لغت نامه دهخدا حرف ا (الف)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ا (الف)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اسماعیل.


[اِ] (اِخ) جبلی. در جامع الرواة اردبیلی آمده است که در باب نماز عید از کتاب استبصار ابان بن عثمان از وی روایت کند و او از ابوجعفر باقر (ع). و در برخی نسخ بجلی بجای جبلی آمده، و گویا همان اسماعیل بن عبدالرحمان بجلی باشد. (تنقیح المقال ج 1 ص 131).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) جرجانی (سید...) بن حسن بن محمد بن محمودبن احمد حسینی مکنی به ابوابراهیم و ابوالفضائل و ملقب به زین الدین (یا شرف الدین(1)). در نامهء دانشوران آمده: سید اسماعیل بن حسن بن محمد بن محمودبن احمد الحسینی الجرجانی. از افاضل و اجلاء اطبای اوایل مائهء ششم هجریه است. کنیت او را ابوابراهیم گفته اند. ترقی وی در فنون علوم و شهرت وی در صناعات طبیه در زمان دولت و اقتدار طبقهء سیم از سلاطین خوارزمشاهیان بود(2) و در نزد فضلای اطبای عصر خویش به حذاقت و فضل مسلم و پیش بزرگان زمان محترم و مکرّم بود و یکی از اطبائی است که در دورهء اسلام مقنن قانون و مجدد رسوم طبیه است و در تمام اجزای طب از نظری و عملی و ما یتعلق بهما فایق و در اصابت رای و حسن مهارت مقدم مَهَرهء این فن بود. مولد و منشأ او جرجانست. پس از آنکه در فنون علوم خاصه در علم طب او را براعتی پیدا گشت، در زمان خوارزمشاه قطب الدین تکش که دوستدار اهل فضل و خواستار مردم باکمال بود رای خوارزم کرد و چون به دارالملک آن ملک رسید و خوارزمشاه آمدن وی را بدانجا شنید جویای حال وی شد و او را بنزد خویش خواند و از فضائل و حذاقت او اطلاع یافت، و شایستهء اکرام و اعزاز دید و در هر ماه هزار دینار برای وی مقرر نمود و در حفظ صحت و علاج به وی وثوقی کامل داشت چنانکه توضیح این بیان را صاحب حبیب السیر در ذیل احوال خوارزمشاه تکش خان که اطبا و فضلای معاصرین آن پادشاه را مینگارد آورده که از جملهء حاویان فضایل نفسانی سیداسماعیل بن حسن الحسینی الجرجانی زمان تکش خان را به وجود شریف مشرف داشت و بنام نامی آن پادشاه عالیشان ذخیرهء خوارزمشاهی بنگاشت - انتهی.
مورخ خزرجی در عنوان ترجمهء وی دلیل نبذی ازین بیانات را آورده: شرف الدّین اسماعیل الجرجانی کان طبیباً عالی القدر وافرالعلم لطیف المعاشرة حسن الاخلاق کان فی خدمة السلطان علاءالدین خوارزمشاه و له منه الانعام الوافرة و المرتبة المکینة و له مقرر علی السلطان فی کل شهر الف دینار و کانت له معالجات بدیعة و آثار حسنة فی صناعة الطب و کتبه مبارکة و من جملة مصنفاته کتاب الذخیرة الخوارزمشاهیة اثناعشرة مجلداً بالفارسیة.
تا اینجا بود آنچه از طبقات الاطبا و بعضی کتب دیگر نقل شد. و آنچنانکه از دیباچهء کتاب ذخیره برمی آید و در این مقام بجهت توضیح مطلبی که بیان خواهد شد نگاشته می شود جای شبهه نیست که او کتاب ذخیره را بنام خوارزمشاه قطب الدین محمد بن نوشتکین تألیف کرده و در زمان سلطنت همین قطب الدین محمد بن نوشتکین که اول سلاطین خوارزمشاهیان است بخوارزم رفته و چون تمام این طبقه از سلاطین را خوارزمشاه گویند و از مطابق بودن اسم و لقب خوارزمشاه اول با خوارزمشاه آخر این اشتباه واقع شده و خود تاریخ ابتدای کتاب که در سنهء 504 ه . ق. بوده بر این معنی گواه است که بنام خوارزمشاه قطب الدین محمد بن نوشتکین است و جلوس این دو خوارزمشاه را با هم یک صدوچند سال فاصله است و نیز موافق آنچه یاقوت حموی سال وفات او را که اینک در ذیل ترجمه نگاشته می شود تعیین کرده صاحب حبیب السیر با مورخین دیگر که او را معاصر خوارزمشاه تکش خان نوشته اند خبطی فاحش کرده اند و رساله ای دیگر که خود دید در حفظ صحت بنام خوارزمشاه تاریخ آن 495 بود. بالجمله فضایل او بیش از آنست که بتحریر و تقریر توان آورد و مصنفات وی از پارسی و عربی اجل از آن که در مقام توصیف آن لب گشود و از جمله ذخیرهء خوارزمشاهی است که اشارتی بدان رفت و آن اول کتابیست که در دورهء اسلام بپارسی فصیح نگاشته شده و کمتر الفاظ تازی در آن مندرجست. اگر خواننده ای بانظر اندک تأملی در حسن عبارات آن نماید داند که مطالب علمیه را با این عبارات فصیح با هم جمع کردن نهایت جودت طبع و کمال فضیلت را خواهد و اکثر پارسی زبانان را در نظم و نثر و لغات شاهد عبارات و لغات آن کتابست و ما بنا به وعده ای که شد اکنون چند سطری از ابتدای دیباچه که دلیل بیان ثانیست و بعضی مطالب طبیه را که وی در آن متفرد بوده در این مقام بیاوریم تا بر فضل وی دلیلی ساطع و زمان تألیف کتاب را برهانی قاطع باشد. گوید: چون تقدیر ایزدی چنان بود که جمع کنندهء این کتاب بندهء دعاگوی خداوند خوارزمشاه الاجل العالم المؤید المنصور ولی النعم قطب الدین نصرة الاسلام جمال المسلمین قامع الکفرة و المشرکین عمادالدولة فخرالامة تاج المعالی امیرالامراء ارسلان تکین عین الملوک و السلاطین ابوالفتح محمد بن یمین الملک معین امیرالمؤمنین ادام الله دولته و حرس قدرته قصد خوارزم کرد و بخدمت این پادشاه نیک بخت شد اندر سال 504 از هجرت و خوشی هوا و آب ولایت خوارزم بدید و سیرت و سیاست این پادشاه بشناخت و ایمنی که در ولایت هست از سیاست و هیبت او بیافت آنجا مقام اختیار کرد و اندر سایهء عدل و دولت او بیاسود و بنعمت و سیاست و حشمت وی مستظهر گشت و آثار نعمت او بر احوال بدید واجب دانست حق نعمت او شناختن و شکر آن گذاردن و رسم خدمتکاری بجای آوردن و ثمرهء علمی که مدتی از عمر خود را اندر آن گذرانیده است اندر ولایت این خداوند نشر کردن. بدین نیت این کتاب بنام آن پادشاه جمع کرد و ذخیرهء خوارزمشاهی نام نهاد تا همچون نام آن پادشاه اندر آفاق معروف گردد و همچون نام نیک او دیر بماند و به پارسی ساخت تا به برکات دولت او منفعت این کتاب به هرکس برسد و خاص و عام را بهره باشد. اما بباید دانست که هوای این ولایت شمالیست و چنین هوای خوش و صافی تر باشد و بیشتر خلق را بسازد و هر نباتی که اندرین هوا روید خوشتر و گوارنده تر باشد و هر آدمی که از این هوا نفس گیرد دل و دماغ او قوی تر و حاسهای او درست تر و همچنین جانوران دیگر تن درست تر و گوشت آنها خوشتر و آب این ولایت آب جیحون است که از جملهء آبهای ستوده است و هر زمینی که از این آب خورد نبات او خوشتر و گوارنده تر است و زمین این ولایت لختی شوره دارد بدین سبب پوسیدگی کمتر پذیرد و جنبندگان زیان کار کمتر تولد کند و نبات خوشتر و گوارنده باشد. لکن با این همه خیرات اتفاقهای ناموافق اندرین ولایت بسیار است. یکی از آنجمله آنست که هوای به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندر شهر است هوای ناخوش و زیان کار میشود. دیگر آنکه بیشتر خوردنیها می پوسانند پس میخورند چون ترینه و چغندرآب و شلغم آب و غیر آن و نیز ماهی شور و ماهی تازه و کرنب خشک بسیار میخورند و اندر زمستان خربزه های فسرده و نیم خام خورند و بعضی از این خربزه های تری بگذاشته باشد چون نمدی گشته از آن نیز میخورند بدین سبب بیماریهای مشکل و آماسها بسیار شود و بسبب صعبی سرما زکام و نزله که از صعبی سرما افتد بسیار می باشد و این مردمان این زکام و نزله آسان می شمارند و اندر فصل بهار که هوا بگرمی گراید و بادها اندر تن فزونی گیرد و بگدازد و اندر سیلان آید مادهء نزله بسینه و به روده ها فرودمی آید بیماریهای سل در حیز اسهالهای گوناگون می بود. چون بندهء دعاگوی جمع کنندهء این کتاب اسماعیل بن حسن الحسینی الجرجانی حال این ولایت بدید و حاجتمندی اهل ولایت بعلم طب بشناخت، این کتاب برسبیل خدمت این خداوند را بساخت و چون اندر مدت مقام همیشه اندر مجلس این خداوند علماء بزرگ و ائمهء روزگار حاضر دید و اندر هر علمی که سخن رفتی از لفظ بزرگوار این خداوند نکته ای بشنیدی که بسیاری بزرگان از آن غافل باشند و اگر وقتی اندر مسئله ای سؤال فرمودی مشکل گشتی که هر کسی از عهدهء جواب آن بیرون نتوانستی آمد و این معنی گواهی دهد بر شرف نفس و گوهر پاک و همت بزرگ و علم وافر و خاطر روشن و فهم تیز و قریحت درست و ذهن راست و فطنت تمام، جهد کرد تا این خدمت چنان سازد که بر چنین محکی عرضه تواند کرد و خزانهء پادشاه را بشاید. اگرچه این خدمت بپارسی ساخته آمده است لفظهای تازی که معروفست و بیشتری مردمان معنی آن دانند و به تازی گفتن سبکتر باشد آن لفظ هم به تازی یاد کرده آمد تا از تکلف دورتر باشد و بر زبانها روان تر و پوشیده نماند و هر کتابی را که اندر هر علمی کرده اند فایدت و خاصیتی دیگر است و خاصیت این کتاب تمامیتی است از بهر آنکه قصد کرده آمده است تا اندر هر بابی آنچه طبیب را اندر آن باب بباید دانست از علم و عمل تماماً یاد کرده آید و معلوم است که برین نسق هیچ کتابی موجود نیست، اگرچه اندر علم طب بسیار کتابهای بزرگ دیگر کرده اند، هیچ کتابی نیست که طبیب از آن کتاب به کتابهای دیگر مستغنی گردد و تا اندر هر غرضی و مقصودی به کتابهای دیگر بازنگردد و از هر جایی که بجوید مراد او حاصل نشود و این کتاب چنان جمع کرده آمده است که طبیب را اندر هیچ باب بهیچ کتاب دیگر حاجت نباشد و بسبب بازگشتن به کتابهای بسیار خاطر پراکنده نشود، و خادم دعاگوی اندر آن روزگار علم طب همی خواند و کتابهای طبی همی نگریست و بسیار تمنا کردی که کتابی بایستی تا آنچه از علم طب همی بباید دانست اندر آن کتاب جمع بودی و برین نسق هیچ کتابی نیافت، پس ببرکات دولت این خداوند آنچه تمنا کرده بود قصد کرد تا ساخته شد و غرض خادم دعاگوی اندر ساختن این کتاب آن بود که اندر روزگار دولت این خداوند چنین کتابی حاصل گردد و چنین یادگاری از من خادم در دولت او بماند تا حق نعمت او بدین خدمت گزارده باشد و فضلای روزگار که این کتاب را مطالعه کنند و با دیگر کتابها برابر گردانند فرقی که میان این کتاب و دیگر کتابهاست بشناسند گواهی دهند که این جمعی تمامست و انصاف جویندگان این علم اندرین کتاب داده شده است و طریق رسیدن بمقصود علم طب بر همگنان کوتاه کرده و بدانچه اندرین خطبه وعده داده است و دعوی کرده وفا کرده آمد بحمدالله و المنة.
تا این جا بود آنچه خود در عنوان آنکتاب نگاشته و اکنون نبذی از مطالب طبیه که در حقیقت در میان اطبا بدان الفاظ و بیانات متفرد است بیاوریم. از جمله در ابتدای کتاب و پس از آنکه طب را به بیانی نیکو تعریف کند و جزء علمی و عملی را از یکدیگر ممتاز نماید در فایدت آن فن شریف گوید که بدن انسان مرکب است از ماده و صورت و مراد از ماده اضداد است که هر یک بالطبع میل به مرکز خود دارند و از یکدیگر گریزانند. پس از امتزاج اضداد و پدید گشتن اخلاط را نیز طبع مانند مادهء خود است که هر یک از آن دیگر گریز دارند و جویای جایگاه خویشند تا از یکدیگر جدا گردند و صورت قوتیست که همیشه کوشانست تا با این ماده بماند و این پیوند که ماده ها را با هم افتاده است گسسته نشود تا بر حال خود بماند و هر کاری که بکوشش باشد با آن کار که بطبع بود برابر نیاید و این صورت همیشه ماده ها را بر حال صلح و پیوستگی نگاه نتواند داشت و دیگر آنکه تن مردم اندر میان هوا و سرما و گرما همی باید بود و با آب و باد و آتش و خاک سروکار باید داشت و غذاهای گوناگون همی باید خورد و حرکت و سکون همی باید کرد و شادی و غم همی باید یافت و این همهء سببهاست از برای بردن تن که آن را از حالی بحالی میگردانند و یار میگردند، سببهای تلف کننده که از اندرون اوست و تن او را از آن فراهم آورده اند پس بضرورت چیزی بایست که این صورت را یاری دهد از بیرون تا قوت آن تمامتر باشد و آن علم طب است که ایزد تعالی ارزانی داشته است و هرگاه که ایزد تعالی تقدیر کرده باشد که تنی را از این اتفاق بیفتد که قوت صورت با تدبیر طبی یار شود این پیوند میان مایه های این تن بتقدیر ایزد دیر بماند و چندانکه بماند این تن نیک حالتر باشد و تن درست تر و اگر بیمار شد از بیماری زودتر و آسان تر بیرون آید. و دیگر در مبحث اسنان نگاشته و ایام عمر را بر چهار قسم کرده است: یک بخش را گوید روزگار کودکی و این ایام از پانزده الی شانزده سال است، دوم روزگار رسیدگی و تازگیست و این تا مدت سی سال باشد و در بعضی تا سی وپنج سال الی چهل سال و تا این روزگار هنوز روزگار جوانی باشد، سیم روزگار کهلیست و درین روزگار بهره از جوانی باشد و این تا مدت شصت سال الی شصت وپنج خواهد بود، چهارم روزگار پیری باشد و اندرین روزگار سستی قوتها پدید می آید تا آخر عمری که ایزد تعالی تقدیر کرده باشد تا یکصدوبیست سال. و دیگر از تحقیقاتی که بپارسی متفرد است در آن این مطلب است که در ذیل مبحث اخلاط بیان کرده و گوید: بباید دانست که این اخلاط اربعه که یاد کرده شد همه با خون اندر رگها آمیخته است و از یکدیگر جدا نتوان کردن مگر بقوت داروها که هریک را از یکدیگر جدا کنند و بیرون آرند. آفریدگار تبارک و تعالی از بهر هر خلطی داروهای جداگانه آفریده است تا طبیب حاذق به هر یک از آن داروها خلط غالب را که خواهد جدا کند و از تن بیرون آرد و اگر همهء خلطها بیکبار فزون شود رگ باید زدن تا از هر خلطی لختی با خون بیرون آید و این خلطها اندر بیشتر وقتها اندر تن بکار می آید و تن بدان برپاست و گاه باشد که یک خلط یا دو خلط فزون تر یا تباه شود آن را لختی کمتر باید کردن و از دیگر خلطها جدا کردن و از تن بیرون آوردن و مثال این خلط و مثال تن مردم و مثال جدا کردن و بیرون آوردن آن همچون حصاریست که اندرون آن بعضی دوست باشند و بعضی دشمن، آن خلط که از تن بیرون همی باید آورد همچون دشمن است و آنچه اندرین نگاه میباید داشت همچون دوست و تن همچون حصار و طبیب همچون حمایت گریست مر این حصار را و همچون خصم مر این گروه را که دشمنند، پس همچنانکه حامی سنگی اندر حصار اندازد و خواهد که بر دوست نیاید و بر دشمن آید طبیب حاذق باید که از بهر خلطی اندر هر تنی آن دارو بکار دارد که آن خلط را بیرون آورد و با دیگری نکوشد و اگرچه هرگاه که این دارو در کار آید بضرورت خلطی دیگر را لختی بجنباند بسبب آنکه خلطها بهم آمیخته است طبیب باید دارو بدان اندازه دهد که خلطهای دیگر را کمتر بجنباند و این معنی را پس از قیاس بتجربه و مشاهده توان دانست و هرگاه که دارو خورده شود از برای خلطی که مقصود است آن خلط را سخت بیاورد و اگر هنوز قوت دارو مانده باشد خلط دیگر بیاورد، مثلاً اگر دارویی است که سودا بیاورد نخست سودا را بیرون آرد پس صفرا پس بلغم و اگر دارویی است که صفرا آورد پس بلغم پس سودا اگرچه خون از بلغم و از سودا تنک تر است آفریدگار تبارک و تعالی اندر طبیعت مردم این قوت نهاده است که آن را نگاه دارد و بدارو ندهد از بهر آنکه حاجت بدان بیشتر است و تن بدان برپاست و هر گاه دارو آنقدر قوت داشته باشد که از طبیعت خون بیرون آورد کاری پرخطر باشد و من کسی را دیدم که از بهر درد اندامها دارو خورده و مقصود تمام حاصل شده بود و دیگر روز یکی مجلس سرخی اجابت کرد، مرد بترسید و جای ترس نبود لکن دارو کار خویش کرده بود بلغم برآورده(؟) خلطی که از آن تنکتر باشد صفراست و گفتم که هر گاه صفرا تمام از خون جدا نگشته باشد رنگ آن سرخ باشد آن را حمرا گویند. آن سرخی که از آن مرد بیرون آمد حمرا بود و نشان آن بود که ماده از روده ها تمام برآمدست، پس اندک تخم لسان الحمل با رب آبی داده شد دیگر نیامد. این حکایت در ذیل این مطلب از آن روی گفته آمد تا اگر در چنین حالت طبیب سرخی بیند که از تن بیرون آید ترسان نشود.
و دیگر از مطالبی که در مبحث امراض آنرا بیان کرده امراض متعدی و متوارث است. گوید: بیماریها که از پدران به فرزندان رسد شش است: اول سل، دوم نقرس، سیم برص، چهارم جذام، پنجم کلی، ششم اصلعی، و نیز هر عضوی از اعضای پدر ضعیف باشد از فرزند همان عضو ضعیف گردد و اما امراضی را که از یک دیگر گیرند آن نیز شش است: اول جرب، دویم برص، سیم جذام، چهارم آبله، پنجم درد چشم، خاصه اگر در چشم دردمند نگاه کند، ششم تبهای وبائی. و دیگر میشمارد بیماریهایی که سبب زایل شدن بیماریهای مزمن صعب گردد از جمله نقرس و دوالی و داءالفیل و وجع مفاصل، هرگاه که به مصروع ازین بیماریها یکی پدید آید بدان سبب صرع زایل شود از بهر آنکه صرع بیماری دماغی باشد و مادهء آن اندر دماغ باشد پس هر گاه که از این بیماریها یکی پدید آید مادّه را از دماغ فرودآرد و علت دماغی زایل شود و هر علتی که مادّهء آن انتقال کند هم بر این قیاس باشد مثل درد چشم مزمن به اسهال و زلق الامعاء زایل گردد. از بهر آنکه به اسهال خلط بد از تن بیرون شود و مادّه نیز انتقال کند و این اسهال اندر این علت چون دستوری است طبیب را بطبیعت اقتدا کند. و اصلع را هر گاه علت دوالی پدید آید موی سر برآید از بهر آنکه سبب باطل شدن موی خلطهای بد باشد که تن موی را تباه کند اصلعی و داءالثعلب و غیر آن پدید آید پس هر گاه که خلطها از سر فرودآید دوالی تولد کند و موی سر برآید و هر گاه که خداوندِ اسهال را گوش کر شود اسهال زایل شود و هر گاه کسی را گوش کر باشد و اسهال از او پدید آید کری زایل شود و سبب استفراغ مادّه باشد و هم انتقال، و هرگاه کسی را اندر طبع گوش کر انتقال شود اگر از بینی خون آید یا اسهال پدید گردد کری زایل شود و در این مورد سبب هم استفراغ و هم انتقال مادّه باشد و اگر کسی را درد سر صعب باشد و از بینی و گوش ریم آید یا زرداب در وی زاید شود بسبب استفراغ و انتقال مادّه (؟) اگر خداوندِ اسهال مزمن را قی افتد بی قصد او را اسهال زایل شود بسبب انتقال مادّه. و مالیخولیا و دیوانگی بدوالی و بواسیر زایل شود از بهر آنکه سبب هر دو بسیاری خلط سودا بود اندر دماغ و چون مادّه به اسفل میل نمود هر دو علت بسبب انتقال مادّه زایل شود و مرد خصی را نقرس نباشد و اصلع نشود و زنان را نقرس نباشد مگر آنکه خون حیض بازایستد از بهر آنکه تن ایشان به حیض از مادّتها پاک میشود. اما درد جگر اگر از باد غلیظ باشد بحرارت تب ساکن شود و اگر کسی را سرهای پهلوها درد کند و آماسی نباشد آن درد به تب گرم زایل شود و نقرس و دوالی و وجع مفاصل و خارش به تب ربع زایل شود، تشنج امتلائی به تب گرم زایل شود و هرگاه که بحران یرقانی بر تن پدید آید بیماریهای گرم صفراوی زایل کند از بهر آنکه مادّهء صفرا بظاهر تن بیرون آید و فواق امتلائی بعطسه زایل شود و از بهر آنکه فواق و تشنج هم از امتلاء باشد و هم از استفراغ. اما آنچه از امتلاء باشد در بیشتر حالها آنرا حرکتی قوی باید تا آن رطوبت را بجنباند و بکند و عطسه حرکتی قویست و هر کسی را آروغ ترش باشد ویرا علت ذات الجنب نباشد از بهر آنکه مادّهء ذات الجنب مادّهء گرم باشد و تند و اندر معدهء کسی که آروغ ترش بسیار باشد خلط گرم و تیز کمتر تولد کند بدین سبب در چنین تبی ذات الجنب پدید نیاید.
نیز از تحقیقاتی که بپارسی آورده و متفرد است در بیان مولد است که بهفت ماه زاید بقا یابد و در ماه هشت یا مرده زاید یا اگر زنده آید زود بمیرد چنین گوید: بچه را که اندر شکم مادر باشد جنین گویند و نطفه اندر کمابیش چهل روز جنین گردد در اکثر امزجه چهل زودتر سی وپنج دیرتر و از پس نود روز بجنبد و آنچه اندر مدّت هفتاد روز جنبد از پس دویست وده روز بیرون آید که هفت ماه تمام باشد و آنچه اندر مدت هفتاد روز جنبد از پس دویست وده روز بیرون آید و آنچه اندر مدت نود روز جنبد از پس دویست وهفتاد روز بیرون آید که نه ماه تمام باشد لکن اندر حساب کمابیشی بسیار افتد، و بیشتر اندر مدّت نیم سال شمسی بپرورد از بهر آنکه جنین اندر شکم مادر همچون میوه است بر درخت و میوه تا خام باشد بر درخت محکم باشد و پیوندهایش بر درخت استوار باشد تا غذایش نیک رسد و پرورده شود و چون پخته و تمام پرورده شد آن محکمی زایل شود چنانکه به آسانی باز توان کرد و به اندک مایه حرکتی از درخت جدا شود. حال جنین هم چنین است، پیوند آن با رحم سخت محکم باشد تا غذا همی گیرد و پرورده شود و چون تمام شد پیوندها سست گردد تا بدان حرکت که او را تواند بود از رحم جدا تواند گشت و بیرون تواند آمد و این تمامی اندر مدت نیم سال شمسی باشد که آفتاب یک نیمهء افلاک رفته باشد و عدد روزهای آن صدوهشتادودو روز و نیم و هشت یکِ روز باشد و ماه قمری به قیاس ماه شمسی بیست ونه روز و نیم باشد و این دو روز و نیم و هشت یکِ روز حصهء این نیم سال شمسی است از ایام مسترقه و ماه نخستین را از آبستنی و ماه بازپسین را واجب نیست که تمام شمرند اگر چند روزی کمتر باشد یا نیم ماه تمام گیرند بدین سبب بچه را که از پس نیم سال شمسی زاید گویند هفت ماهه است و زودتر از این ممکن نیست اگر بروزی چند پس تر باشد و ممکنست که نهایت عدد روزهای هفت ماهگی دویست وچهار روز باشد چون از این عدد اندرگذرد از حساب هشت ماهگی باشد و سبب آنکه ماه اول را تمام شمرند واجب نیست آنست که اندر بیشتر حالها آبستنی از پس آن باشد که از حیض پاک شده باشد و مدت حیض از ماه نقصان افتد و کمترین سه روز باشد و فزونتر نیز باشد و سببهای دیگر اتفاق افتد که یک نیمه ماه بگذرد تا از پس آبستنی اتفاق افتد، پس چون عدد روزهای این یک نیمه ماه که آن را تمام شمرند و پانزده روز بدان اضافت کنند و پنج ماه شمسی که از پس آن بگذرد جمع کنند جمله بتقریب یکصدوچهل وهشت روز و نیم باشد پس لابد تمامت نیم سال شمسی در ماه هفتم باشد و تمامت آن بیست روز و هشت یکِ روز باشد و آنچه از این مدت اندرگذرد تا چهل روز از ماه هشتم شمرند از بهر آنکه پنج روز از ماه هفتم و پنج روز از ماه نهم ازین جمله گیرند تا چهل روز تمام شود و نهایت روزگار آبستنی دویست وهشتادودو روز و نیم و هشت یکِ روزی باشد یا دویست وهشتاد روز و خارج از این نیست و بباید دانست که هر گاه جنین اندر رحم هفت ماهه شود طبیعت بتقدیر آفریدگار تبارک و تعالی از آن غذا که اندر رحم بدو میرسد بعضی بجانب پستانها آرد تا غذا شیر گردد و آماده باشد وقت زادن را تا فی الحال که از رحم جدا شود غذای او ساخته شده باشد، پس از بهر آنکه غذایش اندر رحم کم شود و بجهت بزرگی جثه غذا بیشتر باید از بهر طلب غذا بر خویش بجنبد و اندر جنبیدن رگها و پیوندها که بدان رحم پیوستست بگسلد و برگردد و به بیرون آمدن کوشد و اندرین کوشیدن غشاها که اندر میان آن باشد بدرد و رطوبتهایی که اندر غشاها بود او را بلغزاند و برگردیدن او بسوی سر باشد و زادن طبیعی آنست که بسوی سر فرودآید و آنکه سوی پای فرودآید سبب ضعیفی آن بود و جنین اندر رحم بر پاشنه نشسته بود و زانوها بسینه بازنهاده و هر دو کف دست بر زانو گستریده و بینی در میان دو زانو و هر دو چشم بر پشت دو دست نهاده و روی سوی پشت مادر کرده و این شکل از برای سر بزیر آوردن و برگشتن موافق تر بود و گرانی سر و سینه بر آن یاری دهد و هرگاه جنین قوتش قوی باشد زود از مادر جدا شود تن درست و قوی باشد و اگر قوتش ضعیف باشد بدین حرکت رنجور شود و بیمار گردد و حال او از سه بیرون نباشد یا از رنج و بیماری بمیرد یا گرانی او مشیمه را بدرد و مرده از مادر جدا شود و یا رگها و پیوندها همه گسسته نشود تا آخر نه ماه یا ده ماه اندر رحم بماند. پس از رنج حرکت نخستین و آسایش حرکتی دیگر کند و از مادر تندرست جدا شود از بهر آنکه مدت بیماری جنین چهل روز باشد و همه تغیر حالهای جنین هر چهل روزی باشد پس هر چند اندر رحم بیشتر بماند و از مادر دیرتر جدا شود قوی تر میگردد تا چون از مادر جدا بشود تندرست باشد چنانکه بچهء ده ماهه را حال چنین است و در ماه هشتم گاه باشد که حرکتی کند و از مادر جدا شود و این زادن طبیعی نباشد بسبب آنکه هنوز اندر بیماری باشد و از رنج حرکت اول تمام آسوده نباشد بسبب حرکت دوم رنجورتر شود و بیماری بر بیماری فزاید و زود بمیرد از بهر آنکه دو حرکت دمادم کرده باشد و رنج دمادم یکی اندر ماه هفتم و دیگر اندر ماه هشتم و آنکه از پس نه ماه یا ده ماه زاید اگرچه دو حرکت کرده باشد حرکتهای او دمادم نباشد لکن از رنج حرکت اول آسوده باشد و آنکه اندر ماه هفتم زاید قوی باشد و یک حرکت بیش نکند و یک رنج بیش نکشد لاجرم چون از مادر جدا شود قوی و تندرست باشد. اما بچهء هفت ماهه را با آن قوت آفتها هست و اکثر آنست که زود تلف گردد بجهت شش سبب، اول آنکه حال او چون حال دانه باشد که سخت نباشد و از خوشه بیرون کنند. دویم آنکه غذایش اندر رحم خون مادر باشد و آن غذائیست پخته و قوت طبیعی او چندانکه حاجتش باشد از آن غذا میکشد نه فزونتر و نه کمتر و نه آنکه از مادر جدا شده باشد هم بقوت طبع و هم بقوت شهوت غذا جوید و فزون از مقدار حاجت گیرد و بسبب فزونی چنانکه باید نگوارد. سیم آنکه هوای او اندر کمیت و کیفیت نگردیده باشد، اما اندر کیفیت از بهر آن بگردد که هوائی که اندر رحم بدو رسد هوائی باشد که از دل و شریانهای مادر پخته و معتدل شده باشد و هوای بیرون که بدم زدن همی ستاند یا گرمتر از آن باشد که او را باید یا سردتر و اندر کمیت از بهر آن بگردد که بسبب نازکی و ضعف قوت هوا را بدم زدن کمتر از آن تواند گرفت تا در سینهء او نزله باشد یا سینه تنگ تر بدین سببها گذرهای دم زدن او تنگ تر باشد و هوا را چندانکه باید نتواند گرفت. چهارم هوای بیرون که به پوست او رسد او را غریب آید از گرمی و سردی او رنجور شود. پنجم آنکه هر جامه که بدو پوشانند او را درشت آید از بهر آنکه پوست او سخت گرم و نازک باشد چه اندر غشا نرم معتدل و اندر رطوبتهای معتدل فاتر خوی کرده باشد. ششم آنکه مثانه و امعاء او به سبب فزونی و تیزی فضله که بر وی میگذرد رنجور شود پس هرگاه که این سببها جمع شود اگر مزاجی و قوتی سخت قوی نباشد زود بمیرد. و آنکه به نه ماه زاید، فرقست میان آنکه اندر اول ماه نهم زاید و آنکه اندر آخر ماه زاید از بهر آنکه آنکس که اندر اول ماه زاید حالش همچون حال آن باشد که بهفت ماه زاده باشد از بهر آنکه قوت او هنوز تمام بازآمده نباشد لکن همچون ناقهی باشد لاغر و ضعیف بدین سبب بیشتر پرورده نشوند و بمیرند و آنکه اندر آخر ماه زاید از بیماری تمام بیرون آمده باشد و قوت بدو بازآمده و آنکه اندر جمله بهفتم (؟) ماه زاید قوی تر و تندرست تر از همه باشد و پرورش یابد باذن الله عز وجل و بباید دانست که فم رحم وقت زادن گشاده شود گشادنی که بهیچوجه بدان گشادگی نشود و چاره نیست از آنکه مهره ها و مفاصل که برحم نزدیک است گشاده شود و در حال که فارغ گردد همه پیوسته شوند و بحال طبیعی بازآیند و این فعلی باشد از افعال قوت طبیعیه و مصوره از اثر عنایتی که آفریدگار تبارک و تعالی را به خلایق است و سریست از اسرار الهی فتبارک الله احسن الخالقین.
و دیگر از تحقیقاتی که در آن متفرد است آن است که گوید سبب زندگی حرارت غریزیست که اندر دلست و از دل بهمهء تن میرسد چنانکه اندر خانه آتش باشد و اجزای لطیف از آن آتش اندر هوای خانه پراکنده شود و هوای خانه گرم گردد و تولد این حرارت در قوت حیوانیست و معنی زندگی آنست که حیوان را ادراک محسوسات همی باشد به اختیار خویش حرکت ها میکند و مرگ باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی باشد و سبب باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی دو چیز است: یکی سوءمزاج دلست از بهر آنکه انواع سوء مزاج که بر عضوی مستولی گردد فعل آن عضو باطل گردد و هرگاه سوءمزاج سرد بر دل مستولی گردد حرارت غریزی باطل شود و خون دل بفسرد مانند آنکه گاه باشد که در صحرا باد سرد بر مردم مستولی گردد هلاک نماید و هرگاه سوءمزاج گرم مفرط شود روح حیوانی بنهایت لطیف گشته بسوزد و باطل گردد و هرگاه که سوءمزاج خشک مفرط شود مدد روح کند گسسته گردد و هر گاه سوءمزاج تر مفرط شود با سردی ضد حرارت غریزی باشد و بباید دانست که اندر امراض حادّه سوءمزاج دل زودتر مفرط شود و از اندامها بدل میرسد بدان سبب بیماری دراز گردد. و نیز در همین مقام گوید که سبب مرگ مفاجاة بیرون آمدن روح باشد از دل بیکبار چون شادی مفرط یا فسرده شدن خون دل از سرمای سخت و باد باشد یا پر شدن تجویف دل از خون، هرگاه که خون اندر تن بسیار گردد رگها و منفذها و تجویفها پر شود و روح حرارت غریزی اندر وی دم نتواند زد و روح بیرون گریزد و حرارت فرومیرود و اگر اندامها قوی باشد و هر اندامی که او را تجویفی است اندر بزرگی و کوچکی و قوت با یکدیگر برابر باشد و یکی از دیگری ضعیف تر نباشد یا فضله دیگر بدو شود و مردم تندرست باشد و غذای تمام همی یابد و استفراغ کرده نشود و خون اندر تن بسیار گردد و بسا باشد که رگها و منفدها و تجویفهای دل پر شود و خناق قلبی تولد کند و مردم بمفاجاة بمیرند و مدتی بلمس گرم باشد و طبیب جاهل پندارد که سکته است و نداند که مرده باشد و این موت بیشتر مردمانی را افتد که پیوسته شراب خورند و این موت اندر حال مستی بیشتر افتد خاصه که فصد و استفراغهای دیگر اتفاق نیفتد و بدن براحت و آسایش عادت نماید، بنابراین آنان که در ستهء ضروریه طریق اعتدال مرعی دارند هیچگاه بمرگ مفاجاة دچار نگردند.
و دیگر از مطالبی که در بیان آن متفرد و ممتاز است در حمای یومی گوید که حذاقت کلی بیشتر در این مورد طبیب را در کار است، چه بسا هست طبیب تب روزی را تشخیص نتواند داد یا اگر تشخیص دهد علاج بر قانون صحیح نتواند نمود و استعداد بدن را از غلبهء اخلاط نتواند تمیز داد. در تب بسا هست طبیعت بغذای تنها و تدبیر در آن محتاج است از مریض غذا بازگیرد و به تنقیه پردازد در این حال تب و قی شود. اگر مزاج صفراوی باشد تب غب پدید گردد یا تب محرقه و اگر تن فربه مزاج دموی باشد خون گرم گشته مطبقه پیدا گردد و باشد که خون نیز عفن گشته تب عفونی پدید گردد. و دیگر گفته است که بیماریهای منسوب شش جنس است: اول بیماریهایی است که تمام آن عضو که بدان واقع شود خوانند مثل شقیقه و سرسام و برسام و ذات الجنب و ذات الرّیه و مانند آن. دویم بیماریهایی است که بجهت مشابهت، بدان نام خوانند مانند داءالفیل و داءالاسد و داءالحیه و سرطان و ناخنه. سیم بیماریهایی است که به اعراض آن خوانند چون صرع و سکته و خناق و ذبحه. چهارم بیماریهایی است که بدانچه باشد خوانند چون قرحه و جبروثی. پنجم بیماریهایی است که بشهر بازخوانند چون ریش بلخی و عرق مدنی. ششم بیماریهایی است که بحیوان بازخوانند مانند داءالثعلب و داءالاسد.
و دیگر از تحقیقاتی که بپارسی در آن متفرد است این است که گوید آنگاه که ذات الجنب ذات الریه گردد و علت قرانیطس لیثرغس شود حال بیمار بتر گردد اما اندر ذات الجنب که ذات الریه گردد حال بیمار بدتر از بهر آن شود که مادهء بیماری اندر موضع خویش نگنجد و فزون آید تا ذات الریه نیز تولید کند و چون حال این باشد شک نیست که حال بیمار بتر شود از بهر آنکه ذات الجنب بر جای و ذات الریه با وی یار گردد و ذات الریه هرگز ذات الجنب نگردد از بهر آنکه چون ذات الریه صعب نباشد مادّهء آن بسعال برآید و پاک شود و آنچه صعب باشد پیش از آنکه مادّه به عضو دیگر انتقال کند بیمار هلاک شود. اما قرانیطس سرسام گرم را گویند و لیثرغس سرسام سرد را گویند. هرگاه قرانیطس لیثرغس گردد بیمار بتر شود از بهر آنکه مادّهء لطیف اندر قرانیطس تحلیل پذیرفته باشد و مادهء کثیف مانده و تحلیل آن دشوار باشد و هرگاه که در بیمار اندر تبِ محرقه رعشه پدید آید و هذیان گوید یعنی اختلاط ذهن پدید آید آن تب زایل شود و سبب آنکه تب محرقه به هذیان زایل شود آن است که مادّهء تب محرقه اندر عروق باشد و هرگاه از عروق انتقال کند و به عصبها بازآید رعشه تولد کند از بهر آنکه عصبها همه فروع دماغ است و ماده ای که به عصبها بازآید قوت آن به اصل این فروع رسد هذیان عارض شود و تب زایل گردد بسبب انتقال مادّه. و نیز در همین مورد آورده است که میگوید بیماریها را همیشه چهار حالست و هر حال را وقتی است معلوم، طبیب را از شناختن آن وقتها و حالها چاره نیست. اول آغاز بیماریست و آغاز را از آن ساعت شمرند که بیماری بر مردم ظاهر گردد یعنی آنگاه که تب در بدن آشکار گردد و غرض از درست کردن آغاز بیماری شناختن روز بحران باشد. دویم ایام زیادتیست و آن ایامی است که بیماری هر لحظه روی در ازدیاد است. سیم حال بنهایت رسیدن بیماری است و این وقت را زمان انتها گویند آنچنان که تب و اعراض آن قوی تر از آن ایام نباشد. چهارم زمان نقصان بیماریست و آن را وقت انحطاط گویند و بیماریی که بوقت انحطاط رسد بیمار از خطر بیرون آید و همه امید سلامت باشد مگر تخلیط و خطائی اندر تدبیر کرده شود و بدان سبب نکس افتد تا بیماری دیگر پدید آید. و بباید دانست هر بیماری که اندرخور فصل سال و مزاج عمر باشد خطر آن کمتر بود همچنانکه اندر فصل تابستان در شهر گرم مرد جوان را بیماری گرم صفرائی پدید آید در این مقام بیمار را خطری نخواهد بود تا اندر چنین فصل و چنین مزاج حرارتی تولد کند و هر بیماری که نه اندرخورد فصل سال و مزاج عمر و هوای شهر باشد خطرناک بود چنانکه مردم پیر را اندر زمستان اندر بلد سرد بیماری گرم افتد چون هر بیماری که بفصلی افتد که آن فصل ضدّ مزاج بیماری باشد [ دیر ] زایل گردد و شهر سرد و مزاج پیر ضد بیماری گرم باشد پس هرگاه اندر زمستان مردم پیر را بیماری گرم افتد خاصه اندر شهر سرد سبب آن بزرگ و خطرناک تر باشد.
و دیگر از بیاناتی که کرده هرگاه طبیب خواهد از اعراض ظاهر احوال باطن بداند نخست باید تشریح اندامهای مفرد و گوهر آن و ترکیب اندامهای مرکب همسایگی و مشارکت هر اندامی با دیگر و خاصیت و فعل و قوت هر یک دانسته باشد و شکل و نهاد شناخته تا آن عرض وی را حاصل شود از بهر آنکه اگر تشریح و شکل اندامها نداند مثلاً اگر اندر جانب راست شکم آماسی بیند نتواند دانست که آماس اندر جگر است یا اندر عضلهء شکم و هرگاه تشریح داند و شکل آماس بیند حکم کند که آماس اندر کدام عضو است از بهر آنکه شکل آماس جگر هلالی باشد بر شکل جگر و شکل آماس عضلهء شکم دراز باشد بر شکل و نهاد آن عضله و اگر مادّه اندر روده باشد از شناختن خاصیت روده ها معلوم توان کرد که اندر کدام روده است از بهر آنکه خاصیت رودهء صائم آنست که همیشه تهی باشد و هیچ چیز اندر وی درنگ نکند و خاصیت رودهء اعور و رودهء قولون آنست که ثفل اندر وی دیر بماند و قولنج بیشتر در قولون افتد و از شناختن گوهر اندامها معلوم توان کرد که آنچه به سعال برآید از گوهر کدام عضو است یا آنچه به اسهال و بول بیرون آید از چه جای آنگاه که بیند به سعالهای کهن خلطهای غضروفی کوچک می برآید حکم کند که آن خلطها از شش است و قصبهء شش خرد شده است و اگر به اسهال ریزهای روده بیرون آید و پاره های پوست بیند حکم کند که قرحه اندر رودهء آخرین است و هرگاه پاره های پوست خرد بیند حکم کند که در روده های بالاست و اگر بعضی ریزها بی آنکه پاره پوستی در آن باشد حکم کند که مادهء تند بر روده ها گذشتست و میگذرد و روده را میرندد و اگر بیند که در بول رنگ سرخ یا چیزی چون گوشت پاره سرخ همی آید حکم کند هر دو از مثانه آید و اگر رنگ سپید باشد و چیزهایی خورد، از محل گذر بول است. و نیز در همین مقام گوید که چون طبیب تشریح نیک نداند در بیماریهای اصلی و شرکی خطای بسیار و زلّت بیشمار کند و فرق میان بیماری اصلی و شرکی آنست که نگاه کنند تا اول آفت و خلل اندر فعل و قوت کدام عضو پدید آید، یا بشناسد که اصل بیماری اندر کدام عضو است و بیماری عضو دیگر بسبب بیماری آن عضو است تا بعلاج بیماری عضو اول مشغول گردد تا هر دو زایل شود و همچنین نگاه کند تا الم در کدام عضو است که لازم است گاهی فاتر شود و گاهی قوی تا بدین طریق بشناسد که آنچه لازم است اصلی است یا شرکی، یا اندر نوبت هر دو عضو نگاه کند تا اول نوبت کدام عضو حرکت میکند تا بشناسد که آنچه حرکت نوبت اول اصلی است و دیگر شرکی. اما وقتی باشد که این تأملها اندر فرق کردن اصلی و شرکی غلط افتد از بهر آنکه بسیار باشد که بیماری اصلی که از اول پدید آید سخت ظاهر نباشد و الم آن سهلتر بوده باشد و بیمار از آن غافل بوده باشد و آن را بیماری نشمارد پس چون روزگار برآید بشرکت آن عضو اندر عضوی مشارک ناگاه بیماری شرکتی و عارضی پدید آید و الم و رنج این عارضی ظاهرتر باشد بیمار را از بیماری اصلی. این بود که اشارت رفت که طبیب را اندرین جایگاه علم تشریح و مشارکت اندامها با یکدیگر و علم آنکه فعل و قوت و خاصیت هر عضوی چیست و در اندام بچه کار آید تا آفتها و خللها که اندر فعل و قوت هر عضوی تواند بود و نشانهای آن، بشناسد و از بیمار بپرسد تا بدین طریق نشانهای بیماری اصلی بدست آرد و اینگونه تشخیصات را جز طبیب حاذق نتواند داد و بسیار عضوهاست که بیماری آن بشرکت عضو دیگر باشد چون بیماریهای شش اندر بیشتر وقتها بشرکت معده باشد و همچنین بیماریهای دماغ اکثر بشرکت معده است.
و دیگر از تحقیقات نیکویی که او راست آنست که گوید نشانهای امتلاء گرانی اندامها باشد و کسالت و سستی و ملولی و پر شدن رگها و سرخ گشتن روی و بول غلیظ و رنگین و عظم نبض و خیرگی چشم و گرانی سر و آرزوی طعام باطل شدن و اعیاء تمددی و تمطی و تثائب و خون آمدن از بینی وبن دندانها. اما سبب تمطی و تثائب حرارتی باشد و رنجوری و گرانباری طبیعت و گرداندن باد غلیظ اندر مفاصل و سبب سستی و کسالت بلغمی باشد با سودا که اندر مفاصل باشد و تن را گران و سست کند و بباید دانست که امتلاء دو گونه باشد یکی آنست که اخلاط و ارواح اندر تن فزون گردد و گذرهای اخلاط و ارواح را جسد پر شود و اینگونه امتلاء را امتلاء بحسب الاوعیه گویند با این حال در حرکت خطر آن باشد که اندر اندام رگی بگسلد یا بشکافد و یا خلطی گذرگاه نفس را بگیرد سبب خناق و صرع و سکته شود و هرگاه نشانهای این امتلاء پدید آید باید که بشتابند و رگ زنند و دارو خورند و طعام و شراب کمتر تناول نمایند. دویم آنست که اخلاط فزون نباشد آنقدر که باشد ضایع و تباه باشد و این نوع را امتلا بحسب القوه گویند از بهر آنکه بدی و تباهی اخلاط بر قوتهای مردم قهر کند و قوت هاضمه را از پختن و آوردن عاجز گرداند و هر گاه این نوع امتلا پدید آید بیماریهایی که از عفونت اخلاط باشد تولد کند اندرین امتلا گرانی اندامها و کسالت و کمی اشتها باشد لکن رگها و رنگ روی سرخ نباشد و اگر حرکتی کرده شود زود ماندگی پدید آید و خوابهای شوریده بیند و نبض ضعیف باشد و بول و عرق گنده باشد و هرکه بهنگام حرکت اعضایش کمتر متألم شود نشان آن باشد که اخلاط در بدنش تباه شده است و هرگاه که یک خلط فزون گردد و دیگر خلطها به اندازهء خویش باشد گویند فلان خلط غلبه دارد. اما نشانهای غلبهء خون گرانی اندامها باشد و گرانی سر و گران زدن چشم خاصه با تمطی و تثائب و غنودن بسیار و خویشتن را خون آلود دیدن و خاریدن جایگاه رگ زدن و جایگاه حجامت خاصه با جوانی و فصل بهار و تن گوشت آلود و بسیار خوردن گوشت و شیرینی و این قبیل از اغذیه. اما نشانهای غلبهء بلغم سپیدی رنگ روی باشد و نبض کوچک و نرم و متفاوت و بطی ء و سردی و تری بر ظاهر پوست و سستی گوشت اندامها و کسالت و بسیاری آب دهان و ستبری آن و کمتر گواریدن طعام و آروغ ترش و سپیدی بول و اندر خواب چیزهای سپید و سرما و آب و برف دیدن و بسیار خفتن و تشنه ناشدن لکن اگر بلغم شور باشد تشنگی باشد و آن تشنگی به آب سرد بنشیند و خواب آرد لکن خوش نخسبد خاصه در فصل زمستان با سن کودکی و پیری و تن فربه و ماهی تازه و ترید از این قبیل اغذیه است. اما نشانهای غلبهء صفرا زردی لون و خوش آمدن هوای شب و زردی زبان و چشم و تلخی و خشکی دهان و تشنگی بسیار و موافق بودن با زمستان و هوای سرد و نبض عظیم و سریع و بول ناری رقیق و اندر خواب چیزهای زرد دیدن و آتشها بنظر آمدن و پنداشتن که در گرمابه است یا در آفتاب خاصه فصل تابستان و سن جوانی و بسیار خوردن شیرینیها و شیر تازه و ازین قبیل اغذیه. اما علامتهای سودا کوفتگی و بیطراوتی رنگ روی و خشکی پوست و رنگ بول مایل بسبزی و سیاهی و گرسنگی دروغ و اندیشه های بسیار و اندوهناک بودن و خلوت جستن و از هر چیزی ترسیدن و گمانهای بد و نومیدی از همهء کارها و سوختن فم معده و بزرگ شدن سپرز و پدید آمدن بهق سیاه و اندر خواب چیزهای ترسناک و دودها و خرابی دیدن بخصوص فصل خزان و سالهای کهولت و پیری و غذاهای سوداوی خوردن چون گوشت قدید و گوشت آهو و امثال آن.
و دیگر در مبحث اسباب گوید سببهایی که تن را گرم کند هشت نوع است: اوّل خوردنیهای معتدل چه از غذا و چه از دارو. دویم حرکتهای معتدل چون ریاضت و صناعتها. سیم مالیدن معتدل. چهارم ضمادها و داروها و روغنهای گرم مالیدن. پنجم گرمابهء معتدل. ششم هوای معتدل. هفتم شست وشو به آبهایی که پوست را درشت کند و مسام را ببندد بدان سبب حرارت در اندرون تن بماند. هشتم حرارت معتدل خارجی که از حد افراط نگذشته باشد. اما سببهایی که اندر تن سردی افزاید پانزده نوعست: اول حرکت بافراط است از بهر آنکه حرارت غریزی را تحلیل دهد. دوم سکون به افراط از بهر آنکه حرارت را نفروزد تا بدان سبب همچنان فرومرده بماند. سیم طعام و شراب به افراط از بهر آنکه هضم نشود و حرارت فروگیرد و قهر کند. چهارم نایافتن غذا از بهر آنکه مادهء حرارت غریزی گسسته شود. پنجم بکار داشتن غذاها و داروهای سرد. ششم هوای سخت گرم و ضمادهای سخت گرم و داروهای گرم و غسل کردن به آبهای گرم چون آب گوگرد از بهر آنکه همه سبب بسیاری تحلیل باشد و هر گاه که تحلیل بسیار افتد خشکی فزاید و سبب گسستن مادهء حرارت غریزی باشد. هفتم بسته شدن چون مسام بسبب افراط سرما و غسل کردن به آبها که معدن زاجها باشد از بهر آنکه مسام بسته شود حرارت دم نتواند زد و برنتواند فروخت و بظاهر نتواند رسید، چون حرارت برنتواند فروخت فروگرفته شود و بیم آن باشد که فرومیرد. هشتم ضمادها و طلاهای سرد بکار داشتن چه آنچه به فعل سرد باشد و چه آنچه به قوت، بدین سبب است که یاد کرده آمد. نهم استفراغهای به افراط و بسیاری جماع از این جمله باشد از بهر آنکه مادهء حرارت گسسته شود و روح نیز بر تبع استفراغها پرداخته شود. دهم آن سدّه ها که محل گذر حرارت غریزی را بگیرد، چون آن عضوی را که سخت ببندند از این جمله باشد. یازدهم اندوه عظیم، از بهر آنکه حرارت را فرومیراند. دوازدهم شادی عظیم از بهر آنکه حرارت را بپراکند. سیزدهم لذت عظیم از هر قبیل. چهاردهم اشتغال به صناعتها و علوم. پانزدهم خامی اخلاط. و اما آن سببها که تری بر تن افزاید یازده نوع است: اول حرکت و ریاضت ناکردن از بهر آنکه حرارت غریزی اشتعال پیدا نکند و رطوبتها تحلیل نیابد و بر تن بماند. دویم بسیار خفتن بجهت آن سبب که گفته شد. سیم ترک عادت استفراغها از بهر آنکه فضله ای اندر تن نماند. چهارم استفراغ صفرا از بهر آنکه هرگاه که صفرا کمتر باشد رطوبتها کمتر دفع شود و بیشتر تولد کند. پنجم افراط در غذا. ششم غذاهای تر و میوه های تر بسیار خوردن. هفتم گرمابهء معتدل خاصه از پس طعام. هشتم اندر آبهای خوش نشستن خاصه اندر وقتهای معتدل. نهم هوائی که میل بسردی دارد و ضمادهای سرد که مسام را ببندد و رطوبت را از اندرون تن بازدارد. دهم هوائی که میل بگرمی دارد به اعتدال و ضمادهای معتدل از بهر آنکه رطوبت را بجنباند و تحلیل دهد. یازدهم شادی به اعتدال. و اما سببهایی که بر تن خشکی فزاید یازده نوع است: اول حرکت به افراط از بهر آنکه حرکت حرارتها برافروزاند و رطوبتها بگدازد و تحلیل دهد. دویم بیخوابی به افراط از بهر آنکه دماغ آسایش نیابد و رطوبت آن تحلیل پذیرد. سیم استفراغ و جماع بسیار از بهر آنکه رطوبتها از تن پرداخته شود. چهارم نایافتن غذا از بهر آنکه تری مدد نیابد و آنچه رطوبت باشد هضم شود. پنجم غذاها و داروهای خشک. ششم بسیاری خشم و اندیشه از بهر آنکه حرکت نفسانی حرارت را برافروزاند و رطوبت را تحلیل دهد. هفتم سرمای به افراط که بعضوی رسد و او را بسبب سوءمزاج سرد از غذا کشیدن به خویش بازدارد. هشتم شستشوی به آبهای قابض. نهم سده از بهر آنکه گذرهای غذا که اندر گذرها به اعضا رود بسته شود. دهم ضمادهای گرم از بهر آنکه رطوبتها را بگدازد و تحلیل دهد. یازدهم مقام کردن بسیار اندر گرمابه از بهر آنکه عرق بسیار آورد و رطوبتها را بگدازد. اما سببهایی که شکل اندامها را تباه کند ده نوع است: اول آنکه قوت مغیرهء نطفه یا قوت مصوره ضعیف باشد و کار خویش چنانکه باید تمام نتواند کرد. دویم آنکه اندر وقت زادن سبب افتد که شکل اندامی تباه شود. سیم آنکه اندر مدت پروردن و شستن و برداشتن و فرونهادن آفتی افتد از تقصیر مادر و دایه. چهارم افتادن و زخمی رسیدن. پنجم انواع بیماریها چون تشنج و تمدد و لقوه و جذام و استرخا و سل. ششم فربهی مفرط. هفتم لاغری مفرط. هشتم آماسها. نهم بستن جراحتها و ریشها نه بر آن گونه که باید. دهم آنکه عضو بر جای خود باید (؟). اما اسبابهای سده نه نوع است: اوّل آنکه چیزی غریب اندر منفذی افتد مثل افتادن سنگ اندر مجرای بول که راه بول بسته شود. دوم آنکه ثفل بسیار و غلیظ اندر روده جمع گردد یا خشک شود. سیم آنکه مادّه فسرده شود چنانکه اندر جراحت یا اندر مجرای بول یا اندر منفذی دیگر بسته شود. چهارم آنکه اندر منفذی از منفذها قرحه افتد و جراحت شود و آن جراحت پیوسته گردد یا گوشت فزونی بروید و منفذ بسته شود. پنجم آنکه اندر منفذی چیزی چون ثؤلول یا غیر آن بروید. ششم آنکه داروی قابض بکار داشته آید که منفذ را تنگ تر بکند. هفتم آنکه عضوی را ببندند تا بدان سبب منفذها بسته شود. هشتم آنکه قوت ماسکه سخت قوی باشد. نهم سرمای سخت بسبب آنکه سرما رگها و منفذها را فراز هم آرد. اما اسباب گشاده شدن منفذها چهار نوع است: اول آنکه قوت ماسکه ضعیف تر از دافعه باشد و دافعه بدان سبب قویتر شود. دویم داروهای گشاینده که سده را بگشاید. سیم داروهایی که رگها و اندامها نرم کند. چهارم نفس کشیدن که مسامات و سده ها بدان گشاده شود. اما اسباب درشتی و آن شش نوع است: اول چیزهای زداینده است که به قوت زدودن اجزای اخلاط غلیظ را ببرد چون سرکه و انگبین و مانند آن. دویم چیزهای تحلیل کننده چون کفک دریا و غیر آن. سیم غذاها و خلطهای تند. چهارم چیزهای قابض. پنجم داروهای سرد و هوای سرد. ششم غبار زمین. و اما اسباب نرمی دو نوع است: اول چیزهای لزج چون روغن و کتیرا و مانند آن. دویم چیزهای محلل که تحلیل آن لطیف باشد، مادّهء درشت و غلیظ را رقیق کند و درشتی از وی ببرد چون شکر فانید و امثال آن.
