اسفیدرودبار.
[اِ] (اِخ) اسفیذروذبار. یاقوت گوید: معناه ناحیة النهر الابیض و اظنه موضعاً بهمدان محلة او قریة من قراها. (معجم البلدان).
اسفیدروی.
[اِ] (اِ مرکب) اسفیذروی. فلزی است : و هر بامداد که شیر خواهند دوشید قدحی چینی پاکیزه یا آبگینه یا اسفیدروی بگیرند و بچند آب بمالند و بشویند پاک. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بیرونی در الجماهر ص264 آرد: فی ذکر الاسفیذروی، و هو اسم فارسی، معناه النحاس الابیض و یسمی صفراً و ذلک بالشبه اولی بصفرته. قال ابوتمام:
کثرة الصفر یمنة و شمالاً
اضعفت فی نفاسة العقیان.
و قال ابوسعیدبن دوست:
یقولون لی لما قنعت ببلغة
من العیش لاتقنع من التبر بالصفر
و لست بصفرالقلب عن طلب العلی
و لکن یدی صفر من البیض و الصفر.
و نیز رجوع به الجماهر بیرونی ص187 شود.
اسفیدش.
[ ] (اِ) بفارسی بزرقطوناست. (فهرست مخزن الادویه).
اسفیدمهره.
[اِ مُ رَ / رِ] (اِ مرکب) آلتی موسیقی از ذوات النفخ. رجوع به سپیدمهره و سفیدمهره شود.
اسفیدورج.
[اِ وَ] (معرب، اِ مرکب) معرب اسپیدبرگ. سپیدبرگ(1). رجوع به اسفیدار شود.
(1) - Peuplier blanc. . (دزی ج1 ص22 از پاین اسمیث 1228)
اسفیدهان.
[اِ] (اِخ) یکی از سه ناحیهء نهاوند. (نزهة القلوب چ گای لیسترانج چ بریل 1331 ه .ق . مقالهء 3 ص74) : در اوّل اسلام چهار هزار سوار را با دیگر خدمتگاران باسفیدهان بکشتند. (تاریخ قم ص83). و از این قریهء طخرود چهار هزار مرد به اسفیدهان بکشتند به سبب خفت و کم عقلی ایشان. (تاریخ قم ص91).
اسفیذ.
[اِ] (اِخ) رجوع به اسفید شود.
اسفیذاب.
[اِ] (اِخ) قناتی در قریهء ابروز کاشان که شرب مردم ابروز از آن بود. (محاسن اصفهان مافروخی چ سیدجلال تهرانی ص17). ولی در ترجمهء محاسن اصفهان بقلم حسین بن محمد آوی (چ اقبال آشتیانی ص38) اسفذاب آمده است.
اسفیذاج.
[اِ] (معرب، اِ مرکب) فارسی معرب. (ثعالبی). معرب سپیده و آن خاکستر قلعی و اسرب است. (از منتهی الارب). سپیدهء زنان. سفیدآب. (زمخشری). رجوع به اسفیداج شود.
اسفیذار.
[اَ] (اِخ) نام ولایتی به جانب بحر دیلم مشتمل بر قرای وسیع و اعمال، و صاحب آن عاصی است و از کسی اطاعت نکند زیرا آن ناحیه دارای جبال صعب العبور و ضیق المسالک است. (معجم البلدان).
اسفیذان.
[اِ] (اِخ) رجوع به اسفیدان شود.
اسفیذباج.
[اِ] (معرب، اِ مرکب) رجوع به اسفیدباج شود.
اسفیذبان.
[اَ ذَ] (اِخ) رجوع به اسفیدبان شود.
اسفیذجان.
[اُ] (اِخ) ناحیه ای بجبال از زمین ماه. بدانجا زیادبن خراش العجلی الخارجی با اتباع وی کشته شدند. (معجم البلدان).
اسفیذدشت.
[اَ / اِ دَ] (اِخ) رجوع به اسفیددشت شود.
اسفیذدشتی.
[اِ دَ] (ص نسبی) منسوب به اسفیذدشت. (انساب سمعانی).
اسفیذرود.
[اِ] (اِخ) رجوع به اسفیدرود شود.
اسفیذرودبار.
[اِ] (اِخ) رجوع به اسفیدرودبار شود.
اسفیذن.
[اَ ذَ] (اِخ) یکی از قرای ری که آنرا اسفذن به اسقاط یاء هم گفته اند و بدان منسوب است علی بن ابی بکر الرازی الاسفیذنی. (معجم البلدان).
اسفیرا.
[ ] (اِ) قثاءالحمار است. (تحفهء حکیم مؤمن). و در مخزن الادویه اسعیرا آمده است.
اسفیراج.
[ ] (اِ) یرامع. هلیون. و اسفیداج با دال بدین معنی غلط است. (ابن البیطار).
اسفیرة.
[اَ رَ] (اِخ) یکی از قرای حلب. (معجم البلدان).
اسفیریا.
[اِ] (اِ) اکنون سفیریه گویند، غذائی مرکب از گوشت، تخم مرغ و پیاز: فقال لکاتبه اِن عشتُ قلیلاً لاطعمنک اسفیریا من لحوم هذه الجزر مااکلت مثلها قط. (ابن القوطیه نسخهء خطی پاریس شمارهء 706 از دزی ج1 ص22).
اسفیل.
[اِ] (اِ) (ظ: از کلمهء ایتالیائی استافیل(1)) تسمهء چرمی بافته که برای تنبیه خطاکاران بکار رود. (دزی ج1 ص22، 23).
(1) - Staffile.
اسفین.
[ ] (اِ) چیزی است شبیه به آنچه نجاران فانه نامند و طرف تیز آن را زیر چیزهای سنگین کنند و بکوبند تا فرورود و بیشتر در کندن سنگها از کوه بکار برند.
اسفین.
[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان فراهان علیا، بخش فرمهین شهرستان اراک، 10000 گزی شمال باختر فرمهین سر راه فرعی اتومبیل رو بلوک ضیاءالملک. دامنه. سردسیر. سکنه 204 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، میوه جات، چغندر قند. شغل اهالی زراعت و گله داری، قالیچه بافی مرغوب. راه آن مالرو است. از فرمهین در تابستان اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2 ص13).
اسفینار.
[ ] (ع اِ)(1) سپندان. سپند. اسفند. اسپند. (دزی ج 1 ص23 از ابن الجزار).
(1) - Moutarde blanche.
اسفینقان.
[اِ نَ] (اِخ) شهرکی از نواحی نیشابور و از آنجاست ابوالفتوح مسعودبن احمد الاسفینقانی. (معجم البلدان). و رجوع به الجماهر بیرونی ص94 شود.
اسفینقانی.
[اِ نَ] (ص نسبی) منسوب به اسفینقان. (انساب سمعانی).
اسفی ورد.
[اِ وَ] (اِخ) ناحیه ای در ساری. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 56 و 121 بخش انگلیسی). رجوع به اسفیورد شورآب شود.
اسفیورد شورآب.
[اِ وَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان ساری. این دهستان در قسمت جنوب باختری ساری طرفین جادهء ساری به شاهی واقع و از نظر آمار و ثبت احوال تابع شاهی و از نظر بخشداری تابع ساری است. آب قرای آن از رودخانهء تجن و قسمتی از چشمه سار رودخانهء سیاه رود و ماچک است. محصول عمدهء دهستان، برنج، پنبه، غلات، توتون سیگار، صیفی، کنف، کنجد و نیشکر است. این دهستان از 24 آبادی تشکیل شده. جمعیت آن در حدود 7 هزار نفر و قراء مهم آن عبارتند از ماچک پشت، سرخ کلا، ماهفروجک، تیرکلا، کروخیل. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
اسفیوش.
[اَ] (اِ) اَسفیوس. لغت فارسی و آن بزرقطوناست. (تحفهء حکیم مؤمن). بزرقطونا باشد. (سروری). بر وزن و معنی اسپیوش است که بزرقطونا باشد و عربان بقلهء مبارکه گویند. (برهان). بزرقطونا یعنی اسفرزه. (انجمن آرای ناصری). بشولیون است و برغوثی نیز گویند و بیونانی پسیلون(1) و آن بزرقطوناست. (اختیارات بدیعی). قطوناست و بمعنی بزرقطونا نیز استعمال کنند. دزی گوید: اسفیوش را فریتاگ(2)پسیلوم(3) دانسته و در کتاب پاین اسمیث(4) و فرهنگ المنصوری رازی اُسقُیوس آمده، و نیز در دو نسخهء مستعینی (در مادهء بزرقطونا) با قاف آمده و مؤلف گوید که کلمه را با سین و شین هر دو دیده ام. بعقیدهء مستعینی و ابن البیطار کلمه ای است فارسی. رجوع به فولرس مادهء اسپغول شود. (دزی ج1 ص23). اسپیوش. (جهانگیری). رجوع بهمین کلمه شود. سبیوس. بسوس. سیبوس. اسفرزه. اسپرزه. قطونا. برغوثی. شکم پاره. فسیلیون(5). بشولیون. بخدُق. زباد. اشجاره. بنگو. اسپغول. ختل. سابوس. قارنی یاروق. حشیشة البراغیث. ینم. هروتوم.
(1) - Psyllon.
(2) - Freytag.
(3) - Psyllium.
(4) - Payne Smith.
(5) - Psyllium.
اسقاء .
[اِ] (ع مص) آب دادن. (مجمل اللغة) (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب): اسقاه الله الغیث؛ آب دهاد او را خدای. || آب آشامانیدن. آب خورانیدن. || کسی را آب دادن برای چهارپای یا برای زمین. (تاج المصادر بیهقی). آب دادن چاروا یا زمین یا هر دو را. || دلالت کردن بر آب. || قیمت آب دادن. || نوبت آب معین کردن کسی را. (منتهی الارب). || فریاد رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). || سَقْیاً لک یا سقاک الله گفتن کسی را. (از منتهی الارب). || عیب و غیبت کردن. (تاج المصادر بیهقی): اسقی فلانٌ فلاناً؛ غیبت کرد او را و عیب کرد. || مشک دادن یا پوست دادن تا مشک سازد. || مشک ساختن پوست را. (منتهی الارب). || باران خواستن و فرستادن. (تاج المصادر بیهقی).
اسقاب.
[اِ] (ع مص) نزدیک شدن. (تاج المصادر بیهقی). نزدیک آمدن: اسقبت الدار؛ نزدیک شد سرای. (از منتهی الارب). || نزدیک گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بنزدیک کردن. (زوزنی). نزدیک کردن: اسقبتها؛ نزدیک گردانیدم او را. (منتهی الارب).
اسقاد.
[اِ] (ع مص) لاغر کردن اسپ فربه را. (منتهی الارب). سوغانی کردن. ریاضت اسپ.
اسقار.
[اِ] (ع مص) اسقار نخلة؛ دوشاب راندن آن. روان کردن دوشاب: اسقرت النخلة؛ روان کرد دوشاب را. (منتهی الارب).
اسقاردوس.
[اِ] (اِخ)(1) اسکاردوس. نام قدیمی بالکان شار است که در آرناؤدستان واقع است.
(1) - Scardus.
اسقارلاتی.
[اِ] (اِخ) رجوع به اسکارلاتی و قاموس الاعلام ترکی شود.
اسقارون.
[اِ] (اِخ) رجوع به اسکارُن و قاموس الاعلام ترکی شود.
اسقاط.
[اَ] (ع اِ) جِ سَقَط. متاعها و رختهای زبون و پست.
اسقاط.
[اِ] (ع مص) افکندن. (ترجمان القرآن سید جرجانی). بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (زوزنی). انداختن. (غیاث). مساقطة. (زوزنی). انزلاق. برافکندن : حل و عقد و اثبات و اسقاط بدو باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص507).
- اسقاط جنین؛(1) بچه انداختن از شکم. (غیاث). بچه ناتمام افکندن زن و جز او. (از منتهی الارب). انزلاق جنین. بچه بیفکندن :در علاج زنی که بچه ناپرورده از وی بیفتد آنرا به تازی اسقاط گویند و بپارسی فکانه گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- اسقاط حق؛(2) صرف نظر کردن از حق خویش.
- اسقاط خیار؛ صرف نظر کردن ذوخیار از اعمال خیار. رجوع به خیار و کتاب شرایع، القسم الثانی (کتاب التجارة) الفصل الثالث فی الخیار شود.
|| خطا و زلل جستن بر کسی و دروغ بربستن. || هرچه در اوست گفتن آنرا. هرچه در کسی است آنرا واگفتن. || سخن چینی کردن. || بر خطا انگیختن کسی را. || غلط کردن در گفتار. غلط کردن در سخن. (منتهی الارب). خطا کردن در سخن. (غیاث). || پشیمان شدن. || سرگشته گردیدن: اُسْقِطَ فی یدیه (مجهولاً)؛ خطا کرد و پشیمان شد و سرگشته گردید. (منتهی الارب). || حرم. احرام(3): ان یحیی النّحوی... رجع عما یعتقده النصاری من التثلیث و اجتمعت الاساقفة و ناظرته فغلبهم... و سألته الرجوع... و ابی ان یرجع فاسقطوه. (عیون الانباء ج1 ص104 س 8). || (از ع، ص) در تداول امروز، هر چیز کهنه و مندرس و بیکاره و نبهره و بی فایده و بی مصرف: اسب اسقاط.
(1) - Avorter. Avortement.
(2) - Renoncer a son droit.
(3) - Excommunication.
اسقاط اضافات.
[اِ طِ اِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اِسقاطِ اعتبارات. عبارتست از اعتبار یگانگی ذات در همگی ذرّات عالم امکان و چنین معنیی را توحید حقیقی گویند، چنانچه گوینده ای این معنی را بنظم آورده و گوید که:
نکوگوئی نکو گفته ست بالذات
که التوحید اسقاط الاضافات.
کذا فی اصطلاحات الصّوفیّة. (کشاف اصطلاحات الفنون).
اسقاطرون.
[اِ] (اِخ)(1) اسکاترُن. یکی از شهرهای اسپانیا نزدیک زائدة(2). رجوع به حلل السندسیة تألیف شکیب ارسلان ج2 ص197 شود.
(1) - Escatron.
(2) - Zaida.
اسقاط شدن.
[اِ شُ دَ] (مص مرکب)فرسوده شدن. فرسودگی. (فرهنگستان).
اسقاط کردن.
[اِ کَ دَ] (مص مرکب)سقط کردن. افکندن. ساقط کردن.
اسقاطولی.
[ ] (اِ) چوب چهارگوشی است که در آلات حیل و جراثقال بکار برند.
اسقاع.
[اِ] (ع مص) برگردیدن گونه: اُسقع لونه (مجهولاً)؛ برگردید گونهء او. (منتهی الارب).
اسقاع.
[اَ] (ع اِ) جِ سُقْع.
اسقال.
[اِ] (معرب، اِ)(1) اسقیلا. اسقیل. (تحفهء حکیم مؤمن). پیاز دشتی. (منتهی الارب). عنصل. بصل الفار. رجوع به اسقیل شود.
(1) - Scille. Oignon sauvage.
اسقاله.
[اِ لَ] (معرب، اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: اسقاله. سقالة. اصقالة. اسکلة (ج، اَساکل) (از اسپانیائی). بندر. پل متحرک بین ساحل و کشتی. (در قاموس ادریسی). ج، اساقل یا اساقیل. در الف لیلة و لیلة چ برسلاو(1) که بجای «الاساقی» باید «الاساقل» خواند چنانکه از مقایسهء جملهء مزبور با عبارت دیگر(2) همان کتاب مستفاد میشود: فوجد مرکباً اساقیلها ممدودة، در طبع ماکنافتِن(3) «سقالتها» آمده و آن قسمی گردونهء جنگی است(4) که از تخته هایی بشکل بام پوشیده شده. بندر. و رجوع به صقاله و اسکلة شود. (دزی ج1 ص23).
(1) - IV, 7, 4 a f.
(2) - X, 254, 4.
(3) - IV, 269.
(4) - Scala ambulatoria.
اسقالیرة.
[اِ لَ رَ] (معرب، اِ) (از اسپانیائی) پله. (دزی ج1 ص23).
اسقام.
[اَ] (ع اِ) جِ سُقم و سَقم. بیماریها. امراض. (غیاث). اسقام، جماعة السقم. (دهار).
اسقام.
[اِ] (ع مص) بیمار کردن. (تاج المصادر بیهقی). بیمار گردانیدن: اسقمه الله؛ بیمار گرداند او را خدای. (منتهی الارب).
اسقان.
[اَ] (ع اِ) (علی الجمع) کمرهای باریک و لاغر. (منتهی الارب).
اسقان.
[اِ] (ع مص) تمام کردن جلای شمشیر را: اسقن سیفه؛ ای تمّم جلاءَه. (منتهی الارب).
اسقب.
[اَ قُ] (ع اِ) جِ سَقب، بمعنی شترکره.
اسقب.
[اُ قُ] (اِخ) شهری از عمل برقة و بدان منسوبست ابوالحسن یحیی بن عبدالله بن علی اللخمی الراشدی الاسقبی. (معجم البلدان). قصبه ای است در برقة یعنی بنغازی. (قاموس الاعلام ترکی).
اسقبلیوس.
[اَ قِ] (اِخ)(1) تصحیف اسقلبیوس. رجوع به اسقلبیوس شود.
(1) - Asclepios. (Esculape).
اسقح.
[اَ قَ] (ع ص) آنکه موی پیش سر او رفته باشد. اصلع: رَجُل اسقح. (از منتهی الارب).
اسقراپار.
[اِ] (اِخ) رجوع به اسکراپار شود.
اسقربوط.
[اِ قُ] (معرب، اِ)(1) اِسْقوربوط. فسادالدم. رقة الدّم.
(1) - Scorbut.
اسقریب.
[اِ قَ] (اِخ) رجوع به اسکریب شود.
اسقریبونیانوس.
[اِ قَ] (اِخ) رجوع به اسکریبونیانوس شود.
اسقریش.
[ ] (اِخ) حمدالله مستوفی در ذکر انهار آرد: آب پشت فروش، از کوه دررود برمیخیزد و به پشت فروش و اسقریش و دیگر مواضع برسد. (نزهة القلوب چ بریل لیدن 1331 ه .ق . ج3 ص227). و نسخه بدلهای آن اسفریش، اسفریس و اسوس است.
اسقط.
[اَ قَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از ساقط. پست تر. فروتر. فرومایه تر: و الخوز اَلام الناس و اسقطهم نفساً. (معجم البلدان چ مصر ج3 ص487 س 17).
اسقطرا.
[اُ قُ] (اِخ) رجوع به اسقطری شود.
اسقطرة.
[اُ قُ طُ رَ] (اِخ)(1) سقوطر. نام جزیره ای است به اوقیانوس هند، دارای 12000 تن سکنه از مستعمرات انگلیس و نام قدیم آن دیسقوریدس(2) است.
(1) - Socotora.
(2) - Ile de Dioscorides.
اسقطری.
[اُ قُ را] (اِخ) سقطری. سقوطره. اسقطرا. (الجماهر بیرونی ص11 - ذ). جزیره ای است بدیار هند بر چپ کسی که از بلاد زنگ آید. صبر و دم الاخوین از آنجا آرند. (از منتهی الارب).
اسقطری.
[اُ قُ طَ] (ص نسبی) سَقوطَری. منسوب به اسقطره. و رجوع به سقوطر شود.
اسقع.
[اَ قَ] (ع اِ) مرغیست. (مهذب الاسماء). مرغی است بقدر گنجشکی، سبزپر سپیدسر. ج، اَساقع. (منتهی الارب). سبزگرا. || (ص) هر اسب و مرغ سپیدسر. مؤنث: سَقْعاء. (منتهی الارب).
اسقف.
[اُ قُ / اُ قُف ف] (معرب، ص، اِ) (از یونانیِ اِپیسکُپُس(1)) رئیس ابرشیة. رئیس اسقفیه. حاکم ترسایان. (مهذب الاسماء). مقامی دینی مسیحی پس از مطران که در هر شهری بوده است. (مفاتیح) (محمودبن عمر). خطیب و واعظ نصاری که انجیل بخواند و عالم دین و پیشوای ایشان. (غیاث). قاضی ترسایان و مهتر ایشان و زاهد زنجیرپوش و فی التاج کلانتر ترسایان و فی زفان گویا انجیل خوان و در دستور مذکور است دانشمند ترسایان که خوش آواز باشد. (مؤید الفضلاء). قاضی ترسایان را گویند و شخصی را نیز گویند از ایشان که بجهت ریاضت خود را بزنجیر بندد. گویند این لغت عربی است. (برهان قاطع). صاحب منصبی از مناصب دینی نصاری و او برتر از قسیس و فروتر از مطران باشد. مهتر ترسایان در بلاد اسلام اول بطریق است و پس از آن جاثلیق و پس از آن مطران و پس از آن اسقف و پس از آن قسیس و پس از آن شماس. پیشوای ترسایان در دین یا پادشاه فروتنی کننده در روش و رفتار خود یا دانشمند ترسایان یا بالاتر از قسیس و کمتر از مطران. سُقف. سُقُف. ج، اساقفة، اساقف. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جوالیقی گوید: و اسقف النصاری، اعجمی معرّب و قالوا اسقف بالتخفیف و التشدید و یجمع اساقفة و اساقف و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص35).
در قاموس کتاب مقدس آمده: اسقف؛ ناظر (رسالهء اول تیموتاوس(2) 3 : 2) و آن معرّب لفظ یونانی است و بمعنی وکیل میباشد، بطوری که یوسف در خانهء فوطیفار وکیل بود. (سفر پیدایش 39 : 4). و یا مثل آن سه هزار تنی که در هیکل وکیل و مباشر امور خلق بودند. (رسالهء دوّم تیموتاوس(3) 2: 18). و در عهد جدید لفظ شیخ بدین معنی آمده، نهایت آنکه لفظ اسقف از یونانی استعاره شده دلالت بر خود منصب دارد و لکن مقصود از قسیس یا شیخ شخصی است موقر که مباشر تکالیف مجمع یهودی باشد. (اعمال رسولان 20 : 17 و 28. رسالهء فلیمون(4) 1: 1 و رسالهء اول تیموتاوس 3 : 1 و رسالهء تیطس(5) 1: 5). لهذا کشیشان و اسقفان در عصر رسولان تعلیم و بشارت داده پیشوائی جماعت را بر خود قبول کردند چنانکه پطرس مسیح را شبان و اسقف خطاب کرده میگوید: «و لکن الحال بسوی شبان و اسقف جانهای خود برگشته اید». (رسالهء اول پطرس 2 : 25). و پولس حواری نیز (در رسالهء اول تیموتاوس 3 : 2 و رسالهء تیطس(6) 1 : 5 و 7) صفات و خصایل اسقف را ذکر کرده مسیح را نمونهء اعلی و اعظم ایشان قرار میدهد - انتهی. سکوبا :(7)
همه اسقف و موبد و رای زن
بیکسو شدند اندر آن انجمن.فردوسی.
که با اسقف نیکدل پاک رای
زدیم از بد و نیک هر گونه رای.فردوسی.
چو در شهر آباد چندی بگشت
از ایوان بدیوان قیصر گذشت
به اسقف چنین گفت کای دستگیر
از ایران یکی نام جویم، دبیر.فردوسی.
ز اسقف بپرسید کز نوشزاد
وز اندرزهایش چه داری بیاد.فردوسی.
ببانگ و زاری مولوزن از دیر
ببند آهن اسقف بر اعضا.خاقانی.
مرا اسقف محقق تر شناسد
ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا.خاقانی.
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد بپهنا برافکند.خاقانی.
اسقف ثناش گفتا جز تو بصدر عیسی
بر دیر چارمین فلک من رهبری ندارم.
خاقانی.
- اسقف شدن؛ تسقف. (منتهی الارب).
- اسقف گردانیدن؛ تسقیف. (منتهی الارب).
(1) - Episcopos. (episcope).
(2) - Timothee.
(3) - Timothee.
(4) - Philemon.
(5) - Tite.
(6) - Tite.
(7) - eveque.
اسقف.
[اَ قَ] (ع ص) دراز با کژی. (منتهی الارب). دراز خمیده. دراز کج. (تاج المصادر بیهقی). || مرد درازبالا یا بزرگ استخوان. || شتر بی پشم. || شترمرغ کژگردن. مؤنث: سَقْفاء (در همهء معانی). (منتهی الارب).
اسقف.
[اُ قَ] (ع ص) دراز با کژی. (منتهی الارب).
اسقف.
[اَ قُ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). موضعی در بادیه و در آن یکی از جنگهای عرب وقوع یافت. عنتره راست:
فان یک عزّ فی قضاعة ثابت
فان لنا برحرحان و اسقف.
ای لنا فی هذین الموضعین مجد. و ابن مقبل راست:
و اذا رأی الورّاد ظل باسقف
یوماً کیوم عروبة المتطاول.(معجم البلدان).
اسقف نشین.
[اُ قُ نِ] (اِ مرکب)(1) حوزه ای که ریاست روحانی آن با یک اسقف باشد.
(1) - eveche.
اسقفة.
[اُ قُفْ فَ] (اِخ) روستایی است به اندلس. (منتهی الارب). رستاقی نزه به اندلس دارای درختان باطراوت و قصبهء آن غافق است. (معجم البلدان).
اسقل.
[اِ قِ] (معرب، اِ) بیونانی نوعی از نرگس است. (آنندراج). پیاز عنصل. و آن مخفف اسقیل است. رجوع به اِسقیل شود.
اسقلابیاذس.
[ ] (اِخ) رجوع به اسقلبیادس شود.
اسقلابیوس.
[اَ] (اِخ) رجوع به اسقلبیوس شود.
اسقلاطون.
[ ] (معرب، اِ) رجوع به سقلاطون و دزی ج 1 ص 23 شود.
اسقلاوونیا.
[اِ] (اِخ)(1) رجوع به اسلاونی(2)و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Esclavonie.
(2) - Slavonie.
اسقلبیاد.
[اَ قَ لِ] (اِخ)(1) نام طبیبی یونانی متولد در پروز و بانی مکتب طب مشهوری در یونان (124 - 40 ق . م.). این طبیب و پیروان او مخالف طریقهء بقراط بودند.
(1) - Asclepiade.
اسقلبیادس.
[اَ قَ لِ دِ] (اِخ)(1)اسقلبیاذس. خاندان یا جامعه ای از اطبای یونان که مدعی بودند از اخلاف اسقلبیوس(2)رب النوع طب هستند. مترجمین اسلامی گاهی اسقلبیادس را با اسقلبیاد طبیب یونانی و گاهی با اسقلبیوس خدای طب خلط و مشتبه می کنند : اسقلبیادس استاد طبیبان چنین گوید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به اسقلبیوس و فهرست تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسک شود.
(1) - Asclepiades. (Asclepiade).
(2) - Asklepios. Asclepios. .
(فرانسوی: Esculape)
اسقلبیاذس الثانی.
[اَ قَ لِ ذِ سِثْ ثا](اِخ) یکی از اطباء عصر فترت بین ابقراط و جالینوس. (عیون الانباء ج 1 ص 36).
اسقلبیوس.
[اَ قَ لِ] (اِخ)(1) ربّالنوع طب. در اساطیر یونانی فرزند افولن. او نه تنها بیماران را شفا می بخشید بلکه مردگان را نیز احیا می کرد. فلوطن خدای مردگان و جهنم به زاوش شکایت برد که اسقلبیوس زود است مملکت مرا بی اهل سازد و زاوش اسقلبیوس را بصاعقه بسوخت.
قفطی در تاریخ الحکماء آرد: اسقلبیوس الحکیم و بسا او را اسقلابیوس و گاه اسقلبیاذس گویند و او یکی از چهار پادشاهی است که مصاحب هرمس بودند و از او حکمت فراگرفتند و اسقلبیوس بیش از آنان حکمت آموخت و مشهورتر از ایشان گردید و هرمس او را بر ربع معمور زمین ولایت داد و یونانیان پس از طوفان بر این ربع تسلط یافتند و چون هرمس به آسمان برشد و خبر به اسقلبیوس رسید بسیار محزون و متأسف گردید از آنکه مردم زمین از برکت وجود و از علم او محروم شده بودند و بفرمود تا صورت وی را در هیکل عبادت خویش نقش کنند و آن صورت حاکی از کمال وقار و عظمت بود. سپس تصویر وی را در حالتی که بسوی آسمان میرفت، مصور کردند و چون اسقلبیوس وارد هیکل میشد برابر صورت بتعظیم می نشست همچنانکه هرمس را آنگاه که در این جهان بود تعظیم میکرد، و پیوسته بر این ببود تا درگذشت و گفته اند سبب پرستش بتان و خدا پنداشتن آنها همین تعظیم اسقلبیوس صورت مزبور را بود و چون یونانیان پس از طوفان بر زمینی که اسقلبیوس پادشاه آن بود مستولی شدند و هیکل و صورت را در حالت جلوس هرمس بر کرسی و در حالت صعود به آسمان دیدند گمان بردند که آن صورت اسقلبیوس است و از داستان هرمس آگاه نبودند. پس اسقلبیوس را بزرگ داشتند و پنداشتند که او اول کس است که در حکمت علی الاطلاق سخن رانده و فراموش کردند که او نخستین کس است که در سرزمین ایشان حکمت گفته نه در جای دیگر. و جالینوس در ذکر وی گوید: بحث متقدمین یونان از اسقلبیوس بحثی است بزرگ و یونانیان متعلمین را بدو سوگند میدادند در ردیف سوگند بخدا و این از جهت تعظیم وی بود. بقراط در عهود خویش گوید: ای فرزندان! شما را به خالق موت و حیات و بپدر خود و پدر شما اسقلبیوس سوگند میدهم و من در تراجم کتاب عهود چنین یافتم. جالینوس در تفسیر خود بر این کتاب که به ما رسیده، دو قول از داستان اسقلبیوس نقل کرده، نخستین آنها لغز است و دوم طبیعی است، اما لغز، گفته اند که آن قوّه ای است از قوای الهی و این اسم را برای این قوه از فعل آن مشتق ساخته اند و آن منع یبس است (؟) و ابن جلجل گوید که اسقلبیوس مذکور تلمیذ هرمس مصری است و مسکن او سرزمین شام بود و جالینوس در کتابی که در باب «الحثّ علی الطبّ» تألیف کرده، گوید که خدا به اسقلبیاذس وحی فرستاد که اگر ترا فرشته بنامم خوشتر از آنست که انسان بخوانم. و بقراط در کتاب ایمان و عهد خویش آورد که این اسم اعنی اسقلبیادس، در زبان یونانیان مشتق از بهاء و نور است و طب صناعت اسقلبیوس است و او دوست نمیداشت کسی به علم طب روی آرد مگر آنکه بر سیرت اسقلبیوس دارای طهارت و عفاف و تقوی بود و نمیخواست که بدطینتان را تعلیم دهد و دوست داشت که به اشراف و متألهین یعنی عارفین بخدای عز و جل علم آموزد، و بقراط در این کتاب گوید: اسقلبیوس بر ستونی از نور بهوا برشد و جالینوس در مقالهء اولی خود آرد که اغلوقن فیلسوف گوید اگر توانستمی مانند اسقلبیوس بودمی و هم جالینوس در صدر کتاب حیلة البرء آرد که لازم است طب عامه همان طب الهی هیکل اسقلبیوس باشد چنانکه هروسیس صاحب قصص حکایت کرده که خانه ای در شهر رومیه بود و در آن صورتی بود که با مردم سخن میگفت و از او سؤالات میکردند و در قدیم آن را اسقلبیوس میدانستند و مجوس(2) رومیه بر آن بودند که این صورت بر حرکات نجومیه منصوب بود و در آن روحانیت یکی از کواکب سبعه بود و دین مردم رومیه پیش از ترسائی ستاره پرستی بود. این است حکایت هروسیس. و اسقلبیوس را اخبار شنیعه است که شایع شده و ما اقرب آنها را بعقل یاد کردیم. افلاطون در کتاب خود معروف بنوامیس آرد که روزی اسقلبیوس در هیکل بتقدیس اشتغال داشت، مردی و زنی حامله حکومت بدو بردند. اسقلبیوس زن را گفت که مرد در هیکل پرستندگان آفتاب شوی تو بود و ترا ببقاء و سلامت میخواند و جوانی از بنی فلان با تو آرمیده و تو پس از سه [ روز ]مخلوقی زشت خواهی زاد و فرزندی خواهی آورد که دو دست او در سینهء وی بود، آنگاه روی بمرد کرد و گفت: ای فلان! تو این زن را بوجهی ناسزاوار نکاح کردی و بیش از آنچه کاشتی از او درودی. و نیز افلاطون در این کتاب از او حکایت کند که مردی مالی را پنهان کرد و نزد اسقلبیوس رفت و گفت: یا نورالالباب! مالی از من ضایع شد آنرا برای من بجوی. اسقلبیوس با او بمنزل وی شد و مال را بدو بنمود و گفت: کسی را که نعمت های خدا را بسخره گیرد سزاوار است که حق تعالی آنها را از او بازستاند و بزودی این مال از دست تو بشود و بازنگردد و چنان شد که او گفت. و بقراط گفته که عصای اسقلبیوس از خطمی بود و بگرد آن ماری کرده بودند. جالینوس گوید که اسقلبیوس عصای خویش را از خطمی برگزید جهت مراعات اعتدال، چه خطمی در گرمی و سردی معتدل است و اسقلبیوس در امور خویش میانه می رفت و دیده نشد که وی عصایی جز از درختی معتدل بکار برد، و در گرد آن ماری را بکرد چه عمر مار از همهء حیوانات درازتر است، پس آنرا مثال علمی قرار داد که کهنه و فرسوده نگردد. و نیز اسقلبیوس را نزد نصاری و در کتب ایشان اخباری است که صورت افسانه هایی دارد که مقبول عقل نیست، پس از ذکر آنها درگذشتم. سخن در اولیت طبّ و کسی که آنرا احداث کرده و زمانی که پیدا شده سخت مشکل است زیرا کسانی که معتقد به قِدَم عالم هستند گویند که طبّ به قِدَم عالم قدیم است زیرا طبّ ملازم انسان است از آغاز وجود او، و انسان قدیم است. پس طب قدیم است. و فرقهء دیگر که معتقد حدوث اجسام اند گویند طبّ محدث است زیرا اجسامی که طبّ در آنها مستعمل است محدث است و اصحاب حدوث در این قول بر دو قسم اند: قسم اول قائلند که طبّ با انسان خلق شده زیرا از اموری است که صلاح انسان بدانست و بعض دیگر قائل اند که طبّ پس از خلق انسان پدید آمده، اما داستان اسقلبیوس صاحب ترجمه بر سبیل افسانه ذکر میشود، با آنکه اطباء اولی اجماع دارند بر آنکه او نخستین کس است که طب را استخراج و استنباط کرده و گفته اند طبّ بر سبیل وحی بدو رسیده اما در باب حصر زمان او و زمان کسانی که پس از وی آمده اند گویند که بین او و جالینوس بیش از پنج هزار سال است و این دلالت میکند بر اینکه وی پیش از طوفان بوده است و هرچه که قبل از طوفان بوده، حقیقت آن شناخته نیست زیرا شاهدی از آن خبر نداده و کسانی که مدعی نسبت به اسقلبیوس شده اند، چنانکه گویند بقراط از نسل اوست، کلامی است نادرست. زیرا اجماع جمهور آن است که نسل آدم منقطع شد مگر از فرزندان سه گانهء نوح که سام و حام و یافث باشند، پس اتصال نسبی به اسقلبیوس اوّل صحیح نیست. والله اعلم.
و یحیی نحوی گوید اول کسی که طبّ را آشکار کرد، تا آنجا که از کتب مکتوبه و احادیث مشهوره از علماء ثقات بما رسیده، اسقلبیوس اول است، او کسی است که طبّ را بتجربه استخراج کرد و از اسقلبیوس بجالینوس خاتم اطباء هشتگانه رسید و آنان عبارتند از: اسقلبیوس اول و غورس و مینس و برمانیدس و افلاطون طبیب و اسقلبیوس دوّم و بقراط و جالینوس، و مدّت مابین ظهور نخستین و وفات آخرین ایشان پنج هزار و پانصد و شصت سال است که از آن جمله فترت های بین وفات هر یک از این اطباء ثمانیه و ظهور دیگری چهار هزار و هشتصد و هشتاد و نه سال کشید و از این مدّت، از وقت وفات اسقلبیوس اول تا ظهور غورس هشتصد و پنجاه و شش سال بود و از گاه مرگ غورس تا ظهور مینس پانصد و شصت سال و از زمان فوت مینس تا ظهور برمانیدس هفتصد و پانزده سال و از هنگام وفات برمانیدس تا ظهور افلاطون هفتصد و سی و پنج سال و از گاه مرگ افلاطون تا ظهور اسقلبیوس ثانی هزار و چهارصد و بیست سال و از وفات اسقلبیوس ثانی تا ظهور بقراط شصت سال و از مرگ بقراط تا ظهور جالینوس ششصد و شصت و پنج سال بود. و مدت زندگانی اطباء ثمانیه از هنگام تولد هر یک تا وفات وی جمعاً ششصد و سیزده سال است از این قرار: اسقلبیوس اول دورهء صباوت و جوانی او نود سال بکشید پیش از آنکه قوهء الهیه بر روی او گشوده شود و مدت پنجاه سال هم عالم و چهل سال معلم بود... اسقلبیوس ثانی مدت صد و ده سال در صباوت و پانزده سال در تعلم گذرانید و نود سال عالم معلم بود... و هر یک از این اطباء بزرگ را استادانی بود که بدیشان صناعت طبّ می آموختند و ایشان خود فرزندان و شاگردانی از منسوبین خویش بجای ماندند زیرا در بین ایشان عهدها و میثاق ها بود که بر رسم اسقلبیوس اول این صناعت به بیگانه نیاموزند و از شاگردان اسقلبیوس از فرزندان و خویشاوندان شش تن باشند و آنان ماغینوس و سقراطون و اخروسیوس طبیب و مهراریس مکذوب علیه که در کتب چنین لاف زده که بسلیمان بن داود پیوسته و بین آندو هزاران سال فاصله است، و موریذوس و میساوس و هر یک از اینان رأی استاد خود اسقلبیوس را که رأی تجربه بود (چه طب از راه تجربه او را حاصل شد) انتحال میکردند. و جالینوس گوید صورت اسقلبیوس که در هیاکل یونان بود مردی را نشان میداد، با ریشی که به موی انبوه ذات ذوائب مزین بود و گوید چون در آن تأمل کردم او را قائم و مهیا و جامه فراهم آورده یافتم، و این شکل دلالت بر آن دارد که اطباء را سزاوار است که در جمیع اوقات تفلسف ورزند. و هم جالینوس گوید که در آن صورت اعضائی که کشف آنها پسندیده نیست مستور مانده بود و اعضایی که در استعمال صناعت بکار است برهنه و مکشوف. و عصائی کژ و ذات شعب از درخت خطمی در دست داشت و این دلالت کند بر آنکه کسی که به صناعت طب اشتغال ورزد بمرحله ای از سن رسیده باشد که محتاج بعصا بود و بر آن تکیه کند و نیز مقصود از عصا آن است که مردم را از خواب غفلت بیدار کند و اما ساختن عصا از خطمی از آنست که خطمی هر مرضی را طرد کند و براند و حنین بن اسحاق گوید: نبات الخطمی لما کان دواء یسخن اسخاناً معتدلاً تهیأ فیه (؟) أن یکون علاجاً کثیرالمنافع اذا استعمل مفرداً وحده و اذا خلط بما هو أسخن منه او أبرد (؟) و لهذا تجد اسمه فی اللسان الیونانی مشتقاً من اسم العلاجات و ذلک بانهم یدلون بهذا الاسم علی ان الخطمی فیه منافع کثیرة. جالینوس گوید اما اعوجاج عصا و کثرت شعب آن دلالت بر کثرت اصناف و تفنن موجود در صناعت طب کند و بر عصای مزبور تصویر حیوانی طویل العمر کرده اند که بر گرد آن پیچیده و آن اژدهاست و این حیوان به اسقلبیوس از جهات بسیار شباهت دارد: نخست آنکه او جانوری است تیزبین و همیشه بیدار و نباید خواب مردی را که قصد تعلم صناعت طب دارد از اشتغال بدان بازدارد، و طبیب باید در غایت ذکاوت باشد تا بتواند بدانچه که حادث خواهد شد انذار کند و گویند تنین طویل العمر است چندانکه حیات وی را با طول روزگار برابر دانند و کسانی که بصناعت طب اشتغال دارند میتوانند عمر خویش را دراز کنند و هم گوید چون تصویر اسقلبیوس بکشیدند بر سر او تاجی از درخت غار نهادند زیرا این درخت حزن را بیرون کند و از این رو هرمس، آنگاه که مهیب نامیده شد بر سر او تاجی این چنین نهادند و بهمین جهت اطبا باید غم و اندوه را از خویش دور کنند، چه اسقلبیوس مکلل به تاجی غم زدا بود و نیز درخت مزبور قوه ای است که امراض را شفا بخشد و بهمین سبب هر جا این درخت باشد هوام و ذوات السموم از آنجا بگریزند. (تاریخ الحکماء قفطی چ لیبسک 1320 ه .ق . صص 8 - 15). و رجوع بفهرست آن کتاب شود.
