداج، بفارسی سفیداب نامند، آنچه از قلع ترتیب دهند اسفیداج رومی گویند و بهترین اقسام است. چون قلع را صفایح کرده با انگور کوبیده با تخم او آغشته بر روی یکدیگر گذاشته در خم سرکه یا ظرفی که سرکهء تند داشته باشد گذاشته سر ظرف را مستحکم نمایند که به بخار سرکه قلعی بمرور از هم بریزد پس از سرکه بیرون آورده خشک کنند پس سائیده بپزند و همین عمل مکرر کنند تا همهء قلعی حلّ شود. و غسل اسفیداج را علة یکی زایل شدن ترشی سرکه است و آنچه از سرب ترتیب دهند یکی بهمین دستور است و یکی احراق او است و آن ابار است نه اسفیداج و در احراق او اگر مبالغه شود سرنج حاصل میشود و در دوم سرد و در سیم خشک و غسل او شرط است تا لطیف و مجفف بی لزع شود. مبرد و مسدد و مغری و قالع گوشت زیاده و مدمل قروح و جهت سوختگی آتش نافع و با سرکه و روغن گلسرخ جهت درد سر و با شیر جهت ورمهای حارّ و مفاصل حار مجرّب و جهت زخمها و شقاق و درد چشم و بثور آن و بیاض رقیق چشم حیوانات و با شیر دختران و سفیدی تخم مرغ جهت رمد حار و با آب عنب الثعلب و رادعات جهت باد سرخ و بثور و نزف الدم و حکه و در مراهم با اقلیمیا و آب بنج جهت منع روئیدن مو مجرّب دانسته اند و جهت رفع بدبوئی زیر بغل و کنج ران و حمول او جهت منع حمل و قطع سیلان حیض نافع و آشامیدن او مورث خناق و زیاده از یک درهم او کشنده است و بدلش ابار و سرنج است. (تحفهء حکیم مؤمن).
اسفیداج، بپارسی سپیداب خوانند و نیکوترین آن پاک سپید خوشبوی بود و طبیعت آن سرد و خشک است در دویم و گویند خشک در سیم و جالینوس گوید ریشها و سعفه و بثره و داءالثعلب و داءالحیه را چون با روغن گل طلا کنند بغایت مفید بود و دیسقوریدوس گوید مبرد جراحتها بود که در ظاهر بدن باشد چون در مرهم زفت استعمال کنند و ملین اورام بود و دانه های چشم را نافع بود و اسفیداج قلعی چون بر گزیدگی عقرب بحری و تنین بحری بمالند نافع بود و جهت شقاق نافع بود و اسپیداج اسربی جهت درد چشم چون با ادویه ها خلط کنند نافع بود و ریش آنرا نیک گرداند و مسکن ورم گرم بود به طلا کردن و خوردن اسفیداج کشنده بود و مداوات وی به قی و مطبوخ تخم کرفس و انیسون و رازیانه و افسنتین و عسل کنند و صاحب تقویم گوید اصلاح وی بقند و صمغ عربی کنند و بدل اسفیداج الرصاص خبث الرصاص بود. (اختیارات بدیعی).
بیرونی در «ذکر اسرب» گوید: و منه یعمل الاسفیذاج بتعلیق صفائحه فی الخل و لفها فی ثفل العنب و عجمه(2) بعد العصر فان الاسفیذاج یعلوه عُلُوّ الزنجار علی النحاس و ینحت (؟) عنها. (الجماهر بیرونی ص260 و نیز ص225 و 257). سپیده. سفیده. سفیداب شیخ.(3) سپیدهء ارزیز. خاکستر ارزیز و نیز اسرب که در داروها بکار است. و رجوع بذیل قوامیس دزی ج1 ص22 شود.
(1) - La ceruse. La litharge. (2) - در اصل: حجمه، و تصحیح قیاسی است.
(3) - Lead carbonate. Carbonate de plomb.


اسفیداج ارزیز.


[اِ جِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سفیداب قلعی.


اسفیداج الجصاصین.


[اِ جُلْ جَصْ صا] (ع اِ مرکب) بفارسی سفیداب یزدی نامند و آنرا از سنگ براق صفایحی گچ و امثال آن در یزد و نواحی اصفهان بعمل می آورند. جالی و رافع آثار چربی و صاف کنندهء بشره و قاطع نزف الدّم جراحات تازه و رعاف و طلاءِ او با آب جهت باد سرخ و اورام حاره مجرب است و خوردن او کشنده. (تحفهء حکیم مؤمن).