و نیز آورده است که: انواع المها در بدن پانزده است: اول الم خارش است. دویم المی است که گویی چیزی درشت بدان موضع میرسد و آن را خشونت گویند. سیم المی است خلنده که گویی سوزن یا دسته خار بر آن موضع میزنند و آن را ناخس گویند. چهارم المی است که گویی آن موضع را می فشارند و این قسم را ضاغط گویند. پنجم گویی آن عضو را از هم می کشند و آن را تمدد گویند. ششم آن المی است که گویی موضع آن از هم باز می شود و آن را مفسخ گویند. هفتم گویی آن موضع را می شکنند و آن را تکسر گویند. هشتم گویی ضعفی اندر آن موضع پدید می آید و آن را مرخی گویند. نهم گویی آن موضع را بچیزی می سنبند و این نوع را ثاقب گویند. دهم گویی جوال دوز اندر آن موضع میزنند و آن را مسلی گویند. یازدهم گوئی آن عضو خفته است و آن را خدر گویند. دوازدهم المی است که گویی موضع میجهد و آن را ضربان گویند. سیزدهم المی است که گویی موضع سنگین است و آن را ثقل گویند. چهاردهم انواع ماندگی است و آنرا اعیا گویند. پانزدهم المی سوزاننده است و آنرا لادغ گویند. و اما سبب خارش خلطی باشد شور یا تند که بتازی حِرّیف گویند و آن خارش که از خلط حِرّیف تولد کند سوزانتر از آن باشد که از خلط شور تولد کند. و سبب خشونت گذشتن خلط تند باشد یا چیزی درشت چون ریگی که اندر گرده تولد کند و از گرده بمثانه آید و اندر مجرای بول بگذرد. و سبب الم ناخس تفرق الاتصال باشد بسبب مادّهء فزونی که غشاء عضو را از هم بکشد. و سبب الم تمدد بادی یا خلطی باشد که عصب و عضله را بکشد. و سبب الم ضاغط بسیاری خلط باشد یا بسیاری باد که گرد عضو اندر آید و جایگاه بر عضو تنگ نماید. سبب الم مفسخ مادّه باشد که اندر میان اجزای عضله و میان گوشت و غشای آن باشد و غشاء عضله را از هم بازکشد. و سبب الم تکسر مادّه بادی باشد میان استخوان با سرمایی که بدین غشا رسد و عضو را بر هم فشارد و الم آن به استخوان رسد. سبب الم رخو مادّه باشد که اندر گوشت عضله گرد آمده باشد و به وتر و عصب رسیده باشد. سبب الم ثاقب مادّهء بسیار غلیظ است یا باد غلیظ که اندر عضوی گرد آید چون رودهء قولون. و سبب الم مسلی نیز همین باشد. و سبب خدر یا سردی مزاج عضو باشد یا سده که اندر روح حساس که بدان عضو آید ببندد. سبب الم ضربان آماسی باشد گرم یا سرد یا صلب یا نرم لکن اندر نزدیکی آن شریانها باشد بسبب حرکت شریان آماس ضربانی شود. سبب الم ثقل آماسی باشد اندر عضوی که گوهر آنرا حس نباشد چون شش و جگر و گرده و طحال یا دردی باشد اندر عضو حساس [ که ] صعبی علت، حس عضو را باطل کرده باشد یا بند سرطان که اندر فم معده باشد و بیمارش گرانی همی یابد و حس الم نیابد. و سبب الم اعیا انواع حرکات بدنی و نفسانی است. و سبب الم لدغ خلطی تیز باشد. و نیز گفته: سببهای تخمه و امتلا دو جنس است: اول سببهایی است بیرونی. دوم سببهایی است اندرونی. اما سببهای بیرونی چهار نوع است: اول بسیار خوردن طعام و شراب از بهر آنکه بسیار اندر تن تری فزاید که تن را بدان حاجت نباشد و قوت هاضمه از هضم آن عاجز آید بدان سبب امتلا حاصل گردد. دویم بسیار رفتن اندر گرمابه قبل از طعام یا بعد از آن بدان سبب تصرف طبیعت اندر طعام تباه شود امتلا و تخمه حاصل گردد. سیم سببهایی که تحلیل بازدارد چون ریاضت ناکردن و کمی استفراغ و از آن قبیل. چهارم بی ترتیب خوردن طعام و شراب. و سببهای اندرونی آن نیز سه نوع است: اول ضعیفی قوت هاضمه. دوم ضعیفی قوت دافعه با قوی بودن قوت ماسکه. سیم تنگی رگها و گذرهای فضله ها. و نیز فرماید: ضعیفی اندامها پنج نوعست: اول آنکه جرم عضو و گوهر آن ضعیف باشد. دویم آنکه روح که مرکب قوتهاست ضعیف شود و بر تبع او قوت نیز ضعیف شود. سیم آنکه قوت ضعیف شود نه بر تبع چیز دیگر. چهارم آنکه قوت آفرینش گوهر عضو نازک و ضعیف باشد. پنجم آنکه اندر عضوی از اعضا مرضی باشد از امراض ترکیب. اما ضعیفی مطلق که طبیعی باشد آن است که بافتگی و پیوستگی عصبهای عضوی سست شود از بهر آنکه فعلهای اندامها چه آنچه طبیعی است و چه آنچه اختیاری بقوت لیفهای عصبهاست و ببافتگی و پیوستگی و نهادن آن هرگاه که بافتگی این لیفها سست شود ضعیفی را، سستی حاصل شود و آنرا تهلهل گویند. و سبب ضعیف شدن گوهر عضو سوءمزاج محکم باشد خاصه سوءمزاج سرد از بهر آنکه حس عضو را ببرد و باطل کند. سوءمزاج گرم نیز عضو را ضعیف کند از بهر آنکه حرارت غیرطبیعی مزاج روح و مزاج عضو را تباه کند و مزاج خشک منفذها را فراز هم گیرد و راه قوتها ببندد و اندامها ضعیف کند و سوءمزاج تر اندامها نرم کند و از نرمی سستی تولد کند و هرگاه سوءمزاج تر با مادّه غلیظ باشد سُدّه پیدا شود و گذر قوتها ببندد بدان سبب اندامها ضعیف شود. اما سبب ضعیف شدن روح، دو است: اول سوءمزاج. دویم تحلیل بسیار. و انواع استفراغها که بسبب آن روح تحلیل پذیرد دوازده نوع است: اول سوءمزاج. دویم تباهی هوا. سیم تباهی آب. چهارم غذای بد. پنجم اسباب بد که آسیب آن بروح آید چون نوبه های (؟) ناخوش و بخارها و آبهای ایستاده و تباه شده و دودها و بخارهای زهرناک که اندر هوا آمیخته شود. ششم استفراغهای مفرط و گشادن آب اندر علت استسقاء و بیکبار بسیار بیرون کردن خون و دبیلهء بزرگ شکافتن و ریم بسیار بیکبار بیرون کردن و ریاضت مفرط و عرق آمدن به افراط. اینهمه از جملهء استفراغها باشد. هفتم درد صعب از بهر آنکه هم مزاج بگرداند و هم روح را تحلیل کند و از دردهای فم معده و دردهایی... که اندر همسایگی دل باشد اثر بیشتر. هشتم انواع تبها از بهر آنکه هم مزاج را بگرداند و هم تحلیل دهد. نهم غذا نایافتن و ناخوردن. دهم آنکه ضعف عضوی سبب ضعف همهء تن گردد چنانکه ضعف معده راست، از بهر آنکه خداوند ضعف فم معده را بشرکت دماغ مزاج روح بگردد. یازدهم آنکه شخص بیماریهایی بسیار کشد و بدان سبب ضعیف تر و نازکتر باشد چون دماغ و شش و بدان سبب فضلهء دیگر اندامها قوی تر آید و قبول کند و اگر نه آن بود که آفریدگار تبارک و تعالی بقدرت بالغهء خود دماغ را بالای همهء اعضا نمی نهاد بسبب لطافت و نازکی که او راست، همیشه فضله های اندامها بدو آمدی دماغ آنرا دفع نتوانستی کرد و قوتهای آن همه تباه شدی و همه افعال دماغی با آفت بودی فتبارک الله احسن الخالقین.
و دیگر از بیانات مفیدهء عالیه ای که او را بپارسی است این است که: بعضی از چیزها را تأثیر در خارج است و بعضی را در داخل و آنچه را که تأثیر در خارج است و بمجرد ملاقات اندر پوست تأثیر کند و بسوزد و ریش نماید و از اندرون اثر نکند سبب آنرا شش است: اول آنکه در آن چیز قوتی است گذرنده که بدان قوت اجزاء لطیفه بمسامات اندر شود و اثر کند. دویم آنکه اندامها بقوت جاذبه آنرا بخویش کشد. سیم آنکه قوت گیرندهء آن چیز و قوت جاذبهء اندام هردو یار شوند تا اثر آن پدید آید. چهارم آنکه آن چیز را طبیعتی باشد قوی که تن مردم را از حال بگرداند چون ضمادها و روغنهای گرم بالفعل یا سرد بالفعل که اندر تن اثر گرمی و سردی کند. پنجم چون ضمادها که بقوت گرم یا سرد باشد و حرارت غریزی قوت آنرا بفعل آرد. ششم آنکه بخاصیت اثر کند. و پنج چیز دیگر است که بخوردن اثر کند و از بیرون نیز اثر کند و پوست را بسوزاند و ریش کند و آن چیزهای تند است چون سیر و پیاز و مانند آن و این پنج را سبب دیگر است خاص: اول آنکه هرگاه آنرا بخورند قوت با او چندان نماند که اثر و فعل خویش تواند کرد از بهر آنکه قوت هاضمه اندر حال قوت آنرا شکستن گیرد پیش از آنکه فعل خویش کند. دویم آنکه چیزی خورده شود و مردم آنرا تنها نخورند لکن با نان و گوشت و غیر آن خورند و به اندرون مردم آمیخته رسد و چون آمیخته باشد اثر آن پدید نیاید. سیم آنکه چون چیزی از آن بخورند با رطوبت دهان و رطوبت امعا و رطوبت معده سرشته شود قوت آن بدین سبب شکسته گردد. چهارم آنکه آنرا ضماد کند مدتی بر یک موضع لازم باشد پس اثر کند و چون خورده شود بر یک موضع نپاید بگذرد و چیزهای گذرنده را آن اثر نتواند بود مانند چیزی که بر یک موضع لازم باشد. پنجم آنکه چون بطبیعت وارد شود درحال تصرف کردن گیرد اندر وی و از اجزای آن هرچه هضم را شاید هضم کند و هرچه دفع را، دفع و اما آنچه از بیرون اثر نکند و بخوردن اثر کند چون اسفیداج است و مانند آن و سبب غلظت آن است و اجزای آنرا قوت گذشتن اندر مسام نیست و اگر جزوی بگذرد عوض نتواند و بقعر پوست و منفذ روح نتواند رسید و اندر وی لطافتی و تندی و نفوذی نیست لکن چون خورده شود به قعر تن رسد از بهر آنکه گوهر آن سخت غلیظ است طبیعت اندر وی اثر نتواند کرد آنچنان که اندر چیزهای دیگر کند و هیچ جزوی را از وی هضم نتواند نمود بدین سبب بر حال خویش بماند و اثر پدید آرد.
و دیگر از بیانات وافیه که آن طبیب جلیل بپارسی آورده و زیاده از حد هر کس را فهم این مطلب مفید فایده است این است که فرماید: چون سبب بقای جانوران تولد و تناسل بود آفریدگار تبارک و تعالی لذتی به افراط در مجامعت که سبب تناسل است تعبیه کرده و پیش از یافتن آن لذت شهوات در همهء جانوران نهاد و مردم را که این خاصیت ارزانی داشته است با آنکه عقلا کارها به اندیشه کنند و پیش و پس امور بنگرند در حین هیجان آن شهوت، مسخر آن حالت گردند در حال طلب آن لذت شرم و حیا که خاصیت مردمی است مغلوب قوت بهیمی گردد، فرامشی بر وی مسلط آید تا در آن حال از تدبیر پیش و پس کارها اندیشیدن غافل شود و غمهایی که پدر و مادر عاقل را بود از بهر فرزند و از بهر پرورش و از بهر صلاح و فساد او تا حال او درخورد پدر و مادر بود یا نه و انسان را از این فرزند نیکونامی بود یا زشت نامی همه فراموش کند و بسیار از مردمان باشند که بسیاری عقل و مروت و شرم و حیا و خودداری ایشان بدان جای بود که هرگز نام آن عضو که آلت این کار است بزبان نگویند و نخواهند که نزد دیگران ساعد دست خود برهنه کنند، اما در آن حال چنان مغلوب قوت بهیمی شوند که همچون بهیمه عورت برهنه کنند و باشد که عورت مفعول را نیز برهنه کنند و خواهند که عورت او را همی بینند و همی خواهند که ساعتی درازتر در آن کار باشند. اینهمه از بهر آنست که تا نسل مردم باقی ماند چندانکه آفریدگار تبارک و تعالی تقدیر کرده است و اگر نه آن بودی که فراموش کاری پدید آمدی و قوت بهیمی غالب شدی هرگز کدام عاقل این کار کردی و غمهای فرزندان که بخویش کشیدی و کفیل آنها گشتی هرکه این معنی فهم کند بکمال حکمت و قدرت آفریدگار تبارک و تعالی اقرار دهد و به اخلاص بگوید: ذلک تقدیرالعزیز العلیم(3). و هم در این مورد فرماید که طب نگاه داشتن تندرستی است بر تن درستان و زایل کردن بیماری است از بیماران و این حفظ اشخاص بود چندانکه ممکن گردد و حفظ نوع اشرف و اجل و بزرگتر از حفظ شخص است و حفظ صحت و علاج اعضای تناسل از جملهء اسباب حفظ و زیادتی نوع انسانی است از بهر آنکه حفظ و بقای نوع در تناسل است و تناسل حاصل نشود مگر آن وقت که نر و ماده در لذت جماع و در انزال موافق باشند. اگر نر و ماده در این هر دو معنی موافق باشند هم فرزند آید هم میان ایشان الفت بود و اگر لذت مرد از صحبت زن یا لذت زن از صحبت مرد بدانسان که باید نبود و در انزال تقدیم و تأخیری بود نه فرزند تولد کند و نه زن از مرد لذت تمام یابد و باشد که آب مرد گرمتر بود و زود آید و شهوت زن نجنبیده باشد و بر صحبت مرد حریص گشته مرد از وی جدا شود حاجتش تمام ناشده و اگر زنی باشد که شرم و حفاظ او کم بود بیم باشد که در آن حال هرکه را یابد حاجت خویش روا کند و تدبیر آنکه لذت هر دو از یکدیگر تمام حاصل شود و آنکه مائین هر دو موافق افتد بی تقدیم و تأخیر، در علم طب است و بتدبیر طبیب ماهر دانشمند و اگر مزاج آب مرد با مزاج آب زن نامعتدل است از ایشان فرزند نمی آید یا یکی کم و دیگری زیاده است در همه حال تدبیر به اعتدال بازآوردن و نیز تدبیر در زیادتی و کمی آن در علم طب است و بدست طبیب و نیز اگر ادوات و آلات را تساوی نیست آن نیز سبب نیاوردن فرزند است و نبردن لذت از یکدیگر، در این حال تدبیری قوی لازم است آنهم در علم طب است بدین سبب حفظ صحت و علاج اعضای تناسل واجب است و مردم را در این مورد بعلم طب حاجت بیشتر است از بهر آنکه طبیب اندر علاج این امراض سبب الفت و تناسل و باعث بقای نوع انسانی است و اگر گویند طبیب خلیفه ایست از خلیفگان خدای در میان خلقان درست باشد.
تا اینجا بود آنچه از بیانات و تحقیقات آن طبیب دانشمند که در عنوان ترجمت اشارتی بدان رفت که بنگاریم. اکنون اشارتی به آنچه متعلق به اواخر ایام زندگانی اوست خواهیم کرد و در تراجم اطباء و دیگر کتب مسطور است که آن طبیب لبیب پس از آنکه مدتی بنزد خوارزمشاه محمد بن نوشتکین در خوارزم بماند و از تألیف کتاب ذخیرهء خوارزمشاهی خاطر فارغ ساخت بخیال رفتن مرو افتاد و آن زمان سلطنت و اقتدار سلطان سنجر بود. چون آن پادشاه عادل آمدن او را بدان شهر بدانست بنزد خود خوانده و آنچه از تبجیل و احترام بود دربارهء او مرعی داشته بقیهء ایام زندگانی در آن شهر بماند و فضلای آن ملک از هر قبیل استفاضه و استفاده از بیانات او می کردند و زیاده از حدّ محترم و مکرّم میزیست و در فنون دیگر نیز او را یدی طولی بود مثل علوم عربیت و ادبیت و در علم حدیث استاد وی شیخ اجل ابوالقاسم قشیری بود و روایت از کتاب اربعین و دیگر کتب وی میکرد. و دیگر آنکه سمعانی که از فحول فضلا و فقهای عصر بوده در روایت اخبار و احادیث از وی مجاز است و از اطبای معاصر وی ابن ابی صادق است موافق آنچه که در بعض مؤلفات خود او دیده شده. در بدایت حال اخذ صناعات طبیه را از جزء علمی و عملی از آن طبیب دانا کرده و از اطبای عراق و فارس و خوزستان نیز استماع کرده و با بعض تلامیذ شیخ الرئیس که در جرجان بوده صحبت داشته بالجمله بدان حال که مسطور افتاد روزگار خود را در مرو به تدریس و تألیف میگذرانید، تا آنگاه که ایام زندگانی را بدرود کرد و در همان شهر مدفون گردید و مقارن بود سال وفاتش با 531 ه . ق. یاقوت حموی در معجم البلدان جرجان را که مینویسد در ذیل آن فضلای آن ملک را که مینگارد گوید: و منها ابوابراهیم اسماعیل بن الحسن بن محمد بن احمد العلوی الحسینی من اهل جرجان کان عارفاً بالطبّ جداً و له فیه تصانیف حسنة مرغوب فیها بالعربیة و الفارسیة انتقل الی خوارزم و اقام بها مدّة ثم انتقل الی مرو فاقام بها و کان من افراد زمانه و ذکر انه سمع اباالقاسم القشیری و حدّث عنه بکتاب الاربعین له و اجاز لابی سعد السمعانی و توفی بمرو سنة احدی و ثلاثین و خمس مائة 531 ه . ق. و او را رساله ای بوده است در کلمات حکمت آمیز و سیر و سلوک که بجهت بعض دوستان خود نگاشته از جمله بعضی از آن بیانات را که زیاده از حدّ مفید فایده و دلیل بر زیادتی فضل وی است در این مقام بیاوریم. گوید: ما لی اراک یا اخی ایدک الله و ایای بتوفیق منه شدیدالسکون الی هذه الدّنیا الزّائلة و الدّار الفانیة کثیرالمیل الی تربیة هذا الجسد المظلم الکثیف الذی هو اجمح مرکب و اخبث مسکن للنفس سهل الانقیاد لقوتک الغضبیة و الشهویة اللتین یحرک احدهما الی السبعیة و الاخری الی البهیمیة صعب العادة عسرالاجابة لقوتک العاقلة التی یؤدّیک الی الجنة المأوی و یرقیک الدّرجة العلیا لعلک قد انخدعت بل اغتررت بمباشرة هذه اللذّات کلها آلام فی الحقیقة و ایّ آلام. ماعلمت انّ لذّات الدنیا کلها اکل الطیب و شرب العذب و لبس اللین و رکوب الهملج و قهرالعدو و التمتع بالنساء و هذه کلها حاجات سبعیة خصوصاً للعقلاء و ضرورات مزعجة للمتیقظین من العلماء لاّن الاکل و الشرب انما هو لدفع الم الجوع و العطش و اللبس لدفع الم الحرّ و البرد و الرّکوب لرفع الم المشی و قهرالعدو لطلب التشفی من الغیظ و النکاح انما طلب لذّة بدنیة بمباشرة عضو حقه ان یستر و یستحی من کشفه فما احسن هذه اللذّة عندالعاقل المتیقظ و ما اهونها علیه و ما اقبحها عنده و ما افضحها لدیه ثم الحاجة غیرطیبة و لا لذیذة فی ذاتها و هذه الاحوال کماتری حاجات و الحاجات آلام و لو کانت فیها فضیلة لما امتنعت الملائکة المکرّمون عنها و کلّاللذّة فی ان لایؤلم جوع و لایؤذی عطش و لایتعب مشی و لا یؤذی حرّ و لا برد و لقد صحبت من اذا جاع صبر طوی ثم اذا قدم الیه الطعام بکا ثم اکل و کان یقول: اللهمّ انت خلقتنی و انت اخرجتنی و بالخطاب اکرمتنی فهب لی ما وعدتنی. و کان هذا الکلام شکایة من هذا الطریق من الم الحاجة. نعم من عرف کنه الم الشی ء بان تألمه به و یکون اشدّ و اکثر و اتمّ و ابلغ و انا اذن استعمل هذا دعاء و اقول: اللهم انی اسئلک غیر متحکم علیک ان یکفینی مؤنة هذا الجسد الذی هو سبب کلّ مزلة و اصل کلّ حاجة الجاذب الی کلّ بلیة و الطالب لکل خطیئة و ان تیسر الخلاص لی منه علی اسهل وجه و افضل حال الی خیر معاد و احسن مآل بمنک و فضلک یا ذاالمنّ و الافضال فان رأیت ان توفقنی فی استعماله فخفف رجلک و شمر ذیلک و ارح قلبک و قصر املک و طهر خلقک و ثق فی طرفک و تسلم و تدق و لاانتدم؛ حاصل عبارات رائقه آن است که تأیید کند خداوند تو را و مرا ای برادر من و توفیق دهد که سخت میل داری بزندگانی و بودن در دنیائی که زود در گذر است و خانه ای که نیستی در پی اوست، با این حال فزونی دارد میل تو بتربیت این جسد تاریک کثیف که مر نفس را خنگی است سرکش و پلیدجایگاه و آسان رام گردد تو را بقوت خشم و شهوت که یکی از آن دو قوه ایست که در درندگان است و دیگر در چارپایان، بازگشت و قبول آن دشوار است بقوت عاقلهء تو، که میرساند آن قوت عاقله تو را ببهشت عدن و بلند می کند درجات تو را و بسا هست که میفریبد تو را و مغرور میسازد به آن چیزهایی که تو آن را لذت گمان میکنی و در حقیقت تمام آن رنج و درد است، چگونه رنج و دردی که شخص بدان پی نخواهد برد. آن لذات که در دنیا مرد گمان میکند خوردن اغذیهء نیکوی پاکیزه است و آشامیدن خوشگوار و پوشیدن لباس نرم و سواری ستور راهوار و چیرگی بر دشمنان و بهره بردن از زنان و تمام اینگونه حاجات خواهشهای درندگان است بخصوص عقلای از مردمان را و از لوازم زندگانی است که بی آرام میکند بینندگان از اهل دانش را، از آنروی که خوردن و آشامیدن نیست مگر از رنج گرسنگی و سختی تشنگی و پوشیدن لباس از برای دفع درد گرما و سرما و سواری از برای بردن رنج پیاده رفتن است و چیره گشتن بر بدخواه خواستن شفا یافتن از خشم یعنی از بیماری خشم برگشتن بحال تندرستی و زن کردن از برای خواهش لذت بدنی است بدستیاری آن عضوی که سزاوار این است که آن را بپوشانند و شرم برند از نمودن آن. پس اینگونه لذّت بنزد بینندهء دانا نیکو لذتی نباشد و خوارتر و قبیح تر و رسواتر از آن چیزی نیست. پس باید دانست که تمام حاجات بدنیه را اگر بطبع آن بنگری و در نهاد آن نظر کنی لذتی در آن نیست اگرچند در حاجات بسی رنجها مرد را پدید گردد و اما در آن رنج بسی فضل و اجر مرد را حاصل شود که در غیر آن حاجت نیست چنانکه فرشتگان بزرگ مستغنی و ممنوع هستند از آن حاجات و آن چیزهایی را که مرد لذت میشمارد این است که دفع کند از خود الم جوع را و اذیت عطش و سختی راه رفتن و گرما و سرما را. گوید وقتی مرا اتفاق صحبت با کسی افتاد که هرگاه گرسنه میشد بر گرسنگی صبر بسیار میکرد پس هرگاه که طعامی از برایش فراهم میگشت میگریست و اندکی از آن میخورد و میگفت: بارخدایا تو آفریدی و تو بیرون کردی و بکلام خود برداشتی مرا، پس بده بمن آنچه را که وعده کرده ای و اینچنین کلام از چنین کسی که حالتش این است شکایت است از این طریق از رنج احتیاج. بلی چنین است اگر کسی نشناسد آنچنانکه باید کنه رنج احتیاج را که چگونه سبب رنج و سختی میگردد آن رنج بر وی بنهایت دشوارتر است تا بدانستن آن و من اینک این دعا میگویم: خداوندا سؤال میکنم از چون تویی که جاری نیست بر تو حکم احدی، دور کن از من خواهشهای این جسد را که سبب هر لغزش و اصل هر نیازیست و میکشاند بسوی هرگونه بلیه و میخواهد هر قسم گناهان را و آسان نمای رهایی مرا از این جسد به نیکوترین صورتی از صورتها که بازگشت بدان حال بهترین حالات است و عاقبت آن بهترین عاقبتها بنعمت و فضل تو ای دارای نعمت و افضال. پس اگر همراهی کردی در مداومت این دعا میگویم سبک دار پای خود و برچین دامان خود را و قلب خود را آسوده دار و آرزوی خود را کوتاه کن و پاکیزه کن خوی خود را و از دو چشم امین باش و گردن بنه رضای حق را و دقیق باش بر امور دین. و پشیمانی از اعمال خیر هرگز تو را دست ندهد که پشیمانی از عمل خیر بدتر از ناکردن آن است. هو الله الموفق و المعین. و از وصایای اوست که گوید: چون با طبیب مجالست کردی و او را جاه طلب و خودستا دیدی البته از رجوع به وی حذر باش، چه رجوع به چنین طبیبی صحت را که لازم بدنست زایل کند، اگر صحت ظاهر را بقوت طبع دفع کند علت باطنی از وی رفع و دفع نخواهد شد. (نقل بمعنی از نامهء دانشوران ج4 صص 38-58).
ابن ابی اصیبعه گوید: الشریف شرف الدین اسماعیل. وی طبیبی عالی قدر بسیار علم و دولت، مورد توجه سلطان عصر و در خدمت سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه بود و وی را از او انعام بسیار و مرتبهء مکینه بود و سلطان او را در هر ماه هزار دینار مقرر فرمود و وی را معالجات بدیعه و آثار نیکو در صناعت طب است و در ایام خوارزمشاه درگذشت(4). از کتب اوست: کتاب الذخیرة الخوارزمشاهیة در طب بفارسی در 12 مجلد. کتاب الخفی العلائی در طب بفارسی در مجلدی کوچک. کتاب الاغراض در طب بفارسی در دو مجلد. کتاب یادگار در طب بفارسی در یک مجلد که برای خوارزمشاه تألیف کرده است. (عیون الانباء ج 2 صص 31-32).
خوندمیر در حبیب السیر (ج2 جزو4) آرد: «از جملهء حاویان فضایل نفسانی سیداسماعیل بن حسین (کذا) بن محمود الجرجانی زمان تکش خان را به وجود شریف مشرف داشت و بنام نامی آن پادشاه عالی شان ذخیرهء خوارزمشاهی و کتاب اغراض الطب و خفی علائی بر صحایف روزگار نگاشت». حاجی خلیفه در کشف الظنون وفات او را در ذکر «خفی علائی» سال 530 ه . ق. و در ذکر «اغراض» سال 535 و در ذکر «ذخیره» سال 531 نوشته است. کتاب ذخیره بنام علاءالدین تکش خوارزمشاه در 12 مجلد تألیف شده. بعضی از اهل صناعت ذخیره را بر حاوی رازی و قانون بوعلی فضیلت نهاده اند و هم از لحاظ ادب شاهکاری بی نظیر در نثر فارسی است. اینکه بی نظیر میگوییم از این است که در صناعت طب با بسیاری فصول و ابواب و گوناگونی مباحث که آن صناعت راست، در همه جا این نویسنده بفصاحت بلعمی و بیهقی مقاصد خویش را ادا کرده است، در حالی که آندو تنها در بیان وقایع تاریخی هنر خویش نموده اند و آنانکه به سفسطهء طفلانهء جمعی مغرض فریفته شده و زبان فارسی مرکب کنونی را برای اداء مقاصد علمی کوتاه میشمارند، اگر روزی چند بدین کتاب ممارست ورزند چون آفتاب نیم روز ببینند که بلیغ تر زبانی برای تعبیر مباحث علم همین زبان مرکب است(5). و سید ابتدا در گرگان مولد خویش میزیسته و پس از فراغت از علوم وقت و اکمال فن خویش ظاهراً زمانی بشهر قم شده و در آنجا فرزندان کوشیار را دیده و باز اندر سال پانصد و چهار (504) به خوارزم رفته و به خدمت خوارزمشاه ابوالفتح محمد بن یمین الملک معین پیوسته و خوارزمشاه تولیت داروخانهء بهاءالدوله را در خوارزم بوی محول داشت و او با داشتن آن شغل شاغل (چنانکه خود یاد کند) در اثناء کار بتألیف ذخیره پرداخته است، و ظاهراً کار این تألیف دیر کشیده است چنانکه خود عذر این معنی در آخر کتاب میخواهد. در باب بیست وهفتم از گفتار دویم از کتاب قرابادین ذخیره این عبارت آمده است (پس از ذکر ترکیب اخلاط شیافی چشم را): «این نسخت از کتاب یادگار مصنف این کتاب است». و این همان کتاب است که ابن ابی اصیبعه از آن یاد کرده است. ذخیره به عبری ترجمه شده است. مؤلف خود ذخیره را مختصر کرده بنام رسلان و آنرا الاغراض الطبیة و المباحث العلائیة نامیده است و این کتاب بعربی ترجمه شده است و برای مجدالدین ابومحمد صاحب بن محمد البخاری وزیر در 20 مجلد نوشته شده. شهرزوری رساله ای در اخلاق در نهایت لطافت و طراوت به اسماعیل جرجانی نسبت داده است.
(1) - بقول ابن ابی اصیبعه: الشریف شرف الدین اسماعیل. (عیون الانباء ج 2 ص 31).
(2) - شهرزوری گوید: وی به دربار اتسزبن محمد در خوارزم معزز میزیست. حبیب السیر آرد که: اسماعیل زمان علاءالدین تکش بن ایل ارسلان را بوجود خویش مشرف داشت.
(3) - قرآن 6/96.
(4) - در متن چاپی: توفی فی ایام خوارزمشاه بمدینة (بیاض بالاصل).
(5) - فاضلی ترک زبان از هموطنان معاصر، متکی بقول ابوریحان بیرونی، زبان مرکب فعلی بعد از اسلام را برای اداء مباحث علمی قاصر و نارسا شمرده است. من این گفتار بیرونی را خوانده ام، لکن اگر در ترجمهء تفسیر طبری و تفسیر ابوالفتوح رازی و کتاب الابنیه عن حقایق الادویة و ذخیرهء خوارزمشاهی و گیهان شناخت و جهان دانش و اساس الاقتباس خواجه نصیرالدین طوسی و جامع الحکمتین و زادالمسافرین ناصرخسرو و تاریخ بلعمی و تاریخ بیهقی و تاریخ سیستان و مجمل التواریخ و القصص و اسکندرنامهء منثور (نسخهء منحصربفرد متعلق به کتابخانهء سعید نفیسی) و داراب نامه (نیز متعلق به کتابخانهء سعید نفیسی) دقت کنیم می بینیم که نظم فردوسی و نثرهای علمی و ادبی و تاریخی مزبور دوش بدوش میرفته است و جز این نیز نمیتوانست باشد، چه وقتی امثال کلیله و دمنهء رودکی با آن فصاحت بی نظیر و شاهنامهء فردوسی بزبان شعری- یعنی نثر پای بند قافیه و سجع و قواعد دیگر- بتواند بدان درجهء اعلای از فصاحت برسد چگونه ممکن است نثر فارسی بگفتهء ابوریحان قاصر از اداء مقاصد علمی و ادبی باشد؟! اینک باید درصدد فحص علت این قول ابوریحان برآمد. در دورهء ابوریحان و معاصر داهی دیگر او یعنی ابن سینا تمام علوم وقت و حتی محاورات و مکاتبات علما و ادبا و سلاطین و درباریان بزبان عربی بوده است و اگر کسی از بیرون قریه ای از خوارزم یا خرمیثن (بقولی افشنه) برای تحصیل علوم بشهر می آمده است از فارسی جز لهجهء محلی خود را طبعاً نمیدانسته و محلی برای آموختن زبان عام و اصیل متداول شهرها برای او نبوده است، یعنی مستقیماً و یکسره بی واسطهء دیگر زبان عربی می آموخته است، البته اگر از چنین علما یا دهاة ریحانة بنت الحسین الخوارزمی کتابی در نجوم و هیئت میخواسته و یا علاءالدوله تألیفی از کلیهء علوم عقلی بفارسی طلب میکرده است برای هر دو نابغه و داهیهء عصور امری مشکل و تمنایی شاق بوده است، چه از فارسی هر دو داهیه لهجهء محلی خود را میدانسته اند و معلومات خویش را بزبان عربی آموخته بودند و این معنی متضمن کاستن مقام شامخ و مرتبت علیای این دو نابغه نیست، بلکه امری طبیعی و ناگزیر است و ما در عصر خود مکرر مجتهدین و فقها و علمائی دیده و می بینیم که با مقام شامخ در علوم همین منقصت را داشته و دارند، یعنی مثلاً چون مستقیماً از مازندران یا گیلان به نجف یا اصفهان رفته و بتحصیل علوم وقت پرداخته اند برای نوشتن یک نامهء ساده بفارسی دچار زحمت میشده اند.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) جوهری. رجوع به اسماعیل بن حماد الجوهری شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) چشتی. رجوع به ترجمهء احمد چشتی در همین لغت نامه شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) الحداد. او راست: بغیة الادباء فی الاملاء که در مصر بطبع رسیده. (معجم المطبوعات).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) (باشا) حسنین. مدرس شیمی و طبیعیات در مدرسهء مهندسخانهء خدیویه و استاد علوم طبیعی در جامعهء مصریه و ناظر مدرسة المعلمین الخدیویة. او راست: 1- خلاصة الطبیعة یا اصول الطبیعة در دو جزو که در مصر بسال 1912-1913 م. بطبع رسیده. 2- خواص المادة، محاضراتی در جامعهء مصریه شامل قوانین حرکات اجسام و قیاس قوی در دو جزو در مصر بسال 1910-1912 چاپ شده و جزو سوم آن در مطبعة المعارف بسال 1922 /1940 ه . ق. و جزوهای اول و دوم مجدداً در سنهء 1328-1329 ه . ق. چاپ و منتشر شده. 3- کتاب الطبیعة، در چهار جزو: جزو اول مشتمل بر نقل و خواص سوائل. جزو دوم مشتمل بر حرارت و جزو سوم شامل کهربائیت و مغناطیسیت و جزو چهارم دربارهء صوت و نور. در بولاق بسال 1894-1896 م. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) حقی مولی مکنی به ابی الفداء. یکی از عرفای طریقت خلوتیه(1)است. وی از مسقط رأس خود آیدوس بقسطنطنیه آمد و در اسکدار در جامع شریف احمدیه مدتی به وعظ و نصیحت اشتغال ورزید و آنگاه به بروسه مهاجرت کرد و در آنجا از وحدت وجود بحث میکرد و در اثر شکایت علمای ظاهر به کوه تکفور تبعید شد. اسماعیل حقی در طریقت خلوتیه(2) خلیفهء شیخ عثمان افندی پازاری بود و او نیز جانشین ذاکرزاده و او خلیفهء دیزدارزاده و وی جانشین هدائی محمودافندی بود. مطالعهء کتب روح البیان، اصول حدیث، شرح محمدیه، و شرح مثنوی از آثار او برای فهم درجهء علم و کمال وی کافی است. تاریخ وفات خویش را از پیش در مصراعی گفته: کبش روحم حقه قربان ایدم (= 1127 ه . ق. / 1714 م.). (لغات تاریخی و جغرافیائی ترکی). مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: اسماعیل حقی از کبار مشایخ خلوتیه(3) است. مردی بسیار دانشمند بود و تفسیری موسوم به روح البیان و شرحی بر مثنوی نگاشته و بعضی آثار دیگر هم دارد که هر یک برهان ناطق بکمالات اوست. وی اصلاً از اهالی آیدوس بود و در جامع سلطانی استانبول مدتی بوعظ و نصیحت اشتغال داشت، بعداً بشهر بروسه مهاجرت کرد و در تاریخ 1127 ه . ق. در همانجا درگذشت - انتهی. در معجم المطبوعات آمده: او راست: 1- الاربعون حدیثاً، با شرح آن از منلی علی حافظ قسطمونی که در آستانه بسال 1254 بطبع رسیده است(4). 2- کتاب الخطاب (در تصوف)، در آستانه بسال 1256 بطبع رسیده است. 3- الرسالة الخلیلیة (در تصوف)، در آستانه بسال 1256 چاپ شده. 4- روح البیان فی تفسیرالقرآن یا تفسیرالقرآن المسمی بروح البیان. اسماعیل بسال 1117 از تألیف آن فراغت یافت و آن در چهار جزو در بولاق بسال 1255 و در سه جزء در بولاق بسال 1264 و 1276 و در دو جزء در بولاق بسال 1287 و در چهار جزو در آستانه بسال 1306 طبع و منتشر شده. 5- شرح الکبائر ای الاَثام و الجرائم العظیمة در آستانه بسال 1257 طبع شده. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 441 و 442).
(1) - اصل: جلوتیه.
(2) - اصل: جلوتیه.
(3) - اصل: جلوتیه.
(4) - مؤلف معجم المطبوعات گوید: این کتاب را صاحب اکتفاءالقنوع یاد کرده ولی من آنرا ندیده ام.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) حقی (بک). متصرف جبل لبنان. در سنهء 1917 م. انجمنی از ادبا به همت اسماعیل مزبور کتاب لبنان را که شامل مباحث علمیه و اجتماعیه است انتشار داد و تصویر او در آغاز کتاب ثبت است و همچنین تصاویر متصرفین دیگر لبنان با صور عدیده از مناظر کوه و فواید بسیار دیگر در کتاب مزبور هست و آن در مطبعهء ادبیهء بیروت بسال 1334 ه . ق. طبع شده است. (معجم المطبوعات).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) حقی (بک) المیلاسی. او راست: الخط الجدید، و آن رساله ایست در اصلاح خط عربی بزعم مؤلف با کتابت بحروف متصله. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 442).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) حقیبة. رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمان حقیبه شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) حلبی. رجوع به اسماعیل بن احمدبن سعید... شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) حیرت. رجوع به حیرت شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) خدیو مصر ابن ابراهیم بن محمدعلی. پادشاه مصر از 1280 تا 1300 ه . ق. (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص 76). و رجوع به کتاب النقود ص141 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) الخطبی. او راست: کتاب التاریخ. (ابن الندیم).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) دانشمندی. به روایت ابن اثیر، وی در اواخر قرن پنجم هجری حکمرانی داشت و از سلالهء دانشمندیّه است. فرنگیان وی را در یکی از قلاع روم محبوس کردند و عاقبت گمشتکین بن دانشمند وی را نجات داد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) دانشمندی. یکی از ملوک سلالهء دانشمندیه. پدر وی ابراهیم نام داشت و اسماعیل در اواخر قرن ششم هجری فرمانفرمایی داشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) دهقان. رجوع به اسماعیل بن سهل دهقان شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) (بک) رأفت. استاد جغرافیا و علم شعوب(1) در جامعهء مصریه و مدرس تاریخ عمومی و جغرافیا در دارالعلوم. او راست: التبیان فی تخطیط البلدان، و آن شامل محاضراتی است در جامعهء مصریه، و مخصوص به قارهء افریقاست و به اختصار وصف مراکش و الجزائر و تونس و طرابلس و برقة با شهرها و انهار و جبال و حیوان و نبات آمده است، و در مطبعهء محمد مطر بسال 1329 ه . ق. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات).
(1) - Ethnographie.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) (بک) رشدی. مفتش صحت در اسیوط. او راست: السر المکنون فی ابحاث الطاعون، در مطبعة الشعب بسال 1322 ه . ق. / 1904 م. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) (افندی) رشدی الحکیم. حکیم باشی شهر حلوان. او راست: الجوهر الثمین باسعاف المسمومین، در بولاق بسال 1315 ه . ق. طبع شده. (معجم المطبوعات).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) رشیدی. شاعر. رجوع به رشیدی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) رومی (شیخ...) یکی از کبار مشایخ قادریه. مولد وی طوسیه. او پس از فراغت از تحصیل علوم در قسطمونی بسائقهء دعوت معنوی شیخ عبدالقادر گیلانی عزیمت بغداد کرد و به تصفیه و تزکیهء باطن پرداخت و با لقب «پیر ثانی» به ارشاد ساکنان آناطولی و روم ایلی مأمور شد. آنگاه طبق مأموریت به گردش و سیاحت شهرها و قصبه ها پرداخت و در چهل جا بنام وی تکیه ها بنا کردند. آنگاه به قسطنطنیه بازگشت و خانقاه معروف به «قادریخانه» را در توپخانه بنا کرد و او نخستین کس است که در این دیار به ارشاد طریقت قادریه پرداخت. در موقع اجرای مراسم افتتاح در مسجد آدینهء سلطان احمد، عزیز محمود هدائی وظیفهء ایراد خطبه و عبدالاحد نوری از رجال طریقت شمسیه تصدی امر موعظه و نصیحت در بالای منبر و صاحب ترجمه اجرای ذکر «الله» طبق طریقت قادریه را متعهد شدند. اسماعیل در سنهء 1041 ه . ق. درگذشت و در آرامگاه مخصوص متصل به زاویهء خویش مدفون شد. وی صاحب کمالات و مقامات بود. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) زاهد فقیه. استاد ابن سینا. (تتمهء صوان الحکمة چ لاهور ص40 و 220).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) زمانی بن عباد. محدث است.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) زیدی، ابن قاسم. یکی از شرفای زیدیّه که در یمن اقامت کرده اند. نسب از علی (ع) دارد. مولد وی سال 1019 ه . ق. است و در سنهء 1055 پس از برادر خود امام احمد به مسند امامت نشست. مردی عالم و ادیب و عاقل و عادل بود و دیار یمن و حضرموت را بخوبی و رفاه اداره کرد و تابع مذهب زیدیّه بود و برخلاف میل شیخ خود جملهء «حیّ علی خیرالعمل» را بر اذان افزود. و در سنهء 1087 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) زین الدین. رجوع به اسماعیل جرجانی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) سدی. رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمان سدی و المصاحف ص 35 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) (پاشا) سری. وی مفتش ادارهء نظارت اشغال عمومیه سپس ناظر اشغال عمومیه در مصر بود و آنگاه عضو مجلس شیوخ شد (سال 1928 م.). او راست: 1- الدرر البهیة فی التجارب الکیماویة، مرتب بر شش باب: اول تعریفات اولیه، دوم در هواء و آب و آتش، سوم در زمین، چهارم در نباتات، پنجم در حیوانات، ششم در صنایع خانگی (معرب) بتصحیح ابی النعمان افندی عمران، و آن در پاریس بسال 1301 ه . ق. بطبع رسید. 2- ریاض الانفس فی تذکارالمهندس، کتابی است جامع فنون ریاضی علماً و عم، در بولاق بسال 1304-1308 ه . ق. طبع شده. 3- العلم النفیس بالفیوم و بحیرة موریس، تألیف میجر بردان که اسماعیل پاشا سری آنرا از انگلیسی ترجمه کرده و شامل رسوم و اشکال بسیار است، در بولاق بسال 1895 م. چاپ شده. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 443 و 444).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) سکونی. رجوع به اسماعیل بن ابی زیاد سکونی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) سلطان مراکش (مولوی...) او راست: کتاب لجاک الثانی ملک الانکلیز، متن کتاب و ترجمهء آن به فرانسوی در 1109 ه . ق. نوشته شده و در پاریس بسال 1913 م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) سنکلونی شافعی مکنی به ابوبکر و ملقب به مجدالدین. متوفی بسال 740 ه . ق. او راست: شرحی بر مختصر التبریزی. (کشف الظنون).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) شرف الدین. رجوع به اسماعیل جرجانی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) شرف الدین. رجوع به اسماعیل بن المقری شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) شمس الملوک. رجوع بشمس الملوک اسماعیل شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) شواء. رجوع به اسماعیل بن علی بن احمد... شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) شهاب الدین. شیخ الاسلام جام بزمان اولجایتو. (حبیب السیر ج3 جزو1 ص 7).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) صاحب بن عباد. رجوع به صاحب بن عباد شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) صالح (ملک ال ...). رجوع به صالح شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) صفوی (اول) (جلوس 907 ه . ق. - وفات 930). شاه اسماعیل بن شیخ حیدربن شیخ جنیدبن شیخ ابراهیم بن خواجه علی بن شیخ صدرالدین موسی بن شیخ صفی الدین. معروف به شاه اسماعیل اول. مؤسس و نخستین پادشاه دولت صفویه. شیخ صفی الدین جد اعلای این سلاله را از نسل امام موسی کاظم یاد کرده اند، ولی دلائل تاریخی برای اثبات این مدعی در دست نیست. صفی الدین در اردبیل زاویه و مریدان بسیار داشت و فرزندان و نواده های او هم که مسند ارشاد داشتند مورد احترام بسیار مردم بودند و از این میان شیخ جنید بکثرت مریدان و مخلصان امتیاز داشت چندانکه میرزا جهانشاه متوهم شد و وی را از آذربایجان دور کرد و او به دیاربکر منتقل گردید و آنجا مورد حسن استقبال اوزون حسن از ملوک آق قوینلو واقع شد تا آنجا که خواهر خود را به وی تزویج کرد. بعدها اوزون حسن آذربایجان را تحت تصرف خویش درآورد. در این حال شیخ جنید به اردبیل عودت کرد و پس از زمانی بعنوان غزای گرجستان به جمع و تحشید عساکر و لشکرکشی پرداخت ولی از طرف سلطان خلیل شروانشاه مقتول گردید. پسر وی شیخ حیدر (یا سلطان حیدر) هم پس از آنکه با عالمشاه دختر خال خویش ازدواج کرد بشیوهء پدر خود بنام غزای گرجستان بنای لشکرکشی گذارده بشروان تجاوز کرد و او نیز در همین راه کشته شد. شاه اسماعیل در سنهء 892 ه . ق. از عالمشاه مزبور تولد یافت. در سال 898 آنگاه که رستم میرزا برادر خود سلطانعلی را کشت او موفق شد به گیلان فرار کند. در سنهء 905 مریدان و مخلصان پدر اسماعیل بدور او گرد آمده برای انتقام بشروان رفتند و در نتیجه قاتل پدر خویش فرخ یسار را بقتل رسانیده شروان را تحت تصرف خود درآورد و در سنهء907 الوندمیرزا را منهزم ساخته آذربایجان را تصاحب کرد و تبریز را پایتخت خویش قرار داد. یکی از گردنکشان آن زمان حسن کیا حکمران قسمتی از مازندران بود که در قلعهء محکم فیروزکوه مقام داشت. شاه اسماعیل بر او دست یافت و بزندان افکند و حسن کیا خود را بضرب کارد هلاک کرد. در سال 910 شاه اسماعیل اصفهان و یزد و کرمان و جنوب خراسان را مسخر ساخت و چون سلطان مراد آق قویونلو هنوز در عراق قدرتی داشت پادشاه صفوی در 914 به بغداد روی آورد و آنجا را گرفت و پس از بازگشت به آذربایجان تا باکو و دربند قفقاز پیش رفت و از آنجا به تبریز معاودت کرد و جسد پدر خود شیخ حیدر را از شروان به اردبیل آورد و در آرامگاه نیاکان خود بخاک سپرد. در این زمان خراسان در دست سلطان حسین بایقرا آخرین پادشاه معروف تیموری بود. پس از وفات او (سال 913) طایفهء اوزبک همهء اعضای خاندان تیموری را کشتند مگر بابر و بدیع الزمان که اولی به هندوستان رفت و مؤسس دولتی بزرگ گردید و دومی بشاه اسماعیل پناهنده شد. طایفهء اوزبک از مغولان دشت قیپاق بودند که از زمان سلطان ابوسعید گورکانی در امور ماوراءالنهر شروع به مداخله کردند. در سال 904 کمی پیش از ظهور شاه اسماعیل یکی از امراء اوزبک موسوم به محمد شاهی بیک یا شیبک خان ماوراءالنهر را از دست تیموریان گرفت. شیبک خان خود را از اولاد شیبان خان پسر جوجی بن چنگیز میشمرد و از این رو همهء امرای ازبک را که در عهد صفویه با ایران سر و کار داشتند شیبانیان میخواندند که غیر از اخلاف طایفهء بنی شیبان عربند. شیبک خان در واقع مؤسس سلطنت اوزبکیه محسوب میشود. وی در سال 913 به خراسان حمله کرد و دودمان تیموریان را برچید. شاه اسماعیل چون از کار سایر قطعات ایران فراغت یافته بود در سال 916 برای رفع آزار اوزبکان که سنیان بسیار متعصب بودند و شیعهء خراسان را بسختی اذیت میکردند عازم جنگ شیبک گردید. در طاهرآباد نزدیک مرو جنگی سخت روی داد و ده هزار تن اوزبک کشته شدند و جسد شیبک خان را نیز در میان اجساد یافتند. شاه اسماعیل فرمان داد دست و پای او را بریدند و برای عبرت نزد یاغیان دیگر ایران فرستادند و پوست سرش را به کاه انباشته پیش سلطان عثمانی بردند و کاسهء سرش را به زر گرفته در مجلس بزم مانند جامی بگردش درآوردند. شیبک خان هنگام وفات 61 سال داشت و 11 سال سلطنت کرده بود. جنگ طاهرآباد از بزرگترین حوادث تاریخی آن زمان است زیرا که حدود قدرت شاه اسماعیل را به شط جیحون رسانید و مشرق ایران و مغرب هندوستان را از دستبرد طایفهء خونخوار اوزبک نجات داد و مذهب شیعه را در خاور ایران بسط و قوام بخشید. میان شاه اسماعیل و ظهیرالدین بابر پادشاه هندوستان روابط دوستی استوار شد و شاه اسماعیل خواهر بابر را که در جنگ اوزبکان اسیر شده بود نجات داد و نزد او فرستاد. دو سال بعد در 918 ظهیرالدین بابر و شاه اسماعیل برای تسخیر ماوراءالنهر لشکر آراستند. سردار سپاه ایران امیر احمد اصفهانی ملقب به نجم ثانی بود. این دو سپاه پس از عبور از شط جیحون مغلوب ازبکان شدند و سردار ایران کشته شد. اوزبکان بخراسان رو نهادند و قتل و غارت بسیار کردند. دولت آل عثمان در 920 بر آسیای صغیر و سواحل شرقی بحرالروم و بالکان مسلط شده قدرت بسیار یافته بود. سلاطین عثمانی خود را تنها حامی اسلام میشمردند و در مذهب تسنن سخت متعصب بودند. پس از آنکه دولت آق قویونلو که پیرو تسنن بود از میان برداشته شد و شاه اسماعیل مذهب شیعه را در ایران رسمیت داد و در ظرف 15 سال کشور را از یاغیان و گردنکشان بپرداخت و متحد و نیرومند ساخت، دولت عثمانی خود را در مقابل دولتی توانا و پیرو مذهب تشیع یافت و از این رو سخت نگران گردید. در این تاریخ سلطان سلیم خان اول (918-926) که مردی جنگ جو و متعصب و خونریز بود در عثمانی سلطنت میکرد. پس از آنکه به یاری طایفهء ینی چری پدر خود سلطان بایزیدخان را از سلطنت خلع و مسموم کرد و دو برادر خود را به قتل رسانید در سن چهل وشش سالگی بر تخت جلوس کرد. چون برادرزادهء وی که سلطان مراد نام داشت از بیم جان به ایران پناهنده شده بود سلطان این امر را بهانه کرد و در سال 920 از راه ارمنستان به ایران روی نهاد و برای فرونشاندن آتش غضب خود فرمان داد چهل هزار تن از پیروان شیعه را در آناطولی هلاک کردند. شاه اسماعیل در این هنگام در همدان اقامت داشت و لشکریان خود را مرخص کرده بود، ولی با کمال شتاب لشکری گردآورده به آذربایجان توجه کرد و محمدخان استاجلو را که حکومت دیاربکر داشت بیاری طلبید.