(1) - Asklepios. Asclepios. . (فرانسوی :Esculape)
(2) - کذا فی الاصل.
اسقلبیوس اول.
[اَ قَ لِ سِ اَوْ وَ] (اِخ)یکی از اطبای ثمانیهء یونان است. (ابن الندیم از یحیی النحوی). رجوع به اسقلبیوس و فهرست تاریخ الحکماء قفطی شود.
اسقلبیوس ثانی.
[اَ قَ لِ سِ] (اِخ) یکی از اطبای ثمانیهء یونان است. (ابن الندیم از یحیی النحوی). رجوع به اسقلبیوس و فهرست تاریخ الحکماء قفطی شود.
اسقلبیوسیون.
[اَ قَ لِ سی یو] (اِخ)گروهی که خود را از اعقاب اسکولاپ (اسقلبیوس) طبیب گمان برند و بقراط نیز از آنان بود. در رُدِس و بعض محل های دیگر خاندان هایی بدین نام مشهور بوده اند و بعدها در بروسه باز طبیبی بنام اسقلبیوس ظهور کرده و شهرتی یافته است. رجوع به اسقلبیاد در قاموس الاعلام و رجوع به اسقلبیوس شود.
اسقلطس.
[اِ قَ طُ] (معرب، اِ) بیونانی نوعی از مومیائی باشد که آنرا مومیائی کوهی گویند و بعربی قفرالیهود خوانند. (برهان قاطع). قفرالیهود است. (نسخه ای از تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به استطلس شود.
اسقلموس.
[ ] (معرب، اِ) نوعی از ماهی. (دزی ج 1 ص 23 از قزوینی).
اسقلیاطیقوس.
[ ] (معرب، اِ) جلنار است. (تحفهء حکیم مؤمن). اسقلیاطیقوس و اصطیسوطیفوس و او نباتیست که به خرم دوا مشهور است، بر ورم حالب ضماد کنند نافع بود و گفته اند که نباتی که به خرم مشهورست نباتیست که شکوفهء آن برای زینت مجالس جمع کنند و گل او مقدار جوزی بود و بلون سفید باشد که بزردی مایل بود و جرم این شکوفه بفلس باشد بر مثال پشت ماهی و از سر این شکوفه گلهای خرد بیرون آید بلون اکهب که به کلاه طاوس مشابهت دارد. (ترجمهء صیدنهء بیرونی نسخهء مغلوط خطی کتابخانهء مؤلف).
اسقلیبس.
[اَ قَ بُ] (اِخ) رجوع به اسقلبیوس شود.
اسقلیبیوس.
[اَ قَ] (اِخ) رجوع به اسقلبیوس و کنز الحکمة ترجمهء نزهة الارواح شهرزوری چ تهران 1316 صص79-82 و فهرست عیون الانباء شود: و کان نیقوماخس [ ابو ارسطاطالیس ] یرجع فی نسبه الی اسقلیبیوس. (عیون الانباء ج 1 ص 54).
اسقلیبیوس الثانی.
[اَ قَ سُثْ ثا] (اِخ)رجوع به اسقلبیوس ثانی و عیون الانباء ج 1 ص 22، 23، 24 شود.
اسقلیبیوس اول.
[اَ قَ سِ اَوْ وَ] (اِخ)رجوع به اسقلبیوس اول شود.
اسقلیفیاس.
[اَ قَ] (معرب، اِ) (از یونانی اسقلفیاس(1)) حنین آنرا در مفردات جالینوس قنابری نامیده و او و کسانی که در این قول متابعت وی کرده اند اشتباه کرده اند زیرا قنابری نیز در شام نزد کافهء مردم مشهور است و ماهیت آن ماهیت اسقلیفیاس نیست منفعت آنرا هم ندارد و قنابری را دیسقوریدوس و جالینوس در بسائط خویش نیاورده اند. دیسقوریدوس گوید نباتی است دارای شاخ های دراز و بر شاخه ها برگی مستدیر که شکل آن به برگ قسوس ماند و دارای عروق نازک بسیار و خوشبو است و بوی شکوفهء آن نامطبوع است و بزردی شبیه ببزر فالاقیس است و در کوهها روید و اگر عروق آنرا با خمر بنوشند مغص و گزندگی هوام را سود دهد و چون برگ آنرا ضماد کنند بجهت جراحت های خبیثهء عارضه در پستان و رحم مفید است. جالینوس گوید من این گیاه را تجربه نکرده ام و در باب آن چیزی نگویم. (ابن البیطار با مقابلهء ترجمهء لکلرک)(2). در ابن البیطار چ مصر، اسقلیناس آمده است.
(1) - Asxlephias.
(2) - Asclepias vincotoxicum.
اسقلیناس.
[اَ قَ] (معرب، اِ) مصحف اسقلیفیاس است. رجوع به اسقلیفیاس شود: اسقلیناس بیونانی قنابری [ در نسخه ای: قثاء بری ] است. (تحفهء حکیم مؤمن).
اسقلینس.
[اَ قَ نُ / اِ قَ نُ] (اِخ) نام حکیمی است یونانی. (برهان). و آن مصحف اسقلبیوس است. رجوع به اسقلبیوس شود.
اسقلینس.
[اَ قَ نُ / اِ قَ نُ] (معرب، اِ) نام دوائی که آنرا بشیرازی زنگی دارو گویند و آن بیخ کبر رومی است و آنرا اسقولوفندریون هم خوانند و بعربی حشیشة الطحال گویند. گرم و خشک است در اول و دوم. (برهان). اسقلینس، اسقولوفندریون(1) است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویة). کف النسر. حشیشهء دودیة. حشیشة الطحال. عقربان. چترک. حشیش الادویة. زنگی دارو. بیخ کبر. کبر رومی. سقلینون(2).
(1) - Scolopendre.
(2) - Doradille.
اسقلیوس.
[اَ قَ] (اِخ) دو حکیم بوده اند صاحب مذهب در یونان و هر یک در فنّ طبابت عیسی زمان خود بوده اند، یکی را اسقلیوس اول و دیگری را اسقلیوس ثانی میگفته اند. (برهان). رجوع به اسقلبیوس و اسقلبیوس اول و اسقلبیوس ثانی شود.
اسقم.
[اَ قَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سقم. سقیم تر. بیمارتر.
اسقمری.
[ ] (اِ)(1) نوعی ماهی. (دزی ج 1 ص 23).
(1) - Maquereau.
اسقندفلیون.
[ ] (معرب، اِ)(1) اسقندلیون. نوعی گیاه. (دزی ج 1 ص 23).
(1) - Berce.
اسقنقر.
[اِ قَ قُ] (معرب، اِ) رجوع به اسقنقور شود.
اسقنقور.
[اِ قَ قو] (معرب، اِ)(1) جانوری است معروف که او را سقنقور گویند. شبیه بسوسمار است. هم در آب و هم در خشکی میباشد. قوّت باه دهد. گویند این لغت رومی است. (برهان). بسریانی او را حرذونانیلوس گویند و او حیوانی است مشابه سوسمار و از نیل مصر بدیگر مواضع برند. دیسقوریدوس گوید او نهنگ دشتی است و موضع او هند است و مصر و در دریای قلزم نیز بسیار بود نامورسیا و جنس و هیأة او یکی است در جمله مواضع. حان میگوید دلیل می توان یافت بر آنکه اسقنقور در بحر روم باشد زیرا که این مواضع که اسقنقور را بدان منسوب میسازند بدریای روم نزدیک است و ابونصر خطیبی و غیر او از صیادنه و اطبای معتبر گویند که کیفیت تولد سقنقور چنان است که نهنگ از نیل مصر برآید و بر کنار نیل در میان ریگ بیضه نهد و بیضه را چنانچه مرغ می پرورد پرورد تا بچه بیرون آید آنچه با او به رود نیل بازگردد نهنگ شود و آنچه بر خشکی بماند سقنقور باشد و حان گوید بر سواحل جویهای هند بیضه نهد و کشتی بانان را عادت چنانست که بیضهء او را و بیضهء کشف آبی را برگیرند و بر نان کرده بخورند و اهل هند تقریر نکرده اند که او بر بیضهء خود نشیند. و خاصیت سقنقور و فعل او نشناخته اند و بعضی از اطبا و صیادنه گفته اند که سقنقور و حرذون و سوسمار را دو قضیب باشد و اصل هر دو یکی بود و ماده را دو فرج بود. ص اوبی گوید گرمست در دوم و تر است در اول و مهیج باه بود و قوت مجامعت بیفزاید چون با شراب بیاشامند و در معجونات باهی داخل کنند و او مشابهت بسوسمار دارد و موضع او نیل مصرست و تخم کوک مزیل خاصیت اوست. (ترجمهء صیدنهء بیرونی). آنچه بیضهء نهنگ در ریگ سنگ پدید آید و از او ماهی باریک متولد شود و ایضاً نهنگ دشتی و بعضی گویند خورنده را قوت باه دهد خاصّه با شراب و آنچه در وی بکار آید حدّ نره و تهی گاه است و وقت گرفتن او ایام بهار بهتر است و آنرا اسقنقر نیز گویند و آبی او را ورل مائی و بَرّی را مطلقاً ورل نامند. نر او را دو قضیب و ماده را دو فرج باشد. و خصیهء او شبیه به خصیهء خروس. (مؤید الفضلاء). اسقنقور، عن احمدبن اسحاق قال کتبت الی ابی محمد سئلته عن الاسقنقور یدخل فی دواء الباءة له مخالیب و ذنب أَ یجوز ان یشرب. فقال ان کان له قشور فلابأس. (مکارم الاخلاق طبرسی). سقنقور. ریگ ماهی. نهنگ دشتی. وَرَل ماهی. سقنس. (اختیارات بدیعی). و رجوع به سقنقور و ورل شود.
(1) - Lacerta scincus. Scinsus.
Crocodile
terrestre. Scinque. Iscancor.
اسقنقوز.
[اِ قَ قَ / قُو] (اِ) شاید مصحف بتفوز (؟) :
باز باد اندرفتاد این سر اسقنقوز را(1)
باز بتوان مغز کردن بر سر او گوز را.
(سندبادنامهء ظهیری چ احمد آتش ص 177).
(1) - با نسخه بدلهای بیت مزبور چ احمد آتش ظاهراً صورت اصلی بیت این است:
باز باد اندرفتاد این سرخ سر بتفوز را.
اسقوالس.
[] (اِ) بیونانی بروانیاست. (تحفهء حکیم مؤمن).
اسقوربوط.
[اِ] (معرب، اِ)(1) اِسْقُربوط. مرضی ساری که محتملاً ناشی از تغذیهء بد است. اسکربوت.
.(دزی ج 1 ص 23)
(1) - Scorbut.
اسقوردیون.
[اُ] (معرب، اِ) سیر دشتی. (نزهة القلوب) (مؤید الفضلاء). بلغت رومی و بعضی گویند بیونانی دوائی است که آنرا بشیرازی سیرمو گویند. و آن سیر صحرائی است و بعربی ثوم الحیه خوانند و بعضی گویند عنصل کوچک است و از جملهء اجزای تریاک فاروق باشد. (برهان). دیسقو: گویند سیر دشتی بود و منبت او در کوهها بود و برگ او ببرگ خندروس ماند و در «خا» گفته شود و فرق آن بود که برگ اسقوردیون شکافته بود و گل او سرخ بود و تلخ بود و بوی او بوی سیر بود. «بی» گوید: او بسیر دشتی ماند جز آنکه سیر دشتی خردتر بود و شاخ و برگ و گل وی سفید بود و رازی در حاوی چنین آورده که: اسفاریراش بحری است که به گندنا مشابهت دارد و برگهای او شکافته است. و این دو تعریف دلیلست بر آنکه مراد او از اشقاریراس [ کذا ] اسفردیوس است و اسامی رومیه بیشتر بحرف سین تمام میشود و بنون و این هر دو حرف زاید است در لغت ایشان و هرچه زاید باشد تبدیل او معتاد بود. «ج» گوید: نام این سیر اشکردیوس است و او سیری است که به گندنا مشابهت دارد، قوه و خاصیت او مرکبست از قوه و خاصیت سیر و گندنا. حان گوید: قوهء این هر دو نبات در وی به آن سبب تواند بود که اصل او بسیر ماند و برگ او به گندنا. به گوید: یک همسنگ و نیم او بدلست از سیر در خاصیت و اگر نیابند حیصل بدل اوست یعنی باتنگان. حان گوید: چنین دانم که حیصل طغیان قلمست یا تصحیف عنصل زیرا که حیصل در قوه و خاصیت و هیأت بسیر و گندنا نسبتی ندارد و میان عنصل و ثوم بَرّی مشابهت تمامست در این ابواب. ص اوبی گوید: گرم و خشکست و بسیر مشابهت دارد و از سیر بهیأت خردترست و شاخ و برگ و گل او سفیدست. (ترجمهء صیدنهء بیرونی). سیر صحرائیست، هرچه را بوته بی دندانه باشد جبلی نامند و آنچه مرکب از دو دندانهء بزرگ باشد شامی گویند و هرچه بی دندانه و بسیار کوچک و پوست از او جدا نشود مصری نامند و سقردیون یونانی عبارت از اوست و کراث بَرّی نیز گویند، تلخ و قابض و لذاع و برگش ریزه و اغبر و کم عرض تر از سیر بستانی و گلش مایل بسرخی و ساقش دراز و قسمی را گلش و ساقش سفید. در آخر سیم گرم و خشک و تریاق زهرها و مدرّ بول و حیض و محلل و جالی و در جمیع افعال قویتر از سیر بستانی است و در ثوم چون خواص مشروح تر است تکرار باعث تطویل می گردد و قدر شربتش تا دو درهم و بدلش اسقیل و تخمش بغایت مبهّی مبرودالمزاج است. (تحفهء حکیم مؤمن). سقوردیون خوانند و ثوم الحیة نیز گویند و آن ثوم بری است، بپارسی سیرمو خوانند و طبیعت آن گرم و خشک است در درجهء چهارم و منفعت وی آن است که حیض براند و از ادویهء تریاق فاروق است. منفعت وی در باب ثاء در صفت ثوم الحیة گفته شود ان شاء الله. (اختیارات بدیعی). سیر پیازک. (بحرالجواهر). لکلرک مترجم ابن البیطار در کلمهء شقردیون(1) آنرا با حشیشهء ثومیه(2) و حافظ الاجساد و حافظ الموتی و مطرقال (در زبان عامهء اندلس) یکی شمرده است. و رجوع به سقوردیون شود.
(1) - Teucrium scordium.
(2) - L'herbe alliacee.
اسقوروفریدون.
[اَ فَ] (معرب، اِ) بیخ کبر رومی است. (مؤید الفضلاء). و آن مصحف اسقولوفندریون است.
اسقورون.
[اِ / اُ] (معرب، اِ) (از یونانی اسکوریا(1)) بیونانی خبث الحدید است. (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی) (ذخیرهء خوارزمشاهی در قرابادین) (فهرست مخزن الادویة). بیونانی و بعضی گویند برومی، ریم آهن باشد و آنرا بعربی خبث الحدید خوانند. قطع خون بواسیر و سلس البول کند. (برهان). کف فلزات. رجوع به ریماهن شود.
).فرانسوی:
(1) - Skoria. (Scorie
اسقورون حدید.
[اِ / اُ نِ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ریماهن. رجوع به اسقورون و ریماهن شود.
اسقوریدوس.
[ ] (معرب، اِ) پنیرمایه است. (فهرست مخزن الادویة).
اسقوریس.
[ ] (اِخ) نام طبیبی یونانی. (ابن الندیم از یحیی النحوی). یکی از اطباء دورهء فترت بین غورس و مینس. (عیون الانباء ج 1 ص 22).
اسقوطری.
[اِ طَ] (ص نسبی) سقوطری :صبر اسقوطری. (ذخیرهء خوارزمشاهی).رجوع به سقرطری شود.
اسقوفیة.
[ ] (ع اِ) شب کلاه. (دزی ج 1 ص 23).
اسقولس.
[اُ لُ] (معرب، اِ) اشراس است. (فهرست مخزن الادویة). مصحف اَسْفُدِلُس. رجوع به اسقولوس شود.
اسقولو.
[اُ] (معرب، اِ) بیونانی گاو بحری را گویند، و برومی قطاس(1) خوانند. (برهان) (مؤید الفضلاء). قاطوس.
(1) - Cetace.
اسقولوس.
[اُ] (معرب، اِ) (مصحف اسفدلس(1) یونانی) بیخی است که آنرا آسیا کنند و آرد سازند و استادان صحاف و کفشگر و امثال آن بکار برند و بفارسی سریش گویند. (برهان). بیخی است که آنرا به آسیاب خورد کنند و آن اسراشست و گفته شود و گویند نوعی از سریشم است. (اختیارات بدیعی). خنثی. اسراش. (بحر الجواهر). ظاهراً اسقولوس همان ایشیکلا(2) بمعنی سریشم سگ ماهی است. اگر از اول اسقولوس را بمعنی سریش گرفته اند در ترجمه غلط کرده اند و اگر تصحیف و تحریف کتابتی است باید اسقولوس را بسریشم سگ ماهی ترجمه کرد نه سریش.
(1) - Asphodele.
(2) - Ichtyocolle.
اسقولوفندریون.
[اِ فَ] (معرب، اِ)(1)اسقولوفندیریون و اسقوروفندیولون بیخ کبر رومیست و تفسیر او صهاربخت چنین کرده است و معتقد او و ابومعاذ آن است که نام او اسقردیوس است. و اورباسیوس گوید که او خنثی است و بیخ خنثی اسراش بود و ابومعاذ از ارباسیوس مثل این نقل میکند. (ترجمهء صیدنهء بیرونی). یونانی و بمعنی مزیل الصفار است و گویند بمعنی گاو بی سپرز است، چه گاوی او را خورده بود و سپرز ازو زایل شد. و آن نباتی است بی ساق و بی شکوفه و بی ثمر و منبت او سنگلاخها که در سایه باشد و برگش شبیه به برگ بسفایج و طرف اسفل برگ مایل بسرخی و طرف اعلی سبز و مشرف و مزغب. در دوم گرم و در سیم خشک و لطیف و محلل و مفتح و مسدد و جهت تفتیت سنگ گرده و مثانه و یرقان و فواق و صرع و امراض سوداوی نافع و جهت سپرز شرباً و ضماداً بی عدیل و چون چهل روز با سکنجبین تناول نمایند در رفع ورم سپرز گویند مجرب است و تعلیق او مانع حبل و قدر شربتش تا سه درهم و مضرّ دل و ریه و مصلحش صمغ عربی و مضرّ مثانه و مصلحش عسل و بدلش پوست بیخ کبر. و گویند دو وزن او کمادریوس است. و گویند مرجان سوخته بدل اوست و صهاربخت را اعتقاد آن است که اسقولوفندریون بیخ کبر است و شیخ الرئیس به این معنی اشاره نموده اند. (تحفهء حکیم مؤمن). سقولوقندریون خوانند و حشیشة الطحال نیز خوانند و در مصر کفّالنسر خوانند و چند اسم دیگر دارد و در سین گفته شود. اما سقولو در لغت یونان گاوی است در دریا و قندریون آنرا خوانند که او را طحال نبود، بسبب تأثیر این دارو در گذرانیدن سپرز این نام نهاده اند و گویند بیخ کبر رومیست و گویند نوعی از اسقیل است و این هر دو قول خلاف است، آنچه محقق است نباتی است بحری بشیرازی آنرا زنگی دارو خوانند و در سین منفعت و طبیعت آن گفته شود. (اختیارات بدیعی). || هزارپا.(2)گوش خارَک. گوش خز. گوش خزک. ابواربع و اربعین. ابوسبع و سبعین. سدپایه. پرپایه. رجوع به هزارپا شود.
(1) - Scolopendre.
(2) - Doradille.
اسقولوقندریون.
[اِ لو قَ] (معرب، اِ)(مصحف اسقولوفندریون(1)) حشیشة الطحال. رجوع به اسقولوفندریون شود.
(1) - Scolopendre.
اسقولوموس.
[اِ] (معرب، اِ)(1) گیاهی از خانوادهء کاسنی(2)، شامل سه نوع است، و در نواحی بحرالروم روید.
(1) - Scolymus.
(2) - Chicoree.
اسقیات.
[اَ] (ع اِ) جِ سِقاء.
اسقیح.
[ ] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ و القصص (در ذکر پادشاهان هندوان و نسب آنان) گوید : پس فارک بر سان عم پادشاهی کرد سی سال، از بعد او پسرش اسقیح(1)بنشست مردی باسیاست و عدل بیست سال. چون وی سپری گشت پسرش شهدانیق، پادشاه شد. (مجمل التواریخ ص 115، 116).
(1) - در اصل سیاه شده، در سیرالمتأخرین: جنمی جی بن پریجهت. (ج 1 ص آ - 3 نسخهء خطی).
اسقیدولیون.
[اُ] (معرب، اِ) کاکنج است. (فهرست مخزن الادویة). عروس در پرده.
اسقیرا.
[ ] (اِ) قثاءالحمار است. (نسخه ای از تحفهء حکیم مؤمن). اسفیرا.
اسقیروس.
[اِ] (معرب، اِ) (از یونانی اسکیرس(1)) تهبج سرطانی. سقیروس.
(1) - Skirros. (Squirrhe. Squirre: ).فرانسوی
اسقیروسی.
[اِ] (ص نسبی)(1) مبتلا به تهبج سرطانی. دارای طبیعت اسقیروس.
(1) - Squirrheux. Squirreux.
اسقیروسیة.
[اِ سی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)(1) حالت و چگونگی اسقیروسی. طبیعت اسقیروسی.
(1) - Squirrhosite. Squirrosite.
اسقیل.
[اِ] (معرب، اِ)(1) هو بصل الفار سمی بذلک لانه یقتل الفار و هو حِرّیف قوی... و منه جنس سمی قتال و ظنّ بعضهم انه البلبوس لادنی علاقة وجدها فیه و قد اخطأ. (مقالهء 2 از کتاب 2 قانون ابوعلی سینا ص 156 س 8). بصل الفار است، بپارسی پیاز موش گویند، و این نام از بهر آن گویند که موش را بکشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پیاز کوهی است. بهترین آن باشد که سخت خرد نباشد و سخت بزرگ نباشد، چه آنچه سخت بزرگ باشد رطوبت او بیشتر بود و آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد و آنچه میانه بود معتدل باشد و رنگ ظاهر او میل بسرخی دارد یا بر بنفشی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بیونانی پیاز دشتی است و آن در میان نرگس پیدا میشود. و آنرا بعربی بصل الفار خوانند و بصل العنصل همان است. گویند اگر موش قدری از آن بخورد بمیرد و اگر گرگ پای بر برگ آن گذارد البته لنگ شود و اگر ساعتی توقف کند بیفتد و بمیرد. (برهان). بسریانی او را سقلا و اسقیلا گویند و در کتاب مشاهیر گفته است که آن پیاز دشتی است و آنرا بصل الفار نیز گویند و پارسیان او را پیاز موش گویند و موشان پیاز هم گویند و ابوضریح و رازی گویند او در بعضی از مواضع بیواسطهء زراعت پدید آید و برگ او ببرگ سوسن یا ببرگ قانقراطمون (؟) یا قردمانا (؟) مشابهت دارد و ساق او دراز و گل او سرخ بود و بسیاهی مایل و تخم او چون تخم پیاز سیاه بود و بهیأت از دانهء پیاز بزرگتر بود و بیخ او به پیاز ماند و چنانکه پیاز را پوستها بود او را نیز باشد و بوی آن ناخوش و طعم تیز بود. «حان» گوید یک نوع ازو به زاولستان باشد که بهیأت خردتر بود و نوعی از آن سرخ و نوعی سفید بود و او را با نان خورند و آنرا اقورا گویند و انواع پیاز دشتی و بستانی بسیار است و میتواند بود که آن عنصل نباشد. «ص اوبی» گوید گرمست در سیم و خشک است در دوم و بطعم تیز است و ملطّف کیموسات غلیظ است و غلظت سپرز را نافع بود و گزیدن مار و آماس تهیگاه را نافع است و داءالثعلب را مفید بود و آنچه بریان کنند گرم و خشک است در سوّم و بریان کردهء او به کشتهء شفتالو ماند و برنگ سیاه باشد بزردی مایل و نیکوتر آن بود که تابان باشد و روشن و در طعم او شیرینی بود و در آخر تیزی و تلخی از او مفهوم شود. (ترجمهء صیدنهء بیرونی). لغت یونانی است و پیاز عنصل و پیاز دشتی و پیاز موش نامند. برگش شبیه به برگ نرگس و ساقش بی تجویف و سبز مایل بزردی و بیخش مثل پیاز و بزرگ و بهوای سرد سبز میماند و محتاج به غرس نیست و هرچه در زمینی تنها بروید سمّ و قاتل است در آخر سیم گرم و خشک و با رطوبت فضلیة و مدر بول و حیض و مقوّی معده و منقی اعضا و جالی و جاذب خون به ظاهر جلد و محرّق و مقرّح اعضاء و ملطف اخلاط غلیظه و تریاق زهر هوام و جهت ضیق نفس و سرفهء کهنه و ربو و استسقا و سپرز و عرق النسا و مفاصل و نقرس و صرع و درد گوش و شقیقه و درد سر بارد و قی ءالدم و سنگ مثانه و عسرالبول و جمیع امراض سوای قروح باطنی و محرورالمزاج و اسهال دموی نافع و مشوی او که بخمیر گرفته در آتش پخته باشند بحدی که خمیر منفسخ گردد در مشروبات مستعمل است و مسهل اخلاط غلیظه و بالخاصیة مقوی معده و چون تخم مرغ را در جوف آن گذاشته بپزند و تخم را بنوشند مسهل اخلاط غلیظ و معدل آن و چون کوبیدهء او را با نطرون بقدر ربع آن در پارچه ای بسته موضع داءالثعلب را به آن چندان بمالند که بخون آورد موی برویاند و اگر محتاج بتکرار باشد بعد از رفع جراحت تکرار عمل نمایند و هرگاه نصف اوقیهء او را در دو اوقیه روغن زنبق بجوشانند تا پخته شود و آن روغن را صاف کرده بر کف پاها بمالند و کف پاها را تا صباح بر زمین نگذارند و یک هفته همین عمل کنند اعادهء شهوت باه مأیوسین کند و اکثر مجربین مجرب دانسته اند و آشامیدن نه قیراط او که در عسل پخته باشند جهت احتباس بول و درد معده و سوءِ هضم و تقویت معده و یرقان و سرفهء کهنه و ربو و نفث سدهء ریه و مغص نافع و آب برگ او را که با دو چندان عسل بقوام آورده باشند جهت ربو و ضیق النفس و پاشیدن آب طبیخ او در خانه و بدستور تعلیق او جهت طرد حشرات و هوام مؤثر و چون ریزه کرده در روغن زیتون بجوشانند تا بسیار خشک شود طلاءِ روغن مزبور جهت جمود اطراف و سرمازدگی و درد مفاصل و نقرس و درد گوش و سدّهء او و با موم و قلیلی گوگرد جهت قروح شهدیة و جرب متقرّح و یابس و حکه و جز آن و با زفت و حنا جهت بثور یابسهء سر اطفال مفید و قیراطی از عنصل و ریشه های او که با هم کوبیده باشند مقیئی قوی و ضماد پختهء او جهت ثآلیل و شقاق که از سرما عارض شده باشد مجرب و ضماد مطبوخ او در سرکه جهت گزیدن افعی و بوی او کشندهء مگسهای گزنده و بالخاصّیه قاتل موش در ساعت و داشتن او با خود موجب هرب سباع و هوام و مار و قمل و مورچه و مگس و چون او را کوبیده با آب او آرد کرسنه را خمیر کرده بنوشند جهت استسقا مفید و چون جوف عنصل را با سرکه کوبند در حمام بر بهق بمالند بهقی را که هیچ دوا برطرف نکند زایل سازد و مجرّب است و چون نزدیک تاک غرس نمایند انگور را باصلاح آورد و غرس او در پای درخت انار و به مانع ریختن شکوفهء آن و تخم او ملین طبع و جهت مغص و درد مقعد و رحم نافع و چون کوبیده با سرکه حبها بسازند و یک عدد او را در میان انجیر گذاشته یک روز در عسل رقیق خیسانده بیرون آورند و انجیر را بمکند و بعد از آن آب گرم بر اثر آن بنوشند یا آبی که در او بوره جوشانیده باشند بیاشامند رفع قولنج صعب نماید و مجرب است و عنصل مضر محرورین و مکرّب و مضر عصب صحیح و مصدّع و مورث غثیان و مقرّح و مقطّع و مصلحش شیری که بسنگ تفته داغ کرده باشند و ربوب فواکه و قدر شربتش تا دو درهم و بدلش بلبوس و گویند سیر و گویند اسقوردیون که سیر صحرائیست و قردماناووج و مؤلف تذکره قایل به بدل او نیست و گوید خاکستر او با روغن گل جهت شقاق و حکه و اسقاط دانهء بواسیر نافع است و سرکهء عنصل که او را با چوبی مثل کارد ریزه کرده بریسمانی کشیده چهل روز در سایه خشک کرده باشند یک رطل او را در هفت رطل و نیم سرکهء کهنه انداخته سر ظرف را بسیار محکم کرده دو ماه در آفتاب گذاشته بعد از آن افشرده بیرون آورند و یا عنصل تازه را تا ششماه در سرکه بیندازند در نهایت مقطع اخلاط غلیظه و مقوی معده و حلق و قوهء هاضمه و جهت صاف کردن آواز و بدبوئی دهان و مواد سودا و مالیخولیا و جنون و صرع و تفتیت سنگ مثانه و عرق النسا و تقویت اعضا و اعادهء صحت بدن و رنگ و رخسار و حدّت بصر و مضمضهء او جهت سستی گوشت بن دندان و استحکام دندان متحرک و قطور او جهت گرانی سامعه و آشامیدن او جهت تنقیهء سینه و ربو و یرقان و رفع سموم نافع و قدر شربتش از مقدار قلیل تا دو اوقیه و نیم است که بتدریج اضافه شود و ناشتا باید استعمال کرد و شراب عنصل در جمیع مذکورات انفع از سرکهء او و مضرّ اعصاب هم نیست به خلاف سرکه و جهت تب ربع و فالج و استسقا و درد سپرز و عرق النّسا و قشعریره نافع و مضرّ محمومین و صاحبان قرحه است و دستور ساختن شراب او مثل عمل سرکهء آن است که بجای سرکه آب انگور باشد و سه ماه در آفتاب بگذارند. (تحفهء حکیم مؤمن).
بصل الفار خوانند و بصل القی ء و آن را بصل العنصل و بصل الفار از بهر آن گویند که موش را بکشد. پیاز دشتی خوانند، در میان نرگس بسیار بود، چون از زمین برکشند خصی باید کرد و داغ تا قوهء وی باطل نگردد و خصی کردن وی چنانست که نرهء او را از میان برکشند و داغ چنان کنند که سفالی آذرگون کنند و بر بن وی نهند و مشوی کردن وی چنانست که در خمیر گیرند و بعد از آن در گل گیرند و در تنور تافته نهند تا پخته شود آنگاه پوست وی باز کنند و با کارد یا چوبی دوپاره کنند و در رشتهء کتان کشند چنانچه از یکدیگر دور باشد و در سایه بیاویزند تا خشک شود و طبیعت آن گرم و خشک است در دوم و حنین گوید در سیم. و بهترین وی آن است که بغایت خود رسیده بود و سر وی کشیده بود و در طعم وی شیرینی بود با تیزی و تلخی و گرمی و منفعت وی آنست که چون با عسل بداءالثعلب طلا کنند بغایت نافع بود و مجرب و رازی گوید جهت صرع و مالیخولیا سودمند بود و خوردن وی تیزی چشم زیاده کند و جهت ربو و سعال مزمن و صلابت سپرز و عرق النساء و یرقان و استسقا بغایت مفید بود. شریف گوید چون بریان کنند و با شش چندان نمک خلط کنند و دو مثقال از آن ناشتا بیاشامند مسهل اخلاط غلیظ بود. و اگر مقدار قیراطی از ریشه و بن وی بیاشامند قی ء معتدل آورد بی مغص و مشقت و چون پنج درم از وی با بیست درم روغن زنبق بجوشانند تا پخته گردد و بعد از آن صافی کنند و بردارند چون خواهند که استعمال کنند در هر دو کف پای بمالند و در جامهء خواب روند و بخسبند نعوظی تمام آورد اما باید که پای بر زمین ننهند و هفت روز چنین کنند که قوهء تمام بخشد و وی مقوی معده بود و بول براند. و صاحب منهاج گوید مضر بود بعصب سلیم و مصلح وی حماما بود و صاحب تقویم گوید مصدّع بود و دوار آورد و مصلح آن سکنجبین شکری بود و باید که استعمال نکنند مگر پخته و مصلح آن شیر تازه است بعد از آن بیاشامند و گویند مضر است بعصب سلیم و مصلح آن حماما است و در باب حاء منفعت آن و صفت آن گفته شود و تخم وی جهت قولنجی که سخت بود و دواء آن نبود نافع بود چون بکوبند خرد و با شراب بسرشند و حبّها سازند هر یک مقدار نخودی و یک حب از آن استعمال کنند و از عقب آن آب گرم که بورهء ارمنی در آن جوشانیده باشند بیاشامند و از خواص ورق آن یکی آن است که اگر گرگ بر روی آن بایستد و درنگ کند لنگ گردد و باشد که بمیرد. فتبارک الله احسن الخالقین. و بدل آن بلبوس است و گویند اسقوردیون و گویند لوف و گویند قردماناووج. (اختیارات بدیعی). پیاز دشتی. (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء). پیاز کوهی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اسقال. سقیل. اشقیل. مرگ موش. (نزهة القلوب). عُنصُل. (تذکرهء ضریر انطاکی). پیاز عنصل. بصل الفار. بصل العنصل. پیاز بَرّی. پیاز صحرائی. بصل البر. پیاز موش. (مؤید الفضلاء). عُنصلان. سفادیکوس.
(1) - Scille. Squille. Bulbe de la scille. .(دزی ج 1 ص 23 از فریتاگ) Scilla.
اسقیلا.
[اِ] (معرب، اِ)(1) اسقال و اسقیلاء اسقیل است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به اِسقیل شود.
.
(1) - Scilla
اسقیلیا.
[اِ] (اِخ)(1) صقلیه : از آنجا به اسقیلیا رفته [ افلاطون ] در آن دیار جناب حکمت شعار را با شخصی که حاکم بود مناظرات اتفاق افتاد. (حبیب السیر جزو 1 از ج 1 ص 58).
(1) - Sicile.
اسقیه.
[اَ یَ] (ع اِ) جِ سِقاء. (دهار). جِ سِقاء، بمعنی مَشک شیر و آب. (منتهی الارب). || جِ سقی، بمعنی آب خورده و سیراب و کشت آب پاشیده و مانند آن. (منتهی الارب). || نصیب های آب. || جِ سقیّ، بمعنی ابر بزرگ قطره. (منتهی الارب). ابرهای باباران.
اسک.
[اِ / اَ] (اِ)(1) اسبی را گویند که در راهها بجهت قاصدان بسپارند. (برهان). || الاغ. یام. (رشیدی) (سروری) (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). || قاصد. (برهان) (سروری) (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). || (ص) سبک پای.
(1) - Relais.
اسک.
[اَ سَک ک] (ع ص، اِ) شترمرغ نر یا شترمرغ نر روان شکم. || گوش بریده. (منتهی الارب). || خردگوش. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خردگوش از مردم و جز آن. || مرد کر. مؤنث: سَکّاء. ج، سُکّ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || (اِخ) نام اسبی مردی از بنی عبدالله بن عمروبن کلثوم را. (منتهی الارب).
اسک.
[اِ سَ] (ع اِ) جِ اسکة.
اسک.
[اَ] (اِخ) دهی از دهستان بالا لاریجان بخش لاریجان شهرستان آمل، واقع در 2000 گزی جنوب رینه. کوهستانی سردسیر. سکنه 700 تن. زبان فارسی مازندرانی. آب از چشمه سار و رودخانهء هراز. محصول آن غلات، حبوبات، میوه جات، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. دبستان، زیارتگاه و چند باب دکان دارد. در این آبادی آب معدنی معروف به آب اسک یا اسکوچشمه وجود دارد که دارای مواد اسید کربنیک و بی کربنات دوسود بسیار است که در حین جریان در مجاورت هوا مستحجر میگردد و تولید قشر آهکی می کند و تبدیل بسنگ مرمر میشود. چون اکثریت آب چشمه های آبادی از همین نوع است علیهذا کوههای اطراف از سنگهای آهکی و مرمر و اکثر خانه ها روی سنگها بنا شده است. اطراف اسک شوره و زاج فراوان دیده میشود. استحمام در آبهای اسک برای معالجهء رماتیسم و غالب امراض جلدی و سوءِهاضمه مفید است. چشمهء آب فرنگی یا آب آهن در بالای آبادی اسک واقع و برای مبتلایان به کم خونی نوشیدن آن مفید و استحمام آن برای امراض جلدی نافع است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). قریه ای بشمال دماوند، در دامنهء یکی از قله های دماوند و ساحل یمین رود هراز. آب و درخت وافر دارد و در نزدیکی آن آثار ایوان عالی و برابر آن قبه ای مرتفع است بضخامت صد ذراع که گویند از بناهای قباد پدر انوشیروان است و آن مشتمل بر 1500 خانه است و در خارج آن قبور عده ای از صحابه و تابعین که در جنگهای ایران و عرب کشته شده اند، میباشد.
اسک.
[اَ] (اِخ)(1) قصبه ای در جنوب بارفروش و مغرب علی آباد.
(1) - Ask.
اسک.
[ ] (اِخ) دهی است بزرگ [ بخوزستان ] ببراکوه نهاده و بر سر آن کوه آتشیست که دائم همی درخشد شب و روز و حرب... رقیان آنجا بوده است اندر قدیم. (حدود العالم).