اسفیداج الرصاص.


[اِ جُرْ رَ] (ع اِ مرکب)(1) باروق. سفیداب قلعی.
(1) - Ceruse de plomb.


اسفیداج محروق.


[اِ جِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) سرنج. اسرنج. سُنج. زرقون. زنجفر. سندوقس. (برهان). اسلیقون. سلیقون.
(1) - Minium.


اسفیدار.


[اِ] (اِ مرکب) مخفف اسفیددار است که درخت پده باشد و بعربی غرب خوانند و بعضی گویند نوعی از پده است. (برهان). درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود و در نجاری بکار میرود، آنرا در لاهیجان و در سنگر «سفیدپلت» و در ساری و اشرف و رامیان و علی آباد اسپیدار، اسفیدار و سپیدار و در لاهیجان نیز آق کرنک نامند.(1)غَرَب. (فهرست مخزن الادویة). اسپیدار. (مؤید الفضلاء). سپیدار. سفیدار: العیثام؛ درخت اسفیدار. (ملخص اللغات حسن خطیب). رجوع به اسپیدار و سفیدار شود.
(1) - Populus alba. (Peuplier blanc). .(گااوبا)


اسفیداسنج.


[ ] (اِخ) روستایی از نواحی هرات. (معجم البلدان).


اسفیداگ.


[اِ] (اِ مرکب) اسفیداج. (شعوری). رجوع به اسفیداج شود.


اسفیدان.


[اِ] (اِخ) اسفیذان. شهرکی کوچک است و حصاری دارد و قهستان دیهی بزرگ است و هر دو سردسیرند و در کوه آنجا غاری عظیم و محکم است که ایشانرا در ایّام مخوف پناه باشد. (نزهة القلوب چ گای لیسترانج چ بریل مقالهء 3 ص 122). اسفیدان و قهستان هم مانند کوردست سردسیر است سخت و آنجا شگفتی است محکم در کوه. (فارسنامهء ابن البلخی ص1230). شهر کوچکی است در فارس و حصاری دارد. (مرآت البلدان ج1 ص40).


اسفیدان.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان طرق رود، بخش نطنز شهرستان کاشان، واقع در 21000 گزی جنوب خاوری نطنز و 2000 گزی جنوب خاوری جادهء نطنز- اردستان. دامنه. معتدل. دارای 220 تن سکنه. فارسی و تاتی زبان. آب آنجا از 5 رشته قنات. محصول آن: غلات، حبوبات، ابریشم، پنبه، انار، انجیر. شغل، زراعت. راه مالرو. از جاده ممکن است اتومبیل به آبادی برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).


اسفیدانوشت.


[اِ نِ وِ] (اِ مرکب)سفیدمُهر: و ما وَجبَ اَن یُختَم عَلی آخره ختم علیه [ فی النیروز ] و کان یسمی اسفیدانوشت. (آثار الباقیه).


اسفیدبا.


[اِ] (اِ مرکب) رجوع به اسفیدباج شود.


اسفیدباج.


[اِ] (معرب، اِ مرکب) اسفیدبا. اسفیدوا. اسفیذباج. سپیدبا. (زمخشری). معرب سفیدابا به معنی شوربای گوشت بی مصالح زرد که مریضان را دهند. (غیاث). بفارسی شوربا نامند و از جملهء اغذیه و آن مرقی است که از ادویهء حاره و گوشت مرغ و غیر آن و بقول و امثال آن که طعمی غالب نداشته باشد ترتیب دهند. لطیف و مرطّب و صالح الکیموس و موافق امزجهء سوداوی و صاحب سعال و قرحهء ریه و امثال آن است. (تحفهء حکیم مؤمن). طعامی که از گوشت و پیاز و روغن زیتون و کرفس و گشنیز پزند. (شعوری). بگمان من معرب اسپیدبا است و اسپیدبا آش ساده یعنی بی چاشنی و ترشی است. هر آش که در آن توابل و ابازیر نکنند. مقابل سکباج و امثال آن که ترش است. و مؤید این مدعا شواهد ذیل است: و من اخذه من هؤلاء فلیکن بغیر مری و لاخل و لکن مصلوقاً و اسفیدباجاً(1). (رازی کتاب دفع مضار الاغذیة از ابن البیطار). و از ترشیها که سخت ترش بود... پرهیز باید کرد... و طعامها و شرابهای نرم و اسفیدباها و ترشیهای معتدل باید خورد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || اسپیدباست یعنی شوربای ماست. (شعوری). آش اسفناج با ماست. رجوع به اسفیدباجات شود.
(1) - رجوع به ذیل قوامیس دزی ج1 ص22 «اسفیدباج» و ص 676 «مسلوق» شود.