در دشت چالدران پادشاه صفوی با شصت هزار تن بسپاه عثمانی که دو برابر این عدد بود حمله برد. شاه شخصاً دلیری بسیار نمود و با شمشیر به توپخانهء عثمانی روی نهاده زنجیر توپها را از هم درید، لکن چون سپاه ترک دارای توپ و تفنگ کافی بود و ایرانیان اسلحهء آتشی نداشتند پیشرفت های نخستین شاه اسماعیل بجایی نرسید و در گیرودار نبرد توپخانهء عثمانی که بر فراز تلی قرار داشت به شلیک پرداخت و گروهی عظیم از سپاه ایران را بخاک افکند. محمدخان استاجلو و جمعی از سرداران شاه اسماعیل کشته شدند. پادشاه صفوی عقب نشست و بجانب درجزین همدان رفت. سلطان سلیم خان وارد تبریز شد اما بیش از شش روز نتوانست در آنجا توقف کند. اهالی بنای دستبرد و خصومت نسبت به ترکان گذاشتند و آنان را بترک شهر مجبور کردند. سپاه عثمانی هم به خودسری و نافرمانی پرداختند و سلطان سلیم در اواخر رجب 920 از خاک ایران خارج شد و شاه اسماعیل ماه بعد وارد تبریز گردید. سلطان سلیم قصد داشت که باز هم به ایران تجاوز کند لکن روابط عثمانی و روس در این وقت مختل شد و بعضی دول اروپایی به متصرفات عثمانی در خاک بالکان بنای تعرض گذاشتند و سلطان از تجدید حمله به ایران بازماند. شاه اسماعیل مجدداً به فتح نواحی شمال بین النهرین و ارمنستان و گرجستان پرداخت و شکست چالدران را تلافی کرد.
مقابلهء با عثمانی باعث شد که دولت ایران به رفع نقایص لشکریان خود بپردازد و در تهیهء سلاح آتشین و نظام نو بکوشد و مرزهای خود را از جانب عثمانی با حکام لایق و مرزداران قوی محافظت کند. شاه اسماعیل پیوسته از ازبکان اندیشه داشت که ناگهان بنای تجاوز به خراسان گذاردند. بعد از فتوحات سابق حکمرانی خراسان را به طایفهء شاملو داد و در سال 921 فرزند سه سالهء خود طهماسب میرزا را فرمانفرمای خراسان کرد و از سمنان تا شط جیحون را بنام او نامزد کرد و امیرخان ترکمان را لَلَه و اتابک او قرار داد و مرزهای خراسان را با اَفواج نیرومند استحکام بخشید.
مؤسس سلسلهء صفوی در شب دوشنبه نوزدهم رجب سال 930 در حوالی سراب آذربایجان وفات یافت. وی 24 سال سلطنت کرد و چهار پسر داشت: طهماسب میرزا، سام میرزا، القاص میرزا، بهرام میرزا. وسعت ملک وی از جیحون تا گرجستان بود و ایام پادشاهی خود را صرف سرکوبی ملوک الطوایف و برانداختن بیخ فساد و استوار کردن بنیان مذهب شیعه و مجادله با ازبکان و عثمانیان کرد. صورتی زیبا و اندامی متناسب داشت. بشکار بسیار مایل بود و تنها بصید شیر میرفت. نعش وی را به اردبیل بردند و در جوار قبر پدر وی بخاک سپردند. رجوع به حبیب السیر ج3 جزو4 و قاموس الاعلام ترکی و رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 142، 144، 149 بخش انگلیسی شود.
ادوارد براون می نویسد: شاه اسماعیل (تولد 892 ه . ق. 1487 م. جلوس 905 ه . ق. 1499-1500 م. وفات 930 ه . ق. 1523 - 1524 م.). حالت سه پسر شیخ حیدر که پس از وفات پدر در چنگ دشمن گرفتار بودند بهیچوجه روزنهء امیدی نشان نمیداد. سلطان یعقوب پسر اوزون حسن بنا بخاطر خواهر خود که مادر آن اطفال بود از قتل آنها صرف نظر کرد و آنها را به اسطخر فارس فرستاد که تحت نظر منصوربیک پرناک حاکم آن ولایت محبوس باشند. بنابر قول آنژیوللو(1) هر سه طفل را در جزیره ای که در «دریاچهء استومار» واقع است و مسکن ارامنهء عیسوی است سه سال حبس کردند (مترجم کتاب انژیوللو گوید استومار دریاچهء وان است). این اطفال خاصه پسر دوم موسوم به اسماعیل که صاحب جمال و رفتار پسندیده بود خیلی طرف توجه و محبت اهالی واقع شدند، بقسمی که چون رستم نوهء اوزون حسن بعد از وفات عمویش یعقوب کس فرستاد و تسلیم آنها را خواستار گشت به این قصد که آنان را بقتل آورد، ارامنه نه تنها عذر آوردند و از تسلیم آنها خودداری کردند بلکه زورقی تهیه دیده و وسایل فرار آنها را بولایت «کاراباس» [ قراباغ ] فراهم آوردند. در تواریخ فارسی مسطور است که رستم آنها را خلاصی بخشید به این قصد که با پسرعم خود بایسنقر جنگ دارد از اتحاد با آنها و متابعان بیشمارشان استفاده کند و مقام خود را مستحکم سازد. پس برادر مهتر آنها سلطان علی را به تبریز دعوت و با کمال احترام پذیرایی کرد و لوای شوکت سلطان علی را بترتیب پادشاهانه بلند گردانید و او را پادشاه خواند بجهت دفع فتنهء بایسنقر فرستاد و در نزدیکی اهر لشکر بایسنقر را در هم شکست و او را بقتل رسانید.
قتل سلطان علی، برادر اسماعیل: چون رستم باین ترتیب از دست دشمن خلاص شد عزم کرد که دوست و معاهد خود را نیز از میان بردارد لیکن یکی از مریدان ترکمان سلطان علی را آگاه کرد و او بطرف اردبیل گریخت اما دشمنان او را در نواحی قریهء شماسی دریافتند و در گیرودار مغلوبه (؟) بقتل آمد. این واقعه در سال 900 ه . ق. / 1494 - 1495 م. اتفاق افتاد(2). برادران او در امان سلامت به اردبیل رسیدند و در مدتی که ترکمانان یکان یکان خانه های اردبیل را در پی فراریان تفتیش می کردند مریدان جان نثار در حفظ و اخفای آن دو طفل میکوشیدند. تا اینکه وسیله فراهم شد و آنان را به گیلان فرستادند. اول به رشت رفته و یک هفته یا بقولی یک ماه در آن شهر ماندند، بعد به لاهیجان رفتند. حاکم این شهر کارکیا میرزا علی مهمان نوازی کامل کرد و چند سال آنها را در حفظ و حراست خود نگاه داشت.
اسماعیل هنگام اختفای در لاهیجان: گویند وقتی که ترکمانان بجستجوی آن دو طفل بگیلان آمدند کارکیا امر داد آنها را در قفسی کرده در جنگل آویختند تا قسم او راست باشد که اکنون پای آنها در روی خاک قلمرو او نیست.
جان نثاری پیروان شاه اسماعیل: نویسندگان اروپایی آن زمان نیز در ذکر جان نثاری و فداکاری مریدان اسماعیل «صوفیان لاهیجانی» مثل مورخین ایرانی هم آواز هستند. تاجر مجهول الاسم ایتالیایی(3)گوید: «متابعان این صوفی خاصه لشکریانش او را مانند خدایی میپرستند، بعضی از آنها بی سلاح بمیدان جنگ میروند و معتقدند که مرشد در گرمگاه مصاف حافظ و مراقب آنان خواهد بود... در سرتاسر ایران اسم خدا فراموش شده و هر لحظه اسم اسماعیل مذکور میگردد». عبارت ذیل در بیشتر سفرنامهء سیاحان ونیسی دیده میشود: «صوفیان مثل شیر نبرد میکنند». لیکن با وجود تمام اینها و هرچند مصنف تاریخ کمیاب شاه اسماعیل در ذکر ایام حیات سلطان جنید جد اسماعیل گوید: «پیروان این طریقت و شعب عظیمهء آن از اقصای بلاد عرب تا حدود بلخ و بخارا مسکن دارند»، بنظر مشکل می آید که در اوائل امر کار آنها به این خوبی پیشرفت میکرد اگر اختلافات داخلی امرای آق قوینلو به توسعهء نفوذ آنها کمک نمی کرد. بعد از وفات اوزون حسن که سلطانی بزرگ و خردمند بود (سنهء 1478 م.). تاریخ سلسلهء آق قوینلو صفحهء خون آلودی بیش نیست که شرح برادرکشی اعضاء این خانواده را در هر سطر نشان میدهد.
فتوحات اسماعیل در سیزده سالگی: هنگامی که شاه اسماعیل گوشهء عزلت خود را در لاهیجان ترک گفت و بعزم جهانگیری قدم در میدان گذاشت بیش از سیزده سال نداشت. در ابتدا فقط هفت نفر صوفی همراه او بود ولی هر قدر که در راه طارم و خلخال بسوی اردبیل پیش رفت «در عرض راه ارباب جلادت و صوفیان پاک طینت از روی عقیدت در هر منزلی از منازل از طوائف روم و شام به موکب عالی می پیوستند»(4). چون سلطانعلی بیک چاکارلوی ترکمان امر داده بود که اردبیل را تخلیه کنند شاه اسماعیل همراهان خود را برای مدت قلیلی به ارجوان نزدیک آستارا (کنار بحر خزر) برد. در ایام توقف در این محل اسماعیل اوقات خود را صرف صید ماهی می کرد و میل مفرطی به آن شکار ابراز میکرد. اما بهار سال 1500 م. هفت قبیله(5) از ایلات ترک را که ارکان لشکر صفویه محسوب میگردید پیرو خود ساخته با سپاهی معتدبه وارد اردبیل شد.
شکست و قتل فرخ یسار بدست شاه اسماعیل: در این وقت قوای خود را قابل جهاد دید و بجنگ گرجیان کافر شتافت و فرخ یسار شروانشاه را به انتقام جد خود مغلوب و در نزدیکی گلستان مقتول کرد. سر او را برید و تنش را طعمهء آتش ساخت و مناری از رئوس دشمنان برپای کرد. مقابر پادشاهان شروان را خراب کرد و جسد سلطان خلیل آخرین شروانشاه را که قاتل جد او شیخ جنید بود از قبر بیرون کشید و آتش زد. آن سلسله ای که بترتیب مذکور چراغ دودمانشان خاموش گشت مدعی بودند که نسبشان به انوشیروان می پیوندد و شروانشاه ممدوح خاقانی یکی از اجداد این خانواده است
جنگ شرور و تاجگذاری شاه اسماعیل پس از فتح باکو: (بادکوبه یا باکویه) شاه اسماعیل ائمهء طاهرین را در خواب دید که او را از محاصرهء قلعهء گلستان منصرف و بحملهء بر آذربایجان مأمور فرمودند. میرزا الوند و سپاه ترکمانان آق قوینلو خواستند وی را از پیشرفت مانع شوند اما در جنگ شرور بطور قطع با تلفات بسیار شکست خوردند. الوند به ارزنجان گریخت و اسماعیل به تبریز آمد و تاج سلطنت ایران را بر سر نهاد. پس از این ما او را شاه اسماعیل میخوانیم ولی مورخین ایران او را خاقان سکندرشان و پسر و جانشین او طهماسب را شاه دین پناه لقب داده اند.
در این قلیل مدت شاه اسماعیل و مریدانش از ثبوت و رسوخ اعتقاد خود به حقانیت مذهب شیعه امتحانات کاملی داده بودند. شعار جنگی آنان در روز شکست شروانشاه «الله. الله و علی ولی الله» بود و میرزا الوند را دعوت کردند که هرگاه مذهب شیعه را بپذیرد و عبارت مذکور را بر زبان جاری کند با او عقد مصالحت خواهند بست.
کوشش نیرومندانهء شاه اسماعیل در ترویج تشیع: در این وقت شاه اسماعیل عزم کرد که پس از عروج بر اریکهء سلطنت تشیع را نه فقط مذهب رسمی مملکت قرار دهد بلکه تنها مذهب آزاد و رایج ایران سازد. این عزم تمام مردم حتی بعض علمای شیعهء تبریز را بتشویش انداخت. علمای مذکور یک شب قبل از تاجگذاری به حضور اسماعیل رفته معروض داشتند که: «قربانت شویم دویست سیصد هزار خلق که در تبریز است چهار دانگ آن همه سنیند و از زمان حضرات تا حال این خطبه را کسی برملا نخوانده و میترسیم که مردم بگویند که پادشاه شیعه نمی خواهیم و نعوذ بالله اگر رعیت برگردند چه تدارک در این باب توان کرد؟» پادشاه فرمودند که: مرا به این کار بازداشته اند و خدای عالم و حضرات ائمهء معصومین همراه منند و از هیچکس باک ندارم بتوفیق الله تعالی اگر رعیت حرفی بگویند شمشیر میکشم و یک کس زنده نمیگذارم(6). شاه اسماعیل به ترویج مناقب علی (ع) و سب خلفای ثلاثه ابوبکر و عمر و عثمان اکتفا نکرد، امر داد هر کس را که لعن بیش باد و کم مباد. نگوید بقتل برسانند. بلافاصله پس از تاجگذاری مطابق مسطورات احسن التواریخ شاه اسماعیل خطبای مملکت را مأمور ساخت که شهادت مخصوص شیعه یعنی «اشهد ان علیاً ولی الله» و «حی علی خیرالعمل» را در اذان و اقامه وارد سازند. عبارت مذکور از زمانی که طغرل بیک سلجوقی بساسیری را منهزم و مقتول ساخت یعنی 528 سال قبل(7) در طاق نسیان مانده بود. لعن علنی خلفای ثلاثه را در کوچه و بازار معمول ساخت و چنانکه گفته شد مضایقه کنندگان را به کندن سر تهدید کرد. نظر به قلت و کمیابی کتب مذهبی شیعه مردم در این موقع که عقیدهء جدید رواج گرفت به مشکلات عظیمه دوچار گشتند. لیکن بالاخره قاضی نصرالله زیتونی جلد اول قواعدالاسلام تألیف شیخ جمال الدین...بن علی بن المطهر الحلی(8) را از کتابخانهء خود بیرون آورده کتاب مزبور اساس تعلیمات دینیه شمرده شد. تا اینکه روزبروز آفتاب حقیقت مذهب امامیهء اثناعشریه به اوج کمال رسید و اقطار و اکناف عالم را بنور خود روشن ساخته و طریق حقایق را نمودار گردانید 1501 - 1502 م.
مخالفین و رقبای اسماعیل در سال 907 ه . ق. / 1501 - 1502 م: اینجا لازم بود به ذکر هیجانات و اظهارات خشم آمیزی که از این اقدامات در اهالی ممالک همسایه خاصه مملکت عثمانی تولید شد بپردازیم، لیکن به نظر مفیدتر می آید که قبلاً بر طبق مندرجات احسن التواریخ صورت اسامی امراء و گردن کشان خود ایران را که همه داعیهء سلطنت داشتند درج کنیم: 1- شاه اسماعیل در آذربایجان 2- سلطان مراد در قسمت اعظم عراق 3- مرادبیک بایندری در یزد 4- رئیس محمد کره (؟) در ابرقوه 5- حسین کیای چلاوی در سمنان و فیروزکوه 6- باریک پرناک در عراق عرب 7- قاسم بیک بن علی بیک در دیاربکر 8- قاضی محمد و مولانا مسعود در کاشان 9- سلطان حسین میرزای تیموری در خراسان 10- امیر ذوالنون در قندهار 11- بدیع الزمان میرزای تیموری در بلخ 12- ابوالفتح بیک بایندری در کرمان.
غلبهء اسماعیل بر رقبای کوچک خود: بیشتر این ملوک الطوائف بی اهمیت بودند و بعضی از آنها را هم حتی من نمیتوانم درست بشناسم. هیچیک از آنها در راه فتوحات شاه اسماعیل مقاومتی ابراز نکرد. دشمن قدیم او الوند آق قوینلو در تابستان 1503 م. شکست قطعی یافته و تقریباً یک سال بعد در دیاربکر یا بغداد بدرود زندگانی گفت(9). برادرش مراد در همین اوقات مغلوب گشت و شیراز بتصرف اسماعیل درآمد و علمای اهل سنت مقیم کازرون بسختی سیاست شدند، عدهء کثیری از آنها عرضهء تیغ هلاک گشتند و مقابر اجدادشان خراب شد(10). عبارت «رحمة للعالمین» که چندان از روی بیطرفی ترکیب نشده ماده تاریخ این واقعه (909 ه . ق.). است. در مقابل ظرفا و شعرای شیراز بمناسبت انتصاب الیاس بیک ذوالقدر که از طرف شاه اسماعیل حاکم فارس گردید ماده تاریخ «شلتاق شاهی» را درست کردند. کاشان که همیشه حصن حصین شیعیان بوده(11)شاه اسماعیل را با وجد و سرور بی پایان پذیرایی کرد و شاه در قصبهء زیبای فین بار عام داد، از آنجا به قم رفت به این خیال که زمستان را در آنجا بسر ببرد. لیکن چون شنید که الیاس بیک آن صوفی صافی نهاد پاک اعتقاد بدست حسین کیای جد وی کشته شده است، در 25 فوریهء 1504 بقصد انتقام او از شهر خارج گشت. سه هفته بعد به استرآباد رسید و محمدمحسن میرزا پسر سلطان حسین میرزای تیموری را ملاقات کرد. پس از انهدام قلاع گل خندان و فیروزکوه آب را بر حصاریان قلعهء استا بسته و آن قلعه گشوده و حصاریان را (که بنابر قول احسن التواریخ ده هزار نفر بودند) عرضهء تیغ هلاک کرد و حسین کیا را در حال خواری و زاری در قفسی آهنین محبوس ساخت، اما مشارالیه موفق شد که زخمی مهلک به خود زده به این طریق خود را خلاص کند(12).
رفتار بیرحمانه با اُسرا: ازین بدبخت تر رئیس محمد کرد حاکم ابرقو بود که شورش کرد و شهر قدیم یزد را بتصرف درآورد. شاه اسماعیل او را هم در قفسی کرد و تنش را عسل مالید تا زنبوران او را شب و روز آزار دهند. عاقبت مشارالیه را در میدان اصفهان زنده آتش زد.
سفرای بایزید دوم: در همین ایام هیئتی از جانب سلطان بایزید دوم (1481-1512 م.) بسفارت آمد و هدایا و تحف شایسته تقدیم کرد و فتوحات شاه اسماعیل را در عراق و فارس تهنیت گفت. شاه خلعتهای ثمین عطا کرد و مراتب وداد و یگانگی را ابراز داشت. قبل از مراجعت، آنها را در مورد چند سیاست از جمله ظاهراً در قتل حکیم و قاضی معروف میرحسین میبدی(13) که اعظم خطایای او متعصب بودن در مذهب سنت و جماعت بود حاضر کرد. پادشاهان ایران می خواستند با این قبیل نمایشها درجهء عدالت خود را به همسایگان نشان بدهند. کلاویجو(14) نیز اقدامی شبیه به این از امیرتیمور حکایت کند(15) و شاه طهماسب برای متأثر کردن و مرعوب کردن بیرام بیک سفیر همایون امر داد جماعتی از کفار را در حضور او بقتل برسانند(16). طبعاً نمایندگان عثمانی از تماشای سیاست یکی از علمای سنی بدست اشخاصی که در نظرشان رافضی و مرتد بودند رنجیده خاطر و متنفر گشتند.
راجع به روابط شاه اسماعیل و عثمانی که روزبروز گسیخته تر میگشت تا به جنگ معروف چالدران منجر گردید (اوت 1514 م.)، بعدها بطور اختصار سخن خواهیم راند، ولی قب لازم است شرح مجملی را که از فتوحات شاه اسماعیل شروع کرده ایم ختم کنیم. تفصیل اعمال نظامی و جنگهای پی درپی او در کتابی به این حجم و به این سبک و طرز گنجایش ندارد و ناچار باید به بیانی مختصر و موجز اکتفا کنیم.
فتوحات اسماعیل در غرب (1506 - 1510 م.): اسماعیل اغلب در ولایات غربی ایران سرگرم بود، اول به همدان وارد شد و به زیارت امام زاده سهل علی شتافت اما شورش کردهای یزیدی بار دیگر او را متوجه ساخت. رئیس آنها شیر صارم(17) در معرکه ای که جمعی از امراء معروف شاه اسماعیل در آن بقتل رسیدند مغلوب و اسیر گشت. اسرای کرد را به ورثهء امرای مقتول تسلیم کردند که محض انتقام یعقوب هرچه تمامتر بسیاست رسانند. سلطان مراد سیزدهمین(18) و آخرین پادشاه سلسلهء آق قوینلو و علاءالدولهء ذوالقدر (که سیاحان ایتالیایی او را عالی دولی مینامند) با یکدیگر اتحاد کردند این شخص اخیر دعوت اسماعیل را رد کرده و زبان را به کلمهء طیبهء علی ولی الله و لعن اعدای دین (یعنی خلفای سه گانه) نگردانید و به مخالفت برخاسته از سلطان عثمانی استمداد کرد.
فتح بغداد (1508 م.): اما شاه اسماعیل از عزم خود بازنمیگشت، یکی پس از دیگری بلاد دیاربکر، اخلاط، بتلیس، ارجیش و بالاخره در سال 914 ه . ق. (1508 م.) بغداد را مسخر کرده و در نتیجه اماکن متبرکهء کربلا و نجف را بتصرف آورد. در هویزه به مردم نشان داد که هرچند در مذهب تشیع تعصب و حرارتش به اعلی درجه است اما نمیتواند اجازه بدهد که غلات تا این درجه در حق علی (ع) مبالغه کنند.
تنبیه غلات ساکن هویزه: «اعراب مشعشع که در آن ولایت می باشند و به الوهیت شاه ولایت پناه قائل بودند» پس از ذکر اسم علی (ع) نوک شمشیر را بر شکم خود مینهادند و بر روی آن می افتادند و آسیبی به آنها نمیرسید، مثل طایفهء عیسویهء شمال آفریقا که امروز هم به این قسم اعمال مبادرت میورزند. حاکم آنها میرسلطان محسن در همین اوقات بدرود زندگانی گفت و پسرش سلطان فیاض بجای او نشسته دعوی الوهیت کرد. شاه اسماعیل بخشونت هرچه تماتر آنان را قلع و قمع کرد(19).
انقیاد لرستان: اسماعیل بطرف دزفول و شوشتر عطف عنان کرده ملک رستم را که به امان آمده بود و «بزبان لری شیرین زبانیها در خدمت کرد» عفو فرمود. سپس شاه اسماعیل بجانب فارس راند چندی در دارابگرد ماند و بشکار بز کوهی که پادزهر حیوانی(20) از آن بدست آید مشغول شد. قاضی محمد کاشی را که صدر قضات و دارای مرتبهء عالی بود مقتول ساخت و جای او را به سیدشریف استرابادی که از طرف مادر نسب او به جرجانی معروف متصل میشد تفویض فرمود.
وقایع فارس: در قصر زر بقعه ای بیادگار برادرش سلطان احمدمیرزا که در این مکان وفات کرده بود بنا کرد و چون امیر نجم الدین مسعود رشتی معروف به نجم اول بتازگی رحلت کرده و در نجف مدفون گشته بود امیر یاراحمد خوزانی اصفهانی را ملقب به نجم ثانی کرد و جانشین او قرار داد. امیدی شاعر بمناسبت این انتصاب، قصیدهء غرائی منظوم کرده که مطلعش اینست:
زهی جوهرت گوهر آسمانی
تویی عقل اول، تویی نجم ثانی
رواق حرم را تو رکن عراقی
عراق عجم را سهیل یمانی.
حمله به شروان: از فارس شاه اسماعیل به شروان عزیمت کرد که شیخ شاه پسر فرخ یسار در آنجا رایت سروری افراخته بود. در این سفر جسد پدرش شیخ حیدر را یافته و چنانکه گفته شد به اردبیل فرستاد که دفن کنند. هم در این سفر دربند را متصرف شد.
دو دشمن خارجی، ازبکها و عثمانیها: تا این وقت شاه اسماعیل به مطیع کردن ملوک الطوایف و مدعیان تاج و تخت و تحکیم بنای سلطنت خود در ایران مشغول بود و حدود مملکت را از طرف مغرب و شمال غربی توسعهء کامل داده به ثغور دولت ساسانیان رسانید و تا این زمان با دو دشمن قوی خود ازبکهای آسیای مرکزی و ترکهای عثمانی که بعدها او و جانشینانش را مشغول و مضطرب ساختند مواجه نگشته بود. اکنون ما به بیان روابط او با این رقبای خطرناک میپردازیم، لیکن قب لازم است شمه ای از سیرت و صورت شاه اسماعیل سخن برانیم.
سیرت و صورت شاه اسماعیل بنا بروایت سیاحان اروپایی: معمولاً شرحی که سیاحان اروپایی آن زمان از جمال و اخلاق او داده اند از اقوال مورخین ایرانی دقیق تر و روشن تر است، هرچند از مسطورات تواریخ فارسی هم شجاعت و قوت و اراده و بیرحمی و اعمال خستگی ناپذیر او بحد کافی استنباط میشود. بنابر قول کاترینوزنو(21) در سیزده سالگی که به جهانگیری شروع کرد «سیمایی نجیب و ظاهری شاهانه داشت. در چشمانش نمیدانم چه چیزی عظیم و آمرانه مخفی بود که در کمال وضوح میگفت این شخص روزی پادشاه بزرگی خواهد گشت. صفات روحی او با جمال جسمانیش متباین نبود زیرا که هوشی سرشار و نظری چنان بلند داشت که در این سن قلیل باورکردنی نیست... قوت حافظه و سرعت انتقال و لیاقت ذاتی او را هیچیک از معاصرین نداشتند». آنژیوللو(22) گوید در ایام طفولیت «صاحب جمال و اخلاق و اطوار دلپسند». بود و «در جنگ با علاءالدوله(23) (عالی دولی) ذخیرهء لشکر را قیمت داده مهیا ساخت و فرمان داد اعلام کردند که هرکس آذوقه دارد و میخواهد بفروشد بدون ترس به اردو بیاورد و قدغن کرد هرکس چیزی بگیرد و قیمت نپردازد سیاست خواهد شد». در چند سطر(24) بعد نیز گوید: «این صوفی زیبا و خوشروی و بسیار دلپذیر است، خیلی بلند نیست ولی اندامی خوش ترکیب دارد، سبک پیکر خوش اندام و فربه و میان کتفهایش فراخ و مویش مایل بسرخی است، از ریش و سبلت فقط سبلت را گذاشته و دست چپ را بجای راست به کار می اندازد، مانند خروس جنگی بی باک و بیش از هریک از امرای خود نیرومند است. در مسابقهء تیراندازی از ده سیب که هدف شده هفت عدد به تیر او فرودآمد. هنگامی که به مشق مشغول است آلات طرب مینوازند و ستایش او را میسرایند». در جای دیگر مینویسد: «اسماعیل معبود خاص سپاهیان خود است که اغلب بی اسلحه بجنگ میروند به این آرزو که در راه پیر خود شهید شوند؟ وقتی که من در تبریز (توریز) بودم شنیدم که شاه از این پرستش متغیر است و مایل نیست او را خدا خطاب کنند(25)». تاجر گمنام سابق الذکر سی ویک سالگی او را چنین وصف میکند(26): «بسیار زیبا و صاحب وقار و میانه بالاست، صورتی دلپسند و پیکری محکم، شانه هایی کم پهنا دارد، ریشش را میتراشد و سبلت را میگذارد. ظاهراً سنگین و ثقیل بنظر نمی آید. مانند دوشیزگان دوست داشتنی و چون غزالانِ جوان ظریف است. بدست چپ کار میکند و از تمام امرای خود قوی تر است. در تیراندازی چنان مهارت دارد که از ده سیب شش عدد را فرومی افکند». همین نویسنده شرح مفصل از قتل عام لشکر الوندمیرزا و زن و مرد و آل و تبار سلطان یعقوب و سیصد نفر از درباریان تبریز و «هشتصد نفر بلاسی(27) طماع» که در زمان الموت (یعنی الوندمیرزا) تربیت یافته اند و کشتار «تمام سگهای شهر تبریز» و قتل مادر یا زن پدر خود مینویسد: «گمان ندارم که از عهد نرون تا کنون چنین ظالمی به وجود آمده باشد».
خلاصه شاه اسماعیل مجموعهء صفات متضاد بوده است، گاهی شخص مجذوب جمال ظاهری و لیاقت جبلی و جوانمردی و تا درجه ای عدالتخواهی او میشود و گاهی از اعمال و رفتار او که نمونه ای از آن سبق ذکر یافت متنفر و گریزان میگردد، چه حتی نسبت به آن عهد خونخواری و خونریزی هم این قسم رفتار ممتاز و بی نظیر بوده است. شجاعت او نه تنها در میدان رزم بلکه در پهنهء شکار هم ظاهر میگشت. بعد از فتح بغداد به او گفتند که چندین شیر درنده در بیشه ای کنام گرفته و اسباب وحشت ساکنین نواحی مجاور شده اند. شاه عزم کرد منفرداً بشکار آنها رفته و با تیر و کمان که در انداختن آن مهارت کامل داشت(28) شیران را صید کند. هر قدر او را منع کردند مفید نیفتاد. در سن سیزده سالگی نزدیک ارزنجان(29) بهمین ترتیب خرسی قوی پیکر وحشی را از پای درآورده بود. گنج و ذخیرهء بسیاری را که از غارت یکی از بنادر بحر خزر نصیب او شد «میان لشکریان تقسیم کرد و خود هیچ برنگرفت(30)». سیاح مزبور بعد از شرح این سخاوت گوید بخشش مذکور سیاست و تدبیر بزرگی بود زیرا که در نتیجهء آن «جماعتی که صوفی هم نبودند در زیر لوای او گردآمدند تا به اخذ این قبیل انعامات از طرف اسماعیل نایل گردند». سپس بیان میکند که چگونه شاه سر شاهزادهء بدبخت موسوم به الموت را که بخیانت گرفتار شده بود بدست خود از تن جدا کرد و میگوید خودم الموت را در چادری محبوس دیدم و بمناسبت شرح ورود اسماعیل دفعهء دوم به تبریز اعمالی از او ذکر میکند که بدرجات سیاه تر و تباه تر از رفتار سابق الذکر است.
خشونت نسبت به اهل تسنن: نسبت به سنیان خشونت بی اندازه ابراز نمود، نه بر علمای معتبر مانند فریدالدین احمد نوهء عالم معروف سعدالدین التفتازانی که سی سال در هرات(31) مقام شیخ الاسلامی داشت ابقا کرد و نه بر شاعر زیرکی مثل بنایی که در قتل عام فارس (918 ه . ق. / 1512 م.) کشته شد رحمت آورد. اما ظاهراً صعب ترین خشونتهای او نسبت بدشمنان حتی بعد از مرگ در واقعهء محمدخان شیبانی یا شیبک خان به منصهء ظهور رسید چنانکه بعدها بشرح آن خواهیم پرداخت.
روابط خارجی ایران در این عصر: گفته شد که پس از تصفیهء خاک ایران از وجود حکمرانان آق قوینلو و سایر مدعیان تاج و تخت، شاه اسماعیل بیشتر با سه همسایه سروکار داشت از اینقرار:
تیموریان که در نهایت ضعف هنوز بر هرات و قسمتی از خراسان و آسیای وسطی استیلا داشتند، ازبکهای دهشتناک ماوراءالنهر و ترکهای عثمانی. با این دو دشمن اخیر که سنی و بسیار متعصب بودند روابط ایران همیشه خصمانه بود ولی با تیموریان که خود از بیم ازبکها آسایش نداشتند صلح و صفا استقرار داشت و گاهی هم روابط دوستانه مستحکم میگشت. سلطان حسین بایقرا آن پادشاه سالخوردی که دربار مزین و درخشانش در هرات مرکز معروف ادبیات و صنایع(32) بشمار میرفت از جملهء سلاطینی است که سعی کرد در حوزهء سلطنت(33) خود مذهب شیعه را جانشین تسنن سازد، اما بدرجهء شاه اسماعیل بمقصود نایل نگردید و بابر خواه از روی عقیده یا از لحاظ سیاست بقدری نسبت بتشیع تمایل نشان داد که رعایای سنی آسیای مرکزی از او روگردان شدند و به مخالفتش برخاستند(34). پس بنابراین میان این دو دودمان علتی برای اختلاف موجود نبود خاصه پس از آنکه شیبانی خان با هردو خانواده خصومت اظهار داشته و ازبکهای دهشت انگیزش طبعاً موجب اتحاد بابر و شاه اسماعیل گردیدند. از گنجایش این کتاب خارج است که مفص از انحطاط تیموریان و ظهور سلطنت ازبکیه سخن براند. شرح مفصل این وقایع در تألیفات ارسکین و غیره(35)مسطور است.
شیبانی یا شیبک خان، خانِ ازبک ها: کفایت میکند که گفته شود شیبانی یا شیبک خان که مستقیماً نسبش به چنگیزخان(36) می پیوست در سنهء 1500 م. سمرقند و بخارا را متصرف شد و کمی بعد تاشکند و فرغانه را مسخر کرد و از این تاریخ دورهء اقتدارش شروع گردید. در سال وفات سلطان حسین (911 ه . ق. / 1505 - 1506 م.) بخراسان حمله آورد و در عرض یک یا دو سال بعد از این سنه اعضای خاندان تیموری را به استثنای بابر و بدیع الزمان قتل عام کرد. این شخص اخیر به دربار شاه اسماعیل آمد و پناهنده گشت تا سال 916 ه . ق. / 1510 - 1511 م. شیبانی خان با شاه اسماعیل مواجه نشد ولی چون یک سال قبل از این تاریخ ازبک ها حملهء سختی به خراسان کرده بودند و شیبانی در جواب اعتراض مؤدبانهء اسماعیل(37) نامهء مستهجنی و پر از دشنام فرستاده بود، شاه اسماعیل کمر به جنگ او بست و در جواب حمله های او تهاون بخرج نداد و چون موقتاً بقیهء مملکت دارای سکونت بود بخراسان لشکر کشید و در راه مرقد علی بن موسی الرضا (ع) را زیارت کرد.
قتل شیبانی در جنگ دسامبر 1510 م. : جنگ قطعی در اول یا دوم دسامبر 1510 در طاهرآباد نزدیک مرو واقع شده. ازبکیه پس از یک مصاف طولانی و لجاجت آمیزی کاملاً شکسته شدند و شیبانی بقتل آمد. وقتی که بدن او را از زیر تودهء اجساد مقتولین بیرون کشیدند شاه امر داد دست و پایش را بریدند و به اکناف مملکت گسیل داشت و پوست سرش را از کاه انباشته بعنوان یادگار هدیه نزد سلطان بایزید دوم بقسطنطنیه(38) فرستاد و استخوان کاسهء سر را فرمود بطلا گرفته قدحی ساختند و در مجلس بزم بگردش درآوردند. یک دست او را بریده توسط درویش محمد یساول نزد آقارستم روزافزون حاکم مازندران فرستاد. در موقعی که مشارالیه در ساری میان ندما و درباریان خود نشسته بود درویش محمد دست را بدامان او انداخته و بانگ برآورد، «گفته بودی دست من است و دامن شیبک خان، حالا دست او در دامن تست!» به حضار از این جسارت چنان خوف و هراس مستولی شد که هیچیک برای قتل آن فرستاده دستی بیرون نیاورد و رستم چنان صدمه ای خورد که بزودی پس از آن روز مریض شد و وفات یافت. راجع به جامی که از استخوان سر شیبک خان ساخته شد قصهء عجیب ذیل منقول است: یکی از مشاورین معتمد شیبانی خان، معروف به خواجه کمال الدین ساغرجی بوسیلهء اظهار تشیع از خطر مرگ جسته به خدمت شاه اسماعیل رسید. روزی شاه اسماعیل در مجلس بزم بجام مزبور اشاره و به او خطاب کرده و فرمود این کاسهء سر را میشناسی سر پادشاه تست. گفت: «سبحان الله چه صاحب دولتی بوده که هنوز دولت در او باقی است که با این حال بر دست چون تو صاحب اقبالی است که دمبدم بادهء نشاط مینوشد». شیبانی خان وقتی به قتل رسید شصت ویک سال داشت و یازده سال سلطنت کرده بود، چنانکه ذکر شد در تسنن بسیار تعصب داشت و شیعیان را در قلمرو حکم خود بسیار آزار و شکنجه میکرد. در این وقت پس از غلبهء شاه نوبت مصیبت و بدبختی به سنیان رسید مع ذلک طایفهء ازبک بعد از این شکست باز هم پراکنده و مضمحل نگردید و اگر صورتاً با ایرانیان صلح کردند چند ماه بعد در جنگ غجدوان انتقام خود را گرفتند. در این جنگ بابر و ایرانیان معاهد و مساعد او شکستی سخت خوردند و در نوامبر 1512 م. جمعی از سران سپاه که یکی از آنها نجم ثانی بود به قتل رسید. در تمام قرن شانزدهم ازبکها خطر دائمی برای ایران شمرده میشدند و شرح حملات و مهاجمات آنها به خراسان در تمام تواریخ فارسی بی تغییر و بطور مکرر مسطور است.
اکنون لازم است بشرح روابط ایران با ترکان عثمانی بپردازیم که بسیار مهمتر از قضیهء ازبکیه است. این روابط را مجموعهء رسائل سیاسیه که فریدون بیک با کمال استادی جمع آورده و در سنهء 982 ه . ق. / 1574 م. به اسم منشآت السلاطین طبع کرده است بهتر از هر تاریخ فارسی یا ترکی روشن و معلوم میسازد.
مجموعهء مکاتیب دولتی که فریدون بیک گردآورده است: مکتوبهایی که فیمابین سلاطین عثمانی و حکام و پادشاهان همسایه مبادله میشد یا از طرف سلطان به پسر یا وزیر و ولات خود صادر میگشت برخی بزبان ترکی و بعضی بعربی و فارسی تحریر یافته است. متأسفانه بسیاری از آنها تاریخ ندارد. چون مراسلات مزبور تا کنون بسیار کم طرف استفاده واقع شده است کسی که به تلخیص مندرجات یا تعیین مقصود و غرض آنها مبادرت ورزد در کار خود محتاج تمهید عذری نخواهد بود. آنچه راجع بزمان صفویه است تا وفات شاه اسماعیل (930 ه . ق. / 1522 - 1524 م.) یعنی تمام مدت سلطنت سلطان بایزید دوم (886 / 918 / 1481 / 1521) و سلیم اول (918 - 926 / 1512 /1520) و چهار سال اول سلطنت سلیمان قانونی (926 - 930 / 1520 - 1524) بطریق ذیل خلاصه میشود:
1- از طرف یعقوب پادشاه آق قوینلو بسلطان بایزید راجع به خبر شکست و وفات شیخ حیدر (پدر شاه اسماعیل) (ص 309). این مکتوب که بزبان فارسی است تاریخ ندارد ولی ظاهراً کمی بعد از شیخ حیدر که او را سرحلقهء ارباب ضلال مینامد در تاریخ 30 ژوئن 1448 م. به قتل رسیده تحریر یافته است. نویسنده خبر میدهد که قلع و قمع این عاصیان که دشمنان پیغمبر و اعدای دین و دولتند باید باعث مسرت و انشراح عموم مسلمین گردد.
2- مکتوب سلطان بایزید که بزبان فارسی و بدون تاریخ و در جواب مراسلهء فوق است (ص 311) یعقوب را از غلبهء بر بایندریه(39) و گروه ضلال حیدریه تهنیت میگوید.
3- از طرف شاه اسماعیل بسلطان بایزید دوم در تقاضای اینکه کسی مریدانش را که از آسیای صغیر به اردبیل برای زیارت او می آیند مانع نشود (ص 345). این مراسله بی تاریخ و فارسی است و از این جهت که نشان میدهد صوفیهء ایرانی در مملکت عثمانی چقدر بسیار بوده اند دارای اهمیت است.
4- جواب سلطان بایزید به مکتوب فوق همچنین بفارسی و بی تاریخ (صص 345 - 346). سلطان عثمانی میگوید که پس از تحقیق بر وی معلوم شده است که قصد اغلب این زوار بجا آوردن تکلیف مذهبی نبوده بلکه میخواهند به این وسیله از خدمت نظام بگریزند.
5- از طرف شاه اسماعیل بسلطان بایزید همچنین در این موضوع بفارسی و بدون تاریخ (ص 346). در این مراسله توضیح میدهد که مجبوراً برای تنبیه دشمنان، قدم در خاک عثمانی نهاده است و از این اقدام ابداً قصد مخالفت یا بی احترامی نسبت بسلطان نداشته و به سپاهیان خود امر داده است که ذره ای خسارت بر جان و مال اهالی وارد نیاورند.
6- جواب سلطان بایزید برقعهء فوق همچنین بفارسی و بدون تاریخ (ص 347). در این مکتوب سلطان از شاه اسماعیل اظهار اطمینان کرده و سرداران خود را مأمور فرمود که او را در مقصودش کمک و مساعدت کنند.
7- از جانب الوند آق قوینلو پادشاه ایران بسلطان بایزید. تمام این مراسله به استثناء مقدمهء عربی که دارد، فارسی است و تاریخ هم ندارد (صص 351 - 352). الوند ورود محمودآقا چاووش باشی حامل نامهء سلطان را اطلاع داده و وعده میدهد که بر حسب دعوت سلطان، طایفهء آق قوینلو یا دودمان بایندری را برای دفع دشمن مشترک و غلبه بر اوباش قزلباش حاضر و مهیا خواهد ساخت و اگر خویشانش هم با وی موافقت نکردند خود به تنهایی به استظهار کمک های مادی و معنوی سلطان سعی و جدّ بلیغ خواهد کرد.
8- جواب بایزید به مکتوب فوق بفارسی و بی تاریخ (352 - 353) در تحریض و تشویق الوندمیرزا و وعدهء مساعدت برای مقابلهء «طایفهء باغیهء قزلباشیه».
9- مراسلهء مورخهء ربیع الاول 908 / سپتامبر 1502 م. (ص 353) که از جانب بایزید به حاج رستم بیک کرد توسط کیوان چاووش فرستاده شده. در این مکتوب که بزبان فارسی است سلطان اطلاعات صحیحه راجع به اعمال قزلباشیه و نتیجهء محاربات آنها با امرای بایندریه یا آق قوینلو استفسار کرده است.
10- جواب حاج رستم به مراسلهء فوق بدون تاریخ و بفارسی (صص 353 - 353) راجع به اینکه «قزلباش مذهب خراش» پس از شکست دادن الوند و مراد آق قوینلو اکنون درصدد عقد اتحاد با مصر و مخالفت با ترکان عثمانی هستند و از طریق مرعش و دیاربکر پیش میروند.
11- از جانب سلطان بایزید بسلطان غوری مصری بعربی مورخهء 910 / 1504 - 1504 م. در این مراسله اشاره بشخصی شده است «که در ممالک مشرق ظهور کرده حکام آنجا را برانداخته و بر سکنه غالب آمده است». از روی جوابی که داده شده معلوم میگردد که مقصود شاه اسماعیل یا شاه قلی است.
12- جواب نامهء فوق بعربی و بدون تاریخ (صص 355 - 356). در این مکتوب اشاره بغلبهء گمراهان قزلباشیه بر ممالک مشرق دیده میشود و این غلبه را آفت و مصیبت آن نواحی معرفی کرده اند.
ظهور و ازدیاد خصومت ایرانیان و عثمانیان: اینها فقط مراسلاتی بود که از میان رسائل سلطان بایزید مستقیماً با صفویه ارتباط داشت، هرچند مراسلات دیگر نیز هست که برای محصلین زبان فارسی مفید است، از جمله مراسلاتی که بسلطان ابوالغازی حسین (911 ه . ق. / 1506 م.) و جامی(40) و حکیم جلال الدین دوانی و فریدالدین احمد تفتازانی شیخ الاسلام هرات (913/1507م.) که سه سال بعد بمناسبت خودداری از قبول مذهب شیعه بفرمان شاه اسماعیل کشته گشت نوشته شده است. قبل از اینکه بشرح رسایل سیاسیهء زمان سلطنت سلطان سلیم خان بپردازیم شمه ای از منازعهء ایرانیان و عثمانیان که یکی از مختصات مهمهء تمام عهد صفویه است باید ذکر کنیم و در این باب بهتر از نقل عبارت اولین صفحه شرحی که ریچارنولس(41) از شورش شیعیان اناطولی داده است نمی یابیم این نویسنده علت شورش مزبور را تحریکات شاه قلی معروف که ترکها او را شیطان قلی مینامند و پسر حسن خلیفه یکی از مریدان شیخ حیدر پدر اسماعیل بود میداند.
نهضت شیعیان آسیای صغیر: نولس میگوید، «بایزید بعد از طی یک عمر مضطرب و متشنجی طریقهء مسالمت در زندگانی خود اختیار کرد و بیشتر اوقات را مطالعهء کتب فلسفی و معاشرت با دانشمندان بسر میبرد. هر چند مصالح دولت و میل و تقاضای سران سپاه غالباً بایزید را بر خلاف اراده اش بمیدان جنگ میکشاند لیکن فطرةً بحیات آرام و ملایم بیش از جنگ تمایل داشت ادارهء امور کشوری را بسه نفر از پاشایان بزرگ علی، احمد و یحیی سپرد که بمیل و هوس خود رفتار میکردند چون پنجسال در عیش سکون بسر رفت از یک تغافل کوچک ناگهان آتشی در آسیا افروخته شد که بعدها بزحمت بسیار با ریختن خون جمع کثیری از ملت و بخطر افتادن سرحدات شرقی خاموشی پذیرفت. آثار مقدسهء امروز هم باعث اضطراب خاطر سکنهء خرافات پرست آنجا میباشد. مسبب این واقعه دو نفر ایرانی مزوّر بودند موسوم به حاسان خلیف و پسرش شاخ کولی (که بعضی ها او را تکل اسکاچو کولو و جمعی تچلی(42) مینامند) این دو نفر فراراًبه آن نواحی آمدند و اظهار زهد و ورع کردند و در میان سکنهء خشن و وحشی آن ولایات شهرتی بکمال یافتند و گروهی مریدان سرمست پیدا کردند (که از اصول مذهب جدید دماغشان اشباع یافته بود) بدواً راجع بحقانیت جانشینان پیغمبر خلاف کردند و بعدها چنان شورش در مردم تولید نمودند که قسمتی هنوز در غلیان است و قسمتی با خونریزی بسیار بزحمت فرو نشست». پس از این عبارات شرح مفصلی دیده میشود در ذکر شورشی خطرناک که ترکها چندین بار در آن مغلوب شدند و جمعی از سران سپاه از جمله وزیر اعظم خادم علی پاشا بقتل رسید و بتفرقهء شورشیان و راندن آنها بداخلهء ایران منتهی گردید. شاه اسماعیل بجای اینکه پناهندگان را احترام کند و پاداش بدهد جماعتی از آنها را در تبریز بقتل رسانید زیرا که بنا بر قول نولس(43) کاروانی پر ثروت را در راه غارت کرده بودند ولی اغلب مورخین جدید عثمانی(44) علت این اقدام را چنین بیان میکنند که اسماعیل میخواست خود را در نظر بایزید بیطرف و مبری از تحریک و همدستی شورشیان معرفی کند. نولس گوید، «شاه قلی را نیز برای ترسانیدن دیگران زنده آتش زدند»، اما مورخان عثمانی گویند شاه قلی و علی پاشا با هم در جنگ کویک چای میان سیواس و قیصریه کشته شدند روایت احسن التواریخ نیز با این موافقت دارد نولس گوید، «چون شاه قلی فرار کرد یونس پاشا(45)فرمان داد که در بلاد آسیای صغیر بجستجوی متابعان مذهب ایران شتافتند و اشخاصی را که در شورش اخیر اسلحه برداشته بودند امر داد ببدترین سیاستی مقتول ساختند و بقیة السیف را با آهن سرخی در پیشانی نشان کردند تا بعدها شناخته شوند و آنها را با اقوام فراریان و همراهان شاه قلی و ورثهء مقتولین به اروپا کوچ داد و در بلاد مقدونیه و اپیروس و پلوپونز متفرق ساختند تا اگر شاه قلی که به ایران پناهنده شده است باز گردد و لشکری جدید بیاورد اینها دوباره بوی نپیوندند و شورش از نو برپا نکنند. این بود شرح آغاز و انجام شورش عظیمی که مملکت عثمانی را بهم زد اگر شاه ایران کام از موقع استفاده میکرد بسهولت قسمت اعظم ولایات آسیایی عثمانی را متصرف میشد» نولس تاریخ این وقایع را 1508 م. میگوید. اما احسن التواریخ سنهء 917 (12-1511 م.) یکسال قبل از وفات بایزید را معین کرده است. جای تعجب است که مورخین ایرانی از این قتل عام شیعیان مقیم خاک عثمانی سخنی نمی رانند اما بقول فون هامر قتل عام مزبور یکی از دهشتناکترین اعمالی است که بنام مذهب صورت گرفته است حتی نسبت بسبعیت هایی که در هیأت تفتیش مذهبی در اسپانیا و کشتار سن بارتولومی ظهور یافت. ولی اگر بعضی از مورخین عثمانی از آن ذکری نکرده اند متعجب نباید شد زیرا که برای آنها افتخار آور نیست. ظاهراً نولس اشتباه کرده که این سانحه را از وقایع سلطنت بایزید دوم شمرده چه نمیتوان قبول کرد که در این مدت بیش از دو قتل عامل مهم واقع شده باشد... یکی از آنها در سال 1511 م. بعد از جلوس سلطان سلیم واقع گردیده و نیکولو جوستی نیانی(46) در 7 اکتبر همین سال(47) شاهد قضیه بوده است. بنا به حساب سعدالدین سلاک زاده و علی ابوالفضل بن ادریس بتلیسی شمار کشتگان به 40000 نفر بالغ میگردید. تفصیلات دقیقه که علی ابوالفضل شرح داده فون هامر اصل اشعار فارسی او را بخط لاتینی درآورده از این قرار است:
فرستاد سلطان دانا رسوم
دبیران دانا بهر مرز و بوم
که اتباع این قوم را قسم قسم
درآرد بنوک قلم اسم اسم
ز هفت و ز هفتاد ساله بنام
بیارد بدیوان عالی مقام
چو دفتر سپردند اهل حساب
عدد چل هزار آمد از شیخ و شاب
پس آنگه به حکام هر کشوری
رساندند فرمانبران دفتری
بهر جا که رفته قدم از قلم
نهد تیغ بران قدم بر قدم
شد اعداد این کشته های دیار
فزون از حساب قلم چل هزار.
اکنون با مراجعه به منشآت فریدون بیک مکتوب های ذیل را می یابیم که مربوط به عهد سلطنت سلطان سلیم و راجع به روابط او و ایرانیان است.
مراسلات فارسی سلطان سلیم:
13- از طرف سلطان سلیم به عبیدخان ازبک بفارسی مورخهء سلخ محرم 920 ه . ق. / 27 مارس 1514 پنج ماه قبل از جنگ چالدران (صص 374 - 377). در این مکتوب مفصل که بقلم محمدبیک نامی نوشته شده سلطان سلیم افکار خود را چنین ابراز میدارد «که اهالی بلاد شرق از دست صوفی بچهء لئیم ناپاک اثیم افاک ذمیم سفاک بجان آمده اند» و عبیدخان را دعوت میکند که به انتقام خون پدرش شیبک خان با وی توحید مساعی کند.
14- جواب مکتوب فوق بفارسی مورخهء سلخ جمادی الثانیه 920 ه . ق. / 21 اگست 1514. در این مراسله عبیدخان شرح میدهد که چگونه انتقام پدر را گرفته سگ کوچکی را که نایب و سردار سگ بزرگ بود (یعنی شاه اسماعیل) و از فرط جنون او را به نجم ثانی(48)ملقب ساخته بودند کشته است، و وعده میدهد که سلطان عثمانی را در قلع و قمع «شرذمهء قلیله» «زدنادقهء اوباش و ملاحدهء قزلباش» یاری کند.
15- از جانب سلطان سلیم بشاه اسماعیل مورخهء صفر 920 / آوریل 1514. (ص 379 - 381). سلطان در این مکتوب که فارسی است و در آن رجزخوانی و توهین بسیار بکار رفته است شاه اسماعیل را دعوت میکند که از زندقه و اعمال گناهکارانهء خود خاصه لعن شیخین ابوبکر و عمر نادم شود والا بر سر او لشکر کشیده و ممالکی را که به جبر و عنف غصب کرده است آزاد و مستخلص خواهد کرد.
16- از جانب سلطان سلیم به محمدبیک آق قوینلو بفارسی مورخهء سلخ صفر 920 / 25 آوریل 1514 (ص 381 - 382)، مشتمل بر تهنیت و تمجید او و خانواده و اتباعش که در اساس تسنن آنها خللی راه نیافته و دعوت به جنگ زنادقهء قزلباشیه.
17- جواب مکتوب فوق بفارسی مورخهء سلخ ربیع الثانی 920 / 23 ژوئن 1514 (ص382). از این مراسله معلوم میشود که حامل نامهء سلطان سلیم و جواب آن شخصی موسوم به احمدخان بوده است و نیز استنباط میگردد که نویسنده کمال بیم را داشته که مبادا مراسلهء او بدست بیفتد.
18- نامهء دوم سلطان سلیم به شاه اسماعیل بفارسی و بی تاریخ (ص382). در این مراسله سلیم ادعای خلافت کرده و شاه اسماعیل و خانوادهء او را به کفر و ارتداد نسبت داده و او را دعوت میکند که توبه کند و راضی شود ایران جزء ممالک عثمانی باشد.
19- نامهء سوم سلطان سلیم به شاه اسماعیل از زنجان بترکی مورخهء سلخ جمادی الاولی 930 / 23 جولای 1514. سلطان با اظهار بی میلی با طعنه و سخریه حریف را به مبارزت میطلبد.
20- جواب شاه اسماعیل به مراسلهء سلطان سلیم بفارسی و بدون تاریخ (صص 384 - 385). ظاهراً این همان مکتوبی است که کریزی(49) در تاریخ ترکان عثمانی خود (چ 1877 ص 136 - 137) اشاره میکند. زیرا که نویسندهء مکتوب میگوید گویا منشیان سلطانی در اثر نشأة تریاک و بنگ به نوشتن این نامه ها مبادرت ورزیده اند و حقهء پر از معجونی خاص که ترکیبی از مخدرات مزبوره بوده ممهور به مهر پادشاهی کرده توسط فرستادهء سلطان موسوم به شاه قلی آقا گسیل داشته اند.
21- نامهء چهارم سلطان سلیم به شاه اسماعیل مورخ سلخ جمادی الثانیهء 920 / 21 اگست 1514. باز راجع به دعوت و طلب او به جنگ. جنگ چالدران (اگست 1514 م.) کمی بعد از ارسال این مکتوب مفصل یعنی اوایل رجب 920(50) / اگست و سپتامبر 1514 میان عثمانیان و ایرانیان در چالدران حربی عظیم واقع گشت. در این محل که قریب بیست فرسخ از تبریز مسافت دارد سه هزار عثمانی و دوهزار ایرانی کشته شدند، لیکن توپخانهء عثمانیان جنگ را بنفع ترکها ختم کرد. شاه اسماعیل با وجود شجاعتی که خود و همراهان فداکارش ابراز داشتند مجبور شد از میدان رو برگرداند و عقب نشسته حتی تبریز را هم بجا گذارد. این شهر را عثمانیان در 16 رجب 920 / 6 سپتامبر 1514 گرفتند. گروهی مردان نامدار از طرفین کشته شد از جانب عثمانیان حسن پاشا بیگلربیگی روم ایلی که فرمانده جناج چپ لشکر ترک بود و حسن بیک حاکم مورا(51)، اویس بیگ از اهالی قیصریه و قیاس بیگ از اهل لتاکیه و عدهء کثیری از وجوه رؤسای کشوری و لشکری بقتل رسیدند، از جانب ایرانیان میرسیدشریف شیرازی از مروجین و مبلغین مذهب شیعه و امیر عبدالباقی یکی از اخلاف عارف معروف شاه نعمة الله کرمانی و سیدمحمد کمونهء نجفی و خان محمدخان و چندین شخص دیگر.
اقدامات سلطان سلیم پس از فتح چالدران: سلطان سلیم که از فتح خود بسیار مغرور شده بود فوراً فتح نامه های مبالغه آمیز به پسرش سلیمان و خان کریمه و رؤسای کرد و سلطان مراد آخرین شخص سلسلهء آق قوینلو و شاه رستم لرستانی و حاکم ادرنه و غیره فرستاد. متن این مکاتیب در منشآت فریدون بیگ (صص 386 - 396) ثبت است اما در صص 396 - 407) شرحی که اهمیت تاریخیش بیشتر است دیده میشود و آن روزنامهء مفصل حرکات قشون عثمانی است از روز 2 محرم 920 / 20 مارس 1514 که از ادرنه بیرون آمدند تا وقتیکه در آخر همین سال (نوامبر و دسامبر 1514) برای قشلاق کردن به اماسیه(52) برگشتند. این لشکر از ادرنه تا تبریز را از راه اسلامبول، قیصریه، سیواس، ارزنجان، چالدران و خوی و مرند به یکصدوپنجاه منزل آمد و به پنجاه وهشت منزل از راه نخجوان، جسر چوبان و بیبورت به اماسیه مراجعت کرد. مناری از کلهء دشمنان در میدان جنگ برپای ساختند و در قریهء ساهیلان(53) یک روز قبل از ورود به تبریز، خالدبیک و 150 نفر از قزلباشان همراه او را از دم شمشیر گذرانیدند و بنابر آنچه مورخین ایرانی عهد شاه اسماعیل مینویسند در تبریز ظاهراً قدری بمسالمت و ملایمت رفتار کردند(54). سلطان سلیم فقط یک هفته (از ششم تا چهاردهم سپتامبر 1514) در آنجا توقف کرد و بدیع الزمان میرزای تیموری فرزند سلطان ابوالغازی حسین بایقرا(55) را که فراری بود با جمعی از صنعتگران چیره دست به توطن در ممالک خویش دعوت کرده همراه خود به عثمانی برد، دو یا سه هفته پس از رفتن شاه اسماعیل به تبریز برگشت. بنابر قول سر جان ملکم این شکست بزرگ در طبع خونخوار شاه اسماعیل اثری عمیق و پایدار کرد و هرچند سابقاً خلقی خوش داشت پس از آن کسی او را خندان ندید». اما اگرچه این شکست قطعی بود عم آثار جاودانی از خود نگذاشت زیرا که ینی چریان بیاد وطن افتاده ناخشنودی اظهار کردند و سلطان عثمانی را مجبور کردند لشکر را از خاک ایران رجعت دهد و به استثنای قلع و قمع سلسلهء صغیرهء ذوالقدر (بهار 1515)(56) که در کرماخ(57) نزدیک ارزنجان ساکن بودند تا روز مرگ (1520 م.) طبع سلحشوری و خشم بهرام آسای او جز به تسخیر مصر و شام و عربستان در سایر سرحدات اشتغالی نداشت.
شاه اسماعیل بعد از ورود به تبریز با کمال ادب نامه ای از در عذرخواهی(58) بتوسط نورالدین عبدالوهاب بسلطان سلیم فرستاد. سلطان ظاهراً جوابی نداد اما چند ماه بعد (آخر رجب 921/9 سپتامبر 1515) کاغذی به عبیدخان ازبک نوشته او را به قلع و قمع شیعیان تحریص کرد.(59) اسناد مربوطه بسلطنت سلطان سلیم خان قریب 84 صفحه از مجموعهء فریدون بیک را فرامیگیرد(60) اما به استثنای یک مورد مهم راجع بشاه اسماعیل، چیزی جز اشارات و جُمَل معترضه ملاحظه نمیشود. مورد مذکور عبارتست از دو قطعه شعر ترکی و فارسی که یک نفر شاعر غیروطنخواه، خواجه اصفهانی نام خطاب بسلطان سلیم ساخته است. این شاعر گویا همان خواجه مولانای اصفهانی باشد که سنی متعصبی بود و به خدمت شیبک خان ازبک شتافت و در احسن التواریخ وفاتش در ضمن وقایع سال 927 / 1521 م.(61) مذکور شده است. ابیات ذیل از قصیدهء فارسی او برای نمونه انتخاب میشود، قصیدهء فارسی که در تهنیت سلطان سلیم سروده شده:
الا ای قاصد فرخنده منظر
نیازم بر سوی شاه مظفر
بگو ای پادشاه جمله عالم
توئی امروز در مردی مسلّم
اساس دین تو در دنیا نهادی
تو شرع مصطفی بر جا نهادی
مجدد گشت دین از همت تو
جهان در زیر بار منت تو
اگر ملک شریعت مستقیم است
همه از دولت سلطان سلیم است
ز بیمت در تزلزل فارس و ترک
چو افکندی ز سر تاج قزل برک
فکندی تاجش از سر ای مظفر
فکن اکنون بمردی از تنش سر
قزل برکست همچون مار افعی
سرش را تا نکوبی نیست نفعی
تویی امروز زاوصاف شریفه
خدا را و محمد را خلیفه
روا داری که گبر و ملحد رد
دهد دشنام اصحاب محمد
تو او را نشکنی از زور مردی
سرش را نابریده بازگردی
اگر گیرد امانی در سلامت
بگیرم دامنت را در قیامت
چنین دیدم ز اخبار پیمبر
که ذوالقرنین بد در روم قیصر
به ذوالقرنین از آن خود را علم کرد
که ملک فارس را با روم ضم کرد
دو قرن او شهی اندر جهان شد
بشرق و غرب حکم او روان شد
بیا از نصر دین کسر صنم کن
بتخت روم ملک فارس ضم کن.
وفات سلطان سلیم در 926 / 1520 م. و جلوس سلیمان خان: سلطان سلیم در 926 ه . ق. / 1520 م. وفات یافت. بنابر قول صاحب احسن التواریخ مدت سلطنتش 8 سال و 8 ماه و 8 روز بود. جانشین او پسرش سلیمان خان است که عثمانیان او را قانونی و اروپائیان او را ماینیفیسان(62) لقب داده اند. امینی شاعر ایرانی قصیده ای در جلوس او ساخته که از هر مصراعش عدد 926 بدست می آید و شعر ذیل در احسن التواریخ بعنوان نمونه مسطور است:
بداده زمان ملکت کامرانی
بکاوس عهد و سلیمان ثانی.
چند سال بعد که سلطان سلیمان جزیرهء رودس را فتح کرد. یک نفر شاعر ایرانی دیگر موسوم به نیازی بیادگار فتح مزبور قصیده ای استادانه منظوم کرد که مطلعش اینست:
در اول جلوسی بوی سرفرازی
دوم فتح اردوس الا ای نیازی.
مصراع اول ماده تاریخ جلوس سلیمان خان است (926/1520) و دوم تاریخ فتح رودس(63).
وفات شاه اسماعیل: شاه اسماعیل روز دوشنبهء 19 رجب 930 ه . ق. / 23 ماه می 1524 م. وفات یافت و در کنار اجدادش در اردبیل مدفون شد. در این تاریخ 38 سال داشت که 24 سالش را سلطنت کرده بود. چهار پسر از او باقی ماند: طهماسب که بجای پدر بر تخت نشست و تاریخ تولدش 26 ذوالحجهء 919 ه . ق. / 22 فوریهء 1514 م. است، القاص که در 922 / 1516 م. متولد گشت، و سام و بهرام که هر دو یک سال بعد از القاص بدنیا آمدند. علاوه بر پسر پنج دختر نیز داشت(64).
وسعت مملکتش: در ایام سلطنت شاه اسماعیل شمشیر بیشتر از قلم بکار می افتاد بقسمی که نه تنها رقبای ایرانی خود را از میان برداشت بلکه سرحدات را نیز از هر طرف بقدر معتدبهی توسعه داد. بنابر قول احسن التواریخ مملکتش شامل آذربایجان، عراق عجم، خراسان، فارس، کرمان و خوزستان بود و بلاد دیاربکر و بلخ و مرو گاهی در قلمرو حکمرانی او درمی آمد. در میدان رزم شیری خنجرگذار و در مجلس بزم ابری لؤلؤبار بود.
لیاقت و کرمش: احسان و جودش بدرجه ای بود که زرّ ناب و ریگ بیمقدار در چشمش یکسان مینمود، و پیش همت بلندش ذخیرهء کان و دفینهء دریا برای عطای یکروزه کفایت نمیکرد و از این جهت خزینه اش غالباً خالی بود.
میل مفرط به شکار: میلی مفرط به شکار داشت و اغلب به تنهایی شیر نر را از پای درمی آورد. منادی درداده بود که هر کس نشانی از شیر بدهد صاحب منصبان لشکر اسبی بازین به وی انعام خواهند داد و هر کس پلنگی نشان بدهد اسبی بی زین به وی عطا خواهد گشت. شاه خود یکه سوار بجلو رفته شیر یا پلنگ را شکار میکرد.
پنج جنگ بزرگ شاه اسماعیل: در ایام سلطنت پنج جنگ عظیم کرد: اول با فرخ یسار در محلی که موسوم است به جابانی، دوم با الوند در شرور، سوم با سلطان مراد در آلمه کولاغی نزدیک همدان، چهارم با شیبک خان در حوالی مرو، پنجم با سلطان سلیم در چالدران(65).
تاریخ وفاتش از کلمهء «ظل» و کلمهء «خسرو دین» برمی آید، چنانکه در دو ماده تاریخ ذیل مذکور گشته است:
شاه گردون پناه اسماعیل
آنکه چون مهر در نقاب شده
از جهان رفت و «ظل» شدش تاریخ
سایه تاریخِ آفتاب شده.
رباعی:
شاهی که چو خورشید جهان گشت مبین
بزدود غبار ظلم از روی زمین
تاریخ وفات آن شه شیرکمین
از خسرو دین طلب که شد «خسرو دین».
ادبای معتبر معاصر شاه اسماعیل: چنانکه مذکور شد از حیث ادبیات و وجود شاعران بزرگ قحط عجیبی در عهد صفویه حکمفرما بود. اما علمای روحانی و فقهای بزرگ قدری بعد از شاه اسماعیل ظهور کردند، یعنی هنگامی که مذهب شیعه، که پادشاه مزبور آن را مذهب ملی ایران ساخت، به اوج کمال رسیده ریشهء خود را استوار کرد. بیشتر ادبا و شعرای مشهوری که مورخین از قبیل صاحب احسن التواریخ و غیره وفاتشان را در این عهد ذکر کرده اند در حقیقت جزء انجمن فضلایی باید شمرده شوند که در دربار سلطان ابوالغازی حسین تیموری و وزیر هنرمندش امیر علیشیر نوایی گردآمده بودند، مثلاً هاتفی شاعر برادرزادهء جامی بزرگ متوفی بسال 927 / 1521 م. و امیر حسین معمایی (متوفی بسال 904 (1498 - 1499 م.) و بنایی که در قارشی در واقعهء قتل عامی که یکی از امرای شاه اسماعیل موسوم به نجم ثانی مسبب آن بود به قتل رسید (سنهء 918/1512) و هلالی که ازبکیه او را بجرم تمایل به تشیع در هرات در سنهء 935/1528 - 1529) کشتند و حکیم معروف جلال الدین دوانی (متوفی بسال 908/1502 - 1503) و میرخواند مورخ که در سال 903/1497 - 1498 در سن 66 سالگی بدرود زندگانی گفت و حسین واعظی کاشفی متلون و بی ثبات صاحب تفسیر و اخلاق و روایات که بیشتر بعنوان مؤلف انوار سهیلی شهرت دارد.(66) قاسمی شاعر که فتوحات شاه اسماعیل را در کتابی موسوم به شاهنامه بنظم آورده است. کتاب مزبور چاپ نشده و نسخهء خطی آن نیز بندرت دیده میشود(67). این منظومه ده سال بعد از فوت شاه اسماعیل به اتمام رسید و معلوم میشود که آن پادشاه از اغلب سلاطین سابق ایران کمتر تحت نفوذ تملق گویی ندماء و شعرای نظم فروش واقع میگردیده است. (ترجمهء تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد برون ج 4 (صص 39 - 66).
تخلص شعری شاه اسماعیل «خطایی» بوده و بترکی دیوانی داشته است. بر مسکوکات وی عبارات ذیل حک شده:
السلطان العادل الکامل الهادی الوالی ابوالمظفر شاه اسماعیل بهادرخان [ الصفوی ]خلد الله [ تعالی ] ملکه [ و سلطانه ]. السلطان العادل الکامل الهادی الوالی ابوالمظفر شاه [ سلطان ] اسماعیل بهادرخان الصفوی الحسینی خلد الله ملکه. السلطان العادل الغازی فی سبیل الله ابوالمظفر شاه اسماعیل و نظایر آن. رجوع به مسکوکات، نشانها و مهرهای شاهان ایران تألیف رابینو صص 26-29 شود. و رجوع به فهرست از سعدی تا جامی (ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج 3) و به فهرست مجالس النفائس و لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی ج 1 ص 173 و فهرست نمونهء خطوط خوش کتابخانهء شاهنشاهی ایران شود.
اسماعیل.
[ اِ ] (اِخ) صفوی. شاه اسماعیل دوم (984-985 ه . ق.). پسر شاه طهماسب اول و نوهء شاه اسماعیل اول و سومین پادشاه سلاطین صفویه است. وی در زمان وفات پدر در قلعهء قهقهه زندانی و 25 ساله بود. خواهر او پری خان، حیدر، برادر دیگر او را بقتل رسانید و او را از زندان نجات داد و در 27 جمادی الاولی سال 984 ه . ق. بتخت سلطنت نشاند. این پادشاه منکر مذهب شیعی بود و مذهب اهل سنت را اختیار و اعلان کرد و شخصی ظالم و خونخوار بود. خواهری را که باعث سلطنت و منجی وی بود با هشت برادر دیگر خود بقتل رسانید، از رجال پدر و اطرافیان خود هم قریب سی هزار تن را بدیار عدم فرستاد. در نتیجه دورهء کامرانی او طولی نکشید. نظر به روایتی خواهر دیگر او وی را مسموم ساخت و بروایت دیگری سپاهیان قزل باش او را بکیفر اعمال خود رسانیده کشتند (13 رمضان 985). برادر او، محمد خدابنده که بتصادف زنده مانده بود جانشین وی گردید. در روی سکهء او این بیت منقوش است:
ز مشرق تا به مغرب گر امام است
علی و آل او ما را تمام است.
و القاب و نسب او روی مسکوکات چنین است: السلطان العادل ابوالمظفر شاه اسماعیل بن طهماسب شاه الصفوی خلد الله ملکه. (مسکوکات، نشانها و مهرهای شاهان ایران تألیف رابینو صص 30-31). و رجوع به حبیب السیر ج3 جزو4 ص 322 ببعد و رجوع به نمونهء خطوط خوش کتابخانهء شاهنشاهی ایران ص 136 و 140 شود.
(1) - ص 101 و 302 از ترجمهء چارلز گری در نشریهء جمعیت هاک لیت.
(2) - شرح ذیل قسمتی از تاریخ کمیاب شدهء اسماعیل است که آنرا سر دنیسن راس در مجلهء آسیائی مورخهء 1896 ج28 صص 264-283 عیناً درج و ترجمه کرده است.
(3) - ص 206 از کتاب اسفار سیاحان ونیسی در ایران که جمعیت هاک لیت در سنهء 1873 م. در لندن منتشر ساخته اند، همچنین به ص 223 کتاب مزبور مراجعه شود که وین سنتیو و الساندری در عبارتی شبیه به جملات مذکوره در فوق جان نثاری اتباع خود را بعرض شاه طهماسپ میرساند. قسمت اعظم این عبارات در این کتاب قبلاً مندرج گردید.
(4) - تاریخ ادبی ایران ج3 ص417. همچنین رجوع شود به تاریخ شاه اسماعیل.
(5) - اسامی این طوایف بقرار ذیل است: شاملو، روملو، استاجلو، تکلو، ذوالقدر، افشار و قاجار.
(6) - عبارت مذکور مأخوذ است از ورق 44 تاریخ شاه اسماعیل.
(7) - به ج3 ص1، 2 و 92 کتاب Geschichteder Chalifen تألیف دویل رجوع شود. البساسیری سپهسالار لشکر الملک الرحیم از آل بویه بود، طرفدار المستنصر خلیفهء فاطمی شده و قصد کرد القائم خلیفهء عباسی را معزول کند. در 6 ذوالقعدهء 451 ه . ق. / 14 دسامبر 1059 م. کشته شد. چون اسماعیل در 907 جلوس کرده کلمهء «قبل» بدیهی است که راجع بزمان جلوس او نمیشود بلکه مربوط است بتاریخ تألیف احسن التواریخ یا قسمتی از احسن التواریخ که در این حدود تحریر یافته است زیرا که کتاب مزبور تا سنهء 985 ه . ق. / 1577 م. پیش میرود و تاریخی که منظور است در سال 979 ه . ق. / 1571 - 1572 م. واقع میگردد (979=451+528).
(8) - این اسم در تاریخ خطی مغلوط است ولی ظاهراً خیلی شبیه به این شکل باید باشد. شخصی که اسمش شبیه به این مؤلف است در پایان مجلس پنجم از مجالس المؤمنین مذکور شده اما صاحب تألیفی به این اسم نیست. ممکن است مقصود کتاب معروف شرایع الاسلام که تألیف شخصی دیگر از اهل حله است باشد. به متمم فهرست عربی ریو ص212 رجوع شود.
(9) - بنابر قول سیاحان اروپایی آن زمان اسماعیل بدست خود او را کشت. به چند صفحهء بعد رجوع شود.
(10) - علامت. 2Add از کتابخانهء دارالفنون کمبریج ورقهء 55.
(11) - رجوع شود به راحة الصدور چ محمد اقبال (موقوفات گیب سلسلهء جدید ج2، 1921 م.) ص 30.
(12) - مطابق مندرجات تاریخ شاه اسماعیل، ورق 96، جسد مشارالیه به اصفهان فرستاده شد و در میدان آن شهر بضرب آتش توپ قطعه قطعه گشت.
(13) - شرحی که بر کتاب هدایة نوشته هنوز هم مرغوبترین کتبی است که برای شروع به فلسفه بکار میبرند. رجوع شود به Gesch. d. Arablittتألیف بروکلمان Brockelma. ج2 ص210 و B. M. P. C. تألیف ریو ص 1077.
(14) - Clavijo. (15) - سفارت به دربار تیمور ص404 - 406 (م). چ جمعیت هاک لیویت 1859 ص 149-150.
(16) - به تاریخ هند و غیره تألیف ارسکین رجوع شود. (لندن 1854 ج2 ص281).
(17) - در عالم آرای عباسی ج2 چ طهران این شخص را صارم کرد نه شیر صارم نوشته اند و عبارت چنین است: «و دفع شر صارم کرد که آغاز فتنه کرده بولایت ارومی آمده الخ». (ج1 ص23) (مترجم).
(18) - در احسن التواریخ اسامی سلاطین این سلسله چنین است: 1) قره عثمان 2) علی بیک 3) سلطان حمزه 4) جهانگیرمیرزا (این چهار نفر فقط بر دیاربکر حکمرانی داشتند) 5) خلیل 6) یعقوب 7) بایسنقر 8) رستم 9) احمدبیک 10) محمدی میرزا 11) الوندمیرزا 12) سلطانمراد.
(19) - در نسخهء کتابخانهء دارالفنون کمبریج علامت 200 Add ورق 83 ب این عبارت دیده میشود: «و آن کافر مردود دعوی الوهیت کرده قوم مشعشع حالا به الوهیت فیاض قائل اند».
(20) - گویند در این شکار 700 56 صید کشته شد.
(21) - سفرنامهء سیاحان ایتالیایی در ایران (جمعیت هاکلویت لندن 1873) صص 46 - 48.
(22) - Angiolello سفرنامهء ایتالیائیان ص 102.
(23) - ایضاً ص 196 و 209.
(24) - ص 111.
(25) - سفرنامهء ایتالیائیان در ایران ص 115.
(26) - ایضاً ص 202.
(27) - من از بیان این معنی عجز دارم.
(28) - احسن التواریخ نسخهء خطی (الیس) ورق 74 ب.
(29) - ایضاً ورق 26.
(30) - سفرنامهء یک نفر تاجر ص188.
(31) - در رمضان 916 ه . ق. / دسامبر 1510 م. بقتل رسید.
(32) - رجوع شود به کتاب نقاشی و نقاشان ایران و غیره تألیف ف. ر. مارتین ص 35 - 36.
(33) - رجوع کنید به تاریخ ادبی ایران ج3 ص456 و نسخهء کتابخانهء دارالفنون کمبریج که تاریخ این اقدام را در سال 873 ه . ق. / 1468 - 1469 م. قرار میدهد.
(34) - تاریخ هندوستان تألیف و. ارسکین W. Erskineج1 صص 319-320 چ لندن 1854 م. دیده شود.
(35) - مث تاریخ مغولان آسیای مرکزی و غیرهم تألیف ن. الیاس N. Elias و سر دنیسن راس Denison Rass(لندن 1898 م.) و مخصوصاً تاریخ بی بدیل بابر چاپ جدید و با سلیقهء ارسکین و ترجمه ای که با یادداشتهای چند در لندن شده و از طرف سر لوکاس کینگ Sir Lucas Kingمراجعه شده است (اکسفرد 1921 م.).
(36) - احسن التواریخ (ورق 88 ب) سلسلهء نسب او را چنین ذکر میکند: شیبک خان بن بوداق سلطان بن ابوالخیرخان بن دولت شیخ بن ایلتی اغلان بن فولاد اغلان بن ایبو خواجه بن... بن بولقای بن شیبانی بن جوجی بن چنگیزخان.
(37) - رجوع شود به تاریخ هندوستان تألیف ارسکین ج1 ص297. متن این مراسلهء مفصل در احسن التواریخ مندرج است.
(38) - بر طبق تاریخ شاه اسماعیل (ورق 141) شاهزاده سلیم که بعدها بسلطنت رسید خیلی از این اقدام رنجیده خاطر شد و با پدر خود سلطان بایزید در این باب درشتی و خشونت نمود.
(39) - بایندری اسم دیگر آق قوینلو است.
(40) - رجوع شود به تاریخ ادبی ایران ج3 صص 422 - 423.
(41) - بنقل از چ6 تاریخ عثمانی که سر پل ریکوت آنرا کامل کرد و در لندن بسال 1687 م. طبع شده است. عبارت منقوله از ج1 ص315 مأخوذ است.
(42) - یعنی حسن خلیفه شاه قلی و تکلو یا تکلو یعنی منسوب به تکه ایلی.
(43) - فصل مذکور ص 324.
(44) - رجوع شود به تاریخ امپراطوری عثمانی تألیف عبدالرحمن شرف ج1 ص196 چاپ دوم اسلامبول 1315 / 1898 - 1897 D.Osmanisch. Reich Hammer s Gesch.چ2 ص 360 - 359 و ص394 - 393.
(45) - یونس پاشا صدراعظم سلطان سلیم که در 923 ه . ق. / 1517 م. سیاست شد.
(46) - Nicolo Giustiniani. (47) - رجوع شود به فصل مذکور از ج2 کتاب فون هامر ص403.
(48) - غلبهء ازبکیه بر جنود متحدهء شاه اسماعیل و بابر در 17 رمضان 918 / 26 نوامبر 1512 اتفاق افتاد. امیر نجم الدین مسعود ملقب به نجم اول در تاریخ 915 / 1509-1510 وفات یافته و مقام و لقب او به امیر یاراحمد اصفهانی ملقب به نجم ثانی تفویض گردید.
(49) - Creasy. (50) - بنابر قول فریدون بیک (ص 402): در اول ماه رجب 920/22 اگست 1514.
(51) - Morea.
(52) - Amasya.
(53) - Sahilan. (54) - نسخهء کمبریج ورق 151 علامت 200 Add).
(55) - تاریخ ایران ج1 ص 504 اما در کتب تاریخ فارسی که من مراجعه کردم دلیلی برای اثبات این نکته نیافتم.
(56) - بنابر روایت احسن التواریخ سلاطین این خانواده چهار نفر بودند: ملک اصلان، سلیمان، ناصرالدین و علاءالدوله. این شخص اخیر را با چهار پسر و سی نفر از اتباعش بدست سربازان سلطان سلیم سر بریدند.
(57) - Kermakh. (58) - فریدون بیک ج1 صص 413 - 414.
(59) - ایضاً صص 415 - 416.
(60) - آخرین مکتوب به ص500 مجموعهء مزبوره منتهی میشود.
(61) - از یکی از ابیات قطعهء ترکی او معلوم میشود که خانهء او در خراسان و خوارزم (خیوه) بوده و مجبور به ترک آن شده، زیرا که گوید: «کفر خانهء ایمان را کاملاً خراب کرده و بر مسند دین قرار گرفت».
(62) - Magnificent. (63) - در احسن التواریخ مصراع اول درست 926 است ولی مصراع بعد 940 میشود زیرا که در نسخهء مستر الیس کلمهء دوم، دویم نوشته شده است. من دویم را دوم کرده و سنهء 930 را بدست آوردم که باز یک عدد زیاد است. (مؤلف). برای تحصیل عدد 929 کافیست که الف اردوس را که بکلی زاید است از این لفظ دور کنیم. (مترجم).
(64) - خانیش خانم، پری خان خانم، مهین بانو سلطانوم، فرنگیس خانم، زینب خانم.
(65) - تاریخ این جنگها بترتیب چنین است: 906/1500، 907/1501، 908، 1503، 916/1510، 920/1514. غیر از جنگ اخیر در همه غلبه با شاه اسماعیل بود.
(66) - شرح حال مهمترین این فضلا در مجلد سابق این کتاب موسوم به تاریخ ادبی ایران در زمان سلطهء قبایل تاتار مندرج است.
(67) - رجوع به فهرست فارسی ریو صص 660-661 شود. اسماعیل.
[اِ] (اِخ) صفوی. (شاه اسماعیل سوم). پسر سیدمرتضی و مادر او دختر سلطان حسین اول صفوی است. علی مردان خان وی را در اصفهان بسال 1163 ه . ق. بر تخت سلطنت نشانید و تحت حمایت او در بهار و تابستان سال مزبور سلطنت کرد و بهار و تابستان سال 1165 را تحت حمایت کریم خان و تابستان و پائیز سال 1165 را تحت حمایت محمد حسن خان نام سلطنت داشت.
راجع به مسکوکات او رجوع به کتاب مسکوکات، نشانها و مهرهای شاهان ایران تألیف رابینو صص 47-48 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) صوفی ترخان (امیر...). یکی از ملازمان میرزا عبداللطیف تیموری که به امر او بقتل رسید. (حبیب السیر ج3 جزو 3 ص221).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ضریر نحوی مکنی به ابوعلی. یاقوت گوید: از احوال او جز این ندانم که گفته اند مردی اسماعیل ضریر نحوی را از ابوالقاسم علی بن احمدبن فرج بن حسین بن مسلمه ملقب به رئیس الرؤسا وزیر قائم پرسید که در نحو چگونه است. گفت: در آن بکلام اهل صنعت تکلم کند. و رئیس الرؤسا را از اسماعیل پرسید. گفت: مردی را گشاده دل در نحو ندیدم جز این دو چشم بسته را. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج2 ص266) او راست: اسماء من نزل فیهم القرآن.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) طبسی ملقب به شهاب الدین. وی پدر امیر کمال الدین حسین است. (حبیب السیر چ هند ج3 جزو3 ص330).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) طبیب جرجانی رجوع به اسماعیل جرجانی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) طغریلی. از امرای سلطان محمود سلجوقی. (اخبارالدولة السلجوقیه تألیف صدرالدین حسینی ص 88). در حاشیهء همین صفحه مصحح بجای طغریلی، طغرائی (؟) نوشته است.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ظافر. رجوع به ظافر اسماعیل بن الحافظ بن محمد... مکنی به ابومنصور شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ظافر. رجوع به ظافر اسماعیل بن عبدالرحمن... شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) عادل شاه. یکی از سلاطین بیچاپور هندوستان. وی در سنهء 915 ه . ق. بر تخت سلطنت جلوس کرد و بعد از 25 سال فرمانفرمایی در سنهء 941 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) عباد (صاحب). رجوع به صاحب بن عباد شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) عبدالرحمن صابونی. رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمن... صابونی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) عجلونی. یکی از علماء متأخر شام. مولد وی سنهء 1087 ه . ق. در عجلون است. و او نزد مشاهیر عصر خود مانند عبدالغنی نابلسی و غیره تلمذ کرد و در سال 1162 درگذشت. شرحی بر صحیح بخاری نگاشته ولی به اتمام آن موفق نیامده است. نسب او به ابوعبیدة بن جراح فاتح شام میرسد و از این رو به لقب جراحی ملقب است. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) عقدایی یزدی. استاد سلیمان حسنی حسینی طباطبایی نایینی الاصل یزدی المسکن. رجوع به روضات ص 306 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) (افندی) علی. موظف نیابت استیناف اهلیه در مصر. او راست: النخبة الازهریة فی الجغرافیة العمومیة، در مطبعهء کاستیلیولا بسال 1319 ه . ق. طبع شده. النخبة الازهریة فی تخطیط الکرة الارضیة، در چهار جزء در مطبعهء کاستیلیولا بسال 1903 چاپ شده. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 444).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) علی هندی (مولوی...). کاتبی هندی که نسخه ای از دیوان خطی نزاری قهستانی متعلق به موزهء بریتانیا را استنساخ کرد. (از سعدی تا جامی ترجمهء حکمت ص 167).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) عمادالدین بخاری (ملک...). بقول مستوفی وی اشعار خوب دارد و شعر او بهتر از شعر بدر است. (تاریخ گزیده ج 1 ص 824).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) عمادالدین صالح. رجوع به عمادالدین اسماعیل صالح... شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) عمادالدین. رجوع به اسماعیل بن احمدبن سعید... شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) عمادالدین. رجوع به اسماعیل بن افضل شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) غرناطی. رجوع به اسماعیل بن محمد... شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) غزنوی. رجوع به اسماعیل بن سبکتکین شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) غفاری. رجوع به اسماعیل بن عبدالله شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) فالی ملقب به مجدالدین. از معاصرین رشیدالدین فضل الله وزیر معروف که مکتوبی از رشیدالدین خطاب به وی در نسخهء خطی مجموعهء منشآت رشیدالدین موجود است. رجوع به از سعدی تا جامی ص 98 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) فتح الدین ملقب به ملک معزّ. متوفی در سنهء 595 ه . ق. در مصر. مدت حیات او را بیست وهفت سال و سه ماه و هفت روز گویند و گفته اند که او جوانی بود بغایت حلم و حیا و نهایت عفت و سخا و بعد از فوت او مصریان متفرق به دو فرقه شدند: طایفه ای بسلطنت پسر عزیز که موسوم به علی و ملقب به منصور بود و زمره ای کس بطلب ملک افضل فرستاده ابواب اطاعت بر روی او گشودند. (حبیب السیر ج2 جزو4 ص211).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) فرفور. متوفی بسال 757 ه . ق. وی اسماعیل بن ابراهیم حلبی معروف به ابن فرفور و ملقب به عمادالدین است. او بخدمات دولت پرداخت و نزد تنگز نائب شام تقدّم یافت، در دمشق و حلب املاک بدست کرد و مباشر توقیع دست و نظارت خاصهء دمشق گردید و به حساب معرفت و به خیر و دین و ایثار علقه داشت و در صفر 757 ه . ق. درگذشت. (تاریخ حلب ج 5 صص24-25).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) قالی. رجوع به اسماعیل بن قاسم بن عیذون... و روضات الجنات ص 103 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) قراطیسی، مملوک. او را نود ورقه شعر است. (ابن الندیم). و از اشعار اوست دربارهء فضل بن الربیع:
لئن اخطأت فی مدح
ـک مااخطأت فی منعی
لقد احللت حاجاتی
بوادٍ غیرذی زرع.
(عیون الاخبار ج 3 ص 143 متن و حاشیه) (الوزراء و الکتاب ص 245).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) قره کمال. رجوع به اسماعیل قره مانی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) قره مانی ملقب به مولی کمال الدین و معروف به قره کمال. او راست: حاشیه بر شرح عقایدالنسفی و آن حاشیه بر حاشیهء خیالی است. (کشف الظنون).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) قصری. وی از اصحاب شیخ ابوالنجیب سهروردی است. شیخ نجم الدین به صحبت وی رسیده است و خرقهء اصل از دست وی پوشیده و وی از محمد بن مالکیل و وی از محمد بن داود المعروف بخادم الفقراء و وی از ابوالعباس ادریس و وی از ابوالقاسم بن رمضان و وی از ابویعقوب طبری و وی از ابوعبدالله بن عثمان و وی از ابویعقوب نهرجوری و وی از ابویعقوب سوسی و وی از ابوعبدالله بن زید و وی از کمیل بن زیاد قدس الله تعالی ارواحهم و وی از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (ع) و وی از حضرت رسالت صلی الله علیه و سلم، کذا ذکره الشیخ رکن الدین علاءالدولهء سمنانی قدس الله تعالی سره فی بعض مصنفاته. (نفحات الانس جامی چ هند ص 270). خوندمیر گوید: شیخ نجم الدین کبری چون به خوزستان رسید در خانقاه او پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و بیمن توجه خاطر شیخ از آن مرض نجات یافت و مرید وی گردید و بسلوک مشغول شد و چندگاه آنجا بود. شبی بخاطر وی خطور کرد که علم ظاهری من از شیخ اسماعیل زیادت است و از علم باطن نیز حظی تمام یافته ام: این معنی بر شیخ اسماعیل ظاهر گشته بامداد آن جناب را طلبید و گفت برخیز و سفر کن که ترا بخدمت شیخ عمار یاسر میباید رفت. شیخ نجم الدین دانست که شیخ اسماعیل بر آنچه در خاطرش خطور کرده بود اطلاع یافته اما هیچ نگفت و بملازمت شیخ عمار شتافت... (حبیب السیر چ تهران ج3 جزو1 ص 14). وفات اسماعیل قصری در سنهء 589 ه . ق. بود. (خزینة الاصفیاء ج2 ص13). و رجوع به شدالازار چ قزوینی ج2 ص317 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) قصری ملقب به کهف الدین. پدر او عمر نام داشت و او پدر شیخ صدرالدین عبداللطیف شیخ طریقت مولانا معین الدین احمدبن ابی الخیر است، و این اسماعیل قصری جز اسماعیل قصری مذکور در فقرهء قبل است، چه وفات معین الدین که از پسر کهف الدین اسماعیل بن عمر قصری اخذ طریقت کرده بود سنهء 789 ه . ق. است یعنی بفاصلهء دویست سال بعد از وفات اسماعیل قصری شیخ خرقهء نجم الدین کبری. رجوع به شدالازار ج 2 ص 317 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) قَصیر. رجوع به اسماعیل بن ابراهیم بن بزه شود.
اسماعیل.
[ اِ ] (اِخ) قلی خان. یکی از امرای ترکمانان که در محاربه با شاهزاده حمزه میرزا در سنهء 990 ه . ق. در دوفرسنگی سلطانیه شرکت داشت. رجوع به عالم آرای عباسی و سبک شناسی ج 3 ص 282، 284، 286، 288 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) قنبره. رجوع به اسماعیل بن محمد قمی قنبرة شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) قوشچی. از امرای ملک اشرف چوپانی. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 178 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) کاتب. رجوع به اسماعیل ابواحمد کاتب شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) کاتب. رجوع به اسماعیل بن ابی سهل بن نوبخت و اسماعیل بن نوبخت و رجوع بفهرست عقدالفرید شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) کلکلی. صاحب طبس. از رؤسای باطنیه در زمان سلطان سنجر و سلطان برکیارق. (اخبار الدولة السلجوقیه تألیف صدرالدین ابوالحسن حسینی چ لاهور 1933 م. ص 87).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) کمال الدین. شاعر. رجوع به کمال الدین اسماعیل و تذکرهء دولتشاه سمرقندی و روضات الجنات ص 59 و مجمع الفصحاء و تاریخ ادبیات ایران تألیف رضازادهء شفق و رجوع به ترجمهء محاسن اصفهان ص 31، 103، 107 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) مجدالدین. رجوع به اسماعیل سنکلونی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) محمد بن مهاجربن عبید. رجوع به اسماعیل بن ابی خالد شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) (پاشا) مصطفی الفلکی (1240 - 1319 ه . ق.). وی علوم ریاضی را در پاریس آموخت و حکومت مصر او را واداشت تا مکانیک عملی را برای آلات رصدیه بیاموزد و او چون به مصر بازگشت متولی مرصد فلکی و نظارت مدرسهء مهندسخانه و مدرسهء مساحة الخدیویه شد و در هر سال تقویمی فلکی بعربی و فرانسوی منتشر میکرد که مستند حکومت مصر در ضبط حساب بود. او راست: الاَیات الباهرة فی النجوم الزاهرة که در ذیل مجلهء روضة المدارس در مصر بطبع رسیده. بهجة الطالب فی علم الکواکب، زرکلی در اعلام ذکر این کتاب آورده. تحفة المرضیة فی المقاییس و الموازین المتریة، معرب از لغت فرانسوی، بمعرفت اسماعیل پاشا و صادق افندی شنن و براهنمایی مسیوروجرس وکیل مدارس ملکیه و آن در مطبعة المدارس بسال 1292 ه . ق. بطبع رسیده. ترجمة حیاة محمودپاشا الفلکی، این کتاب را بهمراهی محمدپاشا مختار تألیف کرد و در بولاق 1886 م. بطبع رسیده. الدرر التوفیقیة فی تقریب علم الفلک و الجیودیزیة، در دو جزء به نفقهء نظارت معارف در بولاق 1302 ه . ق. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 444 و 445). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1ص 114 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) معزالدین. رجوع بمعزالدین اسماعیل شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) معشوقی. یکی از رجال شعبهء ملامیه از طریقت بایرامیه است. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) مکی. محدث است. رجوع به مصاحف ص 185 شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) ملک الصالح. رجوع به ملک الصالح شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) منتصر مکنی به ابوابراهیم. رجوع به اسماعیل بن نوح شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) منصور. رجوع به منصور، ابوطاهر، اسماعیل شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) (افندی) منصور. فارغ التحصیل از مدرسة المعلمین الناصریة و مدرس مدارس امیریهء مصر. او راست: النماذج التطبیقیة للدروس النحویة در دو جزو و آن در مصر بسال 1331 ه . ق. بطبع رسیده. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 445).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) منصوربن القائم بن المهدی صاحب افریقیة. بروز مرگ پدر او با وی بیعت کردند و او بلیغ و فصیح بود و خطبه ها به ارتجال کردی و ابوجعفر احمدبن محمد المروروذی گوید: بروزی که ابویزید هزیمت یافت من در رکاب منصور بودم و او دو نیزه در دست داشت و یکی از آن دو چند بار از دست وی بیفتاد و من برگرفتم و گرد آن بستردم و بدو دادم و بتفأل این بیت بخواندم:
فالقت عصاها و استقرت بها النوی
کما قر عیناً بالایاب المسافر.
و او گفت چرا این آیت نخوانی که بهتر و بجای تر است: و اوحینا الی موسی ان الق عصاک فاذا هی تلقف ما یأفکون. فوقع الحق و بطل ما کانوا یعملون. فغلبوا هنالک و انقلبوا صاغرین(1). گفتم ای مولای ما تو پسر رسول خدایی و این آیت بعلم نبوت ترا دست داد. ابن خلکان گوید: و یکی از موارد نیکو نظیر مورد مذکور حکایت ذیل است که تیمی در سیرت حجاج بن یوسف آرد و گوید: عبدالملک امر داد تا دری سازند بیت المقدس را و نام عبدالملک بر آن نویسند و حجاج تمنی کرد تا او نیز دری بنام خود بیت المقدس را هدیه کند و عبدالملک اجازت کرد. قضا را صاعقه ای بیفتاد و درِ عبدالملک بسوخت و باب حجاج بر جای ماند و این حادثه بر عبدالملک گران آمد و حجاج به خلیفه نوشت که شنیدم آتشی از آسمان بیامد و درِ امیرالمؤمنین بسوخت و درِ حجاج سالم بگذاشت و مثل ما جز مثل دو فرزند آدم نباشد: اذ قربا قرباناً فتقبل من احدهما و لم یتقبل من الاَخر(2). و عبدالملک چون نامه بخواند بیارامید. و پدر منصور او را به حرب بویزید خارجی فرستاد و این بویزید مخلدبن کیداد مردی از اباضیه است که پارسائی و زهد نمودی و خروج خویش را بر قائم غیرت بر دین گفتی. و پشمینه پوشیدی و جز بر خر ننشستی و او را با قائم محاربات بسیار روی داد و همه شهرهای قیروان جز شهر مهدیه از قائم بستد و سپس بر در مهدیه فرودآمد و دربندان کرد و قائم در حصار بمرد و منصور مرگ پدر پوشیده داشت و در محاصره آن مقدار پایداری کرد تا ابویزید بازگشت و به سوسة رفت و شهر سوسه را به محاصره گرفت و منصور در این وقت از مهدیه بیرون شد و به حرب او شتافت و وی را هزیمت کرد و پس از چند هزیمت متوالی ابویزید را در سال 336 ه . ق. اسیر کرد و او چهار روز پس از اسارت بجراحتی که داشت بمرد و منصور امر بسلخ او داد و پوست وی به کاه بینباشت و بر دار کرد و به آن زمین که بر مخلدبن کیداد ظفر یافت شهری پی افکند و منصوریه نامید و هم در آن اقامت گزید. و منصور امیری دلیر و ثابت قدم و بلیغ بود. و به ماه رمضان سال 341 برای تنزّه به جلولا شد و جلولا جایی بسیارمیوه است و بدانجا ترنجها که در دیگر جایگاهها بدان بزرگی دیده نیامده است چنانکه گاه باشد که هر چهار ترنج اشترباری برآید و از آن ترنجها بقصر خویش برد و او را کنیزکی بود قضیب نام و وی عاشق آن کنیزک بود و قضیب چون ترنجها بدید شگفتی نمود و گفت خواهم این میوه ها بر شاخهای آن بینم و منصور او را با بعض خاصگیان برگرفت و به منصوریه شدند. و براه اندر بادی عظیم و سرمایی سخت پدید شد و برف بسیار باریدن گرفت چنانکه وی بیمار شد و بیشتر کسانی که با او بودند بمردند و چون به منصوریه رسید بیماری وی شدت کرد و بدان بیماری درگذشت، بروز جمعه آخر شوال سال بر 341 و جسد وی به مهدیه نقل کردند و بدانجا بخاک سپردند. و گویند چون به منصوریه رسید خواست به حمام شود و اسحاق بن سلیمان اسرائیلی طبیب او وی را منع کرد و او نپذیرفت و حرارت غریزیهء وی به حمام نقصان گرفت و چون از حمام بیرون شد سهر و بیخوابی وی را دریافت و اسحاق به معالجهء او می پرداخت و این بیخوابی پیوسته بر وی شدیدتر بود. آنگاه به یکی از کسان خود گفت: آیا در قیروان طبیبی که این درد از من بردارد نیست؟ گفتند بدین جا طبیبی جوان بنام ابراهیم باشد. گفت او را حاضر آرند و حال خود بدو بازگفت و از سهر خویش شکایت کرد و او چیزهای منوم گرد کرد و در قنینه ای بر آتش نهاد و بدو گفت تا آن ببوید و او پیوسته می بویید تا بخواب شد و ابراهیم از عمل خویش شادان بیرون شد و سپس اسحاق درآمده و خواست تا امیر را دیدار کند. گفتند او خفته است. گفت اگر بعلاج خفته باشد مرده است و بخواب نیست و چون احتیاط کردند چنان بود که او گفته بود. پس بجریمهء مرگ منصور، کشتن ابراهیم طبیب جوان خواستند و اسحاق گفت بر او گناهی نیست، چه او بدانسان که اطباء در کتب خود آورده اند عمل کرده و شما اصل بیماری به او نگفته اید. من میخواستم با بازگردانیدن حرارت غریزی خواب وی اعادت کنم و چون او را به انطفاء آن حرارت معالجه کردند دانستم که بمرده است. مولد او بقیروان بسال 302 و بقولی 301 و مدت امارت وی هفت سال و شش روز بود. رجوع به ابن خلکان شود.
(1) - قرآن 7 / 117 - 119.
(2) - قرآن 5 / 27.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) مولوی (شیخ ...). او راست: زبدة الفحوص.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) (شاه) میرزا ابوتراب. کریمخان زند با علیمردان خان بختیاری متفق گردید و در سال 1164 ه . ق. ابوالفتح خان بختیاری حاکم اصفهان را مغلوب و در 18 محرم این سال اصفهان را بتصرف آورده و میرزا ابوتراب پسر میرزا مرتضی صدر را شاه اسماعیل لقب داده بسلطنت برداشتند. بعد از چندی موافقت آن دو به مخالفت انجامید و در سال 1165 هنگام توقف علیمردان خان و شاه اسماعیل در فارس کریمخان پس از تصرف چندین شهرستان به اصفهان وارد شد و شهر را بتصرف گرفت و عمال علیمردان خان را براند... کریمخان پس از پیروزی بر علیمردان خان در رکاب شاه اسماعیل به اصفهان رفت و در اواخر سال 1165 به ارادهء تسخیر مازندران و استرآباد با شاه اسماعیل متوجه آن سامان گردید. در این سفر پس از رزم با لشکر قاجار شکست خورد و شاه اسماعیل از او جدا شده به محمد حسن خان پیوست... در سال بعد کریمخان برای تصرف مازندران و استرآباد از راه قزوین و گیلان متوجه مازندران شد... در اردوی کریمخان آثار قحط و غلا پدید گشت و در روزی که جماعت قاجار از قلعهء استرآباد بعزم جنگ از تنگنای شهر به فضاء دشت بیرون تاختند هنگام اشتعال نایرهء پیکار شاه اسماعیل بنابر عادت دیرین روی بجانب قلعهء استرآباد نهاد و این حرکت باعث دل شکستگی سپاه کریمخان گردید... کریمخان نیز صلاح در درنگ و صرفه در جنگ ندیده از میدان بدر رفت و محمد حسن خان در موکب شاه اسماعیل متوجه مازندران شد و کریمخان به طهران گریخت. (حواشی و تعلیقات مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 336 و 337 و 351). رجوع به اسماعیل صفوی (شاه اسماعیل سوم) شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) نبی. رجوع به اسماعیل بن ابراهیم (ع) شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) هاشمی عباسی. رجوع به اسماعیل بن یسار هاشمی شود.