اسک.
[اَ] (اِخ) (چشمهء ...) چشمهء معدنی است در دماوند که آبهایش قلیائی و دارای بی کربنات و آهک و نمک منیزی و کلرور دوشو و کلرور دوپتاس (یک گرم و سه عشر در یک لیتر) و کربنات دوشو میباشد و موارد استعمال آن در سوءِهضم و امراض معدی، بطنی، رماتیسم و غیره است.
اسک.
[اَ سَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سمام بخش رودسر شهرستان لاهیجان، 5 هزارگزی جنوب قصبهء امام. سکنه 40 تن. نام آبادی در آمار عسک نوشته شده. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 13).
اسک.
[اُ] (اِخ)(1) یا اُپیک(2). یکی از اقوام بسیار قدیم ایتالیا. اینان در خطّهء کامپانیا اقامت داشتند و زبانشان هم با زبان لاتن و هم با زبان اتروسک تفاوت داشته و نظر بتحقیقات زبان شناسان با زبان ایلیریا یعنی آرناؤدی باستانی مشابهت داشته و از این رو باید گفت که اینان از پلاسج(3) از اقوام آریائی بوده و از راه آرناؤدستان به ایتالیا رفته اند، و قبل از لاتنها ادبیاتی در زبان خود بوجود آورده اند که بسیار مقبول و قابل بذله گوئی و لطیفه سرائی بوده است و زبان آنان مدتی دراز در لهجهء عامیانهء مردم ایتالیا و حتی رُم باقی ماند.
(1) - Osques.
(2) - Opiques.
(3) - Pelasgique.
اسک.
[اِ] (اِخ)(1) نام یک رشته از انهار در کشورهای انگلستان و اسکاتلند و ایرلاند.
(1) - Esk.
اسکائر.
[اِ ءِ] (اِخ) کرسی کانتن فی نیستِر، از ناحیت کَمپِر، دارای 7118 سکنه.
اسکاب.
[اِ] (ع ص) کفشگر. (منتهی الارب). رجوع به اسکاف شود.
اسکابن.
[اِ بُ] (اِخ) دهی جزء بلوک فاراب دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت در 30000 گزی شمال خاور پل لوشان. کوهستان، سردسیر. سکنه 85 تن. تاتی، فارسی زبان. آب آن از رودخانهء جیرنده. محصول آن غلات، میوه جات. شغل اهالی زراعت و عده ای در زمستان برای کسب معیشت به گیلان میروند. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2 ص13).
اسکابة.
[اِ بَ] (ع اِ) اُسکوبة. فلکه که بر سر خنورهای سرتنگ روغن و مانند آن نهند یا پارهء چوب که در شکاف خیک کنند. (منتهی الارب).
اسکات.
[اِ] (ع مص) خاموش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خموش کردن. ساکت کردن. تسکیت. تسکین. || منقطع گشتن سخن. منقطع شدن سخن. یقال: اسکت؛ اذا انقطع کلامه فلم یتکلم. (منتهی الارب).
اسکات.
[اَ] (ع اِ) اوباش. || بقایای هر چیزی. || روزهای معتدل پس گرما. (منتهی الارب).
اسکات.
[اِ] (اِخ)(1) والتر. یکی از بزرگترین نویسندگان اسکاتلندی در ربع اول قرن نوزدهم. وی در نظم و نثر هر دو اقتدار و مهارت داشت و آثاری که از خود یادگار گذاشته است از شاهکارهای ادبیات انگلیس بشمار میرود. اسکات در 15 ماه اوت 1771 م. در شهر ادیمبورگ از بلاد اسکاتلند متولد شده است. پدر وی مردی معتبر و متدین بود و بشغل وکالت اشتغال داشت. مادر او زنی عفیف و نیکوکار و دارای تعلیم و تربیت عالی و ممتاز بود. شاعر جوان بقدری مهر و علقهء او را در دل میپرورد که روز بعد از وفات او بعضی از اشیاء کوچک متعلق باو را در اطراف میز تحریر خود جمع کرده و هر روز صبح پیش از آنکه مشغول کار شود بیاد او بدانها نگاه میکرد.
اسکات در ایام طفولیت بعلت ضعف و کسالت مزاج مجبور شد در املاک ییلاقی پدر بزرگ خود اقامت کند و به این ترتیب توانست روزگار کودکی خود را میان مناظر زیبای طبیعت و متنزهات کوهستانی بسر برد. در مدرسه اسکات به فعالیت و چابکی و غرور و هوش سرشار معروف و عموماً در میان همشاگردیهای خود سمت پیشوائی و قیادت احراز میکرد. از همان زمان طفولیت ممارست غریب در قصه سازی داشت و بمطالعهء تاریخ و احوال گذشتگان دقت بسیار مبذول میداشت. بعد از آموختن علوم مقدماتی در دارالفنون ادیمبورگ بتحصیل علم حقوق پرداخت و در آنجا بواسطهء پشت کار و استقامت بسیار و هوش و حافظه معروف بود.
ذوق ادبی وی بیشتر بزندگانی قرون وسطی تمایل داشت و قصه ها و افسانه ها و اشعار پهلوانی را بمیل و رغبت بی اندازه فرامیگرفت. در این ایام بعشق مطالعهء آثار سروانتس زبان اسپانیولی را آموخت. در علم حقوق اسکات چندان پیشرفت نکرد و بیشتر میل او بسیاحت در اکناف مملکت و مشاهدهء آثار تاریخی و اماکن طبیعی آن معطوف بود و بهمین جهت اغلب مورد ملامت و سرزنش پدر واقع میشد که به او میگفت: «تو برای پیله وری لایق تری تا برای وکالت». اسکات مدّت چهارده سال بشغل وکالت اشتغال داشت و چون ذوق و میل او متوجه این کار نبود هیچگونه ترقی نکرد و حقوق وی از سالی ششصد لیره متجاوز نشد ولی در طول تمام این مدّت بمطالعهء فنون ادبی ادامه میداد و برای آثار و نوشته های جاودانی آیندهء خود دائماً اطلاعات و معلومات کسب میکرد. با آنکه آثار عمده و مهم اسکات به نثر است ولی زندگانی ادبی او با نظم آغاز میشود. اولین اثری که در ادبیات از او منتشر شده ترجمهء اشعار شاعر آلمانی بورگر میباشد که سلاست و متانت ترجمهء آن بر قدرت شاعر جوان و آتیهء درخشان او دلالت میکرد. کمی بعد بعض قطعات وطنی را که در ایام کسب علم در مدرسه سروده بود جمع کرد و در دو جلد بنام «اشعار سواحل اسکاتلند» انتشار داد و این اثر نخستین او پیشرفت و انتشار کامل یافت و مورد تمجید واقع شد. در سنهء 1805 م. رُمان «سرود آخرین خنیاگر» را انتشار داد و این کتاب بزودی چنان مشهور شد که متجاوز از دو هزار نسخهء آن در سال اول فروش رفت و تا سنهء 1830 م. چهل و چهار هزار مجلد آن فروخته شد و معادل هزار لیره منافع آن عاید شاعر گردید. چند سال بعد شاهکار شعری او بنام «خاتون دریا»(2) منتشر گردید و در این آثار مخصوصاً در کتاب آخری اسکات روح رمانتیک و قریحهء سرشار خود را بخوبی بمعرض شهود آورده و بقدری در وصف مناظر طبیعی و تشریح حالات و اخلاق سادهء انسانی مهارت بخرج داده است که بلافاصله در تمام بریطانیا نام او مشهور شد و دیری نگذشت که کتابهای مزبور بتمام السنهء قارهء اروپا ترجمه گردید.
لکارت، داماد او که کتاب مفصلی در تاریخ زندگانی او نگاشته، مینویسد: «اسکات قسمت اول روز را به کارهای ادبی و تحریر و قرائت اختصاص میداد، صبح در ساعت شش برمی خاست و لباس شکار یا هر لباس دیگر که میل داشت میپوشید و اوراق و کاغذهای خود را بدقت و ترتیب کامل در اطراف میز تحریر مرتب میکرد. کتابهائی که به آنها احتیاج رجوع داشت در پای میز دسته میکرد و همیشه یکی یا دو تا از سگهای او روبرویش می نشستند و به چشم او مینگریستند. به این ترتیب مشغول کار میشد و تا پیش از آنکه افراد خانواده برای صرف صبحانه گرد آیند او مقدار بسیاری چیز نوشته بود». مدتها بود آرزو میکرد زندگانی عالی و مجللی برای خود فراهم سازد و خانوادهء بزرگ و معتبری تشکیل دهد و به نیکنامی و افتخار زندگانی کند. این آرزوی او در «دبوتزفورد» صورت گرفت و قطعه زمین وسیعی در آنجا بمبلغ بیست و نه هزار لیره خرید و قصر و عمارت مجللی در آن بنا کرد و در این وقت خانهء او مطاف و زیارتگاه دائمی مسافرین و مشتاقان دیدار او شده و از چهار گوشهء دنیا فضلا و دانشمندان و خواستاران علم و ادب بزیارت او می آمدند و او با کمال خوشروئی و ملاطفت از آنان پذیرائی میکرد.
اسکات خبط و بی احتیاطی بزرگی کرد و باعث خانه خرابی خود شد، به این معنی که بامید ازدیاد عایدی خویش مؤسسه ای برای طبع و انتشار کتب در ادیمبورگ تأسیس کرد و شخصی را به مدیریت آن گماشت. شخص مزبور بهیچ وجه لیاقت و کفایت نداشت و سوءاعمال او باعث بی نظمی کار تجارتخانه شد. دیری نگذشت که انبار مؤسسه پر از کتب و مطبوعات غیرقابل فروش شد و فقط فروش بسیار آثار خود اسکات تا مدتی از ورشکستن قطعی تجارتخانه جلوگیری کرد لیکن ضربت قاطع بالاخره فرودآمد و در سنهء 1825 م. اسکات ناگهان خود را به تنهائی مسئول صد و سی هزار لیره قرض یافت! هر کس در این موقع بجای اسکات بود یقیناً از این ضربت موحش از پا درمی آمد ولی اسکات شجاعت و استقامت بی نظیری از خود بروز داد و بجای آنکه مصیبت و بدبختی باعث خرد کردن و زمین زدن او بشود محرک قوی و قدرت او شد و بلافاصله پس از حدوث این واقعه مشغول کار شده و کتاب متعاقب کتاب از خامهء خود بیرون داد تا آنکه قوای بدنی او تحلیل رفت و زندگانیش فدای شهامت و بزرگی روح وی گردید. در سنهء 1814 م. آنگاه که تجارتخانهء سابق الذکر دچار اختلال و ورشکستگی شده بود اسکات کتابی را که سابقاً به نثر شروع کرده و مدتی ناتمام گذاشته بود در دست گرفت و بعجله آنرا بپایان رسانید. این کتاب رمان مشهور «ویورلی» است که بمجرد انتشار نام مؤلف در رأس رمان نویسان تاریخی قرار گرفت و با آنکه ابتدا به امضای مجعول و بغیر از اسم اسکات منتشر شد فوراً جلب توجه عمومی را کرده و در اندک مدتی چند مرتبه چاپ شد. بعد از این اسکات شعر را کنار گذاشت و بنوشتن رمانهای تاریخی مشغول شد و در بقیهء عمر خود علاوه بر چند کتاب ادبی دیگر سالی مرتباً دو کتاب رمان تحریر کرد و در تلو آنها قسمتهای مختلفهء تاریخ انگلیس و اسکاتلند و سایر ممالک اروپا را از زمان جنگهای صلیبی تا اواسط قرن هجدهم با مهارت و قدرتی بسیار شرح و توصیف و زندگانی و آداب آن قرون را رنگ آمیزی کرده است. قدرت و مهارت نویسندگی، اطلاع صحیح و دقیق، زیبائی سبک و بزرگی فکر همه از مزایا و خصایص سلسلهء رمانهای اوست. وصفهائی که در آنها آمده در هیچ جای دیگر نظیر ندارد و انسان وقتی آنها را میخواند مثل آن است که اشخاص مختلف از صلیبیون، پاپها، کشیشها، شوالیه ها، یهودیها، کولیها، گداها و هزاران اشخاص دیگر از طبقات و درجات مختلفهء اجتماعی در نظر او مجسم و زنده و باروح در مقابل او ایستاده اند.
پس از ورشکست شدن تجارتخانه و مقروض شدن اسکات بسیاری از دوستان و رفقای او پیشنهاد کمک و مساعدت کردند و حاضر شدند قرض او را بپردازند ولی روح بزرگ او از قبول پیشنهاد آنها امتناع کرد و مصمم شد تا لحظهء آخر استقامت کند و قروض خود را بپردازد. برای این مقصود تنها وسیله ای که داشت قلم او بود و بهمین جهت شب و روز آرام و خواب را بر خود حرام کرد و تا حد امکان نوشت و تصنیف کرد و بعد از سه سال متجاوز از چهل هزار لیره از عایدات قلم خود بطلبکاران پرداخت. اگر صحت مزاج با او مساعدت میکرد یقیناً تمام قرض را تأدیه میکرد ولی متأسفانه از سنهء 1829 م. آثار نقاهت و بیماری مزاج او هویدا شد و سال بعد به فالج شدیدی گرفتار گشت. و در 1832 م. درگذشت. (از مجلهء آینده سال اول شمارهء 9 - 10 بقلم و ترجمهء س. م. سعیدی).
(1) - Scott, Walter. (2) - کتاب «خانم دریا» را نگارندهء این مقاله (آقای سعیدی) ترجمه کرده و در پاورقی اواخر سال سوم و اوایل سال چهارم شفق سرخ درج گردیده است.
اسکاتلند.
[اِ لَ] (اِخ)(1) یکی از قطعات سه گانه ای که مملکت بریتانیا را تشکیل میدهد و عنوان «دولت متحده» شامل آن نیز میشود. اسکاتلند عبارت است از قسمت شمالی جزیرهء موسوم به بریتانیای کبیر و در قسمت شمال انگلستان واقع است.
موقع، حدود، و مساحت: اسکاتلند فقط از طرف جنوب با خود انگلستان مربوط میباشد، و سه جهت دیگر آنرا آب فراگرفته و بصورت یک شبه جزیرهء بزرگ درآورده، این قطعه بین 54 درجه و 37 دقیقه و 58 درجه و 41 دقیقهء عرض شمالی و 4 درجه و 6 دقیقه و 8 درجه و 35 ثانیهء طول غربی واقع است و جزائر آن در بیرون این حدود است. سواحل آن مخصوصاً سواحل غربی بسیار مضرّس و کج و معوج میباشد و از طرف مشرق این جزیره به بحر شمال و از دو جهت شمال و غرب به اقیانوس اطلس محدود و محاط میباشد. مساحت سطح آن بانضمام جزایر قریب به 79000 هزار گز مربع است.
شکل طبیعی، کوهها: اراضی اسکاتلند از ازمنهء قدیمه بدو قسمت: هایلاندز(2) (اراضی مرتفعه) و لولاندز(3) (اراضی پست) منقسم گشته. اراضی کوهستانی در جهت شمال غربی و زمینهای پست در جهت جنوب است. دشت طویل موسوم به استرث مور(4) از خلیج کلید(5) واقع در ساحل شرقی تا نزدیکی شهر آبردین امتداد یافته و بمنزلهء خط فاصلی است که اراضی مرتفعه را از اراضی پست افراز میکند. قسمت های پست جنوبی هم بکلی فاقد کوههای مرتفع نیست اما ارتفاع این جبال ببلندی جبال شمالی نمیرسد، علاوه بر این سنگلاخهای ناهنجار در این مواضع دیده نمیشود و کلیةً اراضی جنوبی نسبةً هموارترند و بهمین لحاظ لولاند (پست) نامیده میشود. خلیجهای عمیق از طرفین اسکاتلند بخشکی راه یافته این قطعه را به سه شبه جزیرهء پیوسته بیکدیگر درآورده است و از حیث ارتفاع اراضی نیز سه نوع زمین بوجود آمده چنانکه دو دشت موسوم به گلنمور و استرتمور از طرف شمال و جنوب امتداد یافته و جبال سه شبه جزیرهء مزبور را از هم جدا میکند و از این رو کوههای اسکاتلند بسه بخش شمالی، وسطی، و جنوبی منقسم میشود. جبال واقع در شمالی ترین نقاط این شبه جزیره با تنگه های عمیق، عریان، و صعب و پر از پرتگاهها امتیاز دارد و دامنه های واقع در مشرق کمی هموار است ولی از جانب مغرب در سواحل دریا ناگاه نشیب یافته سنگلاخها و دماغه های برجسته و مرتفع بسیار بوجود می آورد. دشت گلنمور این جبال را از کوههای وسطی مجزّا میکند. دشت مزبور بشکل خندقی مصنوعی از یک دریا تا دریای دیگر بمسافت 115هزار گز امتداد یافته است. میان این دشت عده ای دریاچه وجود دارد که بزرگترین آنها را دریاچهء نس(6)می نامند. طول این دریاچه یک ثلث از طول دشت را اشغال کرده و قریب 1500 گز عرض و 250 گز عمق دارد. سواحل آن از سطح دریا 400 گز بلندتر میباشد. برای سیر سفائن در میان این دریاچه ها ترعهء کالدونیا(7) را بوجود آورده اند. نوع دوم از جبال مذکور در فوق سلسلهء جبالی است که گرامپیان(8) نامیده میشود و کوه موسوم به بن نویس(9) سرسلسلهء این کوههاست که از همه بلندتر است و در جهت شمال غربی و ساحل خلیج لینهه(10)واقع شده. این کوه 1309 گز ارتفاع دارد و بلندترین نقطهء اسکاتلند و حتی جزیرهء بریتانیا میباشد و بشکل عقبهء رو بشرق امتداد یافته آنگاه بدو شعبهء مشرقی و شمال شرقی منقسم می گردد سپس کوه بن مور(11) را باید نام برد که 1094 گز ارتفاع دارد و پس از آن کوه گالاس میل با ارتفاع 1068 گز، آنگاه کوه گرن گورم با ارتفاع 1248 گز که در عقبهء فوق دیده میشوند. قلل جبال گرامپیان دائماً با برف مستور نمیباشد یعنی ارتفاعشان مقتضی این کیفیت نیست ولی در بعض تنگه های بسیار عمیق آن برف در فصل تابستان هم آب نمیشود. دو نوع سلسلهء جبال مذکور در فوق در قسمت موسوم به هایلاند وجود دارد و نوع سیم آنها در قسمت لولاند واقع است و از طرف مغرب بسوی مشرق امتداد مییابد و شعب بسیار از طرف شمال بسوی جنوب احداث میکند. بلندترین کوه این بخش کوه بروآدلاو است که 835 گز ارتفاع دارد.
انهار: تنگی خاک اسکاتلند و اوضاع جبال آن بجریان انهار طویل و تشکل حوزه های بزرگ مساعد نیست چنانکه حوزه های بزرگترین نهرهای آن از 260 هزارگز مربع تجاوز نمی کند. اراضی مرتفعهء این سرزمین بطور عمده در جانب مغرب واقع است. و از این رو جریان اکثر انهار بسوی مشرق است و از آنجا به بحر شمال وارد میشوند. رودهائی که از حدود انگلستان بدین دریا میریزد از این قرار است: توید،(12) در یک مسافت 154 هزارگزی جریان دارد و طرف حدود اسکاتلند را از انگلستان مفروز میسازد. فورت،(13) از کوه بِن لوموند سرچشمه گرفته پس از طی مسیری پرپیچ و خم خلیجی پهناور در طول 30 هزارگز تشکیل میدهد. تای،(14) مسیر آن به 170 هزارگز بالغ می گردد و آن هم از حیث طول و هم از نظر وسعت حوزه بزرگترین نهر اسکاتلند است و از کوه بِن لوئی سرچشمه میگیرد و به دریاچهء تای که دارای 22 هزارگز طول میباشد، میریزد. دی،(15) این نهر از کوه بِن ماکدوئی سرچشمه گرفته بعد از طی سریع در یک مسافت 140 هزارگزی در جوار شهر آبردین وارد دریا میشود. اسپی،(16) این رودخانه از دامنه های شمالی سلسلهء گرامپیان سرچشمه گرفته بسوی شمال شرقی روان میشود و بعد از طی مسافت 154 هزارگز در جوار گارموت به دریا وارد می شود. نس،(17) این نهر در قطعه ای بهمین اسم جریان دارد و بمنزلهء قسمتی از کانال کالدونیا میباشد و در جوار شهر اینوِرنِس به خلیج اینوِرنِس که در اندرون خلیج مُرای واقع شده، وارد میشود. انهار جاریه در قسمت شمالی اسکاتلند در حکم جوی و سیلاب است و شایان تذکر نمیباشد. از رودخانه های موجوده در سواحل غربی فقط انهار ذیل را میتوان نام برد: لوچی، که در حکم قسمت غربی خلیج کالدونیا میباشد، و بدریاچهء ایله و از آنجا بخلیج لینه که قسمت داخلی خلیج لورن میباشد، وارد می گردد. کلاید،(18) این نهر بزرگترین نهرهای سرزمین اسکاتلند است که در مغرب جریان دارند. از دامنهء غربی کوه بروآدلاو(19) در نزدیکی منبع نهر توید سرچشمه گرفته و بطرف شمال غربی روان میشود، و از میان شهر گلاسکو که بزرگترین شهر اسکاتلند است، عبور میکند و خلیج پرپیچ و خمی تشکیل میدهد و پس از طی مسافت 160 هزارگز بخلیج کلاید میریزد. نیت،(20) این نهر از طرف شمال بسوی جنوب جاری میشود و پس از طی مسافت 96 هزارگز بخلیج سُلوَی وارد میشود.
دریاچه ها: دریاچه های متعدد، زیبائی و لطافتی خاص بسرزمین اسکاتلند داده است. تعداد دریاچه های بزرگ آن بر 40 بالغ می گردد که مهمترین آنها از قرار ذیل است: دریاچهء «لوموند» شمال خلیج کلاید. دریاچهء «آو» در قرب ساحل دریای هبریده. دریاچهء «نس» مذکور در فوق. دریاچهء «شین» در جهت شمال. دریاچهء «تای» مذکور در فوق. دریاچهء «اریکت» و غیره.
آب و هوا: هوای اسکاتلند باندازهء اقتضای عرض وی برودت ندارد. دو جهت جنوب و مشرق آن از نظر هوا تقریباً مانند هوای جهات شمالی انگلستان میباشد. در جهت مغرب باران فراوان است با این حال از بادهای شمالی و شرقی محفوظ است و بهمین لحاظ زمستان معتدلی دارد فقط در نقاط مرتفع های لاند در زمستان که برف و یخ فراوان دیده میشود در اثر جریان گرمی که از خلیج مکزیکا بسواحل این قطعه میرسد هوای معتدلی در اینجا ایجاد میشود و از این رو هوای این سرزمین از هوای سرزمین های هم اقلیم خود در اروپا ممتاز و معتدل تر است. کلیةً مقیاس حرارت متوسط در کانون ثانی 3 درجه و 35 سانتی گراد و در تموز 14 درجه است. رطوبت آن بسیار است. حد وسط باران سالیانه در خشکی 94 و در جزائر 187 میلیمتر میباشد.
محصولات، حیوانات و منابع ثروت: جهت شمالی اسکاتلند، عبارت است از کوههای متشکل از تخته سنگها و اراضی لم یزرع و عریان و مناظر حزن انگیز خشن و در کنار دره ها چیز مهمی بعمل نمیآید فقط در نقاط پست های لاند واقع در دشت گلنمور و مخصوصاً قسمت شرقی آن بر اثر سعی و همت سکنه مقداری جو و گندم و غیره بعمل می آید و ناحیهء اصلی منبت و حاصلخیز عبارت است از قسمت جنوبی معروف به لوموند و در اینجا کار کشت و زرع باندازهء انگلستان ترقی کرده و انواع محصولات را متناسب با آب و خاک بعمل می آورند. شهرها و قصبه ها و تجارتخانه های فراوان دارد. در ازمنهء سالفه اسکاتلند با جنگلهای کاج و صنوبر پوشیده بود. رومیان قدیم اینجا را کالدونیاسیلوا یعنی کالدونیای جنگلستان می نامیدند ولی امروز فقط اندک اثری از آنها در محلی موسوم به روس، در جهت شمال باقی مانده و بقیه بر اثر حوادث از بین رفته و مساعی دولت به تجدید و تکثیر جنگل ها بجائی نرسیده. حیوانات در این کشور فراوان است. بطور کلی اهالی کوهستانها بپرورش حیوانات اشتغال دارند. از سواحل و نهرها ماهی کلی صید میشود. گروهی از اهالی بصید و تجارت ماهی گذران میکنند. عمدهء معادن اسکاتلند معدن زغال سنگ و معدن آهن میباشد. وسعت معادن زغال در این کشور به 4400 هزارگز مربع بالغ می گردد که بهره برداری میشود. معادن سرب هم دارد و سنگ ساختمانی آن نیز فراوان است.
اهالی، زبان: سکنهء اسکاتلند به 000،900،4 تن بالغ میگردد. بیشتر آنان باقتضای طبیعت در قسمت جنوبی این سرزمین سکونت دارند و همه از نژاد هند و اروپائی هستند ولی منقسم بدو فرقه میشوند که از حیث خویشاوندی نژادی از یکدیگر بسیار دورند. سکان اکثر کوهستانهای هایلاند و مخصوصاً اهالی شمال غربی آن از جنس اقوام سلت میباشند که اهالی قدیمهء اسکاتلند و تمام اروپای غربی بوده اند و بنام «گائل» معروف شده اند. اینان با اهالی گال و اهالی اصلی ایرلاند هم نژادند و زبانشان نیز چندان دور از هم نیست. اما سکان جهت جنوبی و شرقی اسکاتلند به نژاد مختلفی منسوبند که از اختلاط سلتها و دانمارکیها و انگلوساکسونها بوجود آمده و زبانشان هم چندان اختلافی با زبان انگلیسی معمول در انگلستان ندارد. اینان بعدها به اسکاتلند آمده و بتدریج بر عدهء آنها افزوده شد و اهالی قدیمه را مستهلک ساخته تا آنجا که گائل ها بتدریج زبان خود را فراموش کرده و انگلیسی تمام عیار شدند و فقط شبانان کوه نشین زبان قدیمی خود را از دست نداده اند. از حیث سیما و شکل نیز در بین این دو قوم تفاوت مشاهده میشود چنانکه اکثر انگلیس ها موی بور و موی زرد و چشم آبی و چشم زرد دارند، بر عکس اکثر گائل ها دارای زلفهای سیاه و چشمان سیاه میباشند. از نظر اخلاق و عادات نیز مباینت بیِّن در میان این دو فرقه موجود است.
شهرها: در اسکاتلند شهرها و قصبه های بزرگ بسیار است. از شهرهای بزرگ این سرزمین گلاسکو(21)، ادیمبورگ(22)، دوندی(23) و آبردین(24) را باید نام برد.
فرهنگ، صنایع و تجارت: کار فرهنگ و مدارس در اسکاتلند بسیار منظم میباشد. در هر یک از بلاد گلاسکو، ادیمبورگ، آبردین و سنت آندروس مدارس عالیه دائر است. فنون و ادبیات آن بسیار پیشرفت کرده، مؤسسات علمی، کتابخانه، رصدخانه، باغ حیوانات و باغ نباتات متعدد و مکمل دارد. این سرزمین نویسندگانی نامی مانند والتر اسکات را در مهد خویش پرورانده و روزنامه ها و مجله های فنی و علمی و نشریات بسیار در این کشور طبع و منتشر میشود. صنایع آن نیز ترقی کرده انواع منسوجات پشمی و ابریشمی و آلات و ادوات آهنی گوناگون و ماشین های متنوع و نوظهور در گلاسکو و دیگر بلاد کشور ساخته میشود. مرکز عمدهء تجارت، شهر مذکور است و اکثر بلاد نیز در سواحل، در لنگرگاه های استوار و شهرهای صالح برای سیر سفائن و کانالها و دریاچه ها واقع اند و از این رو بازار گرمی دارند. صادرات اسکاتلند عبارت است از محصولات و معمولات صناعی و زغال سنگ و آهن و چارپا. معاملهء چای و قهوه و دیگر محصولات ممالک بعیده نیز در اینجا بسیار رواج دارد. خطوط آهن غالب شهرهای بزرگ را بهم پیوسته و نیز کانالهای بسیاری در این ناحیه هست و مخصوصاً کانال واقع در بین خلیج کلاید و خلیج فورت و دیگری کانال کالدونیا در شمار بزرگترین کانال های کشورند و این سرزمین را از یک جانب تا جانب دیگر شکافته و وسائل تسهیل تجارت و حمل و نقل را فراهم آورده اند.
تاریخ: نام باستانی اسکاتلند «آلبان» بوده و از اینجاست که فینیقیان باستانی تمام انگلستان را «آلبیون»(25) می نامیدند. رومیان در زمان فتوحات به این کشور دست یافتند و در قرن دوّم میلادی انگلستان را ضبط کردند و قسمت جنوبی اسکاتلند یعنی تا برزخی را که در بین دو خلیج کلاید و فورت واقع شده نیز بچنگ آورده و سدّی برای حدود خود احداث کردند و آن قسمت را که در طرف شمال این سدّ بود کالدونیا نامیدند. پس از آنکه قوت و نیرومندی رومیان به ضعف و زبونی مبدل گشت، پیکتها(26) که در کالدونیا سکونت داشتند از حدود خویش تجاوز کرده بنای غارت بریتانیا یعنی انگلستان خاص را گذاردند. بالاخره در اوائل قرن پنجم میلادی رومیان بترک انگلستان مجبور گشتند و در خلال این احوال اسکاتها از ایرلاند به اسکاتلند منتقل شدند و حکومت و دولتی مخصوص بخود بوجود آوردند و این دو قوم که هر دو سلتی نژادند آن نواحی را که رومیان «والنتیا» می نامیدند و عبارت بود از قسمت جنوبی اسکاتلند، تصاحب کردند. در این حال برتون ها یعنی اهالی قطعهء انگلستان که نیز از نژاد سلت بودند برای دست و پنجه نرم کردن با اسکات ها و پیکت ها قوم انگلوساکسون را بیاری خویش خواندند. بعدها در اواسط قرن نهم میلادی حکومت پیکت ها رو به انقراض گذاشت و اسکاتها وارث کشور گشتند و تمام سرزمین را اسکوتیا نامیدند. از همان اوان باز اهالی اسکاتلند با انگلیسی ها میانهء خوبی نداشتند و دائماً در مبارزه و مجادله بودند. بالاخره در تاریخ 1603 م. سلطان اسکاتلند حسب الوراثة بر تخت انگلستان جلوس کرد و اسکاتها با انگلیسی ها بنای سازش را گذاشتند و در سنهء 1707 م. این دو کشور بشکل مملکت واحده درآمد و سازش در بین دو قوم همنژاد روز بروز قوت یافت. در قرن 12 م. اسکاتلند به کنتی ها منقسم گشت و در سال 1437 م. شهر ادیمبورگ را مرکز قرار دادند.
(1) - Scotland.
(2) - Highlands.
(3) - Lowlands.
(4) - Strathmore.
(5) - Clyde.
(6) - Ness.
(7) - Canal Caledonien.
(8) - Grampians.
(9) - Ben Nevis.
(10) - Linnhe.
(11) - Ben More.
(12) - Tweed.
(13) - Forth.
(14) - Tay.
(15) - Dee.
(16) - Spey.
(17) - Ness.
(18) - Clyde.
(19) - Broad Law.
(20) - Nith.
(21) - Glasgow.
(22) - Edimbourg.
(23) - Dundee.
(24) - Aberdeen. (25) - اروپائیان عموماً آلبیون غدار و خائن گویند و از آن انگلیس اراده کنند. (Le PerfideAlbion)
(26) - Pictes.
اسکاتلند جدید.
[اِ لَ دِ جَ] (اِخ) (به انگلیسی: نوا اسکاتیا(1) و بفرانسه: نوول اکس(2)) ایالتی در کانادا، شبه جزیره ای واقع در مصب سَن لُران، دارای 520000 سکنه. کرسی آن هالیفاکس(3). این ناحیه همان آکادی(4) قدیم مهاجرین فرانسوی است. غلات، میوه جات، تربیت اغنام و احشام و معادن بسیار از زغال سنگ، آهن، طلا و آنتیمون دارد.
(1) - Nova Scotia.
(2) - Nouvelle ecosse.
(3) - Halifax.
(4) - Acadie.
اسکاتة.
[اِ تَ] (ع مص) خاموش شدن. سکت. سکوت. سکات.
اسکادر.
[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) (از ایتالیائی اسکادرا(2)) یکی از تقسیمات نیروی دریائی و هر یک از قسمت هایی که تشکیل یک جهاز (فلوت) دهند. بخش. (فرهنگستان).
(1) - Escadre.
(2) - Squadra.
اسکادریل.
[اِ] (فرانسوی، اِ)(1) اسکادر کوچک، مرکب از جهازات سبک. ناوگروه. (فرهنگستان). || دسته ای از هواپیما.
(1) - Escadrille.
اسکار.
[اِ] (ع مص) مست گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). مست کردن. مستی آوردن.
اسکار.
[اُ] (اِخ)(1) اوّل. یکی از سلاطین سوئد، متولد 1799 م. و متوفای 1850. وی پسر ژنرال موسوم به برنادوت است که او را بنام شارل چهاردهم بر تخت سوئد نشاندند. اسکار در سنهء 1844 م. جانشین پدر گردید. این پادشاه بترقی و تعالی کشور تمایل بسیار داشت. صنایع و امور عام المنفعه را ترویج و نظامات و قوانین را اصلاح و تعدیل کرد و پیش از جلوس بعضی آثار مربوط بتربیت عمومی و قوانین جزا بوجود آورد.
(1) - Oscar I.
اسکار.
[اُ] (اِخ) دوّم. پسر اسکار سابق الذکر، مولد استکهلم. وی جانشین برادر خود شارل پانزدهم شد و از سال 1872 تا 1905 م. پادشاه سوئد و نروژ بود و پس از جدا شدن مملکت بسال 1905، وی پادشاه سوئد گردید. (1829 - 1907 م.).
اسکارابورگ.
[اِ بُرْ] (اِخ)(1) یکی از ایالات جنوبی سوئد که از جهت جنوب شرقی به ایالت یونکوپینگ و از طرف جنوب غربی به ایالت الفبوربورگ و از سوی شمال شرقی به ایالت اُربو، و از جانب شمال به ایالت کارلستاد محدود است و دریاچهء وتِّر در طرف مشرق این ایالت واقع گشته. مساحت سطحش به 8561 هزارگز مربع بالغ است و دارای 241000 سکنه می باشد. دریاچه ها و جنگل های بسیار، آهن، و معادن گوناگون و احجار ابنیه و خاک ظروف سازی دارد، و آن قدیمترین شهر کشور مزبور است.
(1) - Skaraborg.
اسکاراموش.
[اِ] (اِخ)(1) ت. فیُرِلّی. هنرپیشهء کمدی قدیم ایتالیائی، مولد ناپل، متوفی بسال 1694 م.
(1) - Scaramouche, T. Fiorelli.
اسکاربرو.
[اِ بُ رُ] (اِخ)(1) شهرکی واقع در انگلستان در میان خلیجی کوچک در 68 هزارگزی شمال شرقی شهر یُرک، دارای 46000 تن سکنه. لنگرگاه، یک کاخ باستانی، تجارت زغال، مشروبات، ماهی و غیره و حمامها و آبهای معدنی دارد.
(1) - Scarborough.
اسکارپ.
[اِ] (اِخ)(1) رودخانه ای است در جهت شمالی فرانسه که در ایالت پادکاله سرچشمه گرفته بعد از طی یک مسافت 100 هزارگزی به رود اسکو میریزد و مسافت 80 هزارگزی از این رود را بوسیلهء سدّها قابل کشتی رانی کرده اند.
(1) - Scarpe.
اسکارپا.
[اِ] (اِخ)(1) آنتونیو. دستکار (جرّاح) و عالم تشریح ایتالیائی. (1747 - 1832 م.).
(1) - Scarpa, Antonio.
اسکارکلا.
[اَ کَ] (اِخ) موضعی در دابو (آمل مازندران). (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 112 بخش انگلیسی).
اسکارگا.
[اِ] (اِخ)(1) پیتر پانسکی. بزرگترین خطیب لهستان. مولد گرُژِک. (1536 - 1612 م.).
(1) - Skarga, Piotr Pawenski.
اسکارلاتی.
[اِ لاتْ تی] (اِخ)(1) اَلِسّاندرو. یکی از موسیقی شناسان و آهنگ سازان معروف ایتالیا و مؤسس سبک ناپلیتن. مولد وی ناپولی 1650 م. و وفات بسال 1725 م. وی اُپراهای بسیار دارد.
(1) - Scarlatti, Alessandro.
اسکارن.
[اِ رُ] (اِخ)(1) پُل. شاعر و نویسندهء فرانسوی، مولد پاریس. او راست: ویرژیل تراوستی، رمان کمیک و کمدی های ابتکاری او مقدمهء آثار مولیر بشمار میرود. وی با نوادهء آگریپا دُبینه که بعدها مادام دُمَنْتِنُن گردید، ازدواج کرد و در بیشتر ایام عمر از روماتیسم معذّب بود. (1610 - 1660 م.).
(1) - Scarron, Paul.
اسکارن.
[اِ رَ] (اِخ) قریه ای نزدیک دبوسیه از نواحی صغد از قرای کشانیة و از آنجاست بکربن حنظلة بن انومرد الاسکارنی الصغدی و پسر وی محمد بن بکر متوفی پس از 370 ه .ق . (معجم البلدان).
اسکارن.
[اِ رِ] (اِخ)(1) کرسی کانتن آلپ ماریتیم، ناحیهء نیس، دارای 1062 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد.
(1) - Escarene (L').
اسکارنی.
[اِ رَ] (ص نسبی) منسوب به اِسْکارَن، قریه ای از قراء صغد سمرقند. (سمعانی). رجوع به اِسْکارَن شود.
اسکاروس.
[اِ] (اِخ) توفیق افندی. مدیر بخش کتب اروپائی در دارالکتب المصریه. او راست: نوابغ الاقباط و مشاهیرهم. وی در این کتاب تراجم نوابغ قبطیان را در قرن نوزدهم در سیاست و علم و دین و ادب گرد آورده، جزء اول آن در مصر بسال 1910 م. بطبع رسیده و جزء دوم بسال 1914 م. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 436).
اسکاغراک.
[اِ غِ] (اِخ)(1) اِسْکاگِرراک. تنگه ای بین ژوتلاند و نروژ. و آن بحر شمال را به کاتِّگا متصل میسازد.
(1) - Skagerak. Skagerrak.
اسکاف.
[اِ] (ع ص) (ظ: از شکافتن فارسی) هر صانع که با آلتی آهنین کار کند. هر اهل حرفه که به آهن کار کند. (منتهی الارب). هر صانع. (مؤید الفضلاء). کل صانع. (مهذب الاسماء). هر پیشه وری. (ربنجنی). || یا هر اهل حرفه است سوای کفشگر، که آن اسکف است. (منتهی الارب). || یا کفشگر. (منتهی الارب) (ربنجنی). ارسی دوز. کفش دوز. کفاش.(1) موزه دوز. خفاف. اسکوف. ج، اساکفة :
آلت زرگر بدست کفشگر
همچو دانه کشت کرده ریگ در
وآلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که، استخوان در پیش خر.
مولوی.
|| نجار. درودگر. چوب تراش. || (اِ) دردی می. || سر. || ران. (منتهی الارب).