اسفیدباجات.


[اِ] (ع اِ) جِ اسفیدباج و اسفیدباجة. لکلرک مترجم ابن البیطار ترجمهء آنرا بفرانسه بصورت ذیل آورده و میگوید: مخلوطی از گوشتهای سپید است قیمه کرده و ابازیرکرده، لیکن گمان نمیکنم اسفیدباجات آن باشد که او میگوید و گمان من این است که اسفیدباجات آشهای ساده باشد یعنی آشهای بی ترشی و ابازیر. والله اعلم. رجوع به اسفیدباج شود. و بلان مانژه(1) بگمان من جیرو است یعنی رودکانی خردکرده و سرخ کرده و ابازیرزده.
(1) - Les blancs-mangers.


اسفیدباجة.


[اِ جَ] (معرب، اِ مرکب)شوربای گوشت بود که در آن از توابل و ابازیر نکنند یعنی نه تندی و تیزی و نه ترشی در آن ریزند و بیشتر از گوشت و پیاز و نخود باشد. رجوع به اسفیدباج و اسفیدباجات شود.


اسفیدبان.


[اَ دَ] (اِخ) اسفیذبان. یکی از قرای اصفهان. عبدالله بن الولید الاسفیذبانی بدانجا منسوب است. || یکی از قرای نیشابور. (معجم البلدان) (منتهی الارب).


اسفیدبانی.


[اَ دَ] (ص نسبی) منسوب به اسفیدبان. (انساب سمعانی).


اسفیدخار.


[اِ] (اِ مرکب) بادآور. بادآورد. اسپیدخار. شوکة البیضاء. رجوع به بادآور شود.


اسفیددار.


[اِ] (اِ مرکب) سپیدار. اسپیددار. سفیدار. رجوع به اسفیدار و اسپیدار شود.


اسفیددز.


[اِ فیدْ، دِ] (اِخ) حمدالله مستوفی آرد: قلعهء اسفیددز، در فارسنامه آمده که آن قلعه در قدیم آبادان بوده است و از قدمت، بانی آن معلوم نشد و سالهای دراز خراب مانده و در اوایل عهد سلاجقه ابونصر تیرمردانی آنرا با حال عمارت آورد و آن قلعه بر کوهی است که دورش بیست فرسنگ است و با هیچ کوه پیوسته نیست و جز یک راه ندارد و بر سر کوه زمین نرم و هموار و چشمه های آب جوش و باغات و میوه و اندکی زراعت دارد، و در آن زمین چاه بسیار فروبرود و آب خوش دهد و هوائی معتدل دارد و زیر قلعه دزکی است آنرا نشناک خوانند و حصاری محکم دارد و پیرامن آن کوه میدان فراخ و نخجیرگاهی نیکوست و عیب آن قلعه جز آن نیست که بمردم بسیار نگاه باید داشت و چون پادشاه مستقیم الدوله قصد آن کند تسلیم اولی باشد. (نزهة القلوب چ گای لیسترانج چ بریل 1331 ه .ق . مقالهء 3 صص 131 - 132). و رجوع به اسپیددز شود.


اسفیددشت.


[اَ / اِ فیدْ، دَ] (اِخ)اسپیددشت. سپیددشت. سفیددشت. دهی است از نواحی اصفهان. (رشیدی). قریه ای است از توابع صفاهان. (برهان). اسفیذدشت، قریه ای است از نواحی اصبهان و از آنجاست ابوحامد احمدبن محمد بن موسی بن الصناج الخزاعی الاسفیذدشتی الاصبهانی، متوفی بسال 297 ه .ق . (معجم البلدان). در نسخه ای از سروری آمده: اسفیددشت قریه ای است از نواحی طالقان، و در نسخهء دیگر اصفهان.


اسفیددشتی.


[اَ / اِ فیدْ، دَ] (ص نسبی)منسوب به اسفیددشت. (انساب سمعانی).


اسفیدرود.


[اِ] (اِخ) رجوع به اسپیدرود و سفیدرود و ضمیمهء معجم البلدان شود.(1)
(1) - در ضمیمهء معجم البلدان بخطا «اسفیدروز» چاپ شده.

/ 105