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) هروی. وی حکیم و ادیب و فاضل بود. او را اشعار و تصانیف است در حکمت و کتب ابونصر را تدریس میکرد و در تصانیف ابوعلی خوض نمیکرد، و او را از حکماء و فضلاء تلامذه بود. روزی خطیب هرات با او منازعه کرد و گفت: انا ادعو علیک بین الخطبتین. ادیب گفت: تیقنت ان الله تعالی لایستجیب دعاءک لانک تقول کل جمعة فی مدة عمرک: «اللهم اصلح الامیر فلان بن فلان». و الله تعالی مااصلحه و مااستجاب دعاءک فیه». (تتمهء صوان الحکمة چ لاهور ص97، 98).


اسماعیل.


[اِ] (اِخ) یاقوتی ملقب به قطب الدین خال برکیارق سلجوقی. ترکان خاتون امیر قطب الدین اسماعیل یاقوتی را که خال برکیارق بود بفریفت و وعده داد که زن او شود و او را بر جنگ برکیارق تحریص کرد و ایشانرا در حدود کرخ سنهء ست و ثمانین و اربعمائة (486 ه . ق.) جنگ افتاد. بر کیارق مظفر شد. اسماعیل یاقوتی اسیر گشت و در رمضان سال مذکور کشته شد. (تاریخ گزیده چ لندن ج1 ص450). و رجوع به حبیب السیر چ تهران ج2 جزو4 ص 181 شود.