(1) - Cordonnier.
اسکاف.
[اِ] (ع مص) کفشگر شدن: اسکف فلان؛ اسکاف گردید. (منتهی الارب).
اسکاف.
[اِ] (اِخ) دو موضع بنواحی نهروان از اعمال بغداد. (منتهی الارب). نام دو ناحیهء بزرگ موسوم به اسکاف علیا و اسکاف سفلی در عراق، در جوار نهروان و بین بغداد و واسط. بعد از سلجوقیان به هنگام ویرانی نهروان دو ناحیهء فوق نیز ویران گشت. جمعی از دانشمندان و مشاهیر از این سرزمین ظهور کرده بنسبت اسکافی معروف شده اند. رجوع به اسکاف بنی جنید شود.
اسکاف.
[اِ] (اِخ) (ابوحنیفهء...) از شعرای مرو بود و در عهد دولت سنجری والی ولایت سخن پروری شد. اگرچه کفشگر بود اما طبعی لطیف داشت و ابیات و اشعار او بسیار است. میگوید:
از بس که شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت
ای ازدر آنکه دل نیارد یادت
چندانکه مرا غم است شادی بادت.
هم او راست: رباعی
نه گفته بدی غم تو خواهم خوردن
غمهای ترا بطبع بنهم گردن
من خود بمیان عهد گفتم آن روز
بر گفت تو اعتماد نتوان کردن.
و له:
گر کرد خلاف و نامد امشب یارم
من نیز شراب دیدگان پیش آرم
با نومیدی غم کهن بگسارم
خود فردا را دو صد غم نو دارم.
و این قطعه هم او گفته است، شعر:
گرچه او راست کسوت زیبا
ورچه ما راست خرقهء رسوا
ما چو مغزیم در میانهء جوز
او چو خسته ست در دل خرما.
و له:
بخور ای سیدی بشادی و ناز
هر کجا نعمتی بچنگ آری
دهردر بردنش شتاب کند
گر تو در خوردنش درنگ آری.
(لباب الالباب ج 2 صص 175 - 176).
اما ابوحنیفهء اسکافی مشهور، غزنوی است و معاصر مسعود غزنوی. رجوع به ابوحنیفهء اسکافی غزنوی شود.
اسکاف بنی جنید.
[اِ فِ بَ جُ نَ] (اِخ)جائی است بعراق که باقی رود نهروان اندر کشت وی بکار شود. (حدود العالم). اسکاف بنی الجنید، بنی الجنید رؤسای این ناحیه بودند و ایشان دارای کرم و نباهت بودند و این موضع بنام ایشان خوانده شد و آن شامل اسکاف علیا از نواحی نهروان بین بغداد و واسط از جانب شرقی است و دیگر اسکاف سفلی که نیز در نهروان است. گروهی از اعیان علماء بدانجا منسوبند. (معجم البلدان).
اسکافی.
[اِ] (ص نسبی) منسوب به اسکاف که ناحیه ای است در بغداد در جهت نهروان از سواد عراق. (انساب سمعانی).
اسکافی.
[اِ] (اِخ) و اسمه... نحو مأتی ورقة. [ کذا ]. (ابن الندیم ص 239).
اسکافی.
[اِ] (اِخ) رجوع به ابن جنید ابوعلی محمد بن احمدبن جنید و خاندان نوبختی ص 117 شود.
اسکافی.
[اِ] (اِخ) ابوحنیفه. رجوع به ابوحنیفهء اسکافی شود.
اسکافی.
[اِ] (اِخ) رجوع به ابوالفضل جعفربن محمود اسکافی شود.
اسکافی.
[اِ] (اِخ) حسن بن علی بن ابی سالم المعمربن عبدالملک بن ناهوج. رجوع به حسن... شود.
اسکافی.
[اِ] (اِخ) علی بن محمد اسکافی نیشابوری مکنی به ابی القاسم. رجوع به ابوالقاسم اسکافی شود.
اسکافی.
[اِ] (اِخ) محمد بن عبدالله خطیب اسکافی مکنی به ابی عبدالله. ادیب لغوی. رجوع به محمد بن عبدالله خطیب اسکافی و معجم المطبوعات و روضات الجنات ص 560 ببعد شود.
اسکافی.
[اِ] (اِخ) محمد بن عبدالله اسکافی مکنی به ابی جعفر. از ائمهء معتزلهء بغداد. متوفی بسال 140 ه .ق . وی در بعض عقاید بشیعه نزدیک است و طایفهء «اسکافیه» بدو منسوبند و او میگفت: ان الله تعالی لایقدر علی ظلم العقلاء و یقدر علی ظلم الاطفال و المجانین. (مقریزی 2 : 346) (اعلام زرکلی ج 3 ص 923) (خاندان نوبختی ص 81 و 85 و 137 و 241) (ضحی الاسلام ج 3 ص 79).
اسکافی.
[اِ] (اِخ) محمد بن همام بغدادی مکنی به ابی علی. رجوع به ابوعلی همام اسکافی و خاندان نوبختی ص 215، 227، 230 و 234 شود.
اسکافی.
[اِ] (اِخ) نیشابوری. او را رسائلی است. (ابن الندیم).
اسکافیة.
[اِ فی یَ] (اِخ) اصحاب ابی جعفر الاسکاف. قالوا: ان الله تعالی لایقدر علی ظلم العقلاء بخلاف ظلم الصبیان و المجانین فانه یقدر علیه. (تعریفات جرجانی). فرقه ای از معتزله و یاران ابوجعفر اسکاف باشند. گویند: خدای تعالی توانا نباشد که بر خردمندان ستم کند بخلاف کودکان و دیوانگان که نسبت به آنان ستم تواند کرد. کذا فی شرح المواقف. (کشاف اصطلاحات الفنون) (سمعانی).
اسکاگرراک.
[اِ گِ] (اِخ)(1) رجوع به اسکاغراک شود.
(1) - Skagerak. Skagerrak.
اسکال.
[اَ] (ع اِ) جِ سِکل، بمعنی ماهی سیاه سطبر. (منتهی الارب).
اسکالا.
[اِ] (اِخ)(1) یا اسکالی ژری(2). خاندان ایتالیایی، که چند تن از اعضای آن، وابسته به حزب ژیبِلَن(3)، سنیوریا پدستای(4) وِرُن شدند. مشهورترین آنان کان، ژنرال اتحادیهء ژیبِلَن های لُمباردی است، وی دانته را آنگاه که تبعید شده بود پناه داد. (1291 - 1329 م.).
(1) - Scala.
(2) - Scaligeri. (3) - Gibelin طرفدار امپراطوران آلمان.
(4) - Podestat قاضی اول در مرکز و شمال ایتالیا.
اسکالانوا.
[اِ نُ] (اِخ)(1) (در ترکی: کوشادسی(2)) شهر و بندری در ترکیه، واقع در خلیجی از بحر اِژِه، دارای 6000 تن سکنه.
(1) - Scala - Nova.
(2) - Kouchadassi.
اسکالیژر.
[اِ ژِ] (اِخ)(1) ژول سزار. عالم لغت و طبیب ایطالیائی، مولد پادو. یکی از بزرگترین فضلای عهد رنسانس. او راست: پوئتیک(2) که مشهور است. (1484 - 1558 م.). || پسر او، ژُزِف، لغوی، پرُتِسْتان، مولد آژِن است. (1540 - 1609 م.).
(1) - Scaliger, Jules - Cesar.
(2) - Poetique.
اسکاماندر.
[اِ] (اِخ)(1) یا کسانت. شطی در ترُآد قدیم، که در اشعار ذکر آن آمده است.
(1) - Scamandre. Xanthe.
اسکان.
[اِ] (ع مص) آرام کردن. (منتهی الارب). آرامانیدن. (زوزنی). || بی حرکت ساختن حرف را. (منتهی الارب). بی حرکت کردن حرف. ساکن خواندن و بی حرکت ادا کردن حرفی. ضد قلقلة. عبارت است از سلب حرکت در مواردی که حرف موقوفٌعلیه کسره یا فتحه یا ضمه داشته باشد، و حروف اسکان 23 است (یعنی همهء حروف غیر از پنج حرف ج، د، ق، ط، ب). || جای دادن کسی را در خانه. (منتهی الارب). در جای فروآوردن. (تاج المصادر بیهقی) : صلی الله علیه صلوة اسکنه بها فی جنات النعیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300). || مسکین گردانیدن. || مسکین شدن. (منتهی الارب). || آرامیدن. (زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی).
اسکان.
[اَ] (ع اِ) جِ سَکن.
اسکان.
[اِ] (اِخ) دهی جزء دهستان کزاز سفلی بخش سره بند شهرستان اراک، در 24000 گزی شمال آستانه و 6000 گزی راه اراک به بروجرد. کوهستان، سردسیر. سکنه 797 تن. شیعه، فارسی. آب آن از رودخانهء دوآب و چشمه سراب. محصول آن غلات، چغندر قند، انگور، میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو و از فر میتوان اتومیبل برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 13).
اسکاندی.
[اِ] (اِخ)(1) اِسْکاندیا. نام باستانی سوئد و نروژ است. در اعصار قدیمه فقط قسمت جنوبی این شبه جزیره معلوم بود و از این رو چنان می پنداشتند که آن جزیره است نه شبه جزیره.
(1) - Scandie.
اسکاندیناو.
[اِ] (اِخ)(1) نام یکی از اقوام هند و اروپائی که در اروپا سکنی داشته اند و در حکم شعبه ای از ژرمانها یعنی گُتها بوده اند، و آن شامل سوئدیها، نروژیها و دانمارکیهاست. اینان از ازمنهء قدیمه در جهت شمالی اروپا یعنی سواحل بحر بالتیک اقامت داشتند. در آن دوره ها زبان اسکاندیناوی به دو شعبه منقسم میشده یکی مختص اهالی کوهستانی و دیگری مخصوص صحرانشینان بود. از شعبهء اول زبان فوق السنهء ایسلاند و نروژ و از شعبهء دوم السنهء دانمارک و سوئد نشأت یافته. زبان ایسلاند بحالت قدیمی خود باقی مانده ولی زبان نروژ تغییراتی یافته و کلماتی از السنهء دیگر اخذ کرده و در نتیجه بین دو زبانی که وقتی منشأ واحد داشته اند تفاوت نمایان مشاهده میشود و همچنین در بین السنهء سوئد و دانمارک نیز تفاوت بسیار است. با این وصف زبانهای چارگانهء مزبور بهم شباهت بسیار دارند و نیز ارتباطی نمایان با زبان آلمانی دارند. اهالی اسکاندیناوی از جملهء اقوام آریائی میباشند و از ازمنهء بسیار قدیم از آسیای وسطی باروپا کوچ کرده اند و از این رو مناسبات بسیار خویشی و قرابت اینان را با اُمم هند و اروپائی اعم از اروپائیان مانند ژرمن ها، لاتن ها و اسلاوها و مردم آسیائی مثل ایرانیان و هندیان ثابت میکند. اسکاندیناویها از زمانهای قدیمه قومی جسور و سلحشور بودند و از شکار و صید ماهی معیشت میکردند و تا اعصار و قرون اخیره از اوضاع تمدن اقوام ساکنه در جهات جنوبی اروپا آگاه نبودند و با آنان اختلاط و امتزاجی نداشتند و عادات و رسوم و سنن دیرینه در میان آنان بجا مانده بود. اساطیر قدیمهء آنان شکل غریبی دارد، چنانکه دوزخ را جائی پر برف و یخ و بهشت را محلی گرم و نرم میدانستند و اعتقاد خلل ناپذیر آنان این بود که هر کس در جنگ جان ندهد به بهشت جاویدان راه ندارد و در بستر استراحت مردن مرگی ننگ آور بود و هیچ فردی آرزوی چنین مرگی را نداشت، و جزء لاینفک عقیدهء فوق این بود که هر کس با اسلحه و اسب خود بفردوس اعلی درآید، لذا مردگان را با این دو یکجا مدفون میساختند.
(1) - Scandinave.
اسکاندیناوی.
[اِ] (اِخ)(1) اسکاندیناویا. شبه جزیره ای است در جهت شمالی اروپا که دو کشور سوئد و نروژ و شبه جزیرهء دانمارک و جزائر چندی را در بر دارد و بجزیرهء ایسلاند نیز اطلاق میشود. نخستین کسی که این نام را به این جا داده پلینیوس است که از دانشمندان علوم طبیعی رومیان بود و او این کلمه را بجزائر دانمارک و بدو جزیرهء (بزعم او) سوئد و نروژ اطلاق کرده و شبه جزیرهء ژتلاند از دانمارک را جزء سرزمین ژرمنها قرار داده است.
(1) - Scandinavie.
اسکانیة.
[اَ نی یَ] (اِخ) (ملوک ال ....) پادشاهان اشکانی: فاما کتاب کلیلة و دمنة فقد اختلف فی امره فقیل عملته الهند و خبر ذلک فی صدر الکتاب و قیل عملته ملوک الاسکانیة و نحلته الهند. (فهرست ابن الندیم از محمد قزوینی در تعلیقات چهارمقاله ص 176). رجوع به اشکانیان شود.
اسکاوند.
[اَ وَ] (اِخ) سکاوند است و آن کوهی باشد نزدیک بسیستان، و معرب آن سجاوند است. (برهان). رجوع به سکاوند شود.
اسکب.
[اُ کُ] (اِخ)(1) یا اسکپلیه. شهری در یوگسلاوی، در کنار وَردَر، دارای 85000 تن سکنه.
(1) - Uskub. Skoplje.
اسکبسیس.
[اِ کِ] (اِخ)(1) شهری مولد قورسقس(2): قورسقس من اهل اسکبسیس. (تاریخ الحکماء قفطی چ لایبزیک ص 24).
(1) - Scepsis.
(2) - Coriscus.
اسکبلو.
[اِ کُ بِ لِ] (اِخ)(1) میخائیل. ژنرال روس، مولد ریازان. وی در محاربات بین روسیه و ترکان ابراز لیاقت و ترکستان را فتح کرد. (1843 - 1882 م.).
(1) - Skobelev, Mikhail.
اسکبون.
[اَ کِ] (اِخ) یکی از قلاع منیعهء فارس از روستای نائین، و صعود بدان بسیار سخت است و فتح آن بقهر ممکن نیست و در آن چشمهء آب گرمی است. (معجم البلدان) (مرآت البلدان).
اسکبة.
[اُ کُبْ بَ] (ع اِ) اُسْکُفّة. آستانه: اسکبة الباب؛ ستانهء در. (منتهی الارب).
اسکپاس.
[اِ کُ] (اِخ)(1) حجّار یونانی، مولد پارُس. حجّاریهای برجستهء مُزُلِهء(2) مشهور از اوست. (حدود 420 - حدود 350 ق. م.).
(1) - Scopas.
(2) - Mausolee.
اسکپلیه.
[اِ کُ یِ] (اِخ)(1) (در ترکی: اسکب) رجوع به اسکب شود.
(1) - Skoplie. Skoplje.
اسکت.
[اِ کَ / اَ کَ] (ع اِ) اسکة. یکی از اسکتان. (منتهی الارب). رجوع به اسکتان شود.
اسکت.
[اِ کُ] (اِخ)(1) ژان. رجوع به اری ژن شود.
(1) - Scot, Jean.
اسکت.
[اِ کُ] (اِخ) والتر. رجوع به اسکات (والتر) شود.
اسکتان.
[اِ کَ / اَ کَ] (ع اِ) (به صیغهء تثنیه) دو کرانهء شرم زنان. دو کرانهء زهدان یا هر دو جانب آن که متصل دو کرانه است یا دو کرانهء فرج. هر دو کرانهء فرج. (منتهی الارب). دو لب یا دو سوی رحم یا شرم زن. دو کنارهء فرج. (مهذب الاسماء). واحد آن، اسکت است.
اسکتو.
[اُ کُ] (اِ) بلغت تنکابن سُعْد است و گرههای ریشهء گیاهی را نیز به این اسم خوانند. و آن مدور و بسیار لذیذ و شیرین و بقدر نخودی میباشد و برگش باریکتر از برگ کراث است و زیاده بر سه عدد نمی باشد و بی ثمر و بی گل و در ریگزارهای حریم آبها میروید. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به سُعْد شود.
اسکجکت.
[ ] (اِخ) دهی از مضافات بخارا: اسکجکت کندزی بزرگ دارد و در وی مردمان توانگر بوده اند و سبب توانگری ایشان کشاورزی نبوده از بهر آنکه ضیاع آن دیهه ویران و آبادان آن بهزار جفت نرسیده است و مردمان او همه بازرگان بوده اند و از آنجا کرباس بسیار خیزد و هر پنجشنبهی آنجا بازار بوده است و آن دیهه (از جمله) خاصه (مملکت) سلطان نیست و ابواحمد الموفق بالله این دیهه را بمقاطعه داده بود بمحمدبن طاهر که امیر خراسان بود و باز فروخت بسهل بن احمد الدّاغونی البخاری و بها گرفت، وی آنجا گرمابه ای بنا کرد و کاخی عظیم بر گوشه ای بر (زیر) لب رود [ ساخت ] و تا بروزگار ما بقیهء آن کاخ مانده بود و آنرا کاخ داغونی خوانده اند. آب رود آن کاخ را ویران کرد و مر این سهل بن احمد داغونی را بر اهل اسکجکت ضریبه ای بوده است هر سالی ده هزار درم قسمت بر خانه ها کردندی پس از این دیهه ضریبه بازگرفتند دو سه سال و بسلطان بازگشتند و از وی یاری خواستند و ورثهء سهل بن احمد قباله بیرون آوردند بروزگار امیر اسماعیل سامانی، وی قباله ای دید درست و لیکن خصومت دراز شده بود خواجگان شهر میانجی شدند اهل دیهه و ورثهء داغونی را بصد و هفتاد هزار درم صلح کردند این اهل دیهه مر این دیهه را بخریدند تا این ضریبه از ایشان برخاست و آن مال بدادند و بدین دیهه هرگز مسجد جامع نبوده است تا بروزگار ملک شمس الملک نصربن ابراهیم بن طمغاج خان خواجه ای بوده [ است ] از اهل دیهه که او را خوانسالار خواندندی. مردی محتشم بود با خیل انبوه و از جملهء عمال سلطان بود، وی مسجد جامع بناکرد از خالص مال خود بغایت نیکو و مالی عظیم خرج کرد و نماز آدینه گزارد. احمدبن (محمد) نصر گوید که مرا خطیب شرع خبر داد که نماز آدینه ای بیش نگزاردند اندر آن مسجد جامع [ و ] بعد از آن ائمهء بخارا رها نکردند و روا نداشتند تا آنجا نماز جمعه گزارند و آن مسجد آدینه معطل بماند تا بروزگار قدرخان جبرئیل بن عمر بن طغرل خان به بخارا امیر شد و نام او طغرل بیک بود و کولارتکین لقب شده بود. وی چوبهای آن مسجد را بخرید [ از ] ورثهء (خوان) سالار [ و ] آن مسجد را ویران کرد و چوبها را بشهر بخارا آورد و مدرسه بناکرد بنزدیک چوبهء بقالان و آن چوبها را در آنجا خرج کرد و مال بیحد آنجا بکار برد و آن مدرسه را مدرسهء کولارتکین خوانند و خاک این امیر در آن مدرسه بود. (ترجمهء تاریخ بخارای نرشخی صص 14 - 16). در کتب جغرافی عرب نام اسکجکت یافت نشد. احتمال قوی است که با سکجکث یکی باشد. سمعانی در انساب گوید: سکجکث بکسر سین مهمله و جیم بین دو کاف که اولی مکسور و دومی مفتوح و در آخر ثاء مثلثه میباشد، دیهی است در چهارفرسخی بخارا بر راه سمرقند و منسوب به آنجا را سکجکثی خوانند. (ترجمهء تاریخ بخارا ص 15 حاشیهء 1). و رجوع بشرح احوال رودکی تألیف نفیسی ص 63، 77، 105، 107 و 222 شود.
اسکجموک.
[ ] (اِخ) ابن سخسک جدّ ارثموخ بن بوزکاربن خامکری بن شادش بن سخربن ازکاجواربن اسکجموک بن سخسک بن بغرة بن آفریغ، و این ارثموخ معاصر رسول اکرم بوده است. (تعلیقات چهارمقاله ص 248 از آثار الباقیه ص 35، 36).
اسکچه.
[اَ کُ چَ / چِ] (اِ) در گناباد (خراسان) سِکسکه. اُکچه (نیز در گناباد). هُکِه.
اسکدار.
[اَ کُ / اِ کُ / اُ کَ] (نف مرکب، اِ مرکب) اسکذار. اسگدار. اسگذار. اسب گدار. اسب گذار. اسپ گذارنده. خوارزمی گوید: اصل آن «از کو داری» است یعنی از کجا گرفته؟ و آن مدرجی است که در آن عدد خرائط و کتب وارده و نافذه و نامهای صاحبان آن نوشته میشود. (مفاتیح). هدایت در انجمن آرای ناصری گوید: ظن فقیر آن است که در اصل ترکی بوده و چون اسک بمعنی الاغ است، اسکدار بمعنی الاغ دار. و این قول بر اساسی نیست. || پیک سوار. آن بریدی باشد که از بهر شتاب بهر فرسنگی اسبی و منزلی داشته باشد در راه با توشه چون از اسب فرودآید بر آن دیگر نشیند و شکم بسته دارد تا زور صعب به وی نرسد. (لغت فرس اسدی).
اسگدار و اشگزار [ کذا ] نیز گویند. اسکدار آنست که چون قاصدی را خواهند که به تعجیل بجائی بفرستند در هر منزل جهت او اسبی نگاه دارند تا منزل بمنزل بر اسب تازه زور سوار شود و بعربی برید خوانند(1). (برهان) (جهانگیری). نامه بر که بجهت او در هر منزل الاغ مهیا باشد. (رشیدی). الاغی که بهر او به هر فرسنگ اسب و توشه مهیا دارند تا چون از این اسب فرود آید، بر آن بنشیند. (شرفنامهء منیری). قاصدی که در هر منزلی جهت او اسبان آسوده بازدارند که او بسرعت رود و آنرا یام گویند. (غیاث) (سروری). و بهندی داک چوکی. (آنندراج). ایلچی. (جهانگیری). الاغ. اولاغ. این لغت در بلاد اسلامبول معمول و شایع است. (آنندراج) :کنت اتقلد مجلس الاسکدار فی دیوان الخراج. (کتاب الوزراء الکتاب جهشیاری چ 1357 ه . ق. ص 154).
تو گوئی که ز اسرار(2) ایشان همی
فرستد بدو آفتاب اسکدار.عنصری.
بر عزم جنبش این نیت من که کرده ام(3)
نزد شهنشه ملکان بر، باسکدار
از من خدایگان همه شرق و غرب را
درساعت این خبر بگذار ای خبرگذار.
منوچهری.
|| در زمان پیشین که بر سر هر منزلی پیکی بداشتندی که تا این پیک دیگر در رسیدی نامه بدان دادی که آسوده است و این پیک بمنزل پیشتر بردی و بدان آسودهء دیگر دادی تا نامه زود بمقصود رسیدی و با اسب راه بریدندی و شکم بسته داشتندی تا زور صعب بدو نرسد. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). || پیادگان باین نوع (معنی اول) را نیز گویند که در هر چند قدم یکی نشسته باشد و خط و کتابت را پیادهء اول بدویم و دویم بسوم دهد تا بمقصد رسد و این در هندوستان بیشتر متعارف است. (برهان). || آن باشد که پیکان آسوده بر راه در مواضع معینه بنشانند جهت رسیدن نامه و اعلام و اخبار احوال و هر پیکی را مقرر باشد که چه مقدار می باید رفت چون هر یک بدیگری رسد نامه بدو دهد و آن یک بدیگری برین ترتیب تا زودتر نامه برسد و باشد که در هر منزل جهت مصلحت اسب و زاد نیز داشته باشند و در اصفهان و عراق و اکثر بلاد عجم آنرا دلام گویند. (صحاح الفرس). رجوع به بُسفر(4) و اسکوتاری و اسکوداری و اسکداری شود :این نامه نبشته آمد و باسکدار گسیل کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 559). چهارم صفر اسکدار هرات رسید. (تاریخ بیهقی ص371). نامها رفت باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود. (تاریخ بیهقی ص297). مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه نویسد با قاصدی از آن خویش و یک اسکدار که آنچه پیش از این نبشته شده بود باطل بوده است. (تاریخ بیهقی ص322). نماز دیگر پیش امیر بنشسته بودم اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند. حلقه برافکنده و بر در زده دیوانیان دانسته بودند که هر اسکداری که چنین رسید سخت مهم باشد. (تاریخ بیهقی ص323). نامه رسید از بُست باسکدار. (تاریخ بیهقی ص375). بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل در این اخبار بسته و هر روز اسکدار میرسید. (تاریخ بیهقی ص348). اسکدار غزنین رسید در این ساعت، پیش برد، نامهء کوتوال غزنین بود. (تاریخ بیهقی ص622). نامه درنوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکداری نهادند. (تاریخ بیهقی ص553). امیر نامه ای فرمود بوزیر در این باب و باسکدار گسیل کرد. (تاریخ بیهقی ص549). تا چاشتگاه اسکداری رسید. (تاریخ بیهقی ص348). سواری دررسید او سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقه برافکنده و بر در زده بخط بوالفتح حاتمی نایب برید هرات. (تاریخ بیهقی ص553). من نامه نبشتم وی آنرا بخط خویش استوار کرد و خریطه کردند در اسکدار گوزگانان نهادند. (تاریخ بیهقی ص406). || خریطه و کیسه را نیز گویند که قاصدان مکتوب در آن نهند. (برهان). خریطة الفیج یضع فیها الکتب (السامی)؛ یعنی اسکدار کیسهء پیک است که در او مکتوبات گذارند و این معنی به بیت مذکور (شعر عنصری مذکور در فوق) نیز مناسبت دارد. (سروری). نامه دان.
(1) - Courrier. (2) - ن ل: کز اخیار.
(3) - در عزم و جنبش و نیت من که کرده ام.
(4) - بگمان من این کلمه که امروز نام قصبه ای بساحل بسفر است ابتداء نام فارسی بسفر بوده است مرکب از اسپ و گذار چنانکه بسفر نام یونانی آن جاست و مرکب است از بُس بمعنی گاو و فُرس، گُدار که بمعنی گاوگدار است و در هر دو اسم اشاره به تنگی این معبر دریائی هست.
اسکدار.
[اِ کُ] (اِخ)(1) شهریست که قسمتی از قسطنطنیه را تشکیل میدهد و در مدخل تنگهء استانبول در جهت بحر مرمر و روبروی شهر استانبول در ساحل آناطولی واقع است و در دامنه های کوه چاملیجه در وضع متمایل در بالای چندین تلّ دیده میشود و دورنمای بسیار دلکش و زیبائی دارد. گرداگرد اکثر خانه های آنرا باغچه ها و اشجار فراگرفته، 24000 سکنه، 74 مسجد آدینه، 47 تکیه، و چارسوق، و دارالشفا و دارالضعفا دارد. بزرگترین مساجد آن عبارتست از: اسکله، والدهء کبیر، آیازمه، والدهء عتیق، و جامع سلطان سلیم که در سلیمیه واقع است. منسوجات ابریشمی آن ممتاز است. روفرشیهای ابریشمی موسوم به «اسکدار چاتمه سی» بسیار دلفریب و زیباست. در سوابق ایام اسکدار اهمیت تجارتی بسیار داشته و سرمنزل قافله هائی بود که به آناطولی و ایران و عربستان آمد و شد داشتند ولی امروزه در نتیجهء حمل ونقل مال التجاره با کشتی ها اهمیت آن از بین رفته و خود استانبول مرکز مهم داد و ستد گشته است. حوائج خود اسکدار و حومهء آن بوسیلهء چارسوق آن رفع میشود، فقط بازار حیوانات در اینجا رونق دارد. تعدادی از قراء باصفا و باغ و باغچه های دلگشا در بالای اسکدار وجود دارد مانند چاملیجه و بلغورلی و غیره و در جهت جنوب غربی آن گورستان وسیعی پر از سرو و صنوبر دیده میشود که منظرهء جنگل را داراست. اسکدار یکی از بلاد قدیمه است و نام قدیمی آن خریسوپلیس(2) یعنی شهر زر (طلا) بوده. در وجه تسمیهء آن آراء قوم مختلف است، بنابر روایتی بانی این شهر خریسس پسر آگاممنون بوده و باین مناسبت این نام بوی داده اند، خبر دیگر گوید: ایرانیان قدیم پس از فیروزی در این نواحی در بن شهر خزینه ای تأسیس کردند و زرهائی را که از وجوه مالیات آن اقطار بدست می آمد در آنجا ذخیره و محافظت میکردند و از این رو موضع مزبور بدین نام نامیده شده است. در موقع غروب آفتاب این شهر با رنگ زردی مستور و پوشیده میگردد، بعضی همین امر را علت تسمیهء آن دانسته اند. در سوابق ایام این شهر از بیزانس یعنی استانبول قدیم مهمتر و بزرگتر بوده بعدها که بتدریج بیزانس توسعهء بسیار یافت نام قسطنطنیه را بوی دادند و خریسوپلیس حکم شهر درجهء دوم را پیدا کرد تا آنجا که در شمار یکی از محلات قسطنطنیه درآمد. کیفیت تحول خریسوپلیس بشکل اسکوتاری و وجه این تسمیه معلوم نیست. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Scutari.
(2) - Chrysopolis.
اسکدار.
[اِ کُ] (اِخ) قریهء بزرگی است مرکز ناحیه و مرکز قضای ولایت و سنجاق ادرنه، در طرف چپ یعنی جانب شمال نهر مریج در مسافت قریب بسه ساعت از شمال غربی شهر ادرنه. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکدار.
[اِ کُ] (اِخ) (ناحیهء...) ناحیه ایست در ولایت و سنجاق ادرنه و شامل 37 ده میباشد. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکداری.
[] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن شیخ حسن کانقری. وی در مائهء سیزدهم هجری میزیست. او راست: حاشیه بر حاشیهء خیالی بر شرح سعد بر عقاید نسفیه (توحید)، و در بولاق بسال 1254 ه . ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).
اسکداری.
[اِ کُ] (اِخ) محمد امین. او راست: حاشیه بر شرح العصام ملا جامی بر کافیهء ابن حاجب (در نحو)، این کتاب در آستانه بطبع رسیده است. و نیز شرح علی جملة فی المبادی العامة (منطق) که در آستانه بسال 1271 ه . ق. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات).
اسکدن.
[اِ کِ دُ] (اِخ) بارتلمئو. نقاش ایتالیائی، مولد مُدِن (حدود 1580 م.) و وفات 1615.
اسکده.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان رشت در 12000 گزی جنوب رشت و 5000 گزی جنوب لاکان. دامنه، معتدل مرطوب، مالاریائی. سکنه 95 تن. زبان گیلکی فارسی. استخر محلی. محصول برنج. شغل اهالی زراعت، راه مالرو. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
اسکذار.
[اُ کُ] (نف مرکب، اِ مرکب)اسکدار. رجوع به اسکدار شود.
اسکر.
[اَ کَ] (اِخ) قریه ای است مشهور قرب صعید مصر، بین آن و فسطاط از کورهء اطفیحیه دوروزه راه است. عبدالعزیزبن مروان بعلت نزهت این قریه بدانجا بسیار میرفت و اقامت میکرد و هم آنجا درگذشت. و بعضی پنداشته اند که موسی بن عمران(ع) در اسکر متولد شده، و بدانجا او را مشهدی است که تاکنون زیارتگاه است. (معجم البلدان).
اسکراپار.
[اِ] (اِخ)(1) قضائی است در آرناودستان در سنجاق برات از ولایت یانیه و در جانب جنوب شرقی برات که سمت مرکزیت دارد، و از 63 دهکده مرکب است. مرکز آن را چوروووده خوانند این محل یک دارالحکومه و 3 کاروانسرا دارد و در هر پنجشنبه یک بازار مکارهء هفته ترتیب داده میشود. قضای مزبور بین دو کوه واقع شده و در واقع وادی نهر برات است و اکثر اراضی آن لم یزرع و از زمینهای شوره زار مستور است و محصولات آن بسیار کمست. سکنهء وی کم وبیش بکشاورزیهای جزئی اشتغال دارند. در این قضا فقط دو باب مکتب صبیان دیده میشود و همهء اهالی مسلمانند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Skrapar.
اسکرار.
[اَ کُ] (اِ) مؤلف مؤیدالفضلا آورده: بفتح یکم و ضم سوم، زاغ (کذا فی الدستور). اقول: غالب آنست که این از باب تصحیف و تحریف کاتب است، اسکدار را اسکرار نوشته است و کتابت دال و راء قریب است و الاغ را زاغ نوشته است بدینکه الف را در یکی ترک کرد و در دیگری لام را گمان برده که زاء است باجتهاد.
اسکران.
[] (اِخ) یکی از قرای معظم رودشت (عراق عجم). (نزهة القلوب حمدالله مستوفی مقالهء 3 چ گای لیسترانج ص51).
اسکرانتن.
[اِ تُ] (اِخ)(1) شهری در اتازونی (پنسیلوانی)، دارای 145000 سکنه و حدّادی.
(1) - Scranton.
اسکرجة.
[اُ کُ رُجْ جَ] (معرب، اِ) فارسی معرب و ترجمهء آن «مُقَرّب الخلّ» است و عرب آنرا استعمال کرده. ابوعلی گوید: فان حُقّرت حذفت الجیم و الراء فقلت اسیکرة، و ان عوضت من المحذوف قلت اُسیکیرة و چنین است قیاس تکسیر گاه ضرورت. (المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر صص27 - 28). دزی وجه اشتقاق جوالیقی را خطا میشمارد، و کلمه را صورت دیگری از سُکُرُّجَة میداند. (دزی ج 1ص 23). و رجوع به سکرجه در همین لغت نامه و المعرب جوالیقی ص197 شود. اسکوره ای که مقدار پنج مثقال آب گیرد. ظرفی که گنجایش پنج مثقال آب داشته باشد.
- اسکرجهء صغیره؛ وزنی معادل سه اوقیه. (مفاتیح).
- اسکرجهء کبیره؛ وزنی معادل 9 اوقیه. (مفاتیح).
و اسکرجهء کبیره را قوطول و طولون نیز گویند. (مفاتیح العلوم). و رجوع به سکّره شود.
اسکردیسک.
[اِ کُ] (اِخ)(1) نام قومی باستانی ساکن روم ایلی در اوایل در یانونیا یعنی در حوالی بوسنه و صربیه بین دانوب و صاوه میزیسته سپس تا اطراف شمالی مقدونیه و تراکیا انتشار یافتند. در تاریخ 135 ق.م. از طرف آسکونیوس از سرداران روم شکست یافتند اما بعدها در سنهء 114 ق. م. کونسولوس کاتون و عساکر وی را از پا درآورده و دالماسی را نیز تصرف کردند ولی بار دیگر رومیان آنها را بآن طرف دانوب راندند و در نتیجه نام و نشان آنان از بین رفت. اگرچه حسب و نسب این قوم بتفصیل معلوم نیست همین قدر می توان گفت بنا بر احتمال از اقوام آریائی و شاید از نژاد اسلاو بوده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Scordisques.
اسکرفاج.
[اِ کِ] (اِ) رجوع به اسکلفاج شود.
اسکرک.
[اِ کِ رَ] (اِ) برجستن گلو باشد، یعنی آوازی که بی اختیار از گلو برآید و آنرا بعربی فواق گویند. (برهان). فواق باشد یعنی صوتی که پیاپی از حلق برآید بی قصد. (سروری). هکه. (برهان). سِکسِکه. اسکچه.
اسکروده.
[] (اِخ) نام قریه ای بکرمان و آب آن از رود رابر است.
اسکره.
[اُ کَ رَ / رِ / اُ کَرْ / کُرْ رَ / رِ] (اِ)کاسهء سفالی و جام آبخوری باشد. (برهان) (انجمن آرا). کاسهء گلین. کاسهء گلی. (جهانگیری). کاسه. (سروری). اسکره و اسکوره پیمانه ایست که مقداری معین میگیرد و در اوزان و مکائیل طبی مذکور است و بمعنی مطلق پیمانه نیز استعمال کنند. سکره. سکوره. اسکرچه. سکرچه. (رشیدی) :
بحر را پیمود هیچ اُسکرّه ای
شیر را برداشت هرگز برّه ای؟مولوی.
رجوع به اسکرجه و سکرجه شود.
اسکریال.
[اِ کُ] (اِخ)(1) رجوع به اسکوریال شود.
(1) - Escurial.
اسکریب.
[اِ] (اِخ)(1) یکی از مشاهیر ادبای فرانسه. مولد سال 1771 م. به پاریس و وفات در سنهء 1861. او بقصد قضاوت، بتحصیل علم حقوق پرداخته ولی میل طبیعی وی را به تآتر جلب کرد و منظومه های عالی مشتمل بر هائله و مضحکه، و اُپرا بوجود آورد و شهرت بسیار یافت و بدرجهء ثروتمندان بزرگ رسید. در سال 1838 بعضویت آکادمی فرانسه پذیرفته شد و زیاده از 350 رساله در موضوع تآتر نوشت که همه بسلاست و روانی و فصاحت و بلاغت شهیرت دارد و آیینهء اخلاق آن عصر میباشد.
(1) - Scribe.
اسکریبنیانوس.
[اِ بُ] (اِخ)(1) یکی از کنسولهای روم. در آن زمان که کلودیوس اعلان امپراطوری خود کرد (32 م.) نامبرده با سپاهش در دالماسی بود، او نیز چنان هوسی پخت و پادشاهی خویش را پیش کشید اما سپاهیانش موافقت نکرده ترک وی گفتند و در سنهء 42 م. در جزیرهء لیسا بقتل رسید.
(1) - Scribonien.
اسکریبونیانوس.
[اِ بُ] (اِخ)(1) یکی از قنسولهای روم در تاریخ 32 م. رجوع به اسکریبنیانوس شود.
(1) - Scribonianus.
اسکس.
[اِ سِ] (اِخ)(1) (اصل آن ایست ساکس(2) یعنی ساکس شرقی) کنت نشینی در جنوب شرقی انگلستان، واقع در مصب تایمز. از طرف مشرق ببحر شمال، از سوی شمال به سوفولک و کمبریج و از جانب مغرب به هردفورد و میدلسکس و از جهت جنوب به کنت محدود و محاط میباشد و بوسیلهء نهر تایمز از ایالت واقع در جنوب وی جدا میشود. طول آن 80 هزار گز و عرض به 70 هزار گز بالغ میگردد. مرکز آن لندن. جهت جنوبی آن را مردابی احاطه کرده. حبوبات و حیوانات آن فراوان است. ماهی موسوم به استریدیه در سواحل آن بسیار یافت می شود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Essex.
(2) - East-Saxe.
اسکس.
[اِ سِ] (اِخ)(1) کشور قدیم ساکسن و یکی از دول هفتگانه که در دامنهء سالفه بنام هپتارخیا (حکومات سبعه) تشکیل یافته بود و شامل ایالات امروزی موسوم به اسکس و میدلسکس و هردفورد بود و مرکز آن شهر لندن بود. این دولت در تاریخ 526 م. تأسیس یافت.
(1) - Essex.
اسکس.
[اِ سِ] (اِخ)(1) (ربر دورُ کنت د...) آخورسالار بزرگ انگلستان، محبوب الیزابت. وی توطئه ضد ملکه ایجاد کرد و در نتیجه بقتل رسید. (1567-1601 م.). پسر وی رُبِر حاجب شارل اول بود. (1591 - 1646 م.).