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) رجوع به رباط اسماعیل آباد شود.


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین، در 8000گزی شمال قزوین، در دامنه. سردسیر. سکنه 226 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت، جاجیم و گلیم بافی. راه فرعی دارد. سکنه از طایفهء باجلان و تغییر مکان نمی دهند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج1 ص13).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) نام محلی است کنار جادهء طهران و قزوین در 21360 متری طهران، میان شاه آباد و قلعهء حسن خان.


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین در 56000 گزی شمال ضیاءآباد و 12000 گزی شوسهء قزوین به رشت. در کوهستان سردسیر. سکنه 147 تن. شیعه. زبان کردی و فارسی. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، عدس دیمی، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و مکاری و گلیم و جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی کوچک است از بخش زرند شهرستان ساوه در 7000 گزی شمال خاور زرند. سکنهء آن 32 تن است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی جزء بخش شهریار شهرستان تهران در 22000 گزی جنوب خاور علیشاه عوض، شمال راه شوسهء فرعی تهران به رباط کریم. در جلگهء معتدل، مالاریائی. سکنه 114 تن. شیعه. عده ای از سکنه یزدی هستند. آب آن از قنات. محصول آن غلات، صیفی، سبزیکاری، میوه. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد و از طریق حصارک میتوان ماشین برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی جزء دهستان افشاریهء ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، در 27000 گزی باختر کرج و 5000 گزی جنوب ینگی امام. جلگهء معتدل، مالاریائی. سکنه 159 تن. شیعه. آب آن از قنات و رودخانهء کردان. محصول آن غلات، صیفی، بنشن، چغندرقند، انگور، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو و از طریق سیدآباد ماشین میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش کن شهرستان تهران، در 9000 گزی جنوب باختری مرکز بخش، کنار راه شوسهء تهران به کرج. در جلگه. سکنه 125 تن. شیعه. زبان فارسی. معتدل. آب آن از قنات و نهر یافت آباد. محصول آن غلات، صیفی و انگور و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گاوداری. راه شوسه دارد. مزرعهء گاوسید جزو این ده منظور شده. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی جزء دهستان طارم سفلی، بخش سیردان شهرستان زنجان، در 21000 گزی جنوب باختر سیردان. کوهستانی، سردسیر. سکنه 164 تن. شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، بنشن، عسل. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن گلیم، جاجیم بافی. راه مالرو و صعب العبور دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش خمام شهرستان رشت، در 4500 گزی جنوب خمام و 3000 گزی خاور شوسهء رشت به انزلی. جلگه، معتدل، مرطوب، مالاریائی. سکنه 110 تن. شیعه. زبان گیلکی و فارسی. آب از خمام رود. محصول آنجا برنج، کنف، صیفی کاری، ابریشم. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان دامغان، در 4000گزی جنوب خاوری دامغان و 1000گزی جنوب ایستگاه راه آهن. سکنه 50 تن. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی جزء دهستان ابرغان بخش مرکزی شهرستان سراب، در 50000 گزی جنوب باختری سرآب و 16000 گزی شوسهء سرآب به تبریز. جلگه، معتدل. سکنه 426 تن. شیعه. آب از چاه. محصول آن غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. این ده در قدیم یوقورتچی نامیده می شد. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان ای تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، در 18 هزارگزی شمال خاوری نورآباد و 7هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به هرسین. تپه ماهور، سردسیر، مالاریائی، سکنه 50 تن. شیعه. زبان لری و لکی و فارسی. آب از بلارود. محصول آن غلات، تریاک، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. صنایع دستی زنان چادر و طناب بافی. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء اولادقباد و برای تهیهء علوفهء احشام در حوالی به ییلاق قشلاق میروند و در سیاه چادر سکونت دارند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان خواجهء بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، در 21000 گزی شمال فیروزآباد، کنار شوسهء شیراز به فیروزآباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. سکنه 360 تن. شیعه. زبان فارسی. آب از رودخانهء فیروزآباد. محصول آن غلات، برنج، تریاک. شغل اهالی زراعت. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج7) و رجوع بفارسنامهء ناصری شود.


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز، در 72000 گزی جنوب خاوری اردکان و 2000 گزی راه فرعی شیراز به کامفیروز. جلگه، معتدل و مالاریائی. سکنه 127 تن. شیعه. زبان فارسی. آب از رود کر. محصول آن غلات، برنج، چغندر. شغل اهالی زراعت. راه فرعی. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان خفر بخش خفر شهرستان جهرم، واقع در 34000 گزی شمال باختری باب انار و 3000 گزی جنوب شوسهء شیراز به جهرم. کوهستانی، معتدل و مالاریائی. دارای 550 تن سکنه. شیعی. فارسی زبان. آب آنجا از چشمه و رودخانهء قره آغاج. محصول آن غلات، برنج، تریاک، میوه جات. شغل اهالی زراعت و باغداری. صنایع دستی زنان گلیم بافی. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج7). قریه ای است در سه فرسنگ ونیمی میان شمال و مغرب شهر خفر. (فارسنامهء ناصری).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان فسارود بخش داراب شهرستان فسا، واقع در 21000 گزی باختر داراب، کنار راه فرعی داراب به اسماعیل آباد. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. دارای 60 تن سکنه. شیعی. فارسی زبان. آب از قنات. محصول آن غلات، پنبه، حبوبات، تریاک، صیفی. شغل اهالی زراعت و قالی بافی. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان مرودشت بخش زرقان شهرستان شیراز، در 41000 گزی خاور زرقان و 10000 گزی راه فرعی کربال به توابع ارسنجان. جلگه، معتدل و مالاریائی. سکنه 92 تن. زبان فارسی. آب از قنات. محصول آن غلات، حبوبات، چغندر. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان خفرک بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 53000 گزی شمال خاوری زرقان و 3000 گزی راه شوسهء شیراز باصفهان. جلگه، معتدل و مالاریائی. دارای 130 تن سکنه. شیعی. فارسی زبان. آب از رودخانهء سیوند و قنات. محصول آن غلات، برنج، چغندر، تریاک. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان قره باغ بخش مرکزی شهرستان شیراز، در 37000 گزی جنوب خاوری شیراز، کنار راه فرعی شیراز به قره باغ. جلگه، معتدل و مالاریائی. سکنه 146 تن. شیعه. زبان فارسی. آب از قنات و چاه. محصول آن غلات و صیفی. شغل اهالی زراعت. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان خواجهء بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 21000 گزی شمال فیروزآباد، کنار شوسهء شیراز به فیروزآباد. جلگه، معتدل و مالاریائی. دارای 360 تن سکنه. شیعی. فارسی زبان. آب آن از رودخانهء فیروزآباد. محصول آنجا غلات، برنج، تریاک. شغل اهالی زراعت. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) قریه ای در نیم فرسنگی شمال فراشبند از بلوک فارس. (فارسنامهء ناصری).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، در 12000 گزی جنوب نیشابور. کویر، شوره زار، گرمسیر. سکنه 57 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان دیهوک بخش طبس شهرستان فردوس ،در 63000 گزی جنوب خاوری طبس. جلگه، معتدل. سکنه 63 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، خرما، گاورس. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، در 38000 گزی شمال باختری شوسف و 4000 گزی باختر شوسهء عمومی مشهد به زاهدان. دامنه، گرمسیر. سکنه 146 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک، ارزن. شغل اهالی زراعت و مالداری، قالیچه و شالبافی. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان نقاب بخش جفتای شهرستان سبزوار، در 38000 گزی شمال خاوری جغتای، سر راه شوسهء عمومی جغتای بسبزوار. جلگه، معتدل. سکنه 564 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، پنبه، کنجد. شغل اهالی زراعت، کرباس بافی. راه اتومبیل رو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند، در 10000 گزی جنوب بیرجند. دامنه، معتدل. سکنه 12 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، سبزیجات، میوه جات. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 10000 گزی شمال باختری تربت جام، سر راه شوسهء عمومی مشهد به تربت جام. جلگه، معتدل. سکنه 219 تن. شیعه و حنفی. فارسی زبان. آب آن از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری. راه اتومبیل رو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 2000 گزی جنوب تربت جام، سر راه شوسهء عمومی تربت جام به تایباد. جلگه، معتدل. سکنه 133 تن. شیعه و حنفی. زبان فارسی. آب آن از قنات. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و مالداری. محصول آن غلات، پنبه، زیره، تریاک. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند، در 48000 گزی شمال بیرجند. کوهستانی، معتدل. سکنه 12 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. کوهستانی، معتدل. سکنه 20 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. حسین آباد کلاته، ابراهیم دره، خونک، بنی جان جزء همین ده است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان کدکن پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، در 32000 گزی شمال خاوری کدکن، سر راه مالرو عمومی کدکن به رباط. جلگه. معتدل. سکنه 20 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان نسر بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، در 24000 گزی شمال خاوری کدکن، سر راه سلطان آباد. جلگه، معتدل. سکنه 308 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی. از سلطان آباد و فخرآباد میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان قاین بخش قاین شهرستان بیرجند، در 40000 گزی جنوب باختری قاین و 15000 گزی باختر شوسهء عمومی قاین به بیرجند. جلگه، معتدل. سکنه 184 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، شلغم، زیره. شغل اهالی زراعت و مالداری. راه مالرو .دارد (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان زاوهء بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، در 12000 گزی شمال خاوری تربت حیدریه، سر راه شوسهء عمومی باخرز. جلگه، معتدل. سکنه 80 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری، قالیچه و کرباس بافی. راه اتومبیل رو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان صالح آباد بخش صالح آباد شهرستان مشهد، در 8000 گزی شمال باختری صالح آباد و 3000 گزی شمال شوسهء عمومی مشهد به صالح آباد. جلگه، معتدل. سکنه 619 تن. شیعه و سنی. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، پنبه، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان گلمکان بخش طرقبهء شهرستان مشهد، در 39000 گزی شمال باختر طرقبه. دامنه. سکنه 25 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از رودخانه و قنات. محصول آن غلات، تریاک، بنشن. شغل اهالی زراعت و مالداری. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد، در 75000 گزی شمال خاوری فریمان، سر راه شوسهء عمومی جنت آباد به مشهد. دامنه، معتدل. سکنه 188 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، چغندر، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری. راه اتومبیل رو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) نام محلی کنار راه مشهد به سرخش، میان شورک و مزدوران، در82500گزی مشهد.


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) نام محلی کنار راه مشهد به کاریز، میان لنگر و باغ سنگان، در 158800 گزی مشهد.


اسماعیل آباد.


[اِ] (اِخ) اندیشکن. دهی از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد، در 17000 گزی شمال باختری مشهد و 1000 گزی شمال شوسهء مشهد بقوچان. جلگه، معتدل. سکنه 205 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک، بنشن، پنبه. شغل اهالی زراعت، مالداری، قالیچه و گلیم بافی. راه فرعی بشوسه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد بالا.


[اِ دِ] (اِخ) دهی از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 31000 گزی جنوب خاوری زرقان، کنار راه فرعی بندامیر به سلطان آباد. جلگه، معتدل، مالاریائی. دارای 150 تن سکنه. شیعی. فارسی زبان. آب از رود کر. محصول آن غلات ، چغندر، برنج، تریاک. شغل اهالی زراعت. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


اسماعیل آباد پائین.


[اِ دِ] (اِخ) دهی از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 6000 گزی راه فرعی بندامیر به کربان. جلگه، معتدل و مالاریائی. سکنه 124 تن. شیعی. فارسی زبان. آب از رود کر. محصول آن غلات، برنج، چغندر، تریاک. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).


اسماعیل آباد پیوه ژن.


[اِ دِ وِ ژُ] (اِخ)دهی از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد، در 42000 گزی شمال باختری فریمان. دامنه، معتدل. سکنه 81 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، چغندر، تریاک. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد حاجی معین.


[اِ دِ مُ](اِخ) دهی جزء دهستان غار بخش ری شهرستان تهران، در 6000 گزی جنوب شهر ری و 3000 گزی خاور شوسهء تهران به قم. جلگه، معتدل. سکنه 123 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. قلعهء خرابهء قدیمی آن فعلاً بصورت تپه ایست. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اسماعیل آباد خانی.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان یوسف آباد بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 20000 گزی خاور تربت جام و 4000 گزی شمال شوسهء نظامی تربت جام به جنت آباد. جلگه، معتدل. سکنه 12 تن. شیعه و حنفی. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، زیره، پنبه، تریاک. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).


اسماعیل آباد سفلی.


[اِ دِ سُ لا] (اِخ)دهی از دهستان گاوکان در سه فرسنگی مشرق گاوکان.


اسماعیل آباد لاهیجی.


[اِ دِ] (اِخ)(ده...) موضعی در چهارفرسخ ونیمی میانهء شمال و مغرب گاوکان.


اسماعیل آباد مستعان.


[اِ دِ مُ تَ] (اِخ)دهی جزء دهستان غار بخش ری شهرستان تهران، در 15000 گزی شوسهء قم، حدود کهریزک. جلگه، معتدل. سکنه 175 تن. زبان فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند. شغل اهالی زراعت. راه فرعی به شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اسماعیل آباد یافت آباد.


[اِ دِ] (اِخ)دهی جزء دهستان غار بخش ری شهرستان تهران، در 10000 گزی شمال باختر شهرری و 2000 گزی راه رباط کریم. جلگه، معتدل. سکنه 156 تن. شیعه. زبان فارسی. آب آن از قنات و رودخانهء کرج. محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند. شغل اهالی زراعت و گله داری . راه ماشین رو. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).


اسماعیل آقا.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان باباجان بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه، در 6000 گزی شمال باختری ده شیخ، نزدیک سر طاویز. کوهستانی، گرمسیر. سکنه 100 تن. سنی. زبان کردی. آب از رودخانهء گردی قاسمان. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء باباخانی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).


اسماعیل آقامحله.


[اِ مَ حَلْ لَ] (اِخ)دهی از دهستان قریهء طقان بخش بهشهر شهرستان ساری، در 1500 گزی شمال تکادشت. معتدل، مرطوب، مالاریائی. سکنه 90 تن. زبان مازندرانی و فارسی. آب از رودخانهء نکا. محصول آن برنج، غلات، پنبه، صیفی. شغل اهالی زراعت. ساکنین از طایفهء سرایل هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).


اسماعیل آنقروی.


[اِ لِ قُ رَ] (اِخ) یکی از مشایخ بزرگ طریقت مولوی و شیخ رسمی مولویخانهء غلطه. شرحی بسیار خوب بر مثنوی شریف نگاشته و در سال 1041 ه . ق. درگذشته و در حظیرهء مولویخانهء فوق بخاک سپرده شد. (لغات تاریخیه و جغرافیهء ترکی). او راست شرح شش دفتر مثنوی که آنرا بسال 1035 نوشت و دفتر هفتم را که بقول خود در نسخه ای که بتاریخ 814 ه . ق. نوشته بود، یافت و شرح کرد، و چون طائفهء مولویه با وی در این امر مخالفت ورزیدند بایشان پاسخها داد. (کشف الظنون: مثنوی). و نیز او راست: مصباح الفصاحة بترکی. (کشف الظنون).


اسماعیل افندی.


[اِ اَ فَ] (اِخ) مکنی به ابواسحاق بن ابراهیم افندی علائیهء (قاضی عسکر روم ایلی). یکی از علما و دانشمندان عثمانی. وی در دورهء سلطان احمدخان ثالث مسند مشیخت اسلامی داشت. مولد وی سال 1055 ه . ق. است. تحصیلات خود را نزد قاضی عسکر قدری افندی به اتمام رسانده در سال 1084 بدرجهء مدرسی نائل شد و بعد رئیس دفتر و سپس مأمور خلاصه نویسی در محکمه گردید و نائب مناب محمودپاشا و متصدی وظائف تقسیم در استانبول و در سال 1104 از دارالحدیث سلیمانی بقضاوت حلب منصوب شد. در سال 1110 قاضی بروسه و در سال 1116 با رتبهء مکهء مکرمهء قاضی مصر و در سنهء 1118 قاضی مکه و در سال 1120 قاضی استانبول بود و در تاریخ 1122 در آناطولی و در 1123 در روم ایلی سمت قاضی عسکری داشت. عاقبت در ذیحجهء 1128 به مسند مشیخت ترفیع یافت و قریب 16 ماه در مقام فتوی ماند و در جمادی الثانی سال 1130 معزول و به سینوب تبعید شد. سپس او را به استانبول عودت دادند و در ذیحجهء سنهء 1137 درگذشت. وی شخصی عالم و فاضل بود. در جوار سلطان سلیم در خانه ای که زادگاهش بود مسجدی بشکل و طول و عرض و ارتفاع کعبهء مکرمه بنا کرد و جنب همین مسجد یک مکتب و یک دارالحدیث و یک متوضا (فواره ها برای وضو گرفتن) هم بساخت و خود با دو پسر خویش اسحاق و اسعدافندی که نیز به مسند مشیخت ترفیع یافته بودند در جوار همین مسجد دفن شده اند. او گاهی شعر هم میگفت. تخلص وی نعیم بوده است. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل افندی.


[اِ اَ فَ] (اِخ)چلبی زاده اسماعیل عاصم افندی. یکی از شیخ الاسلام های دورهء سلطان مصطفی خان ثالث. وی پسر رئیس الکتاب کوچک چلبی افندی بود و در سنهء 1120 ه . ق. از طرف شیخ الاسلام ابه زاده عبداللهافندی به ریاست مدرسه رسید و سپس به دامادی شیخ الاسلام ابواسحاق اسماعیل افندی نائل شد و طبق معمول کشور در مدارس متعدّده به تدریس و تدرس پرداخته و متصدی قضاوت های چندی گردید، اول قاضی ینی شهرفنار و در تاریخ 1152 ه . ق. قاضی بروسه شد. در ذی القعدهء سنهء 1172 به مسند فتوی ترفیع یافت. قریب هشت ماه بر این مسند بود تا در سال 1173 درگذشت و در نزدیکی یوکسک قالدیرم در محلهء ملاکورانی در مدرسه و حظیرهء مخصوص بخود مدفون گردید. وی در اکثر علوم ید طولی داشته و نظم و نثر سلس و لطیفی دارد، و در السنهء ثلاثه شعر گفته، دیوانی مرتب و یک تألیف تاریخی دارد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل افندی.


[اِ اَ فَ] (اِخ) سیواسی. او راست شرحی بر ملتقی الابحر فی فروع الحنفیة تألیف ابراهیم بن محمد حلبی در چهار مجلد. وفات او بسال 1048 ه . ق. است. (کشف الظنون).


اسماعیل بک.


[اِ بَ] (اِخ) یکی از پسران اسفندیار نامی که در جهات قسطمونی حکمرانی داشت. در زمان سلطان محمدخان ثانی بعضی علائم و آثار عصیان و طغیان از وی مشاهده میشد. در سنهء 863 ه . ق. پادشاه مزبور لشکرکشی کرد و قسطمونی را تحت تصرف خویش درآورد و آنرا به قزل احمدبک برادر اسماعیل بک که از ملتزمین رکاب بود سپرد. در نتیجه اسماعیل بک مدتی در قلعهء سینوب تحصن اختیار کرد و آخرالامر مجبور به تسلیم گردیده و مورد الطاف شاهانه قرار گرفت و آینه کول و یارحصار را تیول او قرار دادند و وی تا گاه مرگ بدانجا بود. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل بند.


[اِ بَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان فراش بند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 57000 گزی باختر فیروزآباد، کنار راه فرعی فراشبند به کازرون. سکنه 25 نفر. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


اسماعیل پاشا.


[اِ] (اِخ) یکی از وزرای زمان سلطان محمدخان ثالث. وی در موقع والیگری شام بقلع و قمع سعد، شریف مکه، مأمور گشت و با دسته ها و افواج از سپاهیان شام، غزه، مصر و جده، مقرر شد که شر شریف را از سر شرفا و اهالی حجاز دفع کند و مظالم و تعدیات او را ریشه کن سازد. وی در تاریخ 1106 ه . ق. رو به حجاز نهاد و سعد بدون اینکه مقاومتی از خود نشان دهد، فرار بر قرار اختیار کرد و در نتیجه عبدالله بن حسینی را به مسند شریفی مکه نشانده عودت کرد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل پاشا.


[اِ] (اِخ) یکی از وزرای دورهء سلطان مصطفی خان ثانی. اول رئیس ینی چریها و بعداً بگلربگی روم ایلی بود، آنگاه بوالیگری مصر تعیین شد. در موقع ظهور قحط و غلا و بیماری وبا اسماعیل پاشا خدمات شایان توجه به اهالی و بذل و بخشش فراوان به مسکینان و بیچارگان کرد و کرامت و سماحت وی بیش از اندازهء تصور بود. خیرات و مبرات او موجب رفاه و نجات بسیاری از مردم شد و بعد از مصر بوالیگری بغداد منصوب گردید. در این حال از دولت ظنین شد و خیال میکرد که وی را اعدام خواهند کرد و از این رو در تاریخ 1112 ه . ق. به ایران فرار کرد و یک سال بعد در همانجا درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل پاشا.


[اِ] (اِخ) پلاسلی. یکی از وزرای عثمانی که به خاندانی بسیار قدیم منسوب و از مردم قریهء پلاسه است که در جوار قصبهء کوریجه از آرناؤدستان واقع شده. این پاشا در عصر سلطان عبدالمجید بکرات والی ولایات متعدد بود و در اواخر دورهء همین سلطان درگذشت. خاندان پلاسه خاندان شوالیه های بسیار قدیم بوده کلمهء پلاسه در زبان آرناؤد بمعنی کاخ میباشد و این قریه را برای وجود کاخ خاندان مزبور بدین نام نامیده اند و وزرای بسیار از این خاندان برخاسته و خرابه های کاخهای آنان تا کنون برجاست. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل پاشا.


[اِ] (اِخ) چرکس. یکی از مشیران دورهء سلطان عبدالمجیدخان عثمانی. وی به جسارت و شجاعت شهرت یافته اصلاً بردهء طوپال عزت محمدپاشا بوده و ستم و جور بسیار از وی دیده و چون کارد به استخوان وی رسید فرار کرد و به اجاق خمپاره چی ملتجی گردید و کسب علوم آغاز کرد و سپس بقطع مراتب پرداخت. در محاربهء نزیب، یوزباشی و بار دوم مین باشی گردید و سپس با رتبهء فریقی (رتبهء دوم از درجات اعلای نظامی) در ریاست ارکان حرب اردوی چهارم به خدمت مشغول شد، آن گاه قائم مقام والیگری موصل گردید و بعد سمت ریاست ارکان حرب اردوی سوم یافت و در محاربهء قره طاغ محافظ بغاز اوستروغ بود و ابراز دلاوری و حسن خدمات کرد، در جنگ روسیه فرمانده لشکر ودین شد و قلفات را تسخیر کرد و در محاربهء چناته جسارت و دلاوری بسیار از وی بظهور رسید و چند زخم برداشت. بعداً برتبهء مشیری و فرماندهی سلستره و آنگاه در موقع ظهور وقعهء قره طاغ به فرماندهی بوسنه و هرسک نائل گشت و در خلال همین احوال بمرض فالج گرفتار شد و ویرا به استانبول آوردند ولی از این بیماری رهایی نیافت و در 1277 ه . ق. او و سلطان عبدالمجیدخان هر دو در یک روز دنیای فانی را وداع کردند. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل پاشا.


[اِ] (اِخ) حکیم. یکی از وزرای دورهء سلطان عبدالمجیدخان عثمانی. وی اصلاً منسوب به خاندانی رومی است که در ازمیر میزیستند. وی در فترت روم به اسارت افتاد و در سال 1231 ه . ق. جراحی مسمی به حاجی اسحاق افندی او را بخرید و در نتیجه وی به دین اسلام مشرف شد و نزد مخدوم خود بیاد گرفتن جراحی عملی آغاز کرد. در محاربات یونان و روسیه با مولای خویش وظیفهء جراحی را انجام میداد. بعداً ویرا به جراحی فوج سوم خاصه انتخاب کردند. در این حال وی به عدم کفایت معلومات جراحی خود پی برد و بفکر تکمیل صنعت خود افتاد و در آن زمان مکتب طبیهء شاهانه تازه دائر شده بود. بنا بر استدعای وی او را پذیرفتند و در سنهء 1256 از مکتب مزبور فراغت یافت و به پاریس عزیمت کرد و آنجا با علم طب کاملاً آشنائی پیدا کرد و به عضویت آکادمی طب پذیرفته گردید. بهنگام عودت به استانبول در درجات نظامی به ترقیات بزرگ نائل گردید و به درجهء مشیری رسید، آنگاه به نظارت مکتب طبیهء شاهانه تعیین گردید و سپس بوالیگری ازمیر و در هنگام عودت از آنجا به عضویت مجلس تنظیمات انتخاب شد و به اصلاح کار بیمارستانها و تعمیم آبله کوبی خدمات شایان توجه کرد. او مؤسس اولین مجلهء طبی و پدرزن صدر اسبق قدری پاشا میباشد و در اوائل سلطنت سلطان عبدالعزیزخان درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل پاشا.


[اِ] (اِخ) دواتجی. یکی از مشیران دورهء سلطان عبدالمجیدخان و سلطان عبدالعزیزخان عثمانی. وی در وقعهء مجار که عثمانیان به اتفاق روسها وطن وی را اشغال میکردند (خود او در لشکر عثمانی سمت امیرپنجی داشت) در انتظام امور نظامی و حسن محافظهء سپاهداری و تدبیر لشکرکشی اقتدار و مهارت بسیار ابراز میکرد و در اواخر عهد سلطان عبدالمجیدخان بمقام و رتبهء مشیری نایل گردید و به والیگری ولایات متعدد رسید. در دورهء نخستین صدارت محمود ندیم پاشا به اقامت در طربزون زادبوم خویش مأمور شد و بعداً به والیگری اشکودره و سپس به والیگری یانیه منصوب گردید و در همین اوقات در سنهء 1291 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل پاشا.


[اِ] (اِخ) مجار. وی در اتریش سمت ضابطی داشت و در وقعهء مجارستان در سنهء 1265 ه . ق. به دولت عثمانی ملتجی گردید و دین اسلام پذیرفت و با رتبهء میرلوائی بسلک عساکر عثمانی درآمد و در محاربهء کریمه بریاست ارکان حرب اردوی آناطولی تعیین شد و از شهر قارص مدافعه کرد و پس از عودت به استانبول با رتبهء فریقی(1) به عضویت مجلس تنظیمات و بعد ببعض وظایف مهمه نایل گشت و در تاریخ 1278 به والیگری کرت رسید و در سنهء 1282 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - رتبهء اعلی در درجهء دوم نظامی.


اسماعیل پاشا.


[اِ] (اِخ) (تپه دلنلی زاده. اسماعیل رحمی پاشا) پسر علی پاشازادهء ولی پاشای تپه دلنلی است. ولی پاشا در زمان حیات پدر خود علی پاشا فرماندار ینی شهر بود و مقتضیات وقت موجب اعدام وی شد. اسماعیل را با محمودبک برادر صغیر او عفو کرده به استانبول آوردند. وی بتدریج در خدمات دولت طی مراتب کرد و به رتبهء وزارت نایل گردید و به والیگری ولایات متعدد رسید و وظایف مهمهء بسیار انجام داد و در اواخر سلطنت سلطان عبدالعزیزخان درگذشت. برادر او محمودبک از عقلای دیوانه نمای مشهور بود و خواهر او فاطمه خانم و پسر وی آصف پاشا نام داشتند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


اسماعیل پاشا.


[اِ] (اِخ) نشانجی. یکی از وزرای دورهء سلطان سلیمان خان ثانی. وی اصلاً از اهالی آیاش بود و در دربار همایون بمنصب پرده داری نایل گشت بعداً به پایهء روم ایلی متقاعد شده بود، با این حال در سال 1089 ه . ق. به وظیفهء طغراکشی (صحهء همایونی) موظف گردید و در زمان سلطان محمدخان رابع در اوایل فتنهء طاغیان و سرکشان برتبهء وزارت ترفیع یافت و در سنهء 1090 در اثر قتل سیاوش پاشا مسند صدارت را اشغال کرد. او در اوایل حال شخصی صوفی مشرب به نظر می آمد ولی چون بمقام منیع صدارت رسید قلب ماهیت کرد و بیجهت آتش غضب وی شعله ور میشد و موجب ریختن خون بی گناهان میگردید و چون خود بمشاق سفر مایل نبود یکن پاشا را که شخصی بسیار نااهل و ناسزا بود سردار کرد و ناموس و شأن دولت را بوی سپرد و در نتیجهء اعمال ناروا پس از 69 روز از صدارت معزول و در قلعهء قواله محبوس گردید. و آنگاه به رودس تبعید شد. در این حال ورثهء زینل پاشا از مقتولین بیگناه بدعوی خونخواهی برخاستند و وی در زمان صدارت کوپریلی زاده مصطفی پاشا بقصاص رسید. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل پاشا.


[اِ] (اِخ) (کرجی) یکی از وزراء عصر سلطان محمودخان اول. وی اصلاً سمت بردگی داشت و خزینه دار بعضی مخدومین خود بود و بعداً بدرجهء یوزباشی (ریاست صده) نایل گشت آنگاه با وظیفهء خوانسالاری موظف شد و سپس پیشکار ابراهیم پاشا صدراعظم گردید و در وقعهء سال 1143 ه . ق. دارای وظیفهء مهمی بود سپس رئیس بکتاشیان و بعد رئیس ینی چریان شد و آنگاه به رتبهء وزارت ترفیع یافت و هدف نهائی او صدارت بود لذا بیکار نشستن نمیتوانست و همیشه در تقلا بود تا در سال 1145 به ایالت روم ایلی و سپس بمعیت عبداللهپاشا سرعسکر ایران تعیین شد و در سنهء 1147 والی بغداد شد و یک سال بعد در موقع نخستین عزل ناگهانی علی پاشا با کمک آغاباشی بمسند صدارت عظمی ترفیع یافت. در موقع ریاست بکتاشیان در سفک دماء بی پروایی میکرد و تحقیقات لازمه برای حقانیت بعمل نمی آورد و با این وصف آوازهء مهارت و اقتدار او در افواه عوام افتاده و مشهور شده بود. در زمان صدارت وی هم باب رشوه و ارتشا مفتوح گردید لذا مدت صدارت او از هشتادوهفت روز تجاوز نکرد و پس از معزولی اموالش را مصادره کردند و او را به رودس تبعید و بعد به ساقز منتقل کردند و بالاخره باز به محافظی حانیه منصوب گردید و او در همین جا درگذشت. شخصی سفاک و هتاک و نادان بود. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل پاشا.


[اِ] (اِخ) حافظ. یکی از وزرای دورهء سلطان سلیم خان ثالث. وی از مردم استانبول و پسر یکی از اعضای دولت بود. مولد وی سال 1171 ه . ق. است. وی بتحصیل پرداخت و قرآن را تماماً حفظ کرد و در زمرهء اعضای دولت درآمد و بشغل پدر راغب گردید، پس متصدی وظایفی چند مانند پیشکاری رئیس ینی چریان و باغبانباشی همایونی و نظائر اینها گردید و در خلال این احوال مظهر لطف و توجه همایونی شد و در سنهء 1219 به رتبهء وزارت بمنصب کاپیتن دریایی نایل گشت و پس از چهار پنج ماه در سال 1220 مسند صدارت عظمی را اشغال کرد. وزیری باتدبیر و خردمند بود ولی از نشأة الطاف و عنایات همایونی مست و مغرور گشت و بدفع بعض اکابر که رقیب خود می پنداشت کوشید اما از عهدهء کار نمیتوانست برآید، پس بترتیب فتنه و آشوب متوسل شد ولی باز بکام دل نرسید، تا در سال 1221 معزول و به پروسه تبعید شد لکن بعد از سکون و آرامش سلطان مصطفی خان منصب وزارت را مجدداً بوی داد و او را بمحافظت بغاز سفید موظف و معین کرد، او یکی دو ماه در این مقام بود و درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیل جفینه.


[اِ جَ نَ] (اِخ) رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمان جفینه شود.


اسماعیل کل.


[اِ کَ] (اِخ) دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، 17000 گزی شمال خاور کوزران 4000 گزی جنوب رودخانهء قره سو. دشت. سردسیر. سکنه 150 تن. شیعه. کردی، فارسی. آب از آب بوبور. محصول: غلات، حبوبات، لبنیات، میوه جات، چغندر قند. صیفی. شغل: زراعت و گله داری. راه مالرو، تابستان اتومبیل میتوان برد. زمستان گله داران گرمسیر به حدود قصرشیرین میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)


اسماعیل کلا.


[اِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان کیاکلا بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع در 19000 گزی شمال باختری شاهی کنار شوسهء کیا کلا به جویبار. دشت. معتدل مرطوب مالاریائی. سکنه 310 تن. زبان: مازندرانی و فارسی. آب از رودخانهء تالار و چاه. محصول: برنج، کنجد کنف، پنبه، صیفی، غلات. شغل: زراعت. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


اسماعیل کندی.


[اِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان چایپاره بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی، 17000 گزی شمال راه ارابه رو تاج خاتون. دامنه. معتدل. مالاریائی. سکنه 241 تن. شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی: جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


اسماعیل کندی.


[اِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه، 51500 گزی جنوب خاوری مراغه، 18000 گزی شمال خاوری شوسهء شاهین دژ به میاندوآب. کوهستانی معتدل سالم. سکنه 232 تن شیعه. آب از چشمه. محصول: غلات، چغندر، حبوبات. شغل: زراعت و گله داری. صنایع دستی: جاجیم بافی. راه مالرو. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


اسماعیل کندی.


[اِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان شهرویران بخش حومهء شهرستان مهاباد، 25500 گزی شمال خاوری مهاباد، 2000 گزی جنوب شوسهء مهاباد به میاندوآب. جلگه. معتدل مالاریائی. سکنه 155 تن. سنی. زبان: کردی. آب از چشمه و قنات. محصول آن غلات، توتون، چغندر، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی: جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


اسماعیل کندی.


[اِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان آلان برآغوش بخش آلان برآغوش شهرستان سراب، 21000 گزی شمال خاوری مهربان، 27500 گزی شوسهء تبریز به سراب. کوهستانی، معتدل سردسیر. سکنه 11 تن. شیعه. آب از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. محل سکنای ایال چیک لو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


اسماعیل کندی.


[اِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان قره قویون بخش حومهء شهرستان ماکو، 49000 گزی جنوب خاوری ماکو، 1000 گزی باختر شوسهء شاه بلاغی به مرگن. دره. معتدل مالاریائی. سکنه 57 تن. شیعه. آب از قنات. محصول: غلات، حبوبات، پنبه. شغل: زراعت و گله داری. صنایع دستی: جاجیم بافی. راه: شوسه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


اسماعیل گوابر.


[اِ گَ بَ] (اِخ) دهی جزء دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان، 12000 گزی جنوب باختر رودسر، 7000 گزی خاور املش. کوهستان. معتدل مرطوب، مالاریائی. سکنه 130 تن. شیعه، گیلکی، فارسی آب از استخر و چشمه. محصول: برنج، لبنیات،عسل. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. ده کوچک یوسف آباد جزء این ده منظور شده. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 14).


اسماعیل محله.


[اِ مَ حَ لْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساری، 28000 گزی شمال خاوری کیاسر. کوهستانی جنگلی، معتدل، مرطوب. سکنه 235 تن. شیعه. زبان: مازندرانی و فارسی. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، لبنیات، ارزن، عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی. راه آن مالرو است. این محل به پشت خیلی معروف است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


اسماعیل محمودی.


[اِ مَ] (اِخ) دهی از دهستان شینه بخش خورموج شهرستان بوشهر، 48000 گزی جنوب خاوری خورموج، 500 گزی باختر رودمند. جلگه. گرمسیر مالاریائی. سکنه 177 تن. شیعه فارسی. آب از چاه. محصول: غلات. شغل: زراعت. راه: مالرو. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


اسماعیلی.


[اِ] (اِخ) ابومعمربن ابی سعیدبن ابی بکر. وی شرف نفس را با شرف طبع و کرم ادب را با کرم نسب جمع داشت و در فقه مستولی و در شعر نیکوتصرف بود چندانکه صاحب بن عباد در وصف قصیده ای که ازو رسیده بود فصلی به پدر او ابوسعید نوشت و نسخهء آن این است: و بعد فهل اتاک حدیث الاعجاب منّا و قد طلعت من ارضک فقرة الفقر و عزة الغرر و حدیقة الزهر و خلیفة المطر. تلک حسنة انتشرت عن ضوءک و غمامة نشأت بنوءک و نار قدحت بزندک و صفیحة فضل طبعت علی نقدک. و انها لقصیدة ولدنا ابی معمر عمره الله تعالی ما اختار و عمر به الرباع و الدیار، خطت باقدام الاجادة و قطعت مسافة الاصابة و سعت الی کعبة القبول و حلت حرم الامن خیرالحلول، تلبی و قد تعرّت من لباس التعمل. و تجرّدت عن غطاف التبذل. فلم تدع منسکاً من البرّ الاّقضته. و لا مشعراً من الفضل الاّ عمرتهُ و لا معرفاً من العلم الاّ شهدته. و لا محصباً من الفهم الاً حضرته. و اجتمعنا حولها و انا لاعداد جمة. و فینا واحد یقال انه أمة کانا عدیدالموسم یعظمون الشعائر و یعلقون الستائر و یحتضنون الملتزم و یلثمون المستلم. و هذا الکتاب یرد علیکم بالخبر اسرع من اللمح البارق. نعم و من اللمع الخاطف و اخف من سابق الحجیج و ان کان المثل الاعلی لبیت الله العتیق فاحمد الله اذ قرن فضل فتاک بفضلک و جعل فرعک کاصلک و انبت غصنک علی شجرک. و اشتق هلالک من قمرک. و اراک من ظهرک من یحذو علی نجرک و یصل فخره بفخرک. و یشید من بناءالدرایة ما اسست. و یسقی من شجرالروایة ما غرست.
و از غرر اشعار ابومعمر این قصیده در باب صاحب است:
ماعهدت القضیب ینهض بالحقـ
ـف ولا البدر للتمام استسرّا
حبذا الطارق الذی زار وَهْناً
فاعاد الظلام اذ زار فجرا
ثمل العطف و هو مانال خمرا
عطرالجیب و هو مامس عطرا
و الحیاء الملم بالخد منه
صیرفی یبدل العین اخری
ضمنی ضمة الوداع فعاد الشْ
فع منا عندالتعانق وترا
و سقانی بفیه خمراً بروداً
عاد بعدالفراق فی القلب جمرا
ملک طوعهُ الملوک علاء
و هو طوع العفاة جاهاً و قدرا
ملک انهب العروض فاضحی ال
عرض منه علی البریة حظرا
ملک لایری سوی الحمد مالا
لا و لا الکنز غیر ما جرّ شکرا
فاذا المحل حلّ حلّ غماماً
و اذا النقع ثار ثار هزیرا
و اذا ما افاد نحل کعبا
و اذا ما افات نهنه عمرا
و اذا ما سطا تطاول جهراً
و اذا ما حبا تطوّل سرّا.
(یتیمة الدهر چ حفنیه ج 3 ص 274 ببعد).


اسماعیلی.


[اِ] (اِخ) یا اسماعیل نام انگشتری زمردین مشهور. ابوریحان در الجماهر آرد: «و وهب [المهدی] للرشید الخاتم المعروف باسماعیل(1) من زمردة لم یر مثلها و فیها ثقبة و طلب لها سنین ما یشابها لیسد تلک الثقبة به حتی وجده بعد حین و عمل ما یهندم فیها و احضر الصواغ و صاغوا بین یدیه خاتماً و طلی المنحوت بمصطکی لیرکبه فی ثقبة الفص فوضعه الرشید علی کفه ینظر الیه معتبراً للمشابهة بینهما فوقعت علیه ذبایة و تعلق برجلها و طارت و ذهبت به. فقال الرشید: صدق الله تعالی فی قوله: ضعف الطالب و المطلوب(2)، و لما استخلف الهادی و دخل علیه الرشید رأی الاسماعیلی(3) فی یده فحسده علیه و اراد ان یقترن بالجبل(4) و حین خرج من عنده اتبعه الفضل بن الربیع مع اسماعیل الاسود بان یبعث الاسماعیلی(5) الیه و ان لم یفعل فجئنی برأسه و لحقه الربیع و اخبره بالقصة فقال: والله لااعطیه الا بیدی، فرجع معه الی ان بلغا الجسر فاخرجه من اصبعه و قال یا فضل ا هو الاسماعیلی؟ قال: نعم، فرمی به فی دجلة، و طلبوه فلم یوجد الی ان استخلف الرشید و مضت من خلافته سنة و کان بالخلد یذکر ما عامله به موسی فتذکر الخاتم و امر الفضل بالغوص لطلبه فقال: یا سیدی قد طلب مراراً و انی لاظن ان قد علاه اکثر من اربع اذرع من الطین لتطاول المدة. ثم مضی الفضل بالغواصین فقال له احدهم قف موقف الرشید و ارم بمدره فی قدرالخاتم کما رمی به، ففعل و اول ما غاص الغواص فی مسقط المدرة بعد ان قدر ما یمیل الماء به الی ان بلغ القرار، اخرج الخاتم بعینه کما هو و قرنه الرشید بالجبل(6) کما اراد الهادی. و لم یمکن ان تبلغه المقادیر ما اراد». (الجماهر ص 61، 62، 64، 165، 187).
(1) - کذا فی الاصل.
(2) - قرآن 22/73.
(3) - کذا فی الاصل.
(4) - اسم یاقوتی بود.
(5) - کذا فی الاصل.
(6) - اسم یاقوتی بود.


اسماعیلی.


[اِ] (اِخ) او راست: کتاب الصحابة. (کشف الظنون).


اسماعیلی.


[اِ] (اِخ) محدث است. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی چ 1351 ص 49، 69 و 275 شود.


اسماعیلی.


[اِ] (اِخ) رجوع به حسن بن صباح و اعلام زرکلی شود.


اسماعیلی.


[اِ] (اِخ) دهی از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان اسلام آباد غرب. 7000 گزی شمال باختری جوزر، کنار شوسهء اسلام آباد غرب به ایلام. دشت. سردسیر. سکنه 250 تن. شیعه. زبان: کردی، فارسی. آب از رودخانهء گنگر. محصول: غلات، برنج، توتون، لبنیات، حبوبات. شغل: زراعت و گله داری. چادرنشین هستند. زمستان به گرمسیر غربی ایوان و حدود سومار میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).


اسماعیلی.


[اِ] (اِخ) احمدبن ابراهیم بن اسماعیل. حافظ. از مردم گرگان. متوفی بسال 371 ه . ق. او راست: مستخرج. و معجم. و مسند در حدیث. (اعلام زرکلی ج 1 ص 30).


اسماعیلی.


[اِ] (اِخ) احمدبن محمد بن اسماعیل بن اسحاق بن ابراهیم بن اسرائیل بن فشاخر افرخشی بخارائی مکنی به ابوبکر. از مردم بخارا و از قریهء افرخش که آنرا فرخش نیز مینامیدند و بچهارفرسنگی بخارا بود. او پیشوای دانشمندان عصر خویش و به اسماعیلی معروف بود و از روات درجهء اول. و بسال 301 ه . ق. تولد یافت و در ماه رمضان سال بر 384 درگذشت و 84 سال عمر کرد. (انساب سمعانی ذیل کلمهء افرخشی) (رودکی تألیف نفیسی ج 1 ص 450).


اسماعیلیان.


[اِ] (اِخ) رجوع به اسماعیلیه شود :
من چو اسماعیلیانم بی حذر
بل چو اسماعیل از آزادم زسر.مولوی.
و رجوع به فهرست تاریخ گزیده و فهرست رودکی تألیف نفیسی ج 3 شود.


اسماعیلیان.


[اِ] (اِخ) از مزارع انارک یزد است.


اسماعیلیة.


[اِ لی یَ] (اِخ) یا عدنانیه. عرب ساکن حجاز و نجد و اراضی مجاور آن از اواسط جزیرة العرب، منسوب به اسماعیل بن ابراهیم الخلیل از زن خود مسماة به هاجر.


اسماعیلیة.


[اِ لی یَ] (اِخ) (مقبرهء...) مزار اسماعیلیان خاندانی از فقهاء و دانشمندان بخارا و از بقاع متبرک آن شهر. (رودکی تألیف نفیسی ج 1 صص 445-446).


اسماعیلیة.


[اِ لی یَ] (اِخ) قصبه ایست در مصر سفلی بساحل غربی کانال سوئز، در 70 هزارگزی جنوب پورت سعید و در 72 هزارگزی شمال سوئز در میان کانال و در ساحل شمالی دریاچهء تمساح. این قصبه بوسیلهء یک خط آهن از یک طرف با خط آهن سوئز و از طرف دیگر با خطوط قاهره، اسکندریه، رشید و دمیاط ارتباط دارد و یک شعبه از شعبات نیل هم از میان این قصبه جریان یافته وارد دریاچهء تمساح میشود. در سال 1280 ه . ق. خدیو، اسماعیل پاشا این شهر را پی افکند و طبق نقشهء وسیعی کوی و برزنهای زیبا و کوچه های دلگشا در اینجا بوجود آورد و میخواست که مرکز تجارت مهم و فروشگاه عظیمی شود، با این وصف این قصبه به ترقی مأمول نائل نشد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ضمیمهء معجم البلدان ج1 صص 265 - 266 شود. تعداد نفوس آن بالغ بر 15000 تن است. || نام کانالیست که از میان قصبهء اسماعیلیه واقع در مصر سفلی میگذرد. (قاموس الاعلام ترکی).


اسماعیلیه.