(1) - Essex, Robert Devereux(comte d ).
اسکشان.
[اَ کَ] (اِخ) مزرعهء کوچکی از دهستان خار و توران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود. سکنهء آن 45 تن. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). || دیهی در ناحیت براان (ن ل: براوان) در عراق عجم. (نزهة القلوب مقالهء 3 چ گای لیسترانج ص51).
اسکف.
[اَ کَ] (ع ص) کفشگر. (منتهی الارب). ارسی دوز. کفاش.
اسکف.
[اُ کُف ف] (ع اِ) اسکف العینین؛ جای روییدن موی مژه بر بام چشم. جای روئیدن موی مژگان. (منتهی الارب). || غلاف زیرین چشم. (منتهی الارب). پِلکِ زیرین چشم. (مهذب الاسماء).
اسکف.
[] (اِخ) شهریست از حدود مکران بناحیت سند و از وی پانید خیزد. (حدودالعالم).
اسکفس.
[] (اِخ) ناحیه ایست در ولایت سیواس در قضای حمیدیه از سنجاق قره حصارشرقی، در جهت شمال غربی از همین قضا. ادارهء این ناحیه بعهدهء مرکز قضا محول است. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکفشاذ.
[اِ کَ] (اِخ) نام جد شیخ کبیر ابوعبدالله محمد بن خفیف بن اسکفشاد الضبی الشیرازی. از مشاهیر متصوفه. محمد قزوینی در حاشیهء شدّالازار آورده: چنین است در نسخهء «ب» (نسخهء کتابخانهء موزهء بریطانیا) و نسخهء «ق» (نسخهء کتابخانهء تقی بهرامی) بهمزه و سین مهمله و کاف و فاء و شین معجمه و الف و در آخر ذال معجمه. نسخهء «م» (نسخهء کتابخانهء مجلس شورای ایران) این کلمه را ندارد، نفحات (ص262) اسکفشار (با راء مهمله بجای ذال معجمه) ولی در نفحات خطی نسخهء مصحح مضبوط یکی از دو ناشر کتاب حاضر عباس اقبال مورخهء 1025 ه . ق. که دارای حواشی عبدالغفور لاری از خواص تلامذهء جامی است این کلمه در خود متن اسفکشار مرقوم است بتقدیم فاء بر کاف، و در حاشیهء عبدالغفور لاری نیز صریحاً آنرا بهمان نحو ضبط کرده است و گفته: «اسفکشار بکسر همزه و سکون سین مهمله و کسر فاء و سکون کاف و فتح شین معجمه و الف و راءِ مهمله» و در تبیین کذب المفتری ابن عساکر (ص190) و طبقات الشافعیهء سبکی (ج2 ص150) این کلمه اسفکشاذ مرقوم است (یعنی بهمان ضبط عبدالغفور لاری ولی در آخر ذال معجمه بجای راء مهمله) و ما چون هیچ نتوانستیم یقین کنیم که کدام یک از این صور مختلفهء متنوعهء این کلمه اقرب بصحت است لهذا باملای خود شدالازار هیچ دست نزدیم - و این نکته را نیز ناگفته نگذاریم که بتصریح شیرازنامه (ص95) اصل نژاد شیخ کبیر از دیالمه بوده گرچه در شیراز متولّد شده و در آنجا نشو ونما کرده بوده است - بنابراین بدون شبهه این اسم که با این صور مختلفه بما رسیده است از اعلام دیلمی بوده و باید معنی و اشتقاق آنرا در آن لهجه تفحص نمود در صورت امکان. (شدالازار ج1 ص38) - انتهی. چون جزء دویم بعضی اعلام مرکّبه به شاد تمام شده است مانند احمشاد و محمشاد، این کلمه هم شاید اسکفشاد باشد. و رجوع به ابوعبدالله محمد بن خفیف شیرازی شود.
اسکفه.
[اُ کُفْ فَ] (ع اِ) آستانه. اسکفة الباب؛ آستانهء در. (منتهی الارب). آستانهء زیرین. (مهذب الاسماء). چوب پائین آستانه که مردم بدان پا نهند، و چوب بالا را ساکف گویند.
اسکک.
[اُ کُ] (اِخ)(1) (کلمهء صربی بمعنی مهاجر) نامی است که بصربستانی هائی که از صربستان، بسنی و هرزگوین فرار میکردند و در ممالک مجاوره مقیم میشدند تا از مظالم ترکان برهند، گفته میشده است.
(1) - Uscoques. Uskoks.
اسکلاستیک.
[اِ کُ] (فرانسوی، ص)(1) از لاتینی اسکلاستیکوس(2)). مَدْرَسی. || متعلق بمدارس قرون وسطی: فلسفهء اسکلاستیک. چون در قرون وسطی بحث علمی و حکمی تقریباً یکسره منحصر بود بآنچه در مدارس دیر و کلیسا واقع میشد و تعلیمات مقید بود بقیود مدارس مزبور یعنی دستور اولیای دین مسیح و مدرسه را بزبان لاتینی اسکولا میگفتند از اینرو کلمهء علم و حکمت آن دوره را منتسب به اسکولا کرده اسکولاستیک نامیده اند. علم و حکمت اسکولاستیک خصایصی داشته که هرگاه این کلمه گفته میشود آن خصایص جلوه میکند و مختصر آن این است:
خصایص اسکلاستیک: نخست بطور کلی تحقیقات علمی و حکمی برای اثبات اصول دین و استوار ساختن عقاید بود نه کشف حقایق، تا آنجا که اولیاء دین بصراحت میگفتند ایمان بر عقل مقدم است یعنی برای ایمان فهم لازم نیست اوّل باید ایمان آورد سپس درصدد فهم برآمد، چه تا ایمان نباشد فهم حاصل نشود. بنابراین اهتمام اهل تحقیق همه متوجه بود باینکه عقل را خادم ایمان قرار دهند و علم را با احکام دین سازگار کنند چه اصول دین که از جانب خداوند بانسان افاضه شده البته حق است و عقل را نرسد که منکر آن شود. دوم استقلال فکر و آزادی رأی در کار نبود. در آغاز امر، اتکاء و استناد همه بر مندرجات کتب مقدس و احکام و تعلیمات اولیاء دین بود، و هرکس از آن تعلیمات بیرون میشد گرفتار تکفیر و حبس و آزار میگردید یا میبایست توبه و استغفار و آنچه را گفته و نوشته انکار کند و کسانی که بواسطهء تخطی از احکام اولیای دین گرفتار عقوبت گردیده یا بقتل رسیده اند و زنده سوزانیده شده اند بسیارند. و همچنین مکرر اتفاق افتاده که کتب و رسائل را بواسطهء مخالفت با اصول دین سوزانیده اند. پس از آنکه اهل تحقیق متوجه تعلیمات حکمای پیشین شدند و آراء ایشان را با احکام اولیاء دین موافق ساختند تعلیمات مزبور همان کیفیت پیدا کرد، و اگر کسی نظری مخالف رای ارسطو اظهار میداشت کفر گفته بود. نتیجه اینکه تحقیق علمی بجای آنکه مبتنی بر مشاهدات و تجربیات و تعقل و مطالعه در امور و حقایق و واقعیات باشد همه مبتنی بر گفته های پیشینیان بود و افکار جدید ظاهر نمیساختند و اصول و حقایق تازه نمی جستند. تنها تعلیمات دانشمندان گذشته را مسلم دانسته مأخذ میگرفتند و همواره موضوع بحث قرار میدادند. سوم چون اصول و مبانی علمی موضوع نظر و تفتیش و تحفص نمی توانست واقع شود قوهء عقلی فقط متوجه مباحثه و مناظره و مجادله بود، و همواره بازار بحث منطقی را گرم داشتند، و دل خود را بالفاظ خوش میکردند. موضوع مباحثات هم از این قبیل بود: آیا علم خدا افزایش پذیر هست یا نه؟ آیا کبوتری که روح القدس بصورت او درآمد حیوان واقعی بود؟ اقنوم اول که نازاده است آیا این خاصیت ذاتی اوست؟ حضرت عیسی را چون بدار کشیدند دست و پا و پهلویش را مجروح کردند بعد که دوباره زنده شد آیا جای زخمهای او باقی بود؟ پیش از خلقت آدم فرشتگان کجا منزل داشتند؟ حضرت آدم هنگام هبوط بچه قد و قامت بود؟ نخستین حکیم اسکلاستیک، اسکت اریژن(3) را میدانند (نیمهء مائهء سوم م.)، پس از او از آنسلم(4)، آلبر کبیر(5) و تماس آکن(6) باید نام برد. رجوع بسیر حکمت در اروپا ج1 ص109 ببعد شود.
(1) - Scolastique.
(2) - Scolasticus.
(3) - Scot Erigene.
(4) - Saint Anselme.
(5) - Albert le Grand.
(6) - Saint Thomas d'Aquin.
اسکلاستیک.
[اِ کُ] (اِخ)(1) (سنت) خواهرِ سن بنوآ مولد نورسی (460م.)، وفات در 543. ذکران وی در دهم فوریه است.
(1) - Scholastique (Sainte).
اسکلاو.
[اِ](1) (اِخ) (جنگهای...) نامی است که بسه جنگی که رومیان ضد غلامان عاصی کردند، اطلاق میشود. نخستین جنگ در صقلیه (135 ق.م.) اتفاق افتاد و دو سال طول کشید. دومین نیز در صقلیه از 105 تا 102 ق.م. دوام یافت. سومین بریاست اسپارتاکوس در ایتالیا اتفاق افتاد (73 -71 ق. م.). رجوع به اسپارتاکوس شود.
(1) - Esclaves (guerre des).
اسکلاو.
[اِ] (اِخ)(1) (دریاچهء...) دریاچه ایست در کانادا که شط ماکِنزی بدان میریزد.
(1) - Esclaves (lac des).
اسکلاو.
[اِ] (اِخ)(1) (کُت دِ...) قسمت ساحلی افریقا، شامل ناحیت واقعه بین بِنَن (بِنین) و کُت دُر (ساحل طلا) و امروز بین توگو، داهومه و لاگُس انگلیس تقسیم شده است.
(1) - Esclaves (cote des).
اسکلاونی.
[اِ وُ] (اِخ)(1) اسکلاونیا. اسلاونیا(2). رجوع به کرواسی شود.
(1) - Esclavonie.
(2) - Slavonie.
اسکلب.
[] (اِخ) قصبهء مرکز قضائیست بولایت و سنجاق قسطمونی در منتهای جنوبی لوای مذکور. در مسافت قریب به 100 هزارگزی جنوب شرقی قسطمونی، محلی کوهستانی بساحل رودخانه ای که بنهر قزل ایرماق وارد میشود واقع است. چند مسجد جامع و مدرسه ای در این قصبه دیده میشود. یک کتابخانه و زیارتگاه و تیمچهء سرپوشیده ای دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکلب.
[] (اِخ) (قضای...) قضائی است در جهت جنوب غربی سنجاق قسطمونی و غیر از مرکز، 128 قریه دارد و سکنهء آن مسلمانانند. در داخل قضا 128 مسجد آدینه و مسجد، 6 مدرسه، 5 کتابخانه، 5 تکیه، 5 زیارتگاه، 51 مکتب صبیان، 12 دباغخانه، 2 کاروانسرا، 3 حمام، 482 دکان و 50 دستگاه آسیا وجود دارد. این قضا از سوی شمال بوسیلهء کوه قایش از قضای طوسیه جدا گشته آبهای آن بجانب جنوب روانست و به نهر معروف قزل ایرماق وارد می شود و این همان نهر است که در سراسر حدود جنوب غربی قضای مزبور جریان دارد و در آن حدود ولایت قسطمونی را از ولایت آنقره (انگوریه) جدا میسازد. قضای مذکور از طرف مشرق بقضای عثمانجق از سنجاق آماسیه و از سوی مغرب بقضای توخت از سنجاق کنغری محدود میباشد. این قضا جنگلهای زیاد دارد. و چند دریاچهء شور هم در این سرزمین هست و از آن نمک فراوان حاصل میگردد و به اطراف حمل میشود. محصولات آن عبارت است از گندم و جو و حبوبات دیگر و کتیرا و غیره. مصنوعات محلی: گلیم، سجاده، جوراب و کمربند است که از پشم بعمل می آورند. یکی از صادرات عمدهء آن هم کرک (پشم نرم) میباشد.
اسکلبیوس.
[اَ کَ لِ] (اِخ) رجوع به اسکلپیوس و اسقلبیوس شود.
اسکلبیوسیون.
[اَ کَ لِ سی یو] (اِخ) نام چند سلاله است در یونان باستان که خود را از نسل اسکلبیوس (اسقلبیوس) می پنداشتند و افراد این خاندانها بطبابت اشتغال می ورزیدند و یکی از این خاندانهای قدیم در استانکوی بود. بقراط معروف هم از افراد این خاندان بشمار میرفت. در رودس و بعض مواضع دیگر نیز عائله های موسوم بهمین نام بوده اند. رجوع به اسقلبیوس و اسکلپیوس شود.
اسکلپیوس.
[اَ کَ لِ] (اِخ)(1) اسقلبیوس. اسکلبیوس. اسکولاپ.(2) در اساطیر و خرافات یونان قدیم رب النوع طب و پسر آپُلُن (کنایه از شمس و حامی علوم و فنون) و زن او مسماة به کورونیس است. تربیت وی بعفریتی موسوم به خیرون محول شده بود. اسکلپیوس علم طب را از وی آموخت. سپس بهمراهی آرگونتها مسافرتی به کلخید کرده در موقع مراجعت پسر مردهء پهلوان مشهور تیسیوس حاکم آتن را که موسوم به هیپولیت بود، زنده کرد. در این حال رب النوع دوزخ از وی به ابوالالهه مشتری شکایت برد. از این رو وی گرفتار صاعقهء خشم و غضب رب الارباب گردید ولی برای تسلیت خاطر پدر وی آپُلُن او را به آسمانها برده بستاره ای تبدیل کرده در صورت حیه جای دادند. اسکلپیوس بطور عمده در شهرهای اپیدا و ردس و آتن از بلاد یونان و بلاد استانکوی و ازمیر و برغمه مورد احترام بسیار و پرستش بوده خروس و مار برای او قربانی می بردند. نتیجه ای که از تهذیب و تدقیق این خرافات بدست می آید اینست که اسکلپیوس یکی از اطبای بسیار ماهر اعصار بسیار دور و قدیم بوده و در معالجات خود ید بیضا می کرده و امراض مهلک را شفا میبخشیده و از این رو در حق وی مبالغه و اغراق کرده بدرجهء خدائی رسانیده اند و بالطبع در یونان باستان این عادت جاری بوده که اشخاص و افراد کامل را بنظر الوهیت میدیدند. در استانکوی و مواضع دیگر سلالهء موسوم به اسکلبیادیس یعنی اسکلبیوسها وجود دارد که منسوبان باین نژادند و طبابت را از یکدیگر بمیراث میبرند. حتی بقراط معروف هم یکی از افراد این خانواده بود که بتدوین این فن پرداخت. و از این رو معلوم میشود که اسکلپیوس فردی از افراد بشر بوده و آن شاخ و برگها از موهومات یادگار ادوار بسیار تاریک و اعصار ظلمانی تاریخ است. حکمای بزرگ یونان هم با این گونه تأویل و تفسیر موافقت دارند و دانشمندان طراز اول از حکمای اسلام وی را مؤسس و موجد طب میدانند. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به اسقلبیوس شود.
(1) - Asclepius.
(2) - Esculape.
اسکلپیوس.
[اَ کَ لِ] (اِخ)(1) یکی از حکمای مشهور قرن ششم م. است. وی در شهر قدیم تراله واقع در آیدین یعنی در سلطان حصاری تولد یافته بتطبیق و توفیق اصول فلسفهء ارسطو و افلاطون بسیار کوشیده و برخی از آثار وی را شرح کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Asclepius.
اسکلت.
[اِ کِ لِ] (فرانسوی، اِ)(1) (از یونانی اسکلتس(2)) استخوان بندی بدن آدمی و حیوان.
- مثل اسکلت؛ سخت لاغر.
(1) - Squelette.
(2) - Skeletos.
اسکلتن.
[اِ کِ تُ] (اِخ)(1) یکی از مشاهیر شعرای انگلستان. مولد کمبرلاند سال 1460 م. و وفات در سنهء 1529. وی در فکاهیات و هجاء اشتهار یافته است. اسکلتن بخانواده ای رهبان منسوب بوده و در عین حال بهجو اخلاق رذیلهء همین طایفه پرداخته و بهمین علت مورد تعقیب آنان شده است.
(1) - Skelton.
اسکلحه.
[] (اِخ) (قلعهء...) قلعه ای در حوالی هرات و آنرا امان کوه نیز گویند. رجوع بحبیب السیر چ طهران جزء 2 از ج 3 ص119 شود.
اسکلستادت.
[اِ لِ] (اِخ)(1) شلشتات.(2)سلستات. شود.
(1) - Schlestadt.
(2) - Selestat.
اسکلفاج.
[اِ کِ] (اِ) رند. مشتواره. پنیرتراش: نزل فی بعض اسفاره منز و استدعی ماءً لغسل رِجلیه اخر خلعه لخفیه فقدم الیه رَبّ المنزل الماءَ و کانت علیه جبة أسماط صلبة فمن (فمر) اسفلها یقدم (بقدم) ابن عباس فاوله (فأوَهَ) لحروشتها کأنّ شیئاً لدغه و قال ابعد یا هذا فقد برَدتَ رجلی بجبتک انما هی اسکلفاج. (ابن حیان از دزی ج1 ص23). اسکرافج. اسکرفاج. سقرفاج. (دزی، ایضاً).
اسکلک.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت، 38000 گزی شمال رودبار و 4000 گزی باختر راه شوسهء رودبار - رشت. سکنه 428 تن، شیعه. زبان گیلکی، فارسی. رودخانهء محلی و چشمه سار، محصول برنج، زغال، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری، زغال سوزی، شال و جوراب بافی. 20 باب دکاکین مختلف و زغال فروشی و قهوه خانه سر راه شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2 ص13).
اسکلکند.
[اِ کَ کَ] (اِخ) شهری بطخارستان. (دمشقی). شهرکی بطخارستان بلخ، کثیرالخیر و دارای روستاها و بدانجا منبری است، و گاه همزهء آن بیندازند. (معجم البلدان) (انساب سمعانی).
اسکلم تلی.
[اِ کِ لِ تَ] (اِ مرکب)سیاه تلو. این نام را در میاندره به سیاه تلو (سیاتلو) دهند. رجوع به سیاه تلو و جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج1 ص259 شود.
اسکله.
[اِ کِ لِ] (از ایتالیایی، اِ) (از ایتالیائی اسکالا) بندر. لنگرگاه. مرفأ. اسقاله. سقاله. اصقالة. (دزی ج1 ص23 و 663). بارانداز. رجوع به اسقاله شود.
اسکلیزینگ.
[اِ لُ] (اِخ)(1) ژان ژاک. کیمیاوی و عالم فلاحت فرانسوی، مولد مارسی1824 م. و وفات 1919. || پسر وی تئوفیل، مولد پاریس. کیمیاوی و عالم فلاحت. وی همّ خود را در علم الحیاة نباتی مصروف کرد. (1856-1930 م.).
(1) - Schloesing, Jean Jacques.
اسکلیم.
[اِ کِ] (اِ) (در چالوس) کاکنج. عروس در پرده.
اسکم.
[اَ کَ] (اِخ) قریه ای به مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص59 بخش انگلیسی).
اسکمان.
[] (اِخ) دهی جزء بخش شهریار شهرستان تهران، 7000 گزی جنوب خاور مرکز بخش و 5000 گزی جنوب راه علیشاه عوض به تهران در جلگه. سکنه 180 تن، شیعه. زبان فارسی. معتدل. مالاریائی. آب آن از قنات و در بهار از رودخانهء کرج. محصول آن غلات، صیفی، چغندر قند، انگور، سیب. شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
اسکمبر.
[اِ کَ بَ] (اِ)(1) ارته.
(1) - Pterocosus persicus.
اسکمبول.
[اِ کَ] (اِ) نام اسکمبیل است (در بم). رجوع به اسکمبیل و اسکنبیل شود.
اسکمبیل.
[اِ کَ] (اِ) درختی است جنگلی(1). اسکنبول (در بم و نرماشیر). اسکبیل (در خوار). رجوع به اسکنبیل شود.
(1) - Calligonum persica.
اسکملة.
[] (اِ) چهارپایه. صندلی بی دسته و پشت. (دزی ج1 ص23).
اسکن.
[اِ کِ] (اِ) در تداول مَشتی ها، اسکناس.
اسکن.
[اَ کَ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سکون. آرمیده تر.
اسکن.
[] (اِ) بهندی اسم بهمن ابیض است.
اسکناباد.
[] (اِخ) قلعه ای در فارس. رجوع بجهانگشای جوینی چ قزوینی ج2 ص97 حاشیهء 3، و اسکنان شود.
اسکناس.
[اِ کِ] (روسی، اِ)(1) (کلمهء روسی شده از آسین یایِ(2) فرانسه) چاو. شهروا. شهرروا و اهل الصین لایبتاعون بدینار و لا درهم و جمیع ما یتحصل ببلادهم من ذلک یسبکونه قطعاً کما ذکرناه و انما بیعهم و شراؤهم بقطع کاغذ کل قطعة منها بقدر الکف مطبوعة بطابع السلطان و تسمی الخمس والعشرون قطعة منها بالشت (بباءِ موحده و لام مکسوره) و هی بمعنی الدینار عندنا و اذا تمزقت تلک الکواغذ فی ید انسان حملها الی دار کدارالسکة عندنا فأخذ عوضها جدداً و دفع تلک و لایعطی علی ذلک اجرة. (ابن بطوطه). و رجوع به بالشت و بالش شود.
(1) - Papier-monnaie. Billet de banque. . (فرانسوی)
(2) - Assignat.
اسکنان.
[] (اِخ) قلعه ای بفارس: سلطان (محمد خوارزمشاه) بر اتابک سعد ابقا نمود و او پسر بزرگتر خود اتابک زنگی را بنوا بسلطان داد و او قلعهء اصطرخ و اسکنان را با چهار دانگ محصول فارس سلطان را مقرر داشت تا اجازت مراجعت یافت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج2 ص97). در نسوی نسخهء پاریس ص26 آمده: و تسلم قلعتی اصطخر و اسکناباد. (چ هوداس ص19: اسکناباد). «و معلوم نشد که مقصود در متن همان قلعهء اشکنوان معروف است یا مراد قلعه ای دیگر است». (جهانگشای جوینی ج 2 ص97 حاشیهء 3).
اسکنان.
[] (اِخ) کوهی است نزدیک طهران و معدن زغال سنگ دارد. چاه هائی که در دامنه های کوه دیده میشود معلوم میکند که رگه های زغال سنگ بطرف جنوب متمایل و دو ردیف چاههائی که بفاصلهء چهل گز در قسمت فوقانی پائین دره واقع شده است خط سیر دورگه را نشان میدهد. در این نقطه بوسیلهء چاههای بسیار و دالانهائی که خراب شده در ارتفاع 120 گزی پنج رگه استخراج شده و این رگه ها تا 50 صدم گز ضخامت دارد ولی غالباً قطر آنها از 40 صدم گز تجاوز نمیکند. رگهء دوم 30 و رگهء سوم 40 صدم گز قطر دارد، رگهء چهارم که شاهرگ باشد دارای 60 صدم گز ضخامت است و رگه ای که از همه بالاتر واقع شده و خط سیر آن در دامنهء کوه میباشد بقطر 40 صدم گز میباشد. دو ردیف چاه که سابقاً حفر کرده اند در شمال معادن مزبوره دیده میشود و از تمام رگه های موجود هفت رگ آن قابل استخراج است و برای آنها بطور متوسط میتوان 40صدم گز ضخامت حساب کرد. جنس این زغال سنگ بسیار عالی و دارای 8000 کالری حرارت و 48 درصد آن زغال سنگ خالص است و فقط 5 درصد خاکستر دارد و بهمین جهت برای کوک در درجهء اول قرار گرفته است. رجحان معدن اسکنان بر سایر معادن زغال سنگ ایران این است که راه شوسه ای بطول یک فرسخ و نیم دارد که معدن اسکنان را بجادهء تهران وصل میکند. (جغرافیای اقتصادی کیهان ص231).
اسکنبران.
[] (اِخ) رجوع به اشکهران (کوه) و نزهة القلوب مستوفی مقالهء 3 چ لیسترانج ص191 شود.
اسکنبول.
[اِ کَمْ] (اِ) نامی است که در بم و نرماشیر به اسکنبیل دهند. رجوع به اسکنبیل شود.
اسکنبیل.
[اِ کَمْ] (اِ)(1) (در خوار) نام درختچه ایست فاقد برگ و در اطراف کویر و نقاط خشک و شوره زار روید. اسکنبول. اسکمبول. اسکمیل. بُتو. رِسو. فُغ. و از آن دو گونه در ایران دیده شده است(2).
(1) - Calligonum sp. (یعنی نوع آن مشخص نشده است) [ Calligon. ] .
(2) - از اینقرار: اول Calligonum osmosum، دوم Calligonum persicum.
اسکنج.
[اُ کُ] (اِ) بوی دهن را گویند و بعربی بخر خوانند. (برهان). سکنج.
اسکنجبین.
[اِ کَ جَ] (معرب، اِ مرکب)سرکنگبین نیز گویند، و آن آنست که سرکه و شهد و روغن کنجد یکجا کرده می خورند. (مؤیدالفضلاء)(1). در ایران روغن کنجد در سکنجبین معمول نیست، شاید در هند مرسوم بوده است. رجوع به سکنجبین شود.
(1) - Oxymel.
اسکند.
[اِ کَ دَ] (اِخ) (از سانسکریت اسکنده(1)) صنم اسکندبن مهادیو صبی راکب طاوس فی یده شکد، و هو کالسیف قاطع فی الجانبین و مقبضه فی وسطه علی هیئة دستج المهراس. (ماللهند بیرونی چ زاخائو ص57 س 8، و رجوع به ص 272 س12 شود). || (سانسکریت، اِ) نیز نوعی از موزونات (اشعار) هندوان. رجوع بماللهند بیرونی ص69 س14 شود.
(1) - Skanda.
اسکند.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان زنجان، 27000 گزی خاور زنجان و 6000 گزی شوسهء زنجان - قزوین. سکنه 500 تن، شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، انگور، بنشن. شغل اهالی زراعت و چوبداری. راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
اسکندآباد.
[اِ کَ] (اِخ) موضعی بمازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص58 بخش انگلیسی).
اسکندان.
[اَ / اِ کَ] (اِ) کلیدان است که محل بستن و گشادن درِ باغ و خانه و طویله و امثال آن باشد، و بعربی مِغْلَق خوانند. (برهان) (مؤیدالفضلاء). جای کلید است که کلیددان و کلیدان هم گویند. (شعوری).
اسکندانی.
[اِ کَ] (اِ) قسمی سنگ شفاف که از آن نگین و گوشوار و مانند آن کنند.
اسکندپران.
[اِ کَ پُ] (اِخ) (از سانسکریت اسکندپورانه(1)) پسرمهادیو است. (ماللهند بیرونی چ زاخائو ص63 س5). و رجوع به اسکند شود.
(1) - Skandapurana.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (از یونانی، اِ) (از یونانی الکساندرس(1)، مرکب از الکسُ(2) بمعنی یاری کرد + آندرس(3) و آنر(4) بمعنی مرد؛ جمعاً یعنی یاور و یاری کنندهء مرد) اصل آن الکسندر است؛ عرب الف و لام آنرا تعریف شمرده الاسکندر گفته است. (تنقیح المقال ج1 ص124). جوالیقی گوید: و قرأت علی ابی زکریاء، یقال «اَسکندر» و «اِسکندر» بکسر الهمزة و فتحها و قال: هکذا ذکره ابوالعلاء فقال لی: هی کلمة اعجمیة، لیس لها فی کلام العرب مثال. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص41). نام گروهی از مردان یونانی و رومی و مسلمان.
(1) - Alexandros.
(2) - Alexo.
(3) - Andros.
(4) - Aner.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِ) مؤلف مؤیدالفضلاء گوید رستنی که برای دفع بخر کار بندند و آنرا اسکندروس نیز گویند و چنان تسامع است که رومیان اسکندروس سیر را گویند و آنهم بخر را دور میکند کذا فی الشرفنامه :
شبی خفته بد ماه [ دختر فیلقوس ] با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه از آن دم زدن شد دژم
بپیچید و در جامه سر زو بتافت
که از نکهتش بوی ناخوب یافت...
پزشکان داننده را خواندند
بنزدیک ناهید [ دختر فیلقوس ] بنشاندند
یکی مرد بینادل و نیک رای
پژوهید تا دارو آمد بجای
گیاهی که سوزندهء کام بود
بروم اندر اسکندرش نام بود
بمالید بر کام او [ناهید] بر پزشک
ببارید چندی ز مژگان سرشک
بشد ناخوشی بوی، کامش بسوخت
بکردار دیبا رخش برفروخت.فردوسی.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) نام حکیمی از مفسرین کتب قدیمه. (ابن الندیم). وی بعضی مقالات کتاب الجدل ارسطو را تفسیر کرده است. (کشف الظنون).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) کتابی در قرعه با سهام بدو منسوب است. (ابن الندیم).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) یکی از علمای صنعت کیمیاء و او راست: کتاب فی الحجر.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) یکی از اعضای شورائی که بر پطرس و یوحنا اجرای حکم کردند. (کتاب اعمال رسولان 4:6) (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) یهودئی از اهل افسس که بیهوده قصد کرد هجوم عامی را که بواسطهء پولس (حواری) برپا شده بود ساکت کند. (کتاب اعمال رسولان 19:33) (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) منکری که از دین عیسوی مرتد گشت. (رسالهء اول تیموتاوس 1:20؛ رسالهء دوم تیموتاوس 4:14) (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) قاتل میرزا جهانشاه از لشکر امیر حسن بیک.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) برادر المپیاس(1) زن فیلفوس (فیلیپ). فیلفوس وی را پادشاه مُلُس کرد. (ایران باستان ج 2 ص 1200).
(1) - Olympias.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) پادشاه اِپیر، خال اسکندر مقدونی. (ایران باستان ج2 ص1732).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن آمینتاس(1). پادشاه مقدونیه. هردوت گوید (کتاب هشتم، بند 133 - 144): زمانی که یونانیان در جزیرهء دِلُس بودند، مردونیه پس از گذرانیدن زمستان در تسالی، قشون خود را حرکت داد. قبل از حرکت، میس(2) نامی را که از مردم اروپا بود، نزد غیب گوهای آن زمان بهر طرف فرستاد... بعد میس به تسالی برگشت و مردونیه، پس از آنکه از جواب غیب گویان آگاه شد، اسکندر پسر آمینتاس را که پادشاه مقدونی بود به آتن فرستاد. انتخاب او از دو جهت بود، او اسکندر با پارسیان قرابت داشت توضیح آنکه گی گه(3) خواهر اسکندر، یعنی دختر آمین تاس، زن یک تن پارسی بنام بوبارِس بود و از این ازدواج پسری داشت آمین تاس نام که در آسیا میزیست و شاه پارسی شهر آلاباند واقع در فریگیه را برای سکنی باو داده بود. ثانیاً اسکندر دوست آتنی ها محسوب میشد و مردونیه تصور میکرد که بتوسط چنین شخصی بهتر میتواند آتنی ها را بطرف خود جلب کند و چون شنیده بود که عدم بهره مندی پارسیها (جنگهای خشیارشا) در دریا از جدّ آتنی ها روی داد، گمان میکرد که اگر آنان را با خود همراه کند در دریا و خشکی برتری با او خواهد شد. شاید غیب گویان نیز باو پیشنهاد کرده بودند که آتن را با خود همراه کند. رسول مردونیه به آتنی ها چنین گفت: «آتنی ها! مردونیه میگوید حکمی از شاه باو رسیده که مضمونش این است: من آتنی ها را از آنچه بر ضد من کرده اند عفو و ترا مأمور میکنم که تمام اراضی آنها را بخودشان رد کنی و اگر اراضی دیگری نیز بخواهند میتوانند تصاحب و مستق زندگانی کنند. ثانیاً اگر حاضرند با من متحد شوند معابد آنها را که من آتش زده ام تعمیر کن». چون چنین حکمی رسیده من مأمورم در صورتی که ممانعتی از طرف شما نباشد، آنرا اجرا کنم. بنابراین لازم است بشما بگویم که آیا برخلاف عقل نیست شما باز با شاه جنگ کنید؟ زیرا شما نمیتوانید فاتح باشید و نمیتوانید دائماً با او بجنگید. شما عدهء سپاهیان او و شجاعت آنها را دیدید و عدهء سپاهیان من نیز بسمع شما رسیده. اگر بالفرض شما اکنون فاتح شدید، و حال آنکه چنین امیدی نباید داشته باشید، قشون دیگر می آید پس این خیال را از سر بیرون کنید که با شاه مساوی باشید و برای اینکه اراضی خود را از دست ندهید و دائماً خود را در خطر مشاهده نکنید آشتی کرده دست از ستیزه بردارید. شما میتوانید با افتخار از این جنگ بیرون آئید، زیرا ارادهء شاه چنین است. لذا آزاد بمانید و فقط با ما اتحاد رزمی منعقد کنید، ولی اتحادی که مبنی بر تزویر و تقلب نباشد. بعد اسکندر چنین گفت: آتنی ها! این است آنچه مردونیه بمن گفته از شما تمنی دارم که سخنان مردونیه را گوش کنید چه برای من روشن است که شما نمیتوانید دائماً با خشایارشا بجنگید. اگر برای من این وضع روشن نبود با این مأموریت نزد شما نمی آمدم. قدرت خشایارشا فوق قدرت بشری است و دست او بی اندازه دراز است. اگر حالا با او متحد نشوید، شما در خطرید، زیرا بیش از دیگر یونانیان در وسط راه نظامی واقع شده از متحدین جدا هستید، و ولایات شما در موقع جنگ بین اردوهای متحارب واقع خواهد شد پس سخنان مردونیه را گوش کنید و قدر بدانید که شاه قادر از میان تمام یونانیان فقط گناهان شما را میبخشد و میخواهد با شما اتحاد رزمی منعقد کند». بعد از ورود اسکندر مقدونی بآتن، خبر به لاسدمونیها رسید که اسکندر بآتن آمده، تا آتنی ها را متمایل بانعقاد نظامی با شاه کند و در این موقع فوراً بخاطرشان آمد که غیب گویان گفته بودند: مادیها (یعنی پارسیها) با آتنی ها هم دست شده لاسدمونی ها و سایر مردم دریانی را از پلوپونس اخراج خواهند کرد لذا بر اثر وحشتی که بر آنها مستولی شد، تصمیم کردند فوراً سفرائی بآتن فرستاده مانع از اتحاد آتنی ها با شاه پارس شوند و چنین پیش آمد که اظهارات لاسدمونیها در مجلس ملی آتن با اظهارات اسکندر در همان مجمع تصادف کرد. جهت تصادف از اینجا بود که چون آتنی ها میدانستند خبر ورود اسکندر به آتن زود به لاسدمونیها خواهد رسید مذاکرات خود را با اسکندر بدرازا کشانیدند، تا رسولان لاسدمونیها رسیده احوال روحی آتنی ها را مشاهده کنند. بنابراین وقتی که نطق اسکندر خاتمه یافت سفرای اسپارت به آتنی ها چنین گفتند: «ما را لاسدمونیها نزد شما فرستاده اند تا خواهش کنیم ضرر بیونان نرسانید و تکالیف خارجی را نپذیرید، اگر چنین کنید ظلم و جنگی بزرگ برای یونان و مخصوصاً برای خودتان روا داشته اید. این جنگ را شما باعث شدید، و حال آنکه ما نمیخواستیم جنگ کنیم. در ابتداء منازعه در سر مستعمرات شما بود و حالا در سر تمام یونان است. گذشته از این مسئله بهیچ وجه قابل تحمل نیست، آتنی هائی که باعث آنهمه بلیات برای یونان شده اند حالا بخواهند یونانیها را اسیر بیگانه ها کنند و این اقدام از طرف مردمی بشود که از دیرزمانی معروف اند از این حیث که مردمانی بسیار آزاده اند. ما از وضع فلاکت بار شما و اینکه دو سال است از محصول زراعت خودتان محروم مانده اید و خانه های شما مدتی است مخروبه مانده متأسفیم و در ازای آن لاسدمونیها و سایر متحدین بشما اعلام میکنند که حاضرند زنان شما و اقربای ناتوان آنها را در مدت جنگ نگهداری کنند. احوال اسف آور شما نباید باعث شود که بحرفهای اسکندر مقدونی که میخواهد تکالیف مردونیه را بشما بقبولاند، گوش دهید. او مجبور است چنین کند، زیرا خود جبار است و جبار به جبار کمک می کند ولی اگر شما عاقلید، نباید چنین کنید، زیرا البته میدانید که بربرها (یعنی خارجیها) نه راستند و نه درست».
پس از اینکه نطق لاسدمونیها بپایان رسید آتنی ها باسکندر چنین گفتند: «ما میدانیم که قشون خشایارشا بسیار است و از این حیث ما را بی اطلاع مدان، ولی ما به آزادی خود علاقه مندیم و در این راه تا میتوانیم مبارزه خواهیم کرد. با ما از اتحاد با خارجیها سخن مران، حرفهای تو هرگز اثری در ما نخواهد کرد به مردونیه بگو که تا آفتاب در مدار خود میگردد ما اتحادی با خشیارشا نخواهیم کرد و با او بیاری خدایان و پهلوانانی، که معابد آنها را خشایارشا خراب و مجسمهء آنان را طعمهء آتش کرده، خواهیم جنگید. تو هم من بعد با چنین پیشنهادهائی نزد آتنی ها میا و تصور مکن که با تحریک کردن ما بکار بد، تو در صلاح ما میکوشی. این اخطار را بخاطر بسپار، زیرا ما نمیخواهیم بتو که دوست ما هستی، از ما وهنی وارد آید». پس از آن به رسولان اسپارتی آتنی ها چنین گفتند: «طبیعی است که لاسدمونیها بیمناک بودند، از اینکه مبادا ما با خارجی متحد شویم، ولی تصوری که کرده اید شرم آور است زیرا شما از احوال روحی آتنی ها بی اطلاع نبودید چیزی در عالم یافت نمیشود که ما در ازای آن یونان را باسارت بیفکنیم، اگر هم بخواهیم این کار کنیم جهات زیادی ما را از این اقدام بازمیدارد، او از خراب کننده و آتش زنندهء معابد و مجسمه های خدایانمان، باید انتقام بکشیم، نه اینکه با او متحد شویم، ثانیاً وحدت خون ما با خون سایر یونانیها و یکی بودن زبان، امکنهء مقدسه، اعیاد، آداب و اخلاق مانع از این کار است. پس بدانید که تا یک نفر آتنی باقی است ما با خشایارشا متحد نخواهیم شد. تأسفات شما را از بلیات واردهء بر ما و خانه های خراب خود قدر میدانیم و از اظهار همراهی سپاسگزاریم، ولی ما تصمیم کرده ایم که هرچه بر ما وارد آید تحمل کنیم و باری بر دوش شما نگذاریم. در این موقع بهترین کمک این است که زودتر قشون بفرستید، چه همین که خارجی اطلاع یافت که پیشنهاد او قبول نشده است، به آتیک خواهد تاخت و بر شماست که برای جلوگیری به بِاُسی درآئید. (ایران باستان ج1 صص830 - 834). وی بعداً یکی از سرداران سپاه خشیارشا گردید و در جدال پلاته (479 ق.م.) شرکت کرد. مردونیه امر کرد تدارکات لازم را ببینند و چنان پندارند که فردا در طلیعهء صبح جدال شروع خواهد شد. بعد شب دررسید و بجاهای لازم قراول و کشیک گذاشتند. چون پاسی از شب گذشت و در هر دو اردو همه غرق خواب شدند، اسکندر پسر آمین تاس پادشاه مقدونی، که یکی از سرداران لشکر پارس بود، سوار اسب شده خود را به پیش قراول سپاه یونانی رسانید و گفت: میخواهم با سرداران قشون یونان مذاکره کنم. خبر بسرداران دادند و آنها بمحل پیش قراول شتافتند. پس از آن اسکندر به آنان چنین گفت: «آتنی ها! میخواهم سرّی را بروز دهم که اگر بجز پوزانیاس بکس دیگر بگوئید، باعث فنای من خواهد شد. اگر من دوست مهربان نبودم، این سرّ را بروز نمیدادم. من یونانی ام و نیاکان من از زمانی بودند، که بسیار قدیم است، و نمیخواهم یونان را اسیر بینم. پس از این مقدمه بشما میگویم که قربانی ها و تفألها نسبت بمردونیه مساعد نیست و اگر چنین نبود تا حال جنگ شده بود، ولی او تصمیم کرده که اعتنائی به نتیجهء تفأل ها نکرده فردا در طلیعهء صبح جنگ را شروع کند بنابراین حاضر جنگ باشید. اگر احیاناً مردونیه جنگ را بتأخیر انداخت، محکم در جاهای خود بمانید، زیرا آذوقهء قشون او برای چند روزی بیش نیست. هرگاه کارهای موافق آرزوی شما انجام یافت، عدالت اقتضا میکند در فکر شخصی هم باشید که خود را بخطر انداخته شما را از مکنونات مردونیه آگاه کرد تا خارجیها ناگهان بشما حمله نکنند من اسکندر مقدونی هستم». اسکندر این بگفت و بجای خود در اردوی ایران بازگشت. (ایران باستان ج1 ص849).
(1) - Amyntas.
(2) - Mys.
(3) - Gygee.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن اِروپ. کنت کورث گوید (کتاب 2 بند 10) آسی سیِنِس نامی را داریوش سوم ظاهراً نزد آتی زی یِس والی فریگیه فرستاده بود، ولی باطناً او مأموریت داشت باسکندر لَن سِسْت برساند که اگر او وعدهء خود را بجا آرد، داریوش او را پادشاه مقدونیه کرده هزار تالان طلا بوی خواهد داد. آریان این شخص را اسکندر پسر اروپ نامیده. این سردار مقدونی با آمین تاس مقدونی که فرار کرده بدربار ایران پناهنده شده بود، وعده کرده بودند اسکندربن فیلفوس پادشاه مشهور مقدونیه را بقتل برسانند. جهت دشمنی او را با اسکندر از این قضیه میدانند که اسکندر هِرومِنِس و آرابِه، دو برادر وی را بظنّ اینکه در کشتن فیلیپ دست داشتند، کشته بود. اگرچه پس از آن اسکندر لن سست نزد اسکندربن فیلفوس مقرب شد، ولی کینهء او خاموش نگشت. اسکندر درین زمان که فصل زمستان دررسیده بود، باستراحت و تعیش مشغول بود ولی بزودی خبری از پارمِنیُن رسید که او را بهوش آورد. سردار مزبور، آسی سی نس را توقیف کرده بود. پس از شنیدن خبر مذکور اسکندر با دوستان خود مشورت کرد که چه باید کرد. آنان گفتند قبل از اینکه سردار مزبور بداند که نقشهء او افشاء شده و با سواره نظام ممتازی که دارد، یاغی شده دیگران را با خود همداستان کند، باید اقدام کرد. درین موقع دوستان اسکندر قضیهء پرستوک را بخاطر او آوردند و این قضیه چنین بود: روزی که اسکندر استراحت میکرد، پرستوکی داخل اطاق او شده، نزدیک تخت خوابش پرشی کرده روی اسکندر نشست و او از خواب بیدار شده مرغ مزبور را براند. بعد آریستاندر کاهن و هاتف اسکندر این قضیه را چنین تعبیر کرد که کسی از نزدیکان اسکندر خواهد خواست باو خیانت کند، ولی خیانت کشف خواهد شد (معلوم است که این تعبیر و امثال آنرا بعد از وقوع قضیه کرده و بعدها بقبل از آن نسبت داده اند) اسکندر بر اثر این سخنان و تعبیر غیب گو بخاطر آورد که مادرش نیز باو در نامه اش توصیه کرده بود از اسکندر لن سست برحذر باشد. بنابراین فوراً قاصدی نزد پارمن ین فرستاده امر کرد سردار مزبور را که با سواره نظام تِسّالی بکمک پارمن ین رفته بود، توقیف کند. پس از توقیف از جهت مقام بلندی که این سردار در خانوادهء اسکندر داشت مدتها در اعدام او تعلل داشت تا پس از سه سال بعد از کشتن فیلوتاس و همدستان او چنانکه در جای خود بیاید، این سردار را بامر اسکندر کشتند. (آریان کتاب 1 فصل 6 بند 1، کنت کورث کتاب 2 بند 11) (ایران باستان ج2 صص1276 - 1277).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن اسکندر، معروف باسکندر چهارم. وی پسر اسکندربن فیلفوس مقدونی، فاتح مشهور بود و مادر او رُکسانه نام داشت. پس از مرگ اسکندر کبیر دو تن را بپادشاهی برداشتند: نخست آریده فیلیپ برادر اسکندر و دیگر اسکندر صاحب ترجمه، این دو آلت دست سرداران بزرگ بودند. اوری دیس زن اَرّیده فیلیپ در مقدونیه مورد احتراماتی بود که نسبت بمقام نیابت سلطنت مرعی داشتند. بنابراین همین که شنید که المپیاس در تدارک است که بمقدونیه درآید، رسولی نزد کاساندر فرستاد و از او کمک طلبید و مقدونیهای فعال را با هدایا و مواعید بطرف خود جلب کرد، ولی پولیس پرخون لشکری جمع کرده المپیاس را با اسکندر پسر اسکندر بمقدونیه آورد و نزدیک بود جدالی بین لشکر پولیس پرخون و سپاه اَرّیده فیلیپ درگیرد که مقدونیهای اَرّیده به اخترام نام اسکندر دست از جنگ کشیده و او را گرفته بپولیس پرخون تسلیم داشتند. اما اوری دیس فرار کرده به آمفی پولیس رفت و در آنجا توقیف شد. در نتیجهء این وضع المپیاس بتخت نشست ولی نتوانست این اقبال را با اعتدال و میانه روی تلقی و تحمل کند. المپیاس آگاه گردید که کاساندر با لشکری نیرومند بمقدونیه میرود، آریستونوئوس(1) را سردار قشون پادشاهی کرده به او دستور داد راه بر کاساندر ببندد و خود، اسکندر پسر اسکندر را با مادر او رُکسانه برداشته به پیدنا(2) که شهری بود در مقدونیه رفت، اشخاص دیگر هم از خانوادهء سلطنت و اقربای آنان و درباریان بسیار که وجودشان بکار جنگ نمیآمد، با المپیاس حرکت کردند. کاساندر موفق شد المپیاس را نابود کند و سپس خواست تخت و تاج مقدونیه را تصاحب کند و برای اینکه قرابتی با خانوادهء سلطنت بیابد، تِسّالونیک دختر فیلیپ دوم و خواهر اسکندر را گرفت. بعد در جلگهء پاِّلن شهری بنا کرد موسوم به کاساندریا، که در مقدونیه از حیث جمعیت و خوبی اراضی و غیره اول شهر گردید. پس از آن کاساندر، که از دیرگاه بقصد نابود کردن اسکندر پسر اسکندر و مادر او رکسانه بود، خواست خیال خود را اجرا کند ولی قب لازم دید قدری تأمل کرده ببیند کشته شدن المپیاس چه اثری در مردم میکند و نیز کارهای آن تی گون در آسیا بکجا میکشد.
بنابراین مقتضی دید که عجالةً اسکندر پسر اسکندر را که طفلی بود با مادرش در جائی مطمئن نگاه دارد تا موقع قتل هر دو برسد. با این مقصود او شهر آمفی پولیس را انتخاب کرده حاکم آنرا گلوسیاس نامی از دوستان خود قرار داد. هم درین وقت اطفالی را که با اسکندر تربیت میشدند، از دور او پراکند و دستور داد با او چنان رفتار کنند که با طفل شخصی از سواد مردم میکنند. آنتی گون مجلسی در آسیای صغیر تشکیل داد و کاساندر را مقصر دانست، از اینکه المپیاس را کشته، با اسکندر پسر رکسانه بسیار بدرفتاری میکند و تسالونیک را مجبور کرده زن او شود تا تاج و تخت مقدونیه را بدست آرد، اُلنتیان بدترین دشمنان مقدونیه را در شهری که ساخته (مقصود شهر کاساندریاست) جا داده و شهر تِب را که مقدونیها خراب کرده بودند، از نو بنا میکند. این مجلس که مرکب از سربازان و مسافرین خارجه بود، فرمان صادر کرد که اگر کاساندر شهرهائی را که بنا میکند خراب نکند و اسکندر پسر رکسانه را بمقدونیها ندهد و مطیع آن تی گون که نایب السلطنه است، نگردد، دشمن وطن است و همهء یونانیها از هر ساخلو خارجی آزادند و استقلال کامل دارند (215 ق.م.). این فرمان در همه جا انتشار یافت و مقصود آن تی گون این بود که در یونان طرفداران بسیار پیدا کند و در آسیای علیا همه را به اشتباه اندازد که او بر ضد اسکندر پسر اسکندر نیست، زیرا ولات عقیده داشتند که آن تی گون میخواهد او را از سلطنت خلع کند، پس از کشمکشهای بسیار کاساندر و بطلمیوس و لیزیماک در 311 ق.م. عهد صلحی با آن تی گون منعقد کردند و پس از آن کاساندر چون دید که اسکندر پسر اسکندر، بزرگ شده و در مقدونیه گفتگو ازین است که او را از محبس بیرون آورده بر تخت بنشانند، از عاقبت این کار ترسید و هلاک خود را در آن دید. بنابراین به گلوسیاس رئیس محبس نوشت که سر رکسانه و اسکندر را ببرد و تن آنها را پنهان دارد و چنان کند که اثری از این دو قتل نماند. این امر مجری گردید و کاساندر و لیزیماک و بطلمیوس و آن تی گون از این واقعه خوشنود شدند، چه آنها همواره نگران بودند که مبادا اسکندر پسر اسکندر بزرگ شده بر تخت نشیند و ملک پدر را از آنها بخواهد. از این زمان کسان مذکور امیدوار شدند که بر ممالکی که در تصرف آنان بود، بی منازع سلطنت خواهند کرد (311 ق.م.). رجوع به ایران باستان ج3 ص1989، 1993، 2004، 2023، 2027، 2032، 2044 و 2055 شود.
(1) - Aristonous.
(2) - Pydna.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن انتونیوس رومی. پس از ارته و زدهء اول در آذربادگان حکومت کرده. (ایران نامه ج3 ص549).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن (سلطان) بایقرا (میرزا...) چون سلطان بایقرا میرزا درگذشت، سلطان حسین میرزا چند روز به لوازم سوگواری و تعزیت داری اقدام فرمود و بعد از اطعام فقراء و ایتام و ختمات کلام ذی الجلال و الاکرام اولاد امجاد سلطان مرحوم، سلطان ویس میرزا و اسکندر میرزا و سایر متعلقان و منتسبان آن حضرت را خِلَع گرانمایه پوشانیده از لباس تعزیت بیرون آورد. (حبیب السیر جزو3 از ج 3 ص263).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن پولیس پرخون. کاساندر از سرداران مقدونیه آنگاه که قدرتی بدست آورد و قشون نیرومند جمع کرد بقصد اسکندر پسر پولیس پرخون بطرف یونان راند، زیرا یگانه کسی که لشکری داشت او بود و کاساندر میخواست منازعی نداشته باشد. او از تِسّالی به آسانی گذشت و تنگهء ترموپیل را، که اتولیان دفاع میکردند، شکافته وارد بِاُسی گردید. کاساندر بطرف پلوپونس میراند و دانست که اسکندر پسر پولیس پرخون تنگ کُرَنت را دفاع میکند و برای اینکه در این جای تنگ قوای خود را تلف نکند، به مِگار رفته کشتی هایی ساخت و قشونش را با فیل ها بکشتی ها نشانده به اِپیدور واقع در پلوپونس درآمد و از آنجا به آرگس رفته، اهالی را مجبور کرد از اسکندر برگشته طرفدار او گردند. بعد در ولایت مسنی شهرهایی را گرفت و چون اسکندر پسر پولیس پرخون نمیخواست جنگ کند، ساخلوی در تحت ریاست مولیکوس(1) در گرانی(2) گذارده بمقدونیه برگشت (316 - 315 ق.م.). اسکندر مزبور و پدر وی سپس با آن تی گون متحد شدند ولی در پلوپونس فقط چند محل را در دست داشتند و کاساندر بسیار قوی بود. بعد آریستودَم مأمور آن تی گون در پلوپونس، با اسکندر مذکور عقد اتحاد بست. بطلیموس لاگُس حکمران مستقل مصر نیز پس از اتحاد با آساندر پادشاه کاریه، در پلوپونس درصدد جنگ با اسکندر پسر پولیس پرخون برآمد. از طرف دیگر کاساندر به پلوپونس رفته و بهره مندیهایی یافت و پس از آن باسکندر پسر پولیس پرخون که شکست خورده بود، تکلیف کرد که اگر طرفدار او شود ریاست قشون خود را در پلوپونس باو خواهد داد. اسکندر، که از ابتدا برای همین مقصود با کاساندر جنگ میکرد، این پیشنهاد را پذیرفت و رئیس قشون پلوپونس گردید (314 ق.م.). اسکندر صاحب ترجمه را آلِکسیُن نامی که نقاب دوستی بروی داشت ولی باطناً دشمن او بود، در سی کیُن واقع در پلوپونس کشت. (ایران باستان ج3 صص 2027-2033).
(1) - Molycus.
(2) - Granie.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن جانی بیک بن خواجه محمد. نهمین از امرای ازبک شیبانی ماوراءالنهر که از 968 تا 991 ه . ق. حکومت کرده است. (طبقات سلاطین اسلام ص242 و 244).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن حاج محمد. او راست جُنگی، نسخهء آن بخط خود او که در سالهای 1088 تا 1091 ه . ق. نوشته در نجف موجود است. (الذریعه ج2 ص421).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن دُربیس بن عُکْبُر الوَرشَندی الخرقانی الهمدانی. شیخ منتجب الدین در فهرست خود (چاپ ملحق ببحارالانوار) او را یاد کرده گوید: امیر زاهد صارم الدین از فرزندان مالک بن حارث اشتر نخعی مردی صالح و وَرِع بود. علامهء حلی در ایضاح الاشتباه او را در عنوان هارون بن موسی تلعکبری یاد کرده گوید: بخط صفی الدین بن معد دیدم که فضل الله راوندی میگفته است: عکبر از امیران ورشند همدان است و از فرزندان او در آنجا امیر اسکندربن دربیس بن عکبر است که از امیران نیکوسیرت بود. (تنقیح المقال ج1 ص124).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن (شاه) رستم. خوندمیر آرد: محمد زمان میرزا (تیموری) شاه اسکندربن شاه رستم بن سید حمزه ای صدر را همراه شاه میر حسین به آستان سلطنت آشیان (سلطان حسین میرزا) ارسال داشته پیغام فرمود که بنابر فقدان یراق مناسب و عدم استطاعت ترتیب پیشکش عجالة الوقت میسر نشد که بملازمت شتابد انشاءالله تعالی بعد از آنکه بلخ را ببنده عنایت فرمایند و موکب عالی بصوب کابل نهضت نماید یراق کرده شرف ملاقات خدّام بارگاه عالم پناه حاصل خواهد کرد و پس از فرستادن شاه حسین و شاه اسکندر، محمد زمان میرزا عازم تسخیر شبرغان گشت... بعد از وصول بسر پل امیر نعمة الله نیمشبی خبر رسید که آتش غضب حضرت پادشاه فریدون فر پس از ملاقات شاه اسکندر اشتعال یافته و بر جناح استعجال عنان یکران بصوب قرایغاج تافته بنابر آن میرزا محمد زمان به راه کوه که نزدیکتر بود عازم قرایغاج شد... رجوع بحبیب السیر جزء 3 از ج 3 ص319 شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن سیمون سایرینی. (انجیل مرقس 15:21). وی یکی از معروف ترین عیسویان قدیم بود. (قاموس کتاب مقدس).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن شاه غازی. فخرالدین و الدولة ناسوربن شهرآگیم، ملقب بشاه غازی از استنداران و ملوک رستمدار پس از سی سال حکومت در سنهء احدی و سبعمائة (701 ه . ق.) متوجه عالم باقی گردید و ازو پسری ماند اسکندر نام، مؤلف تاریخ طبری (ظ: طبرستان) گوید که این اسکندر جد مادری ملوک زمان ماست. (حبیب السیر جزء 2 از ج 3 ص105).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن عمرشیخ بن امیر تیمور (میرزا...). وی نوادهء تیمور لنگ و پسر معزالدین عمر شیخ است و در سنهء در 806 ه . ق. عنفوان جوانی مأمور فتوحات در ترکستان شد. جد او در این زمان در قشلاق قره باغ مقیم بود. اسکندر نوجوان بتاخت تا ختن و کاشغر پیش رفت و بعد از نیل بفتوحات مطلوبه عودت کرد و در این حال بولایت همدان و نهاوند منصوب گردید. آن زمان قره یوسف ترکمان در همدان بود و چون از واقعه مطلع گردید بترسید و چاره را در آن دید که شهر را ترک کرده پیش برادر خود پیرمحمد که در فارس بود برود و بعد از ورود بفارس برادر وی را بحکومت یزد فرستاد و اسکندر پس از قتل پیرمحمد، اول شیراز و سپس اصفهان را ضبط کرده مقر خود ساخت. در 817 بزعم خود شاهرخ طاغی و یاغی شد و کار بجنگ و جدال کشید و او باسارت افتاد. بعدها با برادر خود میرزا بایقرا به نیت ضبط اصفهان ببرادر دیگر خود رستم میرزا حمله و هجوم کردند. این بار هم کاری پیش نرفت و باز باسارت افتاد و مقتول گردید. (قاموس الاعلام ترکی).
خوندمیر گوید: امیرزاده اسکندر بعد از فوت خضر خواجه اغلان لشکر بولایت مغولستان کشیده و بسیاری از قلاع و بلاد آن حدود را مفتوح گردانیده سالماً غانماً به اندکان بازگردید. از استماع این اخبار صاحبقران کامکار (امیر تیمور) بغایت مبتهج و مسرور گشت. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص156). در جنگ تیمور با ایلدرم بایزید پیرمحمد عمر شیخ و برادر او امیرزاده اسکندر با گروهی از امراء در هراول قرار داشتند. (حبیب السیر، ایضاً ص163). سلطان معتصم بن سلطان زین العابدین شاه شجاع مظفری که حکومت عراق داشت در سال 812 قاضی احمد صاعدی بعزم تسخیر اصفهان و استرداد عراق از میرزا اسکندر نوادهء امیر تیمور بحوالی اصفهان آمد در حالیکه جماعتی از ارکان و اعیان فارس و عراق باو گرویده بودند. در حوالی آتشگاه اصفهان سپاهیان او و میرزا اسکندر بهم رسیدند لشکر سلطان معتصم شکست یافت و خود او بشهر اصفهان فرار کرد. در نزدیکی اصفهان در حالیکه اسب از جوی بجهانید چون مرد گرانی بود خود را نتوانست در پشت زین نگاه دارد از عقب بزمین افتاد، جماعتی که در تعقیب او بودند باو رسیده سر او را بریدند و باین نحو روزگار خاندان آل مظفر که قریب یک قرن در ممالک فارس و کرمان و یزد و عراق بکامرانی و سلطنت و عزت گذرانیدند منقضی گردید. (تاریخ عصر حافظ، غنی ص 445 و 449). اسکندر میرزا در شیراز کتابخانه ای دایر کرده و ملا معروف خوشنویس در آنجا بنوشتن اشتغال داشته و روزانه تا 1500 بیت مینوشته است. (حبیب السیر جزو3 از ج 3 صص127 - 128). و رجوع بحبیب السیر همان جزء ص176، 181، 182، 184 - 186، 190، 191، 193، 200، 205 شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن فیلبس الماقذونی. رجوع به اسکندر مقدونی و فهرست تاریخ الحکمای قفطی و فهرست امتاع الاسماع شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اخ) ابن فیلپوس. رجوع به اسکندر مقدونی و حبیب السیر جزء 1 از ج 1 ص58 و جزء 2 از ج 1 صص72 - 74 شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) فیلفوس. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن فیلقوس. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن فیلیپ. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن فیلیقوس رومی. شارح من لایحضره الفقیه گوید: گاهی او را اخسندروس می گفته اند. او از فرزندان فلطیسانوس بن سام بن نوح است و صدوق در خصال گوید: حضرت صادق گوید نام او عیاش بود و سی وشش سال بر شرق و غرب حکومت کرد. (تنقیح المقال ج1 ص124). اخسندروس مصحف الکساندرس یونانی است. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن قابوس بن وشمگیربن زیار، ملقب بشرف المعالی خوندمیر گوید: امیر کیکاوس اسکندربن قابوس. وی بعد از فوت عم زاده (امیر باکالنجار(1)) در آن کوهستان (طبرستان) حاکم گشت و او مؤلف کتاب قابوس نامه است. وفاتش در سنهء اثنین و ستین و اربعمائة (462 ه . ق.) اتفاق افتاد، بعد از آن پسرش گیلان شاه تاج ایالت بر سر نهاد. (حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص160). مؤلف کتاب قابوسنامه امیر عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندربن قابوس بن وشمگیربن زیار، و کیکاوس نیز نام عنصرالمعالی پسر صاحب ترجمه است و برای تصحیح قول خوندمیر سین «امیرکیکاوس» را در عنوان ترجمه باید بکسر خواند تا افادهء بنوت کند. رجوع به کیکاوس بن اسکندر و مقدمهء قابوسنامه چ نفیسی ص «د» ببعد و سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص141 بخش انگلیسی و رودکی تألیف نفیسی صص 771-782 شود.
(1) - باکالیجار صحیح است.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن قرایوسف، از سلسلهء قراقویونلو (839-841 ه . ق.) بعد از وفات قره یوسف قراقویونلو لشکری که بجلوگیری شاهرخ میرفت پراکنده گشت و پیشروان سپاه شاهرخ به فرماندهی بایسنقر پسرش وارد تبریز شده بنام شاهرخ سکه زدند. شاهرخ زمستان را در قره باغ گذرانیده و پس از دو ماه به تبریز وارد شد و بعزم سرکوبی پسران قرایوسف باخلاط و اطراف دریاچهء وان رفت و بعد از جنگ سختی آنان را شکست داد (824) و خود از راه تبریز به خراسان مراجعت کرد، اسکندر پسر قره یوسف موقع را مغتنم شمرده آذربایجان را مجدداً بدست آورد. در سال 832 شاهرخ بار دیگر لشکر به آذربایجان برد و پیش از رسیدن امیرتیمور بسلطانیه اسکندر آن شهر را ترک کرد شاهرخ ماه رمضان آن سال را در سلطانیه بسر برد و در سلماس (شاهپور) اسکندر را شکستی فاحش داد (832). اسکندر به اناطولی گریخت و شاهرخ آذربایجان را به پسر دیگر قرایوسف ابوسعید نام سپرد و بهرات بازگشت. در زمستان سال 835 اسکندر به آذربایجان رو نهاد و برادر را بقتل رسانیده و بتخریب قلاع اران و شروان پرداخت. در 838 شاهرخ بار سوم بدفع لشکر او لشکر کشید، زمستان را در ری گذرانید. در این وقت جهانشاه برادر دیگر اسکندر بخدمت او آمد و اسکندر آذربایجان را ترک کرد. سال بعد شاهرخ حکومت آنجا را به جهانشاه تفویض کرد، پس از بازگشتن شاهرخ به خراسان اسکندر با میرزا جهانشاه به جنگ پرداخت و از برادر شکست خورده بقلعهء النجق نخجوان پناه برد و در آنجا در 25 شوال 841 بدست پسر خود قباد نام کشته شد. رجوع بحبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص64، 178، 197، 198، 200 - 202، 204، 227، 229 و مرآت البلدان ج1 ص401 و ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص226 شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن (ملک) کیومرث، ملقب بجلال الدین. پس از مرگ ملک کیومرث بسال 857 ه . ق. رستمدار بین دو پسر او کاوس و اسکندر، تقسیم شد و اسکندر مؤسس بنی اسکندر یا حکام کجور است. رجوع بسفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص144، 146 و 154 بخش انگلیسی و حبیب السیر جزو 2 از ج 3 ص106 و اسکندر رستمداری و اسکندر جلال الدولة شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن نماور، برادر ملک حسام الدولة اردشیربن نماور است. وی پس از مرگ برادر خویش بسال 640 ه . ق. در ناتِل (طبرستان) و نواحی مجاورهء آن بحکومت برخاست و نام او بر منبر مسجد «کدیر» که در آن زمان «کویر» نامیده میشد حک گردیده است. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص154 بخش انگلیسی).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن یعقوب بن آبکار. ادیب و تاریخ دان ارمنی الاصل. مولد او بیروت است و هم بدانجا در سنهء 1303 ه . ق. در گذشته است. او راست: نهایة الارب فی اخبارالعرب. روضة الارب فی طبقات شعراءالعرب. نزهة النفوس در ادب. نوادرالزمان فی وقایع لبنان. دیوان شعر. مناقب ابراهیم باشا الخدیوی. (اعلام زرکلی ج1 ص100-101).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) اغلان. یکی از اعیان امرای الیاس خواجه خان که در محاربهء با امیرحسین و امیرتیمور مقید گردیده بقتل رسید. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص127).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) بطلمیوس، معروف به اسکندر دوم. رجوع به اسکندر دوم شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) بطلمیوس نهم. از بطالسهء مصر. پس از فوت بطلمیوس هفتم زن وی زمامدار گردید. او میبایست یکی از دو پسر خود را همکار خویش قرار دهد و چون ملکه پسر بزرگتر را که به بطلمیوس هشتم سوتَر دوم لاتیرا موسوم بود، دوست نمیداشت و او را در زمان سلطنت شوهر خود بقبرس فرستاده بود، پسر کوچکتر را که موسوم به بطلمیوس نهم اسکندر بود برای همکاری برگزید. مردم درین موقع دخالت کرده از ملکه خواستند که پسر بزرگتر را از قبرس برای معاونت در زمامداری بخواهد و پسر کوچکتر را بسمت والی بقبرس بفرستد. او راضی شد ولی قب پسر بزرگتر را مجبور کرد زن و خواهر خود را که کلئوپاتر نام داشت طلاق بدهد، زیرا این زن را بسیار جاه طلب میدانست. پس از آن، ملکه با لاتیرا امور دولت بطالسه را اداره میکرد، تا آنکه لاتیرا برخلاف میل مادر به آن تیوخوس سیزیکی کمک کرد و این قضیه باعث شد که ملکه قشون را بپسر بزرگتر شورانیده پسر کوچکتر را بتخت نشانید. لاتیرا که والی قبرس شده بود پس از چندی بنابر دسائس ملکه مجبور گردید از قبرس بیرون رود و پس از آن اعلان جنگ بمادر داد. در ابتداء اسکندر میخواست از سلطنت استعفا کند، ولی ملکه مانع شده گفت محکم در جای خود بنشین بعد طولی نکشید که اسکندر مادر خود ملکه را کشت و از جهت نارضامندی مردم فرار کرد و خواست بقبرس برود ولی در راه درگذشت (89 ق.م.) و لاتیرا را از قبرس خوانده بر تخت نشانیدند. (ایران باستان ج3 ص2157).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) جلال الدوله. در اواخر سال 743 ه . ق.، امیر وجیه الدین مسعود از سلسلهء سربداران از استرآباد بقصد تسخیر مازندران و رستمدار و فیروزکوه لشکر کشید و امرای معتبر مازندران در اطاعت او درآمدند. استندار یعنی امیر رستمدار در این تاریخ جلال الدوله اسکندر (744 - 761) بود و برادر او شاه غازی فخرالدوله که بعد از جلال الدوله به امارت رسید پس از شور، مصلحت چنین دیدند که برای دفع شر امیر وجیه الدین مسعود بعضی از ولایات مازندران را به او واگذارند و همین که سربداران در اعماق جنگلها و دره های رستمدار داخل شدند بر سر ایشان تاخته کارشان را بسازند. امیر مسعود در 18 ذی القعدهء سال 743 به آمل وارد گردید و در دشت اطراف آن شهر اردو زد. لشکریان جلال الدوله و شاه غازی شروع به دستبرد به اردوی او کردند و بر اثر تاخت و تازهای متوالی امیر سربداری را بستوه آوردند. امیر مسعود از ناچاری پس از نه روز اقامت در آمل بطرف رستمدار حرکت کرد و در آنجا نیز دچار همین مضیقه شد و سپاهیان وی گرفتار تعرض لشکریان مازندران گردیدند و او عاقبت رو بفرار گذاشت و همراهان او مقتول یا متفرق شدند و خود او نیز بچنگ مازندرانیان گرفتار آمده در آخر ربیع الاول 745 بقتل رسید. (تاریخ مغول صص471 - 472). || اسکندر جلال الدولة بن زیار از پادوسبانان طبرستان. وی پس از تاج الدوله زیاربن کیخسرو بحکومت رسید (744) و در 761 درگذشت. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص145 و 152 بخش انگلیسی). و رجوع به اسکندر رستمداری... شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) جلال الدین. رجوع به اسکندربن کیومرث شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) چهارم. رجوع به اسکندربن اسکندر شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) دوم. پادشاه مقدونیه. پس از آمین تاس سوم پسر او اسکندر دوم جانشین او شد و خواست سیاست تعرض نسبت باهالی تسالی اختیار کند، ولی تبی ها از آنها حمایت کرده با قشونی وارد مقدونیه گردیدند. در این احوال جنگ داخلی در این مملکت درگرفت. توضیح آنکه بطلمیوس که دختر آمین تاس را داشت بر اسکندر یاغی شد، بعد منازعه بدین ترتیب خاتمه یافت که در مقدونیه هر دو حکومت کنند، ولی اسکندر بزودی کشته شد و بطلمیوس تنها مالک الرقاب مقدونیه گردید. (ایران باستان ج2 ص1193).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) دوّم، بطلمیوس دوازدهم، از بطالسهء مصر (جلوس 80 ق.م.). (ایران باستان ج3 ص2185).
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ذوالقرنین. رجوع به ذوالقرنین و اسکندر مقدونی شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) رستمداری، جلال الدولة بن تاج الدوله زیاربن کیخسروبن اسپندار [ ظ: استندار ] شهراکیم بن نام آوربن بی ستون(1). خوندمیر گوید: وی پس از فوت پدر (734 ه . ق.) تاج اقبال بر سر نهاد، ولایت آمل و رستاق را ببرادر خود فخرالدوله شاه غازی عنایت فرمود و در ایام دولت جلال الدوله، سلطان ابوسعید بهادرخان وفات یافت، و امیر مسعود سربدار در سبزوار قوی شده، در اواخر سنهء 743 لشکر بمازندران کشید و در آنجا بدست لشکر اسکندر بقتل رسید، و غنیمت بی نهایت از جهاز و یراق سربداران بدست اهالی مازندران و رستمدار افتاده تجمل و حشمت و مکنت و عظمت جلال الدولة اسکندر بدرجهء کمال رسید، و لشکر بحدود ری کشیده چند قلعهء معتبر مفتوح گردانید. در تاریخ سید ظهیر سمت تحریر یافته که عادت اکثر مردم رستمدار و گیلان و مازندران چنان بوده است که موی سر می گذاشتند و دستار نمی بستند، اما بعد از قتل امیر مسعود سربدار، جلال الدوله و برادران سر تراشیدند و دستار پیچیدند، و جلال الدولة در صباح روز شنبه 21 ذیحجهء 746 قلعه و شهر کجور را طرح انداخت و به اندک زمانی آن عمارت عالی را به اتمام رسانید و چون مدت ملکش به بیست و هفت سال رسید ناگاه بحسب اقتضای قضا در 761 بزخم خنجر یساولی متوجه عالم عقبی گردید. مفصل این مجمل آنکه جلال الدوله مسخره ای که قزوینی بود پیوسته در مجلس عیش و طرب احضار میکرد و بصیقل سخنان هزل آمیزش زنگ ملال از آئینهء خاطر میزدود، در اثناء شبی یکی از اهل صحبت آن مسخره را سخنی درشت گفت و قزوینی از کمال نادانی خود را بر آن داشت که کاردی از میان کشیده برخاست که بر آن شخص زند و بدین جهت مردم بهم آمده، غضب او فروننشست و خوف بر ملک جلال الدولة غلبه کرد برجست که از خانه بیرون رود، قضا را کارد مسخره بی اختیار بر دستش خورده، رستمداری فریاد برآورد که[ ملک را بزونه ]یعنی ملک را بزدند، در آن حال ملک پای از خانه بیرون نهاده یساولی که حاضر بود تصور کرد که او شخصی است که جلال الدوله را کارد زده است و میخواهد بگریزد، بنابراین خنجری بر پهلویش فروبرد، جلال الدوله در ساعت افتاد و بمرد. (حبیب السیر جزء 2 ج 3 ص105). و نیز رجوع بهمان جزء ص112 و 114 و اسکندر جلال الدوله شود.
(1) - رجوع به حبیب السیر جزء 2 از ج 3 ص105 شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) (سد...) سدّ یأجوج و مأجوج. مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: جایگاه آن ورای شهرهای خزرانست نزدیک مشرق الصیف، چنانک در شکل عالم ظاهر کرده شده است. و میان آن جایگاه و خزر هفتاد و دو روزه راه است و از سلام الترجمان روایت است که امیرالمؤمنین الواثق بالله در خواب چنان دید که سد یأجوج و مأجوج گشاده شده بودی. پس مرا فرمود تا برگ بسازم و آن جایگاه روم تا معاینه ببینم، و پنجاه مرد مرا داد و پنجاه هزار دینار و ده هزار درم دیت، و هر مردی را هزار درم فرمود، و یکساله روزی و دویست استر داد تا زاد کشند، و مرا نامه فرمود باسحاق بن اسماعیل صاحب ارمنیه و آنجا رفتیم، و اسحاق مرا نامه کرد بصاحب سریر و آنجا رسیدیم. او ساز کرد و دلیل و نامه فرستاد بملک الان و او ما را بفیلان شاه فرستاد و از آنجا ما را نامه نوشتند بملک طرخون و آنجا رفتیم و روزی و شبی بماندیم و پنجاه مرد با ما بفرستاد و ساز کرد و بیست و پنج روز برفتیم تا بزمینی سیاه رسیدیم و بوی مردار و ناخوش می افتاد سخت عظیم و ما ساخته بودیم بویهای خوش دفع آنرا بهدایت خزریان و بیست و نه روز بر این صفت برفتیم و از آن حال و جایگاه پرسیدیم. گفتند درین زمین جماعتی بی قیاس مرده اند. بعد از آن بشهرهای خراب رسیدیم و بیست روزه راه برفتیم [ و از آن شهرهای خراب پرسیدیم ]، گفتند اینهمه شهرها آنست که از یأجوج و مأجوج خراب گشته است از سالها باز، بعد از آن بحصن ها بسیار رسیدیم نزدیک [ کوهی که ] سدّ بر شعبی از آن [ کوه بود ] و آنجا قومی بودند مسلمان و قرآن خوان و مسجد و کتاب [ داشتند ] برعادت [ دیگر مسلمانان ] و به تازی و پارسی سخت فصیح [ سخن گفتندی ] . پس از ما احوال پرسیدند، ما گفتیم رسولان امیرالمؤمنین ایم. ایشان خیره شده بتعجب یکدیگر را همی گفتند: امیرالمؤمنین؟ پس گفتند جوانست یا پیر، و کجا باشد؟ گفتیم جوانست و بشهر سامره باشد از ناحیت عراق و گفتند ما هرگز نشنیده ایم. پس سوی دربند و کوه رفتیم. یافتیم کوهی املس بی هیچ نبات، سخت عظیم و کوهی بریده بوادئی عرض آن صد و پنجاه گز و برابر دو عضادهء بنا کرده از هر دو روی وادی، عرض هر یکی آنچ پیدا بود بیست و پنج گز و ده رش بزیر اندر خارج برسان خوان، همه از خشت های آهنین و ملاط روی گداخته کرده، و پنجاه گز بالای آن، و دربندی آهنین ساخته و گوشهای آن برین [ دو ] عضاده نهاده درازا صد و بیست گز، برین عضاده ها بر سر هر یکی ازین دربند در مقدار ده رش اندر پنج، و بالای این دربند هم ازین خشت آهنین همچند دیوار بود بصر را بر ارتفاع تا سر اصل کوه، و شرفه ها بالای آن ساخته و قرنهای آهنین درهم گذاشته و دری از آهن بدو پاره بر وی آویخته، هر یکی از عرض پنجاه [ گز ] در پنجاه گز، و پنج گز ستبری آن [ و ] قایمها بر مقدار دربند، و برین در بر بالا [ به ] پانزده رش بر، قفلی نهاده هفت من و یک گز پیرامونش، و بالای این قفل [ به ]پنج رش حلقه ساخته درازتر از قفل و قفیرهای سخت عظیم بزرگ، و کلیدی یک گز و نیم با دوازده دندانه ساخته هر یکی چندانک دسته هاونی قوی تر اندر سلسلهء هشت گز و چهار بدست دور آن آویخته اندر حلقهء بزرگتر از آن منجنیق در سلسله و آستانه در ده گز بطول اندر بسط صد گز راست میان هر دو عضاده، و آنچ پیدا بود [ پنج گز بود و این ]همه بذراع سواد [ بود ] و رئیس این حصنها هر آدینه بر نشستی با ده سوار و هر یکی پتکی آهنین بوزن پنجاه من داشتندی و سه بار بر آن قفل زدندی سخت تا آن جماعت که بنزدیک دربند بودندی آواز بشنیدندی بدانستندی که آنرا هنوز نگاهبانان اند و [ چون پتک بر قفل زدندی گوش بر در نهادندی و ]آواز و غلبهء ایشان شنیدندی و اندر نزدیک این کوه حصنی بزرگ بود ده فرسنگ در ده فرسنگ فضاءِ آن و بر حدّ این دربند [ دو ]حصن دیگر بود [ فراخی هر یکی صد گز در صد گز و بر در هر دو حصن دو درخت و اندر میان این دو حصن ] چشمهء آب و اندر یکی حصن بقیت آلت عمارت نهاده از عهد ذوالقرنین دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی را [ و بر هر دیگدانی چهار دیگ ] مانند دیگ صابون و مغرفها از آهن، و خشتهای آهنین بملاط نحاس بر هم بسته هر خشتی یک گز و نیم بطول و همین قدر عرض و چندِ یک بدست سمک آن، بعد از آن پرسیدیم که شما کس را از ایشان دیده اید؟ گفتند وقتی بسیار بر سر شرفها آمدند هر شخصی چندِ بدستی و نیم بیش نبودند، بعد از آن بادی سیاه برآمد و بازپس افکندشان و نیز کس را ندیدم، چون ما را بر آن اطلاع افتاد قصد بازگشتن کردیم و ما را دلیلان دادند و زاد و بناحیت مشرق بر هفت فرسنگی سمرقند بیرون آمدیم و سوی عبدالله بن طاهر آمدیم مرا صدهزار درم داد و هر مردی را که با من بودند پانصد درم بداد، و از آنجا بسامره بازآمدیم پیش امیرالمؤمنین و این قصه بگفتیم و اندر آمدن و شدن ما بیست و هشت ماه روزگار گذشته بود و از این خبر نزدیک تر بدیدار سدّ اسکندر هیچ روایت نیست، والله اعلم. (مجمل التواریخ والقصص صص490 - 493). مراد از سدّ اسکندر را سد قفقاز دانسته اند. رجوع بذوالقرنین در همین لغت نامه شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) سوّم. رجوع باسکندر مقدونی شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) (شاه...) والی کشمیر در زمان امیرتیمور گورکان. چون تیمور از کنارآب عزیمت جانب سمرقند کرد و بنواحی قریهء مایله رسید در آن مرحله ایلچی شاه اسکندر والی کشمیر به پایهء سریر سلطنت مصیر رسیدند و اظهار اطاعت و خدمتگذاری کرده نوازش یافتند. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص154). و رجوع به اسکندر بت شکن شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) (شاه...) یکی از ملوک هند که مهراج شادان وزیر او بود، و از این وزیر دیوانی در دست است. رجوع بفهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج2 ص615 شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) کبیر. رجوع به اسکندر مقدونی شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) گُجَسْتَک یا ملعون. لقبی است که ایرانیان به اسکندر مقدونی داده اند لکن پس از اسلام، آنگاه که بغلط مفسرین لقب ذوالقرنین کورش بزرگ را به اسکندر دادند، در ادبیات ایران ناگزیر او را چون پیامبر می نمودند و صفاتی را که قرآن کریم بکورش میدهد بوی نسبت کردند. رجوع بذوالقرنین و اسکندر مقدونی در همین لغت نامه شود.
اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) لَن سِسْت. رجوع به اسکندربن اروپ شود.
اسکندرآباد.
[اِ کَ دَ] (اِخ) نام شهریست بسرحد جنوب، آبادان کردهء ذوالقرنین. (شرفنامهء منیری) (مؤیدالفضلاء) :
درو سدّی از عدل بنیاد کرد
همان نامش اسکندرآباد کرد.
نظامی (اقبال نامه چ وحید ص198).
اسکندرآباد.
[اِ کَ دَ] (اِخ) نام محلی کنار راه تربت حیدریه به جویمند میان حوض سرخ و چنگ سر در 184350 گزی مشهد.
اسکندرائی.
[اِ کَ دَ] (ص نسبی) منسوب باسکندریه. اسکندرانی. رجوع به اسکندرانی و رجوع به ایران باستان ص109 و 1779 شود.
اسکندر افرودیسی.
[اِ کَ دَ رِ اَ] (اِخ)(1)ابن الندیم گوید او به روزگار ملوک الطوائف میزیست پس از اسکندر. و او جالینوس را دریافته و میان جالینوس و اسکندر مشاغبات و مخاصماتی رفته است. ابوزکریا یحیی بن عدی گوید من شرح اسکندر را بر کتاب سماع (سماع طبیعی) در ترکهء ابراهیم بن عبدالله نصرانی ناقل و مترجم دیدم و این دو شرح را ورثهء او یکصد و بیست دینار قیمت می نهادند و من برای دست و پا کردن این مبلغ رفتم و چون بازگشتم هر دو را در ضمن کتب دیگر بمردی خراسانی به سه هزار دینار فروخته بودند. و او کتابهای ارسطو را شرح کرده است. او راست(2): تفسیر قاطیغوریاس که قریب 3000 ورقه است. تفسیر باری ارمینیاس ارسطو. تفسیر انالوطیقای اولای ارسطو تا الاشکال الجمیلة، و او را دو تفسیر است و دومی از اوّلین نیکوتر است. شرح انالوطیقای ثانی ارسطو. شرح کتاب الکون و الفساد ارسطو. تفسیر طوبیقای ارسطو. تفسیر سوفسطیقای ارسطو. تفسیر سماع طبیعی و مقالهء ارسطو و آن هشت مقاله است، و ابن الندیم گوید: تنها از این تفسیر مقالهء اولی در دست است در دو مقاله و مقالهء دوم هم ناتمام است، تفسیر مقالهء دوم از نفس کلام ارسطالیس در یک مقاله و آنرا حنین از یونانی بسریانی برده است و مقالهء سوم آن در دست نیست اما مقالهء چهارم را در سه مقاله تفسیر کرده است و موجود از آن دو مقالهء اول و قسمتی از مقالهء سوم است تا مبحث زمان، و مقالهء پنجم در یک مقاله و مقالهء ششم در یک مقاله و از آن کمی بیش از نصف موجود است، و مقالهء هفتم در یک مقاله و مقالهء هشتم از آن چند ورق موجود است. شرح قسمتی از مقالهء اولی کتاب السماء و العالم ارسطو. تفسیر حرف نون و لام از کتاب الحروف (الهیات) ارسطو. و تلخیص کتاب النفس ارسطو.(3) و علاوه بر آن، کتب ذیل از تألیفات خود اوست: کتاب النفس. کتاب الرد علی جالینوس فی التمکن. کتاب الرد علی جالینوس فی الزمان و المکان. کتاب الابصار. کتاب اصول العامیة. کتاب عکس المقدمات. کتاب مبادی الکلّ علی رأی ارسطالیس. کتاب فی انّ الموجود لیس مجنس للمقولات العشر. کتاب العنایة. کتاب الفرق بین الهیولی و الجنس. کتاب الردّ علی من قال انه لایکون شی ءٌ الاّ من شی ء. کتاب فی انّ الابصار لاتکون الاّ بشعاعات تنبث من العین و الردّ علی من قال بانبثاث الشعاع. کتاب اللون. کتاب الفصل علی رأی ارسطالیس. کتاب المالیخولیا - انتهی.
اسکندر یا اسکندروس افرودیسی یکی از حکمای مشائی است که در اواخر قرن دوم م. در شهر قدیم افرودیسیا که بین منتشا و آیدین واقع است، متولد گردید و در عصر سپتیم سور در اسکندریه بتدریس اشتغال داشت و همهء آثار ارسطو را شرح کرد و کافّهء این شروح بزبان عربی ترجمه گردیده حتی در اواخر بزبان لاتین هم ترجمه و اکثر آنها در وندیک طبع شده. خود او نیز سه اثر مستقل دربارهء روح، قدر و حرّیت نوشته است. ابن ابی اصیبعه در طبقات الاطباء پس از شمردن شروحی که وی به آثار ارسطو نگاشته گوید مصنّفات خود او ازین قرار است که بلسان عربی ترجمه شده:
کتاب النفس. مقالة فی عکس المقدّمات. مقالة فی العنایة. مقالة فی الفرق بین الهیولی و الجنس. مقالة فی الردّ علی من قال انه لایکون شی ءٌ الاّ من شی ء. مقالة فی انّ الابصار لایکون بشعاعات تنبث من العین و الرد علی من قال بانبثاث الشعاع. مقالة فی اللون و ایّ شی ء هو علی رأی الفیلسوف. مقالة فی الفصل خاصّة ما هو علی رأی ارسطوطالیس. مقالة فی المالیخولیا. مقالة فی الاجناس و الانواع. مقالة فی الرد علی جالینوس فی المقالة الثامنة من کتابه فی البرهان. مقالة فی الرد علی جالینوس فیما طعن علی قول ارسطوطالیس ان کل ما یتحرک فانما یتحرک عن محرک. مقالة فی الرد علی جالینوس فی مادّة الممکن. مقالة فی الفصول التی تقسم بها الاجسام. مقالة فی العقل علی رأی ارسطوطالیس. رسالة فی العالم و ای اجزائه تحتاج فی ثباتها و دوامها الی تدبیر اجزاء اخری. کتاب فی التوحید. مقالة فی القول فی مبادی الکلّ علی رأی ارسطوطالیس. کتاب آراء الفلاسفة فی التوحید. مقالة فی حدوث الصور لا من شی ء. مقالة فی قوام الامور العامیة. مقالة فی تفسیر ما قاله ارسطوطالیس فی طریق القسمة علی رأی افلاطون. مقالة فی ان الکیفیات لیست اجساماً. مقالة فی الاستطاعة. مقاله فی الاضداد و انها اوائل الاشیاء علی رأی ارسطوطالیس. مقالة فی الزمان. مقالة فی الهیولی و انّها معلولة مفعولة. مقالة فی انّ القوّة تقبل الاضداد جمیعاً علی رأی ارسطوطالیس. مقالة فی الفرق بین المادة و الجنس. مقالة فی المادة و العدم و الکون و حل مسئلة لِنّاسٍ من القدماء ابطلوا بها الکون من کتاب ارسطوطالیس فی سمع الکیان. مقالة فی الامور العامیة و الکلیة و انها لیست اعیاناً قائمة. مقالة فی الرد علی من زعم ان الاجناس مرکبة من الصور اذ کانت الصور تنفصل منها. مقالة فی ان الفصول التی بها ینقسم جنس من الاجناس لیس واجب ضرورة ان تکون انما توجد فی ذلک الجنس وحده الذی ایاه تقسم بل قد یمکن ان یقسم بها اجناساً اکثر من واحد لیس بعضها مرتباً تحت بعض. مقالة فیما استخرجه من کتاب ارسطوطالیس الذی یدعی بالرومیة ثولوجیا و معناه الکلام فی توحید اللهتعالی. رسالة فی ان کل علة مباینة فهی فی جمیع الاشیاء و لیست فی شی ء من الاشیاء. مقالة فی اثبات الصور الروحانیة التی لا هیولی لها. مقالة فی العلل التی تحدث فی فم المعدة. مقالة فی الجنس. مقالة تتضمن فص من المقالة الثانیة من کتاب ارسطوطالیس فی النفس. رسالة فی القوة الاَتیة من حرکة الجرم الشریف الی الاجرام الواقعة تحت الکون و الفساد. و رجوع بفهرست تاریخ الحکمای قفطی و تتمهء صوان الحکمة و عیون الانباء ج1 صص69 - 70 و رجوع بفهرست همین کتاب شود.
(1) - Alexandre d'Aphrodisie. (2) - در اینجا ابن الندیم میگوید در شرح حال ارسطو شروح اسکندر را یاد کرده ام، و ما از آنجا کتب فوق را در متن آورده ایم.
(3) - در ابن الندیم چ مصر: و للاسکندرانیین تلخیص هذا الکتاب. و متن مطابق نقلی است که قفطی از ابن الندیم کرده است.
اسکندر افریدوسی.
[اِ کَ دَ رِ اَ] (اِخ)رجوع به اسکندر افرودیسی و کنزالحکمة ص192 شود.
اسکندرانی.
[اِ کَ دَ] (ص نسبی، اِ)منسوب به اسکندریه. (سمعانی). || نوعی پارچه بوده است که شاید از آن کفن نیز می کرده اند :
اگر اسکندری دنیای فانی
کند بر تو کفن اسکندرانی.
عطار (اسرارنامه).
از وی [ بدرالدین بن نورالدین البروی ] شنیدم که وقتی بخدمت علاءالملک [ ملک ] الامراء و الوزراء ابوبکر الجامجی رحمه الله خدمتی نوشتم و نظمی پرداختم، چون در نظر مبارک او آمد مرا یک تخت جامه برد نیشابوری و دو تا اسکندرانی فرستاد، در شکر این لطف رباعی و قطعه ای بگفتم... و قطعه این است:
چو اسکندران را معین و وزیری
از آنم فرستادی اسکندرانی.
(لباب الالباب ج 1 ص250).
|| شعر شعرای اسکندریه(1). || شعر فرانسوی دارای دوازده هجا(2)، و آن در مائهء سیزدهم م. در رمان اسکندر(3) بکار رفته است.
- طریقهء اسکندرانی(4)؛ طریقه ای از حکمت ممزوج بعرفان که آنرا افلاطونی نو نیز گویند و پیشوایان این طریقه فلوطن و اسکندر افرودیسی و فرفوریوس باشند. پس از مائهء چهارم م. یعنی در واقع بعد از ارسطو و شاگردان او و معاصرین ایشان شهر آتن بلکه کلیهء یونان از جهت علم و حکمت از رونق افتاد و از آن پس ارباب معرفت و هنر هر چند باز اکثر یونانی بودند، مجمع و محل جلوه و مجال ایشان اسکندریه بود، زیرا که بطالسهء مصر که مؤسس دولت آنان یکی از سرداران اسکندر موسوم به بطلمیوس(5) بود، در پایتخت خود یعنی اسکندریه بجمع آوری و تشویق اهل کمال اهتمام کردند و وسایل تحقیقات علمی را از کتابخانه و باغ نباتات و حیوانات و رصدخانه و غیرها از هر جهت برای آنان فراهم آوردند و حوزهء علمی را گرم کردند. در مائهء سوم و دوم ق.م. دارالعلم اسکندریه رونق تمام داشت اما پس از آن هم تا اوایل مائهء چهارم م. دایر بود. دانشمندان نامی این دوره چه آنها که در اسکندریه بودند و چه معدودی که در اقطار دیگر زیست کرده اند با یونانیان سابق یک فرق بزرگ داشتند و آن این است که در یونان بیشتر اهل علم جامع علوم و فنون بودند و اهتمام خود را مصروف بیک رشتهء مخصوصی نمیکردند. در واقع ارسطو که آخرینِ حکمای متقدمین است نخستین کسی است که تشعب و تفنن را در علوم فتح باب کرده است و لیکن او نیز خود جامع بوده و تخصص اختیار نکرده است. اما دانشمندان متأخر اکثر ذیفن بوده اند و همّ خود را مصروف رشته های خاص کرده و آنها را بسط و توسعه داده اند و نتایج کارها و کوشش های ایشان است که معارف پروران اسلامی جمع آوری کرده و موضوع بحث و تحقیق ساخته و مکمل کرده و در رساله ها و کتب خود برشتهء تحریر و ثبت و ضبط درآوردند و هنگامی که مردم اروپا توجه بعلم و معرفت کردند از آن مخزن و منبع استفادهء کامل کردند.
ابولونیوس(6) و اقلیدس(7) که کتاب او را در صدر اسلام بعربی ترجمه کرده اند و بعدها خواجه نصیرالدین طوسی تحریر کرده، در هندسه نام بلند دارند و هر دو از حوزهء اسکندریه و از مائهء سوم ق.م. میباشند. ارشمیدس(8) در کلیهء ریاضیات خاصه جرّاثقال عالیمقام است و معاصر اقلیدس بوده و در جزیرهء صقلیه میزیسته است. در هیئت و نجوم ارسطرخس(9) قائل بحرکت زمین و مرکزیت خورشید بوده و ابرخس(10) بزرگترین منجم قدیم قلمداد شده و هر دو در مائهء دوم ق.م. بوده اند. بطلمیوس (مائهء دوم م.) صاحب کتاب المجسطی(11) مشهورترینِ علمای هیئت قدیم و حوزهء علمی اسکندریه است و تعلیمات او در هیئت مبنی بر مرکزیت زمین و حرکات افلاک و غیر آن تا مائهء شانزدهم م. بنیاد و مدار این علم بوده است. اراتوسطنس(12)که در مائهء سوم ق.م. میزیسته نیز مردی جامع و حکیم بوده اما در جغرافیا و هیئت تبحر خاص داشته است. دیگر جالینوس(13) طبیب معروف و تالی بقراط است و او در مائهء دوم م. در رم میزیسته و تا زمانی که در اروپا علم تجدید نشده بود طب جالینوس تقریباً تنها دستور معالجهء امراض بوده است. اما فلاسفه و حکما همه خوشه چین خرمن قدما مخصوصاً فیثاغورس و افلاطون و ارسطو میباشند و طبقات چند تشکیل داده اند که آنها را فیثاغوریان اخیر و اغاذیمیان اخیر و رواقیان اخیر و امثال آن خوانده اند. در هر حال چون اسکندریه بمشرق زمین متصل و از آنجا ارتباط با مصر و ممالک آسیا آسان است یونانیان در آن دوره بافکار مشرق زمینی بیشتر مأنوس شدند و این کیفیت در فلسفهء ایشان بهتر محسوس میگردد. بعضی از متفکرین درصدد جمع میان گفته های پیشینیان و وفق دادن آراء آنها با یکدیگر بوده و یا از هر طائفه از قدما قولی را اخذ و در واقع در حکمت التقاط کرده و فلسفهء مختلطی جمع آوری کرده و این جماعت را التقاطیون(14) نامند. رجوع بسیر حکمت در اروپا ج1 ص76 ببعد شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Poesie alexandrine
(2) - Alexandrin.
(3) - Roman d'Alexandre.
(4) - ecole d'Alexandrie.
(5) - Ptolemee.
(6) - Appolonius.
(7) - Euclide.
(8) - Archimede.
(9) - Aristarque.
(10) - Hipparque.
(11) - Almageste.
(12) - Eratosthene.
(13) - Galien.
(14) - Eclectiques.
اسکندرانی.
[اِ کَ دَ] (اِخ) محمد بن احمد طبیب، نزیل دمشق. وی در سال 1292 ه . ق. میزیست. او راست: 1- الازهار المجنیة فی مداواة الهیضة الهندیة، که در دمشق بسال 1299 بطبع رسیده. 2- تبیان الاسرار الربانیة فی النباتات و المعادن و الخواص الحیوانیه، که در سنهء 1299 از تألیف آن فراغت یافته و در دمشق بسال 1300 چاپ شده است. 3- کشف الاسرار النورانیة القرآنیة، در باب اجرام سماویة و ارضیه و حیوانات و نباتات و جواهر معدنیة. در مطبعة الوهبیة بسال 1297 در سه جزء طبع شده است. (معجم المطبوعات).
اسکندرانیون.
[اِ کَ دَ نی یو] (اِخ)اسکندرانیین. جِ اسکندرانی. || فلاسفهء اسکندریه. رجوع به اسکندرانی شود(1): کتاب الادوار للاسکندرانیین، اختصره موفق الدین اسعدبن الیاس بن جرجیس الطبیب المعروف بابن المطران المتوفی سنة 585 ه . ق. (کشف الظنون).
(1) - Les Alexandriens.
اسکندرانیة.
[اِ کَ دَ نی یَ] (اِخ) فلاسفهء اسکندرانی. رجوع به اسکندرانیون و اسکندرانی شود.
اسکندر اول.
[اِ کَ دَ رِ اَوْ وَ] (اِخ) اسکندر پسر آمین تاس پادشاه مقدونیه را باید اسکندر اول نامید. وی در موقع جنگ های خشیارشا با یونان در سپاه ایران سمت سرداری داشت ولی باطناً طرفدار یونانیان بود. (ایران باستان ج2 ص1192). و رجوع به اسکندربن آمین تاس شود.
اسکندر بارودی.
[اِ کَ دَ رِ] (اِخ)اسکندربن نقولابن سمعان بن مراد بارودی (1272 - 1339 ه .ق.). طبیب مصنف. اصل او از حوران (سوریه) است و یکی از اجداد وی به لبنان منتقل شد، و اسکندر در صیداء متولد گردید و در مدرسهء آمریکائی بیروت کسب علم کرد و بطب پرداخت و در امور طبی متقلد مناصب متعدد گردید و بنفایس کتب خطی عربی توجه کرد و کتابخانه ای فراهم آورد و علم حقوق آموخت و در آن علم اجازه یافت و مدتی دراز متولی انشاء «مجلة الطبیب» بود. او راست: حیاة الدکتور فاندیک. سوارالمحلی در طب. النصائح الموافقة فی سن المراهقة. المبادی الصحیة للاحداث. خیرالاغراض فی مداواة الامراض. اضرارالمسکرات. مذهب هاللی. تاریخ الحثیین. وی در سوق الغرب (از قرای لبنان) درگذشت. (الاعلام زرکلی ج1 ص100).
اسکندر بت شکن.
[اِ کَ دَ رِ بُ شِ کَ](اِخ) (سلطان) یکی از حکمرانان کشمیر. جد وی شاه میردرویش، دین اسلام را در سرزمین مزبور داخل کرد. اسکندر در سال 796 ه . ق. بجای پدر خود سلطان قطب الدین نشست و با کمال کامرانی قریب 23 سال فرمانروائی کرد. و تعداد بسیار از بتخانه های هندوان کشمیر را ویران ساخته در جای بعض آنها مساجد و جوامع بنا کرد و از این رو به لقب بت شکن معروف گردید. ورود تیمورلنگ بهندوستان هم در زمان این سلطان بود و او هدایائی برای تیمور فرستاد. اسکندر بسال 819 در گذشت و پسر وی علی شاه جانشین او گردید. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکندربک.
[اِ کَ دَ بَ] (اِخ) نام اصلی وی جورج(1) یا گئورک کاستریوتی است. پدر او یان کاستریوتی، در زمان فتوحات عثمانیان در روم ایلی، سمت پرنسی حوالی کرویا یعنی جهت آقچه حصار واقع در آرناؤدستان را داشت. جورج در سال 1414 م. تولد یافت و چون آوازهء فتوحات سلطان مراد ثانی بگوش پدر جورج رسید بعرض اطاعت پیش آمد و پادشاه مزبور برای دوام و ثبات این اطاعت و تبعیت، چهار پسر او را بطور گروگان گرفته به ادرنه آورد. اسکندر کوچکتر از همهء آنها بود ولی:
بالای سرش ز هوشمندی
می تافت ستارهء بلندی.
و فهم و فِراست بسیار داشت تا آنجا که منظور نظر پادشاه گردید و مظهر لطف و محبت بی اندازه گشت. توجه و نظر شاهانه جورج را مشابه ذوالقرنین تشخیص داده بایهام تشبیه و تشبه نام اسکندر را به وی عطا کرد و سپس او را با شهزاده سلطان محمدخان ثانی در یک جا تربیت کردند و چون بحد رشد و کمال رسید بسمت فرمانداری در صرب و شام و دیگر قطعات کشور عثمانی خدمات شایان توجه کرد و در محاربات جسارت و جرأت بسیار از وی به ظهور آمد و شجاعت و مهارت نظامی او بر همگان واضح و لایح گشت و نیز نیرومندی زیاده از حد ابراز میکرد، هر پهلوانی از هر نقطه ای می آمد مغلوب او می شد. پهلوانان بسیار در حضور شاهانه با وی درافتادند و عاقبت برافتادند، و او مغلوب احدی نشد، پس از وفات پدر وی کشور او را ضمیمهء ممالک عثمانی ساختند و یک محافظ برای آقچه حصار تعیین شد، در این حال خود اسکندربک در سفر شام بود و بهنگام عودت خبر مرگ سه برادر را به وی دادند، از مشاهدهء این اوضاع و احوال ملالت خاطری پیدا کرد زیرا که انتظار او غیر از اینها بود و چنین می پنداشت که پس از مرگ پدر یکی از برادران یا خود او وارث و پرنس ملک موروث خواهد شد، از یک طرف این خیال و از طرف دیگر گذشته شدن برادران او را بکلی مأیوس و دل افسرده کرد و منتظر و منتهز فرصت بود تا چاره ای بیندیشد. در خلال همین احوال بسال 1443 م. مأمور محاربهء مراوه شد و تعداد اندکی از آرناؤدها با وی بودند با همین عده راه فرار پیش گرفته به اغفال محافظ آقچه حصار ملک موروث پدر را بدست آورد و پرنسها و ملوک الطوایف دیگر آرناؤدستان را باتفاق و اتحاد خواند و خود رئیس الرؤسا سراسر آرناؤدستان گردید. در این حال عساکر عثمانی رو به آن سو آوردند اسکندربک در سایهء مهارت و اقتدار نظامی خود و استحکام طبیعی ملاذ و ملجأ خود مدت مدیدی در برابر عساکر دولت مقاومت کرد. دول مسیحی اروپا و علی الخصوص پاپ و سلطان مجارستان نیز بخیال ایجاد سدّی سدید در مقابل دولت عثمانی اسکندربک را تحریک و تشویق می کردند و اتحادی هم در این باره منعقد ساختند ولی از سطوت و هیبت دولت عثمانی مخالفان جرأت عملیات نداشتند، فقط اسکندربک را به آتش انداخته از دور تماشا میکردند در هر حال این مرد دلیر بمساعدت استواری و سرسختی استحکامات طبیعی و مهارت اصول حرب مخصوص بخود او که همیشه تنگه ها را اشغال کرده در جنگلها متواری میشد و ناگهان بحمله و هجوم می پرداخت و در مقابل عساکرکلی که در تحت فرمان خود سلطان مراد ثانی برای اخذ و گرفتاری وی آمده بودند مقاومت ورزید ولی بکشور و لشکر او خرابی بسیار وارد آوردند تا آنجا که خواهرزادهء وی حمزه بک هم ضد او شد و دلیرترینِ رفقای او موسیس وی را ترک گفته مظهر الطاف پادشاه گردید و با فوجی از عساکر عثمانی به وی حمله آورد، این حال بر ملالت خاطر اسکندربک افزود و او را بسیار متأثر کرد ولی عاقبت هر دوی آنها را بچنگ انداخت. سلطان محمدخان ثانی نیز چندین بار برای گرفتاری و سرکوبی اسکندربک لشکر فرستاد تا آخرالامر بطلب صلح مجبور گشت و در سال 1461 م. معاهده ای منعقد ساختند. اسکندربک زمان این صلح را غنیمت شمرده خود را به کشور ایتالیا رسانید و در آن زمان شارل هفتم سلطان فرانسه به ناپل و صقلیة (سیسیل) تجاوز میکرد، اسکندربک بنای یاری و همدردی با فردیناند اول پادشاه ناپل و صقلیه را گذارد و کار بفتح و فیروزی خاتمه پیدا کرد، فردیناند برای پاداش حقوق این مودت عنوان و لقب دوک سان پطر را به اسکندر عطا کرد. بعد از عودت از این مسافرت در سال 1463 م. به تشویق و تحریک پاپ پی دوم نقض عهد کرده بنای محاربه با دولت عثمانی را گذارد و این بار سلطان محمدخان ثانی عساکر بسیار مأمور این کار کرد. اسکندربک پس از مطالعهء اوضاع و احوال دانست که در این کرّت کاری از پیش بردن نمی تواند و مخصوصاً از آنجا که صحت وی هم مختل شده و اسکندربک پیش نبود پس به خیال استمداد همت از وندیکها بقصبهء لش روانه شد و در آنجا بسال 1467 م. درگذشت و در همان قصبه او را به خاک سپردند. جسارت و دلاوری وی در مخیلهء مردم چنان مؤثر واقع شده بود که میگفتند استخوان های او حکم حرز را دارد و هر که با خود همراه داشته باشد از اصابت گلوله مصون ماند پس بهمین خیال وی را از قبر درآورده استخوانهای وی را قطعه قطعه کردند و هر سلحشوری یک قطعه از آنرا به لباس خود نصب میکرد تا روئین تن شود. کودک خردسال وی با جمعی از رؤسا به وندیک فرار کرد و معلوم نشد که عاقبت بسرشان چه آمد، پس از گذشته شدن اسکندربک آقچه حصار تسلیم شد و تمام آرناؤدستان، تحت تسلط عثمانی درآمد. بارلسیو که یکی از معاصرین و دوستان اسکندربک بوده تاریخ او را بزبان لاتینی نگاشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Scander - Beg (George).
اسکندربیک.
[اِ کَ دَ بَ] (اِخ) یکی از بزرگان اواخر عهد تیموریه که میرزا علاءالدوله بوثاق او پناهنده شد و او را بامر بابرمیرزا بیرون کشیده ببعضی از اهل اعتماد سپردند. (حبیب السیر جزو 3 از ج 3 ص222).
اسکندربیگ.
[اِ کَ دَ بَ] (اِخ) منشی دربار شاه عباس اول. او راست: عالم آرای عباسی در ترجمهء احوال و وقایع سلطنت پادشاه مزبور و اجداد او. این کتاب با ذکر وقایع سال وفات شاه عباس کبیر و جلوس جانشین او شاه صفی در سال 1038 ه . ق. بپایان میرسد. وی بسال 1025 بتألیف عالم آرا آغاز کرد و بمرگ شاه عباس در 24 جمادی الثانی 1038 بپایان رسانید این کتاب در 1313 و 1314 در تهران چاپ شده و آن در سه بخش است، اول در نسب صفویه و یک یک نیاکان ایشان، بخش دوم در وقایع سی سال اوّل سلطنت شاه عباس، بخش سوم وقایع قرن دوم سلطنت او که از سال 1026 شروع و بمرگ وی در 1038 ختم میگردد، و در این بخش احوال عده ای از علما و سادات و صاحب منصبان عالی دولت صفوی را معرفی کرده است. (الذریعه ج3 صص263 - 264). رجوع بتاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج4 ترجمهء رشید یاسمی ص79، 87، 88، 294 و تاریخ ادبیات ایران تألیف رضازادهء شفق صص199 - 200 و سبک شناسی تألیف ملک الشعراء بهار ج3 صص280 - 288 شود.
اسکندر پادوسپانی.
[اِ کَ دَ رِ] (اِخ) از خاندان پادوسپان (858 - 881 ه . ق.) در کجور مازندران حکومت داشت. (التدوین فی جبال شروین).
اسکندرپاشا.
[اِ کَ دَ] (اِخ) یکی از وزرای دورهء سلطان سلیمانخان قانونی. وی در ابتدا سمت باغبانباشی داشت و بعد از دوقه کین زاده محمد پاشا والی مصر گردید، و سه سال و سه ماه دیار مصر را اداره کرد و در سنهء 966 ه . ق. معزول شد و باستانبول عودت کرد. آنگاه بسمت بگلربگی نایل گشت. و در عهد سلطان سلیم خان ثانی در سال 978 دو روز پس از فتح قلعهء ماغوسه درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکندرپاشا.
[اِ کَ دَ] (اِخ) یکی از وزرای عهد سلطان سلیمانخان قانونی، اص چرکس. شخصی جسور و مدبر بوده و در زمان بگلربگی گریش در ارضروم (ارزنة الروم) برای محاربه با اسماعیل میرزا پسر شاه طهماسب فرستاده شد و تا حدود ایران رفت و مظفر بازآمد در دور سلطان سلیم خان ثانی در سال 977 ه . ق. بهنگام عزیمت سنان پاشا بیمن والی مصر گردید و 22 ماه در این مقام بود و سپس معزول شد. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکندر ثانی.
[اِ کَ دَ رِ] (اِخ) لقب محمد بن تکش خوارزمشاه: و سلطان محمد را بر سبیل معهود در القاب اسکندر الثانی نوشتند. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج2 ص78). رجوع به محمد بن تکش خوارزمشاه شود.
اسکندرجاه.
[اِ کَ دَ] (اِخ) (نواب نظام...) یکی از ملوک حیدرآباد هند که عنوان نظام داشتند. وی در سنهء 1217 ه . ق. پس از وفات پدر نواب نظامعلی خان بتخت سلطنت جلوس کرد و پس از 2 سال فرمانفرمائی در سال 1244 ه . ق. درگذشت و پسر او امیرفرخنده ناصرالدوله علی خان جانشین وی گردید. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکندرخان.
[اِ کَ دَ] (اِخ) ابن احمدشاه درانی. احمدشاه وی را ولیعهد خود مقرر کرد و برادران دیگر را بخدمت او مأمور و جهانخان را با سی هزار کس لشکر با ولیعهد بسمت پنجاب مأمور کرد و خود از قندهار کوچیده در سه منزلی قندهار که محل سکنای ایلات افغان و خوش آب و هوا بود نزول و آزار او زیاد شدت کرده در اواخر ماه جمیدی الثانی سنهء 1185 ه . ق. دنیای فانی را وداع کرده بسرای آخرت شتافت... از جانب تیمورشاه فرمانی بجهانخان که در پیشاور در خدمت اسکندرشاه بود به این مضمون مسطور و مرقوم گردید که برادر کامکار و ولیعهد نامدار اسکندرشاه را برداشته زود خود را بحضور رسانند و شقهء [ظ: نوشتهء]علیحده ای هم به اسکندرشاه مبنی بر طلب، نوشته ارسال داشت. جهان خان بمضمون فرمان اطاعت کرده با اسکندرشاه از پیشاور برآمده وارد کابل شد و پرویز ولد اصغر احمدشاه را که در آنجا بود همراه گرفته روانهء خدمت تیمورشاه و در قندهار برکاب تیموری رسیده، شاه موصوف برادران را احترام و جهان خان و سرداران را بقدر مرتبه نوازش کرد. بعد از فراغ از مقدمات از قندهار کوچیده روانهء کابل شد و در ورود به آنجا سرانجام احمدشاهی آنچه بود به حیطهء ضبط درآورده... با برادران بدستور ایام پدر بنابر سلوک گذاشته همگی را در حرم سرای جا داده بوقت اکل طعام همه برادران را نزد خود طلبیده اسکندرشاه را با خود و سلیمان شاه و پرویز را با یکدیگر در اکل شریک و دیگران را بدستور سابق با ولدان لقمان خان که از عهد احمدشاه در حرمسرا میبودند ردیف کرده و هنگام سواری بدستور پادشاهان خود در پیش و اسکندر که ولیعهد بود از عقب و سلیمان و سایر برادران بعد از اسکندر میرفتند. (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص114، 117 و 118).
اسکندرخان.
[اِ کَ دَ] (اِخ) زند. وی برادر مادری کریم خان زند بود. رجوع بفهرست مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه شود.
اسکندر روزافزون.
[اِ کَ دَ رِ رو اَ] (اِخ)نوکر سید غیاث الدین و سپس سید مرتضی. والی ساری او را تربیت کرد و زمام امور ملک و مال را در قبضهء اختیار او نهاد. پسر او بهرام نیز در دستگاه سید محمد والی ساری بود. (حبیب السیر جزء 2 از ج 3 ص111).
اسکندرروس.
[اِ کَ دَ] (اِخ) مصحف اسکندروس. رجوع بمجمل التواریخ والقصص ص125 و 126 متن و حاشیه و ص138 متن و حاشیه و رجوع به اسکندربن اسکندر و اسکندروس شود.
اسکندر رومی.
[اِ کَ دَ رِ رو] (اِخ) قدما اسکندر مقدونی (یونانی) را اسکندر رومی گفته اند و در کتب پهلوی ارومیک (رومی) آمده. رجوع بفهرست لباب الالباب ج2 و فهرست المعجم فی معاییر اشعارالعجم و چهارمقاله ص86 و 248 و فهرست فارسنامهء ابن البلخی و جهانگشای جوینی ج1 ص16 و 216 و تاریخ سیستان ص10 و 11 و 66 و فهرست نزهة القلوب مقالهء 3 و ایران باستان صص2553 - 2555 و اسکندر مقدونی شود.
اسکندرشاه.
[اِ کَ دَ] (اِخ) یکی از ملوک گجرات هندوستان. وی در سنهء 932 ه . ق. جانشین پدر خود مظفرشاه ثانی گشت و بیش از چند ماه سلطنت نکرده بود که در همان سال بقتل رسید و برادرش نصیرخان بعنوان محمدشاه ثانی بر تخت سلطنت جلوس کرد. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکندرشاه پوربی.
[اِ کَ دَ ؟] (اِخ) یکی از حکمرانان هندوستان. وی در بنگاله بسال 760 ه . ق. پس از فوت پدر خود شمس الدین بهانکیرا بر تخت جلوس کرد و در خلال همین احوال فیروزشاه تقلق بر کشور وی دست یافت و در نتیجه به ادای جزیه مجبور گشت و 9 سال حکومت راند و در سنهء 769 ه . ق. درگذشت و پسر او غیاث الدین پوربی جانشین وی گردید. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکندرشاه سور.
[اِ کَ دَ] (اِخ) یکی از ملوک هندوستان. وی در دهلی حکم فرمائی داشت و پس از مغلوبیت ابراهیم شاه سور در تاریخ 962 ه . ق. بر تخت سلطنت جلوس کرد و در سال974 بر اثر حملهء اکبرشاه بکشور او مجبور بفرار به بنگاله گردید و دو سال بعد در همانجا درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکندرشاه لودی.
[اِ کَ دَ هِ] (اِخ)یکی از ملوک هندوستان. وی در سنهء 895 ه . ق. پس از وفات پدر خود سلطان بهلول لودی بر تخت فرمانفرمائی جلوس کرد. و اولین کس از ملوک اسلامیه ای که شهر اگره را پایتخت قرار داد او بود. و در همین شهر یک قلعه و چند عمارت بنا کرد. در عصر این حکمران در سال 911 در آن نواحی زلزله ای اتفاق افتاد که موجب ویرانی عظیم گردید. پادشاه مزبور پس از 21 سال حکمرانی در سال 915 درگذشت و پسر او ابراهیم حسین لودی جانشین وی گشت. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکندر شدید.
[اِ کَ دَ شَ] (اِخ) او راست: بیان الصناعة من اتقان فن الزراعة، که در مطبعة الرغائب در زقازیق بسال 1905م. طبع شده. (معجم المطبوعات ج1 ستون 438).
اسکندر شیخی.
[اِ کَ دَ شَ] (اِخ) وی از اولاد افراسیاب جلالی ملقب بشیخی است. افراسیاب حاکم مازندران و از مریدان سید قوام الدین مرعشی مازندرانی بود. اسکندر در دربار امیر تیمور گورکان بسر می برد و ملازم وی بود. و آخرالامر سر به مخالفت برداشت. رجوع به حبیب السیر جزء 2 از ج 3 صص106 - 110، 117، 138، 142، 147، 170 - 172 و سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص36، 139، 142 و 156 بخش انگلیسی شود.
اسکندر شیرازی.
[اِ کَ دَ رِ] (اِخ)(سلطان). رجوع باسکندربن عمر شیخ و ترجمهء مجالس النفائس ص124 و 126 شود.
اسکندر طرالینوس.
[اِ کَ دَ رِ ؟] (اِخ)(1)یکی از اطبای یونان. وی در مائهء ششم م. در عهد یوستی نیانوس در شهر قدیم تراله یعنی سلطان حصاری واقع در جهت آیدین میزیست و از این رو بلقب طرالینوس (یعنی از مردم تراله) مشهور گردید. او به زبان یونانی کتابی مرکب از 12 مقاله در فن طب تألیف کرده است. مؤلف عیون الانباء فی طبقات الاطباء سه تصنیف طبی ذیل را بوی نسبت کرده گوید: آنها بلسان عربی هم ترجمه شده است: 1- کتاب علل العین و علاجها. 2- کتاب البرسام. 3- کتاب الضبان و الحیات التی تتولد فی البطن و الدیدان. ولی معلوم نیست که این سه اثر جزو 12 مقالهء مذکور در فوق است یا اینکه علاوه بر آنها سه تألیف مستقل دیگر است که متون یونانی آنها بدست نیامده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Alexandre de Tralles.
اسکندر عادلشاه.
[اِ کَ دَ دِ] (اِخ) یکی از ملوک بیجاپور هندوستان. وی در سنهء 1083 ه . ق. جانشین پدر خود علی عادلشاه ثانی گردید. و در سال 1097 باسارت عالمگیر افتاد و سه سال بعد درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکندر عمون.