[اِ لی یَ] (اِخ)(1) اسماعیلیان. سبعیه. هفت امامیان. باطنیان. باطنیة. حشاشین. ملاحده. فدائیان. فرقه ای از شیعه که سلسلهء ائمه را به اسماعیل فرزند مهتر امام جعفر صادق (ع) ختم کنند و اسماعیل را امام هفتم دانند. اسماعیل نخست از طرف پدر به جانشینی وی تعیین گردید ولی بعد حضرت صادق (ع) پسر دوم خود موسی را جانشین خود کرد. اسماعیلیه انتصاب اخیر را نپذیرفتند و گفتند امام نمیتواند تغییر عقیده بدهد. اسماعیل پنج سال پیش از وفات پدر در مدینه بسال 145 ه . ق. درگذشت و در مقبرهء بقیع الغرقد مدفون گردید. با آنکه گروهی شاهد مرگ اسماعیل بودند، طرفداران وی ادعا کردند که او تا پنج سال پس از فوت پدر زندگی کرد و او را در بازار بصره مشاهده کردند و آنجا مردی مفلوج را با مسّ دست شفا بخشید. پسران اسماعیل که در زمرهء افراد دیگر علویین مورد تعقیب حکومت بودند، مدینه را ترک گفتند. محمد پسر مهتر در ناحیت دماوند قرب ری مخفی شد و اعقاب او در خراسان و سپس قندهار خود را پنهان داشتند و آنگاه به هندوستان مهاجرت کردند و هنوز هم عده ای از اسماعیلیه در هند اقامت دارند. علی برادر محمد، به سوریه و مغرب هجرت کرد. اعقاب اسماعیل مبلغینی بنام داعی (ج، دُعاة) به اقطار ممالک اسلامی گسیل میداشتند تا عقیدهء آنان را که به باطنیه شهرت داشتند تبلیغ کنند و اساس آنان بر تفسیر و تأویل قرآن بود. یکی ازین مبلغین میمون ملقب به قدّاح بود که پسر او عبدالله رئیس شیعهء قرامطه گردید. محمد بن حسین ملقب به زیدان که بوسیلهء نجوم آگاهی یافته بود که حکومت به ایرانیان باز خواهد گشت(2)با معاضدت یکی از اغنیای ایرانی معتقداتی را که هم جنبهء مذهبی و هم جنبهء اجتماعی داشت، مورد قبول اسماعیلیه قرار داد. در پایان قرن سوم هجری، عبیداللهبن محمد المهدی که از طرف بربریان به امامت قبیلهء کتامة منصوب شده بود، در مغرب حکومت فاطمیین یا عبیدیة را تأسیس کرد و حکومت مزبور بزودی به مصر منتقل گردید.
اسماعیلیهء ایران: حسن بن صباح که در ری متولد شده و همانجا به عقیدهء باطنیه گرویده بود، برای تکمیل معتقدات در زمان خلافت المستنصر بسال 471 ه . ق. به مصر سفر کرد. پس از یک سال و نیم اقامت به ایران بازگشت و به تبلیغ پرداخت، و قلعهء الموت را مقر خویش ساخت (6 رجب 483) و طرفداران بسیار یافت. حسن با پیروان خویش از الموت به نقاط دیگر دست اندازی میکرد و اسماعیلیه چند قلعه را در نواحی دیگر تصرف و یا بساختن قلاعی در اقطار مختلف اقدام کردند. گویند که حسن باغهای دلکشی ترتیب داد که فدائیان را در آغاز قبول دعوت بدانجا میبردند و ایشان از انواع لذات بهشتی متمتع میشدند، ولی وجود چنین بهشتی موهوم به نظر میرسد. ملکشاه سلجوقی که از دستگاه خطرناک اسماعیلیه آگاه بود امیر ارسلان تاش را به محاربه با حسن بن صباح امر کرد (485 ه . ق.). وی الموت را محاصره کرد ولی در مقابل هجوم محصورین شکستی سخت یافت. در همین سال، مرکز دیگر دعوت، قلعهء دره را یکی دیگر از امرای سلطان، قزل صاریغ در حصار گرفت و نتیجه نگرفت. مرگ ملکشاه به این اقدامات خاتمه بخشید. چهل روز پیش از این حادثه، قتل نظام الملک بدست یکی از فدائیان موسوم به ظاهر ارانی، نخستین نمونهء یک سلسله قتل های غیلة که موجب وحشت عالم اسلامی گردید، صورت گرفت. رئیس مظفر، از پیروان حسن، قلعهء گردکوه را تصرف کرد و کیا بزرگ امید، قلعهء لمسر(3) را مسخر ساخت (495 ه . ق.). سلطان محمد، نظام الدین احمد را به محاربهء اسماعیلیه فرستاد و او در مدت هفت سال حوالی الموت را ویران کرد، و نیز نوشتکین شیرگیر از طرف سلطان مزبور قلعهء لمسر و الموت را در سال 511 محاصره کرد ولی مرگ سلطان موجب ختم محاصره گردید. سنجر، از مشاهدهء خنجری که توسط یکی از امنای وی در زمین مقابل تخت وی فروشده بود، متوحش گردید و با فدائیان مصالحه کرد. حسن در 26 ربیع الاول سال 518 ه . ق. درگذشت و کیا بزرگ امید جانشین او گردید و تا گاه مرگ (26 جمادی الاولی 532) بی دغدغه حکومت کرد. پس از او پسر وی محمد به حکومت رسید و او در 557 درگذشت. پسر محمد، حسن ملقب به علی ذکره السلام بدعتهایی در مذهب به وجود آورد، منبر را مقابل قبله قرار داد، در صورتی که مقرر آن بود که منبر در سمت چپ محراب قرار گیرد (559 ه . ق.)، و مدعی شد که وی از اعقاب نزار پسر المستنصر است و همین امر موجب امامت اوست. در پایان چهار سال سلطنت، وی در کاخ لمسر، بدست برادرزن خود که از آل بویه بود کشته شد. پسر وی محمد دوم کمر انتقام قتل پدر بر میان بست و افراد خاندان قاتل را اعدام کرد و مدت 49 سال بفراغت حکومت راند. وی اعمال پدر را تعقیب کرد اما پسر او، جلال الدین حسن سوم از گاه جلوس اعلام داشت که قصد کرده تا دین حقیقی اسلام را برقرار دارد و بفرمود تا مساجد را تعمیر کنند و نماز جماعت را در روز جمعه اقامه کنند و بدین لحاظ او را نومسلمان نامیدند. حسن سوم نیز مانند پدر مسموم گردید. پسر وی علاءالدین محمد سوم آنگاه که پنج ساله بود به حکومت رسید ولی او را در قصر خویش محبوس کردند و بهنگام مستی به اغواء پسرش رکن الدین خورشاه وی را در آخرین روز ذوالقعدة سال 651 به قتل رسانیدند. هلاکو به امر خان مغول در سال 654 قلعهء میمون دز را که رکن الدین در آن پناهنده بود در حصار گرفت. رکن الدین تسلیم شد و محبوس گردید و او را به دربار منگو فرستادند. منگو وی را نپذیرفت و به هنگام بازگشت در ساحل جیحون به قتل رسید. قلعهء الموت تسلیم گردید ولی قلعهء گردکوه در ناحیهء دامغان مدت سه سال مقاومت کرد. آخرین آثار اسماعیلیه از قهستان در زمان خان مغول ابوسعید محو گردید. شاهرخ پسر تیمور در ایالت مزبور آخرین پیروان اسماعیلیه را مورد تعقیب و تفتیش قرار داد ولی جز چند تن لشکری و سید و درویش، دیگری را نتوانستند دستگیر کنند.
اسماعیلیهء سوریه: استقرار اسماعیلیه در سوریه متعاقب استقرار آنان در جبال دیلم بود. در حدود سنوات آخر قرن پنجم هجری در زمان حکومت امیر سلجوقی رضوان بن تتش گروهی از آنان در حلب اقامت داشتند و امیر مزبور توسط طبیب و منجمی به عقاید آنان گرویده بود. نخستین کسی که بدست این گروه بقتل رسید پدرزن امیر مزبور، جناح الدوله حسین امیر حمص بود که بهنگام نماز گزاردن بدست سه ایرانی در زی صوفیان کشته شد. طبیب و منجم مزبور بزودی درگذشت (و شاید به قتل رسید) و قدرت او به دوست ایرانی وی ابوطاهربن صائغ منتقل گردید. و از آن پس سوریه یکی از مراکز مهم اسماعیلیه شد.
وضع کنونی: اکنون چندهزار تن از آنان در مملکت سوریه اقامت دارند که در قلاع قدیم مصیاث، قدموس و غیره مقیمند. در ایران نیز گروهی از آنان در محلات (نزدیک قم) جای دارند و در آسیای مرکزی، در بدخشان، خوقند و قراتگین و یکی از نواحی مجاور بلخ اسماعیلیه بنام مفتدی خوانده میشوند. در کافرستان (دره های جلال آباد و کمر) مولائی های بسیار اقامت دارند، همچنین در بسیاری از دره های علیای جیحون ساریقل (سریکل و خان و یاسین). در هند و پاکستان تعداد آنان به 99476 بالغ میشود که در نواحی احمیر، هرواره، راجپوتانه، پنجاب و کشمیر مقیم اند و 52658 تن در بمبئی، باروده و کورگ اقامت دارند. بین بهراهای گجرات، داودی ها که بخش اعظم آن طایفه را تشکیل میدهند (130000 تن) اسماعیلی هستند. در ناحیهء عمان عدهء آنان بسیار است و در همهء شهرهای ناحیت اقامت دارند، مقر اصلی آنان مطرح قرب مسقط است. همچنین در زنگبار و آفریقای شرقی (آلمان) تعداد آنان به ده ها هزار میرسد. (نقل به اختصار از دائرة المعارف اسلام).
معتقدات: اسماعیلیه را در کتب ملل و نحل و تواریخ و سیر به اسامی و عنوانهای مختلف اسماعیلی و باطنی و قرمطی و فاطمی و شیعهء سبعیه(4) و به اصطلاح دشمنان آنان ملاحده ذکر کرده اند و آن شعبه ای از مذهب شیعه است که فقط به هفت امام قائل است، یعنی از ائمهء دوازده گانهء شیعهء اثناعشری فقط تا امام جعفرصادق را معتقدند و پسر وی اسماعیل را امام هفتم دانسته و دورهء امامان را با وی ختم شده می دانند و پسر اسماعیل مزبور محمد را قائم موعود می پندارند و پس از وی امامت را در اولاد او بترتیب مخصوص قائلند. مؤسس این طریقه خود محمد بن اسماعیل ولی مروج و مجدد و بلکه در واقع مؤسس حقیقی شالودهء آن عبدالله بن میمون القداح بود که خلفای فاطمی خود را از اعقاب او میدانستند.
خلاصهء عقاید باطنیهء این طائفه آنکه: خدای تعالی را بالاتر از حدّ صفات دانند و مبدأ اعلی را بعد از خدا عقل کل و پس از آن در درجهء ثانی نفس کل دانند و گویند بتأیید عقل کل و ترکیب نفس کل این عالم پدید آمد و پس از این دو جوهر علوی، که گاهی فقط بتعبیر اول و ثانی از آنها نام میبرند، به سه لواحق یا سه فرشته قائلند که عبارت است از جدّ و فتح و خیال(5)، و هر پنج را رویهم پنج حدّ علوی خوانند، و گویند که مظهر عقل کل در این عالم انبیای اولوالعزم هستند بعلاوهء قائم که جمعاً هفت باشند و آنانرا «ناطق» اسم میدهند که درجهء سوم است(6) (بعد از عقل کل و نفس کل) و مظهر نفس کل وصی را «اساس» نامند و درجهء چهارم دارد(7). و بعد از اساس در رتبه امامان می آیند که با اساس هفت تن باشند(8) یکی بعد از دیگری، و بعد از درجهء امام درجات حجت و داعی و مأذون می آید. در اسلام حضرت رسول (ص) را ناطق و حضرت علی (ع) را اساس و امام حسن و حسین و زین العابدین و محمد باقر و جعفر صادق و پسر او اسماعیل را ائمهء هفت گانه آن دور دانسته اند. محمد بن اسماعیل را قائم و خلفای فاطمی را جزو امامان دور قائم دانند و هر امام را 12 حجت باشد و هر یک از حجت ها در منطقهء مخصوص از روی زمین حکم و مأموریت دعوت و سرپرستی شیعه و بقول ناصرخسرو «شبانی رمه» را داشتند که این منطقه را «جزیرهء» او مینامیدند و در زیر حکم هر یک از حجتان سی داعی بود و هر یک از داعیان نیز مأذونان در زیر حکم خود داشتند که بدعوت عامهء اشخاص و در واقع اهل استعداد از مسلمین مشغول بودند، بترتیبات مخصوص که ذکر آن باعث تطویل میشود، و کسی را که تازه بطریقهء آنان ورود میکرد «مستجیب» مینامیدند. این درجات هفتگانه یعنی مستجیب و مأذون و داعی و حجت و امام و اساس و ناطق درجات و مراتب سیر آنان است. پنج درجهء اخیر را پنج حدّ جسمانی خوانند و گاهی میان حجت جزایر و امام درجه ای ذکر میکنند به اسم «باب» که شاید همانست که گاهی هم «حجت اعظم» نامیده میشود و در طریقهء صباحیه (پیروان حسن صباح) که بدعوت جدیده معروف بود بعنوان رئیس مجلس دعوت در مصر «داعی الدعاة» نامیده میشد که ظاهراً «باب» امام زمان و دربان دعوت او منظور است(9) و گاهی هم مأذون و داعی را به دو درجهء فرعی تقسیم کنند که محدود و مطلق نامند و به این جهات درجات گاهی هفت و گاهی نه و گاهی بیشتر ذکر میشود. از حجت های 12 گانه که هر کدام حجت یک جزیره بود چهار نفر همیشه ملازم خدمت امام زمان و هفت نفر مأمور جزایر سبعه (هفت اقلیم) بودند که از آنجمله در عهد المستنصر بالله ناصرخسرو حجت جزیرهء خراسان (بمعنی جغرافیائی این کلمه در آن عهد) بود. این اسامی و اصطلاحات از کتب و اشعار ناصرخسرو استخراج شده. ولی ظاهراً اتباع حسن صباح که پیروان «دعوت جدیدهء» نزاری بودند برای درجات سیر اصطلاحات دیگری داشته اند مانند سوس و داعی کبیر و رفیق و لاصق و فدائی و غیره و ظاهراً اینان منطقهء دعوت حجت ها را عوض جزیره «بحر» میگفتند(10).
اسماعیلیه بتأویل قائلند و آیات و احادیث و احکام شرع را تماماً تأویل میکنند و منکرین تأویل و پیروان ظواهر شریعت و تنزیل را «ظاهری» مینامند و بر آنان بسیار طعن میکنند و معروف آنست که اسماعیلیان خود و لااقل درجات بالاتر آنان باطناً به احکام و ظواهر دین اصلاً قائل نیستند و وقتی کسی داخل طریقهء آنان شد و دعوت را پذیرفت ابتدا با او مدارا کرده و کشف راز نمیکنند ولی پس از آنکه به درجات بالاتر رسید و در سیر در مراتب ترقی کرد حقیقت اعتقاد خود را که انکار ظواهر شرع است بر او انشا می کنند، ولی از اظهارات ناصرخسرو در اشعار و تألیفات خود، خلاف این مطلب ظاهر میشود و وی نه تنها خود به اعلا درجه مواظب و مراقب اعمال شرعیه بود(11) بلکه در کتاب وجه دین که برای خود اسماعیلیان و مستجیبان نوشته شده صریحاً منکر ظاهر را از باطنیان دجال باطنیان، مینامد و بر او طعن میکند همانطور که منکر تأویل را دجال ظاهریان میخواند(12) ولی به تقیه و حیله در دعوت و اظهار مطلب بر حسب عقل و فهم مخاطب که روش ایشان بوده توصیه میکند(13). این طایفه به حروف جُمَّل و معانی رمزی آن اهمیت عظیم میدهند و اغلب استدلالات و بیاناتشان از روی حروف است، چنانکه این طریقه میان اغلب مذاهب و طرق اسماعیلی و شیعی دیگر عموماً و بکتاشی ها و صوفیه و شیخیه و اکثر مذاهب اشراقی و باطنی دیده میشود.(14)اسماعیلیه علم و اعتقاد را غایت وجود بشر میدانند و به بهشت و دوزخ جسمانی قائل نیستند، ولی به مبتدیان این کلمات را بمعنی معمول و معروف تفسیر میکنند و بکلی انکار نمیکنند(15)، ولی به ارباب مراتب بالاتر بهشت را نفس انسان کامل و دوزخ را نفس انسان جاهل و دور از خدا تأویل میکنند و بعث و نشور جسمانی را هم قائل نیستند و بعضی اشعار ناصرخسرو نیز در این معنی صریح است(16). احکام دین را هم چنانکه از کتاب وجه دین سر تا پا دیده شود تأویل میکردند و احکام ظاهری فقه را «هوی و هوس ریاست جویان» مینامیدند. (تقی زاده. مقدمهء دیوان ناصرخسرو صص مو- ن)(17).
الاسماعیلیة، هم الذین اثبتوا الامامة لاسماعیل بن جعفر الصادق و من مذهبهم ان الله تعالی لا موجود و لا معدوم و لا عالم و لا جاهل و لا قادر و لا عاجز و کذلک فی جمیع الصفات و ذلک لان الاثبات الحقیقی یقتضی المشارکة بینه و بین الموجودات و هو تشبیه و النفی المطلق یقتضی مشارکة المعدومات و هو تعطیل بل هو واهب هذه الصفات و رب للمتضادات. (تعریفات جرجانی). و رجوع به سبعیه، باطنیه، ذومصة و ملاحده شود.
اسماعیلیه.
[ اِ لی یَ / یِ ] (ص نسبی) (درهم...) یکی از انواع نقود مردم سمرقند در عهد سامانیان. (رودکی تألیف نفیسی ج1 ص119).
اسماعیلیه.
[ اِ لی یَ ] (اِخ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 46000 گزی جنوب باختری اهواز و 13000 گزی باختر راه اهواز به آبادان کنار رود کارون. دشت. گرمسیر. سکنه 800 تن. شیعه. زبان: عربی و فارسی. آب از رودخانهء کارون. محصول آن غلات، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
(1) - Ismaeliens. (2) - الفهرست ص 188. و رجوع شود به
O.Loth, "Morgenlandische
Forschungen, p. 307, M. Amari, Storia
del Musulmani di Sicilia, p. 114"
(3) - یا: لنبسر. (حمدالله مستوفی. نزهة القلوب ص 61).
(4) - نیز: تعلیمیان و هفت امامیان.
(5) - ناصرخسرو به دو تا ازین لواحق در ص138 س18دیوان اشاره میکند ظاهراً این سه لواحق رمز از هیولای کل و مکان و زمان مطلق باشد (تقی زاده) جدّ؛ بخت؛ Gloire. فتح؛ Interpritatio victrix. خیال؛ Imagination. (مقدمهء فرانسوی جامع الحکمتین بقلم هنری کربین صص 91-104).
(6) - و گاهی درجهء ششم بعد از پنج حدّ علوی.
(7) - و گاهی درجهء هفتم وقتی که لواحق روحانی را نیز حساب کنند.
(8) - هر ناطق در هر دور هفت امام بعد از خود دارد.
(9) - این فقره از کتب ایشان درست واضح نیست که آیا «باب» که مرتبهء آن بالاتر از حجت است از میان خود حجتهای 12 گانه انتخاب میشد و یکی از آنان بود یا غیر از 12 حجت بوده است.
(10) - ظاهراً هر شعبه از اسماعیلیه اصطلاحات دیگری داشتند، مثلاً دروز اصطلاحات کلمهء سابق و تالی و متمم و ذومعه و ذومصه و جناح و مکاسر برای مراتب مذکوره استعمال میکنند، چنانکه در کتب حمزة بن علی بن احمد مؤسس مذهب دروز دیده میشود.
(11) - دیوان ناصرخسرو ص 11 س 21 و اشعار دیگر.
(12) - وجه دین ص 280 و 281، مگر آنکه تمام این اظهارات و تظاهرات صادقانه نبوده و مبتنی بر روش مخصوص بر حسب اصول و فن معامله با ظاهریان و مستضعفان بوده باشد.
(13) - منابع: الفهرست ابن الندیم چ اروپا ص186 ببعد. شهرستانی چ کرتن Curetonص145 ببعد. ترجمهء هاربروکر Haarbrucker،Iصص219-230، ابن حزم، فصل II، ص116.
I. Friedlander, The Heterodoxies of the
Shiites, Ind.;I. Goldziher, Streitschr des
Gazali gegen die Batinijja- Sekte, Leide1916.
ابن الاثیر (چ Tornberg)، X ، ص213 ببعد. مقریزی، خطط چ بولاق 1270، ج1 ص391 ببعد. ابن خلدون، المقدمة، چ I Ouatremere ، 362-364، ترجمهء I Slane، صص409-410. العبر، جV، ص26. میرخواند؛ روضة الصفا IV، صص 61-71.
Schefer, Chrestomathie Persane, 1,
177 suite.;
خوندمیر، حبیب السیر ج2، جزو4 صص69-81؛ منجم باشی، ج2، ص468 ببعد؛
C. d Ohsson, Histoire des Mongols, III141-203, Dozy, Essai sur I hist. deI Islamisme, p. 257 suiv; A. vonKremer, Herrschende Ideen. P 196;suiv. E. Blochet, Le Messianisme etI hetero-doxie musulmane. p. 54 suiv;Defremery, Nouvelles recherches surles Ismaeliens, dans le Journ. Asiat.,5e ser, III, 373 suiv. (1854), v.5 suiv.(1855); Essai sur I histoire desIsmaeliens ou Batiniens de la Perse,Journ. As., 5e ser. VIII, 353 suiv.(1856), XV, 130 suiv. (1860). StanislasGuyard, Fragments, et Ungrand-maitre des Assassin.s, dans leJourn. Asiat-7e ser. IX. 322 suiv. J. deHammer, Histoire de I ordre desAssassins, trad. francaise (Paris 1833),Revue du Monde musulman, 1, 48suiv., II. 371 suiv,. X. 465 suiv. XII, 2f4suiv. 406 suiv., XXIV, 202 suiv. Edw. G.Browne, A Literary History of Persia, I,391 suiv. II, 204 suiv.
ناصرخسرو. جامع الحکمتین چ هنری کربین و دکتر معین تهران 1332، دیوان ناصرخسرو چ تقوی، دهخدا، مینوی و مقدمهء تقی زاده تهران 1304-1307، ناصرخسرو. زادالمسافرین. چ بذل الرحمن برلین. چاپخانهء کاویانی 1341 ه . ق. ناصرخسرو. وجه دین، از سلسلهء انتشارات کاویانی، برلین. ناصرخسرو، خوان الاخوان، چ یحیی خشاب، قاهره. ابویعقوب سجستانی، کشف المحجوب. به چ هنری کربین. تهران 1327 ه . ش. آثار ایوانف:
W. Ivanow, A Guide to Ismaili London1933. The Alleged Literature. Foundeof Ismailism, Bombay 1946. IsmailiTradition concerning the Rise of theFatimids. Oxford 1942. Studies in EarlyPersian Ismailism, Leiden 1948. BriefSurvey of the Evolution of Ismailism,Bombay-Leiden 1952; Bernard Lewis,The Origins of Ismailism Cambridge1940. Encylopedie de I Islam, art.Karma-thes par L. Massignon. par CI.Huart.; in Suppl., art. IsmailiyaIsmailiya par W. Ivanow.
انساب سمعانی (اسماعیلیه). تعریفات جرجانی (اسماعیلیه)، کشاف اصطلاحات الفنون (ایضاً)، قاموس الاعلام ترکی (ایضاً)، حمدالله مستوفی نزهة القلوب. مقالهء ثالثه لیدن 1331 ه . ق. ص 61. تتمهء صوان الحکمة چ لاهور ص 39 و 137 ح. تاریخ سیستان چ ملک الشعراء بهار. تهران 1314 ص 386 ح و ص391. همائی، غزالی نامه. تهران صص 1318-1315 صص 36-38 و فهرست کتاب مزبور. فهرست از سعدی تا جامی و فهرست ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج 4 و فهرست خاندان نوبختی و بیان الادیان.
(14) - وجه دین ص 142 و 235 و دیوان ص 291 س 20.
(15) - دیوان ص 349 س 17.
(16) - دیوان ص 507 س 15 - 17.
(17) - زادالمسافرین ص 3.


اسمال.


[اَ] (ع اِ) جِ سَمَل. رجوع به سَمَل شود.


اسمال.


[اِ] (ع مص) کهنه شدن جامه. کهن شدن. (یادداشت مؤلف). || صلح دادن میان دو کس. اصلاح کردن کار مردم: اسمل بینهم اسمالاً؛ صلح کرد میان ایشان. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). || پاک کردن حوض از گل و لای.


اسمالاون.


[ ] (اِ) به یونانی سوسن برّی است. (مخزن الادویه).


اسمان.


[اِ] (ع مص) فربه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فربه کردن چیزی. (ترجمان علامهء جرجانی). || فربه شدن. || فربه گشتن چاروایان کسی. || صاحب ستور فربه شدن. مالک گردیدن فربه را. || فربه خریدن. || تر کردن طعام را به روغن. || بسیارروغن شدن قوم. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).


اسمان.


[اَ] (اِ) صورتی است از آسمان که فلک باشد. || نام روز بیست وهفتم از هر ماه شمسی. (ناظم الاطباء). روز بیست وپنجم است از ماههای قدیم و بیست وهفتم نیز به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). رجوع به آسمان شود.


اسمانجون.


[اَ] (معرب، ص مرکب) (دزی ج1 ص23). رجوع به آسمانجون شود.


اسمانه.


[اَ نَ / نِ] (اِ) آسمانه. سقف خانه. سَمَکَه. رجوع به آسمانه شود.


اسماوات.


[اَ] (ع اِ) جِ اسم. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (یادداشت مؤلف).


اسماهور بالا.


[اِ رِ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، در 12هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز، کنار راه مالرو دره سفید. محصول آنجا غلات، تریاک، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


اسماهور پایین.


[اِ رِ] (اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، در 15هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز، کنار راه مالرو دره سفید. جلگه، معتدل. سکنه 469 تن. شیعه. لری و فارسی. آب آن از قنات و چاه. محصول آنجا غلات، تریاک، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).


اسماً.


[اِ مَنْ] (ع ق) از لحاظ اسم. از جهت نام.


اسم اشاره.


[اِ مِ اِ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در زبان عربی، یکی از معارف است و آن اسمی است که برای معنی مشارالیه وضع شده باشد، به اشارهء حسیّه بجوارح. و در مانند «ذلکم الله ربکم» که اشاره در آن، حسیّه نیست محمول است بر تجوّز. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 3 ص 719).
در فارسی اسم اشاره دو است: این و آن. هرگاه یکی از این دو با اسم ذکر شود آن را اسم اشاره نامند و چون بجای اسم نشیند آن را ضمیر اشاره گویند :
ازین مشتی رفیقان ریائی
بریدن بهتر است از آشنائی.
گوئیا دی بود کآن چندان سپاه
اندر آن صحرا همی کندند جان
بی سپاهی آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند ز ایران بر زبان.فرخی.


اسمئلال.


[اِ مِءْ] (ع مص) لاغر و باریک شکم گردیدن. باریک میان شدن. || اِسمِئلال ثوب؛ کهنه شدن جامه. (یادداشت مؤلف).


اسمت.


[اِ مِ] (اِخ) گویند نام بیابانی است. بعضی گویند نام مکان بی آب و علفی است. (مراصد).


اسم تام.


[اِ مِ تام م] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در عربی آن اسم است که اسم دیگر را نصب دهد تا تمییز آن باشد. و تمامیت اسم به چهار چیز است: 1- تنوین چون: عندی رطلٌ زیتاً. 2- نون تثنیه چون: منوان سمناً. 3- نون شبه جمع چون: عشرون درهماً. 4- اضافه چون: عندی ملاؤه عسلاً. اسمی که بتنوین یا نون تثنیه تمام شود، جایز است اضافه کردن آن چون: رطلُ زیت و منوا سمنٍ و همچنین است هرگاه به نون جمع تمام شود چون: اکرمین افعالاً و اکرمی افعالٍ. (شرح عوامل جرجانی). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ج 3 ص 715 شود.


اسم تفضیل.


[اِ مِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صاحب کشاف گوید: اسمی است که از فعل اشتقاق شود برای آنکه فزونی صفتی را در موصوفی بر دیگران (که دارای آن صفت هستند) بیان کند. پس اسم فاعل و اسم مفعول و صفت مشبهه، از آن جدا گردید، زیرا که آنها فزونی را نرسانند. و صیغهء مبالغه نیز جدا گشت، زیرا اگرچه فزونی را رساند ولی فزونی بر دیگران را نرساند. و کلماتی مانند «کامل» و «زائد» نیز از این تعریف خارج گردید، چه فزونی بر اصل فعل(1) در آنها نباشد یعنی فزونی کمال بر کمال خواسته نشده است و نیز اسم فاعلها که بطریق مغالبت ساخته شود خارج از تعریف است، مانند طائل؛ بسیار دراز، که فزونی بر دیگری را نرساند. اینست آنچه در شروح کافیه و عباب آمده است.
فایدة - گاهی از اسم تفضیل چنان خواهند که این صفت در موصوف باشد و در دیگران هیچ نباشد پس در این موارد فزونی صفت در موصوف بر دیگران را نرساند بلکه بودن آن صفت را بحد اعلی در موصوف، و نبودن آن را در دیگران افاده کند، مانند اسم تفضیلهایی که به خدای تعالی نسبت دهند، چون در اصل این صفات کس را با خداوند شرکت نباشد تا او را بر ایشان برتری بود، همچون الله اکبر، و از این مقوله است داستان یوسف که گفت: ربّ السجن احب الی مما یدعوننی الیه و مثال آن بسیار باشد. (حاشیهء چلبی بر شرح دیباچهء مطول). برای اطلاع از اسم تفضیل در فارسی رجوع به صفت تفضیلی شود.
(1) - یعنی فزونی در ریشهء این کلمات هست و صفت آنها فزونی را نرساند، چنانکه «بِهْ» و «مِه» در فارسی معنی فزونی دارد ولی اسم تفضیل نیست.


اسمج.


[اَ مَ] (ع ن تف) زشت تر: لیس فی الدنیا شی ء اسمج من مُحبٍ لسبب و عوض. (ابوالحسن فوشنجی از نفحات الانس جامی).


اسم جامد.


[اِ مِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نصیرالدین طوسی گوید: آن بود که از آن اشتقاقی نتوان کرد، مانند حیزبون و هیهات. (اساس الاقتباس ص 15).


اسم جمع.


[اِ مِ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسم عام چون در صورت مفرد و در معنی جمع باشد آنرا «اسم جمع» نامند: دسته، رمه، گله، طایفه، لشکر، عسکر، خیل، فوج.


اسم جنس.


[اِ مِ جِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صاحب کشاف گوید: در نزد نحویان آن اسم باشد که بر همهء افرادی که ماهیت مشترک دارند اطلاق گردد، خواه از راه شمول و خواه از راه بدلیت، خواه اسم ذات باشد مانند: صُرَد و خواه اسم معنی باشد مانند: هدی، خواه جامد باشد و خواه مشتق. و اسماء اعداد از این قبیل هستند. «اسم جنس» نسبت به «نکره» اعم مطلق است زیرا که گاه نکره است مانند «رجل» و گاه معرفه است مانند «الرجل» و نیز «اسم جنس» نسبت به «معرفه» اعم من وجه است زیرا که هر دو بر کلمهء الرجل صدق کنند و بر کلمهء «رجل» فقط اسم جنس صدق کند و بر کلمهء «زید» فقط معرفه صدق کند. و اینکه در تعریف اسم جنس گفتیم «بر همهء افرادی که...» برای آنست که عَلَم و اسم شخصهای مشترک بیرون شود زیرا که آنها بر همهء افراد مشترک در یک ماهیت اطلاق نشود. (ارشاد و حواشی آن). و اینکه در تعریف گفتیم: «خواه از راه شمول و خواه از راه بدلیت»، برای آنست که گاه اسم جنس بطور عموم و بطور انفرادی بر افراد اطلاق گردد مانند تمر که بر یک تمر و همهء آنها اطلاق شود. و گاه فقط بطور انفرادی می تواند بر آنها اطلاق گردد، مانند رجل و امرأة که فقط بر یکی از آنها اطلاق گردد و این بدلیت باشد. و بدان که در چگونگی وضع اسم جنس اختلاف است، بعضی گویند اسم جنس برای ماهیت (من حیث هی هی) وضع شده و برخی گویند اسم جنس برای ماهیت وضع شده است ولی با قید (وحدت لا بعینه) و بنابراین اسم جنس را فرد منتشر نیز گویند و فرق میان اسم جنس و علم جنس نزد آنکس که گوید اسم جنس برای ماهیت با قید وحدت موضوع است آنست که اطلاق اسم جنس بر واحد مطابق اصل وضع است بخلاف علم جنس، چه آن موضوع است حقیقت متحدهء در ذهن را و هرگاه بر واحد اطلاق شود از اطلاق آن بر حقیقت به اعتبار وجود تعدّد ضمنی لازم آید. اما در نزد آنکس که گوید اسم جنس موضوع است طبیعت من حیث هی را، هر یک از اسم جنس و علم جنس برای حقیقت متحده در ذهن وضع شده اند ولی فرق اسم جنس با علم جنس آنست که علم جنس به جوهره دلالت کند که حقیقت برای مخاطب معلوم و نزد او معهود است، اما اسم جنس بسبب حرف تعریف دلالت کند. و از تفسیر چنان معلوم میشود که اسم جنس موضوع است ماهیت را و علم جنس موضوع است افراد معینه را برسبیل اشتراک لفظی. و در فوائد ضیائیه در بحث حذف حرف ندا آمده که گاهی مقصود از اسم جنس نکره است و ظاهراً از حاشیهء جمال بر مطول نیز مقصود همین است که گوید گاهی اسم جنس بر آنچه دخول لام بر آن صحیح باشد، اطلاق شود. و در شروح کافیه در باب تمیز آرد که مراد از اسم جنس لفظی است که مجرد از تا بود و بر اندک و بسیار اطلاق شود چون الماء و الزیت و التمر و الجلوس بخلاف رجل و فرس و تمرة و مقصود از تاء آنست که فارق واحد و جنس باشد و هرگاه از تاء وحدت فهمیده نشود منافی با اسم جنس بودن کلمه نیست و بر قلیل و کثیر اطلاق شود، چون الجلسة بفتح و کسر. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج3 صص716-718).


اسمح.


[اَ مَ] (ع ن تف) آسانتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اَسهل. || جوانمردتر. (ناظم الاطباء). سمح تر. باسماحت تر. نعت تفضیلی از سماحت. (یادداشت مؤلف).
- امثال: اسمح من شیطان علی فیل.
اسمح من لافظة. (المزهر ص 298).
اسمح من مخَّة الریر.


اسم خاص.


[اِ مِ خاص ص] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یا عَلَم. آنست که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند: حسن، جعفر، فریدون، جمشید، تبریز، شیراز، البرز، دماوند، شبدیز، رخش. و رجوع به عَلَم شود.


اسمداد.


[اِ مِ] (ع مص) برآماسیدن از خشم و جز آن. (ناظم الاطباء). برآماسیدن از خشم و جز آن. اسمیداد. (یادداشت مؤلف).


اسمدرار.


[اِ مِ] (ع مص) ضعیف شدن بینایی. (ناظم الاطباء). سست بینائی شدن. (یادداشت مؤلف). ضعف بینائی. (آنندراج).


اسم ذات.


[اِ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)اسم چون قائم بذات باشد و وجود آن وابسته به دیگری نبود آنرا اسم ذات نامند: جامه، نامه، مرد، زن، پسر، بلبل، باغ، پیل. و آن مقابل اسم معنی است. رجوع به اسم معنی شود.


اسمر.


[اَ مَ] (ع ص، اِ) مؤنث: سَمراء. ج، سُمر. گندمگون و سیاه چرده. سبزه :[ کرمانیان ] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [ مردمان ناحیت مغرب ] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [ سند ]گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص124).
- مار اسمر؛ مار گندمگون و سبزه. - || کنایه است از قلم :
بر عدو زهر و بر ولی مهره ست
هرچه آن مار اسمر افشانده ست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص82).
|| سیاه. سیاه رنگ. به رنگ سیاه :
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک
خوانند روشنان همه خورشید اسمرش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 219).
- سر کلک اسمر؛ نوک سیاه رنگ قلم به مناسبت آغشته شدن به مرکب :
بحر اخضر به ارزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 125).
- شام اسمر؛ شام سیاه. شب تاریک :
نیزهء دستش که چون شام اسمر است
چون شفق احمرسنان باد از ظفر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 496).
|| افسانه گو و قصه خوان. (از غیاث اللغات). || شیر ماده آهو. لبن ظبیه. || نامی است برای نیزه. || سال خشک و بی باران. (از اقرب الموارد).


اسمر.


[اَ مُ] (ع اِ) جِ سَمُر و سَمُرة. رجوع به سَمُر و سَمُرة شود.


اسمرار.


[اِ مِ] (ع مص) سخت گندمگون شدن. (ناظم الاطباء). گندمگونی. (یادداشت مؤلف).


اسمران.


[اَ مَ] (ع اِ) تثنیهء اسمر. رجوع به اسمر شود. کنایه است از آب و گندم یا آب و نیزه. (از اقرب الموارد).


اسمری.


[اَ مَ] (حامص) اسمر بودن. گندمگون بودن. تیره رنگ بودن :
مه قدم و فلک ردا وز تف آفتاب و ره(1)
چهره چو ماه منخسف یافته رنگ اسمری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 422).
(1) - ن ل: آفتاب ره.


اسم زمان.


[اِ مِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در عربی، اسم زمان و اسم مکان اسمی است که برای دلالت بر وقت یا جایی که فعل واقع شده از ریشهء آن فعل مشتق شود چون مجلس از جلوس و آن از الفاظ مشترک است که برای زمان و مکان فعل استعمال شود. این صیغه از بابهایی که مضارع آن مفتوح یا مضموم العین باشد «مَفْعَل» می آید مانند مَذْهَب از باب ذهب یَذْهَبُ و مانند مَقْتَل از باب قتل یَقْتُلُ و مانند مَشْرَب از باب شرب یَشْرَبُ و مانند مَسْجِد و مَغْرِب نادر و استثنائی است و در آنها نیز فتح جایز است و از بابهایی که عین الفعل مضارع آنها مکسور باشد همیشه بر وزن مَفْعِل آید چون مجلس، ولی اگر ریشه معتل الفاء باشد همیشه بر وزن مَفْعِل آید مانند مَوْضِع و مَوْعِد و اگر معتل اللام باشد همیشه مَفْعَل آید مانند مَرْمی و مَأوی و گاه در پایان آن تاء تأنیث افزایند تا بر مبالغت و یا بر بقعه و مکان دلالت کند مانند مَظَنَّة و مَقْبَرَة و مَشْرَعَة و مَشْرُقَة و مَقْبُرَة نادراً استعمال شده است و چنین وزن را از اسماء جامد نیز میسازند چنانکه هرگاه چیزی در جایی بسیار باشد از اسم آن چیز اسم مکان سازند، مثلاً بسرزمینی که درنده بسیار دارد مسبعة و آنجا که شیر بسیار بود مأسدة و آنجا که گرگ بود مذئبة و آنجا که بِطّیخ باشد مبطخة و آنجا که قثاء بسیار بود، مقثأة گویند. ولی این قاعده در اسمهایی که بیش از سه حرف داشته باشد جاریست خواه مزید باشد یا مجرد. اسم زمان از افعالی که بیش از سه حرف باشند بر وزن اسم مفعول آن باب میباشد خواه ثلاثی مزید و خواه رباعی یا رباعی مزید باشد مانند مُدْخَل از اِدخال و مُقام از اقامة و مُدَحْرَج از دحرجة و مُسْتَخْرَج از استخراج. و مُنْطَلَق از انطلاق.
در فارسی: برای ساختن اسم زمان در فارسی یکی از ادات ذیل را به کلمه ای افزایند:
1- ان: برگ ریزان، بامدادان، بهاران، صبحدمان :
بگاه صبحدمان چون نسیم باد شمال
همی رساند به ارواح بوی عنبر تر.انوری.
میان صبحدمان، آفتاب زرد نمود
ببین چه بوالعجب آورد داستان نرگس.
کمال اسماعیل (دیوان ص 100).
درخت اندر بهاران بر فشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند.سعدی.
2- گاه: شامگاه، صبحگاه، گرمگاه، بهارگاه:
ستاره چگونه بود صبحگاه :
چنان بود اگر صبح باشد پگاه.نظامی.
[فرخی] روی به چغانیان نهاد و چون بحضرت چغانیان رسید بهارگاه بود. (چهارمقاله چ لیدن ص 36).
آدمی پیر چو شد حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد.
صائب.
میجستم از زمین خبر صدق لب بلب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد.صائب.
و مخفف آن گه :
گرچه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم.حافظ.
دلبرم وقت سحرگه بدر خانه رسید
همچو صبح شفق آلود رخش سرخ و سپید.
سعیداشرف.
3- گاهان: شامگاهان، صبحگاهان، سحرگاهان :
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه.حافظ.
درآمد در سوادم صبحگاهان
چو چشم سرمه آلود صفاهان.حکیم زلالی.
سحرگاهان که فرزندان انجم
شدند از چشم یعقوب فلک گم.؟
4- ستان: این مزید مؤخر فقط در دو کلمهء ذیل دال بر زمان است: زمستان. تابستان.


اسم سائل.


[اِ مِ ءِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خواجه نصیر طوسی گوید: آن باشد که قابل اشتقاق بود چون ضرب. (اساس الاقتباس ص 15). مقابل اسم جامد.


اسم عام.


[اِ مِ عام م] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسم عام یا اسم جنس آنست که مابین افراد همجنس مشترک است و بر هریک از آنها دلالت کند: مرد، پسر، دختر، اسب، گاو، باغ، درخت. رجوع به اسم جنس شود.


اسم عدد.


[اِ مِ عَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به اسماء عدد شود.


اسم فاعل.


[اِ مِ عِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در نزد نحویان اسم مشتقی را گویند که بر چیزی اطلاق گردد که فعل از آن سرزده باشد. و با این تعریف همهء صفات مشبهة و تفضیل و مبالغه خارج میشود. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. سیوطی در البهجة المرضیة فی شرح الالفیة گوید: اسم فاعل کلمه ایست که از مصدر بوزن مضارع ساخته شود تا بر فاعل آن فعل دلالت کند. اسم فاعل مانند فعل عمل میکند، فاعل را رفع و مفعول را نصب میدهد. ابن مالک گوید :
کفعله اسم فاعل فی العمل
ان کان عن مضیه بمعزل
و ولی استفهاماً او حرف ندا
او نفیاً او جاصفة و مسندا
و قد یکون نعت محذوف عرف
فیستحق العمل الذی وصف
و ان یکن صلة ال ففی المضی
و غیره اعماله قد ارتضی.
در فارسی: اسم فاعل نیز مانند مضارع از ریشهء فعل یا فعل امر مشتق و ساخته میشود بدین نحو که به آخر ریشهء فعل «نده» افزایند: زن، زننده. رو، رونده. شو، شونده. خوان، خواننده. گوی، گوینده. بعض افعال، اسم فاعلی ندارند یا اسم فاعلشان قلیل الاستعمال است، چون خندیدن، توانستن، خستن. در این گونه افعال عوض اسم فاعل، صفت فاعلی آورند، چون: خندان، یا صفت مشبهه چون توانا، و اگر فعل لازم باشد اسم مفعول آورند چون: خسته. و بیشتر فعلهای لازم اسم فاعل ندارد. اسم فاعل در حالت نفی «نا» به اول آن درآید چون: ناچرنده و ناگذرنده.


اسم فعل.


[اِ مِ فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)رجوع به اسماء الافعال... شود.


اسم متباین.


[اِ مِ مُ تَ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسماء متباینه شود.


اسم متجانس.


[اِ مِ مُ تَ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسماء متجانسه شود.


اسم مترادف.


[اِ مِ مُ تَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسماء مترادفه شود.


اسم متشابه.


[اِ مِ مُ تَ بِهْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسماء متشابهه شود.


اسم متمکن.


[اِ مِ مُ تَ مَ کْ کِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسمی است که آخر آن به اختلاف عوامل متغیر شود و شبیه به مبنی الاصل نباشد. و آن مرادف اسم معرب است. چنین است در جرجانی. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 3 ص 715).


اسم متواطی.


[اِ مِ مُ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسماء متواطیه شود.


اسم مشترک.


[اِ مِ مُ تَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسماء مشترکه شود.


اسم مشتق.


[اِ مِ مُ تَق ق] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به اسماء مشتقه شود.

/ 105