[اِ کَ دَ عَمْ مو] (اِخ)اسکندربن انطون عمون. عالم حقوق و ادب. مولد او دیرالقمر (لبنان) است و در مصر سکونت گزید و مناصب متعدد یافت و متولی وکالت محکمهء ملی مصر، و سپس وکیل عدلیه گردید. و در عهد حکومت عربی دمشق بدانجا خوانده شد (1337 ه . ق.) و متولی وزارت دادگستری گردید و بدانجا بیمار شد و بقاهره بازگشت و هم بدانجا درگذشت (1338). او را مباحث بسیار و شعر است و از زبان فرانسه کتاب الرحلة العلمیة فی قلب الکرة الارضیة را ترجمه کرده و بطبع رسیده. و تاریخ الجبرتی را بیاری بعضی دوستان خود بفرانسه ترجمه کرده است. وی نیکوسیرت و وطن دوست و نسبت بمصالح مملکت خود غیور بود. (اعلام زرکلی ج1 ص100). و رجوع بمعجم المطبوعات (کلمهء عمون) شود.
اسکندرکلا.
[اِ کَ دَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان قائمشهر واقع در 3000گزی جنوب باختری قائمشهر، کنار رودخانهء تالار. دشت معتدل مرطوب. سکنه 400 تن. مذهب شیعی. زبان مازندرانی و فارسی. آب از رودخانهء تالار. محصول آن برنج، غلات، پنبه، کنجد، توتون، سیگار. شغل اهالی زراعت و کارگری. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). و رجوع بسفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص120 بخش انگلیسی شود.
اسکندرگولی.
[اِ کَ دَ] (اِخ) (دریاچهء اسکندر) دریاچه ایست در ترکستان و در جهات فوقانی وادی شط زرافشان در محلی که ارتفاع آن به 2210 گز بالغ میگردد و اکنون بیش از 60 گز عمق ندارد ولی زمانی بسیار عمیق و پرآب بوده و این امر از آثاری که در صحاری واقع در گرداگرد وی وجود دارد استنباط میشود. نهری مسمی به اسکندر دریاسی (دریای اسکندر) زیراب این دریاچه است و وارد شط زرافشان میشود. (قاموس الاعلام ترکی).
اسکندرلو.
[اِ کَ دَ] (اِخ) دهی جزء دهستان سربند سفلی بخش سربند شهرستان اراک 24000 گزی جنوب باختر استانه. کوهستان. سردسیر. سکنهء آن 227 تن شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات، بنشن، پنبه. شغل اهالی زراعت، قالیچه بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2 ص 13).
اسکندر منشی.
[اِ کَ دَ رِ مُ] (اِخ) رجوع به اسکندربک شود.
اسکندرنامه.
[اِ کَ دَ مَ] (اِخ) کتابی شامل سرگذشت اسکندر. آقای پورداود در فرهنگ ایران باستان آورده اند: داستان اسکندر در تاریخ و ادبیات ما معروف است. این داستان که مایهء شگفت هر ایرانی است از زبان سریانی بما رسیده است. اسکندرنامهء سریانی که امروزه در دست است از روی اسکندرنامهء پهلوی است و اسکندرنامهء پهلوی که بدبختانه از دست رفته ترجمه ای بود از اسکندرنامهء یونانی که هنوز موجود است. این اسکندرنامهء یونانی نظر بوضعی که امروزه دارد باید در سدهء سوم م. یا زمانی متأخر از آن در مصر گردآوری شده باشد(1). مطالب این نامه در زمان بطلمیوس(2) که پس از مرگ اسکندر در سال 323 ق.م. در مصر سلطنت تشکیل داد و تا سال سی ام ق.م. پایا بود، سرچشمه گرفته است. این مطالب که بیشترش افسانه و داستان است در سدهء سوم م. بصورت کتابی درآمده و به کالیستنس(3) نسبت داده شده و اکنون آن کتاب باسم کالیستنس دروغی خوانده میشود(4). کالیستنس نوهء ارسطاطالیس از نویسندگان یونانی بود که در هنگام لشکرکشی اسکندر بایران همراه وی بود. دیگر از نویسندگانی که همراه وی بودند پتولمئوس(5) (بطلمیوس) پسر لاگس(6) بود، همان کسی که پس از اسکندر در مصر شهریاری برپا کرد، دیگر اریستوبولس(7). این نویسندگان هر یک در تاریخ اسکندر کتابی داشتند که از دست رفته است اما پیش از آنکه از میان برود نویسندگان دیگر یونانی آنها را خوانده و مطالبی دربارهء اسکندر بجای گذاشته اند. از آنانست آریانوس(8) که در سال 95 م. زاییده شده و در سال 175 درگذشته است. مأخذ عمده و معتبر انابازیس(9)(لشکرکشی اسکندر) کتاب اریانوس همان تألیفات بطلمیوس و اریستوبولس بود که غالباً در طی کتابش از آنان و از کالیستنس نام میبرد(10). کالیستنس نیز تاریخی ازبرای اسکندر نوشته که از دست رفته است. از نوشتهای او مانند نوشتهای همگنانش فقط در آثار نویسندگان دیگر مطالبی یاد گردیده است. مثلاً پلوتارخس(11) که در نخستین سدهء م. میزیسته در سخن از کیمن(12) نویسندگانی که ملتزم رکاب اسکندر بودند بخوبی یادآور گویندگانی مانند عنصری و فرخی و عسجدی میباشند که در لشکرکشیهای محمود غزنوی بهند همراه او بودند، و غارتگریهای اسکندر در ایران کمتر از بیداد تازیان و مغولها نبوده، کالیستنس نخواست او را بستاید و رفتارهای زشت او را خوب جلوه دهد و در تعریف و تمجید وی را بپایهء یکی از نیم خدایان یونان برساند، بسا کردارهای ناهنجار اسکندر مایهء ریشخند وی بوده است. از اینرو نیز اسکندر بر او خشم گرفته و بزندانش افکند تا در همانجا جان سپرد. اسکندرنامه ای که پس از گذشتن چندین سده به کالیستنس پیوسته اند کتابی است ساختگی و رمانی است که داستانهای قرون متفاوت و اقوام گوناگون در آن گرد آمده است. همین افسانه های شگفت انگیز است که در شاهنامهء فردوسی و خمسهء نظامی راه یافته و در آنجا این دشمن دیرین ایران بنیکی یاد گردیده است(13). از مآخذ خودمان تاریخی از اسکندر بجای نمانده و نام و نشانی از او در دست نیست جز اینکه در چند کتاب پهلوی، چه آنهایی که از روزگار ساسانیان بجای مانده و چه آنهاییکه پس از تاخت و تاز تازیان نوشته شده، در همه جا گجستک سکندر (اسکندر ملعون) خوانده شده و پیک اهریمنی و آسیب دوزخی ایران یاد گردیده است: بیشک در «ختای نامک» پهلوی که اساس سیرالملوک و شاهنامه ها بوده بسیار کم از اسکندر سخن رفته بود و هرچه هم دربارهء او گفته شده بود ناگزیر خوب نبود و مانند همان جملاتی بوده که نمونهء آنها در نوشتهای پهلوی موجود است.
داستان اسکندر آنچنان که امروز در ادبیات ما دیده میشود شاید در شاهنامهء منثور فارسی که شاهنامهء ابومنصوری خوانده شده راه یافته و بفردوسی رسیده باشد. داستان اسکندر از عربی بفارسی گردانیده شد، چنانکه کلیله و دمنه که در روزگار ساسانیان از سانسکریت بپهلوی درآمده و از پهلوی بعربی گردانیده شده بود، از عربی بفارسی ترجمه گردید(14)، اسکندرنامهء یونانی که گفتیم بکالیستنسِ دروغی خوانده شده در زمان ساسانیان بپهلوی گردانیده شده و در همان روزگار از پهلوی بزبان سریانی درآمده و عربی آن از روی ترجمهء سریانی آنچنانکه امروزه در دست است بخوبی میرساند که از روی ترجمهء پهلوی آن صورت گرفته است تا از متن یونانی آن. از بسیاری اسماء خاصی که در متن سریانی تحریف شده شکی نمیماند که اساس این ترجمه پهلوی بوده و از این گذشته در اسکندرنامهء سریانی بمطالبی برمیخوریم که در متن یونانی آن دیده نمیشود. باسکندرنامه رفته رفته افسانهای دیگر در ایران افزوده شده، از آنجمله اینکه مادرش از خاندان پادشاهان هخامنشی دانسته شده و نظر بهمین افسانه است که در مصر او را پسر یکی از فرعونها پنداشتند. از اینکه چگونه ایرانیان چنین کتابی را از یونانی بزبان ملی خود پهلوی درآورده اند مایهء شگفت است زیرا در همه جای این نامه اسکندر ستایش شده و از شکست ایران و دلاوری سپاه دشمن سخن رفته، همان دشمنی که دورهء سرافرازی مرزوبوم شان را بروزگار سیاهی مبدل ساخت و بکاخ شاهنشاهی آنان در پارس (پرسپولیس) آتش افکند و اوستا را بنابر روایات ایرانیان در دِژْنِپشت آن کاخ بسوخت. ولی پس از آنکه دانستیم در قلمرو ساسانیان گروه انبوهی از نسطوریها میزیستند حل مسئله چندان دشوار نیست، این عیسویان سریانی زبان که گفتیم از دیرزمانی در زیر نفوذ زبان یونانی بودند ناگزیر بزبان رسمی دولت آن عهد که پهلوی باشد نیز آشنا بودند. این مردم تابع ایران آن غرور ملی و دینی خود ایرانیان را نداشتند و ترجمهء کتابی مانند اسکندرنامه از یونانی بپهلوی برای آنان نه دشوار بود و نه چندان بار گران احساسات آنان. برخی از دانشمندان مترجم سریانی اسکندرنامه را از مردم سوریه دانسته اند(15). (نقل از کتاب فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود. از صص168 - 172). مشهورترین اسکندرنامه به فارسی، اسکندرنامهء منظوم نظامی گنجوی است که در دو بخش بنام شرفنامه و اقبال نامه (یا خردنامه) مشهور است. و نسخهء منثور ضخم کهنی که شاید نهصد سال پیش تألیف شده است در کتابخانهء سعید نفیسی هست مشتمل بر غرائب حکایات و شاید این نسخه قدیم ترینِ اسکندرنامه های فارسی باشد.
(1) - نگاه کنید به فرهنگ ایران باستان ص 35 و 36.
(2) - Ptolimaos.
(3) - Kallisthenes.
(4) - Pseudo Kallisthenes.
(5) - Ptolimaos.
(6) - Lagos.
(7) - Aristobulos.
(8) - Arrianus.
(9) - Anabasis.
(10) - Geschichte Irans, von Alf.
Gutschmid,Tubingen 1888,S.73.
(11) - Plutarkhus.
(12) - Kimon. (13) - یکی از علل عمدهء بنیکی یاد کردن اسکندر ترجمه ایست که بعض مفسرین قدیم از کلمهء ذوالقرنین کرده اند و مسلمین چاره ای جز آنکه او را برگزیدهء خدا یا پیامبری بدانند نداشته اند. رجوع بذوالقرنین شود.
(14) - نگاه کنید به:
Das iranische Nationalepos, voNoldeke G rundriss de Theod.iranischen Philologie, 11 Band,S.145-6.
(15) - نگاه کنید به:
Beitrage zur Geschichte desAlexanderroman, von Noldeke(Denkschriften der kaiserlichenAkademie der Wissenschaften) Band34, Wien 1890. Frankel, Noldeke sBeitrage zur Geschichte desAlexanderroman in der Zeitschrift derDeutschen MorgenlandischenGesellschaft, Band 42. Leipzig1891, S. 309.
و به:Alexandersage, von Fr.Spiegel, Leipzig 1851.
اسکندروس.
[اِ کَ دَ] (اِ) بلغت رومی سیر برادر پیاز را گویند. (برهان). نام رستنی که برای دفع بخره بکار برند و آنرا سکندر نیز گویند و چنان تسامع است که اسکندروس رومیان سیر را گویند. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء).
اسکندروس.
[اِ کَ دَ] (اِخ) یکی از حکما که در صنعت کیمیا بحث کرده و بعمل اکسیر تام دست یافته است. (ابن الندیم).
اسکندروس.
[اِ کَ دَ] (اِخ) نام پسر اسکندر ذوالقرنین است که از روشنک دختر دارا بهم رسیده بود، و بعضی گویند نام مادر اسکندر است. (برهان). نام پسر اسکندر ذوالقرنین. (جهانگیری) (شرفنامهء منیری). نام پسر اسکندر که از دختر داراب بود. (سروری) :
همان پور اسکندر اسکندروس
همی آمد و خاک میداد بوس.نظامی.
پس از مرگ اسکندر اسکندروس
بر آشوب(؟) شاهی نزد نیز کوس.نظامی.
بفرمود تا عبرهء (؟) روم و روس
نبشتند بر نام اسکندروس.نظامی.
اسکندروس افرودیسی.
[اِ کَ دَ سِ اَ] (اِخ) رجوع به اسکندر افرودیسی شود.
اسکندروس طرالینوس.
[اِ کَ دَ سِ ؟] (اِخ)(1) طبیب. و او پیش ارجالینوس بود. او راست: کتاب العین و علاجاتها، و آنرا قدیماً به عربی نقل کرده اند. کتاب البرسام و آنرا ابن البطریق برای قحطبی نقل کرده. کتاب الصفار و الحیات والدیدان التی تتولد فی البطن، و آنرا در قدیم بعربی نقل کرده اند. (ابن الندیم). و او پیش از جالینوس بود. او راست: کتاب علل العین و علاجها(2) سه مقاله بنقل قدیم، کتاب البرسام، نقل ابن البطریق للقحطبی، کتاب الضبان و الحیات التی تتولد فی البطن و الدیدان.(3) (عیون الانباء ابن ابی اصیبعة ج1 ص36 و تاریخ الحکمای قفطی چ لیبسک ص55). وی پزشکی یونانی است، مولد وی طرال(4) واقع در لیدیا(5) در مائهء ششم م. است. وی در روم بطبابت اشتغال ورزید. و او را یکی از بهترین اطبای بعد از بقراط بشمار آرند.
(1) - Alexandre de Tralles. (2) - در تاریخ الحکماء قفطی: علاجاتها.
(3) - در تاریخ الحکماء: کتاب الحیات و الدیدان تتولد فی البطن بنقل قدیم مقالة.
(4) - Tralles.
(5) - Lydie.
اسکندرون.
[اِ کَ دَ] (اِخ) قصبهء بزرگی است در انتهای شمالی ساحل سوریه و در ساحل شرقی خلیج اسکندرون، در 105 هزارگزی شمال غربی حلب، واقع بین 36 درجه و 35 دقیقه و 31 ثانیهء عرض شمالی و 33 درجه و 55 دقیقه و 45 ثانیهء طول شرقی و اسکلهء ولایت حلب و دیار بکر و جزیره میباشد و بنابراین از لحاظ تجارت اهمیت بسیار دارد ولی بمناسبت موقع محلی هوای آن بسیار سنگین است زیرا در صحرایی پست و مردابی قرار دارد که از ابتدای خلیج مزبور بسوی جنوب شرقی امتداد یافته و جهت شمالی آن بکوهها مسدود است. در سوالف ایام این قصبه معرض تخریبات بسیار گردیده است و در عصر حاضر هم دو ضربهء بزرگ به وی وارد گشته، یکی زلزلهء بسیار شدید و دیگری حریق خانمانسوز، با وصف این حال لنگرگاهی زیباست و اهمیت تجاری آن روزافزون میباشد و هر روز کسب ترقی و معموریت می کند. اسکندرون ازجملهء بناهای منسوب باسکندر ذوالقرنین است، تعدادی از شهرها را بنسبت نام آن جهانگیر آلکساندریا تسمیه کرده اند و این شهر را برای تفریق از آنها آلکساندریا مینور یعنی اسکندریهء کوچک و الکساندریاآدایسوم یعنی اسکندریهء آیاش نامیدند، بعداً اروپائیان این شهر را بصیغهء مصغر الکساندرت خواندند و مشرقیان بشکل اسکندرون یا اسکندرونه درآوردند. اسکندر آن زمانی که در دشت آیاش دارا را مغلوب ساخت (333 ق.م.) این شهر را بیاد این پیروزی بنا کرد. تا آن زمانها آیاش مرکز مهم تجارت بود، پس اسکندرون بجای آن اهمیت یافت و بمرور دهور آیاش رو بویرانی نهاد و شهر نو جانشین وی گشت و بر اهمیت و معموریت آن افزود. (از قاموس الاعلام ترکی). سکنهء آن 25000 تن است. رجوع باسکندرون (قضا...) شود.
اسکندرون.
[اِ کَ دَ] (اِخ) (قضای...) قضائی است که از طرف شمال بقضای پیاس و از سوی مشرق و جنوب بقضای بیلان و از جانب مغرب بخلیج اسکندرون که ببحر سفید ملحق میشود، محدود است. و دارای 25 قریهء ساحلی است و محصولات آن عبارت است از حبوبات متنوعه، پرتقال و لیمو. (از قاموس الاعلام ترکی). این قضا در اول متعلق بدولت عثمانی بود و سپس بسوریه ملحق شد و در 1939 م. مجدداً بترکیه تعلق گرفت.
اسکندرون.
[اِ کَ دَ] (اِخ) (خلیج...) خلیجی است در بین آناطولی و سوریه، در منتهای شمال شرقی بحر سفید، از میان دماغهء قره طاش و رأس الخنزیر آغاز شده بسوی شمال شرقی امتداد مییابد. طول آن قریب 55 هزار و عرض 25 هزار گز است. دو طرف شمال و مشرق وی را کوهها احاطه کرده و فقط در قسمت جنوب شرقی یعنی در سواحلی که میان اسکندرون و رأس الخنزیر واقع شده اراضی آن پست و هوای آن سنگین است. دو قصبهء پیاس و آیاش و لنگرگاه معروف «یمورطه لق» در داخل این خلیج است. در زمانهای قدیم مشهورترین شهر این خلیج «ایسوس» یعنی آیاش بود و خود خلیج هم «سینوس ایسیکوس» یعنی خلیج آیاش نامیده میشد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به اسکندرونه شود.
اسکندرونه.
[اِ کَ دَ نَ] (اِخ) شهری است از شام بر کران دریای روم و اندر وی مسلمانانند و شهری است با نعمت بسیار و کشت و برز و خواسته های بسیار. (حدودالعالم)(1). رجوع به اسکندرون شود. شهریست در شرقی انطاکیه بر ساحل بحر شام، بین آن و بغراس چهار فرسنگ است و بین آن و انطاکیه هشت فرسنگ، و یاقوت گوید من در بعض تواریخ شام دیدم که اسکندرونه بین عکا و صور است. (معجم البلدان).
(1) - Alexandrette.
اسکندری.
[اِ کَ دَ] (ص نسبی) (سال...) سالی است که از تشرین اول آغاز میشود.
اسکندری.
[اِ کَ دَ] (ص نسبی، اِ) نوعی قماش. (مخترعات خاقانی). چون قماش اسکندری و دارای عقل از شکوه و شوکتش در مقام حیرانی. (نظام قاری ص12) :
هم ز قاف قماش آن کشور
صورت خود نموده چون عنقا...
که ز اسکندری شده سلطان
که ز خارایی آمده دارا.
نظام قاری (دیوان صص20 - 21).
اسکندری.
[اِ کَ دَ] (اِخ) اسکندریه. رجوع باسکندریه شود :
که خاک سکندر باسکندریست
که کرد او بدان روزگاری که زیست.
فردوسی.
چو اسکندر آمد باسکندری
جهان را دگرگونه شد داوری.فردوسی.
باسکندری کودک و مرد و زن
بتابوت او بر شدند انجمن.فردوسی.
اسکندری.
[اِ کَ دَ] (اِخ) احمد (شیخ) مدرس دارالعلوم. او راست: 1- تاریخ آداب اللغة العربیة فی العصر العباسی، چاپ مصر 1330ه . ق. (1912 م.). 2- الوسیط فی الادب العربی و تاریخه، چاپ مطبعة المعارف 1341 ه . ق. (معجم المطبوعات).
اسکندری.
[اِ کَ دَ] (اِخ) بطلمیوس. لقب بطلمیوس یازدهم و دوازدهم. (از مفاتیح العلوم خوارزمی).
اسکندری.
[اِ کَ دَ] (اِخ) حسین بن ابی بکر نحوی مالکی، متوفی 741 ه . ق. او راست: تفسیر.
اسکندری.
[اِ کَ دَ] (اِخ) عمر افندی. عضو وزارت معارف مصر. او راست: 1- تاریخ مصر الی الفتح العثمانی که آنرا بیاری مستر سندج تألیف کرده، و آن خلاصه ایست از تاریخ مصر در مدت هفت هزار سال، مزین بتصاویر بسیار. و درباب عرب و ادیان و آداب و علوم و جنگهای آنان سخن بسیار رانده است. این کتاب در مصر بسال 1915م. بطبع رسیده است. 2- تاریخ أوربا الحدیثة و آثار حضارتها و آنرا بیاری سلیم افندی حسن در دو جزء تألیف کرده که در مطبعة المعارف بسال 1335-1338ه . ق. (1917- 1920م.) چاپ شده است. (معجم المطبوعات).
اسکندری.
[اِ کَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان چرام، بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان، 3000 گزی جنوب چرام مرکز دهستان، 19000 گزی شمال شوسهء آور به بهبهان، دشت، معتدل مالاریایی. سکنه 150 تن شیعی. زبان فارسی و لری. آب از رودخانه. محصول آن غلات، میوه، حبوبات، برنج، لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی قالیچه و گلیم، جوال، و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء چرام هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
اسکندریه.
[اِ کَ دَ ری یَ] (اِخ) شهری بمصر. || دهی میان حماة و حلب. || شهری به مرو. || شهری به صغد سمرقند. || نام دیگر بلخ. || دهی میان مکه و مدینه. || دهی بر دجله نزدیک واسط. || شهری در مجاری انهار بهند. || شهری بارض بابل. || شهری بکنار نهر اعظم. || شهری ببلاد هند، و پنج شهر دیگر بدین اسم است. (منتهی الارب). اسکندریه شهریست [ بمصر ] از دو سوی با دریای روم و دریای تنیس پیوسته و اندر وی یکی مناره است که گویند دویست ارش است اندر میان آب نهاده بر سر سنگی و هر گه که باد آید آن مناره بجنبد، چنانکه بتوان دید. (حدودالعالم).
شهر بزرگی است(1) در مصر در جهت غربی دلتای مصر و در ساحل دریا، در 200 هزارگزی شمال غربی قاهره در 31 درجه و 12 دقیقهء عرض شمالی و 27 درجه و 32 دقیقهء طول شرقی. و بعد از قاهره بزرگترین شهر مملکت مصر است و آن در دماغهء ممتدّ بجانب شمال از زبانهء تنگی که بحیرهء مربوط را از دریا جدا میکند، واقع شده در طرفین این دماغه دو لنگرگاه قدیم و جدید وجود دارد، در دهانهء هر یک ازین دو یک فنار (مناره = فار) موجود است. این شهر از آراسته ترین شهرهای ممالک شرقی میباشد، مخصوصاً محلهء فرنگیان آن که با زیباترین شهرهای اروپا همچشمی و رقابت میکند. کاخی بسیار باتکلف در رأس التین دارد که مخصوص خدیو است و همچنین چند عمارت عالی دیگر منسوب بخاندان خدیو در این محل وجود دارد. بورس مکمل، چندین مدرسه و چند جامع بزرگ بدانجاست. در لنگرگاه قدیم که در سمت مغرب واقع است یک دارالصنایع مجهز بحری و چند حوض بزرگ و برکه های متعدد هست. باغهای عمومی بسیار و نزهتگاههای دلکش و میدانهای وسیع و آراسته در این شهر دیده میشود. زیباترین این میدانها میدان محمدعلی است در منشیه که مرحوم محمدعلی پاشا بتزیین و تعمیر وی پرداخته و با حوضها و فواره ها و اشجار مزین کرده است و بعد مجسمهء فلزی بزرگ وی را در وسط میدان مزبور نصب کرده اند و یک ستون اسطوانی الشکل موسوم به عمود سواری و یک میلهء سنگی مسمی به مسلهء فرعون نیز در همین میدان مشاهده میشود، در سوالف ایام این مسله جفت بوده بعداً یکی از آن دو سرنگون شده و در این اواخر آنرا بدولت انگلیس دادند و بلندن منتقل شد. تجارت آن بسیار رونق دارد و سفائن پی درپی در آمد و شد میباشد. صادرات عمدهء آن عبارت است از: پنبه، شکر و واردات آن امتعه ایست که از اروپا بقصد تجارت بمصر و سودان حمل و نقل میشود. لنگرگاههای آن و مخصوصاً لنگرگاه قدیم که در جهت غربی واقع شده بسیار محکم و استوار است و در مدخلهای آن بعضی از سنگلاخها و تخته سنگها هست که حکم سد محکمی را دارند و بهمین لحاظ بی رهنما و بلد دخول بدانها جایز نیست. محمدعلی پاشا جدولی از رود نیل باسکندریه حفر کرده و بنام سلطان محمود خان عثمانی محمودیه تسمیه کرده است. در نقاط نزدیک باسکندریه در طرفین این جدول بعض محلات و نزهتگاهها احداث شده و نیز در جهت غربی اسکندریه در مسافت سه ساعته محلی موسوم به محلة الرّمل است که آب و هوای بسیار معتدل و خوب دارد. توانگران ییلاقها و کاخهای رفیع در آنجا بنا کرده اند و در تابستان جمعی کثیر از اسکندریه برای تبدیل آب و هوا بآن موضع میروند. شهر اسکندریه را در 331 ق.م. اسکندر مقدونی بنا کرده و بطالسه که جانشینان وی در مصر بودند این شهر را پایتخت خود قرار داده و بترقی و توسعهء وی پرداخته اند و از خرابه های بلاد قدیمه منف و مصر مسله ها و بدایع صنعت بسیار برای آرایش و تزیین باسکندریه بردند و در ازمنهء اخیره بعض آن مسله ها را بقسطنطنیه و روم منتقل ساختند. اصل موضع قدیمی اسکندریه بر زبانه ای در بین دریا و برکهء مربوطه قرار داشته و فقط نوک آن محلی که بسوی شمال بشکل دماغه ای امتداد یافته بصورت جزیره ای مشاهده میشد و فانوس دریایی مشهور اسکندریه که در ازمنهء قدیمه یکی از عجائب سبعهء عالم بشمار میرفته در همین جزیره بوده، بعدها بطلمیوس در بین جزیرهء فیلادلف و شهر رصیفی (ریختم) احداث کرده لنگرگاه را بدو قسمت منقسم ساخت و سدّی متحرّک در بین این دو قسمت برآورد که قابل بستن و باز کردن بود و بمرور دهور این رصیف در نتیجهء تراکم رمل که بوسیلهء رود نیل و تموّجات دریا آورده میشد توسع یافته و جزیره و قارّه بهم پیوسته و بشکل دماغه و یا شبه جزیرهء کوچکی درآمده و خود شهر هم باین شبه جزیره انتقال یافته امروز آن قسمت از شهر که بنام «محلهء ترک» معروف شده کاملاً در این برزخ، و محلهء فرنگ در طرف مشرق این ساحل واقع است.
اسکندریهء قدیم بوسیلهء دو خیابان وسیع که یکی از سوی شمال بجنوب و دیگری از جانب مشرق بمغرب امتداد یافته بود شهر را بچهار پاره تقسیم میکرد. بخش واقع در جهت مغرب را خوتیس میگفتند، اینجا اقامتگاه عامه بود و قسمت مشرقی را بروخیوم مینامیدند و بسکونت اعیان و اشراف اختصاص داشت و عبادتگاهی بغایت جسیم و باتکلف بنام سراپیوم در این شهر دیده میشد و نیز یک کتابخانهء مکمل و مربوط بهمین پرستشگاه و یک موزه موسوم به موزئوم که حکم دانشگاهی را داشت با کتابخانهء مخصوص بخود وجود داشت.
بعد از اسکندر اهمیت شهر آتن و دیگر بلاد یونان از بین رفت و اسکندریه مرکز تمدن یونانیان گشت، بطالسه با تشویق و حمایت، علما و حکمای اطراف و اکناف را بدینجا جلب میکردند. این شهر مرکز انتشار انوار علوم و فنون بعالم گردید و در آن زمانها عدهء نفوس اسکندریه از 000,600 تن کمتر نبود و نظر بروایتی به 000,900 تن بالغ میشد. غلبه و ظفر رومیان بمعموریت و مدنیت اسکندریه ضربت مؤثری وارد آورد علی الخصوص محارباتی که در زمان کلئوپاتر در میان قیصر و آنطونیوس بروز کرد شهر را بویرانه مبدل ساخت، اکثر پرستشگاهها خراب شد، بزرگترین کتابخانه ها طعمهء حریق گشت. در تعاقب این احوال ظهور نصرانیت بانقراض علم و حکمت پرداخت و اسکندریه مرکز تعصبات جاهلانه گردید. هرجا جسته گریخته یکی از ارباب علم و معرفت را میدیدند به ارتداد و بی دینی متهم ساخته تعقیب میکردند. با وصف این احوال اسکندریه باز مقام خود را بکلی از دست نداد و عظمت و احتشام قدیمی خود را تا اندازه ای حفظ می کرد. وقتی که در سال 20 ه . ق. جری عمروبن العاص این شهر را فتح کرد نامه ای مشتمل بر اوصاف شهر بخلیفهء دوم نوشت. در آنجا میگوید 4000 حمام و 000,40 تن یهودی دارد و چیزهای دیگری نیز ازین قبیل ذکر میکند که دالّ برکثرت سکنه و وسعت شهر است پس از آن بار دیگر رومیها باسکندریه دست یافته و با سوءرفتار با مردم آنان را نسبت بمسلمانان بنقض عهد وادار کردند و در خلال این احوال اکثر اهالی رومی راه فرار پیش گرفتند، در نتیجه شهر تنزل بسیار کرد و عمروبن العاص سابقاً سور بلد را ویران کرده و برانداخته بود. پس از انتشار دین اسلام در این سرزمین اسکندریه بزمرهء بلاد درجهء دوم تدنی کرد و قاهره جای وی را گرفت و سمت شهر درجهء اول را پیدا کرد، با این حال و با وجود اینکه بعض جاهای آن ویران شده بود در زمان مروان بن عبدالعزیز بموجب فرمان احصائیه ای ترتیب دادند و در نتیجه معلوم شد که 000,600 تن نفوس در این شهر زندگی میکنند و بعدها در زمان جنگهای صلیب و مخصوصاً در دورهء ممالیک و چرکسان اسکندریه عرصهء تاخت و تاز و میدان فتنه و آشوب و بالمآل دچار انحطاط گشت و پس از کشف دماغهء امید تجارت هند هم از این شهر مقطوع گشت و اهمیت تجاری آن نیز از بین رفت و حال قصبهء کوچکی را پیدا کرد، سلطان سلیم خان در این حال آن را بتصرف درآورد و در زمانهای اخیر که تحت ادارهء مرحوم محمد علی پاشا درآمد بیش از 6000 سکنه نداشت. این پاشا بتوسیع و تعمیر این شهر جدیت و کوشش وافی صرف کرد و اخلاف وی نیز شیوهء مرضیهء او را تعقیب و در تعمیر این شهر سعی و کوشش بلیغ کردند تا آنجا که عدهء نفوس آن بچهل برابر بالغ گشت و راه شکوه و رونق قدیمی خود را پیش گرفت. (از قاموس الاعلام ترکی) . سکنهء آن اکنون 600000 است. اسکندریه دارای کتابخانهء مهمی بود که اولین دفعه بامر قیصر طعمهء حریق شد و مجدداً در 390م. نیز بآتش بیداد بسوخت و بقیهء آن طبق روایتی بامر عمر خلیفهء دوم در 641 م. از بین رفت(2). علی بن یوسف جمال الدین ابوالحسن قفطی صاحب تاریخ الحکماء متولد 568 ه . ق. و متوفی بسال 628 در شرح حال یحیی النحوی ظاهراً اول کس است که از سوختن کتب اسکندریه بدست عمروبن العاص و امر عمر بن الخطاب خبر میدهد و در آخر میگوید «فاسمع و اعجب!».
- پس از او عبداللطیف متوفی بسال 1231 م. مطابق 628 ه . ق. و بعد از او ابوالفرج بن عبری در کتاب مختصر تاریخ الدول متولد 622 ه . ق. و متوفی 685 این معنی را گفته است ولی گفتهء او لفظ بلفظ نقل گفتهء تاریخ الحکماست، حتی کلمهء فاسمع و اعجب. و ابن خلدون سوختن کتب ایران را بعمر(3) نسبت می کند. و مقریزی و حاجی خلیفه نیز می گویند که کتب خانه ها در اوایل اسلام سوخته شد. فرانسویان در سال 1798م. اسکندریه را تصرف کردند و انگلیسیها نیز در 1801 آنرا تسخیر کردند و در 1882 از طرف کشتیهای انگلیسی بمباران شد و اکنون از شهرهای عمدهء مملکت مستقل مصر است :
ز مقدونیه روی در راه کرد
باسکندریه گذرگاه کرد.نظامی.
رجوع بفهرست الجماهر بیرونی و روضات الجنات ص276 و تاریخ مغول ص573 و فهرست تاریخ الحکمای قفطی و قاموس کتاب مقدس و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج1 ص167 و فهرست غزالی نامه و فهرست مجمل التواریخ و القصص و ضمیمهء معجم البلدان ج1 ص256 و فهرست تاریخ گزیده و فهرست حلل السندسیة و ضحی الاسلام ج ث ص8، 244 و سفرنامهء ناصرخسرو چ برلین ص56، 57 و تاریخ ایران باستان ص91، 110، 1216، 1357، 1688، 1706، 1764، 1916، 1941، 1942، 2034، 2153، 2156، 2161، 2162، 2175، 2176، 2181، 2374، 2454، 2564 و فهرست نزهة القلوب ج3 و فهرست التفهیم و فارسنامهء ابن البلخی ص104 و رجوع باسکندری شود.
(1) - Alexandrie. (2) - رجوع به ابن خلدون، فصل العلوم العقلیة و اصنافها شود.
(3) - رجوع به ابن خلدون، فصل العلوم العقلیة و اصنافها شود.
اسکندریه.
[اِ کَ دَ ری یَ] (اِخ) اسکندر در سفر جنگی بهند، پس از ورود بولایت سودرس ها و مالیان و مطیع کردن آنان، درین ولایت شهری بنا کرد که موسوم باسکندریه گردید. (ایران باستان ص1843).
اسکندریه.
[اِ کَ دَ ری یَ] (اِخ) اسکندر در بازگشت از سفر هند بایران، در کنار اقیانوس جای مساعدی، در جوار بندری انتخاب و شهری بنا کرد که موسوم باسکندریه شد (این محل را کراچی کنونی میدانند). (ایران باستان ص1857 و 1862).
اسکندریه.
[اِ کَ دَ ری یَ] (اِخ) شهری در قفقاز (پاراپامیز) بنام اسکندر مقدونی. (ایران باستان ص 1777).
اسکندریه.
[اِ کَ دَ ری یَ] (اِخ)(1) شهری بایتالیا (پیِه مُن) در کنار رود تانارو، شعبهء رود پو دارای 90000 سکنه و صنایع و محصولات شیمیایی.
(1) - Alexandrie.
اسکندریه.
[اِ کَ دَ ری یَ] (اِخ)(1)اسکندریهء ایسوس در کنار دریای مغرب، بناکردهء آن تی گُن اول، از سلسلهء سلوکیان. (ایران باستان ص2111).
(1) - Alexandrette.
اسکندریهء اقصی.
[اِ کَ دَ ری یَ یِ اَ صا] (اِخ)(1) اسکندر چون به رود تاناایس (سیحون) رسید در کنار آن اردو زد و بعد امر کرد دور از اردوگاه دیواری بسازند. محیط دیوار شصت اِستاد (دو فرسنگ) بود. تمام سربازان مشغول این کار گشته و برقابت یکدیگر بر جِدّ خود افزودند، چنانکه در شانزده روز، یا بقول آریان بیست روز دیوار باتمام رسید و خانه هایی هم ساخته شد. اسکندر این شهر را اسکندریه نامید و برای آنکه آنرا مسکون گرداند، اسرایی را که فروخته بود از ارباب آنها بازخرید و در این شهر نشاند و یونانیها و نیز مقدونیهایی که بکار جنگ نمیآمدند در اینجا سکنی گزیدند (نتیجه این شد که شهر کوروش در کنار رود سیحون خراب گشت و شهر اسکندر در کنار همان رود تأسیس شد. این اسکندریه را یونانیها اسکندریهء اقصی نامیدند و محل را با خجند کنونی منطبق میدارند. شهر کوروش را دورترین شهر کوروش می نامیدند و ظنّ قوی این است که محل آن اوراتپهء کنونی بوده). (ایران باستان ص1706).
(1) - Alexandria eschata.
اسکنده.
[اِ کِ دِ] (اِخ) دهی از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 14000 گزی شمال آمل و 7000 گزی جنوب شوسهء کناره. دشت، معتدل، مرطوب، مالاریایی. سکنه 200 تن شیعی. زبان مازندرانی و فارسی. آب این ده از رودخانهء هراز است. محصول آنجا برنج، غلات، پنبه، کنف، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). و رجوع بسفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص113 و 119 بخش انگلیسی شود.
اسکو.
[اِکُ] (اِخ)(1) رودخانه ایست که در بلژیک و فرانسه جریان دارد، طول آن 400 هزارگز است که 120 هزارگز مسیر علیای آن در فرانسه است. این رود از جوار شهر کاتِلِه واقع در ایالت اسنه از ایالات شمال شرقی فرانسه سرچشمه گرفته بسوی شمال و شمال شرقی روان میشود، آنگاه داخل ایالت هَن گشته از میان بلاد کامیرِه، والَنْسیَن و کُنْدِه بحدود بلژیک میرسد و از میان شهرهای تورنای، اودِنارد، گاندوآن وِر واقع در این کشور میگذرد و در این حال وسعت بسیار می یابد و بدو شاخه و شعبهء خلیج مانند غربی و شرقی منقسم می گردد و در بین ابرها جزائر بزرگی بوجود می آید، آنگاه شعبهء شرقی (بعبارت اصح شمالی) بیک شعبه از رودخانهء رین اتصال یافته بدریای شمال میریزد. این نهر، نهرهای فرعی چندی هم دارد که بزرگتر آنها عبارت است از رودخانهای ذیل: سانسه، اسکارپ، لیس، داندِر و رویال. علاوه بر این کانال سنت کنتین نیز باین نهر اتصال دارد، و در شهر آنور در استقامت شمال غربی جریان می کند و چون بحدود هلند درمی آید تمام استقامت خود را بسوی مغرب متوجه می سازد و کلیةً مجرای آن دارای پیچ و خمهای بسیار است و مجموع طول آن به 430 هزار گز بالغ میشود که 107 هزار گز آن در خاک فرانسه، 233 هزار گز در بلژیک و 90 هزار گز هم در هلند جریان دارد. وسعت رودخانهء مزبور در کشور فرانسه به 20 گز بالغ میشود و بشکل جدول برای کشتی رانی مناسب است و در بلژیک رفته رفته بوسعت خود می افزاید تا در شهر آنور به 700 گز میرسد و در هلند بدو شعبه منقسم میگردد که وسعت هر شعبه از هزار گز تجاوز نمیکند. تا نزدیکی شهر آنور آب این رودخانه شور است و در این شهر لنگرگاه زیبایی تشکیل میدهد و تأثیر جزر و مدّ تا شهر گاند در آن محسوس است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Escaut.